رساله هفدهم در بیان احادیث اوایل
بسم اللّه الرحمن الرحیم الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.
(۱) امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مىباید که در احادیث اوایل رسالهئى جمع کنید، و بیان کنید که مراد ازین احادیث یک جوهر است، یا مراد از هر حدیثى جوهرى جداگانه ۲۳۴ است. در حدیثى آمده است که«اوّل ما خلق اللّه العقل»، و دیگر آمده است که«اوّل ما خلق اللّه القلم»، و دیگر آمده است که«اوّل ما خلق اللّه العرش»
، و مانند این آمده است. و دیگر مىباید که بیان کنید که ملک چیست و شیطان چیست. درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداوند تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».
فصل اوّل در بیان عقل و قلم او
(۲) بدانکه اوّل چیزى که خداى تعالى در عالم ملکوت بیافرید عقل اوّل بود که قلم خداى است؛ و اوّل چیزى که خداى تعالى در عالم ملک بیافرید، فلک اوّل بود که عرش خداى است. عقل اوّل، که قلم خداى است، دریاى نور بود، و فلک اوّل، که عرش خداى است، دریاى ظلمت بود: به این قلم خطاب آمد که برین عرش بنویس! قلم گفت:«خداوندا! چه نویسم؟ خطاب آمد که هرچه بود و هست و خواهد بود تا به قیامت بنویس! قلم بنوشت.
«انّ اللّه تعالى خلق الخلق فى ظلمه ثمّ رشّ علیهم من نوره فمن اصاب من ذلک النور، اهتدى و من ضلّ فغوى».
(۳) اى درویش! مىدانى که رشّ نور چه بود و چون بود. نور سه حرف است، «نون» است و «واو» است و «را» است. «نون» عبارت از نبى است، و «واو» عبارت از ولى است. و «را» عبارت از رشد است. رشّ نور عبارت از دادن رشد است، و عبارت از فرستادن نبى و ولى است. هرکه را رشد و عقل دادند، و هرکه را از بیرون نبى فرستادند نور عام یافت، و هرکه را با ولى آشنا کردند نور خاص یافت «یَکادُ زَیْتُها یُضِیءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نُورٌ عَلى نُورٍ یَهْدِی اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ یَشاءُ وَ یَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ لِلنَّاسِ وَ اللَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ». سخن دراز شد و از مقصود باز ماندیم.
(۴) اى درویش! خداى تعالى در عالم کبیر قلمى آفریده است، و آن عقل اوّل است، و در عالم صغیر قلمى هم آفریده است، و آن عقل آدمى است.
(۵) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه عقل آدمى در ظاهر دو قلم دارد، و آن دو قلم یکى زبان است، و یکى دیگر دست است. زبان آلت ظهور علم است، و دست آلت ظهور عمل است، و زبان و دست اگرچه قلماند و همیشه در کتاباند، امّا قلم حقیقى عقل است، از جهت آنکه مظهر علم و قدرت آدمى عقل آدمى است، و زبان و دست آدمى صورت عقل آدمىاند، و علم و قدرت عقل آدمى جز به واسطه این دو قلم در عالم شهادت ظاهر نمىشوند. زبان سخن عقل به حاضران مىرساند و کتاب سخن عقل به غایبان مىبرد. حکمتهاى فطرتى و نکته هاى معقول از زبان ظاهر مى شود، و حکمتهاى علمى و صنعتهاى محسوس از دست پیدا مى آید.
(۶) اى درویش! عقل آفریده است از جهت آنکه عقل گویا است، و زبان هم گویا است، عقل معلّم است، و زبان هم معلّم است؛ و عقل رسول خداى است، و زبان رسول عقل است. اهل جبروت صورتى دارند، و اهل ملکوت صورتى دارند، و اهل ملک صورتى دارند، امّا صورت هر چیزى مناسب حال آن چیز باشد. اهل ملک صورت حسّى دارند، و اهل ملکوت صورت عقلى دارند، و اهل جبروت صورت حقیقى دارند.
خداى تعالى ملک را بر صورت ملکوت آفریده است و مظهر ملکوت گردانیده، و ملکوت را بر صورت جبروت آفریده است، و مظهر صفات جبروت گردانیده. و از اینجا است که اهل جبروت بر ملکوت عاشقاند، و اهل ملکوت بر ملک هم عاشقاند، از جهت آنکه اهل جبروت در ملکوت جمال خود را مىبینند، و صفات خود را مشاهده مىکنند. و از اینجا گفتهاند که وجود مملو از عشق است، و بر خود عاشق است.جمله؟؟ حرکاتاند، و حرکت شوقى دارند، خود را مىطلبند. هرچند مىخواهم که سخن دراز نشود بىاختیار من دراز مىشود.
(۷) اى درویش! چون در عالم صغیر این معلوم کردى، در عالم کبیر نیز همچنین مىدان. بدانکه عقل اوّل در عالم سفلى هم دو قلم دارد. و آن قلم یکى نبى و یکى دیگر ۲۳۷ سلطان است. نبى مظهر علم است و سلطان مظهر قدرت است. و نبى و سلطان اگرچه مظهر علم و قدرتاند، و علم و قدرت همیشه از ایشان روانه است، امّا قلم حقیقى عقل اوّل است، و نبى و سلطان صورت عقل اوّلاند، از جهت آنکه مظهر علم و قدرت خداى عقل اوّل است، و علم و قدرت عقل اوّل درین عالم جز به واسطه این دو قلم ظاهر نمىشود. و شاید که یک کس هم مظهر علم و هم مظهر قدرت بود، و هم نبى و سلطان باشد. و ازین جهت فرمود«انّ اللّه تعالى خلق آدم على صوره الرحمن»
. (۸) اى درویش! آدم که نبى است، صورت عقل اوّل است، و عقل اوّل در آدم جمال خود را مىبیند و صفات و اسامى خود را مشاهده مىکند. خداى تعالى آدم را بر صورت عقل اوّل آفریده است.
(۹) اى درویش! اگرچه عقل اوّل در عالم ظاهر چهار قلم دارد، و عقل آدمى در عالم ظاهر هم چهار قلم دارد، امّا اگر هر هشت را بیان مىکردم، دراز مىشد. چون سر رشته به دست زیرکان دادم، زیرکان به فکر خود بیرون مىکنند. و اگر کسى زیادت از هشت گوید، هم راست باشد، از جهت آنکه عالم ملک آلت و دستافزار عالم ملکوت است، هر فردى از افراد ملک آلت ظهور صفت ملکوت است «ن وَ الْقَلَمِ وَ ما یَسْطُرُونَ» :«ن» عبارت از جبروت است و «قلم» عبارت از ملکوت است، «وَ ما یَسْطُرُونَ» عبارت از ملک است که صورت قلماند.
(۱۰) اى درویش! اگر جبروت را دوات گویند، و ملکوت را قلم گویند، و ملک را لوح گویند، راست بود، و اگر جبروت را دوات گویند و ملکوت را قلم گویند و ملک راصورت قلم و آلت و دستافزار قلم گویند، هم راست باشد.
(۱۱) اى درویش! اگر ملک صورت قلم و آلت و دستافزار قلم است، پس به قلم خطاب آمد که بنویس! معنى آن باشد که از مراتب پیدا کن و از ملک مظهر صفات خود و آلت و دستافزار خود ظاهر گردان، قلم اینها بنوشت. و معنى «جفّ القلم» آن باشد که قلم مراتب خود و آلت و دستافزار خود تمام پیدا کرد، و مفردات تمام پیدا شدند.اکنون مفردات هرچه کنند، با خود آوردهاند.
فصل دوّم در بیان آنکه عقل مظهر صفات و افعال خداى است
(۱۲) بدانکه در اوّل این رساله گفته شد که اوّل چیزى که خداى تعالى در عالم ملکوت بیافرید جوهرى بود، و نام آن جوهر عقل اوّل است که قلم خداست، و اوّل چیزى که خداى تعالى در عالم ملک بیافرید، جوهرى بود، و نام آن جوهر فلک اوّل است که عرش خداست، و این عقل اوّل بر عرش خداى مستوى است، و این عقل اوّل مظهر صفات و اسامى خداى است، و صفات و اسامى و افعال خداى از عقل اوّل ظاهر مىشوند.
(۱۳) اى درویش! حیات و علم و ارادت و قدرت و سمع و بصر و کلام و صفات عقل اوّلاند، و ایجاد و احیا و تعلیم افعال عقل اوّلاند. عظمت و بزرگوارى عقل اول را جز خداى کسى دیگر نمىداند. بسیار کس از مشایخ کبار به این عقل اول رسیدهاند، و به این عقل اول باز- ماندهاند، از جهت آنکه صفات و افعال عقل اوّل را دیدهاند، و بالاى حکم او حکمى دیگر ندیدهاند، و بالاى امر او امرى نیافتهاند؛ «إِنَّما أَمْرُهُ ۲۳۹ إِذا أَرادَ شَیْئاً أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ». گمان بردهاند که مگر خداى اوست. و مدّتى او را پرستیدند، تا عنایت حق تعالى در رسیده است و بالاى حکم او حکمى دیدهاند، و بالاى امر او امرى یافته: «وَ ما أَمْرُنا إِلَّا واحِدَهٌ کَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ». آنگاه بر ایشان روشن شده است که او خلیفه خداست، نه خداست، و او مظهر صفات و افعال خداى است.
(۱۴) اى درویش! در قرآن و احادیث ذکر این عقل اوّل بسیار است.
فصل سوّم در بیان اسامى مختلفه عقل اوّل
(۱۵) بدانکه این عقل اوّل را به اضافات و اعتبارات با اسامى مختلفه ذکر کردهاند.
(۱۶) اى درویش! اگر یک چیز را به صد اعتبار نام بخوانند، در حقیقت آن یک چیز به این صد نام هیچ کثرت پیدا نیاید. مثلا اگر یک آدمى را به اعتبارات مختلفه به اسامى مختلفه ذکر کنند، همچون حدّاد و نجّار و خبّاز و خیّاط و مانند این راست باشد، و آن آدمى هم حدّاد و هم نجّار و هم خبّاز ۲۴۰ و هم خیّاط بود، و به این اسامى مختلفه در حقیقت آن یک آدمى در هیچ کثرت پیدا نیاید.
(۱۷) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه انبیا جوهرى دیدهاند. زنده بود و دیگرى را زنده مىگردانید. نامش روح کردند. از جهت آنکه روح حىّ و محى است.
و چون همین جوهر را دیدند که دانا بود. و دیگرى را دانا مىگردانید، نامش عقل کردند از جهت آنکه عقل عالم و معلم همه است. و چون همین جوهر را دیدند که پیدا بود و دیگرى را پیدا مىگردانید، نامش نور کردند، از جهت آنکه نور ظاهر و مظهر است.
(۱۸) اى درویش! اگر تعریف هریکى مىکنم، دراز مىشود. و چون همین جوهر را دیدند که نقّاش علوم بود بر دلها، نامش قلم کردند. و چون همین جوهر را دیدند که هرچه بود و هست و خواهد بود، جمله در وى نوشته بود، نامش لوح محفوظ کردند. و اگر همین جوهر را بیت اللّه و بیتالعتیق و بیتالمعمور و بیت اوّل و مسجد اقصى و آدم و رسول خداى و ملک مقرّب و عرش عظیم گویند، هم راست باشد. این جمله اسامى عقل اوّل است.
فصل چهارم در بیان ملک و شیطان
(۱۹) بدانکه بعضى مىگویند که ملک کاشف است و شیطان ساتر است. و بعضى مىگویند که ملک سبب است، و شیطان هم سبب است، سبب کشف ملک است، و سبب ستر شیطان است، سبب خیر ملک است، و سبب شرّ شیطان است، سبب رحمت ملک است، و سبب عذاب شیطان است. هرکه تو را به کارهاى نیک دعوت مىکند، و از کارهاى بد بازمىدارد ملک تو است، و هرکه تو را به کارهاى بد دعوت مىکند و از کارهاى نیک بازمىدارد، شیطان تو است.
(۲۰) اى درویش! در ولایت خود بودم در شهر نسف. شبى پیغمبر را- صلّى اللّه علیه و سلّم- به خواب دیدم. فرمود که یا عزیز! دیو اعوذ خوان و شیطان لا حول خوان را مىدانى؟ گفتم: «نى، یا رسول اللّه» فرمود که فلانى دیو اعوذ خوان است، و فلانى شیطان لا حول خوان است، از ایشان برحذر باش. هر دو را مىشناختم و با ایشان صحبت مىداشتم، ترک صحبت ایشان کردم.
فصل پنجم در بیان ملائکه
(۲۱) بدانکه به نزدیک این ضعیف آن است که کارکنان عالم علوى و کارکنان عالم سفلى جمله ملائکهاند. علم هریک معلوم است، و عمل هریک معلوم است، و مقام هر یک معلوم است و «ما مِنَّا إِلَّا لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ». ۲۴۱ علم ایشان زیادت نشود و عمل ایشان دیگرگون نگردد. هریک به عمل خود مشغولاند، و آن علم و عمل را از کسى نیاموختهاند، علم و عمل ایشان ذاتى ایشان است، و با ذات ایشان همراه است. نتوانند که بهآن عمل نکنند، و نتوانند که برخلاف آن عمل دیگرى کنند. «لا یَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُمْ وَ یَفْعَلُونَ ما یُؤْمَرُونَ».
(۲۲) اى درویش! عقل اوّل تنها یک صفّ است ، و ملائکه عالم علوى و عالم سفلى جمله یک صفّاند و از جهت آنکه جمله مراتب وىاند و مبدأ جمله وى است، و بازگشت کاملان بهوى خواهد بود. بهشت اهل کمال است: «یَوْمَ یَقُومُ الرُّوحُ وَ الْمَلائِکَهُ صَفًّا لا یَتَکَلَّمُونَ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ قالَ صَواباً ذلِکَ الْیَوْمُ الْحَقُّ فَمَنْ شاءَ اتَّخَذَ إِلى رَبِّهِ مَآباً»، «ما لا یَتَکَلَّمُونَ» یعنى جمله افراد موجودات سخن نمىتوانند گفت الا آدمى. «ذلِکَ الْیَوْمُ الْحَقُّ»: یوم عبارت از مرتبه است، یعنى این مرتبه انسانى حقّ است، از جهت آنکه تا به این مرتبه انسانى نمىرسند، استعداد آن ندارند که بازگردند. و مبدأ و معاد خود را بدانند، و پروردگار خود را بشناسند؛ اکنون درین مرتبه هرکه خواهد، بازگردد: «فَمَنْ شاءَ اتَّخَذَ إِلى رَبِّهِ مَآباً».
فصل ششم در بیان نصیحت
(۲۳) بدانکه آدمیان، چون بىاختیار خود به این عالم آمدند، از صد هزار کس که بیامدند، و برفتند، یکى چنان بود که خود را به حقیقت دانست، و این عالم را چنانکه این عالم است بشناخت، و بدانست که از کجا مىآید و به کجا مىرود، یعنى مبدأ و معاد خود را به علم الیقین و عین الیقین بشناخت و بدید. باقى جمله نابینا آمدند و نابینا رفتند:
«مَنْ کانَ فِی هذِهِ أَعْمى فَهُوَ فِی الْآخِرَهِ أَعْمى وَ أَضَلُّ سَبِیلًا». هریک در مرتبه اى از مراتب حیوانى فرورفتند و به مرتبه انسانى نرسیدند، از جهت آنکه درین عالم به شهوت بطن و به شهوت فرج و دوستى فرزند مشغول بودند، و از اوّل عمر تا به آخر عمر سعى و کوشش ایشان، و جنگ و صلح ایشان از بهر این بود، و بهغیراز این سه چیز چیزى ندانستند و ندیدند: «وَ لَقَدْ ذَرَأْنا ۲۴۳ لِجَهَنَّمَ کَثِیراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِکَ هُمُ الْغافِلُونَ». و بعضى کسان ازین سه بت خلاص یافتند و به سه بت دیگر، عظیمتر ازین گرفتار شدند، و ازین سه حجاب بگذشتند و به سه حجاب دیگر، قوىتر ازین فروماندند، و آن دوستى آرایش ظاهر، و دوستى مال و دوستى جاه است. و این سه بتان عظیمتراند و این سه حجاب قوىتر است.
(۲۴) اى درویش! دنیا همین بیش نیست، و این هر شش شاخهاى دنیااند. و این سه شاخ آخرین چون قوى شوند و غالب گردند، آن سه شاخ اوّل ضعیف شوند و مغلوب گردند. و اهل دنیا هریک در زیر سایه یکى ازین شاخها نشستهاند، یا در زیر جمله نشستهاند، و پناه به سایه این شاخها بردهاند، از جهت آنکه تا راحتى و لذّتى به نفس ایشان برسد، و مراد نفس ایشان حاصل گردد. نمىدانند که در زیر هر مرادى ده نامرادى تعبیه است، بلکه صد، بلکه هزار. و کسى از بهر یک خوشى تحمّل هزار ناخوشى چون کند؟ دانا هرگز این تحمّل نکند، ترک آنیک خوشى کند، امّا نادان ترک آنیک خوشى نکند، از سبب غفلت بنا بر غفلت، یعنى نادان طلب آنیک خوشى کند و غافل باشد از آنکه این یکخوشى را چندین ناخوشى از غفلت است: «أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِکَ هُمُ الْغافِلُونَ».
(۲۵) اى درویش! این شاخهاى دنیا که گفته شد خود سایه است ۲۴۴، نه آنکه این شاخها سایهاى دارد، از جهت آنکه دنیا خود سایه است و وجود ظلّى دارد، مىنماید امّا حقیقتى ندارد. و ازین سایه را حتى به کسى نرسد، بلکه ازین سایه رنج و زحمت زیادت شود، از جهت آنکه این سایه خنکى ندارد و دفع گرما نمىکند، بلکه حرارت و آتش مىانگیزد. «انْطَلِقُوا إِلى ظِلٍّ ذِی ثَلاثِ شُعَبٍ لا ظَلِیلٍ وَ لا یُغْنِی مِنَ اللَّهَبِ إِنَّها تَرْمِی بِشَرَرٍ کَالْقَصْرِ کَأَنَّهُ جماله صُفْرٌ». سخن دراز شد و از مقصود بازافتادم.
(۲۶) اى درویش! به حقیقت حجاب هفت آمد، یکى دوستى نفس و دوستى این شش چیز دیگر از براى نفس. این هفت چیز هریک دوزخىاند، دوزخهاى بىپایان. و هریکى نهنگىاند، نهنگان گرسنه. هر زمانى چندین هزار کس فرومىبرد، و همچنان گرسنهاند. جمله اوصاف ذمیمه و اخلاق ناپسندیده در آدمى به واسطه این هفت چیز باز پیدا مىآیند. و این چندین هزار بلا و فتنه و رنج و عذاب که با آدمى رسد، در دنیا و آخرت به واسطه این هفت چیز مىرسد و آدمى ازین همه غافل و به غفلت روزگار مىگذارد: «أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِکَ هُمُ الْغافِلُونَ». چون از خواب غفلت بیدار شود، و از مستى شهوت هشیار گردد، و به مرتبه انسانى به کمال عقل رسد، و این عالم را چنانکه این عالم است بداند و ببیند، البتّه ازین عالم سیر شود و نفرت گیرد. و علامت این آن باشد که درین عالم چنان باشد که مرغ در قفص، یا کسى که در زندان بود. و علامت آن این باشد که در وقتى که ازین عالم خواهد که بیرون رود، سخن او این باشد که«فزت و ربّ الکعبه»
. (۲۷) اى درویش! بسیار کس از بزرگان چون این بلاها و فتنهها درین عالم دیدهاند، و این چند رنج و عذاب گوناگون در دنیا و آخرت مشاهده کردهاند، گفتهاند ۲۴۵ که کاشکى از مادر نیامده بودمى و کاشکى که خاک بودمى، که از خاک فروتر مرتبه دیگر نیست، وگرنه آن مرتبه تمنّا کردندى. و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله هفدهم
رساله هژدهم در بیان وحى و الهام و خواب دیدن
بسم اللّه الرحمن الرحیم الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.
(۱) ۲۳ امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت ۲۴۶ درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مىباید که در وحى و الهام و خواب دیدن رسالهئى جمع کنید. درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداى تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد: «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».
فصل اوّل در بیان روح انسانى
(۲) بدان- اعزّک اللّه فى الدارین- که هروقت که آدمى اندرون خود را پاک کند، و آیینه دل را صافى گرداند، به ملائکه سماوى نزدیک گردد، از جهت آنکه ملائکه سماوى جمله پاک و صافىاند و علم و طهارت دارند.
(۳) اى درویش! روح انسانى از جنس ملائکه سماوى است، و جوهرى پاک و صافى است، امّا به واسطه بدن آلوده گشته است، و تیره شده است. چون ترک لذّات و شهوات بدنى کند، و علم و طهارت حاصل کند، و بیرون و اندرون خود را پاک گرداند، و آیینه دل را صافى کند، باز پاک و صافى شود. چون پاک و صافى گشت، روح او را با ملائکه سماوى نسبت پیدا آید. چون مناسبت پیدا آمد، همچون دو آیینه صافى باشند که در مقابله یکدیگر بدارند. هرچه در آن باشد، درین پیدا آید، و هرچه درین بود، در آن ظاهر شود. و این ملاقات در بیدارى باشد و در خواب هم بود، در خواب بسیار کس را باشد، امّا در بیدارى اندک بود. و این ملاقات در بیدارى سبب وجد و وارد و الهام و خاطر ملکى بود، و در خواب سبب خواب راست باشد.
فصل دوّم در بیان ملائکه سماوى
(۴) بدانکه ملائکه سماوى جمله پاک و صافىاند، و جمله علم و طهارت دارند، و ملائکه هر آسمانى که بالاتر است، پاکتر و صافىتر است، و علم و طهارت وى بیشتر است. پس آدمى به ریاضات و مجاهدات هرچند پاکتر و صافىتر مىشود و علم و طهارت بیشتر حاصل مىکند، مناسبت او با ملائکه بالاتر حاصل مىشود تا بهجایى برسد که در پاکى و صفا و در علم و طهارت از جمله ملائکه بگذرد و به عقل اوّل رسد بعضى مىگویند که از عقل اوّل درنتواند گذشت، و از عقل اول فیض قبول کند، و عقل اول واسطه باشد میان وى و خدا، از جهت آنکه عقل اول ملک مقرّب است، بهغایت بزرگوار و داناست، و داناتر از وى و مقرّبتر از وى چیزى دیگر نیست. و بعضى مىگویند که از عقل اول هم بگذرد، و با خداى بىواسطه ملک بگوید و بشنود. این نهایت مقامات آدمى است ؛ و علامت این آن باشد که هیچچیز از ملک و ملکوت و جبروت و مبدأ اول بر وى پوشیده نماند، تمامت اشیا و تمامت حکمت و طبیعت و خاصیّت و حقیقت اشیا را کما هى بداند و ببیند، و آنچنان که دیگران در خواب ارواح انبیا و اولیا و ملائکه را ببینند، و با ایشان سخن گویند، و از ایشان مدد و یارى خواهند، وى در بیدارى انبیا و اولیا و ملائکه را ببیند، و با ایشان سخن گوید، و از ایشان مدد و یارى خواهد. این است معنى کشف و وحى و الهام، و اینچنین کس را انسان کامل گویند، و هرکه به این مقام رسید، اهل عالم را از وى مدد و یارى بسیار باشد، از جهت آنکه آنچنان که عقول و نفوس عالم علوى مؤثراند درین عالم سفلى، وى هم مؤثر باشد. درین عالم سفلى هرکه از وى مدد خواهد، مدد دهد، و همت وى را اثرها باشد هم در کار دنیا و هم در کار آخرت. و اگر بعد از وفات وى بر سر قبر وى به زیارت روند، و مدد خواهند، هم مددها یابند. و صورت زیارت کردن و دعا کردن آنچنان است که بر سر تربت چنین کس رود، و دور بایستد، و متوجه آن تربت شود. و آن ساعت از هر چیزها بازآید و آیینه دل را پاک و صافى گرداند تا روح زائر با روح مزور به واسطه قبر ملاقاتى افتد. آنگاه اگر مطلوب زائر علم و معرفت باشد، در همان ساعت آن مسئله که وى درخواست مىکند، بر دل وى پیدا آید. اگر استعداد دریافت آن دارد، و اگر مطلوب زائر مدد و یارى باشد، در کارهاى دیگر بعد از زیارت اجابت دعا ظاهر شود و مهمات وى کفایت گردد از جهت آنکه روح آن مزور قربتى دارد نزد خدا ، از خدا درخواست کند تا مهمات را کفایت گرداند. و اگر روح مزور قربت ندارد نزد خدا و قربت دارد نزد مقرّبان خدا، وى از ایشان درخواست کند تا خدا مهمات وى را کفایت گرداند.
فصل سوّم در بیان دل انسان کامل
(۵) بدانکه هر بلایى یا عطایى که از عالم غیب روانه شود، تا به این عالم شهادت آید، پیش از آنکه به این عالم شهادت آید، پیش از آنکه به این عالم شهادت رسد، بر دل وى پیدا آید و وى را از آن حال معلوم شود. آنچنان که دیگران در خواب بینند، وى در بیدارى ببیند، و آنچنان که کرّوبیان و روحانیان دریابند، وى هم دریابد؛ یعنى بعضى از سالکان چنان باشند که از کرّوبیان و روحانیان فیض قبول کنند و عکس بستانند. اول کرّوبیان و روحانیان از آن عطا یا از آن بلا باخبر شوند، آنگاه از ایشان عکس آن بر دلهاى سالکان پیدا آید؛ و بعضى از سالکان چنان باشند که بىواسطه کرّوبیان و روحانیان از آن عطا یا از آن بلا باخبر شوند آنچنان که کرّوبیان و روحانیان درمىیابند و باخبر مىشوند، ایشان هم دریابند و باخبر شوند، بلکه بیشتر، و بیشتر از کرّوبیان و روحانیان دریابند و باخبر شوند.«قلب المؤمن عرش اللّه الاکبر»
. (۶) اى درویش! چندین گاه است که مىشنوى که در دریاى محیط آیینه گیتىنماى نهادهاند، تا هر چیز که در آن دریا روانه شود، پس از آنکه به ایشان رسد، عکس آن چیز در آیینه گیتىنماى پیدا آید، و نمىدانى که آن آیینه چیست، و آن دریا کدام است. آن دریا عالم غیب غیب است، و آن آیینه دل انسان کامل است. هر چیز که از دریاى عالم غیب غیب روانه مىشود تا به ساحل وجود رسد، عکس آن بر دل انسان کامل پیدا مىآید، و انسان کامل را از آن حال خبر مىشود. هرکه به نزدیک انسان کامل درآید ۲۵۰، هر چیز که در دل آنکس باشد، عکس آن در دل انسان کامل پیدا آید.
(۷) به غیر سالکان قومى دیگر هستند که دلهاى ایشان در اصل ساده و بىنقش افتاده است، چیزها بر دلهاى ایشان هم پیدا آید، و از احوال آینده خبر دهند، و از اندرون مردم و از احوال مردم خبر دهند و بر دلهاى حیوانات هم پیدا آید، که دلهاى ایشان هم ساده و بى نقش است و آن حیوانات خبر مردم دهند. بعضى مردم فهم کنند، و بعضى فهم نکنند.
(۸) اى درویش! این ظهور عکس به کفر و اسلام تعلّق ندارد، ظهور عکس به دل ساده و بىنقش تعلّق دارد. و این ظهور عکس در کامل و ناقص پیدا آید و در صالح و فاسق ظاهر شود. و اگر در صالح پیدا آید صلاحیّت وى زیادت شود و بسیار کس به واسطه او سود کنند و اگر در فاسق پیدا آید، فسق وى زیادت شود و بسیار کس به واسطه وى زیانکار شوند سخن دراز شد و از مقصود دور افتادم.
فصل چهارم در بیان سخن اهل شریعت
(۹) بدانکه اهل شریعت مىگویند که ملائکه سماوى وقتها مصوّر شوند ۲۵۱، و با بعضى از آدمیان سخن گویند و مىگویند که ما ملک و رسول خداییم و به کارى آمدهایم، چنانکه در قرآن از قصّه مریم و از قصّه ابراهیم خبر مىدهد، و در قرآن و احادیث ذکر این معنى بسیار است. و وقت باشد که این صورت بر آدمى ظاهر نشود، اما به آدمى سخن گوید و کارى فرماید، و از حالى خبر دهد. و آن آواز را آواز هاتف گویند.
(۱۰) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه هروقت که ملائکه سماوى سخن به دل آدمیان القا کنند، آن القا اگر در بیدارى باشد، نامش الهام است و اگر در خواب باشد، نامش خواب راست است. و هروقت که ملائکه مصوّر شوند و بر انبیا ظاهر گردند و سخن خداى به انبیا رسانند، نامش وحى است. این بود سخن اهل شریعت در بیان وحى و الهام و خواب راست و در بیان مصوّر شدن ملائکه.
فصل پنجم در بیان سخن اهل حکمت
(۱۱) بدانکه اهل حکمت مىگویند که این صورتها که گفته شد بر کسى ظاهر شوند که آنکس را قوّت خیالى غالب باشد. و این هرکسى را نباشد، بعضى کسان را باشد، و از جهت آنکه آدمى سه قوّت دارد، یکى قوّت ادراک، و یکى قوّت عملى ۲۵۲، و یکى قوّت خیالى. بعضى کسان را این هر سه قوّت قوى افتاده باشد، و بعضى کسان را این هر سه قوّت ضعیف افتاده باشد، و بعضى کسان را متفاوت بود، یعنى این سه قوّت بعضى قوى و بعضى ضعیف باشد. غرض ما ازین سخن آن است که هرکه را قوّت خیال قوى افتاده باشد، این صورتها بسیار بیند، و مصوّر این صورتها اندرون همین بیننده است. چنانکه در خواب صورتها پیدا مىکند، در بیدارى هم پیدا مىتواند کرد. در خواب همه کس را باشد، اما در بیدارى اندک بود. وقت باشد که کس در خواب تشنه باشد، صورتى پیدا آید و قدح آب بر دست گرفته باشد، و به وى دهد تا بازخورد، و از خوردن آن آب لذتى هرچه تمامتر به وى رسد و تشنگى وى ساکن شود. و چون بیدار شود از آن لذّت چیزى باقى باشد. و هیچ شک نیست که آن صورت و آن آب همه خیال است، و مصوّر این صورت و این آب اندرون همین بیننده است. در بیدارى نیز وقت باشد که کسى در بیابانى تشنه باشد، و تشنگى به کمال رسد، و آب نباشد؛ صورتى پیدا آید و قدح بر دست گرفته باشد و به وى دهد تا بازخورد، و از خوردن آن آب لذّتى هر چه تمامتر به وى رسد، و تشنگى وى ساکن شود. و در گرسنگى نیز همچنین مىدان.
صورتى پیدا آید و نان گرم به وى دهد، و از خوردن آن لذتى هرچه تمامتر به وى رسد، و گرسنگى ساکن شود، و مانند این قوت خیال و وهم صورتها انگیزاند در اندرون و بیرون. به وهم مردم تشنه شوند، و به وهم سیراب شوند، بلکه به وهم مردم بیمار شوند و به وهم بمیرند. وهم اثرهاى قوى دارد در آدمى.
(۱۲) اى درویش! وهم در مقابله عقل است و در اغلب اوقات وهم غالب مىآید بر عقل. سخن دراز شد و از مقصود دور افتادم. غرض ازین سخنان آن بود که حکما مىگویند که این صورتها نه ملائکهاند ، از جهت آنکه ملائکه سماوى همیشه در مقام خود باشند، و به کار خود مشغول بودند و بهغیر کار خود کارى دیگر نتوانند کرد، اما ملائکه سماوى جمله پاک و صافىاند و جمله علم و طهارت دارند. هرکه به ریاضات ومجاهدات خود را پاک و صافى گرداند، و علم و طهارت حاصل کند، او را با ملائکه سماوى مناسبت پیدا آید. و چون مناسبت پیدا آید، همچون دو آیینه صافى باشند که در مقابله یکدیگر بدارند، چنانکه یک نوبت گفته شد. و این ملاقات در بیدارى سبب الهام است، و در خواب سبب خواب راست است. این است سخن حکما در معنى مصوّرشدن ملائکه، و این است معنى دیدن خضر و الیاس و این است معنى دیدن مردان غیب. و این است معنى صورتها که سالکان در خلوتخانه مىبینند، همچون شیخ الغیب و صورتهاى دیگر که بهغیر صورت آدمى باشند، و صورتهاى نورانى همچون شعله نور آفتاب و ماه و ستاره.
فصل ششم در بیان دانستن غیب
(۱۳) بدانکه اگر کسى سؤال کند که چون ملائکه غیب نمىدانند، از چه مىدانند که فردا چه باشد و سال آینده چه خواهد بود؟
(۱۴) جواب. بدانکه ملائکه در عالم غیباند، خود عالم غیباند. و در عالم غیب دى و امروز و فردا نیست، پار و امسال و سال آینده نیست. صد هزار سال گذشته و صد هزار سال نیامده بىتفاوت حاضراند، از جهت آنکه عالم غیب عالم اضداد نیست، عالم شهادت عالم اضداد است.
(۱۵) اى درویش! زمان و بعد زمان پیش ماست که فرزند افلاک و انجمایم و در عالم شهادتایم. در عالم غیب زمان و بعد زمان نیست، هرچه بود و هست و خواهد بود حاضراند. پس ملائکه غیب نمىدانند، آنچه حاضر است مىدانند.
(۱۶) چون این مقدّمات معلوم کردى اکنون بدانکه آنچه معین شد که از عالم غیب به این عالم شهادت آید، ملائکه دانستند. و چون ملائکه دانستند، عکس آن در آیینه دل ما پیدا آمد و ما هم دانستیم. و آن خبر شاید که بعد از یک روز، و شاید که بعد از یک سال، و شاید که بعد از دو سال ۲۵۴، و شاید که بعد از صدسال، و شاید که بعد از هزار سال دیگر از عالم غیب به این عالم شهادت آید.
(۱۷) اى درویش! این سخن تفصیلى دارد، اگر بهشرح مىنویسم، دراز مىشود. اما چون سررشته به دست زیرکان دادم، باقى به فکر خود بیرون آرند.
فصل هفتم در بیان خواب و بیدارى و در بیان خواب دیدن
(۱۸) بدانکه آدمى را حالتى هست و آن حالت را بیدارى مىگویند، و حالتى دیگر هست و آن حالت را خواب مىخوانند ۲۵۵، و خواب و بیدارى عبارت از آن است که روح آدمى از راه حواس بیرون آید تا کارهاى بیرونى ساز دهد، و چون کارهاى بیرونى ساز داد، باز به اندرون مىرود تا کارهاى اندرونى ساز دهد. چون بیرون مىآید و حواس در کار مىآید، این حالت را بیدارى مىگویند؛ و چون به اندرون مىرود، و حواس از کارها معزول مىشوند، این حالت را خواب مىخوانند. و اندرون رفتن روح را سببها بسیار است، اما مراد ما درین موضع بیان خواب است.
(۱۹) چون معنى خواب و بیدارى دانستى، اکنون بدانکه سبب خواب دیدن دو چیز است، یکى از حواس اندرونى است، و یکى از ملائکه سماوى است، آنکه از حواس اندرونى است، از خیال و حافظه است، خیال خزینهدار حس مشترک است و حافظه خزینهدار وهم است. هر دو خزینهدارند و به روزگار دراز از ایشان چیزها یاد گرفتهاند صورى و معنوى و در خزینه نهادهاند، تا بهوقت آنکه طلب کنند بر ایشان عرض کنند.
(۲۰) اى درویش! چیزها یاد گرفتن و حفظ کردن عبارت ازین است که خزینهداران چیزها از ایشان مىگیرند و در خزینه مىنهند و نگاه مىدارند. و یاد آوردن چیزها عبارت از آن است که خزینهداران چیزها بهوقت طلب بر ایشان عرض کنند. اگر زود عرض کنند، گویند که زود یاد آمد؛ و اگر دیر عرض کنند، گویند که دیر یاد آمد. و اگر اصلا خود عرض نکنند، نسیان عبارت ازین است. و سبب دیر عرض کردن، و سبب اصلا خود عرض ناکردن آن باشد که خللى در خزینهداران آمده ۲۵۶ باشد.
(۲۱) تا سخن دراز نشود و از مقصود بازنمانیم! وقت باشد که خزینهداران به وقت آنکه از ایشان چیزى طلب کنند، آن چیز را عرض کنند؛ و وقت باشد که بىآنکه از ایشان چیزى طلب کنند ایشان خود عرض کنند. اگر در بیدارى عرض کنند، مردم گویند که فلان چیز یا فلانکس در خاطر ما آمد و با یاد ما آمد.
(۲۲) اى درویش! احوال گذشته همچون صورتهاى خوب که وقتى دیده باشند، یا طعامهاى صالح که وقتى خورده بودند، یا جمعیتها و صحبتها که وقتى با یاران بوده باشد در خاطر کسى آمد، جمله ازین قبیل است. این فکرى باشد بىفایده و اندیشهئى بود بىمعنى. صوفیان گویند که نفى خواطر یکى از شرائط تصوّف است، و علما گویند که خیالات فاسد را ترک باید کرد. و اگر در آینده هم ازین نوع اندیشهها در خاطر آید، هم بىمعنى بود. گذشته و آینده را نفى باید کرد. این احوال بیدارى بود، و اگر در خواب عرض کنند، آن خفته در خواب چیزها بیند، و این خواب دیدن را اعتبارى نباشد، و این خواب را تعبیر نبود، آنچنانکه در بیدارى عرض مىکنند، و آن عرض بىفایده و بىمعنى است، در خواب هم بىفایده و بىمعنى است.
(۲۳) و قسمى دیگر هست که نه ازین قبیل است، اما از حواس اندرونى است. و آن خواب دیدن را اعتبار است، و آن خواب را تعبیر است.
(۲۴) اى درویش! اگر در بدن آدمى یکى ازین اخلاط اربعه غالب شود، مثلا اگر صفرا غالب شود، قوت خیال چیزها زرد مصوّر کند و در خواب عرض کند، همچون گل زرد، و انجیر زرد، و جامه زرد، و موضع پرآتش که شعله مىزند، و مانند این. تعبیر این آن باشد که خلط صفرا بر این بیننده غلبه کرده باشد. مصلحت آن باشد که دفع صفرا بکند ؛ و اگرنه، بیمارىهاى صفراوى پیدا آید. اگر در بدن صفرا اندک باشد، گل زرد بیند؛ و اگر قوىتر ازین باشد، انجیر زرد بیند؛ و اگر قوىتر ازین باشد، جامه زرد بیند، و اگر قوىتر ازین باشد، موضعى پرآتش بیند که شعله مىزند. اگر گل زرد بیند، بیمار نشود، از جهت آنکه صفرا اندک بود، به اندک تسکینى که بکند، ساکن شود. و اگر انجیر زرد بیند که مىخورد، اگر دفع صفرا نکند، بیمار شود و تب صفرایى پیدا آید؛ و اگر یکى خورده باشد، یک تب بیاید؛ و اگر دو خورده باشد، دو تب بیاید؛ همچنین بعدد آنکه خورد تب بیاید. و اگر جامه زرد بیند که پوشیده است، و دفع صفرا نکند، یرقان پیدا آید. و اگر موضعى پرآتش بیند که شعله مىزند جگر آنکس بهغایت گرم باشد، و خوف آن باشد که از غایت گرمى بسوزد. و بیشتر آن باشد که اینچنین کس نزید و هلاک شود، و اینچنین که در خلط صفرا دانستى، در آن اخلاط دیگر همچنین مىدان. اگر خون غالب شود، قوّت خیال چیزهاى سرخ مصوّر مىکند و در خواب عرض کند؛ و اگر بلغم غالب شود، قوّت خیال چیزهاى سپید و آبهاى روان مصوّر کند و در خواب عرض کند؛ و اگر سودا غالب شود، قوّت خیال چیزهاى سیاه و جاىهاى تاریک مصوّر کند و در خواب عرض کند. این هر دو قسم که گفته شد، از حواس اندرونىاند؛ و آن قسم اول را اعتبار و تعبیر نیست، و این قسم دوم را اعتبار و تعبیر هست.
(۲۵) و آن قسم دیگر که از ملائکه سماوى است: چون به واسطه خواب حواس معزول مىشود و اندرون جمع مىشود، و آیینه دل صافى مىگردد، در آن ساعت دل را با ملائکه سماوى مناسبت پیدا آید و همچون دو آیینه صافى باشند که در مقابله یکدیگر بدارند. چیزى از آنچه معلوم ملائکه باشد، عکس آن در دل خواب بیننده پیدا آید، چنانکه چند نوبت گفته شد. این خواب دیدن را اعتبار هست، و این خواب را تعبیر هست، و خواب راست عبارت ازین است. و این خواب است که یک جزو است از چهل و شش جزو نبوّت.
فصل هشتم در بیان نصیحت
(۲۶) اى درویش! به هر طریقى که تو زندگانى کنى، خواهد گذشت، اگر به طریق صلاحیّت و کمآزارى گذرد، بهتر باشد. و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله هژدهم
رساله نوزدهم در بیان سخن اهل وحدت
بسم اللّه الرحمن الرحیم الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.
(۱) بدان- اعزّک اللّه فى الدارین که درین هژده رساله سخن علما و حکما و مشایخ مستوفى گفته شد، و درین دو رساله که مىآید سخن اهل وحدت تقریر خواهد شد.
(۲) اى درویش! سخن این دو رساله به سخنان آن رساله هاى دیگر نمىماند، بهغایت دور از یکدیگراند، چنانکه هرچه آن قوم اثبات کرده اند، و آن را عین الحقیقه نام نهادهاند، این قوم مىگویند که جمله خیال است، و آن قوم اهل خیالاند.
(۳) اى درویش! سخن بىمیل آن است که هیچ قوم باید که عیب یکدیگر نکنند، و جمله یکدیگر را معذور دارند، از جهت آنکه این وجود وجودى پرعظمت و پرحکمت است، و هیچکس این وجود را کما هى درنتواند یافت.
(۴) اى درویش! در خلقت و آفرینش مگسى چندان حکمت تعبیه است، که اگر حکیمى سالها در حکمت یک مگس فکر کند، به تمامت حکمتهاى وى نتواند رسید، با آنکه مگس خلق الساعه است. اندیشه کن این کارخانه چهکار باشد که خار و خاشاکش چنین است. هرکس را به قدر مرتبه خود ازین وجود چیزى دادهاند «کُلُّ حِزْبٍ بِما لَدَیْهِمْ فَرِحُونَ»*.
فصل اوّل در بیان ظاهر و ص وجود
(۵) بدان- اعزّک اللّه فى الدارین- که وجود یکى بیش نیست، و این یک وجود ظاهرى دارد و باطنى دارد، و باطن این و خود یک نور است، و این نور است که جان عالم است، و عالم مالامال آن نور است، نورى است نامحدود و نامتناهى و بحرى است بىپایان و بىکران. حیات، و علم، و ارادت، و قدرت موجودات ازین نور است، بینایى و شنوایى و گویایى و گیرایى و روایى موجودات ازین نور است، طبیعت و خاصیّت و فعل موجودات ازین نور است، بل خود همه این نور است. و ظاهر این وجود تجلّى این نور است، و آیینه این نور است، و مظهر صفات این نور است.
(۶) اى درویش! این نور مىخواست که جمال خود را ببیند، و صفات و اسامى و افعال خود را مشاهده کند. تجلّى کرد و به صفت فعل ملتبس شد، و از ظاهر به باطن، و از غیب به شهادت، و از وحدت به کثرت آمد، و جمال خود را بدید، و صفات و اسامى و افعال خود را مشاهده کرد.
(۷) اى درویش! اگر صاحب جمالى خواهد که جمال خود را ببیند، تدبیرش آن باشد که کان آهن پیدا کند، و از آن کان خاک آهن بیرون آرد، و خاک را در بوته کند و بگذارد تا غلّ و غش از آهن جدا شود و آهن پاک و صافى گردد، آنگاه آن آهن پاک و صافى را مىتابد و مىکوبد تا مرآت شود، آنگاه آن مرآت را مسوّى و مجلّى گرداند ۲۶۱ و جمال خود را ببیند.
(۸) اى درویش! اگرچه هر فردى از افراد موجودات آیینه این نوراند، امّا جام جهاننماى و آیینه گیتىنماى آدمى است. موجودات بر آدمى ختم شد و آدمى ختم موجودات آمد، یعنى به وجود آدمى عالم تمام شد و آیینه تمام گشت، و صفات و اسامى و افعال این نور تمام ظاهر شدند، و این نور جمال و جلال خود را در کمال آدمى بدید، و صفات و اسامى و افعال خود را مشاهده کرد. و هر چیز که تمام شد ختم شد.
(۹) اى درویش! اگر در همه عالم یک آدمى به کمال رسید، این نور جمال خود را دید، و صفات و اسامى خود را مشاهده کرد. حاجت نیست که جمله آدمیان به کمال رسند. اگر جمله آدمیان به کمال رسند، صفات و اسامى و افعال این نور تمام ظاهر نشوند، و نظام عالم نباشد، مىباید که آدمیان هریک در مرتبهاى باشند، و هریک مظهر صفتى بودند، وهریک را استعداد کارى بود تا صفات و اسامى و افعال این نور تمام ظاهر شوند، و نظام عالم باشد.
(۱۰) اى درویش! تسویه عبارت از استعداد است، یعنى استعداد قبول نور، و نفح روح عبارت از قبول نور است، و سجده کسى کردن عبارت از کار از براى آنکس کردن است و مسخّر و منقاد آنکس شدن است «فَإِذا سَوَّیْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی فَقَعُوا لَهُ ساجِدِینَ»*.
(۱۱) اى درویش! تمام موجودات اجزاى آدمىاند. جمله اجزاى عالم در کار بودند، و در ترقى و عروج بودند تا به آخر آدمى پیدا آمد. معلوم شد که معراج موجودات ازین طرف است، و معلوم شد که کمال اینجاست ۲۶۲ که آدمى است، از جهت آنکه کمال در میوه باشد، و میوه درخت موجودات آدمى است. چون کمال اینجاست و معراج ازین طرف است، پس آدمى کعبه موجودات باشد از جهت آنکه جمله موجودات روى در آدمى دارند، و مسجود ملائکه باشد، از جهت آنکه جمله کارکنان آدمىاند «وَ سَخَّرَ لَکُمْ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً».
(۱۲) ۲۵ اى درویش! سجده کردن نه آن است که پیشانى بر زمین نهد، سجده کسى کردن آن باشد که کار از براى وى کند. پس جمله موجودات سجده آدمیان مىکنند، و موجودات سجده آدمیان از براى آن مىکنند که انسان کامل در میان آدمیان است. پس جمله آدمیان طفیل انسان کاملاند.
(۱۳) اى درویش! مراد ما از آدم انسان کامل است، یعنى اینکه مىگوییم که آدم جام جهاننما و آیینه گیتىنماى است، و مظهر صفات این نور است، مراد ما انسان کامل است، در موجودات بزرگوارتر و داناتر از انسان کامل چیزى دیگر نیست، از جهت آن که انسان کامل زبده و خلاصه موجودات است از اعلى تا به اسفل مراتب انسان کامل است و ملائکه کروبیان و روحانیان و عرش و کرسى و سماوات و کواکب جمله خادمان انسان کاملاند، و همیشه گرد انسان کامل طواف مىکنند، و کارهاى انسان کامل به ساز مىدارند.
(۱۴) اى درویش! این شرف و کرامت که آدمیان دارند، از موجودات هیچچیز دیگر ندارد، از جهت آنکه هر چیز دیگران دارند، آدمیان آن دارند، و آدمیان چیزى دارند که دیگران ندارند، و آن عقل است. عقل به آدمیان مخصوص است ۲۶۳، و فضیلت آدمیان بردیگر موجودات به عقل است، و فضیلت عاقلان بر یکدیگر به علم و اخلاق است.
(۱۵) اى درویش! آن امانت که بر جمله موجودات عرض کردند، و جمله ابا کردند، و قبول نکردند، و آدمى قبول کرد و به آن به کمال رسید آن امانت عقل است.
فصل دوّم در بیان مرتبه ذات و مرتبه وجه
(۱۶) چون دانستى که وجود یکى بیش نیست، اکنون بدانکه این وجود هم قدیم است و هم حادث، هم اوّل است و هم آخر، هم ظاهر است و هم باطن، هم خالق است و هم مخلوق، هم رازق است و هم مرزوق، هم ساجد است و هم مسجود، هم عابد است و هم معبود، هم شاهد است و هم مشهود، هم حامد است و هم محمود، هم عالم است و هم معلوم، هم مرید است و هم مراد، هم قادر است و هم مقدور، هم محبّ است و هم محبوب، هم عاشق است و هم معشوق، هم مرسل است، و هم مرسل، هم خیال است و هم حقیقت و در جمله صفات همچنین مىدان.
(۱۷) اى درویش! اگر از عالم کثرت درگذرى و به دریاى وحدت رسى، و در دریاى وحدت غوص کنى، عاشق و معشوق و عشق را یکى بینى، و عالم و معلوم و علم را یکى یابى، این اسامى جمله در مرتبه وجهاند. چون از وجه درگذرى و به ذات رسى، هیچ ازین اسامى نباشد، ذات مجرّد باشد، از جهت آنکه هر صفتى و هر اسمى و هر فعلى که در عالم است، جمله صفات و اسامى و افعال این وجوداند؛ امّا صفات در مرتبه ذاتاند، و اسامى در مرتبه وجهاند و افعال در مرتبه نفساند. و هر فردى از افراد موجودات این سه مرتبه و دو صورت دارد، مرتبه ذات، و مرتبه وجه، و مرتبه نفس، و صورت جامعه و صورت متفرقه. و صفات جمله در مرتبه ذاتاند، و اسامى جمله در مرتبه وجهاند، و افعال جمله در مرتبه نفساند؛ و صورت جامعه صورت ذات است و صورت متفرقه صورت وجه است. و مرتبه ذات لیله القدر و لیله جمعه است، و مرتبه وجه یوم القیمه و یوم الجمعه است.
فصل سوّم در بیان مظاهر صفات
(۱۸) اى درویش! چون دانستى که وجود یکى بیش نیست، و دانستى که این وجودیک نور است که جان عالم است، و عالم مالامال این نور است، اکنون بدانکه برین سخن کسى سؤال مىکند که چون یک نور است که جان عالم است، و عالم مالامال این نور است، چرا در عالم کثرت پیدا آمد و چرا در عالمیان چندین تفاوت بسیار ظاهر شد؟
(۱۹) جواب. بدانکه گفته شد که باطن این وجود یک نور است . و این نور است که جان عالم است و عالم مالامال این نور است، و ظاهر این وجود تجلّى این نور است و مظهر صفات این نور است. افراد عالم مظاهر صفات این نوراند. و این نور صفات بسیار داشت، مظاهر صفات هم بسیار مىبایست، تا صفات این نور تمام ظاهر شوند. به این سبب در عالم کثرت پیدا آمد. و اگر این کثرت نبود، توحید را وجود نبودى.
(۲۰) یک سؤال دیگر مىکنند و مىگویند که چون هر فردى از افراد موجودات مظهر صفتى آمد، و آدمى مظهر صفت علم آمد، مىبایست که در آدمیان تفاوت نبودى و جمله در مظهر علم یکسان بودندى.
(۲۱) جواب. بدانکه در عالم هریک از موجودات هر چیزى که دارند، بنا بر استعداد دارند؛ و هریک از آدمیان هر چیز که یافتند، بنا بر استعداد یافتند. مظاهر صفات این نور در استعداد ظهور صفات بر تفاوتاند، هر چیزى استعداد ظهور چیزى دارد. اگر جمله چیزها یک استعداد داشتندى، صفات این نور تمام ظاهر نشدى. و غرض از مظاهر آن است که تا صفات این نور تمام ظاهر شوند. پس هر چیزى استعداد ظهور چیزى دارد، و آدمى استعداد ظهور علم دارد؛ امّا آدمیان که استعداد ظهور علم دارند، در استعداد ظهور علم هم بر تفاوتاند، از جهت آنکه انواع علم بسیار است، و هر نوعى استعداد خاصّ دارد. بعضى استعداد یک نوع علم دارند، و بعضى استعداد دو نوع علم دارند، و بعضى استعداد ده نوع علم دارند، و بعضى استعداد صد نوع علم دارند. و استعداد بعضى ناقص است، و استعداد بعضى میانه است، و استعداد بعضى کامل است. به این سبب در آدمیان تفاوت بسیار پیدا آمد.
(۲۲) اى درویش! بسیار از آدمیان صورت آدمیان دارند ، امّا معنى آدمیان ندارند، از حساب بهایماند، و صفات و افعال بهایم در ایشان ظاهر است.
(۲۳) اى درویش! علامت آدمى چهارچیز است، اقوال نیک و افعال نیک و اخلاق نیک و معارف. هرکه این چهارچیز دارد، آدمى است، و هرکه ندارد نه آدمى است. هرکه این چهارچیز به کمال رسانید، او انسان کامل است.
(۲۴) اى درویش! بعضى استعداد را خاصیّت نام نهادهاند. و مىگویند که آدمى هر یک خاصیّتى دارند، چنانکه یکى شعر مىگوید و دیگران نمىتوانند گفت، و یکى شعر خوب مىخواند و دیگران نمىتوانند خواند، و یکى اندیشههاى راست مىکند، و دیگران نمىتوانند کرد، و یکى تحصیل علم و یکى تحصیل مال مىکند و دیگران نمىتوانند کرد، و مانند این جمله را خاصیّت نام نهادهاند. و شکّ نیست که این جمله به استعداد است، هریک استعداد چیزى دارند، و آن استعداد را با خود آوردهاند، و استعداد جمله کسبى نیست، استعداد جمله به خاصیّت ازمنه اربعه است. و استعداد اگرچه کسبى نیست امّا استعداد به تربیت و پرورش زیادت شود، و اگر تربیت و پرورش نیابد کم شود. چنانکه یکى استعداد آن دارد که خواب راست بسیار بیند، و یکى استعداد آن دارد که در بیدارى اندرون وى عکس چیزها زود قبول مىکند، چنانکه هرکس که به نزدیک وى آید و آنکس را چیزى در خاطر باشد، یا در خاطر آید ، در حال عکس آن در اندرون وى پیدا آید. این دو کس مىتوانند که این استعداد را به ریاضات و مجاهدات بهجایى رسانند که هر چیز که از عالم غیب روانه شود تا به این عالم شهادت آید، پیش از آنکه به این عالم شهادت رسد، این دو کس را از آن حال خبر شود، و عکس آن چیز که مىآید در اندرون ایشان پیدا آید. و آن عکس اگر در خواب پیدا آید، نامش راست است؛ و اگر در بیدارى پیدا آید، نامش الهام است.
(۲۵) اى درویش! اگرچه هر فردى از افراد موجودات مظهر صفت این نور است، امّا دو مظهر بهغایت قوى افتادهاند، یکى انسان کبیر و یکى انسان صغیر. انسان کبیر مظهر قدرت است و انسان صغیر مظهر علم است، یعنى افلاک و انجم و عناصر مظهر قدرتاند و انسان کامل مظهر علم است. و از اینجاست که عالمیان درین عالم آنچنان مىتوانند بود که اقتضاهاى گنبد خضراست.
(۲۶) اى درویش! گنبد خضرا لوح محفوظ و کتاب خداست، هرچه در کتاب خدا نوشته است، قضاى خداست و درین عالم آن ظاهر مىشود که در کتاب خدا نوشته است.
فصل چهارم در بیان تناسب
(۲۷) اى درویش! چون دانستى که یک نور است که جان عالم است و عالم مالامال این نور است، اکنون بدانکه امتیاز چیزها از یکدیگر بهصورت و صفت است، از جهت آنکه یک نور است که جان عالم است، امّا این یک نور صفات بسیار داشت مظاهر هم بسیار مىبایست تا صفات این نور تمام ظاهر شود. این نور تجلّى کرد و به چندین هزار صورت ظاهر شد؛ هر صورتى مظهر صفتى شد، و هر صفتى به صورتى مخصوص گشت تا صفات این نور تمام ظاهر شدند. آن صورت همیشه با آن صفت و آن صفت پیوسته با آن صورت خواهد بود. و از صورتها هیچ صورتى به کمالتر ۲۶۸ از صورت انسان نیست، لاجرم به صفتى مخصوص شد که از صفتها هیچ صفتى به کمالتر از آن صفت نبود، و آن نطق است. پس انسان بهصورت انسانى و به صفت نطق از جمله حیوانات ممتاز شد، و به علم و اخلاق از اقران خود ممتاز گشت و به کمال رسید.
(۲۸) و دیگر چون دانستى که یک نور است که جان عالم است، و عالم مالامال این نور است، و افراد موجودات مظاهر صفات این نوراند، پس اگر گویند که ماییم که بودیم و ماییم که هستیم و ماییم که باشیم، راست باشد؛ و اگر گویند که نه ماییم که بودیم، و نه ماییم که هستیم، و نه ماییم که باشیم، هم راست باشد.
(۲۹) و دیگر چون دانستى ۲۶۹ که یک نور است که جان عالم است، و عالم مالامال این نور است، و این نور اوّل و آخر ندارد، و افراد موجودات مظاهر صفات این نوراند، پس هر صورتى که به این عالم آید، و به صفتى موصوف شود، و به اسمى مسمّى گردد، چون این صورت ازین عالم برود، و صورتى بیاید و به همان صفت موصوف شود و به همان اسم مسمّى گردد، وى آن است از روى تناسب نه از روى تناسخ، از جهت آنکه اگر هزار بار از دریا آب بردارى و باز در دریا ریزى، هر نوبت که بردارى همان آب باشد از روى تناسب امّا نه آن آب باشد از روى حقیقت.
(۳۰) اى درویش! این تقریر که درین رساله کرده شد، نه سخن اهل حلول است، و نه سخن اهل اتّحاد، از جهت آنکه حلول میان دو چیز باشد، یعنى دو وجود؛ و اتّحاد هم میان دو وجود بود. و درین رساله مىگوید که وجود یکى بیش نیست، و اثبات یک وجود مىکند. پس حلول و اتّحاد باطل باشد.
فصل پنجم در بیان نصیحت
(۳۱) اى درویش! صحبت با نیکان دار و صحبت با بدان مدار که هرچه یافت ازنیکى، از صحبت نیکان یافت، و هرکه هرچه یافت از بدى، از صحبت بدان یافت. و اگر مىخواهى که آدمى نیک و آدمى بد را بشناسى، بدانکه آدمى نیک آن است که راستگفتار و راستکردار و نیکواخلاق و راحترسان بود. و آدمى بد آن است که راستگفتار و راستکردار نباشد، و بداخلاق و آزاررسان بود.
(۳۲) اى درویش! جهد کن تا راستگفتار و راستکردار و نیکواخلاق و راحترسان شوى، تا تو از خود ایمن گردى و دیگران از تو ایمن شوند. هرکجا امن هست، بهشت است، و هرکجا امن نیست، دوزخ است. هیچ نعمتى برابر آن نیست که آدمى بهشتى باشد، و در بهشت بود. و هیچ محنتى برابر آن نیست که آدمى دوزخى باشد و در دوزخ بود. آدمى راستگفتار و راستکردار، و نیکواخلاق و راحترسان بهشتى است. چون به صحبت راستگفتار و راستکردار و نیکواخلاق و راحترسان رسد، در بهشت باشد.
(۳۳) اى درویش! زهى سعادت کسى را که بهشتى است، و زهى شقاوت کسى را که دوزخى است، زهى سعادت کسى که چون به صحبت وى رسد، در بهشت باشد، و زهى شقاوت کسى که چون به صحبت وى رسد در دوزخ باشد. و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله نوزدهم
الإنسان الکامل(نسفى)//عزیز الدین نسفى
خطا: فرم تماس پیدا نشد.