مقدمه [مصنف]
الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین و لا عدوان الاعلى الظالمین ۴۱ و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.
(۱) امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفاء، و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النّسفى که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند که مىباید که چند رساله جمع کنید در علومى که دانستن آن ضرورت است مر سالکان را، تا ما را مونس و دستورى باشد و تو را ذخیره و یادگارى بشود. گفتم: علومى که دانستن آن ضرورت است مر سالکان را بسیار است، اگر جمله بیاورم دراز شود، آنچه شما درخواست کنید جمع کنم.
آنچه درخواست کردند اجابت کردم و از خداوند تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد، «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر»، و بیست رساله جمع کردم. ده چنان است که مبتدى و منتهى را از آن نصیب باشد مبتدى را ایمان پیدا آید و منتهى را اطمینان زیادت شود، و ده چنان است که جز منتهى را از آن نصیب نباشد، مبتدیان از آن بىبهره و بىنصیب باشند. و پیش از رسایل پنج فصل نوشتیم که هریکى درین راه اصلى است، و جمله را در دو جلد جمع کردم، و ما توفیقى الا باللّه علیه توکّلت و الیه انیب.
[فصول]
فصل اول در بیان شریعت و طریقت و حقیقت
(۲) بدان، اعزّک اللّه فى الدارین، که شریعت گفت انبیاست و طریقت کرد انبیاست، و حقیقت دید انبیاست: الشریعه اقوالى و الطریقه افعالى و الحقیقه احوالى. سالک باید که اوّل از علم شریعت آنچه ما لا بدّ است بیاموزد و یاد گیرد و آنگاه از عمل طریقت آنچه ما لابدّست بکند و بهجاى آورد تا از انوار حقیقت بهقدر سعى و کوشش وى روى نماید.
(۳) اى درویش: هرکه قبول مىکند آنچه پیغمبر وى گفته است، از اهل شریعت است، و هرکه مىکند آنچه پیغمبر وى کرده است، از اهل طریقت است، و هرکه مىبیند آنچه پیغمبر وى دیده است، از اهل حقیقت است. هرکه هر سه دارد هر سه دارد، و هرکه دو دارد دو دارد، و هرکه یکى دارد یکى دارد، و هرکه هیچ ندارد هیچ ندارد.
(۴) اى درویش! آن طایفه که هر سه دارند، کاملاناند و ایشاناند که پیشواى خلایقاند و آن طایفه که هیچ ندارند ازین سه ناقصاناند، و ایشاناند که از حساب بهایماند.
(۵) اى درویش! به یقین بدان که بیشتر آدمیان صورت آدمى ۴۳ دارند و معنى آدمى ندارند، و به حقیقت خر و گاو و گرگ و پلنگ، و مار و کژدماند. و باید که تو را هیچ شکّ نباشد که چنین است. در هر شهرى چند کسى باشند که صورت و معنى آدمى دارند و باقى همه صورت دارند و معنى ندارند، قوله تعالى «لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ کَثِیراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ».
فصل دوم در بیان انسان کامل
(۶) بدانکه انسان کامل آن است که در شریعت و طریقت و حقیقت تمام باشد، و اگر این عبارت را فهم نمىکنى بهعبارتى دیگر بگویم. بدانکه انسان کامل آن است که او را چهار چیز به کمال باشد: اقوال نیک و افعال نیک و اخلاق نیک و معارف.
(۷) اى درویش! جمله سالکان که در سلوکاند درین میاناند و کار سالکان این است که این چهار چیز را به کمال رسانند. هرکه این چهار چیز را به کمال رسانید به کمال خود رسید. اى بسا کس که درین راه آمدند و درین راه فرورفتند و به مقصدنرسیدند و مقصود حاصل نکردند.
(۸) چون انسان کامل را دانستى، اکنون بدانکه این انسان کامل را اسامى بسیار است به اضافات و اعتبارات به اسامى مختلفه ذکر کردهاند، و جمله راست است. اى درویش! انسان کامل را شیخ و پیشوا و هادى و مهدى گویند و دانا و بالغ و کامل و مکمّل گویند. و امام و خلیفه و قطب و صاحب زمان گویند و جام جهاننما و آیینه گیتىنماى و تریاق بزرگ و اکسیر اعظم گویند، و عیسى گویند که مرده زنده مىکند، و خضر گویند که آب حیات خورده است، و سلیمان گویند که زبان مرغان مىداند. و این انسان کامل همیشه در عالم باشد و زیادت از یکى نباشد از جهت آنکه تمامت موجودات همچون یک شخص است، و انسان کامل دل آن شخص است، و موجودات بیدل نتوانند بود؛ پس انسان کامل همیشه در عالم باشد؛ و دل زیادت از یکى نبود، پس انسان کامل در عالم زیادت از یکى نباشد. در عالم دانایان بسیار باشند، اما آنکه دل عالم است یکى بیش نبود. دیگران در مراتب باشند، هر یک در مرتبهاى. چون آن یگانه عالم ازین عالم درگذرد، یکى دیگر به مرتبه وى رسد و بهجاى وى نشیند تا عالم بیدل نباشد.
(۹) اى درویش! تمامت عالم همچون حقّهئى است پر از افراد موجودات، و ازین موجودات هیچچیز و هیچکس را از خود و ازین حقّه خبر نیست، الا انسان کامل را، که از خود و ازین حقّه خبر دارد، و در ملک و ملکوت و جبروت هیچچیز بر وى پوشیده نمانده است؛ اشیا را کما هى و حکمت اشیا را کما هى مىداند و مىبیند. آدمیان زبده و خلاصه کایناتاند و میوه درخت موجوداتاند و انسان کامل زبده و خلاصه موجودات آدمیان است. موجودات جمله بهیکبار در تحت نظر انسان کاملاند، هم به صورت و هم بهمعنى، از جهت آنکه معراج ازین طرف است هم بهصورت و هم به معنى، تا سخن دراز نشود و از مقصود باز نمانیم!
(۱۰) اى درویش! چون انسان کامل خداى را بشناخت و به لقاى خداى مشرف شد، و اشیا را کما هى و حکمت اشیا را کما هى بدانست و بدید، بعد از شناخت و لقاى خداى هیچ کارى برابر آن ندید و هیچ طاعتى بهتر از آن ندانست که راحت به خلق رساند و هیچ راحتى بهتر از آن ندید که با مردم چیزى گوید و چیزى کند، که مردم چون آن بشنوند و بهآن کار کنند، دنیا را به آسانى بگذرانند و از بلاها و فتنههاى این عالمى ایمن باشند و در آخرت رستگار شوند. و هرکه چنین کند، وارث انبیاست، از جهت آنکه علم و عمل انبیا میراث انبیاست و علم و عمل انبیا فرزند انبیاست. پس میراث ایشان هم به فرزند ایشان مىرسد. تا سخن دراز نشود و از مقصود باز نمانیم!
(۱۱) اى درویش! انسان کامل هیچ طاعتى بهتر از آن ندید که عالم را راست کند و راستى در میان خلق پیدا کند. و عادات و رسوم بد از میان خلق بردارد، و قاعده و قانون نیک در میان مردم بنهد، و مردم را به خداى خواند و از عظمت و بزرگوارى و یگانگى خداى مردم را خبر دهد، و مدح آخرت بسیار گوید و از بقا و ثبات آخرت خبر دهد، و مذمّت دنیا بسیار کند، و از تغیّر و بىثباتى دنیا حکایت کند و منفعت درویشى و خمول با مردم بگوید، تا درویشى و خمول بر دل مردم شیرین شود و مضرت توانگرى و شهرت بگوید تا مردم را از توانگرى و شهرت نفرت پیدا آید و نیکان را در آخرت به بهشت وعده دهد و بدان را در آخرت از دوزخ و عید کند و از خوشى بهشت و ناخوشى دوزخ و دشوارى حساب حکایت کند، و به مبالغت حکایت کند و مردم را محبّ و مشفق یکدیگر گرداند، تا آزار به یکدیگر نرسانند و راحت از یکدیگر دریغ ندارند و معاون یکدیگر شوند، و بفرماید تا مردم امان یکدیگر بدهند هم به زبان و هم به دست. و چون امان دادن یکدیگر بر خود واجب دیدند بهمعنى با یکدیگر عهد بستند. باید که این عهد را هرگز نشکنند و هرکه بشکند ایمان ندارد:«من لا عهد له لا ایمان له»، «المسلم من سلم المسلمون من لسانه و یده.»
(۱۲) اى درویش! دعوت انبیا بیش ازین نیست باقى تربیت اولیاست: «إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِکُلِّ قَوْمٍ هادٍ.» دعوت انبیا رحمت عالم است؛ «وَ ما أَرْسَلْناکَ إِلَّا رَحْمَهً لِلْعالَمِینَ.» و تربیت اولیا خاصّ است، از بهر آنکه انبیا واصفاناند و اولیا کاشفاناند.
(۱۳) اى درویش، رحمت خداى عامّ است جمله موجودات را، و رحمت انبیا عامّ است جمله آدمیان را، و رحمت اولیا عامّ است جمله طالبان را. دعوت انبیا این بود، جمله یک سخن بودند و جمله تصدیق یکدیگر کردند و این سخن هرگز منسوخ نشود. سخن دراز شد و از مقصود دور افتادیم. غرض ما بیان انسان کامل بود، چون کمال و بزرگى انسان کامل را شنیدى، اکنون بدانکه این انسان کامل با این کمال و بزرگى که دارد، قدرت ندارد، و به نامرادى زندگانى مىکند، و به سازگارى روزگار مىگذراند از روى علم و اخلاق کامل است، اما از روى قدرت و مراد ناقص است.
(۱۴) اى درویش! وقت باشد که انسان کامل صاحب قدرت باشد و حاکم یا پادشاه شود، امّا پیداست که قدرت آدمى چند بود، و چون به حقیقت نگاه کنى عجزش بیشتر از قدرت باشد، و نامرادیش بیش از مراد بود ٫ انبیا و اولیا و ملوک و سلاطین بسیار چیزها مىخواستند که باشد و نمىبود و بسیار چیزها نمىخواستند که باشد و مىبود.
پس معلوم شد که جمله آدمیان از کامل و ناقص و دانا و نادان و پادشاه و رعیّت عاجز و بیچارهاند و به نامرادى زندگانى مىکنند. بعضى از کاملان چون دیدند که آدمى بر حصول مرادات قدرت ندارد، و به سعى و کوشش قدرت حاصل نمىشود و به نامرادى زندگانى مىباید کرد، دانستند که آدمى را هیچ کارى بهتر از ترک نیست و هیچ طاعتى برابر آزادى و فراغت نیست، ترک کردند و آزاد و فارغ گشتند.
فصل سوم در بیان کامل آزاد
(۱۵) بدانکه گفته شد که انسان کامل آن است که او را چهار چیز به کمال باشد، اقوال نیک و افعال نیک، و اخلاق نیک و معارف. و انسان کامل آزاد آن است که او را هشت چیز به کمال باشد، اقوال نیک و افعال نیک و اخلاق نیک و معارف و ترک و عزلت و قناعت و خمول. هرکه این هشت چیز را به کمال رسانید کامل و آزاد است و بالغ و حرّ است.
(۱۶) اى درویش! هرکه چهار اوّل دارد و چهار آخر ندارد کامل است امّا آزاد نیست و هرکه چهار آخر دارد و چهار اوّل ندارد آزاد است امّا کامل نیست، و هرکه این هشت جمله دارد و به کمال دارد کامل و آزاد و بالغ و حرّ است. اکنون چون کامل آزاد را دانستى، بدانکه کاملان آزاد، دو طایفهاند چون ترک کردند و آزاد و فارغ گشتند، دو شاخ پیدا آمد. بعضى بعد از ترک عزلت و قناعت و خمول اختیار کردند، و بعضى بعد از ترک رضا و تسلیم و نظاره کردن اختیار کردند، مقصود همه آزادى و فراغت بود. بعضى گفتند: آزادى و فراغت در ترک و عزلت و قناعت و خمول است، و بعضى گفتند: آزادى و فراغت در ترک و رضا و تسلیم و نظاره کردن است. این هر دو طایفه در عالم هستند و هریک به کار خود مشغولاند. آن طایفه که عزلت و قناعت و خمول اختیار کردند دانستند که چنانکه با عسل گرمى همراه است و چنانکه با کافور سردى همراه است، با دنیا و صحبت اهل دنیا تفرقه و پراکندگى همراه است، پس ترک کرده اند و دوستى دنیا از دل قطع کردهاند. اگر ناگاه اتفاق چنان مىافتد، چیزى از دنیاوى روى بدیشان مىنهد، یا چیزى از تنعّمات و لذّات دنیاوى ایشان را میسّر مىشود، یا صحبت اهل دنیا پیش مىآید، قبول نمىکنند و مىگریزند. چنانکه دیگران از شیر و پلنگ و مار و کژدم مىترسند و مىگریزند، ایشان از دنیا و اهل دنیا مىترسند و مىگریزند. و آن طایفه که رضا و تسلیم و نظاره کردن اختیار کردهاند، دانستند که آدمى نمىداند که به آمد وى در چیست. وقت باشد که آدمى را چیزى پیش آید و او را از آمدن آن چیز خوش آید، و زیان وى در آن چیز باشد، و وقت باشد که آدمى را چیزى پیش آید و او را از آمدن آن چیز ناخوش آید، و سود وى در آن چیز باشد.
چون این طایفه برین سرّ واقف شدند، تدبیر و تصرّف خود و ارادت و اختیار خود از میان برداشتند، و راضى و تسلیم شدند، اگر مال و جاه بیامد، شاد نشدند، و اگر مال و جاه برفت، غمناک نگشتند ، و اگر نو رسید، پوشیدند و اگر کهنه رسید پوشیدند. اگر به صحبت اهل دنیا رسیدند خوش بودند و خواستند که اهل دنیا از ایشان سود کنند، و اگر به صحبت اهل آخرت رسیدند، خوش بودند و خواستند که ایشان را از اهل آخرت سودى باشد. و این بیچاره مدتهاى مدید بعد از ترک در عزلت و قناعت و خمول بودم، و مدّتهاى مدید، بعد از ترک در رضا و تسلیم و نظاره کردن بودم. و حالى درینام. و مرا به یقین نشد که کدام شاخ بهتر است، هیچ طرف را ترجیح نتوانستم کرد، و امروز که این مى نویسم، هم هیچ ترجیح نکرده ام. و نمى توانم کرد، از جهت آنکه در هر طرفى فوائد بسیار مى بینم، و آفات بسیار هم بینم.
فصل چهارم در بیان صحبت
(۱۷) بدانکه صحبت اثرهاى قوى و خاصیّتهاى عظیم دارد. هر سالکى که به مقصد نرسید و مقصود حاصل نکرد، از آن بود که به صحبت دانایى نرسید. کار صحبت دانا دارد. هرکه هرچه یافت، از صحبت دانا یافت، باقى این همه ریاضات و مجاهدات بسیار، و این همه آداب و شرائط بىشمار از جهت آن است که تا سالک شایسته صحبت دانا گردد، که سالک چون شایسته به صحبت دانا گشت، کار سالک تمام شد.
(۱۸) اى درویش، اگر سالکى یک روز، بلکه یک لحظه به صحبت دانایى رسد، ومستعد و شایسته صحبت دانا باشد بهتر از آن بود که صد سال، بلکه هزار سال ۵۰ به ریاضات و مجاهدات مشغول باشد، «وَ إِنَّ یَوْماً عِنْدَ رَبِّکَ کَأَلْفِ سَنَهٍ مِمَّا تَعُدُّونَ». امکان ندارد که کسى بىصحبت دانا به مقصد رسد و مقصود حاصل کند، اگرچه مستعدّ باشد و اگرچه به ریاضات و مجاهدات بسیار مشغول بود.
(۱۹) اى درویش! بسیار کس باشد که به دانا رسد، و او را از آن دانا هیچ فایده نباشد؛ و این از دو حال خالى نباشد، یا استعداد ندارد یا هممقصود نباشد. آنکه استعداد ندارد از اهل صحبت نیست. و آنکه استعداد دارد و هممقصود نیست همصحبت نباشد و از جهت آنکه همصحبت هممقصود است. هرگاه دو کس یا زیادت با هم باشند و مقصود ایشان یکى باشد، همصحبت باشند؛ و اگر مقصود ایشان یکى نباشد، همصحبت نباشند.
(۲۰) چون معنى صحبت را دانستى، اکنون بدانکه چون به صحبت درویشان رسى، باید که سخن کمگویى، و سخنى که از تو سؤال نکنند جواب نگویى. و اگر چیزى از تو سؤال کنند، و جواب ندانى باید که زود بگویى که نمىدانم و شرم ندارى، و اگر جواب دانى، جوابى مختصر با فایده بگویى و دراز نکشى، و دربند بحث و مجادله نباشى، و در میان درویشان تکبّر نکنى، و در نشستن بالا نطلبى بلکه ایثار کنى و چون اصحاب حاضر باشند و خلوت باشد یعنى بهغیر اصحاب کسى دیگر در میان نباشد، باید که تکلّف نکنى و در ادب مبالغه ننمایى که در چند موضع تکلّف نمىباید کرد؛ بىتکلّفى آزادى است.
(۲۱) اى درویش! نه آنکه بى ادبى کنى که بىادبى در همه زمان و در همه مکان حرام است، مراد ما آن است که در خلوت بى تکلّف زندگانى کنى، که اگر تو تکلّف کنى دیگران را هم تکلّف باید کرد و بدین سبب درویشان گرانبار شوند، و از آن صحبت لذّت نیابند و آن را سبب تو باشى، و باید که بتپرست نباشى و چیزى را بت خود نسازى، آنچنانکه دیگران مىکنند، تو نیز ۵۱ مىکن.
(۲۲) اى درویش! هر کارى که مباح است در کردن و ناکردن آن ضرورتى نیست، در آن کار موافقت کردن با اصحاب از کرم و مروّت است، و اگر موافقت نکنى، بىمروّت باشى. و بر هر کارى که عادت کنى، آن کار بت تو شود، و در میان اصحاب بتپرست باشى.
(۲۳) اى درویش! هر کارى که نه ضرورت است و نه سبب راحت اصحاب بود، برآن کار عادت نباید کرد که چون عادت کردى بت شد و ترک عادت کردن و بت را شکستن کار مردان است.
فصل پنجم در بیان سلوک
(۲۴) بدانکه سلوک عبارت از سیر است، و سیر الى اللّه باشد، و سیر فى اللّه باشد.
سیر الى اللّه نهایت دارد، امّا سیر فى اللّه نهایت ندارد، و سیر الى اللّه عبارت از آن است که سالک چندان سیر کند که از هستى خود نیست شود و به هستى خدا هست شود، و به خدا زنده و دانا و بینا و شنوا و گویا گردد.
(۲۵) اى درویش! اگرچه سالک هرگز هیچ هستى نداشت، امّا مىپنداشت که مگر ۵۲ دارد آن پندار برخیزد و به یقین بداند که هستى خدا راست و بس. چون دانست و دید که هستى خداى راست، سیر الى اللّه تمام شد، اکنون ابتداى سیر فى اللّه است، و سیر فى اللّه عبارت از آن است که سالک چون به هستى خدا هست شد، و به خدا زنده و دانا و بینا و گویا و شنوا گشت، چندان دیگر سیر کند که اشیا را کما هى و حکمت اشیا را کما هى به تفصیل و به تحقیق بداند و ببیند، چنانکه هیچچیزى در ملک و ملکوت و جبروت بر وى پوشیده نماند. بعضى گفتهاند که ممکن است که یک آدمى این همه بداند، و هیچ چیز نماند که نداند؛ و بعضى گفتهاند که ممکن نیست که یک آدمى این همه بداند، از جهت آنکه عمر آدمى اندک است و علم و حکمت خداى بسیار است. و از اینجا گفتهاند که سیر فى اللّه نهایت ندارد.
(۲۶) اى درویش! چون معنى سلوک را دانستى، اکنون بدانکه اهل حکمت گویند که از تو تا به خداى راه به طریق طول است، از جهت آنکه نسبت هر فردى از افراد موجودات با خداى همچنان است که نسبت هر مرتبهاى از مراتب درخت با تخم درخت، و اهل تصوّف مىگویند که از تو تا به خداى راه بهطریق عرض است از جهت آنکه نسبت هر فردى از افراد موجودات با خداى همچنان است که نسبت هر حرفى از حروف این کتاب با کاتب، و اهل وحدت مىگویند که از تو تا به خداى راه نیست، نه به طریق طول و نه بهطریق عرض، از جهت آنکه نسبت هر فردى از افراد موجودات با خداى همچنان است که نسبت هر حرفى از حروف این کتاب با مداد، و از اینجا گفتهاند که وجود یکى بیش نیست، و آن وجود خداى ۵۳ است- تعالى و تقدّس؛ و بهغیراز وجود خداى وجودى دیگر نیست و امکان ندارد که باشد.
(۲۷) اى درویش! این پنج فصل را در مسجد جمعه ابرقوه جمع کردم و نوشتم. و الحمد للّه ربّ العالمین.
رساله اوّل در بیان معرفت انسان
بسم اللّه الرحمن الرحیم الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.
(۱) امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت درویشان ۵۴- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مىباید که در معرفت انسان رسالهئى جمع کنید، و ظاهر و باطن انسان را شرح کنید، یعنى بیان کنید که از روى صورت خلقت انسان چون است، و از روى باطن روح انسانى چیست، و ترقّى روح انسانى تا کجاست؛ و دیگر بیان کنید که هر انسانى چند روح دارد، و هر روحى چهکار کند. درخواست ایشان را اجابت کردم، و از خداوند تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد: «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».
فصل اول در بیان خلقت صورت انسان
(۲) بدان، اعزّک اللّه فى الدارین که اوّل انسان یک جوهر ۵۵ است و هر چیز که در انسان بهتدریج موجود شد، جمله در آن یک جوهر موجود بودند، و هریک به وقت خود ظاهر شدند. و آن یک جوهر نطفه است، یعنى تمامت اجزاى انسان از جواهر و اعراض، جمله در نطفه موجود بودند، و هر چیز که او را به کار مىباید تا به کمال انسانى رسد، با خود دارد و از خود دارد ۵۶، یعنى نطفه هم کاتب، و هم قلم، و هم کاغذ، و هم دوات، و هم مکتوب، و هم قارى است.
(۳) اى درویش! نطفه انسان جوهر اوّل عالم صغیر است، و ذات عالم صغیر است، و تخم عالم صغیر است. و عالم عشق عالم صغیر است، نطفه بر خود عاشق است، مىخواهد که جمال خود را بیند، و صفات و اسامى خود را مشاهده کند، تجلى خواهد کرد، و به صفت فعل ملتبس خواهد شد، و از عالم اجمال به عالم تفصیل خواهد آمد، و به چندین صور و اشکال و معانى و انوار ظاهر خواهد شد، تا جمال وى ظاهر شود، و صفات و اسامى و افعال وى پیدا آید.
فصل دوم در بیان تربیت نطفه
(۴) بدانکه نطفه چون در رحم مىافتد، مدّتى نطفه است، و مدّتى علقه است، و مدّتى مضغه است. و در میان مضغه عظام و عروق و اعصاب پیدا مىآید، تا مدّت سه ماه بگذرد؛ آنگاه در اوّل ماه چهارم که نوبت آفتاب است آغاز حیات مىشود و به تدریج حس و حرکت ارادى در وى پیدا مىآید، تا چهار ماه بگذرد. و چون چهار ماه گذشت جسم و روح حاصل شد، و خلقت اعضا و جوارح تمام گشت. و خونى که در رحم مادر جمع شده بود، غذاى فرزند مىشود، و از راه ناف به فرزند مىرسد. و جسم و روح و اعضاى فرزند به تدریج به کمال مىرسد، تا هشت ماه بگذرد. در ماه نهم، که نوبت باز به مشترى مىرسد، از رحم مادر به این عالم مىزاید. چنین مىدانم که تمام فهم نکردى، روشنتر ازین به نوعى دیگر ۵۷ بگویم.
فصل سوم در بیان تربیت نطفه به نوعى دیگر
(۵) بدانکه نطفه چون در رحم مىافتد، مدوّر مىشود، از جهت آنکه آب به طبع خود مدوّر است. آنگاه نطفه به واسطه حرارتى که با خود دارد، و به واسطه حرارتى که بر رحم است، به تدریج نضج مىیابد، و اجزاى لطیف وى از اجزاى غلیظ وى جدا مىشود. چون نضج تمام مىیابد، اجزاى غلیظ از تمامت نطفه روى به مرکز مىنهند و اجزاى لطیف از تمامت نطفه روى به محیط نطفه نهد و بدین واسطه نطفه چهار طبقه مىشود. هر طبقه محیط ما تحت خود مىباشد، یعنى آنچه غلیظ است روى به مرکز مىنهد، و در میان نطفه قرار مىگیرند و آنچه لطیف است روى به محیط مىآرد، و در سطح اعلى نطفه مقرّ مىسازد، و آنچه در زیر سطح اعلى است متّصل به سطح اعلى است در لطیفى کمتر از سطح اعلى است، و آنچه بالاى مرکز است و متّصل به مرکز است در غلیظى کمتر از مرکز است، به این واسطه نطفه چهار طبقه مىشود. مرکز را که در میان نطفه است سودا مىگویند و سودا سرد و خشک است و طبیعت خاک دارد، لاجرم به جاى خاک افتاد. و آن طبقه را که بالاى مرکز است و متصل به مرکز و محیط مرکز است، بلغم مىگویند، و بلغم سرد و تر است و طبیعت آب دارد، لاجرم بهجاى آب افتاد. و آن طبقهیى را که بالاى بلغم است و متّصل به بلغم و محیط بلغم است خون مىگویند و خون گرم و تر است و طبیعت هوا دارد لاجرم به جاى هوا افتاد. و آن طبقه را که بالاى خون است و متّصل به خون و محیط خون است صفرا مىگویند، و صفرا گرم و خشک است و طبیعت آتش دارد. لاجرم بهجاى آتش افتاد و آن یک جوهر که نامش نطفه بود، چهارعنصر و چهار طبیعت شد و این جمله در یک ماه بود.
فصل چهارم در بیان موالید
(۶) چون عناصر و طبایع تمام شدند ۵۸، آنگاه ازین عناصر و طبایع چهارگانه موالید سهگانه پیدا آمدند. اوّل معدن، دوم نبات، سیم حیوان، یعنى این عناصر و طبایع چهارگانه را قسّام قسمت کرد و تمامت اعضاى انسان پیدا آورد: اعضاى اندرونى و بیرونى و این اعضا معادناند. هر عضوى را مقدارى معیّن از سودا و بلغم و خون و صفرا مىفرستاد؛ بعضى را از هر چهار برابر و بعضى را متفاوت، چنانکه حکمت اقتضا مىکرد، تا تمامت اعضاى اندرونى و بیرونى پیدا آمدند، و همه را با همدیگر بسته کرد و مجارى غذا و مجارى حیات و مجارى حسّ و مجارى حرکت ارادى پیدا آورد تا معادن تمام شدند، و این جمله در یک ماه دیگر بود.
فصل پنجم در بیان روح نباتى
(۷) چون اعضا تمام شدند و معادن تمام گشتند، آنگاه در هر عضوى از اعضاى بیرونى و اندرونى قوّتها پیدا آمدند: قوّت جاذبه و قوّت ماسکه و قوّت هاضمه و قوت دافعه و قوّت مغیّره و قوّت غاذیه و قوّت نامیه. و این قوّتها را ملائکه مىخوانند. ۵۹ چون اعضا و جوارح و قوّتها تمام شدند، آنگاه فرزند طلب غذا آغاز کرد و از راه ناف خونى که در رحم مادر جمع شده بود به خود کشید. چون آن خون در معده فرزند درآمد و یکبار دیگر هضم شد و نضج یافت جگر آن کیموس را از راه ماساریقا به خود کشید. و چون در جگر درآمد و یکبار دیگر هضم و نضج یافت، آنچه زبده و خلاصه آن کیموس بود که در جگر است روح نباتى شد، و آنچه باقى ماند بعضى صفرا و بعضى خون و بعضى بلغم و بعضى سودا گشت. آنچه صفرا بود زهره آن را به خود کشید، و آنچه سودا بود سپرز آن را به خود کشید و آنچه بلغم بود روح نباتى آن را بر جمله بدن قسمت کرد از براى چند حکمت، و آنچه خون بود روح نباتى آن را از راه آورده به جمله اعضا فرستاد تا غذاى اعضا شد؛ و قسّام غذا در بدن این روح نباتى است، و موضع این روح نباتى جگر است و جگر در پهلوى راست است. چون غذا به جمله اعضا رسد نشو و نما ظاهر شد و حقیقت نبات این است. و این جمله در یک ماه دیگر بود.
فصل ششم در بیان روح حیوانى
(۸) چون نشو و نما ظاهر شد و نبات تمام گشت و روح نباتى قوّت گرفت و معده و جگر قوى گشتند و بر هضم غذا قادر شدند، آنگاه آنچه زبده و خلاصه این روح نباتى بود، دل آن را جذب کرد. و چون در دل درآمد و یکبار دیگر هضم و نضج یافت، همه حیات شد. آنچه زبده و خلاصه آن حیات بود که در دل است، روح حیوانى شد؛ و آنچه از روح حیوانى باقى ماند، روح حیوانى آن را از راه شرائین به جمله اعضا فرستاد تا حیات اعضا شد؛ و همه اعضا بهواسطه روح حیوانى زنده شدند، و قسّام حیات در بدن این روح حیوانى است. و موضع این روح حیوانى دل است. و دل در پهلوى چپ است.
(۹) و چون روح حیوانى قوت گرفت، آنچه زبده و خلاصه این روح حیوانى بود، دماغ آن را جذب کرد. و چون در دماغ درآمد، و یکبار دیگر هضم و نضج یافت، آنچه زبده و خلاصه آن بود که در دماغ است، روح نفسانى شد؛ و آنچه از روح نفسانى باقى ماند، روح نفسانى آن را، از راه اعصاب به جمله اعضا فرستاد تا حسّ و حرکت ارادى در جمله اعضا پدید آمد، و حقیقت حیوان این است. و این جمله در یک ماه دیگر بود.
عناصر و طبایع و معدن و نبات و حیوان در چهار ماه تمام شدند، هر یک در ماهى. و بعد از حیوان چیزى دیگر نیست، حیوان در آخرت است. «وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَهَ لَهِیَ الْحَیَوانُ لَوْ کانُوا یَعْلَمُونَ».
فصل هفتم در بیان حواس دهگانه پنج اندرونى و پنج بیرونى
۱ (۱۰) بدانکه روح نفسانى که در دماغ است مدرک و محرّک است، و ادراک او بر دو قسم است: قسمى در ظاهر و قسمى در باطن. باز آنچه در ظاهر است پنج قسمت است و آنچه در باطن هم پنج قسم است: یعنى حواس ظاهر پنج است، سمع و بصر و شم و ذوق و لمس؛ و حواس باطن هم پنج است، حس مشترک و خیال و وهم و حافظه و متصرّفه. و خیال خزانهدار حسّ مشترک است، و حافظه خزانهدار وهم است ٫ حسّ مشترک مدرک صور محسوسات است، و وهم مدرک معانى محسوسات است، یعنى حسّ مشترک شاهد را درمىیابد، و هم غایب را. هرچه حواسّ بیرونى درمىیابند، آن جمله را حسّ مشترک درمىیابد، و آن جمله در حسّ مشترک جمعاند، و حسّ مشترک را از جهت این حس مشترک گفته شد، یعنى مسموعات و مبصرات و مشمومات و مذوقات و ملموسات در حسّ مشترک جمعاند. و وهم معنى دوستى را در دوست و معنى دشمنى را در دشمن درمىیابد؛ و متصرّفه آن است که در مدرکاتى که مخزوناند در خیال تصرّف مىکند به ترکیب و تفصیل.
فصل هشتم در بیان قوّه محرّکه
(۱۱) بدانکه قوّت محرکه هم بر دو قسمت است، باعثه و فاعله: باعثه آن است که چون صورت مطلوب یا مهروب، در خیال پیدا آید داعى و باعث قوّت فاعله گردد بر تحریک. و قوّت فاعله آن است که محرّک اعضاست، و حرکت اعضا از وى است. و این قوت فاعله مطیع و فرمانبردار قوّت باعثه است و قوّت باعثه که داعى و باعث قوّت فاعله است بر تحریک، از جهت دو غرض است: یا از جهت جذب منفعت و حصول لذات است، و درین مرتبه او را قوّت شهوانى مىگویند؛ یا از جهت دفع مضرّت و غلبه است، و درین مرتبه او را قوّت غضبى مىخوانند.
فصل نهم در بیان روح انسانى
(۱۲) بدانکه تا بدینجا که گفته شد آدمى با دیگر حیوانات شریک است، یعنى درین سه روح که گفته شد، روح نباتى و روح حیوانى و روح نفسانى. و آدمى که ممتاز مىشود از دیگر حیوانات به روح انسانى ممتاز مىشود. و روح انسانى نه از قبیل این سه روح است. از جهت آنکه روح انسانى از عالم علوى است، و روح نباتى و روح حیوانى و روح نفسانى از عالم سفلىاند. و در روح انسانى اختلاف کردهاند که داخل بدن است یا داخل بدن نیست. اهل شریعت مىگویند که داخل بدن است چنانکه روغن در شیر؛ و اهل حکمت مىگویند که داخل نیست و خارج بدن هم نیست، از جهت آنکه نفس ناطقه در مکان نیست و محتاج مکان نیست. چون در مکان نیست نتوان گفتن که داخل بدن است یا خارج بدن است. و دیگر آنکه داخلى و خارجى صفات اجساماند و نفس ناطقه جسم و جسمانى نیست، اما جمله اتفاق کردهاند که روح نباتى و روح حیوانى و روح نفسانى داخل بدناند و زبده و خلاصه غذااند. غذا به تربیت و پرورش ایشان عروج کرده است و به مراتب برآمده و دانا و شنوا و بینا شده.
(۱۳) اى درویش! اگر گویند که غذاست که عروج کرده است و به مراتب برآمده و دانا و بینا و شنوا شده، راست باشد، و اگر گویند که نور است که با غذا همراه است آن نور عروج کرده است و به مراتب برآمده و دانا و بینا و شنوا شده، هم راست باشد.
چنین مىدانم که تمام فهم نکردى، روشنتر ازین بگویم که دانستن این سخن از مهمّات است، و ریاضات و مجاهدات اهل هند جمله بنابراین سخن است؛ یعنى سخنى به غایت خوب است و بسیار مشکلات از دانستن این سخن گشاده مىشود و حلّ مىگردد.
فصل دهم در بیان سلوک اهل هند
(۱۴) بدانکه خاک و آب و هوا و آتش و حیوانات و نباتات و افلاک و انجم یعنى جمله افراد وجودات مملو از نوراند، و عالم مالامال نور است و این نور است که جان عالم است. و آن عزیز از سر این نظر فرموده است:
بیت
مرد باید که بوى داند برد | ورنه عالم پر از نسیم صباست | |
و آن عزیز دیگر هم از سر این نظر فرموده است
بیت
رو دیده به دست آر که هر ذره خاک | جامیست جهاننماى چون درنگرى | |
(۱۵) اى درویش! عالم دو چیز است، نور و ظلمت یعنى دریاى نور است و دریاى ظلمت. این دو دریا در یکدیگر آمیختهاند، نور را از ظلمت جدا مىباید کرد تا صفات نور ظاهر شوند، و این نور را از ظلمت اندرون حیوانات جدا مىتوانند کرد از جهت آنکه در اندرون حیوانات کارکناناند و همیشه در کاراند؛ و کار ایشان این است که این نور را از ظلمت جدا مىکنند. اول غذا در دهان نهادند: دهان کار خود تمام مىکند و به معده مىدهد و معده کار خود تمام مىکند و به جگر مىدهد، و جگر کار خود تمام مىکند و به دل مىدهد، و دل کار خود تمام مىکند و به دماغ مىدهد. چون به دماغ رسید و دماغ کار خود تمام کرد و عروج تمام شد و نور از ظلمت جدا گشت و صفات نور پیدا آمدند و حیوان دانا و شنوا و بینا گشت و این اکسیر است و حیوانات دایم در اکسیراند و آدمى این اکسیر را به نهایت رسانید، و اکسیر این است که آدمى مىکند به هر چیزى که مىخورد جان آن چیزها مىستاند و زبده و خلاصه چیزها مىگیرد- یعنى نور را از ظلمت چنان جدا مىکند که نور خود را کما هى مىداند و مىبیند. و این جز در انسان کامل نباشد.
(۱۶) اى درویش! انسان کامل این اکسیر را به کمال رسانید و این نور را تمام از ظلمت جدا گردانید از جهت آنکه نور هیچ جاى دیگر خود را کما هى ندانست و ندید، و در انسان کامل خود را کما هى دید و دانست.
(۱۷) اى درویش! این نور را به کلّى از ظلمت جدا نتوان کردن که نور بىظلمت نتواند بود و ظلمت بىنور هم نتواند بود، از جهت آنکه نور از جهتى وقایه ظلمت است و ظلمت از جهتى وقایه نور است. هر دو با یکدیگراند و با یکدیگر بودهاند و با یکدیگر خواهند بود، اما نور با ظلمت در اول همچنان است که روغن با شیر، لاجرم صفات نور ظاهر نیستند، مىباید که نور با ظلمت چنان شود که مصباح در مشکات تا صفات نور ظاهر شوند. چون به مراتب برمىآید و کارکنان هر یک کار خود تمام مىکنند و به دماغ مىرسد چنان مىشود که مصباح در مشکات و حقیقت آدمى این مصباح است. و این مصباح است که مرتبه دیگر عروج مىکند بعد از آنکه به دماغ مىرسد. اما تا مادام ۶۵ که به دماغ نرسیده است عروج وى هم از روى صورت است و هم از روى معنى. چون به دماغ رسید عروج وى از روى معنى است نه از روى صورت؛ یعنى عروج او آن است که صافىتر مىشود و صفات وى بیشتر ظاهر مىشود.
(۱۸) اى درویش! این مصباح همه کس دارد، امّا از آن بعضى ضعیف و مکرّر است؛ این مصباح را قوى و صافى مىباید گردانید که علم اوّلین و آخرین در ذات این مصباح مکنون است تا ظاهر گردد. هرچند این مصباح قوىتر و صافىتر مىشود علم و حکمت که در ذات او مکنون است ظاهرتر مىگردد. و قوّت او به دو چیز است، روزى یک نوبت خوردن، و آن یک نوبت چیز خوردن چیزى صالح خوردن و چیزى صالح آن باشد که از وى خون لطیف بسیار تولّد کند. و صفاى وى به چهار چیز است، کم خوردن و کم گفتن و کمخفتن و عزلت.
(۱۹) اى درویش! این فصل از اوّل تا به آخر بیان سلوک اهل هند است. سخن دراز شد و از مقصود دور افتادیم، غرض ما بیان ارواح بود، آمدیم به سخن شما که این سخنان که درین فصل گفته شد لقمهاى است که لایق حوصله شما نیست.
فصل یازدهم در بیان آنکه روح چیست
(۲۰) بدانکه روح نباتى جوهر است و مکمّل و محرّک جسم است بالطبع، و روح حیوانى جوهر است و مکمّل و محرّک جسم است بالاختیار، و روح انسانى جوهر بسیط است و مکمّل و محرّک جسم است بالاختیار و العقل. و اگر این عبارت را فهم نمىکنى به عبارت دیگر بگویم. بدانکه روح حیوانى مدرک جزئیات است و روح انسانى مدرک جزئیات و کلیات، و روح حیوانى دریابنده نفع و ضرّ است و روح انسانى دریابنده نفع و ضرّ است و انفع و اضرّ است.
(۲۱) اى درویش! روح انسانى حىّ و عالم و مرید و قادر و سمیع و بصیر و متکلّم است، و نه چنان است که از موضعى مىبیند و از موضعى دیگر مىشنود، و از موضعى دیگر مىگوید چنانکه قالب که اینچنین متجزّى و قابل قسمت باشد، و روح انسانى متجزّى و قابل قسمت نیست روح انسانى در وقت دانش همه داناست و در وقت دیدن همه بیناست و در وقت شنیدن همه شنواست و در وقت گفتن همه گویاست و در همه صفات همچنین مىدان و بسایط همچنین باشد.
فصل دوازدهم در بیان ترقى روح انسانى
(۲۲) بدانکه اهل شریعت مىگویند که انسان چون تصدیق انبیا کرد و مقلّد انبیا شد، به مقام ایمان رسید و نام او مؤمن گشت. و چون با وجود تصدیق و تقلید انبیا عبادت بسیار کرد و اوقات شب و روز را قسمت کرد و بیشتر به عبادت گذرانید، به مقام عبادت رسید و نام او ۶۷ عابد شد و تمام گشت. و چون با وجود عبادت بسیار روى از دنیا به کلّى گردانید و ترک مال و جاه کرد و از لذّات و شهوات بدنى آزاد شد، به مقام زهد رسید و نام او زاهد گشت؛ و چون با وجود زهد اشیا را کما هى و حکمت اشیا را کما هى دانست و دید چنانکه در ملک و ملکوت و جبروت هیچچیز بر وى پوشیده نماند، و خود را و پروردگار خود را شناخت، به مقام معرفت رسید و نام او عارف گشت. و این مقام عالى است و از سالکان اندکى بدین مقام رسند که سرحد ولایت است. و چون با وجود معرفت او را خداى تعالى به محبت و الهام خود مخصوص گردانید به مقام ولایت رسید و نام او ولى گشت. و چون با وجود محبت و الهام او را حق تعالى به وحى و معجزه خود مخصوص گردانید و بر پیغام به خلق فرستاد تا خلق را به حق دعوت کند، به مقام نبوت رسید و نام وى نبى گشت. و چون با وجود وحى و معجزه او را حق تعالى به کتاب خود مخصوص گردانید، به مقام رسالت رسید و نام او رسول گشت. و چون با وجود کتاب شریعت اوّل را منسوخ گردانید و شریعتى دیگر نهاد به مقام اولوالعزم رسید و نام او اولوالعزم گشت. و چون با وجود آنکه شریعت اول را منسوخ گردانید و شریعتى دیگر نهاد، او را خداى تعالى ختم نبوّت گردانید و به مقام ختم رسید و نام او خاتم گشت. این بود ترقى روح انسانى.
(۲۳) اى درویش! روح مؤمن یک مرتبه ترقّى کرد و روح خاتم نه مرتبه ترقّى کرد.چون اول و آخر را دانستى اکنون باقى را همچنین مىدان. چون ترقى روح انسانى معلوم کردى اکنون بدانکه اهل شریعت مىگویند که ترقى روح انسانى همین نه مرتبه بیش ۶۸ نیست، و این هر نه مرتبه اهل تقوى و علماند. اما هر کدام مرتبهاى که بالاتر است و آخرتر، علم و تقوى او بیشتر است چنانکه علم و تقوى هیچکس به علم و تقوى خاتم نرسد و هر کدام آخرتر بالاتر است، مقام او که بعد از مفارق قالب بازگشت او بدان خواهد بود عالىتر و شریفتر است. چنانکه مقام هیچکس به مقام خاتم نرسد، عرش خاص مقام خاتم انبیاست. و به نزدیک اهل شریعت این هر نه مرتبه عطائىاند و هر یک را مقامى معلوم است و به سعى و کوشش از مقام معلوم خود درنتوانند گذشت، از جهت آنکه به نزدیک اهل شریعت ارواح را پیش از اجساد آفریدهاند، هریک را در مقام معلوم، هم از روى مکان هم از روى مکانت. چون به قالب آیند و عمر خود ضایع نکند و به سعى و کوشش مشغول باشند به مقام خود رسند، و از مقام معلوم خود درنتوانند گذشت.
(۲۴) و اهل حکمت هم مىگویند که ترقى روح انسانى همین نه مرتبه بیش نیست و این هر نه مرتبه اهل علم و طهارتاند، و هر کدام مرتبه که بالاتر است علم و طهارت وى بیشتر است، و مقامى که بعد از مفارقت قالب بازگشت وى به آن خواهد بود عالىتر و شریفتر است، اما اهل حکمت مىگویند که این هر نه مرتبه کسبىاند و هیچکس را مقام معلوم نیست، مقام هرکس جزاى علم و عمل وى است، هرکه علم و طهارت بیشتر کسب مىکند، مرتبه وى بالاتر مىشود و مقامى که بازگشت وى بدان خواهد بود عالىتر و شریفتر مىگردد، از جهت آنکه نزدیک اهل حکمت ارواح را پیش از اجساد نیافریدهاند ارواح را با اجساد آفریدهاند؛ پس هیچکس را مقام معلوم ۶۹ نبوده باشد. هر یک مقام خود را اکنون پیدا مىکند ۳٫ و دیگر اهل حکمت مىگویند که هیچچیز را ختم نیست و اگر همه چیز را ختم هست باز آغاز هست، یعنى در آخر دور قمر همه چیز به کمال خود رسد و هر چیز که به کمال خود رسید ختم آن چیز شد، باز در اول دور دیگر همه چیز را ابتدا باشد تا باز به تدریج به کمال خود رسند.
(۲۵) و اهل وحدت مىگویند که ترقى روح انسانى را حدّى پیدا نیست از جهت آنکه اگر آدمى مستعد را هزار سال عمر باشد و درین هزار سال به تحصیل و تکرار و مجاهدات و اذکار مشغول بود هر روز چیزى داند و چیزى یابد، که پیش از آن روز ندانسته باشد و نیافته بود از حکمت، از جهت آنکه علم و حکمت خداى نهایت ندارد، و دیگر اهل وحدت مىگویند که هیچ مقامى شریفتر از وجود آدمى نیست تا بعد از مفارقت قالب بازگشت روح آدمى به آن مقام باشد. جمله افراد موجودات در سیر و سفرند تا به آدمى رسند. چون به آدمى رسیدند به کمال رسیدند و معراج همه تمام شد. و آدمى هم در سیر و سفر است تا به کمال خود رسد چون به کمال خود رسید معراج آدمى هم تمام شد و میوه موجودات به کمال خود رسید و به نزدیک اهل وحدت کمال آدمى وجود ندارد، از جهت آنکه آدمى به هر کمالى که برسد نسبت به استعداد وى و نسبت به علم و حکمت خداى هنوز ناقص باشد. پس آدمى را که کامل گفته مىشود به نسبت گفته مىشود، و به نزدیک اهل شریعت و اهل حکمت کمال وجود دارد. کمال آدمى در چهار چیز است: اقوال نیک، افعال نیک، اخلاق نیک و معارف. و مراد از معارف معرفت چهار چیز است. معرفت دنیا، و معرفت آخرت و معرفت خود و معرفت پروردگار خود.
فصل سیزدهم در بیان آنکه یک آدمى چند روح دارد
(۲۶) بدانکه اهل شریعت و اهل حکمت مىگویند که بعضى از آدمیان سه روح دارند، و اینها ناقصاناند، و بعضى از آدمیان چهار روح دارند و اینها مقتصداناند، و بعضى از آدمیان پنج روح دارند و اینها کاملاناند، و این پنج روح هریک غیر یکدیگراند، قالب به مثابه مشکات است. روح نباتى که در جگر است به مثابه زجاجه است، و روح حیوانى که در دل است به مثابه فتیله است و روح نفسانى که در دماغ است به مثابه روغن است؛ و این روغن از غایت لطافت و صفا مىخواست که اشیا را و حکمت اشیا را کما هى بداند و ببیند بیش از آنکه نار به وى پیوندد: «یَکادُ زَیْتُها یُضِیءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ». پس این روغن نور باشد و چون نار که روح انسانى است به روغن پیوست «نُورٌ عَلى نُورٍ» باشد و چون نور اللّه به روح انسانى پیوست نور نور نور شد:
«یَهْدِی اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ یَشاءُ».
(۲۷) اى درویش! بدانکه به نزدیک این ضعیف آن است که هر آدمى که هست از کامل و ناقص یک روح بیش ندارد؛ امّا آنیک روح مراتب دارد و در هر مرتبه نامى دارد. از اسامى بسیار مردم مىپندارند که مگر روح هم بسیار است و نه چنین است؛ روح یکى بیش نیست و جسم یکى بیش نیست، اما جسم و روح مراتب دارد و در هر مرتبهاى نامى دارد.
(۲۸) اى درویش! جسم و روح هر دو در ترقى و عروجاند و به مراتب برمىآیند تا به حدّ خود رسند، اگر آفتى به ایشان نرسد. و چون به حدّ خود رسیدند، باز هر دو روى در نقصان مىنهند. هر چیز که در زیر فلک قمر است عروجى دارد، و آن عروج را حدّى و مقدارى معلوم است و نزولى دارد، و آن نزول را حدّى و مقدارى معلوم است. و در میان عروج و نزول استوائى دارد و آن استوا را هم حدّى و مقدارى معلوم است. گوئیا صراط خود این است؛ و بر این صراط چندین گاه به بالا مىباید رفت، و چندین گاه راست مىباید رفت، و چندین گاه به زیر مىباید رفت. و این صراط بر روى دوزخ کشیده است، و آن بایست است و بایست دوزخى سخت است ۷۱ و درهاى بسیار دارد. و جمله خلق را گذر بر این دوزخ است از نبى و ولى و پادشاه و رعیت و توانگر و درویش و بزرگ و کوچک چیزها که نبود خواهند که بود و چیزها که بود خواهند که نبود و هر دو دوزخ است. و بعضى کس بر این صراط خوش و آسان بگذرند از جهت آنکه سخن دانایان قبول کنند و به دنیا مشغول نشوند و حریص و طامع نباشند و ترک بایست کنند و کارهاى دنیا را سهل و آسان برگیرند. و بعضى کس افتانوخیزان بگذرند، و بعضى کس بهغایت در زحمت باشند و ناخوش و دشوار بگذرند، از جهت آنکه سخن دانایان قبول نکنند و به دنیا مشغول شوند و به آتش حرص و طمع مىسوزند و به آتش حسد گدازند. و هرکه ازین صراط گذشت از دوزخ گذشت و به بهشت رسید، همان بهشت که اوّل در آن بوده است.
(۲۹) هرچند مىخواهیم که سخن دراز نشود بىاختیار من دراز مىشود. غرض آن بود که روح یکى بیش نیست و جسم یکى بیش نیست. و این سخن وقتى بر تو روشن شود که بدانى که مبدأ جسم چیست و از چه پیدا آمد و مبدأ روح چیست و از چه پیدا آمد.
فصل چهاردهم در بیان آنکه اجسام و ارواح و موالید چون پیدا آمدند و در بیان آنکه مزاج چیست و چون پیدا آمد
(۳۰) بدانکه خاک و آب و هوا و آتش امّهاتاند و هریکى صورتى دارند و معنى دارند. صورت هریکى ظلمت است و معنى هریکى نور است. صورت هریک را عنصر مىگویند و معنى هریک را طبیعت مىخوانند. پس چهار عنصر و چهار طبیعت باشد. هرگاه که این چهار با یکدیگر بیامیزند، چنانکه شرط آن است البته ازین میان چیزى متشابه الاجزا پیدا آید، آن مزاج است و مزاج را از امتزاج گرفتهاند.
(۳۱) چون این مقدمات معلوم کردى و معنى مزاج را دانستى، اکنون بدانکه چون امّهات بیامیزند البته صورت هر چهار آمیخته شود و معنى هر چهار هم آمیخته شود. از صورت هر چهار چیزى متشابه الاجزا پیدا آید و آن را جسم گویند و از معنى هر چهار چیزى متشابه الاجزا پیدا آید و آن را روح مىخوانند. پس مزاج هم در جسم باشد و هم در روح بود، تا مادام که امّهات با همدیگر نیامیخته بودند و مفرد بودند، عناصر و طبایع مىگفتند و چون با یکدیگر بیامیختند و مزاج پیدا آمد، جسم و روح مىخوانند.
چون جسم و روح موالید را دانستى، اکنون بدانکه این جسم است که به مراتب برمىآید و در هر مرتبهاى نامى مىگیرد: جسم جماد و جسم نبات و جسم حیوان. و این روح است که بهمراتب برمىآید و در هر مرتبهاى نامى مىگیرد: روح جماد و روح نبات و روح حیوان. و انسان یک نوع است از انواع حیوان و روح انسان را ۷۳ به اضافات و اعتبارات به اسامى مختلفه ذکر کردهاند: هرچند داناتر مىشود نام دیگر مىگیرد.
(۳۲) این است حقیقت مزاج و این است حقیقت جسم و این است حقیقت روح که گفته شد. جسم از عالم ملک است و روح از عالم ملکوت، جسم از عالم خلق است و روح از عالم امر. چون معلوم شد که روح یکى بیش نیست، پس تعریف روح آن باشد که روح جوهر است که مکمّل و محرّک جسم است و در مرتبه نبات بالطبع، و در مرتبه حیوان بالاختیار و در مرتبه انسان بالاختیار و العقل.
فصل پانزدهم در بیان نصیحت
(۳۳) ۷۴ اى درویش! باید که بر دنیا و نعمت دنیا دل ننهى و بر حیات و صحّت و مال و جاه اعتماد نکنى، که هر چیز که در زیر فلک قمر است و افلاک بر ایشان مىگردد بر یک حال نمىماند، و البته از حال خود مىگردند. یعنى حال این عالم سفلى بر یک صورت نمىماند، همیشه در گردش است، هر زمان صورتى مىگیرد و هر ساعت نقشى پیدا مىآید. صورت اول هنوز تمام نشده است و استقامت نیافته است که صورت دیگر آمد و آن صورت اول را محو گردانید؛ به عینه کار عالم به موج دریا مىماند یا خود موج دریاست، و عاقل هرگز بر موج دریا عمارت نسازد و نیّت اقامت نکند.
(۳۴) اى درویش! درویشى اختیار کن، که عاقلترین آدمیان درویشانىاند که به اختیار خود درویشى اختیار کردهاند، و از سر دانش نامرادى برگزیدهاند، از جهت آنکه در زیر هر مرادى ده ۷۵ نامرادى نهفته است بلکه صد، و عاقل از براى یک مراد صد نامرادى تحمل نکند، ترک آن یک مراد کند تا آن صد نامرادى نباید کشید.
(۳۵) اى درویش! به یقین بدان که ما مسافرانیم و البته ساعه فساعه درخواهیم گذشت و حال هریک از ما هم مسافر است و البته ساعه فساعه خواهد گذشت و اگر دولت است مىگذرد و اگر محنت است هم مىگذرد. پس اگر دولت دارى اعتماد بر دولت مکن که معلوم نیست که ساعت دیگر چون باشد و اگر محنت دارى هم دل خود را تنگ مکن که معلوم نیست که ساعت دیگر چون باشد، دربند آن مباش که آزارى از تو به کسى رسد، بهقدر آنکه مىتوانى راحت مىرسان. و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله اوّل
رساله دوّم در بیان توحید
بسم اللّه الرحمن الرحیم الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على خیر خلقه انبیائه و اولیائه و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.
(۱) امّا بعد ، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مىباید که در توحید رسالهئى جمع کنید و بیان کنید که کفر و توحید و اتحاد و وحدت چیست. درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداوند تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».
فصل اول در بیان واجب الوجود
(۲) بدان- اعزّک اللّه فى الدارین- که وجود از دو حال خالى نباشد، یا او را اوّل باشد یا نباشد. اگر او را اوّل نباشد آن وجود قدیم است، و اگر باشد آن وجود حادث است. و این سخنى بهغایت روشن و ظاهر است و در وى خفائى نیست، و دیگر بدانکه هیچ شک نیست که ما وجود مىیابیم. اگر این وجود که ما مىیابیم قدیم است پس وجود قدیم یافتیم و اگر حادث است هم وجود قدیم یافتیم، از جهت آنکه حادث بىقدیم نتواند بود، و البته باید که به قدیم رسد تا حادث را وجود باشد. و وجود قدیم واجب الوجود است تعالى و تقدّس و وجود حادث ممکنالوجود است و واجب الوجود خداى عالم است، و ممکنالوجود عالم خداست. و واجب الوجود یکى بیش نباشد، از جهت آنکه ممکنات را به ضرورت واجبى مىباید و ضرورت کلّى ۷۷ یکى بیش نیست، و واجب الوجود باید که عالم و مرید و قادر بود از جهت آنکه امکان ندارد که بىاین سه صفت کسى چیزى پیدا تواند آوردن.
(۳) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه مردم در معرفت واجب الوجود بر تفاوتاند. بعضى اهل تقلیداند، و بعضى اهل استدلالاند، و بعضى اهل کشفاند. و ما سخن این هر سه طایفه را به شرح بیاوریم تا سالکان بدانند که هر یک از کدام طایفهاند و در کدام مرتبهاند.
فصل دوم در بیان اعتقاد اهل تقلید و این طایفه را عوام مىگویند
(۴) بدانکه اهل تقلید به زبان اقرار مىکنند و به دل تصدیق مىکنند هستى و یگانگى خدا را تعالى و تقدّس، و مىدانند که این عالم را صانعى است و صانع عالم یکى است و اوّل و آخر و حدّ و نهایت و مثل و مانند ندارد و حىّ و عالم و مرید و قادر و سمیع و بصیر و متکلّم است، ظاهر و باطن بندگان را مىداند و اقوال و افعال بندگان را مىشنود و مىبیند و داناست به همه چیز و تواناست بر همه چیز موصوف است به صفات سزا و منزّه است از صفات ناسزا. امّا اعتقاد این طایفه به واسطه حسّ و سمع است، یعنى نه به طریق کشف و عیان و نه به طریق دلایل و برهان است شنوده است و اعتقاد کرده است.
(۵) اى درویش! اگرچه این اعتقاد به واسطه حس و سمع است امّا در حساب است و این طایفه از اهل ایماناند و درین مرتبه قدر غالب باشد از جهت آنکه مقلّد اگرچه اعتقاد به هستى و یگانگى خداى دارد، و خداى را عالم و مرید و قادر مىداند، امّا علم و ارادت و قدرت خداى را بر جمله اسباب و مسبّبات به نور کشف و عیان و یا به نور دلایل و برهان محیط ندیده است؛ و جمله اسباب را همچون مسبّبات عاجز و مسخّر مشاهده نکرده است. به این سبب اسباب پیش این مقلّد معتبر باشد و همه چیز را به اسباب اضافت کند و از سبب بیند از جهت آنکه این مقلّد هنوز در حسّ است و اسباب محسوساند و حسّ این مقلّد بیش ازین ادراک نمىتواند کرد و از اسباب در نمىتواند گذشت.
(۶) اى درویش! چون دانستى که اسباب درین مرتبه معتبر است، اکنون بدانکه غم عمر و معاش و اندوه رزق درین مقام است و حرص و سعى بسیار در کارها درین مقام است و محبّت اسباب و محبّت غیر درین مقام است، و اعتماد کردن بر گفت طبیب و گفت منجّم درین مقام است.
فصل سوم در بیان اعتقاد اهل استدلال و این طایفه را خاصّ مى گویند
(۷) بدانکه اهل استدلال به زبان اقرار مىکنند و به دل تصدیق مىکنند هستى و یگانگى خداى را تعالى و تقدّس، و به یقین مىدانند که این عالم را صانعى هست و صانع عالم یکى است و اوّل و آخر و حدّ و نهایت و مثل و مانند ندارد ، و حىّ و عالم و مرید و قادر و سمیع و بصیر و متکلّم است؛ ظاهر و باطن بندگان را مىداند و اقوال و افعال بندگان را مىشنود و مىبیند. داناست به همه چیز و تواناست بر همه چیز، موصوف است به صفات سزا و منزّه است از صفات ناسزا. و اعتقاد این موحّد به واسطه نور عقل است، یعنى به طریق دلایل قطعى و برهان یقینى است. و درین مرتبه جبر بر این موحّد غالب باشد، از جهت آنکه این موحّد چون به نور عقل و دلایل قطعى و برهان یقینى خداى را و یگانگى خداى را شناخت و به یقین دانست که علم و ارادت و قدرت او به کلّى موجودات محیط است، موجودات را به یکبار عاجز و مقهور دید و اسباب را همچون مسبّبات عاجز و مقهور یافت، یعنى چنانکه تا اکنون مسبّب را عاجز و مقهور مىدید اکنون سبب را هم عاجز و مقهور بیند.
(۸) اى درویش! هرکه خود را شناخت علامت او آن باشد که چنانکه قلم را مسخّر مىدید، اکنون انگشت را هم مسخّر مىبیند. اگرچه دست محرّک انگشت است، و انگشت محرّک قلم است، و از قلم حرف پیدا مىآید، امّا چه تفاوت است میان حرف و قلم و انگشت و دست؛ چون هر چهار عاجز و مقهور و مسخّراند، محرّک جمله روح است؛ کائنات را به یکبار همچنین مىدان، که هریک سبب وجود یکدیگراند، و هر یک محرّک یکدیگراند، امّا جمله عاجز و مقهور و مسخّر خداىاند، وجود همه از خداى است، و حرکت همه از خداى است و موجد و محرّک جمله خداى است. و از اینجا گفتهاند که خود را و افعال خود را بشناس تا خداى و افعال خداى را بشناسى.
(۹) اى درویش! وجود سبب از خداى است و وجود مسبّب هم از خداى است. و چنانکه مسبّب عاجز و مقهور است، سبب هم عاجز و مقهور است و سبب را هیچ تأثیر نیست، در وجود مسبّب. بیش ازین تفاوت نیست میان سبب و مسبّب که وجود سبب مقدّم است بر وجود مسبّب. و این سخن تو را جز به مثالى معلوم نشود. بدانکه وجود الف مقدّم است بر وجود بى امّا تو را به یقین معلوم است که وجود الف از کاتب است و وجود بى ۸۰ هم از کاتب است بىتفاوت و الف را هیچ تأثیرى نیست در وجود بى و کاتب شریک ندارد در کتابت بى. همچنین افراد کائنات بعضى بر بعضى مقدّماند، امّا جمله از خداىاند و خداى شریک ندارد در آفرینش کائنات.
(۱۰) اى درویش! افراد کائنات نسبت به خداى هیچیک بر یکدیگر مقدّم و هیچیک از یکدیگر مؤخّر نیستند، جمله برابراند، از جهت آنکه نسبت هر فردى از افراد کائنات با خداى همچنان است که نسبت هر حرفى از حروف این کتاب با کاتب، حرف اوّل از کاتب، و حرف دوم از کاتب، و حرف سوم از کاتب، همچنین تا به آخر کتاب جمله از کاتب است. کائنات را همچنین مىدان عرش از خداى و کرسى از خداى و آسمانها از خداى و زمین از خدا جمله افراد موجودات از خداى است و از اینجا گفتهاند که از تو تا به خداى راه به طریق عرض است، نه به طریق طول.
(۱۱) اى درویش! افراد کائنات نسبت به یکدیگر بعضى بر بعضى مقدّم و بعضى بر بعضى مؤخّراند، و بعضى ماضى و بعضى مستقبلاند، امّا نسبت به خداى جمله برابراند.
(۱۲) چون این مقدّمات معلوم کردى، و دانستى که علم و ارادت و قدرت خدا به جمله اشیا محیط است به کلیّات و جزویات و هیچچیزى بىعلم و ارادت و قدرت خدا در وجود نیامد و نیاید، اکنون بدانکه خداى را خزینههاى بسیار است، خزینه وجود و خزینه حیات و خزینه صحّت و خزینه رزق و خزینه امن و خزینه غنا و خزینه عقل و خزینه علم و خزینه حکمت و خزینه سعادت و خزینه دولت و خزینه فراغت و مانند این جمله خزاین خداىاند، به هرکه خواهد دهد و به هرکه نخواهد ندهد، و کلید این خزاین به دست هیچکس نیست، نزد خداى است.
(۱۳) اى درویش! چون دانستى که این موحّد از اسباب درگذشت و به مسبّب اسباب رسید، و علم و ارادت و قدرت مسبّب الاسباب را بر کلّ کائنات محیط دید، وخزینه هاى وى را مالامال یافت، و به یقین دانست که به هرکه مىخواهد مىدهد و بىعلّت مىدهد، اکنون بدانکه درین مقام است که حرص برمىخیزد و توکّل بهجاى آن مىنشیند، درین مقام است که سعى و کوشش بسیار برمىخیزد و رضا و تسلیم به جاى آن مىنشیند، و درین مقام است که محبّت غیر برمىخیزد و محبّت خداى به جاى آن مىنشیند، و درین مقام است که غم معاش و اندوه رزق برمىخیزد، و درین مقام است که شرک خفى برمىخیزد، و درین مقام است که طبیب معزول مىشود و منجّم باطل مىگردد، و اسباب به یکبار از پیش این موحّد برخاست، چنانکه اگر در وقتى به نادر نظرش بر سببى افتد در وقت رنج یا در وقت راحت، آن را شرک داند و زود از آن بازگردد، و به توبه و استغفار مشغول شود.
فصل چهارم در بیان اعتقاد اهل کشف، و این طایفه را خاص الخاص مىگویند
۵ (۱۴) بدانکه اهل کشف به زبان اقرار مىکنند و به دل تصدیق مىکنند هستى و یگانگى خداى را تعالى و تقدّس. و این هستى و یگانگى که ایشان به زبان اقرار مىکنند و به دل تصدیق مىکنند به طریق کشف و عیان است.
(۱۵) اى درویش! این طایفهاند که از تمامت حجابها گذشتند، و به مشاهده خداى رسیدند، و به لقاى خداى مشرّف شدند. و چون به لقاى خداى مشرّف شدند، و به علم الیقین دانسته بودند، اکنون به عین الیقین هم دانستند، و دیدند که هستى خداى راست و بس. ازین جهت این طایفه را اهل وحدت مىگویند که غیر خداى نمىبینند و نمىدانند، همه خداى مىبینند و همه خداى مىدانند.
(۱۶) اى درویش! از کفر تا به توحید راه بسیار است، و از توحید تا به اتّحاد راه بسیار است، و از اتحاد تا به وحدت هم راه بسیار است، و وحدت است که مقصد سالکان و مقصود روندگان است.
(۱۷) اى درویش! معنى مطابق کفر پوشش است، و پوشش بر دو قسم است. یک پوشش آن است که به واسطه آن پوشش خداى را نمىبینند و نمىدانند، و این کفر مبتدیان است، و این کفر مذموم است؛ دیگر پوشش آن است که به واسطه آن پوشش غیر خداى نمىبینند و نمىدانند، و این کفر منتهیان است، و این کفر محمود است. «إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا سَواءٌ عَلَیْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا یُؤْمِنُونَ خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ عَلى سَمْعِهِمْ وَ عَلى أَبْصارِهِمْ غِشاوَهٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِیمٌ». این آیت متناول هر دو کفر است.
(۱۸) چون معنى کفر را دانستى، اکنون بدانکه معنى مطابق توحید یکى کردن است، و یکى را یکى نتوان کردن، چیزهاى بسیار را یکى توان کردن، و چیزهاى بسیار را یکى کردن به دو طریق باشد، یکى به طریق عمل و یکى به طریق علم. پس توحید دو نوع آمد، یکى توحید علمى و یکى توحید عملى.
(۱۹) چون معنى توحید را دانستى، اکنون بدانکه معنى مطابق اتحاد یکى شدن است. و یکى شدن میان دو چیز باشد، و معنى مطابق وحدت یگانگى است و در یگانگى کثرت نیست پس در کفر مذموم کثرت هست و در توحید کثرت هست و در اتحاد کثرت هست و در وحدت است که کثرت نیست و وحدت است که مطلوب طالبان و مقصود روندگان است.
(۲۰) اى درویش! چون کثرت برخاست، سالک برخاست و شرک برخاست و حلول و اتحاد برخاست و قرب و بعد برخاست و فراق و وصال برخاست، خداى ماند و بس.
(۲۱) اى درویش! همیشه خداى بود و بس، و همیشه خداى باشد و بس، امّا سالک در خیال و پندار بود، مىپنداشت که مگر خداى وجودى دارد و وى بهغیراز وجود خداى وجودى دارد، اکنون از خیال و پندار بیرون آمد، و به یقین دانست ۸۴ که وجود یکى بیش نیست و آن وجود خداى است تعالى و تقدّس.
(۲۲) تا سخن دراز نشود و از مقصود باز نمانیم، بدانکه اهل وحدت مىگویند که وجود یکى بیش نیست و آن وجود خداى است تعالى و تقدّس و به غیر وجود خداى وجودى دیگر نیست و امکان ندارد که باشد. و دیگر مىگویند که اگرچه وجود یکى بیش نیست؛ امّا این یک وجود ظاهرى دارد و باطنى دارد، باطن این یک وجود نور است و این نور است که جان عالم است و عالم مالامال این نور است. نورى است که نامحدود و نامتناهى و بحرى است بىپایان و بىکران، حیات و علم و ارادت و قدرت موجودات ازین نور است، بینایى و شنوایى و گویایى و گیرایى و روایى موجودات ازین نور است، طبیعت و خاصیت و فعل موجودات ازین نور است، بلکه خود همه این نور است.
(۲۳) چون باطن این وجود را دانستى که یک نور است، اکنون بدانکه ظاهر این وجود مشکات این نور است و مظاهر صفات این نور است افراد موجودات جمله به یکبار مظاهر صفات این نوراند.
(۲۴) اى درویش! به این نور مىباید رسید، و این نور را مىباید دید، و ازین نور در عالم نگاه مىباید کرد، تا از شرک خلاص یابى، و کثرت برخیزد، و سرگردانى نماند، و یقین شود که وجود یکى بیش نیست. و شیخ ما مىفرمود که من بدین نور رسیدم، و این دریاى نور را دیدم، نورى بود نامحدود و نامتناهى، و بحرى بود بىپایان و بىکران، فوق و تحت و یمین و یسار و پیش و پس نداشت، در آن نور حیران مانده بودم، خواب و خور و دخل و خرج از من برفت، و نمىتوانستم حکایت کرد. با عزیزى گفتم که حال من چنین است. فرمود که برو و از خرمنگاه کسى مشتى کاه بىاجازت خداوند بردار. برفتم و برداشتم، آن نور را ندیدم.
(۲۵) اى درویش! هر سالکى که بدین دریاى نور نرسید، و درین دریاى نور غرق نشد، بویى از مقام وحدت نیافت. و هرکه به مقام وحدت نرسید، و به لقاى خداى مشرّف نشد، هیچچیز را چنانکه آن چیز است ندانست و ندید. نابینا آمد و نابینا رفت. بسیار کس گوید که ما بدین دریاى نور رسیدیم، و این دریاى نور را دیدیم.
(۲۶) اى درویش! هرکه به این دریاى نور رسیده باشد، و درین دریاى نور غرق شده باشد، آن را علامات بسیار باشد. با خلق عالم به یکبار به صلح باشد، و بهنظر شفقت و مرحمت در همه نگاه کند، و مدد و معاونت از هیچکس دریغ ندارد و هیچکس را به گمراهى و بیراهى نسبت نکند، و همه را در راه خداى داند، و همه را روى در خداى بیند. و شک نیست که اینچنین است. عزیزى حکایت مىکند که چندین سال خلق را به خداى دعوت کردم. هیچکس سخن من قبول نکرد، نومید شدم، و ترک کردم، و روى به خدا آوردم. چون به حضرت خداى رسیدم جمله خلایق را در آن حضرت حاضر دیدم، جمله در قرب بودند، با خداى مىگفتند و از خداى مىشنودند.
(۲۷) اى درویش! دعوت و تربیت آن نیست که شقى را سعادت بخشند، و نامستعد را مستعد کنند، و حقیقت چیزها بر مردم آشکارا گردانند، دعوت و تربیت آن است که عادتهاى بد از میان مردم بردارند، و زندگانى کردن و تدبیر معاش بر مردم سهل و آسان کنند، و مردم را با یکدیگر دوست و بر یکدیگر مشفق گردانند، و سعى کنند تا مردم با یکدیگر راستگفتار و راستکردار شوند. دعوت و تربیت این است که گفته شد و بیش ازین نیست، و امر معروف و نهى منکر از براى این است. باقى هرچه با خود آوردهاند، گردانیدن آن چیزها میسّر نشود، یعنى آدمیان هریک صفتهاى نیک و صفتهاى بد دارند، و هریک استعداد کارى دارند، و با هریکى سعادتى و شقاوتى همراه است، و اینها را با خود آوردهاند، کردن چیزها میسّر نیست «بعثت لرفع العادات لا لرفع الصفات، بعثت لبیان الاحکام لا لبیان الحقیقه». مردم به دانستن احکام محتاجاند تا زندگانى توانند کرد، و به آسانى بگذرانند، و به دانستن حقایق محتاج نیستند، آنکس که مستعد است خود به دست آرد.
(۲۸) اى درویش! هیچ صفتى بد نیست، امّا قومى آن صفات نه بهجاى خودکار مىفرمایند، مىگویند که آن صفت بد است. در علم هیچچیز بد نیست، جمله چیزها به جاى خود نیک است، امّا چون بعضى نه بهجاى خود باشد، نامش بد مىشود. پس خداى تعالى هیچچیز بد نیافرید، همه نیک آفریده است.
فصل پنجم در بیان یک طایفه دیگر از اهل وحدت
(۲۹) بدانکه اهل وحدت دو طایفهاند، یک طایفه مىگویند که وجود یکى بیش نیست، و آن وجود خداى است تعالى و تقدّس، و بهغیراز وجود خداى تعالى وجودى دیگر نیست، و امکان ندارد که باشد، و سخن این طایفه را درین فصل که گذشت به شرح تقریر کردیم. و آن طایفه دیگر مىگویند که وجود بر دو قسم است، وجود حقیقى و وجود خیالى. خداى وجود حقیقى دارد، و عالم وجود خیالى دارد. خداى هستى است نیستنماى. و عالم نیستى است هستنماى. عالم جمله به یکبار خیالى و نمایشى است، و به خاصیت وجود حقیقى که وجود خداى است اینچنین موجود مىنماید، و به حقیقت وجود ندارد، الّا وجود خیالى و عکسى و ظلّى. و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله دوم
الإنسان الکامل(نسفى)//عزیز الدین نسفى
خطا: فرم تماس پیدا نشد.
[۱] عزیز الدین نسفى، الإنسان الکامل(نسفى)، ۱جلد، انتشارات طهورى – تهران، چاپ: هشتم، ۱۳۸۶٫