کتب مختلف

الإنسان الکامل عزیزالدین نسفى(قسمت چهارم)در بیان آداب اهل تصوّف‏

رساله هشتم در بیان آداب اهل تصوّف‏

بسم اللّه الرحمن الرحیم‏ الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین‏، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مى‏باید که در آداب اهل تصوّف رساله‏ئى جمع کنید. درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداوند تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد. «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».

فصل اوّل در بیان آداب اهل تصوّف‏

(۲) بدانکه ادب اوّل آن است که پیوسته با وضو باشد و هر نوبت که وضو سازد، دو رکعت نماز شکر وضو بگذارد.

(۳) ادب دوم باید که پیوسته سجّاده با خود دارد و به هرجا که رسد اوّل دو رکعت نماز گذارد آنگاه بنشیند.

(۴) ادب سوم آن است که اوقات شب و روز را قسمت کند، یعنى هر وقتى را وردى معیّن کند ورد عبادت: و ورد غذا و ورد خواب تا از عمر او هیچ ضایع نشود.

(۵) ادب چهارم‏  نماز تهجّد است، یعنى در نیمه آخر شب دوازده رکعت نماز گذارد آن‏گاه نماز وتر سه رکعت بگذارد.

(۶) ادب پنجم اوراد نماز صبح است. چون نماز صبح را بگذارد به اوراد خواندن مشغول شد تا آن‏گاه که آفتاب برآید.

(۷) ادب ششم نماز چاشت است. چون آفتاب برآید، دو رکعت نماز اشراق بگذارد، و چون نماز اشراق گذارد جاى را نگاه دارد و اوراد نماز صبح تمام بخواند، تا آن‏گاه که آفتاب بلند برآید. آن‏گاه برخیزد و دوازده رکعت نماز چاشت بگذارد. چون نماز چاشت تمام کرد، آن‏گاه به کارى که خواهد مشغول شود، و از اوّل صبح تا اکنون هیچ سخن از جهت دنیا نکند، و از جاى نماز بیرون نیاید. و اهل تصوّف این وقت را به‏غایت عزیز داشته‏اند که فتوحهاى بسیار درین وقت یافته‏اند.

(۸) ادب هفتم نماز اوّابین است، یعنى میان نماز شام و نماز خفتن دوازده رکعت نماز بگذارد به‏غیراز دو رکعت سنّت نماز شام. و این وقت را هم به‏غایت عزیز داشته‏اند، اوّل روز و اوّل شب.

(۹) ادب هشتم سفر کردن است. باید که درویش همیشه در شهر خود نباشد، وقت‏ها سفر کند و مذلّه و مشقّه سفر را هم ببیند تا قدر مسافران بشناسد و مسافران را عزیز دارد. و دیگر آنکه به دانایان رسد و صحبت زیرکان دریابد، و از هرکس فایده گیرد. و در سفر کردن فوائد بسیار است، اگر مرد عاقل و زیرک باشد.

فصل دوّم‏  در بیان فوائد سفر

شعر

تغرّب عن الاوطان فى طلب النجا و سافر ففى الاسفار خمس فوائد
تفرّج قلب و اکتساب معیشت‏ و علم و آداب و صحبت ماجد

و باید که تنها سفر نکند، البتّه یارى باید که با وى باشد: و زیاده از چهار زحمت باشد، و کمتر از دو هم زحمت باشد. و هریک را باید که عصا و ابریق و سجّاده و شانه و ازار و مسواک خود باشد. و البتّه باید که یکى را حاکم خود سازند، و باقى محکوم بوند. و چون به خانقاهى برسند، اوّل طلب خادم آن خانقاه کنند. و چون خادم بیامد، باید که ایشان را عزیز دارد و مرحبا گوید، و در خانقاه درآورد. و جایى که خادم‏ مصلحت بیند موزه را بیرون کنند و کفش بپوشند. و خادم راه آب خانه به ایشان نماید، و ایشان موزه و عصا و ابریق و سجّاده به خادم دهند، تا خادم رخت ایشان به‏جایى بنهد. و سجّاده ایشان به جایى که مصلحت بیند بیندازد. و ایشان بروند، تجدید وضو کنند، و بیایند و نگاه کنند که سجّاده هریکى کجا انداخته‏اند، هریک به سر سجّاده خود روند و دو رکعت نماز سبک بگذارند؛ و آنگاه برخیزند و از سجّاده بیرون آیند.

درویشان را که حاضر باشند، سلام کنند. و درویشان هم جمله برخیزند، و از سجّاده‏ها بیرون آیند، و جواب سلام بگویند، و دست در گردن یکدیگر آورند، و دست یکدیگر  بوسه کنند، و هریک به سر سجّاده خود روند و بنشینند، و هر چیز که از ایشان پرسند، جواب مختصر با فایده بگویند؛ و چیزى که نپرسند، نگویند. آنگاه خادم سفره ایشان بکشد، و آنچه حاضر باشد بیاورد. و تا سه روز نگذرد، از خانقاه بیرون نروند، مگر که ضرورتى اوفتد. و چون سه روز بگذرد، آنگاه به اجازت به زیارتى که خواهند بروند، و جماعتى که خواهند ببینند.

(۱۱) اى درویش! کسانى که در خانقاه باشند، بى‏اجازت از خانقاه بیرون نیایند. و چون به اجازت بیرون آیند، به بازار نروند. به آن کار که بیرون آمده باشند، چون کار کرده شود، زود به خانقاه بازگردند، و در بیرون چیزى نخورند و به مهمانى کسى نروند، و از کسى چیزى دریوزه نکنند، هرچه خواهند، از خادم خواهند.

فصل سوّم در بیان آداب خانقاه‏

(۱۲) چون در خانقاه روند، اوّل پاى راست در اندرون نهند، و چون بیرون آیند، اوّل پاى چپ بیرون نهند. و در مسجد و جاى‏هاى متبرکه همچنین کنند. و چون در آب‏خانه روند، اوّل پاى چپ در متبرکه نهند، و چون بیرون آیند، اوّل پاى راست در بیرون نهند و در گرمابه و خانه‏هاى ظالمان همچنین کنند.

(۱۳) اى درویش! در خانقاه نه به روز و نه شب سخن بلند نکنند، و چیزى به آواز بلند نخوانند، و چون راه روند، سخت نروند، و کفش‏کوب نروند تا عزیزانى که در فکر و ذکر باشند، مشوش نشوند؛ و اگر در خواب باشند، خواب برایشان شوریده نشود .

(۱۴) اى درویش! باید که در خانقاه کسى اهل خدمت باشند، خدمتى قبول کنند، وگر خدمتى نباشد، که هر خدمتى را کسى معیّن باشد، شکرانه‏اى به وى دهند که خدمتى به‏وى حواله کنند. آن خدمت از سر صدق و اخلاص به‏جاى آورد، و در کارهاى دیگران شروع نکنند، مگر به اجازت آن‏کس.

(۱۵) اى درویش! باید که ساکنان خانقاه از حال یکدیگر باخبر باشند. اگر یکى را رنجى بود، یا مهمّى باشد، و خود تدبیر آن نتواند کردن، دیگران به مدد وى برسند، و آن مهمّ را کفایت کنند. و چون بزرگان به کوچکان رسند، در خلوت نصیحت کنند. غرض ازین سخن این است که مدد و معاونت از یکدیگر دریغ ندارند، عیب یکدیگر بپوشند، و هنر یکدیگر آشکارا کنند. و اگر کوچکان را چیزى مشکل باشد، از بزرگان سؤال کنند. بزرگان باید که به طریق لطف و روى تازه جواب ایشان بگویند. و اگر چیزى سؤال کنند که، نه مقام ایشان باشد، و ایشان را استعداد فهم آن سخن نبود، مصلحت آن باشد که جواب نگویند. زیان آن بیش از سود بود، و اگر دانند که برنجند و نخواهند که برنجند، مصلحت آن باشد که جواب چنان گویند که گفته باشند و نگفته باشند. سخن با هرکس به‏قدر استعداد وى باید گفت.

فصل چهارم‏  در بیان ماجرا گفتن است‏

(۱۶) یعنى اگر درویش سخنى گوید، یا کارى کند که دیگرى را برنجاند، آن‏کس که رنجیده باشد، باید که در دل ندارد، و در نظر درویشان با آن درویش به‏طریق لطف آنچه رفته باشد، بگوید. و اگر او را جوابى واضح باشد چنان‏که درویشان قبول کنند، بگوید، تا آن سخن از خاطر آن درویش به در رود. و اگر او را جواب واضح نباشد، دراز نکشد، و زود به عذر و استغفار پیش آید، و برخیزد، و به‏جاى کفش رود، و بایستد، و دست برهم نهد، و سر در پیش اندازد، تا آنگاه که آن درویش برخیزد و آن درویشان دیگر به موافقت آن درویش برخیزند. و ایشان هر دودست در گردن یکدیگر آورند، و خوش شوند. آن‏گاه جمله بر موافقت یکدیگر را در برگیرند و بنشینند، آنگه خادم از مطعومات آنچه حاضر باشد، در میان آورد، و اگر چیزى حاضر نباشد، خادم آب بگرداند. و اگر قوّال حاضر باشد، چیزى بگوید که آواز خوش درین وقت اثرها دارد. و ماجرا گفتن مدد قوى است درویشان را تا درویشان به ادب زندگانى کنند. وسخنى که نباید گفت، نگویند؛ و کارى که نباید کرد، نکنند. و در وقت ماجرا گفتن البته باید که شیخ حاضر باشد. و اگر شیخ حاضر نباشد، درویش که به جاى شیخ باشد، باید که حاضر بود. و اگر این هر دو حاضر نباشند، باید که خودبه‏خود ماجرا نگویند، که کدورت زیاده شود.

فصل پنجم‏  در بیان سماع کردن است‏

(۱۷) اگر درویشى را در ریاضات و مجاهدات ضعفى پیدا آید، یا خللى در دماغ پیدا آید، باید که زود به علاج آن مشغول شوند، و به روغن‏هاى موافق، و غذاهاى صالح، و هواى معتدل تدبیر کنند. و یکى از علاج آن است که او را به آواز خوش مدد دهند.

یکى هم از درویشان که او را آواز خوش و حزین بود، گاه‏گاه در پیش وى چیزى بگوید. و اگر کسى را زحمتى نباشد، و درویشان را ملالتى بود، دفع ملالت را به وقتى که مصلحت باشد، و به‏جایى که موافق بود، و عوام در میان نباشد، یکى هم از درویشان چیزى بگوید؛ و اگر به دفّ وى بگویند، هم شاید. و بعضى از سالکان باشند که ایشان را در سماع احوالى پیدا آید و از آن احوال فوائد بسیار و گشایش بى‏ شمار به ایشان رسد.این‏چنین کسان را، اگر زمان و مکان و اخوان دست دهد، و سماع کنند، مصلحت باشد.

(۱۸) اى درویش! این‏چنین که رسم اهل روزگار است، که خواصّ و عوام در هم مى‏نشینند و سماع مى‏کنند، نه کار درویشان است، و نه سنّت مشایخ است، یکى از رسوم و عادات عوام است. مشایخ گفته‏اند که درویشان باید که به این سماع نروند. و به نزدیک این ضعیف آن است که اهل تمییز باید که به این سماع حاضر نشوند، از جهت آنکه مردم عارف کار کودکان نکنند؛ بازى کردن کار کودکان است.

(۱۹) اى درویش!  درویشان باید که در سماع البتّه زمان و مکان و اخوان نگاه دارند تا بر سنّت مشایخ باشد.

(۲۰) اى درویش! اگر در وقت سماع کردن شیخ حاضر باشد، یا بزرگى حاضر باشد، چون شیخ برخیزد، یا آن بزرگ برخیزد، باید که جمله درویشان بر موافقت شیخ برخیزند، و هریک به‏جاى خود بایستند، و در میان نروند. چون شیخ یکى را در میان کشد، آن‏کس تنها در میان رود. و اگر بعضى را، یا جمله را در میان کشد، جمله در میان‏ روند. اگر دستار از سر شیخ برود، جمله به موافقت شیخ دستارها بردارند. و چون شیخ بنشیند، جمله به موافقت شیخ بنشینند و اگر یکى را از درویشان حالى پیدا آید، و برخیزد، چون شیخ حاضر باشد، اگر شیخ برخیزد، جمله برخیزند، و اگر شیخ برنخیزد، و بگوید که شما برخیزید، جمله برخیزند؛ و اگر نگوید که برخیزید، هیچ‏کس برنخیزد. و آن درویش ساعتى بگردد تا آن‏گاه که از آن حال بازآید. چون از آن حال بازآید، در حال باید که بنشیند. و اگر یکى را از درویشان دستار از سر برود، اگر شیخ حاضر باشد، و دستار از سر بردارد، دیگران هم بردارند. و اگر شیخ برندارد، دیگران هم برندارند؛ و اگر شیخ حاضر نباشد، و یا بزرگى حاضر نباشد، چون یکى از درویشان برخیزد، اصحاب جمله به موافقت برخیزند. و اگر یکى را دستار از سر برود، جمله دستارها از سر بردارند به‏طریق موافقت. و موافقت شیخ لازم است، و موافقت اصحاب کرم و مروّت است. و اگر یکى را زحمتى باشد، و دستار از سر برندارد، و موافقت نکند، از وى بازخواست کنند.

