قسمت دوم
شرح احوال اساتید، دوستان و شاگردان
مرحوم قاضى
٢۵۵
آقا سید حسین قاضى
در یکى از مجموعههاى شهید سعید آیتالله سید محمد على قاضى، أعلى الله تعالى مقامه، که در آن راجع به شرح حال عدهاى از بزرگان و شخصیتهاى خاندان خود (خاندانى بزرگ و اهل علم و تقوى) نوشته است، چنین خواندم:
«سید حسین قاضى (و دو برادرش، میرزا احمد و میرزا رحیم) مجتهدى نیکورفتار و نیکوسرشت بوده و داراى مقامى والا و با منزلت بوده است (و این در حالى بود که میرزا احمد شخصى منزوى و در خود فرورفته و مشغول ریاضت و مراقبتهاى نفسانى بود و در سالهاى آخر عمر خود به شیراز منتقل شد و در آنجا وفات یافت) . سید حسین قاضى، که در سال ١٢۵۴ متولد شده بود، براى تکمیل تحصیلات خود در زمینه علوم و معارف اسلامى به نجف اشرف مهاجرت نمود و در زمرۀ شاگردان کوشا بود؛ پایان راه او به شاگردى نزد آیتالله العظمى سید میرزا حسن شیرازى، رضوان الله علیه، منتهى گشت.
پس از آنکه مرحله اجتهاد را پشتسر گذاشت به زادگاه خود تبریز بازگشت، و این هنگامى بود که دستورات لازم را از استاد خود دریافت نموده بود، از جمله آنکه:
ساعتى از شب یا روز خود را به خود و نفس خود، یعنى جهت بازرسى و حساب گرفتن از خویشتن، اختصاص مىدهد؛ و اینکه همه وقت خود را صرف دیگران، و لو راهنمائى و ارشاد باشد، نکند (گویا همین یک ساعت است که بعدها بر همۀ اوقات شبانه روز او سایه مىفکند. او، در ابتداى ورود به تبریز، به سبب قدر و منزلت علمى و اخلاقى و خانوادگىاى که نزد ایشان داشت با مردم بیشتر معاشرت مىکرد، اما ناگهان این روابط
٢۵۶
قطع شد، و عزلت گزید و به جهاد نفسانى و ریاضت و تصفیه درون، جهت رسیدن به صفاى روح و تجرد، پرداخت. براى همین منظور بود که با شخصیتهاى برجستهاى از مردان خدا تماس داشت، و به مدارج عالیه عرفان و سلوک و تهذیب اخلاق رسید، و مرد علم و عمل شد؛ او همچنین داراى اخلاق و معاشرتهایى نیکو، و صاحب مقامات و کرامات گردید. از آثار علمى او تفسیر سوره «الحمد» و سورۀ «انعام» است.
پدر، قدس سره، مىگفت که نامبرده زندگى بسیار سادهاى، چه از نظر لباس و چه از نظر خوراک، داشت؛ بسیار متواضع و بسیار پرعبادت بود، و در میان اشخاصى که بین آنها مىزیست پراجر و منزلت بوده، و کسى جسارت آن را نداشت که بر ضد او چیزى بگوید، تا بدانجا که حجت الاسلام محمد تقى تبریزى، متخلص به «نیر» ، که در قصیده خود بسیارى از اهل علم و فضل را مورد تعرض قرار داده بود، هرگز متعرض او نگردید، و این به علت تجلیل و احترامى بود که در دلهاى مردم داشت.
منشأ دگرگونى و انصراف او از رفتار و سیر و سلوکش و تحولى که در او پدید آمد و سبب گردید که در برخوردهاى اجتماعى خود پس از مراجعت به مسقط الرأس خود تجدیدنظر نماید، ارتباط او با «امام قلى» ، مرشد او و مرشد فرزند ارشدش حاج میرزا على آقا قاضى، است، که پس از او جانشینان او شدند، و آنچه از خود باقى گذاشته بود به دست ایشان رسید، همچنانکه مفصلا خواهیم خواند.
اما آنچه از «امام قلى» مىدانیم این است که نامبرده در آغاز جوانى گرفتار عشقى مجازى مىشود که این عشق مجازى وى را به عشقى حقیقى توسط یکى از راهنمایان رهنمون مىگردد.
مکتب عرفانى نامبرده، یعنى «امام قلى» ، با سایر مکاتب عرفانى تفاوت دارد. زیرا در این مکتب از فرد داوطلب خواسته مىشود که به کار روزمره خود، فىالمثل بهعنوان یک فرد روحانى یا بازارى، ادامه دهد و تکالیف شرعى خود را نیز انجام دهد، اما همراه با مراقبت و حسابرسى و بازخواست از خود؛ همچنانکه او نیز یک بازارى بود و به فروش حبوبات در بازار مشهور تبریز مىپرداخت، منتها همراه با تعهدات و قیام به اقدامات ارزشمند در زمینه اخلاق و عرفان و سلوک به معنى خاص آن.
و این ملا قلى یا امام قلى (که از جانب پدر مورد تردید مىباشد) غیر از (جولا) است،
٢۵٧
که آیتالله سید على شوشترى به او پیوست و او (یعنى جولا) با نشان دادن برخى عجایب در زمینه کرامات و خبر دادن از امور غیبیه او را در مسیر سلوک قرار داد. شیخ اعظم انصارى و ملا حسین قلى همدانى از شاگردان سید على شوشترى مىباشند، و نزد ایشان سید احمد کربلائى و سید سعید حبوبى و شیخ باقر قاموسى و عدهاى دیگر که به سى نفر یا بیشتر مىرسند شاگردى کردهاند (خداوند همه را غریق رحمت و رضوان خود گرداند) .
«ملا قلى» یکى از برجستگان اهل طریقت است و طرفداران ظاهر و اهل «کسوت» را قبول ندارد؛ او به «چلهنشینى» یا ریاضتهاى روحى و جسمانى طاقتفرسا یا بىخوابىهاى طولانى و روزهدارىهاى بسیار و ختم قرآن و خواندن وردهاى پیچیده و سخت، و چیزهاى دیگرى از این قبیل را که بزرگان اهل سلوک سفارش مىکنند نمىپذیرد و سفارش نمىکند؛ بلکه به تعبد خالصانه و مسئولیت عظیمى در برابر معبود، و در کنار آن پرداختن به امور مادى زندگى و جامعه و، در عین حال، حرکت با مرشد خود را، همراه با تزکیه نفس و اخلاق نیکو و پاک کردن درون خود و شناخت حالات خود، و پى بردن به توانائىهاى نفس جهت چیره شدن بر اسرار عوالم پیرامون خود سفارش مىکند. تمام این اعمال بهواسطه مراقبت شدید و هوشیار بودن نسبت به آنچه بر او و ذهن او خطور مىکند یا حالاتى که عارض او مىشود و حال و هواى خوبى که بر او دست مىدهد به وجود مىآیند.
نخستین مرحله پیشرفت در این زمینه پدیدار شدن صورتهاى مثالى در برابر چشمان او، یا باز شدن درهاى عالم برزخ در برابر بصیرت او است (آنطور که خود آنها مىگویند) ؛ و شاید این مراتب از طریق رؤیاهاى صادقانه صورت پذیرد. و هرگاه سالک به این مرحله از هدایت و راهنمائى رسید و توانست از آنچه دیده یا دانسته است چشم بپوشاند، در او توانائى راهنمائى و کمک به دیگران به وجود مىآید؛ اما او به چنین کارى دست نمىزند، مگر برحسب دستورى یا در مورد چیزى یا کسى که به او دستور داده مىشود. این بود خلاصهاى از آنچه از طریقه امام قلى نخجوانى مىدانستیم. این را نیز بگویم که متوسل شدن به ائمه اطهار و معصومین علیهم السلام و بزرگداشت ایشان و چهره به آستان پاک ایشان مالیدن از نظر ایشان یگانه وسیله جهت رسیدن به هرگونه مقامات و مراتب کمال است. بلکه نظر ایشان این بود که رسیدن به هیچیک از مراتب یاد
٢۵٨
شده امکان ندارد مگر بهوسیله ایشان و با عمل به روش ایشان، و هرآنچه غیر از آن به دست آوریم چیز دیگرى جز گمراهى و زیان نیست.
شهید سعید آیتالله سید محمد على قاضى در مقاله خود پیرامون شرح حال بستگان خویش چنین ادامه مىدهند:
«حاج میرزا على آقا قاضى طباطبائى شخصیتى ادیب، شاعر، فقیه و عارف ربانى بودند؛ و استادى ایشان در زبان عربى و املا و انشا و نظم شعر فوقالعاده بود؛ هم فقیه و هم محدث و محقق و صاحبنظر بودند. و مىتوان گفت که ایشان، بدون مبالغه، مایه افتخار سادات طباطبائى (خدا ما را از برکات ایشان مستفیض فرماید) بوده است.
تولد او در سال ١٢٨٠ ه. ق. در تبریز بوده است. ایشان، پس از رسیدن به سن رشد، تحصیل علوم ادبى و دینى و شرعى را نزد والد خود شروع مىکند، و از علوم و دانشهاى ظاهرى و باطنى او بهره مىگیرد. سپس در سال ١٣١٣ ه. ق. به آستانه مبارکه علویه در نجف اشرف مشرف مىشود و از محضر استاد خود آیتالله العظمى شیخ محمد حسن ممقانى بهرهمند مىشود، و آنگاه به تهذیب نفس و درون خود پرداخته، و وسائل آسایش را از خود دور مىکند، و دستهاى خود را از لذتهاى دنیوى شسته، و بهطور کلى از تدارک لوازم معمول زندگى دست مىکشد، و بهطور کامل وجود خود را براى تزکیه نفس و صفاى باطن مهیّا مىنماید. او خوشبختانه در خدمت گروهى از بزرگان درآمد که از جمله ایشان مىتوان «سید احمد کربلائى» (مجتهد) را نام برد، که از مردان بزرگ و اولیاء الله بوده و از شاگردان مرحوم مبرور «آخوند ملا حسین قلى همدانى» به حساب مىآید، که از انوار ملکوتى و قدسى او روشنائى راه و فیض معنوى مىگرفت. او و برادرش سید احمد قاضى طباطبائى از نوادگان حاج میرزا محسن قاضى، اعلى الله مقامه، مىباشند.»
ایشان اضافه مىنماید: «افراد متعددى برایم نقل کردهاند که خود او پس از طى مدارج عالى عرفانى و سلوک داراى مجلس گفتگو و حلقه عرفان و سلوک مىشود و عدهاى از بزرگان صلحاء و اولیاء الله و پیشوایانى که بعدها مقتدى عدهاى مىگردند نزد او به تلمّذ پرداخته و تربیت مىبینند. خداوند همۀ ایشان را مشمول رحمت خود بنماید.»
ایشان به محض رسیدن به نجف اشرف با سید مرتضى کشمیرى رضوى ارتباط برقرار
٢۵٩
نموده و حدود ده سال نزد ایشان، که از پیشکسوتان عرفان و سلوک مىباشند، کسب فیض مىنماید؛ و بیشتر از آن هم از دانشمند بزرگوار و مجتهد و فقیه و عارف عالیقدر حضرت سید احمد کربلائى کسب فیض نمود.
دلیل و استدلال ایشان براى این دو تماس و ارتباط، که ظاهرا در آن نوعى تناقض دیده مىشود، استناد به آیه مبارکه:«اَلَّذِینَ یَسْتَمِعُونَ اَلْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ» بوده است؛ زیرا هریک از این دو استوانۀ عرفان از مفهوم التزام و عمل به احکام شرع مقدس جهت رسیدن به درک معانى عالى عرفان و سلوک اخلاقى و اجتماعى برداشت و جهتگیریهاى خاصى داشتهاند که ترجیح مىدهیم در مناسبتى دیگر و جایى دیگر از این رساله به بررسى موضوع بپردازیم، اگرچه موضوعات پراکنده و گاهوبیگاه ما را به اینسو و آنسو مىکشاند.
٢۶١
آقا سید ابو الحسن اصفهانى
به دلیل آنکه از حضرت آیتالله العظمى اصفهانى، رهبر دینى منحصربهفرد زمان خود، نامى برده شد باید بگویم: انتخاب رهبر و مرجع دینى در نجف اشرف تفاوت چندانى با سایر اماکن جهان نداشت؛ زیرا هرکسى که در او شرائط رهبرى جمع مىگردید، بیش از دیگران در انظار عمومى و مسائل مورد توجه جامعه مطرح مىگردید خواه ناخواه نگاهها به او دوخته شده و اندکاندک مورد توجه توده مردم و طلاب علم قرار گرفته و مرکزیت پیدا مىکرد و مسائل عمده مذهبى به او واگذار مىگردید. فقاهت و بزرگوارى و همت عالى، بعلاوه توجه کافى و یکسان به کلیه طبقات اهل علم و فضل، تا جائى که هرکدام از ایشان احساس خاصى-احساس تعلق به خود-نسبت به او پیدا مىکردند، و توجه به مشکلات خاص گروهها و افراد، تمام اینها و امورى دیگر همه و همه زمینهساز انتخاب معظم له بهعنوان رهبر بودند.
پدر-قدس سره-مىگفتند: «من در چهره او نشانههاى رهبرى را مىدیدم، و آن هنگامى بود که براى مباحثه گرد هم جمع مىشدیم و مسائل فقهى را در «مدرسه قوام» با یکدیگر مورد بحث قرار مىدادیم.
آرى پس از وفات آیتالله سید کاظم یزدى-قدس سره-و انتخاب شیخ احمد کاشف الغطاء براى مدتى کوتاه در سمت رهبرى و پس از او انتخاب شیخ محمد حسن مامقانى براى مدت کوتاهى به همین سمت، همه دیدگاهها در اطراف انتخاب رهبرى جدید دور مىزد و این نگاهها متوجه شخصیتى جز آیتالله اصفهانى نبود. چندین بار به او گفتم که رهبر شمائید و لازم نیست که سراغ آن روید زیرا آن به سراغ شما خواهد
٢۶٢
آمد و امور مردم به شما محول خواهد شد. زیرا هوش سرشار و توانائى فوقالعادهاى که در فقه و فقاهت داشتند، همچنین توجه بىطرفانه و جستجوگرى که نسبت به طلاب و زندگى آنها مىنمودند و گامهاى بلندى که براى رفع این مشکلات برمىداشتند، علل و موجبات فوقالعادهاى بودند که او را در جامعه و بخصوص بین طلاب علوم براى رهبرى و مرجعیت شیعه امامیه زمینهسازى مىکردند.»
استاد شیخ حسین جلالى شاهرودى در کتاب خود «وفیات العلماء» مىگوید: «در اثناى جنگ جهانى دوم طلاب علوم دینى در وضع معیشتى بسیار بدى بودند، و علت آن گرانى قیمتها و قطع شدن کمکهاى مالى از خارج به حوزه بود. در این هنگام حضرت آیتالله العظمى اصفهانى در چهرهاى که توان حل این معضل را دارد در نجف درخشید و توانست حتى حقوق طلاب علوم دینى را افزایش دهد. این اقدام او شامل همه طلاب مىشد، چه طلاب سطح بالا و چه طلاب سطح پائین، البته در حد توان» .
روزنامهنگار برجسته استاد جعفر خلیلى در این مورد چنین مىگوید:
«شهرت آقا سید ابو الحسن گسترش یافت و از مرزهاى ایران و عراق هم گذشته به سایر کشورهاى اسلامى سرایت نمود. سخن از دانش و فقاهت او و استنباطى که در مسائل شرعیه مىداشت و توانائىاى که در این زمینه ابراز مىنمود سخن روزمره مجالس علمى شد و روزى نبود که نظرى جدید از ایشان اعلام نگردد.»
ایشان در مقالهاى تحت عنوان «اینگونه ایشان را شناختم» چنین مىافزاید:
«اینبار نقش اخلاق و اینکه انسان بهطور کلى، و به دور از رهبریت، باید واجد چه اخلاقى باشد فرا مىرسد؛ و ما مشاهده مىکنیم که سید ابو الحسن تصویر بسیار والا و زیبائى از اخلاق عالیه-هم اخلاق و هم همت و اراده عالى و هم جرأت و بخشندگى- از خود بروز مىدهد، و کسانى که از نزدیک شاهد او بودند و به منافع و مضار شخصى توجه داشتند به روشنى در او ارادهاى بىنظیر و عدم توجه به دشمنان خود را، که روز به روز و همزمان با پیشرفت و شهرت او تعدادشان فزونى یافت، مشاهده مىکردند.
او را مىبینم که در برخورد با فرد بدزبانى چون «سید صالح حلى» ، که بسیارى از علما سعى مىکردند از شر زبان او در امان باشند، چگونه برخورد مىکند. او با کار خود به بسیارى از علما درسى را آموخت که از پیش نمىدانستند، و آن روش برخورد با مردم
٢۶٣
عوام بود که نباید مجتهدین مرجع به خاطر مصالح شخصى همواره با ایشان و عقائد ایشان همسو باشند اگرچه به قیمت از دست دادن رهبرى ایشان تمام شود. ملاحظه مىکنیم که «سید حلى» از فرصت تحریم قمهزنى و زنجیرزنى، که سید ابو الحسن اعلام کرده بود، به نفع خود و علیه ایشان سوءاستفاده نموده و علیه سید به شدت تبلیغ مىکرد و هر بدوبیراهى را به او نسبت مىداد و از طریق منبر با عقل و فکر مردم عامى بازى مىکرد و آنها را به هر سو که مىخواست حرکت مىداد تا جائى که لجاجت و سماجت او به جائى رسید که به ساحت مقدس علماء دین تعدى مىکرد.»
نویسنده کتاب «نقباء البشر» هم درباره ایشان چنین مىگوید:
«او سیدى جلیل القدر، شخصیتى منحصربهفرد، داراى نبوغى بىنظیر، حافظهاى قوى، دستى گشاده، اخلاقى محمدى، داراى صفات کمالیه و اوصافى بود که او را نسبت به دیگران براى تصدى امور زعامت دینى برترى مىداد. ستاره او اندکاندک در محافل اوج گرفت تا بالاخره مرجعیت تقلید به عهده او گذاشته شد. شهرت او به آفاق رسید و او مرجع تقلید شیعه در سایر کشورهاى اسلامى شد. من از زمانى که هر دو در درس آیتالله خراسانى شرکت مىکردیم با او آشنا بودم.
تشییع جنازه ایشان از اتفاقاتى بود که هرگز عراق مانند آن را ندیده بود؛ زیرا او را از بغداد تا نجف اشرف بر روى سر و با تشریفات و احترامات فوقالعاده ملت و دولت حمل کردند؛ و سه روز پس از فوت دفن گردید.»
در نوشتن مطالب، قصد ما این نیست که فقط صحنههاى شیرین را ذکر نمائیم، بلکه هدف ما بیشتر روشن کردن واقعیت و حقیقت اتفاقات و رویدادها است تا دیگران در درجۀ اول از آنها عبرت گیرند و در مرحله دوم نمونههائى از راز بقا را نشان دهیم و بدین ترتیب این نوشتهها را سزاوار مطالعه و پىجویى سازیم.
عدالت-یعنى توانائى انسان بر کنترل کردن هواى نفس-هدف نهائى انسان در راستاى کمال نفس و رفتار است، و آدمى هرگز به سادگى و بدون تحمل زحمات به آن مرتبه نخواهد رسید. خداوند متعال هم فرموده است که آدمى حتى با داشتن میل شدید به عدالت حتى در کارهائى بسیار ساده چون روابط اجتماعى یا زندگانى زناشوئى، براى مرد داراى همسران متعدد، بدان نخواهد رسید، و این در حالى است که خداوند از آنها
٢۶۴
کمترین اخلاق انسانى شایسته را طلب نموده است، یعنى آنکه تمایل زیادى از خود نشان ندهند، اگرچه دانشمندان چنین تفسیر و تأویل نمودند که این دستور براى عموم مردم است.
رهبران دینى افرادى نمونه و برتر از مردم عادى بشمار مىآیند، و باید که به درجات عالیه کمال نفسانى و اخلاقى رسیده باشند. بنابراین، اینگونه تاویلات ارزش چندانى ندارند.
عرض مىکنم که صفت عدالت یا اعدل بودن، که مورد نظر مراجع تقلید است، در شخص ایشان آشکارا و مشهور بود؛ و نزد کسانى که ایشان را مىشناختند این چیزى نیست که جاى تردید باشد. آرى حضرت سید ابو الحسن اصفهانى در مرتبتى بالا از صفاى نفس و مناعت طبع و سخاوتمندى بود، و در باب استنباطهاى احکام فقهیه شجاعت فوقالعادهاى داشت. استاد ما جناب جعفر خلیلى مواردى را از باب اخیر یادآور شدهاند که بدون اظهارنظر در اینجا بدانها اشاره مىنمائیم:
١-اهل کتاب را نجس نمىدانستند، و در این خصوص داراى آرائى بودند که با آراء بسیارى از معاصرین خود متفاوت است.
٢-او اشخاصى را که قصد وقف املاک خود را داشتند، به خاطر زیانهائى که متوجه موقوفات مىشد، از این کار باز مىداشت.
٣-او نخستین کسى بود که به مطلقه کردن زنى رأى داد که همسر او به پنج سال زندان محکوم شده بود و زن بدون نفقه مانده بود. خود ایشان حکم طلاق را براى این زن صادر نمودند.
۴-او کسى بود که رأى داد هر کشورى براى رؤیت هلال از افق کشور خود استفاده نماید. زیرا در مکه همهساله این مشکل مطرح بود که چگونه اولین روز ماه ذىالحجه را تعیین نمایند، و حتى این مسئله سبب بروز نظرهاى متفاوت مىشد.
۵-او فتوى داد که کفاره قربانى حج را مىتوانند تا زمان حصول اطمینان از استفاده بهینه از گوشت آنها به تأخیر اندازند؛ یعنى ذبح در مکانى دیگر و دور از محل «منى» یا حتى کشورى دیگر صورت گیرد.
۶-مراجع مذهبى اهل سنت در مورد شاعرى به نام «الرصافى» ، شاعرى که در جهان
٢۶۵
عرب و اسلام مشهور بود، حکم تکفیر او را صادر کردند. این حکم به این خاطر صادر شده بود که او دربارۀ(وحدت وجود) مقالهاى منتشر کرده بود. اگرچه، به نظر ما، خود او مفهوم (وحدت وجود) را به خوبى و عالمانه درک نکرده بود، ولى حضرت آقاى سید ابو الحسن اصفهانى در مورد این مسئله موضع مخالفى را در پیش گرفت و مدعى شد که نظریه وحدت وجود مسئله جدیدى نیست و پیش از او علماى بسیارى این نظریه را ابراز داشته و در کتب خود بدان اشاره نمودهاند و هرگز مورد تکفیر یا تنجیس قرار نگرفتهاند
.
اگرچه استاد خلیلى در مسئله فتاوى صاحبنظر نیستند و هرگز در مواردى که آیتالله با علما همزمان خود یا پیش از او مخالفت نمودهاند تحقیق و ریشهیابى نکردهاند، ولى با نظر اخیر او موافقیم که الحق و الانصاف آیتالله در فتاواى خود، و در مخالفت با معارضین خود، یا کسانى که در خطى غیر از خطى که براى شاگردان خود ترسیم مىنمود حرکت مىکردند، شخصیتى با گذشت بودند.
نمونهاى از آن عدم تمایل ایشان به مسئله تدریس فلسفه در حوزه نجف اشرف است که قبلا در مورد آقایى به نام سید حسن اصفهانى نظر خود را به او اعلام کرده بودند و ایشان مجبور شدند حوزه را ترک کنند؛ البته فقط ایشان به تدریس فلسفه اشتغال نداشتند، بلکه شخصیتهاى برجسته دیگرى هم بودند و، در نتیجه، هرکسى که تدریس فلسفه را ترک نمود و به تدریس فقه روى آورد در نجف ماندگار شد، و سایرین مجبور به ترک نجف و سفر به دیگر مراکز علمى شدند؛ اما این مخالفت، حتى در مورد طرفداران وحدت وجود و اعیان ثابته و نیز کشف و شهود و عروج روحانى (مانند شیخیه و دیگران) ، به مرحله تکفیر نرسید.
آرى ایشان مىخواستند که شهر نجف شهر فقه جعفرى باشد و لا غیر، و درباره علم کلام و دیگر معارف نظرشان آن بود که در جاهائى دیگر چون قم، اصفهان یا مشهد به آن علوم بپردازند، و حتى درباره علوم استدلالى جهت مباحثه با صاحبان آراء و مکاتب دیگر نیز همین نظر را داشتند، و زمانى که شخصى به نام «کسروى» در طهران پیدا شد کار پاسخگوئى به لاطائلات او را به عهده قم یا مشهد واگذار کردند.
درباره علت این موضعگیرى چنین استدلال مىنمودند: من دارم براى اینان پولى را
٢۶۶
صرف مىکنم که مختص به امام علیه السلام است و باید به ترتیبى باشد که در امر مورد نظر صرف شود یعنى آن مقدار که براى تحقیق در فقه جعفرى مورد استفاده قرار مىگیرد.
باوجود اینکه این نظر توسط مراجع زیادى مردود شناخته شده است، اما در هر حال این نظر ایشان بود و حاضر نبودند که به هیچ وجه از آن صرفنظر نمایند.
عرض شد که مخالفت او با مخالفان، به خاطر علو طبع و سخاوتمندى و روحیه بزرگوارى که داشتند، تا آن اندازه نبود که کسى را بهطور کامل نفى کند.
هرگاه که مىشنیدند پدرم-قدس سره-بیمار هستند و از خانه بیرون نمىآیند به عیادت ایشان مىآمدند و من در آن دیدارها بود که به دیدن ایشان موفق مىشدم. شاید ایشان در میان علماء و بزرگان از نخستین کسانى بودند که از پدر عیادت مىکردند.
زمانى که وارد خانه مىشدند به همراهان دستور مىدادند او را تنها بگذارند و وارد اتاقى که با پدر خلوت مىکردند نشوند. و بدینوسیله سخن بین آن دو محرمانه و در گوشى و نجواى بود. بدیهى است که این سخن مربوط به دوره مرجعیت و زعامت ایشان مىباشد، زمانى که هنگام عبور ایشان مردم در هر دو طرف راه یا در شلوغى مجلس به احترام ایشان صف مىکشیدند.
باوجود همۀ اینها، بالاخره غوغاى «علامه شیخ حسین محدث خراسانى» ، که از تدریس فلسفه در نجف خوددارى کرده بود، اما درس اخلاق و عرفان استاد خود- سید على قاضى-را ترک نکرده بود، و از طرفى مىدید که در نجف اشرف مسجدى یافت نمىشود که استادش در آن به همراه خواص خود اقامه نماز کند. . . کل داستان بدین شرح است:
مرحوم قاضى-رحمه اللّه علیه-خانهاى در محله «جدیده» نجف، خارج از شهر قدیمى، فراهم کرده بود، اما گرد آمدن یاران و برادران در آن خانۀ بسیار کوچک به هنگام غروب، جهت اداى فریضه نماز و استماع سخنان ایشان، براى خانواده مایه زحمت شده بود، چرا که آنان مجبور بودند به خاطر حضور آقا و یارانشان خانه را براى مدتى ترک نمایند. یکى از یارانشان پیشنهاد کرد که این جلسه را به مسجدى در آن نزدیکىها منتقل کنند، به مسجدى به نام «مسجد آل الطریحى» در مجاورت خانههاى
٢۶٧
آل مظفر. اگرچه این کار باب میل ایشان نبود، ولى با آن موافقت کردند. این مسجد، مسجد بزرگى بود، اما متروکه و فاقد آب و برق بود، و به محض آنکه «خاندان مظفر» از این موضوع مطلع شدند و فهمیدند که نماز جماعت به امامت ایشان بر پا مىشود از همسایگان تقاضاى یک سیم برق نمودند که اوایل شب یا بخشى از شب را روشن کند.
ایشان-رحمه الله علیه-مدتى در آنجا نماز مغرب و عشا را اقامه نموده و پس از نماز حد اکثر به مدت دو ساعت براى ملتزمان صحبت مىکردند. گفته مىشود که عدهاى از مرتبطان با مرجع تقلید مانع این کار مىشدند، و حتى دستور دادند سیم برق را قطع کنند؛ و مدتى ایشان در تاریکى نماز مىخواندند؛ این در حالى بود که تعدادشان بیش از تعداد انگشتان دست نمىبود، و هرگاه همگى در مسجد حضور مىیافتند تعدادشان از بیست نفر تجاوز نمىنمود؛ آنها به قطع سیم برق اکتفا ننموده، گروهى از نادانها را وادار مىکردند که بر در مسجد گرد آمده به ایجاد سروصدا بپردازند. و حتى گفته شده است که یکى از ایشان وارد مسجد شده و سجاده را از زیر پاى ایشان به هنگام نماز کشیده است. به همین خاطر ایشان مسجد را ترک کرد و دیگر در آنجا حاضر نشد. البته شنیده نشد که ایشان در این مورد سخنى گفته باشند یا اظهار ناراحتى نموده باشند، ولى وجود تعداد زیادى از آدمهاى نادان را در شهر مقدس نجف نکوهش کرده بودند.
در اینجا لازم است به این نکته اشاره نمایم که قصد من از ذکر این داستان این نیست که بخواهم مسئلهاى را به حضرت آیتالله آقا سید ابو الحسن اصفهانى نسبت داده باشم که خود ایشان این کار را نکردهاند، ولى این نکته را هم نباید از ذهن دور کرد که شیخ حسین خراسانى در این مسئله سروصدایى راه انداخته و اظهاراتى نموده بود، و موضوع را به وابستگان مرجعیت نسبت مىداد. یعنى موضوعى که مورد قبول «آقاى قاضى» نبود و آن را مطلقا رد مىکردند. بالاخره شیخ حسین محدث خراسانى از شهر نجف مهاجرت نموده ساکن تهران شد.
