کتب عرفانی و اخلاقیکتب مختلف

الإنسان الکامل عزیزالدین نسفى(قسمت هفتم) در بیان عقل و قلم او و در بیان وحى و الهام و خواب دیدن

رساله هفدهم در بیان احادیث اوایل‏

بسم اللّه الرحمن الرحیم‏ الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مى‏باید که در احادیث اوایل رساله‏ئى جمع کنید، و بیان کنید که مراد ازین احادیث یک جوهر است، یا مراد از هر حدیثى جوهرى جداگانه‏ ۲۳۴ است. در حدیثى آمده است که‏«اوّل ما خلق اللّه العقل»، و دیگر آمده است که‏«اوّل ما خلق اللّه القلم»، و دیگر آمده است که‏«اوّل ما خلق اللّه العرش»

، و مانند این آمده است. و دیگر مى‏باید که بیان کنید که ملک چیست و شیطان چیست. درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداوند تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».

فصل اوّل در بیان عقل و قلم او

(۲) بدانکه اوّل چیزى که خداى تعالى در عالم ملکوت بیافرید عقل اوّل بود که قلم خداى است؛ و اوّل چیزى که خداى تعالى در عالم ملک بیافرید، فلک اوّل بود که عرش‏ خداى است. عقل اوّل، که قلم خداى است، دریاى نور بود، و فلک اوّل، که عرش خداى است، دریاى ظلمت بود: به این قلم خطاب آمد که برین عرش بنویس! قلم گفت:«خداوندا! چه نویسم؟ خطاب آمد که هرچه بود و هست و خواهد بود تا به قیامت بنویس! قلم بنوشت.

«انّ اللّه تعالى خلق الخلق فى ظلمه ثمّ رشّ علیهم من نوره فمن اصاب من ذلک النور، اهتدى و من ضلّ فغوى».

(۳) اى درویش! مى‏دانى که رشّ نور چه بود و چون بود. نور سه حرف است، «نون» است و «واو» است و «را» است. «نون» عبارت از نبى است، و «واو» عبارت از ولى است. و «را» عبارت از رشد است. رشّ نور عبارت از دادن رشد است، و عبارت از فرستادن نبى و ولى است. هرکه را رشد و عقل دادند، و هرکه را از بیرون نبى فرستادند نور عام یافت، و هرکه را با ولى آشنا کردند نور خاص یافت‏ «یَکادُ زَیْتُها یُضِی‏ءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نُورٌ عَلى‏ نُورٍ یَهْدِی اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ یَشاءُ وَ یَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ لِلنَّاسِ وَ اللَّهُ بِکُلِّ شَیْ‏ءٍ عَلِیمٌ». سخن دراز شد و از مقصود باز ماندیم.

(۴) اى درویش! خداى تعالى در عالم کبیر قلمى آفریده است، و آن عقل اوّل است، و در عالم صغیر قلمى هم آفریده است، و آن عقل آدمى است.

(۵) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه عقل آدمى در ظاهر دو قلم دارد، و آن دو قلم یکى زبان است، و یکى دیگر دست است. زبان آلت ظهور علم است، و دست آلت ظهور عمل است، و زبان و دست اگرچه قلم‏اند و همیشه در کتاب‏اند، امّا قلم حقیقى عقل است، از جهت آنکه مظهر علم و قدرت آدمى عقل آدمى است، و زبان و دست آدمى صورت عقل آدمى‏اند، و علم و قدرت عقل آدمى جز به واسطه این دو قلم در عالم شهادت ظاهر نمى‏شوند. زبان سخن عقل به حاضران مى‏رساند و کتاب سخن عقل به غایبان مى‏برد. حکمت‏هاى فطرتى و نکته‏ هاى معقول از زبان ظاهر مى ‏شود، و حکمت‏هاى علمى و صنعت‏هاى محسوس از دست پیدا مى ‏آید.

(۶) اى درویش! عقل آفریده است از جهت آنکه عقل گویا است، و زبان هم گویا است، عقل معلّم است، و زبان هم معلّم است؛ و عقل رسول خداى است، و زبان رسول عقل است. اهل جبروت صورتى دارند، و اهل ملکوت صورتى دارند، و اهل ملک صورتى دارند، امّا صورت هر چیزى مناسب حال آن چیز باشد. اهل ملک صورت حسّى دارند، و اهل ملکوت صورت عقلى دارند، و اهل جبروت صورت حقیقى دارند.

خداى تعالى ملک را بر صورت ملکوت آفریده است و مظهر ملکوت گردانیده، و ملکوت را بر صورت جبروت آفریده است، و مظهر صفات جبروت گردانیده. و از اینجا است که اهل جبروت بر ملکوت عاشق‏اند، و اهل ملکوت بر ملک هم عاشق‏اند، از جهت آنکه اهل جبروت در ملکوت جمال خود را مى‏بینند، و صفات خود را مشاهده مى‏کنند. و از اینجا گفته‏اند که وجود مملو از عشق است، و بر خود عاشق است.جمله؟؟ حرکات‏اند، و حرکت شوقى دارند، خود را مى‏طلبند. هرچند مى‏خواهم که سخن دراز نشود بى‏اختیار من دراز مى‏شود.

(۷) اى درویش! چون در عالم صغیر این معلوم کردى، در عالم کبیر نیز همچنین مى‏دان. بدانکه عقل اوّل در عالم سفلى هم دو قلم دارد. و آن قلم یکى نبى و یکى دیگر ۲۳۷ سلطان است. نبى مظهر علم است و سلطان مظهر قدرت است. و نبى و سلطان اگرچه مظهر علم و قدرت‏اند، و علم و قدرت همیشه از ایشان روانه است، امّا قلم حقیقى عقل اوّل است، و نبى و سلطان صورت عقل اوّل‏اند، از جهت آنکه مظهر علم و قدرت خداى عقل اوّل است، و علم و قدرت عقل اوّل درین عالم جز به واسطه این دو قلم ظاهر نمى‏شود. و شاید که یک کس هم مظهر علم و هم مظهر قدرت بود، و هم نبى و سلطان باشد. و ازین جهت فرمود«انّ اللّه تعالى خلق آدم على صوره الرحمن»

. (۸) اى درویش! آدم که نبى است، صورت عقل اوّل است، و عقل اوّل در آدم جمال خود را مى‏بیند و صفات و اسامى خود را مشاهده مى‏کند. خداى تعالى آدم را بر صورت عقل اوّل آفریده است.

(۹) اى درویش! اگرچه عقل اوّل در عالم ظاهر چهار قلم دارد، و عقل آدمى در عالم ظاهر هم چهار قلم دارد، امّا اگر هر هشت را بیان مى‏کردم، دراز مى‏شد. چون سر رشته به دست زیرکان دادم، زیرکان به فکر خود بیرون مى‏کنند. و اگر کسى زیادت از هشت گوید، هم راست باشد، از جهت آنکه عالم ملک آلت و دست‏افزار عالم ملکوت است، هر فردى از افراد ملک آلت ظهور صفت ملکوت است‏ «ن وَ الْقَلَمِ وَ ما یَسْطُرُونَ» :«ن» عبارت از جبروت است و «قلم» عبارت از ملکوت است، «وَ ما یَسْطُرُونَ» عبارت از ملک است که صورت قلم‏اند.

(۱۰) اى درویش! اگر جبروت را دوات گویند، و ملکوت را قلم گویند، و ملک را لوح گویند، راست بود، و اگر جبروت را دوات گویند و ملکوت را قلم گویند و ملک راصورت قلم و آلت و دست‏افزار قلم گویند، هم راست باشد.

(۱۱) اى درویش! اگر ملک صورت قلم و آلت و دست‏افزار قلم است، پس به قلم خطاب آمد که بنویس! معنى آن باشد که از مراتب پیدا کن و از ملک مظهر صفات خود و آلت و دست‏افزار خود ظاهر گردان، قلم این‏ها بنوشت. و معنى «جفّ القلم» آن باشد که قلم مراتب خود و آلت و دست‏افزار خود تمام پیدا کرد، و مفردات تمام پیدا شدند.اکنون مفردات هرچه کنند، با خود آورده‏اند.

فصل دوّم در بیان آنکه عقل مظهر صفات و افعال خداى است‏

(۱۲) بدانکه در اوّل این رساله گفته شد که اوّل چیزى که خداى تعالى در عالم ملکوت بیافرید جوهرى بود، و نام آن جوهر عقل اوّل است که قلم خداست، و اوّل چیزى که خداى تعالى در عالم ملک بیافرید، جوهرى بود، و نام آن جوهر فلک اوّل است که عرش خداست، و این عقل اوّل بر عرش خداى مستوى است، و این عقل اوّل مظهر صفات و اسامى خداى است، و صفات و اسامى و افعال خداى از عقل اوّل ظاهر مى‏شوند.

(۱۳) اى درویش! حیات و علم و ارادت و قدرت و سمع و بصر و کلام و صفات عقل اوّل‏اند، و ایجاد و احیا و تعلیم افعال عقل اوّل‏اند. عظمت و بزرگوارى عقل اول را جز خداى کسى دیگر نمى‏داند. بسیار کس از مشایخ کبار به این عقل اول رسیده‏اند، و به این عقل اول باز- مانده‏اند، از جهت آنکه صفات و افعال عقل اوّل را دیده‏اند، و بالاى حکم او حکمى دیگر ندیده‏اند، و بالاى امر او امرى نیافته‏اند؛ «إِنَّما أَمْرُهُ‏ ۲۳۹ إِذا أَرادَ شَیْئاً أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ». گمان برده‏اند که مگر خداى اوست. و مدّتى او را پرستیدند، تا عنایت حق تعالى در رسیده است و بالاى حکم او حکمى دیده‏اند، و بالاى امر او امرى یافته: «وَ ما أَمْرُنا إِلَّا واحِدَهٌ کَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ». آنگاه بر ایشان روشن شده است که او خلیفه خداست، نه خداست، و او مظهر صفات و افعال خداى است.

(۱۴) اى درویش! در قرآن و احادیث ذکر این عقل اوّل بسیار است.

فصل سوّم در بیان اسامى مختلفه عقل اوّل‏

(۱۵) بدانکه این عقل اوّل را به اضافات و اعتبارات با اسامى مختلفه ذکر کرده‏اند.

(۱۶) اى درویش! اگر یک چیز را به صد اعتبار نام بخوانند، در حقیقت آن یک چیز به این صد نام هیچ کثرت پیدا نیاید. مثلا اگر یک آدمى را به اعتبارات مختلفه به اسامى مختلفه ذکر کنند، همچون حدّاد و نجّار و خبّاز و خیّاط و مانند این راست باشد، و آن آدمى هم حدّاد و هم نجّار و هم خبّاز ۲۴۰ و هم خیّاط بود، و به این اسامى مختلفه در حقیقت آن یک آدمى در هیچ کثرت پیدا نیاید.

(۱۷) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه انبیا جوهرى دیده‏اند. زنده بود و دیگرى را زنده مى‏گردانید. نامش روح کردند. از جهت آنکه روح حىّ و محى است.

و چون همین جوهر را دیدند که دانا بود. و دیگرى را دانا مى‏گردانید، نامش عقل کردند از جهت آنکه عقل عالم و معلم همه است. و چون همین جوهر را دیدند که پیدا بود و دیگرى را پیدا مى‏گردانید، نامش نور کردند، از جهت آنکه نور ظاهر و مظهر است.

(۱۸) اى درویش! اگر تعریف هریکى مى‏کنم، دراز مى‏شود. و چون همین جوهر را دیدند که نقّاش علوم بود بر دل‏ها، نامش قلم کردند. و چون همین جوهر را دیدند که هرچه بود و هست و خواهد بود، جمله در وى نوشته بود، نامش لوح محفوظ کردند. و اگر همین جوهر را بیت اللّه و بیت‏العتیق و بیت‏المعمور و بیت اوّل و مسجد اقصى و آدم و رسول خداى و ملک مقرّب و عرش عظیم گویند، هم راست باشد. این جمله اسامى عقل اوّل است.

فصل چهارم در بیان ملک و شیطان‏

(۱۹) بدانکه بعضى مى‏گویند که ملک کاشف است و شیطان ساتر است. و بعضى مى‏گویند که ملک سبب است، و شیطان هم سبب است، سبب کشف ملک است، و سبب ستر شیطان است، سبب خیر ملک است، و سبب شرّ شیطان است، سبب رحمت ملک است، و سبب عذاب شیطان است. هرکه تو را به کارهاى نیک دعوت مى‏کند، و از کارهاى بد بازمى‏دارد ملک تو است، و هرکه تو را به کارهاى بد دعوت مى‏کند و از کارهاى نیک بازمى‏دارد، شیطان تو است.

(۲۰) اى درویش! در ولایت خود بودم در شهر نسف. شبى پیغمبر را- صلّى اللّه علیه و سلّم- به خواب دیدم. فرمود که یا عزیز! دیو اعوذ خوان و شیطان لا حول‏ خوان را مى‏دانى؟ گفتم: «نى، یا رسول اللّه» فرمود که فلانى دیو اعوذ خوان است، و فلانى شیطان لا حول خوان است، از ایشان برحذر باش. هر دو را مى‏شناختم و با ایشان صحبت مى‏داشتم، ترک صحبت ایشان کردم.

فصل پنجم در بیان ملائکه‏

(۲۱) بدانکه به نزدیک این ضعیف آن است که کارکنان عالم علوى و کارکنان عالم سفلى جمله ملائکه‏اند. علم هریک معلوم است، و عمل هریک معلوم است، و مقام هر یک معلوم است و «ما مِنَّا إِلَّا لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ». ۲۴۱ علم ایشان زیادت نشود و عمل ایشان دیگرگون نگردد. هریک به عمل خود مشغول‏اند، و آن علم و عمل را از کسى نیاموخته‏اند، علم و عمل ایشان ذاتى ایشان است، و با ذات ایشان همراه است. نتوانند که به‏آن عمل نکنند، و نتوانند که برخلاف آن عمل دیگرى کنند. «لا یَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُمْ وَ یَفْعَلُونَ ما یُؤْمَرُونَ».

(۲۲) اى درویش! عقل اوّل تنها یک صفّ است‏ ، و ملائکه عالم علوى و عالم سفلى جمله یک صفّ‏اند و از جهت آنکه جمله مراتب وى‏اند و مبدأ جمله وى است، و بازگشت کاملان به‏وى خواهد بود. بهشت اهل کمال است: «یَوْمَ یَقُومُ الرُّوحُ وَ الْمَلائِکَهُ صَفًّا لا یَتَکَلَّمُونَ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ قالَ صَواباً ذلِکَ الْیَوْمُ الْحَقُّ فَمَنْ شاءَ اتَّخَذَ إِلى‏ رَبِّهِ مَآباً»، «ما لا یَتَکَلَّمُونَ» یعنى جمله افراد موجودات سخن نمى‏توانند گفت الا آدمى. «ذلِکَ الْیَوْمُ الْحَقُّ»: یوم عبارت از مرتبه است، یعنى این مرتبه انسانى حقّ است، از جهت آنکه تا به این مرتبه انسانى نمى‏رسند، استعداد آن ندارند که بازگردند. و مبدأ و معاد خود را بدانند، و پروردگار خود را بشناسند؛ اکنون درین مرتبه هرکه خواهد، بازگردد: «فَمَنْ شاءَ اتَّخَذَ إِلى‏ رَبِّهِ مَآباً».

فصل ششم در بیان نصیحت‏

(۲۳) بدانکه آدمیان، چون بى‏اختیار خود به این عالم آمدند، از صد هزار کس که بیامدند، و برفتند، یکى چنان بود که خود را به حقیقت دانست، و این عالم را چنان‏که‏ این عالم است بشناخت، و بدانست که از کجا مى‏آید و به کجا مى‏رود، یعنى مبدأ و معاد خود را به علم الیقین و عین الیقین بشناخت و بدید. باقى جمله نابینا آمدند و نابینا رفتند:

«مَنْ کانَ فِی هذِهِ أَعْمى‏ فَهُوَ فِی الْآخِرَهِ أَعْمى‏ وَ أَضَلُّ سَبِیلًا». هریک در مرتبه‏ اى از مراتب حیوانى فرورفتند و به مرتبه انسانى نرسیدند، از جهت آنکه درین عالم به شهوت بطن و به شهوت فرج و دوستى فرزند مشغول بودند، و از اوّل عمر تا به آخر عمر سعى و کوشش ایشان، و جنگ و صلح ایشان از بهر این بود، و به‏غیراز این سه چیز چیزى ندانستند و ندیدند: «وَ لَقَدْ ذَرَأْنا ۲۴۳ لِجَهَنَّمَ کَثِیراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِکَ هُمُ الْغافِلُونَ». و بعضى کسان ازین سه بت خلاص یافتند و به سه بت دیگر، عظیم‏تر ازین گرفتار شدند، و ازین سه حجاب بگذشتند و به سه حجاب دیگر، قوى‏تر ازین فروماندند، و آن دوستى آرایش ظاهر، و دوستى مال و دوستى جاه است. و این سه بتان عظیم‏تراند و این سه حجاب قوى‏تر است.

(۲۴) اى درویش! دنیا همین بیش نیست، و این هر شش شاخ‏هاى دنیااند. و این سه شاخ آخرین چون قوى شوند و غالب گردند، آن سه شاخ اوّل ضعیف شوند و مغلوب گردند. و اهل دنیا هریک در زیر سایه یکى ازین شاخ‏ها نشسته‏اند، یا در زیر جمله نشسته‏اند، و پناه به سایه این شاخ‏ها برده‏اند، از جهت آنکه تا راحتى و لذّتى به نفس ایشان برسد، و مراد نفس ایشان حاصل گردد. نمى‏دانند که در زیر هر مرادى ده نامرادى تعبیه است، بلکه صد، بلکه هزار. و کسى از بهر یک خوشى تحمّل هزار ناخوشى چون کند؟ دانا هرگز این تحمّل نکند، ترک آن‏یک خوشى کند، امّا نادان ترک آن‏یک خوشى نکند، از سبب غفلت بنا بر غفلت، یعنى نادان طلب آن‏یک خوشى کند و غافل باشد از آنکه این یک‏خوشى را چندین ناخوشى از غفلت است: «أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِکَ هُمُ الْغافِلُونَ».

(۲۵) اى درویش! این شاخ‏هاى دنیا که گفته شد خود سایه است‏ ۲۴۴، نه آنکه این شاخ‏ها سایه‏اى دارد، از جهت آنکه دنیا خود سایه است و وجود ظلّى دارد، مى‏نماید امّا حقیقتى ندارد. و ازین سایه را حتى به کسى نرسد، بلکه ازین سایه رنج و زحمت زیادت شود، از جهت آنکه این سایه خنکى ندارد و دفع گرما نمى‏کند، بلکه حرارت و آتش مى‏انگیزد. «انْطَلِقُوا إِلى‏ ظِلٍّ ذِی ثَلاثِ شُعَبٍ لا ظَلِیلٍ وَ لا یُغْنِی مِنَ اللَّهَبِ إِنَّها تَرْمِی‏ بِشَرَرٍ کَالْقَصْرِ کَأَنَّهُ‏ جماله صُفْرٌ». سخن دراز شد و از مقصود بازافتادم.

(۲۶) اى درویش! به حقیقت حجاب هفت آمد، یکى دوستى نفس و دوستى این شش چیز دیگر از براى نفس. این هفت چیز هریک دوزخى‏اند، دوزخ‏هاى بى‏پایان. و هریکى نهنگى‏اند، نهنگان گرسنه. هر زمانى چندین هزار کس فرومى‏برد، و همچنان گرسنه‏اند. جمله اوصاف ذمیمه و اخلاق ناپسندیده در آدمى به واسطه این هفت چیز باز پیدا مى‏آیند. و این چندین هزار بلا و فتنه و رنج و عذاب که با آدمى رسد، در دنیا و آخرت به واسطه این هفت چیز مى‏رسد و آدمى ازین همه غافل و به غفلت روزگار مى‏گذارد: «أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِکَ هُمُ الْغافِلُونَ». چون از خواب غفلت بیدار شود، و از مستى شهوت هشیار گردد، و به مرتبه انسانى به کمال عقل رسد، و این عالم را چنان‏که این عالم است بداند و ببیند، البتّه ازین عالم سیر شود و نفرت گیرد. و علامت این آن باشد که درین عالم چنان باشد که مرغ در قفص، یا کسى که در زندان بود. و علامت آن این باشد که در وقتى که ازین عالم خواهد که بیرون رود، سخن او این باشد که‏«فزت و ربّ الکعبه»

. (۲۷) اى درویش! بسیار کس از بزرگان چون این بلاها و فتنه‏ها درین عالم دیده‏اند، و این چند رنج و عذاب گوناگون در دنیا و آخرت مشاهده کرده‏اند، گفته‏اند ۲۴۵ که کاشکى از مادر نیامده بودمى و کاشکى که خاک بودمى، که از خاک فروتر مرتبه دیگر نیست، وگرنه آن مرتبه تمنّا کردندى. و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله هفدهم‏

رساله هژدهم در بیان وحى و الهام و خواب دیدن‏

بسم اللّه الرحمن الرحیم‏ الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) ۲۳ امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت‏ ۲۴۶ درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مى‏باید که در وحى و الهام و خواب دیدن رساله‏ئى جمع کنید. درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداى تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد: «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».

فصل اوّل در بیان روح انسانى‏

(۲) بدان- اعزّک اللّه فى الدارین- که هروقت که آدمى اندرون خود را پاک کند، و آیینه دل را صافى گرداند، به ملائکه سماوى نزدیک گردد، از جهت آنکه ملائکه سماوى جمله پاک و صافى‏اند و علم و طهارت دارند.

(۳) اى درویش! روح انسانى از جنس ملائکه سماوى است، و جوهرى پاک و صافى است، امّا به واسطه بدن آلوده گشته است، و تیره شده است. چون ترک لذّات و شهوات بدنى کند، و علم و طهارت حاصل کند، و بیرون و اندرون خود را پاک گرداند، و آیینه‏ دل را صافى کند، باز پاک و صافى شود. چون پاک و صافى گشت، روح او را با ملائکه‏ سماوى نسبت پیدا آید. چون مناسبت پیدا آمد، همچون دو آیینه صافى باشند که در مقابله یکدیگر بدارند. هرچه در آن باشد، درین پیدا آید، و هرچه درین بود، در آن ظاهر شود. و این ملاقات در بیدارى باشد و در خواب هم بود، در خواب بسیار کس را باشد، امّا در بیدارى اندک بود. و این ملاقات در بیدارى سبب وجد و وارد و الهام و خاطر ملکى بود، و در خواب سبب خواب راست باشد.

فصل دوّم در بیان ملائکه سماوى‏

(۴) بدانکه ملائکه سماوى جمله پاک و صافى‏اند، و جمله علم و طهارت دارند، و ملائکه هر آسمانى که بالاتر است، پاک‏تر و صافى‏تر است، و علم و طهارت وى بیشتر است. پس آدمى به ریاضات و مجاهدات هرچند پاک‏تر و صافى‏تر مى‏شود و علم و طهارت بیشتر حاصل مى‏کند، مناسبت او با ملائکه بالاتر حاصل مى‏شود تا به‏جایى برسد که در پاکى و صفا و در علم و طهارت از جمله ملائکه بگذرد و به عقل اوّل رسد بعضى مى‏گویند که از عقل اوّل درنتواند گذشت، و از عقل اول فیض قبول کند، و عقل اول واسطه باشد میان وى و خدا، از جهت آنکه عقل اول ملک مقرّب است، به‏غایت بزرگوار و داناست، و داناتر از وى و مقرّب‏تر از وى چیزى دیگر نیست. و بعضى مى‏گویند که از عقل اول هم بگذرد، و با خداى بى‏واسطه ملک بگوید و بشنود. این نهایت مقامات آدمى است‏ ؛ و علامت این آن باشد که هیچ‏چیز از ملک و ملکوت و جبروت و مبدأ اول بر وى پوشیده نماند، تمامت اشیا و تمامت حکمت و طبیعت و خاصیّت و حقیقت اشیا را کما هى بداند و ببیند، و آن‏چنان که دیگران در خواب ارواح انبیا و اولیا و ملائکه را ببینند، و با ایشان سخن گویند، و از ایشان مدد و یارى خواهند، وى در بیدارى انبیا و اولیا و ملائکه را ببیند، و با ایشان سخن گوید، و از ایشان مدد و یارى خواهد. این است معنى کشف و وحى و الهام، و این‏چنین کس را انسان کامل گویند، و هرکه به این مقام رسید، اهل عالم را از وى مدد و یارى بسیار باشد، از جهت آنکه آن‏چنان که عقول و نفوس عالم علوى مؤثراند درین عالم سفلى، وى هم مؤثر باشد. درین عالم سفلى هرکه از وى مدد خواهد، مدد دهد، و همت وى را اثرها باشد هم‏ در کار دنیا و هم در کار آخرت. و اگر بعد از وفات وى بر سر قبر وى به زیارت روند، و مدد خواهند، هم مددها یابند. و صورت زیارت کردن و دعا کردن آن‏چنان است که بر سر تربت چنین کس رود، و دور بایستد، و متوجه آن تربت شود. و آن ساعت از هر چیزها بازآید و آیینه دل را پاک و صافى گرداند تا روح زائر با روح مزور به واسطه قبر ملاقاتى افتد. آن‏گاه اگر مطلوب زائر علم و معرفت باشد، در همان ساعت آن مسئله که وى درخواست مى‏کند، بر دل وى پیدا آید. اگر استعداد دریافت آن دارد، و اگر مطلوب زائر مدد و یارى باشد، در کارهاى دیگر بعد از زیارت اجابت دعا ظاهر شود و مهمات وى کفایت گردد از جهت آنکه روح آن مزور قربتى دارد نزد خدا ، از خدا درخواست کند تا مهمات را کفایت گرداند. و اگر روح مزور قربت ندارد نزد خدا و قربت دارد نزد مقرّبان خدا، وى از ایشان درخواست کند تا خدا مهمات وى را کفایت گرداند.

فصل سوّم در بیان دل انسان کامل‏

(۵) بدانکه هر بلایى یا عطایى که از عالم غیب روانه شود، تا به این عالم شهادت آید، پیش از آنکه به این عالم شهادت آید، پیش از آنکه به این عالم شهادت رسد، بر دل وى پیدا آید و وى را از آن حال معلوم شود. آن‏چنان که دیگران در خواب بینند، وى در بیدارى ببیند، و آن‏چنان که کرّوبیان و روحانیان دریابند، وى هم دریابد؛ یعنى بعضى از سالکان چنان باشند که از کرّوبیان و روحانیان فیض قبول کنند و عکس بستانند. اول کرّوبیان و روحانیان از آن عطا یا از آن بلا باخبر شوند، آنگاه از ایشان عکس آن بر دل‏هاى سالکان پیدا آید؛ و بعضى از سالکان چنان باشند که بى‏واسطه کرّوبیان و روحانیان از آن عطا یا از آن بلا باخبر شوند آن‏چنان که کرّوبیان و روحانیان درمى‏یابند و باخبر مى‏شوند، ایشان هم دریابند و باخبر شوند، بلکه بیشتر، و بیشتر از کرّوبیان و روحانیان دریابند و باخبر شوند.«قلب المؤمن عرش اللّه الاکبر»

. (۶) اى درویش! چندین گاه است که مى‏شنوى که در دریاى محیط آیینه گیتى‏نماى نهاده‏اند، تا هر چیز که در آن دریا روانه شود، پس از آنکه به ایشان رسد، عکس آن چیز در آیینه گیتى‏نماى پیدا آید، و نمى‏دانى که آن آیینه چیست، و آن دریا کدام است. آن‏ دریا عالم غیب غیب است، و آن آیینه دل انسان کامل است. هر چیز که از دریاى عالم غیب غیب روانه مى‏شود تا به ساحل وجود رسد، عکس آن بر دل انسان کامل پیدا مى‏آید، و انسان کامل را از آن حال خبر مى‏شود. هرکه به نزدیک انسان کامل درآید ۲۵۰، هر چیز که در دل آن‏کس باشد، عکس آن در دل انسان کامل پیدا آید.

(۷) به‏ غیر سالکان قومى دیگر هستند که دل‏هاى ایشان در اصل ساده و بى‏نقش افتاده است، چیزها بر دل‏هاى ایشان هم پیدا آید، و از احوال آینده خبر دهند، و از اندرون مردم و از احوال مردم خبر دهند و بر دل‏هاى حیوانات هم پیدا آید، که دل‏هاى ایشان هم ساده و بى ‏نقش است و آن حیوانات خبر مردم دهند. بعضى مردم فهم کنند، و بعضى فهم نکنند.

(۸) اى درویش! این ظهور عکس به کفر و اسلام تعلّق ندارد، ظهور عکس به دل ساده و بى‏نقش تعلّق دارد. و این ظهور عکس در کامل و ناقص پیدا آید و در صالح و فاسق ظاهر شود. و اگر در صالح پیدا آید صلاحیّت وى زیادت شود و بسیار کس به واسطه او سود کنند و اگر در فاسق پیدا آید، فسق وى زیادت شود و بسیار کس به واسطه وى زیان‏کار شوند سخن دراز شد و از مقصود دور افتادم.

فصل چهارم در بیان سخن اهل شریعت‏

(۹) بدانکه اهل شریعت مى‏گویند که ملائکه سماوى وقت‏ها مصوّر شوند ۲۵۱، و با بعضى از آدمیان سخن گویند و مى‏گویند که ما ملک و رسول خداییم و به کارى آمده‏ایم، چنان‏که در قرآن از قصّه مریم و از قصّه ابراهیم خبر مى‏دهد، و در قرآن و احادیث ذکر این معنى بسیار است. و وقت باشد که این صورت بر آدمى ظاهر نشود، اما به آدمى سخن گوید و کارى فرماید، و از حالى خبر دهد. و آن آواز را آواز هاتف گویند.

(۱۰) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه هروقت که ملائکه سماوى سخن به دل آدمیان القا کنند، آن القا اگر در بیدارى باشد، نامش الهام است و اگر در خواب باشد، نامش خواب راست است. و هروقت که ملائکه مصوّر شوند و بر انبیا ظاهر گردند و سخن خداى به انبیا رسانند، نامش وحى است. این بود سخن اهل شریعت در بیان وحى و الهام و خواب راست و در بیان مصوّر شدن ملائکه.

فصل پنجم در بیان سخن اهل حکمت‏

(۱۱) بدانکه اهل حکمت مى‏گویند که این صورت‏ها که گفته شد بر کسى ظاهر شوند که آن‏کس را قوّت خیالى غالب باشد. و این هرکسى را نباشد، بعضى کسان را باشد، و از جهت آنکه آدمى سه قوّت دارد، یکى قوّت ادراک، و یکى قوّت عملى‏ ۲۵۲، و یکى قوّت خیالى. بعضى کسان را این هر سه قوّت قوى افتاده باشد، و بعضى کسان را این هر سه قوّت ضعیف افتاده باشد، و بعضى کسان را متفاوت بود، یعنى این سه قوّت بعضى قوى و بعضى ضعیف باشد. غرض ما ازین سخن آن است که هرکه را قوّت خیال قوى افتاده باشد، این صورت‏ها بسیار بیند، و مصوّر این صورت‏ها اندرون همین بیننده است. چنان‏که در خواب صورت‏ها پیدا مى‏کند، در بیدارى هم پیدا مى‏تواند کرد. در خواب همه کس را باشد، اما در بیدارى اندک بود. وقت باشد که کس در خواب تشنه باشد، صورتى پیدا آید و قدح آب بر دست گرفته باشد، و به وى دهد تا بازخورد، و از خوردن آن آب لذتى هرچه تمام‏تر به وى رسد و تشنگى وى ساکن شود. و چون بیدار شود از آن لذّت چیزى باقى باشد. و هیچ شک نیست که آن صورت و آن آب همه خیال است، و مصوّر این صورت و این آب اندرون همین بیننده است. در بیدارى نیز وقت باشد که کسى در بیابانى تشنه باشد، و تشنگى به کمال رسد، و آب نباشد؛ صورتى پیدا آید و قدح بر دست گرفته باشد و به وى دهد تا بازخورد، و از خوردن آن آب لذّتى هر چه تمام‏تر به وى رسد، و تشنگى وى ساکن شود. و در گرسنگى نیز همچنین مى‏دان.

صورتى پیدا آید و نان گرم به وى دهد، و از خوردن آن لذتى هرچه تمام‏تر به وى رسد، و گرسنگى ساکن شود، و مانند این قوت خیال و وهم صورت‏ها انگیزاند در اندرون و بیرون. به وهم مردم تشنه شوند، و به وهم سیراب شوند، بلکه به وهم مردم بیمار شوند و به وهم بمیرند. وهم اثرهاى قوى دارد در آدمى.

(۱۲) اى درویش! وهم در مقابله عقل است و در اغلب اوقات وهم غالب مى‏آید بر عقل. سخن دراز شد و از مقصود دور افتادم. غرض ازین سخنان آن بود که حکما مى‏گویند که این صورت‏ها نه ملائکه‏اند ، از جهت آنکه ملائکه سماوى همیشه در مقام خود باشند، و به کار خود مشغول بودند و به‏غیر کار خود کارى دیگر نتوانند کرد، اما ملائکه سماوى جمله پاک و صافى‏اند و جمله علم و طهارت دارند. هرکه به ریاضات ومجاهدات خود را پاک و صافى گرداند، و علم و طهارت حاصل کند، او را با ملائکه سماوى مناسبت پیدا آید. و چون مناسبت پیدا آید، همچون دو آیینه صافى باشند که در مقابله یکدیگر بدارند، چنان‏که یک نوبت گفته شد. و این ملاقات در بیدارى سبب الهام است، و در خواب سبب خواب راست است. این است سخن حکما در معنى مصوّرشدن ملائکه، و این است معنى دیدن خضر و الیاس و این است معنى دیدن مردان غیب. و این است معنى صورت‏ها که سالکان در خلوت‏خانه مى‏بینند، همچون شیخ الغیب و صورت‏هاى دیگر که به‏غیر صورت آدمى باشند، و صورت‏هاى نورانى همچون شعله نور آفتاب و ماه و ستاره.

فصل ششم در بیان دانستن غیب‏

(۱۳) بدانکه اگر کسى سؤال کند که چون ملائکه غیب نمى‏دانند، از چه مى‏دانند که فردا چه باشد و سال آینده چه خواهد بود؟

(۱۴) جواب. بدانکه ملائکه در عالم غیب‏اند، خود عالم غیب‏اند. و در عالم غیب دى و امروز و فردا نیست، پار و امسال و سال آینده نیست. صد هزار سال گذشته و صد هزار سال نیامده بى‏تفاوت حاضراند، از جهت آنکه عالم غیب عالم اضداد نیست، عالم شهادت عالم اضداد است.

(۱۵) اى درویش! زمان و بعد زمان پیش ماست که فرزند افلاک و انجم‏ایم و در عالم شهادت‏ایم. در عالم غیب زمان و بعد زمان نیست، هرچه بود و هست و خواهد بود حاضراند. پس ملائکه غیب نمى‏دانند، آنچه حاضر است مى‏دانند.

(۱۶) چون این مقدّمات معلوم کردى اکنون بدانکه آنچه معین شد که از عالم غیب به این عالم شهادت آید، ملائکه دانستند. و چون ملائکه دانستند، عکس آن در آیینه دل ما پیدا آمد و ما هم دانستیم. و آن خبر شاید که بعد از یک روز، و شاید که بعد از یک سال، و شاید که بعد از دو سال‏ ۲۵۴، و شاید که بعد از صدسال، و شاید که بعد از هزار سال دیگر از عالم غیب به این عالم شهادت آید.

(۱۷) اى درویش! این سخن تفصیلى دارد، اگر به‏شرح مى‏نویسم، دراز مى‏شود. اما چون سررشته به دست زیرکان دادم، باقى به فکر خود بیرون آرند.

فصل هفتم در بیان خواب و بیدارى و در بیان خواب دیدن‏

(۱۸) بدانکه آدمى را حالتى هست و آن حالت را بیدارى مى‏گویند، و حالتى دیگر هست و آن حالت را خواب مى‏خوانند ۲۵۵، و خواب و بیدارى عبارت از آن است که روح آدمى از راه حواس بیرون آید تا کارهاى بیرونى ساز دهد، و چون کارهاى بیرونى ساز داد، باز به اندرون مى‏رود تا کارهاى اندرونى ساز دهد. چون بیرون مى‏آید و حواس در کار مى‏آید، این حالت را بیدارى مى‏گویند؛ و چون به اندرون مى‏رود، و حواس از کارها معزول مى‏شوند، این حالت را خواب مى‏خوانند. و اندرون رفتن روح را سبب‏ها بسیار است، اما مراد ما درین موضع بیان خواب است.

(۱۹) چون معنى خواب و بیدارى دانستى، اکنون بدانکه سبب خواب دیدن دو چیز است، یکى از حواس اندرونى است، و یکى از ملائکه سماوى است، آنکه از حواس اندرونى است، از خیال و حافظه است، خیال خزینه‏دار حس مشترک است و حافظه خزینه‏دار وهم است. هر دو خزینه‏دارند و به روزگار دراز از ایشان چیزها یاد گرفته‏اند صورى و معنوى و در خزینه نهاده‏اند، تا به‏وقت آنکه طلب کنند بر ایشان عرض کنند.

(۲۰) اى درویش! چیزها یاد گرفتن و حفظ کردن عبارت ازین است که خزینه‏داران چیزها از ایشان مى‏گیرند و در خزینه مى‏نهند و نگاه مى‏دارند. و یاد آوردن چیزها عبارت از آن است که خزینه‏داران چیزها به‏وقت طلب بر ایشان عرض کنند. اگر زود عرض کنند، گویند که زود یاد آمد؛ و اگر دیر عرض کنند، گویند که دیر یاد آمد. و اگر اصلا خود عرض نکنند، نسیان عبارت ازین است. و سبب دیر عرض کردن، و سبب اصلا خود عرض ناکردن آن باشد که خللى در خزینه‏داران آمده‏ ۲۵۶ باشد.

(۲۱) تا سخن دراز نشود و از مقصود بازنمانیم! وقت باشد که خزینه‏داران به وقت آنکه از ایشان چیزى طلب کنند، آن چیز را عرض کنند؛ و وقت باشد که بى‏آنکه از ایشان چیزى طلب کنند ایشان خود عرض کنند. اگر در بیدارى عرض کنند، مردم گویند که فلان چیز یا فلان‏کس در خاطر ما آمد و با یاد ما آمد.

(۲۲) اى درویش! احوال گذشته همچون صورت‏هاى خوب که وقتى دیده باشند، یا طعام‏هاى صالح که وقتى خورده بودند، یا جمعیت‏ها و صحبت‏ها که وقتى با یاران بوده‏ باشد در خاطر کسى آمد، جمله ازین قبیل است. این فکرى باشد بى‏فایده و اندیشه‏ئى بود بى‏معنى. صوفیان گویند که نفى خواطر یکى از شرائط تصوّف است، و علما گویند که خیالات فاسد را ترک باید کرد. و اگر در آینده هم ازین نوع اندیشه‏ها در خاطر آید، هم بى‏معنى بود. گذشته و آینده را نفى باید کرد. این احوال بیدارى بود، و اگر در خواب عرض کنند، آن خفته در خواب چیزها بیند، و این خواب دیدن را اعتبارى نباشد، و این خواب را تعبیر نبود، آن‏چنان‏که در بیدارى عرض مى‏کنند، و آن عرض بى‏فایده و بى‏معنى است، در خواب هم بى‏فایده و بى‏معنى است.

(۲۳) و قسمى دیگر هست که نه ازین قبیل است، اما از حواس اندرونى است. و آن خواب دیدن را اعتبار است، و آن خواب را تعبیر است.

(۲۴) اى درویش! اگر در بدن آدمى یکى ازین اخلاط اربعه غالب شود، مثلا اگر صفرا غالب شود، قوت خیال چیزها زرد مصوّر کند و در خواب عرض کند، همچون گل زرد، و انجیر زرد، و جامه زرد، و موضع پرآتش که شعله مى‏زند، و مانند این. تعبیر این آن باشد که خلط صفرا بر این بیننده غلبه کرده باشد. مصلحت آن باشد که دفع صفرا بکند ؛ و اگرنه، بیمارى‏هاى صفراوى پیدا آید. اگر در بدن صفرا اندک باشد، گل زرد بیند؛ و اگر قوى‏تر ازین باشد، انجیر زرد بیند؛ و اگر قوى‏تر ازین باشد، جامه زرد بیند، و اگر قوى‏تر ازین باشد، موضعى پرآتش بیند که شعله مى‏زند. اگر گل زرد بیند، بیمار نشود، از جهت آنکه صفرا اندک بود، به اندک تسکینى که بکند، ساکن شود. و اگر انجیر زرد بیند که مى‏خورد، اگر دفع صفرا نکند، بیمار شود و تب صفرایى پیدا آید؛ و اگر یکى خورده باشد، یک تب بیاید؛ و اگر دو خورده باشد، دو تب بیاید؛ همچنین بعدد آنکه خورد تب بیاید. و اگر جامه زرد بیند که پوشیده است، و دفع صفرا نکند، یرقان پیدا آید. و اگر موضعى پرآتش بیند که شعله مى‏زند جگر آن‏کس به‏غایت گرم باشد، و خوف آن باشد که از غایت گرمى بسوزد. و بیشتر آن باشد که این‏چنین کس نزید و هلاک شود، و این‏چنین که در خلط صفرا دانستى، در آن اخلاط دیگر همچنین مى‏دان. اگر خون غالب شود، قوّت خیال چیزهاى سرخ مصوّر مى‏کند و در خواب عرض کند؛ و اگر بلغم غالب شود، قوّت خیال چیزهاى سپید و آب‏هاى روان مصوّر کند و در خواب عرض کند؛ و اگر سودا غالب شود، قوّت خیال چیزهاى سیاه و جاى‏هاى تاریک مصوّر کند و در خواب عرض کند.  این هر دو قسم که گفته شد، از حواس اندرونى‏اند؛ و آن قسم‏ اول را اعتبار و تعبیر نیست، و این قسم دوم را اعتبار و تعبیر هست.

(۲۵) و آن قسم دیگر که از ملائکه سماوى است: چون به واسطه خواب حواس معزول مى‏شود و اندرون جمع مى‏شود، و آیینه دل صافى مى‏گردد، در آن ساعت دل را با ملائکه سماوى مناسبت پیدا آید و همچون دو آیینه صافى باشند که در مقابله یکدیگر بدارند. چیزى از آنچه معلوم ملائکه باشد، عکس آن در دل خواب بیننده پیدا آید، چنان‏که چند نوبت گفته شد. این خواب دیدن را اعتبار هست، و این خواب را تعبیر هست، و خواب راست عبارت ازین است. و این خواب است که یک جزو است از چهل و شش جزو نبوّت.

فصل هشتم در بیان نصیحت‏

(۲۶) اى درویش! به هر طریقى که تو زندگانى کنى، خواهد گذشت، اگر به طریق صلاحیّت و کم‏آزارى گذرد، بهتر باشد. و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله هژدهم‏

رساله نوزدهم در بیان سخن اهل وحدت‏

بسم اللّه الرحمن الرحیم‏ الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) بدان- اعزّک اللّه فى الدارین‏  که درین هژده رساله سخن علما و حکما و مشایخ مستوفى گفته شد، و درین دو رساله که مى‏آید سخن اهل وحدت تقریر خواهد شد.

(۲) اى درویش! سخن این دو رساله به سخنان آن رساله‏ هاى دیگر نمى‏ماند، به‏غایت دور از یکدیگراند، چنان‏که هرچه آن قوم اثبات کرده ‏اند، و آن را عین الحقیقه نام نهاده‏اند، این قوم مى‏گویند که جمله خیال است، و آن قوم اهل خیال‏اند.

(۳) اى درویش! سخن بى‏میل آن است که هیچ قوم باید که عیب یکدیگر نکنند، و جمله یکدیگر را معذور دارند، از جهت آنکه این وجود وجودى پرعظمت و پرحکمت است، و هیچ‏کس این وجود را کما هى درنتواند یافت.

(۴) اى درویش! در خلقت و آفرینش مگسى چندان حکمت تعبیه است، که اگر حکیمى سال‏ها در حکمت یک مگس فکر کند، به تمامت حکمت‏هاى وى نتواند رسید، با آنکه مگس خلق الساعه است. اندیشه کن این کارخانه چه‏کار باشد که خار و خاشاکش چنین است. هرکس را به‏ قدر مرتبه خود ازین وجود چیزى داده‏اند «کُلُّ حِزْبٍ بِما لَدَیْهِمْ فَرِحُونَ»*.

فصل اوّل در بیان ظاهر و ص وجود

(۵) بدان- اعزّک اللّه فى الدارین- که وجود یکى بیش نیست، و این یک وجود ظاهرى دارد و باطنى دارد، و باطن این و خود یک نور است، و این نور است که جان عالم است، و عالم مالامال آن نور است، نورى است نامحدود و نامتناهى و بحرى است بى‏پایان و بى‏کران. حیات، و علم، و ارادت، و قدرت موجودات ازین نور است، بینایى و شنوایى و گویایى و گیرایى و روایى موجودات ازین نور است، طبیعت و خاصیّت و فعل موجودات ازین نور است، بل خود همه این نور است. و ظاهر این وجود تجلّى این نور است، و آیینه این نور است، و مظهر صفات این نور است.

(۶) اى درویش! این نور مى‏خواست که جمال خود را ببیند، و صفات و اسامى و افعال خود را مشاهده کند. تجلّى کرد و به صفت فعل ملتبس شد، و از ظاهر به باطن، و از غیب به شهادت، و از وحدت به کثرت آمد، و جمال خود را بدید، و صفات و اسامى و افعال خود را مشاهده کرد.

(۷) اى درویش! اگر صاحب جمالى خواهد که جمال خود را ببیند، تدبیرش آن باشد که کان آهن پیدا کند، و از آن کان خاک آهن بیرون آرد، و خاک را در بوته کند و بگذارد تا غلّ و غش از آهن جدا شود و آهن پاک و صافى گردد، آنگاه آن آهن پاک و صافى را مى‏تابد و مى‏کوبد تا مرآت شود، آنگاه آن مرآت را مسوّى و مجلّى گرداند ۲۶۱ و جمال خود را ببیند.

(۸) اى درویش! اگرچه هر فردى از افراد موجودات آیینه این نوراند، امّا جام جهان‏نماى و آیینه گیتى‏نماى آدمى است. موجودات بر آدمى ختم شد و آدمى ختم موجودات آمد، یعنى به وجود آدمى عالم تمام شد و آیینه تمام گشت، و صفات و اسامى و افعال این نور تمام ظاهر شدند، و این نور جمال و جلال خود را در کمال آدمى بدید، و صفات و اسامى و افعال خود را مشاهده کرد. و هر چیز که تمام شد ختم شد.

(۹) اى درویش! اگر در همه عالم یک آدمى به کمال رسید، این نور جمال خود را دید، و صفات و اسامى خود را مشاهده کرد. حاجت نیست که جمله آدمیان به کمال رسند. اگر جمله آدمیان به کمال رسند، صفات و اسامى و افعال این نور تمام ظاهر نشوند، و نظام عالم نباشد، مى‏باید که آدمیان هریک در مرتبه‏اى باشند، و هریک مظهر صفتى بودند، وهریک را استعداد کارى بود تا صفات و اسامى و افعال این نور تمام ظاهر شوند، و نظام عالم باشد.

(۱۰) اى درویش! تسویه عبارت از استعداد است، یعنى استعداد قبول نور، و نفح روح عبارت از قبول نور است، و سجده کسى کردن عبارت از کار از براى آن‏کس کردن است و مسخّر و منقاد آن‏کس شدن است‏ «فَإِذا سَوَّیْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی فَقَعُوا لَهُ ساجِدِینَ»*.

(۱۱) اى درویش! تمام موجودات اجزاى آدمى‏اند. جمله اجزاى عالم در کار بودند، و در ترقى و عروج بودند تا به آخر آدمى پیدا آمد. معلوم شد که معراج موجودات ازین طرف است، و معلوم شد که کمال اینجاست‏ ۲۶۲ که آدمى است، از جهت آنکه کمال در میوه باشد، و میوه درخت موجودات آدمى است. چون کمال اینجاست و معراج ازین طرف است، پس آدمى کعبه موجودات باشد از جهت آنکه جمله موجودات روى در آدمى دارند، و مسجود ملائکه باشد، از جهت آنکه جمله کارکنان آدمى‏اند «وَ سَخَّرَ لَکُمْ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً».

(۱۲) ۲۵ اى درویش! سجده کردن نه آن است که پیشانى بر زمین نهد، سجده کسى کردن آن باشد که کار از براى وى کند. پس جمله موجودات سجده آدمیان مى‏کنند، و موجودات سجده آدمیان از براى آن مى‏کنند که انسان کامل در میان آدمیان است. پس جمله آدمیان طفیل انسان کامل‏اند.

(۱۳) اى درویش! مراد ما از آدم انسان کامل است، یعنى اینکه مى‏گوییم که آدم جام جهان‏نما و آیینه گیتى‏نماى است، و مظهر صفات این نور است، مراد ما انسان کامل است، در موجودات بزرگوارتر و داناتر از انسان کامل چیزى دیگر نیست، از جهت آن که انسان کامل زبده و خلاصه موجودات است از اعلى تا به اسفل مراتب انسان کامل است و ملائکه کروبیان و روحانیان و عرش و کرسى و سماوات و کواکب جمله خادمان انسان کامل‏اند، و همیشه گرد انسان کامل طواف مى‏کنند، و کارهاى انسان کامل به ساز مى‏دارند.

(۱۴) اى درویش! این شرف و کرامت که آدمیان دارند، از موجودات هیچ‏چیز دیگر ندارد، از جهت آنکه هر چیز دیگران دارند، آدمیان آن دارند، و آدمیان چیزى دارند که دیگران ندارند، و آن عقل است. عقل به آدمیان مخصوص است‏ ۲۶۳، و فضیلت آدمیان بردیگر موجودات به عقل است، و فضیلت عاقلان بر یکدیگر به علم و اخلاق است.

(۱۵)  اى درویش! آن امانت که بر جمله موجودات عرض کردند، و جمله ابا کردند، و قبول نکردند، و آدمى قبول کرد و به آن به کمال رسید آن امانت عقل است.

فصل دوّم در بیان مرتبه ذات و مرتبه وجه‏

(۱۶) چون دانستى که وجود یکى بیش نیست، اکنون بدانکه این وجود هم قدیم است و هم حادث، هم اوّل است و هم آخر، هم ظاهر است و هم باطن، هم خالق است و هم مخلوق، هم رازق است و هم مرزوق، هم ساجد است و هم مسجود، هم عابد است و هم معبود، هم شاهد است و هم مشهود، هم حامد است و هم محمود، هم عالم است و هم معلوم، هم مرید است و هم مراد، هم قادر است و هم مقدور، هم محبّ است و هم محبوب، هم عاشق است و هم معشوق، هم مرسل است، و هم مرسل، هم خیال است و هم حقیقت و در جمله صفات همچنین مى‏دان.

(۱۷) اى درویش! اگر از عالم کثرت درگذرى و به دریاى وحدت رسى، و در دریاى وحدت غوص کنى، عاشق و معشوق و عشق را یکى بینى، و عالم و معلوم و علم را یکى یابى، این اسامى جمله در مرتبه وجه‏اند. چون از وجه درگذرى و به ذات رسى، هیچ ازین اسامى نباشد، ذات مجرّد باشد، از جهت آنکه هر صفتى و هر اسمى و هر فعلى که در عالم است، جمله صفات و اسامى و افعال این وجوداند؛ امّا صفات در مرتبه ذات‏اند، و اسامى در مرتبه وجه‏اند و افعال در مرتبه نفس‏اند. و هر فردى از افراد موجودات این سه مرتبه و دو صورت دارد، مرتبه ذات، و مرتبه وجه، و مرتبه نفس، و صورت جامعه و صورت متفرقه. و صفات جمله در مرتبه ذات‏اند، و اسامى جمله در مرتبه وجه‏اند، و افعال جمله در مرتبه نفس‏اند؛ و صورت جامعه صورت ذات است و صورت متفرقه صورت وجه است. و مرتبه ذات لیله القدر و لیله جمعه است، و مرتبه وجه یوم القیمه و یوم الجمعه است.

فصل سوّم در بیان مظاهر صفات‏

(۱۸) اى درویش! چون دانستى که وجود یکى بیش نیست، و دانستى که این وجودیک نور است که جان عالم است، و عالم مالامال این نور است، اکنون بدانکه برین سخن کسى سؤال مى‏کند که چون یک نور است که جان عالم است، و عالم مالامال این نور است، چرا در عالم کثرت پیدا آمد و چرا در عالمیان چندین تفاوت بسیار ظاهر شد؟

(۱۹) جواب. بدانکه گفته شد که باطن این وجود یک نور است‏ . و این نور است که جان عالم است و عالم مالامال این نور است، و ظاهر این وجود تجلّى این نور است و مظهر صفات این نور است. افراد عالم مظاهر صفات این نوراند. و این نور صفات بسیار داشت، مظاهر صفات هم بسیار مى‏بایست، تا صفات این نور تمام ظاهر شوند. به این سبب در عالم کثرت پیدا آمد. و اگر این کثرت نبود، توحید را وجود نبودى.

(۲۰) یک سؤال دیگر مى‏کنند و مى‏گویند که چون هر فردى از افراد موجودات مظهر صفتى آمد، و آدمى مظهر صفت علم آمد، مى‏بایست که در آدمیان تفاوت نبودى و جمله در مظهر علم یکسان بودندى.

(۲۱) جواب. بدانکه در عالم هریک از موجودات هر چیزى که دارند، بنا بر استعداد دارند؛ و هریک از آدمیان هر چیز که یافتند، بنا بر استعداد یافتند. مظاهر صفات این نور در استعداد ظهور صفات بر تفاوت‏اند، هر چیزى استعداد ظهور چیزى دارد. اگر جمله چیزها یک استعداد داشتندى، صفات این نور تمام ظاهر نشدى. و غرض از مظاهر آن است که تا صفات این نور تمام ظاهر شوند. پس هر چیزى استعداد ظهور چیزى دارد، و آدمى استعداد ظهور علم دارد؛ امّا آدمیان که استعداد ظهور علم دارند، در استعداد ظهور علم هم بر تفاوت‏اند، از جهت آنکه انواع علم بسیار است، و هر نوعى استعداد خاصّ دارد. بعضى استعداد یک نوع علم دارند، و بعضى استعداد دو نوع علم دارند، و بعضى استعداد ده نوع علم دارند، و بعضى استعداد صد نوع علم دارند. و استعداد بعضى ناقص است، و استعداد بعضى میانه است، و استعداد بعضى کامل است. به این سبب در آدمیان تفاوت بسیار پیدا آمد.

(۲۲) اى درویش! بسیار از آدمیان صورت آدمیان دارند ، امّا معنى آدمیان ندارند، از حساب بهایم‏اند، و صفات و افعال بهایم در ایشان ظاهر است.

(۲۳) اى درویش! علامت آدمى چهارچیز است، اقوال نیک و افعال نیک و اخلاق نیک و معارف. هرکه این چهارچیز دارد، آدمى است، و هرکه ندارد نه آدمى است. هرکه این چهارچیز به کمال رسانید، او انسان کامل است.

(۲۴) اى درویش! بعضى استعداد را خاصیّت نام نهاده‏اند. و مى‏گویند که آدمى هر یک خاصیّتى دارند، چنان‏که یکى شعر مى‏گوید و دیگران نمى‏توانند گفت، و یکى شعر خوب مى‏خواند و دیگران نمى‏توانند خواند، و یکى اندیشه‏هاى راست مى‏کند، و دیگران نمى‏توانند کرد، و یکى تحصیل علم و یکى تحصیل مال مى‏کند و دیگران نمى‏توانند کرد، و مانند این جمله را خاصیّت نام نهاده‏اند. و شکّ نیست که این جمله به استعداد است، هریک استعداد چیزى دارند، و آن استعداد را با خود آورده‏اند، و استعداد جمله کسبى نیست، استعداد جمله به خاصیّت ازمنه اربعه است. و استعداد اگرچه کسبى نیست امّا استعداد به تربیت و پرورش زیادت شود، و اگر تربیت و پرورش نیابد کم شود. چنان‏که یکى استعداد آن دارد که خواب راست بسیار بیند، و یکى استعداد آن دارد که در بیدارى اندرون وى عکس چیزها زود قبول مى‏کند، چنان‏که هرکس که به نزدیک وى آید و آن‏کس را چیزى در خاطر باشد، یا در خاطر آید ، در حال عکس آن در اندرون وى پیدا آید. این دو کس مى‏توانند که این استعداد را به ریاضات و مجاهدات به‏جایى رسانند که هر چیز که از عالم غیب روانه شود تا به این عالم شهادت آید، پیش از آنکه به این عالم شهادت رسد، این دو کس را از آن حال خبر شود، و عکس آن چیز که مى‏آید در اندرون ایشان پیدا آید. و آن عکس اگر در خواب پیدا آید، نامش راست است؛ و اگر در بیدارى پیدا آید، نامش الهام است.

(۲۵) اى درویش! اگرچه هر فردى از افراد موجودات مظهر صفت این نور است، امّا دو مظهر به‏غایت قوى افتاده‏اند، یکى انسان کبیر و یکى انسان صغیر. انسان کبیر مظهر قدرت است و انسان صغیر مظهر علم است، یعنى افلاک و انجم و عناصر مظهر قدرت‏اند و انسان کامل مظهر علم است. و از اینجاست که عالمیان درین عالم آن‏چنان مى‏توانند بود که اقتضاهاى گنبد خضراست.

(۲۶) اى درویش! گنبد خضرا لوح محفوظ و کتاب خداست، هرچه در کتاب خدا نوشته است، قضاى خداست و درین عالم آن ظاهر مى‏شود که در کتاب خدا نوشته است.

فصل چهارم در بیان تناسب‏

(۲۷) اى درویش! چون دانستى که یک نور است که جان عالم است و عالم مالامال‏ این نور است، اکنون بدانکه امتیاز چیزها از یکدیگر به‏صورت و صفت است، از جهت آنکه یک نور است که جان عالم است، امّا این یک نور صفات بسیار داشت مظاهر هم بسیار مى‏بایست تا صفات این نور تمام ظاهر شود. این نور تجلّى کرد و به چندین هزار صورت ظاهر شد؛ هر صورتى مظهر صفتى شد، و هر صفتى به صورتى مخصوص گشت تا صفات این نور تمام ظاهر شدند. آن صورت همیشه با آن صفت و آن صفت پیوسته با آن صورت خواهد بود. و از صورت‏ها هیچ صورتى به کمال‏تر ۲۶۸ از صورت انسان نیست، لاجرم به صفتى مخصوص شد که از صفت‏ها هیچ صفتى به کمال‏تر از آن صفت نبود، و آن نطق است. پس انسان به‏صورت انسانى و به صفت نطق از جمله حیوانات ممتاز شد، و به علم و اخلاق از اقران خود ممتاز گشت و به کمال رسید.

(۲۸) و دیگر چون دانستى که یک نور است که جان عالم است، و عالم مالامال این نور است، و افراد موجودات مظاهر صفات این نوراند، پس اگر گویند که ماییم که بودیم و ماییم که هستیم و ماییم که باشیم، راست باشد؛ و اگر گویند که نه ماییم که بودیم، و نه ماییم که هستیم، و نه ماییم که باشیم، هم راست باشد.

(۲۹) و دیگر چون دانستى‏ ۲۶۹ که یک نور است که جان عالم است، و عالم مالامال این نور است، و این نور اوّل و آخر ندارد، و افراد موجودات مظاهر صفات این نوراند، پس هر صورتى که به این عالم آید، و به صفتى موصوف شود، و به اسمى مسمّى گردد، چون این صورت ازین عالم برود، و صورتى بیاید و به همان صفت موصوف شود و به همان اسم مسمّى گردد، وى آن است از روى تناسب نه از روى تناسخ، از جهت آنکه اگر هزار بار از دریا آب بردارى و باز در دریا ریزى، هر نوبت که بردارى همان آب باشد از روى تناسب امّا نه آن آب باشد از روى حقیقت.

(۳۰)  اى درویش! این تقریر که درین رساله کرده شد، نه سخن اهل حلول است، و نه سخن اهل اتّحاد، از جهت آنکه حلول میان دو چیز باشد، یعنى دو وجود؛ و اتّحاد هم میان دو وجود بود. و درین رساله مى‏گوید که وجود یکى بیش نیست، و اثبات یک وجود مى‏کند. پس حلول و اتّحاد باطل باشد.

فصل پنجم در بیان نصیحت‏

(۳۱) اى درویش! صحبت با نیکان دار و صحبت با بدان مدار که هرچه یافت ازنیکى، از صحبت نیکان یافت، و هرکه هرچه یافت از بدى، از صحبت بدان یافت. و اگر مى‏خواهى که آدمى نیک و آدمى بد را بشناسى، بدانکه آدمى نیک آن است که راست‏گفتار و راست‏کردار و نیکواخلاق و راحت‏رسان بود.  و آدمى بد آن است که راست‏گفتار و راست‏کردار نباشد، و بداخلاق و آزاررسان بود.

(۳۲) اى درویش! جهد کن تا راست‏گفتار و راست‏کردار و نیکواخلاق و راحت‏رسان شوى، تا تو از خود ایمن گردى و دیگران از تو ایمن شوند. هرکجا امن هست، بهشت است، و هرکجا امن نیست، دوزخ است. هیچ نعمتى برابر آن نیست که آدمى بهشتى باشد، و در بهشت بود. و هیچ محنتى برابر آن نیست که آدمى دوزخى باشد و در دوزخ بود. آدمى راست‏گفتار و راست‏کردار، و نیکواخلاق و راحت‏رسان بهشتى است. چون به صحبت راست‏گفتار و راست‏کردار و نیکواخلاق و راحت‏رسان رسد، در بهشت باشد.

(۳۳) اى درویش! زهى سعادت کسى را که بهشتى است، و زهى شقاوت کسى را که دوزخى است، زهى سعادت کسى که چون به صحبت وى رسد، در بهشت باشد، و زهى شقاوت کسى که چون به صحبت وى رسد در دوزخ باشد. و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله نوزدهم‏

 الإنسان الکامل(نسفى)//عزیز الدین نسفى

خطا: فرم تماس پیدا نشد.

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back to top button
-+=