زندگینامه ابوبکرمحمد باقِلاّ نی«قاضی باقلاّ نی »(سده چهارم ه ق)

باقِلاّ نی ، ابوبکرمحمد بن الطیّب بن محمدبن جعفربن قاسم بصری بغدادی معروف به باقِلاّ نی یا ابن الباقِلاّ نی متوفی شنبه ۲۲ ذوالقعده ۴۰۳ در بغداد، از بزرگان متکلمان اشعری و از حامیان بزرگ عقاید اهل سنت ، که اکثر قریب به اتفاق آنها از او با احترام یادکرده اند. نسبت باقلاّ نی ، به قول ابن خلکان (ج ۳، ص ۲۷۰)، به «باقلاّ » و بیعِ آن است ، هر چند بر طبق قواعد عربی باید «باقلاّ وی » یا «باقلاّ یی » گفت ، بر خلاف قیاس به باقلاّ نی شهرت یافته است و سمعانی هم در الانساب «باقلاّ نی » ضبط کرده است و همه کتب تراجم نیز نام او را به این صورت نوشته اند بجز ابن الجوزی (ج ۷، ص ۲۶۵) که «باقلاّ وی » آورده است که به دلیل متأخر بودن او قابل اعتنا نیست .

مفصلترین شرح حال او در ترتیب المدارک و تقریب المسالک لمعرفه اعلام مذهب الامام مالک (ج ۴، ص ۵۸۵ ـ ۶۰۲)، تألیف عیاض بن موسی (متوفی ۵۴۴) آمده است .

تاریخ تولد باقلاّ نی معلوم نیست . در بصره به دنیا آمد و در آن شهر بزرگ شد و از علمای بزرگ و محدّثان و فقهای آنجا، که در آن زمان از مراکز مهم فرهنگی و علمی عالم اسلام بود، علم کلام و فقه و حدیث و تفسیر را فراگرفت . بنا به گفته ذهبی در سِیَراَعْلام النُّبلاء (ج ۱۷، ص ۱۹۱)، «علم معقول » را از ابوعبداللّه محمدبن احمدبن مجاهد طائی ، شاگرد ابوالحسن اشعری ، فراگرفته بود.

از جمله استادان او در کلام ابوالحسن باهلی بصری بود که او نیز از شاگردان ابوالحسن اشعری بود و، به گفته خود باقلاّ نی ، او با ابواسحاق اسفراینی (رجوع کنید به اسفراینی * ، ابواسحاق ) و ابن فورک به درس شیخ باهلی می رفته اند (ابن عساکر، ص ۱۷۸).

باقلاّ نی از اوان جوانی به قدرت در علم کلام و مناظره با مخالفان در مسائل دینی اشتهار یافت ، به طوری که عضدالدوله دیلمی ، که در آن هنگام والی فارس بود و در شیراز اقامت داشت ، او را از بصره به شیراز فراخواند. داستان رفتن باقلاّ نی از بصره به شیراز و ورود او به مجلس عضدالدوله و مناظره با بزرگان و رؤسای معتزله در حضور او در ترتیب المدارک ، از قول خودِ باقلاّ نی ، بتفصیل نقل شده است که تماماً به نفع خود باقلاّ نی و عقاید او تنظیم شده و «یکجانبه » است .

با این همه ، اگر هم در جزئیات و تفاصیل آن زیاده رویهایی باشد، اصل قضیه و مباحثه او با سران معتزله و ظهور قدرت او در احتجاج و استدلال ظاهراً درست است ؛ زیرا باقلاّ نی اشعری مذهب ، که عقایدش کاملاً مخالف عضدالدوله شیعی بود، توانست با فصاحت کلام و نیروی استدلال و احتجاج در عضدالدوله نفوذ کند تا آنجا که به دستور او معلم فرزندش شد. عضدالدوله ، که وسعت نظر و بلندپروازیهایی ورای اختلاف مذاهب و فرق داشت ، ظاهراً نمی خواست دربار او در شیراز منحصر به علمای معتزله شود و در بغداد و عراق ، که مرکز عالم اسلام بود، به این صفت اشتهار یابد و مایل بود که بجز شیعه و معتزله از نمایندگان مذهب اشعری نیز، که در آن زمان در میان مردم قدرت و نفوذ فراوان داشتند و از نفوذ معتزله درهمه جا کاسته بودند، کسانی در دربار خود داشته باشد. ازینرو، باقلاّ نی جوان را که ، درمحیط کلامی بصره در جدل و احتجاج مشهور شده بود، به دربار خود خواند.