آرى درباره این حادثه هیچچیز از ایشان نقل نشده است، مگر آنچه از قول جناب سید هاشم رضوى هندى، عالم و عارف و پرهیزگارى که اینک در تهران اقامت دارند، نقل شده است که «قاضى» به او گفته است: «به فرض اینکه این پیشامد از طرف ایشان (آقا سید ابو الحسن اصفهانى) ترتیب یافته باشد، اگر مقصود او این است که من از او
٢۶٨
جانبدارى نمایم او در اشتباه است» .
به نظر ما ممکن است اطرافیان یک رهبر براى دور کردن مخالفان بیش از اینها عمل کنند، و ممکن است خود مرجع دینى با چنین اعمالى موافق نباشد. ولى، در هر حال، نمىتوان چنین اقداماتى را براى یک مرجع یا هر مرجعى خرده گرفت. زیرا او باید جلوى درهاى نفوذى و راههاى معارضان را بگیرد، زیرا در غیر این صورت بناى ساخته شده به راحتى و سهولت درهم خواهد ریخت.
آیتالله آقا سید ابو الحسن اصفهانى از این قاعده مستثنى نیست، بخصوص اگر اعتماد به نفس ایشان را در مورد راهى که انتخاب کرده است مدّ نظر قرار دهیم.
آرى سخن گفتن از آقا سید ابو الحسن براى من خاطرهانگیز و لذتبخش است؛ چرا که مرا به یاد روزهاى جوانى مىاندازد، یعنى زمانى که کتابهایم را زیربغل گذاشته و به طرف مجالس درس مىرفتم یا از آنجا برمىگشتم. من هرگز موفق نشده بودم که از نزدیک خدمت این مرجع دینى برسم، مگر یکبار و آن هنگامى بود که در یکى از تابستانها براى مدتى طولانى در کاظمین ماندگار شدند و من هم اتفاقا در آنجا بودم.
یکى از نوههاى او از من خواست که مرا نزد ایشان برده و از نزدیک در محضرش باشیم.
یکى از حاضران مرا به ایشان معرفى کرد و ایشان درحالىکه چشمانشان به سوى من بود لبخندى زدند و گفتند: «او را مىشناسم، او را به هنگام کودکى در حضور پدرشان دیده بودم» . هیبت ایشان سر تا پاى وجودم را فراگرفت و زبانم بسته شد. سپس درباره پدر از من سؤال کردند و من گفتم که ایشان مریض هستند و از خانه بیرون نمىروند مگر گاهى، و سپس گفتند: «من هم همینطور هستم. . . سلام مرا خدمت ایشان برسان» . من در حالى که دچار لکنت زبان شده و عرق سر تا پاى وجودم را فراگرفته بود خود را از محضر و مجلس ایشان به بیرون کشیدم.
مسائلى را که مىتوان درباره این رهبر مذهبى گفت و اوضاع و احوال ایشان را شرح داد، و لو اینکه همۀ آنها را در بر نمىگیرند، از این قرار هستند:
١-تغییر رژیم سیاسى کشور عراق از تحت الحمایه بودن عثمانى به حکومتى عربى تقریبا مستقل، مسألهاى که پیشوایان مذهبى در نجف اشرف را مجبور مىکرد مادامىکه مقیمانى خارجى هستند از سیاست به دور باشند، و برافراشتن شعار جدایى دین از
٢۶٩
سیاست به خاطر فشارهائى که از طرف حاکمان جدید ایران و عراق بر آنها وارد مىشد.
٢-پدیدار شدن پارهاى احزاب منحرف و نظریات تند؛ چیزى که رهبر مذهبى را وادار مىکرد در مقابل آنها قاطعانه ایستادگى کند و موضعگیرى خود را شکل دهد و آن را مشخص نماید.
٣-برقرارى حکومت پارلمانى در ایران، که با هرگونه فعالیتهاى دینى و موجودیت روحانیت مخالف بود و فعالیت آنها را در قم منحصر کرده بود.
۴-با توجه به نفوذ روزافزون اندیشههاى جدید غربى، به موازات آنها مسائل فقهى جدید و پارهاى مسائل فکرى مطرح مىشد که رهبر مذهبى باید درباره آنها اظهارنظر مىنمود.
۵-در برابر اندیشههاى فوق الذکر گروههایى تقریبا زیرزمینى به وجود آمدند که با انحرافات فوق مبارزه کرده و در برابر آنها ایستادگى مىنمودند.
مسائل دیگرى هم هستند که ما را از هدف این کتاب دور مىسازند، اگرچه گاهوبیگاه در لابلاى مباحث کتاب به آنها اشاره خواهیم کرد. ضمنا باید اشاره نمایم که مرگ آن دو، پس از یک زندگى نسبتا پرماجرا، تقریبا نزدیک بهم اتفاق افتاد. شاید به هنگام سخن گفتن از سایرین از آنها نیز سخنى به میان آید-خداوند ایشان را رحمت کند و مقاماتشان را والا نماید.
٢٧١
آقا سید مرتضى رضوى کشمیرى
اکنون که سخن درباره آیتالله العظمى آقا سید ابو الحسن اصفهانى-که با بیشتر دوران زندگى آیتالله قاضى همدوره بود-به پایان مىرسد از دو سید جلیل القدر، عالم و عابد، جمال السالکین-آنگونه که او را لقب مىدادند-یعنى آقا سید مرتضى کشمیرى، که حدود ده سال همراه ایشان بود، و آقا سید احمد کربلائى حائرى، سخن به میان مىآید. سخن گفتن از ایشان لازم به نظر مىآید. زیرا پدر-قدس سره-هیچگاه آن دو را در طول زندگى فراموش نمىکرد، و در هر مناسبتى نکته یا خاطرهاى از ایشان نقل مىکرد، یا از کرامات، بزرگوارى، سعه صدر، خلوت کردن براى عبادت، و مراقبت و عمل به مستحبات و ترک نواهى و مکروهات (از نظر شرعى) سخن مىگفت، تا جائى که هر شنوندهاى را به حیرت و شیفتگى وامىداشت و دلها را متوجه خود مىنمود. خودم یکبار از زبان ایشان شنیدم که تا چه حد علاقهمند بود عبادت ایشان را به هنگام شب از نزدیک مشاهده کند. مىگفت:
«در مسجد سهله او را زیر نظر گرفتم. پس از فراغت از نماز واجب و تناول اندکى غذا بهطرف مقام حضرت مهدى (عج) رهسپار مىشد. آن شب شبى سرد و زمستانى بود و بادهاى تندى مىوزید. او را از نزدیک مشاهده کردم که به سوى قبله نشسته و نگاه خود را بهطرف نقطه مشخصى دوخته بود.
اشکهایش بر روى محاسنش قطرهقطره مىچکید. چندین بار از مقابل او رد شدم؛ حالت نشستن و عبادات او تا نزدیک سپیدهدم تغییرى نکرد. آنگاه براى نماز «شفع» و «وتر» و سپس نماز واجب از جاى خود برخاست.»
٢٧٢
ایشان پس از وارد شدن به نجف اشرف دلباختۀ سید رضوى شدند و آن به خاطر حضور ذهنى بود که نامبرده در مورد احادیث و روایات وارده از ائمه اطهار علیهم السلام داشتند؛ گوئى هرچه را مىخواند یا مىشنید هرگز فراموش نمىکرد. چهبسا اتفاق مىافتاد که در مسائل و مباحثات فقهى همواره هرآنچه در خصوص آن موضوع از ائمه علیهم السلام وجود داشت نقل مىکرد. اینها غیر از روایات و احادیثى بود که در زمینه سلوک و معاشرت و امور دوستى مىدانست.
شرح حال ایشان را نزد یکى از نوادههاى ایشان-گروهى اهل فضیلت و بزرگوار- یافتم که متن عربى آن را اکنون به شما تقدیم مىدارم:
ایشان از فقها و مجتهدین نامور، و از جمله علماى ربّانى بودند. شک نیست که مراتب فضیلت را حد و مرتبتى است، زیرا هر انسان کاملى به هر اندازه از درجات کمال رسیده باشد بالاخره نسبت به ما فوق خود ناقص است تا بالاخره به مرحله فوق کل ذى علم علیم برسد.
همچنین جاى تردید نیست که رسیدن آدمى به مرحله نهائى کمالات، اگرچه در یک زمینه باشد، نه فقط در عصر حاضر بلکه در همه دورهها چیز بسیار نادرى است؛ اما باید گفت که به حد کامل رسیدن در همه زمینهها تقریبا امرى غیرممکن و محال است. منتها هرکسى از کمالات بهره بیشترى را برده باشد مقام او والاتر و بزرگتر خواهد بود. آنچه خداوند به این شخص بزرگوار، این شخصیت بزرگوارى که جامع همه نیکىها است، مرحمت نموده است کمتر کسى بدان درجه نائل آمده است یا براى او میسر گشته است؛ زیرا کمالات یا کمالات معنوى ذاتى و اصیل یا اینکه کمالات اکتسابى مىباشند، و هر یک از آن دو یا عقلى یا نقلى است، اما این وجود پرفیض (دارنده فیض بسیار) کلیه این جهات چهارگانه را یکجا دارا بود. او واجد همه مراتب کمالات بود؛ مانند چیرگى در فهم عمیق مسائل علمى، و داشتن خوىهایى درست و مستقیم همچون اخلاق، توانائى بدنى، قوۀ حافظه، و تمرینات و عملکردهاى بسیار ذهنى. او مدت بسیار زیادى از عمر خود را در مطالعه و مباحثه با مردان علم، و به دست آوردن بیشترین سودها و وسیعترین اطلاعات، در همۀ زمینههاى علمى، گذراند. اندیشۀ او داراى افق تازهاى بود و در تشخیص امور داراى توانائى فوقالعادهاى بود.
٢٧٣
او در «عمل» هم نمونه بود؛ نمونهاى در پرهیزکارى و اندوه و ترس از خدا و توکل و توسل به خدا، بریدن از مخلوق و متوسل شدن به حق و خلوص نیت و صفاى باطن، و مجاهدتهاى بسیار در تربیت خود، و به کار بردن نهایت سعى خود جهت کمالات معنوى و علم توأم با عمل، و دقت و مراقبت در عبادات و طاعات و نماز و دعا و وردها و متوسل شدن به حضرات ائمه اطهار (ع) ، که واسطۀ کسب فیوضات از ناحیۀ خداوند هستند.
بدیهى است که دارا بودن هریک از صفات نامبرده امرى بسیار دشوار است، چه رسد به اینکه یک فرد به تنهائى داراى کلیه صفات کمال مذکور بوده باشد!
تولد خوشیمن او در سحرگاه هشتم ربیع الثانى سال ١٢۶٨ ه. ق. بوده است. او تحصیلات خود را نزد دایى خود، حضرت علامه بزرگوار و شخصیت ارزشمند و مقتداى ما دانشمند بزرگ جناب سید ابو الحسن رضوى (رحمه الله علیه) ، و نیز نزد پدر ارجمندش، دانشمند زاهد مولانا سید مهدى شاه (طاب ثراه) ، آغاز نمود. مادر مکرمه او نیز در بیشتر علوم و فنون و کتب تحصیلى ابتدائى، بخصوص ریاضیات، استاد بود، و بنابراین بیشتر کتب تحصیلى خود را نزد مادر ماجده خود آموخت. او باوجود کمى سن و سال به تحصیلات و کسب کمالات علاقه زیادى داشت. هرگاه پاسى از شب مىگذشت و پدر به او دستور مىداد که به رختخواب برود، از پدر خود اجازه گرفته و به حجره خود مىرفت چراغ را روشن کرده و مشغول مطالعه مىشد تا زمانى که به خواب مىرفت.
او هرگاه مىشنید کسى در زمینه علوم داراى اطلاعات بیشترى است دلباختۀ این بود که نزد او برود و چیزهاى تازهاى بیاموزد. براى او تفاوت نداشت که فرد مذکور از موافقین یا مخالفین است، سنى یا شیعه است؛ و عجب آنکه او با استادان هر دو گروه مواجه گردید و از آنان بهره کافى برد، و با استعداد خدادادى خود حد اکثر استفاده را از اطلاعات به دست آمده به عمل آورد.
در دوران کودکى، هنگامى که «جامع عباسى» مىآموخت با حضرت علامه محمد عباس مواجه مىگردد. این جناب از ایشان، طبق معمول آن روزگار، مىپرسد چه کتابى را مىآموزى؛ ایشان جواب مىدهد: «جامع عباسى» را، و بزودى به تألیف کتاب
٢٧۴
«جامع رضوى» خواهم پرداخت. این موضوع در نامهاى که به پدرش ارسال شده است مورد اشاره قرار گرفته است، که اکنون بخشى از متن نامه مذکور را که از کتاب «نجوم السماء» نقل مىشود در اینجا مىآوریم:
«از یادآورى اندوه خوددارى کن و حکایاتى را نقل کن که سرورآفرین باشد؛ زیرا سخن گفتن از نعمات خداوندى از صفات اهل یقین و شاکران است، و آن از عادت شاکیان بهتر است. فرزند برومندت نزد من آمد-خداوند او را از زندگى پرآسایش و بختى بلند برخوردار کند-مدتى با او سخن گفتم و او را هوشمند و زیرک یافتم. -خدا به او نعمت نیکى عنایت فرماید، ما شاء الله و لا حول و لا قوه الاّ باللّه-از دیدن او خوشحال و از هوشیارى او شادمان گشتم؛ ولى از اینکه او دور از شما است و از مصاحبت شما بىبهره است اندوهگین شدم؛ از اینکه در این سن و سال اینچنین بلندهمت است مرا شیفته خود ساخت؛ خداوند او را به بالاترین مراتب کمال برساند. به من گفت کتاب «جامع رضوى» را ارائه خواهد داد. خلاصه آنکه ایشان باوجود آغاز جوانى و کمى سن به تألیف و تصنیف کتب مفید دست زده است. دائى بزرگوار ایشان جناب سید ابو الحسن به این مسئله اشاره نمودهاند که ایشان در سنین قبل از بلوغ، یعنى در سال ١٢٨۴ ه. ، در سن ١۵ سالگى، داراى کتابهاى بسیار و حواشى متعددى بر کتب مختلف مىباشند.
او به عراق رفت و در نجف اشرف رحل اقامت افکند و با علما و فقها از سرچشمۀ علم و علما سیراب شد و به درجات عالیه علمى و معنوى و اخلاقى نایل آمد. وفات او در ١۴ شوال سال ١٣٢٣ ه. اتفاق افتاده است.» (پایان نقل از کتاب نجوم السماء) .
(نویسنده در متن عربى همینجا صفحات دیگرى را که شامل شرح حال و کرامات و احوالات مخصوص ایشان است، همچنین پارهاى قصائد که در رثاى ایشان سروده شده است نقل مىکند؛ این صفحات را بدون هرگونه تصرف نقل کرده است تا مسئولیت مطالب آن به عهده نقلکننده و ناشر آن باشد. علاقهمندان به متن عربى کتاب رجوع کنند.)
این کل مطالبى است که من در این صفحات از کتابى که مؤلف پراکندههاى مربوط به ایشان را در آن جمعآورى نموده است، نقل نمودهام، انسانى که داراى اخلاق نیکو و کرامات مخصوص به خود است؛ نقلکنندۀ آن شخصیتى بااهمیت به نام «شیخ حسین
٢٧۵
همدر» است. این شیخ را من دیدهام، روحانى سالخوردهاى بود داراى قدى کوتاه و جثهاى آراسته و چهارشانه، معروف به شجاعت و توانائى بدنى، به اضافه فضائل علمى و فقاهت و موقعیت اجتماعى و اخلاقى قابل ملاحظه؛ شخصى علاقمند به زیارت اماکن متبرکه و مساجد.
اضافه مىنماید که علامه حاج آقا بزرگ طهرانى درباره ایشان چنین مىنگارد:
«مردان سالخورده به ما گفتهاند که این روحانى یکى از ملازمان دائمى محضر حضرت آقاى رضوى کشمیرى بوده است و هرآنچه از او (رضوى کشمیرى) نقل شده است به این شیخ جلیل نسبت داده شده است. اکنون آنچه را علامه حاج آقا بزرگ طهرانى در کتاب مستطاب خود «نقباء البشر» درباره ایشان گفته است در اینجا مىآوریم:
«شیخ حسین همدر عاملى ثقه، پرهیزکار، پرمراقبت، کوشا و پیرو خاندان عصمت بود. چندین سال در نجف اشرف اقامت گزید و مباحث علامه جلیل حضرت آقاى سید مرتضى کشمیرى را پیگیرى مىنمود. مدتها با او مصاحبت داشت و به دست او به خوبى پرورش یافت و مدارج عالیه را پیمود و در مدت مصاحبت کرامات بسیار از سید مشاهده کرد. در سال ١٣٣٩ به مملکت خود بازگشت. مجددا براى زیارت مشرف شد و پس از جدایى طولانى در دورانى که به خانه «کشمیرى» مىرفتیم با او ملاقات داشتیم. بعد از زیارت نزد خانواده خود بازگشت و در اولین شب جمعه (٢٢ ذىالقعده ١٣۵۵ ه) وفات یافت. او با علامه سید محسن امین (متوفى در سال ١٣٧١) نسبت سببى داشت، زیرا نامبرده برادر همسر ایشان بود.»
راجع به سید جلیل القدر و دانشمند زاهد حضرت آقاى سید مرتضى رضوى کشمیرى مطلبى براى گفتن ندارم، مگر یادآورى سالخوردگانى که منزلت علمى او را درک کردهاند، یا احترامى که علماء و فقها و نیز زاهدان و ریاضتکشان و آنان که شب خود را در مسجد کوفه و سهله به عبادت به عبادت سپرى مىنمودند براى او قائل بودهاند؛ همچنین یادآورى سفرهاى بسیار او به کربلا و سایر عتبات به صورت پیاده. از جمله کسانى که دربارۀ آنان برایم نقل کردهاند شیخ على قمى و شیخ على همدر عاملى و سید جمال گلپایگانى بودند، که همگى از جمله شاگردان اختصاصى ایشان بودهاند، مخصوصا شیخ على قمى و اشخاص دیگرى که اکنون نام آنها را به یاد نمىآورم، و نیز
٢٧۶
سید عبد الغفار و سید جاسم (جبک) ، که ساکن مدرسه هندىها بودند.
پیشتر گفتم که اساسا بناى مدرسه هندىها به منظور سکونت ایشان-سید رضوى-و خانوادهاش ساخته شده بود، و تا آنجا که به یاد دارم او داراى دو فرزند، یکى سید محمد و دیگرى سید على، و تعدادى نوه بود که بیشتر ایشان اهل علم و ادب و اهل فضلاند؛ از آن جملهاند سید محمد رضى و سید مرتضى، که هر دو فرزندان سید محمد، فرزند سید مرتضى، مىباشند.
کوتاه سخن اینکه، این خانواده از یکصد سال پیش در نجف اشرف به علم و تقوى مشهور بودند و همواره از ایشان به نیکى نام مىبرند و کرامتهاى بسیارى به ایشان نسبت داده مىشود. ایشان از احترام کلیه طبقات جامعه برخوردار بودند، و این به علت رفتار نیکو و راستگوئى و محکمى عقیده و ایمان ایشان بود؛ خدا گذشتگان ایشان را بیامرزد و عمر باقیماندگان را بیفزاید.
دو سید جلیل القدر، آقایان محمد رضى و سید مرتضى، داراى تألیفات و کتب ارزشمندى هستند که به هنگام نوشتن شرح حال ایشان به ذکر آنها مىپردازیم. یادآور شدم که از جدّ ایشان-سید مرتضى کشمیرى-چیزى در اختیار ندارم؛ و همینقدر مىدانم که پدر (قدس سره) مدت ده سال ملازم مجلس ایشان بوده است؛ و، بنا بر گفته ایشان، توجه و انقطاع به سوى خداوند، زیاد به زیارت عتبات عالیات و مساجد معظمه رفتن، و نیز بردبارى و قانع بودن به اندک از مال دنیا را از ایشان آموختهاند؛ و این در حالى بود که راههاى زیادهطلبى و گشایش در امور زندگى و به دست آوردن منزلت و مقام مناسب، همیشه براى او باز بود؛ به علت مقام والایى که در دل گروهى از هندىها و ثروتمندان که همواره آمادگى داشتند گرانبهاترین و عزیزترین چیزها را در اختیار او بگذارند، و زمانى که در نجف اشرف اقامت داشتند؛ همواره بهعنوان مقلّد و مورد اطمینان خود از او دیدن مىکردند و از او التماس دعا داشتند؛ و هرگاه نام او در بین شیعیان مخلص و نیکوکار و بندگان صالح و اهل ذکر و دعا برده مىشد همگى از او تجلیل نموده و نام او را در ردیف نیکوکاران و ازدنیابریدگان و به سوى خدا گرویدگان مىدانستند، آنان که از دنیا و لذات آن رو گردانیده و بسوى خداوند عزّ و علا روى آورده باشند.
٢٧٧
پدر از او چنین یاد مىکند: «او مردى آرام و موقر بود که با صداى آرام و در نهایت متانت سخن مىگفت؛ هرگز از ذکر خدا باز نمىایستاد و دائم در حال ستایش از او و قرائت قرآن و درود فرستادن بر پیامبر و خاندان پاکش بود. . . هرگاه سخنى از صوفیان یا عرفا از قبیل ابن الفارض و ابن عربى یا ملاى رومى به میان مىآمد، خشم و غضب او نسبت به ایشان بالا مىگرفت و صدایشان بلند مىشد و شاهد آوردن از گفتههاى ایشان را تقبیح مىکرد و نقل قول ارباب فضل از گفته یا تشبیهات ایشان را مورد سرزنش قرار مىداد و مىگفت که باوجود فرمایشات معصومین علیهم السلام که از منابع صحیح مىباشند و از نظر سندیت و دلالت و همسویى با قرآن و سیره علما و فقها مسلمان و بزرگان و نیکان و مؤمنان پرهیزکار مىتوان آنها را شاهد آورد، چه لزومى دارد که از گفته متصوفه و عرفا استفاده نمائیم، البته صرفنظر از مفاهیم مخالف یا موافقى که در آنها آمده است.»
البته گفته مىشود که گروهى از ملازمان و هم مجلس ایشان اهل ذوق و مشرب عرفانى بودهاند و همگى ایشان به تقوى و صحت گفتههاى او ایمان واثق داشتند و از تعلیمات و ارشادات ایشان در مسائل عبادى خود پیروى مىکردند و چهبسا از او “تقلید”هم مىنمودند. همه اینها به خاطر پاکى نیت و صفاى باطن و در راستاى حق و حقیقت حرکت کردن و همچنین معروفیت ایشان نزد اهل علم و فضل بود.
او همه قرآن یا بخش اعظم آن را از حفظ داشت و بسیارى از احادیث پیامبر و سیره مبارک را که از طریق معصومین نقل شده است مىدانست، و علاقمند بود که آنها را در کتابى گردآورى نماید؛ همان کارى که علامه طباطبائى بعد از او در کتاب «سنن النبى» ، که کتابى ابتکارى به شمار مىآید، انجام داد، اگرچه به تقسیمبندى و فهرستنویسى و بررسى مجدد نیاز دارد تا اینکه از هر نظر کاملا دربرگیرنده موضوع گردد.
در پایان لازم است به این نکته اشاره شود که شاید در این کتاب خلاصه کردن مطالبى که از او شنیدهایم بسیارى از مطالبى را که از او نقل شده یا به تحریر درآمده است ناگفته بگذارد؛ بررسى آراء ایشان نیازمند فرصت بسیار و تخصص بیشترى است؛ زیرا بررسى اینگونه مسائل کار آسانى نیست، و امکان چیرگى بر این موضوع از جهات متعدد آن بسى دشوار است، چرا که بررسى برخى از جنبههاى این موضوع، از ذکر خصوصیات و سرّ زندگى و عمق و معنویت او فروگذارى مىکند.
٢٧٩
آقا سید احمد کربلائى حائرى
شرح حال آقا سید احمد کربلائى حائرى را شیخ آقا بزرگ طهرانى اینگونه بیان مىفرماید: «او آقا سید احمد فرزند سید ابراهیم موسوى، تهرانى الاصل، است که محل تولدش حائر و مکان دفنش شهر نجف است. عالمى جلیل و فقیهى بزرگ و اخلاقدانى مشهور و پرهیزگار و زاهد و عابد بود. از شاگردان میرزاى شیرازى و علامه میرزا حبیب الله رشتى و همچنین علامه آقا میرزا حسینى خلیلى طهرانى، و از مقربین اخلاقدان مشهور حضرت علامه مولى حسین قلى همدانى بود، و همه ایشان از علامه مقدس شیخ مولى على خلیلى نقل و روایت نمودهاند.
او در درجات علمى و سیر و سلوک و زهد و پرهیزگارى و خداشناسى و ترس از او یگانه دوران خود بود. او نماز را پنهانى بجاى مىآورد و از مقتدى قرار گرفتن خود ابا داشت.
بسیار گریه مىکرد تا جایى که نماز از اختیار او خارج مىشد، بخصوص در نوافل شبانگاهى. مدتها از همسایگى او بهرهمند شدم و چیزهایى از او دیدم که شرح آنها به درازا مىکشد. نسبت به مادر خود بسیار مطیع و خدمتگزار بود، و پیش از مادرش در آخرین تشهد بعد از ظهر روز جمعه ٢ شوال سال ١٣٣٢ ه. بدرود زندگى گفت.
از خامه او نکات مفیدى تراوش نموده که آنها را به یاد ندارم. از آن جمله است نامههاى شریفى که به دوستان خود ارسال داشته است و مشتمل است بر مطالبى اخلاقى و آموزشهائى در زمینه سیر و سلوک، که به شیخ اسماعیل تبریزى، ادیب و عارف متخلص به «تائب» ، آنها را گردآورى نموده است؛ همچنین نامههایى از شیخ محمد
٢٨٠
بهارى همدانى و نامههاى شیخ ما مولى حسین قلى همدانى. تمام اینها را در مجموعهاى به نام «تذکره المتقین» جمعآورى نموده است.
پایان سخنان شیخ آقا بزرگ طهرانى.
سید جلال الدین آشتیانى، استاد فلسفه و الهیات در دانشگاه امام رضا علیه السلام، مىفرماید: «آقا سید احمد کربلائى یکى از علماى نامى شیعه در زمان خود بود؛ زیرا، علاوه بر احاطه بر علوم منقول و روایات اهل بیت معصوم علیهم السلام، فقیهترین و یکى از بزرگان فقهاء زمان خود بود. این موضوع را علامه طباطبایى از قول استاد فقه خود، یعنى اصولدان مشهور حضرت حاج شیخ محمد حسین اصفهانى مشهور به «کمپانى» ، نقل نموده است که گفته است: «من کسى را فقیهتر از سید احمد کربلائى سراغ ندارم» یا «کسى را در دانش فقه عمیقتر و مسلطتر از سید احمد طهرانى نیافتهام» .
او اضافه مىنماید که گروهى از بازرگانان و بازاریان تهرانى از او تقاضا داشتند که کتاب رساله عملیه منتشر کند که بدیهى است اگر چنین اقدامى صورت مىگرفت قطعا یکى از مراجع مىگردید.
ضمنا سید مجلسى جهت تدریس اخلاق، به روش اجداد معصومش علیهم السلام، داشت؛ در این مجلس گروهى از نزدیکان حضور بهم مىرساندند.
لازم به یادآورى است که سید احمد کربلائى و آخوند ملا حسین قلى همدانى و آخوند ملا فتح على عراقى-این دو نفر آخرى استاد شیخ انصارى و سید مهدى بحر العلوم در الهیات بودند-و امثال ایشان از گروه صوفیه و مدعى قطبیت نبودند، بلکه روش ایشان روش اهل بیت علیهم السلام بود و مرادشان تقرب و نزدیک شدن به درگاه حق بود. از سید احمد کربلائى احوالات خاص و کرامات بسیارى نقل مىکنند که مایه تعجب و حیرت است.
مىگوید که سید کاظم عصار از باهوشترین شاگردان آیه الله شیخ الشریعه اصفهانى و شیخ آقا ضیاء الدین عراقى بود، و به علت نبوغ فوقالعادۀ علمى و هوش سرشارش کمتر به برترى عالمى دیگر اذعان مىکرد یا اینکه کرامات و کارهاى فوقالعادهاى را از کسى نقل قول مىنمود، اما از سید احمد کربلائى چیزهاى زیادى را نقل مىکرد که جنبه کرامات داشته است و خارقالعاده بوده است. از او اینگونه نام مىبرد: او یگانه کسى
٢٨١
است که توانست دید و بصر خود را تبدیل به بصیرت نماید و پردههاى ضخیم را، با عبادت و غرق شدن در ادعیه و اوراد و مقید بودن به نوافل، از جلو چشم خود کنار زند، و من هرگز نظیر او را در سراسر زندگیم ندیدهام.»پایان سخنان آقاى آشتیانى
این است شخصیت حضرت آقاى سید احمد کربلائى حائرى، کسى که همگان پیشکسوتى او را از لحاظ عرفان عملى پذیرفته و او را از میرزا هاشم رشتى باسابقهتر مىدانند، اگرچه میرزا هاشم رشتى را در زمینه عرفان نظرى بر او پرسابقهتر مىدانند.
آرى عقیدۀ همگان بر این است که سید احمد کربلائى در زمینه زهد و تقوى در مرحلهاى بسیار والا بوده است، علاوه بر اطلاعات وسیع او در زمینه معارف اسلامى و فقاهت. هرگاه نام او نزد پدر، قدس سره، برده مىشد به او حالتى از سکون و سراسیمگى و تأمل دست مىداد، و سپس به حالت طبیعى برگشته و شروع به ادامه سخن با همنشینان مىنمود، و چه بسیار از او سخن مىگفت، خداوند همگى ایشان را قرین رحمت واسعه خود گرداند.
٢٨٣
شیخ محمد تقى آملى
یکى از قدیمىترین یاران او (قدس سره) حضرت آیتالله شیخ محمد تقى آملى است، و در نوشتههاى خود از او با نام «مجتهد بزرگ تهران» یاد مىکرد. پیش از این از نامبرده ذکرى به میان آمد، مبنى بر اینکه این براى آدم مذهبى نقص است که مدتى را در نجف و در جوار حضرت على علیه السلام گذرانده باشد و نتواند، و لو براى شخص خود، «استخاره» بگیرد.
حضرت آیتالله آملى، رحمه الله علیه، مىفرمود که آشنائى من با ایشان (حضرت قاضى) چنین بود که ایشان را در مدرسه هندى دیدم که در حال قرائت قرآن بود. از او در مورد فضائل قرائت قرآن و اینکه چه درهایى از دانایى و معرفت بر او باز مىشود و مسائل دیگرى را سؤال کردم. لحظهاى رو به من کرد و پس از توضیحى در مورد اتاق من و روش قرائت قرآن چنین فرمود: «قرآن را براى امور عالیه و مسائلى که به دست آوردن آنها بسیار ناممکن و دشوار است در شرائط خاص و حالات خاص مىخوانند.» آنگاه شروع کردند به توضیح شرائط قرائت قرآن؛ و با اینکه فارغ التحصیل «سطح» بودم، گویى هیچیک از مطالب ایشان به گوش من نخورده بود؛ مسائلى از قبیل طهارت، طهارت لباس، وضوء و ایستادن در مقابل قبله و حالت خشوع و خضوع و توجه، و مسائل بسیار دیگرى از این قبیل که تا آن تاریخ به گوشم نخورده بود. پس قلبم بهطرف او گرایش پیدا کرد، یا به تعبیر فارسى آن: «مرا به خودش جذب کرد.» پس ملازم مجلس او در مدرسه هندى شدم. هرگز فراموش نمىکنم که هرگاه با یاران خود سخن مىگفت با همه وجود به آنها توجه مىنمود. و فراموش نمىکنم زمانى که یکى از فرزندان کوچک
٢٨۴
او در حین سخن گفتن او وارد شد و به او گفت «مادر مىگوید ما در تاریکى هستیم» دست خود را به جیبهاى چپ و راست خود فروبرد و یک سکه پول کمارزش بیرون آورد و به پسر داد، بدون آنکه در لحن صدایش تغییرى ایجاد شود؛ پس از مدت کوتاهى پسربچه برگشت و گفت «مغازهدار نفت ندارد» ؛ او به فرزندش اشاره کرد که بنشیند تا سخنش به پایان رسد، و پس از آن چراغ را برداشت و با او به قسمت اندرون رفت؛ این بدیهى بود که او پس از مدتى همراه چراغ به اتاق خود برمىگردد و خانواده را تا صبح در تاریکى مىگذارد.
این قبیل مسائل بود که شیخ را واداشت شهر نجف اشرف را به زودى ترک کند و مىگفت که اقامت در این شهر براى من مقدور نیست. تصمیم گرفت هرچه زودتر تحصیلات خود را به پایان برده و به تهران بازگردد. چنین به نظر مىآید که نامبرده مرحله «سطح» را به پایان برده بود و دوره «خارج» را نزد آقا ضیاء عراقى، شیخ محمد حسین اصفهانى کمپانى و دیگر ناموران نجف اشرف خوانده و از ایشان درجه اجتهاد دریافت نموده بود، کما اینکه درجه اجتهاد خود را که از آقا سید ابو الحسن اصفهانى و میرزا حسین نائینى و دیگران دریافت کرده بود به من نشان داد.
در تهران همواره مشغول تدریس و مطالعه و تألیف بود، و اتاق و کتابخانهاى در مسجد مجد الدوله داشت که عدهاى از اهل فضل و طلاب علوم در آنجا به نزد ایشان مىرسیدند؛ و در همان مسجد اقامه نماز مىنمود و عده زیادى از مردم محله (چهار راه حسنآباد) و چهرههاى معروفى در نماز او شرکت مىنمودند و به او احترام فوقالعادهاى مىگذاشتند و از او حرف شنوائى داشتند؛ و حتى در زمان رضا شاه که علماى دین را مورد تعرض قرار مىدادند با او کارى نداشتند، چرا که همواره در منزل خود معتکف بود و خارج نمىشد، مگر براى انجام کارهاى ضرورى؛ و کمتر اتفاق مىافتاد که از دوستى دیدن کند یا در تشییع جنازهاى شرکت نماید؛ و لذا از شرّ برخوردهایى که در شهر تهران اتفاق مىافتاد و از تعرض به ساحت علما در امان بود.
او همواره مشغول تحقیق و تدریس و تألیف بود؛ پس از نماز، طبق سنت معمول آن زمان، جهت ارشاد و طرح مسائل دینى براى مردم، منبر مىرفت؛ هرگاه از خانه بیرون مىآمد عباى خود را روى سر خود قرار داده سر خود را بهطرف زمین خم نموده و به
٢٨۵
گامهاى خود نظر مىافکند؛ و هرگاه کسى به او سلام مىکرد کمتر اتفاق مىافتاد که جوابى بشنود. او همواره ساکت بود و به تفکر مىپرداخت؛ هرگاه او را مورد خطاب قرار داده از او سؤالى مىکردى گویى از حالت در خود بودن بیرون مىآمد و با تکان شدیدى که بر سر خود وارد مىکرد به پاسخ گفتن شروع مىکرد؛ و به خاطر دقت شدیدى که جهت کم گفتن به کار مىبرد، تصور مىشد او لکنت زبان دارد و قادر نیست مطالب خود را بیان نماید، درحالىکه چنین نبود، بلکه او سعى مىکرد منظور خود را با کمترین و دقیقترین کلمات بیان نماید.
علامه شیخ حاج آقا بزرگ طهرانى در کتاب «نقباء البشر» در مورد شیخ محمد تقى آملى چنین مىنگارد:
«او شیخ محمد تقى فرزند ملا محمد بن على بن محمد بن على بن الآملى الطبرس الطهرانى است؛ او عالم و فقیه و حکیم و فاضل و از بزرگان علماى تهران و مراجع تقلید است.
او در تهران و در تاریخ ١١ ذىالقعده سال ١٣٠۴ ه. دیده به جهان گشود، و سپس در دامن پدر خود که از علماى دوره خود در تهران بود پرورش خوبى یافت. مقدمات و اندکى معقول و منقول را از علماى تهران، مانند پدر و سید خلیل طارمى و شیخ محمد رضا نورى و میرزا حسن کرمانشاهى و شیخ عبد النبى نورى و دیگران فراگرفت.
سپس در سال ١٣٣٩ ه. به نجف اشرف مهاجرت نمود و ١۴ سال در آنجا اقامت گزید، همچنانکه خودش در آخر کتابش «شرح منظومه» به این مسئله اشاره نموده است.
او در نجف از محضر علما و بخصوص علامه میرزا محمد حسین نائینى و علامه شیخ ضیاء الدین عراقى و دیگران استفاده نموده است.
در سال ١٣۵٣ ه. به زادگاه خود، تهران، بازگشت درحالىکه گواهى اجتهاد از ناحیۀ عدهاى از علما را با خود داشت؛ از آن جملهاند علامه سید ابو تراب خوانسارى، که در سال ١٣۴٢ هجرى براى او اجازه اجتهادى نوشته است و ضمن آن عدهاى از مرشدان خود را نام برده است. روش ایشان در رسیدن به معصومین علیهم السلام را شیخ مرتضى گیلانى در کتاب خود «تذکره الحکماء» ، ضمن شرح حال شخص مورد بحث، درج نموده است.
٢٨۶
از تألیفات ایشان یکى «شرح منظومه» و دیگرى کتاب «الصلاه» است، در سه جلد، که از تقریرات استادش نائینى است. شرحى نیز بر «عروه الوثقى» و حاشیهاى بر «شرح اشارات» و رسالهاى در موضوع «الرضاع» و چند اثر دیگر، دارد.
استاد حسین جلالى شاهرودى مىگوید: «انه، قدس سره، در روز آخر ماه شوال ١٣٩١ ه. وفات یافته است و جنازهاش به مشهد حضرت رضا علیه السلام حمل و در باغ رضوان مدفون گردیده است. شرح العروه الوثقى در ده مجلّد از او است. او مردى عالم، زاهد، و گوشهگیر و کمتر اهل معاشرت با مردم بود؛ همیشه به نفس خود و عمل خود مىپرداخت. به هنگام وفات او، در بیشتر شهرهاى ایران، براى تجلیل از او، مراسم «فاتحه» و عزادارى گرفته شد.
*** از مسائل مهمى که هنگام نوشتن شرح حال اینگونه شخصیتها باید به آنها اشاره نمود یکى در خود فرو رفتن آنها و پرداختن به اعمال مخصوص خود و مفید به حال خود و دیگران بودن است. آنها در عین حال که در نهایت گوشهگیرى و دورى از مردم مىباشند، شخصیتهاى برجسته و معروفى هستند که هرگز در بین مردم ظاهر و متظاهر نمىشوند و مردم در اجتماعات خود از ایشان نامى نمىبرند یا در پى آنان صداى کفش رهروانشان شنیده نمىشود، همانند دیگر دانشمندان بزرگ و اهل فضل؛ و این پدیدهاى کاملا قابل لمس در بین کسانى است که به شرح حال آنها پرداختهایم، مانند شیخ محمد تقى آملى، علامه طباطبائى، شیخ على محمد بروجردى، میرزا ابراهیم شریفى سیستانى، شیخ على اکبر مرندى، سید هاشم هندى رضوى، شیخ عباس قوچانى، شیخ محمد تقى بهجت گیلانى و شیخ على قسام و عدهاى دیگر. . . آرى آنها، در عین حال که سر در آستین خود نموده و از مردم دورى مىجویند، بدون در نظر داشتن مسائل مادى و دنیوى، دست به اقداماتى حکیمانه مىزنند که براى همگان مفید فائده است؛ و این زهد و تواضع و تقوى است که آنها را جلیل الشأن نموده است؛ و گوئى که ایشان در بین علما طبقه خاصى را تشکیل مىدهند، و داراى اوصافى مخصوص به خود هستند؛ چه آنان در بین علما چندان شهرتى ندارند، مگر براى گروهى خاص؛ و شناختن ایشان نیاز به تفحص و جستجوى مجدانه دارد؛ و هرگز دیده نشده است که احدى از ایشان مالى
٢٨٧
اندوخته باشد یا در اندیشه دارا بودن زمینى یا مقامى بوده باشد.
اینانند آن کسانى که جامعه اسلامى باید در جستجوى آنها باشد؛ زیرا به چنین کسانى نیاز مبرمى وجود دارد؛ و مکتبى که چنین شخصیتهایى را در خود مىپروراند همان مکتب ایدهآلى است که طلاب و شخصیتهاى دینى آنچنانى به جامعه تحویل مىدهد، شخصیتهائى مفید و شایسته تقدیر و تقدیس.
در مورد آیتالله آملى و اینکه در شرح حال ایشان گفتیم که گفته است: نتوانستم در شهر نجف تصمیم بگیرم؛ زیرا توان مقاومت در برابر زندگى خشن آنجا را در خود نیافتم؛ و نمىتوانستم تا آن درجه قانع و خود را از کمترین وسائل آسایش محروم نمایم؛ و لذا تصمیم گرفتم از این شهر خارج شوم؛ لازم است در اینجا یادآور شوم که هنگام آمدنم به تهران مدت یک ماه در منزل ایشان، بنا به خواست او و به خاطر روابط خانوادگى، اقامت کردم. او در خانهاى فاقد هرگونه وسائل آسایش زندگى و بسیار ساده سکونت داشت؛ و هرگز اتفاق نیفتاد که بر سر سفرهاى بنشینیم و پس از صرف غذا چیزى در سفره باقى بماند؛ زیرا از پیش همه چیز تخمین زده شده بود؛ ظرفها کوچک بود و ما نان را در آنها فرومىبردیم و گاهى غذا عبارت از مقدارى برنج دمپختک و مقدارى لوبیا و اندکى روغن بود. او، باوجود سن زیاد و اشتغال به تحقیق و مطالعه و کتابت، بیشتر اوقات با ما بود. و چهبسا، به علت اعتمادى که مردم به او داشتند، وجوهاتى نزد ایشان آورده مىشد، اما او آنها را به صاحبانشان پس مىفرستاد یا پس مىداد، به این دلیل که کسان دیگرى هستند که آنها را بپذیرند و بین واجدین شرائط تقسیم کنند؛ و چنین اظهار مىنمود که: از من خواسته شده است که هرچه بیشتر آرام و به دور از مردم زندگى نمایم و خود را گرفتار اینگونه مسائل پرمسئولیت ننمایم، تا بتوانم به وظایف و تکالیف اصلى خود بپردازم.
اما کسانى که ترجیح دادند در نجف اشرف باقى بمانند، علىرغم اینکه هرگاه به زادگاه خود باز مىگشتند مورد استقبال و تکریم و تعظیم فراوان قرار مىگرفتند، لا بد در شهر نجف چیزهایى را یافته بودند که بسیار شیرینتر و گواراتر از زندگى پرآسایش در زادگاهشان بوده است، چیزهایى که آنها را در نفس و وجدان خود احساس مىنمودند.
به یک زندگى ساده و خالى از هرگونه تجمل و حتى آسایش نسبى بسنده کردن، در برابر
٢٨٨
سختیها پرهیزگارى و قناعت و تحمل و شکیبایى ورزیدن؛ هواهاى نفس را ترک کردن و تنها و آسوده زندگى کردن، براى انسان عادى ممکن نیست، مگر آنکه به عشق رسیدن به امورى باشد که او را شیفته و فریفته خود کرده باشد، و براى او اطمینان خاطر و آرامش وجدان را فراهم کند، یا لذتهایى را براى او فراهم کند که ما فوق این لذتهاى مادى و معمولىاى است که آنها را احساس مىکنیم. چهبسا اتفاق مىافتاد که در خانه دهنفرى بر سر سفره نشسته و همگى به یک ظرف آب که غالبا محتوى اندکى شکر یا شیره خرما بود دست دراز کرده و نان خود را در آن مىزدیم و مىخوردیم و این در حالى بود که بزرگ خانه با لبخندى از روى رضایت در خوردن غذا با ما مشارکت مىنمود.
از یاد نمىبرم آخرین گفتههاى او را در روزهاى واپسین زندگیش، هنگامى که احساس مىکرد سختى زندگى بر من فشار آورده است. آرى این سخنان را در حالى بر زبان راند که سر خود را بر کتف من نهاده بود: زندگى مرد دین شاید از این بهتر باشد؛ حال راه خود را انتخاب کن. . . شرح ماجرا را بعدا در جاى مناسب تعریف خواهم نمود.
شخصى به نام حاج محمد حسین کوشانپور از تجار و خیّرهاى بنام تهران و مورد اعتماد همگان بود. این شخص مقدارى از دارایى خود را به چاپ کتب دینى و توزیع آن بین طلاب علوم دینى، بهطور مجانى یا با اندکى وجه، اختصاص داده بود. نامبرده همچنین در حمل وجوهات به نجف و رساندن آنها به دست آیتالله العظمى آقا سید ابو الحسن اصفهانى مورد اعتماد بود، ضمن اینکه خود ایشان بخش اعظم این مبالغ را مىپرداخت. و در شهر نجف عادت بر این بود که هرگاه شخصى حامل وجوهاتى بود یکى از طلاب علوم دینى شخص نامبرده را نزد آیتالله برده و معرفى مىنمود و این شخص، در ضمن، مورد مرحمت قرار مىگرفت. از طرفى همین حاج آقاى کوشانپور از مریدان مخلص آیتالله آملى بود، و هرگز مجلس او را ترک نمىکرد، مگر اینکه مجبور باشد. یکبار چنین اتفاق افتاد که شیخ آملى تصمیم گرفت که «سید على قاضى» واسطه رساندن وجوه به آیتالله العظمى آقا سید ابو الحسن اصفهانى باشد و تاجر مذکور هم با این تصمیم موافقت نمود. پس به نجف آمده به جستجوى ایشان پرداخت؛ او را به منزل وى راهنمائى نمودند و او اجازه ورود خواست.
٢٨٩
هنگامى که حاج آقا تاجر بر آیتالله سید على قاضى وارد شد او را دید که در برابر ظرفى پر از آب نشسته و نان خشک را در آب ظرف فروبرده و مىخورد، و از تاجر هم تقاضا کرد که در صرف طعام با او شریک شود. او دچار حالت شادى خارج از وصفى شد و دریافت که حضرت شیخ آملى با راهنمایى خود او را به چه شخصیت والایى معرفى نموده است، خدمتى که هرگز آن را فراموش نخواهد کرد.
اندکى پس از تشریفات معمول از او خواستم که مرا در منزل آیتالله اصفهانى هدایت نماید تا وجوه را به او بپردازم؛ اما او از سخن من بسیار تعجب کرد و پس از اندکى تأمل گفت: سید اصفهانى رهبر و مرجع مردم است و هرگز نمىتوان با او حیله کرد. او است که مسئولیت توزیع و تقسیم این وجوهات و اموال را دارد، و با این کار مسئولیت سنگینى-مسئولیت عهدهدار شدن-امور حوزه و طلاب برعهده او قرار دارد؛ بنابراین روش تقسیم وجوه را او بهتر مىداند.
آقاى کوشانپور چنین مىگوید: من تحت تأثیر سخنان او قرار گرفتم؛ ولى با نگاهى به اتاق ایشان و حصیرى که بهعنوان زیرانداز از آن استفاده مىنمود، همچنین نان خشکى که بهعنوان غذا از آن مىخورد و من با او همغذا شدم، نان خشک بازماندهاى که روى آن را گردوخاک گرفته بود و سالمندى چون او با زحمت آن را مىجوید و مىخورد، به او گفتم: بخشى از این وجوه و اموال متعلق به خود من است، و شما مىتوانید مقدارى از آن را برداشته و براى بهبود معیشت خود استفاده نمائید. ناگهان دست خود را بهطرف دهان من دراز کرد و اشاره نمود که سخن بس است. سپس گفت: تا زمانى که چیزى در بساط نداریم به همین اندک اکتفا مىکنیم؛ ولى زمانى که مال و پول نزدمان زیاد شد، آنوقت است که نفس اماره شروع به مکر و حیله مىنماید و سعى مىکند بر ما چیره شده و ما را راضى کند که ما نیازمند این وجوه و اموال هستیم، و چهبسا تا مرز اسراف پیشروى کنیم. مثلا مىگوید: تو سالمندى و لازم است براى عبادت خود را تقویت نمایى و نسبت به خانه خود، در صورت امکان، تسهیلاتى فراهم نمایى و. . . و انسان در برابر این تسویلات نفسانى چقدر ضعیف است.
بازرگان نامبرده چنین ادامه داد که سید على درحالىکه از من جدا مىشد و خداحافظى مىکرد این جملات را بر زبان آورد: عده طلاب در نجف بسیاراند و
٢٩٠
وجوهى که به ایشان مىرسد اندک است و براى نیازهاى ضرورى زندگى نیز کافى نیست و شما لازم است این نکات را همیشه در مورد زندگى پیشواى مذهبى مد نظر داشته باشید. شیخ آملى مىگوید وقتى که این ماجرا را شنیدم آرزو مىکردم که سوراخى در دیوار باز شود و من در آن فروروم. ذکر این مطلب هم در اینجا بىمناسبت نیست که از سید احمد حائرى کربلائى نقل شده است:
هنگامى که آیتالله مجاهد میرزا محمد تقى شیرازى مسائل (احتیاط) را خواست به او واگذار کند ایشان از پذیرفتن این مسئولیت شانه خالى کرد و آن را براى خود زیاد دانست و از میرزاى شیرازى درخواست مىکرد که او را از این مسئولیت معاف بدارد؛ درحالىکه معمول چنین است که زمانى که مرجع تقلید امور (احتیاط) را به کسى واگذار کند این بهمعناى آن است که مىخواهد او را داوطلب (کاندیدا) زعامت و مرجعیت کند؛ یا، بهتر بگوییم، مىخواهد او را بهعنوان جانشین خود تعیین کند؛ اما از آنجایى که سید آمادگى این منصب را نداشت آن را شدیدا رد کرد و اظهار تعجب و تنفر نمود. گفته نشود که: این بهمعناى عدم قیام به وظایفى است که خداوند بر علما واجب نموده، که در هر حال علما نباید در ارشاد مردم، در هر حال، دریغ ورزند. زیرا در اینجا مسئله دریغ ورزیدن و بخل مطرح نیست، بلکه امور و مسائل دیگرى مطرح است که جنبه نفسانى دارد؛ از آن جمله مىتوان مسئله تواضع، و پراهمیت شمردن مسئله فتوى دادن یا قضاوت در امور شرعیه و قبول مسئولیتهاى بسیار سنگین زعامت را نام برد، که ایشان خود را شایسته این مقام نمىدانسته است، بلکه خود را جزء گروهى مىدانسته است که باید هنوز هم به تحقیق و تفحص و تزکیه نفس بپردازند؛ و همۀ این امور، چهبسا، به روحیه تواضعى که در روح و روان این بزرگان ریشه دوانده است برمىگردد.
شهید سعید و علامه فاضل آقا شیخ مرتضى مطهرى مىفرماید: فلسفه را دورانهاى مختلفى است، و هر دوره و عصر را شخصیتها و بزرگانى است بىنظیر، عالمانى که این دانش را از پیشینیان مىگرفتند و به روشن کردن نکات مبهم آن پرداخته سپس آن را تدریس مىکردند، یا بهتر بگوییم، پس از تنقیح و رفع ابهامات، تا آنجایى که مىتوانستند، آن را به نسل بعد تحویل مىدادند؛ تا اینکه این تجدیدنظرها و تعمقها
٢٩١
ادامه یافته و شاگردان و بزرگان دیگرى این حلقه بهم پیوسته را ادامه بدهند و آن را متکامل و متعالى سازند. گاهى این کوششها و مجاهدتها جزئى و زمانى بسیار چشمگیر و جالب توجه بوده است؛ چیزى که داراى اهمیت است این است که این حلقههاى بهم پیوسته همچنان ادامه داشته و پیوسته بوده است. در عصر حاضر این تحقیقات پیوسته و مستمر به عهدۀ شیخ محمد تقى آملى، هم از جهت تحقیق و هم از جهت تدریس، بوده است. او، هم براى تدریس و هم براى تحقیق و تدوین و توضیح مطالب مبهمى که از چشم بسیارى پنهان مانده است، شخصیتى منحصربهفرد به شمار مىآمد. نامبرده در تمام مدتى که پس از بازگشت از نجف در تهران بود تا زمان مرگش به تدریس در منزل خود مشغول بود، و شاگردان بسیارى را تربیب نمود؛ همچنین حاشیهاى بر منظومه نوشته است که بارها در تهران به چاپ رسیده است، و این کتاب در حال حاضر هم مورد توجه طلاب و علماى اعلام قرار دارد. نامبرده، باوجود مرتبت عالىاى که در مسائل علمى فقه و اصول و فلسفه داشتند و تألیفات ارزشمند ایشان شاهد این مدعا است، و نیز با وجود موقعیت ممتازى که در جامعه داشتند، بسیار از مصاحبت و مجالست با مردم دورى مىکردند.
مسئله شاگردى شیخ محمد تقى آملى نزد آقاى قاضى (قدس سره) بدون سند و مدرک نیست؛ چنانکه علامه شهید آقا شیخ مرتضى مطهرى گفتهاند که شیخ (آملى) در دروس اخلاق و عرفان شاگرد قاضى بوده است؛ و ما مىدانیم که سخن علامه شهید بدون سند و دقت کافى نمىباشد. خداوند همه ایشان را در رحمت واسعه خود جاى دهد.
اخیرا شرح حال ایشان (شیخ محمد تقى آملى) را به قلم خود ایشان به زبان فارسى و شرح حال دیگرى به قلم پدر بزرگوارش به زبان عربى را مطالعه مىکردم که در آن مراحل تحصیل، و رنج و محنتهایى که از مردم روزگار خود، بخصوص پس از وفات والدشان، که از بزرگان اهل علم بود، تحمل نموده است، و نیز دفع حکم اعدامى که در زندان براى او در نظر گرفته بودند، به تفصیل شرح داده است. و همانطور که مىدانیم حکم اعدام را در مورد آیتالله نورى به اجرا درآوردند، اما به خاطر سرزنشى که مردم از قبل نسبت به این اقدام اظهار مىکردند از اجراى این حکم در مورد شیخ دست
٢٩٢
کشیدند. در این نوشتهها شیخ آملى یادآور مىشود که چگونه بىمهرى برادران و مردمان روزگار خود هیچگونه تأثیرى بر او نگذاشت، مگر پافشارى و استقامت و ادامه راه در جهت آموزش. او همچنان به نقل اتفاقاتى که در این راه برایش رخ مىدهد مىپردازد تا اینکه روزگار سرنوشت او را در نجف اشرف رقم مىزند، یعنى جایى که درس و بحث خود را در کمال رشادت و برترى اندیشه و نظر نزد بزرگان اهل علم به کمال مىرساند؛ اما گویى در اینجا است که او تازه درمىیابد که هنوز در نیمههاى راه است، اگرچه مراحلى را پیموده است.
او نزد خود چنین مىاندیشید: آخر که چه. . . اکنون آن همه کوشش و فراگیرى آن همه مطالب و نظرهاى گوناگون-که هر نظرى بسى داراى رأى مخالف است-و این همه معارف و علومى که آموختهام چیزى جز تکثرى از معارف گوناگون، که دل آدمى را آزرده مىسازد و چون سایهاى بس تاریک که بر عقل آدمى سنگینى مىکند، نیست.
آرى او در این اندیشهها غوطهور بود که ناگهان با شخصى ژندهپوش و همچون فردى بىکسوکار که داراى لباسهایى ژولیده و کهنه است و غم و اندوه مشقتبار سر تا پا وجودش را فراگرفته است برخورد مىکند (در اینجا خوب است متذکر شوم که هرگاه شیخ آملى را مىدیدم داراى لباس و سر و وضعى مرتب بود) . آرى چندین ساعت و به دفعات، در صحن حضرت على و جاهایى دیگر، با این شخص نشست و برخاست داشت و براى از هر درى سخن مىگفت و به شرح نظریات و توجیهات خود مىپرداخت. شیخ مىگوید: اما او نتوانست آرزوهاى بلندبالاى مرا برآورده کند، و خلوتگاههاى خالى جان مرا پر کند.
بالاخره اینبار با شخص دیگرى روبرو و همسخن شدم که هیبت او مرا اسیر خود کرد، و در چشم و جان من جاى گرفت؛ در برابر او تسلیم شدم، و اطمینان همه وجودم را فراگرفت. شیخ از این شخص دوم بسیار تجلیل و تعظیم مىکند. یکى از بزرگان، که شرح حال را از شیخ گرفته بود و پس از رونویسى آن را برگرداند، مىگوید: از شیخ به هنگام پس دادن نسخه پرسیدم که آن شخص اول که بود؟ جوابى نداد و فقط برایش آرزوى رحمت و غفران نمود، ولى از شخص دوم پس از تعظیم و تجلیل فراوان گفت که حاج میرزا على آقا قاضى است.
٢٩٣
آرى سخن از شیخ آملى گفتن نیازمند حاشیهنویسى بسیارى است تا شاید بتوان همه مراتب کمالات او را، در زمینههاى مختلف عملى و فلسفى و فقاهت و عرفان و اخلاق اسلامى متعالى، به تحریر درآورد؛ چرا که این وضعیت با آنچه ما خود را بدان ملزم دانستهایم-در زمینه مختصر نوشتن و کوتاه سخن گفتن-مباینت دارد. ولى در جاى جاى این خلاصهنویسىها-احتمالا در جلد چهارم-شما با نام کسانى که درباره شرح حال ایشان مطالبى نوشتهاند برخورد خواهید کرد، انشاءالله. الله ولى التوفیق.
٢٩۵
آقا میرزا ابراهیم شریفى
دیگر از این ناموران یکى آقا میرزا ابراهیم شریفى سیستانى است، که مقدمات را در شهر مشهد مقدس امام رضا علیه السلام آموخت و از محضر درس ادیب نیشابورى، شخصیت برجسته خطه خراسان، بهره برد و زمانى که حکومت پهلوى عرصه را بر علماى دین تنگ نمود به شهر مقدس قم هجرت کرده در آنجا رحل اقامت افکند و در محضر درس بسیارى از علما حضور یافت.
زمانى که خاندان سلطنتى در شب تحویل سال نو در قم گرد هم آمده و در صحن شریف حضرت معصومه، سلام الله علیها، حضور یافته بودند و با رفتار زشت و ارتکاب اعمالى دون شأن این مکان مقدس، شخصیت مورد بحث را سخت رنجانده بودند، او و عدهاى دیگر از جمله کسانى بودند که مردم را به قیام و انجام تظاهرات دعوت نموده و به صحن مطهر حملهور شدند و پرچمها را آتش زده و جشن را مختل نمودند. آنگاه پاسبانها، درحالىکه در رأس آنها پهلوى قرار داشت، به مردم حملهور شدند و مردم و على الخصوص طلاب را مورد شکنجه و آزار قرار دادند؛ تعداد زیادى مضروب و عدهاى مقتول گشتند؛ سپس براى آنها دادگاه تشکیل داده و آنها را مورد نکوهش قرار دادند، که از جمله ایشان یکى هم «شریفى» بود. اما پیش از آنکه او را بازداشت نمایند او توانست فرار کند و به نجف اشرف عزیمت نماید.
در نجف اشرف از جمله علما استفاده نمود و از شاگردان برجسته جناب شیخ آقا ضیاء الدین عراقى، اصولشناسى معروف، شد.
پدر او در شهر «زابل» و از اشخاص بانفوذ و از زمینداران بزرگ بود. او بیمار
٢٩۶
مىشود و به دنبال فرزند خود مىفرستد تا جانشین او شود و احیانا زمینها بدون صاحب نماند. اما زمانى که فرزند به آنجا رسید همه دانستند که این فرزند کسى نیست که بتواند جانشین پدر شود؛ او را بیشتر در مسجد و محراب مىدیدند و او در سراسر منطقه به عنوان خطیبى شایسته معروف گردید؛ همچنین موقعیت ممتازى را در بین روحانیت و مسائل دینى به دست آورد، و مورد پذیرش عمومى و بخصوص اهل سنت قرار گرفت.
حکومت نیز سعى مىنمود که او را بسمت خود متمایل گرداند، همچنانکه بسیارى از افراد خانواده را بهطرف خود متمایل کرده بود، بهطورىکه عدهاى از ایشان را نماینده مجلس کرد و به عدهاى دیگر مناصب قضایى داد؛ اما او هرگز سمتى را نپذیرفت و حتى در برابر اقدامات دولت به مخالفت پرداخت، اقداماتى که برخلاف دین یا سنتهاى مردم بود. اتفاقا یکى از درباریان در آنجا به قتل رسید و او در معرض اتهام قرار گرفت، و چه بسا دستهایى از اهل سنت هم در این کار سهیم بودند؛ بههمینجهت او را دست بسته به تهران آوردند و با گروهى دیگر زندانى نمودند و او چند ماهى در زندان بود.
در یکى از دیدارهایى که شاه براى گمراه کردن مردم از شخصیتهاى دینى انجام مىداد و اینبار مىخواست که از آیتالله العظمى آقاى بروجردى دیدار کند، حضرت آیتالله اظهار ناراحتى و سرماخوردگى نمودند. به هنگام احوالپرسى شاه از او چنین پاسخ دادند که چگونه مىتوان آسودهخاطر بود درحالىکه شخصى مانند «شریفى» در زندان باشد و حال آنکه او داماد «قاضى» ، شخصیت معروف عرفانى قرن و از بزرگان تبریز-که آنها را خوب مىشناسید-است. پس از استفسار و تحقیق مقرر مىشود که او بشرط ضمانت و تکفل آزاد شود. اما او پس از آزادى دریافت که کلیه ما یملک او را مصادره نمودهاند و به علت شکنجه و آزار بیمار گشته است. او بالاخره در سال ١٣۶٨ ه. ق. دار فانى را وداع گفت.
این بود همه مطالبى که درباره زندگى ایشان، و دورههایى که در مشهد و قم و نجف اشرف گذرانده است، و بازگشت دوباره او به ایران و اقامت در زابل، براى وعظ و ارشاد، مىدانیم.
هنگامى که به ایران آمدم، یعنى حدود سال ١٣٩١ ه. ق. ، بستگان ایشان مقدارى از باقیماندۀ آثار خطى ایشان را به من تحویل دادند. زیرا دژخیمان شاه وارد خانه او شده و
٢٩٧
کتابخانه او را به یغما برده بودند و هرآنچه بود یا سوزانده یا پاره و نابود کرده بودند.
زیرا با دیدن رساله عملى امام خمینى و مقدارى از تقریرات ایشان تصور نموده بودند که ممکن است مطالب دیگرى هم در میان آنها وجود داشته باشد. در هر حال، آنچه که اکنون در اختیار من قرار دارد نسخه خطى ایشان از کتاب «المحاکمات بین العلمین» به نام «توحید علمى و عینى» است، که اخیرا با تحقیق آیتالله علامه سید محمد حسین طهرانى منتشر شده است؛ و یک کتاب شعر در مدح امام على علیه السلام، با شرحى با «روش ذهبیه» ، و مختصرى از مجالس درس و بحث او در یکى از مساجد زابل پس از اقامه نماز، و مطالب پراکنده دیگر. از نوشتههاى او چنین برمىآید که با علوم غریبه هم آشنایى کلى داشته است؛ زیرا جداولى مربوط به علم حساب و حروف ابجدى با اندکى شرح دربارۀ خواص هریک و روش استفاده از آنها و امور دیگرى را مشاهده کردم که فعلا جاى شرح و بسط آنها نیست و امیدوارم که در جاى دیگرى از همین کتاب به آنها بپردازم؛ چنانکه ارتباط ایشان با سید مهدى قاضى، که زندگى خود را سراسر در این راه گذاشته است، این موضوع را به اثبات مىرساند؛ و در پارهاى از نوشتههاى او چنین آمده است: «استادم آقا سید مهدى قاضى» در هر حال بهتر است وارد این مباحث نشویم. و فقط اشارهاى کوتاه به نامهاى مىکنیم که احتمال مىدهیم از طرف استاد او قاضى قدس سره براى او فرستاده شده باشد و با این پیش درآمد آغاز مىگردد: نامه رسید و یاران بشارت داده شدند.
اکنون این مسئله باقى است که به اعمال عبادى و ریاضتهاى شرعى او اشارهاى بکنیم.
منظور ما از «ریاضت» همان معناى مصطلح نزد ایشان است، که شامل شبزندهدارى و روزهدارى بسیار و پیاده به مساجد کوفه و سهله و کربلاى معلى رفتن است. . . همراه با تعهد فراوان بر حضور در مجالس دروس فقه و اصول استادان بزرگوار، و نیز تعهد شدید بر انجام مستحبات و ترک مکروهات، که در این زمینه بر همه کسانى که در مجلس او حضور مىیافتند پیشى داشت، و انجام اعمال «ام داود» در هر ماه (قبلا اشاره شد که این اعمال را هر سال در یک ماه انجام مىداد) . او روزهاى متوالى روزه مىگرفت اما هیچگونه نشانهاى از ضعف و ناتوانى بر چهره او دیده نمىشد، و این در حالى بود که از افطار کردن به موقع هم خوددارى مىکرد، و چهبسا ساعتهایى از شب را خارج از منزل
٢٩٨
بود و براى تناول افطار به خانه نمىآمد، تا اینکه بالاخره از او تعهد گرفته شد که دیگر این کار را نکند. او با اینکه از نظر علمى در مرحلهاى بالا بود تدریس مرا پذیرفت.
حضور ذهن او در مطالب مقدماتى، که معمولا از خاطر محو مىشوند، براى من بسیار جالب بود و مطالب مربوط به علوم عربى و منطق را با روشنى هرچه تمامتر براى من بازگو مىکرد؛ من همواره خود را مدیون او احساس مىکنم و تسلط استادى او همیشه بر سر من سایه مىافکند.
به این مناسبت بد نیست یادآور شوم که مجلس درس قاضى شامل گروهى از اهل صفا و دوستى بود، و «شریفى» جز حلقهاى براى وصل دادن این حلقه به یکدیگر نبود؛ همیشه براى حضور در جلسه از دیگران سبقت مىگرفت و آنچه را که از چاى و قهوه و چیزهاى دیگر مورد نیاز بود آماده مىکرد؛ از واردین با گشادهرویى استقبال مىنمود تا اینکه استاد حضور بهم مىرسانید، بخصوص در شبهاى ماه مبارک.
زمانى که آقاى شریفى نجف اشرف را ترک نمودند مجلس مزبور هم رو به ازهمپاشیدگى گذاشت و هرکدام به طرفى پراکنده شدند، البته به منظور قیام به آموزش و ارشاد.
آقاى سید احمد به بنارس (کشمیر) ، آقاى جمارانى به تهران، علامه طباطبائى و برادرش آقا سید محمد حسن الهى به تبریز، و نیز دیگران که در این لحظه نام آنها را به یاد نمىآورم به جاهایى دیگر رفتند؛ اما دلیل آن نامهاى است که آقاى شریفى به استاد خود مىفرستند و ضمن آن از فراق استاد اظهار ناراحتى و تحمل رنج مىنمایند. خود استاد هم در پنج شش سال آخر حیات شریفشان از سلامت برخوردار نبودند، و حالت عمومى ایشان رو به ضعف و سستى گذاشت و در نتیجه خانهنشین شدند و به ندرت یا براى زیارت اهل قبور براى کارهاى ضرورى از خانه بیرون مىرفتند.
آقاى شریفى استاد خود را بسیار دوست مىداشت و همواره سعى مىکرد تا جایى که به او اجازه داده مىشد در محضر استاد باشد و بیشتر کارها و مشکلات استاد را او حل و فصل مىکرد. آنطور که به یاد دارم یکبار از او خواست که کتاب «بحر المعارف» را براى استاد تهیه نماید. کتاب مزبور کمیاب و از تألیفات شیخ عبد الصمد همدانى بود، اما ایشان بسرعت آن را تهیه و در اختیار استاد گذاشت، و از من خواست که وقتى را براى
٢٩٩
قرائت آن براى پدر اختصاص دهم، زیرا قرائت کتاب بدون عینک براى ایشان مشکل بود، و لذا آن را، از اول تا به آخر، در مدت کوتاهى براى پدر خواندم. فراموش نمىکنم که آقاى شریفى، به سبب آنکه زیاد به خانه ما مىآمد، هرگاه از راه مىرسید و مىدید که ما مشغول قرائت کتاب هستیم، تا جایى که امکان داشت در کنارى نشسته و سخن نمىگفت. عادت پدر بر این بود که وقتى غرق در تأمل و تفکر مىشد کف دستش را باز کرده و نگاه خود را به انگشتان و ناخنهاى خود مىدوخت و با دقت به آنها نگاه مىکرد. آرى من مىخواندم و او مشغول «ورد» خود بود و هرگاه اشتباهى در قرائت رخ مىداد آن را تصحیح مىنمود و اجازه نمىدادند که نادیده گرفته شود، بخصوص در متون عربى. و چهبسا اتفاق مىافتاد که پس از خواندن «اوراد» سجده مىکرد اما من همچنان به خواندن ادامه مىدادم؛ سجدههایى بس طولانى؛ اما پس از سجده غلطهاى مرا تصحیح مىنمود. گاهى هم اتفاق مىافتاد کلماتى که در کتاب غلط چاپ شده بود صحیح آنها را بر من املاء مىکرد تا آنها را تصحیح نمایم. گاهى هم اتفاق مىافتاد که غذایى مىطلبید و مشغول به خوردن مىشدند و من به خواندن خود ادامه مىدادم، اما در هر حال هرگز دقت و هوشیارى ایشان کم نمىشد تا بالاخره قرائت و رسیدگى به کتاب به پایان رسید.
شیخ عبد الصمد همدانى از حکما و علماى بنام و عارف و فقیه و اصولىاى است که حاج آقا بزرگ طهرانى و سید خوانسارى در «روضات الجنات» در مورد شخصیت بزرگوار ایشان سخنان بسیارى گفتهاند. اگر هم کسانى یافت شوند که بخاطر آنچه در کتاب «بحر المعارف» ایشان آمده است بر او خرده گرفتهاند، اما آثار ایشان بهترین دلیل بر بزرگوارى ایشان است.
پدر، قدس سره، مىگفت که او توسط حنابله وهابى در اثناى دومین حمله وهابىها به کربلاى معلّى کشته شد. قابل ذکر است که نامبرده از ضایع شدن کتاب خود «بحر المعارف» نگران بود و ازاینروى به دنبال یکى از شاگردان خود فرستاد و به او سفارش کرد:
«امروز یا فردا به خانه من مىآیى و مىبینى که یکى از دیوارهاى خانهام خراب شده است؛ خرابههاى دیوار را عقب بزن تا امانتى را که آنجا پنهان نمودهام ببینى؛ این کار را
٣٠٠
حتما انجام بده! و حالا برو» . شاگرد از محضر استاد مرخص مىشود اما در بازگشت مشاهده مىکند که استاد توسط وهابىها کشته شده است و دیوار هم خراب گشته است، همچنانکه استاد گفته بود. پس خرابهها را کنار مىزند و کتاب را در آنجا مىیابد.
از جمله چیزهایى که در وصیتنامه خود به او نوشته بود یکى هم این بود که با خانواده خود به ایران برود و اینکه مدت چهارده سال به منصب وزارت خواهد رسید. بنابراین شاگرد دستور استاد را اجرا کرده و با خانواده به ایران مىآید، و این زمانى بود که ارتش ایران و شاید ارتش عثمانى به آنجا مىرسد و وهابىهاى آدم دزد فرار مىکنند. شاید علت حمله و قتل او به سبب تحریک مردم جهت ایستادگى در برابر وهابىها بوده باشد.
شاید هم در یکى از کوچههاى خلوت او را گرفته و به قتل رسانده باشند. جاى شگفتى این است که وهابىها در نزدیکى منزل او به او رسیده و او را به قتل رساندند، بدون اینکه متوجه شوند که او در کنار خانه خود ایستاده است. و اگر این را مىدانستند چه بسا به خانه او حملهور شده و به خانوادهاش آسیب مىرساندند.
اینان بدترین کارها را در این شهر مقدس انجام دادند؛ داخل خانهها شده و داروندار مردم را چاپیدند، زنان و اطفال را کشته و با اسبهایشان وارد حرم حسینى شده و از چوب مقبره امام آتش درست کرده و قهوه فراهم نمودند. بعدها شرح مفصل این کارها به دستور عثمانیها در کتب تاریخ درباره اعمال وهابىها به نگارش درآمده است.
وهابىها اموال و تحفههاى گرانقیمت و هدایاى بىنظیرى که براى امام حسین (ع) آورده شده بود؛ شمشیرها، چلچراغها، جواهرآلات، زینتآلات، فرشهاى گرانقیمت و غیره؛ همه و همه را به غارت بردند.
*** از امورى دیگر که باید در حاشیه ذکر کتاب «بحر المعارف» به آن اشاره نمود یکى هم این است که من نسبت به پارهاى از مسائل، بخصوص هنگام قرائت خطبه منسوب به حضرت امام على (ع) به نام «البیان» و همچنین خطبه «التطنجیه» ، اعتراض مىنمودم. زیرا محتوى و عبارات آن مبهم بودند و مطالبى بودند که براى ذهن من عجیب و غریب بنظر مىآمد. اما هرگاه توقف مىکردم یا اعتراض مىنمودم با دست به من اشاره مىنمود که اعتراض نکنم و به قرائتم ادامه دهم؛ اما یکبار از فرصت استفاده نموده به جناب
٣٠١
«شریفى» نگاهى انداختم و دیدم انگشت سبابه خود را بهطرف خود نشانه گرفته و به من مىفهماند که بعدها نکات مبهم را برایم توضیح خواهد داد.
در یکى از جلسات درسى که با او (شریفى) داشتم از او خواستم که به وعده خود وفا کند و او چنین گفت: نخست اینکه باید بدانى که هنوز مراحل اولیه تحصیل را مىگذرانى و بسیارى از مطالب را باید در اثناى درس واقف شوى و در حال حاضر شرح آنها براى تو ممکن نیست؛ دیگر اینکه مسائل غیر عادى و غریبى وجود دارند که درک آنها براى تو مشکل است، مانند اتفاقاتى که قرار است در آخر الزمان اتفاق افتد و بر زبان ائمه معصومین علیهم السلام جارى شده است و لو اینکه در حال حاضر شرح و تفسیر آنها صحیح نیست. سپس شروع کرد به آوردن نمونههایى از آنها، مانند نزدیک شدن صداهاى دور به ما، و اینکه مردم در آخر الزمان صداى همدیگر را از دور خواهند شنید، و چهبسا صاحبان صدا را هم ببینند درحالىکه مشغول کار خود در خانه یا محل کار خود هستند؛ و اینکه سکنه دیگر ستارگان از اینکه بیگانگان وارد سرزمین و خانه آنها شدهاند فریاد مىزنند. اینها گوشههایى از آن امور بود و انشاءالله در نوشتههاى آتى باز هم به آنها اشاره خواهم کرد. قابل ذکر است که در آن زمان هیچیک از وسایل ارتباطى از قبیل تلفن یا رادیو یا تلویزیون وجود نداشت. سپس چنین افزود: امثال همین مطالب غیر عادى را در قرآن مىیابى، مانند فرموده حقتعالى:«فَالْیَوْمَ نُنَجِّیکَ بِبَدَنِکَ» یا «بَلىٰ قٰادِرِینَ عَلىٰ أَنْ نُسَوِّیَ بَنٰانَهُ» یا («و جعلنا الریاح لواقح) یا «خَلَقَ اَلْإِنْسٰانَ مِنْ عَلَقٍ» ، و آیات بسیار دیگرى که شارحان و مفسران آنها را توضیح دادهاند اما ناکام ماندهاند؛ نمىگویم اشتباه کردهاند، زیرا گذشت زمان آنها را شرح و تفسیر خواهد نمود نه این حدس و گمانهایى که ایشان زدهاند. این احادیث، یا آنچه از این حدیثها به دست ما رسیده است، همچنین آیات کریمه در این مورد را انشاءالله در جایى دیگر از این رساله بیان خواهیم کرد، البته بدون اشاره به مواردى که روشن شده است یا هنوز روشن نشده است؛ آرى فقط محل آنها را در کتب توضیح خواهیم داد. نتیجه آنکه ایشان در پایان سخنان خود چنین اظهار داشتند: آرى احادیث مشکل زیاد است، چون بار آنها مشکل است، لذا حق نداریم که آنها را بهطور کلى نفى کنیم، بلکه باید آنها را به حال خود گذاشت تا شاید هرگاه خواست خدا فراهم شد و زمان و مکان آنها فراهم گردید سرّ آنها
٣٠٢
فاش گردد.
اکنون این سؤال اعتراضآمیز پیش مىآید که علت ذکر آنها در زمانهاى گذشته و هنگامى که اذهان مردم از درک معانى آنها دور بود چه بوده است، و این در حالى است که، همانطور که مىدانیم، مفهوم آنها بسیار مشکل و غامض است. پاسخ این سؤال را در جایى دیگر از این رساله توضیح خواهیم داد.
و درباره آقا شیخ عبد الصمد همدانى، این عالم جلیل القدر و حکیم فقیه که در زمان خود یکى از شخصیتهاى برجسته دینى به شمار مىآمد، باید بگویم که او شاگرد استاد برجسته آقا باقر معروف به «وحید بهبهانى» بود. بنا بر نوشته کسانى که شرح حال او را نوشتهاند، او در کربلاى معلى، در سال ١٢۶١ ه. روز ١٨ ذىالحجه الحرام، توسط وهابىهاى جنایتکار شهید شد و در ایوان شریف حسینى مدفون گردید. خداوند او را مشمول رحمت بىپایان خود بگرداند.
آرى طلاب این دو روز را در کنار رودخانه و شب را در مسجد کوفه یا سهله مىگذراندند، و یکبار اتفاق افتاد که من در گروهى که جناب شریفى هم در آن بود قرار گرفتم. یکى از حضار پیشنهاد مشاعره در ابیات و اشعار حافظ را نمود، بدین ترتیب که به برنده جایزهاى داده شود. شریفى در این مسابقه شرکت ننمود، اما بهعنوان مستمع آزاد حضور داشت. در هفته اول مسابقه به نتیجه نهایى نرسیدند و برندهاى تعیین نگردید؛ لذا قرار گذاشتند هفته بعد مسابقه ادامه پیدا کند، مشروط بر آنکه نفر بعدى بتواند بیت بعد از بیت گفته شده یا قبل از آن را بگوید؛ این مسابقه بدین ترتیب بسیار دشوار گردید. عجیب آنکه اینبار شریفى هم در مسابقه شرکت نموده و هم برنده مسابقه اعلام گردید. از او پرسیدم که موضوع از چه قرار بوده است؟ و او در عین ناباورى من پاسخ داد که در طول هفته دیوان حافظ را با خود داشته و در فرصتهاى معین آن را مطالعه مىکردم. گفتنى است که مکان مسابقه در جاى معینى بود، و زمان مسابقه در طول روز انجام مىگردید. من ماجرا را براى پدر تعریف کردم و او گفت: این یکى از آثار مواظبت (استمرار) بر قرائت آیه الکرسى و دو «معوّذه» است.
شریفى داراى مجموعه کتب خطى است که برخلاف سایر آثار او از دستبرد و پاره شدن به دست حاکمان رژیم سابق در امان مانده است.
٣٠٣
در اینجا قسمتى از شرح حال نامبرده را به قلم جناب آقاى شیخ على شریفى-فرزند ایشان-به نگارش درآمده است تکمیل مطالب دربارۀ زندگى اجتماعى، علمى و سیاسى ایشان مىآوریم:
او در سال ١٢٨٢ شمسى در شهر «زابل» از توابع سیستان متولد شد. پدر او شیخ محمد على، معروف به «آقا حاجى» ، از علماى جلیل القدر بود. همچنین جدّ او شیخ اسماعیل از بزرگان اهل علم و از مخالفان نفوذ انگلیسىها در دوره قاجاریه در ایران بود؛ مبارزات طاقتفرساى او معروف است. مقدمات را نزد پدر خود فراگرفت، سپس براى تکمیل تحصیلات حوزوى به مشهد مقدس امام رضا علیه السلام رفت؛ در آنجا ادبیات و فقه و اصول و فلسفه را نزد بزرگان زمانه (ادیب نیشابورى، حاج محقق قوچانى، ملا عباس على فاضل، حاج میرزا مهدى خراسانى، معروف به «آقازاده بزرگ» ، فرزند آیتالله العظمى شیخ ملا کاظم خراسانى آخوند) فراگرفت. آنگاه جهت حضور در درس فلسفه استادان اصفهان به آن شهر رفت، و از آنجا جهت حضور در درس آیتالله العظمى شیخ عبد الکریم حائرى و آیتالله العظمى حاج آقا حسین قمى به قم رفت. سپس جهت حضور در درس آیات عظام آقا سید ابو الحسن اصفهانى، میرزاى نائینى، و شیخ آقا ضیاء عراقى به نجف اشرف رفت، و در درس اخلاق و عرفان آیتالله سید میرزا على آقا قاضى طباطبائى، که تأثیر بسزایى در سلوک و اخلاق و نبوغ او گذاشت، حضور یافت. در اواخر حکومت پهلوى اول درحالىکه گواهىهاى متعدد اجتهاد را از بزرگان اهل علم به همراه داشت به موطن خود «زابل» بازگشت.
در زابل امامت مسجد حسینآباد را، که جدّ او آن را بنا نهاده بود، به عهده گرفت، ولى به کسى اجازه نمىداد که در آنجا به منبر رود. او ارشادات و وعظ خود را براى شاگردان برگزیده خود القا مىنمود، ولى همینقدر هم براى سرسپردگان حکومت قابل تحمل نبود. بههمینجهت او را به خاطر منبر رفتن در جایى که مطلقا این کار ممنوع بود چند روزى بازداشت نمودند و سپس آزاد کردند.
هنگامى که حکومت پهلوى اول از بین رفت و تا حدى آزادىها فراهم شد شیخ بلافاصله فعالیتهاى اجتماعى و دینى خود را آغاز نمود و به بازسازى مسجد و حسینیه، در زمینهاى اجداد خود، پرداخت. در کنار مسجد، مدرسهاى هم جهت استفاده طلاب
٣٠۴
بنا نمود. در این مدرسه طلاب دینى به تحصیل پرداختند. مجالس عزا و ارشاد هم در طول سال، و بخصوص در ماههاى محرم و صفر، در مسجد و حسینیه بر پا مىگردید.
علىرغم فشارهاى حکومت و دستنشاندگان آنها، خانهاى «قاینات» هم، یعنى عشایرى که حکومت بر آنها تکیه داشت، از این مانع مىشدند که حتى مردم به مدارس بروند، از ترس آنکه مبادا با کسب آگاهى و پى بردن به حقایق امور از زیر بار سلطه نفوذ آنها خارج شوند، و بیشتر براى اینکه مردم را استثمار نمایند ترجیح مىدادند مردم در جهل و نادانى و بیمارى بسر برند. اما شیخ با این وضع مخالفت مىورزید و مردم را به مقاومت در برابر کاندیداهاى دولتى در انتخابات تشویق مىنمود، و لذا خانه او همواره پناهگاه مستضعفان و خواستاران آزادى بود. آنان همواره از دولت مىخواستند که به وضعیت فرهنگى، بهداشتى و اجتماعى منطقه برسد، اما کو گوش شنوا.
در انتخابات مجلس شوراى دورۀ ١٩، با راهنمائى آیتالله آقا سید ابو القاسم کاشانى، جهت نمایندگى منطقه خود در مجلس، از طرف توده مردم کاندیدا شد.
دستنشاندگان شاه فرد دیگرى را کاندیدا نمودند و از همان آغاز کار جهت به دست آوردن آراء بیشتر مردم به نفع کاندیداى خود به تقلب و حیله دست زدند؛ تا جایى که خشم مردم برانگیخته شد و سبب آشوب و برخورد بین دو طرف گردید؛ عدهاى از دو طرف کشته شدند، حکومت نظامى اعلام گردید، و شیخ و عدهاى از طرفدارانش روانه زندان و دادگاههاى ساختگى شدند؛ همۀ مسئولیت آشوب را به گردن او گذاشتند و در نتیجه، با جمعى از طرفداران، با اعدام محکوم شد. ولى به علت مداخله «دکتر مصدق» از اجراى حکم خوددارى شد و او که در این هنگام رئیس دولت بود دستور داد محکومان به اعدام به تهران منتقل شوند.
در زندان تهران آیتالله کاشانى از او دیدن کرد و از ماجراى و توطئه آگاه گردید و دریافت که پرونده ایشان در دست مقامات نظامى است. او از وزیر دادگسترى «دکتر لطفى» خواست که هرچه زودتر به مسئله رسیدگى کند و تصمیمات مقتضى را اتخاذ نماید. وزیر اظهار داشت که در پرونده او مطلبى که او را محکوم کند یافت نمىشود، اما دربار اصرار دارد که او در زندان باشد. آیتالله از این پاسخ برآشفته شد و بر سر او فریاد کشید و به او گفت اگر قادر نیستى و عرضه ندارى اقدامى جدى در این مورد بنمایى
٣٠۵
بهتر است استعفا دهى!
از طرفى آیتالله العظمى بروجردى با دربار تماس مىگیرند و در این خصوص با شاه صحبت مىکنند و اینطور مطرح مىکنند که اگر شیخ گناهى دارد آن را اعلام نمائید و در غیر این صورت او را از زندان آزاد کنید؛ من اجازه نمىدهم که شخصیتى روحانى بدین صورت مورد اهانت قرار گیرد و بدون محاکمه زندانى شود. او بدینوسیله آزاد گردید.
از زندان که آزاد شدند گروهى از موجهین از او خواستند که در تهران اقامت کنند، ولى بزودى از طرف آیتالله العظمى بروجردى دستور صادر شد که فورا به زابل بازگردد و به کار خود ادامه دهد. دوران زندانى بودنش بر او فشار زیادى آورده بود، بخصوص به علت شکنجههائى که بر او روا داشته بودند از ناراحتیهاى قلبى و عصبى رنج مىبرد.
ازاینروى در تاریخ ١٧/١٠/١٣۴٨ هجرى شمسى به علت سکته شدید قلبى دار فانى را رها کرده و به نداى خداى خود لبیک گفت، پیشامدى که منطقه را در سوگ و اندوه او فروبرد. از آنجا که مسجد و حسینیه و مدرسه علمیه مورد بحث در زابل میراث جدّ ایشان، یعنى حاج شیخ اسماعیل بود تولیت آن بعد از ایشان (آقا میرزا ابراهیم شریفى) باید به عهده فرزند ارشد ایشان که لباس روحانى به تن داشته باشد مىبود. پس از روى کار آمدن حکومت جمهورى اسلامى و نوسازى آن مرکز و نامگذارى آن به نام «مدرسه امام صادق علیه السلام» مقتضى است که تولیت مرکز مذکور و اداره شئون آن به عهده فرزند ارشد ایشان، یعنى شیخ على شریفى، حفظه الله، قرار گیرد.
از حکایات نادرى که لازم است در پایان این بخش به آن اشاره شود خاطرهاى است که ایشان از دوران زندان برایم نقل کردند: هنگامى که نزدیک بود یأس و ناامیدى در مورد آزادیم از زندان بر من چیره شود در خواب سیدى، را در لباس روحانى دیدم (نامش را به من نگفت) ؛ او به من گفت که فردا آزاد خواهم شد و بر من تأکید نمود که فلان علویه را فراموش نکن؛ علویهاى که در نجف اشرف است. فرداى آن شب یکى از دوستان از من در زندان دیدن کرد و به من اطلاع داد که به نجف خواهد رفت؛ به او مقدارى وجه دادم تا به علویه مورد بحث که مىشناختم بدهد و براى من یقین حاصل شد که آزاد خواهم شد؛ لذا از جاى برخاستم و به جمعآورى اثاثیه خود پرداختم و در انتظار زندانبان نشستم که بیاید و خبر آزاد شدن مرا به من بدهد. اما زمانى که نزد من آمد
٣٠۶
سردرگم و مدهوش شد که چگونه از این خبر آگاه بودم و منتظر آمدن او بودم. اثاثیه خود را بسته و مهیاى خروج بودم.
خداوند او را در دریاى رحمتش فروبرد. او استاد دوره مقدماتى من بود و به من چگونگى بحث و تحقیق علمى و مراقبتهاى آداب و رسم و رسومات مذهبى را آموخت. خداوند راه صحیح را به ما بنمایاند؛ او یاور ما است.
آیت الحق//سیدمحمد حسین قاضی