باز مى گوید: ((روزى آقا فرمود: در نجف رسم بود که طلاّب در ایام زیارتى ، دسته دسته و بسیارى از اوقات با پاى پیاده براى زیارت عتبات عالیات مى رفتند و شب را در بین راه به جهت خواندن نماز شب توقف و هر یک در گوشه اى مشغول نماز شب مى شدند. در یکى از این سفرها آقاى روحانى پیر مردى که همراه آنها بود بیشتر فاصله گرفت و مشغول نماز شب شد، ناگهان آقایان غرّش و نعره شیرى را از نزدیک شنیدند و در صدد برآمدند که چه بکنند.
دیدند شیر به سوى آن پیر مرد مى رود، گفتند: ((إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ)) هیچ کارى نمى توانستند انجام بدهند، شیر رفت و رفت و رفت تا چند قدمى آن آقا ایستاد، آقا هم ظاهراً در رکعت وتر بود، شیر چند دقیقه کنار آقا ایستاد و آقا را نگاه مى کرد، آقا هم مانند مجسّمه ایستاده بود و هیچ تکان نمى خورد، بعد از دقایقى شیر حرکت کرد و رفت . چون قدرى دور شد آقایان دوان دوان به خدمت آقا رفتند و بعد از تمام شدن نماز وتر به او گفتند: آقا! از شیر نترسیدى ؟ شگفت اینکه پا به فرار نگذاشتى ، أَحْسَنْتَ! عجب دل قوى و با جرئتى دارى ؟ آقا فرمود: بله من ترسیدم ، خیلى هم ترسیدم اما دیدم با فرار کردن از چنگال او نجات نمى یابم ، لذا به خود گفتم که پس چه بهتر حال که باید طعمه شیر شوم ، در حال مناجات و راز و نیاز با قاضى الحاجات باشم . و با این حال خوب از دنیا بروم .))
برگی از دفترافتاب//رضاباقی زاده
Back to top button
-+=