رساله ششم آداب الخلوه
بسم اللّه الرحمن الرحیم الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.
(۱) امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مىباید که در شرائط چلّه، و در آداب ذکر گفتن، و در عروج اهل تصوّف رسالهئى جمع کنید، و بیان کنید که در چلّه چه مىباید خورد، و چند مىباید خورد، و از اذکار کدام ذکر مىباید گفت ۱۳۲، و چون مىباید گفت. و دیگر بیان کنید که عروج اهل تصوّف چیست. درخواست ایشان را اجابت کردم، و از خداوند تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد. «انه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر». و این رساله را «آداب الخلوه» نام نهادم. و ما توفیقى الا باللّه و على اللّه توکلت و الیه انیب».
فصل اول در بیان طاعت و معصیت
(۲) بدانکه اهل تصوف سه چیز را بهغایت اعتبار کنند، اوّل جذبه، دوّم سلوک، سوّم عروج. جذبه عبارت از کشش است، و سلوک عبارت از کوشش است، و عروج عبارت از بخشش است، هرکه این سه دارد، شیخ و پیشواست، و هرکه این سه ندارد،یا یکى ازین سه ندارد، شیخى و پیشوایى را نشاید.
(۳) اى درویش! از اوّل مقام انسانى تا به آخر مقام انسانى ده مقام است، و در هر مقامى جذبه هست، و سلوک هست، و عروج هست. امّا جذبه هر مقامى دیگر است ۱۳۳، و سلوک هر مقامى دیگر است، و عروج هر مقامى دیگر است و طاعت و معصیت هر مقامى دیگر است. و طاعت و معصیت را شناختن و نیک بد را دانستن کارى عظیم است. و ازین جهت گفتهاند که مرید باید که به هیچ وجه بر شیخ اعتراض و انکار نکند، از جهت آنکه مرید نداند که طاعت و معصیت هر مقامى چیست. بسیار چیز باشد که در مقامى طاعت بود، و همان چیز در مقامى بالاتر معصیت باشد:«حسنات الابرار سیئات المقرّبین»
؛ و بسیار چیز باشد که در مقامى معصیت بود، و همان چیز در مقامى بالاتر طاعت باشد. مثلا پیش از ایمان، یعنى پیش از علم، جاهل اگر مىخورد، و مىخسپد، و شهوت مىراند، جمله معصیت است، و بعد از ایمان، یعنى بعد از علم، عالم اگر مىخورد، و مىخسپد، و شهوت مىراند، جمله طاعت است. و این مراتب دارد، یعنى رونده تا بهجایى رسد که خداى تعالى چشم و گوش وى شود، و دست و زبان وى گردد، تا هرچه وى گوید خدا گفته باشد، و هرچه وى کند خدا کرده باشد، و هیچکس را بر گفت و کرد وى اعتراض و انکار نرسد، و حکایت خضر و موسى ازین معنى خبر مىدهد. پس خداى تعالى تبدیل حسنه به سیئه و تبدیل سیئه به حسنه مىکند، و این هر دو از جهت عزّت و نیّت رونده مى کند.
فصل دوم در بیان شرائط چلّه
(۴) بدانکه شرط اوّل حضور شیخ است. باید که به اجازت شیخ نشیند، و شیخ حاضر باشد، و هر هفته و یا به هر ده روز شیخ به خلوت خانه وى رود تا وى را به دیدن جمال شیخ قوّت زیاده شود، و تحمّل مجاهده تواند کرد، و اگر مشکلى افتاده باشد، سؤال کند.
(۵) شرط دوم زمان و مکان است، یعنى در وقتى باید که باشد که سرما و گرماى سخت نبود، در وقتى معتدل باید که باشد. و جایى باید که از میان خلق دور بود، چنانکه آواز مردم به وى نرسد، و آواز ذکر وى به مردم نرسد. و جایى خالى و تاریک باید که باشد، و درین چهل روز هیچکس به پیش وى نرود الا شیخ و خادم.
(۶) شرط سوم آن است که همیشه با وضو باشد، و در هروقت نمازى را وضو تازه کند و هر نوبت که وضو تازه کند دو رکعت نماز شکر وضو بگذارد.
(۷) شرط چهارم صوم است. باید که درین چهل روز به روزه باشد.
(۸) شرط پنجم کم خوردن است، و کم خوردن در حق هرکسى بر تفاوت باشد، و این بهنظر شیخ تعلّق دارد، تا هرکس را چه مقدار فرماید.
(۹) شرط ششم کم گفتن است. باید که درین چهل روز با هیچکس سخن نگوید الا با شیخ و خادم.
(۱۰) شرط هفتم کمخفتن است. باید به شب دو دانگ بیش خواب نکند.
(۱۱) شرط هشتم خاطر شناختن است، و خاطر چهار قسم است، خاطر رحمانى و خاطر ملکى، و خاطر نفسانى و خاطر شیطانى، و هریک علامتى خاص دارند.
(۱۲) شرط نهم نفى خواطر است. باید که درین چهل روز هر خاطرى که درآید نفى کند و به فکر آن مشغول نشود، اگرچه خاطرشناس باشد و اگرچه احتمال آن مىدارد که آن خاطر که درآمده است رحمانى بود، نفى مىباید کرد، از جهت آنکه او را به امر شیخ کار مىباید کرد، و امر شیخ بىهیچ شکى رحمانى است، و اگر خاطرى درآید یا خوابى یا واقعهئى دیده باشد، یا در بیدارى چیزى در خارج ظاهر شود، و آن را نفى نتواند کرد، و به فکر آن مشغول مىشود، و حلّ آن نمىتواند کرد، باید که آن را بر شیخ عرضه کند تا شیخ شرح آن بکند، تا آن چیز مانع جمعیت وى نشود.
(۱۳) شرط دهم ذکر دایم است. بعد از اداى نماز پنجگانه به هیچ کارى دیگر مشغول نشود الا به ذکر «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ»*، و باید که ذکر بلند گوید، و جهد کند که حاضر باشد، و داند که نفى و اثبات مىکند. و این نفى و اثبات مراتب دارد، و سالک هم مراتب دارد، و نفى و اثبات مبتدى با نفى و اثبات منتهى برابر نباشد.
فصل سوم در بیان آداب ذکر گفتن
(۱۴) بدانکه ذکر مر سالک را به مثابه شیر است هر فرزند را، و سالک باید که ذکر از شیخ به طریق تلقین گرفته باشد، که تلقین ذکر به مثابه وصل درخت است. و ذاکرچون ذکر خواهد گفت، باید که اوّل تجدید طهارت کند و نماز شکر وضو بگذارد، و آنگاه روى به قبله نشیند و ذکر آغاز کند. و بعضى گفتهاند که در ذکر گفتن مربّع نشیند، که اینچنین آسودهتر باشد؛ و بعضى گفتهاند که به دو زانو نشیند چنانکه در نماز، که اینچنین به ادب نزدیکتر باشد. و شیخ ما مربّع مىنشست، و اصحاب هم مربّع مىنشستند، و باید که در وقت ذکر گفتن چشم برهم نهد، و ذکر در اوّل چند سال بلند گوید. و چون ذکر از زبان درگذشت و در اندرون جاى گرفت، و دل ذاکر شد، اگر پست گوید، شاید. و ذکر به مدّتى مدید در اندرون رود، و جاى گیرد، و دل ذاکر شود. و گفته شد که در ذکر گفتن جهد کند که حاضر باشد، و نفى و اثبات به قدر مقام و علم خود مىکند و از اذکار «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ»* اختیار کند، و هر نوبت که الا اللّه گوید الف الا را بر مضغه که در پهلوى چپ است زند، چنانکه مضغه به درد آید. و چون چنین گوید البته در اوّل چند روز آواز بگیرد، و مضغه به درد آید. آنگاه بعد از چند روز آواز بگشاید و درد مضغه ساکن شود، و چنان (شود) که اگر یک شبانه روز به آواز بلند ذکر گوید، آواز نگیرد و مضغه به درد نیاید، و این علامت آن باشد که ذکر وى به اندرون مىرود و دل ذاکر مىشود. و درویشان که ذاکر باشند چون بشنوند که کسى ذکر گوید چون به یکبار بگوید که لا إله الا اللّه، بدانند که ذکر وى به اندرون رفته است یا نرفته است و دل وى ذاکر شده است، یا نشده است. و اینچنین ذکر گفتن خاصیّتها بسیار دارد که به نوشتن راست نمىآید. و این سخن را کسى فهم کند که سالها درین بوده باشد، و این احوال بر وى گذشته بود. مبتدیان این سخن را فهم نکنند، باید که به ایمان قبول کنند و در کار آیند تا این احوال برایشان ظاهر شود.
فصل چهارم در بیان عروج اهل تصوف
(۱۵) بدانکه انبیا و اولیا را پیش از موت طبیعى موت دیگر هست، از جهت آنکه ایشان به موت ارادى پیش از موت طبیعى مىمیرند، و آنچه دیگران بعد از موت طبیعى خواهند دید، ایشان پیش از موت طبیعى مىبینند. و احوال بعد از مرگ ایشان را معاینه مىشود، و از مرتبه علم الیقین به مرتبه عین الیقین مىرسند، از جهت آنکه حجاب آدمیان جسم است. چون روح از جسم بیرون آمد، هیچ چیز دیگر حجاب او نمىشود.و عروج انبیا دو نوع است، شاید که به روح باشد بىجسم، و شاید که به روح و جسم باشد. و عروج اولیا یک نوع است، به روح است بىجسم.
(۱۶) چون این مقدمات معلوم کردى، اکنون بدانکه غرض ما درین موضع بیان این سخنان نیست، و غرض ما بیان عروج انبیا نیست از جهت آنکه معراج انبیا معروف و مشهور است، غرض ما درین موضع بیان عروج اهل تصوّف است، و تنبیه و ترغیب سالکان است تا در ریاضات و مجاهدات کاهل نشوند و در راه باز نمانند، تا باشد که باین سعادت برسند، و به این دولت مشرّف شوند. و بعد از رضا و لقاى خدا سعادت بهتر ازین باشد که احوال بعد از مرگ سالک را معاینه شود، و مقام او که بازگشت او بعد از مفارقت قالب بهآن خواهد بود مشاهده افتد.
(۱۷) اى درویش! این کار عظیم است که احوال بعد از مرگ بر سالک معاینه شود، و مردم ازین معنى غافلاند، و اگر نه مىبایستى که شب و روز در سعى و کوشش بودندى تا احوال بعد از مرگ برایشان مکشوف گشتى، و مقامى که بازگشت ایشان بعد از مفارقت قالب بهآن خواهد بود، بر ایشان معاینه شدى.
(۱۸) تا سخن دراز نشود، و از مقصود بازنمانیم، بدانکه عروج اهل تصوّف عبارت از آن است که روح سالک در حال صحّت و بیدارى از بدن سالک بیرون آید، و احوالى که بعد از مرگ بر وى مکشوف خواست گشت، اکنون پیش از مرگ بر وى مکشوف گردد و بهشت و دوزخ را مطالعه کند، و احوال بهشتیان و دوزخیان را مشاهده کند، و از مرتبه علمالیقین به مرتبه عین الیقین رسد، و هرچه دانسته بود، ببیند. روح بعضى تا به آسمان اوّل برود، و روح بعضى تا به آسمان دوّم برود، همچنین تا به عرش بروند، روح خاتم انبیا تا به عرش برود، از جهت آنکه هریک تا به مقام اوّل خود عروج مىتوانند کرد، امّا از مقام اوّل خود در نمىتوانند گذشت. و هریک تا بدانجا که بروند، و آنچه ببینند، چون باز به قالب آیند، جمله یاد ایشان باشد، و آنچه دیده باشند حکایت کنند اگر در صحو باشند، یعنى چون ازین عروج بازآیند بعضى در صحو باشند و بعضى در سکر، از جهت آنکه قدحهاى مالامال از شراب طهور در کشیده باشند، و ساقى ایشان پروردگار ایشان بوده باشد. به این سبب بعضى که ضعیفترند ظاهر خود را نگاه نتوانند داشت، و مستى کنند، و ظاهر شریعت را فروگذارند. و بعضى کس قوىتر باشند، ظاهر خود را نگاه بتوانند داشت، و اگرچه مست باشند مستى نکنند، و ظاهر شریعت را نگاه دارند. و این سخن را کسى فهم کند و یا درآرد که وقتى ازین معنى بویى به مشام او رسیده باشد. و روح بعضى یک روز در آسمانها بماند و گرد آسمانها طواف کند، و آنگاه به قالب آید، و روح بعضى دو روز بماند، و روح بعضى سه روز، و روح بعضى زیاده ازین بماند. تا به ده روز و بیست روز و چهل روز ممکن است ۱۳۹ که در آسمانها بمانند.
(۱۹) شیخ ما مىفرمود که روح من سیزده روز در آسمانها بماند، آنگاه به قالب آمد.و قالب درین سیزده روز همچون مرده افتاده بود و هیچ خبر نداشت. و دیگران که حاضر بودند گفتند که سیزده روز است قالب تو اینچنین افتاده است:- و عزیزى دیگر مىفرمود که روح من بیست روز بماند آنگاه به قالب آمد.- و عزیزى دیگر مىفرمود که روح من چهل روز بماند آنگاه به قالب آمد. و هرچه درین چهل روز دیده بود، جمله در یاد او بود.
(۲۰) و گفته شد که روح هریک تا به مقام اوّل خود عروج مى تواند کرد، و دیگر گفته شد که روح خاتم انبیا تا به عرش تواند عروج کردن. طایفه هم از اهل تصوّف مىگویند که روح خاتمین تا به عرش عروج توانند کرد، یعنى خاتم انبیا و خاتم اولیا. و این طایفه ولایت را مرتبه اعلى مىنهند. مرتبه ولایت چون اعلى باشد از مرتبه نبوّت. و ما این بحث در «کتاب کشف الحقائق» به شرح تقریر کردهایم. اگر خواهند از آنجا طلب کنند. و این طایفه مىگویند که ولایت باطن نبوّت است، و الهیّت باطن ولایت است.
نبوّت که قمر است چون بشکافد، ولایت که آفتاب است ظاهر شود. ولایت که قمر است چون بشکافد، الهیّت که آفتاب است ظاهر شود. و این سخن از نون ملفوظ معلوم مىشود. و الحمد اللّه ربّ العالمین.تمام شد رساله ششم
رساله هفتم در بیان عشق
بسم اللّه الرحمن الرحیم الحمد للّه ربّ العالمین ۱۴۱ و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.
(۱) امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مىباید که در عشق رسالهئى، جمع کنید، و بیان کنید که محبّت چیست، و عشق چیست، و مراتب عشق چند است. درخواست ایشان را اجابت کردم، و از خداوند تعالى مدد و یارى خواستم، تا از خطا و زلل نگاه دارد «و انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».
فصل اوّل در بیان میل و ارادت و محبت و عشق
(۲) بدان- أعزّک اللّه فى الدارین- که ذاکران چهار مرتبه دارند: بعضى در مرتبه میلاند، و بعضى در مرتبه ارادتاند، و بعضى در مرتبه محبّتاند، و بعضى در مرتبه عشقاند. و از اهل تصوّف هرکه را عروج افتاد، در مرتبه چهارم افتاد. و تا ذاکر به مرتبه چهارم نرسید، روح او را عروج میّسر نشود. و ما این هر چهار مرتبه را به شرح تقریر کنیم، تا سالکان ذاکر بدانند که هریک در کدام مرتبه اند.
(۳) مرتبه اوّل آن است که ذاکر بهصورت در خلوتخانه باشد، و به زبان ذکرمىگوید، و به دل در بازار بود و مىخرد و مىفروشد. و این ذکر را اثر کمتر بود. امّا از فایده خالى نباشد.
(۴) مرتبه دویم آن است که ذاکر ذکر مىگوید. و دل وى غایب مىشود، و او به تکلّف دل خود را حاضر مىگرداند، و بیشتر ذاکران درین مرتبه باشند که دل خود را به تکلّف حاضر گردانند.
(۵) مرتبه سوّم آن است که ذکر بر دل مستولى شود و همگى دل را فروگیرد. و ذاکر نتواند که ذکر نگوید؛ و اگر خواهد که ساعتى به کار بیرونى که ضرورى باشد مشغول شود، به تکلّف تواند مشغول شد، چنانکه در مرتبه دوّم به تکلّف دل خود را حاضر مىگرداند، در مرتبه سوّم دل خود را به کار بیرونى مشغول گرداند. و این مقام قرب است، و از ذاکران کم به این مقام رسند. و این سخن را کس فهم کند که وقتى محبوبى داشته باشد. از جهت آنکه محبّ همیشه ذکر محبوب خود کند، و بىذکر محبوب خود نتواند بود: همه روز خواهد که با دیگران مدح محبوب خود گوید، یا دیگران پیش وى مدح محبوب وى کنند. و اگر خواهد که به سخنى دیگر یا به کارى دیگر مشغول شود، به تکلّف مشغول تواند شدن.
(۶) مرتبه چهارم آن است که مذکور بر دل مستولى شود. چنانکه در مرتبه سیم ذکر بر دل مستولى بود، در مرتبه چهارم مذکور بر دل مستولى شود. و فرق بسیار است میان آنکه نام معشوق بر دل مستولى باشد با آنکه معشوق بر دل مستولى شود.
(۷) اى درویش! وقت باشد که عاشق چنان مستغرق معشوق شود که نام معشوق را فراموش کند، بلکه غیر معشوق هر چیز که باشد جمله فراموش کند.
(۸) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه مرتبه اوّل مقام میل است، و مرتبه دوم مقام ارادت است، و مرتبه سیم مقام محبّت است، و مرتبه چهارم مقام عشق است.
(۹) اى درویش! هرکه خواهان صحبت کسى شد آن خواست اوّل را میل مىگویند، و چون میل زیادت شد و مفرط گشت، آن میل مفرط را ارادت مىگویند، و چون ارادت زیادت شد و مفرط گشت، آن ارادت مفرط را محبّت مىگویند؛ و چون محبّت زیادت شد و مفرط گشت، آن محبّت مفرط را عشق مىگویند. پس عشق محبت مفرط آمد و محبت ارادت مفرط آمد و همچنین …
(۱۰) اى درویش! اگر این مسافر عزیز به مهمان تو آید، عزیزش دار! و عزیز داشتن این مسافر آن باشد که خانه دل را از جهت این مسافر خالى گردانى، که عشق شرکت برنتابد؛ و اگر تو خالى نگردانى، او خود خالى گرداند.
(رباعى)
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست | تا کرد مرا تهى و پر ساخت ز دوست | |
اجزاى وجود من همه دوست گرفت | نامیست ز من بر من و باقى همه اوست | |
(۱۱) اى درویش! عشق براق سالکان و مرکب روندگان است. هرچه عقل به پنجاه سال اندوخته باشد، عشق در یک دم آن جمله را بسوزاند، و عاشق را پاک و صافى گرداند. سالک به صد چله آن مقدار سیر نتواند کرد که عاشق در یک طرفه العین کند، از جهت آنکه عاقل در دنیاست و عاشق در آخرت است، نظر عاقل در سیر به قدم عاشق نرسد.
(۱۲) اى درویش! از عشق حقیقى- آنچنانکه حق عشق است- نمىتوانم نوشت، که مردم فهم کنند و کفر دانند امّا از عشق مجازى چیزى بنویسم، تا عاقلان از اینجا استدلال کنند.
فصل دوّم در بیان مراتب عشق مجازى
(۱۳) بدانکه عشق مجازى سه مرتبه دارد. اوّل چنان باشد که عاشق همه روز در یاد معشوق بود، و مجاور کوى معشوق باشد، و خانه معشوق را قبله خود سازد، و همه روز گرد خانه معشوق طواف کند، و درودیوار معشوق نگاه مىکند، تا باشد که جمال معشوق را از دور ببیند، تا از دیدار معشوق راحتى به دل مجروح وى رسد، و مرهم جراحات دل او گردد.
(۱۴) و در میان چنان شود که تحمّل دیدار معشوق نتواند کرد. چون معشوق را ببیند، لرزه بر اعضاى وى افتد و سخن نتواند گفت، و خوف آن باشد که بیفتد و بىهوش گردد.
(۱۵) اى درویش! عشق آتشى است که در عاشق مىافتد و موضع این آتش دل است، و این آتش از راه چشم به دل مىآید و در دل وطن مىسازد.
(بیت)
گر دل نبود کجا وطن سازد عشق | ور عشق نباشد به چه کار آید دل | |
و شعله این آتش به جمله اعضا مىرسد و بهتدریج اندرون عاشق را مىسوزاند و پاک و صافى مىگرداند تا دل عاشق چنان نازک و لطیف مىشود، که تحمّل دیدار معشوق نمىتواند کرد از غایت نازکى و لطافت. و خوف آن است که به تجلّى معشوق نیست گردد. و موسى علیه صلاه و السلام درین مقام بود که چون دیدار خواست حق تعالى فرمود که لنترانى مرا نتوانى دید، نفرمود که من خود را به تو نمىنمایم.
(۱۶) اى درویش! درین مقام است که عاشق فراق را بر وصال ترجیح مىنهد؛ و از فراق راحت و آسایش بیش مىیابد. و همه روز به اندرون با معشوق مىگوید، و از معشوق مىشنود؛ و معشوق گاهى به لطفش مىنوازد و آن ساعت عاشق در بسط است، و گاهى به قهرش مىگذارد، و آن ساعت عاشق در قبض است. و کسانى که حاضر باشند، این بسط و قبض عاشق را مىبینند، و نمىدانند که سبب آن بسط و قبض آن عاشق چیست.
(۱۷) و در آخر چنان شود که جمال معشوق دل عاشق را از غیر خود خالى یابد، همگى دل عاشق را فروگیرد و چنانکه هیچ چیز دیگر را راه نماند، آنگاه عاشق بیش خود را نبیند، و همه معشوق را بیند. عاشق اگر خورد و اگر خسپد و اگر رود و اگر آید، پندارد که معشوق است که مىخورد و مىخسپد و مىرود و مىآید. و چون عاشق از غم هجران خلاص یافت و اندوه فراق نماند، با جمال معشوق عادت کرد و گستاخ شد، و از خوف بیرون آمد، یعنى پیش ازین خوف آن بود که عاشق به تجلى معشوق نیست گردد، و اکنون آن خوف برخاست و چنان شد که اگر معشوق را از بیرون ببیند، التفات نکند و به حال خود باشد، و متغیّر نشود، از جهت آنکه آن، که در اندرون است، و در میان دل وطن ساخته است، نزدیکتر از آن است که در بیرون است. چون آنکه نزدیکتر است همگى دل را فروگرفته است، و دل را مستغرق خود گردانیده است، و دل با وى انس و آرام گرفته است، از بیرون، که دورتر است، متأثر نشود و متغیّر نگردد، و التفات به وى نکند. و اگر کسى سؤال کند که درین مقام از بیرون متغیّر نمىشود راست است، چرا به بیرون التفات نمىکند، چون بیرون و اندرون یکىاند.
(۱۸) بدانکه بعضى مىگویند که عاشق به آتش عشق سوخته است و بهغایت لطیف و روحانى گشته است و جمال معشوق که در دل وطن ساخته است، و همگى دل را فروگرفته است، هم بهغایت لطیف و روحانى است. و آنکه در بیرون است به نسبت اندرون کثیف و جسمانى است، و التفات روحانى به روحانى باشد و التفات جسمانى به جسمانى بود.
(۱۹) اى درویش! پیش این ضعیف آن است که چون جمال معشوق همگى دل عاشق را فروگرفت، چنانکه هیچچیز دیگر را راه نماند، عاشق بیش خود را نمىبیند، همه معشوق مىبیند. پس متغیّر وقتى شود که دو کس بیش باشند، و التفات وقتى کند که دو کس بودند. و درین مقام است که طلب برمىخیزد و فراق و وصال نمىماند، و خوف و امید و قبض و بسط به هزیمت مىشوند.
(۲۰) اى درویش! هرکه عاشق نشد، پاک نشد، و هرکه پاک نشد ، به پاکى نرسید، و هرکه عاشق شد، و عشق خود را آشکارا گردانید، پلید بماند و پاک نشد، از جهت آنکه آن آتش که از راه چشم به دل وى رسیده بود، از راه زبانش بیرون کرد، آن دل نیمسوخته در میان راه بماند، از آن دل منبعد هیچ کارى نیاید، نه کار دنیوى، و نه کار عقبى، و نه کار مولى.
(۲۱) اى درویش! این سه رساله را، رساله سلوک و رساله خلوت و رساله عشق را در شهر شیراز بر سر تربت شیخ المشایخ ابو عبد اللّه خفیف- قدّس اللّه روحه العزیز- جمع کردم. و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله هفتم
الإنسان الکامل(نسفى)//عزیز الدین نسفى