۷۵- ۳ ذکر شیخ ابو بکر شبلى، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

آن غرق بحر دولت، آن برق ابر عزّت، آن گردن‏شکن مدّعیان، آن سرافراز متّقیان، آن پرتو از عالم حسى و عقلى، شیخ وقت ابو بکر شبلى- رحمه اللّه علیه- از کبار و اجلّه مشایخ بود و از معتبران و محتشمان طریقت؛ و سیّد قوم و امام اهل تصوّف و وحید عصر، و به حال و علم بى‏همتا، و نکت و اشارات و رموز و عبارات و ریاضات و کرامات او بیش از آن است که در حدّ حصر و احصاء آید. جمله مشایخ عصر را دیده بود و در علوم طریقت یگانه، و احادیث بسى نوشته بود و شنوده، و فقیه به مذهب مالک و مالکى مذهب؛ و حجّتى بود بر خلق خداى. که آنچه او کرد به همه نوعى، به صفت درنیاید، و آنچه او کشید در عبارت نگنجد. از اوّل تا آخر مردانه بود و هرگز فتورى و ضعفى به حال او راه نیافت، و شدّت لهب شوق او به هیچ آرام نگرفت. چهل قوصره از احادیث برخوانده بود. و گفت: «سى سال فقه و حدیث خواندم تا آفتابم از سینه برآمد.

پس به درگاه آن استادان شدم که هاتوا فقه اللّه- بیایید و از علم اللّه چیزى بازگویید- کس چیزى ندانست گفت، که نشان چیز از چیزى بود، از غیب هیچ نشان نبود. عجب حدیثى بدانستم که شما در شب مدلهم‏اید و ما در صبح ظاهر. شکر بکردیم و ولایت به دزد سپردیم تا کرد با ما آن چه کرد».

و از جهّال زمانه بسیار رنج کشید و در رد و قبول‏ و غوغاى خلق بمانده بود و پیوسته قصد او کردندى تا او را هلاک کنند چنانکه حسین منصور را که بعضى از سخنان او طرفى با حسین داشت. و ابتداء واقعه او در آن بود که امیر دماوند بود، از بغداد او را نامه‏یى رسید. با امیر رى، او با جمعى به حضرت خلیفه بغداد رفتند و خلعت خلیفه بستدند. چون بازمى‏گشتند، مگر امیر را عطسه‏یى آمد. به آستین جامه خلعت، دهن و بینى پاک کرد. این سخن به خلیفه گفتند که: چنین کرد. خلیفه بفرمود تا خلعتش برکشیدند و قفایش بزدند و از عمل امارتش معزول کردند.

شبلى از آن منتبه شد. اندیشه کرد که: «کسى که خلعت مخلوقى را دستمال مى ‏کند مستحقّ عزل و استخفاف مى‏گردد و خلعت ولایت بر او زوال مى‏آید. پس آن‏کس که خلعت پادشاه عالم را دستمال کند، تا با او چه کنند؟». در حال به خدمت خلیفه آمد. گفت: «چه بود؟». گفت: «ایّها الامیر! تو که مخلوقى، مى‏نپسندى که با خلعت تو بى‏ادبى کنند و معلوم است که قدر خلعت تو چند بود. پادشاه عالم مرا خلعتى داده است از دوستى و معرفت خویش، که هرگز کى پسندد که من آن را به خدمت مخلوقى دستمال کنم؟ پس برون آمد و به مجلس خیر نسّاج شد و واقعه بدو فروآمد. خیر او را نزدیک جنید فرستاد. پس شبلى پیش جنید آمد و گفت: «گوهر آشنائى بر تو نشان مى‏دهند. یا ببخش یا بفروش». جنید گفت: «اگر بفروشم تو را بهاء آن نبود، و اگر بخشم آسان به دست آورده باشى، قدرش ندانى. همچون من قدم از فرق ساز و خود را در این دریا درانداز، تا به صبر و انتظار گوهرت به دست آید». پس شبلى گفت: «اکنون چه کنم؟». گفت: «برو یک سال کبریت‏فروشى کن». چنان کرد. چون یک سال برآمد، گفت: «در این کار شهرتى و تجارتى درست. برو و یک سال دریوزه کن، چنان که به چیزى دیگر مشغول نگردى». چنان کرد تا سر سال را، که در همه بغداد بگشت و کس او را چیزى نداد. بازآمد و با جنید بگفت. او گفت: «اکنون قیمت خود بدانکه، تو مر خلق را به هیچ نیرزى. دل در ایشان مبند و ایشان را به هیچ برمگیر».

آنگاه گفت: «تو روزى چند حاجب بوده‏اى و روزى چند امیرى‏ کرده ‏اى. بدان ولایت رو و از ایشان بحلى بخواه». بیامد و به یک‏یک خانه در رفت. تا همه بگردید. یک مظلمه ماندش. خداوند او را نیافت تا گفت: «به نیّت آن صدهزار درم بازدادم، هنوز دلم قرار نمى‏گرفت». چهار سال در این روزگار شد. پس به جنید بازآمد. و گفت: «هنوز در تو چیزى از جاه مانده است. برو و یک سال دیگر گدایى کن». گفت: «هر روز گدایى مى‏کردم و بدو مى‏بردم. او آن همه به درویشان مى‏داد، و شب مرا گرسنه همى‏ داشت.

چون سالى برآمد، گفت: اکنون تو را به صحبت راه دهم، لیکن به یک شرط که: خادم اصحاب تو باشى. پس یک سال اصحاب را خدمت کردم تا مرا گفت: یا ابا بکر! اکنون حال نفس تو به نزدیک تو چیست؟ گفتم: من کمترین خلق خداى مى‏بینم خود را. جنید گفت: اکنون ایمانت درست شد» تا حالت بدانجا رسید تا آستین پرشکر مى‏کرد و هر کجا که کودکى مى‏دید در دهانش مى‏نهاد که: بگو: اللّه. پس آستین پردرم‏ودینار کرد و گفت: «هر که یک‏بار اللّه مى‏گوید دهانش پرزر مى‏کنم». بعد از آن غیرت در او بجنبید، تیغى برکشید که: «هر که نام اللّه برد، بدین تیغ سرش را بیندازم». گفتند: «پیش از این شکر و زر مى‏دادى، اکنون سر مى‏اندازى؟». گفت: «مى‏پنداشتم که ایشان او را از سر حقیقتى و معرفتى یاد مى‏کنند. اکنون معلوم شد که از سر غفلت و عادت مى‏گویند، و من روا ندارم که بر زبان آلوده او را یاد کنند». پس مى‏رفتى و هر کجا که مى‏دیدى نام اللّه بر آنجا نقش همى‏کردى، تا ناگاه آوازى شنود که: «تا کى گرد اسم گردى؟ اگر مرد طالبى قدم در طلب مسمّى زن». این سخن بر جان او کار کرد چنان که قرار و آرام از او برفت.

چندان عشق قوّت گرفت و شور غالب گشت که برفت و خویشتن را در دجله انداخت، دجله موجى برآورد و او را بر کنار افگند. بعد از آن خویشتن را در آتش افکند. آتش در او عمل نکرد. جایى که شیران گرسنه بودند، خویشتن را در پیش ایشان انداخت، همه از او برمیدند. خویشتن از سر کوهى فروگردانید، باد او را برگرفت و بر زمین نشاند. شبلى را بى‏ قرارى یکى به هزار شد. فریاد برآورد: «ویل لمن لا یقبله الماء و لا النّار و لا السّباع و لا الجبال». هاتفى آواز داد که: «من کان مقبول الحقّ لا یقبله غیره». چنان شد [که‏] در سلسله و بندش کشیدند و به بیمارستانش ببردند. قومى در پیش او آمدند و گفتند: این دیوانه است. او گفت: «من به نزدیک شما دیوانه‏ام و شما هشیار؟ حق- تعالى دیوانگى من و هشیارى شما زیادت کناد، تا به سبب آن دیوانگى مرا قربت بر قربت بیفزاید و به سبب آن هشیارى بعدتان بر بعد بیفزاید». پس خلیفه کسى فرستاد که تعهّد او بکند. بیامدند، و به ستم، دارو به گلویش فرومى‏کردند. شبلى همى‏گفت: شما خود را رنجه مدارید، که این نه از آن درد است که به دارو درمان پذیرد». روزى جمعى پیش [او] رفتند و او در بند بود. گفت: «شما کیستید؟». گفتند: «دوستان تو». سنگ در ایشان انداختن گرفت. همه بگریختند. او گفت: «اى دروغ زنان! دوستان به سنگى چند از دوست خود مى‏گریزند؟ معلوم شد که دوست خودید نه دوست من».

نقل است که وقتى او را دیدند پاره‏یى آتش بر کف نهاده، مى‏دوید. گفتند: «تا کجا؟». گفت: «مى‏دوم تا آتش در کعبه زنم، تا خلق با خداى کعبه پردازند».

و یک روز چوبى در دست داشت هر دو سر آتش در گرفته. گفتند: «چه خواهى کرد؟». گفت: «مى‏روم تا به یک سر این دوزخ را بسوزم و به یک سر بهشت را، تا خلق را پرواى خدا پدید آید».

نقل است که یک‏بار چند شبانروز در زیر درختى رقص مى ‏کرد و مى ‏گفت:«هو! هو!». گفتند: «این چه حالت است؟». گفت: «این فاخته بر این درخت مى ‏گوید:

کوکو! من نیز موافقت او را مى‏گویم: هوهو» و چنین گویند: تا شبلى خاموش نشد، فاخته خاموش نشد.

نقل است که یک‏بار به سنگ پاى او بشکستند. هر قطره خون که از وى بر زمین مى‏چکید، نقش «اللّه» مى‏شد.

نقل است که یک‏بار به عید سه روز مانده بود. شبلى جوالى سرخ کرد، و به سر فروافگند و پاره‏یى نان در دهان نهاد و پاره‏یى کنب بر میان بست و مى ‏گشت و مى ‏گفت:«هر که را جامه نایافته بود به عید، این کند».

و گفت: «فرج زنان را، اگر به نه ماه نزایند به سالى بزایند، و فرج‏ دکان داران را که هر یکى را به چیزى مشغول کرده‏اند، فرج صوفیان بر سر سجاده و مرقع و استنجا و استبرا را؛ و شبلى از همه چنین دست تهى».

یک‏بار در عید جامه سیاه پوشیده بود و نوحه مى‏کرد. گفتند: «امروز عید است، تو را جامه چرا سیاه است؟». گفت: «از غفلت خلق از خدا». و او خود در ابتدا، قباى سیاه داشت، تا آنگاه‏که پرتو جمال این حدیث بر وى افتاد، جامه سیاه بیرون کرد و مرقّع درپوشید. گفتند: «تو را بدینجا چه رسانید؟». گفت: «سیاهى بر سیاهى تا ما در میان فروشدیم».

نقل است که به اوّل که مجاهده بر دست گرفت، سالهاى دراز شب نمک در چشم کشیدى تا در خواب نشود، و گویند که: هفت من نمک در چشم کرده بود و مى‏ گفت که:«حق- تعالى- بر من اطلاع کرد و گفت: هر که بخسبد غافل بود و غافل محجوب بود».

یک روز شیخ جنید به نزدیک او آمد. او را دید که به منقاش گوشت ابروى خویش باز مى‏کند. گفت: «این چرا مى‏کنى؟». گفت: «حقیقت ظاهر شده است، طاقت نمى‏دارم، مى‏گویم: بود که لحظه‏یى با خویشم دهند».

نقل است که وقتى شبلى همى‏گریست و مى‏گفت: «آه! آه!». جنید گفت: «شبلى خواست تا در امانتى که حضرت الهیّت به ودیعت بدو داده است خیانتى کند، او را به صیاح آه مبتلا کردند». جنید چون این سخن بگفت، چیزى در خاطر مستمعان افتاد. به نور ایمان خبر یافت. گفت: «زنهار! خاطرها از شبلى نگاه دارید که عین اللّه است در میان خلق». چنانکه یک روز اصحاب شبلى را مدح مى‏گفتند که: این ساعت به صدق و شوق او کسى نیست و عالى‏همت و پاک‏روتر از او کسى نیست از روندگان». ناگاه شبلى درآمد و آن چه مى‏گفتند بشنود. جنید گفت: «شما او را نمى‏دانید، او مردود و مخذول و ظلمانى است. او را از اینجا بیرون کنید. اصحاب بیرونش کردند. شبلى بر آن آستان نشست و اصحاب در ببستند؛ و گفتند: «ایها الشیخ! تو مى‏دانى که ما هر چه در حق شبلى گفتیم، راست گفتیم. این چه بود که فرمودى؟».گفت: «آنچه او را مى‏ستودید، هزار چندان است. اما شما او را به تیغ تیز پى مى‏کردید. ما سپرى در آن پیش نهادیم و پى گم کردیم».

نقل است که شبلى‏ سردابه‏ یى داشتى، در آنجا همى‏شدى و آغوشى چوب با خود بردى و هرگاه که غفلتى به دل او درآمدى خویشتن بدان چوب همى‏زدى، و گاه بودى که همه چوبها که بشکستى، دست و پاى خود بر دیوار همى ‏زدى.

نقل است که یک‏بار در خلوت بود. کسى در بزد. گفت: «درآى اى کسى که اگر همه ابو بکر صدّیقى و درنیایى، دوست‏تر دارم».

و گفت: «عمرى است تا مى‏خواهم که با خداوند خویش خلوتى دارم که شبلى در آن خلوت در میانه نبود». و گفت: «هفتاد سال است تا در بند آنم که نفسى خداى را بدانم». و گفت: «تکیه‏گاه من عجز است». و گفت: «عصاکش من نیاز است».

و گفت:«کاشکى گلخن تابى بودمى تا مرا نشناختندى». و گفت: «خویشتن را چنان دانم و چنان بینم که جهودان را». و گفت: «اگر در کارکان! پاى پیچى، و دریافته باشند، آن جرم شبلى بود». و گفت: «من به چهار بلا مبتلا شده‏ام و آن چهار دشمن است: نفس و دنیا و شیطان و هوا». و گفت: «مرا سه مصیبت افتاده است، هریک از دیگر صعب‏تر».

گفتند:«کدام است؟». گفت: «آن که حق از دلم برفت». گفتند: «از این سخت‏تر چه بود؟».

گفت:«آن که باطل به جاى حق بنشست». گفتند: «سیّوم چه بود؟». گفت: «آن که مرا درد این نگرفته است که علاج و درمان آن کنم و چنین فارغ نباشم».

نقل است که یک روز در مناجات مى‏گفت: «بار خدایا دنیا و آخرت در کار من کن تا از دنیا لقمه‏یى سازم و در دهان سگى نهم و از آخرت لقمه‏یى سازم و در دهان جهودى نهم، هر دو حجابند از مقصود». و گفت: «روز قیامت دوزخ ندا کند با آن همه زفیر که اى شبلى! و من به رفتن صراط باشم، برخیزم و مرغ‏وار بپرم. دوزخ گوید: قوت تو کو؟ مرا از تو نصیبى باید! من بازگردم و گویم: اینک هر چه مى‏خواهى بگیر.

گوید:دستت خواهم. گویم: بگیر. گوید: پایت خواهم. گویم: بگیر. گوید: هر دو حدقه‏ات خواهم. گویم: بگیر. گوید: دلت خواهم. گویم: بگیر. در آن میان غیرت عزّت دررسد که: یا ابا بکر! جوانمردى از کیسه خویش کن. دل خاصّ ماست. تو را با دل چه کارست‏ که ببخشى؟». پس گفت: «دل من بهتر از هزار دنیا و آخرت است زیرا دنیا سراى محنت [است‏] و آخرت سراى نعمت، و دل سراى معرفت».

نقل است که گفت: «اگر ملک‏الموت جان بخواهد، هرگز بدو ندهم. گویم: اگر چنان است که جانم که داده‏اى به واسطه کسى دیگر داده‏اى تا جان بدان کس دهم. اما چون جان من بى‏واسطه داده‏اى، بى‏واسطه بستان». گفت: «اگر من خدمت سلطان نکرده بودمى، خدمت مشایخ نتوانستمى کرد، و اگر خدمت مشایخ نکرده بودمى، خدمت خداى نتوانستمى کرد».

نقل است که چنان گرم شد که پیراهن خود را بر آتش نهاد و مى‏سوخت. گفتند:«بارى این از علم نیست که مال ضایع کنى». گفت: «نه فتواى قرآن است: انّکم و ما تعبدون من دون اللّه حصب جهنّم؟- خداوند مى‏فرماید: هر چه دل بدان نگرد آن چیز را با تو به آتش بسوزند- دل من بدین نگریست، غیرتى در ما بجنبید. دریغم آمد که دل بدون او چیزى، مشغول کنم».

نقل است که روزى وقتش خوش شده بود، به بازار برآمد و مرقعى بخرید به دانگى و نیم، و کلاهى به نیم دانگ و در بازار نعره مى ‏زد که: من یشترى صوفیّا بدانقین؟»- کى است که صوفیى بخرد به دو دانگ؟-چون حالت او قوّت گرفت مجلسى بنهاد و آن سرّ بر سر عامّه آشکارا کرد و جنید او را ملامت کرد. گفت: «ما این سخن در سردابه‏ها مى‏گفتیم. تو آمدى و بر سر بازارها مى‏گویى؟». شبلى گفت: «من مى‏گویم و من مى‏شنوم. در هر دو جهان به جز از من کى است؟ بل که خود سخنى است که از حق به حق مى‏رود و شبلى در میان نه». جنید گفت: «تو را مسلم است اگر چنین است».

و گفت: «هر که در دل اندیشه دنیا و آخرت دارد حرام است او را مجلس ما». یک روزى مى‏گفت: «اللّه اللّه». بسى بر زبان مى‏راند. جوانى سوخته‏دل گفت: «چرا لا اله الا اللّه نگوئى؟». شبلى آهى بزد و گفت: «از آن مى‏ترسم که چون گویم: لا، و به اللّه نرسیده، نفسم گرفته شود و در وحشت فروشوم». این سخن در آن جوان کار کرد. بلرزید و جان بداد و اولیاء جوان بیامدند و شبلى را به دارالخلافه بردند و شبلى در غلبات وجد خویش چون مستى همى‏رفت. پس به خون بر او دعوى کردند. خلیفه گفت: «اى شبلى! تو چه مى‏گوئى؟». گفت: «یا امیر المؤمنین! جانى بود از شعله آتش عشق در انتظار لقاء جلال حق پاک سوخته و از همه علائق بریده، از صفات و آفات نفس فانى گشته، طاقتش طاق آمده، صبرش گم شده، متقاضیان حضرت در سینه و باطنش متواتر شده، برقى از جمال مشاهده این حدیث بر نقطه جان او جست، جان او مرغ‏وار از قفس قالب بیرون پرید. شبلى را از این چه جرم و چه گناه؟». خلیفه گفت: «شبلى را زودتر به خانه خود بازفرستید که صفتى و حالتى از گفت او بر دلم ظاهر گشت که بیم آن است که از این‏ بارگاه در افتم».

نقل است که هر که پیش او توبه کردى، او را فرمودى که: «برو بر تجرید حج بکن و بازآى، تا با ما صحبت توانى داشت». پس آن‏کس را با یاران خویش به بادیه فروفرستادى بى‏زاد و راحله، تا او را گفتند که: «خلق را هلاک مى‏کنى». گفت: «نه چنین است. بلکه مقصود آمدن ایشان به نزدیک من نه منم، که اگر مراد ایشان من باشم، بت پرستیدن باشد. بلکه همان فسق ایشان را به، که فاسق موحّد بهتر از رهبان زاهد. لیکن مراد ایشان حق است. اگر در راه هلاک شوند به مراد رسیدند و اگر بازآیند، ایشان را رنج سفر چنان راست کرده بازآرد، که من به ده سال راست نتوانم کرد».

نقل است که گفت: «چون به بازار بگذرم بر پیشانى خلق سعید و شقى نبشته بینم». و یک‏بار در بازار فریاد مى‏کرد و مى‏گفت: «آه از افلاس، آه از افلاس». گفتند:

«افلاس چیست؟». گفت: «مجالسه النّاس و محادثتهم و المخالطه معهم»- هر که مفلس بود نشانش آن باشد که با خلق نشیند و با ایشان سخن گوید و آمیزش کند- و یک روز مى‏گذشت و جماعتى از متنعّمان دنیا به عمارت و تماشاى دنیا مشغول شده بودند. شبلى نعره ‏یى بزد و گفت: «دلهایى است که غافل مانده است از ذکر حق، تا لاجرم ایشان را مبتلا کرده‏اند به مردار و پلیدى دنیا».

نقل است که جنازه‏یى مى‏بردند. یکى از پس مى‏رفت و مى‏گفت: «آه من فراق الولد».

شبلى طپانچه بر سر زدن گرفت، و مى‏گفت: «آه من فراق الاحد».

و گفت:«ابلیس به من رسید و گفت: زنهار مغرور مگرداناد تو را صفاء اوقات، از بهر آن که در زیر آن است غوامض آفات».

نقل است که وقتى لختى هیزم تر دید که آتش در زده بودند و آب از دیگر سوى وى مى‏چکید. اصحاب را گفت: «اى مدعیان! اگر راست مى‏گویید که: در دل آتش داریم، از دیده‏تان اشک پیدا نیست».

نقل است که وقتى به نزدیک جنید آمد، مست شوق در غلبات وجد. دست در زد و جامه جنید بشولیده کرد. گفتند: «این چرا کردى؟». گفت: «نیکوم آمد. بشولیدم تا نیکویم نیاید». یک روز در آن مستى درآمد. زن جنید سر به شانه مى‏کرد. چون شبلى را دید، خواست که برود. جنید گفت: «سر مپوش و مرو، که مستان این طایفه را از دوزخ خبر نبود». پس شبلى سخن مى‏گفت و مى‏گریست و جنید زن را گفت: «اکنون برخیز و برو، که او را با او دادند که گریستن بادید آمد».

نقل است که وقتى دیگر بر جنید شد، اندوهگن بود. گفت: «چه بوده است؟».

جنید گفت: «من طلب وجد». شبلى گفت: «لا، بل من وجد طلب».- او گفت: هر که طلب کند، یابد. شبلى گفت: نه هر که یابد، طلب کند-

نقل است که یک روز جنید با اصحاب نشسته بود. پیغامبر را- علیه السّلام- دیدند که از در درآمد و بوسه بر پیشانى شبلى داد و برفت. جنید پرسید که: «یا ابا بکر! تو چه عمل مى‏کنى که بدان سبب این تشریف یافتى؟». گفت: «من هیچ ندانم بیرون آن که هر شب که سنّت نماز دو رکعت به جاى آرم، بعد از فاتحه این آیت بخوانم: لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزِیزٌ … تا آخر». جنید گفت: «این از آن یافتى».

نقل است که یک روز طهارت کرده عزم مسجد کرد. به سرّش ندا کردند که:«طهارت آن دارى که بدین گستاخى در خانه ما خواهى آمد؟». شبلى این بشنود و بازگشت. ندا آمد که: «از درگاه ما بازمى‏گردى، کجا خواهى شد؟». نعره‏ها در گرفت. ندا آمد که. «بر ما تشنیع مى‏زنى؟». بر جاى بایستاد خاموش. ندا آمد که: «دعوى‏ تحمّل مى‏کنى؟».

گفت: «المستغاث بک منک». چنان که وقتى درویشى درمانده پیش شبلى آمد. گفت: «اى شیخ! به حق وفاء دین که عنان کارم تنگ در کشیده است. بگو تا چه کنم؟ نومید شوم و از راه برگردم؟». گفت: «اى درویش! حلقه در کافرى مى‏ زنى؟مى ‏نشنوى که فرموده است: لا تقنطوا من رحمه اللّه». گفت: «ایمن گردم؟».

گفت:«حضرت جلال را مى‏آزمائى؟ مى‏نشنوى: فلا یأمن مکر اللّه الّا القوم الخاسرون».

گفت: «از بهر خداى که ایمن نشوم و نومید نباشم، چه تدبیر کنم؟». گفت: «سر بر آستانه در من مى‏زن و ناله مى‏کن تا جانت برآید، تا آنگاه‏که از پیشگاه کارت ندا کنند که: من على الباب؟».

نقل است که از آدینه تا آدینه حصرى را بار دادى. یک جمعه بدو گفت که: «اگر چنان است که از این جمعه تا بدان جمعه [که‏] بر من مى‏آیى، بیرون از خدا چیزى در خاطر تو گذر کند، حرام است تو را با ما صحبت داشتن». نقل است که وقتى در بغداد بود. گفت: «هزار درم مى‏باید تا درویشان را پاى‏افزار خرند و به حج برند». ترسایى برپاى‏خاست و گفت: «من بدهم، لیکن بدان شرط که مرا با خود ببرى». شبلى گفت: «جوانمردا! تو اهل حج نیستى». جوان گفت:

«در کاروان شما هیچ ستور نیست مرا از آن (؟) ستورى گیرید». درویشان برفتند. ترسامیان دربست، تا همه روانه شدند. شبلى گفت: «اى جوان! کار تو چگونه است؟». گفت: «اى شیخ! مرا از شادى خواب نمى‏آید، که من با شما همراه خواهم بود». چون در راه آمدند، جوان جاروب برگرفت و به هر منزل‏گاه جاى ایشان مى‏رفت و خار بر مى‏کند. به موضع احرام رسیدند. در ایشان مى‏نگریست و همچنان مى‏کرد. چون به خانه رسیدند، شبلى جوان را گفت: «با زنّار تو را در خانه رها نکنم». جوان سر بر آستانه نهاد و گفت: «الهى! شبلى مى‏گوید: در خانه‏ات نگذارم». هاتفى آواز داد که: «یا شبلى! او را از بغداد ما آورده‏ایم، آتش عشق در جان او ما زده‏ایم، به سلسله لطف به خانه خویش ما کشیده ‏ایم، تو زحمت خویش دور دار. اى دوست! تو درآى». جوان در خانه شد و زیارت کرد. دیگران درون مى‏رفتند و بیرون مى‏ آمدند و آن جوان بیرون نمى‏آمد. شبلى گفت: «اى جوان بیرون آى». جوان گفت: «اى شیخ بیرون نمى‏گذارد، هر چند در خانه طلب مى‏کنم بازنمى‏یابم، تا خود کار کجا خواهد رسید؟».

نقل است که یک روز با اصحاب در بادیه همى‏رفت. کله سرى دید که بر او نبشته: خسر الدّنیا و الآخره. شبلى در شور شد و گفت: «به عزت اللّه که این سر ولىّ یا سر نبىّ است». گفتند: «چرا مى‏گریى؟». گفت: «تا درین راه، دنیا و آخرت زیان نکنى، بدو نرسى».

نقل است که وقتى به بصره شد. اهل بصره بدو تقرّبى کردند و احسان بى‏شمار کردند. چون بازمى‏گشت، همه به تشییع او بیرون آمدند. او هیچ‏کس را عذر نخواست.

مریدان گفتند: «این خواجگان چندین احسان کردند، هیچ عذرى نخواستى؟». گفت:«آنچه ایشان کردند از دو بیرون نیست: یا از بهر حق کردند یا بهر من. اگر از بهر حق کردند، او بسنده است به مکافات کردن ایشان را، و اگر از بهر من کرده‏اند، من بنده‏ام و کسى که در حق بنده احسان کند مکافات آن بر خداوند بنده بود».

نقل است که گفت: «نیت کردم که هیچ نخورم مگر از حلال. در بیابان مى‏رفتم. درخت انجیر دیدم. دست دراز کردم تا یک انجیر بازکنم. انجیر با من به سخن آمد و گفت: «یا شبلى! وقت خویش نگاه دار که ملک جهودانم».

نقل است که نابینایى بود در شهر، که از بس که نام شبلى شنیده بود، عاشق او شده، او را نادیده. روزى به اتّفاق، شبلى به او افتاد، گرسنه بود. گرده‏یى برگرفت. مرد نابینا از دست او بازستد و او را جفا گفت. کسى نابینا را گفت که: «او شبلى بود». آتش در نابینا افتاد. از پس او برفت و در دست و پاى [او] افتاد و گفت: «مى‏خواهم غرامت آن را دعوتى بدهم». شبلى گفت: «چنان کن». مرد دعوتى ساخت و قرب صد دینار در آن خرج کرد و بسى بزرگان را بخواند که: «شبلى امروز مهمان ماست». چون به سفره بنشستند، کسى از شبلى پرسید که: «شیخا! نشان بهشتى و دوزخى چیست؟».

گفت:«دوزخى آن بود که گرده‏یى براى خداى- تعالى- به درویشى نتواند داد و براى هواى نفس صد دینار در دعوتى خرج کند، چنین که این نابینا کرد؛ و بازنشان بهشتى برخلاف این بود».

نقل است که یک‏بار مجلس مى‏گفت. درویشى نعره‏یى بزد و خویشتن را در دجله انداخت. شبلى گفت اگر صادق است خدا نجاتش دهد. چنان که موسى را- علیه السلام- داد، و اگر کاذب است غرقه گرداندش چنان که فرعون را». یک روز مجلس مى‏گفت. پیرزنى نعره بزد. شبلى را خوش نیامد. گفت: «موتى یا ماوراء السّتر» گفت: بمیر اى در زیر پرده- گفت: «جئت حتّى اموت»- آمدم تا بمیرم- و یک‏قدم برگرفت و جان تسلیم کرد؛ فریاد از مجلسیان برخاست. شبلى برفت، تا یک سال از خانه بیرون نیامد، و مى‏گفت: «عجوزه‏یى پا بر گردن ما نهاد».

نقل است که گفت: «یک روز پایم به پل شکسته فرورفت و آب بسیار بود.دستى دیدم نامحرم که مرا با کنار آورد. نگاه کردم: آن رانده حضرت بود. گفتم: اى ملعون طریق تو دست زدن است نه دست گرفتن. این از کجا آوردى؟ گفت: آن نامردان را دست زنند که ایشان سزاى آن‏اند. من در غوغاى آدم زخم خورده‏ام. در غوغاء دیگرى نیفتم تا دو نبود».

نقل است که به باب الطّاق شد. آواز مغنّیه‏یى شنود که مى‏گفت: وقفت وقفت بباب الطّاق. از هوش بشد و جامه پاره کرد و بیفتاد. برگرفتندش، به حضرت خلیفه بردند. گفت: «اى دیوانه این سماع تو بر چه بود؟». گفت: «آرى شما باب الطاق شنودید، اما ما باب الباق شنودیم. میان ما و شما طایى درمى‏آید». و یک‏بار بیمار شد. طبیب گفت: «پرهیز کن». گفت: «از چه پرهیز کنم؟ از آن که روزى من است یا از آن که روزى من نیست؟ اگر از روزى پرهیز باید کرد، نتوانم و اگر جز از روزى پرهیز مى‏باید کردن، خود آن به من ندهند».

نقل است که وقتى جنید و شبلى با هم بیمار شدند. طبیب ترسا بر شبلى رفت.گفت: «تو را چه رنج افتاده است؟». گفت: «هیچ». گفت: «آخر؟». گفت: «هیچ رنج نیست». طبیب نزدیک جنید آمد. گفت: «تو را چه رنج است؟». جنید از سر درگرفت و یک‏یک رنج خویش برگفت. ترسا معالجه فرمود و برفت. آخر به هم آمدند. شبلى جنید را گفت: «چرا همه رنج خویش را با ترسا در میان نهادى؟». گفت: «از بهر آن تا بداند که چون بادوست این مى‏کنند، با ترساى دشمن چه خواهند کرد؟». پس جنید گفت: «تو چرا شرح رنج خویش ندادى؟». گفت: «من شرم داشتم با دشمن از دوست شکایت کنم».

نقل است که یک‏بار به دیوانه‏ستان در شد. جوانى را دید در سلسله کشیده، چون ماه همى‏تافت. شبلى را گفت: «تو را مردى روشن مى‏بینم. از بهر خدا سحرگاهى سخن من با او بگوى که: از خان و مانم برآوردى و در جهانم آواره کردى و از خویش و پیوندم جدا افگندى و در غربتم انداختى و گرسنه و برهنه بگذاشتى و عقلم ببردى و در زنجیر و بند گرانم کشیدى و رسواى خلقم کردى، جز دوستى تو چه گناه دارم؟ اگر وقت آمد، دستى بر نه». چون شبلى بر در رسید جوان آواز داد که: «اى شیخ! زنهار که هیچ نگویى، که بدتر کند».

نقل است که یک روز در بغداد [مى‏] رفت. فقّاعى آواز مى‏داد: «لم یبق الّا واحد»- جز یکى باقى نماند- شبلى نعره بزد و مى‏گفت: «هل یبقى الّا واحد؟».

و السّلام.

نقل است که درویشى آوازى مى‏داد که: «مرا دو گرده مى‏دهند، کارم راست مى‏شود». شبلى گفت: «خنک تو که به دو گرده کارت راست مى‏شود، که مرا هر شبانگاه هر دو کون در کنار مى‏نهند و کارم بر نمى‏آید». نقل است که یک روز یکى را دید، زار مى‏گریست. گفت: «چرا مى‏گریى؟».

گفت: «دوستى داشتم، بمرد». گفت: «اى نادان چرا دوستى گیرى که بمیرد؟».

نقل است که وقتى جنازه‏یى پیش شبلى نهادند. پنج تکبیر بگفت. گفتند:

«مذهبى دیگر گرفتى؟». گفت: «نه. اما چهار تکبیر بر مرده بود، و یک بر عالم و عالمیان».

نقل است که یک‏بار چند گاه گم شده بود و بازنمى‏یافتند. تا آخر در مخنّث- خانه‏یى بازیافتند. گفتند: «این چه جاى تو است؟». گفت: «خود جاى من این است که چنان که ایشان نه مردند و نه زن در دنیا، من نیز نه مردم و نه زن در دین، پس جاى من اینجاست».

نقل است که روزى مى‏رفت. دو کودک خصومت مى‏کردند براى یک جوز، که یافته بودند. شبلى آن جوز را از ایشان بستد و گفت: «صبر کنید تا من این بر شما قسمت کنم». پس چون بشکست، تهى آمد.آوازى آمد و گفت: «هلا! قسمت کن اگر قسّام تویى». شبلى خجل شد و گفت: «آن همه خصومت بر جوز تهى و این همه دعوى قسّامى بر هیچ؟».

نقل است که گفت: «در بصره خرما خریدم و گفتم: کى است که دانگى بستاند و این خرما با ما به خانقاه آورد؟». هیچ‏کس قبول نکرد. در پشت گرفتم و بردم تا به خانقاه، و بنهادم. چون از خانقاه بدر آمدم آن را کسى ببرد». گفت: «اى عجب! دانگى مى‏دادم تا با من به در خانقاه آورند، نیاوردند. اکنون کسى آمد که به رایگان با من تا به لب صراط مى‏برد».

نقل است که روزى کنیزکى صاحب جمال را دید. با خداوندش گفت که: «این کنیزک را به دو درم مى‏فروشى؟» گفت: «اى ابله! در دنیا کنیزکى به دو درم که فروشد؟».

شبلى گفت: «ابله تویى، که در بهشت حورى به دو خرما مى ‏فروشند».

نقل است که گفت از جمله فرق عالم که خلاف کرده‏اند، هیچ‏کس دنى‏تر از رافضى و خارجى نیامد. زیرا که دیگران که خلاف کرده‏اند در حق کردند و سخن از او گفتند، و این دو گروه روز در خلق به باد دادند». وقتى شبلى را با علویى سخن مى‏رفت.

گفت: «من با تو کى برابرى توانم کرد؟ که پدرت سه قرص به درویشى داد. تا قیامت همى‏خوانند: و یطعمون الطّعام على حبّه، و ما چندین هزار درم و دینار بدادیم و کسى ازین یاد نمى‏کند». روزى شبلى در مسجد بود. مقرى این آیت برمى‏خواند: وَ لَئِنْ شِئْنا لَنَذْهَبَنَ‏- اگر خواهیم اى محمّد! هر دولت که به تو دادیم باز ببریم- چندان خویشتن را بر زمین زد که خون از وى روان گشت و مى‏گفت: «خداوندان با دوستان خود خطاب چنین کنند؟».

نقل است که گفت: «عمرى است که مى‏خواهم که گویم: حسبى اللّه، چون مى‏دانم که از من این دروغ است، نمى‏توانم گفت».

نقل است که یکى از بزرگان گفت: «خواستم که شبلى را بیازمایم. دستى جامه از حرام به خانه او بردم که این را فردا چون به جمعه روى درپوشى. چون به خانه بازآمد، گفت: این چه تاریکى است در خانه؟ گفتند: این چنین است. گفت: آن جامه را بیرون اندازید که ما را نشاید».

نقل است که او را دخترى آمد. در همه خانه هیچ نبود. بدو گفتند: «چرا از کسى چیزى نخواهى تا کار مهمان بسازى؟» گفت: «ندانسته‏اى که سؤال بخیلان را کنند و خبر غایبان را دهند؟ اکنون، در آن وقت که این مهمان در این پرده ظلمت مادر بود، لطف حق- تعالى- راتبه معده او همى‏ساخت. اکنون که به صحراء جهان آمد، روزى که بازگیرد؟». چون دانست که شب درآمد- و دل زنان ضعیف باشد- نیم شبى به گوشه‏یى شد و روى به خاک نهاد و گفت: «الهى! چون مهمان فرستادى، بى‏واسطه دست بخیلان کار این مهمان بساز». هنوز این مناجات تمام نکرده بود، از سقف خانه درست‏هاى زر سرخ باریدن گرفت. هاتفى آواز داد و گفت: «خذ بلا حساب و کل بلا عتاب»- بستان بى‏حساب و بخور بى‏عتاب- سر از سجده برآورد و زر به بازار برد تا برگ خانه سازد.

مردمان گفتند: «اى صدّیق عهد! این زر بدین نیکویى از کجاست؟». گفت: «در دار الضّرب ملک اکبر زده‏اند، و دست تصرّف قلّابان بدو نرسیده است».

نقل است که او بس نمک در چشم مى‏کرد، او را گفتند: «آخر تو را دیده به کار نیست؟». گفت: «آنچه دل ما را افتاده است از دیده نهان است». و کسى گفت که: «چون است که تو را بى‏آرام مى‏بینم؟ او با تو نیست و تو با او؟». گفت: «گر بودمى با او بودمى.و لیکن من محوم اندر آن چه اوست».

و گفت: «چندین گاه مى‏پنداشتم که طرب در محبت حق مى‏کنم و انس با مشاهده وى مى‏گیرم. اکنون دانستم که انس جز با جنس نباشد». گفتند: «از چیزها چه عجب‏تر؟». گفت: «دل که خدا را بشناسد پس بیازاردش». گفتند: «مرید کى تمام شود؟».

گفت: «حال او در سفر و حضر یک شود و شاهد و غایب یکرنگ گردد». گفتند:«بوتراب را گرسنگى پدید آمد. باران افتاد، جمله بادیه طعام بود». گفت: «این رفقى بوده است. اگر به محلّ تحقیق رسیده بودى، چنان بودى که گفت: انّى اظلّ عند ربّى فهو یطعمنى و یسقینى».و عبد اللّه زاهد گفت: وقتى در نزدیک شبلى در آمدم. گفتم: ازو پرسم از معرفت.چون بنشستم،

گفت: «به خراسان چه خبر است از خداى؟ آنجا کى است که خداى را مى‏داند؟». من گفتم: «به عراق پنجاه سال طلب کردم، نیافتم یکى را که از خداى خبر دادى». گفت: «بوعلى ثقفى چون است؟». گفتم: «وفات کرد». گفت: «او فقیه بود اما توحید ندانسته بود».

ابو العباس دامغانى گفت: «مرا شبلى وصیت کرد که: لازم تنهایى باش و نام خویش از دیوان آن قوم بیرون کن و روى در دیوار کن تا وقتى که بمیرى».

و گفت:«جنید از شبلى پرسید که: خداى را چگونه یاد کنى که صدق یاد کردن او ندارى؟ گفت: به مجازش چندان یاد کنم که یک بارى او مرا یاد کند؛ جنید از آن سخن از خود بشد.

شبلى گفت: بگذارید، که بر این درگاه، گاه تازیانه و گاه خلعت است».

شبلى را گفتند: «دنیا براى اشغال است و آخرت براى اهوال، پس راحت کى خواهد بود؟». گفت: «دست از اشغال این بدار تا نجات یابى از اهوال آن». گفتند: «ما را خبر گویى از توحید مجرّد بر زفان حقّ مفرد؟». گفت: «ویحک! هر که از توحید خبر دهد به عبارت، ملحد بود، و هر که اشارت کند بدو، ثنوى، و هر که از او خاموش بود جاهل بود و هر که پندارد که بدو رسید بى‏حاصل بود، و هر که اشارت کند که نزدیک است دور بود و هر که از خویشتن وجد نماید او گم کرده است، و هر چه تمییز کند به وهم، و آن را ادراک کند به عقل، اندر تمام‏تر معنیها- که آن همه به شما داده است و بر شما زده است- محدث و مصنوع است چون شما».

گفتند که: «تصوّف چیست؟». گفت: «آن که چنان باشى که در آن روز که نبودى».

و گفت: «تصوّف شرک است از بهر آن که تصوّف صیانت دل است از غیرى و غیر نى». و گفت: «فنا ناسوتى است و ظهور لاهوتى». و گفت: «تصوّف ضبط حواسّ و مراعات انفاس است». و گفت: «صوفى نبود تا وقتى که جمله خلق را عیال خود بیند».

و گفت:«صوفى آن است که منقطع بود از خلق و متّصل بود به حق، چنان که موسى- علیه السلام- که از خلقش منقطع گردانید که و اصطنعتک لنفسى، و به خودش پیوند داد که لن ترانى، و این محل تحیّر است».

و گفت:«صوفیان اطفال‏اند در کنار لطف حق، تعالى». و گفت: «تصوّف عصمت است از دیدن کون». و گفت: «تصوّف برقى سوزنده است و تصوّف نشستن است در حضرت اللّه- تعالى- بى‏غم». و گفت: «حق- تعالى- وحى کرد به داود- علیه السلام- که ذکر ذاکران را و بهشت مر مطیعان را و زیارت مر مسافران را و من خاصّ محبّان را». و گفت: «حبّ دهشتى است در لذتى و حیرتى در نعمت، و محبت رشک بردن است بر محبوب، که مانند تو او را دوست دارد».

و گفت:«محبت ایثار خیر است که دوست دارى، براى آن که دوست دارى». و گفت: «هر که محبّت دعوى کند و به غیر محبوب به چیزى دیگر مشغول شود و به جز حبیب چیزى طلبد، درست آن است که استهزا مى‏کند بر خداى، تعالى». و گفت: «هیبت گدازنده دلهاست و محبّت گدازنده جانها و شوق گدازنده نفسها».

و گفت: «هر که توحید به نزدیک او صورت بندد، هرگز بوى توحید نشنوده است». و گفت: «توحید حجاب موحّد است از جمال احدیت». و یک روز کسى را گفت: «دانى که چرا توحید از تو درست نمى‏آید؟». گفت: «نى». گفت: «زیرا که او را به خود طلب مى‏کنى». و گفت: «معرفت سه است: معرفت خدا و معرفت نفس و معرفت وطن. معرفت خداى را محتاج باشى به قضاء فرایض، و معرفت نفس را محتاج باشى به ریاضت، و معرفت وطن را محتاج باشى به رضا دادن به قضا و احکام او». و گفت: «چون حق خواهد که بلا را عذاب کند در دل عارفش اندازد». از او سؤال کردند که: «عارف کى است؟». گفت: «آن که تاب پشه‏یى نیارد». وقتى دیگر همان سؤال کردند، گفت: «عارف آن است که هفت آسمان و زمین را به یک موى مژه بردارد». گفتند: «یا شیخ! وقتى چنین گفتى و اکنون چنین مى‏گویى؟». گفت: «آنگاه ما ما بودیم، اکنون ما اوست».

و گفت:«عارف را نشان نبود و محبّت را گله نبود و بنده را دعوى نبود و ترسنده را قرار نبود و کس از خداى نتوان گریخت». و از معرفت پرسیدند، گفت: «اولش خدا بود و آخرش را نهایت نبود». گفت: «هیچ‏کس خداى را نشناخته است». گفتند:«چگونه بود این؟».

گفت: «اگر شناختندى، به غیر او مشغول نبودندى». و گفت: «عارف آن است که از دنیا ازارى دارد و از آخرت ردایى، و از هر دو مجرّد گردد از بهر آن که هر که از اکوان مجرد گردد به حق منفرد شود». و گفت: «عارف به دون حق بینا و گویا نبود، و نفس خود را به دون او حافظ نبیند و سخن از غیر او نشنود». و گفت: «وقت عارف چون روزگار بهار است، رعد مى‏غرّد، و ابر مى‏بارد، و برق مى‏سوزد، و باد مى‏وزد، و شکوفه مى‏شکفد، و مرغان بانگ مى‏کنند. حال عارف همچنین است. به چشم مى‏گرید، و به لب مى‏خندد، و به دل مى‏سوزد، و به سر مى‏بازد، و نام دوست مى‏گوید، و بر در او مى‏گردد».

و گفت: «دعوت سه است: دعوت علم و دعوت معرفت و دعوت معاینه». و گفت:«دعوت علم یکى است، به ذات تو خود علم ندانى». و گفت: «عبارت زبان علم است و اشارت زبان معرفت». و گفت: «علم الیقین آن است که به ما رسید به زبان پیغمبران- علیهم السلام- و عین الیقین آن است که خدا به ما رسانیده از نور هدایت به اسرار قلوب بى‏واسطه، و حق الیقین آن است که بدان راه نیست». و گفت: «همت طلب خداوند است و آنچه دون آن است همت نیست». و گفت: «صاحب همت به هیچ مشغول نشود و صاحب ارادت مشغول شود». و گفت: «فقیر آن است که به هیچ مستغنى نشود جز به خدا». و پرسیدند از فقر، گفت: «درویشان را چهارصد درجه است. کمترین آن است که اگر همه دنیا او را باشد و آن نفقه کند و پس در دل او درآید که: کاشکى قوت یک‏روزه بازگرفتمى، فقر او به حقیقت نبود». و گفت: «جمعیت کلّ است به یکى، به صفت فردانیت». و گفت: «شریعت آن است که او را پرستى و طریقت آن است که او را طلبى و حقیقت آن است که او را بینى». و گفت: «فاضل‏ترین ذکرى نسیان ذاکر است در مشاهده مذکور». و گفت: «نشستن با خداى بى‏واسطه سخت است». و گفت: «صابر از اهل درگاه است و راضى از اهل پیشگاه و مفوّض از اهل البیت».

و گفت: «این حدیث مرغى است‏ در قفص، به هر سو که سر برزند بیرون نتواند شد». و گفت: «زهد غفلت است زیرا که دنیا ناچیز است و زهد در ناچیز غفلت بود». و پرسیدند از زهد، گفت:«زهد آن بود که دنیا فراموش کنى و آخرت با یاد نیارى». دیگرى از زهد پرسید،

گفت:«به هیچ زیرا که آنچه تو را خواهد بود ناچار به تو رسد و اگر چه از آن مى‏گریزى و آنچه تو را نخواهد بود هرگز به تو نرسد اگر چه بسى طلب و جدّ و جهد نمایى، پس تو در چیزى زهد مى‏کنى؟ در آنچه تو را خواهد بود یا در آنچه نخواهد بود؟». همچنین از زهد پرسیدند، گفت: «دل بگردانیدن است به خالق اشیاء». گفتند: «استقامت چیست؟».

گفت: «در دنیا قیامت دیدن». و گفت: «استقامت آن بود که هر چه فرماید بدان قیام کنى». و گفت: «علامت صادق بیرون افگندن حرام است از گوشها و دهان».

گفتند: «انس چیست؟» گفت: «آن که تو را از خویشتن وحشت بود».

و گفت:«کسى که انس گیرد به ذکر، کى بود چون کسى که انس او به مذکور بود؟». گفتند:«تحقیق تواند کرد عارف بدانچه او را مى‏رسد و ظاهر مى‏شود؟». گفت: «چگونه چیزى را تحقیق کند که ثابت نبود و چگونه آرام گیرد به چیزى که ظاهر نبود و چگونه نومید گردد از چیزى که پنهان نبود که این حدیث باطنى ظاهر است». و گفت: «هر اشارت که مى‏کند خلق به حق، همه بر ایشان رد کرده است تا آنگاه‏که اشارت کنند از حق به حق.

و ایشان را بدان اشارت راه نیست». و گفت: «چون بنده ظاهر شود در چشم بنده، آن عبودیّت بود و چون صفات حق بر او ظاهر گردد آن مشاهده بود». و گفت: «لحظه حرمان است و خطره خذلان و اشارت هجران و کرامت عذر و خداى مانع از خداى در نزدیک خداى، و این جمله مکر است و لا یأمن مکر اللّه الّا القوم الخاسرون».

و گفت:«در زیر هر نعمتى سه مکر است، و در زیر هر طاعتى شش مکر». و گفت: «عبودیّت برخاستن ارادت توست در ارادت او، و فسخ ارادت و اختیار توست در اختیار او و ترک آرزوهاى توست در رضاء او». و گفت: «انبساط به قول، با خدا ترک‏ ادب است».

وگفت: «انس گرفتن به مردم از افلاس است و حرکت زبان بى‏ذکر خداى، وسواس». و گفت: «علامت قربت انقطاع است از همه چیزى جز حق». و گفت: «جوانمردى آن است که خلق را چون خویشتن خواهى بل که بهتر». و گفت: «خدمت حریّت دل است».

و گفت:«بلندترین منازل رجا حیاست». و گفت: «غیرت بشریت اشخاص راست و غیرت الهیت بر وقت که ضایع کردند از ماسوى اللّه». و گفت: «خوف در وصل سخت‏تر از خوف در مکر». و گفت: «هیچ روز نبود که خوف بر من غالب شد که نه در آن روز درى از حکمت و عبرت بر دلم گشاده شد». و گفت: «شکر آن بود که نعمت نبینى، منعم را بینى». و گفت: «نفسى که بنده در موافقت مولى برآرد، فاضل‏تر و بهتر از عبادات جمله عبّاد از روزگار آدم تا به قیامت». و گفت: «هزار سال گذشته در هزار سال ناآمده تو را نقد است. درین وقت که هستى بکوش تا تو را مغرور نگرداند اشباح»- یعنى در ارواح زمان نیست و ماضى و مستقبل یکى است- و گفت: «هر که یک ساعت در شب به غفلت بخسبد، هزارساله راه آخرت واپس افتد». و گفت: «سهو یک طرفه العین از خداى، اهل معرفت را شرک بود». و گفت: «آن که محجوب شود به خلق از حق، نبود چنان که محجوب شود به حق- تعالى- از خلق، و آن که او را انوار قدس اندر ربوده بود، نبود چون کسى که انوار رحمت و مغفرت او [را] در ربوده بود». و گفت: «هر که فانى شود از حق به حق به سبب قیام حق، به حق فانى شود از ربوبیّت، تا عبودیّت، چه رسد. هر که به حق تلف بود، حق او را خلف بود».

و گفت: «جمعى پدید آمده‏اند که حاضر مى‏آیند به عادت، و مى‏شنوند به رسم و ازین نشستن و شنودن هیچ زیادت نمى‏شود مگر بلا».

حسن دامغانى گوید که: «شبلى گفت: اى پسر بر تو باد به اللّه، دایم مى‏باش به اللّه و از ماسوى اللّه دست بدار. قل: اللّه، ثم ذرهم فى خوضهم یلعبون».

گفتند: «آسوده‏تر کى باشیم؟». گفت: «آن وقت که او را هیچ ذاکر نبینم به جز خود».- یعنى همه من باشم- و گفت: «اگر دانستمى‏ قدر خداى، هیچ نترسیدمى از غیر خداى». و گفت: «در خواب دو تن را دیدم که مرا گفتند: اى شبلى هر که چنین و چنین کند او از غافلان است». و گفت: «عمرى است تا انتظار مى‏کنم که نفسى برآرم [که‏] پنهان‏ بود از دلم، و دلم آن نداند، نمى‏توانم». و گفت: «اگر همه لقمه ‏یى گردد و در دهان شیرخواره‏یى نهند، مرا بر وى رحم آید که هنوز گرسنه مانده است». و گفت: «اگر همه دنیا مرا باشد به جهودى دهم، بزرگ منّتى دانم او را بر خود که از من پذیرد».

و گفت:«کون را آن قدر نیست که بر دل من بتواند گذشت و چگونه کون بر دل کسى بگذرد که مکوّن را داند».

نقل است که روزى در غلبات وجد بود مضطرب و متحیر؛ جنید گفت: «اى شبلى اگر کار خویش با خدا گذارى راحت یابى». شبلى گفت: «اى استاد اگر خداى کار من با من گذارد آن‏گه راحت یابم». جنید گفت: «از شمشیرهاى شبلى خون فرومى‏چکد». نقل است که روزى کسى مى‏گفت: «یا ربّ». گفت: «تا کى گوئى: یا رب؟ او مى‏گوید: عبدى، آن بشنو که او مى‏گوید». گفت: «آن مى‏شنوم. از آن این مى‏گویم».

گفت: «اکنون مى‏گوى که معذورى». و مى‏گفت: «الهى اگر آسمان را طوق مى‏گردانى و زمین را پایبند مى‏کنى، و جمله عالم را به خون من تشنه گردانى، من از تو برنگردم».

نقل است که چون وفاتش نزدیک رسید، چشمش تیرگى گرفته بود. خاکستر خواست و بر سر کرد و چندان بى‏قرارى در وى پدید آمد که صفت نتوان کرد. گفتند: «این همه اضطراب چیست؟». گفت: «از ابلیسم رشک مى‏آید و آتش غیرت جانم مى‏سوزد، که من اینجا نشسته، او چیزى از آن خود به کس دیگر دهد: و انّ علیک لعنتى الى یوم الدّین. آن اضافت لعنت به ابلیس نمى ‏توانم دید. مى‏خواهم که مرا بود که اگر لعنت است نه آخر که از آن اوست؟ و نه در اضافت اوست؟ آن ملعون خود قدر آن چه داند؟

چرا عزیزان امّت را ارزانى نداشت تا قدم بر تارک عرش نهادندى؟ جوهرى داند قدر جوهر. اگر پادشاه آبگینه یا بلورى بر دست نهد، گوهرى‏ نماید و اگر تره‏فروشى جوهرى خاتم سازد و در انگشت کند آبگینه نماید». و زمانى بیاسود. باز در اضطراب آمد.

گفتند: «چه بود؟». گفت: «دو باد مى‏وزد: یکى باد لطف و یکى باد قهر، بر هر که باد لطف وزد به مقصود رسد و بر هر که باد قهر وزد، در حجاب گرفتار آید. تا آن باد که را دریابد؟

اگر مرا باد لطف در خواهد یافت، این همه ناکامى و سختى بر امید آن بتوانم کشید و اگر باد قهر خواهد دریافت، آنچه به من خواهد رسید، این سختى در جنب آن هیچ نخواهدبود». پس گفت: «بر دلم هیچ گران‏تر از آن نیست که یک درم مظلمه دارم و هزار درم به جاى آن بدادم دلم قرار نمى‏گیرد». آنگاه گفت: «مرا طهارت دهید». طهارت دادندش.

تخلیل محاسن فراموش کردند، به یادشان داد. ابو محمّد هروى گوید: «آن شب به نزدیک شبلى بودم، همه شب این بیت مى‏گفت:

کلّ بیت انت ساکنه‏ غیر محتاج الى السّرج‏

وجهک المأمول حجّتنا یوم یأتى النّاس بالحجج‏

هر خانه که تو ساکن آنى، آن خانه را به چراغ محتاج نبود. آن روى با جمال تو حجّت ما خواهد بود. پس خلق جمع آمدند براى نماز جنازه و به آخر بود. بدانست که حال چیست؟ گفت: «عجبا کارا! جماعتى مردگان آمده‏اند تا بر زنده نماز کنند». گفتند:

«بگو: لا اله الا اللّه». گفت: «چون غیر او نیست، نفى چه کنم؟». گفتند: «چاره نیست، کلمه بگو». گفت: «سلطان محبت مى‏گوید: رشوت نپذیرم». مگر یکى آواز برداشت و شهادتش تلقین کرد. گفت: «مرده آمده است تا زنده را بیدار کند». آخر چون ساعتى برآمد گفتند: «چونى؟». گفت: «به محبوب پیوستم». و جان بداد. و بعد از آن به خوابش دیدند. گفتند: «با منکر و نکیر چه کردى؟». گفت: «درآمدند و گفتند: خداى تو کى است؟. گفتم: خداى من آن است که شما را و جمله فرشتگان را نصب کرد تا پدرم آدم را سجده کردند و من در پشت پدر بودم و در شما نظاره مى‏کردم». گفت: منکر و نکیر با یکدیگر گفتند که: نه تنها جواب خود مى‏دهد بلکه جواب جمله فرزندان آدم‏ بازداد. بیا تا برویم».

نقل است از ابو الحسن حصرى- علیه الرحمه- که گفت: «شبلى را به خواب دیدم. گفتم: با تو چه رفت؟ گفت: مرا حاضر کردند و گفتند: چیزى خواهى؟ گفتم: بار خدایا اگر به جنّت عدنم فرودآرى، عدل تو است، و اگر اهل وصالم گردانى فضل توست». بار دیگر به خواب دیدند. گفتند: «خداى با تو چه کرد؟». گفت: «مرا مطالبت نکرد به برهان بر دعویها که کردم مگر به یک چیز که: روزى گفتم: هیچ زیان‏کارى و حسرت، بزرگتر از آن نیست که از بهشت بازمانى و به دوزخ فروشوى». گفت: «حق- تعالى- گفت: چه حسرت و زیان‏کارى بزرگتر از آن که از دیدار من بازگردند، ومحجوب مانند؟». بارى دیگرش به خواب دیدند، پرسیدند که: «کیف وجدت سوق الآخره؟». گفتند: بازار آخرت چگونه یافتى؟- گفت: «بازارى است که رونق ندارد درین بازار، مگر جگرهاى سوخته و دلهاى شکسته، و باقى همه هیچ نیست که اینها سوخته را مرهم مى‏نهند و شکسته را بازمى‏بندند و به هیچ التفات نمى‏ کنند».

رحمه اللّه علیه.

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطار نیشابوری

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *