۶۲ ذکر خیر نسّاج، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

 

آن مفتى هدایت، آن مهدى ولایت، آن حارس علم و شرع، آن عارف اصل و فرع، آن معطى محتاج، شیخ وقت خیر نسّاج- رحمه اللّه علیه- استاد بسیار مشایخ بود در بغداد، و پیر وقت خویش؛ و در وعظ و معاملت بیانى شافى داشت و عبارتى مهذّب، و خلقى و حلمى به غایت، و ورع و مجاهده‏یى تمام، و نفسى مؤثّر.

شبلى و ابراهیم خوّاص در مجلس او توبه کردند. شبلى را پیش جنید فرستاد حفظ حرمت جنید را. و او مرید سرى سقطى بود و جنید او را عظیم محترم داشتى. و ابو حمزه بغدادى در شأن او مبالغتى تمام کردى.

و سبب آن که او را خیر نسّاج گفتند، آن بود که از مولودگاه خود سامرّه رفت به عزم حج. گذرش به کوفه افتاد. چون به دروازه کوفه رسید- مرقّعى پاره پاره پوشیده و او خود سیاه رنگ بود چنان که هر که او را دیدى، گفتى: این مرد ابلهى مى‏ نماید- یکى او را بدید. گفت: «روزى چند او را در کار کشم». پیش او رفت و گفت: «تو بنده ‏اى؟».

گفت: «آرى». گفت: «از خداوند گریخته ‏اى؟».

گفت: «آرى». گفت: «تو را نگه دارم تا به خداوند سپارم». گفت: «من خود این مى‏ طلبم». پس او را به خانه برد و گفت: «نام تو خیر است». او از حسن عقیدت که داشت- که المؤمن لا یکذّب- او را خلاف نکرد و بااو برفت و او را خدمت کرد. پس آن مرد خیر را نسّاجى درآموخت، و سالها کار او مى‏کرد. هرگه که گفتى: «اى خیر!»، او گفتى: «لبّیک». تا آن‏گه که آن مرد پشیمان شد، که صدق و ادب و فراست او مى‏دید و عبادت بسیار از او مشاهده مى‏کرد، و گفت: «من غلط کرده بودم. تو بنده من نیستى. هرجا که خواهى مى‏رو». پس او برفت و به مکّه شد تا بدان درجه رسید که شیخ جنید گفت: «الخیر خیرنا»؛ و او دوست داشتى که او را «خیر» خواندندى. گفتى: «روا نباشد که برادرى مسلمان مرا نام نهاده باشد و من آن را بگردانم».

نقل است که گه‏گاهى بافندگى کردى و گاهى به لب دجله رفتى. ماهیان به وى تقرّب جستندى و چیزها آوردندى. تا روزى کرباس زنى مى‏بافت. پیرزن گفت: «اگر من درم بیاورم و تو را نبینم، که را دهم؟». گفت: «در دجله انداز». تا بعد از آن پیرزن درم آورد و او حاضر نبود. در دجله انداخت. چون خیر به لب دجله رفت، ماهیان [آن‏] درم پیش او آوردند. مشایخ چون این حال بشنیدند از وى، نپسندیدند. گفتند: «او را به بازیچه‏یى مشغول کرده‏اند. این نشان حجاب باشد» و تواند بود که غیر او را حجاب باشد امّا او را نه، چنان که سلیمان را علیه السّلام نبود.

و گفت: در خانه بودم. در خاطرم آمد که: جنید بر در است. آن خاطر را نفى کردم.تا سه بار این بر خاطر بگذشت. بعد از آن بیرون آمدم. جنید را دیدم بر در. گفت: «چرا بر خاطر اوّل بیرون نیامدى؟».

و گفت: در مسجدى شدم. درویشى را دیدم. در من آویخت و گفت: «اى شیخ! بر من ببخشاى که محنتى بزرگ در پیش آمده است». گفتم: «چیست؟». گفت: «بلا از من بازستده‏اند، و عافیت به من پیوسته است». گفت: «حالش نگه کردم. یک دینارش فتوح شده بود». و گفت: «خوف تازیانه خداى است تا بندگانى را که در بى‏ادبى خوى کرده باشند،بدان راست کنند». و گفت: «نشان عمل به غایت رسیده آن است که در آن عمل جز عجز و تقصیر نبیند».

نقل است که صد و بیست سال عمر یافت. چون نزدیک وفاتش بود، نماز شام عزرائیل سایه انداخت. سر از بالین برداشت و گفت: «عافاک اللّه! توقف کن، که تو بنده مأمورى و من بنده مأمور. تو را گفته‏ اند که: جان او بردار! و مرا گفته‏ اند که: چون وقت نماز درآید، نماز بگزار! آنچه تو را فرموده‏ اند فوت نمى‏ شود. امّا از آن من فوت مى‏ شود». پس طهارت کرد و نماز گزارد. بعد از آن وفات کرد. همان شب او را به خواب دیدند. گفتند: «خداى- تعالى- با تو چه کرد؟». گفت: «از این مپرسید. و لیکن از دنیاى نجس بازرستم».

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطارنیشابوری

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *