گذرى بر زندگى امام اوّل حضرت على (ع )به قلم علامه حلی(کتاب المستجاد من کتاب الارشاد )-ویژگیهاى زندگى على (ع )-حدیث غدیر

ویژگیهاى زندگى على (ع )

۱ – على (علیه السلام ) نخستین امام مؤ منین و رهبر مسلمانان و اوّلین خلیفه بعد از رسول خدا، پیامبر راستین و امین اسلام محمّد بن عبداللّه خاتم پیامبران – صلوات خدا بر او و دودمان پاکش باد – است (۴۶) او که برادر و پسر عمو و وزیر پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) و داماد آن حضرت ؛ یعنى شوهر دخترش حضرت فاطمه زهرا – سلام اللّه علیها – سرور بانوان دو جهان است ، امیرمؤ منان على بن ابیطالب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف ، سرور اوصیا – بهترین صلوات و سلام بر او باد – .

۲ – کنیه على (علیه السلام ) ابوالحسن است ، او در روز جمعه سیزدهم رجب سال سى ام ((عام الفیل )) (ده سال قبل از بعثت ) در مکه در بیت الحرام داخل کعبه خانه خدا، دیده به این جهان گشود که هیچ کس قبل از او و بعد از او، در این خانه خدا تولّد نیافت و نمى یابد و این نشانگر موهبت و احترام و توجّه خاصّ خداوند به وجود على (علیه السلام ) است و بیانگر مقام بسیار ارجمند اوست .

۳ – مادر آن بزرگوار، فاطمه دختر اسد بن هاشم بن عبد مناف (س ) است که براى رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) (نیز) همچون یک مادر بود و رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در دامن او رشد کرد و آن حضرت همیشه سپاسگزار نیکیهاى او بود. فاطمه بنت اسد، در صف نخستین ایمان آورندگان به اسلام ، ایمان آورد و همراه جمعى از مهاجرین با آن حضرت به سوى مدینه هجرت کرد و وقتى که از دنیا رفت (۴۷) ، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) او را با پیراهن مخصوص خود کفن نمود تا به وسیله آن از آزار حشرات زمین حفظ گردد و در قبر او (قبل از دفنش ) خوابید تا بدین وسیله فشار قبر به او نرسد و اقرار به امامت پسرش امیرمؤ منان على (علیه السلام ) را به او تلقین کرد، تا پس از دفن ، وقتى از او در مورد آن سؤ ال شد بتواند پاسخ دهد و این همه توجّهات مخصوص پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به مادر على (علیه السلام ) به خاطر آن مقام ارجمندى بود که او در نزد پروردگار و نزد آن حضرت داشت . این سرگذشت بین تاریخ نویسان مشهور است .

۴ – امیرمؤ منان على (علیه السلام ) و برادرانش (طالب ، عقیل و جعفر) نخستین کسانى هستند که از دو سو (هم از ناحیه پدر و هم از ناحیه مادر) از نسل هاشم بن عبد مناف هستند، به این خاطر و به خاطر نشو و پرورش آن حضرت در دامان رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) و تحصیل کمالات معنوى از او، به دوشرافت نایل گردید (شرافت نسب و شرافت پرورش و آموزش از دامان فرهنگ ساز رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم )).

۵ – على (علیه السلام ) نخستین فردى بود که قبول اسلام کرد و به خدا و رسولش ‍ ایمان آورد و هیچ کس از اهل بیت رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) و از اصحاب ، در این جهت به او نرسید و او نخستین مردى بود که پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) او را دعوت به اسلام کرد و او آن را پذیرفت و همواره از دین اسلام حمایت مى کرد و با مشرکان مبارزه مى نمود و از حریم ایمان دفاع مى کرد و گمراهان و سرکشان را سرکوب مى نمود و دستورات دین و قرآن را منتشر مى ساخت و به عدالت ، حکم مى کرد و به کارهاى نیک دستور مى داد.

۶ – على (علیه السلام ) بعد از بعثت رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) تا رحلت آن حضرت یعنى در طول ۲۳ سال ، همواره همراه ، همراز و همکار پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بود، در سیزده سال قبل از هجرت (در بحران مبارزه شدید با مشرکان ) شریک تنگاتنگ غمهاى پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بود، بیشترین دشواریها و رنجهاى این دوره را تحمّل نمود و ده سال بعد از هجرت به سوى مدینه ، یگانه مدافع اسلام و پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) از شر مشرکان بود و براى حفظ جان (و هدف ) پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با کافران جنگید و در این راستا جانش را در طبق اخلاص نهاد و فداى پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) و سپر بلا براى اسلام نمود و این شیوه ادامه داشت تا آن هنگام که رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) رحلت کرد و خداوند او را به سوى بهشت خود برد و در ارجمندترین جایگاه بهشتى ، جایش داد، هنگام رحلت رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ، على (علیه السلام ) ۳۳ سال داشت .

امت اسلام درباره امامت على (علیه السلام ) در همان روز رحلت پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) اختلاف نمودند، شیعیان او یعنى همه بنى هاشم و (افراد برجسته اى مانند:) سلمان ، عمّار، ابوذر، مقداد، خزیمه بن ثابت (ذوالشّهادتین )، ابوایّوب انصارى ، جابر بن عبداللّه انصارى ، ابوسعید خدرى . و امثال آنان از بزرگان مهاجر و انصار، معتقد بودند که على (علیه السلام ) خلیفه رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بعد از آن حضرت است و امام برحق مى باشد؛ زیرا او در فضایل و راءى و کمالات بر همگان سبقت و برترى دارد، هم در ایمان و هم در علم و آگاهى به احکام و هم در جهاد و مبارزه با دشمنان ، بر همه پیشى گرفته است و در زهد و پارسایى و خیر و صلاح ، بین او و دیگران ، فاصله بسیار بود و اصلاً دیگران را نمى شد با او مقایسه کرد و در قرب منزلت و خویشاوندى به پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) هیچ کس چون او نبود.

آیه ولایت

صرف نظر از این امور، خداوند در قرآن ، به ولایت و امامت او تصریح کرده ، آنجا که مى خوانیم :
(اِنَّما وَلِیُّکُمُ اللّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِینَ آمَنُواْ الَّذیِنَ یُقِیمُونَ الصَّلاهَ وَیُؤْتُونَ الزَّکوهَ وَهُمْ راکِعُونَ ). (۴۸)
((سرپرست و رهبر شما تنها خداست و پیامبر او و آنان که ایمان آوردند و نماز را برپا مى دارند و در حال رکوع ، زکات مى پردازند)).
و (بر مطلعین ) آشکار است که غیر از على (علیه السلام ) کسى نبود که در رکوع ، صدقه بدهد (۴۹) و به اتفاق ارباب لغت ، واژه ((ولىّ)) به معناى ((برتر و سزاوارتر)) است و وقتى که امیر مؤ منان على (علیه السلام ) به حکم قرآن برترین و سزاوارترین بوده و بر خود مردم اَوْلى و سزاوارتر باشد – زیرا به تصریح قرآن (در آیه فوق ) این موهبت به او داده شده – در این صورت بدون هرگونه ابهام واجب است که همه مردم از او اطاعت کنند، چنانکه اطاعت آنان از خدا و رسول خدا واجب مى باشد.

آیه انذار

دلیل دیگر حدیث ((یومُ الدّار)) است که پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرزندان و نوادگان عبدالمطلب را (در آغاز بعثت ) براى دعوت به اسلام در خانه اش جمع کرد (۵۰) آنان در آن روز چهل مرد – یکى کمتر یا یکى زیادتر – بودند (چنانکه محدّثین ذکر کرده اند) و سپس به آنان فرمود: اى فرزندان عبدالمطلب ! خداوند مرا به پیامبرى بر همه مردم جهان برانگیخت و بخصوص مرا پیامبر شما نمود، و فرمود:
(وَاَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الاقْرَبِینَ ) (۵۱) ؛ ((و خویشاوندان نزدیکت را انذار کن )).
و من شما را به دو کلمه اى که گفتن آن در زبان آسان است ، ولى در میزان گران و سنگین مى باشد و شما در پرتو این دو کلمه ، سرور عرب و عجم خواهید شد و همه امّتها به خاطر این دو کلمه مطیع شماخواهند گردید و شما در پرتو آن وارد بهشت مى شوید و از آتش دوزخ ، نجات مى یابید، دعوت مى کنم و آن دو کلمه عبارت است از:
الف : گواهى به یکتایى و بى همتایى خدا.
ب : گواهى به اینکه من رسول خدا هستم .

هر آن کس پاسخ مثبت به این دعوتم بدهد و در پیشبرد این دعوت مرا یارى کند، او برادر، وصىّ و وزیر و وارث من ، بعد از من است .
در میان آن جمعیّت (چهل نفر) هیچ کس به این دعوت ، پاسخ نداد تنها امیر مؤ منان على (علیه السلام ) از میان آن جمعیت ، در پیش روى رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) برخاست ، با اینکه کوچکترین آنان از نظر سال (۵۲) بود و ساق پایش از ساق پاى همه آنان نازکتر و ناتوانترین آنان به چشم مى خورد (۵۳) ، گفت : ((اى رسول خدا! من تو را در این راستا یارى مى کنم )).
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به او فرمود:
((اِجْلِسْ فَاَنْتَ اَخِى وَوَصِیّى وَوَزِیرِى وَوارِثى وَخَلِیفَتِى مِنْ بَعْدِى )).
((بنشین که تو برادر من و وصىّ من و وزیر و وارث و جانشین من بعد از من هستى )).
و این ، گفتار صریح و روشنى است در مورد جانشینى على (علیه السلام ) .

حدیث غدیر

دلیل دیگر، گفتار رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در ماجراى ((غدیر خُمّ)) است که همه امّت اسلامى براى شنیدن سخن آن حضرت در سرزمین غدیر، اجتماع کردند. (۵۴) پیامبر( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در ضمن گفتارش به آنان فرمود:((اَلَسْتُ اَوْلى بِکُمْ مِنْکُمْ بِاَنْفُسِکُمْ؛ آیا من به شما از خودتان به خودتان برتر و سزاوارتر نیستم ؟))
همه در پاسخ گفتند:((آرى ، خدا را گواه مى گیریم )).
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به دنبال این سخن ، بدون فاصله فرمود:((مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِىُّ مَوْلاهُ؛ ((هرکس که من مولا و رهبر او هستم ، پس على (علیه السلام ) مولا و رهبر اوست )).
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با این سخن ، اطاعت از على (علیه السلام ) و ولایتش (یعنى رهبرى و فرمانروائیش ) را بر اُمّت واجب کرد چنانکه اطاعت و فرمانروایى خودش بر آنان واجب ، بود و در این مورد از آنان اقرار گرفت و آنان انکار نکردند. و این جریان نیز دلیل روشنى بر امامت و جانشینى على (علیه السلام ) است و هیچ گونه ابهامى در آن نیست .

حدیث مَنْزلَت

دلیل دیگر ((حدیث مَنْزِلَت )) است که پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) هنگامى که با سپاه اسلام روانه سرزمین تبوک (در سال نهم هجرت ) بود به على (علیه السلام ) رو کرد و فرمود:
((اَنْتَ مِنِّى بِمَنْزَلَهِ هارُونُ مِنْ مُوسى اِلاّ اَنَّهُ لانَبِىَّ بَعْدِى )).
((نسبت مقام تو به من ، همانند نسبت مقام هارون به موسى (علیه السلام ) است ، با این فرق که بعد از من ، پیامبرى نخواهد بود)).

با این بیان ، مقام وزارت و اختصاص در دوستى و برترى بر همگان و جانشینى آن حضرت در زمان حیات پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) و بعد از حیاتش را فرض و ثابت کرد، چنانکه قرآن به همه این ویژگیها در مورد هارون نسبت به موسى (علیه السلام ) گواهى مى دهد، خداوند در این باره مى فرماید موسى گفت :
(وَاجْعَلْ لِى وَزِیرا مِنْ اَهْلى # هارُونَ اَخِى # اشْدُدْ بِهِ اَزْرِى # وَاَشْرِکْهُ فِى اَمْرِى # کَىْ نُسَبِّحَکَ کَثِیرا # وَنَذْکُرَکَ کَثِیرا # اِنَّکَ کُنْتَ بِنا بَصیِرا ). (۵۵)

((خدایا! وزیرى از خاندانم براى من قرار ده ، برادرم هارون را، به وسیله او پشتم را محکم کن ، او را در کار من شریک گردان تا تو را بسیار تسبیح گوییم و تو را بسیار یاد کنیم ، چرا که تو همیشه از حال ما آگاه بوده اى )).
خداوند در پاسخ به درخواست موسى (علیه السلام ) فرمود:(… قَدْ اُوتِیتَ سُؤْلَکَ یا مُوسى ) (۵۶) ؛ ((آنچه را خواسته اى به تو داده شد اى موسى )).
مطابق این آیات ، شرکت هارون (علیه السلام ) با موسى (علیه السلام ) در نبوّت و وزارت براى اجراى رسالت و پشتیبانى محکم هارون از موسى (علیه السلام ) ثابت شد.

و موسى در مورد خلافت و جانشینى هارون ، به خدا عرض کرد:
(… اخْلُفْنِى فِى قَوْمِى وَاَصْلِحْ وَلا تَتَّبِعْ سَبِیلَ الْمُفْسِدِینَ ). (۵۷)
((جانشین من در میان قوم من باش (و آنان را) اصلاح کن و از روش مفسدان پیروى منما)).
به این ترتیب ، خلافت هارون از جانب موسى (علیه السلام ) مطابق آیات روشن قرآن ، ثابت شد.

با توجّه به این جریان ، وقتى که پیامبر اسلام (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) براى امیر مؤ منان على (علیه السلام ) همه ویژگیهاى هارون ، نسبت به موسى (علیه السلام ) را قرار داد و على (علیه السلام ) را همچون هارون (جز در مقام نبوّت ) دانست ، معنایش ‍ در حقیقت این است که بر على (علیه السلام ) عهده دارى وزارت و پشتیبانى استوار از رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) واجب مى گردد و برترى على (علیه السلام ) بر دیگران روشن مى شود و پیوند ناگسستنى پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با على (علیه السلام ) آشکار مى گردد، سپس خلافت و جانشینى على (علیه السلام ) از پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به ثبوت مى رسد؛ زیرا به استثناى خصوص نبوّت نه غیر آن همه مقامات هارون نسبت به موسى (علیه السلام ) براى على (علیه السلام ) نسبت به پیامبر اسلام (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) که از جمله آن جانشینى هارون نسبت به موسى باشد، ثابت مى گردد، خلافت در زمان حیات پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) طبق صریح گفتار پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ثابت مى شود و خلافت بعد از رحلت آن حضرت نیز از استثناء خصوص نبوّت ، استفاده مى شود (زیرا پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) )فرمود:((بعد از من پیامبرى نخواهد آمد)).

مفهومش این است که على (علیه السلام ) غیر از مقام نبوّت ، تمام مقامات دیگر، از جمله جانشینى – حتى بعد از پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) – را دارد (این بود چند نمونه از دلایل روشن که بیانگر حقّانیت امامت و خلافت على (علیه السلام ) بود) و امثال این دلایل بسیار است که براى رعایت اختصار، از آنها خوددارى شد.

نگاهى به فراز و نشیبهاى زندگى على (ع ) بعد از پیامبر (ص )

امامت على (علیه السلام ) بعد از پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) سى سال طول کشید، در این سى سال ، ۲۴ سال و چند ماه بر اساس تقیّه و مدارا با آنان که برسر کار بودند، بسر برد، و از دخالت در احکام و بیان حقایق ، ممنوع بود و پنج سال و چند ماه که (زمام امور مسلمین را به دست گرفت ) اشتغال به جهاد با منافقین از بیعت شکنان (مانند طلحه و زبیر) و منحرفین از حقّ (مثل معاویه و پیروانش ) و خارج شدگان از دین (مانند خوارج ) داشت و گرفتار آشوب گمراهان بود، چنانکه پیامبر اسلام (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) سیزده سال در دوران نبوّتش (در مکّه ) همواره در ترس و زندان و فرار و دورى از اجتماع بود و نمى توانست با کافران ، پیکار کند و قدرت آن را نداشت که مسلمین را از آزار و شکنجه آنان محافظت نماید، سرانجام (از مکّه به سوى مدینه ) هجرت کرده و ده سال در مدینه به جهاد با مشرکان پرداخت و گرفتار کارشکنیهاى منافقین بود تا اینکه از دنیا رحلت کرد و خداوند او را در بهشت برین ساکن نمود.

جریان شهادت على (ع )

حضرت على (علیه السلام ) قبل از سپیده دم شب جمعه ۲۱ ماه رمضان سال چهلم هجرت ، دار دنیا را وداع کرد، و بر اثر ضربتى که بر فرقش زدند به شهادت رسید، این ضربت را ((ابن ملجم مرادى )) – لعنت خدا بر او باد – در مسجد کوفه بر آن حضرت وارد ساخت ، امام على (علیه السلام ) سحر شب نوزدهم ماه رمضان سال چهلم هجرت ، از خانه به سوى مسجد روانه شد، ابن ملجم از آغاز آن شب در کمین آن حضرت بود، آن حضرت (طبق معمول ) به مسجد آمد و مثل همیشه خفتگان را براى نماز بیدار مى کرد، ابن ملجم در میان خفتگان بیدار بود وى خود را به خواب زده و کارش را پنهان نموده بود که ناگهان برخاست و به على (علیه السلام ) حمله کرد و شمشیر زهرآگین خود را بر فرق مقدّس على (علیه السلام ) وارد نمود. على (علیه السلام ) پس از این حادثه ، بسترى شد تا اینکه در ثلث آخر شب بیست و یکم ، مظلومانه به لقاى حق پیوست و شهد شهادت نوشید [ولى طبق مدارک متعدد، آن حضرت در محراب عبادت ، هنگام نماز، ضربت خورد]. (۵۸)

آن بزرگوار قبلاً از چنین حادثه اى آگاه بود و به مردم خبر مى داد، (چنانکه در این باره روایاتى ذکر مى شود). به دستور خود آن حضرت ، کار غسل و کفن نمودن آن حضرت را دو پسرش حسن و حسین (علیهماالسلام ) انجام دادند، سپس جنازه آن حضرت را به سوى سرزمین ((غرى )) یعنى نجف کوفه بردند و در آنجا به خاک سپردند و طبق وصیت آن حضرت ، قبرش را پنهان نمودند) زیرا آن حضرت مى دانست که بعد از او، بنى امیّه روى کار مى آیند و بر اثر دشمنى و کینه توزى و خباثتى که دارند به هرگونه کار زشت (حتى نبش قبر و توهین به جنازه ) دست مى زنند، از این رو قبر آن حضرت در دوران زمامدارى بنى امیّه ، همچنان مخفى بود تا اینکه امام صادق (علیه السلام ) پس از روى کار آمدن بنى عباس ، آن را نشان داد (۵۹) وقتى که از مدینه به سوى ((حیره )) (سه منزلى کوفه ) براى دیدار منصور دوانیقى ، رهسپار بود، قبر على (علیه السلام ) را زیارت کرد، به این ترتیب ، شیعیان ، قبر آن حضرت را شناختند و دریافتند که آنجا محل زیارت اوست (درود بى کران خداوند بر او و بر دودمان پاکش باد) او هنگام شهادت ۶۳ سال داشت .

خبرهاى غیبى على (ع ) در مورد قاتلش

در اینجا به چند نمونه از گفتارى که على (علیه السلام ) در مورد شهادت خود، قبل از وقوعش خبر داده و بیانگر آن است که آن بزرگوار به حوادث آینده آگاهى داشته توجّه کنید:
۱ – ((ابوالطفیل ، عامر بن واثله )) مى گوید:((امیرمؤ منان على (علیه السلام ) مردم را براى بیعت به گرد خود آورد (۶۰) ، عبدالرّحمن بن ملجم مرادى – لعنت خدا بر او باد – بر آن حضرت وارد شد تا بیعت کند، على (علیه السلام ) دوبار یا سه بار، او را برگرداند، او باز آمد و سرانجام بیعت کرد، آن بزرگوار هنگام بیعت با ابن ملجم ، فرمود: چه چیز جلوگیرى مى کند بدبخت ترین این امت را (از اینکه راه صحیح برود) سوگند به خداوندى که جانم در دست اوست قطعا تو این را با این (محاسنم را با خون سرم ) رنگین مى کنى ، هنگام گفتن این جمله ، دستش را بر صورت و سرش نهاد، وقتى که ابن ملجم برگشت و از آنجا رفت ، على (علیه السلام ) (خطاب به خود) فرمود:

اُشْدُدْ حَیازِ یمَکَ لِلْمَوْتِ

فَاِنَّ الْمَوْتَ لاِقیک

وَلا تَجْزَعْ مِنَ الْقَتْلِ

اِذا حَلَّ بَوادِیکَ

کمرت را براى مرگ ، محکم ببند؛ زیرا مرگ با تو ملاقات خواهد کرد و از کشته شدن ، آنگاه که بر تو وارد شد، بى تابى مکن )). (۶۱)
۲ – ((اصبغ بن نُباته )) مى گوید:((ابن ملجم ، همراه دیگران براى بیعت با على (علیه السلام ) به حضور آن حضرت آمد و بیعت کرد و سپس به راه افتاد که برود، على (علیه السلام ) او را طلبید و باردیگر بیعت محکم و اطمینان بخشى از او گرفت و با تاءکید به او سفارش کرد که مکر و حیله نکند و بیعتش را نشکند، او نیز چنین قولى داد و از آنجا رفت ، چند قدمى برنداشته بود که براى بار سوّم ، على (علیه السلام ) او را طلبید و باز بیعت محکمى از او گرفت و تاءکید کرد که نیرنگ نکند و بیعتش را حفظ نماید.
((ابن ملجم )) گفت : اى امیرمؤ منان ! سوگند به خدا ندیدم که اینگونه برخورد را با احدى – جز من – کرده باشى ، على (علیه السلام ) در پاسخ او این شعر را خواند:

اُرِیدُ حَیاتُهُ (۶۲) وَیُرِیدُ قَتْلِى

عَذِیرُکَ مِنْ خَلِیلِکَ مِنْ مُرادٍ

((من زندگى او را مى خواهم ، ولى او کشتن مرا، عذر خود را نسبت به دوست مرادى بیاور)). (۶۳)
سپس فرمود:((اى پسر ملجم ! برو که سوگند به خدا! نمى بینم تو را که به آنچه (در مورد بیعت خود با من ) گفتى ، وفادار بمانى )).
۳ – ((معلّى بن زیاد)) مى گوید:((عبدالرّحمان بن ملجم ، به حضور امیرمؤ منان على (علیه السلام ) آمد، از آن حضرت درخواست مرکبى کرد که بر آن سوار شود، عرض کرد: مرکبى به من بده تا بر آن سوار گردم .
على (علیه السلام ) به او نگریست و فرمود:((تو عبدالرّحمان پسر ملجم مرادى هستى ؟))، ابن ملجم گفت : آرى .
بار دیگر پرسید:((تو عبدالرّحمان هستى ؟))، او گفت : آرى .
على (علیه السلام ) به غزوان (یکى از خدمتکاران ) فرمود: مرکب سرخ رنگى را در اختیار ابن ملجم بگذار.
((غزوان ))، اسب سرخ رنگى را آورد و در اختیار ابن ملجم گذارد، او سوار بر آن شد و افسارش را گرفت و از آنجا رفت ، على (علیه السلام ) (همان شعر را که در روایت قبل ذکر شد) گفت :

اُرِیدُ حَیاتُهُ وَیُرِیدُ قَتْلِى

عَذِیرُکَ مِنْ خَلِیلِکَ مِنْ مُرادٍ

((من زندگى او را مى خواهم واو کشتن مرا عذر خود را نسبت به دوست مرادى بیاور))
تا اینکه مى گوید: وقتى که آن ضربت را بر فرق على (علیه السلام ) وارد ساخت ، او را که از مسجد گریخته بود، دستگیر کردند و به حضور على (علیه السلام ) آوردند، على (علیه السلام ) فرمود:((سوگند به خدا! من آن نیکیهایى که به تو مى کردم ، مى دانستم که تو قاتل من هستى ، ولى خواستم در پیشگاه خدا، حجّت را بر تو تمام کنم )).
۴ – ((حسن بصرى )) مى گوید: امیر مؤ منان على (علیه السلام ) در آن شبى که صبح آن ضربت خورد، همه شب را بیدار بود و آن شب برخلاف عادتى که داشت براى اداى نماز شب به مسجد نرفت ، دخترش اُمّ کلثوم پرسید: چه باعث شده که امشب به خواب نمى روى ؟
على (علیه السلام ) فرمود: اگر امشب را به صبح آورم ، کشته خواهم شد.

تا اینکه ((ابن نباح )) (اذان گوى آن حضرت ) به مسجد آمد و اذان نماز صبح را گفت ، على (علیه السلام ) از خانه اُمّ کلثوم به سوى مسجد روانه شد، چند قدمى برنداشته بود که بازگشت ، اُمّ کلثوم به آن حضرت عرض کرد: دستور بده تا جُعده (۶۴) در مسجد با مردم نماز بخواند، فرمود: آرى دستور دهید تا جعده بر مردم نماز بخواند، سپس فرمود: راه گریزى از مرگ نیست و به سوى مسجد حرکت کرد. ابن ملجم آن شب را تا صبح بیدار مانده بود و در انتظار و کمین على (علیه السلام ) بسر مى برد، وقتى که نسیم سحر وزید، ابن ملجم خوابش برد، على (علیه السلام ) وارد مسجد شد و با پاى خود او را حرکت داد و فرمود:((نماز!)).
ابن ملجم برخاست (و آن حضرت را غافلگیر کرد) و ضربت بر او وارد نمود.

۵ – در حدیث دیگر آمده : امیرمؤ منان على (علیه السلام ) آن شب را تا صبح بیدار بود و مکرّر از خانه بیرون مى آمد و به آسمان مى نگریست و مى گفت :
((وَاللّهِ ماکَذِبْتُ وَلا کُذِّبْتُ وَاِنَّهَا الَّیْلَهُ الَّتِى وُعِدْتُ بِها)).
((سوگند به خدا! دروغ نگفته ام و به من دروغ نگفته اند، این همان شبى است که وعده (کشته شدن در) آن ، به من داده شده است )).
سپس به بستر خود باز مى گشت ، وقتى که سپیده سحر طلوع کرد، کمربندش را محکم بست و از اطاق بیرون آمد تا به سوى مسجد حرکت کند، در حالى که این دو شعر را (که قبلاً ذکر شد) مى خواند:

اُشْدُدْ حَیازِ یمَکَ لِلْمَوْتِ

فَاِنَّ الْمَوْتَ لاقیِکَ

وَلا تَجْزَعْ مِنَ الْقَتْلِ

اِذا حَلَّ بَوادِیکَ

((کمر خود را براى مرگ محکم ببند، چرا که به ناچار مرگ با تو دیدار کند و از کشته شدن مهراس و بى تابى مکن ، آن هنگام که بر تو وارد شود)).
وقتى که به صحن خانه (حیاط) رسید، مرغابیها به سوى او آمدند و نعره و فریاد مى زدند (افرادى که درخانه بودند) آنها را از حضرت دور مى کردند،امیرمؤ منان ( علیه السلام ) به آنها فرمود:((دَعُوهُنَّ فَاِنَّهُنَّ نوایحٌ؛ آنها را رها کنید که نوحه گرانند)). پس بیرون رفت و (همان شب ) ضربت شهادت خورد.

پیمان توطئه ابن مُلْجم با هم مسلکان خود

در اینجا به ذکر نمونه هایى از روایاتى که بیانگر انگیزه و چگونگى قتل امام على ( علیه السلام ) است توجّه کنید:
۱ – سیره نویسان مانند ابومخنف و اسماعیل بن راشد و … مى نویسند:
گروهى از خوارج در مکّه اجتماع کردند و با هم به گفتگو پرداختند و از زمامداران یاد کردند و رفتار آنها را زشت شمردند و از نهروانیان (که در جنگ با على ( علیه السلام ) به هلاکت رسیده بودند) یاد کردند و اظهار ناراحتى و تاءثّر نمودند تا اینکه بعضى از آنان گفتند: خوب است ما جان خود را به خدا بفروشیم و نزد این زمامداران گمراه برویم و در کمین آنان قرار گیریم و آنان را بکشیم و مردم شهرها را از دست آنان آسوده کنیم و انتقام خون برادران شهیدمان را که در نهروان کشته شده اند بگیریم !!!
همه آنان این پیشنهاد را پذیرفتند و هم پیمان شدند که پس از مراسم حجّ، طرح خود را دنبال کنند.
در این اجتماع ، (۶۵) ((عبدالرّحمن بن ملجم )) گفت : من شما را از دست على آسوده مى کنم و عهده دار کشتن او مى شوم .
((برک بن عبداللّه تمیمى )): پیشنهاد کرد که کشتن معاویه با من .
و ((عمرو بن بکر تمیمى )) گفت : من شما را از شرّ عمروعاص ، آسوده مى سازم و عهده دار کشتن او مى شوم .
این سه نفر با هم پیمان محکم بستند و بر اجراى آن ، اصرار ورزیدند و در مورد وقت اجراى این توطئه ، هر سه توافق کردند که شب نوزدهم ماه رمضان ، به آن اقدام نمایند و سپس از همدیگر جدا شدند و در انتظار اجراى توطئه خود بودند. ابن ملجم – لعنت خدا بر او – که از قبیله ((کِنده )) بود با رعایت مخفى کارى ، از مکّه به سوى کوفه رهسپار شد و با یاران خود در کوفه ملاقات کرد، ولى براى اینکه توطئه اش فاش نشود، آن را به هیچ کس نگفت .

ملاقات ابن ملجم با قُطّام و مهریّه قُطّام

ابن ملجم در کوفه روزى به دیدار یکى از هم مسلکان خود که از قبیله ((تیم رباب )) بود رفت ، تصادفا قُطّام (زن زیبا چهره ) در آنجا بود، قطّام دختر اخضر تیمى بود که پدر و برادرش در جنگ نهروان به دست امیرمؤ منان على (علیه السلام ) کشته شده بودند و او از زیباترین بانوان آن زمان بود، وقتى که ابن ملجم او را دید، عاشق و شیفته او شد و عشق او در دلش جاى گرفت ، به طورى که در همان مجلس از او خواستگارى کرد.
قطام گفت :((چه چیز را مهریّه من قرار مى دهى ؟)).
ابن ملجم گفت :((هرچه را بخواهى آماده ام آن را بپردازم )).
قُطّام گفت :((مهریّه من عبارت است از سه هزار درهم و یک کنیز و یک غلام و کشتن على بن ابى طالب )).
ابن ملجم گفت : آنچه گفتى مى پذیرم ، ولى کشتن على را چگونه انجام دهم ؟))
قطام گفت : با به کار بردن حیله و غافلگیرى ، این کار را انجام بده ، اگر به هدف رسیدى دلم را شفا داده و شاد مى کنى و زندگى خوشى با من خواهى داشت و اگر در این راه کشته شدى ،((فَما عِنْدَاللّهِ خَیْرٌ لَکَ مِنْ الدُّنْیا وَما فِیها؛ آن پاداشى که در نزد خدا دارى براى تو بهتر از دنیا و آنچه در دنیاست )).

ابن ملجم گفت :((سوگند به خدا! من از این شهر گریخته بودم ، اکنون به این شهر نیامده ام مگر براى اجراى آنچه از من خواستى که کشتن على باشد، این خواسته ات را نیز انجام مى دهم )).
قطام گفت : من نیز تو رادر این کار مساعدت و یارى مى کنم .
به دنبال این جریان ، قُطّام براى ((وردان بن مجالد)) که از قبیله ((تیم رباب )) بود، پیام فرستاد و او رااز جریان آگاه کرد و از او خواست که ابن ملجم را یارى نماید. وردان نیز این پیشنهاد را پذیرفت .

از سوى دیگر، ابن ملجم نزد (یکى از خوارج ) از قبیله اشجع که نام او ((شبیب بن بجره )) بود رفت و جریان را به او گفت و از او کمک خواست ، شبیب پیشنهاد ابن ملجم را پذیرفت و سرانجام ابن ملجم همراه وردان و شبیب ، به مسجد اعظم کوفه رفتند تا جریان را دنبال کنند. قُطّام در مسجد معتکف شده بود و براى گذراندن اعتکاف خود (۶۶) ، خیمه اى در مسجد براى خود برپا کرده بود، به قُطّام گفتند:((ما راءى خود را بر کشتن این مرد (على ) هماهنگ کرده ایم ))، قطام چند تکّه پارچه حریر طلبید و سینه هاى آنان را با آن پارچه ها محکم بست و آنان شمشیرها را به کمر بسته ، به راه افتادند و کنار درى آمدند که على (علیه السلام ) از آن در براى نماز وارد مسجد مى شد و در آنجا نشستند، قبلاً اینان ، اشعث ابن قیس را نیز از توطئه خود آگاه کرده بودند، او هم که (از سران خوارج بود) قول یارى به آنان را داده بود و آن شب به آنان پیوست تا آنان را در اجراى توطئه قتل ، کمک کند ( بنابراین شب نوزدهم ماه رمضان سال چهل هجرى ، چهار نفر مرد (ابن ملجم ، وردان ، شبیب و اشعث ) و یک زن یعنى قطام همدیگر را براى اجراى توطئه قتل على (علیه السلام ) مساعدت مى کردند).

وقتى که ثلث آخر شب فرا رسید امام على (علیه السلام ) به سوى مسجد آمد (طبق معمول ) صدا زد: نماز! نماز! در همین وقت ابن ملجم – لعنت خدا بر او – با همراهانش ‍ به آن حضرت حمله کردند، در این حمله غافلگیرانه ، ابن ملجم شمشیر زهرآلودش را بر فرق آن حضرت زد. (۶۷)
از سوى دیگر شبیب – لعنت خدا بر او – شمشیرش را به طرف امام وارد آورد که خطا رفت و به طاق مسجد خورد، تروریستها گریختند، امیرمؤ منان على (علیه السلام ) فرمود:((مراقب باشید این مرد (ابن ملجم ) از چنگ شما فرار نکند)).

دستگیرى و قتل شبیب همدست ابن ملجم

پس از ضربت خوردن حضرت على (علیه السلام ) جمعى از مسلمین در صدد دستگیرى ضاربین برآمدند، در مورد ((شبیب بن بجره )) مردى او را دستگیر کرد و به زمین افکند و روى سینه اش نشست و شمشیرش را گرفت تا با آن ، او را بکشد، دید مردم سراسیمه به سوى او مى آیند، آن مرد از ترس اینکه مبادا (در آن شلوغى ) او را عوضى بگیرند و هرچه فریاد بزند (قاتل من نیستم ) صدایش را نشنوند، از سینه شبیب برخاست و او را رها کرد و شمشیرش را به کنارى انداخت . شبیب از فرصت استفاده کرده ، برخاست و از میان ازدحام جمعیت گریخت و به خانه اش رفت ، پسر عموى او به خانه او رفت ، دید شبیب پارچه حریرى از سینه اش باز مى کند، از او پرسید این چیست ؟ شاید تو امیر مؤ منان على ( علیه السلام ) را کشتى ؟
شبیب خواست بگوید نه (آن قدر در حال تشویش و اضطراب بود که ) حمله کرد و او را کشت .

دستگیرى ابن ملجم و هلاکت او

ابن ملجم در حال فرار بود، مردى از قبیله هَمْدان ، به او رسید قطیفه اى را که در دست داشت به روى او انداخت و او را به زمین افکند و شمشیرش را از دستش گرفت و سپس ‍ او را نزد امیرمؤ منان على (علیه السلام ) آورد. ولى سوّمین همدست ضاربین (وردان بن مجالد) فرار کرد و در ازدحام جمعیت ناپدید شد. (۶۸)
امیرمؤ منان على (علیه السلام ) وقتى که به ابن ملجم نگاه کرد فرمود:((یک تن در برابر یک تن (۶۹) ، اگر من از دنیا رفتم ، او را همانگونه که مرا کشته بکشید و اگر زنده ماندم ، خودم راءیم را درباره او اجرا مى کنم )).
ابن ملجم – لعنت خدا بر او – گفت : من این شمشیر را به هزار درهم خریده ام و با هزار درهم زهر، آن را زهرآگین نموده ام ، اگر به من خیانت کند، خدا آن را دور سازد.
او را از حضور امیرمؤ منان على (علیه السلام ) بیرون بردند. مردم از شدّت خشم گوشت بدن او را با دندانشان مى گزیدند و به او مى گفتند:
((اى دشمن خدا! این چه کارى بود که انجام دادى ؟ امّت محمّد (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) را درهم شکستى و بهترین انسانها را کشتى ))، ولى ابن ملجم ساکت بود و سخنى نمى گفت ، او را زندانى کردند.
سپس مردم به حضور امیرمؤ منان على (علیه السلام ) آمدند و عرض کردند:((اى امیرمؤ منان ! درباره این دشمن خدا دستورى به ما بده ، او امت را به نابودى کشاند و دین را تباه ساخت )).
حضرت على (علیه السلام ) به مردم فرمود:((اگر زنده ماندم ، خودم مى دانم که با او چگونه رفتار کنم و اگر از دنیا رفتم با او همانند قاتل پیامبر رفتار کنید، او را بکشید و جسدش را با آتش بسوزانید)). (۷۰)
هنگامى که حضرت على (علیه السلام ) به شهادت رسید و فرزندان و بستگانش ، از خاکسپارى بدن مطهّر آن حضرت فارغ شدند، امام حسن (علیه السلام ) نشست و دستور داد تا ابن مجلم را به نزدش بیاورند، ابن ملجم را نزد امام حسن (علیه السلام ) آوردند وقتى در برابر آن حضرت ایستاد، امام حسن به او فرمود:((اى دشمن خدا! امیرمؤ منان را کشتى و در دین مرتکب فساد بزرگ شدى ))، سپس دستور داد گردنش را زدند.
اُمّ هیثم ؛ دختر اسود نخعى درخواست کرد که جسد ابن ملجم را به او بسپارند تا او سوزاندنش را به عهده بگیرد، امام حسن (علیه السلام ) جسد ابن ملجم را به او سپرد و او آن جسد پلید را در آتش سوزاند.
شاعر (۷۱) ، درباره مهریّه قُطّام و قتل امیرمؤ منان على (علیه السلام ) چنین مى گوید:

فَلَمْ اَرَ مَهْرا ساقَهُ ذُوسَماحَهٍ

کَمَهْرِ قُطامٍ مِنْ غَنِی وَمُعْدَمٍ

ثَلاثَهُ آلافٍ وَعَبْدٍ وَقِینَهٍ

وَضَرْبِ عَلىّ بِالْحِسامِ الْمُصَمَّمِ

وَلا مَهْرَ اَعْلى مِنْ عَلِی وَاِنْ غَلا

وَلا فَتْکَ اِلاّ دُونَ فَتْکِ ابْنِ مُلْجمٍ

یعنى :((تا کنون سخاوتمند و بخشنده ثروتمند و تهیدست را ندیده ام که مهریّه اى همچون مهریّه قطام را بدهد، که (عبارت است از) سه هزار درهم پول و غلام و کنیز و ضربت به على (علیه السلام ) با شمشیرهاى بُرّان و هیچ مهریه اى – هرچند گران باشد – گرانتر از وجود على (علیه السلام ) نیست . و هیچ ترورى مانند ترور ابن ملجم نمى باشد)).

نتیجه کار دو هم پیمان ابن ملجم

(قبلاً گفتیم در مکه دو نفر دیگر، با ابن ملجم هم پیمان شده بودند تا یکى از آنان معاویه را ترور کند و دیگرى عمروعاص را، اینک به نتیجه کار آنان توجه کنید):
یکى از آنان (برک بن عبداللّه به شام رفت و در سحرگاه روز نوزدهم ماه رمضان ، در مسجد) به معاویه حمله کرد، معاویه در رکوع نماز بود، شمشیر بر رانش خورد و (پس ‍ از مداوا) جان به سلامت برد، ضارب را دستگیر کردند و همان وقت کشتند.
دیگرى (عمرو بن بکر، براى کشتن عمروعاص روانه مصر شد و سحر شب نوزدهم ماه رمضان به مسجد رفت و در کمین عمروعاص قرار گرفت ) آن شب عمروعاص بر اثر بیمارى به مسجد نیامد، مردى به نام ((خارجه بن ابى حبیب عامرى )) را براى نماز به مسجد فرستاد. ((عمرو بن بکر)) به خیال اینکه او عمروعاص است ، به او حمله کرد و بر او ضربت زد که بسترى شد و روز بعد فوت کرد. ضارب را نزد عمروعاص آوردند و او را به دستور ((عمروعاص )) اعدام کردند.

قبر شریف على (ع ) و خاکسپارى آن حضرت

روایاتى که بیانگر محل قبر و چگونگى خاکسپارى جسد پاک امیرمؤ منان على ( علیه السلام ) است ، از این قرار مى باشد:
۱ – ((حیان بن على غنوى )) مى گوید: یکى از غلامان على (علیه السلام ) براى من تعریف کرد: هنگامى که على (علیه السلام ) در بستر شهادت قرار گرفت ، به امام حسن و امام حسین ( علیهماالسلام ) فرمود وقتى که من از دنیا رفتم ، مرا بر تابوتى بگذارید و از خانه بیرون ببرید، دنبال تابوت را بگیرید، جلو تابوت را دیگران (فرشتگان ) برمى دارند، سپس ‍ جنازه مرا به سرزمین ((غریین )) (نجف ) ببرید، به زودى در آنجا سنگ سفید و درخشانى مى یابید، همانجا را بکَنید در آنجا لوحى مى بینید مرا در همانجا دفن کنید.
غلام مى گوید: پس از شهادت آن حضرت (مطابق وصیّت ) جنازه او را برداشتیم و از خانه بیرون بردیم ، دنبال جنازه را گرفتیم ولى جلو جنازه ، خود برداشته شده بود، صداى آهسته و کشیده اى مى شنیدیم تا اینکه به سرزمین غریین رسیدیم ، در آنجا سنگ سفید درخشنده اى دیدیم ، آنجا را کندیم ، ناگهان لوحى دیدیم که در آن نوشته بود:

((اینجا مکانى است که نوح (علیه السلام ) آن را براى على بن ابیطالب (علیه السلام ) ذخیره کرده است )). جسد آن حضرت را در آنجا به خاک سپردیم و به کوفه بازگشتیم و ما از این تجلیل و احترام خدا به امیرمؤ منان (علیه السلام ) خوشحال و شادمان بودیم ، با جمعى از شیعیان دیدار کردیم که به نماز بر جنازه آن حضرت ، نرسیده بودند، جریان خاکسپارى و کرامت و احترام خدا را براى آنان بازگو کردیم . آنان به ما گفتند:((ما نیز مى خواهیم ، آنچه را شما دیدید، بنگریم )) به آنان گفتیم : طبق وصیت على (علیه السلام ) قبر او پنهان شده است ، آنان توجّه نکردند و رفتند و سپس بازگشتند و گفتند:((ما آن مکان را کندیم ولى چیزى ندیدیم )).

۲ – ((جابر بن یزید جعفى )) مى گوید: از امام باقر (علیه السلام ) پرسیدم :((جنازه امیرمؤ منان على (علیه السلام ) در کجا دفن شد؟)).
فرمود:((پیش از طلوع خورشید در جانب غریین به خاک سپرده شد و حسن و حسین و محمّد (حنفیّه ) فرزندان على (علیه السلام ) و عبداللّه بن جعفر (برادرزاده على (علیه السلام )) وارد قبر شدند و جنازه را در میان قبر گذاردند)).
۳ – ((ابى عُمَیر)) به سند خود نقل مى کند: شخصى از امام حسین (علیه السلام ) پرسید:((جنازه امیرمؤ منان (علیه السلام ) را در کجا به خاک سپردید؟)).
فرمود:((شبانه جنازه را برداشتیم و از جانب مسجد اشعث آن را بردیم تا به پشت کوفه کنار غریین برده و در آنجا به خاک سپردیم )).۴ – ((عبداللّه بن حازم )) مى گوید: روزى با هارون الرّشید (پنجمین خلیفه بنى عباس ) از کوفه براى شکار، خارج شدیم ، به جانب غریین و ثَوِیَّه رسیدیم ، در آنجا چند آهو دیدیم ، بازها و سگهاى شکارى را به سوى آنها روانه کردیم ، آنها ساعتى (براى صید کردن ) جست و خیز کردند (و نتوانستند آنها را شکار کنند) دیدیم آهوها به تپه اى در آنجا، پناه برده اند و بر بالاى آن ایستاده اند، ولى بازها و سگها (که مى خواستند از آن تپه بالا روند) سقوط کردند و بازگشتند، وقتى که هارون این منظره را دید، تعجّب کرد و حیرت زده شد،سپس آهوها از آن ت -پّه به زیر آمدند، بازها و سگها به سوى آنها شتافتند، آنها به آن تپه رو آوردند و سگها و بازها نیز پس از دست و پا زدن ، خسته شده و بازگشتند و این موضوع سه بار تکرار شد.
هارون گفت : بروید شخصى را پیدا کنید و به اینجا بیاورید (در اینجا رازى نهفته است شاید با پرس و جو به این راز پى ببریم ).
ما رفتیم و پیرمردى از بنى اسد را یافتیم و او را نزد هارون آوردیم ، هارون به او گفت :((به ما خبر بده که در این تپّه و بلندى ، چه چیزى وجود دارد؟)).
پیرمرد گفت :((اگر به من امان بدهید، به آن خبر مى دهم )).
هارون گفت : عهد و پیمان با خدا کردم که به تو آسیب نرسانم وتو را از محل سکونتت ، بیرون نکنم )).
پیرمرد گفت :((پدرم از پداران خود نقل کرده که قبر علىّ بن ابى طالب (علیه السلام ) در اینجاست ، خداوند اینجا را حرم امن قرار داده که هرکس به آن پناهنده شود، در امن و امان خواهد بود)). هارون از مرکب خود پیاده شد و آب خواست و با آن وضو گرفت و در کنار آن بلندى ، نماز خواند و خود را به آن خاک مالید و گریه کرد و سپس ‍ بازگشتیم .

محمّد بن عیسى (یکى از محدّثین ) مى گوید: من این جریان را شنیدم ، ولى قلبا باور نمى کردم تا اینکه پس از مدّتى ، رهسپار مکّه براى انجام حجّ شدم ، در آنجا یاسر (نگهبان زینهاى اسبهاى هارون ) را دیدم ، برنامه او این بود که پس از طواف خانه خدا، نزد ما مى آمد و مى نشست و از هر درى سخن مى گفت تا اینکه روزى گفت : شبى من با هارون الرّشید هنگام بازگشت از مکّه و ورود به کوفه بودم ، به من گفت اى یاسر! به عیسى بن جعفر (یکى از خویشانش ) بگو سوار شود و آماده گردد، همه سوار بر اسب شدیم و من همراه آنان بودم تا به سرزمین غریین رسیدیم ، عیسى پیاده شد و خوابید. اما هارون کنار آن بلندى آمد و نماز خواند و بعد از هر نماز دو رکعتى ، دعا مى کرد و مى گریست و روى آن تپه مى غلتید (و خود را به خاک مقدّس آن ، خاک آلود مى کرد) سپس خطاب به على ( علیه السلام ) مى گفت :
((اى پسرعمو! سوگند به خدا من فضل و برترى و سبقت تو را در اسلام مى دانم و به خدا به یمن وجود تو من به این مقام رسیده ام و به تخت خلافت نشسته ام و تو همان هستى که گفتم ، ولى فرزندان تو (نوادگان تو) مرا آزار دهند (۷۲) و بر ضدّ حکومت من خروج مى کنند)) سپس هارون برمى خاست و نماز مى خواند و بعد از نماز و دعا، این سخنان را تکرار مى کرد، باز برمى خاست و نماز مى خواند و بعد از نماز دعا، مى کرد و مى گریست و این سخنان را تکرار مى نمود، تا سحر آن شب ، این شیوه ادامه یافت )).
آنگاه به من گفت : اى یاسر! عیسى را از خواب بیدار کن ، عیسى را بیدار کردم ، به او گفت :((اى عیسى ! برخیز و در کنار قبر پسر عمویت نماز بخوان )).
عیسى گفت :((کدام پسر عمویم ؟)).
هارون گفت :((اینجا قبر على بن ابیطالب (علیه السلام ) است عیسى وضو گرفت و نماز خواند و آنان هردو مشغول به نماز و دعا بودند تا اینکه هوا روشن شد، من خطاب به هارون گفتم :((اى امیرمؤ منان ! صبح فرا رسید)) آنگاه سوار شدیم و به کوفه بازگشتیم .

نگاهى به پاره اى از ویژگیهاى زندگى على (ع )

۱ – سبقت در ایمان و آگاهى

الف :((یحیى بن عفیف )) از اُمیّه نقل مى کند که گفت : در مکّه با عباس (عموى پیامبر( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ) نشسته بودم قبل از آنکه نبوّت پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آشکار شود، جوانى آمد و به آسمان نگاه کرد، آن هنگام که خورشید حلقه زده بود (و وقت ظهر را نشان مى داد) به جانب کعبه ایستاد و نماز خواند. سپس پسرى آمد در طرف راست او ایستاد و پس از آن زنى آمد و پشت سر آنان ایستاد و مشغول نماز شدند، جوان به رکوع رفت آنان نیز به رکوع رفتند، جوان سر از رکوع برداشت ، آنان نیز سر از رکوع برداشتند، جوان به سجده رفت و آنان نیز به سجده رفتند، به عبّاس ‍ گفتم :((کار بزرگى (و عجیبى ) مى نگرم )).
گفت : آرى کار بزرگى است ، آیا مى دانى این جوان کیست ؟ او محمّد بن عبداللّه بن عبدالمطلّب ، برادرزاده ام مى باشد و این پسر، على بن ابیطالب برادرزاده دیگرم مى باشد، آیا مى دانى این زن کیست ؟ این زن خدیجه ، دختر خُوَیْلِد است و این پسر برادرم (محمد( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم )) مى گوید:((پروردگار زمین و آسمانها او را به این دین که به آن معتقد است فرمان داده ))، سوگند به خدا! در سراسر زمین غیر از این سه نفر، کسى پیرو این دین نمى باشد.
ب :((انس بن مالک )) مى گوید: رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:
((صَلَّتِ الْمَلائِکَهُ عَلَىَّ وَعَلى عَلِی سَبْعَ سِنینٍ وَذلِکَ اِنَّهُ لَمْ یَرْفَعْ اِلَى السَّماءِ شَهادَهُ اَنْ لااِلهَ اِلاّ اللّهُ وَاَنَّ مُحَمَّداً رَسُولِ اللّهِ اِلاّ مِنّى وَمِنْ عَلِی )).
((هفت سال ، فرشتگان بر من و على (علیه السلام ) درود فرستادند چرا که در این هفت سال به آسمان بالا نرفت گواهى به یکتایى خدا و رسالت محمّد رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) مگر از من و از على (علیه السلام ) )).
ج :((معاذه عَدویّه )) مى گوید: از على (علیه السلام ) در بصره بالاى منبر شنیدم که مى فرمود:
((منم صدیق اکبر (تصدیق کننده و راستگوى بزرگ ) که قبل از ابوبکر ایمان آوردم و قبول اسلام کردم )).
د:((ابوبجیله )) مى گوید: من و عمّار، براى انجام حجّ به مکّه رهسپار شدیم ، در مسیر خود نزد ابوذر غفارى رفتیم و سه روز نزد او بودیم همینکه خواستیم از ابوذر جدا شویم به او گفتیم :((مردم را دستخوش اختلاف و سرگردانى مى نگریم ، نظر شما چیست ؟)).
گفت : به کتاب خدا و علىّ بن ابیطالب (علیه السلام ) بپیوند، گواهى مى دهم که از رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) شنیدم که فرمود:
((عَلىُّ اَوَّلُ مَنْ آمَنَ بِى وَاَوَّلُ مَنْ یُصافِحُنِى یَوْمَ الْقِیامَهِ وَهُوَ الصِّدّیِقِ الاَْکْبَر وَالْفاروُقُ بَیْنَ الْحَقِّ وَالْباطِلِ وَاَنَّهُ یَعْسُوبُ الْمُؤْمِنینَ، وَالْمالُ یَعْسُوبُ الظَّلَمَهِ)).
((على (علیه السلام ) نخستین فردى است که به من ایمان آورد و نخستین فردى خواهد بود که در روز قیامت با من دست مى دهد و اوست صدّیق اکبر و جداکننده بین حقّ و باطل و اوست پناه و امیرمؤ منان ، چنانکه مال و ثروت ، پناه ستمگران است )).
شیخ مفید (؛ ) مى گوید:((روایات در این باره بسیار است و گواه بر (صدق ) آنها نیز مى باشد)).

۲ – تقدّم على (ع ) در علم و آگاهى

الف :((ابن عبّاس )) مى گوید: رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:
((على بن ابیطالب اَعْلَمُ اُمَّتِى وَاَقْضاهُمْ فِیمَا اخْتَلَفُوا فِیهِ مِنْ بَعْدِى )).
((على (علیه السلام ) در علم از همه افراد امّت من آگاهتر است و در قضاوت درباره موضوعاتى که بعد از من مورد اختلاف مى شود بهتر از همه ، قضاوت مى کند)).
ب :((اَصْبغ بن نُباته )) مى گوید: هنگامى که مردم با على (علیه السلام ) به عنوان خلیفه رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بیعت کردند (۷۳) ، آن حضرت ، عمامه (یادگار) رسول خدا را به سر بسته بود و لباس (یادگار) او را بر تن نموده بود. در مسجد از منبر بالا رفت و (ایستاده ) پس از حمد و ثنا، مردم را موعظه و نصیحت کرد، سپس ‍ نشست و انگشتان دو دست خود را داخل هم گذارد و به زیر ناف نهاد، آنگاه فرمود: اى مردم !
((سَلُونِى قَبْلَ اَنْ تَفْقِدُونِى فَاِنَّ عِنْدِى عِلْمُ الاَْوَّلِینَ وَالاَّْخَرِینَ …)).
((از من بپرسید قبل از آنکه مرا نیابید (و از میان شما بروم ) چرا که علم پیشینیان و آیندگان ، نزد من است )).

بدانید سوگند به خدا! اگر بستر خلافت برایم گسترده شود (و بر آن بنشینم ) با پیروان تورات ، طبق تورات و با پیروان انجیل ، طبق انجیل و با پیروان زبور، طبق زبور، و با پیروان قرآن طبق قرآن ، حکم مى کنم به گونه اى که (اگر) هریک از این کتابها، به سخن درآید بگوید:((پروردگارا! على (علیه السلام ) مطابق قضاوت تو، قضاوت کرد))، سوگند به خدا! من به قرآن و معانى بلند پایه آن از همه آگاهتر هستم و اگر یک آیه از قرآن نبود (۷۴) ، قطعا شما را به آنچه تا روز قیامت ، پدید مى آید، آگاه مى کردم )).

سپس بار دیگر فرمود:((سَلُونِى قَبْلَ اَنْ تَفْقِدُونِى …؛ قبل از آنکه مرا نیابید، از من بپرسید، سوگند به خداوندى که دانه را (در دل خاک ) شکافت و انسان را آفرید، اگر از هر آیه قرآن از من سؤ ال کنید به شما خواهم گفت که آن آیه ، چه وقت نازل شده ؟ و در مورد چه کسى نازل شده ؟ و از ناسخ و منسوخ ، محکم و متشابه ، عامّ و خاصّ و محل نزول آن (از مکّه یا مدینه ) شما را آگاه مى سازم ، سوگند به خدا! هیچ گروهى ، اکنون تا روز قیامت ، نیست مگر آنکه من رهبر و جلودار و دعوت کننده آن گروه را مى شناسم و مى دانم که کدام در مسیر گمراهى گام برمى دارد و کدام در خط رشد و سعادت )).
و امثال اینگونه روایات بسیار است که براى رعایت اختصار، به همین مقدار (دو روایت فوق ) قناعت شد.

۳ – گفتار پیامبر به فاطمه در شاءن على (ع )

(هشت ویژگى )

((ابى هارون )) مى گوید: نزد ابوسعید خدرى (یکى از اصحاب بزرگ پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم )) رفتم و به او گفتم :((آیا در جنگ بدر بودى ؟)) گفت : آرى .
گفتم آیاشنیده اى که رسول خدا( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم )سخنى به فاطمه – سَلامُاللّهِعَلَیْها- فرموده باشد؟
ابوسعید گفت : آرى ، در یکى از روزها فاطمه – سلام اللّه علیها – گریان به حضور پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آمد و عرض کرد:((اى رسول خدا! زنان قریش در مورد فقر و تهیدستى على (علیه السلام ) مرا سرزنش مى کنند.))
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به فاطمه – سلام اللّه علیها – فرمود:((آیا خشنود نیستى که تو را همسر کسى گردانیدم که مقدّمترین همه در قبول اسلام است و علم و آگاهى او از همه بیشتر مى باشد، خداوند به اهل زمین توجّه مخصوصى کرد، در میان آنها پدرت را برگزید و او را پیامبر کرد. و بار دیگر توجّه نمود، در میان آنها شوهر تو را برگزید و او را ((وصىّ)) قرار داد و به من وحى کرد تا تو را به همسرى او درآورم . اى فاطمه ! آیا ندانسته اى که خداوند به خاطر تجلیل از مقام تو، تو را همسر شخصى قرار داد که او بردبارترین و آگاهترین و پیشقدمترین شخص به قبول اسلام است .
فاطمه – سلام اللّه علیها – خندان و شادمان شد. سپس پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به فاطمه – سلام اللّه علیها – فرمود:
((على (علیه السلام ) داراى هشت ویژگى است که احدى از گذشتگان و آیندگان ، از این ویژگیها را ندارد:
۱ – او برادر من در دنیا و آخرت است و هیچ کس داراى این مقام نیست .
۲ – تو اى فاطمه ! سرور بانوان بهشت ، همسر او هستى .
۳ – و دو سبط رحمت ، دو سبط من ، پسران او هستند.
۴ – برادر على (علیه السلام ) (یعنى جعفر طَیّار) به دو بال آرایش شده و در بهشت همراه فرشتگان به پرواز درآید و هرجا که بخواهد پرواز مى کند.
۵ – علم گذشتگان و آیندگان ، نزد اوست .
۶ – او نخستین فردى است که به من ایمان آورد.
۷ – او آخرین فردى است که با من هنگام مرگ ، دیدار نماید. (۷۵)
۸ – او وصىّ من و وارث همه اوصیا است .

۴ – معیار شناخت مؤ من از منافق

در روایات آمده دوستى با على (علیه السلام ) نشانه ایمان است و دشمنى با او نشانه نفاق مى باشد، به عنوان نمونه ، زید بن حبیش مى گوید امیرمؤ منان على (علیه السلام ) را بر منبر دیدم ، شنیدم مى فرمود:((سوگند به خداوندى که دانه را در دل خاک شکافت و انسان را آفرید، این عهدى است که پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با من داشت ، به من فرمود:
((اِنَّهُ لا یُحِبُّکَ اِلاّ مُؤْمِنٌ وَلا یَبْغُضُکَ اِلاّ مُنافِقٌ؛ قطعا تو را جز مؤ من دوست نمى دارد و تو را جز منافق دشمن نمى دارد)).

۵ – رستگارى شیعیان

روایاتى نقل شده است که تنها شیعیان على (علیه السلام ) رستگارند از جمله جابر بن یزید جُعفى از امام باقر (علیه السلام ) نقل مى کند که گفت :((از اُمّ سَلَمه همسر رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در شاءن على (علیه السلام ) سؤ ال کردم ، گفت از رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) شنیدم که فرمود:
اِنَّ عَلِّیاً وَشِیعَتَهُ هُمُ الْفائزُونَ؛ قطعا على (علیه السلام ) و شیعیانش همان رستگاران هستند)).

۶ – معیار شناخت پاکزاد و زشت زاد

روایاتى نقل شده حاکى از اینکه ولایت و دوستى على (علیه السلام ) نشانه پاکزادى ، و دشمنى با او نشانه ناپاکزادى است ، از جمله :
۱ – ((جابر بن عبداللّه انصارى )) مى گوید: از رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) شنیدم به على (علیه السلام ) فرمود:((آیا تو را شادمان نکنم ؟ آیا تو را عطا ندهم ؟ آیا به تو مژده ندهم ؟))
عرض کرد:((آرى اى رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به من مژده بده )).
فرمود:((من و تو از یک سرشت آفریده شده ایم ، مقدارى از آن سرشت ، زیاد آمد، خداوند، شیعیان ما را از آن آفرید، وقتى که روز قیامت شود، مردم را به نام مادرانشان بخوانند، جز شیعیان ما که آنان را به نام پدرانشان بخوانند و این به خاطر پاکزادى آنان است )).
۲ – ((ابن عباس )) مى گوید: رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:((هنگامى که قیامت برپا شود، مردم به نام مادرانشان خوانده شوند، جز شیعیان ما که به نام پدرانشان خوانده مى شوند. و این به خاطر پاکزادى آنان است )). (۷۶)
۳ – ((عبداللّه بن جِبِلّه )) مى گوید: از جابر بن عبداللّه انصارى شنیدم مى گفت : ما گروه انصار روزى در محضر رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) اجتماع کرده بودیم ، به ما رو کرد و فرمود:
((یا مَعْشَرَ الاَْنْصارِ بوروا اَوْلادَکُمْ بِحُبِّ عَلِىّ بْنِ اَبِیطالِبٍ، فَمَنْ اَحَبَّهُ فَاعْلَمُوا اَنَّهُ لَرُشْدَه وَمَنْ اَبْغَضَهُ فَاعلَمُوا اَنَّهُ لَغَیّهٌ)). (۷۷)
((اى گروه انصار! فرزندان خود را بر اساس دوستى على (علیه السلام ) بیازمایید، پس ‍ هرکس که على (علیه السلام ) را دوست داشت ، بدانید که پاک روش و در راه رشد است و اگر او را دشمن داشت ، بدانید که او در راه گمراهى مى باشد)).

۷ – لقب ((امیرمؤ منان )) براى على (ع )

روایاتى نقل شده است که رسول اکرم (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در زمان حیات خود، على (علیه السلام ) را به عنوان ((امیر مؤ منان )) نامید، از جمله :
۱ – ((انس بن مالک )) مى گوید: من خدمتکار رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بودم ، وقتى که شب نوبت اُمّ حبیبه دختر ابوسفیان بود (یعنى بنا بود آن شب ، نزد یکى از همسرانش به نام اُمّ حبیبه باشد) براى آن حضرت ، آب وضو آوردم ، به من فرمود:((اى انس ! هم اکنون از این در وارد مى شود، امیر مؤ منان و سیّد اوصیا، مقدّمترین مسلمین در قبول اسلام ، آن کس که علمش افزونتر از دیگران است و بردباریش از همه بیشتر مى باشد)).
انس مى گوید: من با خودم گفتم خدایا! این شخص را از قوم و قبیله من قرار بده . طولى نکشید که دیدم علىّ بن ابیطالب (علیه السلام ) از همان در وارد شد و در آن هنگام رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) وضو مى گرفت ، رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آبى که در مشتش بود به روى على (علیه السلام ) پاشید به طورى که چشمان على (علیه السلام ) پر از آب شد. على (علیه السلام ) عرض کرد:((اى رسول خدا آیا در مورد من تازه اى رخ داده است ؟)).
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:((از تو جز خیر و نیکى سرنزده ، تو از من هستى و من از تو هستم ، قرض مرا ادا مى کنى و به عهد و پیمان من وفا مى نمایى و تو مرا غسل مى دهى و در میان قبر مى گذارى . و (دستورات اسلام را) به گوش مردم ، از جانب من مى رسانى . و بعد از من (احکام اسلام را) براى آنان آشکار مى سازى )).
على (علیه السلام ) عرض کرد:((اى رسول خدا! مگر تو احکام الهى را براى مردم ابلاغ نکرده اى ؟)).
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:((آرى ، ولى بعد از من ، آنچه را که درباره اش اختلاف مى کنند، براى آنان بیان مى کنى )).
۲ – ((ابن عبّاس )) مى گوید: رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به ((اُمّ سَلَمه )) (یکى از همسرانش ) فرمود:
((اِسْمَعِى وَاشْهَدِى هذا عَلِىُّ اَمِیرُالْمُؤْمِنینَ وَسَیّدُ الْوَصِیّینَ؛ بشنو و گواه باش ، این على (علیه السلام ) امیرمؤ منان و آقاى اوصیا است )).
۳ – معاویه بن ثعلبه مى گوید: شخصى به ابوذر گفت :((وصیت کن )).
ابوذر گفت :((وصیت کرده ام )).
او گفت : به چه کسى ؟
ابوذر گفت :((به امیرمؤ منان )).
او گفت : منظورت عثمان است .
ابوذر گفت :((نه ، منظورم امیرمؤ منان بحقّ است و او على بن ابیطالب (علیه السلام ) مى باشد، او مایه قوام زمین و مربّى و پرورش دهنده این امّت است . و اگر او را از دست بدهید، زمین و اهل زمین را دگرگون و ناموزون خواهید یافت )).
۴ – در حدیث مشهور، بریده بن خضیب اسلمى مى گوید: رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به من که هفتمین نفر از هفت نفر بودم و عمر و ابوبکر و طلحه و زبیر نیز بودند، دستور داد:((به على (علیه السلام ) به عنوان امیر و فرمانرواى مؤ منان ، سلام کنید)) و ما به على (علیه السلام ) اینگونه سلام کردیم (یعنى گفتیم : سلام بر تو اى امیرمؤ منان ) و رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در میان ما بود (و هنوز از دنیا نرفته بود).
و روایات دیگر نظیر روایات فوق بسیار است که براى رعایت اختصار، از ذکر آنها خوددارى شد.

۸ – داستان چگونگى آغاز اسلام على (ع )

در اینجا به طور اختصار به ذکر چند روایت در فضایل حضرت على (علیه السلام ) مى پردازیم و نظر به اینکه این روایات به حدّ تواتر (نقل بسیار) رسیده و مورد اتفاق علماى اسلام بوده و مشهور مى باشند، نیاز به ذکر اسناد آنها نیست ، از جمله آنها داستان آغاز اسلام على (علیه السلام ) و دعوت پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) از خویشان خود هست که صحّت آن ، مورداتفاق علماى اسلام و تاریخ ‌نویسان مى باشد(و قبلاًبه ذکرآن به طوراجمال بسنده شد).

پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) خویشان خود را به سوى اسلام خواند و آنان را براى حمایت و یارى خود در راه اسلام بر ضدّ کافران و دشمنان دعوت نمود. آنان حدود چهل نفر بودند و همه آنان از نوادگان و فرزندان عبدالمطلب به شمار مى آمدند، آنان را در خانه ابوطالب به گرد هم آورد. پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) دستور داد براى آنان غذا تهیّه شود. و آن غذا از یک ران گوسفند و ده سیر گندم و حدود سه کیلو شیر، تشکیل مى شد، در صورتى که هر مردى از آنان معروف بود که در یک وعده ، خورنده یک برّه گوسفند و چندین من نوشیدنى مى باشد و منظور پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در تهیّه غذاى اندک براى همه آنان این بود که همه آنان از آن بخورند و سیر شوند، با اینکه به طور معمول ، آن غذا یک نفر آنان را هم سیر نمى کرد، تا همین موضوع یک معجزه و نشانه صدق نبوّت آن حضرت باشد و آنان آن را آشکارا بنگرند.

پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) دستور داد آن غذا را نزد آنان گذاردند، همه آنان از آن غذا خوردند و سیر شدند، ولى براى آنان معلوم نشد که از آن غذا خورده باشند (گویى دست به آن غذا نزده اند) پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) اینگونه آنان را شگفت زده کرد و نشانه نبوّت و صداقت خود را با برهان الهى ، برایشان آشکار نمود و پس از آنکه آنان از غذا خوردند و سیر شدند و از نوشیدنى سیراب گشتند، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به آنان روکرد و چنین فرمود:
اى فرزندان عبدالمطّلب ، خداوند مرا به عنوان پیامبر بر همه جهانیان ، برانگیخت و بخصوص مرا پیامبر شما قرار داد و فرمود)):
(وَاَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الاَْقْرَبِینَ)؛ ((و خویشان نزدیکت را انذار کن )). (۷۸)
و من شما را به دو کلمه اى که گفتن آن در زبان ، آسان است ولى در میزان ، گران و سنگین مى باشد، دعوت مى کنم ، دو کلمه اى که شما در پرتو آن بر عرب و عجم حکومت خواهید کرد و همه اُمّتها، فرمانبردار شما مى شوند و شما به خاطر آن وارد بهشت مى شوید و از آتش دوزخ رهایى مى یابید و این دو کلمه عبارت است از:
۱ – گواهى دادن به یکتایى و بى همتایى خدا.
۲ – گواهى دادن به اینکه من رسول خدا هستم .
هرکس از شما که این دعوت مرا تصدیق کند و مرا در پیشبرد این دعوت ، یارى نماید؛ او برادر، وصىّ، وزیر، وارث و جانشین من بعداز من خواهد بود.
در میان آن جمعیت (چهل نفرى ) هیچ کس به این دعوت ، پاسخ نگفت جز امیرمؤ منان على (علیه السلام ) که خودش مى فرماید:((من از میان آنان برخاستم و در رو به روى رسول اکرم (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ایستادم ، با اینکه کم سنترین آنان بودم و ساق پایم از ساق پاى همه آنها نازکتر بود و چشمم از چشم همه آنان ناتوانتر بود)). (۷۹) گفتم :((اى رسول خدا من تو را در این راستا یارى مى کنم )).
فرمود:((بنشین )) نشستم سپس براى بار دوم ، حاضران را دعوت به اسلام کرد. هیچیک از آنان سخنى نگفت ، من برخاستم و سخن قبل را تکرار کردم ، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:((بنشین )) نشستم . براى بار سوم ، پیامبر آنان را به اسلام دعوت کرد، همه مهر خاموشى بر لب زده بودند، هیچ کدام از آنان چیزى حتّى یک کلمه – نگفت پس ‍ من برخاستم و گفتم :((اى رسول خدا! من تو را یارى مى کنم )) فرمود:
((اِجْلِسْ فَاَنْتَ اَخِى وَوَصِیِّى وَوَزِیرِى وَوارِثِى وَخَلِیفَتِى مِنْ بَعْدِى )).
((بنشین که تو برادر من و وصىّ و وزیر و وارث و جانشین من پس از من هستى )).
ولى همه حاضران برخاستند (و از روى استهزا) به ابوطالب مى گفتند:((اى ابوطالب ! اگر در دین برادرزاده ات درآیى (و قبول اسلام کنى ) براى تو روز فرخنده است ؛ زیرا محمّد (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) پسرت را رئیس تو قرار داد)).

و این جریان بیانگر ارزش بزرگ و مخصوص امیر مؤ منان على (علیه السلام ) است که هیچیک از مهاجرین و انصار و هیچ فرد مسلمانى ، داراى چنین مزیّتى نیست ، بلکه هیچ کس نظیر آن و نزدیک به آن را در هیچ حالى نداشته و ندارد و این ماجرا حاکى است که پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به یارى على (علیه السلام ) امکان یافت تاخبر رسالتش را به مردم برساند ودعوتش را آشکار نماید و آشکارا مردم را به سوى اسلام بخواند، اگر على ( علیه السلام ) نبود، دین و شریعت پابرجا و برقرار نمى گردید و دعوت الهى آشکار نمى شد. بنابراین ، على (علیه السلام ) یاور اسلام و وزیر دعوت کننده اسلام از جانب خدا بود و در پرتو پیمان یارى او با رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بود که آن حضرت ، نبوّت خود را آنگونه که مى خواست ، به پایان برد و این فضیلت بسیار عظیمى است که کوهها را توان برابرى با آن نیست . و همه فضایل را یاراى وصول به اوج آن نمى باشد.

۹ – فداکارى بى نظیر على (ع ) در شب هجرت

یکى از ویژگیهاى على (علیه السلام ) این است که وقتى پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) هنگام تصمیم اجتماع قریشیان براى کشتنش از جانب خدا ماءمور به هجرت شد و نمى توانست آشکارا از بین مشرکان ، از مکه خارج گردد، بلکه مى خواست در پنهانى و بدون اطّلاع آنان بیرون رود تا از گزندشان محفوظ بماند، این موضوع را تنها با امیرمؤ منان على (علیه السلام ) در میان گذاشت و از دیگران پنهان کرد. و على (علیه السلام ) را به دفاع از خود و خوابیدن در بستر خود، فرا خواند، به گونه اى که قریشیان نمى دانستند که على (علیه السلام ) به جاى پیامبر( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) خوابیده است ، بلکه گمان مى کردند که طبق معمول ، خود پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) است که در بسترش خوابیده است .

امیرمؤ منان على (علیه السلام ) جانش را فدا کرد و آن را در راه خدا در راستاى اطاعت از پروردگار جانبازى و سخاوتمندانه نثار پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) نمود به خاطر آنکه به این وسیله وجود پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) از نیرنگ دشمنان ، نجات یابد و از گزند شوم آنان سالم بماند و به هدف – که دعوت به اسلام و برپایى و آشکار شدن دین بود – برسد.

على (علیه السلام ) (در این موقعیّت خطیر) در بستر پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) خوابیده ، و با روپوش آن حضرت ، خود را پوشاند، دشمنان ، خانه پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) را محاصره کردند و به اتفاق راءى تصمیم بر قتل آن حضرت را گرفتند و در کمین او نشستند و در انتظار بسر بردند تا سپیده سحر بدمد و هوا روشن شود و آشکارا پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) را بکشند، تا خونش پایمال گردد، از این رو که وقتى بنى هاشم قاتلین را مشاهده کنند و از هر قوم و قبیله اى یک نفر از آنان را بنگرند، نتوانند به خاطر کشته شدن یک نفر، باتمام قبایل بجنگند و با همه در افتند و همین طرح مدبّرانه پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) و فداکارى على (علیه السلام ) نقشه آنان را نقش بر آب مى کرد و موجب نجات و بقاى رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) مى شد، تا بتواند اسلام را آشکارا تبلیغ کند و به راستى اگر امیر مؤ منان على (علیه السلام ) و خوابیدن او در بستر آن حضرت نبود، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) نمى توانست تبلیغ رسالت کند و وظیفه نبوّت را ادا نماید و عمرش کفاف نمى کرد و دشمنان و کینه توزان بر او چیره مى شدند.

وقتى که هواروشن شدومشرکان به طرف بستر هجوم آوردند تا رسول خدا( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) را غافلگیر کرده و بکشند ناگهان على (علیه السلام ) از بستر سر برداشت و به آنان حمله کرد، وقتى که او را شناختند، پراکنده شدند و از تصمیم خود منصرف گشتند و نیرنگشان در ترور پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) از هم پاشید و رشته هاى طرحشان از همدیگر گسسته شد و اندیشه هایشان بى نتیجه ماند و آرزوهایشان برباد رفت و تار و پودشان پاروپور شد.

تدبیر پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) و فداکارى على (علیه السلام ) موجب قوام نظام اسلام و واژگونى شیطان و خوارى کافران و دشمنان گردید. و در این منقبت ، هیچ کس با امیر مؤ منان على (علیه السلام ) شرکت نداشت و حتّى هیچ فردى نظیر آن – و حتّى قریب به آن را – نداشت ، بلکه از ویژگیهاى منحصر به فرد على (علیه السلام ) بود (که حاضر شد خود را آماج شمشیرها و نیزه ها قرار دهد).
خداوند در تجلیل و گرامى داشت فداکارى على (علیه السلام ) این آیه از قرآن را فرستاد:
(وَمِنَ النّاسِ مَنْ یَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ وَاللّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ ). (۸۰)
((و بعضى از مردم (مؤ من و ایثارگر مانند على (علیه السلام ) در لیله المبیت ) جان خود را در برابر خشنودى خدا مى فروشند و خداوند نسبت به بندگانش مهربان است )).

۱۰ – ادامه فداکارى على (ع ) در مکّه

پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به عنوان امین (امانتدار) قریش ، خوانده مى شد. و نگهبان امینى براى حفظ اموال قریش بود، وقتى که ناچار شد به طور ناگهانى (بدون مهلت ) از مکّه هجرت کند، در میان قوم خود و مردم مکّه ، شخص امینى جز امیرمؤ منان على (علیه السلام ) را نیافت که امانتهاى مردم را به او بسپارد تا به صاحبانش برگرداند. ونیز کسى را جز على (علیه السلام ) نیافت که دیون خود را به وسیله او بپردازد و دختران و زنان خانواده و همسرانش را گرد آورده و به سوى مدینه ببرد، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در این امور مهم ، تنها على (علیه السلام ) را برگزید و پاکى ، جوانمردى ، امانتدارى و لیاقت على علیه السلام پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم را آسوده خاطر نمود؛ چرا که ، شجاعت ، جوانمردى ، پاکدامنى و پارسایى على (علیه السلام ) اطمینان داشت .

امیرمؤ منان على (علیه السلام ) نیز به خوبى از عهده این امور برآمد، امانتها را به صاحبانش برگرداند، حقوق حقداران را ادا کرد، دختران و زنان و همسران پیامبر( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) را نگهدارى کرد و آنان را تحت توجّهات و عنایات پرمهر خود، از گزند دشمنان ، حفظ نمود و به سوى مدینه روانه ساخت ودر مسیر، با آنان رفاقت و مدارا کرد تا آنان را با بهترین شیوه ، با کمال حراست و مهر، محبّت و حسن تدبیر به مدینه ، به حضور رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) رساند.

پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) على (علیه السلام ) را در خانه خود جاى داد و در حریم خود فرود آورد و چون یکى از افراد خصوصى خانواده با او رفتار کرد و او را از خانواده اش جدا نساخت و او را محرم اسرار خود نمود و این رفتار بیانگر یگانگى پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با على ( علیه السلام ) است و حکایت از آن دارد که هیچ کس از خویشان پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) نتوانستند چنین موقعیّت تنگاتنگى در محضر پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) پیدا کنند و احدى را یاراى نیل به آن مقام ارجمند یا نزدیک به آن مقام نبود، به علاوه فضایل ویژه دیگرى که قبلاً خاطرنشان گردید که قلب اندیشمندان را شیفته نموده و سرشار از عشق و شوق کرده است .

۱۱ – اعلان برائت از مشرکان توسّط على (ع )

یکى از ویژگیهاى مخصوص امیرمؤ منان على (علیه السلام ) آن چیزى است که ((در حدیث برائت )) آمده (که در سال نهم هجرت اتفاق افتاد) پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) (آیات برائت و بیزارى از مشرکان را که در آغاز سوره توبه آمده ) نخست به ابوبکر سپرد تا به مکّه برود و در مراسم حجّ آن را اعلان کند، ابوبکر به سوى مکه رهسپار شد، چندان از مدینه دور نشده بود که جبرئیل بر پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) نازل شد و عرض کرد: خداوند به تو سلام مى رساند و مى فرماید:
((لا یُؤَدّىِ عَنْکَ اِلاّ اَنْتَ اَوْ رَجُلٌ مِنْکَ؛ اعلان بیزارى از مشرکان نباید انجام گیرد جز به وسیله خودت یا مردى از خودت )).

رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) على (علیه السلام ) را طلبید و به او فرمود:((بر شتر غضبا سوار شو و به سوى ابوبکر برو و نامه برائت از مشرکین را از او بگیر و خودت آن را به مکّه ببر و به مشرکان ابلاغ کن و ابوبکر را مخیّر کن ، اگر خواست همراه تو به مکّه بیاید و اگر خواست به مدینه بازگردد)).

حضرت على (علیه السلام ) سوار بر شتر غضبا (شتر مخصوص رسول خدا) (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) شد و حرکت کرد تا به ابوبکر رسید، همینکه ابوبکر آن حضرت را دید، پریشان گشت و به سوى على (علیه السلام ) متوجّه شد وقتى به او رسید، گفت :((اى ابوالحسن ! براى چه آمده اى ؟ آیا مى خواهى با ما به مکّه بیایى و یا براى امر دیگرى آمده اى ؟)).
امیرمؤ منان على (علیه السلام ) فرمود:((رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به من فرمان داد تا به تو بپیوندم و آیات برائت را از تو بگیرم و آن را در مکّه براى مشرکان اعلان نمایم و پیمان قبلى با مشرکان را بهم بزنم . (۸۱) و به من دستور داد، تو را به اختیار خودت واگذارم که همراه من بیایى و یا به مدینه بازگردى )).

ابوبکر گفت : من به سوى رسول خدا باز مى گردم ، وقتى که به حضور رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آمد، عرض کرد:((مرا براى اجراى امر مهمّى که دیگران براى آن گردن کشیده بودند (تا به افتخار آن نایل گردند) شایسته دانستى ، وقتى که براى انجام آن به راه افتادم ، مرا برگرداندى ، آیا از قرآن ، آیه اى در این مورد نازل شده است ؟)).
رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود: نه ، ولى فرستاده امین خدا جبرئیل ، نزد من آمد و این پیام را از جانب خدا براى من آورد که :
((لا یُؤَدّىِ عَنْکَ اِلاّ اَنْتَ اَوْ رَجُلٌ مِنْکَ، وَعَلِىُّ مِنّىِ وَاَنَا مِنْ عَلِی ، وَلا یُؤَدِّى عَنِّى اِلاّعَلِىُّ)).
((این آیات (برائت از مشرکان را به مشرکان ) ابلاغ نکند جز خودت یا مردى از خودت و على (علیه السلام ) از من است و من از على هستم و از جانب من جز على آن را ابلاغ نخواهد کرد)). (۸۲)
بنابراین ، مطابق حدیث فوق ، شکستن پیمان (صلح با مشرکان ) مخصوص کسى است که پیمان را بسته است یا با جانشین اوست که در وجوب اطاعت و بلندى مقام وشرافت منزلت ، همسان اوست ، کسى که در کارش شکّى پیدا نشود و در سخنش ، خرده نگیرند.
و آن کس که مانند خود شخصى است که پیمان بسته و دستورش دستور اوست ، حکم و فرمان او نافذ و برقرار است و جاى عیب و ایراد نیست .

و با شکستن همین پیمان (صلح با مشرکان که با اعلان برائت از مشرکان شکسته شد) اسلام قوّت گرفت و دین راه کمال را پیمود و بر قلّه کمال رسید و شؤ ون مسلمانان سامان یافت و مکّه به طور کامل تحت پرچم اسلام قرار گرفت ، و امور آنان به خیر و خوبى رو به راه شد و خداوند خواست پایه تمام این امتیازات را به دست کسى انجام دهد که نامش ‍ را ارجمند کرده و یادش را گرامى داشته و (مردم را) به بلندى مقامش راهنمایى نموده و در فضایل ، او را بر دیگران برترى داده است ، او همان امیرمؤ منان على ( علیه السلام ) است . (۸۳)

هیچ کس از قوم ، داراى چنین ویژگى و درخشندگى نبود و نمى توانست در این امتیازات ، نظیر او و یا نزدیک به او باشد.
امیرمؤ منان على (علیه السلام ) از اینگونه ویژگیها، بسیار دارد که چون بناى این کتاب بر اختصار است ، از ذکر آنها خوددارى شد.

نگاهى به جهاد و جانبازیهاى على (ع )

جهاد و مبارزه ، اهرم نیرومندى است که در سایه آن ارکان اسلام ، تثبیت مى گردد و با تثبیت ارکان ، دستورات و احکام و برنامه هاى دین ، استقرار مى یابد.
امیرمؤ منان على (علیه السلام ) در رابطه با جهاد، جایگاه مخصوصى دارد که دیگران را چنین جایگاهى نیست و در این مورد، همه تاریخ نویسان و دانشمندان و راویان از تمام مذاهب اسلامى اتفاق نظر دارند و در صحت آن هیچ فردى شک و تردید نمى کند و هیچ اندیشمند و هوشیارى ، تردیدى به خود راه نمى دهد، جز بى خبران از اخبار و تاریخ و دشمنان پرکینه و ننگین (که همچون شب پره ، منکر وجود خورشیدند).

چهره على (ع ) در آینه جنگ بدر

به عنوان نمونه ، سلحشورى و فداکارى على (علیه السلام ) را در آینه جنگ بدر بنگریم که داستانش در قرآن ، ذکر شده است ، جنگ بدر، اوّلین جنگى است که مسلمانان در آن آزمایش شدند (۸۴) و ترس و وحشت آن جنگ ، عدّه اى از دلیران اسلام را به کنار مى کشاند و هرکدام به بهانه اى شانه خالى مى کردند و خود را از صحنه دور مى نمودند چنانکه قرآن در ترسیم این موضوع مى فرماید:
(کَما اَخْرَجَکَ رَبُّکَ مِنْ بَیْتِکَ بِالْحَقِّ وَانَّ فَریقا مِنَ الْمُؤْمِنینَ لَکارِهُونَ # یُجادِلُونَکَ فِى الْحَقِّ بَعْدَ ما تَبَیَّنَ کَاءنَّما یُساقُونَ اِلَى الْمَوْتِ وَهُمْ یَنْظُرُونَ ). (۸۵)
((خشنودى بعضى از شما از چگونگى تقسیم غنایم بدر) همانند آن است که خداوند تو را از خانه ات به حق بیرون فرستاد (به سوى میدان بدر) در حالى که جمعى از مؤ منان کراهت داشتند. آنان با اینکه مى دانستند، این فرمان خداست ، باز با تو ستیز مى کردند. (و آنچنان وحشت زده بودند که ) گویى به سوى مرگ رانده مى شوند و (آن را با چشم خود) مى نگرند)).
و در تعقیب آیات فوق مى فرماید:
(وَلا تَکُونُوا کَالَّذِینَ خَرَجُوا مِنْ دِیارِهِمْ بَطَرا وَرِئاءَ النّاسِ وَیَصُدُّونَ عَنْ سَبِیلِاللّهِ وَاللّهُ بِما یَعْمَلُونَ مُحِیطٌ ). (۸۶)
((و مانند کسانى نباشید که از سرزمین خود از روى هواپرستى و غرور و خودنمایى کردن در برابر مردم (به سوى میدان بدر) بیرون آمدند و مردم را از راه خدا باز مى داشتند و خداوند به آنچه عمل مى کنند، آگاه است )).
بلکه تا آخر سوره انفال ، سخن از بهانه جویى و شانه خالى کردن عدّه اى است ، اگرچه تعبیرات ، گوناگون است ، ولى از نظر معنا، هماهنگ و داراى معانى متّحد مى باشند.

خلاصه این جنگ از این قرار است : مشرکان به سرزمین بدر (۸۷) آمدند و براى جنگ با مسلمین ، اصرار مى کردند و به بسیارى افراد سپاه خود و بسیارى اموال و ساز و برگ نظامى و تجهیرات خود، تظاهر مى کردند، ولى تعداد مسلمانان در برابر آنان کم بود (۳۱۳ نفر در حدود یک سوّم سپاه دشمن ) که به علاوه گروههایى از مسلمین با بى میلى به جبهه آمده بودند و اضطرار و ناچارى ، آنان را به سوى میدان آورده بود و وقتى که سپاه دشمن در برابر سپاه اسلام قرار گرفت ، مشرکان اعلان جنگ نمودند و با فریادهاى خود، مبارز طلبیدند (سه نفر به نامهاى : ولید، عتبه و شیبه از شجاعان لشگر دشمن به میدان آمده و مسلمین را به جنگ دعوت نمودند و هماورد طلبیدند).

انصار (مسلمین مدینه ) به پیش آمدند و چند نفر از خود را به میدان فرستادند، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) از آنان جلوگیرى کرد و به آنان فرمود:((مشرکین همتاى خود را (که اهل مکّه اند) به جنگ مى طلبند و شما (اهل مدینه ) همتاى آنان نیستید)).
سپس رسول اکرم (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) امیرمؤ منان على (علیه السلام ) را به جنگ با دشمن فرمان داد و حضرت حمزه و عبیده بن حارث (عمو و پسرعموى خود) را به همراه على (علیه السلام ) فرستاد و در برابر دشمن ، صف آرایى کردند. وقتى که این سه نفر به میدان تاختند؛ چون کلاهخود و لباس جنگ ، آنان را پوشانده بود، دشمنان آنان را نشناختند، پرسیدند شما کیستید؟ آن سه نفر خود را معرّفى کردند و نسب خود را بیان نمودند و گفتند:((کِفاءٌ کِرامٌ؛ شما همتایان گرامى هستید)). نایره جنگ (تن به تن ) در گرفت (به مقتضاى سن ) ولید با على (علیه السلام ) به نبرد پرداخت و على (علیه السلام ) به او مهلت نداد و او را کشت . عتبه با حمزه به جنگ پرداخت ، طولى نکشید که به دست حمزه کشته شد. شیبه با عبیده هماور شد (و این دو، مدّتى جنگیدند) دو ضربت بین آنان رد و بدل شد که یکى از آنها باعث جدایى ران عبیده گردید، على (علیه السلام ) با ضربتى بر شیبه ، عبیده رااز چنگال او رهانید و همین ضربت ، شیبه را کشت و در کشتن او حمزه (علیه السلام ) نیز على (علیه السلام ) را یارى مى کرد.
کشته شدن سه نفر از دلاوران دشمن ، نخستین شکست ذلّت و سرافکندگى را بر کافران وارد ساخت ، آنان با وحشت و حیرت ، مرعوب اقتدار مسلمین گشتند و نشانه هاى پیروزى مسلمین ، آشکار شد.

سپس على (علیه السلام ) در برابر ((سعید بن عاص )) قرار گرفت و با او به نبرد پرداخت در حالى که دیگران از برابر شمشیر على (علیه السلام ) گریختند و همان دم سعید بن عاص نیز به دست على (علیه السلام ) کشته شد.
سپس ((حنظله )) پسر ابوسفیان ، در برابر على (علیه السلام ) قرار گرفت ، على (علیه السلام ) او را نیز کشت . پس از او ((طعیمه بن عدى )) به جنگ على (علیه السلام ) آمد، على (علیه السلام ) او را نیز به هلاکت رساند.
و سپس على (علیه السلام ) ((نوفل بن خویلد)) را – که از شیطانهاى قریش بود – کشت و به همین منوال یکى پس از دیگرى به دست على (علیه السلام ) کشته شدند به گونه اى که بیش از نیمى از کشته شدگان دشمن که جمعا هفتاد نفر بودند (۳۶ نفر آنان ) تنها به دست با کفایت امیرمؤ منان على (علیه السلام ) کشته شدند و همه مسلمین که در جنگ بدر شرکت کرده بودند، همراه سه هزار نفر از فرشتگان که نشانه هاى مخصوصى داشتند (۸۸) ، نیم دیگر از آن هفتاد نفر را کشتند، بنابراین ، على (علیه السلام ) به اعانت الهى و توفیقات و تاءییدات خداوند، تنها عهده دار کشتن نیمى از کشته شدگان شد و در نتیجه پیروزى مسلمین بر دشمن ، به دست على (علیه السلام ) صورت گرفت و پایان جنگ نیز اینگونه بود که پیامبر( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) مشتى از ریگ زمین را برداشت و به روى دشمن پاشید و فرمود: ((شاهَتِ الْوُجُوهْ؛ زشت باد چهره هاى شما))، و هیچ کس از دشمن در صحنه نماند و همه پا به فرار گذاشتند:((و خداوند امور مؤ منان را در جنگ ، کفایت کرد و او قوى و شکست ناپذیر است )). (۸۹)

نام کشته شدگان به دست على (ع ) در جنگ بدر

دانشمندان و محدّثین شیعه و سنّى به اتفاق نظر، نام افرادى را که در جنگ بدر به دست على (علیه السلام ) کشته شده اند ضبط و ثبت نموده اند که به شرح زیر است :
۱ – ((ولید بن عتبه )) (چنانکه قبلاً خاطرنشان شد) وى مردى دلاور، پرجراءت ، قوى دل و چابک بود و دلاوران شجاع ، از جنگ با او هراس داشتند.
۲ – ((عاص بن سعید بن عاص )) از قهرمانان قریش بود که دیگران از نبرد با او وحشت داشتند.
۳ – ((طعیمه بن عدى بن نوفل )) که سرکرده گمراهان بود.
۴ – ((نوفل بن خُوَیلد)) که از سرسخت ترین دشمنان پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بود، قریشیان او را در کارها مقدّم مى داشتند و احترام خاصّى به او مى نمودند، او همان کسى است که قبل از هجرت در مکّه ، ابوبکر و طلحه را (به خاطر اینکه مسلمان شده بودند) با طناب به همدیگربست وآنان را یک روز تا شب شکنجه داد، تا اینکه بر اثر وساطت بعضى ، آنان را آزاد نمود، وقتى که پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) او را در میدان بدر دید، شناخت ، از خدا خواست به دست خودش نابودش کند، عرض ‍ کرد:((اَللّهُمَّ اکْفِنِى نُوفِلَ بْنِ خُوَیْلِدْ خدایا! مرا در مورد نوفل کفایت فرما)) على (علیه السلام ) به سوى او شتافت و او را کشت .
۵ – زمعه بن اسود.
۶ – عقیل بن اسود.
۷ – حرث بن زمعه .
۸ – نضر بن حارث عبدالدّار.
۹ – عُمیر بن عثمان بن کعب بن تیم ، عموى طلحه بن عُبیداللّه .
۱۰ – عثمان بن عبیداللّه .
۱۱ – مالک بن عبیداللّه (این دو نفر برادر طلحه بودند).
۱۲ – مسعود بن ابوامیه بن مغیره .
۱۳ – قیس بن فاکه بن مُغیره .
۱۴ – حذیفه بن ابى حذیفه بن مغیره .
۱۵ – ابوقیس بن ولید بن مُغیره .
۱۶ – حنظله بن ابى سفیان .
۱۷ – عمرو بن مخزوم .
۱۸ – ابوالمنذر، ولید بن ابى رفاعه .
۱۹ – منبّه بن حجّاج سهمى .
۲۰ – عاص بن منبّه .
۲۱ – علقمه بن کلده .
۲۲ – ابوالعاص بن قیس بن عدى .
۲۳ – معاویه بن مغیره بن ابى العاص .
۲۴ – لوذان بن ربیعه .
۲۵ – عبداللّه بن منذر بن ابى رفاعه .
۲۶ – مسعود بن ابى اُمیّه بن مغیره .
۲۷ – حاجب بن صائب بن عویمر.
۲۸ – اوس بن مغیره بن لوذان .
۲۹ – زید بن ملیص .
۳۰ – عاصم بن ابى عوف .
۳۱ – معبد بن وهب ، هم سوگند قبیله عامر.
۳۲ – معاویه بن عامر بن عبدالقیس .
۳۳ – عبداللّه بن جمیل بن زهیر بن حارث بن اسد.
۳۴ – سائب بن مالک .
۳۵ – ابوالحکم بن اخنس .
۳۶ – هشام بن اُمیّه بن مغیره .
اینان ۳۶ نفرند که على (علیه السلام ) به تنهایى آنان را در جنگ بدر کشت ، غیر از افرادى که در مورد قاتل آنان اختلاف است که آیا على (علیه السلام ) آنان را کشت یا دیگرى و غیر از آنانى است که على (علیه السلام ) در قتل آنان با دیگران شرکت داشته است . و تعداد مقتولین دشمن به دست على (علیه السلام ) بیش از نیمى از مقتولین آنان است (چرا که کشته شدگان دشمن در جنگ بدر، هفتاد نفر بودند که على (علیه السلام ) ۳۶ نفر از آنان را کشت یعنى یک نفر بیش از نصف هفتاد نفر را).

چهره على (ع ) در آینه نبرد اُحُد

پس از جنگ بدر، جنگ اُحُد (در نیمه شوّال سال سوّم هجرت ) در کنار کوه احد (یک فرسخى مدینه ) واقع شد، على (علیه السلام ) در این جنگ پرچمدار رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بود، همانگونه که در جنگ بدر، پرچم رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در دست على (علیه السلام ) بود.

در جنگ اُحد ((لواء)) (یعنى پرچم کوچکتر از پرچم جنگ ) نیز (پس از شهادت مصعب ) به دست على (علیه السلام ) داده شد، بنابراین ، على (علیه السلام ) در این جنگ هم پرچمدار بیرق جنگ بود و هم پرچم کوچک (راهنما) در دستش بود.
در این جنگ (در بخش آخر) همه مسلمین ، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) را در صحنه تنها گذاشتند و فرار کردند جز على (علیه السلام ) که تنها با پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در میدان ماند، سپس گروه اندکى از فراریان نزد رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بازگشتند، نخستین نفر از مراجعین ، عاصم بن ثابت ، ابودُجانه و سهل بن حنیف بودند. و بعد طلحه به آنان پیوست . راوى حدیث (زید بن وهب ) مى گوید: به عبداللّه مسعود گفتم : در این وقت ابوبکر و عمر کجا بودند؟ گفت از ((فراریان بودند)) گفتم : عثمان کجا بود؟
گفت :((او رفت و بعد از سه روز بازگشت ، رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به او فرمود:
لَقَدْ ذَهَبْتَ فِیها عَریضَهً؛ مسافت دور و درازى رفتى )).
ولى على (علیه السلام ) همچنان ثابت قدم در میدان ماند، فرشتگان از ثابت قدمى او تعجّب کردند و جبرئیل در آن روز به سوى آسمان بالا مى رفت و مى گفت :
((لا سَیْفَ اِلاّ ذُوالْفِقارِ، وَلا فَتى اِلاّ عَلىُّ؛ شمشیرى (که حقّ شمشیر را ادا کند) جزذوالفقار (شمشیر على (علیه السلام ) ) نیست . و جوانى (که زیبنده جوانى باشد) جز على ( علیه السلام ) نیست )).

امیر مؤ منان على (علیه السلام ) در این جنگ ، بسیارى از مشرکان را کشت و پیروزى در این جنگ ، به دست على (علیه السلام ) انجام گرفت ، چنانکه در جنگ بدر نیز پیروزى به دست او بود. و در میان اصحاب ، تنها على (علیه السلام ) بود که در این جنگ به خوبى از امتحان الهى قبول شد و به نیکى ، صبر و استقامت نمود، در آن هنگامه اى که قدمهاى دیگران لغزید و لرزید، على (علیه السلام ) با شمشیرش سران شرک و گمراهى را کشت . و نقاب اندوه را از چهره پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) برافکند و در اینجا بود که جبرئیل در میان فرشتگان زمین و آسمان ، از فضایل على (علیه السلام ) سخن گفت و تقرّب تنگاتنگ على (علیه السلام ) در پیشگاه پیامبرِ راهنما (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آشکار گشت ، تقرّبى که (تا آن وقت ) از نظر عامّه مردم پوشیده بود.

کشته شدگان دشمن به دست على (ع )

محمد بن اسحاق روایت کرده است که : در جنگ اُحد، پرچمدار سپاه دشمن ، شخصى به نام ((طلحه بن ابى طلحه )) از خاندان ((عبدالدّار)) بود على (علیه السلام ) او را کشت ، سپس پسر او ((ابا سعید بن طلحه )) را (که پرچمدار دوّم شده بود) کشت ، سپس برادر طلحه را که ((کلده )) نام داشت کشت و بعد از او ((عبداللّه بن حمید)) به میدان آمد، (على ( علیه السلام ) )او را نیز کشت ، سپس ((حکم بن اَخنس )) به میدان آمد و به دست على ( علیه السلام ) کشته شد.
بعد از او ((ولید بن ابى حُذیفه )) و سپس برادر او ((اُمیه بن ابى حذیفه )) و ((اَرْطاه بن شرحبیل )) و ((هشام بن امیه )) و ((عمرو بن عبداللّه و بشر بن مالک و صَوْاءب (غلام خاندان عبدالدّار)) یکى پس از دیگرى به دست با کفایت على (علیه السلام ) به هلاکت رسیدند. و فتح و پیروزى به دست على (علیه السلام ) انجام گرفت و مسلمین (فرارى ) پس از گریز، نزد پیامبر( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بازگشتند و به دفاع از آن حضرت پرداختند و سرزنش خداوند همه آنان را – به خاطر فرارشان – فرا گرفت ، جز على (علیه السلام ) که از این بحران خطیر سرافراز بیرون آمد. (۹۰)

سیماى على (ع ) در جنگ بنى نضیر

یکى از جنگهاى زمان پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) که در سال چهارم هجرت واقع شد، غزوه ((بنى نضیر)) است ، بنى نضیر یکى از طوایف یهود بودند که در نزدیک مدینه مى زیستند و همواره در توطئه و کمین بر ضد اسلام بسر مى بردند، حتى در صدد آن بودند که مخفیانه پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) را ترور کنند، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به طور قاطع با آنان برخورد کرد و سپاه اسلام پس از پانزده روز محاصره قلعه آنان ، آنان را وادار به تسلیم کرد و سپس در ماه صفر سال چهارم هجرت ، آنان را از حجاز تبعید کرد و به این ترتیب در به در و تار و مار شدند.

از ویژگیهاى زندگى امیرمؤ منان على (علیه السلام ) در این مورد این بود که یکى از سران یهودیان تروریست را که (در جریان جنگ بنى نضیر) به سوى خیمه رسول خدا( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) تیر انداخته بود، کشت (۹۱) و نُه نفر از یهودیان (توطئه گر) را به قتل رساند و سر بریده آنان را که همیار بودند به حضور پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آورد.
حسّان بن ثابت انصارى (شاعر معروف ) خطاب به على (علیه السلام ) مى گوید:

للّهِِ اَىُّ کَرِیهَهٍ اءَبْلَیْتَها

بِبَنِى قُرَیْظَهٍ وَالنُّفُوسُ تَطْلِعُ

اردى رئیسهم وآب بتسعه

طورا یشلهم وطورا یدفع

((براستى چه دشواریها و رنجها را در مورد یهود بنى نضیر (۹۲) تحمّل کردى ، آنگاه که مردم چشم انتظار عملیّات تو بودند، رئیس آنان را کشتى و نه نفر از آنان را بازگرداندى ، گاهى آنان را سرکوب مى کرد و گاهى از آنان جلوگیرى مى نمود (تا آسیب به پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) نزنند)).

سیماى على (ع ) در آینه جنگ خندق

جنگ احزاب (همان جنگ خندق ) بعد از جنگ بنى نضیر (در سال پنجم هجرت ) رخ داد، سپاه احزاب (از مکّه به سوى مدینه ) روانه شدند، وقتى به مدینه (آن سوى خندق ) رسیدند، مسلمانان از کثرت جمعیّت دشمن که با ساز و برگ وسیع آمده بودند، به هراس ‍ افتادند (۹۳) ، دشمن در پشت خندق ، زمینگیر شد، بیش از بیست روز جنگ آنان با مسلمین ، تنها با تیراندازى و پرت کردن نیزه انجام مى گرفت (زیرا خندق و سنگر بزرگى که مسلمین در برابر سپاه دشمن ، حفر کرده بودند، مانع ورود دشمن به داخل مدینه و جنگیدن با شمشیر مى شد).

سپس رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) مسلمین را براى نبرد با دشمن فرا خواند و آنان را براى رودررویى خشن با دشمن پرجراءت کرد و وعده پیروزى به آنان داد.
پس (از آنکه قریش از تحریک پیامبر اسلام (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) مطلع شدند) یکّه سوارانى از آنان براى پیکار به میدان تاختند که از آنان این افراد بودند:

عمرو بن عبدود عامرى ، عکرمه بن اءبى جهل ، هبیره بن ابى وهب مخزومى ، ضرار بن خطاب و مرداس فهرى .
این دلاوران بى بدیل دشمن ، لباس جنگ پوشیدند و سوار بر اسبهاى خود شدند و کنار چادرهاى بنى کنانه (یکى از احزاب همیار خود) رفتند و به آنان گفتند:((براى جنگ آماده شوید)). سپس به سوى مسلمین تاختند، وقتى که به جلو خندق رسیدند، توقف کردند و به شناسایى خندق پرداختند و خود را به قسمتى از خندق که عرض تنگترى داشت (و مى توانستند با اسب از آن سو به این سوى خندق بجهند) روانه شدند و از آنجا به این طرف خندق جهیدند و خود را به سرزمین شوره زارى که بین کوه ((سلیع )) و خندق قرار داشت ، رساندند و به تاخت و تاز پرداختند.

مسلمانان آنان را در آن وضع مشاهده مى کردند، ولى هیچ کس از آنان پا به جلو نگذاشت و ((عمرو بن عبدود)) (یل مغرور قریش ) شاخ و شانه خود را به مسلمین نشان مى داد و آنان را به پیکار، فرا مى خواند، در هر لحظه در این جریان امیرمؤ منان على ( علیه السلام ) در حضور پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) اظهار آمادگى مى کرد و از آن حضرت اجازه مى خواست که به میدان رود، ولى رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به على (علیه السلام ) مى فرمود:((آرام باش )) و اجازه نمى داد به این امید که مسلمانى دیگر، پا به پیش گذارد، ولى مسلمانان همچنان در خاموشى بسر مى بردند واز هیچیک از آنان حرکتى دیده نشد، چرا که مى دیدند ((عمروبن عبدود)) (غول بى باک ) به میدان آمده ، از او و همراهانش هراس داشتند. عمرو بن عبدود، همچنان نعره ((هَلْ مِنْ مُبارِزْ)) سر مى داد، وقتى که از یک سو نعره ((عمرو)) طول کشید و از سوى دیگر تقاضاى مکرّر امیرمؤ منان على (علیه السلام ) براى جنگ ادامه یافت ، رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ، على (علیه السلام ) را به حضور طلبید و عمامه خود را بر سر على (علیه السلام ) گذارد و بست و شمشیر خود را به على (علیه السلام ) داد و به على (علیه السلام ) فرمود:((اِمْضِ لِشَاءْنِکَ؛ به سوى آنچه مى خواهى برو)). سپس گفت :((اَلّلهُمَّ اَعِنْهُ؛ خدایا! على را یارى کن )) و على (علیه السلام ) به میدان شتافت .

گزارش جابر از صحنه جنگ خندق

وقتى که على (علیه السلام ) به سوى ((عمرو)) رفت ، جابر بن عبداللّه انصارى نیز دنبال على ( علیه السلام ) رفت تا ببیند نبرد على (علیه السلام ) با ((عمرو)) به کجا مى انجامد (تا آنچه دیده بعدا گزارش دهد) وقتى که على (علیه السلام ) در برابر ((عمرو)) قرار گرفت ، به او چنین فرمود:
((اى عمرو! تو در زمان جاهلیّت مى گفتى : هرکس از من سه تقاضا کند، آن سه تقاضا یا یکى از آنها را روا مى کنم )).
عمرو گفت : آرى چنین است .
على (علیه السلام ) فرمود:((تقاضاى اوّل من این است ) تو را دعوت مى کنم به یکتایى خدا و صدق نبوّت رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) گواهى دهى و قبول اسلام کنى )).
عمرو گفت :((اى برادرزاده ! از این تقاضا بگذر)).
على (علیه السلام ) فرمود:((این تقاضا را اگر بپذیرى ، براى تو بهتر است )).
سپس على (علیه السلام ) فرمود:((تقاضاى دوّم من آن است که ) از هرجا که آمده اى بازگردى . (و جنگ را ترک کنى )).
عمرو گفت :نه ، آن وقت زنان قریش تا ابد گفتگو مى کنند ( که عمرو از روى ترس ، نجنگید).
على (علیه السلام ) فرمود:((تقاضاى دیگرى دارم )).
عمرو گفت : آن چیست ؟
على (علیه السلام ) فرمود:((از اسب فرود آى و با من جنگ کن )).
عمرو لبخندى زد و گفت :((من گمان نداشتم که فردى از عرب پیدا شود و چنین سخنى به من بگوید و من دوست ندارم مرد بزرگوارى چون تو را بکشم و بین من و پدرت رابطه دوستى بود)).
على (علیه السلام ) فرمود:((ولى من دوست دارم تو را بکشم ، حال اگر جنگ مى خواهى ، پیاده شو)).
عمرو، از این سخن خشمگین شد و پیاده شد و به صورت اسبش زد که اسب بازگشت .
جابر مى گوید: این دو به همدیگر حمله کردند، آنچنان گرد و غبار از زیر پاى آنان برخاست ، که آنان را در میان گرد و غبار ندیدم ، فقط صداى تکبیر شنیدم ، دریافتم که على (علیه السلام ) ((عمرو)) را کشته است ، همراهانش را دیدم کنار خندق آمدند که به آن سوى خندق بجهند و فرار کنند، از آن سو، وقتى مسلمانان صداى تکبیر را شنیدند به پیش آمدند و به سوى خندق تاختند تا از نزدیک ، صحنه را بنگرند، دیدند ((نوفل بن عبداللّه )) به داخل خندق افتاده و اسبش نمى تواند او را از آنجا نجات دهد، او را سنگباران کردند.
نوفل به مسلمین گفت :((مرا با بهتر از این روش بکشید، یکى از شما پایین آید تا با او بجنگم )).
على (علیه السلام ) به سوى او پرید و او را زیر ضربات سهمگین خود قرار داد تا او را کشت .
سپس آن حضرت به ((هُبَیره )) (یکى از همراهان دیگر عمرو) حمله کرد و با شمشیر چنان به برآمدگى زین اسب او زد، زرهى که پوشیده بود، از تنش افتاد.
عکرمه و ضرار بن خطاب (وقتى وضع را چنان دیدند) فرار رابرقرار برگزیدند.
جابر مى گوید:((من نبرد على (علیه السلام ) با عمرو را نتوانستم به هیچ چیز تشبیه کنم ، جز به داستان داوود (علیه السلام ) با جالوت که خداوند آن را در قرآن آورده است ، آنجا که مى فرماید:
(فَهَزَمُوهُمْ بِاِذْنِ اللّهِ وَقَتَلَ داوودُ جالُوتَ … ). (۹۴)
سپاه طالوت به فرمان خدا، سپاه دشمن (جالوت ) را شکست دادند و داوود (جوان کم سن و سال نیرومند و شجاعى که در لشگر طالوت بود) جالوت را کشت )). (۹۵)

على (ع ) در آینه جنگ بنى قُرَیظه و بنى الْمُصْطَلَق

بعد از جنگ احزاب ، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) تصمیم به سرکوبى یهود بنى قریظه ، این دشمنان داخلى و فرصت طلب نمود، همان توطئه گرانى که در جنگ احزاب ، به دشمنان کمک کردند و پیمان خود را با مسلمین شکستند، امیرمؤ منان على (علیه السلام ) همراه سى نفر به سوى آنان رفت . آنان به قلعه هاى خود رفته بودند.

سرانجام على (علیه السلام ) بر آنان پیروز شد، رعب و وحشت عجیبى از شجاعت على ( علیه السلام ) بر دلهاى آنان افکنده شد و جمعى از آنان به دست على (علیه السلام ) کشته شدند و بقیّه بى سامان و در به در گشتند. (این واقعه در سال پنجم هجرت رخ داد).

و این امتیاز نیز همچون امتیازات گذشته ، نشانگر موقعیّت مخصوص على (علیه السلام ) و نقش اساسى سرکوبى دشمنان کینه توز اسلام است که هیچیک از مسلمین دیگر داراى چنین موقعیتى نبودند.
سال ششم هجرت فرا رسید، به مدینه خبر رسید که ((حارث بن ابى ضرار)) رئیس قبیله بنى المصطلق در صدد جمع کردن اسلحه و سرباز براى شورش و حمله به مدینه است پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) تصمیم گرفت تا آنان را در سرزمین خودشان سرکوب کند.

آزمایش بزرگى که در این جنگ ، دامنگیر امیرمؤ منان على (علیه السلام ) شد نزد دانشمندان و تاریخ نویسان ، مشهور است و پیروزى مسلمین در آن جنگ به دست على ( علیه السلام ) انجام گرفت پس از آنکه جمعى از فرزندان عبدالمطلب در این جنگ دچار مصایبى شدند. امام على (علیه السلام ) دو مرد از بنى مصطلق را (که از سران آن قوم بودند) یعنى مالک و پسرش را کشت ، و بسیارى از آنان اسیر سپاه اسلام شدند، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آن اسیران را به عنوان ((برده )) بین مسلمانان تقسیم نمود.

یکى از اسیران ((جویریه )) دختر حارث بن ابى ضرار (رئیس قبیله ) بود، امیرمؤ منان على (علیه السلام ) او را اسیر کرد و به حضور پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آورد، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) او را همسر خود گرداند. (۹۶)

چهره على (ع ) در ماجراى حُدَیْبِیَّه

بعد از جنگ بَنِى المُصطلق ، جریان ((حدیبیّه )) پیش آمد که پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) همراه ۱۴۰۰ نفر از مسلمین در ماه ذیقعده سال ششم هجرت به سوى مکّه براى زیارت خانه خدا، حرکت کردند و جریانهایى باعث شد که در سرزمین حدیبیّه نزدیک مکّه ، پیمان و قرارداد صلح وسیعى که داراى هفت مادّه بود با نمایندگان قریش ، برقرار نمود که به ((صلح حدیبیّه )) معروف گردید.

در این جریان ، امیرمؤ منان على (علیه السلام ) پرچمدار مسلمین و همانند حوادث گذشته ، داراى ویژگى و امتیاز خاصّى در میان مسلمین بود، آن حضرت پس از جریان بیعت پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با همراهان که بر اساس استقامت و وفادارى به پیمان بود – از على ( علیه السلام ) امورى بروز کرد که مشهور است و سیره نویسان نقل نموده اند و آینه دیگرى براى نشان دادن چهره پرفروغ آن حضرت مى باشد. (۹۷)

چهره على (ع ) در جنگ خیبر

پس از صلح حُدَیبِیّه ، جریان جنگ خیبر (۹۸) در سال هفتم هجرت پیش آمد و پیروزى در این جنگ نیز به دست امیرمؤ منان على (علیه السلام ) انجام گرفت و از افتخارات زندگى آن حضرت ، مربوط به فتح در این جنگ است که همه راویان و تاریخ ‌نویسان بر آن اتّفاق دارند و هیچ کس تردید در آن ننموده است .

آنگاه که ابوبکر پرچم را به دست گرفت و شکست خورد و این شکست مایه سرافکندگى و ذلّت بسیار عظیم مسلمین گردید، سپس رسول خدا پرچم را به دست رفیق او (یعنى عمر بن خطّاب ) داد او نیز همانند اوّلى با شکست و سرافکندگى بازگشت وهمین پیشامد، اسلام را در سراشیبى سقوط و خطر جدّى قرار داده بود و رسول خدا( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) را بسیار ناراحت کرد و آثار خشم و اندوه از چهره رسول خدا( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) مشاهده مى شد (در این موقعیّت خطیر و سرنوشت ساز) پیامبر( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فریاد برآورد:
((لاَُعْطیَنَّ الرّایَهَ غَداً رَجُلاً یُحِبُّهُ اللّهُ وَرَسُولُهُ وَیُحِبُّ اللّهَ وَرَسُولَهُ کَرّارٌ غَیْرُ فَرّارٍ لا یَرْجِعُ حَتّى یَفْتَحُ اللّهُ عَلى یَدَیْهِ)).
((قطعا فردا پرچم را به دست مردى مى دهم که خدا و رسولش او را دوست دارند و او خدا و رسولش را دوست دارد، او که حمله هاى پیاپى مى کند و هرگز پشت به جنگ نمى نماید و از جبهه بازنمى گردد تا خداوند به دست او فتح و پیروزى را نصیب فرماید)).
پرچم را (فرداى آن روز) به دست امیرمؤ منان على (علیه السلام ) داد و فتح خیبر به دست او انجام یافت . از مفهوم گفتار رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) (در سخن فوق ) استفاده مى شود که آن دونفر فرارى داراى آن وصفى که پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) از على (علیه السلام ) نمود (یعنى او خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش او را دوست دارند) نیستند، چنانکه ذکر وصف ((کَرّار)) (حمله کننده استوارو ثابت قدم در صحنه جنگ ) بیانگر خروج فراریان از این وصف است و این جبران قهرمانانه على (علیه السلام ) از خسارات شکستهاى قبل ، دلیل روشنى بر یگانگى حضرت على (علیه السلام ) در این پیروزى آفرینى و افتخار است که احدى در این افتخار، با على (علیه السلام ) شرکت ندارد.
حسّان بن ثابت (شاعر معروف رسول خدا) در این راستا چنین سرود:

وَکانَ عَلِىُّ اَرَمَدُ الْعَیْنِ یَبْتَغِى

دَواءً فَلَمّا لَمْ یَحِسّ مُداوِیاً

شَفاهُ رَسُولُ اللّهِ مِنْه بِتَفْلَهٍ

فَبُورِکَ مُرْقَیاً وَبُورِکَ راقِیاً

وَقالَ سَاءَعْطى الرَّایَهَ الْیَوْمُ صارِماً

کَمِیّاً مُحِبّاً لِلرَّسُولِ مُوالِیاً

یُحِبُّ اْلاِ لهَ وَاْلاِ لَهُ یُحبُّهُ

بِهِ یَفْتَحُ اللّهُ الْحُصُون الاَْوابِیاً

فَاَصْفى بِها دوُنَ الْبَرِیَّهِ کُلِّها

عَلِیّاً وَسَمّاهُ الْوَزِیرَ الْمُواخِیاً

((على (علیه السلام ) درد چشم داشت و به دنبال دواى شفابخش مى گشت ولى به آن دست نیافت ،سرانجام رسول خدا( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم )به وسیله مالیدن آب دهانش (به چشم على ( علیه السلام )) به او شفا داد. پس مبارک و خجسته باد هم او که شفا یافت و هم او که شفا داد)).

و پیامبر فرمود:((امروز پرچم را به دست مردى بسپارم که داراى شمشیرى برنده است و فردى شجاع مى باشد و دوستى تناتنگ با رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) دارد)) اوست که خداوند را دوست دارد و خدا هم او را دوست دارد و خدا به دست او قلعه هاى ستبر و استوار را فتح کند براى انجام این کار در میان همه مردم ، على (علیه السلام ) را برگزید و او را وزیر و برادر خود خواند)).

پس از جنگ خیبر، حوادث دیگرى رخ داد که همانند آنچه قبلاً ذکر شد، نبود و بیشتر به صورت گروهى (گروه ضربت ) بود که پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آن را تشکیل مى داد و به سوى دشمن مى فرستاد و خود آن حضرت در میانشان نبود و این رویدادها اهمیّت رویدادهاى سابق را نداشت ؛ زیرا دشمنان ، ضعیف شده بودند و بعضى از مسلمین نیاز به دیگران نداشتند، گرچه امیر مؤ منان على (علیه السلام ) در همه این حوادث و فراز و نشیبها نقش سازنده و بهره وافر در گفتار و رفتار داشت .

 نگاهی بر زندگی دوازده امام (ع)//نابغه و فقیه بزرگ ، علامه حلّی

کتاب المستجاد من کتاب الا رشاد//ترجمه دفتر انتشارات اسلامى-وابسته به جامعه مدرّسین حوزه علمیّه قم



۴۶- حضرت امیر مؤ منان على (علیه السلام ) در روز ۱۳ رجب ، ده سال قبل از بعثت ، در مکّه چشم به جهان گشود و در شب ۲۱ رمضان سال ۴۰ هجرى ، در سن ۶۳ سالگى به شهادت رسید (مترجم )
۴۷- فاطمه بنت اسد در سالهاى اول هجرت در مدینه از دنیا رفت و قبرش در مدینه در ((رَوْحاء)) است (مترجم )
۴۸- سوره مائده ، آیه ۵۵٫
۴۹- شرح این مطلب در کتاب احقاق الحق ، ج ۲، ص ۳۹۹ تا ۴۱۰ آمده است .
۵۰- طبق قرائن تاریخى ، این جریان در سه سال اول بعثت بوده و بعضى مى گویند در سال دوم بعثت بود.
۵۱- سوره شعراء، آیه ۲۱۴٫
۵۲- در این وقت على (علیه السلام ) حدود دوازده سال داشت .
۵۳- یعنى همه آنان قوى هیکل بودند و حضرت در ظاهر، کوچک و ناتوان به نظر مى آمد.
۵۴- این جریان در روز ۱۸ ذیحجه ، سال دهم هجرت واقع شد.
۵۵- سوره طه ، آیه ۲۹ – ۳۵٫
۵۶- سوره طه ، آیه ۳۶٫
۵۷- سوره اعراف ، آیه ۱۴۲٫
۵۸- مدارک متعدد بیانگر آن است که : آن حضرت را در محراب مسجد، در حالى که نماز مى خواند ضربت زدند. در اینجا به ذکر چند مدرک مى پردازیم : کشف الغمه ، ج ۲، ص ۶۳٫ امالى طوسى ، ج ۹، ص ۶۵۰٫ بحار، ج ۴۱، ص ۲۰۵ و ۲۰۶٫
۵۹- گرچه بنى عبّاس در ظلم و جنایت ، کمتر از بنى امیّه نبودند، ولى در آغاز تا حدودى ظواهر را حفظ مى کردند.
۶۰- یا: هنگامى که مردم براى بیعت ، در حضور على (علیه السلام ) اجتماع کردند.
۶۱- این دو شعر از ((احیحه بن جلال )) مى باشد که در نصیحت پسرش سروده است ، و على (علیه السلام ) در مورد فوق به آن تمثّل نمود.
۶۲- در بعضى از نسخه ها، به جاى واژه ((حیاته )) واژه ((حبائه )) (یعنى من عطا و احسان به او را مى خواهم …) آمده است .
۶۳- این شعر از شعرهاى ((عمرو بن معدى کرب )) است که ((با قیس بن مکشوح مرادى )) دوست بود و بعد بینشان اختلاف شد و قیس نسبت به او دشمنى مى کرد، ولى ((عمرو)) به او احسان مى نمود، در این وقت ، ((عمرو)) شعر فوق را گفت .
ظاهرا منظور از مصرع دوم این است که :((من عذرم را بر او تمام کردم واو دیگر هیچ گونه بهانه اى براى کشتن من ندارد، جز هواى نفس و خبث باطن )).
۶۴- جعده بن هبیره ، خواهرزاده على (علیه السلام ) بوده ؛ زیرا مادرش امّ هانى خواهر على (علیه السلام ) بود، او فردى بسیار شجاع بود و علاقه وافرى به على (علیه السلام ) داشت و حاضر بود جانش را فداى آن حضرت کند، از این رو در تاریخ آمده : على (علیه السلام ) به امام حسن (علیه السلام ) وصیت کرد که براى من چهار قبر تهیه کن تا کسى محل دفن مرا نداند: ۱ – در مسجد ۲ – در رحبه ۳ – در غرى (نجف ) ۴ – خانه جعده بن هبیره . (اسدالغابه ، ج ۲، ص ۲۸۵٫ سفینه البحار، ج ۱، ص ۱۵۸).
۶۵- اینها نه نفر از فراریان و باقیماندگان خوارج بودند که از جنگ نهروان گریخته بودند.
۶۶- ((اعتکاف ))، عبادت مخصوصى است که در مسجد جامع در ایام مخصوصى انجام مى شود، روزه گرفتن سه روز و بیرون نیامدن از مسجد در این سه روز، از شرایط آن است .
۶۷- چنانکه قبلاً ذکر شد مطابق مدارک متعدّد، از جمله کشف الغمه ، ج ۲، ص ۶۳ ( که مؤ لفش على بن عیسى اِربلى ، در سال ۶۹۳ ه -. ق .) وفات کرده ، حضرت على (علیه السلام ) در محراب عبادت ، هنگام نماز، ضربت خورد.
۶۸- در مورد سرنوشت قُطام ، مطابق نقل بحارالانوار (ج ۴۲، ص ۲۹۸) مردم پس از کشتن ابن ملجم ، به سوى قُطّام رفتند و او را قطعه – قطعه کردند و در پشت کوفه ، بدنش را آتش ‍ زدند و خانه اش را ویران نمودند.ودر مورد اشعث ، بعضى نوشته اند وى چهل روز بعدازشهادت على (علیه السلام ) از دنیا رفت و بعضى فوت او را سال ۴۲ هجرى قمرى دانسته اند.
۶۹- چنانکه این حکم در آیه قصاص ، سوره مائده ، آیه ۴۵ آمده است .
۷۰- بعضى گویند: چنین دستورى از امام بعید است و بسیارى از بزرگان محدّثین از نقل آن دورى کرده اند، گفته اند که امام على (علیه السلام ) از سوزاندن و مُثل کردن جسد ابن ملجم ، نهى نمود.
نگارنده گوید: حضرت على (علیه السلام ) چنانکه در نهج البلاغه نامه ۴۷ آمده از مثله (بریدن گوش و بینى و اعضاء) ابن ملجم نهى کرده و فرموده بر او یک ضربت بزنید تا در برابر ضربتى باشد، ولى در مورد سوزاندن جسد چنین فردى ، طبق بعضى از روایات ، حضرت على (علیه السلام ) به آن دستور داد (بحار، ج ۴۲، ص ۲۸۸).
۷۱- این شاعر، فرزدق بوده است (صواعق المحرقه ، ص ۱۳۲).
۷۲- فرزندان رشید على (علیه السلام ) به مبارزه پیگیر خود با هارون – که طاغوتى بزرگ بود – ادامه مى دادند و او را به عنوان سلطان ستمگر و منحرف ، معرّفى مى کردند و در حقیقت این شیوه را از پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) و على (علیه السلام ) آموخته بودند، ولى هارون حیله گر، با این تعبیرات ، فریبکارى مى کرد (مترجم ).
۷۳- این جریان در اواخر سال ۳۵ هجرى ، بعد از قتل عثمان ، در مسجدالنّبى (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در مدینه اتفاق افتاد و مدت خلافت آن حضرت ، چهار سال و نه ماه و چند روز بود.
۷۴- منظور، آیه ۳۹ سوره رعد است که مى فرماید:(یَمْحُوااللّهُ ما یَشاءُ وَیُثْبِتُ وَعِنْدَهُ اُمُّالْکِتابِ)؛ ((خدا هرچه بخواهد محو و هرچه را خواهد اثبات مى کند و اصل کتاب ، مشیّت اوست .))
۷۵- ظاهرا منظور از این جمله این است که هنگام رحلت من ، نزد من است و قرب مرا از همه چیز مقدم مى دارد و در حالى که دیگران به جاى دیگر رفته اند او از من جدا نمى شود.
۷۶- منظور این است که دشمنى با على (علیه السلام ) نشانه ناپاکى معنوى و پست فطرتى و دوستى با او نشانه پاکى معنوى و خوش فطرتى است و گرنه هر قومى در مذهب خود، قانون نکاح دارد که اگر طبق آن باشد، حلال زاده به حساب مى آیند و اگر طبق آن نباشد، حرام زاده اند.
۷۷- بحارالانوار، ج ۲۷، ص ۱۵۶، روایت ۳۰، باب پنجم .
۷۸- سوره شعرا، آیه ۲۱۴٫
۷۹- یعنى همه آنان درشت اندام بودند و من در ظاهر، کوچک و ناتوان به نظر مى آمدم . ۸۰- سوره بقره ، آیه ۲۰۷٫
۸۱- منظور پیمان صلح در ((حدیبیّه )) است که با این اعلان برائت ، شکسته مى شود.
۸۲- ((حدیث برائت )) با عبارات مختلف در کتب اهل تسنن مانند: ذخائر العقبى ، ص ‍ ۶۹٫ مسند احمد حنبل ، ج ۳، ص ۲۱۲ و ج ۱، ص ۱۵۰ و خصائص نسائى ، ص ۲۸ و تفسیر ابن کثیر، ج ۲، ص ۳۲۲ و… آمده است .
۸۳- توضیح بیشتر اینکه : این اعلان برائت ، در حقیقت قطعنامه بسیار تند و قاطع بر ضدّ مشرکان و هرگونه بت پرستى بود که توسّط على (علیه السلام ) در سرزمین مِنا خوانده شد که در چهار موضوع خلاصه مى شد:
۱ – الغاى پیمان مشرکان .
۲ – عدم حق شرکت آنان در مراسم حجّ در سال آینده .
۳ – ممنوعیت ورود مشرکان به خانه خدا.
۴ – ممنوعیت طواف افراد برهنه که تا آن زمان بین مشرکین رایج بود (این امور از آیات آغاز سوره برائت و روایات استفاده مى شود).
۸۴- این جنگ در روز جمعه ۱۷ رمضان سال دوم هجرت واقع شد.
۸۵- سوره انفال ، آیه ۵ – ۶٫
۸۶- سوره انفال ، آیه ۴۷٫
۸۷- سرزمین ((بدر)) بین مکّه و مدینه قرار گرفته و به مکه نزدیکتر است .
۸۸- در مورد یارى سه هزار فرشته از مسلمین در سوره آل عمران ، آیه ۱۲۵، سخن به میان آمده است آنجا که مى فرماید:(اِذْ تَقُولُ لِلْمُؤْمِنیِنَ اَلَنْ یَکْفِیَکُمْ اَنْ یُمِدَّکُمْ رَبُّکُمْ بِثَلاثَهِ آلافٍ مِنَ الْمَلائکَهِ مُنْزَلِینَ ).
((اى رسول ! به یاد آر آنگاه که به مؤ منین گفتى : آیا خداوند به شما مدد نفرمود که سه هزار فرشته به یارى شما فرستاد؟)).
۸۹- (… وَکَفَى اللّهُ الْمُؤْمِنینَ الْقِتالَ وَکانَ اللّهُ قَوِیّاً عَزِیزاً )،(سوره احزاب ، آیه ۲۵)
۹۰- مطابق بعضى از روایات ، در همان آغاز جنگ اُحد، نُه نفر از پرچمداران دلاور دشمن که از خاندان بنى عبدالدّار بودند و یکى از آنان غلامشان بود همه به دست على (علیه السلام ) کشته شدند. اولى آنان ((طلحه بن ابى طلحه )) بود که او را ((کبش الکتیبه )) (قوچ و سردار ستون دشمن ) مى نامیدند.
(تفسیر برهان ، ج ۱، ص ۳۱ – سیره ابن هشام ، ج ۱، ص ۱۴ – کحل البصر، ص ۸۸).
۹۱- این شخص به نام ((غرور)) که از دلاوران پرجراءت یهود بود، همراه جمعى توطئه سرّى براى ترور پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) داشت و به دنبال آن ، تیرى به خیمه رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) که در سرزمین ((بنى حطمه )) برپا بود، انداخت و تیر به خیمه اصابت کرد، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) دستور داد خیمه را از آنجا کندند و به دامنه کوهى بردند (ارشاد مفید، ج ۱، ص ۸۲).
۹۲- ظاهرا بنى نضیر، درست است که در شعر اشتباها بنى قریضه آمده است .
۹۳- تعداد نفرات سپاه دشمن بالغ بر ده هزار نفر، متشکل از احزاب مختلف کفر بود در حالى که تعداد مسلمین از سه هزار نفر تجاوز نمى کرد.
۹۴- سوره بقره ، آیه ۲۵۱٫
۹۵- در اینجا علاوه بر اینکه به جایگاه خاص على (علیه السلام ) در میدان ایثار، شجاعت و قوّت قلب پى بردیم و نقش او را در تقویت اسلام و سرکوبى کفر و کافران دریافتیم به شجاعت و مقام ویژه جابر بن عبداللّه انصارى نیز پى بردیم که او در چنان وضع خطیرى ، از نزدیک نظارگر و گزارشگر صحنه نبرد بود و به روشن بینى و سطح عالى شناخت جابر نیز دست یافتیم که به راستى چه تشبیه جالبى کرد و چه آیه مناسبى را در شاءن على (علیه السلام ) شاهد مثال آورد، با توجّه به اینکه جالوت طاغوت گردنکشى بود و سپاه عریض و طویلى داشت ، ولى داوود (علیه السلام ) که یکى از سربازان جوان طالوت ، برگزیده اشموئیل پیامبر (علیه السلام ) بود با ساده ترین سلاح (قلاسنگ ) جالوت را کشت . (شرح این ماجرا را مى توانید در تفسیر نمونه ، ج ۲، از ص ۱۶۵ به بعد مطالعه کنید).
۹۶- بعدا حارث ، پدر ((جویریه ))، قبول اسلام کرد و از پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) خواست دخترش را برگرداند، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به حارث فرمود:((نزدش برو و او را مخیّر کن ، هرچه را خودش برگزید، مورد قبول ماست ))، پدر نزد او رفت و اصرار کرد که به قبیله خود بپیوندد، ولى او گفت :((من خدا و پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) را برگزیده ام ))، پدرش از او ماءیوس شد. (ارشاد مفید، ج ۱، ص ۱۰۵).
۹۷- از جمله اینکه پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در برابر چون و چراى نماینده قریش فرمود:((سر جاى خود بنشیند وگرنه مردى را که قلبش به ایمان آزمایش شده به سوى شما مى فرستم تا گردنهاى شما را بزند)). بعضى از حاضران عرض کردند آیا این مرد ابوبکر یا عمر است ؟ فرمود:((نه بلکه او کسى است که در حجره ، کفش مرا وصله مى کند، مردم شتابان به سوى حجره رفتند دیدند على (علیه السلام ) کفش آن حضرت را تعمیر مى نماید))، (ارشاد مفید، ج ۱، ص ۱۰۹).
۹۸- ((خیبر)) سرزمین حاصلخیز در ۳۲ فرسخى شمال مدینه ، داراى هفت قلعه و بالغ بر بیست هزار سکنه یهودى بوده ، پیامبر با ۱۶۰۰ نفر با روش غافلگیرانه وارد این سرزمین شد تا این آخرین کانون ضدّ اسلامى را تحت حکومت اسلام درآورد، مسلمین قلعه هاى آنان را یکى پس از دیگرى فتح کردند و براى فتح قلعه ((وطیح )) و ((سلالم )) بین یهود و مسلمین درگیریهاى شدیدى رخ داد و ده روز طول کشید، سرانجام على (علیه السلام ) پرچم را به دست گرفت و موجب پیروزى کامل مسلمین گردید.

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *