دانلود کتاب آیت الحق

 

آیت الحق

 

لطفا برای دانلود کتاب بروی اسم آن کلیک کنیدفشرده سازی به صورت زیپ(zip)

 

آیت الحق

 

لطفا برای دانلود کتاب بروی اسم آن کلیک کنیدفشرده سازی به صورت پی دی اف(pdf)

 

بازدیدها: ۸۸۷

آیت الحق(قسمت نهم)شیخ موسى دبستانى-حاج محمد تقى لارى-شیخ محمد شریعت

شیخ موسى دبستانى

از جمله این‌ها، شیخ موسى دبستانى و حاج محمد تقى لارى است (رحمت و رضوان خدا بر هر دوى آنها باد) . از وقتى که چشم باز کردم و پیرامون خود را فهمیدم این دو را دوست صمیمى مى‌دیدم و این‌ها را کسانى یافتم که واجب است نسبت به آنها بزرگى و تعظیم قایل شوم.

اولى را بزرگ مى‌شمارم، به خاطر آنکه نزد او خواندن و نوشتن را یاد گرفتم، درحالى‌که چهار سال بیشتر نداشتم. در چشمانش عزم و جدیّت مى‌دیدم و در وجود او نشاط و تلاشى بى‌نظیر و تحمل و صبر بر تعلیم بچه‌ها و مقابله با شیطنت و شلوغ آنها را ملاحظه مى‌کردم.

بزرگان سرشناس در نجف اشرف بچه‌هاى خود را به او مى‌سپردند. اگر او تعلیم شاگردى را به راحتى قبول مى‌کرد، بخاطر اعتماد و وثوق و علاقه‌اى که به او داشتند و به دلیل سخت‌گیرى و تندخویى‌اى که در تعلیم بچه‌ها اعمال مى‌کرد و در مقابل کوتاهى بچه‌ها گاهى خشونت و شدت و عدم اغماض داشت، که گاهى این شدت برخورد به تنبیه با عصا و زدن سیلى بر صورت منتهى مى‌شد-همان چیزى که باعث شد پدر به پیش او برود و از او بخواهد که از اعمال خشونت‌آمیز خود دست بردارد-صدها شاگرد در مکتب او جمع مى‌شدند. . . پدرم با بچه‌ها خیلى مهربان بود و اشتیاق زیادى داشت که بچه‌هایش بزرگ‌منش تربیت شوند و از جانب هیچ‌کسى مورد تحقیر قرار نگیرند، حتى استاد و معلم. . .

دبستانى با شنیدن سخنان پدرم شروع کرد به توجیه خشونت و شدت خود با اطفال و

۴٠۴

اینکه خشونت در بعضى موارد ضرورت دارد و بدون آن بچه‌ها خودسر تربیت مى‌شوند و به دستورات معلم اهمیت نمى‌دهند و حرفهاى طولانى از این قبیل. . . آقاى قاضى ساکت بودند و جواب نمى‌دادند وقتى که سخنان دبستانى تمام شد جواب دادند که: حتى اگر این حرف تو صحیح هم باشد باز من به کسى اجازه نمى‌دهم که عصاى خود را بر سر فرزند من بلند کند. . . دبستانى ساکت شد آقاى قاضى از سکوت او فهمید که هنوز بر عقیدۀ خود پافشارى مى‌کند. . . لذا از رفتن من به مکتب او جلوگیرى کرد و من در منزل همراه پدر بودم و پیش او مى‌خواندم و بعضى حروفات را مى‌نوشتم. . . مدت کوتاهى نگذشت که «دبستانى» به منزل ما آمد و از پدر پوزش خواست و تعهد داد که خواستۀ او را عملى کند. . . من دوباره براى تکمیل خواندن و نوشتن و مقدار کمى از ریاضیات به پیش او برگشتم.

به همین مناسبت، گفته مى‌شود که دولت ایران براى فرزندان ایرانیها مدرسه‌اى با تعلیمات جدید در نجف افتتاح کرده بود و دو برادر من، سید محمد تقى و سید مهدى، در آن مدرسه درس خوانده بودند، ولى خود من. . . نه. . .

گفتم که: این سالها مانند ابر تندرو بر ما گذشت و جز تصاویرى آشفته و پریشان، که قابل تشخیص نیست، یا مطالبى که اهمیّتى در نقل و نگارش آنها نیست چیزى در ذهن و خاطر من باقى نماند. . .

بعد از سالها. . . چشمانم را بر مقدمات علوم باز کردم و بخشهایى از آن را به‌طور کامل فراگرفتم. . . آن زمان تازه آقاى دبستانى را از نو شناختم و دیدم که ادیب مهذب و شاعر و نویسنده‌اى است که با اشعار و مقالات خود در بیشتر مناسبت‌هاى عمومى شرکت مى‌کند و بحث‌هاى داغى را پیرامون برخى نوشته‌هاى ادبى و اوزان شعرى جدید و ابتکارى خود، مثل موشحات و مخمس‌ها و جملات کوتاه، مطرح مى‌کند؛ جملات کوتاه متجانس پیش، که نزد نجفى‌ها «بند» و نزد ایرانى‌ها «بحر طویل» نامیده مى‌شود.

در دفتر خودم مجموعه‌اى از اشعار و نثر او را در وزنها و بحرهاى مختلف، که با ذوقى سلیم شروع مى‌کند و با تخصص و تبحر در آنها تصرف مى‌کند، گردآورى کرده‌ام. آن زمان فهمیدم که اغلب اشعارى که شاگردان را به حفظ آن دستور مى‌داد و از آن امتحان مى‌گرفت و مقصر را مؤاخذه مى‌کرد از سروده‌هاى خودش بوده است. . . او

۴٠۵

«نجاسات شرعى» را در قالب شعر به نظم درآورده بود؛ همین‌طور مثلا «مطهرات» و «ارکان نماز و اجزاى آن» و از این قبیل مسائل فقهى را به شکل نظم درمى‌آورد، تا حفظ آنها براى بچه‌ها آسان شود؛ من هنوز هم مقدارى از آن اشعار را حفظ کرده‌ام. . .

اینجا بود که دبستانى در چشم من بزرگ نمود و فهمیدم که او والاتر از معلم بچه‌هاست و ذوق و سلیقۀ او در سرودن اشعار از حد یک ادیب متوسط که فقط مبادى صرف و نحو و علوم بلاغت را یاد گرفته بالاتر است.

گفتگوى ایشان با من، در مورد برخى مسائل عرفانى، به صورت جنبى صورت مى‌گرفت.

آرى، سخن ایشان خالى از اشاره‌ها و کنایه‌هاى عرفانى نبود و شاید هم جهل و نادانى من نسبت به این موارد باعث مى‌شد که از ورود در این‌گونه مسائل خوددارى کند.

از ایشان سخنان دیگرى نقل شده است که در مناسبت خاص خودش مى‌آورم.

و از مواردى که مرا بر آن داشت تا اسم ایشان را در ضمن این مجموعه بیاورم این که، خودش به من نقل کرد که: من کم‌کم با آقاى قاضى آشنا مى‌گشتم و به او نزدیک مى‌شدم که یکى از مخالفان مرا دید و گفت: این سید درویش است! -مواظب باش-. . .

اتفاقا آقاى قاضى مرا دید؛ درحالى‌که این مخالف سعى مى‌کرد از من کناره بگیرد گفت: «او درویش است و. . .»

مؤلف گوید بعد از این واقعه، رفتارم با او تغییر یافت، تا اینکه از خواص شاگردان آقاى قاضى گردید. شرح کامل این حکایت در جلد سوم آمده است.

۴٠٧

حاج محمد تقى لارى

او از جمله اخیارى است که در طول ده سال آخر حیات مرحوم قاضى ملازم مجلس ایشان بود. قبلا از ایشان نقل شد (و مشروح آن در جلد سوم مى‌آید) که آقاى قاضى مبلغى از ایشان قرض کرد تا بدهى خود را بپردازد یا به تعبیر خودش «تا بارم سبک‌تر بشود» . آقاى لارى با کمال میل مبلغ را تقدیم داشت، که آن زمان براى هر دوى آنها مبلغ قابل توجهى بود.

آقاى لارى در «بازار المشراق» نجف ملکى داشت که از طریق آن امرار معاش مى‌کرد. آن را فروخت و پول آن را به آقاى قاضى تقدیم داشت. از این کار بسیار خرسند بود که توانسته است حاجت استادش را در زمان تنگدستى و نیاز برآورده سازد.

اما استاد نیز در شهر «کوفه» خانه‌اى داشت که محل استراحت هفتگى او بود. آن را فروخت و از هزینه آن بدهى خود را به آقاى لارى پرداخت.

آقاى لارى در سال‌هاى آخر زندگى خود به ایران مسافرت کرد و در همدان مقیم شد و با همان مبلغ خانۀ بزرگى خرید. عده‌اى از فقرا (به معنى مصطلح در پیش آنها) و افراد نیازمند و بى‌چیز اطراف او را گرفتند. جمعى از افراد خیّر شهر نیز از این حرکت او استقبال کردند و او را در این عمل یارى دادند.

مرحوم لارى محل نظر صلحا و اخیار اهالى «همدان» بود، و از ایشان حکایاتى نقل کرده‌اند که به بخشى از آن در جلد سوم اشاره کرده‌ایم.

گفته مى‌شود که ایام بر او به تنگى و سختى گذشت. . . اما توکل و صبر و انقطاع الى الله در وجود او در حل مشکلات و گرفتارى‌هاى مالى تأثیر مهم و روشن و ارزشمندى

۴٠٨

داشته است که در کمتر کسى از امثال او یافت مى‌شود. در تمام این احوال، هیچ‌گاه حتى در شدیدترین لحظات بیمارى که با همان مرض از دنیا رفت تبسم و لبخند از لبانش جدا نمى‌شد.

این. . . او تا لحظات آخر همراه استاد خود بود و استاد از او تکریم مى‌کرد و او را بزرگ مى‌داشت و در کنار خود مى‌نشانید. استادش نامه یا دستورالعمل‌ها و وصایاى خاصى براى او نوشته بود که اگر نسخه‌اى از آن را در نزد بازماندگانش به دست آوردیم متن اصلى آنها را ثبت مى‌کنیم.

فرزندان او بى‌هیچ حرفى همه از اخیار و صلحا بوده و به حسن سیرت و سلوک معروف هستند.

آقاى لارى دوستى صمیمى داشت که همان شیخ فاضل، شیخ موسى دبستانى، استاد اول ما بود.

در بیشتر اوقات این دو باهم بودند و از هم جدا نمى‌شدند. هریک از این‌ها از دیگرى در خصوص حسن رفتار و پیوند با برادران و وفادارى نسبت به آنها و پاکى سیرت و رفتار حکایاتى اخلاقى نقل مى‌کنند.

و نقل مى‌شود که ایشان مغازۀ توتون‌فروشى داشت. وقتى با استاد خود آشنا شد آن را رها کرد.

شاید این موضوع در زندگى او زیاد جاى تعجب نداشته باشد که محل کسب خود را رها کند و به عبادت و ابتهال بپردازد، و شاید هم خانواده‌اش در تنگى و فشار قرار مى‌گرفتند (برخلاف شیخ دبستانى) . اما اینجا نکته‌اى وجود دارد که نباید براى شخص متأمل و صاحب بصیرت در سیرۀ امثال این ابرار مخفى بماند و آن اینکه ترک محل کسب و رها کردن محل درآمد، هرچند که به اراده و تصمیم خود آقاى لارى صورت مى‌گرفت و خانواده حق داشتند او را در این اقدام مورد عتاب و اعتراض قرار دهند، ولى امثال این‌گونه انسانها را چنان جذبه‌هاى عرفانى فرا مى‌گیرد و چنان بر رفتار و افکار آنها مستولى مى‌شود که اساسا نمى‌توانند به کار دیگرى مشغول شوند و دنیا و امور معیشتى در برابر آنها امرى حقیر و بى‌فایده جلوه مى‌کند، بخصوص در لحظاتى که افق‌هاى تازه‌اى در برابر آنها گسترده مى‌شود. . .

۴٠٩

دنیاى مادى و نیازهاى آن در نظر آنها کوچک و حقیر مى‌شود و آنها با تمام وجود به عوالم دیگرى متوجه مى‌شوند. بنابراین اگر خللى در امور معیشتى آنها پدید آید معذور هستند. برعکس، دیگران چشم خود را به روى زرق و برق فریبندۀ دنیا مى‌گشایند و با تمام وجود به دنبال آن مى‌دوند و یک لحظه چشم باز مى‌کنند و مى‌بینند که چقدر از قافله عقب مانده‌اند و همه چیز را از دست داده‌اند و زمان پشیمانى گذشته است.

این به معنى آن نیست که اعتدالى در کار نیست، بلکه، بعد از مراحل اولى، انسان به درجه‌اى از استقرار و آرامش مى‌رسد. در آن‌وقت است که به تعدیل سلوک و رفتار خود اقدام مى‌کند (اقدامى هرچند اندک) و به امور معیشتى خود و به اهل‌وعیال مى‌پردازد و هیچ‌گاه این فرمایش امام عارفان على (ع) را فراموش نمى‌کند که: اولیاى الهى با بدنهایشان در بین مردم هستند، ولى با دل‌وجان از آنها جدایند.

ما ملتزم شدیم که از ورود به این‌گونه مباحث پرهیز کنیم، زیرا مى‌ترسیم که نتوانیم حق مطلب را از لحاظ شرح و بیان و توضیح کافى ادا کنیم. لذا این‌ها فقط اشاره‌هایى گذرا و کنایه‌هایى اندکى هستند. و به نظر من براى کسى که در سیرۀ صلحا و اتقیا تأمل مى‌کند اشاره‌ها و کنایه‌ها کافى است. . . زیرا همین اشاره‌ها و حکایات است که در وجود انسان اثر اندکى پدید مى‌آورد که هرچند کوچک و ناچیز هست همین تکان و ضربۀ اندک سبب آگاهى و بیدارى انسان از خواب غفلت مى‌گردد. خداوند متعال هادى به صراط مستقیم است و از اوست آسانى و توفیق.

و قبل از آنکه سخن از آقاى لارى را به پایان ببریم به این جملۀ کوتاه اشاره مى‌کنیم که بسیار اتفاق مى‌افتاد که من در محضر آقاى قاضى و یا در پیش شاگردان و مریدان ایشان نسبت به این حالات-اولیا و عرفا-اعتراض مى‌کردم، ولى آنها جوابى جز قرائت این شعر نداشتند که:

آتش بگیر تا که بدانى چه مى‌کشم//احساس سوختن به تماشا نمى‌شود
در اشعار عربى معادلى براى این شعر نیافتم.

(آتش را از کسى که وجودش آتش گرفته بپرس) -این مصراع از قصیدۀ ازریه مى‌باشد-او به سال () فوت شد. خدا غریق رحمتش گرداند.

حکایاتى از اخلاق و سرگذشت او در جلد سوم این مجموعه مى‌آید.

۴١١

شیخ محمد شریعت

جناب استاد، شیخ بزرگوار، شیخ محمد شریعت، فرزند آیت‌الله العظمى شیخ الشریعه اصفهانى است که از اکابر برجستۀ علماى شیعه بود و جانشین میرزا محمد تقى شیرازى در مرجعیّت و رهبرى انقلاب عراق در سال ١٣٣٩ ق. گردید.

شیخ محمد شریعت، داماد آیت‌الله العظمى شیخ آقا ضیاى عراقى است که محضر درس علم اصول فقه در عصر خود به او منتهى شد و تعداد زیادى از بزرگان از مدرسۀ او بیرون آمدند.

شیخ محمد شریعت، عالم روحانى کبیر و مدیر برجسته، دوست علامه مجدد «شیخ محمد رضا مظفر» و ملازم ایشان در سفر و حضر و شب و روز بود.

روزنامه‌نگار بزرگ، استاد جعفر خلیلى مى‌گوید: بیشتر افکار مظفر از افکار این دوست او سرچشمه مى‌گرفت. . . ادامۀ تلاش آقاى مظفر در راه اصلاح حرکت علمى در نجف بارها عملا متوقف مى‌شد، ولى آقاى شریعت او را به ادامۀ حرکت تشویق و ترغیب مى‌کرد و براى حرکت و قیام دوباره دست او را مى‌گرفت، تا در برابر تندبادهاى مخالف از جانب برخى مقدس‌مآب‌ها و متوسلین به افکار قدیمى بایستد. همان کسانى که به افکار قدیمى از آن جهت که قدیمى است تمسک مى‌جستند، بدون آنکه به نقش مؤثر زمان در سیر حوادث و تغییر احوال و آرا و افکار و تکامل مسایلى که به تکامل زندگى و علم و جامعه مى‌انجامد اعتراف کنند.

مناسب بود که از این شیخ و استاد بزرگوار در بخش حرکات اصلاحى در نجف اشرف، سخن مى‌گفتیم. . . که البته آنجا از ایشان صحبت شد. . . ولى نتوانستیم به تمام

۴١٢

جوانب شخصیّت خاص و برجسته ایشان در فهم قضایا و نبوغ کم‌نظیر او در اداره و تنظیم امور طلبه‌ها و حوزه و پیشبرد آن به سوى کمال و ذوق مخصوص او در فهم قضایاى عرفانى و نظرات خاص او در مورد فلسفۀ اشراقى بپردازیم.

گذشته از همۀ این‌ها، علاقه و محبت خاص او به «امام خمینى» بنیانگذار انقلاب ایران و رهبر آن تا پیروزى نهایى، و فناى او در این حبّ و مودّت در حدى بود که نقل شده است بعد از آنکه در کراچى پاکستان مقیم شد و جمعیّت موسوم به «هیئت امامیه» را تأسیس کرد و عده‌اى از بزرگان شهر و بعضى از فرهنگیان و روشن‌فکران شیعه اطراف او را گرفتند، حاضر نشد غیر از «امام خمینى» عکس کس دیگرى را در مؤسسه نصب کند، على‌رغم وجود آیت‌الله العظمى فقیه طایفه (لقبى که جامعه با توجه به تبحر و مهارت و برجستگى کم‌نظیر آیه الله در فقه جعفرى به او داده بود) آیت‌الله سید محسن حکیم و آیت‌الله خوئى و نیز باوجود بزرگان موجود در شهر قم که در آستانۀ زعامت قرار داشتند و اگر آیت‌الله بروجردى نبود بالفعل شایستۀ مرجعیّت بودند.

به رغم آنکه دستور دادند به پاکستان سفر کند (که در واقع او را از محل زندگى خود تبعید کردند) وقتى که آیت‌الله بروجردى از اجتماع مردم در اطراف او و احترام و تکریم آنها نسبت به او و اطاعت آنها از اوامر او مطلع شد به تجلیل از مقام ایشان شروع کرد.

گفتم که. . . شایسته بود صحبت از ایشان در جاى دیگرى غیر از اینجا آورده شود، ولى امورى مانع این امر شد و ما در اینجا از ایشان یاد کردیم. مهم‌ترین آن امور این‌ها هستند:

١-شدت اخلاص و محبّت و اعتماد او نسبت به آقاى قاضى. زیرا او در بیشتر قضایا که به او محول مى‌شد به قاضى مراجعه مى‌کرد و از ایشان اجازه مى‌خواست و رأى و نظر او را نظر صائب مى‌دانست و فکر مى‌کرد که لازم است به آن ملتزم باشد و به مقتضاى آن حرکت نماید.

و از امورى که به این مناسبت به خاطر دارم این است که او در تمام اعمال و مشارکت‌ها ملازم آقاى مظفر بود، ولى نه به صورت رسمى. لذا مرحوم مظفر به او پیشنهاد کرد که ریاست «دانشکدۀ فقه» را به صورت رسمى بپذیرد، تا اینکه مظفر به امور

۴١٣

دیگر، مانند «مجمع فرهنگى» و امور مجله و مدارس دیگرى که لازم بود خود مظفر شخصا به آنها اقدام کند، بپردازد.

از جمله کسانى که به او اصرار مى‌کردند که این پیشنهاد را قبول کند استاد کبیر علامه سید محمد تقى حکیم و شیخ عبد المهدى مطر و شیخ على ثامر بود. . . که بعد از اصرار فراوان، آیت‌الله حکیم از آنها خواست که چند روزى به او فرصت بدهند تا فکر کند و مشورت بنماید.

در این فرصت، شیخ محمد شریعت از من خواست که براى ملاقات با آقاى قاضى و خلوت با او از ایشان اجازه بخواهم. . . مرحوم قاضى اجازه دادند. . . با اینکه من از آنها دور بودم و آن دو به صورت خصوصى باهم صحبت مى‌کردند وقتى که چاى مى‌دادم به نزدیک آنها رفتم و شنیدم که آقاى قاضى به او مى‌گوید که «اگر لابدى خود را خیلى آلوده نکن» . این جمله فارسى به این معنى است که به آرامى با مردم به کار مشغول شود، ولى زیاد داخل کار نشود و مسئولیت امور را به صورت علنى و رسمى قبول نکند تا از بعضى حوادث و مشکلات در امان باشد.

و این‌چنین بود. . . اصرار دوستان او را وادار کرد که هرچه بیشتر در امور دانشکده وارد شود و به صورت رسمى ریاست آن را برعهده بگیرد.

و زمانى که حملۀ مخالفان بر علیه «دانشکده خطبا» و به دنبال آن بر «دانشکده فقه» و انجمن و هیئت‌هاى وابسته به آنها شروع شد، شیخ شریعت که از سر تا پا در آن وارد شده بود چاره‌اى جز استعفاى صادقانه و اعتراف ضمنى به ارتکاب برخى اشتباهات و پوزش از آنها نداشت.

مخالفان به این اندازه اکتفا نکردند، بلکه از آیت‌الله العظمى اصفهانى تبعید او را از نجف به سامرا خواستار شدند. . . در سامرا سید کاظم مرعشى که نمایندۀ آیت‌الله اصفهانى بود، بدون آنکه از سبب تبعید شیخ به این نقطه دوردست چیزى بداند، باوجود شناختى که از مقام علمى و اجتماعى او داشت، عهده‌دار شد که منزلى براى شیخ تدارک کند و به امور معاش او برسد و این کار را به بهترین شکل انجام داد.

سه سال پشت‌سرهم گذشت و شیخ بین کاظمین و سامرا در رفت و آمد بود، بدون آنکه اجازۀ بازگشت به نجف را داشته باشد.

۴١۴

یأس و ناامیدى و پشیمانى یارانش را فراگرفت، اوضاع بهم خورد، وضع تحصیل در دانشکده تغییر کرد و همه متوجه شدند که چقدر در حق شیخ کوتاهى کرده‌اند و چه اندازه ایشان را مورد اجحاف قرار داده‌اند و از این کوتاهى و جفا چه ضررى متوجه شیخ شده است و چگونه او را تسلیم هجوم مخالفتها کردند و تنهایش گذاشتند و تمام پى‌آمدها را به گردن او انداختند و در دفاع از او کوتاه آمدند و او را به تنهایى رها کردند تا عوام هرطور که مى‌خواهند با او رفتار کنند.

در سالهاى آخر از زندگانى آیت‌الله اصفهانى، شیخ در نجف بود؛ با انتقال زعامت به آیت‌الله العظمى بروجردى، به ایران مهاجرت کرد.

این. . . بعد از آنکه یأس و ناامیدى بر مظفر مستولى شده بود و نزدیک بود که برنامه‌هاى اصلاحى او از بین برود توانست بر مخالفان خود پیروز شود.

در این جریان شیخ شریعت نیز در کنار او بود، البته بدون آنکه سمت رسمى در عرصۀ عمل داشته باشد. . . همان امرى که به آن استدلال مى‌شود که قومیّت از رسوباتى بود که برخى شیوخ را تحریک مى‌کرد و سبب دوستى و یا دشمنى آنها مى‌شد، مگر آنکه طرفداران اصلاحات به سختى وارد عمل مى‌شدند و از آنها سلب اختیار مى‌کردند؛ با آن (که بعضى کسانى که دربارۀ نجف نوشته‌اند این‌طور گمان مى‌کنند) که روش عمومى در حوزۀ نجف و در بین جماعت طلبه‌ها از تعصب‌هاى قومى بدور بود و ظاهرا چنان مى‌نمود که از آن متنفر هستند.

و این قضیه از مهم‌ترین حوادث زندگانى شیخ محسوب مى‌شود؛ زیرا او خود را همیشه ملامت مى‌کرد که چرا از وصیّت استادش سرپیچى کرد، تا اینکه دچار سختى و ظلم و اجحاف گردید، به‌طورى که در مسیر زندگى او و رفتار او را به‌عنوان مردى با ارادۀ قوى و رأیى نافذ و معتمد در شئون ادارى تغییر داد. . . استاد و مدیرى که محبوب تمام طلبه‌ها بود، عالم متبحرى که هیچ غبار شک و تردید در عرصۀ مباحث و مناقشات علمى و فلسفى بر دامن او نمى‌نشست و استادش علامه کبیر «شیخ عبد الحسین رشتى» از هوش و استعداد او تعجّب مى‌کرد و او را بر بیشتر شاگردان خود مقدم مى‌داشت.

علامه رشتى به افکار و آراى اصلاحى مترقى خود معروف است. براى این منظور نگاه کنید به طبقات اعلام الشیعه، شمارۀ ١۵٧٣.

۴١۵

گفتم که، بعد از این واقعه، شیخ به مردى سست اراده و بدون تلاش و جدیّت، که جز در بین کتب و اوراق به‌هم‌ریختۀ کتابخانه و محافل درس و بحث دیده نمى‌شد، تبدیل شد. فعالیت ادارى خود را ترک کرد، علاقه به گوشه‌گیرى و انزوا بر او مستولى شد و به زندگى در محیطى جدید با افکارى جدید که با افکار و اندیشۀ سابق او به کلى متفاوت بود شروع کرد.

و این‌چنین مناسب دیدم که در ضمن این مجموعه بنویسم که سلوک و رفتار آنان، در نوعى از انصراف و انقطاع از مردم و توجه هرچه بیشتر به امور معنوى، با دیگران تفاوت پیدا مى‌کند و هرگاه که شائبۀ تظاهر و در افتادن با دیگران در بین باشد شوق و علاقۀ به عمل در دل آنها از بین مى‌رود، مثل‌این‌که با تمام وجود و احساسات و عواطف انسانى به سویى حرکت مى‌کنند که به صورت الگویى در زمینه‌اى منفى درآمده و از جانب مردم قابل انتقاد مى‌شوند و پیش اغلب انسانها کم‌ارزش و به‌طور کلى طرد شده مى‌نمایند.

و امثال این‌ها هستند که امید مى‌رود بتوانند مراحل سلوک و عرفان را طى کنند، همچنان‌که کسى که در خط سیر سید قریش و سید احمد حائرى و امثال آنها حرکت مى‌نماید این را مى‌خواهد. . . و ما درصدد مناقشۀ این رأى و سلوک یا انتقاد و اعتراض به گروهى نیستیم. . . بلکه هدف ما اشاره‌اى است هرچند گذرا به اینکه علما در سلوک خود به دو خط و دو مسیر متفاوت تقسیم مى‌شوند، و هریک از این دو خط سیر، در دلائل و علائم و نشانه‌هاى خود از سیر و سلوک دیگرى متمایز مى‌باشد، و این نخستین انگیزه‌اى است که ما را بر آن داشت تا در این مجموعه و در این رسالۀ بخصوص در مورد شیخ محمد شریعت بنویسیم.

٢-اما سبب دوم اینکه: شیخ با صفات خاص و همین‌طور با آراى خاص خود از دیگران متمایز مى‌شد، و مناسب دیدیم که این آرا و صفات را در ضمن این رساله که به این موضوع اختصاص داده‌ایم بحث و بررسى کنیم و شاید به شرح هرچند پاره‌اى از دیدگاههاى تعدادى از بزرگان معتقد یا غیر معتقد به سلوک عرفا و دستورات و راهنمایى‌هاى خاص آنها که گاهى در افراد غیر معتقد به طریق تهذیبى عرفا نیز یافت مى‌شود موفق شویم.

۴١۶

«شیخ عبد الحسین رشتى» از پیشگامان معتقد به راه‌اندازى حرکت اصلاحى در حوزه و در نظام تحصیلى آن است.

جناب ایشان شعلۀ فروزانى از ذکاوت و استعداد بود. ذکر و یاد او در خاطرات «آقاى مظفر» تکرار شد. . . و از اقدام شاگردان او «شیخ محمد شریعت» است که در مقام استادى و کسى که شیخ پیش او فقه خوانده و از او گواهى اجتهاد گرفته بود (همان‌طورى که نقل شده است) براى او احترامى در حد احترام پدر قایل بود. و شیخ شریعت چیزى از او کم نداشت، مگر آنکه رشتى استاد او و از لحاظ سن مقدم بر او بود.

آقاى رشتى تا آخر عمر خود، که به سبب عوارض پیرى خانه‌نشین شد، همچنان وفادار و پایبند افکار و آرا و برنامه‌هاى اصلاحى خود بود. درحالى‌که شیخ محمد شریعت، در اواخر ایام حضور در نجف، به صورت دیگرى فکر مى‌کرد و مى‌توان گفت که او مسیر تفکر و موضع‌گیرى اصلاحى خود را از اصلاح جمعى به اصلاح فردى تغییر داده بود. شاید هم این تعبیر براى بیان هدف او چندان رسا نباشد.

مهم این است که استادش رشتى مى‌گفت که باید به اصلاح فرد در ضمن اصلاح جمع پرداخت، درحالى‌که «آقاى شریعت» معتقد بود که افراد و مسئولان امر و کسانى که سرپرستى حرکت «اصلاحى» را برعهده دارند خود آنها قبل از هر اقدامى نیازمند اصلاح و تهذیب هستند و به هیچ وجه تنها گذرانیدن مدتى در نجف و قرار گرفتن در زمرۀ بزرگان کافى نیست.

شاید هم این فکر از موقعیّت‌هایى سخت و تجربیاتى الهام مى‌گرفت که در ایام ریاست دانشکده و مسئولیّت تنظیم امور آن و در زمان تلاش و کوشش براى مصالح طلبه به دست آورده بود.

به‌طورى‌که در شهرى مانند نجف، دانشکده‌ها پابه‌پاى سایر مراکز بزرگ حرکت مى‌کرد. . . و از جانب عموم اهل فن و آگاه به امور دانشکده‌ها و نظم و ترتیب آنها تأیید و تحسین مى‌شد، ولى آقاى شریعت همه این تلاش‌هاى خسته‌کننده را عادى تلقى مى‌کرد. . . حتى نسبت به نزدیک‌ترین دوستانش، زیرا آنها. . .

این. . . اما سن و سال من مناسب نبود که با ایشان در مورد بیشتر آرا و افکارش مناقشه کنم، جز آنکه طول مصاحبت و مجالست اجازه مى‌داد که به‌طور گذرا و غیر مستقیم

۴١٧

سؤالاتى بکنم و اعتراض بنمایم تا از رأى خاص او مطلع شوم. . . لذا او با اعتماد و اطمینان هرچه بیشتر به صحّت رأى خود، پاسخ مى‌داد که: «آیا وقتى با بى‌وفایى و جفاى برادرانم مواجه شدم، پیش خود احساس نمى‌کردم که لازم است از دشمنانم انتقام بگیرم؟»

این خصلت براى کسى که خواهان اصلاح و رهبرى و قیادت دیگران است شایسته نیست. موارد دیگرى است که این رساله گنجایش شرح و بسط آن را ندارد. هرچند که این سخن ایشان را به خوبى و دقیق نفهمیدم، ولى خودم چنین دریافتم که براى مرد دین لازم است که از نظر اخلاق در افق بالاترى از اخلاق عامۀ مردم باشد.

با مرور سالها، عمق و اهمیت مسئله و هدفى را که رجال اخلاقى دنبال مى‌کنند و متولیان تهذیب خلق و روح متعهد آن هستند درک کردم و دریافتم که بایستى افراد را در مقامى که شایسته آنها هستند قرار دهند و دست آنها را بگیرند و به مدارج کمال خلقى و انسانى به معنى صحیح آن ببرند.

شیخ محمد شریعت به قضایا با نظرى خاص و کاوشگرانه که مانند آن را در بین اساتید و معلمان خود کمتر دیده‌ام نگاه مى‌کرد. مثلا وقتى که دیگران براى حل بسیارى از قضایا و مشکلات به راه حل موقت معتقد بودند او همواره به حل اساسى و بنیادى نظر مى‌کرد و دنبال علل و اسباب ریشه‌دار مى‌گشت و در مقایسه با دیگران به چشم‌اندازهاى دورترى نظر مى‌دوخت.

در حرکت تحریک‌آمیزى که سروصدایى را بر علیه «دانشکده خطبا» برانگیخت شیخ شریعت هیچ‌یک از عاملان آن را هدف قرار نداد. آنها برخى خطباى ناوارد و کم‌بهره از علم و معرفت و بصیرت به عواقب امور بودند، که از انحطاط روحى‌اى که به سبب هجوم فرهنگ غربى نزدیک بود شهر به آن مبتلا شود و همین‌طور از حیله و شرّى که در پشت دروازۀ شهر به کمین نشسته بود آگاهى نداشتند. زیرا کوتاه‌فکرى این‌ها- بخصوص جوانان این‌ها-پیامدهاى فکرى‌اى که بر مردم ارائه مى‌دادند متناسب با موقعیّت‌ها و شرائط حاکم بر محیط نبود.

گفتم. . . با همه این‌ها. . . مرحوم شیخ شریعت هیچ‌یک از آنها را به خاطر اسائۀ ادب و انحطاط اخلاقى که از خود نشان دادند مؤاخذه نکرد، بلکه انتقاد آتشین خود را متوجه

۴١٨

به سوى. . . مى‌ساخت.

٣-اما انگیزه سوم اینکه: این مرد به دنبال کسى مى‌گشت که دردهاى اجتماعى ما را مى‌شناسد و از بى‌نظمى حاکم در حوزه‌هاى علمیه در نجف و همین‌طور در سایر اماکن مقدس به سبب کنار بودن برجستگان سیاسى شهر سخن مى‌گوید و از این طرز تفکر نادرست سخن مى‌گوید که برخى معتقدند: در حوزه‌ها نظم در لانظمى است و کسى که امور حوزه و دخل و تصرف در آن به دست اوست پاسخ‌گو نبوده و از خطا و اشتباه مصون است؛ نمى‌توان به او نزدیک شد و رد او و سؤال از تصرفات او جائز نبوده و بحث از اشتباه او مسموع نیست؛ اى بسا در برخى موارد، رد و انکار شخص واجب الاطاعه از طرف خداوند خواهد بود.

و امثال این توهمات بود که عقب ماندن حوزه را در پى داشت و سبب شد افرادى عهده‌دار مسئولیّت‌هاى بزرگى شوند که در حد مسئولیّت‌هایى که برعهده گرفته بودند نبودند و سطح آگاهى و شناخت آنها از حوادث پیرامون خود و مشکلاتى که آنها را احاطه کرده و تندبادهایى که هم‌اکنون تا در خانه‌ها رسیده بود آن‌چنان عقب مانده و ضعیف و خشک بود که به آنها اجازه نمى‌داد به صورت جدى و درست در مورد قضایا بیندیشند و یا به دیگران اجازه دهند که آنها به فکر چاره باشند و گام بردارند. . . بلکه برعکس به حربه‌اى که به سبب موقعیّت اجتماعى و مسئولیّت خود به دست آورده بودند، یعنى متهم کردن اصلاح‌طلبان، متوسل مى‌شدند و به سعى و تلاش در کوبیدن دشمنان فرضى خود مى‌پرداختند و اعمال و رفتار آنان را به دیدۀ نقد و شک و تردید مى‌نگریستند.

همچنان‌که پیشتر گفتم: شیخ محمد شریعت سه سال را به دور از نجف سپرى کرد و وقتى که برگشت اندک زمانى نگذشت که آیت‌الله اصفهانى از دنیا رفت و مرجعیّت به آیت‌الله بروجردى، که در عالم اسلام طیفى از قداست و عظمت و شهرت او را فراگرفته بود محول شد. . . و همین‌طور تخصص و جاافتادگى و مقبولیت و بصیرت به امور حوزه‌ها و آگاهى از مسائل تنظیم مسیر تحصیل و کتب متداول در بین طلبه که لازمه یک مرجع جدید است در ایشان وجود داشت.

علاوه بر این، بر اقران خود که در نجف و قم و مشهد امام رضا (ع) فراوان بودند از

۴١٩

نظر علمى برترى و تفوق داشت.

آرى برترى ایشان بر همه مسلم بود و تمام سررشته امور زعامت، به خاطر تفوق علمى و فقهى و بصیرت خاص او نسبت به امور حوزه‌ها، با رضایت و تقدیر به ایشان تسلیم شد. . .

علاوه بر این‌ها، او شخصا از تصرف در وجوه شرعى، که به زعیم تقدیم مى‌شود، مستغنى بود. زیرا ایشان هرگز از آن وجوهات براى استفاده شخصى مصرف نمى‌کردند.

زیرا در اطراف او از نواده‌ها و فرزندان، که در قبال افراد دیگر حوزه براى خود حقى قایل شوند، وجود نداشت. در این زمان بود که شیخ محمد شریعت متوجه ایران شد. . .

یار و دوستش در ایران-آن‌طور که من به خاطر دارم-سید کاظم عصار، عالم و فقیه و فیلسوف، بود. او از جهت جامعیّت در معارف اسلامى و تبحر در بیشتر علوم و بصیرت خاص و فعالیّت فکرى تا لحظات آخر عمر از نوادر روزگار بود. شیخ شریعت، به اعتبار اینکه آقاى عصار از بقایاى شاگردان پدرش (شیخ الشریعه کبیر) است، با ایشان مرتبط شد.

دومین دوست او در ایران «شیخ حسین على راشد» بود، خطیب الهى جاافتاده و فصیحى که همه به فضیلت و برترى علمى او بر اقران خود معترف بودند.

او همین‌طور با «شیخ عبد الحسین زاهد» ، که از اوتاد و اخیار معروف بود، و همچنین با تعدادى از امثال این‌ها ارتباط پیدا نمود، که البته سید کاظم عصار او را با خود به مجالس مى‌برد و آنان را معرفى مى‌کرد.

ولى گمان مى‌کنم که به جهت شدت تبحر و جرأتى که ایشان در مباحث علمى داشتند این دوستان بر او سخت گرفتند و رفتار خوبى با او نداشتند. . . سیاست دایر بین تعدادى از بزرگان، مخصوصا در آن زمان، بر این بود که با وضع موجود بسازند و با موقعیّت حاکم کنار بیایند.

و بعد از گذشت مدتى که بیشتر از سه سال نشد. . . مسافرت شیخ به قم تکرار مى‌شد تا جایى که این رفت و آمدها و زیارت‌هاى مکرر براى یارانش محل سؤال گردید، به طورى که خانواده هم از او اظهار ناراحتى کردند.

کمتر کسى مى‌دانست که او سنگینى روحى خود را کجا خالى مى‌کند و درمان دل

۴٢٠

زخم خورده‌اش را کجا یافته و چگونه براى این روح ناآرام و پرتحرک، سکون و آرامش حاصل شده است؟ . . .

هم‌زمان با آنکه همه به دنبال زاویۀ شیخ در قم یا غیر آن مى‌گشتند دستوراتى از جانب آیت‌الله العظمى بروجردى صادر شد که به پاکستان سفر کند. بعد از این تبعید اخیر دیگر از او خبر نداشتیم و کسى از حال و اوضاع او چیزى نمى‌دانست، مگر مواردى خیلى اندک. . . تا اینکه نزدیک‌هاى انقلاب ایران، حوالى سالى که رهبر انقلاب ایران تصمیم به ترک عراق گرفت، او رحلت کرد، درحالى‌که عمرش به هشتاد رسیده بود.

و به خاطر رفع ابهام از برخى حوادث زندگانى شیخ استاد در ایران، حکایت زیر را که در نوع خود منحصربه‌فرد است تقدیم مى‌کنیم:

شیخ شریعت دخترى داشت که به عللى او را بیشتر از دیگران عزیز مى‌داشت. . . یکى از شاگردان خواستار ازدواج با ایشان بود. . . که شیخ بعد از امتناع و مخالفت آن را با شروطى پذیرفت. . . با فوت شیخ شوهر به اقامه دعوى علیه همسر خود پرداخت.

نزدیک بود که محاکم قضایى پاکستان بر علیه زوجه حکم کنند که او به ایران فرار کرد. . . شوهرش به دنبال او به ایران آمد و در محاکم ایران علیه همسرش اقامه دعوا نمود.

در آخرین جلسه دادگاه که نزدیک بود قاضى بر علیه زوجه حکم کند از دختر شیخ مى‌پرسد که به‌عنوان آخرین دفاع مدرکى دارى که مدعاى شوهرت را باطل کند؟ او جواب مى‌دهد که: ورقه‌اى به خط پدرم دارم. . .

قاضى آن را مى‌طلبد. به محض ملاحظه دستخط شیخ، قاضى و حاضران جلسه از بازرسان و. . . متعجب و مبهوت مى‌شوند. قاضى فورا دستور مى‌دهد که داماد شیخ تا صدور حکم بازداشت شود.

هیئت حاکمه به خدمت «امام خمینى» مى‌رسند و دستخط شیخ را نشان مى‌دهند و، طبق معمول در محاکم، صحّت امضا و خط را از امام مى‌پرسند. امام تصدیق مى‌نماید که خط شیخ است. او خط شیخ را مى‌شناسد و شروط موجود در آن صحیح است.

مراسلات بین ایشان و شیخ تا آخر حیات او برقرار بوده است. . . آن‌گاه از حکم مقتضى

۴٢١

مى‌پرسند. امام جواب مى‌دهد که همسر را رها کنید و از او بخواهید که زنش را طلاق دهد. تمام.

و به مناسبت اعطاى لقب «امام» به بنیانگذار انقلاب ایران و رهبر بزرگ آن، گوییم که: اگر قرار بر این مى‌شد که شیعه امامیه به کس دیگرى غیر از معصومین این لقب را بدهد، همۀ علما از عامه و خاصه بر این متفق مى‌شدند که به خاطر شرائط و استعدادهایى که در وجود خمینى جمع بود و دیگران آنها را نداشتند لقب «امام» را به او بدهند.

این حکایت را از این جهت خلاصه‌وار آوردم که بیشتر جوانب آن متناسب هدف ما در شرح حال شیخ نبود.

و بعد. . . به خاطر خصوصیات زیر (و امور دیگرى که اینجا محل ذکر آن نیست) شرح حال شیخ را در ضمن این مجموعه، مجموعه شاگردان قاضى و یاران بزرگوار او، آوردیم.

١-به جهت اینکه مرحوم شیخ به هیچ کارى اقدام نمى‌کرد مگر آنکه با آقاى قاضى مشورت مى‌کرد و حتى اگر فرصت ملاقات و خلوت دست نمى‌داد به استخارۀ او اکتفا مى‌کرد؛ در بین راه یا هر محل دیگرى آقاى قاضى را دنبال مى‌کرد و طلب استخاره مى‌نمود. ایشان از قاضى نقل مى‌کند که وقتى مى‌خواست براى کسى استخاره کند قبل از آنکه شمارش دانه‌هاى تسبیح تمام شود به شخص خبر مى‌داد که نیّت او چیست و نیک و بد آن چگونه است؟

٢-او از ادارۀ «دانشکده فقه» به صورت رسمى کناره گرفت. زیرا همه، تمامى پیامدها را بر گردن او انداختند و او به تنهایى پاسخ‌گوى مردم معترض بر دانشکدۀ خطبا بود. بعد از آنکه همه از برخورد نابجا با ایشان پشیمان شدند تنها از راهنمائى‌ها و مشورت خصوصى با او استفاده مى‌کردند.

او در این فرصت دورۀ کامل اصول، یعنى تقریرات استادش آیت‌الله شیخ آقا ضیاى عراقى، را که به صورت سخنرانى بر شاگردان بیان مى‌کرد نوشت. آخرین شاگرد شیخ آقا ضیا، آقاى مظفر بود، چه اینکه او طبق روش استادش آیت‌الله کمپانى حرکت مى‌کرد.

همین‌طور، دیگر رسایل و سخنرانى‌هایى را که براى مجمع فرهنگى، در موارد مختلف، ایراد مى‌کرد نوشت. همه این‌ها تا روزهاى آخرى که ما در عراق بودیم در قفسۀ

۴٢٢

کتابخانۀ دانشکده فقه موجود بود.

آرا و نظر عرفانى او ناظر به مدرسه و مکتب خاصى بود. او به «ذکر و ورد» و انزوا و خلوت و عزلت نمى‌پرداخت، بلکه مکتب عرفانى او همان انجام فرائض و سنت و عمل جدى به آنها و همراهى با مردم است. به نظر او، عارف به‌وسیله آن شخصیّت خود را مى‌سازد و فیوضات الهى را ادراک مى‌کند، اگر که نیت خود را خالص و سعى در خدمات نماید.

٣-او در روزهاى آخر حضور خود در ایران، گمشدۀ خود را در وجود شخصى عارف و اصل و عالم فقیه ماهر و چهرۀ شناخته شده‌اى در سیاست پیدا کرد که نه تنها درد جامعۀ خود را مى‌شناخت بلکه درد آشناى تمام اقطار عالم اسلامى بود. . . و رنج‌ها و آرزوهاى ملت خود را احساس مى‌کرد و با توجه به اینکه خود مرحوم شیخ شریعت با سکوت و ترس و سازش آشنایى نداشت، بلکه با صراحت حرف مى‌زد و با تمام قدرت انتقاد مى‌کرد، تصمیم گرفتند او را از ایران تبعید کنند و او خود پاکستان را انتخاب کرد.

مى‌شود گفت که او این عارف واصل (امام خمینى) را، به تعبیر خودش، مهم‌ترین یافتۀ خود مى‌دانست. زیرا همان‌طورى که اشاره شد او قبل از دستور به انجام هرگونه عمل اصلاحى به اصلاح فرد معتقد بود. . . به جهت اینکه نفوس بشرى با صفات خود که اعمال او را پوشش مى‌دهند شناخته مى‌شوند و آدمى در زیر زبان خلق و خوى روحى خود پنهان است به همان مسیر مى‌رود و بر طبق آن نظر مى‌دهد. لذا از ما خواسته شده است قبل از شناخت اهل حق و طرفداران آن و هواخواهان و شعار دهندگان آن و حمایت‌کنندگان آن، خود حق را بشناسیم. . . چه‌بسا کلمات حق که به وسیلۀ آن، هدفى باطل دنبال مى‌شود. چه‌بسا مدعیان حق که حق از آنها بیزار است.

این. . . و از امورى که به تکوین و شکل‌گیرى اخلاق و سلوک خاص یاران آقاى قاضى مربوط مى‌شود این است که ایشان نسبت به شاگردان تنها به ملازمت و دوستى راضى نمى‌شد. چه بسیار به صراحت مى‌فرمود که: من وقت کافى براى دوستى‌ها و مصاحبت‌ها ندارم؛ من، علاوه بر تکالیف خانه، اعمال خاصى دارم که وقت زیادى لازم دارد و فرصت فکرى مرا اشغال مى‌کند.

آرى، مرحوم قاضى مصاحبت و همراهى با شاگردانش را به شرطى مى‌پذیرفت که

۴٢٣

طرف مقدارى از وقت خود را-هرچند اندک، مثلا یک ساعت یا بیشتر و کمتر-در طول شبانه‌روز در اختیار استاد قرار دهد، و چگونگى استفاده از این فرصت خاص را به استاد واگذار نماید. آنگاه او خود دستوراتى را که لازم بود شخص در آن فرصت به آن دستورات و اعمال مشغول شود، بیان مى‌کرد.

و از بیشتر شاگردان قاضى شنیده شده است و خود من نیز شنیده‌ام که مى‌گفتند:

مرحوم قاضى، در این فرصت خاص، ما را همچون سایه مى‌پایید و همراه ما بود، مثل اینکه در کنار ما نشسته و مراقب اعمال و رفتارى است که بر آن مکلف شده‌ایم.

این مراقبت، راه سلوک را براى شاگردان او آسان مى‌کرد. در بین این‌ها، افرادى بودند که به مرحله‌اى مى‌رسیدند که مراقبت استاد بر اوقات فراغت آنها به صورت دائمى صورت مى‌گرفت، همچنان‌که در شرح حال آیت‌الله قوچانى به این مورد اشاره شد.

بر این مطلب اضافه مى‌شود که، با توجه به شرائط دشوار مصاحبت و شاگردى مرحوم قاضى، شیخ شریعت چگونه مدعى مصاحبت و شاگردى ایشان بود؟

براى بیشتر مردم، که وقت آنها را تحصیل و مطالعه و رسیدگى به آنها و تکالیف خانه و وظایف نسبت به دوستان و آشنایان اشغال مى‌کند، پذیرش این شرائط سخت میسر نیست. هریک از ما با ضیق وقت مواجه هستیم (وقت کم مى‌آوریم) ، به‌طورى که مجبوریم انجام برخى اعمال را به امروز و فردا بیندازیم و بعضى کارها را به روزهاى دیگر واگذار کنیم، تا وقت کافى براى انجام آن دست دهد.

این. . . و یکى از دوستان شریعت براى من تعریف کرد که او مجبور شده بود مدتى دور از انظار عمومى بوده و از دولت مخفى شود؛ هیچ‌یک از دوستان و رفقا حاضر نمى‌شوند، به جهت دشوارى قضیه و مسئولیت آن، او را بپذیرند؛ ولى شیخ شریعت او را مى‌پذیرد (او احترام زیادى پیش شریعت داشته است) . تا جایى که بخاطر دارم این حکایت مربوط مى‌شود به زمانى بعد از استعفاى ایشان از سمت ریاست دانشکده، که بر شجاعت و جرأت والاى او در دفاع از برادران خود دلالت مى‌کند. آرى، شیخ مى‌پذیرد که دوستش در منزل او مخفى شود؛ مدت آن طولانى مى‌شود و شاید هم به سه ماه یا بیشتر مى‌رسد، تا اینکه اتهام رفع مى‌شود و بى‌گناه بودن شخص ثابت مى‌گردد و او در بین مردم ظاهر مى‌شود. این شخص، ضمن سپاس و تقدیر از این خدمت بزرگ شیخ،

مى‌گفت که: شیخ مراقب وقت معینى بود، وقتى که موعد مقرر فرا مى‌رسید از دیده‌ها پنهان مى‌شد و هیچ‌کس نمى‌دانست که کجا مى‌رود. . . در غیاب ایشان، تا زمانى که برگردد، وسوسه مرا فرا مى‌گرفت و هر لحظه با هر صداى کوبیدن درب منزل مى‌ترسیدم که کسى وارد شود. . . اما اوقاتى که شیخ در خانه بود مطمئن و آسوده‌خاطر بودم.

این است شیخ محمد شریعت، فرزند آیت‌الله العظمى شیخ فتح الله شریعت، از رهبران انقلاب عراق و بنیانگذار سنگ استقلال در سرزمین بین دجله و فرات، یعنى همان عراق. . . و این هم فرزند اوست که پایه‌گذار سنگ اصلى نظم حوزه‌هاى علمیه مى‌باشد. این مطلب را با تفصیل بیشتر و گسترده‌تر در کتاب «صفحاتى از تاریخ حرکت‌هاى اصلاحى در نجف اشرف» در جلد چهارم آن مى‌خوانید. ان شاء الله. . .

۴٢۵

خاتمه

مى‌ماند اینکه خلاصه‌اى از آنچه در فصول گذشته ذکر شده بیان شود:

١-او مولى سید على، پسر سید حسین، پسر میرزا احمد قاضى، پسر میرزا رحیم قاضى، پسر میرزا تقى قاضى، پسر میرزا محمد قاضى، پسر میرزا محمد على قاضى، پسر میرزا صدر الدین محمد، پسر میرزا یوسف نقیب الاشراف، پسر میرزا صدر الدین محمد، پسر مجد الدین، پسر سید اسماعیل، پسر امیر على اکبر، پسر امیر عبد الوهاب، پسر امیر عبد الغفار، پسر سید عماد الدین امیر الحاج، پسر فخر الدین حسن، پسر کمال الدین محمد، پسر سید حسن، پسر شهاب الدین على، پسر عماد الدین على، پسر سید احمد، پسر سید عماد، پسر ابى الحسن على، پسر ابى الحسن محمد، پسر ابى عبد الله احمد، پسر محمد اصغر (معروف به ابن الخزاعیه) ، پسر ابى عبد الله احمد، پسر ابراهیم طباطبا، پسر اسماعیل دیباج، پسر ابراهیم غمر، پسر حسن مثنّى، پسر ابى محمد امام حسن مجتبى، پسر امام همام على بن ابى طالب (علیهم السلام) است.

فاطمه دختر سیدالشهدا حسین بن على (علیهم الصلاه و السلام) ، مادر ابراهیم پسر حسن مثنى است. خداوند گذشتگان آنها را بیامرزد و ما را با آنها در زمرۀ صالحان قرار دهد.

این صفحه درخشان در نسب این سلسلۀ حسنى حسینى را در آخر کتاب «ارشاد» شیخ اجل شیخ مفید دیدم، که به هزینه مرحوم قاضى در اواخر اقامت او در تبریز چاپ شده بود.

همین‌طور بزرگان این خانواده مکرم را ملاحظه کردم که نسخه‌اى از این نسب‌نامه را در خانه‌هاى خود نگهدارى مى‌کردند. عمویم سید احمد قاضى (صاحب مقامات و کرامات) را دیدم که نسخه‌اى از آن را نگهدارى مى‌کرد، با خط روشن نوشته و در

۴٢۶

پارچه‌هاى زیبا در اتاق خود آویزان کرده بود. فرزند ایشان سید حسین قاضى را نیز دیدم که نسخه‌اى از آن را محفوظ مى‌داشت. همین‌طور آیت‌الله حاج میرزا باقر آقا قاضى و اولاد و احفاد این خانواده نسخه‌هایى از این شجره‌نامه را در خانه خود براى دوام خیر و برکت و دفع شیاطین (به اذن خدا) نگهدارى مى‌کردند. زیرا این نسب‌نامه محتوى اسماى تعداد بیشترى از بزرگان و صلحا، که شیاطین از آنها گریزان بوده و به شدت از آنها ترس و وحشت دارند، است.

حاج میرزا باقر آقا قاضى (متوفى ١٣۶۶ ق.) را در تبریز زیارت کردم. شیخ رازى در مورد ایشان چنین مى‌گوید: خاندان قاضى، خانواده قدیمى علم و فضیلت و تقوى در تبریز هستند. رجال این خاندان شیخ الاسلام شهر بوده‌اند و جد اعلى این‌ها به جهت تصدى مسند قضاوت به «قاضى» ملقب شده‌اند. در این خانواده نوابغ بزرگى رشد یافته‌اند که از جمله آنها «سید باقر آقا» است که در سال ١٢٨۵ ق. متولد شده و به عتبات مقدس مشرف گردید و در محضر شیخ حبیب الله رشتى و سید کاظم یزدى و شیخ الشریعه اصفهانى و دیگران حضور یافت و با اجازه اجتهاد بزرگان نجف به وطن برگشت و مرجع بزرگ و پناهگاه اهالى آذربایجان گردید (ایشان پدر شهید سعید عالم متقى فاضل، میرزا محمد على قاضى مى‌باشند) .

مؤلف گوید: این عالم (حاج میرزا باقر) را در تبریز زیارت کردم و ایشان این نسب‌نامه را به من ارائه کرد. گمان مى‌رود علامه طباطبایى (که داماد اوست) در کتابى که در شرح حال طباطبایى‌ها (آل عبد الوهاب) تألیف کرده به نوشته سید باقر استناد کرده و بر آن اعتماد نموده است. زیرا که مرحوم سید باقر شرح حال بیشتر افرادى را که نام آنها در این سلسله برده شده آورده است.

جد ما سید حسین قاضى از بزرگان تبریز مى‌باشد. نقل کرده‌اند عالمى متبحر در تفسیر بوده و حلقۀ ذکر و فکر و مریدانى در طریقت و اخلاق داشته است (١٣١۴ ق.)

عموى ما سید احمد قاضى، که به زهد و عزلت از دنیا معروف است. . . (و من در مدتى که در تبریز بودم ندیدم که بستر خوابى براى ایشان بگسترانند) ، آخرین فرد این سلسله است و در فهم و تفسیر قرآن کریم داراى برجستگى خاصى است. علامه طباطبایى ملتزم مجلس تفسیر ایشان، که صبح هر دوشنبه برگزار مى‌شد و تا نزدیکى‌هاى ظهر ادامه

۴٢٧

مى‌یافت، بود؛ با آنکه علامه بیشتر روزها را در روستاى «شادآباد» که محل امرار معاش ایشان بود اقامت داشت ولى از این مجلس که در تبریز بود غیبت نمى‌کرد.

معروف است که «سید احمد قاضى» حادثه‌اى را در تبریز قبل از وقوع آن خبر داده بود-حادثۀ دموکرات و پیشه‌ورى-و افراد خانواده را آگاه کرده بود که لازم است از شهر خارج شوند. هرکس که به حرف ایشان گوش داد و شهر را ترک کرد نجات یافت؛ ولى آنهایى که ماندند از گسترش جریان کمونیستها صدمات و خسارت‌هایى را متحمل شدند؛ برخى کشته شدند و اموال آنها غارت شد؛ هرچند که جدا بعید بنظر مى‌رسید که آنها بتوانند مسلط شوند.

و از موارد قابل ذکر به این مناسبت اینکه: این گروه کمونیستها (که از یاران شیاطین بودند) به جستجوى بیشتر منازل پرداختند و هرچه از کتب خطى و چاپى به دستشان مى‌رسید آوردند و در بزرگ‌ترین میدان شهر جمع کردند، به‌طورى‌که تل عظیمى تشکیل شد، و آنگاه همه را آتش زدند و سوزانیدند. اینجا جاى شرح و تفصیل این واقعه نیست و در مکان مناسب خود ذکر شده است.

سید احمد قاضى وقوع این غائله را خبر داده بود و خانواده را تشویق کرده بود که از شهر دور شوند. ولى معلوم مى‌شود که حب جاه و مقام و اموال بر برخى غلبه کرده بودند؛ آنان ماندند و شهر را ترک نکردند؛ لذا آنچه از صدمات و خسارت باید مى‌دیدند دیدند. و معلوم است که دشمنان-کمونیستها-افراد صاحب جاه و مقام و علم و فضیلت را هدف قرار مى‌دادند و با آنها کار داشتند و دیگر مردم را به حال خود رها مى‌کردند.

فرزند ایشان سید حسین قاضى از اهل علم و فضیلت و تقوى بود. مردم براى استجابت دعا به ایشان مراجعه مى‌کردند. این را خطیب توانا سید عبد الله فاطمى به نقل از یکى از نوادگان «امام خمینى» ، بنیانگذار انقلاب اسلامى ایران، بیان مى‌کرد. (خداوند او را در رحمت و رضوان خود قرار دهد.)

خلاصه هریک از شیوخ و بزرگان این خاندان، که ما محضرش را درک کردیم و همه از علماى اهل ورع و معروف به سبقت و تقدم بودند، همه به این نسخه از این سلسله نسب شریف اعتماد مى‌کردند.

۴٢٨

٢-در فصل دوم مناسب دیدم که مختصرى از عبادت و راز و نیاز مرحوم قاضى را بیان کنم و سعى نمایم که از تکرار سخن بپرهیزم.

اما در مورد فرائض، رفتار ایشان مثل روش عموم فقهاى بزرگ ما بود. نمازهاى فریضه را از وقت فضیلت-اول وقت-در هیچ حالى از احوال تأخیر نمى‌انداختند. وقتى به نماز شروع مى‌کردند مثل اینکه هیچ مشغله‌اى در دنیا غیر از نماز ندارند. نسبت به نوافل و دعاهاى وارد از معصوم (ع) هم همین‌طور بودند.

در مناسبت‌هاى مختلف از ایشان شنیدم که مى‌فرمود: چهار ساعت خواب براى من کافى است، یک ساعت یا بیشتر در روز و سه ساعت در شب، البته به طریقى که ساعات شب و روز به صورتى تقسیم شود که با تهجد وارد موافق درآید.

و از بیانات منقول از ایشان در مورد «خواب» این است که: خواب عموم مردم سه مرحله دارد: مرحلۀ شروع خوابیدن، بعد از آنکه شخص سر بر بستر مى‌گذارد تا زمانى که به دورترین نقطه عالم خواب فرومى‌رود؛ این یک مرحله از خواب است. بعد از آن زمان، خواب عمیق است که برحسب مزاج اشخاص فرق مى‌کند؛ مدت طولانى یا زمان کوتاهى را شامل مى‌شود که سن افراد نیز در آن دخیل است. سپس برگشت از این خواب عمیق است. که مرحله بیدارى مى‌باشد تا اینکه به حالت بیدارى کامل برسد و شخص بستر را ترک کند و به کار دیگر مشغول شود.

بنابراین اگر انسان بتواند از آن دو مرحله با تمارین و ریاضت‌هایى که براى این هدف منظور شده است بى‌نیاز شود به خواب حقیقى که به بیشتر از چهار یا پنج ساعت نمى‌رسد دست مى‌یابد.

اما کسانى که مدت خواب را هفت یا هشت ساعت تعیین کرده‌اند. در واقع آن دو مرحلۀ اول و آخر را هم منظور داشته‌اند.

بعضى از مردم هستند که وقتى سر بر بالش مى‌گذارند به خواب عمیق مى‌روند و زمانى که چشم باز مى‌کنند بلافاصله برمى‌خیزند، مثل اینکه اصلا زمان خوابى بر آنها نگذشته است و نخوابیده‌اند.

اگر بخواهیم به نقل شواهد زیادى که در تاریخ در این مورد از بزرگان نقل شده است بپردازیم سخن به درازا مى‌کشد. کسانى بوده‌اند که بر پشت اسب خود مى‌خوابیدند و

۴٢٩

وقتى‌که بیدار مى‌شدند مثل آن بود که اصلا خوابى به چشم آنها نرفته است.

آیت‌الله آقا میرزا جواد ملکى تبریزى که از خواص عارف الهى ملا حسین قلى همدانى بود در مورد خواب بیانى مخصوص دارد. او مثل‌این‌که خواب را از مراحل اولى کمال محسوب مى‌کرد، وقتى‌که انسان بتواند آن را درک کند و در مغز و جوهرۀ آن تعمق و اندیشه کند و به عوالم و احوال آن مسلط شود.

در واقع، در نظر ایشان «خواب» مرحلۀ اول از مراحل «کشف» یا راه رسیدن به کشف است.

قبلا به این سخن اشاره کردیم و زمانى عمق این سخن فهمیده مى‌شود که بدانیم گویندۀ آن از برجسته‌ترین بزرگان، یعنى آیت‌الله العظمى اصفهانى، معروف به (کمپانى) که بى‌نیاز از توصیف و تکریم مى‌باشند، هستند.

گفتم مقصود این است که خواب (حقیقى) چهار ساعت در طول شبانه‌روز امر عجیب و غریبى نیست (و شاید هم این سخن در اینجا خارج از موضوع باشد) .

مرحوم قاضى مى‌فرمود که: اما در حائر حسینى-کنار مرقد امام حسین (ع) -واجب است که خواب خود را براى موقع برگشت به وطن خود نگهدارى. . . و به همین خاطر بهتر است که زیارت‌ها کوتاه و مختصر باشد تا زائر بتواند در آن مکان مقدس دائما در حال حضور و بیدارى باشد.

این. . . و قبلا به این سخن ایشان اشاره شد که در ضمن یکى از نامه‌ها فرمودند: هرکس بخواهد به مرتبه‌اى از کمال برسد نباید شب را بخوابد.

در این مورد حکایتى دارند که اشکال ندارد به آن اشاره شود: آورده‌اند معشوقى به عاشق خود وعده داد که شبى به دیدارش بیاید و ساعت دقیق را معین نکرد. عاشق مدت‌ها منتظر شد تا اینکه به خواب رفت. معشوق آمد و دید که عاشق در خواب است.

نامه‌اى نوشت و در بالاى سر او گذاشت که: آمدیم و تو در خواب بودى.

عاشق بیدار شد و به ناله و زارى شروع کرد و خواهش کرد که دوباره به دیدار او بیاید. . . این‌بار چاقویى برداشت و انگشت خود را زخمى کرد و اندکى نمک بر آن پاشید. . . بعد از انتظار طولانى معشوق نیامد، عاشق او را مورد عتاب قرار داد و به او خبر داد که با انگشت خود چه کرده است. . . معشوق جواب داد که به همین خاطر نیامدم. . .

۴٣٠

اگر تو آتش اشتیاق و غم انتظار داشتى، نیازى به بریدن دست و نمک نبود. . .

خلاصه هرکس سوز دل و آتش شوق داشته باشد، خواب به چشمانش نمى‌رود.

حکایات مختلفى از چگونگى عبادت و راز و نیاز مرحوم قاضى و شب‌زنده‌دارى و سجده‌هاى ایشان در مجموعه خواص خوانده و شنیده‌ام، که از بیان آنها صرف‌نظر مى‌کنم و به یک مورد اکتفا مى‌نمایم:

شخصى که از خواص آقاى قاضى بود نقل کرد که شبى در مسجد کوفه با ایشان بودم.

وقتى که نماز مغرب و عشا را به نحو معهود تمام کرد (که تفصیل آن را در جایى دیگر مى‌خوانى) مقدار کمى برنج و آب و کمى روغن را باهم مخلوط کرد؛ سپس اندکى نان خشک بر آن افزود که به‌اندازۀ غذاى دو شب مى‌رسید. . . بعد از زمانى کوتاه. . . آن را بین ما تقسیم کرد که سهم من از همه بیشتر شد. . . بعد از صرف آن به‌اندازۀ دو ساعت در بستر خود استراحت نمود؛ سپس برخاست و، بعد از تجدید وضو، در وسط مسجد از چشم من پنهان شد. . . ابتدا نخواستم او را دنبال کنم، ولى علاقه به اطلاع از چگونگى عبادت او مرا وادار کرد که برخیزم. . . به جستجوى ایشان شروع کردم؛ دیدم که در نزدیکى مقام منسوب به امام على (ع) (یا محلى که شاید مصلى حضرت بوده است) لباس بر تن ایستاده و دستان خود را زیر چانه گرفته و روى خود را به آسمان مى‌چرخاند، مانند سائلى که منتظر جواب است؛ حرکت نمى‌کند مگر به اندازه‌اى که باد شدید در آن شب زمستانى تاریک اطراف لباسش را حرکت مى‌دهد؛ مدتى منتظر شدم. . .

سپس به بستر خود برگشتم. . . بعد ناگهان بیدار شدم؛ کنجکاوى براى یافتن ایشان مرا به حرکت واداشت. . . او را گشتم. . . در آن مکان نبود؛ گوشه و کنار مسجد را جستجو کردم، دیدم در مقام و محلى دیگر مشغول نمازهاى نافله است. . . وقت نماز صبح نزدیک شده بود. . . نماز صبح را بجا آورد و اندکى نافله خواند؛ سپس تا نزدیکى طلوع خورشید به سجده رفت. . . آنگاه به حجرۀ خود برگشت و بعد از خوردن صبحانه‌اى اندک مرا ترک کرد و به دنبال کار خود رفت.

این نویسنده بعد از بیان مشاهدات خود مى‌گوید: این توجه و ابتهال و شب‌زنده‌دارى و دوام مواظبت و حضور، ناگزیر از انگیزۀ روحى قوى و سوز درونى منشأ گرفته است

۴٣١

که این‌چنین استقرار و آرامش را از او سلب کرده و بر احساسات او مستولى شده است و او را به نقطۀ دیگرى متوجه ساخته است که از جنس مشاهدات ما در عالم محسوس نیست.

و حتما او طعم مناجات با پروردگارش را چشیده است و این همان است که از او انسانى ساخته که با تمام وجود به خود و خداى خود متوجه شده است. . . و شاید بهتر آن باشد که این‌گونه حالات این‌چنین انسانها تفسیر شود به اینکه: آنها چیز دیگرى یافته‌اند که با آنچه در نزد مردم از همّت بر امور دنیوى و اکتساب آن و شئون مادى پیچیده به زوال و فنا وجود دارد قابل قیاس نیست. مى‌بینى که چگونه مى‌توان تفسیر کرد؛ آیا مى‌توان تفسیر نمود؟

بزرگانى از ارباب سلوک فرموده‌اند که: توجه به خدا و عبادت به صورت عموم، باب گسترده‌ایست از ابواب معرفت و تقرّب. و بدون آنها، وصول به کمالات روحى عالى، که براى سالکان منظور شده است، میسّر نمى‌شود. این همان هدف نهایى است که هدفهاى دیگر و خواهش‌هاى پست دنیوى در قبال آن کم‌ارزش مى‌گردند.

البته نماز و تقرب به خدا، به‌وسیله طاعت‌ها، به‌طور کلى با میل نفس (نفس اماره به بدى) و خواسته‌هاى آن معمولا سازگار نیست، و چه‌بسا با برخى سختى و مشقتها (در اثر فریب‌کارى‌هاى نفس) همراه است و در مواردى، مانند روزه، به خاطر تنافى با خواسته‌هاى نفسانى، نفس آدمى از آن به زحمت مى‌افتد. ولى چیزى که هست این طاعت‌ها بعد از آنکه انسان مدتى نفس خود را به این اعمال وادار کند (که البته به اذن خداى متعال زمان اندکى خواهد بود) پیش نفس دوست‌داشتنى و مطلوب مى‌گردد.

بخصوص اگر توفیق یابد و شیرینى آن عبادت‌ها و طاعت‌ها را بچشد و در دل و جانش تابش انوار آن ظاهر گردد. در این هنگام مى‌بینى که شخص منتظر و مراقب اوقات عبادت است. . . لذا آنچه که در مرحله اول از سالک خواسته شده است صدق اراده و تصمیم و خلوص نیّت براى انجام این اعمال به نحو احسن است. . . و مراحل بعدى از جانب خدا و به حسن توفیق او و روشنى راه سالک به دنبال این مراحل به آسانى ادامه پیدا مى‌کند.

از سید هاشم رضوى نقل است که مرحوم قاضى هر شب براى عبادت آماده مى‌شد و

۴٣٢

مواد لازم را فراهم مى‌کرد تا بتواند به راحتى به عبادت و تهجد و نماز بپردازد. روش او در هر شب همین بود و چه‌بسا که میل به نوشیدن چاى یا قهوه یا چیز دیگر از این قبیل پیدا مى‌کرد و به تدارک آن اقدام مى‌کرد و مى‌فرمود: این از وسوسه و بهانه‌هاى نفس است و من مى‌خواهم با این کار جلوى بهانه‌جویى نفس را بگیرم. و انجام برخى خواسته‌هاى مجاز نفس که از جانب شرع مباح دانسته شده است ضررى ندارد و مانعى نخواهد داشت.

قبلا از ایشان نقل کردم که در قهوه‌خانه‌اى در کربلا براى خوردن یک استکان چاى نشسته بود؛ بعضى‌ها امثال این حالات را حمل بر خروج ایشان از عادات و رسوم معمول محیط مى‌کنند و بر او ایراد مى‌گیرند، در حالى که هرگز این‌طور نیست، بلکه ایشان در مرتبۀ بالایى از التزام به آداب و رسوم اجتماعى بوده‌اند.

مؤلف گوید: این سید بزرگوار-سید هاشم رضوى-نقل مى‌کند که من بارها در مسجد کوفه و سهله او را دنبال کردم و مواردى از تهجد و تلاوت قرآن و سجده‌هاى طولانى و تفکر و تأمل عمیق و خیره شدن‌ها و بهت‌زدگى‌هاى او (و برگشت دوباره او به حالت اولى، بعد از انتظار و تأمل دراز) را که شگفت‌انگیز و دهشت‌آور بود مشاهده کردم.

از سید هاشم حداد که از والهان و شیفتگان بود نقل است که مرحوم قاضى در یکى از زوایاى صحن شریف حسینى عبایش را بر سر مى‌کشید و تا طلوع فجر همان‌طور مى‌ماند، مثل اینکه به نقطۀ معینى از بقعۀ مقدس نظر دوخته است و با تمام وجود متوجه آنجاست.

هروقت که قاضى براى زیارت به کربلا مى‌آمد سید هاشم حداد میزبان ایشان بود. و از ایشان پذیرایى مى‌کرد. از او نقل است که قاضى در اکثر زوایاى صحن شریف شب‌ها را بیدار مى‌ماند و عبادت مى‌کرد.

کیفیت نماز ایشان حتى در سخت‌ترین سالهاى بیمارى آخر عمرش تغییر نکرد، حتى در سال آخر عمر نیز روزه مى‌گرفت. پزشک مخصوص ایشان، آقاى میرزا ابو الحسن شفائى (شاگرد طبیب معروف مسیح) ، از او دیدار کرد و گفت که: من به اعتبار اینکه پزشک تو و محل اعتماد تو هستم تجویز مى‌کنم که حد اقل در روز در حالى که روزه هستى دو بار آب بنوشى. ولى آقاى قاضى از این سخن او تبسم کرد و جوابى نداد و ما

۴٣٣

ندیدیم که به این دستور عمل کند. بیمارى ایشان «استسقا» ، یعنى احساس تشنگى مداوم بود.

او سجده‌هاى طولانى بعد از نماز صبح (بین الطلوعین) را هیچ‌گاه ترک نمى‌کرد. زیرا نزدیک‌ترین حالت بنده به خداوند متعال زمانى است که در حال سجده باشد. بنده در سیر و سلوک خود از تکبیره الاحرام شروع مى‌کند و به سجده که آخرین مراتب سیر و سلوک است مى‌رسد؛ در آن حال، تمام تعیّنات را رها مى‌کند و به مرتبۀ فناى مطلق در عبودیّت مى‌رسد.

انسان وقتى‌که کثرت التزام ایشان به تلاوت قرآن و دعاهاى وارده را مى‌خواند شاید باورش نشود یا حد اقل چنین تصور کند که حتما شخصى بوده که تمام کارها و وظایف اجتماعى یا خانوادگى خود را رها کرده بود تا بر انجام این التزامات بسیار قادر شده بود، در حالى که مشاهدات عملى غیر از این را حکایت مى‌کند. او تمام اوقات فراغت را به قرائت و تلاوت مشغول بود، حتى در حال راه رفتن یا ایستاده یا زمانى که منتظر دوستى مى‌شد یا در نزد فروشنده‌ها در بازار. . . وقتى‌که براى پاسخ‌گویى به کسى از قرائت باز مى‌ایستاد دوباره از جایى که مانده بود ادامه مى‌داد.

مى‌رسیم به ذکر اصحاب و یاران و مریدان آقاى قاضى. آنها چه کم یا زیاد باشند شاگردان مدرسه‌اى هستند که گمان مى‌کنم از دیگر مدارس عرفان و «تصوف» جدا باشد.

ممکن است این سخن شگفت‌انگیز باشد که براى عرفان مدارس متعدد و مختلفى در نظر بگیریم. . . آرى این‌چنین است. زیرا عرفان، در نظر این‌ها، تهذیب نفسى و اخلاقى براى فقیهى است که مى‌خواهد اسوه و الگوى دیگران باشد و در نظر این‌ها فقیه به این مرحله نمى‌رسد مگر آنکه بمیرد و حب جاه و مقام و نام و شهرت را از وجود خود محو گرداند. انسان به این مرتبه نمى‌رسد مگر با مداومت بر ریاضت‌ها و ابتهال و طلب از خداوند متعال با عزم و اراده. . . و چه‌بسا مرحوم قاضى بعضى را توصیه مى‌کردند که مدتى را، که برحسب اختلاف حالات افراد و استعداد روحى و اخلاقى آنان فرق مى‌کرد، عزلت کامل اختیار کند تا صاف و خالص شود و به حقیقت آنچه که از او خواسته شده است که همان تسلیم مطلق در برابر ارادۀ خداوند متعال است برسد.

اصحاب و شاگردان قاضى، که در بین آنها کسانى بودند که کم یا زیاد به مرتبه

۴٣۴

زعامت عامه رسیدند، این‌ها هستند. آنان قبل از آنکه با عرفانشان شناخته شوند یا از عرفان سخن بگویند خودشان را فقیه محسوب مى‌داشتند. و از این‌ها، کسانى هم که به مقام زعامت نرسید ریاست کرسى تدریس فلسفه عالى را عهده‌دار شد و گروهى-دور از جمع از بزرگان علم و فضیلت و معرفت شدند یا در سطح عالى حوزه ظاهر شدند. آنان استاد تفسیر یا احیاگر مدرسه و مکتب جدید شدند که داراى معارف و اصول و قواعد مخصوص خود بودند و تألیف یا تألیفات آنان مدار و محور بحث و مناقشه دانشمندان مسلمان در تمام اقطار عالم گردید. گویى که امروزه سخن از عرفان و بعضى مسائل ذوقى فقط مختص قاضى و شاگردان مخصوص او و حافظان اسرار او شده است.

این. . . و از برخى از شاگردان ایشان اشعار خوبى را دیدم که مى‌تواند همگام قریحۀ معاصران خود باشد، جز آنکه از ابراز آن خوددارى مى‌کردند و نمى‌خواستند که به آن شناخته شوند.

از یکى از این‌ها، آثار قلمى ایشان-قاضى-را خواستار شدم؛ مجموعه‌اى از تقریرات فقهى و اصولى ایشان را براى من فرستاد و زمانى که منظورم را به صراحت گفتم و آنچه را که مى‌خواستم به صراحت بیان کردم-یعنى آثار عرفانى-در جواب من اظهار داشت که: مگر خود شما از آثار شعرى و عرفانى و نامه‌هاى خاص ایشان به شاگردانش با همه کثرت و تنوع آنها، چقدر حفظ کرده‌اى؟

و این سخن، همان‌طورى که مى‌بینید، جواب ردى است که ردى بالاتر از آن متصور نیست. من در قبال او جز تسلیم چاره‌اى نداشتم.

در گذشته خواندیم که برخى، از نگهدارى کتاب «مثنوى مولوى» در نجف امتناع مى‌کردند، به این استدلال که وقت آنان صرف جهات خاصى بوده و اجازه تحصیل چیزى خارج از این محدوده را نمى‌دهد.

آنچه که از مجموعه آثار ایشان و شاگردان او دستگیر من شد چیزى است که در این جمله کوتاه که در یکى از نامه‌هاى خاص او وارد است آمده است: «مقصود فى‌الجمله ارائۀ طریق بود که آن هم بحمد الله تعالى حاصل شد. . .» ، یا این سخن ایشان در نامه‌اى دیگر آمده است که: «طریقه همان طریقه علما و فقها است. . . بصدق و صفا. . .» ، یا در این بیان ایشان آمده است که: «ما را با دراویش کارى نیست. . . براى من سلسله درست نکن. . .» ، که منظورش این

۴٣۵

است که از خودت (یا از من) کسانى را که مى‌خواهند خودشان را با اوصافى خاص از دیگران متمایز کنند و با شکل و شمائل و علائم و اوصاف مخصوص و غریبى در جامعه ظاهر شوند دورى کن، چرا که اصحاب شریعت (از بزرگان و رهبران آن) از آن‌گونه اعمال ابا دارند. . . و اگر هم سخن خاصى بوده باشد به‌طور خصوصى در بین ما رد و بدل مى‌شود.

این اندازه از بیان و توضیح مرا کفایت مى‌کند. مقصود را بیان کردم و به هدف رسیدم. الحمد لله.

۴٣٧

ذکر برخى دیگر از آقایان

با عنایت بارى تعالى و توفیق او شرح حال تعدادى دیگر از این‌ها گذشت و در مجلدات آینده هرگاه فرصتى دست دهد و معلومات و اطلاعات لازم فراهم شود به شرح حال این گروه از ابرار مى‌پردازیم، مانند:

شیخ بزرگوار شیخ على نجابت شیرازى، که عالم فاضل سید محسن ابطحى مرا به او معرفى کرد. آقاى ابطحى را از افرادى کم‌نظیر در اشتغال به شئون سلوکى و تهذیبى و توجه با تمام وجود براى نیل به کمالات روحى عالى شناختم.

شیخ محمد سرابى، که علاوه بر منزلت علمى و فضیلت عالى از اتقیا و ابرار بود.

او داماد آقاى قاضى است و به ارشاد و مشورت او به مشهد رفت و سرپرستى مجموعه آذربایجانى‌هاى مجاور مشهد رضوى را بر عهده گرفت و به تنظیم مجموعه و مسجد و امور خیریه آنان پرداخت، همان‌طورى که تهذیب تعداد بیشترى از آنها را نیز عهده‌دار شد. او در حوادث «مسجد گوهرشاد» ، در زمان اعلان کشف حجاب از طرف حکومت پهلوى، در اثناى این حوادث به سبب ناراحتى حاصل از آلام روحى و تحمل شکنجه بدنى از جلادان شاه معدوم فوت شد.

شیخ على اکبر همدانى، صاحب علوم غریبه. . . که به دنبال مرض سلّ به سوریه سفر کرد و لوازم حجره خود و کتابخانه‌اش را به مرحوم پدر داد. برخى از این کتب به سید مهدى، برادر بزرگتر ما، اعطا شد؛ بعد از فوت ایشان، تنها ورثه‌اش از طرف مادر «سید تقى مکى

۴٣٨

قاضى» بود که او هم در زمان خود آنها را به کتابخانه آیت‌الله مرعشى وقف کرد. . . من چندین شبانه‌روز در این کتب نظر کردم، ولى چون احاطه فکرى و نفسى و اخلاقى‌ام به این مسائل پیچیده و سخت نمى‌رسید آنها را به صاحبش برگردانیدم، بدون آنکه چشم داشتى در آنها داشته باشم.

*** حاج جاسم اعسم، که شخصیّتى برجسته و مورد احترام خانواده اصیل نجفى‌اش بود.

باغ‌ها و املاکى در نزدیکى مسجد سهله (در سمت راست وارد شونده از مسجد کوفه) داشت. این شخص از ملازمان آقاى قاضى و در خدمت ایشان و محبّ و مخلص و فانى در این محبت و اخلاص بود.

هروقت که آقاى قاضى به مسجد کوفه و سهله مى‌رفت در اکثر مناسبت‌ها این شخص همراه قاضى بود. او مى‌گفت: مرحوم قاضى در مواقع بسیارى از من مى‌خواست که اتاق مخصوصم در باغ را براى او خالى کنم تا مدتى در آنجا بماند؛ از این زاویه بر عجایبى از شخصیّت او واقف شدم و بر رموزى از اخلاق و کرامات و الهامات او پى بردم.

این شیخ از سالخوردگان بود و در محضر سید مرتضى کشمیرى (جمال السالکین) و بعد از او در محضر سید احمد تهرانى (اسوۀ عارفان و سالکان) و عده‌اى دیگر از امثال این ابرار و صلحا خدمت کرده بود.

*** حاج سلمان مسقطى، که از شاگردان سید حسن مسقطى اصفهانى و به دست ایشان دستگیرى شده بود. بعد از وفات سید حسن، خانواده و تجارت و املاک خود را رها کرد تا در نجف ساکن شود.

او ادیب و شاعر بود و دروس ابتدایى را در وطن خود نزد برخى طلبه‌ها خوانده بود و مقدارى از فلسفه را از محضر سید حسن بهره‌مند شده بود؛ او استعدادى شگفت‌انگیز و حافظه‌اى کم‌نظیر داشت، هرچه بر او مى‌خواندند بار اول حفظ مى‌کرد. . .

او در اجتماع طلبه‌هایى که در پیش او حاضر مى‌شدند به صراحت از حالاتى که از استادش سید حسن مشاهده کرده بود و نیز از ارتباط شگفت‌آور او با «رجال غیب و

۴٣٩

ابدال» سخن مى‌گفت.

مرحوم قاضى به شدّت ایشان را از این کار منع مى‌کرد. ولى او نمى‌پذیرفت و استدلالش این بود که اشاعه این امور براى تقویت ایمان شنوندگان به اسرار و عجایب عالم غیب ضرورى است. امّا این استدلال آقاى قاضى را قانع نمى‌کرد و شدیدا او را منع مى‌نمود و به سکوت و اشتغال به اعمال و وظایف مخصوص از بحث و درس و. . . تأکید مى‌کرد و مى‌فرمود که این حالت و این‌گونه رفتار منافى با التزامى است که نسبت به کتمان و عدم افشاى اسرار، متعهد آن شده‌ایم.

سید سلمان در سال سوم ورود به نجف دچار سرماخوردگى شدید شد و به بیمارى سینه پهلو مبتلا گردید و فوت شد. خدا رحمتش کند.

*** سید ابراهیم میانجى، که محقق فاضل و پاک‌سرشت و ملازم مجلس قاضى بود و در این جمع به وقار و آرامش و ملازمت سکوت ممتاز مى‌شد.

شاید هم به خاطر کم‌سن‌وسال بودنش در آن سالها، مرحوم قاضى او را در کنار خود مى‌نشانید و اگر غیبت مى‌کرد از حال او جویا مى‌گردید.

ایام آخر زندگى را در تهران ساکن شد و به‌عنوان امام جماعت در یکى از مساجد بازار بزرگ اقامه وظیفه نمود.

او در اقدام به کارهاى تحقیقى کوتاهى نمى‌کرد؛ کتاب «منهاج البراعه فى شرح نهج البلاغه» سید حبیب الله خوئى و بخش‌هایى از کتاب «بحار الأنوار» علامه مجلسى را تحقیق کرد و آنها را به بهترین وجه و به همراه ملاحظاتى ارزشمند عرضه داشت. او در سال (١۴١٠ ق.) با عمرى مشحون از اعمال سودمند فوت شد.

*** شیخ فاضل متقى، شیخ ابو الفضل اصفهانى، که آقاى قاضى از ایشان خواست تا قصیده «هائیه» شیخ کاظم ازرى را شرح کند. . . او ساعت‌ها با مرحوم قاضى خلوت مى‌کرد و ملاحظات و شرح خود را بر این قصیده مى‌نوشت. شرح و تعلیقه بر این قصیده را به قلم خود تکمیل کرد و به صورت کتابى ارزشمند و گران‌قیمت درآورد. . . سپس به دنبال یک بیمارى به ایران سفر کرد و از آن به بعد از ایشان خبرى نداشتیم.

۴۴١

منزل علما منبر مى‌رفت و مردم با خشوع و خضوع به سخنانش دل مى‌سپردند.

او مى‌گفت: پدرم بر آنچه در منبرها مى‌خواندم مواظب من بود. اگر خطا و اشتباه مى‌کردم مرا آگاه مى‌نمود. و براى این مورد شواهد زیادى نقل مى‌کرد از جمله مى‌گفت:

در مجلسى «فى بیوت أذن الله أن ترفع و. . . یسبّح له» را با فتح «با» و به صورت مجهول خواندم. . . و شاید هم به خاطر قطع جمله این‌طور قرائت کردم. پدر مرا دید و حال آنکه ناراحت و منفعل بود؛ به قرآنى که پیش رویش بود اشاره کرد؛ قرآن را باز کردم و خواندم «یسبّح» با کسر «ب» . یعنى مى‌خواست به این امر اشاره کند که هیچ تغییرى در الفاظ قرآن در هیچ حالى از احوال حتى در نقل و قطع و استشهاد واقع نمى‌شود.

همین‌طور نقل مى‌کرد که مى‌خواست از خانواده‌اى زن بگیرد، ولى آقاى قاضى مخالفت مى‌کرد. . . او (بعد از وفات قاضى) اصرار مى‌کند و آقاى قاضى ١مى‌پذیرد به شرط آنکه کاملا از خانوادۀ آن زن دور باشد. . . به این استدلال که بزرگ آن خانواده مخلصانه به مقابله مسلحانه با برخى طغیانگران استعمار مى‌پردازد و ممکن است در هر فرصت از افراد خانوادۀ او و اولاد و احفادش به شدت انتقام بگیرند.

اما قاضى و خانواده‌اش به این امور کارى نداشتند؛ به این دلیل و به دلایلى دیگر، زندگى آنها از این‌گونه مشکلات که زندگانى دیگران را احاطه مى‌کرد خالى بود.

وظیفه‌اى که برعهده این خاندان گذاشته شده بود از نوع دیگر بود. این خاندان وظیفه‌اى خاص داشته و مسلک آنها با خط مشى دیگران متفاوت مى‌باشد.

خلاصه، در زندگانى (برادرم) سید کاظم مسایلى وجود دارد که تلخیص آنها در این مختصر از انصاف به دور است و به تدوین بحثى خاص و فراغت بیشتر نیاز دارد.

*** آیت‌الله سید نصر الله مستنبط (متوفى سال ١۴٠۴ ق.) ، که از بزرگان مبرز و از برجسته‌ترین شاگردان شیخ ضیاء عراقى و از معتمدین آیت‌الله اصفهانى و سید ابو القاسم خوئى مى‌باشد.

١) -مؤلف بزرگوار فرمایند که: بعد از فوت مرحوم قاضى، آقاى سید کاظم فوق الذکر در مکاشفه‌اى که برایش رخ مى‌دهد نظر مرحوم قاضى را جلب مى‌کند. (م)

۴۴٢

او از ملازمان مجلس مرحوم قاضى بود و به اخلاق متین و معاشرت محبّت‌آمیز و احترام و تقدیر هرچه بیشتر از جانب دوستانش ممتاز مى‌گشت.

وقتى شروع به سخن گفتن مى‌کرد جمع حاضر ساکت مى‌شدند و به او گوش مى‌دادند. زیرا مى‌دانستند که او در بحثى که به تمام جوانب آن احاطه نداشته باشد وارد نمى‌شود (با توجه به اینکه مناقشه و مجادله در مباحث براى رسیدن به حقیقت و روشن شدن رأى دیگران از عادت طلبه «در نجف» بود و چه‌بسا که سروصداى آنها در مجالس و حتى گذرگاه‌ها بلند مى‌شد تا جایى که پیش مردم عامى به صورت ضرب المثل شده بودند) . و چه بسیار مواقع که سکوت اختیار مى‌کرد و در موضوعى که بحث و بررسى آن را کامل نکرده بود لب از لب باز نمى‌کرد و سخن نمى‌گفت و به استماع اکتفا مى‌نمود. . . و گاهى جواب را به فرصتى دیگر حواله مى‌داد و زمانى که شروع به تکلم مى‌کرد خرسندى و نشاط در چهره‌اش هویدا مى‌شد، مثل‌این‌که مى‌خواهد در نهایت خوشحالى بخندد و این از جمله عواملى بود که او را محبوب همگان مى‌گردانید.

قضایاى زیادى به ایشان نسبت داده شده است که در مناسبت خود از آنها سخن خواهیم گفت. در مجموعه‌اى که از آیت‌الله خوئى و شاگردان و فرزندان و دامادهاى ایشان نوشته‌اند خواندم که مرحوم مستنبط تألیفاتى دارد که «اجتهاد و تقلید» و «قاعدۀ من ادرک» و «قاعدۀ تجاوز و فراغ» و بحث‌هاى ارزشمند دیگر از جمله آنهاست.

در ملاقاتى کوتاه و کریمانه با آیت‌الله سید محمد حسین تهرانى در مشهد امام رضا (ع) سخن از شاگردان و کسانى که از آقاى قاضى استفاده کرده‌اند به میان آمد و از مراتب کمالى که هریک از آنها به آن نایل شده‌اند سؤال شد. ایشان (که خداوند رحمتشان کند) فرمودند:

همه آنها اهل کمال بودند و هریک از آنها مرتبه‌اى از مراتب تهذیب خلقى و نفسى را درک کردند؛ زیرا مرحوم قاضى کسى را که از حال او آگاه مى‌شد-و او را داراى لیاقت و استعداد مى‌دید-رها نمى‌کرد، مثل وصى خود شیخ عباس قوچانى.

ولى چیزى که هست اینکه تعداد کمى از آنها واصل شدند. زیرا که وصول. . . در این راه امر سختى است که براى بیشتر طالبان دست نمى‌دهد، مگر براى برجستگان کم‌نظیر که خداوند موهبت خاص و نیروى تمییزدهنده‌اى براى انصراف از خویشتن و فراموشى

۴۴٣

خود و توجه تمام به هدف و پرداختن به عمل مداوم و پیوسته به آنها اعطا کرده است؛ همان‌طورى که شأن و مشخصه وصول به هر درجه از درجات کمال مادى هم همین‌طور است.

زیرا رسیدن به هدف، محتاج ممارست پیوسته و صبر و تحمل طولانى در قبال سختى‌ها و مشکلات راه مى‌باشد. هر انسانى در وجود خود رغبت و علاقه‌اى براى نیل به امور معنوى را احساس مى‌کند و وقتى که تصمیم به حرکت در این راه مى‌گیرد گمان مى‌کند که پیش پاى خود راهى هموار و پر از آسایش و آرامش خواهد دید و آنچه نصیبش خواهد شد دلخواه و مطلوب او خواهد بود. . . درحالى‌که قضیه این‌طور نیست. براى ترس از اینکه نکند با کشف سرى از اسرار غیب گرفتار غرور و تکبّر بشود یا پرده از جلوى چشمانش برداشته شود و هنگامه سهمگین-قیامت او-پدید آید-به خاطر این اسباب و دلایل دیگر-وقتى که اولین قدم‌ها را در این راه برداشت احساس تلخى و سختى مى‌نماید. . . تا قدم‌هاى اولى اختیارى را با موفقیّت بگذارد و اطمینان کامل به صدق عزم و نیّت خود و توان کامل خود، براى رویارویى با آنچه پیش رویش متجلى خواهد شد، پیدا بکند. . . بنابراین، این‌طور نیست که هرکس قدم‌هاى اولى را برداشت بتواند به غایت و هدف برسد.

آیت‌الله سید محمد حسین طهرانى از بهترین کسانى است که در این موضوع-سیر و سلوک -به تحقیق پرداخته و احوال مردان آن را در سالهاى اخیر مورد بررسى قرار داده است.

با ایشان (خدا رحمتش کند) در مورد شخص معینى از شاگردان قاضى صحبت شد. گفتند که من نیز در این مورد از شیخ عباس قوچانى (هاتف) پرسیدم که او هم در زمان خود از مرحوم قاضى در مورد این شخص پرسیده بود و قاضى فرموده بود که: «او کى از «دنیا» منصرف شد و خودى خود را فراموش کرد که بتواند در این راه حرکت کند؟»

گذشتن از گردنه‌هاى سخت سلوک و طریقت در مرحله اول محتاج به فراموشى خود و انصراف از خویشتن خویش و رها کردن شئون و علاقه آن است. و آنها در همه احوال به این شعر مترنم هستند که:

هرکه در این راه مقرب‌تر است  //جام بلا بیشترش مى‌دهند
زیرا که بلا، همچنان‌که از ائمه هدى رسیده است، موکل به انبیاست. . . سپس به اولیا و

۴۴۴

بعد از اولیا به مراتب به افراد دیگر. . .

حال خود قضاوت کن و ببین که چه تعداد از کسانى را پیدا مى‌کنى که قدرت تحمل مشکلات و سختى‌هاى این راه را داشته باشند؟

آرى بسیار هستند که آرام و آهسته در این راه قدم برمى‌دارند و امیدوارند که هرچند چیزى اندک از تهذیب نفس و اخلاق را به دست آورند و نیم‌نگاهى به اعمال بد و پرتگاههاى راه باز کنند، که این اندازه از هوشیارى و آگاهى و بصیرت نسبت به امور دنیا و مظاهر غرورآور و فریبندۀ آن نیز، خیر کثیر و فایده زیادى داشته و توشه‌اى فراوان و ذخیره‌اى براى روز آخرت خواهد بود. و خداوند متعال بهترین مولى و بهترین یاوران است.

آقاى تهرانى افزودند: تهذیب خلقى و سیر شایسته در راه شرع مقدس و تسلط بر خواهش‌هاى نفس براى جلوگیرى از سقوط در مهلکه‌ها و شبهات و تحصیل هرچند اندکى از معرفت و شناخت (خدا) از راه سلوک با راهنمایى اساتید ماهر و کارآمد و واصل میسّر است؛ آرى، اگر چنین سلوکى نصیب کسى بشود لازم است که خود را ملتزم به اخذ تعالیم از این اساتید بنماید، تا مراحل اولى سلوک را با موفقیت بگذراند. ولى چیزى که در نزد بنده به تحقیق پیوسته این است که تعداد واصلین از این مجموعه (شاگردان) جدا بسیار اندک هستند، اگر نگوییم که از دو یا سه نفر تجاوز نمى‌کنند.

مؤلف در راستاى برگشت به اول بحث (که در مباحثى که داراى اهمیّت بوده و فهم آن دقت لازم دارد تکرار ضرر ندارد) مى‌گوید: از بحث‌هاى گذشته، که در آنها به لزوم مراجعه به استاد و تهذیب به دست او اشاره کردیم، معلوم مى‌شود که این لزوم در مورد برخى به خاطر اهمیّتى که در شاگردى در محضر اساتید با کفایت، براى دست یافتن به استعداد لازم براى انجام اعمال اساسى به بهترین شکل، وجود دارد به حدّ وجوب و ضرورت مى‌رسد.

اهمیّتى که این‌گونه تلمذ در خدمت استاد کار آمد براى عامه مردم دارد این است که آنها را بر معاشرت نیکو با دیگران و رسیدن به بهترین راه اقدامات اجتماعى دیگر در سطوح مختلف و نسبت به قشرهاى مختلف مردم، عادت مى‌دهد و آماده مى‌کند. زیرا که جامعه محل برخورد و ارتباط مردم بوده و عرصه تضارب و تداخل مصالح مى‌باشد

۴۴۵

و چه‌بسا در بیشتر موارد محل تضاد و تقابل است. لذا این شخص مهذّب است که مى‌تواند نسبت به‌طرف مقابل انصاف دهد و براى او ایثار کند و خود را از ارتکاب بدیها و تضییع حقوق دیگران باز دارد. چرا که اگر روحیه گذشت و عدل در جامعه نباشد در بیشتر موارد قوانین از اصلاح زدوخوردها و اختلافات ناتوان است. . . بنابراین واجب و ضرورى است که در جوامع ما استاد به نیکوترین صورت و به بیشترین تعداد وجود داشته باشد.

و روش علما از قدیم الأیام در جوامع اسلامى بر این بود که به دنبال این‌گونه اساتید با کفایت بگردند، تا مرجع و دلیل مردم باشند. این‌چنین انسانها از ابدال و انسانهاى کم‌نظیرى هستند که مراحلى از سختى را براى وصول به این مرتبه پشت‌سر گذاشته‌اند.

به جهت انصراف همه‌جانبه از شئون مادى و انقطاع از خلق و توجه به خداى متعال و به دلیل نورانیّت و اشراق و بصیرت خاصى که بر آنها افاضه شده است مقام عظیم و پراهمیتى را در تشخیص درد مراجعه‌کنندگان خود و ارائه دستورات لازم براى رهایى از صفات رذیله و خصال ناپسند پیدا کرده‌اند.

و اگر در بین این‌ها کسانى در نهایت درجه ضعف جسمانى و بدنى باشند هیچ ضرر و اشکالى ندارد. چرا که آنها از روحیه‌اى بلند و قوى و درخشنده برخوردار بوده و قدرت کافى دارند که بتوانند مراجعین در معرض سقوط را نجات دهند.

این مشایخ، خواه آنهایى که با نشان خاصى یا لباس معینى معروف شده خواه آنهایى که در بین مردم به‌طور ناشناخته زندگى مى‌کنند و شأن مخصوص و علائم معین ندارند، همه آنها به اخلاق برجسته و التزام کامل و صحیح به اصول و آداب شریعت ممتاز مى‌شوند؛ خداوند متعال به آنها دید نافذ نسبت به تغییرات زندگانى و ادراک صحیح نسبت به مرجع و انگیزه و اوضاع و احوال مادى عنایت کرده است.

آنها در گوشه‌اى از جامعه زندگى مى‌کنند که نه زرق و برق زندگانى آنها را فریب مى‌دهد و نه مناظر دنیا آنان را مشغول مى‌سازد. آنان با بدنهاى خود در بین مردم هستند ولى با دلها و خواسته‌هایشان از آنها جدایند. همت خود را از چشم مردم پنهان مى‌دارند و جهد و تلاش خود را براى خدا و روز آخرت ذخیره مى‌نمایند. . .

این‌گونه افراد را افرادى کمیاب مى‌بینى که فقط در چشم کسانى دیده مى‌شوند که

۴۴۶

آنها را بجویند و همین‌طور به کسانى ظاهر مى‌شوند که با جدیت و اخلاص و توکل به خداى عظیم به دنبال مردان مهذّب (تهذیب شده) بوده و آنها را جستجو مى‌کنند. کسى گمان نکند که این‌ها همان (رجال و ابدال) هستند، نه، بلکه آنها از گروه دیگرى بوده و تعریف و توصیف آنها (ابدال) نیازمند بیان جدیدى مى‌باشد.

و بعد. . . در واقع، هدف از نگارش این کتاب اشاره‌اى مختصر به برخى شاگردان قاضى که در جلد اول اسم آنها نیامده بود، است و مى‌ترسم که طول داده باشم.

خلاصه، این‌ها و تعدادى دیگر، که اسامى آنها را به یاد ندارم و به یارى خداوند در بخش‌هاى آتى شرح حال آنها را خواهیم آورد، هرچند که از حیث ملازمت با آقاى قاضى باهم اختلاف دارند و شاید بعضى از آنها فقط زمان اندکى در محضر او بوده‌اند، ولى در هر حال همه آنها اصحاب یک مدرسه بودند و به یکدیگر مهر و محبت و اخلاص تمام داشته‌اند و در یک مسیر حرکت کرده‌اند و بر یک راه رفته‌اند.

آنها حامیان مدرسه‌اى از مدارس عرفان هستند که در این اواخر شروع به گسترش و انتشار کرده است و برخى بزرگان مکرم را به آن مدرسه و عرفان دعوت مى‌کنند.

خود هریک از این‌ها تعداد دیگرى شاگرد تربیت کرده‌اند که الگو و مقتدا شده‌اند و تهذیب دیگران را با همان روش-قاضى-و با اندک اختلافى در نکته نظر خاص و مسائل جانبى که منافى اصل موضوع نیست عهده‌دار شده‌اند.

کافى است اشاره کنیم: کسانى که در مرحله دوم آمدند-شاگرد شاگردان قاضى-در فضیلت و علم و تقوى ضرب المثل شدند، به‌طورى که دیگران براى همان هدف، یعنى تهذیب اخلاق و رسیدن به مرکز حیات و تصدى امور مهم، به این‌ها روى مى‌آورند و با جدیت تمام به سوى این‌ها مى‌شتابند.

زیرا براى دستیابى به چنین تهذیب مطلوب (یا مرتبه‌اى از آن) فقط خواندن و مطالعه و کتب و رسایل اخلاقى کافى نیست، مگر آنکه استادى خاص انسان را همراهى بکند و دستگیرى نماید و به راه دلالت کند و درد هریک از مراجعه‌کنندگان را بشناسد.

اگر این التزام شدید با دستورات استاد و مواظبت بر آن همراهى نشود هر آن انسان در معرض خطرات قرار گرفته و جولانگاه گمراهى‌ها و وسوسه‌هاى شیطانى و نفسانى خواهد شد و وحشت‌هایى بزرگ‌تر از این‌ها ممکن است رخ بدهد که از سقوط در آن

مسیر و چسبیدن به ریسمان آن، به خداوند متعال پناه مى‌بریم.

۴۴٧

با توضیح هرچه بیشتر (در نظر بنده) ، روشن شد که سلوک عرفانى در این مدرسه همان سیطره یا توجه بر عوالم روحى و صفات اخلاقى بوده و توانایى کشاندن نفس به سوى حرکت در راه مستقیمى است که مورد رضایت شارع مقدس مى‌باشد و مبادى اسلامى و ارزشهاى والاى انسانى خواهان آن است و انسان را از تمام خواهشهاى پست نفسانى برحذر مى‌دارد. این‌چنین سلوک عالى مختص مردان دینى نیست، بلکه شامل سایر افراد هم (از سطوح مختلف اجتماعى) مى‌شود. آرى، چیزى که هست این هدف (تهذیب اخلاق) یا به تعبیر صحیح‌تر ضرورت و لزوم این هدف براى علما و حامیان معارف اسلامى واضح‌تر و روشن‌تر مى‌باشد، همان کسانى که به خاطر تحصیل و شناخت کامل حدود و قوانین الهى انتظار مى‌رود که مسئولیّتى را عهده‌دار شوند.

آرى، آنها اولى هستند که این‌چنین هدفى را دنبال کنند و این به سبب سختى وظائف اجتماعى و مسئولیّت‌هاى مهمّى است که برعهده آنها گذاشته شده است. زیرا آنها، در درجۀ اول، نسبت به حیف و میل و تضییع امور مربوط به مردم خود و افراد تحت رهبرى خویش مسئول هستند. زیرا آنها ورثۀ انبیا هستند، و بار سنگین پیامبران و مسئولیت بزرگ و رسالت عظیم آنها را بر دوش مى‌کشند. به دلیل خطر این مسئولیّت و اهمیّت آن و سختى پذیرفتن آن و ترس از ناتوانى ایفاى حق آن است که بزرگان اخلاقى و کسانى که سختى و خطر این وظیفه را درک کرده بودند از آن گریزان بوده و زیر بار آن نمى‌رفتند.

زیرا کسى که آمادۀ پذیرش این مسئولیّت مى‌شود در واقع خود را در راهى آمیخته به خطرات و پرتگاه‌هایى قرار مى‌دهد که خوف و هراس فراوان دارد. . . و هیچ‌گاه او مانند کسى نیست که به تنهایى حرکت مى‌کند و تنها به خود تکیه دارد و راه خود را مى‌پوید و تنها به فکر نجات خود مى‌باشد.

قبلا از مرحوم قاضى نقل شد که هرگاه مى‌شنید یکى از مریدان و یارانش متصدى منصبى از مناصب زعامت شده است استعاذه مى‌کرد و از شیطان به خداوند پناه مى‌برد.

قبلا، در همین راستا، برخورد و عکس العمل سید احمد کربلایى و قبل از او استادش مولى حسین‌قلى همدانى و دیگرانى که به روش آنها رفتار کردند بیان شد.

۴۴٨

همه این‌ها مردان برجسته‌اى بوده و مرتبۀ عظیمى از علم و معرفت و تهذیب را درک کرده‌اند؛ با این حال در مقام تواضع و نسیان خود هستند و خویشتن را در قبال مسئولیت‌ها و التزام به امر مهم قیادت و مرجعیت، کوچک و حقیر مى‌دانند.

آرى، مگر آنکه به این امور امر بشوند، که در این موقع در میدان ظاهر مى‌شوند و به بهترین شکل به وظیفه و مسئولیّت مهم قیام مى‌نمایند. و ما نیاز (جدى) نداریم بر اینکه بشناسیم این اوامر و دستورات از کجا به این‌ها صادر مى‌شود و به چه شکلى آن دستورات را دریافت مى‌کنند. زیرا این مسئله به بحث تازه‌اى نیاز دارد.

با توجه به اینکه در نظر این‌ها عرفان مى‌تواند در بین مردم و تمام سطوح جریان یابد لازم است که در ساده‌ترین شکل و آسان‌ترین راه ممکن باشد. . . در چنین عرفان و سلوکى، تنها زیستن و گوشه‌گیرى و انزوا و سر زیر افکندن و در خود فرورفتن و غوطه‌ور شدن در افکارى مرده، وجود ندارد. همین‌طور، در نظر این‌ها، تشدید اعمال نامعقول و شکنجه نفس و سرکوبى خواهش‌هاى نفسانى، بیشتر از مطلوب شرع و مجاز از جانب فقهاى عظام، و ترک اعمال و وظایف اجتماعى و چه‌بسا (پناه بر خدا) امتناع از ازدواج به خاطر انصراف به عبادت و انقطاع به خدا صحیح نیست. زیرا ازدواج به خودى خود عبادت است و باعث حفظ سلامت بوده و حفاظى بر ایمان مى‌باشد.

انتخاب زاویه‌هاى مخصوص (مانند خانقاه) براى عبادت، غیر از مساجد معظم، و گسستن و دورى از مردم، که تنها به غیر خداى متعال مشغول شوند، همه این‌ها از مواردى است که از آن در عرفان و سلوک مطلوب و مورد نظر این‌ها خبرى نیست. و حتى این دورى از مردم در نزد برخى‌ها شامل اقارب و ارحام صاحب صله نیز مى‌گردد، در حالى که اجتماع و همزیستى با آنها و با کسانى که در مرتبه آنها هستند و مواصلت و ارتباط با آنها و اطلاع از امور آنان و مساعدت و درک آنها در حد امکان و راهنمایى آنها. . . و انس با مصاحبت آنها و شاد کردن دل آنها. . . همه این‌ها عبادت مورد ترغیب شرع مقدس مى‌باشد.

همین‌طور، ظاهر شدن در قالب و صورت و علامتى خاص و عجیب و غریب و غیر معمول پیش مردم و نیز امرار معاش از راه غیر متداول بین مردم صحیح نیست. از برخى‌ها نقل شده است که «کشکول» حمل مى‌کرده‌اند و در گذرها راه مى‌افتادند، نه به

۴۴٩

مقصد «تکدى و گدایى» ، بلکه به جهت سرکوبى طغیان نفس و شکستن غرور و تکبر آن، تا نفس مطیع گردد و به طبیعت مطلوب خود درآید، که نتیجه آن امرار معاش و ارتزاق از راه صدقۀ مردم خواهد بود. این‌ها و هرکسى که در چنین راهى گام بردارد همه تحت عنایت صاحبان مال و مکنت خواهند بود. . . و بدون آنکه فعالیّت و تلاش بکنند نیازمندى خود را از راه مساعدت و کمک دیگران تأمین مى‌کنند. که این حقارت و پستى شامل همه آنها مى‌گردد.

این بدان معنى نیست که امثال این‌ها به هیچ مرتبه‌اى از مراتب کمال نفسى و اخلاقى نرسیده‌اند. زیرا آنچه که مشاهده شده و به تجربه و بررسى به اثبات رسیده است خلاف این را ثابت مى‌کند. بنابراین، در بین این‌ها هم واصلان به بالاترین مراتب کمال وجود دارند و امکان ندارد کسى منکر آن بشود، خواه از شیعه امامیه یا از عامه اهل سنت باشند. آثار و کتب ارزشمند و کم‌نظیر آنها، که مانند اثرى گران‌قیمت و مفید از جهت روحى و اخلاقى توسط اهل فرهنگ حفاظت مى‌شود، به این امر گواهى مى‌دهند؛ به طورى که مجالى براى شک و تردید در این باقى نمى‌گذارد که در بین این‌ها نیز کسانى هستند که به درجات عالى رسیده‌اند و بهره‌اى از فنون معرفت را کسب کرده‌اند و به مواردى از اسرار هستى و مرگ و زندگى و مبدأ و معاد و برزخ و قبر و دیگر مراحلى که انسان در سیر و حرکت طولانى خود آنها را پشت‌سر مى‌گذارد اطلاع و آگاهى یافته‌اند.

آرى، قصد ما این نیست. . . بلکه هدف این است که سیر و سلوک در نزد فقهاى شیعه به این نوعى درآمده است که نزدیک به صحت بوده و به نحو آسان‌ترى قابل دسترسى است، بدین صورت که اکتفا به ظاهر شریعت مقدس، به اضافه اندک عنایت و توجه به عوالم روحى و فراسوى این ظواهر فریبنده چشم، راه سالم و صحیحى خواهد بود، تا اینکه تمام همت آدمى صرف امور مادى ناچیز و محدود نشود. . . و احساس روحى و اشتیاق و ذوق انسان نسبت به عوالم دیگر نیز جایى در زندگى انسان داشته باشد و اگرچه به کلى به سوى آن عوالم و آن احساسات روى نگرداند حد اقل اندک توجهى به این مسائل بکند.

پس اگر از این زاویۀ تاریک به انسان نظر افکنیم، به راستى چقدر موجودى حقیر و کم‌ارزش خواهد بود؟

۴۵٠

از مسیر سخن و سیاق بحث معلوم مى‌شود که باید اعتراف کرد که دیگر فرق اسلامى هم مواردى از کمال را دارا هستند. . . ولى از مرحوم قاضى نقل شده است که ایشان منکر این امر بوده‌اند، همچنان‌که یکى از بزرگان به نقل از ایشان آورده است که در تعلیل این مسئله مى‌فرمودند که وصول به کمالات اخلاقى و روحى جز براى فرقۀ ناجیه (شیعه اهل ولایت) امکان ندارد و دیگران یا شیعه بوده‌اند و از اهل زمان خود تقیه مى‌کرده‌اند و یا اگر هم چیزى داشته باشند چندان ارزش و اعتبارى ندارد.

این فرمایش ایشان از جهتى و با توجیهى خاص مى‌تواند صحیح باشد، با این توجیه که کمال حقیقى، که سودمند به حال انسان در دنیا و آخرت باشد، به صورت صحیح همان است که از راه محمد و آل محمد (ص) حاصل مى‌گردد. ولى ما (ضمن تصدیق این نظر) شاهد هستیم که افراد غیر مسلمان انواع کمالات نفسى و روحى و اخلاقى را دارا بوده و به بسیارى از اسرار پنهان هستى دست یافته‌اند. آنگاه چگونه مى‌توانیم این توانایى را در مورد افراد مسلمان، که غالبا مخالف و معاند سرسخت «اهل بیت» هم نیستند، انکار کنیم؟

این به سبب آن است که صاحب هر نوع کمال روحى و اخلاقى نمى‌تواند کمال ظاهرى در وجود دیگرى را انکار کند و شایسته آن است که کمال روحى انسانى را در مسیرى قرار دهد که به راه صحیح نزدیکتر مى‌باشد. . . به همه این‌ها اضافه مى‌کنم «لباس و پوشش» را که به آن اهمیّت مى‌دهند و زیاد در مورد آن بحث مى‌کنند. زیرا همه گروههاى اخلاقى و اهل سلوک و طریقت (یا اکثریت این‌ها) به اینکه طریقت و سلوک یا «علوى» یا «رضوى» است ایمانى قوى دارند؛ یعنى همه گروههاى اهل طریقت، سلسله خود را از طریق حضرت على یا حضرت امام رضا علیهما السلام به اهل بیت مستند مى‌کنند.

امّا بعد، خداوند الهام‌بخش و نطق‌آفرین را سپاسگزارم که توانستم تمام یا بیشتر آنچه را که مى‌خواستم بیان کنم و، همچنان‌که مى‌بینید، به صورتى درآمد که خالى از بى‌نظمى و پریشانى نیست. سخن را با این حکایت که در نوع خود منحصر بفرد بوده و منسوب به «حاتم اصمّ» (حاتم بن عنوان، که کنیۀ او «ابو هشام» و معروف به «اصمّ» مى‌باشد. او، در واقع، کر نبوده است، ولى به جهت خطایى که از یک زن در حضور او سر زد و او به کر بودن تظاهر کرد به این اسم معروف شد) مى‌باشد به پایان مى‌بریم.

۴۵١

نقل کرده‌اند که: وقتى استاد او (شقیق بلخى) رحلت کرد مردم به سوى او شتافتند و از او خواستند که عهده‌دار مجلس وعظ و ارشاد گردد. ولى او به این استدلال که لیاقت چنین کارى را ندارد امتناع ورزید. مردم اصرار کردند. او یک سال از مردم مهلت خواست تا در خانه خود به عبادت مشغول شود. به او مهلت دادند. بعد از یک سال، مردم درخواست خود را تکرار کردند. او از منزل بیرون آمد و روى به صحرا نهاد؛ درختى را دید که گنجشکانى بر آن جمع شده‌اند؛ نزدیک آن درخت رفت؛ همۀ گنجشکان ترسیدند و فرار کردند. . . حاتم یک سال دیگر مهلت خواست. . . آن یک سال را نیز به همان نحو به عبادت و راز و نیاز پرداخت. . . دوباره مثل بار اول به صحرا رفت. . .

همان درخت را دید که گنجشکانى بر آن گرد آمده‌اند. . . نزدیک درخت رفت. این‌بار گنجشکان پراکنده نشدند. لذا دستش را به سوى آنها دراز کرد؛ مضطرب شدند و ترسیدند و فرار کردند. بنابراین، براى بار سوم مهلت خواست. . . سال دیگر سپرى شد. این بار وقتى که مردم درخواست خود را تکرار کردند. . . او به صحرا آمد و باز همان درخت و گنجشکانى بر سر آن. . . دستش را به سوى آنها دراز کرد. این‌بار نترسیدند و فرار نکردند. . . شروع کرد به اظهار محبت و ملاطفت با آنها. . . درحالى‌که گنجشکان در حال آرامش در دستان او بودند و از او نمى‌گریختند. . . آنگاه رو کرد به مردم و گفت: بروید که فردا با شما خواهم بود. . . فردا مردم دور او جمع شدند؛ بالاى منبر رفت و گفت: خدا رحمت کند کسى را که امروزش بهتر از دیروزش باشد. . . خدا رحمت کند کسى را که براى چنین مرتبه‌اى تلاش کند. . . از این سخن او عده‌اى از شنوندگان بى‌هوش شدند و افتادند. . . و عده‌اى به دست او هدایت یافتند. . .

 این بخش را به این حکایت ختم مى‌کنم، بدون آنکه به نکات بلند و دقیقى که به خاطر آنها این حکایت را ذکر کردم اشاره‌اى کرده باشم. و از خداوند متعال خواستار هدایت و توفیق هستم.

و السلام

فهرست تفصیلى

مقدمه خطبه ٧

تمایز میان نبوت و امامت ٧

اقسام هدایت ٨

امامت، هدایت تکوینى و وجودى است ٩

عالم خلق و عالم امر ١٠

وصایت و ختم نبوّت ١١

بیان قاضى عضد إیجى و علاّمه امینى ١٢

بیان حضرت امیر المؤمنین: معرفت امام سبب ورود به بهشت ١٣

تحقیق آیت‌الله طهرانى دربارۀ سیر و سلوک افراد در ادیان و مذاهب مختلفه و نتایج آن در وصول به توحید و عرفان حق‌تعالى ١۴

اشاره به برخى از خصوصیات امام در گفتار امیر المؤمنین علیه السلام ١٧

دلالت حدیث قرب نوافل در نیل به مقام ولایت ١٨

توضیح حدیث قرب نوافل ٢٣

تقسیم مردم به سه دسته در کلام امیر المؤمنین علیه السلام ٢۵

نحوۀ حصول علم براى علماى ربّانى ٢٧

مراتب متعدد براى نفس آدمى ٢٧

باب حصول کمالات معنوى (فناى در ذات و توحید صرف) براى غیر معصومین بسته نیست ٢٩

۴۵۴

سرّ غیبت امام زمان (عج)٣٠

همۀ پاکان از ذریّۀ حضرت ابراهیم خلیل به عهد امامت (باطنى) مى‌رسند ٣٠

عباد الرّحمن به نصّ قرآن کریم از خداوند درخواست عهد امامت مى‌نمایند ٣١

ذکر سلسله نورانى عالمان ربّانى از عرفاى شیعه در سده‌هاى اخیر ٣٧

انگیزۀ نگارش این رساله به‌عنوان مقدّمه ٣٧

[ذکر بعضى وقایع در علوم باطنى حضرت آقاى قاضى قدّس سرّه]۴٠

کلمه‌اى را که حضرت امام زمان (عج) هنگام ظهور به اصحاب خود مى‌فرمایند، مى‌دانم ۴٠

از وادى السلام فهمیدم ۴٠

نشان دادن محلّ ورود قافلۀ حسینى به کربلا ۴١

تمام نقاط صحن مطهّر حکم خانه امیر المؤمنین (ع) را دارد ۴٢

«الاّى» مرحوم انصارى و مرحوم قاضى (رضوان الله علیه)۴٢

«ها، مشغول جنگ هستى؟»۴٣

همه کس طالب یارند، چه هشیار و چه مست ۴۴

تقلید از مرحوم قاضى رضوان الله علیه به امر امام زمان علیه السلام ۴۵

فناى در توحید ۴۶

بیائید: اى موحّدین توحید أفعالى ۴٧

دیدى، خداوند قادر است ۴٩

«اشاره‌اى به طریقۀ عرفانى حضرت آقاى قاضى قدّس سرّه الشریف»۴٩

بیان علاّمه طباطبائى (قده) پیرامون معرفت نفس ۵٠

معرفت أنفسى سودمندتر از معرفت آفاقى است ۵٠

جایگاه معرفت نفس در کلمات امیر المؤمنین (ع)۵٢

معرفت نفس، طریق عرفانى مرحوم قاضى و اساتید ایشان بوده است ۵۵

سلسلۀ دیگر اساتید عرفانى مرحوم قاضى قدّس سرّه ۵٧

حکایت راهنمایى مرحوم قاضى به قبر پدرشان مرحوم آقا سید حسین رضوان الله علیه ۶٠

سلسلۀ اساتید مرحوم قاضى به بیان آیت‌الله طهرانى قدّس سرّهما ۶٣

«معرفت نفس» چیست؟۶۵

۴۵۵بیان دقیق‌تر مرحوم علامه طباطبائى در تفسیر معرفت نفس ۶٨

بیانى از ابن سینا و صدر المتألهین در تطبیق با معرفت النفس عرفانى ٧١

کلام نورانى امام صادق سلام الله علیه در معرفت نفس و توحید ٧٣

وجه اختصاص معرفت النفس به‌عنوان اختصاصى عرفاى شیعه متأخّر ٧۵

انواع راه‌هاى توجه به نفس ٧۶

مقصود عرفاى بالله از معرفت نفس فقط نیل به مقام توحید و لقاى حضرت معبود است ٧٨

اقسام سه‌گانۀ عبادت‌کنندگان ٧٩

اصول عبادت در آدمى ٨٠

اختلاف آراء در تفسیر فناى عرفانى و وصل توحیدى ٨٢

مقصود از شهود حضورى ٨٨

«اشاره به تفسیر فناى عرفانى»٨٩

نحوۀ سیر نفس در صور و مراتب مختلفه وجودى ٩٠

شواهدى از احوالات عرفاى بالله در مراتب سیر توحیدى ٩٣

من به کیمیا نیازى ندارم ٩۴

شواهدى بر تحقّق طىّ الارض براى مرحوم قاضى ٩۴

بى‌اعتنایى به حوریّۀ بهشتى و توجّه تامّ به مقصود اصلى ٩۶

در راه توحید باید از همۀ تجلیّات آسمانى و صفاتى گذشت ٩٧

عبرتها از داستان آقا میرزا ابراهیم عرب ٩٨

تفاوت طریق تقویت نفس با معرفت نفس ٩٩

تشرّف بعضى شاگردان مرحوم قاضى به محضر حضرت صاحب‌الامر (عج)١٠٢

تشبیه میان حالات شیخ احمد احسائى با حال حاج رجبعلى خیاط ١٠٣

دو قاعدۀ کلّى در سیر معنوى ١٠۵

«تمایزات دیگر صوفیه با عارفان موحّد»١٠۶

انحراف از روش تربیتى و معنوى ائمۀ اطهار در بعضى طرق صوفیه ١٠٨

ذکر پاره‌اى از نمونه‌هاى انحرافى در روش تربیت صوفیه، در سیرۀ سلوکى ابراهیم أدهم ١٠٩

وضع زندگى ظاهرى حضرت آقاى قاضى و مقایسۀ آن با روش صوفیه ١١٢

۴۵۶

مقایسۀ مواردى دیگر از دو طریقه تربیت نفس ١١٧

توصیف آیه الله طهرانى از شخصیت مرحوم قاضى ١١٨

«دستورالعمل‌ها جهت نیل به مرحلۀ معرفت النفس»١٢٠

ارکان سلوک ١٢١

صدق و ایثار سرمایه سلوک ١٢٢

تأثیر ویژۀ روضه و عزادارى حضرت سید الشهداء در طلوع سلطان معرفت ١٢٣

حالت شیفتگى مرحوم قاضى نسبت به حضرت ابا عبد الله (ع)١٢۵

مرحوم قاضى: من در تمام نقاط صحن مطهّر خوابیده‌ام ١٢۵

حضرت ابا لفضل (ع) : کعبه الاولیاء ١٢۶

اهمیّت و لزوم استاد ١٢٧

متن

قول علامه طباطبائى ١٢٩

سپاس ١٣١

دیباچۀ مترجم ١٣٣

تقدیم ١٣٩

پیشگفتار مؤلف ١۴٣

قسمت اول: شرح احوال حاج سید میرزا على آقا قاضى ١۴٩

غدیریه ١۶٣

نامه شعرى ایشان در سال ١٣٠٨ به نماینده روم ١٧٨

قصیده‌اى که در سال ١٣۵۶ سروده‌اند ١٨۵

نمونه‌اى از تواضع ایشان ١٩١

نامه ایشان به برخى از یاران ١٩٣

ترجمه حدیث عنوان بصرى ٢٠١

قصیده‌اى که با بیت سید رضى شروع مى‌شود ٢٠۶

نامه به سید محمد حسن طباطبائى ٢٠٩

نامه‌اى دیگر ٢١۵

۴۵٧نامه به شیخ ابراهیم ٢١٨

نامه‌هایى به نزدیکان و دوستان ٢٢۴

نامه‌اى دیگر به یکى از دوستان ٢٣٣

آخرین اظهارات در باب زندگى خصوصى و رابطه ایشان با دیگران ٢۴٢

قسمت دوم: شرح احوال اساتید، دوستان و شاگردان مرحوم قاضى ٢۵٣

آقا سید حسین قاضى ٢۵۵

آقا سید ابو الحسن اصفهانى ٢۶١

آقا سید مرتضى رضوى کشمیرى ٢٧١

آقا سید احمد کربلائى حائرى ٢٧٩

شیخ محمد تقى آملى ٢٨٣

آقا میرزا ابراهیم شریفى ٢٩۵

سید محسن طباطبایى حکیم ٣٠٧

علامه طباطبایى ٣١١

سید محمد حسن الهى طباطبایى ٣٢٩

شیخ على قسام ٣٣۵

سید ابو القاسم موسوى خوئى ٣۴۵

سید على نورى ٣۵١

سید جمال الدین گلپایگانى ٣۵٣

سید محمد جمال هاشمى ٣۶١

شیخ عباس قوچانى ٣۶۵

شیخ على اکبر مرندى ٣٧٩

شیخ على محمد بروجردى ٣٨٣

سید هاشم رضوى کشمیرى ٣٩١

آیت الحق//سید محمد حسن قاضی

بازدیدها: ۴۷۹

آیت الحق(قسمت هشتم)سید على نورى-سید جمال الدین گلپایگانى-شیخ عباس قوچانى معروف به (هاتف)-شیخ على محمد بروجردى-شیخ محمد تقى بهجت فومنى رشتى

سید على نورى

 

و از کسانى که به مجلس هفتگى عصر جمعه مى‌آمدند جناب سید على نورى بود. . . و فراموش نمى‌کنم که قبل از دیگران در مجلس حاضر مى‌شد و تمام همتش آن بود که قبل از پر شدن مجلس و اجتماع دیگران، زمانى را با آقاى قاضى خلوت کند. . . گفتگو میان آن دو آرام و به صورت خصوصى بود. . . و زمانى که کم‌کم دیگران حاضر مى‌شدند گفتگو را قطع مى‌کردند. . . و براى بار دیگر به اجتماع مى‌پرداختند.

 این سید بزرگوار را همیشه پیش چشم خود مجسّم مى‌کنم؛ میان قد، خوش‌سیما، با اندکى مو در دو طرف پیشانى، چهار شانه، چاق و مایل به کوتاهى که در موقع راه رفتن متمایل مى‌شد. . . و وقتى سخن مى‌گفت خندۀ شیرین بر لبانش ظاهر مى‌گردید

.

رسایل و مکاسب را، که به اصطلاح حوزه «سطوح» نامیده مى‌شوند، در مسجد خلیلى (در انتهاى بازار عماره) تدریس مى‌کرد و تعداد زیادى از اهل فضل در حضور او حاضر مى‌شدند. صداى بحث و گفتگوى آنها بلند مى‌شد و استاد با سعۀ صدر و سیماى خندان به آنها گوش مى‌داد و سؤالات آنان را پاسخ مى‌گفت و مشکلات کتاب را با اطمینان و اعتماد کامل و تسلط بر مسائل کتاب حل مى‌کرد. در این مجلس تدریس، غیر از فضلا، افراد دیگرى حاضر نمى‌شدند. . . زیرا، بدلیل کوچکى مکان و کثرت حضور مبرزین، جایى براى دیگران نبود.

شیخ آقا بزرگ تهرانى شرح حال این سید بزرگوار را نوشته است. او مى‌گوید: جناب ایشان، فضیلتى ناشناخته و علم کافى به دست آورده بود، رفتارى پسندیده و سیرتى نیکو داشت، که سبب رفعت مقام او در نظر آشنایان شده بود. از هیکل زیبا و اخلاق نیکو

٣۵٢

برخوردار بود. بزرگ‌منش و وارسته و متقى بود. در امورى که به او مربوط نمى‌شد دخالت نمى‌کرد. از کسى بدنامى نمى‌نمود و با همتاى خود آیت‌الله سید عبد الهادى شیرازى، و دیگر هم‌پایه‌هاى اهل فقاهت و دیانت، بیشتر افت‌وخیز داشت. . . در جوامع دینى و علمى از احترام کافى و مرتبه‌اى بلند برخوردار بود. . .

حکمت را نزد شیخ على محمد نجف‌آبادى تحصیل کرده و در تهذیب و اخلاق در محضر شیخ آقا رضا تبریزى و دیگران بوده است. استاد او در فقه و اصول شیخ محمد کاظم خراسانى و شیخ الشریعه اصفهانى است. در سال ١٣٨١ ق. وفات یافت (خداوند او را در رحمت و رضوان خود جاى دهد) .

اینکه فرمود: «در امورى که به او مربوط نمى‌شد دخالت نمى‌کرد» ، معنایى بلند دارد.

زیرا خوددارى از دخالت در امور دیگران و پرداختن هرچه بیشتر به امور روحى خویشتن، معناى وسیع و والایى دارد که جز براى اندک مردان نمونه، میسّر نمى‌گردد.

در حال حاضر فرزند ایشان سید محمد نورى در محافل دینى به علم و فضیلت و تقوى معروف است (خدا او را حفظ کند) . مقدمات و سطوح را در نجف اشرف باهم خواندیم. او از دوستان قدیمى ماست، و دو برادر دیگر نیز دارد که در مرتبه والایى از تقوى و فضیلت قرار دارند.

٣۵٣

سید جمال الدین گلپایگانى

و از اصحابى که نام او همراه نام مرحوم قاضى ذکر مى‌شود آیت‌الله العظمى سید جمال الدین گلپایگانى است. که زعامت و مرجعیّت به مدّت کوتاهى به ایشان محول شد. . . شیخ آقا بزرگ تهرانى در کتاب ارزشمند «طبقات اعلام الشیعه» در مورد ایشان مى‌گوید:

«او سید جمال الدین بن سید حسن موسوى. . . یکى از مراجع عصر در نجف اشرف مى‌باشد.

در روستاى «سعیدآباد» در یک فرسخى «گلپایگان» به سال ١٢٩۵ ق. متولد شد. مقدمات را در شهر خود یاد گرفت. سپس به اصفهان مهاجرت کرد و «سطوح» را از بعضى علماى آنجا تحصیل کرد. آنگاه در سال ١٣١٩ ق. به نجف مهاجرت نمود.

بین من و ایشان محبت خالص و رفاقت صمیمى برقرار بود. آن زمان در محضر مولى شیخ محمد کاظم خراسانى و شیخ آقا رضا همدانى حاضر مى‌شد. سپس مدتى در سامرا در محضر میرزا محمد تقى شیرازى حاضر گردید. در آخر، تنها به محضر میرزا محمد حسین نائینى بسنده کرد و بیشتر تقریرات او را نوشت. در سال ١٣٧٧ ق. وفات یافت.»

این سید بزرگوار و عظیم الشأن، با آن سن زیاد و کثرت مشاغل، در مناسبت‌هاى خاص از مرحوم قاضى دیدن مى‌کرد و معمولا از قاضى درخواست مى‌کرد که براى ملاقات، وقت قبلى مشخص کند. آقاى قاضى خود را براى این ملاقات مهیا مى‌کرد و آنچه را که مناسب مقام ملاقات‌کننده بود از چاى و چپق و میوه حاضر و آماده مى‌ساخت. و من ندیدم که براى ملاقات کسى قبلا آماده و مهیا بشود، اما عادت ایشان استقبال و مشایعت بود و با همه ملاقات‌کننده‌ها چنین مى‌کردند. ولى آمادگى قبلى براى

٣۵۴

ملاقات را فقط در مورد آقاى سید جمال الدین گلپایگانى انجام مى‌دادند. همین‌طور به دست خود کفش‌هاى او را جفت مى‌کرد و گاهى با گوشۀ عباى خود آن را تمیز مى‌کرد.

و از مجموعه خواص. . . آیت‌الله سید محمد حسین تهرانى از شیخ عباس قوچانى (وصى آقاى قاضى) نقل مى‌کند که فرمود:

بر حسب اتفاق استاد ما آقاى قاضى به زیارت سید جمال گلپایگانى رفت. . . که معمولا این‌گونه ملاقات‌ها کمتر اتفاق مى‌افتاد و در مناسبت‌هاى خاص و با اطلاع قبلى صورت مى‌گرفت. . . در اثناى صحبت آقاى گلپایگانى از قاضى درخواست (نصیحت و موعظه) نمود. آقاى قاضى جواب داد که شما بحمد الله جامع کمالات هستید. . . بنده چیزى ندارم که به شما تحفه بدهم. . . سید اصرار کرد آقاى قاضى فرمود: من چیزى نمى‌دانم و چیزى ندارم جز آنکه بگویم: قبل از تشرف ما به این مجلس، کتابى خوانده مى‌شد که در آن، شرح حال برخى از سالکان و عارفان ذکر شده بود. در آن کتاب از یکى از عرفا نقل مى‌کرد که وقتى مى‌خواست بخوابد هیچ‌چیزى در خانه براى خود باقى نمى‌گذاشت، از تکه نان گرفته تا آب آشامیدنى، مگر آنکه همه را در راه خدا انفاق مى‌کرد.

وقتى سید این سخن را شنید بلند شد و آقاى قاضى را وداع کرد و رفت.

و به این مناسبت حکایت‌هاى عجیب و غریب از سید نقل مى‌شود. . . بعضى اهل سلوک نقل مى‌کنند که وقتى قبور وادى السلام را زیارت مى‌کرد، گاهى برحسب اتفاق مى‌دید بعضى از اموات ناله و فریاد مى‌کنند. . . و یک بار در مورد قبرى دقت مى‌کند و مى‌بیند که قبر تازه است و بعد از جستجو مى‌شناسد که قبر فلانى است. . . و بعد از تحقیق از متوفى معلوم مى‌شود که آن شخص به عده‌اى ایتام بدهکار است و فرزندانش به فکر اداى دین و برائت ذمّه او نیستند. . . سید به آنها متوسل مى‌شود که قرض او را ادا کنند. . .

مثل اینکه آنها مى‌پذیرند و قرض او را مى‌پردازند که سید دوباره برمى‌گردد و دیگر آن ناله و فریاد را نمى‌شنود!

موارد دیگرى از این‌گونه حکایات به ایشان نسبت مى‌دهند که اینجا گنجایش نقل آنها را ندارد.

مؤلف گوید: هدف ما از ذکر این‌گونه حکایت‌هاى نادر، در هر مناسبتى، به همراه

٣۵۵

ذکر افراد منتسب به این حکایت‌ها، اثبات این مطلب است که در مجموع این عالم، عجایبى از غیب وجود دارند که اذهان عامى طاقت آن را نداشته و عقول آنها تحمل ادراک آن را ندارند لذا آن را در پردۀ کتمان نگهداشته‌اند و جز براى خواص بیان نکرده‌اند. کثرت این حکایت‌ها و نقل متواتر آنها از طرق متفاوت و از افراد مختلف سبب اطمینان به صحّت آنها مى‌شود و منکران را از میدان خارج مى‌کند.

ما چاره‌اى نداریم جز آنکه، چشم دل و عقل خود را باز کنیم و از فراسوى ظاهر طلب شفا بنماییم و از پشت این حجابها مصرانه حقایق را تمنا بکنیم، اگرچه نمى‌توانیم با تمام وجود به سوى این حقایق توجه بنماییم، جز آنکه پرتوى از نور آنها سبب اطمینان نفس ما و تحریض عواطف ما و بیدارى قلب و عقل ما خواهد شد. خداوند ما را از آنهایى قرار دهد که مى‌شنوند و بیدار مى‌شوند.

و از سخنان طیّب و پاکى که حس عظمت روحى و اخلاقى را در انسان بیدار مى‌کند و فطرت آدمى را براى انقطاع الى الله و توجه و عنایت به خواسته‌هاى روح و گرایش به سوى الگوى عالى در دین و عقیده و راز و نیاز و لزوم استاد برمى‌انگیزد مطلب زیر است، که از افرادى که در محضر آنها حاضر مى‌شدیم و با مجالس آنها انس گرفتیم از این سید بزرگوار نقل مى‌کنند، که فرمود: من در درس اخلاق و تهذیب در محضر آقاى شیخ على محمد نجف‌آبادى حاضر مى‌شدم که از ثقات و از شاگردان سید احمد کربلایى حایرى بود. . .

مؤلف گوید: از این سخن معلوم مى‌شود که اکثر بزرگان براى تحصیل اخلاق و تهذیب نزد استاد خاصى، غیر از استادشان در علوم و معارف اسلامى، حاضر مى‌شدند. . .

شیخ آقا بزرگ طهرانى معمولا در اثناى شرح حال هریک از علما در «طبقات اعلام الشیعه» استاد خاص هریک از آنها را در اخلاق و عرفان ذکر مى‌کند و او را معرفى مى‌نماید و نام مى‌برد. در شرح حال سید على نورى، که اخیرا ذکر او گذشت، دیدیم که گفت: حکمت را نزد على محمد نجف‌آبادى (١٣٣٢) فراگرفته و به دست آقا رضا تبریزى (١٣٣١) تهذیب یافته است. و از این شیخ ربانى (آقا رضا) نقل مى‌کند که:

او علاوه بر منزلت علمى، از مختصان و ملازمان علامه فقیه، مربى سالکان، مولى حسین قلى همدانى بود. . . تا اینکه در تقوى و تذکر و تفکر و دیگر مراتب مراقبه و سیر و

٣۵۶

سلوک یگانه زمان گردید، علاوه بر اینکه جلالت قدر و مهارت و دقت نظرى که در فقه و اصول داشت، به‌طورى که وقتى شروع به موعظه و نصیحت مى‌کرد بر احساسات مردم مستولى مى‌شد و دلها را به تصرف خود در مى‌آورد، و این بدان جهت بود که خودش موعظه‌پذیر بود و به آنچه که دیگران را امر مى‌کرد عمل مى‌نمود.

یک‌بار من مجلس او را مورد دقت قرار دادم و دیدم که اصحابش ستاره‌وار اطراف او را گرفته‌اند، درحالى‌که موجى از نور و روشنایى آنها را احاطه کرده و نشانه‌هاى خشوع و خضوع و خشیت و توبه و انابه در وجود آنها ظاهر شده است. (خداوند آن روزگاران و آن ابدال را رحمت کند و بارشى از رحمت و رضوان خود را بر اجساد آنها سرازیر کند) .

برمى‌گردیم به سخن آیت‌الله گلپایگانى؛ بعد از ذکر آنکه در اخلاق و تهذیب شاگرد شیخ على محمد نجف‌آبادى بود؛ فرمود: عادت من بود که حد اقل هفته‌اى یک‌بار براى تهجد شبانه به مسجد سهله مى‌رفتم. وقتى که نماز مغرب و عشا را تمام مى‌کردم اندکى غذا مى‌خوردم که مختصرى نان و سبزى بود. سپس کمى مى‌خوابیدم. آنگاه براى تهجد و نماز برمى‌خاستم و تا طلوع فجر به عبادت مى‌پرداختم. و هنگام برآمدن آفتاب به نجف اشرف برمى‌گشتم تا از درسهایم نمانم.

در یکى از شبها بعد از آنکه اعمال شبانه‌ام از اداى فریضه و اعمال مربوط به تحیت مسجد. . . را تمام کردم حدود دو ساعت از شب گذشته بود که دستمالم را باز کردم تا کمى غذا بخورم. همین‌که دست به غذا بردم صدایى حزین و آه و ناله‌اى شنیدم که از آخر مسجد و ضلع شمالى آن مى‌آمد. . . ظلمت شب همه جاى مسجد را فراگرفته بود و گمان مى‌کردم که غیر از من کسى در مسجد نیست. . . این صدا جاذبۀ خاصى داشت و با سوز و اندوهى که در مناجات خود با شعر فارسى و عربى و برخى مضامین دعاهاى وارده از معصومین بهم مى‌آمیخت همراه مى‌شد، به‌طورى که تمام توجه مرا به خود جلب کرد و مرا بى‌تاب کرد تا جایى که نتوانستم غذا بخورم و از خواب و استراحت ماندم. این صدا چنان بر حواس من مستولى شد که مرا از وظایف شبانه و از نوافل و اذکار و اورادى که براى من واجب بود باز داشت. صاحب این صدا با صوت بلند مناجات مى‌کرد، سپس کم‌کم آهنگ صداى خود را پائین مى‌آورد که شنیده نمى‌شد، آنگاه مجددا صدایش را بلند مى‌کرد، به‌طورى‌که سخنانش به خوبى شنیده مى‌شد. . . بعد مجددا

٣۵٧

صدایش را پائین مى‌آورد و همین‌طور. . . ناگهان توجهم به شبحى افتاد که به سوى مقام منسوب به حضرت مهدى (عج) پیش مى‌آمد، با گام‌هاى آهسته مى‌آمد و هروقت که دو سه قدم بر مى‌داشت اندکى آرام مى‌گرفت و مى‌نشست، سپس بلند مى‌شد و دنباله قرائت و مناجات را مى‌گرفت. این حالت تا نزدیکى‌هاى فجر و نماز صبح ادامه یافت تا اینکه تقریبا به مقام مهدى (عج) نزدیک شد. آنجا دیدم که غزلى از دیوان حافظ شیرازى را مى‌خواند:

ما به این در نه پى حشمت و جاه آمده‌ایم//از بد حادثه اینجا به پناه آمده‌ایم
رهرو منزل عشقیم و ز سرحد عدم//تا به اقلیم وجود این همه راه آمده‌ایم
سبزۀ خط تو دیدیم و ز بستان بهشت//به طلبکارى این مهر گیاه آمده‌ایم
با چنین گنج که شد خازن او روح امین//به گدایى به در خانه شاه آمده‌ایم
لنگر حلم تو اى کشتى توفیق کجاست//که در این بحر کرم غرق گناه آمده‌ایم
آبرو مى‌رود اى ابر خطاپوش ببار//که به دیوان عمل نامه سیاه آمده‌ایم
حافظ این خرقه پشمینه بینداز که ما//از پى قافله با آتش آه آمده‌ایم

مؤلف گوید: «شرح این ابیات در جاى دیگر این مجموعه گذشت و خلاصه آن این است که گوید: آمدن ما به این درگاه نه براى طلب جاه و مقام است، بلکه بدى حادثه ما را بر آن داشت که به اینجا پناه آوریم (شاید منظورش سرگذشت پدر ما آدم باشد) .

از عدم تا به عرصه وجود آمده‌ایم. . . این راه دراز را به عشق ازلى در راه رسیدن به محبوب پیموده‌ایم. . . شیفته (سبزى) جمال زیبایت شدیم. . . و بهشت را پشت‌سر انداختیم و بدنبال تو آمدیم که طبیب شفابخش دردها و زخم‌هاى ما باشى. . .

اگرچه گنجینه‌اى داریم که روح الامین نگهبان آن است، با این حال، به درگاه پادشاه آمده‌ایم و به او متوسل شده‌ایم، زیرا او مالک همه چیز است. . . (و شاید منظور شاعر از گنجینه، همان قرآن کریم یا روح قدسى باشد)

لنگرگاه کشتى صبر و کرمت کجاست؟ نزدیک است که گناهان و خطاها ما را در پیش دریاى کرمت غرق کند.

اى باران رحمت بر ما ببار، قبل از آنکه آبروى ما برود. ما به دیوان محاسبه تو با کارنامه‌اى سیاه و خالى از حسنات آمده‌ایم.

٣۵٨

حافظ! خرقه صوفیان خود را بینداز و برو (نیازى به آن نیست) ما قافله را با آتش برخاسته از اندوه و حسرت دنبال کرده‌ایم. . .»

با قرائت این ابیات به مقام منسوب به امام مهدى (عج) رسید. . . درحالى‌که نماز صبح نزدیک شده بود و شروع کرد به اقامۀ نافله و نماز مستحبى. . . تا اینکه وقت نماز صبح شد؛ بلند شد فریضه صبح را بجا آورد و به دنبال آن نافله را خواند تا نزدیک طلوع خورشید؛ آنگاه از مسجد خارج شد. . .

آیت‌الله گلپایگانى گوید از مشاهده او و شنیدن صداى او از خود بى‌خود شدم؛ هول و هراس وجودم را فراگرفت؛ او را دنبال کردم و از خادم مسجد پرسیدم که او کیست؟ گفت: او «سید احمد کربلایى» است، شبهایى که مسجد از زوّار خالى است مى‌آید. . . و این حال اوست که در طول شب شاهد بودى! و به نجف برگشت.

سپس به نزد استادم رفتم و آنچه را که دیده بودم با جزئیات و تفصیل براى او شرح دادم. فرمود: بلى او فلانى است؛ آنگاه دست مرا گرفت و به منزل سید احمد کربلایى آورد و گفت: از امروز استاد تو ایشان است و باید تعلیمات و دستورات را از او اخذ کنى. . .

مؤلف گوید: تفصیل امثال این حکایت را، به دفعات از تعدادى از بزرگان عرفان و سلوک شنیده‌ام و نص مذکور در اینجا از آیه الله سید محمد حسین طهرانى. . . نقل شده است و معلوم مى‌شود که تنها آیه الله گلپایگانى نبوده که شاهد کیفیّت تهجد «آقاى حایرى کربلایى» در مسجد سهله بوده است، بلکه دیگران نیز مشاهدات خود را همین‌گونه نقل مى‌کنند. . . و نمونه‌هایى از اشعار عربى و فارسى و دعاهاى رسیده از معصومین را که در مناجات و خلوت خود در مسجد سهله یا در اماکن دیگر مى‌خوانده از او حفظ کرده‌اند؛ ما براى ارائه فهرستى از آن موارد دلیل و انگیزه‌اى نیافتیم لذا به همین یک مورد اکتفا کردیم. . .

آرى این حکایت با منقولات و مطالب دیگرى موافقت دارد که اشاره به آنها اشکالى ندارد:

١-او در شبهاى تاریک، معمولا آخر ماه، به مسجد مى‌آمد. در این موقع از هر ماه، رفت و آمد مردم به مسجد کمتر مى‌شد. زیرا اغلب پیاده مى‌رفتند و پیاده برمى‌گشتند، که در شبهاى مهتابى (اواسط ماه) ، به خاطر روشنایى ماه، واردین مسجد

٣۵٩

بیشتر مى‌شدند (تا زمانى که ما دیدیم این‌طور بود)

٢-آن مرحوم، در آخر ضلع شمالى، محلى براى عبادت خود انتخاب مى‌کرد که در سمت راست داخل مسجد بود. مقام مهدى (عج) در ضلع مخالف آن قرار داشت.

بنابراین مسافت بین این دو زاویه از مسجد سهله-ضلع شمالى و جنوبى-طولانى‌ترین مسافت داخل مسجد محسوب مى‌شد.

٣-او این مسافت را به‌عنوان مسیر حرکت خود در طول یک شب عبادت انتخاب مى‌کرد. . . یعنى بعد از هر دو یا سه قدم براى مناجات و نافله و نماز مى‌نشست، سپس بلند مى‌شد و گام‌هاى دیگرى برمى‌داشت و جلو مى‌رفت، تا ظهور اوائل صبح. . . صدایش زیبا و داراى جاذبیّت خاصى بود.

۴-به این ترتیب، وقتى به آخر شب مى‌رسید و به صبح نزدیک مى‌شد به نزدیک‌ترین نقطۀ مقام مهدى (عج) مى‌رسید، که در این نقطه به اداى باقى نوافل شب و نماز صبح مى‌پرداخت.

۵-و بر این حالت باقى مى‌ماند و تا نزدیک طلوع خورشید نماز نافله مى‌خواند (یکى براى من نقل کرد که آن مرحوم در این فرصت سجده مى‌کرد) ؛ آنگاه به سرعت از مسجد خارج مى‌شد تا همراه شاگردان در جمع طلاب و اساتید در نجف اشرف حاضر شود. ایشان اعمالى نیز در تهجد شبانه در کربلا دارد که شبیه همین اعمال ایشان در مسجد سهله مى‌باشد، و در طى آن به حائر-ضریح حسینى (ع) -مى‌رسید.

۶-سید احمد کربلایى از چهره‌هاى برجستۀ تقوى و علم و فضیلت بود، و در نزد تمام افاضل علم و اهل سیر و سلوک معروف است.

٧-از ایشان دعاها و اذکار و اشعار عربى و فارسى زیادى محفوظ است که در مناجات با پروردگار خود در چنین شبهایى قرائت مى‌کرده است. این مجموعه گنجایش ذکر آنها را ندارد. خداوند او را در رحمت و رضوان خود جاى دهد.

گفته مى‌شود که. . . براى آیت‌الله العظمى گلپایگانى مجلس و محضر درس اخلاق و سلوک مشاهده نشده است. . . جز آنکه به افراد معیّنى در زوایا و گوشه‌هاى صحن شریف حیدرى مجالسى اختصاص مى‌داده است. از فرزند ارشد ایشان، استاد هاشمى، از چگونگى این جلسات پرسیدم؛ جوابى نداد غیر از آنکه گفت: این مجالس خصوصى

٣۶٠

بود و گفتگو در آن به آرامى و سرى بین او و خواصش رد و بدل مى‌شد و به کسى اجازه نمى‌داد در آن حالت به نزد آنها برود و چه‌بسا این مجالس ساعت‌ها بطول مى‌انجامید. . .

ولى مجالس درس عمومى ایشان در فقه و اصول بود و تصانیف و تألیفات ارزشمند زیادى دارد که بطور مشروح در «طبقات أعلام الشیعه» ذکر شده است.

٣۶١

سید محمد جمال هاشمى

شاعر بلندآوازه و نوآور

بعد از آیت‌الله سید جمال گلپایگانى، فرزند ایشان سید محمد جمال هاشمى ذکر مى‌شود. . .

ادیبى که با اشعار خود مشهور شد و افراد دور و نزدیک او را شناختند و دوست و دشمن او را ستودند و نام و آثار ادبى او (در زمان ما) روزنامه‌ها و مجلات را پر کرد.

استاد کبیر شیخ محمد رضا مظفر او را به‌عنوان استاد ادبیات عربى در دانشکده فقه نجف اشرف معیّن کرد و او به بهترین شکل این وظیفه را انجام داد و اعجاب همه را برانگیخت تا جایى که به خاطر صداى خوش و لحن و بیان شیرین و قدرت خطابه و قریحۀ شعرى که داشت دانشکده فقه، براى جلوگیرى از نابودى آثار او، اقدام به ضبط سخنان ایشان در نوارهاى کاست نمود.

استاد خاقانى در کتاب «شعراء الغرى» گوید:

او ابو حسن سید محمد بن سید جمال موسوى، معروف به هاشمى، است؛ عالمى بزرگوار و نویسنده‌اى توانا و شاعرى نوآور است. . .

و در ادامه مى‌گوید: از میان دوستانم، هاشمى، با توجه به برخوردارى از موهبت ملاطفت و اخلاق خوش و دوستان زیاد و بهرۀ فراوانى که از این دوستى‌ها حاصل کرده بود، لطیف‌ترین روح و پاک‌ترین قلب‌ها را داشت. . . با خوشحالى و شجاعت به استقبال حوادث مى‌رفت. . . و در تمام این‌ها هیچ‌گاه اصالت خود را از دست نداد و از عقیدۀ خود دست برنداشت و از شخصیّت درونى خود تهى نشد. این قابلیت نمونه، سبب شد که تعداد بیشترى به او علاقه‌مند شوند و به این وسیله توانست بر محبّت و دوستى عدۀ

٣۶٢

بیشترى از دوستانش که بر سر محبت و تکریم او باهم کشمکش داشتند، نایل شود.

دیوان چهارگانۀ اشعار او مملوّ از عواطف و احساسات درخشانى است که به مجموعۀ دوستانش و شیفتگان روح و سلوک و علم و ادب خویش قدیم مى‌کند. آقاى قاضى به من خبر داد که او در عرفان و اخلاق شاگرد «قاضى کبیر» بوده است. (پایان کلام صاحب شعراء الغرى)

مؤلف گوید: اشعارش و خصوصا اشعار ذوقى او را لطائف عرفانى صوفیانه فراگرفته است و زمانى که مظاهر آفرینش و عجایب طبیعت، عواطف و احساسات بلند او را شعله‌ور مى‌کند و آنگاه که گم‌شده‌اش در میان عوالمى که او را احاطه کرده است هویدا مى‌گردد. . .

به این قصیده با عنوان (الله) نگاه کنید که این‌چنین آغاز مى‌کند:

قطره با دریا درآمیخت. . . آنگاه به ساحل دریا افکنده شد درحالى‌که خاطرات پاک خود را با این نغمه‌هاى گریان بیان مى‌کرد:

مبدأ الکون لک الکون و ما فیه یعود//أنت-ما أنت-وجود منه قد فاض الوجود
تنطوی فی نشر معناک رسوم و حدود//و لآلائک فی العالم ألطاف وجود
حیث لولاها لما اخضرّ من التکوین عود//و لما قام لهذا الفلک السامی عمود
منهل ما زال بالرحمه و اللطف یجود//و نظام فیه روح العدل و الحق یسود
أیّها الرمه من تاه بمعناه الخلود//فی سماواتک للفکر نزول و نهود
و لألحانک فی الذکر اضطراب و همود//نورک الظاهر عن ظاهره النور یذود
هو معنى جل أن یدرکه الوهم الشّرود//إنک اللّه و ما للّه غیب و شهود
صمد فرد قدیم لا ولید لا ولود//وثب العلم لنجواک فأعیاه الجمود
و سما الدین لدنیاک فعاقته القیود//فنأى (آدم) بالوصل و أدناه الصدود
و التوى (صالح) بالناقه مذ زاغت ثمود//و انزوى (یونس) فی البحر و مل الناس (هود)
و ل‍(إبراهیم) فی النار هدوء و صمود//و إلى الطور سعى (موسى) تزجّیه الیهود
و لروح اللّه فی المهد بروق و رعود//و ل‍(طه) فی السماوات عروج و صعود
ها هو الماضی وثوب و اضطراب و رکود//و من الحاضر لا یفرعنی الا الجحود
و لروحی فی شواطیک صدور و ورود//فسألقاک و إن خابت بمسعاک الجدود

٣۶٣

لی من روحی وعود سالفات و عهود

ترجمه شعر

اى مبدأ هستى، آفرینش از توست و به سوى تو برمى‌گردد.

تو، تو کیستى؟ وجودى که هستى از آن تراویده است.

در معناى تو، رسم و حدود پیچیده مى‌گردد و براى نعمت‌هاى تو در عالم، لطف‌ها و بخشش‌هایى است.

اگر آن لطف و بخشش‌ها نبود، هیچ روئیدنى از آفرینش سبز نمى‌شد و این فلک بلند سر بر نمى‌کشید و براى این سقف بلند ستونى بر پا نمى‌شد.

سرچشمه‌اى که پیوسته لطف و رحمت مى‌بخشد و نظامى که در آن روح حقّ و عدالت حکم مى‌کند.

اى بزرگى که جاودانگى از آن توست و براى فکر و اندیشه در آسمانهاى تو فراز و نشیب‌هایى است (فکر و اندیشه در معنى تو حیران است) .

نواى یاد تو در فراز و نشیب است و نور تو هویداست و از شدت ظهور نورها را دفع مى‌کند.

او معنایى است برتر از آنکه وهم آشفته او را درک کند.

تو خدایى و براى خدا پنهان و آشکار یکسان است.

بى‌نیاز یگانه و قدیم که نه زاده شده و نه مى‌زاید.

علم و دانش خواست که به تو برسد ولى از جمود خود ناتوان شد.

دین آمد که به دنیا مسلط شود ولى قیدها او را کنار زد.

آدم با آنکه نزدیک بود دور شد و این دورى-صحراها-باعث نزدیکى او گردید.

و صالح وقتى که قوم ثمود کفر ورزیدند با ناقه آمد.

و یونس در دریا منزوى شد و هود از مردم بیزار گردید.

و براى ابراهیم در آتش فراز و نشیب‌ها بود.

موسى به سوى طور شتافت درحالى‌که یهود او را طرد مى‌کرد.

و براى طه (پیامبر اسلام) در آسمانها عروج و صعودى هست.

٣۶۴

آرى، آن گذشته است که شتاب و اضطراب و حرکت و سکون دارد.

و اینک، بجز از جمود خود، از چیز دیگرى نمى‌ترسم.

و روح من در سواحل دریاى تو رفت و آمد دارد.

هرچند تلاش براى رسیدن به تو بى‌فایده است ولى من تو را ملاقات خواهم کرد.

روح من با تو عهد و پیمانى کهن دارد.

*** به تدوین آنچه در مجلس مى‌گذشت تأکید مى‌نمود.

و گاه مى‌شد که بعضى کتب را برایش قرائت مى‌کردم؛ او انبساط روحى پیدا مى‌کرد و از قرائت من افق‌هاى قلب و فکرش گشوده مى‌شد و به گفتن اشعار مختلفى که در دیوان چهارگانه‌اش موجود است شروع مى‌کرد.

فرزند بزرگترش، سید حسن هاشمى، به چاپ و نشر اولین مجموعه اشعار ایشان اقدام نمود، که امیدواریم به چاپ بقیه نیز موفق بشود.

من بارها از ایشان-سید جمال هاشمى-از سبب محبت و تقدیس و تکریم و احترامش نسبت به آقاى قاضى سؤال کردم. گفت: به خاطر توصیۀ پدرم. . . من به مشکلى برخورد نکردم مگر آنکه پدرم مرا به ملازمت دو نفر و خدمت در مجلس هفتگى آنها دستور مى‌داد: یکى عارف متصوف شیخ مرتضى طالقانى، و دیگرى عابد زاهد سید على قاضى. و من با جان و دل و تمام وجودم وابستۀ این‌ها هستم، اگرچه مشکلات موقت جسم مرا از آنها دور ساخته است.

او در سالهاى اخیر ملتزم خدمت آیت‌الله آقاى حکیم، مرجع و فقیه طایفۀ شیعه بود.

و جالب و شگفت‌آور است که من شخصا از ایشان نقل مى‌کنم که آیت‌الله حکیم به ایشان دستور داده بود که مثنوى مولوى را به شعر عربى برگرداند و او به این امر اقدام مى‌نمود. او قسمتى از اوقات خود را صرف این کار مى‌کرد. و اکنون جاى این سؤال از فرزندان ایشان باقى است که این کار و مسیر این توجه به کجا منتهى شد؟ . . . و من تردید ندارم که آن ترجمه در مرتبه بالایى از زیبایى و دقت خواهد بود.

٣۶۵

شیخ عباس قوچانى معروف به (هاتف)

و از جمله سخنان دلکش و دوست‌داشتنى براى من، سخن از شیخ عباس قوچانى است که همه از ایشان به «وصى مخصوص قاضى» تعبیر مى‌کنند. مثل اینکه برخى ترجیح مى‌دادند که «سید هاشم حداد» وصى قاضى باشد، به خاطر منزلت و مقام ناشناخته‌اى که در نزد آقاى قاضى داشت و مرحوم قاضى از او بسیار تجلیل مى‌نمود و، برخلاف عادت خویش با بقیه اصحاب، ساعت‌هاى طولانى با او خلوت مى‌کرد، زیرا وقتى که قاضى- در پایان مجلس-مى‌فرمود: «سبحان ربک رب العزه عما یصفون» ، جمع حاضر برمى‌خاستند و در هر حالى که بودند مجلس را خالى مى‌کردند.

و من خودم شخصا شاهد بودم که بعد از گذشت ساعتى یا ساعت‌هایى از مجلس، هنوز جذبات پى‌درپى او را فرامى‌گرفت و سیاهى چشمانش در داخل حدقه مى‌چرخید و او به چپ و راست متمایل مى‌شد و چه‌بسا در این مواقع آب خنک مى‌خواست که بنوشد و بقیه را بر سر و سینه بریزد.

اینجا بود که از اعماق جان ندا مى‌زد: «سبحان ربک. . . سبحان ربک» ، که آن را به سختى در لبانش مى‌چرخانید. در این حال، جمع حاضر پراکنده مى‌شدند، ولى حتى در چنین حالتى نیز، در تابستان یا زمستان، آقاى حداد منتظر بود که همه بروند و او نزدیک‌تر بیاید و باقى آب ظرف را به سینه خود بریزد!

همین‌طور، در حال وضو هم عادت مرحوم قاضى بر این بود و قطرات ریزان از صورت و محاسن و دستانش به زمین نمى‌ریخت، بلکه بر روى لباسش مى‌افتاد، زیرا آن قطرات نورند و از وضو جدا شده‌اند.

٣۶۶

گفتم که: برخى ترجیح مى‌دادند که قاضى چنین سخنى را-در خصوص تعیین وصى- در مورد «سید هاشم حداد» مى‌فرمود، ولى آن مرحوم هرگز چنین چیزى نگفت و شاید این هم از محدودیت‌هاى محیط بوده است. . . نه چنین نیست. . . او فقیهى است از فقهاى شیعه امامیه و محدث و مفسرى است که از او به‌عنوان صوفى عارف تعبیر نمى‌شود، مگر از زبان خواص. . . و حتى این خواص هم دیدیم که چگونه از ایشان-آقاى قاضى-تعبیر کردند و چگونه از سیرت و سلوک او و تقدمى که براى بعضى از اهل مجلس خود قایل بود سخن گفتند. . . بنابراین، عالم فقیه در نزد ایشان از منزلت و احترامى خاص برخوردار بود.

و شیخ عباس قوچانى عالم و فقیه و متبحر در فنون مختص این علوم است؛ با سعى و تلاشى قابل تحسین در مدت بیشتر از دهها سال به تحقیق کتاب (جواهر الکلام) پرداخته است؛ بعلاوه، بر تدوین کامل تقریرات درس بزرگان و مسائل علمى جدید و قدیم درس آنها نظارت داشت.

و او از خواص آیه الله مرجع، سید ابو القاسم خوئى بود.

علاوه بر این‌ها، شیخ عباس قوچانى چند دوره کتاب اسفار را تدرس کرد و آخرین دورۀ آن با عمر ایشان به پایان رسید؛ یعنى، بعد از آنکه آخرین دورۀ کامل تدریس را تمام کرد از منزل خارج نشد تا اینکه به رحمت الهى نائل شد.

او در ده سال آخر عمر مرحوم قاضى ملازم ایشان بود و هیچ‌گاه بدون آنکه جویاى حال او بشود از او جدا نمى‌شد. در مجلس قاضى مى‌نشست و به شرح و توجیهات او گوش مى‌داد، که این توجیهات بطور عادى از راه قرائت کتاب «مثنوى» بیان مى‌شد.

مى‌فرمود: «جواهر مکلل به یواقیت اعظم است» . در نامه‌اى که به علامه طباطبایى نوشته است از کتاب مثنوى این‌گونه تعبیر مى‌کند.

سید هاشم حداد کمتر سخن مى‌گفت و دائم در سکوت بود؛ زمان طولانى به فکر و تأمل فرومى‌رفت. . . به این آسانى نمى‌شد از زبان او حرفى بیرون کشید، مگر به سختى.

استاد کبیر مرحوم قوچانى برعکس او بود. . . او خودش را در اختیار تو قرار مى‌داد و اگر در مخاطب رغبتى به شنیدن و فهم و بصیرت مى‌دید با تمام وجود به سوى او متوجه مى‌شد و اکثر آثارى که از آقاى قاضى نقل مى‌شود به ایشان مستند مى‌گردد.

٣۶٧

قاضى در وجود قوچانى، عالمى بزرگوار را مشاهده مى‌کرد، به اضافه که او همنشین و رفیق صمیمى قاضى بود. . . وقتى به محضرش وارد مى‌شد براى استقبال او از جاى خود بلند مى‌شد. . . و در اواخر عمر که برخاستن و ایستادن برایش مشکل بود به خود آقاى قوچانى متوسل مى‌شد و دستش را دراز مى‌کرد که کمک کند تا بایستد. . . و این امر براى قوچانى سخت بود. . . ولى دستور استاد بود و انجام آن واجب. . . مرحوم قاضى به قوچانى تأکید مى‌کرد نسبت به تعظیم علما. . . و برحذر مى‌داشت از اینکه در تعظیم آنها به خاطر کثرت افت‌وخیز با آنان کوتاهى کند و تنها به برخاستن و نشستن اکتفا نماید. . .

لذا احترام علما واجب است و در هیچ حالى از احوال ساقط نمى‌شود.

براى بنده شایسته نیست که به مقام علمى او و احترام علماى معاصرش نسبت به او اشاره کنم، بلکه این‌ها اشاره‌اى گذرا است. . .

من قسمتى از مکاسب شیخ انصارى را در خدمت ایشان خواندم. . . سپس از محضر ایشان به خدمت آیت‌الله سید مرتضى خلخالى منتقل شدم (همان که اخیرا در زندان صدامیان مفقود شد و تا امروز که ٢۴/ج ١/١۴١٣ ق. است از سرنوشت او خبرى نیست) . در محضر این‌ها متوجه شدم که هر دو این‌ها بیشتر متون فقهى را از حفظ مى‌دانند و نیازى به مراجعه به متن کتاب ندارند.

سید مرتضى خلخالى از معتمدین آیت‌الله خویى مى‌باشد؛ آقاى خوئى، مجلس فتواى خود در منزلش را به ایشان محول کرده بود. خداوند همه این‌ها را رحمت کند و از اسلام براى آنها جزاى خیر عنایت نماید.

آرى، شیخ عباس قوچانى، عالم عظیم الشأن و بلند مرتبه‌اى است که گذشت سالهایى در مصاحبت استادش او را به خوبى ساخته و پرداخته بود. استادى که به همراه او به بحث فقهى و بحث اصولى. . . و از آنجا به توضیحات عرفانى و گشت‌وگذارى در وادى سیر و سلوک و «مثنوى» (یکى از کتب مهم در این مجالس) مى‌پرداخت.

شیخ عباس قوچانى مى‌گفت: هیچ‌گاه به قرائت فصلى و یا دفترى از مثنوى آغاز نکردم مگر آنکه آقاى قاضى قبل از آنکه من لب باز کنم ابیاتى را از حفظ مى‌خواند و آهنگ صدایش در وجود من نشاط و خرسندى و حالت حماسى پدید مى‌آورد.

گفتم که: قسمتى از مکاسب شیخ انصارى را پیش ایشان خواندم و سپس از محضر او

٣۶٨

به مجلس دیگر منتقل شدم امّا چرا؟

براى اینکه اکثر کرامات و خوارق عادات، که از عرفا و اولیا نقل مى‌شود، به علل مختلف با سطح آگاهى من سازگار نیست؛ و شاید مهم‌ترین علت آن، تقارن اکثر این موارد با اتفاق و تصادف باشد، و تصادف و اتفاق، در اکثر این قضایاى نقل شده، بیشترین اثر را ایفا مى‌کند. ولى به راستى چرا این اتفاق و تصادف نادر به فرد دیگرى غیر از این عدۀ اندک، که خود و خواسته‌هاى خود را وقف ارادۀ خداوند کرده‌اند دست نمى‌دهد؟

گفتم که: خواه من از آن گروهى باشم که این‌گونه حکایت‌ها را حمل بر اتفاق و تصادف مى‌کنند یا از آنهایى باشم که از نقل این آثار عجیب و غریب اولیا و صلحا شگفت‌زده مى‌شوند یا از آنهایى باشم که در قبال این قضایا سکوت و توقف مى‌نمایند و اندیشه مى‌کنند (نمى‌گویم که منکر مى‌شوند) ، در هر حال، حکایتى که الآن بیان مى‌کنم و براى خود من رخ داده است از حقایقى است که هیچ شک و تردید در آن راه ندارد؛ و آن این است:

آقاى قوچانى به عدم حضور من در مجلس قاضى کنایه و اشاره مى‌زد و مى‌فرمود:

«گوئى تو را مى‌بینم که براى فوت این فرصتها تأسف مى‌خورى و دست حسرت به هم مى‌زنى! آن زمان است که این فرصتها از دست رفته و وقتى از تو سؤال مى‌شود حیرت زده و سرگشته از پاسخ دادن باز مى‌مانى. آن‌وقت است که دیگر زمان ندامت و پشیمانى سپرى شده است!»

من بیشتر آنچه را که در مورد آقاى قاضى ممکن و میسر بود تدوین کردم و نوشتم ولى موقعیّت‌ها و مهاجرت ناگهانى از نجف اشرف و تغییر اوضاع و احوال و طغیان و زیاده‌روى حکام عراق در گمراهى و ستمگرى و اعمال فشارهاى سخت بر مهاجرین. . .

از یک طرف، و از طرف دیگر، جهت‌گیرى روحى که در سال‌هاى اخیر برایم حاصل شد و من به تحمل سنگینى این مهم و مسئولیّت تدوین شرح حال قاضى اقدام کردم و دیدم که این مسؤلیت تنها به گردن من گذاشته شده است نه کس دیگر! . . . همۀ این‌ها مرا در موقعیّتى قرار داد که یک زمان دیدم دست حسرت و تأسف به هم مى‌زنم و همان‌طورى که شیخ عباس قوچانى مى‌گفت بر گذشته‌ها تأسف و حسرت مى‌خورم، زیرا آنچه از

٣۶٩

«آثار قاضى» در اختیار دارم اندک بوده و برایم ممکن نیست آن‌چنان‌که شایسته هست و جوانب مختلف موضوع طلب مى‌کند به شرح و بسط بپردازم.

هرچند در این مجموعه سخن از متن و محل زندگى خودم بوده و محیطى است که در آن زندگى کرده‌ام و خود مثل یکى از افراد آن محیط هستم که استعداد و توانایى‌هایى دارد و مى‌تواند در دورترین افقها و گسترده‌ترین مجامع و محافل آن نفوذ کند و کسب اطلاع نماید، با این حال، در بیشتر موارد مى‌بینم که در مورد تدوین آثار قاضى قدم‌هاى لرزانى برمى‌دارم و به این و آن متوسل مى‌شوم و از کسانى یارى مى‌طلبم که خود آنها منتظر مساعدت و کمک من هستند!

و همچنان‌که گفتم اکثر آثارى که از آقاى قاضى نقل مى‌شود از طریق این آقاى قوچانى عالم و عابد مى‌باشد، به‌ویژه در سالهاى آخر زندگى قاضى، زمانى که اصحاب پراکنده شدند و آن جمع از هم گسیخت و هریک در زمین پهناور خدا راه خود پیش گرفتند، درحالى‌که رسالت اخلاقى و تعلیمات و راهنمایى‌ها و عنایت باطنى استاد را به همراه داشتند، چه اینکه لازم است هر سالکى روزى به نهایت سلوک و غایت مقصد برسد.

در این سالهاى رنج‌آور و اوقات غم‌انگیز و تنهایى که موجب عزلت و به تعبیر قرآن فرورفتن در پست‌ترین عمرها است این شیخ عباس بود که آمد تا یگانه همنشین او و تنها یار و یاور او باشد و به دنبال سالهایى که در جمع دوستان (که گویند دوست یار تو در راه است) و یاران بر شیخ گذشته است حالات شیخ از نزدیک توسط استاد مورد دقت و مراقبه قرار گیرد. لذا موارد زیادى از حالات و واردات قلبى شیخ نقل شده است که بیان تمام آن خاطرات و حکایت‌ها در این رساله مقدور نیست، همان‌طورى که ترک آنها و فروگذاشتن همه آنها نیز نوعى ناسپاسى و یا بدتر از آن محسوب مى‌شود. . . این را از دل و جان درک مى‌کنم.

و اینجا مسایلى وجود دارد که موجى از حیرت و سؤالات را بر روح من سرازیر مى‌کند و آن اینکه: بعد از قوچانى، مرجع و جانشین قاضى کیست؟

و شاید هم قوچانى در این مورد-در تعیین وصى و جانشین-به رأى استاد خود عمل کرده است که فرمود: «براى من سلسله درست نکن» ، هرکس در این راه حرکت کند

٣٧٠

خداوند کسى را مقرر مى‌کند که دست او را بگیرد و او را به صراط مستقیم بکشاند.

و مسایلى دیگر از این قبیل وجود دارد که آنها را ترک مى‌کنم تا هریک در مناسبت خاص خود بیان شود.

*** آیت‌الله تهرانى از سید هاشم حداد. . . و من از مرحوم قوچانى نقل مى‌کنم که آقاى قاضى در سخنان خود براى خواص مى‌فرمود که: حضرت ابو الفضل العباس (ع) کعبۀ اولیاست. و براى این تعبیر سبب مخصوصى ذکر مى‌کرد.

او مى‌فرمود: حصول جذبۀ توحیدى خاص براى من به تأخیر افتاد. . . و این جذبه، لحظه‌هاى خاصى است که بر شخص عارف مى‌گذرد و در آن لحظات است که تمام اشیا هستى از نظر شخص محو مى‌شوند و نور خالص و حقیقى توحید بر دل و جانش مستولى مى‌گردد، به‌طورى که چیز دیگرى همراه آن مشاهده نمى‌کند و نه تنها وجود خود، بلکه تمام عوالم پیرامون خود را فراموش مى‌نماید. و این حالت خاص یا جذبه توحیدى خاص است که عرفا براى رسیدن به آن هرچه بیشتر سعى و تلاش مى‌کنند و برخى از آنها به اعمال و ریاضت‌هاى باطنى مى‌پردازند تا به این مرتبه نائل شوند.

آقاى قاضى مى‌گفت که زمان طولانى بر من گذشت و من در انتظار وصول به این مرتبه و گشایش آفاق قلبم براى این نورانیّت توحیدى بودم، تا آنکه روزى بر حسب اتفاق در اول ورودم به شهر کربلا معلى به زیارت حرم حضرت عباس (ع) رفتم؛ همین که به حرم شریف عباسى رسیدم و به شبکه‌هاى ضریح مقدس چنگ زدم ناگهان خود را در وسط انوار توحید دیدم، به‌طورى که گذشته و حال و آینده و زمان و مکان و تمام عوالم در برابر من مساوى شد؛ کاملا از خود محو شدم و این جذبه درونى خاص را درک کردم که دقایقى چند با من بود و دوام داشت. . . سپس به خود آمدم و براى تشرف به زیارت مرقد امام حسین (ع) به راه افتادم؛ در نزدیکى مرقد آن حضرت، دوباره همان حالت برگشت و ساعتى دوام یافت. . . و بعدها به‌طور مستمر همراه من گردید. . . به این جهت بود که از حضرت عباس (ع) به کعبۀ اولیا و صلحا تعبیر مى‌کرد.

از نقل این حالت‌ها براى شاگرد خود معلوم مى‌شود که آن شاگرد از تقرب بیشترى در نزد او برخوردار بوده است. زیرا عادت ایشان نبود که امثال این حالت‌هاى خاص را

٣٧١

براى اطرافیان خود از دوستان باوفا و اصحاب صالح خویش نقل کند، مگر آنکه قرب منزلت این شیخ سبب شده است که این حالت خاص را براى او شرح و بیان نماید و شاید هم مى‌خواسته با نقل این حکایت و امثال آن براى آقاى قوچانى او را از لحاظ نفسى و روحى براى پیمودن امثال این مراحل و تجلى انوار قدسى الهى بر وجودش مستعد و مهیا گرداند.

مرحوم قوچانى مى‌گفت که من مراقب سخنان و کلمات آقاى قاضى بودم تا مبادا چیزى از فرمایشات خاص ایشان را در مسائل عرفانى فروگذار شوم یا جمله‌اى و یا استثنایى و یا استشهادى بفرماید که غرض و هدف خاصى از آن داشته باشد و من متوجه آن نشوم و به این بى‌توجهى و بى‌دقتى خود حسرت بخورم. . . براى این مطلب موارد زیادى مثال مى‌آورد که از آن حکایت‌ها نمونه ذیل را که در نوع خود منحصر بفرد مى‌باشد نقل مى‌کنم:

شیخ عباس قوچانى مى‌گوید: حجرۀ عروس را آماده کردند و آنچه از پرده‌ها و فرش که لازمه یک زندگى جدید است فراهم ساختند. ناگهان آقاى قاضى آمد که معمولا در امثال این مناسبت‌ها از اصحاب خود تفقد مى‌کرد. . . به حجره وارد شد و همه جاى منزل را ملاحظه کرد و دید که همه چیز آماده است. آنگاه فرمود: آرى در این خانه همه چیز براى استقبال از عروس آماده و مهیاست جز آنکه. . . و دیگر ادامه نداد و سخن خود را قطع کرد و خارج شد.

من به فکر افتادم که معنى این استثنا چیست؟ زیرا که مى‌دانستم هیچ‌گاه سخنى بدون علت و دلیل نمى‌گوید و حتما به حادثه‌اى خاص یا موردى اشاره مى‌نماید که براى من پنهان است.

ساعت‌ها گذشت درحالى‌که شک و تردید و اضطراب مرا فراگرفته بود؛ یک لحظه دیدم که پیکى از خانوادۀ عروس آمد و خبر داد که یکى از زنان محترم از خاندان (آخوندى) فوت شده است؛ لذا مراسم به تأخیر مى‌افتد. . . و شاید هم بیشتر از یک ماه. . .

با شنیدن این خبر به سرعت به منزل استاد رفتم. طبق عادت از من استقبال کرد، درحالى‌که خنده و تبسم بر لبانش بود. اشاره کرد که در نزدیکش بنشینم و کتاب را به من داد و از من خواست که بخوانم. . . و مثل اینکه مى‌خواست بگوید که. . .

٣٧٢

کسانى که در سیر و سلوک عنان امور خود را تسلیم استاد کرده‌اند، صورت‌هاى مختلفى را از آنها شاهد بودیم. آنها را با افکارى متفاوت و داراى مراتب مختلفى از شدت و ضعف اطاعت-استاد-مشاهده کردیم.

اکثر آنها انتظار دارند که در طول یک شبانه‌روز و یا حد اقل در فرصتى هرچه کمتر به مقصد برسند. تأخیر در این امر، سبب شک و تردید آنها مى‌شود و گاه است که این شک و تردیدها به جاهاى باریک و حساس مى‌رسد. . . تا جایى که شخص از عزم و ارادۀ خود برمى‌گردد و عدول مى‌کند. . . آرى این‌چنین است. . . تا اینکه صاحب عزم و ارادۀ صادق و رأى و عقیدۀ راسخ و محکم معلوم گردد. . . و با همه این‌ها، من هرگز نشنیدم که استادى به شاگرد خود خبر بدهد که: نه در آیندۀ نزدیک و نه بعد از زمانى طولانى، گشایشى برایش حاصل نخواهد شد! و شاید هم به صراحت به او بگوید که: در ایام آخر عمر، زمانى که اهل‌وعیال و اولاد، تو را ترک کردند و تو تک و تنها در نجف ماندى. . .

آرى این زمان در ایام آخر عمر به هدف مى‌رسید و درمى‌یابى!

روزها و سالها گذشت. اکنون شیخ عباس قوچانى پیرمردى است موقر که به عصاى خود تکیه داده و خستگى و ضعف از وجودش نمایان است.

همان که در قوت بدنى و متانت و نشاط ضرب المثل بود، اکنون عینک به چشمان خود دارد. . . و شاید هم چندان از آن راضى نیست. . . سرش را به پائین انداخته و راه مى‌رود. . . در شهرى که او زندگى مى‌کند چیزى که توجه او را به خود جلب کند و یا دل و جانش به سوى او شوق و علاقه داشته باشد وجود ندارد. . . و همین‌طور، در این شهر کسى نیست که بتواند در منزل خود با او مأنوس شود یا در کنار او آرام گیرد. . . همه رفتند. برخى تبعید شدند و برخى به زندان افتادند و بعثى‌ها آنها را با تبعید و آوارگى و پراکندگى و زندان و شکنجه دنبال کردند. . . شیخ پسرى داشت. . . او آخرین فردى بود که در زندانها رهسپار مسیر نامعلوم شد. . . اینک ماهها و سالها بر او گذشته تا اینکه پسر را به فراموشى سپرده و از او قطع امید شده است. . . ولى بعد از همه این‌ها سکینه و وقار و آرامش خود را از دست نداده و آهنگ صداى گرم و لهجۀ گیراى او تغییر نیافته است. . .

او سال‌هاى آخر عمر پربرکت خود را در حالى سپرى مى‌کند که اطمینان و رضا به تقدیر

٣٧٣

الهى وجودش را فراگرفته است. . . و شاید همان نفخۀ الهى که استاد سالها پیش برایش وعده کرده بود، همین است که اینک دستگیر او شده و در چنین لحظه‌اى در هجوم همّ و غم و غصه دنیا همدم و مونس او گردیده است.

بنابراین در جوهر وجود انسان و عوالم روحى آدمى، پیچ‌وخم‌هایى وجود دارد که وسیع‌تر از آسمانهاست، اگر کشف شود و پرده‌ها از آن برداشته شود انسان به زخم تیر و حرارت شمشیر الفت پیدا مى‌کند و مشکلات را به راحتى تحمل مى‌نماید.

*** و به مناسبت ذکر استاد و شاگرد. . . گفته‌اند که استاد دست شاگردش را مى‌گیرد و در حالات مختلف او را راهنمایى مى‌نماید. . . زمانى که شک و تردید شاگرد را فرا مى‌گیرد و بر او مستولى مى‌شود تا جایى که خوف آن مى‌رود که سالک را از راه منحرف بکند و به چپ و راست بکشاند اگر در چنین حالتها استاد او را در نیابد و دستگیرى نکند بیم آن مى‌رود که این سالک از بین برود و چه‌بسا فاسد گردد. . .

و این اوهام و وسوسه‌هاى شیطانى که در اوایل سلوک بر وجود سالک مستولى مى‌شود امرى معقول است. . . یعنى انسان در ابتداى امر در امورى شک و تردید مى‌کند که امرى طبیعى و معقول مى‌باشد. . . ولى استمرار و ادامۀ آن غیر عقلایى مى‌باشد. . . و سبب این استمرار یا ضعف اعصاب است و یا تمرکز در نقطۀ معینى است که از آن به «نفى خاطر» تعبیر مى‌کنند، یعنى طرد تمام خطورات و تمرکز در نقطۀ معین در اثناى ذکر و حتى در اثناى نماز. . .

و این نوع از نفى خواطر و تمرکز ذهنى نسبت به یک نقطۀ معین بوده و در اوایل براى مدت کوتاهى است که کم‌کم رو به افزایش مى‌گذارد تا به ساعت‌ها برسد. . . و در این مورد گفته‌اند که اگر ذهن در اثناى عمل تمرکز، به خارج از دایرۀ محدود متوجه بشود، خصوصا وقتى که این توجه به سبب حصول شبحى معین باشد-مثلا-در آن صورت این خروج از دایره محدود، خطرناک خواهد بود و تنها کسى که مى‌تواند شاگرد مبتدى را در مثل این حالات نادر نجات دهد همان استاد مى‌باشد.

به جهت توضیح بیشتر گوییم که: براى چگونگى این تمرکز ذهنى صورتى از آن را بر روى ورقه‌اى مى‌آوریم. مثلا ورقه‌اى مربعى شکل بحجم (٢٠ س*٢٠ س) رسم

٣٧۴

مى‌کنیم و در وسط آن دایره‌اى سیاه رنگ و در وسط دایره نقطۀ سفید منظور مى‌کنیم. . .

و براى تمرکز ذهنى توصیه مى‌کنند که ابتدا به این صفحه نگاه کند و سپس بتدریج این ورقه برداشته مى‌شود و بدون استفاده از ورقه یا امثال آن تمرین مى‌شود. . . و آن صورتهاى مختلفى دارد.

و از کیفیّت انحراف ذهنى، براى مثال، حکایت زیر را که آقاى قوچانى از خودش نقل مى‌کند مى‌آوریم.

او مى‌گوید: به مناسبتى خاص (که آن مناسبت را ذکر نکرد) حصار نجف که بعد از قیام حکومت عربى در عراق نیازى به آن نبود و برداشته شد توجه مرا به خود جلب کرد.

شیخ مى‌گوید در برابر چشمانم هجوم وهابى‌ها به شهر کربلا و فجایعى که در حمله به شهر مرتکب شدند و از آنجا به نجف که آن زمان حصار نداشت هجوم بردند مجسم شد. اهل نجف از پشت حصار به دفاع پرداختند که در نتیجۀ آن وهابیون نتوانستند به شهر وارد شوند، بلکه برعکس، بدنبال قیام شدید و کوبنده‌اى، مجبور به فرار شدند و سخت شکست‌خورده و جمع آنها در وسط صحرا از هم پاشید و پراکنده شد.

آقاى قوچانى ادامه مى‌دهد که: نگاه کردم دیدم که الآن نجف حصار ندارد و اگر دوباره دشمنان به این شهر تنها هجوم آوردند بالفرض که از طریق دولت سلاح به دست آوردیم آیا لازم نیست که نجفى‌ها از حکومت و دولت درخواست سلاح و آموزش نظامى بکنند؟ و همین‌طور وسوسه‌هاى شیطانى شروع کردند به هجوم آوردن بر من و ایجاد اضطراب به صورت دهشت‌آور. . . و البته آقاى قوچانى نگفت که به‌طور دقیق کى و چگونه این فکر و یا وسوسه‌هاى شیطانى در او پیدا شد و نقطۀ شروع آن کجا بود و از کجا آمد؟ . . .

بهترین تعبیر و برداشت این است که. . . تمرکز ذهنى. . . و نفى خاطر چنین تمرینات فکرى را براى او آسان کرده بود، به‌طورى که او مى‌توانست این‌چنین عملى را حتى در حال حرکت و رفتن به مقصد معینى نیز انجام دهد. . . و هیکل قوى و تنومند شیخ که در گرداب این افکار و خواطر گرفتار آمده بود توانست روزنه‌اى بیابد و از آن خلاص گردد و چون دربند بود به‌طور ناخودآگاه و بدون انگیزه و تحریک رها شود، به نحوى که شیخ نتوانست زمام امورش را در دست بگیرد، لذا شروع کرد به شرح و بررسى

٣٧۵

موقعیّت‌هاى خاص در زمان گذشته و در موقع هجوم دشمن، درحالى‌که الآن زمان حکومت دولت عربى است و دیگر از این نگرانى‌ها خبرى نیست. . . در هر حال، اضطراب بر شیخ مستولى شد، به‌طورى که آیندۀ بدى را براى نجف پیش‌بینى نمود و این امر سبب شد که در فکر عمیق فرورود تا براى حل این مشکل به نتیجۀ قاطع دست یابد.

در چنین حالتى از اضطراب و تشویش فکرى به خدمت استاد وارد مى‌شود. او که به پرتگاههاى راه آگاه است بر او لازم است این کابوس‌ها را از فکر و ذهن شاگرد تازه‌وارد در طریق عرفان بیرون کند. . . واکنش استاد چیزى نیست جز استقبال با تبسمى طولانى و آمیخته به حالتى از طنز و شوخى، به‌طورى که احساس شاگرد را خدشه‌دار نکند. . . آنگاه به سخن سبقت مى‌گیرد و مى‌فرماید: مثل اینکه در حال جنگ هستى یا براى جنگ آماده مى‌شوى؟ . . . چرا؟ چه شده؟ . . . این‌طور نیست؟ شیخ مى‌گوید با شنیدن این حکایت مثل اینکه در خواب بودم و بیدار شدم.

البته آقاى قوچانى این حکایت را براى من به‌طور تفصیل توضیح داد و همراه آن برخى مطالب خاصى که در ارتباط با طول ممارست خودش به بعضى ریاضت‌ها در اثناى انجام برخى از اذکار بود ذکر کرد. . .

این سخن ایشان مختص مراقبت و همراهى استاد با شاگردانش بود که چگونه یک استاد شاگردان خود و امور مربوط به آنها را رها نمى‌کند، که مبادا قدم آنها در راه بلغزد و سبب سقوط آنها بشود و چه‌بسا خطرات دیگرى که اینجا گنجایش شرح آن را ندارد. . . و در این مقام مطالعه کتاب «رساله سید بحر العلوم» و توضیح بعضى نکات آن مناسب مى‌باشد.

آرى ایشان به همراهى استاد با شاگردانش و پى‌گیرى و تعقیب آنها توسط استاد در تمام حالات تأکید مى‌کرد. . . و شاید هم در بیشتر ساعات شبانه‌روز. . .

در همین زمینه شیخ عباس قوچانى مى‌گفت که سالهاى اولى مصاحبت من با ایشان سپرى شد بدون آنکه چیزى بفهمم. فقط در مجلس ایشان مى‌آمدم و مى‌رفتم و براى جلسۀ بعد خودم را آماده مى‌کردم. . . البته به همراه مواظبت به سعى و تلاش در امر سلوک و عزم محکم براى استفاده از ایشان، بدون آنکه در اراده‌ام خللى وارد شود و کوچک‌ترین ضعفى در این اخلاص من حاصل آید و اطمینان روحى من نسبت به این

٣٧۶

مسئله تضعیف گردد. که من بزودى از این رفت و آمدها و مصاحبت‌ها بهرۀ فراوانى خواهم برد و شاید هم بیشتر از آنچه که توقع دارم نصیبم خواهد شد.

آقاى قوچانى مى‌گفت بعد از گذشت سالهاى اولى و شاید هم پنج یا شش سال. . . یک زمان متوجه شدم که من در محضر استاد هستم. . . و او در طول شب و روز مراقب حرکات من است و بر من مستولى شده و در تمام احوال مرا همراهى مى‌کند. با این شدت مراقبت لغزش کجا بود؟ و کوتاهى و تقصیر کجا؟

دیدم که-مثلا-معاشرت با دیگران و اداى فرائض و نوافل و یا قیام به وظایف شبانه، تمام این اعمال در حضور استاد و جلوى چشم او اتفاق مى‌افتد. . . که اگر حرکتى که مناسب سالک نیست از وى سر بزند او را مؤاخذه مى‌کند. وقتى که این را دریافتم، هرچه بیشتر به احتیاط و دقت خود افزودم، به‌طورى که هیچ عملى از من صادر نشد که مرا به خاطر آن مورد سؤال قرار دهند و مؤاخذه نمایند. . . مگر اندک مواردى که قابل ذکر نیست. . . و از این مراقبت و همراهى او با شاگردانش حتى در شدیدترین لحظات بیماریش نیز کاسته نشد.

در لحظات آخر عمر مبارک ایشان، روزى در محضرش بودم؛ وقتى که فرمود پدرشان سید حسین قاضى در وادى السلام مدفون است، من بسیار تأسف خوردم و عرض کردم که چرا در این مدت به ما نگفتید که در کنار تربت ایشان باشیم و کسب فیض کنیم؟ این را در حالى گفتم که ایشان در بستر بیمارى بودند. در پاسخ من فرمودند: بعد از چند روزى که بیشتر از ده یا بیست روز نخواهد بود شما را به کنار قبر او در وادى السلام خواهم برد. این را گفت بدون آنکه من به مغز و معناى آن پى ببرم. چند روزى گذشت و من مدتى از محضر ایشان تأخیر کردم و نتوانستم به حضورش برسم، زیرا مهمانانى از شهر ما آمده بودند و به مساعدت و کمک من نیاز داشتند. این مسئله باعث شد که من چند روزى از محضر ایشان تأخیر کنم.

یک روز اول صبح به همراه میهمانان براى صرف غذا نشسته بودیم؛ دو سه لقمه خورده بودیم که حزن و اندوهى مرا فراگرفت؛ از اتاق خارج شدم تا نفس آزاد بکشم و سبب این بغض و ناراحتى را بیابم، که ناگهان دیدم منادى از بالاى مأذنه خبر فوت استاد را اعلام مى‌کند؛ با صداى بلند گریستم و مهمانان را ترک کردم؛ بدنبال جنازه استاد

٣٧٧

دویدم؛ بعد از غسل و نماز و تجدید عهد با امام على (ع) ، به وادى السلام رفتیم، و بعد از مراسم دفن، در بازگشت، به همراه جمعیّت، یک لحظه متوجه سنگ قبرى شدم که در نزدیکى قبر استاد قرار داشت؛ نگاه کردم دیدم که قبر سید حسین قاضى پدر استاد است. . .

آن زمان تازه معنى فرمایش استاد را فهمیدم که فرمود: بعد از چند روزى شما را به کنار قبر سید حسین خواهم برد. . . و این زمان، بیشتر از ده روز نبود. . . خداوند همه را رحمت کند و از سیلان رحمت خویش بهره‌مند گرداند.

٣٧٩

شیخ على اکبر مرندى

و از شاگردان آقاى قاضى آیت‌الله شیخ على اکبر مرندى از افاضل ناشناخته است که به سکون و آرامش و متابعت از راهنماى استاد (بدون غلبه عوارض عبادات بر او، مانند مقدس‌مآبى و انزوا و کم‌معاشرتى با مردم) در رفتار خود از دیگران ممتاز بود.

آن مرحوم تا ایام اخیر عمر خود در نجف اشرف ماندگار شد و با سید احمد کشمیرى ملازم بود (که این سید بدنبال یک بیمارى به هند مسافرت کرد و ما از او چیز بیشترى نمى‌دانیم) . . . سید در حجره‌اى از ضلع غربى مدرسۀ بزرگ آخوندى در محله موسوم به «الحویش» ساکن بود و آقاى مرندى در ضلع شرقى آن بودند. هر دو در طبقۀ بالا سکنى داشتند و دو رفیق همراه و دوست باصفا و صمیمى بودند.

مرحوم مرندى خوش‌معاشرت بود و برخوردى دوست‌داشتنى داشت که اگر لهجۀ زیباى ترکى و نکات لطیف و ظریفى را که به‌طور طبیعى بیان مى‌کرد به آن اضافه کنى آن‌وقت به‌اندازۀ محبت و مودتى که رفقا و دوستانش از آن بهره‌مند مى‌شدند پى مى‌برى.

ما از سال هجرت ایشان به نجف اشرف براى تحصیل و سالى که آنجا را ترک گفته و از استاد جدا شده است اطلاع نیافتیم.

در ایام اخیر نامه‌اى به فرزند ارشد ایشان (جناب آقاى جواد مرندى) نوشتم و خواستم که ما را از برخى تواریخ مطلع سازد. . . ایشان با سپاس و تقدیر جواب نوشتند که متن آن را در ضمن این مجموعه منتشر مى‌کنیم. این نامه متضمن تاریخ ولادت آقاى مرندى است که سال ١٣١۴ ق. مى‌باشد و مى‌نویسد که تقریبا پانزده سال در نجف اشرف مانده و

٣٨٠

تاریخ بیرون آمدن ایشان از نجف را بیان نکرده است. ولى آنچه که من به خاطر دارم این است که ایشان حوالى وفات محدث کبیر «شیخ عباس قمى» و نزدیکى‌هاى مهاجرت علامه امینى از نجف اشرف به ایران، نجف را ترک کرده است.

زیرا در ایامى که اصحاب آقاى قاضى پراکنده شده بودند و به ایران و غیر ایران جهت ارشاد و تبلیغ رفته بودند تنها این دو بزرگوار بودند که آقاى قاضى عیادت مى‌کردند. همچنان‌که علامه طباطبایى در آن زمان در روستاى (شادآباد) بود.

و خلاصه هنوز نتوانستیم تاریخ مهاجرت ایشان از نجف را بدانیم. همچنان‌که معلوم است هیچ‌یک از شاگردان بدون اجازۀ استاد نجف را ترک نمى‌کردند. . . و گاهى مى‌شد که از بعضى مى‌خواست که مدت دیگرى را در نجف بماند، همان‌طورى که این مورد براى شیخ محمد تقى آملى اتفاق افتاد، که در مناسبت قبلى گذشت.

آقاى جواد مرندى در نامۀ خود مى‌گوید که پدر به سبب کهولت سن و بیمارى قلب نمى‌تواند به سؤالات شما پاسخ دهد و اصلا مایل نیست که-در این‌گونه مجموعه‌ها- اسمى از او برده شود و این اطلاعات اندک هم که به شما ارائه مى‌دهیم به احترام و اعتماد آن است که شما فرزند استاد بزرگوارش هستید و به من اجازه نمى‌دهد که بیشتر از این درباره ایشان سخن بگویم.

این نامه همان‌طورى که مشاهده مى‌کنید از روح تواضع و خود فراموشى حکایت مى‌کند همان چیزى که آیت‌الله مرندى با تمام وجود در مقابل آن دو تسلیم شده است و آن به این علت است که وقتى روح انسان بلندى و تعالى مى‌یابد اجسام و مادیات در پیش او کوچک مى‌شوند. برعکس، این اهل دغل و فریب هستند که بیشتر همت آنها جسم و جسمانیات بوده و حتى لباسى که با آن در بین مردم ظاهر مى‌شوند بخش وسیعى از افکار و اندیشۀ آنها را به خود مشغول مى‌کند، چرا که به غیر از این‌ها شأن و منزلتى براى خود پیدا نمى‌کنند.

این. . . و من در سالهاى اول مهاجرت و سفر ایشان از نجف به مرند، به مرند مسافرت کردم. آنجا شاهد تعظیم و احترام مردم و تقدیر و تجلیل آنها نسبت به ایشان بودم. همین طور ملاحظه کردم که خود ایشان چقدر به ارشاد و راهنمایى مردم و امور شهر اهتمام دارند.

٣٨١

و این حالت-اشتغال به خود-مانند آن حالت انزواطلبى و در لاک خود فرو رفتن نیست که برخى دوست دارند آن را مورد نقد و انتقاد قرار دهند، بلکه همچنان‌که قبلا گفتم این حالت، همان تواضع و کوچک دیدن خود در قبال تکالیف واجبى است که در مقام یک مرد دینى بر عهدۀ شخص گذاشته شده است.

و جالب است که ببینیم این خصلت و این تواضع در تمام افراد این مجموعه- شاگردان آقاى قاضى-وجود دارد.

در مورد هریک از این‌ها که بخواهى مطالبى بنویسى، از ارائۀ هرگونه معلومات و اطلاعات شدیدا خوددارى مى‌کنند؛ استاد آنها نیز همین‌طور بود. . . و به همین دلیل است که مى‌بینیم اکثر کتابهایى که در مورد آنها نوشته شده است کامل نبوده و نواقصى دارد، شواهدى ناقص و خاص از زندگانى و مسیر تحصیل و کیفیّت عبور آنها از مراحل اولى و متوسط و مراحل عالى تحصیل و اینکه چگونه مراحل سلوک و عرفان به معنى خاص را پیمودند و نوع ارشاد و دستورات آنها چگونه بوده است؟ . . . جز بیانى اندک و اشاره‌اى گذرا که بر زبانها جارى بوده و در پاره‌اى نوشتجات خوانده مى‌شود.

یک روز در بازار و در محل کسب و کار مخصوص خود بودم که عده‌اى از اهل «مرند» به پیش من آمدند. همین‌که از آقاى مرندى یاد کردم شروع کردند به تعریف و تمجید و تعظیم و شگفتى غیر قابل توصیف از ایشان، تا جایى که برخى گفتند: شیخ از آنهایى نیست که بتوان جوانبى از شخصیّت او را شرح کرد، بلکه لازم است که او را از نزدیک ملاقات کنى و عجایب و شگفتى‌هایى در او ببینى که در دیگران پیدا نمى‌شود.

این. . . و قبلا از عالم کبیر شیخ محمد تقى آملى سخن گفتیم، با آن فضیلت و مقام علمى بلندى که در بین علماى تهران دارا بود. وقتى او را مى‌دیدى گمان مى‌کردى که طلبۀ ساده‌اى در گوشه‌اى از شهر است. وقتى از منزل بیرون مى‌رفت، که آن هم در مواقع خیلى ضرورى بود، عباى خود را بر سرش مى‌کشید؛ مثلا وقتى که جهت اداى نماز در مسجد مجد الدوله از منزل خارج مى‌شد. . . سرش را به پائین مى‌انداخت، مثل اینکه کسى از اهل شهر را نمى‌شناسد یا از آشنایى با آنها گریزان است. فقط مشغول وظیفه‌اى بود که بر عهدۀ او گذاشته شده است؛ وظایفى از قبیل تدریس و تصنیف و ارشاد بعد از نماز حاضران در مسجد. و همین قدرت و ملکۀ روحى بلند است که انسان را از خواسته‌هاى

٣٨٢

جسم و مادیات فراتر مى‌برد و به صورت فردى درمى‌آورد که جز به مسائل روحى اهتمام ندارد. آرى انسان، به این آسانى و سادگى، به این مرحله نمى‌رسد، مگر آنکه ریاضت‌هاى بدنى بخصوص و سخت و مقاومت در مقابل سختى‌ها و جلوگیرى از خواسته‌هاى نفسانى (حتى خواسته‌هاى مباح) او را، در مقام یک مرد متدین، تا آن مقام همراهى بکند. اگرچه بعضى از این خواسته‌ها در برخى موارد مطلوب و مشروع است و شاید هم لازم و ضرورى مى‌باشد. . . آرى در بعضى مواقع براى رفاه نفس و اهل و عیال، تدارک این خواسته‌ها ضرورى است. . . این درست. . . ولى گوش امثال این‌گونه انسانها به این اولویت‌ها و اشاره‌ها بدهکار نیست، بلکه آنها را تسویلات و اوهام شیطانى محسوب مى‌کنند.

مى‌دیدم که آقاى مرندى در منزلى مخروبه مى‌نشست که وسایل رفاهى کامل آن زمان را نداشت. درعین‌حال، مى‌دیدم که مثل افراد متمکن به سایر اعمال از قبیل مساعدت به فقرا و تشویق دیگران به تعمیر مرقد (امام‌زاده) و ترغیب به تعمیر قبر یکى از علما و تأمین ما یحتاج آن بقعه از بنا و فرش و خادم و. . . مى‌پردازد.

آرى این‌طور است. . . او نسبت به نفس خود سخت‌گیر بود و نمى‌خواست لگام آن را رها بکند که به گزاف گراید و به سوى خواهش‌هاى خود کشیده شود؛ ولى، برعکس، براى انجام وظیفۀ دینى و رسیدگى به امور شهر خیلى راحت و به سرعت اقدام مى‌کرد، به نحوى که در انجام خدمت فانى شده و باتمام وجود به سوى وظیفۀ روحى و اخلاقى خود جذب مى‌شد. مردم که او را در این حال مى‌دیدند به دنبال او حرکت مى‌کردند و به اوامر و خواسته‌هاى او پاسخ مثبت مى‌دادند.

نیازى به یادآورى نیست که بیان حالات خاص این ابدال در جلد سوم از همین کتاب در مناسبت‌هاى مخصوص و در ضمن تفسیر بعضى وقایع و حالات عارض شده بر آنها خواهد بود.

٣٨٣

شیخ على محمد بروجردى

و از جمله شاگردان آقاى قاضى آیت‌الله شیخ على محمد بروجردى است. جناب ایشان رفیق و دوست سید حسن مسقطى اصفهانى بود. به یاد دارم که این دو در یک خانه واقع در انتهاى راهروى کوچک در نزدیکى مدرسۀ هندى سکنى داشتند و همیشه همراه هم بودند و از یکدیگر جدا نمى‌شدند.

و شاید هم برخى از این‌گونه مصاحبت‌ها بین افراد این گروه، از جمله توصیه‌ها و تعلیمات استادشان بوده است.

زمانى که به سید حسن مسقطى از جانب آیت‌الله سید ابو الحسن اصفهانى امر شد که نجف را ترک کند و از طرف ایشان براى تبلیغ و ارشاد به مسقط (عمان) و بمبئى هند سفر کند، حزن و اندوه بر آقاى بروجردى چیره شد و آثار گوشه‌گیرى و انزوا و حواس‌پرتى در او هویدا گردید. از مردم کناره مى‌گرفت و در مجالس عمومى دیده نمى‌شد و جز براى حضور در درس بعضى بزرگان از منزل بیرون نمى‌آمد و بعد از اینکه خبر فوت دوست و صدیق خود سید حسن مسقطى را شنید این حالت در او شدت یافت. بنابراین بعضى به او پیشنهاد کردند که به اماکن مقدس سفر کند. . . و بهبودى اندکى حاصل کرد. . . ولى میل به عزلت تا سالهاى آخر عمرش با او بود. . . برخى به دلیل هواى سرد و لطافت آب و هواى بروجرد به ایشان توصیه کردند که به آنجا برود و در آن شهر بماند.

مسافرتهاى او به بروجرد تکرار شد و آنجا با آیت‌الله العظمى سید حسین بروجردى ملاقات کرد. نقل شده است که آیت‌الله بروجردى با شناختى که از ایشان داشتند از ملاقات او شدیدا شگفت‌زده شدند و زمانى که مى‌خواستند براى تصدى مرجعیّت عامه

٣٨۴

به قم سفر کنند، غیر از شیخ محمد على بروجردى کسى را نیافتند که بتوان در تنظیم و ادارۀ حوزه و محافظت آن به او اعتماد کرد.

از این جهت بود که شیخ در بروجرد ساکن شد و تا ایام آخر حیاتش به اداره شئون حوزه آنجا پرداخت. و آیت‌الله العظمى بروجردى امکانات لازم را در اختیار او قرار داد.

شیخ محمد على بروجردى به فصاحت زبان و بیان رسا از اقران خود ممتاز مى‌شد.

زمانى که بعد از بازگشت از سفر به اماکن مقدس، تصمیم گرفت کتاب حج را در سطح (شرح لمعه) با توضیحات جانبى و تحقیقات اضافى براى گروهى از فضلا تدریس کند، بنده این «امتیاز و برجستگى» را در ایشان ملاحظه کردم. . . در بخش‌هایى از این درس حاضر شدم و شدیدا از بیان و توضیحات و تحقیقات ایشان و اشاره‌هایى که به انگشت سحرآمیز، طلبه و شاگردان را به خود جذب مى‌کرد شگفت‌زده شدم.

گذشته از همۀ این‌ها، شیخ عالم بزرگ و متبحر در فقه و اصول بوده و قرین و هم‌سطح سید حسن مسقطى اصفهانى در فلسفه و حکمت مى‌باشد.

او تعدادى رسایل دارد که تقریرات استاد خود اصفهانى کمپانى را نوشته است، و کتاب بزرگى در اخلاق و عرفان دارند که در نجف به تألیف آن شروع کرده و به رغم کثرت اشتغال هرگاه فرصتى دست مى‌داد به تنظیم ابواب و فصول آن مى‌پرداخت.

آن مرحوم، باوجود اشتغال به تدریس در سطوح عالى، تنظیم حوزه و توجه به افراد طلبه و شب بیدارى براى رسیدگى به امور تحصیلى و معیشتى و مسکن آنها را نیز بر عهده داشت، به‌طورى که هر طلبه‌اى را در مجموعه حوزه خود نمى‌پذیرفت، مگر با شرائط معین، از قبیل اتمام تحصیلات دبیرستانى و گواهى افراد معتمد بر حسن رفتار و التزام به وظایف شرعى و تعهد کتبى مبنى بر انجام تعهدات خود در حوزه، مانند حضور در مجالس درس و بحث به‌طور منظم.

بعد از ارائه این‌گونه گواهى‌ها، شخص طلبه در داخل مجموعه‌اى قرار مى‌گرفت که آقاى شیخ على محمد بروجردى متکفل امور آنها بود؛ و آنها را تحت نظر مى‌گرفت و اداره مى‌کرد.

و البته بخشى از این نظم و مقررات در ایام آیت‌الله العظمى بروجردى رعایت و

٣٨۵

پى‌گیرى مى‌شد، و شیخ على محمد بروجردى ضمن حرکت در آن مسیر موارد لازم و کمبودهاى آن را اضافه و جبران نمود.

و نقل مى‌شود که ایشان از شدت حب و علاقه به دوست خود سید حسن مسقطى هیچ‌گاه از او صحبت نمى‌کرد و مى‌گفت که سخن گفتن از او حزن و اندوه مرا برمى‌انگیزد و مرا به یاد خاطرات گذشته، که به سبب آن بیمار شده‌ام، برمى‌گرداند. . . من باب سخن از ایشان را براى همیشه بسته‌ام و هرگز به سوى آن برنمى‌گردم. . .

به‌همین‌جهت است که از شناسایى برخى جنبه‌هاى مجهول شخصیّت سید حسن از لحاظ خلقى و روحى و مقام علمى و دلایلى که باعث اخراج و یا تبعید او از نجف شده بود محروم مانده‌ایم.

ایشان پسرى داشتند بنام «شیخ مرتضى بروجردى» که از جملۀ تابعان آیت‌الله خویى بود و مدارج کمال را همراه ایشان پیمود تا به مرحله‌اى رسید که مى‌توانست از افراد مطرح براى زعامت و مرجعیّت و فتوى باشد.

بنابراین، شیخ على محمد بروجردى عالم و فقیه و مدیر حوزه و مدرس اخلاق و عارف به معنى خاص آن است، که با اهتمام به شب بیدارى و عنایت هرچه بیشتر خود به تربیت صحیح و التزام‌آور فرزندان، سه فرزند فاضل بجا گذاشت که انگشت‌نما هستند.

او خدمات آشکارى به جامعه طلاّب در بروجرد داشت. همه از رفتار نیک و تجربه و تواضع و احترام و تجلیل او حتى نسبت به کوچک‌ترین طلبه‌ها یاد مى‌کنند.

وقتى که فوت شد شهر به تشییع جنازۀ او برخاست و بازارها و اماکن تجارى و ادارات دولتى تعطیل شد و هیئت‌ها و دسته‌هاى عزا و نوحه‌سرایى به راه افتاد. . . زیرا همه او را مى‌شناختند و از مقام و منزلت علمى و موقعیّت اجتماعى او و اعتماد آیت‌الله العظمى بروجردى نسبت به او، در مورد طلبه‌ها و شئون عمومى شهر بروجرد، آگاه بودند.

به مناسبت بیستمین سال درگذشت ایشان (شعبان ١۴١۵ ق.) شرح حالى را به قلم یکى از نویسندگان با عنوان «نگاهى به زندگانى آیت‌الله العظمى شیخ على محمد بروجردى و تلاش ایشان در راه کسب معارف اسلامى» خواندم و از اطلاع خوب نویسندۀ آن نسبت به سیرۀ بزرگان متعجب شدم. لذا بخشى از آن را که مورد نیاز مى‌باشد اقتباس کرده و براى

٣٨۶

تکمیل نوشتۀ خود در این رساله مى‌آورم.

این نویسندۀ فاضل مى‌گوید: آیت‌الله شیخ على محمد بروجردى به سال ١٣١۵ ق.

در بروجرد متولد شد. پدرش از روحانیان فاضل مى‌باشد و براى طلب علم از روستاى «ونائى» مهاجرت کرده بود. از جمله مواردى که از پدر فاضل ایشان نقل مى‌شود این است که آن مرحوم به رغم آنکه در بروجرد ساکن بود وصیّت کرده بود که او را در «ونائى» دفن کنند، زیرا حدس مى‌زد که به زودى مقابر بروجرد منهدم خواهد شد و اثرى از آنها باقى نخواهد ماند. همان‌طورى که ایشان حدس مى‌زد شهردارى بروجرد به انهدام مقابر پرداخت و محل آن را به صورت پارک ملى درآورد.

در سه سالگى مادر خود را از دست داد و پدر متکفل او شد. هفت‌ساله بود که پدر نیز فوت شد و خواهرش (که از زنان اهل فضل بود) تربیت و هدایت او را برعهده گرفت و او را براى طلب علم تشویق نمود تا آنکه به چهارده سالگى رسید. در این زمان بود که شیخ براى سفر به نجف و کسب علم و تکمیل تحصیل خود اشتیاق پیدا کرد، اما این خواهر از شدت محبت و علاقه‌اى که به او داشت مانع سفر ایشان مى‌شد. . .

در نهایت، از یکى از علماى بروجرد مى‌خواهد که او را نصیحت کند و از سفر به نجف منصرف نماید. شیخ به نزد این عالم مى‌رود و از او مى‌شنود که از نجف تا بروجرد راه زیادى است؛ به اضافه، شهر نجف، خاکى خشک و هوایى گرم و آبى شور دارد و مردم آنجا در حال فقر و ندارى زندگى مى‌کنند؛ براى تو مشکل است که بتوانى در آن شهر زندگى کنى. . . این بود که شیخ محمد بروجردى از این عالم سه مورد استخاره براى سه منظور درخواست مى‌کند:١-به نجف نرود ٢-برود و مدت کوتاهى بماند و برگردد و ٣-برود و مدت طولانى-هر چقدر که خدا بخواهد-در آنجا بماند.

استخاره، براى مورد سوم امر مى‌کرد. لذا، این‌بار، خود این عالم که از او مى‌خواستند مانع سفر او بشود به تشویق شیخ براى سفر به نجف مى‌پردازد و مى‌گوید که: به حرف خواهرت اعتنا نکن و براى طلب علم به نجف برو. . . بنابراین، شیخ عزم به سفر مى‌کند و با اندک توشه‌اى که تمام آن عبارت از مقدارى نان و رختخواب ساده و مقدار کمى پول نقد بوده است سوار الاغى مى‌شود و به یکى از قافله‌ها مى‌رسد.

سرانجام این مسافر کوچک بعد از بیست روز آنچه را که از سختى و مشکلات باید

٣٨٧

مى‌دید مى‌بیند و از راه نهاوند، کرمانشاه و قصر شیرین به کاظمین و از آنجا به کربلا و نجف مى‌رسد و در مدرسۀ «قزوینى» ساکن مى‌شود و به تحصیل مقدمات مى‌پردازد. . .

سپس به تحصیل دوره‌هاى علوم دیگر از مراحل عالى فقه و اصول و فلسفه مى‌پیوندد و از خواص آیات عظام شیخ ضیاء عراقى و نائینى و آیت‌الله کمپانى اصفهانى محسوب مى‌شود، تا اینکه ستارۀ وجودى او در آن محافل و مجامع شروع به درخشش مى‌کند و در شمار افاضل مجهول القدر و انگشت‌نما در مى‌آید، تا جایى که آیت‌الله کمپانى اصفهانى وقتى که تعدادى از سادات و بزرگان بروجرد به زیارتش مى‌روند در جمع انبوهى از افاضل مى‌فرماید که: کار جناب شیخ على محمد بروجردى در نجف تمام‌شده است، او را با خود ببرید تا دیگران از فیض وجود او بهره‌مند شوند.

شیخ محمد على بروجردى مدت بیست و پنج سال در نجف اشرف مى‌ماند و مورد تجلیل و احترام بزرگان قرار مى‌گیرد و به حضور ذهن و نطق قوى و بیان فصیح شناخته مى‌شود.

معروف است وقتى که درس استاد تمام مى‌شد ایشان در جاى استاد مى‌نشست تا براى بعضى طلبه‌ها که در برخى مباحث درس اشکال داشتند مجددا درس را تکرار کند، آن هم با منطق فصیح و دلایل کافى. در سالهاى اخیر حضور خود در نجف، آیت‌الله خوئى و آیت‌الله آقاى میلانى دوستان صدیق او بودند.

اما این نویسندۀ فاضل راجع به آنچه به شاگردى و حضور ایشان در مجلس مرحوم قاضى کبیر مربوط مى‌شود مى‌گوید که به تحقیق نمى‌داند کى و چگونه به این مجموعه پیوسته است، جز آنکه معروف است که ایشان بعد از پیوستن به این مجموعه به‌طور کلى منقلب شده و به صورت انسانى آرام درآمده است و به رغم شهرتى که در قدرت مباحثه و بیان و استدلال داشت در مجاملات و مباحث علمى شرکت نمى‌جست. . . و همیشه غرق در تفکر و اندیشه دیده مى‌شد، به‌طورى که نزدیک بود خود را فراموش کند. . . این حالت تأمل و تفکر عمیق در او تشدید شده و در اواخر عمر بر او مستولى گردید، به نحوى که از مردم و جمع اطرافیان خود کناره مى‌گرفت و به مکانى دور از مردم در وسط مقابر مى‌رفت و کسى نمى‌دانست که در آن حالت چه چیزى بر فکر و اندیشۀ او مسلط شده است؛ بعدها هم همه متوجه شدند که او در قبرستان قبرى براى

٣٨٨

خود درست مى‌کرده که از نظر مقدار و شکل و اندازه با دیگر قبرها فرق ندارد.

مؤلف کتاب گوید: معروف است که ایشان به‌واسطۀ دوست صمیمى خود سید حسن مسقطى (که هر دو در یک منزل زندگى مى‌کردند) به مجلس آقاى قاضى پیوست.

سید حسن مسقطى شعلۀ فروزانى در فلسفه و عرفان است و کسى نیست که از شناسایى و یافتن افرادى مثل آقاى قاضى و اطلاع از شهرت او در مسائل اخلاق و عرفان و همین طور نسبت به تشویق و ترغیب برادران خود براى حضور در این مجلس و استفاده از این استاد و شیخ متبحر در مسائل عرفان نظرى و عملى غفلت بکند.

او بعد از بیست و پنج سال به همراه فرزند بزرگ خود (محمد ابراهیم بروجردى) به وطن خود برگشت و در محضر آیت‌الله العظمى بروجردى حاضر شد. آقاى بروجردى او را براى ماندن در بروجرد ترغیب مى‌کرد، ولى شیخ على محمد مراجعت به نجف و پى‌گیرى تحقیقات علمى را ترجیح داد.

در سال ١٣٧۵ ق. آیت‌الله العظمى بروجردى از او خواست که به بروجرد برود و از طرف ایشان تنظیم حوزه علمیه آنجا را که بعد از آمدن آقاى بروجردى به قم در حال پراکندگى بود به عهده بگیرد. شیخ على محمد بروجردى این مسؤلیت را پذیرفت و به بهترین شکل به انجام آن پرداخت، و به تدریس و اقامۀ نماز در منزل مسکونى و استیجارى خود شروع کرد.

سپس از جانب آقاى بروجردى (مرجع) این دستور رسید که به مسجد جامع بزرگ شهر منتقل شود و مسئولیت مدرسه را برعهده بگیرد. . . فعالیت شیخ در این حد متوقف نشد، بلکه تعدادى مدارس دیگر و محل‌هاى عمومى و صندوق قرض‌الحسنه‌اى هم براى مساعدت به افراد نیازمند احداث کرد.

در سفر ایشان، به مناسبت اقامه مجلس سوگوارى در اربعین وفات آیت‌الله العظمى بروجردى از جانب تعداد زیادى افاضل، به دلیل شناختى که از فضیلت و علم و تقوى او داشتند زعامت و مرجعیّت عمومى به ایشان پیشنهاد شد، ولى او نپذیرفت و سر باززد و ترجیح داد که به بروجرد برگردد و به کار خود مشغول شود. او در ١۵ محرم ١٣٩۵ ق.

در بروجرد نداى پروردگارش را لبیک گفت، و جنازه‌اش در جمع انبوهى از اهل شهر و فضلایى که واقف منزلت و مقام علمى و زهد و تقواى او بودند تشییع شد.

٣٨٩

از اخلاق نیک ایشان اینکه، تا آخر عمر در منزل اجاره‌اى ساکن بود و مى‌فرمود که:

براى على محمد بروجردى مقدّر نیست که خانه‌اى به نام خود داشته باشد.

بعد از رحلتش، فرزند بزرگ او جناب شیخ محمد ابراهیم بروجردى به ادارۀ امور طلبه‌ها در بروجرد پرداخت. او که تحصیلات خود را در نجف به پایان برده بود و در ایام حیات پدر خویش در مجامع و محافل علمى شناخته شده بود مسئولیت‌هاى مهم پدرش را به عهده گرفت و به بهترین شکل از عهدۀ آن برآمد. او در سال ١٣٧٠ ش.

برابر با ١۴١٣ ق. وفات یافت.

مؤلف گوید: فراموش نشود که بگویم بعد از سفر آخر به ایران به دلیل بعضى موقعیّت‌هاى سختى که در آن سالهاى اول ورود به ایران مرا احاطه کرده بود نتوانستم به زیارت شیخ على محمد بروجردى نایل شوم؛ هرچند که ارتباط محکم ما با او و تعدادى از فرزندان بزرگوار ایشان برقرار بود، و هیچ‌وقت حق استادى و تدریس او و رفتارهاى نیک و فضائل پسندیدۀ اخلاقى او را از خاطر نمى‌برم. خداوند او را غریق رحمت و رضوان خود گرداند و ما را از برکات تربتش بهره‌مند سازد.

شیخ على محمد بروجردى، بیش از فضیلت علمى، به ذوق عرفانى خاصى که داشت شناخته شده است. براى خواص شاگردانش جلسه تشکیل مى‌داد و در بین بیانات و تعلیمات خود بخش‌هایى از اشعار «ملاى رومى» و «لسان الغیب حافظ شیرازى» را قرائت مى‌کرد و به نکات عرفانى و اخلاقى و سلوکى آنها اشاره مى‌نمود. زمانى که براى حاضران سخن مى‌گفت، آن‌چنان جذبه‌هاى عرفانى او را در بر مى‌گرفت که اثر و علائم آن در چهره و آهنگ صدایش هویدا مى‌گردید. امتناع و خوددارى ایشان از قبول زعامت و مرجعیت عامه بعد از فوت آیت‌الله العظمى بروجردى چیزى نبود جز پرتوى از همین افاضات الهى که از اساتید اخلاق و سلوک خود کسب کرده بود.

٣٩١

سید هاشم رضوى کشمیرى

از جمله شاگردان مرحوم قاضى، سید موثق و دانشمند معتمد، سید هاشم رضوى کشمیرى است. در مورد ایشان در ضمیمۀ کتاب، که به‌عنوان «خارج از اصل» ١نوشته شده است، مطالبى به نقل از حضرت آیت‌الله سید محمد حسین حسینى طهرانى آمده است. البته آقاى طهرانى قبول ندارند که ایشان در جمع مدرسه عرفان و سلوک به روش آقاى قاضى باشند، بلکه معتقدند که او در بیشتر آرا و افکار خود به نظر «سید عبد الغفار مازندرانى» گرایش داشته است، که او هم از کسانى است که به بعضى آراى «شیخ احسائى» . . . که در حب و دوستى اهل بیت (ع) زیاده‌روى مى‌کنند دلبستگى دارد، البته، نه به اعتبار اینکه آنها را واسطه و راه معرفت خداوند بدانند، بلکه معتقدند که خود آنها مقصد و هدف هستند. . . زیرا وصول به معرفت خداوند به دلیل عدم وجود رابطه و واسطه بین ممکن و واجب غیرممکن بوده و میسّر نیست، وگرنه ممکن واجب مى‌شد که آن هم محال است (آنها این‌طور عقیده دارند) .

و شاید هم تعداد بیشترى از بزرگان به این رأى معتقدند، بدون آنکه به آن تصریح کنند، یا اینکه حرف و رأى آنها هم در نهایت به این رأى و عقیده منتهى مى‌شود، بدون آنکه خود توجه داشته باشند؛ و شاید هم برخى بیانات و مضامین وارد در زیارت

١) -مؤلف مى‌فرمایند: بخشى از آثار منقول از آقاى قاضى را، که در درجۀ دوم اهمیّت مى‌دانستم و غیر مستقیم به ایشان منتسب بود، تحت عنوان «خارج از اصل و متن» قرار دادم که البته مرحوم آیت‌الله سید محمد حسین حسینى طهرانى بعد از ملاحظه آنها این تقسیم‌بندى مرا قبول نکرد و اظهار داشت که همه این آثار صحیح است و باید جزو اصل و متن کتاب محسوب گردد. (م)

٣٩٢

«جامعه» اثر مهمى در بناى این رأى و عقیده داشته است؛ و همین‌طور روایتى که از اهل بیت (ع) نقل شده است که: ما دست‌پرورده خداوند هستیم و مردم دست‌پروردۀ ما هستند. امثال این‌ها زیاد بوده و در کلام و سخنان ائمۀ هدى شایع است.

ما به قلم خود اجازه نمى‌دهیم که در امثال این بحث‌ها آن هم در این مختصر وارد شود، زیرا که این‌گونه بحث‌ها از مباحث حساس بوده و جایى است که قدم‌ها در آنجا مى‌لغزد.

در فصول صدگانۀ اول، از ضمیمۀ موسوم به «خارج از اصل» ، اشاره‌اى خاص به این مسئله شده است. در فصول صدگانۀ دوم، توضیحات کامل و واضحى براى آراى دو طرف آمده است.

این از این جهت. . . و ما شاهد بودیم که سید هاشم هندى به نارسى، سالها ملازم مجلس آقاى قاضى بود و هیچ‌گونه سخن اعتراض‌آمیز از ایشان نسبت به استاد و شاگردان او (که همه از علماى بزرگ و برجسته بودند) نشنیدیم. . . همۀ اهل مجلس او را محترم مى‌داشتند و مقام علمى و تحقیقات او را در بیشتر مسائل مطرح‌شده براى بحث و مناقشه، بزرگ مى‌شمردند.

او در نزدیکى‌هاى وفاتش مریض شد و در شهر کربلا ساکن گردید و از آنجا به ایران مهاجرت نمود. ما دیگر از ایشان خبر نداشتیم و در سال‌هاى ٩٠ قمرى وقتى که به تهران مهاجرت کردم بارها با او برخورد کردم و بین ما صحبت و گفتگوهاى مختلفى صورت گرفت. در همه این موارد دیدم که به اقوال استاد خود (قاضى) استناد و استشهاد مى‌نماید، به‌طورى که گویا آن اقوال را از مسلمات غیر قابل مناقشه مى‌داند.

دیگر در ذهن من چیز بیشترى از سید هاشم نمانده است، مگر اینکه بگویم یکى از شاگردان و هدایت‌شدگان به دست او بود، و برخى آرا و افکار نادرى داشت. . . که من این‌ها را به شخص این شاگرد که خود او کسب کرده و به فهم و تحقیق نارساى خود به آنها رسیده بود مربوط مى‌دانم.

سید شب عید قربان درحالى‌که عمرش به صد سال مى‌رسید فوت شد و در رى، در امامزاده ابراهیم (ع) ، مقابل مرقد على بن جعفر، به سال ١۴١٢ ق. دفن شد. خداوند او را در رحمت و رضوان خود جاى دهد.

٣٩٣

شیخ محمد تقى بهجت فومنى رشتى

از جمله شاگردان آقاى قاضى آیت‌الله شیخ محمد تقى بهجت فومنى رشتى است.

حضرت آیت‌الله سید محمد حسین حسینى تهرانى مى‌گوید آن‌کس که او را با مرحوم قاضى آشنا کرد علامه طباطبایى بود و آغاز ورود آیت‌الله بهجت به نجف براى تحصیل با همین آشنایى بوده است.

آقاى بهجت از ایام جوانى شخصى صالح و متقى و ملتزم به انجام مستحبات و نوافل و دعاهاى مأثور از ائمه بود و زیاد به زیارت مرقد امام على (ع) مشرف مى‌شد.

آن زمان کتاب «معالم الاصول» را شروع کرده بود و شاید علامه طباطبایى آن را تدریس مى‌کرد. به مناسبت این مصاحبت و مجالست بود که علامه او را با مجلس قاضى آشنا کرد، و به اقتضاى میل روحى و خلق عمومى او بود که به قداست و زهد و ریاضت و التزام به زیارت مشاهد مقدس و مساجد معظم و کم‌معاشرتى با دیگر طلبه‌ها و خوددارى از ورود در بحث و گفتگوى خارج از حدود وظایف طلبه در حوزه. . . میل داشت. به مجلس قاضى کشیده شد. . . آرى به این مناسبت و شاید دلایل دیگرى باشد که شیخ را به مجلس قاضى جذب کرده و او را از اعضاى پایبند و ملتزم مجلس در آورده است، که اگر غیبت مى‌کرد اصحاب از حال او جویا مى‌شدند و هرگاه که حاضر مى‌شد از رفت و آمدها و درس او و چگونگى معاش و مسکن او پرسش مى‌کردند. او اتاقى در مدرسۀ سید کاظم یزدى در طبقۀ بالا در ضلع شمالى داشت که اتاقى بسیار کوچک بود.

ایشان را در آن حجره چه بسیار زیارت کردم و از نظم و نظافت و پاکیزگى ظروف و وسایل پخت و پز و چاى، وى شگفت‌زده شدم. شاگردانى داشت که در آن حجره به

٣٩۴

حضورش مى‌آمدند. رفتار و ارتباط این شاگردان با یکدیگر در مجلس استاد مانند رفتار یاران صمیمى و باصفا و دوستان گرم و باوفا بود.

آقاى تهرانى مى‌گوید: گروهى از طلبه‌ها که، به تبعیّت از هواى نفس، اتّهام زدن پیش آنها کارى آسان بوده و خود را مجاز به دخالت و فضولى در امور دیگران مى‌دانند به پدر شیخ نوشتند که پسر تو تحصیل را رها کرده و به بعضى مجالس دراویش و صوفیه پیوسته است و ماندن او در نجف صلاح نیست. . . این بود که پدر نوشت که سریعا برگردد و در غیر این صورت. . .

این. . . از جمله موارد اعجاب‌انگیز براى دوستان، شدت التزام ایشان به درسهایش و حضور در مجلس اساتیدش بود.

نقل کرده‌اند که ایشان، به جهت ضعف مزاج و شب بیدارى‌ها و کمى تغذیه، وقتى از درس برمى‌گشت در بستر خود به پشت مى‌خوابید تا استراحت کند. چه‌بسا اتفاق مى‌افتاد که در آن حالت به خواب مى‌رفت. در این حال برخى از دوستانش مى‌آمدند. . .

و از او در مورد درس استاد یا مطالبى که در جلسۀ درس مطرح بوده و این‌ها فراموش کرده بودند سؤال مى‌کردند. آقاى بهجت از آنچه در مجلس درس استاد گذشته بود سخن مى‌گفت و حتى رأى و برداشت خود را هم به تفصیل در مورد آن مسئله بیان مى‌کرد. زمانى که بیدار مى‌شد و به او مى‌گفتند که در خواب براى آنها سخن مى‌گفت او انکار مى‌کرد که چنین چیزى نیست و چیزى در این مورد نمى‌داند.

هدف آقاى تهرانى از این سخن این است که شیخ اوامر پدر را پذیرفت و اطاعت کرد، درحالى‌که در آن موقع هنوز مراحلى را که باید بگذراند تکمیل نکرده بود. . . با اینکه استاد، او را در برخى خصوصیات اخلاقى و وسعت فکر و اندیشه و التزام به تکالیف بر دیگران ترجیح مى‌داد، شاید هم گذر از برزخ و صور مثالى (مثلا) و تساوى حالات خواب و بیدارى و اشتغال به خود، زودتر از دیگران براى او حاصل شده بود و این همان امرى است که عبور از مراحل سلوکى دیگر را با سهولت و در مدت زمان اندک برایش امکان‌پذیر مى‌ساخت. و قبلا از مرحوم قاضى نقل شد که استعدادهاى اشخاص اختلاف فاحشى باهم دارند.

مثلا او که کمتر با مردم افت‌وخیز داشت و تمایل به تنهایى و اختیار عزلت از خود

٣٩۵

نشان مى‌داد، چنین حالتى در مراحل اول سلوک او را کمک مى‌کند و یارى مى‌دهد، زیرا، معاشرت و آمیختن با مردم، فکر انسان را مشغول مى‌نماید و آدمى را به اضطراب‌هاى روحى و افکار و سخنانى پراکنده و بیهوده که براى انسان سالک جز سرگرمى و مشغولیّت و تشدید ظلمت و تاریکى فایده‌اى ندارد مى‌کشاند.

این در حالى است که انسان نیازمند صفا و آرامش روحى است تا تجلیات و نفحات قدسى را دریابد و بر صفحۀ جانش که مانند صفحۀ آب صافى، به راحتى و استقرار رسیده است انعکاس یابد.

مثلا میل انسان و کشش او به آداب و ریاضت‌هاى شرعى نیز این‌چنین است. هرچند که در ابتداى امر به ریاضت و عادت دادن نفس نیاز دارد. . . ولى مردم در این قضیه متفاوت هستند. . . برخى به سرعت و آسانى و راحتى حرکت مى‌کنند و برخى زحمت و مشقت زیادى را متحمل مى‌شوند، تا اینکه نفس مطیع و منقاد گردد. البتّه من مضمون سخن آیت‌الله تهرانى را نقل کردم نه عین متن آن را.

کار این شیخ شگفت‌انگیز است؛ او به مرتبه‌اى از کمال نفسى و خلقى رسید که امثال آقاى علامه طباطبایى به ایشان اعتماد مى‌کردند. در مراسمى علامه از من خواست که او را به حال خود بگذاریم تا چند قدمى پشت سر شیخ حرکت کند. . . تفصیل این حکایت در جریان وفات برادرمان سید مهدى قاضى گذشت.

کسى گمان نکند که این حالت انقطاع و وله و ابتهال و اشتغال دائمى به ذکر خدا حالتى است که در ایام پیرى بر ایشان عارض شده است. . . نه، بلکه من ایشان را در نجف اشرف در ایام جوانى که در درس بزرگان حاضر مى‌شد دیده‌ام، آن زمان که جوانى با محاسن کم بود، با این مشخصه از دیگران ممتاز مى‌شد که به ذکر خدا عادت کرده بود. . .

اگر از او سؤال مى‌شد تسبیح خود را به زمین مى‌گذاشت و به پاسخ مى‌پرداخت، و زمانى که حرفش تمام مى‌شد بلافاصله تسبیح را برمى‌داشت و به ورد خود مشغول مى‌شد.

این. . . در ایام اخیر ایشان را در شهر قم زیارت کردم و از ایشان خواستم که اجازه دهد تا مشاهدات خود را از او بنویسم، ولى او خوددارى نمود و شدیدا انکار کرد، با آنکه مى‌داند من در نقل‌ها و روایت‌هایى که از این مجموعه دارم شدیدا جانب احتیاط را مراعات مى‌کنم.

٣٩۶

استدلالش بر این امتناع این بود که در زندگانى او خصوصیات قابل ذکرى وجود ندارد که مایه عبرت و اندرز دیگران باشد.

به ایشان عرض کردم: شما به محض اشارۀ علامه طباطبایى براى اقامه نماز بر پیکر برادرمان سید مهدى درخواست او را قبول کردى، درحالى‌که مرسوم علما در چنین مواردى بر رد و اظهار عذر مى‌باشد. . . فرمود: رأى استاد مطاع است و به محض اشاره انجام آن واجب مى‌شود.

و از اینجا فهمیدم که هنوز براى علامه طباطبایى حق استادى قایل هستند، زیرا که درس «معالم الاصول» و به‌طور کلى مقدمات علم اصول و فقه را نزد علامه خوانده است.

او امروزه در شهر مقدس قم از اقدم اساتید مورد توجه مى‌باشد، و از مرکزیت و موقعیّت اجتماعى بالایى بهره‌مند است. او به جهت تبحرش در فقه و وسعت اطلاعى که در معارف اسلامى دارد و تقوى و توجه خاصى که براى رعایت حال طلبه در حوزه مبذول مى‌کند شایسته احراز مرتبه زعامت عامه شیعه امامیه است.

با توجه به اکثر جهات علمى خاصى که داراست، به رغم آنکه به خویش مشغول است و طبع و همت او برتر از این حرفهاست، براى زعامت عامه و مرجعیت تقلید مطرح شد.

او را در بیت شریفش زیارت کردم، تا صحبتى با ایشان داشته باشم و آنچه را که در مورد ایشان مى‌نویسم به آن ملاقات استناد دهم. ولى انبوه مراجعین و حاضران مجلس مانع این کار شد. لذا به این اشارۀ گذرا در مورد ایشان اکتفا مى‌کنم تا زمانى که فرصت دیگرى دست دهد. خداوند عمرش را زیاد گرداند و ما را از برکات وجود ایشان بهره‌مند سازد.

در آخر اضافه مى‌کنم که نگاهى گذرا به شخصیت بزرگوار ایشان، از درجۀ اشتغال به نفس و راز و نیاز و انقطاع به پروردگار او خبر مى‌دهد. پروردگارا دلهاى خاشعان، به سوى جمال تو واله و حیران است (وله به معنى حیرت و سرگردانى و اشتغال به امور برتر و ارزشمندتر مى‌باشد) . خداوند متعال ما را از خطا و لغزش باز دارد. و السلام.

٣٩٧

سید عبد الأعلى سبزوارى

و از جمله کسانى که در این مجموعه نام او همراه نام آقاى قاضى ذکر مى‌شود و تجلیل و تعظیم مقام علمى او لازم مى‌باشد سید عبد الاعلى سبزوارى است، که مدت کوتاهى زعامت به او محول شد، اما ایادى جنایتکار عمر او را کوتاه کردند.

آرى، نام این دانشمند و درجۀ علمى او در بین برجستگانى ذکر مى‌شود که نجف بعد از سالها رنج و مشقت آنان را بیرون داده و تقدیم جوامع شیعى مغفول در عالم اسلامى کرده است. . .

من مى‌دیدم که به رغم شب بیدارى پى‌درپى و التزام شدید به آماده ساختن درسها و بحث‌هاى مختلف از فقه و اصول و فلسفه، ملتزم حضور در اکثر اجتماعات است. . .

جناب شیخ محمد حسین انصارى در مقاله‌اى که دربارۀ ایشان نوشته است آورده است که:

او در اخلاق و عرفان به دست «سید على قاضى» تربیت یافت.

او در سجده‌هاى طولانى بعد از نماز صبح ملتزم ذکر یونسى بود، ذکرى که از علامات و بشارت‌هایى است که این جماعت-شاگردان قاضى-به‌وسیله آن از دیگران تمایز پیدا مى‌کنند.

شرح حال او را در مجموعه‌هاى متعدد آورده‌اند و از تألیفات ارزشمند او در زمینه‌هاى مختلف، در فنون و معارف اسلامى، از فقه و اصول و تفسیر، تجلیل کرده‌اند.

خداوند او را غریق رحمت و رضوان خود گرداند. وفات او در ٢٨/صفر/١۴١۴ ق.

بود و در نجف دفن شد. خداوند مقام او را بلند و درجاتش را در علیین متعالى گرداند.

٣٩٩

شیخ محمد رضا مظفر

شیخ بزرگوار استاد معظم آیت‌الله شیخ محمد رضا مظفر هم در زمرۀ این جماعت است. در مورد ایشان رساله‌اى مستقل و پیوستى در کتاب «صفحاتى از حرکت‌هاى اصلاحى در نجف» آورده‌ام و نیازى به تکرار آن نیست. مى‌ماند مسأله‌اى که در اینجا باید به آن اشاره کنیم و آن اینکه او (خدا او را غریق رحمت و رضوان خود گرداند) مى‌فرمود: کسى که او را به آقاى قاضى معرفى کرده استاد بزرگش شیخ محمد حسین اصفهانى کمپانى بود.

مرحوم مظفر محبت و دوستى و فناى خود در این حب و دوستى نسبت به استادش کمپانى را کتمان نمى‌کرد. همچنان‌که سید میرزا حسن بجنوردى داماد آیت‌الله العظمى اصفهانى هم این‌طور بود. آقاى مظفر مى‌گفت بخشى از کتب فلاسفه اشراق، مثل فصوص و حکمه اشراق و. . . را پیش بجنوردى خوانده است.

آرى، مى‌گفت که آقاى بجنوردى به من توصیه مى‌کرد که براى فهم برخى مباحث علمى مشکل و توضیح بیشتر آنها به آقاى قاضى رجوع کنم و من با آقاى قاضى ملاقات‌هاى خاصى را براى توضیح برخى مسائل داشتم. . . و او در پایان هر مطلبى تأکید مى‌کرد که فهم دقیق بیشتر این مباحث امکان‌پذیر نیست مگر از راه. . .

آن زمان مشاغل زیادى از هر طرف مرا احاطه کرده بود.

آقاى مظفر مى‌گوید: وقتى که دیدم «آقا» در مسجد منسوب به «آل طریحى» نزدیک منزل ما نماز مى‌خواند بسیار خوشحال شدم و از همسایه‌ها خواستم که سیمى براى مسجد بکشند و براى روشنایى در وقت نماز در آنجا حد اقل یک چراغ قرار دهند که همسایه‌ها هم از این پیشنهاد خرسند شدند. و زمانى که اتفاقى افتاد (من به صورت کامل

۴٠٠

به کنه آن نرسیدم) و آقاى قاضى دیگر به مسجد نرفت. او را در راه دیدم و خواستم که از اتفاق پیش‌آمده پوزش بخواهم یا مثلا تأسف خودم را از این ماجرا اظهار کنم. او انگشت خود را به نشانۀ سکوت بر لبها گذاشت و به سکوت اشاره کرد. سالها گذشت و من در پیش خود به چگونگى این قضیه فکر مى‌کردم و بعضى مواقع خود را ملامت مى‌نمودم که نکند من کوتاهى کردم. تا اینکه براى من روشن شد که، خیر و صلاح در آن بوده است که اتفاق افتاد، و سکوت و گذشت بهترین روش مقابله با امثال این قضایاست و تفرقه و دشمنى بدترین چیزى است که این امت به آن مبتلا و آزمایش شده‌اند.

مرحوم مظفر کتاب خود «احلام الیقظه» را نوشت و بعضى بخشهاى آن در مجلات عربى منتشر شد. ولى برادر بزرگترش آیت‌الله شیخ محمد حسن مظفر مؤلف کتاب «دلائل الصدق» او را از ادامۀ انتشار بخشهاى دیگر کتاب باز داشت، با این استدلال که امثال این مباحث براى عامۀ مردم قابل فهم نبوده و سروصدایى را بر علیه تو برمى‌انگیزد، قبل از آنکه آمادگى روحى و اخلاقى لازم براى برخورد با آن را داشته باشى.

«احلام الیقظه» کتابى است که در آن به بیشتر مسائل فلسفى و عرفانى اشاره مى‌کند.

بخش اعظم آن شرح زندگانى «صدر المتألهین شیرازى» -با اسلوب قصه‌پردازى و رمان-و توضیح نظریه‌هاى مخصوص خود مظفر و نقد برخى آراى فلسفى دیگر است. و باعث تأسف است که این کتاب مفقود شده است و در دسترس نیست و تا زمانى که من در عراق بودم اثرى از آن نیافتم.

یکى از دانشجویان ادعا مى‌کرد که نسخه‌اى از آن را در پاریس به خط خود آقاى مظفر در دست یکى از دانشجویان دیده است.

استاد معظم آقاى مظفر پیوند و رابطۀ محکمى با «شیخ باقر قاموسى» داشت و او، به‌طورى که شیخ آقا بزرگ تهرانى در کتاب «طبقات أعلام الشیعه» گفته‌اند، از شاگردان «ملا حسین قلى همدانى» و از جماعت «آقا میرزا جواد آقا ملکى» است و چه بسیار که براى ما از زندگانى این جماعت اهل تقوى و صلاح حکایت‌هایى نقل مى‌کرد.

شیخ قاموسى در سال ١٣١٢ ق. فوت شد و شاید او آخرین فرد این جماعت بود که محاضر همدانى را درک نموده و پیش او شاگردى کرده بودند و از فیوضات انفاس

۴٠١

قدسى او بهره‌مند شده بودند.

ارتباط و پیوند استاد مظفر با این دانشمند بزرگ و التزام به حضور در مجالس ارشادى او، در اوائل حیات علمى و تهذیبى‌اش، اثر مهمى در هدایت و رشد افکار و اندیشه او داشته است.

و از «قاموسى» نقل کرده‌اند که فرائض را در منزل خود به همراه جماعت خواص خود اقامه مى‌کرد. تدریس او در فقه و اصول-او از جمله مراجع خواص در امر تدریس بود-هم همین‌طور بود. . . و در زهد و پرهیزگارى و تقوى در مرتبه‌اى قرار داشت که افراد متقى و ابرار معروف به ایشان اقتدا مى‌کردند.

من مجالس پسرش «شیخ صادق قاموسى» را، که در تقوى و پرهیزگارى در مرتبه‌اى غیر قابل توصیف قرار داشت، درک کردم. خداوند گذشتگان آنها را غریق رحمت و رضوان خود گرداند.

من براى استاد آقاى مظفر رساله‌اى مخصوص تدوین کرده‌ام که آنجا با تفصیل بیشتر در مورد ایشان نوشته‌ام. این رساله را در پیوست کتاب «تاریخ حرکات اصلاحى» آورده‌ام. بنابراین در اینجا به همین مقدار در مورد ایشان اکتفا مى‌کنیم.

 آیت الحق//سیدمحمد حسن قاضی

بازدیدها: ۲۱۹

آیت الحق(قسمت هفتم)سید محسن طباطبایى حکیم-علامه طباطبایى (حاج بیوگ آقا)-سید محمد حسن الهى طباطبایى-سید ابو القاسم موسوى خوئى

سید محسن طباطبایى حکیم

از جمله کسانى که به تناسب نام و یاد از شاگردان آقاى قاضى ذکر مى‌شوند آیت‌الله العظمى، فقیه طائفه، سید محسن طباطبایى حکیم است (خداوند او را در رحمت و رضوان خود قرار دهد) . این بزرگوار از زمان نوجوانى در رکاب آیت حق و عرفان و بیان، سید محمد سعید حبوبى، که خود او از برجسته‌ترین شاگردان آیت حق، ملا حسین قلى همدانى، بود حرکت مى‌کرد و بعد از او ملتزم مجلس شیخ باقر قاموسى، که از افاضل شاگردان «حائرى» مى‌باشد، شد. قصۀ زندگانى این آقاى «قاموسى» و تغییر مسیر او از سلک یک مرد بازارى و عامى، به سمتى که در نهایت خودش را وقف تحصیل معارف اسلامى و سیر و سلوک عرفانى کرد مجالى دیگر لازم دارد که این مختصر براى بیان آن کافى نیست.

آیت‌الله حکیم در اول جوانى در مجالس سلوک دو نفر حاضر مى‌شد (در محضر حبوبى و قاموسى) که هر دوى این‌ها از پیشگامان این راه هستند. مرحوم حکیم در عرفان و سلوک، نظرات خاص و مسلک معینى دارد که در پاره‌اى موارد با نظرات افراد دیگرى از اهل طریقت و سلوک متفاوت مى‌باشد (اکنون پرداختن به این مسئله و بحث و بررسى جوانب آن در حوصله این مقاله نیست) .

و مى‌گویند که ایشان، شاعر بلندآوازه، سید محمد جمال هاشمى، را مکلف ساخت که مجموعه «مثنوى ملاى رومى» را به شعر عربى برگرداند. این آقاى هاشمى استاد ما بود و مى‌گفت: هروقت که آیت‌الله حکیم را ملاقات مى‌کردم به این درخواست تأکید مى‌نمود، و من هم فعلا شروع کرده‌ام و ایشان به بخش اعظم آن گوش داده و در برخى موارد تصحیح و تغییراتى در سروده‌هاى من انجام داده است. . .

٣٠٨

    در دفتر آیت‌الله حکیم افراد برجسته‌اى حضور داشتند که صاحب فضائل اخلاقى و صفات پسندیده بودند، مثل سید مهدى قاضى که امور مالى و شهریه طلاب و بخش مرتبط به مسائل معیشتى آنها را اداره مى‌کرد. سید مهدى قاضى (برادر ما) موارد شگفت‌آورى از رفتار ایشان با طلبه‌ها و شدت اهتمام به رعایت حال آنان و زحمت و بیدارى او براى رسیدگى به آنها را نقل مى‌کرد. طلبه‌ها در زمان زعامت و مرجعیت آیت‌الله حکیم از هیبت و احترام خاصى نزد افراد دولتى در عراق برخوردار بود.

برادر ما، سید مهدى قاضى نقل مى‌کرد که: بین من و یکى از طلبه‌ها (و شاید صحیح‌تر آن باشد که بگویم یکى از افراد در لباس طلبه) در حضور یکى از فرزندان آیت‌الله حکیم مشاجره‌اى رخ داد؛ فرزند آیت‌الله حکیم متوجه شد که این طلبه از اصول ادب خارج شده و بى‌ادبى کرده است؛ بر او عتاب کرد و او را از این کار برحذر داشت، لیکن او خوددارى نکرد، بلکه ادامه داد تا اینکه پسر آیت‌الله حکیم مجبور شد براى جلوگیرى از ادامه جسارت و بى‌ادبى او مأمور خبر کند که مأموران آمدند و آن طلبه جرى را دستگیر و توقیف کردند. . .

سید مهدى مى‌گفت که: من از این عمل ناراحت شدم و پیش آیت‌الله حکیم شکایت کردم و او را در جریان ماجرا قرار دادم. آیت‌الله حکیم بلافاصله فرستادند و پسرش را حاضر کردند و دستور دادند که شخصا به اداره پلیس برود و طلبه را آزاد کند و تأکید نمودند که به هیچ عنوان نباید در امور مربوط به طلبه‌ها دخالت کند و اضافه کردند که «تأدیب طلبه به ما موکول شده است نه به مأموران دولتى و آنها نباید در شئون طلبه دخالت کنند. خود ما، راه تأدیب آنها را بهتر مى‌دانیم» .

آیت‌الله حکیم چهره‌اى برجسته و بلندمرتبه و از بزرگان شیعه و از ارکان بزرگ آن است. در عظمت او، اثر جاودانه ایشان در فقه (مستمسک العروه الوثقى) کافى است، که طرق استدلالى تمام مسائل شرعى را خلاصه کرده است، به‌طورى که مطالعه آن انسان را از بیشتر کتب تفضیلى بى‌نیاز مى‌کند.

و به مناسبت ذکر نام مبارک آیت‌الله حکیم به همراه اسم آقاى قاضى، ذکر حکایت زیر، که از افراد موثق منقول است و دلیل بر شدت احترام و تکریم متقابل آنها به

٣٠٩

یکدیگر بوده و نشان مى‌دهد که چگونه رفتار ظاهرى مى‌تواند آینه‌اى براى انعکاس نیتهاى صادقانۀ باطنى باشد، مناسب مى‌نماید.

نقل کرده‌اند که: یکى از زنان محترم آل اعسم فوت شده بود (آل اعسم خانواده‌اى عربى نجفى بوده و به اخلاص و ارادت نسبت به خاندان قاضى معروفند و در این خانواده افراد خیّر ممتازى وجود دارند) . اتفاقا آقاى حکیم در کنار آقاى قاضى در صحن شریف حیدرى نشسته بودند. وقتى که جنازه را آوردند، آقاى حکیم به قاضى اشاره مى‌کند و مى‌گوید: بفرمایید براى نماز. . . آقاى قاضى جواب مى‌دهند که: شما بفرمایید، زیرا این جمع حاضر، شما را بیشتر از من مى‌شناسند، اگر شما پیش بروید عده زیادى به شما اقتدا مى‌کنند و با این کار ثواب بیشترى عاید میت خواهد شد. . . بنابراین آقاى حکیم پیش مى‌رود و آقاى قاضى پشت سر او مى‌ایستند با مشاهده این وضع همه حاضران در صف‌هاى طولانى در نماز شرکت مى‌کنند.

ناقل حکایت مى‌گوید: از این جریان فهمیدم که مراعات امور حقیقى و واقعى اثرى عظیم در مسائل اجتماعى ما دارد، و اگر محبت و علاقه متقابل آنها نسبت به هم نبود به این نتیجه صحیح نمى‌رسیدند.

مؤلف گوید: هر چیز را فراموش بکنم، شدت التزام و حضور ایشان در منزل آقاى قاضى را فراموش نمى‌کنم. فراموش نمى‌کنم که چگونه در ساعات آخر جمعه در منزل قاضى در جلسه قرائت «دعاى سمات» که توسط آقاى قاضى با حالت خاصى از گریه و زارى و توجه و انقطاع، قرائت مى‌شد شرکت مى‌جست، و گاهى مى‌دیدم در حالى در مجلس حاضر مى‌شود که بدنش عرق کرده است و معلوم مى‌شد که از جایى دور و با عجله آمده است. در انتهاى مجلس روبه‌قبله مى‌نشست و راضى نمى‌شد کسى براى احترام او بلند شود یا براى او جایى معین کنند.

سید مهدى قاضى، برادر ما، نقل مى‌کرد که آقاى حکیم براى خواص خود مى‌فرمود که: اموالى زیاد در دست ماست، مستحقین را براى ما نشان دهید تا براى آنها مصرف شود و از اسراف دورى کنید.

آن مرحوم دائما شب بیدار و متفکر بود و نسبت به امور طلبه‌ها و مسائل مالى و منزل و بهداشت آنها اهمیت بیشترى مى‌داد.

٣١٠

خداوند متعال او را غریق رحمت و رضوان خود قرار دهد و بر ستمکارانى که روزهاى آخر زندگى را بر ایشان تنگ ساختند، به‌طورى که آن مرحوم را خانه‌نشین ساختند و عالم اسلامى از فیض وجودى ایشان محروم گردید، لعنت و نفرین کند.

او در سال ١٣٩٠ ق. در کاظمین فوت شد و پیکرش بر دستان مردم به نجف اشرف حمل شده و در جوار جد بزرگوارش دفن گردید.

٣١١

علامه طباطبایى (حاج بیوگ آقا)

علامه شیخ آقا بزرگ تهرانى، در شرح حال علامه طباطبایى مى‌فرماید: قبلا در جلد اول (کرام البرره) ، از این خاندان شریف و از سید محمد تقى قاضى تبریزى، جدّ أعلى این‌ها، یاد کردیم و وعده دادیم که هریک از دانشمندان بزرگ این خاندان را در لابلاى کتاب در محل خود ذکر کنیم.

سپس مى‌فرماید که: علامه طباطبایى، با توجه به محرومیت از عنایت پدر که در سال ١٣٢٠ ق. فوت شد، به دست افاضل و بزرگان خانواده‌اش تربیت یافت؛ او تعالیم ابتدایى و مقدمات علوم را در تبریز فراگرفت، سپس به نجف اشرف مهاجرت کرد و در درس فقه و اصول و فلسفه علماى دینى و مدرسین بزرگ حاضر شد و از این رهگذر بهره‌هاى فراوانى حاصل کرد.

سپس به قم آمد و در آنجا به تدریس و افاده پرداخت. . . برهه‌اى از زمان گذشت که ناگهان ستاره وجودى او درخشیدن گرفت و موقعیت و منزلت سزاوارش را در بین جمع پیدا کرد و طلبه‌ها او را احاطه کردند. . . و امروزه او یکى از مدرسین برجسته و از ارکان حوزه علمیه قم مى‌باشد. . . جمع زیادى از طلاب مختلف در محضر درس او حاضر مى‌شوند و از دانش او بهره‌مند مى‌گردند. . . ایشان فقه و اصول و فلسفه تدریس مى‌نماید.

او آثار ارزشمندى دارد که مهم‌ترین و برجسته‌ترین آنها «المیزان فى تفسیر القرآن» است؛ با اسلوبى متین و روش فلسفى، که در واقع دایره المعارف بزرگى بالغ بر بیست جلد مى‌باشد. من بخشى از آن را دیدم و از حقیقت آن طلب شفا کردم و با دقت نظر خواندم؛ به غایت شگفت‌زده شدم. آن تنها تفسیر نیست، بلکه بحثهایى از فلسفه و تاریخ

٣١٢

اجتماعى و. . . را شامل مى‌شود.

مرحوم آیت‌الله سید محمد حسین تهرانى، در کتاب «مهر تابان» مى‌گوید که استادش علامه طباطبایى (که امروزه لقب «علامه» به ایشان اختصاص یافته است) دهها سال از عمر خود را در نجف گذرانید و در آن مدت از علوم اساتید خود بهره‌مند شد و سپس به سبب مسائل مادى به تبریز (شادآباد) رفت و تقریبا مدت ده سال دیگر در آنجا ماند و از آنجا به قم آمد و باقى عمر خود را به‌عنوان استاد و مربى و معلّم اخلاق در قم ساکن شد.

در بین افراد زیادى که دربارۀ علامه طباطبایى نوشته‌اند، به گمان بنده آیت‌الله تهرانى، به جهت مصاحبت طولانى با او و نزدیکى روحى و اخلاقى که باهم داشته‌اند، بهترین مجموعه را در مورد ایشان نوشته است و به شرح آرا و نظرات فلسفى و تاریخى علامه و همین‌طور نظرات ایشان در تفسیر و علم حدیث، عنایت خاص داشته است.

او همین‌طور به علاقه و ارتباط این شاگرد (علامه) با استاد اخلاق و عرفان خود (حاج میرزا على آقاى قاضى تبریزى طباطبایى) عنایت و توجه خاصى داشته است و از این دو خاطره‌ها و حکایت‌هاى جالبى در خصوص علاقه و محبت متقابل آنها نسبت به یکدیگر بیان کرده و سلسله نسب (شجره‌نامه سیادت) آنها را به صورت مفصل آورده است.

نسب و شجره‌نامه و ثبت و ضبط آن پیش سادات از امور مهمى است که عنایت و توجه خاصى به آن مبذول مى‌دارند. مى‌شنیدم که ما از سادات «قریه زوار» اصفهان که اکثر اهالى آن از سادات حسینى هستند و الآن هم وجود دارند هستیم. . . و در این مورد تحقیق مخصوصى دارم که ان شاء ا. . . در مکان مناسب بیان مى‌کنم.

آقاى تهرانى موارد جالبى از تقارب سنّى مرحوم قاضى با علامه طباطبایى را بیان کرده است؛ مدت عمر آنها یکى بوده و هر دو ٨١ سال عمر کرده‌اند. او همین‌طور به تشابه در فشارها و سخت‌گیرى‌هایى که هر دوى این‌ها از مراجع زمان خود متحمل شده‌اند اشاره مى‌کند. علامه از مرجع وقت حوزه (آیت‌الله العظمى بروجردى) سختى‌هایى را دید که او را از تدریس فلسفه منع مى‌نمود؛ همین‌طور استادش در اخلاق و عرفان در نجف اشرف از مرجعیت حاکم در زمان خود (آیت‌الله سید ابو الحسن  اصفهانى) سختى‌ها و فشارهاى غیر منتظره‌اى را شاهد بود، به‌طورى که آیت‌الله اصفهانى از مرحوم قاضى مى‌خواست، به صورت ظاهر هم که شده، در مجلس درس عمومى او همراه دیگر طلبه‌ها حاضر شود، تا اینکه (به نظر آقاى اصفهانى) وحدت کلمه حاصل آید و نتیجه آرا و نظریات فقهى جدید روشن گردد.

مرحوم قاضى از این کار ابا نداشتند، جز آنکه مى‌فرمود: امروز درس فقه شما، براى مرکز زعامت و حوزه مبارک بوده و در واقع اعلام مرکزیّت اجتماعى شماست که اعلى و ادنى بر سر شما جمع مى‌شوند. . . بدون آنکه شما و اطرافیان شما چیزى از آن برداشت کنید و نتیجه‌اى داشته باشد. . . و من صحیح نمى‌دانم که در هیاهو و سروصدا داخل شوم و الاّ، مگر ما براى مباحثه مسائل فقهى در مدرسه قوام حاضر نمى‌شدیم؟

این مخالفت‌ها به نهایت درجۀ خود رسید تا جایى که گفته‌اند آیت‌الله اصفهانى ایشان را در منزل خود محبوس کرد. . . و اجازه نداد که خارج از منزل به اقامه نماز جماعت بپردازد، علاوه بر اینکه هرکس در مجلس مرحوم قاضى حاضر مى‌شد از تمام امکاناتى که آقاى اصفهانى به طلاب مى‌داد محروم مى‌شد.

این‌گونه حکایت‌ها، در خصوص مخالفت‌هاى موجود بین علماى دینى در دوران اخیر، فراوان است، مثلا به‌رغم علاقه و دوستى متقابل بین دانشمندان بزرگ «شیخ انصارى و شیخ حسین‌قلى همدانى» و بین «سید احمد کربلایى حایرى» و زعیم مجاهد «میرزا محمد تقى شیرازى» و همین‌طور بین سه تن از بزرگان معروف فقه و تقوى و عرفان؛ یعنى، «شیخ محمد حسن صاحب جواهر» در فقه و «شیخ حسن طه نجف» در تقوى و «سید مهدى بحر العلوم» در عرفان، که زبانزد خاص و عام بود؛ اختلافاتى هم وجود داشت.

و حق آنست که چنین تضادى بین مراجع دینى که، در مقام مرجع و مسئول، دغدغۀ حفظ مرکزیّت و مرجعیت را دارند و بین افراد دیگر که در حاشیه جامعه، شخص مرجع را زیر نظر گرفته و به فکر نکات ضعف و خورده‌گیرى هستند و لغزش‌هاى او را شمارش مى‌کنند و او را مى‌پایند، وجود دارد. همین تضاد و تخالف است که مرجع دینى شیعه یا هر رهبر و مرجع دیگر را وادار مى‌کند که به احتیاط رفتار کند و در اعمال و رفتار خود دقت بیشترى بنماید؛ و شاید هم سخن رسول مکرم اسلام (ص) در این راستا باشد که فرموده‌اند: اختلاف امّت من موجب رحمت است.

٣١۴

از سویى دیگر. . . آزاد گذاشتن طلاب در حوزه‌هاى دینى براى تحصیل علوم و معارف عقلى، بخصوص موارد آمیخته با مسائل عرفانى و ذوقى و تخیّلات عاطفى آن، سبب مى‌شود هدف اصلى‌اى که به خاطر آن به حوزه آمده‌اند، به دست فراموشى سپرده شود. هدف اساسى از ورود به حوزه، همانا حل مسائل فقهى قدیم و جدید و مشکلاتى است که جامعه با آن مواجه بوده و با آن ارتباط شدیدى دارد. و این به دلیل فرمایش خداوند متعال است که فرمود: . . . تا در دین آگاهى کسب کنند و به سوى قوم خود برگردند و آنها را انذار-و ارشاد-بنمایند.

مرجع دینى از ترس اینکه مبادا در امر تفقه کوتاهى کنند یا بعد از فراگرفتن فقه براى ارشاد مردم مراجعت نکنند، براى هدایت این حرکت به سمت هدفى که به خاطر آن مرجعیّت را پذیرفته است اقدام مى‌کند تا امانتى را که به او محول شده است حفظ نموده و مصلحت عمومى را رعایت کرده باشد. این مخالفت‌ها، در بیشتر مواقع، با احترام و تکریم شایسته‌اى که مرجع نسبت به مخالفان خود از این طبقه ابراز مى‌کند، منافاتى ندارد.

آیت‌الله تهرانى و دیگران گفته‌اند که علامه طباطبایى نجف اشرف را به دلیل مشکل مادى ترک کردند. زیرا بعد از مهاجرت علامه به نجف، کارگران و کشاورزان شادآباد تبریز، که علامه از عایدات آن امرار معاش مى‌کرد، در جمع محصول و پرداخت سهم مالکین کوتاهى مى‌کردند و این سبب شد علامه و برادرش به ترک نجف و مسافرت به تبریز مجبور شوند تا امور کشاورزى روستاى خود را اداره کنند و یا مواردى مشابه این.

آرى، این‌طور نقل کرده‌اند و این درست است، ولى این بدان معنى نیست که آنها تحصیلات خود را ناتمام گذاشتند و امور مادى و معیشتى را به مسائل معنوى ترجیح دادند. زیرا آنها وقتى وارد نجف شدند که دروس ابتدایى مقدمات و منطق و بخش اعظم کتب سطوح را به‌طور کامل فراگرفته بودند و در نجف اشرف به تکمیل دوره‌هاى اصول و فقه و فلسفه پرداختند.

براى مردى سخت‌کوش مثل علامه که از تحصیل خسته نمى‌شود و لحظه‌اى از اوقات شبانه‌روزش را به هدر نمى‌دهد و روز و شب ملازم اساتید خود مى‌باشد و تمام گفتگوهاى متداول بین طلبه‌ها را مانند یک غریب و بیگانه، که زندگى خاص خودش را

٣١۵

دارد، ترک مى‌کند و حتى ملاقات‌ها و عیادت رفتن‌ها و تعارف و قبول را رها مى‌کند و با تمام وجود به تحصیل و بحث و تدریس مى‌پردازد مدت ده سال بیشتر یا کمتر براى تکمیل تحصیل و احراز درجه اجتهاد و تخصص کفایت مى‌کند.

و در واقع حضور علامه در روستاى «شادآباد» تبریز، سومین دوره از دوره‌هاى تحصیل علامه بود؛ یعنى، دوران فراغت و مطالعه و تنظیم و طبقه‌بندى معلوماتى که به اندازه کافى از اساتید و استوانه‌هاى علمى در نجف اشرف فراگرفته بود؛ همان بزرگانى که علامه از محضر آنها بیشترین بهره‌هاى علمى را برد و در علوم تخصصى خودآرا و نظرات تازه‌اى پدید آورد. همچنان‌که سعى و تلاش ایشان در راه «سیر و سلوک» آخرین مورد از فعالیت اوست که به استناد نامه‌هاى رد و بدل شده بین علامه و استاد و یا اساتید ایشان نه کم شد و نه تغییر یافت.

و بعد از این دوره‌هاى سه‌گانه، نوبت دوران چهارم مى‌رسد و آن زمانى است که شاگردانش به محضر او مى‌رسند و براى استفاده از او دور او حلقه مى‌زنند؛ استفاده از محضر مردى که دوران فعالیت سه‌گانه علمى شخصیّت او را تکمیل کرده و جوانب مختلف و وجوه علم و معرفت و استنباط را در وجود او رشد داده و او را به حد تخصص رسانده است و به او چنان قدرت علمى داده است که مى‌تواند به بررسى و تصحیح آرا و نظرات دیگران بپردازد و آنها را مانند میوه‌هاى رسیده و تازه در اختیار علاقه‌مندان بهره‌گیرى از محضرش قرار دهد.

جز اینکه (همان‌طور که مى‌گویند) در اینجا ملاحظات و دقت نظرهایى وجود دارد که شایسته نیست کسى که مى‌خواهد جوانب موضوع را نسبت به این شخصیّت علمى برجسته به‌طور کامل بیان کند به آن بى‌توجه باشد و چشم و گوش بسته از کنار آنها بگذرد؛ و آن اینکه: چرا این دو برادر نجف اشرف را ترک کردند، درحالى‌که شاید علاقه‌مند بودند مدتى دیگر نیز در آنجا بمانند و همچنان در محضر کسى زانو بزنند که تمام آرزو و آمال خود را در استفاده از او دیده‌اند.

این ملاحظه‌هاست که سعى و تلاش ما را بر مى‌انگیزد و ما را وادار به سؤال مى‌کند که چرا؟ . . . به راستى چرا این‌ها با عجله بار سفر بستند و مرکز علم و علما، نجف اشرف، را ترک کردند؟

٣١۶

آرى این به خاطر آن است که، همان‌طورى که قبلا به این مسئله اشاره کردیم، وضع نجف در ایام یگانه مرجع دینى، سید ابو الحسن اصفهانى، خالى از ابهام و غموض نبود.

آنچه اینجا بیان مى‌شود خلاصه و توضیح مطالب قبلى است و آن اینکه: در واقع کسى که همسو و هم‌جهت با مرجع و زعیم حرکت نکند (هر مرجع و رهبرى که مى‌خواهد باشد) به زودى از تمام امکانات و حتى از حوایج ضرورى محروم خواهد شد. زیرا در چنین مواقع افراد نازل به خاطر مقاصدى-مادى-دور مرجع مى‌چرخند. حالا به این مطلب اضافه کنم که اگر طلبه‌اى در مرتبۀ معین و بالایى از عفّت نفس و طبع بلند قرار داشته باشد معلوم است که در یک چنین حالتى همراه شدن با مرجع براى چنین فردى-با این خصوصیات-جز اتلاف وقت و کاستن از ارزش خود چیز دیگرى نخواهد بود.

بیان این سخن، با همۀ خشونتى که در آن وجود دارد و خارج از ادب مجادله با بزرگان دینى است، در هر حال لازم بود تا در اینجا براى تاریخ ثبت و ضبط شود و شاید در گذشته یا در آینده کسى باشد که بخواهد از آن دوران بنویسد و آنگاه مباحثى مطرح بکند که مخالف این مطالب باشد. این کلمات کوتاه، در واقع خلاصه و لب کلام بود و مشروح آن را در محلى دیگر مى‌یابى. . . و در حقیقت زعامت در نجف در آن دوران به اسم فرد زعیم قایم بود، بدون آنکه هیئت‌هایى براى تدبیر امور زعامت وجود داشته باشند و براى تنظیم خواسته‌هاى طلاب، از قبیل میزان شهریه و ثبت و شناسایى نیازهاى آنان و ضرورت‌هاى لازم براى ماندن و یا مسافرت آنها و چگونگى گذران امور معیشتى آنها، اقدامى کرده باشند.

خداى متعال را سپاسگزاریم (براى رهبران اصلاحات تحصیلى در نجف، یعنى شیخ محمد مظفر و شیخ الشریعه، هم طلب مغفرت و رضوان الهى مى‌کنیم) که این موارد در حوزه‌ها به نوعى در نظم و ترتیب افتاده و مى‌رود تا در دانشگاهها و حوزه‌هاى مردان علم و دین در قم و مشهد و در نجف که شهر امام على و مدرسه شیخ طایفه طوسى است (هزاران سلام و درود خداوند بر آن شهر و بر کسى که به وجود او و نام مبارک او این شهر مقدس تجلى و شرافت یافته است) به نیکوترین و کامل‌ترین شکل خود درآید.

این. . . و این بحث را در رساله‌اى که در مورد حرکات اصلاحى در نجف اشرف در خلال شرح حالى که براى استاد شیخ محمد رضا مظفر و شیخ محمد شریعه نوشته‌ام به

٣١٧

طور کامل و مبسوط آورده‌ام.

و در حقیقت زندگى این مرد-علامه طباطبایى-طومارى است پیچیده به آثار و خاطرات ارزشمندى که ذکر همه آنها در این مختصر نمى‌گنجد. من شخصیت ایشان را اینجا مطرح کردم تا یادى از ایشان در مجموعه شاگردان «قاضى کبیر» بشود و نباید نگارنده را به خاطر خلاصه‌گویى در مورد ایشان و همین‌طور نسبت به شخصیّت‌هاى دیگر مورد انتقاد قرار دهند. زیرا دربارۀ شخصیّت امثال این بزرگان مجلدات پى‌درپى مى‌توان نوشت بدون آنکه بتوان اندکى از آثار فراوان آنها را ادراک کرد (خداوند همه را غریق رحمت و رضوان خود قرار دهد) .

این. . . و من بعد از اشاره به کتاب «مهر تابان» ، که در شرح حال علامه نگاشته شده و به تمام جوانب و نقد و شرح و بسط حیات ایشان پرداخته است، چاره‌اى ندارم جز آنکه در پیشگاه جلال و عظمت این مرد خاضعانه سر فرود آورم، و وجودم از هیبت و عظمت و تکریم و شگفت نسبت به این شخصیت بزرگوار، که تمام استعدادها و زمینه‌هاى عظمت و جلال در آن جمع شده است، پر شود.

این «علامه طباطبایى» است که مانند خورشید تابنده ظاهر مى‌شود و مکان والایى از دلهاى عارفان فضل خویش و جرعه‌نوشان چشمه شیرینش را از دانش و اخلاق و شرف خانوادگى و خدمت به مردم و غفلت از خود سرشار و لبریز مى‌نماید.

و بسیار برایم جالب و شیرین بود اگر مى‌توانستم قسمتى از کتاب «مهر تابان» را انتخاب کنم و در ضمن این کتاب قرار دهم تا براى خواننده جاذبه داشته باشد و کمبود نوشته‌ام را جبران کند. ولى نتوانستم انتخاب کنم، زیرا تمام مطالبى که در «مهر تابان» وجود دارد (به نظر من) در نهایت دقت و وجاهت و صحت قرار دارد. و همین‌طور دیدم که اگر چیزى به‌عنوان پاورقى و تعلیقه به صورت موافق یا مخالف بر کتاب «مهر تابان» بیفزایم، مطلب اضافى خواهد بود.

ولى نه به‌عنوان تعلیقه و پاورقى، بلکه به رسم مثلى که مى‌گوید: حرف حرف مى‌آورد، برخى از مواردى را که در اثناى سفر اول خود به تبریز (ایام حمله متفقین به هیتلر نازى) و حضورم در منزل این‌ها، در ولیمه‌اى که بانو علویه براى ما تدارک دید،

٣١٨

شاهد بودم، نقل مى‌کنم. من در آنجا از اسباب و اثاث بسیار سادۀ این دو برادر شگفتى‌ها دیدم. . . در اتاقى که در آنجا از ما استقبال کردند وسیلۀ گرمازا نبود و عمویم (سید احمد آقا قاضى) ، که من در خدمت ایشان بودم و او سالخورده و پیرمرد بود و از شدت سرما فریادش بلند شده بود، اخوان طباطبایى را مجبور ساخت که به من اشاره کنند تا به سایر اتاقها سر بزنم و از وضع آنها نیز باخبر شوم. دیدم تمام منزل به همین کیفیّت است و حتى خود علویه خانم-همسر علامه-با تمام لباس‌هاى زمستانى در اتاقها رفت و آمد مى‌کند.

من و عمویم از دیدن این صحنه به شدت وحشت‌زده شدیم و صبر و تحمل آنها به این اندازه از کمترین امکانات مادى ما را شگفت‌زده نمود.

و خود منزل، هرچند بزرگ و موروثى بود، ولى در حال انهدام بود و به تعمیر نیاز داشت و در بعضى موارد تعمیر سریع لازم داشت.

گفتم که کتاب «سنن النبى» و قسمت‌هایى از نوشته‌هاى اولیه «تفسیر المیزان» را دیدم.

همین‌طور، علامه نسب آل عبد الوهاب را، که کتابى ارزشمند بوده و به شرح حال شخصیّت‌هاى علمى خانواده و موقعیّت‌هاى اجتماعى آنها مى‌پرداخت، به من ارائه داد.

در آن کتاب، انتساب و رابطه افراد خانواده را توضیح مى‌داد و تاریخ انتقال جدّ أعلى این خاندان از زواره اصفهان به تبریز و. . . را بیان مى‌کرد.

و نیز کتاب سید محمد حسن الهى را که در موسیقى و تأثیر غم‌انگیز و شادى‌آفرین آن بر انسان نوشته بود دیدم. . . در آن کتاب به قضیّه «سماع» موجود در پیش فرقه‌اى از صوفیه و دراویش (که الآن هم هستند) اشاره مى‌کرد و برخى سؤالاتى را براى خواننده مطرح مى‌نمود و نیز بعضى «نت‌هاى موسیقى» را ضبط کرده بود. . . که البته من آن روز به این موارد آشنایى نداشتم و چیزى از این‌ها نمى‌فهمیدم (و حتى الآن هم چیزى نمى‌دانم) ؛ همین‌طور، چیزهایى در آن کتاب بود که اینجا گنجایش شرح و بسط آن را ندارد.

و از جمله چیزهایى که علامه در این سفر به من ارائه داد قصیده‌اى در رثاى حضرت على اکبر (ع) بود که مرحوم پدرم آن را به نظم آورده بود. آن زمان آن را با عجله نسخه‌بردارى کردم و چون برخى مضامین و کلمات آن را نمى‌پسندیدم، یا به تعبیر صحیح‌تر به معانى دقیق آن دست نیافتم، شرح و تعلیقه بر آن را رها کردم و آن قصیده را از جمله آثار منسوب به آقاى قاضى قرار دادم. . .

٣١٩

در روزهاى اخیر که برحسب اتفاق با عده‌اى از دوستان «آیت‌الله حسن‌زاده آملى» را در قم و در منزل ایشان زیارت مى‌کردم، ایشان گفتند که علامه به او قول داده بود که این قصیده را که در اختیار علامه بود به ایشان بدهد، ولى فرصت دست نداده است که آقاى حسن‌زاده آملى به منزل علامه برود و از نوشته‌هاى علامه رونویسى کند یا موانعى از این قبیل.

و در جایى دیگر از همین کتاب، گفتم که آیت‌الله حسن‌زاده آملى، در فوت برادر ما (سید مهدى قاضى) چه اندازه ناراحت و متأثر بودند و به‌رغم شکایت از ضعف مزاج و ناتوانى از حرکت، در تشییع جنازه او شرکت کردند.

سید مهدى موارد عجیبى را از تسلط ایشان بر مسائل ریاضى و آشنایى او به جداول (صد درصد) ، که خداوند براى بنده راهى براى فهم این‌ها قرار نداده است، ذکر مى‌کرد.

در مناسبتى از ایشان از علت عدم تظاهر به این علوم یا تعلیم آن به دیگرى پرسیدم.

گفت که: آن، کمال روحى و نفسى خالص مى‌باشد و شاید در به کارگیرى آن در موارد ضرورى و در بعضى مواقع، حالت‌هاى شبیه (بى‌هوشى و بى‌خودى) وجود دارد که به نظر برخى از بزرگان مخالف موازین شرعى مى‌باشد (این‌طور به من گفت) .

سید محمد حسین طباطبایى (علامه) ، فیلسوف و حکیم و محدث و مفسر قرآن کریم است، و بر چهرۀ علمى او هیچ غبارى نمى‌نشیند؛ آثار و شاگردان و خواص فراوان او بر این امر دلالت دارند.

امروزه بعد از علامه طباطبایى، انتساب افتخارآمیز به شاگردى ایشان، به صورت خصیصۀ علما درآمده است، و هرکسى سعى مى‌کند خود را شاگرد او معرفى کند.

نمى‌گویم که این به دلیل بلوغ علمى و درخشش آن بزرگوار است، بلکه به جهت توجه کامل ایشان به تدریس و تهذیب و دستگیرى از شاگردان و هدایت بر راه مستقیم سلوک مردان دین و معارفى است که لازم است از منابع اصلى و حقیقى آن (قرآن و عتره) دریافت شود، به همراه اخلاق والاى انسانى و کرامت روحى کم‌نظیر و گشاده‌رویى در سخن گفتن و گفتگو با شاگردان و شنوندگان خود، با روحیّه انسانى بلند که در دیگر اساتید کمتر دیده مى‌شود.

لذا شاگرد او قبل از هر چیز دوست و صدیق او بود، و دوستى و محبتش را به او

٣٢٠

خالص گردانیده بود.

به یاد دارم زمانى که از شاگرد سعادتمند و شهیدش (مطهرى) سخن مى‌گفت نتوانست خود را نگهدارد و گریست و شانه‌هایش به لرزه افتاد. به یاد عزیزترین دوست خود افتاد که حوادث روزگار او را از ایشان جدا ساخته بود و او از ته دل بر او گریه کرد.

شاگرد او در مرتبۀ والایى از تقوى قرار داشت و علامه با التماس و اصرار پشت سرش نماز مى‌خواند. این را خودم در ایامى که در حلقه مسجد هندى در نجف بودم مشاهده کردم. امام جماعت مسجد در آن زمان آیت‌الله شیخ على قمى بود که به علم و تقوى مشهور بود. گاهى که ایشان نمى‌آمدند، علامه به یکى از شاگردانش اشاره مى‌کرد که پیش برود و امامت کند. در این حال، بین شاگردان اختلاف به وجود مى‌آمد که کدام یک مقدم بشود. زیرا فرض بر این بود که خود علامه به هیچ وجه جلو نمى‌رود و در عین حال تأکید دارد که نماز اول وقت فوت نشود.

با اساتید خود در عالى‌ترین درجه ادب و احترام و تواضع و آرامش بود. چه‌بسا سرش را بلند نمى‌کرد و به روى استاد چشم نمى‌دوخت. گاهى خندیدن در محضر استاد بر ایشان سخت بود، حتى اگر استاد حکایت طنزآمیزى هم بیان مى‌کرد.

به خاطر مى‌آورم که مرحوم پدر اشعار زیادى را از استادش حجه السلام «نیّر» تبریزى از حفظ داشت، و قصیدۀ معروف او را که در نهایت لطافت و ظرافت و طنزآمیز سروده شده حفظ کرده بود. این قصیده به سه زبان ترکى و فارسى و عربى است و علامه و برادرش بهتر از دیگران به لغات هر سه زبان آشنا بودند. مرحوم قاضى در برخى مواقع قسمت‌هایى از این قصیده را قرائت مى‌کرد و براى استاد خود طلب مغفرت و رحمت مى‌نمود. قرائت این قصیده باعث مى‌شد که حضار با صداى بلند بخندند؛ هرچند که نمى‌خواستند آشکار کنند، ولى خوشحالى و شادى مى‌کردند؛ اما این دو برادر در مجلس نمى‌خندیدند، بلکه به سرعت از اتاق خارج مى‌شدند و در گوشه‌اى مى‌ایستادند و هرچه مى‌خواستند مى‌خندیدند و آنگاه چشمان خود را پاک مى‌کردند و در نهایت ادب و وقار به مجلس برمى‌گشتند.

و این از آداب و حسن معاشرت ایشان با یاران قدیم و جدید بود که تا زمانى که شخصا از خود او سؤال نمى‌شد هیچ‌گاه لب به سخن باز نمى‌کرد و چه‌بسا اهل مجلس

٣٢١

گمان مى‌کردند که او مردى معمولى و از عامه مردم است، بخصوص زمانى که متوجه شکل لباس و عمامه او مى‌شدند که از پوشش متوسط هم پایین‌تر بود. البته ممکن است این مسئله محل نقد و ایراد باشد مخصوصا زمانى که انسان در جمعى حاضر شود که کسى او را نشناسد و از قدر و منزلت علمى او باخبر نباشد. آرى این درست است، ولى اگر تواضع انسان فطرى و ذاتى باشد نه ساختگى و ظاهرى، در آن صورت، چنین شخصى حتما به این شکل ظاهر خواهد شد، و چاره‌اى نیست و ایرادى هم ندارد.

و به علت همین تواضع و شدت احترامى که براى برادرش-الهى-قائل بود و در مجالس او را بر خود مقدم مى‌داشت برخى گمان مى‌کردند که علامه برادر کوچکتر است، درحالى‌که اسم معروف ایشان در خانواده «حاج بیوگ آقا» بود، یعنى برادر بزرگتر.

در خصوص رفتار اجتماعى و احترام و ادب خاص نسبت به اساتید و شدت احترام به آنها، حکایتى جالب‌تر از این وجود ندارد که علامه طهرانى آورده‌اند که: بعد از وفات استادش آقاى قاضى، هیچ‌گاه عطر استعمال نمى‌کرد، ولى هدیه هیچ‌کس را هم بر نمى‌گردانید، بلکه مى‌گرفت و در جیب خود مى‌گذاشت و به آن ارج مى‌نهاد.

اهل علم در قم وقتى او را شناختند که نام او به‌عنوان دانشمند و استاد، مشهور شده بود. . . و ما او را در نجف زمانى که خود طلبه بود و از محضر استادى به محضر استاد دیگر مى‌رفت با چشمان خود دیدیم که با یاران و همنشینان خود در مجالس درس و غیره. . . چه اندازه با تواضع و ادب رفتار مى‌کرد تا جایى که برایم نقل شده که یکى از اساتید علامه به ایشان گفته بود که: یا باید با ما بیایى و در جایى که شایسته و مناسب است کنار ما بنشینى یا رابطه خود را با ما قطع کنى و به مجلس نیایى، زیرا براى ما سخت است که مى‌بینیم در ردیف آخر و پشت سر ما مى‌نشینى.

زیرا علامه حاضر نمى‌شد که در مجلس وارد شود و به احترام او از جا بلند شوند و براى او جا باز کنند و شاید هم این استاد با این سخنان به منظور دیگرى کنایه مى‌زد.

و بعد. . . این علامه طباطبایى است، مرد علم و تقوا و اخلاق فاضله. . . و چون من در ایامى که در نجف اشرف بودم محضر ایشان را درک کردم و در سالهاى اخیر موفق به محضر ایشان نشدم و بین این دو تاریخ سالها فاصله افتاده بود بیشتر از این در مورد

٣٢٢

ایشان سخن نمى‌گویم و سخن از ایشان را به افرادى که در دوران اخیر در قم در مجلس ایشان بوده‌اند و با ایشان مصاحبت کرده‌اند حواله مى‌دهم.

و مواردى که از حاضران محضر علامه و بهره‌مندان فیض معارف ایشان و شیفتگان اخلاق نیکو و خصال پسندیده و مقام بلند او در بین برادران دین و علم و فضل و ادب شنیده‌ام، این مجموعه گنجایش آنها را ندارد.

در بزرگداشت مقام علامه، کنگره‌هاى مخصوصى بر پا شده و با گذشت سالهایى از وفات ایشان برگزارى این محافل همچنان ادامه دارد؛ این محافل، بحث از شخصیت بزرگوار علامه و آثار انبوه ایشان و بررسى مزایاى اخلاقى و نقطه نظرات علمى و آراى جدید او را برعهده گرفته‌اند. هر روز در مورد علامه مطالب تازه‌اى براى ما ارائه مى‌دهند که خداوند همه را براى خدمت به علم و دین و فضیلت موفق گرداند. در اینجا قصیده‌ى مرحوم قاضى در رثاى حضرت على اکبر (ع) را مى‌آوریم، که اشاره کردم علامه فاضل آیت‌الله آقاى حسن‌زاده آملى باعث یادآورى آن گردید.

این قصیده را از روى نسخه‌اى نقل مى‌کنم که بیش از پنجاه سال بر آن گذشته است و در آن بعضى کلمات پیچیده و نامناسبى وجود دارد که من به اصلاح آنها موفق نشدم. . .

آن را بدون شرح و پاورقى نقل مى‌کنم به امید آنکه نسخه دومى بیابم که صحیح‌تر از نسخه موجود در پیش من باشد. در آن صورت ان‌شاءالله براى بار دوم به تصحیح آن مى‌پردازیم.

کلینی لهذا الغم یا أم عاصم//فلیس یخلّی الوجد منی عزائمی
اى (ام عاصم) ١مرا با این غم و غصه بحال خودم رها کن. وجد و غم من بالاتر از عزم و همت من است.

کلینی و هذا الغم لا شکّ قاتلی//و إنی ارى ذا القتل خیر المواسم
مرا رها کن، که بى‌تردید این غصه مرا خواهد کشت. و این مرگ براى من بهتر است.

و عین هطول بالدموع و لا أرى//متى تنسلی غنی لباس الملاوم
چشمى است با اشک پیاپى. و من نمى‌دانم چه وقت این لباس ملامت را پاره خواهم

١) -مخاطب و غمخوار فرضى. (م)

٣٢٣کرد.

و تاقت له نفسی فأورثنی الهوى//هوامع دمع من عیون کلائم
دلم مشتاقش شد و مرا کشت. اشک خروشانى که از چشمان مجروح جارى مى‌شد.

لعمری إنی للهوى ابن امه//و یصرم أغصانی بمثل الصیارم
بجانم قسم که من، برادر عشق و عشق‌ورزى هستم-از یک مادریم.

أرحنی فإنی لا أرى الموت وصمه//لطالب حب فی جمیع العوالم
شاد کن مرا، زیرا کسى که عاشق باشد و با همان عشق بمیرد مرگ او را عیب نمى‌دانم.

الا إنّنی لا أبتغی بعد بعدکم//من العیش قرا فی دیار الأعاجم
آگاه باشید، من بعد از دورى شما در دیار عجم (تبریز) زندگى آرامى نخواهم داشت.

فإن کان جسمی مبعدا عن جنابکم//فأعجب بروحی عند أهلی الأکارم
هرچند که جسم من از ساحت شما دور است، ولى شگفتا به روح‌ام که همراه اهل کرامت است.

و هب عشت بعد الیوم عمرا فإننی//أجرّع کاسات الهموم الهوازم
اگر هم بعد از این عمرى داشته باشم کاسه‌هاى غم و غصه کشنده را سر خواهم کشید.

أبیت ضجیع الحزن نضوا و أغتدی//بقلب کئیب جارع السم هائم
بیمار و ناله‌کنان مى‌خوابم و با قلبى پر از اندوه و غصه صبح مى‌کنم، درحالى‌که سم حیرت و بى‌خودى را جرعه‌جرعه سر مى‌کشم.

و جسم ضعیف لیس یرجى بقاؤه//و عین سکوب لم تفق باللوائم
بدنى است ناتوان که امیدى براى بقایش نیست و چشمى است گریان که توجهى به ملامت‌کننده ندارد.

و لو شمأل أنهاک عنی بلیّتی//عطفت و لکن ما الشمال براحمی
اگر نسیمى تو را از حال و روزگار من باخبر مى‌ساخت به سوى او مى‌شتافتم، ولى او این کار را نمى‌کند و به من رحم نمى‌کند.

فلطفا فقد أفنى شبابی هواکم//و رفقا فلا تشمت علیّ لوائمی
پس به من لطف کنید که جوانى خودم را در راه عشق و هواى شما فنا سازم، و با من مهربان باشید تا ملامتگران مرا شماتت نکنند.

٣٢۴فمن مبلغ عنى الوکا لحضره ال//‍امام المطاع المصطفى ذی المکارم
چه کسى از من پیکى به محضر امام مطاع مصطفى صاحب کرامت مى‌رساند.

إلى حضره القرم الهمام و مرتجى//أسیر هموم سائل الدمع نادم
به حضرت شجاع همام، امید امیدواران برساند که: اسیر غم و غصه، و اشک‌ریزان و پشیمانم.

جواد بهیّ ماجد یستهزّه//إلى المجد أعراق الجدود الأکارم
اهل بیت جواد و برجستگان بزرگوار که سرشت بزرگى و کرامت آنها را به بزرگوارى سوق مى‌دهد.

و ما فی الورى من مکرمات سوى التی//یرید بها تعویدهم بالکرائم
دیگران هیچ نصیبى از نیکى و کرامت ندارند، مگر آنچه که این‌ها عطا کرده‌اند.

و ما هی الا قطره عمت الورى//سوى رشحه من سیب تلک الغمائم
و آن نیست مگر قطره‌اى و رشحه‌اى از سیلان این ابر رحمت.

و هل تبتغی للعز مرمى ترومه//إلى غیره تنمیه أو کلّ رائم
آیا این‌ها-اهل بیت-براى عزت و کرامت چیزى باقى گذاشته‌اند؟ و آیا پیش دیگران چیزى از عزت و کرامت یافت مى‌شود.

مآثر مجد لا ترى عند غیره//مسوى صلف یقتاده بالمحاطم
مجد و بزرگوارى در دیگران یافت نمى‌شود، جز جسارت و گستاخى که سرانجام آنها را به آتش دوزخ مى‌کشاند.

بنى اللّه بیتا فی الورى لم تسامهرفیع السموات الرفیع الدعائم
خداوند مکان و مرتبتى براى این‌ها مقرر کرده است که بلندى آسمانها به بلنداى آن نمى‌رسد.

و ما الغیث الا قطره من سماحهم//تبلّ فمنها ماج کل العیالم
باران، قطره‌اى از فضاى بیکران آنهاست که همه جا را سیراب مى‌کند، و دریاها حاصل همان قطره‌اند.

و ما الشمس الا راحه من أکفّهم//تضیء ترى أنوارها فی المعالم
و اما آفتاب، سفیدى دست آنهاست که روشنى مى‌دهد و در عالم پرتو افشانى

٣٢۵

مى‌کند.

تدور متى ما غاب منهم مشرّق//یبادره بدر اللیالی الأهایم
هرگاه یکى از این‌ها غروب کند، خورشید دیگرى طلوع مى‌نماید و تاریکى‌ها را از بین مى‌برد.

تحقّق قلبی حب آل محمّد//و عترته الأطیاب من آل هاشم
حبّ و عشق آل محمد و خاندان پاک او (از آل هاشم) به دل‌وجان من چنگ زد.

أحب لحب المصطفى أهل بیته//أعزه قوم فی بیوت المکارم
به عشق و علاقه محمد مصطفى (ع) ، اهل بیت او را نیز دوست دارم.

شبیه النبی المصطفى و ابن بنته//و مهجه قلب المرتضى و الفواطم
شبیه نبى مصطفى و جگرگوشه فرزندش را، و پارۀ تن على مرتضى و فاطمه-اهل بیت -را دوست دارم.

ضجیع حسین فی الثّرى قرب رمسه//لینبئ فیه عن امور عظائم
هم‌آغوش حسین، که در کنار خاک او خفته و خبر از حوادث عظیم مى‌دهد.

لینبئ أن لم یشف منه فؤاده//لیرحمه کل القلوب الرحائم
خبر مى‌دهد که دلش همچنان زخم‌دار است.

و کان إذا اشتاق الحسین لجده//شفى نظرا فی وجهه غیر باسم
همان کسى که وقتى حسین (ع) تشنۀ دیدار جد بزرگوارش مى‌شد نظرى بدون تبسم به سیماى او کافى بود.

یظنّ بأنّ الموت یأتیه ظامیا//قتیلا على أیدی عبید الدراهم
مى‌دانست که مرگ تشنه به سراغش خواهد آمد و به دست بندگان درهم و دینار کشته خواهد شد.

فأن یتّقوا تضریبه أوّل الوغى//فقد قطّعوه آخرا بالصوارم
هرچند که در اول درگیرى از ضربه زدن به او ترسیدند، ولى در آخر با شمشیر قطعه قطعه‌اش کردند.

إلى اللّه أشکو ما لقی آل أحمد//من النّفر السوء القلیلی المحارم
به خداوند شکوه و شکایت مى‌کنم از آنچه که آل احمد از گروه اندک بى‌حرمت

٣٢۶

متحمل شدند.

فما کان أجرا للرساله ما أتوا//به آل سفیان کثیر الجرائم
آن اجر رسالتى که قرآن از مردم خواسته است، این نبود که آل سفیان جنایتکار مرتکب شدند.

فما زادهم الا الفخار صریعهم//ببیض الظبى و السمر أو بالأداهم
در خون غلطیدن آنها، با شمشیر و نیزه، جز فزونى افتخار و شرافت چیز دیگرى نبود.

و ان حلّئوک الماء یا بن محمد//فقد علّ فیهم حد أبیض قاضم
اى پسر پیامبر، هرچند که آب را از تو دریغ کردند، ولى شمشیر تو هم کوتاه نیامد و خون آنها را آشامید و آنها را درو کرد.

ثنى نحوهم خطا و سیفا مقرضبا//یزیل الأعادی من مقر القوائم
بار دوم بر دشمن هجوم آورد و با تیر و شمشیر برّنده دشمنان را از پشت اسبها به زیر افکند.

یطیح من الأبدان رأسا و أرجلا//یبین الأعادی من محیط المعاصم
سر و گردن-و دست و پاى-دشمنان را درحالى‌که بر پشت اسب خود چسبیده بودند از بدن‌ها جدا مى‌کرد.

أبا حسن أنت المعوّل إننی//لأرجوک للحدثان عند التقاسم
یا على (ع) تو امید منى، و در گرفتاریهاى دنیا و آخرت-روز و شب-امید من به توست.

و کم قد کشفت الهمّ عنّا و إننی//تعوّدت منک الفضل یا ذا المکارم
چه بسیار غم و غصه‌اى که از ما دفع کرده‌اى و من عادت دارم که هر روز فضل و کرامت تازه‌اى از شما دریافت کنم و هر روز به در خانۀ شما بیایم.

در اینجا قصیدۀ مرحوم پدر در رثاى حضرت على اکبر (ع) پایان مى‌پذیرد. از متن آن معلوم مى‌شود که آن را در وطن خود در تبریز به نظم آورده است. پیش من یک نسخه از آن وجود دارد و همان‌طور که گفتم از خط علامه طباطبایى نقل شده است.

و در هر حال امیدوارم این شعر مشمول این فرمایش ائمه هدى باشد که فرموده‌اند:

٣٢٧

هرکس یک بیت شعر در شأن و منزلت ما بسراید خداوند او را در بیتى در بهشت ساکن گرداند (امام رضا (ع)) .

در اینجا به همین مقدار از شرح حال علامه طباطبایى اکتفا مى‌کنیم و به توفیق الهى حواله مى‌دهیم که شامل حال ارباب قلم و اصحاب تراجم مى‌شود و دوباره به این موضوع بپردازند (و خداوند متعال به صواب موفق مى‌گرداند) .

٣٢٩

سید محمد حسن الهى طباطبایى

بخط شریف خود مرحوم الهى دیدم که:

بسم الله الرحمن الرحیم و الحمد لله رب العالمین و. . . مى‌گوید سید محمد حسن طباطبایى معروف به (الهى) که: این برخى فوائد و مقالات متفرقه‌اى است که در قالب تحریر به نظم آورده‌ام. امید آنکه براى من و دیگر برادرانم مفید و سودمند باشد.

مقاله‌اى است در نسب مؤلف و مختصرى از شرح حال او: محمد حسن بن مرحوم میرزا محمد بن میرزا محمد حسین بن میرزا على اصغر، شیخ الاسلام در آذربایجان، بن میرزا محمد تقى قاضى. . . تا مى‌رسد به ابراهیم غمر ١و مادر او فاطمه دختر امام حسین (ع) و ابراهیم بن حسن مثنى بن امام حسن، فرزند امام على بن ابى طالب علیهم السلام.

در سال ١٣٢۵ از هجرت نبوى در شهر تبریز از شهرهاى آذربایجان متولد شدم و در آنجا رشد و نمو یافتم. هیجده‌ماهه بودم که مادرم فوت شد (خداوند جانها را در وقت مرگ دریافت مى‌کند) و پنج‌ساله بودم که پدرم از دنیا رفت. لذا با برادرم (که خدا عمر او را دراز گرداند) به تعلیم نوشتن و قرآن و علوم ادبى و دینى پرداختم، تا اینکه سال ۴۴ شد و ما براى تحصیل علوم دینى به بارگاه غروى-نجف اشرف-مسافرت کردیم. آنجا مدت ده سال و چند ماهى توقف کردیم. . . ، و سپس در مجلس شیخ حسین حاضر شدم (که خداوند عمر او را طولانى کند) و نزد او قسمتى از رسایل را خواندم.

در محضر سرورم استاد سید محمد حجت (دام ظله) حاضر شدم و بقیه کتاب «برائت و

١) -غمر: بسیار بخشنده. (م)

٣٣٠

ظن» را تا آخر کتاب مزبور و بیشتر کتاب «الخیارات» از «مکاسب» شیخ انصارى و اندکى از کتاب «کفایه» خراسانى را پیش ایشان خواندم. و زمانى که از متن فارغ شدم در محضر استاد حاج میرزا على ایروانى حاضر شدم و کتاب «طهارت» و «صوم» و «اعتکاف» را پیش او خواندم.

و همین‌طور در بحث شیخ استاد میرزا حسین نائینى حاضر شدم و تمام مباحث اصول و نیز بیشتر کتاب «صلاه» و «بیع» را پیش ایشان خواندم.

و همچنین در بحث سید ابو الحسن اصفهانى حاضر شدم و بخشى از کتاب «طهارت» را خواندم.

و من در خلال این مدت براى تحصیل علوم عقلى به محضر استاد سید حسن بادکوبى حکیم، رفت و آمد مى‌کردم و پیش ایشان «طبیعیات» و «الهیات» از «منظومه سبزوارى» و «کتاب شفا» شیخ ابو على سینا و کتاب «مشاعر» و «عرشیه» آخوند صدر الدین شیرازى و بخشى از کتاب «اسفار» و کتاب «طهاره الاعراق» ابن مسکویه در اخلاق را خواندم.

و سید حسن بادکوبى در مرتبۀ والایى از زهد و تقوى و توان روحى قرار داشت که شاید شرح حال ایشان در بین نوشتۀ ما بیاید.

و در عرفان و اخلاق و ریاضت‌هاى روحى ملتزم خدمت سیدمان حاج میرزا على قاضى طباطبایى بودم (که خداوند سایه او را مستدام گرداند و ما را از دانش او بهره‌مند فرماید) .

و من در خلال این اشتغالات، علومى را که به آنها نیاز داشتم از ریاضیات و حساب و هندسه پیش برادرم حضرت حاج میرزا محمد حسین طباطبایى مى‌خواندم و در مواردى که فهم آن برایم مشکل بود از ایشان کمک مى‌گرفتم تا اینکه بحمد الله از تحصیل فارغ شدم و زمان حرکت به سوى شهر ما فرارسید و ما در سال ۵۴ به تبریز بازگشتیم و من اکنون که سال ۶۵ مى‌باشد در این شهر ساکن هستم. امر از آن خداست که به انجام مى‌رساند و شاید خداى متعال بعد از این امرى را اراده فرماید و سپاس پروردگار عالمیان را.

*** در مورد شرح حال مرحوم الهى، غیر از این چند سطرى که در نزد فرزند ارشد ایشان یافتم، مطلب بیشترى ندارم. و بیشتر از این‌ها ارتباط روحى و معنوى آقاى الهى و برادرش

٣٣١

علامه طباطبایى با مرحوم قاضى است که در درجه والایى از صفا و نهایت حب و علاقه بوده و مکاتبه آنها ادامه داشته است.

و معلوم مى‌شود که این ارتباط، نه تنها در ایام حیات آقاى قاضى، بلکه حتى بعد از فوت ایشان نیز برقرار بوده است. به این خاطر، حکایتى را که براى ما نقل کرده‌اند، جهت اثبات این مدعى و بیان درجۀ این اتصال و ارتباط روحى و معنوى مى‌آوریم:

علامه طباطبایى، در مناسبت‌هاى مختلف، زمانى که از استادش مرحوم قاضى یاد مى‌کرد (که بنده خودم شنیدم و افراد موثق بارها نقل کرده‌اند) مى‌فرمود که: ما هرچه داریم از آقاى قاضى داریم. چه آنهایى که شفاهى و حضورا در ایامى که در نجف اشرف بودیم از ایشان اخذ کردیم و چه مواردى که بطریق خاص خود، از ایشان بهره‌مند شدیم. . . این طریق خاص چیست؟ او چه مى‌گوید! ؟

و همین‌طور مى‌فرمود وقتى به تألیف تفسیر المیزان شروع کردم در شادآباد تبریز نگارش آن را آغاز کرده بودم و زمانى که به قم مهاجرت نمودم با جدیّت تمام آن را ادامه دادم. برادرم سید حسن الهى به من نوشت که: استادمان آقاى قاضى مى‌فرماید که پدر از شما راضى نیست، زیرا شما او را در ثواب تفسیر المیزان شرکت نداده‌اید. علامه گوید: در پیش خود تصمیم گرفتم و با خدا عهد بستم که اگر به اتمام این کار (تألیف تفسیر) موفق بشوم و این کار اجر و ثوابى پیش خداوند داشته باشد، تمام آن را به پدرم اهدا مى‌کنم. . . بعد از آنکه این نیّت را کردم نامه‌اى از تبریز و از برادرم الهى رسید که مى‌گفت: آقاى قاضى مى‌فرماید که پدر از شما راضى شدند و از تصمیم شما خوشحال و خرسند هستند. چه کارى انجام داده‌اى و چه نیّتى کرده‌اى؟ مرا هم خبر کن!

سبحان الله! این چه حرفى است؟ اگر نبود که افراد معتمد و موثق این‌گونه حکایت‌ها را براى ما نقل کرده‌اند، هرآینه، انکار مى‌کردیم و آنها را به دیوار مى‌زدیم!

آرى سید محمد حسن الهى شعله فروزانى است از فضیلت و ذکاوت، و چراغ روشنى است از تقوى و صفاى نفس؛ افرادى که در محضر ایشان بوده و سجایاى اخلاقى و روحى بلند ایشان را شناخته‌اند، از او سخن مى‌گویند، و جاى شگفت نیست مطالبى از ایشان نقل شود که با رفتار اجتماعى ما سازگار نباشد.

چندى قبل، برحسب اتفاق، در مجلسى خاص، یکى از بزرگان مدرسین حوزه علمیه

٣٣٢

قم را ملاقات کردم (که مى‌ترسم براى ذکر نام او مجاز نباشم) . ایشان مرا به جوانى معرفى کرد که بیست سال بیشتر نداشت و گفت: این جوان گمان مى‌کند که تعلیمات خود را مستقیما از آقاى قاضى دریافت مى‌کند. آیا مى‌خواهى بواسطۀ این جوان متقى با پدرت ارتباط داشته باشى؟ جواب من منفى بود. زیرا دوست ندارم دایرۀ تکالیفم از آنچه که فعلا هست بیشتر بشود! آنچه دارم مرا کفایت مى‌کند، بلکه زیادتر هم هست.

آیت‌الله علامه فاضل، آقاى حسن‌زاده آملى، که در بزرگداشت صدمین سالگرد ارتحال آیت‌الله ملا حسین قلى همدانى سخنرانى مى‌کرد، حکایت زیر را بیان کرد (آملى دانشمند معتمدى است که به ضبط و ثبت حوادث و استشهاد به آن توسط ایشان هیچ شک و تردیدى وارد نیست) . او، که در مورد یکى از بزرگان علم و عرفان صحبت مى‌کرد، گفت که سالى به آمل مى‌رود تا استراحت تابستانى را در آنجا سپرى کند. در آنجا به انجام تکالیف جدیدى از قبیل اقامه نماز جماعت در مسجد. . . مى‌پرداخته و با عده‌اى از اخوان اهل صفا به بحث و درس مشغول مى‌شده است. روزى برحسب اتفاق خسته مى‌شود و شدیدا محتاج به استراحت مى‌شود. به منزل مى‌رود و در خانه با بازى بچه‌ها و سروصداى آنها مواجه مى‌گردد. عصبانى مى‌شود و با اهل‌وعیال به قیل و قال و دعوا مى‌پردازد. مى‌فرماید: به اتاق خود رفتم که استراحت کنم. وقتى آرام گرفتم فهمیدم که با خانواده بد کردم و شایسته نبود که این‌طور رفتار کنم. لذا برخاستم و به بازار رفتم و مقدارى شیرینى خریدم تا با آن دل بچه‌ها و خانواده را به دست آورم. . . ولى به جهت تاریکى‌هایى که بر جانم مسلط شده بود باز دلم آرام نگرفت و دیدم که نمى‌توانم بمانم.

تصمیم گرفتم به تبریز بروم و آقاى الهى را که تازه از بیمارستان خارج شده بود و من موفق به عیادت او نشده بودم زیارت کنم.

همین‌که به محضرش وارد شدم و سلام و احوالپرسى کردم فرمود: تصمیم گرفته بودم نامه‌اى به قم یا آمل بنویسم. زیرا شما از من خواسته بودید که از آقاى قاضى بخواهم لطف و عنایتى در حق شما داشته باشد، ولى ایشان از شما ناراحت و ناراضى هستند! و مى‌فرمایند: کسى که بخواهد در این راه-سلوک و طریقت-قدم بردارد چگونه به خود اجازه مى‌دهد که اهل‌وعیال و اطفال را از خود برنجاند؟ زیرا که رضایت آنها را به آسانى نمى‌توان به دست آورد.

٣٣٣

آقاى آملى مى‌فرماید: با شنیدن این سخنان تمام بدنم از خجالت سرخ شد و اشکم جارى گردید و نزدیک بود که. . . و بعد از اندکى استراحت، آقاى الهى از علت بدرفتارى‌ام با خانواده پرسید که قضیّه را برایش شرح کردم. مرا دلدارى داد و خانواده را برایم سفارش کرد.

مى‌فرماید وقتى که به قم آمدم این حکایت را براى علامه طباطبایى نقل کردم. ایشان مدتى سرش را به زیر انداخت و سپس سر خود را بلند کرد و فرمود: آقاى قاضى مردى از مردان بزرگ بود.

آقاى آملى مى‌گوید پیش خود گفتم وقتى امثال آقاى قاضى که خادم اهل بیت هستند در این درجه باشند، مقام و مرتبه معصومین چگونه خواهد بود؟

*** آرى، گفتم که: معلوم مى‌شود مسائل زیادى وجود دارد که براى ما پوشیده است و ما چیزى از آنها نمى‌فهمیم. به راستى چگونه حجاب زمان و مکان از پیش دیدگان این بزرگان ابرار برداشته مى‌شود؟ (خداوند آنها را غریق رحمت و رضوان خویش گرداند) .

به مناسبت شرح حال آقاى قاضى، ضرورى مى‌نمود به این مسئله اشاره کنیم که: در گوشه و کنار جامعه ما افرادى وجود دارند که دیدگاه آنها و جهت‌گیرى روحى و طرز اندیشۀ آنها با ما متفاوت بوده و سلوک و کیفیّت زندگى آنان با سلوک و رفتار ما فرق مى‌کند. این رأى ما را تعدّد نقل از موثقین و تأکید آنها تأیید مى‌نماید؛ گذشته از همه این‌ها، ما از رمز و راز ارتباط اشیا بى‌خبریم و از خیلى چیزها در این عالم آگاهى نداریم.

آقاى الهى در نامه‌اى به آقاى قاضى مى‌نویسد که: اگر چیز تازه‌اى از مسائل عرفان عالى دارید براى من بنویسید. . . وگرنه من منتظر جواب نیستم که جواب مى‌رسد. (البته این‌گونه سخن گفتن جز بین دو دوست و صدیق با صفا رد و بدل نمى‌شود) و این‌طور حرف زدن، از صفاى نفس ملکوتى شما سرچشمه مى‌گیرد. . . و مى‌دانید که مسائل عرفان عالى، جز به‌طور حضورى و شفاهى و یا در ضمن مسائل دیگر و به نحو اشاره و کنایه بیان نمى‌شود!

و در نهایت، نوشتن از آقاى الهى به فرصت دیگر و وقت زیادى نیاز دارد که براى شناخت هرچه بیشتر ایشان و معرفى برخى آثار علمى و سجایاى اخلاقى و مقام بلند

٣٣۴

عرفانى او کافى باشد و تمام آثار خطى ایشان که در نزد بازماندگانش وجود دارد به دست آید.

اما آنچه از آقاى الهى نقل کردیم جاى تعجّب و شگفتى نیست، زیرا صفاى نفس و پاکى درون، انسان را به مرتبه‌اى مى‌رساند که خداوند مى‌فرماید: نورشان از پیش روى آنها مى‌درخشد (حدید/١٢) . و به‌وسیله این نور است که انسان فراسوى زمان و مکان را در دنیا و آخرت مشاهده مى‌کند.

فرزند بزرگوارش نقل کردند که وفات پدرشان آقاى الهى در ١٣ ربیع الاول سال ١٣٨٧ ق. بوده و در قم در مقبره «ابو حسین» دفن شدند؛ مرقد ایشان در آنجا معروف است. (خداوند او را غریق رحمت و رضوان خویش گرداند.)

٣٣۵

شیخ على قسام

شیخ على قسام، ادیب و دانشمند و فقیه، ملازم حلقه آیت‌الله سید محسن حکیم صاحب «مستمسک العره الوثقى» بود؛ کمتر با مردم مى‌آمیخت و اغلب در خلوت به سکوت سپرى مى‌کرد و بیشتر به عبادت اشتغال داشت.

هرچند، به گفته خودش، کتب فلسفه را به روش مرسوم آن زمان در نجف اشرف (از منطق منظومه سبزوارى، شرح اشارات، اسفار، و بعضى کتب فلاسفه اشراقى، مانند فصوص الحکم و شرح آن یا کتاب شیخ اشراق) نخوانده بود، ولى با سید حسن مسقطى اصفهانى و بعد از او با علامه طباطبایى و بعد از ایشان با شیخ حسین محدث خراسانى ملازم بود و در مصاحبت با این‌ها پیوسته به بحث و مناقشه و سؤال و جواب مى‌پرداخت، و همه رفقا از او تجلیل مى‌کردند و به او احترام مى‌گذاشتند.

او از خاندان اصیل عربى در نجف اشرف بود و زبان فارسى را هم از هم‌نشین‌ها و دوستان خود که اوقات بیشترى را با آنها مى‌گذرانید فراگرفته بود.

زمانى که در سفر اخیرم به تهران با علامه طباطبایى ملاقات کردم قبل از هرکسى از «قسام» پرسید و با علاقه و اشتیاق از حال او جویا شد. و او قبل از آن تاریخ، یعنى قبل از سال ١٣٩٠ ق. ، چند سالى بود که فوت شده بود.

من در محضر او قسمت‌هایى از (لمعه) را خواندم. هرگاه که تدریس تمام مى‌شد، از من مى‌خواست که چند صفحه‌اى از کتاب «صلاه» حاج آقا رضا همدانى را قرائت کنم تا با اسلوب نگارش فقها و چگونگى طرح مسائل و مناقشه آنها آشنا شوم و مى‌فرمود: این همدانى، به عربى شیرین مى‌نویسد که غالبا عرب زبان‌هاى معاصر نمى‌توانند آن‌طور

٣٣۶

بنویسند.

براى مرحوم آیت‌الله حکیم سخت بود که ببیند او در منزل خود مشغول است و جز براى حاجت‌هاى ضرورى از منزل خارج نمى‌شود و اگر طلبه‌اى تقاضاى تدریس مى‌کرد و اصرار مى‌نمود. . . مرحوم قسام، برخلاف عادت فضلا که تدریس در اماکن عمومى، مانند صحن حیدرى یا مسجد جامع هندى یا مدرسه طوسى و دیگر مدارس آن زمان را که از ازدحام طلبه‌ها پر مى‌شد ترجیح مى‌دادند از او مى‌خواست به منزلش بیاید.

در هر حال، آیت‌الله حکیم از ایشان خواست که به مسیب (از شهرهاى زیبا و پرجمعیّت عراق در ٣٠ کیلومترى کربلا) برود و آنجا به ارشاد و اقامه نماز جماعت بپردازد. هرچند این کار بر ایشان سخت بود ولى به اکراه آن را پذیرفت.

او را در آنجا زیارت کردم و دیدم که در منزل کوچکى زندگى مى‌کند و طبق عادت قبلى کمتر از خانه خارج مى‌شود و شدیدا به خودش مشغول است و جز براى نمازهاى واجب از منزل بیرون نمى‌رود و بعد از نماز ساعتى با مردم مى‌نشیند. لذا از ایشان پرسیدم که چرا بیرون نمى‌روید؟ پاسخ داد که: اذیّتم مى‌کنند! و بعد از سؤال و بررسى فهمیدم که وقتى از منزل بیرون مى‌شود مردم به سوى او مى‌شتابند و عبایش را تبرک مى‌کنند و دست او را مى‌بوسند و او به این خاطر با مردم روبرو نمى‌شود و از این کار مردم به «اذیّت» تعبیر مى‌کند.

در مناسبتى از علت و کیفیّت ارتباط و برخوردش با حلقه شاگردان مرحوم پدر پرسیدم. فرمود: من در مدرسه هندى در طبقه اول و در سمت چپ ساکن بودم و مى‌دیدم که در ضلع جنوبى سیدى است ایرانى که جمعى از طلبه‌ها در محضر او حاضر مى‌شوند و همه به ترکى و فارسى حرف مى‌زنند. حلقه درس و مجلس مخصوص دارند و به شکل دوره‌اى در خانه‌ها دور هم جمع مى‌شوند. چیزى از رفتار آنها مرا به خود جلب نکرد، بخصوص که همه ترکى صحبت مى‌کردند و من عرب بودم.

اتفاقا روزى در کنار حوض وسط مدرسه براى وضو نشسته بودم که این سید را دیدم. آخرین شخصى بود که براى وضو گرفتن آمد. ظرف آبى را در دست خود داشت و مشغول وضو گرفتن شد. . . سید بدون آنکه از آب حوض استفاده کند (آن زمان در نجف آب لوله‌کشى و بهداشتى و قابل شرب معمول نبود آب آشامیدنى از کوفه و با

٣٣٧

سختى به نجف حمل مى‌شد و آبهاى زمینى که شور بودند براى مواردى غیر از آشامیدن مصرف مى‌شدند) از من پرسید: آیا در حجره آب آشامیدنى ندارى؟ گفتم: چرا دارم.

گفت: چرا براى وضو از آن آب استفاده نمى‌کنى؟ گفتم: آب حوض تمیز است و اشکالى براى وضو ندارد. گفت: آرى، ولى آبى که در حجره براى آشامیدن نگهدارى مى‌کنى تمیزتر است. . . از این اعتراض خجالت‌زده شدم، شروع کردم به وضو گرفتن و سعى مى‌کردم خوب وضو بگیرم و دعاهاى وارد در حال وضو را با صداى بلند بخوانم تا خجالتم را کتمان کنم. کمى با صداى بلند مى‌خواندم به‌طورى که او بشنود: «اللهم بیض وجهى یوم تبیّض فیه الوجوه و تسودّ فیه الوجوه. . .» ؛ سید قرائت مرا رد کرد و این‌طور قرائت کرد: «یوم تبیضّ فیه وجوه و تسودّ فیه وجوه» ؛ وضویم را تمام کردم. . . از این رفتار و اعتراض سید ایرانى، در مقابل شخصى مثل من که کاملا به عربى آشنا هستم، تعصّب وجودم را فراگرفت شروع کردم به بحث و مناقشه و استدلال براى توجیه قرائت خودم. . . یک لحظه خود را در برابر عالمى دیدم که به تمام جوانب بحث مسلط است و به راحتى به عربى فصیح صحبت مى‌کند و من مجبورم نظر او را بپذیرم!

درحالى‌که مشغول صحبت بودم خشم و ناراحتى من آرام گرفت اجازه خواستم که در مجلس و محضر او حاضر شوم و عرض کردم: من عرب هستم و شما فارسى صحبت مى‌کنید. فرمود: براى تو اشکالى ندارد با تو عربى حرف مى‌زنیم و تو ایراد و اشکال ما را مشخص مى‌کنى!

سپس سید حسن مسقطى اصفهانى را براى من توصیه نمود که در اولین جلسه، به دلیل گشاده‌رویى و محبّتى که از او دیدم، با تمام وجود مجذوب او شدم؛ مثل اینکه چند سالى است باهم دوست و آشنا هستیم. . . و بعد از آنکه او به مسقط مسافرت کرد، با علامه طباطبایى آشنا شدم. . . و سپس با دیگر یاران آن مجلس همراه شدم. . . گفتم که:

شیخ على قسام از خانواده اصیل نجفى است. برادرش شیخ محمد جواد قسام را هم دیده بودم؛ ادیب و خطیب منبرى بود و در دانشکدۀ فقه، نثر عربى و ادوار و اطوار آن را براى ما تدریس مى‌کرد.

و همین‌طور شیخ جعفر قسام، که برغم موقعیت علمى و فضیلتى که داشت، تکایا و هیئت‌ها و دستجات عزادارى حسینى را در کوفه و اطراف آن سرپرستى مى‌کرد.

٣٣٨

همچنین شیخ موسى قسام، که عالم منطقه «حى» بود و اهل «حى» از ایشان حرف شنوى داشتند. او داراى مقامى بلند و از رجال انقلاب عراق بود.

همه این‌ها از فرزندان شیخ قاسم بن حمود بن خلیل خفاجى، مشهور به «قسام» ، بودند و همه به استعداد نیکو و وسعت فهم و ادراک و پاکى سیرت، معروف بودند.

از بین این خانواده، خطیب معروف شیخ على قسام، که رئیس دانشکده خطباى حسینى بود، مشهور شد. نام و یاد ایشان در «حرکات اصلاحى در نجف اشرف» گذشت.

آرى. . . شیخ موسى قسام عالم منطقه (استان) کوت بود و مردم در حل و فصل دعاوى در امور شرعى و مذهبى به او مراجعه مى‌کردند. . . و او باوجود پیرى به نحو احسن وظیفۀ دینى خود را انجام مى‌داد و در بین مردم آنجا مقام و شخصیّتى معتمد و محترم داشت. آرا و نظر او را مى‌پذیرفتند و حکم او نافذ بود.

و اما شیخ جعفر قسام، اهل کوفه و مردم اطراف آن را در دسته‌هاى عزادارى و هیئت‌ها و تشکل‌هاى مذهبى رهبرى مى‌کرد؛ در تمام مناسبت‌ها مى‌دیدى که گروهى از محترمین شهر، هاله‌وار او را احاطه کرده‌اند؛ به مقام او احترام مى‌گذارند و از او حرف مى‌شنوند و در انجام اهداف او مى‌کوشند.

و بعد از این دو، شیخ محمد جواد قسام است. . . او آخرین فردى بود که در مهم‌ترین حرکت اصلاحى که در نجف اشرف به رهبرى دانشمند بزرگ شیخ محمد رضا مظفر بر پا شد شرکت نمود، گذشته از شرکت در تعدادى از انجمن‌هاى ادبى و مشارکت در مهم‌ترین اجتماعات و محافل ادبى و جشن و شادى و عزا. . . که در اکثر این مناسبت‌ها سخنرانى کرده و شعر خوانده است و بیاناتى دارد که روزنامه‌ها و مجلات و بعدها کتب تراجم آنها را نقل کرده‌اند.

اما برادر چهارم که شیخ على قسام باشد. . .

تعجب‌آور است که در ضمن سه برادر دیگر، اسمى از او برده نشده است، مثل اینکه از آنها نیست. . . برغم اعتراف همه به افضلیت و اقدمیت او. . .

و فراموش نمى‌کنم که آیت‌الله حکیم (سید محسن) ، که مرجعیت عمومى به او محول شد، متن «عروه الوثقى» را بحث مى‌کرد، و گمان مى‌کنم کتاب «مستمسک» را مى‌نوشت، زیرا کتابى خطى مى‌دیدم که پیرامون بخش‌هایى از آن بحث و مناقشه

٣٣٩

مى‌کرد. بعد از مدتى قسمت‌هایى از کتابش را خواندم و دیدم همان موضوعى است که آن روز در همان کتاب در مقابل ایشان دیده بودم. . . آرى در مقبرۀ «سید محمد سعید حبوبى» ، روبروى باب قبله در صحن شریف، به مباحثه مى‌پرداخت و من بیرون از حجره از نزدیک مراقب آنها بودم؛ در بین آن جمع، عدۀ کمى-مورد توجه آقاى حکیم هستند-را مشاهده مى‌کردم که وقتى آنها صحبت مى‌کردند سید دستش را بلند مى‌کند و جمع حاضر را به سکوت دعوت مى‌کرد تا حرف آنها را بهتر بفهمد! باوجود بیش از صد نفر جمع حاضر در آنجا. . . آیا توجه سید به این عدۀ کم نشانگر آن نبود که این‌ها منزلت و احترامى در نظر سید داشتند که دیگران از آن مقام برخوردار نبودند؟

و در بین این عدۀ اندک، که سید علاقه‌مند بود حرف آنها را بشنود، شیخ على قسام حضور داشت. و گاهى این عمل در یک درس تکرار مى‌شد.

گفتم که اسم شیخ على قسام در کتابهایى که دربارۀ سه برادر دیگر او نوشته شده، ذکر نشده است؛ و در کتبى که به ترجمه رجال علم و اندیشه و ادب آن زمان پرداخته شده، از شرح حال ایشان فروگذاشته شده است. . . و او در مسیب از دنیا رفت. . .

*** در سالهاى اخیر حکیم الهى، علامه کبیر «محمد تقى جعفرى» ، با انبوه تألیفات سودمند و سخنرانى‌هاى بلیغ به فارسى، و مقالات متنوع در موارد مختلف فلسفى و اجتماعى، در روزنامه‌ها و مجلات مهم ایرانى، مانند ستاره‌اى درخشان ظاهر شد. این مرد والامقام با آرا و افکارى جدید در مورد عارف و عرفان ظهور کرد و آن را به دو قسمت منفى و مثبت تقسیم نمود.

در نظر او عرفان منفى همان نوعى است که شخص عارف را به خارج از جامعه مى‌راند و او را به خودش وامى‌گذارد، بدون آنکه اجازه دهد به محیط خود نظر کند و به اعمال مفید به حال اطرافیان یا نسبت به خودش بپردازد. چنین شخصى زندگى را از دید منفى مى‌بیند و به چیزى از دنیا توجه ندارد و حتى براى لحظه‌اى هم اشتغال به دنیا را بازماندن از حق و طریق مرسوم براى سلوک مى‌داند و به‌عنوان تقصیر در قبال تکالیف واجب محسوب مى‌کند. . .

و همین‌طور نسبت به امور شخصى، مانند خوراک و پوشاک و مسکن، بى‌توجه

٣۴٠

است و مردم و اشتغال آنان به حطام زودگذر دنیا و بازیچه‌ها و علایق فانى آن را کوچک مى‌شمارد. . . که دنیا لاشه‌اى است که طالبان آن سگانند. . . و کسى که دنبال چنین چیزى بدود پست‌تر و حقیرتر از آن خواهد بود. . . و آنچه نزد خداست بهتر و ماندگارتر است. . . تا آخر. این عقاید و نظرگاه گروهى اندک است که در تاریخ اسلامى تحت صفات ملاکهایى خاص و شخصیّت‌هاى معروف خود، شناخته شده هستند.

ما بدون آنکه یکى از این گروه را نام ببریم، مى‌گوییم که: در هر حال، این‌ها هم درجاتى از صلاح و نیکى را دارا هستند؛ شایسته نیست به اشخاص آنها به دیدۀ حقارت بنگریم و نام آنها را به بدى یاد کنیم. هستند کسانى که آنها را مى‌شناسند و سلوک آنها را بزرگ مى‌شمارند و اى بسا الگو و مقتداى فرد نمونۀ دین و صلاح و عرفان را در وجود آنها یافته‌اند و مقام والایى را براى آنها قایل هستند. لذا ممکن است که ذکر نام آنها اسائه ادب به مقام بلند آنان بشود.

در هر صورت، امثال این افراد با این صفات اشاره شده، اگرچه از عرفا و صلحاى والامقام بودند، عرفان آنها، یا مى‌خواهى بگو، تصوّف آنها از نوع منفى است و سودى به حال دیگران ندارد؛ هرچند (در برخى موارد خاص) این حرکت‌ها براى عده‌اى از این‌ها که این‌چنین تبذل و خروج از حد مرسوم در سیره و طریقه دیگر مردان دینى و مرشدان و معلمان با کفایت و اهل خیر و صلاح را براى خودشان نمى‌پسندند سبب نفرت هم نمى‌شود.

و اگر در این نوع از عرفان، سود و فایده‌اى باشد مخصوص خود شخص عارف بوده و وابسته به خود افراد اهل سلوک خواهد بود. و این، حد اقل بهره و نتیجه‌اى است که از امثال این گروه مى‌توان انتظار داشت. زیرا درجات آنها کمتر و پائین‌تر از کسانى است که عرفان آنها در خدمت مردم مى‌باشد، خدمتى از قبیل دستگیرى از مظلوم و مظلومان و کمک به مساعدت تهیدستان و بیچارگان و هدایت گمراهان و آگاه ساختن کسانى که در شئون دنیوى غرق شده و با اعمال خوارکننده و معاصى مهلک خویشتن خویش را فراموش کرده‌اند.

و قطعا این‌چنین اعمال و رفتار از کسى که مردم را ترک گفته و در صومعه خویش به خود مشغول شده و از دیگران چشم پوشیده است ساخته نیست. چنین شخصى نه از

٣۴١

گرفتارى دنیوى و اخروى مردم ناراحت مى‌شود و نه وجدانش از ورطه‌اى که مردم در آن افتاده‌اند و گردابى که تا گردن در آن فرورفته‌اند خدشه‌دار مى‌گردد.

با این وصف، عارف حق کسى است که خود را فراموش کند و براى یارى دیگران آستین همت بالا بزند و خویش را در وسط معرکه اندازد تا دیگران را نجات دهد و تدارک گذشته نماید، البته به اندازه قدرت و توان و استعدادى که دارد.

و همه این سعى و تلاشها نزد خداوند داراى اجر و ثواب عظیمى است، و شاید عارف و سالک این راه است که رحمت و برکات و رضوان الهى نصیب او مى‌گردد و حجاب‌ها و پرده‌ها از برابر دیدگانش کنار مى‌رود و قلب و جانش با نور رحمان پر مى‌شود و جذبات رحمانى و الطاف الهى را بیشتر از آنچه که در اشتغال به خود و عبادت در انزوا و پرداختن به ذکر و ورد خویش ممکن بود که به دست آورد تحصیل مى‌کند.

در همه این بحثها، استاد جعفرى به فرمایش ائمه معصوم استدلال مى‌کند، مانند بیان على (ع) به مصاحب و یا یکى از یاران خود که، بدون دستور خدا، اهل و عیالش را ترک گفته و خود را فراموش کرده بود و باتمام وجود به عبادت مى‌پرداخت. . . على (ع) خطاب به او گفت: اى دشمن نفس خود. . . و سپس به این فرمایش خدا استناد فرمود که:

بگو چه کسى زینت‌هایى را که خدا براى بندگانش از زمین رویانیده است و روزیهاى پاکیزه را حرام کرده است؟

همین‌طور، استاد جعفرى به بیان یکى از معصومین در خطاب به یکى دیگر از یارانش که خود را وقف عبادت کرده و خودش و کار و تلاش براى معاش را فراموش کرده بود استدلال مى‌کند. . . حضرت پرسید: از کجا مى‌خورید و چگونه امرار معاش مى‌کنید؟ جواب داد: برادرى دارم که از مال و کسب خود براى من هزینه مى‌کند. امام فرمود: در این صورت برادرت عابدتر از توست. امثال این‌ها زیاد است و این رساله که در آن ایجاز و اختصار مراعات شده و به اشارۀ گذرا به کتب و مقالات مبسوط اکتفا مى‌شود گنجایش آن را ندارد.

با همه تجلیل و احترام ما نسبت به استاد جعفرى، ظاهرا این سخن استاد چیز قابل توجهى نیست، یا حد اقل، این بیان ایشان از آن سخنانى نیست که چنگى به دل بزند و در دل نشیند، با تمام تقسیم‌بندى و شرح و تنوعى که استاد در توضیح و تبیین آن بیان

٣۴٢

کرده‌اند. . . و شواهد شعرى و نثرى زیادى که در جهت استدلال به‌عنوان سند و تأیید نظر خود بیان داشته‌اند (خداوند سایه‌اش را مستدام گرداند) .

به جهت آنکه در درجه اول از ما خواسته شده است که بدانیم عرفان چیست؟ و چه انتظارى از شخص عارف داریم؟ و کدام صفت است که بایستى عارف به آنها دست یابد؟

در چنین حالتى و بعد از حصول چنین معرفت و شناختى راهى براى مناقشه و بحث و بررسى در مورد عارف باقى نمى‌ماند. . . با این توضیح و تقریب، بسیارى از مدعیان، که عرفان را وسیله شهرت ساخته و از سلوک طریق صحیح در غفلت مانده‌اند، از دایره بحث خارج مى‌شوند. ما دنبال این و آن مى‌دویم که فرد کامل را پیدا کنیم. و آنچه از سیره عرفا و سالکین نقل مى‌کنیم یا براى ما نقل مى‌کنند و ما با گوش جان مى‌شنویم و با دل‌وجان مى‌پذیریم و در بیشتر موارد کرامات و اطلاع آنها از غیب و تأکید بر صحت روایت این‌ها و غیره. . . که کتب زیادى پر از اینهاست همه و همه به خاطر آن است که به آن فرد اکمل که مى‌تواند محل احترام و عنایت و توجه ما در اخلاق و سلوک باشد و الگوى رفتار و کردار ما قرار گیرد، دست یابیم. . . و زمانى که شخص جوینده، چنین فردى را یافت، یا مى‌خواهى بگو، به شناخت او رهنمون شد. در چنین حالتى، شخص طالب در پیش او کوله‌بار تکاپو و جستجو را بر زمین مى‌نهد و از قیل و قال دست مى‌کشد.

*** و بعد. . . شیخ على قسام از جملۀ آن معدود افرادى است که ما در روزگار کمتر امثال آن را به خود مى‌بیند.

و شایسته است در بین صدها و هزاران نفر از رجال دین، به جستجوى این‌گونه افراد پرداخته شود و زمانى که به آنها دسترسى پیدا شد و آنها را یافتیم، واجب است که به دامن آنان چنگ بزنیم و به نصایح و راهنمایى آنان گوش دهیم تا از ما دستگیرى کنند و ما را از دوزخى که با اشتغال به امور دنیوى و تلاش به دنبال خواهش‌هاى آن از مال و جاه و شهرت و مقام. . . در آن سقوط کرده‌ایم نجات دهند.

خدا رحمت کند شیخ على قسام را که اهل «مسیب» در سوگ او اشک سوزان ریختند

٣۴٣

و مقام و منزلت او را گرامى داشتند، گو اینکه در وجود او الگوى یک مرد دین و علم و تقوا را یافته بودند. . . یکى از آنها نقل کرد که اهالى شهر «مسیب» اجتماع و اجلالى که براى شخصیت بزرگوار او داشتند به هیچ‌کس دیگر قائل نبودند.

و از خواص ایشان نقل است که آن مرحوم رساله‌هایى در «تجرى» و «فروع علم اجمالى» و رساله‌هاى دیگر عرفانى و فلسفى و ارشادى و اخلاقى. . . دارد. به من قول داده بودند که همه را براى من بفرستد، ولى ایام و روزهاى سختى که بر شهرها-در عراق-گذشت غیر از این را رقم زد.

نفرین و لعنت خدا بر آنهایى که چهره تاریخ را در عراق محبوب ما، سیاه کردند. ما کمتر به شرح حال استاد بزرگوارمان شیخ قسام پرداختیم، درحالى‌که شایسته بود هرچه بیشتر به شخصیت بزرگوار ایشان بپردازیم و وقت زیادى بگذاریم و مزایاى اخلاقى والا و سعۀ صدر او با شاگردان و حاضران در درس و بحث علمى او را بیشتر شرح و بسط دهیم؛ نیز از اهتمام شدید او به عبادت و التزام ایشان نسبت به حضور در مشاهد مقدس و مساجد بزرگ سخن بگوییم.

خود من به واسطه ایشان و برادرش شیخ محمد جواد قسام با آیت‌الله «شیخ محمد رضا مظفر» آشنا شدم و سالهایى را در خدمتش بودم، سالهاى درازى که بهترین و مفیدترین سالها بود و در خدمت او سپرى کردم.

گفتم که موفق نشدم همه این موارد را شرح و بسط دهم و این به دلیل دورى از نجف اشرف و عدم دسترسى به مجموعه مذاکرات و نوشته‌هایم بود. بدین جهت سالها انتظار کشیدم تا اینکه کاملا ناامید شدم و از دسترسى به آن منابع تقریبا مأیوس گردیدم. لذا در حدى که میسور و ممکن بود به نگارش آنها مبادرت کردم و شرح و تفصیل را رها نمودم. شاید خداوند سبحان بعد از سختى آسانى قرار دهد و بعد از تنگى و شدت گشایشى عنایت فرماید، که بهترین یاریگر است.

٣۴۵

سید ابو القاسم موسوى خوئى

آیت‌الله العظمى خویى، زعیم حوزه علمیه در نجف اشرف و استاد فقها و اصولى‌ها در ربع اخیر قرن حاضر مى‌باشد.

سخن از این شخصیّت علمى و مرجع و استاد را با نوشته شیخ آقا بزرگ تهرانى در کتاب «طبقات اعلام الشیعه (نقباء البشر)» آغاز مى‌کنیم. آن مرحوم مى‌فرماید:

او سید ابو القاسم بن على اکبر بن میر هاشم موسوى خوئى نجفى. . . یکى از مراجع عصر در نجف اشرف، در شهر «خوى» از توابع آذربایجان در ١۵ رجب ١٣١٧ ق. متولد شد و به دست پدرش علامه (که شرح حال او مى‌آید) به خوبى تربیت یافت و حوالى سال ١٣٣١ ق. پدرش او را همراه خود به نجف اشرف آورد و در راه تحصیل قرار داد. او در آن زمان به برترى در استعداد و هوش خود از دیگران ممتاز بود. لذا مراحل تحصیل را سپرى کرد و مقدمات را تکمیل نمود. در محضر اساتید زمانش، مثل: علامه شهیر میرزا محمد حسین نائینى و دو عالم بزرگوار شیخ محمد حسین کمپانى و شیخ آقا ضیاء الدین عراقى، حاضر شد و تقریرات آنها را در فقه و اصول نوشت. اکثر این تقریرات مثل «اجود التقریرات» در اصول و «تقریرات الفقه» و نیز «الفقه الاستدلالى» و «حاشیه على العروه» چاپ شده است.

همچنین ایشان در تفسیر دستى توانا داشته و تصانیف دیگرى دارد؛ از جمله:

«نفحات الاعجاز» و رساله «اللباس المشکوک» و رساله «الغروب» و رساله «قاعده التجاوز» و رساله «ارث الزوج قبل الدخول» و غیره. . .

امروزه ایشان از مشاهیر مدرسین در نجف هستند و حلقه درس و بحث او به دهها

٣۴۶

نفر مى‌رسد. خداوند عمرش را دراز گرداند و براى دیگران سودمند قرار دهد.

چاپ دوم این جلد از «طبقات اعلام الشیعه» ، مخصوصا آن قسمى که (نقباء البشر) نام دارد، در ١٣٧٣ ق. است و ما تاریخ نگارش این شرح حال مختصر مربوط به آیت‌الله خوئى را ندانستیم. این شرح حال باوجود اختصارى که دارد، بسیارى از نکات مهم را در برداشته و تاریخ ولادت و تاریخ هجرت ایشان به نجف اشرف و مشهورترین اساتید فقه و اصول و برخى از کتابهاى چاپ‌شدۀ ایشان در آن تاریخ را شامل مى‌شود.

این شرح حال، همین‌طور مهارت ایشان در علم تفسیر «البیان» هنوز منتشر نشده بود.

در همین منبع از پدر ایشان سید على اکبر خوئى سخن مى‌گوید؛ در محضر مولى محمد شربیانى و شیخ محمد حسین مامقانى تلمذ کرده و در نجف در شب سه‌شنبه ١٨ شعبان ١٣٧١ ق.

فوت شده و در ایوان مقبره شیخ شریعه اصفهانى دفن شده است.

شیخ آقا بزرگ طهرانى از دایره المعارف ایشان (معجم الرجال) که اخیرا در بیش از بیست جلد چاپ شده است نام نبرده است، زیرا که چاپ این دایره المعارف بزرگ در سالهاى اخیر پایان پذیرفته است.

و جناب استاد سید مرتضى حکمى در مقدمه کتاب «البیان فى تفسیر القرآن» در مورد شخصیّت مؤلف مطالبى را آورده است.

*** «بیان» کتاب تفسیر باعظمتى است که حتى همین یک جلد آن بسیارى از مسائل شایان تقدیس و تجلیل مربوط به قرآن کریم را در بر گرفته است و شاید مؤلف بار دیگر تأکید مى‌کند و ذهن‌ها را متوجه مى‌سازد که قرآن از هرگونه تحریف و دستبردى مصون است، همان امرى که شیعه امامى پشت در پشت به آن معتقد بوده و در هیچ عصرى از اعصار قرآنى، هیچ تغییر و تحولى در این رأى و نظر راه نیافته است و آنچه در برخى کتب خوانده مى‌شود (که قرآن تحریف شده) هیچ ارزش و اعتبارى ندارد و از جانب طبقات مختلف شیعه از قدیم الایام تا به امروز شایستۀ هیچ گوش شنوایى نبوده است.

علاوه بر این‌ها، تفسیر «بیان» داراى اسلوبى جدید و ابتکارى در تفسیر است که همان تفسیر قرآن به قرآن مى‌باشد؛ علامه طباطبایى در تفسیر خود (المیزان) این روش را به

٣۴٧

کار برده است. و بر ما معلوم نشد که کدام‌یک از این دو (علامه و آیت‌الله خوئى) از دیگرى متأثر شده است؛ با آگاهى از اینکه، هر دوى این تفسیرها، یا هر دوى این اسلوب‌ها، در یک زمان تقریبا نزدیک بهم به عرصه وجود آمده‌اند. . . البته تفسیر جد ما (سید محمد حسین قاضى) مقدم بر این دو بوده و سالهاى طولانى بر این‌ها سبقت دارد.

در مجلس مرحوم پدر چه بسیار بحث‌هایى طولانى در خصوص ارائه نمونه و صورتى از این روش تفسیر-قرآن به قرآن-ارائه مى‌شد. مرحوم پدر به مواردى از تفسیر پدرش استشهاد مى‌کرد و بسیارى از بزرگان، مثل شیخ محمد تقى آملى و شیخ محمد على بروجردى و علامه طباطبایى و سید ابو القاسم خوئى. . . ، عده‌اى دیگر از اعلام که شرح حال آنهایى را که براى ما ممکن بود در این مجموعه آورده‌ایم، در این مناقشه حاضر مى‌شدند.

قبل از آنکه از سلسله سخن خارج شویم برمى‌گردیم به. . .

گفتم که سید معتمد سید مرتضى حکمى در مقدمه‌اى که براى چاپ دوم تفسیر «البیان» نوشته است مى‌گوید:

اما سخن از عظمت کتاب «بیان» و شخصیّت مؤلف آن، در حدى که شایسته و متناسب موقعیت ایشان باشد، امرى است که ناتوانى و خویشاوندى من، مرا از آن باز مى‌دارد. لذا بهتر آن است دانشمندى که به کفایت علمى و رجحان رأى شناخته شده است این مورد را به‌طور کافى بیان بکند و او همان علامه مجاهد داعى حق «شیخ محمد جواد مغنیه» است که این‌گونه داد سخن مى‌دهد:

او مانند خورشیدى است که پرتوهاى آن به هر مکان و زمان مى‌رسد. . . او استاد من و استاد علما در نجف اشرف است. . . او قطبى است که حرکت علمى به دور او مى‌چرخد و حوزه نجف خود را، در کمال قدردانى و ارادت و شناخت از خدمات ایشان، به او مدیون است.

اگر وجود او و تعداد کمى از اهل تحقیق و تدقیق نبود عصر طلایى نجف اشرف رو به افول مى‌گذاشت (که خدا نکند) . منظورم از عهد طلایى، زمان شیخ انصارى و شیخ کاظم خراسانى و شاگردان آنهاست.

استاد حکمى در ادامه گوید: اما نام «کبیر» که «آقاى خوئى» . . . شایسته آن نام است؛ و اما توصیف او، که او دانشمندى است که علم و دانش با گوشت و خون او آمیخته

٣۴٨

است. . . دانشمندى که به یک رشته از رشته‌هاى علم و اندیشه بسنده نکرد. . . بلکه آنچه را دریافت محکم و استوار درک کرد. . . و هرچه بیشتر دریافت به شریف‌ترین و عظیم‌ترین بخش دانش احاطه پیدا کرد. . . تا اینکه به صورت چهره‌اى برجسته و مثال زدنى و شایسته الگو و تقلید درآمد. . . نزدیک هفتاد سال است که در نجف اقامت گزیده است. او خود آموخته است و به دیگران یاد مى‌دهد و علما را تربیت مى‌کند و با دانشمندان قدیم و جدید به مناقشه و مباحثه مى‌پردازد.

اما روش او در بحث و جدل، همان روش سقراط است. ابتدا چنان مى‌نماید که در مقابل طرف، تسلیم شده است. . . آنگاه اشکالات و تردیدهایى در سخن طرف ایجاد مى‌نماید و سؤالاتى مطرح مى‌کند بى‌آنکه راهنمایى بکند. . . آن‌چنان‌که در شأن طلبه و شاگرد است. . . تا اینکه طرف مقابل عاجزانه به پاسخ ساده مى‌پردازد. . . اینجاست که تناقض استدلال او را معلوم مى‌دارد و او را به حقایقى متوجه مى‌سازد که لازمۀ گفتارش بوده و راه گریزى از آن ندارد. . . و بطور ناخودآگاه او را در تناقض مى‌افکند. . . و ناچار وادارش مى‌نماید که به خطا و نادانى خود اعتراف کند.

اما تعداد دقیق کسانى را که به دست او تربیت شده‌اند جز خداوند یگانه کسى نمى‌داند. . . به‌طور یقین عدۀ آنها به صدها نفر مى‌رسد. . . تعداد آنها دانشگاه بزرگى را پر مى‌کند که پیوسته در حال افزایش است. . . هم‌اکنون صدها تن پاى منبر او حاضر مى‌شوند. . . که در بین آنها پیر و جوان و استاد و طلبه وجود دارد. . . و اکثر آنها به تجزیه و تحلیل افکار و آراى او مى‌پردازند، بلکه با اشتیاق تمام آن را مى‌پذیرند.

و اما شکل و ظاهر و باطن کتاب «بیان» ؛ . . . استاد ما سررشته زبان و لغت عربى را در دست دارد و هروقت اراده کند ترکیب و کلمات آن را به سخن در مى‌آورد. . . و کلمات و لغات عربى را-بطور جسته گریخته-از اینجا و آنجا انتخاب نمى‌کند. . . لذا جاى شگفتى نیست که ترکیب گفتارش رسا باشد و با معانى کلمات سازگار و هماهنگ درآید. . . و اگرچه کتاب «بیان» در موضوع خود منحصر بفرد نیست، ولى وجهه نظر مؤلف را براى خواننده روشن مى‌کند، همان مؤلفى که او را شناختى و دانستى که مکانت و منزلت علمى او کدام است؟

همچنین خودبخود انسان را به این باور مى‌رساند که طبیعت اسلام از علم و عقل و

٣۴٩

اندیشه جداشدنى نیست، و اینجاست که ارزش کتاب و فایده علمى و عملى آن روشن مى‌گردد.

(پایان سخن استاد حکمى)

مؤلف گوید: علت اینکه سخن استاد فاضل حکمى را از بین انبوه کسانى که از آقاى خوئى نوشته‌اند برگزیدم این بود که: در کلام ایشان اختصار رعایت شده است و او به جوانب موضوع و بیان شعب و اطراف آن، به همراه الفاظ فصیح و رسا و اسلوبى عالى، پرداخته است.

و براى معرفى هرچه بیشتر این تفسیر نمونه، که فنون مختلفى از بحث‌هاى قرآنى ارزشمند را بسط داده است، نقل کامل این مقدمه، بدون اندک کم و کاستى، شایسته مى‌نماید:

«حضرت ایشان شخصیّت برجسته‌اى است که ابعاد و آفاق مختلف و متنوعى دارد.

او دانشمند و مفسر قرآن کریم است. از طرف دیگر، یکى از اساتید فقه و اصول در ربع قرن اخیر مى‌باشد، و تعداد کثیرى از اساتید، که به صدها نفر مى‌رسند، از مدرسه او بیرون آمده‌اند و وظیفۀ تدریس و توجیه و طرح آراى جدید و مطرح در اصول (به معنى اصطلاحى) آن و فقه و مسالک جدید آن در استدلال و اقامه برهان در مهمّات مسائل علمى را بعهده دارند.

و معروف است که وقتى براى تدریس بالاى منبر مى‌روند مسلسل‌وار و پى‌درپى حدود یک ساعت صحبت مى‌کنند، چیزى که اندیشمندان را متحیّر مى‌سازد و صاحب نظران اهل فن از تسلط ایشان به تدریس و سخنرانى‌هاى علمى شگفت‌زده مى‌شوند.

هیچ‌یک از این‌ها چندان مهم نیست، چه اینکه در این‌باره بسیار نوشته‌اند و روش تدریس و تبحر و احاطه ایشان به فنون مختلف اعم اصول و فقه، به اضافه مهارت ایشان در رشته‌هاى معارف اسلامى، مثل تفسیر و درایت و حدیث، و تحصیلات عالى در ادبیات عربى و ادبى را بیان کرده‌اند، و قبلا نیز، از طریق بزرگان معاصر ایشان، به این موارد اشاره شد. . . آنچه بعد از همه این‌ها مهم است اینکه به تهذیب و سلوک اخلاقى ایشان از اوائل جوانى و به مرشد و راهنمایى او اشاره شود، مرشدى که در پیشگاه او زانو زد تا فنون اخلاق و تزکیه و تهذیب را فراگیرد.

٣۵٠

و بیشتر اعلام و بزرگان ذکر کرده‌اند که ایشان به دست علماى اخلاق طراز اول تهذیب یافت و سالها ملتزم مجلس آنها شد و به دستورات خواسته شده، از ریاضت و عبادت، که او را مستعد و آمادۀ مقامات عالى مى‌نمود، مبادرت کرد. بعضى از این بزرگان اخلاق در حق ایشان توصیه کردند که: شما براى کار دیگرى منظور نظر هستید و لازم است براى این مسئولیت-یعنى مرجعیت-آماده و مهیّا شوید. لذا به خویشتن پرداخت و بعد از آنکه کرسى تدریس عالى را به او محول کردند به تکالیف مخصوص خود در پى‌گیرى تحصیل و تهذیب طلاب و پرورش علمى آنها پرداخت.»

(پایان مقدمه استاد حکمى)

در محل دیگرى در این مورد-اشاره به آینده ایشان و مرجعیّت او-توضیحات بیشترى داده شده است، و کسانى را که این پیشگویى را در مورد شخصیّت بزرگوار او انجام داده‌اند نام برده‌اند، به‌طورى که نجف اشرف در زمانى که سیاه‌ترین دوره‌ها و شدیدترین آنها را، از لحاظ سختى و تنگى و پراکندگى طلاب، مى‌گذرانید با مرجعیت ایشان برجستگى علمى و اجتماعى خود را بازیافت.

بعدها قدرتهاى حکومتى بدترین رفتارها را با او کردند و سخت‌ترین جنایات را در مورد ایشان مرتکب شدند، که سبب قتل تعدادى از فرزندان و نوادگان او و شخصیّت‌هاى اهل فتوى مجلس او گردید. تعداد زیادى از آنها کشته و تبعید و آواره شدند. ولى، با همه این بلایا، او در راه خدا صبور و بردبار بود، امور خود را به خداوند أعلى و قدیر واگذار کرده بود. چنین مقاومت و ایستادگى میسر نمى‌شود مگر براى کسى که دل به سوى علاّم غیوب و خداى علىّ قدیر، که ذره‌اى در آسمانها و زمین بر او پوشیده نیست، داشته باشد (و کسانى که ستم کرده‌اند بزودى خواهند فهمید که به کجا برمى‌گردند و عاقبت از آن پرهیزکاران است. قرآن) .

 و از ایشان نقل شده است که سالهاى آخر زندگانى‌اش را در عالم کشف و شهود سپرى کرده است، همچنان‌که از بستگانش نقل است که او مسموم از دنیا رفت. بزودى در جاى دیگر به این مسئله اشاره خواهد شد (خداوند او را غریق رحمت و رضوان خویش قرار دهد) .

آیت الحق//سیدمحمد حسن قاضی

بازدیدها: ۱۳۸

آیت الحق(قسمت ششم)شرح احوال اساتید، دوستان و شاگردان – آقا سید ابو الحسن اصفهانى- آقا سید مرتضى رضوى کشمیرى-آقا سید احمد کربلائى حائرى

قسمت دوم 

 شرح احوال اساتید، دوستان و شاگردان 

مرحوم قاضى

 ٢۵۵

آقا سید حسین قاضى

 

در یکى از مجموعه‌هاى شهید سعید آیت‌الله سید محمد على قاضى، أعلى الله تعالى مقامه، که در آن راجع به شرح حال عده‌اى از بزرگان و شخصیت‌هاى خاندان خود (خاندانى بزرگ و اهل علم و تقوى) نوشته است، چنین خواندم:

«سید حسین قاضى (و دو برادرش، میرزا احمد و میرزا رحیم) مجتهدى نیکورفتار و نیکوسرشت بوده و داراى مقامى والا و با منزلت بوده است (و این در حالى بود که میرزا احمد شخصى منزوى و در خود فرورفته و مشغول ریاضت و مراقبتهاى نفسانى بود و در سالهاى آخر عمر خود به شیراز منتقل شد و در آنجا وفات یافت) . سید حسین قاضى، که در سال ١٢۵۴ متولد شده بود، براى تکمیل تحصیلات خود در زمینه علوم و معارف اسلامى به نجف اشرف مهاجرت نمود و در زمرۀ شاگردان کوشا بود؛ پایان راه او به شاگردى نزد آیت‌الله العظمى سید میرزا حسن شیرازى، رضوان الله علیه، منتهى گشت.

 

پس از آنکه مرحله اجتهاد را پشت‌سر گذاشت به زادگاه خود تبریز بازگشت، و این هنگامى بود که دستورات لازم را از استاد خود دریافت نموده بود، از جمله آنکه:

ساعتى از شب یا روز خود را به خود و نفس خود، یعنى جهت بازرسى و حساب گرفتن از خویشتن، اختصاص مى‌دهد؛ و اینکه همه وقت خود را صرف دیگران، و لو راهنمائى و ارشاد باشد، نکند (گویا همین یک ساعت است که بعدها بر همۀ اوقات شبانه روز او سایه مى‌فکند. او، در ابتداى ورود به تبریز، به سبب قدر و منزلت علمى و اخلاقى و خانوادگى‌اى که نزد ایشان داشت با مردم بیشتر معاشرت مى‌کرد، اما ناگهان این روابط

٢۵۶

قطع شد، و عزلت گزید و به جهاد نفسانى و ریاضت و تصفیه درون، جهت رسیدن به صفاى روح و تجرد، پرداخت. براى همین منظور بود که با شخصیت‌هاى برجسته‌اى از مردان خدا تماس داشت، و به مدارج عالیه عرفان و سلوک و تهذیب اخلاق رسید، و مرد علم و عمل شد؛ او همچنین داراى اخلاق و معاشرتهایى نیکو، و صاحب مقامات و کرامات گردید. از آثار علمى او تفسیر سوره «الحمد» و سورۀ «انعام» است.

 پدر، قدس سره، مى‌گفت که نامبرده زندگى بسیار ساده‌اى، چه از نظر لباس و چه از نظر خوراک، داشت؛ بسیار متواضع و بسیار پرعبادت بود، و در میان اشخاصى که بین آنها مى‌زیست پراجر و منزلت بوده، و کسى جسارت آن را نداشت که بر ضد او چیزى بگوید، تا بدانجا که حجت الاسلام محمد تقى تبریزى، متخلص به «نیر» ، که در قصیده خود بسیارى از اهل علم و فضل را مورد تعرض قرار داده بود، هرگز متعرض او نگردید، و این به علت تجلیل و احترامى بود که در دلهاى مردم داشت.

 منشأ دگرگونى و انصراف او از رفتار و سیر و سلوکش و تحولى که در او پدید آمد و سبب گردید که در برخوردهاى اجتماعى خود پس از مراجعت به مسقط الرأس خود تجدیدنظر نماید، ارتباط او با «امام قلى» ، مرشد او و مرشد فرزند ارشدش حاج میرزا على آقا قاضى، است، که پس از او جانشینان او شدند، و آنچه از خود باقى گذاشته بود به دست ایشان رسید، همچنان‌که مفصلا خواهیم خواند.

 اما آنچه از «امام قلى» مى‌دانیم این است که نامبرده در آغاز جوانى گرفتار عشقى مجازى مى‌شود که این عشق مجازى وى را به عشقى حقیقى توسط یکى از راهنمایان رهنمون مى‌گردد.

 مکتب عرفانى نامبرده، یعنى «امام قلى» ، با سایر مکاتب عرفانى تفاوت دارد. زیرا در این مکتب از فرد داوطلب خواسته مى‌شود که به کار روزمره خود، فى‌المثل به‌عنوان یک فرد روحانى یا بازارى، ادامه دهد و تکالیف شرعى خود را نیز انجام دهد، اما همراه با مراقبت و حسابرسى و بازخواست از خود؛ همچنان‌که او نیز یک بازارى بود و به فروش حبوبات در بازار مشهور تبریز مى‌پرداخت، منتها همراه با تعهدات و قیام به اقدامات ارزشمند در زمینه اخلاق و عرفان و سلوک به معنى خاص آن.

و این ملا قلى یا امام قلى (که از جانب پدر مورد تردید مى‌باشد) غیر از (جولا) است،

٢۵٧

که آیت‌الله سید على شوشترى به او پیوست و او (یعنى جولا) با نشان دادن برخى عجایب در زمینه کرامات و خبر دادن از امور غیبیه او را در مسیر سلوک قرار داد. شیخ اعظم انصارى و ملا حسین قلى همدانى از شاگردان سید على شوشترى مى‌باشند، و نزد ایشان سید احمد کربلائى و سید سعید حبوبى و شیخ باقر قاموسى و عده‌اى دیگر که به سى نفر یا بیشتر مى‌رسند شاگردى کرده‌اند (خداوند همه را غریق رحمت و رضوان خود گرداند) .

«ملا قلى» یکى از برجستگان اهل طریقت است و طرفداران ظاهر و اهل «کسوت» را قبول ندارد؛ او به «چله‌نشینى» یا ریاضت‌هاى روحى و جسمانى طاقت‌فرسا یا بى‌خوابى‌هاى طولانى و روزه‌دارى‌هاى بسیار و ختم قرآن و خواندن وردهاى پیچیده و سخت، و چیزهاى دیگرى از این قبیل را که بزرگان اهل سلوک سفارش مى‌کنند نمى‌پذیرد و سفارش نمى‌کند؛ بلکه به تعبد خالصانه و مسئولیت عظیمى در برابر معبود، و در کنار آن پرداختن به امور مادى زندگى و جامعه و، در عین حال، حرکت با مرشد خود را، همراه با تزکیه نفس و اخلاق نیکو و پاک کردن درون خود و شناخت حالات خود، و پى بردن به توانائى‌هاى نفس جهت چیره شدن بر اسرار عوالم پیرامون خود سفارش مى‌کند. تمام این اعمال به‌واسطه مراقبت شدید و هوشیار بودن نسبت به آنچه بر او و ذهن او خطور مى‌کند یا حالاتى که عارض او مى‌شود و حال و هواى خوبى که بر او دست مى‌دهد به وجود مى‌آیند.

 نخستین مرحله پیشرفت در این زمینه پدیدار شدن صورت‌هاى مثالى در برابر چشمان او، یا باز شدن درهاى عالم برزخ در برابر بصیرت او است (آن‌طور که خود آنها مى‌گویند) ؛ و شاید این مراتب از طریق رؤیاهاى صادقانه صورت پذیرد. و هرگاه سالک به این مرحله از هدایت و راهنمائى رسید و توانست از آنچه دیده یا دانسته است چشم بپوشاند، در او توانائى راهنمائى و کمک به دیگران به وجود مى‌آید؛ اما او به چنین کارى دست نمى‌زند، مگر برحسب دستورى یا در مورد چیزى یا کسى که به او دستور داده مى‌شود. این بود خلاصه‌اى از آنچه از طریقه امام قلى نخجوانى مى‌دانستیم. این را نیز بگویم که متوسل شدن به ائمه اطهار و معصومین علیهم السلام و بزرگداشت ایشان و چهره به آستان پاک ایشان مالیدن از نظر ایشان یگانه وسیله جهت رسیدن به هرگونه مقامات و مراتب کمال است. بلکه نظر ایشان این بود که رسیدن به هیچ‌یک از مراتب یاد

٢۵٨

شده امکان ندارد مگر به‌وسیله ایشان و با عمل به روش ایشان، و هرآنچه غیر از آن به دست آوریم چیز دیگرى جز گمراهى و زیان نیست.

شهید سعید آیت‌الله سید محمد على قاضى در مقاله خود پیرامون شرح حال بستگان خویش چنین ادامه مى‌دهند:

 «حاج میرزا على آقا قاضى طباطبائى شخصیتى ادیب، شاعر، فقیه و عارف ربانى بودند؛ و استادى ایشان در زبان عربى و املا و انشا و نظم شعر فوق‌العاده بود؛ هم فقیه و هم محدث و محقق و صاحب‌نظر بودند. و مى‌توان گفت که ایشان، بدون مبالغه، مایه افتخار سادات طباطبائى (خدا ما را از برکات ایشان مستفیض فرماید) بوده است.

تولد او در سال ١٢٨٠ ه‍. ق. در تبریز بوده است. ایشان، پس از رسیدن به سن رشد، تحصیل علوم ادبى و دینى و شرعى را نزد والد خود شروع مى‌کند، و از علوم و دانشهاى ظاهرى و باطنى او بهره مى‌گیرد. سپس در سال ١٣١٣ ه‍. ق. به آستانه مبارکه علویه در نجف اشرف مشرف مى‌شود و از محضر استاد خود آیت‌الله العظمى شیخ محمد حسن ممقانى بهره‌مند مى‌شود، و آنگاه به تهذیب نفس و درون خود پرداخته، و وسائل آسایش را از خود دور مى‌کند، و دستهاى خود را از لذتهاى دنیوى شسته، و به‌طور کلى از تدارک لوازم معمول زندگى دست مى‌کشد، و به‌طور کامل وجود خود را براى تزکیه نفس و صفاى باطن مهیّا مى‌نماید. او خوشبختانه در خدمت گروهى از بزرگان درآمد که از جمله ایشان مى‌توان «سید احمد کربلائى» (مجتهد) را نام برد، که از مردان بزرگ و اولیاء الله بوده و از شاگردان مرحوم مبرور «آخوند ملا حسین قلى همدانى» به حساب مى‌آید، که از انوار ملکوتى و قدسى او روشنائى راه و فیض معنوى مى‌گرفت. او و برادرش سید احمد قاضى طباطبائى از نوادگان حاج میرزا محسن قاضى، اعلى الله مقامه، مى‌باشند.»

ایشان اضافه مى‌نماید: «افراد متعددى برایم نقل کرده‌اند که خود او پس از طى مدارج عالى عرفانى و سلوک داراى مجلس گفتگو و حلقه عرفان و سلوک مى‌شود و عده‌اى از بزرگان صلحاء و اولیاء الله و پیشوایانى که بعدها مقتدى عده‌اى مى‌گردند نزد او به تلمّذ پرداخته و تربیت مى‌بینند. خداوند همۀ ایشان را مشمول رحمت خود بنماید.»

 ایشان به محض رسیدن به نجف اشرف با سید مرتضى کشمیرى رضوى ارتباط برقرار

٢۵٩

نموده و حدود ده سال نزد ایشان، که از پیش‌کسوتان عرفان و سلوک مى‌باشند، کسب فیض مى‌نماید؛ و بیشتر از آن هم از دانشمند بزرگوار و مجتهد و فقیه و عارف عالیقدر حضرت سید احمد کربلائى کسب فیض نمود.

دلیل و استدلال ایشان براى این دو تماس و ارتباط، که ظاهرا در آن نوعى تناقض دیده مى‌شود، استناد به آیه مبارکه:«اَلَّذِینَ یَسْتَمِعُونَ اَلْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ» بوده است؛ زیرا هریک از این دو استوانۀ عرفان از مفهوم التزام و عمل به احکام شرع مقدس جهت رسیدن به درک معانى عالى عرفان و سلوک اخلاقى و اجتماعى برداشت و جهت‌گیریهاى خاصى داشته‌اند که ترجیح مى‌دهیم در مناسبتى دیگر و جایى دیگر از این رساله به بررسى موضوع بپردازیم، اگرچه موضوعات پراکنده و گاه‌وبیگاه ما را به این‌سو و آن‌سو مى‌کشاند.

 ٢۶١

  آقا سید ابو الحسن اصفهانى

به دلیل آنکه از حضرت آیت‌الله العظمى اصفهانى، رهبر دینى منحصربه‌فرد زمان خود، نامى برده شد باید بگویم: انتخاب رهبر و مرجع دینى در نجف اشرف تفاوت چندانى با سایر اماکن جهان نداشت؛ زیرا هرکسى که در او شرائط رهبرى جمع مى‌گردید، بیش از دیگران در انظار عمومى و مسائل مورد توجه جامعه مطرح مى‌گردید خواه ناخواه نگاه‌ها به او دوخته شده و اندک‌اندک مورد توجه توده مردم و طلاب علم قرار گرفته و مرکزیت پیدا مى‌کرد و مسائل عمده مذهبى به او واگذار مى‌گردید. فقاهت و بزرگوارى و همت عالى، بعلاوه توجه کافى و یکسان به کلیه طبقات اهل علم و فضل، تا جائى که هرکدام از ایشان احساس خاصى-احساس تعلق به خود-نسبت به او پیدا مى‌کردند، و توجه به مشکلات خاص گروه‌ها و افراد، تمام این‌ها و امورى دیگر همه و همه زمینه‌ساز انتخاب معظم له به‌عنوان رهبر بودند.

پدر-قدس سره-مى‌گفتند: «من در چهره او نشانه‌هاى رهبرى را مى‌دیدم، و آن هنگامى بود که براى مباحثه گرد هم جمع مى‌شدیم و مسائل فقهى را در «مدرسه قوام» با یکدیگر مورد بحث قرار مى‌دادیم.

آرى پس از وفات آیت‌الله سید کاظم یزدى-قدس سره-و انتخاب شیخ احمد کاشف الغطاء براى مدتى کوتاه در سمت رهبرى و پس از او انتخاب شیخ محمد حسن مامقانى براى مدت کوتاهى به همین سمت، همه دیدگاه‌ها در اطراف انتخاب رهبرى جدید دور مى‌زد و این نگاه‌ها متوجه شخصیتى جز آیت‌الله اصفهانى نبود. چندین بار به او گفتم که رهبر شمائید و لازم نیست که سراغ آن روید زیرا آن به سراغ شما خواهد

٢۶٢

آمد و امور مردم به شما محول خواهد شد. زیرا هوش سرشار و توانائى فوق‌العاده‌اى که در فقه و فقاهت داشتند، همچنین توجه بى‌طرفانه و جستجوگرى که نسبت به طلاب و زندگى آنها مى‌نمودند و گامهاى بلندى که براى رفع این مشکلات برمى‌داشتند، علل و موجبات فوق‌العاده‌اى بودند که او را در جامعه و بخصوص بین طلاب علوم براى رهبرى و مرجعیت شیعه امامیه زمینه‌سازى مى‌کردند.»

استاد شیخ حسین جلالى شاهرودى در کتاب خود «وفیات العلماء» مى‌گوید: «در اثناى جنگ جهانى دوم طلاب علوم دینى در وضع معیشتى بسیار بدى بودند، و علت آن گرانى قیمتها و قطع شدن کمکهاى مالى از خارج به حوزه بود. در این هنگام حضرت آیت‌الله العظمى اصفهانى در چهره‌اى که توان حل این معضل را دارد در نجف درخشید و توانست حتى حقوق طلاب علوم دینى را افزایش دهد. این اقدام او شامل همه طلاب مى‌شد، چه طلاب سطح بالا و چه طلاب سطح پائین، البته در حد توان» .

روزنامه‌نگار برجسته استاد جعفر خلیلى در این مورد چنین مى‌گوید:

«شهرت آقا سید ابو الحسن گسترش یافت و از مرزهاى ایران و عراق هم گذشته به سایر کشورهاى اسلامى سرایت نمود. سخن از دانش و فقاهت او و استنباطى که در مسائل شرعیه مى‌داشت و توانائى‌اى که در این زمینه ابراز مى‌نمود سخن روزمره مجالس علمى شد و روزى نبود که نظرى جدید از ایشان اعلام نگردد.»

ایشان در مقاله‌اى تحت عنوان «این‌گونه ایشان را شناختم» چنین مى‌افزاید:

«این‌بار نقش اخلاق و اینکه انسان به‌طور کلى، و به دور از رهبریت، باید واجد چه اخلاقى باشد فرا مى‌رسد؛ و ما مشاهده مى‌کنیم که سید ابو الحسن تصویر بسیار والا و زیبائى از اخلاق عالیه-هم اخلاق و هم همت و اراده عالى و هم جرأت و بخشندگى- از خود بروز مى‌دهد، و کسانى که از نزدیک شاهد او بودند و به منافع و مضار شخصى توجه داشتند به روشنى در او اراده‌اى بى‌نظیر و عدم توجه به دشمنان خود را، که روز به روز و هم‌زمان با پیشرفت و شهرت او تعدادشان فزونى یافت، مشاهده مى‌کردند.

او را مى‌بینم که در برخورد با فرد بدزبانى چون «سید صالح حلى» ، که بسیارى از علما سعى مى‌کردند از شر زبان او در امان باشند، چگونه برخورد مى‌کند. او با کار خود به بسیارى از علما درسى را آموخت که از پیش نمى‌دانستند، و آن روش برخورد با مردم

٢۶٣

عوام بود که نباید مجتهدین مرجع به خاطر مصالح شخصى همواره با ایشان و عقائد ایشان همسو باشند اگرچه به قیمت از دست دادن رهبرى ایشان تمام شود. ملاحظه مى‌کنیم که «سید حلى» از فرصت تحریم قمه‌زنى و زنجیرزنى، که سید ابو الحسن اعلام کرده بود، به نفع خود و علیه ایشان سوءاستفاده نموده و علیه سید به شدت تبلیغ مى‌کرد و هر بدوبیراهى را به او نسبت مى‌داد و از طریق منبر با عقل و فکر مردم عامى بازى مى‌کرد و آنها را به هر سو که مى‌خواست حرکت مى‌داد تا جائى که لجاجت و سماجت او به جائى رسید که به ساحت مقدس علماء دین تعدى مى‌کرد.»

نویسنده کتاب «نقباء البشر» هم درباره ایشان چنین مى‌گوید:

«او سیدى جلیل القدر، شخصیتى منحصربه‌فرد، داراى نبوغى بى‌نظیر، حافظه‌اى قوى، دستى گشاده، اخلاقى محمدى، داراى صفات کمالیه و اوصافى بود که او را نسبت به دیگران براى تصدى امور زعامت دینى برترى مى‌داد. ستاره او اندک‌اندک در محافل اوج گرفت تا بالاخره مرجعیت تقلید به عهده او گذاشته شد. شهرت او به آفاق رسید و او مرجع تقلید شیعه در سایر کشورهاى اسلامى شد. من از زمانى که هر دو در درس آیت‌الله خراسانى شرکت مى‌کردیم با او آشنا بودم.

 تشییع جنازه ایشان از اتفاقاتى بود که هرگز عراق مانند آن را ندیده بود؛ زیرا او را از بغداد تا نجف اشرف بر روى سر و با تشریفات و احترامات فوق‌العاده ملت و دولت حمل کردند؛ و سه روز پس از فوت دفن گردید.»

در نوشتن مطالب، قصد ما این نیست که فقط صحنه‌هاى شیرین را ذکر نمائیم، بلکه هدف ما بیشتر روشن کردن واقعیت و حقیقت اتفاقات و رویدادها است تا دیگران در درجۀ اول از آنها عبرت گیرند و در مرحله دوم نمونه‌هائى از راز بقا را نشان دهیم و بدین ترتیب این نوشته‌ها را سزاوار مطالعه و پى‌جویى سازیم.

 عدالت-یعنى توانائى انسان بر کنترل کردن هواى نفس-هدف نهائى انسان در راستاى کمال نفس و رفتار است، و آدمى هرگز به سادگى و بدون تحمل زحمات به آن مرتبه نخواهد رسید. خداوند متعال هم فرموده است که آدمى حتى با داشتن میل شدید به عدالت حتى در کارهائى بسیار ساده چون روابط اجتماعى یا زندگانى زناشوئى، براى مرد داراى همسران متعدد، بدان نخواهد رسید، و این در حالى است که خداوند از آنها

  ٢۶۴

کمترین اخلاق انسانى شایسته را طلب نموده است، یعنى آنکه تمایل زیادى از خود نشان ندهند، اگرچه دانشمندان چنین تفسیر و تأویل نمودند که این دستور براى عموم مردم است.

 رهبران دینى افرادى نمونه و برتر از مردم عادى بشمار مى‌آیند، و باید که به درجات عالیه کمال نفسانى و اخلاقى رسیده باشند. بنابراین، این‌گونه تاویلات ارزش چندانى ندارند.

عرض مى‌کنم که صفت عدالت یا اعدل بودن، که مورد نظر مراجع تقلید است، در شخص ایشان آشکارا و مشهور بود؛ و نزد کسانى که ایشان را مى‌شناختند این چیزى نیست که جاى تردید باشد. آرى حضرت سید ابو الحسن اصفهانى در مرتبتى بالا از صفاى نفس و مناعت طبع و سخاوتمندى بود، و در باب استنباطهاى احکام فقهیه شجاعت فوق‌العاده‌اى داشت. استاد ما جناب جعفر خلیلى مواردى را از باب اخیر یادآور شده‌اند که بدون اظهارنظر در اینجا بدانها اشاره مى‌نمائیم:

١-اهل کتاب را نجس نمى‌دانستند، و در این خصوص داراى آرائى بودند که با آراء بسیارى از معاصرین خود متفاوت است.

 ٢-او اشخاصى را که قصد وقف املاک خود را داشتند، به خاطر زیانهائى که متوجه موقوفات مى‌شد، از این کار باز مى‌داشت.

 ٣-او نخستین کسى بود که به مطلقه کردن زنى رأى داد که همسر او به پنج سال زندان محکوم شده بود و زن بدون نفقه مانده بود. خود ایشان حکم طلاق را براى این زن صادر نمودند.

 ۴-او کسى بود که رأى داد هر کشورى براى رؤیت هلال از افق کشور خود استفاده نماید. زیرا در مکه همه‌ساله این مشکل مطرح بود که چگونه اولین روز ماه ذى‌الحجه را تعیین نمایند، و حتى این مسئله سبب بروز نظرهاى متفاوت مى‌شد.

۵-او فتوى داد که کفاره قربانى حج را مى‌توانند تا زمان حصول اطمینان از استفاده بهینه از گوشت آنها به تأخیر اندازند؛ یعنى ذبح در مکانى دیگر و دور از محل «منى» یا حتى کشورى دیگر صورت گیرد.

۶-مراجع مذهبى اهل سنت در مورد شاعرى به نام «الرصافى» ، شاعرى که در جهان

٢۶۵

عرب و اسلام مشهور بود، حکم تکفیر او را صادر کردند. این حکم به این خاطر صادر شده بود که او دربارۀ(وحدت وجود) مقاله‌اى منتشر کرده بود. اگرچه، به نظر ما، خود او مفهوم (وحدت وجود) را به خوبى و عالمانه درک نکرده بود، ولى حضرت آقاى سید ابو الحسن اصفهانى در مورد این مسئله موضع مخالفى را در پیش گرفت و مدعى شد که نظریه وحدت وجود مسئله جدیدى نیست و پیش از او علماى بسیارى این نظریه را ابراز داشته و در کتب خود بدان اشاره نموده‌اند و هرگز مورد تکفیر یا تنجیس قرار نگرفته‌اند

.

اگرچه استاد خلیلى در مسئله فتاوى صاحب‌نظر نیستند و هرگز در مواردى که آیت‌الله با علما هم‌زمان خود یا پیش از او مخالفت نموده‌اند تحقیق و ریشه‌یابى نکرده‌اند، ولى با نظر اخیر او موافقیم که الحق و الانصاف آیت‌الله در فتاواى خود، و در مخالفت با معارضین خود، یا کسانى که در خطى غیر از خطى که براى شاگردان خود ترسیم مى‌نمود حرکت مى‌کردند، شخصیتى با گذشت بودند.

 

نمونه‌اى از آن عدم تمایل ایشان به مسئله تدریس فلسفه در حوزه نجف اشرف است که قبلا در مورد آقایى به نام سید حسن اصفهانى نظر خود را به او اعلام کرده بودند و ایشان مجبور شدند حوزه را ترک کنند؛ البته فقط ایشان به تدریس فلسفه اشتغال نداشتند، بلکه شخصیت‌هاى برجسته دیگرى هم بودند و، در نتیجه، هرکسى که تدریس فلسفه را ترک نمود و به تدریس فقه روى آورد در نجف ماندگار شد، و سایرین مجبور به ترک نجف و سفر به دیگر مراکز علمى شدند؛ اما این مخالفت، حتى در مورد طرفداران وحدت وجود و اعیان ثابته و نیز کشف و شهود و عروج روحانى (مانند شیخیه و دیگران) ، به مرحله تکفیر نرسید.

آرى ایشان مى‌خواستند که شهر نجف شهر فقه جعفرى باشد و لا غیر، و درباره علم کلام و دیگر معارف نظرشان آن بود که در جاهائى دیگر چون قم، اصفهان یا مشهد به آن علوم بپردازند، و حتى درباره علوم استدلالى جهت مباحثه با صاحبان آراء و مکاتب دیگر نیز همین نظر را داشتند، و زمانى که شخصى به نام «کسروى» در طهران پیدا شد کار پاسخگوئى به لاطائلات او را به عهده قم یا مشهد واگذار کردند.

درباره علت این موضعگیرى چنین استدلال مى‌نمودند: من دارم براى اینان پولى را

٢۶۶

صرف مى‌کنم که مختص به امام علیه السلام است و باید به ترتیبى باشد که در امر مورد نظر صرف شود یعنى آن مقدار که براى تحقیق در فقه جعفرى مورد استفاده قرار مى‌گیرد.

 

باوجود اینکه این نظر توسط مراجع زیادى مردود شناخته شده است، اما در هر حال این نظر ایشان بود و حاضر نبودند که به هیچ وجه از آن صرفنظر نمایند.

عرض شد که مخالفت او با مخالفان، به خاطر علو طبع و سخاوتمندى و روحیه بزرگوارى که داشتند، تا آن اندازه نبود که کسى را به‌طور کامل نفى کند.

 

هرگاه که مى‌شنیدند پدرم-قدس سره-بیمار هستند و از خانه بیرون نمى‌آیند به عیادت ایشان مى‌آمدند و من در آن دیدارها بود که به دیدن ایشان موفق مى‌شدم. شاید ایشان در میان علماء و بزرگان از نخستین کسانى بودند که از پدر عیادت مى‌کردند.

زمانى که وارد خانه مى‌شدند به همراهان دستور مى‌دادند او را تنها بگذارند و وارد اتاقى که با پدر خلوت مى‌کردند نشوند. و بدین‌وسیله سخن بین آن دو محرمانه و در گوشى و نجواى بود. بدیهى است که این سخن مربوط به دوره مرجعیت و زعامت ایشان مى‌باشد، زمانى که هنگام عبور ایشان مردم در هر دو طرف راه یا در شلوغى مجلس به احترام ایشان صف مى‌کشیدند.

 

باوجود همۀ این‌ها، بالاخره غوغاى «علامه شیخ حسین محدث خراسانى» ، که از تدریس فلسفه در نجف خوددارى کرده بود، اما درس اخلاق و عرفان استاد خود- سید على قاضى-را ترک نکرده بود، و از طرفى مى‌دید که در نجف اشرف مسجدى یافت نمى‌شود که استادش در آن به همراه خواص خود اقامه نماز کند. . . کل داستان بدین شرح است:

مرحوم قاضى-رحمه اللّه علیه-خانه‌اى در محله «جدیده» نجف، خارج از شهر قدیمى، فراهم کرده بود، اما گرد آمدن یاران و برادران در آن خانۀ بسیار کوچک به هنگام غروب، جهت اداى فریضه نماز و استماع سخنان ایشان، براى خانواده مایه زحمت شده بود، چرا که آنان مجبور بودند به خاطر حضور آقا و یارانشان خانه را براى مدتى ترک نمایند. یکى از یارانشان پیشنهاد کرد که این جلسه را به مسجدى در آن نزدیکى‌ها منتقل کنند، به مسجدى به نام «مسجد آل الطریحى» در مجاورت خانه‌هاى

٢۶٧

آل مظفر. اگرچه این کار باب میل ایشان نبود، ولى با آن موافقت کردند. این مسجد، مسجد بزرگى بود، اما متروکه و فاقد آب و برق بود، و به محض آنکه «خاندان مظفر» از این موضوع مطلع شدند و فهمیدند که نماز جماعت به امامت ایشان بر پا مى‌شود از همسایگان تقاضاى یک سیم برق نمودند که اوایل شب یا بخشى از شب را روشن کند.

ایشان-رحمه الله علیه-مدتى در آنجا نماز مغرب و عشا را اقامه نموده و پس از نماز حد اکثر به مدت دو ساعت براى ملتزمان صحبت مى‌کردند. گفته مى‌شود که عده‌اى از مرتبطان با مرجع تقلید مانع این کار مى‌شدند، و حتى دستور دادند سیم برق را قطع کنند؛ و مدتى ایشان در تاریکى نماز مى‌خواندند؛ این در حالى بود که تعدادشان بیش از تعداد انگشتان دست نمى‌بود، و هرگاه همگى در مسجد حضور مى‌یافتند تعدادشان از بیست نفر تجاوز نمى‌نمود؛ آنها به قطع سیم برق اکتفا ننموده، گروهى از نادانها را وادار مى‌کردند که بر در مسجد گرد آمده به ایجاد سروصدا بپردازند. و حتى گفته شده است که یکى از ایشان وارد مسجد شده و سجاده را از زیر پاى ایشان به هنگام نماز کشیده است. به همین خاطر ایشان مسجد را ترک کرد و دیگر در آنجا حاضر نشد. البته شنیده نشد که ایشان در این مورد سخنى گفته باشند یا اظهار ناراحتى نموده باشند، ولى وجود تعداد زیادى از آدمهاى نادان را در شهر مقدس نجف نکوهش کرده بودند.

در اینجا لازم است به این نکته اشاره نمایم که قصد من از ذکر این داستان این نیست که بخواهم مسئله‌اى را به حضرت آیت‌الله آقا سید ابو الحسن اصفهانى نسبت داده باشم که خود ایشان این کار را نکرده‌اند، ولى این نکته را هم نباید از ذهن دور کرد که شیخ حسین خراسانى در این مسئله سروصدایى راه انداخته و اظهاراتى نموده بود، و موضوع را به وابستگان مرجعیت نسبت مى‌داد. یعنى موضوعى که مورد قبول «آقاى قاضى» نبود و آن را مطلقا رد مى‌کردند. بالاخره شیخ حسین محدث خراسانى از شهر نجف مهاجرت نموده ساکن تهران شد.

آرى درباره این حادثه هیچ‌چیز از ایشان نقل نشده است، مگر آنچه از قول جناب سید هاشم رضوى هندى، عالم و عارف و پرهیزگارى که اینک در تهران اقامت دارند، نقل شده است که «قاضى» به او گفته است: «به فرض اینکه این پیشامد از طرف ایشان (آقا سید ابو الحسن اصفهانى) ترتیب یافته باشد، اگر مقصود او این است که من از او

٢۶٨

جانبدارى نمایم او در اشتباه است» .

به نظر ما ممکن است اطرافیان یک رهبر براى دور کردن مخالفان بیش از این‌ها عمل کنند، و ممکن است خود مرجع دینى با چنین اعمالى موافق نباشد. ولى، در هر حال، نمى‌توان چنین اقداماتى را براى یک مرجع یا هر مرجعى خرده گرفت. زیرا او باید جلوى درهاى نفوذى و راه‌هاى معارضان را بگیرد، زیرا در غیر این صورت بناى ساخته شده به راحتى و سهولت درهم خواهد ریخت.

 آیت‌الله آقا سید ابو الحسن اصفهانى از این قاعده مستثنى نیست، بخصوص اگر اعتماد به نفس ایشان را در مورد راهى که انتخاب کرده است مدّ نظر قرار دهیم.

آرى سخن گفتن از آقا سید ابو الحسن براى من خاطره‌انگیز و لذت‌بخش است؛ چرا که مرا به یاد روزهاى جوانى مى‌اندازد، یعنى زمانى که کتابهایم را زیربغل گذاشته و به طرف مجالس درس مى‌رفتم یا از آنجا برمى‌گشتم. من هرگز موفق نشده بودم که از نزدیک خدمت این مرجع دینى برسم، مگر یک‌بار و آن هنگامى بود که در یکى از تابستان‌ها براى مدتى طولانى در کاظمین ماندگار شدند و من هم اتفاقا در آنجا بودم.

یکى از نوه‌هاى او از من خواست که مرا نزد ایشان برده و از نزدیک در محضرش باشیم.

یکى از حاضران مرا به ایشان معرفى کرد و ایشان درحالى‌که چشمانشان به سوى من بود لبخندى زدند و گفتند: «او را مى‌شناسم، او را به هنگام کودکى در حضور پدرشان دیده بودم» . هیبت ایشان سر تا پاى وجودم را فراگرفت و زبانم بسته شد. سپس درباره پدر از من سؤال کردند و من گفتم که ایشان مریض هستند و از خانه بیرون نمى‌روند مگر گاهى، و سپس گفتند: «من هم همین‌طور هستم. . . سلام مرا خدمت ایشان برسان» . من در حالى که دچار لکنت زبان شده و عرق سر تا پاى وجودم را فراگرفته بود خود را از محضر و مجلس ایشان به بیرون کشیدم.

 مسائلى را که مى‌توان درباره این رهبر مذهبى گفت و اوضاع و احوال ایشان را شرح داد، و لو اینکه همۀ آنها را در بر نمى‌گیرند، از این قرار هستند:

١-تغییر رژیم سیاسى کشور عراق از تحت الحمایه بودن عثمانى به حکومتى عربى تقریبا مستقل، مسأله‌اى که پیشوایان مذهبى در نجف اشرف را مجبور مى‌کرد مادامى‌که مقیمانى خارجى هستند از سیاست به دور باشند، و برافراشتن شعار جدایى دین از

٢۶٩

سیاست به خاطر فشارهائى که از طرف حاکمان جدید ایران و عراق بر آنها وارد مى‌شد.

٢-پدیدار شدن پاره‌اى احزاب منحرف و نظریات تند؛ چیزى که رهبر مذهبى را وادار مى‌کرد در مقابل آنها قاطعانه ایستادگى کند و موضعگیرى خود را شکل دهد و آن را مشخص نماید.

٣-برقرارى حکومت پارلمانى در ایران، که با هرگونه فعالیتهاى دینى و موجودیت روحانیت مخالف بود و فعالیت آنها را در قم منحصر کرده بود.

۴-با توجه به نفوذ روزافزون اندیشه‌هاى جدید غربى، به موازات آنها مسائل فقهى جدید و پاره‌اى مسائل فکرى مطرح مى‌شد که رهبر مذهبى باید درباره آنها اظهارنظر مى‌نمود.

۵-در برابر اندیشه‌هاى فوق الذکر گروه‌هایى تقریبا زیرزمینى به وجود آمدند که با انحرافات فوق مبارزه کرده و در برابر آنها ایستادگى مى‌نمودند.

مسائل دیگرى هم هستند که ما را از هدف این کتاب دور مى‌سازند، اگرچه گاه‌وبیگاه در لابلاى مباحث کتاب به آنها اشاره خواهیم کرد. ضمنا باید اشاره نمایم که مرگ آن دو، پس از یک زندگى نسبتا پرماجرا، تقریبا نزدیک بهم اتفاق افتاد. شاید به هنگام سخن گفتن از سایرین از آنها نیز سخنى به میان آید-خداوند ایشان را رحمت کند و مقاماتشان را والا نماید.

 ٢٧١

 آقا سید مرتضى رضوى کشمیرى

اکنون که سخن درباره آیت‌الله العظمى آقا سید ابو الحسن اصفهانى-که با بیشتر دوران زندگى آیت‌الله قاضى همدوره بود-به پایان مى‌رسد از دو سید جلیل القدر، عالم و عابد، جمال السالکین-آن‌گونه که او را لقب مى‌دادند-یعنى آقا سید مرتضى کشمیرى، که حدود ده سال همراه ایشان بود، و آقا سید احمد کربلائى حائرى، سخن به میان مى‌آید. سخن گفتن از ایشان لازم به نظر مى‌آید. زیرا پدر-قدس سره-هیچ‌گاه آن دو را در طول زندگى فراموش نمى‌کرد، و در هر مناسبتى نکته یا خاطره‌اى از ایشان نقل مى‌کرد، یا از کرامات، بزرگوارى، سعه صدر، خلوت کردن براى عبادت، و مراقبت و عمل به مستحبات و ترک نواهى و مکروهات (از نظر شرعى) سخن مى‌گفت، تا جائى که هر شنونده‌اى را به حیرت و شیفتگى وامى‌داشت و دلها را متوجه خود مى‌نمود. خودم یک‌بار از زبان ایشان شنیدم که تا چه حد علاقه‌مند بود عبادت ایشان را به هنگام شب از نزدیک مشاهده کند. مى‌گفت:

«در مسجد سهله او را زیر نظر گرفتم. پس از فراغت از نماز واجب و تناول اندکى غذا به‌طرف مقام حضرت مهدى (عج) رهسپار مى‌شد. آن شب شبى سرد و زمستانى بود و بادهاى تندى مى‌وزید. او را از نزدیک مشاهده کردم که به سوى قبله نشسته و نگاه خود را به‌طرف نقطه مشخصى دوخته بود.

اشکهایش بر روى محاسنش قطره‌قطره مى‌چکید. چندین بار از مقابل او رد شدم؛ حالت نشستن و عبادات او تا نزدیک سپیده‌دم تغییرى نکرد. آنگاه براى نماز «شفع» و «وتر» و سپس نماز واجب از جاى خود برخاست.»

٢٧٢

ایشان پس از وارد شدن به نجف اشرف دلباختۀ سید رضوى شدند و آن به خاطر حضور ذهنى بود که نامبرده در مورد احادیث و روایات وارده از ائمه اطهار علیهم السلام داشتند؛ گوئى هرچه را مى‌خواند یا مى‌شنید هرگز فراموش نمى‌کرد. چه‌بسا اتفاق مى‌افتاد که در مسائل و مباحثات فقهى همواره هرآنچه در خصوص آن موضوع از ائمه علیهم السلام وجود داشت نقل مى‌کرد. این‌ها غیر از روایات و احادیثى بود که در زمینه سلوک و معاشرت و امور دوستى مى‌دانست.

 شرح حال ایشان را نزد یکى از نواده‌هاى ایشان-گروهى اهل فضیلت و بزرگوار- یافتم که متن عربى آن را اکنون به شما تقدیم مى‌دارم:

 ایشان از فقها و مجتهدین نامور، و از جمله علماى ربّانى بودند. شک نیست که مراتب فضیلت را حد و مرتبتى است، زیرا هر انسان کاملى به هر اندازه از درجات کمال رسیده باشد بالاخره نسبت به ما فوق خود ناقص است تا بالاخره به مرحله فوق کل ذى علم علیم برسد.

همچنین جاى تردید نیست که رسیدن آدمى به مرحله نهائى کمالات، اگرچه در یک زمینه باشد، نه فقط در عصر حاضر بلکه در همه دوره‌ها چیز بسیار نادرى است؛ اما باید گفت که به حد کامل رسیدن در همه زمینه‌ها تقریبا امرى غیرممکن و محال است. منتها هرکسى از کمالات بهره بیشترى را برده باشد مقام او والاتر و بزرگتر خواهد بود. آنچه خداوند به این شخص بزرگوار، این شخصیت بزرگوارى که جامع همه نیکى‌ها است، مرحمت نموده است کمتر کسى بدان درجه نائل آمده است یا براى او میسر گشته است؛ زیرا کمالات یا کمالات معنوى ذاتى و اصیل یا اینکه کمالات اکتسابى مى‌باشند، و هر یک از آن دو یا عقلى یا نقلى است، اما این وجود پرفیض (دارنده فیض بسیار) کلیه این جهات چهارگانه را یکجا دارا بود. او واجد همه مراتب کمالات بود؛ مانند چیرگى در فهم عمیق مسائل علمى، و داشتن خوى‌هایى درست و مستقیم همچون اخلاق، توانائى بدنى، قوۀ حافظه، و تمرینات و عملکردهاى بسیار ذهنى. او مدت بسیار زیادى از عمر خود را در مطالعه و مباحثه با مردان علم، و به دست آوردن بیشترین سودها و وسیع‌ترین اطلاعات، در همۀ زمینه‌هاى علمى، گذراند. اندیشۀ او داراى افق تازه‌اى بود و در تشخیص امور داراى توانائى فوق‌العاده‌اى بود.

 ٢٧٣

او در «عمل» هم نمونه بود؛ نمونه‌اى در پرهیزکارى و اندوه و ترس از خدا و توکل و توسل به خدا، بریدن از مخلوق و متوسل شدن به حق و خلوص نیت و صفاى باطن، و مجاهدتهاى بسیار در تربیت خود، و به کار بردن نهایت سعى خود جهت کمالات معنوى و علم توأم با عمل، و دقت و مراقبت در عبادات و طاعات و نماز و دعا و وردها و متوسل شدن به حضرات ائمه اطهار (ع) ، که واسطۀ کسب فیوضات از ناحیۀ خداوند هستند.

بدیهى است که دارا بودن هریک از صفات نامبرده امرى بسیار دشوار است، چه رسد به اینکه یک فرد به تنهائى داراى کلیه صفات کمال مذکور بوده باشد!

تولد خوش‌یمن او در سحرگاه هشتم ربیع الثانى سال ١٢۶٨ ه‍. ق. بوده است. او تحصیلات خود را نزد دایى خود، حضرت علامه بزرگوار و شخصیت ارزشمند و مقتداى ما دانشمند بزرگ جناب سید ابو الحسن رضوى (رحمه الله علیه) ، و نیز نزد پدر ارجمندش، دانشمند زاهد مولانا سید مهدى شاه (طاب ثراه) ، آغاز نمود. مادر مکرمه او نیز در بیشتر علوم و فنون و کتب تحصیلى ابتدائى، بخصوص ریاضیات، استاد بود، و بنابراین بیشتر کتب تحصیلى خود را نزد مادر ماجده خود آموخت. او باوجود کمى سن و سال به تحصیلات و کسب کمالات علاقه زیادى داشت. هرگاه پاسى از شب مى‌گذشت و پدر به او دستور مى‌داد که به رختخواب برود، از پدر خود اجازه گرفته و به حجره خود مى‌رفت چراغ را روشن کرده و مشغول مطالعه مى‌شد تا زمانى که به خواب مى‌رفت.

 او هرگاه مى‌شنید کسى در زمینه علوم داراى اطلاعات بیشترى است دلباختۀ این بود که نزد او برود و چیزهاى تازه‌اى بیاموزد. براى او تفاوت نداشت که فرد مذکور از موافقین یا مخالفین است، سنى یا شیعه است؛ و عجب آنکه او با استادان هر دو گروه مواجه گردید و از آنان بهره کافى برد، و با استعداد خدادادى خود حد اکثر استفاده را از اطلاعات به دست آمده به عمل آورد.

 در دوران کودکى، هنگامى که «جامع عباسى» مى‌آموخت با حضرت علامه محمد عباس مواجه مى‌گردد. این جناب از ایشان، طبق معمول آن روزگار، مى‌پرسد چه کتابى را مى‌آموزى؛ ایشان جواب مى‌دهد: «جامع عباسى» را، و بزودى به تألیف کتاب

٢٧۴

«جامع رضوى» خواهم پرداخت. این موضوع در نامه‌اى که به پدرش ارسال شده است مورد اشاره قرار گرفته است، که اکنون بخشى از متن نامه مذکور را که از کتاب «نجوم السماء» نقل مى‌شود در اینجا مى‌آوریم:

 «از یادآورى اندوه خوددارى کن و حکایاتى را نقل کن که سرورآفرین باشد؛ زیرا سخن گفتن از نعمات خداوندى از صفات اهل یقین و شاکران است، و آن از عادت شاکیان بهتر است. فرزند برومندت نزد من آمد-خداوند او را از زندگى پرآسایش و بختى بلند برخوردار کند-مدتى با او سخن گفتم و او را هوشمند و زیرک یافتم. -خدا به او نعمت نیکى عنایت فرماید، ما شاء الله و لا حول و لا قوه الاّ باللّه-از دیدن او خوشحال و از هوشیارى او شادمان گشتم؛ ولى از اینکه او دور از شما است و از مصاحبت شما بى‌بهره است اندوهگین شدم؛ از اینکه در این سن و سال این‌چنین بلندهمت است مرا شیفته خود ساخت؛ خداوند او را به بالاترین مراتب کمال برساند. به من گفت کتاب «جامع رضوى» را ارائه خواهد داد. خلاصه آنکه ایشان باوجود آغاز جوانى و کمى سن به تألیف و تصنیف کتب مفید دست زده است. دائى بزرگوار ایشان جناب سید ابو الحسن به این مسئله اشاره نموده‌اند که ایشان در سنین قبل از بلوغ، یعنى در سال ١٢٨۴ ه‍. ، در سن ١۵ سالگى، داراى کتاب‌هاى بسیار و حواشى متعددى بر کتب مختلف مى‌باشند.

او به عراق رفت و در نجف اشرف رحل اقامت افکند و با علما و فقها از سرچشمۀ علم و علما سیراب شد و به درجات عالیه علمى و معنوى و اخلاقى نایل آمد. وفات او در ١۴ شوال سال ١٣٢٣ ه‍. اتفاق افتاده است.» (پایان نقل از کتاب نجوم السماء) .

(نویسنده در متن عربى همین‌جا صفحات دیگرى را که شامل شرح حال و کرامات و احوالات مخصوص ایشان است، همچنین پاره‌اى قصائد که در رثاى ایشان سروده شده است نقل مى‌کند؛ این صفحات را بدون هرگونه تصرف نقل کرده است تا مسئولیت مطالب آن به عهده نقل‌کننده و ناشر آن باشد. علاقه‌مندان به متن عربى کتاب رجوع کنند.)

این کل مطالبى است که من در این صفحات از کتابى که مؤلف پراکنده‌هاى مربوط به ایشان را در آن جمع‌آورى نموده است، نقل نموده‌ام، انسانى که داراى اخلاق نیکو و کرامات مخصوص به خود است؛ نقل‌کنندۀ آن شخصیتى بااهمیت به نام «شیخ حسین

٢٧۵

همدر» است. این شیخ را من دیده‌ام، روحانى سالخورده‌اى بود داراى قدى کوتاه و جثه‌اى آراسته و چهارشانه، معروف به شجاعت و توانائى بدنى، به اضافه فضائل علمى و فقاهت و موقعیت اجتماعى و اخلاقى قابل ملاحظه؛ شخصى علاقمند به زیارت اماکن متبرکه و مساجد.

اضافه مى‌نماید که علامه حاج آقا بزرگ طهرانى درباره ایشان چنین مى‌نگارد:

«مردان سالخورده به ما گفته‌اند که این روحانى یکى از ملازمان دائمى محضر حضرت آقاى رضوى کشمیرى بوده است و هرآنچه از او (رضوى کشمیرى) نقل شده است به این شیخ جلیل نسبت داده شده است. اکنون آنچه را علامه حاج آقا بزرگ طهرانى در کتاب مستطاب خود «نقباء البشر» درباره ایشان گفته است در اینجا مى‌آوریم:

«شیخ حسین همدر عاملى ثقه، پرهیزکار، پرمراقبت، کوشا و پیرو خاندان عصمت بود. چندین سال در نجف اشرف اقامت گزید و مباحث علامه جلیل حضرت آقاى سید مرتضى کشمیرى را پیگیرى مى‌نمود. مدتها با او مصاحبت داشت و به دست او به خوبى پرورش یافت و مدارج عالیه را پیمود و در مدت مصاحبت کرامات بسیار از سید مشاهده کرد. در سال ١٣٣٩ به مملکت خود بازگشت. مجددا براى زیارت مشرف شد و پس از جدایى طولانى در دورانى که به خانه «کشمیرى» مى‌رفتیم با او ملاقات داشتیم. بعد از زیارت نزد خانواده خود بازگشت و در اولین شب جمعه (٢٢ ذى‌القعده ١٣۵۵ ه‍) وفات یافت. او با علامه سید محسن امین (متوفى در سال ١٣٧١) نسبت سببى داشت، زیرا نامبرده برادر همسر ایشان بود.»

راجع به سید جلیل القدر و دانشمند زاهد حضرت آقاى سید مرتضى رضوى کشمیرى مطلبى براى گفتن ندارم، مگر یادآورى سالخوردگانى که منزلت علمى او را درک کرده‌اند، یا احترامى که علماء و فقها و نیز زاهدان و ریاضت‌کشان و آنان که شب خود را در مسجد کوفه و سهله به عبادت به عبادت سپرى مى‌نمودند براى او قائل بوده‌اند؛ همچنین یادآورى سفرهاى بسیار او به کربلا و سایر عتبات به صورت پیاده. از جمله کسانى که دربارۀ آنان برایم نقل کرده‌اند شیخ على قمى و شیخ على همدر عاملى و سید جمال گلپایگانى بودند، که همگى از جمله شاگردان اختصاصى ایشان بوده‌اند، مخصوصا شیخ على قمى و اشخاص دیگرى که اکنون نام آنها را به یاد نمى‌آورم، و نیز

٢٧۶

سید عبد الغفار و سید جاسم (جبک) ، که ساکن مدرسه هندى‌ها بودند.

پیشتر گفتم که اساسا بناى مدرسه هندى‌ها به منظور سکونت ایشان-سید رضوى-و خانواده‌اش ساخته شده بود، و تا آنجا که به یاد دارم او داراى دو فرزند، یکى سید محمد و دیگرى سید على، و تعدادى نوه بود که بیشتر ایشان اهل علم و ادب و اهل فضل‌اند؛ از آن جمله‌اند سید محمد رضى و سید مرتضى، که هر دو فرزندان سید محمد، فرزند سید مرتضى، مى‌باشند.

کوتاه سخن اینکه، این خانواده از یک‌صد سال پیش در نجف اشرف به علم و تقوى مشهور بودند و همواره از ایشان به نیکى نام مى‌برند و کرامت‌هاى بسیارى به ایشان نسبت داده مى‌شود. ایشان از احترام کلیه طبقات جامعه برخوردار بودند، و این به علت رفتار نیکو و راستگوئى و محکمى عقیده و ایمان ایشان بود؛ خدا گذشتگان ایشان را بیامرزد و عمر باقیماندگان را بیفزاید.

دو سید جلیل القدر، آقایان محمد رضى و سید مرتضى، داراى تألیفات و کتب ارزشمندى هستند که به هنگام نوشتن شرح حال ایشان به ذکر آنها مى‌پردازیم. یادآور شدم که از جدّ ایشان-سید مرتضى کشمیرى-چیزى در اختیار ندارم؛ و همین‌قدر مى‌دانم که پدر (قدس سره) مدت ده سال ملازم مجلس ایشان بوده است؛ و، بنا بر گفته ایشان، توجه و انقطاع به سوى خداوند، زیاد به زیارت عتبات عالیات و مساجد معظمه رفتن، و نیز بردبارى و قانع بودن به اندک از مال دنیا را از ایشان آموخته‌اند؛ و این در حالى بود که راه‌هاى زیاده‌طلبى و گشایش در امور زندگى و به دست آوردن منزلت و مقام مناسب، همیشه براى او باز بود؛ به علت مقام والایى که در دل گروهى از هندى‌ها و ثروتمندان که همواره آمادگى داشتند گرانبهاترین و عزیزترین چیزها را در اختیار او بگذارند، و زمانى که در نجف اشرف اقامت داشتند؛ همواره به‌عنوان مقلّد و مورد اطمینان خود از او دیدن مى‌کردند و از او التماس دعا داشتند؛ و هرگاه نام او در بین شیعیان مخلص و نیکوکار و بندگان صالح و اهل ذکر و دعا برده مى‌شد همگى از او تجلیل نموده و نام او را در ردیف نیکوکاران و ازدنیابریدگان و به سوى خدا گرویدگان مى‌دانستند، آنان که از دنیا و لذات آن رو گردانیده و بسوى خداوند عزّ و علا روى آورده باشند.

٢٧٧

پدر از او چنین یاد مى‌کند: «او مردى آرام و موقر بود که با صداى آرام و در نهایت متانت سخن مى‌گفت؛ هرگز از ذکر خدا باز نمى‌ایستاد و دائم در حال ستایش از او و قرائت قرآن و درود فرستادن بر پیامبر و خاندان پاکش بود. . . هرگاه سخنى از صوفیان یا عرفا از قبیل ابن الفارض و ابن عربى یا ملاى رومى به میان مى‌آمد، خشم و غضب او نسبت به ایشان بالا مى‌گرفت و صدایشان بلند مى‌شد و شاهد آوردن از گفته‌هاى ایشان را تقبیح مى‌کرد و نقل قول ارباب فضل از گفته یا تشبیهات ایشان را مورد سرزنش قرار مى‌داد و مى‌گفت که باوجود فرمایشات معصومین علیهم السلام که از منابع صحیح مى‌باشند و از نظر سندیت و دلالت و همسویى با قرآن و سیره علما و فقها مسلمان و بزرگان و نیکان و مؤمنان پرهیزکار مى‌توان آنها را شاهد آورد، چه لزومى دارد که از گفته متصوفه و عرفا استفاده نمائیم، البته صرف‌نظر از مفاهیم مخالف یا موافقى که در آنها آمده است.»

البته گفته مى‌شود که گروهى از ملازمان و هم مجلس ایشان اهل ذوق و مشرب عرفانى بوده‌اند و همگى ایشان به تقوى و صحت گفته‌هاى او ایمان واثق داشتند و از تعلیمات و ارشادات ایشان در مسائل عبادى خود پیروى مى‌کردند و چه‌بسا از او “تقلید”هم مى‌نمودند. همه این‌ها به خاطر پاکى نیت و صفاى باطن و در راستاى حق و حقیقت حرکت کردن و همچنین معروفیت ایشان نزد اهل علم و فضل بود.

او همه قرآن یا بخش اعظم آن را از حفظ داشت و بسیارى از احادیث پیامبر و سیره مبارک را که از طریق معصومین نقل شده است مى‌دانست، و علاقمند بود که آنها را در کتابى گردآورى نماید؛ همان کارى که علامه طباطبائى بعد از او در کتاب «سنن النبى» ، که کتابى ابتکارى به شمار مى‌آید، انجام داد، اگرچه به تقسیم‌بندى و فهرست‌نویسى و بررسى مجدد نیاز دارد تا اینکه از هر نظر کاملا دربرگیرنده موضوع گردد.

در پایان لازم است به این نکته اشاره شود که شاید در این کتاب خلاصه کردن مطالبى که از او شنیده‌ایم بسیارى از مطالبى را که از او نقل شده یا به تحریر درآمده است ناگفته بگذارد؛ بررسى آراء ایشان نیازمند فرصت بسیار و تخصص بیشترى است؛ زیرا بررسى این‌گونه مسائل کار آسانى نیست، و امکان چیرگى بر این موضوع از جهات متعدد آن بسى دشوار است، چرا که بررسى برخى از جنبه‌هاى این موضوع، از ذکر خصوصیات و سرّ زندگى و عمق و معنویت او فروگذارى مى‌کند.

٢٧٩

 آقا سید احمد کربلائى حائرى

شرح حال آقا سید احمد کربلائى حائرى را شیخ آقا بزرگ طهرانى این‌گونه بیان مى‌فرماید: «او آقا سید احمد فرزند سید ابراهیم موسوى، تهرانى الاصل، است که محل تولدش حائر و مکان دفنش شهر نجف است. عالمى جلیل و فقیهى بزرگ و اخلاق‌دانى مشهور و پرهیزگار و زاهد و عابد بود. از شاگردان میرزاى شیرازى و علامه میرزا حبیب الله رشتى و همچنین علامه آقا میرزا حسینى خلیلى طهرانى، و از مقربین اخلاق‌دان مشهور حضرت علامه مولى حسین قلى همدانى بود، و همه ایشان از علامه مقدس شیخ مولى على خلیلى نقل و روایت نموده‌اند.

او در درجات علمى و سیر و سلوک و زهد و پرهیزگارى و خداشناسى و ترس از او یگانه دوران خود بود. او نماز را پنهانى بجاى مى‌آورد و از مقتدى قرار گرفتن خود ابا داشت.

بسیار گریه مى‌کرد تا جایى که نماز از اختیار او خارج مى‌شد، بخصوص در نوافل شبانگاهى. مدتها از همسایگى او بهره‌مند شدم و چیزهایى از او دیدم که شرح آنها به درازا مى‌کشد. نسبت به مادر خود بسیار مطیع و خدمتگزار بود، و پیش از مادرش در آخرین تشهد بعد از ظهر روز جمعه ٢ شوال سال ١٣٣٢ ه‍. بدرود زندگى گفت.

از خامه او نکات مفیدى تراوش نموده که آنها را به یاد ندارم. از آن جمله است نامه‌هاى شریفى که به دوستان خود ارسال داشته است و مشتمل است بر مطالبى اخلاقى و آموزشهائى در زمینه سیر و سلوک، که به شیخ اسماعیل تبریزى، ادیب و عارف متخلص به «تائب» ، آنها را گردآورى نموده است؛ همچنین نامه‌هایى از شیخ محمد

٢٨٠

بهارى همدانى و نامه‌هاى شیخ ما مولى حسین قلى همدانى. تمام این‌ها را در مجموعه‌اى به نام «تذکره المتقین» جمع‌آورى نموده است.

پایان سخنان شیخ آقا بزرگ طهرانى.

سید جلال الدین آشتیانى، استاد فلسفه و الهیات در دانشگاه امام رضا علیه السلام، مى‌فرماید: «آقا سید احمد کربلائى یکى از علماى نامى شیعه در زمان خود بود؛ زیرا، علاوه بر احاطه بر علوم منقول و روایات اهل بیت معصوم علیهم السلام، فقیه‌ترین و یکى از بزرگان فقهاء زمان خود بود. این موضوع را علامه طباطبایى از قول استاد فقه خود، یعنى اصول‌دان مشهور حضرت حاج شیخ محمد حسین اصفهانى مشهور به «کمپانى» ، نقل نموده است که گفته است: «من کسى را فقیه‌تر از سید احمد کربلائى سراغ ندارم» یا «کسى را در دانش فقه عمیق‌تر و مسلطتر از سید احمد طهرانى نیافته‌ام» .

او اضافه مى‌نماید که گروهى از بازرگانان و بازاریان تهرانى از او تقاضا داشتند که کتاب رساله عملیه منتشر کند که بدیهى است اگر چنین اقدامى صورت مى‌گرفت قطعا یکى از مراجع مى‌گردید.

 ضمنا سید مجلسى جهت تدریس اخلاق، به روش اجداد معصومش علیهم السلام، داشت؛ در این مجلس گروهى از نزدیکان حضور بهم مى‌رساندند.

لازم به یادآورى است که سید احمد کربلائى و آخوند ملا حسین قلى همدانى و آخوند ملا فتح على عراقى-این دو نفر آخرى استاد شیخ انصارى و سید مهدى بحر العلوم در الهیات بودند-و امثال ایشان از گروه صوفیه و مدعى قطبیت نبودند، بلکه روش ایشان روش اهل بیت علیهم السلام بود و مرادشان تقرب و نزدیک شدن به درگاه حق بود. از سید احمد کربلائى احوالات خاص و کرامات بسیارى نقل مى‌کنند که مایه تعجب و حیرت است.

مى‌گوید که سید کاظم عصار از باهوشترین شاگردان آیه الله شیخ الشریعه اصفهانى و شیخ آقا ضیاء الدین عراقى بود، و به علت نبوغ فوق‌العادۀ علمى و هوش سرشارش کمتر به برترى عالمى دیگر اذعان مى‌کرد یا اینکه کرامات و کارهاى فوق‌العاده‌اى را از کسى نقل قول مى‌نمود، اما از سید احمد کربلائى چیزهاى زیادى را نقل مى‌کرد که جنبه کرامات داشته است و خارق‌العاده بوده است. از او این‌گونه نام مى‌برد: او یگانه کسى

٢٨١

است که توانست دید و بصر خود را تبدیل به بصیرت نماید و پرده‌هاى ضخیم را، با عبادت و غرق شدن در ادعیه و اوراد و مقید بودن به نوافل، از جلو چشم خود کنار زند، و من هرگز نظیر او را در سراسر زندگیم ندیده‌ام.»پایان سخنان آقاى آشتیانى

 این است شخصیت حضرت آقاى سید احمد کربلائى حائرى، کسى که همگان پیش‌کسوتى او را از لحاظ عرفان عملى پذیرفته و او را از میرزا هاشم رشتى باسابقه‌تر مى‌دانند، اگرچه میرزا هاشم رشتى را در زمینه عرفان نظرى بر او پرسابقه‌تر مى‌دانند.

آرى عقیدۀ همگان بر این است که سید احمد کربلائى در زمینه زهد و تقوى در مرحله‌اى بسیار والا بوده است، علاوه بر اطلاعات وسیع او در زمینه معارف اسلامى و فقاهت. هرگاه نام او نزد پدر، قدس سره، برده مى‌شد به او حالتى از سکون و سراسیمگى و تأمل دست مى‌داد، و سپس به حالت طبیعى برگشته و شروع به ادامه سخن با همنشینان مى‌نمود، و چه بسیار از او سخن مى‌گفت، خداوند همگى ایشان را قرین رحمت واسعه خود گرداند.

 ٢٨٣

 شیخ محمد تقى آملى

یکى از قدیمى‌ترین یاران او (قدس سره) حضرت آیت‌الله شیخ محمد تقى آملى است، و در نوشته‌هاى خود از او با نام «مجتهد بزرگ تهران» یاد مى‌کرد. پیش از این از نامبرده ذکرى به میان آمد، مبنى بر اینکه این براى آدم مذهبى نقص است که مدتى را در نجف و در جوار حضرت على علیه السلام گذرانده باشد و نتواند، و لو براى شخص خود، «استخاره» بگیرد.

حضرت آیت‌الله آملى، رحمه الله علیه، مى‌فرمود که آشنائى من با ایشان (حضرت قاضى) چنین بود که ایشان را در مدرسه هندى دیدم که در حال قرائت قرآن بود. از او در مورد فضائل قرائت قرآن و اینکه چه درهایى از دانایى و معرفت بر او باز مى‌شود و مسائل دیگرى را سؤال کردم. لحظه‌اى رو به من کرد و پس از توضیحى در مورد اتاق من و روش قرائت قرآن چنین فرمود: «قرآن را براى امور عالیه و مسائلى که به دست آوردن آنها بسیار ناممکن و دشوار است در شرائط خاص و حالات خاص مى‌خوانند.» آنگاه شروع کردند به توضیح شرائط قرائت قرآن؛ و با اینکه فارغ التحصیل «سطح» بودم، گویى هیچ‌یک از مطالب ایشان به گوش من نخورده بود؛ مسائلى از قبیل طهارت، طهارت لباس، وضوء و ایستادن در مقابل قبله و حالت خشوع و خضوع و توجه، و مسائل بسیار دیگرى از این قبیل که تا آن تاریخ به گوشم نخورده بود. پس قلبم به‌طرف او گرایش پیدا کرد، یا به تعبیر فارسى آن: «مرا به خودش جذب کرد.» پس ملازم مجلس او در مدرسه هندى شدم. هرگز فراموش نمى‌کنم که هرگاه با یاران خود سخن مى‌گفت با همه وجود به آنها توجه مى‌نمود. و فراموش نمى‌کنم زمانى که یکى از فرزندان کوچک

٢٨۴

او در حین سخن گفتن او وارد شد و به او گفت «مادر مى‌گوید ما در تاریکى هستیم» دست خود را به جیب‌هاى چپ و راست خود فروبرد و یک سکه پول کم‌ارزش بیرون آورد و به پسر داد، بدون آنکه در لحن صدایش تغییرى ایجاد شود؛ پس از مدت کوتاهى پسربچه برگشت و گفت «مغازه‌دار نفت ندارد» ؛ او به فرزندش اشاره کرد که بنشیند تا سخنش به پایان رسد، و پس از آن چراغ را برداشت و با او به قسمت اندرون رفت؛ این بدیهى بود که او پس از مدتى همراه چراغ به اتاق خود برمى‌گردد و خانواده را تا صبح در تاریکى مى‌گذارد.

 این قبیل مسائل بود که شیخ را واداشت شهر نجف اشرف را به زودى ترک کند و مى‌گفت که اقامت در این شهر براى من مقدور نیست. تصمیم گرفت هرچه زودتر تحصیلات خود را به پایان برده و به تهران بازگردد. چنین به نظر مى‌آید که نامبرده مرحله «سطح» را به پایان برده بود و دوره «خارج» را نزد آقا ضیاء عراقى، شیخ محمد حسین اصفهانى کمپانى و دیگر ناموران نجف اشرف خوانده و از ایشان درجه اجتهاد دریافت نموده بود، کما اینکه درجه اجتهاد خود را که از آقا سید ابو الحسن اصفهانى و میرزا حسین نائینى و دیگران دریافت کرده بود به من نشان داد.

در تهران همواره مشغول تدریس و مطالعه و تألیف بود، و اتاق و کتابخانه‌اى در مسجد مجد الدوله داشت که عده‌اى از اهل فضل و طلاب علوم در آنجا به نزد ایشان مى‌رسیدند؛ و در همان مسجد اقامه نماز مى‌نمود و عده زیادى از مردم محله (چهار راه حسن‌آباد) و چهره‌هاى معروفى در نماز او شرکت مى‌نمودند و به او احترام فوق‌العاده‌اى مى‌گذاشتند و از او حرف شنوائى داشتند؛ و حتى در زمان رضا شاه که علماى دین را مورد تعرض قرار مى‌دادند با او کارى نداشتند، چرا که همواره در منزل خود معتکف بود و خارج نمى‌شد، مگر براى انجام کارهاى ضرورى؛ و کمتر اتفاق مى‌افتاد که از دوستى دیدن کند یا در تشییع جنازه‌اى شرکت نماید؛ و لذا از شرّ برخوردهایى که در شهر تهران اتفاق مى‌افتاد و از تعرض به ساحت علما در امان بود.

 او همواره مشغول تحقیق و تدریس و تألیف بود؛ پس از نماز، طبق سنت معمول آن زمان، جهت ارشاد و طرح مسائل دینى براى مردم، منبر مى‌رفت؛ هرگاه از خانه بیرون مى‌آمد عباى خود را روى سر خود قرار داده سر خود را به‌طرف زمین خم نموده و به

٢٨۵

گامهاى خود نظر مى‌افکند؛ و هرگاه کسى به او سلام مى‌کرد کمتر اتفاق مى‌افتاد که جوابى بشنود. او همواره ساکت بود و به تفکر مى‌پرداخت؛ هرگاه او را مورد خطاب قرار داده از او سؤالى مى‌کردى گویى از حالت در خود بودن بیرون مى‌آمد و با تکان شدیدى که بر سر خود وارد مى‌کرد به پاسخ گفتن شروع مى‌کرد؛ و به خاطر دقت شدیدى که جهت کم گفتن به کار مى‌برد، تصور مى‌شد او لکنت زبان دارد و قادر نیست مطالب خود را بیان نماید، درحالى‌که چنین نبود، بلکه او سعى مى‌کرد منظور خود را با کمترین و دقیقترین کلمات بیان نماید.

 علامه شیخ حاج آقا بزرگ طهرانى در کتاب «نقباء البشر» در مورد شیخ محمد تقى آملى چنین مى‌نگارد:

«او شیخ محمد تقى فرزند ملا محمد بن على بن محمد بن على بن الآملى الطبرس الطهرانى است؛ او عالم و فقیه و حکیم و فاضل و از بزرگان علماى تهران و مراجع تقلید است.

 او در تهران و در تاریخ ١١ ذى‌القعده سال ١٣٠۴ ه‍. دیده به جهان گشود، و سپس در دامن پدر خود که از علماى دوره خود در تهران بود پرورش خوبى یافت. مقدمات و اندکى معقول و منقول را از علماى تهران، مانند پدر و سید خلیل طارمى و شیخ محمد رضا نورى و میرزا حسن کرمانشاهى و شیخ عبد النبى نورى و دیگران فراگرفت.

سپس در سال ١٣٣٩ ه‍. به نجف اشرف مهاجرت نمود و ١۴ سال در آنجا اقامت گزید، همچنان‌که خودش در آخر کتابش «شرح منظومه» به این مسئله اشاره نموده است.

او در نجف از محضر علما و بخصوص علامه میرزا محمد حسین نائینى و علامه شیخ ضیاء الدین عراقى و دیگران استفاده نموده است.

 در سال ١٣۵٣ ه‍. به زادگاه خود، تهران، بازگشت درحالى‌که گواهى اجتهاد از ناحیۀ عده‌اى از علما را با خود داشت؛ از آن جمله‌اند علامه سید ابو تراب خوانسارى، که در سال ١٣۴٢ هجرى براى او اجازه اجتهادى نوشته است و ضمن آن عده‌اى از مرشدان خود را نام برده است. روش ایشان در رسیدن به معصومین علیهم السلام را شیخ مرتضى گیلانى در کتاب خود «تذکره الحکماء» ، ضمن شرح حال شخص مورد بحث، درج نموده است.

٢٨۶

از تألیفات ایشان یکى «شرح منظومه» و دیگرى کتاب «الصلاه» است، در سه جلد، که از تقریرات استادش نائینى است. شرحى نیز بر «عروه الوثقى» و حاشیه‌اى بر «شرح اشارات» و رساله‌اى در موضوع «الرضاع» و چند اثر دیگر، دارد.

استاد حسین جلالى شاهرودى مى‌گوید: «انه، قدس سره، در روز آخر ماه شوال ١٣٩١ ه‍. وفات یافته است و جنازه‌اش به مشهد حضرت رضا علیه السلام حمل و در باغ رضوان مدفون گردیده است. شرح العروه الوثقى در ده مجلّد از او است. او مردى عالم، زاهد، و گوشه‌گیر و کمتر اهل معاشرت با مردم بود؛ همیشه به نفس خود و عمل خود مى‌پرداخت. به هنگام وفات او، در بیشتر شهرهاى ایران، براى تجلیل از او، مراسم «فاتحه» و عزادارى گرفته شد.

 *** از مسائل مهمى که هنگام نوشتن شرح حال این‌گونه شخصیت‌ها باید به آنها اشاره نمود یکى در خود فرو رفتن آنها و پرداختن به اعمال مخصوص خود و مفید به حال خود و دیگران بودن است. آنها در عین حال که در نهایت گوشه‌گیرى و دورى از مردم مى‌باشند، شخصیت‌هاى برجسته و معروفى هستند که هرگز در بین مردم ظاهر و متظاهر نمى‌شوند و مردم در اجتماعات خود از ایشان نامى نمى‌برند یا در پى آنان صداى کفش رهروانشان شنیده نمى‌شود، همانند دیگر دانشمندان بزرگ و اهل فضل؛ و این پدیده‌اى کاملا قابل لمس در بین کسانى است که به شرح حال آنها پرداخته‌ایم، مانند شیخ محمد تقى آملى، علامه طباطبائى، شیخ على محمد بروجردى، میرزا ابراهیم شریفى سیستانى، شیخ على اکبر مرندى، سید هاشم هندى رضوى، شیخ عباس قوچانى، شیخ محمد تقى بهجت گیلانى و شیخ على قسام و عده‌اى دیگر. . . آرى آنها، در عین حال که سر در آستین خود نموده و از مردم دورى مى‌جویند، بدون در نظر داشتن مسائل مادى و دنیوى، دست به اقداماتى حکیمانه مى‌زنند که براى همگان مفید فائده است؛ و این زهد و تواضع و تقوى است که آنها را جلیل الشأن نموده است؛ و گوئى که ایشان در بین علما طبقه خاصى را تشکیل مى‌دهند، و داراى اوصافى مخصوص به خود هستند؛ چه آنان در بین علما چندان شهرتى ندارند، مگر براى گروهى خاص؛ و شناختن ایشان نیاز به تفحص و جستجوى مجدانه دارد؛ و هرگز دیده نشده است که احدى از ایشان مالى

٢٨٧

اندوخته باشد یا در اندیشه دارا بودن زمینى یا مقامى بوده باشد.

 اینانند آن کسانى که جامعه اسلامى باید در جستجوى آنها باشد؛ زیرا به چنین کسانى نیاز مبرمى وجود دارد؛ و مکتبى که چنین شخصیت‌هایى را در خود مى‌پروراند همان مکتب ایده‌آلى است که طلاب و شخصیت‌هاى دینى آن‌چنانى به جامعه تحویل مى‌دهد، شخصیت‌هائى مفید و شایسته تقدیر و تقدیس.

 در مورد آیت‌الله آملى و اینکه در شرح حال ایشان گفتیم که گفته است: نتوانستم در شهر نجف تصمیم بگیرم؛ زیرا توان مقاومت در برابر زندگى خشن آنجا را در خود نیافتم؛ و نمى‌توانستم تا آن درجه قانع و خود را از کمترین وسائل آسایش محروم نمایم؛ و لذا تصمیم گرفتم از این شهر خارج شوم؛ لازم است در اینجا یادآور شوم که هنگام آمدنم به تهران مدت یک ماه در منزل ایشان، بنا به خواست او و به خاطر روابط خانوادگى، اقامت کردم. او در خانه‌اى فاقد هرگونه وسائل آسایش زندگى و بسیار ساده سکونت داشت؛ و هرگز اتفاق نیفتاد که بر سر سفره‌اى بنشینیم و پس از صرف غذا چیزى در سفره باقى بماند؛ زیرا از پیش همه چیز تخمین زده شده بود؛ ظرفها کوچک بود و ما نان را در آنها فرومى‌بردیم و گاهى غذا عبارت از مقدارى برنج دم‌پختک و مقدارى لوبیا و اندکى روغن بود. او، باوجود سن زیاد و اشتغال به تحقیق و مطالعه و کتابت، بیشتر اوقات با ما بود. و چه‌بسا، به علت اعتمادى که مردم به او داشتند، وجوهاتى نزد ایشان آورده مى‌شد، اما او آنها را به صاحبانشان پس مى‌فرستاد یا پس مى‌داد، به این دلیل که کسان دیگرى هستند که آنها را بپذیرند و بین واجدین شرائط تقسیم کنند؛ و چنین اظهار مى‌نمود که: از من خواسته شده است که هرچه بیشتر آرام و به دور از مردم زندگى نمایم و خود را گرفتار این‌گونه مسائل پرمسئولیت ننمایم، تا بتوانم به وظایف و تکالیف اصلى خود بپردازم.

اما کسانى که ترجیح دادند در نجف اشرف باقى بمانند، على‌رغم اینکه هرگاه به زادگاه خود باز مى‌گشتند مورد استقبال و تکریم و تعظیم فراوان قرار مى‌گرفتند، لا بد در شهر نجف چیزهایى را یافته بودند که بسیار شیرین‌تر و گواراتر از زندگى پرآسایش در زادگاهشان بوده است، چیزهایى که آنها را در نفس و وجدان خود احساس مى‌نمودند.

 به یک زندگى ساده و خالى از هرگونه تجمل و حتى آسایش نسبى بسنده کردن، در برابر

٢٨٨

سختیها پرهیزگارى و قناعت و تحمل و شکیبایى ورزیدن؛ هواهاى نفس را ترک کردن و تنها و آسوده زندگى کردن، براى انسان عادى ممکن نیست، مگر آنکه به عشق رسیدن به امورى باشد که او را شیفته و فریفته خود کرده باشد، و براى او اطمینان خاطر و آرامش وجدان را فراهم کند، یا لذتهایى را براى او فراهم کند که ما فوق این لذتهاى مادى و معمولى‌اى است که آنها را احساس مى‌کنیم. چه‌بسا اتفاق مى‌افتاد که در خانه ده‌نفرى بر سر سفره نشسته و همگى به یک ظرف آب که غالبا محتوى اندکى شکر یا شیره خرما بود دست دراز کرده و نان خود را در آن مى‌زدیم و مى‌خوردیم و این در حالى بود که بزرگ خانه با لبخندى از روى رضایت در خوردن غذا با ما مشارکت مى‌نمود.

از یاد نمى‌برم آخرین گفته‌هاى او را در روزهاى واپسین زندگیش، هنگامى که احساس مى‌کرد سختى زندگى بر من فشار آورده است. آرى این سخنان را در حالى بر زبان راند که سر خود را بر کتف من نهاده بود: زندگى مرد دین شاید از این بهتر باشد؛ حال راه خود را انتخاب کن. . . شرح ماجرا را بعدا در جاى مناسب تعریف خواهم نمود.

شخصى به نام حاج محمد حسین کوشانپور از تجار و خیّرهاى بنام تهران و مورد اعتماد همگان بود. این شخص مقدارى از دارایى خود را به چاپ کتب دینى و توزیع آن بین طلاب علوم دینى، به‌طور مجانى یا با اندکى وجه، اختصاص داده بود. نامبرده همچنین در حمل وجوهات به نجف و رساندن آنها به دست آیت‌الله العظمى آقا سید ابو الحسن اصفهانى مورد اعتماد بود، ضمن اینکه خود ایشان بخش اعظم این مبالغ را مى‌پرداخت. و در شهر نجف عادت بر این بود که هرگاه شخصى حامل وجوهاتى بود یکى از طلاب علوم دینى شخص نامبرده را نزد آیت‌الله برده و معرفى مى‌نمود و این شخص، در ضمن، مورد مرحمت قرار مى‌گرفت. از طرفى همین حاج آقاى کوشانپور از مریدان مخلص آیت‌الله آملى بود، و هرگز مجلس او را ترک نمى‌کرد، مگر اینکه مجبور باشد. یک‌بار چنین اتفاق افتاد که شیخ آملى تصمیم گرفت که «سید على قاضى» واسطه رساندن وجوه به آیت‌الله العظمى آقا سید ابو الحسن اصفهانى باشد و تاجر مذکور هم با این تصمیم موافقت نمود. پس به نجف آمده به جستجوى ایشان پرداخت؛ او را به منزل وى راهنمائى نمودند و او اجازه ورود خواست.

 ٢٨٩

هنگامى که حاج آقا تاجر بر آیت‌الله سید على قاضى وارد شد او را دید که در برابر ظرفى پر از آب نشسته و نان خشک را در آب ظرف فروبرده و مى‌خورد، و از تاجر هم تقاضا کرد که در صرف طعام با او شریک شود. او دچار حالت شادى خارج از وصفى شد و دریافت که حضرت شیخ آملى با راهنمایى خود او را به چه شخصیت والایى معرفى نموده است، خدمتى که هرگز آن را فراموش نخواهد کرد.

 اندکى پس از تشریفات معمول از او خواستم که مرا در منزل آیت‌الله اصفهانى هدایت نماید تا وجوه را به او بپردازم؛ اما او از سخن من بسیار تعجب کرد و پس از اندکى تأمل گفت: سید اصفهانى رهبر و مرجع مردم است و هرگز نمى‌توان با او حیله کرد. او است که مسئولیت توزیع و تقسیم این وجوهات و اموال را دارد، و با این کار مسئولیت سنگینى-مسئولیت عهده‌دار شدن-امور حوزه و طلاب برعهده او قرار دارد؛ بنابراین روش تقسیم وجوه را او بهتر مى‌داند.

 آقاى کوشانپور چنین مى‌گوید: من تحت تأثیر سخنان او قرار گرفتم؛ ولى با نگاهى به اتاق ایشان و حصیرى که به‌عنوان زیرانداز از آن استفاده مى‌نمود، همچنین نان خشکى که به‌عنوان غذا از آن مى‌خورد و من با او هم‌غذا شدم، نان خشک بازمانده‌اى که روى آن را گردوخاک گرفته بود و سالمندى چون او با زحمت آن را مى‌جوید و مى‌خورد، به او گفتم: بخشى از این وجوه و اموال متعلق به خود من است، و شما مى‌توانید مقدارى از آن را برداشته و براى بهبود معیشت خود استفاده نمائید. ناگهان دست خود را به‌طرف دهان من دراز کرد و اشاره نمود که سخن بس است. سپس گفت: تا زمانى که چیزى در بساط نداریم به همین اندک اکتفا مى‌کنیم؛ ولى زمانى که مال و پول نزدمان زیاد شد، آن‌وقت است که نفس اماره شروع به مکر و حیله مى‌نماید و سعى مى‌کند بر ما چیره شده و ما را راضى کند که ما نیازمند این وجوه و اموال هستیم، و چه‌بسا تا مرز اسراف پیشروى کنیم. مثلا مى‌گوید: تو سالمندى و لازم است براى عبادت خود را تقویت نمایى و نسبت به خانه خود، در صورت امکان، تسهیلاتى فراهم نمایى و. . . و انسان در برابر این تسویلات نفسانى چقدر ضعیف است.

 بازرگان نامبرده چنین ادامه داد که سید على درحالى‌که از من جدا مى‌شد و خداحافظى مى‌کرد این جملات را بر زبان آورد: عده طلاب در نجف بسیاراند و

 ٢٩٠

وجوهى که به ایشان مى‌رسد اندک است و براى نیازهاى ضرورى زندگى نیز کافى نیست و شما لازم است این نکات را همیشه در مورد زندگى پیشواى مذهبى مد نظر داشته باشید. شیخ آملى مى‌گوید وقتى که این ماجرا را شنیدم آرزو مى‌کردم که سوراخى در دیوار باز شود و من در آن فروروم. ذکر این مطلب هم در اینجا بى‌مناسبت نیست که از سید احمد حائرى کربلائى نقل شده است:

هنگامى که آیت‌الله مجاهد میرزا محمد تقى شیرازى مسائل (احتیاط) را خواست به او واگذار کند ایشان از پذیرفتن این مسئولیت شانه خالى کرد و آن را براى خود زیاد دانست و از میرزاى شیرازى درخواست مى‌کرد که او را از این مسئولیت معاف بدارد؛ درحالى‌که معمول چنین است که زمانى که مرجع تقلید امور (احتیاط) را به کسى واگذار کند این به‌معناى آن است که مى‌خواهد او را داوطلب (کاندیدا) زعامت و مرجعیت کند؛ یا، بهتر بگوییم، مى‌خواهد او را به‌عنوان جانشین خود تعیین کند؛ اما از آنجایى که سید آمادگى این منصب را نداشت آن را شدیدا رد کرد و اظهار تعجب و تنفر نمود. گفته نشود که: این به‌معناى عدم قیام به وظایفى است که خداوند بر علما واجب نموده، که در هر حال علما نباید در ارشاد مردم، در هر حال، دریغ ورزند. زیرا در اینجا مسئله دریغ ورزیدن و بخل مطرح نیست، بلکه امور و مسائل دیگرى مطرح است که جنبه نفسانى دارد؛ از آن جمله مى‌توان مسئله تواضع، و پراهمیت شمردن مسئله فتوى دادن یا قضاوت در امور شرعیه و قبول مسئولیتهاى بسیار سنگین زعامت را نام برد، که ایشان خود را شایسته این مقام نمى‌دانسته است، بلکه خود را جزء گروهى مى‌دانسته است که باید هنوز هم به تحقیق و تفحص و تزکیه نفس بپردازند؛ و همۀ این امور، چه‌بسا، به روحیه تواضعى که در روح و روان این بزرگان ریشه دوانده است برمى‌گردد.

شهید سعید و علامه فاضل آقا شیخ مرتضى مطهرى مى‌فرماید: فلسفه را دورانهاى مختلفى است، و هر دوره و عصر را شخصیت‌ها و بزرگانى است بى‌نظیر، عالمانى که این دانش را از پیشینیان مى‌گرفتند و به روشن کردن نکات مبهم آن پرداخته سپس آن را تدریس مى‌کردند، یا بهتر بگوییم، پس از تنقیح و رفع ابهامات، تا آنجایى که مى‌توانستند، آن را به نسل بعد تحویل مى‌دادند؛ تا اینکه این تجدیدنظرها و تعمق‌ها

٢٩١

 ادامه یافته و شاگردان و بزرگان دیگرى این حلقه بهم پیوسته را ادامه بدهند و آن را متکامل و متعالى سازند. گاهى این کوششها و مجاهدتها جزئى و زمانى بسیار چشمگیر و جالب توجه بوده است؛ چیزى که داراى اهمیت است این است که این حلقه‌هاى بهم پیوسته همچنان ادامه داشته و پیوسته بوده است. در عصر حاضر این تحقیقات پیوسته و مستمر به عهدۀ شیخ محمد تقى آملى، هم از جهت تحقیق و هم از جهت تدریس، بوده است. او، هم براى تدریس و هم براى تحقیق و تدوین و توضیح مطالب مبهمى که از چشم بسیارى پنهان مانده است، شخصیتى منحصربه‌فرد به شمار مى‌آمد. نامبرده در تمام مدتى که پس از بازگشت از نجف در تهران بود تا زمان مرگش به تدریس در منزل خود مشغول بود، و شاگردان بسیارى را تربیب نمود؛ همچنین حاشیه‌اى بر منظومه نوشته است که بارها در تهران به چاپ رسیده است، و این کتاب در حال حاضر هم مورد توجه طلاب و علماى اعلام قرار دارد. نامبرده، باوجود مرتبت عالى‌اى که در مسائل علمى فقه و اصول و فلسفه داشتند و تألیفات ارزشمند ایشان شاهد این مدعا است، و نیز با وجود موقعیت ممتازى که در جامعه داشتند، بسیار از مصاحبت و مجالست با مردم دورى مى‌کردند.

 مسئله شاگردى شیخ محمد تقى آملى نزد آقاى قاضى (قدس سره) بدون سند و مدرک نیست؛ چنانکه علامه شهید آقا شیخ مرتضى مطهرى گفته‌اند که شیخ (آملى) در دروس اخلاق و عرفان شاگرد قاضى بوده است؛ و ما مى‌دانیم که سخن علامه شهید بدون سند و دقت کافى نمى‌باشد. خداوند همه ایشان را در رحمت واسعه خود جاى دهد.

 اخیرا شرح حال ایشان (شیخ محمد تقى آملى) را به قلم خود ایشان به زبان فارسى و شرح حال دیگرى به قلم پدر بزرگوارش به زبان عربى را مطالعه مى‌کردم که در آن مراحل تحصیل، و رنج و محنتهایى که از مردم روزگار خود، بخصوص پس از وفات والدشان، که از بزرگان اهل علم بود، تحمل نموده است، و نیز دفع حکم اعدامى که در زندان براى او در نظر گرفته بودند، به تفصیل شرح داده است. و همان‌طور که مى‌دانیم حکم اعدام را در مورد آیت‌الله نورى به اجرا درآوردند، اما به خاطر سرزنشى که مردم از قبل نسبت به این اقدام اظهار مى‌کردند از اجراى این حکم در مورد شیخ دست

٢٩٢

کشیدند. در این نوشته‌ها شیخ آملى یادآور مى‌شود که چگونه بى‌مهرى برادران و مردمان روزگار خود هیچ‌گونه تأثیرى بر او نگذاشت، مگر پافشارى و استقامت و ادامه راه در جهت آموزش. او همچنان به نقل اتفاقاتى که در این راه برایش رخ مى‌دهد مى‌پردازد تا اینکه روزگار سرنوشت او را در نجف اشرف رقم مى‌زند، یعنى جایى که درس و بحث خود را در کمال رشادت و برترى اندیشه و نظر نزد بزرگان اهل علم به کمال مى‌رساند؛ اما گویى در اینجا است که او تازه درمى‌یابد که هنوز در نیمه‌هاى راه است، اگرچه مراحلى را پیموده است.

 او نزد خود چنین مى‌اندیشید: آخر که چه. . . اکنون آن همه کوشش و فراگیرى آن همه مطالب و نظرهاى گوناگون-که هر نظرى بسى داراى رأى مخالف است-و این همه معارف و علومى که آموخته‌ام چیزى جز تکثرى از معارف گوناگون، که دل آدمى را آزرده مى‌سازد و چون سایه‌اى بس تاریک که بر عقل آدمى سنگینى مى‌کند، نیست.

آرى او در این اندیشه‌ها غوطه‌ور بود که ناگهان با شخصى ژنده‌پوش و همچون فردى بى‌کس‌وکار که داراى لباسهایى ژولیده و کهنه است و غم و اندوه مشقت‌بار سر تا پا وجودش را فراگرفته است برخورد مى‌کند (در اینجا خوب است متذکر شوم که هرگاه شیخ آملى را مى‌دیدم داراى لباس و سر و وضعى مرتب بود) . آرى چندین ساعت و به دفعات، در صحن حضرت على و جاهایى دیگر، با این شخص نشست و برخاست داشت و براى از هر درى سخن مى‌گفت و به شرح نظریات و توجیهات خود مى‌پرداخت. شیخ مى‌گوید: اما او نتوانست آرزوهاى بلندبالاى مرا برآورده کند، و خلوت‌گاههاى خالى جان مرا پر کند.

 بالاخره این‌بار با شخص دیگرى روبرو و هم‌سخن شدم که هیبت او مرا اسیر خود کرد، و در چشم و جان من جاى گرفت؛ در برابر او تسلیم شدم، و اطمینان همه وجودم را فراگرفت. شیخ از این شخص دوم بسیار تجلیل و تعظیم مى‌کند. یکى از بزرگان، که شرح حال را از شیخ گرفته بود و پس از رونویسى آن را برگرداند، مى‌گوید: از شیخ به هنگام پس دادن نسخه پرسیدم که آن شخص اول که بود؟ جوابى نداد و فقط برایش آرزوى رحمت و غفران نمود، ولى از شخص دوم پس از تعظیم و تجلیل فراوان گفت که حاج میرزا على آقا قاضى است.

٢٩٣

آرى سخن از شیخ آملى گفتن نیازمند حاشیه‌نویسى بسیارى است تا شاید بتوان همه مراتب کمالات او را، در زمینه‌هاى مختلف عملى و فلسفى و فقاهت و عرفان و اخلاق اسلامى متعالى، به تحریر درآورد؛ چرا که این وضعیت با آنچه ما خود را بدان ملزم دانسته‌ایم-در زمینه مختصر نوشتن و کوتاه سخن گفتن-مباینت دارد. ولى در جاى جاى این خلاصه‌نویسى‌ها-احتمالا در جلد چهارم-شما با نام کسانى که درباره شرح حال ایشان مطالبى نوشته‌اند برخورد خواهید کرد، ان‌شاءالله. الله ولى التوفیق.

٢٩۵

آقا میرزا ابراهیم شریفى

دیگر از این ناموران یکى آقا میرزا ابراهیم شریفى سیستانى است، که مقدمات را در شهر مشهد مقدس امام رضا علیه السلام آموخت و از محضر درس ادیب نیشابورى، شخصیت برجسته خطه خراسان، بهره برد و زمانى که حکومت پهلوى عرصه را بر علماى دین تنگ نمود به شهر مقدس قم هجرت کرده در آنجا رحل اقامت افکند و در محضر درس بسیارى از علما حضور یافت.

زمانى که خاندان سلطنتى در شب تحویل سال نو در قم گرد هم آمده و در صحن شریف حضرت معصومه، سلام الله علیها، حضور یافته بودند و با رفتار زشت و ارتکاب اعمالى دون شأن این مکان مقدس، شخصیت مورد بحث را سخت رنجانده بودند، او و عده‌اى دیگر از جمله کسانى بودند که مردم را به قیام و انجام تظاهرات دعوت نموده و به صحن مطهر حمله‌ور شدند و پرچمها را آتش زده و جشن را مختل نمودند. آنگاه پاسبانها، درحالى‌که در رأس آنها پهلوى قرار داشت، به مردم حمله‌ور شدند و مردم و على الخصوص طلاب را مورد شکنجه و آزار قرار دادند؛ تعداد زیادى مضروب و عده‌اى مقتول گشتند؛ سپس براى آنها دادگاه تشکیل داده و آنها را مورد نکوهش قرار دادند، که از جمله ایشان یکى هم «شریفى» بود. اما پیش از آنکه او را بازداشت نمایند او توانست فرار کند و به نجف اشرف عزیمت نماید.

در نجف اشرف از جمله علما استفاده نمود و از شاگردان برجسته جناب شیخ آقا ضیاء الدین عراقى، اصول‌شناسى معروف، شد.

پدر او در شهر «زابل» و از اشخاص بانفوذ و از زمین‌داران بزرگ بود. او بیمار

٢٩۶

مى‌شود و به دنبال فرزند خود مى‌فرستد تا جانشین او شود و احیانا زمینها بدون صاحب نماند. اما زمانى که فرزند به آنجا رسید همه دانستند که این فرزند کسى نیست که بتواند جانشین پدر شود؛ او را بیشتر در مسجد و محراب مى‌دیدند و او در سراسر منطقه به عنوان خطیبى شایسته معروف گردید؛ همچنین موقعیت ممتازى را در بین روحانیت و مسائل دینى به دست آورد، و مورد پذیرش عمومى و بخصوص اهل سنت قرار گرفت.

حکومت نیز سعى مى‌نمود که او را بسمت خود متمایل گرداند، همچنان‌که بسیارى از افراد خانواده را به‌طرف خود متمایل کرده بود، به‌طورى‌که عده‌اى از ایشان را نماینده مجلس کرد و به عده‌اى دیگر مناصب قضایى داد؛ اما او هرگز سمتى را نپذیرفت و حتى در برابر اقدامات دولت به مخالفت پرداخت، اقداماتى که برخلاف دین یا سنتهاى مردم بود. اتفاقا یکى از درباریان در آنجا به قتل رسید و او در معرض اتهام قرار گرفت، و چه بسا دستهایى از اهل سنت هم در این کار سهیم بودند؛ به‌همین‌جهت او را دست بسته به تهران آوردند و با گروهى دیگر زندانى نمودند و او چند ماهى در زندان بود.

در یکى از دیدارهایى که شاه براى گمراه کردن مردم از شخصیت‌هاى دینى انجام مى‌داد و این‌بار مى‌خواست که از آیت‌الله العظمى آقاى بروجردى دیدار کند، حضرت آیت‌الله اظهار ناراحتى و سرماخوردگى نمودند. به هنگام احوالپرسى شاه از او چنین پاسخ دادند که چگونه مى‌توان آسوده‌خاطر بود درحالى‌که شخصى مانند «شریفى» در زندان باشد و حال آنکه او داماد «قاضى» ، شخصیت معروف عرفانى قرن و از بزرگان تبریز-که آنها را خوب مى‌شناسید-است. پس از استفسار و تحقیق مقرر مى‌شود که او بشرط ضمانت و تکفل آزاد شود. اما او پس از آزادى دریافت که کلیه ما یملک او را مصادره نموده‌اند و به علت شکنجه و آزار بیمار گشته است. او بالاخره در سال ١٣۶٨ ه‍. ق. دار فانى را وداع گفت.

این بود همه مطالبى که درباره زندگى ایشان، و دوره‌هایى که در مشهد و قم و نجف اشرف گذرانده است، و بازگشت دوباره او به ایران و اقامت در زابل، براى وعظ و ارشاد، مى‌دانیم.

هنگامى که به ایران آمدم، یعنى حدود سال ١٣٩١ ه‍. ق. ، بستگان ایشان مقدارى از باقیماندۀ آثار خطى ایشان را به من تحویل دادند. زیرا دژخیمان شاه وارد خانه او شده و

٢٩٧

کتابخانه او را به یغما برده بودند و هرآنچه بود یا سوزانده یا پاره و نابود کرده بودند.

زیرا با دیدن رساله عملى امام خمینى و مقدارى از تقریرات ایشان تصور نموده بودند که ممکن است مطالب دیگرى هم در میان آنها وجود داشته باشد. در هر حال، آنچه که اکنون در اختیار من قرار دارد نسخه خطى ایشان از کتاب «المحاکمات بین العلمین» به نام «توحید علمى و عینى» است، که اخیرا با تحقیق آیت‌الله علامه سید محمد حسین طهرانى منتشر شده است؛ و یک کتاب شعر در مدح امام على علیه السلام، با شرحى با «روش ذهبیه» ، و مختصرى از مجالس درس و بحث او در یکى از مساجد زابل پس از اقامه نماز، و مطالب پراکنده دیگر. از نوشته‌هاى او چنین برمى‌آید که با علوم غریبه هم آشنایى کلى داشته است؛ زیرا جداولى مربوط به علم حساب و حروف ابجدى با اندکى شرح دربارۀ خواص هریک و روش استفاده از آنها و امور دیگرى را مشاهده کردم که فعلا جاى شرح و بسط آنها نیست و امیدوارم که در جاى دیگرى از همین کتاب به آنها بپردازم؛ چنانکه ارتباط ایشان با سید مهدى قاضى، که زندگى خود را سراسر در این راه گذاشته است، این موضوع را به اثبات مى‌رساند؛ و در پاره‌اى از نوشته‌هاى او چنین آمده است: «استادم آقا سید مهدى قاضى» در هر حال بهتر است وارد این مباحث نشویم. و فقط اشاره‌اى کوتاه به نامه‌اى مى‌کنیم که احتمال مى‌دهیم از طرف استاد او قاضى قدس سره براى او فرستاده شده باشد و با این پیش درآمد آغاز مى‌گردد: نامه رسید و یاران بشارت داده شدند.

اکنون این مسئله باقى است که به اعمال عبادى و ریاضتهاى شرعى او اشاره‌اى بکنیم.

منظور ما از «ریاضت» همان معناى مصطلح نزد ایشان است، که شامل شب‌زنده‌دارى و روزه‌دارى بسیار و پیاده به مساجد کوفه و سهله و کربلاى معلى رفتن است. . . همراه با تعهد فراوان بر حضور در مجالس دروس فقه و اصول استادان بزرگوار، و نیز تعهد شدید بر انجام مستحبات و ترک مکروهات، که در این زمینه بر همه کسانى که در مجلس او حضور مى‌یافتند پیشى داشت، و انجام اعمال «ام داود» در هر ماه (قبلا اشاره شد که این اعمال را هر سال در یک ماه انجام مى‌داد) . او روزهاى متوالى روزه مى‌گرفت اما هیچ‌گونه نشانه‌اى از ضعف و ناتوانى بر چهره او دیده نمى‌شد، و این در حالى بود که از افطار کردن به موقع هم خوددارى مى‌کرد، و چه‌بسا ساعتهایى از شب را خارج از منزل

٢٩٨

بود و براى تناول افطار به خانه نمى‌آمد، تا اینکه بالاخره از او تعهد گرفته شد که دیگر این کار را نکند. او با اینکه از نظر علمى در مرحله‌اى بالا بود تدریس مرا پذیرفت.

حضور ذهن او در مطالب مقدماتى، که معمولا از خاطر محو مى‌شوند، براى من بسیار جالب بود و مطالب مربوط به علوم عربى و منطق را با روشنى هرچه تمام‌تر براى من بازگو مى‌کرد؛ من همواره خود را مدیون او احساس مى‌کنم و تسلط استادى او همیشه بر سر من سایه مى‌افکند.

به این مناسبت بد نیست یادآور شوم که مجلس درس قاضى شامل گروهى از اهل صفا و دوستى بود، و «شریفى» جز حلقه‌اى براى وصل دادن این حلقه به یکدیگر نبود؛ همیشه براى حضور در جلسه از دیگران سبقت مى‌گرفت و آنچه را که از چاى و قهوه و چیزهاى دیگر مورد نیاز بود آماده مى‌کرد؛ از واردین با گشاده‌رویى استقبال مى‌نمود تا اینکه استاد حضور بهم مى‌رسانید، بخصوص در شبهاى ماه مبارک.

زمانى که آقاى شریفى نجف اشرف را ترک نمودند مجلس مزبور هم رو به ازهم‌پاشیدگى گذاشت و هرکدام به طرفى پراکنده شدند، البته به منظور قیام به آموزش و ارشاد.

آقاى سید احمد به بنارس (کشمیر) ، آقاى جمارانى به تهران، علامه طباطبائى و برادرش آقا سید محمد حسن الهى به تبریز، و نیز دیگران که در این لحظه نام آنها را به یاد نمى‌آورم به جاهایى دیگر رفتند؛ اما دلیل آن نامه‌اى است که آقاى شریفى به استاد خود مى‌فرستند و ضمن آن از فراق استاد اظهار ناراحتى و تحمل رنج مى‌نمایند. خود استاد هم در پنج شش سال آخر حیات شریفشان از سلامت برخوردار نبودند، و حالت عمومى ایشان رو به ضعف و سستى گذاشت و در نتیجه خانه‌نشین شدند و به ندرت یا براى زیارت اهل قبور براى کارهاى ضرورى از خانه بیرون مى‌رفتند.

آقاى شریفى استاد خود را بسیار دوست مى‌داشت و همواره سعى مى‌کرد تا جایى که به او اجازه داده مى‌شد در محضر استاد باشد و بیشتر کارها و مشکلات استاد را او حل و فصل مى‌کرد. آن‌طور که به یاد دارم یک‌بار از او خواست که کتاب «بحر المعارف» را براى استاد تهیه نماید. کتاب مزبور کمیاب و از تألیفات شیخ عبد الصمد همدانى بود، اما ایشان بسرعت آن را تهیه و در اختیار استاد گذاشت، و از من خواست که وقتى را براى

٢٩٩

قرائت آن براى پدر اختصاص دهم، زیرا قرائت کتاب بدون عینک براى ایشان مشکل بود، و لذا آن را، از اول تا به آخر، در مدت کوتاهى براى پدر خواندم. فراموش نمى‌کنم که آقاى شریفى، به سبب آنکه زیاد به خانه ما مى‌آمد، هرگاه از راه مى‌رسید و مى‌دید که ما مشغول قرائت کتاب هستیم، تا جایى که امکان داشت در کنارى نشسته و سخن نمى‌گفت. عادت پدر بر این بود که وقتى غرق در تأمل و تفکر مى‌شد کف دستش را باز کرده و نگاه خود را به انگشتان و ناخنهاى خود مى‌دوخت و با دقت به آنها نگاه مى‌کرد. آرى من مى‌خواندم و او مشغول «ورد» خود بود و هرگاه اشتباهى در قرائت رخ مى‌داد آن را تصحیح مى‌نمود و اجازه نمى‌دادند که نادیده گرفته شود، بخصوص در متون عربى. و چه‌بسا اتفاق مى‌افتاد که پس از خواندن «اوراد» سجده مى‌کرد اما من همچنان به خواندن ادامه مى‌دادم؛ سجده‌هایى بس طولانى؛ اما پس از سجده غلطهاى مرا تصحیح مى‌نمود. گاهى هم اتفاق مى‌افتاد کلماتى که در کتاب غلط چاپ شده بود صحیح آنها را بر من املاء مى‌کرد تا آنها را تصحیح نمایم. گاهى هم اتفاق مى‌افتاد که غذایى مى‌طلبید و مشغول به خوردن مى‌شدند و من به خواندن خود ادامه مى‌دادم، اما در هر حال هرگز دقت و هوشیارى ایشان کم نمى‌شد تا بالاخره قرائت و رسیدگى به کتاب به پایان رسید.

شیخ عبد الصمد همدانى از حکما و علماى بنام و عارف و فقیه و اصولى‌اى است که حاج آقا بزرگ طهرانى و سید خوانسارى در «روضات الجنات» در مورد شخصیت بزرگوار ایشان سخنان بسیارى گفته‌اند. اگر هم کسانى یافت شوند که بخاطر آنچه در کتاب «بحر المعارف» ایشان آمده است بر او خرده گرفته‌اند، اما آثار ایشان بهترین دلیل بر بزرگوارى ایشان است.

پدر، قدس سره، مى‌گفت که او توسط حنابله وهابى در اثناى دومین حمله وهابى‌ها به کربلاى معلّى کشته شد. قابل ذکر است که نامبرده از ضایع شدن کتاب خود «بحر المعارف» نگران بود و ازاین‌روى به دنبال یکى از شاگردان خود فرستاد و به او سفارش کرد:

«امروز یا فردا به خانه من مى‌آیى و مى‌بینى که یکى از دیوارهاى خانه‌ام خراب شده است؛ خرابه‌هاى دیوار را عقب بزن تا امانتى را که آنجا پنهان نموده‌ام ببینى؛ این کار را

٣٠٠

حتما انجام بده! و حالا برو» . شاگرد از محضر استاد مرخص مى‌شود اما در بازگشت مشاهده مى‌کند که استاد توسط وهابى‌ها کشته شده است و دیوار هم خراب گشته است، همچنان‌که استاد گفته بود. پس خرابه‌ها را کنار مى‌زند و کتاب را در آنجا مى‌یابد.

از جمله چیزهایى که در وصیت‌نامه خود به او نوشته بود یکى هم این بود که با خانواده خود به ایران برود و اینکه مدت چهارده سال به منصب وزارت خواهد رسید. بنابراین شاگرد دستور استاد را اجرا کرده و با خانواده به ایران مى‌آید، و این زمانى بود که ارتش ایران و شاید ارتش عثمانى به آنجا مى‌رسد و وهابى‌هاى آدم دزد فرار مى‌کنند. شاید علت حمله و قتل او به سبب تحریک مردم جهت ایستادگى در برابر وهابى‌ها بوده باشد.

شاید هم در یکى از کوچه‌هاى خلوت او را گرفته و به قتل رسانده باشند. جاى شگفتى این است که وهابى‌ها در نزدیکى منزل او به او رسیده و او را به قتل رساندند، بدون اینکه متوجه شوند که او در کنار خانه خود ایستاده است. و اگر این را مى‌دانستند چه بسا به خانه او حمله‌ور شده و به خانواده‌اش آسیب مى‌رساندند.

اینان بدترین کارها را در این شهر مقدس انجام دادند؛ داخل خانه‌ها شده و داروندار مردم را چاپیدند، زنان و اطفال را کشته و با اسبهایشان وارد حرم حسینى شده و از چوب مقبره امام آتش درست کرده و قهوه فراهم نمودند. بعدها شرح مفصل این کارها به دستور عثمانیها در کتب تاریخ درباره اعمال وهابى‌ها به نگارش درآمده است.

وهابى‌ها اموال و تحفه‌هاى گران‌قیمت و هدایاى بى‌نظیرى که براى امام حسین (ع) آورده شده بود؛ شمشیرها، چلچراغها، جواهرآلات، زینت‌آلات، فرشهاى گران‌قیمت و غیره؛ همه و همه را به غارت بردند.

*** از امورى دیگر که باید در حاشیه ذکر کتاب «بحر المعارف» به آن اشاره نمود یکى هم این است که من نسبت به پاره‌اى از مسائل، بخصوص هنگام قرائت خطبه منسوب به حضرت امام على (ع) به نام «البیان» و همچنین خطبه «التطنجیه» ، اعتراض مى‌نمودم. زیرا محتوى و عبارات آن مبهم بودند و مطالبى بودند که براى ذهن من عجیب و غریب بنظر مى‌آمد. اما هرگاه توقف مى‌کردم یا اعتراض مى‌نمودم با دست به من اشاره مى‌نمود که اعتراض نکنم و به قرائتم ادامه دهم؛ اما یک‌بار از فرصت استفاده نموده به جناب

٣٠١

«شریفى» نگاهى انداختم و دیدم انگشت سبابه خود را به‌طرف خود نشانه گرفته و به من مى‌فهماند که بعدها نکات مبهم را برایم توضیح خواهد داد.

در یکى از جلسات درسى که با او (شریفى) داشتم از او خواستم که به وعده خود وفا کند و او چنین گفت: نخست اینکه باید بدانى که هنوز مراحل اولیه تحصیل را مى‌گذرانى و بسیارى از مطالب را باید در اثناى درس واقف شوى و در حال حاضر شرح آنها براى تو ممکن نیست؛ دیگر اینکه مسائل غیر عادى و غریبى وجود دارند که درک آنها براى تو مشکل است، مانند اتفاقاتى که قرار است در آخر الزمان اتفاق افتد و بر زبان ائمه معصومین علیهم السلام جارى شده است و لو اینکه در حال حاضر شرح و تفسیر آنها صحیح نیست. سپس شروع کرد به آوردن نمونه‌هایى از آنها، مانند نزدیک شدن صداهاى دور به ما، و اینکه مردم در آخر الزمان صداى همدیگر را از دور خواهند شنید، و چه‌بسا صاحبان صدا را هم ببینند درحالى‌که مشغول کار خود در خانه یا محل کار خود هستند؛ و اینکه سکنه دیگر ستارگان از اینکه بیگانگان وارد سرزمین و خانه آنها شده‌اند فریاد مى‌زنند. این‌ها گوشه‌هایى از آن امور بود و ان‌شاءالله در نوشته‌هاى آتى باز هم به آنها اشاره خواهم کرد. قابل ذکر است که در آن زمان هیچ‌یک از وسایل ارتباطى از قبیل تلفن یا رادیو یا تلویزیون وجود نداشت. سپس چنین افزود: امثال همین مطالب غیر عادى را در قرآن مى‌یابى، مانند فرموده حق‌تعالى:«فَالْیَوْمَ نُنَجِّیکَ بِبَدَنِکَ» یا «بَلىٰ قٰادِرِینَ عَلىٰ أَنْ نُسَوِّیَ بَنٰانَهُ» یا («و جعلنا الریاح لواقح) یا «خَلَقَ اَلْإِنْسٰانَ مِنْ عَلَقٍ» ، و آیات بسیار دیگرى که شارحان و مفسران آنها را توضیح داده‌اند اما ناکام مانده‌اند؛ نمى‌گویم اشتباه کرده‌اند، زیرا گذشت زمان آنها را شرح و تفسیر خواهد نمود نه این حدس و گمانهایى که ایشان زده‌اند. این احادیث، یا آنچه از این حدیث‌ها به دست ما رسیده است، همچنین آیات کریمه در این مورد را ان‌شاءالله در جایى دیگر از این رساله بیان خواهیم کرد، البته بدون اشاره به مواردى که روشن شده است یا هنوز روشن نشده است؛ آرى فقط محل آنها را در کتب توضیح خواهیم داد. نتیجه آنکه ایشان در پایان سخنان خود چنین اظهار داشتند: آرى احادیث مشکل زیاد است، چون بار آنها مشکل است، لذا حق نداریم که آنها را به‌طور کلى نفى کنیم، بلکه باید آنها را به حال خود گذاشت تا شاید هرگاه خواست خدا فراهم شد و زمان و مکان آنها فراهم گردید سرّ آنها

٣٠٢

فاش گردد.

اکنون این سؤال اعتراض‌آمیز پیش مى‌آید که علت ذکر آنها در زمانهاى گذشته و هنگامى که اذهان مردم از درک معانى آنها دور بود چه بوده است، و این در حالى است که، همان‌طور که مى‌دانیم، مفهوم آنها بسیار مشکل و غامض است. پاسخ این سؤال را در جایى دیگر از این رساله توضیح خواهیم داد.

 و درباره آقا شیخ عبد الصمد همدانى، این عالم جلیل القدر و حکیم فقیه که در زمان خود یکى از شخصیت‌هاى برجسته دینى به شمار مى‌آمد، باید بگویم که او شاگرد استاد برجسته آقا باقر معروف به «وحید بهبهانى» بود. بنا بر نوشته کسانى که شرح حال او را نوشته‌اند، او در کربلاى معلى، در سال ١٢۶١ ه‍. روز ١٨ ذى‌الحجه الحرام، توسط وهابى‌هاى جنایتکار شهید شد و در ایوان شریف حسینى مدفون گردید. خداوند او را مشمول رحمت بى‌پایان خود بگرداند.

آرى طلاب این دو روز را در کنار رودخانه و شب را در مسجد کوفه یا سهله مى‌گذراندند، و یک‌بار اتفاق افتاد که من در گروهى که جناب شریفى هم در آن بود قرار گرفتم. یکى از حضار پیشنهاد مشاعره در ابیات و اشعار حافظ را نمود، بدین ترتیب که به برنده جایزه‌اى داده شود. شریفى در این مسابقه شرکت ننمود، اما به‌عنوان مستمع آزاد حضور داشت. در هفته اول مسابقه به نتیجه نهایى نرسیدند و برنده‌اى تعیین نگردید؛ لذا قرار گذاشتند هفته بعد مسابقه ادامه پیدا کند، مشروط بر آنکه نفر بعدى بتواند بیت بعد از بیت گفته شده یا قبل از آن را بگوید؛ این مسابقه بدین ترتیب بسیار دشوار گردید. عجیب آنکه این‌بار شریفى هم در مسابقه شرکت نموده و هم برنده مسابقه اعلام گردید. از او پرسیدم که موضوع از چه قرار بوده است؟ و او در عین ناباورى من پاسخ داد که در طول هفته دیوان حافظ را با خود داشته و در فرصتهاى معین آن را مطالعه مى‌کردم. گفتنى است که مکان مسابقه در جاى معینى بود، و زمان مسابقه در طول روز انجام مى‌گردید. من ماجرا را براى پدر تعریف کردم و او گفت: این یکى از آثار مواظبت (استمرار) بر قرائت آیه الکرسى و دو «معوّذه» است.

 شریفى داراى مجموعه کتب خطى است که برخلاف سایر آثار او از دستبرد و پاره شدن به دست حاکمان رژیم سابق در امان مانده است.

٣٠٣

در اینجا قسمتى از شرح حال نامبرده را به قلم جناب آقاى شیخ على شریفى-فرزند ایشان-به نگارش درآمده است تکمیل مطالب دربارۀ زندگى اجتماعى، علمى و سیاسى ایشان مى‌آوریم:

او در سال ١٢٨٢ شمسى در شهر «زابل» از توابع سیستان متولد شد. پدر او شیخ محمد على، معروف به «آقا حاجى» ، از علماى جلیل القدر بود. همچنین جدّ او شیخ اسماعیل از بزرگان اهل علم و از مخالفان نفوذ انگلیسى‌ها در دوره قاجاریه در ایران بود؛ مبارزات طاقت‌فرساى او معروف است. مقدمات را نزد پدر خود فراگرفت، سپس براى تکمیل تحصیلات حوزوى به مشهد مقدس امام رضا علیه السلام رفت؛ در آنجا ادبیات و فقه و اصول و فلسفه را نزد بزرگان زمانه (ادیب نیشابورى، حاج محقق قوچانى، ملا عباس على فاضل، حاج میرزا مهدى خراسانى، معروف به «آقازاده بزرگ» ، فرزند آیت‌الله العظمى شیخ ملا کاظم خراسانى آخوند) فراگرفت. آنگاه جهت حضور در درس فلسفه استادان اصفهان به آن شهر رفت، و از آنجا جهت حضور در درس آیت‌الله العظمى شیخ عبد الکریم حائرى و آیت‌الله العظمى حاج آقا حسین قمى به قم رفت. سپس جهت حضور در درس آیات عظام آقا سید ابو الحسن اصفهانى، میرزاى نائینى، و شیخ آقا ضیاء عراقى به نجف اشرف رفت، و در درس اخلاق و عرفان آیت‌الله سید میرزا على آقا قاضى طباطبائى، که تأثیر بسزایى در سلوک و اخلاق و نبوغ او گذاشت، حضور یافت. در اواخر حکومت پهلوى اول درحالى‌که گواهى‌هاى متعدد اجتهاد را از بزرگان اهل علم به همراه داشت به موطن خود «زابل» بازگشت.

در زابل امامت مسجد حسین‌آباد را، که جدّ او آن را بنا نهاده بود، به عهده گرفت، ولى به کسى اجازه نمى‌داد که در آنجا به منبر رود. او ارشادات و وعظ خود را براى شاگردان برگزیده خود القا مى‌نمود، ولى همین‌قدر هم براى سرسپردگان حکومت قابل تحمل نبود. به‌همین‌جهت او را به خاطر منبر رفتن در جایى که مطلقا این کار ممنوع بود چند روزى بازداشت نمودند و سپس آزاد کردند.

 هنگامى که حکومت پهلوى اول از بین رفت و تا حدى آزادى‌ها فراهم شد شیخ بلافاصله فعالیتهاى اجتماعى و دینى خود را آغاز نمود و به بازسازى مسجد و حسینیه، در زمینهاى اجداد خود، پرداخت. در کنار مسجد، مدرسه‌اى هم جهت استفاده طلاب

٣٠۴

بنا نمود. در این مدرسه طلاب دینى به تحصیل پرداختند. مجالس عزا و ارشاد هم در طول سال، و بخصوص در ماههاى محرم و صفر، در مسجد و حسینیه بر پا مى‌گردید.

على‌رغم فشارهاى حکومت و دست‌نشاندگان آنها، خانهاى «قاینات» هم، یعنى عشایرى که حکومت بر آنها تکیه داشت، از این مانع مى‌شدند که حتى مردم به مدارس بروند، از ترس آنکه مبادا با کسب آگاهى و پى بردن به حقایق امور از زیر بار سلطه نفوذ آنها خارج شوند، و بیشتر براى اینکه مردم را استثمار نمایند ترجیح مى‌دادند مردم در جهل و نادانى و بیمارى بسر برند. اما شیخ با این وضع مخالفت مى‌ورزید و مردم را به مقاومت در برابر کاندیداهاى دولتى در انتخابات تشویق مى‌نمود، و لذا خانه او همواره پناهگاه مستضعفان و خواستاران آزادى بود. آنان همواره از دولت مى‌خواستند که به وضعیت فرهنگى، بهداشتى و اجتماعى منطقه برسد، اما کو گوش شنوا.

 در انتخابات مجلس شوراى دورۀ ١٩، با راهنمائى آیت‌الله آقا سید ابو القاسم کاشانى، جهت نمایندگى منطقه خود در مجلس، از طرف توده مردم کاندیدا شد.

دست‌نشاندگان شاه فرد دیگرى را کاندیدا نمودند و از همان آغاز کار جهت به دست آوردن آراء بیشتر مردم به نفع کاندیداى خود به تقلب و حیله دست زدند؛ تا جایى که خشم مردم برانگیخته شد و سبب آشوب و برخورد بین دو طرف گردید؛ عده‌اى از دو طرف کشته شدند، حکومت نظامى اعلام گردید، و شیخ و عده‌اى از طرفدارانش روانه زندان و دادگاههاى ساختگى شدند؛ همۀ مسئولیت آشوب را به گردن او گذاشتند و در نتیجه، با جمعى از طرفداران، با اعدام محکوم شد. ولى به علت مداخله «دکتر مصدق» از اجراى حکم خوددارى شد و او که در این هنگام رئیس دولت بود دستور داد محکومان به اعدام به تهران منتقل شوند.

 در زندان تهران آیت‌الله کاشانى از او دیدن کرد و از ماجراى و توطئه آگاه گردید و دریافت که پرونده ایشان در دست مقامات نظامى است. او از وزیر دادگسترى «دکتر لطفى» خواست که هرچه زودتر به مسئله رسیدگى کند و تصمیمات مقتضى را اتخاذ نماید. وزیر اظهار داشت که در پرونده او مطلبى که او را محکوم کند یافت نمى‌شود، اما دربار اصرار دارد که او در زندان باشد. آیت‌الله از این پاسخ برآشفته شد و بر سر او فریاد کشید و به او گفت اگر قادر نیستى و عرضه ندارى اقدامى جدى در این مورد بنمایى

٣٠۵

بهتر است استعفا دهى!

از طرفى آیت‌الله العظمى بروجردى با دربار تماس مى‌گیرند و در این خصوص با شاه صحبت مى‌کنند و این‌طور مطرح مى‌کنند که اگر شیخ گناهى دارد آن را اعلام نمائید و در غیر این صورت او را از زندان آزاد کنید؛ من اجازه نمى‌دهم که شخصیتى روحانى بدین صورت مورد اهانت قرار گیرد و بدون محاکمه زندانى شود. او بدین‌وسیله آزاد گردید.

 از زندان که آزاد شدند گروهى از موجهین از او خواستند که در تهران اقامت کنند، ولى بزودى از طرف آیت‌الله العظمى بروجردى دستور صادر شد که فورا به زابل بازگردد و به کار خود ادامه دهد. دوران زندانى بودنش بر او فشار زیادى آورده بود، بخصوص به علت شکنجه‌هائى که بر او روا داشته بودند از ناراحتیهاى قلبى و عصبى رنج مى‌برد.

 ازاین‌روى در تاریخ ١٧/١٠/١٣۴٨ هجرى شمسى به علت سکته شدید قلبى دار فانى را رها کرده و به نداى خداى خود لبیک گفت، پیشامدى که منطقه را در سوگ و اندوه او فروبرد. از آنجا که مسجد و حسینیه و مدرسه علمیه مورد بحث در زابل میراث جدّ ایشان، یعنى حاج شیخ اسماعیل بود تولیت آن بعد از ایشان (آقا میرزا ابراهیم شریفى) باید به عهده فرزند ارشد ایشان که لباس روحانى به تن داشته باشد مى‌بود. پس از روى کار آمدن حکومت جمهورى اسلامى و نوسازى آن مرکز و نامگذارى آن به نام «مدرسه امام صادق علیه السلام» مقتضى است که تولیت مرکز مذکور و اداره شئون آن به عهده فرزند ارشد ایشان، یعنى شیخ على شریفى، حفظه الله، قرار گیرد.

 از حکایات نادرى که لازم است در پایان این بخش به آن اشاره شود خاطره‌اى است که ایشان از دوران زندان برایم نقل کردند: هنگامى که نزدیک بود یأس و ناامیدى در مورد آزادیم از زندان بر من چیره شود در خواب سیدى، را در لباس روحانى دیدم (نامش را به من نگفت) ؛ او به من گفت که فردا آزاد خواهم شد و بر من تأکید نمود که فلان علویه را فراموش نکن؛ علویه‌اى که در نجف اشرف است. فرداى آن شب یکى از دوستان از من در زندان دیدن کرد و به من اطلاع داد که به نجف خواهد رفت؛ به او مقدارى وجه دادم تا به علویه مورد بحث که مى‌شناختم بدهد و براى من یقین حاصل شد که آزاد خواهم شد؛ لذا از جاى برخاستم و به جمع‌آورى اثاثیه خود پرداختم و در انتظار زندانبان نشستم که بیاید و خبر آزاد شدن مرا به من بدهد. اما زمانى که نزد من آمد

٣٠۶

سردرگم و مدهوش شد که چگونه از این خبر آگاه بودم و منتظر آمدن او بودم. اثاثیه خود را بسته و مهیاى خروج بودم.

 خداوند او را در دریاى رحمتش فروبرد. او استاد دوره مقدماتى من بود و به من چگونگى بحث و تحقیق علمى و مراقبتهاى آداب و رسم و رسومات مذهبى را آموخت. خداوند راه صحیح را به ما بنمایاند؛ او یاور ما است.

آیت الحق//سیدمحمد حسین قاضی

بازدیدها: ۷۰

آیت الحق(قسمت پنجم)ادامه شرح حال اقا سید علی قاضی

اکنون ترجمه حدیث «عنوان البصرى» :

«پیرمردى بود که نود و چهار سال از عمر او مى‌گذشت. او چنین مى‌گوید: سال‌ها بود که نزد مالک ابن انس رفت و آمد داشتم ولى هنگامى که جعفر بن محمد صادق (علیه السلام) به مدینه آمد نزد او رفتم و قصد من آن بود که به‌جاى انس ابن مالک مطالب و معارف خود را از ایشان فراگیرم، ولى یک روز به من چنین گفت: من آدم بدهکارى (بدهکار خدا) هستم و مرا در هریک از ساعات شبانه روز ذکر و دعائى است که باید انجام دهم، پس مرا از کار خود بازمدار، نزد مالک رفته همچون گذشته مطالب خود را از او بگیر.

(از شنیدن این سخن) غمگین شدم و از حضرتش خارج شدم و نزد خود چنین گفتم:

اگر در من چیز قابل توجهى مى‌دید مرا از خود دور نمى‌کرد. پس وارد مسجد حضرت رسول (صلى الله علیه) شده و سلام کردم و روز بعد به مسجد حضرت پیامبر (صلى الله علیه) -روضه-آمدم و دو رکعت نماز خواندم و چنین دعا کردم:

«أسألک یا الله یا الله ان تعطف على قلب جعفر، و ترزقنى من علمه ما اهتدى به الى صراطک المستقیم» (خداوندا از تو مى‌خواهم دل جعفر را نسبت به من متمایل گردانى و به من از دانش او عطا فرمایى، همان دانشى که به‌وسیله آن به راه مستقیم تو هدایت شوم) .

سپس غمگین به خانه بازگشتم و نزد مالک ابن انس نرفتم. این به خاطر عشقى بود که نسبت به جعفر پیدا کرده بودم. هرگز از خانه خود خارج نمى‌شدم مگر براى نماز واجب، تا اینکه صبرم تمام شد. روزى بعد از ظهر لباس پوشیده نزد جعفر رفتم، خادمى به در خانه آمد و پرسید حاجت تو چیست؟ گفتم: سلام کنم بر آن شریف، گفت در حال نماز است. . . پس از اندک زمانى که در درگاه خانه ایستادم آن خادم آمد و گفت: على برکه الله (بفرما) . وارد خانه شدم و سلام کردم و ایشان (علیه السلام) جواب سلام دادند.

٢٠٢

و گفتند: بنشین خدا تو را بیامرزد، کنیه‌ات چیست؟

گفتم: ابو عبد الله.

گفت: خدا کنیه تو را نگهدارد و به تو توفیق عنایت فرماید، بگو ببینم خواست تو چیست؟

نزد خود گفتم: اگر از زیارت او غیر از این دعا نمى‌بود باز هم مرا زیاد بود.

سپس سر برداشته فرمود: مسئله تو چیست؟

گفتم: از خدا تقاضا کرده‌ام دل تو را نسبت به من متمایل نماید و به من از دانشى که به تو داده است عنایت فرماید و اکنون امیدوارم آنچه را خواسته‌ام آن شریف! به من عنایت فرماید.

فرمود: اى ابا عبد الله علم به زیاد آموختن نیست، بلکه علم نورى است که به دل هرکس که خداوند اراده کند او را هدایت نماید مى‌تابد؛ پس اگر خواهان علم هستى، نخست از خود بخواه که حقیقت بندگى را قبول کنى و به کمک آن طلب علم کن و از خدا سؤال کن و بخواه تا خدا هم به تو بیاموزد و عطا نماید.

گفتم: اى شریف. . .

فرمود: بگو یا ابا عبد الله.

گفتم: اى ابا عبد الله حقیقت بندگى چیست؟

فرمود: سه چیز. . .

-اینکه بنده نسبت به آنچه خداوند به او داده است احساس مالکیت ننماید. زیرا بندگان را دارائى نیست؛ ثروت را از آن خدا مى‌دانند و آن را جائى مصرف مى‌کنند که خداوند دستور داده است.

-براى خود مآل‌اندیشى نکند.

-و همه سرگرمى و اشتغالات او پیرامون اوامر و نواهى خداوند متعال باشد.

پس هرگاه بنده نسبت به چیزهائى که خداوند به او تفضل نموده است احساس مالکیت ننمود، انفاق کردن آن مال براى او آسان مى‌گردد؛ و هرگاه بنده تدبر درباره خود را به مدبر خود واگذار نماید، پیش‌آمدهاى ناگوار دنیا براى او ناچیز مى‌گردد؛ و هرگاه بنده خود را مشغول به اوامر و نواهى خداوند کند، هرگز به ریاکارى و مباهات

٢٠٣

نمى‌پردازد. پس هرگاه خداوند این سه چیز را به او عطا نمود دنیا و همچنین شیطان و مردم به چشم او ناچیز و سهل مى‌گردد و دیگر دنیا را از روى زیاده‌طلبى و تفاخر نمى‌طلبد، و هرگز آنچه را نزد مردم است به خاطر عزت و بزرگوارى خود نمى‌طلبد و روزگار خود را به بطالت نمى‌گذراند.

این اولین مرحله تقوى است؛ خداوند متعال مى‌فرماید: «تِلْکَ اَلدّٰارُ اَلْآخِرَهُ نَجْعَلُهٰا لِلَّذِینَ لاٰ یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی اَلْأَرْضِ وَ لاٰ فَسٰاداً وَ اَلْعٰاقِبَهُ لِلْمُتَّقِینَ (ما در آخرت «بهشت» را براى آنان اختصاص دادیم که در زمین اراده علو و فساد و سرکشى ندارند.

گفتم: اى ابا عبد الله مرا سفارشى کن.

پس فرمود: تو را به نه چیز سفارش مى‌کنم که آنها سفارش‌هاى من است به کسانى که خواهان راهیابى به خداوند مى‌باشند و از خداوند مى‌خواهم که تو را براى انجام آنها موفق بدارد.

سه چیز از آنها درباره تربیت و تأدیب نفس، و سه دیگر دربارۀ بردبارى و سه دیگر درباره دانش است. پس آنها را به خاطر بسپار و هرگز دست‌کم مگیر.

عنوان گفت: پس دل خود را آماده پذیرش آنها نمودم.

پس فرمود: آنهائى که درباره ریاضت نفس‌اند:

-مبادا غذائى را از روى بى‌میلى بخورى که سبب کودنى و ابلهى مى‌گردد.

-هرگز غذا مخور مگر بهنگام گرسنگى.

-و هرگاه خورد چیز حلال بخور و اسم خدا ببر و به یاد آور این حدیث حضرت پیامبر (بر او و خاندانش درود باد) را: «انسان هیچ ظرفى چون شکم را از شر پر ننموده است؛ اگر ناچاریم، پس یک سوم آن را براى طعام و یک سوم براى نوشابه و یک سوم آن را براى تنفس خود اختصاص دهیم.

و اما سه امرى که درباره بردبارى است:

-هرکس به تو بگوید: اگر یکى بگوئى ده برابر آن را خواهى شنید، به او بگو: اگر ده کلمه بگوئى پاسخ یکى را هم از من نخواهى شنید.

-و هرکس به تو دشنام داد به او بگو: اگر آنچه مى‌گوئى حقیقت دارد از خداوند براى خود طلب مغفرت مى‌کنم و اگر آنچه مى‌گوئى دروغ است از خداوند براى تو

٢٠۴

طلب مغفرت مى‌کنم.

-و هرکس تو را به بدى تهدید کرد پس تو به او وعده نصیحت و دعا بده.

و اما آنهائى که درباره علم مى‌باشند:

-آنچه نمى‌دانى از علما بپرس، و مبادا که آنها را براى حواس‌پرتى یا آزمایش مورد سؤال قرار دهى، و هرگز کارى طبق رأى خود انجام مده.

-و همیشه احتیاط را از دست مده.

-از فتوا دادن گریزان باش، چون گریز از شیر؛ و گردن خود را براى رفتن به جهنم پل قرار مده.

سپس فرمود: بلند شو اى ابا عبد الله که تو را نصیحت نمودم و وقت ذکر و ورد مرا بر من خراب نکن که من نسبت به خود آدمى بخیل هستم و درود بر کسانى که از راه راست پیروى مى‌کنند.

پایان ترجمه حدیث «عنوان البصرى»

خداوند متعال فرماید: «کُلُوا وَ اِشْرَبُوا وَ لاٰ تُسْرِفُوا» ؛ و مى‌فرماید: «وَ عِبٰادُ اَلرَّحْمٰنِ اَلَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى اَلْأَرْضِ هَوْناً وَ إِذٰا خٰاطَبَهُمُ اَلْجٰاهِلُونَ قٰالُوا سَلاٰماً . وَ إِذٰا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا کِرٰاماً (و بندگان خاص خداوند رحمان آنان‌اند که بر روى زمین به تواضع و فروتنى روند و هرگاه مردم جاهل به آنها خطاب (و عتابى) کنند با سلامت نفس (و زبان خوش) جواب دهند)» ؛ و فرمود: «وَ لاٰ تَقْفُ مٰا لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ اَلسَّمْعَ وَ اَلْبَصَرَ وَ اَلْفُؤٰادَ کُلُّ أُولٰئِکَ کٰانَ عَنْهُ مَسْؤُلاً (و هرگز به آنچه علم و اطمینان ندارى دنبال مکن که چشم و گوش و دل همه در پیشگاه خدا مسئولند)» .

ملاحظه مى‌فرمائید که این حدیث، چه از نظر سبک و چه از نظر بیان، حدیث بسیار روشنى است؛ هم علما و هم اقشار مختلف مردم مى‌تواند آن را به کار بندند و الحق سخنى جامع است که جز از مصادر وحى و الهام الهى صادر نمى‌شود.

دل خود را آماده پذیرش آنها نمودم: یعنى دل خود را از هرآنچه آن را به خود مشغول مى‌کند فارغ و خالى کردم، تا سخن ایشان را نیکو فراگیرم. خداوند متعال فرماید: «سَنَفْرُغُ لَکُمْ أَیُّهَ اَلثَّقَلاٰنِ (اى گروه انس و جن به زودى به حساب کار شما خواهیم پرداخت)» . از این گفته است: (سأتفرغ لتأدیبک.) زیرا آدم فارغ براى پذیرش

٢٠۵

آموزش‌ها آماده‌تر است، و الله اعلم.

و اینکه (علیه السلام) مى‌فرماید: به کسانى که خواهان (مرید) راهیابى به خداوند هستند. کلمه «مرید» بین اهل سلوک فراگیر شده است و به نظر ایشان منظور از «مرید» کسى است که در خدمت استادى معین درآید تا دست او را بگیرد و او را به مراتب عالیه برساند.

منظور از «ورد» در قدیم بخشى از قرآن بوده است که هر روز و شب خود را ملزم به تلاوت آن مى‌کردند. اما متأخرین آن را اصطلاحا به کلماتى گویند که استاد (مرشد) ، جهت از بین رفتن موانع در راه رسیدن به هدفهاى عالى عرفانى، دستور تکرار آن را داده است.

و به مناسبت به کار رفتن کلمه «استاد یا راهبر» باید بگویم که ایشان درباره استاد (مرشد) و راهنما نظر خاصى داشتند و مى‌فرمودند: اگر نصف عمر خود را صرف یافتن راهنما نمائید زیانى متوجه شما نشده است، زیرا با یافتن استاد و راهنما نصف راه را پیموده‌اید، زیرا براى سالک بى‌نیازى از استاد دانا، که مراحل تهذیب نفس را طى نموده باشد و به مرحله انسان کامل رسیده باشد، غیرممکن است، و این به خاطر قدرت و توانائى‌اى است که استاد در راهنمایى شاگرد (مرید) دارد و به خاطر تجربه‌اى است که در طى کردن این مراحل دشوار سیر و سلوک آموخته است. این مطلب را حضرت علامه طهرانى بواسطۀ علامه طباطبایى از مرحوم قاضى نقل نموده است.

با اینکه مایل نیستم به بحثهایى کشانده شوم که احتمالا نتوانم از عهدۀ آنها برآیم، و اینکه پاره‌اى مباحث جاى بخصوص خود را دارند، و در کتب مربوط به‌طور مفصل مورد بررسى قرار گرفته‌اند، شاید هم به خاطر اینکه نظرات خاص خود را با نظر دیگران تلفیق ننمایم-آرى بخاطر این مسائل و مسائل دیگر-مایل بودم به چنین مباحثى کشانده نشوم. اما اکنون مشاهده مى‌کنم که مجبورم براى توضیح پاره‌اى مسائل، اگرچه به‌طور گذرا، به پاره‌اى موضوعات اشاره نمایم تا براى توضیح نظرات و گوشه‌هایى از شرح حال شخصیت آیه الله قاضى توضیحاتى مقدماتى را فراهم نماید.

یکى از این مسائل، مسئله استاد و راهنما است، که منظور راهنماى عام و راهنماى خاص است. منظور از اولى شخصیتى نورانى است که مشمول عنایات الهى شده است و

٢٠۶

فقط او است که واسطۀ کسب لطف و فیض ازلى است. . . او راهنماى عام است و در هیچ زمان و مکان واحدى جز یک نفر نمى‌تواند باشد. مقصود از این شخصیت بزرگوار در زمان غیبت کبرى حضرت حجت منتظر (علیه السلام) است، که دسترسى به ایشان بدون واسطه امکان‌پذیر نیست؛ لذا واسطه‌اى لازم است تا به‌واسطۀ او به ایشان دسترسى پیدا کنیم و از انوار الهى او و از حقائق الهى مکنون در نزد او مستفیض گردیم. . . این شخص واسطه، از نظر فقها باید «فقیه جامع‌الشرایط» باشد و از نظر اهل سیر و سلوک همان استاد یا راهنما یا مرشدى خواهد بود که جامع موهبت‌هاى اخلاقى و کمالات نفسانى است.

منظور از ذکر این مقدمه مطرح کردن نامۀ زیر است که غالبا موضوع بحث و اظهار نظرهاى مختلف شاگردان ایشان بوده است. ما، به خاطر وجود پاره‌اى پیچیدگى‌ها و ابهامات موجود در آن، همه نامه را مورد بحث قرار نمى‌دهیم؛ زیرا اصل آن نزد ما موجود نیست، ولى آغاز نامه با چند بیت شعر شروع مى‌شود که در اینجا مى‌آید، تا پیش درآمدى باشد جهت وارد شدن در مطلبى جدید، ان‌شاءالله:

سننت لهذا الرمح غربا مذلّقا//و أجریت فی ذا الهند و انی رونقا
همان‌طور که ملاحظه مى‌فرمایید قصیدۀ آیه اللّه قاضى با این بیت از قصیده «شریف رضى» شروع مى‌شود و در پاسخ به یکى از شاگردان خود شریف رضى (رحمه الله علیه) است.

ترجمه: تو سر این نیزه را خوب تیز کرده‌اى و آن را براى همیشه کارا نموده‌اى.

شرح: در تو استعداد و زمینه‌هاى موفقیت براى درک مراتب عالیه احساس مى‌شود.

و بشّرت میعاد اللقا طاب عرفه//و طیّب لی روحا و عطرا منشقّا
ترجمه: به تو بشارت دیدارى عطرانگیز داده شده است.

و ما کان غورا من معینی فأنبطت//و ما کان ذبلا من غصونی فأورقا
ترجمه: چاهاى گود من (به علت نرسیدن به آب) بالاخره به آب رسید و جوشان شد و شاخه‌هاى درخت پژمرده شده من شاداب گردید.

و ما کان فیه من ضلال غدا هدى//و ما کان فیه من ظلال فأشرقا
ترجمه: آنچه در آن گمراهى بود بدل به هدایت شده و آنچه سایه بود به روشنائى بدل شد.

٢٠٧

و لم یبق بعد المجد مجد فیرتجى//و لا مرتقى فضل إلیه فیرتقى
ترجمه: با رسیدن به این مرتبت دیگر نه منزلت والائى است که خواهان آن شوى (باشیم) و نه قله فضل و شکوهى است که بر آن رویم.

فإن صحّ هذا الفأل فالدین عندنا//کذا الدنیا و العز و الفخر و البقا
ترجمه: اگر این فال درست درآید ما هم دین و هم دنیا و هم عزت و افتخار و جاودانگى داریم.

و لا غرو أن أعطاک تاج کرامه//و ترفع ما بین الموالین بیدقا
ترجمه: عجب نیست (که خداوند متعال) به تو تاج بزرگى بخشید و اینکه بین هواخواهان راهنما و پیشوا باشى.

و لا عجب فالأمر للّه کله//و قد کنت ماء ثم لحما مخلّقا
ترجمه: آرى تعجبى ندارد که همه چیز به دست او است، تو همانى که آبى و بعد گوشتى نرم (و ناتوان) بودى.

فهیاک إنسانا بأحسن صوره//و علّمه منه البیان فأنطقا
ترجمه: پس تو را به هیئت انسانى کامل درآورد و به او توانائى سخن گفتن آموخت و گویا کرد.

فحمدا لرب الخلق حمدا یخصهو ما لمزید الفضل أحرى و أخلقا
ترجمه: پس سپاس گویم خداى بندگان را سپاسى شایسته او، و هرآنچه براى مزید لطف او شایسته است.

و صلّ على خیر الأنام و آله ال‍//طاهر صفو العالمین و منتقى
ترجمه: و درود بفرست بر بهترین خلق (خدا) و خاندان پاک او، برگزیده عالم.

و أرجو لک الفضل العظیم بفضلهم//فأوف بوعد الصادقین و أصدقا
ترجمه: که من براى تو، از کرم ایشان، کرامت بزرگ آرزو مى‌کنم، پس به وعده‌هاى خود وفا کن همانند وفاکنندگان صادق.

و لکن تثبّت فی الذی قلت إنه//علوت من الطود الشوامخ مزلقا
ترجمه: اما در آنچه مى‌گوئى دقت کن و ثابت قدم باش، تو بر فراز کوه بلندى (از کرامت) رفته‌اى که بسیار لغزنده (و خطرناک) است.

٢٠٨

فما وافق القرآن وافقه و الذی //یخالفه القرآن خالف توفّقا
ترجمه: پس هرآنچه را که با قرآن موافق است تو با آن موافق باش، و با آنچه مخالف است مخالف باش تا موفق شوى.

فإنّ ولیّ الأمر و الغائب الذی//تشوق قلبی نحوه و تعشّقا
ترجمه: همانا ولى امر غائب کسى است که دل من نسبت به او پرکشش و واله است.

إذا شرف الدنیا بنور ظهوره//سیعرف بالقرآن و العلم و التقى
ترجمه: دنیا را با ظهور خود مشرف گرداند، آنکه به قرآن و دانش و تقوى شهره خواهد بود.

همان گونه که اشاره شد بیت اول این قصیده از آن سید شریف رضى است و درآمدى است بر قصیده‌اى که سید در پاسخ به استاد خود أبى اسحاق صابى داده است. و خلاصه داستان از این قرار است که گویا استاد سید، در چهره او نشانه‌هاى بزرگى و تعالى و رسیدن به مناصب عالیه را مى‌بیند تا جائى که دست به سرودن قصیده‌اى در ثنا و منقبت و آینده درخشان شاگرد خود مى‌زند و در پاسخ به آن قصیده سید این قصیده را با این درآمد مى‌سراید. این توضیح براى این داده شده است که رابطه سرودن این قصیده توسط آیت‌الله قاضى (رحمه الله علیه) با قصیده اصلى شریف رضى روشن گردد. نکته‌اى که لازم است در اینجا بدان اشاره شود موضوع دو قصیده است. قصیده نخستین که استاد سید رضى در ثناى سید رضى سروده است تا حد زیاد در مورد درک مدارج عالى در مسائل دنیوى است، ولى موضوعات قصیده آقاى قاضى (اعلى الله مقامه) درک درجات عالى معنوى و عرفانى است.

پاره‌اى توضیحات پیرامون چند اصطلاح موجود در اشعار فوق و اشاره‌اى به چند نکته توسط مؤلف که مترجم همچون موارد دیگر، گاهى آنها را تلخیص نموده است:

اذا شرف الدنیا. . . اشاره به ظهور حضرت حجت (علیه السلام) است که با تشریف‌فرمائى خود ابهام بسیارى از مسائل قرآن کریم برطرف مى‌گردد و برطرف شدن این ابهامات یکى از علل برجسته ظهور مبارکش مى‌باشد، و بدون انجام این امر خطیر چه بسا رسالت پیامبران ناتمام بماند.

عامه مسلمانان بر این اعتقاداند که اگر یک روز هم از عمر این جهان باقى‌مانده باشد

٢٠٩

خداوند آن روز را بقدرى طولانى مى‌گرداند که توسط فردى از اهل بیت پرده از روى اسرار قرآن کریم و حقایق نهانى کتاب مقدس کنار رود.

و بشرت میعاد اللقا. . . در بیت دوم، بشارت دیدار، مطلوب اکثریت بزرگان بوده است، همچنان‌که مورد توجه مخاطب قصیده یعنى سید حسن اصفهانى معروف به مسقطى بوده است، که درعین‌حال نماینده آیت‌الله العظمى سید ابو الحسن اصفهانى (قدس سره) در مسقط عمان مى‌باشد.

آرى این مسئله همواره مورد توجه شیعه امامیه بوده است، منتها براى رسیدن به این هدف گاهى افراد خود را دچار مشکلاتى نیز مى‌نمایند، چه به تصور خود با مشرف شدن به دیدار مى‌توانند بسیارى از مشکلات و امور خفیه را در محضر مبارکش حل نمایند و به مراتب و درجات عالیه نائل آیند. اما باید دید آیا توانائى و استعداد دیدار حضرتش را داریم؟ ! اما آن‌گونه که پاره‌اى از بزرگان معاصر نقل نموده‌اند گویا این استعداد در ما ضعیف است.

اکنون به نامه‌اى مى‌پردازیم که جناب ایشان به سید حسن الهى طباطبائى، برادر کوچکتر مرحوم علامه طباطبائى-صاحب المیزان-، نگاشته‌اند. این نامه و نامه‌هاى بسیار دیگرى را، اگرچه به زبان فارسى است، براى شما عینا نقل مى‌کنم و سپس به شرح نکاتى از آنها مى‌پردازم تا شاید موفق شوم تا حدى این عدم توانائى و ترس از دیدار را روشن سازم:

«عزیز دلم، مورخه هفتم شوال، که هشت در بهشت تفتیح، و لئالى درر علوم و معارف را تصفیه و تجلیه و تلمیح. . . و اشکالات عویصه را بلسان فصیح اشارت، و رسیدن بعضى احوالات شریفه را بشارت، و بمحاسن ظنون عقل افسرده را اغارت، و از سکوت از جواب هم از جسارت خائف است. و لا بد است هرچه باشد. . . دو کلمه جواب بنحو اختصار عرض مى‌شود. . .

اولا خودتان مى‌دانید-و الا بدانید-که این مطلب فى الحضور بنحو اشاره القاء مى‌شود. . . که احتمال مى‌رود به غیر اهل برسد. . . و تمام مطالب حضرت عالى در چند بیت شعر عربى عرض شد. . . و فى‌الجمله جواب لازم است. (مختصرى هم بدین صورت بیان مى‌شود) .

٢١٠

ذکر بعضهم قال: کنت أتعبد فى مکان خال. . . إذ دخل علىّ احد، فذعرت، یعنى: على غیر میعاد. . .

فقال لى: لا تخف. . . فان من أنس بالله لا یخاف.

فقلت: یا سیدى بم یصیر الأبدال أبدالا؟

فقال: بالست الذى ذکره. . . و منها التوکل.

بلى کارى که شده زود به آن کلمه جلیله چسبیده‌اید، بهتر است باذکار مرکبه برگردید.

(بقیه مطالب در پارچه کاغذ على‌حده عرض مى‌شود) .

و بعد از قدرى. . . حصول استعداد هم. . . ترقى یک جور دیگر است که عرض مى‌شود. به این کلمه جلیله مراجعه ننمائید، تا استعداد کامل شود.

از ترتیبى که آگاهان فرموده‌اند نمى‌شود تخلف کرد.

حرف را بر خود راه ندهید.

عجله ننمائید.

رفق را شعار خود نمائید.

و از اوراد بدادن غیر مضایقه نیست. . . الا اینکه محل را ملاحظه نمائید، تا طلب صادق ندیدید ندهید.

و اذاعه اسرار حرام است.

و اجازه دیگر لازم نیست.

و بنده با قرآن استخاره نمى‌کند.

و تمام طرق. . . توسل به ائمه اطهار و توجه تام به مبدأ است.

چونکه صد آمد. . . نود هم پیش ما است.

با دراویش و طریق آنها کارى نداریم.

طریقه. . . طریقه علما و فقها است، با صدق و صفا.

بلى هم‌صحبت لازم است. . . اگر نشد. . .

و دستور کلى به مراجعات کثیره معلوم مى‌شود. . . یک‌دفعه دستور دادن چطور مى‌شود الآن عریضه‌نگار مى‌شوم، یک نفر مخل و نامحرم تشریف دارد، ببینید حال بنده چه است؟ ! کاغذ را جورى مى‌گردانم که او نبیند، خیلى عفو فرمائید، بیشتر از این عرض

٢١١

ندارم. صورت دیگر على‌حده نوشته شده است. سپس نامه را با این دو بیت عربى به پایان مى‌برند:

فدیتک لو عرضت علیک شوقی//یملّ السمع من طول الکلام
ترجمه: فدایت شوم هرگاه بخواهم مراتب علاقه خود را به تو توضیح دهم، همانا از درازى سخن گوش به ملال آید.

فإنی بعد بعدکما کشمس//لقد کسفت و صارت فی ظلام
ترجمه: که من بدون شما مانند آفتابى هستم که به علت کسوف در تاریکى قرار گرفته است.

و همراه همین نامه چند بیت شعر عربى است بدین مضمون:

و قد کان قلبی قبل ذا عنک لاهیا//و لکنه شوقته فتشوّقا
ترجمه: پیش از این قلب من از تو غافل بود، ولى آن را به شوق آوردى پس به شوق آمد.

فلا توجلن لا تعجلن و توکلن//و رفقا لعل اللّه یجعل مرفقا
ترجمه: مترس، عجله مکن، توکل نما، آرام باش شاید که خداى متعال مورد لطف قرار دهد.

فلا تربح الأزواد قطّ بجمعها//و قد ربح الأعواض من کان أنفقا
ترجمه: زیاده‌طلبى تو در طى مراحل و گرفتن مطالب جدید سودى ندارد، تو فعلا به آنچه دارى عمل کن که فایده بسیار خواهى دید.

و لا تعجلن فالأمر قسم مقدّ//رسیأتیک ما ترضى و تأخذ فی الرقى
ترجمه: شتاب مکن که سهم هرکس تقدیر و تعیین شده است و سهم خوشنودکننده تو خواهد رسید و به پیشرفت نایل خواهى شد.

توکل على الرّبّ الکریم أ لا ترى//کفایته من قد توکّل و اتقى
ترجمه: بر خداى کریم توکل کن مگر کفایت او را براى هر توکل‌کننده و پرهیزکارى نمى‌دانى؟ !

إلیک کتاب الحق فاقرأه ماکثا//لترقى به حتى تلذّد (فی ظ) باللقا
ترجمه: این قرآن در اختیار تو است پس آن را با دقت بخوان تا به مراتب عالى رسیده

و لذت برى.

٢١٢

و فی الصبح فاسجد شاکرا و مسبحا//تراک تراب الأرض لا أصل لاصقا
ترجمه: بهنگام صبح سجده سپاسگزارى را برقرار کن و او را ثنا بگو و آن‌چنان به خاک بچسب که گوئى جزء خاک زمینى (و دیده و محسوس نباش) .

«تصفیه» و «تحلیه» و «تخلیه» و «تجلیه» از مصطلحات اهل سیر و سلوک است. آنها عبارتند از مراحل تطهیر و تنزیه که لازم است سالک آنها را بگذراند تا به مرحله عمل به اوراد و تسبیحات برسد، آنگاه به کارهاى ذهنى و فکرى و نفسانى، مانند تمرین جهت دور کردن آنچه به ذهن خطور مى‌کند، و متمرکز کردن ذهن، و توجه به عوالم قلب، و سپس سیر و حرکت به سوى کمالات نفسانى، تا بدین‌وسیله نشانه‌ها بر او متجلى گردد و انوار و فیوضات و الطاف خدائى بر او تابیدن بگیرد.

راهیان سیر و سلوک این مراتب را در کتب خود مشروحا ذکر نموده‌اند. در صورت امکان، هنگام تلخیص رساله سید مهدى بحر العلوم (قدس سره) و ترجمه آنکه اخیرا در تهران منتشر گردیده است، به این موضوع اشاره‌اى خواهیم نمود.

بمحاسن ظنون عقل افسرده مرا اغارت. . . شاید منظور آن باشد که جناب ایشان خواسته‌اند بگویند که نامبرده به جنابش گمان نیک نموده‌اند، و شاید هم خواسته‌اند بگویند که باوجود کاهلى و سستى نسبت به من خوش‌گمان بوده‌اى، و این تفکر تو درباره من سبب وجد و نشاط من شده است. . . و همین طرز برخورد در بیت ذیل محسوس است که فرماید:

و قد کان قلبى قبل ذا عنک لاهیا//و لکنه شوقته فتشوقا
حرف را بر خود راه ندهید. . . که از آن به سخن دل (نفس) تعبیر مى‌کنند. و مقصود آن است که هرگاه سالک جهت آماده شدن براى ورد با خود خلوت کند یا اینکه قصد کند ذهن خود را از هر نوع مشغولیت ذهنى به دور نگهدارد (و آماده دریافت شود) ذهن دچار این پدیده و حالت (حدیث و سخن نفس) مى‌گردد و براى رهائى از این حالت نیاز به ریاضت شاق پیدا مى‌کند، و شاید هم، به تفاوت افراد، نیاز به زمانى طولانى پیدا کند.

اولا خودتان مى‌دانید. . . این مطالب عرفانى باید حضورى، بین استاد و شاگرد، القا

٢١٣

شود تا مبادا دست اغیار بیفتد، و این، کار صحیحى نیست.

زیرا روش ایشان سکوت و خوددارى از بیان اسرار و پنهان ماندن آن نزد خود بود.

و از مطلب چنین برداشت مى‌شود که گویا سؤال‌کننده به هنگام ذکر، نوعى ترس و تشویش خاطر او را فرا مى‌گیرد، بخصوص کسانى که به خلوتگاه مى‌روند و در مراحل نخستین مى‌باشند.

ارباب سیر و سلوک در کتب خود به این حالت به‌طور مفصل اشاره نموده‌اند، و گویا این حالتى است که پس از تکان شدیدى که انسان در نتیجه توجه و تمرکز به احوال قلبى دچار آن مى‌شود براى او حاصل مى‌گردد، حالات روحى‌اى که ضمن آن انسان سعى مى‌کند هرچه به ذهن خطور مى‌کند، رد و نفى نماید و کلیه حواس خود را در نقطه معینى متمرکز کند، و گرفتار صور مثالى‌اى مى‌شود که در مقابل او مجسم مى‌شوند و این در حالى است که حواس ظاهرى هنوز به فعالیت خود ادامه مى‌دهند، اما با روبرو شدن با این وضعیت، آدم به کلى دچار اضطراب و پریشانى و شاید هم ترس و وحشت مى‌گردد.

ولى بعدا در اثر تمرینات و عادت به مسلط شدن بر خود، دیگر حواس ظاهرى فاقد توانائى لازم مى‌شوند، و به هنگام خلوت کردن و خواندن اوراد به کلى از کار مى‌افتند.

بهمین جهت دل و حواس باطنى براى فعالیت، قوى مى‌گردد. اضافه مى‌نمایم که این مطالب با این الفاظ توسط صاحب‌نظران و اهل فن بیان نشده است، اما کوشش نمودم با این الفاظ درک مطلب را به ذهن نزدیک و آسان گردانم. این مطلب هم باید افزوده شود که تخیل و حالاتى که بر نفس آدمى مى‌گذرد و همچنین قدرت اوهام اثر و نقش بسیار با اهمیتى در به وجود آمدن این حالات غیر منتظره دارند.

کارى که شده. . . گویا این قسمت اشاره به این مطلب است که آنچه اتفاق افتاده است در نتیجه راهنمائى‌هاى ایشان نبوده است، زیرا مرید و خواستار، باید تعلیمات لازم را به خاطر جلوگیرى از پاره‌اى محذورات و حوادث غیر مترقبه، مرحله به مرحله از استاد فراگیرد.

و بعد از قدرى حصول استعداد. . . زیرا پیشرفت به صورت دیگر خواهد بود و استاد است که برحسب عرف ایشان، راهنما خواهد بود.

به این کلمه جلیله مراجعه ننمائید. . . مقصود آن است که دیگر این ورد مورد عمل را

٢١۴

انجام ندهد مگر هنگامى که اجازه استفاده از آن به او داده شود، یعنى پس از مهیا شدن به اندازه کافى.

از ترتیبى که آگاهان فرموده‌اند. . . سالک را برنامه‌هائى است که باید یک‌به‌یک آنها را طى نماید. در اصطلاح، به آنها «طریقه» گفته مى‌شود. روش و طریقه را معمولا مرشد بعدى از قبلى مى‌گیرد. به همین ترتیب در اینجا تذکر مى‌دهند که نباید از ترتیب ذکر شده تخطى نماید، همان روشهایى که «اهل معرفت» آنها را به کار بسته‌اند.

حرف را بر خود راه ندهید. . . مقصود آن است که به سخنان نفس خود توجه نکن، همان گونه که قبلا بدان اشاره رفت.

رفق را شعار خود نمائید. . . کلمه «شعار» به معنى لباس مماس به موى بدن است؛ چنین به نظر مى‌آید که منظور از آن عادت دادن و ریاضت دادن نفس به عبادت به صورت تدریجى است.

از دادن اوراد به غیر مضایقه نیست. . . یعنى ایشان (رحمه الله علیه) به‌عنوان مرشد با دادن اوراد، اعلام موافقت مى‌فرمایند، منتها تحت شرائط خاصى.

اذاعه اسرار حرام است. . . پنهان کردن اسرار و حرام بودن انتشار آنها را مورد تأکید قرار مى‌دهند. زیرا علماى اخلاق و عرفان بر این امر اتفاق‌نظر دارند، و آن را مورد تعهد و التزام خود قرار داده‌اند. و آن را عللى است که در جاى خود بدانها اشاره خواهد شد، اما بطور خلاصه مى‌توان آنها را این‌گونه بیان نمود:

مرشد و شیخ مانند طبیب است و احوال مریضان، اسرارى است که باید آنها را پنهان داشت، از طرفى نباید هرچه را که بدان آگاهى پیدا مى‌کنیم بر زبان آوریم؛ نفوس و عقول ما جهت پذیرش امور، از نظر قدرت و ظرفیت، بسیار متفاوتند.

اجازه دیگر لازم نیست. . . ظاهرا براى اوراد خواندن یا ملزم کردن خود به انجام ذکرى خاص اجازه مى‌گیرند، و حتى منکر اثرات «ورد» یا «اورادى» هستند که بدون اجازه مرشد صورت گرفته باشد.

بنده با قرآن استخاره نمى‌کنم. . . آرى این نظر قاطع ایشان در این مورد است، و هرگاه ایشان را به گرفتن استخاره با قرآن مکلف مى‌نمودند مى‌گفتند من آیۀ شریفه را استخراج و قرائت مى‌نمایم و خود درخواست‌کننده، برداشت لازم را از آن بنماید.

٢١۵

تمام طرق. . . در توسل به ائمه اطهار منحصر است. . . شاید مقصود ایشان این باشد که مرجع بزرگان هر طریقت (حتى اهل سنت) بالاخره یکى از ائمه است، همچنان‌که این مطلب به‌طور مفصل در کتب مربوط به آن ذکر شده است.

شاید هم منظور ایشان این باشد که همه طریقتها باطل است مگر اینکه منتهى به ائمه اطهار (علیهم السلام) باشد و باید جهت رسیدن به مراتب عرفانى و عروج توحیدى به ایشان متوسل شد. اگر طریقتى یافت شود که فاقد این خصوصیت باشد، از نظر ایشان بى‌ارزش است. به‌همین‌جهت ملاحظه مى‌کنیم که ایشان سخنان خود را این‌گونه دنبال مى‌کنند (با دراویش و طریق آنها ما را کارى نیست) . روش ما همان روش علماى ما و فقهاى ماست که به ایشان (علیهم السلام) منتهى مى‌شود؛ آنان روشنگران راه ما هستند.

اینک نامه‌اى دیگر:

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمد لله الملک العلام و الصلاه و السلام على سید الرسل و آله الکرام الفخام.

و بعد. . . جعلت فداک، در رقیمه فخیمه قلمى شده بود، که اگر مطالب علمى و عرفانى باشد به جناب‌عالى عریضه‌نگار شود، و الا منتظر جواب نیستید. این فرمایش از صفاى ذات ملکوتى الصفات آن جناب است. ولى واضح است که مطالب عالیه در طى مراتب جاریه بنحو اشاره به اهلش معلوم است.

وه چه خوش باشد که سر دلبران//گفته آید در حدیث دیگران
سپس، مانند معمول در سایر نامه‌ها، به درج ابیاتى عربى که فى‌البداهه سروده‌اند مى‌پردازند، و من به این چهار بیت از آنها دست یافتم:

«فانظر إلى الذکر الحکیم و سره//ذکر و عن فهم الجهول مکتّم
ترجمه: درباره قرآن و اسرار آن بیندیش که براى آدمى تذکر است اما از فهم اشخاص نادان به دور است.

قصص و أخبار و ذکر جهنّم//أو جنه و نعیمها لا یعدم
ترجمه: سرگذشت و حکایت، خبر، و توصیف جهنم یا بهشت و نعیم آنکه پایان‌ناپذیر است.

٢١۶

حکم و أحکام و ذکرى مؤمن//أو کافر و منافق لا یسلم
ترجمه: پند و دستورات و تذکراتى به مؤمن یا به کافر و منافق که تسلیم نمى‌شود.

ما فیه من شیء سوى توحیده//من لم یکن من أهله لا یعلم
ترجمه: همه چیز آن دربارۀ یگانگى خداوند است که اگر اهل این امور نباشى قادر به درک آن نخواهى بود.»

سپس مى‌فرماید: «خود را به شعر مقید نمودن زشت است» .

«عزیز دلم الطرق الى الله جل اسمه یعدد انفس الخلائق او انفاسها.

عرض مى‌شود، کسانى را که به جهت ضعف، و عدم استعداد قوه خیالیه، که مسکنش دماغ است، کشف حجب به (آله) خیالیه تعذر یا تعسر دارد. مناسب یا متعین است، که پس از فراغ از مزاولات اعمال بدنیه، من الصلاه و الصوم و الحج و الخمس و اشباهها، بعوالم قلبیه اختیاریه، مثل ترک اراده به قدر طاعت، و دوام حضور، و ترک هم و غم و سرور، و اشباه آنها بپردازد، و کم‌کم در خود فراگرفته. . . تا ملکه شود. . . ان‌شاءالله تعالى.

و لازم است-مع ذلک-حال که رفیق و هم‌سفر نیست، کتاب یا کتابها مثل آن کتاب که در نجف نداشتید، داشته باشید، که جواهر مکلله بیواقیت کتاب اعظم است.

أی ضیاء الحق حسام الدین زاد//اوستادان جهان را اوستاد
و السلام علیکم و رحمه الله» .

وعده داده بودم راجع به استخاره مطالبى بگویم:

در پاره‌اى از یادداشت‌هاى خود راجع به این مطلب مشاهده کردم که اشاره و مرجع گفته ایشان در این باب، و سخن علامه مجلسى است (رحمه الله علیه) که مى‌فرماید:

«به منظور جلوگیرى از استنباط امورى که در آینده اتفاق بیفتند یا اتفاق نیفتند، یا به دست آوردن و اطلاع یافتن بر مسائل غیبى و پنهانى، همچنان‌که بعضى از مردم در مورد استخاره با قرآن انجام مى‌دهند، امر استخاره را نهى نموده‌اند. البته این نهى در یکى از اخبار مذکور در کافى آمده است، اگرچه جواز استخاره با قرآن نیز در آن مذکور است.

نیز محتمل است که منظور از منع، منع تفأل (فال زدن و استنباط نیکوى امرى) به هنگام شنیدن آیه‌اى باشد؛ همچنان‌که این فال نیک زدن در مورد چیزهاى دیگر نیز

٢١٧

معمول و متعارف است، مانند دیدن پیشانى اسب یا شنیدن صداى کلاغ؛ شاید هم جلوگیرى از بد عقیده شدن مردم نسبت به قرآن کریم به هنگام تحقق نیافتن آنچه پیش‌بینى شده است باشد.

وجه اخیر به ذهن من متبادر شد و به نظر من روشن‌تر است، نظرگاه‌هاى پیش از آن به نقل از بزرگان مشایخ (رحمه الله علیهم) است» .

پایان سخن علامه مجلسى (ره) با تصرف.

اما ایشان (قدس سره) از استخاره گرفتن با قرآن خوددارى مى‌کردند و این به علت اختلاف‌نظرهاى موجود در برداشت از آیات، و مشکل بودن مطابقت دادن آیه با مورد خاص مورد نظر استخاره‌گیرنده، و همچنین برداشت «امر» یا «نهى» از آیه است؛ زیرا در این موارد، مقدارى ابهام وجود دارد. و این در حالى است که استخاره با تسبیح یا «رقاع» یا «فندق» ، برخلاف قرآن، صریح و روشن است و اخبار مربوط به آن صریح‌تر، بیشتر، قوى‌تر و آشکارتر است.

در مورد لفظ استخاره، گفته شده است که از ریشه «خیر» است، نه از «خور» یا «خوار» بمعنى طلب عطوفت. پس استخاره کردن طلب انتخاب یکى از دو راه یا چند راه از خداوند متعال است.

و در خصوص نفس استخاره، باید بگویم که هیچیک از علما و فقهاى ما منکر آن نبوده‌اند. البته استخاره به ترتیبى که نزد ما متداول است، اختصاص به شیعه امامیه دارد و سایر فرقه‌هاى اسلامى، منکر آن مى‌باشند.

و خلاصۀ سخن آنکه: استخاره از نظر ایشان امرى والاتر از آن است که همۀ مردم مى‌پندارند؛ به نظر ایشان استخاره یعنى چیره شدن حالتى روحانى بر وجود انسان روحانى و مؤمن در همه شئون زندگى، حالتى که در همه حال، شیرینى و لطافت آن را حس کند؛ چه این حالت، توأم با امر یا نهى از انجام کارى باشد، او در همه حال راستى و درستى را در این دستور حس کند. باید اذعان داشت که سخن دربارۀ استخاره هرگز پایان ندارد.

این هم نامه دیگرى از نامه‌هاى ایشان است که یکى از بزرگان به ما تفضل نمودند، اگرچه اصل کامل آن را ارائه ندادند، ولى در همین مقدار هم نشانه‌هاى برجسته‌اى از

٢١٨

شخصیت فوق‌العاده و استثنائى ایشان (قدس سره) را احساس مى‌کنیم.

الى حضره الولى الحمیم و الاخ الکریم الشیخ ابراهیم، رزقه الله الرشاد و التسلیم. اما بعد حمد الله الملک العلام، و الصلاه و السلام على سید رسله و آله الکرام ساده الانام:

بلغ الکتاب و بشّر الأصحاب//عمرى و إنّ شفاءنا لکتاب
ترجمه: نامه‌اى که یاران را بدان بشارت دادى رسید سوگند که آسایش ما بدان نامه (یا کتاب قرآن) است.

فکتابنا فی طیه لمراتع//و مرابع لاولی النهى أخصاب
ترجمه: که در کتاب ما خوراک و آشامیدنى و فراوانى نعمت و باران بهارى براى دانایان بسیار است.

(چنین به نظر مى‌آید که پیش از این قسمت سخن دیگرى بوده است که نویسنده نامه از ما دریغ داشته است) .

عمیت عیون لا تراها إنهم//صم و بکم ما لهم ألباب
ترجمه: چشمان کسانى که این نعمت‌ها را نمى‌بینند کور است و آنان کر و لال‌اند و فاقد دل مى‌باشند.

وهم هم السفها و ما علموا به//فی جهل جهلا أو تدقّ رقاب
ترجمه: آنان‌اند نادانان و جهال که مأیوس گشته‌اند.

تدق رقاب: یعنى مأیوس شدن از درک مطلبى؛ دو شىء را بهم کوبیدن؛ و کنایه از یأس است.

و الطالبون من الکتاب ربوعه//فی خصب عیش ماله إجداب
ترجمه: آنان که از قرآن بهره‌ورى مى‌خواهند (و به این امر امیدواراند بدانند که) زندگى آنان پربار و هرگز دچار کمبود نخواهد شد.

حلو المذاق و لا تمر بمره//إلا حلت و أولئک الأنجاب
ترجمه: آنان شیرین‌کام‌اند و هرگاه دچار تلخى شوند باز آن تلخى در کام ایشان مبدل به شیرینى گردد.

و لننظر الأسما و ما أسمى بها//بین العلوم لدیّ منه حساب
ترجمه: باید در این اسماء (اسماء حسنى) دقت نمود که چه اسم‌هاى والائى

٢١٩

مى‌باشند؛ آنها را نزد من شأن و حسابى است.

نرقى بها فوق السماوات العلى//برقیّ علم ما له أسباب
ترجمه: به‌وسیله آنها در آسمان‌ها مى‌گردیم، با پیشرفتى که در دانش خواهیم کرد (اما نه دانش وسیله سفر یا پرواز) .

فاسمی مع اسمک واحد فاعرف به//إن کان فیک من الطهور شراب
مرتبه‌اند؛ اگر شراب (معرفت الهى) در تو اثر نموده است به آن پى خواهى برد.

و لباسمی العالی السمیّ لعبره//فیها اعتبر هب إننی مغتاب
ترجمه: در نام بلند مرتبت من (على) هم مطلبى است که باید از آن عبرت بیاموزى؛ کارى هم به آنان که از ما غیبت مى‌کنند و ما (مغتاب) شده‌ایم نداشته باش.

فاصفح هدیت عن العذول تکرّما//ما عندنا للعاذلین جواب
ترجمه: با کرم خود از تقصیر ملامت‌کننده‌ها بگذر که خدا تو را هدایت کند، ما پاسخى براى ایشان نداریم.

إلا السلام و لم نؤخر نظره//لغد فما للعاشقین حساب
ترجمه: جز سلام کردن به آنها (کار دیگرى نخواهیم کرد) ، براى فردا (ى قیامت) هم با آنها حساب و کتابى (جهت گرفتن حق خود) نخواهیم داشت. و در کار عاشقان حساب و کتابى (ضرر و زیانى) وجود ندارد.

أ فهمت أم أزد الکلام صراحه//لم یجد نصح لا یفید سباب
ترجمه: آیا باز هم نیازمند به توضیحات هستى، آرى نصیحت یا دشنام سودى ندارد.

علم اسماء حسنى بعد از علوم توحید از اشرف علوم است. . . و نیز وارد شده است که «الأسماء تنزل من السماء» .

فکرى باید نمود که موافق باشد با اسم الله. . . و السلام علیکم و رحمه الله» . پایان‌نامه

بعد از این ابیات نامه‌اى به زبان فارسى است، ولى نمى‌دانیم آیا این نامه دنباله نامه شعرى بالا است یا اینکه نامه مستقلى است؛ اما متن نامه را در جاى مناسب خود ذکر خواهیم کرد، ان‌شاءالله تعالى.

پاره‌اى توضیحات خلاصه شده از متن کتاب که مترجم به تشخیص خود آنها را ضرورى دانسته و ما بقى را حذف نموده است:

٢٢٠

بلغ الکتاب. . . معلوم مى‌شود نامه فوق در پاسخ به نامه دیگرى بوده است.

فکتابنا. . . معلوم مى‌شود مطالب دیگرى پیش از این بوده است که نویسنده آنها را حذف نموده است و منظور از «الکتاب» در «فکتابنا» قرآن کریم است، به سبب وجود قرینه‌ها در ابیات بعدى.

نرقى بها فوق السماوات. . . خداوند متعالى فرماید: «یٰا مَعْشَرَ اَلْجِنِّ وَ اَلْإِنْسِ إِنِ اِسْتَطَعْتُمْ أَنْ تَنْفُذُوا مِنْ أَقْطٰارِ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ فَانْفُذُوا لاٰ تَنْفُذُونَ إِلاّٰ بِسُلْطٰانٍ» . و آن را چنین تفسیر نموده‌اند که منظور اسباب و وسیله است.

بین العلوم لدى منه حساب. . . سخنى عجیب است، و شاید منظور ایشان اشاره به علوم غریبه (جفر یا رمل) ، یا علم اسماء حسنى، باشد.

از حضرت على (علیه السلام) منقول است که فرمود: «کان لدى جفر أکتب فیه ما یعلمنیه حبیبى رسول الله (صلى الله علیه و آله) من العلوم و المعارف. . . الف باب یفتح لى من کل باب الف باب» .

هستند کسانى که ادعا مى‌کنند علم جفر را سابقه‌اى است طولانى که به پیش از اسلام برمى‌گردد، اما نه به صورت فعلى بلکه مختصر و ساده، مانند سایر علوم و معارفى که با آمدن اسلام کامل شده‌اند، آیینى که مردم را بر راه درک معارف و ترقیات قرار داد تا به طرف کمالات نفسانى و اخلاقى و علمى حرکت کنند.

و خلاصه آنکه: سخن درباره این نامه و نامه‌هاى شبیه به آن را مى‌توان در سطور زیر خلاصه کرد:

اول: ایشان هرگاه در کسى استعداد و آمادگى پذیرش امور عالیه و عرفانى را احساس کنند او را با سخنانى یا با ارشاداتى محترمانه ترغیب و تشویق به این کار مى‌کنند، همچنان که این عمل را با علامه طباطبائى (قدس سره) انجام داده‌اند. از علامه (رحمه الله علیه) به کرات نقل شده است که مى‌گفت: زمانى که به نجف اشرف مشرف شدیم نسبت به آقاى قاضى به‌عنوان اینکه هم اهل علم بودند و هم از بزرگان خانواده بودند و منزلت خاصى داشتند محترمانه رفتار مى‌کردیم. یک‌بار که در یکى از کوچه‌ها به هم رسیدیم، عمیقانه در صورت من نگاه انداختند و پس از آنکه دست خود را روى کتف من گذاشتند چنین گفتند: «پسرم از نماز شب غافل مشو، اگر دنیا مى‌خواهى نماز شب بخوان و اگر آخرت

٢٢١

مى‌خواهى نماز شب بخوان» . گویى این کلمات بمانند خونى بود که در رگهاى من به جریان درآمد، ناگهان با تمام وجود به سوى این کار رفتم.

همچنین است در مورد شیخ محمد تقى آملى (رضوان الله علیه) که مى‌گفتند یک‌بار از ایشان سؤال کردم: ما خوانده یا شنیده‌ایم که دیگران هرگاه قرآن تلاوت مى‌کنند افقهاى عالم در برابر دید ایشان باز مى‌شود، ولى هنگامى که ما قرآن مى‌خوانیم اثرى از این امور مشاهده نمى‌نماییم. ایشان نگاهى به صورت من انداختند و گفتند:

«آرى ایشان در شرائط خاصى قرآن مى‌خوانند، آنان ایستاده و روبه‌قبله قرآن مى‌خوانند. . . سر خود را لخت مى‌کنند و با دو دست خود قرآن را بالا مى‌گیرند! و با همه وجود به آنچه مى‌خوانند توجه دارند و توجه دارند که در برابر چه کسى ایستاده‌اند. . .

ولى شما. . . شما قرآن را مى‌خوانید درحالى‌که زیر کرسى رفته تا نزدیک چانه لحاف را بر روى خود کشیده و قرآن را روى زمین نهاده و آن را نگاه مى‌کنى» .

جناب آملى ادامه دادند «آرى. . . به‌همین‌صورت قرآن را مى‌خواندم و بسیار هم مى‌خواندم؛ گویى ایشان در کنار من بوده و مراقب اعمال من بودند؛ دیگر از آن روز با تمام وجود قرآن مى‌خواندم و در مجالس او حاضر مى‌شدم» .

همچنین است درباره افراد دیگر و یاران دیگر که امیدوارم در جلد دوم در شرح حال شاگردان آقا، به این موضوع اشاره نمایم.

دوم: زمانى که ایشان با دوست جدیدى روبرو مى‌شدند نخست کلیه تعلیمات خود را در مرحله نخست در اختیار او قرار مى‌دادند که معمولا عبارت بود از انجام تکلیف به نحو احسن؛ این تکالیف همان تکالیف دینى است که همه انجام مى‌دهند، و مى‌توان آنها را پوست و فاقد مغز نامید و هیچ‌گونه ارزش قابل توجهى به آثار نفسانى، اخلاقى، و طریقتى ندارند.

نماز کجا و این کارى که به نام نماز انجام مى‌گیرد؛ گویى هر شبانه‌روز پنج بار دوش مى‌گیرند (حمام مى‌روند) .

و معناى این سخن خداوند که مى‌فرماید: «الصوم لى و انا اجزى به (روزه براى من است و من جزاى او مى‌شوم [یا جزاى او را مى‌دهم-به دو صورت خوانده و نقل شده است])» چیست؟ ! و همچنین است سایر تکالیف. چه بسا کسانى که قرآن را تلاوت

٢٢٢

مى‌کنند ولى قرآن آنان را لعن مى‌کند (یا نفرین مى‌کند و غیره) .

از شاگرد مى‌خواهد که نسبت به آنچه مى‌خواند دقت کافى به کار برد، و تکالیف شرعى را به نحو احسن انجام دهد، تا آثار مثبت آن را در زندگى عادى خود ببیند.

سوم: مراقبت و آمادگى دائمى جهت پذیرش و درک فیوضات ربانى و نسیم‌هاى معنوى. همچنان‌که رسول خدا (صلوات الله علیه) فرموده است: «الا ان فى ساعات لیلکم و نهارکم نفخات فترقبوها (هان مراقب باشید که در ساعات شبانه‌روز بر شما نسیم‌هایى مى‌وزد، پس مراقب و منتظر آنها باشید)» ؛ که آمادگى براى دریافت و پذیرش این فیوضات توسط آدم غافل و سرگرم کار خود امکان‌پذیر نیست، بلکه آنها براى کسانى است که همواره چشم انتظار و آماده هستند.

بعد التعشّق بالعشق الجذوب له//مع التهیّؤ أزمانا کمرتقب
ترجمه: با عشق ورزیدن به آن، عشقى همراه با جذبه، و مدت‌هاى مدید آمادگى و چشم به انتظار بودن.

چهارم: و آن مرحله آخر است که (رحمه الله علیه) آن را این‌گونه خلاصه نموده‌اند:

«پس از فراغ از مزاولات (انجام) اعمال بدنیه من الصلاه و الصوم و الحج و الخمس و اشباهها، بعوالم قلبیه اختیاریه مثل ترک اراده به قدر طاقت، و دوام حضور، و ترک هم و غم و بهجت و سرور و اشباه آنها» .

پنجم: ممکن است این هم یکى از شروط بشمار آید و آن عبارت از این است که طى‌کننده راه هدایت رحمانى باید اسرار را پنهان نگهدارد، و هرآنچه را که مى‌بیند یا مى‌شنود به کسى نگوید، مگر به استاد و مرشد خود، به منظور گرفتن راهنمایى و شناخت راه‌ها و رفتارهایى که هنگام مشاهده یا شنیدن امورى باید انجام دهد.

البته منظور آن نیست که با ذکر این چند مطلب خواسته باشیم راه‌هاى سیر و سلوک نزد عرفا را خلاصه کرده باشیم. . . استغفر الله، بلکه غرض آن بود که اشاره‌اى به این مطلب کرده باشیم که تعالیم مرحوم قاضى براساس آنچه از ایشان خوانده‌ام یا مشاهده نموده‌ام، یا از نزدیکترین شاگردان ایشان شنیده‌ام، خارج از این حدود نبوده است.

سپس نوبت به مسئله تعهد و ملزم بودن به امورى مى‌رسد که از نظر شرعى ریشه‌اى و اساسى به شمار مى‌روند، مانند زیارت عتبات عالیات و اماکن متبرکه و متوسل شدن به

٢٢٣

ائمه (صلوات الله علیهم اجمعین) ؛ دیگر استغفار کردن، که در استغفار عبارات خاصى را به کار مى‌بردند و بدان سفارش مى‌نمودند، و آن عبارت از این است: «استغفر الله الذى لا إله الا هو من جمیع ظلمى و جرمى و اسرافى على نفسى و اتوب الیه» (اسرافى على نفسى، یعنى بدیهایى که خودم به خودم کرده‌ام) ؛ و نماز شب، که آن از تکالیف مؤکد است و همواره تکرار مى‌کردند: «کیف یرجو ان ینال مرتبه من الکمال من لم یسهر اللیال (چگونه مى‌خواهد کسى که شب‌زنده‌دارى نمى‌کند به مرتبه‌اى از کمال برسد)» ؛ و زیارت اهل قبور (قبرستانها) ، که سوره توحید را بسیار بر سر قبر مؤمنین مى‌خواند.

و صورت و رفتارى غیر متعارف و غیر عادى، از نظر متشرعان، در لباس و شکل ظاهرى یا روابط اجتماعى، از خود بروز ندهد؛ از مریضان آنان عیادت کند؛ در تشییع جنازه ایشان شرکت نماید، در مجالس شادى یا حزن آنان حاضر شود؛ در رفتار و برخورد با مردم به‌گونه‌اى عمل نکند که او را از سایرین متمایز گرداند و او را منتسب به گروهى بدانند که داراى صفات خاصى مى‌باشند، و این تصور بهانه‌اى شود براى متهم کردن ایشان به امورى که از آنها برى هستند.

در مورد اهل علم و طلاب، همواره به ایشان تأکید مى‌نمودند که در مجالس درس و بحث حتما حاضر شوند و از آموزش خود غافل نباشند، و مانع آن مى‌شدند که کسى از ایشان در مسجد بزرگ کوفه معتکف و مقیم گردد، البته درصورتى‌که این اعتکاف سبب محروم شدن و غیبت از درس یا مباحثه گردد. از شاگردان خود دیدن مى‌کردند و در خصوص مسائل مطروحه جدید درسى یا ارشادى استادان و مرشدان خود سؤال مى‌نمودند.

و در مورد سایرین، ایشان توصیه مى‌نمودند که به دنبال کارهاى بازرگانى و کسب و کار خود باشند، تکالیف شرعى و فقهى خود را به نحو احسن انجام دهند؛ و هرگز عملى را به ایشان تکلیف نمى‌کردند که مانع کسب و کار ایشان باشد، بلکه همواره به نظم و ترتیب و اداره صحیح امور و اصول جاریه سفارش مى‌کردند، به نحوى که ایشان به صورت غیر عادى و نامانوس در بین مردم انگشت‌نما نشوند، یا براى استفاده از کسب حلال، از دیگران عقب نمانند، زیرا کاسب حبیب خداست و کسى که جهت کسب روزى و آسایش خانواده کوشش مى‌نماید «کالمجاهد فى سبیل الله» است؛ و

٢٢۴

مى‌فرمودند: «کونوا بین إخوانکم کأحدهم، و علیکم بالرفق و المداراه فى معاشرتهم، و احذروا من التزمت (در بین دوستان خود مانند سایرین باشید، و در معاشرت مدارا و همراهى را رعایت کنید، بپرهیزید از بزرگ و موقر جلوه دادن خود)» .

و این رفتار و روش متعادل در سیر و سلوک است که گروهى از علماى متأخر آن را عرفان مثبت (موجب) نامیده‌اند، که برخلاف عرفان منفى است و متضمن ترک روش‌هائى است که به عزلت و انزوا و احیانا رهبانیت دعوت مى‌کند، بدان‌گونه که در رفتار عرفا و متصوفه معروف و در کتاب‌هاى ایشان و مخصوصا در کتب اهل سنت، و در رفتار عرفا و متصوفه‌اى چون ذو النون مصرى، ابراهیم ادهم، و بسطامى و سایرین دیده شده است.

خوب. . . سخن به درازا کشید بدون آنکه قصد ما این باشد، بلکه همچنان‌که گفته‌اند الکلام یجر الکلام و الحدیث یستتبع او یستتبع او تستتبعه لواحقه و توالیه. . . و غرض از ذکر این نامه این نبود که آراء و نظرات بزرگان سیر و سلوک، صاحبدلان آگاه و وجدان‌هاى بیدار را در معرض آگاهى شما قرار دهیم، و از چگونگى دریافت افاضات ربانى و الطاف الهى یا نحوۀ مواجهه با آنها سخن بگوییم، بلکه هدف زنده کردن پاره‌اى خاطرات شیرین این بزرگان بود. اکنون که بیشتر ایشان به ابدیت پیوسته‌اند و زنده کردن یاد ایشان بمنظور طلب مغفرت و رحمت براى ایشان است و اگر هم در این راستا بهره‌اى از تعلیمات ایشان نصیبمان شود که بتوانیم از تجلیات آن راه خود را روشن کنیم و به کار دنیا و آخرت ما بخورد، خدا را براى آن سپاسگزاریم، که توفیق از او است و اوست که به راه راست راهنما است.

اکنون پیش از پرداختن به نامه دیگرى که به یکى از نزدیکان ارسال داشته‌اند و به زبان فارسى است، در اینجا لازم است به چند نکته مهم اشاره شود:

١-در یکى از نامه‌هاى ایشان این دو بیت آمده بود:

فلا تعجلن لا توجلن و توکلن//و رفقا لعل اللّه یجعل مرفقا
فلا تربح الأزواد قط بجمعها//و قد ربح الأعواض من کان أنفقا
«وجل» یعنى ترس یا نشانه‌هاى ترس؛ در آیه زیر معناى دوم مورد نظر است: «إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ اَلَّذِینَ إِذٰا ذُکِرَ اَللّٰهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ. . .» . «مرفقا» به معنى رفق و کمک است؛ خداوند متعال

٢٢۵فرماید: «یَنْشُرْ لَکُمْ رَبُّکُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ یُهَیِّئْ لَکُمْ مِنْ أَمْرِکُمْ مِرفَقاً» ؛ یعنى آنچه براى شما کمک است و از آن استفاده مى‌برید. در اینجا اضافه مى‌نماید که در سالهاى اخیر موفق به دیدارى از عالم عابد زاهد جناب آیت‌الله شیخ محمد تقى رشتى (فومنى) معروف به «آقاى بهجت» شدم که اکنون مقیم قم هستند و به تدریس و راهنمایى اشتغال دارند و مورد توجه خاص بودند، زیرا مورد اعتماد طلاب در مسائل علمى و اخلاقى و تهذیب نفس قرار گرفته‌اند.

روزهاى جمعه مجلس پرجمعیتى در محضر ایشان تشکیل مى‌شود و او هم بسیار ساده در میان جمع قرار مى‌گیرد. هنوز حضور او را در مجلس پدر (مرحوم قاضى) فراموش نکرده‌ام و لذا مرا مورد تفقد قرار دادند. پیش از آنکه مجلس پایان پذیرد یکى از حضار نزدیک ایشان آمد و گفت: «حاج آقا چیزى به ما بیاموز که از آن بهره‌مند شویم.» او در حالى که در خود فرورفته بود سر بلند کرد و فرمود: «آیا واقعا از آنچه تاکنون آموخته‌اى استفاده لازم را کرده‌اى» . آن شخص پاسخ داد: منظور کدام عمل‌هاست؟ جناب ایشان پاسخ دادند: «فى المثل همین نماز» ؟ و چنین ادامه دادند: «شما بحمد الله همگى نماز مى‌خوانید ولى آیا واقعا از نظر نفسانى و معنوى از این نماز که عمود دین و مایه تقرب به خداوند است بهره کافى برده‌اید؟ آیا آثار آن را در نفوس خود احساس نموده‌اید؟ شما که روزى پنج بار آن را تکرار مى‌کنید؟ ! من این نکته را مورد تأکید قرار مى‌دهم که شما هرگاه از این مرحله بگذرید، و نفوس شما آماده پذیرش دستورات و اعمال دیگر شد خداوند متعال قطعا به لطف خود کسى را مکلف خواهد کرد که مرحله بعدى را به شما نشان دهد و راهنماى شما جهت رسیدن به مراحل بعدى شود. پس برگردید به خود، و بپردازید به درست انجام دادن آنچه از تکلیف بر شما تعیین شده است، زیرا کسانى مکلف شده‌اند مراحل بعدى را به شما ارائه بدهند و قطعا آنها آن را به شما خواهند گفت. هریک از ما چیزهاى زیادى را آموخته است، اما نمى‌داند یا نیاموخته است که چگونه از آنها استفاده نماید. همه باید بدانند که این نخستین مرحله رسیدن به هدفهاى والا و درجات عالیه کمال و معرفت است» .

زمانى که مردم بیرون رفتند و من هم قصد خروج داشتم و به او سلام کردم به بنده رو کرده و چنین فرمودند: زمانى که به محضر استادمان (قاضى) مشرف مى‌شدیم این‌گونه به ما تعلیم مى‌دادند، اما ما معناى این سخن را نیک نمى‌دانستیم مگر بعد از مجاهدتها و

٢٢۶

کوشش‌هاى بسیار و ریاضت و تأمل و تفکر. . . بر شما لازم است که قدم اول را با صدق و صفا بردارید تا نفس شما آماده پذیرش الطاف و اشراقات گردد. قدم دوم را اگر نمى‌دانى پس بدانکه خداوند متعال با لطف و کرم خود کسى را نزد تو خواهد فرستاد که دستت را بگیرد و راهنمایى و تعلیم دهد. سپس این آیه را تلاوت فرمودند: «وَ اَلَّذِینَ جٰاهَدُوا فِینٰا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنٰا وَ إِنَّ اَللّٰهَ لَمَعَ اَلْمُحْسِنِینَ»

از محضر ایشان خارج شدم درحالى‌که نزد خود تکرار مى‌کردم: فلم تربح. . . أو. . .

در اینجا بد نیست این واقعه را هم بگویم در مراسم تشییع و تدفین اخوى مرحوم سید مهدى قاضى هم علامه و هم آیه الله بهجت و هم آیه الله حسن‌زاده آملى همگى حضور داشتند، ولى با اصرار علامه (رضوان الله علیه) همه به امامت آیه الله بهجت نماز خواندند. زمانى که مى‌خواستند جنازه را به طواف ببرند چند قدمى آیه الله بهجت پشت سر جنازه حرکت کردند و در این وقت بود که علامه (رحمه الله علیه) پشت سر ایشان حرکت کردند و زمانى که مى‌خواستم عباى ایشان را مرتب کنم فرمودند دستت را کنار بکش مى‌خواهم چند قدم پشت سر شیخ حرکت کنم، درحالى‌که هر دو از شاگردان و ملازمان نزدیک مرحوم قاضى بوده‌اند.

(لازم به توضیح است که معرف آیه الله العظمى بهجت به آیه الله قاضى حضرت علامه طباطبائى بوده‌اند و اکنون به این درجه که عرض شد رسیده بودند-مترجم) .

٢-ضمن قصیده‌اى که گذشت این بیت در قصیده غدیریه وجود داشت:

بعد التعشّق بالعشق الجذوب له//مع التهیّؤ أزمانا کمرتقب
عشق جذوب یعنى عشق پرکشش. جذوب صیغه مبالغه است و در این مورد عشق با این صفت موصوف شده است تا شدت و والگى آن را برساند. گفته‌اند که این میل شدید و عشق مفرط کمتر در انسان دیده مى‌شود، بخصوص در مسائل معنوى.

در مورد عشق و عاشقى در مسائل دنیوى که همان عشق مجازى باشد باید گفت نوعى پافشارى و لجاجت همراه با افراط در میل به چیزى است (مثلا غذا) که به علت میل شدید و تأمل و نگاه در انسان شدت و حدّت پیدا مى‌کند، و گاهى مبدل به عشقى پرکشش و بى‌قرارى زائد الوصف مى‌گردد.

اما عده‌اى عکس این را معتقدند و مدعیند که عشق ظاهرى به درجه والگى کمتر

٢٢٧

اتفاق مى‌افتد، اما عشق معنوى چه بسا به حد جنون هم برسد، و این برخلاف عشق به اصطلاح معمولى است که با برطرف شدن علل و مسببات آن، از قبیل زیبائى یا چیزهاى دیگر، ضعیف گشته و از بین مى‌رود.

حال چه این عشق (مجازى و غیر از آن) جنبه مالیخولیائى داشته باشد یا یک میل فطرى و جزء ذات انسان باشد جهت رسیدن به کمال، یا اصرار و الحاح در طبیعت آدمى و یا به علت میل شدید، آنچه براى ما مطرح است این است که براى رسیدن به درجات عالیه کمال به چنین عشق و والگى، و اراده‌اى قوى در طلب آن، نیاز است؛ زیرا هرگز به آدمى که اتفاقى از جائى مى‌گذرد این عطیه بزرگ داده نمى‌شود، مگر اینکه این عشق پرکشش در او ایجاد شده باشد، و به قول شاعر این جماعت:

دست از طلب ندارم تا کام من برآی//دیا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
بگشاى تربتم را بعد از وفات و بنگر//کز آتش درونم دود از کفن برآید
آرى اینان بر این عقیده‌اند که این مسئله به اراده‌اى صادقانه و بیدارى مستمر و شکیبایى و آرامش بسیار طولانى، که ممکن است گاهى آدمهاى پوست کلفت و پرمدعا نتوانند از عهده آن برآیند، بلکه چه بسا یاس و ناامیدى بر آنان مستولى شود، نیاز دارد.

و این بیشتر در مواردى است که انسان سست ایمان و ضعیف النفس باشد؛ خداوند متعالى فرماید: «حَتّٰى إِذَا اِسْتَیْأَسَ اَلرُّسُلُ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ کُذِبُوا جٰاءَهُمْ نَصْرُنٰا» (تا آنجا که پیامبران مأیوس شده و گمان کردند که وعده نصرت خدا اتفاق نخواهد افتاد پس در همان حال یأس و ناامیدى یارى ما فرارسید) .

بد نیست در اینجا اتفاقى که براى ایشان افتاده است ذکر نمایم که بارها آن را از ایشان شنیده‌ام، و غرض ایشان از ذکر آن این بود که براى رسیدن به هدفهاى والا باید علاقه مفرط وجود داشته باشد، بخصوص در مسائل معنوى و کمالات نفسانى. ایشان این‌گونه نقل مى‌کردند:

«مشکلى داشتم که بسیار گره خورده بود و هرگز قادر نبودم آن را حل نمایم، و پرده از نقاب برنمى‌داشت، و چه بسا طلب مساعدت از دوستان قدیمى مى‌کردم، اما پاسخى جز متمسک شدن به بردبارى و این گفته «ان الله تعالى هو الذى یقدر لعباده و یفتح لهم الابواب و ینیر له السبیل (خود خداوند متعالى کارها را براى بندگان خود مقدر مى‌سازد

٢٢٨

و درها را براى ایشان مى‌گشاید و راه را براى ایشان روشن مى‌کند)» نمى‌شنیدم، و از شدت پریشانى و اهمیت زیادى که به آن موضوع مى‌دادم بیشتر روزها، عصرها یا نزدیک غروب، پیاده به مسجد «سهله» مى‌رفتم تا نماز را آنجا بخوانم و از آنجا به مسجد «کوفه» مى‌رفتم و شب را در آنجا بیتوته مى‌کردم یا اینکه به نجف بازمى‌گشتم.

سالها وضع به همین منوال مى‌گذشت، تا حدى که نزدیک بود یأس بر من مستولى شود. در یک شب زمستانى بسیار سخت به سمت مسجد سهله بیرون آمدم، و بعد از اداى نماز واجب به علت سردى هوا شتابزده به‌طرف مسجد کوفه حرکت کردم، زیرا وسائل بیشترى در آنجا داشتم. زمانى که از مسجد «سهله» خارج شدم شنیدم یکى از همسایگان در این مسجد مرا صدا مى‌کرد، اما به علت مشغولیت ذهنى که داشتم توجهى به صداى او نکردم و به راه خود ادامه دادم (لازم به یادآورى است که راه بین کوفه و سهله جاده‌اى است به عرض دو متر و در دو طرف آن گودالها و چال و چوله‌هایى است پر از حیوانات موذى و گاهى خطرناک) . همین‌که از مسجد «سهله» دور شدم طوفان شنى بسیار شدیدى وزیدن گرفت و مرا چندین بار به دور خود چرخاند، به‌طورى‌که جهت حرکت خود را گم کردم، و دنیا در چشمانم سیاه شد؛ پس مجبور شدم بدون هدف معینى حرکت کنم، به‌طورى‌که بادها به هر طرف که مى‌وزیدند مرا هم با خود مى‌بردند؛ آنگاه تصمیم گرفتم شاید بتوانم لحظه‌اى ایستاده و چشم‌هاى خود را پاک کنم، تا شاید جهت صحیح راه را تشخیص دهم، و از افتادن در حفره‌هاى خطرناک موجود در دو طرف راه در امان باشم؛ آنگاه نگاهى به جلو انداختم و ناگهان دیدم شبح عظیم‌الجثه‌اى از روبرو به‌طرف من بسرعت در حرکت است؛ در چند لحظه از شدت ترس تصمیم گرفتم من هم به او حمله‌ور شوم، زیرا چنین به نظرم آمد که حمله بهتر از توقف و خاموش ایستادن در برابر آن شبح خطرناک است؛ پس عصاى خود را بالا بردم و آن را به حرکت درآورده و به خود حالت تهاجم گرفتم و چند قدمى به سوى آن شبح برداشتم، اما دیگر نمى‌دانم چه اتفاقى افتاد.

بعد از مدتى خود را در یکى از آن چاله‌هاى عمیق در دو طرف جاده یافتم، و چند لحظه بعد آن شبح عظیم‌الجثه بر دهانه آن حفره قرار گرفت و تقریبا دهانه حفره را پوشاند. پس عصاى خود را به‌طرف آن دراز کردم، اما فهمیدم که آن شبح چیزى جز

٢٢٩

خس و خاشاک صحرا چیز دیگرى نیست، که باد آنها را جمع کرده است و به این صورت به‌طرف من به حرکت درآورده است.

لحظاتى گذشت و من احساس لرزشى در سراسر بدن خود مى‌کردم و کاملا احساس مى‌کردم که در وضعیت بدى هستم. در گودالى افتاده بودم و بالاى سر من انبوهى از خس و خاشاک بود؛ به هیچ وجه امیدى به رهایى از این وضع ناگوار نبود؛ از طرفى ماندن در این مکان هم به خاطر وجود جانوران خطرناک و مسموم‌کننده ممکن نبود.

از طرف دیگر گویى از درون خود صدایى را مى‌شنیدم که به من پند بردبارى و استقامت مى‌داد، به من مى‌گفت که مشکل خود را به خداوند متعال واگذار کن. . . پس در این راه کوشش کردم و سعى نمودم که بر اعصاب خود مسلط شوم و آرامش را به خود تلقین کنم؛ اما آنچه در پیرامون من قرار داشت تأثیر بیشترى بر من مى‌گذاشت و فوق تصمیم من بود؛ ناگهان احساس کردم که با تمام وجود به جهتى واحد و مشخص چشم دوخته‌ام، مثل اینکه دارم با کسى که از روبرویم پیش مى‌آید سخن و نجوائى مى‌کنم. . .»

در اینجا سخنان ایشان قطع مى‌شود. . . اما بار دیگر چنین ادامه مى‌دهند:

«چند دقیقه‌اى نگذشته بود که احساس کردم بار دیگر آرامش سراسر وجودم را فرا مى‌گیرد؛ پس خود را بر روى خاک انداختم و عبایم را به دور خود پیچیدم، و حدود یک ساعت استراحتى کردم. احساس مى‌کردم در اتاق راحت خود هستم، و هرگونه احساس گرسنگى و ترس و خستگى را فراموش کردم؛ هم نفسم راحت شد و هم نفسم آرام گردید؛ سپس مشکلاتم در برابر چشمانم به نمایش درآمدند، و درهاى بسته گرفتاریهاى خود را در برابر چشم خود، بسیار روشن و به دور از هرگونه ابهام، باز مى‌دیدم؛ و در خاتمه آن راز که سالها درگیر فهمیدن آن بودم برایم آشکار شد!»

سپس چنین ادامه دادند: «و پس از استراحت کوتاهى نشستم و شروع کردم به کارهاى عبادت شبانه، به تلاوت قرآن یا نماز. سپس گونه خود را بر روى خاک زمین نهادم و عباى خود را روى خود کشیده و به خوابى راحت پناه بردم. بیدار نشدم مگر با صداى قطره‌هاى باران که روى عباى من مى‌ریخت. پس از جاى خود برخاستم، در حالى که خطهاى نقره‌اى نور مهتاب از لابلاى ابرها به چشمم مى‌خورد. نگاهى بر توده خس و خاشاک‌هاى جمع شده در کنار گودالم انداختم، و به دقت در اطراف خود

٢٣٠

نگریستم و دریافتم که این جائى که من در آن-ظاهرا-گرفتار آمده‌ام بهترین جائى بوده است جهت جلوگیرى از این همه خطرات موجود در پیرامون خود در آن شب طوفانى که هرگز امیدى به یافتن راه مقصد نمى‌رفت.

پس شروع کردم به عقب زدن خس و خاشاک‌ها با عصاى خود، و سعى نمودم که از گودال خارج شوم. ناگهان صدائى مرا به خود آورد، دقت کردم، دریافتم که صداى «شیخ سهلاوى» است که در بیابان به دنبال من مى‌گردد. با صداى بلند به او پاسخ دادم و او به‌طرف من آمد و به من کمک کرد تا از گودال خارج شوم. سپس اظهار داشت: من مى‌دانستم که تو دچار این سرنوشت مى‌شوى؛ به هنگام شب و شروع طوفان کارى از دستم ساخته نبود، تا اینکه نزدیکى‌هاى طلوع فجر طوفان آرام شد و الآن حدود یک ساعت است که به دنبال شما مى‌گردم؛ چندین بار از این مکان رد شدم اما تصور نمى‌کردم که شما در اینجا باشید، تا اینکه بالاخره صداى شما را شنیدم. . . تصور مى‌کردم که دچار ناراحتى شده‌اى، اما مى‌بینم که سرحال و شادابید، گویى شب خوشى را در اینجا گذرانده‌اید. . . این را در حالت مسخره و شوخى به من گفت. من سکوت کردم و چیزى را به او نگفتم؛ سپس مرا به مسجد برد و لباس‌هاى گل‌آلود مرا شست» .

سپس چنین ادامه دادند: «این آقاى شیخ جواد سهلاوى بودند که این خبر را پراکنده کردند، و اگر او نبود من آن را به کسى نمى‌گفتم، زیرا دست قدر ما را دچار گرفتارى‌اى کرده بود که اگر لطف خداوند نمى‌بود الآن از فراموش‌شده‌ها مى‌بودم؛ کافى بود دچار گزندگى یکى از موجودات گزنده پراکنده در صحرا و در آن مکان بخصوص مى‌شدم» .

توضیح: شیخ محمد جواد سهلاوى بخشى از زندگى خود را در نجف اشرف در طلب علم سپرى کرد؛ سپس به زهد و عبادت پرداخت و مقیم مسجد سهله شد؛ بیرون از مسجد هم اتاقى داشت که خانواده خود را در آن سکونت داده بود. او شبها را به عبادت سپرى مى‌کرد و به هنگام روز بیشتر وقت خود را صرف خدمت به زائران مسجد مذکور مى‌کرد؛ به زهاد و عابدان خدمت بسیار نمود و عمرى طولانى کرد. در حوادث سال‌هاى هفتاد عراق متهم به ایرانى الاصل بودن شد و به موجب این قانون باید از عراق اخراج مى‌شد؛ هنگامى که این خبر را شنید به مسجد آمد و در آنجا مشغول عبادت و رکوع و

٢٣١سجود شد. او را در حال سجده مرده یافتند.

 ٣-در یکى دیگر از نامه‌ها چنین آمده بود: «ما را با دراویش کارى نیست، طریقه همان طریقه علما و فقها است. . .» .

ظاهرا مقصود ایشان این است که نباید به آن جماعت توجه کرد، و طریقت ایشان با طریقت آنان تفاوت دارد. ایشان این‌گونه مسائل را، چه در مجالس بحث و چه به‌طور خصوصى، همچنین در نامه‌هائى که به مریدان خود ارسال مى‌داشتند، بسیار تکرار مى‌کردند.

درویش در زبان فارسى به‌معناى توانگر (همچنین تهیدست و زاهد و گوشه‌گیر- مترجم) است و در عرف صوفیه به گروه معینى از عرفا و متصوفه گفته مى‌شود که توجهى به خود ندارند و به خاطر توجهى که به مسائل مهم‌تر دارند دیگر به لباس و غذا و مسکن و عادات و رسوم جارى چندان اعتنائى نمى‌کنند. . .

شکى نیست که به روش درویشى زندگى کردن هم شرعا و هم عرفا جائز نیست.

مخصوصا اگر براى تظاهر، یا فریب دادن مردم ساده باشد. . . حال هدف هرچه باشد، زیرا هدف نمى‌تواند بهانه‌اى باشد براى عمل نکردن به واجبات و خوددارى از محرمات.

این نامه هم خطاب به یکى از دو برادر عالیقدر، جناب سید حسن الهى یا اخوى ایشان حضرت علامه طباطبائى، فرستاده شده است. بنابراین، این احتمال مطرح است که ایشان از مرحوم قاضى (قدس سره) سؤالاتى در این خصوص نموده‌اند که اکنون این جواب از طرف ایشان به نامبردگان داده شده است. گویا در تبریز گروهى از دراویش بوده‌اند و جلسات منظمى داشته‌اند و کارها و اعمالى انجام مى‌دادند و دم و دستگاهى و طرح مطالبى چشم‌گیر داشتند.

و در پاسخ به ایشان مرحوم والد خواسته‌اند که به‌طور کلى مخالفت خود را با مسلک درویشى اعلام نمایند، حتى اگر هم در بین آنان شخصیت‌هاى برجسته‌اى وجود داشته باشد.

۴-دیگر مطالبى که لازم است بدانها اشاره شود مطالبى در ارتباط با مسئله تعلیمات و ارشادات مخصوص ایشان به شاگردان و مریدان است. آرى هنگامى که ایشان

٢٣٢

(رضوان الله علیه) شاگردان و مریدان خود را در جاده طریقت قرار مى‌دهند ایشان را به حال خود وانمى‌گذارند، بلکه خطوط کلى حرکت و ترتیبى را که باید روى آن حرکت کنند و هرگز از مرز خارج نشوند به ایشان نشان مى‌دهند. این روش را در یکى از نامه‌هاى ایشان به یکى از شاگردان و مریدان خود که مورد تأکید و سفارش قرار گرفته است ملاحظه مى‌کنیم. بدیهى است که این خط مشى و طریقت باید خطى روشن و جامع و واضح و روشنگر باشد؛ به نحوى که هر نوع میل به کمالات را در انسان سیر کند و رسیدن به هدف‌هاى عالى را ممکن سازد؛ همچنین او را براى درک اشراقات و فیوضات الهى مهیا سازد؛ هیچ‌گونه هدف متعالى را در انسان باقى نگذارد، مگر آنکه شامل آن اهداف باشد؛ تشنگى او را برطرف سازد و ناراحتى‌هاى ناشى از این تشنگى را زائل گرداند و او را در جاده‌اى مستقیم، جهت طى طریق، تا آخرین مرحله قرار دهد.

از طرفى ایشان در ضمن حکایات تاریخى عبرت‌انگیزى که براى ما تعریف مى‌کردند چنین نقل مى‌کردند که: گروهى از جنگجویان در یکى از غزوات شکست خوردند و رئیس آنها به دست دشمنان اسیر شد. او را به اتاقکى بردند و در آنجا زندانى کردند تا در روز بعد او را مجازات کنند. اما زمانى که اسیر مذکور وارد اتاق شد، قرآنى را در آنجا یافت، و لذا نتوانست به خاطر وجود قرآن بخوابد یا استراحت نماید یا حتى بنشیند. بنابراین تا صبح کت‌بسته در مقابل قرآن ایستاد. به هنگام صبح که یاران نزد او آمدند و او را بدان حال یافتند اعتقاد پیدا کردند که به برکت قرآن قطعا پیروز خواهند شد. زیرا انتظار نداشتند که فرمانده‌اى اسیر شود و این‌گونه بر خود مسلط باشد، و به دستورات دین عمل نماید، درحالى‌که مى‌داند به‌هرحال کشته خواهد شد. همین‌طور هم شد. زیرا بر آن مملکت چیره شدند و قرن‌هاى متمادى در آنجا حکومت کردند، درحالى‌که مى‌دانستند این نبود مگر به برکت قرآن کریم.

آرى قبلا هم در اشعار ایشان (قدس سره) قسمت‌هاى زیر را خوانده بودیم:

و کل علم ففى القرآن اجمعه. . .

و رتل کتاب الحق و اقرأه ماکثا. . .

فانظر الى الذکر الحکیم و ذکره. . .

اکنون نامه‌اى دیگر:

٢٣٣

کلمه ثانیه. . . آنکه در وقت حرکت و در مکتوب شریف منیف تقاضاى دستورالعمل فرموده بودید، بنده به مثل حضرتعالى دستورالعمل ندارم، و اگر باشد بنده نمى‌دانم، و مراد از آنهائى که سابق عرض شده بود تحصیل فى‌الجمله علم و یقین بود که الحمد لله تعالى به‌جاى آمد.

و حالا دستورالعمل. . . قرآن کریم است. . . (فیه دواء کل داء و شفاء کل عله و رواء کل غله علما و عملا. . .) و حالا آن قره العیون مخلصین را جلو چشم همیشه داشته باشید، و با آن هادى طریق مقیم و صراط مستقیم سیر نمائید. . . و از جمله سیرهاى شریف آن، قرائت است به حسن صوت. . . آداب دیگر. . . خصوصا در دل شب.

نمونه‌اى دیگر از نامه‌هائى که به یکى از دوستان خود فرستاده‌اند:

بسم الله الرحمن الرحیم

بعد حمد الله جل شانه و الصلاه و السلام على رسوله و آله

حضرت آقا. . . تمام این خرابى‌ها که از جمله است وسواس و عدم طمأنینه، از غفلت است. . . و غفلت کمتر مرتبه‌اش غفلت از اوامر الهیه است. و مراتب دیگر دارد که به آنها ان‌شاءالله نمى‌رسید. . . سبب تمام غفلات، غفلت از مرگ است، و تخیل ماندن در دنیا. . .

پس اگر مى‌خواهید از جمیع ترس و هراس و وسواس ایمن باشید دائما در فکر مرگ و استعداد لقاء الله تعالى باش. . . و این است جوهر گرانبها و مفتاح سعادت دنیا و آخرت. . .

پس فکر و ملاحظه نمائید چه چیز شما را از او مانع و مشغول مى‌کند، اگر عاقلى! و به جهت تسهیل این معنى چند چیز دیگر به سرکار بنویسید بلکه از آنها استعانتى بجویى.

اول-بعد از تصحیح تقلید یا اجتهاد، مواظبت تامه به فرائض خمسه و سائر فرائض در احسن اوقات. . .

و سعى کردن که روز به روز خشوع و خضوع بیشتر گردد. . .

تسبیح صدیقه طاهره (صلوات الله علیها) بعد از هر نماز. . . و خواندن آیه الکرسى کذلک و سجده شکر. . .

و خواندن سوره یاسین بعد از نماز صبح و واقعه در شب‌ها. . .

٢٣۴

و مواظبت بر نوافل لیلیه. . .

و قرائت مسبحات در هر شب قبل از خواب. . .

و خواندن معوذات در شفع و وتر. . . و استغفار هفتاد مرتبه در آن. . . و ایضا بعد از صلاه عصر. . .

و این ذکر را بعد از صلاه صبح و مغرب یا در صباح و عشاء ده دفعه بخوانید. . .

لا إله الا الله وحده لا شریک له، له الحمد و له الملک و هو على کل شىء قدیر، اعوذ بالله من همزات الشیاطین و اعوذ بک ربى أن یحضرونى، ان الله هو السمیع العلیم.

مدتى به این مداومت نمائید، بلکه حالى رخ دهد که طالب استقامت شوید، ان‌شاءالله تعالى.

*** این نامه، به شرحى که گذشت، گویا به یکى از آموختگان متوسط الحال او نگاشته شده است. و چنین به نظر مى‌رسد که وضعیت ایشان دشوارتر از علما مى‌باشد. زیرا علمائى که بر دانش و فقاهت خود تکیه دارند و با آگاهى و درایت طى طریق مى‌نمایند، با شخص نادانى که هنوز دچار تردید و شک است، و براى مشکلات خود، به فقیه و راهنما مراجعه مى‌کند تفاوت دارند. شاید عده‌اى از این شاگردان متوسط الحال دچار غرور و تکبر شوند، و حاضر نباشند در مقابل دانشمندى که مسلم الاجتهاد است حالت فروتنى و تسلیم پیش گیرند، و در نتیجه به حالت بینابین باقى بمانند.

آرى متوسطالحال‌ها همواره در مخاطره به سر مى‌برند، و بنابراین مى‌بینیم که به صراحت از ایشان مى‌خواهد که تکلیف خود را در امر اجتهاد یا تقلید روشن نمایند. این چیزى است که انتظار آن را هم داشتیم، بخصوص بعد از مطالعه نامه‌هاى ایشان به حضرات علمایى که علم و اجتهاد ایشان مورد اطمینان بود. اینان امید ایشان در جهت پیشرفت با گام‌هایى بلند بودند.

«غفلتى» که در آغاز نامه بدان اشاره شده است و آن را منشأ همه وسوسه‌ها به شمار آورده‌اند و «مادر همه بیمارى‌ها» دانسته‌اند، یعنى همان حالتى که گاهى انسان را به زیاده‌روى در گمراهى و گناه مى‌کشاند و از گوش فرادادن به نداى وجدان باز مى‌دارد و چاره آن را به یاد مرگ بودن یا زیارت قبرستان دانسته‌اند، در نامه‌هاى دیگر هم مورد

٢٣۵

اشاره قرار گرفته است.

و خلاصه، سخن درباره آن چنین است که یادآورى مرگ و پیامدهاى آن براى هریک از ما چه بسا مانع طغیان و جلوگیرى از غفلت مى‌شود، و آدمى را-در صورتى که به فکر آینده نامشخص خود باشد-به سوى تفکر در مورد امور اخروى مى‌اندازد، و این حالت به نوبه خود از توجه بسیار به امور دنیوى مى‌کاهد، و مى‌دانیم که عشق ورزیدن به دنیا سرچشمه همه گناهان و مادر مصیبت‌ها است.

به یاد آوردن مکرر حالت مرگ، در حقیقت عبارت است از عبور و حرکت به جهان (عالم) و حیاتى دیگر که با زندگى کنونى ما تفاوت زیادى دارد.

و حسب الظاهر مراد از بیان این معنى توسط ائمه (علیهم السلام) که فرموده‌اند: «اذا مات المرء قامت قیامته» یکى از دو امر زیر باشد:

یا اینکه منظور این است که فاصله بین مرگ و رستاخیز فاصله بسیار کمى است، تا حدى که مى‌توان گفت مجازا متصل به هم هستند. خداوند متعال مى‌فرماید: «لَمْ یَلْبَثُوا إِلاّٰ سٰاعَهً مِنَ اَلنَّهٰارِ» .

یا اینکه منظور آن است که لحظات آخر زندگى انسان و لحظات نخستین مرگ او لحظاتى است که انسان حقائق را به چشم خود مى‌بیند، و این حقیقت قیامت است.

و اذکار و اورادى که در آخر نامه (لا إله الا الله. . .) بدان‌ها اشاره شده است همان ذکرها و اورادى است که، صبح و شب و در همۀ اوقات، بدانها عمل مى‌کنند. . . ، و آثار روحانى بسیار شگفتى در آنها وجود دارد که باعث آسایش فکر و روان مى‌گردد و جاى شک و شبهه براى کسى باقى نمى‌گذارد. و به‌طور خلاصه، مى‌توان مسائل مطروحه در نامه را این‌گونه بیان کرد:

١-غفلت و انواع و درجات و آثار آن کدام‌اند.

٢-مرگ، که نباید فراموش شود، و زیارت قبرستان‌ها و اثر این کار در بناى شخصیت اخلاقى آدمى.

٣-اجتهاد یا تقلید، که پیش از شروع به طى طریق عرفانى باید روشن و محقق گردد.

۴-خشوع و خضوع و تواضع یا تظاهر به آنها به‌عنوان شروع، تا بر آنها عادت کنیم و ارزش آن را به هنگام نماز یا در همه شئون زندگى درک نماییم.

٢٣۶

اگرچه بزرگان طریقت (اعلى الله مقامهم) تمام این امور را مفصلا شرح داده‌اند اما، با توجه به اینکه ما به این مطالب از زاویه خاصى نظر مى‌افکنیم، امیدواریم که موضع‌گیرى خود را در شرح مفصلى که در جلد سوم بدان خواهیم پرداخت روشن کنیم تا با آنچه هدف این کتاب است و آن را وعده داده بودیم همسو گردد. ان‌شاءالله تعالى.

۵-و بالاخره به فصل پایانى این بحث و تحقیق درباره این شخصیت بزرگوار (قدس سره) مى‌رسیم. و تصویرى نه آن‌گونه کامل و رسا، بلکه در حد توانائى‌مان، از اندیشه و طریقت و اهداف و تعلیمات ایشان ترسیم مى‌نمائیم. و موضوع را به آنچه دستورالعمل مى‌نامند به پایان مى‌بریم. و این بدان معنى است که استاد (مرشد) تعلیمات خود را به صورت سفارش به مریدان صادر مى‌نموده‌اند.

ضمنا مخاطب ایشان در این رهنمودها و سفارش‌ها بیشتر مریدان خاص و کسانى بوده‌اند که آمادگى روحى و رفتارى بیشترى داشته‌اند. اینان‌اند که بیشتر از سایرین به قیام به این تعلیمات، و نیز برحذر بودن از اغیار، پنهان‌کارى و سرّ نگهداشتن دعوت شده‌اند.

زیرا در این رهگذر راهزنان و گمراه‌کنندگان بسیاراند و زمینه‌هاى لغزش و سر خوردن به درون پرتگاه‌ها فراوان است. و این همان چیزى است که بزرگان اخلاق و عرفان الهى سعى نموده‌اند آنها را تشریح و توضیح نمایند، و علل و اسباب افتادن در مهلکه‌ها را در کتب ارزشمند خود بیان نمایند.

متصوفه و تعدادى از عرفاى بزرگ، یا گروهى از ایشان، اجازه ورود به این مراحل را به کسى نمى‌دادند مگر پس از طى مراحل دشوارى از آزمون‌هاى شاق و دشوار جهت ارائه مقدار آمادگى و زمینه‌هاى موجود در شخص سالک، مانند انجام دادن پاره‌اى اعمال از قبیل گدائى در خیابان‌ها یا ترک شغل یا هرگونه عملى که سالک به آنها مشغول بوده است، مانند کسب یا تحصیل یا چشم‌پوشى از پست و مقامى که دارند. این‌گونه مسائل است که صرف‌نظر کردن از آنها براى سالک مشکل است و چه بسا او را از چهارچوب آدم‌هاى طبیعى و معمول جامعه خارج سازد.

براى تمام این موارد نمونه‌هائى موجود بوده است که در کتب ایشان ذکر شده است.

اما طرفداران سلوک و اخلاق-مانند قاضى (رحمه الله علیه) -که طریقت ایشان بیشتر به سلوک و روش علما و فقها نزدیک است هیچیک از این رفتارها را نمى‌پذیرند، و به هر

٢٣٧

حال آغوش خود را براى هر داوطلبى هم باز نمى‌کنند مگر اینکه اطمینان کنند که در او آمادگى‌هائى وجود دارد و او حقیقتا و واقعا آمادگى خود را براى طى طریق اعلام کرده باشد.

و بالاخره آمادگى لازم جهت وارد شدن به مرحله جدید، یعنى ملحق شدن به گروهى که «دستورالعمل» مخصوصى مى‌دهند؛ و چه بسا جماعت اخیر داوطلب را- حتى اگر هم براى یک‌بار شده-موظف کنند که عمل یا دستور مشکلى را انجام دهد، تا قدرت روحى و توان گردن نهادن او را به دستورات بیازمایند.

یک‌بار چنین اتفاق مى‌افتد که به یکى از حاضران در مجلس خود، که شخصیت علمى برجسته‌اى بوده است و در حلقه ایشان براى کسب پاره‌اى تعلیمات و ارشادات حاضر مى‌شده است، دستور مى‌دهند که به شخص فقیر و بدلباسى که براى گدائى بر ایشان وارد مى‌شود و پس از نشستن دیگر قادر نبوده است برخیزد، بلند شوند و به این شخص مسکین جهت برخاستن کمک نمایند. اما این دستور براى آن عالم جلیل گران مى‌آید؛ شاید هم به خاطر اینکه او را به نام صدا مى‌کنند، و از دادن القاب به ایشان خوددارى مى‌نمایند؛ و لذا در انجام دستور مرشد وقت‌کشى کرده دستور را بسرعت اجرا نمى‌نماید. پس خود استاد مرحوم قاضى (رحمه الله علیه) از جاى خود برخاسته و به کمک مشار الیه مى‌شتابند و آن گدا را در آغوش مى‌گیرند تا روى پاى خود بایستد؛ سپس کفش او را به پایش مى‌کنند و تا درب خانه همراهى مى‌نمایند، درحالى‌که با او به ملاطفت سخن مى‌گویند. عالم از این صحنه شرمنده شده و حضور در مجلس را براى مدتى ترک مى‌نماید، اما بعدها دوستان خود را واسطه قرار مى‌دهد و از آنها تقاضا مى‌نماید تا وساطت نمایند و او مجددا در این مجالس حاضر شود؛ به او اجازه حضور داده مى‌شود. و چنین بود که هرگاه این عالم قصد خروج را داشت جناب استاد و مرشد پیشقدم شده کفش عالم را جلوى پاى او مرتب مى‌نموده است و گویا هدف این بوده است که به حضرت عالم بفهمانند که این عمل از شخصیت والاى عالم نمى‌کاهد و منزلت علمى او را پایین نمى‌آورد، و درجه علمى آقایان نزد او محفوظ است. و نتیجه این شد که هرگاه این عالم جلیل در مجلس ایشان حاضر مى‌شدند کفشهاى خود را زیربغل مى‌گرفتند تا مبادا مرشد او را غافلگیر کند.

٢٣٨آرى عرض شد که این‌گونه اعمال به مناسبت‌هاى مختلف و به صورت‌هاى گوناگون از ایشان سر مى‌زده است، و منظور از آن این بوده است که طالبان و علاقمندان به طریقت و سیر و سلوک بدانند که هرگونه وصول به مدارج عالیه باید با نوعى ریاضت و آزمایش‌هاى نفسانى قبلى و تواضع و تهذیب اخلاقى، و همچنین ایثار و از خود گذشتن همراه باشد، و این راه بر روى کسانى که تازه به این مجالس، یا به اصطلاح ایشان، مجالس اهل حال و دل، راه یافته‌اند گشوده نخواهد شد. در نجف اشرف بیشتر زهاد و آنها که به دورى از تجمل و عدم توجه به مادیات معروف بودند قباى آبى به تن مى‌کردند که آبى روشن بود؛ اما قاضى (رحمه الله علیه) لباس‌هاى سفید را ترجیح مى‌دادند، و از دیگران متمایز بودند، و این رنگ لباس را بیشتر در فصل طولانى تابستان نجف مى‌پوشیدند. آرى این لباس آبى کم‌رنگ را، که به دلیل ناشناخته آن را «فدک» مى‌نامیدند و عبارت بود از یک قباى مخصوص، آدم‌هاى پرهیزکار و خیّر و بیشتر شخصیت‌هاى آن زمان که به زهد و عرفان معروف بودند به تن مى‌کردند؛ شخصیت‌هایى از قبیل شیخ مشکور حولاوى و فرزند او شیخ حسن مشکور، شیخ على قمى، سید عبد الغفار موسوى، که در مسجد هندى نجف در غیاب شیخ على قمى به‌جاى ایشان نماز مى‌خواندند، سید جمال گلپایگانى، که رهبریت شیعه براى مدت کوتاهى به دست او بود، شیخ على و شیخ حسن همدر، شیخ باقر قاموسى، شیخ زین العابدین، شیخ رعیبل و عده‌اى دیگر که نام آنها را در حال حاضر به یاد ندارم؛ همه ایشان لباس آبى به تن مى‌کردند، که عبارت بود از پارچه سفید رنگ شده به رنگ آبى روشن. ولى همان طور که گفته شد ایشان رنگ سفید را ترجیح مى‌دادند.

به همین مناسبت بد نیست در اینجا از دوستى زغال‌فروش که ایشان در شهر کوفه (حدود شش کیلومترى نجف) داشتند ذکرى شود. ایشان لااقل ماهى یک‌بار به او سر مى‌زدند و روى زمین مى‌نشستند و با او به گفتگو مى‌پرداختند؛ این دیدار چه بسا ساعت‌ها طول مى‌کشید؛ زغال‌فروش به کار خود مشغول بود و مشتریان را یکى پس از دیگرى به اصطلاح رد مى‌کرد، و این در حالى بود که غبار زغال‌ها بر سر و روى و لباس او مى‌نشست و او به این موضوع اهمیتى نمى‌داد؛ البته گاهى که ما بچه‌ها نزدیک مى‌شدیم با عصا به ما اشاره مى‌کردند که دور شوید تا مبادا به علت کثیف شدن

٢٣٩

لباسهایمان مزاحم مادرانمان شویم؛ پس از مدتى گفتگوهاى دوستانه و راز و نیاز کردن مغازه را ترک مى‌کردند درحالى‌که نشانه‌هاى رضایت و شادمانى در چهره‌شان نمایان بود، و با خود زمزمه‌هائى مى‌کردند که براى ما نامفهوم بود، و راه منزل خود را در کوفه پیش مى‌گرفتند، و با رسیدن به خانه بود که فریادهاى اعتراض‌آمیز همسرشان (ام حسین) در فضا مى‌پیچید که این چه لباسى است و چه وضعى است، اما ایشان با آرامش و زبان خوش به این فریادها پاسخ مى‌دادند و مى‌گفتند که در شستن لباس‌ها به ایشان کمک خواهند کرد.

اخوى، سید مهدى قاضى، که ده سال از من بزرگتر بودند نقل مى‌کردند که دوستى پدر با این زغال‌فروش از مدت‌ها قبل بوده است، و عجب آنکه ایشان (رحمه الله علیه) در آن وضعیت از بازار نمى‌گذشتند.

آرى تربیت نفس و آموزش دادن به آنکه از پاره‌اى شئونات اجتماعى چشم‌پوشى کند و عدم توجه به قواعد و اصول اجتماعى مورد توجه مردم جهت سرکوب هواهاى نفسانى و خودخواهى‌ها و سرکشى‌هاى آن از جمله شرائط لازم جهت داخل شدن در این راه و مرام است، اما نه تا آن اندازه زیاده‌روى کردن که به شخصیت و مقام اجتماعى شخص مؤمن صدمه بزند، یا اینکه هدف این باشد که از آنچه بین مردم معمول و متداول است خارج گردد.

تشخیص حد و مرز این مسئله هم یکى از دشوارترین مسائل نزد عرفا و اخلاقیون است. زیرا ایشان هزار و یک دلیل بر وجوب رعایت مسائل اجتماعى و اینکه باید شخص مؤمن آنها را رعایت نماید مى‌آورند. زیرا شخص مؤمن را حرمت و موقعیتى است که نباید آن را در معرض تهاجم دیگران قرار دهد، و ایشان هم این جهت را بدقت مراعات مى‌کردند، اما مریدان ایشان مى‌دانستند یک‌بار هم که شده، باید مورد این آزمایش قرار بگیرند. در این مورد داستان‌هایى هم از زبان کسانى که در مجالس ایشان حضور داشته‌اند نقل شده است که ما از ذکر آنها خوددارى نمودیم. چیزى که اهمیت دارد این است که به‌طور کلى هرکس که مى‌خواهد به خدمت این بزرگان برسد لازم است یکى از این مراحل دشوار را پشت‌سر گذاشته باشد، بخصوص در زمینه نفس و عادت دادن آن به مشکلات و دشوارى‌ها، و تواضع و پشت پا زدن به تمایلات و

٢۴٠

هواهاى نفسانى، که باید سرلوحه برنامه‌هاى زندگى روزمره خود قرار دهد.

یکى از مریدان ایشان چنین نقل مى‌کند که: «من در مجلس آقاى قاضى شرکت مى‌کردم، و از نظر مالى مانند بیشتر طلاب حوزه علمیه نجف اشرف بسیار در مضیقه بودم، بیشتر شب‌ها شام من نان و چاى بود. در یکى از شب‌ها فقط سکه پولى داشتم که براى خرید نان کفایت مى‌کرد، و تصمیم من این بود که در بازگشت از جلسه با آن پول نانى بخرم. در اثناى صحبت‌هاى ایشان که در یکى از اتاق‌هاى «مدرسه هندى» صورت مى‌گرفت فقیرى بر ما وارد شد و طلب کمک کرد؛ ناگهان آقاى قاضى دست خود را به سوى من دراز کرده گفت: آیا چیزى (پول) در اختیار دارى که به این بیچاره بدهم؟ دست خود را در جیب کرده و آن سکه را به ایشان دادم؛ آن را از من گرفت و به فقیر داد؛ سپس به سخنان خود ادامه داد.

پس از ختم جلسه با دوستان خداحافظى کردم، بدون اینکه چیزى به کسى بگویم راه منزل (اتاق) را در پیش گرفتم. آن شب به علت نداشتن نان، چاى هم درست نکردم، و به آماده کردن دروس خود شروع کردم. این وضع ادامه داشت تا اینکه زمان استراحت فرا رسید و درحالى‌که گرسنگى مرا آزار مى‌داد به رختخواب رفتم. وسوسه‌هاى شیطانى بر من یورش مى‌بردند، ولى من با استغفار آنها را از خود دور مى‌کردم. در این حال بودم که در نواخته شد؛ در را باز کردم دیدم آقاى قاضى است.

سلام کردند و گفتند: امشب مى‌خواهم با تو شام بخورم آیا اجازه مى‌دهى؟ ! از پیشنهاد ایشان استقبال کردم؛ ایشان نشستند و از زیر لباس خود ظرفى بیرون آوردند که محتوى عدس پلو و اندکى گوشت و نان بود؛ از من خواست که غذا بخورم؛ من هم خوردم تا اینکه سیر شدم؛ سپس برخلاف عادت خود با صداى بلند گفت: پس چاى چه شد؟ از جاى خود بسرعت برخاستم و چاى را آماده کردم؛ پس از صرف یک فنجان چاى از جاى برخاسته و با من خداحافظى کرد و رفت» .

این داستان نمونه ناچیزى است از اقداماتى که گاه با شاگردان خود مى‌کردند و آن نمونه خوبى است براى از خودگذشتگى و ایثار. این دو صفت، دو صفت بسیار زیبنده‌اى هستند که لازم است شخص مؤمن بهنگام آغاز کار براى پیشرفت در درک مراحل عالى و سیر و سلوک ملکوتى در آفاق و انفس بدانها آراسته شود. این مقدار شکیبائى و توان

٢۴١

مقاومت در برابر مشکلات، شاید گاهى هم بیشتر از آن، براى تجربه‌آموزى داوطلب و سالک طریق، جائز و بلا اشکال است.

جناب شیخ ابراهیم شریفى شبستانى (رحمه الله علیه) -داماد ایشان-مى‌فرمایند:

«هنگامى که در زندان بودم، بى‌نظمى در دادن غذا دوستان مرا در زندان آزار مى‌داد؛ زیرا گاهى براى انتقام‌گیرى و اذیت و آزار ما یک روز کامل به ما غذا نمى‌دادند؛ اما تنها من بودم که از نرسیدن غذا ناراحت نمى‌شدم؛ این به خاطر دستوراتى بود که استاد و مرشدم (قاضى) در مورد پاره‌اى عبادات و روزه به من تعلیم داده بودند. یک‌بار هم به من دستور دادند که اعمال مربوط به «ام داود» را همه‌ماهه به مدت یک سال انجام دهم» .

دستورات ایشان همواره با مقیاس‌ها و موازین شرعى مطابقت تام داشته است و همواره سعى مى‌نمودند دستوراتشان با رفتار فقها و بزرگان مباینت نداشته باشد؛ هم او و هم استاد و مرشدشان هر دو فقهى بوده‌اند.

دانشمند نامور و فیلسوف فرزانه حضرت سید جلال الدین آشتیانى به نقل از علامه طباطبائى، و ایشان به نقل از استادشان شیخ محمد حسین غروى کمپانى، فقیه و اصولى مشهور، چنین نقل مى‌کنند که فرموده‌اند: «در نجف اشرف هیچ‌کس فقیه‌تر و عالم‌تر و عادل‌تر از سید احمد کربلائى حائرى نبوده است، اما ایشان همواره جهت اظهارنظر و دادن فتوى از دست مردم فرار مى‌کردند و این کار را به دیگر علما حواله مى‌دادند» .

و همان گونه که مى‌دانید کلمه دستور کلمه‌اى فارسى است و به معنى «مقررات» نیز آمده است. ما از دستوراتى که احیانا براى پیروان و مریدان خود صادر مى‌کرده‌اند اطلاعى نداریم؛ فقط در یکى از نامه‌هاى خود چنین نوشته‌اند: «دستورالعمل در ورقه جداگانه نوشته شده است» ، و این نشانه آن است که دستورات خود را به صورت محرمانه و مکتوب صادر مى‌کردند تا کسى توانایى اطلاع بر آنها را نداشته باشد.

 اکنون و در پایان مى‌خواهیم آخرین نگاه‌هاى کوتاه خود را بر زندگى خصوصى و رابطه ایشان با دیگران بیندازیم؛ نگاهى بر آنچه از ایشان دیده‌ایم یا شنیده‌ایم، یا از کسانى که با ایشان معاشرت داشته‌اند براى ما نقل کرده‌اند؛ یا رفتار و روابط ایشان را با

٢۴٢

دیگران در نجف اشرف زیر نظر قرار دهیم.

پدر ایشان، آیت‌الله سید محمد حسین قاضى تبریزى یکى از شخصیتهاى بنام تبریز، بود و شاید هم به نام کوچک خود-حسین-شناخته مى‌شد. ایشان شاگرد آیه الله العظمى شیرازى معروف (سید میرزا حسن شیرازى، مقیم سامراء) بوده‌اند. گویا یک‌بار حضرت آیه الله شیرازى از یکى از دوستان سید محمد حسین قاضى، که از تبریز آمده بودند، احوال ایشان را مى‌پرسند و آن دوست به آیه الله پاسخ مى‌دهد: «آن یک ساعتى که دستور داده بودید آقاى قاضى به خود بپردازند اکنون تمام ساعات شبانه روز او را شامل شده است» .

در ضمن، این بدان معنى است که زمانى که سید محمد حسین قاضى تبریزى قصد داشته‌اند شهر سامراء را به مقصد تبریز ترک کنند نزد استاد خود حضرت آیه الله العظمى میرزاى شیرازى جهت گرفتن سفارش و خداحافظى مراجعه مى‌کنند و این دستور را در آن‌وقت از ایشان دریافت مى‌کنند.

چنین نقل مى‌کنند که میرزاى شیرازى براى آقاى سید محمد حسین قاضى ساعتى را از شبانه‌روز تعیین مى‌کنند که به خود بپردازد و خود و اعمال خود را زیر نظر داشته باشند؛ و عملى را بر این دستور اضافه نمى‌نمایند؛ زیرا حضرت آیه الله العظمى شیرازى مى‌دانستند که شاگرد ایشان در نهایت زهد و پرهیزکارى و عبادت زندگى مى‌کنند و در زمینه مذکور نیازى به سفارش نداشته‌اند.

این پدر (سید محمد حسین قاضى تبریزى) خود را متعهد و ملزم به تربیت دو فرزند خود، یعنى سید على (قدس سره) و سید احمد، مى‌کنند؛ و اوست که راه عرفانى را بر ایشان مى‌گشاید و او را بر سر راه طریقت قرار مى‌دهد؛ و این نکته را این دو نفر همواره تا واپسین دم زندگى بر زبان مى‌آورده‌اند که ارشاد و راهنمائى ایشان توسط پدر صورت گرفته است.

آیه الله سید محمد حسین قاضى تبریزى در علم تفسیر و حدیث صاحب‌نظر بوده‌اند، ضمن اینکه در مسجد «مقبره» معروف تبریز منبر هم مى‌رفتند. حسب الظاهر ایشان یک سال پس از آمدن فرزند خود سید على قاضى به شهر نجف، دار فانى را ترک مى‌کنند و جنازه‌شان به نجف منتقل و در مقبره خاندان قاضى در قبرستان نجف نزدیک مقام

٢۴٣

«هود» و «صالح» دفن مى‌شود. مقبره ایشان و فرزند ایشان سید على در آنجا معروف است.

حضرت آیه الله سید محمد حسین قاضى تبریزى در سال‌هاى آخر زندگى توانائى حضور در مسجد را نداشتند و لذا عده‌اى از مردم خیّر از فرزند او سید على تقاضا مى‌کنند که آن مهم را به عهده بگیرند. ایشان هم به این تقاضا پاسخ مثبت داده و منبر مى‌رفتند، اما هرگز مانند پدر، امامت نماز را به عهده نگرفته است.

دیگر از چیزهائى که لازم است در اینجا گفته شود این است که پدر به فرزند سفارش مى‌کرده است که شما به حالت روزه بالاى منبر مى‌روید، ولى بهتر است که به گوشه‌اى بروى و یکى دو لقمه غذا بخورى تا صداى بلند و رسا و مؤثر واقع شود. بعدها فرزند (سید على) گفته است که من معناى این سخن را تقریبا چهل سال بعد فهمیدم و آن زمانى بود که با عده‌اى از برادرانم نشسته و براى ایشان مطلبى مى‌گفتم؛ در آنجا بود که مفهوم «وعظکننده» و «وعظشونده» و «موعظه» و اثرات آن را خوب درک نمودم؛ این را که چگونه و در چه هنگام در گوش شنونده و روح آنان تأثیرپذیر است.

احتمالا توجه یک جوان کمتر از بیست سال به آهنگ صداى خود و تأثیر آن در دیگران بیشتر از توجه او و اندیشیدن درباره نفس مطلب موعظه و تأثیر آن در شنوندگان است. عمل منبر رفتن را نباید دست‌کم گرفت و آن را به هرکس واگذار نمود، مگر آنکه خطیب و منبرى، مراحلى را در زمینه تزکیه نفس و تهذیب اخلاق گذرانده باشد.

باوجود اینکه آیه الله حاج میرزا على آقا قاضى (رحمه الله علیه) از عهده منبر رفتن به خوبى برآمده بودند، ولى پدر ایشان اجازه سفر به نجف را به ایشان نمى‌دهند، بلکه از او مى‌خواهند که در تکمیل علوم ادبى و مسائل علمى کوشش بیشتر بعمل آورند. چرا که رسم بر این بود که هر شاگرد مقدمات علوم اولیه را، آن‌گونه که از آنها نام مى‌برند، در محل تولد خود به پایان برده و سپس به نجف اشرف مى‌آمده است. به نظر ما این مسئله به علل زیر بوده است:

به خاطر اینکه شهرهاى بزرگ ایران و همچنین شخصیت‌هاى بزرگ دین و دانش و اهل طریقت از وجود شاگردان زیاد محروم نشوند.

براى اینکه پدران مراحل تحصیل اولیه فرزندان را زیر نظر داشته باشند؛ زیرا بیشتر در

٢۴۴

این مرحله است که لغزش‌ها و انحراف‌ها شروع مى‌شود؛ از طرفى، پدران لازم است که، از نظر مادى و بهداشتى، هزینه‌هاى زندگى فرزند را تأمین نمایند. پس از حصول اطمینان از اینکه فرزند این مرحله را به سلامت گذرانده است اجازه مى‌دهند که فرزند به نجف اشرف مسافرت نموده و در حوزه علمیه و مجالس علما شرکت نماید.

ممکن است در این مورد و در مورد ایشان فرض دیگرى کرد و آن اینکه از این مى‌ترسیدند که فرزند به نجف اشرف برود و در آنجا اقامت نماید و دیگر به تبریز باز نگردد، و حال آنکه روزهاى زندگى پدر به پایان مى‌رسید و مسجد «مقبره» بدون مرشد و مبلغ مى‌شد.

همین ممانعت از حرکت به سوى نجف مسأله‌اى بود که فکر فرزند را پریشان کرده بود؛ زیرا نشانه‌هاى آن را در اشعار ایشان ملاحظه مى‌کنیم. و شاید به همین علت است که دست به تصحیح و چاپ کتاب «ارشاد» شیخ مفید (علیه الرحمه) مى‌زنند و آن را حاشیه‌نویسى مى‌کنند و شرح حال خود را هم بدان اضافه مى‌نمایند و براى کتاب مقدمه و خاتمه مى‌نویسند. این اقدام، در مورد کتاب مذکور، مورد توجه فضلاى آن روز قرار مى‌گیرد. این کتاب به تاریخ ١٧ ربیع الاول ١٣٠٨ ه‍. ق. به زیور چاپ درمى‌آید، اما پدر اجازه سفر به نجف را به فرزند نمى‌دهند مگر در سال (١٣١٢) ؛ در این زمان است که گویا پدر از منحرف نشدن فرزند و حرکت و سیر بر جاده صواب، مطمئن مى‌گردند.

در تبریز، خواهر آیه الله سید میرزا باقر آقا قاضى را به عقد ازدواج خود در مى‌آورند و ایشان پدر شهید حجه الاسلام و المسلمین سید محمد على قاضى طباطبائى مى‌باشند. این بانو یکى از دخترعموهاى ثروتمند و مالک چندین ده و مزرعه در تبریز بوده است. به‌همین‌جهت، توانائى سفر به نجف اشرف، براى همسر و چند نفر دیگر از ثروتمندان و شخصیت‌هاى دیگر به همراه ایشان فراهم مى‌گردد، و در کاروانى بسیار مجلل و باشکوه به نجف و از آنجا به زیارت خانه خدا و انجام مناسک حج در حدود سال ١٣٢٠ نائل مى‌گردند.

از مطالبى که درباره این سفر حج براى ما تعریف مى‌کردند یکى هم این بود که بیشتر هم‌سفران ایشان در این زیارت اهل «دود» بودند و توانائى دست کشیدن از دود کردن را نداشتند، از طرفى وارد کردن هر نوع تنباکو (توتون) به سرزمین‌هاى مقدس در روزهاى

٢۴۵

حکومت «شرفا» ممنوع بود. بنابراین یاران هم‌سفر از ایشان تقاضا مى‌کنند که هرچه (توتون) دارند به ایشان بسپارند. چون ایشان به زبان عرب آشنا بودند و نیز هرطور که صلاح بدانند عمل نمایند. ایشان هم در رودربایستى قرار گرفته و این مهم را مى‌پذیرند.

اما مرحوم قاضى مشاهده مى‌کنند که امر بازرسى بسیار جدى است. اندکى دچار ناراحتى مى‌شوند که باید چه کار کرد؟ ! خود ایشان چنین ادامه مى‌دهند: «نزد خود چنین اندیشیدم که «النجاه فى الصدق (راه رهائى همان راست گفتن است)» و در آنجا اتاقى بود که حجاج با بار و بنه خود مى‌بایستى از آن بگذرند؛ پس با اثاثیه خود وارد آن اتاق شدم و این در حالى بود که چمدان محتوى تنباکو را به دست خود گرفته بودم. بازرسان شروع کردند به بازرسى دقیق و در پایان از من سؤال کردند محتویات چمدانى که در دست دارى چیست؟ ! من هم جواب دادم: مقدارى تنباکو (توتون) .

مأمور بازرسى که این را از من شنید بر سرم فریاد زد و گفت: تو ما را مسخره مى‌کنى؟ فورا خارج شو و بدانکه اگر سید محترمى نمى‌بودى الآن دستور زندانى کردنت را صادر مى‌کردم؛ شایسته نیست که آدم محترمى مانند شما به مأمور دولت توهین کند یا دروغ بگوید. من هم فورى اثاث خود را از اتاق خارج کردم و دور شدم و تصمیم گرفتم در هیچ وضعیتى در زندگى دروغ نگویم! !

شایان ذکر است که نجف اشرف در این برهه، یعنى سال ١٣٢٠ ه‍. ق. و سال‌هاى پس از آن، در موجى سهمگین از اندیشه‌هاى گوناگون سیاسى و مرامى (مشروطه و مستبده) و آشوب‌هاى شدید عشایرى و محلى (داخل نجف) بین دو گروه «شمرت و زگرت» و همچنین قیام انتفاضه عربى ضد حکومت عثمانى و آغاز استیلاى استعمار جدید «انگلیس‌ها» غوطه‌ور بود.

حاج آقا بزرگ تهرانى در خصوص این برهه زمانى و نام بردن از آیت‌الله شیخ حاج میرزا حسین، فرزند حاج میرزا خلیل، چنین مى‌نگارند: «خانه او مرکز تجمع شخصیت‌هاى برجسته نهضت پیشرو و طرفداران دستور (قانون اساسى) یا حکومت طبق قانون بود که سعى مى‌کردند حکومت قاجاریه را واژگون کنند و آن را به یک حکومت قانونى پارلمانى تبدیل نمایند.

آقاى قاضى (رحمه الله علیه) از شاگردان بسیار صمیمى و نزدیک «خلیلى» بودند و

٢۴۶

هرگز مجلس او را ترک نمى‌کردند؛ ولى ایشان توجهى به آنچه پیرامون استاد خود مى‌گذشت نداشتند، و یگانه مسأله‌اى که مورد توجه او بود فقه و سایر معارف بود. و این به خاطر شهرت فوق‌العاده‌اى بود که استادش در معارف اسلامى و بخصوص فقه و اصول بدان مشهور بودند. «خلیلى» همچنین از نظر زهد و تقوى و عبادات، نمونه بودند.

در نجف اشرف و در آغاز کار با سید جلیل جمال السالکین سید مرتضى کشمیرى رضوى به مدت ده سال مصاحبت و ملازمت داشت؛ و از او-آن‌گونه که خود مى‌گویند -اقسام گوناگونى از معارف اسلامى و اخلاقى و ریاضت‌هاى نفسانى و مراتب رضا و تسلیم و عبادت را فراگرفت؛ و او بود که آتش درک مراتب عالیه را، که در طول عمر شریفش همواره آن را به یاد مى‌آورد، در قلب ایشان روشن کرد؛ او همواره براى استاد خود طلب رحمت و مغفرت و بخشش مى‌نمود.

او اگرچه مرشدى «کشمیرى» را به‌طور اخص بر خود رد مى‌کرد، اما وى را از کسانى مى‌دانست که او را در جاده و طریق سلوک قرار دادند، و در طى طریق و مراحل نخستین سیر و سلوک اخلاقى به‌طور کلى دست او را گرفته و راهنمائى نموده است.

بعد از مرگ سید جمال السالکین رضوى، ایشان در سلک و خدمت سید احمد کربلائى که یکى از بزرگترین پیشوایان علم و تقوى و طریقت بوده است در مى‌آید.

سید قاضى (ره) از عجائب آنچه از استاد خود، یعنى «رضوى» و «کربلائى طهرانى» ، دیده و مشاهده نموده است، سخن مى‌گوید و از مراتب تقوى و تعبد و زهد و از کارهاى خارق‌العاده‌اى که مشاهده نموده است و از خصوصیات نفسانى عالى و از بالائى درجه اراده و همت و بزرگى و آقایى ایشان، تمجید مى‌نماید.

همچنین در زمینه علم و فقاهت و روایت حدیث که شبیه به آن دو، کمتر در بین طلبه علوم و سایر فضلا و علماى برجسته و پیشوایان مذهبى دیده شده است، معروف بوده‌اند. ایشان به والائى شخصیت آن دو اعتراف داشتند و به آنها احترام فوق‌العاده مى‌گذاشتند، اما منکر این بودند که شاگرد ایشان باشند یا اینکه آن دو ایشان را در طریق هدایت قرار داده باشند. اگرچه از ایشان از جهت معنوى و نفسانى و اخلاقى کمک هم گرفته‌اند، اما مى‌گفتند کسى که ایشان را بر سر راه قرار داد والد معظم ایشان سید محمد حسین قاضى بوده است؛ کسى که نزد آیه الله العظمى میرزا حسن شیرازى

٢۴٧

(قدس سره الشریف) در فقه، شاگردى نموده است، اما در عرفان، شاگرد «امام قلى» بود که به نوبه خود، او هم شاگرد «سید قریش» بوده است، با شرحى که-ان‌شاءالله -دربارۀ آن خواهیم کرد.

ما سخن درباره این سه شخصیت را از زبان آیه الله علامه سید محمد حسین طهرانى، ساکن مشهد مقدس امام رضا (علیه السلام) ، نقل کردیم، و این به خاطر اعتمادى است که به دقت و انضباط و صحت عمل ایشان داریم. خود ما هم این سخن را از قول کسانى شنیده‌ایم که در انضباط و نسبت دادن امور به مصادر صحیح و دقیق خود، کمتر از ایشان نیستند. علامه سید محمد حسین طهرانى در مجموعه خود چنین ادامه مى‌دهند: ایشان (سید على قاضى) از ذکر دنباله سلسله‌اى که بدان منسوب هستند خوددارى مى‌نمایند، و این رویه‌اى است که بیشتر عرفا و صوفیه در پیش مى‌گیرند.

علامه سید محمد حسین طهرانى چنین ادامه مى‌دهند که ایشان (سید على قاضى) سپس چنین ادامه مى‌دهند: «براى ما سلسله درست نکن، طریقه همان طریقه علماء و فقهاء است» .

این مطلب را شیخ عباس قوچانى، عالم عارف، و جانشین معنوى آقاى قاضى هم نقل نموده است.

در مورد جانشینى باید عرض شود زمانى که از جناب ایشان سؤال شد ایشان (شاید هم از روى تواضع) پاسخ دادند: «این تعیین براى اشغال منصب و مقام معینى نبوده است، بلکه منظور از آن نفى دیگران بوده است» .

و این امر دلالت بر آن دارد که جناب شیخ عباس میل ندارد خود را از دیگران ممتاز کند زیرا او هم مانند سایرین و طبق برنامۀ ایشان حرکت مى‌کند و به راه ایشان هدایت مى‌شود.

عرض شد که این سلسله را، اگرچه بسیار مختصر است و از سه نفر تجاوز نمى‌کند، سه نفر از اولیاء الله صالح، از نوشته علامه سید طهرانى نقل کردم و او هم از علامه طباطبائى یا شیخ عباس قوچانى نقل نموده است.

ضمنا دانستیم که شیخ عباس قوچانى جانشین و وصى ایشان (سید على قاضى) مى‌باشند؛ در جاى دیگر، به تفضیل بدان پرداخته‌ایم.

٢۴٨

علامه سید محمد حسین طهرانى مى‌فرماید: «سید محمد حسین قاضى تبریزى، شاگرد آیت‌الله العظمى سید میرزا حسن شیرازى، رهبر شیعه امامیه که مرکز رهبریت خود را در شهر مقدس سامراء قرار داده بود، بوده است و او به خاطر خدمات بزرگى که به عالم تشیع نموده است و نیز به خاطر شاگردان متعددى که در زمینه فقه و شرع الهى و اصول آن داشته است از هرگونه معرفى بى‌نیاز است. آرى سید محمد حسین قاضى (والد سید على قاضى) شاگرد ایشان در فقه و اصول بوده است، و زمانى که مى‌خواهد عتبات را به قصد مملکت خود ترک کند از استاد خود اجازه مى‌گیرد، و استاد اجازه سفر مى‌دهند، اما این سفر را مشروط بر این مى‌کنند که از ساعات شبانه‌روزى خود، یک ساعت را براى خلوت کردن با خود قرار دهند (که قبلا هم به این موضوع اشاره شده است) و این مسئله حاکى از آن است که این مرجع عظیم الشأن فقط مرجعى به معنى مصطلح نبوده‌اند، بلکه رهبرى روحانى و استاد اخلاق بسیار عالى و نمونه‌اى بوده‌اند که امثال او در جامعه اسلامى، کمتر یافت مى‌شوند. ضمنا این مسئله نشان مى‌دهد که استاد بزرگوار درباره شاگرد خویش همه چیز را مى‌دانسته‌اند و از پیش اطلاع حاصل کرده بودند که او به شهر خود باز خواهند گشت و به کار خویش، یعنى ترویج و تبلیغ و هدایت و آموزش دیگران، خواهند پرداخت و لذا مى‌دیدند که براى شخصى مانند سید حسین قاضى این تکالیف، کافى نیست، هر مقدار هم در این کار ساعى و کوشا باشند. بنابراین، از او مى‌خواهند که مقدارى از وقت خود را صرف رسیدگى به وضع خود نمایند، از نفس خود مراقبت نمایند و آن را به محاسبه بکشند، و امثال این امور که احتمال دارد بیشتر اشخاص شیفته تبلیغ و راهنمائى، از آنها غافل بمانند. حقیقت امر هم همین‌طور است.

زیرا انسان درحالى‌که مشغول تبلیغ و ارشاد دیگران است چه‌بسا به این عمل نیازمند باشد تا خویشتن خویش را مورد محاسبه قرار داده و از اینکه راه صحیح را مى‌پیماید اطمینان حاصل کند.

نویسنده اضافه مى‌نماید: سید حسین قاضى، در عرفان و سیر و سلوک به معنى مصطلح آن، شاگرد «امام قلى» بوده است. حال ما درباره این شخصیت عرفانى که خود را در مقابل میرزاى شیرازى قرار مى‌دهد چه چیزى مى‌دانیم؟

عبارت «خود را در مقابل میرزاى شیرازى قرار مى‌دهد» کمى توهین‌آمیز است، اما

٢۴٩

به‌هرحال این‌گونه اتفاق افتاده است. زیرا سید حسین قاضى، پس از ترک عتبات و بازگشت به شهر خود تبریز، با «امام قلى» رابطه برقرار مى‌کند، و او شخصى بازارى است و داراى مغازه بوده و دادوستد مى‌کرده است، و لذا چنین مردى حسب الظاهر نمى‌تواند مرشد و استاد قاضى باشد، کسى که شاگرد آیه الله العظمى میرزاى شیرازى است. اما درعین‌حال چیز غریبى نیست. زیرا هرکدام را شأن و وظیفه‌اى است و نمى‌توان رودرروى هم قرار گرفتن این دو را نشانه ضدیت دانست، زیرا هدف‌ها و جهت‌ها متفاوت است.

البته سید شیرازى را کرامات و کارهاى نیک فراوانى است که از حد و شمارش خارج است. و ممکن است به تعدادى از آنها در شرح حال سید احمد قاضى تبریزى و فرزند او سید حسین قاضى تبریزى، عم و ابن عم ما، اشاره بشود، زیرا این صحبت از قول ایشان نقل شده است. خداوند همه ایشان را مشمول رحمت خود گرداند.

عرض شد که «امام قلى» شخصى بازارى بوده است، ولى داستان خود را این‌گونه بیان مى‌کند: که در دوران جوانى گرفتار عشق مجازى مى‌شود، به‌طورى که این عشق آسایش و راحتى را از او مى‌گیرد و مانند مجنون همه امور زندگى در شهر خود (نخجوان) را فراموش مى‌کند. در یکى از روزها که دچار این حالت بوده است و در یکى از خیابانها قدم مى‌زده است مردى را مشاهده مى‌کند که به او مى‌گوید «تو گمراه شده‌اى و این معشوق که به دنبال او هستى و هوش و حواس تو را گرفته است چیز قابل توجهى نیست. لذا لازم است راه خود را در این عشق تغییر دهى.»

خداوند هدایت را به خاطر همین کلمه نصیب او مى‌کند. او از خواب غفلت بیدار مى‌شود و به خود مى‌آید و به اشتباهى که در آن افتاده است، پى مى‌برد، و لذا عشق مجازى او به عشقى از نوع دیگر بدل مى‌گردد؛ یعنى روى آوردن به خداى متعال و زهد و پرهیزکارى. سپس در اندیشه پیدا کردن مرشد و استاد مى‌افتد که راه را به او نشان دهد.

به او توصیه مى‌شود به دیار مقدس مکه و مدینه سفر کند. خود را آماده این سفر مى‌کند، سفرى که براى او خالى از زحمت و مشقت نبوده است، اما او سختى‌ها را به خاطر هدف والائى که از این سفر داشت هموار مى‌کند و به این امید که شاید گشایشى در مشکل او حاصل گردد راهى دیار مقدس مى‌گردد، اما پس از گذشت چهار سال چنین نمى‌شود، تا جائى که در آستانه یأس و نومیدى قرار مى‌گیرد.

٢۵٠

به او توصیه مى‌شود که به آستان رضوى مشرف شود و او به زیارت امام رضا (علیه السلام) مى‌رود و چندین ماه در آنجا اقامت مى‌کند. اما دعا و توسل به ائمه اطهار (علیهم السلام) کارى براى او نمى‌کند. و بالاخره به او سفارش مى‌شود که به شهر قزوین رفته، به خدمت جناب (سید قریش) برسد. او بار و بنه را بر دوش کشیده و به آنجا مى‌رود، اما پس از تحمل مشقات و زحمات بسیار، زمانى که به قزوین مى‌رسد و به جستجو مى‌پردازد، نشانه‌هاى یأس و نومیدى در او پدید مى‌آید. زیرا اطلاع حاصل مى‌کند که «سید قریش» داراى موقعیت بسیار مهمى در شهر است و همه طبقات براى حل معضلات خود و قضاوت و فتاوى به او مراجعه مى‌کنند، کارهائى که معمولا در مورد آنها به شخصیت‌هاى برجسته مذهبى یا پیشوایان زاهد آن روزگار مراجعه مى‌شده است. و چنین شخصیتى چگونه ممکن است که مرشد عرفا یا بزرگ یک طریقت یا لااقل تعلیم‌دهنده‌اى از آن‌گونه که او به دنبال آن بوده است باشد؟ ! اما پس از مدتى احساس مى‌کند که او مکلف و موظف به دیدار با ایشان است.

روزى نزد او رفته و در بین مراجعه‌کنندگان به ایشان که براى حل و فصل مشاکل خود نزد او بودند قرار مى‌گیرد. خدمتکارانى ارباب رجوع را به نوبت خدمت ایشان (سید قریش) معرفى مى‌کردند. و پس از مدتى بالاخره کلیه حاضران، مجلس را ترک مى‌کنند و کسى جز «امام قلى» نمى‌ماند. اما خدمتکاران از حاجت و علت مراجعه او اطلاعى نداشتند که او را به سید معرفى کنند. او هم بلاتکلیف بوده و نمى‌دانسته است که باید چه کند؛ ناگهان سید (سید قریش) به او اشاره مى‌کند که به دنبال او به طبقه بالاى منزل شکوهمند او بیاید. او دستور را اجرا کرده و به طبقه دوم مى‌رود؛ سپس وارد چندین اتاق تودرتو مى‌شود تا اینکه از چشم اغیار بدور مى‌شود. در پشت درهاى بسته بود که «امام قلى» احساس کرد که در جوار کسى قرار گرفته است که در اماکن مقدس به دنبال او مى‌گشته است و اکنون که نزد او و در کنار اوست دیگر نمى‌تواند چیزى از او پنهان کند. و این آقاى «سید قریش» گویا از همه شئون زندگى او باخبر است، از دوران عاشقى او، همان عشقى که همه چیز را از او دریغ کرده بود، حتى عقل و ادراک او را، و تا به امروز و این ساعت که در مقابل ایشان قرار دارد.

این جناب (سید قریش) شخصیتى استوار و محکم و قوى الاراده و شجاع داشت. به

٢۵١

همین مناسبت مشکلات را براى مهمان خود آسان جلوه مى‌دهد و از او مى‌خواهد تا خود را براى اعمال خاصى و وردهاى معین آماده نماید. از جمله چیزهائى که انجام آن را از او مى‌طلبد این بود که به تبریز بازگردد و مشغول کار و کسب خود شود و بین مردم مانند سایرین زندگى کند و هرگز خود را از ایشان متمایز نگرداند مگر آنکه مقدارى تعهدات عبادى و وظائف شرعى را انجام دهد.

بعدها «امام قلى» گفته است: به زودى، پس از رسیدن به تبریز و پس از مدت کوتاهى، مأموریت خود را که به خاطر آن به تبریز گسیل شده بودم دریافتم. زیرا در تبریز گروهى از صوفیان گمراه وجود داشتند که اینان بیشتر اوقات خود را به لعن فرستادن-فى‌المثل- به صاحب کتاب «جواهر» ، که یکى از فقها بود، صرف مى‌کردند. مأموریت من آن بود که اینان را راهنمائى کنم. من نهایت کوشش خود را در این هدف به کار بردم و موفق هم شدم. همگى آنان اهل تقلید و رفتار و مسلک نیک، و امور دیگرى که شرح آنها به درازا مى‌کشد، گشتند.

استاد و راهنماى قاضى در عرفان و سلوک عرفانى همین «امام قلى» است؛ مردى بلند بالا که شوکت دائم او بر شکوهمندیش مى‌افزاید، و هرگز مگر به هنگام ضرورت سخن نمى‌گوید، و نیازهاى مراجعین خود را برآورده مى‌سازد؛ بدون آنکه لب به سخن گشاید، همگى به او احترام مى‌گذارند و از او تجلیل مى‌کنند. شخصیت‌هاى والا نزد او مى‌آیند و از او دستورات بخصوصى دریافت مى‌کنند؛ آنان نزد او بدور از چشم رقیبان و متعدیان مى‌نشینند، گوئى که ایشان هم از زمره مراجعین‌اند؛ اما این‌طور نیست؛ زیرا آنها به خاطر نیازهاى بالاتر و والاتر و هدفهایى گران‌بهاتر و جلیل‌تر نزد او مى‌آیند.

*** به مناسبت اینکه از «عشق مجازى» سخن به میان آمد بد نیست در این مورد هم به نکاتى اشاره نمائیم: عشق مجازى که معمولا انسانهاى بسیار حساس و داراى بینش عارفانه دچار آن مى‌شوند و غالبا حکایت از یک نوع کمالات نفسانى و جسمانى و اخلاقى دارد تا حدى مى‌تواند به‌منزله پلى به سمت عشق الهى و روحانى باشد، بخصوص که در شرح حال بزرگان حکمت و عرفان نمونه‌هائى از این نوع عشق را مشاهده مى‌کنیم. اینان این مرحله از دلباختگى را معمولا پشت‌سر گذاشته‌اند، و مزه و

٢۵٢

سوزش بى‌خوابى و تحمل آزار و اذیتها و رسیدن به مراحل پراحساس و درک معانى زیباى آن را احساس نموده‌اند. با توجه به مراتب فوق، عجبى نیست که عشق مجازى را پلى بدانیم جهت رسیدن به عشق حقیقى. ابن سینا هم عشق مجازى را نوعى از تمایل انسان به درک کمالات مى‌داند.

آیت الحق//سیدمحمدحسن قاضی

بازدیدها: ۱۶۳

آیت الحق(قسمت چهارم)شرح احوال حاج سید میرزا على آقا قاضى

قسمت اول

شرح احوال حاج سید میرزا على آقا قاضى

١۵١

نویسنده معتمد جناب شیخ آقا بزرگ طهرانى (قدس سره) چنین مى‌نگارد:

حاج سید میرزا على آقا قاضى

«او سید میرزا على فرزند میرزا حسین فرزند میرزا احمد فرزند میرزا رحیم طباطبایى تبریزى، قاضى، عالم مجتهد، متقى پرهیزکار و اخلاقى فاضل است. نامبرده در ١٣ ذى‌حجه سال ١٢٨۵ ه‍ در تبریز متولد شد، و در خانواده‌اى اهل علم و فضل و محترم پرورش یافت. مقدمات را نزد اهل فضل بیاموخت و سپس نزد پدر خود و همچنین میرزا موسى تبریزى، صاحب حاشیه رسائل، و سید محمد على قره‌چه‌داغى، صاحب حاشیه شرح لمعه، به شاگردى پرداخت. در سال ١٣١٣ ه‍ به نجف اشرف مهاجرت نمود و از محضر درس جناب محمد فاضل شربیانى و شیخ محمد حسن مامقانى و شیخ الشریعه اصفهانى و شیخ محمد کاظم خراسانى، صاحب کفایه، و میرزا حسین خلیلى بهره گرفت. ایشان از شاگردان ممتاز اخیر الذکر به شمار مى‌آیند. زیرا در فقه، اصول، حدیث، تفسیر و غیر آن از خود مهارت نشان داد.

او از شخصیت‌هاى علم اخلاق به حساب مى‌آید، زیرا مراتب عالیه این دانش را نزد خلیلى و دیگران پیمود، و در این زمینه نزد اهل علم مشهور گردید. او در این رشته حلقه درس و شاگردان و مریدانى داشته است.

آشنایى من با ایشان بسیار قدیمى است، زیرا دست تقدیر چنین مقدر کرد که براى من و ایشان مهاجرت به نجف اشرف در یک سال اتفاق افتاد، و از آن زمان با ایشان رابطه دوستى داشته‌ام و دوستى و الفت بین ما دهها سال ادامه داشت.

١۵٢

او را داراى رفتار و منشى متین و استوار یافتم و اخلاقى نیکو داشت و ذاتا انسانى بزرگوار بود. اهل فضل و دانش و درستى به او احترام مى‌گذاشتند، و او را بزرگوار مى‌دانستند، تا اینکه در شب چهارشنبه ششم ربیع الاول سنه ١٣۶۶ ه‍ بدرود حیات گفت و در وادى السلام نجف نزدیک مقام حضرت مهدى (عج) مدفون گردید.

علامه مرحوم شیخ محمد سماوى تاریخ وفات او را در چند بیت ثبت نموده بود، که آن را گم کرده‌ام؛ اما ماده تاریخى وفات او را چنین سروده است:

«قضى علی العلم بالاعمال» (على، آنکه منزلت علمى والایى داشت، در حین عمل درگذشت) .

او را تفسیرى است از قرآن از آغاز تا آنجا که مى‌فرماید: «قُلِ اَللّٰهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فِی خَوْضِهِمْ یَلْعَبُونَ» (آیه ٩١ از سوره انعام) .

شنیده‌ام که او داراى آثار دیگر و نوشته‌هایى است که از آنها بى‌اطلاعم. پدر او، متوفى در سال ١٣١۴ ه‍، نیز داراى تفسیرى است. آقا میرزا مهدى قاضى، عموى نامبرده، از بزرگان و مشاهیر بوده است. درباره جد مادرى ایشان، یعنى آقا میرزا محسن، بعدا سخن خواهیم گفت. خانواده ایشان از دیرباز همگى اهل فضل و تقوى بوده‌اند» .

پایان سخن حاج آقا بزرگ طهرانى در کتاب بزرگ طبقات اعلام الشیعه، جلد نقباء البشر.

و اینک به پاره‌اى توضیحات مى‌پردازیم:

منظور از فراگیرى مقدمات نزد اهل فضل، همان علوم عربى است که شامل صرف و نحو و علوم بلاغت و غیره مى‌باشد. مى‌فرمود: نزد شاعر ادیب میرزا محمد تقى تبریزى، معروف به حجه الاسلام و متخلص به نیّر، شاگردى نمودم. از ایشان اشعار عربى و فارسى بسیار نقل مى‌کرد. از جمله آنچه از استاد خود نقل مى‌کرد و آن را حفظ کرده بود ارجوزه الفیه بود که آن را فسوه الفصیل مى‌نامید؛ و این نشانه شناخت وسیع ایشان از زبان عربى است. میرزا محمد تقى در سال ١٣٢۴ ه‍ وفات یافت.

توضیحاتى دربارۀ این سخن ایشان که نزد پدر به شاگردى پرداخته است: ایشان نزد پدرشان سید حسین قاضى (وفات:١٣١۴ ه‍) ، که علاقمند و صاحب‌نظر در علم تفسیر

١۵٣

قرآن بوده‌اند، شاگردى کرده‌اند و همواره یادآور مى‌شدند که تفسیر کشاف زمخشرى را نزد ایشان خوانده‌اند. باوجود اینکه میرزا سید حسین (جدمان) کمتر با مردم معاشرت مى‌نمود، گفته شده است که در جلسه هفتگى نامبرده جهت تفسیر قرآن، که از اول صبح تا پاسى از روز در تبریز تشکیل مى‌شده است، عده کثیرى از بزرگان و اهل فضل شرکت مى‌نمودند.

توضیحاتى پیرامون فرمایش ایشان که تهذیب اخلاق را نزد آیت‌الله حاج میرزا حسین خلیلى و دیگران فراگرفته است: حاج میرزا حسین خلیلى از بزرگان اهل علم و زهد عصر خویش است. ایشان از نامبرده بسیار سخن مى‌گفت و او را ستایش مى‌نمود و هرگز ندیدم آن‌گونه شیفتگى که به ایشان داشت شیفته دیگرى باشد. هرگاه نام او نزد ایشان برده مى‌شد، دچار بهت و سکوت عمیق مى‌شد و به تفکر درباره ایشان مى‌پرداخت. منظور از «دیگران» ، در پایان عبارت ایشان، شاید آیت‌الله سید احمد کربلایى و آیت‌الله سید مرتضى کشمیرى بوده باشد، که اولى در عرفان عملى و نظرى و دومى در علم حدیث و تفسیر و رجال الحدیث یگانه زمان خویش بوده‌اند.

علامه طباطبایى، صاحب المیزان، در پاره‌اى اظهار نظرها و حاشیه‌نویسى‌هاى خود بر کتاب المحاکمات، که شامل نامه‌هاى رد و بدل شده بین دو نامور، یعنى سید احمد کربلایى و شیخ محمد حسین اصفهانى معروف به کمپانى، است، درباره سید احمد کربلایى چنین مى‌نگارد:

«دیگر از شاگردان آن مرحوم (سید احمد کربلایى) ، آیت حق و نادره روزگار، عالم عابد و فقیه محدث و شاعر توانا، سرور دانش‌آموختگان ربوبى، مرحوم حاج میرزا على قاضى تبریزى، متولد سال هزار و دویست و هشتاد و پنج و متوفاى سال هزار و سیصد و شصت و شش هجرى قمرى، است که در معارف الهیه و فقه و حدیث و اخلاق استاد این ناچیز مى‌باشند. رفع الله درجاته السامیه و افاض علینا من برکاته.» پایان سخن علامه طباطبایى.

نفر دوم کمپانى است که قاضى (رحمه الله علیه) همواره از او یاد مى‌کرد، و از آثار و کرامات او در مجالس خود تمجید مى‌نمود، تا جایى که بسیارى تصور نمودند او شاگرد مخصوص ایشان بوده است، و حال آنکه این دو در پاره‌اى مسائل دیدگاههاى مختلفى

١۵۴

داشتند. در اینجا لازم است به این مسئله اشاره شود که آثارى از دوره نخستین تحصیلات استاد نزد ما موجود است؛ همچنین تصویرى از کتاب محاکمات را، گرچه به صورت مطلوبى به چاپ نرسیده است، در نهایت صحت و درستى ارائه خواهیم داد.

محاکمات همان چیزى است که علامه شیخ محمد بهارى واسطه انتقال و ثبت آنها بوده است. محاکمات، با نامه‌هایى از دانشمند عابد مولى حسین‌قلى همدانى، به صورت کتابچه‌اى بچاپ رسیده است و چاپ آن چندین بار تجدید شده است.

اینکه گفته شد «او داراى حلقه درس و شاگردان و مریدانى بوده است» باید به استحضار برسانم: علامه سید محمد حسین طهرانى، در ضمن نوشته‌هاى خود درباره استادش علامه طباطبایى، چنین آورده است: «و از جمله شاگردان ایشان (منظور آیه الله حاج میرزا على قاضى است) و وابسته به ایشان، علامه طباطبایى، شیخ محمد تقى آملى، سید حسن اصفهانى، و نیز آقایان مسقطى، شیخ على قسام، سید هاشم حداد، شیخ عباس قوچانى، معروف به هاتف، شیخ على محمد بروجردى، میرزا ابراهیم شریفى، شیخ محمد تقى لارى، شیخ على اکبر مرندى، سید هاشم رضوى هندى، و عده‌اى دیگر هستند، که در جاى مناسب اسامى ایشان را به همراه آنچه از شرح حال ایشان و سیره و زندگى ایشان بدست آوردیم ذکر خواهیم نمود.

در اینجا فقط به نقل این مختصر از شرح حال ایشان اکتفا مى‌کنیم؛ تفصیل آن در ضمن همین کتاب خواهد آمد. آرى به این مقدار اکتفا مى‌کنیم، با این یادآورى: کسانى که درباره شرح حال همنشینان ایشان، از قبیل علامه طباطبائى، آیت‌الله شیخ محمد تقى آملى، آیت‌الله سید محمد حسن الهى، آیت‌الله شیخ على محمد بروجردى، آیت‌الله شیخ على اکبر مرندى و سایرین از شاگردان و هم‌صحبتان ایشان، مطلبى نوشته‌اند به ایشان (حاج میرزا على قاضى) اشاره نموده‌اند. جناب آیه الله حسن‌زاده آملى نیز به تفصیل در مناسبت‌هاى مختلف، از طریق روابطى که با فرزند ایشان سید مهدى قاضى داشتند، از شخصیت اخلاقى و عرفانى ایشان مطالبى بیان نموده‌اند.

١۵۵

در مجموعه‌اى که در آن نمونه‌هاى شعر و نثر خود را گردآورى نموده بودند، با خط در مجموعه‌اى که در آن نمونه‌هاى شعر و نثر خود را گردآورى نموده بودند، با خط مبارکشان چنین نگاشته‌اند:

قال علی بن الحسین الحسنی عفى اللّه عن جرائمهما. . .

بعد حمد اللّه تعالى. . . و الصلاه و السلام على رسوله المختار و آله الأطیاب. . .

فقد کنت و السن فی حداثه، و الغصن طری. . . مولعا بالشعر، حافظا لطرف منه، معجبا بطرائف و دقائق ما جاءت به أفکار الشعراء فی بعض مقالاتهم، من حکمه شریفه، و معان لطیفه، و مقاصد رقیقه أنیقه، على بعدهم من الکتاب و فصل الخطاب. . . و تعسف بعضهم عن طریق الصواب. . . و ما ذلک إلاّ لتجردهم حاله الإنشاد عن العلائق، و إمعان النظر فی استخراج المعنى من الحقائق.

على أن الکلام المنظوم فوق المنثور إذا کان حکمه، و الحکمه للأدیب. . . أنها فوق کل شیء و لو کان نثرا.

و الکلام الشعری غیر المنظوم و قد یکون نثرا و المنظوم غیر المنهی عنه، و قد یکون حکمه. فلا تلازم بینهما لا لفظا و لا حقیقه. . .

فتحقق أن لا قدح فی الشعر إذا کان حکمه. . . و لا فضل للنثر اذا لم یکن حکمه.

فما أحسن کلاما منظوما یجمع طرفا من الحکمه و العلم و الهدى و العظه و سائر المآرب المباحه إذا لم تکن محظوره على لسان الشارع.

و لما لاحظت هذه المعانی و حدانی الجد إلى الوصول، اذن لی الفهم فی معلومه. . . و أذنت الذوق فی شعره و منظومه.

و إنما اشتغل به أیام الفراغ و الفتره، و أحیان اشتغال القلب بغیر الحظره.

على أن أوقاتی تضیع کما یضیع الجمد فی الضحى، و الدخان فی السماء. . . فما

مبارکشان چنین نگاشته‌اند:

قال علی بن الحسین الحسنی عفى اللّه عن جرائمهما. . .

بعد حمد اللّه تعالى. . . و الصلاه و السلام على رسوله المختار و آله الأطیاب. . .

فقد کنت و السن فی حداثه، و الغصن طری. . . مولعا بالشعر، حافظا لطرف منه، معجبا بطرائف و دقائق ما جاءت به أفکار الشعراء فی بعض مقالاتهم، من حکمه شریفه، و معان لطیفه، و مقاصد رقیقه أنیقه، على بعدهم من الکتاب و فصل الخطاب. . . و تعسف بعضهم عن طریق الصواب. . . و ما ذلک إلاّ لتجردهم حاله الإنشاد عن العلائق، و إمعان النظر فی استخراج المعنى من الحقائق.

على أن الکلام المنظوم فوق المنثور إذا کان حکمه، و الحکمه للأدیب. . . أنها فوق کل شیء و لو کان نثرا.

و الکلام الشعری غیر المنظوم و قد یکون نثرا و المنظوم غیر المنهی عنه، و قد یکون حکمه. فلا تلازم بینهما لا لفظا و لا حقیقه. . .

فتحقق أن لا قدح فی الشعر إذا کان حکمه. . . و لا فضل للنثر اذا لم یکن حکمه.

فما أحسن کلاما منظوما یجمع طرفا من الحکمه و العلم و الهدى و العظه و سائر المآرب المباحه إذا لم تکن محظوره على لسان الشارع.

و لما لاحظت هذه المعانی و حدانی الجد إلى الوصول، اذن لی الفهم فی معلومه. . . و أذنت الذوق فی شعره و منظومه.

و إنما اشتغل به أیام الفراغ و الفتره، و أحیان اشتغال القلب بغیر الحظره.

على أن أوقاتی تضیع کما یضیع الجمد فی الضحى، و الدخان فی السماء. . . فما

١۵۶

أعذرنی لو صرفت منها آونه محصوره فی المقاله المذکوره. . . عسى أن یترحم علیّ بعض من یطلع علیه بعدی، حین الفقر و الخله، من أهل الوفاء و الخله.

و اللّه نعم الوکیل. . .

«على ابن حسین حسنى-خداوند از گناه ایشان درگذرد-گوید: پس از حمد خداوند و سلام و درود بر پیامبر برگزیده او و خاندان پاکش، به هنگام جوانى به شعر علاقمند بودم و، ابیاتى زیبا از آن را حفظ مى‌کردم؛ شیفته نکات دقیق و زیباى شعرا بودم و با وجود دورى ایشان از دنیاى کتاب و گمراهى ایشان از راه صحیح، به آنچه در گفته‌هاى ایشان از پندهاى باارزش و معانى زیبا و مفاهیم دقیق و ذوقى یافت مى‌شد توجه مى‌نمودم؛ این نبود مگر به خاطر حالت خاصى که شاعر در بیرون آوردن معانى زیبا از امور، بدان دچار مى‌گردد.

البته سخن منظوم بالاتر از نثر است، مشروط بر اینکه در آن پندى و حکمتى باشد. و حکمت و پند براى ادیب بالاتر از همه چیز است اگرچه نثر باشد. نفس آدمى، به خاطر تعلق آن به جهانى دیگر و عوالمى غیر از عوالم مادى، همچنین به خاطر تعلق به عوالم فلکى و حرکتهاى کروى، همواره بیش از هر چیزى تحت تاثیر کلام منظوم و آهنگین قرار مى‌گیرد؛ و این به علت آن است که حقیقت و واقعیت ترانه‌ها از هیئت کروى شکل عالم پیروى مى‌کنند. و چون محتمل است افراد ناآگاه از این آهنگها در زمینه‌هائى سواى حالت شرعى و مطلوب آنها استفاده نمایند، شرع مقدس دسته‌اى از اشعار را که محتمل است براى نادانان وسیله قرار گیرند و از هدف مقدس سرودن شعر منحرف گردند منع نموده است.

کلام شاعرانه و شعر سخنى است سواى سخن منظوم، که گاهى ممکن است نثر باشد؛ و مراد از منظوم سخنى است که نهى نشده باشد، چرا که ممکن است حکمت و پندى در بر داشته باشد. بنابراین، آن دو، نه از نظر لفظ و نه از نظر حقیقت، لازم و ملزوم یکدیگر نیستند.

چنین نتیجه مى‌گیریم: شعرى که در آن پند و حکمتى باشد نکوهیده نباشد، و نثر را فضیلتى نباشد اگر که خالى از حکمت و پندى باشد؛ پس چه نیکوست سخن منظومى که در آن حکمت و دانش و راهنمایى و موعظه و دیگر مسائل مجاز، که شرع آن را منع

١۵٧

نکرده است، باشد. هنگامى که بدین معانى دست یافتم و در من میلى جدى براى رسیدن به آن هدف پدید آمد، اجازه درک این معنى به من داده شد؛ من نیز به سلیقه و ذوق خود البته در روزهاى فراغت و فترت و زمانى که قلب به مجاز مى‌پردازد، اجازه دادم که به شعر و نثر بپردازد.

البته وقت من، مانند آب شدن یخ به هنگام تابش آفتاب پیش از ظهر یا چون گم شدن و متلاشى شدن دود در آسمان، ضایع مى‌گشت. . . پس بى‌تقصیرم که هرآینه برهه‌اى از وقتم را منحصرا صرف آن کنم، تا شاید آنان که پس از من بر آن آگاهى مى‌یابند، به هنگام فقر و نبود یاران وفا و صمیمیت، مرا مورد شفقت قرار داده عنایتى بنمایند. و الله نعم الوکیل.

على بن الحسین الطباطبایى

٢۵/١١/١٣٢۵ ه‍

١۵٩

ضمنا باید یادآورى کنم که، این قسمت را مستقیما از نوشته خود ایشان که به‌عنوان مقدمه بر یکى از اشعار خود نوشته بودند نقل مى‌کنم. نویسنده متن عربى، در این مورد، به شرح و توضیح بعضى کلمات این مقاله که در متن فارسى به آن نیازى نیست، مى‌پردازد؛ ولى به چند نکته که در شرح این مقاله آمده است، اشاره مى‌شود:

١-مقصود گوینده (قدس سره) از نغم همان موسیقى است. ایشان به لحاظ محیطى که در آن زندگى مى‌کرده است از به کار بردن آن دورى مى‌کند.

٢-علم را چنین معنى کرده است: حقیقتى که انسان از طریق تجربه به دست مى‌آورد و در زندگى عملى از آن بهره مى‌برد. این علم به‌معناى خاص است.

٣-موعظه به پندى گفته مى‌شود که انسان را از افتادن در مخاطره محفوظ مى‌دارد.

این موعظه به معنایى بسیار خاص است.

۴-حکیمان درباره کلام حکیمانه گفته‌اند: منظور از آن سخن معقول و متوازنى است که هدفش حقیقت اشیاء و واقعیت زندگى انسان در گذشته و حال و آینده است. . .

فرموده‌اند که حکمت از «حکمه» گرفته شده؛ و آن عبارت از لگام اسب است، که مانع از رها شدن آن مى‌شود.

۵-درباره نفوس انسانى مى‌فرمایند: نفس غیر از تنى است که آن را مى‌بینیم، بلکه نفسى به آن اضافه شده است یا با آن ترکیب شده است یا داراى هر نوع تسلطى است که تنى بر تن دارد یا هرگونه رابطه دیگرى است که بین تن و روح باشد. گویند بین جان و تن هیچ‌گونه سنخیت وجود ندارد: تن خاکى است و جان از عالم دیگرى است که به تن مرتبط است.

۶-درباره «لتعلقها بالأفلاک» مى‌فرمایند: چون روح به افلاک متعلّق است، و بین

 ١۶٠

موسیقى‌اى که در این عالم مى‌شنود با موسیقى‌اى که در افلاک موجود است تشابهى وجود دارد. گویا اشاره به این رأى «بطلمیوس» است که افلاک و سیارات آسمانى و حرکت منسجم و متوازن آنها داراى موسیقى و آهنگى بس مأنوس و روح‌افزا هستند، که گوش این تن خاکى از آن محروم است، ولى نزد روح و نفس مألوف و مأنوس است، و هرگاه جان صداى موزیک را بشنود نسبت به آن احساس آرامش مى‌کند و به آن انس و الفت مى‌گیرد.

گویند، در مراحل اولیه کشف و شهود، گوش جان انسان با این صداها آشنا مى‌شود.

و این موجب جذبه و رها شدن از این بدن خاکى خواهد بود. البته مراتبى وجود دارد که در موقع مناسب به شرح آن مى‌پردازیم.

او اضافه مى‌نماید که براى پاسخگوئى به این سؤال که «حدود اطلاعات و برداشت و ذوق و آگاهى ایشان در زمینه سرودن اشعار در چه حدى بوده است؟» ما ملاحظات خوبى را، از طریق ارائه نمونه‌هائى از آنچه نزد ما موجود است، اگرچه در حدى نیستند که امثال ایشان بدانها اهمیت بدهند، در نظر گرفته‌ایم؛ از قبیل مقدمه نامه‌اى براى یکى از دوستان ایشان، یا سفارش و توصیه‌هائى که به شاگردان و مریدان خود نموده است، و چندین قصیده در مدح یا رثاى خاندان پیامبر که، بدون توجه به نظم و ترتیب، آنها را منعکس خواهیم نمود.

همان‌طور که گفته شد، این نمونه‌ها تصویر روشنى است از جنبه‌هاى مختلف شخصیت معظم له، و حدود اطلاعات و ذوق ایشان درباره سرودن اشعار. و چنین به نظر مى‌رسد که لازم است، پیش از ارائه نمونه‌هائى از شعر ایشان، به چند نکته اشاره کنیم، اما اصرارى در پذیرش آنها نیست:

١-بیشتر اشعار ارائه شده ایشان از آثار دهه آخر عمر شریف ایشان مى‌باشد، و به نظر مى‌رسد که اندیشه‌هاى تحقیقى ایشان در دهه آخر عمر شکل گرفته باشد، و آثار آرامش و اطمینان خاطر در آنها آشکار است.

٢-از جمله آراء ایشان در مورد شعر این بود که: شعر بهترین وسیله ضبط و حفظ است، بخصوص در مورد مسائل تاریخى؛ زیرا حفظ کردن شعر راحت‌تر است، و از گزند حوادث بیشتر در امان است.

١۶١

۳-آنچه در قصائد سه‌گانه ایشان مى‌خوانیم، در حقیقت، بازتابى است از اصول عرفانى ثابت ایشان، و این امر بیشتر در اصرار ایشان به این نوع شعر و صرف‌نظر از گونه‌هاى دیگر آشکار مى‌گردد؛ و آنچه در جنگهاى شخصى دیگران از ایشان نقل مى‌شود، نمى‌تواند مورد اطمینان خاطر ما باشد.

۴-در مورد حالات کشف و شهود ایشان، باید گفت که ایشان به این موضوع اشاره‌اى نمى‌نمایند، به جز اشاره‌اى بسیار گذرا در یکى از قصائدشان. ضمنا بعید نیست که اشاره ایشان، چه از طریق شعر یا نثر، از آن‌گونه بوده است که نمى‌خواسته‌اند بر سر زبانها افتد و در سینه‌ها حفظ شود، به همان ترتیب که پیشوایان طریقت عمل نموده‌اند.

١۶٣

غدیریه

چکامه غدیر خم، که در سال ١٣۵۶ ه‍. ق سروده شده است:

خذ یا ولىّ غداه العید و الطربقصیده هى للاعداء کالشهب
ترجمه: اى دوستدار على! در این بامدادان روز عید و طرب چکامه‌اى را که براى دشمنان همانند شعله آتش است از من برگیر.

توضیح: مقصود از «ولىّ» ظاهرا محبان حضرت امیر مؤمنان است. منظور از روز عید همان روز عید غدیر است. شاید مقصود ایشان از بکارگیرى کلمه «شهب» درخشندگى ستارگان باشد، و او قصیده و مناسبت سرودن آن را بدانها تشبیه نموده است.

قصیده ما ترى شبها لها أبدافی شعر قومى و إن أمعنت فی الطلب
ترجمه: چکامه‌اى که نظیر آن را در میان چکامه‌اى سروده شده از ناحیه قوم و عشیره من نخواهى یافت، هرچند عمیقانه خواستار آن باشى.

توضیح: ظاهرا مقصود ارجحیت دادن به مضمون قصیده خود است که در مقایسه با سروده‌هاى آن زمان، که بیشتر رنگ سیاسى و عقاید سوسیالیستى و دیگر مسائل دنیوى داشته است، رجحان معنوى دارد؛ و شاید در بیت بعدى معنى روشن‌تر شود که مى‌فرماید:

شاهت وجوه الأولى ما الفضل عندهمالاّ تفاخر دار اللهو و اللعب
ترجمه: زشت باد چهره آنان که مایه تفاخرشان به چه چیز بوده است؟ لهو و لعب و سرگرمى‌هاى تمام شدنى؟ !

توضیح: زشت باد چهره ایشان که همواره گرفتار مسائل دنیوى و گرفتار لهو و لعب

١۶۴

بوده‌اند. گفته‌اند: فضیلت بمعنى درجات عالیه فضل مى‌باشد؛ لذا کسب برترى در امور پست و حقیر دنیوى، مانند فخرفروشى در این عالم لهو و لعب-دنیا-، چیزى نیست که آدم عاقل آن را بپذیرد و به آن خوشنود گردد. زیرا فضیلت در رسیدن به هدفهاى والا است و این میسر نگردد مگر به واسطه امورى که آدمى را به خداوند متعال نزدیک گرداند و او را قرین رحمت خود فرماید.

و لیس هذا بأنی عالم علمبل لاندراس رسوم العلم و الأدب
ترجمه: این بدان معنى نیست که بگویم من دانا و شهره‌ام، بلکه مقصودم از بین رفتن نشانه‌هاى دانش و ادب است.

توضیح: غرض آن نیست که بگویم چنین و چنانم، بلکه مى‌خواهم بگویم که این نشانه فقر علمى و ادبى است که شعرا و ادباى ما، به‌جاى غور در معارف صرف اسلامى، یا در همین حد باقى مى‌مانند و دیگر از حرکت باز مى‌ایستند یا اینکه پیش از مهارت یافتن در زبان ادب عرب به شناخت معارف اسلامى مى‌پردازند، غافل از اینکه بدون دانستن زبان عربى، به صورت اصولى و عمیق، نمى‌توانند حقایق آن معارف را عمیقا درک نمایند؛ نمونه آن طلبه علوم دینى بود که وقتى در وزن شعر از او ایراد گرفتم گفت:

«مهم نیست که وزن شعر صحیح یا غلط باشد، بلکه مهم آن است که معنى شعر خوب فهمیده شود» .

تعلّموه لها تعسا لهم و أسىو العلم فى نفسه المطلوب للأرب
ترجمه: دانش را براى امور دنیوى کسب مى‌نمایند؛ نابودى و اندوه بر آنان باد؛ و حال آنکه آدم دانا آن است که علم را براى خود علم بیاموزد.

توضیح: باید دانش را براى نفس فضیلت دانش بیندوزیم، نه براى هدفهاى مادى؛ شخص دانا چنین نکند.

و آخرین جهالیلا لهم قمشواسموه علما و هذا اعظم النکب
ترجمه: و آن دیگر کسان از دانستنى‌هاى دنیا دانستنى‌هاى بى‌ارزش را انتخاب نمودند و آن را به زعم خود دانش نامیدند، و این چه مصیبت بزرگى است.

توضیح: معلوم نیست که منظور ایشان از دیگران کدام گروه علمى است، چون به غیر از طالبین علوم دنیوى که در بیت قبل به آنها اشاره نموده است کس دیگرى باقى

١۶۵

نمى‌ماند. آیا منظور آنانى است که تصور مى‌کنند از راه اندیشه و استدلال مى‌توانند به حقایق امور پى ببرند؟ ! به نظر عرفا این خطاست و فقط از طریق سیر و سلوک است که مى‌توان به حقایق امور پى برد و از فیض الهى بهره‌مند گردید.

و العلم تحیى قلوب العارفین بهو لیس یسلب عنهم ساعه السّلب
ترجمه: دانش دل دانش‌اندوختگان را زنده نگه مى‌دارد، و به هنگام مرگ از آنان گرفته نمى‌شود.

توضیح: دانش واقعى آن دانشى است که حتى پس از مرگ دل دانشمندان همواره با آن زنده و روشن است (و شاید بدنبال بیت سابق و با توجه به برداشتى که در زمینه عرفان از آن کردم در مورد این بیت بگوئیم که آن دانستنى‌هاى عرفا است که دلها را حتى پس از مرگ روشن نگه مى‌دارد) .

و العلم علمان علم منه مکتسبو افضل العلم ما قد جاء بالوهب
ترجمه: دانش دوگونه است، یکى دانشى است که آن را تحصیل مى‌کنیم و کسب مى‌نمائیم، اما بهترین دانش آن است که به انسان عطا شده و به قلب او القا شود.

توضیح: دانش را با تحصیل کسب مى‌کنیم، اما دانشى وجود دارد که از طرف خداوند به انسان عطا مى‌شود، و آن بهترین دانش‌ها است (شاید اشاره به عنایتى است که خداوند نسبت به عرفا مى‌فرماید: البته هر نوع دانش مرحمتى است که خداوند به بندگان خود مى‌نماید) .

بعد التعشّق بالعشق الجذوب لهمع التهیّؤ أزمانا کمرتقب
ترجمه: پس از دل باختن و عاشق شدن به عشقى که آن دانستن‌ها را به سوى تو جذب نماید، همراه با آمادگى (براى گرفتن آن معارف) در زمانهاى طولانى و در حالت چشم‌به‌راه و امیدوار بودن.

توضیح: باید دلباخته و عاشق معارف الهى باشى، آن‌چنان‌که آن معارف را به خود جلب نمایى؛ لذا همواره و براى مدتى چه بسا طولانى (ازمان-زمانها) و در حالت چشم انتظار باید آماده پذیرش الطاف الهى باشى.

در اخبار آمده است که: «و إن لربکم فى ایام دهرکم نفحات ألا فتعرضوا لها و لا تعرضوا عنها (در دوران زندگى هر انسانى لحظاتى وجود دارد که مورد عنایت خداوند

١۶۶

قرار مى‌گیرد، پس مراقب این لحظات باشید)» (رساله لبّ اللباب در سیر و سلوک اولى الالباب، چاپ چهارم، صفحه ٢۴ و ٢۵) .

خذ یا ولىّ فأنى خائف قلقمنى الکلام لأهل الشک و الریب
ترجمه: بگیر از من، اى دلباخته على (علیه السلام) ، که من ترسان و پریشان حالم به خاطر اینکه مبادا این سخنها که مى‌گویم نزد شکاکان مطرح شود.

توضیح: ترس آن دارم که گفته‌هاى من نزد اهل شک و تردید گفته شود، و شعر مرا براى ایشان نقل کنند. اکنون این سؤال مطرح است که: منظور ایشان چه کسانى است؟

آن‌گونه که اطلاع حاصل کرده‌ام و تا حدى خود ناظر بوده‌ام، منظور ایشان مراجع تقلید وقت است که غیر مستقیم عدم رضایت خود را از فعالیت اهل حکمت و عرفان ابراز داشته بودند، و این دو گروه را از هرگونه کمک! مادى محروم کردند. بدیهى است که غرض استفاده از مزیت مذکور نیست، بلکه ترس ایشان از آن جهت بود که اختلاف عقیدتى و مشربى حوزه آشکار و برملا نشود؛ و همواره در سایه یک فرد، که بعنوان زعیم حوزه معروف شده است، جمع باشند و تفرقه‌اى در بین نباشد.

إنّ العوالم للرحمن وحدتهالها اختلاف مبین الفرق فى الرتب
ترجمه: رتبه‌هاى عالم و تسلسل آنها براى انسان متفاوت است، ولى همه در نظم و حساب و کتاب هستند و در نزد خدا یکسان و در یک مرتبه هستند؛ یعنى علم او نسبت به آنها، اول جماد بعد نبات بعد حیوان و بعد تا قبر و برزخ، اگرچه فى نفسه بین آنها تفاوت در رتبه وجود دارد، در یک مرتبه است.

توضیح: شاید در اینجا منظور از عوالم، عوالمى است که جمعى از علما به آنها قائل هستند، و آنها عبارتند از عوالم چهارگانه: جهان انوار قاهره، جهان انوار مدبره، عالم اشباح و صور معلقه طیبه و خبیثه برزخى روشن و ظلمانى. . . که همۀ این‌ها غیر از عالم جسمانى دنیوى هستند که در آن زندگى مى‌کنیم. عوالم نامبرده نشانه‌ها و تأثیراتى بر یکدیگر دارند که مشروحا در جاى خود شرح داده شده‌اند. شاید هم منظور از آن عوالم مراحل زندگى انسان باشد، که آنها را براى رسیدن به کمالات طى مى‌کند، مانند عالم جمادات و عوالم نباتى و حیوانى. . . تا اینکه مى‌رسیم به عالم صور برزخى و پس از آن عالم حشر و معاد و. . . که آدمى براى رسیدن به کمالات و زیبایى حقیقى باید طى نماید؛

١۶٧

و همچنین براى حرکت بسوى پستى و سیر نزولى بطرف عوالم ظلمت طى مى‌کند.

و کلّ فرد له وجه یبین بهیمتاز عن غیره کالخط فى الکتب
ترجمه: و هر عالمى داراى صورتى است که بدان صورت مشخص مى‌شود و از دیگران ممتاز مى‌گردد، همچون خط در کتابها.

و هو الکتاب الذى لا ریب فیه کمالا ریب یعرض فى قرآننا العجب
ترجمه: این عوالم کتابى است که نشانه‌هاى عظمت خداوندى است و نشانه صفات و معناى اسماء و دلائل اعجاز او مى‌باشد، و شکى هم در آن نیست. «ذٰلِکَ اَلْکِتٰابُ لاٰ رَیْبَ فِیهِ (این کتاب بى‌هیچ ریب و شک است)» (آیه ٢ بقره) .

هما کتابان لا بل واحد ابدالا نکر بینهما فأقرأهما تصب
ترجمه: قرآن و جهان هستى دو کتاب آفرینش هستند و اختلافى در آن دو هم وجود ندارد، پس در آن دو تدبر کن. خداوند مى‌فرماید: «سَنُرِیهِمْ آیٰاتِنٰا فِی اَلْآفٰاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ (آیات قدرت و حکمت خود را در آفاق جهان و نفوس بندگان کاملا هویدا و روشن مى‌گردانیم» (آیه ۵٣ فصلت) .

یهدى الى الرشد منها کلما نزلتللأنبیاء مدى الأعصار و الحقب
ترجمه: این قرآن راهنماى هدایت است، همچنان‌که همه آنچه براى پیامبران دیگر نازل شده است، در دورانهاى مختلف، براى هدایت بوده است.

توضیح: خداوند متعال مى‌فرماید: «أَ فَلاٰ یَتَدَبَّرُونَ اَلْقُرْآنَ (آیا در قرآن از روى فکر و تأمل نمى‌نگرند)» (آیه ٨٢ نساء) . «أَ وَ لَمْ یَتَفَکَّرُوا فِی أَنْفُسِهِمْ مٰا خَلَقَ اَللّٰهُ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضَ وَ مٰا بَیْنَهُمٰا إِلاّٰ بِالْحَقِّ (آیا در پیش خود تفکر نکردند که خدا آسمانها و زمین و هرچه را که در بین آنها است جز به حق نیافریده است» (آیه ٨ روم) . زیرا این تدبر و تفکر در مخلوقات خداوند انسان را به راه راست هدایت مى‌کند.

کصحف موسى و ابراهیم و الولد ال‍مخلوق روحا على جسم بغیر أب
ترجمه: چون کتاب موسى و ابراهیم و فرزند آفریده شده از روح و در بدن فرود آمده که پدر ندارد.

توضیح: خداوند متعال مى‌فرماید: «إِنَّ هٰذٰا لَفِی اَلصُّحُفِ اَلْأُولىٰ صُحُفِ إِبْرٰاهِیمَ وَ مُوسىٰ» این گفتار به حقیقت در کتب رسولان پیشین ذکر شده است، بخصوص در صحف ابراهیم و

١۶٨

تورات موسى مفصل بیان گردیده است.)» (١٨-اعلى) اما قدر مسلم آن است که از کتاب‌هاى ابراهیم چیزى جز «تلمود» را در دست نداریم. این کتاب و کتاب‌هاى موسى و ما قبل موسى را «عهد قدیم» مى‌نامند. انجیل‌ها را هم با همه اشکالاتى که در آنها است «عهد جدید» مى‌نامند.

ما أوتى الأنبیا من ربهم و کذاما جاء وحیا و ما یدریه کلّ نبى
ترجمه: آنچه از طرف خداوند به پیامبران عطا شده است، و نیز آنچه بر آنان به صورت وحى نازل شده و آنچه همه پیامبران از آن آگاه بوده‌اند.

توضیح: شاید منظور خصوصیات ویژه پیامبران است که پیش از وحى بدان متصف بوده‌اند، از قبیل بخشندگى و بزرگوارى و راستگوئى و بریدن از غیر خدا و دعاى به درگاه او بطور مستقیم. بدین ترتیب انبیا (علیهم السلام) کم‌وبیش از همۀ احوالات جهان و آنچه در آن مى‌گذرد، و نیز تکالیفى که خداوند براى بندگان خود در زمینه عبودیت تعیین کرده است آگاه‌اند؛ زیرا پیامبران حجت خدایند. و شاید هم منظور همه انبیا باشد.

و کل علم ففى القرآن أجمعهمهیمن الکتب فى تبیانه العجب
ترجمه: قرآن جامع همه دانشها است، و با بیان عربى خود دربرگیرنده همه کتب است. قرآن در عین حالى که کمترین الفاظ را دارا است شامل همه معانى است.

و کلما فیه مجموع بجملتهفى سوره الحمد سبع نخبه النّخب
ترجمه: و هرآنچه در سوره حمد است، خلاصه‌اى است از معانى بسیار که در قرآن موجود است، و این از آنچه در اهمیت و فضیلت این سوره آمده است و اینکه این سوره دربردارنده مطالب همه قرآن است معلوم مى‌گردد.

و کلما قد حوته الحمد بسملهقد احتوته کأم الأم فى النسب
ترجمه: بسم الله در برگیرنده کل معانى حمد است، و این زاییده آن و آن مادر این است («أم الأم» اصطلاح عربى است) .

و البابها کل ما فیها و نقطتهاتحوى الجمیع فسبّح فیه و اقترب
ترجمه: همچنین است در مورد باء و نقطه آن، پس تسبیح و تقرب بجوى.

نخست توضیحى درباره «فسبح فیه و اقترب (تسبیح گوى و نزدیک شو)» : خداوند در قرآن مجید مى‌فرماید: «فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّکَ اَلْعَظِیمِ (پس اى رسول نام بزرگ خداى

١۶٩

خود را تسبیح گوى)» (آیه ٧۴ واقعه) . پس از برشمردن تعدادى از آیات مربوط به آفاق و انفس مى‌فرماید: «أَ فَرَأَیْتُمْ مٰا تَحْرُثُونَ. . . أَ فَرَأَیْتُمُ اَلْمٰاءَ اَلَّذِی تَشْرَبُونَ. . . أَ فَرَأَیْتُمُ اَلنّٰارَ اَلَّتِی تُورُونَ. . . (آیا ندیدى تخمى را که در زمین کشتید. . . آیا آبى که مى‌نوشید متوجهید. . . آیا به آتشى که روشن مى‌کنید مى‌نگرید. . .)» (آیه ۶٣ تا ٨٠ واقعه) . سپس مى‌فرماید:«فَلاٰ أُقْسِمُ بِمَوٰاقِعِ اَلنُّجُومِ وَ إِنَّهُ لَقَسَمٌ لَوْ تَعْلَمُونَ عَظِیمٌ، إِنَّهُ لَقُرْآنٌ کَرِیمٌ، فِی کِتٰابٍ مَکْنُونٍ، لاٰ یَمَسُّهُ إِلاَّ اَلْمُطَهَّرُونَ، تَنْزِیلٌ مِنْ رَبِّ اَلْعٰالَمِینَ. . . (سوگند یاد نمى‌کنم به مواقع نزول ستارگان و این سوگند اگر بدانید سوگند بسیار بزرگى است که این قرآن کتاب بسیار سودمند و بزرگوار است، در لوح محفوظ مقام دارد، جز دست پاکان (و فهم خاصان) بدان نرسد، تنزیلى از پروردگار عالم است)» . پس تسبیح پروردگار نوعى تقرب به پروردگار است، مانند انفاق و بذل و جهاد. . . مهم‌ترین مورد براى تسبیح خداوند مشاهده آیتى از آیات خداوندى است که موجب تقرب و نزدیکى به خداوند مى‌شود. و قرآن کریم و آنچه در او جمع گردیده است از بزرگترین اسرار الهى است و نمایانگر عظمت و بزرگوارى او، جلت قدرته، است.

و البابها ألف فى الدّرج إن سقطتتخصّ بالسین فافهمها و لا ترب
و الألف إن قورنت منها النقاط ترىفاتت عن العدّ إن تحسب لدى الحسب
توضیح: اگر منظور از «قورنت» جدا شدن باشد، باید گفت که از این لغت استفاده نامأنوسى شده است. من این لغت را در کتاب‌هایى که نزد خودم موجود است نیافتم.

تحسب به معنى شمردن و برشمردن از حساب است.

فهى الولایه فیهم قائم أبداأکرم بقاعدهم فیها و منتصب
ترجمه: آنان کسانى هستند که ولایت در ایشان برقرار است و گرامى باد آنان که هم اکنون منصوب هستند یا منصوب بوده‌اند.

توضیح: حضرت پیامبر (صلى الله علیه و آله) مى‌فرماید: حسن و حسین، هر دو، همیشه امام مى‌باشند، چه قیام بکنند یا قیام نکنند. در اینجا اشاره‌اى است به کسى که به خلافت منصوب شده است، یا کسى که منتظر دوران امامت و ظهورش مى‌باشند. و این همان معنائى است که شیعه از امام خود انتظار دارند و قصد آن را مى‌کنند و گفته‌اند که هرگز بیزارى یا اشتباهکارى یا زیاده‌روى بر او چیره نمى‌شود.

و گفته‌اند ولایت، با فتحه، بمعنى یارى کردن و فرمانبردارى مى‌باشد؛ اما، با کسره،

١٧٠

به معناى متصدى شدن و اداره کردن امور است؛ همچنین بمعنى حق تصرّف در امورى است از ناحیۀ مثلا ولى یتیم و والى شهر. به این معنى، در صورت مضاف بودن چنین خواهد بود: ولایتکم، و هرگاه به‌معناى نخست باشد به فاعل اضافه خواهد شد.

الولى: گفته‌اند: فعیل به معنى مفعول است و آن به کسى گفته مى‌شود که خداوند او را عهده‌دار ولایت کرده است. فرماید: «وَ هُوَ یَتَوَلَّى اَلصّٰالِحِینَ (و او یاور نیکوکاران است)» .

گفته‌اند که به معنى فاعل نیز آمده است، یعنى کسى که عهده‌دار پرستش خداوند است و اطاعت از او را متوالیا و متواصلا و بدون هیچ‌گونه معصیتى ادامه مى‌دهد. در هر حال، هر دو صفت، شرط ولایت هستند.

باز دربارۀ(ولى) گفته‌اند که «ولى» آن کسى است که از حقایق امور الهى، هم از طریق کشف و هم از طریق شهود، آگاهى دارد. این به خاطر بهره‌مند شدن صاحب آن صفات از عنایت الهى است. زیرا نفس او این توانائى را پیدا کرده است که با جهان برتر ارتباط برقرار کند و امور را از راه دانش غیب بیاموزد.

یا صاح دع لرموز انت قاصدهافالفضل فى سترها عن جاهل و غبی
ترجمه: اى دوست من پوشیده بودن حقایق بهتر از آشکار کردن آنها است و براى شخص خواهان اشاره‌اى مختصر کفایت مى‌کند، زیرا همین مقدار اشاره براى اشخاصى که مورد عنایت قرار گرفته‌اند کافى است تا او را به جستجو و حرکت وادارد.

فأنزل الله یوم الدّوح آیتهمنجاه خلق من الأوصاب و النّصب
ترجمه: پس خداوند روز درخت تنومند (یعنى روزى که زیر درخت تنومند و در کنار آب غدیر مستتر شد) آیه خود را نازل نمود، آیه‌اى که نجات خلق از سستى و رنج در آن بود.

توضیحات: منظور آیه ابلاغ است. سنى و شیعى پذیرفته‌اند که این آیه در حجه الوداع نازل شده است، و عده قلیلى گویند دو بار نازل شده است، یک‌بار در مکه و بار دیگر در حجه الوداع. «یٰا أَیُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمٰا بَلَّغْتَ رِسٰالَتَهُ (اى پیغمبر آنچه از خدا بر تو نازل شده است به خلق برسان که اگر نرسانى تبلیغ رسالت و اداء وظیفه نکرده‌اى)» .

أظهر من البا لهذا الخلق نقطتها//لیعرفوها کما هم یعرفونک بى

١٧١

ترجمه و معنى: آشکار کن براى خلایق رمز نقطه «ب‍» را تا آنها هم آن را بشناسند، همچنان‌که تو را به‌وسیله من شناختند. در حدیث دعا آمده است که: «اللهم عرفنى نبیک. . .» .

آیا بإیّاک اعنى و اسمعی نزلتفلا تخیّل لخیر الخلق من عتب
ترجمه: حقائقى را بر ما آشکار کن و آیه‌هائى مانند ضرب المثل عربى «ایاک اعنى و اسمعى یا جاره (به در مى‌گویم دیوار بشنود)» نازل شده است، و جاى گله‌گذارى از پیامبر باقى مگذار.

بلّغ و إلاّ فلم تبلغ رسالته//و اللّه عاصمه من شرّ ذى النصب
ترجمه: ابلاغ کن که در غیر این صورت رسالت را ابلاغ نکرده‌اى و خداوند تو را از شرّ بدخواهان حفظ مى‌کند.

توضیح: خداوند متعال مى‌فرماید: «یٰا أَیُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمٰا بَلَّغْتَ رِسٰالَتَهُ وَ اَللّٰهُ یَعْصِمُکَ مِنَ اَلنّٰاسِ (اى پیامبر هرآنچه بر تو نازل مى‌گردد ابلاغ کن، که اگر چنین نکنى پیام خدا را به بندگان ابلاغ نکرده‌اى و خداوند تو را از گزند دشمنان محفوظ مى‌دارد)» . بیت فوق به این آیه اشاره دارد.

فهیّئت لرسول الله مرقبه//من الحجاره و الاحداج و القتب
ترجمه: پس جاى بلندى براى رسول خدا آماده شد از سنگ و مکانى و جایى.

و قام سید من فی الکون یخطبهم//بخطبه هی حقا أحسن الخطب
ترجمه: سرور کائنات برخاست و خطبه‌اى ایراد نمود که از بهترین خطبه‌ها است.

توضیح: گفته‌اند که حضرت پیامبر در حجه الوداع داراى چندین خطبه است، که از آن جمله خطبه‌اى است که در آن مى‌فرماید: «ألا و إن الدنیا قد دارت دورتها کیوم خلق الله السموات و الأرض» .

منظور پیامبر از آن رد کردن اشتباهى است که در مورد ماه‌هاى قمرى بسبب (نسیء) ، یعنى به عقب کشیدن ماه‌ها، رخ داده است. گویى خطبه ایشان در غدیر خم آخرین خطبه بوده است. منظور ایشان از «بهترین خطبه‌ها» قطعا بهترین از جهاتى بوده است نه از هر جهت؛ فى‌المثل در مقایسه با خطبه‌هاى دیگران یا به خاطر اهمیتى که خطبه غدیر براى مسلمانان در برداشته است؛ زیرا خطبه‌هاى پیامبر همگى نیکو و شیوا و پرمعنى هستند.

١٧٢

فقال ما قال فی هذا و أسمعهم//و أیّ سمع ترى للجاهل الوغب؟ !
ترجمه: پس در این‌باره آنچه را باید بگوید بگفت اما نادان و پست کجا و گوش شنوا کجا.

أ لست أولى بکم منکم لأنفسکم//قالوا: بلى، قال: هذا السید ابن أبی
ترجمه: آیا ولى و سخنگوى شما نیستم؟ ! گفتند بلى، فرمود: این بزرگوار فرزند پدر من است.

بعدی ولیّکم ما فیکم أحد//کمثله فی العلى و الفضل و النّسب
ترجمه: پس از من او که در مرتبت و فضل در بین شما کسى با او همتا نیست ولى امر شما است.

من ذا یدانیه فی عزّ یخصّ به//فضلا من اللّه أعطاه بلا طلب
ترجمه: چه کسى تواند در مرتبه بزرگى که خداوند به او اختصاص داده به او نزدیک شود. این برترى را خداوند به او بدون تقاضائى از جانب او اختصاص داده است.

توضیح: داناه: یعنى نزدیک او شد.

فى عزّ یخصّ به: منظور ولایت امر مسلمانان است.

فضلا من الله: تفضلى از خداوند به على (علیه السلام) ، و حال آنکه او چنین انتظارى را نداشت.

نفس الرسول ابو السبطین بضعته// ال‍بتول صنو له فى الدین و الحسب
ترجمه: خود پیامبر و پدر دو نوه و پاره تن او و کسى که فقط حضرت فاطمه (علیها سلام) در دین و بزرگى با او هم‌طراز است.

دع یا ولیّ فإن الأمر أظهر من//شمس الظهیره لکن أعجب العجب
ترجمه: اى دوست من رها کن سخن را (در این زمینه) که این مسئله امرى بسیار واضح و آشکار است حتى آشکارتر از آفتاب در میانه ظهر و من در شگفتم.

توضیحات: در اینجا منظور از امر واضح اشاره به خلافت على (علیه السلام) و بیان آن در روز غدیر است.

أن قام «شین» الى «سین» فبخبخه//و فی الحشا النار بل فیه أبو لهب
ترجمه: اینکه «شین» بسوى «سین» آمد و به او تبریک گفت و این در حالى بود که در

١٧٣

درون او آتش شعله‌ور بود.

توضیح: از یکى از نزدیکان او شنیدم که مى‌گفت: حروف و ادوات داراى اختلاف درجاتند، چه از نظر گستردگى و چه از نظر نورانى بودن؛ و مى‌فرمود: حرف شین در بین حروف عربى بیش از سایر حروف عربى داراى پیچیدگى است و از نظر مذهب اشراق داراى کثرات است.

یقول: هذا الذی قد کان یحذره//یحبى علیّ علیهم مثل ذا اللقب
ترجمه: آنکه به على (علیه السلام) تبریک گفت به زبان شخص ثالث با خود چنین مى‌گفت: من از او حذر داشتم و امروز بر ما برترى یافته و به او لقب داده مى‌شود.

أبی أبى لتراب قبل سجدته//أبا تراب کذا أباه مثل أبی
ترجمه: پدرم کسى بود که از سجده کردن و به خاک (-تراب) افتادن خوددارى کرد؛ من هم مانند پدرم از على ابو تراب اطاعت نمى‌کنم و پیرو او نیستم (از زبان عمر است؟ !) .

لکنه قد سهى نور السها أ ترى//منه أو النور موهوب لدى الوقب
سهو: غفلت غافل بودن، فراموشى.

الوقب: فروکش، افول.

عرب معتقد است که ستاره «سها» نور خود را از ستاره دیگرى که در مجاورت او است مى‌گیرد؛ باز گفته‌اند که نور خود را از ماه مى‌گیرد.

فکلّ نور من الدنیا و ظلمتهاقد بان بالنور لو یدرون بالرّتب
هر چیز به‌وسیله نور دیده مى‌شود؛ منتها اشیاء نورانى درجات متفاوت دارند؛ آنکه نورش کمتر است به‌وسیله آنکه نورش بیشتر است قابل رؤیت است.

فانظر إذا طلعت شمس الضحى أ یرىنور الکواکب فی الآفاق و الشهب؟
ترجمه: ببین آیا مى‌توان با درخشش آفتاب نزدیک ظهر درخشش ستارگان را در آسمان مشاهده کرد؟ ! البته نه!

کم ذا یطاوله و الکلّ منه لهبه یقوم إذا حقّقت فی الطلب
توضیح: از سخنان حضرت على (علیه السلام) است که فرمود: «ینحدر عنى السیل و لا یرقى الى الطیر. . .» . شارحان متفق‌القول‌اند که منظور این است که من مصدر همه خوبیها و

١٧۴

فیضهاى معنوى‌اى که به شما مى‌رسد هستم، و این در حالى است که هیچ‌کس به مرتبت من نمى‌رسد و هیچ‌کدام از شما به والائى من نخواهد رسید هر اندازه بلندنظر و بلند مرتبت باشید.

لخّص أخاف لقومی الیوم من ملل//و قلّ قلب رزین لیس باللّغب
لغب: خستگى و فرسودگى.

الرزین: آرام و بردبار.

ترجمه و توضیح: به درازا کشیدن سخن را همه کس نمى‌پذیرند مگر آنان که داراى دلهایى بردبار و سنگین که متعلق به قلوب مؤمنین است باشند. پس همه کس در برابر شرح و تفصیل بردبار نخواهد بود، آن‌هم درباره امورى که نسبت به آنها بیگانه است و در سطح او نیست و قادر نیست. درباره آنها تعمق کند. آرى عوام الناس به مسائل ساده علاقه‌مندى نشان مى‌دهند، درحالى‌که مردم دانا با بردبارى و پشتکار به کارهاى پیچیده علاقمند هستند.

و لا یسؤک الاولى فی الدین قد دغلوا//من بعد إیمانهم نکصا على عقب
دغلوا: چیزى را در چیز دیگر وارد کردن تا آن شىء دوم را فاسد کند.

نکصا: فقط در مورد برگشت از کارهاى نیک بکار مى‌رود.

توضیح: توقف و مکث براى اینان فقط از دست دادن وقت است. بنابراین نگران مباش و توقف منماى. شاهدى از قرآن کریم: «وَ لاٰ تَحْزَنْ عَلَیْهِمْ وَ لاٰ تَکُ فِی ضَیْقٍ مِمّٰا یَمْکُرُونَ (غمگین مشو و از مکر و حیله آنان دلتنگ مباش)» (آیه ١٢٧ النحل) .

بل لم یلج قط إیمان قلوبهم//و إن شیاطینهم منهم لفی الثقب
ترجمه و توضیح: دلهاى معارضان را به دیوارى تشبیه نموده است که در آن سوراخهائى است که شیاطین در این سوراخها قرار گرفته‌اند. شیطان گاهى به معنى هر چیز زشت بکار مى‌رود.

هم لنا غنم فاغنم عداوتهم//کما غنمت و لاء الآل و احتسب
غنم: غنیمت

شرح و ترجمه: ولایت اهل بیت (علیهم السلام) و برائت از دشمنان ایشان در یک حد و اندازه است و هر دو توأمان لازم و واجب است. زیرا ولایت و محبت ایشان کامل و

١٧۵

صحیح نمى‌باشد مگر آنکه همراه با برائت از دشمنان آنان باشد.

لو لا حنادس هذا اللیل ما اتضحت//نور الدّراری هدى المظلم فی الشّعب
ترجمه: اگر تاریکى شب نمى‌بود هرگز پرتو ستارگان درخشان (سنگهاى درخشان) براى ره‌گم‌کردگان آشکار نمى‌گردید.

أهل أسفت لقوم خاب سعیهم//من شر صحب لخیر الخلق مصطحب
شرح و ترجمه: آیا از مصاحبت بدترین یاران با بهترین خلق خدا افسوس مى‌خورى و معتقدى که آنها در این عمل که مرتکب شده‌اند بدترین یاران بوده‌اند.

إنّ اللیالی تریک الشمس ظاهره//و کنت فی الشک لو قامت و لم تغب
این شب است که آفتاب را آشکار مى‌کند و چه بسا اگر شب نمى‌بود و غروبى نبود وجود آن را انکار مى‌کردى.

کادوا الوصیّ فردّ اللّه کیدهم//على النّحور و من کاد الهدى یخب
توضیح: آنها نسبت به جانشین حضرت پیامبر توطئه و خبث طینت نشان دادند، اما خداوند با توجه به آیه شریفه: «وَ مَکَرُوا وَ مَکَرَ اَللّٰهُ وَ اَللّٰهُ خَیْرُ اَلْمٰاکِرِینَ» بدطینتى ایشان را به خود ایشان بازگرداند.

تناحروا على الشى: به جان هم افتادند براى به چنگ آوردن چیزى.

إلا قلیل أووا للکهف حین رأوا//من یفتری الشرک للرّحمن بالکذب
ترجمه: مگر یاران کهف زمانى که دیدند و دریافتند که آنان راه افترا و دروغ در پیش گرفته‌اند.

هم فتیه دون أهل الکهف عدتهم//یرون کهفهم فی الصلب و السلب
ترجمه: اینان که عده آنها کمتر از تعداد اهل الکهف بود (منظور یاران حضرت على علیه السلام است که پنج نفر بودند-مترجم) مى‌دانستند که سرنوشت ایشان صلیب (چوبه دار) و غارت شدن است.

جازاهم اللّه خیر الخیر إذ نصروا//دین الاله و إن القوم فى النّهب
ترجمه: خدا به آنان پاداش نیک دهد که دین خدا را یارى کردند و این هنگامى بود که دیگران در سقیفه مشغول چپاول بودند.

و ثمّ قوم إلى نهج الهدى رجعوا//بعد ارتداد و إن تابوا له یتب

١٧۶

ترجمه: در آنجا گروهى به راه راست بازگشتند و هرکس به راه راست برگردد و توبه نماید خداوند توبه او را مى‌پذیرد:«فَمَنْ تٰابَ مِنْ بَعْدِ ظُلْمِهِ وَ أَصْلَحَ فَإِنَّ اَللّٰهَ یَتُوبُ عَلَیْهِ إِنَّ اَللّٰهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ» (قرآن کریم) .

فهو الولیّ و هذا یومه طربا//للمؤمنین وعید غیر معتقب
ترجمه: پس او ولىّ است و امروز روز شادمانى مؤمنین براى او است و امروز روزى است که شادمانى (و طرب: خارج شدن از وضع معمولى) بازخواستى ندارد.

من طاب مولده فالعیش طاب له//یوم الغدیر و من یخبث فلم یطب
ترجمه: در روز غدیر این مردم پاک نسب هستند که شادمانى مى‌کنند، اما ناپاکان شادمانى نمى‌کنند. اشاره به حدیثى از حضرت پیامبر (صلوات الله علیه) است که در این مورد صادر شده است.

لکنه أیّ عیش للوصی و قد//یرى الخلافه غضبا شرّ مغتصب
ترجمه: اما چه آسودگى خاطرى براى جانشین خدا است درحالى‌که غصب خلافت را توسط بدترین غاصبان نظاره مى‌کند.

و أیّ عیش لنا و الطهر فی جزع//ترثی أباها بصوت بحّ بالنحب
ترجمه: کدام آسایش خاطرى است براى ما درحالى‌که پاکان، ناشکیب و در رنج مى‌باشند، و براى پدر خود با آواى بلند نوحه‌سرائى مى‌کنند.

إنّا فقدناک فقد الأرض و ابلها//و ارتدّ قومک فاشهدهم على نکب
ترجمه: ما تو را از دست دادیم همانند از دست دادن زمین یاران را، و قوم و عشیره‌ات از راه صحیح برگشته‌اند و تو بر ارتداد ایشان شاهد باش.

قد کان بعدک أنباء و هنبثه//لو کنت شاهدها لم نلق فی الخطب
ترجمه: پس از تو خبرها و جرّ و بحث‌ها بود؛ اگر مى‌بودى هرگز در این همه مصیبت قرار نمى‌گرفتیم.

أو أن یقوم بأمر اللّه قائمه//یطهّر الأرض من شرک و من نصب
ترجمه: تا اینکه به دستور خداوند قائم بالحق پهنه زمین را از شرک و کینه‌توزى نسبت به خاندان عصمت پاک گردانى.

یا صاحب الدار أنت المرتجى أبدا//و أنت أدرى بما فیها و لم تغب

١٧٧

ترجمه: اى صاحب‌خانه تو آرزوى همیشگى ما هستى و تو بهتر مى‌دانى که بر ما چه مى‌گذرد (پس در میان ما درآى) و تو بر این حوادث آگاهى و غایب نبودى.

یا صاحب الدار أنجح حاج ممتدح//بالعجز معترف و الجهل مکتسب
ترجمه: اى صاحب‌خانه (دنیا) نیاز این ثناگوى را که به ناتوانى خود معترف است و جز نادانى چیزى ندارد برآورده ساز.

بالذل مقترب بالقل منتسب//للفضل مرتقب بالباب منتصب
ترجمه: با حقارت روى به شما آورده و به مرحمت و عطاى شما امید دارد و در درگاه شما انتظار مى‌کشد.

فالعلم و الکشف و الایقان قد ظهرت//من المنبّإ من أنبائه الحجب
ترجمه: هرچه بدانیم و هر یقینى که براى ما حاصل شود همه و همه از خزائن اسرار خداوندى است (که به‌وسیله شما نصیب ما مى‌شود) .

در زیارت جامعه کبیره نیز چنین آمده است: «من اراد الله بدأ بکم. . . و من قصده توجه بکم» . (هرکس را که خدا بخواهد از شما شروع مى‌کند و هرکس قصد توجه به پروردگار را دارد به سوى شما مى‌نگرد) .

پایان غدیریه

غرض از پیش انداختن این قصیده این بود که نشان داده شود تا چه حد معظم له به خاندان عصمت عشق مى‌ورزیدند و بدین ترتیب عقیده او را درباره ولایت روشن گردانیم. این موضوع را مورد تأکید قرار داده و اضافه مى‌نماییم که این طرز تفکر از زمانى که در زادگاه خود (تبریز) بوده در او وجود داشته است و یکى از آرزوهاى دیرینه ایشان، از دوران جوانى، و از زمانى که چشمان او به نوشتن و خواندن نورانى گردید و توانست شعرى بسراید، یعنى قبل از بیست سالگى، مهاجرت به نجف و اقامت در آنجا بوده است.

به این قطعه زیبا توجه فرمائید:

وادی السلام أم بقیع الغرقد//أوّل أولى عده إلى الغد
ترجمه: وادى السلام (نام قبرستان نجف که منظور نجف است) یا که قبرستان تلخ بقیع است، که اسم قبلى آن بمناسبت درخت تلخى که در آن مى‌روییده است «غرقد»

١٧٨

بوده است؟ !

توضیح بیشتر: از هر دوى آنها باید توشه حرکت برداشت؛ اما وادى السلام، که قبر حضرت على (علیه السلام) در آنجا است، براى این منظور بهتر و مقدم است؛ و این به خاطر اخبارى است که از سوى ائمه در مورد آن مکان شریف به ما رسیده است.

فیه وصیّ المصطفى المهتدی//فی کل أمر ذو السبیل الأرشدى
ترجمه: در آنجا جانشین حضرت پیامبر (صلى الله علیه و آله) قرار دارد، کسى که در هر کارى هدایت‌کننده و راهنماى ما است.

لا هجعت عینی بغیر أرضه//و لیتنی فی غیرها لم أرقد
ترجمه: چشم من در هیچ جاى دیگر به غیر از آنجا آرام نگیرد و آرزومندم که در مکانى غیر از آنجا آرام نگیرم.

تطایرت قلوبنا نحو الحمى//تطایر الفراش حول الموقد
ترجمه: دلهاى ما به سوى آن پناهگاه به پرواز در مى‌آید، مثل به پرواز درآمدن پروانه در اطراف آتش.

یهیم قلبی نحوه منذ الصبا//کما تهیم النیب نحو المورد
ترجمه: دل من از دوران صباوت بدانجا عشق مى‌ورزد، مانند عشق و شوق شتران به آبشخور و حمله آنها به محل آب از فرط تشنگى.

أعدّ ساعاتی صباحا و مسا//یا رب قرّب للرحیل موعدی
ترجمه: شب و روز ساعتها را مى‌شمارم (براى وصال) ، خداوندا ساعت حرکت را برایم نزدیک گردان.

در اینجا لازم است یادآور شوم که ایشان براى روز عید غدیر آمادگى قبلى زیادى را تدارک مى‌دیدند؛ لباس‌هاى فاخر در بر مى‌کردند، و با شیرینى از میهمانان پذیرائى مى‌نمودند و همیشه به یکى از دوستان یا فامیل تکلیف مى‌نمودند که خطبه روز غدیر حضرت پیامبر (صلى الله علیه و على آله) را با صداى رسا قرائت نمایند. در یکى از همین روزها بود که درحالى‌که حالت وجد و نشاط بر او مستولى گشته بود فى‌البداهه به گفتن این قصیده پرداختند و یکى از حاضرین در مجلس آن را یادداشت کردند.

شاد باش اى دل که شاد آمد غدیر//هم مخور انده که آید دیر دیر

١٧٩

روزهایت زو چو نوروز است عید//لیله القدر است شبها بى‌نظیر
کى توانى مدح این فرخنده گفت//یا که گردد لطف یزدان دستگیر
پس درود کردگار اول بگوى//تا شود مدح و ثنایت دلپذیر
گفتمش این جادوئى از جادوئیست//چشم خود سرمه نکردستى تو دیر
بس غدیر اى جان در او اسرارها//ستنقطه او عالم به گردش مستدیر
مدح مداحان عالم آن اوست//که فروماند در او عقل دبیر
روز فضل و فصل و اصل روزهاست//شادى عشاق جان و دل اسیر
روز الطاف است از یزدان پاک//فرشى از سندس لباسى از حریر
روز جنات است و غلمان و قصور//سلسبیل جارى از عرش کبیر
باغها از قدرت حق ساخته//نه در او حر و نه ضدش زمهریر
گر بگویم تا ابد من روز روز//اندکى گر گفته آید از کثیر
بازگو آخر چه بود اى جان دل//از چه از شادى نتانى گشت سیر
که پس از پیرى تو خندانى و خوش//اى عجب سور و سرور از کهنه پیر
رو تو خاک خویش آماده بکن//تا یکى وردى کنى موى چو شیر
گفت از آن شادم که اللهم خدا است//پس پیمبر احمد و حیدر وزیر
از چه پژمان گردم و آشفته رنگ//مى‌رسد در سر بشارات بشیر
پیر بودم گشتم از یوسف جوان//کور بودم گشتم از نورش بصیر
بس به ملک فقر عین سلطنت//مى‌زیم به از کیان و اردشیر
سر بنهفته همان ناگفته به//حوروش آن به که باشد در ستیر
بانگ ناى و چنگ و گوش گاو و خر//خوش نیاید صوتشان صوت الحمیر
همچو کرکس کو به مردارى خوش است//هست از لوز و شکر بى‌میل و سیر
لوز و شکر طوطى خوش‌لهجه راست//که شد از صوت حسن در دار و گیر
شرح نهج و آن حکایتها ببین//بشنوى تا شر شر شر شریر
با پیامبر یا که قرآن مجید//با على کارى ندارند این نفیر
جمله عالمهاى جاوید خداى//پیش اینان خورده‌تر از یک نقیر
خویش را مسکین رها کن زین مقال//حیف میدان یاد سگ در نزد شیر

١٨٠

خویش را مى‌کن فداى خاندان//حسبک الرحمن ذو العرش الکبیر
بیت: «پس درود کردگار اول بگوى» و آنچه بعد از آن آمده است از شطحیات اشراقى است و کمتر در شعر و نثر ایشان دیده شده است. ملاحظه مى‌فرمائید که ایشان خود را بسیار بدان مقید نموده است، ولى این در سبک فقها معمول نمى‌باشد. امید است که براى بررسى آن مناسبتى پیش آید.

مطلب قابل ذکر دیگرى باقى نمى‌ماند، جز آنکه وقتى ایشان مى‌خواستند به عراق بروند در مرز از ورود ایشان ممانعت کردند و این در حالى بود که ایشان به همراه عده‌اى از بستگان بودند؛ اما ایشان به دنبال راه چاره‌اى بودند، بدین ترتیب که نامه‌اى به نماینده کشور روم، یعنى مرزبان کشور عراق که مقر او در کرمانشاه بود، نوشتند که از آغاز تا پایان همه شعر بود و به زبان عربى. این نماینده حسن على خان گروسى بود که به او لقب امیر شمشیر و قلم داده بودند و ضمن ابیاتى از او تقاضاى ورود به عراق را مى‌نمایند.

ورود ایشان به عراق براى اولین‌بار در حدود سال ١٣٠٨ هجرى قمرى صورت گرفته است.

در اینجا لازم به یادآورى است که جنابش این شعر را فقط با هدف رسیدن به درگاه حضرت امیر المؤمنین (علیه السلام) سروده است، نه ثناگویى از مرزبان عثمانى، چرا که ایشان را با شعر گفتن براى منظورهایى بى‌ارزش رابطه‌اى نیست. اکنون ابیات مذکور را ملاحظه مى‌فرمائید:

تسابقت الأفکار فی مدح ماجد//فقصّر ذو السبق الذی هو بارع
ترجمه: اندیشه‌ها براى مدح بزرگوارى از هم پیشى مى‌گیرند، و اکنون صاحب این اندیشه‌ها که توانا نیز هست در حیرت است که چه بگوید.

و نبطئ فی رقی المفاخر و العلى//و کل إلیه مستعاد و راجع
ترجمه: براى رسیدن به افتخارات زمان لازم است و ما دیر به هدف مى‌رسیم.

و کیف یفى المدح الذکا بسنائه؟//و أنت لنا فیه مدیل و رافع
ترجمه: من چگونه آفتاب را با آن‌همه روشنائى ستایش کنم، و این در حالى است که تو برکنارکننده یا برقرارکننده هستى.

سبقت إلى مجد فأحسنت شربه//لک الکل فیه ذو اقتداء و تابع

١٨١

ترجمه: تو به بزرگى‌ها دست‌یافته و نیکو جام آن را نوشیده‌اى و دیگران به دنبال تو هستند و از تو پیروى مى‌کنند.

طمعت إلى الجلى و لا شک نائل//بشمله مجد دونه المجد طامع
ترجمه: تو بزرگى را اراده کردى و بدان رسیده‌اى.

و فیک خصال حیّر اللب دونها//إذا اخضلّ لیل أنت کالشمس طالع
ترجمه: تو صاحب صفاتى هستى که دل را در حیرت فرومى‌برد و در شب بسیار تاریک همانند خورشیدى آشکار و نمایان هستى.

و رأفه آباء و هیبه سائس//لرق و أخلاق الملوک تقارع
ترجمه: تو رأفت پدران و هیبت سیاست‌مداران و اخلاق پادشاهان را دارى.

لک القلم الملقاه من سیف اعزل//و سیفک قوس اللّه فی الأرض قاطع
ترجمه: تو اگر از سلاح به دورى قلم دارى، و شمشیر تو چون کمانى از طرف خداوند بر روى زمین است.

و قل ثنائى فیک یا کهف أهله//بذلک من أبواب فضلک قارع
ترجمه: هرچه بگویم کم گفته‌ام اى پناه مردم خویش، و آن را براى لطف تو و با لطف تو مى‌گویم.

فإن شئت فاطلب لی وصولا الى الحمى//بجنب الغری فالدموع هوامع
ترجمه: این اراده تو است که مرا به پناهگاه در کنار غرى (شهر نجف) برسانى، آنجا که اشکها ریزان است.

فإن منع الروم الدخول لأرضها//فقد غلبت قدما فکیف تدافع
ترجمه: اگر دولت روم مانع است که وارد سرزمین آنها شویم، آنها که خیلى پیش مغلوب ما شدند.

اشاره به آیه‌اى از قرآن مجید است که مى‌فرماید: «غُلِبَتِ اَلرُّومُ» . در این زمان عراق جزء متصرفات عثمانى‌ها بوده و پایتخت آنها در گذشته پایتخت روم شرقى بوده است.

و لا حاجه لی غیر هذا و إنّ لی//حفاظ على عن مدح غیرک مانع
ترجمه: خواست من همین است و بس، و از مدح دیگران معذورم، زیرا نگهبان عزت خود هستم.

١٨٢

گویند به خاطر همین ابیات-شاید هم بیش از این‌ها بوده باشد-به ایشان اجازه ورود به عراق را به اتفاق همراهان مى‌دهند.

در اینجا لازم است به این نکته اشاره شود که معظم له فوق‌العاده به شهر نجف اشرف علاقمند بودند؛ و از زمانى که وارد آن شدند هیچ‌گاه از آن خارج نشدند، مگر براى زیارت عتبات متبرکه، کربلا و کاظمین و سامراء؛ یک‌بار نیز در حدود سال ١٣٣٠ ه‍ به مشهد مقدس مشرف شدند و پس از تشرف به تهران آمدند و در حضرت عبد العظیم (شهر رى) اقامت گزیدند، البته براى مدت کوتاهى. ضمن این اقامت کوتاه، نامه‌اى به یکى از دوستان مى‌نویسند که با ابیاتى شروع مى‌شود؛ چنین به نظر مى‌رسد که تحریرنامه و شروع آن با چند بیت عربى، یعنى از دوران جوانى تا کهولت، عادت دیرینه ایشان بوده است؛ در جاى مناسب به این موضوع خواهیم پرداخت.

و از آنجا که کار نوشتن براى ایشان بسیار آسان بوده است توجه چندانى به‌وسیله نوشتن، یعنى قلم، نداشتند، تا جائى که گاهى با چوب کبریت یا هر وسیله‌اى دیگرى که از چوب باشد به نوشتن مطالب خود مى‌پرداختند؛ نمونه‌هاى موجود نزد من گواهى بر آن است. به همین دلیل گاهى از خواندن اشعار ایشان ناتوان مى‌ماندم. آنجا هم که صاحب نامه از دادن نسخه اصلى نامه به من دریغ ورزید، با شتاب چند بیت زیر را از آن استنساخ کردم و در اینجا آنها را مى‌نویسم تا مقدار تعلق خاطر ایشان به شهر نجف اشرف را نشان دهم.

مستنقع یشفى لظى الأکباد//أبرد بعیش وفقوا برشاد
ترجمه: (نجف براى من) پرطراوت است و تشنگى جگر را شفا مى‌بخشد، چه زندگى پرطراوتى و چه سعادتى نصیب آنها شده است (که در نجف‌اند) .

و إذا أخذت الکأس ثمّه طمها//و على الحمى فاذکر و جیب فؤادی
ترجمه: آنگاه که جام لبریز را در آنجا گرفتن، در پناه على (علیه السلام) قلب لرزان مرا بیاور.

و اذکر بها وقفاتنا و منازل//او رابعا فیها بجنب الوادی
ترجمه: به یاد آور توقفگاه‌ها و چراگاه‌هاى آنجا را در کنار وادى السلام.

و استنظرونا بالمآب فإننا//نرجوا معاوده مع العوّاد

١٨٣

ترجمه: و در انتظار ما باشید ما هم امیدواریم که با دیگر معاودان باز گردیم.

فالقرب بعد البعد أحلى مطعما//و العود أحمد عند أهل البادی
ترجمه: نزدیکى پس از دورى نیکو هدفى است، ضرب المثل هم مى‌گوید که بازگشت نیکو است «العود احمد» .

شتّان ما یومی ابا بکر للعدى//سئما و یومک صاحب الأنجاد
ترجمه: چه اندازه فرق است میان روزى که در خدمت شما بودم و امروز که با دشمنان خود روز را به شام مى‌رسانم.

اکنون که سخن از غدیر و عشق فوق‌العاده ایشان به خاندان نبوت و همچنین علاقه مفرط ایشان به وطن جدید خود، یعنى نجف اشرف، را به پایان مى‌بریم، اگرچه گفته‌اند «این وطن مصر و عراق و شام نیست» باید عرض کنم نوشته‌اى را یافتم که هنگام رسیدن به نجف خطاب به امیر مؤمنان نوشته بودند، بدین شرح:

«من به این شهر به‌عنوان مهمان شما آمده‌ام، و عادت مهمان آن است که سه روز اقامت کند، ولى من بقیه عمر خود را اگر خدا بخواهد در اینجا سپرى خواهم کرد» .

و بیت معروفى را از بدیع الزمان همدانى، صاحب مقامات، به‌عنوان شاهد آورده است که مى‌گوید:

وردنا بها إن المقام ثلاثه//فطاب لنا حتى أقمنا بها عشرا
و ایشان اضافه نموده بودند که (بل عمرا ان شاء الله) .

آرى پس از این سخن، اگرچه سخن درباره آن به پایان نرسیده و بار دیگر با مطالبى از نوعى دیگر بدان باز خواهیم گشت، از آن مطالب و سخنان که به هنگام خلوت کردن مى‌گفته‌اند، باید به استحضار برسانم، هرگاه مطلبى به ذهن ایشان خطور مى‌کرد دلواپس بودند که مبادا از بین برود؛ به‌همین‌جهت با هرچه دم دست ایشان بود آن را مى‌نوشتند، و لو با چوب کبریت یا تکه زغالى بر روى دیوار.

این قصیده را به دلائل ذکر شده از کاغذهاى پراکنده موجود نزد ایشان به دست آوردیم. از اینکه مرتب نیست نباید آزرده‌خاطر شوید، چرا که گاهى نظم تاریخى را هم دارا نیست.

ایشان در این زمان در خانه محقرى در محله «عماره» نجف زندگى مى‌کردند. ضمنا

١٨۴

تألمات عمیق ایشان از مصیبت‌هاى وارده بر خاندان نبوت و همچنین ستم‌هائى که در حق ایشان روا داشته شده است در این قصیده کاملا آشکار است.

در اینجا بى‌مناسبت نیست که بگویم: ایشان براى ما تعریف مى‌کردند که در نخستین سال‌هاى ورود به عراق، یعنى نجف، با یکى از «پاشاها» ى ترک آشنا شد که نماینده دولت متبوع خود بود و بیشتر روزها در صحن مقدس حضرت على (علیه السلام) با او دیدار مى‌کرد.

ایشان درباره این شخصیت چنین مى‌گفتند: «من بسیار در شگفت بودم از اطلاعات وسیع او درباره کتب تاریخ و حدیث. یک روز مرا در لباسى بسیار زیبا و شیک دید و به شوخى به من گفت: گویا آماده ازدواج مى‌شوى؟ ! گفتم خیر، بلکه به مناسبت عید غدیر است. گوئى هرگز این اسم به گوشش نخورده بود. براى او توضیح دادم، و همچنین کتاب‌هائى را که به این موضوع اشاره کرده بودند به او معرفى کردم، و او بیشتر تعجب مى‌کرد. چند روز بعد مرا در لباس سیاه عزا دید. این‌بار نیز اظهار تعجب کرد، اما چند لحظه بعد متوجه شد که ما در روزهاى اول محرم هستیم، و من فرصت را از دست ندادم و به او چنین گفتم: این را دیگر نمى‌توانید منکر شوید، ما هم هرگز از لحظه‌اى که امام حسین (علیه السلام) کشته شدند آن را رها نکردیم، و از آن نخستین لحظات که اهل بیت او را مانند اسیران ترک و دیلم از کربلا بردند اهل بیت افشاگرى را با خطبه‌ها و نقل مطالب و حوادث اتفاق افتاده شروع کردند و على بن الحسین (علیه السلام) بیش از سى سال و پس از او شیعیان ایشان قرن به قرن و دوره به دوره بر پدر او گریستند. آن شخص ترک گفت: تو مرا کاملا تحت تأثیر قراردادى، من به شهر خود خواهم رفت و از کار خود استعفا خواهم داد تا فرصت بیابم و این دو مسئله مهم را مورد بررسى و تحقیق مجدد قرار دهم» . پایان سخن پدر.

آرى شیعه از نخستین سده‌ها و بنا بر توصیه ائمه اطهار (علیهم السلام) خود را در احیاى این مراسم در همه دوره‌ها مقید و متعهد دانسته و هرگز، در شرائط گوناگون، آن را فراموش نکرده‌اند.

چه در دوران بسیار دشوار و تاریک، که حاکمان مانع برپائى این مراسم مى‌شدند و از تشکیل مجالس عزادارى جلوگیرى مى‌نمودند، و چه در روزگارانى که این مراسم با

١٨۵

ترس و وحشت در سرداب‌ها و زیرزمین‌ها بر پا مى‌شد، همواره پدران برپائى این مراسم را به فرزندان سفارش مى‌کردند.

قصیده زیر را حضرتش (قدس سره) حدود سال ١٣۵۶ هجرى قمرى سروده‌اند.

ایشان آن را با سوگ حضرت پیامبر (صلى الله علیه و آله) و حوادث بعد از فوت ایشان شروع مى‌کنند (نظر به اینکه این چکامه بسیار مفصل است فقط ۵٠ بیت آن را ذکر مى‌کنیم و اگر کسى بقیه آن را خواسته باشد باید به متن عربى این کتاب رجوع نماید- مترجم) .

مصاب رسول اللّه أشجى المصائب//و من یومه الأرزاء قسم الأطائب
ترجمه: مصیبت فقدان حضرت رسول اکرم (صلى الله علیه و آله) حزن‌انگیزترین مصیبت‌ها است و از آن روز مصیبت‌ها نصیب نیکان (منظور خاندان پیامبر است) شده است.

و کان لهم طوبى و هم فی ظلاله//أمینین من کید العدا و النواصب
ترجمه: حضرتش براى ایشان (خاندان پیامبر) چون درخت بهشتى بودند و در سایه آن از گزند دشمنان و بدخواهى ایشان در امان بودند.

فمن حینما غاب استذلوا بفقده//کما اتخذ القرآن هجر الجوانب
ترجمه: پس از غیبت و فقدان ایشان مردم (و به گمانم: خانواده ایشان) دچار ذلت شدند، همچنان‌که قرآن هم از جهت خواندن و تعلیم و تعلم آن و عمل کردن به مضامین عالى آن متروک گردید.

(با توجه به بیت قبل و این بیت و ابیات بعدى و همچنین با توجه به سایر اشعارى که از ایشان در اختیار داریم و علاقه و دلبستگى فوق‌العاده ایشان به خاندان نبوت، گمان بر این است که مراد از ضمیر «ایشان» اهل بیت است.)

و کان ابن حرب الرّذل یرقب موته//لیشفی فی أعقابه غیظ لاهب
توضیح و ترجمه: منظور از ابن حرب، ابو سفیان است. مى‌فرماید: ابو سفیان پست و رذل انتظار مرگ او (حضرت پیامبر) را مى‌کشید تا کینه آتشین خود را در فرزندان او آرامش بخشد.

لهیب ترات کان قبل بصدره//لامه کفر قتّلوا کالأکالب

١٨۶

ترجمه: شعله‌هاى کینه‌اى که به سینه داشت، جماعت کفارى که چون سگان کشت و کشتار مى‌کردند.

کتسع و عشر فی القلیب قبورهم//ببدر و أخرى عرقبوا کالعقارب
ترجمه: آنان که قبرشان چاه بود، در نبرد بدر، و چون عقرب (کنایه از کسى که مرگش قابل تأسف نیست) ریشه‌کن شدند.

توضیح: انتقام از کشته‌هاى بدر که آنها را در چاه انداختند و پیامبر اکرم با آنها سخنانى فرمودند.

و من کسر أصنام یراها آلهه//من اللات و العزى و باقی الرّبائب
ترجمه: یا به خاطر بت‌هائى که به دست مسلمانان شکسته شدند و حال آنکه آنها را الهه خود مى‌دانستند؛ بت‌هاى «لات» و «عزى» و دیگر الهه آنها.

یرى الصنم المصنوع بالکف ربه//و خالقه المصمود عند المصائب
ترجمه: بت‌هاى ساخته دست خود را خداى خود مى‌پنداشتند، و به هنگام مصیبت به آنها متوسل مى‌شدند و دست نیاز به آنها دراز مى‌کردند.

و یعشقها عشق الولید لدى الصبا//حجارات لعب لمّها للتّلاعب
ترجمه: به آنها، مانند کودکان، عشق مى‌ورزیدند، چون سنگ‌هاى بازى که کودکان آنها را براى بازى گردآورى مى‌کنند.

و ربا یبول الثعلبان برأسه//و لا خیر فیمن بوّلت بالثّعالب
ترجمه و توضیح: خدائى که روباه بر سر او بول مى‌کند امید خیرى به او نیست (اشاره‌اى است به بیتى از ابو ذر غفارى، به همین معنى و همین کلمات با اندکى تغییرات، و آن اشاره است به این داستان که عرب ترجیح مى‌داده است پیش از خوردن خرما له شده آن را به صورت بت درآورده سپس، به خاطر تیمن و تبرک، بخورد، اما هنگامى که ابو ذر در صحرا چنین مى‌کند و به خواب مى‌رود، پس از بیدارى متوجه مى‌شود که روباهى بر آن بول نموده است و آن بیت را مى‌سراید) .

پس از چند بیت اشاره به ابى سفیان نموده چ