کتب عرفانی و اخلاقیکتب مختلف

الإنسان الکامل عزیزالدین نسفى (قسمت پنجم)در بیان عالم ملک و ملکوت و جبروت‏

رساله یازدهم در بیان عالم ملک و ملکوت و جبروت‏

بسم اللّه الرحمن الرحیم‏ الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که چون جلد اوّل این کتاب را بنوشتم، و آن ده رساله را که عوامّ و خواص را از آن نصیب است تمام کردم، جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مى‏باید که در بیان عالم ملک و عالم ملکوت و عالم جبروت رساله‏ئى جمع کنید. درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداوند تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».

(۲) اى درویش!  قاعده و قانون سخنان آن جلد اوّل دیگر بود و قاعده و قانون سخنان این جلد دوم دیگر است. هریک از طورى‏اند، دور از یکدیگراند.

فصل اوّل در بیان عالم‏

(۳) بدان- اعزّک اللّه فى الدارین- که عالم اسم جواهر و اعراض است. مجموع جواهر و اعراض را عالم گویند. و هر نوعى از انواع جواهر و اعراض را هم عالم گویند.

چون معنى عالم را دانستى، اکنون بدانکه عالم‏  که موجود است وجودى خارجى دارد درقسمت اول بر دو قسم است: عالم ملک و عالم ملکوت، یعنى عالم محسوس و عالم معقول، امّا این دو عالم را به اضافات و اعتبارات به اسامى مختلفه ذکر کرده‏اند، عالم ملک و عالم ملکوت، عالم خلق و عالم امر، عالم شهادت و عالم غیب، عالم ظلمانى و عالم نورانى، عالم محسوس و عالم معقول، و مانند این گفته‏اند، و مراد، ازین جمله همین دو عالم بیش نیست، یعنى عالم ملک و عالم ملکوت.

(۴) اى درویش! عالم جبروت نه از قبیل ملک و ملکوت است، از جهت آنکه عالم جبروت وجود خارجى ندارد. ملک و ملکوت و جبروت سه عالم‏اند، و هر سه عالم‏هاى خداى‏اند؛ و هر سه با هم‏اند و هر سه در هم‏اند و از یکدیگر جدا نیستند. عالم جبروت ذات عالم ملک و ملکوت است، و عالم ملک و ملکوت وجه عالم جبروت است. عالم جبروت کتاب مجمل است، و عالم ملک و ملکوت کتاب مفصّل است. عالم جبروت تخم است، و عالم ملک و ملکوت درخت است، و معدن و نبات و حیوان میوه این درخت‏اند.

(۵) اى درویش! حقیقت این سخن آن است که عالم جبروت مبدأ عالم ملک و ملکوت است، و عالم ملک و ملکوت از عالم جبروت پیدا آمدند و موجود گشتند. و هر چیز که در عالم جبروت پوشیده و مجمل بودند، جمله در عالم ملک و ملکوت ظاهر شدند، و مفصّل گشتند، و از عالم اجمال به عالم تفصیل آمدند، و از مرتبه ذات به مرتبه صفات رسیدند. و این سخن تو را جز به مثالى معلوم نشود و روشن نگردد.

(۶) بدانکه عالم صغیر نسخه و نمودار عالم کبیر است، و هر چیز که در عالم کبیر هست، در عالم صغیر هم هست. پس هر چیز که در عالم کبیر اثبات کنند، باید که نمودار آن در عالم صغیر باشد، تا آن سخن راست بود.

(۷) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه نطفه آدمى نمودار عالم جبروت است، و جسم و روح آدمى نمودار عالم ملک و ملکوت است، از جهت آنکه نطفه مبدأ جسم و روح است، و جسم و روح از نطفه پیدا آمدند و موجود گشتند و هر چیز که در نطفه پوشیده و مجمل بودند، آن جمله در جسم و روح ظاهر شدند و مفصّل گشتند و از عالم اجمال به عالم تفصیل آمدند، و از مرتبه ذات به مرتبه وجه‏  رسیدند.

(۸) اى درویش! هیچ دلیلى بر مراتب عالم کبیر بهتر و روشن‏تر از تطبیق کردن میان مراتب عالم کبیر و عالم صغیر نیست، هر مرتبه‏اى که در عالم کبیر اثبات کنند و مطابق مراتب عالم صغیر باشد، راست بود، و اگر مطابق نباشد، راست نبود. چون این مناسبات‏ میان عالم کبیر و عالم صغیر معلوم کردى، اکنون بدانکه اگر نطفه را ذات و جسم و روح گویى، و جسم و روح را وجه نطفه خوانى، راست بود؛ و اگر نطفه را کتاب مجمل گویى، و جسم و روح را کتاب مفصّل خوانى، هم راست بود؛ و اگر نطفه را تخم گویى و جسم و روح را درخت خوانى، هم راست بود. اقوال نیک و افعال نیک و اخلاق نیک و معارف میوه این درخت‏اند. اگر میوه این‏هاست که گفته شد، شجره طیّبه است، و اگر میوه اضداد این‏هاست، شجره خبیثه است.

(۹) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه غرض ازین جمله آن است تا بدانى که تمام موجودات یک وجود است‏  و ملک و ملکوت و جبروت مراتب این وجوداند، اکنون تو این یک وجود را به هر نامى که خواهى مى‏خوان. اگر یک شخص گویى، راست بود، و اگر یک درخت گویى هم راست بود، و اگر یک وجود گویى و به هیچ نامش منسوب نکنى، هم راست بود.

(۱۰) چون دانستى که یک وجود است، اکنون بدانکه جبروت ذات این وجود است، و ملک و ملکوت وجه این وجود، و هر دومرتبه این وجود است. و صفات این وجود در مرتبه ذات‏اند، و اسامى این وجود در مرتبه وجه‏اند، و افعال این وجود در مرتبه نفس‏اند.

(۱۱) اى درویش! ملک و ملکوت و جبروت را به طریق اجمال دریافتى؛ اکنون به طریق تفصیل تقریر خواهم کرد، تا باشد که به‏طریق تفصیل هم دریابى، که این مسئله در میان علما و حکما و مشایخ از مشکلات علوم است. و بسیار کس از علما و حکما و مشایخ درین مسئله سرگردان‏اند. و دانستن این مسئله سالکان را از مهمّات است، از جهت آنکه این مسئله اصل کار و بنیاد کار است. اگر بنیاد محکم و درست آمده باشد، باقى محکم و درست آید؛ و اگر بنیاد به خلل باشد، هر چیز که بر وى بنا کنند، هم به خلل باشد. و دیگر آنکه هر چیز که موجود است، ازین سه مرتبه موجود است، مرتبه جبروت، و مرتبه ملکوت، و مرتبه ملک؛ و بى‏این سه مرتبه امکان ندارد که چیزى موجود شود؛ هر سه با هم‏اند، و هر سه درهم‏اند، و از یکدیگر جدا نیستند. پس اگر کسى این مراتب را به حقیقت درنیافته باشد، هیچ‏چیز را به حقیقت درنیابد. و دیگر بدان که مزاج و حبّه و نطفه ذات مرکبّات نیستند، امّا نمودار ذات‏اند، و به قربت فهم را به‏ غایت نیک‏اند.

(۱۲) اى درویش! ذات مرکبّات ماهیات‏اند، و ماهیات بالاى محسوسات و معقولات‏اند.

فصل دوّم در بیان ملک و ملکوت و جبروت به طریق تفصیل‏

(۱۳) بدانکه ملک مرتبه حسّى دارد، و ملکوت مرتبه عقلى دارد، و جبروت مرتبه حقیقى دارد. و عالم جبروت عالم ماهیات است. ماهیات محسوسات و معقولات، و مفردات، و مرکّبات، و جواهر، و اعراض جمله در عالم جبروت بودند، بعضى به طریق جزئى و بعضى به طریق کلّى. و ماهیّت بالاى وجود و عدم است، از جهت آنکه ماهیّت عامّ‏تر از وجود و عدم است، و جزء وجود و عدم مى‏تواند بود.

(۱۴) اى درویش! ماهیّات مخلوق نیستند، و اوّل ندارند «الَّذِی أَعْطى‏ کُلَّ شَیْ‏ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى‏». چون ماهیّت عامّ‏تر از وجود و عدم است، پس عامّ‏تر از همه چیز باشد، و جزء همه چیز تواند بود. و این سخن تو را جز به مثالى معلوم نشود.

(۱۵) بدانکه جسم عام است، امّا جوهر عامّ‏تر از جسم است؛ و جوهر عامّ است، امّا وجود عامّ‏تر از جوهر است؛ و وجود عامّ است، امّا شى‏ء عامّ‏تر از وجود است، از جهت آنکه شى‏ء جزء وجود و عدم مى‏تواند بود. و چون شى‏ء عامّ‏تر از وجود و عدم است، عامّ‏تر از همه چیز باشد، و جزء همه چیز تواند بود، و شى‏ء و ماهیّت و ذات هر سه دریک مرتبه‏اند، و بالاى هر سه چیزى دیگر نیست، جمله در تحت ایشان‏اند.

(۱۶) اى درویش! ملک نام عالم محسوسات است، و ملکوت نام عالم معقولات است، و جبروت نام عالم ماهیّات است؛ و ماهیّات را بعضى اعیان ثابته، و بعضى حقایق ثابته گفته‏اند، و این بیچاره اشیاى ثابته مى‏گوید. و این اشیاى ثابته هریک آن‏چنان که هستند، هستند، هرگز از حال خود نگشتند و نخواهند گشت؛ و ازین جهت این اشیا را ثابته مى‏گویند. و پیغمبر- علیه السلام- این اشیا را مى‏خواست که کما هى بداند و ببیند«اللهمّ أرنا الأشیاء کما هى»

، تا حقیقت چیزها را دریابد، و آنچه مى‏گردد، و آنچه نمى‏گردد بداند. و به این اشیا خطاب آمد که‏ «أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ» .

(۱۷) اى درویش! آدم جبروتى دیگر است، و آدم ملکوتى دیگر است، و آدم ملکى دیگر است، و آدم خاکى دیگر است. آدم جبروتى اوّل موجودات است، و آن جبروت‏ است، از جهت آنکه موجودات جمله از جبروت پیدا آمدند. و آدم ملکوتى اوّل عالم ملکوت است، و آن عقل اوّل است، از جهت آنکه عالم ملکوت جمله از عقل اول پیدا آمدند. و آدم ملکى اول عالم ملک است؛ و آن فلک اوّل است از جهت آنکه عالم ملک جمله از فلک اوّل پیدا آمدند. و آدم خاکى مظهر علوم و مجمع انوار است و آن انسان کامل است، از جهت آنکه علوم جمله از انسان کامل پیدا آمدند.

(۱۸) اى درویش! آدم خاکى مغرب انوار است، از جهت آنکه جمله انوار از مشرق جبروت برآمدند، به آدم خاکى فرود آمدند. اکنون نور از آدم خاکى ظاهر مى‏شود قیامت آمد و آفتاب از مغرب برمى‏آید.

(۱۹) تا سخن دراز نشود و از مقصود بازنمانیم، چون عالم جبروت را دانستى، که ذات عالم است، اکنون بدانکه عالم جبروت مرآتى مى‏خواست تا در آن مرآت جمال خود را ببیند، و صفات خود را مشاهده کند. تجلى کرد و از عالم اجمال به عالم تفصیل آمد، و از آن تجلّى دو جوهر موجود گشتند، یکى از نور و یکى از ظلمت. و ظلمت از جهت آن قرین نور است، که ظلمت حافظ و جامع نور است و مشکات وقایه نور است.

و آن دو جوهر یکى عقل اوّل‏  و یکى فلک اوّل است. اوّل چیزى که از دریاى جبروت به ساحل وجود آمدند این دو جوهر بودند. ازین جهت عقل اوّل را جوهر اوّل عالم ملکوت مى‏گویند، و فلک اوّل را جوهر اوّل عالم ملک مى‏خوانند. و هم ازین جهت عقل اوّل را عرش عالم ملکوت مى‏گویند، و فلک اوّل را عرش عالم ملک مى‏خوانند. و هر دو جوهر نزول کردند، و به چندین مراتب فرود آمدند تا از عقل اوّل عقول و نفوس و طبایع پیدا شدند، و از فلک اوّل افلاک و انجم و عناصر ظاهر گشتند، و محسوسات و معقولات پیدا آمدند،  و مفردات عالم تمام شدند. و مفردات عالم بیش ازین نیستند.

(۲۰) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه عقول و نفوس و طبایع را عالم ملکوت مى‏گویند، و افلاک و انجم و عناصر را عالم ملک مى‏خوانند، و عقول و نفوس و طبایع را آبا مى‏گویند و افلاک و انجم و عناصر را امّهات مى‏خوانند.

(۲۱) اى درویش! چون عالم جبروت و عالم ملکوت، و عالم ملک را دانستى، و به تحقیق معلوم کردى، که هریک چون بودند و چون پیدا آمدند، آنچه رفت، خود رفت، و آنچه بود، خود بود؛ حالیا به نقد بدان که ملکوت دریاى نور است، و ملک دریاى ظلمت است. و این دریاى نور آب حیات است و در ظلمت است. باز این دریاى نور به‏ نسبت دریاى ظلمت است با دریاى علم و حکمت، و علم و حکمت آب حیات است و در ظلمت است همچنین به نسبت آب حیات چهار مرتبه دارد بلکه زیادت اسکندر مى‏باید که در ظلمات رود و از ظلمات بگذرد و به آب حیات رسد.

(۲۲) اى درویش! چندین گاه است که مى‏شنوى که آب حیات در ظلمات است و نمى‏دانى که آب حیات چیست و ظلمات کدام است. بعضى از سالکان مى‏گویند که ما به این دریاى نور رسیدیم و این دریاى نور را دیدیم. نورى بود نامحدود و نامتناهى و بحرى بود بى‏پایان و بى‏کران. حیات و علم و قدرت و ارادت موجودات ازین نور است؛ بینایى و شنوایى و گویایى و گیرایى و روایى موجودات ازین نور است؛ طبیعت و خاصیت و فعل موجودات ازین نور است، بلکه خود همه ازین نور است. و دریاى ظلمت حافظ و جامع این نور است، و مشکات و وقایه این نور است، و مظهر صفات این نور است.

(۲۳) تا سخن دراز نشود، و از مقصود بازنمانیم، این دریاى نور را آبا مى‏ گویند، و این دریاى ظلمت را امّهات مى‏خوانند. و این آبا و امهات دست در گردن خود آورده ‏اند، و یکدیگر را در بر گرفته‏اند: «مَرَجَ الْبَحْرَیْنِ یَلْتَقِیانِ بَیْنَهُما بَرْزَخٌ لا یَبْغِیانِ» و از این آبا و امّهات موالید پیدا مى‏آیند «یَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ». و موالید معدن و نبات و حیوان‏اند. و معدن و نبات و حیوان مرکّبات‏اند، و مرکبات عالم بیش ازین نیستند و مرکّبات از جایى نمى‏آیند و به‏جایى نمى‏روند؛ مفردات مرکّب مى‏شوند، و مرکّب باز مفردات مى‏گردد «کل شى‏ء یرجع الى اصله» و حکمت در ترکیب آن است تا مستعد ترقى شوند و عروج توانند کرد، و جام جهان‏نماى و آیینه گیتى‏نماى گردند، تا این دریاى نور و دریاى ظلمت جمال خود ببیند و صفات و اسامى و افعال خود را مشاهده کنند. هرچند مى‏خواهم که سخن دراز نشود، و از مقصود بازنمانیم، بى‏اختیار من دراز مى‏شود.

فصل سوّم در بیان عروج‏

(۲۴) بدانکه مفردات نزول کردند و مرکّبات عروج مى‏کنند، و عروج در مقابله نزول باشد. و به حقیقت معلوم نیست که مفردات چند مرتبه نزول کردند. پس به حقیقت هم معلوم نباشد که مرکبات را چند مرتبه عروج مى‏باید کرد. هیچ‏کس به‏ حقیقت ندانست و نداند که عدد افلاک چند است. مى‏گویند که مفردات چهارده مرتبه نزول کردند، پس مرکبات را هم چهارده مرتبه عروج باید کرد تا دایره تمام شود.

(۲۵) اى درویش! مفردات هرچند که از مبدأ دورتر مى‏شدند، خسیس‏تر مى‏گشتند؛ و مرکبات هرچند از مبدأ دورتر مى‏شوند، شریف‏تر مى‏گردند. چون ماهیات عالم در مرتبه اوّل‏اند یک قسم‏اند، و آن جبروت است. و چون مفردات عالم در مرتبه دوّم‏اند، دو قسم آمدند، و آن ملک و ملکوت است. و چون مرکبات عالم در مرتبه سوم‏اند، سه قسم آمدند، و آن معدن و نبات و حیوان‏اند.

(۲۶) اى درویش! مراتب موجودات تمام شد، و عالم جبروت از عالم اجمال به عالم تفصیل آمد، و از مرتبه ذات به مرتبه وجه رسید. و این وجود جمال خود را دید، و صفات و اسامى و افعال خود را مشاهده کرد.

(۲۷) اى درویش! درین رساله علم بسیار تعبیه کردم. و تصریح و معانى بى‏شمار ودیعت نهادم یعرف بالتأمّل. درویشان درخواست کرده بودند که در ملک و ملکوت و جبروت بنویس و به‏شرح نتوانستم نوشت. باشد که درین رساله که مى‏آید  به شرح و بسط بنویسم ان‏شاءالله تعالى.

فصل چهارم در بیان نصیحت‏

(۲۸) بدانکه درین عالم مردم دانا هر چیز که مى‏خواهند، از جهت آن مى‏خواهند تا ایشان را بدان سبب فراغتى و جمعیّتى باشد، و تفرقه و اندوهى به ایشان نرسد. چون دانایان طالب فراغت و جمعیّت‏اند، پس فراغت و جمعیّت نعمتى قوى باشد و راحتى عظیم بود.

(۲۹) اى درویش! تو نیز طالب فراغت و جمعیت باش! و هر چیز که سبب تفرقه و اندوه است، از خود بینداز، و دربند آن مباش! و به یقین بدانکه فراغت و جمعیّت در مال و جاه نیست، مال و جاه سبب تفرقه و اندوه است. فراغت و جمعیت در امن و صحّت و کفاف و صحبت دانا است. و الحمد للّه رب العالمین.تمام شد رساله یازدهم‏

رساله دوازدهم در بیان عالم ملک و ملکوت و جبروت رساله دوّم‏

ابسم اللّه الرحمن الرحیم‏ الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) امّا بعد ، اى درویش! باشد که درین رساله بحث ملک و ملکوت و جبروت تمام شود، و چنان‏که مراد درویشان است به‏شرح آید.

فصل اوّل در بیان عالم جبروت و صفات ماهیّت‏

(۲) بدانکه ملک عالم شهادت است، و ملکوت عالم غیب است، و جبروت عالم غیب غیب است، یعنى ملک عالم حسّى است، و ملکوت عالم عقلى است و جبروت عالم فطرت است، و عالم فطرت عالم فراخ است، و در وى خلقان بسیاراند، و آن خلقان اصل موجودات و تخم موجودات‏اند. و آن خلقان چنان‏که هستند، هستند، هرگز از حال خود نگشتند و نخواهند گشت.

(۳) اى درویش! فطیر چیزى را گویند که بى‏مایه باشد. عالم ملک و عالم ملکوت مایه دارند، از جهت آنکه از عالم جبروت پیدا آمدند، و عالم جبروت مایه ندارد، از جهت آنکه جبروت مبدأ کل است، و بالاى وى چیزى دیگر نیست، و عظمت و بزرگى عالم جبروت در فهم هیچ‏کس نگنجد. عالمى است نامحدود و نامتناهى و بحرى است‏ بى ‏پایان و بى‏کران. عالم ملک به این عظمت در جنب عالم ملکوت‏ مانند قطره و بحر است، و علم ملکوت به این عظمت در جنب عالم جبروت مانند قطره و بحر است، و عالم جبروت به این عظمت پر از خلقان است، و آن خلقان بى‏حساب و بى‏شماراند، و آن خلقان را خبر نیست که به‏غیر زمین و آسمان ایشان زمینى و آسمانى دیگر هست؛ و آن خلقان را خبر نیست که درین زمین آدم و ابلیس بوده است، و آن خلقان را خبر نیست که کسى عصیان خداى تعالى تواند کرد.

(۴) اى درویش! آن خلقان هریک کارى دارند، و هریک کار خود مى‏توانند کرد، و کار دیگران نمى‏توانند کرد. ماهیت گرگ هرگز ماهیّت گوسفند نشود و گوسفندى نتواند کرد، و ماهیّت گوسفند هرگز ماهیّت گرگ نشود و گرگى نتواند کرد. و در جمله چیزها همچنین مى‏دان.

(۵) اى درویش! ماهیّت گرگ صفتى دارد، و ماهیّت گوسفند صفتى دارد، و صفات و ماهیّات هرگز دیگرگون نشود و مبدّل نگردد. آن‏چنان‏که با خود بیارند، همچنان با خود ببرند. اما صفات نفس و صفات جسم دیگرگون شوند و مبدّل گردند و دعوت انبیا و تربیت اولیا از براى این است که صفات نفس و جسم دیگرگون مى‏گردند و مبدّل مى‏شوند. و این سخن تو را جز به مثالى معلوم نشوند. بدانکه آزاررسانیدن و درندگى کردن و بى‏امنى از وى صفات ماهیّت گرگ است، و این صفات هرگز دیگرگون نشوند و مبدّل نگردند، یعنى تا گرگ بود. چنین باشد. و آزارنارسیدن، و به سلامت بودن، و امن از وى صفات ماهیّت گوسفند است‏ ۱۹۲، و این صفات هرگز دیگرگون نشوند و مبدّل نگردند، یعنى تا گوسفند باشد، چنین بود. و گرگ صفاتى دیگر دارد، و گوسفند هم صفاتى دیگر دارد، و آن صفات دیگرگون مى‏شوند و مبدّل مى‏گردند. آن صفات که صفات ماهیّت گرگ و گوسفند است، آن صفات بعضى صفات نفس و بعضى صفات جسم گرگ و گوسفند است؛ مثلا گرگ وحشى است و از مردم مى‏گریزد، و گوسفند وحشى نیست و از مردم نمى‏گریزد، این صفت گرگ و گوسفند صفت نفس ایشان است، و نفس همه کس و همه چیز عادت‏پذیر است. آن‏چنان‏که ایشان را بدارند آن‏چنان عادت کنند «الخیر عاده و الشر عاده و النفس معتاده». اگر خواهند که گرگ وحشى نماند، و گوسفند وحشى شود، آسان باشد. و صفات جسم خود ظاهر است.

(۶) اى درویش! این‏چنین که در گرگ و گوسفند دانستى، در جمله حیوانات همچنین‏ مى‏دان. آنچه صفت ماهیّت آدمى است، هرگز دیگرگون نشود و مبدّل نگردد، امّا صفات جسم آدمى و صفات نفس آدمى دیگرگون شوند و مبدّل گردند.

فصل دوّم در بیان وجود و عدم و در بیان عشق‏

(۷) بدانکه ماهیّات مفردات از عالم جبروت آمدند و موجود گشتند، و باز به عالم جبروت نمى‏گردند و معدوم نمى‏شوند، و ماهیّات مرکّبات از عالم جبروت مى‏آیند، و موجود مى‏شوند، و باز به عالم جبروت مى‏روند و معدوم مى‏گردند «مِنْها خَلَقْناکُمْ وَ فِیها نُعِیدُکُمْ وَ مِنْها نُخْرِجُکُمْ تارَهً أُخْرى‏».

(۸) اى درویش! در رساله ما قبل گفته شد  که ماهیّت بالاى وجود و عدم است، و عامّ‏تر از وجود و عدم است. پس ماهیّت گاهى معدوم باشد، و گاهى موجود بود، و ممکن نیز همچنین باشد.

(۹) اى درویش! تو بعد از وجود چیزى دیگر ادراک نمى‏توانى کردن، و فهم تو بدان نمى‏رسد. عالم وجود دیگر است، و عالم عدم دیگر است. در عالم وجود خلقان بسیاراند، و در عالم عدم هم خلقان بسیاراند؛ و هر چیز که در عالم وجود موجود است، ذات آن چیز از عالم عدم است، و هر چیز که در عالم عدم معدوم است، وجه آن چیز از عالم وجود است.

(۱۰) اى درویش! از عالم وجود تا به عالم عدم چندین راه نیست، و در میان ایشان تفاوت بسیار نیست، هر دو درهم بافته‏ اند، و از یکدیگر جدا نیستند. عدم عالم اجمال است، و وجود عالم تفصیل است، عدم کتاب مجمل است، و وجود کتاب مفصّل است، عدم لوح ساده است، و وجود لوح منقّش است. چون لوح منقّش را از نقش پاک کنند، آن لوح در عالم عدم است، و چون لوح ساده را منقّش گردانند، آن لوح در عالم وجود است. این مقدار تفاوت است میان عالم وجود و عالم عدم. هر روز چندین کاروان از عالم عدم به عالم وجود آیند، و مدّتى درین عالم بباشند؛ و هر روز چندین کاروان از عالم وجود به عالم عدم روند، و مدّتى در آن عالم بباشند و حقیقت این سخن آن است که مفهوم و معلوم عاقلان از سه حال خالى نباشد، یا واجب بود، یا ممکن باشد، یا ممتنع‏  بود. واجب وجودى است که هرگز معدوم نگردد، و عدم وى محال است؛ و ممتنع عدمى‏ است که هرگز موجود نگردد، و وجود وى محال است؛ و ممکن چیزى است که هر دو طرف برابر است، و وجود وى محال نیست، و عدم وى هم محال نیست. شى‏ء دو عالم دارد، یکى عالم وجود و یکى عالم عدم. گاهى در عالم وجود مى‏باشد، و گاهى در عالم عدم مى ‏بود.

(۱۱) اى درویش! خداى را در عالم عدم خزاین بسیار است، خزینه مال و خزینه جاه، و خزینه امن، و خزینه صحت، و خزینه رزق، و خزینه علم، و خزینه خلق، و خزینه قناعت، و خزینه عافیت، و خزینه فراغت، و خزینه جمعیّت و مانند این. و کلید این خزاین اسباب‏اند، و بعضى از اسباب به دست ما نیستند. حرکات افلاک و انجم، و اتصالات کواکب و اتفاقات حسنه به دست هیچ‏کس نیستند، سخن دراز شد و از مقصود دور افتادم.

(۱۲) اى درویش! حس را به عالم جبروت راه نیست، و عقل در وى سرگردان است، حس تو را به عالم ملک رساند، و عقل تو را به عالم ملکوت رساند، و عشق تو را به عالم جبروت رساند، از جهت آنکه عالم جبروت عالم عشق است، خلقانى که در عالم جبروت‏اند، جمله بر خود عاشق‏اند. مرآتى مى‏خواهند تا جمال خود را ببینند و صفات خود را مشاهده کنند. مفردات و مرکّبات عالم مرآت اصل جبروت‏اند.

(۱۳) اى درویش! مراتب این وجه جمله مملوّ از عشق‏اند، هر مرتبه‏اى که مى‏آید، آن مرتبه مرآت مرتبه ما قبل است و مرتبه ما قبل بر خود عاشق است، و بر، مرآت هم عاشق است، پس این وجود مملوّ از عشق است. و سالک چون به مرتبه عشق رسد، و به آتش عشق سوخته شود، و پاک و صافى و ساده و بى ‏عشق گردد، وى را با اهل‏  جبروت مناسبت پیدا آید، که اهل جبروت به‏ غایت ساده و بى‏ نقش‏اند، چون آیینه دل سالک را با اهل جبروت مناسبت پیدا آید، آنگاه با آن مناسبت بر عالم جبروت اطلاع یابد، تا هر چیز که از عالم جبروت روانه شود تا به این عالم آید، پیش از آنکه به این عالم رسد، وى را بر آن اطلاع باشد، چنان‏که دیگران در خواب مى‏بینند، وى در بیدارى مى‏بیند.

(۱۴) اى درویش! آن دیدن نه به چشم سر باشد، به چشم سرّ بود. سالک چون به مرتبه عشق رسید، آیینه دل وى چنان پاک، و صافى، و ساده، و بى‏نقش شود که جام جهان‏نماى و آیینه گیتى‏نماى گردد، تا هر چیز که در دریاى جبروت روانه شود، تا به‏ ساحل وجود آید، پیش از آنکه به ساحل وجود رسد، عکس آن بر دل سالک پیدا آید.

(۱۵) اى درویش! چندین گاه است که مى‏شنوى که دریاى محیط آیینه گیتى‏نماى نهاده‏اند تا هر چیز که در آن دریا روانه شود، پیش از آنکه به ایشان رسد، عکس آن چیز در آیینه گیتى‏نماى پیدا آید، و نمى‏دانى که آن آیینه چیست، و آن دریاى محیط کدام است. و به‏غیر سالکان هم قومى هستند که دل‏هاى ایشان خود ساده و بى‏نقش افتاده است، بر دل‏هاى ایشان هم پیدا آید. و بعضى مى‏گویند که بر دل‏هاى حیوانات هم پیدا مى‏آید. هر بلایى و عطایى که به این عالم مى‏آید، پیش از آنکه به این عالم مى‏رسد، بعضى از حیوانات را از آن حال خبر مى‏شود، و آن حیوانات خبر به مردم مى‏دهند.

بعضى مردم فهم مى‏کنند و بعضى فهم نمى‏کنند. هرچند مى‏خواهم که سخن دراز نشود، ۱۹۶ بى‏اختیار من دراز مى‏شود.

(۱۶) اى درویش! بعضى از سالکان باشند که آیینه دل ایشان را با اهل جبروت مناسبت پیدا نیاید، از جهت آنکه اهل جبروت به‏غایت پاک و صافى و ساده و بى‏نقش‏اند، اما آیینه دل ایشان را با عقول و نفوس سماوى پیدا آید بعضى را با بعضى، و عقول و نفوس سماوى را با اهل جبروت مناسبت هست، و عکس عالم جبروت اول در عقول و نفوس سماوى پیدا آید؛ آن‏گاه در دل سالک پیدا آید. دیگر آنکه کلید خزاین جبروت پیش عقول و نفوس سماوى ظاهر مى‏شود. چون کلید ظاهر شود، دانند که کدام خزینه را درگشایند، پس هر نقش که در عقول و نفوس سماوى پیدا آید، عکس آن نقش بر دل‏هاى سالکان که با هریکى مناسبت دارند هم پیدا آید. و این معنى بسیار کس را در خواب باشد، امّا در بیدارى اندک بود.

(۱۷) اى درویش! این ظهور نقش به کفر و اسلام تعلّق ندارد، و به علم و جهل هم تعلّق ندارد. و ظهور نقش به دل ساده و بى‏نقش تعلّق دارد. این معنى در کامل و ناقص پیدا آید، و در خیّر و شریر هم پیدا آید. اگر در خیّر پیدا آید، خیر وى زیاده شود.

بسیار کس به واسطه وى سود کنند. و اگر در شریر پیدا آید، شرّ وى زیاده شود، و بسیار کس به واسطه وى زیان کنند.

(۱۸) ۱۴ اى درویش! هرچند مى‏خواهم که سخن بلند نشود، و به‏قدر فهم اصحاب باشد، اما بى‏اختیار من بلند مى‏شود و بیرون از مقام اصحاب سخن گفته مى‏شود، ازجهت آنکه قرآن بحرى بى‏پایان است.

«انّ اللّه تعالى انزل القرآن على عشره ابطن»

. نحوى و لغوى و فقیه و محدّث و مفسّر جمله در بطن اول‏اند و از بطن دوم خبر ندارند، و این وجود به‏غایت با عظمت و پرحکمت است، ملک و ملکوت و جبروت هریک بحرى‏اند، و در هر بحرى چندین هزار جواهر است، و در هر جوهرى چندین حکمت‏  است، و محمّد رسول اللّه- صلى اللّه علیه و سلّم- درین هر سه بحر همیشه غوّاص بود.

هرچند که غوص زیادت مى‏کرد، بر احوال دریاها و بر حکمت‏هاى جواهر اطلاع بیش مى‏یافت، و مقام وى زیادت مى‏شد، و قرآن به‏قدر مقام وى نزول مى‏شد. مى‏خواستم که درین رساله بحث ملک و ملکوت و جبروت را تمام کنم، و نتوانستم کرد. باشد که درین رساله که مى‏آید تمام کنم.

فصل سوّم در بیان نصیحت‏

(۱۹) بدانکه احوال عالم بر یک حال نمى‏ماند، همیشه در گردش است، هر زمانى صورتى مى‏گیرد، و هر زمانى نقشى پیدا مى‏آید. صورت اول هنوز هم تمام نشده، و استقامت نیافته که صورت دیگر آید، و آن صورت اوّل را محو مى‏گرداند.

(۲۰) اى درویش! به عینه به موج دریا مى‏ماند، یا خود موج دریاست. و عاقل هرگز بر موج دریا عمارت نسازد، و نیّت اقامت نکند، و به یقین بدانکه مسافرانیم، و احوال عالم هم مسافر است. اگر دولت است مى‏گذرد، و اگر محنت است، مى‏گذرد. پس اگر دولت دارى، اعتماد بر دولت مکن، که معلوم نیست که ساعت دیگر چون باشد؛ و اگر محنت دارى، دلتنگ مشو، که معلوم نیست که ساعت دیگر چون باشد. و دربند آن باش که راحت مى‏رسانى و آزار نرسانى. و الحمد للّه رب العالمین.تمام شد رساله دوازدهم‏

رساله سیزدهم در بیان عالم ملک و ملکوت و جبروت رساله سوّم‏

بسم اللّه الرحمن الرحیم‏ الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) اى درویش! باشد که درین رساله بحث ملک و ملکوت و جبروت تمام شود.

فصل اوّل در بیان وحدت‏

(۲) بدانکه ملک عالم اضداد است، و ملکوت عالم ترتّب، و جبروت عالم وحدت، و در عالم جبروت ترتّب و اضداد نبود، از جهت آنکه عالم جبروت عالم وحدت بود، همه داشت، و هیچ نداشت.

(۳) اى درویش! مرتبه ذات چنین باشد، همه دارد و هیچ ندارد. عالم جبروت پاک، و صافى، و ساده، و بى‏نقش است، نام و نشان ندارد، و شکل و صورت ندارد. و در عالم ملکوت ترتّب پیدا آمد، و نام و نشان ظاهر شد، یعنى اسامى عقول و نفوس و طبایع پیدا آمدند، و مراتب کرّوبیان و روحانیان ظاهر شدند. و در عالم ملک اضداد پیدا آمدند، و آتش، و آب، و خاک، و پار و امسال و سال آینده، و دى و امروز، و فردا ظاهر گشتند.

(۴) اى درویش! در عالم جبروت شهد و حنظل یک طعام دارند. ۱۹۸ تریاق و زهر دریک ظرف پرورش مى‏یابند، باز و مرغ به هم زندگانى مى‏کنند، گرگ و گوسفند به هم‏  مى‏باشند، روز و شب، و نور و ظلمت یکرنگ دارند، ازل و ابد و دى و فردا هم‏خانه‏اند، ابلیس را به آدم دشمنى نیست، و نمرود و ابراهیم به صلح‏اند، فرعون را با موسى جنگ نیست.

(۵) اى درویش! وحدتى است پیش از کثرت، و وحدتى است بعد از کثرت. و این وحدت آخرین کار دارد. اگر سالک به این وحدت آخرین رسد، موحّد شود و از شرک خلاص یابد. حکما از وحدت اوّل باخبراند، امّا از وحدت آخرین بى ‏بهره و بى‏ نصیب‏اند.

(۶) اى درویش! اگر کثرت نبودى، توحید را وجود نبودى؛ از جهت آنکه معنى مطابق توحید «یکى کردن» است، و یکى را یکى نتوان کردن، چیزهاى بسیار را یکى توان کردن. و چیزهاى بسیار را یکى کردن به دو طریق باشد، یکى به‏ طریق علم و یکى به‏طریق عمل. پس توحید دو قسم شد، یکى توحید علمى و یکى توحید عملى.

(۷) اى درویش! هرکه توحید را به نهایت رساند، علامت آن باشد که اگرچه نمرود را با ابراهیم به جنگ بیند، و فرعون را با موسى دشمن بیند، یکى داند و یکى بیند. این است وحدت آخرین. چون توحید به نهایت رسد، مقام وحدت پیدا آید. تا سخن دراز نشود، و از مقصود بازنمانیم!

فصل دوّم در بیان لیله القدر و یوم القیمه

(۸) بدانکه ملک و ملکوت مظهر صفات جبروت‏اند. هرچه در جبروت پوشیده و مجمل بود، در ملک و ملکوت ظاهر گشت و مفصّل شد.

(۹) اى درویش! ملکوت نمودار جبروت است، و ملک نمودار ملکوت تا از ملک استدلال کنند به ملکوت، و از ملکوت استدلال کنند به جبروت. و این سخن جعفر صادق است- علیه السلام:

«انّ اللّه تعالى خلق الملک على مثال ملکوته و أسّس ملکوته على مثال جبروته لیستدلّ بملکه على ملکوته و بملکوته على جبروته»

.- و اگر گویند که ملکوت آیینه جبروت است، و ملک آیینه ملکوت، هم راست باشد؛ از جهت آنکه ملکوت، در ملک جمال خود را مى‏بیند ۲۰۰، و اسامى خود را مشاهده مى‏کند و جبروت درملکوت جمال خود را مى‏بیند، و اسامى خود را مشاهده مى‏کند. پس هر چیز که در جبروت پوشیده و مجمل بودند، اکنون در ملک ظاهر شدند و مفصّل گشتند. و ازین جهت جبروت را لیله القدر و لیله الجمعه مى‏گویند؛ و ملک را یوم القیمه، و یوم الجمعه، و یوم الفصل، و یوم البعث مى‏خوانند، از جهت آنکه ماهیات موجودات جمله به یک‏بار در عالم جبروت بودند، بعضى به‏طریق جزئى، و بعضى به‏طریق کلّى، و تقدیر همه در عالم جبروت کردند و اندازه همه چیز در عالم جبروت معیّن گردانیدند: «وَ کُلُّ شَیْ‏ءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدارٍ». آن جمله که در عالم جبروت مقدر گردانیده بودند، و پوشیده و مجمل بودند، اکنون در عالم ملک ظاهر شدند و مفصّل گشتند، و از عالم اجمال به عالم تفصیل آمدند:«فَهذا یَوْمُ الْبَعْثِ وَ لکِنَّکُمْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ».

(۱۰) اى درویش! یوم البعث سه روز است، بعث صغرى، بعث کبرى، بعث اکبر؛ و یوم الفصل چهار روز است.

فصل سوّم در بیان نصیحت‏

(۱۱) بدانکه در دماغ جمله آدمیان اندیشه پادشاهى، یا تمنّاى حاکمى، یا سوداى پیشوایى سر برمى‏زند. و در دماغ آدمیان یکى ازین سه بوده باشد البتّه. و دانا این را به ریاضات و مجاهدات بسیار از دماغ خود بیرون مى‏کند. و آخرین چیزى که از دماغ دانا بیرون مى‏رود، دوستى جاه است، و باقى جمله به این بلا گرفتاراند، و در دوزخ بایست مى‏سوزند، و به آتش حسد مى‏گدازند. و دلیل بدین سخن آن است که اعتقاد هرکسى در حقّ خود چنان است که البتّه در عالم او را مثل و مانند نیست، هرگز خود را برابر دیگران نداند و نبیند، همیشه خود را بهتر از دیگران بیند و داند. پس هر مرتبه‏اى که در عالم بزرگ‏تر باشد، خود را خواهد، و مستحقّ آن خود را بیند. و اگر آن مرتبه به‏جاى دیگر باشد، به آتش حسد مى‏گدازد. و این طایفه همه روز در محفل و مجمع مدح خود گویند، و دوست دارند که دیگران مدح ایشان گویند؛ و اگر مدح کسى دیگر گویند، برنجند.

(۱۲) اى درویش! هرکجا عقل و علم کمتر باشد، این صفت آنجا غالب‏تر بود؛ و هر کجا عقل و علم به کمال باشد، این اندیشه در خاطر وى نگذرد؛ و اگر بگذرد، پناه با خداى برد تا خداى تعالى وى را ازین عذاب نگاه دارد.

(۱۳) اى درویش! بدانکه یک کس همه چیزها نتواند دانست، و یک کس همه کارها نتواند کرد. پس هیچ‏چیز و هیچ‏کس درین عالم بى‏کار نیست، هریک به‏جاى خود در کاراند، و هریک به‏جاى خود دریابند، و نظام عالم به جمله است، و جمله مراتب این وجوداند. پس تو در هر مرتبه‏اى که باشى‏ ، در مرتبه‏اى از مراتب این وجود خواهى بود. دانایان چون بر این سرّ واقف شدند، مرتبه‏اى اختیار کردند که در آن مرتبه تفرقه و اندوه کمتر بود، و جمعیّت و فراغت بیشتر باشد.

(۱۴) اى درویش! پادشاهى و پیشوایى و شغل و عمل در عالم بوده است و در عالم خواهد بود. امروز ازین صورت ظاهر شده است، و فردا از صورت دیگر ظاهر مى‏شود.

تو امروز وقت خود را به غنیمت دار، و به جمعیّت و فراغت بگذران، و تا امکان است آزار به هیچ‏چیز و هیچ‏کس مرسان، که معصیت نیست الا آزار رسانیدن؛ و تا امکان است راحت به همه چیز و به همه کس مى‏رسان، که طاعت نیست الا راحت رسانیدن. و به یقین بدانکه هرکه هرچه مى‏کند، با خود مى‏کند؛ اگر آزار مى‏رساند، به خود مى‏رساند، و اگر راحت مى‏رساند، به خود مى‏رساند، از آن جهت که این وجود خاصیّت‏هاى بسیار دارد، و یکى از خاصیّت‏هاى این وجود آن است که مکافات در وى واجب است «المکافه فى الطبیعه واجبه» و آن عزیز از سر همین نظر گفته است.

شعر

چو بد کردى مباش ایمن ز آفات‏ که واجب شد طبیعت را مکافات‏

و الحمد للّه رب العالمین.تمام شد رساله سیزدهم‏

الإنسان الکامل//عزیزالدین نسفى

خطا: فرم تماس پیدا نشد.

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=