مومن واقعى کیست ؟
و از جمله روایتى است از پیغمبر صلى الله علیه و آله که سوال فرمود از طائفه اى از اصحابش در مقام سلوک کار شما به کجا رسیده است و نتیجه کارتان چیست ؟ پس گفتند: ما مقام ایمان را دارا شده ایم . فرمود: علامت ایمان شما چیست ؟ فرض کردند: این که در موقع بلا صابریم و در هنگام نعمت شاکر و در وقت جریان قضا و قدر راضى ؛ زیرا مقدرات از جانب محبوب ماست ؛ پس حضرت قسم یاد کرد به پروردگار خانه کعبه که شما مومن هستید.
در خبر دیگر فرمود: حکما و علمایى هستند که از فقه و دانش شان نزدیک است به درجه انبیا برسند؛ پس معلوم مى شود که نتیجه رضا رسیدن به مقام انبیا است . و فى الخبر: طوبى لمن هدى الى الاسلام و کان رزقه کفافا ؛ خوشا به حال کسى که هدایت یافته است به دین اسلام و راضى شد به آنچه را که خداوند از را روزى فرموده است . پس کسى که به این درجه و مقام رسید ابدا فکر تنگى و فراخى روزى را نمى کنند؛ زیرا مى داند که همه از جانب حق است و هر چه او مرحمت مى فرماید راضى مى باشد و این معنا را باباطاهر عریان در ضمن اشعار خود گوشزد کرده است که مى گوید:
یکى درد و یکى درمان پسندد |
یکى وصل وى یکى هجران پسندد |
من از درمان و درد و وصل و هجران |
پسندم آنچه را جانان پسندد |
و معلوم شد که چنین دمى دیگر تخم تاثر و تالم از صفحه دلش به کلى برداشته شده است بلکه روزگار خود را پیوسته با سرور و خوشى مى گذراند.
تا اینجا بحث ما در فضیلت مقام رضا بود اینک مى خواهیم ببینیم رضا آیا بر امر مکروه تصور مى شود یا نه ؟ مثلا از فقر یا مرض یا پیرى که مورد کراهت طبع است آیا مى شود مورد رضاى شخص واقع شود یا نه ؟
مقدمه مى گوییم : جاى شبهه نیست که پیشامدهاى ما بر سه قسم است : یا امورى است که از آنها نه تلذذى براى ما حاصل مى آید و نه تالمى و یا آن که امورى است که موجب استراحت نفس و مواقف با میل است که ما نسبت به او راضى و خشنودیم و باید دانست که این خشنودى ، خشنودى حیوانى است ؛ زیرا هر صاحب شعور مدرک است چنانچه ادراک ننماید دارایى آنچه را که موافق با طبع و میل اوست قهرا و طبع یک حالت التذاذ روحى پیدا مى کند، مثلا به آن اندازه که بلبل از دیدن گل مبتهج است مموش نجاست خوار هم از نجاست ابتهاج پیدا مى کند گربه هم از خوردن موش مرده لذت مى برد؛ پس این التذاذ و ابتهاج اختصاص به انسان ندارد بلکه در این امر با کلیه حیوانات مشترک است و یا این که پیشامد از ما است که مونافر با میل مخالف با طبع است مانند بوى سیر که نسبت به طبع انسان زننده است و از براى شخص یک حالت اشمئزازى پیدا مى شود اکنون مى خواهیم بدانیم این قسم از امورات که موافق طبع نیست آیا انسان مى تواند به او راضى باشد یا نه ؟ پس مى گوییم : این بحث ، بحثى است علمى به این معنا که اگر بر حسب نظریه اولیه بنگریم شاید نشود اعتماد نماییم که جمع رضا با کارها ممکن باشد؛ زیرا اگر بنا شود که بوى سیر یا موش مرده مخالف طبع بشر باشد دیگر نمى شود موافق شود و اگر چنانچه موافق باشد پس نمى شود که مخالف شود و جمع بین کراهت داشتن نسبت به شیئى و رضایت داشتن به آن مانند جمع میان شب و روز است و یا مانند جمع میان سفیدى و سیاهى است ؟ محال مى باشد لکن بر حسب نظر آخرى چون به دقت مى نگریم این طور نیست و بلکه جمعى ممکن است و طریقش جمعش در وجوهى است :
اول آن که ممکن است از یک چیزى به جهتى که مخالف با طبع اوست کراهت داشته باشد و از جهت اثرى که مترتب بر او مى شود که موافق با طبع اوست راضى و خشنود باشد و باید ببینیم که کراهت آن شى ء و ابتهاج از اثرش کدام یک غالب و کدام یک مغلوب خواهد بود؛ پس اگر وجودش مکروه تر بود از اثرش ، او را ترک مى نماییم و اگر چنانچه اثر محبوب تر بود از وجود، آن وقت آن را قبول مى کنیم و به او راضى مى شویم . و همواره این طریقه و رویه ماست در زندگانى ما مثل آن که وقتى مریض مى شویم و داروهاى تلخ و زننده را که منافرت با طبع دارد مى خورم پس تحمل تلخى دوا مى نماییم از جهت خاطر اثرى که مترتب بر او مى شود، یعنى سلامتى بدن و الا خوردن دواى تلخ مکروه طبع است و در کارهاى خدایى اگر بنا شود تا این اندازه رضایت داشته باشیم خوب است لکن این مرتبه نازله اى است از رضا براى ما حاصل شد مثل آن است که خدا را یکم طبیبى فرض کنیم که بدانیم هر چه او مى کند خوب است و براى حکمت و مصلحت است و نفعش عائد بر ما مى شود ولى از این مقدمه مى توان نتیجه گرت که در واقع این رضا، رضاى از خدا نیست و بلکه از خودخواهى ناشى مى شود؛ زیرا اگر آن معالجه بدون فاعلى انجام مى گرفت ما آن علاج را دوست داشتیم نه شخص طبیب را و آن را نیز به جهت سلامتى خود دوست داشتیم پس برگشت مى کند به خودخواهى نه خداخواهى !
مرتبه دوم از رضا که قدرى فقیرتر از مرتبه اول است آن است که شیئى از حیث ذاتش که مورد تنفر انسان باشد لکن از حیث این که آن فعل از افعال محبوب است محبوب باشد ولو چیزى بر او مترتب شود و صرفا شخص خشنود باشد از فعل محبوب و کارى به اثرش نداشته باشد مانند آن که محبوب چوب بردارد و به محب حمله کند یا او را دشنام دهد پس محب را از عمل محبوب کراهتى حاصل نشود؛ زیرا فعل محبوب جلوه اى از جلوات محبوب است و لذات از طرز حرکات و رفتار محبوبش خوشش مى آید اما از خود چوب یا چاقو خوش نمى آید و این در محبت هاى مجازى بسیار شایع است و این وادى ، وادى دیگرى است و لذا صحیح است گفتار باباطاهر که گفت :
یکى درد و یکى درمان پسندد |
یکى وصل و یکى هجران پسندد |
من از درمان و درد و وصل و هجران |
پسندم آنچه را جانان پسندد |
اگر درد مى دهد یا درمان و اگر وصل مى دهد یا هجران ، من همه را دوست دارم و این مرتبه از رضا باید در قسمت محب خدا پیدا شود و دو مقدمه لازم دارد: اول عملى ، دوم علمى ؛ اما عملیش آن است که باید محبت به خدا داشت و اما مقدمه علمیش آن است که بادى دانست که پیشامدهاى هر شخصى همه از طرف خداست و اصولا کارها طورى است که باید استناد به حق داشته باشد کما آن که با این که شمر لعین سر مبارک حضرت سیدالشهداء را جدا کرد حضرت فرمود: رضا بقظائک و تسلیما لامرک یا غیاث المستغیثین لا معبود سواک ! خدایا! من راضى هستم به قضائت و تسلیم هستم در مقابل اوامرت اى فریادرس فریاد خواهان نیست معبودى سواى تو.
پس اى این رضایت حضرت ناشى مى شود از آن جایى که خداوند فرمود: ان الله شاء ان یراک قتیلا؛ خدا مى خواهد ترا کشته ببیند و این خواست چون خواست خداست لذا حضرت هم راضى است به آن چه را که حق اراده فرموده است ؛ پس چون این دو مقدمه تحقق پیدا کرد آن وقت هر مکروهى نزد محب ، محبوب است ولو این که همان فعل از ناحیه غیر خدا مبغوض باشد.
مقام جذبه
مرتبه سوم که باز یک درجه بالاتر از این است که آن است که محبت مى رساند شخص را به مقامى که غیر از مشاهده محبوب چیز دیگرى را نبیند تا این که بسنجیم افعال او محبوب است یا منفور؟ اگر وجه اول را مى توانستیم به او برسیم و وجه دوم را توانستیم بیان کنیم وجه سوم را در گفتارش نیز عاجز و ناتوانیم و تنها عبارتى که مى شود تعبیر کرد آن است که این حال را تعبیر به جذبه مى کنند و شاید عبارت وجعلنى بحبک متیما که در دعاى کمیل است اشاره به همین مقام باشد که در وقت نزول امر مکروه دل توجه به نزول آن نداشته باشد تا چه رسد به این که کراهت داشته باشد.
حالت جذبه در نماز
چنانچه در روایات وارد است چون حضرت مولى الموحدین امیرالمومنین علیه السلام در یکى از غزوات پیکان تیرى را پاى مبارکشان فرو رفته بود و هر زمان مى خواستند بیرون آورند حضرت را به جزع مى افکندند پس ناچار با خود اندیشیدند که باید سر نماز درآورند؛ زیرا توجه کاملى که حضرت دارد به حضرت حق مانع مى شود از این که احساس درد و الم نماید؛ این را گفتند و عمل کردند پس حضرت ادراک نفرمودند! و یا مانند حضرت سیدالساجدین امام زین العابدین علیه السلام است که سر نماز ایستاده بودند و فرزند گرامى شان در چاه افتادند پس زوجه حضرت که فاطمه دختر امام حسن مجتبى علیه السلام و زن بسیار مجلله و عفیفه بود از جاى خود برخاست و مکرر مى گفت :! بچه ام ! بچه ام ! و دید حضرت سجاد مشغول نماز است پس حضرت اعتنا نفرمود تا این که از نماز فارغ شد آمد تا بچه را نجات دهد آب بالا آمد و طفل را با خود بالا آورد حضرت دست او را گرفت و از چاه بیرون کشید و فرمود: بیا این بچه ات ! لکن این حال دائمى نیست و اگر ائمه علیه السلام براى اشتغال شان به کار مردم نبود دائما این طور بودند؛
چنانچه در تفاسیر نوشته اند در موقع قحطى مصر یکى از طرق آذوقه دادن حضرت یوسف علیه السلام به مردمان مصر به این بود که جمال خود را به آنها نشان مى داد و این طور نبود که همیشه در دسترس مردم باشد پس روزى را معین مى کردند که یوسف در آن روز جمال خویش را نشان دهد و چون مردم در آن روز مشاهده آن جمال مى نمودند تا چند روزى از خود غفلت مى کردند و احساس گرسنگى و تشنگى نمى نمودند و یا آن که مطابق نص صریح قرآن وقتى رسوایى زلیخا آشکار شد زن ها مى نشستند نزد هم و در اطراف مراوده یوسف و زلیخا صحبت ها مى کردند و مى گفتند: زن عزیز مصر با غلامش حرف هاى محبت آمیز مى زنند چنانچه خدا فرماید:
و قال نسوه فى المدینه امراه العزیز تراود فتاها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنراها فى ضلال مبین * فلما سمعت بمکر هن ارسلت الیهن و اعتدت لهن متکا و آتتت کل واحده منهن سکینا و قالت اخرج علیهن فلما راینه اکربنه و قطعن ایدیهن و قلن حاش لله ما هذا بشر ان هذا الا ملک کریم
پس زلیخا چون دید که زن ها از درد دل او باخبر نیستند مجلس را بیاراست و جمعى از زنان را دعوت فرمود و به دست هر کدام چاقو و نارنجى داد در هنگامى که همه گرم نارنج بودند یک مرتبه یوسف با آفتابه لگنى فرستاد در اطاق ، چون زن ها یک مرتبه جمال عالم آراى یوسف را مشاهده کردند خود را فراموش نمودند و به عوض نارنج همه دست هاى خود را بریدند و احساس نکردند! آن وقت زلیخا عملا جواب آنها را داد.
پس نتیجه آن شد که مى شود کار محبت به جایى برسد که بر انسان چیزى وارد شود و نفهمد و این عبارت است از رضاى در مرتبه سوم که از فعل محبوب راضى است و حال او نسبت به محبوب دیگر برایش طبعى باقى نمى گذارد که ببیند چه چیز مخالف طبع است و چه چیز موافق ؛ پس چون حال انسان به این مرتبه رسید دیگر دل به غیر از محبت محبوب چیزى در او نیست و براى این قسمت مثال ها و نئرها و اشعار بى شمارى گفته اند؛ گویند: شخصى گریبان کسى را گرفت و گفت : من به تو محبت دارم ! پرسید: علامت محبت تو چیست ؟ گفت : این است که هر چه را امر کنى اجابت مى کنم اگر بگویى بمیر! پس آن شخص گفت : بمیر و او هم فورا دراز کشید و مرد! دیگرى را نقل کردند که او را در مکانى حبسش نموده بودند و دسته اى مرید داشت مریدان مى رفتند در محبس به دیدنش ، پرسید: علت آمدن شما در این جا چیست ؟ گفتند: تو را مى خواهیم و دوستى ما باعث شد که بیائیم به دیدن تو، پس سنگ هایى که در اطراف خود بود به سوى مریدان پرتاب کرد آنها فورا فرار کردند گفت : شما دروغ مى گویید و مرا نمى خواهید که اگر مى خواستید فرار نمى کردید و حالا که فرار کردید پس بروید. کما آن که خداوند متعال به بندگان خویش مى فرماید: من لم یصبر على بلائى و لم یشکر نعمائى و لم یرض بقضائى فلیطب ربا سوائى ولیخرج من تحت سمائى ؛
یعنى هر کسى صبر نکند بر بلاى من و شکر نکند بر نعمت هاى من و راضى نشود به قضاء من ، پس برود و طلب کند پروردگارى را غیر از من و خارج شود از زیر آسمان من . پس اگر مطلب چنین باشد خود را بازرسى نمائیم مى بینیم ما مقام معارف نداریم و موحد نیستیم در واقع و لکن با این وصف از رحمت خدا هم نمى توان مایوس شد که انه لا ییئس من روح الله الا القوم الکافرین ؛
یاس و ناامیدى از رحمت خدا کفر آور است و از گناهان کبیره به شمار مى رود؛ زیرا رحمت حق را محدود کرده است و هر کس رحمت حق را محدود کند، خدا را محدود کرده است و هر کس خدا را محدود کند، او را متعدد گردانیده است و وقتى رحمت او را کوچک شمرد، مستلزم کوچکى ذات اقدس حق گردانیده است و هر کس خدا را محدود کند، او را متعدد گردانیده است و وقتى رحمت او را کوچک شمرد، مستلزم کوچکى ذات اقدس حق خواهد بود و این معنا را شیخ الرئیس در نمط هفتم از کتاب اشارات به این عبارات گوید: و لا تصغ الى من یجعل النجاه وقفا على عدد و مصروفه عن اهل الجهل و الخطایا صرفا الى الابد و استوسع رحمه الله تعالى ؛ یعنى چون به پاى رحمت حق است یعنى مى گوییم کسى که راضى به قضاء الهى نشد یا این که مى گوید غیر این صلاح من بود و خداوند با من این گونه رفتار کرد پس در این صورت هم خدا را بخیل شمرده است و یا آن که مى گوید عالم به مصالح من نبود پس او را جاهل شمرنده است یا آن که مى گوید قادر بر اعطاء اصلح به حال من است نبود پس خدا را عاجز شمرده و حاصل که : نارضایتى از فعل حق ، تحدید نمودن علم وجود و قدرت حق است و هر کدام از اینها را که بگوید کفر است و مورد سخط و غضب حق واقع مى شود به سبب آن که آشنایى خود را از خدا بریده است .
رابطه دعا و رضا
موضوع دیگر آن که آیا دعا با مقام رضا سازش دارد یا نه ؟ در بیش گفته شد که رضا داراى سه درجه است که سومى از دومى و دومى از اولى دقیق تر مى باشد حالا تفاوت حال محبین و اولیاء خدا در قسمت دعا کردن و تضرع و زارى به درگاه ربوبیت نمودن به تفاوت درجات شان است در مقام رضا و بنابراین بیانش بدین طریق است که اگر کسى در درجه اول یا دوم رضا واقع شده باشد پس بلا یا المى که بر او وارد مى شود از جهتى مورد رضا و رغبت اوست و از جهتى مورد تنفر و کراهتش مى باشد مثل آن که مثال زدیم به این که طبیب به جهت خاطر سلامتى بدن او داروهاى تلخ و زننده مى دهد و یا حجام براى صحت بدن با تیغى که طبعا انسان از او تنفر دارد دفع دم فاسد مى نماید و انسان در بین این دو امر واقع مى شود پس چون احساس درد و الم مى نماید جاى دارد که از طبیب تقاضا کند که در عوض داروى تلخ و بدمزه داروى شیرین و خوشمزه به او مرحمت فرماید و درد او را علاج کند هم چنین کسانى که در این مرتبه از رضا هستند از جهت احساس شان کراهت و درد و الم را جاى دارد که دعا کنند خداوند تخفیف به آنها مرحمت فرماید و اما اگر بنا شود که کسى رضاى به مرتبه سوم را دارا باشد اصلا هر چه مى بیند و اما اگر بنا شود که کسى رضاى به مرتبه سوم را دارا باشد اصلا هر چه مى بیند از جانب محبوب همه را نیکو مى بیند و در همه لذت مى برد پس در این صورت دیگر جایى از براى دعا باقى نمى ماند چنانچه شاعر گوید:
من گروهى مى شناسم ز اولیا |
که دهانشان بسته باشد از دعا |
و مطلب دیگر آن که در مقابل رضاى از حق ، سخط و کراهت است که به هر کارى از کارهاى خدا اعتراض دارد و قبحش این است که همیشه در الم است و در باب شکر گفتیم خداوند غنى با لذات است و سبب این که بندگان را امر به شکر فرمود این بود که فرمود: اى بنده من ! از بس من تو را دوست مى دارم میل دارم نعمت مرا با حال و سرور و صرف در راه رضاى من نمایى و اما مساله سخط این است که شخص هر نعمتى را با غصه صرف مى نماید و این هم تمامى ندارد و نتیجه اش این است که همیشه مانند مس گداخته مى سوزد و همیشه ناراضى و ناراحت است ؛ پس به قدرى که رضاى خوب است سخط بد است و به قدرى که او لذت دارد این الم دارد و این برحسب موازین عقلى بود و اما تقلا هم روایات و اخبار بسیارى در این باب وارد است از جمله در حدیث قدسى است که مى فرماید: من لم یرض بقضائى و لم یصبر على بلائى و لم یشکر على نعمائى فلیخرج من ارضى و سمائى و لیتخذ ربا سواى ؛ یعنى هر آن کس که راضى به قضاى من نمى شود و صبر بر بلاء من نمى کند و شکر بر نعمت هاى من نمى نماید پس خارج شود از زمین و زیر آسمان من و برود پروردگار دیگرى را براى خود اتخاذ نماید تا این که وقف کند خدائیش را براى حرف هاى او در خبر است :
ان نبیا من الانبیاء شکى بعض ما ناله من المکروه الى الله فاوحى الله سبحانه و تعالى اتشکونى و لست باهل ذم و لا بشکوى بل انت اهل الذم و الشکوى و هکذا بدء شانک فى علم الغیب فلم نسخط قضائى علیک اترید ان اغیر الدنیا لاجلک و ابدل اللوح المحفوظ بسببک فاقضى ما ارید دون ما ترید و یکون ما احب دون ما تحب فبعزتى حلفت لئن تلجلج هذا فى صدرک مره اخرى لاسلبنک ثوب النبوه و الوردتک النار و لا ابالى ؛
تفاوت مقامات انبیا به تفاوت حالات شان است با خدا؛ مثل آن که حضرت ابراهیم خلیل الرحمن علیه السلام پیغمبرى بود که وقف کرده بود خود را در مشیت خدا، یعنى به غیر از خواست خدا و مشیت او، خواست و اراده اى نداشت و اما حضرت زکریا علیه السلام را وقتى در میان درخت گذاشتند و او را اره کردند گفت : آره ! خطاب رسید چه شده است که آه مى گویى ؛ اگر چنانچه یک مرتبه دیگر بگویى هر آینه از درجه نبوت ساقط مى شود! شعر:
گفتمش این قدر آزار دل زار مکن |
گفت گر یار منى شکوه ز آزار مکن |
گفتم از درد دل خویش به جانم چه کنم |
گفت تا جان بودت درد دل اظهار مکن |
حاصل معناى روایت آن است که : پیغمبرى از پیغمبران نزد خدا از بعض مکروهاتى که به او رسیده بود شکایت کرد پس خداى تعالى فرمود: آیا شکایت مرا به نزد من آورده اى و حال آن که من اهل مذمت و شکوى نیستم و بلکه توئى اهل ذم و شکوى و این شان تو بوده است از اول در عالم غیب چرا سخط مى کنى بر من آیا مى خواهى ساختمان و وضع دنیا را براى خاطر در تو عرض کنم و قضا و قدرم را به جهت تو تغییر دهم ؟ و حال آن که :
جهان چون چشم و خط و خال و ابروست |
که هر چیزى به جاى خویش نیکوست |
یا بنابر قول شاعر دیگر:
بهر جزوى کز عالم نیست گردد |
کل اندر دم ز عالم نیست گردد |
فرض کنیم عالم را مانند شخص صحیح الاعضائى است پس اگر یک سر انگشت از کشور وجودش ناقص شود آن آدم ناقص است حالا خدا مى فرماید: آیا مى خواهى آنچه را که در عالم وجود دارد که به جاى خویش نیکوست رفع نمایم براى تو و لوح محفوظم را بدل کنم از براى تو و اراده خودم را تبدیل کنم به اراده و میل تو پس به عزتم قسم اگر چنانچه یک بار دیگر این خاطره در قلب تو خطور کرد لباس نبوت را از تنت درمى آورم و داخل آتشت مى کنم و باکى هم ندارم . پس معلوم مى شود از این روایت که این شکایت را یک مرتبه بوده است آن پیغمبر به نزد خدا آورده است حالا باید حساب کرد که ما چقدر درویم از خدا که همیشه از او شکایت داریم و آن هم به نزد غیر مى رویم و از آن طرف او چقدر لطف دارد به ما که مى خواهد توجه ما را دائما متوجه به خود کند و در خانه غیر خودش نفرستد و به این حساب معلوم مى شود که همه روز ورشکسته و همه سرشکسته و بیچاره ایم و باز او همه را دوست مى دارد و لطفش را بیشتر شامل حال ما مى کند. پس از چهار صد سال ادعاى خدایى کردن فرعون چون مى خواهد هلاکش کند مى گوید: اى موسى ! چون مى خواهى فرعون را ارشاد نمایى به دین حق ، با گفتارى نرم و لین با او صحبت کن . پس از بیان معناى رضا و سخط و فراغ از این که دعا با مقام رضا منافات ندارد در مرحله ها و منافات دارد در مرحله دیگرى مى گوییم بحث در مقام محبت در دو مرحله است :
نشانه هاى محبت
اول به اصطلاح علمى مرحله ثبوت است به این معنا که حقیقت محبت چیست و سبب این که انسان نسبت به چیزى محبت پیدا مى کند چه مى باشد و اینها را در باب محبت مفصلا شرح دادیم ؛
مرحله دوم ، مرحله اثبات است ، یعنى باید ببینیم علائم و نشانه هاى محبت ما با خدا چیست و به صرف این که دعوى دوستى با حق نماییم حقیقتا دوست خدا هستیم یا نه بلکه باید پى جویى از آثار او کرد؟ پس چون مطالعه نماییم مى بینیم بین دعوى شیئى و حقیقت آن فاصله بسیارى است و اینجا است که ممکن است بر شخص مدعى پوشیده بماند و چون پاى امتحان در میان آمد معلوم شود که صادق است یا کاذب ؟ چنانچه حکایت کرده اند که شخصى در بغداد بود و تنها در خانه اى نشسته بود گفت : دیدم که خودم از خودم شنیدم که تو بخیلى زیرا یک عمرى مى پنداشت سخى است باز با خود گفتم نه تو سخى هستى ، دیگر باره از خودم شنیدم که به خود گفتم تو بخیلى با گفتم نه بلکه تو سخى هستى تا چند مرتبه ، پس از چندین مرتبه گفتم براى این که ثابت کنم که بخیل نیستم هر چه امروز دستم آمد در راه خدا مى دهم پس طولى نکشید دیدم شخصى آمد در را مى کوبد، در را گشودم دیدم یکى از افراد خلیفه است آمده و کیسه اى از زر که محتوى پنجاه اشرفى است به من داد و گفت : خلیفه این زر را براى تو فرستاده است . پس گرفتم و با خود اندیشیدم که من با خود عهد کردم آنچه دستم آمد در راه خدا انفاق کنم حالا چگونه بدهم و چگونه از این وجه گزاف صرف نظر نمایم و از طرفى هم به خود گفته ام که تو بخیل نیستى . عاقبت پس از تفکر زیادى با کراهت شدیدى حرکت کردم و از خانه بیرون آمدم دیدم کورى نشسته و سر تراشى سر او را مى تراشد با خود گفتم بهتر این است که زر را به شخص اعمى دهم چون خواستم کیسه را به کور دهم کور گفت : بده به این که سر مرا مى تراشد من خیال کردم اعمى گمان کرده است به اندازه مزد سر تراشیدن است که گفت بده به سر تراش ، پس به کور گفتم این پول زیاد است و پنجاه اشرفى است خود بگیر و خرج کن ، گور گفت : نگفتم که تو بخیلى ! چون این را شنیدم دادم به سرتراش گفت نمى گیرم ؛ زیرا با خود عهد کرده ام که سر این شخص را بتراشم و پول نستانم ، پس ناچار شدم و پول ها را ریختم به دجله و گفتم حقا کسى که تو را عزیز شمرد ذلیل است .
اینک مى گوئیم از این حکایت مطلب بزرگى به دست مى آید از جمله آن که ممکن است عمرى بر انسان بگذرد و بپندارد نسبت به خدا محبت دارد اما چون در محل امتحان آید معلوم شود که محبت نداشته است و سال هاى متمادى دل خود را به حرف هاى محبتى خوش کرده است و این را به لسان علمى مرحله اثبات نامند و گفته شد براى محبت علائمى است که به منزله میوه هاى درخت محبت است و همان طور که میوه درخت دلیل است بر وجود درخت ، هم آثارى بر محبت مترتب مى شود که دلالت دارد بر این که انسان محب است آن وقت چون آثار دانسته شد باید خود را عرضه داد بر آن آثار تا این که صدق و کذب محبت او ظاهر شود.
چنانچه متذکر شویم یکى از ثمرات محبت ، شوق به لقاء الله است و گفته شد که ما ممکنات را نرسد به این که بحث در اطراف ذات حق نماییم ؛ زیرا کنه ذاتش براى ماسوى مجهول است و حق مجرد است به نهایت تجرد و روح هم امرى مجردى است لکن نه مثل تجرد حق ولى با حق یک مناسبت ذاتیه دارد در حیثیت تجرد و البته شى ء مناسب از مناسب طبعش التذاذ مى برد و هر جنسى با هم جنس خود ملایمت دارد و روح ، نور و یک مرتبه اى از نور است و حق جل جلاله کمال نور است و این دو از ادراک حق میل به او پیدا مى نماید که محبت عبارت از اوست و دیگر ایجاب مى کند که آن اندازه از مشاهده که براى روح ممکن است شوق به تحصیل آن پیدا کند. فرض کنیم که محبوبى داریم در شیراز است و پرده اى از کمالات او بر ما مکشوف و پرده اى مستور است پس از آن جهتى که مکشوف است التذاذ مى بریم و به جهتى که پوشیده است شوق پیدا مى کنیم که مى خواهیم خود را به او برسانیم تا ببینیم درجه اشتیاق ما به چه میزان است هر چه بیشتر باشد زودتر شتاب مى نماییم در وصول به او. گفته شد آن درجه از مشاهده جمال حق که در آخرت میسر است در دنیا نیست اعم از پیغمبران و اوصیاء و اولیاء و مومنین که در دنیا هر کس به قدرى که اشتغال به بدن دارد قصور از مشاهده حق دارد و هر کس در خور حال خود از مشاهده بهره مى برد و این ادراک در دار آخرت رو به کمال مى رود؛ مثلا اگر در دنیا حد امکان مشاهده ما نه درجه باشد در آخرت ده درجه مى شود و هر کس در هر مرتبه که هست یک مرتبه باقى مى مانده از مشاهده دارد و او از ناحیه علقه به بدن است که پس از قطع علاقه از بدن به آن مرتبه از مشاهده کمال مى رسد و در نتیجه آن که هر کس مدعى محبت است باید از بقائش در دنیا متنفر و منزجر باشد و هر چه زمان سفرش نزدیک تر شود بیشتر مبتهج و مسرور باشد پس شرط داشتن محبت اشتیاق به تخلیه بدن کردن است چون سخن به اینجا رسید مى خواهیم بدانیم که آیا مى شود انسان هم محبت به حق داشته باشد با بیانى که گفته شد و هم از مرگ کراهت داشته باشد یا این که جمع بین این دو محال است ؟
پس مى گوییم البته این مطلب ممکن است و مى شود که یک راه خوبى داشته باشد و هم مى شود راه ناقصى داشته باشد.
اما راه خوبش این طور است : فرض کنیم یکى از اولیاى خدا را دوست داشته باشیم و ایشان در شبى از شب ها مى خواهند منزل ما تشریف بیاورند، پس از جهت این که ایشان دوست ما مى باشند خشنودیم به تشریف فرمایى او، ولى از جهت این که وسایل پذیرایى فراهم نیست ما مى خواهیم آمدن شان به تاخیر بیفتد با این که شاید وسائل پذیرایى کاملا آماده شود و بدیهى است این ناشى از محبت مى شود. حالا گوییم اگر چنانچه کسى که از مرگ کراهت دارد به این نحو است یعنى مى خواهد خود را آماده سازد براى ملاقات حق و مشاهده جمال و جلال حق ، پس این نخواستن مرگ منافات با محبت خدا ندارد و بلکه عین محبت است لکن علامتش صدقش به این است که که در ماندن در دنیا مشغول تصفیه اخلاق رذیله و تحصیل اخلاق حسنه شود و آمادگى خود را تکمیل گرداند.
و اما راه دیگرى که از مرگ ، انسان بدش مى آید به جهت علاقه دل است به دنیا و زن و بچه و مسند و مکان و جاه و مقام که چون مرگ مانع مى شود بین او و این متعلقات قهرا از مرگ منزجر است و اگر این باشد با اصل محبت با خدا جمع مى شود لکن باکمال محبت او جمع نمى شود.
فرض کنیم دو دسته محبوب داشته باشیم که دسته اى را قبل از ظهر مشاهده مى کنیم و دسته اى را بعد از ظهر، پس دو حال براى ما حاصل مى شود یعنى به جهتى از محبوب سابق جدا شدیم بدمان مى آید پس ظهر دو جنبه را دارا مى شود که از جهتى محبوب و از جهت دیگر مبغوض است حالا اگر بنا شود که بعد از ظهر محبوبى براى ما نمى بود پس بدیهى است که ظهر به تمام جهت منفور و مبغوض ما واقع مى گردید و در صورت اول باید حساب کرد که علاقه ما نسبت به کدام یک از محبوبین بیشتر است و به کدام یک کمتر و در اینجا یکى از حالات سه گانه تصور مى شود اول آن که محبت ما نسبت به هر دو دسته متساوى باشد پس حب و بغض ما نسبت به ظهر هم متساوى است ، دوم آن که محبت ما نسبت به دسته اول زیادتر باشد در این صورت ظهر مکروه ما واقع مى شود سوم آن که محبت ما نسبت به دسته دسته بعد بیشتر باشد پس ظهر محبوب است . بالجمله ؛ اولین علامت محبت انسان نسبت به حق ، اشتیاق او است که مى خواهد موانعى را که بین او و محبوب اوست برطرف نماید و برطرف شدنش به مرگ حاصل مى شود.
مقام ایثار
دیگر از علائم محبت ، مقام ایثار است که به اصطلاح علماى علم اخلاق عبارت است از آن که محبت از هواى خود صرف نظر کند براى اختیار کردن هواى محبوبش و اگر این معنا در کسى یافت شود علامت این است که در دوستى خویش صادق است والا محبتش پندارى و خیالى است و در عرفیات این مطلب الى ماشاء الله مثال ها و حکایت ها دارد؛ چنانچه حکایت کنند شخصى را که به شخصى گفت : من تو را دوست دارم ! گفت : اگر راست مى گویى علامت محبت تو چیست ؟ گفت : علامتش این است که هر چه را دارم براى تو فدا سازم و چون چیزى نداشته باشم جانم را فدا کنم .
فانى شدن در محبوب
حاصل آن که ؛ ممکن است کار محبت به چنین مقامى برسد که انسان خود را که از همه چیز عزیزتر مى داند در راه محبوب خویش فانى نماید. حال باید ببینم که ما چه چیز را مى خواهیم و خداوند عزوجل چه چیز را مى خواهد تا این که از خواست خود صرف نظر نموده و خواست او را اختیار نماییم و راه این که بدانیم چه را مى خواهد و چه را نمى خواهد، از روى اوامر و نواحى او معلوم مى شود که در شرع مقدس وارد شده است و چون ملاحظه نماییم مى بینیم نفس ما از اعمال محرمه و نامشروع مانند قمار و زنا و غیره لذت مى برد لکن حق جل جلاله العظیم نهى از آنها فرموده و از نهیش استکشاف مى کنیم که او کراهت دارد و چون کراهت دارد، پس باید معصیت نکنیم فرامین محبوب را؛ زیرا به هر درجه که از ما معصیت وارد شود به همان درجه از محبت خدا کاسته مى شود و معقول نیست که کسى ، کسى را دوست داشته باشد آن وقت معصیتش کند و سر این مطلب این است که همواره محب در مقام تهیه وسائل جاى کردن در قلب محبوبش را مى خواهد فراهم سازد و محبت ایجاب مى کند که محبت دوئیت و جدایى را از میان خود و محبوبش برطرف کند به طورى که دوتایى بشوند یکى ، تا این که صحیح باشد که بگویند: نحن روحان حللنا بدنا.
من کیم لیلى و لیلى کسیت من |
هر دو یک روحیم اندر دو بدن ! |
این اتحاد و یگانگى که متعلق غرض محب است بین دو جسم پیدا نمى شود به جهت آن که هر چقدر هم دو جسمى به هم نزدیک باشند بالاخره محال است که تمام اجزاى یکى داخل تمام تمام اجزاى دیگرى شود؛ بلى همواره محب سعى در این مى کند که کارى کند که در دل محبوبش جا بگیرد به طورى که در دل محبوب به غیر از او چیزى نباشد و از او هم چیزى باقى نماند به غیر از همان هویت محبوب چنانچه شاعر از زبان آبس شاکرى گوید:
آن چنان عشق حسینى است مرا در تن و پوست |
که مرا نیست به جز نامى و دیگر همه اوست |
و پیدایش این مقام به تحصیل حال محبوب است . در اخبار صحیحه ذکر شده است که :
لا یزال عبدى یقربنى بالنوافل حتى احبه فاذا احببته کنت سمعه الذى یسمع به و بصره الذى یبصر به و لسانه الذى ینطق به و یده الذى یبطش به . ؛
یعنى همیشه بنده من نزدیک مى شود به من به وسیله مستحبات تا کارش مى رسد به جایى که او را دوست دارم و چون او را دوست داشته باشم مى شوم گوش او که مى شنود به سبب من و مى شوم چشم او که مى بیند به وسیله من و مى شوم زبان او که تکلم مى نماید به او و مى شوم دست او که مى گیرد به او. پس نحوه جاى گرفتن محب در قلب محبوب این طور است و آن اتحادى را که در جسد ممکن نبود اینک در دو روح ممکن است . پس عکس صفات محبوب در قلب محب نمایان مى شود و خطرات و خیالاتى و آلام و ایلاماتى که براى محبوب است همه در محب پیدا مى شود چنانچه لیلى را چون در قبیله اش خواستند رگ بزنند در بیابان خون از دست مجنون جهیدن کرد و یا چون دندان مبارک پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله در جنگ شهید شد دندان اویس قرن در یمن درد گرفت پس چرا سزا نباشد که حضرت امیرالمومنین علیه السلام بفرماید: تزلونى عن الربوبیه و قولوا فى ما شئتم ؛ یعنى مرا را از مقام ربوبى تنزل دهید و بگویید درباره من آنچه را مى خواهید. پس چون روح محب و محبوب با هم اتحاد پیدا کردند آن وقت آثار یکدیگر در یکدیگر جلوه گر شود و این اولین قدم است که انسان از خواست خود صرف نظر نماید براى خواست محبوبش و هر کس این ادعا را نمى تواند بکند؛ چنانچه حکایت کرده اند که یکى از محبین موسوم بود به سمنون وقتى خواست جرات کند و بگوید من از خواست خود دست برداشته ام و اختیار کرده ام خواست محبوم را پس گفت : ولیس لى فى سواک حظ فلوشئت فاختبرنى ؛ یعنى نیست براى من در غیر تو حظ و بهره اى و من غیر تو مطلوبى ندارم هواى من توئى اگر مى گویى دروغ است امتحانم کن . ناگاه درد سرى بر او عارض شد که پیوسته مى گفت : آى سرم ! آى سرم ! و به حدى جزع مى کرد تا این که بچه ها دورش جمع شدند و خودش فهمید که در ادعاى خود دروغ بوده است پس به بچه ها گفت : بروید براى عموى دروغگوى تان دعا کنید!
پس به صرف ادعاى این که بگوییم خدایا ما تو را مى خواهیم نمى شود و این حرف ، حرف بزرگى است و پیدایش او کم است در اشخاص و ممکن است در عمرى یک وقت چنین حالتى براى انسان پیدا شود مانند برق زدنى ، برقى بزند و برود و ممکن است در آن حال چیزى برایش پیدا شود. دیگر حکایت کنند شخصى را که گفت : حال من به طورى است که اگر جسد مرا بزرگ کنند به اندازه جسر جهنم و همه از روى من عبور کنند، من راضى هستم !
و اول درجه اى از ایثار آن است که انسان هواى خود را ترک کند براى خاطر محبوبش که شاعر گوید:
ارید وصاله و یرید هجرى |
فاترک ما ارید لما یرید |
یعنى من وصال او را مى خواهم و او هجر مرا، پس ترک مى کنم را داده خود را و طلب مى کنم اراده محبوب را من فراغ دوست مى خواهم که وصلش آرزوست .
در این مقام انسان خود و هواى خود را مى بیند و محبوب و هواى محبوب را هم مى بیند؛ پس هواى خود را کنار گذارده و هواى محبوب را اتخاذ مى کند و این اولین علامت محبت است در محب .
روایت است که روزى حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله با جمعى از صحابه مردى را دیدند که به جاى لباس پوستى را به خود پیچیده بود پس حضرت فرمود: این مرد هم مانند شما بود یک وقتى گفت پروردگارا از محبتت چیزى به من بچشان و هنگامى که این را گفت ، خداوند از صد هزار قسمت یک قسمت از محبتش به او عطا کرد و این او را به این روزگار انداخت ! پس هر کس به خدا رسید دیگر چیزى نمى بیند و چیزى را نمى خواهد.
هر کس که تو را شناخت جان را چه کند |
فرزند و عیال و خانمان را چه کند |
دیوانه کنى هر دو جهانش بخشى |
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند |
یا نعمتى و جنتى و یا دنیاى و آخرتى . خواجه فرماید:
تو و طوبى و ما و قامت یار |
فکر هر کس به قدر همت اوست |
اگر کسى محبت خدا پیدا کرد دیگر در بند چیزى نیست .
مرتبه دوم از مراتب ایثار آن است که محب خود را مى بیند و محبوب را مى بیند هواى خود را مى بیند و هواى محبوب را مى بیند لکن هواى او هواى محبوب است یعنى مایل نمى شود به چیزى که رضاى محبوب در او نیست ، پس هواى او را اختیار مى کند.
مرتبه سوم این است که اصلا نه هواى خود را مى بیند و نه هواى او را بلکه به غیر از محبوب چیزى نمى بیند، پس آن که گفت : و لیس لى فى سواک حظ ، قطعا از خود بیرون شده بود.
حاصل آن که ؛ اگر بخواهیم ببینیم نسبت به حق محبت داریم علامتش این است که ببینیم تا چه مقدار او را اطاعت مى کنیم و حرف شنوایى داریم و الا به هر اندازه که معصیتش مى نماییم از محبتش کاسته مى شود؛ چنانچه شاعر گوید:
تعصى الاله و انت تظهر حبه |
هذا لمعمرى فى الفعال بدیع |
لو کان حبک صادقا لا طعته |
ان المحب لمن یحب مطبع |
یعنى نافرمانى مى کنى خدا را و مى گویى او را دوست دارم ، قسم به جان خودم که این کار عجیب است و اگر راست مى گفتى هر آینه اطاعت مى کردى او را؛ زیرا شرط در محبت این است که محب باید مطیع محبوبش باشد.
حاصل آن که ؛ علامت صدق در محبت اختیار کردن مراد محبوب است بر مراد خود ظاهرا و باطنا و اجتناب کردن از متابعت شهوات خود و اعراض نمودن از حالت کسالت و مواظبت داشتن بر طاعت ؛ چه آن که به طاعت ، محب نزدیک به محبوب شود و چه دوستى باشد که نخواهد تقرب به دوستش را، پس اگر این علائم و آثار در محب به ظهور پیوست او را مقام ایثار نامند؛ چنانچه آیه شریفه شاهد مطلب است که : یحبون من هاجر الیهم و لا یجدون فى صدورهم حاجه مما اوتوا و یوثرون على انفسهم و لو کان بهم خصاصه که مراد از هجرت را در این آیه ، هجرت قلبیه گفته اند، یعنى کسى که مهاجرت الى الله کند و هجرت قلبیه به افتادن در عالم محبت است . فقها گویند به حکم آن که مهاجرت قبل از فتح از مکه واجب بود پس مهاجرت از هر دارالکفر نیز واجب است ، یعنى باید هجرت از اخلاق ذمیمه کرد به اخلاق حسنه و از این بالاتر مهاجرت الى الله است ، یعنى افتادن در صراط حق و تنها چیزى که انسان را به اسرع اوقات به مقصود خود نائل مى سازد همانا محبت است که آخرین دواى کلیه امراض است ؛ چنانچه گوید:
اى دواى علت و ناموس ما |
اى تو افلاطون و جالینوس ما |
که در مثال چنان تشبیه و تقریب نموده اند که اگر قطعه اى از یخ را روى چراغ بخارى بگذاریم طول مى کشد تا این که آب شود، اما اگر در اطاقى پر از آتش بیندازیم فورا آب مى شود به طورى که دیگر هویتى براى یخ باقى نمى ماند هم چنین طریق وصول الى الله به غیر طریق محبت مسیر است لکن طولانى است ؛ زیرا صفات رذیله از قبیل بخل ، حسد، کینه ، کبر، عجب ، ریا و سایر اخلاق ذمیمه مانع است و نمى گذارد شخص به خدا برسد و اگر یک یک آنها را در تحت معالجه قرار دهد مدت هاى طولانى وقت لازم دارد و چه بسا جاى بیم هست که در بین آن مدت دچار ذمائم دیگر بشود که براى هر کدام علاجى لازم است و لکن اگر از راه محبت معالجه شود مانند آن یخ است که یک مرتبه وارد فضاى بزرگى از آتش شود که افتادن او در آتش و آب شدنش یکى است و مقصود و منظور از مهاجرت به سوى خدا همین است و آن وقت محبینى که بدین درجه نائل و موفق گردیدند مراد خدا را بر مراد خویش ترجیح مى دهند و این در قسمت محبت هاى مجازى ، نظیر بى شمار دارد؛ چنانچه گفته اند چون زلیخا حضرت یوسف را در هفت اطاق تو در تو برد و عملیاتى ارائه داد که یوسف فرا را بر قرار اختیار فرمود، پس زلیخا در عقب او دوید تا این که پیراهن یوسف را کشید و پاره شد و این مطلب گذشت و پس از چند سال دیگر که سلطنت به یوسف رسید و عزیز مصر فوت کرد پس زلیخا را به عقد خویش درآورد و امر مزاوجت ایشان صورت پذیرفت و زلیخا جوان شد و با یوسف زندگانى نمود و به حکم المجاز قنطره الحقیقه زلیخا کارش رسید به جایى که آن محبت را به خدا پیدا کرد و از یوسف قطع نمود پس قضا را چنین اتفاق افتاد یوسف از عقب زلیخا دوید تا او را بگیرد دستش رسید به پیراهن او و کشید و پاره شد و گفت : پیراهنى به پیراهنى ! و چون یوسف اراده خلوت کردن با زلیخا را داشت او حاضر نمى شد و به او گفت که محبوب حقیقى مرا مامور کرده است که با تو خلوت نمایم تا این که دو ولد صالح به ما عطا فرماید، پس چون زلیخا این سخن بشنید گفت : اکنون حاضرم به جهت آن که رضاى من در رضاى اوست و از این جهت است که یکى از علائم محبت را ایثار نامیده اند و در باب صبر گفته شد که صبر بر معصیت دشوارتر است از صبر بر طاعت ؛ زیرا ممکن است صبر بر طاعت مورد هواى شخص واقع شود لکن صبر بر معصیت نمى شود کما آن که صبر بر غنا مشکل است از صبر بر فقر؛ چنانچه بعضى ها گفتند چون ما ابتلاء به فقر پیدا کردیم نتوانستیم خود را از امتحان بیرون آوریم لکن چون مبتلاء به غنا شدیم پس مشکل بود بر ما.
موضوع دیگر آن که به تجربه رسیده است که محبت هیچ وقت یک طرفى نمى شود و بلکه علامت صدق محبت این است که دو طرفى باشد؛ چنانچه باباطاهر عریان گوید:
چه خوش بى ، مهربانى هر دو سر بى |
که یک سر مهربانى دردسر بى |
اگر مجنون دل شوریده اى داشت |
دل لیلى از او شوریده تر بى |
و دیگرى چنین گوید: که آنچه که در دل مجنون بود در دل لیلى هم بود الا این که مجنون آنچه را که اظهار و ابراز کرد لکن لیلى خوددارى مى نمود و به این حساب در امر عشق بازى به لیلى دشوارتر و سخت تر مى گذشت :
چون در این دل برق مهر دوست جست |
اندر آن دل دوستى میدان که هست |
چون یحبون بخواندى از نبى |
از یحبهم شو قرین مطلبى |
صریح آیه قرآن است که یحبهم و یحبونه محبت طرفینى است ، یعنى به اندازه اى که در دل محبت خداست از ناحیه او هم محبت است نزد خدا و همان طورى که تشنه ، عقب آب مى گردد آب نیز دنبال تشنه مى دود.
تشنه هى گوید که کو آب زلال |
آب هى گوید که کو آن آبخور |
پس علامت این که بدانیم خدا چقدر نسبت به ما محبت دارد این است که ببینیم ما چه اندازه او را دوست مى داریم .
اینک گوییم از شروع در مبحث محبت تاکنون طریقه محبت بنده نسبت به حق را گفتیم که ملخصش این شد که محبت عبد نسبت به حق ، عبارت است از میل نفسانى شخصى پس از ادراک ملایمت آن حق را؛ اکنون مى خواهیم بیان کنیم که محبت حق نسبت به بنده اش این طور نیست ؛ زیرا ذات مقدس حضرت حق منزه از این است که محل براى تغییرات و تبدیلات واقع شود و بلکه معناى محبت حق به بنده عبارت است از توقى و نگاهداریش بنده را که و کفى بالله وکیلا و از نصرت و یارى کردنش عبد را بر اعدایش که و کفى بالله نصیرا و باید که بزرگ ترین دشمن انسان نفس او است که فرموده اند: اعدى عدوک نفسک التى بین جنبیک یعنى دشمن ترین دشمنان تو نفس تو است که بین دو پهلوى تو قرار گرفته است !
در روایت است که چون مسلمین از یکى از عزوات بزرگ برگشتند حضرت خاتم النبیین صلى الله علیه و آله فرمود: مرحبا به شما که از جهاد اصغر برگشتید و علیکم بالجهاد الاکبر؛ بر شما باد که جهاد اکبر کنید. عرض کردند: جهاد اکبر کدام است ؟ فرمود: آن مجاهده با نفس است که بزرگ ترین دشمن انسان مى باشد. پس اگر چنانچه بنا شود که خدا ناصر و یارى کننده انسان باشد آن وقت جلوگیرى از نفس مى کند و لذا معلوم مى شود که نافرمانى با مقام محبت منافات دارد و چون کلام به اینجا رسید مساله اى است که باید ذکر شود و آن این است که اگر بنا شد محبت مخصوص معصومین علیه السلام باشد آیا دیگران را نمى شود دوست داشت و یا این که جمعش ممکن است ؟ و از این جهت مساله جواب داده شده است که معصیت و نافرمانى حق با اصل محبت با او منافات ندارد لکن با کمال محبت منافات دارد و به قدرى که دل از ارتکاب معصیت خشنودى دارد از محبتش کاسته مى گردد؛ ولى در اینجا حساب دقیقى در کار است و این است که معاصى بر دو قسمت است یکى جهت بى علاقگى با مولاست که حالت تهاون و بى اعتنایى است نسبت به ساحت مقدس حق و دیگر از فرط محبت است که مى گوید این مولاى من ! من تو را معصیت مى کنم نه از این جهت باشد که از مولایى تو چیزى بکاهم بلکه غلبه شهوت مرا به معصیت واداشت و نافرمانیت کردم . پس اولى که اهانت به مولا باشد با اصل محبت سازش ندارد، ولى دومى سازش دارد لکن با کمال محب سازش ندارد و شاهد بر قضیه اولى آن است که از حضرت صادق علیه السلام پرسیدند که چطور شد تارک الصلواه کافر است اما شارب الخمر یا زانى کافر نیست و حال آن که مفسده شرب و خمر و زنا بیشتر است از ترک نماز؟ فرمودند: این از این جهت است که شارب المخمر یا زانى ، آن عشق مفرط و آن غلبه شهوتش ایجاب کرد که مرتکب چنین امرى شود و این نه از جهت تجرى بر مولایش مى باشد چه بسا در عین انجام فعل از مولاى خود هم خائف است لکن تارک الصلواه را کدام شهوتى ایجاب کرد که او از خواندن نماز خوددارى نماید و این جز تجردى بر مولا چیز دیگرى نیست و لذا تارک الصلواه کافر است .
و اما در این که معصیت با اصل محبت منافات ندارد رواست است که نعیمان نامى ، از اصحاب حصرت رسول صلى الله علیه و آله بود و او همواره معصیت حق مى کرد چنانچه در مقابل پیغمبر صلى الله علیه و آله او را حد مى زدند و ین یک حساب جارى داشت که مثلا هفته اى یک مرتبه یا ماهى یک مرتبه حد بر او اقامه مى شد. روزى شخصى بالاى سر او ایستاد و گفت : خدا تو را لعنت کند، چرا این قدر معصیت مى کنى که حد بخورى ؟ حضرت فرمود: لعنتش نکن ؛ زیرا او خدا را دوست مى دارد و او هم خدا را دوست مى دارد!
سوم از علائم محبت این است که دوست مشغول باشد به ذکر دوستش على السبیل الدوام ، یعنى باز ندارد زبان را از ذکر او و قلب را از خیال او در آن به طورى که کارش برسد به جایى که در خانه دلش جز دوست چیزى نباشد چنانچه گویند شخصى به پسر خود زیاد علاقه داشت چون اولادش وفات کرد از جمله کلمات پدر این بود که مى گفت : وکان قلبى قبره و کانه فى طیه سر من الاسرار ؛ یعنى گویا قلب من ، قبر اوست و او در آنجا سرى از اسرار من است .
پس اگر محب کارش به اینجا رسید در مرحله محبت آن وقت در دوستى صادق است ؛ چه اگر کسى دوست داشته باشد کسى را، دوست مى دارد ذکر او را و صحت درباره او را و اسم او را کما آن که ما شیعیان چون حضرت مولى امیرالمومنین علیه السلام را دوست مى داریم از شنیدن اسم مبارک على علیه السلام محظوظ مى شویم و این نه از جهت این است که حروف اسم على خواستنى باشد بلکه از جهات استناد اوست به ذات مقدس حضرت او و همواره محب طالب است که از محبوب خویش به جمیع جهات و تمام قوا و حواس لذت برد که در روایت است چون حضرت یوسف خواست وفات کند حضرت عزرائیل سیبى را به او داد و او بو کرد و در حال ، وفات یافت و این مساله مورد بحث قرار گرفت که چرا حضرت عزرائیل سیب را داد و انار و به را مثلا نداد؟ پس علتش را این طور ذکر کرده اند که سیب در لذت بردن وى جامع تر است از انار و به و جمیع حواس از لذت او بهره مند مى گردند و چون خدا خواست عزیزش را از دنیا ببرد طورى کرد که از تمام قوا لذت ببرد.
نتیجه آن که ؛ ذکر محبوب لذیذ است همان طور که از دیدار او تلذذ حاصل مى شود از شنیدن صحبت هاى او هم انسان لذت مى برد؛ چنانچه حضرت موسى علیه السلام چون از مناجات هایشان با پروردگار مراجعت مى نمود تا مدتى از استماع سخنان مردم کراهت داشت و لذا شخص دوست نمى تواند بگذرد از ذکر دوستش و بلکه نگذرد از ذکر دوست دوستش و ذکر متعلقات دوستش که گویند مجنون سگ کوچه لیلى را دید و صورت و پوزه او را بوسید چون به او اشکال کردند گفت : براى این مى بوسم که این سگ کوچه لیلى من است ! و شاعر او را خودش به نظم درآورده :
همچه مجنون کو سگى را مى نواخت |
بوسه اش مى داد و پیشش مى گداخت |
هم سر و پایش همى بوسید و ناف |
هم جلاب و شکرش مى داد صاف |
بوالفضولى گفت : کاى مجنون خام |
این چه شیداست این که مى آرى مدام |
پوزه سگ دائم پلیدى مى خورد |
مقعد خود را به لب مى استرد |
عیب هاى سگى بسى او مى شمرد |
عیب دان از غیب دان بوئى نبرد |
گفت مجنون تو همه نقشى و تن |
اندر او بنگرش از چشم من |
کاین طلسم نسبت مولاست این |
پاسبان کوچه لیلاست این |
این سگ فرخ رخ کهف من است |
بلکه او هم درد و هم لهف من است |
آن سگى کو گشت در کویش مقیم |
خاک پایش به ز شیران عظیم |
آن سگى که باشد اندر کوى او |
من به شیران کى دهم یک موى او! |
حاصل آن که ؛ کسى که کسى را دوست باشد جمیع متعلقات او را نیز دوست مى دارد و این هم در محبت هاى مجازى ثابت شده است و هم در محبت هاى حقیقى ؛ پس کسى که خدا را دوست داشته باشد از تلاوت قرآن هرگز ملول و خسته نمى شود؛ زیرا که او نامه محبوب اوست و نامه محبوب از متعلقات محبوب است ؛ دیگر آن که جمیع پیغمبران و امامان را دوست مى دارد و خانه کعبه را دوست مى دارد؛ چنانچه رسول اکرم صلى الله علیه و آله از بس علاقه به خانه کعبه داشتند مى فرمودند اگر هر آینه مرا به خود وا مى گذاشتى از تو هرگز بیرون نمى رفتم و مسجد را دوست مى دارم ؛ زیرا که خانه محبوب است که فرموده اند: المومن فى المسجد کالمحبوب فى دار محبوبه ؛ مومن در مسجد مانند دوستى است که در خانه دوستش باشد. و خوش ترین اوقات محب وقتى است که در مسجد باشد و مشغول به عبادت پروردگار شود و گرم مناجات با او باشد. دیگر آن که منى و عرفات و مشعر الحرام را دوست مى دارد چون همه از آثار محبوب اوست و بالجمله ؛ جمیع خلق خدا را از زشت و زیبا دوست مى دارد لکن با اختلاف در مراتب آنها؛ پس در عالم محبت شرط صدق محبت توحید در حب است ؛ یعنى قلب مثالش مثال کاسه اى است و محبت به منزله آب آن کاسه که اگر کاسه پر باشد از آب دیگر جاى غیر در او نمى باشد و باید طورى شود که دل در مقام محبت یک طرفى باشد بدین معنا که فقط خدا را دوست داشته باشد و بس ، که حضرت اهل ذوق چنین گوید:
محبت باید طولى باشد نه عرضى
قبله عشق یکى باشد و بس . و در اینجا مساله اى است که اگر بنا شد فقط خدا را دوست داشته باشیم آیا غیر خدا را از پیغمبر و کعبه و مسجد و قرآن و سایر خلق را دوست داشت یا نه ؟
جواب این است که تازه بسط در محبت مستلزم شرکت در محبت است و تازه نیست بله مستلزم کمال در محبت است مثلا شخصى گرسنه که مى خواهد نان بخورد پس ، نان خوردن او متوقف بر خریدن نان است و خریدن نان متوقف بر رفتن دنبال اوست و بالاخره این رفتن و حرکت کردن و خریدن نان و خوردن ، همه از متعلقات محبت مى باشد و اینجا دو قسم تصور مى شود یک مرتبه آن است که محبتش به نان محبت ناقصى است که این نقصان ایجاب نمى کند که برود دنبال او و یک مرتبه محبتش کامل است پس به هر زحمت و مشقت شده است مى رود تا تحصیل نان نماید و کمال و شدت محبت به نان ایجاب مى کند که تحصیل کند مقدمات آن را؛ حالا گوییم متعلقات محبوب علائم کمال در محبت است و به عبارت دیگر آن که محبت حق جل جلاله العظیم و مخلوقاتش در طول هم باید باشد نه در عرض ؛ زیرا اگر در عرض باشد مستلزم شرکت در محبت است و این با کمال محبت معقول نمى باشد و این که محب دوست دارد جمیع متعلقات محبوب را از فرط محبت و کمال وحدت در محبت است که گوید:
در جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست |
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست |
و دیگر چنین دلى غم و غصه ندارد و پیوسته خرم و در همه چیز مسرور است .
چهارم از علائم محبت آن است که دوست ، انس داشته باشد به خلوت با دوستش و در قسمت محبت حق به مداومت داشتن تلاوت قرآن کریم و شب زنده دارى و اغتنام از خلوت با حق در شب و لذت بردن از فضاى شب به مناجات با او و از جهت انقطاع علائق و موانع و تکلیف او از منادمه و مناجات و سخنورى با دوستش مى باشد. آن کس که خواب و خوراک در کامش لذیذتر باشد از مناجات با حق او را با دعواى محبت با حق چه کار؛ چنانچه شاعر فرماید:
عجبا للمحب کیف ینام |
انما النوم للمحب حرام |
خواب بر عاشقان حرام بود |
خواب آن کس کند که خام بود |
در حدیث قدسى است : کذب من ادعى محبتى و اذا جنه الیل نام عنى الیس کل محبوب یحب لقاء حبیبه ؟!؛ یعنى دروغ مى گوید کسى که دعوى محبت مرا مى کند و چون شب مى شود مى خوابد آیا این طورى نیست که هر دوستى در فکر ملاقات با دوستش مى باشد؟ فها انا ذا موجود لمن طلبنى (۱۶۹)؛ پس من موجودم براى کسى که طلب کند مرا. و باید دانست که طلب کردن او و یافتنش یکى است و باید او را نزد خود پیدا کرد به این معنى که هر زمان او را قصد کردیم پس طلب نموده ایم و لذا حضرت موسى گفت : یا رب ! این انت فاقصدک ؟ قال : اذا قصدتنى فقد وصلت الى (۱۷۰)؛ کجایى تا این که تو را قصد کنم ؟ فرمود: هر گاه قصد کردى مرا پس به من واصل شدى .
پس شرط محبت دوست داشتن انس به خلوت با محبوب است و کسى که مانوس به غیر حق باشد به اندازه انسش با غیر خدا از خدا مستوحش که در یک دل دو انس تمام انس جاى نگیرد؛ زیرا انس از تبعات محبت است چنانچه در قصه برخ که قبلا متذکر شدیم که در حالت ادلالى بود و دعا کرد تا باران آمد در حالاتش این طور بود که خداوند فرمود: انه نعم العبد الا ان فیه عیبا ؛ یعنى به درستى که او خوب بنده اى است مگر این که در او یک عیبى است و آن این است که از نسیم سحرها خوشش مى آید و علاقه به آن دارد. من احبنى لا یسکن الى غیرى؛ و هر کس مرا دوست داشته باشد علاقه مند به چیزى غیر از من نمى شود ولو به نسیم سحرى باشد.
روایت دیگر است که عابد در مکانى مشغول به عبادت بود و در نزدیکى معبدش درختى بود که مرغ خوش الحانى بر سر آن درخت منزل کرده و عابد را از صداى آن خوش مى آمد پس محل عبادت را تغییر داده آمد زیر آن درخت تا هم عبادت خدا کرده باشد و هم از صداى مرغ بهره مند گردد. خداوند وحى فرستاد بر پیغمبر زمانش که به عابد بگو: استانست بغیرى من مخلوقى لا حطنک عن درجه لا تنالها بشى ء من عملک ؛ تو مانوس شدى به غیر من از مخلوق من هر آینه محو مى کنم و مى گیرم از تو درجه را که دیگر به او هرگز نرسى . در این عتاب ملاحتى مى باشد که هم موجب تاسف و هم باعث مسرت انسان مى گردد و آن این است که گفتیم غایت القصوى و مطلوب اعلاى ما وصول به حق است و از طرفى هم گفتیم وصول به خدا با قصد کردن خدا یکى است ، یعنى اگر فرضا در دو آن قاصد حق باشیم در همان دو آن واصلیم و اگر در یک روز قاصد باشیم در همان یک روز واصلیم و به این حساب معلوم مى شود اگر آنى از قصد خدا خارج باشیم همان آن از خدا دور و غافلیم .
حالا فرض کنیم سه آن را که در آن اول قاصدیم و در آن دوم غافلیم و باز در آن سه قاصد؛ پس هر گاه قاصد حق باشیم واجد او هستیم و برعکس هر زمان قاصد نباشیم واجد نیستیم کلام در این است که ضررهاى آن دوم را که قاصد نبودیم به هیچ وجه نمى توانیم جبران کرد؛ زیرا دیگر آن وقت گذشت و آن ساعت طى شد و از دست برفت پس صحیح است که شاعر بگوید:
نماز را به حقیقت قضا توان کردن |
قضاى محبت یاران نمى توان کردن |
و چون به هر وصولى درجه اى است ، لذا خداوند عابد را این طور عتاب فرمود که بدان اى عابد! اگر دیگر شرک در عبادت من بیاورى درجه ات را سلب مى کنم آن چنان سلبى که هرگز به او نخواهى رسید و این عتاب به جهت آن است که عابد قدردانى از اوقات خویش بنماید و توجه خویش را در آنى از حق قطع ننماید.
روایت است که بنابر تجسم اعمال در روز قیامت برحسب ساعات روز شخص بیست و چهار صندوق مى آورند و بر طبق هر ساعتى صندوقى را مى گشایند پس صندوقى را مى گشایند که بوى عطر و عنبر و عبیرى از آن بیرون زند که تمام صفحه قیامت را معطر سازد اهل محشر گویند: این بوى خوش از کجاست ؟ گویند: صفحه عمل نیک فلان بنده را گشوده اند و این عطر از اوست پس براى صاحب آن خوشحالى دست مى دهد به طورى که اگر آن را به تمام اهل محشر تقسیم کنند همگى مسرور مى شوند و صندوق دیگرى را مى گشایند یک مرتبه بوى عفونت سختى از او برمى خیزد که تمام صفحه قیامت را پر مى کند مى پرسند: این بوى عفونت از کجاست ؟ گویند: مال عمل زشت فلان بنده است ؛ پس یک حالت اندوه و غمى به صاحب آن دست مى دهد که اگر چنانچه تقسیم نمایند هر آینه جمیع اهل محشر متاذى و متنفر مى شوند و صندوق دیگر را باز کنند بینند که در او چیزى نیست و براى صاحبش یک حسرت و ندامتى دست مى دهد که اگر او را بر همه خلایق تقسیم کنند اندوهناک مى گردند و این صندوق خالى عبارت است از همان ساعات عمرى را که در دنیا خالى گذارده که دیگر جاى پر کردن نیست ؛ پس صحیح است آنچه فرموده اند: ویل لمن ساوى یومه امس ؛ یعنى واى بر کسى که امروز عمرش با دیروزش مساوى باشد!
الحاصل ؛ علامت محبت کمال ، انس به مناجات با محبوب و تنعم از خلوت با او و تمام استیحاش از هر چیزى غیر اوست ؛ زیرا جدائى مى افکند بین او و دوستش حتى از صداى خروس هم متوحش است به جهت آن که خبر مى دهد به این که صبح طالع شد و شخص محب را خوش نیاید و دشمن دارد هر چیزى را که موجب جدائى بین او و محبوبش مى شود و حائل مى شود از التذاذ با خلوت محبوبش کما آن که براى یکى از ائمه طاهرین علیه السلام این حال دست داد در هنگامى که مشغول به مناجات با پروردگار بود و یک مرتبه بى هوش شد و اطرافیانش آمدند تا او را به هوش آوردند چون به هوش آمد با جماعت تغیر فرمود که چرا حائل شدید میان من و محبوبم و مرا از حال خوشى که داشتم بیرون آوردید. بالجمله ؛ در خلوت با محبوب در دو جا متصور است : یکى آن که همواره در فکر این است که مقام را خالى از اغیار دیده و با محبوبش مکالمه کند؛ دیگر آن که شدت کند لذت مناجاتش به طورى که از خود غافل و بى خبر مى ماند و احوال و اطوار بدنى از پیش نظرش محو مى شود و فقط تمام توجه به محبوب دارد که اگر صدایش کنند نمى شنود اگر سرما یا گرما به او روى کند درک نمى نماید، اگر برهنه یا پوشیده باشد خبر ندارد و اگر مالدار یا فقیر باشد ابدا توجهى به آن ندارد و اگر پیکان تیرى را مانند حضرت مولى امیرالمومنین علیه السلام از پاى مبارکش بیرون آرند احساس نمى فرماید.
در حکایت یوسف و زلیخا نقل کنند که زلیخا همواره روزها را به کار ملکه خویش مى پرداخت و در اندیشه بود که کى ساعات روز تمام مى شود و فراغت حاصل مى کند تا این که برود در خلوت و شب را با خیال یوسف به سر برد، پس چون شب مى شد مى رفت در مکان خلوتى و در عالم خیال صورت یوسف را مجسم مى ساخت و با او مشغول انس و اظهار علاقه بود. تنها غصه اش این بود که مبادا صبح شود و از خلوت با محبوبش باز ماند؛ پس چون صبح مى شد کنیزان مى آمدند که او را ببرند بر سر مسندش مى دیدند در اطاق نشسته و زانوها در بغل گرفته و مات و مبهوت مانده است چون او را صدا مى کردند جواب نمى داد بالاخره آمدند و او را به شدت حرکت دادند تا این که به یک سختى برمى خاست و روانه مى شد و این تحیر و بهت از فرط محبتى بود که به یوسف داشت .
دیگر اثرى که در خلوت با محبوب متصور است این است که کسى که محبت بر دلش غالب آمد دیگر در فکر غیر محبوبش نیست و لذا در چنین دلى دیگر ریشه هم و غم وجود ندارد و بلکه اصلا دلى در کار نیست تا این که در او هم و غم باشد؛ پس مستغرق مى شود در انس با حق . حضرت امیرالمومنین علیه السلام در خطبه همام فرماید:
اما الیل فصافون اقدامهم تالین الاجزاء القرآن یرتلونه ترتیلا یحزنون به انفسهم و یستبشرون به دواء دائهم ؛
یعنى از اوصاف متقین این است که چون شب شود برمى خیزد و مى ایستد روى قدم هاشان براى نماز و تلاوت کنند آیات قرآن را با تانى و رقت و محزون سازند نفس هاى خود را که با دلى شکسته به درمان خویش مى کوشند.
فاذا مروا بآتى فیها تشویق رکنوا الیها طمعا و تطلعت نفوسهم الیها شوقا و ظنوا آنهانصب اعینهم ؛
چون مى رسند به آیاتى که در آنها تشویق است مانند آیه شریفه یا عبادى الذین اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمه الله ان الله یغفر الذنوب جمیعا
پس طمعشان در آنها غلبه کرده و مشتاقانه نظر کنند به سوى آن و به سوى رحمت الهى گویا این آیات همیشه در جلوى چشمشان است .
و اذا مروا بایه فیها تخویف اصغوا الیها مسامع قلوبهم و ظنوا ان زفیر جهنم و شهیقا فى اصول آذانهم فهم حانون على اساطهم مفترشون لجباههم و اکفهم و رکبهم و اطراف اقدامهم یطلبون الى الله تعالى فى فکاک رقابهم ؛
و چون برمى خورند به آیاتى که در آنها وعده عذاب و عقاب است گوش دل بر آن گشوده گویا که صداى جهنم در گوش آنهاست پس به رکوع و سجود درآیند و فرش کنند زمین را به صورت هاى خود و به کف دست ها و زانوها و اطراف قدم هاى خود پس طلب نمایند از خداى تعالى این که مقام حریت و آزادى به آنها مرحمت فرماید.
پنجم از علائم محبت آن است که محب تاسف نداشته باشد و فوت چیزى الا فوت لقاء محبوبش که چون به محبوبش رسید دیگر حزنى در دلش باقى نماند و چون از او جدا شود اگر هر چه غیر او داشته باشد سرورى برایش نباشد؛ پس باید مرکز حسش پیوسته متوجه به جانب محبوب باشد و چون آنى غفلت برایش عارض شود از ذکر محبوب ، زیاد و اکثار کند در رجوع به او و استعطاف نماید و پیوسته بگوید محبوب من ، مولاى من و هکذا تا ببینیم محبوبش چه کسى باشد بگوید به چه جرمى قطع فرمودى احسانت را از من و دور گردانیدى مرا از حضرتت و مشغول نمودى مرا به خودم و به متابعت شیطان . براى آن که شاید به این استعطاف ها برگردد به حال صفاى ذکر چنانچه در مناجات محبین مى خوانیم :
و اعذنى من طردک و ابعادک و اجعلنى من اخص عارفیک و احسن عبادک ؛ یعنى خدایا پناه ده مرا از رد کردن و دور نمودن مرا از ساحت مقدست و قرار مده مرا از کسانى که آشنایى با تو دارند و زیاده تر تو را بندگى مى نمایند که گفته اند براى خدا بندگانى است که دوست دارند خدا را و چون دوستى شان خالص شد و طمانینه پیدا کردند پس مى روند از آنها تاسف بر هر دو چیز فوت شونده اى و مشغول نکردند خود را به مشتهیات نفسشان و بلکه حظ نفسشان به مجالست با محبوبشان است .
ششم از علائم محبت آن است که محب متنعم باشد به طاعت محبوب و طاعت محبوب نزد او دشوار و سنگین نباشد و خستگى و ملالت پیدا نکند که گویند فرهاد از کوه بیستون تا قصر شیرین نهرى را کند تا این که چون شیر مى خواهد براى شیرین بفرستد به وسیله نهر بفرستد! و این زحمت زیاد و رنج شدید برایش ملالت و کسالت عارض نکرد که گویند عمل از روى محبت سستى پذیر نیست و علامت محبت دوام نشاط است ، یعنى بنده محب هر چه در قسمت طاعت پافشاریش بیشتر باشد نشاطش نیز زیادتر است کما آن که نقل کنند شخصى را که از مالیه دنیا هیچ چیز با او نبود سبب را پرسیدند گفت : یک وقت دیدم مخلوقى با خالق دیگرى اظهار محبت مى کرد پس محبوبش به او گفت تو در مقام دوستى براى من چه مى کنى ؟ جواب داد هر چه دارم فدایت کنم و چون چیزى نداشته باشم جانم را فدا کنم ! حال من چون مطلب را بدین گونه یافتم با خود گفتم در جائى که دو مخلوق با یکدیگر در قسمت محبت چنین اند پس اگر کسى با خالقش این طور کند به طریق اولى بهتر است ؛ زیرا که اوست که سزاوار این است که محبوب باشد و لذا این شخص آنچه را که داشت در راه محبت خدا انفاق کرد و متنعم بود به طاعت محبوب خود.
هفتم از علائم محبت آن است که محب شفیق باشد بر جمیع بندگان خدا و رحیم باشد با همه و شدید باشد با جمیع اعداء خدا؛ چنانچه آیه شریفه مى فرماید: محمد رسول الله صلى الله علیه و آله والذین معه اشداء على الکفار رحماء بینهم ؛ محمد صلى الله علیه و آله فرستاده خداست و آن چنان کسانى که با او هستند از مومنین بر کفار شدید و غلیظاند و نسبت به خودشان رحیم و مهربان . که نمى گیرد آنها را ملامت کننده و باز نمى دارد ایشان را از راه خدا هیچ باز دارنده اى که حق جل جلاله العظیم فرمود در شان ایشان : الذین یکلفون بحبى کما یکلف الصبى بالشى ء ؛ دوستان من کسانى هستند که محبت من در دل آنها جاى گزین گردیده پس حال ایشان چون حال طفل است که چون چیزى را دوست داشته باشند بهانه او را مى گیرند تا این که به او برسند.
اینها بود علائم محبت و هر کس در نزد خود مى داند که چه مقدار از این علامات را واجد است ؛ پس اگر هر هفت علامت در او موجود باشد، محبتش محبت تامه است و اگر هیچ کدام موجود نبود، اصلا محبت ندارد و اگر از این هفت علامت بعضى در او موجود باشد، محبتش محبت ناقصه است . و بر حسب تقسیم مردم منقسم شدند به سه دسته : اول مقربین ، دوم ابرار، سوم فجار.
اما مقربین ؛ پس مى آشامند در نشاه آخرت از چشمه اى که موسوم به تسنیم است چنانچه در قرآن کریم دارد: عینا یشرب بها المقربون چشمه اى که از آن مقربین درگاه حق مى آشامند. و آن عبارت از شراب خالص است که اختصاص به آنها دارد و لا غیر. و اما ابرار مى آشامند از چشمه اى که مخلوط با اوست از چشمه نسیم که :
ان الابرار لفى نعیم * على الارائک ینطرون * تعرف فى وجوههم نضره النعیم * یسقون من رحیق مختوم * ختامه مسک و فى ذلک فلیتنافس المتنافسون * و مزاجه من تنسیم * عینا یشرب بها المقربون
به درستى که ابرار در بهشت هاى پرنعمت مى باشند و بر تخت ها نشسته و نظر مى کنند وقتى ایشان را ببینى آثار خوشحالى و درخشندگى از کثرت نعمت از صورت هایشان آشکار و هویداست ؛ مى آشامند از شراب هائى که مهر شده است درب آنها که مهرش از مشک است . و براى ختم به مشک دو معنا کرده اند:
اول آن که چون مى آشامند آخرش بوى مشک به مشامشان مى رسد؛
دوم آن که مهر آن ، شیشه هاى در بسته از مشک است و در این آشامیدن غبطه خورند غبطه خورندگان ، این آب ها مخلوط است با آب تسنیم که مخصوص به مقربین بود لکن با تفاوت درجات و مقامات ابرار تا ببینیم میزان محبت هر کس چه اندازه است و اختلاطش چه مقدار است ؛ پس هر چه محبت صافى باشد به همان مقدار از تسنیم در او ریخته شده است و هر چه آمیخته با محبت غیر باشد به همان مقدار از تسنیم در او نیست و میزان اختلاط و امتزاج تسنیم با آن چشمه اختلاط و امتزاج محبت شخص است با غیر خدا و این جزا، جزائى است موافق و پاداشى است مطابق . و براى رحیق مختوم اوصافى است :
در جستجوی استاد//صادق حسن زاده