فایده اعمال ما چیست ؟
کسانى که مى گویند نماز خواندن من براى خدا چه فایده دارد و دستگیرى من از فقرا چه نتیجه اى دارد و اگر خدا مى خواست فقیر نباشند خود به آنها ثروت مى داد؛ پس این شخص چقدر جاهل و نفهم است که نمى داند که خدایى که اقدر القادرین است و به هر کس هر چه بخواهد مى دهد سبب این که امر به انفاق فرموده آن است که به انفاق کردن صفت ذمیمه بخل از انسان زایل مى شود، علاوه بر این که محاسن بسیار دیگرى در او مندرج است و نتیجه از این بیانات آن است که اعمال براى پیدایش حالات است ، لیکن نمى شود گفت این عمل را براى پیدایش آن حالت باید به جا آورد؛ زیرا که در مرحله اول کسى قبول نخواهد کرد و لذا مى گویند اگر فلان عمل نیک را انجام دهى مستوجب چنین ثوابى مى شوى و اگر فلان عمل زشت را به جاى آورى مستحق چنین عقابى مى گردى و شارع مقدس ، ثواب و عقاب را به این جهت مقرر فرمود تا به این وسیله مردم را به وسیله اعمال شان به حالات برساند و جمیع این اعمال به جهت پاک شدن دل است از اخلاق بد.
حسن تواضع به نعمت الهى
حسن تواضع به نعمت هایى که بارى تعالى مرحمت فرموده که باید عبد به کوچکى خود آنها را قبول نماید و اگر چه بعضى نعمت ها به ظاهر در نظر کوچک است لیکن باید به بزرگى منعم نظر نمود مثل آن که فرض کنیم پادشاه این سرور نه از جهت سنجاق است بلکه از جهت این است که شاه نظر مرحمتش را بر ما معطوف فرموده است و اگر انسان برسد به چنین مقامى که هر چه از جانب حق به او مى رسد خدا را در آن مشاهده کند و مسرور به آن نعمت باشد پس همیشه شاکر است ؛ چنانچه حکایت کنند: شخصى در مسافرت به پیرمردى رسید و از او احوال پرسید، جواب داد: حال من ، حال شکرى است . گفت : چگونه شکرى دارى ؟ گفت : در جوانى عاشق دختر عموى خود شدم و او نیز به من عاشق شد. قضا را اتفاق افتاد که خداوند به حلالى بین ما را جمع کرد و ما عروسى کردى ، چون شب عید شد به هم رسیدیم به او گفتم این به خیال من نمى گنجید که تو را تزویج نمایم و او را نیز چنین اظهار کرد که پس ما با یکدیگر گفتیم که چون خداوند چنین مرحمتى را درباره ما نموده بهتر آن است که امشب را به شکرانه این نعمت عبادت کنیم و کار خود را به فردا شب محول نماییم ؛ پس هر دو مشغول به عبادت شدیم تا صبح و گفتیم فردا شب . و به همین منوال هر شب را به عبادت گذراندیم تا هشتاد سال و هنوز ما با هم همبستر نگشته ایم . این بگفت و زن خود را صدا کرد که بیاید و بر این مطلب شهادت دهد. پس پیرزنى آمد و شهادت داد که من هنوز باکره ام !
احسان سبب محبت است
از موجبات محبت ، احسان محسن است ، یعنى احسان کننده ؛ چه آن که شخص محسن ، محبوب است به درجه اى که گفتند: الانسان عبید الاحسان ؛ انسان بنده احسان است .
و چون پى جویى از حالات و جذابیه خویش کنیم مى بینیم که دوستى محسن برمى گردد به دوستى ما خود را، چون احسان او موجب بقاء و صحت و دوام ما است و به احسان او دوام وجود و کمال وجود براى ما پیدا مى شود. لذا او را دوست داریم لیکن چون به دقت بنگر محسن را دوست نداریم بلکه احسان او را دوست مى داریم و شاهد بر این مطلب آن است که اگر چنانچه فرض کنیم که احسان از او سلب شود، پس ما او را دوست نداریم و به عبارت متعلق میل ما بود نه وجود محسن . و از این راه است که هر چقدر درجه احسانش به ما کم و زیاد شود به همان مقدار هم محبت ما کم و زیاد مى شود و فرق است بین دوست داشتن محسن با سلامتى بدن ؛ براى آن که سلامتى اعضا و جوارح ، محبوب ماست به جهت آن که آنها عین کمال ما هستند و اما محسن بلکه احسان او حافظ و مبقى کمال است . نظیر آن که ما هم سلامتى بدن خود را دوست داریم و هم طبیب را؛ اما سلامتى را ذاتا دوست داریم و اما طبیب را براى آن که درد ما را دوا مى کند.
معیار برترى علم
هر چه درجه علم زیادتر باشد، محبوب تر است و علوم برحسب معلومات متفاوتند در حیث شرافت و خساست مانند علم بنایى و مهندسى و هر معلومى شریف تر باشد، علمش نیز شریف تر است و هر معلومى که خسیس تر باشد، علم به آن اجل و اشرف علم هاست ؛ بنابراین چون در بین معلومات نظر کنیم معلومى اجل و اشرف از ذات مقدس حق – جل جلاله – نمى باشد. لذا علم به چنین معلومى هم از سایر علوم اشرف و اعظم است .
نتیجه آن که معلومى اشرف از حق نیست و بعد از او، هر موجودى که قرب به خدا بیشتر داشته باشد او شریف تر است تا منتهى شود به آخر سلسله از موجودات و از این بیان ثابت مى شود ما که انبیا، اوصیا، اولیا و اتقیا را دوست مى داریم از جهت خاطر علم شان است ؛ زیرا که علم آنها اشرف العلوم است به جهت آن که معلوم شان اشرف المعلومات است .
محبت بین خالق و مخلوق
بین خالق و مخلوق سنخیتى موجود است که به آن سنخیت ، محبت حاصل مى شود.
روایت است که پیغمبرى بسیار بى تابى مى کرد و از دست قوم خودش به خداوند شکایت مى نمود و مکرر از خدا طلب هلاک آنها را مى کرد خداوند فرمود: زمین را زراعت کن و تخم بکار تا سبز شود، او نیز چنین کرد، هنوز زراعت او به حد رشد و کمال نرسیده بود و وقت چیدن و درو کردن نشده بود پس خدا امر فرمود که داس را بردار و علف ها را قطع کن !؟ چون چنین امرى را شنید گفت : خدایا! تمام زحمات من از بین مى رود و آنها حرام مى شود؛ زیرا موقع چیدنشان نشده ! پس خداوند فرمود که پس چرا تو از من پى در پى طلب هلاک بندگان مرا مى کنى مگر موقع چیدگى آنها شده ؟! پس آنها پیغمبر دانست که تاکنون از خدا درخواست بى جا نموده است و متنبه شد.
در روایت دیگر شنیده شده که پیغمبرى طلب مى کرد از خدا هلاکت امت خود را، خدا به او وحى نمود که کوزه بساز و چون مشغول به ساختن کوزه شد. حضرت جبرئیل به صورت بشر آمد و کوزه هاى او را خرید و پول آنها را داد، پس در پیش روى آن پیغمبر بنا کرد به شکستن کوزه ها، پس آن پیغمبر از مشاهده این عمل در جزع و فزع درآمد و گفت : چرا زحمات مرا خراب نمودى ، من اینها را دوست دارم ؛ براى آن که درباره اینها زحمت کشیده ام تا اینها را بدین شکل ساختم ؟!
پس جواب داد از لسان خداوند، که تو براى چند دانه کوزه که به دست خود آنها را ساخته اى به شکستن آنها راضى نمى شوى ، پس من که خداى تو و خالق جمیع موجوداتم چگونه راضى به هلاکت آنها شوم ؟! پیغمبر دانست که خطا رفته است .
رحمت بیکران خدا
دیگر روایتى است که چون روز قیامت شود حضرت خاتم النبیین صلى الله علیه و آله از خداوند مى خواهد که خدایا! حساب امت به من واگذار فرما تا این که ملائکه از احوالات امت من مطلع نشوند و سرائر آنها نزد سایر امم مکشوف نگردد؛ پس خطاب در رسد که صحیح است که تو پیغمبر رحمتى و مى خواهى که اعمال زشت امت تو در نزد غیر مکشوف نشود، لیکن بدان من خداى تو هستم مى خواهم چنان حساب بندگانم را بکشم که تو هم که پیغمبرى از احوالات بندگان من مطلع نشوى ! نتیجه آن که این روایات همگى حکایت از سعه رحمت حق مى کند.
علت اختلاف مردم در حجت
در پیدایش قوت محبت چنین گوییم که در اینجا یک جهت بشارت دارد و یک جهت انذار؛ اما جهت بشارتش آن است که هر مومنى محبت با خدا دارد به اندازه ایمانش ؛ زیرا که معرفت بذر محبت است ، یعنى پس از آن که تخم معرفت در زمین دل کاشته شد و میوه داد میوه اش عبارت است از محبت است که المعرفته بذر المحبه ؛ معرفت بذر و تخم محبت است و اختلاف مردم در محبت به حسب اختلافشان است در معرفت ، یعنى ما بین کسى که روزنه کوچکى از محبت به رویش باز شده و آن کسى که شش دانگ دلش را محبت خدا اشغال کرده که ممسوس فى جنب الله است اختلاف بسیار است . و اما آن که در قسمت انذار است آن است که مقصود از معرفت عبارت است از معرفت حقیقى … براى قوت محبت دو سبب است : اول قطع علاقه دل از دنیا کردن ؛ دوم قوت معرفت است .
یک دل و یک محبت
خداوند در کلام خود فرماید: و ما جعل الله الرجل من قلبین فى جوفه . ؛ خدا قرار نداده در یک بدن دو قلب را اگر به یک جا سپرده شود محال است در عین حال به جایى دیگر علاقه پیدا کند و الا به همان مقدار از علاقه اولى کم مى شود و با آن که مثالش ، مثال مشرق و مغرب است که اگر انسان به فرض در مغرب باشد به همان قدم از مغرب دور و به مشرق نزدیک مى شود؛ هم چنین است حال دنیا و آخرت که اگر یک قدم به دنیا نزدیک شود یک قدم از عقبى دور است ؛ پس جمع بین هر دو؛ محال و ممتنع است ، یعنى جمع بین دو تا تمام محبت بلکه به قدرى که دل مشغول است و به محبت این غافل است از آن ؛ چنانچه شاعر گوید:
یا مسلمان باش یا کافر، دو رنگى تا به کى |
رسم عاشق نیست با یک دل ، دو دلبر داشتن |
یا اسیر بند جانان باش یا در بند جان |
زشت باشد نوعروسى را دو شوهر داشتن |
و خواجه علیه الرحمه فرماید:
نیست در لوح دلم جز الف قامت یار |
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم |
آن دلى که محبت خدا دارد غیر از او چیزى نباید داشته باشد والا با محبت به خدا جمع نخواهد شد. مطلب دیگر آن که اگر گفته شد خدا را باید دوست داشت معنایش این نیست که پیغمبر و ائمه علیه السلام را نباید دوست داشت بلکه همه را باید دوست داشت لیکن در راه دوستى حق .
دل شکرآمیز
عالم ، عالم بابهجتى است ؛ زیرا که فاعلش حق است و از خالق خیر جز نکویى ناید؛ پس حقا بایستى عاشق او شد و پس از آن ، عاشق به عوالم او شد؛ چنانچه شاعر گوید:
در جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست |
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست |
وقتى که این طور شد، حال انسان دیگر سنخ غم و اندوه در دل او پیدا نمى شود و دل ، دل شکرآمیزى مى شود، یعنى دلى مى شود که به آمیخته با محبت خداست .
فقط تو رامى خواهیم !
کمالات حق لایتناهى است ؛ لذا به هر مقامى که رسیدیم اشتیاق به مقام فوق را پیدا مى کنیم و نتیجه این مى شود که تا خدا، خداست ما شوق به او داریم و زائل شدنى نیست .
در روایت است چون شب جمعه شود حضرت حق بر بندگان خوش نظر رحمت افکند و بفرماید: چه پاداش و جزایى در مقابل اعمال نیک شما دهم ؟ عرض کنند: ما نه بهشت مى خواهیم و نه حور و قصورى و نه آنها و اشجار بلکه ما فقط و فقط تو را مى خواهیم و بس ! پس حق جل جلاله براى آنان یک تجلى بفرماید که آنها در آن تجلى مدهوش شوند لیکن در همان مدهوشى اشتیاق دارند به چیزى فوق آن !
درس اشتیاق
در دنیا تا موقعى که انسان به مشتاق الیه خود نرسیده است حال مطلعى او در او یک درد و المى است که چون به او رسید زائل شده و مسرور مى گردد لیکن این حرف با دار آخرت که دار آلام نیست سازشى ندارد و آن چنین است که بنده از جمیع نعمتهاى آخرت لذت مى برد بدون این که احساس المى نماید؛ چنانچه در آیات و اخبار وارد است که در آخرت براى مشتاقان حالت شوق است بدون تاثر؛ پس به این مقدار از بیان استفاده کردیم که ممکن است بنده به خدا شوق داشته باشد در دنیا و آخرت به دو نحو، که یک نحوش در آخرت تمامى ندارد و یک نحو دیگرش تمامى دارد و براى نمونه چند کلمه از ادعیه و روایات را ذکر مى کنیم :
در دعاى پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله دارد که : اللهم انى اسئلک الرضا بعد القضاء و برد العیش بعد الموت و لذه النظر الى وجهک الکریم و شوقا الى مقامک لقائک ؛ خدایا از تو مسئلت مى نمایم به این که راضى باشم به آنچه را که در عالم غیب مقدر فرمودى و دیگر از تو طلب مى نمایم سردى و گوارایى زندگانى را بعد از مرگ و لذت نظر کردن به وجه کریمت را که نظر به طرف کردن حجت باشد و این که اشتیاق داشته باشیم به ملاقات تو. و اما از روایات آن است که ابودرداء به کعب الاحبار، گفت : اخبرنى عن اخص آیه فى التوراه ؟ فقال : یقول الله عزوجل طال شوق الابرار الى لقائى و انا الى لقائهم لا شد شوقا خبر بده مرا از بهترین آیه که در تورات است ؟ گفت : خداوند عزوجل مى فرماید طولانى مى شود شوق نیکوکاران به ملاقات من و من به ملاقات ایشان اشتیاقم زیادتر است .
در روایت دیگر است : من طلبى وجدنى و من طلب غیرى لم یجدنى ؛ هر کس مرا طلب نماید مى یابد مرا و هر کس غیر مرا طلب کند نمى یابد مرا.
و در اخبار داودیه است :
ان الله عزوجل قال : یا داود! ابلغ اهل ارضى انى حبیب لمن احبنى و جلیس لمن جالسنى و مونس لمن انس بذکرى و صاحب لمن صاحبنى و مختار لمن اختارنى و مطیع لمن اطاعنى ما احبنى عبد اعلم ذلک یقینا من قلبه الا اختاره لنفسى و احببته حبا لا یتقدمه احد من خلقى من طلبنى بالحق وجدنى و من طلب غیرى لم یجدنى فارفضوا. یا اهل الارض ! ما انتم علیه من غرورها و هلموا الى کرامتى و مصاحبتى و مجالستى و نسوا بى اوانسکم الى محبتکم فانى خلقت طینه احبانى من طینه ابراهیم خلیلى و موسى کلیمى و محمد صلى الله علیه و آله صفیى انى خلقت قلوب چ من نورى و نعمتها بجلالى ؛ مفاد این روایت آن است که مى فرماید حق جلاله العظیم : اى داود! برسان به اهل زمین من که من دوست کسى هستم که او دوست من است و هم نشین کسى هستم که او هم نشین من است و مونس کسى هستم که مونس من است و مصاحب کسى هستم که مصاحب من است و اختیار کننده کسى هستم که اختیار کننده من است و اطاعت کننده کسى هستم که اطاعت کننده من است .
چنانچه در حدیث قدسى فرماید: بنده من اطاعت کن مرا تا قرار دهم تو را مثل خودم که چون من به هر چه امر کنم بشو مى شود تو هم امر کن بشود و این مقام براى کسى حاصل مى شود که همتش فقط خدا باشد والا اگر غیر خدا باشد هر آینه از این نعمت عظمى محروم خواهد ماند. نیست بنده اى که مرا دوست داشته باشد و بدانم که مرا دوست مى دارد مگر این که او را اختیار مى کنم براى نفس خودم و دوستش دارم دوست داشتنى به طورى که مقدم نمى دارم بر او احدى از خلقم را، هر کس طلب نماید مرا حق مى یابد مرا و هر کس غیر مرا طلب نماید نمى یابد مرا؛ پس اى اهل زمین دنیا و گول او را ترک کنید و بیایید به سوى کرامت من و مصاحبت و مجالست با من و انس بگیرید با من تا انس بگیرم با شما و شتاب کنم به سوى محبت با شما به درستى که من خلق کردم گل دوستان خود را از گل ابراهیم دوست خودم و موسى کلیم خودم و محمد صلى الله علیه و آله برگزیده خودم و به درستى که خلق کردم قلوب مشتاقینم را از نور خودم و متنعم گردانیدم آنها را به حلال خودم .
و در روایت دیگر است :
اوحى الله لى بعض الصدیق ان لى عبادا من عبادى بحبونى و احبهم و یشتافون الى و اشتاق الیهم و یذکرونى و اذکرهم و ینظرون الى و انظر الیهم فان حذوت طریقتهم احببتک و ان عدلت عنهم مقتک . قال : یا رب و ما علامتهم ؟ قال عزوجل : یراعون الظلال بالنهار کما یراعى الراعى الشفیق غنمه و یحنون الى غروب الشمس کما تحن الطیر الى و کره عند الغروب فاذا جهنم الیل و اختار الظلام و فرشت الفروش و نصبت الاسره و خلا کل حبیب بحبیبه نصبوا الى اقدامهم و افترشوا الى وجوههم و ناجونى بکلامى و تملوقوا الى بانعامى فبین صارخ و باک و متاوه و شاک و بین قاعده و قائم و راکع و ساجد بعینى ما یتحملون من اجلى وبسمعى ما یشکون من حبى اول ما اعطیهم ثلاث : اقذت من نورى فى قلوبهم فیخبرون عنى کما اخبر عنهم ؛ والثانیه : لو کانت السموات و الارض و ما فیها فى موازینهم لاستقللتها لهم ؛ و الثالثه : اقبل بوجهى علیهم فترى من اقبلت بوجهى علیه یعلم احد ما ارید ان اعطیه ؛
معناى این روایت آن است که وحى کرد خداوند عزوجل به بعض از صدیقینش : به درستى که براى من بندگانى است که دوست مى دارند مرا و من هم آنان را دوست مى دارم و آنها مشتاق اند به من و من هم مشتاقم به ایشان و آنها یاد مى کنند مرا و من یاد مى کنم ایشان را، و نظر مى کنم به ایشان پس اگر رویه و طریقه آنها را پیروى نمایى دوست دارم تو را و اگر عدول کنى از طریقه ایشان دشمن مى دارم تو را. پس آن صدیق عرض کرد: پروردگارا، علامت آنها چیست ؟ فرمود: این است که محافظت مى کنند خود را از خطا کردن در روزها همچنان که چوپان مهربان گوسفندان خود را حفظ مى نماید از شر گرگ و غروب آفتاب که مى شود خود را فارغ از کار مى کنند و مى روند به سوى خانه خود همچنان که مرغان مى روند در لانه هاى خود پس چون تاریک شود شب و سایه اش بپوشاند روز را و رختخواب ها گسترده گردد و خلوت نماید هر دوستى با دوست خودش آنها برمى خیزند و مى ایستند به روى قدم هاشان و فرش مى کنند زمین را به صورت ها و جبهه هاشان و مناجات مى کنند با من به کلام من و نعمت هاى من ؛ پس پاره اى از ایشان فریاد زنندگانند و بعضى گریانند و بعضى آه کشندگانند و برخى شکایت کنندگانند و قسمتى ایستاده و نشسته و قسمتى رکوع و سجود کننده اند مى بینم آنچه را که به جاى مى آوردند براى خاطر من و مى شنوم آنچه را که شکایت مى کنند به سوى من از دوستى من ، پس اولین چیزى که به ایشان عطا کنم سه چیز است :
اول آن که مى اندازم در قلب هاى ایشان از نور خودم پس خبر مى دهند آنها از من همچنان که من خبر مى دهم از ایشان ؛
دوم آن که اگر همه آسمان ها و زمین ها و آن چه را که بین آنهاست در مقابل عمل ایشان بیابند هر آینه عمل آنها را سنگین مى کنم در برابر آنها؛
سوم آن که روى مى کنم به وجه خودم به ایشان آیا مى دانى کسى را که روى خودم را به او کنم چه اراده کرده ام که به او عطا نمایم ؟
در خبر دیگر است در اخبار داود علیه السلام :
اوحى الله عزوجل الى داود: یا داود علیه السلام ! الى کم تذکر الجنه و لا تسئلنى الشوق الى ! یا رب ! من المشتاقون الیک ؟ قال : ان المشتاقون الى الذین صفیتهم من کل کدر و انبهتهم بالحذر و خرقت من قلوبهم الى خرقا بنظرون الى و انى لا حمل قلوبهم بیدى فاصنعها على سمائى ثم ادعوا نجباء ملائکتى فاذا اجتمعوا سجدوا لى فاقول انى لم اجمعکم لسجدوا لى و لکن دعوتکم لا عرض علیکم قلوب المشتاقین الى و اباهى بکم اهل الشوق الى و ان قلوبهم لتضى ء فى سماتى لملائکتى کما تظى ء الشمس لاهل الارض
وحى فرستاد خداوند عزوجل به سوى حضرت داود علیه السلام : اى داود! تا به کى از بهشت یاد مى کنى و او را طلب مى نمایى و از من سوال نمى کنى شوق به سوى مرا؟ عرض کرد: اى پروردگار من ! چه کسانى هستند اشتیاق دارندگان به سوى تو؟ فرمود: آنها کسانى هستند که پاکیزه گردانیدم ایشان را از هر کدورت و چرکى و آگاه کردم آنها کردم آنها را از حذر که باعث دورى از من است و روزنه اى از راه ایشان به جانب خود گشودم که نظر نمایند به من و به درستى که من هر آینه حمل مى کنم قلب هاى ایشان را به دو دست خودم ، پس مى گذرانم بر آسمان خودم و مى خوانم برگزیدگان از ملائکه ام را چون جمع شوند سجده کنند براى من پس بگویم شما را جمع نکردم که براى من سجده کنید و لکن دعوت نمودم شما براى این که عرضه بدهم به شما قلوب مشتاقین به خودم را و فخریه و مباهات کنم به شما به سبب اهل شوقم که شاید این مطلب اشاره به آن باشد که ملائکه اعتراض کردند در خلقت حضرت آدم علیه السلام که گفتند: مى خواهى کسانى را در زمین خلق کنى که معصیتى تو کنند و خون ها بریزند و ما تو را تسبیح و تقدیس مى نماییم ، پس خداوند در جوابشان فرمود: من مى دانم آنچه را که شما نمى دانید به درستى که قلب هاى ایشان روشنایى مى دهد در آسمان من براى ملائکه من ، چنانچه روشنایى مى دهد خورشید براى اهل زمین ؛
یا داود! انى خلقت قلوب المشتاقین من رضوانى و نعمتها بنور وجهى واتخذتهم لنفسى محدثین و جعلت ابدانهم موضع نظرى الى الارض و قطعت من قلوبهم طریقا ینظرون به الى یزدادون فى کل یوم شوقا؛ اى داود علیه السلام ! به درستى که من خلق کردم قلب هاى مشتاقین خود را از رضوانم که مقام خشنودى خدا باشد و متنعم گردانیدم آنها را به نور خودم و اتخاذ کردم آنها را براى نفس خودم و قرار مى دهم بدن هاى ایشان را موضع نظر خودم در زمین و قطع کردم از قلب هاى ایشان راهى را که نظر مى کنند به سبب او به من و زیاد مى شود در هر روزى شوق آنها نسبت به من راه این مطلب این است که در هر روزى یک اطلاعى بر جمال و جلال حق پیدا مى کند فوق روز گذشته پس بر ایشان در هر روز شوق تازه اى پیدا مى شود.
قال داود علیه السلام : یا رب ارنى اهل محبتک ؟ فقال : یا داود علیه السلام ! ائت جبل لبنان فان فیه اربعه عشر نفسا و فیهم شبان و فیهم کهول و فیهم مشایخ فاذا اتیتهم فاقرء هم منى السلام و قل لهم : ربکم یقرئکم السلام و یقول لکم الا تسالونى حاجه فانکم احبائى و اصفائى و اصفیائى و اولیائى افرح لفرحکم و اسارع الى محبتکم .
عرض کرد: پروردگارا! اهل محبت خود را به من بنمایان ؟ پس فرمود: اى داود! برو در کوه لبنان به درستى که در آنجا چهارده نفر از اولیاء من هستند که در ایشان جوانان و کهول و پیرمردان است چون داخل شدى بر ایشان ، سلام مرا به ایشان برسان و بگو به ایشان پروردگار شما سلام مى رساند و برگزیدگان من و اولیاء من هستید خوشحال مى شوم وقتى که شما خوشحال شوید و شتاب مى کنم به سوى محبت با شما.
فاتاهم داود فوجدهم عند عین من العیون یتفکرون فى عظمه الله تعالى و ملکوته فلما نظروا الى داود نهضوا لیتفرقوا عنه فقال لهم داود: انى رسول الله لیکم جئتکم لا بلغکم رساله ربکم فاقبلوا نحوه و القوا اسماعهم و القوا ابصارهم الى الارض فقال داود: این رسول الله الیکم و هو یقرئکم السلام و یقول لکم الا تسالونى حاجه الا تنادونى فاسمع صوتکم فانکم احبائى و اصفیائى و اولیائى افرح لفرحکم و اسارع الى محبتکم و انظر الیکم فى کل ساعه نظر الشفیقه الرفیقه !
پس آمد داود علیه السلام نزد ایشان دید ایشان را که در نزد چشمه آبى نشسته اند و تفکر در عظمت خدا و عالم ملکوتش مى نمایند چون نظرشان به داود افتاد فرار نمودند پس حضرت فرمود: به درستى که من رسول خدا هستم به سوى شما و آمده ام که برسانم به شما رسالت پروردگارم را، چون اسم خدا را شنیدند برگشتند و گرد او جمع شدند گوش هاى خود را فرادادند براى استماع سخنان داود و چشم هاى خود را به زمین افکند پس حضرت داود فرمود: من رسولى هستم به سوى شما از جانب خدا، خداوند به شما سلام مى رساند و مى فرماید: چرا از من سوالى نمى کنید و مرا نمى خوانید تا این که بشنوم صداهاى شما را به درستى که شما و شتاب مى کنم به سوى محبت با شما و نظر مى کنم به شما در هر ساعتى مثل نظر کردن مادر مهربان بر فرزندش .
قال : فجرت الدموع على خدودهم فقال شیخهم : سبحانک نحن عبیدک و بنو عبیدک فاغفر لنا ما قصع قلوبنا عن ذکرک فیما مضى من عمرنا؛
فرمود: پس همگى گریه کردند تا این که اشک هایشان بر صورت هایشان جارى شد بزرگ ایشان گفت : پاک و منزهى تو از جمیع عیب ها و نقص ها، ما بندگان توایم و اولاد بندگان توایم پس بیامرز براى ما آنچه را که قطع شده است قلب هاى ما از یاد تو در آنچه که گذشته است از عمر ما یاد خدا عبارت است از توجه به خدا که روح ایمان عبارت از همین است و الا غفلت است و روح کفر عبارت از اوست .
و قال الاخر: سبحانک سبحانک نحن عبیدک و بنو عبیدک فامنن علینا بحسن النظر فیما بیننا و بینک .
دومى از ایشان گفت : پاک و منزهى تو از جمیع عیب ها و نقص ها، ما بندگان تو و پسران بندگان توایم پس منت بگذار بر ما به حسن نظر در آنچه که بین ما و تو مى باشد؛
و قال الاخر: سبحانک سبحانک نحن عبیدک و بنو عبیدک افتجترء على الدعاء و قد علمت انه لا حاجه لنا فى شى ء من امورنا فادم لنا لزوم الطریق الیک و اتمم بذلک المنه علینا.
سومى از ایشان گفت : پاک و منزهى تو از جمیع عیب ها و نقص ها، ما بندگان تو و اولاد بندگان توایم آیا چگونه جرات کنیم که از تو چیزى طلب نماییم و حال آن که تو مى دانى حاجت ما را پس ادامه بده براى ما این طریقه را و تمام گردان به او منت خود را بر ما؛
و قال الاخر: نحن مقصرون ، فى طلب رضاک فاعنا علیه بجودک .
چهارمى گفت : ما همه تقصیر کردیم در طلب رضا و خشنودى تو پس ما را یارى کن بر این که برسیم به مقامى که از تو طلب نماییم جود و بخششت را.
و قال الاخر: الا من نطفه خلقتنا و مننت علینا بالتفکر فى عظمتک افیجترء على الکلام من هو مشتغل بعظمتک متفکر فى جلالک و طلبتنا الدنو من نورک .
پنجمى گفت : آیا نه این است که ما را از نطفه اى خلق فرمودى و منت گذاردى بر ما که تفکر در عظمت او چگونه جرات بر کلام دارد کسى که او اشتغال به عظمت تو دارد و متفکر در جلال تو است و خواهش ما این است که نزدیک کنى ما را به نور خود؛
و قال الاخر: کلت السنتنا عن دعائک لعظم شانک و قربک من اولیائک و کثره مننک عل اهل محبتک ؛
ششمى گفت : لال است زبان هاى ما از خواندن عظمت شان تو و بسیارى منى که بر اهل محبت خود گذاشتى عبد را چه سزد که ذکر تو کند.
و قال الاخر: انت هدیت قلوبنا لذکرک و فرعتنا للاشتغال بک فاغفرلنا القصور فى شکرک ؛
هفتمى از آن جماعت گفت : تو هدایت کردى قلوب ما را به ذکر خود و فارغ گردانیدى ما را به اشتغال به خود پس بیامرز براى ما کوتاهى ما را در شکر خود.
و قال الاخر: قد عرفت حاجاتنا انما هى النظر الى وجهک ؛
هشتمى گفت : تو مى دانى حاجت ما را و آن نیست به جز نظر کردن به وجه تو.
و قال الاخر: کیف یجترء العبد على سیده امرتنا بالدعاء بجودک فهب لنا نورا نهتدى به فى الظلمات بین اطباق السموات .
نهمى گفت : چگونه جرات کند بنده بر مولاى خودش که از او چیزى طلب نماید چون که امر فرمودى ما را که از تو چیزى طلب نماییم پس طلب مى کنیم از تو نورى را که به آن در طبقات آسمان هدایت شویم .
و قال الاخر: ندعوک ان تقبل علینا و تدیمه علینا.
دهمى گفت : مى خوانیم تو را که توجه کنى به ما و ادامه دهى این نعمت را بر ما.
و قال الاخر: نسئلک تمام نعمتک فیما وهبت لنا و تفضلت به علینا.
یازدهمى گفت : سوال از تو که نعمت را کامل گردانى بر ما در آنچه بخشیده اى به ما و تفضل فرموده اى بر ما.
و قال الاخر: لا حاجه لنا فى شى ء من خلقک فامنن علینا بالنظر الى جمال وجهک .
دوازدهمى گفت : ما را حاجتى نیست در چیزى از خلق تو پس منت بگذار بر ما به نظر کردن به جمال وجه خودت .
و قال الاخر: اسالک من بینهم ان تعمى عینى ان النظر الى الدنیا و اهلها و قلبى عن الاشتغال بالاخره ؛
سیزدهمى گفت : چشم مرا کور گردان از نظر کردن به دنیا و اهل دنیا و قلب مرا بازدار از نعمت هاى بهشت که فقط و فقط تو را بخواهیم و نه براى دنیا کارى کنیم و نه براى آخرت بلکه هر چه عمل نماییم براى تو باشد.
و قال الاخر: قد عرفنا انک تبارکت و تعالیت تحب اولیائک فامنن علینا باشتغال القلب بک عن کل شى ء دونک .
چهاردهمى گفت : ما شناختیم که تو اولیاء خود را دوست مى دارى پس منت بگذار بر ما به این که مشغول کنى قلب ما را از هر چیزى غیر خودت به طورى که هر چه غیر تو است خارج شود از قلب ما و ما همواره به یاد تو باشیم .
پس این چهارده نفر هر کدام حاجت خود را عرض کرند و باید دانست که اختلاف مقام ایشان ناشى مى شود از اختلاف در گفتارشان و داود محتاج نبود که یک یک عرض کند به خدا.
فاوحى الله الى داود لهم سمعت کلامکم و احببتکم الى ما احببتم فلیفا کل واحد منکم صاحبه و یتخذ لنفسه سرفا فانى کاشف الحجاب فیما بینى و بینکم حتى تنظروا الى نورى و جلالى فقال داود: یا رب بم نالوا منک هذا؟ قال : بحسن الظن و الکف عن الدنیا و اهلها و الخلوات بى و مناجاتهم لى و ان هذا منزل لا یناله الا من رفض الدنیا و اهلها و لم یشغل بشى ء من ذکرها و فرغ قلبه لى و ختارنى عى جمیع خلقى فعند ذلک اعطف علیه فافرغ نفسه له و اکشف الحجاب فیما بینى و بینه حتى ینظروا الى نظر الناظر بعینه الى الشى ء و اریه کرامتى فى کل ساعه و اقربه من نور وجهى ، ان مرض مرضته کما تمرض الوالده الشفیقه لولدها و ان عطش ارویته و اذقته طعم ذکرى فاذا فعلت ذلک به یا داود عزفت نفسه عن الدنیا و اهلها فلم لحببها الیه لئلا قصده عن الاشتغال بى ستعجلنى بالقدوم على و انا اکره ان امیته لانه یا داود قد ذابت نفسه و نحل جسمه و نهشمت اعضاوه و انخلع قلبه اذا سمع بذکرى اباهى به ملائکتى و اهل سماواتى تزداد خوفا و عباده و عزتى و جلالى لا قعدنه فى الفردوس و لا شفین صدره من النظر الى حتى یرضى و فوق مقام الرضا.
پس وحى فرستاده خداوند به حضرت داود: بگو به ایشان شنیدم کلام شما را و اجابت کردم آنچه را که طلب نمودید پس باید مفارقت کند هر کدام از شما از رفیق و مصاحب خودش و هر یک طریقه و راهى را اتخاذ نماید به درستى که من برطرف کننده ام حجاب را در بین خود و شما تا این که نظر کنید به سوى نور و جلال من ؛
پس داود عرض کرد: پروردگار من ! به چه چیز رسیده اند از تو به این مقام ؟ فرمود: به حسن ظن به من و اعراض از دنیا و اهل دنیا مانند کسى که مى خواهد از مزبله گذر نماید که چگونه دامن خود را جمع مى کند و بینى خود را مى گیرد و چشم را بر زمین مى افکند و زود عبور مى نماید پس اینها هم نسبت به درستى که این منزل منزلى است که نمى رسد به او مگر کسى که ترک کرده باشد دنیا و اهلش را و مشغول نشده است به چیزى از ذکر او و فارغ کرده است قلب خود را براى من و اختیار کرده است مرا بر جمیع خلق من پس یک چنین موقعى من عطوفت و مهربانى مى کنم بر او و دل او را براى او مى گذارم و برطرف مى نمایم حجاب را در بین خود و او، تا این که نظر کند به من به مثل نظر کردن شخصى که به دو چشمش به چیزى نظر نماید و مى نمایم به او کرامت خود را در هر ساعت و نزدیک مى کنم او را به نور وجه خودم ، اگر مریض بشود پرستارى مى کنم او را پرستارى کردن مادر مهربان اولادش را و اگر تشنه شود سیراب مى کنم او را مى چشانم به او طعم ذکر خودم را پس چون به جاى آورم این را به نسبت او، اى داود جلوگیرى مى کنم نفس او را از دنیا و اهلش پس دنیا را محبوب نگردانم نزد او براى این که باز ندارد او را از اشتغال من و تعجیل کند به وارد شدن بر من یعنى هم و غم این قوم ترک و رفض بدن است که مى خواهند معرفت سمعى و اعتقادى را به مقام مشاهده و عیان برسانند؛ چنانچه حضرت سیدالموحدین امیرالمومنین علیه السلام فرمود: والله لا بن ابى طالب انس بالموت من الطفل بثدى لمه .
قسم به خدا! اشتیاق و علاقه پسر ابى طالب به مرگ بیشتر است از علاقه طفل به پستان مادرش . همچنین این جماعت کسانى هستند که تمناى مرگ مى نمایند و من هم کرامت دارم آنها را بمیرانم ؛ زیرا که آنها موضع نظر من اند در میان خلق من و نمى بینند آنها مگر مرا و من هم نمى بینم مگر آنها را، پس اگر ببینى اى داود که آب شده است نفس آنها از شدت حب به من و لاغر شده است جسمشان و شکسته شده است اعضاى شان و از جا کنده شده است قلب شان وقتى که مى شنوند ذکر مرا و من مباهات مى کنم به سبب آنها به ملائکه و اهل آسمانم زیاده کرده مى شود خوف و عبادت ایشان قسم به عزت و جلال خودم هر آینه جاى مى دهم آنها را البته در فردوس و هر آینه شفا مى دهم سینه آنها را البته از نظر کردن به سوى خودم تا این که راضى و خشنود شوند و بلکه فوق مقام رضا را به آنها عطا فرمایم . حاصل آن که ، این است مقام مشتاقین ، محبت را فرض کنیم که چون درختى است که ریشه آن در زمین دل است و میوه ها و شاخه هاى آن در خارج که یکى از آنها عبارت است از شوق الى الله که دو درجه و دو مقام داشت و هر دو بیان شد و روشن گردید.
انس ثمره محبت
اکنون مى گوییم دوم از ثمرات محبت ، انس است و آن عبارت است از حالت استبصار و فرح و خوشحالى به آن جهتى که معلوم است نزد ما که اگر چنانچه آن شى ء معلوم ، منفور طبع ما مى بود هر آینه انس به او پیدا نمى شد پس آن شى ء معلوم باید ملایم با طبع باشد تا این که انس به او پیدا شود و روى این زمینه ، شوق افضل است از انس ولى لذیذتر است از شوق ؛ اما افضلیت شوق براى آن است که به شوق ، علم ما به محبوب و کمالات محبوب رو به کمال مى رود لکن به انس این معنى حاصل نمى شود؛ زیرا که در انس حال طلب و تطلع بر شى ء نامعلوم نمى باشد و اما الذیت انس بر شوق از جهت آن است که در انس به همان مقدار که شخص عالم است به محبوب اکتفا مى کند و از آن لذت مى برد لیکن در شوق لذت نمى باشد بلکه تا درجه اى هم مقرون با الم است به اطلاع بر نادارى او، ولى در انس حالت سرور و بهجت است به دارایى مانند کسى که یک تومان دارد پس تازه به همان یک تومان مسرور و خرم دل است و تازه به آن یک تومان التفات دارد و طلب نمى کند بیشتر از او را.
پس اهل شوق بالا رونده با المند و اهل انس راکد با سرور و بهجت اند.
نتیجه آن که انس عبارت شد از خرسندى محبت به مشاهده جمال محبوب و عدم ملاحظه کمالات پوشیده از محبوب در نزد محبت ، کما این که شوق عبارت شد از پى جویى کردن از کمالات پوشیده محبوب در نزد محب ؛ و چون کمالات حق غیر متناهى است لذا حال شوق انتها ندارد. چون معناى شوق و انس معلوم شد گوییم روى این زمینه هیچ وقت شخص مشتاق ، مانوس و شخص مانوس ، مشتاق نخواهد بود؛ یعنى این دو حالت در شخص واحد جمع نمى شود.
کسى که اهل انس است اقتضا مى کند که چشمش را بدوزد به آنچه را که دارد و کسى که اهل شوق است لازم مى آید که همیشه در طلب و پیوسته در رنج و تعب باشد و اخبار و روایات کثیره در باب انس وارد است چنانچه از بعضى از بزرگان است که گوید:
یا انسنى بذکرک و اوحشنى من خلقک ؛ یا داود! کن بى مستانسا و من سواى مستوحشا؛
اى کسى که مانوس کرده اى مرا به ذکر خود و وحشت داده اى از خلق خودت . خطاب رسید به حضرت داود: اى داود! با من مانوس باش و از غیر من وحشتناک .
روایت دیگر است از شخصى که گفت :
مررت براهب فقلت : یا راهب لقد اعجبتک الواحده . قال : یا هذا لو ذقت حلاوه الوحده لاستوحشت من نفسک ؛ الوحده راس العباده ؛ قلت : یا راهب ! ما اقل ما تجد فى الواحده ؟ قال : الراحه من مداراه الناس ؛ و السلامه من شرهم . قلت : یا راهب متى یذوق العبد حلاوه الانس بالله عزوجل ؟ قال : اذا صفى الود؟ قلت : متى یصفى الود؟ قال : اذا اجتمعت الهموم فصارت هما واحدا فى الطاعه .
رسیدم به راهى گفتم : اى راهب ! تنهایى تو هر آینه مرا به عجب آورد و گفت : اى سائل اگر چشیده باشى شیرینى تنهایى را هر آینه وحشت مى کردى از خودت ! تنهایى سرآمد همه عبادات است . گفتم : اى راهب ! از خلوت و وحدت خود چه استفاده مى برى ؟ گفت : استراحت از مجامله با مردم و سلامت هستم از شر ایشان . پرسید: اى راهب ! چه موقع مى چشد بنده شیرینى انس با خدا را؟ گفت : هنگامى که محبت صافى شود و خصلت المعامله و خالص شود عملش گفتم : دوستى که صاف مى شود؟ گفت : وقتى که جمع شود هموم پس بگردد همگى یک هم واحد در اطاعت خدا، خاصیت محبت آن است که انسان یک محبوب داشته باشد؛ زیرا محال است که یک دل دو چیز در او جاى گیرد و علاقه پیدا کند و هر دو به تمام علاقه ؛ شعر:
رسم عاشق نیست با یک دل ، دو دلبر داشتن |
یا ز جانان یا زجان باید که دل برداشتن |
پس دل باید یا جاى خدا باشد و یا جاى هوى و اولین علامت انس به خدا، ضیق صدر است از معاشرت با خلق ؛ چنانچه در احوالات حضرت رسول صلى الله علیه و آله وارد است که چون از معاشرت با مردم سینه مبارک آن جناب تنگ مى شد مى فرمود: ارحنا یا بلال ؛ اى بلال ما را به یاد محبوب بینداز. پس او هم اذان مى گفت . دیگر آن که فرموده اند: الانس بالناس من علامه الافلاس ؛ انس با مردم از علامت مفلسى از خداست . و این که ما به هر چیز بر خداست مانوسیم براى این است که مفلس از انس با خدا هستیم .
دیگر از علائم انس با خدا را فرموده اند: التبرم عن الخلق استهتاره بعذوبه الذکر ؛ آن که فرارى باشد از خلق و مدهوش باشد به گوارایى ذکر حق .
فان خالط فهو کمفرد فى جماعه و مجتمع فى الخلوه و غریب فى حضر و حاضر فى سفر و شاهد فى غیبه و غائب فى حضوره ؛
پس اگر آمیزش کند با مردم طورى است که هم با مردم است و هم تنها و جداى مردم است و در خلوت است اما تنها نیست بلکه سرگرم با محبوب خویش باشد هم چنین در شهر است اما غریب است و در سفر است اما مانند کسى است که در حضر مى باشد و حاضر است در غیبتش و غائب است در حضورش ، یعنى مردم او را نمى بینند اما در حکم حضور است .
و مخالط بالبدن و متفرد فى القلوب ؛ خودش در اینجاست اما دلش در ملاء اعلى مى باشد؛ چنانچه گوید: من در میان جمع و دلم جاى دیگر است .
المستغرق فى عذوبه ذکر الحق ؛ غرق است در گوارائى چشیدن ذکر حق ، حضرت امیرالمومنین علیه السلام در وصفشان فرمود که هم قوم هجم بهم الاعلم على حقیقه الامر ؛ اینها جماعتى هستند که پرده از پیششان برداشته شده و اطلاع یافتند بر حقیقت امر، فباشروا روح الیقین ؛ پس اختلاط و امتزاج پیدا کرده دل هاشان با محبت حق و با روح یقین : و استلانوا ما استوعره المترفون ؛ سهل مى شمردند چیزهایى را که اهل اسراف و خوش گذران برایشان دشوار است . مثلا از خواب خوش در اسحار صرف نظر کرده و لذت عبادت را بر آن ترجیح مى دهند و حال آن که براى غیر اهل انس دشوار است .
ناز پرورده تنعم نبرد راه به دوست |
عاشقى شیوه رندان بلاکش باشد |
وانسوا بما استوحش منه الجاهلون و صحبو الدنیا بابدانهم ؛
انس مى گیرند با چیزى که جهال از او استیحاش دارند. اولئک خلفاء الله فى ارضه و الدعاه الى دینه ؛ آن جماعت خلیفه هاى خدا هستند در زمین و دعوت کننده مردمند به سوى خدا.
خوف ثمره محبت
سوم از ثمرات محبت ، خوف است و عبارت است از این که محب مى ترسد که از دستش برود آنچه را که دارد و در اینجا حال انس است از حال خوف ؛ زیرا اگر چه در انس طلب زیادى نمى نمودى ولى خرسند و مسرور بود به آنچه را که واجد بود و در خوف در ترقى نکردنش با انس مشترک است و علاوه حال خوفى هم دارد که مبادا آنى را که دارد از دستش برود و چه بسا در قرب ، خوف است که در بعد، نیست ؛ چنانچه حکایت شده است درباره جوانى که از شدت قرب و از بیم خوف اندام او لاغر و زرد و نحیف گشته بود آن حکایت این است :
گفت در مکه مجاور بودم |
در حرم حاضر و ناظر بودم |
ناگه آشفته جوانى دیدم |
چه جوان شیفته جانى دیدم |
لاغر و زرد شده همچو هلال |
کردم از وى ز سر مهر سوال |
که مگر عاشقى اى شیفته مرد |
که بدینسان شده اى لاغر و زرد؟ |
گفت آرى به سرم شور کسى است |
بس چه من لاغر و رنجور بسى است |
گفتمش یار به تو نزدیک است |
یا چه شب روزت از او تاریک است ؟ |
گفت در خانه اویم همه عمر |
خاک کاشانه اویم همه عمر |
گفتمش یک دل و یک روست به تو |
یا ستمکار و جفا روست به تو؟ |
گفت هستیم به هم شام و سحر |
به هم آمیخته چون شیر و شکر |
گفتمش یار تو اى فرزانه |
با تو همواره بود هم خانه |
لاغر و زرد شده بهر چه اى |
تن پر از درد شده بهر چه اى ؟ |
گفت رو رو که عجب بى خبرى ! |
به که زین گونه سخن درگذرى |
محنت قرب ز بعد افزون است |
دلم از محنت قربم خون است |
هست در قربم همه بیم و زوال |
نیست در بعد جز امید وصال |
حاصل آن که بنابراین ، حال خوف از محبت ناشى مى شود و محبت است که مانند درخت ریشه اش در زمین دل است و ثمراتش در خارج ظهور و بروز مى نماید مانند حال شوق و انس و خوف و کسى که چشیده باشد شیرینى محبت حق را مشکل است که از او دست بردارد، چنانچه حضرت سیدالساجدین در مناجات محبین فرماید: الهى من ذا الذى ذاق حلاوه محبتک فرام منک بدلا و من ذا الذى انس بقربک فابتغى عنک حولا ؛
خداى من کیست آن چنان کسى که چشیده باشد شیرینى محبت تو را پس او را بگذارد و غیر او را اختیار نماید و کیست آن چنان که انس به تو و قرب به تو پیدا کرده است پس او را رها کند و به چیزى دیگر مانوس شود.
از این قبیل عبارات به عناوین مختلفه از لسان معصومین علیه السلام بسیار وارد شده است و شرحش موجب اطاله کلام مى شود:
نتیجه آن شد که انس عبارت است از حالت خرسندى و سرور بر اطلاع به کمال محبوب . و خوف عبارت است از حالت اظطراب و ترس از زوال نعمت محبت و قلب هم گاهى ممکن است در یک حالت متوقف گردد و گاهى ممکن است از حالتى به حالتى منقلب شود مانند پرنده اى که از شاخه اى به شاخه اى پرواز مى کند.
حالت ادلال چیست ؟
هر گاه قلب در حالت انسى میل به خوف ننماید و در همان حال ثابت و راکد بماند یک حالت دیگرى پیدا مى شود که علماء اخلاق از آن حالت تعبیر مى کنند به ادلال که عبارت است از فارسى لوس شدن محب است نزد محبوب که این حالت یک سرور است کما آن که بسیار دیده مى شود که چون طفل نسبت به پدر و مادر خود انس داشته باشد در آن حال گستاخى ها مى کند و ناسزاها مى دهد و گاه هم مى شود که پدر و مادر خود را مى زند و اذیت و آزارشان مى کند مع الوصف آنها هم این اذیت و آزار را به خود مى خرند و بلکه در عین حال از حرکات زشت فرزند خویش لذت مى برند که اگر از طرف غیر به آنها برسد هر آینه تاب تحمل آن را ندارند.
پس چون بنده در مقابل انس و محبت چنین حالى را پیدا کرد نسبت به پروردگار خود طورى رفتار مى کند که در موقع دعا و در مقام خواهش و درخواست حوائج از درگاه حضرت جل و جلاله از طریقه ادب خارج مى شود و بسا هست که به ساحت قدس ربوبى حق گستاخى مى کند و بارى نیز به فوریت به هدف اجابت مى رساند و او را مورد عطوفت و الطاف خویش قرار مى دهد و این حالت ادلال و لوس گیرى مى نامند چنانچه در عرف هم معمول است که مى گوید از جا در رفتم و هر چه خواستم گفتم و این طریقه لطف حق نسبت به بنده مدلال خود تعبیر به اسم مبارک یا باسط شده است که ضد حالت قبض مى باشد، که هر گاه کمترین اسائه ادب و جسارتى از عبد سر زند مجازات شدیدش مى کند و خطابات مقرون با عتاب یا مى نماید و انبیاء عظام بر حسب اختلاف مراتب شان این حالات برایشان پیدا مى شود و در غیر این حالت پیدا مى شود.
در حدیث است که وقتى براى بنى اسرائیل قحطى شده بود و هر چه حضرت موسى علیه السلام و صلحا و عباد و زهاد دعا مى کردند باران نمى آمد تا این که بعد از مدتهایى خداوند متعال به حضرت موسى ، فرمود: چگونه اجابت کنم دعا جمعیتى را که در بین ایشان معصیت کارانند حالا که چنین است و تو درخواست نزول رحمت مى کنى برو به برخ بگو دعا کند تا من براى ایشان باران بفرستم پس آن موسائى که در مقام مکالمه با حق اطاله سخن مى نمود چنانچه وقتى که حضرت حق از او مى پرسند این چست که بدست راست تو؟ چون خود را در حالت ادلالى مشاهده مى کرد و متوجه به نام مقدس یا باسط بود عرض مى کند این عصاى من است که هم تکیه بر آن مى کنم در موقعى که خسته شوم و هم گوسفندانم را به او مى رانم و هم برگ هاى درخت را به وسیله او مى ریزم و هم کارهاى دیگرى از او ساخته است که استفاده مى کنم اینک در این مقام که مقام قبض است جرات نمى نمایند که بپرسد خدایا این برخ که فرمودى مکانش کجاست و علامتش چیست تا او را پیدا نمایم ! و بالجمله ؛ پس از مدتى برخ را پیدا کرده در حالتى که اوست برخ پیش رفت فرمود: مدتى است دنبال تو مى گردم . گفت با من چکار دارى ؟ فرمودن مامور شده ام از جانب حق به تو بگویم تو دعا کنى تا باران بیاید؛ زیرا خداوند متعال پاره اى از امور را به عهده بندگان خود مى گذارد و حال آن که قادر است بدون اسباب و مقدمات جمیع کارها را انجام دهد چنانچه به حضرت مریم ، فرمود: درخت را حرکت بده با برایت خرما بریزد. و حال آن که خداوند یک درخت خشک را در غیر فصل خود تازه گردانیده و آن را داراى میوه کرد و قادر بود که باد را مامور گرداند تا درخت با حرکت دهد براى حضرت مریم خرما بریزد لکن این کار را به خود آن معصومه واگذار فرمود بالاخره حضرت موسى با آن بنده رفت تا این که طرز مناجات و دعاى او را مشاهده نماید؛ پس برخ عرض کرد: خداوندا، این از کارهاى تو نبود و این کار از حلم تو نیست چه شده است تو را که رحمت خود را بر بندگانت مسدود کرده اى ؟ آیا ابرهاى تو از باریدن سرپیچى مى کنند و یا آن که بادهاى آورندگان ابر از اطاعت تو خارج گردیده اند و یا آن که خزائنى که نزد تو است تمام شده یا آن که غضب تو بد بندگانت شدت یافته است مگر نبوده است که تو آمرزنده بودى قبل از آفریدن خطاکاران و یا آن که مى خواهى آنان را امتحان کنى پس چرا از نزول رحمت خود امتناع مى نمایى ؟
هنوز سخنان برخ تمام نشده بود که بارانى فراوان نازل گردید و همه بنى اسرائیل سیراب شدند و آن قدر روى زمین را آب گرفت تا آن که تا زانو را فرا مى گرفت !
بعد از دعا، برخ نزد حضرت موسى آمد و گفت : دیدى چگونه با خدا تکلم کردم و او با من ملایمت و ملاطفت فرمود؟! پس آن پیغمبر شدیدالغضب نتوانست این حالت گستاخانه و اسائه ادب برخ را تحمل کند و قصد کرد موسى تادیب او را، پس خداوند متعال وحى فرستاد که اى موسى ! صحبت نگهدار به جهت آن که برخ مرا روزى سه بار مى خنداند و معنایش این است که ما از این گفتار به غضب درنمى آییم و خشنود مى گردیم .
نظیر این حالت را درباره حضرت سجاد علیه السلام هم نقل مى کنند که در زمان ائمه علیه السلام هم رهبانانى بودند که طریقه زهد و تهذیب اخلاقى را مى پیمودند لکن آنهایى که به دستور بزرگواران عمل مى نمودند هر کدام بر حسب استعداد خود مقاماتى را حائز مى شدند و آنهایى که بر غیر طریق آنان عمل مى کردند اگر چه زحمات زیادى را تحمل مى شدند لکن به جایى نمى رسیدند.
حکایت کردند که در زمان حضرت سجاد علیه السلام خشک سالى شد. هشت نفر از عباد و زهاد که یکى از آنها زن بود براى طلب باران در مسجدالحرام اجتماع نمودند، پس حضرت بر آنها گذشتند و فرمودند: بین شماها یک نفر نیست که دوست خدا باشد و دعایش مستجاب شود؟! عرض کردند: وظیفه ما دعا کردن است و ما بیش از این توانایى نداریم و این حرف تا اندازه اى هم درست است سپس حضرت فرمود: از دور خانه خدا متفرق شوید! متفرق شدند آن جناب در مقام دعا برآمد و عرض کرد: خداوندا، به حق دوستى خودت به من قسمت مى دهم که باران بفرستى . پس در حال باران رحمت الهى نازل گردید و آن هشت نفر عرض کردند: شما از کجا دانستى خدا تو را دوست مى دارد؟! فرمود: هر گاه دوست نداشت دعوت نمى فرمود!
و حال آن که جناب در حال خوف دعاهاى عجیب و غریبى مى نمودند که شاهد این مطالب است و هرگاه بخواهیم متذکر این گونه حکایات شویم باید در حالات خود و سایر مردمان نظر نماییم چنانکه گویند یکى از غلامان حضرت امام زین العابدین علیه السلام دعا کرد و خداوند به دعاى او باران را نازل فرمود و شخصى این قضایا را مشاهده مى نمود و دانست که باران به دعاى آن غلام نازل گردید پس خدمت حضرت سجاد علیه السلام مشرف شده آن غلام را خریدارى نمود، آن غلام گفت : مرا براى چه خریده اى از من که کارى برنمى آید؟ گفت : من هم از تو کار نمى خواهم بلکه از براى مقامى که در نزد خدا دارى ، من دوستى و هم جوارى تو را طالب هستم . پس آن مرد چون که مطلب را بدین منوال دید به درگاه حضرت بارى تعالى عرض کرد: بارالها! اکنون که سر من فاش گردید مرگ مرا برسان ، و در حال فوت نمود.
دیگرى نقل کنند که الاغش گم شده بود و گریه مى کرد شخصى به او برخورد پرسید: چرا گریه مى کنى ؟ جواب داد: الاغى داشتم که به وسیله او اعاشه مى نمودم و اکنون گم شده است ، آن شخص گفت : خدایا! به عزت و جلال تو قسم که قدم از قدم برنمى دارم تا این که الاغ این شخص پیدا شد.
مقام رضا ثمره محبت
دیگر از ثمرات محبت ، مقام رضا است ؛ چون بنده نسبت به خدا محبت پیدا مى کرد از او راضى مى شود و این نه این که مخصوص محبت به خدا باشد بلکه هر کس به هر چه محبت پیدا کند افعال و اعمال محبوب قهرا در نظر او پسندیده است و خیلى این مطلب محتاج به شرح نمى باشد چنانچه ملاحظه مى کنیم کمتر کسى مى شود که در مدت عمرش به چیزى محبت پیدا نکرده باشد و بلکه شاید اصلا محال باشد؛ زیرا اساس خلقت عالم روى محبت بوده که فرمود: کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکى اعرف .
و این محبت در تمام موجودات ، سارى و جارى مى باشد لکن بعضى خیلى روشن و واضح است مانند محبت ما نسبت به شى ء و بعضى تاریک است مانند محبت اشیاء نسبت به وجود ما و حاصل آن که دل بى محبت یافت نمى شود منتها یکى محبت به دنیا دارد و یکى به بهشت و نعمت هایش و یکى هم فقط به خدا.
چون مطالعه مى نماییم مى بینیم که وقتى به چیزى صحبت پیدا نمودیم آن وقت تمام متعلقات محبوبمان را هم دوست داریم ؛ مثلا چون نسبت به خانه خود علاقه داشته باشیم پس طبعا آن محلى را که خانه ما در آن واقع است دوست مى داریم و حتى کوچه هاى منسوب به آن محل را و حتى شهرى که خانه ما در اوست حتى مملکتى را که شهر ما در او است همه را دوست مى داریم ؛ پس دوستى همه اینها به واسطه دوستى محبوب ما است که عبارت باشد از خانه ما و اگر چنانچه این دوستى شدت کند و به مقام وله برسد مطلب از این روشن تر مى شود و آن یک حال جذبه اى است که اختلاط پیدا مى کند حب آن شى ء محبوب با قلب محب چون محبتى که مجنون نسبت به لیلى داشت که معروف است حضرت امام حسن علیه السلام روزى از مجنون سوال فرمود: حق با من است یا با معاویه ؟ عرض کرد: حق با لیلى است و حضرت فرمود: اگر چنانچه غیر از این جواب را مى داد معلوم نبود که او عاشق است ! دیگر آن که نقل مى کنند که مجنون رفته بود در قبیله لیلى و در و دیوار خانه لیلى را مى بوسید مثل آن که ما شیعیان چون مشرف به مشاهده مشرفه مى شویم در و دیوار و سنگ و ضریح را مى بوسیم ، مجنون نیز درب و دیوار خانه لیلى را مى بوسید و مى گفت : و ما حب الدیار شغفن قلبى و لکن حب من سکن الدیار ؛ در قلب من این طور نیست که در و دیوار را دوست داشته باشم بلکه چون آنها تعلق به لیلى من دارد دوست دارم .
حاصل آن که ؛ بشر بدون محبت زندگانى نمى کند و این از فطریات اوست کما آن که حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله مکه را دوست مى داشتند به جهت آن که چون مى خواستند از مکه خارج شوند با یک تاثر و المى بیرون مى رفتند و مى فرمودند که اگر مى گذاشتند من بمانم در تو، هر آینه مى ماندم و هرگز از تو مفارقت نمى کردم .
پس از بیان این مقدمه ، معلوم مى شود که فعل هر فاعلى از متعلقات آن فاعل است مثل نظر ناظر و گفتار ناطق و بالجمله ؛ کلیه افعال انسان از تبعات اوست که فعل شخص حکایت از هویت ذاتیه اش مى نماید چنانچه سعدى گوید:
تا مرد سخن نگفته باشد |
عیب و هنرش نهفته باشد |
و مولوى گوید:
گفت انسان پاره اى از انسان بود |
پاره اى از نان یقین دان نان بود |
پس فعل شخص عکس شخص است ، یعنى همان طورى که ما در عکس صاحب عکس را به وجه مى بینیم همان طور نیز در فعل هر فاعلى مقام فاعل را مشاهده مى نماییم ، پس قهرا فعل محبوب ، محبوب است و هر چه از محبوب صادر مى شود، پسندیده است نزد محب ؛ زیرا فعل او یک مرتبه از ظهور او است و او چون محبوب شد همه کارش نیز محبوب است و اینها چیزهایى است که به گفتن معلوم نمى شود بلکه به چشیدن معلوم مى شود مثل این که بسیار اتفاق مى افتد که طفلى نزد پدر کارهاى زشت و بى ادبانه را انجام مى دهد که ما از او منزجر و متنفریم لکن همان افعال نزد پدرش شیرین و محبوب اوست و ابدا کراهتى برایش حاصل نمى شود کانه کور و کر است و این عدم کراهت ناشى مى شود از محبت شدید پدر نسبت به فرزند. و نتیجه آن که اگر این طور نسبت به حق جل جلاله محبت داشته باشیم پس جمیع کارهاى او نزد ما محبوب است و از همه آنها راضى و خشنود مى باشیم و به این بیان معلوم شد که رضا ثمره اى از ثمرات محبت است و اگر چنانچه این شجره محبت در قلب به میوه برسد هیچ وقت با او سر چون و چرا نداریم و به هر چه عطا مى فرماید خشنودیم .
مقام رضا در آیات و روایات
دیگر آن که متعلقات محبوب هر قدر نزدیک تر باشد به محبوب ، محبوب تر است و در مقام ابرار و منازل سالکین الى الله مقامى شامخ تر و پسندیده تر از مقام رضا نیست و لذا این مقام را به اسم رضا نامیده اند و در اینجا محتاج هستیم که اولا شمه اى از فضائل رضا را که در اخبار و آیات وارد است بیان کنیم و ثانیا ببینیم آیا رضا نسبت به آنچه را که انسان کراهت از او دارد متصور است یا نه ، یعنى مى شود هم مکروه باشد و هم ما از او راضى باشیم یا این که محال است ؟ و ضمنا باید دانست که اولین مرحله و مرتبه اى که بر رضا مترتب مى شود آن است که خدا هم از آن بنده راضى باشد.
پس مى گوییم اما فضیلت مقام رضا چه در قرآن و چه در اخبار بسیار است ، از جمله آیه شریفه رضى الله عنهم و رضوا عنه است در سوره بینه و دیگر آیه شریفه یا ایتها النفس المطمئنه * ارجعى الى ربک راضیه مرضیه است و در سوره فجر و آیه شریفه هل جزاء الاحسان الا الاحسان است و سوره الرحمن ؛ که منتهاى احسان عبارت از رضاى حق است از بنده اش و او مقامى است که به گفتار درنمى آید؛ زیرا هر طاعتى انسان به جا آورد به جهت خاطر اجر و مزدى است که در نظر مى گیرد و خداوند هم طبق وعده هاى خویش به او عطا مى فرماید از حور و قصور و اشجار و انهار و لباس هاى حریر و سندس و استبرق اما ثواب رضاى بنده از حق جز مقام رضا نیست که او فوق همه مقامات است و شاهد بر این مطلب آیه شریفه وعد الله المومنین و المومنات جنات تجرى من تحتها الانهار خالدین فیها و مساکن طیبه فى جنات عدن رضوان من الله اکبر ذلک هو الفوز العظیم است در سوره توبه و بهشت داراى هشت طبقه است و نعمت هایى که ذکر شد همه در بهشت عدن است مگر مقام رضا که در رضوان مى باشد و او فوق مقامات است ؛ زیرا او روح ثواب است کما این که فرمود: ان الصلاه تنهى عن الفحشاء المنکر و لذکرالله اکبر ؛ به راستى که نماز انسان را باز مى دارد از هر عمل زشت و منکرى و لکن ذکر خدا بالاتر و برتر از آن است و ذکر به معناى توجه به مذکور این است که مذکور اشرف از ذکر است و معناى و لذکر الله اکبر این است که به قلب در نماز، اکبر است از نماز، ولى نماز به منزله جسم است و توجه به خدا به منزله روح ؛ و فضیلت جسم و جسد هم به روح است ؛ پس روح نماز عبارت از توجه قلبى است به خدا و جسدش عبارت از قیام و قعود و رکوع و سجود است عالم بهشتى و آنچه را که حضرت بارى به انسان مرحمت فرماید مانند انسان مرکب از روح و جسم است که جسد بهشت بهشت عبارت است از میوه ها و باغ ها و قصرها و حورى ها و غیر ذلک آن که در قرآن کریم در چندین مواضع آن ذکر نموده است آنها را لکن روحش عبارت است از مقام رضا و خشنودى حق مانند تفاوت میان اجرت و ثواب به این که مزد یا اجرت عبارت از عطا کردن چیزى است به کسى در مقابل کار و عمل او و اما ثواب عطا کردن چیزى است به کسى بر سبیل تبجیل و تفخیم و این معنا منفک از خشنودى تعظیم کننده نمى شود و همیشه او راضى است ؛ پس مغز و روح ثواب عبارت از رضاى حق شد از بنده اش لکن مساکن طیبه ، پیکر و جسد ثواب است .
در خبر است که حضرت رب العزت تجلى کند بر مومنین پس بفرماید: اى مومنین ! سلونى ؛ یعنى از من سوال کنید تا عطا کنم فیقولون رضاک یا ربنا پس مى گویند: رضاى تو را مى خواهم پروردگارا. و این گفت و شنید در هنگامى است که مستغرق در نعمت اند لیکن در این سوال و جواب لذت شان بیشتر است . همان طور که گفته شد ثواب ، روحى دارد و پیکرى ، عقاب نیز، روحى دارد و پیکرى و روح و مغز آن عبارت است از غضب و سخط حق کما آن که مى فرماید: نارالله الموقده * التى تطلع على الافئده آتشى است بر افروخته شده که وارد مى شود به قلب و این عذاب فوق عذاب هاست ؛ زیرا روحى است و این عذابى است که حضرت مولى امیرالمومنین علیه السلام از شدت او ناله ها و فریادها داشت چنانچه در دعاى کمیل است :
فهبنى یا الهى و سیدى و مولاى و ربى صبرت على عذابک فکیف اصبر على فراقک (۱۴۷)؛ گرفتم اى مولاى و اى سید و آقاى من آن که صبر کردم بر عذاب تو، اما چگونه صبر و تحمل نمایم بر فراقت من از مغز عقاب اندیشه دارم حاصل آن که ، همان طورى که ثواب رضاى بنده از خدا رضاى حق است همین طور هم بر پیکره عمل بنده پیکره ثواب مترتب مى شود.
در خبر است قال بعض المفسرین : یاتى اهل الجنه فى وقت المزید ثلاث تحف من عند رب العالمین لیس فى الجنان مثلها .
یعنى بعضى از مفسرین چنین گویند براى اهل بهشت در هنگام زیادى نعمت سه تحفه از جانب پروردگار اهل عالم که نیست مثل آن در بهشت مزید به معناى زیادى نعمت و بسیارى عطایا است که خداوند نسبت به بعضى از بندگانش مى فرمود.
من جاء بالحسنه فله عشر امثالها و من جاء بالسیئه فلا یجرى الا مثلها .
در باب اعمال صالحه اول مرتبه اش از جزا یک برده است و از آن گذشت در باب اعمال صالحه اول مرتبه اش از جزا یک برده است و از آن گذشت زیاده مى شود ثواب عبد تا هر چقدر خدا بخواهد چنانچه در سوره ق مى فرماید: لهم ما یشاءون فیها ولدینا مزید ؛ براى مومنین است در بهشت آنچه را که بخواهند و در نزد ماست زیادتر از آن . و از جمله آیه شریفه للذین احسنوا الحسنى و زیاده و لا یرهق وجوههم قتر ولا ذله که براى نیکوکاران جزاء نیکو و ثواب هاى زیاد است ؛ پس این که در خبر فرمود: فى الوقت المزید؛ یک چنین موقعى است که خداوند عطا مى فرماید به بنده اش زیادتر از آنچه را که سزاوار است ؛ یکى از آن سه تحفه هدیه خداى تعالى است که مثلش در بهشت نیست و آن چیزى است که هرگز به وصف درنیاید و به عبارت نگنجد و به چیز دیگر تعبیرش نشاید چنانچه در قرآن فرماید: فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قره اعین هیچ نفسى نمى داند این نعمت ها چیست . به جهت آن که دنیا کوچک تر از آن است که او را به بیان درآورد و دوم چیزى که حق تعالى به ایشان مرحمت فرماید سلام اوست بر بندگانش که فرمود در سوره یس : سلام قولا من رب رحیم که این سلام ، سلام قولى است از جانب پروردگارى که در مقام رحیمیت است پس مى فرماید بر هدایت شان فضیلت را.
و سوم چیزى که به ایشان عطا مى فرماید این است که مى فرماید: بندگان من ! من از شما راضى هستم ؛ پس این تحفه افضل است از اولى و دومى .
در جستجوی استاد//صادق حسن زاده