معتزله در حضور عضدالدوله یکی از مسائل مشکل و جنجالی علم کلام را با باقلاّ نی در میان گذاشتند و از او خواستند که به آن پاسخ دهد و این در حقیقت دامی بود که برای او گسترده بودند. مسئله این بود که «آیا خداوند می تواند انسان را به چیزی که فوق تاب و توانایی اوست مُکلَّف سازد؟» اشاعره ، که برای قدرت خداوند حدّ و مرزی قائل نبودند، پاسخشان به این سؤال مثبت بود؛ ولی معتزله می گفتند که پس مسئله عدل الهی چه می شود و از نظر حسن و قبح عقلیِ امور چه توضیحی داده می شود؟ معتزله می خواستند با پاسخ مثبتی که باقلاّ نیِ اشعری به این سؤال می دهد او را در نظر عضدالدوله ناچیز گردانند.

پاسخ باقلاّ نی زیرکانه بود: اگر مقصود شما از تکلیف فقط سخن خداوند با مخلوق خویش است که در این صورت تکلیف به فوق طاقت جایز است ، زیرا خود خداوند در قرآن می فرماید: وَ یُدْعَوْنَ اِلی السُّجودِ فَلا یَستَطِیعونَ (القلم : ۴۲)، آنان به سجود فراخوانده می شوند ولی نمی توانند. این تکلیف به مالایطاق است . یا خداوند از فرشتگان می خواهد که اسماء (اشیاء) را بگویند و آنان در پاسخ می گویند: سبحانَکَ لا عِلْمَ لَن’ا اِلاَّ ما عَلَّمْتَنا (بقره : ۳۲)، پاک خدایا، جز آنچه به ما یاد داده ای چیزی نمی دانیم .

پس خداوند فرشتگان را تکلیف به مالایطاق کرده است ؛ اما اگر مقصود تکلیفِ اصطلاحی باشد، یعنی آنچه فعل و ترک آن مقدور است ، سؤال شما درست نیست ؛ زیرا تکلیف آن است که فعل آن مقدور باشد و تکلیف به نامقدور سخنی متناقض خواهد بود و سؤال شما شایسته پاسخ نیست .

پس از گفتگوی مختصری باقلاّ نی مسئله را بتفصیل جواب داد و گفت : در شرع ما بر کسی که ناتوان و عاجز باشد تکلیفی نشده است ؛ اما اگر هم می شد درست بود، زیرا خداوند از زبان کسانی که او را می خوانند می فرماید: و لا تُحَمِّلْنا مالاطاقَهَ لنا به (بقره : ۲۸۶)، آنچه به آن توانایی نداریم بر ما تحمیل مفرما.

سؤال دیگری هم که شیوخ معتزله در آن مجلس از باقلاّ نی کردند، درباره رؤیت خداوند در روز رستاخیز بود که از معتقدات اصلی اشاعره است و معتزله سخت آن را منکرند. باقلاّ نی ، با آنکه مانند پیشوای خود اشعری و مانند اکثر اهل سنت معتقد به رؤیت خداوند بود، در اینجا رأی تازه ای اظهار داشت که مایه حیرت مخالفانش شد و آن «ادراک » است . گفت : خداوند با چشم دیده نمی شود بلکه درک می شود و این ادراک را خداوند در چشم پس از مقابله با مرئی می آفریند. معنی سخن باقلاّ نی را باید در مفهوم کلی نفی علیّت ، که عقیده اشاعره است ، یافت .

اشاعره معتقد به تأثیر علت در معلول نیستند و می گویند خداوند، پس از حصول اسباب و شرایط ، اثر را در معلول ایجاد می کند. و این «جریان عاده اللّه » است ، یعنی اگر اراده خداوند تعلّق گرفت اثر را از مؤثر باز می گیرد و به همین جهت چشم و تقابل او با شی ء «مرئی » علت رؤیت نیست و خداوند باید «ادراک » یا «بصر» (بینش ) را بیافریند تا عمل رؤیت صورت گیرد.

عضدالدوله در ۳۶۷ وارد بغداد شد و تا پایان عمر (۳۷۲) در آن شهر ماند و باقلاّ نی نیز به بغداد رفت و بساط درس و مناظره خود را در آن شهر، که از هر جهت مرکز عالم اسلام بود، گسترد. شهرت او و حرمت و عظمتش در نظر عضدالدوله باعث شد که از سوی او به سفارت روم شرقی برگزیده شود.

احتمال می رود که عضدالدوله مخصوصاً باقلاّ نی را به این سفارت برگزیده باشد تا او با نیروی جدلیِ نمایان خود قدرت منطقی و استدلالی اسلام را به رخ اسقفهای شهر قسطنطنیه ، که از مراکز مهم دینی مسیحیت بود، بکشد و، به عبارت دیگر، برتری علمی و فرهنگی بغداد را بر قسطنطنیه ثابت کند.

از این سفارت و مباحثات باقلاّ نی در دربار باسیلیوس دوم ، امپراتور روم شرقی (حک : ۳۴۸ـ۴۱۶/۹۶۰ـ ۱۰۲۵)، جزئیات و تفاصیلی نقل شده است که همه آنها را عیناً نمی توان پذیرفت و ما گزارشی از منابع روم شرقی در دست نداریم که ، از مقایسه آن با گزارشهای مورّخان مسلمان اصل حقیقت را تا اندازه ای به دست بیاوریم ؛اما بعید نیست که بعضی از مسائل حادّ کلامی و اعتقادی ، که طرفین آن را موجب طعن بر یکدیگر می شمردند، با ظرافت و کیاست مطرح شده باشد.

می گویند هنگامی که باقلاّ نی برای سفر به قسطنطنیه آماده شد، وزیر عضدالدوله به او گفت : «طالع خروج خود را نمی خواهی ؟» باقلاّ نی گفت که اعتقادی به احکام نجوم ندارد و سعد و نحس و خیر و شر را همه از قدرت خداوند می داند (عیاض بن موسی ‘، ج ۴، ص ۵۹۴). وزیر به ابوسلیمان منطقی سجستانی گفت که با او در این باره بحث کند و ابوسلیمان گفت که اهل بحث با باقلاّ نی نیست ، زیرا باقلاّ نی معتقد است که اگر در این سوی دجله ده نفر سوار قایق شوند در آن سوی دجله ممکن است به قدرت الهی یازده نفر شوند و مرا با چنین کسی بحثی نیست .

باقلاّ نی گفت که سخن در قدرت خداوند نبود، ما می گوییم که چنین کاری از قدرت خدا ساخته است اما امروز نمی کند، زیرا خرق عادت است ؛چنانکه خداوند می تواند کسی را مانند آدم ، نه از پدر و مادر، بیافریند، اما امروز نمی آفریند زیرا خرق عادت است و به همین جهت سخن ابوسلیمان منطقی فرار از بحث است . ابوسلیمان گفت : مناظرات بر پایه تمرین و تجربه است و من در مناظره با این قوم (متکلمان ) تجربه ای ندارم ، زیرا ایشان اصطلاحات و عبارات ما (حکما) را نمی شناسند و ما هم اصطلاحات ایشان را نمی دانیم . وزیر عذر او را پذیرفت و باقلاّ نی روانه سفر شد.

درباره این بحث کوتاه ، که میان باقلاّ نی و ابوسلیمان در گرفته است ، باید گفت که ، برخلاف گفته باقلاّ نی ، مسئله واقعاً درباره تعلق قدرت خدا بر امورطبیعی و اسباب و مسبّبات ، از جمله تأثیر نجوم بر اوضاع زمین ، بوده است نه درباره مسئله خاص اعتقاد به احکام نجوم . اما اینکه ابوسلیمان از مناظره با باقلاّ نی سر باز زده است ، مطابق عقیده خود رفتار کرده است و این نکته را قول ابوحیّان توحیدی در الامتاع و المؤانَسه (ج ۲، ص ۶، ۷، ۱۹) نیز تأیید می کند.

به گفته او، ابوسلیمان معتقد بوده است که شریعت و اصول عقاید اموری نیستند که با برهان عقلی و قیاسات منطقی ثابت شوند و در آنها «چون » و «چگونه » و«اگر» راه ندارد. همچنین از گفته ابوحیان در الامتاع و المؤانسه (ج ۱، ص ۳۹) استنباط می شود که ابوسلیمان به احکام نجوم علم نداشته و علم او به نجوم هم از حدود «تقویم » تجاوز نمی کرده است . بنابراین ، مباحثه باقلاّ نی ، که اصلاً منکر تأثیر کواکب بوده ، با ابوسلیمان ، که اصلاً عالم به احکام نجوم نبوده ، معنی نداشته است ، جز از باب تأثیر علت و سبب که صرفاً مسئله کلامی بوده است .

در باره سفارت باقلاّ نی در قسطنطنیه از قول خود او در ترتیب المدارک مطالبی آمده است که بعضی راجع به اقدامات او در حوزه مناسبات سیاسی و بعضی راجع به مجادلات دینی اوست . در سرِخوان شاهی ، فرمانروا از او درباره معجزه «انشقاق قمر» پرسید. باقلاّ نی گفت : این مطلب درست است و کسانی که در آن زمان نزد حضرت رسول صلّی اللّه علیه وآله وسلّم حاضر بوده اند آن را به چشم خود دیده اند. فرمانروا پرسید: پس چرا همه مردم جهان آن را ندیده اند؟ باقلاّ نی گفت : برای آنکه دیگران آماده نبوده اند و کسی از ایشان برای دیدن انشقاق قمر دعوت نکرده بوده است .

فرمانروا پرسید: شما را با ماه نسبت و خویشاوندی هست ؟ چرا رومیان و مردم دیگر جهان آن را ندیدند و تنها شما توانستید ببینید؟ باقلاّ نی گفت : میان آن مائده که خداوند از آسمان برای عیسی فرستاد و شما خویشاوندی بود؟ چرا یهود و مجوس و برهمنان و همسایگان شما (یونانیان ) آن را ندیدند و تنها شما آن را دیدید؟ فرمانروا در پاسخ درماند و یکی کشیشیان معروف را فراخواند. باقلاّ نی از آن کشیش پرسید: اگر ماه گرفته شود همه مردم روی زمین آن را می بینند یا کسانی که در محاذات آن باشند؟ کشیش گفت : فقط کسانی می بینند که در محاذات آن باشند.

باقلاّ نی گفت : پس چرا اعتراض بر انشقاق قمر داری ، زیرا فقط کسانی که در محاذات آن بوده اند آن را دیده اند و سایر مردم آن را ندیده اند؟ در جلسه دیگر، فرمانروای روم شرقی درباره عایشه و قضیه «افک » از او پرسید و باقلاّ نی فوراً جواب داد: عایشه را بهتان زدند و او شوهر داشت ولی از او فرزندی به وجود نیامد. مریم را نیز بهتان زدند. اما او را شوهری نبود و از او فرزندی به وجود آمد. پس هر دو از تهمتی که بر ایشان زده بودند، مبرّا بودند (ابن کثیر، ج ۱۱، ۳۷۴).

باقلاّ نی در جامع منصوری بغداد تدریس می کرد (ابن عماد، ج ۳، ص ۱۶۹) و در محله کرخِ بغداد منزل داشت (باقلاّ نی ، ۱۹۴۷، ص ۲) و در زمان حیاتِ خود از شهرت و نفوذ فراوانی برخوردار بود. اما ظاهراً به دلیل توجه بی اندازه به علم کلام ، چندان مطلوب و مقبول اهل حدیث نبود، چنانکه ابوحامد احمدبن محمد اسفراینی ، بزرگترین فقیه شافعی بغداد (متوفی ۱۸ شوال ۴۰۶)، با او مخالف بود تا آنجا که می گویند باقلاّ نی از ترس ابوحامد اسفراینی روپوشیده به حمام می رفت (ابن تیمیّه ، ج ۵، ص ۳۲) و نیز ابن تیمیّه (همانجا) نقل کرده است که ابوحامد اسفراینی در ایامی که به نماز جمعه می رفت به رباط «روزی »، محاذی جامع منصوری ، داخل می شد و خطاب به مردم می گفت : «بر من گواهی دهید که می گویم قرآن کلام اللّه است و غیرمخلوق است بدان سان که احمدبن حنبل گفته است نه بدان سان که باقلاّ نی می گوید!» و چون در این باره گفتگو کردند، گفت : این برای آن است که همه جا منتشر شود که من از عقاید اشاعره و مذهب ابوبکر باقلاّ نی در این باب بری هستم .

