سید على نورى
و از کسانى که به مجلس هفتگى عصر جمعه مىآمدند جناب سید على نورى بود. . . و فراموش نمىکنم که قبل از دیگران در مجلس حاضر مىشد و تمام همتش آن بود که قبل از پر شدن مجلس و اجتماع دیگران، زمانى را با آقاى قاضى خلوت کند. . . گفتگو میان آن دو آرام و به صورت خصوصى بود. . . و زمانى که کمکم دیگران حاضر مىشدند گفتگو را قطع مىکردند. . . و براى بار دیگر به اجتماع مىپرداختند.
این سید بزرگوار را همیشه پیش چشم خود مجسّم مىکنم؛ میان قد، خوشسیما، با اندکى مو در دو طرف پیشانى، چهار شانه، چاق و مایل به کوتاهى که در موقع راه رفتن متمایل مىشد. . . و وقتى سخن مىگفت خندۀ شیرین بر لبانش ظاهر مىگردید
.
رسایل و مکاسب را، که به اصطلاح حوزه «سطوح» نامیده مىشوند، در مسجد خلیلى (در انتهاى بازار عماره) تدریس مىکرد و تعداد زیادى از اهل فضل در حضور او حاضر مىشدند. صداى بحث و گفتگوى آنها بلند مىشد و استاد با سعۀ صدر و سیماى خندان به آنها گوش مىداد و سؤالات آنان را پاسخ مىگفت و مشکلات کتاب را با اطمینان و اعتماد کامل و تسلط بر مسائل کتاب حل مىکرد. در این مجلس تدریس، غیر از فضلا، افراد دیگرى حاضر نمىشدند. . . زیرا، بدلیل کوچکى مکان و کثرت حضور مبرزین، جایى براى دیگران نبود.
شیخ آقا بزرگ تهرانى شرح حال این سید بزرگوار را نوشته است. او مىگوید: جناب ایشان، فضیلتى ناشناخته و علم کافى به دست آورده بود، رفتارى پسندیده و سیرتى نیکو داشت، که سبب رفعت مقام او در نظر آشنایان شده بود. از هیکل زیبا و اخلاق نیکو
٣۵٢
برخوردار بود. بزرگمنش و وارسته و متقى بود. در امورى که به او مربوط نمىشد دخالت نمىکرد. از کسى بدنامى نمىنمود و با همتاى خود آیتالله سید عبد الهادى شیرازى، و دیگر همپایههاى اهل فقاهت و دیانت، بیشتر افتوخیز داشت. . . در جوامع دینى و علمى از احترام کافى و مرتبهاى بلند برخوردار بود. . .
حکمت را نزد شیخ على محمد نجفآبادى تحصیل کرده و در تهذیب و اخلاق در محضر شیخ آقا رضا تبریزى و دیگران بوده است. استاد او در فقه و اصول شیخ محمد کاظم خراسانى و شیخ الشریعه اصفهانى است. در سال ١٣٨١ ق. وفات یافت (خداوند او را در رحمت و رضوان خود جاى دهد) .
اینکه فرمود: «در امورى که به او مربوط نمىشد دخالت نمىکرد» ، معنایى بلند دارد.
زیرا خوددارى از دخالت در امور دیگران و پرداختن هرچه بیشتر به امور روحى خویشتن، معناى وسیع و والایى دارد که جز براى اندک مردان نمونه، میسّر نمىگردد.
در حال حاضر فرزند ایشان سید محمد نورى در محافل دینى به علم و فضیلت و تقوى معروف است (خدا او را حفظ کند) . مقدمات و سطوح را در نجف اشرف باهم خواندیم. او از دوستان قدیمى ماست، و دو برادر دیگر نیز دارد که در مرتبه والایى از تقوى و فضیلت قرار دارند.
٣۵٣
سید جمال الدین گلپایگانى
و از اصحابى که نام او همراه نام مرحوم قاضى ذکر مىشود آیتالله العظمى سید جمال الدین گلپایگانى است. که زعامت و مرجعیّت به مدّت کوتاهى به ایشان محول شد. . . شیخ آقا بزرگ تهرانى در کتاب ارزشمند «طبقات اعلام الشیعه» در مورد ایشان مىگوید:
«او سید جمال الدین بن سید حسن موسوى. . . یکى از مراجع عصر در نجف اشرف مىباشد.
در روستاى «سعیدآباد» در یک فرسخى «گلپایگان» به سال ١٢٩۵ ق. متولد شد. مقدمات را در شهر خود یاد گرفت. سپس به اصفهان مهاجرت کرد و «سطوح» را از بعضى علماى آنجا تحصیل کرد. آنگاه در سال ١٣١٩ ق. به نجف مهاجرت نمود.
بین من و ایشان محبت خالص و رفاقت صمیمى برقرار بود. آن زمان در محضر مولى شیخ محمد کاظم خراسانى و شیخ آقا رضا همدانى حاضر مىشد. سپس مدتى در سامرا در محضر میرزا محمد تقى شیرازى حاضر گردید. در آخر، تنها به محضر میرزا محمد حسین نائینى بسنده کرد و بیشتر تقریرات او را نوشت. در سال ١٣٧٧ ق. وفات یافت.»
این سید بزرگوار و عظیم الشأن، با آن سن زیاد و کثرت مشاغل، در مناسبتهاى خاص از مرحوم قاضى دیدن مىکرد و معمولا از قاضى درخواست مىکرد که براى ملاقات، وقت قبلى مشخص کند. آقاى قاضى خود را براى این ملاقات مهیا مىکرد و آنچه را که مناسب مقام ملاقاتکننده بود از چاى و چپق و میوه حاضر و آماده مىساخت. و من ندیدم که براى ملاقات کسى قبلا آماده و مهیا بشود، اما عادت ایشان استقبال و مشایعت بود و با همه ملاقاتکنندهها چنین مىکردند. ولى آمادگى قبلى براى
٣۵۴
ملاقات را فقط در مورد آقاى سید جمال الدین گلپایگانى انجام مىدادند. همینطور به دست خود کفشهاى او را جفت مىکرد و گاهى با گوشۀ عباى خود آن را تمیز مىکرد.
و از مجموعه خواص. . . آیتالله سید محمد حسین تهرانى از شیخ عباس قوچانى (وصى آقاى قاضى) نقل مىکند که فرمود:
بر حسب اتفاق استاد ما آقاى قاضى به زیارت سید جمال گلپایگانى رفت. . . که معمولا اینگونه ملاقاتها کمتر اتفاق مىافتاد و در مناسبتهاى خاص و با اطلاع قبلى صورت مىگرفت. . . در اثناى صحبت آقاى گلپایگانى از قاضى درخواست (نصیحت و موعظه) نمود. آقاى قاضى جواب داد که شما بحمد الله جامع کمالات هستید. . . بنده چیزى ندارم که به شما تحفه بدهم. . . سید اصرار کرد آقاى قاضى فرمود: من چیزى نمىدانم و چیزى ندارم جز آنکه بگویم: قبل از تشرف ما به این مجلس، کتابى خوانده مىشد که در آن، شرح حال برخى از سالکان و عارفان ذکر شده بود. در آن کتاب از یکى از عرفا نقل مىکرد که وقتى مىخواست بخوابد هیچچیزى در خانه براى خود باقى نمىگذاشت، از تکه نان گرفته تا آب آشامیدنى، مگر آنکه همه را در راه خدا انفاق مىکرد.
وقتى سید این سخن را شنید بلند شد و آقاى قاضى را وداع کرد و رفت.
و به این مناسبت حکایتهاى عجیب و غریب از سید نقل مىشود. . . بعضى اهل سلوک نقل مىکنند که وقتى قبور وادى السلام را زیارت مىکرد، گاهى برحسب اتفاق مىدید بعضى از اموات ناله و فریاد مىکنند. . . و یک بار در مورد قبرى دقت مىکند و مىبیند که قبر تازه است و بعد از جستجو مىشناسد که قبر فلانى است. . . و بعد از تحقیق از متوفى معلوم مىشود که آن شخص به عدهاى ایتام بدهکار است و فرزندانش به فکر اداى دین و برائت ذمّه او نیستند. . . سید به آنها متوسل مىشود که قرض او را ادا کنند. . .
مثل اینکه آنها مىپذیرند و قرض او را مىپردازند که سید دوباره برمىگردد و دیگر آن ناله و فریاد را نمىشنود!
موارد دیگرى از اینگونه حکایات به ایشان نسبت مىدهند که اینجا گنجایش نقل آنها را ندارد.
مؤلف گوید: هدف ما از ذکر اینگونه حکایتهاى نادر، در هر مناسبتى، به همراه
٣۵۵
ذکر افراد منتسب به این حکایتها، اثبات این مطلب است که در مجموع این عالم، عجایبى از غیب وجود دارند که اذهان عامى طاقت آن را نداشته و عقول آنها تحمل ادراک آن را ندارند لذا آن را در پردۀ کتمان نگهداشتهاند و جز براى خواص بیان نکردهاند. کثرت این حکایتها و نقل متواتر آنها از طرق متفاوت و از افراد مختلف سبب اطمینان به صحّت آنها مىشود و منکران را از میدان خارج مىکند.
ما چارهاى نداریم جز آنکه، چشم دل و عقل خود را باز کنیم و از فراسوى ظاهر طلب شفا بنماییم و از پشت این حجابها مصرانه حقایق را تمنا بکنیم، اگرچه نمىتوانیم با تمام وجود به سوى این حقایق توجه بنماییم، جز آنکه پرتوى از نور آنها سبب اطمینان نفس ما و تحریض عواطف ما و بیدارى قلب و عقل ما خواهد شد. خداوند ما را از آنهایى قرار دهد که مىشنوند و بیدار مىشوند.
و از سخنان طیّب و پاکى که حس عظمت روحى و اخلاقى را در انسان بیدار مىکند و فطرت آدمى را براى انقطاع الى الله و توجه و عنایت به خواستههاى روح و گرایش به سوى الگوى عالى در دین و عقیده و راز و نیاز و لزوم استاد برمىانگیزد مطلب زیر است، که از افرادى که در محضر آنها حاضر مىشدیم و با مجالس آنها انس گرفتیم از این سید بزرگوار نقل مىکنند، که فرمود: من در درس اخلاق و تهذیب در محضر آقاى شیخ على محمد نجفآبادى حاضر مىشدم که از ثقات و از شاگردان سید احمد کربلایى حایرى بود. . .
مؤلف گوید: از این سخن معلوم مىشود که اکثر بزرگان براى تحصیل اخلاق و تهذیب نزد استاد خاصى، غیر از استادشان در علوم و معارف اسلامى، حاضر مىشدند. . .
شیخ آقا بزرگ طهرانى معمولا در اثناى شرح حال هریک از علما در «طبقات اعلام الشیعه» استاد خاص هریک از آنها را در اخلاق و عرفان ذکر مىکند و او را معرفى مىنماید و نام مىبرد. در شرح حال سید على نورى، که اخیرا ذکر او گذشت، دیدیم که گفت: حکمت را نزد على محمد نجفآبادى (١٣٣٢) فراگرفته و به دست آقا رضا تبریزى (١٣٣١) تهذیب یافته است. و از این شیخ ربانى (آقا رضا) نقل مىکند که:
او علاوه بر منزلت علمى، از مختصان و ملازمان علامه فقیه، مربى سالکان، مولى حسین قلى همدانى بود. . . تا اینکه در تقوى و تذکر و تفکر و دیگر مراتب مراقبه و سیر و
٣۵۶
سلوک یگانه زمان گردید، علاوه بر اینکه جلالت قدر و مهارت و دقت نظرى که در فقه و اصول داشت، بهطورى که وقتى شروع به موعظه و نصیحت مىکرد بر احساسات مردم مستولى مىشد و دلها را به تصرف خود در مىآورد، و این بدان جهت بود که خودش موعظهپذیر بود و به آنچه که دیگران را امر مىکرد عمل مىنمود.
یکبار من مجلس او را مورد دقت قرار دادم و دیدم که اصحابش ستارهوار اطراف او را گرفتهاند، درحالىکه موجى از نور و روشنایى آنها را احاطه کرده و نشانههاى خشوع و خضوع و خشیت و توبه و انابه در وجود آنها ظاهر شده است. (خداوند آن روزگاران و آن ابدال را رحمت کند و بارشى از رحمت و رضوان خود را بر اجساد آنها سرازیر کند) .
برمىگردیم به سخن آیتالله گلپایگانى؛ بعد از ذکر آنکه در اخلاق و تهذیب شاگرد شیخ على محمد نجفآبادى بود؛ فرمود: عادت من بود که حد اقل هفتهاى یکبار براى تهجد شبانه به مسجد سهله مىرفتم. وقتى که نماز مغرب و عشا را تمام مىکردم اندکى غذا مىخوردم که مختصرى نان و سبزى بود. سپس کمى مىخوابیدم. آنگاه براى تهجد و نماز برمىخاستم و تا طلوع فجر به عبادت مىپرداختم. و هنگام برآمدن آفتاب به نجف اشرف برمىگشتم تا از درسهایم نمانم.
در یکى از شبها بعد از آنکه اعمال شبانهام از اداى فریضه و اعمال مربوط به تحیت مسجد. . . را تمام کردم حدود دو ساعت از شب گذشته بود که دستمالم را باز کردم تا کمى غذا بخورم. همینکه دست به غذا بردم صدایى حزین و آه و نالهاى شنیدم که از آخر مسجد و ضلع شمالى آن مىآمد. . . ظلمت شب همه جاى مسجد را فراگرفته بود و گمان مىکردم که غیر از من کسى در مسجد نیست. . . این صدا جاذبۀ خاصى داشت و با سوز و اندوهى که در مناجات خود با شعر فارسى و عربى و برخى مضامین دعاهاى وارده از معصومین بهم مىآمیخت همراه مىشد، بهطورى که تمام توجه مرا به خود جلب کرد و مرا بىتاب کرد تا جایى که نتوانستم غذا بخورم و از خواب و استراحت ماندم. این صدا چنان بر حواس من مستولى شد که مرا از وظایف شبانه و از نوافل و اذکار و اورادى که براى من واجب بود باز داشت. صاحب این صدا با صوت بلند مناجات مىکرد، سپس کمکم آهنگ صداى خود را پائین مىآورد که شنیده نمىشد، آنگاه مجددا صدایش را بلند مىکرد، بهطورىکه سخنانش به خوبى شنیده مىشد. . . بعد مجددا
٣۵٧
صدایش را پائین مىآورد و همینطور. . . ناگهان توجهم به شبحى افتاد که به سوى مقام منسوب به حضرت مهدى (عج) پیش مىآمد، با گامهاى آهسته مىآمد و هروقت که دو سه قدم بر مىداشت اندکى آرام مىگرفت و مىنشست، سپس بلند مىشد و دنباله قرائت و مناجات را مىگرفت. این حالت تا نزدیکىهاى فجر و نماز صبح ادامه یافت تا اینکه تقریبا به مقام مهدى (عج) نزدیک شد. آنجا دیدم که غزلى از دیوان حافظ شیرازى را مىخواند:
ما به این در نه پى حشمت و جاه آمدهایم//از بد حادثه اینجا به پناه آمدهایم
رهرو منزل عشقیم و ز سرحد عدم//تا به اقلیم وجود این همه راه آمدهایم
سبزۀ خط تو دیدیم و ز بستان بهشت//به طلبکارى این مهر گیاه آمدهایم
با چنین گنج که شد خازن او روح امین//به گدایى به در خانه شاه آمدهایم
لنگر حلم تو اى کشتى توفیق کجاست//که در این بحر کرم غرق گناه آمدهایم
آبرو مىرود اى ابر خطاپوش ببار//که به دیوان عمل نامه سیاه آمدهایم
حافظ این خرقه پشمینه بینداز که ما//از پى قافله با آتش آه آمدهایم
مؤلف گوید: «شرح این ابیات در جاى دیگر این مجموعه گذشت و خلاصه آن این است که گوید: آمدن ما به این درگاه نه براى طلب جاه و مقام است، بلکه بدى حادثه ما را بر آن داشت که به اینجا پناه آوریم (شاید منظورش سرگذشت پدر ما آدم باشد) .
از عدم تا به عرصه وجود آمدهایم. . . این راه دراز را به عشق ازلى در راه رسیدن به محبوب پیمودهایم. . . شیفته (سبزى) جمال زیبایت شدیم. . . و بهشت را پشتسر انداختیم و بدنبال تو آمدیم که طبیب شفابخش دردها و زخمهاى ما باشى. . .
اگرچه گنجینهاى داریم که روح الامین نگهبان آن است، با این حال، به درگاه پادشاه آمدهایم و به او متوسل شدهایم، زیرا او مالک همه چیز است. . . (و شاید منظور شاعر از گنجینه، همان قرآن کریم یا روح قدسى باشد)
لنگرگاه کشتى صبر و کرمت کجاست؟ نزدیک است که گناهان و خطاها ما را در پیش دریاى کرمت غرق کند.
اى باران رحمت بر ما ببار، قبل از آنکه آبروى ما برود. ما به دیوان محاسبه تو با کارنامهاى سیاه و خالى از حسنات آمدهایم.
٣۵٨
حافظ! خرقه صوفیان خود را بینداز و برو (نیازى به آن نیست) ما قافله را با آتش برخاسته از اندوه و حسرت دنبال کردهایم. . .»
با قرائت این ابیات به مقام منسوب به امام مهدى (عج) رسید. . . درحالىکه نماز صبح نزدیک شده بود و شروع کرد به اقامۀ نافله و نماز مستحبى. . . تا اینکه وقت نماز صبح شد؛ بلند شد فریضه صبح را بجا آورد و به دنبال آن نافله را خواند تا نزدیک طلوع خورشید؛ آنگاه از مسجد خارج شد. . .
آیتالله گلپایگانى گوید از مشاهده او و شنیدن صداى او از خود بىخود شدم؛ هول و هراس وجودم را فراگرفت؛ او را دنبال کردم و از خادم مسجد پرسیدم که او کیست؟ گفت: او «سید احمد کربلایى» است، شبهایى که مسجد از زوّار خالى است مىآید. . . و این حال اوست که در طول شب شاهد بودى! و به نجف برگشت.
سپس به نزد استادم رفتم و آنچه را که دیده بودم با جزئیات و تفصیل براى او شرح دادم. فرمود: بلى او فلانى است؛ آنگاه دست مرا گرفت و به منزل سید احمد کربلایى آورد و گفت: از امروز استاد تو ایشان است و باید تعلیمات و دستورات را از او اخذ کنى. . .
مؤلف گوید: تفصیل امثال این حکایت را، به دفعات از تعدادى از بزرگان عرفان و سلوک شنیدهام و نص مذکور در اینجا از آیه الله سید محمد حسین طهرانى. . . نقل شده است و معلوم مىشود که تنها آیه الله گلپایگانى نبوده که شاهد کیفیّت تهجد «آقاى حایرى کربلایى» در مسجد سهله بوده است، بلکه دیگران نیز مشاهدات خود را همینگونه نقل مىکنند. . . و نمونههایى از اشعار عربى و فارسى و دعاهاى رسیده از معصومین را که در مناجات و خلوت خود در مسجد سهله یا در اماکن دیگر مىخوانده از او حفظ کردهاند؛ ما براى ارائه فهرستى از آن موارد دلیل و انگیزهاى نیافتیم لذا به همین یک مورد اکتفا کردیم. . .
آرى این حکایت با منقولات و مطالب دیگرى موافقت دارد که اشاره به آنها اشکالى ندارد:
١-او در شبهاى تاریک، معمولا آخر ماه، به مسجد مىآمد. در این موقع از هر ماه، رفت و آمد مردم به مسجد کمتر مىشد. زیرا اغلب پیاده مىرفتند و پیاده برمىگشتند، که در شبهاى مهتابى (اواسط ماه) ، به خاطر روشنایى ماه، واردین مسجد
٣۵٩
بیشتر مىشدند (تا زمانى که ما دیدیم اینطور بود)
٢-آن مرحوم، در آخر ضلع شمالى، محلى براى عبادت خود انتخاب مىکرد که در سمت راست داخل مسجد بود. مقام مهدى (عج) در ضلع مخالف آن قرار داشت.
بنابراین مسافت بین این دو زاویه از مسجد سهله-ضلع شمالى و جنوبى-طولانىترین مسافت داخل مسجد محسوب مىشد.
٣-او این مسافت را بهعنوان مسیر حرکت خود در طول یک شب عبادت انتخاب مىکرد. . . یعنى بعد از هر دو یا سه قدم براى مناجات و نافله و نماز مىنشست، سپس بلند مىشد و گامهاى دیگرى برمىداشت و جلو مىرفت، تا ظهور اوائل صبح. . . صدایش زیبا و داراى جاذبیّت خاصى بود.
۴-به این ترتیب، وقتى به آخر شب مىرسید و به صبح نزدیک مىشد به نزدیکترین نقطۀ مقام مهدى (عج) مىرسید، که در این نقطه به اداى باقى نوافل شب و نماز صبح مىپرداخت.
۵-و بر این حالت باقى مىماند و تا نزدیک طلوع خورشید نماز نافله مىخواند (یکى براى من نقل کرد که آن مرحوم در این فرصت سجده مىکرد) ؛ آنگاه به سرعت از مسجد خارج مىشد تا همراه شاگردان در جمع طلاب و اساتید در نجف اشرف حاضر شود. ایشان اعمالى نیز در تهجد شبانه در کربلا دارد که شبیه همین اعمال ایشان در مسجد سهله مىباشد، و در طى آن به حائر-ضریح حسینى (ع) -مىرسید.
۶-سید احمد کربلایى از چهرههاى برجستۀ تقوى و علم و فضیلت بود، و در نزد تمام افاضل علم و اهل سیر و سلوک معروف است.
٧-از ایشان دعاها و اذکار و اشعار عربى و فارسى زیادى محفوظ است که در مناجات با پروردگار خود در چنین شبهایى قرائت مىکرده است. این مجموعه گنجایش ذکر آنها را ندارد. خداوند او را در رحمت و رضوان خود جاى دهد.
گفته مىشود که. . . براى آیتالله العظمى گلپایگانى مجلس و محضر درس اخلاق و سلوک مشاهده نشده است. . . جز آنکه به افراد معیّنى در زوایا و گوشههاى صحن شریف حیدرى مجالسى اختصاص مىداده است. از فرزند ارشد ایشان، استاد هاشمى، از چگونگى این جلسات پرسیدم؛ جوابى نداد غیر از آنکه گفت: این مجالس خصوصى
٣۶٠
بود و گفتگو در آن به آرامى و سرى بین او و خواصش رد و بدل مىشد و به کسى اجازه نمىداد در آن حالت به نزد آنها برود و چهبسا این مجالس ساعتها بطول مىانجامید. . .
ولى مجالس درس عمومى ایشان در فقه و اصول بود و تصانیف و تألیفات ارزشمند زیادى دارد که بطور مشروح در «طبقات أعلام الشیعه» ذکر شده است.
٣۶١
سید محمد جمال هاشمى
شاعر بلندآوازه و نوآور
بعد از آیتالله سید جمال گلپایگانى، فرزند ایشان سید محمد جمال هاشمى ذکر مىشود. . .
ادیبى که با اشعار خود مشهور شد و افراد دور و نزدیک او را شناختند و دوست و دشمن او را ستودند و نام و آثار ادبى او (در زمان ما) روزنامهها و مجلات را پر کرد.
استاد کبیر شیخ محمد رضا مظفر او را بهعنوان استاد ادبیات عربى در دانشکده فقه نجف اشرف معیّن کرد و او به بهترین شکل این وظیفه را انجام داد و اعجاب همه را برانگیخت تا جایى که به خاطر صداى خوش و لحن و بیان شیرین و قدرت خطابه و قریحۀ شعرى که داشت دانشکده فقه، براى جلوگیرى از نابودى آثار او، اقدام به ضبط سخنان ایشان در نوارهاى کاست نمود.
استاد خاقانى در کتاب «شعراء الغرى» گوید:
او ابو حسن سید محمد بن سید جمال موسوى، معروف به هاشمى، است؛ عالمى بزرگوار و نویسندهاى توانا و شاعرى نوآور است. . .
و در ادامه مىگوید: از میان دوستانم، هاشمى، با توجه به برخوردارى از موهبت ملاطفت و اخلاق خوش و دوستان زیاد و بهرۀ فراوانى که از این دوستىها حاصل کرده بود، لطیفترین روح و پاکترین قلبها را داشت. . . با خوشحالى و شجاعت به استقبال حوادث مىرفت. . . و در تمام اینها هیچگاه اصالت خود را از دست نداد و از عقیدۀ خود دست برنداشت و از شخصیّت درونى خود تهى نشد. این قابلیت نمونه، سبب شد که تعداد بیشترى به او علاقهمند شوند و به این وسیله توانست بر محبّت و دوستى عدۀ
٣۶٢
بیشترى از دوستانش که بر سر محبت و تکریم او باهم کشمکش داشتند، نایل شود.
دیوان چهارگانۀ اشعار او مملوّ از عواطف و احساسات درخشانى است که به مجموعۀ دوستانش و شیفتگان روح و سلوک و علم و ادب خویش قدیم مىکند. آقاى قاضى به من خبر داد که او در عرفان و اخلاق شاگرد «قاضى کبیر» بوده است. (پایان کلام صاحب شعراء الغرى)
مؤلف گوید: اشعارش و خصوصا اشعار ذوقى او را لطائف عرفانى صوفیانه فراگرفته است و زمانى که مظاهر آفرینش و عجایب طبیعت، عواطف و احساسات بلند او را شعلهور مىکند و آنگاه که گمشدهاش در میان عوالمى که او را احاطه کرده است هویدا مىگردد. . .
به این قصیده با عنوان (الله) نگاه کنید که اینچنین آغاز مىکند:
قطره با دریا درآمیخت. . . آنگاه به ساحل دریا افکنده شد درحالىکه خاطرات پاک خود را با این نغمههاى گریان بیان مىکرد:
مبدأ الکون لک الکون و ما فیه یعود//أنت-ما أنت-وجود منه قد فاض الوجود
تنطوی فی نشر معناک رسوم و حدود//و لآلائک فی العالم ألطاف وجود
حیث لولاها لما اخضرّ من التکوین عود//و لما قام لهذا الفلک السامی عمود
منهل ما زال بالرحمه و اللطف یجود//و نظام فیه روح العدل و الحق یسود
أیّها الرمه من تاه بمعناه الخلود//فی سماواتک للفکر نزول و نهود
و لألحانک فی الذکر اضطراب و همود//نورک الظاهر عن ظاهره النور یذود
هو معنى جل أن یدرکه الوهم الشّرود//إنک اللّه و ما للّه غیب و شهود
صمد فرد قدیم لا ولید لا ولود//وثب العلم لنجواک فأعیاه الجمود
و سما الدین لدنیاک فعاقته القیود//فنأى (آدم) بالوصل و أدناه الصدود
و التوى (صالح) بالناقه مذ زاغت ثمود//و انزوى (یونس) فی البحر و مل الناس (هود)
و ل(إبراهیم) فی النار هدوء و صمود//و إلى الطور سعى (موسى) تزجّیه الیهود
و لروح اللّه فی المهد بروق و رعود//و ل(طه) فی السماوات عروج و صعود
ها هو الماضی وثوب و اضطراب و رکود//و من الحاضر لا یفرعنی الا الجحود
و لروحی فی شواطیک صدور و ورود//فسألقاک و إن خابت بمسعاک الجدود
٣۶٣
لی من روحی وعود سالفات و عهود
ترجمه شعر
اى مبدأ هستى، آفرینش از توست و به سوى تو برمىگردد.
تو، تو کیستى؟ وجودى که هستى از آن تراویده است.
در معناى تو، رسم و حدود پیچیده مىگردد و براى نعمتهاى تو در عالم، لطفها و بخششهایى است.
اگر آن لطف و بخششها نبود، هیچ روئیدنى از آفرینش سبز نمىشد و این فلک بلند سر بر نمىکشید و براى این سقف بلند ستونى بر پا نمىشد.
سرچشمهاى که پیوسته لطف و رحمت مىبخشد و نظامى که در آن روح حقّ و عدالت حکم مىکند.
اى بزرگى که جاودانگى از آن توست و براى فکر و اندیشه در آسمانهاى تو فراز و نشیبهایى است (فکر و اندیشه در معنى تو حیران است) .
نواى یاد تو در فراز و نشیب است و نور تو هویداست و از شدت ظهور نورها را دفع مىکند.
او معنایى است برتر از آنکه وهم آشفته او را درک کند.
تو خدایى و براى خدا پنهان و آشکار یکسان است.
بىنیاز یگانه و قدیم که نه زاده شده و نه مىزاید.
علم و دانش خواست که به تو برسد ولى از جمود خود ناتوان شد.
دین آمد که به دنیا مسلط شود ولى قیدها او را کنار زد.
آدم با آنکه نزدیک بود دور شد و این دورى-صحراها-باعث نزدیکى او گردید.
و صالح وقتى که قوم ثمود کفر ورزیدند با ناقه آمد.
و یونس در دریا منزوى شد و هود از مردم بیزار گردید.
و براى ابراهیم در آتش فراز و نشیبها بود.
موسى به سوى طور شتافت درحالىکه یهود او را طرد مىکرد.
و براى طه (پیامبر اسلام) در آسمانها عروج و صعودى هست.
٣۶۴
آرى، آن گذشته است که شتاب و اضطراب و حرکت و سکون دارد.
و اینک، بجز از جمود خود، از چیز دیگرى نمىترسم.
و روح من در سواحل دریاى تو رفت و آمد دارد.
هرچند تلاش براى رسیدن به تو بىفایده است ولى من تو را ملاقات خواهم کرد.
روح من با تو عهد و پیمانى کهن دارد.
*** به تدوین آنچه در مجلس مىگذشت تأکید مىنمود.
و گاه مىشد که بعضى کتب را برایش قرائت مىکردم؛ او انبساط روحى پیدا مىکرد و از قرائت من افقهاى قلب و فکرش گشوده مىشد و به گفتن اشعار مختلفى که در دیوان چهارگانهاش موجود است شروع مىکرد.
فرزند بزرگترش، سید حسن هاشمى، به چاپ و نشر اولین مجموعه اشعار ایشان اقدام نمود، که امیدواریم به چاپ بقیه نیز موفق بشود.
من بارها از ایشان-سید جمال هاشمى-از سبب محبت و تقدیس و تکریم و احترامش نسبت به آقاى قاضى سؤال کردم. گفت: به خاطر توصیۀ پدرم. . . من به مشکلى برخورد نکردم مگر آنکه پدرم مرا به ملازمت دو نفر و خدمت در مجلس هفتگى آنها دستور مىداد: یکى عارف متصوف شیخ مرتضى طالقانى، و دیگرى عابد زاهد سید على قاضى. و من با جان و دل و تمام وجودم وابستۀ اینها هستم، اگرچه مشکلات موقت جسم مرا از آنها دور ساخته است.
او در سالهاى اخیر ملتزم خدمت آیتالله آقاى حکیم، مرجع و فقیه طایفۀ شیعه بود.
و جالب و شگفتآور است که من شخصا از ایشان نقل مىکنم که آیتالله حکیم به ایشان دستور داده بود که مثنوى مولوى را به شعر عربى برگرداند و او به این امر اقدام مىنمود. او قسمتى از اوقات خود را صرف این کار مىکرد. و اکنون جاى این سؤال از فرزندان ایشان باقى است که این کار و مسیر این توجه به کجا منتهى شد؟ . . . و من تردید ندارم که آن ترجمه در مرتبه بالایى از زیبایى و دقت خواهد بود.
٣۶۵
شیخ عباس قوچانى معروف به (هاتف)
و از جمله سخنان دلکش و دوستداشتنى براى من، سخن از شیخ عباس قوچانى است که همه از ایشان به «وصى مخصوص قاضى» تعبیر مىکنند. مثل اینکه برخى ترجیح مىدادند که «سید هاشم حداد» وصى قاضى باشد، به خاطر منزلت و مقام ناشناختهاى که در نزد آقاى قاضى داشت و مرحوم قاضى از او بسیار تجلیل مىنمود و، برخلاف عادت خویش با بقیه اصحاب، ساعتهاى طولانى با او خلوت مىکرد، زیرا وقتى که قاضى- در پایان مجلس-مىفرمود: «سبحان ربک رب العزه عما یصفون» ، جمع حاضر برمىخاستند و در هر حالى که بودند مجلس را خالى مىکردند.
و من خودم شخصا شاهد بودم که بعد از گذشت ساعتى یا ساعتهایى از مجلس، هنوز جذبات پىدرپى او را فرامىگرفت و سیاهى چشمانش در داخل حدقه مىچرخید و او به چپ و راست متمایل مىشد و چهبسا در این مواقع آب خنک مىخواست که بنوشد و بقیه را بر سر و سینه بریزد.
اینجا بود که از اعماق جان ندا مىزد: «سبحان ربک. . . سبحان ربک» ، که آن را به سختى در لبانش مىچرخانید. در این حال، جمع حاضر پراکنده مىشدند، ولى حتى در چنین حالتى نیز، در تابستان یا زمستان، آقاى حداد منتظر بود که همه بروند و او نزدیکتر بیاید و باقى آب ظرف را به سینه خود بریزد!
همینطور، در حال وضو هم عادت مرحوم قاضى بر این بود و قطرات ریزان از صورت و محاسن و دستانش به زمین نمىریخت، بلکه بر روى لباسش مىافتاد، زیرا آن قطرات نورند و از وضو جدا شدهاند.
٣۶۶
گفتم که: برخى ترجیح مىدادند که قاضى چنین سخنى را-در خصوص تعیین وصى- در مورد «سید هاشم حداد» مىفرمود، ولى آن مرحوم هرگز چنین چیزى نگفت و شاید این هم از محدودیتهاى محیط بوده است. . . نه چنین نیست. . . او فقیهى است از فقهاى شیعه امامیه و محدث و مفسرى است که از او بهعنوان صوفى عارف تعبیر نمىشود، مگر از زبان خواص. . . و حتى این خواص هم دیدیم که چگونه از ایشان-آقاى قاضى-تعبیر کردند و چگونه از سیرت و سلوک او و تقدمى که براى بعضى از اهل مجلس خود قایل بود سخن گفتند. . . بنابراین، عالم فقیه در نزد ایشان از منزلت و احترامى خاص برخوردار بود.
و شیخ عباس قوچانى عالم و فقیه و متبحر در فنون مختص این علوم است؛ با سعى و تلاشى قابل تحسین در مدت بیشتر از دهها سال به تحقیق کتاب (جواهر الکلام) پرداخته است؛ بعلاوه، بر تدوین کامل تقریرات درس بزرگان و مسائل علمى جدید و قدیم درس آنها نظارت داشت.
و او از خواص آیه الله مرجع، سید ابو القاسم خوئى بود.
علاوه بر اینها، شیخ عباس قوچانى چند دوره کتاب اسفار را تدرس کرد و آخرین دورۀ آن با عمر ایشان به پایان رسید؛ یعنى، بعد از آنکه آخرین دورۀ کامل تدریس را تمام کرد از منزل خارج نشد تا اینکه به رحمت الهى نائل شد.
او در ده سال آخر عمر مرحوم قاضى ملازم ایشان بود و هیچگاه بدون آنکه جویاى حال او بشود از او جدا نمىشد. در مجلس قاضى مىنشست و به شرح و توجیهات او گوش مىداد، که این توجیهات بطور عادى از راه قرائت کتاب «مثنوى» بیان مىشد.
مىفرمود: «جواهر مکلل به یواقیت اعظم است» . در نامهاى که به علامه طباطبایى نوشته است از کتاب مثنوى اینگونه تعبیر مىکند.
سید هاشم حداد کمتر سخن مىگفت و دائم در سکوت بود؛ زمان طولانى به فکر و تأمل فرومىرفت. . . به این آسانى نمىشد از زبان او حرفى بیرون کشید، مگر به سختى.
استاد کبیر مرحوم قوچانى برعکس او بود. . . او خودش را در اختیار تو قرار مىداد و اگر در مخاطب رغبتى به شنیدن و فهم و بصیرت مىدید با تمام وجود به سوى او متوجه مىشد و اکثر آثارى که از آقاى قاضى نقل مىشود به ایشان مستند مىگردد.
٣۶٧
قاضى در وجود قوچانى، عالمى بزرگوار را مشاهده مىکرد، به اضافه که او همنشین و رفیق صمیمى قاضى بود. . . وقتى به محضرش وارد مىشد براى استقبال او از جاى خود بلند مىشد. . . و در اواخر عمر که برخاستن و ایستادن برایش مشکل بود به خود آقاى قوچانى متوسل مىشد و دستش را دراز مىکرد که کمک کند تا بایستد. . . و این امر براى قوچانى سخت بود. . . ولى دستور استاد بود و انجام آن واجب. . . مرحوم قاضى به قوچانى تأکید مىکرد نسبت به تعظیم علما. . . و برحذر مىداشت از اینکه در تعظیم آنها به خاطر کثرت افتوخیز با آنان کوتاهى کند و تنها به برخاستن و نشستن اکتفا نماید. . .
لذا احترام علما واجب است و در هیچ حالى از احوال ساقط نمىشود.
براى بنده شایسته نیست که به مقام علمى او و احترام علماى معاصرش نسبت به او اشاره کنم، بلکه اینها اشارهاى گذرا است. . .
من قسمتى از مکاسب شیخ انصارى را در خدمت ایشان خواندم. . . سپس از محضر ایشان به خدمت آیتالله سید مرتضى خلخالى منتقل شدم (همان که اخیرا در زندان صدامیان مفقود شد و تا امروز که ٢۴/ج ١/١۴١٣ ق. است از سرنوشت او خبرى نیست) . در محضر اینها متوجه شدم که هر دو اینها بیشتر متون فقهى را از حفظ مىدانند و نیازى به مراجعه به متن کتاب ندارند.
سید مرتضى خلخالى از معتمدین آیتالله خویى مىباشد؛ آقاى خوئى، مجلس فتواى خود در منزلش را به ایشان محول کرده بود. خداوند همه اینها را رحمت کند و از اسلام براى آنها جزاى خیر عنایت نماید.
آرى، شیخ عباس قوچانى، عالم عظیم الشأن و بلند مرتبهاى است که گذشت سالهایى در مصاحبت استادش او را به خوبى ساخته و پرداخته بود. استادى که به همراه او به بحث فقهى و بحث اصولى. . . و از آنجا به توضیحات عرفانى و گشتوگذارى در وادى سیر و سلوک و «مثنوى» (یکى از کتب مهم در این مجالس) مىپرداخت.
شیخ عباس قوچانى مىگفت: هیچگاه به قرائت فصلى و یا دفترى از مثنوى آغاز نکردم مگر آنکه آقاى قاضى قبل از آنکه من لب باز کنم ابیاتى را از حفظ مىخواند و آهنگ صدایش در وجود من نشاط و خرسندى و حالت حماسى پدید مىآورد.
گفتم که: قسمتى از مکاسب شیخ انصارى را پیش ایشان خواندم و سپس از محضر او
٣۶٨
به مجلس دیگر منتقل شدم امّا چرا؟
براى اینکه اکثر کرامات و خوارق عادات، که از عرفا و اولیا نقل مىشود، به علل مختلف با سطح آگاهى من سازگار نیست؛ و شاید مهمترین علت آن، تقارن اکثر این موارد با اتفاق و تصادف باشد، و تصادف و اتفاق، در اکثر این قضایاى نقل شده، بیشترین اثر را ایفا مىکند. ولى به راستى چرا این اتفاق و تصادف نادر به فرد دیگرى غیر از این عدۀ اندک، که خود و خواستههاى خود را وقف ارادۀ خداوند کردهاند دست نمىدهد؟
گفتم که: خواه من از آن گروهى باشم که اینگونه حکایتها را حمل بر اتفاق و تصادف مىکنند یا از آنهایى باشم که از نقل این آثار عجیب و غریب اولیا و صلحا شگفتزده مىشوند یا از آنهایى باشم که در قبال این قضایا سکوت و توقف مىنمایند و اندیشه مىکنند (نمىگویم که منکر مىشوند) ، در هر حال، حکایتى که الآن بیان مىکنم و براى خود من رخ داده است از حقایقى است که هیچ شک و تردید در آن راه ندارد؛ و آن این است:
آقاى قوچانى به عدم حضور من در مجلس قاضى کنایه و اشاره مىزد و مىفرمود:
«گوئى تو را مىبینم که براى فوت این فرصتها تأسف مىخورى و دست حسرت به هم مىزنى! آن زمان است که این فرصتها از دست رفته و وقتى از تو سؤال مىشود حیرت زده و سرگشته از پاسخ دادن باز مىمانى. آنوقت است که دیگر زمان ندامت و پشیمانى سپرى شده است!»
من بیشتر آنچه را که در مورد آقاى قاضى ممکن و میسر بود تدوین کردم و نوشتم ولى موقعیّتها و مهاجرت ناگهانى از نجف اشرف و تغییر اوضاع و احوال و طغیان و زیادهروى حکام عراق در گمراهى و ستمگرى و اعمال فشارهاى سخت بر مهاجرین. . .
از یک طرف، و از طرف دیگر، جهتگیرى روحى که در سالهاى اخیر برایم حاصل شد و من به تحمل سنگینى این مهم و مسئولیّت تدوین شرح حال قاضى اقدام کردم و دیدم که این مسؤلیت تنها به گردن من گذاشته شده است نه کس دیگر! . . . همۀ اینها مرا در موقعیّتى قرار داد که یک زمان دیدم دست حسرت و تأسف به هم مىزنم و همانطورى که شیخ عباس قوچانى مىگفت بر گذشتهها تأسف و حسرت مىخورم، زیرا آنچه از
٣۶٩
«آثار قاضى» در اختیار دارم اندک بوده و برایم ممکن نیست آنچنانکه شایسته هست و جوانب مختلف موضوع طلب مىکند به شرح و بسط بپردازم.
هرچند در این مجموعه سخن از متن و محل زندگى خودم بوده و محیطى است که در آن زندگى کردهام و خود مثل یکى از افراد آن محیط هستم که استعداد و توانایىهایى دارد و مىتواند در دورترین افقها و گستردهترین مجامع و محافل آن نفوذ کند و کسب اطلاع نماید، با این حال، در بیشتر موارد مىبینم که در مورد تدوین آثار قاضى قدمهاى لرزانى برمىدارم و به این و آن متوسل مىشوم و از کسانى یارى مىطلبم که خود آنها منتظر مساعدت و کمک من هستند!
و همچنانکه گفتم اکثر آثارى که از آقاى قاضى نقل مىشود از طریق این آقاى قوچانى عالم و عابد مىباشد، بهویژه در سالهاى آخر زندگى قاضى، زمانى که اصحاب پراکنده شدند و آن جمع از هم گسیخت و هریک در زمین پهناور خدا راه خود پیش گرفتند، درحالىکه رسالت اخلاقى و تعلیمات و راهنمایىها و عنایت باطنى استاد را به همراه داشتند، چه اینکه لازم است هر سالکى روزى به نهایت سلوک و غایت مقصد برسد.
در این سالهاى رنجآور و اوقات غمانگیز و تنهایى که موجب عزلت و به تعبیر قرآن فرورفتن در پستترین عمرها است این شیخ عباس بود که آمد تا یگانه همنشین او و تنها یار و یاور او باشد و به دنبال سالهایى که در جمع دوستان (که گویند دوست یار تو در راه است) و یاران بر شیخ گذشته است حالات شیخ از نزدیک توسط استاد مورد دقت و مراقبه قرار گیرد. لذا موارد زیادى از حالات و واردات قلبى شیخ نقل شده است که بیان تمام آن خاطرات و حکایتها در این رساله مقدور نیست، همانطورى که ترک آنها و فروگذاشتن همه آنها نیز نوعى ناسپاسى و یا بدتر از آن محسوب مىشود. . . این را از دل و جان درک مىکنم.
و اینجا مسایلى وجود دارد که موجى از حیرت و سؤالات را بر روح من سرازیر مىکند و آن اینکه: بعد از قوچانى، مرجع و جانشین قاضى کیست؟
و شاید هم قوچانى در این مورد-در تعیین وصى و جانشین-به رأى استاد خود عمل کرده است که فرمود: «براى من سلسله درست نکن» ، هرکس در این راه حرکت کند
٣٧٠
خداوند کسى را مقرر مىکند که دست او را بگیرد و او را به صراط مستقیم بکشاند.
و مسایلى دیگر از این قبیل وجود دارد که آنها را ترک مىکنم تا هریک در مناسبت خاص خود بیان شود.
*** آیتالله تهرانى از سید هاشم حداد. . . و من از مرحوم قوچانى نقل مىکنم که آقاى قاضى در سخنان خود براى خواص مىفرمود که: حضرت ابو الفضل العباس (ع) کعبۀ اولیاست. و براى این تعبیر سبب مخصوصى ذکر مىکرد.
او مىفرمود: حصول جذبۀ توحیدى خاص براى من به تأخیر افتاد. . . و این جذبه، لحظههاى خاصى است که بر شخص عارف مىگذرد و در آن لحظات است که تمام اشیا هستى از نظر شخص محو مىشوند و نور خالص و حقیقى توحید بر دل و جانش مستولى مىگردد، بهطورى که چیز دیگرى همراه آن مشاهده نمىکند و نه تنها وجود خود، بلکه تمام عوالم پیرامون خود را فراموش مىنماید. و این حالت خاص یا جذبه توحیدى خاص است که عرفا براى رسیدن به آن هرچه بیشتر سعى و تلاش مىکنند و برخى از آنها به اعمال و ریاضتهاى باطنى مىپردازند تا به این مرتبه نائل شوند.
آقاى قاضى مىگفت که زمان طولانى بر من گذشت و من در انتظار وصول به این مرتبه و گشایش آفاق قلبم براى این نورانیّت توحیدى بودم، تا آنکه روزى بر حسب اتفاق در اول ورودم به شهر کربلا معلى به زیارت حرم حضرت عباس (ع) رفتم؛ همین که به حرم شریف عباسى رسیدم و به شبکههاى ضریح مقدس چنگ زدم ناگهان خود را در وسط انوار توحید دیدم، بهطورى که گذشته و حال و آینده و زمان و مکان و تمام عوالم در برابر من مساوى شد؛ کاملا از خود محو شدم و این جذبه درونى خاص را درک کردم که دقایقى چند با من بود و دوام داشت. . . سپس به خود آمدم و براى تشرف به زیارت مرقد امام حسین (ع) به راه افتادم؛ در نزدیکى مرقد آن حضرت، دوباره همان حالت برگشت و ساعتى دوام یافت. . . و بعدها بهطور مستمر همراه من گردید. . . به این جهت بود که از حضرت عباس (ع) به کعبۀ اولیا و صلحا تعبیر مىکرد.
از نقل این حالتها براى شاگرد خود معلوم مىشود که آن شاگرد از تقرب بیشترى در نزد او برخوردار بوده است. زیرا عادت ایشان نبود که امثال این حالتهاى خاص را
٣٧١
براى اطرافیان خود از دوستان باوفا و اصحاب صالح خویش نقل کند، مگر آنکه قرب منزلت این شیخ سبب شده است که این حالت خاص را براى او شرح و بیان نماید و شاید هم مىخواسته با نقل این حکایت و امثال آن براى آقاى قوچانى او را از لحاظ نفسى و روحى براى پیمودن امثال این مراحل و تجلى انوار قدسى الهى بر وجودش مستعد و مهیا گرداند.
مرحوم قوچانى مىگفت که من مراقب سخنان و کلمات آقاى قاضى بودم تا مبادا چیزى از فرمایشات خاص ایشان را در مسائل عرفانى فروگذار شوم یا جملهاى و یا استثنایى و یا استشهادى بفرماید که غرض و هدف خاصى از آن داشته باشد و من متوجه آن نشوم و به این بىتوجهى و بىدقتى خود حسرت بخورم. . . براى این مطلب موارد زیادى مثال مىآورد که از آن حکایتها نمونه ذیل را که در نوع خود منحصر بفرد مىباشد نقل مىکنم:
شیخ عباس قوچانى مىگوید: حجرۀ عروس را آماده کردند و آنچه از پردهها و فرش که لازمه یک زندگى جدید است فراهم ساختند. ناگهان آقاى قاضى آمد که معمولا در امثال این مناسبتها از اصحاب خود تفقد مىکرد. . . به حجره وارد شد و همه جاى منزل را ملاحظه کرد و دید که همه چیز آماده است. آنگاه فرمود: آرى در این خانه همه چیز براى استقبال از عروس آماده و مهیاست جز آنکه. . . و دیگر ادامه نداد و سخن خود را قطع کرد و خارج شد.
من به فکر افتادم که معنى این استثنا چیست؟ زیرا که مىدانستم هیچگاه سخنى بدون علت و دلیل نمىگوید و حتما به حادثهاى خاص یا موردى اشاره مىنماید که براى من پنهان است.
ساعتها گذشت درحالىکه شک و تردید و اضطراب مرا فراگرفته بود؛ یک لحظه دیدم که پیکى از خانوادۀ عروس آمد و خبر داد که یکى از زنان محترم از خاندان (آخوندى) فوت شده است؛ لذا مراسم به تأخیر مىافتد. . . و شاید هم بیشتر از یک ماه. . .
با شنیدن این خبر به سرعت به منزل استاد رفتم. طبق عادت از من استقبال کرد، درحالىکه خنده و تبسم بر لبانش بود. اشاره کرد که در نزدیکش بنشینم و کتاب را به من داد و از من خواست که بخوانم. . . و مثل اینکه مىخواست بگوید که. . .
٣٧٢
کسانى که در سیر و سلوک عنان امور خود را تسلیم استاد کردهاند، صورتهاى مختلفى را از آنها شاهد بودیم. آنها را با افکارى متفاوت و داراى مراتب مختلفى از شدت و ضعف اطاعت-استاد-مشاهده کردیم.
اکثر آنها انتظار دارند که در طول یک شبانهروز و یا حد اقل در فرصتى هرچه کمتر به مقصد برسند. تأخیر در این امر، سبب شک و تردید آنها مىشود و گاه است که این شک و تردیدها به جاهاى باریک و حساس مىرسد. . . تا جایى که شخص از عزم و ارادۀ خود برمىگردد و عدول مىکند. . . آرى اینچنین است. . . تا اینکه صاحب عزم و ارادۀ صادق و رأى و عقیدۀ راسخ و محکم معلوم گردد. . . و با همه اینها، من هرگز نشنیدم که استادى به شاگرد خود خبر بدهد که: نه در آیندۀ نزدیک و نه بعد از زمانى طولانى، گشایشى برایش حاصل نخواهد شد! و شاید هم به صراحت به او بگوید که: در ایام آخر عمر، زمانى که اهلوعیال و اولاد، تو را ترک کردند و تو تک و تنها در نجف ماندى. . .
آرى این زمان در ایام آخر عمر به هدف مىرسید و درمىیابى!
روزها و سالها گذشت. اکنون شیخ عباس قوچانى پیرمردى است موقر که به عصاى خود تکیه داده و خستگى و ضعف از وجودش نمایان است.
همان که در قوت بدنى و متانت و نشاط ضرب المثل بود، اکنون عینک به چشمان خود دارد. . . و شاید هم چندان از آن راضى نیست. . . سرش را به پائین انداخته و راه مىرود. . . در شهرى که او زندگى مىکند چیزى که توجه او را به خود جلب کند و یا دل و جانش به سوى او شوق و علاقه داشته باشد وجود ندارد. . . و همینطور، در این شهر کسى نیست که بتواند در منزل خود با او مأنوس شود یا در کنار او آرام گیرد. . . همه رفتند. برخى تبعید شدند و برخى به زندان افتادند و بعثىها آنها را با تبعید و آوارگى و پراکندگى و زندان و شکنجه دنبال کردند. . . شیخ پسرى داشت. . . او آخرین فردى بود که در زندانها رهسپار مسیر نامعلوم شد. . . اینک ماهها و سالها بر او گذشته تا اینکه پسر را به فراموشى سپرده و از او قطع امید شده است. . . ولى بعد از همه اینها سکینه و وقار و آرامش خود را از دست نداده و آهنگ صداى گرم و لهجۀ گیراى او تغییر نیافته است. . .
او سالهاى آخر عمر پربرکت خود را در حالى سپرى مىکند که اطمینان و رضا به تقدیر
٣٧٣
الهى وجودش را فراگرفته است. . . و شاید همان نفخۀ الهى که استاد سالها پیش برایش وعده کرده بود، همین است که اینک دستگیر او شده و در چنین لحظهاى در هجوم همّ و غم و غصه دنیا همدم و مونس او گردیده است.
بنابراین در جوهر وجود انسان و عوالم روحى آدمى، پیچوخمهایى وجود دارد که وسیعتر از آسمانهاست، اگر کشف شود و پردهها از آن برداشته شود انسان به زخم تیر و حرارت شمشیر الفت پیدا مىکند و مشکلات را به راحتى تحمل مىنماید.
*** و به مناسبت ذکر استاد و شاگرد. . . گفتهاند که استاد دست شاگردش را مىگیرد و در حالات مختلف او را راهنمایى مىنماید. . . زمانى که شک و تردید شاگرد را فرا مىگیرد و بر او مستولى مىشود تا جایى که خوف آن مىرود که سالک را از راه منحرف بکند و به چپ و راست بکشاند اگر در چنین حالتها استاد او را در نیابد و دستگیرى نکند بیم آن مىرود که این سالک از بین برود و چهبسا فاسد گردد. . .
و این اوهام و وسوسههاى شیطانى که در اوایل سلوک بر وجود سالک مستولى مىشود امرى معقول است. . . یعنى انسان در ابتداى امر در امورى شک و تردید مىکند که امرى طبیعى و معقول مىباشد. . . ولى استمرار و ادامۀ آن غیر عقلایى مىباشد. . . و سبب این استمرار یا ضعف اعصاب است و یا تمرکز در نقطۀ معینى است که از آن به «نفى خاطر» تعبیر مىکنند، یعنى طرد تمام خطورات و تمرکز در نقطۀ معین در اثناى ذکر و حتى در اثناى نماز. . .
و این نوع از نفى خواطر و تمرکز ذهنى نسبت به یک نقطۀ معین بوده و در اوایل براى مدت کوتاهى است که کمکم رو به افزایش مىگذارد تا به ساعتها برسد. . . و در این مورد گفتهاند که اگر ذهن در اثناى عمل تمرکز، به خارج از دایرۀ محدود متوجه بشود، خصوصا وقتى که این توجه به سبب حصول شبحى معین باشد-مثلا-در آن صورت این خروج از دایره محدود، خطرناک خواهد بود و تنها کسى که مىتواند شاگرد مبتدى را در مثل این حالات نادر نجات دهد همان استاد مىباشد.
به جهت توضیح بیشتر گوییم که: براى چگونگى این تمرکز ذهنى صورتى از آن را بر روى ورقهاى مىآوریم. مثلا ورقهاى مربعى شکل بحجم (٢٠ س*٢٠ س) رسم
٣٧۴
مىکنیم و در وسط آن دایرهاى سیاه رنگ و در وسط دایره نقطۀ سفید منظور مىکنیم. . .
و براى تمرکز ذهنى توصیه مىکنند که ابتدا به این صفحه نگاه کند و سپس بتدریج این ورقه برداشته مىشود و بدون استفاده از ورقه یا امثال آن تمرین مىشود. . . و آن صورتهاى مختلفى دارد.
و از کیفیّت انحراف ذهنى، براى مثال، حکایت زیر را که آقاى قوچانى از خودش نقل مىکند مىآوریم.
او مىگوید: به مناسبتى خاص (که آن مناسبت را ذکر نکرد) حصار نجف که بعد از قیام حکومت عربى در عراق نیازى به آن نبود و برداشته شد توجه مرا به خود جلب کرد.
شیخ مىگوید در برابر چشمانم هجوم وهابىها به شهر کربلا و فجایعى که در حمله به شهر مرتکب شدند و از آنجا به نجف که آن زمان حصار نداشت هجوم بردند مجسم شد. اهل نجف از پشت حصار به دفاع پرداختند که در نتیجۀ آن وهابیون نتوانستند به شهر وارد شوند، بلکه برعکس، بدنبال قیام شدید و کوبندهاى، مجبور به فرار شدند و سخت شکستخورده و جمع آنها در وسط صحرا از هم پاشید و پراکنده شد.
آقاى قوچانى ادامه مىدهد که: نگاه کردم دیدم که الآن نجف حصار ندارد و اگر دوباره دشمنان به این شهر تنها هجوم آوردند بالفرض که از طریق دولت سلاح به دست آوردیم آیا لازم نیست که نجفىها از حکومت و دولت درخواست سلاح و آموزش نظامى بکنند؟ و همینطور وسوسههاى شیطانى شروع کردند به هجوم آوردن بر من و ایجاد اضطراب به صورت دهشتآور. . . و البته آقاى قوچانى نگفت که بهطور دقیق کى و چگونه این فکر و یا وسوسههاى شیطانى در او پیدا شد و نقطۀ شروع آن کجا بود و از کجا آمد؟ . . .
بهترین تعبیر و برداشت این است که. . . تمرکز ذهنى. . . و نفى خاطر چنین تمرینات فکرى را براى او آسان کرده بود، بهطورى که او مىتوانست اینچنین عملى را حتى در حال حرکت و رفتن به مقصد معینى نیز انجام دهد. . . و هیکل قوى و تنومند شیخ که در گرداب این افکار و خواطر گرفتار آمده بود توانست روزنهاى بیابد و از آن خلاص گردد و چون دربند بود بهطور ناخودآگاه و بدون انگیزه و تحریک رها شود، به نحوى که شیخ نتوانست زمام امورش را در دست بگیرد، لذا شروع کرد به شرح و بررسى
٣٧۵
موقعیّتهاى خاص در زمان گذشته و در موقع هجوم دشمن، درحالىکه الآن زمان حکومت دولت عربى است و دیگر از این نگرانىها خبرى نیست. . . در هر حال، اضطراب بر شیخ مستولى شد، بهطورى که آیندۀ بدى را براى نجف پیشبینى نمود و این امر سبب شد که در فکر عمیق فرورود تا براى حل این مشکل به نتیجۀ قاطع دست یابد.
در چنین حالتى از اضطراب و تشویش فکرى به خدمت استاد وارد مىشود. او که به پرتگاههاى راه آگاه است بر او لازم است این کابوسها را از فکر و ذهن شاگرد تازهوارد در طریق عرفان بیرون کند. . . واکنش استاد چیزى نیست جز استقبال با تبسمى طولانى و آمیخته به حالتى از طنز و شوخى، بهطورى که احساس شاگرد را خدشهدار نکند. . . آنگاه به سخن سبقت مىگیرد و مىفرماید: مثل اینکه در حال جنگ هستى یا براى جنگ آماده مىشوى؟ . . . چرا؟ چه شده؟ . . . اینطور نیست؟ شیخ مىگوید با شنیدن این حکایت مثل اینکه در خواب بودم و بیدار شدم.
البته آقاى قوچانى این حکایت را براى من بهطور تفصیل توضیح داد و همراه آن برخى مطالب خاصى که در ارتباط با طول ممارست خودش به بعضى ریاضتها در اثناى انجام برخى از اذکار بود ذکر کرد. . .
این سخن ایشان مختص مراقبت و همراهى استاد با شاگردانش بود که چگونه یک استاد شاگردان خود و امور مربوط به آنها را رها نمىکند، که مبادا قدم آنها در راه بلغزد و سبب سقوط آنها بشود و چهبسا خطرات دیگرى که اینجا گنجایش شرح آن را ندارد. . . و در این مقام مطالعه کتاب «رساله سید بحر العلوم» و توضیح بعضى نکات آن مناسب مىباشد.
آرى ایشان به همراهى استاد با شاگردانش و پىگیرى و تعقیب آنها توسط استاد در تمام حالات تأکید مىکرد. . . و شاید هم در بیشتر ساعات شبانهروز. . .
در همین زمینه شیخ عباس قوچانى مىگفت که سالهاى اولى مصاحبت من با ایشان سپرى شد بدون آنکه چیزى بفهمم. فقط در مجلس ایشان مىآمدم و مىرفتم و براى جلسۀ بعد خودم را آماده مىکردم. . . البته به همراه مواظبت به سعى و تلاش در امر سلوک و عزم محکم براى استفاده از ایشان، بدون آنکه در ارادهام خللى وارد شود و کوچکترین ضعفى در این اخلاص من حاصل آید و اطمینان روحى من نسبت به این
٣٧۶
مسئله تضعیف گردد. که من بزودى از این رفت و آمدها و مصاحبتها بهرۀ فراوانى خواهم برد و شاید هم بیشتر از آنچه که توقع دارم نصیبم خواهد شد.
آقاى قوچانى مىگفت بعد از گذشت سالهاى اولى و شاید هم پنج یا شش سال. . . یک زمان متوجه شدم که من در محضر استاد هستم. . . و او در طول شب و روز مراقب حرکات من است و بر من مستولى شده و در تمام احوال مرا همراهى مىکند. با این شدت مراقبت لغزش کجا بود؟ و کوتاهى و تقصیر کجا؟
دیدم که-مثلا-معاشرت با دیگران و اداى فرائض و نوافل و یا قیام به وظایف شبانه، تمام این اعمال در حضور استاد و جلوى چشم او اتفاق مىافتد. . . که اگر حرکتى که مناسب سالک نیست از وى سر بزند او را مؤاخذه مىکند. وقتى که این را دریافتم، هرچه بیشتر به احتیاط و دقت خود افزودم، بهطورى که هیچ عملى از من صادر نشد که مرا به خاطر آن مورد سؤال قرار دهند و مؤاخذه نمایند. . . مگر اندک مواردى که قابل ذکر نیست. . . و از این مراقبت و همراهى او با شاگردانش حتى در شدیدترین لحظات بیماریش نیز کاسته نشد.
در لحظات آخر عمر مبارک ایشان، روزى در محضرش بودم؛ وقتى که فرمود پدرشان سید حسین قاضى در وادى السلام مدفون است، من بسیار تأسف خوردم و عرض کردم که چرا در این مدت به ما نگفتید که در کنار تربت ایشان باشیم و کسب فیض کنیم؟ این را در حالى گفتم که ایشان در بستر بیمارى بودند. در پاسخ من فرمودند: بعد از چند روزى که بیشتر از ده یا بیست روز نخواهد بود شما را به کنار قبر او در وادى السلام خواهم برد. این را گفت بدون آنکه من به مغز و معناى آن پى ببرم. چند روزى گذشت و من مدتى از محضر ایشان تأخیر کردم و نتوانستم به حضورش برسم، زیرا مهمانانى از شهر ما آمده بودند و به مساعدت و کمک من نیاز داشتند. این مسئله باعث شد که من چند روزى از محضر ایشان تأخیر کنم.
یک روز اول صبح به همراه میهمانان براى صرف غذا نشسته بودیم؛ دو سه لقمه خورده بودیم که حزن و اندوهى مرا فراگرفت؛ از اتاق خارج شدم تا نفس آزاد بکشم و سبب این بغض و ناراحتى را بیابم، که ناگهان دیدم منادى از بالاى مأذنه خبر فوت استاد را اعلام مىکند؛ با صداى بلند گریستم و مهمانان را ترک کردم؛ بدنبال جنازه استاد
٣٧٧
دویدم؛ بعد از غسل و نماز و تجدید عهد با امام على (ع) ، به وادى السلام رفتیم، و بعد از مراسم دفن، در بازگشت، به همراه جمعیّت، یک لحظه متوجه سنگ قبرى شدم که در نزدیکى قبر استاد قرار داشت؛ نگاه کردم دیدم که قبر سید حسین قاضى پدر استاد است. . .
آن زمان تازه معنى فرمایش استاد را فهمیدم که فرمود: بعد از چند روزى شما را به کنار قبر سید حسین خواهم برد. . . و این زمان، بیشتر از ده روز نبود. . . خداوند همه را رحمت کند و از سیلان رحمت خویش بهرهمند گرداند.
٣٧٩
شیخ على اکبر مرندى
و از شاگردان آقاى قاضى آیتالله شیخ على اکبر مرندى از افاضل ناشناخته است که به سکون و آرامش و متابعت از راهنماى استاد (بدون غلبه عوارض عبادات بر او، مانند مقدسمآبى و انزوا و کممعاشرتى با مردم) در رفتار خود از دیگران ممتاز بود.
آن مرحوم تا ایام اخیر عمر خود در نجف اشرف ماندگار شد و با سید احمد کشمیرى ملازم بود (که این سید بدنبال یک بیمارى به هند مسافرت کرد و ما از او چیز بیشترى نمىدانیم) . . . سید در حجرهاى از ضلع غربى مدرسۀ بزرگ آخوندى در محله موسوم به «الحویش» ساکن بود و آقاى مرندى در ضلع شرقى آن بودند. هر دو در طبقۀ بالا سکنى داشتند و دو رفیق همراه و دوست باصفا و صمیمى بودند.
مرحوم مرندى خوشمعاشرت بود و برخوردى دوستداشتنى داشت که اگر لهجۀ زیباى ترکى و نکات لطیف و ظریفى را که بهطور طبیعى بیان مىکرد به آن اضافه کنى آنوقت بهاندازۀ محبت و مودتى که رفقا و دوستانش از آن بهرهمند مىشدند پى مىبرى.
ما از سال هجرت ایشان به نجف اشرف براى تحصیل و سالى که آنجا را ترک گفته و از استاد جدا شده است اطلاع نیافتیم.
در ایام اخیر نامهاى به فرزند ارشد ایشان (جناب آقاى جواد مرندى) نوشتم و خواستم که ما را از برخى تواریخ مطلع سازد. . . ایشان با سپاس و تقدیر جواب نوشتند که متن آن را در ضمن این مجموعه منتشر مىکنیم. این نامه متضمن تاریخ ولادت آقاى مرندى است که سال ١٣١۴ ق. مىباشد و مىنویسد که تقریبا پانزده سال در نجف اشرف مانده و
٣٨٠
تاریخ بیرون آمدن ایشان از نجف را بیان نکرده است. ولى آنچه که من به خاطر دارم این است که ایشان حوالى وفات محدث کبیر «شیخ عباس قمى» و نزدیکىهاى مهاجرت علامه امینى از نجف اشرف به ایران، نجف را ترک کرده است.
زیرا در ایامى که اصحاب آقاى قاضى پراکنده شده بودند و به ایران و غیر ایران جهت ارشاد و تبلیغ رفته بودند تنها این دو بزرگوار بودند که آقاى قاضى عیادت مىکردند. همچنانکه علامه طباطبایى در آن زمان در روستاى (شادآباد) بود.
و خلاصه هنوز نتوانستیم تاریخ مهاجرت ایشان از نجف را بدانیم. همچنانکه معلوم است هیچیک از شاگردان بدون اجازۀ استاد نجف را ترک نمىکردند. . . و گاهى مىشد که از بعضى مىخواست که مدت دیگرى را در نجف بماند، همانطورى که این مورد براى شیخ محمد تقى آملى اتفاق افتاد، که در مناسبت قبلى گذشت.
آقاى جواد مرندى در نامۀ خود مىگوید که پدر به سبب کهولت سن و بیمارى قلب نمىتواند به سؤالات شما پاسخ دهد و اصلا مایل نیست که-در اینگونه مجموعهها- اسمى از او برده شود و این اطلاعات اندک هم که به شما ارائه مىدهیم به احترام و اعتماد آن است که شما فرزند استاد بزرگوارش هستید و به من اجازه نمىدهد که بیشتر از این درباره ایشان سخن بگویم.
این نامه همانطورى که مشاهده مىکنید از روح تواضع و خود فراموشى حکایت مىکند همان چیزى که آیتالله مرندى با تمام وجود در مقابل آن دو تسلیم شده است و آن به این علت است که وقتى روح انسان بلندى و تعالى مىیابد اجسام و مادیات در پیش او کوچک مىشوند. برعکس، این اهل دغل و فریب هستند که بیشتر همت آنها جسم و جسمانیات بوده و حتى لباسى که با آن در بین مردم ظاهر مىشوند بخش وسیعى از افکار و اندیشۀ آنها را به خود مشغول مىکند، چرا که به غیر از اینها شأن و منزلتى براى خود پیدا نمىکنند.
این. . . و من در سالهاى اول مهاجرت و سفر ایشان از نجف به مرند، به مرند مسافرت کردم. آنجا شاهد تعظیم و احترام مردم و تقدیر و تجلیل آنها نسبت به ایشان بودم. همین طور ملاحظه کردم که خود ایشان چقدر به ارشاد و راهنمایى مردم و امور شهر اهتمام دارند.
٣٨١
و این حالت-اشتغال به خود-مانند آن حالت انزواطلبى و در لاک خود فرو رفتن نیست که برخى دوست دارند آن را مورد نقد و انتقاد قرار دهند، بلکه همچنانکه قبلا گفتم این حالت، همان تواضع و کوچک دیدن خود در قبال تکالیف واجبى است که در مقام یک مرد دینى بر عهدۀ شخص گذاشته شده است.
و جالب است که ببینیم این خصلت و این تواضع در تمام افراد این مجموعه- شاگردان آقاى قاضى-وجود دارد.
در مورد هریک از اینها که بخواهى مطالبى بنویسى، از ارائۀ هرگونه معلومات و اطلاعات شدیدا خوددارى مىکنند؛ استاد آنها نیز همینطور بود. . . و به همین دلیل است که مىبینیم اکثر کتابهایى که در مورد آنها نوشته شده است کامل نبوده و نواقصى دارد، شواهدى ناقص و خاص از زندگانى و مسیر تحصیل و کیفیّت عبور آنها از مراحل اولى و متوسط و مراحل عالى تحصیل و اینکه چگونه مراحل سلوک و عرفان به معنى خاص را پیمودند و نوع ارشاد و دستورات آنها چگونه بوده است؟ . . . جز بیانى اندک و اشارهاى گذرا که بر زبانها جارى بوده و در پارهاى نوشتجات خوانده مىشود.
یک روز در بازار و در محل کسب و کار مخصوص خود بودم که عدهاى از اهل «مرند» به پیش من آمدند. همینکه از آقاى مرندى یاد کردم شروع کردند به تعریف و تمجید و تعظیم و شگفتى غیر قابل توصیف از ایشان، تا جایى که برخى گفتند: شیخ از آنهایى نیست که بتوان جوانبى از شخصیّت او را شرح کرد، بلکه لازم است که او را از نزدیک ملاقات کنى و عجایب و شگفتىهایى در او ببینى که در دیگران پیدا نمىشود.
این. . . و قبلا از عالم کبیر شیخ محمد تقى آملى سخن گفتیم، با آن فضیلت و مقام علمى بلندى که در بین علماى تهران دارا بود. وقتى او را مىدیدى گمان مىکردى که طلبۀ سادهاى در گوشهاى از شهر است. وقتى از منزل بیرون مىرفت، که آن هم در مواقع خیلى ضرورى بود، عباى خود را بر سرش مىکشید؛ مثلا وقتى که جهت اداى نماز در مسجد مجد الدوله از منزل خارج مىشد. . . سرش را به پائین مىانداخت، مثل اینکه کسى از اهل شهر را نمىشناسد یا از آشنایى با آنها گریزان است. فقط مشغول وظیفهاى بود که بر عهدۀ او گذاشته شده است؛ وظایفى از قبیل تدریس و تصنیف و ارشاد بعد از نماز حاضران در مسجد. و همین قدرت و ملکۀ روحى بلند است که انسان را از خواستههاى
٣٨٢
جسم و مادیات فراتر مىبرد و به صورت فردى درمىآورد که جز به مسائل روحى اهتمام ندارد. آرى انسان، به این آسانى و سادگى، به این مرحله نمىرسد، مگر آنکه ریاضتهاى بدنى بخصوص و سخت و مقاومت در مقابل سختىها و جلوگیرى از خواستههاى نفسانى (حتى خواستههاى مباح) او را، در مقام یک مرد متدین، تا آن مقام همراهى بکند. اگرچه بعضى از این خواستهها در برخى موارد مطلوب و مشروع است و شاید هم لازم و ضرورى مىباشد. . . آرى در بعضى مواقع براى رفاه نفس و اهل و عیال، تدارک این خواستهها ضرورى است. . . این درست. . . ولى گوش امثال اینگونه انسانها به این اولویتها و اشارهها بدهکار نیست، بلکه آنها را تسویلات و اوهام شیطانى محسوب مىکنند.
مىدیدم که آقاى مرندى در منزلى مخروبه مىنشست که وسایل رفاهى کامل آن زمان را نداشت. درعینحال، مىدیدم که مثل افراد متمکن به سایر اعمال از قبیل مساعدت به فقرا و تشویق دیگران به تعمیر مرقد (امامزاده) و ترغیب به تعمیر قبر یکى از علما و تأمین ما یحتاج آن بقعه از بنا و فرش و خادم و. . . مىپردازد.
آرى اینطور است. . . او نسبت به نفس خود سختگیر بود و نمىخواست لگام آن را رها بکند که به گزاف گراید و به سوى خواهشهاى خود کشیده شود؛ ولى، برعکس، براى انجام وظیفۀ دینى و رسیدگى به امور شهر خیلى راحت و به سرعت اقدام مىکرد، به نحوى که در انجام خدمت فانى شده و باتمام وجود به سوى وظیفۀ روحى و اخلاقى خود جذب مىشد. مردم که او را در این حال مىدیدند به دنبال او حرکت مىکردند و به اوامر و خواستههاى او پاسخ مثبت مىدادند.
نیازى به یادآورى نیست که بیان حالات خاص این ابدال در جلد سوم از همین کتاب در مناسبتهاى مخصوص و در ضمن تفسیر بعضى وقایع و حالات عارض شده بر آنها خواهد بود.
٣٨٣
شیخ على محمد بروجردى
و از جمله شاگردان آقاى قاضى آیتالله شیخ على محمد بروجردى است. جناب ایشان رفیق و دوست سید حسن مسقطى اصفهانى بود. به یاد دارم که این دو در یک خانه واقع در انتهاى راهروى کوچک در نزدیکى مدرسۀ هندى سکنى داشتند و همیشه همراه هم بودند و از یکدیگر جدا نمىشدند.
و شاید هم برخى از اینگونه مصاحبتها بین افراد این گروه، از جمله توصیهها و تعلیمات استادشان بوده است.
زمانى که به سید حسن مسقطى از جانب آیتالله سید ابو الحسن اصفهانى امر شد که نجف را ترک کند و از طرف ایشان براى تبلیغ و ارشاد به مسقط (عمان) و بمبئى هند سفر کند، حزن و اندوه بر آقاى بروجردى چیره شد و آثار گوشهگیرى و انزوا و حواسپرتى در او هویدا گردید. از مردم کناره مىگرفت و در مجالس عمومى دیده نمىشد و جز براى حضور در درس بعضى بزرگان از منزل بیرون نمىآمد و بعد از اینکه خبر فوت دوست و صدیق خود سید حسن مسقطى را شنید این حالت در او شدت یافت. بنابراین بعضى به او پیشنهاد کردند که به اماکن مقدس سفر کند. . . و بهبودى اندکى حاصل کرد. . . ولى میل به عزلت تا سالهاى آخر عمرش با او بود. . . برخى به دلیل هواى سرد و لطافت آب و هواى بروجرد به ایشان توصیه کردند که به آنجا برود و در آن شهر بماند.
مسافرتهاى او به بروجرد تکرار شد و آنجا با آیتالله العظمى سید حسین بروجردى ملاقات کرد. نقل شده است که آیتالله بروجردى با شناختى که از ایشان داشتند از ملاقات او شدیدا شگفتزده شدند و زمانى که مىخواستند براى تصدى مرجعیّت عامه
٣٨۴
به قم سفر کنند، غیر از شیخ محمد على بروجردى کسى را نیافتند که بتوان در تنظیم و ادارۀ حوزه و محافظت آن به او اعتماد کرد.
از این جهت بود که شیخ در بروجرد ساکن شد و تا ایام آخر حیاتش به اداره شئون حوزه آنجا پرداخت. و آیتالله العظمى بروجردى امکانات لازم را در اختیار او قرار داد.
شیخ محمد على بروجردى به فصاحت زبان و بیان رسا از اقران خود ممتاز مىشد.
زمانى که بعد از بازگشت از سفر به اماکن مقدس، تصمیم گرفت کتاب حج را در سطح (شرح لمعه) با توضیحات جانبى و تحقیقات اضافى براى گروهى از فضلا تدریس کند، بنده این «امتیاز و برجستگى» را در ایشان ملاحظه کردم. . . در بخشهایى از این درس حاضر شدم و شدیدا از بیان و توضیحات و تحقیقات ایشان و اشارههایى که به انگشت سحرآمیز، طلبه و شاگردان را به خود جذب مىکرد شگفتزده شدم.
گذشته از همۀ اینها، شیخ عالم بزرگ و متبحر در فقه و اصول بوده و قرین و همسطح سید حسن مسقطى اصفهانى در فلسفه و حکمت مىباشد.
او تعدادى رسایل دارد که تقریرات استاد خود اصفهانى کمپانى را نوشته است، و کتاب بزرگى در اخلاق و عرفان دارند که در نجف به تألیف آن شروع کرده و به رغم کثرت اشتغال هرگاه فرصتى دست مىداد به تنظیم ابواب و فصول آن مىپرداخت.
آن مرحوم، باوجود اشتغال به تدریس در سطوح عالى، تنظیم حوزه و توجه به افراد طلبه و شب بیدارى براى رسیدگى به امور تحصیلى و معیشتى و مسکن آنها را نیز بر عهده داشت، بهطورى که هر طلبهاى را در مجموعه حوزه خود نمىپذیرفت، مگر با شرائط معین، از قبیل اتمام تحصیلات دبیرستانى و گواهى افراد معتمد بر حسن رفتار و التزام به وظایف شرعى و تعهد کتبى مبنى بر انجام تعهدات خود در حوزه، مانند حضور در مجالس درس و بحث بهطور منظم.
بعد از ارائه اینگونه گواهىها، شخص طلبه در داخل مجموعهاى قرار مىگرفت که آقاى شیخ على محمد بروجردى متکفل امور آنها بود؛ و آنها را تحت نظر مىگرفت و اداره مىکرد.
و البته بخشى از این نظم و مقررات در ایام آیتالله العظمى بروجردى رعایت و
٣٨۵
پىگیرى مىشد، و شیخ على محمد بروجردى ضمن حرکت در آن مسیر موارد لازم و کمبودهاى آن را اضافه و جبران نمود.
و نقل مىشود که ایشان از شدت حب و علاقه به دوست خود سید حسن مسقطى هیچگاه از او صحبت نمىکرد و مىگفت که سخن گفتن از او حزن و اندوه مرا برمىانگیزد و مرا به یاد خاطرات گذشته، که به سبب آن بیمار شدهام، برمىگرداند. . . من باب سخن از ایشان را براى همیشه بستهام و هرگز به سوى آن برنمىگردم. . .
بههمینجهت است که از شناسایى برخى جنبههاى مجهول شخصیّت سید حسن از لحاظ خلقى و روحى و مقام علمى و دلایلى که باعث اخراج و یا تبعید او از نجف شده بود محروم ماندهایم.
ایشان پسرى داشتند بنام «شیخ مرتضى بروجردى» که از جملۀ تابعان آیتالله خویى بود و مدارج کمال را همراه ایشان پیمود تا به مرحلهاى رسید که مىتوانست از افراد مطرح براى زعامت و مرجعیّت و فتوى باشد.
بنابراین، شیخ على محمد بروجردى عالم و فقیه و مدیر حوزه و مدرس اخلاق و عارف به معنى خاص آن است، که با اهتمام به شب بیدارى و عنایت هرچه بیشتر خود به تربیت صحیح و التزامآور فرزندان، سه فرزند فاضل بجا گذاشت که انگشتنما هستند.
او خدمات آشکارى به جامعه طلاّب در بروجرد داشت. همه از رفتار نیک و تجربه و تواضع و احترام و تجلیل او حتى نسبت به کوچکترین طلبهها یاد مىکنند.
وقتى که فوت شد شهر به تشییع جنازۀ او برخاست و بازارها و اماکن تجارى و ادارات دولتى تعطیل شد و هیئتها و دستههاى عزا و نوحهسرایى به راه افتاد. . . زیرا همه او را مىشناختند و از مقام و منزلت علمى و موقعیّت اجتماعى او و اعتماد آیتالله العظمى بروجردى نسبت به او، در مورد طلبهها و شئون عمومى شهر بروجرد، آگاه بودند.
به مناسبت بیستمین سال درگذشت ایشان (شعبان ١۴١۵ ق.) شرح حالى را به قلم یکى از نویسندگان با عنوان «نگاهى به زندگانى آیتالله العظمى شیخ على محمد بروجردى و تلاش ایشان در راه کسب معارف اسلامى» خواندم و از اطلاع خوب نویسندۀ آن نسبت به سیرۀ بزرگان متعجب شدم. لذا بخشى از آن را که مورد نیاز مىباشد اقتباس کرده و براى
٣٨۶
تکمیل نوشتۀ خود در این رساله مىآورم.
این نویسندۀ فاضل مىگوید: آیتالله شیخ على محمد بروجردى به سال ١٣١۵ ق.
در بروجرد متولد شد. پدرش از روحانیان فاضل مىباشد و براى طلب علم از روستاى «ونائى» مهاجرت کرده بود. از جمله مواردى که از پدر فاضل ایشان نقل مىشود این است که آن مرحوم به رغم آنکه در بروجرد ساکن بود وصیّت کرده بود که او را در «ونائى» دفن کنند، زیرا حدس مىزد که به زودى مقابر بروجرد منهدم خواهد شد و اثرى از آنها باقى نخواهد ماند. همانطورى که ایشان حدس مىزد شهردارى بروجرد به انهدام مقابر پرداخت و محل آن را به صورت پارک ملى درآورد.
در سه سالگى مادر خود را از دست داد و پدر متکفل او شد. هفتساله بود که پدر نیز فوت شد و خواهرش (که از زنان اهل فضل بود) تربیت و هدایت او را برعهده گرفت و او را براى طلب علم تشویق نمود تا آنکه به چهارده سالگى رسید. در این زمان بود که شیخ براى سفر به نجف و کسب علم و تکمیل تحصیل خود اشتیاق پیدا کرد، اما این خواهر از شدت محبت و علاقهاى که به او داشت مانع سفر ایشان مىشد. . .
در نهایت، از یکى از علماى بروجرد مىخواهد که او را نصیحت کند و از سفر به نجف منصرف نماید. شیخ به نزد این عالم مىرود و از او مىشنود که از نجف تا بروجرد راه زیادى است؛ به اضافه، شهر نجف، خاکى خشک و هوایى گرم و آبى شور دارد و مردم آنجا در حال فقر و ندارى زندگى مىکنند؛ براى تو مشکل است که بتوانى در آن شهر زندگى کنى. . . این بود که شیخ محمد بروجردى از این عالم سه مورد استخاره براى سه منظور درخواست مىکند:١-به نجف نرود ٢-برود و مدت کوتاهى بماند و برگردد و ٣-برود و مدت طولانى-هر چقدر که خدا بخواهد-در آنجا بماند.
استخاره، براى مورد سوم امر مىکرد. لذا، اینبار، خود این عالم که از او مىخواستند مانع سفر او بشود به تشویق شیخ براى سفر به نجف مىپردازد و مىگوید که: به حرف خواهرت اعتنا نکن و براى طلب علم به نجف برو. . . بنابراین، شیخ عزم به سفر مىکند و با اندک توشهاى که تمام آن عبارت از مقدارى نان و رختخواب ساده و مقدار کمى پول نقد بوده است سوار الاغى مىشود و به یکى از قافلهها مىرسد.
سرانجام این مسافر کوچک بعد از بیست روز آنچه را که از سختى و مشکلات باید
٣٨٧
مىدید مىبیند و از راه نهاوند، کرمانشاه و قصر شیرین به کاظمین و از آنجا به کربلا و نجف مىرسد و در مدرسۀ «قزوینى» ساکن مىشود و به تحصیل مقدمات مىپردازد. . .
سپس به تحصیل دورههاى علوم دیگر از مراحل عالى فقه و اصول و فلسفه مىپیوندد و از خواص آیات عظام شیخ ضیاء عراقى و نائینى و آیتالله کمپانى اصفهانى محسوب مىشود، تا اینکه ستارۀ وجودى او در آن محافل و مجامع شروع به درخشش مىکند و در شمار افاضل مجهول القدر و انگشتنما در مىآید، تا جایى که آیتالله کمپانى اصفهانى وقتى که تعدادى از سادات و بزرگان بروجرد به زیارتش مىروند در جمع انبوهى از افاضل مىفرماید که: کار جناب شیخ على محمد بروجردى در نجف تمامشده است، او را با خود ببرید تا دیگران از فیض وجود او بهرهمند شوند.
شیخ محمد على بروجردى مدت بیست و پنج سال در نجف اشرف مىماند و مورد تجلیل و احترام بزرگان قرار مىگیرد و به حضور ذهن و نطق قوى و بیان فصیح شناخته مىشود.
معروف است وقتى که درس استاد تمام مىشد ایشان در جاى استاد مىنشست تا براى بعضى طلبهها که در برخى مباحث درس اشکال داشتند مجددا درس را تکرار کند، آن هم با منطق فصیح و دلایل کافى. در سالهاى اخیر حضور خود در نجف، آیتالله خوئى و آیتالله آقاى میلانى دوستان صدیق او بودند.
اما این نویسندۀ فاضل راجع به آنچه به شاگردى و حضور ایشان در مجلس مرحوم قاضى کبیر مربوط مىشود مىگوید که به تحقیق نمىداند کى و چگونه به این مجموعه پیوسته است، جز آنکه معروف است که ایشان بعد از پیوستن به این مجموعه بهطور کلى منقلب شده و به صورت انسانى آرام درآمده است و به رغم شهرتى که در قدرت مباحثه و بیان و استدلال داشت در مجاملات و مباحث علمى شرکت نمىجست. . . و همیشه غرق در تفکر و اندیشه دیده مىشد، بهطورى که نزدیک بود خود را فراموش کند. . . این حالت تأمل و تفکر عمیق در او تشدید شده و در اواخر عمر بر او مستولى گردید، به نحوى که از مردم و جمع اطرافیان خود کناره مىگرفت و به مکانى دور از مردم در وسط مقابر مىرفت و کسى نمىدانست که در آن حالت چه چیزى بر فکر و اندیشۀ او مسلط شده است؛ بعدها هم همه متوجه شدند که او در قبرستان قبرى براى
٣٨٨
خود درست مىکرده که از نظر مقدار و شکل و اندازه با دیگر قبرها فرق ندارد.
مؤلف کتاب گوید: معروف است که ایشان بهواسطۀ دوست صمیمى خود سید حسن مسقطى (که هر دو در یک منزل زندگى مىکردند) به مجلس آقاى قاضى پیوست.
سید حسن مسقطى شعلۀ فروزانى در فلسفه و عرفان است و کسى نیست که از شناسایى و یافتن افرادى مثل آقاى قاضى و اطلاع از شهرت او در مسائل اخلاق و عرفان و همین طور نسبت به تشویق و ترغیب برادران خود براى حضور در این مجلس و استفاده از این استاد و شیخ متبحر در مسائل عرفان نظرى و عملى غفلت بکند.
او بعد از بیست و پنج سال به همراه فرزند بزرگ خود (محمد ابراهیم بروجردى) به وطن خود برگشت و در محضر آیتالله العظمى بروجردى حاضر شد. آقاى بروجردى او را براى ماندن در بروجرد ترغیب مىکرد، ولى شیخ على محمد مراجعت به نجف و پىگیرى تحقیقات علمى را ترجیح داد.
در سال ١٣٧۵ ق. آیتالله العظمى بروجردى از او خواست که به بروجرد برود و از طرف ایشان تنظیم حوزه علمیه آنجا را که بعد از آمدن آقاى بروجردى به قم در حال پراکندگى بود به عهده بگیرد. شیخ على محمد بروجردى این مسؤلیت را پذیرفت و به بهترین شکل به انجام آن پرداخت، و به تدریس و اقامۀ نماز در منزل مسکونى و استیجارى خود شروع کرد.
سپس از جانب آقاى بروجردى (مرجع) این دستور رسید که به مسجد جامع بزرگ شهر منتقل شود و مسئولیت مدرسه را برعهده بگیرد. . . فعالیت شیخ در این حد متوقف نشد، بلکه تعدادى مدارس دیگر و محلهاى عمومى و صندوق قرضالحسنهاى هم براى مساعدت به افراد نیازمند احداث کرد.
در سفر ایشان، به مناسبت اقامه مجلس سوگوارى در اربعین وفات آیتالله العظمى بروجردى از جانب تعداد زیادى افاضل، به دلیل شناختى که از فضیلت و علم و تقوى او داشتند زعامت و مرجعیّت عمومى به ایشان پیشنهاد شد، ولى او نپذیرفت و سر باززد و ترجیح داد که به بروجرد برگردد و به کار خود مشغول شود. او در ١۵ محرم ١٣٩۵ ق.
در بروجرد نداى پروردگارش را لبیک گفت، و جنازهاش در جمع انبوهى از اهل شهر و فضلایى که واقف منزلت و مقام علمى و زهد و تقواى او بودند تشییع شد.
٣٨٩
از اخلاق نیک ایشان اینکه، تا آخر عمر در منزل اجارهاى ساکن بود و مىفرمود که:
براى على محمد بروجردى مقدّر نیست که خانهاى به نام خود داشته باشد.
بعد از رحلتش، فرزند بزرگ او جناب شیخ محمد ابراهیم بروجردى به ادارۀ امور طلبهها در بروجرد پرداخت. او که تحصیلات خود را در نجف به پایان برده بود و در ایام حیات پدر خویش در مجامع و محافل علمى شناخته شده بود مسئولیتهاى مهم پدرش را به عهده گرفت و به بهترین شکل از عهدۀ آن برآمد. او در سال ١٣٧٠ ش.
برابر با ١۴١٣ ق. وفات یافت.
مؤلف گوید: فراموش نشود که بگویم بعد از سفر آخر به ایران به دلیل بعضى موقعیّتهاى سختى که در آن سالهاى اول ورود به ایران مرا احاطه کرده بود نتوانستم به زیارت شیخ على محمد بروجردى نایل شوم؛ هرچند که ارتباط محکم ما با او و تعدادى از فرزندان بزرگوار ایشان برقرار بود، و هیچوقت حق استادى و تدریس او و رفتارهاى نیک و فضائل پسندیدۀ اخلاقى او را از خاطر نمىبرم. خداوند او را غریق رحمت و رضوان خود گرداند و ما را از برکات تربتش بهرهمند سازد.
شیخ على محمد بروجردى، بیش از فضیلت علمى، به ذوق عرفانى خاصى که داشت شناخته شده است. براى خواص شاگردانش جلسه تشکیل مىداد و در بین بیانات و تعلیمات خود بخشهایى از اشعار «ملاى رومى» و «لسان الغیب حافظ شیرازى» را قرائت مىکرد و به نکات عرفانى و اخلاقى و سلوکى آنها اشاره مىنمود. زمانى که براى حاضران سخن مىگفت، آنچنان جذبههاى عرفانى او را در بر مىگرفت که اثر و علائم آن در چهره و آهنگ صدایش هویدا مىگردید. امتناع و خوددارى ایشان از قبول زعامت و مرجعیت عامه بعد از فوت آیتالله العظمى بروجردى چیزى نبود جز پرتوى از همین افاضات الهى که از اساتید اخلاق و سلوک خود کسب کرده بود.
٣٩١
سید هاشم رضوى کشمیرى
از جمله شاگردان مرحوم قاضى، سید موثق و دانشمند معتمد، سید هاشم رضوى کشمیرى است. در مورد ایشان در ضمیمۀ کتاب، که بهعنوان «خارج از اصل» ١نوشته شده است، مطالبى به نقل از حضرت آیتالله سید محمد حسین حسینى طهرانى آمده است. البته آقاى طهرانى قبول ندارند که ایشان در جمع مدرسه عرفان و سلوک به روش آقاى قاضى باشند، بلکه معتقدند که او در بیشتر آرا و افکار خود به نظر «سید عبد الغفار مازندرانى» گرایش داشته است، که او هم از کسانى است که به بعضى آراى «شیخ احسائى» . . . که در حب و دوستى اهل بیت (ع) زیادهروى مىکنند دلبستگى دارد، البته، نه به اعتبار اینکه آنها را واسطه و راه معرفت خداوند بدانند، بلکه معتقدند که خود آنها مقصد و هدف هستند. . . زیرا وصول به معرفت خداوند به دلیل عدم وجود رابطه و واسطه بین ممکن و واجب غیرممکن بوده و میسّر نیست، وگرنه ممکن واجب مىشد که آن هم محال است (آنها اینطور عقیده دارند) .
و شاید هم تعداد بیشترى از بزرگان به این رأى معتقدند، بدون آنکه به آن تصریح کنند، یا اینکه حرف و رأى آنها هم در نهایت به این رأى و عقیده منتهى مىشود، بدون آنکه خود توجه داشته باشند؛ و شاید هم برخى بیانات و مضامین وارد در زیارت
١) -مؤلف مىفرمایند: بخشى از آثار منقول از آقاى قاضى را، که در درجۀ دوم اهمیّت مىدانستم و غیر مستقیم به ایشان منتسب بود، تحت عنوان «خارج از اصل و متن» قرار دادم که البته مرحوم آیتالله سید محمد حسین حسینى طهرانى بعد از ملاحظه آنها این تقسیمبندى مرا قبول نکرد و اظهار داشت که همه این آثار صحیح است و باید جزو اصل و متن کتاب محسوب گردد. (م)
٣٩٢
«جامعه» اثر مهمى در بناى این رأى و عقیده داشته است؛ و همینطور روایتى که از اهل بیت (ع) نقل شده است که: ما دستپرورده خداوند هستیم و مردم دستپروردۀ ما هستند. امثال اینها زیاد بوده و در کلام و سخنان ائمۀ هدى شایع است.
ما به قلم خود اجازه نمىدهیم که در امثال این بحثها آن هم در این مختصر وارد شود، زیرا که اینگونه بحثها از مباحث حساس بوده و جایى است که قدمها در آنجا مىلغزد.
در فصول صدگانۀ اول، از ضمیمۀ موسوم به «خارج از اصل» ، اشارهاى خاص به این مسئله شده است. در فصول صدگانۀ دوم، توضیحات کامل و واضحى براى آراى دو طرف آمده است.
این از این جهت. . . و ما شاهد بودیم که سید هاشم هندى به نارسى، سالها ملازم مجلس آقاى قاضى بود و هیچگونه سخن اعتراضآمیز از ایشان نسبت به استاد و شاگردان او (که همه از علماى بزرگ و برجسته بودند) نشنیدیم. . . همۀ اهل مجلس او را محترم مىداشتند و مقام علمى و تحقیقات او را در بیشتر مسائل مطرحشده براى بحث و مناقشه، بزرگ مىشمردند.
او در نزدیکىهاى وفاتش مریض شد و در شهر کربلا ساکن گردید و از آنجا به ایران مهاجرت نمود. ما دیگر از ایشان خبر نداشتیم و در سالهاى ٩٠ قمرى وقتى که به تهران مهاجرت کردم بارها با او برخورد کردم و بین ما صحبت و گفتگوهاى مختلفى صورت گرفت. در همه این موارد دیدم که به اقوال استاد خود (قاضى) استناد و استشهاد مىنماید، بهطورى که گویا آن اقوال را از مسلمات غیر قابل مناقشه مىداند.
دیگر در ذهن من چیز بیشترى از سید هاشم نمانده است، مگر اینکه بگویم یکى از شاگردان و هدایتشدگان به دست او بود، و برخى آرا و افکار نادرى داشت. . . که من اینها را به شخص این شاگرد که خود او کسب کرده و به فهم و تحقیق نارساى خود به آنها رسیده بود مربوط مىدانم.
سید شب عید قربان درحالىکه عمرش به صد سال مىرسید فوت شد و در رى، در امامزاده ابراهیم (ع) ، مقابل مرقد على بن جعفر، به سال ١۴١٢ ق. دفن شد. خداوند او را در رحمت و رضوان خود جاى دهد.
٣٩٣
شیخ محمد تقى بهجت فومنى رشتى
از جمله شاگردان آقاى قاضى آیتالله شیخ محمد تقى بهجت فومنى رشتى است.
حضرت آیتالله سید محمد حسین حسینى تهرانى مىگوید آنکس که او را با مرحوم قاضى آشنا کرد علامه طباطبایى بود و آغاز ورود آیتالله بهجت به نجف براى تحصیل با همین آشنایى بوده است.
آقاى بهجت از ایام جوانى شخصى صالح و متقى و ملتزم به انجام مستحبات و نوافل و دعاهاى مأثور از ائمه بود و زیاد به زیارت مرقد امام على (ع) مشرف مىشد.
آن زمان کتاب «معالم الاصول» را شروع کرده بود و شاید علامه طباطبایى آن را تدریس مىکرد. به مناسبت این مصاحبت و مجالست بود که علامه او را با مجلس قاضى آشنا کرد، و به اقتضاى میل روحى و خلق عمومى او بود که به قداست و زهد و ریاضت و التزام به زیارت مشاهد مقدس و مساجد معظم و کممعاشرتى با دیگر طلبهها و خوددارى از ورود در بحث و گفتگوى خارج از حدود وظایف طلبه در حوزه. . . میل داشت. به مجلس قاضى کشیده شد. . . آرى به این مناسبت و شاید دلایل دیگرى باشد که شیخ را به مجلس قاضى جذب کرده و او را از اعضاى پایبند و ملتزم مجلس در آورده است، که اگر غیبت مىکرد اصحاب از حال او جویا مىشدند و هرگاه که حاضر مىشد از رفت و آمدها و درس او و چگونگى معاش و مسکن او پرسش مىکردند. او اتاقى در مدرسۀ سید کاظم یزدى در طبقۀ بالا در ضلع شمالى داشت که اتاقى بسیار کوچک بود.
ایشان را در آن حجره چه بسیار زیارت کردم و از نظم و نظافت و پاکیزگى ظروف و وسایل پخت و پز و چاى، وى شگفتزده شدم. شاگردانى داشت که در آن حجره به
٣٩۴
حضورش مىآمدند. رفتار و ارتباط این شاگردان با یکدیگر در مجلس استاد مانند رفتار یاران صمیمى و باصفا و دوستان گرم و باوفا بود.
آقاى تهرانى مىگوید: گروهى از طلبهها که، به تبعیّت از هواى نفس، اتّهام زدن پیش آنها کارى آسان بوده و خود را مجاز به دخالت و فضولى در امور دیگران مىدانند به پدر شیخ نوشتند که پسر تو تحصیل را رها کرده و به بعضى مجالس دراویش و صوفیه پیوسته است و ماندن او در نجف صلاح نیست. . . این بود که پدر نوشت که سریعا برگردد و در غیر این صورت. . .
این. . . از جمله موارد اعجابانگیز براى دوستان، شدت التزام ایشان به درسهایش و حضور در مجلس اساتیدش بود.
نقل کردهاند که ایشان، به جهت ضعف مزاج و شب بیدارىها و کمى تغذیه، وقتى از درس برمىگشت در بستر خود به پشت مىخوابید تا استراحت کند. چهبسا اتفاق مىافتاد که در آن حالت به خواب مىرفت. در این حال برخى از دوستانش مىآمدند. . .
و از او در مورد درس استاد یا مطالبى که در جلسۀ درس مطرح بوده و اینها فراموش کرده بودند سؤال مىکردند. آقاى بهجت از آنچه در مجلس درس استاد گذشته بود سخن مىگفت و حتى رأى و برداشت خود را هم به تفصیل در مورد آن مسئله بیان مىکرد. زمانى که بیدار مىشد و به او مىگفتند که در خواب براى آنها سخن مىگفت او انکار مىکرد که چنین چیزى نیست و چیزى در این مورد نمىداند.
هدف آقاى تهرانى از این سخن این است که شیخ اوامر پدر را پذیرفت و اطاعت کرد، درحالىکه در آن موقع هنوز مراحلى را که باید بگذراند تکمیل نکرده بود. . . با اینکه استاد، او را در برخى خصوصیات اخلاقى و وسعت فکر و اندیشه و التزام به تکالیف بر دیگران ترجیح مىداد، شاید هم گذر از برزخ و صور مثالى (مثلا) و تساوى حالات خواب و بیدارى و اشتغال به خود، زودتر از دیگران براى او حاصل شده بود و این همان امرى است که عبور از مراحل سلوکى دیگر را با سهولت و در مدت زمان اندک برایش امکانپذیر مىساخت. و قبلا از مرحوم قاضى نقل شد که استعدادهاى اشخاص اختلاف فاحشى باهم دارند.
مثلا او که کمتر با مردم افتوخیز داشت و تمایل به تنهایى و اختیار عزلت از خود
٣٩۵
نشان مىداد، چنین حالتى در مراحل اول سلوک او را کمک مىکند و یارى مىدهد، زیرا، معاشرت و آمیختن با مردم، فکر انسان را مشغول مىنماید و آدمى را به اضطرابهاى روحى و افکار و سخنانى پراکنده و بیهوده که براى انسان سالک جز سرگرمى و مشغولیّت و تشدید ظلمت و تاریکى فایدهاى ندارد مىکشاند.
این در حالى است که انسان نیازمند صفا و آرامش روحى است تا تجلیات و نفحات قدسى را دریابد و بر صفحۀ جانش که مانند صفحۀ آب صافى، به راحتى و استقرار رسیده است انعکاس یابد.
مثلا میل انسان و کشش او به آداب و ریاضتهاى شرعى نیز اینچنین است. هرچند که در ابتداى امر به ریاضت و عادت دادن نفس نیاز دارد. . . ولى مردم در این قضیه متفاوت هستند. . . برخى به سرعت و آسانى و راحتى حرکت مىکنند و برخى زحمت و مشقت زیادى را متحمل مىشوند، تا اینکه نفس مطیع و منقاد گردد. البتّه من مضمون سخن آیتالله تهرانى را نقل کردم نه عین متن آن را.
کار این شیخ شگفتانگیز است؛ او به مرتبهاى از کمال نفسى و خلقى رسید که امثال آقاى علامه طباطبایى به ایشان اعتماد مىکردند. در مراسمى علامه از من خواست که او را به حال خود بگذاریم تا چند قدمى پشت سر شیخ حرکت کند. . . تفصیل این حکایت در جریان وفات برادرمان سید مهدى قاضى گذشت.
کسى گمان نکند که این حالت انقطاع و وله و ابتهال و اشتغال دائمى به ذکر خدا حالتى است که در ایام پیرى بر ایشان عارض شده است. . . نه، بلکه من ایشان را در نجف اشرف در ایام جوانى که در درس بزرگان حاضر مىشد دیدهام، آن زمان که جوانى با محاسن کم بود، با این مشخصه از دیگران ممتاز مىشد که به ذکر خدا عادت کرده بود. . .
اگر از او سؤال مىشد تسبیح خود را به زمین مىگذاشت و به پاسخ مىپرداخت، و زمانى که حرفش تمام مىشد بلافاصله تسبیح را برمىداشت و به ورد خود مشغول مىشد.
این. . . در ایام اخیر ایشان را در شهر قم زیارت کردم و از ایشان خواستم که اجازه دهد تا مشاهدات خود را از او بنویسم، ولى او خوددارى نمود و شدیدا انکار کرد، با آنکه مىداند من در نقلها و روایتهایى که از این مجموعه دارم شدیدا جانب احتیاط را مراعات مىکنم.
٣٩۶
استدلالش بر این امتناع این بود که در زندگانى او خصوصیات قابل ذکرى وجود ندارد که مایه عبرت و اندرز دیگران باشد.
به ایشان عرض کردم: شما به محض اشارۀ علامه طباطبایى براى اقامه نماز بر پیکر برادرمان سید مهدى درخواست او را قبول کردى، درحالىکه مرسوم علما در چنین مواردى بر رد و اظهار عذر مىباشد. . . فرمود: رأى استاد مطاع است و به محض اشاره انجام آن واجب مىشود.
و از اینجا فهمیدم که هنوز براى علامه طباطبایى حق استادى قایل هستند، زیرا که درس «معالم الاصول» و بهطور کلى مقدمات علم اصول و فقه را نزد علامه خوانده است.
او امروزه در شهر مقدس قم از اقدم اساتید مورد توجه مىباشد، و از مرکزیت و موقعیّت اجتماعى بالایى بهرهمند است. او به جهت تبحرش در فقه و وسعت اطلاعى که در معارف اسلامى دارد و تقوى و توجه خاصى که براى رعایت حال طلبه در حوزه مبذول مىکند شایسته احراز مرتبه زعامت عامه شیعه امامیه است.
با توجه به اکثر جهات علمى خاصى که داراست، به رغم آنکه به خویش مشغول است و طبع و همت او برتر از این حرفهاست، براى زعامت عامه و مرجعیت تقلید مطرح شد.
او را در بیت شریفش زیارت کردم، تا صحبتى با ایشان داشته باشم و آنچه را که در مورد ایشان مىنویسم به آن ملاقات استناد دهم. ولى انبوه مراجعین و حاضران مجلس مانع این کار شد. لذا به این اشارۀ گذرا در مورد ایشان اکتفا مىکنم تا زمانى که فرصت دیگرى دست دهد. خداوند عمرش را زیاد گرداند و ما را از برکات وجود ایشان بهرهمند سازد.
در آخر اضافه مىکنم که نگاهى گذرا به شخصیت بزرگوار ایشان، از درجۀ اشتغال به نفس و راز و نیاز و انقطاع به پروردگار او خبر مىدهد. پروردگارا دلهاى خاشعان، به سوى جمال تو واله و حیران است (وله به معنى حیرت و سرگردانى و اشتغال به امور برتر و ارزشمندتر مىباشد) . خداوند متعال ما را از خطا و لغزش باز دارد. و السلام.
٣٩٧
سید عبد الأعلى سبزوارى
و از جمله کسانى که در این مجموعه نام او همراه نام آقاى قاضى ذکر مىشود و تجلیل و تعظیم مقام علمى او لازم مىباشد سید عبد الاعلى سبزوارى است، که مدت کوتاهى زعامت به او محول شد، اما ایادى جنایتکار عمر او را کوتاه کردند.
آرى، نام این دانشمند و درجۀ علمى او در بین برجستگانى ذکر مىشود که نجف بعد از سالها رنج و مشقت آنان را بیرون داده و تقدیم جوامع شیعى مغفول در عالم اسلامى کرده است. . .
من مىدیدم که به رغم شب بیدارى پىدرپى و التزام شدید به آماده ساختن درسها و بحثهاى مختلف از فقه و اصول و فلسفه، ملتزم حضور در اکثر اجتماعات است. . .
جناب شیخ محمد حسین انصارى در مقالهاى که دربارۀ ایشان نوشته است آورده است که:
او در اخلاق و عرفان به دست «سید على قاضى» تربیت یافت.
او در سجدههاى طولانى بعد از نماز صبح ملتزم ذکر یونسى بود، ذکرى که از علامات و بشارتهایى است که این جماعت-شاگردان قاضى-بهوسیله آن از دیگران تمایز پیدا مىکنند.
شرح حال او را در مجموعههاى متعدد آوردهاند و از تألیفات ارزشمند او در زمینههاى مختلف، در فنون و معارف اسلامى، از فقه و اصول و تفسیر، تجلیل کردهاند.
خداوند او را غریق رحمت و رضوان خود گرداند. وفات او در ٢٨/صفر/١۴١۴ ق.
بود و در نجف دفن شد. خداوند مقام او را بلند و درجاتش را در علیین متعالى گرداند.
٣٩٩
شیخ محمد رضا مظفر
شیخ بزرگوار استاد معظم آیتالله شیخ محمد رضا مظفر هم در زمرۀ این جماعت است. در مورد ایشان رسالهاى مستقل و پیوستى در کتاب «صفحاتى از حرکتهاى اصلاحى در نجف» آوردهام و نیازى به تکرار آن نیست. مىماند مسألهاى که در اینجا باید به آن اشاره کنیم و آن اینکه او (خدا او را غریق رحمت و رضوان خود گرداند) مىفرمود: کسى که او را به آقاى قاضى معرفى کرده استاد بزرگش شیخ محمد حسین اصفهانى کمپانى بود.
مرحوم مظفر محبت و دوستى و فناى خود در این حب و دوستى نسبت به استادش کمپانى را کتمان نمىکرد. همچنانکه سید میرزا حسن بجنوردى داماد آیتالله العظمى اصفهانى هم اینطور بود. آقاى مظفر مىگفت بخشى از کتب فلاسفه اشراق، مثل فصوص و حکمه اشراق و. . . را پیش بجنوردى خوانده است.
آرى، مىگفت که آقاى بجنوردى به من توصیه مىکرد که براى فهم برخى مباحث علمى مشکل و توضیح بیشتر آنها به آقاى قاضى رجوع کنم و من با آقاى قاضى ملاقاتهاى خاصى را براى توضیح برخى مسائل داشتم. . . و او در پایان هر مطلبى تأکید مىکرد که فهم دقیق بیشتر این مباحث امکانپذیر نیست مگر از راه. . .
آن زمان مشاغل زیادى از هر طرف مرا احاطه کرده بود.
آقاى مظفر مىگوید: وقتى که دیدم «آقا» در مسجد منسوب به «آل طریحى» نزدیک منزل ما نماز مىخواند بسیار خوشحال شدم و از همسایهها خواستم که سیمى براى مسجد بکشند و براى روشنایى در وقت نماز در آنجا حد اقل یک چراغ قرار دهند که همسایهها هم از این پیشنهاد خرسند شدند. و زمانى که اتفاقى افتاد (من به صورت کامل
۴٠٠
به کنه آن نرسیدم) و آقاى قاضى دیگر به مسجد نرفت. او را در راه دیدم و خواستم که از اتفاق پیشآمده پوزش بخواهم یا مثلا تأسف خودم را از این ماجرا اظهار کنم. او انگشت خود را به نشانۀ سکوت بر لبها گذاشت و به سکوت اشاره کرد. سالها گذشت و من در پیش خود به چگونگى این قضیه فکر مىکردم و بعضى مواقع خود را ملامت مىنمودم که نکند من کوتاهى کردم. تا اینکه براى من روشن شد که، خیر و صلاح در آن بوده است که اتفاق افتاد، و سکوت و گذشت بهترین روش مقابله با امثال این قضایاست و تفرقه و دشمنى بدترین چیزى است که این امت به آن مبتلا و آزمایش شدهاند.
مرحوم مظفر کتاب خود «احلام الیقظه» را نوشت و بعضى بخشهاى آن در مجلات عربى منتشر شد. ولى برادر بزرگترش آیتالله شیخ محمد حسن مظفر مؤلف کتاب «دلائل الصدق» او را از ادامۀ انتشار بخشهاى دیگر کتاب باز داشت، با این استدلال که امثال این مباحث براى عامۀ مردم قابل فهم نبوده و سروصدایى را بر علیه تو برمىانگیزد، قبل از آنکه آمادگى روحى و اخلاقى لازم براى برخورد با آن را داشته باشى.
«احلام الیقظه» کتابى است که در آن به بیشتر مسائل فلسفى و عرفانى اشاره مىکند.
بخش اعظم آن شرح زندگانى «صدر المتألهین شیرازى» -با اسلوب قصهپردازى و رمان-و توضیح نظریههاى مخصوص خود مظفر و نقد برخى آراى فلسفى دیگر است. و باعث تأسف است که این کتاب مفقود شده است و در دسترس نیست و تا زمانى که من در عراق بودم اثرى از آن نیافتم.
یکى از دانشجویان ادعا مىکرد که نسخهاى از آن را در پاریس به خط خود آقاى مظفر در دست یکى از دانشجویان دیده است.
استاد معظم آقاى مظفر پیوند و رابطۀ محکمى با «شیخ باقر قاموسى» داشت و او، بهطورى که شیخ آقا بزرگ تهرانى در کتاب «طبقات أعلام الشیعه» گفتهاند، از شاگردان «ملا حسین قلى همدانى» و از جماعت «آقا میرزا جواد آقا ملکى» است و چه بسیار که براى ما از زندگانى این جماعت اهل تقوى و صلاح حکایتهایى نقل مىکرد.
شیخ قاموسى در سال ١٣١٢ ق. فوت شد و شاید او آخرین فرد این جماعت بود که محاضر همدانى را درک نموده و پیش او شاگردى کرده بودند و از فیوضات انفاس
۴٠١
قدسى او بهرهمند شده بودند.
ارتباط و پیوند استاد مظفر با این دانشمند بزرگ و التزام به حضور در مجالس ارشادى او، در اوائل حیات علمى و تهذیبىاش، اثر مهمى در هدایت و رشد افکار و اندیشه او داشته است.
و از «قاموسى» نقل کردهاند که فرائض را در منزل خود به همراه جماعت خواص خود اقامه مىکرد. تدریس او در فقه و اصول-او از جمله مراجع خواص در امر تدریس بود-هم همینطور بود. . . و در زهد و پرهیزگارى و تقوى در مرتبهاى قرار داشت که افراد متقى و ابرار معروف به ایشان اقتدا مىکردند.
من مجالس پسرش «شیخ صادق قاموسى» را، که در تقوى و پرهیزگارى در مرتبهاى غیر قابل توصیف قرار داشت، درک کردم. خداوند گذشتگان آنها را غریق رحمت و رضوان خود گرداند.
من براى استاد آقاى مظفر رسالهاى مخصوص تدوین کردهام که آنجا با تفصیل بیشتر در مورد ایشان نوشتهام. این رساله را در پیوست کتاب «تاریخ حرکات اصلاحى» آوردهام. بنابراین در اینجا به همین مقدار در مورد ایشان اکتفا مىکنیم.
آیت الحق//سیدمحمد حسن قاضی