آیت الله العظمی بهجت فومنیحکایات عرفای برجسته

حیات اولیاى خدا(آیت الله بهجت فومنی)

هم او مى گوید: ((روزى آقا فرمود: جنازه یکى از مردان پاک را (به نظرم فرمودند: گیلانى بود.) به نجف مى بردند، یک نفر قرآن خوان هم اجاره کرده بودند که تا مقصد همراه جنازه برود و قرآن بخواند،

شبى از شبها همه از خستگى به خواب مى روند و قارى مشغول خواندن سوره مبارکه ((یس )) مى شود و هنگام قرائت آیه کریمه (أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَیْکُمْ یا بَنى آدَمَ…) لفظ ((اَعْهَدْ)) را آنطور که باید ادا نمى کند و چند بار آن را تکرار مى کند، ناگهان از داخل تابوت مى شنود که آن مرد خدا دو یا سه بار با بیانى شیرین و با تجوید درست و قرائت این کلمه را ادا مى کند. رعشه بر بدن مرد قارى مى افتد که آدم مرده آن هم چند روز از فوتش گذشته چگونه شنید که من در اداء آیه کریمه مانده ام و با بهترین طریق قرائت و تجوید آن را به من یاد مى دهد. روحش شاد!))

حجه الاسلام والمسلمین آقاى تهرانى یکى از شاگردان آقا جریان فوق را به صورت ذیل براى نویسنده نگاشته است : آن گونه که یاد دارم حضرت استاد این قضیه را مکرّر به این صورت نقل مى کردند، که جنازه یکى از بزرگان را به نجف مى بردند، یکى از همراهان مى گوید: در بین راه به منزل رسیدیم ، و جنازه را در کاروانسراى کثیفى گذاشتند، من دیدم که آنجا مناسب جنازه آن آقا نیست و شاید بى احترامى به او محسوب شود، لذا جنازه را از آنجا به جاى دیگر انتقال دادم ، و بالاى سر جنازه نشستم و مشغول شدم به قرائت قرآن و سوره ((یس ))، به آیه ((أَلَمْ أَعْهَدْ)) که رسیدم ، چون عرب نیستم و بین ((همزه )) و ((عین )) خوب تمییز نمى دهم آن کلمه را تند خواندم ، ناگهان شنیدم که جنازه دوبار با صداى بلند آن کلمه را با عربیّت و تمیز بین ((همزه )) و ((عین )) ادا نمود.

و نیز آقاى قدس مى گوید: ((روزى آقا فرمودند: ((در زمان قاجار آقایى در یکى از مدارس علمیّه تهران حجره داشت و معروف بود به کرامت داشتن ، ولى مقیّد بود چیزى از او ظهور و بروز نکند، در میان طلاّب زمزمه مى افتد که آقا موتِ ارادى دارد (یعنى هر وقت بخواهد، مى تواند اختیاراً قالب تهى کند)، روزى عدّه اى جمع شدند و خدمت آقا رسیدند و گفتند: آقا، ما امروز آمده ایم تا از شما کرامتى ببینیم و هر چه عذر آورد قبول نکردند، ناچار راضى شد (خوب یادم نیست که تعهّد گرفت که تا من زنده ام به کسى اظهار نکنید، یا نگرفت ) و فرمود: من مى خوابم ، شما مرا صدا نزنید و کارى به من نداشته باشید.


رو به قبله خوابید و شهادَتَیْن را گفت و آنها دیدند که آقا مُرد. وى را این رو آن رو کردند و دیدند که واقعاً مرده است ، براى اطمینان چند جاى زیر پاى آقا را با کبریت سوزاندند و دیدند که واقعاً جان داده است .
پس از مدتى آقا نَفَسى کشید و نشست . همین که نشست فرمود: به شما نگفتم با من کارى نداشته باشید، چرا مرا از راه رفتن باز داشتید؟))

برگی از دفتر افتاب//رضا باقی زاده

 

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=