فصل ششم در بیان طعام خوردن است‏

(۲۱) باید که درویشان بر سر سفره به ادب نشینند و حاضر باشند، و به شره چیزى نخورند، و پیران را عزیز دارند، و بالاى پیران ننشینند، و تا بزرگ قوم آغاز نکند، دیگران آغاز نکنند، و در دست و کاسه دیگران نگاه نکنند، در کاسه خود نگاه کنند، و از کاسه خود لقمه کوچک بردارند، و نیک بخایند، و تا آن فرونبرند، لقمه دیگر برندارند. و اگر چنان افتد که درویشان در یک کاسه طعام خورند، باید که از پیش خود خورند، و دست به‏پیش دیگران دراز نکنند. و چیزى که از دست بیفتد، و آن را به دست چپ بردارند، و در دهان ننهند یا به گوشه‏اى بنهند. پیش از دیگران دست از طعام باز نگیرند؛ و اگر نخواهند، خود را مشغول مى ‏دارند. در اوّل دست بشویند، و در آخر دست و دهان بشویند.

(۲۲) اى درویش! هر روز باید که از سخنان مشایخ یعنى از تقوى، و پرهیزگارى، و ریاضات، و مجاهدات، و از اذکار و اوراد مشایخ چیزى بخوانند. و هریک را باید که خلوت خانه‏اى باشد که چون از صحبت درویشان برخیزد، به خلوت‏خانه رود، و بخواندسخنان درویشان، یا به ذکر و فکر، یا به وردى که دارد مشغول شود.

فصل هفتم در بیان ریاضات و مجاهدات‏ 

(۲۳) درویشان باید که تا به چهل سال هرگز بى‏ریاضت و مجاهدت نباشند، و چون چهل سال بگذرد، آنگاه ریاضات و مجاهدات سخت نکنند، امّا بى‏ریاضت و مجاهدت هم نباشند تا به شصت سال. چون شصت سال بگذرد؛ بیش ریاضت و مجاهدت نکشند.

بعد از شصت سال صحبت به دوام است، بى‏صحبت اهل دل زندگانى نکنند. و ریاضت و مجاهدت درویشان آنچه معظّم است، خدمت داناست. و بعد از خدمت، کم خوردن و کم گفتن و کم‏خفتن است به امر دانا.

فصل هشتم در بیان صحبت‏

(۲۴) اى درویش! صحبت اثرهاى قوى و خاصیّت‏هاى عظیم دارد. هرکه هرچه یافت، از صحبت دانا یافت. کار صحبت دانا دارد. باقى این جمله ریاضات و مجاهدات و آداب و شرائط از جهت آن است که تا سالک شایسته صحبت دانا گردد. چون سالک شایسته صحبت دانا گشت، کار سالک تمام شد. و سالک وقتى شایسته صحبت دانا گردد که از اخلاق بد تمام پاک شود، و به اخلاق نیک تمام آراسته گردد. هر سخنى که از دانا بشنوده، اگر فهم کند نیک، و اگر فهم نکند به ایمان قبول کند تا به‏وقت خود معلوم کند. و هر دانایى که با کسى سخن گوید، و آن‏کس نه در آن مقام باشد، و از اخلاق بد پاک نشده، البتّه هر دو زیان کنند، هم گوینده، و هم شنونده. و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله هشتم‏

رساله نهم در بیان بلوغ و حرّیت‏

بسم اللّه الرحمن الرحیم‏ الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه‏ ۱۵۸ خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مى‏باید که در بلوغ و حریّت رساله‏ئى جمع کنید، و بیان کنید که بلوغ و حریّت چیست. درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداى تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد. «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».

فصل اوّل در بیان معنى بلوغ و حریّت‏

(۲) بدان- اعزّک اللّه فى الدارین- که هر چیز که در عالم موجود است نهایتى و غایتى دارد. نهایت هر چیز بلوغ است، و غایت هر چیز حریّت است. و این سخن تو را جز به مثالى معلوم نشود. بدانکه میوه چون بر درخت تمام شود، و به نهایت خود رسد، عرب گوید که میوه بالغ گشت. و چون میوه بعد از بلوغ از درخت جدا شود و پیوند از درخت جدا کند، عرب گوید که میوه حرّ گشت.

(۳) چون معنى نهایت و غایت را دانستى، اکنون بدانکه علامت نهایت آن باشد که به اوّل خود رسد. هر چیز که به اوّل خود رسید، به نهایت رسید، یعنى تخم گندم که درزمین انداختند، و شرائط آن نگاه داشتند، هرآینه در نشو و نما آید، و هر روز در ترقى و زیادت باشد، تا آنگاه که میوه پیدا آید. و میوه هر چیز تخم همان چیز باشد؛ چون به تخم خود رسید، به نهایت خود رسید و دایره تمام شد ، دایره تا به اوّل خود نرسد، تمام نشود؛ چون به اوّل خود رسید، تمام شد. همچنین تخم قالب آدمى نطفه است. چون قالب آدمى به جایى رسد که نطفه در وى پیدا آید و ظاهر شود، گویند که بالغ شد، یعنى به نطفه رسید. و معنى بلوغ رسیدن است، و معنى حرّیت آزادى و قطع پیوند است.

(۴) اکنون این‏چنین که بلوغ و حریّت را در محسوس دیدى، در معقول نیز همچنین مى‏دان، که محسوس صورت معقول، و جسم قالب روح است، و ملک نمودار ملکوت است، و دانایى گفته است که «انّ اللّه تعالى خلق الملک على مثال ملکوته و اسّس ملکوته على مثال جبروته لیستدلّ بملکه على ملکوته، و بملکوته على جبروته» سخنى به‏غایت خوب است. ملک وجود حسّى است، و ملکوت وجود عقلى است، و جبروت وجود حقیقى است. چون افراد ملک تا به اوّل خود نمى‏رسند، و دایره تمام نمى‏کنند، بالغ نمى‏شوند. پس افراد ملکوت نیز همچنین باشند، تا به اوّل خود نرسند، و دایره تمام نکنند، بالغ نشوند. و افراد ملک چون به اوّل خود رسیدند، و دایره تمام کردند، و بالغ شدند، تا از آن دایره و مراتب آن دایره جدا نمى‏گردند، و قطع پیوند نمى‏کنند، حرّ نمى‏شوند. پس افراد ملکوت چون به أوّل خود رسند، دایره تمام کنند و بالغ شوند، تا از آن دایره و مراتب آن دایره جدا نگردند، و قطع پیوند نکنند، حرّ نشوند. و دانستن این سخن اصلى قوى است، یعنى دانستن مناسبات میان ملک و ملکوت و جبروت سرّى بزرگ است. هرکه برین سرّ واقف شد، درهاى علوم بر وى گشاده شد، و عالم ملک و ملکوت و جبروت را چنان‏که هست دریافت.

(۵) اى درویش! غرض ما ازین سخن آن است که از بلوغ و حریّت ملک استدلال کنى تا بلوغ و حریّت ملکوت را بدانى. بعضى مى‏گویند که تخم ملکوت طبایع است، از طبایع مى‏آیند و باز به طبایع بازمى‏گردند. و بعضى مى‏گویند که تخم ملکوت عقل است، از عقل مى‏آیند، و باز به عقل بازمى‏گردند. و بعضى مى‏گویند که جمله از خدا مى‏آیند و باز به خدا بازمى‏گردند «منه بدأ و الیه یعود»- «أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناکُمْ عَبَثاً وَ أَنَّکُمْ إِلَیْنا لا تُرْجَعُونَ فَتَعالَى اللَّهُ الْمَلِکُ الْحَقُّ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ»، «کُلُّ شَیْ‏ءٍ هالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ لَهُ الْحُکْمُ وَ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ» و غرض ما درین موضع بیان این سخنان نیست. پیش ما هیچ شک نیست که‏ همه از خدا مى‏آیند و باز به خدا بازمى‏گردند، «منه بداء و الیه یعود». غرض ما درین مقام بیان بلوغ و حریّت است، و هر چنان‏که بگویند، غرض ما حاصل است، از جهت آنکه ما مى‏گوییم که هر چیز که به اوّل خود رسید، بالغ گشت. از بزرگى سؤال کردند که ما علامه النهایه؟ فرمود: «الرجوع الى البدایه».

فصل دوم در بیان بلوغ و حرّیت آدمى‏

(۶) بدانکه ما قاعده سخن چنان خواهیم نهاد ۱۶۱ که تخم موجودات عقل اوّل است، از جهت آن که انبیا و حکما اتّفاق کرده‏اند که اوّل چیزى که خداى تعالى آفریده است جوهرى بود و نام آن جوهر عقل اوّل است. چون تخم موجودات عقل اوّل است، پس عقول و نفوس و افلاک و انجم و عناصر و طبایع معادن و نباتات و حیوانات، جمله در عقل اوّل بالقوّه موجود بوده باشند، چنان‏که بیخ و ساق و شاخ و برگ و گل و میوه جمله در تخم گندم بالقوّه موجود بودند، و به‏تدریج پیدا مى‏آیند تا به میوه رسند؛ و چون به میوه رسیدند، به نهایت خود رسیدند و دایره تمام شد. همچنین جمله موجودات از عقل اوّل پیدا آمدند تا به انسان رسیدند. چون بعد از انسان چیزى دیگر نبود، معلوم شد که انسان میوه درخت موجودات است. و چون انسان به عقل رسید، و بعد از عقل چیزى دیگر نبود، معلوم شد که تخم اوّل عقل بوده است. پس انسان چون به کمال عقل رسد، به نهایت خود رسد و بالغ گردد و دایره تمام شود.

(۷) اى درویش! به یقین بدانکه خداى تعالى فاضل‏تر و گرامى‏تر و بزرگوارتر از عقل اوّل چیزى دیگر نیافرید. عقل است که اشرف مخلوقات است، و عقل است که نزدیک است به خدا، و عقل است شناساى خداى از مخلوقات هیچ‏چیز خود را نشناخت الا عقل، و هیچ‏چیز خداى را ندانست الا عقل. داناتر از عقل و مقرّب‏تر از عقل چیزى دیگر نیست، امّا عقل مراتب دارد، و از مرتبه‏اى تا به مرتبه‏اى تفاوت بسیار است. هرکه به یک جزء عقل رسید، پنداشت که به کمال عقل رسید ؛ و نه چنین است. هر که به نهایت عقل رسید، به کمال عقل رسید. و اگر کسى گوید که در آخر نور اللّه پیدا آمد، و بعد از نور اللّه چیزى دیگر نبوده است، راست باشد«اتقوا فراسه المؤمن فانّه ینظر بنور اللّه تعالى»

. افراد موجودات جمله مظهر نور خداى‏اند، و خداى است که از جمله ظاهر شده‏ است به تخصیص از آدمیان:«کنت له سمعا و بصرا و یدا و لسانا بى یسمع و بى یبصر و بى یبطش و بى ینطق»

. غرض ما درین موضع بیان این سخن نیست، غرض ما ازین سخن نظرى بیش نیست تا بلوغ و حریّت به فهم مردم برسد.

(۸) تا سخن دراز نشود و از مقصود دور نمانیم، اى درویش، آنکه بعقل اوّل رسید و بالغ گشت، اگر ازین دایره، یعنى از آنچه درین دایره است، جدا شود و قطع پیوند کند، حرّ گردد؛ و اگر جدا نتواند شد، و قطع پیوند نتواند کرد. بالغ باشد، امّا حرّ نباشد.

(۹) اى درویش! هرچه بود، و هست، و خواهد بود، جمله درین دایره است، و هیچ‏چیز ازین دایره بیرون نیست. و اگر این بالغ به چیزى ازین موجودات بسته است، و مى‏خواهد، نه آزاد است. و هرکه آزاد نباشد، بنده باشد. ۱۶۳ مثلا اگر زر و زن مى‏خواهد، یا مال و جاه مى‏خواهد، یا باغ و بستان مى‏خواهد، یا خواجگى و وزارت مى‏خواهد یا پادشاهى و سلطنت مى‏خواهد، یا واعظى و شیخى مى‏خواهد یا قضا و تدریس مى‏خواهد، یا قرب و ولایت مى‏خواهد، یا نبوت و رسالت مى‏خواهد، و مانند این. چون یکى از این‏ها مى‏خواهد، و بسته یکى از این‏هاست، نه آزاد است‏ . و هرکه هیچ از این‏ها نمى‏خواهد و بسته هیچ از این‏ها نیست آزاد مى‏تواند بود.

(۱۰) اى درویش! آنچه ضرورت است، نه ازین قبیل است. مثلا اگر یکى به‏وقت حاجت به مبرز رود، پیوند به رفتن مبرز ندارد. اگر یکى به وقت سرما به آفتاب رود، پیوند به رفتن آفتاب ندارد، و اگر یکى به وقت گرما به سایه رود، پیوند به رفتن سایه ندارد، و بسته هیچ ازین‏ها نیست. و دلیل برین که پیوند به این‏ها ندارد آن است که اگر ضرورت نشود، هرگز به مبرز و آفتاب نرود و نخواهد که رود. پس وى به مبرز رفتن و به آفتاب نشستن نمى‏خواهد، امّا به ضرورتش مى‏باید رفت، از جهت آنکه دفع اذى از خود که مى‏باید کرد. و در جمله کارها همچنین مى‏دان که طلب ضرورت و دفع اذى مانع آزادى و فراغت نیست، امّا اگر کسى به جامه کرباسین دفع سرما و گرما از خود مى‏تواند کرد، و جامه کرباسین دارد، و نپوشد، و گوید: «مرا جامه خطایى و کتان انصارى باید»، نه آزاد باشد، بنده بود و در جمله کارها همچنین مى‏دان.

(۱۱) اى درویش! یکى را جامه کهنه بت بود، و یکى را جامه نو بت باشد. آزاد آن است که او را هر دو یکى بود. غرض ما از جامه دفع سرما و گرماست، هرکدام که حاصل باشد، وى آن خواهد. و اگر هر دو حاصل نباشد، هرکدام آسان‏تر حاصل شود،طلب آن کند.

(۱۲) اى درویش! ۱۶۵ آن‏کس که گوید: «جامه نو مى‏خواهم و کهنه نمى‏خواهم»، دربند است. و آن‏کس که گوید: «جامه کهنه مى‏خواهم و نو نمى‏خواهم» هم دربند است، و بندى از آن روى که بند است تفاوتى نکند. اگر زرّین بود یا آهنین، هر دو بند باشد. آزاد آن است که او را به هیچ‏گونه و هیچ نوع بند نبود، که بند بت باشد، جمله بتان را شکسته بود، و از همه گذشته باشد؛ و دل را که خانه خداى است، از بتان پاک کرده بود.

(۱۳) اى درویش! یک بت بزرگ است، و باقى بتان کوچک‏اند، و این بت کوچک از آن بت بزرگ است، و آن بت بزرگ بعضى را مال است، و بعضى را جاه است، و بعضى را قبول خلق است. باز ازین بتان بزرگ قبول خلق از همه بزرگ‏تر است، و جاه بزرگ‏تر از مال است.

(۱۴) اى درویش! هر کارى که نه فرض است، و هر کارى که سبب راحت دیگرى نیست، بر آن کار عادت مکن! که چون عادت کردى آن کار بت تو گشت. و تو بت‏پرست گشتى. مثلا یکى با خود قرار دهد که من بعد از خانه بیرون نیایم؛ و یکى دیگر با خود قرار دهد که من بعد پیش کس برنخیزم، و مانند این؛ جمله بتان‏اند. و کسى باشد که چندین سال بت‏پرست بود، و همه روز عیب بت‏پرستان کند. و نداند که همه روز بت مى‏پرستد. هرکه به کارى عادت کرده باشد، و نتواند که آن عادت را براندازد، باید که دعوى آزادى و فراغت نکند.

(۱۵) اى درویش! تا این گمان نبرى که آزاد را خانه و سراى نباشد و باغ و بستان نبود. شاید که آزاد را خانه و سراى باشد، و باغ و بستان، و حکم و پادشاهى بود، امّا اگر پادشاهى به وى دهند، شاد نشود، و اگر پادشاهى از وى بستانند، غمگین نگردد.  آمدن پادشاهى و رفتن پادشاهى هر دو پیش او یکسان باشد، و ردّ و قبول خلق هر دو پیش او یکسان بود. اگر قبولش کنند، نگوید که من ردّ مى‏خواهم، و اگر ردّش کنند، نگوید که من قبول مى‏خواهم. این است معنى بلوغ و این است معنى رضا و تسلیم. «هر که دارد، مبارکش باد!»

فصل سوّم خاتمه این رساله‏

(۱۶) بدانکه غرض ما درین رساله بیان بلوغ و حریّت آدمى بود، و به شرح گفته‏ شد. و بیان بلوغ اسلام و بلوغ ایمان و بلوغ ایقان و بلوغ عیان دیگران کرده‏اند، و ما نیز در جاى‏هاى دیگر ذکر این‏ها کرده‏ایم. تکرار نکردیم. و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله نهم‏

رساله دهم در بیان آنکه عالم صغیر نسخه و نمودار از عالم کبیر است‏

بسم اللّه الرحمن الرحیم‏ الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مى‏باید که رساله‏ئى جمع کنید، و بیان کنید ۱۶۷ که عالم کبیر کدام است و عالم صغیر نسخه و نمودار از عالم کبیر، چون است، که چندین گاه است که ما مى‏شنویم که هرچه در عالم کبیر هست، در عالم صغیر هست. درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداى تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد. «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».

فصل اوّل در بیان عالم کبیر و عالم صغیر

(۲) بدان- اعزّک اللّه فى الدارین- که خداوند تعالى چون موجودات را بیافرید، عالمش نام کرد، از جهت آنکه موجودات علامت است بر وجود او و بر وجود علم و ارادت و قدرت او.

(۳) اى درویش! موجودات از وجهى علامت است، و از وجهى نامه است. ازین وجه که علامت است، عالمش نام کرد، و ازین وجه که نامه است، کتابش نام نهاد. آنگاه‏ فرمود که هرکه این کتاب را بخواند، مرا و علم، و ارادت، و قدرت مرا بشناسد.  در آن وقت خوانندگان ملائکه بودند، و خوانندگان به‏غایت خرد بودند، و کتاب به‏غایت بزرگ بود. نظر خوانندگان به کنارهاى کتاب و به تمامت اوراق او نمى‏توانست رسید. از جهت عجز خوانندگان. به دید نسخه‏اى ازین عالم باز گرفت، و مختصرى ازین کتاب باز نوشت، و آن اوّل را عالم کبیر نام نهاد، و آن دوم را عالم صغیر نام کرد. و آن او را کتاب بزرگ نام نهاد، و آن دوم را کتاب خرد نام کرد. و هرچه در آن کتاب بزرگ بود، درین کتاب خرد بنوشت بى‏زیادت و نقصان تا هرکه این کتاب خرد را بخواند، آن بزرگ را خوانده باشد. آن‏گاه خلیفه خود را به خلافت به این عالم صغیر فرستاد، و خلیفه خداى عقل است. چون عقل درین عالم صغیر به خلافت بنشست، جمله ملائکه عالم صغیر عقل را سجده کردند، الا وهم که سجده نکرد و ابا کرد، همچنین چون آدم در عالم کبیر به خلافت بنشست، جمله ملائکه آدم را سجده کردند الّا ابلیس که سجده نکرد و ابا کرد.

(۴) اى درویش! در عالم صغیر عقل خلیفه خداى است، و در عالم کبیر انسان عاقل خلیفه خداى است. عالم کبیر به یک‏بار حضرت خداى است، و عالم صغیر به یک‏بار حضرت خلیفه خداى است. چون عقل به خلافت بنشست، خطاب آمد که اى عقل، خود را بشناس و صفات و افعال خود را بدان تا مرا و صفات و افعال مرا بشناسى!

فصل دوّم در بیان افعال خدا و در بیان افعال خلیفه خدا

(۵) بدانکه چون خداى تعالى خواهد که چیزى در عالم بیافریند، اوّل صورت آن چیز ۱۶۹ که در علم خداى است، به عرش آید، و از عرش به کرسى آید و از کرسى در نور ثابتات آویزد و آن‏گاه بر هفت آسمان گذر کند، آن‏گاه با نور سیارگان همراه شود و به عالم سفلى آید. طبیعت که پادشاه علم سفلى است، استقبال آن مسافر غیبى کند که از حضرت خدا مى‏آید و مرکبى از ارکان چهارگانه مناسب حال آن مسافر غیبى پیشکش کند تا آن مسافر غیبى بر آن مرکب سوار شود، و در عالم شهادت موجود گردد. و چون در عالم شهادت موجود گشت آن چیز که دانسته خداى بود، کرده خدا شد. پس هر چیز که در عالم شهادت موجود است، جان آن چیز از عالم امر است، و قالب آن چیز از عالم خلق است. این جان پاک که از حضرت خداى آمده است، به آن کار که آمده است،

چون آن کار تمام کند، باز به حضرت خدا خواهد بازگشت. «منه بدأ و الیه یعود». این است بیان افعال خدا.

(۶) اى درویش! چون افعال خداى را در عالم کبیر دانستى، افعال خلیفه خداى را در عالم صغیر هم بدان! بدانکه در عالم صغیر عقل خلیفه خداى است، و روح نفسانى عرش خلیفه خداى است، و روح حیوانى کرسى خلیفه خداى است، و هفت اعضاى اندرونى هفت‏آسمان است، و هفت اعضاى بیرونى هفت اقلیم است.

(۷) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه چون خلیفه خدا خواهد که کارى کند و چیزى پیدا آورد ، اول صورت آن چیز در عقل پیدا آید و از عقل به روح نفسانى آید که عرش است، و از روح نفسانى به روح حیوانى آید که کرسى است، و از روح حیوانى در شرایین آویزد، و بر هفت اعضاى اندرونى گذر کند که هفت آسمان‏اند، و با قواى اعضاى اندرونى همراه شود، و به بیرون آید. اگر از راه دست بیرون آید، دست استقبال آن مسافر غیبى کند که از حضرت خلیفه خدا مى‏آید. و مرکبى از ارکان چهارگانه، و آن زاج و مازو و صمغ و دوده است مناسب حال آن مسافر غیبى پیشکش کند، تا آن مسافر غیبى برآن مرکب سوار شود و در عالم شهادت موجود گردد، چون در عالم شهادت موجود شد، آن چیز که دانسته خلیفه خدا بود، کرده خلیفه خدا آمد، یعنى نوشته خلیفه خدا گشت.

(۸) اى درویش! حضرت خداى تعالى، هر کارى که کند اوّل خود مى‏کند، و بى‏وسایط، و بى‏مادّه، و بى‏دست افراز؛ آنگاه صورت آن چیز برین وسایط گذر مى‏کند و به این عالم سفلى مى‏آید، و در عالم شهادت موجود مى ‏شود. صورت اوّل وجود علم است، و صورت دوّم وجود غیبى است. همچنین خلیفه خدا هر چیزى که مى ‏نویسد، یا هر کارى که مى‏کند، اوّل خود مى ‏کند بى‏وسایط، و بى‏ مادّه، و بى‏دست افراز؛ آن‏گاه صورت آن چیز برین وسایط گذر مى‏کند و به بیرون مى‏آید، و در عالم شهادت موجود مى ‏شود.

مانند حدّادى و نجّارى و گل‏کارى، و در جمله حرفت‏ها و صنعت‏ها همچنین مى‏دان صورت اوّل وجود عقلى‏  است، و صورت دوّم وجود حسى است، صورت اوّل وجود ذهنى است، و صورت دوّم وجود خارجى است.

(۹) تا سخن دراز نشود، و از مقصود بازنمانیم: و اگر از راه زبان بیرون آید، و زبان استقبال آن مسافر غیبى کند که از حضرت خلیفه خدا مى‏آید، مرکبى از ارکان‏ چهارگانه، و آن نفس و آواز و حروف و کلمه است، مناسب حال آن مسافر غیبى پیشکش کند تا آن مسافر غیبى برآن مرکب سوار شود، و در عالم شهادت موجود گردد. و چون در عالم شهادت موجود شد، آن چیز که دانسته خلیفه خدا بود، گفته خلیفه خدا گشت. باز آن نوشته سیر مى‏کند، و از راه چشم به خلیفه خدا مى‏رسد و آن گفته سیر مى‏کند و از راه گوش به خلیفه خدا مى‏رسد. «منه بدأ و الیه یعود». یکى سیر حمایلى است و دیگر سیر دلوایى است.

(۱۰) اى درویش! دو کلمه آمد، یکى کلمه گفته است، و یکى کلمه نوشته است. و در هر دوکلمه جان آن مسافر غیبى از عالم امراند، و قالب آن دو مسافر غیبى از عالم خلق‏اند، و آن مسافران هر دوکلمه معنى‏اند، و صورت کلمه ربع مسکون معنى است. و معنى هر دوکلمه خلیفه خداى‏ اند.

(۱۱) اى درویش! عیسى کلمه است، و عیسى مانند آدم است. پس آدم هم کلمه باشد. امّا عیسى کلمه گفته است که از دهان جهان به آسمان جان مى‏رود، و آدم کلمه نوشته است که از آسمان جان به هندوستان مداد مى‏آید.

(۱۲) چون افعال خدا و افعال خلیفه خداى را دانستى،  و دیگر دانستى که چیزها در دو عالم چون پیدا مى‏آیند، اکنون بدانکه هرچه در عالم کبیر هست، در عالم صغیر هم هست.

فصل سوّم در بیان ملائکه عالم صغیر

(۱۳) بدانکه نطفه چون در رحم افتاد، نمودار جوهر اوّل است. چون چهار طبقه شد، نمودار عناصر و طبایع است و چون اعضا پیدا آمدند، اعضاى بیرونى، چون سر و دست و شکم و فرج و پاى نمودار هفت اقلیم‏اند، و اعضاى اندرونى، چون شش و دماغ و گرده و دل و مراره و جگر و سپرز، نمودار هفت آسمان‏اند. و شش آسمان اوّل است، نمودار فلک قمر است، از جهت آنکه قمر شش عالم کبیر است، و واسط است میان دو عالم. و درین فلک ملائکه بسیاراند، و ملکى که موکّل است بر آب و هواى معتدل سرور این ملائکه است. و دماغ آسمان دوّم است، و نمودار فلک عطارد است، از جهت آنکه عطارد دماغ عالم کبیر است. و درین فلک ملائکه بسیاراند و ملکى که موکّل است برتحصیل خط و تحصیل علوم و تدبیر معاش سرور این ملائکه است. نامش جبرئیل است و جبرئیل سبب علم عالمیان است. و گرده آسمان سوّم است، و نمودار فلک زهره است، از جهت آنکه زهره گرده عالم کبیر است. و درین فلک ملائکه بسیاراند، و ملکى که موکّل است بر نشاط و فرج و شهوت سرور این ملائکه است. و دل آسمان چهارم است، و نمودار فلک شمس است، از جهت آنکه شمس دل عالم کبیر است. و درین فلک ملائکه بسیاراند، و ملکى که موکّل است بر حیات سرور این ملائکه است، و نامش اسرافیل است، و اسرافیل‏  سبب حیات عالمیان است. و مراره آسمان پنجم است، و نمودار فلک مریخ است، از جهت آنکه مریخ مراره عالم کبیر است. و درین فلک ملائکه بسیاراند، و ملکى که موکّل است بر قهر و غضب و ضرب و قتل سرور این ملائکه است. و جگر آسمان ششم است، و نمودار فلک مشترى است، از جهت آنکه مشترى جگر عالم کبیر است. و درین فلک ملائکه بسیاراند، و ملکى که موکّل است بر رزق سرور این ملائکه است. و نامش میکائیل است، و میکائیل سبب رزق عالمیان است، و سپرز آسمان هفتم است، و نمودار فلک زحل است، از جهت آنکه زحل سپرز عالم کبیر است. و درین فلک ملائکه بسیاراند، و ملکى که موکّل است بر قبض ارواح سرور این ملائکه است، و نامش عزرائیل است. و عزرائیل سبب قبض ارواح عالمیان است. و روح حیوانى کرسى است، و نمودار فلک ثابتات است، از جهت آنکه فلک ثابتات کرسى عالم کبیر است. و درین فلک ملائکه بسیاراند، و روح نفسانى عرش است، و نمودار فلک الافلاک است، از جهت آنکه فلک الافلاک عرش عالم کبیر است و عقل خلیفه خداست، و اعضاء مادام که نشو و نما ندارند، نمودار معادن‏اند، و چون نشو و نما پیدا آمد، نمودار نباتات‏اند، و چون حس و حرکت ارادى پیدا آمد نمودار حیوان‏اند.

فصل چهارم در بیان آدم و حوّا

(۱۴) بدانکه چنان‏که در عالم کبیر آدم و حوّا و ابلیس هستند، در عالم صغیر هم هستند. و چنان‏که در عالم کبیر سباع و بهایم و شیاطین و ملائکه هستند، در عالم صغیر هم هستند.

(۱۵) اى درویش! انسان عالم صغیر است، و عقل آدم این عالم است، و جسم حوّاست و و هم ابلیس است، و شهوت طاوس است، و غضب مار است، و اخلاق نیک بهشت است.

و اخلاق بد دوزخ است‏ ، و قوّت‏هاى عقل و قوت‏هاى روح و قوّت‏هاى جسم ملائکه ‏اند.

(۱۶) اى درویش! شیطان دیگر است و ابلیس دیگر است. شیطان طبیعت است و ابلیس وهم است.

(۱۷) اى درویش! صورت را هیچ اعتبار نیست، معنى را اعتبار است. اسم را اعتبار نیست صفت را اعتبار است. نسب را اعتبار نیست، هنر را اعتبار است. سگ به صورت سگى خسیس و پلید نیست، به‏سبب صفت درّندگى و گزندگى خسیس و پلید است. و چون این صفت در آدمى باشد، آدمى به این صفت سگى باشد. و خوک به سبب صورت خوکى خسیس و پلید نیست، به‏سبب صفت حرص و شره خسیس و پلید است، و چون این صفت در آدمى باشد، آدمى باین صفت خوکى باشد. و شیطان به سبب صورت شیطانى خسیس و پلید نیست، و به‏سبب نافرمان‏بردارى، فسادکارى و بدآموزى خسیس و بد است؛ و چون این صفت در آدمى باشد، آدمى به این صفت شیطانى بود. و ابلیس به سبب صورت ابلیسى رانده‏  و دور نیست، به صورت صفت کبر و عجب و حسد و فرمان نابردن رانده و دور است. و چون این صفت در آدمى باشد، آدمى به این صفت ابلیسى بود، و ملک به سبب صورت ملکى شریف و نیک نیست، به سبب صفت فرمان‏بردارى و طاعت‏دارى شریف و نیک است. و چون این صفت در آدمى باشد آدمى به این صفت ملکى بود. و در جمله چیزها همچنین مى‏دان. و کار خلیفه خدا آن است که این صفات را مسخّر و منقاد خود گرداند، و هریک را به‏جاى خود کارى فرماید، چنان‏که بى‏فرمان وى هیچ‏یک هیچ کار نکند، و خلیفه خداى سلیمان است، و سلیمان را این همه به کار آید.

(۱۸) اى درویش! ملک و ابلیس یک قوّت است. این قوت تا مادام که مطیع و فرمان‏بردار سلیمان نیست، نامش ابلیس است. و سلیمان این را دربند مى‏دارد. و چون مطیع و فرمان‏بردار سلیمان شد، نامش ملک است. و سلیمان این را در کار مى‏دارد. بعضى را به معمارى، و بعضى را به غوّاصى. پس کار سلیمان آن است که صفات را تبدیل کند، نه آنکه صفات را نیست گرداند. که این ممکن نباشد. بى‏فرمان را فرمان‏بردار کند، و بى‏ادب را به ادب کند، و کور را بینا کند، و کر را شنوا کند، و مرده را زنده کند. پس عقل که خلیفه خداست هم آدم است و هم سلیمان است و هم عیسى است. و اگر برخلاف آن‏ باشد، و سلیمان مسخّر و منقاد ایشان شود، پس سلیمان اسیر سگ و خوک باشد، و بنده دیو و شیطان بود. همه روز خدمت ایشان باید کرد، و آرزوهاى ایشان به دست باید آورد، و در دست دیو عاجز و بیچاره فروماند، و دیو بروى قادر و مستولى شود، و دیو بر تخت بنشیند، و سلیمان پیش تخت وى بر پاى بایستد، و کمر خدمت بر میان بندد،  و جمله اخلاق خدا در وى پوشیده و ناپیدا گردد، و جمله اخلاق دیوى در وى ظاهر و پیدا شود.

(۱۹) اى درویش! این‏چنین کس اگر صورت آدمى دارد، اما به معنى دیو و شیطان بود یا سگ و خوک باشد. و حیفى عظیم باشد که دیو بر تخت نشیند و سلیمان در پیش تخت به خدمت دیو بایستد.

فصل پنجم در بیان نمودار جنّت و دوزخ‏

(۲۰) هر لذّت و راحت که فردا در بهشت خواهد بود، نمودار آن امروز در آدمى هست؛ و هر رنج و عذاب که فردا در دوزخ خواهد بود، نمودار این امروز در آدمى هست.

(۲۱) بدانکه طعام و شراب هر چیز سزاوار آن چیز باشد، و لذّت و راحت هر چیزى در چیزى باشد که مناسب حال آن چیز بود؛ چنان‏که لذّت و راحت عقل در دانستن و آموختن علم و حکمت است، و لذّت و راحت جسم در غذاهاى بدنى است و کردن شهوت‏هاى جسمانى است. هر چیز که ملکوتى است، لذّت و راحت وى در چیزهاى ملکوتى است، و هر چیز که ملکى است، لذّت و راحت وى در چیزهاى ملکى است.

(۲۲) چون این مقدّمات را معلوم کردى، اکنون بدانکه جسم را طعام و شراب جسمى و حوران و غلمان صورى هستند؛ و عقل را طعام عقلى و حوران و غلمان معنوى هم هستند یعنى عقل که سلیمان است زبان مرغان مى ‏داند  و جمله با وى در سخنان‏اند، زبان همه را فهم مى‏کند، و حکمت خدا را در همه درمى‏یابد، و به این سبب در لذّت و راحت مى‏باشد.

(۲۳) اى درویش! هر فردى از افراد موجودات مرغى‏اند جمله به این سلیمان در سخن‏اند، هریک مى‏گویند که ما چه چیزیم، و حکمت در آفرینش ما چیست. زبان همه را فهم مى‏کند، و حکمت همه را درمى ‏یابد، و از دریافتن حکمت در لذّت و راحت مى‏باشد. این سلیمان چون لذت بوى خوش یا لذت جمال خوب آرزو کند، مشام بر هر چیز که نهد، از همه چیزها بوى خدا مى‏شنود، و نظر بر هر چیز که اندازد، در همه چیزها جمال خدا مى‏بیند. و چون لذت صحبت آرزو کند، جمله افراد موجودات هریک کوشک‏ها و خیمه‏هااند و درین کوشک‏ها و خیمه‏ها حوران و پردگیان‏اند، و هیچ‏کس در ایشان نرسیده است، جمله بکرند. و درین کوشک‏ها و خیمه‏ها جز سلیمان را راه نیست. این سلیمان درین کوشک‏ها و خیمه‏ها رود و دست در گردن حوران و پردگیان آرد، و از صحبت ایشان در لذّت و راحت باشد. لذّتى باشد که در آن لذّت پشیمانى و افسردگى نباشد؛ هرچند صحبت بیشتر کند، لذت بیشتر یابد، و از آن صحبت دختران و غلامان بهشتى زایند.

(۲۴) اى درویش! آن کوشک‏ها و خیمه‏ها بعضى وجود خارجى و بعضى وجود ذهنى و بعضى وجود لفظى و بعضى وجود کتابتى دارند. وجود کتابتى خیام مشکین باشد چنان‏که خیام مشکین که من درین صحراى کافورى زده ‏ام.

(۲۵) اى درویش! این سه رساله را در اصفهان جمع کردم و نوشتم. تمام شد رساله دهم. یک جلد تمام شد، و درین یک جلد ده رساله نوشته شد. و الحمد للّه رب العالمین.

الإنسان الکامل //عزیزالدین نسفى

خطا: فرم تماس پیدا نشد.

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back to top button
-+=