رساله بیستم سخن اهل وحدت در بیان عالم
بسم اللّه الرحمن الرحیم الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.
(۱) الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.
(۱) چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى ۲۷۱، که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مىباید که بیان کنید که اهل وحدت بیان عالم چون مىکنند، و به نزدیک ایشان عالم علوى و عالم سفلى کدام است، و آسمان اوّل و آسمان هفتم کدام است درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداى تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد: «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».
فصل اوّل در بیان آنکه عقل و علم مخصوص به آدمى باشد
(۲) بدانکه- اعزّک اللّه فى الدارین- که ابو تراب نسفى، که یکى از اهل وحدت است، چنین مىگوید که عقل و علم جز در آدمى نیست، و غرض ابو تراب ازین سخن آن است که نفى سخن علما و حکما مىکند، از جهت آنکه علما و حکما مىگویند که افلاک و انجم عقل و علم و ارادت و قدرت دارند، یعنى هر فلکى عقلى دارد، نه فلک است و نه عقل دایم در اکتساب علوم و اقتباس انواراند، و حرکات ایشان به اختیاراست. و علما مىگویند که ملائکه علم دارند، امّا علم ایشان زیادت نمىشود. هریک آنچه مىدانند، دانش ذاتى ایشان است. و ابو تراب این هر دو سخن را قبول نمىکند، و نفى این هر دو سخن مىکند و مىگوید که افلاک و انجم و ملائکه عقل و علم ندارند، عقل و علم مخصوص است به آدمى. افلاک و انجم و ملائکه دایم در کاراند، هریک عملى دارند و به عمل خود مشغولاند؛ امّا نتوانند که آن عمل نکنند و نتوانند که به غیر آن عمل عملى کنند؛ پس آن عمل بىعلم و ارادت ایشان ازیشان در وجود مىآید، و افلاک و انجم و ملائکه در عمل خود مجبوراند. افلاک و انجم و ملائکه مظهر عملاند و آدمیان مظهر علماند.
(۳) اى درویش! حیوانات حسّ دارند و مدرک جزئیاتاند ، و در حرکات اختیار دارند؛ و آدمى عقل و علم دارد. باقى بهغیراز حیوانات هیچچیز دیگر عقل و علم و حسّ و اختیار ندارند از موجودات.
(۴) و دیگر ابو تراب مىگوید که افلاک و انجم و عناصر و موالید اینچنین که هستند اینچنین بودهاند، و اینچنین که هستند خواهند بود: هیچچیز را از روى هستى اوّل نیست، و هیچچیز را از روى نیستى آخر نیست؛ یعنى چیزها مىآیند و مىروند و صورتى که دارند رها کنند، و صورت دیگر مىگیرند. بعضى چیزها نمىآیند و نمىروند و صورتى که دارند رها نمىکنند. و غرض ابو تراب ازین سخن آن است که مىگوید که امکان ندارد که هست نیست شود، و نیست هست گردد. نیست همیشه نیست باشد، و هست همیشه هست باشد. هست شدن و نیست گشتن چیزها عبارت از آن است که مفردات مرکّب مىشوند و باز مرکّب مفردات مىگردد، و از عالم قوّت اعراض به عالم فعل مىآیند و باز از عالم فعل به عالم قوّت بازمىگردند، و به سبب ترکیب مزاج پیدا مىآید و در مزاج بهسبب تسویه روح ظاهر مىشود. و به این واسطه مرکبات مستعدّ ترقّى مىگردد.
فصل دوّم در بیان مزاج و تسویه
(۵) بدانکه چون عناصر و طبایع چنانکه شرط آن است با یکدیگر بیامیزند، البتّه از آن میان چیزى متشابه الاجزا پیدا آید، آن چیز متشابه الاجزا را مزاج مىگویند.
(۶) چون معنى مزاج را دانستى، اکنون بدانکه معنى تسویه برابر کردن است، و معنى مساوات برابرى. در هر مزاجى که اجزاى عناصر و طبایع برابر باشند، و در میان آن اجزا مساوات بود، آن مزاج معتدل باشد، و آن مزاج مستوى بود و مزاج معتدل مىباید که تا شایسته صورت انسانى گردد، و مزاج مستوى مىباید که تا قابل روح انسانى شود، و در هر مزاجى که اجزاى عناصر و طبایع برابر نباشد، و در میان آن اجزا مساوات نبود، آن مزاج غیر معتدل باشد، و آن مزاج غیر مستوى بود. تسویه به حقیقت استعداد است، یعنى قبول روح. و معنى استعداد این است که گفته شد. و مزاج غیر معتدل از سه حال بیرون نباشد، یا قریب باشد به اعتدال یا بعید بود از اعتدال، یا متوسط باشد میان قرب و بعد. آنچه بعید بودند، مزاج معدن شدند و روح معدنى پیدا آمد؛ و آنچه متوسّط بودند، مزاج نبات شدند و روح نباتى پیدا آمد؛ و آنچه قریب بودند، مزاج حیوان شدند و روح حیوانى پیدا آمد. و انسان یک نوع است از انواع حیوان. پس از مزاج آنچه بهغایت قریب بودند به اعتدال، مزاج انسان شد و روح انسانى پیدا آمد. این مزاج را معتدل مىگویند، از جهت آنکه بهغایت نزدیک است به اعتدال. پس مزاج انسان معتدل آمد به نسبت.
