ویژگیهاى رحیق مختوم
اول آن که در او بسته است در مقابل آب هایى که دست خورده مى باشد؛ دوم آن که مهرش به مشک شده است ؛
سوم آن که از چشمه تسنیم در او ریخته شده است و گوارایى او بیشتر از این جهت است کما آن که روایت دارد آب فرات خوب است به جهت آن که در هر روز یک قطره از آب بهشت در او مى ریزد؛ پس مقربین فقط از چشمه تسنیم مى آشامند؛ زیرا دلشان پاک است از محبت به غیر حق و محبت شان محبت صافى و خالص است و ابرار شرابشان از رحیق مختوم است و در این اختلافات غیر متناهى که غیر از حق کسانى قادر بر حساب او نمى تواند باشد سهو و نسیان و غفلت نیست ؛ یعنى آن که در دو قطره باید بریزند دو قطره مى ریزند و آن را که ده قطره ده قطره نه کمتر است و نه زیادتر ان الله لا یظلم مثقال ذره و ان تکن حسنه یضاعفها پس براى مقربون در آخرت نه ارائکى نه رحیق مختوم و نه حورالعینى که گویند: شخصى آمد نزد بزرگى قرائت کرد آیه شریفه :
ان اصحاب الجنه الیوم فى شغل فاکهون * هم و ازواجهم فى ظلال على الارائک متکئون * لهم فیها فاکهه و لهم ما یدعون
اهل بهشت در بهشت مشغول نعمتند و میوه مى خورند ایشان با زوجشان روى تخت ها نشسته و تکیه داده اند و براى ایشان است آنچه را که طلب مى نمایند از نعمت ها.
پس شخص بزرگ گفت : چه مساکین و بیچارگانى هستند که نمى دانند از که خود را دور کرده و به که نزدیک نموده اند که اگر مقربین بودند نه چنین بودند بلکه آنها حال حضور دارند و مکان و ماواى آنها مقام فى مقعد صدق ملیک مقتدر آنها از مجالست و همنشینى با مولاى شان محفوظ و مسرورند و این از ترفیع درجه و رتبه اولیاست و چون ابرار به منتها درجه اعمالشان رسیدند همانجا وقفه مى کنند؛ زیرا هر چه کشتند همان را درویدند و آن کس که عبادت کند براى وصول به نعمت هاى بهشتى نمى داند چه چیز را داده و چه چیز را گرفته است چون واضح کنیم خدا را داده و مقامات و درجات را اخذ نموده است و چون گرفت آنچه را که در طلب تحصیلش بود پس مطمئن مى شود و ساکن مى گردد قلبش و آنجا برایش آرامگاه ابدى خواهد بود و اما کسى که مقصودش خدا باشد به تخت و حورالعین و فوا که قانع نیست بلکه طلب مى کند مقام صدق و صفا را در حضور پادشاه مقتدر؛ پس یکى مولا مى دهد بهشت مى خرد و یکى بهشت مى دهد محبت مولا مى خرد! چنانچه بعض از شعرا در این زمینه اشعارى سروده اند من جمله آن که حافظ رحمه الله فرماید:
تو و طوبا و ما و قامت یار |
فکر هر کس به قدر همت اوست |
دیگرى گوید:
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهى |
یار، ما را و همه نعمت فردوس ، شما را |
دیگرى گوید:
ما را بهشت بهر لقاى تو در خور است |
اى پرتو جمال تو جنت محقر است |
در جنت دیدار تماشاى وصالت |
باشد ز قصور را بودم میل به حورى |
باز خواجه گوید:
سایه طوبى و دلجویى حور و لب حوض |
به هواى سر کوى تو برفت از یادم |
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار |
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم |
صحبت حور نخواهم که بود عین قصور |
با خیال تو اگر بادگرى پردازم |
و حضرت سیدالساجدین در مناجات فرماید:
یا نعیمى و جنتى و یا دنیاى و آخرتى . و شیخ الرئیس در کتاب اشارات چنین گوید: المستحل توسط الحق محروم من وجه فانه لم یطعم لذه البهجه به فیسستطمها ؛ یعنى آن چنان کسى که واسطه قرار دهد خدا را براى خاطر غیر خدا بیچاره و بینواست به درستى که او نچشیده است لذت بهجت خدا را انما معارفته مع اللذات المخدجه این است و جز این نیست که او آشنایش فقط به همان چیزى که از او لذت مى برد مانند بچه اى که جواهر را بدهد در مقابل یک سوتک ؛ زیرا او لذتش را در سوتک مى بیند و حد معرفتش همین است اما غافل از این که چه چیز کم بها را دریافت نموده همین طور کسى که عبادت مى کند خدا را براى وصول به بهشت و نعمت هاى آن هر آینه خدا را معاوضه کرده است با غیر خدا و این نیست الا نداشتن مقام معرفت و ما مثله بالقیاس الى العارفین الا مثل الصبیان الى المحنکین و نیست مثل اینان نسبت به عارفین بالله مگر مثل ، کودک نسبت به اشخاص سالخورده و تجربه کرده و کامل فانهم لما غفلوا عن طیبات یحرص علیها البالغون فاقتصرت بهم المباشره على طیبات اللعب صاروا یتعجبون من اهل الجد اذا ازوروا عنها عائفین لها عاکفین على غیرها ؛ پس چون ایشان غافل شوند از طیبات و مقامات عالیه اى که بالغین و کاملین حرص دارند پس همتشان همه مصروف مى شود در صرف این سنخ از تنعمات که نعمت هاى دنیا را رها کردند براى آن که به بهترش در آخرت نائل گردند و مى شود گفت که حد شهوت رانى تمام نشد و از بین نرفت بلکه چون در آن نشانه مورد اشتهاشان را بیشتر مى بینند دست از نعمت هاى دنیوى کشیده براى وصول به نعمت هاى اخروى این چنین اشخاص از مشتهیات خود صرف نظر مى کنند لکن با کراهت کذلک من غض النقص بصره عن مطالعه بهجه الحق اعلق کفیه بما یلیه من اللذات الزور فترک ما فى دنیاه عن کره و ما ترکها الالیستا جل اضعافها ؛ هم چنین کسى که بپوشاند چشم خود را از مطالعه بهجت حق و از تلذذ به مطالعه جمال و کمال حق حال او مثل حال بچه اى است که تازه مى خواهد خود را بخیزاند و راه برود و قدرت به برخاستن ندارد و خود را مى کشاند روى زمین و اگر مدفوعى هم از او خارج شود عقلش نمى رسد و دست هاى خود را آلوده مى سازد و در همان هنگام اگر شى ء اى را ببیند با همان دست هاى آلوده آن را از زمین برمى دارد هم چنین حال اینها مانند حال آن بچه است پس ترک مى کند آنچه را که در دنیاى اوست از روى کراهت به جهت اضعاف او را در نشاه آخرت دریافت کند و انما یعبد الله لیخوله فى الآخره شبعه منها فیبعث الى مطعم شهى و مشرب هنى ء و منکح بهى و اذا بهثر عنه فلا مطمح لبصره فى اولاه و اخراه الا الى لذات قبقه و ذبذبه ؛ این است و جز این نیست که عبادت مى کند خدا را و اطاعت مى کند او را براى این که خود را در آخرت سیر کند از نعمت هاى آن ، پس مى میرد به عشق طعام هاى لذیذ و مى میرد به عشق آب هاى گواراى بهشت و مى میرد به عشق زن ها و حورالعین هاى زیبا و چون سر از خاک برمى دارد محل نظرى برایش نیست مگر آن که مى خواهد خود را برساند به آن لذت هائى که مى برد از طرف شکم و فرجش و المستبصر بهدایه القدس فى شجون الایثار قد عرف لذه الحق و ولى وجهه سمتها مسترحما على هذا الماخوذ عن رشد الى ضده و ان کان ما یتوخاه بکده مبذولا له بحسب وعده و ما کسى که بینا شده است به هدایت خدا در طریق ایثار است و به تحقیق شناخته و چشیده است لذت حق را و گردانیده است روى خود را در عبادت به سمت او در حالتى که غصه مى خورد براى آن کسى که خدا را شناخته و وقت خود را براى رسیدن به نعمت هاى گذرانیده است ؛ اگر چه آن نعمت ها را دریافت مى کند به حسب آن که وعده داده شده است به او:
خدایا زاهد از تو حور مى خواهد قصورش بین |
به جنت مى گریزد از درت یا رب شعورش بین ! |
هشتم از علائم محبت آن است که محبت خائف و ترسنده باشد از محبوب و متصاغر و متواضع باشد در نزد ملاحظه هیبت و عظمت او، یعنى هم مى شود که او محبوب باشد و هم مى شود مخوف منه باشد، به جهت تفاوت حال قلب است در ادراکش بدین معنا که چون شخص ادراک عظمت محبوب کند هیبت آور است ؛ پس از او مى ترسید و از طرفى چون ادراک جمال و کمال او نماید طبعا مائل بدو مى گردد و موجب ازدیاد محبت مى شود و باید دانست که ترس بر دو قسم است :
اول آن که انسان نسبت به مولاى خود خیانتى کرده باشد و بترسد از عقوبت آن و لذا هر وقت یاد مولاى خود مى کند خوفى در او پیدا مى شود؛
دوم آن که ترس او نه از جهت قصور در وظیفه عبودیت است بلکه چون پى به عظمت مولا مى برد در دل او قهرا ترسى ایجاد مى شود و تفاوت بین این دو خائف به آن است که در اولى خوف از ناحیه محب است و در دومى از ناحیه محبوب و این را خشیت مى نامند که مخصوص اهل ادراکش عظمت حق را بیشتر باشد خوفش نیز زیادتر است و از این جهت است که چون بیشتر بود؛ زیرا ادراکش عظمت خدا را بیشتر و فوق ادراکات بود. و در داستان محبان براى محبان ترس هایى است که بعضى شدید و بعضى اشد است و اسباب خوف محبین در امورى است :
اسباب خوف محبان
اول خوف اعراض است ، یعنى محبوب اعراض از محب نماید که در هنگامى که در نهایت از این که صفا و ملاطفت اند و با هم شیر و شکر آمیخته اند؛ پس محب مى ترسد از این که مبادا محبوبش از او اعراض نماید و در اینجا منشا خوف براى تصور اعراض محبوب است ؛
دوم خوف حجاب محبوب است و این هم مانند اولى است الا این که تا درجه اى از او سخت است ؛
سوم خوف ابعاد است یعنى مى ترسد از این که مبادا محبوبش او را از حریم خود خارجش کند و او را طرد و در نماید و این از قسم دوم دشوارتر است و ناگوارتر که ممکن است انسان سر تا پا معصیت باشد ولى در مغز ذاتش معرض قبولى باشد و با همه بدى هایش او را بپذیرند و هم ممکن است آن مقدارى را که محبوب با او نشست و برخاست کرده عاریتى و موقتى بوده است و یا این که مى خواسته او را فریب دهد و این طرد و ابعاد از جمیع وعیدها و عذاب هاى جهنم سخت تر است ؛ چنانچه شاعر گوید:
روز محشر که ز هولش سخنان مى گویند |
راست گویند ولى چون شب هجران تو نیست |
در خبر است پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله فرمود: سوره هود مرا پیر کرد به جهت آن که مى فرماید: الا بعد لمدین کما بعدت ثمود . و در خبر دیگر است که فرمود آیه شریفه فاستقم کما امرت مرا پیر نمود به جهت ثبات و استقامتى را که مامور شده ام و مى ترسم که در این ماموریت قصورى کنم .
حاصل آن که اگر محب در جهنم باشد و دور از محبوب نباشد بهت است از این که در بهشت برین باشد و دور از محبوب ، اگر چه این فرض محال است ؛ به دلیل این که معناى جهنم ، بعد و معناى بهشت ، عبارت از قرب الى الله است ، لکن از جهت ضرورت و رسیدن به واقع مطلب آن را این طور فرض نمودیم . و خوف بعد از حق در هنگامى است که محب به او نزدیک باشد و لذت قرب را چشیده و دانسته باشد و کسى که قربى ندیده و لذتى از آن نچشیده ترسش کجا خواهد بود بلکه این سخن از کسى صادر مى شود که در تمام قرب و لذت و بهجت باشد که رنگش از شدت خوف متغیر گردیده است که مى گوید:
محنت قرب ز بعد افزون است |
دلم از محنت قربم خون است |
هست در قرب همه بیم و زوال |
نیست در بعد جز امید وصال |
چهارم از اسباب خوف محب ، خوف وقوف و سلب المزید است . در بیانات قبل متذکر شدیم قرب به حق مکانى و زمانى نیست بلکه قرب صفتى است که فرموده اند: تخلقوا بالحق الله و اتصفوا بصفات الله یعنى خود را متخلق به اخلاق خدا و متصف به صفات او نمایید. و در مثل مانند قرب شاگرد است نسبت به معلم که گویند فلانى شاگرد فلان کس است ، فلانى جانشین فلان کس است ، یعنى صفت او را پیدا کرده است پس قرب به حق آن است که کمالاتى را که لایق حضرت حق است عبد خود را متصف به آن سازد ولى در اینجا قرب شاگرد به استاد با قرب بنده نسبت به حق تفاوت دارد؛ یعنى ممکن است شاگرد در ترقیات و تحصیلاتش دانش خود را برساند به مقام استاد یا بالاتر از آن ، لکن عبد هر چقدر تقرب به حق جوید بالاخره منتهى نمى شود به جایى که فوق آن ترقى برایش ممکن نباشد؛ زیرا کمالات حق لایتناهى است و لذا درجات ترقى محب نیز غیر متناهى مى باشد. از جمله دعاهایى که حضرت حق به حضرت رسول تعلیم فرمود این بود که وقل رب ردنى علما بگو اى محمد صلى الله علیه و آله پروردگارا زیاد کن علم مرا. و خداوند هم دعایش را مورد استجابت قرار داد اکنون گوییم یکى از مقدماتى که منشا قرب عبد نسبت به حق متناهى است و بنده راست که در هر لحظه کوشش کند تا ازدیاد قرب را فراهم نماید و الا مغبون است کسى که دو روزش مساوى باشد و ملعون است کسى که دیروزش بهتر از امروزش باشد و از این جهت است که آن نفس پاک و مطهر و مکرمى که در نهایت صفا و تلعلع بود فرمود: و انه لیغان على قلبى و انى لاستغفر الله فى کل یوم سبعین مره ؛ به درستى که از معاشرت با مردم گاهى غبار معصیت آنان بر صفحه قلبم مى نشیند از این جهت در هر روز هفتاد مرتبه طلب آمرزش از خدا مى نمایم . و قد روى ان ادنى ما اصنع بالعالم اذا اثر شهوات الدنیا على طاعتى ان اسلبه لذیذ مناجاتى (۱۸۹). در روایت است که فرمود حق جل جلاله العظیم کمتر کارى که مى کنم نسبت به عالمى که اختیار کرده است شهوات دنیا را بر طاعت من این است که سلب مى کنم از او لذت مناجاتم را و مزه و طعم عبادتش را در ذائقه اش نمى چشانم و باید دانست آن که از عبادت و اطاعت و مناجات با پروردگارش لذت مى برد که آفتى در ذائقه اش نباشد؛ زیرا این گونه که از بیانات لذتش بیشتر در چشیدن است و جهت آن که کمتر مى شود که ما ذوق عبادت را بیابیم آن است که هنوز آن را ذائقه را پیدا نکرده ایم و در کام ما آفات است و آن عبارت است از اختیار کردن شهوات نفسانیه را بر طاعت خدا؛ پس هر زمان که او معالجه شد آن وقت مى یابیم لذت مناجات و طعم و حلاوت اذکار و اوراد و عبادت را.
موضوع مهم آن است که هر زمان انسان بخواهد از محسوسات لذت برد از ناحیه قواى ظاهره روح لذت مى برد و این در مقام دانى لذات است ، لکن در مقام مناجات با حضرت حق ، روح ملتذ است در مقام اعلى و اقوى و شدت و قلت به شدت و قلت مدرک است و در نتیجه چنین مى شود آن کس که از مناجات با حق لذت برده است دیگر لذت دنیا و ماسوى الله در کام او اثرى ندارد و چنین حالى را که حال سلب المزید نامند او را مکر خفى خوانند که عبارت است نگه داشتن محبوب محب را در مقام خودش که اعوذبالله من المکر الخفى ؛ پناه مى برم به خدا از مکر خفى که توانایى از احتراز آن نیست مگر براى کسى که فوق این مقام را دارا باشد.
پنجم از اسباب خوف ، خوف زوال شوق است که تعبیر مى شود از آن به خوف السلو که آن سلب المزید از مقدمات سلو است و سلو از مقدمات استبدال . کما آن که در مباحث قبل بیان شد که شوق حاصل مى شود از آن که روى از محبوب براى محب مکشوف و رویى پوشیده و مستور باشد مانند دیدن محبوب را در هواى بین الطلوعین که هم مى بیند و هم واضح نمى بیند؛ پس همان قدر رویت شده باعث التذاذ مى گردد و آن مقدار نامرئى باعث گرفتگى و تاثر و تالم خاطر مى شود و لذا جدیت دارد که هر چه زودتر آن روى نادیده هم دیده شود و این عبارت بود از حالت شوق که گفته شد این شوق نسبت به غیر حق متناهى و نسبت به حق غیر متناهى است ؛ زیرا کمالات حق لایتناهى است و چنین نیست که جمع کمالات حق بر کسى مکشوف گردد و لکن تنها فرقى که دارد این است که در دنیا حال شوق با الم و در آخرت بدون الم است .
اکنون مى خواهیم بگوییم یک مرتبه هست که سلب مى شود زیادتى شوق محب نسبت به محبوب و از این جهت خائف است ؛ زیرا در وقفه اش خطر برگشتن است ؛ زیرا منتهى به حجاب و حجاب هم منتهى به اعراض مى شود و لذا محب از مقدمات آن خائف است و حال سلوک عبارت است و مقت یعنى ترک دوستى حق با او که پیدایشش از ناحیه اعراض و حجاب شد و نتیجه و علاماتش ضیق صدر و تنگ دلى در کارهاى نیک است از نظر کردن نیک و قدم نیک برداشتن و لسان را به اذکار نیک جارى نمودن و گرفتگى پیدا مى کند از دوام نیک برداشتن و لسان را به اذکار نیک جارى نمودن و گرفتگى پیدا مى کند از دوام ذکر و ملال خاطر از اداء وظائف و اوراد و ظهور این اسباب دلیل است از نقل از مقام محب به مقام بغض که نعوذبالله منه و ملازمت خوف از این امور و شدت تحذر از آن که نکند اعراض کند و نکند که ابعاد شوم و خوف از این که نکند نتوانم چیزى را به جا آورم که رضاى محبوب در آن باشد؛ پس همه اینها دلیل است بر صدق محبت ؛ چه آن که چو کسى دوست داشته باشد چیزى را پس خائف است از فوت او و در نتیجه معلوم شد که انقطاع محب از حق امر ممکنى شد پس باید از او ترسید و لذا بعضى فرموده اند: من عبدالله تعالى بمحض المبحه من غیر هلک بالبسط و الادلال و من عبده طریق المخوف من غیر محبه انقطع عنه بالعبد و الاستیحاش و من عبده من طریق المحبه و الخوف احبه الله تعالى و قربه و مکنه؛ یعنى هر کس عبادت کند خدا را از راه محبت تنها، هلاک مى شود، زیرا اگر نترسد، حالت ادلالى پیدا مى کند مانند سمنون المحب که گفت : ولیس لى سواک حظ ولو شئت فاخبرنى ؛ یعنى گفت : براى من بهره و حظى در غیر تو نیست اگر مى خواهى امتحانم کن . که ناگاه دردسرى بر او عارض شد و از شدت درد تحمل نکرد و آمد بیرون بچه ها را دور خود جمع کرد و از هر یک از آنها درخواست کرد و گفت : بروید براى عموى دروغگویتان دعا کنید. که اگر این شخص خائف بود جرات نمى کرد چنین حرفى را بزند و لذا عبادت بدون خوف انسان را هلاک مى کند هم چنین هر کس عبادت کند خدا را از روى خوف فقط همیشه در فکر این است که خود را منقطع از حق کند؛ زیرا محبت ندارد و لذا او نیز به وحشت تامه گرفتار مى شود.
اما کسى که عبادت کند خدا را خوفا و طمعا خوب است ؛ زیرا همیشه در حد وسط و اعتدال قرار گرفته است ، یعنى هر زمان خوف بخواهد او را دور کند رجا و محبت مانع مى شود و نمى گذارد دور شود و هر زمان رجاء و محبت بخواهد از اعتدال خارجش کند خوف مانع مى شود و در حد وسط نگاه مى دارد؛ پس محب خالى از خوف و خائف خالى از حب نباید باشد هرگز و لذا این قسم بهتر و پسندیده تر است از اقسام دیگر.
ملاک خائف یا محب بودن
و اما این که بعضى را در زمره خائفین و برخى را در ردیف محبین شمرده اند در صورتى که حب بدون خوف و خوف بدون محبت نمى شود، تفاوت بین این دو از جهت شدت و ضعف و ضعف خوف و حب است . مثلا اگر حب داراى پنج درجه و خوف داراى ده درجه باشد در زمره خائفین شمرده مى شود و اگر خوف پنج درجه و حب ده درجه باشد در زمره محبین محسوب مى گردد و هم چنین آن که متوسط است براى آن است که میزان حب و خوفش متساوى است و البته چنین شخص کامل است ؛ زیرا هر دو صفت در او جمع مى باشد، یعنى خوف بدون محبت سرکه است و چون هر دو با هم اختلاط و آمیزش پیدا کردند معتدل شده و انسان را در حال کمال و اعتدال نگاه مى دارد.
گویند شخصى از بعض از اولیاء و صدیقین درخواست کرد که از خدا بخواه که به من چیزى از محبتش بچشاند و او نیز دعا کرد درباره او، قضا را چنین اتفاق افتاد که آن شخص حالش پریشان شد و از هر چه که داشت دست کشیده و رفت در بیابان با حیوانات بیابان محشور شد و بدین منوال روزگار خود مى گذرانید؛ پس صدیق گفت : خدایا! چرا در مقام محبت با فلان بنده ات این طور کردى ؟ خطاب در رسید که صد هزار کس از من درخواست محبت کرده بودند و من صبر کردم که تو براى این شخص درخواست کنى که آن را تتمیم و ضمیمه آنها کنم و به همه آنها یک مرتبه دهم و یک ذره اى از محبتم را در جمیع سوال کنندگان تقسیم کردم و از آن یک ذره هم یک ذره اش به او رسید و او را این طور کرد! عرض کرد: حالش چگونه است ؟ فرمود: چاره اش این است که قدرى خوف داخل محبتش نمایم تا به حد اعتدال باز آید.
اکنون گوییم بنابراین ؛ حکمت و مصلحت اقتضا مى کند اختلاط خوف را شوهران و مردان نسبت به زنان بى میل مى گرداند و بله اگر عموم مردم نظرشان بر این باشد که تا چهل روز حلال بخورند و به دنبال لقمه هاى حرام و شبهه ناک نروند هر آینه کار دنیا زمین مى ماند به دلیل آن که اختیار زهد مى کنند پس چیزى نیست از ناحیه حق الا این که در او حکمت و مصلحتى است که لا منتهى لحکمه و لا منتهى لقدرته .
اثر کتمان محبت در تکامل انسان
نهم از علائم محبت آن است که محب کتمان کند دوستى محبوبش را از غیر محبوبش به جهت آن که پوشاندن و کتمان دوستى اجتناب از دعوى و پرهیز از اظهار وجد است یعنى درجات محبت ممکن است بر شخص محب پوشیده باشد و تا متاع گرو گذاشته نشود قیمتى به دست نمى آید؛ زیرا ممکن است قبل از امتحان انسان بپندارد در مرتبه دهم از محبت است لکن خود ملتفت نباشد و چون پاى امتحان آید معلوم شود که صرف دعوى بوده است .
پس در هر صورت اظهار محبت کردن بد است و بسا مى شود که اظهار آن دروغ است و باید مخفى داشت براى آن که ممکن است چون دعوى محبت کرد نتواند به پاى امتحانش بایستد و از میدان فرار نماید کما آن که گوید زنى بود دختر خود را بسیار دوست مى داشت و از فرط علاقه گاهى مى گفت : خدایا! مرا فداى این گردان ؛ یا مى گفت : خدایا! از عمر من کم کن و بر عمر او بیفزا. اتفاقا دختر مریض شد ناگاه گاوى آمد در خانه و سر خود را دیگ کرد تا چیزى بخورد دیگ به شاخ هاى او گیر کرد و نتوانست سر خود را بیرون آورد در این بین چشم زن به او افتاد تصور کرد حضرت قابض الارواح است و براى قبض روح او آمده است یک مرتبه دست و پاى خود را گم کرده با وحشتى تمام گفت : اگر مریض را مى خواهى در آن اطاق است من نیستم . پس در مقام محبت و در اظهار آن از این گونه امتحانات زیاد است و باید طورى باشد که میان حرف و عمل تفاوتى پیدا نکند و در اظهار محبت ، مفاسدى چند است :
اول آن است که گفته شد؛ دوم از بدى ها اظهار محبت وجد است که چون بپوشاند محبت را مانند آتشى است که در زیر خاکستر است و شعله نمى زند و چون خاکستر برطرف گردید مشتعل شده و اظهار مى شود؛
سوم براى حفظ عظمت محبوب است ؛ زیرا محبت سرى است از اسرار محبوب که باید در دل محب مخفى باشد به جهت آن که نکند محبوب راضى به اظهار آن نباشد؛
چهارم آن که جمع بین حال محبت و اظهار محب براى غیر محبوب نمى شود که اگر کسى نسبت به کسى محبت دارد او را با غیر محبوبش چه سر و کارى و اگر اظهار کند این نیست مگر این که خود را نزد دیگرى معرفى نماید و به همین اندازه که توجهش به غیر است او توجهش نسبت به محبوب کاسته مى گردد و این مذموم است ؛ زیرا که مى گویند قبله عشق یکى باشد و بس و الا مستلزم شرکت در محبت است لکن کتمان محبت فرع بر تمکن از پوشاندنش مى باشد و کار محبت این طور است که هر چه او را مخفى نماییم باز مانند مشک بیرون مى زند و البته این طور کتمان را محذورى نیست ؛ زیرا اختیار در کار نیست و این با مقام محبت منافات ندارد. واضح تر بگوییم بر این که گاه شود که محبت از حال اعتدال و موازنه خارج شده و سکر آن بر محب غالب مى نماید به حدى که در جمله اعضاء او اظطراب حاصل مى شود و در چنین حالى صادر شود از او آن چه که سزاوار صدورش مى باشد لکن او در اظهار آنچه که سزاوار اظهارش نیست غیر معلوم است و بلکه به مکلف به کتمان کسى است که قدرت و تمکن از کتمان را داشته باشد چنانچه شاعر گوید:
و قالوا قریب قلت ما انا صانع |
بقرب شعات الشمس لو کان فى حجرى |
یعنى گویند که حق به تو نزدیک است نحن اقرب الیه من حبل الورید گفتم اما چه کنم با نزدیکى شعاع شمس در حالتى که در کنار من است و اما چون محبت جوشش کند و سرکش شود بگوید:
فمالى منه غیر ذکر بخاطر |
یهیج نار الحب و الشوق فى صدرى |
یعنى نیست براى من غیر این که یاد او در خاطر من است و بر مى انگیزاند آتش محبت و شوق را در سینه من .
یخفى فیبدى الدمع اسراره |
و یظهر الوجد علیه النفس |
یعنى که مى خواهم دوستى را پنهان سازم اما چه کنم با اشک چشمم که او اظهار مى کند محبت را.
و من قلبه مع غیره کیف حاله |
و من سره فى جفنه کیف یکتم |
یعنى من وقتى مى توانم محبت را بپوشانم که مالک دلم باشم لکن دل مال من نیست بلکه دل هم مال اوست و من سرم در چشمم مى باشد و کسى که سرش در چشمش باشد چگونه بتواند مخفى کند محبتش را. کما آن که بعضى گویند: اکثر الناس من الله بعدا اکثرهم اشاره الیه . کسى که بیشتر نام از خدا مى برد از او دورتر است به جهت آن که در این اظهار تولید شرکت در محبت مى شود به این که با بیاناتش به مردم مى خواهد بفهماند که من خدا را دوست دارم .
حکایت کنند که بعضى از اهل محبت وارد شد بر یکى از دوستانش دید او را که مبتلا شده به بلایى مثل دردسر و پیوسته در اظطراب بود پس به او گفت :لا یحبه من وجد الم ضره ؛ یعنى دوست ندارد خدا را کسى که از دردسرش متالم و متاثر شود. به جهت آن که آن عارضه از جانب محبوب است و هر آنچه از جانب محبوب آید، محبوب است . جواب داد: لا یحبه من لم یتنعم بضره ؛ یعنى بلکه دوست ندارد خدا را کسى که مبتلا به بلاى او نشود. باز شخص وارد گفت : لا یحبه من شهر نفسه بحبه ؛ دوست ندارد خدا را کسى که نفس خود را مشهور کند به دوستى او بر رخ مردم بکشد که من خدا را دوست دارم و تیرهاى بلا او به جان خریدارم . پس فورا گفت : استغفر الله ربى و اتوب الیه سپس عذرخواهى نمود: نتیجه آن که علامت محبت ، ظهور محبت است در احوال محب نه در اقوال و افعالش و با داشتن محبت توجه به غیر محبوب حاصل نمى شود تا چه رسد به این که محب معرفى کند حالات خویش را نزد غیر محبوب و اشعارى در علائم محب است که غزالى نسبت به ابوتراب نخشبى مى دهد لکن در شرح دیوان منسوب به حضرت امیرالمومنین علیه السلام که از میبدى است چنین دارد که این اشعار را حضرت در خطاب به همام بن اعقب ثقفى فرمود و آن این است :
لا تخد عن فللم حب دلائل |
ولدیه من تحف الحبیب وسائل |
منها تنعمه بمر بلائه |
و سروره فى کل ما هو فاعل |
فامنع منه عطیه معروفه |
و الفقر اکرام و بر عاجل |
یعنى فریب نخورید ابدا به این که هر کس دعوى محبت کرد بپذیرید. براى شخص محب علامات و نشانه هایى است که اگر واجد آنها بود محبتش محبت راستى است و الا دروغ است و در نزد محب از هدایا و تحف وسائل و رسائلى است که باید از جانب دوستش به او برسد یکى از آن هدایا و عطایاى حق نسبت به او لذت بردن اوست از بلایایى که از طرف حق به او مى رسد که اگر او را زهر دهد یا عسل ، زهر را هم عسل ببیند و اگر فحش گوید یا سخن نیک و طیب ، فحش او را نیز طیبات داند چنانچه شاعر گوید:
زهر از قبل تو نوش داروست |
فحش از دهن تو طیبات است |
زیرا تخم غم و غصه در دلش نیست و رسیده است به مقامى که هر چه به او مى رسد از طرف حق مى بیند پس به زبان حال گوید:
عاشقم بر لطف و قهرش به جد |
این عجب من عاشق این هر دو ضد |
اگر لطفش را مى خواهد چگونه قهرش را بخواهد و اگر با قهرش سروکار دارد چگونه با لطفش سروکار داشته باشد! بلى جاى تعجب نیست به جهت آن که کار محبت او را مى کشاند به جایى که محبت در دلش نمایش قهرى نمى دهد و هر چه مى بیند محبوب مى بیند و لا غیر؛ پس جاى دارد که بگوید:
دشنام ترا ثناى خود مى دانم |
نفرین ترا دعاى خود مى دانم |
گر قهر کنى و گر عطا فرمایى |
یک یک همه را به جاى خود مى دانم |
و من الدلیل ان یرى متقشفا |
متحفظا فى کل ما هو نازل |
یعنى و دیگر علائم محبت آن است که محب دیده شود با یک قوت مختصرى که بتواند به او سد جوع سازد و یک لباسى که بتواند خود را از سرما و گرما حفظ نماید. کما آن که حضرت مولى الموحدین امیرالمومنین علیه السلام فرمود: این قدر وصله به لباسم خورده است که دیگر از وصال خجالت مى کشم ! پس حال محب این طور است که در فکر خوراک و پوشاک نمى باشد و بله هر گاه دو پیراهن برایش برسد هر کدام را که بهتر و مرغوب تر است به غلام خویش عطا فرماید و آن را که پست تر و کم بهاتر است خود بردارد. این که چون در خود مطالعه مى کنیم مى بینیم رضا به بلا نداریم ، علتش آن است که از طرف حق نمى بینیم ، یعنى سیرى را از نان و گرمى را از آتش و سردى را از آب مى بینیم و فقط نظر به اسباب داریم اما از مسبب الاسباب غافلیم و روى این زمینه به هر چیز که پسندیده طبعمان و واقع شود مسروریم و از هر چیز که منافى طبعمان باشد متنفر و محزوریم لکن مردان خدا نه چنین اند بلکه هر چه از جانب محبوب شان به آنها برسد مسرورند.
و من الدلائل ان تراه مشمرا |
فى خرقتین على شطوط الساحل |
یعنى دیگر از دلائل و علامات محبت آن است که ببینى که او را به دو خرقه قناعت کرده که یکى را چون لنگ بر کمر بسته و دیگرى را به دوش گرفته مانند حالت احرام و بدین طریقه در گوشه و کنار معابر مى رود و این کنایه از این است که حالت عشق و شوق به محبوب وقت رسیدن به خود برایش باقى نمى گذارد و لذا اعتنایى به خوراک و پوشاک ندارد.
و من الدلائل فى ماترى |
من دار ذل و النعیم الزائل |
یعنى و از علائم دیگر پرهیزگارى و زهد اوست در آن چه مى بینند از نعمت هاى زائله در دار مذلت که از نعمت هاى دنیا به اندازه ضرورت بهره برداى مى کند و از تصرف بسیار در آنها اجتناب مى ورزد و این میسر نمى شود الا به این که در دلش غیر از خیال محبوب چیزى نباشد و حتى این که از خیال خود هم مى گذرد که از خود فارغ و از دوست پرند؛ چنانچه حافظ رحمه الله فرماید:
چنان پر شد فضاى سینه از دوست |
که فکر خویش گم شد از ضمیرم |
دیگرى گوید:
ارباب محبت که ز خود بى خبرند |
از وهم و خیال نیک و بد بى خبرند |
مستغرق خورشید حقیقت شده اند |
و ز هستى خویش تا ابد بى خبرند |
و من الدلائل ان یرى من عزمه |
طوع الحبیب و ان الح العاذل |
یعنى دیگر از علامات محبت آن است که دیده شود محب که در اطاعت دوستش عزم ثابت و تصمیم راسخى دارد چنانچه اگر مصر و ملح شوند منع کنندگان ، هر آینه او از اطاعتش دست بر نمى دارد و اینها در فرمان بردارى محبوب شان کالجبل راسخند که لا یخافون فى الله لومهه لائم مانند کوه ثابت اند و نمى ترسند در راه خدا از ملامت کنندگان .
و من الدلائل ان یرى من شوقه |
مثل السقیم و فى الفواد غلائل |
دیگر از نشانه هاى محبت این است که از شدت اشتیاق به محبوب مانند مریض باشد و در دل تشنگى هایى داشته باشد که بگوید:
و عندک دواء علتى و شفاء غلتى و برد لوعتى یعنى :
درد مرا دوا توئى |
رنج مرا شفا تویى |
تشنه ام و سقا تویى |
لیس هواى فى سواک |
و من الدلائل ان یرى من انسه |
مستوحشا من کل ما هو شاغل |
یعنى از دلائل و علامات دیگر محبت آن است که از شدت انس به محبوب دیده شود که متوحش و متنفر است از غیر محبوبش به حدى که اگر صد هزار چیز به او دهند و محبوبش را از او بستانند راضى نباشد و اگر همه چیز را بگیرند و محبوبش را از او باز ندارند راضى باشد.
جمعى که دم از مهر و ارادت دارند |
در بام شرف کوس سیادت دارند |
چون دست به دامان سعادت زده اند |
پا بر نام و ننگ و عادت زده اند |
و من الدلائل ان یرى من متبسما |
و القلب فیه مع الحنین بلابل |
و از علامات دیگر آن است که چون به رویش نظر کنى خندان و متبسم است ولى چون به دلش نظر کنى ببینى که مانند بلبل ناله هایى دارد.
و من الدلائل ضحکه بین الورى |
و القلب محزون کقلب الثاکل |
دیگر از علامات آن است که در میان مردم خندان و گشاده رو است و لکن قلبش محزون مانند زن بچه مرده است .
و من الدلائل حزنه و نحیبه |
جوف الظلام فماله من عاذل |
دیگر از علامات او، حزن او و گریه و زارى اوست در تاریکى هاى شب که مانع و رادعى برایش نمى باشد که به زبان حال چنین گوید:
دائم رخ من چه غنچه خندان باشد |
و زناله دلم هزاردستان باشد |
سرگشته شدم ز زلف آشفته او |
آرى شب عاشقان پریشان باشد |
و من الدلائل ان یرى متمسکا |
لکلام من یحظى لدیه السائل |
دیگر از علاماتش آن است که مانند کسى که کسى را گم کرده باشد به هر کس مى رسد او را طلب مى کند و در هر چه مى نگرد از شدت اشتیاق به محبوبش او را مى بیند و بلکه همه را ظهورات و جلوات محبوب مى بیند؛ چنانچه باباطاهر گفته است :
به دریا بنگرم دریا تو وینم |
به صحرا بنگرم صحرا تو وینم |
به هر جا بنگرم کوه و در و دشت |
نشان از روى زیباى تو وینم |
و من الدلائل ان تراه باکیا |
ان قد راه على قبیح فعائل |
از علامات و نشانه هاى دیگر آن است که ببینى گریان است براى اعمال قبیحى که از او صادر شده است و پیوسته در توبه و انابه است ؛ چنانچه نقل مى کنند کسى را که نسبت به شخصى محبت داشت پس به یک زحمتى خود را به محبوبش رسانید محبوب گفت : چگونه مى خواهى مرا ببینى با چشمى که به غیر من نظر افکنده است ؟! چون این سخن بشنید فورا چشم هاى خود را از جاى به در آورد آن وقت گفت : راست مى گویى چشمى که به غیر جمال محبوبش نظر افکنده است دیگر قابلیت رویت محبوب را ندارد.
و من الدلائل ان تراه مسافرا |
نحو الجهاد و کل فعل فاضل |
از علامات دیگر آن است که همیشه مسافرت براى جهاد در راه خدا را مى کند و دنبال هر فعل با فضیلتى مى رود.
و من الدلائل ان تراه مسلما |
کل الامور الى المیک العادل |
دیگر از علامات آن است که ببینى او را واگذار کننده است جمیع امورات خود را به پادشاهى که عادل است .
ارباب صفا که بهر حق درکارند |
هر جا که روند تخم نیکى کارند |
تسلیم شوند نزد مران خدا |
حق مرکز و ایشان همه چون پرگارند |
یعنى همیشه توجهشان به حق است مانند پرگار که یک پایش همواره در مرکز ثابت است و با پاى دیگرش دور مرکز مى گردد و از همه طرف حفظ تساوى خود را با مرکز مى نماید؛ پس اگر ما هم توانستیم که همیشه دور حق دور بزنیم زهى سعادت و اگر توانستیم اعمال و افعال و اقوال خود را با ترازوى رضاى حق بسنجیم پس از حق جدا نمى باشیم که این است حقیقت تسلیم امر به خدا و الا باید در فکر بیچارگى خود باشیم . و اینها خلاصه معانى اشعارى بود که در علائم محبت بیان شد و تاکنون بحث ما در اطراف محبت بنده بود نسبت به حق ، حال مى خواهیم ببینیم محبت خدا نسبت به بنده به چه معناست ؟
پس مى گوئیم : اصل محبت حق نسبت به عبد به نص آیات قرآن و سنت ثابت است بدین بیان که مطلق صفات بر دو قسم است : بعضى مختص به عبد است و خدا را در آنها مدخلیتى نیست و بعضى مختص به حق است و عبد را در آن مدخلیتى نمى باشد مانند صفت عظمت و کبریایى حق که فرمود: العظمه ازارى و الکبریاء ردائى ؛ پس صفت عظمت و کبریایى و عزت و قوت و جوادیت و غیره همه منحصر به ذات مقدس حق است که عبد را در آنها راهى نیست و این انحصار موجب کمال است هم براى حق و هم براى خلق ؛ لکن قسمتى از صفات است که مشترک مى باشد بین خدا و بنده اش مانند صفت محبت که خدا بنده را دوست دارد و بنده هم خدا را؛ چنانچه شاعر گوید:
عشق وصف ایزد است اما که خوف |
وصف بنده مبتلاى بطن و جوف |
چون یحبون بخواندى از نبى |
از یحبهم شو قرین مطلبى |
یعنى محبت طرفینى است هم خدا بنده را دوست دارد و هم بنده خدا را و در قرآن کریم آیات بسیارى شاهد بر این مطلب است من جمله آیه شریفه ان الله یحبت التوابین و یحب المتطهرین و یا آیه شریفه ان الله یحب الذین یقاتلون فى سبیله صفا کانهم بنیان مرصوص و یا آیه شریفه قل ان کنتم تحبون الله فاتبعننى یحببکم الله و هکذا از این قبیل آیات و اما از سنت مانند این است که مى فرماید: اذ احب الله عبدا لم یضره ذنب یعنى وقتى که خدا بنده را دوست داشت دیگر ضرر نمى رساند به آن بنده هیچ گناهى و نظیر این در ولایت حضرت على بن ابى طالب علیه السلام است که : حب على حسنه لا یضر معها سیئه در خبر دیگر است : یوتى الدنیا من یحبت و من لا یحب و لا یوتى الایمان الا من یحب ؛ یعنى عطا مى کند خدا دنیا را به کسى که دوست دارد و کسى که دوست ندارد لکن عطا نمى کند ایمان را مگر به کسى که او را دوست مى دارد. در خبر دیگر است : من تواضع لله رفعه و من تکبر خفضه و من اکثر ذکر الله احبه الله ؛ یعنى هر آن کس فروتنى و تواضع کند براى خدا بلند مى گرداند خدا درجه او را و هر کس تکبر نماید پست مى کند او را و هر کس بسیار یاد کند دوست مى دارد او را.
در حدیث دیگر است که متفق علیه بین سنى و شیعى مى باشد این که :
لا یزال عبدى یقربنى بالنوافل حتى احبه فاذا احببته کنت سمعه الذى یسمع به و بصره الذى یبصر به و لسانه الذى ینطق به و یده الذى یطبش به ؛
یعنى همیشه بنده من به من نزدیک مى شود به سبب مستحبات تا این که مى رسد کارش به جایى که او را دوست مى دارم و چون دوستش داشتم مى شوم گوش او و چشم او و زبان او و دست او که بشنود به گوش من و ببیند به چشم من و بگوید به زبان من و بگیرد به دست من . و اخبار و روایات در این باب الى ماشاء الله زیاد است که همه صراحت دارد که خدا بنده را دوست مى دارد؛ چنانچه سابقا متذکر شدیم دوستى و محبت انسان نسبت به شى ء عبارت بود از ادراک ملایمت آن شى ء را با طبع ؛ مثل حالت گرسنگى که براى انسان میل مفرط نسبت به خوردن آن نان ایجاد مى کند که این میل و رغبت تابع ادراک است ؛ پس روح محل امر حادثى شد نسبت به خوردن غذا یعنى قبلا میل به نان نداشت و اکنون دارد و چون این میل شدن کند به مرتبه حب مى رسد و چون حب شدت کند به مرتبه عشق مى رسد اما حق جل جلاله العظیم محبتش نسبت به عبد بدین گونه نیست ؛ زیرا ذات مقدسش منزه از این است که محل از براى حوادث واقع شود. و ثانیا عبد در ادراکش شى ء ملایم با طبع را التذاذ مى برد که به آن التذاذ طلب مى کند و دنبال مى نماید شیئى را که فاقد است ؛ مثل آن که فاقد علم است و چون تحصیل نمود واجد مى شود و روى وجدانش سرور و بهجت برایش حاصل مى گردد لکن محبت خدا نسبت به عبد این طور نیست ؛ زیرا او غنى الاغینا و داراى محض است ، فقر را در ذات مقدسش راهى نیست تا این که طلب نماید شیئى را که فاقد است و در اینجا معلوم مى شود که بین محبت حق نسبت به عبد و محبت عبد نسبت به حق فاصله زیادى است و تصویر محبت حق نسبت به عبد از دو راه خفا دارد: یکى آن که باید ببینم چگونه خدا به غیر خود محبت دارد و حال آن که محبت به غیر موجب نقص است بنابر بیان فوق دیگر آن است که چگونه خدا محل صفت محبت واقع باشد و حال آن که محل حوادث نیست ؟
اما در قسمت اول چنین گوییم که در قسمت محبت بنده نسبت به حق دانسته شد که گاهى تفاوت از ناحیه ادراک است و گاهى از ناحیه مدرک درک کننده و گاهى از ناحیه مردک است ادراک شده و این اختلاف موجب شدت و ضعف محبت مى گردد و مثال هر یک در پیش زده شد، حالا اگر هم ادراک تام و کامل باشد و هم مدرک و هم مدرک قوى و در کمال جمال و جلال باشد، پس محبت به او نیز محبت تام المحبتى است ؛ پس گوییم بنابراین کیست که مانند جل جلاله العظیم ادراکش ذات خود را اتم ادراک باشد که به هیچ وجه من الوجوه قصورى در ادراکش نباشد؟ جواب این است که خداوند در این صفت یگانه و بى همتاست ؛ زیرا ادراکات ما همواره به توسط صور اشیاء است در نزد ذهن ؛ مثلا اگر بخواهیم ادراک کنیم رنگ قال کرمانى را پس لامحاله سه چیز در اینجا موجود است :
اول وجود قالى که در خارج موجود است ، دوم صورت از قالى که در ذهن ماست که آن معلوم بالذات است و او عبارت است از علم ما نسبت به آن ، سوم خود ما که عالم و دانائیم به آن صورت ذهنى و هم چنین علم ما نسبت به خود ما عبارت است از نفس حضور ذات ما نزد خود ما و در اینجا عالم و علم و معلوم هر سه یکى است .
اینک گوییم که ادراک ما ذات خود را عین ذات ماست و علم به صورت قالى که در ذهن است علم بالذات است ؛ نتیجه این مى شود که حق ، عالم است به ذاتش به عین ذاتش که اتم ادراکا است و چون ادراک نماید ذات خود را ادراک نموده است یک ذات تمام الجمال و الجلال و الکامل و البهاء و القدره و العلم و الحیاه و الاراده را؛ پس در این مرحله یعنى در ادراک ذات خود هم ادراک در نهایت درجه از کمال است و هم مدرک در اعلى درجه کمال است و هم مدرک در درجه اتم و اکمل و اوفى است که فوق آن دیگر تصورپذیر نیست و نتیجه این مى شود که مبتهج و مسرور است نسبت به ذات خود در نهایت درجه اى از ابتهاج و سرور که هیچ موجودى از موجودات ؛ ذات حق را به اندازه خود حق دوست نمى دارد؛ زیرا ادراکات مختلف و ناقص است و این در قسمت محبت ذاتیه حق بوده .
خدا همه مخلوقاتش را دوست دارد
و اما در قسمت محبت حق نسبت به ماسواى خود آن است که به طورى که در تبعات و متعلقات محبوب گفته شد که اگر کسى محبوب داشته باشد هر چه را که متعلق به محبوبش مى باشد نیز دوست مى دارد و این مطلب را در جاى خود در قسمت تبعات محبوب ثابت نمودیم اینک مى خواهیم بگوییم چیست از ماسواى حق که از تبعات حق نباشد و کدام موجودى است که از آثار قدرت او خارج باشد و کدام موجودى است که معلول او و مخلوق او نباشد؛ پس چون حساب کنیم که غیر از تبعیت چیز دیگرى نیست و چون حق ، خود را دوست مى دارد پس جمیع مخلوقات را هم دوست مى دارد؛ زیرا که همه تابع اویند و همه متعلق به اویند و همه آثار قدرت اویند که حکایت شده است در نزد بزرگى آیه و یحبهم و یحبونه را قرائت کردند ناگاه حالت وجد و سرورى برایش پیدا شد و گفت : بحق یحبهم و یحبونه فانه لا یحب الا ذاته ؛ یعنى حق است و راست است که آنها را دوست مى دارد؛ زیرا که او دوست نمى دارد الا ذات خود را.
و از جمله آن که گویند: پیغمبرى همواره از خدا تقاضاى هلاکت قوم خود را مى کرد پس از مصدر عزت خطاب رسید زراعت کن و او نیز مشغول زراعت کارى شد؛ چون زراعت به حد کمال نرسیده بود خطاب رسید درو کن ، عرض کرد: چگونه درو کنم حاصلى را که هنوز نرسیده است و موقع درو کردن آن نیامده است ؟! پس فرمود حق جل جلاله العظیم مثل مخلوقات من هم مثل همان حاصل است ؛ زیرا آنها هنوز نرسیده اند و من به آنها علاقه دارم دوست ندارم هلاکشان کنم . چنانچه در روایات است که اشتیاق خدا به بنده تائبش بیشتر است از آن کسى که در بیابان بدون آب و علفى بود و فقط یک شتر داشت که زاد و حله اش را بار آن کرده بود و چون خوابید و بیدار شد دید شترش گم شده و دیگر امیدش از همه جا قطع گردیده بود با خود اندیشید که من که زاد و حله اى ندارم و چاره اى نیست که از گرسنگى بمیرم پس بهتر آن است که در همین مکان دراز کشیده و خود را مهیاى مرگ نمایم چون لختى دراز کشید یک مرتبه دید شترش با بارش بالاى سر او ایستاده است حالا چقدر خوشحال مى شود چنین شخصى پس این روایت مى خواهد بفرماید اشتیاق خدا نسبت به بنده تائبش بیشتر از این مرد است نسبت به پیدا شدن شتر و زاد و حله اش . از حیث مخلوقیت همه مخلوق او مى باشند لکن آن ناپاکى هاى معصیت از جاى دیگر است که مى فرماید:
ما اصابک من حسنه فمن الله و ما اصابک من سیئه فمن نفسک آنچه را که به تو مى رسد از حسنه و نیکویى پس از جانب حق است اما آنچه را که سر مى زند از عمل زشت و ناشایسته پس از جانب خود تو است .
و جهنم در یک مرتبه اش براى پاک نمودن چرکى هاى معصیت است برحسب اعمال سیئه اشخاص یکى زودتر پاک مى شود و یکى دیرتر لکن باید طورى شود که آن ناپاکى ها با ذات عجین شده باشد که اگر بشود نعوذ بالله دیگر چاره پذیر نیست الا خلود در جهنم !
قرب به خدا چیست ؟
حاصل آن که ؛ محبت حق نسبت به عبد عبارت است از رفع حجاب از عبد تا برسد به جایى که مشاهده کند حق را به رویت قلبى و در این باره روایات و ادعیه بسیار است که حق جل جلاله العظیم منزه از این است که به چشم سر دیده شود لکن به چشم بصیرت و چشم دل دیده مى شود و چون چنین شود پس رفع حجاب شده است از عبد چنین صفت محبت حق است نسبت به بنده که تمکین نماید حق بنده خود را در مقام قرب و بارگاه عزتش این بساط پایش جلوتر باشد نزد حق محبوبتر و پسندیده تر است ؛ چنانچه حضرت خاتم النبیین صلى الله علیه و آله در مقام قرب رسد به جایى که جبرئیل علیه السلام در رفتار واماند و گفت : لو دنوت انمله لا حترقت ؛ اگر به اندازه سر انگشتى نزدیک تر شوم هر آینه مى سوزم ! لکن راه دادن حق عبد را به مقام بساط قربش به دو قسم متصور است که به یک قسمش محبت حق در او تصور دارد و به یک قسمش ندارد اگر بخواهیم در مخلوق مثال بزنیم آن است که بگوییم گاهى پادشاه بعض از رعایا را در بارگاه خویش راه مى دهد از جهت آن که احتیاج به او دارد مانند پیش خدمت مخصوص یا رئیس الوزراء و یا مانند دربان در خانه او و گاهى تمکین شخص را نه از جهت احتیاج است ؛ زیرا ممکن است احتیاج پادشاه باشد بلکه صرفا براى آن است که مى خواهد وزراء مشرف به شرف شوند و لقاء خود که در این تشرف نعمى به شاه نمى رسد و هر چه مى رسد به او مى رسد اینک مى گوییم محبت حق عبارت است از تمکین او بنده را در بساط قرب به طریق اعظام و اکرام و معاذبالله که حق جل شانه نظر استفاده از طرف عبدش داشته باشد و الا لازم مى آید که مستعمل به فعل خلق بوده باشد و این موجب نقص است . و قسم دوم نیز بر دو قسم است که یکى در حق تصور دارد و یکى ندارد و مثالش در مخلوق بدین نحو است که قرب شخصى نسبت به شخص تاره قرب مکانى است مانند آن که یکى در قم است و یکى در کربلا، پس قرب این دو نفر به آن است که به سوى یکدیگر حرکت نمایند تا در بین راه یکدیگر را ملاقات کرده و به هم نزدیک شوند و این نحو از قرب صفتى است که از هر او حاصل شد، یعنى رفع بعد به فعل دو تایى انجام پذیرفت و تاره این طور نیست بلکه یکى از این دو نفر در جاى خود ثابت است و دیگرى حرکت مى نماید و خود را به او مى رساند؛ پس این نحو از تقرب ناشى از حرکت یکى شد. اینک گوییم قرب حق نسبت به بنده اش از این قسم است که حق جل جلاله العظیم لا یتبدل و لا یتغیر است که تحول و تغیرى در ذات مقدس او نمى باشد و بلکه در ناحیه صفت عبد تحول و تغیر پیدا مى شود بدین گونه بنده نزدیک به حق مى شود لکن قرب و بعد این طورى نیز بر دو قسم است که قسمتى در حق تصور مى شود و قسمتى نمى شود و مثالش در مخلوق آن که در کربلاى معلاست حرکت مى کند و خود را به آن که در نجف اشرف است مى رساند، پس این نحو از قرب ، قرب مکانى است و قرب بنده به حق ، قرب مکانى نیست ؛ زیرا خدا در همه جا موجود است ؛ چنانچه حضرت رسول صلى الله علیه و آله فرمود: لا تفضلونى على اخى یونس ؛ یعنى معراج مرا که رفتم به معراج و به پشت بام عالم پاى نهادم و به مقام قاب قوسین او ادنى رسیدم و با خدا تکلم نمودم بر معراجى را که یونس علیه السلام در شکم ماهى در قعر دریا رفت ترجیح و تفضیل ندهید؛ زیرا که در آنجا با خداى تکلم کرد و من هم در عرش تکلم کردم . پس این سنخ از قرب که مکانى باشد در حق تصورپذیر نیست . و قسم دوم آن است که قرب بنده به حق را بگوییم چون قرب شاگرد است نسبت به استاد که قرب مکانى نیست به جهت آن که ممکن است شاگرد به وسیله پست و نامه اخذ مسائل از استاد نماید و بلکه قرب او به استاد عبارت است از قرب صفتى و این نیز بر دو قسم است قسمتى در حق تصور دارد و قسمتى ندارد و مثالش در مخلوق این طور است که شاگردى که به حرکت علمى خود را قریب به استاد مى شود خالى از سه جور نیست :
اول آن که در حرکتش ممکن است از استاد جلوتر بیفتد و در فهم موضوعات و مطالب قوى تر از استاد باشد و اعلم از او شود، دوم آن که ممکن است هم دوش و هم درجه با استادش شود و این دو قسم در حق تصور ندارد به جهت آن که صفات جلال و جمال حق غیر محدود است و کدام بنده اى است که بتواند خود را به صفات غیر متناهى حق برساند تا چه رسد که از او بالاتر شود.
پس بنده در قسمت صفات سیر مى کند و مى رسد به آن اندازه که لیاقت و مناسبت استعداد را دارد در حیث مقامش و این چنین قرب صفتى که در طرف حق حرکتى نیست و بلکه حرکت از طرف بنده است آن هم حرکت روحى اسم چنین صفتى را محبت خدا نامند نسبت به بنده و نتیجه آن که قرب به حق از ناحیه عبد پیدا مى شود نه از ناحیه حق ، مانند معروفیت حق که در حدیث قدسى فرماید:
کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکى اعرف . که معروفیت حق از ناحیه عبد است که در او حالتى پیدا مى شود که عبد معروفیت پیدا مى کند براى حق .
پس محبت حق نسبت به عبد عبارت است از نزدیک کردنش بنده را به بساط قرب بدون این که تغییرى در ذات مقدسش پیدا شود ولو این که صفت قرب باشد و این تقرب ، تقرب صفتى است نه مکانى ، یعنى به اتصاف بنده است به صفات ملکوتى و روحانى که فرموده اند: تخلقوا باخلاق الله و اتصفوا بصفات الله ؛ یعنى خودتان را متخلق کنید به اخلاق خدا و متصف نمایید به صفات او که اگر عبد بخواهد به مقام قرب برسد راه اول باید نجنب از صفات رذیله و حیوانى نماید و تهذیب کند روح خویش را از اخلاق ناپاک و سپس متخلق سازد خود را به مکارم اخلاق و این عبارت است از قرب صفتى یعنى ممکن است دو نفر در مکان واحدى نباشند و حال آن که یکى پلید است و دیگرى سعید و نزد خدا یکى مقبوض است و یکى محبوب ، آن از جهت اتصافش به صفات رذیله و این از جهت اتصافش به صفات حسنه و چون منتها براى صفات حق نیست پس منتها براى قرب هم نیست و از روى همین جهت است که به پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله آن یگانه منبع علم و دانش مى فرماید: وقل رب زدنى علما ؛ یعنى اى پیغمبر صلى الله علیه و آله اگر چه رسیدى به مقام قاب قوسین او ادنى که هیچ ملکى و هیچ مرسلى در مقام به تو نرسیده و نخواهد رسید لکن بدان که نرسیده اى به حالى که نهایت داشته باشد چون چنین است طلب کن از پروردگار خود زیادتى علم را.
حاصل آن که ، همان طورى که در محبت عبد نسبت به حق علائمى داشت در محبت حق نسبت به عبد هم آثار و علائمى موجود است : اول از علاماتش این است که پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله فرمود: اذ احب الله عبدا ابتلاه و اذا احبه الحب البالغ افتناه . قیل : و ما افتناوه ؟ لما یترک له اهلا و لا ماالا ؛ یعنى چون خداوند دوست داشته باشد بنده اش را مبتلا مى کند او را به بلاهایى و چون شدت کند محبتش افتنا مى کند او را، پرسیدند از حضرت که افتنا یعنى چه ؟ فرمود: یعنى آن که باقى نمى گذارد براى او نه اهل و نه اولادى را که مجردش مى کند از هر چیزى و امید شر از همه طرف قطع مى نماید به سوى خود که در هیچ چیزى غیر از خدا توجه نداشته باشد.
و در روایت دیگر فرمود: اذا احب الله عبدا ابتلاه فان صبر اجتباه و ان رضى اصطفاه ؛ یعنى چون خدا بنده اش را دوست داشته باشد مبتلا مى کند او را به جهت آن که باید در دل او چیزى غیر از محبت حق جاى گزین نشود و لذا چون حضرت عیسى علیه السلام مى خوابید روى زمین مى خوابید، وقتى را با خود اندیشید که سنگى را بیاورم و به زیر سر بگذارم چون سنگ را به زیر سر گذاشت شیطان ملعون آمد و گفت : اى عیسى ، تو هم که مایل به دنیا شدى که تازه براى خود تهیه متکا مى کنى ؛ پس حضرت سنگ را فورا دور انداخت و باز سر خود را روى زمین گذارد. حال محب نسبت به محبوب این طور است که باید به کلى نفس او از گذاشتن یک سنگ به زیر سر هم خوشى و راحتى نبیند و بلکه خوشى او و هواى او خوشى و هواى محبوب باشد پس چقدر بى محبت است کسى که دست ها را به سوى حق بلند مى کند و به گفتن یا الله ، از خدا، غیر خدا را طلب مى نماید؟!
پس اگر بنده صبر کرد در بلایى که از جانب حق به او مى رسد برمى گزیند و انتخاب مى کند او را از میان مردم و اگر راضى شود بر بلاى حق از مخصوصین درگاه خویش قرارش مى دهد که اصطفى از ماده صفوه است و صفایاى الملوک اشخاصى هستند که فقط مخصوص به شاهد یا چیزهایى مى باشند که مختص به شخص اول مملکت اند؛ پس میان بندگان گاهى خدا برمى گزیند بعضى را لکن مقام اصطفایى ندارد و گاهى هم او را ملقب به لقب مصطفى مى کند یعنى او را مخصوص به خود مى کند و این مقام ، مقام بسیار شامخى است که بهتر از این مقام براى احدى میسر نمى شود.
مدعى محبت الهى
روایت دیگر آن که محصلى به استاد خویش گفت : به من یک پرده اى از محبت حق نشان داده شده به طورى که احساس کردم خدا مرا دوست مى دارى ، استاد گفت : فرزندم ! دعوى جزا نکنى آیا خدا تو را مبتلا کرد به محبوب هاى سواى خویش که از آنها دست برداشته و خدا را بخواهى ؟ گفت : نه . فرمود: پس بیهوده طمع مکن در محبت که خدا محبتش را به کسى مرحمت مى کند که او فقط توجهش به حق باشد و همه چیز را فداى حق کند، دوم از علائم محبت حق نسبت به بنده اش آن است که وحشت مى دهد او را از هر چه نظر افکند بر او الا چیزهایى را که هم در راه محبت خدا باشد دیگر آن که مابین او و ماسوایش پرده مى افکند که تمام توجهش به حق باشد کما آن که حواریون خدمت حضرت عیسى علیه السلام عرض کردند: یا روح الله ! براى خود یک حمارى تهیه کنید که از زحمت پیاده راه رفتن آسوده باشند. فرمود: من عزیزترم نزد خدا از این که خود را مشغول به غیر خدا کنم و همواره اوقات خویش را صرف کاه و یونجه الاغ نمایم پس اشتغال عبد به حق و استیحاش او از غیر حق علامت محبت حق است نسبت به عبد.
سوم از علامات آن است که در روایت دارد اذ احب الله عبدا جعل له واعظا من نفسه و زجرا من قلبه ؛ یعنى چون خداوند دوست داشته باشد بنده اش را قرار مى دهد او را واعظ خودش و نهى کننده خودش که همواره از قلب خود دستور مى گیرد و عمل مى کند.
چنانچه پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله فرمود: اذا اراد الله بعبد خیرا بصره بعیوب نفسه ؛ یعنى چون خداوند به بنده اش اراده خیر نماید او را بینا و بصیر مى گرداند به عیب هاى نفس خودش که همواره نواقص و قصور خود را ادراک نموده و درصدد تهذیب اخلاق برمى آید.
چهارم از علامات که اخص العلامات و اظهر العلامات مى باشد آن است که مساله محبت چنانچه در پیش گفته شد امرى است طرفینى و این مطلب در بحث محبت نسبت به حق بیان شد و خلاصه اش آن است که اگر مى خواهیم بدانیم چه اندازه حق نسبت به ما محبت دارد باید ببینیم چه اندازه ما نسبت به حق محبت داریم و این خود یگانه نشانه و علامتى است بین عاشق و معشوق و میزان صحیحى است براى سنجش محبت که گویند همان طورى که مجنون عاشق لیلا بود لیلا هم عاشق مجنون بود الا آن که مجنون درد عشق خود را اظهار مى کرد ولى لیلا پنهان مى داشت !
پنجم از علاماتش آن است که خداوند مباشر و و متولى امر بنده را چه در ظاهر و چه در باطن که حق مشیر باشد بر او و مدبر باشد او را و مزین باشد یعنى زینت بخشنده باشد اخلاق او را به حسنات و صفات نیکو و دیگر آن که به اراده خود چشم او را و زبان او را و دست او را و خون او را تا این که بشود عین الله و اذن الله و لسان الله و ید الله و ثارالله و دیگر آن که قیوم و نگاه دارنده باشد او را که هو الجاعل همومه هما واحدا ؛ یعنى همه هم او را قرار مى دهد یک هم واحد که فقط و فقط توجهش به یک مرکز باشد یک چیز را بجوید و از یک چیز سخن گوید که به جز خدا چیزى نخواهد و دیگر آن که متمکن نماید بغض دنیا را در قلبش و متوحش کند او را از غیر خودش و انس دهد او را با لذات مناجات خودش در خلواتش و بالاخره مى رساند او را به جایى که به چشم دل مى بیند خدا را که فرموده اند:
یراه القلوب بحقیقه الایمان . لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظیم و صلى الله على محمد و آله الطاهرین .
غضب
یکى از اخلاق ناستوده و زشت ، صفت غضب است که شخص غضوب عقلا و شرعا و اعتبارا صنفت ناستوده را داراست نه این که بگوییم اصل صفت غضب ناپسند است ، بلکه اصل وجودش ناپسند نیست ، لکن هرزه گرى در اعمال آن ، ناپسند و زشت است و غیر متوازن ، یعنى در حد افراط یا تفریط عمل کردن به او ناپسند مى باشد و بحث ما در باب غضب در امورى است :
اول در حکمت و خاصیت خلقت غضب است . مقدمه گوییم : اصولا چنین نیست که ما در دنیا بقائى داشته باشیم چنانچه روایت است از پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله : من اراد البقاء و لا بقاء فلیخفف و لیجود الغذا و لیباکر بالغدا ؛ یعنى هر کس که در دنیا اراده بقا داشته باشد و حال آن که بقائى نیست پس دوشش را سنگین نکند از لباس و در جویدن غذا کوتاهى نورزد و صبحانه نخورد.
ساختمان بدن انسان ساختمان بقائى نیست و لذا انسان در معرض زوال است و بقائش احاطه دارد به اجتماع دو امر متضاد که در این دو امر تمام حیوانات مشترکند و آن عبارت است از یک رطوبت غریزه و یک حرارت غریزیه ؛ مثل آن که روشنایى چراغ به رطوبت نفت و حرارت آتش است که با هم ضدند و جمعشان نشاید و هر کدام که دیگرى را متنفى کردند چراغ خاموش مى شود، هم چنین بدن انسان رطوبت او عبارت از خون است که به منزله نفت بدن است و حرارتش عبارت است از بخارى است که از خون مرتفع مى شود که حامل قوه حیوانیه است ، یعنى قوه اى که داراى حس و حرکت است و چون بخار برطرف شد محمل و مرکب قوه حیوانى از بین مى رود و انسان مى میرد و این مردن عبارت است از مرگ طبیعى و زوال آن بخار به جهت خاطر خشک شدن خون است و این خون همواره در معرض زوال است و محتاج به این است که کمکى بر او وارد شود که او محتاج است به غذا تا آن که غذا خون شود و در رگ ها جریان پیدا نماید و برسد به عروق شعریه چنانچه در پیش گفته شد و براى تحصیل غذا مامور و موکلى لازم است تا محرک انسان باشد و الا در فکر غذا خوردن نیست و او ملک موکلى است که در داخل انسان است و انسان را تحریک مى نماید و به سوى تحصیل غذا سوق مى دهد و تحصیل غذا هم منوط و مربوط است به تحصیل مال و تحصیل اجناس و امتعه خویش را در معرض فروشگاه بگذارد. این ملک در مملکت بدن خدمه و سدنه و مامورهایى دارد که یکى از آنها عبارت است از قوه شهریه که به وسیله او تحصیل مى کند منافعى را که براى بدن لازم است و در تحصیل غذا بسا مى شود که تصادماتى براى انسان پیدا مى گردد که مانع مى شود انسان را از تحصیل غذا و لذا باید در انسان حس و حرکتى باشد تا این که رفع کند آن موانع را و این عبارت است از مامور و موکل دیگرى که در داخل انسان است و وادار مى کند شخص را به برطرف کردن موانع و آن ملک هم خدمه اى دارد که یکى از آنها عبارت است از قوه غضبیه ؛
پس معلوم شد که خلقت این قوه در بشر بى جهت و بى مدرک نیست ؛ زیرا تا قوه غضبیه نباشد، کالبد انسان بقائى پیدا نمى کند و این است اصل حکمت در خلقت غضب .
امر دوم در معناى غضب است و آن عبارت است از پیدایش حالت نفسانیه در روح که آثارش در بدن منعکس مى شود و اول مرتبه اى که مورد جلوه غضب است در قلب مى باشد که در قلب انسان قطعه اى از خون منجمد سیاهى است مبدا و منشا براى کلیه اعضا است و آن را مهجه نامند. چون انسان احساس امر ناملایمى را نمود مثل آن که شخصى به او رسید و او را فحش و ناسزا گفت و یا این که یک مرتبه یک سیلى به او زد؛ پس در چنین هنگامى یکى از سه حالت براى انسان تصور مى شود: اول آن که سیلى زننده مادون انسان باشد، دوم آن که فوق باشد، سوم آن که مردد باشد میان مافوقیت و مادونیت ؛ پس اگر مادون باشد خون از مهجه مرکز قلب فوران و شدت مى کند و جارى مى شود در مجارى بدن تا این که برسد به عروق شعریه که در زیر پوست بدن قرار دارد و خون زیادتر از آنچه پخش مى شد پخش مى شود و لذا صورت و رنگ بدن را سرخ و چشم ها را قرمز و رگ هاى بدن را درشت نشان مى دهد و گاهى در اثر شدت زیاد رنگ را سیاه مى نماید و شخص را وادار مى کند که در معرض انتقام برآید و تشفى قلب خود را حاصل کند و اگر زننده فوق انسان باشد قضیه برعکس مى شود یعنى خونى که در زیر پوست بدن قرار دارد واپس مى رود و بر مى گردد به قلب و در مجارى حالت قبض پیدا مى شود و رنگ چهره را زرد مى نماید و حالت بهت و تحیر و دهشت و وله به انسان دست مى دهد و چنین حالتى را حزن گویند.
و اگر ضارب شخصى است که نه مادون است و نه مادون ، پس بدن گاهى زرد است و گاهى قرمز و غضب عبارت است از قلیان خون و فورانش و انبساط آن در مجارى بدن و ورودش در اعضا که چون خون گرم است تولید بخار مى کند و بخار و دود سیاه و چون پر شد حواس دیگر از کار مى افتند، یعنى چون غضب شدت کرد چشم ها جایى را نمى بیند و گوش چیزى را نمى شنود و حس نمى نماید و همه از کار افتاده و بلکه عقل هم بى خود مى شود در آن موقع هیچ چیزى از نصایح و مواعظ در او تاثیر نمى کند و اگر توانایى پیدا کند از زدن ، بستن ، کشتن ، پاره پاره کردن ، مضایقه و دریغ نمى نماید.
همه کارها را به عقل مى توان درست کرد لکن او عقل را از بین برده است ؛ پس اینها همه براى این است که بخار منبعث از خون مرکز حواس او را گرفته است مثال آتش خانه ماشین که چون بخار در آن زیاد شد دیگ را مى ترکاند، هم چنین این بخار در انسان اگر زیاد شود قلب را پیدا مى کند و شخص را مى کشد. حالا چنین حالت را در اصطلاح علما اخلاق غضب و سخط نامند. و بشر در داشتن این قوه غضبیه بر سه قسم است : یا در حد افراطند و یا در حد تفریط و یا در حد وسط و البته افرادى که اعمال قوه غضبیه در حد وسط مى نمایند بسیار کم و نادرند؛ادامه دارد…
در جستجوی استاد//صادق حسن زاده