کتب عرفانی و اخلاقیکتب مختلف

آیت الحق(قسمت هفتم)سید محسن طباطبایى حکیم-علامه طباطبایى (حاج بیوگ آقا)-سید محمد حسن الهى طباطبایى-سید ابو القاسم موسوى خوئى

سید محسن طباطبایى حکیم

از جمله کسانى که به تناسب نام و یاد از شاگردان آقاى قاضى ذکر مى‌شوند آیت‌الله العظمى، فقیه طائفه، سید محسن طباطبایى حکیم است (خداوند او را در رحمت و رضوان خود قرار دهد) . این بزرگوار از زمان نوجوانى در رکاب آیت حق و عرفان و بیان، سید محمد سعید حبوبى، که خود او از برجسته‌ترین شاگردان آیت حق، ملا حسین قلى همدانى، بود حرکت مى‌کرد و بعد از او ملتزم مجلس شیخ باقر قاموسى، که از افاضل شاگردان «حائرى» مى‌باشد، شد. قصۀ زندگانى این آقاى «قاموسى» و تغییر مسیر او از سلک یک مرد بازارى و عامى، به سمتى که در نهایت خودش را وقف تحصیل معارف اسلامى و سیر و سلوک عرفانى کرد مجالى دیگر لازم دارد که این مختصر براى بیان آن کافى نیست.

آیت‌الله حکیم در اول جوانى در مجالس سلوک دو نفر حاضر مى‌شد (در محضر حبوبى و قاموسى) که هر دوى این‌ها از پیشگامان این راه هستند. مرحوم حکیم در عرفان و سلوک، نظرات خاص و مسلک معینى دارد که در پاره‌اى موارد با نظرات افراد دیگرى از اهل طریقت و سلوک متفاوت مى‌باشد (اکنون پرداختن به این مسئله و بحث و بررسى جوانب آن در حوصله این مقاله نیست) .

و مى‌گویند که ایشان، شاعر بلندآوازه، سید محمد جمال هاشمى، را مکلف ساخت که مجموعه «مثنوى ملاى رومى» را به شعر عربى برگرداند. این آقاى هاشمى استاد ما بود و مى‌گفت: هروقت که آیت‌الله حکیم را ملاقات مى‌کردم به این درخواست تأکید مى‌نمود، و من هم فعلا شروع کرده‌ام و ایشان به بخش اعظم آن گوش داده و در برخى موارد تصحیح و تغییراتى در سروده‌هاى من انجام داده است. . .

٣٠٨

    در دفتر آیت‌الله حکیم افراد برجسته‌اى حضور داشتند که صاحب فضائل اخلاقى و صفات پسندیده بودند، مثل سید مهدى قاضى که امور مالى و شهریه طلاب و بخش مرتبط به مسائل معیشتى آنها را اداره مى‌کرد. سید مهدى قاضى (برادر ما) موارد شگفت‌آورى از رفتار ایشان با طلبه‌ها و شدت اهتمام به رعایت حال آنان و زحمت و بیدارى او براى رسیدگى به آنها را نقل مى‌کرد. طلبه‌ها در زمان زعامت و مرجعیت آیت‌الله حکیم از هیبت و احترام خاصى نزد افراد دولتى در عراق برخوردار بود.

برادر ما، سید مهدى قاضى نقل مى‌کرد که: بین من و یکى از طلبه‌ها (و شاید صحیح‌تر آن باشد که بگویم یکى از افراد در لباس طلبه) در حضور یکى از فرزندان آیت‌الله حکیم مشاجره‌اى رخ داد؛ فرزند آیت‌الله حکیم متوجه شد که این طلبه از اصول ادب خارج شده و بى‌ادبى کرده است؛ بر او عتاب کرد و او را از این کار برحذر داشت، لیکن او خوددارى نکرد، بلکه ادامه داد تا اینکه پسر آیت‌الله حکیم مجبور شد براى جلوگیرى از ادامه جسارت و بى‌ادبى او مأمور خبر کند که مأموران آمدند و آن طلبه جرى را دستگیر و توقیف کردند. . .

سید مهدى مى‌گفت که: من از این عمل ناراحت شدم و پیش آیت‌الله حکیم شکایت کردم و او را در جریان ماجرا قرار دادم. آیت‌الله حکیم بلافاصله فرستادند و پسرش را حاضر کردند و دستور دادند که شخصا به اداره پلیس برود و طلبه را آزاد کند و تأکید نمودند که به هیچ عنوان نباید در امور مربوط به طلبه‌ها دخالت کند و اضافه کردند که «تأدیب طلبه به ما موکول شده است نه به مأموران دولتى و آنها نباید در شئون طلبه دخالت کنند. خود ما، راه تأدیب آنها را بهتر مى‌دانیم» .

آیت‌الله حکیم چهره‌اى برجسته و بلندمرتبه و از بزرگان شیعه و از ارکان بزرگ آن است. در عظمت او، اثر جاودانه ایشان در فقه (مستمسک العروه الوثقى) کافى است، که طرق استدلالى تمام مسائل شرعى را خلاصه کرده است، به‌طورى که مطالعه آن انسان را از بیشتر کتب تفضیلى بى‌نیاز مى‌کند.

و به مناسبت ذکر نام مبارک آیت‌الله حکیم به همراه اسم آقاى قاضى، ذکر حکایت زیر، که از افراد موثق منقول است و دلیل بر شدت احترام و تکریم متقابل آنها به

٣٠٩

یکدیگر بوده و نشان مى‌دهد که چگونه رفتار ظاهرى مى‌تواند آینه‌اى براى انعکاس نیتهاى صادقانۀ باطنى باشد، مناسب مى‌نماید.

نقل کرده‌اند که: یکى از زنان محترم آل اعسم فوت شده بود (آل اعسم خانواده‌اى عربى نجفى بوده و به اخلاص و ارادت نسبت به خاندان قاضى معروفند و در این خانواده افراد خیّر ممتازى وجود دارند) . اتفاقا آقاى حکیم در کنار آقاى قاضى در صحن شریف حیدرى نشسته بودند. وقتى که جنازه را آوردند، آقاى حکیم به قاضى اشاره مى‌کند و مى‌گوید: بفرمایید براى نماز. . . آقاى قاضى جواب مى‌دهند که: شما بفرمایید، زیرا این جمع حاضر، شما را بیشتر از من مى‌شناسند، اگر شما پیش بروید عده زیادى به شما اقتدا مى‌کنند و با این کار ثواب بیشترى عاید میت خواهد شد. . . بنابراین آقاى حکیم پیش مى‌رود و آقاى قاضى پشت سر او مى‌ایستند با مشاهده این وضع همه حاضران در صف‌هاى طولانى در نماز شرکت مى‌کنند.

ناقل حکایت مى‌گوید: از این جریان فهمیدم که مراعات امور حقیقى و واقعى اثرى عظیم در مسائل اجتماعى ما دارد، و اگر محبت و علاقه متقابل آنها نسبت به هم نبود به این نتیجه صحیح نمى‌رسیدند.

مؤلف گوید: هر چیز را فراموش بکنم، شدت التزام و حضور ایشان در منزل آقاى قاضى را فراموش نمى‌کنم. فراموش نمى‌کنم که چگونه در ساعات آخر جمعه در منزل قاضى در جلسه قرائت «دعاى سمات» که توسط آقاى قاضى با حالت خاصى از گریه و زارى و توجه و انقطاع، قرائت مى‌شد شرکت مى‌جست، و گاهى مى‌دیدم در حالى در مجلس حاضر مى‌شود که بدنش عرق کرده است و معلوم مى‌شد که از جایى دور و با عجله آمده است. در انتهاى مجلس روبه‌قبله مى‌نشست و راضى نمى‌شد کسى براى احترام او بلند شود یا براى او جایى معین کنند.

سید مهدى قاضى، برادر ما، نقل مى‌کرد که آقاى حکیم براى خواص خود مى‌فرمود که: اموالى زیاد در دست ماست، مستحقین را براى ما نشان دهید تا براى آنها مصرف شود و از اسراف دورى کنید.

آن مرحوم دائما شب بیدار و متفکر بود و نسبت به امور طلبه‌ها و مسائل مالى و منزل و بهداشت آنها اهمیت بیشترى مى‌داد.

٣١٠

خداوند متعال او را غریق رحمت و رضوان خود قرار دهد و بر ستمکارانى که روزهاى آخر زندگى را بر ایشان تنگ ساختند، به‌طورى که آن مرحوم را خانه‌نشین ساختند و عالم اسلامى از فیض وجودى ایشان محروم گردید، لعنت و نفرین کند.

او در سال ١٣٩٠ ق. در کاظمین فوت شد و پیکرش بر دستان مردم به نجف اشرف حمل شده و در جوار جد بزرگوارش دفن گردید.

٣١١

علامه طباطبایى (حاج بیوگ آقا)

علامه شیخ آقا بزرگ تهرانى، در شرح حال علامه طباطبایى مى‌فرماید: قبلا در جلد اول (کرام البرره) ، از این خاندان شریف و از سید محمد تقى قاضى تبریزى، جدّ أعلى این‌ها، یاد کردیم و وعده دادیم که هریک از دانشمندان بزرگ این خاندان را در لابلاى کتاب در محل خود ذکر کنیم.

سپس مى‌فرماید که: علامه طباطبایى، با توجه به محرومیت از عنایت پدر که در سال ١٣٢٠ ق. فوت شد، به دست افاضل و بزرگان خانواده‌اش تربیت یافت؛ او تعالیم ابتدایى و مقدمات علوم را در تبریز فراگرفت، سپس به نجف اشرف مهاجرت کرد و در درس فقه و اصول و فلسفه علماى دینى و مدرسین بزرگ حاضر شد و از این رهگذر بهره‌هاى فراوانى حاصل کرد.

سپس به قم آمد و در آنجا به تدریس و افاده پرداخت. . . برهه‌اى از زمان گذشت که ناگهان ستاره وجودى او درخشیدن گرفت و موقعیت و منزلت سزاوارش را در بین جمع پیدا کرد و طلبه‌ها او را احاطه کردند. . . و امروزه او یکى از مدرسین برجسته و از ارکان حوزه علمیه قم مى‌باشد. . . جمع زیادى از طلاب مختلف در محضر درس او حاضر مى‌شوند و از دانش او بهره‌مند مى‌گردند. . . ایشان فقه و اصول و فلسفه تدریس مى‌نماید.

او آثار ارزشمندى دارد که مهم‌ترین و برجسته‌ترین آنها «المیزان فى تفسیر القرآن» است؛ با اسلوبى متین و روش فلسفى، که در واقع دایره المعارف بزرگى بالغ بر بیست جلد مى‌باشد. من بخشى از آن را دیدم و از حقیقت آن طلب شفا کردم و با دقت نظر خواندم؛ به غایت شگفت‌زده شدم. آن تنها تفسیر نیست، بلکه بحثهایى از فلسفه و تاریخ

٣١٢

اجتماعى و. . . را شامل مى‌شود.

مرحوم آیت‌الله سید محمد حسین تهرانى، در کتاب «مهر تابان» مى‌گوید که استادش علامه طباطبایى (که امروزه لقب «علامه» به ایشان اختصاص یافته است) دهها سال از عمر خود را در نجف گذرانید و در آن مدت از علوم اساتید خود بهره‌مند شد و سپس به سبب مسائل مادى به تبریز (شادآباد) رفت و تقریبا مدت ده سال دیگر در آنجا ماند و از آنجا به قم آمد و باقى عمر خود را به‌عنوان استاد و مربى و معلّم اخلاق در قم ساکن شد.

در بین افراد زیادى که دربارۀ علامه طباطبایى نوشته‌اند، به گمان بنده آیت‌الله تهرانى، به جهت مصاحبت طولانى با او و نزدیکى روحى و اخلاقى که باهم داشته‌اند، بهترین مجموعه را در مورد ایشان نوشته است و به شرح آرا و نظرات فلسفى و تاریخى علامه و همین‌طور نظرات ایشان در تفسیر و علم حدیث، عنایت خاص داشته است.

او همین‌طور به علاقه و ارتباط این شاگرد (علامه) با استاد اخلاق و عرفان خود (حاج میرزا على آقاى قاضى تبریزى طباطبایى) عنایت و توجه خاصى داشته است و از این دو خاطره‌ها و حکایت‌هاى جالبى در خصوص علاقه و محبت متقابل آنها نسبت به یکدیگر بیان کرده و سلسله نسب (شجره‌نامه سیادت) آنها را به صورت مفصل آورده است.

نسب و شجره‌نامه و ثبت و ضبط آن پیش سادات از امور مهمى است که عنایت و توجه خاصى به آن مبذول مى‌دارند. مى‌شنیدم که ما از سادات «قریه زوار» اصفهان که اکثر اهالى آن از سادات حسینى هستند و الآن هم وجود دارند هستیم. . . و در این مورد تحقیق مخصوصى دارم که ان شاء ا. . . در مکان مناسب بیان مى‌کنم.

آقاى تهرانى موارد جالبى از تقارب سنّى مرحوم قاضى با علامه طباطبایى را بیان کرده است؛ مدت عمر آنها یکى بوده و هر دو ٨١ سال عمر کرده‌اند. او همین‌طور به تشابه در فشارها و سخت‌گیرى‌هایى که هر دوى این‌ها از مراجع زمان خود متحمل شده‌اند اشاره مى‌کند. علامه از مرجع وقت حوزه (آیت‌الله العظمى بروجردى) سختى‌هایى را دید که او را از تدریس فلسفه منع مى‌نمود؛ همین‌طور استادش در اخلاق و عرفان در نجف اشرف از مرجعیت حاکم در زمان خود (آیت‌الله سید ابو الحسن  اصفهانى) سختى‌ها و فشارهاى غیر منتظره‌اى را شاهد بود، به‌طورى که آیت‌الله اصفهانى از مرحوم قاضى مى‌خواست، به صورت ظاهر هم که شده، در مجلس درس عمومى او همراه دیگر طلبه‌ها حاضر شود، تا اینکه (به نظر آقاى اصفهانى) وحدت کلمه حاصل آید و نتیجه آرا و نظریات فقهى جدید روشن گردد.

مرحوم قاضى از این کار ابا نداشتند، جز آنکه مى‌فرمود: امروز درس فقه شما، براى مرکز زعامت و حوزه مبارک بوده و در واقع اعلام مرکزیّت اجتماعى شماست که اعلى و ادنى بر سر شما جمع مى‌شوند. . . بدون آنکه شما و اطرافیان شما چیزى از آن برداشت کنید و نتیجه‌اى داشته باشد. . . و من صحیح نمى‌دانم که در هیاهو و سروصدا داخل شوم و الاّ، مگر ما براى مباحثه مسائل فقهى در مدرسه قوام حاضر نمى‌شدیم؟

این مخالفت‌ها به نهایت درجۀ خود رسید تا جایى که گفته‌اند آیت‌الله اصفهانى ایشان را در منزل خود محبوس کرد. . . و اجازه نداد که خارج از منزل به اقامه نماز جماعت بپردازد، علاوه بر اینکه هرکس در مجلس مرحوم قاضى حاضر مى‌شد از تمام امکاناتى که آقاى اصفهانى به طلاب مى‌داد محروم مى‌شد.

این‌گونه حکایت‌ها، در خصوص مخالفت‌هاى موجود بین علماى دینى در دوران اخیر، فراوان است، مثلا به‌رغم علاقه و دوستى متقابل بین دانشمندان بزرگ «شیخ انصارى و شیخ حسین‌قلى همدانى» و بین «سید احمد کربلایى حایرى» و زعیم مجاهد «میرزا محمد تقى شیرازى» و همین‌طور بین سه تن از بزرگان معروف فقه و تقوى و عرفان؛ یعنى، «شیخ محمد حسن صاحب جواهر» در فقه و «شیخ حسن طه نجف» در تقوى و «سید مهدى بحر العلوم» در عرفان، که زبانزد خاص و عام بود؛ اختلافاتى هم وجود داشت.

و حق آنست که چنین تضادى بین مراجع دینى که، در مقام مرجع و مسئول، دغدغۀ حفظ مرکزیّت و مرجعیت را دارند و بین افراد دیگر که در حاشیه جامعه، شخص مرجع را زیر نظر گرفته و به فکر نکات ضعف و خورده‌گیرى هستند و لغزش‌هاى او را شمارش مى‌کنند و او را مى‌پایند، وجود دارد. همین تضاد و تخالف است که مرجع دینى شیعه یا هر رهبر و مرجع دیگر را وادار مى‌کند که به احتیاط رفتار کند و در اعمال و رفتار خود دقت بیشترى بنماید؛ و شاید هم سخن رسول مکرم اسلام (ص) در این راستا باشد که فرموده‌اند: اختلاف امّت من موجب رحمت است.

٣١۴

از سویى دیگر. . . آزاد گذاشتن طلاب در حوزه‌هاى دینى براى تحصیل علوم و معارف عقلى، بخصوص موارد آمیخته با مسائل عرفانى و ذوقى و تخیّلات عاطفى آن، سبب مى‌شود هدف اصلى‌اى که به خاطر آن به حوزه آمده‌اند، به دست فراموشى سپرده شود. هدف اساسى از ورود به حوزه، همانا حل مسائل فقهى قدیم و جدید و مشکلاتى است که جامعه با آن مواجه بوده و با آن ارتباط شدیدى دارد. و این به دلیل فرمایش خداوند متعال است که فرمود: . . . تا در دین آگاهى کسب کنند و به سوى قوم خود برگردند و آنها را انذار-و ارشاد-بنمایند.

مرجع دینى از ترس اینکه مبادا در امر تفقه کوتاهى کنند یا بعد از فراگرفتن فقه براى ارشاد مردم مراجعت نکنند، براى هدایت این حرکت به سمت هدفى که به خاطر آن مرجعیّت را پذیرفته است اقدام مى‌کند تا امانتى را که به او محول شده است حفظ نموده و مصلحت عمومى را رعایت کرده باشد. این مخالفت‌ها، در بیشتر مواقع، با احترام و تکریم شایسته‌اى که مرجع نسبت به مخالفان خود از این طبقه ابراز مى‌کند، منافاتى ندارد.

آیت‌الله تهرانى و دیگران گفته‌اند که علامه طباطبایى نجف اشرف را به دلیل مشکل مادى ترک کردند. زیرا بعد از مهاجرت علامه به نجف، کارگران و کشاورزان شادآباد تبریز، که علامه از عایدات آن امرار معاش مى‌کرد، در جمع محصول و پرداخت سهم مالکین کوتاهى مى‌کردند و این سبب شد علامه و برادرش به ترک نجف و مسافرت به تبریز مجبور شوند تا امور کشاورزى روستاى خود را اداره کنند و یا مواردى مشابه این.

آرى، این‌طور نقل کرده‌اند و این درست است، ولى این بدان معنى نیست که آنها تحصیلات خود را ناتمام گذاشتند و امور مادى و معیشتى را به مسائل معنوى ترجیح دادند. زیرا آنها وقتى وارد نجف شدند که دروس ابتدایى مقدمات و منطق و بخش اعظم کتب سطوح را به‌طور کامل فراگرفته بودند و در نجف اشرف به تکمیل دوره‌هاى اصول و فقه و فلسفه پرداختند.

براى مردى سخت‌کوش مثل علامه که از تحصیل خسته نمى‌شود و لحظه‌اى از اوقات شبانه‌روزش را به هدر نمى‌دهد و روز و شب ملازم اساتید خود مى‌باشد و تمام گفتگوهاى متداول بین طلبه‌ها را مانند یک غریب و بیگانه، که زندگى خاص خودش را

٣١۵

دارد، ترک مى‌کند و حتى ملاقات‌ها و عیادت رفتن‌ها و تعارف و قبول را رها مى‌کند و با تمام وجود به تحصیل و بحث و تدریس مى‌پردازد مدت ده سال بیشتر یا کمتر براى تکمیل تحصیل و احراز درجه اجتهاد و تخصص کفایت مى‌کند.

و در واقع حضور علامه در روستاى «شادآباد» تبریز، سومین دوره از دوره‌هاى تحصیل علامه بود؛ یعنى، دوران فراغت و مطالعه و تنظیم و طبقه‌بندى معلوماتى که به اندازه کافى از اساتید و استوانه‌هاى علمى در نجف اشرف فراگرفته بود؛ همان بزرگانى که علامه از محضر آنها بیشترین بهره‌هاى علمى را برد و در علوم تخصصى خودآرا و نظرات تازه‌اى پدید آورد. همچنان‌که سعى و تلاش ایشان در راه «سیر و سلوک» آخرین مورد از فعالیت اوست که به استناد نامه‌هاى رد و بدل شده بین علامه و استاد و یا اساتید ایشان نه کم شد و نه تغییر یافت.

و بعد از این دوره‌هاى سه‌گانه، نوبت دوران چهارم مى‌رسد و آن زمانى است که شاگردانش به محضر او مى‌رسند و براى استفاده از او دور او حلقه مى‌زنند؛ استفاده از محضر مردى که دوران فعالیت سه‌گانه علمى شخصیّت او را تکمیل کرده و جوانب مختلف و وجوه علم و معرفت و استنباط را در وجود او رشد داده و او را به حد تخصص رسانده است و به او چنان قدرت علمى داده است که مى‌تواند به بررسى و تصحیح آرا و نظرات دیگران بپردازد و آنها را مانند میوه‌هاى رسیده و تازه در اختیار علاقه‌مندان بهره‌گیرى از محضرش قرار دهد.

جز اینکه (همان‌طور که مى‌گویند) در اینجا ملاحظات و دقت نظرهایى وجود دارد که شایسته نیست کسى که مى‌خواهد جوانب موضوع را نسبت به این شخصیّت علمى برجسته به‌طور کامل بیان کند به آن بى‌توجه باشد و چشم و گوش بسته از کنار آنها بگذرد؛ و آن اینکه: چرا این دو برادر نجف اشرف را ترک کردند، درحالى‌که شاید علاقه‌مند بودند مدتى دیگر نیز در آنجا بمانند و همچنان در محضر کسى زانو بزنند که تمام آرزو و آمال خود را در استفاده از او دیده‌اند.

این ملاحظه‌هاست که سعى و تلاش ما را بر مى‌انگیزد و ما را وادار به سؤال مى‌کند که چرا؟ . . . به راستى چرا این‌ها با عجله بار سفر بستند و مرکز علم و علما، نجف اشرف، را ترک کردند؟

٣١۶

آرى این به خاطر آن است که، همان‌طورى که قبلا به این مسئله اشاره کردیم، وضع نجف در ایام یگانه مرجع دینى، سید ابو الحسن اصفهانى، خالى از ابهام و غموض نبود.

آنچه اینجا بیان مى‌شود خلاصه و توضیح مطالب قبلى است و آن اینکه: در واقع کسى که همسو و هم‌جهت با مرجع و زعیم حرکت نکند (هر مرجع و رهبرى که مى‌خواهد باشد) به زودى از تمام امکانات و حتى از حوایج ضرورى محروم خواهد شد. زیرا در چنین مواقع افراد نازل به خاطر مقاصدى-مادى-دور مرجع مى‌چرخند. حالا به این مطلب اضافه کنم که اگر طلبه‌اى در مرتبۀ معین و بالایى از عفّت نفس و طبع بلند قرار داشته باشد معلوم است که در یک چنین حالتى همراه شدن با مرجع براى چنین فردى-با این خصوصیات-جز اتلاف وقت و کاستن از ارزش خود چیز دیگرى نخواهد بود.

بیان این سخن، با همۀ خشونتى که در آن وجود دارد و خارج از ادب مجادله با بزرگان دینى است، در هر حال لازم بود تا در اینجا براى تاریخ ثبت و ضبط شود و شاید در گذشته یا در آینده کسى باشد که بخواهد از آن دوران بنویسد و آنگاه مباحثى مطرح بکند که مخالف این مطالب باشد. این کلمات کوتاه، در واقع خلاصه و لب کلام بود و مشروح آن را در محلى دیگر مى‌یابى. . . و در حقیقت زعامت در نجف در آن دوران به اسم فرد زعیم قایم بود، بدون آنکه هیئت‌هایى براى تدبیر امور زعامت وجود داشته باشند و براى تنظیم خواسته‌هاى طلاب، از قبیل میزان شهریه و ثبت و شناسایى نیازهاى آنان و ضرورت‌هاى لازم براى ماندن و یا مسافرت آنها و چگونگى گذران امور معیشتى آنها، اقدامى کرده باشند.

خداى متعال را سپاسگزاریم (براى رهبران اصلاحات تحصیلى در نجف، یعنى شیخ محمد مظفر و شیخ الشریعه، هم طلب مغفرت و رضوان الهى مى‌کنیم) که این موارد در حوزه‌ها به نوعى در نظم و ترتیب افتاده و مى‌رود تا در دانشگاهها و حوزه‌هاى مردان علم و دین در قم و مشهد و در نجف که شهر امام على و مدرسه شیخ طایفه طوسى است (هزاران سلام و درود خداوند بر آن شهر و بر کسى که به وجود او و نام مبارک او این شهر مقدس تجلى و شرافت یافته است) به نیکوترین و کامل‌ترین شکل خود درآید.

این. . . و این بحث را در رساله‌اى که در مورد حرکات اصلاحى در نجف اشرف در خلال شرح حالى که براى استاد شیخ محمد رضا مظفر و شیخ محمد شریعه نوشته‌ام به

٣١٧

طور کامل و مبسوط آورده‌ام.

و در حقیقت زندگى این مرد-علامه طباطبایى-طومارى است پیچیده به آثار و خاطرات ارزشمندى که ذکر همه آنها در این مختصر نمى‌گنجد. من شخصیت ایشان را اینجا مطرح کردم تا یادى از ایشان در مجموعه شاگردان «قاضى کبیر» بشود و نباید نگارنده را به خاطر خلاصه‌گویى در مورد ایشان و همین‌طور نسبت به شخصیّت‌هاى دیگر مورد انتقاد قرار دهند. زیرا دربارۀ شخصیّت امثال این بزرگان مجلدات پى‌درپى مى‌توان نوشت بدون آنکه بتوان اندکى از آثار فراوان آنها را ادراک کرد (خداوند همه را غریق رحمت و رضوان خود قرار دهد) .

این. . . و من بعد از اشاره به کتاب «مهر تابان» ، که در شرح حال علامه نگاشته شده و به تمام جوانب و نقد و شرح و بسط حیات ایشان پرداخته است، چاره‌اى ندارم جز آنکه در پیشگاه جلال و عظمت این مرد خاضعانه سر فرود آورم، و وجودم از هیبت و عظمت و تکریم و شگفت نسبت به این شخصیت بزرگوار، که تمام استعدادها و زمینه‌هاى عظمت و جلال در آن جمع شده است، پر شود.

این «علامه طباطبایى» است که مانند خورشید تابنده ظاهر مى‌شود و مکان والایى از دلهاى عارفان فضل خویش و جرعه‌نوشان چشمه شیرینش را از دانش و اخلاق و شرف خانوادگى و خدمت به مردم و غفلت از خود سرشار و لبریز مى‌نماید.

و بسیار برایم جالب و شیرین بود اگر مى‌توانستم قسمتى از کتاب «مهر تابان» را انتخاب کنم و در ضمن این کتاب قرار دهم تا براى خواننده جاذبه داشته باشد و کمبود نوشته‌ام را جبران کند. ولى نتوانستم انتخاب کنم، زیرا تمام مطالبى که در «مهر تابان» وجود دارد (به نظر من) در نهایت دقت و وجاهت و صحت قرار دارد. و همین‌طور دیدم که اگر چیزى به‌عنوان پاورقى و تعلیقه به صورت موافق یا مخالف بر کتاب «مهر تابان» بیفزایم، مطلب اضافى خواهد بود.

ولى نه به‌عنوان تعلیقه و پاورقى، بلکه به رسم مثلى که مى‌گوید: حرف حرف مى‌آورد، برخى از مواردى را که در اثناى سفر اول خود به تبریز (ایام حمله متفقین به هیتلر نازى) و حضورم در منزل این‌ها، در ولیمه‌اى که بانو علویه براى ما تدارک دید،

٣١٨

شاهد بودم، نقل مى‌کنم. من در آنجا از اسباب و اثاث بسیار سادۀ این دو برادر شگفتى‌ها دیدم. . . در اتاقى که در آنجا از ما استقبال کردند وسیلۀ گرمازا نبود و عمویم (سید احمد آقا قاضى) ، که من در خدمت ایشان بودم و او سالخورده و پیرمرد بود و از شدت سرما فریادش بلند شده بود، اخوان طباطبایى را مجبور ساخت که به من اشاره کنند تا به سایر اتاقها سر بزنم و از وضع آنها نیز باخبر شوم. دیدم تمام منزل به همین کیفیّت است و حتى خود علویه خانم-همسر علامه-با تمام لباس‌هاى زمستانى در اتاقها رفت و آمد مى‌کند.

من و عمویم از دیدن این صحنه به شدت وحشت‌زده شدیم و صبر و تحمل آنها به این اندازه از کمترین امکانات مادى ما را شگفت‌زده نمود.

و خود منزل، هرچند بزرگ و موروثى بود، ولى در حال انهدام بود و به تعمیر نیاز داشت و در بعضى موارد تعمیر سریع لازم داشت.

گفتم که کتاب «سنن النبى» و قسمت‌هایى از نوشته‌هاى اولیه «تفسیر المیزان» را دیدم.

همین‌طور، علامه نسب آل عبد الوهاب را، که کتابى ارزشمند بوده و به شرح حال شخصیّت‌هاى علمى خانواده و موقعیّت‌هاى اجتماعى آنها مى‌پرداخت، به من ارائه داد.

در آن کتاب، انتساب و رابطه افراد خانواده را توضیح مى‌داد و تاریخ انتقال جدّ أعلى این خاندان از زواره اصفهان به تبریز و. . . را بیان مى‌کرد.

و نیز کتاب سید محمد حسن الهى را که در موسیقى و تأثیر غم‌انگیز و شادى‌آفرین آن بر انسان نوشته بود دیدم. . . در آن کتاب به قضیّه «سماع» موجود در پیش فرقه‌اى از صوفیه و دراویش (که الآن هم هستند) اشاره مى‌کرد و برخى سؤالاتى را براى خواننده مطرح مى‌نمود و نیز بعضى «نت‌هاى موسیقى» را ضبط کرده بود. . . که البته من آن روز به این موارد آشنایى نداشتم و چیزى از این‌ها نمى‌فهمیدم (و حتى الآن هم چیزى نمى‌دانم) ؛ همین‌طور، چیزهایى در آن کتاب بود که اینجا گنجایش شرح و بسط آن را ندارد.

و از جمله چیزهایى که علامه در این سفر به من ارائه داد قصیده‌اى در رثاى حضرت على اکبر (ع) بود که مرحوم پدرم آن را به نظم آورده بود. آن زمان آن را با عجله نسخه‌بردارى کردم و چون برخى مضامین و کلمات آن را نمى‌پسندیدم، یا به تعبیر صحیح‌تر به معانى دقیق آن دست نیافتم، شرح و تعلیقه بر آن را رها کردم و آن قصیده را از جمله آثار منسوب به آقاى قاضى قرار دادم. . .

٣١٩

در روزهاى اخیر که برحسب اتفاق با عده‌اى از دوستان «آیت‌الله حسن‌زاده آملى» را در قم و در منزل ایشان زیارت مى‌کردم، ایشان گفتند که علامه به او قول داده بود که این قصیده را که در اختیار علامه بود به ایشان بدهد، ولى فرصت دست نداده است که آقاى حسن‌زاده آملى به منزل علامه برود و از نوشته‌هاى علامه رونویسى کند یا موانعى از این قبیل.

و در جایى دیگر از همین کتاب، گفتم که آیت‌الله حسن‌زاده آملى، در فوت برادر ما (سید مهدى قاضى) چه اندازه ناراحت و متأثر بودند و به‌رغم شکایت از ضعف مزاج و ناتوانى از حرکت، در تشییع جنازه او شرکت کردند.

سید مهدى موارد عجیبى را از تسلط ایشان بر مسائل ریاضى و آشنایى او به جداول (صد درصد) ، که خداوند براى بنده راهى براى فهم این‌ها قرار نداده است، ذکر مى‌کرد.

در مناسبتى از ایشان از علت عدم تظاهر به این علوم یا تعلیم آن به دیگرى پرسیدم.

گفت که: آن، کمال روحى و نفسى خالص مى‌باشد و شاید در به کارگیرى آن در موارد ضرورى و در بعضى مواقع، حالت‌هاى شبیه (بى‌هوشى و بى‌خودى) وجود دارد که به نظر برخى از بزرگان مخالف موازین شرعى مى‌باشد (این‌طور به من گفت) .

سید محمد حسین طباطبایى (علامه) ، فیلسوف و حکیم و محدث و مفسر قرآن کریم است، و بر چهرۀ علمى او هیچ غبارى نمى‌نشیند؛ آثار و شاگردان و خواص فراوان او بر این امر دلالت دارند.

امروزه بعد از علامه طباطبایى، انتساب افتخارآمیز به شاگردى ایشان، به صورت خصیصۀ علما درآمده است، و هرکسى سعى مى‌کند خود را شاگرد او معرفى کند.

نمى‌گویم که این به دلیل بلوغ علمى و درخشش آن بزرگوار است، بلکه به جهت توجه کامل ایشان به تدریس و تهذیب و دستگیرى از شاگردان و هدایت بر راه مستقیم سلوک مردان دین و معارفى است که لازم است از منابع اصلى و حقیقى آن (قرآن و عتره) دریافت شود، به همراه اخلاق والاى انسانى و کرامت روحى کم‌نظیر و گشاده‌رویى در سخن گفتن و گفتگو با شاگردان و شنوندگان خود، با روحیّه انسانى بلند که در دیگر اساتید کمتر دیده مى‌شود.

لذا شاگرد او قبل از هر چیز دوست و صدیق او بود، و دوستى و محبتش را به او

٣٢٠

خالص گردانیده بود.

به یاد دارم زمانى که از شاگرد سعادتمند و شهیدش (مطهرى) سخن مى‌گفت نتوانست خود را نگهدارد و گریست و شانه‌هایش به لرزه افتاد. به یاد عزیزترین دوست خود افتاد که حوادث روزگار او را از ایشان جدا ساخته بود و او از ته دل بر او گریه کرد.

شاگرد او در مرتبۀ والایى از تقوى قرار داشت و علامه با التماس و اصرار پشت سرش نماز مى‌خواند. این را خودم در ایامى که در حلقه مسجد هندى در نجف بودم مشاهده کردم. امام جماعت مسجد در آن زمان آیت‌الله شیخ على قمى بود که به علم و تقوى مشهور بود. گاهى که ایشان نمى‌آمدند، علامه به یکى از شاگردانش اشاره مى‌کرد که پیش برود و امامت کند. در این حال، بین شاگردان اختلاف به وجود مى‌آمد که کدام یک مقدم بشود. زیرا فرض بر این بود که خود علامه به هیچ وجه جلو نمى‌رود و در عین حال تأکید دارد که نماز اول وقت فوت نشود.

با اساتید خود در عالى‌ترین درجه ادب و احترام و تواضع و آرامش بود. چه‌بسا سرش را بلند نمى‌کرد و به روى استاد چشم نمى‌دوخت. گاهى خندیدن در محضر استاد بر ایشان سخت بود، حتى اگر استاد حکایت طنزآمیزى هم بیان مى‌کرد.

به خاطر مى‌آورم که مرحوم پدر اشعار زیادى را از استادش حجه السلام «نیّر» تبریزى از حفظ داشت، و قصیدۀ معروف او را که در نهایت لطافت و ظرافت و طنزآمیز سروده شده حفظ کرده بود. این قصیده به سه زبان ترکى و فارسى و عربى است و علامه و برادرش بهتر از دیگران به لغات هر سه زبان آشنا بودند. مرحوم قاضى در برخى مواقع قسمت‌هایى از این قصیده را قرائت مى‌کرد و براى استاد خود طلب مغفرت و رحمت مى‌نمود. قرائت این قصیده باعث مى‌شد که حضار با صداى بلند بخندند؛ هرچند که نمى‌خواستند آشکار کنند، ولى خوشحالى و شادى مى‌کردند؛ اما این دو برادر در مجلس نمى‌خندیدند، بلکه به سرعت از اتاق خارج مى‌شدند و در گوشه‌اى مى‌ایستادند و هرچه مى‌خواستند مى‌خندیدند و آنگاه چشمان خود را پاک مى‌کردند و در نهایت ادب و وقار به مجلس برمى‌گشتند.

و این از آداب و حسن معاشرت ایشان با یاران قدیم و جدید بود که تا زمانى که شخصا از خود او سؤال نمى‌شد هیچ‌گاه لب به سخن باز نمى‌کرد و چه‌بسا اهل مجلس

٣٢١

گمان مى‌کردند که او مردى معمولى و از عامه مردم است، بخصوص زمانى که متوجه شکل لباس و عمامه او مى‌شدند که از پوشش متوسط هم پایین‌تر بود. البته ممکن است این مسئله محل نقد و ایراد باشد مخصوصا زمانى که انسان در جمعى حاضر شود که کسى او را نشناسد و از قدر و منزلت علمى او باخبر نباشد. آرى این درست است، ولى اگر تواضع انسان فطرى و ذاتى باشد نه ساختگى و ظاهرى، در آن صورت، چنین شخصى حتما به این شکل ظاهر خواهد شد، و چاره‌اى نیست و ایرادى هم ندارد.

و به علت همین تواضع و شدت احترامى که براى برادرش-الهى-قائل بود و در مجالس او را بر خود مقدم مى‌داشت برخى گمان مى‌کردند که علامه برادر کوچکتر است، درحالى‌که اسم معروف ایشان در خانواده «حاج بیوگ آقا» بود، یعنى برادر بزرگتر.

در خصوص رفتار اجتماعى و احترام و ادب خاص نسبت به اساتید و شدت احترام به آنها، حکایتى جالب‌تر از این وجود ندارد که علامه طهرانى آورده‌اند که: بعد از وفات استادش آقاى قاضى، هیچ‌گاه عطر استعمال نمى‌کرد، ولى هدیه هیچ‌کس را هم بر نمى‌گردانید، بلکه مى‌گرفت و در جیب خود مى‌گذاشت و به آن ارج مى‌نهاد.

اهل علم در قم وقتى او را شناختند که نام او به‌عنوان دانشمند و استاد، مشهور شده بود. . . و ما او را در نجف زمانى که خود طلبه بود و از محضر استادى به محضر استاد دیگر مى‌رفت با چشمان خود دیدیم که با یاران و همنشینان خود در مجالس درس و غیره. . . چه اندازه با تواضع و ادب رفتار مى‌کرد تا جایى که برایم نقل شده که یکى از اساتید علامه به ایشان گفته بود که: یا باید با ما بیایى و در جایى که شایسته و مناسب است کنار ما بنشینى یا رابطه خود را با ما قطع کنى و به مجلس نیایى، زیرا براى ما سخت است که مى‌بینیم در ردیف آخر و پشت سر ما مى‌نشینى.

زیرا علامه حاضر نمى‌شد که در مجلس وارد شود و به احترام او از جا بلند شوند و براى او جا باز کنند و شاید هم این استاد با این سخنان به منظور دیگرى کنایه مى‌زد.

و بعد. . . این علامه طباطبایى است، مرد علم و تقوا و اخلاق فاضله. . . و چون من در ایامى که در نجف اشرف بودم محضر ایشان را درک کردم و در سالهاى اخیر موفق به محضر ایشان نشدم و بین این دو تاریخ سالها فاصله افتاده بود بیشتر از این در مورد

٣٢٢

ایشان سخن نمى‌گویم و سخن از ایشان را به افرادى که در دوران اخیر در قم در مجلس ایشان بوده‌اند و با ایشان مصاحبت کرده‌اند حواله مى‌دهم.

و مواردى که از حاضران محضر علامه و بهره‌مندان فیض معارف ایشان و شیفتگان اخلاق نیکو و خصال پسندیده و مقام بلند او در بین برادران دین و علم و فضل و ادب شنیده‌ام، این مجموعه گنجایش آنها را ندارد.

در بزرگداشت مقام علامه، کنگره‌هاى مخصوصى بر پا شده و با گذشت سالهایى از وفات ایشان برگزارى این محافل همچنان ادامه دارد؛ این محافل، بحث از شخصیت بزرگوار علامه و آثار انبوه ایشان و بررسى مزایاى اخلاقى و نقطه نظرات علمى و آراى جدید او را برعهده گرفته‌اند. هر روز در مورد علامه مطالب تازه‌اى براى ما ارائه مى‌دهند که خداوند همه را براى خدمت به علم و دین و فضیلت موفق گرداند. در اینجا قصیده‌ى مرحوم قاضى در رثاى حضرت على اکبر (ع) را مى‌آوریم، که اشاره کردم علامه فاضل آیت‌الله آقاى حسن‌زاده آملى باعث یادآورى آن گردید.

این قصیده را از روى نسخه‌اى نقل مى‌کنم که بیش از پنجاه سال بر آن گذشته است و در آن بعضى کلمات پیچیده و نامناسبى وجود دارد که من به اصلاح آنها موفق نشدم. . .

آن را بدون شرح و پاورقى نقل مى‌کنم به امید آنکه نسخه دومى بیابم که صحیح‌تر از نسخه موجود در پیش من باشد. در آن صورت ان‌شاءالله براى بار دوم به تصحیح آن مى‌پردازیم.

کلینی لهذا الغم یا أم عاصم//فلیس یخلّی الوجد منی عزائمی
اى (ام عاصم) ١مرا با این غم و غصه بحال خودم رها کن. وجد و غم من بالاتر از عزم و همت من است.

کلینی و هذا الغم لا شکّ قاتلی//و إنی ارى ذا القتل خیر المواسم
مرا رها کن، که بى‌تردید این غصه مرا خواهد کشت. و این مرگ براى من بهتر است.

و عین هطول بالدموع و لا أرى//متى تنسلی غنی لباس الملاوم
چشمى است با اشک پیاپى. و من نمى‌دانم چه وقت این لباس ملامت را پاره خواهم

١) -مخاطب و غمخوار فرضى. (م)

٣٢٣کرد.

و تاقت له نفسی فأورثنی الهوى//هوامع دمع من عیون کلائم
دلم مشتاقش شد و مرا کشت. اشک خروشانى که از چشمان مجروح جارى مى‌شد.

لعمری إنی للهوى ابن امه//و یصرم أغصانی بمثل الصیارم
بجانم قسم که من، برادر عشق و عشق‌ورزى هستم-از یک مادریم.

أرحنی فإنی لا أرى الموت وصمه//لطالب حب فی جمیع العوالم
شاد کن مرا، زیرا کسى که عاشق باشد و با همان عشق بمیرد مرگ او را عیب نمى‌دانم.

الا إنّنی لا أبتغی بعد بعدکم//من العیش قرا فی دیار الأعاجم
آگاه باشید، من بعد از دورى شما در دیار عجم (تبریز) زندگى آرامى نخواهم داشت.

فإن کان جسمی مبعدا عن جنابکم//فأعجب بروحی عند أهلی الأکارم
هرچند که جسم من از ساحت شما دور است، ولى شگفتا به روح‌ام که همراه اهل کرامت است.

و هب عشت بعد الیوم عمرا فإننی//أجرّع کاسات الهموم الهوازم
اگر هم بعد از این عمرى داشته باشم کاسه‌هاى غم و غصه کشنده را سر خواهم کشید.

أبیت ضجیع الحزن نضوا و أغتدی//بقلب کئیب جارع السم هائم
بیمار و ناله‌کنان مى‌خوابم و با قلبى پر از اندوه و غصه صبح مى‌کنم، درحالى‌که سم حیرت و بى‌خودى را جرعه‌جرعه سر مى‌کشم.

و جسم ضعیف لیس یرجى بقاؤه//و عین سکوب لم تفق باللوائم
بدنى است ناتوان که امیدى براى بقایش نیست و چشمى است گریان که توجهى به ملامت‌کننده ندارد.

و لو شمأل أنهاک عنی بلیّتی//عطفت و لکن ما الشمال براحمی
اگر نسیمى تو را از حال و روزگار من باخبر مى‌ساخت به سوى او مى‌شتافتم، ولى او این کار را نمى‌کند و به من رحم نمى‌کند.

فلطفا فقد أفنى شبابی هواکم//و رفقا فلا تشمت علیّ لوائمی
پس به من لطف کنید که جوانى خودم را در راه عشق و هواى شما فنا سازم، و با من مهربان باشید تا ملامتگران مرا شماتت نکنند.

٣٢۴فمن مبلغ عنى الوکا لحضره ال//‍امام المطاع المصطفى ذی المکارم
چه کسى از من پیکى به محضر امام مطاع مصطفى صاحب کرامت مى‌رساند.

إلى حضره القرم الهمام و مرتجى//أسیر هموم سائل الدمع نادم
به حضرت شجاع همام، امید امیدواران برساند که: اسیر غم و غصه، و اشک‌ریزان و پشیمانم.

جواد بهیّ ماجد یستهزّه//إلى المجد أعراق الجدود الأکارم
اهل بیت جواد و برجستگان بزرگوار که سرشت بزرگى و کرامت آنها را به بزرگوارى سوق مى‌دهد.

و ما فی الورى من مکرمات سوى التی//یرید بها تعویدهم بالکرائم
دیگران هیچ نصیبى از نیکى و کرامت ندارند، مگر آنچه که این‌ها عطا کرده‌اند.

و ما هی الا قطره عمت الورى//سوى رشحه من سیب تلک الغمائم
و آن نیست مگر قطره‌اى و رشحه‌اى از سیلان این ابر رحمت.

و هل تبتغی للعز مرمى ترومه//إلى غیره تنمیه أو کلّ رائم
آیا این‌ها-اهل بیت-براى عزت و کرامت چیزى باقى گذاشته‌اند؟ و آیا پیش دیگران چیزى از عزت و کرامت یافت مى‌شود.

مآثر مجد لا ترى عند غیره//مسوى صلف یقتاده بالمحاطم
مجد و بزرگوارى در دیگران یافت نمى‌شود، جز جسارت و گستاخى که سرانجام آنها را به آتش دوزخ مى‌کشاند.

بنى اللّه بیتا فی الورى لم تسامهرفیع السموات الرفیع الدعائم
خداوند مکان و مرتبتى براى این‌ها مقرر کرده است که بلندى آسمانها به بلنداى آن نمى‌رسد.

و ما الغیث الا قطره من سماحهم//تبلّ فمنها ماج کل العیالم
باران، قطره‌اى از فضاى بیکران آنهاست که همه جا را سیراب مى‌کند، و دریاها حاصل همان قطره‌اند.

و ما الشمس الا راحه من أکفّهم//تضیء ترى أنوارها فی المعالم
و اما آفتاب، سفیدى دست آنهاست که روشنى مى‌دهد و در عالم پرتو افشانى

٣٢۵

مى‌کند.

تدور متى ما غاب منهم مشرّق//یبادره بدر اللیالی الأهایم
هرگاه یکى از این‌ها غروب کند، خورشید دیگرى طلوع مى‌نماید و تاریکى‌ها را از بین مى‌برد.

تحقّق قلبی حب آل محمّد//و عترته الأطیاب من آل هاشم
حبّ و عشق آل محمد و خاندان پاک او (از آل هاشم) به دل‌وجان من چنگ زد.

أحب لحب المصطفى أهل بیته//أعزه قوم فی بیوت المکارم
به عشق و علاقه محمد مصطفى (ع) ، اهل بیت او را نیز دوست دارم.

شبیه النبی المصطفى و ابن بنته//و مهجه قلب المرتضى و الفواطم
شبیه نبى مصطفى و جگرگوشه فرزندش را، و پارۀ تن على مرتضى و فاطمه-اهل بیت -را دوست دارم.

ضجیع حسین فی الثّرى قرب رمسه//لینبئ فیه عن امور عظائم
هم‌آغوش حسین، که در کنار خاک او خفته و خبر از حوادث عظیم مى‌دهد.

لینبئ أن لم یشف منه فؤاده//لیرحمه کل القلوب الرحائم
خبر مى‌دهد که دلش همچنان زخم‌دار است.

و کان إذا اشتاق الحسین لجده//شفى نظرا فی وجهه غیر باسم
همان کسى که وقتى حسین (ع) تشنۀ دیدار جد بزرگوارش مى‌شد نظرى بدون تبسم به سیماى او کافى بود.

یظنّ بأنّ الموت یأتیه ظامیا//قتیلا على أیدی عبید الدراهم
مى‌دانست که مرگ تشنه به سراغش خواهد آمد و به دست بندگان درهم و دینار کشته خواهد شد.

فأن یتّقوا تضریبه أوّل الوغى//فقد قطّعوه آخرا بالصوارم
هرچند که در اول درگیرى از ضربه زدن به او ترسیدند، ولى در آخر با شمشیر قطعه قطعه‌اش کردند.

إلى اللّه أشکو ما لقی آل أحمد//من النّفر السوء القلیلی المحارم
به خداوند شکوه و شکایت مى‌کنم از آنچه که آل احمد از گروه اندک بى‌حرمت

٣٢۶

متحمل شدند.

فما کان أجرا للرساله ما أتوا//به آل سفیان کثیر الجرائم
آن اجر رسالتى که قرآن از مردم خواسته است، این نبود که آل سفیان جنایتکار مرتکب شدند.

فما زادهم الا الفخار صریعهم//ببیض الظبى و السمر أو بالأداهم
در خون غلطیدن آنها، با شمشیر و نیزه، جز فزونى افتخار و شرافت چیز دیگرى نبود.

و ان حلّئوک الماء یا بن محمد//فقد علّ فیهم حد أبیض قاضم
اى پسر پیامبر، هرچند که آب را از تو دریغ کردند، ولى شمشیر تو هم کوتاه نیامد و خون آنها را آشامید و آنها را درو کرد.

ثنى نحوهم خطا و سیفا مقرضبا//یزیل الأعادی من مقر القوائم
بار دوم بر دشمن هجوم آورد و با تیر و شمشیر برّنده دشمنان را از پشت اسبها به زیر افکند.

یطیح من الأبدان رأسا و أرجلا//یبین الأعادی من محیط المعاصم
سر و گردن-و دست و پاى-دشمنان را درحالى‌که بر پشت اسب خود چسبیده بودند از بدن‌ها جدا مى‌کرد.

أبا حسن أنت المعوّل إننی//لأرجوک للحدثان عند التقاسم
یا على (ع) تو امید منى، و در گرفتاریهاى دنیا و آخرت-روز و شب-امید من به توست.

و کم قد کشفت الهمّ عنّا و إننی//تعوّدت منک الفضل یا ذا المکارم
چه بسیار غم و غصه‌اى که از ما دفع کرده‌اى و من عادت دارم که هر روز فضل و کرامت تازه‌اى از شما دریافت کنم و هر روز به در خانۀ شما بیایم.

در اینجا قصیدۀ مرحوم پدر در رثاى حضرت على اکبر (ع) پایان مى‌پذیرد. از متن آن معلوم مى‌شود که آن را در وطن خود در تبریز به نظم آورده است. پیش من یک نسخه از آن وجود دارد و همان‌طور که گفتم از خط علامه طباطبایى نقل شده است.

و در هر حال امیدوارم این شعر مشمول این فرمایش ائمه هدى باشد که فرموده‌اند:

٣٢٧

هرکس یک بیت شعر در شأن و منزلت ما بسراید خداوند او را در بیتى در بهشت ساکن گرداند (امام رضا (ع)) .

در اینجا به همین مقدار از شرح حال علامه طباطبایى اکتفا مى‌کنیم و به توفیق الهى حواله مى‌دهیم که شامل حال ارباب قلم و اصحاب تراجم مى‌شود و دوباره به این موضوع بپردازند (و خداوند متعال به صواب موفق مى‌گرداند) .

٣٢٩

سید محمد حسن الهى طباطبایى

بخط شریف خود مرحوم الهى دیدم که:

بسم الله الرحمن الرحیم و الحمد لله رب العالمین و. . . مى‌گوید سید محمد حسن طباطبایى معروف به (الهى) که: این برخى فوائد و مقالات متفرقه‌اى است که در قالب تحریر به نظم آورده‌ام. امید آنکه براى من و دیگر برادرانم مفید و سودمند باشد.

مقاله‌اى است در نسب مؤلف و مختصرى از شرح حال او: محمد حسن بن مرحوم میرزا محمد بن میرزا محمد حسین بن میرزا على اصغر، شیخ الاسلام در آذربایجان، بن میرزا محمد تقى قاضى. . . تا مى‌رسد به ابراهیم غمر ١و مادر او فاطمه دختر امام حسین (ع) و ابراهیم بن حسن مثنى بن امام حسن، فرزند امام على بن ابى طالب علیهم السلام.

در سال ١٣٢۵ از هجرت نبوى در شهر تبریز از شهرهاى آذربایجان متولد شدم و در آنجا رشد و نمو یافتم. هیجده‌ماهه بودم که مادرم فوت شد (خداوند جانها را در وقت مرگ دریافت مى‌کند) و پنج‌ساله بودم که پدرم از دنیا رفت. لذا با برادرم (که خدا عمر او را دراز گرداند) به تعلیم نوشتن و قرآن و علوم ادبى و دینى پرداختم، تا اینکه سال ۴۴ شد و ما براى تحصیل علوم دینى به بارگاه غروى-نجف اشرف-مسافرت کردیم. آنجا مدت ده سال و چند ماهى توقف کردیم. . . ، و سپس در مجلس شیخ حسین حاضر شدم (که خداوند عمر او را طولانى کند) و نزد او قسمتى از رسایل را خواندم.

در محضر سرورم استاد سید محمد حجت (دام ظله) حاضر شدم و بقیه کتاب «برائت و

١) -غمر: بسیار بخشنده. (م)

٣٣٠

ظن» را تا آخر کتاب مزبور و بیشتر کتاب «الخیارات» از «مکاسب» شیخ انصارى و اندکى از کتاب «کفایه» خراسانى را پیش ایشان خواندم. و زمانى که از متن فارغ شدم در محضر استاد حاج میرزا على ایروانى حاضر شدم و کتاب «طهارت» و «صوم» و «اعتکاف» را پیش او خواندم.

و همین‌طور در بحث شیخ استاد میرزا حسین نائینى حاضر شدم و تمام مباحث اصول و نیز بیشتر کتاب «صلاه» و «بیع» را پیش ایشان خواندم.

و همچنین در بحث سید ابو الحسن اصفهانى حاضر شدم و بخشى از کتاب «طهارت» را خواندم.

و من در خلال این مدت براى تحصیل علوم عقلى به محضر استاد سید حسن بادکوبى حکیم، رفت و آمد مى‌کردم و پیش ایشان «طبیعیات» و «الهیات» از «منظومه سبزوارى» و «کتاب شفا» شیخ ابو على سینا و کتاب «مشاعر» و «عرشیه» آخوند صدر الدین شیرازى و بخشى از کتاب «اسفار» و کتاب «طهاره الاعراق» ابن مسکویه در اخلاق را خواندم.

و سید حسن بادکوبى در مرتبۀ والایى از زهد و تقوى و توان روحى قرار داشت که شاید شرح حال ایشان در بین نوشتۀ ما بیاید.

و در عرفان و اخلاق و ریاضت‌هاى روحى ملتزم خدمت سیدمان حاج میرزا على قاضى طباطبایى بودم (که خداوند سایه او را مستدام گرداند و ما را از دانش او بهره‌مند فرماید) .

و من در خلال این اشتغالات، علومى را که به آنها نیاز داشتم از ریاضیات و حساب و هندسه پیش برادرم حضرت حاج میرزا محمد حسین طباطبایى مى‌خواندم و در مواردى که فهم آن برایم مشکل بود از ایشان کمک مى‌گرفتم تا اینکه بحمد الله از تحصیل فارغ شدم و زمان حرکت به سوى شهر ما فرارسید و ما در سال ۵۴ به تبریز بازگشتیم و من اکنون که سال ۶۵ مى‌باشد در این شهر ساکن هستم. امر از آن خداست که به انجام مى‌رساند و شاید خداى متعال بعد از این امرى را اراده فرماید و سپاس پروردگار عالمیان را.

*** در مورد شرح حال مرحوم الهى، غیر از این چند سطرى که در نزد فرزند ارشد ایشان یافتم، مطلب بیشترى ندارم. و بیشتر از این‌ها ارتباط روحى و معنوى آقاى الهى و برادرش

٣٣١

علامه طباطبایى با مرحوم قاضى است که در درجه والایى از صفا و نهایت حب و علاقه بوده و مکاتبه آنها ادامه داشته است.

و معلوم مى‌شود که این ارتباط، نه تنها در ایام حیات آقاى قاضى، بلکه حتى بعد از فوت ایشان نیز برقرار بوده است. به این خاطر، حکایتى را که براى ما نقل کرده‌اند، جهت اثبات این مدعى و بیان درجۀ این اتصال و ارتباط روحى و معنوى مى‌آوریم:

علامه طباطبایى، در مناسبت‌هاى مختلف، زمانى که از استادش مرحوم قاضى یاد مى‌کرد (که بنده خودم شنیدم و افراد موثق بارها نقل کرده‌اند) مى‌فرمود که: ما هرچه داریم از آقاى قاضى داریم. چه آنهایى که شفاهى و حضورا در ایامى که در نجف اشرف بودیم از ایشان اخذ کردیم و چه مواردى که بطریق خاص خود، از ایشان بهره‌مند شدیم. . . این طریق خاص چیست؟ او چه مى‌گوید! ؟

و همین‌طور مى‌فرمود وقتى به تألیف تفسیر المیزان شروع کردم در شادآباد تبریز نگارش آن را آغاز کرده بودم و زمانى که به قم مهاجرت نمودم با جدیّت تمام آن را ادامه دادم. برادرم سید حسن الهى به من نوشت که: استادمان آقاى قاضى مى‌فرماید که پدر از شما راضى نیست، زیرا شما او را در ثواب تفسیر المیزان شرکت نداده‌اید. علامه گوید: در پیش خود تصمیم گرفتم و با خدا عهد بستم که اگر به اتمام این کار (تألیف تفسیر) موفق بشوم و این کار اجر و ثوابى پیش خداوند داشته باشد، تمام آن را به پدرم اهدا مى‌کنم. . . بعد از آنکه این نیّت را کردم نامه‌اى از تبریز و از برادرم الهى رسید که مى‌گفت: آقاى قاضى مى‌فرماید که پدر از شما راضى شدند و از تصمیم شما خوشحال و خرسند هستند. چه کارى انجام داده‌اى و چه نیّتى کرده‌اى؟ مرا هم خبر کن!

سبحان الله! این چه حرفى است؟ اگر نبود که افراد معتمد و موثق این‌گونه حکایت‌ها را براى ما نقل کرده‌اند، هرآینه، انکار مى‌کردیم و آنها را به دیوار مى‌زدیم!

آرى سید محمد حسن الهى شعله فروزانى است از فضیلت و ذکاوت، و چراغ روشنى است از تقوى و صفاى نفس؛ افرادى که در محضر ایشان بوده و سجایاى اخلاقى و روحى بلند ایشان را شناخته‌اند، از او سخن مى‌گویند، و جاى شگفت نیست مطالبى از ایشان نقل شود که با رفتار اجتماعى ما سازگار نباشد.

چندى قبل، برحسب اتفاق، در مجلسى خاص، یکى از بزرگان مدرسین حوزه علمیه

٣٣٢

قم را ملاقات کردم (که مى‌ترسم براى ذکر نام او مجاز نباشم) . ایشان مرا به جوانى معرفى کرد که بیست سال بیشتر نداشت و گفت: این جوان گمان مى‌کند که تعلیمات خود را مستقیما از آقاى قاضى دریافت مى‌کند. آیا مى‌خواهى بواسطۀ این جوان متقى با پدرت ارتباط داشته باشى؟ جواب من منفى بود. زیرا دوست ندارم دایرۀ تکالیفم از آنچه که فعلا هست بیشتر بشود! آنچه دارم مرا کفایت مى‌کند، بلکه زیادتر هم هست.

آیت‌الله علامه فاضل، آقاى حسن‌زاده آملى، که در بزرگداشت صدمین سالگرد ارتحال آیت‌الله ملا حسین قلى همدانى سخنرانى مى‌کرد، حکایت زیر را بیان کرد (آملى دانشمند معتمدى است که به ضبط و ثبت حوادث و استشهاد به آن توسط ایشان هیچ شک و تردیدى وارد نیست) . او، که در مورد یکى از بزرگان علم و عرفان صحبت مى‌کرد، گفت که سالى به آمل مى‌رود تا استراحت تابستانى را در آنجا سپرى کند. در آنجا به انجام تکالیف جدیدى از قبیل اقامه نماز جماعت در مسجد. . . مى‌پرداخته و با عده‌اى از اخوان اهل صفا به بحث و درس مشغول مى‌شده است. روزى برحسب اتفاق خسته مى‌شود و شدیدا محتاج به استراحت مى‌شود. به منزل مى‌رود و در خانه با بازى بچه‌ها و سروصداى آنها مواجه مى‌گردد. عصبانى مى‌شود و با اهل‌وعیال به قیل و قال و دعوا مى‌پردازد. مى‌فرماید: به اتاق خود رفتم که استراحت کنم. وقتى آرام گرفتم فهمیدم که با خانواده بد کردم و شایسته نبود که این‌طور رفتار کنم. لذا برخاستم و به بازار رفتم و مقدارى شیرینى خریدم تا با آن دل بچه‌ها و خانواده را به دست آورم. . . ولى به جهت تاریکى‌هایى که بر جانم مسلط شده بود باز دلم آرام نگرفت و دیدم که نمى‌توانم بمانم.

تصمیم گرفتم به تبریز بروم و آقاى الهى را که تازه از بیمارستان خارج شده بود و من موفق به عیادت او نشده بودم زیارت کنم.

همین‌که به محضرش وارد شدم و سلام و احوالپرسى کردم فرمود: تصمیم گرفته بودم نامه‌اى به قم یا آمل بنویسم. زیرا شما از من خواسته بودید که از آقاى قاضى بخواهم لطف و عنایتى در حق شما داشته باشد، ولى ایشان از شما ناراحت و ناراضى هستند! و مى‌فرمایند: کسى که بخواهد در این راه-سلوک و طریقت-قدم بردارد چگونه به خود اجازه مى‌دهد که اهل‌وعیال و اطفال را از خود برنجاند؟ زیرا که رضایت آنها را به آسانى نمى‌توان به دست آورد.

٣٣٣

آقاى آملى مى‌فرماید: با شنیدن این سخنان تمام بدنم از خجالت سرخ شد و اشکم جارى گردید و نزدیک بود که. . . و بعد از اندکى استراحت، آقاى الهى از علت بدرفتارى‌ام با خانواده پرسید که قضیّه را برایش شرح کردم. مرا دلدارى داد و خانواده را برایم سفارش کرد.

مى‌فرماید وقتى که به قم آمدم این حکایت را براى علامه طباطبایى نقل کردم. ایشان مدتى سرش را به زیر انداخت و سپس سر خود را بلند کرد و فرمود: آقاى قاضى مردى از مردان بزرگ بود.

آقاى آملى مى‌گوید پیش خود گفتم وقتى امثال آقاى قاضى که خادم اهل بیت هستند در این درجه باشند، مقام و مرتبه معصومین چگونه خواهد بود؟

*** آرى، گفتم که: معلوم مى‌شود مسائل زیادى وجود دارد که براى ما پوشیده است و ما چیزى از آنها نمى‌فهمیم. به راستى چگونه حجاب زمان و مکان از پیش دیدگان این بزرگان ابرار برداشته مى‌شود؟ (خداوند آنها را غریق رحمت و رضوان خویش گرداند) .

به مناسبت شرح حال آقاى قاضى، ضرورى مى‌نمود به این مسئله اشاره کنیم که: در گوشه و کنار جامعه ما افرادى وجود دارند که دیدگاه آنها و جهت‌گیرى روحى و طرز اندیشۀ آنها با ما متفاوت بوده و سلوک و کیفیّت زندگى آنان با سلوک و رفتار ما فرق مى‌کند. این رأى ما را تعدّد نقل از موثقین و تأکید آنها تأیید مى‌نماید؛ گذشته از همه این‌ها، ما از رمز و راز ارتباط اشیا بى‌خبریم و از خیلى چیزها در این عالم آگاهى نداریم.

آقاى الهى در نامه‌اى به آقاى قاضى مى‌نویسد که: اگر چیز تازه‌اى از مسائل عرفان عالى دارید براى من بنویسید. . . وگرنه من منتظر جواب نیستم که جواب مى‌رسد. (البته این‌گونه سخن گفتن جز بین دو دوست و صدیق با صفا رد و بدل نمى‌شود) و این‌طور حرف زدن، از صفاى نفس ملکوتى شما سرچشمه مى‌گیرد. . . و مى‌دانید که مسائل عرفان عالى، جز به‌طور حضورى و شفاهى و یا در ضمن مسائل دیگر و به نحو اشاره و کنایه بیان نمى‌شود!

و در نهایت، نوشتن از آقاى الهى به فرصت دیگر و وقت زیادى نیاز دارد که براى شناخت هرچه بیشتر ایشان و معرفى برخى آثار علمى و سجایاى اخلاقى و مقام بلند

٣٣۴

عرفانى او کافى باشد و تمام آثار خطى ایشان که در نزد بازماندگانش وجود دارد به دست آید.

اما آنچه از آقاى الهى نقل کردیم جاى تعجّب و شگفتى نیست، زیرا صفاى نفس و پاکى درون، انسان را به مرتبه‌اى مى‌رساند که خداوند مى‌فرماید: نورشان از پیش روى آنها مى‌درخشد (حدید/١٢) . و به‌وسیله این نور است که انسان فراسوى زمان و مکان را در دنیا و آخرت مشاهده مى‌کند.

فرزند بزرگوارش نقل کردند که وفات پدرشان آقاى الهى در ١٣ ربیع الاول سال ١٣٨٧ ق. بوده و در قم در مقبره «ابو حسین» دفن شدند؛ مرقد ایشان در آنجا معروف است. (خداوند او را غریق رحمت و رضوان خویش گرداند.)

٣٣۵

شیخ على قسام

شیخ على قسام، ادیب و دانشمند و فقیه، ملازم حلقه آیت‌الله سید محسن حکیم صاحب «مستمسک العره الوثقى» بود؛ کمتر با مردم مى‌آمیخت و اغلب در خلوت به سکوت سپرى مى‌کرد و بیشتر به عبادت اشتغال داشت.

