چهره درخشان على (ع ) در فتح مکّه
سپس (در سال هشتم هجرت ) فتح مکّه پیش آمد همان رویدادى که اسلام را استوار نمود و بر اثر آن اساس دین پابرجا گردید و خداوند بزرگ در این مورد بر پیامبرش منّت نهاد و قبل از آن ، خداوند مژده و وعده فتح مکّه (و آثار درخشان آن ) را داده بود آنجا که فرمود:(اِذا جاءَ نَصْرُاللّهِ وَالْفَتْحُ # وَرَاءَیْتَ النّاسَ یَدْخُلُونَ فِى دِینِ اللّهِ اَفْواجاً ). (۹۹)
((چون یارى خدا فرا رسد و پیروزى رو کند و مردم را ببینى که گروه گروه به دین خدا درآیند)) (۱۰۰) و سخن دیگر خداوند که مدّتها قبل از این نازل شده بود که :
(… لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ اِنْ شاءَاللّهُ آمِنینَ مُحَلِّقِینَ رُؤُسَکُمْ وَمُقَصِّرِینَ لا تَخافُونَ … ). (۱۰۱)
((قطعا همه شما به خواست خدا وارد مسجدالحرام مى شوید در نهایت امنیت و در حالى که سرهاى خود را تراشیده یا ناخنهاى خود را کوتاه کرده اید و از هیچ کس ترسى ندارید)).
پس از نزول این آیات ، چشمها در انتظار این فتح بود و گردنها به سوى آن کشیده شده بود.
رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) (طبق اصول رازدارى در ارتش ) حرکت به سوى مکّه و اندیشه تصمیم بر فتح آن را از مردم مکّه پنهان داشت و از خداوند خواست که این تصمیم را از مردم مکّه مکتوم کند تا (آنان را غافلگیر کرده و) به طور ناگهانى ، بر آنان وارد شود و در میان همه مردم از مسلمین و مشرکین ، تنها کسى که از این تصمیم آگاه بود و پیامبر( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به او این راز را گفت و او را ((رازدار مخصوص و مورد اطمینان )) دانست ، امیرمؤ منان على (علیه السلام ) بود و در این تصمیم ، با رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) اتفاق راءى داشت و پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با او مشورت مى کرد و بعد از او پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) گروهى دیگر را از جریان آگاه ساخت و پایان یافتن جریان فتح ، به حالتها و ویژگیهایى بستگى داشت که على (علیه السلام ) در همه آن حالتها و ویژگیها نقش خاصّى داشت که هیچ کس را در این خصایص ، یاراى برابرى با على (علیه السلام ) نبود.
فرمان عمومى عفو وویژگى على (ع )ازمحضررسول خدا(ص )
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با مسلمانان پیمان بست که هنگام ورود به مکّه ، هیچ کس را نکشند، مگر آنان که با سپاه اسلام مى جنگند و نیز پیمان بست که هرکس از مشرکان خود را به پرده کعبه درآویخت در امان باشد (و مشمول عفو عمومى گردد) جز چند نفر که آن حضرت را آزار (مخصوص ) نموده بودند مانند: مقیس بن صبابه ، ابن خطل ، ابن ابى سرح و دو کنیزک آوازه خوان که با بدگویى به پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) خوانندگى مى کردند و در سوگ مشرکین کشته شده در جنگ بدر، نوحه سرایى مى نمودند.
امیرمؤ منان على (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) (پس از فتح مکّه ) یکى از آن دو خواننده (بد زبان ) را کشت و دیگرى فرار کرد و ناپدید شد تا وقتى که براى آن کنیزک فرارى امان گرفته شد، بازگشت و آزاد بود تا اینکه در زمان خلافت عمر بن خطاب اسبى به او لگد زد و او را کشت .
یکى از کسانى که على (علیه السلام ) او را کشت ((حویرث بن نفیل بن کعب )) بود، او از کسانى بود که در مکّه رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) را آزار مى داد و به على (علیه السلام ) خبر رسید که خواهرش ((اُمّ هانى )) به جمعى از قبیله بنى مخزوم پناه داده که یکى از آنان ((حارث بن هشام )) و ((قیس بن سائب )) است .
على (علیه السلام ) در حالى که سر و صورتش را با کلاهخود پوشیده بود و شناخته نمى شد، به در خانه ((اُمّ هانى )) رفت و فریاد زد:((آنان را که پناه داده اید از خانه بیرون کنید)).
روایت کننده گوید:((سوگند به خدا! پناهندگان وقتى این صدا را شنیدند، از خوف و وحشت مانند پرنده حبارى فضله انداختند)). (۱۰۲)
اُمّ هانى از خانه بیرون آمد، ولى على (علیه السلام ) را که سرو صورتش پوشیده بود، نشناخت و گفت :((اى بنده خدا! من اُمّ هانى دختر عموى رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) و خواهر على بن ابى طالب (علیه السلام ) هستم ، از خانه من دور شو)).
امیرمؤ منان على (علیه السلام ) در پاسخ او فرمود:((آن پناهندگان را از خانه بیرون کنید))
اُمّ هانى گفت :((سوگند به خدا درباره تو از پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) شکایت مى کنم )).
على (علیه السلام ) کلاهخود را از سر برداشت ، اُمّ هانى على (علیه السلام ) را شناخت جلو آمد و على (علیه السلام ) را با شور و شوق در آغوش گرفت و گفت :((فدایت گردم ! سوگند یاد کرده ام که شکایت از تو را نزد رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ببرم (چه کنم ؟)).
على (علیه السلام ) به او فرمود:((رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) اکنون در بالاى این درّه است ، نزد او برو و شکایت از مرا به او بگو تا مطابق سوگند، رفتار کرده باشى .))
ام هانى مى گوید:((به حضور رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) رفتم ، آن حضرت در خیمه اى به شستشوى بدنش اشتغال داشت و فاطمه – سَلامُ اللّه عَلَیْها – پوششى فراهم کرده بود و مراقبت مى کرد که کسى بدن آن حضرت را نبیند، وقتى که رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) سخن مرا شنید فرمود:
مَرْحَباً بِاُمِّ هانِى وَاَهْلاً؛ اى اُمّ هانى ! خوش آمدى !)).
عرض کردم :((پدر و مادرم به فدایت ! امروز شکایت چگونگى برخورد على ( علیه السلام ) را به حضور شما آورده ام )).
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:((قَدْ آجَرْتُ مَنْ آجَرْتَ؛ هرکه را تو پناه دادى من هم پناه دادم )).
فاطمه – سلام اللّه عَلَیْها – به من فرمود:((اى اُمّ هانى ! آمده اى از على (علیه السلام ) شکایت کنى که دشمنان خدا و دشمنان رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) را ترسانده است ؟!)).
رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:
((قَدْ شَکَّرَ اللّهُ لِعَلِی سَعْیَهُ وَآجَرْتُ مَنْ اَجارَتْ اُمُ هانِى لِمَکانِها مِنْ عَلىِّ ابْنِ اَبِیطالِبٍ)).
((خداوند رفتار على (علیه السلام ) را به خوبى پذیرفت و من پناه دادم کسانى را که اُمّ هانى به آنان پناه داده است به خاطر خویشاوندى او با على (علیه السلام )).
پاکسازى حرم از بت
وقتى که رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) وارد مسجدالحرام (کنار کعبه ) شد، دید ۳۶۰ بت در آنجا نهاده شده که بعضى از آنها را با بعضى دیگر به وسیله سرب ، به هم چسبانده اند، به امیرمؤ منان على (علیه السلام ) فرمود:((مشتى از ریگ زمین را به من بده ))، على (علیه السلام ) مشتى از خاک و ریگ از زمین برداشت و به پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) داد، رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آن ریگها را به روى بتها مى پاشید و مى فرمود:
(وَقُلْ جاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً ).
((و بگو حق فرا رسید و باطل نابود شد، و قطعا باطل نابود شدنى است )). (۱۰۳)
همان دم همه آن بتها سرنگون شدند، سپس پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) دستور داد آنها را از مسجد بیرون بردند و شکستند و به دور ریختند.
آنچه از رفتار على (علیه السلام ) در جریان فتح مکّه ذکر شد مانند کشتن چند تن از دشمنان خدا در مکّه و ترساندن عدّه اى دیگر و کمک آن حضرت از رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در پاکسازى مسجدالحرام از هرگونه بت و خشونت شدید او در راه خدا و نادیده گرفتن خویشان به خاطر اطاعت فرمان خدا، همه و همه دلیل خصوصیّت حضرت على (علیه السلام ) در امتیازات و فضایل است که هیچ کس د راین جهات ، با او سهیم نبود و او در این فضایل یکتا و بى نظیر بود، چنانکه قبلاً نیز به ذکر خصایص دیگر او پرداختیم .
دلاوریهاى على (ع ) در جنگ حُنَین
پس از فتح مکّه در سال هشتم ، جنگ حُنَین (بر وزن حسین ) پیش آمد که جمعیّت بسیار مسلمین (۱۰۴) نشان مى داد که رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) پیروز مى شود رسول اکرم (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با ده هزار نفر از مسلمین به سوى دشمن حرکت کرد، بیشتر مسلمین گمان مى کردند به خاطر داشتن جمعیّت بسیار و اسلحه کافى ، شکست نمى خورند.
بسیارى جمعیّت مسلمین ، موجب تعجّب ابوبکر شد و گفت :((ما هرگز شکست نمى خوریم و از جهت مشکل کم بودن جمعیّت آسوده ایم )) ولى نتیجه کار برخلاف گمان آنان شد وقتى که سپاه اسلام با مشرکین برخورد نمودند، در همان درگیرى اوّل ، مسلمین غافلگیر شده و همه پا به فرار گذاشتند جز پیامبر و ده نفر دیگر که نه نفر آنان از بنى هاشم بودند و یک نفر به نام ((اَیْمَنْ)) فرزند اُمّ اَیْمَنْ که از غیر بنى هاشم بود و در میدان جنگ ماند و جنگید تا به شهادت رسید.
و نُه نفر از بنى هاشم همچنان استوار با رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ماندند تا سایر مسلمین فرارى ، گروه گروه بازگشتند و به پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) پیوستند و به مشرکین حمله کردند (و آنان را شکست دادند) از این رو به خاطر تعجّب ابوبکر از بسیارى جمعیّت ، خداوند این آیه را نازل فرمود:
(لَقَدْ نَصَرَکُمُ اللّهُ فِى مَوَاطِنَ کَثِیرَهٍ وَیَوْمَ حُنَیْنٍ اِذْ اَعْجَبَتْکُمْ کَثْرَتُکُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْکُمْ شَیْئاً وَضاقَتْ عَلَیْکُمُ الاَْرْضُ بِما رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّیْتُمْ مُدْبِرِینَ ). (۱۰۵)
((خداوند شما را در میدانهاى زیادى یارى کرد (و بر دشمن پیروز شدید) و در روز حنین (نیز یارى نمود) در آن هنگام که فزونى جمعیتشان شما را به اعجاب آورده بود، ولى هیچ مشکلى را براى شما حل نکرد و زمین با همه وسعتش بر شما تنگ شد، سپس پشت به دشمن کرده ، فرار نمودید)).
و بعد مى فرماید:
(ثُمَّ اَنْزَلَ اللّهُ سَکِینَتَهُ عَلَى رَسُولِهِ وَعَلى الْمُؤ مِنِینَ وَاَنْزَلَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها وَعَذَّبَ الَّذِینَ کَفَرُوا وَذلِکَ جَزاءُ الْکافِریِنَ). (۱۰۶)
((سپس خداوند ((سکینه )) (آرامش و اطمینان ) خود را بر رسولش و بر مؤ منان نازل کرد و لشگرهایى فرستاد که شما نمى دیدید و کافران را مجازات کرد و این است جزاى کافران )).
منظور از ((مؤ منین )) در آیه فوق امیر مؤ منان على (علیه السلام ) و افرادى از بنى هاشم هستند که با آن حضرت در میدان جنگ پابرجا ماندند که در آن روز هشت نفر بودند که نهمین آنان امیرمؤ منان على (علیه السلام ) بود، عبّاس (عموى پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ) در طرف راست پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بود، فضل بن عباس در طرف چپ پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) قرار داشت ، ابوسفیان بن حارث (پسر عموى پیامبر) زین استر آن حضرت را از پشت ، نگه داشته بود و امیرمؤ منان على (علیه السلام ) پیش روى آن حضرت با شمشیر مى جنگید و نوفل و ربیعه دو پسر حارث (پسرهاى عموى دیگر پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم )) و عبداللّه پسر زبیر و عتبه و معتب دو پسر ابولهب ، گرداگرد رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بودند و از آن حضرت دفاع مى نمودند و بقیّه مسلمین – غیر از اَیْمَنْ – همه گریختند، چنانکه ((مالک بن عباده عافقى )) در اشعار خود مى گوید:
لم یواس النبى غیر بنى
هاشم عندالسیوف یوم حنین
هرب الناس غیر تسعه رهط
فهم یهتفون بالناس این
ثم قاموا مع النبى على الموت
فابوا زینا لنا غیر شین
وثوى ایمن الامین من القوم
شهیداً فاعتاض قره عین
یعنى :((در روز جنگ حُنین جز بنى هاشم در برابر شمشیرها از رسول خدا ( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) حمایت و جانبازى نکردند. مردم همگى – جز نه نفر – گریختند که این نه نفر خطاب به مردم فریاد مى زدند کجا مى روید؟ سپس این نه نفر تا پاى جان با پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ایستادند و مایه زینت ما شدند نه نکبت ما)).
و اَیْمَنْ (پسر اُم اَیْمَن ) که امین و پاک بود از آن همه جمعیّت پابرجا ماند و به شهادت رسید و روشنى چشم آخرت را به خوشیهاى (زودگذر دنیا) برگزید. هنگامى که رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرار مسلمین را دید به (عمویش ) عباس – که صداى بلند داشت – فرمود:((به این مردم فریاد بزن و پیمان آنان با من را (که در بیعت خود عهد کردند تا به آن وفادار باشند) به یادشان بیاور)).
عباس هرچه توانست فریاد خود را بلند کرد و گفت :
((یا اَهْلَ بَیْعَهِ الشَّجَرَهِ! یا اَهْلَ سُورَهِ الْبَقَرَهِ! اِلى اَیْنَ تَفِرُّونَ؟ اُذْکُروا الْعَهْدَ الَّذِى عاهَدَکُمْ عَلَیْهِ رَسُولُ اللّهِ (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم )).
:((اى پیمان بستگان زیر درخت ! (که در جریان صلح حدیبیه در سال هفتم هجرت این بیعت واقع شد) و اى اصحاب سوره بقره ! (۱۰۷) به کجا فرار مى کنید؟ به یاد آورید پیمانى را که با رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بستید)).
مردم مسلمان ، پشت به جنگ کرده و مى گریختند، شب بسیار تاریکى بود و رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در وسط درّه حُنین قرار داشت و مشرکان که در شکافها و گودالها کمین کرده بودند با شمشیرهاى برهنه و نیزه و کمانهایشان بیرون آمدند و به رسول خدا حمله کردند. نقل مى کنند: رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با یک طرف صورتش به مسلمین نگریست همچون ماه شب چهارده در آن تاریکى بدرخشید سپس فریاد زد:((آن عهد و پیمانى که با خدا بستید کجا رفت ؟!)).
این صدا را به گوش همه رساند، هرکس از مسلمین این صدا را شنید از شدّت شرمندگى ، خود را به زمین افکند، سپس مسلمین به جایگاه اوّل خود بازگشتند و به جنگ با دشمن پرداختند (جنگى تمام عیار و شکننده ).
کشته شدن اَبُو جَرْوَلْ به دست على (ع )
روایت مى کنند: مردى از قبیله هوازن (که از لشکر دشمن بود) در حالى که بر شتر سرخ مو سوار شده بود، جلو آمد، در دستش پرچم سیاهى بود که آن را بر سر نیزه بلندى نهاده بود و پیشاپیش لشگر دشمن با مسلمین مى جنگید و هرگاه درمى یافت که مسلمین پیروز شده اند، بر آنان یورش مى برد و هرگاه یارانش از اطرافش پراکنده مى شدند، آن پرچم را براى افرادى که پشت سرش بودند بلند مى کرد (و آنان را به کمک مى طلبید) آنان به دنبالش حرکت مى کردند و او چنین رجز مى خواند:
اَنَا اَبُو جَرْوَلَ لابُراحُ
حَتّى نُبیِحَ الْیَوْمَ اَوْ نُباحُ
((من ((ابوجرول )) هستم ، و از اینجا برنمى گردم تا امروز اینان (مسلمین ) را تارومار کنیم و یا خود نابود شویم )).
امیرمؤ منان على (علیه السلام ) به او حمله کرد و با شمشیر بر عقب شتر او زد، شتر او درغلتید آن حضرت بى درنگ به خود او حمله کرد و چنان ضربتى به او زد که از پاى درآمد و کشته شد، در حالى که آن حضرت این رجز را مى خواند:
قَدْ عَلِمَ النّاس لَدَى الصَّباحِ
اِنِّى فِى الْهَیْجاءِ ذُو نَصاحِ
((مردم در روزها مى دانند که من در میدان درگیرى و جنگ ، گیرنده هستم (دشمن را با چنگم مى گیرم و او از چنگم رهایى نیابد)).
کشته شدن ابوجرول ، آغاز شکست مشرکین شد و مسلمانان (نیروى جدیدى یافتند) و از هرسو کنار هم آمدند و با تشکیل صف استوار، آماده حمله (سرنوشت ساز) شدند در این وقت رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) این دعا را کرد:
((اَللّهُمَّ اِنَّکَ اَذَقْتَ اَوَّلَ قُرَیْشٍ نَکالاً فَاَذِقْ آخِرَها وَبالاً)).
((خداوندا! تو در آغاز، سختى را بر قریش به عنوان کیفر، چشاندى ، در قسمت آخر (نیز) هلاکت را بر آنان بچشان )).
درگیرى شدیدى بین مسلمین و مشرکان درگرفت ، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) وقتى که این وضع (و فرصت به دست آمده ) را دید بر رکاب زین اسبش ایستاد، به طورى که مسلمانان او را مى دیدند، فرمود:((اَلاَّْنَ حَمِىَ الْوَطِیسُ؛ اکنون تنور جنگ داغ شد (کنایه از اینکه تا تنور داغ است ، باید نان پخت و تا چنین فرصتى به دست آمده باید به دشمن امان نداد)).
سپس فرمود:((من پیامبر هستم و دروغى در آن نیست و من فرزند عبداللّه بن عبدالمطلب هستم )).
چندان نگذشت که دشمنان پشت به جنگ کرده و فرار را برقرار ترجیح دادند و سپاه اسلام ، اسیران جنگى را دست بسته به حضور رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آوردند و هنگامى که امیرمؤ منان على (علیه السلام ) ابوجَرْول را کشت و لشکر دشمن با کشته شدن ابوجَرْوَل (غول دلاورشان )، تارو مار شد، مسلمین ، با پیشتازى حضرت على (علیه السلام ) با شمشیر، دشمنان را سرکوب کردند تا آنجا که على (علیه السلام ) به تنهایى چهل نفر از دشمن را کشت و در همین جریان بود که دشمن شکست سختى خورد و بسیارى از آنان اسیر شدند.
ابوسفیان (صخر بن حرب بن اُمَیّه که در فتح مکه به اسلام گرویده بود و از سربازان اسلام در جنگ حُنَین به شمار مى آمد) جزءِ فراریان مسلمان بود، پسرش معاویه مى گوید:((پدرم را همراه بنى اُمیّه از مردم مکّه دیدم که پا به فرار گذارده است ، بر سرش فریاد زدم که اى پسر حرب ! سوگند به خدا با پسر عمویت (پیامبر) در میدان نماندى و در راه دینت با دشمن نجنگیدى و این عربهاى بیابانى را از حریم خود و خانه ات دور نساختى )).
گفت : تو کیستى ؟
گفتم : معاویه هستم .
گفت : پسر هند.
گفتم : آرى .
گفت : پدر و مادرم به فدایت ! آنگاه ایستاد و گروهى از مردم مکّه به دور او اجتماع کردند و من نیز به آنان پیوستم و به دشمن حمله کردیم و آنان را تارومار نمودیم و رزمندگان اسلام همواره مشرکان را مى کشتند و از آنان اسیر مى گرفتند تا روز بالا آمده و رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمان داد که توقّف کنند (و از جنگ دست بکشند).
خشم رسول خدا (ص ) در مورد کشتن اسیر
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) اعلام کرد که مسلمین حق ندارند اسیرى از دشمن را بکشند، قبیله هذیل ، در جریان فتح مکّه شخصى به نام ((ابن اکوع )) را به عنوان جاسوسى نزد پیامبر( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرستاده بودند تا به آنچه در اطراف پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آگاه مى شود، به قبیله هذیل گزارش دهد، او همین ماءموریت را انجام مى داد و اخبار سرّى ارتش اسلام را به دشمن مى رساند.
همین جاسوس (ابن اکوع ) در جنگ حُنَین که جزءِ سپاه دشمن بود به اسارت سپاه اسلام درآمد، عمر بن خطّاب او را دید، نزد مردى از انصار آمد و گفت :((این دشمن خدا که بر ضدّ ما جاسوسى مى کرد، اکنون اسیر شده است ، او را بکش )).
مرد انصارى ، گردن آن اسیر را زد و او را کشت . این خبر به پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) رسید، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ناراحت شد و فرمود:
((اَلَمْ آمُرُکُمْ اَلاّ تَقْتُلُوا اَسِیراً؛ آیا به شما دستور ندادم که اسیر را نکشید؟)).
بعد از او اسیر دیگرى به نام ((جمیل بن معمّر بن زُهیر)) را کشتند، رسول خدا( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) از این پیش آمد خشمگین شد و براى انصار پیام فرستاد که چرا اسیر را مى کشید؟ با اینکه فرستاده من نزد شما آمد که اسیران را نکشید)).
گفتند:((ما به دستور عمر بن خطّاب او را کشتیم ))، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) از روى اعتراض از آنان روى گرداند تا اینکه عمیر بن وهب با پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) سخن گفت و از آن حضرت خواست تا آنان را ببخشد.
اعتراض در تقسیم غنایم جنگى
(در این جنگ ، غنایم بسیار و بى شمار به دست مسلمین افتاد که در هیچ جنگى آن همه غنایم به دست مسلمین نیفتاده است ). (۱۰۸)
هنگام تقسیم غنایم توسّط رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) مردى بلند قامت قد خمیده اى که اثر سجده در پیشانیش بود، سلام عمومى کرد، بى آنکه به شخص پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) سلام کند و (از روى اعتراض به پیامبر) گفت :((امروز دیدم که با غنایم جنگى چه کردى ؟)).
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:((چگونه دیدى ؟)).
گفت :((ندیدم که در تقسیم غنایم ، رعایت عدالت کنى )).
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) خشمگین شد و به او فرمود:
((وَیْلَکَ! اِذا لَمْ یَکُنِ الْعَدْل عِنْدِى فَعِنْدَ مَنْ یَکُونُ)).
((واى بر تو! وقتى که عدالت نزد من نباشد، پس نزد چه کسى خواهد بود؟)).
مسلمانان به رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) گفتند:((آیا این شخص را نکشیم ؟)) پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:((او را واگذارید که به زودى داراى پیروانى مى شود که از دین بیرون روند همانگونه که تیر از کمان بیرون مى جهد و خداوند پس از من آنان را به دست محبوبترین انسانها به قتل مى رساند، پس امیرمؤ منان على (علیه السلام ) در جنگ نهروان آنان را کشت که شخص مذکور یکى از کشته شدگان بود)). (۱۰۹)
پس از ذکر فرازهایى از جنگ حُنین ، اینک موقعیّت امیرمؤ منان على (علیه السلام ) را در آینه این جنگ بنگر و به رویدادهایى که در این جنگ بروز کرد، خوب بیندیش ، به روشنى درمى یابى که على (علیه السلام ) کانون همه افتخارات و سردار همه امتیازهاى این نبرد بوده است و به ویژگیهایى اختصاص یافته که هیچ کس در آن نقش و سهمى نداشت :
۱ – او در آن هنگام که در ((نبرد حُنین )) همه مسلمین گریختند، با رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در میدان ماند و ثابت قدمى چند نفر دیگر نیز به خاطر استوارى او بود و ما از مجموع ، چنین به دست مى آوریم که على (علیه السلام ) از نظر شجاعت ، پایدارى ، استقامت و دلاورى ، جلوتر از عباس (عمویش ) و فضل پسر عباس و ابوسفیان بن حارث و سایر ثابت قدمان بود؛ زیرا داستانهاى شجاعت و ایثار و جانبازى او بیانگر آن است که هیچ کس را یاراى همسانى با او نبود و استقرار على (علیه السلام ) در جایگاه قهرمانان و کشته شدن قهرمانهاى بى بدیل به دست او، مشهور است که هیچ کدام از استوار ماندگان با رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) داراى این امتیازات نبودند و هیچیک از کشته هاى دشمن به آنان نسبت داده نشد، به این ترتیب به دست مى آوریم که پابرجا ماندن آن چند تن مسلمان نیز به خاطر ثابت قدمى او بود و اگر وجود على (علیه السلام ) نبود، فاجعه جبران ناپذیرى متوجه اسلام مى شد ماندن آن حضرت و استقامت او با رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) باعث بازگشت مسلمین به سوى جنگ و درگیرى شدید آنان با دشمن شد.
۲ – از سوى دیگر کشته شدن ((ابوجَرْوَلْ)) پیشتاز دلاور دشمن به دست على (علیه السلام ) موجب سرافکندگى و شکست سپاه دشمن گردید و به دنبال آن پیروزى مسلمین انجام شد و کشته شدن چهل نفر از مشرکین به دست تواناى على (علیه السلام ) باعث سستى و از هم پاشیدگى و تارومار شدن سپاه دشمن و پیروزى مسلمین بر آنان گردید.
اما آن کسى که بعد از رحلت رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در جریان خلافت و جانشینى ، خود را جلو انداخت او را در این جنگ حُنَین مى بینیم که به زیادى جمعیّت مسلمین ، چشم زد و همین موجب شکست مسلمین (در آغاز جنگ ) گردید و یا یکى از عوامل شکست بود. و رفیق او در کشتن اسیران جنگى ، دست داشت با اینکه رسول خدا( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) از کشتن اسیران نهى کرده بود و با اینکه گناه این قتل به قدرى بزرگ بود که رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) را سخت خشمگین کرد و موجب افسوس آن حضرت گردید و گناه آن را زشت و بزرگ شمرد.
۳ – در رابطه با آن کسى که اعتراض کرد (و گفت در تقسیم بیت المال رعایت عدالت نکردى ) پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) حکم بر او را نشانه حقانیت امیرمؤ منان على (علیه السلام ) در کردارش قرار داد و جنگهاى على (علیه السلام ) را که بعدا اتفاق مى افتاد، بر اساس صحیح اسلامى معرّفى کرده و وجوب اطاعت از على (علیه السلام ) را اعلام نمود و مردم را از خطر مخالفت با آن حضرت هشدار داد و به مردم گوشزد کرد که حقیقت نزد على (علیه السلام ) است و وجود او با حق تواءم است و گواهى داد که آن حضرت ، بهترین انسانهاى بعد از خود مى باشد.
و این شیوه پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در رابطه با على (علیه السلام ) با رفتار غاصبین خلافت با آن حضرت سازگار نیست و مباینت دارد و بیانگر سقوط آنان از کمال به نقص است که نتیجه اش هلاکت و نزدیک به هلاکت است ، تا چه رسد به اینکه رفتار آنان (مخالفین على (علیه السلام ) ) در این جنگ بر کردار مردان خالص ، برترى داشته باشد و یا نزدیک آن باشد.
بنابراین ، نتیجه مى گیریم که : آنان (غاصبان خلافت ) به خاطر کوتاهیهایى که در روند اسلام داشتند از صف مخلصین جدا هستند و نمى توانند شریک امتیازات مردان مخلص باشند.
سیماى على (ع ) در آینه جنگ طائف
[((طائف )) سرزمین حاصلخیزى است که در دوازده فرسخى جنوب شرقى مکّه قرار گرفته است ، فراریان دشمن در جنگ حُنین براى رهایى از ضربات خرد کننده سپاه اسلام ، به سوى طائف گریختند. و داخل قلعه محکم طائف شده و آن را سنگر خود نموده و در کمین مسلمین قرار گرفتند.]
رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به سوى طائف حرکت کرد و چند روز (همراه سپاه اسلام ) قلعه هاى طائف را در محاصره خود درآوردند.
در این ایّام ، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ، على (علیه السلام ) را با جمعى از سواران ، به سوى بخشى از طائف فرستاد و دستور داد که آنچه بیابند پامال کنند و به هربت دست یافتند آن را بشکنند. امیر مؤ منان على (علیه السلام ) همراه جمعى ، روانه آن بخش طائف شدند، در مسیر به جمعیت زیادى از سواران قبیله ((خَثْعَم )) برخورد کردند. مردى از آنان به نام ((شهاب )) در تاریکى آخر شب ، از لشکر دشمن بیرون آمد و به میدان تاخت و مبارز طلبید.
امیرمؤ منان (علیه السلام ) به سوى او رفت در حالى که چنین رَجَز مى خواند:
اِنَّ عَلى کُلِّ رَئِیسٍ حَقّاً
اَنْ یَرْوِى الصَّعْدَهَ اَوْ تُدِقّاً
((به راستى که بر عهده هر رئیسى ، حقّى است که نیزه اش را (از خون دشمن ) سیراب کند، یا نیزه هاى دشمن کوبیده گردد)).
سپس به ((شهاب )) حمله کرد و با یک ضربت اور ا کشت و بعد از آن ، با گروه همراه حرکت کرده و بتها را شکستند و بعد به خدمت رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بازگشتند که رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در آن وقت سرگرم محاصره طائف بود.
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) وقتى که على (علیه السلام ) را دید، تکبیر فتح گفت و دست على را گرفت و به کنارى کشید و مدّتى طولانى با همدیگر به طور خصوصى صحبت کردند.
روایت شده : عمر بن خطّاب وقتى که این منظره را دید، به حضور پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آمد و گفت :((آیا با على رازگویى مى کنى و با او به طور خصوصى همصحبت مى شوى نه با ما؟!)).
پیامبر فرمود:((یا عُمَرُ! ما اَنَا اِنْتَجَیْتُهُ وَلکِنَّ اللّهَ اِنْتَجاهُ؛ اى عمر! من با او آهسته سخن نمى گویم ، بلکه خداوند با او آهسته سخن مى گوید (یعنى رازگویى من با على ( علیه السلام ) به فرمان خداست )).
سپس نافع بن غیلان (یکى از دلاوران دشمن ) همراه گروهى از قبیله ثقیف از قلعه طائف بیرون آمدند، امیرمؤ منان على (علیه السلام ) در دامنه ((وج )) (روستایى نزدیک طائف ) با آنان برخورد کرد، نافع را کشت و با کشته شدن او، مشرکین همراه او گریختند و با این پیشامد، ترس و وحشت سختى بر دل دشمنان افکنده شد، به طورى که جمعى از مشرکین از قلعه طائف بیرون آمده و به حضور رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) رسیدند و قبول اسلام کردند (و به دنبال آن ، قلعه طائف به دست مسلمین فتح گردید)و طائف بیش ازده روز در محاصره پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) و همراهان بود.
چنانکه ملاحظه مى کنید در این جنگ نیز، خداوند على (علیه السلام ) را به ویژگیهایى اختصاص داد که هیچ کس داراى آن نبود و پیروزى به دست آن حضرت انجام گرفت و در جریان رازگویى ، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) رازگویى با على را به خدا نسبت داد و این خود بیانگر اوج عظمت مقام او در پیشگاه ذات اقدس حق است که او را از همگان جدا مى کند و از سوى دیگر، از دشمن او، سخنى سرزد که پرده از درون (پرکینه ) او برداشت و سفره دل او را آشکار ساخت و این جریان مایه عبرت و پند براى صاحبان اندیشه است .
سیماى على (ع ) در جنگ تبوک
[سال نهم هجرت ، ماه رجب بود که به پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) خبر رسید ارتش روم مرکب از چهل هزار سواره نظام با ساز و برگ کامل رزمى در نوار مرزى ((تبوک )) (سوریه کنونى ) مستقر شده اند و این نقل و انتقالات ، حکایت از خطر حمله و تجاوز مى کند.
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بى درنگ به تدارک سرباز و جمع آورى اسلحه پرداخت و خطبه هاى آتشین خواند و دستورهایى داد و خودش همراه سى هزار نفر به سوى سرزمین تبوک حرکت کردند، با توجّه به اینکه فاصله تبوک با مدینه ۶۱۰ کیلومتر است ، سپاه روم ناگهان خود را در برابر قدرت عظیم اسلام دید، و از مرزها عقب نشینى نمود و وانمود کرد که قصد تجاوز ندارد، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) پس از مشورت با یاران و پس از ده یا بیست روز اقامت ، براى تجدید قوا به مدینه بازگشت .]
در آغاز جنگ تبوک ، خداوند به پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) وحى کرد که خودش به سوى تبوک حرکت کند و مردم را براى حرکت به سوى تبوک برانگیزد و به او آگاهى داد که نیازى به جنگ نیست و آن حضرت گرفتار جنگ نخواهد شد و امور، بدون شمشیر رو به راه خواهد شد وقتى که پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) تصمیم خروج از مدینه گرفت ، امیرمؤ منان على ( علیه السلام ) را جانشین خود در مدینه کرد تا از افراد خانواده و فرزندان و مهاجران سرپرستى کند و خطاب به على (علیه السلام ) فرمود:
((یا عَلِىُّ! اِنَّ الْمَدِینَهَ لا تَصْلُحُ اِلاّبِى اَوْبِکَ؛ اى على ! شهر مدینه سامان نیابد، جز به وجود من یا به وجود تو)).
به این ترتیب ، آن حضرت را با کمال صراحت و آشکارا جانشین خود ساخت و امامت على (علیه السلام ) را به روشنى تصریح نمود.
و در این مورد، روایات بسیار رسیده مبنى بر اینکه منافقان وقتى که از جانشینى على (علیه السلام ) با خبر شدند به مقام شامخ او حسد بردند و این موضوع بر آنان گران و سنگین بود که على (علیه السلام ) داراى چنین مقامى شود و دریافتند که با خروج پیامبر( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) على (علیه السلام ) از مدینه نگهدارى مى کند و دشمنان نمى توانند دست طمع بر مدینه بیفکنند (با توجّه به اینکه تقریبا مدینه از مسلمین خالى شده بود و حتّى شخص پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) رفته بودواحتمال خطر هجوم دشمنان ساکن حجاز، به مدینه مرکز اسلام وجود داشت ). منافقین کوشش داشتند که به هر صورتى شده ، على (علیه السلام ) را همراه پیامبر بفرستند، چرا که هدفشان این بود با دورى پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فساد و بى نظمى در مدینه به وجود بیاورند و بانبودن مردى که مردم از او حساب مى برند،بتوانند به هدف شوم خود برسند و حسادت داشتند از اینکه على (علیه السلام ) در مدینه در رفاه و آسایش بسر برد ولى مسلمین دستخوش رنج سفر طولانى و طاقت فرسا گردند، و در این مورد، راه چاره اى مى اندیشیدند، سرانجام شایع کردند که اگر پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ، على (علیه السلام ) را در مدینه به جاى خود گذارده از روى احترام و دوستى نیست بلکه از روى بى مهرى و بى اعتنایى به او، او را با خود نبرده است ، اینگونه به آن حضرت تهمت زدند، همانند تهمت قریش به پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به امورى مانند: مجنون ، ساحر، شاعر و کاهن ، با اینکه خلاف این تهمتها را در مورد رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) مى دانستند، چنانکه منافقین خلاف آنچه را شایع مى کردند، در مورد امیرمؤ منان على (علیه السلام ) مى دانستند و دریافته بودند که على (علیه السلام ) خصوصى ترین افراد در پیشگاه رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) است . و محبوبترین و سعادتمندترین و برترین انسانها در محضر پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) است .
وقتى که امیرمؤ منان على (علیه السلام ) از شایعه سازى منافقین با خبر شد، تصمیم گرفت آنان را تکذیب و رسوا کند و دروغشان را فاش سازد، از مدینه خارج شد و خود را به پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) رساند و به آن حضرت عرض کرد:((منافقین مى پندارند که تو از روى بى مهرى و خشمى که بر من داشته اى ، مرا با خود نبرده اى و مرا جانشین خود در مدینه ساخته اى )).
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به او فرمود:((برادرم ! به جاى خود به مدینه باز گرد؛ چرا که امور مدینه سامان نیابد جز به وسیله من یا به وسیله تو و تو خلیفه و جانشین من در میان خاندانم و هجرتگاهم و دودمانم هستى )).
((اَما تَرْضى اَنْ تَکُونَ مِنِّى بِمَنْزِلَهِ هارُونَ مِنْ مُوسى اِلاّ اَنَّهُ لا نَبِىَّ بَعْدِى )).
((آیا خشنود نیستى که مقام تو نسبت به من همچون مقام هارون نسبت به موسى ( علیه السلام ) باشد جز اینکه بعد از من پیامبرى نخواهد بود)).
و این سخن رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بیانگر چند مطلب است :
۱ – تصریح پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به امامت على (علیه السلام ) .
۲ – انتخاب شخص خاصّ على (علیه السلام ) براى جانشینى ، در میان همه مردم .
۳ – تبیین فضیلتى ویژه براى على (علیه السلام ) که هیچ کس داراى آن نیست و تنها او صاحب این افتخار است .
۴ – پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با این سخن ، تمام آنچه را که هارون در پیشگاه حضرت موسى ( علیه السلام ) داشت براى على (علیه السلام ) ثابت کرد، جز در آنچه را که عرف مردم مى دانند مانند برادرى (تنى و پدر و مادرى ) هارون با موسى و جز آنچه را که شخص پیامبر( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) استثنا کرد که ((مقام نبوّت )) باشد.
و این امور، حاکى از امتیازات خاصّ على (علیه السلام ) در میان مسلمین است که هیچ کس در این امتیازات ، همتاى او و یا همسان و نزدیک به او نیست .
سیماى على (ع ) در جنگ بنى زُبَید
((بنى زُبید)) قبیله اى در سرزمین حجاز بودند که رئیسشان ((عمرو بن معدیکرب )) بود، گاهى دست به شورش و یاغیگرى مى زدند و لازم بود که گوشمال شوند و سر جاى خود بنشینند، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ، على (علیه السلام ) را همراه جمعى براى سرکوبى این قوم سرکش فرستاد.
امیرمؤ منان على (علیه السلام ) در وادى ((کسر)) (نواحى یمن ) با آنان برخورد کرد،بنى زُبید به رئیس خود ((عمرو بن معدیکرب )) گفتند: چگونه خواهى بود آن هنگام که بااین جوان قریشى (على (علیه السلام ) ) دیدار کنى و او از تو باج و خراج بگیرد (یعنى او حاکم گردد و ریاست تو از بین برود – آنان خواستند با این گفتار، او را بر ضدّ على (علیه السلام ) بشورانند).
عمرو بن معدیکرب گفت : اگر با من رو به رو شود به زودى خواهد دید.
عمرو بن معدیکرب ، به میدان تاخت و مبارز طلبید. على (علیه السلام ) به میدان او رفت ، آنچنان فریادى کشید که ((عمرو)) وحشت زده شد و پا به فرار گذاشت ، برادر و برادرزاده اش کشته شدند و همسر او به نام ((ریحانه )) دختر سلامه و زنان دیگرى اسیر سپاه اسلام شدند، آنگاه على (علیه السلام ) ((خالد بن سعید بن عاص )) را جانشین خود بر قبیله بنى زُبید کرد تا زکات اموال آنان را بگیرد و کسانى را که قبول اسلام مى کنند، امان بدهد.
(به این ترتیب یاغیان ، سرکوب شدند و تسلیم حکومت اسلام گشتند).
توطئه اى که خنثى شد
امیرمؤ منان على (علیه السلام ) در میان زنان اسیر، کنیزکى را (بابت خمس غنایم جنگى ) براى خود برگزید. خالد بن ولید (که از على (علیه السلام ) دل پرى داشت از این فرصت سوء استفاده کرد) بریده اسلمى را به حضور پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرستاد و به او گفت ، جلوتر به مدینه نزد پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) برو و به او بگو که على (علیه السلام ) چنین کارى کرده است و هرچه مى خواهى از على (علیه السلام ) بدگویى کن .
((بریده )) جلوتر از سپاه اسلام خود را به مدینه رساند، و با عمر بن خطاب ملاقات کرد، عمر از جریان جنگ و بازگشت او سؤ ال کرد، بریده جریان آمدنش را براى عمر بازگو کرد، عمر گفت :((آرى ، آنچه در دل دارى برو و به پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بگو که به زودى آن حضرت را به خاطر دخترش که همسر على است نسبت به على خشمگین مى یابى )).
بریده اسلمى به حضور پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) رفت و نامه خالد بن ولید را براى پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) خواند، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) خشمگین شد و آثار خشم لحظه به لحظه در چهره اش دیده مى شد.
بریده گفت :((اى رسول خدا! اگر تو مسلمین را اینگونه آزاد بگذارى غنایم (بیت المال ) آنان حیف و میل مى شود)).
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به او فرمود:((واى بر تو اى بریده ! راه نفاق را پیش گرفته اى )).
((اِنَّ عَلىَّ بْنَ اَبِیطالِبٍ (علیه السلام ) یَحِلُّ لَهُ مِنَ الْفَىْءِ مِثْلَ ما یَحِلُّ لِى اِنَّ عَلِىَّ بْنَ اَبِى طالِبٍ خَیْرُ النّاسِ لَکَ وَلِقَوْمِکَ وَخَیْرُ مَنْ اَخْلَفَ بَعْدِى لِکافَّهِ اُمَّتِى …)).
((براى على (علیه السلام ) از غنیمت جنگى ، رواست آنچه را که بر من رواست ، على (علیه السلام ) براى تو و قبیله تو، بهترین انسانهاست و على (علیه السلام ) برترین شخصى است که او را جانشین خود بعد از خودم بر همه امّتم مى کنم …)).
اى بریده ! بپرهیز از اینکه على (علیه السلام ) را دشمن بدارى که در این صورت خدا تو را دشمن بدارد.
بریده مى گوید: از کار خودم به قدرى ناراحت شدم که حاضر بودم زمین دهن باز کند و مرا در کام خود فرو برد و گفتم :((پناه مى برم به خدا از خشم خدا و خشم رسول خدا، اى رسول خدا! براى من از پیشگاه خدا طلب آمرزش کن و دیگر هرگز با على (علیه السلام ) دشمنى نمى کنم و در باره او جز خیر سخنى نمى گویم )).
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) براى او طلب آمرزش کرد (و به این ترتیب توطئه کینه توزان خنثى گردید).
نتیجه اینکه : در آینه این جنگ نیز مى بینیم ، على (علیه السلام ) از ویژگیهایى برخوردار است که احدى در این راستا همسان او نیست ؛ فتح و پیروزى به دست او انجام شده و همگونى او با رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به مرحله اى رسیده که آن حضرت مى فرماید:((آنچه براى من رواست براى على (علیه السلام ) نیز رواست )) و نیز پیوند دوستى رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با على (علیه السلام ) آشکار شد که تا آن وقت آنگونه براى بعضى ، آشکار نبود و برخورد شدید پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با ((بریده اسلمى )) و هشدار آن حضرت به او و هرکسى که کینه على علیه السلام را به دل گیرد و تاءکید او بر دوستى على (علیه السلام ) و رد نیرنگ دشمنان على (علیه السلام ) بر خودشان ، همه و همه بیانگر روشنى بر برترى او بر سایر مردم در پیشگاه خدا و در محضر رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) است ، و حکایت از آن دارد که على (علیه السلام ) سزاوارترین مردم به جانشینى از رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بعد از اوست و مخصوصترین و برگزیده ترین انسانها در پیش پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) مى باشد.
سیماى على (ع ) در جنگ ذات السّلاسل
[یکى از جنگهایى که مورّخین آن را از رویدادهاى سال هشتم هجرت ضبط کرده اند، جنگ ((ذات السّلاسل )) است که در وادى شنزار نزدیک مکّه واقع شد و سپاه اسلام به فرماندهى امیرمؤ منان على (علیه السلام ) پیروز گردید].
توضیح اینکه : مرد عربى در مدینه به حضور رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آمد و در پیش روى آن حضرت زانو زد و نشست و گفت :((نزد تو آمده ام تا براى تو خیراندیشى کنم )).
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:((خیراندیشى تو چیست ؟)).
مرد عرب گفت : جمعیّتى (حدود دوازده هزار نفر) از اعراب در بیابان شنزار اجتماع کرده اند و تصمیم دارند شبانه به مدینه حمله کنند (سپس اوصاف آنان را براى پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ذکر کرد).
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:((فریاد بزنند و مردم را به مسجد بخوانند)). به دنبال این اعلام ، مسلمانان به مسجد آمدند، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بالاى منبر رفت و پس از حمد و ثناى خدا فرمود:((اى مردم ! این (لشگر) دشمن خداست که مى خواهد شبانه به شما حمله کند، کیست که به جنگ آنان برود و آنان را از حرکت باز دارد))؟.
جمعى از صُفّه نشینان (همانها که از مکّه به مدینه مهاجرت کرده بودند و در کنار صُفّه هاى مسجد سکونت داشتند) گفتند:((اى رسول خدا! ما آماده ایم تا به سوى آنان برویم ، هرکس را بخواهى فرمانده ما قرا بده تا تحت فرماندهى او، حرکت کنیم )).
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بین آنان و غیر آنان قرعه زد و قرعه به نام هشتاد نفر افتاد. آنگاه ابوبکر را طلبید و پرچم را به دست او داد و فرمود:((پرچم را بگیر و به سوى قبیله بنى سلیم که نزدیک سرزمین ((حَرَّه )) هستند برو)).
ابوبکر همراه سپاه اسلام به سوى شورشیان حرکت کردند تا به نزدیک سرزمین آنان رسیدند که در آن سرزمین ، سنگ بسیار بود و لشگر دشمن در وسط درّه قرار داشت که فرود آمدن به آن سخت و دشوار بود، وقتى که ابوبکر با همراهان به آن درّه رسیدند و خواستند سرازیر شوند، دشمنان به سوى ابوبکر و همراهانش تاختند و او را وادار به عقب نشینى و فرار نمودند و در این درگیرى جمعیّت بسیارى از مسلمین به شهادت رسیدند. ابوبکر با همراهان به مدینه بازگشتند و به حضور پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) رسیده و جریان را به عرض رساندند.
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) این بار پرچم را به عمر بن خطّاب داد و او را به جنگ با دشمن فرستاد. عمر با همراهان به سوى دشمن ، حرکت کردند، سربازان دشمن در پشت سنگها و درختها، کمین نموده بودند، همینکه عمر خواست به آن درّه سرازیر گردد، دشمنان از کمین بیرون آمدند و به مسلمین حمله کردند و آنان را شکست دادند (و آنان به مدینه بازگشتند) رسول اکرم (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) از این حوادث دردناک ، بسیار ناراحت شد.
((عمروعاص )) گفت :((اى رسول خدا! این بار مرا (پرچمدار کن و) به سوى دشمن بفرست ؛ زیرا جنگ یک نوع نیرنگ است ، شاید من از شیوه نیرنگ بتوانم بر دشمن ضربه بزنم ، رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) عمروعاص را همراه گروهى روانه کرد که ابوبکر و عمر نیز همراه گروه بودند، وقتى که به مرز آن درّه رسیدند، (قبل از به کارگیرى نیرنگ عمروعاص ) دشمن پیشدستى کرد و به سپاه اسلام حمله نمود، آنان را شکست داد و جماعتى از مسلمین به شهادت رسیدند و بقیّه با این وضع به مدینه بازگشتند.
این بار رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) امیر مؤ منان على (علیه السلام ) را به حضور طلبید و پرچمى براى او بست و فرمود:((اَرْسَلْتُهُ کَرّاراً غَیْرَ فَرّارٍ؛ فرستادم على را که حمله کننده اى است که پشت به دشمن نمى کند)).
سپس این دعا را درباره على (علیه السلام ) کرد، دستها را به آسمان بلند نمود و عرض کرد:((خدایا! اگر مى دانى که من رسول و فرستاده تو هستم ، مرا با یارى على (علیه السلام ) حفظ کن و آنچه خود دانى به او بده )) و سپس آنچه خواست در حقّ على (علیه السلام ) دعا کرد.
حضرت على (علیه السلام ) پرچم را به دست گرفت (و همراه سپاه ) حرکت کرد و رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) او را تا مسجد احزاب بدرقه نمود و گروهى را که ابوبکر و عمر و عمروعاص نیز بودند، همراه على (علیه السلام ) به سوى جبهه روانه ساخت .
على (علیه السلام ) با همراهان به سوى عراق رهسپار شد و در مسیر راه ، همه جا على (علیه السلام ) در کنار جادّه مى رفت ، سپس آنان را در یک راه دشوارى برد و از آنجا آنان را به دهانه آن درّه (که دشمن در وسط آن درّه بود) آورد (۱۱۰) وقتى که نزدیک سپاه دشمن رسید، فرمان داد که یاران ، دهان اسبان خود را ببندند (۱۱۱) و آنها را در جاى مخصوصى نگهداشت و فرمود:((از اینجا حرکت نکنید)). و خودش پیشاپیش سپاه حرکت کرد و در یک سوى سپاه ایستاد و همانجا توقّف کردند تا سپیده سحر دمید، هماندم از چهار طرف به دشمن حمله کردند، دشمن ناگهان دریافت که غافلگیر شده و قادر به دفاع از خود نیست و در نتیجه دشمنان ، تار و مار شدند و مسلمین بر آنان پیروز گشتند و سوره ((عادیات )) (صدمین سوره قرآن ) در شاءن آنان نازل گردید. (۱۱۲)
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) قبل از بازگشت سپاه اسلام ، پیروزى مسلمین را به اصحابش مژده داد، و دستور فرمود که :((به استقبال امیرمؤ منان على (علیه السلام ) بروند)).
مسلمین مدینه ، در حالى که پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) پیشاپیش آنان بود به استقبال على (علیه السلام ) شتافتند. و دو صف را براى استقبال تشکیل دادند. هنگامى که سپاه اسلام فرارسیده همینکه چشم على (علیه السلام ) به پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) افتاد (به احترام پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) از اسب پیاده شد) پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به على (علیه السلام ) فرمود:
((اِرْکَبْ فَاِنَّ اللّهَ وَرَسُولَهُ عَنْکَ راضِیانِ؛ ((سوار شو که خدا و رسولش از تو خشنودند)).
على (علیه السلام ) از شنیدن این مژده بر اثر خوشحالى اشک شوق ریخت و گریه کرد، در اینجا بود که پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به على (علیه السلام ) رو کرد و این گفتار تاریخى را فرمود:
((یا عَلِىُّ! لَوْلا اَنَّنى اَشْفَقُ اَنْ تَقُولَ فِیکَ طَوائِفٌ مِنْ اُمَّتِى ماقالَتِ النَّصارى فِى الْمَسِیحِ عِیسَى بْنِ مَرْیَمَ (علیه السلام ) لَقُلْتَ فِیکَ مَقالاً لا تَمُرُّ بِمَلاٍ مِنَ النّاسِ الاّ اَخَذُوا التُّرابَ مِنْ تَحْتِ قَدَمَیْکَ لِلْبَرَکَهِ)).
((اگر ترس آن نداشتم که گروهى از امّت من ، مطلبى را که مسیحیان درباره حضرت مسیح (علیه السلام ) مى گویند (۱۱۳) ، درباره تو بگویند، در حقّ تو سخنى مى گفتم که از هرجا عبور کنى ، خاک زیرپاى تو را براى تبرّک برگیرند)).
در این جنگ نیز فتح به دست على (علیه السلام ) انجام گرفت ، پس از آنکه افراد دیگر با شکست و شرمندگى بازگشتند و در میان همه مسلمین تنها حضرت على (علیه السلام ) به تمجید و مدح مخصوص رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) اختصاص یافت ، مدحى که بیانگر فضایل و مناقبى است که هیچ کس به چنین فضایلى دست نیافت و اَحَدى شایسته چنین تعریفى نشده و نخواهد شد.
سیماى على (ع ) در جریان مُباهِله
پس از آنکه بعد از فتح مکّه و پیروزیهاى دیگر به دنبال آن اسلام (به طور سریع و وسیع ) گسترش یافت و پایه هاى آن پى ریزى و استوار گشت و داراى شکوه و قدرت چشمگیر شد، از اطراف و اکناف ، گروهها و هیاءتهایى به مدینه آمده و به حضور رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) شرفیاب مى شدند، بعضى رسما قبول اسلام مى کردند و بعضى امان مى خواستند (تا در امنیت حکومت اسلامى آسوده خاطر باشند) یکى از این هیاءتها که از نجران (مرکز مسیحیان و روحانیّون مسیحى واقع در یکى از نواحى یمن ) به مدینه آمد، هیاءت مسیحیان بود.
کشیش بزرگ مسیحیان به نام ((ابوحارثه )) همراه سى نفر از مسیحیان این هیاءت را تشکیل مى داد، افراد برجسته اى همچون ((عاقب )) ، ((سیّد)) و ((عَبْدُالْمَسِیح )) نیز این هیاءت را همراهى کردند اینان در حالى که لباس ابریشمى و صلیب پوشیده بودند، هنگام نماز عصر (۱۱۴) وارد مدینه شدند پس از آنکه پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) نماز عصر را با جماعت خواند، هیاءت مزبور که در پیشاپیش آنان اُسْقف اعظم مسیحیان (ابوحارثه ) قرار داشت ، به حضور رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) رسیدند و بحث و مذاکره شروع شد، به این ترتیب :
اسقف :اى محمد!نظرشمادرباره حضرت مسیح عیسى بن مریم (علیه السلام ) چیست ؟
پیامبر:((مسیح بنده خداست و خداوند او را از میان بندگانش برگزیده و انتخاب نموده است )).
اسقف : اى محمد! آیا براى مسیح (علیه السلام ) پدرى که موجب تولّد او شده باشد سراغ دارى ؟
پیامبر:((آمیزش و جریان زناشویى در کار نبوده ، تا او داراى پدر باشد)).
اسقف : پس چگونه مسیح (علیه السلام ) را مخلوق مى دانى با اینکه هیچ بنده مخلوقى دیده نشده جز اینکه بر اساس زناشویى بوده و پدر داشته است ، در پاسخ این سؤ ال این آیات به پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) نازل شد:
(اِنَّ مَثَلَ عِیسى عِنْدَ اللّهِ کَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ # اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّکَ فَلاتَکُنْ مِنَ الْمُمْتَرِینَ # فَمَنْ حاجَّکَ فِیهِ مِنْ بَعْدِ ماجاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوا نَدْعُ اَبْنائَنا وَاَبْنائَکُمْ وَنِسائَنا وَنِسائَکُمْ وَاَنْفُسَنا وَاَنْفُسَکُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَى الْکاذِبِینَ ). (۱۱۵)
((مثل عیسى نزد خدا همچون مثل آدم است که او را از خاک آفرید و سپس به او فرمود: موجود باش ، او هم فورا موجود شد، اینها حقیقتى است از جانب پروردگار تو، بنابراین ، از تردید کنندگان مباش . هرگاه بعد از علم و آگاهى که (درباره مسیح ) به تو رسیده (باز) کسانى با تو به محاجّه و ستیز برخیزند، به آنان بگو بیایید ما فرزندان خود را دعوت مى کنیم ، شما هم فرزندان خود را، ما زنان خویش را دعوت مى کنیم ، شما هم زنان خود را، ما از نفوس خود دعوت مى کنیم ، شما هم از نفوس خود دعوت کنید، آنگاه مباهِله مى کنیم و لعنت خود را بر دروغگویان قرار مى دهیم )).
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) این آیات را براى هیاءت مسیحیان خواند [پس از گفت و شنود، هیاءت مسیحیان به پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) گفتند سخنان شما ما را قانع نکرد ما حاضریم با شما مباهله کنیم ].
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آنان را دعوت به مباهله کرد (۱۱۶) و فرمود:((خداوند به من خبر داده که بعد از مباهله ، بر آن کسى که طرفدار باطل است ، عذاب مى رسد و به این وسیله حقّ از باطل تشخیص داده مى شود)).
اسقف در این باره با ((عبدالمسیح و عاقب )) به مشورت پرداخت و تصمیمشان بر این شد که تا صبح فردا پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به آنان مهلت دهد.
اسقف در جلسه سرّى خود به هیاءت همراه گفت :((فردا نگاه کنید ببینید اگر محمّد( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با فرزندان و خاندان خود براى مباهله آمد، از مباهله با او خوددارى کنید و اگر با یاران و اصحابش آمد، با او مباهله کنید و نترسید که ادّعایش بر چیزى (محکم ) استوار نیست )).
فرداى آن روز فرا رسید، دیدند محمّد (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) از خانه بیرون آمد در حالى که دست امیرمؤ منان على (علیه السلام ) را گرفته و حسن و حسین (علیهماالسلام ) در جلو و فاطمه – سلام اللّه علیها – در پشت سر براى مباهله مى آیند.
هیاءت مسیحى که در پیشاپیش آنان اسقف بود، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) را با عدّه اى دیدند، اسقف پرسید:((همراهان او کیستند؟)).
شخصى به اوگفت : این (اشاره به على (علیه السلام ) ) پسر عمو و داماد محمّد (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) و پدر دو پسرش ، على (علیه السلام ) است که محبوبترین انسانها در نزد پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) مى باشد. و این دو کودک ، دو پسر دخترش است که پدرشان على (علیه السلام ) است و محبوبترین افراد نزد پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) هستند و آن زن دخترش فاطمه – سلامُ اللّه علیها – است که عزیزترین و نزدیکترین انسانها در پیشگاه رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) مى باشد.
اسقف به عاقب و سیّد و عبدالمسیح نگاه کرد و گفت :((به محمّد (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بنگرید که با مخصوصترین و نزدیکترین خاندان خود براى مباهله آمده است و با کمال اطمینان به اینکه حق با اوست آمده اگر او ترس از برهان خود و عذاب داشت سوگند به خدا آنان را با خود نمى آورد، از مباهله با او بپرهیزید، سوگند به خدا! اگر به خاطر رابطه با قیصر (شاه روم ) نبود، من قبول اسلام مى کردم ، ولى با او مصالحه کنید و با صلحنامه ، مطلب را خاتمه دهید و سپس به وطن خود بازگردید و درباره خود بیندیشید)).
آنان گفتند:((ما مطیع فرمان تو هستیم )).
اسقف به حضور پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آمد و عرض کرد:((ما حاضر به مباهله نیستیم ، با ما صلح کن به هر شرطى که خودت انتخاب مى کنى )).
رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با آنان مصالحه کرد که : آنان هر سال دو هزار جامه نو (هر حلّه معادل چهل درهم تمام عیار) (۱۱۷) به حکومت اسلامى بپردازند که ارزش هر جامه نو (حُلّه ) چهل درهم تمام عیار مى باشد و در مورد کم و زیاد شدن قیمت پارچه ، معیار همان چهل درهم باشد و آن حضرت صلحنامه را براى آنان نوشت و آنان آن را گرفتند و به وطن خود (نجران ) بازگشتند. (۱۱۸)
شخصیّت على (ع ) در آیه مباهله
در جریان هیاءت نجران با توجّه به آیه مباهله و حرکت پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) همراه على ( علیه السلام ) و… چهره درخشان على (علیه السلام ) به روشنى دیده مى شود آنجا که در آیه مذکور، وجود مقدّس على (علیه السلام ) به عنوان جان رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) معرّفى شده است (وَاَنْفُسَنا) و این مطلب نشان دهنده وصول آن حضرت به درجه نهایى کمال است ، تا آنجا که در کمال مقام و عصمت ، مساوى و همسان پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ذکر شده و خداوند متعال ، او و همسر و فرزندانش – با وجود خردسالیشان – را حجّت و نشانه صدق نبوّت پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) و برهان و دلیل روشن دینش قرار داد و تصریح کرد که حسن و حسین (علیهماالسلام ) پسران پیامبرند و مقصود از زنان در خطاب آیه ((وَنِسائَنا))، فاطمه – سَلامُ اللّهِ عَلَیْها – مى باشد که پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در مباهله و احتجاج ، آنان را با خود آورد. و این جریان ، فضیلت ویژه اى است براى على (علیه السلام ) که هیچ کس از امّت ، در این فضیلت با او سهیم نیست و در مفهوم معنوى آن ، احدى همسان و همگون على (علیه السلام ) و یا نزدیک به آن نیست و این نیز از ویژگیهاى منحصر به فرد مقام امیرمؤ منان على (علیه السلام ) همچون سایر ویژگیهایى است که قبلاً خاطرنشان شد.
نگاهى به قضاوتهاى على (ع )
روایاتى که بیانگر ماجراها و داوریهایى در دین و احکام دین است و آگاهى به آنها براى همه مؤ منان لازم مى باشد و از امیرمؤ منان على (علیه السلام ) نقل شده – غیر از آنچه قبلاً در مورد تقدّم و سبقت على (علیه السلام ) در علم و فهم و شناخت بر دیگران ذکر شد – و روایاتى که درباره پناهنده شدن دانشمندان از اصحاب را در مسائل دشوار و پیچیده ،به آن حضرت ثابت مى کند و حاکى از سرفرود آوردن بزرگان اصحاب در برابر عظمت مقام علمى على (علیه السلام ) مى باشد، به قدرى بسیار است که از حوصله شمارش بیرون است و دستیابى بر همه آن ممکن نیست ، ما به خواست خدا در اینجا به ذکر چند نمونه مى پردازیم ، نخست در این باره به آیات قرآن توجّه کنید:
قرآن و مساءله تقدّم آنان که برترند
رسول اکرم (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در زمان زندگى خود، فضایل و ویژگیهاى خاصّ امیرمؤ منان على (علیه السلام ) را بیان کرد و شایستگى امام على (علیه السلام ) را براى مقام جانشینى و امامت ، به گوش همگان رساند و تبیین نمود که برترى و تقدّم ، از آن کسى است که استحقاق آن را داشته باشد و او جز على (علیه السلام ) نیست ؛ چنانکه ظاهر آیات قرآن بر این مطلب گواهى مى دهد و معانى بلند قرآن نیز نشانه صادقى بر این مطلب است . قرآن در یک جا مى فرماید:
(… اَفَمَنْ یَهْدِى اِلَى الْحَقِّ اَحَقُّ اَنْ یُتَّبَعَ اَمْ مَنْ لا یَهدِى اِلاّ اَنْ یُهْدَى فَمالَکُمْ کَیْفَ تَحْکُمُونَ ). (۱۱۹)
((آیا کسى که هدایت به حق مى کند براى پیروى شایسته تر است یا آن کس که خود هدایت نمى شود، مگر هدایتش کنند، شما را چه مى شود چگونه داورى مى کنید؟)).
و در مورد دیگر در قصّه طالوت مى فرماید:
(وَقالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ اِنَّ اللّهَ قَدْ بَعَثَ لَکُمْ طالُوتَ مَلِکاً قالُوا اَنّى یَکُونُ لَهُ الْمُلْکُ عَلَیْنا وَنَحْنُ اَحَقُّ بِالْمُلْکِ مِنْهُ وَلَمْ یُؤْتَ سَعَهً مِنَ الْمالِ قالَ اِنَّ اللّهَ اصْطَفاهُ عَلَیْکُمْ وَزادَهُ بَسْطَهً فِى الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ وَاللّهُ یُؤْتِى مُلْکَهُ مَنْ یَشاءُ وَاللّهُ واسِعٌ عَلِیمٌ ). (۱۲۰)
و پیامبر آنان (اشموئیل ) به آنان (بنى اسرائیل ) گفت : خداوند طالوت را براى زمامدارى شما برگزیده است ، گفتند: چگونه او بر ما حکومت داشته باشد با اینکه ما از او شایسته تریم و او ثروت زیادى ندارد، گفت : خداوند او را بر شما برگزیده و علم و (قدرت ) جسم او را وسعت بخشیده ، خداوند ملکش را به هرکس بخواهد مى بخشد و احسان خداوند وسیع و (او از لیاقت افراد براى مقامات ) آگاه است )).
خداوند در این آیات آن را شایسته تقدم بر سایرین قرار داده که به او ((علم وسیع و قدرت بیشتر جسمى )) داده باشد وبر همین اساس او را بر همگان برگزیده است .
و این آیات موافق با دلایلى عقلى هستند مبنى بر اینکه : آنکه آگاهتر است در حیازت مقام امامت بر دیگران که در علم با او مساوى نیستند تقدّم و برترى دارد و دلالت آشکار دارند بر اینکه مقدّم داشتن امیرمؤ منان على (علیه السلام ) در مورد جانشینى از رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) و امامت اُمّت بر همه مسلمین واجب است ، چرا که او در علم و شناخت ، بر دیگران برترى و تقدّم دارد، ولى دیگران به پایه او نمى رسند.
دعاى پیامبر (ص ) در شاءن على (ع )
یکى از حوادثى که در رابطه با على (علیه السلام ) در زمان زندگى رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) رخ داد، وقتى بود که پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) على (علیه السلام ) را براى داورى بین مسلمین یمن برگزید. و او را به سوى یمن فرستاد تا احکام دین و حلال و حرام را به آنان بیاموزد و بر اساس احکام و دستورات قرآن به آنان حکومت و داورى نماید، على (علیه السلام ) به رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) عرض کرد:
((اى رسول خدا! مرا به داورى و قضاوت بین مردم یَمَن گماشتى ، با اینکه من جوانى هستم که آگاهى به همه داوریها ندارم )).
پیامبر فرمود:((نزدیک من بیا))، على (علیه السلام ) نزدیک رفت ، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) دست خود را بر سینه او نهاد و گفت :((اَللّهُمَّ اهْدِ قَلْبَهُ وَثَبِّتْ لِسانَهُ؛ خدایا! دل على را رهنمایى کن و زبانش را استوار بدار)).
على (علیه السلام ) مى گوید:((بعد از این جریان (و دعا) هرگز در قضاوت بین دو نفر، شک نکردم و دو دل نشدم ))، اکنون در اینجا به ده نمونه از داوریهاى على (علیه السلام ) توجّه کنید.
ده نمونه از قضاوتهاى على (ع )
۱ – حلّ مشکل با قرعه
وقتى على (علیه السلام ) به یمن رفت و در آنجا استقرار یافت و به حکومت و داورى از جانب رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) پرداخت ، دو مرد براى داورى نزد آن حضرت آمدند، آنان با شرکت هم کنیزکى را خریده بودند و به طور مساوى هرکدام مالک نیمى از او بودند، آنان بر اثر جهل به احکام ، هردو در ((طُهر واحد)) (فاصله بین دو خون حیض ) با او آمیزش کردند، به خیال اینکه این کار جایز است و این ناآگاهى به مسایل از آن جهت بود که آنان تازه مسلمان بودند و اطّلاعاتشان به احکام دین ، اندک بود.
آن کنیز، حامله شد و سپس پسرى از او متولّد شد و آن دو نفر در مورد آن پسر نزاع کردند و هریک از آنان مى گفت من پدر او هستم و او پسر من است ، به حضور على ( علیه السلام ) آمده و از آن حضرت خواستند تا داورى کند.
على (علیه السلام ) آن پسر را بین آن دو نفر قرعه زد، قرعه به نام یکى از آنان افتاد و على ( علیه السلام ) آن پسر را به او واگذار کرد و او را الزام کرد که نصف قیمت آن پسربچه را اگر برده است به شریک خود بپردازد و فرمود:
((اگر مى دانستم شما از روى آگاهى دست به این کار زدید (و آمیزش حرام را انجام دادید) در مجازات شما، سختگیرى بیشتر مى نمودم )).
خبر این داستان به پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) رسید، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) صحّت داورى على (علیه السلام ) را امضا کرد و همین داورى را در اسلام مقرّر کرد و سپس فرمود:
((اَلْحَمْدُ للّهِِ الَّذى جَعَلَ مِنّا اَهْلَ الْبَیْتِ مَنْ یَقْضِى عَلى سُنَنِ داوُدَ (علیه السلام ) وَسَبِیلِهِ فِى الْقَضاءِ)).
((حمد و سپاس خداوندى را که در میان ما خاندان نبوّت ، کسى را قرار داد که طبق سنّت و روش حضرت داوود (علیه السلام ) قضاوت مى کند)).
یعنى قضاوت او بر اساس الهام الهى است که همسان وحى است و داورى على ( علیه السلام ) همانند آن است که دستور صریح از طرف خدا آمده باشد.
۲ – داورى در مورد گاوى که الاغى را کشت
در روایات آمده : دو نفر مرد به حضور رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) رسیدند، یکى از آنان گفت : اى رسول خدا! گاو این شخص ، الاغ مرا کشته است در این باره بین ما قضاوت کن .
رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:((نزد ابوبکر بروید تا او قضاوت کند)). آنان نزد ابوبکر رفتند و جریان خود را به او گفتند. ابوبکر گفت چرا نزد رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) نرفته اید و نزد من آمده اید؟.
گفتند: به حضور آن حضرت رفتیم او ما را به نزد شما فرستاد.
ابوبکر گفت : حیوانى ، حیوانى را کشته است چیزى بر گردن صاحب حیوان کشنده نیست !!
آنان به حضور رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بازگشتند و قضاوت ابوبکر را به عرض آن حضرت رساندند.
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:((نزد عمر بن خطاب بروید تا او در این باره قضاوت کند)).
آنان نزد عمر رفته و جریان را گفتند، او گفت : چرا نزد رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) نرفته اید و به اینجا آمده اید؟
گفتند: به حضور رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) رفتیم ، او ما را نزد شما فرستاد.
عمر گفت : چرا پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) شما را نزد ابوبکر نفرستاد؟.
گفتند: نزد او نیز فرستاد.
عمر گفت : او چه گفت ؟.
گفتند: ابوبکر گفت : حیوانى ، حیوان دیگر را کشته است و چیزى بر گردن صاحب حیوان کشنده نیست .
عمر گفت : به نظر من نیز همین است که ابوبکر گفته !!
آنان به حضور رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بازگشتند و همه جریان را به عرض آن حضرت رساندند.
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به آنان فرمود:((به حضور علىّ بن ابیطالب (علیه السلام ) بروید تا او در این مورد قضاوت کند)).
آنان به حضور على (علیه السلام ) رفته و جریان را گفتند.
على (علیه السلام ) فرمود:((اگر گاو به اصطبل و جایگاه الاغ رفته و الاغ را کشته است ، صاحب گاو باید قیمت الاغ را به صاحبش بدهد و اگر الاغ به اصطبل و جایگاه گاو رفته و گاو او را کشته است ، بر گردن صاحب گاو چیزى نیست )).
آن دو مرد به حضور رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بازگشتند و چگونگى قضاوت على (علیه السلام ) را به عرض رساندند.
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:((لَقَدْ قَضى عَلىُ بْنِ اَبِیطالِبٍ بَیْنَکُما بِقَضاءِ اللّهِ عَزَّاسمُهُ)).
((على بن ابیطالب مطابق حکم خداوند متعّال بین شما قضاوت نموده است )).
سپس فرمود:((حمد و سپاس خداوندى را که در میان ما خاندان نبوّت ، مردى را قرار داد که طبق سنّت حضرت داوود (علیه السلام ) در قضاوت داورى مى کند)).
۳و۴ – دونمونه از داوریهاى على (ع )در عصرخلافت ابوبکر
الف : عدم اجراى حدّ در مورد شرابخوار جاهل
از طریق روایات سنّى و شیعه نقل شده : مردى را که شراب خورده بود، نزد ابوبکر آوردند، او تصمیم گرفت تا حد شرابخوارى (هشتاد تازیانه ) را بر او جارى سازد. شرابخوار گفت : من به حرام بودن شراب تاکنون آگاه نبودم .
ابوبکر دست نگهداشت و نمى دانست که چه کند؟ شخصى از حاضران اشاره کرد که در این باره از على (علیه السلام ) سؤ ال شود. ابوبکر شخصى را به حضور على (علیه السلام ) فرستاد که جواب این سؤ ال را بگیرد.
امیرمؤ منان على (علیه السلام ) فرمود:((دو مرد مورد اطمینان از مسلمین را دستور بده به میان مجالس مهاجر و انصار برود و آن شرابخوار را نیز با خود ببرند و مسلمین را سوگند بدهند که آیا شخصى آیه حرمت شرابخوار را و یا سخن پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در مورد حرام بودن شراب را بر این شخص خوانده اند و خبر داده اند یا نه ؟ اگر دو مرد از مسلمین گواهى دادند که آیه تحریم شراب را براى او خوانده اند و یا سخن پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در مورد تحریم شراب را به گوش او رسانده اند، حدّ را بر او جارى ساز وگرنه او را توبه بده و سپس آزادش کن )).
ابوبکر همین کار را انجام داد، هیچ کس از مهاجر و انصار گواهى نداد که آیه قرآن و یا سخن پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) پیرامون حرمت شراب را براى او خوانده باشد، ابوبکر او را توبه داد و سپس آزادش نمود و به این ترتیب قضاوت على (علیه السلام ) را پذیرفت .
ب : سؤ ال از معناى کلمه اى در قرآن
از ابوبکر سؤ ال شد معناى این آیه چیست که خداوند در قرآن مى فرماید:(وَفاکِهَهً وَاَبّاً ) (۱۲۱) ابوبکر معناى ((اَبّْ)) را ندانست و گفت کدام آسمان بر من سایه افکند؟ و یا کدام زمین مرا به پشت گیرد، یا چه کنم در مورد کتاب خدا که چیزى را ندانسته بگویم ، اما ((فاکهه )) که معناى آن را مى دانیم (یعنى میوه ) اما معناى ((اَبّْ)) را خدا داناتر است .
سخن ابوبکر به سمع على (علیه السلام ) رسید فرمود:((عجبا! آیا او نمى داند که ((اَبّ)) یعنى علوفه و چراگاه ؟! و قول خداوند که مى فرماید:(وَفاکِهَهً وَاَبّاً ) بیانگر شمردن نعمتهاى الهى بر بندگانش است ، نعمتهایى از غذا که براى آنان و حیواناتشان آفریده است که به وسیله آن ، جان خود را زنده نگه مى دارند و بدن خود را نیرومند مى سازند)). (فاکهه یعنى : میوه ها براى انسانها، اَبّ یعنى : علوفه و چراگاه براى حیوانات ).
۵ و ۶ – نمونه هاى دیگر در عصر خلافت عمر
نظیر این جریانات در زمان خلافت عمر نیز رخ داده است در اینجا به ذکر چند نمونه بسنده مى شود:
نجات زن دیوانه
در روایات آمده است که : در زمان خلافت ((عمر بن خطاب )) مردى با زن دیوانه اى زنا کرد، گواهان عادل بر این مطلب گواهى دادند، عمر دستور داد تا به آن زن ، حدّ بزنند، ماءمورین ، آن زن را مى بردند تا حدّ (صد تازیانه ) را بر او جارى کنند.
على (علیه السلام ) در مسیر، او را دید و فرمود:((زن دیوانه از فلان قبیله چه کرده بود که او را مى بردند؟))
شخصى به على (علیه السلام ) گفت :((مردى با این زن زنا کرده و فرار نموده است و گواهان عادل گواهى بر این کار داده اند، عمر دستور جارى ساختن حدّ (تازیانه ) بر این زن داده است )).
على (علیه السلام ) فرمود:((این زن را به نزد عمر رد کنید و به عمر بگویید: آیا نمى دانى که این زن دیوانه از فلان طایفه است و پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:
رُفِعَ الْقَلَمُ عَنِ الْمَجْنُونِ حَتّى یُفِیقُ؛ قلم تکلیف از دیوانه برداشته شده تا خوب شود)).
این زن عقل خود را از دست داده است ، پس مجازات ندارد. آن زن را نزد عمر برگرداندند وگفتار على (علیه السلام ) را به عمر رساندند عمر گفت :((خدا در کار على (علیه السلام ) گشایش دهد، نزدیک بود با جارى ساختن حد بر این زن ، هلاک گردم ))، سپس زن را آزاد کرد و گفت :
((لَوْلا عَلِىُّ لَهَلَکَ عُمَرُ؛ اگر على (علیه السلام ) نبود، عمر هلاک مى شد)).
نجات زن حامله :
زن حامله اى را نزد عمر بن خطاب آوردند که زنا کرده بود، عمر دستور داد تا او را سنگسار کنند، على (علیه السلام ) فرمود: فرضا تو بر این زن – بخاطر گناهش تسلّط داشته باشى ، ولى چه تسلّطى بر کودک او در رحمش دارى ؟ با اینکه خداوند در قرآن مى فرماید: (وَلا تَزِرُ وازِرَهٌ وِزْرَ اُخْرى … ) (۱۲۲) ((هیچ گنهکارى بار گناه دیگرى را بر دوش نمى کشد)).
عمر گفت :((لا عِشْتُ لِمُعْضَلَهٍ لایَکُونُ لَها اَبُوالْحَسَنِ؛ در هیچ کار دشوارى زنده نباشم که ابوالحسن (علیه السلام ) در آنجا نباشد)).
سپس عمر گفت :((با این زن چگونه رفتار کنم ؟)).
على (علیه السلام ) فرمود:((او را نگهدار که بچه اش متولّد شود و پس از آن اگر سرپرستى براى بچّه اش یافت ، آنگاه حدّ الهى را بر او جارى کن )).
عمر با دریافت این دستور، شادمان شد و طبق آن رفتار کرد.
۷و۸ – نمونه هایى دیگرازداورى على (ع )درعصرخلافت عثمان
در عصر خلافت عثمان نیز جریاناتى رخ داد که امیرمؤ منان على (علیه السلام ) تنها گره گشاى مشکلات و حوادث بود، به عنوان نمونه :
نجات زنى که همسر پیرمردى شده بود
در روایات سنّى و شیعه آمده است که : پیرمردى با زنى ازدواج کرد و آن زن حامله شد، ولى پیرمرد گمان مى کرد که کارى صورت نداده و از این رو آن بچه در رحم زن را انکار مى نمود و مى گفت از من نیست ، داورى این جریان نزد عثمان برده شد و او حیران مانده بود که چگونه قضاوت کند، به زن گفت :آیا این پیرمرد، مهر دوشیزگى تو را از بین برده است ؟))
زن گفت :((نه )).
عثمان (پیش خود چنین نتیجه گرفت که پس زن زنا کرده ؛ زیرا پیرمرد کارى صورت نداده پس دست بیگانه اى در کار است ) دستور داد که آن زن را حد بزنند (صد تازیانه به جرم زنا به او بزنند).
امیرمؤ منان على (علیه السلام ) به عثمان گفت :((در آلت تناسلى زن دو راه وجود دارد، یکى راه خون حیض و دیگرى راه ادرار، شاید این پیرمرد هنگام آمیزش ، نطفه خود را روى راه حیض ریخته و آن زن از او حامله شده است ، در این باره از پیرمرد بپرسید)).
از او سؤ ال شد، او گفت :((من نطفه خود را بر جلو آلت تناسلى او ریختم ، ولى مهر دوشیزگى او را برنداشتم )).
امیرمؤ منان على (علیه السلام ) فرمود:((بچه در رحم از او و فرزند اوست و راءى من این است که این پیرمرد به خاطر انکار فرزندش ، عقوبت (مجازات ) شود)).
عثمان طبق دستور على (علیه السلام ) رفتار کرد.
حلّ مساءله پیچیده
در روایت آمده مردى کنیزى داشت (مثلاً نام مرد زید بود و نام کنیز هند) با هند آمیزش کرد و پس از مدّتى پسرى از او متولّد شد (مثلاً به نام خالد) سپس زید از هند کناره گرفت و او را همسر غلامش (مثلا به نام سعید) نمود، بعدا زید از دنیا رفت . هند به خاطر فرزندش (خالد) که از زید داشت آزاد شد (زیرا هند از طریق ارث ، ملک پسرش شد و آزاد گردید) از طرفى سعید که غلام زید و شوهر آن زن بود، از طریق ارث به همان پسر (خالد) رسید و بعد خالد نیز مُرد و آن غلام (سعید) از طریق ارث ، به زن رسید و در نتیجه هند مالک شوهرش سعید شد و سعید برده او گردید (بنابراین ، سعید نمى توانست با هند آمیزش کند و بینشان نزاع شد، سعید به هند مى گفت تو زن من هستى و هند به سعید مى گفت : تو برده و غلام من هستى ). براى رفع اختلاف نزد عثمان آمدند، در حالى که سعید مى گفت ((او (هند) زن من است و او را رها نمى کنم )).
عثمان گفت : این حادثه یک مساءله پیچیده اى است ، امیرمؤ منان على (علیه السلام ) که در آنجا حضورداشت فرمود:((از این زن بپرسید که آیا پس از آنکه از طریق ارث ، مالک مرد (سعید) شد آیا آن مرد با او آمیزش کرده است ؟)).
هند گفت :((نه )).
امیرمؤ منان على (علیه السلام ) فرمود: اگر مى دانستم آن مرد آمیزش را (بعد از ارث ) انجام داده است او را مجازات مى کردم و به هند فرمود:((برو که سعید برده تو است و هیچ گونه تسلّطى بر تو ندارد، اگر خواستى او را به غلامى بگیر و اگر خواستى او را آزاد کن و یا بفروش ؛ زیرا او در ملک تو است )).
عثمان داورى على (علیه السلام ) را پذیرفت و طبق آن رفتار کرد.
و رویدادهاى بسیار دیگرى از این قبیل ، در عصر عثمان رخ داد که ذکر همین نمونه ها در این کتاب – که بنایش بر اختصار است – کافى است .
۹و۱۰ – نمونه هایى ازداوریهاى على (ع )در عصر خلافت خود
از جمله حوادثى که پس از عثمان و پس از بیعت مردم با آن حضرت رخ داد و مورد داوریهاى عجیب على (علیه السلام ) واقع شد، نمونه هاى زیر است :
قضاوت درباره دو نفر به هم چسبیده
تاریخ نویسان آورده اند، زنى در خانه شوهرش فرزندى زایید که (از کمر به پایین یک نفر بود) و از کمر به بالا دو بدن و دو سر داشت ، خانواده اش در مورد او تردید داشتند که آیا یک نفر است یا دو نفر، به حضور على (علیه السلام ) آمده و از این جریان سؤ ال کردند تا احکام او (مانند ارث و…) را بدانند.
امیرمؤ منان على (علیه السلام ) فرمود:((وقتى که او خوابید او را امتحان کنید به این نحو که یکى از بدنها و یکى از سرها را بیدار کنید، اگر هردو در یک زمان بیدار شدند، آن دو یک انسان است و اگر یکى از آنان بیدار شد و دیگرى در خواب بود، بدانید که دو شخص هستند و حقشان از ارث به اندازه دو نفر است )).
حلّ یک مساءله ریاضى
((عبدالرّحمن بن حجّاج )) مى گوید: از ابن ابى لیلى شنیدم که مى گفت : امیرمؤ منان على (علیه السلام ) در حادثه اى قضاوت عجیبى کرد که بى سابقه است و آن اینکه :
دو نفر مرد در مسافرت ، با هم رفیق شدند، هنگام غذا در محلى نشستند تا غذا بخورند، یکى از آنان پنج گرده نان از سفره خود بیرون آورد و دیگرى سه گرده نان ، در آن هنگام مردى از آنجا عبور مى کرد او را دعوت به خوردن غذا کردند، او نیز کنار سفره آنان نشست و از آن غذا خوردند، مرد رهگذر پس از خوردن غذا و هنگام خداحافظى ، هشت درهم به آنان داد و گفت : این هشت درهم را به جاى آنچه خوردم به شما دادم و از آنجا رفت ، آن دو نفر در تقسیم پول نزاع کردند، صاحب سه نان مى گفت : نصف هشت درهم مال من است و نصف آن مال تو. ولى صاحب پنج نان مى گفت : پنج درهم آن مال من است و سه درهم آن مال تو است . آنان نزاع و کشمکش خود را نزد على (علیه السلام ) آوردند و داورى را به او واگذار نمودند. على (علیه السلام ) به آنان فرمود:((نزاع و کشمکش در اینگونه امور، از فرومایگى و پستى است ، صلح و سازش بهتر است ، بروید سازش کنید)).
صاحب سه نان گفت :((من راضى نمى شوم مگر به آنچه حقیقت است و شما در این باره قضاوت به حق کنید)).
امیرمؤ منان على (علیه السلام ) فرمود:((اکنون که تو حاضر به سازش نیستى و حقیقت را مى خواهى ، بدانکه حق تو از آن هشت درهم ، یک درهم است )).
او گفت :((سبحان اللّه ! چطور، حقیقت اینگونه است ؟!)).
حضرت على (علیه السلام ) فرمود:((اکنون بشنو تا توضیح دهم : آیا تو صاحب سه نان نبودى ؟)).
او گفت : چرا من صاحب سه نان هستم ؟.
على (علیه السلام ) فرمود:((رفیق تو صاحب پنج نان است ؟)).
او گفت : آرى . على (علیه السلام ) فرمود:((بنابراین ، این هشت نان ، ۲۴ قسمت (با توجّه به سه نفر خورنده ) مى شود (۱۲۳) تو (صاحب سه نان ) هشت قسمت نانها را خورده اى و رفیق تو نیز هشت قسمت را خورده و مهمان نیز هشت قسمت را خورده است و چون آن مهمان هشت درهم به شما دو نفر داده ، هفت درهم آن مال رفیق تو (صاحب پنج نان ) است و یک درهم آن مال تو (صاحب سه نان ) است )).
آن دومرددر حالى که حقیقت مطلب را دریافتند، از محضر على (علیه السلام ) رفتند.
فضایل و معجزات على (ع )
اخبار على (ع ) از آینده
آیات روشن خدا در شاءن على (علیه السلام ) ویژگیهایى که خداوند مخصوص على ( علیه السلام ) نموده و معجزه هایى که از او دیده شده دلیل بر صدق امامت او و وجوب پیروى از او و تثبیت حجّت بودن آن حضرت مى باشد اینگونه آیات و معجزات از جمله رویدادهاى ویژه اى است که خداوند، پیامبر و رسولان خود را به وسیله آنها از دیگران امتیاز بخشید و آنها را نشانه هاى صدق آنان قرار داد.
قسمتى از این آیات و نشانه ها در مورد امیرمؤ منان على (علیه السلام ) از روایات بسیار به دست مى آید، مانند اینکه آن حضرت از حوادث آینده خبر مى داد، با اینکه کاملاً آن حوادث پوشیده بودند و یا اصلاً در وقت خبر دادن وجود نداشتند و بعد دیده مى شد که خبر او کاملاً مطابق آن است که خبر داده بود و این موضوع از روشنترین معجزات پیامبران (علیهم السلام ) بوده آیا به گفتار خداوند در قرآن توجّه ندارید که حضرت عیسى ( علیه السلام ) را با اعطاى معجزات روشن و نشانه هاى عجیب که دلالت بر صدق نبوّت اوداشت مجهّزکرد به طورى که حضرت مسیح (علیه السلام ) به امّت خودمى گفت :(…وَاُنَبِّئُکُمْ بِما تَاءْکُلُونَ وَما تَدَّخِرُونَ فِى بُیُوتِکُمْ … ). (۱۲۴)
((و از آنچه مى خورید و در خانه خود ذخیره مى کنید به شما خبر مى دهم )).
و نظیر آن را که از نشانه هاى شگفت انگیر صدق پیامبر اسلام (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) است ، در مورد پیامبر اسلام (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) قرارداد از جمله : پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) از پیروزى رومیان بر ایرانیان ، قبل از چند سال از وقوع آن خبر داد بر اساس وحى قرآنى که در آغاز سوره روم آمده است :
(الَّم # غُلِبَتِالرُّومُ#فِى اَدْنَى الاَْرْضِوَهُمْمِنْبَعْدِغَلَبِهِمْسَیَغْلِبُونَ#فِى بِضْعِسِنِینَ… ).
((… رومیان مغلوب شدند و این (شکست ) در سرزمین نزدیکى رخ داد، اما رومیان بعد از مغلوب شدن ، به زودى پیروز مى شوند در چند سال آینده )).
و همچنین پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در باره جنگ بدر، قبل از وقوع آن از پیروزى مسلمین و شکست دشمن خبر داد، و همانگونه که خبر داده بود واقع شد، خبر آن حضرت بر اساس این آیه قرآن بود که (سَیُهْزَمُ الْجَمْعُ وَیُوَلُّونَ الدُّبُرَ ). (۱۲۵)
((به زودى همه دشمنان شکست مى خورند و از جنگ ، پشت کنند)).
خبر رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) از پیروزى مسلمین در جنگ بدر، قبل از آنکه وقوع یابد و سپس وقوع آن مطابق خبر آن حضرت دلیل آشکار بر صدق نبوّت آن حضرت بوده و بیانگر ارتباط او با منبع وحى مى باشد.
و ازاینگونه نشانه هابسیاراست که مابراى رعایت اختصارازذکرآنهاخوددارى کردیم .
در مورد امیرمؤ منان على (علیه السلام ) درباره اخبار او از آینده و معجزات دیگر نیز از مسلّمات است که هیچ کس نمى تواند آن را انکار کند مگر از روى ناآگاهى یا جهل و ظلم و کینه توزى ، چرا که روایات بسیار و قاطع ، این موضوع را اثبات مى کند و صفحات تاریخ گواهى مى دهد و دانشمندان سنّى و شیعه آن را نقل کرده اند مانند اینکه : آن حضرت پس از آنکه بعد از قتل عثمان ، مسلمین با او بیعت کردند قبل از جنگ با ناکثین (طلحه و زبیر) و قاسطین (معاویه و پیروانش ) و مارقین (خوارج نهروان ) خبر از آینده داد و فرمود:((من ماءمور شده ام که با این سه فرقه ، بجنگم )) و همانگونه که خبر داده بود، همانطور شد.
و آن حضرت در مدینه به طلحه و زبیر که در ظاهر عازم مکّه بودند و از آن حضرت اجازه رفتن به مکّه براى انجام عمره گرفتند، فرمود:((سوگند به خدا! آنان عزم رفتن به مکّه را ندارند، بلکه عازم بصره (براى راه اندازى جنگ جَمَل ) هستند)) و همانگونه که خبر داده بود همانطور شد.
و در این مورد به ابن عبّاس فرمود:((من به آنان اذن (رفتن به مکّه ) را دادم ، با اینکه به نیرنگ و توطئه آنان آگاه مى باشم و از پیشگاه خدا، پیروزى بر آنان را مى طلبم و خداوند به زودى نقشه آنان را نقش برآب مى کند و توطئه آنان را خنثى مى نماید و مرا بر آنان پیروز مى گرداند)) و همانگونه که آن بزرگوار خبر داده بود، عین آن واقع شد.
اینک در اینجا به چند نمونه دیگر از معجزات على (ع ) توجّه کنید.
۱ – داستان ابن عبّاس و تحقق پیش بینى على (ع )
مورد دیگر اینکه : حضرت على (علیه السلام ) در محلّ ((ذى قار)) (نزدیک بصره ) نشسته بود و از مردم براى (جنگ با ناکثین ) بیعت مى گرفت ، به آنان فرمود:((از جانب کوفه هزار نفر – نه یک نفر کم و نه یک نفر زیاد – به سوى شما مى آیند و با من تا پاى ایثار جان ، بیعت مى کنند)).
((ابن عباس )) مى گوید: من از این خبر، پریشان شدم و ترسیدم که مبادا یک نفر از هزار نفر کم یا زیاد گردد، آنگاه موجب شک و تردید و دهن کجى منافقین شود (که بگویند دیدى على (علیه السلام ) دروغ گفت ) همچنان اندوهگین بودم ، کم کم جمعیّتى از جانب کوفه آمدند آنان را شمردم ۹۹۹ نفر بودند، دیگر کسى نیامد، با خود گفتم :(اِنّا للّهِِ وَاِنّااِلَیْهِ راجِعُونَ ) سخن على (علیه السلام ) را چگونه باید توجیه کرد، همچنان در فکر فرو رفته بودم ، ناگهان شخصى را دیدم که از جانب کوفه مى آید، وقتى نزدیک آمد، دیدم لباس موئین پوشیده و شمشیر، سپر و آفتابه به همراه دارد، به حضور امیرمؤ منان على ( علیه السلام ) رفت و عرض کرد:((دستت را دراز کن تا با تو بیعت کنم )).
على (علیه السلام ) فرمود:((براى چه هدفى بیعت کنى ؟)).
او گفت :((بیعت با تو کنم که پیرو و گوش به فرمان تو باشم و در رکاب تو تا ایثار جان با دشمن بجنگم و در این راستا بمیرم و یا خداوند پیروزى را نصیب تو کند)).
امام على (علیه السلام ) به او فرمود:((نامت چیست ؟)).
او عرض کرد:((من اویس هستم )).
– به راستى تو اویس قرنى هستى ؟.
– آرى . (۱۲۶)
امام على (علیه السلام ) فرمود:((اَللّهُ اَکْبَرُ! حبیبم رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به من خبر داد که من مردى از اُمّتش را ملاقات مى کنم که ((اویس قرنى )) نام دارد، او از افراد حزب اللّه است و از حزب رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) مى باشد، مرگش قرین شهادت است و از شفاعت او (در قیامت ) جمعیّتى به تعداد نفرات دو قبیله (بزرگ ) ربیعه و مُضّر، وارد بهشت مى شوند)).
((ابن عبّاس )) مى گوید:((سوگند به خدا! شادمان شدم و اندوهم در مورد هزار نفر (که کم و زیاد نشود) برطرف شد)).
۲ – از جا کندن دَر عظیم خیبر
یکى از کارهاى عجیب على (علیه السلام ) که روایات بى شمار در نقل آن آمده و همه علما و دانشمندان از سنّى و شیعه آن را پذیرفته اند داستان از جا کندن درِ عظیم ((قلعه خیبر)) (در ماجراى جنگ خیبر در سال هفتم هجرت ) توسّط امیرمؤ منان على (علیه السلام ) است ، درى که به قدرى سنگین بود که کمتر از پنجاه نفر کسى توانایى جا به جایى آن را نداشت ، ولى على (علیه السلام ) به تنهایى آن را از جا کند و به کنار انداخت .
عبداللّه پسر احمد بن حنبل به سند خود از جابر بن عبداللّه انصارى نقل کرده که :((پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در جنگ خیبر، پرچم بزرگ جنگ را به على (علیه السلام ) داد، پس از آنکه براى او دعا کرد، على (علیه السلام ) شتابان به سوى قلعه خیبر روانه شد، یاران مى گفتند:((مدارا کن )) (که به تو برسیم ) تا اینکه آن حضرت به قلعه رسید و در عظیم آن را با دست خود از جا کند و به کنار انداخت ، سپس هفتاد نفر از ما همزور شدیم تا آن در را از زمین برگردانیم و کوشش فراوان براى این کار کردیم )).
و این توان و قدرت فوق العاده از ویژگیهاى على (علیه السلام ) بود و هیچ کس نبود که مانند او باشد و چنین کار دشوارى را انجام دهد، خداوند او را به این ویژگى اختصاص داد و آن را نشانه و معجزه او ساخت .
۳ – مسلمان شدن کشیش بزرگ مسیحى و شهادت او
یکى از روایات مشهور که از طریق اسناد شیعه و سنّى نقل شده ، حتى شاعران آن را به شعر درآورده اند و سخنوران آن را در خطبه هاى خود گفته اند و دانشمندان و اندیشمندان آن را روایت نموده اند، داستان راهب (کشیش و عابد مسیحى ) در سرزمین کربلا و جریان سنگ (و چشمه آب ) است که شهرت این داستان ما را از زحمت ذکر سند بى نیاز مى سازد و آن داستان این است که گروهى روایت کرده اند:
((در ماجراى جنگ صفّین (در سال ۳۶ هجرى ) على (علیه السلام ) با یاران از (کوفه به سوى صفّین ) حرکت مى کرد، در بیابان آبشان تمام شد و تشنگى سختى آنان را فراگرفت ، در جستجوى آب به چپ و راست جاده رفتند و کند و کاو نمودند ولى آبى نیافتند.
امیرمؤ منان على (علیه السلام ) از جادّه بیرون آمد و با یاران به سوى بیابان رهسپار شدند، ناگهان چشمشان به عبادتگاهى افتاد، على (علیه السلام ) یاران خود را به آن عبادتگاه برد، وقتى به نزدیک آن رسیدند، شخصى به دستور على (علیه السلام ) راهب داخل عبادتگاه را صدا زد از صداى او راهب سرش را (از سوراخ دَیْر) بیرون آورد، على (علیه السلام ) به او فرمود:((آیا در اینجاها آب پیدا مى شود؟، تا این همراهان از آن بیاشامند و سیراب گردند؟)).
راهب گفت :((اصلاً در این نزدیکیها آب نیست ، از اینجا تا محلّ آب بیش از دو فرسخ راه است و براى من هرماه مقدارى آب مى آورند که اگر در آن صرفه جویى نکنم از تشنگى مى میرم )).
امیرمؤ منان على (علیه السلام ) به همراهان فرمود:((آیا سخن راهب را شنیدید؟)).
گفتند:((آرى ، آیا دستور مى دهى ، به آنجا که راهب اشاره کرده براى دستیابى به آب برویم ، فعلاً توانایى داریم ، بلکه به آب برسیم )).
على (علیه السلام ) فرمود: نیازى به آن نیست ، سپس گردن استر سواریش را به جانب قبله کرد و به محلّى در نزدیکى آنجا اشاره نمود و به همراهان فرمود:((این محل را بکنید)).
همراهان به آن محل رفتند و با بیل به کندن آن محل مشغول شدند، مقدارى خاک زمین را رد کردند، ناگهان سنگ بسیار عظیمى پیدا شد که بیل و کلنگ در آن کارگر نبود.
على (علیه السلام ) به همراهان فرمود:((این سنگ روى آب قرار دارد، اگر از جایش کنار گذاشته شود، آب را مى یابید)).
همراهان همگى سعى و کوشش کردند تا آن سنگ را بردارند، ولى از حرکت آن درمانده شدند و کارشان دشوار شد. وقتى على (علیه السلام ) آنان را در آن حال دید که همگى تلاش نمودند ولى خسته و کوفته به دشوارى افتادند، پا از رکاب استرش بیرون آورد و پیاده شد و دستهایش را بالا زد و انگشتانش را زیر یک سوى سنگ گذارد و آن را حرکت داد، سپس آن را از جا کند و به چند مترى آنجا پرتاب کرد ناگهان آب سفید و گوارایى در آنجا یافتند و به سوى آن سراسیمه شده و از آن نوشیدند که بسیار خنک و گوارا و زلال بود که در این سفر گواراتر از آن آب نیاشامیدند.
على (علیه السلام ) به آنها فرمود:((بنوشید و سیراب شوید و براى سفر خود نیز از این آب بردارید))، آنها به این دستور عمل کردند.
سپس على (علیه السلام ) با دست خود آن سنگ را برداشت و برجاى خود نهاد و دستور داد خاک بر روى آن سنگ ریختند و نشانه آن را پوشاندند.
راهب تمام این جریان را (با سابقه ذهنى که داشت ) از اوّل تا آخر از بالاى عبادتگاه خود تماشا کرد، فریاد زد:((اى مردم ! مرا از عبادتگاه به زیر آورید)). همراهان على (علیه السلام ) او را با دشوارى از بالاى آن به زیر آوردند، او به حضور امیرمؤ منان على ( علیه السلام ) آمد و گفت :
((اى آقا! آیا تو پیامبر مرسل هستى ؟)).
فرمود:((نه )).
گفت :((آیا تو فرشته مقرّب درگاه خدا هستى ؟)).
فرمود:((نه )).
گفت :((پس تو کیستى ؟)).
فرمود:((من وصىّ محمّد بن عبداللّه ، خاتم پیامبران (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) هستم )).
راهب عرض کرد:((دست خود را باز کن تا من در حضور تو به خداى بزرگ ایمان بیاورم وقبول اسلام کنم ))على ( علیه السلام )دستش راگشودوبه اوفرمود:((شَهادَتَیْن را به زبان آور)).
راهب گفت :((اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ وَحْدَهُ لا شَرِیکَ لَهُ وَاَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ، وَاَشْهَدُ اَنَّکَ وَصِىُّ رَسُولِاللّهِ، وَاَحَقُّ النّاسِ مِنْ بَعْدِهِ)).
((گواهى مى دهم که معبودى جز خداى یکتا و بى همتا نیست و گواهى مى دهم که محمّد (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بنده و رسول خداست و گواهى مى دهم که تو وصىّ رسول خدا و برترین و سزاوارترین (انسانها به خلافت ) بعد از او هستى )).
سپس امیرمؤ منان على (علیه السلام ) پیمان عمل به دستورات اسلام را از او گرفت و بعد به او فرمود:((پس از مدّت طولانى که در دین خلاف اسلام بودى چه چیز باعث شد که از آن دست کشیدى و به دین اسلام گرویدى ؟)).
راهب گفت :((اى امیرمؤ منان ! تو را آگاه کنم : این عبادتگاه در این بیابان ، براى آن ساخته شده که سکونت کننده در آن ، به بردارنده آن سنگ و برآورنده آب از زیر آن دست یابد، قبل از من روزگار بسیار درازى گذشت و در این روزگار آنان که در این عبادتگاه بسر مى بردند به این سعادت نرسیدند، خداوند این سعادت را نصیب من کرد، ما در یکى از کتابهاى خود یافته ایم و از علماى خود شنیده ایم که در این سرزمین چشمه اى وجود دارد که روى آن سنگ عظیمى قرار دارد، جاى آن را جز پیامبر یا وصىّ پیامبر نمى شناسد و ناگزیر ((ولىّ خدا)) وجود دارد که مردم را به سوى حق دعوت مى کند، نشانه صدق او این است که این مکان و سنگ را مى شناسد و قدرت بر کندن آن را دارد و من چون دیدم تو این کار را انجام دادى دانستم که انتظارم بسر آمده و آنچه در آرزویش بودم محقّق شده است و من امروز یک فرد مسلمان در حضور تو و ایمان آورنده به حقّ تو هستم و فرمانروائیت را قبول دارم )).
امیرمؤ منان على (علیه السلام ) وقتى که این مطلب را از آن عابد شنید، قطرات اشک از دیدگانش فروریخت ، سپس گفت :((حمد و سپاس خداوندى را که من در حضورش فراموش نشده ام ، حمد و سپاس خداوندى را که نام مرا در کتابهاى آسمانى خود ذکر کرده است )).
سپس على (علیه السلام ) مردم را طلبید و فرمود:((سخن این برادر مسلمانتان را بشنوید)).
آنان گفتار راهب مسلمان را شنیدند و بسیار حمد و سپاس الهى را بجا آوردند که نعمت معرفت به حق امیرمؤ منان على (علیه السلام ) را به آنان عطا فرموده است .
سپس به سوى جبهه صفّین براى جنگ با سپاه معاویه حرکت کردند و آن راهب در حضور آن حضرت ، حرکت کرد و در جنگ شرکت نمود و سرانجام به فوض عظیم شهادت نایل گردید. امیرمؤ منان على (علیه السلام ) شخصا نماز بر جنازه او خواند و او را به خاک سپرد و براى او از درگاه خدا طلب آمرزش بسیار کرد و هرگاه به یاد راهب مى افتاد مى فرمود:((ذاک مولاى ؛ او دوست من بود)).
این داستان نشانگر چند معجزه از على (علیه السلام ) است :
۱ – آگاهى على (علیه السلام ) به غیب .
۲ – قدرت غیرعادى آن حضرت که او را نسبت به دیگران منحصر به فرد کرده بود.
۳ – مژده به آمدن اودر کتابهاى آسمانى پیشینیان و وجود آن بزرگوار مصداق سخن خداوند در قرآن است که مى فرماید:
(… ذلِکَ مَثَلُهُمْ فِى التَّوْریهِ وَمَثَلُهُمْ فِى الاِْنْجِیلِ … ). (۱۲۷)
((این توصیف آنان در کتاب تورات و توصیف آنان در کتاب انجیل است )).
اشعار سیّدِ حِمْیَرى در باره داستان فوق
اسماعیل بن محمّد، سَیّدِ حمْیَرى شاعر حماسه سرا و بزرگ و مخلص و جانثار محمّد و آل محمد (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) (۱۲۸) داستان راهب (سرگذشت قبل ) را در اشعار و قصیده ((بائیه مذهبه )) خود به شعر درآورده ، چنین مى گوید:
ولقد سَرى فیما یسیر بلیلهٍ
بعد العشاء بکربلا فى موکبٍ
حتى اَتى متبتّلاً فى قائم
القى قواعده بقاء مجدب
یاءتیه لیس بحیث یلقى عامراً
غیرالوحوش وغیراصلع اشیب
فدنى فصاح به فاشرف ماثلا
کالنّصرِ فوق شظیه من مرقب
هل قرب قائمک الذى بوئته
ماء یصاب فقال ما من مشرب
الا بغایه فرسخین و من لنا
بالماء بین نقى وقى سبب
فثنى الاعنه نحو وعث فاجتلى
ملساء تلمع کاللجین المذهب
قال اقلبوها انکم ان تقلبوا
ترووا ولا تروون ان لم تقلب
فاعصوا صبوا فى قلعها فتمنعت
منهم تمتع صعبه لم ترکب
حتى اذا اعیتهم اَهْوى لها
کفاً متى ترد المغالب تغلب
فکانّها کره بکف خزور
عبل الذّراع دحى بها فى ملعب
فسقاهم من تحتهم متسلسلاً
عذباً یزید على الاَلذّ الاعذب
حتى اذا شربوا جمیعاً ردّها
ومضى فخلت مکانها لم یقرب
عنى ابن فاطمه الوصىّ ومن یقل
فى فضلِه وفِعالِهِ لم یکذب
یعنى :
۱ – شبى على (علیه السلام ) در راهى پس از وقت عشاء (در مسیر صفّین ) به کربلا گذر کرد.
۲ – تا اینکه به مردى جدا شده از مردم که در عبادتگاه بسر مى برد رسید، عبادتگاه که پایه هایش در بیابان خشک و سوزانى قرار داشت .
۳ – به آن سو حرکت مى کرد که در آنجا آبادى و متاعى جز وحشى هاى بیابان و پیرى داراى سر بى مو نبود.
۴ – پس نزدیک آن عبادتگاه رفت و آن پیر را صدا کرد و آن پیر، مانند پاسدارى که در بالاى برجى نشسته باشد به پایین نگاه کرد.
۵ – على (علیه السلام ) به آن پیر فرمود: آیا در نزدیک محل سکونت تو آبى پیدا مى شود؟ او در پاسخ گفت : آبى در اینجا نیست .
۶ – جز در آن سوى دو فرسخى و کیست که در میان تپّه هاى ریگ و بیابان خشک ، براى ما آبى بیابد.
۷ – پس على (علیه السلام ) افسار مرکبها را به سوى زمین سخت و سنگلاخى بازگرداند و در آنجا برق سنگ صاف و نرمى به چشم خورد، سنگى که همانند نقره آمیخته به طلا مى درخشید.
۸ – على (علیه السلام ) به همراهان فرمود: این سنگ را برگردانید که در این صورت سیراب مى شوید و گرنه تشنه مى مانید.
۹ – پس همگان نیروى خود را براى از جا کندن آن سنگ به کار بردند ولى آن سنگ همچون شتر تندخویى که از سوار شدنش جلوگیرى مى کند، تن به اطاعت آنان نداد.
۱۰ – وقتى که (آن سنگ ) آنان را خسته و درمانده کرد، على (علیه السلام ) دستش را به سوى آن دراز کرد که اگر به سوى جنگاورى دراز مى کرد، آن را مغلوب خود مى ساخت .
۱۱ – پس گویى آن سنگ بزرگ در دست على (علیه السلام ) همچون گویى در دست جوان قوى پنجه اى است که آن را به این سو و آن سو مى افکند.
۱۲ – و تشنگان را از آب زیر آن سنگ سیراب کرد از آبى لذیذ و خوش گوار که گواراترین آبها بود.
۱۳ – پس از آنکه همگى از آب نوشیدند، على (علیه السلام ) آن سنگ را به جاى خود نهاد و رفت (و جاى آن سنگ پوشیده شد) به طورى که گویا هیچ کس به آنجا نزدیک نشده است .
۱۴ – منظورم از این شخص ، على (علیه السلام ) پسر فاطمه (بنت اسد) است که وصىّ (پیامبر اسلام (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ) مى باشد، او که هرکس در فضایل و ویژگیهاى ممتاز او سخن بگوید، دروغ نگفته و گزافه گویى نکرده است .
حدیث ردّالشَّمس
یکى از معجزات و براهین روشن الهى که خداوند به خاطر امیرمؤ منان على (علیه السلام ) آن را آشکار نمود، حادثه ((ردّالشّمس )) (برگشتن خورشید است ) که روایات بسیار و سیره نویسان و مورّخین آن را نقل کرده اند و شاعران آن را به شعر درآورده اند، و موضوع ((ردّالشّمس )) براى على (علیه السلام ) دوبار اتفاق افتاد، یکى در زمان زندگى رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) و دیگرى پس از وفات رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) انجام شد.
بازگشت خورشید در زمان رسول خدا (ص )
در مورد بازگشت خورشید در زمان رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) اسماءِ بنت عُمیس و اُمّسَلَمه همسر رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) و جابر ابن عبداللّه انصارى و ابوسعید خدرى و جماعتى از اصحاب نقل کرده اند:
((روزى رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در خانه اش بود، حضرت على (علیه السلام ) نیز در محضرش بود، در این هنگام جبرئیل از جانب خداوند نزد پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آمد و با او به رازگویى پرداخت ، وقتى که سنگینى وحى ، وجود پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) را فرا گرفت ، آن حضرت (که مى بایست به جایى تکیه کند) زانوى على را بالش خود قرار داد و سرش را روى زانوى آن حضرت گذارد (این موضوع از وقت نماز عصر تا غروب خورشید ادامه یافت ) و امیر مؤ منان (علیه السلام ) (چون نمى توانست سر رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) را به زمین بگذارد) نماز عصر خود را در همان حال نشسته خواند و رکوع و سجده هاى نماز را با اشاره انجام داد، وقتى که رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) از حالت وحى بیرون آمد و به حال عادى برگشت ، به على (علیه السلام ) فرمود:((آیا نماز عصر از تو فوت شد؟)).
على (علیه السلام ) عرض کرد:((به خاطر آن حالتى که بر اثر وحى بر شما عارض شده بود، نتوانستم (سر تو را به زمین بگذارم ) تا برخیزم و نماز بخوانم )).
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به على (علیه السلام ) فرمود:((از خدا بخواه خورشید را براى تو بازگرداند تا تو نماز عصر را ایستاده و در وقت خود بخوانى )).
امام على (علیه السلام ) این موضوع را از خدا خواست (خداوند دعایش را مستجاب کرد) و خورشید (که غروب کرده بود) بازگشت و در همان فضاى آسمان که هنگام عصر قرار مى گیرد، قرار گرفت ، امیرمؤ منان على (علیه السلام ) نماز عصر خود را در وقتش خواند، سپس خورشید غروب کرد. (۱۲۹) ((اسماء بنت عُمَیس )) مى گوید:((سوگند به خدا! هنگام غروب خورشید، صدایى همچون صداى اَره (هنگام کشیدن ) روى چوب ، از آن شنیدم )).
