تذكره الأولياء ونفحات الانسعرفا-حعرفای قرن سوم

۸۹- ۱۷ ذکر شیخ ابو الحسن حصرى، رحمه اللّه علیه(تذکره الأولیاء)‏

آن عالم ربّانى، آن حاکم حکم روحانى، آن قدوه قافله عصمت، آن نقطه دایره حکمت، آن محرم صاحب سرّى، شیخ ابو الحسن حصرى- رحمه اللّه علیه- شیخ عراق بود و لسان وقت، و حالى تمام داشت و عبارتى رفیع. بصرى بود و به بغداد نشستى و صحبت با شبلى داشتى، و معبّر عظیم بودى و در بغداد با اصحاب خود سماع کردى. در پیش خلیفه او را غمز کردند که: «قومى به هم در شده‏اند و سرود مى ‏گویند و پاى مى‏ کوبند و حالت مى ‏کنند و در سماع مى ‏نشینند». مگر روزى خلیفه بر نشسته بود در صحرا و حصرى باصحاب‏ شدند. کسى خلیفه را گفت: «آن مرد که دست مى ‏زند و پاى مى‏کوبد این است». خلیفه عنان بازکشید. حصرى را گفت: «چه مذهب دارى؟».

گفت:«مذهب بو حنیفه داشتم، به مذهب شافعى بازآمدم و اکنون خود به چیزى مشغولم که از هیچ مذهبم خبر نیست». گفت: «آن چیست؟». گفت: «صوفیى». گفت: «صوفى چه باشد؟». گفت: «آن که از دو جهان به دون او به هیچ‏چیز نیارامد و نیاساید».

گفت:«آن‏گه دیگر؟». گفت: «آن که کار خویش بدو بازگذارد که خداوند اوست، تا خود به قضاء خویش تولّى مى‏کند». گفت: «دیگر؟». حصرى گفت: «فما ذا بعد الحقّ الّا الضّلال».چون حق را یافتند به چیزى دیگر ننگرند- خلیفه گفت: «ایشان را مجنبانید که ایشان قومى بزرگ‏اند که حق- تعالى- را نیابت کار ایشان دارند».

نقل است که احمد نصر شصت موقف ایستاده بود، بیشتر احرام از خراسان بسته بود. یک‏بار در حرم حدیثى بکرد، پیران حرم او را از حرم بیرون کردند.

گفتند:«دویست و هشتاد پیر در حرم بودند، تو سخن گویى؟». اندر آن ساعت ابو الحسن از خانه بیرون آمد و دربان را گفت: «آن جوان خراسانى که هر سال اینجا آمدى اگر این بار بیاید نگر تا راهش ندهى». چون احمد به بغداد آمد، بر حکم آن گستاخى به در خانه شیخ شد. دربان گفت: «فلان وقت شیخ بیرون آمد و گفت که او را مگذارید». و راست همان وقت بود که از حرمش بیرون کرده بودند. احمد نصر بیفتاد و بى ‏هوش شد و چند روز هم آنجا افتاده مى ‏بود،

آخر روزى شیخ ابو الحسن بیرون آمد و رو بدو کردو گفت: «یا احمد آن ترک ادب را که بر تو رفته است، باید که برخیزى و به روم شوى و یک سال آنجا خوک بانى کنى؛ و جایگاهى بوده است مسلمانان را در طرسوس. کفّار آن را گرفته‏اند و ویران کرده، پس آنجا برو و به روز خوک‏بانى مى‏کن و به شب بدان جایگاه مى ‏شو، و تا روز نماز مى‏کن، و نگر تا یک ساعت نخسبى، تا بود که دلهاى عزیزان تو را قبول کنند». مرد کار افتاده بود، برخاست و به روم شد و جامه ناز برکشید و کمر نیاز بر میان جان بست و تا یک سال خوک‏بانى کرد چنان که فرموده بود. پس‏بازگشت و به بغداد بازآمد. چون به در خانقاه رسید، دربان گفت: «هین! زودتر باش، که امروز شیخ هفت نوبت بیرون آمده است به طلب تو بى‏قرار». شیخ ابو الحسن چون آواز او بشنید بیرون آمد و او را در بر گرفت و گفت: «یا احمد ولدى و قرّه عینى!». احمد از شادى لبّیک بزد و روى در بادیه نهاد تا حجّى دیگر بکند. چون به حرم رسید پیران حرم پیش احمد بازآمدند و گفتند: «یا ولداه و قرّه عیناه!». جرمش همه این بود که یک حدیث کرده بود، و امروز همه بر در دکانها طامات مى ‏گویند.

نقل است که گفت: «سحرگاهى نماز گزاردم و مناجات کردم و گفتم: الهى راضى هستى؟ که من از تو راضیم. ندا آمد که: اى کذّاب! که اگر تو از ما راضى بودى رضاء ما طلب نکردى». و گفت: «مردمان گویند: حصرى به قوافى نگرید (؟) مرا دردهاست از حال جوانى باز، که اگر از یک رکعت دست بدارم با من عتاب کنند». و گفت: «نظر کردم در ذلّ هر صاحب ذلّى، ذلّم بر جمله زیادت آمد. در آخر نگاه کردم در عزّ هر صاحب عزّى، عزّ من بر عزّ همه زیادت آمد». پس این آیت برخواند: مَنْ کانَ یُرِیدُ الْعِزَّهَ فَلِلَّهِ الْعِزَّهُ جَمِیعاً. و گفت: «اصول ما در توحید پنج چیز است: رفع حدث و اثبات قدم و هجر وطن و مفارقت اخوان و نسیان آنچه آموخته‏اى و آنچه نمى‏دانى، یعنى فراموش آنچه دانند و ندانند». و گفت: «بگذارید مرا به بلاى من، نه شما از فرزندان آدم‏اید؟ آن که بیافرید حق- تعالى- او را بر تخصیص خلقت، و به جانى بى‏واسطه غیر او را زنده کرد و ملایکه را بفرمود تا او را سجده کردند. پس به فرمانى که او را فرمود در آن مخالف شد.

چون اول خم دردى بود آخرش چگونه خواهد بود؟ یعنى چون آدم را به خود بازگذارند با همه مخالفت باشد، و چون عتاب حق دررسد همه محبت باشد». و گفت: «با تیغ انکار هر چه اسم و رسم بدان رسد سر برندارى، و ساحت دل را از هر چه معلول و معلوم است خالى نگردانى، ینابیع حکمت از قعر دل تو به ظهور نیاید». و گفت: «هر که دعوى‏ کند اندر چیزى از حقیقت، شواهد کشف براهین او را تکذیب کنند».

و گفت:«نشستن به اندیشه و تفکّر در حال مشاهده یک ساعت، بهتر است از هزار حجّ مقبول».

و گفت: «چنین نشستن بهتر از هزار سفر». و گفت: «بعضى را پرسیدم که: زهد چیست؟

گفت: ترک آنچه در آنى بدان که در آنى».

از او پرسیدند از ملامتى، نعره‏یى بزد و گفت: «اگر در این روزگار پیغامبرى بودى از ایشان بودى». و گفت: «سماع را تشنگى دایم باید و شوق دایم، که هر چند بیش خورد وى را تشنگى بیش بود». و گفت: «چه کنم حکم سماعى را که چون قارى خاموش شود آن منقطع گردد؟ و سماع باید که به سماع متّصل باشد پیوسته چنان که هرگز نگردد». و گفت: «صوفى آن است که چون از آفات فانى گشت، دیگر به سر آن نشود، و چون روى فرا حق آورد از حق نیفتد و حادثه را در او اثر نباشد». و گفت: «صوفى آن است که او موجود نباشد بعد از عدم خویش و معدوم نگردد بعد از وجود خویش». و گفت: «صوفى آن است که وجد او وجود اوست و صفات او حجاب او»- یعنى من عرف نفسه فقد عرف ربّه- و گفت: «تصوّف صفاء دل است از مخالفات». و گفت: «تا ما دام که کون موجود بود تفرقه موجود بود، پس چون کون غایب گشت حق ظاهر شد»- و این حقیقت جمع بود که جز حق نبیند و جز از او سخن نگوید- رحمه اللّه علیه.

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطار نیشابوری

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=