اسباب صدور گناه
موجبات صدور عصیان نه فقط بى ایمانى است بلکه چند سبب دارد:
اول آن که چون لذت معصیت را نقد مى بیند و مضارى را که از قبل معصیت پیدا مى شود نسیه ، لذا از اتیان آن باک و ابا ندارد، چون ابن سعد ملعون که علنا گفت : دنیا نقد است و آخرت نسیه ؛ و لذا پافشارى کرد در قتل حضرت سیدالشهداء علیه السلام و خود را گرفتار آن معصیت عظیمى نمود و بالاخره هم به مراد خویش نائل نگردید که گفت : خسر الدنیا و الاخره . و این را تعبیر کرده اند به تعجیل لذت و تعجیل الم آن و این دو شعبه باعث مى شود بر این که شخص مقدم بر معصیت شود که اگر آن ضرر را در اول ملاقات مى کرد مسلما از لذت آنى صرف نظر مى نمود؛
دوم از اسباب معصیت مذکوره ، داشتن نفس مسوفه است که موجب مى شود براى اقدام معصیت چنانچه معناى مسوفه در پیش گفته شد.
سوم از باب معصیت امید داشتن به عفو خداست و البته چنین شخصى ، مومن است ؛ زیرا مى داند آن عمل براى او ضرر دارد لکن چون خدا را عفو و غفور مى داند لذا چشم امیدش به او است و ارز ارتکاب معصیت باک ندارد و مثل این شخص مثل شخص صحیح الاعضائى است که در خانه بنشیند و ترک کاسبى کند و امیدش این باشد که خدا روزى مرا مى رساند من حیث لا یحتسب . البته چنین شخصى باید خاطرش جمع باشد که این طورى روزى به او نخواهد رسید و راهش این است که دنبال کار رود و سنت خدا را حجارى نماید؛ زیرا فرموده اند: ابى الله ان یجرى الامور الا باسبابها ؛ ابا و امتناع کرده است خدا از این که اجر کند امورات را مگر به وسیله اسباب آن . و بالاخص معناى عفو آن بوده که سابق ذکر کردیم و گفتیم خداوند کسى را عفو مى فرماید که قابلیت و استعداد عفو داشته باشد؛ پس این گونه افراد فکرشان بیهوده و بى اساس است که پایه اش به جایى بند نخواهد بود.
چهارم آن که معصیت از شخص صادر شود و شک داشته بادش که ضرر در آینده برایش دارد یا نه ؟ و این درد دردى است بى درمان و یگانه علاجش تحصیل ایمان است که اگر تحصیل ایمان کرد شکش برطرف شده و مبدل به یقین مى گردد. و راه برطرف شدن شک به دو جهت است : تفصیلى و اجمالى ؛ اما تفصیلى آن است که حتى المقدرو شخص مجالست و مخالطت با آشنایان و دانایان این فن نماید و مراوده بسیارى کند تا کمکم آن حالت شکى تبدیل به یقین شود؛ چنانچه خداوند متعال مى فرمایند: و ذکر فان الذریى تنفع المومنین و تذکر ده ، زیرا تذکر براى مومنان سودمند است .
و اما راه اجمالى آن ، آن است که شخص عاقل گمان نمى رود چنین شکى نماید و علاج قطعیش به فکر است و فکر را باید به فکر پیدا نمود و این که غالبا انسان کمتر در این گونه مباحث فکر مى کند، دو جهت دارد: یکى آن که این طور افکار طبعا مولم و تلخ است ، چون نفس استراحت طلب است ، حاضر نیست که افکارى را زیر بارش برود که براى خود ایجاد غصه نماید و همیشه خیال انسان عقب افکار شیرین مى رود. دیگر آن که نفس انسان لقمه دهان شیطان است و او مانع از آمدن فکر مى شود و از آن طرف هم باید افکار خوب و مورد نظر را تعقیب نمود و آخرین داروى آن ، داروى صبر است و توبه هم به صبر کردن حاصل مى شود.
قدرت صبر
در روایت است چون بنده را در قبر مى گذارند، نماز از جانب یمین او درآید و زکات از جانب یسارش و احسان به والدین بر سر او سایه افکند و صبر در گوشه اى بنشیند و به نماز و زکات و احسان به والدین ، مى گوید: شما کارى خود را براى نجات او انجام دهید؛ پس اگر توانستید فنعم المطلوب و اگر نتوانستید من از او دستگیرى : مى نمایم .
حاصل آن که صبر بنفسه ، صبر است و خداوند را صابر خوانند از جهت آن که او در؛ کارش تانى دارد؛ چنانچه شاعر گوید:
مکر شیطان است تعجیل و شتاب |
لطف رحمان است صبر و اجتناب |
با تانى گشت موجود از خدا |
تا به شش روز این زمین و چرخ ها |
ورنه قادر بود کو از کاف و نون |
صد زمین در یک دم آوردن برون |
این تانى از پس تعلیم تست |
صبر کن در کار و دیر آى و درست |
یک دل و یک محبت تمام
در یک دل تو محبت تمام محبت نگنجد. و ما جعل اله لرجل من قلبین فى جوفه . چنانچه شاعر فرماید:
یا مسلمان باش یا کافر، دو رنگى تا به کى |
رسم عاشق نیست با یک دل ، دو دلبر داشتن |
یا اسیر بند جانان باش یا در بند جان |
زشت باشد نو عروسى را دو شوهر داشتن |
دیگرى چنین گوید:
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست |
یا رضاى دوست باید، یا خداى خویشتن |
تقویت دینى
تقویت باعث دین به یکى از دو طریق ذیل است :
اول آن که اخبار و قصصى که درباره صبر و صابرین است مطالعه کند و متذکر شود مانند مطالعه در احوالات حضرت ایوب علیه السلام و صبر کردن آن بزرگوار و هکذا از این قسم حکایات و قصه هایى که باعث دین را تقویت مى کند؛
دوم آن که از اول ، نفس را تعلیم و تربیت نموده تا این که ملکه اش شود و همیشه بر باعث هوى مقدم باشد و در نتیجه کارهاى بزرگى را انجام دهد و البته کارهاى کوچک را نباید بى اهمیت شمرد مثل آن که گذشتن از ده شاهى پول خیلى سهل است و گذشتن از صد تومان سخت است و این حرف ها کاملا صحیح و بجاست لکن کار قلب خیلى مشکل است و باید او را در تحت سیطره عقل درآورد و تا پاک نشود چیزى از حقایق در او جلوه نکند و خدادارى ، به پاکى قلب است و صبر در این قسمت ها از مشکل ترین موارد صبر است و تحصیلش قسمى در تحت اختیار است و قسمى نیست ، چون زارع که اگر اراده داشته بادش گندمش به درجه سنبل برسد مقدمه بادى زمین را شخم زده و خار و خاشاک آن را برطرف ننماید و سپس تخم بیفشاند و آب بدهد و پس از انجام این اعمال منتظر باران رحمت الهى باشد و سایر کارهاى دیگر از اختیار او خارج مى باشد مثل نازل شدن باران و وزیدن بادها و تابش مهتاب در شب و آفتاب در روز و اینها از افعال حق است که سنتش بر این جارى شده که در مواقع مخصوص باران رحمتش را بفرستد.
نخستین وظیفه سالک الى الله
پس باید شخص سالک الى الله ، اول خار و خاشاک معاصى را از مزرعه دل برطرف سازد و آن را از آفات حفظ کند تا مستعد براى نزول رحمت حق شود که فرمودند: ان لربکم فى ایام دهرکم نفحات الا فتعرضوا لها (۹۷) ؛ براى پروردگار شما در ایام روزگارتان نفحه هایى (۹۸) است ، پس بخودتان را در زیر ناودان هاى رحمت او قرار دهید.
و این رحمت حق ، در بعض اوقات بیشتر مى باشد مانند روزهاى جمعه و روز عرفه و ماه مبارک رمضان و هم چنین سایر اعیاد و ایام شریفه که در این .مواقع رحمت و عنایت حق نسبت به بندگانش بیشتر است و حال عالم غیب و نزول رحمتش از آنجا به وسیله کششى است که از این عالم حاصل مى شود و مثال ، مثال حال طفل است نسبت به پستان مادر که قبل از این که طفل قدم به عرصه دنیا گذارد، خداوند شیر را در پستان مادر مهیا فرموده است لکن تا طفل پستان را نمکد شیر نخواهد نوشید؛ هم چنین عالم غیب هم منبع فیوضات و رحمت هاى حق است و باید اول ، شخص خود را مهیا و مستعد از براى اخذ فیوضات نماید و سپس خود را در زیر ناودان رحمت حق قرار دهد، آن وقت از او درخواست نماید تا رحمت معنویه اش را نصیب فرماید و اگر چنانچه به تنهاى نتوانست پس کمک طلبد و به کمک برادران دینى و ایمانى ، از حق درخواست فیوضات نمایند که علما این را به اجتماع هم تعبیر کرده اند؛ مانند نشستن دور یکدیگر و ذکر خدا گفتن در ایام و لیالى شریفه و متبرکه در اماکن شریفه که مدخلیتش در کشش رحمت الهى بیشتر و زیادتر است .
ماهیت گریه ها
بنده از حال گریه هیچ وقت انقطاع پیدا نمى کند منتهى گاهى گریه ، گریه خوف است و گاهى گریه رجا و گاهى از روى شوق و گاهى از روى حب و عشق به مولا مى باشد.
روایت است که پیغمبرى از پیغمبران فرمود: عبور کردم به سنگ کوچکى که آب فراوان از او مى آمد تعجب کردم و علتش را در باطن درخواست کردم و پس خداوند را به زبان آورد و گفت : گریه من به جهت آن است که از وقتى شنیدم آیه وقودها الناس و الحجاره را، مى پرسم از آنت که مبادا یکى از آن سنگ هاى در جهنم ، من بوده باشم ! پس پیغمبر درباره او دعا کرد و خداوند هم فرمان آزادى او را از آتش جهنم ، صادر فرمود. باز مدتى گذشت ، همان پیغمبر از آنجا عبورش افتاد دید باز آب فراوانى از آن سنگ مى آید پرسید: دیگر چرا گریه مى کنى ! گفت : هذا بکاء الشکر و بروره ؛ این گریه ، گریه شکر و سرور است ! از آن وقتى که شنیدم از شما که از آتش جهنم آزاد هستم شکر این نعمت را به جا مى آوردم و این گریه ، گریه شکر است .
اینک گوییم : قلب بنده در مثل چون سنگ است که قساوت دارد و این قساوت و سختى برطرف نخواهد شد الا در حال خوف و حال شکر که حیات جاویدان در پاک شدن دل است ؛ چنانچه شاعر فرماید:
آن چشمه که گویند نهان در ظلمات است |
گر هست به جز دیده تر در سحرى نیست |
معناى لا جبر و لا تفویض بل امر بین الامرین
این عبارت به چند معناست و یکى از آن معانى این است که که جر نیست یعنى طورى نیست که بنده ؛ را فعال خود به طور کلى اختیار تام نداشته باشد و تفویض هم نیست یعنى طورى نیست که به کلى اختیار تام داشته بادش ، بلکه امرى است بین این دو امر و در نتیجه ثابت مى شود که عبد در افعالش فاعل بالاستقلال نیست برخلاف حق – جل جلاله العظیم – که در کلیه افعالش فاعل بالاستقلال است و عبد با فعل حق هیچ گونه شرکتى ندارد اما حق با فعل عبد شرکت دارد وئ روى این زمینه هر کس ماسواى خدا به ما نعمت دهد خدا هم با او شریک است و هر چه خدا نعمت مى دهد کسى با او شریک نخواهد بود.
علت تفاوت حال انبیا علیه السلام
تفاوت حال انبیا علیه السلام در فضل ، به تفاوت در ادراک آنهاست به این که توجه به اسباب داشته باشند و یا این که این که منحصر بدانند اسباب را به حق – جل جلاله العظیم – مثل آن که چون جبرئیل علیه السلام به خانه حضرت لوط علیه السلام وارد شد و آن وضع فجیع را مشاهده کرد که مردم دنى طبع پست فطرت به طرف میهمانان حضرت دست درازى کردند، حضرت لوط از ترس آن که مبادا به مهمانانش جسارتى شود و صدماتى وارد آید فورا دختران دختران خود را به آنها ارائه داد و فرمود: یام قوم هولاء بناتى هن اطهر لکم فاتقوا الله و لا تخزون فى شیفى الیس منکم رجل رشید ؛ اى قوم من ! اینها دختران من هستند و براى شما پاکیزه ترند، از خدا بترسید و مرا نزد میهمانانم رسوا نکنید، آیا در میان شما مرد عاقلى وجود ندارد. پس آنها در جواب گفتند: قالوا لقد علمت ما لمنا فى بناتک من حق و انک لتعلم ما نرید ؛ هر آینه تو مى دانى که ما به دختران تو کارى نداریم و بلکه مقصود ما میهمانان تو مى باشد.
چون حضرت این احوالات را مشاهده کرد بسیار مضطرب شد و گفت : لو ان لى بکم قوه او اوى الى رکن شدید ؛ اى کاش براى من قوت و قدرتى بود که شما را از خود و میهمانانم دفع مى کردم بیا این که پناه مى بردم به رکن شدیدى .
حضرت صادق علیه السلام مى فرماید: والله ! کان یاوى الى رکن شدید ؛ قسم به خدا! او در نزد رکن شدى بود، اما نمى دانست .
و یا چون حضرت یوسف علیه السلام که در زندان به آن شخص فرمود: اذکرنى عند ربک نازل مى شود و عرض . مى کند: اگر حاجتى دارى بفرما؟ پس مى فرماید: فقط به خدا حاجتمندم نه غیر از خدا ، خدا ناظر اعمال بندگان است . و بالاخره آتش براى آن برد و سلام مى شود؛ پس تفاوت حال انبیا علیه السلام با هم به تفاوت مقاماتشان است در مقام خداشناسى و هر چه انسان معرفت و یقینش به حق زیادتر باشد اتکاء او هم به خدا زیادتر است و علم به منعم پیدا کردن درجاتى دارد که انتها و پایان برایش نخواهد بود.
عجز از شکر
حق خدا را هیچ بنده اى نمى تواند ادا نماید؛ چنانچه حضرت موسى علیه السلام عرض مى کند: خدایا! من عاجزم از شکر تو، خطاب آمد: یا موسى چون عاجزى از شکر من ، پس شکر مار به جاى آوردى .
علماى اخلاق مى گویند ما سئال موسى علیه السلام را فهمیدیم اما جواب از آن معلوم نشد که چگونه عجز از شکر نعمت ، شکر حساب مى شود. مثلا وقتى ما نمى توانیم به آسمان پرواز کنیم و علم به عجز خود داریم ، پى این علم به عجز، پریدن حساب شود؛ و ثانیا گرفتیم که علم به عجز از شکر، شکر است اما تا به حال این حدیث آگاه نبودیم و چون اکنون علم به این حدیث پیدا نمودیم ، پس این علم هم خوئد شکمى لازم دارد. اما بیانى که بشود به سبب آن بیان ، آن را شکر فرض کنیم آن است که حق تعالى ما را و عالمى را خلق فرمود و به عالم مخلوق مرتبط نمود که فرمود: خلقى لکم ما فى الاظرض جمیعا (۱۰۶) تمام موجودات روى زمین را براى شما آفرید.
پس چون آن موجودات را صرف در طاعت خدا کردیم براى وصول قرب به خدا، بعد از آن چیزى باقى نمى ماند که آن را به جا آوریم . این کاینم مدعا را به سور قصه و حکایت در مى آورى که جامع جمیع جهات مذکور است و آن حکایت این است :
پادشاهى بود در مقام عطوفت ، رعیت پرور و از حیث دادخواهى ، عدالت گستر. حقوق رعایا را – طبقاتهم – مى شناخت و به هر یک على قدر لیاقتهم ، عطایا مى کرد. همیشه سفره عطایش گسترده و جودش نسبت به وضیع و شریف ، عمیم و لطفش بر آقاصى و ادانى ، شامل و قهرش بر دفع تعدى متعدین ، کافل ، بر خفایاى اوضاع … لکت ، بصیر که لا یعزب عنه مثقال ذره به اندازه ذره اى از خدا پنهان نیست ، و بر ضمائر قلوب رعایا خبیر که یعلم خائنه الا عین و ما تخفى الصدور ؛ خدا خیانتکارى دیدگان و آنچه را دل ها نهان داشته اند، مى داند ، قائم بر حفظ مملکت که هو الحى القیوم ، و ساعى در امور رعیت ، اشتغال به مهمى او را از رسیدگى به امور، دیگر مانع نیست ؟ لا یشغله شان عن شان ، و دست عطوفت بر بعید و قریب مختلف نبودى :
چنان لطف خاصش در هر،تن است |
که هر بنده گوید خداى من است |
نجف اشرف را مقر سلطنت قرار داده بود و وى را خواص و ملازمان بسیار و از همه آنها بى نیاز والله هو الغنى الحمید ، زمانى چنان اتفاق افتاد اشاره به این آیه و اذ قلنا للملائکه اسجدوا لادم براى مصلحتى بعضى از خواص را به امرى مامور داشت همگى در مقام امتثال عرض انقیاد و خشوع نمودند مگر حارث نامى از میان آنها تمرد نمود وئ مستحق عقوبت کردید. نخستین عقوبتش آن شد که مطرود حضور مجلس قرب شد و از سعادت نیل به لطف شاه محروم گردید و از عداد مقربان اخراج شد و ثانیا از طرف حضر پادشاه محکوم به شکنجه و عذاب شد. چون هنگام عقوبت رسید در محضر شاه معروض داست که اگر چه عدل گسترده ات مقتضى است که هیچ یک از رعایا را بى جرم ، عقوبت نکنى و فضل وسیعت را شاید که بر همه بدون تفاوت از ناحیه ات بلکه به تفاوت مراتب آنها بخشش کمى لکن در هنگام عقوبت تا حجت تمام نکنى مسارعت در عقوبت ننمایى حال که از این بینوا جرمى سر زد و مطرود بارگاه قرب گردیدم ممکن است در عقوبتم تعجیل ننمایى و مرا مهلت دهى تا روز نوروزت که روز پاداش مطیعین و جزاى عاصین است تا معیار روز بر کردار بدکاران بامش که هر کس تور را گذاشت و مرا به آن که دانست مطرود تو شده ام اختیار کرد حجت بر عقوبتش تام و هر آن که رو به جانب تو داشت و به دسائس حیل من نفریفت استحقاق فوق التمام یابد چه اگر من نباشم بدى بدان مستور بماند و خوبى خوبان ظاهر نشود و معلوم است عقاب بر سوء سریره مکتوبه ، عقاب بلا حجت است و آن ساحت عدلت دور اگر چه تو دانایى بر ضمایر رعایا لکن کشف بدى حتى بر خود بد – فضلا از او – منوط است بروز آن به سببى از اسباب و هر گاه مرا مهلت دهى از مملکت تو خارج نتوانم شد و از تحت سلطنت تو بیرون نتوانم رفت ؛ پس روز نوروز توانى عقابم کرد و جزاى بدى امروز را آن روز توانى داد در بیان حکمت خلق شیطان و اشاره به آیه انظرنى الى یوم یبعثون ؛ مرا تا روز بر انگیخته شدن مهلت ده ) است .
پس عرضش در ساحت قدس شاه مقبول افتاد و سخنش چون مقرون با مصلحت مملکت بود پذیرفته گشت . ملازمان را امر شد که در دفتر، امهالش را تا روز نوروز ثبت کردند و او را ارخاء العنانش ساختند، چون مرخصى خود را دید به شهر بغداد دوید و آنجا را محل اقامت قرار داد و همیشه در اندیشه صرف وجوه رعایا از آستان قدس شاه مى بود و آنانى که فطرتى غیر مستقیم و عزیمتى غیر ثابت داشتند از اطراف و جوانب رو به وى کردند و خود را از عطایاى روز نوروز شاه محروم و بر خود موجب نقمات آن روز را مسجل داشتند و چون شاه را عطوفت رعیت پرورى به کمال بود واگذاردن ایشان را بر خود غیر جایز دید، رسولان به اطراف و جوانب مملکت گسیل داشت و رعایا را از مخالفت و غرور بر وعده هاى کاذبه حارث متمرد، اندرز نمود و بر جزاى بر سلوک طریقه قسط در روز نوروز وعده کرد از آن جمله هفت طغرى دست خط متحد المال با هفت راس اسب از خواص دواب و هفت صد لیره براى هفت نفر از سکان کربلا فرستاد و بدین نحو مکتوب نمود: همانا رعایاى من بدانید من از اطاعت تان مستغنى و از مخالفت تان نه در بیمم ، مقتضى جود و احسانم ، آن که چون رعیت خواهم ، شما را آگاه کنم که به نزد من آمدن موجب رسیدن به ساحت قدس حضور مجلس من است البته مى دانید که هر کس را ادراک حضور شاه ممکن نیست و ماندن به همین منوال بدون عزیمت حرکت ، موجب محرومى از فیض حضور است و رفتن به بغداد و متابعت حارث متمرد، باعث نکال و وبال است ؛ پس عطوفتم مقتضى شد تا شما را آگاه کنم و هر یک را که وسیله حرکت به نزد من نیست ، اسباب آن را فراهم کنم ؛ لهذا هر یک از شما را مرکب و زاد عطا کردم تا خود را به وسیله اسب و خرج راه به من برسانید و از قرب مجلسم محروم نشوید و بدانید مرا در قرب شما حاجتى نیست و در امورات ملکى از شما استعانت نمى نمایم و از اعانت شما بى نیازم ، فقط غرض ملوکانه من در رفعت مکان شماست و بلندى مقام ارجمند رعایاست ، خواست من در خشنودى رعایاست ؛ پس اى رعایاى من ! بکوشید و زاد و راحله را مهمل نگذارید و زنهار، زنهار! که عاطل و باطلش ننماید، با جدى وافى بر مرکبم سوار و از مالم زاد بسازید و خود را به من برسانید و الحذر، الحذر! که زاد و راحله مرا در غرض طریق من مصروف ننمایید. با اسب من متوجه جانب حارث متمرد نشوید و از توشه اى که به شما عطا کردم ، خود را به او نرسانید و بدانید چون چنان کنید در روز نوروز از دو جهت استحقاق عقوبت داشته باشید: نخست براى آن که مخالفتم کردید، پس آن که نعمت را در راه مخالفت مصروف داشتید.
بدانید هر چند قدم که به من نزدیک شوید، به همان اقدام از دشمن خود دور خواهید بود و هر چند به او نزدیکى جویید، از من دور خواهید بود و قد اعذر من انذر و السلام .
و این مکتوبات را با مذکورات ، با رسولى ، به جانب آن هفت نفر فرستاد، چون به هر یک از آنها مکتوب و وجه و اسب رسید، هر یک شب را در اندیشه رفتند و تا صبح به خیال گذراندند.
نخست عبدالحارث را خیال چنان رفت که تاکنون در این جا مانده بودم براى آن که نه خرج راه داشتم ، نه دابه سوارى ، حال که واجد شرایط سفرم بهتر آن است که از کربلا بیرون روم و به جانب بغداد گذارم ؛ چرا که بغداد شهر آزادى است که مقتضیات هر گونه سرور در آن آماده و لوازم هر نوع تعیش فراهم ، نه موجبات تعیش را مانعى در بین و نه مستدعیات شهوت را مخلى در پیش است ، همه شب را تا به صبح مى توان با نساء حسان الوجوه به سر آوردن و هر روز را توان با ندیمى مانوس گذرانیدن .
بى فاصله به جانب بغداد حرکت کرد، با حارث متمرد بناى یگانگى گذاشت و به کلى خود را موتمر به اوامر او قرار داد، سپس حکم که دوم از آن اشخاص است چنین اندیشد که همواره اتخاذ طریق سلامت و سکوت ، خوش تر و در گوشه خمول زیستن به اندیشه ، نزدیک تر؛ بهتر آن که در منزل بمانم و با این وجه گذران کنم و مرکب سوارى را در طویله ببندم و خود فارغ در خانه بخوابم تا آن که کد سفر تحمل کنم و خود را به نجف اشرف برسانم به خیال آن که زمانى ادراک حضور مهر ظهور یابم نه حضور خواهم و نه تحمل مشقت سفر کنم ، راحت عاجل را براى لذت آجل از دست ندهم که این در حکم عقل اقرب و به تحصیل سعادت کمال و راحت نفس انفع است ؛ پس به اندیشه در خانه بماند و مراحم ملوکانه را در طریق رضاى پادشاه که نفع آن جز به خود وى عاید نبود مبذول نداشت و همه را عاطل گذاشت و خواب در شب را بر اسحار آن در طى طریق نجف و ادراک حضور مجلس شاه اختیار کرد. پنج تن دیگر اختیار سفر به نجف را بر اقامت ، ترجیح دادند و همگى بعد از تحصیل زاد سفر به مصاحبت هم ، از شهر بیرون رفتند، چون پاره اى از طریق بپیمودند از آن جمله عبدالله گفت : هان از مصاحبان ! طریقى طویل در پیش است مطلبى را در طرح مذاکره درآوریم و در آن معنى صحبت دراندازیم تا به عنایت آن مسافت راه ما را معلوم نگردد و از بعد سفر خسته نمویم ، حال از شما استعلام مى کنم : منشا اختیارتان مشقت سفر را بر راحت اقامت چیست ؟ و موجب آوارگى از وطن مالوف چیست ؟ چه از میانه آنها، عبدالقهار مبادرت به سخن گفتن کرد و در جواب گفت : مرا اندیشه در این سفر جز این نیست که از وعید شاه در خوفم و طاقت تحمل عتاب او را ندارم در بیان مقام عبادت خائفین است از آن بیندیشیم که مثل حکم در خانه بمانم و چون روز نوروز شاه در رسد براى آن که چرا عطایاى شاه را عاطل گذاشتم و در موجبات رضاى آن مبذول نداشتم مورد عقوبت شوم ، خواستم این ملامت را از خود دور کنم ؛ چون آن که مى دانم صادق الوعد است و نتوان شد که از نظرش محو شوم و بدى نیست که از من بازپرسى خواهد نمود؛ لهذا محنت سفر اختیار کردم و سختى امروز را ترجیح دادم ، براى آن که مبتلا به شدائد یوم المواخذه شاه نشوم ، چه بزرگان عقل گفتند: بسا مشقات فعلى را باید خرید تا از اشد آن که در فردا از غلبه خون فاسد در بستر مریضى افتادن ؛ عضو فاسد را از بدن بریدن بهتر از آن که به فساد تمام بدن مبتلا شدن ؛ تحمل مشقت سفر دریا کردن بهتر که در فردا دست گدایى نزد این و آن دراز کردن . لایزال در این موارد عقل قطعى حاکم است که براى دفع سخت تى در آینده در حال مشقت نقدى را تحصیل نمودن سزاوار است . مرا اندیشه در حرکت این بود که معروض افتاد و دیگر تخطئه یا تصویب آن را بر راى متین شما واگذار مى کنم و از شما تصدیق به صحبت آن را طلب مى نمایم .
عبدالجواد در جواب گفت : به به ! چه بسیار خوب اندیشه اى به کار بردى و آنچه را که عین صواب بود ادراک کردى و عقل دوربین تو را آفرین باد، لکن هر چه گفتى آن را ماند که این اقدام را جز از راه خوف ، براى اندیشه دیگى ننمودى و فقط هم خود را در امن از عقاب و ابتلاء بازخواست شاه قرار دادى وئ چنان ماند که اگر از اندیشه بازپرسش ایمن بودى در منزلت توقف داشتى و مشقت سفر بر راحت اقامت نگزیدى و لکن من نه چنانم بلکه علاوه از اندیشه تو، موجب ترحم من ، طمع در عطایاى شاه است در بیان مقام عبادت راجین و افضلیت رجا از خوف است ؛ چه مى دانم شاه را در روز نوروز، نسبت به رعایاى مطیع ، جوائزهاست از باغ ها و عمارت ها و قصرها و تیول ها و انواع نعمات از آنچه که در خیال ما رعایا نگنجد و به ابصار ما در نیامده باشد و از همه بهتر آن است که آنچه مى دهد باز پس نستاند و ما را در داشتن آنها معارضى نباشد و متعدیى بر ما تعدى نکند و در داشتن آن مواهب بر ما رنجى و عنایى وارد نیاید و در عین تنعم بغداد را ماند که اندیشه باز پرس داشته باشیم یا غم زوال بخوریم یا از نظر مکرمت شاه محروم مانیم ؛ پس من چنانم که اگر از باز پرس شاه ایمن بودم باز در منزل توقف نکردم بلکه محنت سفر را مى خریدم براى طعمى که در عطاى شاه دادم . این است منشا حرکت من ، دیگر ندانم در صوابم یا در خطا؟
پس عبدالرحیم گفت : احسنت و اجملت ! که حقیقت امر را باین کردى و آنچه واقع بود به آن رسیدى و دانستى که عمل امیدوار به از عمل خائف است ؛ چه راجى بطبعه در مقام طلب است و خائف را خوف موجب است . و گفتى که اگر خوف هم نداشتى باز در خانه نماندى و در مقام طلب خود را به شاه مى رساندى و لکن هیچ دانى که فقط باغ ها و عمارت ها و سایر عطایا که بر این منوال است خواستى و از این بالاتر، در اندیشه نداشتى و من نه چنانم بلکه علاوه از اندیشه تو، موجب حرکت من آن که در دست خط آفتاب فقط چنان ابلاغ گردیده بود که هر گاه اختیار سفر کنم و ادراک خدمت نمایم با آن که شاه را در خدمت من حاجتى نباشد، بسا باشد به خلعت وزارت مفتخرم سازد طمع ادراک مقام وزارت مرا محرک آمد، چه آن مقام را توان گفت : که خود مقام سلطنت است و از این جهت گفته اند: وزیر، شاه است بى تاج . حال مى روم شاید مقام ارجمند را دریابم و اگر دریابم تمام مشاغل سلطنت مرا باشد حکم کنم ، فرمانفرما باشم ، زمام مملکت در دست نهم ، بدهم و بستانم عزل کنم و نصب نمایم ، فتق و رتق مملکت به دست گیرم ، عطا و بخشش نمایم ؛ حاصل آن که کارگزار مملکت باشم اندیشه من این است که معروض داشتم گمان ندارم که در همت قصور کرده باشم .
عبدالرحمان گفت : بسیار متین گفتى و همت عالى نمودى ، چه مقامى بسیار بلند طلب کردى امید است که به مطلوبت فائز آیى لکن با آن که از مقام وزارت مقامى ارجمندتر متصور نیست و مى توان گفت غایه القصواى مقامات را طالبى باز کوتاه آمدى و در مقام طلب کامل اندیشه نکردى و من نه چنانم که تو باشى بلکه با تو شریکم که از مقام وزارت درنگذرم لکن بدان که وزارت را دو وجهه است : وجهه با رعیت و آن ، آن است که تو خواستى و این عبارت است از تحمل مشاق سلطنت و از این روست که وزیر را وزیر گفته اند که ماخوذ از وزر است و در واقع آنچه تو خواستى وزر سلطنت را درخواست کردى و من از این روى ، وزارت نخواهم بلکه وجهه با شاه را خواهم ، یعنى آن جهت را طلبم که همیشه مجلس قرب شاه را یابم و در مکالمات و مخاطبات مجلس فیض روى شاه را به خود بینم و در روز سلام سر سلسله باشم و در موقع صدرو فرامین ، مخاطب به جناب اعظم شوم و هیچ لذتى را بر لذت انس با شاه اختیار نکنم و همیشه سرور خود را در لقاى شاه مى دانم و اگر این مقام را به غیر از وزارت تحصیل کنم هرگز پیرامون وزارت نگردم و وزر بر گردن نگیرم و آنى مجلس شاه و لذت مکالمه با او را به هزاران اضعاف آنچه تو از مقام وزارت خواستى نفروشم . این عین خواست من است دیگر ندانم بهتر از این مقام مى توان خواست یا آن که من به انتهاى همت رسیده ام ؟
عبدالله که آخرین آن جماعت بود گفت : آنچه تو خواستى همه را براى خود خواستى ؛ چه آن که مقام مکالمه شاه را با خود طلبى و خواستى سرسلسله مجلس سلام ، تو باشى و قرب شاه تو داشته باشى و سایر آنچه ذکر کردى همه را براى خود خواستى لکن من نه مکالمه خواهم و نه قرب شناسم و نه حضور طلبم بلکه شاه را خواهم ؛ چه آن که مکالمه با شاه خواستن مقامى است و شاه خواستن مقامى دیگر؛
چنان در شاه خواستن ، شاه را بخواهم بلکه خود در مقام شاه فانى گردم به قسمى که هر گاه او را مشاهده کنم دیگر خود نبینم تا به مقام مکالمه او التذاذ ادراک نمایم ! محبوبم شاه است ، مطلوبم شاه است ، مشتاق به شاهم ، در آرزوى شاهم به غیر از او چیزى نجویم و جز فکرش ، اندیشه ندارم ، ماسواى خود رسانیدن به او طلبى ندارم . از مجلسش او را خواهم ، از مکالمه اش او را جویم ، نمى دانم توانم خود را به او رسانم یا نه ؟ بینى و بینک انى ینازعنى ، فارفع لطفک انى من البین .
چون سخن عبدالله به این جا رسید، به دروازه نجف نزدیک شدند و مصاحبان هر یک از کوتاهى اندیشه خود متاسف شدند و بر علو همت عبدالله درودها گفتند و وارد شهر شده هر کس در منزلى فرود آمد: بماندند تا روز نوروز در رسید و فرمان لازم الاذعان بر اجتماع رعایا صدور یافت و از اقاصى و ادانى دور و نزدیک همگى حاضر خدمت گردیدند و از بیم مواخذه چنان وحشتى بر عامه رعایا روى داد که وصف آن ناتوان گفت که مدتى تمام همه در حیرت بماندند تا آن که امر در رسید تا مطیعین از عاصین امتیاز داده شوند. نخست حارث متمرد را حاضر کردند و چون حجت بر او تمام بود، به حبسش در مطموره عذاب فرمان داد و در آن محبس ابد الاباد بماند؛
سپس عبدالحارث را که به بغداد رفته بود حاضر کردند و از طرف قرین الظرف خطاب با عتاب صدور یافت که : اى خائن کافر به نعمت ! از چه روى کفران نعمت مرا نمودى و به چه سبب بر اسب خاصه من سوار شدى و از مال بذل کردى و خود را به دشمن رساندى و از فیض عطایاى امروزم – که به محسنین از رعایا بخشش کنم – خود را محروم ساختى . حقا که نعمت مرا نشناختى حال که روز جزاست ، مى دانى که هر چه بد کردى با خود کردى ، عیش چند روزه بغداد را بر راحت امروز مقدم داشتى و در امروز خود را سزاوار هر گونه عقوبت قرار دادى و از این نعمت خطابات مقرونه با عتاب بسیار فرمود: سپس امر دش تا سه پایه آهنین حاضر کردند و او را محکم ببستند و به ضرب تازیانه به دست غلامان قوى تادیبش مى کردند و او در تمام این احوال شرمنده و غمنده ناکس الراس ، خجل و منفعل بود، که او را شفیعى که در استخلاصش کوشد و نه در مقام اعتذار حجتى تا به وى اعتذار جوید. از طرفى خود را از عواید آن روز محروم مى دید و از جانبى در حضور رعایا منفعل بود. از جهتى شرمندگى از کفران نعمت شاه او را مى گداخت و از طرفى هم از شکنجه عذاب تازیانه مى سوخت و با همه از این احوال ، اگر تحمل مى کردى و آغاز سخنى نیم کرد باز امید خلاص از عذاب تازیانه برایش بود اگر که مشمول عواید نمى شد، لکن بدبختانه عذرى بدتر از گناه که موجب تزاید عذابش گردید.
در بیان بطلان جیر و آن که جبرى کافر است و عقیده جبر، موجب خلود در تار است و آن چنان بود که در اثناى آن غلامان به قوت با تازیانه تادیبش مى کردند فریاد برآورد: دست بازدارید و در عذابم تعجیل مکنید که مرا حجتى به خاطر رید که مى باید آن را معروض داشت تا شاید در معرض قبول افتد. غلامان از زدنش دست بازداشتند و به محضر عدلش برند عرض کرد: اگر چه بدکارى از من بود لکنت در حقیقت موجبات آن را ذات ملوکانه فراهم ساخت ؛ چرا که اگر مرگت بو زاد مرا نرسیده بودى هرگز این اقدام نکردمى و دچار محنت امروز نشدمى ، من مردى بودم فارغ در خانه خود ساکن :، نه خیال معصیتى داشتم نه داعى حرکتى بود و نه فکر معصیتى ؛ اسب شاه مرا به بغداد رسانید، زاد شاه مرا محرک آمد، پس این عقوبت شاه را باید که چرا مرا بیدار کرد و موجبات عصیان فراهم آورد و از این مقوله اعذر اعظم من الذنب بسیار ذکر کرد. شاه را از اعذارش بسیار بد آمد و فرمود: اى دزد نمک نشناس ! این عذرت بدتر از گناه کردن است ؛ چرا که مخالفت امر من کردى و حال گناه به من نسبت مى دهى ، اگر برایت راحله و زاد دادم تو را هم مکتوب کردم و طریق استعمال آن را آموختم و فواید آمدنت را به طرفم مذکور داشتم ، از رفتن به بغداد و انسلاک در سلک اعدایم ، اندرز کردم و نگفتم : دور شدنت از من ، ضررى بر من بیاورد و نزدیک شدنت به من نفعى به من نرساند، پس راحت تو را خواستم .
اى ملحد! من زاد و راحله دادم تا تو را به خود نزدیک کنم و از قرب به من بهره مند شوى ، تو خود به اختیار خود دور شدى و نعمت مرا در غیر طریق آن صرف داشتى ، این چه ناهنجار سخنى است که گفتى و این چه بدتر از گناه عذرى بود که خواستى ، اى کاش هرگز این عذر نخواستى ، معصیت مرا کردى و مرا عاصى پنداشتى .
پس فرمود او را بردند و در مطموره اى که حارث متمرد محبوس بود محبوسش داشتند و با حارث متمرد او را در یک زنجیر ببستند. آن گاه حکم تنبل ، خوابیده در منزل را حاضر کردند و با عتاب ، خطاب کردند: چرا نعمت مرا ضایع داشتى مگر دست خط مرا نخواندى که اگر خود را به من برسانى امروز از عطایم بهره مند شوى ، چه موجب شد اسب را در طویله مهمل گذاشتى و زاد را از دست مهمل بیرون کردى ، امروز از نظر من افتاده و در نزدم بى قدرى و در عنایتم ارزشى ندارى ؛ پس حکم رفت تا فرمان مطرودیتش را نوشتند و بر گردنش آویختند به طورى که همه رعایا مى دید که نوشته اند: این است جزاى کسى که نعمت شاه را ضایع کند!
و کسى که خود را به شاه نرساند لابد از شاه دور است و از فیض حضورش محروم ، پس بفرمود تا عبدالقهار را حاضر ساختند و با نظرى مقرون با عطوفت وى را خطاب آمد که احسنت نعمت مرا صرف در راه قربم کردى و از راه خوف خود را به من نزدیک کردى و امروز از سخط من ایمنى هر آن کس که از بیم من از مخالفتم بپرهیزد بر من است او را امروز ایمن کنم ؛ پس فرمان داد تا دست خط امان او را بنوشتند و او را فارغ البال در اطراف مملکت مى گشت و با کد یمین تحصیل معیشت مى نمود و روزگار مى گذرانید.
سپس عبدالجواد را حاضر کردند و وى را خطاب آمد: مرحبا به رعیتى که موجبات رضاى ما را فراهم ساخت و با نعمت ما خود را به ما رسانید و نعمت ما را در طریق بعد از ما مصروف نداشت و آن را ضایع نکرد، حق است بر ما که به آنچه رجا داشتى امروز تو را برسانیم ؛ پس مستوفیان عظام را فرمان رفت تا برایش در طرفى از اطراف مملکت تیول ها ترتیب دادند و از عطاى نقدى مستغنى اش کردند و او به فراغ بال در قصور ممهده بر ارائک مسنده با جوار حوریان خوش صورت و غلمانان مه طلعت مشغول به صحبت شد و از غصه جهان فارغ گردید، پس فرمود تا عبدالرحیم را حاضر کردند و او را خلعت وزارت پوشاندند و عبدالرحمان را حاضر آوردند و او را به مقام قربش اختصاص دادند پس نوبت به عبدالله رسید، خواست او از همه محبوب تر در آمد، سرافرازیش از همه بهتر شد؛ چه آن که او را جز شاه مقصودى دیگر نبود و هر آن که مقصودش شاه است ، شاه هم مقصودش اوست ؛
لا یزال عبدى یقربنى بالنوافل حتى احبه فاذا احببته کنتا سمعه الذى یسمع به و بصره الذى یبصر به و لسانه الذى ینطق به و یده الذى یبطش به . ؛
همواره بنده ام به وسیله کارهاى مستحب به من تقرب پیدا مى کند تا جایى که من او را دوست دارم ؛ پس چون او را دوست داشتم ، من گوش او هستم تا با آن مى شنود و چشم او هستم که با آن مى بیند و زبان او هستم که با آن سخن مى گوید و دست او هستم که با آن مى دهد و مى گیرد.
و خواست شاه حاصل نتوان شد الا بعد از معرفت شاه که من عرفنى طلبنى ؛ هر کس مرا شناخت در جستجوى من بر آمد و پس از سلوک در طلب – على ما ینبعى – غایت وصول به مطلوب است که من طلبنى وجدنى ؛ هر کس به جستجوى من برآید و پس از وجدان ، مرا یافت ، لا محاله سیر منقطع خواهد شد و الا تحصیل حاصل است و این مرتبه حاصل نشود الا به فناى هویت طالب وعدم مشاهده خود را الا به هویت مطلوب که من وجدنى عشقنى ، من عشقنى عشقه و من عشقه قتلته و من قتلته فانادیته ؛ هر کس مرا یافت عاشقم شد و کسى که عاشق من شود، عاشقش مى شوم و به هر کس که عاشق شدم به قتلش مى رسانم و آن کس را که به قتل رسانم پس خود من دیه اش هستم ! .
پس اى عارف لبیب ! بدان که معنى شکر استعمال نعمت منعم است در طریق سلوک به سوى او و ضد این معنى کفران است و او را دو درجه است که یکى اهم از دیگرى است : اول عبارت است از استعمال نعمت در طریقى که موجب بعد از منعم است ؛ دوم تضییع نعمت کردن و آن را در طریق او مبذول نداشتن اگر چه در راه بعد هم مصروف نداشته باشد و پس از استعمال و وصول ، دیگر موردى براى استعمال نیست . پس تسلسل متوهم در اداى شکر مرفوع شد و غرض از شکر معلوم گردید و معناى بازگشتن به سوى شاکر واضح شد، بحمدالله تعالى ؛ و هم معلوم گشت که چون نعمت را در راهش صرف نمودیم بعد از آن چیزى باقى نمى ماند که آن کار را انجام دهیم لیکن باید دانست که بعد از همه این مراتب ، فقط شرک یک نعمت به جا آورده شده است و شکر نعمت هاى دیگر باقى خواهد بود و بنابراین عمر نوح لازم دارد که جمیع نعمت هاى دیگر باقى خواهد بود و بنابراین عمر نوح لازم دارد که جمیع نعمت هاى خدا مورد مصرف ما قرار گیرد و دیگر معلوم شد چون ما هیچ وقت خالى اى نعمت نیستیم ، پس هیچ وقت هم فارغ از شکرش نباید باشیم . موضوع دیگر از آن که چون امورات همه بستگى به هم دارد چنانچه در مثل عالم ، حکم کارخانه ساعتى را دارد که جمیع چرخ ها از کوچک و بزرگ به هم مربوطند؛ پس اگر ما کفران یکى از نعمت هاى حق را ننمودیم ، کفران جمع نعمت ها را کرده ایم و هم چنین اگر شکر یک نعمت را به جاى آوردیم ، شکر جمیع نعمت هاى مرتبطه به او را به جاى آوردیم . مثلا یکى از نعمت هایى که حق به ما افاضه فرموده نعمت چشم است که به مشاهده کردن موجودات عالم خویشتن را در مقام قرب معرفت خالق ترقى دهیم چنانچه آیه کریمه فرماید: قل سیروا فى الارض … بگو اى محمد صلى الله علیه و آله ، به مردمان که سیر کنید در زمین …
فانظر الى آثار رحمه الله کیف یحى الارض بعد موتها پس نظر کنید به سوى آثار رحمت حق و نعمت هاى او که چگونه زنده مى کند و زمین را بعد از مردن او.
و یکى از آثار و علامات حق ، نظر کردن به صورت عالم است و نظر کردن به صورت پیغمبر یا اولادهاى اوست و نظر کردن به پدر مادر است که همه داراى ثواب هاى عظیم است و دیگر، چشم خلق شده است براى آن که نظر کند در چیزهایى که جایز است و از قبل مشاهده موجودات عبرتى حاصل نماید که فاعتبروا یا اولى الابصار پس اى صاحب نظران عبرت گیرید و صرف کردن چشم در این موارد اسباب و مقدماتى را در از جمله ، وجد هواست که بادى بین چشم و شى ء محسوس ، هوایى فاصله بادش و الا دیده نخواهد شد، یعنى اگر شیئى را به چشم بچسبانیم دیده نمى شود، هم چنین اگر بعد مفرط فاصله زیاد با چشم داشته باشد. مشاهده نشود. و این جمله آنها، بودن نور وئ روشنایى است که اگر در تاریکى اراده دیدن چیزى را کنیم نتوانیم ؛ پس آن نور، آفتابى لازم دارد و آن آفتاب )، آسمانى لازم دارد و آن آسمان ، مکانى لازم دارد؛ پس معلوم شد که همه پیوسته به یکدیگرند و به هر نعمتى برخورد نماییم و کنجکاوى کنیم او را بسته به نعمت هاى دیگر مى بینیم که باید یک یک در آنها تفکر و تدبر نمود و شکر هر یک را به جاى آورد و اگر چنانچه کفران یکى از آنها را نمودیم پس کفران جمیع را نموده ایم کما آن که مى فرماید: و ان تعدوا نعمت الله لا تحصوها اگر بخواهید یکى از نعمت هاى خدا را بشمرید نمى توانید و ما دو مرحله را براى طى کردن محتاجیم :
اول آن که باید سیر کنیم و از روى موجودات عالم دریابیم که خداوند هیچ چیز را عبث و بیهوده خلق نفرموده است ؛
دوم آن که وقتى عقل ادراک این معنا را نمود، و با تفکر نمودن در نعمت هاى خدا بفهمیم که هر نعمتى براى چه خلق شده و براى مطالعه در این مرحله هیچ چیزى بهتر از مطالعه در ذات خودمان نیست ؛ زیرا که او از همه چیز به ما نزدیکتر است که من عرف نفسه فقد عرف ربه ؛ هر کس خود را شناخت پس به تحقیق خدایش را شناخته است .
باید تفکر کرد در خصوصیاتى که حق – جل جلاله – در بدن انسان اعمال فرموده که چه عجائب و غرائبى را دارا مى باشد که هیچ یک از آنها را نه خود، به خودمان عطا کرده ایم و نه پدر و مادرمان ؛ زیرا اگر پدر و مادر مى توانستند آن خصوصیات را به ما بدهند ما نیز مى توانستیم به اولاد خویش دهیم و حال آن که عاجز هستیم ؛ پس روى این مبنا درک مى کنیم که غیر از خدا؛ صانع و خالقى در عالم نخواهد بود و نتیجه آن که مطالعه اى رد کتاب ذات خود کردن ، انسان را به مقام معرفت الهى مى رساند و چون معرفت و شناسایى حق تمامى ندارد، لذا کتاب ذاتى هم تمامى نخواهد داشت و با این صغر و کوچکیش آنچه را که در عالم اکبر است دارا مى باشد؛ چنانچه حضرت مولى الموحدین امیرالمومنین علیه السلام فرمود:
اتزعم انک جرم صغیر |
و فیک انطوى العالم الاکبر |
و انت الکتاب المبین الذى |
باحرفه یظهر المضهر |
مقام مقربین
ارتکاب مکروهات در نزد محرمات پوشیده و مخفى نیست است و از این جهت است که مى فرموده اند: حسنات الابرار سیئات المقربین ؛ کارهاى نیک نیکوکاران در نزد مقربان درگاه حضرت احدیت گناه محسوب مى شود. براى آن که هر چه معارف نسبت به حق زیادتر باشد، اعمال خالص تر و نیکوتر باید باشد؛ چنانچه گویند شخصى از مقربین الهى وارد باغى شد و هواى بسیار لطیف و باران فرح بخشى نازل شد، آن شخص را از مشاهده منظره باغ بسیار خوش آمد و گفت : به به ! عجب باران به موقعى آمد. فورا از طرف حق – جل جلاله العظیم – مورد عتاب واقع شد که کدام کار ما بى موقع بود که این باران به موقع بود؟! پس آن شخص از سخن خویش پشیمان شد و استغفار نمود.
اکنون گوییم این حرف نسبت به مقام آن شخص عصیان حساب مى شود لیکن نسبت به معارف ما که متوسطین از مردم هستیم مورد تحسین و تمجید حق قرار مى گیرد و بسا هست که به جهت همین تعریف ، حق به ما ثواب و اجر جزیلى عنایت مى فرماید.
نتیجه بیانات گذشته این شد که انسان در هر حالى ، یا شاکر است و یا کفور انا هدیناه السبیل اما شاکرا و اما کفورا ؛ ما انسان را به راه ، هدایت کردیم و او یا شکر مى کند نعمت ما را و یا کفران .
این دو حال نسبت به حالاتى که بر انسان عارض مى شود و نسبت به تفاوت اشخاص مختلف مى شود و میزان کلى به دست انسان نمى آید کما آن که دانسته شد که حالى نسبت به فردى شکر و نسبت به فرد دیگرى کفران محسوب مى شود. مثلا براى امثال ما مردمان همین قدر که اشیاء مورد احتیاج را در راه مباحات صرف کردیم ؛ پس وظیفه ما در این مورد به جا آوردن شکر آنهاست . و همین کار نسبت به کسى که پایه معرفتش به جایى رسیده است که مى گوید ملکیت در عالم دروغ است ، کفران محسوب مى شود که اگر سوال کنیم معناى ملک چست ، گوید ملک عبارت است از داشتن یک معنایى که به غیر از خدا در احدى یافت نمى شود و ماسواى خدا مالکى وجود ندارد و آن معنا عبارت است از واجدیت و داراى حق او را به حیثیتى که فقط اوست مالک على الاطلاق و لا غیر؛ کما آن که در قرآن مجید فرماید: ولله ملک السموات و الارض ؛ و لله میراث السموات و الارض ؛و لله ما فى السموات و ما فى الارض .
و این تکرار عبارات براى تذکر است که ما بدانیم غیر از حق ، مالکى حقیقى نیست و مالکیت حق را نمى توان ادراک نمود؛ زیرا هر چیزى را که بخواهیم تعریف نماییم ناچاریم از روى شبیه و نظیر آن اثبات کنیم و مالکیت حق در عالم شبیه و نظیرى ندرد. لذا از درک معنا و فهم کیفیت آن عاجز مى باشیم ولى تنها نمونه اش که به وجهى من الوجوه نمونه مى باشد آن است که بگوییم مانند مالکیت روح است صور علمیه را که صور ذهنیه بستگى و قیام دارند به توجه و التفات ما به آنها که به مجرد این که سلب توجه نمودیم از آنها، یک مرتبه محو مى شوند؛ هم چنین جمیع موجودات همگى متقوم اند به قیومیت حق که اگر نازى کند از هم فرو ریزند قالب ها و این مثال براى نمونه بود لیکن باز حقیقت ملکیت این نیست که بگوییم ما مالک صور ذهنیه خود مى باشیم ؛ به جهت آن که ما مملوک غیر هستیم تا چه رسد به تصورات ما و ما به خودى خود قیام ندارم تا چه رسد به اشیائى که تحت حیطه و تصرف ماست ؛ پس العبد و ما فى یده کان لمولاه ؛ بنده با هر چه متعلق به اوست مال مولایش مى باشد و بنابراین حقیقت نسبت به چ منحصر است فقط بین خالق و مخلوق و عطایایى که مالک نسبت به مملوکین خود مى نماید یا در وسعت است و یا در مضیقه . اول آن که نعمت هایى که خلق شده است براى عموم مملوکین و همه باید از آنها استفاده کنند مانند آفتاب و ماه و ستارگان و برف یا باران ؛ و دلیلش این است که تاکنون اتفاق نیفتاده است که کسى بگوید فلان ستاره مال من است یا فلان باران از آن من است و هیچ گاه دعوا و نزاع بین مملوکین در این موارد نمى باشد؛ زیرا از نگاه کردن فردى به آفتاب یا غیر آن ، مزاحمتى با دیگران حاصل نمى شود و از انتفاع دیگران صدمه بر این وارد نمى آید و اما دومى که مراد ضیق نعمت مى باشد این است که مالک قسمتى از زمین را مثلا به بعضى از مملوکین خود داده است که اگر این بخواهد خانه از براى خود بنا کند نوبت به دیگران نمى رسد و در اینجا مولا براى حفظ انتظام مملوکین قانونى در میان گذارده است و به مملوکین خود فرموده است که هر که اسبق و متقدم بر دیگران است انتفاع از این ملک نصیب او مى باشد. مثل آن است که محیط سفره فقط گنجایش پنجاه نفر دارد و غلامان پانصد نفرند، پس اگر همه بخواهند یک مرتبه بر سر سفره بنشینند نمى شود و مزاحمت یکدیگر را فراهم آورده اند و از مائده سفره به آسانى نمى توانند استفاده کنند، پس آنها را در تحت قانون منظمى قرار مى دهد و مى گوید هر کس زودتر حاضر شد نوبت از آن او مى باشد.
مطلب دیگر آن که انتفاع از ملک ما منوط و مربوط است به اذن ما و اگر کسى به مغز و معناى این حرف پى برد و همه را مملوک حق ببیند، پس وقتى که مولا اجازه فرمود که از این سفره به قدر احتیاج خود تصرف کن ، این مملوک به اندازه احتیاج و لزوم بهره بردارى کرده و مازاد را براى دیگران باقى مى گذارد و نعمت هاى حق را انکار نمى نماید و دیگران را از استفاده بردن ، محروم نمى سازد.
و نتیجه از این بحث آن شد که براى چنین شخصى که بخواهد تصرف مازاد کند هر آینه کفران نعمت است و شکر او همان صرف مقدار احتیاج اوست ولى براى مثل ما بندگان در حد وسط، اگر خوراک و پوشاک تا دو سه سال خود را تهیه کنیم کفران نخواهد بود و بلکه شکر است .
پس معلوم شد حالى نسبت به شخصى ، شکر و نسبت به شخص دیگرى ، کفران است و ما در زیادتى معناى شکر و در استعمال کردن نعمت ، فى الجمله محتاجیم به تعداد و احصاى نعماى الهى اگر چه فرمود: و ان تعدوا نعمت الله لا تحصوها اگر بخواهید نعمت هاى خدا را بشمرید هرگز قادر نخواهید بود. لیکن مى گوییم یکى از نعمت هاى حضرت حق نسبت به ما، نعمت اکل خوردن است و نعمت عبارت است از خیر و سعادت و رسیدن به هر چیزى که موجب بهجت و سرور باشد و در مقابل نعمت ، نقمت مى باشد؛ یعنى چیزى که موجب انزجار شخص شود. حال گوییم در قسمت ماکولات ، بهجت و سرورى براى بشر هست و چندین هزار نعمت دیگر دخالت دارد تا آن که آن نعمت تهیه و آماده شود.
حضرت سیدالساجدین زین العابدین علیه السلام در صحیفه سجادیه در فقراتى که حمد و ثناى خدا مى نماید و نعمت هاى الهى را متذکر مى شود از جمله این که مى فرماید: الحمدالله الذى رکب فینا آلات البسط و جعل لنا ادوات القبض ؛ حمد و ثنا مخصوص خدایى است که قرار دارد در ما ابزار و آلات قبض و بسط را که هر گاه بخواهیم ببندیم و هر گاه بخواهیم بگشاییم قادر باشیم .
روایت است که روزى در مجلس هارون الرشید، قاضى ابویوسف دید هارون با قاشق غذا مى خورد و گفت : چرا با قاشق غذا مى خورى ؟ جواب داد: مگر با قاشق چه طور است ؟ گفت : جدت از پیغمبر روایت کرده که فرمود: خدا بنى آدم را برگزیده گردانیده است به این که به او دست مرحمت فرمود که با دست غذا بخورد و مانند حیوانات قرار نداد. پس هارون این سخن خوشش آمد و امر کرد هر چه قاشق بر سر سفره بود برداشتند و همه با دست غذا خوردند.
راه هاى تهذیب اخلاق
تهذیب اخلاق به یکى از سه طریق تصور مى شود که یکى از آنها براى هر کس میسر نیست و آن عبارتى از این است که انسان برخورد پیدا کند به یک شخص روحانى پاکیزه خلق مهذبى که به قوت نفسانیش به یک نظر واحد، جمیع اخلاق ناپاک مذمومه را از او دور فرماید و آن نیست مگر نفس نفیس حضرت ولى عصر – عجل الله تعالى فرجه -؛
طریق دوم که براى ما میسور است لیکن دشوار مى باشد آن است که در شبانه روز یک مرتبه یا در هر هفته یک مرتبه بنشینیم و در اطراف نعمت هاى الهى چنانچه درباره بعضى آنها قدرى بحث کردیم مطالعه نماییم تا این که وجدانا ثابت گردد که نعمت هاى الهى قابل احصا نیست . و همین باعث مى شود در شکر نعمت هاى الهى کوشش به سزا نماییم . و اشکال این وجه در اینجاست که پلیدى نفس مانع است از این که انسان این طور از خیالات را دنبال کند و لذا این طریق هم صعب و دشوار است ؛
طریق سوم آن است که به تشکیل مجالس وعظ و اخلاقیات و به کمک هاى همت روحى و به گفت و شنید و تذکر نعمت هاى حق ، گوش دل را آشنا کنیم و این نیز دوام لازم دارد و الا با تشکیلات یک مرتبه در ماه یا سال ، به جایى منتهى نخواهد شد و باید نفس را وادار به تکرر این مباحث کرد تا سرور براى ما شود. و حاصل آن که ، اهل بصیرت به یکى از طرق سه گانه مى توانند براى خود این نعمت عظمى را تحصیل نمایند.
اما اهل غباوت یعنى مردان کودن ، کارشان در این قسمت بسیار صعب و دشوار است که به اجماع این گونه مجالس نه تغییر حال و نه تبدل افکارى برایشان پیدا مى شود. راه علاج این مردم این است که آنها را وادار نماییم به نظر کردن به زیردستان خود تا تدریجا در اثر ادامه این عمل اخلاقشان تهذیب شود؛ زیرا اگر کسى به زیر دست خود نگاه کند طبعا به نعمت هایى که خدا به او عطا فرموده است مسرور و راضى مى گردد و لذا اشخاصى که مى خواستند صرف نعمت در سرور نمایند کسانى بودند که مى رفتند در قبرستان ها و به احوال مردگان نظر مى نمودند و عبرت مى گرفتند، داخل قبور مى شدند و مى خوابیدند و یا به دیدن مرضى در گوشه و کنار راه و مریض خانه ها متنبه مى گردیدند و یا آن که در مجلس ها به دیدن اهل بلا، به نعمت خویش مسرور مى شدند؛ پس براى ما مردمان میسر است که به تعاضد و تفکر و کمک در عمل ، اخلاق یکدیگر را تهذیب نماییم . و اساسا انسان باید در امورات اخروى به مافوق خویش نظر نماید و در امورات دنیوى به مادون خود؛ زیر اگر در امور اخروى به مافوق خویش نظر نمود طبعا خود را در مقام عمل ، قاصر و مقصر مى داند و این موجب سعادتمندى وى مى گردد و چون در امور دنیوى به مادون خویش نظر نمود، پس به آنچه که خداوند به او عطا فرموده قانع و شاکر مى شود و این خود باعث ازدیاد نعمت مى شود، چنانچه روایت است :
من نظر فى الدنیا من هو دونه و نظر فى الدین الى من فوقه کتب صابرا و شاکرا و من نظر فى الدنیا الى من هو فوقه و نظر فى الدین الى من هو دونه لم یکتبه الله صابرا و لا شاکرا ؛
هر کس نظر کند در دنیا به زیر دستان خود و نظر نماید در دین به بالادست خود، نوشته مى شود هم از جمله صابرین و هم از زمره شاکرین و هر کس نظر کند در امور دنیوى به مافوق خویش و در امور دینى به مادون خویش ، نوشته نمى شود از صابرین و نه از شاکرین . زیرا همیشه در غم و اندوه است که چرا من دارایى او را ندارم و چرا من عمارت و شخصیات او را ندارم و لذا هیچ وقت راضى به نعمت هاى خود نمى شود و شکر آنها را به جا نمى آورد و صبر هم نمى کند و هم چنین در قسمت دینى اگر چنانچه عبادت قلیلى به جاى آورد مى پندارید شش دانگ بهشت از آن اوست پس نه صبور است و نه شکور.
اگر کسى بشناسد دوست خدا را در میان بندگان خدا و درصدد آزار و اذیت او برآید چقدر ضرر کرده است ؛ زیرا خداوند مى فرماید: من اهان ولیا فقد اهاننى ؛ هر کس به دوست من اهانت نماید به تحقیق اهانت به من نموده است .
انسان در کلیه اشیاء دو وظیفه دارد: یک وظیفه شکرى و یک وظیفه صبرى . و اشکال در این است که اگر انسان صابر باشد چگونه حزن و اندوه نداشته و مسرور به نعمت هاى الهى شود و اگر مسرور به نعمت هاى الهى شود چگونه صبر نماید؟
پس باید بیان کرد که چگونه بین این دو امر ممکن است ؛ در جواب اشکال مذکور چنین گوییم که ممکن است انسان نسبت به چیزى هم مسرور باشد و هم محزون ؛ مثل آن که نانوایى در نزدیکى منزل ما باشد؛ پس از جهت آن که دود نفت آن به چشم یا صداى موتور آن دائما به گوش ما مى رسد و ما را ناراحت مى نماید، ما محزون مى شویم ، ولى از جهت آن که احتیاج به آن درایم و گرسنگى خود را به آن مرتفع مى سازیم ، مسرور مى گردیم .
مثال دیگر آن که طبیب براى معالجه مرض ما داروهاى تلخ مزه و بدبو مى دهد و در حین خوردن ما از جهتى که منافر با طبعمان است محزونیم و از جهت این که به وسیله آن مرض از بدن ما زایل مى گردد، مسرور مى باشیم .
بالاخره نعمت و بلا در هر درجه اى که هست نمى رسد به حدى که وقفه نماید و بالاتر از آن تصور نشود؛ زیرا قدرت حق انتها ندارد. فرض کنیم براى بلا، ده درجه باشد و شخصى هم دهمین درجه آن را مبتلا مى باشد، مع ذلک در آن حال از جهتى مسرور و از جهتى محزون است ؛ اما محزون است براى آن که به آن بلا مبتلا است و اما مسرور است به جهت آن که به بالاتر از آن مبتلا نیست .
کمترین بلاى دینى از بزرگ ترین بلاى دنیوى به درجات مهم تر مى باشد؛ زیرا بزرگ ترین بلاى دنیوى بالاخره دو به انقطاع و زوال مى رود، اما کمترین بلاى دینى برایش دوام است ؛ چنانچه حکایت است شخصى نقل کرد که دزد به خانه من آمد و هر چه از اموال موجود بود برد. شخصى به من گفت برو شکر کن که شیطان نیامد در خانه دل تو که ایمان تو را ببرد. لذا این بلا هم موجب سرور و خوشحالى است !
دیگر نقل کردند که کسى نه دست داشت و نه چشم در حالى که زنبورها بر بدن مجروحش هجوم آورده و او را مى گزیند با این همه ، خدا را شکر گزارى مى کرد، و مى گفت : خدایا! آن را که به من دادى به کى دادى ! پرسیدند: آن چیست که به تو داده و به دیگرى نداده ؟ گفت : آن ایمان است !
حضرت رسول صلى الله علیه و آله فرمود: ملعون است کسى که چهل روز بر او بگذرد و بر او بلایى نازل نشود! اصحاب عرض کردند: یا رسول الله ! پس چرا بر ما بلا نرسیده ؟ پس حضرت قریب به این مضامین فرمود: ولو به مقدار یک خراشیدنى که از قبل خار یا تیغى بر بدن وارد آید همان هم بلا محسوب مى شود و بنابراین تعجیل در عقوبت خود نعمتى است .
نفیس بلا، خود طریق وصول الى الله است و منشا سعادت ابدى مى شود و سعادت عبارت است از سلامتى قلب در فکر خدا پاک بودنش از ماسواى او و این حاصل نشود الا به خلوص در نیت و عمل ؛ و چون به این مرتبه رسید حالش حال طلا و نقره اى است که او را آب کرده و عیارش را بگیرند و خالص گردانند که غیر از جنس طلا یا نقره چیزى در بوته نماند و اخلاص در عمل آن است که خالى از شرک و ریا بوده و فقط براى حق است و لا غیر… لذا جمیع ناملایمات خوب است ؛ زیرا انسان را به مطلوبى مى رساند که در او منافع بسیار است و هر چه منفعت در او بیشتر باشد، سرور در آن نیز زیادتر است و شاید هم همین موجب شده است که عموما اولیاى حق ، سنخ زندگانى شان ، زندگانى بلایى باشد… رفع علقه آن است که شخص حالت اضطرار را در یابد که آن زمان تمام توجه اش به حق مى شود؛ چون حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام که در شهادت حضرت على اکبرش فرمود: على الدنیا بعدک العفاء؛
و اگر بلا، انسان را به این مقام رساند آیا چیزى بهتر از بلا را مى توان تصور نمود، نه ولیکن مورد ندارد که ما طلب بلا از حق نماییم تا این که در زیر سایه او خود را به خدا برسانیم و این غلط و بلکه فضولى در درگاه حق است که از خدا در خواست بلا نماییم ؛ چنانچه در احوالات معصومین علیه السلام چنین چیزى را نداریم که از خدا طلب بلا نمایند و بلکه عکس این است که از خدا به زبان ملایم و کلمات لین طلب عافیت مى نمودند؛ چنانچه در زاد المعاد دعایى است که معصوم علیه السلام پس از این که خدا را به جمیع فرستادگانش از انبیا و رسل قسم مى دهد عرض مى کند: اللهم فلا تبتلنى فان ابتلیتنى فصبرنى و لکن العافیه احب الى ؛ خدایا مرا دچار بلا نفرما و اگر چنانچه مبتلا فرمودى پس مرا در آن بلا، صابر گردان ولیکن اگر به خودم واگذار کنى که چه از تو طلب نمایم عافیت بهتر است از بلا.
حالا چون مثل امامى از خدا بلا طلب نکند دیگران را چه رسد که طلب نمایند لیکن چون بعضى از مردم از این قبیل گستاخى ها نموده اند که فقط حکایت از قصورشان مى نمایند مثل کسى که گوید پروردگارا من در مقام محبت تو طورى هستم که راضى هستم مرا جسر جهنم دهى و خلایق از روى من عبور کنند و سپس بیفتم در جهنم ؟!
پس این صفت ، صفت نقص است که اگر کمال بود باید ائمه اطهار علیه السلام ما نیز دارا باشند و حال آن که آن ها نه چنین اند بلکه از خدا طلب عافیت مى کردند و دلیل دیگرش آن که این قبیل سخنان در قسمت محبت هاى مجازى واقع مى شود که وقتى محب در حالت وجد است و مى خواهد خود را فداى محبوبش نماید از این گونه کلمات دریغ ندارد که چون به خود آمد آن حالت برطرف مى شود و این حالت نادر در مردم نادر است و شاید در مدت عمر یک مرتبه پیدا شود، آن هم مانند برقى که بزند زود زوال یابد و پیدایش چنین حالتى براى انسان هم صفت کمال است و هم صفت نقص ؛ اما کمال است به جهت آن که بهترین حالات و بالاترین درجات و لذات است ؛ چنانچه فوق او لذتى تصور نشود و اما نقص است از جهت آن که به زودى زوال پذیرد و برطرف شود و هر گاه حال شخص به این پایه رسید هر چه گوید از زبان محبوب گوید و هر چه شنود با گوش محبوب شنود و هر چه کند به اراده محبوب کند بلکه همه اوست و جز او چیزى نیست و این است معناى مجذوبیت و معناى فنا و خدازدگى ؛ چنانچه این معنى در مورد غیر خدا هم واقع مى شود کما آن که گویند:
پیش شیرى ، آهویى مدهوش شد |
هستى اش بر هست وى روپوش شد |
یعنى چون آهو، عظمت و هیبت شیر را مشاهده کرد به کلى خود را فراموش نمود و با شتاب تمام به جانب شیر دوید و این رفتن به اختیار و اراده خودش نبود بلکه به اراده شیر بود که مانند آهن ربا او را به جانب خویش جذب کرد و محکوم به حکم او گردید؛ پس چون انسان اراده اش پوشیده شود در اراده حق ، آن وقت افعالش ، افعال خدایى و اعمالش ، اعمال خدایى مى شود و این حالات از ناحیه محبت سرچشمه مى گیرد.
نتیجه این مقدمات آن که ممکن است در قسمت بلایا، کار شخص به چنین جایى برسد که فوق آن لذتى نباشد.
دارو مناسب با بیمارى باشد
براى رفع ظلمت دل ، احتیاج به عملى داریم که ریشه ظلمت را قلع و قمع نماید و باید که آن طاعت سنخیت با آن ظلمت داشته باشد. مثلا کسى که در طبعش صفت بخل است براى رفع این خلق ناپاک ، هر چقدر نماز بخواند و روزه بگیرد و جهاد کند کمترین اثرى برایش مترتب نمى شود و بلکه به ادا کردن خمس و زکات و انفاق در راه خدا و دستگیرى از ضعفا و فقرا حاصل مى شود؛ زیرا اینها سنخیت با آن دارد؛ چنانچه اگر کسى مبتلا به مرض صداع سردرد است با داروهایى که رفع دل درد مى کند نمى تواند خود را معالجه نماید و بسا مى شود که سردرد او را که شفا نمى دهد علاوه تحریکاتى هم در او به ظهور مى رساند که مزید بر علت مى گردد؛ پس باید طبیب ماهر و حاذقى باشد که در تحت معالجه او شفا یابند که شاعر گوید:
طى این مرحله بى مرهمى خضر مکن |
ظلمات است بترس از خطر گمراهى |
در جستجوی استاد//صادق حسن زاده
بسیار عالی بود.
اجر شما با سیدالشهداء