بازگشت خورشید در زمان خلافت على (ع )
بعد از رحلت رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) نیز خورشید (یک بار دیگر) براى امیرمؤ منان على (علیه السلام ) بازگشت که داستانش از این قرار است :
وقتى که امیرمؤ منان على (علیه السلام ) خواست در سرزمین بابل (نزدیک کوفه ) از این سوى رود آب فرات به آن سو بگذرد (و به سوى جبهه صفّین یا نهروان حرکت کند) بسیارى از همراهان آن حضرت به عبور دادن چارپایان و اثاثیه خود از رود فرات اشتغال داشتند. على (علیه السلام ) با گروهى نماز عصر خود را به جماعت خواند ولى هنوز همه یارانش از آب نگذشته بودند که خورشید غروب کرد، با توجّه به اینکه نماز عصرِ بسیارى از آنان قضا شد و عموم آنان از فضیلت نماز جماعت با على (علیه السلام ) محروم گشتند، وقتى به محضر على (علیه السلام ) رسیدند، با او در این باره سخن گفتند، آن حضرت وقتى گفتار آنان را شنید، از درگاه خدا خواست تا خورشید را برگرداند به اندازه اى که همه یارانش نماز عصر را با جماعت و در وقت عصر بخوانند. خداوند دعاى امیرمؤ منان على (علیه السلام ) را به استجابت رساند و خورشید به همان نقطه فضایى که هنگام وقت عصر در آن قرار مى گرفت بازگشت . مسلمین ، نماز عصر را با آن حضرت به جماعت خواندند و پس از سلام نماز، خورشید غروب کرد و هنگام غروب ، صداى هولناک و بلندى از آن برخاست که مردم از ترس وحشتزده شدند و ذکر:((سُبْحانَ اللّهِ وَلا اِلهَ اِلاّ اللّهُ وَاسْتَغْفِرُاللّهِ وَالْحَمْدُللّهِِ)) را بسیار به زبان آوردند و خداى بزرگ را به خاطر این نعمت (ردّالشّمس ) که بر ایشان آشکار نمود، حمد و سپاس گفتند و خبر این حادثه عجیب ، به همه جا از شهرها و نقاط دوردست رسید و در میان مردم شایع گردید. (۱۳۰)
اشعار سیّد حِمْیَرى پیرامون برگشتن خورشید
سیّد حِمْیَرى (شاعر آزاده و حماسه سراى تشیّع که مختصرى از شرح حالش در پاورقى چند صفحه قبل گذشت ) (۱۳۱) در این باره چنین سرود:
رُدَّت علیه الشّمس لَمّا فاته
وقت الصلوه وقد دنت للمغرب
حتى تبلج نورها فى وقتها
للعصر ثم هوت هوى الکوکب
وعلیه قد رُدّت ببابل مرّه
اُخرى ومارُدّت لِخلق معرب
الا لیوشع اوّله من بعده
ولردّها تاءویل امر معجب
یعنى :
((خورشید براى على (علیه السلام ) هنگامى که نماز عصر در وقتش از او قضا شد، بازگشت با اینکه نزدیک بود غروب کند، به گونه اى که در نقطه وقت عصر قرار گرفت و مى درخشید و بعد از نماز عصر، همچون ستاره اى که در پنهانى فرو رود، فرو رفت .
و بار دیگر در سرزمین بابل (نزدیک کوفه ) خورشید براى على (علیه السلام ) بازگشت و براى هیچ کس از آنان که بیان قاطع (براى اثبات نبوّت و امامت خود) دارند، خورشید بازنگشت ، مگر براى یوشع (وصىّ موسى ) (۱۳۲) و بعد از او براى على (علیه السلام ) و این بازگشت خورشید، بیانگر موضوع عجیب و شگفتى است (و داراى معناى بلند است )).
فرزندان على (ع )
در اینجا به ذکر فرزندان امیرمؤ منان على (علیه السلام ) و تعداد آنان و نامهاى آنها مى پردازیم و به مختصرى از امور مربوط به آنان اشاره مى نماییم . امام على (علیه السلام ) داراى ۲۷ فرزند پسر و دختر بود:
۱ – امام حسن (علیه السلام ) .
۲ – امام حسین (علیه السلام ) .
۳ – زینب کبرى – سلامُ اللّه عَلَیها.
۴ – زینب صغرى که کنیه اش ((ام کلثوم )) بود.
((مادر این چهار فرزند، حضرت فاطمه بتول ، سرور زنان دو جهان ، دختر سید رسولان و خاتم پیامبران ، محمّد (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) است )).
۵ – محمّد (معروف به محمّد حَنَفیّه ) که کنیه اش ابوالقاسم بود، مادرش ((خَوْله )) دختر جعفر بن قیس الحنفیّه نام داشت .
۶ و ۷ – عمر و رقیّه که دوقلو بودند و مادرشان ((ام حبیب )) دختر ربیعه بود.
۸ – عباس .
۹ – جعفر.
۱۰ – عثمان .
۱۱ – عبداللّه .
((این چهار نفر در کربلا همراه برادرشان امام حسین (علیه السلام ) به شهادت رسیدند، مادرشان ((اُمّالبنین )) دختر حزام بن خالد بن جعفر بن دارم مى باشد)).
۱۲ – محمد اصغر که کنیه اش ابوبکر بود.
۱۳ – عُبیداللّه (این دو فرزند نیز در کربلا همراه برادرشان امام حسین (علیه السلام ) به شهادت رسیدند، مادرشان ((لیلى )) دختر مسعود دارمى است ). (۱۳۳)
۱۴ – یحیى که مادرش ((اسماء بنت عُمیس خثئمى )) بود.
۱۵ – اُمّ الحسن .
۱۶ – رمله (مادر این دو ((اُمّ سعید)) دختر عُروه بن مسعود ثَقَفى بود).
۱۷ – نفیسه .
۱۸ – زینب صغرى .
۱۹ – رقیه صغرى .
۲۰ – اُمّ هانى .
۲۱ – ام الکرام .
۲۲ – جمانه که کنیه اش اُمّ جعفر بود.
۲۳ – امامه .
۲۴ – اُمّ سلمه .
۲۵ – میمونه .
۲۶ – خدیجه .
۲۷ – فاطمه (این یازده نفر از مادران مختلف بودند).
حضرت فاطمه زهرا – سلامُ اللّه عَلَیها – بعد از پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) پسرى سقط کرد که رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در آن وقت که او در رحم مادر بود نامش را ((محسن )) گذاشت (۱۳۴) ، بنابراین ، مطابق قول شیعه ، فرزندان امیرمؤ منان على (علیه السلام ) ۲۸ نفر بودند، خداوند آگاهتر و حاکمتر است .
نگاهی بر زندگی دوازده امام (ع)//نابغه و فقیه بزرگ ، علامه حلّی
کتاب المستجاد من کتاب الا رشاد//ترجمه دفتر انتشارات اسلامى-وابسته به جامعه مدرّسین حوزه علمیّه قم
۹۹- سوره نصر، آیه ۱ – ۲٫
۱۰۰- پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) روز دهم ماه رمضان ، سال هشتم هجرت همراه ده هزار نفر مسلمان مسلّح به سوى مکّه حرکت کردند و مکّه را به محاصره خود درآوردند و سپس آن را فتح نمودند.
۱۰۱- سوره فتح ، آیه ۲۷٫
۱۰۲- فجعلوا یذرقون واللّه کما تذرق الحبارى .
۱۰۳- سوره اسراء، آیه ۸۱٫
۱۰۴- ((حُنَین )) نام سرزمینى در نزدیکى طائف است و چون این جنگ در آنجا واقع شد به آن ((جنگ حُنَین )) مى گویند، پس از فتح مکّه جنب و جوشى براى شورش بر ضدّ مسلمین در مناطق هوازن و ثقیف شروع شد، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با سپاه اسلام براى سرکوبى شورشیان به سوى سرزمین ((حُنین )) روانه شدند، قبیله هوازن در شکافها و تنگه هاى درّه حُنین ، در کمین مسلمین بودند، صبح هنوز هوا تاریک بود که مسلمین به آن سرزمین رسیدند، ناگهان از ناحیه دشمن غافلگیر شدند به طورى که پا به فرار گذاردند پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) و عدّه اى در صحنه ماندند و بعد با فریاد عبّاس (عموى پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ) کم کم مسلمین بازگشتند.
۱۰۵- سوره توبه ، آیه ۲۵٫
۱۰۶- سوره توبه ، آیه ۲۶٫
۱۰۷- یعنى :((اگر شما حامل سوره بقره و دریافت کننده دستورات این سوره هستید، در این سوره تاءکید فراوان به استقامت و وفادارى به عهد و پیمان شده ، رشته عهد خود را پاره نکنیدوبه فرمانهاى الهى درسوره بقره (درآیات ۱۹۱-۱۹۲و۲۴۶و…)گوش فرادهید)).
۱۰۸- بعضى مى نویسند: دشمن با دادن شش هزار اسیر و ۲۴ هزار شتر و چهل هزار گوسفند و ۸۵۲ کیلو نقره پا به فرار گذاشت . پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) دستور داد همه را به ((جَعْرانه )) ببرند و افرادى را براى حفاظت آنها گمارد و اسیران را در خانه هاى مخصوص جاى دادند و دستور داد تا همه غنایم در آنجا باشد تا پس از مراجعت از جنگ طائف ، به تقسیم آنها بپردازد (فروغ ابدیت ، ج ۲، ص ۷۵۷).
۱۰۹- او ((حرقوص بن زهیر)) نام داشت که پایه گذار خوارج شد، بعد از جنگ نهروان ، على (علیه السلام ) فرمود:((گردش کنند ببیننداوکشته شده است ؟)). جسد پلید او را پیدا کردند و هلاکت او را به على (علیه السلام ) خبر دادند، فرمود:((اَللّهُ اَکْبَرُ! من به پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) نسبت دروغ نداده ام ))سپس ازاسب پیاده شدو سجده شکر بجا آورد.(اقتباس از تتمه المنتهى ،ص ۲۱).
۱۱۰- على (علیه السلام ) در راهپیمایى ، تاکتیک خاصّى به کار برد، شبها راه مى رفت و روزها پنهان مى شد و مى خواست با رعایت پنهانکارى ، به طور ناگهانى بر دشمن حمله کند و آنان را غافلگیر نماید.
۱۱۱- شاید به خاطر اینکه صداى آنان به گوش دشمن نرسد و یا به طمع خوردن علف ، اخلالى در سرعت حمله ، به وجود نیاید.
۱۱۲- پنج آیه آغاز سوره از این قرار است :(والعادیات ضبحاً # فالموریات قدحاً# فالمغیرات صبحاً # فاثرن به نقعاً # فوسطن به جمعاً ) ((سوگند به اسبهاى دونده و نفس زننده که براثربرخورد سم آنها به سنگها، برق از آنها مى جهد و صبحگاهان برق آسا بر دشمن حمله مى کنند و با حرکت سریع خود، ذرّات گرد و غبار را در فضا مى پراکنند و دشمن را در حلقه محاصره قرار مى دهند)).
۱۱۳- که مسیح ، خداست یا از خدا جدا نیست .
۱۱۴- دهه آخر ذیحجّه سال نهم هجرت – بعضى تعداد نفرات این هیاءت را شصت نفر دانسته اند – (مجمع البیان ، ج ۲، ص ۴۵۱).
۱۱۵- سوره آل عمران ، آیه ۵۹ – ۶۱٫
۱۱۶- مباهله (بر وزن مبارزه ) در اصل از ((بهل )) (بر وزن اهل ) گرفته شده و به معناى رها کردن است و گاهى به معناى هلاکت و دورى از خدا آمده ، از این رو که هلاکت همان رها کردن بنده و واگذار نمودن او به خودش مى باشد و در عرف متداول ، آیه به معناى نفرین کردن دو نفر به یکدیگر است تا خداوند عذابش را بر اهل باطل بفرستد و حق از باطل ، مشخّص گردد.
۱۱۷- با توجه به اینکه هر هفت مثقال طلاى شرعى ، ده درهم است ، هر چهل درهم معادل چهار مثقال است (مترجم ).
۱۱۸- متن صلحنامه در کتاب ارشاد مفید (ترجمه شده )، ج ۱، ص ۱۵۷ آمده است .
۱۱۹- سوره یونس ، آیه ۳۵٫
۱۲۰- سوره بقره ، آیه ۲۴۷٫
۱۲۱- سوره عبس ، آیه ۳۱٫
۱۲۲- سوره فاطر، آیه ۱۸٫
۱۲۳- توضیح اینکه : سه نفر، هشت نان را به طور مساوى خورده اند و چون هشت ، قابل قسمت (بدون باقیمانده ) بر سه نفر نیست ، هشت را در سه ضرب مى کنیم ، حاصل ضرب آن ۲۴ مى شود؛ یعنى هر نان را سه قسمت به حساب مى آوریم ، در نتیجه هریک از این سه نفر، دو نان و دو سوّم یک نان را خورده اند، بر این اساس ، به صاحب سه نان از هشت درهم ، یک درهم داده مى شود و به صاحب پنج نان ، هفت درهم داده مى شود و هر دو به حق خود رسیده اند.
۱۲۴- سوره آل عمران ، آیه ۴۹٫
۱۲۵- سوره قمر، آیه ۴۵٫
۱۲۶- به این ترتیب ، هزار نفرى که على (علیه السلام ) فرموده بود، همانگونه شد، نه یک نفر کم و نه یک نفر زیاد.
۱۲۷- سوره فتح ، آیه ۲۹٫
۱۲۸- ((اسماعیل بن محمد حمیرى )) معروف به ((سیّد حمیرى )) از شاعران آزاد، برازنده و پرکار شیعه در زمان امام صادق (علیه السلام ) بود، امام صادق (علیه السلام ) در دیدارى به او فرمود:((مادرت تو را ((سیّد)) نامید و تو توفیق آن را یافتى ، تو سید شاعران هستى )).
نقل مى کنند: او ۲۳۰۰ قصیده در شاءن ائمه اهل بیت (علیهم السلام ) سرود یکى از قصاید او قصیده فوق است که به قصیده ((مذهبه )) معروف است و عالم بزرگ علم الهدى سید مرتضى شرحى بر آن نوشته است .
ابن شهر آشوب در کتاب ((معالم العلماء)) نقل مى کند: مروان بن ابى حفصه این قصیده را شنید، هر شعرى از آن را که مى شنید، مى گفت :((سبحان اللّه ! این سخن چقدر شگفت آور است !)) (سفینه البحار، ج ۱، ص ۳۳۶).
۱۲۹- در مورد بازگشت خورشید، بعضى آن را از نظر علمى (و انتظام در منظومه شمسى ) چنین ترسیم کرده اند: خداوند توده عظیم و فشرده ابر را در فضا (در همان نقطه اى که وقتى خورشید قرار مى گرفت ، نشان دهنده وقت عصر بود) قرارداد، خورشید از پشت کوه به آن تابید و نور آن از توده فشرده ابر بر زمین تابید و روز را همچون وقت عصر نشان داد، على (علیه السلام ) نماز عصر را خواند، سپس بى درنگ آن توده ابر، رد شد و خورشید ناپدید گشت و در ظاهر چنین تصوّر مى شد که خورشید بازگشته و پس از دقایقى ، غروب نموده است (واللّه اعلم ) و روشن است که ایجاد توده فشرده ابر و تابش خورشید بر آن و نشان دادن وقت نماز عصر، سپس غروب غیرعادى خورشید در آن وقت که على (علیه السلام ) به دستور پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) دعا کرده ، همه و همه معجزه است . درباره حدیث ((ردّالشّمس )) و اسناد آن از طرق سنى و شیعه و مطالبى دیگر، به کتاب : الغدیر، ج ۳، ص ۱۲۶ – ۱۴۰ مراجعه شود.
۱۳۰- این حدیث در کتب اهل تسنن از جمله در کتاب : الصواعق المحرقه ، ج ۳، ص ۱۲۶ آمده است .
۱۳۱- در پاورقى صفحه ۱۵۰٫
۱۳۲- حدیث برگشتن خورشید براى حضرت ((یوشع )) در کتاب الغدیر، ج ۳، ص ۱۳۰ آمده است .
۱۳۳- بنابراین ، شش نفر از برادران امام حسین (علیه السلام ) در کربلا به شهادت رسیده اند و با خود امام حسین (علیه السلام ) هفت نفر از فرزندان على (علیه السلام ) در کربلا شهید شدند.
۱۳۴- این کودک ، بر اثر حمله منافقان به خانه حضرت على (علیه السلام ) و سوزاندن در، و فشار دادن آن ، و قرار گرفتن حضرت زهرا (س ) در بین فشار در و دیوار، سقط شد (مترجم ).