فصل پنجاه و یکم : حد غلات و خوارج

۱- کیفر غلات

هفتاد نفر از اهل زط (نژادى از اهل سودان و هند) پس از جنگ صفین نزد امیرالمومنین علیه السلام آمده و پس از سلام ، سخنانى به زبان خودشان به آن حضرت گفته و آن حضرت نیز به همان لغت به آنان پاسخ داد. و در ضمن گفتارشان به آن حضرت نسبت خدایى دادند.

امیرالمومنین علیه السلام به آنان فرمود: من خدا نیستم بلکه بنده اى از بندگان خدا هستم ولى آنان نپذیرفته ، همچنان بر مطلب خویش اصرار مى ورزیدند، تا این که حضرت امیر به آنان فرمود: اگر از این عقیده تان دست بر ندارید و به درگاه خدا توبه نکنید، شما را خواهم کشت ، ولى آن همه موعظه و اندرز در آنان اثر ننموده و توبه نکردند.

پس آن حضرت دستور داد، گودالهایى حفر نموده و بین گودالها روزنه قرار دادند، و آنان را میان گودالها انداخت ، و سر آنها را پوشاند و میان یکى از گودالها که کسى در آن نبود آتشى افروخت و با دود همه را هلاک کرد.

 


۲- پروردگار من و شما خداست

حضرت امیر علیه السلام در خانه ام عمرو از طائفه عنزه (یکى از همسران آن حضرت ) تشریف داشت ، قنبر به نزد آن حضرت آمد و گفت : ده نفر بر در خانه آمده و شما را به خدایى مى خوانند.
امیرالمومنین به قنبر فرمود: آنان را بیاور، پس بر آن حضرت وارد شدند.
على علیه السلام چه مى گویید؟
غلات : تو پروردگار و آفریدگار و روزى رسان ما هستى ؟
على علیه السلام : واى بر شما! چنین نگویید من هم مانند شما مخلوق خدایم . ولى آنان نپذیرفتند.
على علیه السلام واى بر شما! پروردگار من و شما خداست ، توبه کنید و از این عقیده برگردید.
غلات : تو پروردگار و روزى دهنده و خالق ما هستى .

على علیه السلام به قنبر فرمود: برو چند کارگر بیاور، قنبر ده کارگر با ابزار حفارى حاضر کرد، على علیه السلام به کارگران دستور داد گودالى در زمین حفر کنند و آنگاه در میان گودال ، هیزم افکنده آتشى بزرگ افروختند و در این موقع که آتش زبانه مى کشید به آنان فرمود: واى بر شما! توبه کنید و از عقیده خود دست بردارید.
گفتند: هرگز.
پس على علیه السلام همه آنان را به تدریج در میان آتش ‍ انداخت و آنگاه فرمود: هر زمان که چنین امر منکرى ببینم ، آتشم را مى افروزم و قنبر را مى خوانم .

 


۳- من هم بنده خدایم

حضرت امیر علیه السلام در روز ماه رمضان بر جماعتى مى گذشت که به خوردن غذا مشغول بودند.
على علیه السلام : مسافرید یا بیمار؟
نه مسافریم و نه بیمار.
اهل کتاب هستید؟
نه .
پس چرا در روز ماه رمضان غذا مى خورید؟
آنان پاسخى گفتند که معنایش این بود که تو خدا هستى .
امیرالمومنین علیه السلام چون مقصود آنان را فهمید از اسب پیاده شد و به سجده افتاد و گونه هاى صورت را بر خاک گذاشت و سپس به آنان فرمود: واى بر شما! من هم بنده اى از بندگان خدا هستم . ولى آنان گوش نکرده و بر پندار خود ثابت بودند.

در این هنگام على علیه السلام دستور داد تا دو چاه در کنار هم حفر کنند، یکى باز و دیگرى سربسته ، و روزنه اى بین آنها قرار دهند و سپس آن گروه را در گودال سربسته قرار داد و درمیان گودال دیگر آتشى افروخت و با دود، آنان را عقوبت مى داد و در آن حال پیوسته ایشان را به اسلام دعوت مى نمود ولى نمى پذیرفتند، تا این که دستور داد آنان را با آتش ‍ سوزاندند .

 


۴- پیدایش غلات

ابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه  آورده : نخستین کسى که در زمان امیرالمومنین علیه السلام به آن حضرت غلو ورزید و او را خدا خواند، عبدالله به سبا بود، هنگامى که حضرت خطبه مى خواند عبدالله برخاست و چند بار به وى خطاب کرد تو خدا هستى ، پس گروهى از اصحاب آن حضرت که از جمله آنها عبدالله بن عباس بود براى او نزد آن حضرت شفاعت کردند و گفتند: توبه نموده و از عقیده خود بازگشته است ، پس على علیه السلام او را بخشید ولى مشروط به این که از کوفه خارج شود.

و هنگامى که خبر شهادت على علیه السلام به عبدالله بن سبا رسید گفت : به خدا سوگند اگر مغز سرش را در هفتاد همیان برایم بیاورید باز هم مى گویم نمرده و نخواهد مرد تا زمامدار تمام عرب شود.

گروهى به عبدالله بن سبا گرویده و با او هم عقیده شدند، از جمله عبدالله بن صبره همدانى و عبدالله بن عمرو کندى و چند تن دیگر. و عده اى از این افراد به شبهاتى بى اساس ‍ تمسک جسته اند. از جمله به گفتار عمر که ، هنگامى که آن حضرت به موجب حدى چشم مردى را کور کرد، گفت : ما اقول فى یدالله فقات عینا فى حرم الله ؛ چه گویم درباره دست خدا که چشمى را در حرم خدا کور کرد.

مؤ لّف :اصل این قضیه داستانى است که ابن اثیر در نهایه آورده : که مردى در حال طواف به زنهاى مسلمین نگاه مى کرد، پس ‍ امیرالمومنین علیه السلام سیلى به صورتش زد آن مرد به نزد عمر شکایت برد، عمر به او گفت : او بحق تو را زده است چشمى از چشمان خدا تو را رسیده (مقصودش امیرالمومنین بود) (۵۱۵). و مانند گفتار خود آن حضرت که مى فرماید: بخدا سوگند من در خیبر را با نیروى بشرى بیرون نیاوردم بلکه با تایید و نیروى الهى بیرون آوردم .

و مانند گفتار رسول خدا صلى الله علیه و آله در: لا اله الا الله وحده وحده صدق وعده و نصر عبده که فرمود: کسى که تمام احزاب را مغلوب ساخت على بن ابیطالب بود؛ زیرا وقتى که بزرگ و سردار آنان عمرو بن عبدود را به قتل رساند، ترس و رعب شدیدى در میان آنان پدید آمده همگى پا به فرار گذاشتند. و اما کیفیت جهاد با خوارج را نیز آن حضرت مبتکر بوده ؛ زیرا این گروه در زمان پیغمبر صلى الله علیه و آله نبودند تا آن حضرت حکمشان را روشن سازد.

و امام صادق علیه السلام فرموده : نبرد على علیه السلام با اهل قبله (گروههاى منحرف به ظاهر مسلمان ) داراى برکت بوده و اگر با آنان نمى جنگید، پس از او کسى نمى دانست با این گروهها چه باید کرد.
و در مناقب ابن طلحه آمده : شافعى مى گوید مسلمانان روش مقابله با مشرکین را از رسول خدا صلى الله علیه و آله فرا گرفتند، و روش مقاتله با باغیان را از على علیه السلام .

 


۵- دو رویه مختلف

هنگامى که امیرالمومنین علیه السلام در جنگ جمل بر دشمن پیروز گردید به یاران خود فرمود: دشمنى را که از جنگ گریخته تعقیب نکنید، مجروحان را نکشید، و کسانى که در خانه ها پناهنده شده اند در امان هستند، ولى در جنگ صفین ، دشمنان را بدون استثنا مى کشت .

ابان بن تغلب به ابن شریک گفت : چرا امیرالمومنین در دو جنگ جمل و صفین ، دو رویه مختلف معمول داشت ؟
ابن شریک گفت : زیرا در جنگ جمل فرماندهان لشکر که طلحه و زبیر بودند در همان ابتداى جنگ کشته شدند ولى در جنگ صفین ، فرمانده لشکر، معاویه زنده بود و لشکریان را جمع نموده به جنگ وا مى داشت .

 


۶- اسیران شامى

در جنگ جمل هرگاه دشمنى از شامیها به دست على علیه السلام اسیر مى شد، اگر کسى از یاران آن حضرت را نکشته بود او را آزاد مى کرد و گرنه او را مى کشت ، و اگر دوباره به جنگ مى آمد و اسیر مى شد او را به قتل مى رساند .


۷- آزادى اسراى شامى

و نیز آن حضرت علیه السلام در جنگ با شامیها هر دشمنى را که اسیر مى کرد اسلحه و حیوان سوارى او را مى گرفت و او را سوگند مى داد که دیگر به دشمن کمک ننموده ، سپس ‍ آزادش مى کرد .

 


۸- فدا از بیت المال

امیرالمومنین علیه السلام مى فرمود: هرگاه مسلمانى به دست کفار اسیر شود و زخم کارى به دشمن نزده باشد از بیت المال فدا داده نمى شود، ولى بستگانش اگر بخواهند، او را از مال خودش فدا داده و آزادش مى کنند

قضاوتهای امیرالمومنین علی علیه السلام//آیه الله علامه  محمد تقی تستری

فصل پنجاه و دوم : در سقیفه چه گذشت ؟

۱- در سقیفه چه گذشت ؟

هنگامى که پس از وفات رسول خدا صلى الله علیه و آله براى تعیین خلیفه سقیفه اى تشکیل دادند چند نفر از کسانى که در سقیفه حضور داشتند نزد امیرالمومنین علیه السلام آمده و از ماجرا گزارش دادند.
على علیه السلام : انصار درباره خلافت چه گفتند؟
به قریش گفتند: خلیفه اى از ما و خلیفه اى از شما.
چرا در پاسخ آنان نگفتید رسول خدا درباره انصار سفارش ‍ نموده به نیکانشان احسان کنند و از گنهکارانشان درگذرند.
چگونه این مطلب پاسخ انصار مى شود؟
زیرا اگر خلافت در بین انصار مى بود پیامبر صلى الله علیه و آله سفارش آنان را به دیگران نمى نمود.
قریش چه گفتند:
آنان گفتند: شجره رسول خدا هستند، و براى تصدى این منصب از دیگران سزاوارترند.
آرى ، آنان احتجاج کردند به شجره و ضایع نمودند ثمره را .

 


۲- عوام الناس

سید رضى در نهج البلاغه آورده : امیرالمومنین علیه السلام درباره عوام الناس فرمود: آنان کسانى هستند که اجتماعشان مضر، و پراکندگیشان نافع است . کسانى عرضه داشتند: زیان اجتماع ایشان معلوم ، ولى منفعت پراکندگى آنان چیست ؟ فرمود: زیرا پیشه وران و صنعتگران به کار خود مشغول شده و مردم از آنان بهره مند مى گردند .

 


۳- فاصله حق و باطل

امیرالمومنین علیه السلام فرمود: آگاه باشید که بین حق و باطل جز چهار انگشت فاصله نیست ، معناى آن را از آن حضرت پرسش نمودند؛ امام علیه السلام چهار انگشت دست مبارک را جمع نموده میان گوش و چشم خود قرار داده و آنگاه فرمود: باطل آن است که بگویى شنیدم ، و حق این که بگویى دیدم .

 


۴- سرزمین کربلا

ابوجحیفه ، مى گوید: عروه بارقى نزد سعید بن وهب آمد و از او جریانى را که دیده بود سوال نمود و من گفتارشان را مى شنیدم ، سعید گفت : مخنف بن سلیم مرا به نزد على علیه السلام فرستاد و من در کربلا خدمت آن حضرت رسیدم پس دیدم با دست به زمین کربلا اشاره نموده و مى فرماید: اینجاست ، اینجاست .
مردى به آن حضرت گفت : یا امیرالمومنین اینجا چه مى شود؟

فرمود: اینجا بارهاى آل محمد صلى الله علیه و آله فرود مى آید، پس واى به حال ایشان از شما! و واى به حال شما از ایشان ! مردى پرسید مقصودتان چیست یا امیرالمومنین ؟!
فرمود: واى به حال ایشان از شما که آنان را مى کشید، و واى بر شما از ایشان که خداوند شما را به سبب کشتن آنان به دوزخ مى برد .

 


۵- پرهیز از فتنه

در کتاب غیبت نعمانى از امام صادق علیه السلام نقل کرده که فرمود: امیرالمومنین علیه السلام بر منبر کوفه مى فرمود: در پیشروى شما فتنه هایى ظلمانى ، کور و مبهم خواهد بود که نجات نمى یابد از آن فتنه ها بجز نومه (گمنام ) بعضى پرسیدند؛ یا امیرالمومنین ! نومه چیست ؟
فرمود: کسى که مردم را مى شناسد و مردم او را نمى شناسند 

قضاوتهای امیرالمومنین علی علیه السلام//آیه الله علامه محمد تقی تستری

فصل پنجاه و سوم : معجزات و کرامات

۱- زنى که خواست با پسر خود ازدواج کند

امیرالمومنین علیه السلام به وشاء فرمود: به محلتان برو! زن و مردى را بر در مسجد مى بینى با هم نزاع مى کنند آنان را به نزد من بیاور، وشاء مى گوید بر در مسجد رفتم دیدم زن و مردى با هم مخاصمه مى کنند، نزدیک رفتم و به آنان گفتم امیرالمومنین شما را مى طلبد، پس همگى به نزد آن حضرت رفتیم .

على علیه السلام به جوان فرمود: با این زن چکار دارى ؟
جوان : یا امیرالمومنین ! من این زن را با پرداخت مهریه اى به عقد خود در آوردم و چون خواستم به او نزدیک شوم ، خون دید و من در کار خود حیران شدم . امیرالمومنین علیه السلام به جوان فرمود: این زن بر تو حرام است و تو هرگز شوهر او نخواهى شد.
مردم از شنیدن این سخن در اضطراب و تعجب شدند.

على علیه السلام به زن فرمود: مرا مى شناسى ؟
زن : نامتان را شنیده ، ولى تاکنون شما را ندیده بودم .
على علیه السلام تو فلان زن دختر فلان و از نوادگان فلان نیستى ؟
زن : آرى ، بخدا سوگند.

حضرت امیر: آیا به فلان مرد، فرزند فلان در پنهانى بطور عقد غیر دائم ، ازدواج نکردى و پس از چندى پسر زاییدى و چون از عشیره و بستگانت بیم داشتى طفل را در آغوش کشیده و شبانه از منزل بیرون شدى و در محل خلوتى فرزند را بر زمین گذارده و در برابرش ایستاده و عشق و علاقه ات نسبت به او در هیجان بود،دوباره برگشتى و فرزند را بغل کردى و باز به زمین گذاردى و طفل ، گریه مى کرد و تو ترس رسوایى داشتى ، سگهاى ولگرد اطرافت را گرفته و تو با تشویش و ناراحتى مى رفتى و بر مى گشتى ، تا این که سگى بالاى سر پسرت آمد و او را گاز گرفت و تو بخاطر شدت علاقه اى که به فرزند داشتى سنگى به طرف سگ انداخته سر فرزندت را شکستى ، کودک صیحه زد و تو مى ترسیدى صبح شود و رازت فاش گردد، پس برگشتى و اضطراب خاطر و تشویش فراوان داشتى ، در این هنگام دست به دعا برداشته و گفتى : بار خدایا! اى نگهدارنده ودیعه ها.

زن گفت : بله ، بخدا سوگند همین بود تمام سرگذشت من و من از گفتار شما بسى در شگفتم .
پس امیرالمومنین علیه السلام رو به جوان کرد و فرمود: پیشانیت را باز کن ، و چون باز کرد آن حضرت جاى شکستگى پیشانى جوان را به زن نشان داد و به او فرمود: این جوان پسر توست و خداوند با نشان دادن آن علامت به او نگذاشت به تو نزدیک گردد؛ و همان گونه از خدا خواسته بودى فرزندت را حفظ کند، او را برایت نگهداشت ، پس شکر و سپاس ‍ خداى را به جاى بیاور .

 


۲- ماجرایى شگفت آور

ابن عباس مى گوید: روزى عمر در زمان خلافتش براى اداى فریضه صبح به مسجد آمد دید کسى در محراب خوابیده است ، عمر به غلام خود گفت : او را براى نماز خواندن بیدار کن ، غلام پیش رفت ، دید لباس زنانه به تن دارد، تصور کرد زنى از انصار است او را حرکت داد، ولى حرکت نکرد، معلوم شد مردى است در لباس زنان که سرش بریده شده است .

عمر دستور داد کشته را در گوشه اى از مسجد قرار دهند و نماز صبح به جاى آورد، پس از نماز به حضرت امیر علیه السلام عرضه داشت : نظرتان در این قضیه چیست ؟
آن حضرت فرمود: بگو کشته را دفن کنند و منتظر باش تا کودکى را در همین محراب ببینى .
عمر گفت : از کجا مى گویى ؟

على علیه السلام : برادر و حبیبم رسول خدا صلى الله علیه و آله مرا از این ماجرا خبر داده است . و چون نه ماه گذشت روزى عمر براى نماز صبح وارد مسجد شد، ناگهان صداى گریه طفلى به گوشش رسید. گفت : راست گفته خدا و رسول خدا و پسر عم رسول خدا، و آنگاه به غلام خود گفت : نوزاد را از میان محراب بردارد و پس از اداى نماز، طفل را آورد و در پیش روى حضرت على علیه السلام گذاشت . امیرالمومنین فرمود: دایه اى از انصار پیدا کنند تا از طفل نگهدارى نمایند. تولد کودک در ماه محرم بود و به غلام عمر فرمود: دایه طفل را پس از نه ماه در روز عید فطر بیاورید.

دایه طفل را در موقع مقرر، دایه طفل را در موقع مقرر، نزد حضرت امیر علیه السلام آورد، حضرت به او فرمود: کودک را در محل نماز عید ببر و بنگر هر زنى را که کودک را از تو گرفت و صورتش را بوسید و به وى گفت : اى ستمدیده ، فرزند زن ستمدیده ! و اى فرزند مرد ستمگر! او را بگیر و به نزد من بیاور!

دایه ، طفل را در آن جا برد، دید زنى از پشت سر او را صدا مى زند و مى گوید: تو را به حق محمد بن عبدالله صلى الله علیه و آله اندکى توقف کن ! دایه ایستاد آن زن رسید و طفل را از او گرفت و صورتش را بوسید و به او گفت : اى مظلوم ، فرزند مظلومه ! و اى فرزند مرد ظالم ! چقدر به کودک مرده من شباهت دارى ، و آن زن بسیار زیبا بود، و هنگامى که طفل را به دایه رد کرد و خواست برود، دایه دامنش را چسبید.
زن گفت : مرا رها کن !

دایه گفت : تو را رها نمى کنم تا به نزد على بن ابیطالب ببرم ، زن مضطرب شد و گفت : على مرا در میان مردم رسوا مى کند و اگر چنین کنى در روز قیامت با تو مخاصمه خواهم کرد، دایه حرفش را گوش نکرد و خواست او را ببرد در این موقع زن به دایه گفت : مرا رها کن تو را به خانه مى برم و دو برد یمنى و یک حله صنعایى و سیصد درهم هجرى به تو مى دهم ، دایه قبول کرد و با زن به خانه رفت ، و اموال را گرفت ، آنگاه به دایه گفت : اگر طفل را در روز عید قربان بازآورى همین هدایا را به تو خواهم داد. و چون مردم از نماز عید برگشتند امیرالمومنین علیه السلام دایه را طلبیده به وى فرمود: اى دشمن خدا! سفارش مرا چه کردى ؟
دایه گفت : کسى را ندیدم .

آن حضرت به وى فرمود: به حق صاحب این قبر (اشاره به قبر پیغمبر) دروغ مى گویى . آن زن آمد و طفل را از تو گرفت و بر صورتش بوسه زد و به تو رشوه اى داد و گفت : اگر در روز عید قربان او را بیاورى همین هدایا را نیز به تو خواهم داد. دایه بر خود لرزید و گفت : اى پسر عم رسول خدا! مگر غیب مى دانى ؟!
على علیه السلام فرمود: جز خدا کسى غیب نمى داند ولیکن رسول خدا صلى الله علیه و آله این قضیه را به من خبر داده است .

زن گفت : بهترین گفتار، گفتار راست است . و ماجرا همان بود که فرمودید، اکنون اگر دستور دهید زن را حاضر کنم .
على علیه السلام فرمود: هنگامى که آن زن تو را به خانه برد از آن منزل به منزل دیگرى منتقل شد، حال باید صبر کنى تا روز عید قربان او را بیاورى تا خداوند از سر تقصیر تو درگذرد. زن گفت : اطاعت مى کنم . و چون روز عید قربان شد دایه به آن محل رفت و زن نیز آمد و طفل را گرفت و صورتش را بوسید و آنگاه به دایه گفت : با من بیا تا آنچه به تو وعده داده ام به تو بدهم .
دایه گفت : هرگز تو را رها نمى کنم ، در این موقع زن سر به سوى آسمان بلند کرده به درگاه الهى عرضه داشت : اى فریادرس درماندگان ! و اى پناه دردمندان !.
و آنگاه با دایه به مسجد رفت . و چون بر حضرت على علیه السلام وارد گردید، آن حضرت به وى فرمود: تو مى گویى یا من بگویم ؟!
زن : خودم مى گویم .
على علیه السلام پس بگو!
زن : من دختر مردى از انصارم ، پدرم عامر بن سعد خزرجى در یکى از غزوات رسول خدا صلى الله علیه و آله در رکاب آن حضرت کشته شد. مادرم نیز در عهد خلافت ابوبکر از دنیا درگذشت و من خود تنها مانده با زنان همسایه انس مى گرفتم ، و یک روز که با چند تن از زنان مهاجر و انصار نشسته بودم ، پیرزنى فرتوت که تسبیحى در دست داشت ، عصا زنان به نزد ما آمد و از نام همه زنان پرسش نمود. تا این که به من رسید گفت : اسم تو چیست ؟
گفتم : جمیله .
دختر کیستى ؟
دختر عامر انصارى .
پدر دارى ؟
خیر.
ازدواج کرده اى ؟
نه .
پس به حال من ترحم نموده گریه کرد و گفت : مایل نیستى زنى نزد تو آمده به تو کمک کند و انیس و مونس تو باشد.
دختر: بله مایلم .
پیرزن : من حاضرم براى تو مادرى مهربان باشم ، من خوشحال شده گفتم : بفرما خانه خانه توست و امر امر تو، آنگاه آبى از من خواست وضو گرفت و من در موقع غذا نان و شیر و خرما برایش مهیا کردم و چون آنها را دید گریه کرد، گفتم : چرا گریه مى کنى ؟

پیرزن : دخترم ! خوراک من عبارت است از یک نان جو یا اندکى نمک و باز هم گریه کرد و گفت : حالا هم وقت غذا خوردنم نیست ، و من پس از خواندن نماز عشاء غذا مى خورم پس برخاست و به نماز مشغول شد تا این که از نماز عشاء فارغ گردید، من یک قرص نان جو و مقدارى نمک برایش آوردم آنگاه به من گفت مقدارى خاکستر برایم بیاور، چون آوردم خاکسترها را با نمک مخلوط نموده با سه لقمه نان افطار کرد و باز به نماز ایستاد و تا سپیده دم نماز خواند و من چون این رفتار را از او دیدم به وى نزدیک شده بر سرش بوسه زدم و گفتم : برایم دعا کن ، خداوند مرا بیامرزد؛ زیرا دعاى تو مستجاب است . در این موقع به من گفت : تو دخترى زیبا هستى و من هنگامى که از خانه خارج مى شوم بر تو مى ترسم تنها بمانى ، باید زنى در کنار تو باشد، و من دخترى عابده و خردمند دارم که از تو بزرگتر است ، اگر بخواهى او را نزد تو بیاورم تا یار و همراز تو باشد.
گفتم : چرا نخواهم ؟
پس برخاست و از خانه بیرون رفت ولى پس از زمانى خود تنها برگشت .
گفتم : چرا خواهرم را به همراه نیاوردى ؟
گفت : دختر من با کسى انس نمى گیرد و زنان مهاجر و انصار به خانه تو زیاد رفت و آمد مى کنند و مزاحم انجام عباداتش ‍ مى شوند.
گفتم : تا موقعى که دختر تو در خانه من است نمى گذارم کسى به خانه بیاید، پیرزن رفت و پس از ساعتى برگشت و زنى با او بود که تمام بدن را در لباسش پیچانده بود و فقط چشمانش ‍ پیدا بود، و بر در اتاق ایستاد، گفتم : چرا داخل نمى شوى ؟
عجوزه گفت : از دیدار تو چنان خوشحال شده که از خود بیخود گشته است .
گفتم : الان مى روم در خانه را مى بندم تا کسى وارد نشود، رفتم در را بستم و به دختر چسبیده و گفتم صورتت را باز کن ، ولى قبول نکرد، پس رویش را از سرش برداشتم ناگهان دیدم جوانى است با ریش سیاه و دست و پا خضاب بسته با لباس ‍ زنان ، پس من زارى و فزع نموده به او گفتم : چرا مرتکب چنین جنایتى شدى ؟! برخیز و از خانه بیرون شو! مگر از سطوت عمر نمى ترسى ؟ و خواستم از او دور شوم که بناگاه به من چسبید و من در دستش مانند گنجشکى بودم در چنگال عقابى پس با من مباشرت نمود و از شدت مستى که داشت بر زمین افتاد و بیهوش گردید، و من با کاردى که بر کمرش بسته بود سر از بدنش جدا کردم و به درگاه خدا عرضه داشتم :

خدایا! تو مى دانى که این مرد به من ستم نموده و مرا رسوا کرده است و من بر تو توکل مى کنم ، اى خدایى که هرگاه بنده اى بر او توکل کند او را کفایت نماید! اى خدایى که نیکو پرده پوشى . و چون شب شد جسدش را برداشته و در محراب مسجد انداختم ، و از او آبستن شدم . و چون فرزند را زاییدم ، خواستم او را بکشم ولى گفتم خطاست او را قنداق نموده در محراب مسجد افکندم . این ماجراى من بود اى پسر عم رسول خدا!
عمر گفت : گواهى مى دهم که از رسول خدا شنیدم که فرمود: من شهر علمم و على در آن است .
و نیز فرمود: برادرم على بحق سخن مى گوید.

و آنگاه گفت : یا اباالحسن ! حکم آنان چیست ؟
امیرالمومنین علیه السلام فرمود: مقتول دیه اى ندارد؛ زیرا مرتکب گناهى بزرگ شده است و بر زن حدى نیست ؛ زیرا بدین عمل مجبور شده ، و سپس به زن فرمود: عجوزه را بیاور تا حق خدا را از او بگیرم .
زن گفت : سه روز به من مهلت بدهید، امیرالمومنین به دایه فرمود: فرزند را به مادرش رد کن ! زن فرزند را به خانه برد و فردا در جستجوى پیرزن از خانه بیرون رفت و ناگهان او را در کوچه اى دید، پس او را بگرفت و کشان کشان به نزد على علیه السلام آورد، چون به نزد حضرت رسیدند، حضرت على علیه السلام به پیرزن فرمود: اى دشمن خدا! مى دانى که من على بن ابیطالب هستم و علم من علم پیامبر صلى الله علیه و آله است اکنون حقیقت حال را بگو!
پیرزن گفت : من این زن را نمى شناسم و از قضیه اطلاعى ندارم !
امیرالمومنین به وى فرمود: قسم مى خورى ؟
پیرزن : آرى .
حضرت به او فرمود: دستت را روى قبر رسول خدا بگذار و سوگند یاد کن ، و چون پیرزن سوگند یاد کرد ناگهان صورتش ‍ سیاه شد. امیرالمومنین علیه السلام دستور داد آیینه اى آوردند، و چون پیرزن در آیینه نگاه کرد و صورت خود را سیاه دید از روى ندامت صیحه زد، على علیه السلام به درگاه خدا عرض کرد: بار خدایا! اگر این زن راستگوست صورتش را سفید گردان ، ولى آن سیاهى برطرف نشد، حضرت به وى فرمود: چگونه توبه کرده اى با آن که خداوند از سر تقصیر تو نگذشته است ؟!

آنگاه عمر دستور داد پیرزن را از مدینه خارج کرده سنگسارش ‍ نمایند .
ابن ابى الحدید این قضیه را بطور اختصار نقل کرده و مى گوید: این ماجرا در زمان عمر اتفاق افتاده است .

 

 

 

۳- دخترى که به زنا متهم شد!

در خرائج راوندى است که نه یا ده برادر در قبیله اى عرب زندگى مى کردند و تنها یک خواهر داشتند که بسیار به او علاقه مند بودند، آنان به خواهر گفتند: هر چه خداوند به ما روزى مى دهد نزد تو مى سپاریم و تو ازدواج نکن ؛ زیرا به غیرت ما نمى گنجد که تو ازدواج نمایى ، خواهر با آنان موافقت کرد و به خدمتگزارى آنان پرداخت . برادران نیز خواهر را گرامى مى داشتند، تا این که روزى خواهر پس از پاکى از عادات ماهیانه براى غسل نمودن بر سر چشمه آبى رفت و در میان آب نشست ، اتفاقا زالویى در جوف او داخل شد و پس از مدتى زالو بزرگ شده و شکم زن بالا آمد، برادران پنداشتند که خواهر آبستن شده و به آنان خیانت کرده است ، تصمیم گرفتند او را بکشند، ولى بعضى از آنان ممانعت کرده ، گفتند: او را نزد على بن ابیطالب مى بریم ، خواهر را نزد على علیه السلام برده و ماجرا را شرح دادند.

امیرالمومنین : طشتى پر از لجن برایم بیاورید! و به زن دستور داد میان طشت بنشیند و در آن حال زالو از جوف زن بیرون آمد و در میان طشت قرار گرفت . برادران چون این تدبیر و علاج حیرت آور بدیدند، گفتند: یا على ! تو پروردگار ما هستى و تو غیب مى دانى ! امیرالمومنین علیه السلام آنان را از این گفتار، منع نموده و به آنها فرمود: رسول خدا صلى الله علیه و آله از طرف خداوند به من خبر داده که این قضیه در این ماه و در این روز و در این ساعت ، واقع خواهد شد .

 


۴- داستان جویریه

مردى با جویریه بن عمر بر سر ماده اسبى با هم نزاع مى کردند، هر کدام ، آن را از خود مى دانست .
على علیه السلام فرمود: گواه بیاورید؟
گفتند: نه . پس به جویریه فرمود: اسب را به این مرد بده !
جویریه گفت : یا امیرالمومنین ! بدون گواه ؟
على علیه السلام فرمود: من به تو از خودت آگاهترم ، آیا فراموش کرده اى رفتار جاهلانه ات را در عصر جاهلیت . و حضرت او را از کردارش خبر داد

قضاوتهای امیرالمومنین علی علیه السلام//آیه الله علامه  محمد تقی تستری

 

فصل پنجاه و چهارم : قضایایى که مدعى علیه را ذیحق نموده

چهار نفر مالک یک شتر بودند، یکى از آنان شتر را عقال نمود، شتر راه مى رفت و با ریسمان خود بازى مى کرد که ناگهان به زمین خورد و هلاک گردید، در این موقع آن سه نفر دیگر با این یکى به منازعه برخاسته و قیمت شتر را از او مطالبه کردند. حضرت امیر علیه السلام به آن سه نفر فرمود: شما باید سهم آن یکى را بدهید؛ زیرا او از حق خود نگهدارى نموده و شما چون از حق خود مراقبت نکرده اید حق او را نیز تلف کرده اید.
و گذشت در فصل سیزدهم خبر یکم که آن حضرت صاحب سه گرده نان را که مدعى چهار درهم بود، تنها یک درهم داد، و مدعى علیه را ذیحق نمود.
خاتمه 
پاره اى از قضایا و رفتار و گفتار خلفا به نقل از تواریخ عامه و یادآورى نکات و اشاراتى پیرامون آنها


۱- اولین و آخرین فتنه

مبرد در کمال آورده : روزى رسول خدا صلى الله علیه و آله به مردى که در حال سجده بود اشاره نمود تا اینکه گوید پیامبران به حاضران فرمود: آیا کسى از شما این مرد را مى کشد؟ در این موقع ابوبکر آستینها را بالا زد و شمشیر را به دست گرفت و به سوى آن مرد حرکت کرد، ولى دیرى نپایید که برگشت و به پیامبر گفت : آیا مردى را بکشم که لا اله الا الله مى گوید؟!

رسول خدا به او پاسخى نداد و دگر بار به حاضران فرمود: آیا کسى این مرد را مى کشد؟ عمر برخاست ولى او نیز اعمالى مشابه آنچه که ابوبکر انجام داده بود انجام داد، سومین بار پیامبر فرمود: آیا کسى از شما این مرد را مى کشد؟ این دفعه على بن ابیطالب علیه السلام برخاست و به طرف آن مرد روانه گردید، ولى پیش از آن که بر او دست یابد او فرار کرده بود.

رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: این اولین و آخرین فتنه بود.
و نیز مبرد همین روایت را بطریق دیگرى نقل کرده و در آن آورده که ابوبکر نزد رسول خدا (ص ) چنین عذر آورد که او را در حال رکوع دیده ، وعمر به این که او را در حال سجده دیده است و آنگاه پیغمبر فرمود: اگر این مرد کشته مى شد هیچ دو نفرى در دین خدا با هم اختلاف نمى کردند.

و خبر را ابن طاووسى نیز در طرائف از کتاب حافظ محمد بن موسى شیرازى و او از تفاسیر دوازده گانه معتبر: تفسیر یعقوب بن سفیان ، یوسف بن موسى القطان ، ابن جریح ، مقاتل بن سلیمان ، مقاتل بن حیان ، وکیع ، قاسم بن سلام ، على بن حرب ، سدى ، مجاهد، ابوصالح ، قتاده ، نقل کرده است .

مؤ لّف :مردى را که رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمان قتلش را داده بود ذوالخو یصره تمیمى بوده که در جنگ صفین پس از آن که قرآنها بر بالاى نیزه ها رفت رئیس و سرکرده منافقین گردید، و پیش از آن نیز موقعى که رسول خدا غنائم خیبر را تقسیم کرد به آن حضرت نسبت بى عدالتى داد و با این جسارتش ، پیامبر را به خشم آورده تا جائى که حضرتش ‍ به او فرمود: واى بر تو! اگر من به عدالت عمل نکنم چه کسى خواهد کرد؟ و با این اسائه ادبش از اسلام خارج گردیده مرتد شد .

شهرستانى در کتاب ملل و نحل  وقوع این ماجرا را اولین شبهه اى دانسته است که در میان امت اسلام اتفاق افتاده ، و دومش جلوگیرى عمر بوده از وصیت کردن رسول خدا صلى الله علیه و آله و سومش تخلف او بوده با ابوبکر و عثمان از لشکر اسامه ، و چهارمش انکار او بوده وفات پیغمبر صلى الله علیه و آله را.

و با توجه به این که رسول خدا صلى الله علیه و آله خود دیده بود که آن مرد در حال نماز است ، پس چه توجهى براى آن عذرها خواهد بود؟! بعلاوه ، عمر که دید رسول خدا عذر ابوبکر را نپذیرفت پس چگونه باز به همان مطلب معتذر گردید. بنابر این ، چه فرق است بین آن گفتار ذوالخو یصره به رسول خدا و گفتار اینها، جز این که تخطئه ذوالخو یصره در باب اموال و تخطئه اینها درباره خون (که مهم ترست ) بوده ، و این که اول بالمطابقه و دوم بالالتزام بوده است و اگر آنان به حقیقت صدیق و باطل فرقى نگذاشته اند؟ و چرا در آن ادعایى که رسول خدا با یک نفر اعرابى داشت او را تصدیق نکردند؟ و چرا بین پیغمبر و دیگران فرقى نگذاشتند که داستان آن در بخش نخست عنوان یک از فصل چهل و سوم گذشت و چرا گفتار خدا را در باره رسولش فرموده : و ما ینطق عن الهوى ، ان هو الا وحى یوحى  تصدیق ننمودند؟!

 


۲- حسرت ابوبکر

عبدالرحمن بن عوف مى گوید: در مرض وفات ابوبکر به عیادتش رفته بودم ، از او مى شنیدم که مى گفت : من تنها بر سه چیز تاسف مى خورم که چرا آنها را انجام دادم و اى کاش از من سر نمى زد! و سه کار انجام نداده ام و آرزو داشتم آنها را انجام مى دادم ، و آرزو داشتم سه مطلب از رسول خدا صلى الله علیه و آله مى پرسیدم .
امام سه عملى که آرزو داشتم از من سر نمى زد؛ یکى این که متعرض خانه فاطمه نمى شدم و اگر چه مستلزم جنگ و قتالى بود… و دیگر این که فجاه را نمى سوزاندم بلکه یا با شمشیر او را مى کشتم و یا آزادش مى کردم تا اینکه گوید و اما سه موضوعى که دوست داشتم از رسول خدا مى پرسیدم ؛ یکى این که خلیفه پس از او چه کسى خواهد بود تا با او نزاع و تشاجر نکنیم ، و دیگر این که میراث عمه و دختر خواهر را از او سوال مى کردم … .

سند خبر:و همین خبر را شیخ صدوق (ره ) نیز در کتاب خصال از طریق عامه نقل کرده ولیکن در آخر آن چنین آمده : دوست داشتم از رسول خدا از میراث برادر و عمه پرسش مى نمودم .
و نیز روایت را ابن قتیبه در خلفا نقل کرده ولیکن در آخر آن چنین آورده : دوست داشتم از رسول خدا صلى الله علیه و آله از میراث دختر برادر و عمه مى پرسیدم .
و همچنین فضل بن شاذان در ایضاح خبر مذکور را از طریق عامه روایت نموده و در ضمن آن آورده : دوست داشتم از لشکر اسامه تخلف نمى کردم ، و دوست داشتم عیینه و طلیحه را نمى کشتم .

بررسى خبر:شیخ صدوق در خصال پس از نقل این خبر مى گوید: و هنگامى که انصار، محاجه صدیقه طاهره را با آنان درباره خلافت شنیدند به آن مخدره گفتند: اگر ما پیش از آن که با ابوبکر بیعت کنیم این سخنان شما را شنیده بودیم هرگز از على به ابوبکر عدول نمى کردیم ، ولى فاطمه ، – سلام الله علیها در پاسخ آنان فرمود: آیا روز غدیر خم براى کسى عذرى باقى گذاشت ؟!.

ابن قتیبه در خلفا بعد از ذکر محاجه امیرالمومنین علیه السلام با انصار در باره خلافت آورده : بشیر بن سعد انصارى نخستین کسى که با ابوبکر بیعت نمود، حتى پیش از عمر، بخاطر حسادتى که نسبت به پسر عمویش سعد بن عباده داشت از این که مبادا مردم با او بیعت کنند به آن حضرت گفت : اگر انصار سخنان شما را پیش از آن که با ابوبکر بیعت کنند شنیده بودند هرگز درباره خلافت شما اختلاف نمى کردند .

و نیز آورده : على ، شبها فاطمه را بر استر سوار نموده به مجالس و مجامع انصار مى برد تا از آنان استنصار کند، و آنان در پاسخ فاطمه علیهاالسلام مى گفتند اى دختر رسول خدا! اگر همسر و پسر عم تو قبل از ابوبکر از ما بیعت خواسته بود ما با دیگرى بیعت نمى نمودیم و على علیه السلام به آنان مى گفت : آیا صحیح بود که من در آن موقع پیکر پاک رسول خدا صلى الله علیه و آله را در میان خانه بگذارم و از خانه خارج شده بر سر خلافت آن بزرگوار با مردم به مشاجره و مخاصمه برخیزم ؟! و فاطمه علیهاالسلام نیز به آنان گفت : اباالحسن کارى بر خلاف وظیفه اش انجام نداده و آنها مرتکب اعمالى شدند که خدا با آنان حساب و هم مطالبه جواب خواهد نمود .

مؤ لّف :بر فرض این که حدیث غدیر خم ثابت و قطعى نباشد با این که کتابها در این خصوص از طریق اهل سنت نوشته شده و با چشم پوشى از سخنان متواتر و مکرر رسول خدا درباره مساءله خلافت که از نخستین روزهاى آغاز بعثت تا آخرین لحظات زندگى بر آن تاکید مى نمود، بویژه نسبت به خویشان نزدیکش ‍ که به دستور خداوند آنان را به این امر مهم دعوت و ارشاد مى کرده و با صرفنظر از رفتار و اعمال آن حضرت در این باره ، به گونه اى که هر کس معتقد به نبوت آن حضرت بوده عادتا به جانشینى امیرالمومنین علیه السلام از براى آن بزرگوار نیز اذعان و اعتقاد پیدا مى کرده ، و بر فرض نبودن آیات قرآنى ، و براهین عقلى ، و فطرت بشرى ، کافى است در اثبات عدم صحت مسلک آنان ، شک و تردیدى که خلیفه آنان در امر خلافت خود داشته است .

وانگهى ، چگونه ابوبکر مى گوید: دوست داشتم از رسول خدا صلى الله علیه و آله از خلیفه بعد از او پرسش مى نمودم تا در این باره نزاعى پیش نیاید، با این که رسول خدا خواست که در هنگام وفاتش این کار را انجام دهد، و آن را کتبا به ثبت برساند تا بعد از او در گمراهى نیفتند، ولى عمر نگذاشت و به حاضران گفت : پیامبر بر اثر شدت بیمارى هذیان مى گوید. و عمر خود بعدا اعتراف نموده که از اراده و تصمیم پیغمبر باخبر بوده ولى از آن جهت که آن اقدام با نیات او سازگار نبوده از آن جلوگیرى کرده است .

چنانچه ابن ابى الحدید از ابن عباس نقل کرده که مى گوید: من در سفرى همراه عمر بودم ، یک روز در حالى که من و او تنها بودیم به من گفت : اى پسر عباس ! شکایت پسر عمت على را به تو مى کنم که از او خواستم در این سفر با من بیاید ولى نپذیرفت و مى بینم گرفته و افسرده است ، به نظر تو علتش ‍ چیست ؟
ابن عباس : خودت علتش را مى دانى .
عمر: یقینا به خاطر از دست دادن خلافت است .
ابن عباس : من هم نظرم همین است ؛ زیرا او عقیده دارد که رسول خدا صلى الله علیه و آله او را جانشین خود قرار داده است .
عمر: ولى چه سود که خدا این را اراده نکرده است . تا اینکه گوید و مضمون خبر نیز با تعابیر دیگرى نقل شده است .

مؤ لّف :مقصود او از خبر دیگر، روایتى است که عمر در آن اظهار داشته که رسول خدا صلى الله علیه و آله مى خواست در بیمارى وفاتش ، موضوع خلافت را بیان کند ولى من به خاطر خوف وقوع فتنه و اختلاف ، از آن ممانعت به عمل آوردم ، و رسول خدا نیز نیت و منظور مرا دریافته از بیان آن خوددارى نمود؛ و البته آنچه که خدا بخواهد واقع خواهد شد.

و اما راجع به این که عمر در خبر اول گفته : رسول خدا مى خواست خلافت را براى او على (ع ) قرار دهد ولى خدا نخواست مغالطه اى بیش نیست ؛ زیرا اراده پیامبر جز به فرمان خدا نبوده و خواست پیامبر خواست خداست ، و این درست نظیر این است که گفته شود: پیامبران الهى اگر چه مردم را به ایمان آوردن به خدا دعوت کرده اند ولى خدا آن را نخواسته چرا که مى بینیم آنان ایمان نیاورده اند.

و اما گفتار او در خبر دوم که گفته : رسول خدا صلى الله علیه و آله مى خواست در مرض وفاتش او امیرالمومنین را به عنوان خلیفه بعد از خود معرفى کند ولى من نگذاشتم واقع این سخن نسبت بیهوده گویى به خداى متعال است ، چنانچه درباره پیغمبر صلى الله علیه و آله به صراحت آن را گفته : زیرا خداوند درباره رسولش مى فرماید: و ما ینطق عن الهوى ان هو الا وحى یوحى .

و آنجا که گفته : من نگذاشتم پیامبر تصمیمش را عملى کند بخاطر ترس از وقوع فتنه … معنایش این است که او عمر نسبت به مصالح اسلام و مسلمین از خدا و رسولش آگاه تر است !
و اما داستان فجاه که ابوبکر او را سوزانده بود و پیش از مرگ ، آرزو مى کرد که یا او را آزاد مى نمود و یا به نحو دیگرى وى را به قتل مى رساند او، ایاس بن عبد یا لیل سلمى بوده که از ابوبکر اسلحه خواست تا با مرتدین از اسلام نبرد کند، و چون اسلحه گرفت با آن به جنگ مسلمانان رفت . پس ابوبکر طریقه بن حاجز را مامور دستگیرى او نمود، تا اینکه طریقه وى را اسیر و دستگیر نموده به نزد ابوبکر آورد. ابوبکر دستور داد در بیرون شهر مدینه آتشى بزرگ افروخته ایاس را دست بسته در میان آن انداختند .

 


۳- ابوبکر دست مهمان را قطع کرد

فضل بن شاذان در ایضاح از ابوبکر بن ابى عیاش و هیثم و حسن لولوى (قاضى ) نقل کرده که ابوبکر مردى را که دست راستش قطع شده بود به مهمانى خود فرا خواند. مهمان ظاهرى آراسته داشت ، ابوبکر به وى گفت : بخدا سوگند کردار تو به کردار سارقان نمى ماند، بنابراین چه کسى دست تو را بریده است ؟
مهمان گفت : یعلى بن متیه در یمن از روى تعمدى و ستم دست مرا قطع کرده است .
ابوبکر گفت : من در این باره تحقیق مى کنم و چنانچه صحت ادعایت ثابت گردید، دست یعلى را در قصاص دست تو قطع خواهم کرد. اتفاقا در آن روزها گردنبند اسماء بنت عمیس ‍ مفقود گردید و هر چه تفحص کردند آن را نیافتند، طلحه بن عبیدالله به نزد ابوبکر آمد و گفت : مهمان را تفتیش نمى کنى ؟

ابوبکر: من هرگز گمان دزدى درباره او نمى دهم .

طلحه اصرار کرد و گفت : بخدا سوگند من باید او را بازرسى کنم ، تا این که مهمان را تفتیش کرده گردنبند را از اتاقش بیرون آورد. ابوبکر چون این را دید دست چپ مهمان را نیز قطع کرد.
پس از نقل این خبر، ابراهیم بن داوود و حسن لولوى به راوى حدیث ابوعلى گفتند: آیا ابوبکر مى توانسته دست چپ آن مرد را ببرد؟

ابوعلى گفت : چاره اى ندارم جز این که بگویم ابوبکر اشتباه کرده است ؛ زیرا در این حکم شکى نیست که کسى که یک دستش در اثر دزدى قطع شده ، بار دیگر پاى چپش قطع مى شود، و در نوبت سوم ، حکم قطع ندارد بلکه زندانى شده به قدر ضرورت از بیت المال به او آذوقه مى دهند. و خطاى دیگر این که مهمان ، همانند یک تن از اهل خانه ، مامون است ، و حکم قطع درباره او روا نیست .

 


۴- ابوبکر و حکم قسامه

بلاذرى در فتوح البلدان آورده : قیس در جریان قتل داذویه که در صنعا کشته شده بود متهم گردید. ابوبکر وى را به وسیله مهاجر بن ابى امیه که عامل او در صنعا بود نزد خود فرا خواند، و هنگامى که قیس بر ابوبکر وارد گردید، ابوبکر او را در کنار منبر رسول خدا صلى الله علیه و آله پنجاه بار سوگند داد که او را داذویه را نکشته و سپس آزادش کرد .

مؤ لّف :حکم قسامه براى مدعى قتل و به منظور اثبات آن ، تشریع شده نه براى منکر.
ابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه از ابوجعفر نقیب نقل کرده که بارها اتفاق مى افتاد که ابوبکر، قضاوتى مى نمود و کسانى از صحابه رسول خدا صلى الله علیه و آله همانند بلال و صهیب و امثال آنان ، حکم او را نقض مى کردند، و در این خصوص قضایایى نیز نقل کرده است .

 


۵- ابوبکر و حکم میراث اجداد

در کتاب اسد الغابه از قاسم بن محمد بن نقل کرده که دو جده (مادر مادر و مادر پدر) که هر کدام خواستار میراث بودند نزد ابوبکر آمدند. ابوبکر ۶/۱ ترکه میت را به مادر مادر داد و مادر پدر را محروم کرد. عبدالرحمن بن سهل مردى از انصار که در جنگ بدر نیز حضور داشته به ابوبکر گفت : اى خلیفه ! کسى را ارث دادى که اگر او مرده بود و این میت زنده مى بود از او ارث نمى برد، و برعکس . کسى را محروم نمودى که اگر او مرده بود و این میت زنده بود از او ارث مى برد. ابوبکر به خطاى خود پى برد و ۶/۱ را بین آنان بطور مساوى قسمت نمود .
و همین روایت را نیز شیخ طوسى (ره ) درتهذیب با اختلافى در لفظ نقل نموده است .

و نیز قضیه دیگرى نقل کرده که جده اى (مادر پدر) به نزد ابوبکر رفت و گفت : از پسر پسرم ارث مى خواهم ، ابوبکر گفت : من آیه اى از قرآن در این باره به خاطر ندارم ، ولى از دیگران مى پرسم ، و چون پرسید، مغیره به او گفت : رسول خدا صلى الله علیه و آله جده را ۶/۱ داده است .
ابوبکر به مغیره گفت : جز تو کسى هم این را از رسول خدا شنیده است ؟
مغیره گفت : بله ، محمد بن مسلمه . پس ابوبکر طبق گواهى آنان ۶/۱ ترکه را به آن زن داد. پس از گذشت مدتى مادر مادر همان میت نزد ابوبکر رفته از او مطالبه میراث نوه اش را نمود. ابوبکر به او گفت : آنچه که از رسول خدا صلى الله علیه و آله در این خصوص نقل کرده اند شامل تو نمى شود و به جده پدرى اختصاص دارد از این رو حکم مساءله تو را نمى دانم . و چنانچه ۶/۱ را بین هر دو نفرتان قسمت کنید، خودتان بهتر مى دانید.

 


۶- حکم عمر درباره نژاد خروس

جاحظ در کتاب حیوان آورده : در زمان خلافت عمر، دو مرد به وسیله خروس ، قمار بازى مى کردند، عمر این را شنید پس به قتل نژاد خروس فرمان داد. مردى از انصار به نزد عمر رفت و به او گفت : آیا به کشتن دسته اى مخلوقات خدا که تسبیح گوى پروردگارشان هستند فرمانى مى دهى ؟!
عمر متوجه خطاى خود شده حکم خود را لغو کرد .

 

 

۷- عمر و خرافات جاهلیت

و نیز در همان کتاب در ضمن بیان خرافات اهل جاهلیت آورده : از جمله معتقدات آنان یکى این بوده که طائفه جرهم از فرشتگان و دختران آدم به وجود آمده اند و معتقد بوده اند که هرگاه فرشته اى در آسمان ، خدایش را عصیان کند خداوند او را در صورت و طبیعت بشرى به زمین فرو مى فرستد؛ و آفرینش هاروت و ماروت و بلقیس ، ملکه سبا را از این قبیل مى دانسته اند.

و همچنین ذوالقرنین را که گویند مادرش فیرى از نسل آدم و پدرش عبرى از فرشتگان بوده است ، و بر همین مبناى خرافى بود که هنگامى که عمر شنید مردى ، مرد دیگر را ذوالقرنین صدا مى زد به او گفت : آیا نامهاى پیامبران را تمام کرده اید که به اسماء فرشتگاه بالا رفته اید .

 


۸- عمر و شیوه کشف جرم او

ابن قتیبه در شعرا آورده : گویند عمر بن الخطاب از غلام بنى الحسحاس . شنید که این شعر را با خود زمزمه مى نمود:

ولقد تحدر من کریمه بعضهم عرق على جنب الفراش و طیب

عرق و بوى خوش از بعض دختران آنان در کنار بستر فرو ریخت
عمر برآشفته غلام را تهدید به مرگ نمود، و آنگاه براى اینکه بفهمد مقصود او کدام زن بوده ، دستور داد به او شراب نوشانده و زنانى را از مقابل او عبور دهند، و چون زن مورد علاقه غلام از برابر او گذشت ، غلام نسبت به وى اظهار تمایل و عشق نمود؛ پس عمر دستور داد غلام را به قتل برسانند .

مؤ لّف :چقدر فرق است بین این گونه کشف جرم که عمر از آن استفاده نموده ، با آن گونه که امیرالمومنین علیه السلام اعمال کرده است ، و قبلا گذشت که آن حضرت در ماجراى زنى که پسر خود را انکار مى کرد، نخست از اولیاى او وکالت گرفت و آنگاه به زن فرمود: اگر طبق اظهارات تو این نوجوان فرزند تو نیست الان تو را به او تزویج مى نمایم . در این موقع زن فریاد برآورد و گفت : آیا مى خواهى مرا به پسرم تزویج کنى ؟!
و نیز در مورد غلامى که مولاى خود را انکار مى کرد و مى گفت : من مولا و او غلام من است دستور داد تا هر دو سرهایشان را در میان دو سوراخ داخل نموده و آنگاه به قنبر فرمود: گردن غلام را بزن ، پس غلام با شنیدن این سخن ، فورا سرش را بیرون کشید و دیگرى همچنان سرش را نگهداشت .
و همچنین در مورد نزاع دو زن بر سر یک کودک که هر کدام کودک را از خود مى دانست به آنان فرمود: کودک را با اره دو نصف مى کنم براى هر کدامتان یک نصف ، پس آن زنى که مادر کودک نبود، پذیرفت ولى دیگرى فریاد بر آورد: یا على ! اگر مى خواهى چنین کنى من از حق خودم صرفنظر نموده کودکم را به او مى بخشم .
مطلب دیگر این که : حد زنا با چهار دفعه اقرار ثابت مى شود نه به مجرد اظهار تمایلى نسبت به زنى ، آن هم در حال مستى ، بعلاوه ، حد در این قضیه (که بر حسب ظاهر زناى غیر محصن بوده ) تازیانه است نه قتل . و بالاخره عمر در این ماجرا حد ملوک را که نصف حد آزاد است ، چندین برابر حد آزاد قرار داده است .
 
 

۹- عمر و سنن شرعى
ابن قتیبه در معارف آورده : نام سابق عبدالرحمن بن حرث ، ابراهیم بوده ، وى در زمانى که عمر خلیفه بود به نزد او رفت ، و آن هنگامى بود که عمر تصمیم گرفته بود نام کسانى را که به اسماء انبیاء موسوم بودند تغییر بدهد، پس اسم او را نیز عبدالرحمن گذاشت ، و این نام برایش ثابت و باقى ماند .
مؤ لّف :نامگذارى به اسماء مبارک پیامبران الهى در شرع مقدس ، مورد ترغیب و تاکید قرار گرفته ، چنانچه از امام محمد باقر علیه السلام که از سوى جدش رسول خدا صلى الله علیه و آله به باقرالعلوم لقب یافته ، موقعى که به جابر بن عبدالله انصارى خبر داد که زنده خواهد ماند تا آن امام بزرگوار را ادراک نماید و به او فرمود: سلام مرا به او برسان ، منقول است که فرمود: برترین نامها نام پیامبران است . ولى عمر نام ابراهیم را که پس از رسول خدا افضل انبیاى الهى بوده به نام دیگرى تغییر مى دهد.
 

۱۰- سوال عمر از نسل بنى آدم
و نیز در معارف آمده : عمر از کعب پرسید؛ نسل آدم از قابیل بوده یا هابیل ؟
کعب پاسخ داد: از هیچکدام . امام مقتول (هابیل ) در خاک نهان شده و فرزندى از خود بر جاى نگذاشت ، و اما قابیل نسل او هم در طوفان نوح همگى به هلاکت رسیدند، و مردم همه از فرزندان نوح و نوح از فرزندان شیث (و شیث پسر آدم )  است .
مؤ لّف :آیا عمر آیه قرآن را نشنیده بود: وجعلنا ذریته هم الباقین ؛ و قرار دادیم نژاد نوح را بازماندگان روى زمین .
 
 
۱۱- عمر و اشعار عرب
ابن قتیبه در شعراء آورده : مردى به نام حطیئه در میان طائفه زبرقان بن بدر، سکونت گزیده ، آنان نسبت به وى بى حرمتى کردند. حطیئه از نزد آنان کوچ نموده در میان طائفه بغیض اقامت گزید و مورد اکرام و احترام آنان قرار گرفت . و سپس قصیده اى در ذم زبرقان و مدح بغیض سرود که در شعر آخرش آمده :
دع المکارم لا تنهض لبغیتها واقعد فانک انت الطاعم الکاسى

زبرقان از شنیدن اشعار او بسیار ناراحت شده از او به نزد عمر شکایت برد و شعر آخر حطیئه را براى عمر خواند.
عمر به او گفت : حطیئه در این شعرش نسبت به تو هیچ گونه توهین و هتکى ننموده است ، مگر دوست ندارى این که ، هم بخورى و هم بپوشى ؟

زبرقان گفت : ولى هیچ مذمت و هجوى از این بدتر تصور نمى شود، عمر در این باره از حسان بن ثابت داورى خواست ، حسان به عمر گفت : حطیئه با این شعرش زبرقان را هجو ننموده بلکه بر او نجاست کرده است .
 
 

۱۲- زنى که عمر را راهنمایى کرد!
ابن جوزى دراذکیاء آورده : عمر بن خطاب در خطابه اى از مردم خواست مهریه همسرانشان را از چهل اوقیه  زیادتر نکنند، اگر چه همسر آنان دختر ذى الغصه یعنى یزید بن حصین صحابى حارثى باشد، و هر کس از این مقدار بیشتر قرار دهد، زیادى را در بیت المال خواهم ریخت .
در این هنگام زنى بلند قامت از میان صف زنان برخاست و به عمر گفت : تو چنین حقى ندارى ؟
عمر گفت : چرا؟
زن : زیرا خداوند در قرآن مى فرماید: و آتیتم احداهن قنطارا فلا تاخذوا منه شیئا اتاخذونه بهتانا و اثما مبینا .
… و مال بسیارى مهر او کرده باشید البته نباید چیزى از مهر او بازگیرید، آیا به وسیله تهمت زدن به زن ، مهر او را مى گیرید و این گناهى نیست آشکار.
عمر گفتار زن را تصدیق کرد و گفت : زنى حق گفت و مردى خطا کرد .
مؤ لّف :در اینجا برادران اهل سنت ما، در مقام توجیه برآمده گفته اند: این اعتراف عمر به حق گویى زنى و لغزش خودش ، دلیلى است بر تواضع او، اما نگفته اند که اصل ارتکاب خطا دلیلى است بر چه چیز؟. (و هل یصلح العطار ما افسد الدهر).
و همچنان که تعیین چهل اوقیه با آیه قرآن سازگار نیست ، با سنت رسول خدا صلى الله علیه و آله نیز توافقى ندارد؛ زیرا مقدار مهر سنت ، دوازده اوقیه و نیم است نه چهل اوقیه .
و این که عمر گفته : اگر چه آن زن ، دختر ذى الغصه باشد خصوصیتش این است که بنا به نقل مورخین ، صد سال رئیس ‍ و بزرگ قبیله بنى حارث بوده است .
به همین مناسبت نقل مى شود: هنگامى که مصعب بن زبیر، عایشه ، دختر طلحه را به هزار هزار درهم نقره مهر کرد، برادر او که خلیفه بود مقررى کافى به لشکریان خود نمى داد. ابن الزنیم دیلمى در این باره چنین سرود:


بضع الفتاه بالف الف کامل و تبیت سادات الجیوش جیاعا

دخترى به هزار هزار درهم مهر مى شود در حالى که فرماندهان لشکرها گرسنه مى خوابند.

 

۱۳- زنى که از شوهرش شکایت داشت
ابن جوزى در اذکیاء آورده : زنى از شوهرش شکایت داشت ، به نزد عمر رفته و اظهار داشت : شوهرم روزها را روزه مى گیرد و شبها را به عبادت خدا به صبح مى آورد. و با این حال دوست ندارم از او شکایت کنم . عمر مقصود زن را نفهمید و در پاسخ او گفت با این خصوصیات که گفتى ، شوهرت نیکو شوهرى است . زن بناچار سخنان سابق خود را تکرار نمود و عمر نیز همان پاسخ قبلى را، تا چند بار این گونه گفت و شنود بین آنان رد و بدل شد. اتفاقا کعب اسدى در آنجا حاضر و به قضیه ناظر بود، و منظور زن را دریافت ، پس ‍ به عمر گفت : این زن از شوهرش شکایت دارد که او با آن برنامه هایش از او کناره گرفته است . عمر به کعب گفت : حال که تو مقصود زن را درست یافتى پس بین او و شوهرش نیز داورى کن .
کعب پذیرفت و گفت : شوهرش را حاضر کن ! او را آوردند، کعب به مرد گفت : این زنت از تو شکایتى دارد.
مرد: چه شکایتى ؟
زن : اى قاضى ! او را راهنمایى کن … تا این که کعب به مرد گفت : خداوند به تو اجازه داده تا چهار زن بگیرى ، بنابر این ، سه شبانه روز براى خودت باشد تا خدایت را عبادت کنى و یک شبانه روز هم براى همسرت که نزد او باشى .
عمر از این استنباط و داورى کعب در شگفت شده به وى گفت : بخدا سوگند نمى دانم از کدام امر تو تعجب کنم ، از این که به فطانت ، مقصود زن را دریافتى و یا از حکمى که بین ایشان نمودى ، برو که قضاوت بصره را به تو واگذار نمودم . و همین روایت را ابن قتیبه نیز نقل کرده است .
 

۱۴- عمر و جوان انصارى
ابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه آورده : روزى عمر در بین راه به نوجوانى از انصار برخورد نمود، عمر تشنه بود از جوان انصارى تقاضاى آب نمود، جوان آبى آمیخته با عسل براى عمر آورد، عمر از نوشیدن آن امتناع ورزید و گفت : خداى تعالى مى فرماید: اذهبتم طیباتکم فى حیاتکم الدنیا؛  خوشیهایتان را در زندگانى دنیایتان صرف نمودید.
جوان در پاسخ عمر گفت : مقصود از این آیه نه تو هستى و نه هیچ کس از اهل این قبله (مسلمانان )، پیش از این آیه را بخوان تا معنایش براى تو روشن شود: و یوم یعرض ‍ الدین کفروا على النار اذهبتم طیباتکم فى حیاتکم الدنیا .
روزى که کافران را بر آتش عرضه بدارند و به آنان بگویند خوشى هایتان را در زندگانى دنیایتان بردید .
مؤ لّف :بعلاوه بر آنچه که جوان انصارى به عمر گفته ، باید گفت که مراد از صرف طیبات در زندگى دنیا چیزى مانند نوشیدن عسل و امثال اینها در صورتى که از راه حلال و با رضایت صاحبش به دست آمده باشد نیست ؛ زیرا خداوند فرموده : قل من حرم زینه الله التى اخرج لعباده و الطیبات من الرزق .
بگو اى پیغمبر! چه کسى ممنوع کرده زینت ها و روزیهاى حلال را که خداوند براى بندگانش مهیا نموده است .
بلکه مراد، جاه و مقام و سلطنت و ریاست ناحق دنیوى است که در کام دنیاپرستان از هر لذتى شیرین ترست .
 

۱۵- سه خطاى عمر
و نیز ابن ابى الحدید آورده : عمر شبها پاسبانى مى کرد، شبى به هنگام گشت ، صداى مرد و زنى از خانه اى به گوشش ‍ رسید، شکى در دلش افتاد، از دیوار خانه بالا رفت و به درون خانه نگاه کرد، زن و مردى را دید که در کنار هم نشسته و کاسه شرابى در جلو آنهاست . عمر به مرد نهیب زد و گفت : اى دشمن خدا! آیا مى پندارى که تو خدا را معصیت مى کنى و او بر تو مى پوشد؟!
مرد گفت : اى خلیفه ! اگر من تنها یک گناه مرتکب شده ام تو مرتکب سه گناه شده اى :
اول این که خداوند مى فرماید: ولا تجسسوا؛  تجسس نکنید، و تو تجسس کرده اى
دوم این که مى فرماید: واتوا البیوت من ابوابها ؛ از درهاى خانه ها داخل شوید و تو از دیوار بالا آمده اى .
سوم این که مى فرماید: فاذا دخلتم بیوتا فسلموا ؛ هر وقت داخل خانه اى شدید به اهل آن خانه سلام کنید و تو سلام نکردى
و در تفسیر ثعلبى آمده : مردى که عمر از دیوار خانه اش ‍ بالا رفته ابومحجن ثقفى است که در آن موقع به عمر اعتراض ‍ نموده به او گفته : این کار تو نارواست و خداوند تو را از تجسس برحذر داشته است . عمر به همراهان خود گفت : این مرد چه مى گوید؟ زید بن ثابت و عبدالله بن ارقم به او گفتند، راست مى گوید این عمل شما تجسس است . عمر چون این را شنید از خانه بیرون شد و او را به حال خود واگذاشت .
در شرح حال همین ابو محجن آورده اند که او به علت شدت علاقه اى که به نوشیدن شراب داشته سروده :
اذا مامت فادفنى الى جنب کرمه تروى عظامى بعد موتى عروقها
ولا تدفننى فى الفلاه فاننى اخاف اذا مامت لا اذوقها

 

 

۱۶- عمر و نقض احکام خویش

و نیز نقل کرده : بسیار اتفاق مى افتاد که عمر حکمى مى کرد و سپس آن را نقض نموده بر خلافش فتوا مى داد. (۵۷۴) و از ابن سیرین نقل شده که مى گوید: از ابو عبیده سلمانى مساءله اى درباره میراث جد پرسیدم وى گفت : من در این خصوص یکصد قضیه از عمر به خاطر دارم که همه با هم مغایر است .
 
 

۱۷- ماجراى عمر با هرمزان
بلاذرى در فتوح البلدان بطور مسند از انس بن مالک نقل کرده که مى گوید: در جریان فتح شوشتر هرمزان به اسارت لشکریان اسلام در آمد، و من به دستور ابوموسى اشعرى او را به نزد عمر بردم ، عمر به هرمزان گفت : سخن بگو!
هرمزان : سخن انسان زنده یا مرده ؟
عمر: هر چه مى خواهى بگو که در امان هستى .
هرمزان : آنگاه که در بین ما و شما خدایى نبودم ما گروه عجم پیوسته در جنگها بر شما پیروز مى شدیم ولى از آن زمان که شما به خدا معتقد شدید و خدا در تمام کارها یار و مدد کارتان گردید، دیگر نتوانستیم بر شما غلبه کنیم و مغلوب و مقهور شما گشتیم .
در این موقع عمر به انس رو کرده و گفت : درباره هرمزان چه مى گویى ؟
انس با کشتن او مخالفت کرد.
عمر گفت : سبحان الله ! آیا قاتل براء بن مالک و مجزاه بن ثور سدوسى را آزاد کنم ؟!
انس پاسخ داد: در هر حال تو را راهى به کشتن او نیست . عمر گفت : هرمزان چقدر مال به تو داده تا از او دفاع کنى ؟
انس : هیچ ولیکن تو خودت به او امان دادى .
عمر: بر این مطلب گواه مى آورى یا تو را کیفر دهم ؟ انس ‍ مى گوید: از نزد عمر بیرون رفته زبیر بن عوام را دیدم که او نیز آنچه را که من از عمر شنیده بودم شنیده و به خاطر داشت ، زبیر به همراه من نزد عمر آمده برایم گواهى داد، و هرمزان آزاد گردید، و اسلام آورد و عمر برایش مقررى قرار داد.
مؤ لّف :براء بن مالک که در فتح شوشتر به شهادت رسیده معروف است . و اما مجزاه بن ثور همان کسى است که عمر ریاست طائفه بکر را برایش قرار داده و در روز فتح شوشتر نیز به شهادت رسیده است . و در عقد الفرید آمده : مالک بن مسمع که پدر او؛ یعنى مسمع ، بنام قتیل الکلاب مشهور بوده ، بدانجهت که وقتى در میان قبیله اى رفته ، سگ قبیله به او حمله نموده ، و او هم سگ را کشته ، پس اهل قبیله او را قصاص کشتن سگشان به قتل مى رسانند با شقیق بن ثور (برادر مجزاه بن ثور) منازعه مى نمود، مالک به شقیق گفت : تنها مایه افتخار تو قبرى است در شوشتر (یعنى قبر برادرش ‍ مجزاه بن ثور). شقیق به او پاسخ داد: ولى تو را خوار نموده است قبرى در مشقر  (یعنى قبر پدرش مسمع ).
 
 

۱۸- عمر ادعا را با سوگند پذیرفت !
فضل بن شاذان در ایضاح آورده : عمر زنانى را که در جریان فتح شوشتر به اسارت مسلمانان در آمده و استرقاق شده بودند به شهرهایشان باز گرداند، بدانجهت که ابوموسى نزد وى ادعا کرد که با آنان پیمان عدم استرقاق بسته است . از این رو موقعى که عمار یاسر و یارانش آنان را اسیر نمودند و ابوموسى چنان ادعایى را اظهار نمود، عمر ابوموسى را بر آن ادعایش سوگند داده و اسیران را به دیارشان باز گرداند. فضل بن شاذان مى گوید: ابوموسى در این قضیه مدعى بوده ، و مدعى باید شاهد بیاورد، بنابراین چگونه عمر او را قسم داده است !
نظیر این جریان را اعثم کوفى در فتح رامهرمز نقل کرده : که جریر بن عبدالله بجلى شهر رامهرمز را فتح کرده و گروهى از اهل آن سامان را به اسارت گرفت ، از طرفى ابوموسى اشعرى نزد عمر ادعا کرد که تا شش ماه به آنان امان داده است ، عمر دستور داد ابوموسى را سوگند دهند و آنگاه اسیران را به شهرهایشان بازگرداند، با این که یکى از همراهان معروف جریر به عمر نامه نوشت و در آن قسم یاد کرد که تمام کارها و اعمال جریر با اطلاع و اجازه ابوموسى بوده و عمر نیز به صدق مضمون نامه پى برد، و به همین جهت ابوموسى را سرزنش نموده او را کم عقل دانست.
 
 

۱۹- عمر از سلب  خمس گرفت
بلاذرى در فتوح البلدان مسندا از ابن سیرین نقل کرده که مى گوید: براء بن مالک در نبردى تن به تن مرزبان زاره را به قتل رساند و آنگاه دستبند و کمربند و قبا و سایر اشیاى قیمتى او را گرفت و براى خود تصرف نمود. پس عمر خمس ‍ آنها را به علت زیاد بودنشان از او گرفت ، و براى اولین بار از سلب خمس گرفت .
 
 

۲۰- عمر و تبعیضات
جزرى در کامل آورده : هنگامى که عمر به خلافت رسید، گفت : زشت است که در میان عرب بردگى باشد و گروهى مالک گروهى دیگر بشوند، با این که ما قادر هستیم که با فتح بلاد عجم از آنان برده بگیریم . و آنگاه درباره تعیین قیمت بردگان بجز کنیزان ام ولد مشورت کرد و ارزش هر یک را شش ‍ یا هفت شتر قرار داد به استثناى دو قبیله حنیفه و کنده که براى آنان تخفیف قائل شد و به علت این که مردانشان در جنگها کشته شده بودند .

مؤ لّف :اجبار مردم بر فروش اموالشان یک خلاف ، و تعیین نرخ براى آنها خلافى دیگر.
 

۲۱- عمر و لغت
ابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه آورده : عمر مى گفت کسى که مزاح کند سبک مى شود و علت این که شوخى کردن را مزاح گویند این است که مردم را از حق دور مى کند .
مؤ لّف :
مزاح بر وزن فعال مصدر مزح مى باشد، نه بر وزن مفعل از ماده زاح .
 

۲۲- عمر و سوره بقره
و نیز آورده : عمر سوره بقره را در مدت دوازده سال یاد گرفت و در پایان آن ، شترى نحر کرد .
مؤ لّف :و اما امیرالمومنین علیه السلام کسى است که پیروان مکتب آسمانى را بر طبق کتابهایشان فتوا داده است .
 
 
قضاوتهای امیرالمومنین علی علیه السلام//آیه الله علامه  محمد تقی تستری