رساله بیستودوم در بیان بهشت و دوزخ
بسم اللّه الرحمن الرحیم الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.
(۱) امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مىباید که در بهشت و دوزخ رسالهئى جمع کنید. و بیان کنید که حقیقت بهشت و دوزخ چیست، و حقیقت خوشى و ناخوشى چیست؛ و بیان کنید که بهشت و دوزخ چند است، و کدام بهشت بود که آدم و حوّا در آن بهشت بودند، و کدام درخت بود که چون بهآن درخت نزدیک شدند، از آن بهشت بیرون آمدند. درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداى تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد: «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».
(۲) اى درویش! پیش ازین آدم و حوّایى بوده است، و قصّه ایشان معروف است؛ و حالیا به نقد در ما آدمى و حوّایى هست. و بعد ازین بهشتى و دوزخى خواهد بود، و قصّه آنهم مشهور است. و حالیا در ما به نقد بهشتى و دوزخى هست اوّل آنچه ۲۹۹ در ماست درین رساله بیان کنیم، آنگاه آنچه بیرون ماست در رسالهئى دیگر تقریر کنیم «وَ ما تَوْفِیقِی إِلَّا بِاللَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَ إِلَیْهِ أُنِیبُ».
فصل اوّل در بیان بهشت و دوزخ حالى و در بیان آدم و حوّاى حالى
(۳) بدان- اعزّک اللّه فى الدارین که حقیقت بهشت موافقت است، و حقیقت دوزخ مخالفت است، و حقیقت خوشى یافتن مراد است، و حقیقت ناخوشى نایافتن مراد است.و اگر کسى دیگر بهعبارتى دیگر گفته باشد، یا بگوید، معنى این همین باشد که ما گفتیم.
چون حقیقت بهشت و دوزخ را دانستى، اکنون بدانکه بهشت و دوزخ درهاى بسیار دارند. جمله اقوال و افعال پسندیده، و اخلاق حمیده درهاى بهشتاند؛ و جمله اقوال و افعال ناپسندیده، و اخلاق ذمیمه درهاى دوزخاند، از جهت آنکه هر رنج و ناخوشى که به آدمى مىرسد، از اقوال و افعال ناپسندیده، و اخلاق ذمیمه مىرسد، و هر راحت و خوشى که به آدمى مىرسد، از اقوال و افعال پسندیده، و اخلاق حمیده مىرسد.
فصل دوّم در بیان درهاى دوزخ و درهاى بهشت
(۴) بدانکه بعضى مىگویند که درهاى دوزخ هفت است، و درهاى بهشت هشت است. این سخن هم راست است، از جهت آنکه مشاعر آدمى هشت است، یعنى ادراک آدمى هشت قسم است، پنج حسّ ظاهر، و خیال، و وهم، و عقل. و هر چیز که آدمى ادراک مىکند، و درمىیابد، ازین پنج درها درمىیابد. هرگاه که عقل با این هفت همراه نباشد، و این هفت بىفرمان عقل کار کنند، و به فرمان طبیعت باشند، هر هفت درهاى دوزخ بودند. و چون عقل پیدا آید، و برین هفت حاکم شود، و این هفت به فرمان عقل کار کنند، هر هشت درهاى بهشت شوند. ۳۰۱ پس جمله آدمیان را اوّل گذر بر دوزخ خواهد بود، و آنگاه به بهشت رسند. بعضى در دوزخ بمانند و از دوزخ نتوانند گذشت، و بعضى از دوزخ بگذرند و به بهشت رسند: «وَ إِنْ مِنْکُمْ إِلَّا وارِدُها کانَ عَلى رَبِّکَ حَتْماً مَقْضِیًّا ثُمَّ نُنَجِّی الَّذِینَ اتَّقَوْا وَ نَذَرُ الظَّالِمِینَ فِیها جِثِیًّا».
(۵) اى درویش! بیشتر از آدمیان در دوزخ بمانند، و از دوزخ نتوانند گذشت «وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ کَثِیراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِکَ هُمُ الْغافِلُونَ».
(۶) اى درویش! این بود آنچه دیگران گفته بودند پیش از ما در معنى بهشت و دوزخ.
فصل سوّم در بیان مراتب دوزخ و بهشت
(۷) بدانکه دوزخ و بهشت مراتب دارند و راه سالکان جمله برین بهشتها و دوزخها بود و دوزخ و بهشت ابلهان دیگر است، و دوزخ و بهشت عاقلان دیگر است؛ و بهشت و دوزخ عاشقان دیگر است. و دوزخ و بهشت ابلهان مخالف و موافق است؛ و دوزخ و بهشت عاقلان بایست و ترک است؛ و دوزخ و بهشت عاشقان حجاب و کشف است.
(۸) اى درویش! عشق آتشى است که در دل سالک مىافتد، و اسباب بیرونى و اندیشههاى اندرونى سالک را، که جمله بتان نفس و حجاب راه سالکاند، به یکبار نیست گرداند، تا سالک بىقبله و بىبت مىشود، و پاک و صافى و مجرّد مىگردد «اللّه فرد و یحبّ الفرد».
(۹) اى درویش! عشق عصاى موسى است، و دنیا ساحر است، و همه روز در سحر است؛ یعنى همه روز خیالبازى مىکند، و مردم به خیالبازى دنیا فریفته مىشوند.
عشق دهان باز مىکند دنیا را، و هرچه در دنیاست به یکبار فرومىبرد، و سالک را پاک و صافى و مجرّد مىگرداند. اکنون سالک را نام صافى مىشود. تا اکنون صوفى نبود، از جهت آنکه صافى نبود، و چون صافى شد، صوفى گشت.
(۱۰) اى درویش! سالک را چندین منازل قطع مىباید کرد تا به مقام تصوّف رسد، و نام وى صوفى گردد. و صوفى را چندین منازل قطع مىباید کرد تا به مقام معرفت رسد، و نام وى عارف گردد. و عارف را چندین منازل قطع مىباید تا به مقام ولایت رسد، و نام او ولى گردد. مقام تصوّف مقام بلند است، از سالکان کم کسى به مقام تصوّف رسید. مقام تصوّف سرحدّ ولایت است.
(۱۱) اى درویش! عقل تا به مرتبه عشق نرسیده است، عصاى سالک است، امّا عمارت دنیاى سالک مىکند، و کارهاى دنیاى سالک به ساز مىدارد «قالَ هِیَ عَصایَ أَتَوَکَّؤُا عَلَیْها وَ أَهُشُّ بِها عَلى غَنَمِی وَ لِیَ فِیها مَآرِبُ أُخْرى»، از جهت آنکه به عمارت دنیا مشغول مىشود، که جان ندارد، و جان عقل عشق است، عقل بىعشق بىجان است ۳۰۳ و مرده است. و آن عزیز از سر این نظر فرموده است.
نظم
گر دل نبود کجا وطن سازد عشق | ور عشق نباشد به چهکار آید دل | |
(۱۲) اى درویش! سالک خطاب مىآید که عقل را بینداز، یعنى عقل رو به دنیا کرده است، و خوف آن است که تو را هلاک کند. رویش را بگردان، تا روى به ما کند.
سالک عقل را نمىتواند انداخت. از جهت آنکه عشق است که عقل را مىاندازد، و رویش را مىگرداند، و سالک در اوّل عشق ندارد. و چون سالک به مرتبه عشق رسید، عقل را بینداخت. چون بینداخت، عقل را ثعبان دید. بترسید که خوف آن بود که سالک را هلاک کند.
(۱۳) اى درویش! «بضدّها تتبیّن الاشیاء» تا نور خدا ظاهر نمىشود، ظلمت دنیا را نمىتوان شناخت. هرکه به دنیا گراید و به لذّات و شهوات وى بازماند، هلاک شود.
«فَأَلْقاها فَإِذا هِیَ حَیَّهٌ تَسْعى قالَ خُذْها وَ لا تَخَفْ سَنُعِیدُها سِیرَتَهَا الْأُولى» یعنى چون عقل را مار دیدى، اکنون بگیر و مترس، که بازش عصا گردانیم؛ امّا تا اکنون کار دنیا داشت، اکنون روى در مولى دارد، بلکه دنیا که تا اکنون ساحرى مىکرد، و تو را از سلوک بازمىداشت، و خدمت خود مىفرمود، اکنون خدمتکار تو شود، و در راه خدا مدد و معین تو گردد، «قالُوا آمَنَّا بِرَبِّ الْعالَمِینَ»*.
(۱۴) اى درویش! آن امانت که بر جمله موجودات عرض کردند، جمله ابا کردند و قبول نکردند، و آدمى قبول کرد، آن امانت عشق است، اگر آدمى بدانستى که عشق کار سخت است، و بلاى عظیم است، هرگز قبول نکردى «إِنَّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولًا». سخن دراز شد و از مقصود دور افتادیم؛ غرض ما بیان بهشت و دوزخ بود.
فصل چهارم در بیان آدم و حوا
(۱۵) بدانکه هفت دوزخ و هشت بهشت است. هر بهشتى را دوزخى در مقابله است الا بهشت اوّل را که دوزخى در مقابله ندارد، باقى هفت بهشت دیگر هریکى دوزخى در مقابله دارد، از جهت آنکه اوّل مفرداتاند، و باز مرکّبات. مفردات هریک چنانکه هستند، هستند؛ ترقّى و عروج ندارند، و حسّ و علم ندارند، و الم و لذّت ندارند، از جهت آنکه این جمله تابع مزاجاند، و در مفردات مزاج نیست، و در مرکّبات هست. چون بهشت اوّل را دوزخى در مقابله نبود، و آدم و حوّا درین بهشت اوّل بودند،چون درین بهشت وجود نبود، و اضداد نبود، شیطان در مقابله نبود. و ازین بهشت اوّل هر دو به خطاب «کُنْ»* بیرون آمدند، و از آسمان عدم به زمین وجود رسیدند، خطاب آمد که: یا آدم: درین بهشت دوّم که مفرداتاند ۳۰۵، ساکن باش، که درین بهشت گرسنگى و تشنگى و برهنگى نیست و زحمت گرما و سرما نیست، و به درخت مزاج نزدیک مشو! که چون به درخت مزاج نزدیک شوى، ازین بهشت دوّم بیرون باید آمد؛ و چون از این بهشت اوّل بیرون آیى، بدبخت گردى، یعنى محتاج شوى؛ از جهت آنکه گرسنگى پیدا آید، و تشنگى ظاهر شود، و برهنه گردى، و زحمت سرما و گرما ظاهر شود: «یا آدَمُ إِنَّ هذا عَدُوٌّ لَکَ وَ لِزَوْجِکَ فَلا یُخْرِجَنَّکُما مِنَ الْجَنَّهِ فَتَشْقى إِنَّ لَکَ أَلَّا تَجُوعَ فِیها وَ لا تَعْرى وَ أَنَّکَ لا تَظْمَؤُا فِیها وَ لا تَضْحى فَوَسْوَسَ إِلَیْهِ الشَّیْطانُ». به درخت مزاج نزدیک شدند.
خطاب آمد که: «اهْبِطا مِنْها جَمِیعاً بَعْضُکُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ». هر سه از بهشت دوّم بیرون آمدند و به بهشت سوّم درآمدند، و هر سه از آسمان تفرید به زمین ترکیب رسیدند، و درین بهشت محتاج شدند، و گرسنه، و تشنه، و برهنه گشتند. و این بهشت سوّم بهشت ابلهان و اطفال است. باز خطاب آمد که یا آدم، درین بهشت سوّم ساکن باش! که درین بهشت سوّم نعمت بسیار است، و تو را منعى نیست، و بازخواست و درخواست نیست.
هرچه مىخواهى، و از هرکجا که مىخواهى مىخور! و به درخت عقل نزدیک مشو! که چون به درخت عقل نزدیک شوى، ازین بهشت سوّم بیرون باید آمد؛ و چون ازین بهشت سوّم بیرون آیى، ظالم گردى. «یا آدَمُ اسْکُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُکَ الْجَنَّهَ وَ کُلا مِنْها رَغَداً حَیْثُ شِئْتُما وَ لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَهَ فَتَکُونا مِنَ الظَّالِمِینَ فَأَزَلَّهُمَا الشَّیْطانُ عَنْها فَأَخْرَجَهُما مِمَّا کانا فِیهِ» به درخت عقل نزدیک شدند باز خطاب آمد که «اهْبِطُوا بَعْضُکُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ وَ لَکُمْ فِی الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ إِلى حِینٍ»*. هر شش از بهشت سوّم درآمدند ۳۰۶ و در بهشت چهارم درآمدند.
(۱۶) اى درویش! از جهت آن ظالم شدند که تا مادام که به درخت عقل نزدیک نشده بودند، مکلّف نبودند، و حلال و حرام بر ایشان پیدا نیامده بودند، و مأمور و منتهى نگشته بودند، و بازخواست و درخواست نبود. هرچه مىگفتند، و با هرکه مىگفتند، و هرچه مىکردند، و با هرکه مىکردند، و هرچه مىخوردند و از هرکجا که مىخوردند، ظالم نبودند. چون به درخت عقل نزدیک شدند، مکلّف گشتند، و امر و نهى پیدا آمد. اگر امتثال اوامر و اجتناب نواهى نکنند، ظالم گردند.
(۱۷) اى درویش! از بهشت دوّم ۳۴ سه کس بیرون آمد، آدم و حوّا و شیطان؛ و از بهشت سوّم شش کس بیرون آمد، آدم، و حوّا، و شیطان، و ابلیس، و طاوس، و مار.آدم روح است، حوّا جسم است، شیطان طبیعت است، ابلیس وهم است، طاوس شهوت است، مار غضب است. چون آدم به درخت عقل نزدیک شد، از بهشت سوّم بیرون آمد، و در بهشت چهارم درآمد. جمله ملائکه آدم را سجده کردند الا ابلیس که سجده نکرد، و ابا کرد؛ یعنى جمله قوّتهاى روحانى و جسمانى مطیع و فرمانبردار روح شدند الا وهم که مطیع و فرمانبردار نشد. هرچند مىخواهم که سخن دراز نشود، بىاختیار من دراز مىشود.
فصل پنجم در بیان درخت
(۱۸) بدانکه گفته شد که هشت بهشت است. اکنون بدانکه در اوّل هر بهشتى درختى است، و هر درختى نامى دارد، و آن بهشت را به آن درخت بازمىخوانند. نام درخت اوّل امکان است ۳۰۷، نام درخت دوّم وجود است، نام درخت سوّم مزاج است، نام درخت چهارم عقل است، نام درخت پنجم خلق است، نام درخت ششم علم است، نام درخت هفتم نور اللّه است، نام درخت هشتم لقا است. سالک تا به نور اللّه نمىرسد، به لقا نمىرسد.
بیت
هم نور تو باشد که ترا داند دید | کین نور بصر ترا به نتواند دید | |
(۱۹) اى درویش! اخلاق نیک بهشتى بس فراخ است و خوش، و اخلاق بد دوزخى بهغایت تنگ و ناخوش است. و لذّت اخلاق نیک در مقابله لذّت علم و معرفت مانند قطره و بحر است. لذّت ادراک لذّتى بهغایت خوش است. چنانکه شهوتهاى بدنى و لذّتهاى جسمانى به لذّت ادراک نمىرسد، جواهر اشیا را و حکمت جواهر اشیا را کما هى دانستن و دیدن و خود را و پروردگار خود را شناختن لذّتى عظیم است ۳۵٫ همچنین هر بهشتى که آخرتر است، خوشتر است؛ و هر دوزخى که آخرتر است، ناخوشتر است، از جهت آنکه هر بهشتى که آخرتر است، دانش در آن بهشت بیشتر است، و چون دانش بیشتر است، آن بهشت به این سبب خوشتر است. آدم هرچند که به مراتب برمىآید، داناتر مىشود، و بازخواست و درخواست وى زیادت مىگردد، و کاربر وى دشوارتر مىشود. از جهت آن دشوارتر مىشود که داناتر مىگردد:«انا اعلمکم باللّه و اخوفکم من اللّه»
. هرچند داناتر مىشود، محافظت بیرون مىباید کرد که تا چیزى نگوید و نکند که نه به ادب و حرمت و عزّت باشد؛ و محافظت اندرون مىباید کرد که تا چیزى نیندیشد که نه به ادب و حرمت عزّت باشد. هرچند نزدیکتر مىشود، محافظت زیادت مىباید کرد تا بهجایى برسد که همیشه حاضر باید بود، و یکنفس غایب نباید شد، و اگر یک طرفه العین غایب شود، و یک کلمه نه از سر حضور گفته شود، یا یک حرکت نه از سر حضور کرده آید، مؤخّذ باشد، و در عتاب بود.«حسنات الابرار سیئات المقرّبین». این است حضور اهل تصوّف و این است مقام خشیت، و این است مقام محبّت.خشیت و محبّت در یک قرینهاند، هر دو بعد از علماند. و از سر همین نظر فرمود که«المخلصون على خطر عظیم»
. و هر صوفى که بدین مقام نرسید، از تصوّف بویى نیافت، و پنداشت که تصوّف سجّاده و تسبیح کردن است. اى بیچاره دورمانده از مقام، که مقام تصوّف مقامى بلند است، کسى را که پرواى خودش نباشد، پرواى سجاده و تسبیح چون باشدش؟
(۲۰) اى درویش! هرچند که آدم به مراتب برمىآید، داناتر مىشود و حاضرتر مىگردد، و کار بر وى دشوارتر مىشود. و ازین جهت اوّل آدم را خطاب آمد ۳۰۹ که یا آدم درین بهشت دوّم ساکن باش، و به درخت مزاج نزدیک مشو، که هرچند به مراتب برمىآیى، کار بر تو دشوارتر مىشود. و چون به بهشت سوّم رسید، بار دیگر خطاب آمد که یا آدم! درین بهشت سوّم ساکن باش، و به درخت عقل نزدیک مشو، و چون به بهشت چهارم رسید، خطاب آمد که یا آدم چون در عروج به درخت عقل رسیدى، و مکلّف شدى و مأمور و منهى گشتى، مردانهوار تن در کار ده، و قدم در راه نه، که در راه ماندن نه کار مردان است! و برین دوزخها و بهشتها بگذر، و به هیچ خوشى التفات مکن، و بسته هیچچیز مشو، و از ناخوشى مگریز، و از راه باز ممان، که این خوشى و ناخوشى از براى آن است، تا تو در سایه و آفتاب پرورده شوى، و خود را به ملائکه نمایى که من در جواب ایشان گفتهام که من چیزى مىدانم که شما نمىدانید، و در سعى و کوشش مىباش، و در راه ایست مکن، تا آنگاه که به نور اللّه رسى. و چون به نور اللّه رسیدى، خود را و مرا شناختى و به لقاى من مشرّف شدى. و چون به لقاى من مشرّف شدى و به بهشت حقیقى رسیدى، و دانش تو به کمال رسید. چون مرا یافتى، هر دوجهان یافتى و همه چیز را دانستى، چنانکه در ملک و ملکوت و جبروت هیچچیز بر تو پوشیده نماند. بهشت این بهشت است، و لذّت این لذّت است.
(۲۱) اى درویش! سالک تا به لقاى خدا مشرّف نشود، هیچچیز را کما هى نداند و نبیند. کار سالک بیش ازین نیست که خدا را بداند و ببیند، و صفات خدا را بداند و ببیند. هرکه خدا را ندید، و صفات خدا را نشناخت، نابینا آمد و نابینا رفت. سالک چون به نور اللّه رسید ۳۱۰، ریاضات و مجاهدات سخت تمام شد، و به آن مقام رسید که خدا فرمود«کنت له سمعا و بصرا و یدا و لسانا بى یسمع و بى یبصر و بى یبطش و بى ینطق». و به آن مقام رسید که رسول اللّه- علیه السّلام- مىفرماید:«اتّقوا فراسه المؤمن فانّه ینظر بنور اللّه»
. سالک چون به نور اللّه رسید، اکنون رونده نور اللّه است؛ تا اکنون رونده نور عقل بود. کار عقل تمام شد، اکنون رونده نور اللّه است. نور اللّه چندان سیران کند که جمله حجابهاى نورانى و ظلمانى از پیش سالک برخیزد، و سالک خدا را ببیند و بشناسد، یعنى نور اللّه به دریاى نور رسد، و دریاى نور را ببیند. پس هم به نور او باشد که نور او را بتوان دیدن، و او را بتوان شناختن.
(۲۲) اى درویش! این بهشت هشتم است، و به نزد این ضعیف آن است که این بهشت آخرین است، و بهغیر این هشت بهشت بهشتى دیگر نیست. امّا بعضى مىگویند که بهغیر این هشت بهشت بهشتى دیگر هست، و در آن بهشتى درختى هست، و نام آن درخت قدرت است. سالک چون به نور اللّه مىرسد، و به لقاى خداى مشرّف مىشود به عین الیقین مىرسد؛ یعنى تا به اکنون به علم الیقین مىدانست، اکنون به عین الیقین مىبیند که هستى خداى راست، هیچ ذرّهاى از ذرّات عالم نیست که نور خداى به ذات به آن نیست، و برآن محیط نیست، و از آن آگاه نیست، سالک از هستى خود برمىخیزد، و هستى ایثار مىکند و از غرور و پندار بیرون مىآید.
(۲۳) اى درویش! سالک تا ازین چند حجاب ظلمانى و نورانى نمىگذرد ۳۱۱، از خیال و پندار بیرون نمىآید و نمىتواند آمدن و چون از خیال و پندار بیرون آمد، و به یقین دانست و دید که این ظاهر بود، و این همه مشکات بود، به ذات خدا رسید؛ و چون به ذات خدا رسید، و هستى خود را ایثار کرد، خداى تعالى سالک را به هستى خود هست مىگرداند، و به صفات خود آراسته مىکند، تا هرچه سالک گوید، خداى گفته است، وهرچه سالک کند، خداى کرده است، و سالک دانا و توانا مىشود، و صاحب قدرت و صاحب همّت مىگردد: «فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لکِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللَّهَ رَمى». امّا فهم این ضعیف به این بهشت نهم نمىرسد، از جهت آنکه ازین بهشت نهم، که این طایفه حکایت مىکنند، چیزى در خود ندیدهام، و در اقران خود هم ندیدهام؛ امّا بسیار شنیدهام.
فصل ششم در بیان بهشت نهم که بعضى خبر مىدهند و ما ازین خبر نداریم
(۲۴) بدانکه بعضى مىگویند که قومى هستند که هرچه ایشان مىخواهند خدا آن مىکند؛ و هر چیز که ایشان را مىباید، آن مىشود؛ و همّت در هرچه مىبندند، آنچنان مىشود که همّت ایشان مىباشد:«ربّ اشعث اغبر ذى طمرین لو اقسم على اللّه الا بره»
. یعنى علم به کمال و قدرت به کمال و همّت به کمال دارند، و جمله مرادات ایشان را حاصل است، و هر چیز که مىخواهند، آنچنان مىباشد، از جهت آنکه ایشان پیش از موت طبیعى به موت ارادى مردهاند و از دنیا گذشتهاند و در آخرتاند. مثلا اگر این طایفه مىخواهند که باران آید، در حال که در خاطر ایشان بگذرد، ابر ظاهر شود و باریدن آغاز کند، و اگر خواهند که باران نیاید، در حالى که در خاطر ایشان بگذرد، ابر باریدن بس کند، و ابر ناپیدا شود. و اگر خواهند که کسى بیمار شود، در حال بیمار شود؛ و اگر خواهند که بیمارى صحّت یابد، در حال صحّت یابد؛ و در جمله چیزها همچنین مىدان. و دیگر مىگویند که این قوم در یک ساعت از مشرق به مغرب مىرود، و در یک ساعت از مغرب به مشرق مىآیند. و اگر مىخواهند بر آب مىروند، و اگر مىخواهند در هوا مىروند، و اگر مىخواهند در آتش مىروند. و اگر خواهند، مردم ایشان را مىبینند ، و اگر خواهند مردم ایشان را نمىبینند، هر روز رزق ایشان آماده و پرداخته بىسعى و کوشش آدمى به ایشان مىرسد.
(۲۵) آوردهاند که موسى پیغمبر چون به صحبت خضر- علیهما الصلاه و السلام- رسید، و باهم مىبودند، روزى در بیابانى گرسنه شدند. آهویى بیامد، و در میان هر دو بایستاد. آن طرف که پیش خضر بود، پخته بود، و آن طرف که پیش موسى بود، خام بود، خضر آغاز کرد و مىخورد و موسى نمىتوانست خورد، خضر فرمود که یا موسى، آتش و هیزم حاصل کن. و گوشت را بریان و پخته کن، و بخور. موسى از خضر سؤال کرد که چون است که آن طرف تو پخته است و این طرف من خام است. خضر فرمود که یا موسى، من در آخرتم و تو در دنیا، رزق دنیا مکتسب است، و رزق آخرت آماده و پرداخته است، و رزق دنیا مستأنف است ، و رزق آخرت مستفرغ است. دنیا سراى عمل است، و آخرت سراى جزاست. رزق ما آماده و پرداخته رسد، و رزق شما موقوف به سعى و کوشش باشد: «کُلَّما دَخَلَ عَلَیْها زَکَرِیَّا الْمِحْرابَ وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً قالَ یا مَرْیَمُ أَنَّى لَکِ هذا قالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَرْزُقُ مَنْ یَشاءُ بِغَیْرِ حِسابٍ». این و امثال این از بهشت نهم حکایت مىکنند.
(۲۶) اى درویش! امروز که من این مىنویسم، من این ندارم و یاران من هم این ندارند؛ و مع ذلک: انکارى درین نیست، باشد که خداى تعالى به ما بدهد و ببخشد که او قادر به کمال است آنچه حالیا ما را روى نموده است آن است که قدرت آدمى اگرش روزى کنند که آنچه امر و نهى شریعت است، و به واسطه انبیا و اولیاى حقّ از طرف حقّ رسیده است، به گذاردن امر و دور شدن از نهى توانا گردد. و همچنین آنچه ما دانیم و به آن رسیدهایم که کرامت آدمى علم حقّ و اخلاق حمیده است. هرکس که علم و اخلاق او زیاده است، کرامت او و قرب او به حضرت حقّ زیادهتر است.
(۲۷) اى درویش! بدانکه آدمیان از پادشاه و رعیت و پیغمبر و امّت، از دانا و نادان عاجز و بیچارهاند، و به نامرادى زندگانى مىکنند، مگر در آن حال که در رضا به قضا بهغایت کمال برسند، انبیا و اولیا و ملوک و سلاطین در بیشتر احوال بسیار چیزها مىخواستند که بودى، و نمىبود؛ و بسیار چیزها نمىخواستند که بودى و مىبود. «و تفرّد حقّ بحکم» ۳۱۴: در ملک و ملکوت و جبروت خود همین اقتضا مىکند، و نیز مراد آدمى و نامرادى نه همان است که موافق مصلحت و ناموافق مصلحت وى بود.؟ «عَسى أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسى أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ». و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد
الإنسان الکامل(نسفى)//عزیز الدین نسفى
خطا: فرم تماس پیدا نشد.