(۷) چون این مقدّمات را معلوم کردى ، اکنون بدانکه معتدل حقیقى را وجود نیست، از جهت آنکه مکان معتدل و غذاى معتدل نیست. و اگر مزاج معتدل بودى، و مکان معتدل و غذاى معتدل یافتى، آن مزاج هم باقى بودى و استعداد هر دو داشتى، یعنى استعداد بقا و استعداد ترقّى از جهت آنکه مفردات استعداد بقا دارند امّا استعداد ترقّى ندارند؛ و مرکّبات استعداد ترقّى دارند، امّا استعداد بقا ندارند، از جهت آنکه در مرکّبات اضداد جمعاند، و اسبابى که مزاج را منحرف مىگرداند، بسیاراند؛ و ممکن است که ساعه فساعه به سببى از اسباب مزاج منحرف شود و یکى از اضداد غالب آید یا مغلوب شود، آن ترکیب خراب گردد، اگر در آن حال که مزاج منحرف مىشود، اتّفاق حسنه دست دهد و آن مزاج باز به اصل خود بازگردد، و آن مزاج روزى چند دیگر باقى ماند و اگر میسّر نشود، و آن مزاج به اصل خود بازنگردد، و فساد ظاهر شود، و خرابى پیدا آید، تا بهجایى رسد که هریک به اصل خود بازگردد، و آن مزاج نماند، گویند که آن چیز نماند.راست مىگویند، یعنى مرکّب نماند، مفردات شدند.
(۸) اى درویش! اگر کسى را مزاج درست و سلیم باشد، و آفتى نرسد، ممکن است که تا به صد و بیست سال باقى ماند، و این را اجل مسمّى مىگویند؛ و اگر آفت رسد، در آنوقت که آفت رسد، آن مزاج خراب شود، آن را اجل قضا مىخوانند. و در افلاک و انجم مفرداتاند، این خللها نیست، لاجرم از حال نمىگردند، و صورتى که دارند رها نمىکنند. و ازین جهت افلاک و انجم را عالم بقا و ثبات مىگویند، و عناصر و طبایع و معدن و نبات و حیوان را عالم کون و فساد مى خوانند.
(۹) اى درویش! هرچند که ازین درخت بالاتر مىآید، نازکتر مىشود و شریفتر و لطیفتر مىگردد، و چون نازکتر مىشود، آفتپذیر مىشود، یعنى ابو تراب نسفى مىگوید که تمام موجودات یک درخت است، و فلک اوّل، که فلک الافلاک است، محیط موجودات است، و ساده و بىنقش است، زمین این درخت است، و فلک دوّم، که فلک ثابتات است، بیخ این درخت است، و هفت آسمان، که هریک کوکبى سیّاره دارند، ساق این درخت است. ۲۷۶ زحل که از ما دورتر است، زیرتر است و بر آسمان اوّل است، و قمر که به ما نزدیکتر است، بالاتر است و بر آسمان هفتم است، یعنى هر چیز که به ما نزدیکتر است، بالاتر است؛ و هر چیز که از ما دورتر است، زیرتر است. و عناصر و طبایع چهارگانه شاخهاى این درختاند؛ و معدن و نبات و حیوان برگ و گل و میوه این درختاند. پس از آنجا که زمین این درخت است، تا به اینجا که میوه درخت است، هرچند بالاتر مىآید، نازکتر مىشود و شریفتر و لطیفتر مىگردد. چون مراتب این درخت را دانستى، اکنون بدانکه میوه بر سر درخت باشد، و زبده و خلاصه درخت بود، و شریفتر و لطیفتر از درخت باشد، و از درخت هر چیز که به میوه نزدیکتر باشد، بالاتر و شریفتر و لطیفتر بود.
(۱۰) اى درویش، به نزدیک ابو تراب افلاک و انجم عالم سفلىاند، و عناصر و طبایع و معدن و نبات و حیوان عالم علوىاند. و اینچنین مىباید که باشد، از جهت آنکه زبده و خلاصه موجودات ماییم، جاى ما مىباید که بالاى همه باشد؛ و هر چیز که به ما نزدیکتر بود، بالاتر و شریفتر و لطیفتر باشد. و از اینجا گفتهاند که افلاک و انجم لوح محفوظ و کتاب خداىاند، و همه چیز در کتاب خداى نوشته است، و قلم خشک گشته است. و هر چیز که در کتاب خداى نوشته است، درین عالم آن ظاهر خواهد شد.
و شک نیست که اینچنین باشد، از جهت آنکه هر چیز که در بیخ و شاخ درخت باشد، البتّه بر شاخهاى درخت آن ظاهر شود، و امکان ندارد که چیزى که در بیخ و ساق درخت نباشد، بر شاخهاى درخت ظاهر شود.
فصل سوّم در بیان آنکه وجود از خود است
(۱۱) بدانکه ابو تراب مىگوید که این درخت را بیخ از خود است، و ساق از خود است، و شاخ از خود است، و برگ از خود است، و گل از خود است، و میوه از خود است، و خورنده از خود است، و باغبان از خود است، و زمین از خود است، و آب از خود است، و هوا از خود است، و آفتاب از خود است، و صحّت و حیات و ممات از خود است، و ملک و ملکوت و جبروت از خود است، و همه با خود دارد، و همه از خود دارد. و این درخت همه است، و همه این درخت است. این است سخن اهل وحدت در بیان عالم و عالمیان.
فصل چهارم در بیان خاتمه بیست رساله
(۱۲) اى درویش! بیست رساله تمام شد، و درین بیست رساله سخن بسیار گفته آمد. و این گمان مبر که این سخنان من گفتهام، و به غیراز من کسى دیگر نگفته است؛ و این مپندار که اینها من دانسته ام، و به غیراز من کسى دیگر ندانسته است، که هیچ سخنى از تو، و هیچ علمى از تو، و هیچ عملى از تو به جهان نیاید، از جهت آنکه هیچ سخن نگفته نمانده است، جمله گفتهاند و مىگویند: و هیچ علم نادانسته نمانده است، جمله دانستهاند و مىدانند و هیچ عملى ناکرده نمانده است، جمله کرده اند و مى کنند. و از اینجا گفتهاند که هرچه هست، بوده است و خواهد بود؛ و هرچه نیست نبوده است و نخواهد بود.
(۱۳) اى درویش! چون نیک تأمّل کردم، اصل خلاف آدمیان سه چیز دیدم؛ و چندین هزار سال است تا این خلاف در میان آدمیان بوده است و خواهد بود؛ یکى آن که بعضى مىگویند که عالم اوّل و آخر دارد؛ و این طایفه علمااند. ۲۷۸ دوّم آنکه بعضى مىگویند که عالم اوّل دارد و آخر ندارد؛ و این طایفه حکمااند. سوم آنکه بعضى مىگویند که عالم اوّل و آخر ندارد، و اینچنین که هست، همیشه اینچنین بوده است وپیوسته اینچنین خواهد بود؛ و این طایفه اهل وحدتاند. و دیگر چون نیک تأمّل کردم، به یقین دانستم که این خلاف از میان علما و حکما هرگز برنخیزد. و این علم به خواندن کتب و به بحث و مناظره ایشان را معلوم نشود و روشن نگردد، از جهت آنکه این علم نصیب اهل کشف است، و این معرفت نصیب اهل ذوق است. هرکه شکر ندیده باشد، هرچند که با وى گویند. به حقیقت نداند که صورت شکر چون است؛ و هرکه شکر نخورده باشد، هرچند با وى گویند، به حقیقت نداند که طعم شکر چون است.
(۱۴) اى درویش! به حقایق چیزها اهل کشف رسیدند، و چیزها را کما هى اهل کشف دیدند و دانستند، باقى جمله در خواباند، و در خواب مىبینند، و در خواب با یکدیگر حکایات مىکنند.
(۱۵) اى درویش! اگر نمىتوانى که سالهاى بسیار به ریاضات و مجاهدات مشغول باشى، از اوّل عمر تا به آخر عمر در صحبت دانایان ثبات نماى تا به مقام کشف رسى و از اهل ذوق گردى، و حقایق چیزها را کما هى بدانى و ببینى. بارى! این نصیحت از من قبول کن، و به این نصیحت کار کن تا رستگار شوى.
فصل پنجم در بیان نصیحت
(۱۶) بدانکه دانایان این عالم را به دریا و احوال این عالم را به موج دریا تشبیه کردهاند؛ و بهآن مىماند، از جهت آنکه هر زمان صورتى پیدا مىآید، و هر زمان نقشى ظاهر مىشود، و هیچیک را بقا و ثبات نمىباشد. صورت اوّل هنوز تمام نشده و استقامت نیافته، که صورتى دیگر آمد، و آن صورتهاى اوّل را محو گردانید. و بعضى احوال این عالم را به چیزها که در خواب مىبینند هم تشبیه کردهاند؛ و بهآن هم مىماند، از جهت آنکه چیزها مىنماید، و مردم به آن فریفته مىشوند، و دل برآن چیزها مىنهند، و در ساعتى دیگر آن چیزها را نمىبینند و به آتش فراق مىسوزند.
(۱۷) اى درویش! شک نیست که اینچنین است که دانایان گفتهاند. و اینچنین بوده است، و اینچنین خواهد بود. امّا با وجود آنکه اینچنین است، هرچند که مىآیند، بسته این عالم مىشوند ، و به این عالم فریفته مىگردند، و به این واسطه در بلاها و فتنهها مىافتند، و به عذابهاى گوناگون گرفتار مىشوند، و به آتشهاى معنوى مىسوزند. و بعضى در آتش حسد مىگدازند، و بعضى در آتش بایست مىنالند و فریاد مىکنند، و نمىدانند که در خواباند، و این هم در خواب مىبینند«النّاس نیام فاذا ماتوا انتبهوا»
. (۱۸) اى درویش! نصیحت تو این مقدار بیش نیست، که سبب جمله بلاها و فتنهها و عذابهاى گوناگون دوستى دنیاست.
(۱۹) اى درویش! این سخن نه تنها با تو مىگویم، با خود هم مىگویم که اگرچه احوال این عالم ثباتى ندارد، امّا چون به وى فریفته مىشویم و اگر نمىشویم، احتیاج به این عالم داریم، و به واسطه احتیاج با ناجنسان همصحبت مىباید بود، و با بىخبران دست در کاسه مىباید کرد، تحمّل همه چیزها مىتوان کردن، امّا تحمّل آن نمىتوان کرد که با ناجنسان صحبت مىباید داشت، و با بىخبران دست در کاسه مىباید کرد. چه بودى اگر نبودمى!
(۲۰) اى درویش! چون بودیم به زیرکى به در مىباید برد، و جهد آن، مىباید کرد تا بهسلامت بگذریم و در فتنهاى از فتنهها و آفتهاى این عالم نیفتیم، که عالم پر از بلا و فتنه است! و پر از عذاب و محنت است؛ و با وجود این همه بلا و فتنه پر از خرس و خوک است، و پر از گرگ و پلنگ است، و پر از مار و کژدم است، و با اینان صحبت مىباید داشت، و روز و شب همصحبت ایشان مىباید بود، بلکه شب و روز خدمت ایشان مىباید کرد، و محکوم ایشان مىباید بود. نه حق به دست من است که مىگویم چه بودى اگر نبودمى! چه سود ازین فریاد و ازین ناله، و چه فایده ازین دراز کشیدن و بسیار گفتن. چون بودیم، تن در مىباید داد و راضى و تسلیم مىباید شد.
(۲۱) اى درویش! هرکه را خواهى که بدانى که ازین مراتب بهایم گذشته، و به مرتبه انسانى رسیده، و در مرتبه انسانى به علم و اخلاق آراسته شده است، و این عالم را چنان که این عالم است شناخته و بوى از خداى یافته است، او را چهار علامت است، اوّل ترک، دوّم عزلت، سوّم قناعت، چهارم خمول. هرکه این چهارچیز دارد و این چهار چیز مىخواهد، و دربند آن است که این چهارچیز را به کمال رساند، به یقین مىدان که دانا و آزاد است؛ که بىدانش و آزادى این چهارچیز را ملک خود نتواند گردانید.
(۲۲) اى درویش! سالک و طالب را باید که چهارچیز باشد، که بىاین چهارچیز سلوک میسّر نشود: کم خوردن، و کم گفتن، و کمخفتن و صحبت دانا. و کامل مکمّل راباید که چهارچیز دیگر باشد، که بىاین چهارچیز کمال نباشد و تکمیل نتوان کردن:افعال نیک، و اقوال نیک، و اخلاق نیک و معارف. و کامل آزاد را باید که چهارچیز دیگر باشد؛ ترک، و عزلت، و قناعت و خمول.
(۲۳) اى درویش! آدمى چون به کمال رسید، بعد از کمال بعضى به تکمیل دیگران مشغول مىشوند، و بعضى آزاد و فارغ مىباشند. کار آزادى و فراغت دارد، آزادان پادشاهاند.
(۲۴) تا سخن دراز نشود و از مقصود بازنمانیم! داناى آزاد سر موجودات است، موجودات به یکبار جمله تحت نظر وىاند. هریک را بهجاى خود مىبیند، و هریک را در مرتبه خود مىشناسد ، و با هیچکس و با هیچچیز جنگ ندارد، و با همه به صلح است، و از همه آزاد و فارغ است، و جمله را معذور مىدارد، امّا از مخالف مىگریزد و با موافق مىآمیزد. و علامت داناى آزاد این چهارچیز است که گفته شد. و هرکه این چهارچیز را ندارد و نمىخواهد، یعنى خمول نمىخواهد و شهرت مىطلبد، و قناعت نمىخواهد و تنعّم مىطلبد. و ترک عزلت نمىخواهد و مال و جاه مىطلبد، و اختلاط خلق جوید، علامت این است که خود را ندانسته است، و همصحبتان را نشناخته است، و این عالم را چنانکه این عالم است ندیده است، و بویى از خدا نیافته است. در ظلمات است، و به عذابهاى سخت گرفتار است، و هیچ نور ندارد، از جهت آنکه بایست شهرت ظلمت و عذاب سخت است؛ و بایست تنعّم هم ظلمت است و عذاب سخت است: «أَوْ کَظُلُماتٍ فِی بَحْرٍ لُجِّیٍّ یَغْشاهُ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ سَحابٌ ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ إِذا أَخْرَجَ یَدَهُ لَمْ یَکَدْ یَراها وَ مَنْ لَمْ یَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ».
(۲۵) اى درویش! هرکه را ذرّه نور باشد، اعتماد بر مال و جاه این عالم بىثبات نکند، و به عمارت این عالم مشغول نشود. پس هرکه اعتماد مىکند و به عمارت مشغول مىشود، از آن است که در تاریکى جهل مانده است، و نور عقل وى پوشیده است، و نمىداند که احوال این عالم همچون خواب است که مىبینند، و همچون سراب است که مىنماید: «وَ الَّذِینَ کَفَرُوا أَعْمالُهُمْ کَسَرابٍ بِقِیعَهٍ یَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً حَتَّى إِذا جاءَهُ لَمْ یَجِدْهُ شَیْئاً وَ وَجَدَ اللَّهَ عِنْدَهُ فَوَفَّاهُ حِسابَهُ وَ اللَّهُ سَرِیعُ الْحِسابِ».و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله بیستم
رساله بیست و یکم در بیان ذات و نفس و وجه و در بیان صفت و اسم و فعل
بسم اللّه الرحمن الرحیم الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.
(۱) امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا ۲۸۴، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مىباید که در بیان ذات و نفس و وجه، و در بیان صفت و اسم و فعل رسالهئى جمع کنید. درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداوند تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد: «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».
فصل اوّل در بیان ذات و وجه
(۲) بدان- اعزّک اللّه فى الدارین- که هر فردى از افراد مرکب، و هر فردى از افراد بسیط مجازى، و هر فردى از افراد حقیقى ذات و وجه و نفس دارند، و صفات و اسامى و افعال دارند. ابتدا از افراد مرکّبات کنیم.
(۳) اى درویش! هر فردى از افراد موالید ذات و نفس و وجه دارند، و صفات و اسامى و افعال دارند، و صورت جامعه و صورت متفرّقه دارند، جمله هشت چیز مىشوند.
(۴) اى درویش! ۲۸۵ صورت جامعه هر چیز مخصوص است به ذات آن چیز، و صورت متفرّقه هر چیز مخصوص است به وجه آن چیز، و صفات هر چیز مخصوصاند به ذات آن چیز، و اسامى هر چیز مخصوصاند به وجه آن چیز، و افعال هر چیز مخصوصاند به نفس آن چیز و این سخن تو را جز به مثالى معلوم نشود. بدانکه درخت گندم ذات و وجه و نفس دارد، و صفات و اسامى و افعال دارد، و صورت جامعه و صورت متفرقه دارد.
(۵) اى درویش! مزاج و حبّه و بیضه و نطفه هر چهار مرتبه ذات دارند، و ذات موالیداند. و ذات موالید بیش ازین نیستند. و امکان ندارد که موالید بىاین چهارچیز موجود شوند. هریک برزخىاند میان عالم تفرید و عالم ترکیب. مفردات را به این برازخ مىباید آمد، و ازین برازخ مىباید گذشت تا به عالم ترکیب رسند. و این چهارچیز هر یک جوهر اول بعضى از موالیداند، و هریک از این چهارچیز را به چهار نام خواندهاند، کتاب خداى، و لوح محفوظ، و عالم جبروت، و دوات گفتهاند. و این جمله نامهاى عالم اجمال است، و ذات از عالم اجمال است، بلکه خود عالم اجمال است، و وجه از عالم تفصیل است، بلکه خود عالم تفصیل است. و ذات و وجه را کتاب خداى هم مىگویند، امّا ذات کتاب مجمل است، و وجه کتاب مفصّل است و هر چیز که در کتاب مجمل نوشته باشد، در کتاب مفصّل آن چیز پیدا خواهد آمد، و هر چیز که در کتاب مجمل ننوشته باشد، در کتاب مفصل پیدا نیاید. آنچه در کتاب مجمل نوشته است، قضاى خداى است؛ و آنچه در کتاب مفصل پیدا مىآید، قدر خداى است. پس قضا در مرتبه ذات است، و قدر در مرتبه وجه است.
(۶) تا سخن دراز نشود و از مقصود بازنمانیم، بدانکه این چهارچیز چهار دواتاند، و هر دواتى کاتب و لوح و قلم با خود دارند، و از خود دارند. طبیعت قلم موالید است، و این قلم همیشه در کتابت است، و این چندین کلمات که نوشت و خواهد نوشت، جمله ازین چهار دوات مىنویسد، و خود مىنویسد، و از خود مىنویسد، و بر خود مىنویسد. هریک آنچه ما لا بد ایشان است تا به کمال خود رسند، با خود دارند و از خود دارند. و دیگر بدانکه این قلم اگرچه هرگز خشک نشد، و خواهد نوشت، و همیشه در کتابت است، ۲۸۶ اما از هیچ دواتى دو بار مداد برنداشت، و هیچ کلمه را دو بار ننوشت، و هیچ قلمى دو کلمه را ننوشت، و این کلمات هرگز به آخر و نهایت نرسیده است و نرسد «قُلْ لَوْ کانَ الْبَحْرُ مِداداً لِکَلِماتِ رَبِّی لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَدَ کَلِماتُ رَبِّی وَ لَوْ جِئْنا بِمِثْلِهِ مَدَداً».
(۷) اى درویش! موالید آبا و امّهاتاند، و تجلیّات آبا و امّهات نهایت ندارند و با آنکه نهایت ندارند، مکرر نیستند. اگر مفردات را آبا و امّهات گویى، مرکبات اولاداند، و اگر مفردات را نویسندگان گویى، مرکبات کلماتاند. هر چند مىخواهم که سخن دراز نشود، بىاختیار من دراز مىشود. غرض ما بیان ذات و وجه و نفس بود.
فصل دوّم در بیان ذات و وجه و نفس
۲۹ (۸) بدانکه تخم گندم چون در زمین انداختند، آن تخم ذات درخت گندم است. و چون درخت گندم از عالم اجمال به عالم تفصیل آید و به نهایت خود رسد، آن نهایت درخت گندم وجه درخت گندم است؛ و مجموع هر دومرتبه نفس درخت گندم است؛ پس درخت گندم را سه مرتبه آمد، مرتبه ذات و مرتبه وجه و مرتبه نفس. چون ذات و وجه و نفس درخت گندم را دانستى، اکنون بدانکه صورت جامعه صورت ذات است، از جهت آنکه هر چیز که در درخت گندم پیدا خواهد آمد، از ساق، و شاخ، و برگ، و گل، و میوه، آن جمله در ذات درخت گندم جمعاند و پوشیده و مجملاند. و صورت متفرقه صورت وجه است، از جهت آنکه هر چیز که در ذات درخت گندم جمع بودند، و پوشیده و مجمل بودند، اکنون در مرتبه وجه آن جمله ظاهر شدند و متفرق و منفصل گشتند. پس تقدیر همه چیز در مرتبه ذات کردهاند ۲۸۷؛ و اندازه همه چیز در مرتبه ذات معیّن گردانیدهاند؛ اما جمله مجمل بودند، نه مفصّل و جمله پوشیده بودند، نه ظاهر. در مرتبه وجه آن جمله از اجمال به تفصیل آمدند، و آنچه پوشیده بودند، ظاهر گشتند. و ازین جهت مرتبه ذات را لیله القدر، و لیله الجمعه مىگویند، و مرتبه وجه را یوم القیمه، و یوم الجمعه و یوم الفصل، و یوم البعث مىخوانند.
(۹) چون صورت جامعه و صورت متفرقه را دانستى، اکنون بدانکه صفات درخت گندم در مرتبه ذاتاند، و اسامى درخت گندم در مرتبه وجهاند، و افعال درخت گندم در مرتبه نفساند، از جهت آنکه صفت صلاحیت است، و اسم علامت است، و فعل خاصیت است.
(۱۰) اى درویش! تخم درخت گندم صلاحیت آن داشت که از وى نشو و نما ظاهر شود و صلاحیت آن داشت که از وى ساق، و شاخ، و برگ و گل و میوه پیدا آید.
صلاحیت این چیزها و صلاحیت هرچه دارد صفاتاند، و در مرتبه ذاتاند. و ساق، و شاخ و برگ و گل و میوه، چون از مرتبه اجمال به مرتبه تفصیل آمدند، و از یکدیگر جدا گشتند، هریک علاماتى خاص دارند که بهآن علامت از یکدیگر ممتاز مىشوند. این علامات اسامىاند و در مرتبه وجهاند، و آنچه از مجموع هر دومرتبه حاصل است ۲۸۸، افعالاند و در مرتبه نفساند، از جهت آنکه بیخ، و ساق، و شاخ، و برگ، و گل، و میوه هریک فعلى دارند و این افعال جمله در مرتبه نفساند.
فصل سوّم در بیان اسم و صفت
(۱۱) بدانکه اسامى دو قسماند، یکى اسم حقیقى، و یکى اسم مجازى. اسم حقیقى هر چیز علامت حقیقى آن چیز است که به آن چیز همراه است، و آن چیز را از دیگر چیزها ممتاز مىگرداند. و اسم مجازى هر چیز علامت مجازى آن چیز است که با آن چیز همراه نیست، و دیگران بروى نهادهاند. و اسم مجازى هر چیز اسم علم آن چیز است.
پس این خلاف که میان علما افتاده است که اسم عین مسمّى است یا غیر مسمّى، از این جهت است. آنکس که مىگوید که اسم عین مسمّى است، اسم حقیقى مىخواند؛ و شک نیست که اسم حقیقى عین مسمّى است. و آنکس مىگوید که اسم غیر مسمّى است، اسم مجازى مىخواند؛ و شک نیست که اسم مجازى غیر مسمّى است.
(۱۲) و دیگر بدانکه صفات هم بر دو قسماند، یکى صفت حقیقى و یک صفت مجازى. صفت حقیقى هر چیز صلاحیت آن چیز است که با آن چیز همراه است، و مظهر ذات است. و صفت مجازى هر چیز عرض آن چیز است که به سببى از اسباب برآن چیز عارض شده است و با آن چیز همراه نیست، و مظهر ذات نیست. ازین جهت این قسم را اعراض مىگویند. پس آنکس که مىگوید که صفت عین موصوف است، صفت حقیقى مىخواند؛ و شک نیست که صفت حقیقى عین موصوف است. و آنکس که مىگوید که صفت غیر موصوف است، صفت مجازى مىخواند؛ و شک نیست که صفت مجازى غیر موصوف است. و اینچنین که در درخت گندم دانستى، در جمله افراد موالید همچنین مىدان.
فصل چهارم در بیان وجود بسیط
(۱۳) بدانکه ذات و وجه و نفس مرکّب دیگر است، و ذات و وجه و نفس بسیط دیگر. و بسیط دو قسم است، بسیط حقیقى و بسیط مجازى. و در هر دو قسم نه همچون مرکّب است. و نظر تیزبین و باریکبین مىباید تا ذات و وجه و نفس بسیط را دریابد. آنچه گفتیم جمله در مرکّبات بود. یک نظر دیگر در بسیط مجازى بگویم، آنگاه بیان ذات و وجه و نفس احد حقیقى کنیم.
(۱۴) اى درویش! آب بسیط مجازى است، و ذات و وجه و نفس دارد. نظر به هستى آب دیگر است، و نظر به آنکه آب عامّ است تمام نبات را دیگر است، و نظر مجموع هر دو مرتبه دیگر است. چون این سه مرتبه را دانستى، اکنون بدانکه هستى آب ذات آب است، و عموم آب جمله نباتات را وجه است، و مجموع هر دومرتبه نفس آب است.
چون ذات و وجه و نفس آب را دانستى، اکنون بدانکه صفات آب در مرتبه ذاتاند و اسامى آب در مرتبه وجهاند، و افعال آب در مرتبه نفساند.
(۱۵) اى درویش! آب صلاحیّت بسیار چیزها دارد، که نباتات و اشجار مختلفه و گلها و میوههاى متنوّع پیدا آیند و از عالم اجمال به عالم تفصیل رسند. هریکى را علامتى خاصّ هست که بهآن علامت از یکدیگر ممتاز مىشوند. آن علامت اسامىاند، و در مرتبه وجهاند.
(۱۶) اى درویش! آب دو عالم دارد، یکى عالم اجمال و یکى عالم تفصیل. عالم اجمال ذات است، و صفات آب درین مرتبهاند. و آب را با هر نباتى ملاقاتى خاصّ هست، و طریق خاصّ هست، و رویى خاصّ هست، آن روى را وجه آب مىگویند، و وجه صورت متفرقه دارد. پس تو به هر نباتى که روى آورى روى به وجه آن آورده باشى. تا سخن دراز نشود و از مقصود بازنمانیم! آمدیم به مقصود سخن.
(۱۷) ۳۰ اى درویش! وجود خداى تعالى در مکان و جهت نیست ، فوق و تحت و یمین و یسار و پیش و پس ندارد، از جهت آنکه وجود خداى تعالى نورى است نامحدود ونامتناهى و بحرى است بىپایان و بىکران. اوّل و آخر و حدّ و نهایت و اجزا و ترکیب ندارد، و قابل تغییر و تبدیل، و قابل فنا و عدم، و قابل تجزى و تقسیم نیست، احد حقیقى است و در ذات وى بههیچ نوع کثرت نیست.
(۱۸) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه این نور، که احد حقیقى است، و نامحدود و نامتناهى است، ذات و وجه و نفس دارد، و صفات و اسامى و افعال دارد. و صفات این نور در مرتبه ذاتاند، و اسامى این نور در مرتبه وجهاند، و افعال این نور مرتبه نفساند.
(۱۹) بدانکه نظر به هستى این نور دیگر است، و نظر به آنکه این نور عامّ است تمام موجودات را دیگر است، و نظر به هستى و عموم این نور دیگر است. چون این سه نظر را دانستى، اکنون بدانکه هستى این نور ذات این نور است، و عموم این نور تمام موجودات را وجه این نور است، و مجموع این هر دو مرتبه نفس این نور است.
(۲۰) اى درویش! چون دانستى که این نور عامّ است تمام موجودات را، و بقاى موجودات ۳۱ ازین نور است، هیچ ذرّهئى از ذرّات موجودات نیست که خداى به ذات به آن نیست، و برآن محیط نیست، و از آن آگاه نیست. این عموم و این احاطت را وجه این نور مىگویند. پس تو به هر چیز که روى آرى، روى به وجه این نور آورده باشى:«فَأَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ» ۲۹۱ «کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ».
(۲۱) اى درویش! هرکه هر چیز را که مىپرستد خداى را مىپرستد، از جهت آن که هرکس رویى به هر چیز که آورده است، روى به وجه خدا آورده است. و آن چیز فانى است، و وجه خدا باقى است: «کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ وَ یَبْقى وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِکْرامِ». رسول- علیه السلام- با مشرکان مىگفت که شما یک خدا را مىپرستید، مشرکان را عجب مىآمد، مىگفتند: «أَ جَعَلَ الْآلِهَهَ إِلهاً واحِداً إِنَّ هذا لَشَیْءٌ عُجابٌ»
(۲۲) اى درویش! خداى مىفرماید که من جنّ و انس را نیافریدم الّا از جهت آن تا مرا بپرستند: «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ» و گفت خداى خلاف نباشد. پس به یقین بدانکه هرکه هر چیز را که مىپرستد، خداى را مىپرستد، و امکان ندارد که کسى بهغیر خداى چیزى دیگر را تواند پرستید. و این سخن بهغایت خوب است؛ هرکه دریابد، کارهاى دشوار بروى آسان شود و درهاى علم بروى گشاده گردد، و با خلق عالم صلح کند، و از اعتراض و انکار آزاد آید.