هرچند، به گفته خودش، کتب فلسفه را به روش مرسوم آن زمان در نجف اشرف (از منطق منظومه سبزوارى، شرح اشارات، اسفار، و بعضى کتب فلاسفه اشراقى، مانند فصوص الحکم و شرح آن یا کتاب شیخ اشراق) نخوانده بود، ولى با سید حسن مسقطى اصفهانى و بعد از او با علامه طباطبایى و بعد از ایشان با شیخ حسین محدث خراسانى ملازم بود و در مصاحبت با این‌ها پیوسته به بحث و مناقشه و سؤال و جواب مى‌پرداخت، و همه رفقا از او تجلیل مى‌کردند و به او احترام مى‌گذاشتند.

او از خاندان اصیل عربى در نجف اشرف بود و زبان فارسى را هم از هم‌نشین‌ها و دوستان خود که اوقات بیشترى را با آنها مى‌گذرانید فراگرفته بود.

زمانى که در سفر اخیرم به تهران با علامه طباطبایى ملاقات کردم قبل از هرکسى از «قسام» پرسید و با علاقه و اشتیاق از حال او جویا شد. و او قبل از آن تاریخ، یعنى قبل از سال ١٣٩٠ ق. ، چند سالى بود که فوت شده بود.

من در محضر او قسمت‌هایى از (لمعه) را خواندم. هرگاه که تدریس تمام مى‌شد، از من مى‌خواست که چند صفحه‌اى از کتاب «صلاه» حاج آقا رضا همدانى را قرائت کنم تا با اسلوب نگارش فقها و چگونگى طرح مسائل و مناقشه آنها آشنا شوم و مى‌فرمود: این همدانى، به عربى شیرین مى‌نویسد که غالبا عرب زبان‌هاى معاصر نمى‌توانند آن‌طور

٣٣۶

بنویسند.

براى مرحوم آیت‌الله حکیم سخت بود که ببیند او در منزل خود مشغول است و جز براى حاجت‌هاى ضرورى از منزل خارج نمى‌شود و اگر طلبه‌اى تقاضاى تدریس مى‌کرد و اصرار مى‌نمود. . . مرحوم قسام، برخلاف عادت فضلا که تدریس در اماکن عمومى، مانند صحن حیدرى یا مسجد جامع هندى یا مدرسه طوسى و دیگر مدارس آن زمان را که از ازدحام طلبه‌ها پر مى‌شد ترجیح مى‌دادند از او مى‌خواست به منزلش بیاید.

در هر حال، آیت‌الله حکیم از ایشان خواست که به مسیب (از شهرهاى زیبا و پرجمعیّت عراق در ٣٠ کیلومترى کربلا) برود و آنجا به ارشاد و اقامه نماز جماعت بپردازد. هرچند این کار بر ایشان سخت بود ولى به اکراه آن را پذیرفت.

او را در آنجا زیارت کردم و دیدم که در منزل کوچکى زندگى مى‌کند و طبق عادت قبلى کمتر از خانه خارج مى‌شود و شدیدا به خودش مشغول است و جز براى نمازهاى واجب از منزل بیرون نمى‌رود و بعد از نماز ساعتى با مردم مى‌نشیند. لذا از ایشان پرسیدم که چرا بیرون نمى‌روید؟ پاسخ داد که: اذیّتم مى‌کنند! و بعد از سؤال و بررسى فهمیدم که وقتى از منزل بیرون مى‌شود مردم به سوى او مى‌شتابند و عبایش را تبرک مى‌کنند و دست او را مى‌بوسند و او به این خاطر با مردم روبرو نمى‌شود و از این کار مردم به «اذیّت» تعبیر مى‌کند.

در مناسبتى از علت و کیفیّت ارتباط و برخوردش با حلقه شاگردان مرحوم پدر پرسیدم. فرمود: من در مدرسه هندى در طبقه اول و در سمت چپ ساکن بودم و مى‌دیدم که در ضلع جنوبى سیدى است ایرانى که جمعى از طلبه‌ها در محضر او حاضر مى‌شوند و همه به ترکى و فارسى حرف مى‌زنند. حلقه درس و مجلس مخصوص دارند و به شکل دوره‌اى در خانه‌ها دور هم جمع مى‌شوند. چیزى از رفتار آنها مرا به خود جلب نکرد، بخصوص که همه ترکى صحبت مى‌کردند و من عرب بودم.

اتفاقا روزى در کنار حوض وسط مدرسه براى وضو نشسته بودم که این سید را دیدم. آخرین شخصى بود که براى وضو گرفتن آمد. ظرف آبى را در دست خود داشت و مشغول وضو گرفتن شد. . . سید بدون آنکه از آب حوض استفاده کند (آن زمان در نجف آب لوله‌کشى و بهداشتى و قابل شرب معمول نبود آب آشامیدنى از کوفه و با

٣٣٧

سختى به نجف حمل مى‌شد و آبهاى زمینى که شور بودند براى مواردى غیر از آشامیدن مصرف مى‌شدند) از من پرسید: آیا در حجره آب آشامیدنى ندارى؟ گفتم: چرا دارم.

گفت: چرا براى وضو از آن آب استفاده نمى‌کنى؟ گفتم: آب حوض تمیز است و اشکالى براى وضو ندارد. گفت: آرى، ولى آبى که در حجره براى آشامیدن نگهدارى مى‌کنى تمیزتر است. . . از این اعتراض خجالت‌زده شدم، شروع کردم به وضو گرفتن و سعى مى‌کردم خوب وضو بگیرم و دعاهاى وارد در حال وضو را با صداى بلند بخوانم تا خجالتم را کتمان کنم. کمى با صداى بلند مى‌خواندم به‌طورى که او بشنود: «اللهم بیض وجهى یوم تبیّض فیه الوجوه و تسودّ فیه الوجوه. . .» ؛ سید قرائت مرا رد کرد و این‌طور قرائت کرد: «یوم تبیضّ فیه وجوه و تسودّ فیه وجوه» ؛ وضویم را تمام کردم. . . از این رفتار و اعتراض سید ایرانى، در مقابل شخصى مثل من که کاملا به عربى آشنا هستم، تعصّب وجودم را فراگرفت شروع کردم به بحث و مناقشه و استدلال براى توجیه قرائت خودم. . . یک لحظه خود را در برابر عالمى دیدم که به تمام جوانب بحث مسلط است و به راحتى به عربى فصیح صحبت مى‌کند و من مجبورم نظر او را بپذیرم!

درحالى‌که مشغول صحبت بودم خشم و ناراحتى من آرام گرفت اجازه خواستم که در مجلس و محضر او حاضر شوم و عرض کردم: من عرب هستم و شما فارسى صحبت مى‌کنید. فرمود: براى تو اشکالى ندارد با تو عربى حرف مى‌زنیم و تو ایراد و اشکال ما را مشخص مى‌کنى!

سپس سید حسن مسقطى اصفهانى را براى من توصیه نمود که در اولین جلسه، به دلیل گشاده‌رویى و محبّتى که از او دیدم، با تمام وجود مجذوب او شدم؛ مثل اینکه چند سالى است باهم دوست و آشنا هستیم. . . و بعد از آنکه او به مسقط مسافرت کرد، با علامه طباطبایى آشنا شدم. . . و سپس با دیگر یاران آن مجلس همراه شدم. . . گفتم که:

شیخ على قسام از خانواده اصیل نجفى است. برادرش شیخ محمد جواد قسام را هم دیده بودم؛ ادیب و خطیب منبرى بود و در دانشکدۀ فقه، نثر عربى و ادوار و اطوار آن را براى ما تدریس مى‌کرد.

و همین‌طور شیخ جعفر قسام، که برغم موقعیت علمى و فضیلتى که داشت، تکایا و هیئت‌ها و دستجات عزادارى حسینى را در کوفه و اطراف آن سرپرستى مى‌کرد.

٣٣٨

همچنین شیخ موسى قسام، که عالم منطقه «حى» بود و اهل «حى» از ایشان حرف شنوى داشتند. او داراى مقامى بلند و از رجال انقلاب عراق بود.

همه این‌ها از فرزندان شیخ قاسم بن حمود بن خلیل خفاجى، مشهور به «قسام» ، بودند و همه به استعداد نیکو و وسعت فهم و ادراک و پاکى سیرت، معروف بودند.

از بین این خانواده، خطیب معروف شیخ على قسام، که رئیس دانشکده خطباى حسینى بود، مشهور شد. نام و یاد ایشان در «حرکات اصلاحى در نجف اشرف» گذشت.

آرى. . . شیخ موسى قسام عالم منطقه (استان) کوت بود و مردم در حل و فصل دعاوى در امور شرعى و مذهبى به او مراجعه مى‌کردند. . . و او باوجود پیرى به نحو احسن وظیفۀ دینى خود را انجام مى‌داد و در بین مردم آنجا مقام و شخصیّتى معتمد و محترم داشت. آرا و نظر او را مى‌پذیرفتند و حکم او نافذ بود.

و اما شیخ جعفر قسام، اهل کوفه و مردم اطراف آن را در دسته‌هاى عزادارى و هیئت‌ها و تشکل‌هاى مذهبى رهبرى مى‌کرد؛ در تمام مناسبت‌ها مى‌دیدى که گروهى از محترمین شهر، هاله‌وار او را احاطه کرده‌اند؛ به مقام او احترام مى‌گذارند و از او حرف مى‌شنوند و در انجام اهداف او مى‌کوشند.

و بعد از این دو، شیخ محمد جواد قسام است. . . او آخرین فردى بود که در مهم‌ترین حرکت اصلاحى که در نجف اشرف به رهبرى دانشمند بزرگ شیخ محمد رضا مظفر بر پا شد شرکت نمود، گذشته از شرکت در تعدادى از انجمن‌هاى ادبى و مشارکت در مهم‌ترین اجتماعات و محافل ادبى و جشن و شادى و عزا. . . که در اکثر این مناسبت‌ها سخنرانى کرده و شعر خوانده است و بیاناتى دارد که روزنامه‌ها و مجلات و بعدها کتب تراجم آنها را نقل کرده‌اند.

اما برادر چهارم که شیخ على قسام باشد. . .

تعجب‌آور است که در ضمن سه برادر دیگر، اسمى از او برده نشده است، مثل اینکه از آنها نیست. . . برغم اعتراف همه به افضلیت و اقدمیت او. . .

و فراموش نمى‌کنم که آیت‌الله حکیم (سید محسن) ، که مرجعیت عمومى به او محول شد، متن «عروه الوثقى» را بحث مى‌کرد، و گمان مى‌کنم کتاب «مستمسک» را مى‌نوشت، زیرا کتابى خطى مى‌دیدم که پیرامون بخش‌هایى از آن بحث و مناقشه

٣٣٩

مى‌کرد. بعد از مدتى قسمت‌هایى از کتابش را خواندم و دیدم همان موضوعى است که آن روز در همان کتاب در مقابل ایشان دیده بودم. . . آرى در مقبرۀ «سید محمد سعید حبوبى» ، روبروى باب قبله در صحن شریف، به مباحثه مى‌پرداخت و من بیرون از حجره از نزدیک مراقب آنها بودم؛ در بین آن جمع، عدۀ کمى-مورد توجه آقاى حکیم هستند-را مشاهده مى‌کردم که وقتى آنها صحبت مى‌کردند سید دستش را بلند مى‌کند و جمع حاضر را به سکوت دعوت مى‌کرد تا حرف آنها را بهتر بفهمد! باوجود بیش از صد نفر جمع حاضر در آنجا. . . آیا توجه سید به این عدۀ کم نشانگر آن نبود که این‌ها منزلت و احترامى در نظر سید داشتند که دیگران از آن مقام برخوردار نبودند؟

و در بین این عدۀ اندک، که سید علاقه‌مند بود حرف آنها را بشنود، شیخ على قسام حضور داشت. و گاهى این عمل در یک درس تکرار مى‌شد.

گفتم که اسم شیخ على قسام در کتابهایى که دربارۀ سه برادر دیگر او نوشته شده، ذکر نشده است؛ و در کتبى که به ترجمه رجال علم و اندیشه و ادب آن زمان پرداخته شده، از شرح حال ایشان فروگذاشته شده است. . . و او در مسیب از دنیا رفت. . .

*** در سالهاى اخیر حکیم الهى، علامه کبیر «محمد تقى جعفرى» ، با انبوه تألیفات سودمند و سخنرانى‌هاى بلیغ به فارسى، و مقالات متنوع در موارد مختلف فلسفى و اجتماعى، در روزنامه‌ها و مجلات مهم ایرانى، مانند ستاره‌اى درخشان ظاهر شد. این مرد والامقام با آرا و افکارى جدید در مورد عارف و عرفان ظهور کرد و آن را به دو قسمت منفى و مثبت تقسیم نمود.

در نظر او عرفان منفى همان نوعى است که شخص عارف را به خارج از جامعه مى‌راند و او را به خودش وامى‌گذارد، بدون آنکه اجازه دهد به محیط خود نظر کند و به اعمال مفید به حال اطرافیان یا نسبت به خودش بپردازد. چنین شخصى زندگى را از دید منفى مى‌بیند و به چیزى از دنیا توجه ندارد و حتى براى لحظه‌اى هم اشتغال به دنیا را بازماندن از حق و طریق مرسوم براى سلوک مى‌داند و به‌عنوان تقصیر در قبال تکالیف واجب محسوب مى‌کند. . .

و همین‌طور نسبت به امور شخصى، مانند خوراک و پوشاک و مسکن، بى‌توجه

٣۴٠

است و مردم و اشتغال آنان به حطام زودگذر دنیا و بازیچه‌ها و علایق فانى آن را کوچک مى‌شمارد. . . که دنیا لاشه‌اى است که طالبان آن سگانند. . . و کسى که دنبال چنین چیزى بدود پست‌تر و حقیرتر از آن خواهد بود. . . و آنچه نزد خداست بهتر و ماندگارتر است. . . تا آخر. این عقاید و نظرگاه گروهى اندک است که در تاریخ اسلامى تحت صفات ملاکهایى خاص و شخصیّت‌هاى معروف خود، شناخته شده هستند.

ما بدون آنکه یکى از این گروه را نام ببریم، مى‌گوییم که: در هر حال، این‌ها هم درجاتى از صلاح و نیکى را دارا هستند؛ شایسته نیست به اشخاص آنها به دیدۀ حقارت بنگریم و نام آنها را به بدى یاد کنیم. هستند کسانى که آنها را مى‌شناسند و سلوک آنها را بزرگ مى‌شمارند و اى بسا الگو و مقتداى فرد نمونۀ دین و صلاح و عرفان را در وجود آنها یافته‌اند و مقام والایى را براى آنها قایل هستند. لذا ممکن است که ذکر نام آنها اسائه ادب به مقام بلند آنان بشود.

در هر صورت، امثال این افراد با این صفات اشاره شده، اگرچه از عرفا و صلحاى والامقام بودند، عرفان آنها، یا مى‌خواهى بگو، تصوّف آنها از نوع منفى است و سودى به حال دیگران ندارد؛ هرچند (در برخى موارد خاص) این حرکت‌ها براى عده‌اى از این‌ها که این‌چنین تبذل و خروج از حد مرسوم در سیره و طریقه دیگر مردان دینى و مرشدان و معلمان با کفایت و اهل خیر و صلاح را براى خودشان نمى‌پسندند سبب نفرت هم نمى‌شود.

و اگر در این نوع از عرفان، سود و فایده‌اى باشد مخصوص خود شخص عارف بوده و وابسته به خود افراد اهل سلوک خواهد بود. و این، حد اقل بهره و نتیجه‌اى است که از امثال این گروه مى‌توان انتظار داشت. زیرا درجات آنها کمتر و پائین‌تر از کسانى است که عرفان آنها در خدمت مردم مى‌باشد، خدمتى از قبیل دستگیرى از مظلوم و مظلومان و کمک به مساعدت تهیدستان و بیچارگان و هدایت گمراهان و آگاه ساختن کسانى که در شئون دنیوى غرق شده و با اعمال خوارکننده و معاصى مهلک خویشتن خویش را فراموش کرده‌اند.

و قطعا این‌چنین اعمال و رفتار از کسى که مردم را ترک گفته و در صومعه خویش به خود مشغول شده و از دیگران چشم پوشیده است ساخته نیست. چنین شخصى نه از

٣۴١

گرفتارى دنیوى و اخروى مردم ناراحت مى‌شود و نه وجدانش از ورطه‌اى که مردم در آن افتاده‌اند و گردابى که تا گردن در آن فرورفته‌اند خدشه‌دار مى‌گردد.

با این وصف، عارف حق کسى است که خود را فراموش کند و براى یارى دیگران آستین همت بالا بزند و خویش را در وسط معرکه اندازد تا دیگران را نجات دهد و تدارک گذشته نماید، البته به اندازه قدرت و توان و استعدادى که دارد.

و همه این سعى و تلاشها نزد خداوند داراى اجر و ثواب عظیمى است، و شاید عارف و سالک این راه است که رحمت و برکات و رضوان الهى نصیب او مى‌گردد و حجاب‌ها و پرده‌ها از برابر دیدگانش کنار مى‌رود و قلب و جانش با نور رحمان پر مى‌شود و جذبات رحمانى و الطاف الهى را بیشتر از آنچه که در اشتغال به خود و عبادت در انزوا و پرداختن به ذکر و ورد خویش ممکن بود که به دست آورد تحصیل مى‌کند.

در همه این بحثها، استاد جعفرى به فرمایش ائمه معصوم استدلال مى‌کند، مانند بیان على (ع) به مصاحب و یا یکى از یاران خود که، بدون دستور خدا، اهل و عیالش را ترک گفته و خود را فراموش کرده بود و باتمام وجود به عبادت مى‌پرداخت. . . على (ع) خطاب به او گفت: اى دشمن نفس خود. . . و سپس به این فرمایش خدا استناد فرمود که:

بگو چه کسى زینت‌هایى را که خدا براى بندگانش از زمین رویانیده است و روزیهاى پاکیزه را حرام کرده است؟

همین‌طور، استاد جعفرى به بیان یکى از معصومین در خطاب به یکى دیگر از یارانش که خود را وقف عبادت کرده و خودش و کار و تلاش براى معاش را فراموش کرده بود استدلال مى‌کند. . . حضرت پرسید: از کجا مى‌خورید و چگونه امرار معاش مى‌کنید؟ جواب داد: برادرى دارم که از مال و کسب خود براى من هزینه مى‌کند. امام فرمود: در این صورت برادرت عابدتر از توست. امثال این‌ها زیاد است و این رساله که در آن ایجاز و اختصار مراعات شده و به اشارۀ گذرا به کتب و مقالات مبسوط اکتفا مى‌شود گنجایش آن را ندارد.

با همه تجلیل و احترام ما نسبت به استاد جعفرى، ظاهرا این سخن استاد چیز قابل توجهى نیست، یا حد اقل، این بیان ایشان از آن سخنانى نیست که چنگى به دل بزند و در دل نشیند، با تمام تقسیم‌بندى و شرح و تنوعى که استاد در توضیح و تبیین آن بیان

٣۴٢

کرده‌اند. . . و شواهد شعرى و نثرى زیادى که در جهت استدلال به‌عنوان سند و تأیید نظر خود بیان داشته‌اند (خداوند سایه‌اش را مستدام گرداند) .

به جهت آنکه در درجه اول از ما خواسته شده است که بدانیم عرفان چیست؟ و چه انتظارى از شخص عارف داریم؟ و کدام صفت است که بایستى عارف به آنها دست یابد؟

در چنین حالتى و بعد از حصول چنین معرفت و شناختى راهى براى مناقشه و بحث و بررسى در مورد عارف باقى نمى‌ماند. . . با این توضیح و تقریب، بسیارى از مدعیان، که عرفان را وسیله شهرت ساخته و از سلوک طریق صحیح در غفلت مانده‌اند، از دایره بحث خارج مى‌شوند. ما دنبال این و آن مى‌دویم که فرد کامل را پیدا کنیم. و آنچه از سیره عرفا و سالکین نقل مى‌کنیم یا براى ما نقل مى‌کنند و ما با گوش جان مى‌شنویم و با دل‌وجان مى‌پذیریم و در بیشتر موارد کرامات و اطلاع آنها از غیب و تأکید بر صحت روایت این‌ها و غیره. . . که کتب زیادى پر از اینهاست همه و همه به خاطر آن است که به آن فرد اکمل که مى‌تواند محل احترام و عنایت و توجه ما در اخلاق و سلوک باشد و الگوى رفتار و کردار ما قرار گیرد، دست یابیم. . . و زمانى که شخص جوینده، چنین فردى را یافت، یا مى‌خواهى بگو، به شناخت او رهنمون شد. در چنین حالتى، شخص طالب در پیش او کوله‌بار تکاپو و جستجو را بر زمین مى‌نهد و از قیل و قال دست مى‌کشد.

*** و بعد. . . شیخ على قسام از جملۀ آن معدود افرادى است که ما در روزگار کمتر امثال آن را به خود مى‌بیند.

و شایسته است در بین صدها و هزاران نفر از رجال دین، به جستجوى این‌گونه افراد پرداخته شود و زمانى که به آنها دسترسى پیدا شد و آنها را یافتیم، واجب است که به دامن آنان چنگ بزنیم و به نصایح و راهنمایى آنان گوش دهیم تا از ما دستگیرى کنند و ما را از دوزخى که با اشتغال به امور دنیوى و تلاش به دنبال خواهش‌هاى آن از مال و جاه و شهرت و مقام. . . در آن سقوط کرده‌ایم نجات دهند.

خدا رحمت کند شیخ على قسام را که اهل «مسیب» در سوگ او اشک سوزان ریختند

٣۴٣

و مقام و منزلت او را گرامى داشتند، گو اینکه در وجود او الگوى یک مرد دین و علم و تقوا را یافته بودند. . . یکى از آنها نقل کرد که اهالى شهر «مسیب» اجتماع و اجلالى که براى شخصیت بزرگوار او داشتند به هیچ‌کس دیگر قائل نبودند.

و از خواص ایشان نقل است که آن مرحوم رساله‌هایى در «تجرى» و «فروع علم اجمالى» و رساله‌هاى دیگر عرفانى و فلسفى و ارشادى و اخلاقى. . . دارد. به من قول داده بودند که همه را براى من بفرستد، ولى ایام و روزهاى سختى که بر شهرها-در عراق-گذشت غیر از این را رقم زد.

نفرین و لعنت خدا بر آنهایى که چهره تاریخ را در عراق محبوب ما، سیاه کردند. ما کمتر به شرح حال استاد بزرگوارمان شیخ قسام پرداختیم، درحالى‌که شایسته بود هرچه بیشتر به شخصیت بزرگوار ایشان بپردازیم و وقت زیادى بگذاریم و مزایاى اخلاقى والا و سعۀ صدر او با شاگردان و حاضران در درس و بحث علمى او را بیشتر شرح و بسط دهیم؛ نیز از اهتمام شدید او به عبادت و التزام ایشان نسبت به حضور در مشاهد مقدس و مساجد بزرگ سخن بگوییم.

خود من به واسطه ایشان و برادرش شیخ محمد جواد قسام با آیت‌الله «شیخ محمد رضا مظفر» آشنا شدم و سالهایى را در خدمتش بودم، سالهاى درازى که بهترین و مفیدترین سالها بود و در خدمت او سپرى کردم.

گفتم که موفق نشدم همه این موارد را شرح و بسط دهم و این به دلیل دورى از نجف اشرف و عدم دسترسى به مجموعه مذاکرات و نوشته‌هایم بود. بدین جهت سالها انتظار کشیدم تا اینکه کاملا ناامید شدم و از دسترسى به آن منابع تقریبا مأیوس گردیدم. لذا در حدى که میسور و ممکن بود به نگارش آنها مبادرت کردم و شرح و تفصیل را رها نمودم. شاید خداوند سبحان بعد از سختى آسانى قرار دهد و بعد از تنگى و شدت گشایشى عنایت فرماید، که بهترین یاریگر است.

٣۴۵

سید ابو القاسم موسوى خوئى

آیت‌الله العظمى خویى، زعیم حوزه علمیه در نجف اشرف و استاد فقها و اصولى‌ها در ربع اخیر قرن حاضر مى‌باشد.

سخن از این شخصیّت علمى و مرجع و استاد را با نوشته شیخ آقا بزرگ تهرانى در کتاب «طبقات اعلام الشیعه (نقباء البشر)» آغاز مى‌کنیم. آن مرحوم مى‌فرماید:

او سید ابو القاسم بن على اکبر بن میر هاشم موسوى خوئى نجفى. . . یکى از مراجع عصر در نجف اشرف، در شهر «خوى» از توابع آذربایجان در ١۵ رجب ١٣١٧ ق. متولد شد و به دست پدرش علامه (که شرح حال او مى‌آید) به خوبى تربیت یافت و حوالى سال ١٣٣١ ق. پدرش او را همراه خود به نجف اشرف آورد و در راه تحصیل قرار داد. او در آن زمان به برترى در استعداد و هوش خود از دیگران ممتاز بود. لذا مراحل تحصیل را سپرى کرد و مقدمات را تکمیل نمود. در محضر اساتید زمانش، مثل: علامه شهیر میرزا محمد حسین نائینى و دو عالم بزرگوار شیخ محمد حسین کمپانى و شیخ آقا ضیاء الدین عراقى، حاضر شد و تقریرات آنها را در فقه و اصول نوشت. اکثر این تقریرات مثل «اجود التقریرات» در اصول و «تقریرات الفقه» و نیز «الفقه الاستدلالى» و «حاشیه على العروه» چاپ شده است.

همچنین ایشان در تفسیر دستى توانا داشته و تصانیف دیگرى دارد؛ از جمله:

«نفحات الاعجاز» و رساله «اللباس المشکوک» و رساله «الغروب» و رساله «قاعده التجاوز» و رساله «ارث الزوج قبل الدخول» و غیره. . .

امروزه ایشان از مشاهیر مدرسین در نجف هستند و حلقه درس و بحث او به دهها

٣۴۶

نفر مى‌رسد. خداوند عمرش را دراز گرداند و براى دیگران سودمند قرار دهد.

چاپ دوم این جلد از «طبقات اعلام الشیعه» ، مخصوصا آن قسمى که (نقباء البشر) نام دارد، در ١٣٧٣ ق. است و ما تاریخ نگارش این شرح حال مختصر مربوط به آیت‌الله خوئى را ندانستیم. این شرح حال باوجود اختصارى که دارد، بسیارى از نکات مهم را در برداشته و تاریخ ولادت و تاریخ هجرت ایشان به نجف اشرف و مشهورترین اساتید فقه و اصول و برخى از کتابهاى چاپ‌شدۀ ایشان در آن تاریخ را شامل مى‌شود.

این شرح حال، همین‌طور مهارت ایشان در علم تفسیر «البیان» هنوز منتشر نشده بود.

در همین منبع از پدر ایشان سید على اکبر خوئى سخن مى‌گوید؛ در محضر مولى محمد شربیانى و شیخ محمد حسین مامقانى تلمذ کرده و در نجف در شب سه‌شنبه ١٨ شعبان ١٣٧١ ق.

فوت شده و در ایوان مقبره شیخ شریعه اصفهانى دفن شده است.

شیخ آقا بزرگ طهرانى از دایره المعارف ایشان (معجم الرجال) که اخیرا در بیش از بیست جلد چاپ شده است نام نبرده است، زیرا که چاپ این دایره المعارف بزرگ در سالهاى اخیر پایان پذیرفته است.

و جناب استاد سید مرتضى حکمى در مقدمه کتاب «البیان فى تفسیر القرآن» در مورد شخصیّت مؤلف مطالبى را آورده است.

*** «بیان» کتاب تفسیر باعظمتى است که حتى همین یک جلد آن بسیارى از مسائل شایان تقدیس و تجلیل مربوط به قرآن کریم را در بر گرفته است و شاید مؤلف بار دیگر تأکید مى‌کند و ذهن‌ها را متوجه مى‌سازد که قرآن از هرگونه تحریف و دستبردى مصون است، همان امرى که شیعه امامى پشت در پشت به آن معتقد بوده و در هیچ عصرى از اعصار قرآنى، هیچ تغییر و تحولى در این رأى و نظر راه نیافته است و آنچه در برخى کتب خوانده مى‌شود (که قرآن تحریف شده) هیچ ارزش و اعتبارى ندارد و از جانب طبقات مختلف شیعه از قدیم الایام تا به امروز شایستۀ هیچ گوش شنوایى نبوده است.

علاوه بر این‌ها، تفسیر «بیان» داراى اسلوبى جدید و ابتکارى در تفسیر است که همان تفسیر قرآن به قرآن مى‌باشد؛ علامه طباطبایى در تفسیر خود (المیزان) این روش را به

٣۴٧

کار برده است. و بر ما معلوم نشد که کدام‌یک از این دو (علامه و آیت‌الله خوئى) از دیگرى متأثر شده است؛ با آگاهى از اینکه، هر دوى این تفسیرها، یا هر دوى این اسلوب‌ها، در یک زمان تقریبا نزدیک بهم به عرصه وجود آمده‌اند. . . البته تفسیر جد ما (سید محمد حسین قاضى) مقدم بر این دو بوده و سالهاى طولانى بر این‌ها سبقت دارد.

در مجلس مرحوم پدر چه بسیار بحث‌هایى طولانى در خصوص ارائه نمونه و صورتى از این روش تفسیر-قرآن به قرآن-ارائه مى‌شد. مرحوم پدر به مواردى از تفسیر پدرش استشهاد مى‌کرد و بسیارى از بزرگان، مثل شیخ محمد تقى آملى و شیخ محمد على بروجردى و علامه طباطبایى و سید ابو القاسم خوئى. . . ، عده‌اى دیگر از اعلام که شرح حال آنهایى را که براى ما ممکن بود در این مجموعه آورده‌ایم، در این مناقشه حاضر مى‌شدند.

قبل از آنکه از سلسله سخن خارج شویم برمى‌گردیم به. . .

گفتم که سید معتمد سید مرتضى حکمى در مقدمه‌اى که براى چاپ دوم تفسیر «البیان» نوشته است مى‌گوید:

اما سخن از عظمت کتاب «بیان» و شخصیّت مؤلف آن، در حدى که شایسته و متناسب موقعیت ایشان باشد، امرى است که ناتوانى و خویشاوندى من، مرا از آن باز مى‌دارد. لذا بهتر آن است دانشمندى که به کفایت علمى و رجحان رأى شناخته شده است این مورد را به‌طور کافى بیان بکند و او همان علامه مجاهد داعى حق «شیخ محمد جواد مغنیه» است که این‌گونه داد سخن مى‌دهد:

او مانند خورشیدى است که پرتوهاى آن به هر مکان و زمان مى‌رسد. . . او استاد من و استاد علما در نجف اشرف است. . . او قطبى است که حرکت علمى به دور او مى‌چرخد و حوزه نجف خود را، در کمال قدردانى و ارادت و شناخت از خدمات ایشان، به او مدیون است.

اگر وجود او و تعداد کمى از اهل تحقیق و تدقیق نبود عصر طلایى نجف اشرف رو به افول مى‌گذاشت (که خدا نکند) . منظورم از عهد طلایى، زمان شیخ انصارى و شیخ کاظم خراسانى و شاگردان آنهاست.

استاد حکمى در ادامه گوید: اما نام «کبیر» که «آقاى خوئى» . . . شایسته آن نام است؛ و اما توصیف او، که او دانشمندى است که علم و دانش با گوشت و خون او آمیخته

٣۴٨

است. . . دانشمندى که به یک رشته از رشته‌هاى علم و اندیشه بسنده نکرد. . . بلکه آنچه را دریافت محکم و استوار درک کرد. . . و هرچه بیشتر دریافت به شریف‌ترین و عظیم‌ترین بخش دانش احاطه پیدا کرد. . . تا اینکه به صورت چهره‌اى برجسته و مثال زدنى و شایسته الگو و تقلید درآمد. . . نزدیک هفتاد سال است که در نجف اقامت گزیده است. او خود آموخته است و به دیگران یاد مى‌دهد و علما را تربیت مى‌کند و با دانشمندان قدیم و جدید به مناقشه و مباحثه مى‌پردازد.

اما روش او در بحث و جدل، همان روش سقراط است. ابتدا چنان مى‌نماید که در مقابل طرف، تسلیم شده است. . . آنگاه اشکالات و تردیدهایى در سخن طرف ایجاد مى‌نماید و سؤالاتى مطرح مى‌کند بى‌آنکه راهنمایى بکند. . . آن‌چنان‌که در شأن طلبه و شاگرد است. . . تا اینکه طرف مقابل عاجزانه به پاسخ ساده مى‌پردازد. . . اینجاست که تناقض استدلال او را معلوم مى‌دارد و او را به حقایقى متوجه مى‌سازد که لازمۀ گفتارش بوده و راه گریزى از آن ندارد. . . و بطور ناخودآگاه او را در تناقض مى‌افکند. . . و ناچار وادارش مى‌نماید که به خطا و نادانى خود اعتراف کند.

اما تعداد دقیق کسانى را که به دست او تربیت شده‌اند جز خداوند یگانه کسى نمى‌داند. . . به‌طور یقین عدۀ آنها به صدها نفر مى‌رسد. . . تعداد آنها دانشگاه بزرگى را پر مى‌کند که پیوسته در حال افزایش است. . . هم‌اکنون صدها تن پاى منبر او حاضر مى‌شوند. . . که در بین آنها پیر و جوان و استاد و طلبه وجود دارد. . . و اکثر آنها به تجزیه و تحلیل افکار و آراى او مى‌پردازند، بلکه با اشتیاق تمام آن را مى‌پذیرند.

و اما شکل و ظاهر و باطن کتاب «بیان» ؛ . . . استاد ما سررشته زبان و لغت عربى را در دست دارد و هروقت اراده کند ترکیب و کلمات آن را به سخن در مى‌آورد. . . و کلمات و لغات عربى را-بطور جسته گریخته-از اینجا و آنجا انتخاب نمى‌کند. . . لذا جاى شگفتى نیست که ترکیب گفتارش رسا باشد و با معانى کلمات سازگار و هماهنگ درآید. . . و اگرچه کتاب «بیان» در موضوع خود منحصر بفرد نیست، ولى وجهه نظر مؤلف را براى خواننده روشن مى‌کند، همان مؤلفى که او را شناختى و دانستى که مکانت و منزلت علمى او کدام است؟

همچنین خودبخود انسان را به این باور مى‌رساند که طبیعت اسلام از علم و عقل و

٣۴٩

اندیشه جداشدنى نیست، و اینجاست که ارزش کتاب و فایده علمى و عملى آن روشن مى‌گردد.

(پایان سخن استاد حکمى)

مؤلف گوید: علت اینکه سخن استاد فاضل حکمى را از بین انبوه کسانى که از آقاى خوئى نوشته‌اند برگزیدم این بود که: در کلام ایشان اختصار رعایت شده است و او به جوانب موضوع و بیان شعب و اطراف آن، به همراه الفاظ فصیح و رسا و اسلوبى عالى، پرداخته است.

و براى معرفى هرچه بیشتر این تفسیر نمونه، که فنون مختلفى از بحث‌هاى قرآنى ارزشمند را بسط داده است، نقل کامل این مقدمه، بدون اندک کم و کاستى، شایسته مى‌نماید:

«حضرت ایشان شخصیّت برجسته‌اى است که ابعاد و آفاق مختلف و متنوعى دارد.

او دانشمند و مفسر قرآن کریم است. از طرف دیگر، یکى از اساتید فقه و اصول در ربع قرن اخیر مى‌باشد، و تعداد کثیرى از اساتید، که به صدها نفر مى‌رسند، از مدرسه او بیرون آمده‌اند و وظیفۀ تدریس و توجیه و طرح آراى جدید و مطرح در اصول (به معنى اصطلاحى) آن و فقه و مسالک جدید آن در استدلال و اقامه برهان در مهمّات مسائل علمى را بعهده دارند.

و معروف است که وقتى براى تدریس بالاى منبر مى‌روند مسلسل‌وار و پى‌درپى حدود یک ساعت صحبت مى‌کنند، چیزى که اندیشمندان را متحیّر مى‌سازد و صاحب نظران اهل فن از تسلط ایشان به تدریس و سخنرانى‌هاى علمى شگفت‌زده مى‌شوند.

هیچ‌یک از این‌ها چندان مهم نیست، چه اینکه در این‌باره بسیار نوشته‌اند و روش تدریس و تبحر و احاطه ایشان به فنون مختلف اعم اصول و فقه، به اضافه مهارت ایشان در رشته‌هاى معارف اسلامى، مثل تفسیر و درایت و حدیث، و تحصیلات عالى در ادبیات عربى و ادبى را بیان کرده‌اند، و قبلا نیز، از طریق بزرگان معاصر ایشان، به این موارد اشاره شد. . . آنچه بعد از همه این‌ها مهم است اینکه به تهذیب و سلوک اخلاقى ایشان از اوائل جوانى و به مرشد و راهنمایى او اشاره شود، مرشدى که در پیشگاه او زانو زد تا فنون اخلاق و تزکیه و تهذیب را فراگیرد.

٣۵٠

و بیشتر اعلام و بزرگان ذکر کرده‌اند که ایشان به دست علماى اخلاق طراز اول تهذیب یافت و سالها ملتزم مجلس آنها شد و به دستورات خواسته شده، از ریاضت و عبادت، که او را مستعد و آمادۀ مقامات عالى مى‌نمود، مبادرت کرد. بعضى از این بزرگان اخلاق در حق ایشان توصیه کردند که: شما براى کار دیگرى منظور نظر هستید و لازم است براى این مسئولیت-یعنى مرجعیت-آماده و مهیّا شوید. لذا به خویشتن پرداخت و بعد از آنکه کرسى تدریس عالى را به او محول کردند به تکالیف مخصوص خود در پى‌گیرى تحصیل و تهذیب طلاب و پرورش علمى آنها پرداخت.»

(پایان مقدمه استاد حکمى)

در محل دیگرى در این مورد-اشاره به آینده ایشان و مرجعیّت او-توضیحات بیشترى داده شده است، و کسانى را که این پیشگویى را در مورد شخصیّت بزرگوار او انجام داده‌اند نام برده‌اند، به‌طورى که نجف اشرف در زمانى که سیاه‌ترین دوره‌ها و شدیدترین آنها را، از لحاظ سختى و تنگى و پراکندگى طلاب، مى‌گذرانید با مرجعیت ایشان برجستگى علمى و اجتماعى خود را بازیافت.

بعدها قدرتهاى حکومتى بدترین رفتارها را با او کردند و سخت‌ترین جنایات را در مورد ایشان مرتکب شدند، که سبب قتل تعدادى از فرزندان و نوادگان او و شخصیّت‌هاى اهل فتوى مجلس او گردید. تعداد زیادى از آنها کشته و تبعید و آواره شدند. ولى، با همه این بلایا، او در راه خدا صبور و بردبار بود، امور خود را به خداوند أعلى و قدیر واگذار کرده بود. چنین مقاومت و ایستادگى میسر نمى‌شود مگر براى کسى که دل به سوى علاّم غیوب و خداى علىّ قدیر، که ذره‌اى در آسمانها و زمین بر او پوشیده نیست، داشته باشد (و کسانى که ستم کرده‌اند بزودى خواهند فهمید که به کجا برمى‌گردند و عاقبت از آن پرهیزکاران است. قرآن) .

 و از ایشان نقل شده است که سالهاى آخر زندگانى‌اش را در عالم کشف و شهود سپرى کرده است، همچنان‌که از بستگانش نقل است که او مسموم از دنیا رفت. بزودى در جاى دیگر به این مسئله اشاره خواهد شد (خداوند او را غریق رحمت و رضوان خویش قرار دهد) .

آیت الحق//سیدمحمد حسن قاضی

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=