ابن تیمیّه توضیح کافی درباره مذهب باقلاّ نی و کیفیت قدم کلام اللّه نمی دهد و می گوید: «و لِبَسْطِهِ موضعٌ آخَر» (همانجا). اما آنچه از کلام خود باقلاّ نی در اعجازالقرآن (ص ۳۹۴) استنباط می شود اینکه او کلام قدیم را قایم به ذات خدا می دانسته است . به عقیده او آنچه در بیان اعجاز قرآن از مردم خواسته شده است که مثل آن را اگر بتوانند بیاورند نظم قرآن است زیرا «کلامِ قدیم » مِثْل ندارد و این حروف و کلمات منظّم قرآنی «عبارت و حکایت و دلالت » از آن کلام قدیم می کند. این کلامِ قدیم همان است که اشاعره به آن «کلامِ نفسی » گفته اند و الفاظ را عبارات و دلایل آن دانسته اند و این خلاف مذهب احمدبن حنبل است که حتی الفاظ و کلماتی را که در مصاحف نوشته شده و مردم بر زبان جاری می کنند قدیم می داند. به همین جهت بوده است که امام ابوحامد اسفراینی از باقلاّ نی بیزاری می جسته است .

ابوحیّان توحیدی نیز، که معاصر باقلاّ نی بوده ، او را سخت نکوهش کرده است . ابوعبداللّه العارض ، وزیر دیلمی ، در یکی از شبهای انس ، درباره اهل کلام می پرسد و عقیده او را درباره باقلاّ نی می خواهد. ابوحیان می گوید: باقلاّ نی می پندارد که سنّت را یاری می دهد و معتزله را مجاب می کند و حدیث رسول صلّی اللّه علیه وآله وسلّم را نشر می دهد، اما او به مذهب خرّمیان و طریقه های ملحدان است (ج ۱، ص ۱۴۳). این گفته ابوحیان بهتان صرف و دروغ محض است و تنها محملی که دارد این است که باقلاّ نی را عضدالدوله و پسرش و شاید به طورکلی آل بویه حمایت می کرده است و او دلِ خوشی از این خاندان نداشته و کتاب او در نکوهش و ذّم ابن العمید و صاحب بن عبّاد معروف است .

باقلاّ نی مدتی به منصب «قضا» در ثغر (ولایات سرحدّی میان شام و آسیای صغیر) منصوب شد از اینرو به «قاضی باقلاّ نی » نیز معروف است . او را پسری بود به نام حسن که پس از مرگش بر او نماز گزارد و او را در خانه اش در «درب المجوس » از نهر طابق به خاک سپرد. سپس جنازه او را به گورستان باب حرب منتقل کردند (خطیب بغدادی ، ج ۵، ص ۳۸۲).

آثار

تألیفات باقلاّ نی .

باقلاّ نی تألیفات بسیار داشته و احمد صقر، درمقدمه اعجازالقرآن ، در حدود پنجاه و پنج اثر از تألیفات او را نام برده است که البته بیشتر آنها در دست نیست و ما در اینجا به ذکرآنچه به گفته مؤلفانِ جدیدِ شرح حال او در کتابخانه های جهان موجود است اکتفا می کنیم :

۱) مهمترین کتابی که از او در دست و متضمن آراء کلامی و استدلالات او بر این آراء و عقاید است ، التّمهید است . در ترتیب المدارک (ج ۴، ص ۵۹۳) آمده است که عضدالدوله پسر خود را به باقلاّ نی سپرد تا مذهب اهل سنت را به او تعلیم دهد و باقلاّ نی کتاب التمهید را برای او تألیف کرد. از این عبارت چنین استنباط شده است که کتاب التمهید برای پسر عضدالدوله تألیف شده است ، ولی چنین مطلبی از مقدمه التمهید برنمی آید؛بلکه ظاهر مقدمه می رساند که کتاب برای خود عضدالدوله تألیف شده است و در آن اشاره های زیرکانه است به اینکه عضدالدوله به مذهب باقلاّ نی نبوده است ، مانند جمله دعائیّه «مَنَّ بِاِرْشادِه و هُداه » و نظایر آن . اما درهمین مقدمه بصراحت می گوید که در این کتاب از «خلاف میان اهل حق … و رافضه و از مناقب صحابه و فضایل ائمّه اربعه …» سخن خواهد گفت .

کتاب التمهید دوبار به طبع رسیده است : بار اول در قاهره در ۱۹۴۷ با مقدمه عبدالهادی ابو ریده و محمود خضیری که از روی نسخه ناقص پاریس چاپ شده است و به همین جهت قسمت مهمی از مطالب کتاب را ندارد؛
پس از آن ، در سال ۱۹۵۷، ریچارد جوزف مکارتی آن را دوباره نشر و نقص آن را از روی نسخ خطی دیگر تکمیل کرد، اما قسمت امامت را منتشر نکرد.

۲) اعجاز القرآن ، که چندین بار در قاهره به چاپ رسیده است و چاپ منقّح آن با مقدمه ای در شرح حال باقلاّ نی و تألیفات او به قلم سید احمد صَقْر در ۱۹۵۴ در قاهره صورت گرفته است .

۳) الانصاف فی اسباب الخلاف ، در علم کلام ، که در ۱۳۶۹ در قاهره به طبع رسیده است و، به گفته احمد صقر (در مقدمه اعجاز القرآن ، ص ۵۱) همان «رساله الحُرَّه » است .

۴) الانتصار لصّحه نقل القرآن والرّد علی مَنْ نَحَلَهُ الفساد بزیادهٍ او نقصان (برای نسخ خطی آن رجوع کنید به سزگین ، ج ۱، ص ۶۰۹).

۵) هدایه المسترشدین والمقنع فی معرفه اصول الدین (رجوع کنید به سزگین ، همانجا).

۶) مناقب الائمّه و نقض المطاعن علی سَلَف الأُمّه (مقدمه احمد صقر، ص ۴۸).

از کتب دیگر باقلاّ نی که در ترجمه حال او ذکر شده است اکنون در گنجینه های فهرست شده جهان اثری دیده نمی شود. از بعضی از کتب او متأخران به مناسباتی نقل کرده اند. در اینجا بی مناسبت نیست که گفته شود باقلاّ نی کتابی داشته است به نام اِکفارالمتأوّلین که خود در التمهید (ص ۱۸۶) به آن اشاره و بغدادی در الفرق بین الفرق (ص ۱۳۳) از آن یاد می کند و می گوید در آن از «ضلالات نَظّام » سخن به میان آورده است . غزالی در فَیصل التَّفْرقه بین الاسلام والزَّنْدَقه به تعریف کفر و حدّ تأویل و قانون آن پرداخته و گفته است : و لایلزم کفر المؤَوّلین ماداموا یلازمون قانون التَّأویل ، کفرِ تأویل کنندگان مادامی که به قانون تأویل ملتزم باشند لازم نمی آید. احتمال زیاد می رود که روی سخن غزالی در بیان قانون تأویل و در اظهار این قول با قاضی باقلاّ نی در آن کتاب باشد.

عقاید و آراء باقلاّ نی .

ابوبکر باقلاّ نی در کلام ، پیرو ابوالحسن اشعری است ، اما در استدلال بر عقاید و احتجاج بر ضد مخالفان طریقه خاصی دارد که پس از او بیشتر متکلّمان اشعری تا زمان جوینی و غزالی از آن پیروی کرده اند. در فقه ، پیرو مذهب مالکی است .

ابن خلدون در مقدمه (ج ۲، ص ۹۷۴) می گوید: قاضی ابوبکر باقلاّ نی علم کلام را از ایشان (شاگردان ابوالحسن اشعری ) فراگرفت و در طریقه ایشان پیشوا شد و این طریقه را تهذیب کرد و مقدمات عقلیّه ای را که نظرها و دلایل بر آن مبتنی است وضع کرد، مانند اثبات جوهر فرد و خلا و اثبات اینکه عَرَض قایم به عَرَض نتواند بود و اینکه عَرَض در دو زمان (دو آنِ پشتِ سرهم ) باقی نمی ماند و جز اینها که ادله کلامیشان بر آن مباحث مبتنی است . باقلاّ نی این قواعد را، از حیث وجوب اعتقاد به آن ، تابع عقاید ایمانی ساخت ؛
زیرا این ادلّه بسته به آن قواعد است و اگر دلیل باطل شود سبب بطلان حکم می شود.

ابن خلدون در جای دیگر (ج ۲، ص ۱۰۲۹) می گوید: پس از آن ، شیخ ابوالحسن اشعری و قاضی ابوبکر باقلاّ نی و… بر آن شدند که ادله عقاید «منعکس » است ، به این معنی که اگر این ادله باطل شود حکم نیز باطل می شود و به همین جهت قاضی ابوبکر باقلاّ نی این دلایل را به منزله «عقاید» دانست و گفت که قدح و طعن در این ادلّه به منزله قدح در خود عقاید است ، زیرا عقاید بر آن مبتنی است .

بعید می نماید که در آثار موجود اشعری و باقلاّ نی مطلب صریحی باشد حاکی از اینکه قواعد و مقدمات عقلیه ای که اعتقادات ایمانی بر آن متکی است در وجوب اعتقاد و ایمان مثل خود اعتقادات ایمانی است و همچنین ، در آثار موجود این دو، اصطلاح «ادله منعکسه » ظاهراً نیامده است .

«دلیل منعکس »، در صورت درست بودن این اصطلاح ، به این معنی است که میان «دلیل » و حکمی که اثبات آن مطلوب است تلازم عقلی ضروری از دو طرف (دلیل و حکم ) وجود داشته باشد که در صورت نفی یکی نفی دیگری و در صورت اثبات یکی اثبات دیگری لازم آید، این گونه تلازم فقط میان علت تامّه و معلول آن (در صورت قبول اصل علیّت ) وجود دارد و می دانیم که اشاعره اصلاً به اصل علیّت قایل نیستند و تتابع علت و معلول را «جریان عاده اللّه » می دانند و، بنابر این ، چگونه می توانند به «دلایل منعکسه » معتقد شوند؟ باقلاّ نی در کتاب التمهید (ص ۳۸) یکی از انواع استدلال را آن می داند که شی دارای دو یا چند قسم باشد و، در صورت بطلان و ابطالِ یک و یا چند قسم ، تنها باقیمانده صحیح باشد؛مانند آنکه «عالم یا حادث است یا قدیم » اگر حدوث آن ابطال شود قدمت آن صحیح است و اگر قدمت آن ابطال شود ناچار حدوث آن صحیح است . در اینجا سخن از وجوب اعتقاد به دلیل یا مبانی دلیل حدوث عالم نیست ، همچنانکه در باب «اثبات حدوث عالم » نیز چنین مطلبی دیده نمی شود.

به هر حال ، اگر قول ابن خلدون در انتساب این سخن به باقلاّ نی درست باشد، باید در تألیفاتی از او باشد که به دست ما نرسیده است . اما در کتب بعضی از اشاعره افراطی ، مانند عبدالقاهر بغدادی ، نظیر این مطالب دیده می شود، مانند تکفیر نَظّام و فلاسفه به جهت اعتقاد به انقسام جسم به اجزای لایتناهی (بغدادی ، ص ۳۲۸) و تکفیر کسانی که گفته اند هیولی در ازل خالی از اعراض بوده است (همان ، ص ۳۲۹) و نظایر آن .

به همین جهت است که غزالی کتاب فیصل التفرقه بین الاسلام والزندقه را تألیف کرد که در آن به کسانی که عجولانه به تکفیر اشخاص می پردازند می تازد و آنان را به جهل منسوب می سازد (ص ۱۹۷) و می گوید: در کجا از رسول اللّه صلّی اللّه علیه وآله و سلّم نقل شده است که او یک عرب بیابانی را احضار فرموده و گفته باشد: دلیل بر حدوث عالم این است که عالم خالی از اعراض نیست و هر چه خالی از اَعراض نباشد حادث است ؟

باقلاّ نی در کتاب التمهید خود به سبک متکلمان قدیم استدلال می کند و در آن از اصطلاحات منطق ارسطو چیزی دیده نمی شود. مثلاً، در باب استدلال (ص ۳۸)، از انواع استدلال ، استدلالِ از شاهد به غایب یا از مِثلْ به مِثْل را برمی شمارد و یا یکی دیگر از انواع استدلال را استدلال از روی گفته «اهل لغت » می داند، مانند آنکه اگر اهل لغت گفتند «نار» در زبان عربی به معنی چیزی داغ و سوزان است هر جا این کلمه بیاید به آن معنی خواهد بود.

تمام جهان بینی باقلاّ نی و نظر او درباره جسم و جوهر فرد و عَرَض ناظر به مقاصد اعتقادی اوست ، یعنی برای اثبات وجود خدا و حدوث عالم اثبات صفات ازلی قدیم برای ذات خدا، و، از این نظر، باقلاّ نی «متکلم » به معنی واقعی است ؛یعنی کسی که علم به احوال عالم را بر طبق عقاید اسلامی بررسی می کند. بنابراین ، بحث در عقاید باقلاّ نی را باید به بحث در عقاید اشاعره موکول کرد. از خصوصیات باقلاّ نی در کتاب التمهید ردّهای او بر مذاهب مختلف غیراسلامی از قبیل ثنویّت (مانویّت ) و مجوس و یهودیّت و مسیحیّت و عقاید هندوان (براهمه ) است . بخصوص ، در ردّ بر عقاید مسیحیان آشنایی عمیق او با دین مسیح و فرق مختلف آن معلوم می شود.

از عقایدِ خاصِ باقلاّ نی ، که با عقیده اشعری مخالفت دارد، یکی درباره صفت «بقا» برای خداوند است . باقلاّ نی معتقد بوده است که «بقا» وصفی زائد بر ذات نیست وازینرو، به گفته غزالی (ص ۱۳۱)، بعضی از اشاعره او را «تکفیر» کرده اند.

یکی از کسانی که باقلاّ نی را تکفیر کرده و او را جاهل خوانده و دشنامهای دیگر نیز به او داده است ابن حزم (متوفی ۴۵۶) است در کتاب الفَصْل فی المِلَل و الاهواء و النِّحَل که بخصوص در جلد چهارم ، در مواضع متعدد، او را به باد انتقاد گرفته است . حملات او به ارباب مذاهب دیگر، از جمله اشاعره

که باقلاّ نی خود شاخص آنهاست ، بسیار تند و از طریق اعتدال خارج است و ذکر آنها در اینجا ضرورت ندارد.



منابع :

(۱) علاوه بر قرآن ؛
(۲) ابن اثیر، الکامل فی التاریخ ، بیروت ۱۹۶۵ـ۱۹۶۶، ابن تیمیه ، شرح العقیده الاصفهانیه ، در مجموعه فتاوی ابن تیمیه ، ج ۵، ( لبنان ) ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۳) ابن جوزی ، المنتظم فی تاریخ الملوک و الامم ، حیدرآباد دکن ۳۵۹؛
(۴) ابن حزم ، الفصل فی الملل والاهواء والنحل ، چاپ عبدالرحمن خلیفه ، قاهره ۱۳۴۷/۱۹۲۸؛
(۵) ابن خلدون ، مقدمه ابن خلدون ، ترجمه محمد پروین گنابادی ، تهران ۱۳۶۲ ش ؛
(۶) ابن خلکان ، وفیات الاعیان وانباء ابناء الزمان ، چاپ احسان عباس ، بیروت ۱۹۶۸ـ۱۹۷۷؛
(۷) ابن عساکر، تبیین کذب المفتری فیما نسب الی الامام ابی الحسن الاشعری ، چاپ حسام الدین قدسی ، قاهره ۱۳۴۷/ ۱۹۲۸؛
(۸) ابن عماد، شذرات الذهب فی اخبار من ذهب ، بیروت ۱۳۹۹/ ۱۹۷۹؛
(۹) ابن کثیر، البدایه والنهایه فی التاریخ ، قاهره ۱۳۵۱/۱۹۳۲؛
(۱۰) علی بن محمد ابوحیان توحیدی ، الامتاع والمؤانسه ، چاپ احمد امین و احمدالزین ، قاهره ۱۹۵۳؛
(۱۱) محمدبن طیب باقلاّ نی ، اعجازالقرآن ، با مقدمه سیداحمد صقر، قاهره ۱۹۵۴؛
(۱۲) همو، التمهید فی الرد علی الملحده و المعطله والرافضه والخوارج والمعتزله ، چاپ محمودمحمد خضیری و محمد عبدالهادی ابوریده ، قاهره ۱۹۴۷؛
(۱۳) عبدالرحمن بدوی ، مذاهب الاسلامیین ، بیروت ۱۹۸۳؛
(۱۴) عبدالقاهربن طاهر بغدادی ، الفرق بین الفرق ، چاپ محمد محیی الدین عبدالحمید، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۱۵) احمدبن علی خطیب بغدادی ، تاریخ بغداد ، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۱۶) محمدبن احمد ذهبی ، سِیَراعلام النبلاء ، چاپ شعیب ارنؤوط و حسین اسد،بیروت ۱۴۰۱ـ۱۴۰۹/ ۱۹۸۱ـ۱۹۸۸؛
(۱۷) عبدالکریم بن محمد سمعانی ، الانساب ، چاپ عبداللّه عمر بارودی ، بیروت ۱۴۰۸/۱۹۸۸؛
(۱۸) عیاض بن موسی ، ترتیب المدارک و تقریب المسالک لمعرفه اعلام مذهب مالک ، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۱۹) محمدبن محمد غزالی ، فیصل التفرقه بین الاسلام والزندقه ، چاپ سلیمان دنیا، قاهره ۱۹۶۱؛

Fuat Sezgin, Geschichte des Arabischen Schrifttums Leiden 1967-1982

دانشنامه جهان اسلام جلد ۱ 

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *