الإنسان الکامل عزیز الدین نسفى (قسمت دوم)در بیان آفرینش ارواح و اجسام‏

رساله سوم در بیان آفرینش ارواح و اجسام‏

بسم اللّه الرحمن الرحیم‏ الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مى‏باید که در آفرینش ارواح‏ ۸۸ و در مراتب ارواح و در نزول و عروج ارواح بر قاعده و قانون اهل شریعت رساله‏ئى جمع کنید و بیان کنید که روح انسانى کمال خود را به نهایت کمالات مى‏تواند رسانید و مقام خود را که بعد از مفارقت قالب بازگشت وى به آن خواهد بود به نهایت مقامات مى‏تواند رسانید یا کمال او مقدّر است، و مقام او مقدّر است، و از آنچه تقدیر رفته است به سعى و کوشش زیادت نمى‏تواند کرد، و دیگر بیان کنید که تقدیر خداى خود چیست. درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداوند تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد. انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر.

فصل اول در بیان آنکه آدمى مرکب از روح و قالب است و در بیان سه طایفه آدمیان‏

(۲) بدانکه- اعزّک اللّه فى الدارین- که آدمیان درین عالم سفلى مسافراند از جهت‏ آنکه روح آدمى را، که از جوهر ملائکه سماوى است‏ ۸۹، از عالم علوى است، و به این عالم سفلى به‏طلب کمال فرستاده‏ اند، تا کمال خود را حاصل کند، و چون کمال خود حاصل کرد بازگشت او به جواهر ملائکه سماوى خواهد بود، و به عالم علوى خواهد پیوست. و کمال بى‏آلت حاصل نمى‏توانست کرد، از جهت آنکه روح آدمى به کلیّات عالم بود، امّا به جزئیات عالم نبود، آلتى ازین عالم سفلى به روح دادند تا به جزئیات عالم عالم شد، و از کلّیات و جزویات استدلال کرد، و پروردگار خود را بشناخت؛ و آن آلت قالب است.

پس آدمى مرکب آمد از روح و قالب، و روح او از عالم علوى است و قالب او از عالم سفلى است، روح او از عالم امر است و قالب او از عالم خلق است.

(۳) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه بعضى از آدمیان نمى‏دانند که درین عالم سفلى مسافراند، و به طلب کمال آمده‏اند. چون نمى‏دانند به‏طلب کمال مشغول نیستند، شهوت بطن و شهوت فرج و دوستى فرزند ایشان را فریفته است، و به خود مشغول گردانیده است. و این هر سه بتان‏  عوام‏اند، و بعضى از آدمیان مى‏دانند که درین عالم سفلى مسافراند و به‏طلب کمال آمده‏اند، اما به‏طلب کمال مشغول نیستند، و دوستى آرایش ظاهر که بت صغیر است، و دوستى مال که بت کبیر است، و دوستى جاه که بت اکبر است، ایشان را فریفته است، و به خود مشغول گردانیده است، این هر سه بتان خواصّ‏اند، و هر شش شاخ‏هاى دنیااند و لذّات دنیا بیش ازین نیست.

(۴) اى درویش! چون این سه شاخ آخرین قوت گیرد و غالب شود، آن سه شاخ اوّلین ضعیف شود و مغلوب گردد. پس بتان آدمى به حقیقت هفت آمدند، یکى دوستى نفس، و دوستى این شش چیز دیگر از براى نفس است، و دوستى نفس بتى به‏ غایت بزرگ است، و بتان دیگر به واسطه وى پیدا مى‏آیند و جمله را مى‏توان شکست، امّا دوستى نفس که بتى به‏غایت بزرگ است نمى ‏توان شکست.

(۵) و بعضى از آدمیان مى‏دانند که درین عالم سفلى مسافراند، و به‏طلب کمال آمده‏اند، و به‏طلب کمال مشغول‏اند، بعضى کمال حاصل کرده‏اند و به تکمیل دیگران مشغول‏اند، و بعضى کمال حاصل کرده‏اند و به خود مشغول‏اند «فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سابِقٌ بِالْخَیْراتِ». آدمیان همین سه طایفه بیش نیستند و ازین سه طایفه بعضى آدمى‏اند و بعضى به آدمى مى‏مانند.

(۶) تا سخن دراز نشود و از مقصود بازنمانیم، اى درویش! طریقى که موصل است به‏ کمال یک طریق است، و آن طریق اوّل تحصیل است و تکرار و آخر مجاهدت و اذکار است. باید که اوّل به مدرسه روند، و از مدرسه به خانقاه آیند. هرکه این‏چنین کند، شاید که به مقصد و مقصود رسد، و هرکه نه چنین کند، هرگز به مقصد و مقصود نرسد.

(۷) اى درویش! هرکه به مدرسه نرود، و به خانقاه رود شاید که از سیر الى اللّه با بهره و با نصیب باشد و به خداى رسد، اما از سیر فى اللّه بى ‏بهره و بى‏ نصیب گردد.

فصل دوم در بیان آفرینش ارواح و اجسام‏

(۸) بدانکه‏ اهل شریعت مى‏گویند که خداى تعالى موجد مختار است، نه موجد بالذات است. در آن وقت که خواست عالم را که جواهر و اعراض است، بیافرید، و اوّل چیزى که بیافرید، جوهرى بود، و آن جوهر اوّل مى‏گویند. چون خداوند تعالى خواست که عالم ارواح و اجسام را بیافریند، به آن جوهر اوّل نظر کرد، آن جوهر اوّل بگداخت، و به جوش آمد. آنچه زبده و و خلاصه آن جوهر بود، بر سر آمد بر مثال زبده قند، و آنچه در وى و کدورت آن جوهر بود، در بن نشست بر مثال در وى قند. خداوند تعالى از آن زبده نورانى مراتب عالم ارواح بیافرید، و از آن در وى ظلمانى مراتب عالم اجسام پیدا آورد.

(۹) اى درویش! این زبده نورانى آدم است، و این در وى ظلمانى حوّاست. آدم و حوّا موجودات‏اند و از اینجا گفته‏اند که حوّا را از پهلوى آدم بگرفتند.

فصل سوم در بیان روح و مراتب ارواح‏

(۱۰) بدانکه روح انسانى جوهرى بسیط است، و مکمّل و محرّک جسم است بالاختیار و العقل، و روح حیوانى جوهر است، و مکمّل و محرّک جسم است بالاختیار، و روح نباتى جوهر است، و مکمّل و محرّک جسم است بالطبع. و اگر این عبارت را فهم نکردى به‏عبارتى دیگر بگویم. بدانکه روح انسانى جوهرى لطیف است، و قابل تجزى و تقسیم نیست و از عالم امر است، بلکه خود عالم امر است.

(۱۱) چون معنى روح را دانستى، اکنون بدانکه چون خداوند تعالى خواست که‏ مراتب ارواح را بیافریند، به آن زبده نورانى نظر کرد. آن زبده نورانى‏  بگداخت و به جوش آمد، و از زبده و خلاصه آن زبده روح خاتم انبیاء بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى ارواح اولوالعزم بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى ارواح رسل بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى ارواح انبیا بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى ارواح اولیا بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى ارواح اهل معرفت بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى ارواح زهاد بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى ارواح عبّاد بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى ارواح مؤمنان بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى طبیعت آتش بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى طبیعت هوا بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى طبیعت آب بیافرید، و از آنچه باقى ماند طبیعت خاک بیافرید، و با هر روحى چندین ملائکه بیافرید. مفردات عالم ملکوت تمام شدند.

فصل چهارم در بیان جسم و عالم اجسام و مراتب اجسام‏

(۱۲) بدانکه جسم جوهرى کثیف است، و قابل تجزّى و تقسیم است، و از عالم خلق است، بلکه خود عالم خلق است. چون معنى جسم را دانستى، اکنون بدانکه چون خداوند تعالى خواست که مراتب اجسام بیافریند، به آن در وى ظلمانى نظر کرد. آن در وى ظلمانى بگداخت و به جوش آمد. از زبده و خلاصه آن در وى عرش بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى کرسى بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى آسمان هفتم بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى آسمان ششم بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى آسمان پنجم بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى آسمان چهارم بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى آسمان سوم بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى آسمان دوم بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى آسمان اوّل بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى عنصر آتش بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى عنصر هوا بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى عنصر آب بیافرید، و از آنچه باقى ماند عنصر خاک بیافرید. مفردات عالم ملک تمام شدند، مفردات ملک و مفردات ملکوت بیست و هشت آمدند، چهارده ملک و چهارده ملکوت، و مرکّب سه آمدند معدن و نبات و حیوان. همچنین مفردات حروف تهجى بیست و هشت آمدند، و مرکب سه آمد اسم و فعل و حرف.

فصل پنجم در بیان آنکه ارواح هریکى جا کجا گرفتند

(۱۳) چون مراتب ارواح تمام شد، و مراتب اجسام تمام گشت، آن‏گاه مراتب ارواح در مراتب اجسام هریکى در هریکى مقام گرفتند. عرش مقام خاتم انبیا شد، و صومعه و خلوت‏خانه وى گشت، و کرسى مقام ارواح اولوالعزم شد، و صومعه و خلوت‏خانه ایشان گشت، و آسمان هفتم مقام ارواح رسل شد، و صومعه و خلوت‏خانه ایشان گشت، و آسمان ششم مقام ارواح انبیا شد، و صومعه و خلوت‏خانه ایشان گشت، و آسمان پنجم مقام ارواح اولیا شد، و صومعه و خلوت‏خانه ایشان گشت، و آسمان چهارم مقام ارواح اهل معرفت شد، و صومعه و خلوت‏خانه ایشان گشت، و آسمان سوم مقام ارواح زهّاد شد، و صومعه و خلوت‏خانه ایشان گشت، و آسمان دوم مقام ارواح عبّاد شد، و صومعه و خلوت‏خانه ایشان گشت، و آسمان اول مقام ارواح مؤمنان شد و صومعه و خلوت خانه ایشان گشت. و طبایع چهارگانه‏ ۹۳ در عناصر چهارگانه مقام گرفتند. نه مرتبه علوى آمدند، و چهار مرتبه سفلى آمدند، و مرتبه خاک اسفل السافلین آمد، و مرتبه عرش اعلى العلیین آمد، پس عرش اعلى العلیین است، و خاک اسفل‏السافلین است.

(۱۴) اى درویش! جمله ارواح هریک از مقام خود به این مرتبه اسفل السافلین نزول مى‏کنند، و بر مرکب قالب سوار مى‏شوند، و به واسطه قالب کمال خود حاصل مى‏کنند، و باز از اینجا عروج مى‏کنند و به مقام اوّل خود مى‏رسند. و چون به مقام اوّل خود رسیدند، عروج هریک تمام شد، و دایره هریک تمام گشت. و چون دایره تمام مى‏شود، ترقّى ممکن نمى‏ماند. ترقّى تا بدینجا بیش نیست که هریک تا به مقام اوّل خود رسند، ارواح مؤمنان تا به آسمان اوّل، و ارواح عبّاد تا به آسمان دوم، و ارواح زهّاد تا به آسمان سوم، همچنین هر نه مرتبه هریک تا به مقام اوّل خود عروج کنند، امّا از مقام اوّل خود درنتوانند گذشت. در راه ماندن ممکن است، امّا از مقام اوّل خود درگذشتن ممکن نیست.

در راه ماندن عبارت از آن است‏  که روح هرکه در مقام ایمان مفارقت کند، بازگشت وى تا به آسمان اوّل خواهد بود، و روح هرکه در مقام عبادت مفارقت کند، بازگشت وى تا به آسمان دوم خواهد بود، و در جمله مقامات همچنین مى‏دان. هریک در هر مقامى که مفارقت کنند، بازگشت ایشان به اهل این مقام باشد، اگرچه از مقام بالاتر نزول کرده باشند، و حیفى عظیم باشد که کسى به مقام اوّل خود نتواند رسید و در راه بماند. و آنکه‏ به مقام ایمان نرسید، بازگشت وى به آسمان نخواهد بود، از هرکدام مرتبه که نزول کرده باشد، از جهت آنکه عمر ضایع کرده است و سخن انبیا و اولیا نشنوده است‏ «إِنَّ الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیاتِنا وَ اسْتَکْبَرُوا عَنْها لا تُفَتَّحُ لَهُمْ أَبْوابُ السَّماءِ وَ لا یَدْخُلُونَ الْجَنَّهَ حَتَّى یَلِجَ الْجَمَلُ فِی سَمِّ الْخِیاطِ».

(۱۵) اى درویش! آدمیان که تصدیق انبیا نکردند، اگرچه صورت آدمیان دارند معنى آدمیان ندارند، از حساب بهایم‏اند، بلکه از بهایم فروتر، «لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ کَثِیراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِکَ هُمُ الْغافِلُونَ». و بهایم را به عالم علوى راه نیست از جهت آنکه عالم علوى صومعه و خلوت‏خانه پاکان است، جاى ملائکه و اهل تقوى است، بى‏علم و تقوى به عالم علوى نتوان رسید. پس ارواح این طایفه که به درجه ایمان نرسیده‏اند، در زیر فلک قمر بمانند از هرکدام مرتبه نزول کرده باشند.

(۱۶) اى درویش! خداى تعالى جمله ارواح را در عالم در اصل فطرت پاک و مطهّر ۹۵ آفریده است، امّا چون به این عالم سفلى به‏طلب کمال آمدند، بعضى به این عالم فریفته شدند، و در راه بماندند،«کلّ مولود یولد على فطرته فابواه یهودانه و ینصرانه و یمجسانه»

. و اگر کسى سؤال کند که چون ارواح از مقام اوّل خود درنمى‏توانند گذشت این نزول و عروج را فایده چیست. بدانکه ارواح چون به این عالم سفلى نزول نکرده بودند، آنچه مى‏دانستند، مى‏دانستند، ترقى نداشتند و اکتساب علوم و اقتباس انوار نمى‏توانستند کرد، و به کلّیت عالم عالم بودند، امّا به جزئیات عالم عالم نبودند. چون به این عالم سفلى نزول کردند، بر مرکب قالب سوار شدند، به واسطه قالب ترقى دارند، و اکتساب علوم و اقتباس انوار مى‏توانستند کرد، و به جزئیات عالم عالم شدند، و از کلّیات و جزئیات عالم استدلال کردند. و پروردگار خود را شناختند.

(۱۷) اى درویش! ارواح چون نزول مى‏کردند، به‏طلب کمال مى‏آمدند، و اکنون چون عروج مى‏کنند، کمال دارند. پس در عروج و نزول فوائد بسیار باشد، امّا کمال هر یک معلوم است، و مقام هریک معلوم است، از کمال معلوم و مقام معلوم خود درنتواند گذشت، و «ما مِنَّا إِلَّا لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ». و چنین مى‏دانم که تمام فهم نکردى، روشن‏تر ازین بگویم.

فصل ششم در بیان مقام معلوم‏

(۱۸) بدانکه اهل شریعت مى‏گویند که این هر نه مرتبه عطائى‏اند، نه کسبى. و دین حنیف و دین قیم این است، و فطره اللّه که جمله آدمیان را بر آن فطرت آفریده است، این مراتب ارواح است، هریک را چنان‏که آفریدند آفریدند، در خلق خداى تبدیل نیست‏ «فَأَقِمْ‏ ۹۶ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْها لا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ».

(۱۹) اى درویش! اگر چنان بودى که این مراتب کسبى بودندى، هرکس که کسب زیادت کردى، مقام او عالى‏تر شدى. عارف به کسب به مقام ولى رسیدى، و ولى به کسب به مقام نبى رسید، و در جمله مقامات همچنین مى‏دان، امّا این جمله کسبى نیستند، عطائى‏اند.

(۲۰) اى درویش! این‏چنین که مراتب ارواح را دانستى که هریک را مقام معلوم است، و از مقام معلوم خود درنمى‏تواند گذشت، اقوال و افعال ایشان را همچنین مى‏دان.

هریک را مقامى و مقدارى معلوم است و از آن درنتواند گذشت «وَ کُلُّ شَیْ‏ءٍ عِنْدَهُ‏ به مقدار» یعنى هر روحى که به این عالم آید، و بر مرکب قالب سوار شود، او را حدّى پیداست و مقامى معلوم است، که چند در قالب باشد، و چند نفس زند، و چه خورد، و چند خورد، و چه گوید، و چند گوید، و چه کند، و چند کند، و چه آموزد، و چند آموزد، و در جمله کارها همچنین مى‏دان. و علم خداى تعالى در ازل به این جمله محیط است، یعنى خداى تعالى در ازل به کلّیات و جزئیات عالم عالم است‏ «وَ أَنَّ اللَّهَ قَدْ أَحاطَ بِکُلِّ شَیْ‏ءٍ».

فصل هفتم در بیان تقدیر خداى‏

(۲۱) بدانکه‏  خداى تعالى در ازل بود، و هیچ‏ چیز دیگر نبود

«کان اللّه و لم یکن معه شى‏ء ثمّ کتب فى الذکر کلّ شى‏ء»

. خداى تعالى و علم خداى تعالى ازلى و ابدى است. که آن‏وقت که خواست، آن‏چنان که در ازل دانسته بود، عالم ملک و عالم ملکوت را بیافرید. پس خدا اوّل ندارد، و عالم ملک و ملکوت اوّل دارد. ملک عبارت از عالم‏ اجسام است، و ملکوت عبارت از عالم ارواح است، و جبروت عبارت از ذات و صفات خداست، یعنى ملک عالم محسوسات است، و ملکوت عالم معقولات است، و جبروت آفریدگار ملک و ملکوت است، و جبروت را درین منزل این‏چنین تفسیر کرده ‏اند.

(۲۲) چون این مقدمات معلوم کردى، اکنون بدانکه بعضى مى‏گویند که خداى تعالى در ازل ذات و صفات همه چیز را و مقدار همه چیز را دانسته است. این است معنى تقدیر خدا یعنى علم او تقدیر اوست. و این طایفه اهل شیعت‏اند. و بعضى مى‏گویند که خداى تعالى در ازل ذات و صفات همه چیز را و مقدار همه چیز را دانسته است و خواسته است. این است معنى تقدیر خداى، یعنى علم و ارادت او تقدیر اوست. و این طایفه اهل سنّت‏اند.

(۲۳) اى درویش! در ظاهر شریعت حکم خدا و قضاى خدا و قدر خدا و تقدیر خدا به یک معنى است و ازین جمله بعضى علم او مى‏خواهند، و بعضى علم و ارادت او مى‏خواهند. اگر علم و ارادت او تقدیر اوست، و علم و ارادت او به جمله اشیا محیط است به کلّیات و جزئیات عالم، پس جمله اشیا به تقدیر او باشد، و ردّ تقدیر او به هیچ وجه ممکن نیست و نبود. و علما و مشایخ این دعا را بسیار خواندند و مى‏خوانند:

«اللهمّ لا مانع لما اعطیت و لا معطى لما منعت، و لا هادى لمن اضللت و لا مضلّ لمن هدیت، و لا راد لما قضیت، و لا ینفع ذا الجدّ منک الجدّ»

. (۲۴) اى درویش! اگر علم او تقدیر اوست بر این تقدیر جمله آدمیان در اقوال و احوال و در همه چیز ۹۸ مختار باشند، هرچه خواهند خورند و هرچه خواهند گویند، و هر چه خواهند کنند. و اگر علم و ارادت او تقدیر اوست، بر این تقدیر جمله آدمیان در اقوال و احوال و در همه چیز مجبور باشند، آن خورند و آن گویند و آن کنند که خدا خواسته باشد از جهت آنکه علم خدا مانع اختیار آدمیان نباشد، امّا ارادت خداى مانع اختیار آدمیان باشد.

فصل هشتم در بیان گذشتن صراط

۷ (۲۵) بدانکه این نزول و عروج روح انسانى به گذشتن صراط مى‏ماند، از جهت آن که مى‏آرند که صراط چیزى است که بر روى دوزخ کشیده است، و از موى باریک‏تر واز شمشیر تیزتر است، و بر این صراط مدتى به زیر مى‏باید رفت، و مدّتى راست مى‏باید رفت، و مدّتى به بالا مى‏باید رفت. و بعضى بر این صراط زود و آسان بگذرند، و هیچ زحمتى بدیشان نرسد. بعضى فتان‏وخیزان بگذرند، و زحمت بسیار بدیشان رسد، امّا به عاقبت بگذرند. و بعضى نتوانند گذشت، و در دوزخ افتند. نزول و عروج روح انسانى نیز همچنین است، از جهت آنکه عالم طبیعت به دوزخ مى‏ماند، و ارواح را به این عالم طبیعت مى‏باید آمد، و از عالم طبیعت مى‏باید گذشت، پس ارواح مدّتى به زیر مى‏آیند، و مدّتى راست مى‏آیند، و مدّتى به بالا مى‏روند. و بعضى از عالم طبیعت زود و آسان مى‏گذرند، و هیچ زحمتى بدیشان نمى‏رسد. و بعضى افتان‏وخیزان مى‏گذرند، و زحمت بسیار بدیشان مى‏رسد امّا به عاقبت مى‏گذرند. و بعضى نمى‏توانند گذشت، و در عالم طبیعت مى‏مانند، و به عالم علوى نمى‏توانند پیوست. و این صراط از موى باریک‏تر است، و از شمشیر تیزتر است، از جهت آنکه در جمله کارها وسط صراط مستقیم است، و وسط طریق عقل است، و طرف افراط و طرف تفریط عالم طبیعت است که دوزخ است، و وسط از موى باریک‏تر است و وسط را نگاه داشتن، و بر وسط رفتن از شمشیر تیزتر است.

فصل نهم در بیان آنکه هر چیز که در دنیا و آخرت است در آدمى است‏

(۲۶) بدانکه هر چیز که در دنیا و آخرت موجود است در آدمى هم موجود است، و آدمى نسخه و نمودار دنیا و آخرت است.

(۲۷) اى درویش! روح انسانى را نسبت به آمدن و رفتن و نسبت به نادانى و دانایى احوال بسیار و اسامى بى‏شمار ۹۹ است. روح انسانى چون نزول مى‏کند، افول نور است، و چون عروج مى‏کند طلوع نور است. چون نزول افول نور است، پس نزول روح انسانى شب باشد، و چون عروج طلوع نور است پس عروج روح انسانى روز بود. و دیگر آنکه در وقت نزول چیزها در روح انسانى مقدر است، و جمله پوشیده و ناپیداست، پس نزول روح انسانى شب قدر باشد، و چون در وقت عروج هر چیز که در روح انسانى مقدر بودند، و پوشیده و ناپیدا بودند، آن جمله ظاهر شدند و آشکارا گشتند، پس عروج روح انسانى روز قیامت بود. و چون افول نور در جسم است، و عروج نور ازجسم است، پس جسم آدمى هم مغرب و هم مشرق باشد، و روح انسانى ذو القرنین است، یک‏شاخ وى نزول است، و یک‏شاخ دیگر عروج است. و این ذو القرنین چون به مغرب‏ ۱۰۰ رسید، آفتاب را دید که در چشمه گرم غروب مى‏کند «حَتَّى إِذا بَلَغَ مَغْرِبَ الشَّمْسِ وَجَدَها تَغْرُبُ فِی عَیْنٍ حَمِئَهٍ وَ وَجَدَ عِنْدَها قَوْماً». و این چشمه گرم جسم آدمى است.

(۲۸) اى درویش! جسم آدمى تا گرم است، و حرارت غریزى دارد، آفتاب روح در وى نزول مى‏کند، و در وى مى‏باشد تا آن‏گاه که سرد شود، و حرارت غریزى در وى نماند. چون سرد مى‏شود، آفتاب روح از وى عروج مى‏کند. پس آفتاب روح در چشمه گرم نزول مى‏کند، و از چشمه سرد عروج مى‏کند. و این ذو القرنین در مغرب قومى را بیافت که به‏غایت ضعیف، و ناتوان، و به‏غایت نادان و بى‏خبر بودند، در تاریکى مانده و از روشنایى بى‏بهره و بى‏نصیب بودند. و چون به مشرق رسید، قومى را دید که به‏غایت قوى و توانا، و به‏غایت دانا و باخبر بودند، از تاریکى بیرون آمده، و به روشنایى رسیده‏ «حَتَّى إِذا بَلَغَ مَطْلِعَ الشَّمْسِ وَجَدَها تَطْلُعُ عَلى‏ قَوْمٍ لَمْ نَجْعَلْ لَهُمْ مِنْ دُونِها سِتْراً».

(۲۹) اى درویش! آن قوم که در مغرب یافت، و این قوم که در مشرق دید، جمله صفات روحانى و صفات جسمانى بودند و مى‏گویند که ذو القرنین به جهان تاریک رفت.

جهان تاریک جسم است، و آب حیات علم است. چون مغرب و مشرق را دانستى، اکنون بدانکه مغرب سدّى است، و مشرق هم سدّى است، و میان مشرق و مغرب بین السدّین است. و بین السدّین مشتمل است تمام عمر را. و در میان این دو سدّ قومى را یافت. و آن قوم از یاجوج و مأجوج شکایت کردند، و یاجوج و مأجوج شهوت و غضب‏اند، و شهوت و غضب‏اند که فساد مى‏کنند، و در خرابى مى‏کوشند. و آن قوم که از یاجوج و مأجوج شکایت کردند، صفات روحانى و قوت‏هاى عقلى بودند. ذو القرنین با اینان مى‏گوید که شما مرا یارى دهید به قوّت، تا من میان شما و یاجوج و مأجوج سدّى پیدا کنم‏ «آتُونِی زُبَرَ الْحَدِیدِ». حدید عبارت از سختى و راستى و ثبات است، و قهر و منع نفس است. و اگر این عبارت را فهم نکردى به‏عبارتى دیگر بگویم.

(۳۰) اى درویش! هرکه طریق ریاضات و مجاهدات پیش گیرد با مرد دانا، و در صحبت دانا، ظاهر و باطن وى راست شود. چون ظاهر و باطن سالک راست شد، کار سالک تمام گشت، یعنى ظاهر همچون باطن پاک شود، و راست گردد، که تا ظاهر راست‏ نمى‏شود و پاک نمى‏گردد، باطن قابل نور نمى‏تواند شد. «حَتَّى إِذا ساوى‏ بَیْنَ الصَّدَفَیْنِ قالَ انْفُخُوا». ظاهر و باطن، آدمى دو صدف‏اند. چون ظاهر و باطن راست شد، آن‏گاه دانا نفع علم و معرفت کند، تا سالک دانا شود و عارف گردد. چون سالک دانا شد و عارف گشت، آن عالم و معرفت سالک به مثابت آتش باشد، جمله خیالات فاسد را و اندیشه‏هاى باطل را که از یاجوج و مأجوج طبیعت برمى‏خاستند، نیست گرداند، و سالک را پاک و صافى‏  کند.

(۳۱) اى درویش! در اول نفخ روح بود «فَإِذا سَوَّیْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی»*، و این نفخ علم است‏ «حَتَّى إِذا ساوى‏ بَیْنَ الصَّدَفَیْنِ قالَ انْفُخُوا حَتَّى إِذا جَعَلَهُ ناراً» چهار نفخ است از اول عمر تا به آخر عمر یکى نفخ روح است، و یکى نفخى است تا اوصاف ذمیمه و اخلاق ناپسندیده بمیرند، و یکى نفخى است تا اوصاف حمیده و اخلاق پسندیده زنده شود، «وَ نُفِخَ فِی الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ مَنْ فِی الْأَرْضِ إِلَّا مَنْ شاءَ اللَّهُ ثُمَّ نُفِخَ فِیهِ أُخْرى‏ فَإِذا هُمْ قِیامٌ یَنْظُرُونَ وَ أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّها» و یکى نفخى است که روح از قالب جدا مى‏شود، و قالب خراب مى‏گردد. قال‏ «هذا رَحْمَهٌ مِنْ رَبِّی فَإِذا جاءَ وَعْدُ رَبِّی جَعَلَهُ دَکَّاءَ وَ کانَ وَعْدُ رَبِّی حَقًّا». و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله سوم‏

رساله چهارم در بیان مبدأ و معاد بر قانون اهل حکمت‏

بسم اللّه الرحمن الرحیم‏ الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) امّا بعد ۱۰۳، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مى‏باید که در مبدأ و معاد بر قاعده و قانون اهل حکمت رساله‏ئى جمع کنید، درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداوند تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر»

فصل اول در بیان مبدأ

(۲) بدان، اعزّک اللّه فى الدارین، که وجود از دو حال خالى نباشد، یا او را اوّل باشد یا نباشد، اگر نباشد، آن واجب الوجود لذاته است، و اگر باشد، آن ممکن‏الوجود لذاته است. و واجب الوجود لذاته خداى عالم است تعالى و تقدّس، و ممکن‏الوجود لذاته عالم خداى است. و این واجب الوجود لذاته که خداى عالم است‏ ۸، به نزدیک اهل حکمت موجب بالذات است، نه موجد مختار است. عقل اول از ذات او صادر شد، چنان‏که شعاع آفتاب از قرص آفتاب، و چنان‏که وجود معلول از وجود علّت. پس تا وجودعلّت باشد وجود معلول هم باشد.

(۳) چون‏  این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه اهل حکمت مى‏گویند که از ذات بارى تعالى و تقدّس یک جوهر بیش صادر نشد و نام آن جوهر عقل اوّل است. و عقل جوهرى بسیط است و قابل تجزى و تقسیم نیست. پس از بارى تعالى که احد حقیقى است احد حقیقى صادر شد، و آن عقل اوّل است. باقى آبا و امّهات از عقل اوّل صادر شدند، از جهت آنکه درین عقل اوّل که احد حقیقى است، به اضافات و اعتبارات کثرت پیدا آمد، یعنى نظر به ذات عقل و نظر به‏علّت عقل، و نظر به رابطه که میان علّت و معلول است، به این سه نظر در عقل اوّل سه اعتبار پیدا آمد، و به هر اعتبارى از عقل اوّل چیزى صادر شد، عقلى و نفسى و فلکى. همچنین از هر عقلى عقلى و نفسى و فلکى صادر مى‏شد، تا بعد از عقل اوّل نه عقل و نه نفس و نه فلک پیدا آمدند. آن‏گاه در زیر فلک قمر عنصر آتش، و طبیعت آتشى پیدا آمدند. باز عنصر هوا و طبیعت هوا پیدا آمدند، باز عنصر آب و طبیعت آب پیدا آمدند، باز عنصر خاک و طبیعت خاک پیدا آمدند، آبا و امّهات تمام شدند، و نزول تمام گشت. چهارده مرتبه نزول کرد، و عروج در مقابله نزول خواهد بود؛ پس چهارده مرتبه عروج باشد تا دایره تمام شود.

(۴) اى درویش! این تقدّم که گفته شد بعضى را بر بعضى نه تقدّم زمانى است از جهت آنکه تقدّم به چند گونه باشد، تقدّم از روى زمان و تقدّم از روى مکان و تقدّم از روى رتبت و تقدّم از روى علّت بود. تقدّم این مراتب از روى رتبت و از روى علّت است، از جهت آنکه این مراتب‏ ۱۰۵ یعنى آبا و امّهات جمله در یک طرفه العین، بلکه کمتر از یک طرفهالعین از عقل اوّل صادر شدند ۹ آن‏گاه موالید سه‏گانه ازین آبا و امّهات پیدا آمدند و مى‏آیند و موالید سه‏گانه معدن و نبات و حیوان‏اند. و انسان یک نوع است از انواع حیوان.

(۵) اى درویش! چون در آخر همه انسان پیدا آمد، معلوم شد که انسان میوه درخت موجودات است، و چون انسان به عقل رسید تمام شد، معلوم شد که تخم درخت موجودات عقل بوده است. که هر چیز که در آخر پیدا آمد، در اوّل همان بوده باشد. و چون انسان به عقل رسید، دایره تمام شد، که دایره چون به اوّل خود رسید، تمام شد. پس عقل اوّل، هم آغاز است و هم انجام، نسبت به آمدن آغاز است و نسبت به بازگشتن انجام است، نسبت به آمدن مبدأ است، و نسبت به بازگشتن معاد است. نسبت به آمدن‏ لیلهالقدر است، و نسبت به بازگشتن یوم القیامه است.

(۶) اى درویش! عقل اوّل قلم خداى و رسول اللّه است، و علّت مخلوقات، و آدم موجودات است، و به صفات و اخلاق خداى آراسته است. و از اینجا گفته‏اند که خداى تعالى آدم را بر صورت خود آفریده. هیچ‏یک از عقول و نفوس از بارى تعالى و تقدّس فیض قبول نمى‏توانند کرد، الا عقل اوّل، که اعلم و اشرف عقول است. عقل اوّل از بارى تعالى و تقدّس فیض قبول مى‏کند، و به فرود خود مى‏دهد. هریک از عقول از بالاى خود مى‏گیرند، و به فرود خود مى‏دهند، هریک ید اخذ و ید اعطا دارند، مى‏گیرند و مى‏دهند. واجب الوجود مى‏دهد و نمى‏گیرد، از جهت آنکه بالا ندارد، و تنزیه و تقدیس و علم و حکمت ذاتى دارد.

(۷) اى درویش! ۱۰۶ عقول و نفوس عالم علوى جمله شریف و لطیف‏اند و جمله علم و طهارت دارند ۱۰، و هرکدام که بالاتر است، و به عقل اوّل نزدیک‏تر است، شریف‏تر و لطیف‏تر است، و علم و طهارت وى بیشتر است. و در افلاک نیز همچنین مى‏دان، هر فلک که بالاتر است، و به فلک‏الأفلاک نزدیک‏تر است، شریف‏تر و لطیف‏تر است. در نزول هرکدام مرتبه که به مبدأ نزدیک‏تر است، شریف‏تر و لطیف‏تر است، و در عروج هرکدام مرتبه که از مبدأ دورتر است، لطیف‏تر و شریف‏تر است، از جهت آنکه در نزول کدورت به بن نشیند، و در عروج صافى بر سر آید. و اگر چنین گویند که در بسایط هرچند از مبدأ دورتر مى‏شوند خسیس‏تر مى‏گردند، و در مرکبات هرچند از مبدأ دورتر مى‏شوند، شریف‏تر مى‏گردند، هم راست باشد.

(۸) چنین مى‏دانم که تمام فهم نکردى، روشن‏تر ازین بگویم. بدانکه اوّل خداى است، باز عقل، باز نفس، باز طبیعت. نزول تمام شد. چون نزول بر این وجه آمد، و عروج در مقابله نزول باشد. پس در عروج اوّل طبیعت باشد، باز نفس، باز عقل، باز خدا. عروج تمام شد. معلوم شد که هرچه در نزول اوّل، در عروج آخر است، و معلوم شد که در نزول اوّل شریف‏تر است، و در عروج آخر شریف‏تر است.

(۹) اى درویش! اوّل خداى است، و انبیا و اولیا مظاهر خداى‏اند. باز عقل است، و حکما و علما مظاهر  عقل‏اند. باز نفس است، و سلاطین و ملوک مظاهر نفس‏اند. باز طبیعت است، و عوام و صحرانشینان مظاهر طبیعت‏اند. چون اوّل خدا بود، یکى آمد. و چون عقل در مرتبه دوم افتاد، دو قسم آمد. و چون نفس در مرتبه سوم، افتاد سه قسم‏ آمد. و چون طبیعت در مرتبه چهارم افتاد، چهار قسم آمد. یکى و دو و سه و چهارده باشد «تِلْکَ عَشَرَهٌ کامِلَهٌ». این است مراتب ملک و ملکوت و جبروت.

(۱۰) اى درویش! به نزدیک اهل شریعت و اهل حکمت ملک عالم محسوس است، و ملکوت عالم معقول است، و جبروت ذات و صفات واجب الوجود است، که خداى عالم است تعالى و تقدّس. و به نزدیک اهل وحدت ملک محسوسات‏اند، و ملکوت معقولات‏اند، و جبروت عالم اجمال است.

فصل دوم در بیان عقول و نفوس عالم سفلى‏

(۱۱) بدانکه بعضى از حکما مى‏گویند که مبدأ عقول و نفوس عالم سفلى عقل عاشر است، که عقل فلک قمر است، و عقل فعّال نام اوست، و مدبّر عالم سفلى، و واهب الصّور اوست. امّا بیشتر حکما بر آن‏اند که عقول عالم علوى هر ده فعّال‏اند، و هر ده مبادى عقول و نفوس عالم سفلى‏اند. و ازین جهت است که تفاوت بسیار است میان آدمیان. نفسى که از نفس فلک قمر فایض مى‏شود، هرگز برابر نباشد با آنکه از نفس فلک شمس فایض شود. و نفسى که از فلک شمس فایض شود عالى‏همّت باشد، و نفسى که از فلک قمر فایض شود خسیس همّت بود.

(۱۲) اى درویش! تفاوت آدمیان ازین جهت است که گفته شد، یعنى از مبادى. و از جهت دیگر هم هست، و آن خاصیّت ازمنه اربعه است، سعادت، و شقاوت، و زیرکى، و بلادت، و بخل، و سخاوت، و دیانت، و خیانت، و همّت عالى، و خساست، و درویشى، و توانگرى، و عزّت و خوارى، و درازى عمر، و کوتاهى عمر، و مانند این جمله اثر مبادى، و خاصیت ازمنه اربعه است.

(۱۳) اى درویش! چون دانستى که کار آدمى پیش از آمدن وى ساخته‏اند، به داده خداى قناعت کن و راضى و تسلیم شو. درویش را با درویشى مى‏باید ساخت، و توانگر را با توانگرى هم مى‏باید ساخت، از جهت آنکه درویشى و توانگرى هر دو سبب عذاب آدمى است، آن را که سخى آفریده‏اند مى‏طلبد تا خرج کند، و آن را که بخیل آفریده‏اند مى‏طلبد تا نگاه دارد، و هر دو در عذاب‏اند. درویش مى‏پندارد که توانگر در راحت و آسایش است، و توانگر مى‏پندارد که درویش در راحت و آسایش است.

(۱۴) اى درویش! به یقین بدانکه در دنیا خوشى نیست.

فصل سوم در بیان معاد

(۱۵) بدانکه بازگشت نفس انسانى بعد از مفارقت قالب، اگر کمال حاصل کرده است، به عقول و نفوس عالم علوى خواهد بود . و اگر کمال حاصل نکرده است، در زیر فلک قمر که دوزخ است بماند، بعضى مدّتى و بعضى ابدالآباد. و کمال نفس انسانى مناسبت است با عقول و نفوس عالم علوى.

(۱۶) اى درویش! عقول و نفوس عالم علوى جمله علم و طهارت دارند، و دایم در اکتساب علوم و اقتباس انواراند، و علم و طهارت حاصل کنند. پس کار آدمى است که دایم در اکتساب علوم و اقتباس انوار باشد، و علم و طهارت حاصل کند. و هرکه مناسبت حاصل کرد، استعداد شفاعت او را حاصل شد. چون نفس وى مفارقت کند ازین قالب، عقول و نفوس عالم علوى او را به خود کشند، و معنى شفاعت این است. با هرکدام که مناسبت حاصل کرده باشد، بازگشت وى به‏آن بود، اگر با نفس فلک قمر حاصل کرده بود، بازگشت وى به وى باشد، و اگر با نفس فلک‏الأفلاک حاصل کرده بود، بازگشت وى به وى باشد. چون اوّل و آخر را دانستى، باقى را همچنین مى‏دان. و نفوس انسانى چون به عالم علوى رسیدند، از مرکبان فانى خلاص یافتند و بر مرکبان باقى سوار شدند، و ابدالآباد بر این مرکبان سوار خواهند بود، و هریک به‏قدر مقام خود در لذّت و راحت خواهند بود، و مقام هریک جزاى علم و طهارت وى است. هر که علم و طهارت زیادت مى‏کند،مقام وى عالى‏تر مى‏شود، یعنى نه چنان است که اهل شریعت گفتند که هریک را مقام معلوم است، چون به مقام معلوم خود رسیدند دایره هر یک تمام شد، و چون دایره تمام شد، ترقى ممکن نمى‏ماند و این خلاف بنابرآن است که به نزدیک اهل شریعت ارواح آدمیان پیش از اجساد موجود بودند، هریک در مقام معلوم، و چون از آن مقام معلوم به این عالم سفلى نزول کردند و بر مرکب قالب سوار شدند و کمال حاصل کردند باز چون عروج کنند هریک تا به مقام اوّل خود بیش عروج نتوانند کرد. امّا به نزدیک اهل حکمت نفوس آدمیان پیش از اجساد موجود نبودند با جسد موجود شدند پس نفوس را مقام معلوم نبوده باشد، نفوس مقام خوداکنون پیدا مى‏کنند. و گفته شد که مقام هریک جزاى علم و طهارت وى است، هرکه علم و طهارت بیشتر کسب مى‏کند، مقام خود را عالى ‏تر مى ‏گرداند.

(۱۷) اى درویش! هرکه نفس خود را به جایى رساند که مناسبت با نفس فلک الافلاک حاصل کند، علم و طهارت را به نهایت رسانید، و به نهایت مقامات انسانى رسید. عقل اوّل پیغام‏گزار وى شد، و رسول بارگاه وى گشت‏ «من الملک الحىّ الذى لا یموت الى الملک الحىّ الذى لا یموت». درین مقام است که گاه به واسطه عقل اوّل با حق سخن گوید و از حق بشنود ۱۱، و گاه بى‏واسطه عقل اوّل با حق گوید و از حق شنود.

و چون از قالب مفارقت کند، ابدالآباد در جوار حضرت ربّ العالمین خرّم و شادان باشد، و از مقرّبان حضرت وى باشد. و این بهشت خاصّ است، و جاى کاملان است. و هرکه درین بهشت است، در لذّت و راحت مطلق است. باقى این هشت مرتبه‏ ۱۱۱ دیگر درجات بهشت‏اند، و آن‏ها که درین درجات باشند، در لذّت و راحت مطلق نباشند، و در الم و رنج مطلق هم نباشند: ازین وجه که از دوزخ گذشته باشند، و به درجه‏اى از درجات بهشت رسیده بودند، در لذّت و راحت باشند، و ازین وجه که از قرب ربّ العالمین محروم‏اند، و از جوار حضرت ذو الجلال بى‏بهره و بى‏نصیب‏اند، در آتش فراق باشند، و ابدالآباد درین آتش فراق بمانند. و این هشت بهشت جاى ناقصان‏اند. اگر عذاب از جهت نقصان علم باشد، هرگز از آن عذاب خلاص نیابند، و اگر عذاب از جهت نقصان طهارت بود، به مرور ایّام از آن عذاب خلاص یابند.

(۱۸) اى درویش! نفس انسانى بعد از مفارقت از شش حال بیرون نباشد یا ساده باشد، یا غیر ساده. و ساده پاک باشد یا ناپاک، و غیر ساده پاک باشد یا ناپاک. و غیر ساده کامل باشد یا ناقص. حال هر یک ازین نفوس ششگانه بر تفاوت خواهد بود بعد از مفارقت قالب.

فصل چهارم در بیان حال نفوس انسانى بعد از مفارقت قالب‏

(۱۹) بدانکه نفوس انسانى که علم و طهارت حاصل نکردند، و بعد از مفارقت قالب در زیر فلک قمر ماندند، و به عالم علوى نتوانستند پیوست، بعضى از حکما مى‏گویند که هریکى ازین نفوس باز به قالب دیگر پیوندند، تا در وقت مفارقت کدام‏ صفت بر وى غالب باشد، در صورت آن صفت حشر شوند، و آن صورت یا صورت آدمیان باشد، یا صورت‏  حیوانات یا صورت نباتات، یا صورت معادن. و در آن صورت به‏قدر معصیت عذاب کشند، و به‏قدر جنایت قصاص یابند، و از قالب به قالب مى‏گردند، و به‏ مراتب فرومى‏روند تا به معادن رسند، و این فرورفتن را مسخ مى‏گویند.

و باز به مراتب برمى‏آیند تا به انسان رسند و این برآمدن را نسخ مى‏گویند. همچنین فرومى‏روند و برمى‏آیند، تا آن‏گاه که به قدر معصیت عذاب کشند، و به‏ قدر جنایت قصاص یابند، و علم و طهارت حاصل کنند «کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَیْرَها لِیَذُوقُوا الْعَذابَ‏ بِما کانُوا یَکْسِبُونَ»*. و چون علم و طهارت حاصل کردند، بعد از مفارقت قالب به عالم علوى پیوندند، چنان‏که گفته شد. و این سخن اهل تناسخ است.

(۲۰) و بعضى دیگر از حکما مى‏گویند که این نفوس باز به قالبى دیگر نتوانند پیوست از جهت آنکه هر قالبى که باشد، او را البتّه نفسى بود، و یک قالب را دو نفس نتوانند بود، همچنان بى‏قالب همیشه در زیر فلک قمر بمانند.

(۲۱) و بعضى مى ‏گویند که جن این نفوس‏اند که در زیر فلک قمر مانده ‏اند، و به هر صورتى که مى‏خواهند، برمى‏آیند و مصور مى‏شوند، و بر هرکه مى‏خواهند ظاهر مى ‏گردند.

(۲۲) ۱۲ و بعضى هم از حکما مى ‏گویند که جن را وجود نیست، این‏چنین که مردم با خود تصور کرده‏اند، مى‏گویند که جنّ آدمیانى‏اند که در صحرا و کوه نشینند، و دانا را ندیده باشند، و سخن دانا نشنوده بودند، از حساب بهایم باشند، بلکه از بهایم فروتر.

معنى جن پوشیده کردن است یا پوشیده شدن، و عقل ایشان‏  پوشیده است، و دیوانه را به همین معنى مجنون مى‏ گویند.

(۲۳) و اهل شریعت مى‏گویند که جنّ وجود دارند به‏غیر وجود آدمى. جنّ نوعى دیگر است، و آدمى نوعى دیگر. چنان‏که آدمیان پدر و مادر دارند، و آن آدم و حوّاست، جن هم پدر و مادر دارد، و آن مارج و مارجه است. و خداى تعالى آدم را از خاک آفرید، و مارج را از آتش‏ «خَلَقَ الْجَانَّ مِنْ مارِجٍ مِنْ نارٍ».

(۲۴) اى درویش! این چهار رساله را در چهار ولایت جمع کردم و نوشتم. رساله اوّل را در سنه ستین و ستمائه در شهر بخارا، و رساله دوم را در خراسان در بحرآباد بر سر تربت شیخ المشایخ سعد الدین حموى- قدّس اللّه روحه العزیز- جمع کردم، و رساله‏ سوم را در شهر کرمان جمع کردم، و رساله چهارم را در شهر شیراز بر سر تربت شیخ المشایخ ابو عبد اللّه خفیف- قدّس اللّه روحه العزیز- در سنه ثمانین و ستمائه جمع کردم.

فصل پنجم در بیان نصیحت‏

(۲۵) اى درویش! این بیچاره در عالم سفر بسیار کرد، و نیز بزرگان بسیار دریافت از علما و حکما و مشایخ، و در خدمت هریکى مدّت‏ها مدید بودم، و هرچه فرمودند کردم از تحصیل و تکرار، و از مجاهدات و اذکار، و فوائد بسیار از ایشان به من رسید، و چشم اندرون من به ملک و ملکوت و جبروت گشاده شد، و میدان فکر من فراخ گشت، و علما را که فنون علم داشتند، دوست گرفتم.

(۲۶) اى درویش! هرکه یک فن علم دارد، میدان فکر وى تنگ است، و علما را که فنون علم دارند دشمن مى‏دارد. و هرکه از فنون علم بانصیب است، میدان فکر وى فراخ است، و علما را که فنون علوم دارند دوست مى‏دارد. و از سخنان ایشان آنچه زبده و خلاصه بود، جمع کردم. رساله چهارم زبده و خلاصه سخن حکماست در بیان مبدأ و معاد، و رساله سوم زبده و خلاصه سخن علماست در بیان نزول و عروج روح انسانى، و رساله دوم زبده و خلاصه سخن مشایخ است در بیان توحید، و رساله اوّل سخن این بیچاره است در بیان معرفت انسان، هرکه این چهار رساله را به تحقیق بداند، و  مستحضر شود از کتب بسیار مستغنى گردد، و چشم اندرون وى به ملک و ملکوت و جبروت گشاده شود، و میدان فکر وى فراخ گردد، و آنچه مقصود روندگان و مطلوب طالبان است، بیابد.

(۲۷) اى درویش! دربند آن مباش که علم و حکمت بسیار خوانى و خود را عالم و حکیم نام نهى، و دربند آن مباش که طاعت و عبادت بسیار کنى و خود را عابد و شیخ نام کنى، که این‏ها همه بلا و عذاب سخت است. از علم و حکمت به‏قدر ضرورت کفایت کن، و آنچه نافع است به دست آر و از طاعت و عبادت به‏قدر ضرورت بسنده کن، و آنچه ما لا بد است به‏جاى آر. و دربند آن باش که بعد از شناخت خداى طهارت نفس حاصل کنى، و بى‏آزار و راحت رسان شوى، که نجات آدمى درین است.

(۲۸) اى درویش! هرکه طهارت نفس حاصل نکرد، اسیر شهوت و بنده مال و جاه است. دوستى شهوت بطن و فرج آتشى است، که دین و دنیاى سالک را مى‏سوزاند، و نیست مى‏گرداند، و سالک را خسر الدنیا و الآخره مى‏کند. و دوستى مال و جاه نهنگ مردم‏خوار است، چندین هزار کس را فروبرد و خواهد برد. و هرکه از دوستى شهوت بطن و فرج، و از دوستى مال و جاه آزاد شد و فارغ گشت،  مرد تمام است و آزاد و فارغ است. آزاد و فارغ مطلق وجود ندارد و ممکن نیست، اما به نسبت آزاد و فارغ باشد.

(۲۹) اى درویش! جمله آدمیان درین عالم در زندان‏اند، از انبیا و اولیا و سلاطین و ملوک و غیرهم، جمله در بنداند. بعضى را یک بند است، و بعضى را دو بند است، و بعضى را ده بند است، و بعضى را صد بند است، و بعضى را هزار بند است. هیچ‏کس درین عالم بى‏بند نیست، امّا آنکه یک بند دارد، نسبت با آنکه هزار بند دارد، آزاد و فارغ باشد، و رنج و عذاب وى کمتر بود. هرچند بند زیادت مى‏شود، رنج و عذاب وى زیادت مى‏گردد.

(۳۰) اى درویش! اگر نمى‏توانى، که آزاد و فارغ شوى، بارى راضى و تسلیم باش.

و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله چهارم

رساله پنجم در بیان سلوک‏

بسم اللّه الرحمن الرحیم‏ الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مى‏باید که در سلوک رساله‏ئى جمع کنید، و بیان کنید که سلوک چیست، و نیت سالک در سلوک چیست، و شرائط و ارکان سلوک چیست. درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداوند تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد. «انه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».

فصل اول در بیان آنکه سلوک چیست‏

(۲) بدان- اعزّک اللّه فى الدارین- که سلوک در لغت عرب عبارت از رفتن است على الاطلاق، یعنى رونده شاید که در عالم ظاهر سفر کند، و شاید که در عالم باطن سیر کند. و به نزدیک اهل تصوّف سلوک عبارت از رفتن مخصوص است، و آن سیر الى اللّه و سیر فى اللّه است.

(۳) اى درویش! پیش از ما مشایخ در سلوک کتاب بسیار جمع کرده‏اند، و در جمله این گفته‏اند که سلوک سیر الى اللّه و سیر فى اللّه است، و این بیچاره در چند رساله‏  این‏ چنین هم گفته است که سلوک سیر الى اللّه و سیر فى اللّه است. اکنون درین رساله به عبارت دیگر چیزى مى‏گوییم.

(۴) اى درویش! آدمى مراتب دارد و صفات و اخلاق آدمى که در ذرّات آدمى مکنون‏اند، و در هر مرتبه چیزى ظاهر مى‏گردند. چون مراتب آدمى تمام ظاهر شوند، صفات و اخلاق آدمى‏هم تمام ظاهر گردند و عالم صغیر تمام شود. و این رونده که عالم صغیر را تمام کرد، در عالم کبیر نایب و خلیفه خدا شد، گفت وى گفت خدا باشد، و کرد وى کرد خداى بود. و این تجلّى اعظم است، از جهت آنکه ظهور اخلاق اینجاست، و ظهور علم اینجاست.

(۵) اى درویش! ظهور علم بسیار جاى هست، امّا علم محیط اینجاست. اینجا خود را شناخت و اینجا اشیا را کما هى دانست و دید. پس سلوک عبارت از آن باشد که رونده روى به‏مراتب خود مى‏آورد و مراتب خود را به‏تدریج تمام ظاهر گرداند، عالم صغیر تمام کند.  و تا عالم صغیر تمام نشود، امکان ندارد که وى در عالم کبیر نایب و خلیفه خدا باشد. و او را قدرت بر عالمیان پیدا آید. کسى را که قدرت بر خود نباشد، بر دیگران چون بود؟ و بعضى از اینجا غلط کرده‏اند، و در عذاب‏هاى گوناگون افتاده‏اند، و به مقصود و مراد نرسیده‏اند. چون مراتب رونده تمام ظاهر شد، سلوک تمام گشت.

(۶) اى درویش! معلوم شد که رهرو تویى، و راه تویى، و منزل تویى، و چون مراتب رونده تمام ظاهر شد، آن‏گاه ابتداى سیر فى اللّه باشد، و این سیر هرگز به نهایت نرسد.چنین مى‏دانم که تمام فهم نکردى روشن‏تر ازین بگویم. دانستن این سخن از مهمّات است.

فصل دوم در بیان آنکه نیت سالک در سلوک چیست‏

(۷) اى درویش! باید که نیت سالک در ریاضات و مجاهدات آن نباشد که طلب خدا مى‏کنم، از جهت آنکه خداى را حاجت به طلب کردن نیست. و دیگر باید آن نباشد که طلب طهارت و اخلاق نیک مى‏کنم، و آن نباشد که طلب علم و معرفت مى‏کنم، و آن نباشد که طلب کشف اسرار و ظهور انوار مى‏کنم، که این‏ها هریک به مرتبه‏اى از مراتب انسانى مخصوص‏اند ، و سالک چون به آن مرتبه نرسد، امکان ندارد که چیزى که به آن مرتبه مخصوص است خود ظاهر نشود، و اگر به آن مرتبه برسد، امکان ندارد که اگرخواهد و اگر نخواهد، و اگر کسى گوید و اگر کسى نگوید، چیزى که به آن مرتبه مخصوص است، خود ظاهر شود. اگر جمله عالم با طفل بگویند که لذت شهوت راندن چیست، درنیابد؛ و چون به آن مرتبه برسد، اگر گویند و اگر نگویند خود دریابد.

(۸) اى درویش! انسان مراتب دارد چنان‏که درخت مراتب دارد. و پیداست که در هر مرتبه‏اى از مراتب درخت چه پیدا آید. پس کار باغبان آن است که زمین را نرم و موافق مى‏دارد، و از خار و خاشاک پاک مى‏کند، و آب به‏وقت مى‏دهد و محافظت مى‏کند تا آفتى به درخت نرسد تا مراتب درخت تمام پیدا آیند، و هریک به‏وقت خود تمام ظاهر شوند. کار سالکان نیز همچنین است باید که نیت سالک در ریاضات و مجاهدات آن باشد که تا آدمى شوند، و مراتب انسانى در ایشان تمام ظاهر شود، که چون مراتب انسانى تمام ظاهر شود، سالک اگر خواهد و اگر نخواهد، طهارت و اخلاق نیک و علم و معرفت و کشف اسرار و ظهور انوار، هریک به‏وقت خود ظاهر شوند، و چیزها ظاهر شود که سالک‏  نام آن هرگز نشنوده بود و بر خاطر سالک هرگز نگذشته باشد؛ و کسى که نه درین کار بود این سخنان را هرگز فهم نکند. تا سخن دراز نشود، و از مقصود بازنمانیم، سالک باید که بلندهمّت باشد، و تا زنده است در کار باشد، و به سعى و کوشش مشغول بود، که علم و حکمت خدا نهایت ندارد.

(۹) اى درویش! جمله مراتب درخت در تخم درخت موجوداند، باغبان حاذق و تربیت و پرورش مى‏باید که تا تمام ظاهر شوند. و همچنین طهارت و اخلاق نیک، و علم، و معرفت، و کشف اسرار، و ظهور انوار، جمله در ذات آدمى موجوداند، صحبت دانا و تربیت و پرورش مى‏باید که تا تمام ظاهر شوند.

(۱۰) اى درویش! علم اوّلین و آخرین در ذات تو مکنون است. هرچه مى‏خواهى، در خود طلب کن، از بیرون چه مى‏طلبى؟ علمى که از راه گوش به دل تو رسد همچنان باشد که آب از چاه دیگران برکشى و در چاه بى‏آب خود ریزى آن آب را بقایى نبود، و با آنکه بقایى نباشد زود عفن شود و بیمارى‏هاى بد از وى تولّد کند.

(۱۱) اى درویش! از آن آب بیمارى عجب و کبر زاید و دوستى مال و جاه روید. «و لیس الخبر کالمعاینه». باید که تو چنان سازى که آب از چاه تو برآید و هرچند که برکشى و به دیگران دهى، کم نشود، بلکه زیاده شود. و هرچند که بماند، عفن نشود، بلکه هر روز برآید پاک‏تر و صافى‏تر گردد و علاج بیمارى‏ هاى بد شود.

(۱۲) اى درویش!  سالک را به این طریق که گفته شد، علم و معرف حاصل شود، و آب حیات از چشمه دل وى روانه گردد.«من اخلص اللّه اربعین صباحا ظهرت ینابیع الحکمه من قلبه على لسانه»

. یعنى سالک را علم و حکمت بدین‏طریق حاصل شود، و به طریق عکس نیز حاصل شود. هرچند مى‏خواهم که سخن دراز نشود، بى‏اختیار من دراز شود.

(۱۳) اى درویش! کار تربیت و پرورش دانا دارد. بى‏صحبت دانا امکان ندارد که کسى به‏جایى رسد. میوه بیابانى که خود رسته باشد، هرگز برابر نباشد با میوه بستانى که باغبان او را پرورده باشد. همچنین هر سالکى که صحبت دانا نیافته باشد، هرگز برابر نباشد با سالکى که صحبت دانا یافته بود.

فصل سوم در بیان آنکه سالک را علم و معرفت به طریق عکس چون حاصل مى‏ شود

(۱۴) بدانکه دعوت انبیا و تربیت اولیا از جهت آن است تا مردم بر اقوال نیک، و افعال نیک، و اخلاق نیک ملازمت کنند تا ظاهر ایشان راست شود، که تا ظاهر راست نشود، باطن راست نگردد، از جهت آنکه ظاهر به مثابه قالب است، و باطن به مثابه چیزى است که در قالب ریزند. پس اگر قالب راست باشد، آن چیز که در وى ریزند هم راست باشد، و اگر قالب کج بود، آن چیز که در وى ریزند، هم کج بود.

(۱۵) اى درویش! هیچ شک نیست که ظاهر در باطن اثرها دارد، و باطن در ظاهر هم اثرها دارد. پس چون به ریاضات و مجاهدات بسیار در صحبت دانا ظاهر راست شود، باطن هم راست گردد. چون ظاهر و باطن راست شد، باطن در میان دو عالم پاک افتاد، یک طرف عالم شهادت بود، و یک طرف عالم غیب، یعنى یک طرف بدن بود که عالم شهادت و محسوسات است، و یک طرف عالم ملائکه و ارواح پاکان بود که عالم غیب و معقولات است. و آن طرف که عالم غیب است، همیشه پاک و صافى بود، و باطن را از آن طرف هرگز زحمت و ظلمت و کدورت نبود، و این طرف که بدن است تا مادام که به لذّات و شهوات بسته است، و اسیر حرص و غضب است، مکدّر و ظلمانى است و باطن را مکدّر و ظلمانى مى‏دارد. بدین سبب باطن از عالم غیب که عالم‏ ۱۲۱ ملائکه و ارواح پاکان است، اکتساب علوم و اقتباس انوار نمى‏توانست کرد. چون بدن پاک شد و صافى‏ گشت، باطن در میان دو عالم پاک افتاد. هرچه در عالم غیب باشد که عالم ملائکه و ارواح پاکان است، در باطن سالک پیدا آید همچون دو آیینه صافى که در مقابله یکدیگر بدارند، هرچه در آن آیینه بود، درین آیینه پیدا شود، و هرچه درین آیینه بود، در آن آیینه پیدا باشد. و حکمت در زیارت قبور این است، و حقیقت زیارت این است.

(۱۶) اى درویش! درین سخن یک نکته باریک است، و آن نکته آن است که عالم غیب مراتب دارد، و از مرتبه‏اى تا به مرتبه‏اى تفاوت بسیار است و باطن سالک هم مراتب دارد و از مرتبه تا به مرتبه‏اى هم تفاوت بسیار است. مرتبه اوّل از مرتبه اوّل اکتساب تواند کرد، و مرتبه آخر از مرتبه آخر اکتساب تواند کرد. علم و معرفت سالک را به این طریق هم حاصل مى‏شود. و خواب راست عبارت ازین است و وجد و وارد و الهام و علم لدنّى عبارت ازین است. و این معنى به کفر و اسلام تعلّق ندارد. و هرکه آیینه دل صافى گرداند، این اثرها یابد. و این معنى در خواب بسیار کس باشد، امّا در بیدارى اندک بود، از جهت آنکه در خواب حواسّ معزول باشد. و کدورتى که به واسطه حواسّ و به واسطه غضب و شهوت باطن را حاصل آید، کمتر بود. بدین سبب باطن آن ساعت از آن عالم اکتساب علوم تواند کرد. پس خلوت و عزلت و ریاضات و مجاهدات سالکان از جهت آن است تا بدن ایشان در بیدارى همچون بدن آن‏کسان باشد که در خواب‏اند، بلکه پاک‏تر و ۱۲۲ صافى‏تر.

(۱۷) اى درویش! سالکان بر تفاوت‏اند، و مزاج سالکان بر تفاوت است. بعضى به اندک ریاضت که بکنند این اثرها در خود یابند، و بعضى سال‏هاى بسیار ریاضت کشند و این اثرها در خود نیابند. و این اثر خاصیت مبادى و اثر خاصیت ازمنه اربعه است.

فصل چهارم در بیان آنکه آدمیان سه طایفه‏ اند

(۱۸) بدانکه خداى تعالى آدمیان را به تفاوت آفریده است و هریک را استعداد کارى داده است. و چنین مى‏بایست که بود تا نظام عالم تواند بود. شهرنشین مى‏باید، و صحرانشین هم مى‏باید. بزّاز مى‏باید و کنّاس هم مى‏باید، و مانند این. و اگر جمله را یک استعداد دادى، نظام عالم نبودى. پس باید که دانا هریک را به کارى دارد، آن کار که وى را از براى آن کار آفریده‏اند.

(۱۹) تا سخن دراز نشود و از مقصود بازنمانیم، بعضى همّت عالى دارند و بعضى همّت عالى ندارند و از اینجاست که بعضى دنیا مى‏خواهند و بعضى عقبى مى‏خواهند، و بعضى مولى مى‏خواهند. آدمیان همین سه طایفه بیش نیستند، این طایفه که مولى مى‏ خواهند عالى‏ همّت‏اند، و ایشان‏اند که بهترین آدمیان‏اند و این طایفه‏ اند که سالکان‏اند. ازین چندین هزار آدمى وى بر سرآمد، وى بود که مقصود بود و آن دو دیگران بر مثال خار و خاشاک‏اند، و به طفیل وى آب مى‏خورند و پرورش مى ‏یابند.

(۲۰) اى درویش! هرکه سلوک خواهد کرد، او را معرفت چهارچیز ضرورى باشد: یکى معرفت مقصد، و یکى معرفت رونده به مقصد، و یکى معرفت راه به مقصد، و یکى معرفت هادى که شیخ و پیشواست. بى‏معرفت این چهار سلوک میسّر نشود. بدان که مقصد و مقصود سالکان کمال خود است. و بعضى گفته‏اند که خداى است رونده به مقصد، و بعضى گفته‏اند که روح سالک است، و بعضى گفته‏اند که عقل سالک است، و بعضى گفته‏اند که نور اللّه است. و این ضعیف مى‏گوید که رونده باطن سالک است از جهت آنکه باطن سالک یک نور است، و آن‏یک نور را به اضافات و اعتبارات به اسامى مختلفه ذکر کرده‏اند، به اعتبارى نفس، و به اعتبارى روح، و به اعتبارى قلب، و به اعتبارى عقل، و به اعتبارى نور اللّه گفته‏اند، و مراد ازین جمله یک جوهر است، و آن یک جوهر حقیقت آدمى است.

فصل پنجم در بیان راه به مقصد

(۲۱) بدانکه راه به مقصد  به نزدیک این ضعیف یک طریق بیش نیست و آن یک طریق آن است که در اوّل تحصیل و تکرار باشد و در آخر مجاهده و اذکار بود. اوّل به مدرسه روند و از علم شریعت آنچه ما لا بدّ است بیاموزد، و بعد از ما لا بدّ علمى که نافع باشد بخوانند تا زیرک شوند و سخن نیک فهم کنند، که دریافت سخن درین باب رکنى معظّم است، و دریافت سخن در مدرسه حاصل مى‏شود. آن‏گاه به خانقاه آیند و مرید شیخى شوند، و ملازم در وى شوند، و بر یک شیخ قناعت کنند، و از علم طریقت آنچه ما لا بدّ است بیاموزند، و بعد از ما لا بدّ حکایت مشایخ بخوانند، یعنى از ریاضات و مجاهدات و از تقوى و پرهیزگارى و از احوال و مقامات مشایخ چیزى بخوانند، آن‏گاه‏ ترک کتب کنند، و آن‏چنان که شیخ مصلحت بیند به کار مشغول شوند. و به نزدیک بعضى راه به مقصد دو طریق است، و هر دو طریق موصل‏اند به مقصد اگر به شرط روند، یعنى سائرین الى اللّه دو طایفه‏اند، و هر طایفه به طریقى مى‏روند یکى طریق تحصیل و تکرار است، و این‏ها سالکان کوى شریعت‏اند؛ و یکى طریق مجاهده و اذکار است، و این‏ها سالکان کوى طریقت‏اند.

(۲۲) اى درویش! یکى سالک آن است که هر روز چیزى از آنچه ندانسته است بداند و یاد گیرد؛ و یکى سالک آن است که هر روز چیزى از آنچه دانسته است فراموش کند. در یک طریق وظیفه آن است. که هر روز چیزى از کاغذ سپید سیاه کند، و در یک طریق ورد آن است که هر روز چیزى از دل سیاه سپید گرداند.

(۲۳) اى درویش! بعضى از سالکان گفتند که ما حرفت نقاشى بیاموزیم و لوح دل خود را به مداد تحصیل و قلم تکرار به جمله علوم منقّش گردانیم تا جمله علوم در دل ما مکتوب و منقّش شود، و هر چیز که در دل ما مکتوب و منقّش شد، محفوظ ما گشت؛ پس دل ما لوح محفوظ گردد. و بعضى از سالکان گفته‏اند که ما حرفت صیقلى بیاموزیم و آیینه دل خود را به مصقل مجاهده و روغن ذکر پاک و صافى گردانیم، تا دل ما شفاف و عکس‏پذیر شود، تا هر علمى که در عالم غیب و شهادت است عکس آن در دل ما پیدا آید، و عکس بى‏شبهت‏تر و درست‏تر از کتابت باشد، از جهت آنکه‏ در کتابت سهو و خطا ممکن است، و در عکس سهو و خطا ممکن نیست. و حکایت صورت گران چین و ماچین معروف است. و دیگر آنکه افراد علوم بسیار و بى‏شمار است، بلکه انواع علوم بسیار و بى‏شمار است، و عمر آدمى اندک است، ممکن نباشد که عمر وفا کند تا دل را لوح محفوظ کنند به‏طریق تحصیل و تکرار، اما ممکن باشد که عمر وفا کند تا دل را آیینه گیتى‏نماى کنند به‏طریق مجاهده و اذکار.

(۲۴) تا سخن دراز نشود، و از مقصود بازنمانیم، اى درویش، طریق یکى بیش نیست، و اگر دو طریق است، طریق مجاهده و اذکار به سلامت‏تر و نزدیک‏تر است.

فصل ششم در بیان درجه عوام‏

(۲۵) بدانکه فرزند  چون به حدّ تمییز رسید، باید که در عبادات موافقت پدر و مادرکند، و اگر نکند، پدر و مادر بفرمایند تا بکند. و این موافقت کردن را اسلام گویند. و چون به حدّ عقل رسید بعد از اسلام شش چیز دیگر بر فرزند فرض شود. اول ایمان:

باید که او را در هستى و یگانگى خداى و در نبوت انبیا هیچ شکى نباشد، و به یقین بداند که انبیا هرچه گفتند راست گفتند و از خدا گفتند. دوم امتثال اوامر و سوم اجتناب نواهى. چهارم توبه، یعنى اگر امرى از اوامر فروگذارد، یا به نهى از نواهى اقدام نماید، در حال توبه کند. و توبه آن است که از کرده پشیمان شود، و نیت کند که من بعد هرگز آن کار نکند. پنجم کسب، یعنى حرفتى بیاموزد، و به کارى مشغول شود که آن کار سبب معاش وى گردد، تا از طمع خلاص یابد، و ایمان وى به‏سلامت ماند؛ که ایمان هرکه به زیان رفت به شومى طمع به زیان رفت. ششم تقوى، یعنى در کسب احتیاط کند تا بر وجه مشروع باشد، و از مال حرام و مال شبهه، و مال پادشاهان، و مال ظالمان پرهیز کند، و در اقوال و افعال احتیاط کند تا به اخلاص باشد و از ریا و سمعه دور بود.

(۲۶) اى درویش! این شش چیز عام بود در حق جمله مسلمانان، و این درجه عوام است. پس هرکه مى‏خواهد که از درجه عوام به درجه خواص برسد، باید که عمل خواص پیش گیرد، و عمل خواص سلوک است یا به طریق تحصیل و تکرار، یا به طریق مجاهده و اذکار. و ما درین رساله طریق مجاهده و اذکار بیان خواهیم کرد.

فصل هفتم در بیان شرائط سلوک‏

(۲۷) بدانکه شرائط سلوک شش چیز است. اول ترک است، ترک مال و ترک جاه و ترک دوستى مال و جاه، و ترک معاصى، و ترک اخلاق بد کند. دوم صلح است.  با خلق عالم به یک‏بار صلح کند، و به دست و زبان هیچ‏کس را نیازارد، و شفقت از هیچ‏کس دریغ ندارد، و همه را همچون خود عاجز و بیچاره و طالب داند. سوم عزلت است. چهارم صمت است. پنجم جوع است. ششم سهر است. این است شرائط سلوک که گفته شد.

فصل هشتم در بیان ارکان سلوک‏

(۲۸) بدانکه ارکان سلوک هم شش است. رکن اول هادى است که بى‏هادى سلوک‏ میسر نشود. رکن دوم ارادت و محبّت است با هادى. سالک چون به هادى رسید و قبول هادى یافت، باید که در وقت وى در عالم هیچ‏کس را چنان دوست ندارد که هادى خود را تا زود به مقصد رسد که مرکب سالک درین راه ارادت و محبّت است. چون ارادت و محبّت قوى افتاد، مرکب قوى افتاد، و هرکه را مرکب قوى باشد، از سختى راه باکى نباشد. و اگر یک‏سرموى در ارادت و محبت خللى پیدا آید، مرکب لنگ شود و سالک در راه بماند. رکن سوم فرمان‏بردارى است در همه کارهاى اعتقادى و عملى، یعنى سالک را تقلید مادر و پدر ترک باید کرد. و پیروى هادى باید کرد، هم در اعتقاد و هم در عمل، از جهت آنکه هادى به مثابه طبیب است، و هادى به مثابه مریض. و چون مریض فرمان‏بردارى طبیب نکند ، و به خلاف امر طبیب کار کند، هرگز صحت نیابد، بلکه هر روز که برآید، رنج و علت وى زیادت شود. و اگر بیمار خواهد که به کتب طبّ علاج خود کند، هم هرگز صحت نیابد. حضور طبیب باید، و فرمان‏بردارى بیمار، تا رنج و علّت برخیزد. رکن چهارم ترک رأى و اندیشه خود است: سالک باید که هیچ کارى به رأى و اندیشه خود نکند، اگرچه طاعت و عبادت باشد، از جهت آنکه سالک هر کارى که به رأى و اندیشه خود کند، سبب دورى وى شود، و هر کارى که به امر هادى کند، سبب نزدیکى وى گردد. رکن پنجم ترک اعتراض و انکار است. سالک باید که برگفت هادى اعتراض نکند، و بر فعل هادى انکار نکند، و از جهت آنکه سالک نیک و بد نداند، و طاعت و معصیت نشناسد که شناختن نیک و بد، و طاعت و معصیت کارى عظیم است.و حکایت موسى و خضر ازین معنى خبر مى‏دهد.

(۲۹) اى درویش! بسیار سخن باشد که آن سخن پیش مرید نیک باشد، و پیش شیخ بد باشد، و بسیار سخن بود، که پیش مرید بد باشد، و پیش شیخ نیک باشد، و در افعال نیز همچنین مى‏دان. پس مصلحت مرید آن است که به یک‏بار ترک اعتراض و انکار کند، و هرچه از شیخ شنود، نیک شنود، و هرچه ازو بیند، نیک بیند.

(۳۰) اى درویش! اعتراض و انکار مرید تاریکى و کدورت آرد و جدایى اندازد میان مرید و مراد.

(۳۱) رکن ششم ثبات و دوام است بر شرائط و ارکان سلوک سال‏هاى بسیار، که از بى‏ثباتى هیچ کار نیک نیاید، نه دنیوى و نه اخروى.

(۳۲) اى درویش! هرکس که به‏جایى رسید در کار دنیا و در کار آخرت، از ثبات‏ رسید. این است شرائط و ارکان سلوک که گفته شد، و سلوک تمام نشود الا به این دوازده چیز.

فصل نهم در بیان حجاب و مقام‏

(۳۳) اى درویش! سالک چون بدین دوازده چیز که گفته شد ثبات نماید، البته حجاب‏ها از پیش سالک برخیزد و به مقامات عالیه‏  برسد. و اصل حجاب‏ها چهارچیز است: دوستى مال، و دوستى جاه، و تقلید مادر و پدر، و معصیت. و اصل مقامات هم چهارچیز است: اقوال نیک، و افعال نیک، و اخلاق نیک، و معارف. و مراد از معارف معرفت بسیار چیز است. امّا معرفت هژده چیز ضرورى است: سالک دانا باید که البته این هژده چیز را بداند. و به علم الیقین و به عین الیقین بشناسد، معرفت دنیا، و معرفت کار دنیا، و معرفت آخرت، و معرفت کار آخرت، و معرفت مرگ، و معرفت حکمت مرگ، و معرفت شیطان، و معرفت امر شیطان، و معرفت ملک، و معرفت امر ملک و معرفت نبى، و معرفت سخن نبى، و معرفت ولى، و معرفت سخن ولى، و معرفت خود، و معرفت امر خود، و معرفت خدا، و معرفت امر خدا. اگر مى‏خواهى بگو که هژده چیز است، و اگر مى‏خواهى بگو که نه چیز است، و اگر مى‏خواهى بگو که یک چیز است.

(۳۴) اى درویش! فرق کردن میان امر شیطان و امر ملک، و امر نفس، و امر خدا کارى عظیم است، و دریافتن سخن نبى و سخن ولى کارى مشکل‏  است.

(۳۵) تا سخن دراز نشود و از مقصود بازنمانیم، اى درویش! حجاب‏ها بسیار است، اما اصل حجب این چهارچیز است، و مقامات بسیار است، اما اصل مقامات این چهار چیز است. هر چیز که از خود دفع مى‏باید کرد و از پیش برمى‏باید داشت، عبارت از حجاب است، و هر چیز که خود را حاصل مى‏باید کرد، و برآن مى‏باید بود، عبارت از مقام است.

(۳۶) چون معنى حجاب و معنى مقام دانستى، اکنون بدانکه جمله روندگان روى درین چهار مقام دارند، و این چندین ریاضات و مجاهدات از جهت آن مى‏کشند تا این چهار حجاب را از پیش بردارند، و این چهار مقام را به کمال رسانند؛ و هرکه این چهار مقام را به کمال رسانید، به کمال خود رسید.

(۳۷) اى درویش! این چهار حجاب را از پیش برداشتن به مثابه طهارت ساختن است، و این چهار مقام را حاصل کردن به مثابه نماز گذاردن است. اول طهارت باشد آنگاه نماز، اول فصل است و آنگاه وصل، اول تصقیل است و آنگاه تنویر، هرکه این چهار حجاب را از پیش برداشت، طهارت ساخت و در طهارت دایم است. و هرکه این چهار مقام را حاصل کرد، نماز گزارد و در نماز دایم است.

فصل دهم در بیان تربیت‏

(۳۸) بدانکه صیّاد پادشاه چون باز صید کند، اول چشم باز بدوزد ، و بند بر پایش نهد، و روزهاش گرسنه و تشنه، و شب‏هایش بیدار دارد تا نفس باز شکسته شود، و قوت حیوانى و سبعى وى کمتر گردد، و با صیّاد انس و آرام گیرد. چون با صیّاد انس و آرام گرفت، آنگاهش صیّاد صید کردن بیاموزد. و چون صید کردن آموخت آنگاهش به حضرت پادشاه برد تا قرب پادشاه بیابد و بر دست پادشاه نشیند. معلوم شد که غرض صیّاد از چشم دوختن و بند بر پاى نهادن و گرسنه و تشنه و بیدار داشتن باز نبود، غرض آن بود که تا باز چنان شود که صیّاد صید کردن به وى تواند آموخت. و دیگر معلوم شد که غرض صیّاد آموختن باز هم نبود غرض صیّاد صید کردن بود تا به واسطه صید کردن به قرب پادشاه رسد. همچنین هادى اول سالک را صید کند، و چون صید کرد چشمش بدوزد، یعنى به خانه تاریک، و زبانش ببندد یعنى به خلوت و عزلت، و روزهاش گرسنه و تشنه دارد، و شبهاش بیدار دارد تا نفس سالک شکسته شود، و قوّت حیوانى و سبعى و شیطانى وى کمتر گردد. آنگاهش هادى صید کردن بیاموزد و صید سالک علم و معرفت و محبّت و مشاهده و معاینه است و چون صید کردن آموخت به حضرت پادشاه رسید، و قرب پادشاه یافت. و چون به قرب پادشاه رسید، رستگار شد و از اهل نجات گشت. و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله پنجم‏

الإنسان الکامل(نسفى)//عزیز الدین نسفى

[contact-form-7 id=”4192″ title=”فرم تماس ۱_copy”]

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *