۱- تفرقه بین گواهان و کشف جرم
دخترى بى گناه به نزد عمر آورده به زناى او گواهى دادند، و اینکه سرگذشت وى :
در کودکى پدر و مادر را از دست داده مردى از او سرپرستى مى کرد، آن مرد مکرر به سفر مى رفت ، دختر بزرگ شده و به مرتبه زناشوئى رسید، همسر آن مرد مى ترسید شوهرش دختر را به عقد خود درآورد، از این رو حیله اى کرد و عده اى از زنان همسایه را به منزل خود فراخواند تا او را بگیرند و خود با انگشت ، بکارتش را برداشت .
شوهرش از سفر بازگشت ، زن به او گفت : دخترک مرتکب فحشاء شده ، و زنان همسایه را که در ماجرایش شرکت داشتند جهت گواهى حاضر ساخت . مرد قصه را نزد عمر برد و مطرح نمود، عمر حکم نکرد و گفت : برخیزید نزد على بن ابیطالب برویم . آنان برخاسته و همه با هم به محضر امیرالمومنین علیه السلام شرفیاب شدند و داستان را براى آن حضرت بیان داشتند.
امیرالمومنین علیه السلام به آن زن رو کرد و فرمود: آیا بر ادعایت گواه دارى ؟
گفت : آرى ، بعضى از زنان همسایه شاهد من هستند، و آنان را حاضر ساخت . آنگاه حضرت شمشیر را از غلاف بیرون کشید و در جلو خود قرار داد و فرمود: تمام زنها را در حجره هایى جداگانه داخل کنند، و آنگاه زن آن مرد را فراخوانده بازجوئى کاملى از او به عمل آورد ولى او همچنان بر ادعاى خود ثابت بود، پس او را به اتاق سابقش برگرداند و یکى از گواهان را احضار کرد و خود، روى دو زانو نشست و به وى فرمود: مرا مى شناسى ؟ من على بن ابیطالب هستم و این شمشیر را مى بینى شمشیر من است و زن آن مرد، بازگشت به حق نمود (۱۵) و او را امان دادم ، اکنون اگر راستش را نگویى تو را خواهم کشت .
زن بر خود لرزید و به عمر گفت : اى خلیفه ! مرا امان ده ، الان حقیقت حال را مى گویم .
امیرالمومنین علیه السلام به وى فرمود: پس بگو.
زن گفت : به خدا سوگند حقیقت ماجرا از این قرار است : چون زن آن مرد، زیبایى و جمال دختر را دید، ترسید شوهرش با او ازدواج نماید از این جهت ما را به منزل خود فراخواند و مقدارى شراب به او خورانید و ما او را گرفتیم و خود با انگشت بکارتش را برداشت . در این موقع امیرالمومنین علیه السلام فرمود: الله اکبر! من اولین کسى بودم پس از حضرت دانیال که بین شهود تفرقه انداخته از این راه حقیقت را کشف کردم ، و سپس بر تمام زنانى که تهمت به ناحق زده بودند حد افتراء جارى کرد، و زن را وادار نمود تا دیه بکارت دختر چهارصد درهم را به او بپردازد و دستور داد آن مرد، زن جنایتکار خود را طلاق گفته همان دختر را به همسرى بگیرد و آن حضرت علیه السلام مهرش را از مال خود مرحمت فرمود.
پس از اتمام و فیصله قضیه ، عمر گفت : یا اباالحسن ! قصه حضرت دانیال را براى ما بیان فرمایید.
امیرالمومنین علیه السلام فرمود: دانیال کودکى یتیم بود که پیرزنى از بنى اسرائیل عهده دار مخارج و احتیاجات او شده بود، و پادشاه آن وقت دو قاضى مخصوص داشت که آنها دوستى داشتند که او نیز نزد پادشاه مراوده مى نمود وى زنى داشت زیبا و خوش اندام ، روزى پادشاه براى انجام ماموریتى به مردى امین و درستکار محتاج گردید، قضیه را با آن دو قاضى در میان گذاشت و به آنان گفت : مردى را که شایسته انجام این کار باشد پیدا کنید، آن دو قاضى همان دوست خود را به شاه معرفى نموده او را به حضورش آوردند، پادشاه آن مرد را براى انجام آن ماموریت موظف ساخت .
زن گفت : هر چه مى خواهید بکنید.
در این سه روز منادى به دستور شاه در شهر ندا داد که : اى مردم ! براى کشتن آن زن عابده که زنا داده حاضر شوید و آن دو قاضى هم بر آن گواهى داده اند.
دانیال گفت : در چه وقت ؟
گفت : در فلان روز.
دانیال گفت : این یکى را دور کنید. و دیگرى را بیاورید، پس او را به جاى اولش برگردانده و دیگرى را آوردند.
دانیال به او گفت : گواهى تو چیست ؟
گفت : گواهى مى دهم که آن زن زنا داده است .
– در چه وقت ؟
– در فلان روز.
با چه کسى ؟
با فلان ، پسر فلان .
در کجا؟
در فلان جا.
و او برخلاف اولى گواهى داد. در این وقت دانیال فرمود: الله اکبر! گواهى دروغ دادند. و آنگاه به یکى از کودکان دستور داد میان مردم ندا دهد که آن دو قاضى به زن پاکدامن تهمت زده اند و اینک براى اعدامشان حاضر شوید.
وزیر، تمام این ماجرا را شاهد و ناظر بود، پس بلادرنگ به نزد پادشاه آمد وآنچه را که دیده بود گفت .
آن حضرت علیه السلام گفت : سزاى زن دوتاست ؛ یکى حد افتراء براى تهمتش و دیگرى دیه بکارت دختر.
امیرالمومنین علیه السلام فرمود: درست گفتى …
۲- سفرى که بازگشت نداشت
امیرالمومنین علیه السلام وارد مسجد گردید، ناگهان جوانى گریه کنان در حالى که گروهى او را تسلى مى دادند، جلوى آن حضرت آمد.
امام علیه السلام به جوان فرمود: چرا گریه مى کنى ؟
جوان : یا امیرالمومنین ! سبب گریه ام حکمى است که شریح قاضى درباره ام نموده ، که نمى دانم بر چه مبنایى استوار است ؛ و داستان خود را چنین شرح داد: پدرم با این جماعت به سفر رفته و اموال زیادى به همراه داشته و اینها از سفر بازگشته و پدرم با ایشان نیامده است ، حال او را از آنان مى پرسم ، مى گویند: مرده است .
از اموال و دارایى او مى پرسم ، مى گویند: مالى از خود برجاى نگذاشته است . ایشان را به نزد شریح برده ام و او با سوگندى آنان را آزاد کرده ، با این که مى دانم پدرم اموال و کالاى زیادى به همراه داشته است .
امیرالمومنین علیه السلام به آنان فرمود: زود به نزد شریح برگردید تا خودم در کار این جوان تحقیق کنم ، آنان برگشتند و آن حضرت نیز نزد شریح آمده به وى فرمود: چگونه بین ایشان حکم کرده اى ؟
شریح : یا امیرالمومنین ! این جوان مدعى بود که پدرش با این گروه به سفر رفته و اموال زیادى با او بوده و پدرش با ایشان از سفر بازنگشته است . و چون از حالش جویا شده ، به وى گفته اند: پدرش مرده است . و من به جوان گفتم : آیا بر ادعاى خود گواه دارى ؟ گفت نه ، پس این گروه منکر را قسم دادم و آزاد شدند.
امیرالمومنین علیه السلام به شریح فرمود: بسیار متاسفم که در مثل چنین قضیه اى این گونه حکم مى کنى ؟!
شریح : پس حکم آن چیست ؟
امام علیه السلام فرمود: به خدا سوگند اکنون چنان بین آنان داورى کنم که پیش از من جز داود پیغمبر کسى به آن حکم نکرده باشد.
اى قنبر! ماموران انتظامى را حاضر کن ! قنبر آنان را آورد. آن حضرت هر مامورى را بر یک نفر از آنان موکل ساخت و آنگاه به صورتهایشان خیره شد و فرمود: چه مى گویید آیا خیال مى کنید که من از جنایتى که بر پدر این جوان آگاه نیستم ؟! و اگر اطلاع نداشته باشم نادانم .
سپس به ماموران فرمود: صورتهایشان را بپوشانید و آنان را از یکدیگر جدا سازید پس هر یک را در کنار ستونى از مسجد نشاندند در حالى که سر و صورتشان با جامه هایشان پوشیده شده بود، آنگاه امام علیه السلام منشى خود، عبدالله بن ابى رافع را به حضور طلبیده به او فرمود: قلم و کاغذ بیاور! و خود در مجلس قضاوت نشست و مردم نیز مقابلش نشستند.
و آن حضرت علیه السلام به مردم فرمود: هر وقت من تکبیر گفتن شما نیز تکبیر بگویید و سپس مردم را از مجلس قضاوت بیرون نمو و یکى از آن گروه را طلبیده مقابل خود نشانید و صورتش را باز کرد و به عبدالله بن ابى رافع فرمود: اقرار این مرد را بنویس و به باز پرسى او پرداخت و پرسید: در چه روزى شما و پدر این جوان از خانه هایتان خارج شدید؟
در فلان روز.
در چه ماهى ؟
در فلان ماه .
در چه سالى ؟
در فلان سال .
در کجا بودید که پدر این جوان مرد؟
در فلان محل .
در خانه چه کسى ؟
در خانه فلان .
به چه بیمارى ؟
با فلان بیمارى .
مرضش چند روزى طول کشید؟
فلان مدت .
در چه روزى مرد؛ چه کسى او را غسل داده کفن نمود و پارچه کفنش چه بود و چه کسى بر او نماز گزارد و چه کسى با او وارد قبر گردید؟
و چون بازجوئى کاملى از او به عمل آورد صدایش به تکبیر بلند شد، و مردم همگى تکبیر گفتند، سایرین که صداى تکبیرها را شنیدند یقین کردند که آن یکى سر خود و دیگران را فاش ساخته است ، آن حضرت علیه السلام دستور داد مجددا سر و صورت او را پوشانده وى را به زندان ببرند.
سپس دیگرى را به حضور طلبیده مقابل خود نشانید و صورتش را باز کرده به وى فرمود: آیا تصور مى کنى که من از جنایت و خیانت شما اطلاعى ندارم ؟
در این هنگام که مرد شک نداشت که نفر اول نزد آن حضرت به ماجرا اعتراف کرده چاره اى جز اقرار به گناه خویش و تقریر داستان ندید و عرضه داشت : یا امیرالمومنین ! من هم یک نفر از آن جماعت بوده و به کشتن پدر جوان ، تمایلى نداشتم ؛ و این گونه به تقصیر خود اعتراف نمود.
پس امام علیه السلام تمام شهود را پیش خوانده یکى پس از دیگرى به کشتن پدر جوان و تصرف اموال او اقرار کردند، و آنگاه مرد اول هم که اقرار نکرده بود اعتراف نمود، و آن حضرت علیه السلام آنان را عهده دار خونبها و اموال پدر جوان گردانید.
در این موقع که خواستند مال مقتول را بپردازند باز هم اختلافى شدید بین جوان و آنان در گرفت و هر کدام مبلغى را ادعا مى کرد، پس امیرالمومنین انگشتر خود و انگشترهاى آنان را گرفت و فرمود: آنها را مخلوط کنید و هر کدامتان که انگشتر مرا بیرون آورد در ادعایش راست گفته است ؛ زیرا انگشتر من سهم خداست و سهم خدا به واقع اصابت مى کند.
پس از فیصله و اتمام قضیه شریح گفت : یا امیرالمومنین ! حکم داوود پیغمبر چه بوده است ؟
آن حضرت علیه السلام فرمود: داوود از کوچه اى مى گذشت ، اتفاقا به چند کودک برخورد نمود که سرگرم بازى بودند، و شنید کودکى را به نام مات الدین ؛ مرد دین صدا مى زنند، داوود کودکان را به نزد خود فراخواند و به آن پسر گفت : نام تو چیست ؟
گفت : مات الدین .
داوود گفت : چه کسى این نام را براى تو معین کرده ؟
گفت : پدرم .
داوود پسر را به نزد مادرش برده پرسید اى زن ! اسم فرزندت چیست ؟
گفت : مات الدین .
داوود: چه کسى این نام را بر او نهاده است ؟
زن : پدرش .
داوود: به چه مناسبت ؟
زن : زمانى که این فرزند را در شکم داشتم ، پدرش با گروهى به سفر رفت ، ولى با آنان بازنگشت ، احوالش را از ایشان جویا شدم گفتند: مرده . گفتم : اموالش چطور شده ؟ گفتند: چیزى از خود برجاى ننهاده ! گفتم : پس هیچ وصیت و سفارشى براى ما به شما نکرد؟ گفتند: چرا تنها یک وصیت نمود، وى مى دانست که تو باردارى ، سفارش نمود به تو بگوییم فرزندت پسر باشد یا دختر، نامش را مات الدین بگذارى .
داوود گفت : آیا همسفرهاى شوهرت مرده اند یا زنده ؟
گفت : زنده .
گفت : مرا به خانه هایشان راهنمایى کن .
زن ، داوود را به خانه هاى آنان برد، داوود همه آنان را گردآورده به همان ترتیب از ایشان بازجویى نمود و چون جنایت ایشان برملا گردید خونبها و مال مقتول را بر عهده آنان گذاشت و به زن گفت : حالا نام پسرت را عاش الدین ؛ زنده است دین بگذار .
و همین خبر را کلینى (ره ) نیز به اسنادى دیگر از اصبغ بن نباته نقل کرده که مى گوید: امیرالمومنین علیه السلام در قضیه چنان قضاوت شگفت انگیزى نمود که هرگز مانند آن را نشنیده ام و سپس همین داستان را نقل نموده تا آنجا که مى گوید: امام علیه السلام با آن گروه به نزد شریح برگشتند و آن حضرت این مثل معروف را براى شریح مى خواند:
اوردها سعد و سعد مشتمل | یا سعد ما تروى على هذا الابل |
مردى به نام سعد، شتران خود را براى آب دادن وارد رودخانه کرده در حالى که خود را در میان لباسش پیچانده بود؛ اى سعد! با این وضع نخواهى توانست شترانت را آب دهى .
کنایه از این که لازم بود شریح در اطراف قضیه ، تحقیق زیادترى نموده و به قضاوتى ظاهرى و پوشالى اکتفا نکند .
و مضمون این خبر را عامه نیز نقل کرده اند، چنانچه صاحب مناقب از زمخشرى در مستقصى و ابن مهدى در نزهه از ابن سیرین آن را نقل کرده اند.
آرى ، از اخبارى که تا اینجا نقل گردید معلوم شد که آن حضرت علیه السلام هم مانند سلیمان پیغمبر داورى نموده (که در آخر داستان سوم از فصل اول ذکر شد) و هم مثل دانیال پیغمبر و در این خبر نیز همچون داوود پیغمبر.
و به همین جهت بوده که پیامبر گرامى صلى الله علیه و آله در اخبار زیادى آن حضرت علیه السلام را به پیامبران تشبیه کرده است ، و چه زیبا سروده شاعر پارسى زبان : آنچه خوبان همه دارند تو تنها دارى .
۳- حیله گرى با امیرالمومنین !
هنگامى که رسول خدا صلى الله علیه و آله از مکه به مدینه هجرت نمود، امیرالمومنین علیه السلام را در مکه وکیل و نایب خود گرداند، تا آن حضرت امانتها و سپرده هایى را که مردم نزد پیامبر داشتند به صاحبانشان رد نموده ، آنگاه به مدینه رود.
در آن روزهایى که على علیه السلام امانتها را به مردم تحویل مى داد، حنظله بن ابى سفیان ، عمیر بن وائل ثقفى را تطمیع نمود تا نزد آن حضرت رفته و هشتاد مثقال طلا از او مطالبه کند، و به وى گفت : اگر على از تو گواه بخواهد ما گروه قریش براى تو شهادت خواهیم داد، و صد مثقال طلا به عنوان پاداش به وى داد که از جمله آنها گردن بندى بود که به تنهایى سیزده مثقال طلا وزن داشت .
عمیر نزد امیرالمومنین علیه السلام رفت و از آن حضرت مطالبه سپرده نمود. على علیه السلام هر چند ودایع و امانات را ملاحظه کرد، سپرده اى به نام عمیر ندید و دانست که او دروغ مى گوید، پس او را موعظه نمود تا از ادعایش دست بردارد ولى اندرزها سودى نبخشید و عمیر همچنان برگفته خود ثابت بود و مى گفت : من بر ادعاى خود گواهانى از قریش دارم که آنان برایم گواهى مى دهند؛ مانند ابوجهل ، عکرمه ، عقبه بن ابى معیط، ابوسفیان و حنظله .
و آنگاه ابوجهل را طلبیده همان سوال را از او پرسید، ولى ابوجهل گفت : مرا حاجتى به پاسخ گفتن نیست ، و بدین وسیله خود را رها کرد.
نوبت به حنظله رسید او گفت : بخاطر دارم که آفتاب در وسط آسمان بود که عمیر ودیعه را به پیامبر داد و آن حضرت امانت را در پیش رو گذاشت تا وقتى که خواست برخیزد، آن را به همراه خود برد.
امیرالمومنین به وى فرمود: اگر راست مى گویى پس غلام تو مهلع ؛ سیاه چکار کرد؟
ابوسفیان گفت : او فعلا براى انجام ماموریتى به طائف رفته است .