(۲۳) اى درویش! هرکه به وجه خداى رسید، و وجه خداى را دید خدا مىپرستد امّا مشرک است: «وَ ما یُؤْمِنُ أَکْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِکُونَ»؛ و همه روز با مردم به جنگ است، و در اعتراض و انکار است. و هرکه از وجه خداى بگذشت، و به ذات خداى رسید، و ذات خداى را دید، هم خداى مىپرستد، امّا موحّد است، و از اعتراض و انکار آزاد است، و با خلق عالم به صلح است.
فصل پنجم در بیان مشکات
(۲۴) بدانکه چنان که نور ذات و وجه و نفس دارد، و صفات و اسامى و افعال دارد، و مشکات نور هم ذات و وجه و نفس دارد، و صفات و اسامى و افعال دارد، و چنانکه صفات نور در مرتبه ذاتاند، و اسامى در مرتبه وجهاند، و افعال در مرتبه نفساند. صفات مشکات هم در مرتبه ذاتاند، و اسامى در مرتبه وجهاند، و افعال در مرتبه نفساند.
(۲۵) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه اسامى و افعال این نور بىمشکات ظاهر نمىشوند، و اسامى و افعال مشکات هم بىنور ظاهر نمىشوند، هر دو با هم ظاهر مىشوند. و چنین مىباید که باشد، از جهت آنکه نور از جهتى وقایه مشکات است، و مشکات از جهتى وقایه نور است. پس نور بىوقایه چون ظاهر شود، و مشکات بىوقایه چون پیدا آید؟ ذات و وجه و نفس با یکدیگراند: و «هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُمْ» «إِنَّ الَّذِینَ یُبایِعُونَکَ إِنَّما یُبایِعُونَ اللَّهَ». و اسامى و افعال هر دو با یکدیگراند «وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللَّهَ رَمى»
«کنت له سمعا و بصرا و یدا و لسانا بى یسمع و بى یبصر و بى یبطش و بى ینطق»
. فصل ششم در بیان نور
(۲۶) اى درویش! به این بحر محیط و به این نور نامحدود و نامتناهى مىباید رسید و این نور را مىباید دید، و ازین نور در عالم نگاه مىباید کرد تا از شرک خلاصیابى. و حلول و اتّحاد باطل شود، و اعتراض و انکار برخیزد، و با خلق عالم صلح پیدا آید، ازجهت آنکه چون به این نور رسى، و این نور را ببینى، به یقین بدانى و ببینى که قوام عالم و داراى موجودات اوست، و هیچ ذرّهئى از ذرّات موجودات نیست که خداى به ذات با آن نیست، و برآن محیط نیست، و از آن آگاه نیست، و از آن مرتبه گویا نیست. تمام موجودات در جنب عظمت وى مانند قطره و بحر است، بلکه از قطره کمتر، از جهت آن که تمام موجودات متناهىاند، و ذات وى نامتناهى است؛ و متناهى را با نامتناهى بههیچ وجه نسبت نتوان کردن. افراد موجودات جمله بهیکبار مظاهر صفات وىاند، و صفات وى ازین جمله ظاهر شدهاند. پس هرکسى روى به هر چیز که آورده است، روى به وى آورده است، اگرچه آنکس نمىداند. و هرکه هر چیز را که مىپرستد، وى را مىپرستد، اگرچه آنکس خبر ندارد. شیخ این بیچاره مىفرمود که من به این نور رسیدم، و این نور را دیدم. نورى بود نامحدود و نامتناهى، و بحرى بود بىپایان و بىکران. فوق و تحت و یمین و یسار و پیش و پس نداشت. در آن نور حیران بماندم. خواب، و خورد، و دخل و خرج از من برفت و نمىتوانستم کرد. با عزیزى حکایت کردم که حال من چنین است فرمود که برو، و از خرمنگاه کسى مشتى کاه بىاجازت خداوند بردار. برفتم و برداشتم؛ آن نور را ندیدم. این بیچاره با شیخ گفت که یا شیخ، پیش من آن است که این نور را به چشم سر نتوان دیدن به چشم سرّ توان دیدن، از جهت آنکه این نور محسوس نیست.
شیخ فرمود: «یا عزیز! پیش من آن است که این نور را هم به چشم سر، هم به چشم سرّ توان دیدن». گفتم: «یا شیخ! هرکه به این دریاى نور رسیده باشد، علامت آن باشد که درین دریاى نور غرق شود، من بعد هرگز خود را نبیند، همه این دریاى نور را بیند» شیخ فرمود: «مشاهده دایم نباشد». گفتم: «یا شیخ! مشاهده دیگر است و معاینه دیگر».گفت: «مشاهده دایم نباشد، امّا معاینه دایم باشد».
فصل هفتم در بیان رسیدن به این نور
(۲۷) اى درویش! به این نور نامحدود و نامتناهى رسیدن، و این بحر بىکران و بىپایان دیدن کارى بهغایت مشکل است، و دشوار است، و مقامى بهغایت بلند است.
ریاضات و مجاهدات بسیار باید کشید، و در ریاضات و مجاهدات سالهاى بسیار ثبات مىباید نمود تا این مقام روى نماید، نه چنانکه چند روز ریاضت کشد و چند روز دیگرفروگذارد، و با سر کار خود رود، چنانکه عادت اهل روزگار است، که از چنین ریاضت کارى برنیاید و چیزى نگشاید.
(۲۸) اى درویش! اگر همّت کارى دارى، و کارى خواهى کردن، اول ترک ما سوى باید کرد، و بتان درهم باید شکست، و یک جهت و یک قبله باید شد، و جمعیت و فراغت حاصل باید کرد. آنگاه در صحبت دانایى سالهاى بسیار در ریاضات ۲۹۵ و مجاهدات ثبات باید نمود، تا اول آبگینه بدن تو پاک و صافى گردد، و شفاف و عکسپذیر شود. چنانکه آبگینهاى که پاک و صافى باشد، وى را بازشناسند از آنچه در وى بود، آبگینه بدن تو مىباید که همچنین به آتش ریاضت پاک و صافى شود. و این اول این مقام است. آنگاه به تصقیل مجاهده آیینه دل تو مصفى و منوّر گردد، و نور اللّه پیدا آید. و این آخر این مقام است. و چون نور اللّه پیدا آمد، سالک به یقین دانست و دید که خداى با همه است، هیچ ذرهئى از ذرّات موجودات نیست که خدا به ذات با آن نیست، و برآن محیط نیست، و از آن آگاه نیست. (مصراع) «هم نور تو باید که تو را بشناسد».
آنگاه سالک به این نور نامحدود و نامتناهى رسید، و این بحر بىپایان و بىکران دید. او خود به زبان حال گوید که چه کن.
فصل هشتم در بیان آنکه هیچکس از ذات این نور خبر نداد
(۲۹) بدانکه هرکه ازین نور خبر داد، جمله از وجه این نور خبر داد، هیچکس از ذات این نور خبر نداد، از جهت آنکه از ذات این نور خبر نتوان دادن.
(۳۰) اى درویش! از هست مطلق کس چون خبر دهد که ساده و بىنقش باشد؛ تعریف وى چون کنند؟ از هست مقیّد خبر توان دادن، از هست مطلق بیش ازین خبر نتوان دادن که نورى است که اوّل و آخر ندارد و حدّ و نهایت ندارد، و مثل و مانند ندارد و امثال این توان گفتن . فرعون از موسى- علیه السلام- سؤال کرد که خداى تو چیست؟ موسى- علیه السلام- مىدانست که از ذات سؤال مىکند، و مىدانست که از ذات او خبر نتوان دادن، از وجه خبر مىداد. فرعون با جماعتى که حاضر بودند مىگفت: پیغمبر شما دیوانه است، من از ذات سؤال مىکنم، وى از وجه جواب مىگوید؛ «قالَ فِرْعَوْنُ وَ ما رَبُّ الْعالَمِینَ. قالَ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَیْنَهُمَا إِنْ کُنْتُمْ مُوقِنِینَ. قالَ لِمَنْ حَوْلَهُ أَ لا تَسْتَمِعُونَ. قالَ رَبُّکُمْ وَ رَبُّ آبائِکُمُ الْأَوَّلِینَ. قالَ إِنَّ رَسُولَکُمُ الَّذِی أُرْسِلَ إِلَیْکُمْ لَمَجْنُونٌ. قالَ رَبُّ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ ما بَیْنَهُما إِنْ کُنْتُمْ تَعْقِلُونَ».
(۳۱) اى درویش! فرعون قصدا این سؤال مىکرد که تا موسى را پیش قوم خجل کند، که فرعون مىدانست که از ذات خدا خبر نتوان دادن.
(۳۲) اى درویش! فرعون دانا بود، و خدا را مىشناخت و موسى را مىدانست که پیغمبر است، و مع ذلک مىگفت «إِنَّ رَسُولَکُمُ الَّذِی أُرْسِلَ إِلَیْکُمْ» و انکار موسى نمىکرد، امّا با موسى مىگفت که من بزرگترم از تو، از جهت آنکه تو علم دارى و قدرت ندارى، من هر دو دارم، و تربیت خلق بهتر از تو مىکنم «فَقالَ أَنَا رَبُّکُمُ الْأَعْلى» ۲۹۷: «اعلى» دلیل است بر آنکه دعوى بزرگترى مىکرد، نه انکار موسى مىکرد.
فصل نهم در بیان نصیحت
(۳۳) اى درویش! بزرگ و کوچک را عزیز دار، تا بزرگ و کوچک تو را عزیز دارند. و دوست و دشمن را تواضع کن، تا دوست، دوستتر گردد، و دشمن، دشمنتر نگردد، بلکه دوست شود. عادت خاصّ آن است که هرچند دوستى و محبّت زیاده مىشود، آداب و نگاه داشت زیاده مىکنند: و عادت عوامّ آن است که هرچند دوستى و محبّت زیاده مىشود، آداب و نگاه داشت کمتر مىکنند. و این عادت بد است، از جهت آنکه بهجایى رسد که دوستى به دشمنى مبدّل گردد.
(۳۴) اى درویش! تحمّل از همه، و تواضع با همه، و عزّت داشت همه، و شفقت بر همه، اخلاق انبیا و اولیاست.
(۳۵) اى درویش! ظاهر خود را به دیگران مانند ده، و آنچنان که دیگران زندگانى مىکنند، توهم مىکن که سیرت اولیا این است، و قبّه اولیا این است، جمله در زیر این قبّهاند.
(۳۶) اى درویش! اگر تو را با خدا معاملهاى هست، آن احوال دل است، و کس را برآن اطلاع نیست. ترقّى و عروج به اندرون تعلّق دارد، و امتیاز تو از دیگران به اندرون است، نه به بیرون. و امتیاز زرّاقان از دیگران به بیرون است، نه به اندرون.
(۳۷) اى درویش! هرکه خود را انگشتنماى خلق کرده، خود را شیخى و زهدمعروف گردانید. به یقین بدانکه از خدا بویى ندارد. انبیا را ضرورت است، اگر خواهند و اگر نخواهند، انگشتنماى خلق شوند. و علما را ضرورت است، امّا اولیا و عارفان را ضرورت نیست. کار ایشان آن است که اگر به تشنه رسند، آب دهند؛ و در زیر قبّه مىباشند و نظاره مىکنند. پس ازین طایفه هرکه خود را انگشتنماى خلق مىکند، به یقین بدانکه نه ولى نه عارف است، مالدوست و یا جاهدوست است، و به این طریق دنیا را حاصل مىتواند کرد. وى نه همچون اهل دنیا باشد، از جهت آنکه اهل دنیا به ضرورت دنیا دنیا را حاصل مىکنند. منافق است، و بدترین آدمیان است.و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله بیست و یکم
الانسان الکامل//عزیزالدین نسفی
خطا: فرم تماس پیدا نشد.