زندگینامه شیخ اکبر محی الدین ابن عربی (خلاصه)

ابو بکر محمد بن على بن محمد بن احمد بن عبد الله بن حاتم طائى‏، در شب دو شنبه هفدهم ماه رمضان المبارک، سنه ۵۶۰ هجرى قمرى، شب نخستین سالگرد اعلان عید قیامت، به وسیله حسن بن محمد بن بزرگ امید، در مصلّاى قلعه الموت، برابر با بیست و هشتم ژوئیه سال ۱۱۶۵ میلادى، شصت و نهمین سال جنگهاى صلیبى در بلده مراز بلاد اندلس، در خانواده جاه و جلال و زهد و تقوا متولد شد.

. خانواده ابن عربى، در اصالت و نجابت، ثروت و مکنت، عزّت و جلالت و علم و تقوى و زهد و پارسایى از خانواده ‏هاى بنام و معروف عصر خود بوده ‏اند.

جدّ اعلاى وى حاتم طائى، مرد بزرگوار و بخشنده سرشناس عرب بوده‏ و او از نوادگان عبد الله بن حاتم برادر صحابى جلیل القدر عدىّ بن حاتم است. جدش محمد از قضات اندلس و از علماى آن سامان به شمار رفته و پدرش على بن محمد از ائمه فقه و حدیث، از اعلام زهد و تصوف و به عبارت ابن عربى از متحققان در منزل انفاس‏ و از دوستان فیلسوف عظیم و مفسّر کبیر ابن رشد و وزیر سلطان اشبیلیه‏ بوده که شاید این سلطان همان ابن مردنیش سابق الذکر بوده باشد.

مادرش نور از قبیله خولان و به انصار انتساب داشته، چنان‏که او خود گفته است:«و کانت امّى تنسب الى الانصار».

 از جمله در کتاب فتوحات مکّیه واقعه‏اى نگاشته است که بر ایمان متقن و استجابت دعا و صدق و صفاى پدرش دلالت مى ‏دارد، چنان‏که مى ‏نویسد: «من بیمار شدم، پس به حالت اغما افتادم، چنان‏که در شمار مردگان شمرده شدم و در آن حال، قومى زشت سیما مى‏دیدم که قصد آزار مرا داشتند و همچنین شخص زیبا و بسیار خوشبویى مشاهده مى‏کردم که او آنها را از من دور مى‏ساخت، تا بر آنان چیره و پیروز شد. پس من از آن حالت بیهوشى به هوش آمدم و در آن هنگام پدرم- رحمه الله- را در کنار سرم دیدم که اشک مى‏ریزد و سوره «یس» مى‏خواند، البته سوره را تمام کرده بود. و من آنچه را که دیده بودم به او خبر دادم»

ایضا در همان کتاب درحالى ‏که از کرامات پدرش سخن مى ‏گوید مى ‏نویسد:

«پدرم از محقّقان در منزل انفاس بود که پس از مرگ در چهره ‏اش، هم علامات احیاء مشاهده مى‏شد و هم علامات اموات و او پانزده روز پیش از مرگش مرا از مرگ خود و اینکه روز چهار شنبه مى‏میرد خبر داد و این چنین هم واقع شد. و چون روز مرگش فرا رسید، درحالى‏که سخت بیمار بود بدون اینکه به چیزى تکیه کند بنشست و خطاب به من گفت اى فرزند من، امروز، رحلت و ملاقات وقوع مى‏یابد، من او را گفتم خداوند سفرت را سلامت و لقایت را مبارک گرداناد. او بدین سخن خوشحال شد و مرا دعا فرمود»

 نخستین همسر

اما نخستین همسرش مریم بنت محمد بن عبدون بن عبد الرحمن البجائى، بانویى صالح و صاحب مقام کشف و شهود و از خانواده بنو عبدون، یکى از خانواده‏هاى اصیل و نجیب اشبیلیه بوده است. بانوى مذکور در تحوّل معنوى وى تأثیرى عظیم داشته است. ابن عربى در نوشته‏ هاى خود از او به احترام نام مى ‏برد و بانوى صالحش مى ‏خواند و از وى سخنانى نقل مى ‏کند که به مقام کشف و شهود و عرفان و معنویّت او دلالت مى ‏کنند. چنان‏که در کتاب فتوحات مکیه مى‏  نویسد: «و اما خمسه باطنه» بانوى صالح مریم بنت محمد بن عبدون بن عبد الرحمن البجائى‏ براى من حدیث کرد و گفت شخصى را در خواب دیدم که او در وقایع من با من عهدو پیمان مى‏بست و من او را هرگز در عالم حس ندیده بودم. او خطاب به من گفت:

آیا قصد طریق دارى؟ پاسخ دادم بلى سوگند به خدا قصد طریق دارم ولى نمى ‏دانم آن به چه حاصل آید. جواب داد به پنج چیز: توکل، یقین، صبر، عزیمت و صدق.

چون او (مریم) خوابش را براى من گفت، بدو گفتم این مذهب قوم است‏. ایضا در همان کتاب مى‏گوید: «و من کسى را که ذوقا از اهل این مقام باشد ندیده ‏ام، اما اهل من مریم بنت محمد بن عبدون، خبر داد که یکى را دیده است و حال او را براى من وصف کرد و من دانستم که او از اهل این مقام است الّا اینکه از وى احوالى ذکر کرد که به عدم قوت و ضعف او، در این مقام دلالت مى ‏کرد».

فرزندان ابن عربى هم، مانند تبار و دیگر اعضاى خانواده‏ اش، اهل علم و عرفان و وجد و حال و مقام بوده‏اند. او دو پسر به نام هاى سعد الدّین محمد و عماد الدّین ابو عبد اللّه محمد داشته است. سعد الدین در رمضان سال ۶۱۸ هجرى در ملطیّه‏ متولد شده و به سماع و أخذ حدیث پرداخته است. او شاعر صوفى بوده و شعر نیکو مى‏ گفته است، وى را دیوان شعر مشهورى است. سعد الدین در سال ۶۵۶ یعنى سالى که هلاکو داخل بغداد شده و خلیفه المستعصم را کشته، در دمشق مرده و در جوار والدش مدفون شده است. اما عماد الدین در سنه ۶۶۷ در مدرسه صالحیّه مرده و او نیز در کنار پدر و برادرش سعد الدین در دامنه کوه قاسیون به خاک سپرده شده است‏.

چنان‏که در گذشته اشاره شد، او را دخترى به نام زینب بوده است که از اوان طفولیّت، به مقام کشف و الهام نایل، و به مسائل شرعى عارف بوده است. ابن عربى در کتاب فتوحات مکّیه هنگامى که درباره سخن گفتن اطفال سخن مى ‏گوید، مى ‏نویسد: «مرا، دختر شیرخواره‏اى بود، سنش کمتر از دو سال، روزى با او بازى مى‏ کردم که ناگهان به خاطرم خطور کرد تا از وى مسأله‏اى سؤال کنم، پس به وى‏گفتم اى زینب. او متوجه من شد و به سخنم گوش فرا داد، سپس گفتم من مى ‏خواهم از تو راجع به مسأله ‏اى استفتا کنم، چه مى ‏گویى درباره مردى که با زنش جماع کرده ولى انزال نشده است؟ بر او چه واجب مى‏ شود؟ او با کلام فصیحى به من گفت بر او غسل واجب مى ‏شود. مادر و جدّه ‏اش سخن او را مى ‏شنیدند، جدّه ‏اش فریاد کشید و بى ‏هوش شد».

ایضا در همان کتاب پس از اینکه مى ‏نویسد: «همانا گروهى در گهواره، یعنى در حال شیرخوارگى سخن گفته ‏اند و ما اعجب از این را یعنى کسى را دیده‏ ایم که در بطن مادرش سخن گفته و واجبى را اداء کرده است، به این صورت که مادرش زمانى که آبستن به وى بوده عطسه کرده و خداوند را حمد گفته و آن کودک نیز از بطنش به وى «یرحمک اللّه» گفته است» مى‏ افزاید: «آنچه مناسب کلام مى ‏نماید، این است که من از دخترم زینب، درحالى ‏که با وى بازى مى ‏کردم سؤال کردم و او در این وقت شیرخواره بود و سنش یک سال یا قریب به آن، پس در حضور مادر و جده ‏اش به او گفتم: اى دخترک من چه مى ‏گوئى درباره مردى که با اهل خود جماع مى ‏کند و انزال نمى ‏شود؟ او پاسخ داد بر او غسل واجب مى‏ شود. پس حاضران از آن تعجب کردند و در همان سال از این دختر جدا شدم و او را پیش مادرش گذاشتم و به مادرش اذن دادم که در آن سال به حج برود. من هم از عراق رهسپار مکه شدم و چون به معرّف‏ رسیدم، در میان جماعتى که در معیّت من بودند، به جستجوى اهل خود که در قافله شام بودند رفتم. آن دخترک درحالى ‏که پستان مادرش را مى ‏مکید، مرا بدید و خطاب به مادرش گفت: اى مادر این پدرم است که آمده است. مادر نگاه کرد و مرا از دور بدید، که به سوى آنها مى ‏روم. در این حال، دخترک پیوسته مى ‏گفت: این پدر من است. در این حال دایى او مرا صدا کرد. من به جانبشان رفتم.چون دخترک مرا دید، بخندید و پدرپدرگویان خود را به دامنم انداخت»

 
هجرت به شهر اشلبیه
سال ۵۶۸ هجرى (۱۱۷۲- ۱۱۷۳ م) همراه خانواده ‏اش به شهر اشبیلیه، پایتخت اندلس انتقال یافت و تا سال ۵۹۸ در آنجا ماندگار شد و تربیت کامل دینى و ادبى یافت‏. نخست قرآن را با قرائات سبع از ابو بکر محمد بن خلف لخمى و ابو القاسم عبد الرحمن غالب الشرّاط القرطبى‏ بیاموخت و سپس در محضر استادان وارد و مدرّسان ماهر که در آینده نامشان خواهد آمد، به کسب ادب، أخذ حدیث و فراگیرى سایر رشته ‏ها و شاخه ‏هاى علوم و معارف زمانش همت گماشت و از برکت الهى و عنایت ربّانى و در اثر هوش و استعداد فطرى بزودى در آداب و معارف عصرش سرآمد اقران و انگشت ‏نماى همگان گردید.

اهمیّت مقامش در ادب، توجه حکومت اشبیلیه را به وى جلب کرد و در نتیجه به عنوان دبیرى و کاتبى در دستگاه حکومت به کار گمارده شد. او در این شهر، گویا پس از اشتغال به کار دولتى و در زمان حیات پدرش با زن شایسته و عارفش، مریم ازدواج کرده است‏.

ذکر واقعه  ‏اى ازقبل از تحول

ابن عربى در این هنگام، که هنوز به طریق تصوف وارد نشده بوده، بیشتر وقت خود را به سرودن شعر، تماشاى دل و عیش و عشرت مى ‏گذرانیده و درسبزه ‏زارها و شکارگاه هاى باصفا و خرم قرمونه‏ و بلمه با خدم و حشم به صید و شکار می ‏پرداخته، که پس از توجهش به «طریق اللّه»، از آن اوقات به عنوان زمان جاهلیّت خود نام برده و در کتاب فتوحات مکّیه آورده است که: «در سفرى، در زمان جاهلیّت که به معیّت پدرم بودم، در میان قرمونه و بلمه از بلاد اندلس، مرور مى ‏کردم، که ناگاه به دسته‏اى، از گورخران وحشى رسیدم، که به چرا مشغول بودند، من به شکار آنها مولع بودم و غلامانم از من دور، پیش خود اندیشیدم و در دلم نهادم، که هیچ یک از آنها را با شکار آزار نرسانم. هنگامى که اسبم آن حیوانات را بدید، به آنها یورش برد ولى من آن را از این باز داشتم و درحالى ‏که نیزه به دستم بود، بدانها رسیدم و میان آنها داخل شدم و چه بسا که سر نیزه به پشت بعضى از آنها مى‏ خورد، ولى آنها همچنان مشغول چرا مى ‏بودند و سوگند به خدا سرشان را بلند نمى‏ کردند، تا من از بین آنها گذشتم. سپس غلامان به دنبال من آمدند و گوران برمیدند و از جلوى آنها گریختند و من سبب آن را نمى ‏دانستم تا اینکه بدین‏ طریق یعنى طریق خدا برگشتم و اکنون مى ‏دانم که سبب چه بوده است و آن همان است که ما ذکر کردیم یعنى امانى که در نفس من، براى آنها بود، در نفوس آنها سرایت کرده بود.

تحوّل معنوى و ملاقات با ابو الولید بن رشد.

ابن عربى را در همین بلده، در دوران شباب، بلکه در سن صبا و در زمان حیات پدر، تحولى معنوى رخ داد و او به مقام کشف و شهود نایل آمد، در این مقام اشتهار یافت، شهرتش به گوش فیلسوف کبیر ابن رشد قرطبى رسید، ابن رشد به ملاقات او علاقه ‏مند شد و از پدرش درخواست کرد تا وى را ببیند و از مقام معنویش آگاه گردد. پدر محیى الدین تقاضاى ابن رشد را پذیرفت و در نتیجه این‏ملاقات مهمّ تاریخى واقع شد. از آنجا که این ملاقات از نظر تاریخى و علمى بسیار مهم مى ‏نماید، زیرا ملاقات دو رجل تاریخى و علمى است که هر کدام نماینده راه و روشى بوده است: یکى نماینده و پیرو راه عقل و برهان و دیگرى نماینده و شیفته طریق کشف و عیان و به راستى هر دو رهبر در اخلاف و پیروان خود از جهت فکرى و علمى تأثیر قابل ملاحظه ‏اى داشته ‏اند.                                   

   ابن رشد چندین قرن افکار اهل استدلال و برهان را به خود مشغول داشته و ابن عربى هم قرنها انظار اهل کشف و عیان را به خود مجذوب کرده است. لذا ما به نقل این واقعه مهم تاریخى از زبان خود محیى الدین مى ‏پردازیم. او در کتاب فتوحات مکّیه به دقت جریان این ملاقات را به صورت ذیل شرح مى ‏دهد:

«روزى در قرطبه‏ به خانه قاضى آنجا ابو الولید بن رشد داخل شدم و او خود به دیدار من رغبت مى ‏ورزید. زیرا از فتوحاتى که خداوند به من ارزانى داشته، چیزى شنیده و از آن اظهار تعجب مى ‏کرد. پدرم که از دوستان او بود مرا به بهانه کارى به خانه وى فرستاد و من بدین وقت کودکى بودم که هنوز مویم نروئیده و شاربم سبز نشده بود. هنگامى که به وى وارد شدم، او به پاس محبت و بزرگداشت من از جاى خود برخاست و دست به گردن من انداخت و بعد مرا گفت: «آرى» و من او را گفتم: 

«بلى». پس شادیش افزود زیرا دریافت که مقصود او را فهمیده‏ ام. سپس من که از سبب شادى وى آگاه شده بودم گفتم: «نه». پس چهره اش گرفته و رنگش دگرگون گشت و درباره آنچه در اندیشه آن بود، دچار شک و تردید شد و خطاب به من گفت: امر را در کشف و فیض الهى چگونه یافتى؟ آیا امر همان است که فکر و نظر به ما اعطا کرده است؟ گفتم «بلى» و «نه» و میان بلى و نه، ارواح از موادّ و اعناق از اجساد خود پرواز مى ‏کنند. بى‏ درنگ رنگ چهره‏  اش زرد شد و لرزه به اندامش‏افتاد و در وقت بنشست و به گفتن «لا حول و لا قوه الا باللّه» پرداخت، زیرا او امرى را که من اشاره کردم دریافت. و آن عین این مسأله ‏اى است که این قطب امام یعنى «مداوى الکلوم‏» ذکر کرده است. او بعد از این ملاقات دوباره از پدرم خواست که میان ما ملاقات دیگرى واقع شود تا آنچه را که در اندیشه اوست بر ما عرضه بدارد و ببیند آیا اندیشه او با آنچه نزد ماست موافق است یا مخالف.                               

البته او (ابن رشد) از ارباب فکر و نظر عقلى بود. پس او بدین جهت که در زمانى است که کسى را مى ‏بیند که نادان به خلوت رفته و بدون درس و بحث و مطالعه و قرائت چون من بیرون آمده است، خدا را شکر کرد و گفت این حالتى است که ما امکان آن را به دلیل عقل، ثابت کرده بودیم، ولى کسى را بدین حالت ندیده بودیم. الحمد لله در زمانى هستیم که یکى از صاحبان آن حالت را مى ‏بینیم که اقفال ابواب آن را مى ‏گشاید و ستایش خداى را که مرا به دیدن او موفق گردانید. و بعد از این ماجرا من خواستم با او ملاقات دیگرى داشته باشم. پس او- رحمه الله- در واقعه‏، در صورتى که میان من و او حجاب رقیقى حایل بود، ظاهر شد و من از وراى این حجاب بدو مى ‏نگریستم ولى او مرا نمى ‏دید و مکان مرا نمى ‏دانست و به خود مشغول بود و از من غافل. با خود گفتم تأمّل وى نمى ‏تواند- او را به جایى که من در آن هستم برساند و دیگر اجتماعى میان من و او واقع نشد                                                                

 تا او در سال ۵۹۵ در مراکش از دنیا رفت و جسد او را به قرطبه انتقال دادند و در آنجا دفن کردند. تابوت او را بر یک طرف حیوان بارکش و تألیفاتش را براى حفظ تعادل بر طرف دیگر نهاده بودند و من آنجا در مکانى ایستاده بودم و فقیه ادیب ابو الحسن محمد بن جبیر، کاتب سید ابو سعید و دوستم ابو الحکم عمرو بن السّرّاج الناسخ به همراه من بودند. ابو الحکم روى به جانب ما کرد و گفت: آیا نظر نمى ‏کنید به چیزى که معادل امام ابن رشد است در مرکوبش؟ این امام است و این اعمال یعنى تألیف او (مقصود یک طرف چهارپا امام ابن رشد است و یک طرف کارها و نوشته ‏هاى او).

آنگاه ابن جبیر پاسخ داد: فرزندم آنچه بدان نظر کردى نیکوست لا فضّ فوک‏. مرگ‏او براى من موعظه و تذکره است. خداوند جمیع آنها را رحمت کناد. از آن جماعت جز من کسى باقى نمانده است. ما در این مورد گفته ‏ایم:

«هذا الامام و هذه اعماله‏

یا لیت شعرى هل اتت آماله»

 

دخول به طریق تصوّف و نیل به مقامات قدسیّه‏

 چنان‏که گذشت ابن عربى از دوران کودکى و اوان نوجوانى در معرض نفحات الهى و عنایات ربّانى واقع و از ذوق و وجد و کشف و حال برخوردار شده، ولى دخول وى به طریق تصوّف قصدا و رسما در بیست و یک سالگى در سال ۵۸۰ در شهر اشبیلیه رخ داده و او در اندک مدّتى به مقامات قدسیّه نایل آمده است. چنان‏که در فتوحات مکّیّه آورده است: نلت هذه المقامات فى دخولى هذه الطّریقه سنه ثمانین و خمسمائه فى مدّه یسیره».

علّت دخول‏

 علت دخول او به طریق تصوّف، واقعه و مبشّره ‏اى است که آن را مشاهده کرده و بدین ترتیب متنبّه شده و به خدا بازگشته است. چنان‏که نوشته است: «العلّه عند القوم تنبیه من الحق … و قد یکون التّنبیه الالهىّ من واقعه و من الواقعه کان رجوعنا الى اللّه و هو اتمّ العلل لانّ الوقائع هى المبشّرات و هى اوائل الوحى الالهى»

شاید او در این واقعه با روحانیت عیسى- علیه السّلام- دیدار کرده باشد که در فتوحات مکّیّه او را شیخ اوّل خود مى ‏خواند، که به دست وى به خداى متعال باز گشته است، چنان‏که نوشته است: «و هو [عیسى‏] شیخنا الاوّل الّذى رجعنا على یدیه و له بنا عنایه عظیمه لا یغفل عنّا ساعه واحده و ارجو ان ندرک زمان نزوله ان شاءاللّه». باز تصریح کرده است که: «عیسى- علیه السّلام- در دخول او به طریق تصوّف بر وى نظرى داشته است»: «و کان له [عیسى‏] نظر الینا فى دخولنا فى هذا الطّریق الّتى نحن الیوم علیها». باز تأکید کرده است که در اول سلوکش با روحانیّت عیسى- علیه السّلام- همراه بوده است: «و قد وجدنا هذا المقام من نفوسنا و أخذناه ذوقا فى اوّل سلوکنا مع روحانیّه عیسى علیه السّلام».

گفتنى است ابن عربى احیانا ملائکه را نیز از شیوخ خود خوانده است که در برخى وقایع با آنها اجتماع کرده است. شعرانى از باب صد و نود و هشتم فتوحات مکّیه نقل کرده است که: «جمیع حروف مقطّعه اوایل سور قرآن اسماء ملائکه هستند و من با آنها در برخى وقایع اجتماع کردم و هر یک از آنها به من علمى آموختند که نمى ‏دانستم، پس آنها از جمله شیوخ من هستند».

خلاصه پس از ورود به طریق جدّا به مجاهدت و ریاضت همّت گماشته، به کسب معارف عارفان و به مطالعه آثار صوفیان پرداخته، به فتوحاتى نایل آمده، وقایع و مبشّراتى را مشاهده کرده‏ و به زودى صوفیى بلندآوازه گشته، صیت شهرتش از اشبیلیه گذشته و در اطراف و اکناف پیچیده است. در نتیجه، چنان‏که در ذیل ملاحظه خواهد شد، عدّه ‏اى از مشایخ به دیدارش شتافته ‏اند، تا از احوال و مقاماتش مطّلع و احیانا مستفید شوند.

دیدن حضرت خضر اولین بار

ابن عربى با شیخ خود ابو العباس به معارضه و مجادله نیز پرداخته و احیانا مرتکب ایذا و آزارش شده است ولى به گفته خودش این در بدایت امر و آغاز کارش بوده است. و در واقعه ‏اى که خضر را دیده، بدون اینکه او را بشناسد، خضر هدایتش کرده تا سخنان ابو العباس را بپذیرد. او هم به دستور خضر پیش ابو العباس رفته و از خطاى خود که با وى ستیزه کرده و آزارش داده بود توبه کرده است.

چنان‏که در فتوحات مکّیه در بابى که درباره معرفت «وتد مخصوص معمّر» سخن مى ‏گوید مى ‏نویسد: بدان اى دوست مهربان، خداوند ترا یارى کناد. این وتد (وتد مخصوص معمّر) همان خضر صاحب موسى- علیه السلام- است که خداوند عمرش را تاکنون دراز کرده است و ما کسى را که وى را دیده است، دیده ‏ایم و در خصوص وى براى ما امرى عجیب اتفاق افتاده است، و آن این است که میان ما و شیخ ما ابو العباس عرینى- رحمه اللّه- مسأله ‏اى پیش آمد و آن در حق کسى بود که پیامبر به ظهورش مژده داده بود. ابو العباس به من گفت آن کس فلان بن فلان است و براى من کسى را نام برد که او را به نام مى ‏شناختم و خودش را ندیده بودم ولى پسر عمّه وى را دیده بودم. من درباره او توقف کردم و قول شیخ را در خصوص وى نپذیرفتم زیرا من به امر آن کس آگاه بودم. پس شیخ در باطن از من متأذّى شد و من بدان واقف نبودم، زیرا در بدایت امر بودم. از پیش او به سوى خانه برگشتم. در راه شخصى که وى را نمى ‏شناختم با من مواجه شد، نخست مانند دوست مهربانى‏به من سلام کرد، بعد خطاب به من گفت: اى محمد، سخن شیخ ابو العباس را در خصوص فلانى باور کن پس همان کس را که ابو العباس عرینى ذکر کرده بود نام برد، من مرادش را دانستم و گفتم بلى، و در همان حین به جانب شیخ بازگشتم تا او را از ماجرا آگاه سازم و هنگامى که بر وى داخل شدم او به من گفت: اى ابا عبد اللّه آیا من هنگامى که براى تو مسأله‏ اى ذکر مى‏ کنم که خاطر تو از قبول آن خوددارى مى‏ کند، به خضر محتاج شوم تا ظاهر شود و ترا بگوید فلانى را در آنچه برایت ذکر کرده، تصدیق نما و این از کجا در هر مسأله ‏اى که از من مى ‏شنوى و توقف مى ‏کنى، اتفاق مى ‏افتد؟ پس من به وى گفتم: همانا باب توبه مفتوح باشد. او گفت: قبول توبه واقع است. من دانستم که آن مرد خضر بوده است. از شیخ پرسیدم که آیا او اوست؟

گفت: بلى او خضر است‏

دیدن حضرت خضر برای بار دوم

 و در همین شهر است که او باز به دیدار خضر توفیق مى ‏یابد. و در این دیدار که در یک شب مهتابى و در دریا روى کشتى رخ داده خضر را دیده است که بر روى آب دریا راه مى ‏رود، و چون به وى رسیده، سلام داده با وى سخن گفته وسپس به سوى مناره‏اى که در کنار دریا روى تپه‏اى قرار داشته، رفته است. مسافت آنجا را تا مناره که زاید بر دو میل بوده، در دو یا سه گام پیموده و در آنجا به تسبیح خداوند پرداخته است، به‏ طورى که ابن عربى صدایش را مى ‏شنیده است. چنان‏که در فتوحات مکّیّه آورده است: سپس براى من دفعه دیگر چنین اتفاق افتاد، وقتى که در بندرگاه تونس در حفره، در مرکبى در دریا بودم که ناگهان دردى در شکمم پدید آمد و در این حال، مسافران کشتى خوابیده بودند، پس من برخاستم و به کنار کشتى رفتم و به دریا نگریستم و کسى را از دور در مهتاب دیدم و آن شب بدر بود و او بر روى آب مى ‏آمد تا به من رسید و نزد من بایستاد و یک پاى خود را بلند کرد و بر دیگرى تکیه نمود و من باطن آن را دیدم که رطوبتى به آن نرسیده بود پس بر آن تکیه کرد و پاى دیگرش را بلند نمود، آن هم آن‏چنان بود، سپس با من با زبان خود سخن گفت و بعد سلام داد و برگشت و در جستجوى مناره‏اى بود که در کنار دریا روى تپه‏اى قرار داشت و بین ما و آن، مسافتى بر دو میل بود و این مسافت را در دو یا سه گام پیمود و در حالى که او بر ظهر مناره خداوند متعال را تسبیح مى‏ گفت صدایش را مى‏ شنید

تألیف کتابهاى فتوحات مکّیه، مشکاه الانوار، حلیه الابدال و رساله روح القدس.

ابن عربى در این شهر مقدس و بلد امین با آسایش خاطر و آرامش فکر با شوق شدید و نشاط وافر به تألیف کتب، ملاقات اهل طریق و طواف بیت عتیق‏ پرداخت.

در سال ۵۹۹ تصنیف کتاب کبیر فتوحات مکّیه را آغازید و سفر اول آن را تقریبا در همان سال به پایان رسانید، و دو سال پیش از مرگش، در سال ۶۳۶ از کتابت جمیع آن فراغت یافت. کتاب مذکور را به صفىّ خود شیخ عبد العزیز ابو محمد بن ابى بکر قرشى نزیل تونس که یکى از پیشوایان تصوف در مغرب و از جمله مصاحبان ابو مدین بوده اهدا کردو کتاب مشکاه الانوار را نوشت‏. و براى زیارت قبر عبد اللّه بن عباس‏ پسر عموى پیامبر- صلى اللّه علیه و آله- سفرى به طائف رفت و در آنجا به خواهش ابو عبد اللّه محمد بن خالد صدفى تلمسانى و همنشین و همراه خود عبد اللّه بن بدر حبشى به تألیف رساله حلیه الابدال همت گماشت‏. رساله روح القدس را هم در این ایام (سال ۶۰۰) براى شیخ عبد العزیز مذکور به رشته تحریر درآورد ودر این سال با قاضى عبد الوهاب ازدى اسکندرى مواجه شد و این قاضى از شخص صالحى براى وى رؤیایى نقل کرد که از اهمیت کتب حدیث حکایت مى ‏کرد زیرا در آن رؤیا کتب حدیث، «کتب مرفوعه» و کتب رأى، «کتب موضوعه» نمایانده شده بود.

باز در همین سال (۵۹۹) روز جمعه در همین شهر (مکه) در اثناى طواف برایش واقعه‏اى عجیب رخ داد که در آن واقعه، روح یکى از صوفیان بزرگ قرن دوم، به نام ابن هارون الرشید سبتى در برابرش متجسّد شد مانند تجسّد جبرئیل به صورت اعرابى‏.                                                                         باز در همان سال و در همان شهر خوابى شگفت ‏آور مى ‏بیند و آن رؤیا را چنین تعبیر مى ‏کند که به مقام ختم ولایت خواهد رسید، چنان‏که در فتوحات مکّیّه آورده است: «در سال ۵۹۹ در مکه خواب دیدم که کعبه از خشت طلا و خشت نقره بنا شده، کامل گشته، پایان پذیرفته و در آن نقصى موجود نیست. من به آن و زیبایى آن خیره شده بودم که ناگهان دریافتم که در میان رکن یمانى و رکن شامى که به رکن شامى نزدیکتر بود جاى دو خشت، یک خشت زر و یک خشت سیم، از دیوار خالى است. در رده بالا یک خشت طلا کم بود و در رده پایین آن یک خشت نقره، در این حال مشاهده کردم که نفس من در جاى آن دو خشت منطبع گشت و من عین آن دو خشت مى ‏بودم، به این صورت دیوار کامل شد. در کعبه چیزى کم نماند، درمى ‏یافتم که عین آن دو خشتم و آنها عین ذات من هستند و در آن شک نداشتم. و چون بیدار شدم خداوند متعال را سپاس گفتم و این رؤیا را پیش خود تأویل کردم که من در میان صنف خود، مانند رسول اللّه- صلى اللّه علیه و سلّم- باشم در میان انبیا و شاید این بشارتى باشد به ختم ولایت من. در این حال آن حدیث نبوى را به یاد آوردم که رسول خدا در آن، نبوت را به دیوار و انبیا را به خشت هایى همانند کرده که‏دیوار از آنها ساخته شده و خود را آخرین خشتى دانسته است که دیوار نبوت به واسطه آن به نحو کامل پایان پذیرفته است که دیگر بعد از وى نه رسولى خواهد بود و نه نبیّى‏. رؤیاى مذکور را در مکه براى کسى که علم تعبیر رؤیا مى ‏دانست و اهل توزر بود نقل کردم ولى از بیننده آن نام نبردم، او هم رؤیاى مرا آن‏چنان تعبیر کرد که به خاطر من خطور کرده بود».

ایضا در سال ۵۹۹ یا در سال ۶۰۰ شبى در مکه درحالى ‏که با جماعتى مشغول طواف بوده ‏اند، شهابى را مشاهده مى ‏کنند که روشنى آن یک ساعت و یا افزونتر از آن در آسمان باقى مى ‏ماند، و همچنین ستارگان دنباله ‏دار بسیارى مى ‏بینند که با یکدیگر تداخل مى ‏کنند. ابن عربى از رؤیت این وقایع، از وقوع بلاى عظیمى خبر مى ‏دهد و بعد از اندکى خبر مى ‏رسد که در همان وقت در یمن حادثه هولناکى رخ داده است، باد شدیدى وزیده و خاکى شبیه توتیا با خود آورده و زمین را تا حد زانو پوشانیده و مردم را هراسان کرده است، و هوا آن‏چنان تاریک گشته است که مردم در روز با چراغ راه رفته ‏اند. و در همین ایام وبا و طاعون شدیدى هم در طائف پیدا شده، و عده کثیرى را هلاک کرده و طائفیان خانه ‏هاى خود را رها کرده و به مکه روى آورده اند.

مسافرت به بغداد و ملاقات با على بن عبد اللّه بن جامع و پوشیدن خرقه از دست وى.

ابن عربى در سال ۶۰۱ (۱۲۰۴ م) به بغداد رفته، ولى بیش از دوازده روز در این شهر اقامت نکرده است‏. و از آنجا به قصد زیارت و انتفاع از علوم و معارف على بن عبد اللّه بن جامع که از صوفیان و عارفان و از ارادتمندان و علاقه ‏مندان به خضر بوده، عازم موصل شده و شرف زیارت على بن جامع را دریافته است.

على بن جامع در خارج شهر و در بستان خویش خرقه خضر را که خود بلا واسطه از دست وى پوشیده بوده به ابن عربى پوشانیده است. اما او در جایى که همین جریان خرقه پوشیدنش را از دست على بن جامع گزارش مى ‏دهد، تصریح مى ‏کند که خیلى پیش از این تاریخ خرقه خضر را از دست تقى الدین عبد الرحمن بن على بن میمون بن آبّ‏وزرى پوشیده بوده است. از سخنان ابن عربى چنین برمى ‏آید که او براى اوّلین بار خرقه را از دست همین تقى الدّین عبد الرّحمن پوشیده و پیش از آن به لباس خرقه قائل نبوده، و خرقه را عبارت از صحبت و ادب و تخلّق مى ‏دانسته است. زیرا عقیده داشته است که لباس خرقه متّصل به رسول اللّه- صلى اللّه علیه و آله- پیدا نمى ‏شود، در صورتى که صحبت و ادب که از آن به لباس تقوا تعبیر شده، در اختیار مردم است.

ولى پس از آنکه خود لباس خرقه پوشیده و فهمیده است که خضر آن را معتبر مى ‏داند، به اعتبارش قائل شده و خود نیز آن را به دیگران پوشانیده است‏. گفتنى است نه تنها مردان، بلکه عده‏اى از زنان عارف نیز به دست وى خرقه پوشیده ‏اند که نام آنها را در دیوانش آورده است. از جمله: امّ محمّد، بدر، بنت زکىّ الدّین، جمیله، زینب، زمرّد، ستّ العابدین، ستّ العیش، صفیّه، و فاطمه‏. به علاوه دو تن از دختران خود را به نامهاى دنیا و سفرا به دست خود خرقه پوشانیده است. چنان‏که سروده است.

«البست بنتى دنیا.

لباس دین و تقوى

البست بنتى سفرى.

خرقه اهل الادب»

او از خرقه، احیانا به لباس تصوّف، لباس اهل ادب، لباس فضل و دین، لباس خیر و تقوا تعبیر مى ‏کند، و به نظر وى اصل خرقه پیراهن یوسف- علیه السلام- است که چون به روى یعقوب- علیه السلام- انداختند بینا شد.

شنیدنى است، ابن عربى در همان سال ۶۰۱ در شهر موصل مردى را به نام مهذّب بن ثابت بن عنتر حلوى مى ‏بیند که او با قرآن معارضه مى ‏کند. او را معذور مى ‏دارد که در مزاجش اختلالى بوده است. و در عین حال او را أزهد و اشرف مردم مى ‏شناساند!

سلسله سند خرقه ابن عربى.

برابر آنچه در فوق گفته شد، خرقه ابن عربى دو سلسله سند دارد به این ترتیب:

۱- ابن عربى از على بن عبد اللّه بن جامع از خضر.

۲- ابن عربى از تقى الدین عبد الرحمن بن میمون بن آب‏الوزرى از صدر الدین محمد بن حمویه، از جدّ وى، از خضر.

اما شعرانى در کتاب الکبریت الأحمر که خلاصه فتوحات مکّیّه است آورده که ابن عربى گفته است: من به لباس خرقه‏اى که صوفیّه به آن قائلند، قائل نبودم، تا اینکه آن را در برابر کعبه از دست خضر پوشیدم‏. احمد بن سلیمان نقشبندى هم‏ بر آن است که او خرقه طریق را در برابر حجر الاسود از دست خضر پوشیده و خضر به وى گفته است که آن را در مدینه مشرّفه از دست رسول اللّه- صلى اللّه علیه و آله- پوشیده است‏.

جامى در نفحات الانفس پس از نقل خرقه پوشیدن وى از دست على بن عبد اللّه بن جامع مى‏نویسد: «و نسبت دیگر وى به خضر- علیه السلام- مى ‏رسد بى ‏واسطه».

بنابراین خرقه وى باید سه سلسله سند داشته باشد و لیکن شیخ خاکى براى خرقه وى پنج سلسله سند ذکر کرده است به این صورت:

۱- ابن عربى از جمال الدین یونس بن یحیى عباس قصّار، از شیخ عبد القادر بن ابى صالح بن عبد اللّه جیلى، از ابو سعید مبارک بن على مخزومى، از ابو الفرج طرطوسى، از ابو الفضل عبد الواحد بن عزیز تمیمى، از ابو بکر محمد بن خلف بن جحدر شبلى، از سرى سقطى، از معروف بن فیروز کرخى از على بن موسى الرضا- علیه السلام- از محمد باقر- علیه السلام- از زین العابدین علیه السلام- از حسین بن على- علیه السلام- از امیر المؤمنین على بن ابى طالب علیه السلام- از محمد رسول اللّه- صلى اللّه علیه و آله- از جبرئیل، از حضرت «اللّه» جلّ جلاله.

۲- ابن عربى از ابو عبد اللّه محمد بن قاسم بن عبد الرحمن تمیمى فاسى، از ابو الفتح محمود بن احمد بن محمود محمودى، از ابو الحسن على بن محمد بصرى، از ابو الفتح شیخ الشیوخ، از ابو اسحاق بن شهریار مرشد، از حسین یا حسن اکّارى، از شیخ کبیر عبد اللّه بن خفیف، از جعفر حدّاد، از ابو عمرو اصطخرى، از ابو تراب نخشبى، از شقیق بلخى، از ابراهیم بن ادهم، از موسى بن زید راعى، از اویس قرنى، از عمر بن خطاب و على بن ابى طالب، و عمر و على- علیه السلام- از رسول- صلى اللّه علیه و آله-.

۳- ابن عربى از تقى الدین عبد الرحمن بن میمون بن نوروزى، از ابو الفتح محمود بن احمد بن محمود محمودى، به همان ترتیب سلسله سند فوق تا برسد به رسول اللّه- صلى اللّه علیه و آله-.

۴- ابن عربى از على بن عبد اللّه بن جامع، از خضر- علیه السلام-.

۵- ابن عربى از خضر- علیه السلام‏.

ابن عربى کتابى به نام نسب الخرقه دارد که به صورت خطى موجود است‏.

خروج از مکه، سیاحت در آسیاى صغیر، اقامت در قونیه، مصاحبت با صدر الدین قونوى و تألیف 

کتابهاى مشاهده الاسرار و رساله الانوار.

این بار نیز در مکه به معاشرت صاحبان حالت و خدمت سالکان طریقت و به کشف و کرامات نایل مى ‏شود و از آسمان صداهایى به گوشش مى ‏رسد که وى را به آغاز اسفار جدید هدایت مى ‏کند. در این حین شیخ صالحى که ابن عربى در مکه وى را خدمت مى ‏کرده، به وى خبر مى ‏دهد که خداوند بزودى بزرگترین مردم رامطیع و منقادش خواهد ساخت، لذا از مکه خارج مى ‏شود و در آسیاى صغیر به سیر و سیاحت مى ‏پردازد تا در سنه ۶۰۷ به شهر قونیه مرکز دولت بیزانس مى ‏رسد و مورد استقبال کیکاوس اول قرار مى ‏گیرد. سلطان که پیش از دیدار وى از وصف و مقامش آگاه بوده، به اقامت او در قونیه رغبت مى ‏ورزد و دستور مى ‏دهد تا خانه ‏اى باشکوه به وى بدهند که با هزار قطعه نقره برابرى کند. ابن عربى این عطیّه ملوکانه را مى ‏پذیرد و مدتى هم در آن خانه زندگى مى ‏کند، ولى پس از چندى سائلى از وى چیزى مى ‏خواهد، ابن عربى به وى مى ‏گوید جز این خانه چیزى ندارم پس خانه را بدو مى ‏بخشد. در مدت اقامتش در قونیه مجددا دست‏اندرکار تألیف شده و در همین سال (۶۰۷) کتابهاى مشاهده الاسرار و رساله الانوار فیما یمنح صاحب الخلوه من الاسرار را به رشته تحریر درآورده است. علاوه بر کار تألیف، حسب المعمول، به ملاقات جماعت صوفیه و اظهار کرامات و ارشاد مسترشدان و تعلیم پیروان و شاگردان پرداخته است. از اشهر و اعظم شاگردان او ربیبش صدر الدین قونیوى است که به راستى بزرگترین مروّج وحدت وجود و تصوف ابن عربى در شرق است و به نظر ما، چنان‏که در آینده به درازا گفته خواهد شد، عامل پیوند عرفان وى با عرفان عارف بزرگ ایران اسلامى جلال الدین مولوى است.

بالاخره قصه کرامات ابن عربى در این شهر شایع و داستان مکاشفاتش زبانزد خاص و عام گردیده و مردم براى پى بردن به صحت این عجایب و کسب اطمینان از وقوع این غرایب از گوشه و کنار به وى نزدیکى جسته و اعمال و افعالش را مورد دقت قرار داده‏ اند. چنان‏که روزى مصوّرى، صورت کبکى را به‏ان دازه کبک حقیقى چنان با دقت و صحت تخیل و حسن صنعت تصویر کرد که بازى به تخیل اینکه آن کبک زنده است، به روى آن افتاد. او این صورت را براى امتحان ابن عربى پیش وى آورد و درباره آن از ابن عربى نظر خواست. ابن عربى پس از اینکه کار وى را ستود گفت: این صورت از جمیع جهات کامل است جز اینکه در آن عیب پنهانى است وآن اینکه پاهاى آن نسبت به صورتش به‏اندازه پهناى جوى دراز است. در این حال حاضران تعجب کردند و مصوّر سر وى را بوسید و اعتراف کرد که از روى عمد و جهت امتحان وى چنین کرده بوده است.

مراجعت به بغدادملاقات با شیخ   شهاب الدین سهروردی

قطعا توقف او در بلاد مذکور بسیار کوتاه بوده است، زیرا او را در سال ۶۰۸ براى بار دوم در بغداد مى ‏بینیم که با صوفى معروف عصر، شهاب الدین عمر سهروردى، شیخ مشایخ صوفیه بغداد ملاقات مى ‏کند و سهروردى او را مى‏ ستاید و در حضور شاگردانش وى را «بحر الحقائق» مى ‏شناساند          

 . در این شهر نیز مانند سایر بلاد همچنان ابواب کشف و شهود برایش مفتوح و درهاى آسمان به رویش گشاده مى ‏شوند و بزودى پیروان و شاگردان کثیرى به دورش جمع مى ‏گردند و هرچه بهتر به مقام قدس و معنویتش پى مى ‏برند، از معارف و علومش بهره ‏مند مى ‏شوند، در اکرام و احترامش مى ‏کوشند و حتى احترام و اطاعت وى را بر حرمت و اطاعت خلیفه وقت مقدم مى ‏دارند. چنانکه او خود نقل مى‏ کند که: روزى در میان شاگردان و پیروانش با خلیفه وقت‏ که سوار بر اسب از نزدیکى آنان مى ‏گذشته، مواجه مى‏ شود. اتباعش به اشاره وى در سلام به خلیفه سبقت نمى ‏جویند، بلکه منتظر مى ‏مانند تا خلیفه بدان ها سلام کند، خلیفه سلام مى ‏دهد و آنان سلامش را با احترام جواب مى ‏دهند. البته مجوّز این عمل این بوده است که خلیفه سوار بوده و آنان پیاده‏.

نامه کیکاوس اول‏

در همین ایام که ابن عربى عمر خود را در بغداد در اشتغال به مکاشفات و مشاهدات و اجتهاد در ریاضات و إتیان کرامات مى ‏گذراند، در سال ۶۰۹ از کیکاوس اول سلطان آسیاى صغیر نامه ‏اى به وى مى ‏رسد که سلطان در کارهاى مملکت و امور مربوط به نصارا از وى نظر مى ‏خواهد. او در همان سال نامه کیکاوس را پاسخ مى‏ دهد و پس از اینکه در آغاز نامه، قول پیغمبر- صلى اللّه علیه و آله-:

«الدّین النّصیحه» را تذکر مى ‏دهد، به نصیحت وى مى ‏پردازد و مانند پدرى که فرزندش را پند و اندرز مى  ‏دهد، سلطان را نصیحت مى ‏کند و درباره وصیت دینى و سیاست الهى با وى سخن مى ‏گوید و سفارش مى ‏کند که در خصوص اهل کتاب سیاست جدى ‏ترى در پیش گیرد، آنان را به رعایت شرائط ذمّه ملزم سازد تا در دار الاسلام تظاهر به کفر ننمایند، علیه مسلمانان به عمل جاسوسى نپردازند و مى ‏فروشى نکنند. کیکاوس پس از دریافت پاسخ ابن عربى و وقوف بر مضمون آن، از وى مى ‏خواهد که بغداد را ترک کند و در آناتولى به دربار وى بپیوندد تا از نزدیک از نصایح و تدابیرش برخوردار گردد. اما گویا این دیدار دست نمى ‏دهد.

اقامت در دمشق.

بالاخره او پس از این همه سیر و سیاحت و دیدار زنان و مردان طریقت و برخورد با ارباب فقه و فقاهت و دوستى با رجال دولت و سیاست و پدید آوردن آثارى بسیار و ارزنده در شاخه ‏هاى گوناگون علم و حکمت، در سال ۶۲۰ هجرى (۱۲۲۳ م) در شصت سالگى در شهر دمشق رحل اقامت مى ‏افکند و تا پایان عمرش در این شهر مى ‏ماند و گویا در این مدت فقط یک مرتبه از این شهر خارج مى ‏شود و براى سومین بار وارد حلب مى گردد که در سال ۶۲۸ وى را در حلب مى ‏یابیم که همچنان به افاده و ارشاد مى ‏پردازد. به ‏طورى که از اوضاع و احوال و آثار و اخبار برمى ‏آید ابن عربى در دمشق بیش از سایر بلاد مورد اعجاب و اعزاز همگان، اعم از علما و قضات و سلاطین و حکّام قرار گرفته است. راویان اخبار روایت کرده ‏اند احمد بن خلیل خویى، قاضى ‏القضات شافعى، در اطاعت وى بوده و به مانند بندگان خدمتش مى ‏کرده و هر روز پیش از اینکه شرافت محضرش را درک کند از طرف وى سه درهم صدقه مى ‏داده و این آیه از قرآن مجید مى‏ خوانده است که: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا ناجَیْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَیْنَ یَدَیْ نَجْواکُمْ صَدَقَهً». همچنین زین الدّین‏زواوى، قاضى القضاه مالکى، دست از قضا کشیده، تابع طریقت وى گشته به خدمتش اشتغال ورزیده و دخترش را به حباله نکاحش درآورده است‏. و اما نام این دختر در نوشته ‏ها فاش نشده است. شاید مورد نظر آقاى عبده الشمالى، نویسنده کتاب دراسات فى تاریخ الفلسفه العربیّه الإسلامیه، همین دختر باشد، آنجا که با تخیلات شاعرانه و عبارات ادیبانه مى ‏نویسد: «در شصت سالگى وى را عشق دختر دوشیزه نارپستان و آشوبگر دمشقى از خود بیخود کرد»؛ یا «در دمشق ماندگار شد، به دوشیزه زیبا روى هجده ‏ساله ‏اى دل بست و با وى ازدواج کرد».

چنان‏که اشاره شد، حکّام و سلاطین دمشق و نیز فرزندان و درباریانشان هم با دیده احترام به وى مى ‏نگریسته ‏اند و در اجلال و اکرامش مى ‏کوشیده ‏اند که رابطه ملک مظفر غازى بن ابى بکر (العادل) بن ایوب (متوفاى ۶۴۵) با وى رابطه مرید با مراد بوده و حتى از وى استدعا کرده است تا به او اجازه روایت دهد و تا حد امکان نام مشایخ، مصنّفات و پاره‏اى از مسموعاتش را هم براى وى ذکر کند. ابن عربى این استدعا را پذیرفته و در غرّه ماه محرّم سال ۶۳۲ پس از استخاره از خداوند، براى سلطان و فرزندانش و همچنین براى کسانى که حیات خود را درک کرده ‏اند، اجازه‏اى نوشته که به مضمون آن ایشان اجازه دارند جمیع مرویّات و مؤلّفات و مصنّفاتش را با رعایت شرطى که بین اهل فن معتبر است روایت کنند                                                                                                                    

 اما ابن عربى با این همه بهره ‏مندى از آسایش و نعمت و برخوردارى از این همه احترام و عزّت، مانند گذشته، در این دوره زندگانیش نیز به عبادت و ریاضت و زهد و ذکر و خلوت و آمیزش با ارباب طریقت و نشر معارف عارفان و نگارش احوال صوفیان اشتغال مى ‏ورزد. گاهى از مردم کناره مى ‏گیرد، از شهر بیرون مى ‏رود، سر به صحرا مى ‏گذارد تا در خلوت بیابان به گونه ‏اى دیگر به ذکر و فکر بپردازد و به عبارت خودش از خلق مى ‏برد تا جز خالق همدم و همنشینى نداشته باشد که در کتاب محاضره الابرار و مسامره الاخیار به این‏گونه واقعه اشاره مى کند، آنجا که مى‏ نویسد: در فلات تیماء تنها و تنها نشسته بودم و این ابیات را مى‏ سرودم:

 

ولىّ اللّه لیس له انیس‏

سوى الرحمن فهو له جلیس‏

یذکّره فیذکره فیبکى‏

وحید الدّهر جوهره نفیس

 

رؤیت ظاهر و باطن هویّت الهى.

در سال ۶۲۷ در این شهر، در یکى از مشاهد، ظاهر و باطن هویّت الهى را که قبلا در هیچ مشهدى شهود نکرده بود به یک صورت نورانى به رنگ نور سفید که در زمینه نور سرخ بوده مشاهده مى ‏کند و از دیدن آن چنان علم و معرفت برایش حاصل مى‏ شود و لذت و بهجت به وى دست مى ‏دهد که با آن همه قدرت بیانش، از وصف آن اظهار عجز مى ‏کند و مى ‏نویسد: «لا یعرفه الّا من ذاقه» و در پایان مى‏ افزاید:

پیش از این واقعه، نه مانند این صورت را دیده بودم، نه به خیالم آمده بود و نه به قلبم خطور کرده بود.

رؤیت پیغمبر- صلى اللّه علیه و آله- در رؤیا و تألیف کتاب فصوص الحکم.

در دهه آخر ماه محرم همین سال (۶۲۷) در همین شهر (دمشق) پیغمبر- صلى اللّه علیه و آله و سلم- در مبشّره‏اى‏که کتاب فصوص الحکم را به دست داشته، ظاهر مى ‏شود و وى را به نگارش آن کتاب امر مى ‏فرماید تا مردم از آن بهره ‏مند گردند.

او از جان و دل امر نبى- صلى اللّه علیه و آله- را مى ‏پذیرد و با خلوص نیت، برابر فرموده آن حضرت بدون کم و کاست به تحریر آن مى‏ پردازد این کتاب در جهان‏کتاب از جمله کتابهاى بسیار موفق و در تصوف و عرفان اسلامى بسیار مهم و مؤثر است که از زمان نگارش و نشرش همواره مورد توجه موافقان و مخالفان عرفان به نحو اعم و عرفان ابن عربى به نحو اخص قرار گرفته است. عده ‏اى به شدت از آن کتاب انتقاد کرده و کتابهاى در رد و جرحش نوشته ‏اند. از آن عده است عبد اللطیف بن على بن سعودى (متوفاى ۷۳۶) و احمد بن عبد الحلیم مشهور به ابن تیمیّه (۶۶۱- ۷۲۸) که اولى کتابى به نام بیان حکم ما فى الفصوص من الاعتقادات المفسوده نگاشته‏ و دومى کتاب الرّد الاقوم على ما فى کتاب فصوص الحکم را نوشته است. عده کثیرى هم از آن ستایش کرده ‏اند. بالاخره تأثیر این کتاب در سیر اندیشه معنوى مسلمانان غیر قابل انکار است که سالیان متمادى در جامعه پهناور اسلامى به ‏ویژه در سرزمین ایران، از جمله کتب مهم درسى در عرفان نظرى به شمار آمده است. سالیان دراز استادان و مدرسان زبردست و پرمایه‏اى با شور و شوق فراوان در دار العلم ها و دانشگاه ها، در سطوح بسیار عالى، به تدریس و تعلیمش پرداخته ‏اند. شارحان آگاه و دانایى هم با اعتقاد و ایمان راستین با نهایت علاقه و دقّت به شرحش همت گماشته ‏اند. در نتیجه شروح کثیرى به زبانهاى عربى، فارسى، ترکى و سایر زبانهاى اسلامى به وجود آمده است که بنا بر گزارش کارشناسان فن، بالغ بر صد شرح است‏که معتبرترینشان به ترتیب: شرح مؤید الدین جندى، عبد الرزاق کاشانى، داود قیصرى، عبد الرحمن جامى، عبد الغنى نابلسى، رکن الدین شیرازى و بالاخره تعلیقات ابو العلاى عفیفى است.

فراغت از تألیف کتاب فتوحات مکّیّه.

در همین سنوات کتاب اکبر خود کتاب الفتوحات المکّیّه را به پایان رسانیده است. او در حدود ۳۵ سال به نوشتن این کتاب اشتغال داشته است، زیرا چنان‏که در گذشته گفته شد او در سال ۵۹۹ به تألیف فتوحات مکّیّه پرداخته و در صبح روز چهارشنبه بیست و چهارم ربیع الاول سنه ۶۳۶، یعنى دو سال پیش از مرگش از کتابت آن فراغت یافته است. چنان‏که در خاتمه جزء رابع مى ‏نویسد: «و کان الفراغ من هذا الباب الذى هو خاتمه الکتاب بکره یوم الاربعاء الرابع و العشرین من شهر ربیع الاول سنه ست و ثلاثین و ستّمائه و کتب منشیه بخطّه محمد بن على بن محمد بن العربى الطائى الحاتمى وفّقه اللّه»

نام استادان و مشایخ روایت‏ ابن عربی

۱-حافظ ابو بکر محمد بن خلف لخمى‏ چنان‏که در گذشته اشاره شد او از معلمان وى در اشبیلیه بوده است. قرآن مجید را با قرائات سبع، برابر روایت کتاب کافى، نوشته محمد بن شریح رعینى‏ پیش وى خوانده است. استاد کتاب مذکور رااز پسر مؤلف ابو الحسن شریح بن محمد بن شریح رعینى‏ که او هم از پدرش محمد روایت مى‏ کرده، براى وى حدیث کرده است.

۲-ابو القاسم، عبد الرحمن غالب شرّاط قرطبى‏. از این استاد نیز، در اشبیلیه قرآن مجید را مطابق روایت همان کتاب کافى فوق الذکر آموخته که او نیز این کتاب را از پسر مؤلف آن ابو الحسن شریح بن محمد براى وى حدیث کرده است.

۳-ابو الحسن شریح بن محمد بن شریح رعینى. پیش این استاد هم قرائت قرآن فرا گرفته است. او کتاب کافى مذکور را بلا واسطه از پدرش که نویسنده کتاب است براى وى روایت کرده است.

۴-قاضى ابو محمد عبد اللّه بازلى، قاضى شهر فاس. این قاضى، کتاب تبصره‏ نوشته ابو محمد مکى مقرى را که در مذاهب قرّاء سبعه است، از ابو بحر سفیان بن قاضى، از مؤلف کتاب: ابو محمد نامبرده، و نیز جمیع تألیفات این مؤلف را براى وى حدیث کرده و اجازه روایت عامه داده است.

۵-قاضى ابو بکر محمد بن احمد بن ابى حمزه. کتاب التیسیر نوشته ابو عمرو عثمان بن ابى سعد دانى‏ مقرى را که در مذاهب قرّاء سبعه است، از این استاد شنیده است. استاد کتاب مذکور را به یک واسطه از پدرش، از مؤلف آن ابو عمرو و نیز سایر مؤلّفات همین مؤلّف را براى وى حدیث کرده و اجازه روایت عامه داده است.

۶-قاضى ابو عبد اللّه محمد بن سعید بن دربون‏. کتاب بقعى، تألیف ابو عمر یوسف بن عبد اللّه بن محمد بن عبد اللّه نمیرى شاطبى‏ را از این استاد شنیده است.

استاد، این کتاب و جمیع تآلیف مؤلف آن را مثل استذکار، تمهید، استیعاب و انتقا براى وى حدیث کرده و اجازه روایت عامه داده است.

۷-ابو محمد عبد الحق بن عبد الرحمن بن عبد اللّه اشبیلى‏ محدّث مشهور و خطیب بجایه. این محدث مصنّفات خود را از قبیل تلقین المبتدى، الاحکام الصغرى و الوسطى و الکبرى و کتاب التمجید و همچنین کتاب ابو محمد على بن احمد بن حزم را براى وى حدیث کرده است.

۸-عبد الصمد بن محمد بن ابى الفضل بن حرستانى‏. صحیح مسلم را از وى شنیده است. او این کتاب را از فراوى، از عبد الغفار جلودى، از ابراهیم مروزى، از مسلم، براى وى حدیث کرده و اجازه عامه داده است.

۹-یونس بن یحیى بن ابو الحسن عباسى هاشمى، نزیل مکه. کتب کثیرى در علم حدیث و رقائق‏، از جمله صحیح بخارى را از وى شنیده است.

۱۰-مکین الدین ابو شجاع زاهر بن رستم اصفهانى بزّاز، امام مقام ابراهیم در مکه معظمه. چنان‏که در گذشته گفته شد، کتاب الجامع و العلل ابو عیسى محمد بن عیسى ترمذى را که از صحاح سته اهل سنت است از وى شنیده است. استاد کتاب مذکور را از کرخى، از خزاعى محبوبى، از مسلم براى وى حدیث کرده و اجازه عامه داده است.

۱۱-البرهان نصر بن ابى الفتوح بن عمر حصرى، امام مقام حنابله در مکه معظمه.

از وى کتب کثیرى شنیده است، از آن جمله است سنن ابو داود سجستانى‏ که ازجمله صحاح سته است. این استاد کتاب مذکور را با چهار واسطه (به این صورت: از ابو جعفر بن محمد بن على بن سمنانى، از ابو بکر احمد بن على بن ثابت خطیب، از ابو عمر قاسم بن جعفر بن عبد الواحد هاشمى بصرى، از ابو على محمد بن احمد بن عمر لؤلئى از ابو داود) برایش حدیث کرده و اجازه روایت عامه داده است. کتب ابن ثابت خطیب را نیز از ابو جعفر سمنانى براى وى حدیث کرده است.

۱۲-سالم بن رزق اللّه افریقى. کتاب المعلم بفوائد مسلم ابو عبد اللّه مازرى‏ را از وى شنیده، استاد کتاب مذکور را از مؤلف آن مازرى و نیز جمیع مؤلّفات و مصنّفات خود را براى وى حدیث کرده و اجازه عامه داده است.

۱۳-محمد ابو الولید بن احمد بن محمد بن سبیل. بسیارى از مؤلّفات این استاد را پیش وى خوانده، استاد از تألیفاتش کتاب نهایه المجتهد و کفایه المعتضد و کتاب الاحکام الشرعیّه را به گونه مناوله به وى داده است‏.

۱۴-ابو الوابل بن العربى. کتاب سراج المهتدین قاضى ابن العربى را از وى شنیده‏است. ابو الوابل کتاب مذکور را از خود مؤلّف براى وى حدیث کرده و اجازه عامّه داده است.

۱۵-ابو الثّناء محمود بن مظفر اللبّان. کتابهاى ابن خمیس‏ را از خود مؤلّف براى وى حدیث کرده است.

محمد بن محمد بن محمد بکرى. رساله قشیرى را از این استاد شنیده و استاد رساله مذکور را از ابو الاسعد عبد الرحمن بن عبد الواحد بن عبد الکریم بن هوازن قشیرى، نوه مؤلف رساله، از خود مؤلف براى وى حدیث کرده و اجازه عامّه داده است.

۱۶-ضیاء الدین عبد الوهاب بن على بن على بن سکینه، شیخ الشیوخ بغداد. از این شیخ نیز حدیث شنیده و اجازه عامّه گرفته است.

۱۷-ابو الخیر احمد بن اسماعیل بن یوسف طالقانى قزوینى‏. تألیفات بیهقى‏ را براى وى حدیث کرده و اجازه عامّه داده است.

۱۸-ابو طاهر احمد بن محمد بن ابراهیم. از وى اجازه عامّه داشته است.

۱۹-ابو طاهر سلفى اصفهانى‏. بنابه نوشته ابن عربى، او از ابو الحسن شریح بن عمر بن شریح رعینى مقرى، روایت مى ‏کرده و به وى اجازه روایت داده است.همچنین از محمد نصّار بیهقى براى وى حدیث کرده است.

۲۰-جابر بن ایوب حضرمى. از ابو الحسن شریح بن محمد بن شریح رعینى مقرى روایت مى ‏کرده است و به ابن عربى اجازه عامه داده است.

۲۱-محمد بن اسماعیل بن محمد قزوینى. به وى اجازه عامه داده است.حافظ و مورخ بزرگ ابن عساکر. این استاد نیز به وى اجازه عامه داده است.

۲۲-ابو الفرج عبد الرحمن بن على بن جوزى‏. کتابه به وى اجازه داده است تاجمیع تألیفاتش را از نظم و نثر روایت کند و برخى از آن تألیفات مثل صفوه الصّفوه و مثیر الغرام را مخصوصا نام برده است.

۲۳-ابن‏ مالک. مقامات حریرى را از مصنّفش براى وى حدیث کرده است.جز اعلام مذکور، باز ابن عربى نام کسانى را در زمره مشایخ و اساتید خود آورده است که همه آنان در عصر و زمان خود از ادیبان و عالمان برجسته و از ائمه فقه و حدیث به شمار مى ‏رفته ‏اند. از آن کسان است:

۲۴- ابو عبد اللّه بن العزى الفاخرى،

 ۲۵- ابو سعید عبد اللّه بن عمر بن احمد بن منصور الصفا،۲۶- ابو القاسم خلف بن بشکوال‏،

  ۲۷- قاسم بن على بن حسن بن هبه اللّه بن عبد اللّه بن حسین شافعى،

  ۲۸-یوسف بن حسن بن ابو النّقاب بن حسین و برادرش ابو القاسم ذاکر بن کامل بن غالب،

 ۲۹-محمد بن یوسف بن على غزنوى خفّاف،

۳۰ ابو حفص عمر بن عبد المجید بن عمر بن حسن بن عمر بن احمد قرشى،

۳۱- ابو بکر بن ابى الفتح شیخانى، مبارک بن على بن حسین طبّاخ،

  ۳۲-عبد الرحمن بن استاد معروف به ابن علوان،

۳۳- عبد الجلیل زنجانى، ابو القاسم هبه اللّه بن شدّاد موصلى،

۳۴- احمد بن ابى منصور، محمد بن ابى المعالى صوفى معروف به ابن الثناء، محمد بن ابى بکر طوسى،

 ۳۵- مهذّب بن على بن هبه اللّه ضریر،

  ۳۶-رکن الدین‏احمد بن عبد اللّه بن احمد بن عبد القاهر طوسى خطیب و

 ۳۷-برادرش شمس الدین ابو عبد اللّه قرمانى،

 ۳۸- عبد العزیز بن اخضر،

۳۹- ابو عمران عثمان بن ابى یعلى بن ابى عمر ابهرى شافعى از اولاد برّاء بن عازب،

۴۰- سعید بن محمد بن ابى المعالى،

۴۱- عبد الحمید بن محمد بن على بن ابى المرشد قزوینى،

۴۲- ابو النجیب قزوینى، محمد بن عبد الرحمن بن عبد الکریم فاسى،

۴۳- ابو الحسن على بن عبد اللّه بن حسین رازى، احمد بن منصور جوزى،

۴۴- ابو محمد بن اسحاق بن یوسف بن على، ابو عبد اللّه محمد بن عبد اللّه حجرى،

۴۵- ابو الصّبر ایّوب بن احمد مقرى، ابو بکر محمد بن عبید سکسکى،

۴۶-عبد الودود بن سمحون قاضى نبک‏،

۴۷- عبد المنعم بن قرشى خزرجى،

۴۸- على بن عبد الواحد بن جامع،

۴۹-ابو بکر بن حسین قاضى مرسیه،

 ۵۰- ابو جعفر بن یحیى ورعى،

۵۱- ابن هذیل،

۵۲- ابو زید سهیلى (این شخص جمیع تألیفاتش را از جمله کتاب الرّوض الانف فى شرح السیره و المعارف و الاعلام را براى وى حدیث کرده است)،

 ۵۳- ابو عبد اللّه بن فخّار مالقى محدث،

۵۴- ابولحسن بن صائغ انصارى، عبد الجلیل مؤلف کتاب المشکل فى الحدیث

 ۵۵- ابو عمران موسى بن عمران میرتلى،

۵۶- الحاج محمد بن على بن اخت ابى الربیع مقوّمى و على بن نضر.

ما نام استادان و مشایخ مزبور را از نامه ابن عربى که به کیکاوس اوّل نوشته نقل کردیم. از این نامه برمى ‏آید که او جز اشخاص مذکور که شمارشان به هفتاد کس مى ‏رسد باز استادان و مشایخى داشته است که به جهت خوف ملال و ضیق وقت از ذکر نامشان خوددارى کرده است

فهرست کتب و رسالات و تالیفات ابن عربی

در آغاز گفتار به پرکارى ابن عربى و فزونى آثارش اشاره کردم، اکنون مى‏خواهم درباره آن به درازا سخن بگویم تا روشن و مدلّل گردد که این صوفى نامى به راستى از پرکارترین و پرمایه ‏ترین نویسندگان دار الاسلام است و هیچ یک از نویسندگان جهان اسلام، حتى پرکارترین و داناترین شان از قبیل کندى، ابن سینا و غزّالى در کثرت تألیف و تصنیف با وى برابرى نمى‏ کنند. در نامه‏اى که او خود در سال ۶۳۲ از دمشق به کیکاوس اول نوشته است، از مؤلّفاتش، در حدود ۲۴۰ مؤلّف‏نام برده و توضیح داده است که کوچک‏ترینشان یک جزء و بزرگترینشان افزون بر صد مجلد است و در رساله‏اى که در پاسخ خواهش برخى از یارانش در زمینه فهرست مؤلّفاتش تألیف کرده به نام ۲۴۸ مؤلّف اشاره کرده است‏.

عبد الوهّاب شعرانى تعداد مؤلفاتش را ۴۰۰ و اندى‏ و عبد الرحمن جامى متجاوز از ۵۰۰ جلد دانسته است. اسماعیل پاشا بغدادى مؤلّف کتاب هدیه العارفین از ۴۷۵ کتاب و رساله نام برده است‏. بروکلمن در تحقیقش به نام و نشان ۱۵۰ جلد کتاب و رساله رسیده است‏. آقاى کورکیس عوّاد که در این زمینه به پژوهش پرداخته به نام ۵۲۷ کتاب دست یافته است‏. بالاخره آقاى عثمان یحیى در پژوهش مستوفایش از ۸۴۸ کتاب و رساله اسم برده است‏. این هم ناگفته نماند که ابن عربى خود نوشته است: برخى از دوستانم به من گفت که از من ۴۰۰۰ نوشته ضبط کرده است‏. که البته به نظر بعید و بلکه مستبعد مى ‏نماید. ما در این کتاب نام و حتى الامکان نشان و ویژگى ۵۱۱ کتاب و رساله را که پاره‏اى از آنها به یقین و پاره‏اى دیگر به ظن قوى از آن اوست، یادداشت مى ‏کنیم، تا هم به این وسیله عظمت مقام‏و کثرت اطلاعات و بسیاردانى و پرکارى وى به ثبوت رسد و هم خوانندگان را به اسم آثار و مؤلّفاتش آشنایى حاصل آید و در این یادداشت نخست به نام کتابهایى اشاره مى ‏کنیم که او خود در نامه و رساله فوق ‏الذکرش از آنها نام برده است و بعد به معرّفى سایر مؤلفاتش که در کتابهاى مختلف ثبت و در کتابخانه‏ هاى متعدد ضبط شده است مى ‏پردازیم.

۱- کتاب الآباء العلویّات و الامّهات السفلیّات و المولّدات (کتاب شبح)

۲- کتاب الابداع و الاختراع (کتاب الثاء)

۳- کتاب الادب‏

۴- الاجوبه العربیّه من المسائل الیوسفیّه

۵- الاجوبه على المسائل المنصوریّه. این کتاب شامل صد سؤال است که یکى از دوستانش به نام منصور از وى سؤال کرده و او پاسخ داده است.

۶- الاحتفال فیما کان علیه رسول اللّه- صلى اللّه علیه و آله و سلم- من سنن (سنّى) الاحوال.

۷- کتاب الاحجار المتفجّره و المتشقّقه و الهابطه (کتاب رب)

۸- کتاب الأحدیّه (کتاب الالف). این کتاب متضمن بیان وحدانیّت، فردانیّت، اوّلیّت، وتریّت، احدیّت و نفى کثرت از وجود عددى است، و نیز مبیّن این حقیقت است که واحد در مراتب ظهور مى‏یابد، اعداد پدیدار مى‏گردند و ناپدید مى‏شوند، اما واحد همچنان باقى و پایدار مى‏ماند.

۹- کتاب الاحسان (کتاب الشین)

۱۰- اختصار سیره النبى- صلى اللّه علیه و آله-

۱۱- الاربعین حدیثا المتقابله و الاربعین الطوالات‏

۱۲- الارتقاء الى افتضاض ابکار البقاء المخدّرات بخیمات اللّقاء. این کتاب محتوى سیصد باب است و هر بابى ده مقام است، پس متضمن سه هزار مقام است.

۱۳- کتاب الارواح (کتاب هب)

۱۴- کتاب الازل (کتاب التاء)

۱۵- کتاب الاسراء الى مقام الاسرى‏

۱۶- کتاب الاسفار عن نتائج الاسفار (کتاب رب‏)

۱۷- کتاب الاسم و الرسم‏

۱۸- کتاب الاسماء (کتاب فج)

۱۹- کتاب الاشارات فى اسرار الاسماء الالهیّه و الکنایات‏

۲۰- کتاب اشارات القرآن فى عالم الانسان‏

۲۱- کتاب الاعراف‏

۲۲- کتاب الاعلاق فى مکارم الاخلاق‏

۲۳- کتاب الاعلام باشارات اهل الالهام و الافهام فى شرح الاعلام‏

۲۴- کتاب الافراد و ذوى الاعداد

۲۵- کتاب الامر و الخلق‏

۲۶- کتاب الامر المحکم المربوط فى معرفه ما یحتاج الیه اهل طریق اللّه تعالى من الشروط

۲۷- کتاب انزال الغیوب على مراتب القلوب‏

۲۸- کتاب الانزالات الوجودیّه من الخزائن الجودیّه

۲۹- کتاب انس المنقطعین برب العالمین‏

۳۰- کتاب الانسان الکامل و الاسم الاعظم (یا کتاب عد)

۳۱- کتاب الانسان (کتاب ذا)

۳۲- کتاب انشاء الجداول و الدوائر و الدقائق و الرقائق و الحقائق‏

۳۳- کتاب انوار الفجر فى معرفه المقامات و العاملین على الاجر و على غیر الاجر. این کتاب را به این جهت انوار الفجر نامیده است که همیشه در وقت فجر تا طلوع خورشید به کتابتش مى‏پرداخته است.

۳۴- رساله الانوار فیما یمنح صاحب الخلوه من الاسرار

۳۵- کتاب الاوّلین‏

۳۶- کتاب الایجاد الکونى و المشهد العینى بحضره الشّجره الانسانیه و الطیور الاربعه الروحانیه

۳۷- کتاب ایجاز البیان فى الترجمه عن القرآن‏

۳۸- کتاب الباء (کتاب فا) در آن به توالد و تناسل اشاره شده است.

۳۹- کتاب البروج (کتاب ذب)

۴۰- البغیه فى اختصار کتب الحلیه‏

۴۱- کتاب البقاء (کتاب قد)

۴۲- کتاب تاج التراجم‏

۴۳- کتاب تاج الرسائل و منهاج الرسائل‏. مخاطباتى است بین او و کعبه مشرّفه و آن هفت رساله است.

۴۴- کتاب التجرید و التفرید

۴۵- کتاب التّجلیّات‏

۴۶- کتاب التّحفه و الطّرفه

۴۷- کتاب التحقیق فى شأن سرّ الذى وقر فى نفس الصدّیق، یا، التحقیق فى الکشف عن سرّ الصدّیق‏

۴۸- کتاب التحکیم و الشطح‏

۴۹- کتاب التحلیل و الترکیب (کتاب ضاد)

۵۰- کتاب التحویل (کتاب تا)

۵۱- کتاب التدبیر و التفضیل (کتاب ما)

۵۲- کتاب التدلّى و التدنّى‏

۵۳- کتاب ترتیب الرحله. در این کتاب آنچه را که در سفرهایش به بلاد مشرق دیده نوشته است. بخشى از آن را هم به ذکر مشایخى اختصاص داده که به دیدارشان توفیق یافته و از آنان حدیثى از پیامبر- صلى اللّه علیه و آله- یا حکایتى سودمند و یا بیتى شنیده است، چه آن حکایت و آن بیت از خود حاکى باشد و چه آن را از دیگرى روایت کرده باشد.

۵۴- کتاب ترجمان الاشواق‏

۵۵- کتاب التسعه عشر

۵۶- کتاب التّلوین و التّمکین‏

۵۷- کتاب التّنزّلات الموصلیّه فى اسرار الطهارات و الصلاه الخمس و الایّام المقدّره الاصلیه

۵۸- کتاب التوراه و الهجوم‏

۵۹- کتاب الجامع (کتاب القاف) یا کتاب الجلاله العظیمه. این کتاب متضمن معرفت «الجلاله» است به‏وسیله آنچه از جمع و اطلاق و تقیید به آن دلالت دارد.

۶۰- کتاب الجسم (فج)

۶۱- کتاب الجسم و الجسد

۶۲- کتاب جلاء القلوب فى اسرار علّام الغیوب. بنا به اظهار ابن عربى این کتاب در زمان حیات وى مفقود شده است.

۶۳- کتاب الجلال و الجمال‏

۶۴- کتاب الجلىّ فى کشف الولىّ‏

۶۵- الجمع و التفصیل فى اسرار معانى التنزیل. این کتاب در تفسیر قرآن مجید است که تا سوره کهف و آیه‏ «وَ إِذْ قالَ مُوسى‏ لِفَتاهُ لا أَبْرَحُ» رسیده است و بالغ بر ۶۶ مجلد است. در هر آیه به ترتیب در سه مقام: جلال، جمال و اعتدال سخن گفته است. مقام اعتدال را از حیث وراثت کامل محمدى مقام برزخ و مقام کمال خوانده است.

۶۶- کتاب الجنه (کتاب مد)

۶۷- کتاب الجود. در این کتاب به عطا و کرم و سخا و هبه و رشوه و هدیه اشاره شده است.

۶۸- کتاب الحال و المقام و الوقت‏

۶۹- کتاب الحجب المعنویّه عن الذّات الهویّه

۷۰- کتاب الحدّ و المطّلع‏

۷۱- کتاب الحرف و المعنى‏

۷۲- کتاب الحرکه (کتاب شج)

۷۳- کتاب الحشرات (کتاب ضب)

۷۴- کتاب الحضره (کتاب مد)

۷۵- کتاب الحق (کتاب سا)

۷۶- کتاب الحق المخلوق به. برابر نوشته خودش این کتاب را از آیه مبارکه‏ «وَ ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَیْنَهُما إِلَّا بِالْحَقِ‏» استفاده کرده است.

۷۷- کتاب الحق و الباطل‏

۷۸- کتاب الحکم و الشرائع الصحیحه و السّیاسیّه

۷۹- کتاب الحکمه الالهیّه فى معرفه الملامیّه

۸۰- کتاب الحکمه و المحبوبیّه (کتاب ابدال)

۸۱- کتاب الحلىّ فى استنسن الرّوحانیّات الملإ الاعظم‏

۸۲- کتاب الحمد (کتاب عا)

۸۳- کتاب الحیاه (کتاب الحاء)

۸۴- کتاب حلیه الابدال و ما یظهر عنها و علیها من المعارف و الاحوال‏. در این کتاب راجع به جوع، صمت، سهر، و عزلت سخن گفته است.

۸۵- کتاب الختم و الطبع‏

۸۶- کتاب الخزائن العلمیّه (کتاب قو)

۸۷- کتاب الخصوص و العموم‏

۸۸- کتاب الخوف و الرجاء

۸۹- کتاب الخیال (کتاب تب)

۹۰- کتاب الخیره (کتاب ثا)

۹۱- کتاب الدّره الفاخره فى ذکر من انتفعت به فى طریق الآخره. این کتاب در گزارش احوال و مقامات صوفیانى است که ابن عربى به دیدارشان توفیق یافته و از برکات انفاسشان بهره‏مند گشته است.

۹۲- کتاب الدّعاء و الاجابه (کتاب فج)

۹۳- کتاب الدّیمومیّه من السرمدیّه و الخلود و الابد و البقاء

۹۴- کتاب الذّخائر و الاعلاق فى شرح ترجمان الاشواق‏

۹۵- کتاب الرّجعه و الخلصه

۹۶- کتاب الرّحمه (کتاب قب). این کتاب متضمن شناسایى تخصیص و تعمیم در رحمت، عطوفت، رقّت، و شفقت است.

۹۷- کتاب الرّساله و النبوّه و الولایه و المعرفه (کتاب که)

۹۸- کتاب الرّغبه و الرّهبه

۹۹- کتاب الرّقبه (کتاب غد)

۱۰۰- کتاب الرقم (کتاب الطاء). در این کتاب به خط و کتابت و اشارت و حروف رقمیّه اشاره شده است.

۱۰۱- کتاب الرّمز فى حروف اوائل السور (کتاب عج)

۱۰۲- کتاب الروائح و الانفاس (کتاب کب)

۱۰۳- کتاب روضه العاشقین‏

۱۰۴- کتاب روح القدس فى مناصحه النفس‏

۱۰۵- کتاب الرّیاح و اللواقح و کتاب الرّیح العقیم‏

۱۰۶- کتاب الرّیاضه و التّجلى‏

۱۰۷- کتاب زیاده کبد النون (کتاب ضب)

۱۰۸- کتاب الزلفه (کتاب یج)

۱۰۹- کتاب الزّمان (کتاب ثج)

۱۱۰- کتاب السّادن و الاقلید

۱۱۱- کتاب سبب تعشّق النفس بالجسم و ما یقاسى من الالم عند فراقه بالموت‏

۱۱۲- کتاب سته و تسعین. کتابى است که در آن راجع به «میم»، «واو» و «نون» سخن گفته است که اواخرشان به اوایلشان برمى گردند به این صورت: م ى م، واو، ن و ن.

۱۱۳- کتاب السّتر و الجلوه

۱۱۴- کتاب السّراج الوهّاج فى شرح الحلّاج‏

۱۱۵- کتاب السّر (کتاب النون)

۱۱۶- کتاب السّر المکشوف فى المدخل الى العمل بالحروف‏

۱۱۷- کتاب سجود القلب (کتاب رج)

۱۱۸- کتاب الشاهد و المشاهد

۱۱۹- کتاب الشأن‏

۱۲۰- کتاب شرح الاسماء

۱۲۱- کتاب الشریعه و الحقیقه

۱۲۲- کتاب شفاء العلیل فى ایضاح السبیل. این کتاب در موعظه است.

۱۲۳- کتاب الصادر و الوارد (کتاب الزاى)

۱۲۴- کتاب الصّحو و السّکر

۱۲۵- کتاب الطالب و المجذوب‏

۱۲۶- کتاب الطیر (کتاب ثب)

۱۲۷- کتاب الظّلال و الضیاء

۱۲۸- کتاب العالم (کتاب سج)

۱۲۹- کتاب العبّاد

۱۳۰- کتاب العباره و الإشاره

۱۳۱- کتاب العبد و الرّب‏

۱۳۲- کتاب العزبه و الغربه یا القربه و الغربه

۱۳۳- کتاب العرش من مراتب الناس الى الکثیب‏ (کتاب طج)

۱۳۴- کتاب العزه (کتاب المیم). در این کتاب به احسان، قهر، غلبه، عجز و قصور اشاره شده است.

۱۳۵- کتاب العشق (کتاب رد)

۱۳۶- کتاب العقله المستوفز فى احکام الصّنعه الانسانیّه و تحسین الصنعه الایمانیّه

۱۳۷- کتاب العظمه (کتاب الغین). در این کتاب اشاراتى به جلال و کبریا و جبروت و هیبت است.

۱۳۸- کتاب العلم (کتاب الفاء)

۱۳۹- کتاب عنقاء مغرب فى معرفه ختم الاولیاء و شمس المغرب

۱۴۰- کتاب العوالى فى اسانید الاحادیث‏

۱۴۱- کتاب العین فى خصوصیّه سیّد الکونین‏

۱۴۲- کتاب الغایات (کتاب ظد)

۱۴۳- کتاب الغیب (کتاب قد)

۱۴۴- کتاب الغیبه و الحضور

۱۴۵- کتاب الغیره و الاجتهاد

۱۴۶- کتاب الفرق بین الاسم و النعت و الصفه

۱۴۷- کتاب الفرقه و الخرقه (کتاب عب)

۱۴۸- کتاب الفتوح و المطالعات‏

۱۴۹- کتاب فتوحات مکیه‏. راجع به این کتاب در گذشته سخن گفته شده‏

است‏. ابن عربى معتقد است که مانند این کتاب، کتابى نه در گذشته نوشته شده است و نه در آینده نوشته خواهد شد.

۱۵۰- کتاب الفصل و الوصل‏

۱۵۱- کتاب فصوص الحکم‏. درباره این کتاب قبلا سخن گفته شده است‏.

۱۵۲- کتاب الفلک و السماء (کتاب اللام)

۱۵۳- کتاب الفلک و کتاب الفلک المشحون (کتاب لج)

۱۵۴- کتاب الفناء و البقاء

۱۵۵- کتاب الفهوانیّه (کتاب الظاء) نام الحضره و القول نیز به آن اطلاق شده است. در این کتاب به کلام، نطق، حدیث و داستان و امثال آن اشاره مى ‏شود.

۱۵۶- کتاب القبض و البسط

۱۵۷- کتاب القدر (کتاب ص)

۱۵۸- کتاب القدره (کتاب عد)

۱۵۹- کتاب القدس (کتاب الراء)

۱۶۰- کتاب القدم (کتاب الخاء)

۱۶۱- کتاب القدم (کتاب السین)

۱۶۲- کتاب القرب و البعد

۱۶۳- کتاب القسطاس (کتاب طب)

۱۶۴- کتاب القسم الالهى بالاسم الربانى‏

۱۶۵- کتاب القشر و اللّب‏

۱۶۶- کتاب القلم (کتاب ضج)

۱۶۷- کتاب الکتب‏. القرآن و الفرقان و اصناف الکتب کالمسطور و المرقوم و الحکیم و المبین و المحصى و المتشابه و غیر ذلک‏

۱۶۸- کتاب الکرسى (کتاب زج)

۱۶۹- کتاب الکشف‏

۱۷۰- کتاب کشف السرائر فى موارد الخواطر

۱۷۱- کتاب کشف المعنى عن سرّ اسماء اللّه الحسنى‏

۱۷۲- کتاب کن (کتاب غا). در این کتاب به حضرت افعال و تکوین اشاره مى ‏شود.

۱۷۳- کتاب کنز الابرار فیما روى عن النبى- صلى اللّه علیه و سلم- من الادعیه و الاذکار

۱۷۴- کتاب کنه ما لا بدّ للمرید منه‏

۱۷۵- کتاب اللّذه و الالم (کتاب نا)

۱۷۶- کتاب اللطائف و العوارف‏

۱۷۷- کتاب اللّمعه و الهمّه

۱۷۸- کتاب اللوائح فى شرح النصائح‏

۱۷۹- کتاب اللوح (کتاب لج)

۱۸۰- کتاب اللّوامع و الطوالع‏

۱۸۱- کتاب ما لا یعوّل الّا علیه فى طریق اللّه‏                                                                              ۱۸۲- کتاب المبادى و الغایات فیما تحتوى علیه حروف المعجم من العجائب و الآیات‏

۱۸۳- کتاب مبایعه القطب فى حضره القرب، یا متابعه القطب فى حضره القرب‏. این کتاب محتوى مسائل کثیرى است درباره مراتب انبیا و مرسلین و عرفا و روحانیّین.

۱۸۴- کتاب المبدئیّین و المبادى (کتاب غب). این کتاب اشاره به این مى ‏کند که اعاده، مبدأ است و عالم در هر لحظه در مبدئى است.

۱۸۵- کتاب المبشّرات. در این کتاب راجع به آن رؤیاهایش سخن گفته است، که او را علمى افاده کرده و به عملى خیر برانگیخته‏ اند.

۱۸۶- کتاب المثلّثات الوارده فى القرآن العظیم، مثل قوله تعالى: «لا فارِضٌ وَ لا بِکْرٌ عَوانٌ» و قوله تعالى: «وَ لا تَجْهَرْ بِصَلاتِکَ وَ لا تُخافِتْ بِها وَ ابْتَغِ بَیْنَ ذلِکَ سَبِیلًا».

۱۸۷- کتاب المبشّرات من الاحلام فیما روى عن النبى- صلى اللّه علیه و سلم- من الاخبار فى المنام‏

۱۸۸- کتاب المجد و البقاء (کتاب الیاء)

۱۸۹- کتاب محاضره الابرار و مسامره الاخیار. این کتاب در ادبیات و نوادر و اخبار است.

۱۹۰- کتاب المحجّه البیضاء. این کتاب را در مکه آغازیده، کتاب طهارت و صلات آن را در دو جلد به پایان رسانیده است، مجلد سوم آن را هم شروع کرده ولى از اتمامش خبرى به دست نیامده است.

۱۹۱- کتاب المحق و السّحق‏

۱۹۲- کتاب المحکم فى المواعظ و الحکم و آداب رسول اللّه- صلى اللّه علیه و آله و سلم-

۱۹۳- کتاب المحو و الاثبات‏

۱۹۴- مختصر صحیح ابو عیسى ترمذى‏

۱۹۵- مختصر صحیح بخارى‏

۱۹۶- مختصر صحیح مسلم‏

۱۹۷- مختصر کتاب المحلّى فى الخلاف العالى تألیف ابن حزم اندلسى‏

۱۹۸- کتاب المسبّعات الوارده فى القرآن، مثل قوله تعالى: «خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ». و قوله تعالى: «وَ سَبْعَهٍ إِذا رَجَعْتُمْ»

۱۹۹- کتاب مشاهد الاسرار القدسیّه و مطالع الانوار الالهیّه

۲۰۰- کتاب مشکاه الانوار فیما روى عن اللّه تعالى من الاخبار

۲۰۱- کتاب المشیئه (کتاب الضاد). در این کتاب به تمنا، اراده، شهود، هاجس، عزم، نیت، قصد و همت اشاره مى‏شود.

۲۰۲- کتاب المصباح فى الجمع بین الصحاح‏

۲۰۳- کتاب المعارج و المعراج (کتاب الظاء)

۲۰۴- کتاب المعاف الالهیّه و اللطائف الربانیّه. این کتاب به صورت نظم است.

۲۰۵- کتاب المعلوم بین عقائد علماء الرسوم‏

۲۰۶- کتاب المقنع فى ایضاح السّهل الممتنع‏

۲۰۷- کتب المفاتیح الغیب (کتاب غه)

۲۰۸- کتاب المفاضله (کتاب شد)

۲۰۹- کتاب مفتاح اقفال الهام الوحید و ایضاح اشکال اعلام المرید فى شرح احوال الامام ابى یزید. زمانى که در بلاد مغرب در کرانه «سبته» بوده، حق تعالى وى را در رؤیا به نگارش این کتاب امر فرموده و چون کمى پیش از فجر از خواب بیدار شده، فرمان حق را امتثال کرده و به نگارش آن پرداخته است.

۲۱۰- کتاب مفتاح السعاده. در این کتاب بین متون مسلم، بخارى، و بعضى از احادیث ترمذى جمع کرده است.

۲۱۱- کتاب مفتاح السعاده فى معرفه المدخل الى طریق الاراده

۲۱۲- کتاب المکان (کتاب ثج)

۲۱۳- کتاب المکروم و الاصطلام‏

۲۱۴- کتاب الملک (کتاب العین)

۲۱۵- کتاب الملک (کتاب لب)

۲۱۶- کتاب الملک و الملکوت‏

۲۱۷- کتاب المناظره بین الانسان و الحیوان‏

۲۱۸- کتاب المنتخب فى مآثر العرب‏

۲۱۹- کتاب المنهج السدید فى ترتیب احوال الامام البسطامى ابى یزید

۲۲۰- کتاب مواقع النجوم و مطالع اهلّه الاسرار و النّجوم‏

۲۲۱- کتاب المواقف فى معرفه المعارف. به نوشته خودش کتاب بزرگى است در حدود ۱۵ مجلد که از أبدع و أجمع مصنفات وى است.

۲۲۲- کتاب الموعظه الحسنه

۲۲۳- کتاب المؤمن و المسلم و المحسن (کتاب یا)

۲۲۴- کتاب المیزان فى حقیقه الانسان‏

۲۲۵- کتاب النّار (کتاب ضد)

۲۲۶- کتاب نتائج الاذکار فى المقرّبین و الابرار

۲۲۷- کتاب نتائج الافکار فى حدائق الازهار

۲۲۸- کتاب النّجم و السّحر (کتاب عج)

۲۲۹- کتاب النّحل (کتاب صح)

۲۳۰- کتاب النّشأتین الدنیویّه و الاخرویّه

۲۳۱- کتاب النّکاح المطلق

۲۳۲- کتاب النّمل (کتاب خب)

۲۳۳- کتاب النّوم و الیقظه

۲۳۴- کتاب النّون فى السّر المکنون‏

۲۳۵- کتاب النّواشى اللّیلیّه

۲۳۶- کتاب النور (کتاب الهاء). در این کتاب به ضیاء و ظل و ظلمت و اشراق و ظهور اشاره شده است.

۲۳۷- کتاب الوجد

۲۳۸- کتاب الوجود (کتاب شا)

۲۳۹- کتاب الوحى (کتاب خا)

۲۴۰- کتاب الوسائل فى الاجوبه من عیون المسائل‏

۲۴۱- کتاب الوقائع و الصنائع‏

۲۴۲- کتاب الوله‏

۲۴۳- کتاب الهباء (کتاب حج)

۲۴۴- کتاب الهیاکل (کتاب نب)

۲۴۵- کتاب الهو (کتاب الباء) یا الهویّه الرّحمیّه. این کتاب متضمن معرفت ضمایر و اضافات نفس است.

۲۴۶- کتاب الهیبه و الانس‏

۲۴۷- کتاب یاء (کتاب العین). در این کتاب به رؤیت، مشاهده، مکاشفه، تجلّى، طالع، ذوق، شرب، هاجم و اشباه آنها اشاره مى‏شود

۲۴۸- کتاب آداب القوم‏

۲۴۹- کتاب الاجابه على اسئله التّرمذى، یا الجواب المستقیم عما سئل عنه الترمذى الحکیم، یا المسائل الرّوحانیّه الّتى سئل عنها الحکیم التّرمذى‏

۲۵۰- رساله‏اى که در سال ۶۳۲ براى سلطان ملک مظفر بهاء الدین غازى بن ملک عادل نوشته و در آن عده کثیرى از مشایخ و شماره زیادى از مؤلّفاتش را ذکر کرده است. این رساله از جمله مآخذ ما در گزارش مشایخ و آثار اوست و در گذشته هم راجع به آن سخن گفته شده است‏.

۲۵۱- الاجوبه على مسائل شمس الدین اسماعیل بن سودکین النورى بحلب‏. در این رساله از اعلا مراتبى سخن رفته است که همّت رجال به آن منتهى مى‏شود.

۲۵۲- کتاب الاجوبه اللائقه عن الاسئله الفائقه

۲۵۳- کتاب الاحادیث القدسیّه

۲۵۴- کتاب اسرار الحروف‏

۲۵۵- کتاب اسرار الخلوه

۲۵۶- اسرار الذات‏

۲۵۷- اسرار الوحى فى المعراج‏

۲۵۸- اسرار الوضوء

۲۵۹- اسفار فى سفر نوح‏

۲۶۰- الاصطلاحات الصوفیه

۲۶۱- اصول المنقول‏

۲۶۲- الاعلام فیما بنى علیه الاسلام‏

۲۶۳- الافاده لمن اراد الاستفاده

۲۶۴- الافاضه فى علم الرّیاضه

۲۶۵- الامام المبین الذى لا یدخله ریب و لا تخمین‏

۲۶۶- الانتصار

۲۶۷- انخراق الجنود الى الجلود و انفلاق الشهود الى السّجود

۲۶۸- انشاء الجسوم الانسانیه

۲۶۹- انشاء الدوائر الاحاطیّه على الدقائق على مضاهاه الانسان للخالق و الخلائق‏

۲۷۰- الانوار

۲۷۱- اوراد الاسبوع‏

۲۷۲- اوراد الایام و اللیالى‏

۲۷۳- بحر الشکر فى نهر الفکر

۲۷۴- البحر المحیط الذى لا یسمع لموجّه غطیط

۲۷۵- بقیّه من خاتمه رساله الرّد على الیهود فى بیان المعنى الموعود

۲۷۶- بلغه الغوّاص فى الاکوان الى معدن الاخلاص فى معرفه الانسان‏

۲۷۷- بیان الاسرار للطالبین الابرار

۲۷۸- البیان فى حقیقه الانسان‏

۲۷۹- تائیّه ابن عربى. آن قصیده‏اى است به مطلع زیر:

«تنزّهت لمّا ان حضرت بحضرتى‏

و وحّدت فى ذاک المقام بنظره»

 

۲۸۰- تجلّى الاشاره من طریق السر

۲۸۱- تجلیّات الشاذلیّه فى الاوقات السّحریّه

۲۸۲- تجلّیات عرائس النصوص فى منصّات حکم الفصوص‏

۲۸۳- تحریر البیان فى تقریر شعب الایمان و رتب الاحسان‏

۲۸۴- تحفه السّفره الى حضره البرره

۲۸۵- تحقیق الباء و اسرارها

۲۸۶- التدقیق فى بحث التحقیق‏

۲۸۷- تذکره التّوّابین‏

۲۸۸- تذکره الخواص و عقیده اهل الاختصاص‏

۲۸۹- ترتیب السلوک الى ملک الملوک‏

۲۹۰- ترجمان الالفاظ المحمدیّه

۲۹۱- تشنیف الاسماع فى تعریف الابداع‏

۲۹۲- تفسیر آیه الکرسى‏

۲۹۳- تفسیر قوله تعالى یا بنى آدم‏

۲۹۴- التقدیس الانور، نصیحه الشیخ الاکبر

۲۹۵- تلقیح الاذهان‏

۲۹۶- تمهید التوحید

۲۹۷- تنزّل الارواح بالروح، یا دیوان المعارف الإلهیّه و اللطائف الرّوحیّه

۲۹۸- تنزّل (تنزلات) الاملاک للاملاک فى حرکات الافلاک‏

۲۹۹- تنزّلات اللّیلیه فى الاحکام الالهیّه

۳۰۰- ثواب قضاء حوائج الاخوان و اغاثه اللّهفان‏

۳۰۱- جامع الاحکام فى معرفه الحلال و الحرام‏

۳۰۲- جامع الوصایا

۳۰۳- جذوه الاصطلاء و حقیقه الاجتلاء

۳۰۴- الجفر الابیض‏

۳۰۵- جفر الامام على بن ابى طالب- علیه السلام-

۳۰۶- الجفر الجامع‏

۳۰۷- جفر النّهایه و مبیّن خبایا اسرار کنوز البدایه و الغایه

۳۰۸- الجلا فى استنزال الملا الاعلى‏

۳۰۹- الجلاله و هو کلمه اللّه‏

۳۱۰- الجواب عن الابیات الوارده

۳۱۱- جواب عن مسأله و هى السّبحه السوداء الهیولى‏

۳۱۲- الحج الاکبر

۳۱۳- حرف الکلمات و حرف الصلوات‏

۳۱۴- حزب التوحید

۳۱۵- حزب الدور الاعلى‏

۳۱۶- حزب الفتح‏

۳۱۷- حوز الحیاه

۳۱۸- خاتمه رساله الرّد على الیهود

۳۱۹- خروج الشخوص من بروج الخصوص‏

۳۲۰- خلق الافلاک‏

۳۲۱- خلق العالم و منشاء الخلیقه

۳۲۲- الخلوه، یا، آداب السلوک فى الخلوه

۳۲۳- الدر المکنون فى العقد المنظوم‏

۳۲۴- الدّره الناصعه من الجفر و الجامعه

۳۲۵- الدّره البیضاء فى ذکر مقام العلم الاعلى‏

۳۲۶- دعاء لیله النصف من شعبان و دعاء آخر السّنه و دعاء اول السّنه و دعاء یوم عاشورا

۳۲۷- دعاء یوم عرفه‏

۳۲۸- الدواهى و النواهى‏

۳۲۹- الدور الاعلى (و الدر الاغلى)

۳۳۰- دیوان‏

۳۳۱- دیوان اشراق البهاء الامجد على ترتیب حروف الابجد

۳۳۲- دیوان المرتجلات‏

۳۳۳- ردّ معانى الآیات المتشابهات الى معانى الآیات المحکمات‏

۳۳۴- رساله ارسلتها لاصحاب الشیخ عبد العزیز بن محمد المهدوى‏

۳۳۵- رساله الاستخاره

۳۳۶- الرساله البرزخیّه

۳۳۷- رساله التوحید

۳۳۸- رساله فى آداب الشیخ و المرید

۳۳۹- رساله فى الاحادیه

۳۴۰- رساله فى احوال تقع لاهل الطریق‏

۳۴۱- رساله فى الاستعداد الکلى‏

۳۴۲- رساله فى اسمه تعالى الحسیب‏

۳۴۳- رساله فى بعض احوال النقباء

۳۴۴- رساله فى بیان سلوک طریق الحق‏

۳۴۵- رساله فى بیان مقدار سنه السّرمدیّین و تعیین الایام الالهیّه

۳۴۶- رساله فى تحقیق وجوب الواجب لذاته‏

۳۴۷- رساله فى ترتیب التصوف على قوله تعالى: «التَّائِبُونَ الْعابِدُونَ»، الآیه

۳۴۸- رساله فى التصوف‏

۳۴۹- رساله فى تصویر آدم على صوره الکمال‏

۳۵۰- رساله فى الجواب عن سؤال عبد اللطیف البغدادى‏

۳۵۱- رساله فى الحشر الجسمانى‏

۳۵۲- رساله فى الحکمه

۳۵۳- رساله فى رجال الغیب‏

۳۵۴- رساله فى رقائق الروحانیه

۳۵۵- رساله فى سلسله الخرقه

۳۵۶- رساله فى شرح مبتدأ الطوفان‏

۳۵۷- رساله فى طریق التوحید

۳۵۸- رساله فى علم الزایرجه

۳۵۹- رساله فى معرفه اللّه تعالى‏

۳۶۰- رساله فى معرفه النفس و الروح‏

۳۶۱- رساله فى نعت الارواح‏

۳۶۲- الرّساله القبطیّه

۳۶۳- الرّساله القدسیّه

۳۶۴- رساله القلب و تحقیق وجوهه المقابله لحضرات الرّب‏

۳۶۵- رساله الى الامام فخر الدین الرازى‏

۳۶۶- الرّساله المریمیّه

۳۶۷- الرّساله المهیمنیّه

۳۶۸- الرّساله الموقظه

۳۶۹- رشح الزّلال فى شرح الالفاظ المتداوله بین ارباب الاحوال‏

۳۷۰- رشح المعین فى کشف معنى النبوّه

۳۷۱- الزّهر الفائح فى ستر العیوب و القبائح‏

۳۷۲- سجنجل‏ الارواح و نقوش الالواح‏

۳۷۳- سرّ المحبّه

۳۷۴- السّرّ المکتوم‏

۳۷۵- السؤال عن افضل الذکر

۳۷۶- الشّجره النّعمانیّه و الرّموز الجفریّه فى الدّوله العثمانیّه

۳۷۷- شجره الوجود و البحر المورود

۳۷۸- شجون المشجون و فتون المفتون‏

۳۷۹- شرح تائیّه ابن الفارض فى التّصوّف‏

۳۸۰- شرح حدیث قدسى و مسائل‏

۳۸۱- شرح حزب البحر

۳۸۲- شرح حکم الولایه

۳۸۳- شرح خلع النعلین‏

۳۸۴- شرح رساله الاستخاره

۳۸۵- شرح روحیّه الشیخ على الکردى‏

۳۸۶- شرح مقامات العارفین فى الاخلاص الى درجه مراتب الیقین‏

۳۸۷- شرح منظومه الحروف التى مطلعها: «الحمد للنّور المبین الهادى»

۳۸۸- شعب الایمان‏

۳۸۹- شفاء الغلیل و برأ العلیل فى المواعظ

۳۹۰- شقّ الجیب و رفع حجاب الریب فى اظهار اسرار الغیب‏

۳۹۱- شمائل النبى- صلى اللّه علیه و سلم-

۳۹۲- شمس الطریقه فى بیان الشریعه و الحقیقه

۳۹۳- شموس الفکر المنقذه من کلمات الجبر و القدر

۳۹۴- الشواهد

۳۹۵- الصحف النّاموسیّه و السجف الناووسیّه

۳۹۶- الصّلاه الاکبریّه

۳۹۷- الصلاه الفیضیّه

۳۹۸- صلوات محیى الدین بن عربى‏

۳۹۹- صیحه البوم بحوادث الرّوم‏

۴۰۰- صیغه الصّلاه

۴۰۱- الطب الروحانى فى العالم الانسانى‏

۴۰۲- الطریقه

۴۰۳- العبادله

۴۰۴- العجاله فى التوجه الاتمّ‏

۴۰۵- عظه الالباب و ذخیره الاکتساب‏

۴۰۶- عقائد الشیخ الاکبر محیى الدین ابن عربى‏

۴۰۷- العقد المنظوم و السّرّ المختوم‏

۴۰۸- علوم الحقائق و حکم الدقائق‏

۴۰۹- العلوم من عقائد علماء الرّسوم‏

۴۱۰- علوم الواهب‏

۴۱۱- عین الاعیان‏

۴۱۲- العین و النّظر فى خصوصیّه الخلق و البشر

۴۱۳- عیون المسائل‏

۴۱۴- الغنى فى المشاهدات‏

۴۱۵- الغوامض و العواصم‏

۴۱۶- الفتوحات المدنیّه

۴۱۷- الفتوحات المصریّه

۴۱۸- الفرق السّت الباطله و ذکر عددها

۴۱۹- فضائل مشیخه عبد العزیز بن ابى بکر القرشى المهدوى‏

۴۲۰- الفناء فى المشاهده

۴۲۱- فهرست مؤلّفات محیى الدین بن عربى‏

۴۲۲- قاعده فى معرفه التوحید

۴۲۳- قبس الانوار و بهجه الاسرار

۴۲۴- القربه و فکّ الغربه

۴۲۵- قصیده فى مناسک الحج‏

۴۲۶- القطب و الامامین و المدلجین‏

۴۲۷- القطب و النّقباء

۴۲۸- القول النفیس فى تفلیس ابلیس

۴۲۹- کتاب الکتب‏

۴۳۰- کتاب النفس‏

۴۳۱- کتاب المعاریج‏

۴۳۲- کشف الاسرار و هتک الاستار. تفسیر قرآن است، در بیست مجلد

۴۳۳- الکشف الالهى لقلب ابن عربى‏

۴۳۴- کشف سرّ الوعد و بیان علامه الوجد

۴۳۵- کشف الغطاء لاخوان الصفاء

۴۳۶- الکشف الکلى و العلم الانّى‏ فى علم الحروف‏

۴۳۷- کشف الکنوز

۴۳۸- الکلام فى قوله تعالى: «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ»

۴۳۹- الکنز المطلسم من السّر المعظم فى علم الحروف‏

۴۴۰- کوکب الفجر فى شرح حزب البحر

۴۴۱- کون اللّه سبق قبل ان فتق و رتق‏

۴۴۲- کیمیاء السعاده لاهل الاراده

۴۴۳- لغه الارواح‏

۴۴۴- اللّمع الافقیّه

۴۴۵- اللّمعه النورانیّه

۴۴۶- لواعج‏ الاسرار و لوائح الانوار

۴۴۷- ما اتى به الوارد

۴۴۸- ما لا یعوّل علیه من احوال الفقراء و المتصوّفین‏

۴۴۹- ماهیّه القلب‏

۴۵۰- مائه حدیث و حدیث قدسیّه

۴۵۱- المباحث الحلبیّه

۴۵۲- متابعه القلب فى حضرت القرب‏

۴۵۳- المدخل الى علم الحروف‏

۴۵۴- المدخل الى معرفه مأخذ النّظر فى الاسماء و الکنایات الالهیّه الواقعه فى الکتاب العزیز و السنّه

۴۵۵- المدخل الى المقصد

۴۵۶- مرآه العارفین فیما یتمیّز بین العابدین‏

۴۵۷- مرآه العاشقین و مشکاه الصادقین‏

۴۵۸- مرآه المعانى لادراک العالم الانسانى‏

۴۵۹- مراتب التقوى‏

۴۶۰- مراتب علوم الوهب‏

۴۶۱- المسائل‏

۴۶۲- المشرقات المدنیّه فى الفتوحات الالهیّه

۴۶۳- مشکاه المعقول المقتبسه من نور المنقول‏

۴۶۴- المضاده فى علم الظاهر و الباطن‏

۴۶۵- مظهره عرائس المخبآت باللسان العربى‏

۴۶۶- معارج الالباب فى کشف الاوتاد و الاقطاب‏

۴۶۷- المعارج القدسیّه

۴۶۸- معرفه اسرار تکبیرات الصلاه

۴۶۹- معرفه رجال الغیب‏

۴۷۰- المعرفه فى المسائل الاعتقادیّه. (در مسائل کلامیه است).

۴۷۱- المعشّرات. قصیده‏اى است در بیان احوال عباد

۴۷۲- المعوّل على المؤوّل علیه‏

۴۷۳- مغناطیس القلوب و مفتاح الغیوب‏

۴۷۴- مفاتیح مغالیق العلوم فى السّر المکتوم‏

۴۷۵- مفتاح الباب المقفّل لفهم الکتاب المنزل‏

۴۷۶- المفادات التّفسیریّه القطبیّه

۴۷۷- مفتاح الجفر الجامع‏

۴۷۸- مفتاح الحجه و ایضاح المحجّه

۴۷۹- مفتاح دار الحقیقه (الباء)

۴۸۰- مفتاح المقاصد و مصباح المراصد

۴۸۱- المقامات السّنیّه المخصوصه بالسّاده الصوفیّه.

۴۸۲- المقدار فى نزول الجبار

۴۸۳- المقصد الاسمى فى اشارات ما وقع فى القرآن بلسان الشریعه و الحقیقه من الکنایات و الاسماء

۴۸۴- المقنع فى الکیمیاء

۴۸۵- المکاتبات‏

۴۸۶- منتخب من اسرار الفتوحات المکیه

۴۸۷- منزل القطب و مقامه و حاله‏

۴۸۸- منزل المنازل‏

۴۸۹- منهاج التراجم‏

۴۹۰- منهاج العارف و المتقى و معراج السالک و المرتقى‏

۴۹۱- منافع الاسماء الحسنى‏

۴۹۲- مولد الجسمانى و الروحانى‏

۴۹۳- مولد النبى‏

۴۹۴- نتیجه الحق‏

۴۹۵- نثر البیاض فى روضه الرّیاض‏

۴۹۶- النّجاه من اسرار الصّفات‏

۴۹۷- نزهه الارواح‏

۴۹۸- نزهه الحق‏

۴۹۹- نزهه الاکوان فى معرفه الانسان‏

۵۰۰- نسبه الخرقه

۵۰۱- نسبه الحق‏

۵۰۲- النّصائح القدسیّه

۵۰۳- نغمات الافلاک أو السّر المکتوم‏

۵۰۴- نفث الأوان من روح الاکوان‏

۵۰۵- نفح الرّوح‏

۵۰۶- النّقبا

۵۰۷- نقش فصوص الحکم‏

۵۰۸- وصف تجلّى الذّات‏

۵۰۹- وصیّه حکمیّه

۵۱۰- الوعاء المختوم على السّر المکتوم.

۵۱۱- الیقین‏

وفات.

بالاخره او با وجود کبر سن و ضعف قواى جسمانى همچنان به کار تألیف و تصنیف و عبادت و ریاضت پرداخت تا در هشتاد سالگى در لیله جمعه بیست وهشتم ماه ربیع الآخر سنه ۶۳۸ هجرى برابر با ۱۶ نوامبر سال ۱۲۴۰ میلادى در شهر دمشق در خانه قاضى محیى الدین محمد، ملقب به زکىّ الدّین در میان خویشان و پیروانش از دنیا رفت و در شمال شهر در قریه صالحیّه در دامنه کوه قاسیون در جوار قاضى محیى الدین مذکور مدفون شد. در کتاب شذرات الذهب آمده است: «توفّی- رضى اللّه عنه- فى الثانى و العشرین من ربیع الآخر بدمشق فى دار القاضى محیى الدین الزکى فحمل الى قاسیون فدفن فى تربته المعلومه الشریفه التى هى قطعه من ریاض الجنّه و اللّه تعالى أعلم‏».

سلاطین آل عثمان به این صوفى بزرگ و عارف معروف همواره به دیده احترام نگریسته و در اجلال و اعزازش کوشیده ‏اند، زیرا پیروزی هاى خود را بر نصارا به ‏ویژه فتح قسطنطنیه را از برکات انفاس وى دانسته ‏اند و معتقد بوده ‏اند که او از پیش، به این فتح خبر داده بوده است. لذا چون سلطان سلیم خان‏ وارد شام شد به تعمیرقبرش پرداخت و در کنار آن مسجد و مدرسه بزرگى بنا نهاد و موقوفات بسیارى بر قرار ساخت. به ‏طورى که راویان اخبار آورده ‏اند: او خود این واقعه را پیش‏بینى کرده و در یکى از کتابهاى جفرى خود احتمالا کتاب الشجره النعمانیه نوشته که: «اذا دخل السّین فى الشین ظهر قبر محیى الدین».

مؤلف کتاب نفح الطیب در ماه هاى شعبان و رمضان و اول شوال سال ۱۰۳۷ هجرى گورش را زیارت کرده و نوشته است که: «و قد زرت قبره و تبرّکت به مرارا و رأیت لوائح الانوار علیه ظاهره و لا یجد منصف محیدا الى انکار ما یشاهد عند قبره من الاحوال الباهره و کانت زیارتى له بشعبان و رمضان و اول شوال سنه ۱۰۳۷».

محیى الدین ابن عربى چهره برجسته عرفان اسلامى//دکتر محسن جهانگیری                                                                                                              

زندگینامه آیت الله العظمى سید ابو القاسم خویى (متولد۱۳۱۷-متوفى‏۱۴۱۳ ه.ق)

 Untitledولادت:

 آیه الله العظمى حاج سید ابو القاسم خوئى،در شب نیمه رجب‏۱۳۱۷ ه.ق درشهرستان خوى از توابع آذربایجان غربى،در یک خانواده علمى و مذهبى دیده به‏ جهان گشود.والد بزرگوار او، مرحوم آیه الله سید على اکبر خوئى،از شاگردان مبرز آیه‏الله شیخ عبد الله مامقانى بود که پس از فراغت از تحصیل به زادگاه خود مراجعت نموده‏و به وظایف روحانى خود اشتغال مى‏ورزید.پس از مطرح شدن مشروطیت در ایران وموضع‏گیریهایى که دو طرف موافق و مخالف داشتند،او در سال ۱۳۲۸ ه.ق شهرستان‏ خوى را به قصد سکونت در نجف اشرف ترک گفت.سید ابو القاسم جوان نیز در سن‏۱۳ سالگى،همراه برادرش سید عبد الله خوئى در سال ۱۳۳۰ به پدر خود پیوستند و درنجف شروع به فرا گرفتن ادبیات عرب،منطق و سطوح عالیه نمودند.در حدود ۲۱سالگى بود که شایستگى آن را پیدا نمود تا در درس خارج بزرگترین مدرس حوزه‏علمیه نجف،یعنى مرحوم آیه الله العظمى شیخ الشریعه اصفهانى حاضر شود وخوشه‏ چین علوم و معارف او گردد.البته جز آن استاد بزرگ،اساتید دیگرى هم دررشته‏ هاى مختلف و در مقاطع تحصیلى متفاوت داشته است که خود آن مرحوم درکتاب‏«معجم رجال الحدیث‏»به اسامى برخى از آن اعاظم تصریح دارد.

اساتید او:

اساتید او در مراحل مختلف تحصیلى،بزرگان و استوانه‏هاى فقاهتى زیر بوده‏ اند:

۱-آیه الله العظمى شیخ الشریعه اصفهانى(۱۲۸۹-۱۳۶۱ ه.ق)

۲-آیه الله العظمى شیخ مهدى مازندرانى(متوفى ۱۳۴۲ ه.ق)

۳-آیه الله العظمى شیخ ضیاء الدین عراقى(۱۲۸۹-۱۳۶۱ ه.ق)

۴-آیه الله العظمى شیخ محمد حسین اصفهانى کمپانى(۱۲۹۶-۱۳۶۱ ه.ق)

۵-آیه الله العظمى شیخ محمد حسین نائینى(۱۲۷۳-۱۳۵۵ ه.ق)

خود آن مرحوم تصریح دارد که:«من از دو استاد اخیر الذکر(آیه الله نائینى وآیه الله کمپانى) بیشترین بهره را برده‏ام و نزد هر کدام از بزرگان فوق الذکر،دوره کاملى‏ از اصول و خارج فقه،یا کتابهاى متعددى از فقه را حاضر شده‏ ام.مرحوم نائینى آخرین‏استاد من بود که تا آخر عمر ملازم محضر او بودم و از او اجازه روایتى گرفته‏ام.او به من‏اجازه داد که کتب اربعه را از ایشان روایت کنم و ایشان نیز از شیخ و استاد خود محدث ‏نورى(۱۲۵۴-۱۳۲۰ ه.ق)و او از استاد خود، شیخ مرتضى انصارى(م ۱۲۸۱ ه.ق)روایت مى‏ نمود و طریقه شیخ انصارى نیز تا ائمه اطهار(ع)، بسیار روشن و واضح‏است.» (۱)

عاشق تالیف و تدریس و تربیت ‏شاگرد: 

آیه الله العظمى خوئى،عاشق تدریس و تالیف کتاب بود.او تا توان داشت،دراین دو سنگر مهم به انجام وظیفه مى‏ پرداخت.خود در همان کتاب نامبرده،مراحل‏تدریس خود را چنین مى‏ نویسد:

«خارج مکاسب شیخ اعظم انصارى را از اول تا آخر دو بار تدریس کرده ‏ام،هم چنان که خارج کتاب صلوه را ده بار تدریس نموده‏ام.تدریس خارج العروه الوثقى،تالیف فقیه طایفه،آیه الله العظمى سید محمد کاظم یزدى را در۲۶ ربیع الاول‏۱۳۷۷آغاز نموده،و از کتاب طهارت تا کتاب اجاره به پایان رسانیده ‏ام-چون اجتهاد و تقلیدرا قبلا تدریس نموده بودم-و هم اکنون که ماه صفر ۱۴۰۱ مى‏باشد،نزدیک به اتمام آن‏ هستم.مباحث مربوط به اصول را۶ بار تمام القاء نموده‏ام،اما در دور هفتم گرفتاریهاى ‏مرجعیت،مانع از اتمام آن شد و در مبحث‏«ضد»آن را کنار گذاشتم.» (۲)

آثار و تالیفات او:

 معظم‏له شاید یکى از موفق‏ترین مراجع عصر اخیر از نظر تالیف و تصنیف وتقریر بوده باشند، چون علاوه بر تالیفات گران‏سنگ و پر محتوایى که خود انجام‏داده ‏اند،به همان مقدار یا بیشتر از آن شاگردان و فارغ التحصیلان مکتب فقهى،اصولى ‏و تفسیرى او تقریرات او را نگاشته و نشر داده‏ اند.در دو جدول زیر ستون تالیفات وتقریرات او با استفاده از منبع پیشین اجمالا مشخص مى‏ گردد:

۱-البیان فی تفسیر القرآن ۱ ج(تفسیر)

۲-نفحات الاعجاز در دفاع از کرامت و عظمت قرآن ۱ ج(علوم قرآن)

۳-اجود التقریرات ۲ ج(اصول)

۴-تکمله منهاج الصالحین ۱ ج(فقه)

۵-مبانى تکمله منهاج الصالحین ۲ ج(فقه)

۶-تهذیب و تتمیم منهاج الصالحین ۲ ج(فقه)

۷-المسائل المنتخبه ۱ ج(فقه)

۸-مستحدثات المسائل ۱ ج(فقه)

۹-تعلیقه على العروه الوثقى ۱ ج(فقه)

۱۰-رساله فی اللباس المشکوک ۱ ج(فقه)

۱۱-منتخب الرسائل ۱ ج(فقه)

۱۲-تعلیقه على المسائل الفقهیه ۱ ج(فقه)

۱۳-منتخب توضیح المسائل ۱ ج(فقه)

۱۴-تعلیقه على توضیح المسائل ۱ ج(فقه)

۱۵-تلخیص المنتخب ۱ ج(فقه)

۱۶-مناسک الحج(عربى)۱ ج(فقه)

۱۷-مناسک حج(فارسى)۱ ج(فقه)

۱۸-تعلیقه المنهج لاحکام الحج ۱ ج(فقه)

۱۹-معجم رجال الحدیث‏۲۳ ج(رجال)

به این ترتیب مجموع آثار چاپ شده ایشان‏۴۳ جلد مى‏باشد.البته جز این آثارمطبوع،آثار مخطوط و چاپ نشده و نوارهاى پیاده نشده بسیارى دارند که هنوز به‏ مرحله استفاده همگانى نرسیده است.

تقریرات دروس او:

 تعدادى از افاضل شاگردان او،تقریرات درسى استاد را در فقه و اصول،در ایام‏حیات آن مرحوم به رشته تحریر درآورده‏ اند که نوعا از نظر معظم‏ له گذشته است.ماتعدادى از تقریراتى را که در عهد خود آن مرحوم به چاپ رسیده است،در اینجامى آوریم و ذیلا توضیح کوتاهى در مورد هر کدام داده مى ‏شود:

۱-تنقیح العروه الوثقى‏۶ ج(فقه)

۲-دروس فی فقه الشیعه ۴ ج(فقه)

۳-مستند العروه‏۳ ج(فقه)

۴-فقه العتره ۲ ج(فقه)

۵-تحریر العروه ۱ ج(فقه)

۶-مصباح الفقاهه‏۳ ج(فقه)

۷-محاضرات فی الفقه الجعفرى ۲ ج(فقه)

۸-الدرر الغوالى فی فروع العلم الاجمالى ۱ ج(اصول)

۹-محاضرات فی اصول الفقه(دوره کامله)۵ ج(فقه)

۱۰-مصباح الاصول ۲ ج(اصول)

۱۱-مبانى الاستنباط ۲ ج(اصول)

۱۲-دراسات فی الاصول العملیه ۱ ج(اصول)

۱۳-مصابیح الاصول ۱ ج(اصول)

۱۴-جواهر الاصول ۱ ج(اصول)

۱۵-الامر بین الامرین ۱ ج(اصول)

۱۶-الراى السدید فی الاجتهاد و التقلید ۱ ج(فقه)

۱۷-رساله فی تحقیق الکر ۱ ج(فقه)

۱۸-رساله فی حکم اوانى الذهب ۱ ج(فقه)

بنا به تصریح خود آن مرحوم،تمام مباحث اصولى و فقهى ایشان در نوارهاى ‏خاصى ضبط و محفوظ مى‏ باشند.

توضیحاتى پیرامون آثار فقهى و اصولى آن مرحوم:

 مجله‏«درسهایى از مکتب اسلام‏»به هنگام رحلت آن زعیم بزرگ جهان تشیع،ویژه‏نامه‏اى انتشار داد که در آن مقاله‏اى به قلم استاد آیه الله جعفر سبحانى تحریر یافته‏ بود که توضیحات اجمالى پیرامون کتابهاى فقهى و اصولى یاد شده داده شده بود.

محض به ره‏گیرى خوانندگان محترم،عین آن توضیحات با کسب اجازه شفاهى ازمعظم‏ له آورده مى‏ شود تا ابعاد خدمات این فقیه عالیقدر نسبت ‏به جهان علم و دانش ومعرفت روشن شود و معلوم گردد این مشعلداران فقه و فقاهت چه خون دلهایى را درراه ترویج‏ شریعت متحمل گردیده ‏اند.

آثار فقهى معظم‏ له:

 در زندگى این فقیه عالیقدر،عشق و علاقه به تدریس و تالیف و تربیت استاد وفقیه،بیش از هر خصوصیت دیگر جلوه‏گر است.از این رو مى‏بینیم در این مدت ۶۰سال(۱۳۵۰-۱۴۱۰ ه.ق)که قدرت و توانایى تدریس داشت،صدها مجتهد مطلق که هر یک مى ‏تواند حوزه فقهى شیعه را اداره کند،در دامن خود پرورش داده و هم اکنون‏گروهى از آنان در نجف و بلاد عراق و ایران و لبنان عهده‏دار وظایف سنگینى هستند وغالب آنان،دروس استاد خویش را به رشته تحریر درآورده‏اند که شرایط،اجازه طبع ‏آنها را نداده است.اما در عین حال در قلمرو فقه و اصول از این استاد آثار فراوانى،چه‏به قلم خود و چه به خامه شاگردانش منتشر شده است که بحق در تاریخ مرجعیت‏ شیعه‏ بى‏ نظیر است و ما در اینجا به ذکر اسامى برخى از آنها مى ‏پردازیم:

۱-التنقیح:نگارش آیه الله حاج میرزا على غروى تبریزى(دامت‏برکاته).وى درچندین جلد دروس استاد خویش را در مباحث مربوط به اجتهاد و تقلید و طهارت وصلوه به رشته تحریر کشیده و تا کنون از آن ۸ جلد چاپ شده و از خداوند بزرگ‏ خواهانیم که او را به اتمام خدمت علمى خود موفق گرداند.

۲-مستند العروه الوثقى:نگارش آیه الله شیخ مرتضى بروجردى(دامت‏برکاته).این اثر نیز تقریر درس آیه الله خوئى به موازات کتاب پیشین(التنقیح)است،ولى چون مباحث مربوط به اجتهاد و تقلید و طهارت به وسیله کتاب التنقیح منتشر شده‏ بود،وى نشر تقریر خود را از کتاب صلوه آغاز نمود و آن را در ۵ جلد منتشر نموده‏ است و همچنین مباحث مربوط به صوم را در ۲ جلد و اجازه را در ۱ جلد منتشر کرده‏ است که مجموعا ۸ جلد مى‏ شود.

۳-معتمد العروه الوثقى:نگارش آیه الله سید رضا خلخالى(دامت‏برکاته).

این فقیه بزرگ مباحث استاد خود در زمینه حج را در ۵ جلد منتشر نموده است.

۴-مستند العروه الوثقى:نگارش فرزند عزیز آیه الله العظمى خوئى،آیه الله سیدمحمد تقى خویى که تقریرات درس والد بزرگوار خود را در نکاح در ۲ جلد منتشرنموده است.

۵-مبانى العروه الوثقى:باز فرزند دانشمند ایشان سید محمد تقى،درسهاى‏ فقهى والد خود را در مساقات و مضاربه در ۲ جلد به نام یاد شده منتشر ساخته است.

۶-فقه الشیعه:نگارش آیه الله سید مهدى خلخالى.این مرد بزرگ نیز تقریر درس استاد خود آیه الله خوئى را در مباحث مربوط به اجتهاد و تقلید و طهارت و غیره‏در ۵ جلد منتشر ساخته است.

۷-منهاج الصالحین:در ۲ جلد که یک دوره متن فقهى است و به قلم خودحضرت آیه الله خوئى به رشته تحریر کشیده شده است،هر چند خلاصه‏اى از این‏رساله،به وسیله دیگران تحریر یافته است.

۸-تکمله المنهاج:این کتاب مسایلى را که در منهاج الصالحین نیامده است،به‏ صورت جداگانه آورده است.

۹-مبانى التکمله:این کتاب مسایلى که در تکمله المنهاج وارد شده را به‏صورت استدلالى مطرح نموده است و در این جلد قسمتى از احکام مربوط به حدود ودیات و قضا و شهادات وارد شده که متن آنها در منهاج الصالحین وجود ندارد.

۱۰-حاشیه العروه الوثقى:در این کتاب حواشى فقیه فقید به طور مستقل باعروه الوثقى چاپ شده است.

۱۱-مصباح الفقاهه:در احکام مکاسب و بیع و خیارات،نگارش فقید عزیزآیه الله شیخ محمد على توحیدى(متوفى رمضان ۱۳۹۵).این کتاب در۳ جلد چاپ‏شده است.

۱۲-فقه العتره:در ۲ جلد که در معجم الرجال از آن یاد مى‏کند.

۱۳-تحریر العروه:که در معجم از آن یاد مى‏کند.

۱۴-محاضرات فی الفقه الجعفرى:در ۲ جلد که در مصدر یاد شده آمده است.

۱۵-الدرر الغوالى فی فروع العلم الاجمالى:نگارش آقاى حاج آقا رضاى‏لطفى که در تهران در سال ۱۳۶۸ به طبع رسیده است.

۱۶-الراى السدید فی الاجتهاد و التقلید

۱۷-رساله فی تحقیق الکر

۱۸-رساله فی حکم اوانی الذهب.و از هر دو در معجم الرجال نام مى‏برد.

تا اینجا ما بخشى از کتب فقهى که به قلم آن فقیه فقید یا به خامه تلامیذ آن بزرگوار به رشته تحریر کشیده شده است،آوردیم و یک حساب سرانگشتى ما را به‏عظمت‏خدمت و بزرگى و شدت علاقه به فقه و تربیت فقیه در آن بزرگوار رهبرى‏ مى ‏کند و تنها مجلدات چاپ شده از وى در حد ۴۸ جلد است و اگر ما کتابهایى که‏ پیرامون فقه به قلم خود این فقیه نوشته شده یا به وسیله تلامیذ او نگارش یافته،اما به ‏زیور طبع آراسته نشده را بیفزاییم،فکر و اندیشه از عظمت کار به شگفت درآمده وزبان به تحسین این استاد باز مى‏ کند.  (۳)

آثار اصولى آیه الله العظمى خوئى:

 اگر در قلمرو فقه،۴۸ اثر از آن فقیه بزرگ منتشر شده،در قلمر اصول نیز آثارمتعددى از آن استاد بزرگ به چاپ رسیده است،بالاخص که آن فقید در علم اصول‏ نادر دوران خود بود.

۱-اجود التقریرات:در ۲ جلد،استاد فقید در این ۲ جلد دروس استاد خویش‏علامه نائینى را در علم اصول به رشته تحریر درآورده،و هر ۲ جلد آن به امضا وتصویب استاد رسیده و در بیروت چاپ شده است و سپس جلد نخست آن در سال‏۱۳۶۸ با یک رشته تعالیق آن مرحوم در تهران تجدید چاپ گردیده است.

۲-محاضرات فی اصول الفقه:نگارش آیه الله شیخ محمد اسحاق فیاض.این‏کتاب یک دوره تقریر درسى اصول استاد فقید است که تنها ۵ جلد از آن منتشر شده‏است.و مسایل عقلى علم اصول به صورت مخطوط باقى است.

۳-مصباح الاصول:نگارش سید سرور بهسودى که مباحث عقلى را در ۲ جلدمنتشر نموده است.گویا مؤلف به وسیله دژخیمان نظام پیشین افغانستان به شهادت‏رسیده است.

۴-مبانى الاستنباط:در ۲ جلد،حاوى مباحث عقلى نگارش آیه الله سیدابو القاسم کوکبى تبریزى(دامت‏برکاته).

۵-مصابیح الاصول:در ۱ جلد،نگارش آیه الله سید علاء الدین بحر العلوم(دامت‏برکاته)که نیمى از مباحث الفاظ علم اصول در آن آمده است و اجزاى دیگر آن‏به صورت خطى باقى است.

۶-دراسات فی الاصول العملیه:تالیف آیه الله سید على شاهرودى در یک جلد

۷-جواهر الاصول:در یک جلد.

فقید معظم در«معجم رجال الحدیث‏»از این دو نام مى‏برد تا اینجا ما با آثار به جامانده از آن استاد در علم اصول آشنا شدیم که مجموع آن به ۱۴ جلد مى‏ رسد.هر گاه‏آنچه که از خود آن فقیه یا از تلامیذ او نگارش یافته و منتشر نشده است،بر آن بیفزاییم‏عظمت علاقه به این علم در او بیشتر جلوه مى‏ کند.

آثار دیگر آیه الله العظمى خوئى:

۱-البیان فی تفسیر القرآن:در تاریخ مرجعیت‏ شیعه،افراد معدودى را سراغ‏داریم که در عین تبحر و ژرف اندیشى در فقه و اصول در دیگر فنون اسلامى نیزمتخصص یا سهیم و وارد باشند.

شیخ مفید در حالى که فقه شیعه را به صورت بسیار زیبایى تنظیم کرد و پایه‏ هاى‏آن را از نظر اجتهاد استوار ساخت،در قلمرو کلام،متکلمى بى‏ نظیر و در میدان حدیث،محدث ماهر و در چشم انداز تاریخ مورخ توانایى است و کتاب ارشاد و الجمل او نشانه‏ نبوغ او در این بخش است.

تلمیذ بزرگ او آیه الله سید مرتضى علم الهدى،در حالى که فقیه و مرجع شیعه ‏بود،ادیبى نامدار و شاعرى نغزگو و مفسرى توانا و متکلمى نیرومند بود.شیخ طوسى‏ دیگر شاگرد مفید، در قلمروهاى مختلف،استاد و نمونه بود.کتابهاى تهذیب و استبصاراو نشانه محدث بودن و کتاب‏«التبیان‏»او در تفسیر گواه بر غور و دقت او در کلام الله‏مجید است.وى در عین حال زعامت‏ شیعه را بر عهده داشت.این نمونه از مراجع درتاریخ شیعه کم نبوده و در هر قرنى نمونه‏ هایى به چشم مى‏ خورند.در تاریخ معاصر، حضرت آیه الله العظمى خوئى در حالى که کرسى فقه و اصول را متجاوز از ۵۰ سال دراختیار داشته،ولى از دیگر علوم و فنون غفلت نورزید.در دوران جوانى که تبلیغ‏ مسیحیان علیه اسلام و قرآن در کشورهاى عربى در حال افزایش بود،وى کتابى به نام‏«نفحات الاعجاز»در این مورد نوشته و از حریم قرآن با قاطعیت کامل دفاع‏نموده است.

روزگارى احساس کرد که حوزه نجف تا حدى از علوم قرآن و مسایل تفسیرى‏به دور مانده و غور در فقه و اصول به گونه‏اى فضلا را پرورش داده که از تفسیر آگاهى ‏کاملى ندارند.

از این جهت در سال ۱۳۷۰ ه.ق،درسى به عنوان درس تفسیر و علوم قرآن‏پى‏ریزى کرد که نخستین اثر آن کتاب‏«البیان فی تفسیر القرآن‏»است که بارها و بارهاچاپ و منتشر شده است. این اثر استاد یکى از مصادر علاقه‏مندان علوم قرآن و تفسیراست و به حق شایسته بود استاد فقید این نوشته را تعقیب کند و تا آخر قرآن آن را ادامه‏دهد.در این جلد هر چند مقدمات علوم قرآن به صورت گسترده مورد بررسى قرارگرفته،ولى از تفسیر قرآن جز سوره حمد چیزى نیامده است و از نظر علوم قرآن درچهار مساله تحقیق شایان تقدیرى انجام داده است:

الف-بخش اعجاز قرآن:از دیدگاههاى مختلف که در نوع خود ابتکارى بود.

هر چند بخشى از آنها را استاد وى شیخ محمد جواد بلاغى(۱۲۸۲-۱۳۵۲)در کتاب‏«آلاء الرحمن‏»آورده است،ولى شاگرد بسیارى از آنها را پرورش داده و در بخشى‏ نوآوریهاى زیبایى دارد.

ب-مساله ابطال:تحریف قرآن که بالاخص دشمنان آن را به شیعه نسبت داده واو از نظر تاریخ جمع قرآن به این حقیقت رسیده است که در قرآن به هیچ نحو کاستى وفزونى رخ نداده و نمى‏توانست رخ دهد و به شبهاتى که در این راه قاصران وکوته‏فکران مطرح مى‏کنند به خوبى پاسخ داده و ثابت نموده است که قرآن در زمان‏خود پیامبر اکرم(ص)جمع شده است. ج-مساله ناسخ و منسوخ:که افراط گران در قرآن به نسخ فراوان قائل شده و ازاین طریق از عظمت آن کاسته‏ اند.استاد با تبحرى که در مسایل تفسیرى و فقهى دارند،۳۶ آیه را که در آنها ادعاى نسخ شده مطرح کرده و ثابت نموده‏ اند که نسخ در آنها راه‏ نیافته است.

د-مساله قراءات سبع:که عمر بسیارى از قاریان را به خود مشغول ساخته و به‏ جاى امعان و دقت در قرآن،به فراگیرى اختلاف قراءات پرداخته‏اند.ایشان ثابت نموده‏که این قراءات فاقد سند معتبر به پیامبر(ص)است.

با توجه به چنین بحثهاى ابتکارى،شایسته بود که استاد همین کار علمى را به‏وسیله تلامیذ خود به گونه‏اى ادامه مى‏داد ولى خود از توقف این کار اظهار تاسف‏مى‏کند و چنین مى ‏نویسد: «الى ان حالت ظروف قاسیه دون ما کنت ارغب فیه من اتمامه‏و کم کنت اود انتشار هذا الدرس و تطویره.» (۴)

(شرایط سخت مانع از آن شد که من این اثر را به پایان برسانم و پیوسته دوست‏مى‏داشتم که درس تفسیر به پیش برود و کامل شود.)

۲-معجم رجال الحدیث:علم رجال یعنى شناسایى راویان حدیث از نظروثاقت و اتقان روایت، یکى از ارکان اجتهاد است و از همان زمان معصومان(ع)،این‏علم مورد توجه یاران امامان ما بوده و حسن بن محبوب(۱۵۰-۲۲۴)که از یاران امام‏کاظم(ع)و حضرت رضا(ع)است،کتابى به نام‏«المشیخه‏»نگاشته و در اختیارمحدثان آن زمان قرار داده است و پیوسته این علم از زمان امامان تا به امروز راه تکامل‏خود را پیموده و طبق نقل محقق خبیر شیخ آقا بزرگ تهرانى در کتاب‏«مصفى المقال‏»،قریب ۵۰۰ اثر رجالى به صورتهاى مختلف از جانب علماى شیعه نوشته شده است.

مرحوم آیه الله العظمى خوئى کتاب خود،«معجم رجال الحدیث‏»را در۲۳ جلدمنتشر ساخته و تا کنون چند بار جامه طبع به خود پوشیده است و اساس آن را طبقات‏تشکیل مى‏دهد.او هر چند از روش شیخ طوسى که امام عصر را محور طبقه قرارمى‏دهد،پیروى نکرده،و همچنین از این که راویان حدیث را از نظر تاریخ وفات‏طبقه‏بندى کند و طبقه اول را در بخشى و طبقه دوم را در بخش دوم و به همین ترتیب‏قرار دهد،صرف نظر کرده و همه رواه را به صورت الفبایى و معجمى به رشته تحریردرآورده است.اما ابتکارى که در آن وجود دارد این است که:

اولا:همه مشایخ یک راوى و همچنین همه تلامیذ با ذکر محل روایت از قبیل‏باب و جلد و صفحه را مى‏آورد و از این طریق انسان مشایخ و تلامیذ هر راوى را به‏خوبى مى‏شناسد.

ثانیا:تعداد روایت هر راوى را با ذکر مصدر جایگاه از نظر نام کتاب و جلد وباب یادآور شده و انسان از این طریق به مقام علمى راوى واقف مى‏شود،چه بسا راوى‏حدیث است که بیش از یک حدیث،یا چند حدیث انگشت‏شمار از معصومان(ع)نقل‏نکرده است،ولى در این میان راویانى داریم که هزاران حدیث از پیشوایان معصوم(ع)دارند و مسلما این نوع از راویان متخصص حدیث‏بوده‏اند،در حالى که راویان نوع اول‏نقل حدیث‏براى آنها جنبه اتفاقى داشته است.

ثالثا:اختلاف نسخه‏ها و احیانا اغلاط آنها را در ضمن فصلى یادآور شده و ازاین طریق خدمت عظیمى به کتب حدیث،به ویژه کتب اربعه نموده است.

ما این گام بزرگ مرجع عالیقدر و از دست رفته را تحسین مى‏کنیم که اثرجاودانى اوست.هر چند از نظر ما باید از طریق تلامیذ ایشان این کتاب به گونه‏اى دیگرنیز تنظیم شود،و روش طبقه‏بندى نیز از نظر عصر و زمان در آن رعایت‏ شود.

مشایخ آیه الله العظمى خوئى:

 آیه الله العظمى خوئى نزد مشایخ و اساتید مختلفى علم و دانش فرا گرفته است.

اساتید او را در فقه و اصول در آغاز مقاله از خود او شنیدیم،اکنون به برخى از اساتید اودر علوم دیگر اشاره مى‏کنیم: ۱-آیه الله شیخ محمد جواد بلاغى(۱۲۸۲-۱۳۵۲).وى استاد کلام و عقائد وتفسیر عصر خود در نجف اشرف بود.مبارزات قلمى او با مسیحیان و یهودیان ومادیون مشهور و آثار او در این باره براى اهل تحقیق روشن است.مرحوم آیه الله‏ العظمى خوئى کلام و تفسیر را نزد او فرا گرفته و از او نیز در آثار خود یاد مى‏ کند.

۲-سید ابو تراب خوانسارى:رجالى عصر خویش در نجف اشرف،آیه الله‏خوئى رجال و درایه را نزد او فرا گرفته و او حق عظیمى بر غالب رجالیون پس از خوددارد.

۳-سید ابو القاسم خوانسارى:ریاضى ‏دان عصر خویش،حضرت آیه الله خوئى ‏ریاضیات عالى را نزد او فرا گرفته است.

۴-سید حسین بادکوبه‏ اى:استاد بلامنازع فلسفه و عرفان(۱۲۹۳-۱۳۵۸)وى‏استاد فلسفه آیه الله خوئى بوده است.

۵-حاج سید على قاضى:عارف و سالک عصر خود که گروهى را در اخلاق وعرفان پرورش داده و مترجم ما مدتها در مکتب او به سیر و سلوک پرداخته است.

ویژگیهاى آیه الله العظمى خوئى:

 نگارنده(حضرت آیه الله سبحانى)که خود مدت کمى محضر او را درک کرده،ویژگیهاى خاص او را از نزدیک دریافته است،و کسانى نیز که مدتى در محضر او به‏کسب فیض پرداخته‏اند،بر ویژگیهاى یاد شده در زیر اتفاق نظر و تاکید دارند:

۱-علاقه به تدریس:آن مرد بزرگ از دوران جوانى به تدریس و بحث وگفتگوهاى علمى علاقه فراوانى داشت.با اینکه بار مرجعیت در سنین اخیر بر دوش اوسنگینى مى‏کرد،ولى از تدریس و تحقیق و نگارش دست‏برنداشت.حتى در سفرهاى‏خود به مشاهد مشرفه،کار علمى را ترک نمى‏کرد و کارهاى موقتى که یک محقق‏مى‏تواند در سفر انجام دهد،جزء برنامه خود قرار مى ‏داد و چه بسا در مجلسى که‏گروهى به دیدن او مى‏آمدند،او از کار مقابله و غیره استفاده مى‏کرد.در علاقه او به بحث و گفتگو همین بس که چه بسا ساعاتى با طرف مقابل به بحث و گفتگو مى‏پرداخت واحساس خستگى نمى ‏کرد.

در شیوه آموزشى،راه سقراط را مى‏پیمود و با طرح سؤالها و شنیدن جوابها ازطرف،چه بسا او را نسبت‏به راى و اندیشه خود قانع مى‏ساخت،همچنان که سقراطنیز به این روش معروف بود و مى‏گفت:«معلم بیش از آن که آموزنده باشد،پرورش‏دهنده فکر است.»

۲-تواضع و فروتنى فزون از حد:او از دوران جوانى تا سنین بالا که مرجعیت‏عظیمى پیدا کرد، به یک حالت زیست و زندگى طلبگى را از دست نداد و پیوسته باکمال ابهت و عظمت مانند یک دانشجوى دینى سخن مى‏گفت و سخن مى‏شنید و ازدوستان و بزرگان و کوچکان پذیرایى مى‏کرد.عجب و خودبینى در او راه نداشت،ولى‏ در عین حال از آراء و اندیشه ‏هاى خود تا حد توان دفاع مى ‏کرد.

۳-احترام به بزرگان:او بزرگان را بیش از حد تکریم مى‏کرد،به خاطر دارم‏روزى که در مسجدى درس مى‏گفت،حضرت آیه الله حکیم پس از درس او در همان‏جایگاه تدریس مى‏کرد، استاد پس از فراغت از تدریس به خاطر مذاکره تلامیذ،کمى درجایگاه تدریس باقى ماند که ناگهان آیه الله حکیم وارد مسجد شد.وقتى چشم آیه الله‏ خوئى به وى افتاد،با یک دستپاچگى خاصى کفش و لوازم دیگر خود را برداشت ودست‏به سینه ایستاد و معذرت خواست.

شاگردان او:

 حقیقتا نمى‏توان شاگردان و خوشه چینان حوزه درسى این فقید بزرگوار و بزرگ‏مدرس حوزه علمیه نجف را به شمار آورد.چون در طول شصت و هفت‏ سال تدریس،انبوهى از علماء و فضلاء از محضر درس ایشان بهره گرفته ‏اند و همانند ستارگان‏درخشان در افق آسمان جهان اسلام پراکنده و منتشر گشته ‏اند.فقط مى‏توان به اسامى‏برخى از برجستگان و اصحاب فتواى ایشان اشاره نمود.

ایشان در دو مقطع خاص،دو نوع اصحاب استفتاء و فتوى داشته‏ اند:

دور نخستین:

۱-آیه الله حاج شیخ صدرا بادکوبه‏اى

۲-آیه الله شهید سید محمد باقر صدر

۳-آیه الله حاج شیخ مجتبى لنکرانى

۴-آیه الله حاج میرزا جواد آقا تبریزى

۵-آیه الله حاج میرزا کاظم تبریزى

۶-آیه الله حاج سید جعفر مرعشى

دوره دوم که پس از اخراج ایرانیان از حوزه علمیه نجف،ترکیب هیات فتوى به‏هم خورد و این حضرات به عنوان اعضاى شوراى فتواى ایشان برگزیده شدند:

۷-آیه الله حاج سید على سیستانى

۸-آیه الله حاج سید على بهشتى

۹-آیه الله حاج شیخ محمود فیاض

۱۰-آیه الله حاج شیخ مرتضى خلخالى

۱۱-آیه الله حاج شیخ على اصغر احمدى شاهرودى

۱۲-آیه الله حاج شیخ جعفر نائینى

دیگر شاگردان:

۱۳-آیه الله حاج میرزا على غروى تبریزى،مؤلف التنقیح

۱۴-آیه الله شیخ مرتضى بروجردى،مؤلف مستند العروه الوثقى(باب صلوه)

۱۵-آیه الله سید رضا خلخالى،مقرر معتمد العروه الوثقى

۱۶-آیه الله سید محمد تقى خوئى،مؤلف مستند العروه الوثقى(نکاح ۲ جلد)

۱۷-آیه الله سید مهدى خلخالى،مؤلف فقه الشیعه(اجتهاد و تقلید ۵ جلد)

۱۸-آیه الله شیخ محمد اسحاق فیاض،مؤلف محاضرات فی اصول الفقه(۵ ج)

۱۹-آیه الله سید سرور بهسودى،مؤلف مصباح الاصول(۲ ج)

۲۰-آیه الله سید ابو القاسم کوکبى تبریزى،مؤلف مبانى الاستنباط(۴ ج)

۲۱-آیه الله سید علاء الدین بحر العلوم،مؤلف مصابیح الاصول(۱ ج)

۲۲-آیه الله سید على شاهرودى،مؤلف دراسات فی الاصول العملیه(۱ ج)

۲۳-آیه الله شیخ محمد على توحیدى تبریزى،مؤلف مصباح الفقاهه(۷ ج)

به عنوان اعضاء شوراى فتواى ایشان برگزیده شدند.

۲۴-آیه الله سید محمد حسین فضل الله،مؤلف من وحى القرآن،۲۴ مجلد

۲۵-الشیخ اسد حیدر،مؤلف الامام الصادق و المذاهب الاربعه

۲۶-الشیخ عبد الله الخنیزى،مؤلف ابو طالب مؤمن قریش

۲۷-السید عبد الرزاق المقرم،مؤلف الصدیقه الزهراء،مقتل الحسین

۲۸-الشیخ محمد جواد مغنیه،مؤلف الفقه على مذاهب الخمسه و الکاشف

۲۹-الشیخ محمد باقر شریف القرشى،مؤلف النظام التربوى فی الاسلام ۳۰-السید محمد تقى الحکیم،مؤلف الاصول العامه للفقه المقارن

۳۱-الشیخ محمد تقى الجواهرى،مؤلف غایه المامول من علم الاصول

۳۲-الشیخ عبد الله نعمه،مؤلف دلیل القضاء الجعفرى

۳۳-الشیخ مهدى،مؤلف دراسات فی قواعد اللغه العربیه(۲ ج)

۳۴-الشیخ عبد الهادى الفضلى،مؤلف فی علم العروض،نقد اقتراح

۳۵-الشیخ محمد الخاقانى،مؤلف نقد المذهب التجربى

۳۶-السید محمود الهاشمى،مؤلف تعارض الادله الشرعیه

۳۷-السید مرتضى الحکمى،مؤلف نظریه الحرکه الجوهریه عند صدر المتالهین

۳۸-الشیخ محمد على البهاولى،مؤلف فی ضلال الصحیفه السجادیه

۳۹-الشیخ محمد امین زین الدین،مؤلف الاسلام ینابیعه،غایاته،اهدافه

۴۰-الشیخ محمد مهدى شمس الدین،مؤلف فی الاحتجاج السیاسى الاسلامى

۴۱-السید هاشم معروف الحسنى،مؤلف المبادى العامه للفقه الجعفرى

۴۲-الشیخ محمد مهدى الآصفى،مؤلف النظام المالى و تداول الثروه فی الاسلام

۴۳-آیه الله شیخ قربانعلى کابلى،مؤلف تحریر العروه الوثقى

۴۴-آیه الله سید محمد تقى حسینى جلالى،مؤلف فقه العتره فی زکاه الفطره

۴۵-آیه الله سید على شاهرودى،مؤلف المحاضرات فی الفقه الجعفرى(۳ ج)

۴۶-آیه الله شیخ رضا لطفى،مؤلف الدرر الغوالى فی فروع العلم الاجمالى

۴۷-آیه الله سید عباس مدرسى یزدى،مؤلف نموذج فی الفقه الجعفرى و بلغه‏الطالب فی شرح المکاسب(۲ جلد)

۴۸-آیه الله سید محمد تقى طباطبائى،مؤلف شرح الناسک فی شرح المناسک ومبانى منهاج الصالحین

۴۹-آیه الله شیخ محمد تقى جعفرى،مؤلف الامر بین الامرین(جبر و تفویض)

۵۰-آیه الله غلامرضا عرفانیان،مؤلف الراى السدید فی الاجتهاد و التقلید (۵)

خدمات اجتماعى و آثار باقیه و جاودانى:

شادروان آیه الله العظمى خوئى(ره)در سلسله نور و رحمت فقاهت،فردشاخص و چهره بسیار ممتازى بود که دهها اثر ماندى و بناى خیر جاودان از او به‏یادگار مانده است.علاقه ایشان به گسترش اسلام در سطح جهان،انگیزه‏اى شده بود که‏دهها مرکز مهم اسلامى و تبلیغى در نقاط مختلف جهان به وجود آورند.این مؤسسات‏مراکز نشر اسلام و معاهد نشر مکتب تشیع هستند.این مراکز در شهرهاى مذهبى قم ومشهد مقدس،اصفهان و دیگر شهرهاى ایران به وجود آمده‏اند،آنچنان که درکشورهاى هندوستان،پاکستان،عراق،لبنان و مخصوصا در انگلستان و آمریکا دو مرکزبسیار باشکوه و آبرومندى به وجود آورده‏اند و مبلغانى که آشنا به زبانهاى زنده جهان‏بوده‏اند،به مناطق مختلف اعزام نموده‏اند.اینک فهرست اجمالى برخى از خدمات‏اجتماعى و اسلامى آن فقیه فقید نامور در اینجا به ثبت مى‏رسد:

۱-مدینه العلم حوزه علمیه قم،با امکانات وسیع و خانه‏ ها و منازل مسکونى‏طلاب،و کتابخانه جهت طلاب علوم دینى،به صورت شهرک علم و دانش.

۲-مدرسه علوم دینى در۷ طبقه و کتابخانه معظم مشهد جهت طلاب ومحصلین علوم اسلامى.

۳-دار العلم اصفهان جهت طلاب و عاشقان معارف اسلامى

۴-مجتمع امام زمان(عج)در اصفهان

۵-مرکز تبلیغى و آموزشى لندن.ساختمان کامل و مجهزى که تمام نیازمندیهاى‏مسلمانان را در نظر دارد.

۶-المجتمع الثقافى الخیرى بمبئى-هندوستان

۷-مبره الامام الخوئى لبنان

۸-مدرسه دار العلم نجف اشرف-عراق

۹-مدارس دینى بانکوک(تایلند)و داکار(بنگلادش)

۱۰-مکتبه الثقافه و النشر للطباعه و الترجمه و التوزیع(انتشاراتى پاکستان)

۱۱-مکتبه الامام الخوئى الاسلامى نیویورک-آمریکا

۱۲-مرکز الامام الخوئى(سوانزى)

۱۳-مدرسه دار العلم بانکوک(تایلند)

۱۴-مکتبه الامام الخوئى(کتابخانه بزرگ نجف اشرف-عراق)

۱۵-مدرسه الامام الصادق(پسرانه)لندن-انگلستان

۱۶-مدرسه الزهراء(دخترانه)لندن-انگلستان

۱۷-مرکز اسلامى امام خوئى در فرانسه

۱۸-مسجد و مرکز اسلامى در شهر لوس آنجلس-آمریکا

۱۹-مسجد و مرکز اسلامى در شهر دیترویت ایالت میشیگان آمریکا

۲۰-دهها بناى خیر و مرکز تعلیم و تربیت در کشورهاى عربى حوزه خلیج‏فارس. (۶)

رحلت مظلومانه او:

آیه الله العظمى خوئى در مدت زعامت‏ خود با مصائب و مشکلات فراوانى‏روبرو شد،زیرا پس از تسلط عبد الکریم قاسم بر عراق و کودتاهاى مکرر،وضع‏روحانیت و مردم نجف،دچار مشکل شد.

کمونیستهاى وطنى از یک سو و بعثیهاى بى‏رحم از طرف دیگر،عرصه را برروحانیت تنگ کردند.خصوصا از سال‏۱۳۸۹ که بعثیها روى کار آمدند،مصائب‏فراوانى آفریده و آیه الله حکیم و پس از وى آیه الله خوئى را با مشکلات انبوهى روبرونمودند.در شهامت و استقامت این مرد بزرگ همین بس که از دوران تسلط بعثیها تا به‏امروز که ربع قرن از آن مى‏گذرد،آنان نتوانستند از این مرجع بزرگ،برگى به نفع خوددریافت کنند،یا در جنگ تحمیلى علیه ایران، دست‏خطى از او بگیرند و او پیوسته باحفظ مرجعیت و حوزه علمیه نجف،کوچکترین باجى به آنان نداد و در عین حال‏ناملایمات را تحمل مى‏کرد،تا آنجا که متجاوز از ده سال است که گروهى ازنزدیک‏ترین یاران او به جرم خدمت و دیانت‏به زندان افتاده‏اند و از سرنوشت آنان‏خبرى نیست،حتى یکى از فرزندان او یعنى آقاى سید ابراهیم خوئى به وسیله بعثیان‏ربوده شده و هیچ نوع نام و نشانى از او در دست نیست.

او به خاطر ناملایمات از یک طرف و کبر سن از طرف دیگر،دچار بیمارى‏سختى شد و هر چه علاقمندان و بزرگان تلاش کردند که براى او پزشکى از خارج‏بیاورند،یا او را به خارج ببرند،حزب بعث‏با آن موافقت نکرد و سرانجام به بیمارستان‏بغداد منتقل گشت و با یک مداواى مرموز او را مرخص کردند و هیچ روشن نیست که‏چگونه و به چه علتى از جهان رفت و در تاریخ مرجعیت‏شیعه این مساله به تجربه‏ثابت‏شده است هر مرجعى که به بیمارستان بغداد منتقل گشت،مرموزانه درگذشت وشما مى‏توانید این مساله را در تاریخ زندگى حاج شیخ احمد کاشف الغطاء(م ۱۳۴۴)وحاج آقا حسین قمى(م‏۱۳۶۶)و آیه الله حکیم(م ۱۳۹۰)و غیره به روشنى بیابید.

سرانجام این مرد بزرگ پس از یک عمر با برکت،طرف عصر روز هشتم ماه صفر۱۴۱۳ جان به جان آفرین سپرد و خبر درگذشت او ساعتها مکتوم ماند و سرانجام رادیوبغداد مجبور به بازگویى آن شد.انتشار خبر درگذشت او موجى از اندوه در میان شیعیان‏ پدید آورد.شیعیان مظلوم عراق که در خوف و رعب عظیمى به سر مى‏ برند،خود راآماده تشییع نمودند،ولى متاسفانه حکومت‏ بعث،حتى در خود نجف اجازه تشییع ندادو آن مرحوم در یک حکومت نظامى محلى در نیمه شب در صحن شریف در مدخل‏ مسجد الخضرا که جایگاه تدریس او بود به خاک سپرده شد و در تشییع او جز چند نفراز شاگردان او و فرزند عزیزش سید محمد تقى خوئى کسى حضور نداشت.

آنان به ظاهر جنازه آیه الله العظمى خوئى را به خاک سپردند،ولى در حقیقت‏ کوهى از علم و دانش و جهانى از سعى و تلاش و وقار را زیر خاک نهادند،و همان‏ مطالبى را که شاعر شیعى عصر امام صادق(ع)به هنگام دفن آن حضرت در سوگ‏ایشان گفت،ما نیز درباره فرزند آن حضرت،یعنى آیه الله العظمى خوئى یادآور مى‏شویم.زیرا«الولد سر ابیه‏»آن شاعر گفت:

اقول و قد راحو به یحملونه على کاهل من حاملیه و عائق اتدرون ماذا تحملون الى الثرى ثبیرا هوى من راس علیاء شاهق غداه حثى الحاثون فوق ضریحه ترابا و اولى کان فوق المفارق

(مى‏دانید چه گوهر گرانبهایى را به سوى خاک مى‏ برید؟کوه علمى را زیرخروارهاى خاک مى‏ نهید.صبحگاهان که خاک بر روى قبر او مى‏ ریختند،اى کاش به‏ جاى ریختن آن بر روى قبر،بر سرهاى خود مى‏ پاشیدند.)

«فسلام الله علیه یوم ولد و یوم مات و یوم یبعث‏ حیا»


پى‏ نوشتها:

۱- معجم رجال الحدیث،ج ۲۲،ص ۱۸٫

۲- معجم رجال الحدیث،ج ۲۲،ص ۱۸ و۱۹٫

۳- مجله مکتب اسلام،شماره‏۶،سال ۳۲،مهرماه ۱۳۷۱،مقاله استاد سبحانى.

۴- معجم رجال الحدیث،ج ۲۲،ص‏۱۹٫

۵- مجله نور علم،شماره‏۴۷،مقاله آقاى انصارى.

۶- و مضات من حیاه الامام الخوئى،تالیف على البهادلى،دار القارى بیروت،لبنان

فقهای نامدار شیعه//عقیقی بخشایشی

زندگینامه آیت الله سید محمود طالقانى (متوفاى ۱۳۵۸ ش )

images (2)


تولد


در زمستان سال ۱۳۲۹ ق . صداى نوزادى در فضاى خانه ساده آیه الله سید ابوالحسن طالقانى پیچید که نامش را ((محمود)) گذاشتند و پدرش پشت جلد قرآن نوشت :((سید محمود روز شنبه ، چهارم ربیع الاول ۱۳۲۹ ق . به دنیا آمد))
تو گویى همین نوشتار کوتاه بود که پیوندى ناگسستنى بین او و قرآن ایجاد کرد.سید محمود دوران کودکى را تا ده سالگى در روستاى ((گلیرد)) طالقان سپرى نمود و همانجا خواندن ، نوشتن و مقدمات علوم اسلامى را فراگرفت و در مکتب پدر – که عالمى سیاستمدار بود – مبارزه با استبداد در ذهن او نقش بست .


او سپس همراه خانواده به تهران رفت که همزمان بود با دوران دیکتاتورى رضاخان و مبارزه روحانیون علیه وى و این نقشى بسزا در شکل گیرى فکر سیاسى اش داشت و از همان هنگام او را وارد میدان مبارزه با ستم کرد.


فرزند حوزه


سید محمد در نوزده سالگى براى فراگیرى بیشتر و دقیقتر علوم اسلامى به قم رفت و از درس استادانى بزرگ چون آیه الله حجت و آیه الله خوانسارى بهره فراوان برد.دانش پژوه جوان ، مدتى براى بهره گیرى از درس علماى برجسته نجف ، راهى آن مرکز بزرگ علمى شد؛ اما دوباره به قم و مدرسه فیضیه برگشت .پرداختن به دانش هیچ گاه او را از توجه به مسائل سیاسى – اجتماعى دور نکرد. آرى فضاى پر از معنویت فیضیه به او درسها آموخت و از وى ، اندیشمندى مبارزه و خستگى ناپذیر ساخت .


سیر به سوى خلق


آیه الله طالقانى پس از سالها تحصیل در قم ، از آیه الله جائرى یزدى ، بنیانگذار حوزه علمیه قم ، اجازه اجتهاد گرفت و با عزمى راسخ و گامى استوار، راهى تهران شد و در مدرسه عالى شهید مطهرى (سپهسالار سابق ) به آموزش علوم اسلامى پرداخت .
او که مدتها پیش درد جامعه و مردم را حس کرده بود و تنها راه نجات را در بازگشت به اسلام و قرآن مى دانست ، با برقرارى جلسات تفسیر قرآن در راه گام نهاد.


مجاهدى نستوه


روزى در چهار راه ((گلوبندک )) تهران ، بین زنى مسلمان و ماءمورى مزدور درگیرى بوجود آمد که ماءمور فرومایه سعى داشت چادر را از سر زن مسلمان برگیرد؛ ولى او مقاومت مى کرد.آیه الله طالقانى که از آنجا در حال عبور بود با صحنه کشمکش آنان روبرو گشت ؛ از این روز با ماءمور گلاویز شد و آن زن را از چنگش رها ساخت .به دنبال این درگیرى ، بیگانه پرستان ، آقاى طالقانى را به جرم اهانت به مقامات بلند پایه کشورى بازداشت و به شش ماه زندان محکوم کردند.


با سقوط رضا خان و بر سر کار آمدن شاه جوان و بى تجربه ، فضاى فعالیتهاى فرهنگى و سیاسى تا اندازه اى باز شد؛ در این هنگام آیه الله طالقانى برى آشنایى هر چه بیشتر نوجوانان و جوانان با معارف اسلامى ، به تشکیل ((کانون اسلام )) دست زد و براى فراگیر کردن فعالیت زیر بنایى اش به انتشار مجله ((دانش آموز)) از طرف کانون ، همت گماشت .


به دنبال پایه گذارى نهضت ملى نفت به رهبرى آیه الله کاشانى و حرکت یکپارچه مردم در پشت سر او، براى ستاندن حق خویش از انگلیس ‍ غارتگر، آیه الله طالقانى همگام با قهرمان مبارزه ، علیه استعمار به قیام پیوست و یکى از یاران نزدیک آقاى کاشانى در این راه شد و با زبان گویا و برنده خود به افشاگرى و روشنگرى پرداخت .


پس از کودتاى ننگین ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، آنگاه که رژیم کودتایى جاى پایش را محکم کرد و به انتقام جویى از فدائیان اسلام پرداخت ، در چنین زمان حساسى ، آیه الله طالقانى آنها را در خانه اش پناه داد:  ولى با مشکوک شدن ماءموران به منزل وى ، شهید نواب و یارانش ، آنجا را ترک کردند. از این رو وقتى ساواک به آن خانه هجوم برد، کسى از فدائیان را در آن نیافت . با این حال آقاى طالقانى را دستگیر و بازداشت کرد. اما چون مدرکى علیه وى بدست نیاورد، پس از مدتى آزادش نمود.


او در سالهاى ۱۳۲۴ و ۱۳۲۵ ش . نیز وقتى که شهید نواب ، مورد تعقیب قرار گرفت ، وى را در روستاهاى اطراف طالقان پناه داد.در محیط خفقان ستم شاهى ، مسجد هدایت ، سنگر مبارزه آیه الله طالقانى علیه رژیم پلیسى پهلوى بود و حدود سى سال سخنان آتشین مجاهد نستوه ، به اجتماع این مسجد شور و گرمى مى بخشید و تشنگان حقیقت را سیراب مى کرد.پس از روى کار آمدن دوباره محمد رضا پهلوى با کودتاى ۲۸ مرداد و به کمک سازمان جاسوسى آمریکا، عده اى از مبارزان از جمله آیه الله طالقانى با انگیزه مذهبى و ملى ، براى ادامه دادن مبارزه ، با نهضت مقاومت ملى را بنیان نهادند.


نهضت ، فعالیتهاى پى گیرى داشت تا این که در سال ۱۳۳۶ ش . ساواک با یورش سنگین ، عده اى زیادى از اعضایش را دستگیر و زندانى کرد و به این ترتیب آقاى طالقانى نیز دستگیر و روانه زندان گردید و بیش از یک سال در زندان بسر برد. او پس از آزادى به منظور ایجاد یک کانون مبارزه با هدف مذهبى و براى مخالفت آشکار با شاه و نزدیک کردن دو قشر دانشگاهى و حوزوى به یکدیگر، با همکارى عده اى ((نهضت آزادى )) را تاءسیس ‍ کرد.


در تابستان ۱۳۳۹ ش . رژیم کودتاى براى قانونى جلوه دادن حکومت و سلطه خویش در صدد برگزارى انتخابات دوره بیستم مجلس شوراى ملى به صورت فرمایشى بود که مجاهد نستوه در سنگر مسجد هدایت براى رو کردن دست بازیگران صحنه سیاسى کشور به سخنرانى پرداخت .


رژیم براى جلوگیرى از رسوایى بیشتر درب مسجد هدایت را بست ؛ از این رو محل سخنرانیها از مسجد به منزلى منتقل شده و دو روز آخر ماه صفر، آیه الله طالقانى و شهید مطهرى به بررسى مسائل سیاسى – اجتماعى و افشاگرى علیه حکومت پرداختند.
سى ام تیرماه ۱۳۳۱ یادآور حماسه کم نظیر ملت ایران علیه دولت چهار روزه قوام بود که او را مجبور به استعفا کرد. به همین دلیل ، پس از کودتاى ۲۸ مرداد، رژیم براى محو آن روز از یادها تلاش بسیار کرد.


نه سال از آن حرکت حماسى آیه الله کاشانى و ملت گذشت بود و آقاى طالقانى در نظر داشت ، آن شجاعت و فداکارى را در یادها زنده گرداند و سالگردى براى شهداى سى ام تیر برپاکند.حکومت پهلوى ، نخست با خارجى خواندن برگزار کنندگان آن ، قصد جلوگیرى از اجتماع مردم را داشت و چون از این ترفند سودى نبرد، در شب برگزارى مراسم در حرم حضرت عبدالعظیم علیه السلام ، نیروهاى امنیتى به شرکت کنندگان حمله برده ، عده اى را دستگیر کردند و آیه الله طالقانى در اعتراض به این حمله ، همراه دستگیرشدگان به شهربانى رفت و در آنجا نیز بر خلاف نظر رئیس شهربانى ، با دیگران وارد زندان شد که پس ‍ از دو رو، پلیس ، با حیله اى او را از زندان خارج کرد.


همگام با امام


در سال ۱۳۴۱ ش . به دنبال حرکت امام خمینى (ره ) علیه انقلاب سفید شاه ، آیه الله طالقانى (ره ) نیز براى برداشتن نقاب از چهره نوکران استعمار به افشاگرى دست زد.رژیم سر سپرده که مصمم به اجراى برنامه دیکته شده از سوى آمریکا بود، آقاى طالقانى را دستگیر و روانه زندان کرد.چند ماهى از دستگیرى مجاهد نستوه گذشت ، اما رژیم پهلوى در پى دستاویزى بود تا او را مدت طولانى ترى در زندان نگه دارد. از این رو پیش ‍ از فرارسیدن ماه محرم ۱۳۴۲ ش . وى را آزاد کرد تا با توطئه اى جدید، دوباره او را راهى زندان کند؛ نقشه این بود که مقدارى مواد منفجره را در خانه اش پنهان نماید، آنگاه او را به جرم تهیه و نگه دارى مواد منفجره ، به عنوان یک شورشى تروریست دستگیر نموده ، به پاى میز محاکمه بکشاند.


اگر آیه الله طالقانى پى برده بود که این عمل رژیم باید در راستاى توطئه اى باشد، اما با این حال تصمیم گرفت در ماه محرم ، یزیدیان زمان را رسوا کند.او در مسجد هدایت به بیان واقعیتهاى جارى کشور و آنچه در زندان مى گذشت ، پرداخت و شاه را با انقلاب سفیدش مورد تشدیدترین حملات قرار داد و با استفاده از سخنان سرور شهیدان کربلا، مردم را به قیام علیه حکومت پهلوى فرا خواند.


سخنرانى او یازده شب ادامه یافت و چون آگاه شد که ساواک ، فراد شب تصمیمى به دستگیرى اش دارد، به لواسانات رفت .به دنبال دستگیرى امام در شب ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ (شب دوازدهم محرم ) و قتل عام مردم در روز پانزده خرداد، اعلامیه اى با عنوان ((دیکتاتور خون مى ریزد)) در سرتاسر ایران منتشر شد که شاه را بیش از پیش رسوا کرد.


ساواک ، آیه الله طالقانى را سبب انتشار اعلامیه دانست و در تعقیب او به لواسانات هجوم برد و مجاهد نستوه براى در امان ماندن مردم از اعمال جنون آمیز ساواک ، از اختفا بیرون آمد و خودش را تسلیم کرد و به این ترتیب دوباره در ۲۳ خرداد ۱۳۴۲ دستگیر شد و بعد از چهار ماه بازداشت . در ۳۰ / ۷ / ۱۳۴۲ در بى دادگاه نظامى محاکمه گردید و پس از بارها محاکمه در ۱۶/۱۰/۱۳۴۲ به ده سال زندان محکوم شد.


او در زندان با وجود شکنجه هاى بى رحمانه ، به برقرارى جلسات تفسیر قرآن ، نهج البلاغه و تاریخ اسلام براى زندانیان مسلمان همت گماشت و براى ایجاد وحدت بین مبارزیان مسلمان نخستین نماز جماعت را در زندان برپا نمود و استقامت وصف ناپذیرش در برابر شکنجه هاى خون آشامان ساواک ، مایه قوت قلب دیگر زندانیان بود.سرانجام رژیم پلیس پهلوى بر اثر فشار افکار عمومى و واکنشهاى بین المللى به ناچار او را در سال ۱۳۴۶ ش . آزاد کرد.او در سال ۱۳۵۰ نیز دستگیر و به مدت سه سال در شهر زابل تبعید شد و سپس به بافت اعزام و پس از مدتى آزاد شد.


آرزوى دیرینه


آیه الله طالقانى از زمره متفکرانى بود که گامهایى براى اتحاد جهان اسلام برداشت . او در کنفرانسهاى متعددى ، گاه به عنوان نماینده شخصیتهاى بزرگى چون آیه الله کاشانى و بروجردى و گاه به طور مستقل ، شرکت نمود.وى در حمایت از تاءسیس ((دارالتقریب بین المذاهب الاسلامیه )) که توسط آیه الله بروجردى با همکارى اندیشمندان ((الازهر)) مصر بود بویژه ((شیخ محمد شلتوت )) ایجاد شده بود، نوشت :((راه تقریب ، که جمعى از علماى بیدار و مجاهد پیش گرفته اند همین است که با نور تفکر، محیط ارتباط اسلامى را روشن سازند و با نوک قلم ، باقیمانده ابرهاى تاریک را از افق فکرى مسلمانان زایل گردانند تا وحدت واقعى پایه گیرد، نه اتحاد صورى و قرار دادى .))


خنجرى در قلب جهان اسلام


در ۲۵/۲/۱۳۲۷ ش . همزمان با خروج آخرین سرباز انگلیس از خاک فلسطین ، ((بن گورین )) رئیس یکى از سازمانهاى صهیونیستى ، خبر شوم تاءسیس دولت اشغالگر اسرائیل را اعلام کرد.از آن تاریخ به بعد، تلاشهاى گسترده اى در ابعاد مختلف براى حمایت از حقوق مردم فلسطین صورت گرفته است .آیه الله طالقانى نیز از مبارزانى بود که هرگز در برابر این تجاوز، سکوت نکرد و در کنفرانسهاى متعدد از حق ملت فلسطین دفاع کرد.وى در خطبه نماز عید فطر سال ۱۳۴۸ ش . به مساءله فلسطین پرداخت و ضمن آگاه کردن مردم از وضعیت مسلمانان فلسطین یادآورى مسؤ ولیت آنان در این مبارزه ، از آنها خواست تا فطریه خود را براى کمک به مبارزان مسلمان هدیه کنند.با گسترش این حرکت نو، در سال بعد همگام با نمازگزاران مسجد هدایت ، نمازگزاران حسینیه ارشاد و تعدادى از مساجد با راهنمائیهاى آیه الله مطهرى و عده اى دیگر، فطریه خود را به مبارزان فلسطینى هدیه کردند.


در آستانه پیروزى


نفسهاى رژیم به شمارش افتاده بود و خزان عمرش فرارسید؛ دستگاه حاکم از هیچ جنایتى شرم نداشت ، از این رو آیه الله طالقانى را در پاییز ۱۳۵۴ براى انتقامى سخت ، بار دیگر دستگیر کرد.آقاى طالقانى دو سال بدون محاکمه ، سخت ترین شکنجه روحى و جسمى را در زندان تحمل نمود و در سال ۱۳۵۶ ش . رژیم براى جلوگیرى از فشارهاى بین المللى ، به جهت مشخص نبودن جرم و مدت محکومیت او، وى را با وجود کهولت سن و ضعف جسمانى به ده سال زندان محکوم کرد.


او سه سال را با بدترین شرایط در زندان گذارند. سلولش یک سلول کوچک و نمور بود که حتى پنجره کوچک آن با رنگ سیاه آغشته بودند و در طول شبانه روز، فقط یک ساعت براى انجام نظافت وى را به حیاط کوچک پشت زندان مى بردند.
به دنبال عقب نشینى رژیم در مقابل موج اعتراضات مردم مسلمان ، در پاییز ۱۳۵۷ ه‍ش . بسیارى از زندانیان سیاسى آزاد گردیدند که از آن جمله آیه الله طالقانى بود.

او در هشتم آبان ۱۳۵۷ آزاد شد و در جمع انقلابیون پرشور مسلمان قرار گرفت و در نخستین پیامش مردم را به وحدت و پیروى از رهبرى یگانه امام فراخواند.محرم سال ۱۳۵۷ ش . (آذر ماه ) براى انقلاب لحظه حساس و سرنوشت سازى بود. آیه الله طالقانى همگام با امام ، براى شدت بخشیدن به قیام مردم ، در اول محرم با بهره گیرى از سخن آغازین امام حسین علیه السلام در نهضتش ، پیامى حماسى براى ملت ایران فرستاد که منجر به راهپیماییها و اعتصابات گسترده اى گردید.


او براى وارد کردن ضربات نهایى به پیکر رو به زوال حکومت پهلوى ، تصمیم گرفت همراه امام ، پیامى دیگر به مناسبت روز تاسوعا (نهم محرم ) صادر کند و از این رو، بدون توجه به اخطارهاى پى در پى مقامات دولتى و حکومت نظامى مبنى بر منصرف شدن از فرستادن پیامهاى انقلابى ، در روز چهارم محرم پیامى دیگر براى ملت ایران فرستاد و اعلام کرد که خود نیز در راهپیمایى روز تاسوعا شرکت خواهد نمود.
این اعلامیه همراه پیام امام و تاءکید دیگر رهبران روحانیون ، غوغایى بپاکرد به طورى که در تهران حدود چهار میلیون نفر به خیابانها ریختند و حمایت خود را از رهبرى امام خمینى (ره ) و برقرارى حکومت اسلامى اعلان نمودند.


تا آخرین نفس


پس از ورود امام به ایران و به پیروزى رسیدن انقلاب اسلامى ، آیه الله طالقانى پست سر ایشان قرار گرفت و بازویى توانا براى آن رهبر الهى گردید و اطاعت از حضرتش را بر همه واجب مى دانست ، بالاتر از اینها پیر مجاهد، امام را نعمتى عظیم از جانب خداوند براى ملت ایران مى شمرد و قدردانى نکردن از آن را سبب دچار شدن به عذاب الهى مى دانست  و در مقابل بدخواهان و گروههاى تفرقه افکن – که تلاش مى کردند تا وانمود سازند که او نظر مثبتى درباره رهبرى امام ندارد – قاطعانه ایستاد و مى فرمود: این مخلصى که نسبت به رهبرى ایشان بارها و بارها نظر داده ام و رهبرى قاطع ایشان را براى خودم پذیرفته ام و همیشه سعى کردم که از مشى این شخصیت بزرگ و افتخار قرن با اسلام ، مشى من خارج نباشد.


به دستور امام پیش نویس قانون اساسى جدید فراهم گردید و انتخابات مجلس خبرگان به منظور بررسى نهایى آن برگزار شد و آیه الله طالقانى به عنوان نماینده اول مردم تهران در مجلس خبرگان تعیین گردید.او با وجود تمام مشکلات و بیمارى ، این مسئولیت سنگین از پذیرفت و در سنگر مجلس به پاسدارى از ارزشهاى انقلاب و خون شهیدان پرداخت .با بر پایى حکومت جمهورى اسلامى ، او به واسطه یکى از شخصیتهاى ، برگزارى نماز جمعه در سرتاسر ایران را به امام پیشنهاد کرد که با موافقت وى ، این مراسم وحدت بخش در سرتاسر میهن اسلامى برگزار گردید.


به این ترتیب نخستین نماز جمعه تهران به امامت آیه الله طالقانى در پنجم مرداد ۱۳۵۸ در دانشگاه تهران برپا شد و بیش از یک میلیون نفر در آن شرکت کردند.او هفت نماز جمعه را اقامه کرد که آخرین آن در بهشت زهرا، در شانزدهم شهریور سال ۱۳۵۸ بود.


چکیده هاى قلم


اگر چه زندگانى آیه الله طالقانى سراسر مبارزه بود و بارها زندانى و تبعید گردید، امام با این حال آثار ارزشمندى از خود بجا گذاشت :۱٫ ((پرتوى از قرآن )) که شامل تفسیر سوره هاى فاتحه ، بقره ، آل عمران ، ۲۲ آیه ابتداى سوره نساء و تمامى سوره هاى جزء سى ام قرآن است و در شش جلد منتشر گردید.
۲٫ مقدمه ، توضیح و تعلیق برکتاب ((تنبیه الامه و تنزیه المله )) آیه الله نائینى
۳٫ اسلام و مالکیت .
۴٫ ترجمه جلد اول کتاب ((امام على بن ابى طالب ))، نوشته عبدالفتاح عبدالمقصود.
۵٫ ((به سوى خدا مى رویم )) که سفر نامه حج است .
۶٫ پرتوى از نهج البلاغه .
۷٫ آینده بشریت از نظر مکتب ما.
۸٫ آزادى و استبداد.
۹٫ آیه حجاب .
۱۰٫ مرجعیت و فتوا.
۱۱٫ درسى از قرآن .
۱۲٫ درس وحدت .


وفات


او پس از سالها مبارزه ، در ساعت ۴۵/۱ بامداد روز دوشنبه ۹/۶/۱۳۵۸ به سوى حق شتافت و ملتى در غم فراقش غرق ماتم شدند.
انبوه جمعیت پیکرش را براى خاک سپارى به بهشت زهرا بردند و صبح سه شنبه در میان شیون و ناله مردم ، آن پیکر عزیز در خاک پنهان گشت و دولت یک روز تعطیل و سه روز عزادارى عمومى اعلام کرد.


امام خمینى (ره ) غم خود را از آن حادثه جانکاه در پیامش به ملت داغدار ایران چنین بیان کرد:
((… آقاى طالقانى یک عمر در جهاد و روشنگرى و ارشاد گذراند، او شخصیتى بود که از جسمى به جسمى و از رنجى به رنج دیگر در رفت و آمد بود و هیچ گاه در بهار بزرگ خود سستى و سردى نداشت من انتظار نداشتم که بمانم و دوستان عزیز و پرارج خودم را یکى پس از دیگرى از دست بدهم . او براى اسلام به منزله حضرت ابوذر بود و زبان گویاى او چون شمشیر مالک اشتر برنده بود و کوبنده . مرگ او زودرس بود و عمر او پربرکت .))

گلشن ابرار جلد ۲//جمعی از پژوهشگران حوزه علمیه قم

زندگینامه شهید آیت الله سید مصطفى خمینى (شهادت ۱/۸/۱۳۵۶ ش )

۲۰۰۷۱۱۱۸۰۶۳۱۴۱!سید_مصطفی_خمینیتولد


در سال ۱۳۰۹ ش . در شهر مقدس و مذهبى قم در خانه پاک و بى آلایش ‍ دانشمند و مجتهدى بزرگ از فضلاى حوزه علمیه ، فرزندى چشم به جهان گشود که بعدها منشاء تحولات عظیمى در تاریخ ایران شد.این نوزاد را به مناسب نام جد شهیدش ((سید مصطفى )) ((مصطفى )) نام نهادند.او در دامن پدرى بزرگوارى و مادرى پاک سرشت و در محیطى پر از معنویت و صفا و صمیمیت رشد کرد و دوران کودکى را با پایان رساند.


تحصیلات


هفت سال از سن این مولود مبارک گذشت ، و در این مدت شخصیت کودکى او رقم زده شد.در سال ۱۳۱۶ ش . قدم به مدرسه گذاشت و براى تکمیل شخصیت خدادادى و فطرى خود و نوشیدن جرعه هاى علم و دانش راهى مدرسه گردید، دوران ابتدایى را در مدرسه هاى ((باقریه )) و ((سنایى )) قم در سال ۱۳۲۳ – ۱۳۲۴ به پایان رساند.


علاقه فراوان وى به اسلام و روحانیت و راهنمایى هاى پدر بزرگوار و دوستان دل سوزش موجب گردید که بعد از اتمام دوران ابتدایى در سال ۱۳۲۴ به صف طلاب حوزه پیوسته و در ردیف سربازان امام زمان علیه السلام قرار گیرد. او در راه فراگیرى علوم اهل بیت علیه السلام تلاشى بى وقفه و فوق العاده داشت و خود را به طور کامل جهت کسب دانش و علم وقف کرده بود، از این رو در اندک زمانى به رشد فرهنگى و علم بالایى دست یافت ، و در کمتر از شش سال دروس سطح حوزه را به پایان رسانید.


ایشان در این دوره از اساتیدى مثل آیات بزرگوار شیخ مرتضى حائرى ، شهید صدوقى ، سلطانى و شیخ عبدالجواد اصفهانى بهره جست .
آیه الله ابطحى کاشانى از یاران شهید، درباره علاقه و هوش سرشار ایشان به درس مى گوید: ((گاهى به حجره ما مى آمد و گاهى من به منزل ایشان مى رفتم و با هم به درس مى رفتیم (درس آقاى سلطانى ، درس آقاى شیخ عبدالجواد اصفهانى ) و از آن پس نیز با هم با درس خارج مى رفتیم (درس ‍ امام ، درس آقاى بروجردى ، درس آقاى داماد) و خارج از درسها هم ، با هم مباحثه اى داشتیم (تقریرات آقاى نائینى ، رساله هاى شیخ انصارى در آخر مکاسب و…)

 

خصوصیتى که در شهید حاج آقا مصطفى سراغ داشتم ، این بود که از همان اول حالت تعبد نسبت به مطالب علمى نداشت ؛ یعنى مثلا اگر شیخ انصارى یا هر بزرگوارى مطلبى را گفته است سربسته نمى پذیرفت ، بلکه مانند امام در مقام تجزیه و تحلیل بر مى آید و مى تواند گفت از همان اوایل روح اجتهاد داشت و همین هم باعث ترقى او شد)).


اساتید


ایشان بعد از شش سال تحصیل در ۲۲ سالگى حدود سال ۱۳۳۰ ش به دوره تخصصى (خارج حوزه ) خارج اصول و فقه وارد شده و در فقه و اصول از اساتیدى بهره برد که عبارتند از آیات عظام :
۱٫ آیه الله العظمى حجت
۲٫ آیه الله العظمى بروجردى
۳٫ آیه الله العظمى محقق داماد
۴٫ آیه الله العظمى امام خمینى (پدر گرامیشان )
۵٫ آیه الله العظمى شاهرودى
۶٫ آیه الله العظمى خویى
۷٫ آیه الله العظمى محمد باقر زنجانى
۸٫ آیه الله العظمى سید محسن حکیم
شهید حاج آقا مصطفى علاوه بر اجتهاد در فقه و اصول ، در علوم معقول و منقول نیز داراى تبحر بوده است و دانش حکمت و فلسفه را از اساتید فن و حضرات آیات :
۱٫ آیه الله فکور یزدى
۲٫ آیه الله والد محقق
۳٫ آیه الله علامه طباطبایى
۴٫ آیه الله سیدابوالحسن رفیعى قزوینى
فراگرفته و به سن ۳۰ سالگى نرسیده بود که جامع معقول و منقول شد.


استعداد و نبوغ


در مورد استعداد ایشان حضرت آیه الله العظمى خامنه اى ، رهبر معظم انقلاب اسلامى مى فرماید:
((در درس امام جزء بهترین شاگردان بود، اگر نگوییم بهترین شاگرد. و در عین حال خود او یک مدرس معروف بود، فلسفه و فقه درس ‍ مى داد…))شهید حاج آقا مصطفى از جمله کسانى بود که براى فهم و درک مطلب از هیچگونه سؤ ال کردن و مباحثه با استاد ابایى نداشت ، آیه الله ختم یزدى از یاران شهید مى گوید:((یکى از خصوصیاتش این بود که در هر جلسه اى شرکت مى کرد از مسائل علمى سخن مى گفت و مجلس را ره یک مجلس علمى مبدل مى ساخت و دنبال هر مطلبى را که مى گرفت خیلى بحث مى کرد… خارج فقه را که امام در نجف اشرف شروع کردند و مدت پانزده سال طول کشید (از بیع تا خلل در نمار) شهید حاج آقا مصطفى بیشترین اشکال را مى گرفتند…))


و بالاخره خود شهید مى گوید:
((… من در عمرم فقط چند سالى تقلید کردم و خیلى زود از تقلید کردن بى نیاز شدم .))


تاءلیفات


شهید مصطفى خمینى علاوه بر تدریس علوم اسلامى داراى آثار و تاءلیفات زیادى نیز مى باشد که آثار قلمى او نشانگر عظمت علمى و فکرى آن مرحوم است و هر شخصیت علمى سیاسى را از نوشته هایش مى توان شناخت و براى همین منظور اگر کسى بخواند مرحوم مصطفى را از نزدیک شناخته و ابعاد علمى ایشان را درک کند مى تواند با مراجعه به آثار ایشان به این مقصود نایل آید. در این خصوص مرحوم حاج سید احمد خمینى برادر بزرگوار آن شهید مى گوید:


((اجازه بفرمایید در این مورد مقدمه اى عرض کنم و آن این است که معمولا افراد در بازدهى علمى و اجتهادى و یا تخصصى خودشان نیازمند به طى مراحل هستند که بعد از آن مراحل مى توانند تز و یا اجتهاد خود را در معرض بهره بردارى دیگران قرار دهند، که متاءسفانه ایشان پس از از اتمام مراحل لازم و در آغاز تقریر و بیان نظریات علمى و اجتهادى خود به شهادت مى رسد و در عین حال کتابهایى از ایشان باقى مانده است …)


تاءلیفات زنده یاد حاج آقا مصطفى (ره )
۱٫ القواعد الحکمیه (حاشیه بر اسفار)
۲٫ کتاب البیع (دوره کامل مباحث استدلالى بیع در سه جلد)
۳٫ مکاسبه محرمه (در دو جلد)
۴٫ مبحث اجاره
۵٫ مستند تحریرالوسیله
۶٫ تعلیقه اى بر عروه الوثقى
۷٫ تفسیرالقرآن الکریم (در چهار جلد که ناتمام مى باشد)
۸٫ تحریرات فى الاصول (از اول اصول تا استصحاب تعلیقى )
۹٫ شرح زندگانى ائمه معصومین علیه السلام (تا زندگانى امام حسین علیه السلام )
۱۰٫ کتاب الاصول
۱۱٫ القواعد الرجالیه
۱۲٫ کتابى در مبحث نکاح
۱۳٫ حاشیه بر شرح هدایه ، ملاصدرا
۱۴٫ حاشیه بر مبداء و معاد ملاصدرا
۱۵٫ حواشى بر وسیله النجاه آقا سید ابوالحسن اصفهانى
۱۶٫ تطبیق هیئت جدید بر هیئت نجوم اسلامى
۱۷٫ حاشیه بر خاتمه مستدرک .(۷۰۳)
لازم به ذکر است که در مجله حوزه شماره ۸۲ – ۸۱، تعداد ۴۰ عنوان از آثار ایشان را آورده ، است .


سیر و سلوک


حاج آقا مصطفى در کنار علم و دانش و فقاهت ، مبارزه و جهاد را نیز در همان مکتب آموخت و پا به پاى امام امت (ره ) در صحنه هاى سیاسى و مبارزاتى قدم نهاد، چرا که جهاد و شهادت را از سرور خود امام حسین علیه السلام آموخته بود.او در فتواى فقهى خود از آیه ععع ((ولن یجعل الله للکافرین على المومنین سبیلا))  تنها حرمت ازدواج با کافران را نمى فهمید بلکه تمامى سلطه هاى شوم از خدا بى خبران را بر مسلمین حرام مى دانست .


بیشتر از هر جهادى او مبارزه با شیطان درونى را لازم مى دید و کسب تقوا و پرهیز از تبعیت هواى نفس را بزرگترین جهاد و بنا به فرموده پیامبر صلى الله علیه و آله ((جهاداکبر)) مى دانست و در این راه به حد اعلاى مبارزه رسید و خود را به گروه سالکان الى الله و اولیاى پاک الهى رساند.حجه السلام و المسلمین رحیمیان یکى از یارانش مى گوید:


((یکى از خصوصیات حاج آقا مصطفى این بود که ایشان مقید به پیاده روى از نجف به کربلا در تمام زیارتهاى مخصوصه امام حسین علیه السلام بود در سال معمولا چند مناسبت بود (۱۵ شعبان ، عرفه ، اربعین ، اول و نیمه رجب ) که مردم از نجف به کربلا پیاده مى رفتند و ایشان هر سال در چند مناسبت پیاده به کربلا مى رفتند. گاهى مى شد که کف پاى ایشان تاولهایى مى زد که خونابه از آن راه مى افتاد و کاملا مجروح مى شد ولى باز هم به راه رفتن ادامه مى داد.))


آقا مصطفى موقعى که به زیارت مى رفت در بین راه مثل سایر زوار – بدون اینکه خود را آقازاده و صاحب علم و شهرت بداند – به صورت طبیعى اعمال و کارهایش را انجام مى داد. و علاوه بر زیارت امیرالمؤ منین علیه السلام و سید الشهداء علیه السلام به زیارت دوره مسجد سهله و مسجد کوفه مى رفت و هر هفته طبق عادت طلاب نجف شب هاى چهارشنبه به مسجد سهله ، محلى که بسیارى از افراد در آنجا به خدمت امام زمان علیه السلام رسیده اند رفته و در آن محل بیتوته مى کرد.


آرى او که رسیدن به قرب الهى را در توسل به اهل بیت علیه السلام دیده بود نگاهى به جراحت پا و یا خستگى راه و یا اینکه خود کارهایش را انجام مى دهد، و یا اینکه دیگران به او اعتناء داشته باشند یا نه ، نمى کرد و براى زیارت امام حسین علیه السلام و حضرت امیر علیه السلام همه مشکلات را به جان خریده و گاهى قریب صد کیلومتر فاصله نجف و کربلا را پیاده مى پیمود.


شهید در سیر و سلوک به مقامى رسیده بود که در دستورالعملى اخلاقى مى گوید:((بدان اى برادرم ، دوست عزیز و بزرگوارم ، پس از فهم آنچه در این سطور آمد و بعد از آن که به علوم عادى آگاه گردیدى و رسوم ظاهرى را بر پا داشتى ، باید تلاش بى امان را براى رسیدن به برترین مقصد، والاترین هدف ، شیرین ترین مسلک و دلپذیرترین شیوه پیشه کنى و آن ((جان جهان شدن )) است .


رسیدن به این مقام والا و بلند، جز با دور کردن پستیها، تیرگیها و حجابهاى مادى و مدت و جلب صفات کمال و برتر، از راه عمل به دستور شرع انور و حرکت بر مقتضاى ایمان و کوشش در اجراى فرامین الهى و احکام عملى ، بدنى و قبلى نشاید.
… شگفتا! آیا وجدانت اجازه مى دهد، با توان و قدرتى که او ارزانى داشته ، برخوان گسترده اش او را، نافرمانى و سرکشى کنى ؟ آیا مى پسندى توان ، اراده و حکمت او را در آنچه ناروا شمرده به کارگیرى و بى حرمتى روا دارى ؟ پناه مى بریم به خداى داناى شنوا از شیطان رانده شده از درگاه خدا.


… جهاد اکبر را پیشه کن ، تا الگویى حق نما گردى و مشمول پاداش شهیدان ، که در سخنان معصومین آمده است :
…بارالها! طعم عفو، شیرینى آمرزش و رحمت خود را بر ما بچشان ، تا از سیاهیهاى ذلت بیرون بیاییم و لباس کفر و نفاق را از تن بدریم . به تو شکوه مى بریم که تو ملجا هر شکایتى .))


شهید مصطفى در نگاه بزرگان


شخصیت علمى و سیاسى و عرفانى و عبادى شهید بر همگان روشن است و ما بخاطر تبرک و تیمن کلام عده اى از بزرگان را زینت بخش صفحات مى گردانیم :


امام خمینى :


((من امید داشتم که این مرحوم (حاج آقا مصطفى ) شخص خدمتگذار و سودمند براى اسلام و مسلمین باشد ولى ععع ((لا راد لقضائه و ان الله لغنى عن العالمین )).


آیه الله العظمى بهاء الدینى (ره ):


… ابن الامام ، بل هو الامام ، بل له اب مثل الامام ، شدید الحب بالامام ، لا لاجل الابوه ، و الامام شدید الحب لا لاجل ابنوه ، بل لجهات اخر لامجال لذکرها. 


آیه الله حاج آقا مصطفى خمینى : دانشهاى عقلى و نقلى ، سیاست اسلامى و دینى را در جوانى یاد گرفته ، و به جایى رسیده بود، که از نخبگان زمان ما، بلکه عصرها و زمانها بود. درست گفتار و نیک سیرت بود، با کمال زیرکى و هوشیارى به نفوس ، آگاهى داشت ، در انقلاب اسلامى و حوادث آن نقش ‍ بسیار ارزنده اى داشت … فرزند امام بود، بلکه خود، امامى بود، بلکه پدرى مثل امام داشت …))


مقام معظم رهبرى حضرت آیه الله العظمى خامنه اى :


((مرحوم سید مصطفى خمینى (ره ) یکى از شخصیت هاى بالقوه و بالفعل اسلام بود. روزى که ایشان شهید شدند، در حدود سنین ۴۸ – ۴۷ سالگى بودند و در آن سن جزء ممتازین کسانى بود، که در حوزه هاى علمیه قم ، نجف ، مشهد، و… وجود داشت ، بنده ایشان را به عنوان یک چهره برجسته حوزه علمیه قم از سالهاى قبل مى شناختم .))


آیه الله معرفت :


((تواضع و فروتنى از ویژگیهاى آن مرحوم بود و این در حالى بود که ایشان هم به دلیل فرزندى امام (ره ) و هم به خاطر ویژگیهایى فردى از موقعیت اجتماعى بالایى برخوردار بود… ایشان جلوتر از پدر بزرگوارشان حرف نمى زد، و اصولا نمى توان آن مرحوم را از والد جدا دانست . خیلى از افراد اعتقاد داشتند که ایشان در تمام ابعاد همانند زمانى است که امام (ره ) در سنین جوانى بودند.))


ویژگیهاى عاطفى


بعد دیگر زندگانى این شهید عزیز روح بلند و عاطفى اوست که مهربانى و عطوفت با سرستش عجین شده بود، همیشه با دیگران برخوردى صمیمى و مهربان داشت ، از بیماران عیادت مى کرد و در این مورد توجهى به وضعیت مالى عیادت شدگان نمى کرد بلکه افراد بى بضاعت و کم در آمد را در خانه محقر و پر مهر و محبت آنها عیادت مى کرد و با کمال تواضع و فروتنى در کنارشان نشسته و وارد صحبت مى گردید و گاهى براى شاد کردن آنان و همچنین عمل نمودن به دستورات و سفارشات ائمه معصومین علیه السلام هدایاتى با خود به خدا دردمندان مى برد.


درباره رفتار حاج آقا مصطفى خواهر گرامیشان مى گوید:((ایشان نبست به اشخاص زیر دست بسیار مهربان بودند ولى هرگز نسبت به اشخاص متکبر فروتنى نداشتند با این که درشت اندام بودند در موقع نشستن هیچ وقت تکیه نمى داند و گاهى مى گفتند ایشان ساعتها در بیرونى بدون این که به جایى تکیه داده باشند نشسته اند، مى گفتیم : دادش خسته نمى شوید؟ مى گفتند: این طور بهتر است ، انسان باید خودش را بسازد، و همچنین هیچ وقت روى تشک نمى خوابیدند و فقط یک بالش زیر سرشان مى گذاشتند…))


و یکى از دوستانش مى گوید:((چند روز به منزل امام نرفتم . یک شب ایشان (حاج آقا مصطفى ) به منزل ما تشریف آورد. از خانواده سراغ مرا گرفته بود. گفته بودند: کسالتى دارد. لذا، بدون هیچ تکلفى ((یاالله )) گفت و وارد شد. خانواده ام خواست اتاق را جمع و جور کند، ایشان گفت : نه همشیره ، همین طور خوب است زحمت نکشید، نشست و احوالپرسى کرد، بعد گفت : حضرت امام از شما خبر گرفته که چرا پیدایتان نیست .))


در صحنه سیاست


شهید مصطفى در مکتبى بزرگ شده بود که سیاست با آن عجین شده و عین دیانت بود، لذا از همان روزهاى اول که پدر بزرگوارش حضرت امام (ره ) در این مسیر قدم نهاد با کمال جدیت و تلاش حرکت کرد به گونه اى که حاج آقا احمد خمینى از بستگان ایشان مى گوید:((اگر درباره امام مى گویند، حرکتهاى ایشان پیامبر گونه است ، باید درباره مرحوم حاج آقا مصطفى نیز گفته شود که حرکت ایشان على وار بود نسبت به پیامبر گونه بودن امام .))


ایشان بعد از دستگیرى امام در شب ۱۵ خرداد ۴۲ نقش به سزایى در به حرکت در آوردن نیروهاى مردمى داشت و همان زمان با تمام نیرو فریاد زد که : مردم خمینى را گرفتند، مردم خمینى را بردند و این صدا به صورت برق در سر تا سر قم پیچید و هنوز صبح ۱۵ خرداد طلوع نکرده بود که میان مردم رفته و با انبوهى از جمعیت به طرف صحن معصومه علیه السلام به راه افتادند و از دستگیرى امام اعلام انزجار و تنفر نمودند.


فعالیتهاى ایشان به حدى بود که ساواک درباره وى آورده است :((در شهرستان قم پسر آیه الله خمینى ، که معمم مى باشد، به جاى وى نشسته و دستورهاى او را به مورد اجرا مى گذارد و اعلامیه هایى تهیه و براى روحانیون مى فرستد…))


موقعى که امام در ((قیطریه )) تحت نظر بود مصطفى تنها رابط امام با دیگر روحانیون و مبارزان به شمار مى آمد و فرمانهاى امام را به دیگران مى رساند، در همین رابطه ساواک مى نویسد:((طبق اطلاع واصله اخیرا پسر آیه الله خمینى با افراد متنفذ و مخالف دولت در تمامى مى باشد، چون مشارالیه مى تواند با پدرش ملاقات نماید از این لحاظ رابط بین پدرش و افراد مخالف دولت است .))


در پى دستگیرى امام در ۱۳ آبان ۴۳ ش ایشان با جمع آورى اشخاص و ملاقات با مراجع قم موضوع را با مردم در میان مى گذارد و به منزل آیه الله مرعشى نجفى مى رود ولى از آنجا که دژخیمان شاهنشاهى از وجود او وحشت داشتند به منزل آیه الله ریخته و مصطفى را دستگیر مى کنند و به تهران مى فرستند، ایشان ۵۷ روز در زندان بودند که با فشارهاى مردم و دیگر نیروها در هشتم دى ماه ۴۳ آزاد مى شود به این شرط که به ترکیه پیش ‍ امام برود.


شهید مصطفى چنان استوار در مقابل ساواک و نیروهاى حکومتى در این مدت ایستاد که آنها را به تنگ آورده بود. او مدت ۹ روز تحت بازجویى بود و در پاسخ به این سؤ ال ساواک که ، انگیزه امام از سخنرانى برضد کاپیتولاسیون چه بوده است ؟ نوشت : ((این یک مساءله اى است که تحمیل بر ملت شده است و تقریبا حکم حیثیت فروشى ، آزادى فروشى و شخصیت فروشى است .))


و در پاسخ اینکه ، منظور امام از دخالت در کار دولت چیست ؟ مى نویسد: ((… دخالت از باب امر به معروف و نهى از منکر است که از اصول اصلیه و منکر آن کافر و تارک آن مرتکب کبیره مى باشد و چنانچه سه مرتبه گناه را مرتکب شود، در صورتى که حد شرعى از تعزیر است در فواصل اجرا مى شود، مستلزم قتل مى باشد.))


تیزهوشى شهید مصطفى در امور سیاسى سبب مى شد که هر گونه حرکت از طرف دشمن ، با شکست مواجه گردد، ساواک تلاش داشت با بازداشت امام و فرزندش مصطفى منزل امام بسته باشد و کسانى که مقلد او هستند با مشاهده این عمل به کسان دیگرى مراجعه کنند. ولى آقامصطفى براى خنثى کردن این مساءله از زندان نامه اى به آن مضمون به آقاى اشراقى مى نویسند:


((بعدالحمد و الثنا فان جناب العلامه الفاضل حجه الاسلام آقا حاج شیخ شهاب الدین اشراقى دامت برکاته از قبل حقیر وکیل هستند. در اخذ وجوه شرعیه اى که بناست به دست من برسد که از قبل آقاى والد مدظله وکیل هستم و وکیل در توکیل مى باشم و آن را به مصارف شرعیه و محال مقرره برسانند و یا آن که حفظ کنند تا تکلیف براى بعد از آن مقرر شود و نیز مى توانند رسید داده و امضا فرمایند.))۲۵ رجب المرجب ۱۳۸۴ سید مصطفى خمینى .))


موقع آزادى ، در هشتم دى ماه ۴۳ به حاج آقامصطفى گفته بودند که باید طورى وارد شهر قم شود که سر و صدا ایجاد نشود ولى ایشان بلافاصله بعد از آزادى وارد قم مى شوند و مردم با دیدن ایشان شعار مى دهند و تا خانه او را همراهى مى کنند و چون اصولا او کسى نبود که با تهدید و ارعاب از میدان به در رود از این رو حکومت بیش از پنج روز تحمل نیاورده و در روز یکشنبه سیزدهم دى ماه ۴۳ ماءموران ساواک به خانه امام یورش برده و شهید مصطفى را دستگیر و روز چهاردهم دى ماه به ترکیه تبعید مى کنند.


مصطفى و امام در تبعیدگاه


حاج آقا مصطفى به مدت یک سال در شهر ((برساى )) ترکیه به حالت تبعید مى ماند اما باز آرام ننشسته و سعى در بازگشت به ایران مى کند و با رئیس سازمان امنیت ((برساى )) گفت و گو مى کند تا با نصیرى در مورد بازگشت وى به ایران صحبت کند ولى نصیرى شرایط گوناگونى مطرح مى کند، گرچه او شرایط را مى پذیرد ولى در آخر نصیرى شرط مى کند که باید در خانه روستایى خود باشد و دو نفر ماءمور مراقب او باشند و چنانچه کسى از جلو خانه وى عبور کند کشته خواهد شد. با این شرط حاج آقا مصطفى منصرف مى شود.


حاج آقا مصطفى همراه پدر بزرگوارش سه شنبه ۱۳ مهر ماه ۴۴ ش از ترکیه به عراق تبعید مى شوند و روز جمعه ۲۳ مهر ۴۴ وارد نجف اشرف مى گردند.رژیم شاه از حرکات مردم بعد از تبعید امام به ترکیه به وحشت افتاده بود، زیرا هسته هاى مبارزاتى کانونهاى گرم فعالیت علیه حکومت گشته بود و از جمله این حرکتها ترور ((حسین على منصور)) بود که شهید بخارایى در دادگاه موقع بازجویى و محاکمه علنا اعلام مى کند: ((وقتى شما مرجع تقلید مرا از کشور تبعید مى کنید، من هم شما را از این جهان تبعید مى کنم .))
براى جلوگیرى از حرکات فراوان و خاموش کردن آتش قهر مردم تصمیم گرفت امام را به نجف تبعید کند و چنین نمایاند که چون آنجا حوزه علمیه است حضرت امام خود براى درس و بحث آنجا رفته و خیال مى کرد چون مراجع فراوانى در نجف وجود دارد امام تحت الشعاع قرار خواهد گرفت و در بین آن مراجع نمى تواند قد علم کند.


حضرت امام پس از ورود به نجف از آنجایى که رژیم مطالبى را به حضرتش ‍ نسبت مى داد، تعدادى از افراد علماء نسبت به ایشان حساسیت بدى داشتند، و امام با توجه به این حساسیتها، اقدام به تشکیل بیت و دفتر نکرده و حتى در اوایل شهریه هم پرداخت نکردند.


در چنین شرایطى حاج آقا مصطفى نقش جالبى ایفاء کرد، ایشان در مجالس ‍ علمى علما شرکت با سؤ الات و اشکالهاى خود محیط درس و اذهان استادان و طلبه ها را به خود متمایل مى کرد و این سؤ ال براى همه آنها پیش ‍ مى آمد که این کیست که در مباحث این چنین با تبحر و قوت وارد مى شود. نمود علمى حاج آقا مصطفى موجب جلب افکار به سمت امام شد.


پس از اینکه ایشان با این کار خود افکار را متوجه این کانون نهفته کرد به امام اصرار کرد که درس را شروع کند؛ امام چون در معقول بیشتر تبحر داشتند اگر اصول را شروع مى کردند بیشتر جلوه داشتند ولى براى اینکه چنین توهمى پیش نیاید که ایشان خواسته اند چیزى را عرضه کنند که مورد توجه واقع شوند، درس فقه را شروع کردند یکى از مستشکلان زبده در درس ‍ ایشان ، شهید حاج آقا مصطفى بود که زیاد بحث و جدل مى کرد و با کار خود، از یک طرف اشکال کردن را رونق مى داد و از طرف دیگر اعلمیت امام را ثابت مى کرد.


علاوه بر این از نظر حفاظتى نیز بسیار با هوش و فعال بودند، یکى از طرحهاى شهید بزرگوار این بود که براى حفاظت جان امام که هم رژیم ایران و هم رژیم عراق از ایشان ناراضى بودند این بود که باید عده اى از طلاب و شاگردان روحانى حضرت امام آموزش نظامى ببینند و حفاظت جان امام بر عهده خود شاگردان حضرت باشد که در همین رابطه تعداد زیادى از یاران امام در نجف و لبنان دوره هاى نظامى دیده و از سال ۱۳۵۵ ش . به طور کامل حفاظت جان امام والا را بر عهد گرفتند.


و مورد دیگرى که بر هوش و ذکاوت سیاسى شهید مصطفى دلالت دارد این بود که بختیار به عراق سفر کرد و از اهدافش ملاقات با حضرت امام بود تا از حیثیت امام و آبروى او براى ادامه مبارزات خودش بهره گیرد و لذا به هر قیمتى که باشد مى خواست با امام ملاقات نماید، در این میان حاج آقا مصطفى با تجربه و هوش و استعداد فراوانى که داشت که چنین دسیسه اى اطلاع پیدا کرد و مى دانست که افتادن در این گونه دامى موجب رفتن آبروى روحانیت و امام است به همین سبب به شدت با ملاقات امام مخالفت کرد.
امام و حاج آقا مصطفى که از ترکیه با فشار حکومت ایران و عراق تبعید مى گردند حضرت آیه الله پسندیده را در حضرت امام چگونگى ورود به بغداد و نجف را اینگونه بیان مى کند:((بعد از ترکیه به بغداد مى روند، در بغداد (آن هارا) در خیابان رها مى کنند و مى گویند خودشان بروند یک ماشین کرایه کنند که به کاظمین یا جاى دیگرى بروند.
بعد از اینکه اینها به بغداد مى رسند خبر به یکى از علماى کربلا مى رسد ایشان موقعیت خیلى خوبى داشت به علماء و مردم اطلاع مى دهد و جمعیت زیادى براى استقبال امام به نجف مى برند، در تمام میدانها جمعیت استقبال کننده بود.))


حاج آقا مصطفى در عراق نیز از مبارزه دست نکشید و به دنبال اوج گیرى نهضت رهایى بخش فلسطین ، تلاش فوق العاده به عمل آوردند که برادران روحانى خارج از کشور به پایگاههاى فلسطین بروند و در آن جا دوره ببینند، خود ایشان هم در مسائل نظامى کار کرده بودند و حتى با اسلحه هاى سنگین هم دوره دیده و آن طور که خودشان نقل مى کردند، حتى ورقه هدایت تانک را نیز داشته ، در منزل خود هم اسلحه هایى تهیه کرده بودند و طلابى را که هنوز در مرحله ابتدایى بودند و هنوز به پایگاههاى فلسطین نرفته بودند در آن جا با اسلحه هاى سبک تعلیم و آموزش مى دادند و اصولا ایشان عنایت خاصى به مبارزه مسلحانه داشتند و به آیه شریفه ععع ((و اعدو الهم ما استطعیتم من قوه …))  تمسک مى جست و از این که مسلمانان چرا آموزش نظامى ندارند و تعلیمات نظامى نمى بینند اظهار تاءسف و تاءثر مى کردند.


فعالیتهاى ایشان سبب شد که در ۲۱ خرداد ۱۳۴۸ ش . به دنبال برانگیختن آیه الله العظمى حکیم بر ضد رژیم بعث ، دستگیر و به بغداد برده شد، و رئیس جمهور وقت (حسن البکر) به او هشدار داد که اگر مردم را بر ضد این رژیم تحریک کنید و با مخالفان رژیم عراق روابط داشته باشید ناچار تصمیمى درباره آنان مى گیریم که موجب ناراحتى پدرتان شود و جالب این که همین تهدید را سپهبد نصیرى در سال ۱۳۴۲ ش . کرده بود.

:: DownloadBook.ORG ::

پرواز به سوى ملکوت


ترس در حکومت ایران و عراق از فعالیتهاى شهید حاج آقا مصطفى عاقبت باعث شد که تهدیدشان را عملى کنند و تصمیمى را که گفته بودند به انجام رسانند و شب یکشنبه اول آبان ۱۳۵۶ ش . مصطفى را در حالى که ۴۷ بهار از عمرش مى گذشت به طرز مشکوکى مسموم و به شهادت رسانند.


مرحوم حاج سید احمد خمینى درباره شهادت وى مى گوید:((آنچه مى توانم بگویم و شکى در آن ندارم این که ایشان را شهید کردند، زیرا علامتى که در زیر پوست بدن ایشان ، روى سینه ایشان ، روى سر و دست و پا و صورت ایشان و هم چنین لکه هاى بزرگ حکایت از مسمومیت شدید مى کرد و من شکى ندارم که او را مسموم کردند، اما چگونه این کار صورت گرفته نمى دانم ولى همین قد مى توانم بگویم که ایشان چند ساعت قبل از شهادت در مجلس فاتحه اى شرکت کردند که در آن جا بعضى از ایادى رژیم پهلوى دست اندرکار دادن چاى و قهوه مجلس بوده اند.))


۱٫ ضربه روحى بر امام
۲٫ پیشگیرى از خطرهاى فردا، هر دو رژیم پى برده بودند که حاج سید مصطفى ، خمینى دوم است و بى تردید با نظریات و دیدگاههاى سیاسى و مذهبى که دارد و با شجاعت و شکست ناپذیرى که در اوست ، فردا خمینى دیگر خواهد بود.
۳٫ پدید آوردن رعب و وحشت
۴٫ پایان دادن به روشنگرى هاى در نجف .


پیامدهاى شهادت


شهادت حاج آقا مصطفى درست مثل زندگى او ضربه اى مهلک بر حکومت ستم شاهى بود، خون او بود که گروههاى مردمى را به حرکت در آورد و جرقه انقلاب زده شد و بر خلاف تصور رژیم و با شنیدن خبر شهادت حاج آقا مصطفى بازار نجف تعطیل شد.
جنازه شهید توسط یاران و شاگردان در روز اول آبان به کربلا برده شد. در این مراسم جمعیت انبوهى شرکت کردند، بیش از هفتاد دستگاه ماشین جنازه را به کربلا بردند و بازگرداندند.


شهید سید مصطفى را با آب فرات غسل دادند و در محل خیمه گاه حسین علیه السلام کفن کردند و پس از طواف در حرم حضرت سید الشهداء علیه السلام و حضرت عباس علیه السلام ساعت ۷ بعد از ظهر به نجف اشرف بازگرداندند.روز دوشنبه دوم آبان (۱۰ ذیقعده ) جنازه آن شهید حدود ساعت ۹ صبح از مسجد بهبهانى (واقع در بیرون دروازه نجف ) با شرکت انبوهى از علما و فضلا، طلاب ، کسبه ، اصناف و سایر اهالى نجف اشرف به طرف صحن مطهر علوى تشییع شده و در مقبره علامه حلى دفن گردید.


امام در مسجد بهبهانى حضور یافت و پس از مکث کوتاه و خواندن فاتحه با گامى استوار و قامتى آراسته به خانه برگشت و در مراسم تشییع و خاک سپارى شرکت نکرد.در کشورهاى دیگر نیز از جمله پاکستان ، افغانستان ، عربستان ، کویت ، بحرین ، قطره ، لندن ، اروپا، آمریکا، کانادا، هند و سوئد مجالس عزادارى و در بعضى جاها تظاهرات صورت گرفته و سیل تسلیت از نقاط مختلف جهان به طرف نجف سرازیر شد.


در ایران نیز مردم مجلس عزا برپا کردند و پس از سالهاى ، نام خمینى را شنیدند و خطبا و سخنرانان در منابر نام امام را بر زبان راندند. اولین مجلس ‍ ختم از طرف جامعه روحانیت مبارزه تهران و علماى تهران در مسجد جامع برگزار شد که انبوهى از جمعیت در آن شرکت داشتند، آقا طاهر اصفهانى ، خطیب مجلس بود که در بهت و سکوت و تاءثر فوق العاده حضار سخن گفتند. و هر بار که نام امام خمینى را مى برد فریاد صلوات پیاپى آن جمعیت فشرده لرزه بر اندام بیگانه پرستان مى انداخت .


مجلس بزرگداشت شهید حاج آقا مصطفى نیز در مسجد ارک از طرف شهید بهشتى ، مطهرى ، مفتح منعقد گردید و آقا دکتر حسن روحانى از امام خمینى و نقش موثر ایشان در بیدار جوامع اسلامى و مبارزه با ایادى استعمار و شخصیت علمى حاج آقا مصطفى سخن گفتند.


حوزه علمیه قم نیز تعطیل و شهر قم سر تا سر سیاه پوش شد و از طرف آیات عظام گلپایگانى ، مرعشى و سایر مراجع ، مجالسى ترتیب داده شد. و بدین ترتیب دشمن که براى خاموش کردن صداى حاج آقا مصطفى او را به شهادت رسانده بود، اینک با سیل بنیان کنى روبرو گردیده ؛ سیلى که از مجالس فاتحه حاج آقا مصطفى آغاز گردید و با رشادتهاى قهرمانان ۱۹ دى ۱۳۵۶ ش . در قم و مجالس چهلم آنان در تبریز، اصفهان ، یزد و مشهد، خروشان تر شد و سرانجام حکومت ستم شاهى را در هم کوبید و بساط عدل را گسترد.در آخر از باب تبرک وصیت نامه شهید را پایان بخش مطالب خود قرار مى دهیم .


((فکر مى کنم قبلا وصیتى کرده باشم ولى على اى تقدیر وصى خود را پدر بزرگوار خود اولا و در مرتبه بعد مادر و مخدره حلیله و برادر احمد است بعد از اقرار بما جاء به النبى الاعظم صلى الله علیه و آله جمیع کتابهاى خود را در اختیار حسین قرار مى دهم به شرط آنکه تحصیل علوم قدیمه کند در غیر اینصورت به کتابخانه مدرسه آقاى بروجردى در نجف اشرف تحویل دهند چه آنکه نوعا از وجوه تحصیل شده و خلاف احتیاط است که ارث برده شود، چیز دیگر هم ندارم مگر بعضى مختصر است آن هم دیگر احتیاج به گفتار ندارد.)

گلشن ابرار جلد ۲//جمعی از پژوهشگران حوزه علمیه قم

زندگینامه حضرت امام علی النقی هادی(ع)به قلم شیخ عباس قمی(کتاب منتهی الامال)

بـاب دوازدهم : در تاریخ امام عاشر وبدر باهر ابوالحسن الثالث مولانا الهادى امام على نقى علیه السلام

ودر آن چند فصل است :

فصل اول : در تاریخ ولادت واسم وکنیت امام على النقى علیه السلام است

اشهر در ولادت آن حضرت آن است که در نیمه ذى حجه سنه دویست ودوازده در حوالى مدینه در مـوضـعى که آن را ( صریا ) گویند، آن بزرگوار دنیا را به نور خود روشن فـرمـود ولکـن بـه روایـت ابـن عـیاش ولادت آن حضرت در دوم رجب یا پنجم آن واقع شده . والده مـعـظـمه جلیله اش سمانه مغربیه است ومعروف است به سیده . ودر ( جنات الخلود ) اسـت کـه آن مـخـدره هـمـیـشـه روزه سـنـتـى داشـتـى ودر زهـد وتـقـوى مـثـل ومـانـنـد نـداشـت . ودر ( درّالنـظـیـم ) اسـت کـه کـنـیـه آن مـخـدره ام الفـضـل بـوده ومـحـمـّد بـن فـرج وعـلى بـن مـهزیار روایت کرده اند از حضرت هادى علیه السـلام کـه فـرمـود: مـادرم عـارفـه اسـت بـه حـق مـن واواز اهـل بـهـشـت اسـت نـزدیـک نـمـى شـود بـه اوشیطان سرکش ونمى رسد به اومکر جبار عنید وخـداونـد اورا نگهبان وحافظ است وتخلف نمى کند از امهات صدیقین و صالحین .

اسـم شـریف آن جناب على بود وکنیت ابوالحسن وچون حضرت امام موسى وامام رضا علیهما السـلام را نـیـز ابـوالحـسـن مـى گـفـتـند از جهت تعیین ، آن جناب را ابوالحسن الثالث مى گـویـنـد چـنانچه حضرت امام رضا علیه السلام را ابوالحسن الثانى وگاهى هم مکان یا هادى یا عسکرى ذکر مى کنند چنانچه اهل حدیث مى دانند و مشهورترین القاب آن حضرت نقى وهادى است . وگاهى آن حضرت را نجیب و مرتضى وعالم وفقیه وناصح وامین ومؤ تمنوطیب ومـتوکل مى گفتند ولکن لقب اخیر را آن حضرت مخفى مى کرد واصحاب خود را فرموده بود از ایـن لقـب اعـراض ‍ کـنـیـد بـه جـهـت آنـکـه لقـب خـلیـفـه مـتـوکـل عـلى اللّه بـود در آن زمـان . وچـون آن جـنـاب و فرزندش امام حسن علیه السلام در سـامـره سـکـنـى فـرمـودنـد در مـحـله اى کـه ( عـسـکـر عـ( نام داشت از این جهت این هر دوبـزرگـوار را نـسـبـت بـه آن مـکـان داده و عـسـکـرى مـى گـفـتـنـد، ودر شمایل آن حضرت گفته اند که آن جناب متوسط القامه و مرطوبى بود وروى سرخ وسفید وگـونـه هـاى انـدک بـرآمده وچشمهاى فراخ و ابروهاى گشاده وچهره دلگشا داشت ، ونقش نـگـین آن جناب ( اللّهُ رَبّى وَ هُوَ عِصْمَتى مِنْ خَلْقِهِ ) بوده ، وانگشتر دیگرى داشت که نقشش این بود. ( حِفْظُ الْعُهُودِ مِنْ اَخْلاقِ الْمَعْبُودِ ) .

 سـیـد بـن طـاوس روایـت کـرده از جـنـاب عـبـدالعـظیم حسنى که حضرت امام محمّد تقى علیه السلام این حرز را براى پسرش حضرت امام على نقى علیه السلام نوشت در وقتى که آن حـضـرت کـودک بوده ودر گهواره جاى داشت وتعویذ مى کرد آن حضرت را به این تعویذ وامر مى کرد اصحاب خود را به آن وآن حرز این است :
( بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ لاحَوْلَ وَ لاقُوّهَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلِّىِ الْعَظیمِ اللّهُمَ رَبَّ الْمَلائِکَهِ وَ الرُّوح الخ ) .
وتمام آن در ( مهج الدعوات ) است . وتسبیح آن حضرت :
( سـُبـْحـان مـَنْ هـُوَ دائمٌ لایـَسـْهـُو، سـُبْحانَ مَنْ هُوَ قائمٌ لایَلْهُوْ، سُبْحانَ مَنْ هُوَ غَنِىٌ لایَفْتَقِرُ، سُبْحانَ اللّهِ وَ بِحَمْدِهِ ) .

فـصـل دوم : در بـیـان مـخـتصرى از فضایل ومناقب ومکارم اخلاق امام على نقى علیه السلام است

واکتفا مى شود به چند خبر:

آب گرم وآماده وضو

اول ـ شـیـخ طـوسـى از ( کافور خادم ) روایت کرده که گفت : حضرت امام على نقى عـلیـه السـلام فـرمـود بـه مـن کـه فـلان سـطـل را در فـلان مـحـل بـگـذار که من وضو بگیرم از آن براى نمازم وفرستاد مرا پى حاجتى وفرمود چون بـرگـشـتى سطل را بگذار که مهیا باشد براى وقتى که من خواستم آماده نماز شوم . پس آن حـضـرت بـر قـفـا خـفـت تـا خـواب کـنـد ومـن فـراموش کردم که فرمایش حضرت را به عمل آورم وآن شب ، شب سردى بود، پس یک وقت ملتفت شدم که آن حضرت برخاسته براى نـمـاز ویـادم آمـد کـه مـن سـطـل آب را نـگـذاشـتـم در آن مـحـل کـه فـرموده بود. پس از جاى خود دور شدم از ترس ملامت آن حضرت ومتاءلم بودم از جـهـت آنـکـه آن حـضـرت بـه تـعـب ومـشـقـت خـواهـد افـتـاد بـراى تـحـصـیـل آن سـطل آب ، ناگاه مرا ندا کرد نداء غضبناک ، من گفتم : انا للّه چه عذر آورم ؟ بـگـویم فراموش کردم چنین کارى را و چاره اى ندیدم از اجابت آن حضرت ، پس رفتم به خدمتش به حال رعب وترس ، فرمود: واى بر توآیا ندانستى رسم وعادت مرا که من تطهیر نـمـى کـنـم مـگـر بـه آب سـرد، بـراى مـن آب گـرم نـمـودى ودر سـطـل کـردى . گـفـتـم : بـه خـدا سـوگـنـد کـه مـن نـه سـطـل را در آنجا گذاشتم ونه آب در آن کردم ، فرمود: اَلْحَمْدُللّهِ به خدا قسم که ما ترک نخواهیم کرد رخصت خدا راورد نخواهیم کرد عطاى اورا، حمد خداوندى را که قرار داد ما را از اهـل طـاعـتـش وتـوفـیق داد ما را به اعانت نمودن از براى عبادتش ، همانا پیغمبر صلى اللّه عـلیـه وآله وسـلم فـرمـود کـه خـداونـد غـضـب مـى کـن بـر کـسـى کـه قبول نکند رخصتش را.

احترام مخالفان به امام هادى علیه السلام

دوم ـ ونیز شیخ روایت کرده به متوکل گفتند: هیچ کس چنان نمى کند که توبا خود مى کنى در بـاب عـلى بـن مـحـمـّد تـقـى ؛ زیـرا کـه هـر وقـت [بـه ] مـنزل تووارد مى شود هرکس که در سراى است اورا خدمت مى کند به حدى که نمى گذارند کـه پـرده بـلند کند ودر را باز کند وچون مردم این را بدانند مى گویند اگر خلیفه نمى دانـسـت اسـتحقاق اورا از براى این امر این نحورفتار با اونمى نمود بگذار اورا وقتى که داخـل خـانـه مى شود خودش پرده را بلند کند وبرود همچنان که سایرین مى روند وبه او برسد همان تعبى که به سایرین مى رسد. متوکل فرمان داد که کسى خدمت نکند على نقى عـلیـه السـلام را واز جـلواوپـرده را بـلنـد نـکـنـد ومـتـوکـل بـسیار اهتمام داشت که از خبرها ومـطـالبـى کـه در مـنزلش واقع شده مطلع شود لاجرم کسى را گماشته بود که خبرها را بـراى اومـى نـوشـت پـس نـوشـت آن مـرد بـه مـتـوکـل کـه عـلى بـن محمّد علیه السلام چون داخـل خانه شد کسى پرده را از جلوبلند نکرد لکن بادى وزید به حدى که پرده را بلند کـرد وآن حـضـرت بـدون زحـمـت داخـل شـد. مـتـوکل گفت مواظب باشند وقت بیرون رفتنش را. دیـگـربـاره آن گـماشته متوکل نوشت که بادى بر خلاف باد اولى وزید وپرده را بلند کـرد کـه آن حـضـرت بـدون تـعـب بیرون رفت . متوکل دید که در این کار فضیلت حضرت ظـاهـر مـى شـود فـرمـان داد کـه بـه دسـتـور سـابـق رفـتـار کـنـید وپرده از پیش اوبلند کنید.

احترام بى اختیار

سـوم ـ امـین الدّین طبرسى از محمّد بن حسن اشتر علوى روایت کرده که گفت : من و پدرم بر در خـانـه مـتـوکـل بـودیـم ومـن در آن وقـت کـودک بـودم وجـمـاعـتـى از طـالبـیـیـن و عـباسیین وآل جعفر حضور داشتند وما واقف بودیم که حضرت ابوالحسن على هادى علیه السلام وارد شـد تـمـامـى مـردم بـراى اوپـیـاده شـدنـد تـا آنـکـه حـضـرت داخـل خـانـه شـد. پـس بـعضى از آن جماعت به بعضى دیگر گفتند که ما چرا پیاده شدیم بـراى ایـن پسر نه اواز ما شرافتش بیشتر است ونه سنش زیادتر است ، به خدا سوگند که براى اوپیاده نخواهیم شد. ابوهاشم جعفرى گفت : به خدا که وقتى اورا ببینید براى اوپـیـاده خـواهـیـد شـد در حالى که خوار باشید. پس زمانى نگذشت که آن حضرت تشریف آوردنـد چـون نـظـر ایـشـان بر آن حضرت افتاد تمامى براى اوپیاده شدند ابوهاشم به ایـشـان فـرمـودنـد: آیـا شـمـا نـگـفـتـید که ما پیاده نمى شویم براى او چگونه شد پیاده شـدیـد؟! گـفـتـند: به خدا سوگند که نتوانستیم خوددارى کنیم تا بى اختیار پیاده شدیم .

سلمانى حضرت آدم علیه السلام در حج

چـهـارم ـ شـیـخ یـوسـف بـن حاتم شامى در ( درّالنظیم ) وسیوطى در ( درّالمنثور ) از ( تاریخ خطیب ) نقل کرده از محمّد بن یحیى که گفت : روزى یحیى بن اکثم در مـجـلس واثـق باللّه خلیفه عباسى سؤ ال کرد در وقتى که فقها حاضر بودند که کى تـراشـیـد سـر آدم عـلیه السلام را هنگامى که حج کرد؟ تمامى مردم از جواب عاجز ماندند. واثـق گـفـت کـه مـن حـاضـر مـى کـنـم کـسـى را کـه جـواب ایـن سـؤ ال را بگوید، پس فرستاد به سوى حضرت هادى علیه السلام وآن جناب را حاضر کرد، پـس پرسید که یا اباالحسن خبر بده ما را که کى تراشید سر آدم علیه السلام را وقتى کـه حـج مـى گذاشت ؟ فرمود: سؤ ال مى کنم از تویا امیرالمؤ منین علیه السلام که مرا از ایـن سـؤ ال عـفـونـمـایـى ، گـفـت : قـسـم مـى دهـم تـورا کـه جـواب بـگـویـى . فـرمـود: الحال که قبول نمى کنى ، پس به درستى که پدرم خبر داد از جدم از پدرش از جدش ‍ که رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیه وآله وسلم فرمود که براى تراشیدن سر آدم علیه السلام جبرئیل ماءمور شد یاقوتى از بهشت آورد وبه سر مالید موهاى سرش ریخت وبه هرجا که روشنى آن یاقوت رسید آنجا حرم گردید.

 
تدبیر براى رفع مشکل مؤ من

پـنـجـم ـ شـیخ اربلى روایت کرده که حضرت هادى علیه السلام روزى از سرّ من راءى به قـریـه اى بـیـرون رفـت بـراى مـهـمـى کـه روى داده بود براى آن حضرت ، پس مردى از عـربـهـا بـه طـلب آن حـضـرت بـه سـرّ من راءى آمد. گفتند: با وى که حضرت به فلان قریه رفته آن عرب به قصد آن حضرت به آن قریه رفت . چون به خدمت آن جناب رسید حضرت از اوپرسید: چه حاجت دارى ؟ گفت : من مردى مى باشم از عربهاى کوفه از متمسکین بـه ولاء جـدت حـضرت امیرالمؤ منین علیه السلام وعارض شده مرا دینى سنگین که سنگین کـرده مـرا حـمـل آن ونـدیـدم کسى را که قضا کند آن را جز تو، حضرت فرمود: خوش باش وشـاد بـاش . پس آن مرد را فرود آورد. پس چون صبح گردید حضرت به آن مرد فرمود که من حاجتى به تودارم وتورا به خدا که خلاف حاجت من ننمایى ، اعرابى گفت : مخالفت نمى کنم . پس نوشت آن حضرت ورقى به خط خود واعتراف کرد در آن که بر آن حضرت است که به اعرابى دهد مالى را و تعیین کرده بود آن را در آن ورقه واندازه آن به قدرى بـود کـه زیـادتر بود از دینى که او داشت وفرمود که بگیر این خط را پس در وقتى که رسـیـدیم به سرّ من راءى بیا نزد من در وقتى که نزد من جماعتى از مردم باشند ومطالبه کـن ایـن وجه را از من ودرشتى کن بر من در مطالبه وتورا به خدا که خلاف این نکنى . آن عرب گفت : چنین کنم و گرفت خط را پس وقتى که حضرت به سرّ من راءى رسید وحاضر شـدنـد نزد آن حضرت جماعت بسیارى از اصحاب خلیفه وغیر ایشان ، آن مرد آمد وآن خط را بیرون آورد ومطالبه کرد وبه همان نحوکه حضرت اورا وصیت فرموده بود رفتار کرد. حـضـرت بـه نـرمـى ومـلایـمت با تکلم کرد وعذر خواهى نمود ووعده داد که وفا خواهم کرد وتورا خوشدل خواهم ساخت . این خبر به متوکل رسید امر کرد که سى هزار درهم به سوى آن حضرت حمل کنند چون آن پولها به آن حضرت رسید گذاشت تا آن مرد آمد، فرمود: این مـالهـا را بـگـیـر ودیـن خـود را ادا کـن ومـابـقـى آن را خـرج اهـل وعـیـال خـود کـن ومـا را مـعـذور دار. اعـرابـى گـفـت : یـابـن رسـول اللّه ! بـه خـدا سـوگـنـد کـه آرزوى مـن در کـمـتـر از ثـلث ایـن مـال بـود ولکـن ) اَللّهُ اَعـْلَمُ حـَیـْثُ یـَجـْعـَلُ رِسـالَتـَهُ ) وگـرفـت آن مال را ورفت .

ایثار شگفت انگیز حضرت خضر علیه السلام

مـؤ لف گـوید: این منقبت از آن حضرت شبیه است به آنچه که از جناب خضر علیه السلام روایـت شـده وآن روایـت چـنـیـن اسـت کـه دیـلمـى در ( اعـلام الدّیـن ) نـقل کرده از ابى امامه که حضرت رسول صلى اللّه علیه وآله و سلم فرمود به اصحاب خـود آیـا خـبـر نـدهـم شـمـا را از خـضـر؟ گـفـتـنـد: آرى یـا رسـول اللّه . فـرمـود: وقـتـى راه مـى رفـت در بـازارى از بـازارهـاى بـنـى اسـرائیـل نـاگاه چشم مسکینى به اوافتاد پس گفت : تصدق کن بر من خداوند برکت دهد در تـو، خـضـر گـفـت : ایـمان آوردم به خداوند هرچه خداى تقدیر فرمود مى شود، در نزد من چـیـزى نـیـست که به تودهم . مسکین گفت : قسم مى دهم به وجه خدا که تصدق کنى بر من کـه مـن مى بینم خیر را در رخساره تووامید دارم خیر را در نزد تو، خضر گفت : ایمان آوردم بـه خـداونـد بـه درسـتـى که سؤ ال کردى از من به وسیله امرى بزرگ ، نیست در نزد من چـیـزى کـه بـدهـم آن را بـه تـومـگر اینکه بگیرى من را وبفروشى . مسکین گفت : چگونه راسـت مـى آیـد ایـن ؟ خـضـر گـفـت : سـخـن حـق مـى گـویـم بـه تـوبـه درسـتـى کـه سـؤ ال کردى از من به امرى بزرگ ، سؤ ال کردى از من به وجه رب من پس بفروشى مرا. پس اورا پـیـش انـداخـت به سمت بازار وبه چهارصد درهم فروخت . پس مدتى در پیش ‍ مشترى مـانـد کـه اورا بـه کارى وانمى داشت ، پس خضر گفت : تومرا خریدى به جهت خدمت کردن پـس بـه کـارى مـن را فرمان ده ، گفت : من ناخوش دارم که تورا به زحمت اندازم زیرا که توپیرى وبزرگ . گفت به تعب نخواهى انداخت یعنى هرچه بگویى قادرم بر آن ، گفت : پـس بـرخـیز واین سنگها را نقل کن . وکمتر از شش نفر در یک روز نمى توانستند آنها را نـقـل کـنـنـد، پـس بـرخـاسـت در هـمـان سـاعـت آن سـنـگـهـا را نقل کرد. پس آن مرد گفت : ( اَحْسَنْتَ وَ اَجْمَلْتَ ) ! کار نیکوکردى وطاقت آوردى چیزى را که احدى طاقت نداشت .

پس براى آن مرد سفرى روى داد پس به خضر، گفت : گمان مى کنم شخص امینى هسى پس جانشین من باش براى من ونیکوجانشینى کن ومن خوش ندارم که تورا به مشقت اندازم ، گفت : بـه مـشـقـت نمى اندازى ، مرد گفت : قدرى خشت بزن براى من تا برگردم پس آن مرد به سـفـر رفـت وبـرگـشـت وخـضـر بـراى اوبناى محکمى کرده بود. پس آن مرد به اوگفت از تـوسؤ ال مى کنم به وجه خداوند که حسب توچیست وکار توچون است ؟ خضر فرمود: سؤ ال کـردى از مـن بـه امـر عـظـیـمـى بـه وجـه خـداون عـز وجل ووجه خداوند مرا در بندگى انداخته اینک به توخبر دهم ، من آن خضرم که شنیده اى ، مـسـکـیـنـى از مـن سـؤ ال کـرد چـیـزى نـبـود نـزد مـن بـه اودهـم پـس سـؤ ال کـرد از مـن بـه وجـه خداوند عز وجل ، پس خود را در قید بندگى اودرآوردم ومرا فروخت وبـه تـوخـبـر دهـم ، هـر کـس کـه از اوسـؤ ال کـنـنـد بـه وجـه خـداونـد عـز وجـل پـس ‍ رد کـند سائل را وحال آنکه قادر است بر آن ، مى ایستد روز قیامت ونیست در روى اوپوست وگوشت وخون جز استخوان که مضطرب است وحرکت مى کند. مرد گفت : تورا به مـشـقـت انداختم ونشناختم ، فرمود که باکى نداشته باش نگاه داشتى من را واحسان کردى ، گـفـت پـدر ومادرم فداى توحکم کن در اهل ومال من آنچه خداوند بر تومکشوف نموده ، یعنى در ایـنـجـا باش وهرچه خواهى بکن یا تورا مختار کنم هرجا که خواهى بروى ، فرمود: مرا رهـا کـن تـا عـبـادت کنم خداوند را، چنین کرد. پس خضر فرمود: حمد مر خدایى را که مرا در بندگى انداخت آنگاه مرا نجات داد.

لشکر امام هادى علیه السلام

شـشـم ـ قـطـب راوندى روایت کرده که متوکل یا واثق یا یکى دیگر از خلفاء امر کرد عسکر خـود را کـه نـود هزار بودند از اتراک که در سرّ من راءى بودند که هر کدام توبره اسب خود را از گل سرخ پر کنند ودر میان بیابان وسیعى در موضعى روى هم بریزند، ایشان چـنـیـن کـردنـد وبـه مـنـزله کـوه بـزرگـى شـد واسـم آن را تل مخالى  نهادند. آنگاه بالاى آن رفت وحضرت امام على نقى علیه السلام را نـیـز بـه آنـجـا طـلبید وگفت : شما را اینجا خواستم تا مشاهده کنى لشکرهاى مرا، وامر کـرده بـود لشـکـریـان را کـه بـا زیـنت واسلحه تمام حاضر باشند وغرضش آن بود که شـوکـت واقـتـدار خـود را بـنـمـایـد تـا مـبـادا آن حـضـرت یـا یـکـى از اهـل بـیـت اواراده خـراج بـر اونـمـایـد. حـضـرت فرمود: مى خواهى من نیز لشکر خود را بر تـوظـاهـر کـنـم ؟ گـفت : بلى ، پس حضرت دعا کرد وفرمود: نگاه کن ! چون نظر کرد دید مابین آسمان وزمین از مشرق ومغرب پر است از ملائکه وتمام شاکى السلاح بودند! خلیفه چـون دیـد او را غـش عـارض شـد چـون به هوش آمد حضرت فرمود: ما به دنیاى شما کارى نـداریـم مـا مـشـغـول به امر آخرت مى باشیم بر توباکى نباشد از آنچه گمان کرده اى یـعـنـى اگـر گـمـانـت آن اسـت کـه مـا بـر تـوخـروج مـى خـواهـیـم بـکـنـیـم از ایـن خیال راحت باش ما این اراده را نداریم .

 
استحباب روزه چهار روز سال

هفتم ـ شیخ طوسى ودیگران روایت کرده اند از اسحاق بن عبداللّه علوى عریضى که گفت : اخـتـلاف شـد مـابـیـن پدرم وعموهایم در میان چهار روزى که مستحب است روزه گرفتن آن در سال ، پس سوار سدند ورفتند خدمت حضرت على نقى علیه السلام ودر آن هنگام آن حضرت در ( صریا ) مقیم بود پیش از آنکه به سرّ من راءى رود. پس از آنکه ایشان خدمت آن جـنـاب رسـیـدنـد آن حـضـرت فـرمـود: آمـده ایـد کـه از مـن سـؤ ال کـنـیـد از ایـامـى کـه در سـال روزه اش مـستحب است ؟ گفتند: بلى ! ما نیامدیم مگر براى تـعـیـیـن ایـن مـطـلب . فـرمـود: آن چـهـار روز یـکـى هـفـدهـم ربـیـع الا ول است وآن روزى است که روزى خدا صلى اللّه علیه وآله وسلم در آن متولد شده ، ودیگر روز بـیـسـت وهـفـتـم رجـب اسـت وآن روزى اسـت کـه مـبـعـوث شـده در آن روز رسول خدا صلى اللّه علیه وآله وسلم ، وسوم روز بیست وپنجم ذى القعده است وآن روزى است که در آن روز زمین پهن شده است ، وچهارم روز هیجدهم ذى حجه است وآن روز غدیر است .

 
فضایل وخصلت هاى امام هادى علیه السلام

هـشـتـم ـ قـطـب راونـدى گفته که در حضرت على بن محمّد هادى علیه السلام جمع شده بود خـصـال امـامـت وکـامـل شـده بـود در آن حـضـرت فـضـل وعـلم وخصال خیر و تمامى اخلاق آن حضرت خارق از عادت بود مانند اخلاق پدران بزرگوارش وشب که داخل مى شد رومى کرد به قبله ومشغول به عبادت مى گشت وساعتى از عبادت باز نمى ایستاد وبر تن نازنینش جبه اى بود از پشم وسجاده اش بر حصیرى بود. واگر ما ذکر کنیم محاسن شمایل آن جناب را کتاب طولانى مى شود. صاحب ( جنات الخلود ) گفته که آن حضرت متوسط القامه بود وروى مبارکش سرخ وسفید وچشمهایش فـراخ وابـروهـایـش گـشـاده وچـهـره اش ‍ دلگـشـا، هـر کـه غـمـیـن بـودى بر روى مبارکش نـگـریـسـتـى غـمـهـا زایـل شدى ، ومحبوب القلوب وصاحب هیبت بودى وهرچند دشمن به وى بـرخـوردى تـمـلق نـمـودى و پـیوسته لب مبارکش در تبسم وذکر خدا بودى ودر راه رفتن گـامـهـا را کـوچـک گـذارده پـیاده رفتن بر آن حضرت دشوار بود واکثر در راه رفتن بدن مبارکش عرق کردى .

فصل سوم : در دلایل ومعجزات امام على نقى علیه السلام است

اکتفا مى کنیم به ذکر چند خبر:

نگین گرانبها

اول ـ در ( اءمـالى ) ابن الشیخ از منصورى وکافور خادم مروى است که در سرّ من ر.ى حـضـرت هـادى عـلیـه السـلام همسایه اى دات که اورا یونس نقاش ‍ مى گفتند وبیشتر اوقـات خـدمت آن حضرت مى رسید وآن جناب را خدمت مى نمود. یک روز وارد شد خدمت آن جناب در حـالتـى کـه مـى لرزیـد وعـرض کـرد: اى سـیـد مـن ! وصـیـت مـى کـنـم کـه بـا اهل بیت من خوب رفتار کنى ، حضرت فرمود: مگر چه خبر است ؟ وتبسم مى کرد. عرض کرد که موسى بن بغا یک نگینى به من داد که آن را نقش کنم وآن نگین از خوبى قیمت نداشت من چـون خـواسـتم آن نگین را نقش کنم شکست و++دوقسمت شد وروز وعده فردا است وموسى بن بغا [یا] مرا هزار تازیانه مى زند

+++ یـا خـواهـد کـشـت . حـضـرت فـرمـود: ایـنـک بـروبـه منزل خود تا فردا شود همانا چیزى نخواهى دید مگر خوبى . روز دیگر صبحگاهى خدمت آن حـضـرت رسـیـد عرض کرد پیک موسى به جهت نگین آمده است . فرمود: برونزد اونخواهى دیـد جـز خـیـر وخـوبـى . آن مـرد دیـگـربـاره گـفـت کـه الحـال مـن نزد او روم چه بگویم ؟ حضرت فرمود: توبرونزد اووگوش کن چه با تومى گـویـد هـمـانـا جـز خـوبـى چـیـز دیـگر نخواهد بود. مرد نقاش رفت وبعد از زمانى خندان بـرگـشـت و عرض کرد: اى سید من ! چون رفتم نزد موسى مرا گفت : جوارى من در باب آن نگین با هم مخاصمت کردند آیا ممکن مى شود که اورا دونصف کنى تا دونگین شود که نزاع ومـخـاصـمـه آنـهـا بر طرف شود. حضرت چون این بشنید خدا را حمد کرد و فرمود: چه در جواب اوگفتى ؟ گفت : گفتم مرا مهلت بده تا فکرى در امر آن کنم ، حضرت فرمود: خوب جواب گفتى .

نعمت ایمان وعافیت

دوم ـ شـیـخ صـدوق در ( اءمـالى عـ( از ابوهاشم جعفرى روایت کرده که گفت : وقتى فـقـر وفاقه بر من شدت کرد خدمت حضرت امام على نقى علیه السلام شرفیاب شدم پس مرا اذن داد پس چون نشستم فرمود: ابوهاشم ! کدام نعمتهاى خدا را که به توعطا کرده مى تـوانـى ادا وشـکر آن کنى ؟ ابوهاشم گفت ندانستم چه جواب گویم ، پس خود آن حضرت ابـتـدا کـرد فـرمود: ایمان را روزى توکرد پس حرام کرد به سبب آن بدن تورا بر آتش وروزى کرد تورا عافیت تا اعانت کرد تورا بر طاعت وروزى کرد تورا قناعت پس حفظ کرد تـورا از ریـخـتـن آبـرویت ، اى ابوهاشم ! من ابتدا کردم تورا به این کلمات به جهت آنکه گـمـان کـردم که تواراده کرده اى که شکایت کنى نزد من از آنکه با تواین همه انعام کرده وامر کردم که صد دینار زر سرخ به تودهند بگیر آن را.

مـؤ لف گـویـد: کـه از ایـن حـدیـث شـریـف اسـتـفـاده شـود کـه ایـمـان از افـضـل نـعـم الهـیـه اسـت وچـنـیـن اسـت زیـرا کـه قـبـول شـدن تـمـام اعمال منوط به آن است .
ودر مجلد پانزدهم [چاپ قدیم ] ( بحار ) است :
( بابُ الرِّضا بِمَوْهِبَهِ الاِیمانِ وَ اِنَّهُ مِنْ اَعْظَم النِّعَم فَنَسْئَلُ اللّهَ سُبْحانَهُ وَ تَعالى اَنْ یُثَبِّتَ الایمانَ فى قُلُوبِنا وَ یُطهِّرَ الدِّیوانَ مِنْ ذُنُوبِنا ) .

 
وبـعـد از ایـمـان ، نعمت عافیت است ، فَنَسْئَلُ اللّهَ تَعالى الْعافِیَهَ، عافِیَهَ الدُّنْیا وَ الا خِرَه .
روایـت شده که خدمت حضرت رسول صلى اللّه علیه وآله وسلم عرض شد که اگر من درک کـردم شب قدر را چه از خداوند خود بخواهم ؟ فرمود: عافیت را وبعد از عافیت ، نعمت قناعت اسـت ، روایـت شـده در ذیـل آیـه شـریـفـه : ( مَنْ عَمِلَ صالِحا مِنْ ذَکِرٍ اَوْ اُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فـَلَنُحْیِیِنَّهُ حَیاهٌ طَیِّبَهً ) که ظاهر معنى آن این است که هر که بکند عـمـل صـالح یـعـنـى کـردار شـایـسـتـه از مـرد یـا زن واومـؤ مـن بـاشـد چـه عـمـل بـاشـد چـه عـمـل بـدون ایمان استحقاق جزاء ندارد البته اورا زندگانى دهیم در دنیا زنـدگـانـى خـوش . سـؤ ال شـد از مـعصوم علیه السلام که این حیات طیبه که زندگانى خـوش بـاشد چیست ؟ فرمود: قناعت است .  واز حضرت صادق علیه السلام روایـت اسـت کـه فـرمـود: هـیـچ مالى نافعتر نیست از قناعت به چیز موجود.فـقـیـر گـویـد: کـه روایـات در فـضـیـلت قـنـاعـت بـسـیـار اسـت ومـقـام گـنـجـایـش نقل ندارد.

نقل شده که به حکیمى گفتند: دیدى توچیزى را که از طلابهتر باشد؟ گفت : بلى ، قناعت اسـت وبـه هـمـیـن مـلاحـظه کلام بعض حکما که گفته ( اِسْتِغْناؤُکَ عَنِ الشَّى ء خَیْرٌ مِنْ اسـْتـِغـْنـائِکَ بـِهِ ) . گفته شده که دیوجانس کلبى که یکى از اساطین حکماء یونان بود، مردیم متقشف وزاهد بوده وچیزى اندوخته نکرده بود وماءوایى براى خود درست ننموده بـود وقـتـى اسـکـنـدر اورا بـه مـجـلس خـود دعـوت نـمـود، آن حـکـیـم بـه رسـول اسـکـنـدر فـرمود که بگوبه اسکندر آن چیز که تورا منع کرده از آمدن به نزد من هـمان چیز مرا باز داشته از آمدن به نزد تو، آنچه تورا منع کرده سلطنت تواست ، وآنچه مرا بازداشته قناعت من است .
( وَ لَقَدْ اَجادَ مَنْ قالَ ) :

وَجَدْتُ الْقَناعَهَ اَصْلَ الْغِنى

 

وَ صِرْتُ بِاَذْیالِها مُمْتَسِکُ

 

فَلاذایَرانى عَلى بابِهِ

 

وَ لاذایَرانى بِهِ مُنْهَمِک

 

وَ عِشْتُ غَنِیّا بِلادِرْهَمٍ

 

اَمُرُّ عَلَى النّاسِ شِبْهَ الْمَلِکِ

وَ لِمُوْلانا اَبى الْحَسَنِ الرّضا علیه السلام :

لَبِسْتُ بُالْعِفَّهِ ثَوْبَ الْغَنِى

 

وَ صِرْتُ اَمْسى شامِخَ الرَّاْسِ

 

لَسْتُ اِلَى النَّسْناسِ مُسْتَانِسا

 

لکِنَّنى آنِسُ بِالنّاسِ

 

اِذا رَاءَیْتُ التَّیْهَ مِنْ ذِى الْغِنى

 

تِهْتُ عَلَى التَّائِه بِالْیاسِ

 

ما اِنْ تَفاخَرْتُ عَلى مُعْدِمٍ

 

وَ لاتَضَعْضَعْتُ لافْلاسٍ

تعلیم معجزه آساى ۷۳ زبان

سـوم ـ ابـن شـهـر آشـوب وقطب راوندى از ابوهاشم جعفرى روایت کرده اند که گفت : خدمت حـضـرت امـام على نقى علیه السلام شرفیاب شدم پس با من به زبان هندى تکلم کرد من نـتـوانـسـتم درست جواب دهم ودر نزد آن حضرت رکوه اى بود مملواز سنگریزه پس یکى از سنگریزه ها را برداشت ومکید پس نزد من افکند من آن را در دهان گذاشتم وبه خدا سوگند کـه از خـدمـت آن جـنـاب بـرنـخـاسـتـم مـگـر آنـکـه تـکـلم مى کردم به هفتاد وسه زبان که اول آن زبان هندى باشد.

حیوان سریع السیر

چـهـارم ـ ونـیـز از ابـوهاشم جعفرى روایت شده که گفت : شکایت کردم به سوى مولاى خود حـضـرت امـام عـلى نـقى علیه السلام که چون از خدمت آن حضرت از سرّ من راءى مرخص مى شوم وبه بغداد مى روم شوق ملاقات آن حضرت را پیدا مى کنم ومرا مرکوبى نیست سواى ایـن یـابـوکـه دارم وآن هـم ضعف دارد واز آن حضرت خواستم که دعایى کند براى قوت من بـراى زیـارتش ، حضرت فرمود: ( قَوّاکَ اللّهُ یا اَباهاشِمٍ وَ قَوّى بِرْذَوْنَکَ ) . خدا تورا قوت دهد وقوت دهد یابوى تورا.
پـس از دعـاى آن حـضـرت چـنـان بـود کـه ابـوهـاشم نماز فجر در بغداد مى گذاشت وبر یـابـوى خـود سـوار مـى گـشـت وآن هـمـه مـسافت مابین بغداد وسامره را طى مى کرد و وقت زوال هـمـان روز را بـه سـامره مى رسید واگر مى خواست برمى گشت همان روز به بغداد واین از دلایل عجیبه بود که مشاهده مى گشت .

آینده سامراء

پـنـجـم ـ در ( امالى ) شیخ طوسى از حضرت امام على نقى علیه السلام روایت شده کـه فـرمـود: آمـدم سـرّ مـن راءى از روى کـراهت واگر بیرون شوم نیز از روى کراهت خواهد بود، راوى گفت : براى چه سید من ؟ فرمود: به جهت خوبى هواى آن وگوارا بودن آب آن وقلت درد در آن .
( ثُمَّ قالَ علیه السلام : تُخْرَبُ سُرَّ مَنْ رَاءْى حَتّى یَکُونَ فیها خانٌ وَ بَقّالٌ لِلْمارَّهِ وَ عَلامَهُ تَدارُکِ خَرابِها تَدارُک الْعمارَهِ فى مَشْهَدى مِنْ بَعْدى ) .

علت شیعه شدن یک اصفهانى

ششم ـ قطب راوندى روایت کرده که جماعتى از اهل اصـفهان روایت کرده اند که مردى بود در اصفهان که اورا عبدالرحمن مى گفتند واوبر مذهب شـیـعـه بـود بـه او گـفـتـنـد بـه چـه سـبـب تـودیـن شـیـعـه را اخـتـیـار کـردى وقـائل بـه امـامت حضرت امام على نقى علیه السلام شدى ؟ گفت : به جهت معجزه اى که از اومـشـاهـده کـردم وحـکـایـت آن چـنـان بـود کـه مـن مـردى فـقـیـر وبـى چـیـز بـودم وبـا ایـن حـال صـاحـب زبـان وجـراءت بـودم . در یـکـى از سـالهـا اهـل اصـفـهـان مـرا بـا جـمـاعـتـى بـه جـهـت تـظـلم بـه نـزد متوکل فرستادند چون ما به نزد متوکل رفتیم روزى بر در خانه اوبودیم که امر شد به احـضـار عـلى بـن محمّد بن الرضا علیهم السلام ، من از شخصى پرسیدم که این مرد کیست کـه مـتـوکـل امـر کـرده به احضار آن ؟ گفت : اومردى است از علویین که رافضه اورا امام مى دانـنـد، پـس از آن گـفـت : مـمـکـن اسـت مـتـوکـل اورا خـواسـتـه بـاشـد بـراى آنـکـه اورا بـه قـتـل رساند. من با خود گفتم که از جاى خود حرکت نمى کنم تا این مرد علوى بیاید و اورا مشاهده کنم پس ناگهان شخصى سوار بر اسب پیدا شد مردم به جهت احترام در طرف راست وچـپ راه اوصـف کـشـیـدنـد واورا مـشـاهـده مـى کـردنـد پـس چون نگاه من بر اوافتاد محبت اودر دل مـن جـاى گـرفـت پـس شـروع کـردم در دعـا کـردن کـه خـداونـد شـرّ مـتـوکـل را از اوبـگـردانـد وآن جـنـاب از مـیـان مـردم مـى گـذشـت در حـالى کـه نـگـاهـش به یـال اسـب خـود بـود وبـه جـاى دیـگـر نـگـاه نـمـى کـرد تـا بـه مـن رسـیـد ومـن هـم مشغول به دعا در حق اوبودم پس چون محاذى من شد روى خود به من کرد و فرمود: خدا دعایت را مستجاب کند وعمرت را طولانى ومال واولادت را بسیار گرداند. چون من این را بشنیدم مرا لرزه گـرفـت ودر مـیان رفقایم افتادم ، پس ایشان از من پرسیدند که تورا چه مى شود؟ گـفـتـم : خـیـر اسـت وحـال خـود را بـا کـسـى نـگـفـتـم . چـون برگشتم به اصفهان خداوند مال بسیار به من عطا کرد وامروز آنچه من اموال در خانه دارم قیمتش به هزار درهم مى رسد سـواى آنـچه بیرون خانه دارم وده اولاد هم مرا روزى شد وعمرم هم از هفتاد تجاوز کرده ومن قائلم به امامت کسى که از دل من خبر داده ودعایش در حق من مستجاب شده .

حکایت زینب دروغگو

هـفـتـم ـ ونـیـز قـطـب راونـدى نـقـل کـرده روایـتـى کـه مـلخـصـش آن اسـت کـه در ایـام مـتـوکـل زنـى ادعـا کـرد کـه مـن زیـنـب دخـتـر فـاطـمـه زهـرا عـلیـهـا السـلام مـى بـاشـم . مـتـوکـل گـفـت : کـه از زمـان زیـنـب تـا بـه حـال سـالهـا گـذشـتـه وتـوجـوانـى ؟ گـفـت : رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله وسـلم دسـت بـر سـر مـن کـشـیـد ودعـا کـرد کـه در هـر چـهـل سـال جـوانـى من عود کند. متوکل مشایخ آل ابوطالب واولاد عباس وقریش را طلبید همه گـفـتـنـد: اودروغ مـى گـویـد، زیـنـب در هـمـان فـلان سال وفات کرده . آن زن گفت : ایشان دروغ مى گویند، من از مردم پنهان بودم کسى که از حـال مـن مـطـلع نـبـود تـا الحـال کـه ظـاهـر شـدم . مـتـوکـل قسم خورد که باید از روى حجت ودلیـل ادعـاى اورا بـاطـل کرد. ایشان گفتند: بفرست ابن الرضا را حاضر کنند شاید اواز روى حـجـت کـلام ایـن زن را بـاطـل کـند. متوکل آن حضرت را طلبید وحکایت را با وى بگفت ، حـضـرت فـرمـود: دروغ مـى گـویـد زیـنـب در فـلان سـال وفـات کـرد. گـفـت : ایـن را گـفـتـنـد، حـجـتـى بـر بـطـلان قـول او بـیـان کـن . فـرمـود: حـجـت بـر بـطلان قول اوآنکه گوشت فرزندان فاطمه بر درندگان حرام است اورا بفرست نزد شیران اگر راست مى گوید شیران اورا نمى خورند، مـتـوکـل بـه آن زن گـفت : چه مى گویى ؟ گفت : مى خواهد مرا به این سبب بکشد، حضرت فرمود: اینجا جماعتى از اولاد فاطمه مى باشند هر کدام را که خواهى بفرست تا این مطلب معلوم توشود.

راوى گفت : صورتهاى جمیع در این وقت تغییر یافت بعضى گفتند چرا حواله بر دیگرى مـى کـنـد وخـودش نـمـى رود. مـتـوکـل گـفت : یا اباالحسن چرا خود به نزد آنها نمى روى ؟ فـرمـود: مـیـل تـواسـت اگـر خـواهـى مـن بـه نـزد سـبـاع مـى روم ، مـتـوکـل این مطلب را غنیمت دانست گفت : خود شما نزد سباع بروید. پس نردبانى نهادند و حضرت داخل شد در مکان سباع ودر آنجا نشست شیران خدمت آن حضرت آمدند واز روى خضوع سـر خـود را در جـلوآن حـضرت بر زمین مى نهادن آن حضرت دست بر ایشان مى مالید وامر کـرد کـه کـنـار رونـد، تـمـام بـه کـنـارى رفـتـنـد واطـاعـت آن جـنـاب را مـى نمودند. وزیر مـتـوکـل گـفـت : این کار از روى صواب نیست آن جناب را زود بطلب تا مردم این مطلب را از اومـشـاهـده نـکنند. پس آن جناب را طلبیدند، همین که آن حضرت پا بر نردبان نهاد شیران دور آن حـضرت جمع شدند وخود را بر جامه آن حضرت مى مالیدند حضرت اشاره کرد که بـرگردند برگشتند، پس ‍ حضرت بالاآمد وفرمود: هرکس گمان مى کند که اولاد فاطمه اسـت پـس در ایـن مـجـلس بـنـشـیـنـد. ایـن وقـت آن زن گـفـت کـه مـن ادعـاى بـاطـل کـردم ومـن دخـتـر فـلان مـردم وفـقـیـرى مـرا بـاعـث شـد کـه ایـن خـدعـه کـنـم مـتـوکـل گـفـت : اورا بـیـفـکـنـیـد نـزد شـیـران تـا او را بـدرنـد، مـادر متوکل شفاعت اورا نمود ومتوکل اورا بخشید.

هـشـتـم ـ شـیـخ مفید وغیره از خیران اسباطى روایت کرده اند که گفت : وارد مدینه شدم وخدمت حـضـرت امـام على نقى علیه السلام مشرف گشتم ، حضرت از من پرسید که واثق چگونه بـود حـالش ؟ گـفـتـم : در عـافـیـت بـود ومـن ده روز اسـت کـه از نـزد اوآمـدم ، فـرمـود: اهـل مـدیـنـه مـى گـویـنـد اومرده است ؟ عرض کردم : من از همه مردم عهدم به اونزدیکتر است واطـلاعـم بـه حـال اوبـیـشـتـر است . فرمود: اِنَّ النّاسَ یَقُولُونَ اِنَّهُ قَدْ ماتَ؛ یعنى مردم مى گـویـنـد کـه واثـق مـرده اسـت . چـون ایـن کـلام را فرمود، دانستم که از مردم ، خود را اراده فـرمـوده ، پـس فـرمـود کـه جـعـفـر چـه کـرد؟ عـرض کـردم : بـه بـدتـریـن حـال در زندان محبوس بود. فرمود: همانا اوخلیفه خواهد بود، سپس ‍ فرمود: ابن زیات چه مـى کـنـد؟ گـفـتـم : امـر مـردم به دست اوبود وامر، امر اوبود. فرمود: ریاست اوبر اوشوم خـواهـد بود. پس مقدارى ساکت شد آن حضرت وبعد فرمود: نیست چاره از اجراء مقادیر اللّه واحـکـام الهـى ، اى خـیـران بـدان کـه واثـق مـرد و جـعـفـر مـتـوکـل بـه جـاى اونـشـست وابن زیات کشته گشت . عرض کردم : کى واقع شد این وقایع فدایت شوم ؟ فرمود: بعد از بیرون آمدن توبه شش روز.

مـؤ لف گـویـد: واثـق هـارون بـن مـعـتـصـم خـلیـفـه نـهـم بـنـى عـبـاس اسـت وجـعـفـر متوکل برادر اواست که بعد از اوخلیفه شد وابن زیات محمّد بن عبدالملک کاتب صاحب تنور مـعـروف اسـت کـه در ایـام مـعـتـصـم وواثـق بـه امـر وزارت اشـتغال داشت وچون متوکل خلیفه شد اورا بکشت چنانکه در باب معجزات حضرت جواد علیه السلام به آن اشاره کردیم .

دعا براى رفع مشکلات

نـهـم ـ شـیخ طوسى روایت کرده از فحام از محمّد بن احمد هاشمى منصورى از عموى پدرش ابـومـوسـى عـیـسى بن احمد بن عیسى بن المنصور که گفت : قصد کردم خدمت امام على نقى عـلیـه السـلام را روزى . خـدمـتـش مـشـرف شـدم عـرض کـردم : اى آقـاى مـن ! این مرد، یعنى مـتـوکـل مـرا از خـود دور گـردانـیـده وروزى مـرا قـطـع کـرده و مـلول از مـن ومـن نـمـى دانم این را مگر به واسطه آنکه دانسته است ارادتم را به خدمت شما ومـلازمـت مـن شـمـا را پـس هـرگـاه خـواهـشـى فـرمـایـى از اوکـه لازم بـاشـد بـر اوقبول آن خواهش را سزاوار است که تفضل فرمایى بر من وآن خواهش را از براى من اقرار دهـیـد. حـضـرت فـرمـود: درسـت خـواهـد شد ان شاء اللّه . پس چون شب شد چند نفر از جانب مـتـوکـل پـى در پـى بـه طـلب مـن آمـدنـد ومـرا بـه نـزد مـتـوکـل بـردنـد پـس ‍ چـون نزدیک منزل متوکل رسیدم فتح بن خاقان را بر در سراى دیدم ایـسـتـاده گـفـت : اى مـرد! شـب در مـنـزل خـود قـرار نـمـى گیرى ما را به تعب مى اندازى ، مـتـوکـل مـرا بـه رنـج وسـخـتـى افـکـنـده از جـهـت طـلب کـردن تـو. پـس داخـل شـدم بـر مـتـوکـل دیدم اورا بر فراش خود، گفت : اى ابوموسى ! ما غفلت مى کنیم از تـو، تـوفـرامـوش مـى گـردانـى مـا را از خـودت ویـاد مـا نـمـى آورى حـقـوق خـود را الحـال بـگـوچـه در نـزد مـا داشـتـى ؟ گـفـتـم : فـلان صله وعطا ورزق فلانى ونام بردم چیزهایى چند. پس امر کرد آنها را به من بدهند با ضعف آن ، پس گفتم به فتح بن خاقان کـه امـام عـلى نـقـى عـلیـه السـلام ایـنـجـا آمـد؟ گـفـت : نـه ، گـفـتـم : کـاغـذى بـراى متوکل نوشت ؟ گفت : نه !

پس من بیرون آمدم چون رفتم ( فتح ) عقب من آمد وگفت : شک ندارم که تواز امام على نـقـى عـلیه السلام دعایى طلب کرده اى پس از براى من نیز از اودعایى بخواه . پس چون خـدمـت آن حـضـرت رسـیـدم حـضـرت فرمود: اى ابوموسى ! هذا وَجْهُ الرِّضا این روى ، روى خـشـنـودى ورضـا است ، گفتم : بلى ! به برکت تواى سید من ولکن گفتند به من که شما نـزد اونـرفـتـیـد واز اوخـواهـش نـفـرمودید. فرمود: خداوند تعالى مى داند که ما پناه نمى بـریـم در مـهمات مگر به اووتوکل نمى کنیم در سختیها وبلاها مگر بر اووعادت داده ما را کـه هـرگـاه از اوسـؤ ال کـنـیـم اجـابـت فـرمـایـد ومـى تـرسـیـم اگـر عـدول کـنـیم از حق تعالى خدا نیز از ما عدول فرماید. گفتم که ( فتح ) به من چنین وچـنـین گفت ، فرمود اودوست مى دارد ما را به ظاهر خود و دورى مى کند از ما به باطن خود ودعا فائده نمى کند براى کسى که دعا کند مگر به این شرایط، هرگاه اخلاص ورزى در طـاعـت خـدا، واعـتـراف کـنـى بـه رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه وآله وسـلم وبـه حـق مـا اهـل بـیـت وسـؤ ال کـنـى از حـق تـعالى چیزى را محروم نمى سازد تورا، گفتم : اى سید من تـعـلیـم کـن بـه من دعایى که مخصوص سازى مرا به آن از بین دعاها، فرمود: این دعایى است که بسیار مى خوانم من خدا را به آن واز خدا خواسته ام که محروم نفرماید کسى را که بخواند آن را بعد از من در مشهد من و دعا این است :
( یـا عـُدَّتـى عِنْدَ الْعُدَدِ وَ یا رَجائى وَ الْمُعْتَمَدُ وَ یا کَهْفى وَ السَّنَدُ وَ یا واحِدُ یا اَحَدُ یاقُل هُوَ اللّهُ اَحَدٌ اَسْئَلُکَ بِحَقِّ مَنْ خَلَقْتَهُ مِنْ خَلْقِکَ وَ لَمْ تَجْعَلْ فِى خَلْقِکَ مِثْلَهُمْ اَحَدَا اَنْ تُصَلِّىِ عَلَیْهِمْ وَ تَفْعَلَ بى کَیْتَ وَ کَیْتَ ) .

نشانه هاى سه گانه امامت

دهم ـ قطب راوندى روایت کرده از هبه اللّه بن ابى منصور موصلى که گفت : در دیار ربیعه کاتبى بود نصرانى از اهل کفرتوثا(۳۱) نام اویوسف بن یعقوب بود و مابین اووپـدرم صـداقـت ودوسـتـى بـود پـس وقـتـى وارد شد بر پدرم ، پدرم از او پرسید که بـراى چـه در ایـن وقـت آمـدى ؟ گـفـت : مـرا مـتوکل طلبیده ونمى دانم مرا براى چه خواسته الاآنـکـه مـن سـلامـتـى خـود را از خـود خـریـدم بـه صـد اشـرفـى وآن پـول را بـا خـود برداشته ام که به حضرت على بن محمّد بن رضا علیه السلام بدهم ، پدرم به وى گفت که موفق شدى در این قصدى که کردى . پس آن نصرانى بیرون رفت بـه سـوى مـتـوکـل وبـعـد از چـنـد روز کـمـى بـرگـشـت بـه سـوى مـا خـوشـحـال وشـادان ، پـدرم بـه وى گـفـت کـه خـبـر خـورا بـراى مـا نقل کن .

گفت : رفتم به سرّ من راءى ومن هرگز به سرّ من راءى نرفته بودم ودر خانه اى فرود آمـدم وبـا خـود گـفـتـم خـوب اسـت کـه این صد اشرفى را برسانم به ابن الرضا علیه السـلام پـیـش از رفتن خود به نزد متوکل وپیش از آنکه کسى بشناسد مرا وبفهمد آمدن مرا ومـعـلوم شـد مرا که متوکل منع کرده ابن الرضا علیه السلام را از سوار شدن وملازم خانه مـى بـاشـد. پـس بـا خـود گـفـتـم چـه کـنـم مـن مـردى هـسـتـم نـصـرانـى اگـر سـؤ ال کـنـم از خـانـه ابـن الرضـا عـلیـه السـلام ایـمـن نـیـسـتـم از آنـکـه این خبر زودتر به مـتـوکـل بـرسـد وایـن بـاعث شود زیادتى آنچه را که من از آن مى ترسیدم پس فکر کردم سـاعـتى در امر آن پس در دلم افتاد که سوار شوم خر خود را وبگردم در بلد وبگذارم خر را بـه حـال خـود هـر کـجـا خواهد برود شاید در بین مطلع شوم بر خانه آن حضرت بدون آنـکـه از احـدى سـؤ ال کنم ، پس پولها را در کاغذى کردم ودر کیسه خود گذاشتم و سوار خـر خـود شدم پس آن حیوان به میل خود مى رفت تا آنکه از کوچه وبازار گذشت تا رسید بـه در خـانه اى ایستاد پس کوشش کردم که برود از جاى خود حرکت نکرد. گفتم به غلام خـود که بپرس این خانه کیست ؟ گفتند: این خانه ابن الرضا است ! گفتم : اللّه اکبر، به خدا قسم این دلیل است کافى ، ناگاه خادم سیاهى بیرون آمد از خانه وگفت : تویى یوسف پسر یعقوب ؟ گفتم : بلى ! فرمود: فرود آى ، فرود آمدم پس ‍ نشانید مرا در دهلیز وخود داخل خانه شد، من در دل خود گفتم این هم دلیلى دیگر بود از کجا این خادم اسم من را دانست وحـال آنـکـه در ایـن بـلد نـیـسـت کـسـى کـه مـرا بـشـنـاسـد ومـن هـرگـز داخـل ایـن بلند نشده ام . پس خادم بیرون آمد وگفت : صد اشرفى که در کاغذ کرده اى ودر کـیـسـه گـذاشـتـه اى بـیار، من آن پول را به اودادم وگفتم این سه .(۳۲) پس بـرگـشت آن خادم وگفت داخل شو، پس وارد شدم بر آن حضرت در حالى که تنها در مجلس خود نشسته بود، فرمود: اى یوسف ! آیا نرسید وقت وهنگام هدایت تو؟ گفتم : اى مولاى من ! ظاهر شد براى من از برهان آن قدرى که در آن کفایت است . فرمود:

هـیهات ! تواسلام نخواهى آورد ولکن اسلام مى آورد پسر توفلان واواز شیعه ما است ، اى یـوسف ! همانا گروهى گمان کرده اند که ولایت وسرپرستى ودوستى ما نفع نمى بخشد امـثـال شـمـا را دروغ گـفـتـنـد، واللّه ! هـمـانـا نـفـع مـى بـخـشـد امثال تورا، برو به سوى آنچه که براى آن آمده اى پس به درستى که خواهى دید آنچه را کـه دوسـت مـى دارى . یـوسـف گـفـت : پـس رفـتـم بـه سـوى مـتـوکـل ورسیدم به آنچه اراده داشتم پس ‍ برگشتم . هبه اللّه راوى گفت : من ملاقات کردم پـسـر اورا بعد از موت پدرش وبه خدا قسم که اومسلمان وشیعه خوبى بود، پس مرا خبر داد کـه پـدرش بـر حـال نـصـرانیت مرد واواسلام آورد وبعد از مردن پدرش مى گفت که من بشارت مولاى خود مى باشم .

عمر سه روزه جوان خندان

یـازدهـم ـ شـیـخ طـبـرسـى از ابـوالحـسـن سـعـیـد بـن سـهـل بـصـرى روایـت کـرده کـه گـفـت : جـعـفـر بـن قـاسـم هـاشـمـى بـصـرى قـائل بـه وقـف بـود ومـن با اوبودم در سرّ من راءى ، ناگاه ابوالحسن امام على نقى علیه السـلام اورا دیـد در یـکى از راه ها، فرمود با اوتا کى در خوابى ؟! آیا نرسید وقت آنکه بیدار شوى از خواب خود، جعفر گفت : شنیدى آنچه را که محمّد بن على علیه السلام با من گـفـت ؟ قـَدْ وَاللّهِ قـَدَحَ فـى قـَلْبـى شَیْئا. پس بعد از چند روزى از براى یکى از اولاد خـلیـفـه ولیـمـه سـاخـتـنـد ومـا را بـه آن ولیمه دعوت کردند وحضرت امام على نقى علیه السلام را نیز با ما دعوت کردند پس چون آن حضرت وارد شد مردم سکوت کردند به جهت احـتـرام آن حضرت وجوانى در آن مجلس بود که احترام نکرد آن حضرت را وشروع کرد به تـکلم کردن وخنده نمودن . حضرت روکرد به اووفرمود: اى فلان دهان را به خنده پر مى کـنـى وغـافـلى از ذکـر خـدا وحـال آنـکـه تـوبـعـد از سـه روز از اهـل قبورى ؟! راوى گفت : ما گفتیم این دلیل ما خواهد بود نظر کنیم ببینیم چه مى شود. آن جـوان بـعـد از شنیدن این کلام از آن حضرت ، سکوت کرد واز خنده وکلام دهن ببست وما طعام خـوردیـم وبـیـرون آمـدیـم روز بـعـد کـه شـد آن جـوان علیل شد ودر روز سوم ، اول صبح وفات کرد ودر آخر روز به خاک رفت .

 
علت هدایت یک واقفیه

ونـیـز حـدیـث کـرد سـعـیـد گـفـت جـمـع شـدیـم در ولیـمـه یـکـى از اهـل سرّ من راءى حضرت ابوالحسن على بن محمّد نیز تشریف داشت پس شروع کرد مرد به بازى کردن و مزاح نمودن وملاحظه جلالت واحترام آن حضرت را ننمود پس حضرت روکرد بـه جـعـفـر وفرمود: همانا این مرد از این طعام نخواهد خورد وبه این زودى خبرى به او مى رسـد کـه عـیـش اورا مـنغص خواهد کرد. پس خوان طعام آوردند، جعفر گفت : دیگر بعد از این خـبـرى نـخـواهـد بـود بـاطل شد قول على بن محمّد علیه السلام ، به خدا قسم که این مرد شـسـت دسـت خـود را بـراى طـعـام خـوردن ورفـت بـه سـوى طـعـام در هـمـیـن حال ناگاه غلامش گریه کنان از در منزل وارد شد وگفت : برسان خود را به مادرت که از بـالاى بـام خـانـه افتاد ودر حال مرگ است ، جعفر چون این مشاهده کرد گفت : واللّه ! دیگر قـائل بـه وقـف نخواهم بود وخود را از واقفیه قطع کردم وبه امامت آن حضرت اعتقاد نمودم .

 
نجات یافتن جوان

دوازدهـم ـ ابـن شـهـر آشوب روایت کرده که مردى خدمت حضرت هادى علیه السلام رسید در حـالى کـه تـرسـان بود ومى لرزید وعرض کرد که پسر مرا به جهت محبت شما گرفته انـد وامـشـب اورا فـلان مـوضـع مـى افـکـنـنـد ودر زیـر آن مـحـل اورا دفن مى کنند. حضرت فرمود: چه مى خواهى ؟ عرض کرد: آن چیزى که پدر ومادر مـى خـواهـد، یـعـنـى سـلامـتـى فـرزنـد خود را طالبم ، فرمود: باکى نیست بر اوبروبه درسـتـى کـه پـسـرت فـردا مـى آیـد نـزد تـو. چون صبح شد پسرش آمد نزد اوگفت : اى پسرجان من ! قصه ات چیست ؟ گفت : چون قبر مرا کندند ودستهاى مرا بستند ده نفر پاکیزه وخـوشـبـوآمـدنـد نـزد من واز سبب گریه من پرسیدند، من گفتم سبب گریه خود را، گفتند: اگر طالب مطلوب شود یعنى آن کسى که مى خواهد تورا بیفکند و هلاک کند اوافکنده شود تـوتجرد اختیار مى کنى واز شهر بیرون مى روى وملازمت تربت پیغمبر صلى اللّه علیه وآله وسـلم را اختیار مى کنى ؟ گفتم : آرى ! پس گرفتند حاجب را وافکندند اورا از بلندى کـوه ونـشـنـیـد احدى جزع اورا وندیدند مردم آن ده نفر را وآوردند مرا نزد توواینک منتظرند بـیـرون آمـدن مـرا بـه سوى ایشان . پس ‍ وداع کرد با پدرش ورفت ، پس آمد پدرش به نـزد امـام عـلیـه السـلام وخـبـر داد آن حـضـرت را بـه حـال پسرش ومرد سفله مى رفتند وبا هم مى گفتند که فلان جوان را افکندند وچنان وچنان کـردنـد وامـام عـلیـه السلام تبسم مى کرد ومى فرمود: ایشان نمى دانند آنچه را که ما مى دانیم .

سـیـزدهـم ـ قـطـب راونـدى بـیـان کـرده از ابـوهـاشـم جـعـفـرى کـه گـفـت : مـتـوکـل مـجلسى بنا کرده بود شبکه دار به نحوى که آفتاب بگردد دور دیوار آن ودر آن مرغهاى خواننده منزل داده بود پس روز سلام اوبود مى نشست در آن مجلس پس نمى شنید که چـه بـه اومـى گـویـنـد وشـنیده نمى شد که اوچه مى گوید از صداهاى مرغان ، پس چون حـضـرت امـام عـلى نقى علیه السلام به آن مجلس مى آمد مرغان ساکت مى شدند به نحوى کـه صـوت یـکـى از آن مرغها شنیده نمى گشت وچون آن حضرت از مجلس ‍ بیرون مى رفت مـرغـهـا شـروع مـى کـردنـد بـه صـدا کـردن ، وبـود نـزد مـتـوکـل چـند عدد از کبکها وقتى که آن حضرت تشریف داشت آنها حرکت نمى کردند وچون آن جناب مى رفت آنها شروع مى کردند با هم مقاتله کردن .

فصل چهارم : در ذکر چند کلمه موجزه منقوله از حضرت هادى علیه السلام

اول ـ قال علیه السلام : من رضى عن نفسه کثر الساخطون علیه ؛  هر که راضى وخشنود شد از خود وپسندید خود را، بسیار شود خشمناکان بر او.
فقیر گوید: مناسب است در اینجا نقل این سه شعر از سعدى :

به چشم کسان در نیاید کسى

 

که از خود بزرگى نماید بسى

 

مگوتا بگویند شکرت هزار

 

چه خود گفتى از کس توقع مدار

 

بزرگان نکرده اند در خود نگاه

 

خدابینى از خویشتن بین مخواه

دوم ـ قـالَ عـلیـه السـلام : ( اَلْمـُصـیـبـَه لِلصـّابـِرِ واحـِدَهٌ وَ لِلْجـازِعِ إِثـنـِتـانِ عـ( .
فرمود: مصیبت شخص صبر کننده یکى است وبراى جزع کننده دوتا است .

فـقـیـر گـویـد: ظـاهـرا دوتا بودن مصیبت جزع کننده ، یکى مصیبت وارده بر اواست و دیگر مصیبت نابود شدن اجر اواست . به جهت جزع وبى تابى او؛ چنانکه در بعض ‍ روایات است : فـَاِنَّ الْمـصابَ مَنْ حُرِمَ الثَّواب ؛ یعنى مصیبت زده کسى است که از ثواب بى بهره ماند. وحـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیه وآله وسلم در کاغذى که براى معاذ نوشته در تعزیت اوبه موت فرزندش ، فرموده :
( وَ قـَدْ کـانَ اِبـْنـُکَ مـِنْ مُواهِبِ اللّهِ الْهَنیئَهِ وَ عَواریهِ الْمُسْتَوْدَعَهِ مَتَّعَکَ اللّهُ بِهِ فى غـِبـْطـَهٍ وَ سـُرُورٍ وَ قـَبـَضَُه مـِنـْکَ بـِاَجـْرٍ کـَثـیٍر الصَّلوهُ وَ الرَّحْمَهُ وَ الْهُدى اِنْ صَبَرْتَ وَاحـْتـَسـَبـْتَ فـَلاتـَجـْمَعَنّ عَلَیْکَ مُصیبَتَیْنِ فَیَحْبِطَ لَکَ اَجْرُکَ وَ تَنْدَمَ عَلى مافا تَکَ ) 

وروایات وحکایات در مدح وثواب صبر بسیار است ومن در اینجا اکتفا مى کنم به یک روایت ویک حکایت . اما روایت :
هـمـانـا از حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام مـنـقـول اسـت کـه چـون مـؤ مـن را داخل در قبر کنند نماز در طرف راست اوواقع شود وزکات در طرف چپ اووبرّ یعنى نیکویى و احـسـان اومـشـرف بـر اوشـود وصـبـر اودر نـاحـیـه اى قـرار گیرد. پس وقتى دوملک سؤ ال بـیـایـنـد صـبـر گـوید به نماز وزکات وبرّ دریابید شما صاحب خود را، یعنى میت را نگاهدارى کنید پس هرگاه عاجز شدید از آن من هستم نزد او. واما حکایت :

پس از بعضى تواریخ منقول اسـت کـه کسرى بر بزرجمهر حکیم غضب کرد وامر کرد اورا در جاى تاریکى حبس کنند ودر قید آهن اورا بند نمایند پس چند روز به آن حال بر اوبگذشت . روزى کسى را فرستاد که از اوخـبر گیرد واز حال اوبپرسد چون آن رسول آمد اورا با سینه گشاده ونفس آرمیده دید، گـفـت : تـودر ایـن تـنـگـى وسـخـتـى مـى بـاشى ولکن چنان هستى که در آسایش وفراخى زنـدگـانـى مـى کـنـى ! گـفـت : مـن مـعـجـونـى درسـت کـرده ام از شـش چـیـز وآن را استعمال کرده ام لاجرم مرا به این حال خوش گذاشته . گفت که آن معجون را تعلیم ما نیز بفرما که در بلاها استعمال کنیم شاید ما هم انتفاع از آن بریم .

فـرمـود: آن شـش چـیـز، یـکـى اعـتـمـاد بـه خـداونـد عـز وجـل اسـت ، دوم آنـکـه هرچه مقدر شده خواهد شد، سوم آنکه صبر بهترین چیزى است که آدم مـمـتـحـن اسـتـعمال آن کند، چهارم آنکه اگر صبر نکنم چه بکنم ، پنجم آنکه شاید مصیبتى وارد شـود کـه از آن مصیبت سخت تر باشد، ششم آنکه از ساعت تا به ساعت ، فرج است . چون این مطلب را به کسرى اطلاع دادند امر کرد اورا از زندان وبند رها کردند واورا احترام نمودند.

سوم ـ قالَ علیه السلام : ( اَلْهَزْلُ فَکاهَهُ السُّفَهاءِ وَ صَناعَهُ الْجُهّالِ ) ؛  بیهودگى خوش منشى بیخردان وصفت نادانان است .
فـقـیـر گـویـد: ایـن مـعـنـى در صـورتـى اسـت کـه هـزل بـا لام بـاشـد واگـر هزل با همزه باشد چنانکه در بعض نسخ است یعنى ریشخند وفسوس ومسخرگى ، وشکى نـیـسـت کـه ایـن عـمـل شـیـوه اراذل واوبـاش وپـسـت فـطـرتـان اسـت وصـاحـب ایـن عـمـل را از دیـن و ایـمـان خـبـرى واز عـقـل ودانـایـى اثـرى نـیـسـت وبـه مراحل بسیار از منزل انسانیت دور ونام انسانیت از اومهجور است .

چـهـارم ـ قـالَ عـلیـه السلام : ( اَلسَّهْرُ اَلَذُّ لِلْمَنامِ وَ الْجُوعُ یَزیدُ فى طیبِ الطَّعاِم ) ؛
فـرمـود: بـیـدارى لذیـذ کـنـنـده تـر اسـت خـواب را وگـرسـنگى زیاد مى کند در خوبى و پاکیزگى طعام .
پـنـجم ـ قالَ علیه السلام : ( اُذْکُرْ مَصْرَعَکَ بَیْنَ یَدَىْ اَهْلِکَ فَلاطَبیبٌ یَمْنَعُکَ وَ لاحَبیبٌ یَنْفَعُکَ ) ؛
فـرمـود: یـاد کـن آن وقـتـى را کـه افـکـنـده شـده اى بـر زمـیـن مـقـابـل اهل خود پس طبیبى نیست که منع کند تورا از مردن ونه دوستى که نفع رساند تورا در آن حال .
مـؤ لف گـویـد: کـه اشـاره فـرمـوده حـضـرت در ایـن فـرمـایـش بـه حال احتضار آدمى به همان حالى که حق تعالى به آن اشاره فرموده فى کلامه المجید ( اِذا بـَلَغـَتِ التَّراقـِىَ وَ قـیـلَ مـَنْ راقٍ ) ؛چون برسد روح به چنبره گـردن وگـفته شود یعنى کسان محتضر گویند کیست افون کننده به ادعیه وعلاج نماینده بـه ادویـه ، یا گویند ملائکه : آیا ملائکه رحمت اورا مرتقى سازند به آسمان یا ملائکه عذاب به نیران ( وَ ظَنّ اَنَّهُ الْفِراقُ )

 
ویـقـیـن کـنـد مـحـتـضـر کـه آنچه به اونازل شده مفارقت است . ودر حدیث آمده که بنده علاج شـدائد مـرگ کـنـد وحـال آنـکـه هـر یـک از مفصلهاى اوبر یکدیگر سلام کنند و گویند بر تـوبـاد سـلام جـدا مى شوى از من ومن از توتا روز قیامت ( وَ الْتَفَّتِ السّاقُ بِالسّاقِ )  وبـپـیـچـیـد سـاق مـحـتـضـر بـه سـاق او، یـعـنـى پـاهـاى او از هـول مـرگ وسـخـتـى جـان کـندن در هم پیچد، وبعضى گفته اند معنى آن است که جمع شود شدت موت به شدت آخرت .
فـقـیـر گـویـد: ایـنـک مـنـاسـب دیـدم ایـن دعـاى شـریـف را در ایـن مـحـل نـقـل کـنـم تـا نـاظـریـن بـه فـیـض خـوانـدن آن خـود را نائل کنند:

( اِلهى کَیْفَ اَصْدُرُ عَنْ بابِکَ بِخَیْبَهٍ مِنْکَ وَ قَدْ قَصَدْتُهُ عَلى ثِقَهٍ بِکَ، اِلهى کَیْفَ تـُؤ یـِسـْنـى مـِنْ عـَطـائِکَ وَ قـَدْ اَمـَرْتَنى بِدُعائِکَ، صَلِّ عَلى مَحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدِ وَارْحَمْنى اِذَا اَشْتَدَّ الاَنینُ وَ حُظِرَ عَلَىَّ الْعَمَلُ وَ انْقَطَعَ مِنّى الاَمَلُ وَ اَفْضَیْتُ اِلَى الْمَنُونِ وَبَکَتْ عَلىَّ الْعـُیـُونُ وَ وَدَّعـَنـى الاَهـْلُ وَ الاَحبْابُ وَ حُثِى عَلَىَّ التُّرابُ وَ نُسِىَ اسْمى وَ بَلِىَ جِسْمى وَ انـْطَمَسَ ذِکْرى وَ هُجِرَ قَبْرى فَلَمْ یَزُرْنى زائرٌ وَ لَمْ یَذْکُرْنى ذاکِرٌ. وَ ظَهَرَت مِنّى الْمَاثِمُ واسْتَوْلَتْ عَلَىَّ الْمَظالِمُ وَ طالَتْ شِکایَهُ الخُصُومِ وَ اتَّصَلَتْ دَعْوَهُ الْمَظْلُومِ، صَلِّ اللّهُمَّ عـَلى مـُحـَمَّدٍ وَ آلِ مـُحـَمَّدِ وَارْضِ خـُصـُومى عَنّى بِفَضْلِکَ وَ اَحْسانِکَ وَ جُدْ عَلَىَّ بِعَفْوِکَ وَ رِضـْوانـِکَ، اِلهـى ذَهـَبـَتْ اَیـّامُ لَذّاتـى وَ بَقِیَتْ مَاءثِمى وَ تَبِعاتِى وَ قَدْ اَتَیْتُکَ مُنیبا تـائبـا فـَلاتـَرُدَّنى مَحْروما وَ لاخائِبَا، اَللّهُمَّ آمِنْ رَوْعَتى وَاغْفِرْ زَلَّتى وَ تُبْ عَلَىَّ اِنَّکَ اَنْتَ التَّوابُ الرَّحیمُ ) . 

الهى تویى آگه از حال من

 

عیان است پیش تواحوال من

 

تویى از کرم دلنواز همه

 

به بیچارگى چاره ساز همه

 

بود هرکسى را امیدى به کس

 

امید من از رحمت تواست وبس

 

الهى به عزت که خوارم مکن

 

به جرم گنه شرمسارم مکن

 

اگر طاعتم رد کنى ور قبول

 

من ودست ودامان آل رسول

ششم ـ قالَ علیه السلام : ( اَلْمَقادیرُ تُریکَ ما لایَخْطُرُ بِبالِکَ ) :
یعنى مقدرات وچیزهایى که تقدیر شده بنمایاند به توچیزهایى را که خطور نکرده بود به دل تو.
هـفـتـم ـ قـالَ عـلیه السلام : ( اَلْحِکْمَهُ لاتَنْجَعُ فِى الطِباعِ الفاسِدَهِ ) ؛ فرمود حکمت تاءثیر نمى کند در طبع هاى فاسد.
فـقـیـر گـویـد: بـه همین ملاحظه است که حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام فرموده : ( لاتـَعـْلِقـوا الْجـَواهِرَ فى اَعْناقِ الْخَنازیرِ ) ؛  یعنى آویخته نکنید در گـردنـهـاى خـوکـان جـواهر را. ووارد شده که حضرت عیسى علیه السلام ایستاد به خطبه خـوانـدن در مـیـان بـنـى اسـرائیـل وفـرمـود: اى بـنـى اسرائیل ! حکمت را براى جهال حدیث نکنید، واگر نه ظلم کرده اید بر حکمت ، ومنع نکنید آن را از اهلش ، وگرنه ظلم کرده اید ایشان را.
( وَ لَقَدْ اَجادَ مَنْ قال ) :

 

اِنَّهُ لُِکلِّ تُرْبَهٍ غَرْسا

 

وَ لِکُلَّ بِناءٍ اُسّا

 

وَ ما کُلُّ رَاءْسٍ یَسْتَحِقُّ الْتِیجانَ

 

وَلاکُلُّ طَبیعَهٍ یَسْتَحِقُّ اَفادَهَ الْبَیانِ

( قالَ الْعالِمُ علیه السلام : لاتَدْخُلُ الْمَلائِکَهَ بَیْتَا فیهِ کَلْبٌ: )

کسى درآید فرشته تا نکنى

 

سگ ز در دور وصورت از دیوار

( فَاِنْ کانَ لابُدَّ فَاقْتَصِرْ مَعَهُ عَلى مَقْدارٍ یَبْلُغُهُ فَهْمُهُ وَ یَسَعُهُ ذِهْنُهُ فَقَدْ قیلَ کَما اَنَّ لُبَّ الثِّمـارِ مـُعـَدِّ لِلاَنـامِ فـَالتَّبـْنُ مـُتـاحٌ لِلا نـعـامِ فـَلُبُّ الْحـِکْمَهِ مُعَدُّ لِذَوِى الاَلْبابِ وَ قُشُورُهامَجْعُولَهٌ لِلاَغْنا مِ ) .

هـشـتـم ـ فـرمود: هرگاه زمانى باشد که عدل غلبه کرد بر جور پس حرام است که گمان بـد بـرى بـه احـدى تـا آنـکـه عـلم پیدا کنى به بدى او؛ وهرگاه زمانى باشد که جور غلبه کند بر عدل پس نیست براى احدى که گمان خوبى برد به احدى تا آنکه ببیند آن را از او.  مـؤ لف گـویـد: کـه مـنـاسـب دیـدم ایـن خـبـر را در ایـنـجـا نقل کنم :

روایـت شـده از حـمـران کـه از امـام مـحمّد باقر علیه السلام پرسید که دولت حق شما کى ظـاهـر خـواهـد شـد؟ فـرمـود کـه اى حـمـران ! تـودوسـتـان وبـرادران وآشـنـایان دارى و از احـوال ایـشـان احـوال زمـان خـود را مـى توانى دانست این زمان زمانى نیست که امام حق خروج تـوانـد کـرد، بـه درسـتـى که شخصى بود از علما در زمان سابق وپسرى داشت که رغبت نـمـى نمود در علم پدر خود واز اوسؤ ال نمى کرد وآن عالم همسایه اى داشت که مى آمد واز اوسؤ ال مى کرد وعلم از اواخذ مى نمود پس مرگ آن مرد عالم رسید پس طلبید فرزند خود را وگـفـت : اى پـسـرک مـن ! تـواخـذ نـکـردى از عـلم مـن وکـم رغـبت بودى در آن واز من چیزى نپرسیدى ومرا همسایه اى است که از من سؤ ال مى کرد وعلم مرا اخذ مى نمود وحفظ مى کرد، اگـر تـورا احتیاج شود به علم من بروبه نزد همسایه من واورا نشان داد واورا شناسانید، پـس آن عالم به رحمت ایزدى واصل شد وپسر اوماند. پس پادشاه آن زمان خوابى دید واز بـراى تـعبیر خواب سؤ ال کرد از احوال آن عالم ، گفتند: فوت شد. پرسید که آیا از او فرزندى مانده است ؟ گفتند: بلى پسرى از اومانده است ، پس آن پسر را طلبید. چون ملازم پـادشـاه به طلب اوآمد گفت : واللّه ! نمى دانم که پادشاه از براى چه من را مى خواهد ومن عـلمـى نـدارم واگـر از مـن سـؤ الى کـنـد رسـوا خـواهـم شـد، پـس در ایـن حـال وصـیـت پدرش به یادش آمد ورفت به خانه آن شخص که از پدرش علم آموخته بود، گفت : پادشاه مرا طلبیده است ونمى دانم که از براى چه مطلب مرا خواسته است وپدرم مرا امـر کـرده اسـت کـه اگر محتاج شوم به علمى به نزد توبیایم . آن مرد گفت : من مى دانم پـادشـاه تـورا از بـراى چـه کـار طـلبـیـده اسـت اگـر تـورا خـبـر دهـم آنـچـه از بـراى تـوحاصل شود میان من وخود قسمت خواهى کرد؟ گفت : بلى ، پس ‍ اورا سوگند داد ونوشته اى در ایـن بـاب از اوگرفت که وفا کند به آنچه شرط کرده است ، پس گفت که پادشاه خـوابـى دیـده اسـت وتورا طلبیده است که از توبپرسد که این زمان چه زمان است ، تودر جواب بگوکه زمان گرگ است پس چون پسر به مجلس پادشاه رفت پرسید که من تورا از براى چه مطلب طلبیده ام ، گفت : مرا طلبیده اى از براى خوابى که دیده اى که این چه زمـان اسـت ، پـادشـاه گفت : راست گفتى ، پس بگوکه این زمان چه زمان است ؟ گفت : زمان گـرگ اسـت . پـس پـادشاه امر کرد که جایزه به اودادند پس جایزه را گرفت وبه خانه برگشت ووفا به شرط خود نکرد وحصه اى به آن شخص نداد وگفت شاید پیش از اینکه ایـن مـال را تـمـام کـنـم بـمـیـرم وبـار دیـگـر مـحـتـاج نـشـوم کـه از آن مـرد سـؤ ال کنم .

پـس چـون مـدتى از این بگذشت پادشاه خواب دیگر دید وفرستاد وآن پسر را طلبید وآن پـسـر پـشـیـمـان شـد که وفا به عهد خود نکرد وبا خود گفت : من علمى ندارم که به نزد پـادشـاه روم وچـگـونـه بـه نـزد آن عـالم بـروم واز اوسـؤ ال کـنـم وحـال آنـکـه بـا اومـکـر کـردم ووفـا بـه عـهـد خـود نـکـردم پـس گـفـت بـه هـر حـال بـار دیـگـر مى روم به نزد اوواز او عذر مى طلبم وباز سوگند مى خورم که در این مـرتـبـه وفـا کـنـم شاید که تعلیم من بکند. پس نزد آن عالم آمد وگفت : کردم آنچه کردم ووفـا بـه پـیـمـان تـونـکردم وآنچه در دست من بود همه پراکنده شده است وچیزى در دست نـمـانـده است واکنون محتاج شده ام به تو، تورا به خدا سوگند مى دهم که مرا محروم مکن وپـیـمـان مـى کـنـم بـا تـووسـوگـند مى خورم که آنچه در این مرتبه به دست من آید میان تووخود قسمت کنم ودر این وقت نیز پادشاه مرا طلبیده است ونمى دانم که از براى چه چیز مـى خـواهـد سـؤ ال نـمـایـد از مـن . آن عـالم گـفـت : تـورا طـلبـیـده اسـت کـه از تـوسـؤ ال کند باز از خوابى که دیده است که این چه زمان است بگوزمان گوسفند است . پس چون بـه مـجـلس پـادشـاه داخـل شـد از اوپرسید که از براى چه کارى تورا طلبیده ام ؟ گفت : خـوابـى دیـده اى ومـى خـواهى که از من سؤ ال کنى که چه زمان است ؟ پادشاه گفت : راست گـفـتـى واکنون بگوکه چه زمان است ؟ گفت : زمان گوسفند است . پس پادشاه فرمود که صـله به اودادند وچون به خانه برگشت ، متردد شد که آیا وفا کند به عالم یا مکر کند وحصه اورا ندهد، پس بعد از تفکر بسیار گفت شاید من بعد از این محتاج نشوم به اووعزم کرد بر آنکه غدر کند ووفا به عهد اونکند.

پس بعد از مدتى دیگر پادشاه اورا طلبید پس اوبسیار نادم شد از غدر خود وگفت بعد از دومـرتـبه غدر چگونه به نزد آن عالم بروم وخود علمى ندارم که جواب پادشاه بگویم ، باز راءیش بر آن قرار گرفت که به نزد آن عالم برود، پس چون به خدمت اورسید اورا بـه خـدا سوگند داد والتماس کرد که باز تعلیم اوکند وگفت : در این مرتبه وفا خواهم کـرد ودیـگـر مـکـر نـخـواهـم کـرد بـر مـن رحـم کـن ومـرا بـدیـن حـال مـگـذار، پـس آن عالم پیمان ونوشته ها از اوگرفت وگفت : باز تورا طلبیده است که سـؤ ال کـنـد از خوابى که دیده است که این زمان چه زمان است بگوزمان ترازواست ، چون بـه مـجـلس پـادشـاه رفـت از اوپـرسـیـد که از براى چه کار تورا طلبیده ام ؟ گفت : مرا طـلبـیـده اى بـراى خـوابـى کـه دیده اى ومى خواهى بپرسى که این چه زمان است ، گفت : راسـت گـفـتى اکنون بگوچه زمان است ؟ گفت : زمان ترازواست . پس امر کرد که صله به اودادنـد پـس آن جایزه ها را به نزد عالم آوردودر پیش اوگذاشت وگفت این مجموع آن چیزى اسـت کـه بـراى من حاصل شده است وآورده ام که میان خود من قسمت نمایى ، آن عالم گفت که زمـان اول چـون زمـان گـرگ بـود تـواز گـرگـان بـودى لهـذا در اول مـرتـبـه جـزم کردى که وفا به عهد خود نکنى ، ودر زمان دوم چون زمان گوسفند بود گـوسـفـنـد عزم مى کند که کارى بکند ونمى کند تونیز اراده کردى که وفا کنى ونکردى واین زمان چون زمان ترازواست وترازووکارش وفا کردن به حق است تونیز وفا به عهد کردى مال خود را بردار که مرا احتیاجى به آن نیست .

عـلامـه مـجـلسـى رحـمـه اللّه فـرمـوده : گـویـا غـرض آن حـضـرت از نـقـل ایـن قـصـه آن بـود که احوال هر زمان متشابه است ، هرگاه یاران ودوستان خود را مى بینى که با تودر مقام غدر ومکرند چگونه امام علیه السلام اعتماد نماید بر عهدهاى ایشان وخـروج کـنـد بر مخالفان وچون زمانى در آید که در مقام وفاء به عهود باشند وخدا داند کـه وفـاء بـه عـهـد امـام عـلیـه السلام خواهند نمود، امام علیه السلام را ماءمور به ظهور وخـروج خواهد گردانید، حق تعالى اهل زمان ما را به اصلاح آورد واین عطیه عظمى را نصب کند بمحمد وآله الطاهرین .

فـصـل پـنـجـم : در حـرکـت حـضـرت امام على نقى علیه السلام از مدینه طیبه به سامراء وذکربعضى از

ستمها که ازمخالفین بر آن مبین واقع شده وشهادت آن حضرت

بـدان کـه حـضـرت امـام عـلى نـقى علیه السلام ولادت با سعادتش ونشوونمایش در مدینه طـیـبه واقع شد وهشت سال از سن شریفش گذشته بود که والد بزرگوارش ‍ شهید گشت وامـامـت مـنـتـقـل بـه آن حـضـرت گـردیـد وپـیـوسـتـه در مـدیـنـه بـود تـا ایـام جـعـفـر مـتـوکـل که از آن حضرت را به سرّ من راءى طلبید وسببش آن شد که ( بریحه عباسى ) کـه امـام جـماعت حرمین بود نامه اى به متوکل نوشت که اگر تو را به مکه ومدینه حـاجـتـى هـست على بن محمّد را از این دیار بیرون بر که اکثر این ناحیه را مطیع ومنقاد خود گـردانـیـده اسـت وجـمـاعـتـى دیـگـر نـیـز بـه ایـن مـضـمـون کـاغـذ بـه مـتـوکـل نـوشتند وعبداللّه بن محمّد والى مدینه اذیت واهانت بسیار به آن امام بزرگوار مى رسـانـیـد تـا آنـکـه نـامـه هـا بـه مـتـوکـل نـوشـت در بـاب آن جـنـاب کـه سـبـب خشم وغضب مـتـوکـل گـردیـد وچـون حـضـرت مـطـلع شـد کـه والى مـدیـنـه بـه مـتـوکـل امـرى چند نوشته که موجب اذیت واضرار اونسبت به آن جناب خواهد گردید نامه اى بـه متوکل نوشت ودر آن نامه درج کرد که والى مدینه آزار واذیت به من مى رساند و آنچه در حـق مـن نـوشـتـه مـحض کذب وافتراء است ، متوکل براى مصلحت نامه مشفقانه به حضرت نـوشت ودر آن نامه امام زمان را تعظیم واکرام کرد ونوشت چون مطلع شدیم که عبداللّه بن مـحـمـّد نـسـبـت بـه شـمـا سـلوک نـامـوافـقـى کـرده مـنـصـب اورا تـغـیـیـر دادیـم ومـحـمـّد بـن فـضـل را بـه جـاى اونـصـب کـردیـم واورا مـاءمـور بـه اعـزاز و اکـرام وتـجـلیـل شـمـا نـمـوده ایـم ونـیـز بـه آن حـضـرت نـوشـت کـه خلیفه مشتاق ملاقات وافر البـرکات شما گردیده وخواهان آن است که اگر بر شما دشوار نباشد متوجه این صوب گـردیـد بـا هـر کـه خـواهـیـد از اهـل بـیـت وخـویشان وحشم وخدمتکاران خود با نهایت سکون واطـمـینان خاطر به رفاقت هرکه اراده داشته باشید وهر وقت که خواهید بار کنید وهر گاه که اراده نمایید نزول کنید ویحیى بن هرثمه را به خدمت شما فرستاده که اگر خواهید در ایـن راه در خـدمـت شما باشد ودر هر باب اطاعت امر شما نماید ودر این باب سفارش بسیار بـه اوفـرمـود، وبـدانید که هیچیک از اهل بیت وخویشان وفرزندان ومخصوصان خلیفه نزد اواز شـمـا گرامى تر نیستند و نهایت لطف وشفقت ومهربانى نسبت به شما دارد. ونـوشـت آن نـامـه را ابـراهـیـم بـن عـبـاس در مـاه جـمـادى الا خـره سـنـه دویـسـت وچهل وسه .

وامـا اذیـت وآزارى کـه از مـخـالفـین به آن امام مبین علیه السلام رسیده پس بسیار است ودر اینجا به ذکر چند روایت اکتفا مى کنیم :

گزارش از حرکت امام از مدینه به سامراء

اول ـ مـسـعـودى از یـحـیـى بـن هـرثـمـه روایـت کـرده کـه گـفـت : فـرسـتـاد مـرا مـتـوکـل بـه سـوى مـدیـنه براى حرکت دادن حضرت امام على نقى علیه السلام را از مدینه بـردن بـه سـامـره بـه جـهـت بـعـض چـیـزهـا کـه دربـاره اوبـه مـتـوکـل رسـیـده بـود. پـس چـون بـه مـدیـنـه وارد شـدم اهـل مدینه بانگ وفریاد برداشتند چندانکه مانند آن نشنیده بودم پس ‍ ایشان را ساکن کردم وقـسـم خـوردم کـه مـن مـاءمـور نـشـدم کـه مـکـروهـى بـه آن حـضرت برسانم وتفتیش کردم منزل آن جناب را نیافتم در آن مگر قرآن ودعا ومانند آن :
ودر ( تذکره سبط ) است که لَمْ اَجِدْ فیهِ اِلاّ مَصاحِفَ وِ اَدْعِیَهً وَ کُتُبِ الْعِلْمِ فَعَظُمَ فى عَیْنى .

 
پـس آن حـضـرت را از مـدیـنـه حـرکـت دادم وخـودم قـائم بـه خـدمات اوبودم وبا آن حضرت خوشرفتارى مى نمودم پس در آن ایام که در راه بودیم روزى دیدم آن حضرت را که سوار شـده ولکـن جـامـه بارانى پوشیده ودم اسب خود را گره زده ، من تعجب کردم از این کار او؛ زیـرا کـه آن روز آسـمـان صـاف وبـى ابر بود وآفتاب طلوع کرده بود پس نگذشت مگر زمـان کـمـى کـه ابـرى در آسـمـان ظاهر شد وباران بارید مانند دهان مشک ورسید به ما از بـاران امـر عـظیمى . پس آن حضرت روکرد به من و فرمود: مى دانم که منکر شدى وتعجب کـردى آنـچـه را کـه دیـدى از مـن وگـمـان کردى که من مى دانستم از امر باران آنچه را که تـونـمـى دانـسـتـى چـنـیـن نـیـست که توگمان کرده اى لکن من زیست کرده ام در بادیه ومى شناسم بادى را که در عقب باران دارد. یحیى گفت : چون به بغداد وارد شدیم ابتدا کردم به اسحاق بن ابراهیم طاطرى و رفتم به دیدن اوواووالى بغداد بود چون اومرا دید گفت : اى یـحـیـى ایـن مـرد یـعـنـى امـام عـلى نـقـى عـلیـه السـلام پـسـر پـیـغـمـبـر اسـت ومتوکل را تومى شناسى ومى دانى عداوتش را با این خانواده پس اگر چیزى بگویى به اوکه وادار کند اورا بر کشتن آن حضرت ، پیغمبر خصم توخواهد بود، گفتم : به خدا قسم ! مـن مـطـلع نـشـدم بـر چـیـزى از اوکـه مـخـالف مـیـل متوکل باشد بلکه هرچه دیدم تمامش جمیل وشکیر بود.

پـس رفـتـیـم بـه سامره وابتدا به دیدن وصیف ترکى رفتیم ومن از اصحاب ونوکران او بودم ، چون مرا دید وگفت : اى یحیى ! به خدا قسم که اگر مویى از سر این مرد کم شود مـطـالب آن غـیـر مـن نخواهد بود. پس من تعجب کردم از کلام اسحاق طاطرى و وصیف ترکى وسـفـارش ایـشـان در بـاب آن حـضـرت پـس بـه نـزد مـتـوکـل رفـتـم وآنـچـه از آن حـضرت دیده بودم وآنچه از ثناء بر آن حضرت شنیده بودم بـراى متوکل نقل کردم . متوکل جائزه به آن حضرت داد وظاهر کرد نیکى واحسان خود را به آن حضرت ومکرم داشت اورا.

مناظر شگفت انگیز

دوم ـ شـیـخ کـلیـنـى ودیـگـران از صـالح بـن سـعـیـد روایـت کـرده انـد کـه گـفـت روزى داخـل سـرّ مـن راءى شـدم وبـه خدمت آن جناب رفتم وگفتم : این ستمکاران در همه امور سعى کـردنـد در اطـفـاء نور تووپنهان کردن ذکر توتا آنکه تورا در چنین جایى فرود آوردند کـه مـحـل نزول گدایان وغیربان بى نام ونشان است ، حضرت فرمود که اى پسر سعید! هـنـوز تـودر مـعـرفـت قـدر ومـنـزلت ما در این پایه اى وگمان مى کنى که اینها با رفعت شـاءن مـا منافات دارد ونمى دانى کسى را که خدا بلند کرد به اینها پست نمى شود. پس بـه دسـت مـبـارک خـود اشاره کرد به جانبى چون به آن جانب نظر کردم بستانها دیدم به انواع ریاحین آراسته وباغها دیدم که به انواع میوه ها پیراسته ونهرها دیدم که در صحن آن بـاغـهـا جـارى بود وقصرها وحوران وغلمان در آنها مشاهده کردم که هرگز نظیر آنها را خـیـال نـکـرده بـودم ، از مـشـاهـده ایـن احـوال دیده ام حیران و عقلم پریشان شد. پس حضرت فـرمـود مـا هـرجـا کـه بـاشـیـم ایـنـهـا از بـراى مـا مـهـیـا است و در کاروان گدایان نیستیم .(۶۰) 
مکافات تهمت
سوم ـ مسعودى در ( اثبات الوصیه ) روایت کرده که چون حضرت امام على نقى علیه السـلام داخـل خـانـه مـتـوکـل شد ایستاد مشغول به نماز گشت بعضى از مخالفین آمد ایستاد مـقـابـل آن حـضـرت وگـفـت : تـا کـى ریـاکـارى مـى کنى ؟ حضرت تا این جسارت را شنید تـعـجـیل فرمود در نماز خود وسلام داد پس روکرد به اوو فرمود: اگر دروغ گفتى در این نـسبتى که به من دادى خدا تورا از بیخ برکند تا این کلمه را فرمود آن مرد افتاد وبمرد وقصه اوخبر تازه اى شد در خانه متوکل

 
نذر مادر متوکل براى امام هادى علیه السلام

چـهـارم ـ شـیـخ کـلیـنـى وشیخ مفید ودیگران از ابراهیم بن محمّد طاهرى روایت کرده اند که خراجى یعنى قرحه وجراحتى در بدن متوکل به هم رسید که مشرف بر هلاک گردید وکسى جـراءت نـمـى کـرد کـه نـیـشـتـرى بـه آن بـرسـانـد پـس مـادر مـتـوکل نذر کرد که اگر عافیت یابد مال جلیلى براى حضرت امام على نقى علیه السلام بـفـرسـتد، پس فتح بن خاقان به متوکل گفت که اگر مى خواهى [کسى ] نزد حضرت امام عـلى نـقى علیه السلام بفرستیم شاید دوایى براى این مرض بفرماید، گفت : بفرستید. چـون بـه خـدمـت آن حـضـرت رفـتـنـد وحـال اورا غـرض کـردنـد فـرمـود کـه پشکل گوسفند را که در زیر پاى گوسفند مالیده شده در گلاب بخیسانند وبر آن خراج بـنـدنـد که نافع استا ان شاء اللّه تعالى . چون آن خبر را آوردند جمعى از اتباع خلیفه کـه حـاضـر بـودنـد خـنـدیدند واستهزاء کردند. فتح بن خاقان گفت مى دانم که حرف آن حـضـرت بـى اصـل نـیـسـت وآنـچـه فـرمـوده نـاسـت بـه عـمـل آوریـد ضـررى نـخـواهـد داشـت ، چـون دوا را بـر آن موضع بستند در ساعت منفجر شد ومـتـوکـل از درد والم راحـت یـافـت ومـادرش مسرور شده پس ده هزار دینار در کیسه کرده سر کـیـسـه را مـهـر کـرد وبـراى آن جـنـاب فـرسـتـاد. چـون مـتـوکـل از آن مـرض شـفـا یـافـت مـردى کـه اورا بـطـحـایـى مـى گـفـتـنـد نـزد مـتـوکـل بـود بـد آن حـضـرت را بـسـیـار گـفـت ، وگـفـت اسـلحـه و امـوال بـسـیـار جـمـع کـرده اسـت وداعـیـه خـروج دارد، پـس شـبـى مـتـوکـل ، سـعـیـد حـاجـب را طـلبـیـد وگـفـت : بـى خـبر به خانه امام على نقى علیه السلام برووهرچه در آنجا از اسلحه واموال که بیابى براى من بیاور.

سـعـید گفت : در میان شب نردبانى برداشتم وبه خانه آن حضرت رفتم ونردبان را بر دیـوار خـانـه گـذاشـتم چون خواستم به زیر روم به واسطه تاریکى راه را گم کردم و حـیـران شـدم نـاگـاه حـضـرت از انـدرون خانه مرا ندا کرد که اى سعید! باش تا شمع از بـراى تـوبـیـاورنـد. چـون شـمـع آوردند به زیر رفتم دیدم که حضرت جبه اى از پشم پوشیده وعمامه اى از پشم به سر بسته وسجاده خود را بر روى حصیرى گسترده و بر بالاى سجاده روبه قبله نشسته است پس فرمود که بروودر این خانه ها بگرد و تفتیش کن مـن رفـتـم وجـمـیـع حجره هاى خانه را تفتیش کردم در آنها هیچ نیافتم مگر یک بدره که بر سرش مهر مادر متوکل بود ویک کیسه سر به مهرى دیگر پس فرمود که مصلاى مرا بردار چون برداشتم در زیر مصلاشمشیرى یافتم که غلاف چوبى داشت وبر روى آن غلاف هیچ نـگـرفـتـه بـودنـد آن شـمـشـیـر را بـا دوبـدره زر بـرداشـتـم و نـزد مـتـوکـل رفـتـم ، چـون مـهـر مـادر خـود را بـر آن دیـد اورا طـلبـیـد واز حـقـیـقـت حـال سـؤ ال کـرد مادرش گفت : من براى اوفرستاده ام وهنوز مهرش را برنداشته است چون کـیـسـه دیـگـر را گـشـود چـهـارصـد دیـنـار در آن بـدره بـود. پـس متوکل یک بدره دیگر به آن ضم کرد وگفت : اى سعید! این بدره ها را با آن کیسه وشمشیر بـراى اوبـبر وعذرخواهى از اوبکن . چون آنها را به خدمت آن حضرت بردم گفتم : اى سید من ! از تقصیر من بگذر که بى ادبى کردم وبى رخصت به خانه تودر آمدم چون از خلیفه ماءمور بودم معذورم ، حضرت فرمود:
( وَ سَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا اَىَّ مُنْقَلِبٍ یَنْقَلِبُونَ ) ؛
یـعـنـى بـه زودى خـواهند دانست آنها که ستم مى کنند که بازگشت آنها به سوى کجا است .

 
اشعار مؤ ثر امام هادى علیه السلام در مجلس شراب

پـنجم ـ جمعى از علماء که از جمله ایشان است مسعودى ، روایت کرده اند که در باب حضرت امـام عـلى نـقـى عـلیـه السـلام نـزد مـتـوکـل سـعـایـت کـردنـد وگـفـتـنـد کـه در مـنـزل آن جـنـاب اسـلحـه بـسـیـار وکـاغـذهـاى زیـاد اسـت کـه شـیـعـیـان اواز اهـل قـم بـراى او فـرسـتـاده انـد وآن جـنـاب عـزم آن دارد کـه بـر تـوخـروج کـنـد. مـتـوکـل جـمـاعـتـى از تـرکـان را بـه خـانه آن حضرت فرستاد، ایشان در شب بر خانه آن حـضـرت هجوم آوردند وبه خانه ریختند وهرچه تفتیش کردند چیزى نیافتند ودیدند که آن حـضـرت در حـجـره اى سـت ودر را بـر روى خـود بـسته وجامه اى  از پشم پوشیده و بر روى زمین که رمل وریگ ریزه بود نشسته وتوجهش به سوى حق تعالى است و مـشـغـول خـوانـدن آیـات قـرآن اسـت پـس آن جـنـاب را بـه آن حـال مـاءخـودذ داشـتند وبه نزد متوکل حمل کردند وگفتند در خانه اوریختیم وچیزى نیافتیم ودیـدیـم آن جـنـاب را نـشـسـتـه بـود روبـه قـبـله وقـرآن تـلاوت مـى کـرد. ومتوکل در آن حال در مجلس ‍ شرب بود پس آن امام معصوم را در آن مجلس شؤ م بر آن میشوم وارد کـردنـد و متوکل جام شراب در دستش بود از براى آن جناب تعظیم کرد وآن حضرت را در پـهـلوى خـود نـشـانـیـد وجـام شـراب را به آن حضرت تعارف کرد، آن حضرت فرمود: واللّه ! شراب داخل گوش وخون من نشده هرگز، مرا معفودار، پس اورا معفوداشت آنگاه گفت : بـراى مـن شـعـر بـخـوان . حـضـرت فرمود: اِنّى قَلیل الرِّوایَهِ لِلشِّعْرِ؛ من چندان از شعر روایـت نـشـده ام ، گـفـت : از ایـن چـاره اى نـیـسـت پس حضرت انشاد فرمود این اشعار را که مشتمل است بر بى وفایى دنیا ومرگ سلاطین وذلت و خوارى ایشان پس از مرگ :

باتُوا عَلى قُلَلِ الاَجْبالِ تَحْرِسُهُمْ

 

غُلْبُ الرِّجالِ فَلَمْ تَنْفَعْهُمُ الْقُلَلُ

 

وَ اسْتَنْزِلُوا بَعْدَ عِزَّ مِنْ مَعاقِلِهِمْ

 

وَ اُسْکِنُوا حُفَرا یا بِئْسَما نَزَلوُا

 

نداهُمْ صارِخٌ مِنْ بَعْدِ دَفْنهمُ

 

اَیْنَ الاَساوِرُ  وَ التّیجانُ وَ الْحُلَلُ

 

اَیْنَ الْوُجُوهُ الّتَى کانَتْ مُنَعَّمَهً

 

مِنْ دُونِها تُضْرَبُ الاَسْتارُ وَ الکُلَلُ

 

فَاَفْصَحَ الْقَبْرُ عَنْهُمْ حینَ سآئِلَهُمْ

 

تِلْکَ الْوُجُوهُ عَلَیْهَا الدُّودُ تَنْتَقِلُ

 

قَدْ طالَ ما اَکَلُوا دَهْرا وَ قَدْ شَرِبُوا

 

وَاَصْبَحُوا الْیَوْمَ بَعْدَ الاَکْلِ قَدْ اُکِلُوا

مـتـوکـل از شـنـیـدن ایـن اشـعـار گـریـست به اندازه اى که اشک چشمش ریشش را تر کرد و حـاضـریـن نـیـز گـریـسـتـنـد، وبـه روایـت ( کـنـزالفـوائد ) کـراچـکـى ، مـتـوکـل جـام شـراب را بـر زمـیـن زد وعـیـشـش مـنـغـض شـد،(۶۷) وبـه روایـت اول پـرسـید از آن حضرت که قرض دارى ؟ فرمود: بلى چهار هزار دینار، پس چهار هزار دینار به آن حضرت بخشید واورا مکرما به خانه اش رد کرد.

شمشیرداران نامرئى

شـشـم ـ قـطـب راونـدى روایـت کـرده اسـت از فـضـل بـن احـمـد کـاتـب از پـدرش احـمـد بـن اسـرائیـل کـاتـب مـعـتـز بـاللّه بـن مـتـوکـل کـه گـفـت : روزى مـن بـا مـعـتـز بـه مـجـلس مـتوکل رفتم واوبر کرسى نشسته بود وفتح بن خاقان نزد اوایستاده بود پس معتز سلام کـرد و ایـسـتـاد، مـن در عـقـب اوایـسـتـادم . وقـاعـده چـنـان بـود کـه هـرگـاه مـعـتـز داخـل مـى شـد اورا مرحبا مى گفت وتکلیف نشستن مى کرد. در این روز از غایت غضب وتغییرى کـه در حـال اوبـود متوجه معتز نشد وبه فتح بن خاقان سخن مى گفت وهر ساعت صورتش مـتـغـیـر مـى گـردیـد وشعله غضبش افروخته تر مى شد وبا فتح بن خاقان مى گفت آنکه تـودر حـق اوسـخـن مى گویى چنین وچنان کرده است و( فتح ) آتش خشم اورا فرومى نـشـانـیـد ومى گفت : اینها بر اوافتراء است واواز اینها برى است ، فایده نمى کرد وخشم اوزیـاده مـى شـد ومـى گفت : به خدا سوگند که این مراثى را مى کشم که دعوى دروغ مى کند ورخنه در دولت من مى افکند پس ‍ گفت بیاور چهار نفر از غلامان خزر  جلف را که چیزى نمى فهمند. ایشان را حاضر کرد، چون حاضر شدند به هر یک از ایشان شـمـشـیـرى داد وایـشان را امر کرد که چون حضرت امام على نقى علیه السلام حاضر شود اورا به قتل آورند و گفت : به خدا سوگند که بعد از کشتن جسد اورا هم خواهم سوخت . بعد از سـاعـتـى دیـدم کـه حـجـاب مـتـوکـل آمـدنـد وگـفـتـنـد: آمـد! نـاگـاه دیـدم کـه حـضـرت داخـل شـد و لبهاى مبارکش حرکت مى کرد ودعایى مى خواند واثر اضطراب وخوف به هیچ وجـه در آن حـضـرت نـبـود، چـون نـظـر متوکل بر آن حضرت افتاد خود را از تخت به زیر افکند وبه استقبال حضرت شتافت واورا در بر گرفت ودستهاى مبارکش را میان دودیده اش را بـوسـیـد وشـمـشـیـر در دسـتـش بـود گـفـت : اى آقـاى مـن ! اى فـرزنـد رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه وآله وسـلم ، اى بهترین خلق ! اى پسر عم من ومولاى من ، اى ابـوالحـسـن ، وحـضـرت مـى فـرمـود: اعـیذک باللّه یا امیرالمؤ منین عفوکن من را از گفتن این کلمات . متوکل گفت : براى چه تصدیق کشیده اى وآمده اى در چنین وقتى ؟ حضرت فرمود که پـیـک تـوآمـد در ایـن وقـت وگـفـت مـتـوکـل تـورا طـلبـیـده ، متوکل گفت : دروغ گفته است آن ولدالزنا، گفت برگرد اى سید من ، به همان جا که آمدى ، پس ‍ گفت : اى فتح بن خاقان ، اى عبداللّه ، اى معتز! مشایعت کنید آقاى خودتان وآقاى مرا. پس چون نظر آن غلامان خزر بر آن حضرت افتاد نزد آن حضرت بر زمین افتادند وسجده بـه جـهـت تـعـظـیـم آن حـضـرت نـمـودنـد. چـون حـضـرت بـیـرون رفـت مـتـوکـل غـلامـان را طـلبـیـد وتـرجـمـان را گـفـت کـه از ایـشـان سـؤ ال کـن کـه بـه چـه سـبب امر نسبت به اوبه جا نیاوردید؟ ایشان گفتند از مهابت آن حضرت بـى اخـتـیـار شـدیـم چـون پـیـدا شـد در دور اوزیـاده از صـد شـمـشـیـر بـرهنه دیدیم وآن شـمـشـیـرداران را نـمـى تـوانـستیم دید ومشاهده این حالت مانع شد ما را از آنکه امر را به عـمـل آوریـم و دل مـا پـر از بـیـم وخـوف شـد. پـس مـتـوکـل روبه ( فتح ) آورد وگفت : این امام تواست وخندید، ( فتح ) شاد شد به آنکه آن بلیه را از آن جناب گذشت و حمد خدا به جا آورد.

ملاقات صقر با امام هادى علیه السلام در زندان

هـفـتـم ـ ابـن بابویه ودیگران روایت کرده اند از صقر بن ابى دلف که چون حضرت امام على نقى علیه السلام را به سرّ من راءى آوردند به خدمت آن حضرت رفتم که خبرى از آن جـنـاب بـگیرم وآن حضرت را نزد زرافه حاجب متوکل محبوس کرده بودند چون نزد اورفتم گفت : به چه کار آمده اى ؟ گفتم : به دیدن شما آمده ام ، ساعتى نشستیم چون مجلس خلوت شد گفت : گویا آمده اى که خبرى از صاحب وامام خود بگیرى ؟ من ترسیدم وگفتم صاحب من خـلیـفـه است . گفت : ساکت شو، که مولاى توبر حق است ومن نیز اعتقاد تورا دارم واورا امام مى دانم ، پس گفت : آیا مى خواهى نزد اوبروى ؟ گفتم : بلى ، گفت : ساعتى صبر کن که صـاحـب البـرید بیرون رود، وچون بیرون رفت کسى با من همراه کرد وگفت ببر اورا به نـزد عـلوى کـه محبوس است اورا نزد اوبگذار وبرگرد. چون به خدمت آن جناب رفتم دیدم بـر روى حـصـیـرى نـشـسته است ودر برابرش قبرى کنده اند پس سلام کردم ودر خدمت آن جـنـاب نـشـسـتـم حـضـرت فـرمـود کـه بـراى چـه آمـده اى ؟ گـفـتـم : آمـده ام از احـوال شـمـا خـبـرى گـیـرم چـون نـظر من بر قبر افتاد گریان شدم ، حضرت فرمود که گـریـان مباش که در این وقت از ایشان آسیبى به من نمى رسد، گفتم : الحمدللّه . پس از مـعـنـى حدیث لاتُعادُوا الاَیامَ فَتُعادیکُمْ پرسیدم ، حضرت جواب اورا داد آنگاه فرمود: وداع کن و بیرون روکه ایمن نیستم بر توومى ترسم اذیتى به توبرسد.

متوکل فقط سه روز زنده است

هـشـتـم ـ سـیـد بـن طـاوس ودیـگـران روایـت کـرده انـد کـه چـون مـتـوکل ، فتح بن خاقان وزیر خود را خواست اعزاز واکرام نماید ومنزلت اورا نزد خود بر دیـگـران ظـاهـر گـرداند، ودر حقیقت غرض اونقص شاءن واستخفاف قدر امام على نقى علیه السـلام بـود و ایـن امر را بهانه کرده بود، پس در روز بسیار گرمى با فتح بن خاقان سـوار شـد وحـکـم کـرد کـه جمیع امرا وعلماء وسادات واشراف واعیان در رکاب ایشان پیاده بـرونـد و از جـمـله آنـهـا امـام عـلى نـقـى عـلیـه السـلام بـود، زرافـه حـاجـب متوکل گفت که من در آن روز آن جناب را مشاهده کردم که پیاده مى رفت وتعب بسیار مى کشید وعـرق از بـدن مـبـارکـش مـى ریـخـت مـن نـزدیـک آن جـنـاب رفـتـم وگـفـتـم : یـابـن رسول اللّه ! چرا شما خود را تعب مى فرمایید؟ حضرت فرمود که غرض اینها استخفاف من است ولکن حرمت بدن من نزد خدا کمتر از ناقه صالح نیست . به روایت دیگر فرمود که یک ریـزه نـاخـن من نزد حق تعالى گرامى تر است از ناقه صالح وفرزند او، زرافه گفت : چـون بـه خـانـه بـرگـشـتـم ایـن قـصه را با معلم اولاد خود که گمان تشیع به اوداشتم نقل کردم او سوگند داد مرا که توالبته از آن حضرت شنیدى این سخن را؟ من سوگند یاد کـردم کـه شـنـیـدم ، پـس گـفـت : فـکـر کـار خـود بـکـن کـه مـتـوکـل سـه روز دیـگـر هـلاک مـى شـود تا از قضیه اوآسیبى به اونرسد، من گفتم از چه دانـسـتـى ؟ گـفـت : براى آنکه حضرت دروغ نمى گوید وحق تعالى در قصه قوم صالح فـرمـوده اسـت ( تـَمَتَّعُوا فى دارِکُْم ثَلاثَهَ اَیّامٍ ) وایشان بعد از پـى کـردن نـاقـه بـه سـه روز هلاک شدند. من چون این سخن را از اوشنیدم اورا دشنام دادم وبـیـرون کـردم . چـون اوبـیرون رفت با خود اندیشه کردم گفتم بسا باشد که این سخن راسـت بـاشـد، اگـر احـتـیـاطـى در امـور خـود بـکـنـم بـه مـن ضـررى نـخـواهـد داشت . پس امـوال خـود را کـه پـراکـنده بود جمع کردم وانتظار انقضاى سه روز مى کشیدم ، چون روز سـوم شـد مـنـتـصر فرزند متوکل با اتراک وغلامان مخصوص اوبه مجلس اوآمدند واورا با فـتـح بـن خـاقـان پـاره پـاره کـردنـد. بـعـد از مـشـاهـده ایـن حـال اعتقاد به امامت آن حضرت نمودم وبه خدمت او رفتم آنچه میان من وآن معلم گذشته بود عرض کردم ، فرمود معلم راست گفته من در آن روز بر اونفرین کردم وحق تعالى دعاى مرا مستجاب گردانید.

 
مؤ لف گوید: اذیت وآزار که از متوکل به حضرت امام على نقى علیه السلام رسده چه به خـود آن حـضـرت چـه به شیعیان ودوستان وعلویین واولاد حضرت فاطمه علیها السلام چه بـه قـبـر امام حسین علیه السلام وزوار آن حضرت که بازگشت تمام به آن حضرت است ، زیـاده از آن اسـت کـه در حـوصـله بـیـان بـگـنـجـد چـه آنـکـه مـتـوکل اکفر بنى عباس بوده چنانکه بر اخبار غیبیه امیرالمؤ منین علیه السلام از اوبه این وصـف تـعـبـیـر شـده : ومـردى خـبـیـث السـریـره وپـسـت فـطـرت وسـخـت نـانـجیب بود وبا آل ابـوطـالب سـخـت دشـمـنى مى کرد. وبه ظن وتهمت ایشان را اخذ مى نمود و پیوسته در صدد اذیت وآزار ایشان بود واصرار اودر باب محوآثار قبر شریف حضرت امام حسین علیه السـلام واذیـت وآزار اوبـه زوار آن حـضـرت اَظْهَرَ مِنَ الشَّمْسِ وَ اَبْیَنُ مِنَ الاَمْسِ است وما در ( کتاب تتمه المنتهى ) به طور اختصار نگارش دادیم . وقرمائى که یکى از علماى اهـل سـنـت اسـت در ( اخـبـار الدول ) گـفـتـه کـه در سـنـه دویـسـت وسـى وهـفـت مـتـوکـل امر کرد قبر امام حسین علیه السلام را هدم کنند وخانه هاى اطراف قبر را نیز خراب کـنـنـد وزراعـت نـمـایند در آنجا ومنع کرد مردم را از زیارت آن حضرت وزمین کربلارا شخم وشـیـار کـرد مـسـلمـانـان خـیـلى مـتـاءلم شـدنـد از ایـن جـهـت واهـل بـغـداد بـر دیوارها فحش ودشنام براى اونوشتند وشعراء اورا هجوکردند، از جمله در هجواوگفتند:

تَاللّهِ اِنْ کانَتْ اُمَیَّهُ قَدْ اَتَتْ

 

قَتْلَ ابْنِ بِنْتِ نِبِیهِّا مِظْلُوما

 

فَلَقَدْ اَتاهُ بَنُواَبیِه بِمِثلِها

 

هذا لَعَمْرُکَ قَبْرُهُ مَهْدوما

 

اَسَفُوا عَلى اَنْ لایَکُونُوا شارِکُوا

 

فى قَتْلِهِ فَتَتَّبِعُوهُ رَمیما

ابوالفرج اصفهانى روایت کرده است که متوکل ، عمر بن فرج رخجى را والى مکه و مدینه کـرده بـود عـمـر مـنـع کرد مردم را از احسان به آل ابوطالب وسخت در عقب این کار شد به حـدى کـه مـردم از تـرس جان دست از رعایت علویین برداشتند وچندان کار بر اولاد امیرالمؤ منین علیه السلام تنگ شد که زنهاى علویات تمام لباسهاى ایشان کهنه وپاره شده بود ویـک لبـاس درسـت نـداشـتـنـد کـه نـماز در آن بخوانند مگر یک پیراهن کهنه براى ایشان بـاقـى مـانده بود که هرگاه مى خواستند نماز بخوانند یک یک آن پیراهن را به نوبت مى پـوشـیـدند ونماز مى خواندند، پس از فراغ از نماز از تن بیرون مى کردند ودیگرى مى پـوشـیـد وخـود برهنه به چرخ ‌ریسى مى نشست ، پیوسته به این عسرت گذرانیدند تا مـتـوکـل هـلاک شـد.وشـرح خـبـاثـت و کـفـر مـتـوکـل طـویـل واز رشـتـه کلام خارج است واز ملاحظه همین قدر معلوم مى شود که چه اندازه سخت بر حضرت امام على نقى علیه السلام گذشته در ایام او، واللّه المستعان .

ذکر شهادت حضرت امام على نقى علیه السلام

بدان که سال شهادت آن حضرت به اتفاق ، در سنه دویست وپنجاه وچهار هجرى بوده ودر روز وفـات اخـتلاف است . جمله اى از علما روز سوم ماه رجب را اختیار کرده اند وبنابر آنکه ولادت آن حـضـرت در سـنـه دویـسـت ودوازده بـاشـد سـن شـریـفـش ‍ در وقـت وفـات قـریـب چـهـل ودوسـال بـوده ودر وقـت وفـات پـدر بـزرگـوارش هـشـت سـال وپـنـج مـاه تـقـریـبـا از عـمـر شـریـف آن حـضـرت گـذشـتـه بـود کـه بـه مـنـصـب جـلیـل امـامـت کـبـرى وخـلافـت عـظـمـى سـرافـراز گـردیـد ومـدت امـامـت آن جـناب سى وسه سال بود.

عـلامـه مـجـلسـى فـرموده که قریب به سیزده سال در مدینه طیبه اقامت فرمود وبعد از آن مـتـوکـل آن حـضـرت را بـه سـرّ مـن راءى طـلبـیـد وبـیـسـت سـال در سـرّ مـن راءى تـوطـن فـرمـود در خـانـه اى کـه اکنون مدفن شریف آن حضرت است .

فـقـیـر گـویـد: بـنـابـر آن روایـت اسـت کـه مـتـوکـل آن حـضـرت را در سـنـه دویـسـت وچـهـل و سـه بـه سـامـره طـلبـیـد مـدت اقـامـت آن جـنـاب در سـامـره قـریـب یـازده سـال مـى شـود و بـنـابـر قـول مـسـعـودى قـریـب نـوزده سـال مـى شـود، ودرک کـرد در ایـام عـمـر شـریف خود مقدارى از خلافت ماءمون وزمان معتصم وواثق ومتوکل ومنتصر ومستعین ومعتز، ودر ایام معتزّ آن حضرت را زهر دادند وشهید نمودند.

مـسـعـودى در ( مـروج الذهـب عـ( فرموده که حدیث کرد مرا محمّد بن الفرج به مدینه جـرجـان در مـحـله مـعروفه به غسان گفت حدیث کرد مرا ابودعامه که گفت : شرفیاب شدم خـدمـت حـضـرت امـام عـلى بـن مـحـمـّد بن على بن موسى علیه السلام به جهت عیادت اودر آن عـلتـى کـه در آن وفـات فـرمـود، چـون خـواسـتـم از خـدمـت آن جـناب مراجعت کنم فرمود: اى ابـودعـامـه ! حـق تـوبـر مـن واجـب شـده مـى خـواهـى حـدیـثـى بـراى تـونقل کنم که شاد شوى ؟ عرض کردم : خیل شائق ومحتاجم به آن ، فرمود: حدیث کرد مرا پدرم محمّد بن على از پدرش على بن موسى از پدرش ‍ موسى بن جعفر از پدرش جعفر بن مـحـمـّد از پـدرش محمّد بن على از پدرش على بن الحسین از پدرش حسین بن على از پدرش على بن ابى طالب از رسول خدا صلى اللّه علیه وآله وسلم پس به من فرمود: بنویس ، گفتم : چه بنویسم ؟ فرمود: بنویس که رسول خدا صلى اللّه علیه وآله وسلم فرمود:
( بـِسـْمِ اللّهِ الرَّحـْمـنِ الرَّحـیمِ الایمانُ ما وَقَّرَتْهُ الْقُلوبُ وَ صَدَّقَتْهُ الاَعْمالُ وَ الاَسْلامُ ما جَرى بِهِ اللَّسانُ وَ حَلَّتْ بِهِ الْمَناکَحَهُ ) .
ابـودعـامـه گـفت : گفتم یابن رسول اللّه صلى اللّه علیه وآله وسلم ! نمى دانم که کدام یـک از این دوبهتر است این حدیث یا اسناد آن ، فرمود: این حدیث در صحیفه اى است به خط عـلى بـن ابـى طـالب وامـلاء رسـول خدا صلى اللّه علیه وآله وسلم به هر یک از ماها به ارث رسیده انتهى . 
شـیـخ طـبـرسـى روایـت کـرده کـه ابـوهـاشم جعفرى رحمه اللّه این اشعار را در باب علت وکالت حضرت امام على نقى علیه السلام گفته :

مادَتِ الاَرْضُ بى وَاَدَّتْ فُؤ ادى

 

وَاعْتَرَتْنى مَوارِدُ الْعُرَواءِ

 

حینَ قیلَ: الاِمامُ نِضْوٌ عَلیلٌ

 

قُلْتُ: نَفْسى فَدَتْهُ کُلَّ الْفِداءِ

 

مَرِضَ الدّینُ لاِعْتِلالِکَ وَ اعْتَلَّ

 

وَ غارَتْ لَهُ نُجُومُ السَّماءِ

 

عَجَبا اَنْ مُنیتَ بِالداءِ وَ السُّقمِ

 

وَ اَنْتَ الاِمامُ حَسْمُ الدّاءِ

 

اَنْتَ اسَى الاَدْواءِ فِى الدّینِ وَ

 

الدُّنْیا وَ مْحیى الاَمْواتِ والاَحْیاءِ

یـعـنـى مـضـطـرب ومـتـزلزل شـد زمـیـن بـر مـن وسـنـگـیـن شـد فـؤ اد ودل مـن فـروگـرفـت مـرا تـب ولرز هـنـگـامـى کـه گـفـتـنـد بـه امـام عـلیـه السـلام لاغـر وعـلیـل گـشـتـه ، گـفـتـم : جـان مـن فـدا وتـمـام فـداى اوبـاد، پـس گـفـتـم مـریـض وعـلیـل شـد دیـن بـراى علت تووستارگان آسمان براى مرض توفروشدند اى آقاى من ! تـعـجـب مـى کـنـم کـه تـومـبـتـلابـه درد و نـاخـوشـى شـوى وحال آنکه توامامى هستى که درد ومرض را مى برى وقطع مى کنى ، وتویى طبیب دردهاى دین ودنیا وتویى که حیات مى دهى به مردگان و زنده ها.

وبـالجـمله : بنابر قول شیخ صدوق وبعضى دیگر، معتمد عباسى برادر معتز آن حضرت را مـسـمـوم کـرد  ودر وقت شهادت آن امام غریب غیر از امام حسن عسکرى علیه السـلام کـسـى نـزد بـالیـن آن جـنـاب نـبـود وچـون حضرت از دنیا رحلت فرمود جمیع امرا واشـراف حـاضـر شـدنـد، وامام حسن علیه السلام در جنازه پدر شهید خود گریبان چاک زد وخـود مـتـوجـه غـسـل وکـفـن ودفـن والد بـزرگـوار خـود شـد وآن جـنـاب را در حـجـره اى که محل عبادت آن حضرت بود دفن کرد وجمعى از جاهلان احمق بر آن حضرت اعتراض کردند که گـریبان چاک زدن در مصیبت مناسب وشایسته نبود، حضرت فرمود به آن احمقان که چه مى دانید احکام دین خدا را، حضرت موسى علیه السلام پیغمبر بود ودر ماتم برادر خود هارون علیه السلام گریبان چاک زد.

شـیـخ اجـل على بن السحین مسعودى رحمه اللّه در ( اثبات الوصیه ) فرموده : حدیث کرد ما را جماعتى که هر کدام از آنها حکایت مى کرد که در روز وفات حضرت امام على نقى عـلیـه السـلام در خـانـه آن حـضـرت بـودیـم وجمع شده بودند در آنجا همه بنى هاشم از آل ابـوطـالب وآل عـباس ونیز جمع شده بود بسیارى از شیعه وظاهر نگشته بود به نزد ایـشـان امـر امامت ووصایت حضرت امام حسن عسگرى علیه السلام واطلاع نداشتند بر امر آن حـضـرت غـیـر ثـقـات ومعتمدانى که امام على نقى علیه السلام نزد ایشان نص بر امامت آن حـضرت فرموده بود پس ‍ حکایت کردند آن جماعتى که در آنجا حاضر بودند که همگى در مـصـیـبت وحیرت بودند که ناگاه از اندرون خانه بیرون آمد خادمى وصدا زد خادم دیگر را وگـفـت : اى ریـاش ! بـگیر این رقعه را وببر به خانه امیرالمؤ منین وبده آن را به فلان وبگوکه این رقعه را حسن بن على داده . مردم چون اسم مبارک حضرت امام حسن پسر حضرت امـام عـلى نـقـى عـلیه السلام را شنیدند چشم برداشتند تا مگر آن حضرت را بنگرند پس دیدند باز شد درى از صدر رواق وبیرون آمد خادم سیاهى پس از آن بیرون آمد حضرت امام حـسـن عـسکرى علیه السلام در حالى که دریغ وافسوس خورنده وسر برهنه با جامه چاک زده بـود وبـر تـن آن حـضـرت بـود ( ملحم ) که یک نوع جامه اى است وآستر داشت وسـفـید رنگ بود وصورت آن جناب مانند صورت پدر بزرگوارش بود وبه هیچ وجه از آن فـروگـذار نـکـرده بـود ودر خـانـه آن حـضـرت اولاد مـتـوکل بودند وبعضى از ایشان ولایت عهد داشتند. پس چون حضرت را دیدند باقى نماند احـدى مـگـر آنـکـه از جـاى خـود بـرخـاسـت وابـواحـمـد مـوفـق ابـن مـتوکل که ولیعهد بود به سوى آن حضرت در آورد ومعانقه کرد با آن جناب وگفت : مرحبا پـسـر عـمـم ! پـس حـضـرت نـشـسـت مـابـیـن دودر رواق ومـردم بـه تـمـامـى مقابل آن حضرت نشستند وپیش از آنکه آن جناب بیاید آن خانه مانند بازار بود از احادیث و گـفـتـگـولکن چون امام حسن علیه السلام آمد ونشست تمامى سکوت کردند دیگر شنیده نمى شد چیزى مگر عطسه یا سرفه . در این هنگام جاریه اى از اندرون بیرون آمد در حالى که نـدبه مى کرد بر حضرت امام على نقى علیه السلام ، امام حسن علیه السلام فرمود نیست ایـنجا کسى که ساکت کند این جاریه (۸۲) را؟ شیعیان مبادرت کردند به سوى او، آن جـاریـه داخـل در انـدرون شـد پـس خـادمـى بـیـرون آمـد و مـقـابـل آن حـضـرت ایـسـتاد، حضرت برخاست وجنازه حضرت امام على نقى علیه السلام را بـیـرون آوردنـد، حـضـرت با جنازه حرکت فرمود بردند آن جنازه نازنین را تا شارعى که مـقـابـل خـانـه مـوسـى بـن بغا بوده ، پس معتمد بر آن حضرت نماز خواند و پیش از آنکه حـضـرت امـام حـسـن علیه السلام از اندرون بیرون بیاید بر آن حضرت نماز خوانده بود پس آن جناب را دفن کردند در خانه اى از خانه هاى آن حضرت .

ونـیـز مـسعودى گفته در ( مروج الذهب ) که وفات یافت حضرت امام على نقى علیه السـلام در روز دوشـنـبـه چـهار روز به آخر جمادى الا خر مانده سنه دویست وپنجاه وچهار، هـنگامى که جنازه آن حضرت را حرکت مى دادند شنیدند جاریه اى مى گوید: ماذا لَقینا فى یـَوْمِ الاِثـْنـَیْنِ قَدیما وَ حَدیثا؛ یعنى ما چه کشیدیم از نحوست روز دوشنبه از قدیم الا یام تـا ایـن زمان واشاره کرد به این کلمه به روز وفات پیغمبر صلى اللّه علیه وآله وسلم وجـلافـت منافقین طغام ( وَ الْبَیْعَه الَّتى عَمَّ شُؤْمُهَا الاِسْلامْ ) . ودور نـیـسـت کـه ایـن جـاریه همان باشد که حضرت امام حسن علیه السلام ندبه اورا شنید واین کلمات چون خلاف تقیه بود حضرت نپسندید.

 

ونـیـز مسعودى در ( اثبات الوصیه ) نقل کرده که شدت کرد گرمى هوا بر حضرت امـام حسن عسکرى علیه السلام در تشییع جنازه پدر بزرگوارش در رفتن در شارع براى نـماز به آن حضرت ودر برگشتن بعلاوه زحمتى که بر آن حضرت رسید از کثرت جمعیت وفـشـار مـردم آن جـنـاب را، پـس در وقـتـى کـه بـرگـشـت بـه مـنـزل برود در بین راه رسید به دکان بقالى که آب پاشیده بود به طورى که خنک شده بـود، حـضـرت چـون هـواى خـنـک آنـجـا را دید سلام کرد بر آن مرد ورخصت خواست که آنجا بـنشیند لحظه اى استراحت کند، آن مرد اذن داد آن حضرت در آنجا نشست ومردم نیز اطراف آن جـنـاب ایـسـتـادند، در این هنگام جوان خوشرویى با جامه نظیف وارد شد در حالى که سوار بـر اسـتر اشهبى وجامه اى که در زیر قبا داشت سفید بود پس از استر پیاده گشت واز آن حـضـرت خـواسـت کـه سـوار شود پس آن جناب سوار شد تا به خانه آمد وپیاده گشت واز عـصر همان روز بیرون آمد از ناحیه آن حضرت توقیعات وغیر آن همچنان که از ناحیه والد بـزرگـوارش بـیـرون مـى آمـد گـویـا مردم فاقد نشدند مگر شخص حضرت امام على نقى علیه السلام را.

فصل ششم : در ذکر اولاد حضرت امام على نقى علیه السلام است

اولاد آن حـضـرت از ذکـور وانـاث پـنـج تـن بـه شمار رفته : ابومحمّد الحسن الا مام علیه السلام وحسین ومحمّد وجعفر وعلیه ؛ اما حال حضرت امام حسن علیه السلام بعد از این مذکور خـواهـد شـد ان شـاء اللّه تـعـالى . وامـا حـسـیـن پـس مـن بـر حال اومطلع نشدم مگر آنچه را که در ( مفاتیح ) نوشته ام  وآن آنست کـه حـسـیـن سـیـدى جلیل القدر وعظیم الشاءن بوده زیرا که من از بعضى روایات استفاده کرده ام که از مولاى ما حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام وبرادرش حسین بن على علیه السـلام تـعـبـیـر بـه سـبـطین مى کردند وتشبیه مى کردند این دوبرادر را به دو جدشان دوسـبـط پـیـغـمـبـر رحـمـت امـام حسن وامام حسین علیهما السلام . ودر روایت ابوالطیب است که صداى حضرت حجه بن الحسن علیه السلام شبیه بود به صداى حسین ، ودر ( شجره الا وصـیاء )  است که حسین فرزند حضرت امام على نقى علیه السلام از زهاد وعباد بود وبه امامت برادر خود اعتراف داشت .

بـالجـمـله : مـعـروف اسـت کـه قـبـر حسین در نزدیک قبر والد ماجد وبرادر بزرگوارش در سامره در همان قبه سامیه است واما سید محمّد  مکنى به ابوجعفر پس اوبه جـلالت قدر ونبالت شاءن معروف است وبس است در شاءن اوکه قابلیت و صلاحیت امامت را داشـت ، وفـرزند بزرگ حضرت امام على نقى علیه السلام بود و شیعه گمان مى کردند کـه اوبـعد از پدر بزرگوارش امام خواهد بود وپیش از پدر از دنیا رفت ، بعد از وفات اوحضرت هادى علیه السلام به امام حسن علیه السلام فرمود:( یا بُنَىَّ! اَحْدِثْ للّهِ شُکْرا فَقَدْ اَحْدَثَ فیکَ اَمْرا ) .

 
اى پـسـر جـان مـن ! تـازه کـن شـکر خدا را پس به تحقیق که حق تعالى تازه فرمود در حق تـوامـرى را، یـعـنـى ظـهـور امـر امـامـت آن حـضـرت . واحـادیـث بـدائیـه در حال ابوجعفر بسیار نقل شده وجمله اى از آنها را شیخ مفید وطوسى وطبرسى ایراد فرموده انـد و شیخ طوسى وطبرسى روایت کرده اند که جماعتى از بنى هاشم گفتند که ما در روز وفات سید محمّد به خانه حضرت امام على نقى علیه السلام رفتیم دیدم که از براى امام على نقى علیه السلام در صحن خانه بساطى گسترده اند ومردم دور آن حضرت نشسته اند ومـا تـخـمـیـن زدیـم عـدد آن جـمـاعـت را کـه دور آن جـنـاب بـودنـد از آل ابـى طـالب وبـنـى عـبـاس وقـریـش بـه صـد وپـنجاه نفر مى رسید به غیر از موالى ومردمان دیگر، پس ناگهان امام حسن علیه السلام وارد شد در حالى که گریبان خود را در مـرگ بـرادر چـاک زده بود وآمد در طرف راست پدر ایستاد وما آن حضرت را نمى شناختیم ، پس بعد از ساعتى امام على نقى علیه السلام روبه جانب اوکرد و فرمود:
( یا بُنَىَّ! اَحْدِثْ للّهِ شُکْرا فَقَدْ اَحْدَثَ فیکَ اَمْرَا ) .
پس امام حسن علیه السلام بگریست واسترجاع گفت وفرمود:( اَلْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ اِیّاهُ نَشْکُرُ نِعَمَهُ عَلَیْنا وَ اِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ ) .

پـس مـا پرسیدیم که اوکیست ؟ گفتند: حسن فرزند امام على نقى علیه السلام است و در آن وقـت بـه نـظـر مـا بـیست سال از عمر شریفش گذشته بود. ما از آن روز اورا شناختیم واز کـلام پـدر بـزرگـوارش بـا اودانـسـتـیـم کـه اوامـام وقـائم مـقـام پـدر بزرگوارش ‍ است .

وشیخ طوسى روایت کرده از شاهویه بن عبداله جلابى گفت : روایت شده بودم از حضرت امـام عـلى نـقى علیه السلام در حق ابى جعفر پسرش روایاتى که دلالت مى کرد بر امامت اوپـس چـون ابـوجعفر وفات کرد قلق واضطراب نمودم از فوت اوو باقى ماندم در تحیر وترسیدم که در این باب کاغذى به آن حضرت بنویسم پس ‍ نوشتم کاغذى به آن جناب وخـواهـش کـردم از آن حضرت که دعا کند براى فرج و گشایش من در اسبابى که براى من روى داده بود از قبل سلطان در باب غلامانم . پس ‍ جواب کاغذ آمد از آن حضرت متضمن آنکه دعـا کـرده بـراى مـن ورد خـواهد شد غلامان من بر من ، ودر آخر کتاب مرقوم فرموده بود که خـواسـتـى سؤ ال کنى از جانشین من بعد از ابوجعفر واضطراب پیدا کردى براى این کار، مغموم مباش .

( وَ مـا کـانَ اللّهُ لِیـُضـِلَّ قـَوْمـَا بـَعـْدَ اِذْ هـَدیـهـُمْ حـَتـّى یـُبَیِّنَ لَهُمْ ما یَتَّقُونَ ) .
امام شما بعد از من ابومحمّد پسر من است ونزد اواست آنچه محتاج الیه شما است مقدم مى دارد خدا آنچه را که بخواهد ومؤ خر مى دارد آنچه را که بخواهد.
( مـا نَنْسَخْ مِنْ آیَهٍ اَوْ نُنْسِها نَاءْتِ بِخَیْرٍ مِنْها اَوْ مِثْلِها  قَدْ کَتَبْتُ بِما فِیهِ بَیانٌ وَ اِقْناعٌ لِذى عَقْلٍ یَقْظانٌ. )

وشـیـخ مـا در کتاب ( نجم ثاقب ) فرموده : ومزار سید محمّد مذکور در هشت فرسنگى سامره نزدیک ( قریه بلد ) است واز اجلاء سادات و صاحب کرامات متواتره است حتى نزد اهل سنت واعراب بادیه که به غایت از او احترام مى کنند واز جنابش مى ترسند وهرگز قـسـم دروغ بـه اونـمـى خـورنـد وپـیـوسـتـه از اطـراف بـراى اونـذر مـى بـرنـد بـلکـه فصل غالب دعاوى در سامره واطراف آن به قسم با اواست ومکرر دیدیم که چون بناى یاد کـردن قـسـم شد، منکر مال را به صاحبانش رساند واز خوردن قسم دروغ صدمه دیدند. در ایـن ایـام تـوقـف سـامـره چـنـد کـرامـت بـاهره از اودیده شد، وبعضى از علما بناى جمع آنها ونوشتن ورساله در فضل اودارد، وَفَّقهُ اللّهُ تَعالى انتهى .

وسید ضامن در ( تحفه ) فرموده که از اولاد سید محمّد است شمس الدّین محمّد بن على بـن مـحـمـّد بن حسین بن محمّد بن على بن محمّد بن الامام الهادى علیه السلام که مشهور است بـه مـیر سلطان البخارى براى آنکه ولادتش ونشوونمایش در بخارا شده واولاد اورا ( بـخـاریـون ) گویند، و این شمس الدّین سیدى بوده باورع عابد صالح زاهد در دنیا، مـصـاحـبـت کـرده بـا عـلمـاى بـزرگ واقـتـبـاس کـرده از فـضـایـل ایـشـان ودر صدر مجلس ایشان نشسته پس از بخارا توجه فرمود به بلاد روم ومـتوطن شد در شهر بروساء ونقل شده از اوکرامات بسیار ووفات کرد در همان شهر سنه هشتصد وسى ودویا سنه هشتصد وسى و سه وقبرش در آنجا مشهور است ومزار است که مردم بـه زیـارتـش مى روند ونذور براى اومى برند. وسید حسن براقى گفته که عقب امامزاده سید محمّد از همین شمس الدّین است واز براى اوسلاله اى است که منتشرند در اطراف واز اولاد او است علاءالدّین ابراهیم وپسرش على وپسرش یوسف وپسرش حمزه وپسرش ‍ سید محمّد بعّاج ، انتهى .

وامـا جعفر پس مثلش مثل فرزند حضرت نوح پیغمبر علیه السلام است وملقب به کذاب است وادعـا کـرد امـامـت را بـه غـیـر حـق وگـمـراه کـرد مـردم را وفـروخـت زن حـره آزاد از آل جـعـفـر را واخـبـار بـسـیـار در مـذمت اووارد شده لکن نقلش را در اینجا مهم نمى دانم واورا ابـوکـرّیـن مـى گـویـند به جهت آنکه گفته اند صد وبیست ولد داشته . فى ( المجدى ) قَبْرُهُ فى دارِ اَبیهِ، بِسامِراء ماتَ وَ لَهُ خَمْسَ وَ اَرْبَعُونَ سَنَه ۲۷۱ اِحْدِى وَ سَبْعِینَ وَ مِاَتَیْنِ.

ویـکـى از اولاد اوسـت ابـوالرضـا مـحـسـن بـن جعفر که در ایام خلافت مقتدر باللّه در سنه سـیـصـد در اعمال دمشق خروج کرد، اورا بکشتند وسرش را به بغداد بردند وبر جسر به دار کـشـیـدنـد. ونـیـز از اولاد اواسـت عـیـسـى بـن جـعـفـر مـعـروف بـه ابـن الرضا که عالم فـاضـل کـامـل بـوده از اوسـماع حدیث کرده شیخ اجل ابومحمّد هارون بن موسى تلعکبرى در سـنـه سـیـصـد وبـیـسـت وپـنـج واز اواجـازه گـرفـتـه . واز ( تـاریـخ قـم ) نقل شده که بریهه دختر جعفر بن امام على نقى علیه السلام زوجه محمّد بن موسى مبرقع بوده وبا شوهر خود به قم آمدند وبعد از وفات شوهرش محمّد، او وفات یافت ودر مشهد شـوهـرش در جـنـب اومـدفـون شـد وقـبـر ایـشـان در بـقـعـه مـشـهـوره بـه چـهـل دخـتـران (۹۷) اسـت وبـعد از آنکه بریهه وفات یافت برادران اوابراهیم ویـحـیـى صـوفـى پسران جعفر آمدند به قم از براى آنکه ارث خواهر خود را برگیرند بـعـد از آنـکـه ترکه اورا برداشتند ابراهیم از قم برفت اما یحیى صوفى به قم اقامت کـرد ودر مـیدان زکریا بن آدم نزدیک مشهد حمزه بن موسى بن جعفر علیه السلام ساکن شد ودر قـم شـهـر بـانـویـه دخـتـر امـیـن الدّیـن ابـوالقـاسـم بـن مـرزبـان بـن مقاتل را به نکاح شرعى در حباله خود درآورد واز اوابوجعفر وفخرالعراق وستیه در وجود آمد واز ایشان فرزندان بسیارى به وجود آمدند ومعروف به صوفیه بودند.
ودر ( کـتـاب مـجـدى عـ( است که از اولاد جعفر کذاب است ابوالفتح احمد بن محمّد بن مـحـسـن بـن یـحـیى بن جعفر مذکور واودر ( آمد ) وفات کرد پدرش ابوعبداللّه محمّد صـاحـب جـلالت بـوده ونـقابت داشت در ( مقابر قریش ) وبرادرش ابوالقاسم على فاضل وادیب وحافظ قرآن بود، تغرب الى مصر ویرمى بالنصب .

فصل هفتم : ذکر چند نفر از اصحاب حضرت هادى علیه السلام است

شرح حال حسین بن سعید اهوازى

اول ـ حـسـیـن بـن سـعـیـد بـن حماد بن سعید بن مهران مولى على بن الحسین علیه السلام الا هوازى ثقه جلیل القدر.
از راویـان حـضـرت رضـا وحـضـرت جواد وهادى علیهم السلام است . اصلش از کوفه است لکـن بـا بـرادرش بـه اهـواز مـنـتـقـل شـد پـس از آن بـه قـم تـحـویـل کـرد ونـازل شـد بـر حسن بن ابان ودر قم وفات یافت رحمه اللّه . وسى کتاب تـاءلیـف کـرده وبـرادرش ‍ حـسـن پـنـجاه کتاب تصنیف کرده ودر تصنیف این سى کتاب نیز شرکت کرده واین سى کتاب در میان اصحاب معروف است به نحوى که کتب سائرین را به آن قـیـاس ‍ مـى کـنـنـد ومـى گـویـنـد کـه فـلانـى کـتـابـهـایـش مـثـل کتب حسین بن سعید اهوازى سى مجلد است ، وحسن بن سعید همان است که رسانید على بن مهزیار واسحاق بن ابراهیم خضینى را به خدمت حضرت امام رضا علیه السلام وبعد از آن عـلى بـن ریان را به خدمت آن حضرت رسانید وسبب هدایت این سه نفر وباعث معرفت ایشان بـه مـذهـب حـق ، اوبـود واز اوحـدیـث شـنـیـدند وبه اومعروف شدند، همچنین عبداللّه بن محمّد حـضـیـنـى را بـه خدمت آن حضرت دلالت نمود، واحمد پسر حسین ملقب به ( دندان ) ، مرمى به غلواست ودر قم وفات کرده .

 
شرح حال خیران خادم

دوم ـ خـیـران الخـادم مـولى الرضـا عـلیـه السـلام ثـقـه جلیل القدر.
از اصـحـاب ابـوالحـسـن الثـالث عـلیـه السـلام اسـت بـلکـه در ( مـنـتـهـى المـقـال ) است که اواز اصحاب حضرت رضا وجواد وهادى علیهم السلام و از مستودعین اسـرار ایـشان است واوهمان است که در سفر حج در مدینه شرفیاب خدمت حضرت جواد علیه السلام شد در حالى که آن جناب بالاى دکه نشسته بود چنان هیبت ودهشت از آن حضرت نمود کـه مـلتـفت پله دکه نشد مى خواست بدون درجه بالارود وآن جناب اشاره فرمود که از پله بـالابـیـا، بـالارفـت وسـلام کرد و دست آن حضرترا بوسید وبر رومالید ونشست ومدتى دست آن حضرت را گرفته بود به جهت آن دهشتى که داشت تا دهشتش تمام شد آن وقت دست آن حضرت را رها کرد پس عرض کرد که مولاى شما ریان بن شبیب خدمت شما سلام رسانید و التـمـاس کـرد کـه دعـا بـراى اووفرزندش بنمایید، حضرت براى اودعا کرد اما براى فـرزنـدش دعـا نـنـمـود الخ  واز بعض روایات معلوم مى شود که خیران وکیل آن حضرت بوده ودر ذیل روایتى است که به اوفرمودند:
( اِعـْمـَلْ فـى ذلِکَ بِرَاءْیِکَ فَاِنَّ رَاءْیَکَ رَاءْیى وَ مَنْ اَطاعَکَ اَطاعَنى ) .

و( خـیران ) را مسایلى است که آنها را از آن حضرت واز حضرت هادى علیه السلام روایـت نـموده واین خیران همان است که در اوقات علت (بیمارى ) حضرت جواد علیه السلام بـراى خـدمـت مـلازم بـاب آن حـضـرت بـود، وقـتـى رسول از جانب حضرت جواد علیه السلام آمد به نزد اووفرمود که مولاى تویعنى حضرت جواد علیه السلام سلام بر تومى رساند ومى فرماید که من از دنیا مى گذرم ، وامر امامت مـى گـردد به سوى پسرم على واز براى اواست بر گردن شما بعد از من آنچه از براى مـن بود بر شما بعد از پدرم واین حدیثى است مشهور در باب نص بر حضرت هادى علیه السـلام . ودر آن اسـت قـضـیـه معروفه احمد بن محمّد بن عیسى با خیران واین خیران پدر خیرانى است .

شرح حال ابوهاشم جعفرى

سـوم ـ ابـوهاشم الجعفرى داود بن القاسم بن اسحاق بن عبداللّه بن جعفر بن ابى طالب رضى اللّه عنه ثقه جلیل الشاءن .
خـیـلى عـظـیم القدر وبزرگ منزلت است نزد ائمه علیهم السلام واز حضرت امام رضا تا امـام زمـان حـضـرت صاحب الا مر علیهم السلام را درک کرده واز همگى روایت کرده وسید بن طاوس اورا از وکلاء ناحیه مقدسه شمرده واز براى اوست اخبار و مسایلى واشعار نیکودر حق ائمـه عـلیـهـم السـلام . وابـن عیاش کتابى در اخبار ابوهاشم نوشته که شیخ طبرسى در ( إ عـلام الورى ) از آن نـقـل مـى کـنـد ودر ذکر معجزات حضرت عـسـکـرى عـلیـه السـلام بـیـایـد چـنـد خـبر از آن . وفات کرد در سنه دویست وشصت ویک . مـسـعودى فرموده که قبر شریفش مشهور است وظاهرا مزارش در بغداد باشد چه آن جناب از اهـل بـغـداد ومـتـوطـن در آنـجـا بـوده ومـردى صـاحـب ورع وزهـد ونـسـک وعـلم وعـقـل وکـثـیـرالروایـه بـود ودر آن زمـان بـه عـلونـسـب اودر مـیـان آل ابـى طـالب کـسـى نـبـوده . پـدرش قـاسـم ، امـیـر یـمـن و مـردى جـلیـل بـوده ومـادر قـاسـم ام حـکیم دختر قاسم بن محمّد بن ابى بکر است . پس ‍ قاسم بن اسحاق پسرخاله حضرت صادق علیه السلام مى شود وبرادرزاده ابوهاشم محمّد بن جعفر بن قاسم زوج فاطمه بنت الرضا علیه السلام است .

 
شرح حال حضرت شاه عبدالعظیم علیه السلام

چـهـارم ـ حـضـرت عـبـدالعظیم بن عبداللّه بن على بن الحسن بن زید بن الحسن بن على بن ابى طالب علیهم السلام است .
کـه از اکابر محدثین واعاظم علما وزهاد وعباد وصاحب ورع وتقوى است واز اصحاب حضرت جواد وهادى علیهم السلام است ونهایت توسل وانقطاع به خدمت ایشان داشته واحادیث بسیار از ایشان روایت کرده ومن در ذکر اولاد حضرت امام حسن علیه السلام از این کتاب [( منتهى الا مـال ) ] و( مـفـاتـیـح الجـنـان ) مـخـتـصـرى از حـال آن جـنـاب را نـگـاشـتـم ودر ایـنـجـا اکـتـفـا مـى کـنـیـم بـه هـمـان حـدیـثـى کـه مشتمل است بر عرضه کردن دینش را بر امام زمانش حضرت هادى علیه السلام .

شیخ صدوق وغیر اوروایت کرده اند از جناب عبدالعظیم که فرمود: وارد شدم بر آقاى خودم حـضـرت امـام عـلى نـقـى عـلیـه السـلام چـون آن حـضـرت مـرا دید فرمود: مرحبا به تواى ابوالقاسم ! توولى ما هستى از روى حقیقت . پس عرض کردم خدمت آن جناب که اى فرزند رسـول اللّه صـلى اللّه عـلیـه وآله وسلم من مى خواهم که دین خود را بر شما عرضه دارم پـس هـرگـاه مـرضـى وپـسـنـدیـده اسـت بـر آن ثـابـت بـمـانـم تـا خـداونـد عـز وجـل را مـلاقـات کنم ، فرمود بیاور اى ابوالقاسم یعنى عرضه کن دین خود را. گفتم : من مـى گـویـم : کـه خـداونـد تـبـارک وتـعـالى واحـد اسـت ومـثـلى بـراى اونـیـسـت واز حـد بطال وحد تشبیه خارج است وجسم وصورت وعرض وجوهر نیست بلکه پدید آوردنده اجسام وصـورتـها وخلق کننده عرضها وجوهرها است و پروردگار ومالک هر چیزى است وهر چیزى را جـعـل واحـداث کـرده ، ومـى گـویـم مـن : کـه مـحـمـّد صـلى اللّه عـلیـه وآله وسـلم بـنـده ورسول اووخاتم پیغمبران است و بعد از اوپیغمبرى نخواهد بود تا روز قیامت وشریعت آن حـضـرت آخـر همه شرایع است وشریعتى نیست بعد از آن تا روز قیامت ومى گویم من : که امام وخلیفه وولى امر بعد از پیغمبر صلى اللّه علیه وآله وسلم امیرالمؤ منین على بن ابى طالب علیه السلام است وبعد از آن ، حضرت حسن بعد از آن ، حسین ، بعد على بن الحسین ، بـعـد مـحـمّد بن على ، بعد جعفر بن محمّد، بعد موسى بن جعفر، بعد على بن موسى ، بعد مـحـمـّد بـن عـلى عـلیـهم السلام . بعد از این بزرگوران تویى اى مولاى من . پس امام على نـقـى علیه السلام به جناب عبدالعظیم فرمود: بعد از من ، حسن پسر من است ، پس چگونه بـاشـد مـردم در زمان خلف بعد از او، گفتم : وچگونه است این اى مولاى من ؟ فرمود: براى ایـنـکـه دیـده نـمـى شـود شخص اووحلال نباشد بر زبان آوردن نام او تا آنکه خروج کند وپـر کـند زمین را از عدل وداد همچنان که پر شده باشد از جور و ظلم . گفتم : اقرار کردم یـعـنـى بـه امـامـت حـضـرت حـسـن عـسـکـرى وخـلف آن حـضـرت قائل شدم ، پس گفتم : ومى گویم دوست این بزرگواران ، دوست خدا است ودشمن ایشان ، دشمن خدا است واطاعت ایشان ، اطاعت خدا است ومعصیت ایشان ، معصیت خدا است ومى گویم : که معراج حق است وسؤ ال در قبر حق است و بهشت حق است ودوزخ حق است وصراط حق است ومیزان حـق اسـت وآنـکـه قـیامت آمدنى است وشکى در آن نیست وخداوند زنده مى کند وانگیخته مى کند کـسـانى را که در قرها جا دارند ومى گویم که فرایض واجبه بعد از ولایت یعنى دوستى خـدا ورسـول وائمـه عـلیـهـم السـلام نـمـاز است وزکات وروزه وحج وجهاد و امر به معروف ونهى از منکر است .

پس حضرت امام على نقى علیه السلام فرمود: اى ابوالقاسم ! این است به خدا سوگند! دین خدا که پسندیده است آن را براى بندگانش ، ثابت بمان بر همین اعتقاد، خداوند ثابت دارد تورا به قول ثابت در حیات دنیا ودر آخرت .

شرح حال على بن جعفر همیناوى

پنجم ـ على بن جعفر همیناوى (۱۰۶) 
وکـیـل حـضـرت هـادى عـلیـه السـلام وثـقـه بـوده ، در امـر اوسـعـایـت کـردنـد بـه نـزد مـتـوکـل ، مـتـوکـل امر کرد اورا حبس کردند واراده کشتن اورا داشت ، این خبر به على بن جعفر رسـیـد از مـحـبـس نـوشـت بـراى حـضـرت هـادى عـلیـه السـلام کـه شـمـا را بـه خـدا در حـال مـن نـظـرى فـرما به خدا قسم مى ترسم شک کنم . حضرت وعده فرمود که دعا خواهم کـرد بـراى تـودر شـب جـمـعـه ، پـس آن حـضـرت دعـا کـرد، صـبـح آن روز مـتـوکـل تب کرد و تب اوشدت کرد تا روز دوشنبه که بانگ وشیون براى اوبلند شد پس مر کرد که زندانیان را یک یک رها کنند وخصوص آن را بعینه ذکر کرد اورا رها کنند واز او اسـتـحـلال جـویـنـد پـس رهـا شـد وبـه امـر آن حـضـرت بـه مـکـه رفـت ومـجاور آنجا شد و متوکل مرضش بهبودى حاصل کرد.

شرح حال ابن سکیت اهوازى

ششم ـ ابن السکّیت یعقوب بن اسحاق اهوازى شیعى :
یـکى از ائمه لغت وحامل لواء علم عربیت وادب وشعر وصاحب اصلاحک المنطق واز خواص امام مـحـمـّد تـقـى وامـام عـلى نـقـى عـلیـه السـلام اسـت وثـقـه وجـلیـل اسـت ودر سـنـه دویـسـت وچـهـل وچـهـار مـتـوکـل اورا بـه قـتـل رسـانـیـد. وسـبـبـش آن بـود کـه اورا مـؤ دب اولاد متوکل بود، روزى متوکل از وى پرسید که دوپسر من معتزّ و مؤ ید نزد توبهتر است یا حسن وحـسـیـن ؟ ابـن السـکـّیـت شـروع کـرد بـه نـقـل فـضـایـل حـسـنـیـن عـلیـهـمـا السـلام ، متوکل امر کرد به غلامان ترک خود تا اورا در زیر پاى خود افکندند وشکمش را بمالیدند پـس اورا بـه خـانـه اش بـردنـد. در فـرداى آن روز وفـات کـرد، وبـه قـولى در جـواب مـتـوکـل گـفـت کـه قـنـبـر خـادم عـلى عـلیـه السـلام بـهـتـر اسـت از تـو ودوپـسـران تـو، متوکل امر کرد تا زبانش را از قفایش بیرون کشیدند، واورا ابن السکیت مى گفتند به جهت کثرت سکوت او.
وَ مِنَ الْغَریبِ اِنَّهُ وَقَعَ فیما حَذَّرَهُ مِنْ عَثَراتِ اللِّسانِ بِقَوْلِهِ قَبْلَ ذلِکَ بِیَسِیرٍ:

یُصابُ الْفَتى مِنْ عَثْرَهٍ بِلِسانِهِ

 

وَ لَیْسَ یُصابُ الْمَرْءُ مِنْ عَثْرِهِ الرِّجْل

 

فَعَثْرَتُهُ فِى الْقَوْلِ تَذْهِبُ رَاءْسَهُ

 

وَ عَْثرَتُهُ فِى الرِّجْلِ تَبْرَءُ عَنْ مَهْلٍ
منتهی الامال //شیخ عباس قمی

 

زندگینامه حضرت امام جعفر صادق(ع)به قلم شیخ عباس قمی(کتاب منتهی الامال)قسمت اول در بیان ولادت و اسم و لقب و احوال والده آن حضرت

بـاب هـشـتـم : در تـاریخ حضرت امام بحق ناطق مبین المشکلات و الحقائق جناب ابو عبداللّه جعفر بن محمّد الصادق علیه السلام است .

و در آن چند فصل است

فصل اول : در بیان ولادت و اسم و لقب و احوال والده آن حضرت است

ولادت بـاسـعـادت حضرت امام جعفر صادق علیه السلام در روز دوشنبه هفدهم ماه ربیع الا ول سـنـه هـشـتـاد و سـه واقـع شـده کـه مـوافـق اسـت بـا روز ولادت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم و آن روزى اسـت شـریف عظیم البرکه که پیوسته صـالحـین از آل محمّد علیهم السلام از قدیم الا یام بزرگ مى شمردند آن روز را و مراعات مـى کردند حرمت آن را. و در روزه اش فضل کبیر و ثواب عظیم وارد شده و مستحب است در آن روز صـدقـه و زیـارت مـشـاهـد مـشـرفـه و بـه جـا آوردن خـیـرات و مـسـرور نـمـودن اهل ایمان .
اسـم مـبـارک آن حـضـرت ، جـعـفـر بـود و کـنـیت شریفش ، ابوعبداللّه و القاب آن حضرت : صابر و فاضل و طاهر و صادق بود و مشهورترین القاب آن جناب ، صادق است .

ابن بابویه و قطب راوندى روایت کرده اند که از حضرت امام زین العابدین علیه السلام پـرسـیدند که امام بعد از تو کیست ؟ فرمود: محمدباقر که علم را مى شکافد شکافتنى ، پـرسـیـدنـد کـه بـعـد از او امـام کـه خـواهـد بـود؟ فـرمـود: جـعـفـر کـه نـام او نـزد اهـل آسـمـانـهـا صـادق اسـت ؛ گـفـتـنـد: چـرا بـه خـصـوص او را صـادق مـى نـامـنـد و حـال آنـکـه هـمـه شـمـاهـا صـادق و راسـتـگـویـیـد؟ فـرمـود کـه خبر داد مرا پدرم از پدرش رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلم که آن حضرت فرمود چون متولد شود فرزند من جـعـفـر بـن مـحـمـّد بـن عـلى بـن الحسین علیهم السلام او را صادق نامید؛ زیرا که پنجم از فـرزنـدان او جـعـفـر نام خواهد داشت و دعوى امامت ، خواهد کرد به دروغ از روى افتراء و او نزد خدا جعفر کذاب افترا کننده بر خدا است ، پس حضرت امام زین العابدین علیه السلام گـریـسـت و فرمود که گویا مى بینم جعفر کذاب را که برانگیخته است خلیفه جور زمان خود را بر تفتیش و تفحص امام پنهان یعنى صاحب الزّمان علیه السلام .

و در شمایل حضرت صادق علیه السلام گفته اند که آن حضرت میانه بالا و افروخته رو و سـفـیـد بـدن و کـشـیـده بـیـنـى و مـوهـاى او سـیـاه و مـجـعـد بـود و بـر خـدّ رویـش ‍ خـال سـیاهى بود. و به روایت حضرت امام رضا علیه السلام نقش ‍ نگین آن حضرت ( اَللّهُ وَلِیّى وَ عِصْمَتى مِنْ خَلْقِهِ ) و به روایت دیگر ( اَللّهُ خـالِقُ کـُلِّ شـَى ءٍ )  و بـه روایـت مـعـتـبـر دیـگـر ( انت ثقتى فـاعـصـمـنـى مـن النـاس ) و به روایت دیگر ( ماشاءَ اللّهُ لاقُوَّهَ اِلا بـِاللّهِ اَسـْتـَغـْفـِرُ اللّهَ )  بـوده ، و غـیـر از ایـنـهـا نـیـز نقل شده .

والده ماجده آن حضرت نجیبه جلیله مکرمه علیا جناب فاطمه مسمّاه به امّ فروه بن قاسم بن مـحـمـّد بـن ابى بکر است که حضرت صادق علیه السلام در حق او فرموده ( کانَتْ اُمّى مـِمَّنْ آمـَنـَتْ وَ اتَّقـَتْ وَ اَحْسَنَتْ وَاللّهْ یُحِبُّ الْمُحْسِنینَ ) ؛یعنى مادرم از جـمله زنانى بود که ایمان آورد و تقوى و پرهیزکارى را اختیار کرد و احسان و نیکوکارى نـمـود و خـدا دوست دارد نیکوکاران را. همانا حضرت صادق علیه السلام در این کلمه موجزه وصـف کـرده آن مـخدره را به تمام اوصاف شریفه همانطور که حضرت امیرالمؤ منین علیه السـلام در جـواب همّام بن عباده که سؤ ال کرد از آن حضرت که وصف کند براى او متقین را اکـتفا کرد به کلمه : ( اِتَّقِ اللّهَ وَ اَحْسِنْ فَاِنَّ اللّهَ مَعَ الَّذینَ اتَّقوْا وَالَّذینَهُمْ مُحْسِنوُنَ ) ؛

چـه آنـکـه عـلمـا در شرح آن گفته اند که گویا مراد از تقوى ، اجتناب کردن است از آنچه خـداى تـعـالى نـهـى فرموده و احسان به جا آوردن هر چیزى است که حق تعالى به آن امر فـرمـوده ، پـس ایـن کـلمـه جـامـع اسـت صـفـات مـتـقـیـن و فـضـایـل ایـشـان را، و شـیـخ جـلیل على بن الحسین المسعودى در ( اثبات الوصیّه ) فرموده که امّ فروه از تمامى زنان زمان خود تقوایش زیادتر بود، روایت کرده از حضرت امـام زیـن العـابـدیـن عـلیـه السـلام احـادیـثـى از جـمـله آنـهـا اسـت قول آن حضرت به او که اى امّ فروه ! من دعا مى کنم براى گناهکاران شیعیان ما در روز و شب صد نوبت ، یعنى استغفار و طلب آمرزش مى کنم برایشان ؛ زیرا که ما صبر مى کنیم بر چیزى که مى دانیم و ایشان صبر مى کنند بر چیزى که نمى دانند.

مـؤ لف گـویـد: کـه امّ فـروه چـنـدان مجلّله و مکرمه بود که به سبب آن از حضرت صادق عـلیـه السـلام گـاهى به ابن المکرمه تعبیر کردند. و روایت شده از عبدالا على که گفت : دیـدم امّ فـروه را کـه پـوشـیـده بـود کـسـایى و طواف کعبه مى کرد متنکّرهً که کسى او را نـشناسد، پس استلام کرد حجرالا سود را به دست چپ ، مردى در آنجا به وى گفت : ( یا اَمـَهَ اللّهِ! قـَدْ اَخـْطـَاْتِ السُّنَّهَ ) ؛ اى کنیز خدا! خطا کردى در سنت و آداب که با دست چپ استلام کردى ؛ ( امّ فروه اِنّا لاَغْنِیاءُ مِنْ عِلْمِکَ ) ؛ یعنى نمى خواهد چیزى یاد ما دهى همانا ما از علم شما بى نیازیم .

فـقـیـر گـویـد: ظـاهرا آن مرد از فقهاء عامه بوده و چگونه غنى و بى نیاز نباشد از فقه عـامه زنى که شوهرش باقر علوم اولین و آخرین باشد، و پدر شوهرش حضرت امام زین العابدین علیه السلام ، و فرزندش ینبوع علم و معدن حکمت و یقین جعفر بن محمّد الصادق الا مین علیه السلام باشد و پدرش از ثقات و معتمدان على بن الحسین علیه السلام و یکى از فـقـهاء سبعه مدینه باشد در حجر علم تربیت شده و در بیت فقه نشو و نما کرده ، و امّ فـروه را خـواهرى است معروفه به ( امّ حکیم ) زوجه اسحاق عریض ابن عبداللّه بن جـعـفـر بـن ابـى طـالب رضـى اللّه عـنـهـم والده قـاسـم بـن اسـحـاق کـه مـردى جـلیـل و امـیر یمن بوده و او پدر داود بن القاسم است که معروف است به ابوهاشم جعفرى بغدادى و بیاید ذکرش در اصحاب حضرت هادى علیه السلام .

فـصـل دوم : در مختصرى از مناقب و مکارم اخلاق و سیرت حمیده آن حضرت و اعتراف دوست ودشمن و مخالف و مؤ الف به فضل آن جناب علیه السلام

( اَنـْتَ یا جَعْفَرُ فَوْقَ الْمَدْحِ وَالْمَدْحِ عَناءٌ اِنَّما الاَشْرافُ اَرْضٌ وَ لَهُمْ اَنْتَ سَماءٌ جازَ حَدَّ الْمَدْحِ مَنْ قَدْ وَلدَتْهُ الاَنْبِیاءُ )
شیخ مفید رحمه اللّه فرموده که حضرت امام جعفر صادق علیه السلام در میان برادران خود خـلیـفه پدرش امام محمدباقر علیه السلام و وصى و قائم به امر امامت بعد از آن حضرت بـود و از تمامى برادران خود افضل و مبرّزتر بود و قدرش اعظم و جلالتش بیشتر بود در مـیـان عـامـه و خـاصـه ، و آن قـدر مـردمـان از عـلوم آن جـنـاب نـقـل کـرده انـد کـه به تمام بغداد و شهرها منتشر گشته و اصقاع عالم را فرا گرفته و نـقـل نـشـده از احـدى از عـلمـاء اهـل بـیـت آنـچـه از آن حـضـرت نـقـل شـده ، و نـقـله اخـبـار و سـدنـه آثـار نـقل نکرده اند از ایشان مانند آنچه از آن حضرت نقل کرده اند.

همانا اصحاب حدیث جمع کرده اند اصحاب راویان از آن جناب را از ثقات با اختلافشان در آراء و مـقـالات عـددشـان بـه چـهـار هـزار رسـیـده ، و آن قـدر دلائل واضحه بر امامت آن حضرت ظاهر شده که دلها را روشن نموده و زبان مخالف را گنگ کرده از طعن زدن در آن دلائل به ایراد شبهات انتهى . 
و سـید شبلنجى شافعى گفته که مناقب آن حضرت بسیار است به حدى که محاسب نتواند تمام را در حساب آورد و مستوفى هشیار دانا از انواع آن در حیرت شود.

روایـت کـرده انـد از آن جـنـاب جـمـاعـتـى از اعـیـان ائمـه اهـل سـنـت و اعـلام ایـشـان مـانند یحیى بن سعید و ابن جریح و مالک بن انس و ثورى و ابن عـیـیـنـه و ابـوایوب سجستانى و غیر ایشان . ابن قتیبه در کتاب ( ادب الکـاتـب ) گـفته که کتاب جفر را امام جعفر صادق علیه السلام نوشته و در آن است آنـچـه مـردم بـه دانستن آن احتیاج دارند تا روز قیامت و به همین جفر اشاره کرده ابوالعلاء معرّى در قول خود:

لَقَدْ عَجِبُوا لا لِ الْبَیْتِ لَمّا
اتاهُمْ عِلْمُهُمْ فى جِلْدِ جَفْرٍ

وَ مِراهُ الْمُنَجِّمِ وَ هِىَ صُغْرى
تُریِه کُلِّ عامِرَهٍ وَقَفْرٍ


یـعـنـى مـردم تـعـجـب کـردنـد از اهـل بـیـت وقـتـى کـه آمـد ایـشـان را عـلم اهـل بیت در پوست بزغاله که جفر باشد، یعنى مى گوید چگونه مى شود که این همه علم در پـوسـت بـزغـاله چـهـارماهه جمع شود، پس براى رفع استبعاد ایشان مى گوید: آیینه مـنـجـم کـه اسـطرلاب باشد با آنکه چیز کوچکى است مى نمایاند به منجم آسمان و زمین و جاهاى معمور و غیر معمور را.

و روایـت شده که آن حضرت مجلسى داشت از براى عامه و خاصه ، مردم از اقطار عالم به خـدمـتـش مـى رسـیـدنـد و از حـضـرتـش از حـلال و حـرام و از تـاءویـل قرآن و فصل الخطاب سؤ ال مى نمودن و احدى از خدمتش بیرون نمى آمد مگر با جوابى که مرضى و پسندیده اش بود.فقیر گوید: که ظاهرا این مجلس در ایام حج بوده براى آن حضرت .

و بالجمله ؛ نقل نشده از احدى آنچه نقل شده از آن حضرت از علوم و با آنکه چهار هزار نفر از آن جناب روایت کرده اند و بطون کتب و اسفار دینیه از احادیث و علوم آن حضرت مملو است ، هـنـوز عـشـرى از اعـشـار عـلم آن حـضـرت نـمـایـان نـشـده بلکه قطره اى ماند که از دریا بـرداشـتـه شده و گفته شده که بعضى از علماء عامه از تلامذه و از خدّام و اتباع آن جناب بـوده انـد و از آن بـزرگـوار اخـذ کـرده انـد مـانـند ابوحنیفه و محمّد بن حسن ، و ابویزید طـیـفـور سقّاء آن حضرت را خدمت کرده و سقایت نموده و ابراهیم بن ادهم و مالک بن دینار از غلامان آن حضرت بوده اند.

مؤ لف گوید: و شایسته باشد که ما در این مقام به ذکر چند روایت تبرک جوییم .
اول ـ ابـن شـهـر آشـوب از ( مـسـنـد ابـوحـنـیـفـه ) نـقـل کـرده کـه حـسـن بـن زیـاد گـفـت : شـنـیـدم کـه از ابـوحـنـیـفـه سـؤ ال کـردنـد کـه را دیـدى کـه از تـمـامـى مردم فقاهتش ‍ بیشتر باشد؟ گفت : جعفر بن محمّد! زمانى که منصور او را از مدینه طلبیده بود فرستاد نزد من و گفت اى ابوحنیفه مردم مفتون جـعـفـر بـن مـحـمـّد شـده انـد مـهـیـا کـن بـراى سـؤ ال از او مـسـاءله هـاى مـشـکـل و سـخـت خـود را، پـس مـن آمـاده کـردم بـراى او چـهـل مـساءله ، پس منصور مرا به نزد خود طلبید، و در آن وقت و در ( حیره ) بود من بـه سـوى او رفتم ، پس چون وارد شدم بر او دیدم حضرت امام جعفر صادق علیه السلام در طـرف راسـت مـنـصـور نـشـسـتـه بود همین که نگاهم به او افتاد هیبتى از آن جناب بر من داخل شد که از منصور فتّاک بر من داخل نشد، پس ‍ سلام کردم به او، اشاره کرد بنشین ، من نـشـستم آن وقت رو کرد به جناب صادق علیه السلام گفت : اى ابوعبداللّه ! این ابوحنیفه اسـت . فـرمـود: بـلى مـى شـنـاسـم او را، آنـگـاه مـنـصـور رو به من کرد و گفت : بپرس از ابـوعـبداللّه سؤ الات خود را، پس من مى پرسیدم از آن حضرت او جواب مى داد، مى فرمود شما در این مساءله چنین مى گویید و اهل مدینه چنین مى گویند و فتواى خودش گاهى موافق مـا بـود و گـاهـى مـوافـق اهـل مـدیـنـه و گـاهـى مـخـالف جـمـیـع و یـک یـک را جـواب داد تـا چهل مساءله تمام شد و در جواب یکى از آنها اخلال ننمود، آن وقت ابوحنیفه گفت : پس کسى کـه اعـلم مـردم بـاشـد بـه اخـتـلاف اقـوال ، از هـمـه عـلمـش بیشتر و فقاهتش زیادتر خواهد بود.

دوم ـ شـیـخ صـدوق از مـالک بـن انـس فـقـیـه اهـل مـدیـنـه و امـام اهـل سـنـّت روایت کرده که گفت : من وارد مى شدم بر حضرت امام جعفر صادق علیه السلام پس براى من ناز بالش مى آورد که تکیه کنم بر آن و مى شناخت قدر مرا و مى فرمود: اى مـالک ! مـن تو را دوست مى دارم ، پس من مسرور مى گشتم به این و حمد مى کردم خدا را بر آن ، و چـنـان بـود آن حـضرت که خالى نبود از یکى از سه خصلت : یا روزه دار بود و یا قائم به عبادت بود و یا مشغول به ذکر؛ و آن حضرت از بزرگان عبّاد و اکابر زهاد و از کسانى بود که دارا بودند خوف و خشیت از حق تعالى را، و آن حضرت کثیرالحدیث و خوش مـجـالسـت و کـثـیـرالفوائد بود. و هرگاه مى خواست بگوید: قالَ رَسُولُ اللّهِ صلى اللّه علیه و آله و سلم رنگش تغییر مى کرد! گاه سبز مى گشت و گاهى زرد به حدى که نمى شـنـاخـت او را کـسـى کـه مـى شـنـاخـت او را؛ و هـمـانـا بـا آن حـضـرت در یـک سـال به حج رفتیم همین که شترش ایستاد در محل احرام خواست تلبیه گوید چنان حالش ‍ مـنـقـلب شد که هرچه کرد تلبیه بگوید صدا در حلق شریفش منقطع شد و بیرون نیامد و نـزدیـک شـد کـه از شـتـر بـه زمـیـن افـتـد، مـن گـفـتـم یـابـن رسـول اللّه ! تـلبـیـه را بـگـو و چـاره نـیـسـت جـز گفتن آن ، فرمود: اى پسر ابى عامر! چـگـونـه جـراءت کـنـم بـگـویـم ( لَبَّیْکَ اَللّهُمَّ لَبَّیْکَ ) و مى ترسم که حق عز و جل بفرماید ( لالَبَّیْکَ وَ لاسَعْدَیْکَ. )

 
مـؤ لف گـوید: که خوب تاءمل کن در حال حضرت صادق علیه السلام و تعظیم و توقیر او از رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم کـه در وقـت نقل حدیث از آن حضرت و بردن اسم شریف آن جناب چگونه حالش تغییر مى کرده با آنکه پـسـر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم و پاره تن او است ، پس یاد بگیر این را و با نـهایت تعظیم و احترام اسم مبارک حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم را ذکر کن و صـلوات بـعـد از اسـم مبارکش بفرست و اگر اسم شریفش را در جایى نوشتى صلوات را بـدون رمـز و اشـاره بـعد از اسم مبارکش بنویس و مانند بعضى از محرومین از سعادت به رمـز ( ص ) و یا ( صلعم ) و نحو آن اکتفا مکن بلکه بدون وضو و طهارت اسـم مـبـارکـش را مگو و ننویس و با همه اینها باز از حضرتش معذرت بخواه که در وظیفه خود نسبت به آن حضرت کوتاهى نمودى و به زبان عجز و لابه بگو:

هزار مرتبه شویم دهان به مشک و گلاب
هنوز نام تو بردن کمال بى ادبى است


یـعـنـى خـوبى از هرکس باشد نیکو است و لکن از تو نیکوتر است به سبب مکان و منزلت تـو از مـا، یـعنى انتساب تو به ما که مردم تو را مولى و آزاد کرده ما مى دانند، و بدى و قبیح از هرکس بد است و لکن از تو قبیح تر است به جهت مکانت تو از ما.از ابـى هـارون مـولى آل جـعده روایت است که گفت : من در مدینه جلیس حضرت صادق علیه السـلام بـودم ، پـس چـنـد روزى در مـجـلسـش حـاضـر نـشـدم ، بعد که خدمتش مشرف گشتم فرمود: اى ابوهارون ! چند روز است که تو را نمى بینم ؟ گفتم : جهتش آن بود که پسرى بـراى مـن مـتولد شده بود، فرمود: بارَکَ اللّهُ لَکَ فیهِ، چه نام نهادى او را؟ گفتم : محمّد، حضرت چون نام محمّد شنید صورتش را برد نزدیک به زمین و گفت : محمّد، محمّد، محمّد! تا آنـکه نزدیک شد صورتش بچسبد به زمین پس از آن فرمود: جانم ، مادرم ، پدرم و تمامى اهل زمین فداى رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم باد، پس فرمود: دشنام مده این پسر را و مزن او را و بد مکن با او و بدان که نیست خانه اى که در آن اسم محمّد باشد مگر آنکه آن خانه در هر روزى پاکیزه و تقدیس کرده شود.

سـوم ـ در ( کـتـاب تـوحـیـد مـفـضـّل ) اسـت کـه مـفـضـل بـن عـمـر در مسجد حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم بو، شنید ابن ابى العـوجـا بـا یـکـى از اصـحـابـش مـشـغـول اسـت بـه گـفـتـن کـلمـات کـفـرآمـیـز، مـفـضـل خوددارى نتوانست کرد فریاد زد بر او که یا ( عَدُوَّاللّهِ! اَلْحَدْتِ فِى دینِ اللّهِ وَ اَنـْکـَرْتَ الْبـارى جـَلَّ قـُدْسـُه ) ؛ اى دشمن خدا! در دین خدا الحاد ورزیدى و منکر بارى تـعـالى شد. و از این نحو کلمات با وى گفت ؛ اب ابى العوجا گفت : اى مرد! اگر تو از اهـل کـلامـى بـیـا با هم تکلم کنیم ، هرگاه تو اثبات حجت کردى ما متابعت تو مى نماییم و اگـر از عـلم کـلام بـهره ندارى ما با تو حرفى نداریم ، و اگر تو از اصحاب جعفر بن مـحـمـدى آن حـضـرت بـا مـا بـه ایـن نـحـو مـخـاطـبـه نـمـى کـنـد و بـه مـثـل تـو بـا ما مجادله نمى نماید. و به تحقیق که شنیده است از این کلمات بیشتر از آنچه تـو شنیدى و هیچ فحش به ما نداده است و در جواب ما به هیچ وجه تعدى ننموده و همانا او مـردى است حلیم باوقار، عاقل محکم و ثابت که از جاى خود به در نرود و از طریق رفق و مدارا پا بیرون نگذارد و غضب او را سبک ننماید، بشنود کلام ما را و گوش دهد به تمام ، حـجـت و دلیلهاى ما تا آنکه ما هرچه دانیم بگوییم و هر حجت که داریم بیاوریم به نحوى که گمان کنیم بر او غلبه کردیم و حجت او را قطع نمودیم ، آن وقت شروع کند به کلام پـس بـاطـل کـند حجت و دلیل ما را به کلام کمى و خطاب غیر بلندى ملزم کند ما را به حجت خـود و عـذر مـا را قطع کند و ما را از رد جواب خود عاجز نماید ( فَاِنْ کُنْتَ مِنْ اَصْحابِهِ فَخاطِبْنا بِمِثْلِ خِطابِهِ ) : پس هرگاه تو از اصحاب آن جنابى با ما مخاطبه کن به مثل خطاب او.

چهارم ـ در برآوردن آن حضرت حاجت شقرانى و موعظه فرمودن او را:در ( تذکره سبط ابن الجوزى ) است که از مکارم اخلاق حضرت صادق علیه السلام اسـت آن چـیـزى کـه زمـخـشـرى در ( ربـیـع الا بـرار ) نـقـل کـرده از اولاد یـکـى از آزاد کـرده هـاى حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیه و آله و سلم که گفت : در ایامى که منصور شروع کرده بود به عـطـا و جـایـزه دادن به مردم ، من کسى نداشتم که براى من نزد منصور شفاعت کند و جایزه بـراى مـن بـگـیرد، لاجرم رفتم بر در خانه او متحیر ایستادم که ناگاه دیدم جعفر بن محمّد عـلیـه السـلام پـیـدا شـد و مـن حـاجـت خـود را بـه آن جـنـاب عـرض کـردم ، حـضـرت داخـل شـد بر منصور و بیرون آمد در حالى که عطا براى من گرفته بود و در آستین نهاده بود پس عطاى مرا به من داد و فرمود:( اِنَّ الْحَسَنَ مِنْ کُلِّ اَحَدٍ حَسَنٌ اِنَّهُ مِنْکَ اَحْسَنُ لِمَکانِکَ مِنّا ) ؛

و ایـن فـرمـایـش حضرت صادق علیه السلام به او براى آن بود که شقرانى شراب مى خورد، و این از مکارم اخلاق آن جناب بود، او را ترحیب کرد و حاجتش را برآورد با علمش به حـال او و او را بـه نـحـو تـعـریـض و کـنـایـه مـوعـظـه فـرمـود: بـدون تـصـریـح بـه عمل زشت او، ( وَ هذا مِنْ اَخْلاقِ الاَنْبیاءِ علیهم السلام . )

 
پنجم ـ در حفظ کردن آن حضرت است لباس زینت خود را به لباس ‍ وصله دار:روایت شه که روزى یکى از اصحاب حضرت صادق علیه السلام بر آن حضرت وارد شد دیـد آن جـنـاب پـیراهنى پوشیده که گریبان آن را وصله زده اند، آن مرد پیوسته نظرش بـر آن پـیـنـه بـود و گـویـا از پـوشـیـدن آن حـضرت آن پیراهن را تعجب داشت ، حضرت فرمود: چه شده ترا که نظر به سوى من دوخته اى ؟ گفت : نظرم به پینه اى است که در گریبان پیراهن شما است ، فرمود: بردار این کتاب را و بخوان آن چیزى که در آن نوشته است .

رواى گفت : مقابل آن حضرت یا نزدیک آن حضرت کتابى بود پس آن مرد نظر افکند در آن دید نوشته است در آن :
( لاایمانَ لِمَن لاحَیاءَ لَهُ وَ لامالَ لِمَنْ لاتَقْدیرَ لَهُ وَ لاجَدیدَ لِمَنْ لاخَلِقَ لَهُ ) ؛
یـعـنـى ایـمـان نـدارد کـسـى کـه حـیـاء نـدارد، و مـال نـدارد کـسـى کـه در مـعـاش خـود تـقـدیـر و انـدازه نـدارد، و نـو نـدارد کـسـى کـه کـهـنـه ندارد.
مـؤ لف گـویـد: کـه گـذشـت در ذیـل مواعظ و کلمات حکمت آمیز حضرت امام محمّدباقر علیه السلام کلماتى در حیا و بیانى در تقدیر معیشت ، به آنجا رجوع شود.

ششم ـ در تسلیت والد دختران از اندوه روزى ایشان است :شـیـخ صـدوق روایـت کـرده کـه روزى حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام پـرسـیـد از حـال یـکى از اهل مجلسش که کجا است ؟ گفتند: علیل است . پس حضرت به عیادت او تشریف بـرد و نـشـسـت نـزد سـر او دیـد که آن مرد نزدیک به مردن است ، فرمود به او احسن ظنّک بـاللّه ، نـیکو کن گمان خود را به خدا، آن مرد گفت : گمانم به خدا نیک است و لکن غم من براى دخترانم است مرا ناخوش نکرد مگر غصه آنها، حضرت فرمود:

( اَلَّذى تَرْجُوهُ لِتَضْعیفِ حَسَناتِکَ وَ مَحْوِ سَیِّئاتِکَ فَارْجِهِ لاِصْلاحِ بَناتِکَ ) ؛
آن خـدایـى کـه امـیـدوارى بـه او بـراى مـضـاعف کردن حسناتت و نابود کردن گناهانت پس امـیـدوار بـاش بـراى اصـلاح حـال دخـتـرانـت ، آیـا نـدانـسـتـى کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم فـرمـود که در لیله المعراج زمانى که گذشتم از سـدره المـنـتـهـى و رسـیـدم بـه شـاخـه هـاى آن دیـدم بـعـضـى مـیوه هاى آن شاخه ها را که پـسـتـانـهـاى آنـهـا آویـزان اسـت بـیـرون مـى آیـد از بعضى از آنها شیر و از بعض دیگر عـسـل و از بـعـضـى روغـن و از بـعـضـى دیـگـر مانند آرد خوب سفید و از بعضى جامه و از بـعـضـى چـیـزى مـانـنـد سـدر و ایـنـهـا پـایـیـن مـى رفـتـنـد بـه سـوى زمـیـن ، پـس مـن در دل خـود گـفـتـم کـه ایـن چـیـزهـا کـجـا فـرود مـى آیـد و نـبـود بـا مـن جبرییل ؛ زیرا که من از مرتبه او تجاوز کرده بودم و او مانده بود از مقام من ، پس ندا کرد مـرا پـروردگـار عـز و جـل در سـرّ مـن کـه اى مـحـمـّد! مـن ایـنـها را رویانیدم از این مکان که بالاترین مکانها است به جهت غذاى دختران مؤ منین از امت تو و پسران ایشان ، پس بگو به پـدران دخـتـرهـا که سینه تان تنگى نکند بر بى چیزى ایشان پس همچنان که من آفریدم ایشان را روزى [هم ] مى دهم ایشان را.

مـؤ لف گـویـد: مـنـاسـب دیـدم کـه در ایـن مـقـام ایـن چـنـد شـعـر را از شـیـخ سـعـدى نقل کنم ، فرموده :

یکى طفل دندان برآورده بود
پدر سر بفرکت فرو برده بود

که من نان و برگ از کجا آرمش
مروت نباشد که بگذارمش

چو بى چاره گفت این سخن پیش جفت
نگر تا زن او را چه مردانه گفت


هفتم ـ در عفو کرم آن حضرت است :از ( مـشـکـاه الا نـوار عـ( نقل است که مردى خدمت حضرت صادق علیه السلام رسید و عـرض کـرد: پـسـر عـمـویت فلان ، اسم جناب تو را برد و نگذاشت چیزى از بدگویى و ناسزا مگر آنکه براى تو گفت . حضرت کنیز خود را فرمود که آب وضو برایش حاضر کند، پس وضو گرفت و داخل نماز شد، راوى گفت من در دلم گفتم که حضرت نفرین خواهد کرد بر او، پس حضرت دو رکعت نماز گذاشت و گفت : اى پروردگار من ! این حق من بود من بـخـشـیـدم بـراى او، و تـو جـود و کـرمت از من بیشتر است پس ببخش او را و مگیر او را به کردارش و جزا مده او را به عملش ، پس رقت کرد آن حضرت و پیوسته براى او دعا کرد و من تعجب کردم از حال آن جناب .

 
هشتم ـ در نان بردن آن حضرت است براى فقراء ظلّه بنى ساعده در شب :شـیـخ صدوق روایت کرده از معلّى بن خنیس که گفت : شبى حضرت صادق علیه السلام از خـانه بیرون شد به قصد ( ظلّه بنى ساعده ) ، یعنى سایبان بنى ساعده که روز در گـرمـا در آنـجـا جـمـع مى شدند و شب فقراء و غرباء در آنجا مى خوابیدند و آن شب از آسمان باران مى بارید، من نیز از عقب آن حضرت بیرون شدم و مى رفتم که ناگاه چیزى از دسـت آن حـضـرت بر زمین افتاد آن جناب گفت : ( بِسْمِ اللّهِ اَللّهُمَّ رُدَّهُ عَلَیْنا ) ؛ خـداونـدا! آنـچـه افتاد به من برگردان . پس من نزدیک رفتم و سلام کردم فرمود: معلّى ! گـفـتـم : لَبَّیـْک ! فـداى تـو شـوم ، فـرمـود: دسـت بـمـال بـر زمـیـن و هرچه به ست بیاید جمع کن و به من رد کن ، گفت دست بر زمین مالیدم دیـدم نـان است که بر زمین ریخته شده است پس جمع مى کردم و به آن حضرت مى دادم که نـاگاه انبانى از نان یافتم پس عرض کردم : فداى تو شوم ! بگذار من این انبان را به دوش کـشـم و بیاورم . فرمود: نه بلکه من اولى هستم به برداشتن آن و لکن تو را رخصت مى دهم که همراه من بیایى . گفت پس با آن حضرت رفتم تا به ظله بنى ساعده رسیدیم ، پـس یـافـتـم در آنـجـا گروهى از فقراء را که در خواب بودند حضرت یک قرص یا دو قـرص نـان در زیر جامه آنها مى نهاد تا به آخر جماعت رسید و نان او را نیز زیر رخت او گـذاشـت و بـرگـشـتیم ، من گفتم : فداى تو شوم ! این گروه حق را مى شناسند، یعنى از شـیـعـیـانـنـد؟ ( قالَ: لَوْ عَرَفُوا لَوْ اَسَیْناهُمْ بالدُّقَهِ (وَالدُّقَه هِىَ الْمِلْح : نمک کوبیده ) ) فـرمـود: اگـر مـى شناختید با آنها از خورش نیز مساوات مى کردم و نمکى نیز بر نانشان اضافه مى کردم .

فقیر گوید: که در ( کلمه طیبه ) این عبارت از خبر به این نحو معنى شده فرمود: اگر حق را مى شناختند هر آینه مواسات مى کردیم با ایشان به نمک یعنى در هرچه داشتیم تا نمک ایشان را شریک مى کردیم .

 
نهم ـ در عطاى پنهانى آن حضرت است :ابـن شـهـر آشـوب از ابـوجـعـفـر خـثعمى نقل کرده که گفت : حضرت امام جعفر صادق علیه السـلام هـمـیـانـى زر به من داد و فرمود: این را بده فلان مرد هاشمى و مگو کدام کس داده ، راوى گـفـت : آن مـال را چـون بـه آن مـرد دادم گـفـت : خـدا جـزاى خـیـر دهـد بـه آنـکـه ایـن مـال را بـراى مـن فـرستاده که همیشه براى من مى فرستد و من به آن زندگانى مى کنم و لکـن جـعـفـر صـادق عـلیـه السـلام یـک درهـم بـراى مـن نـمـى دهـد بـا آنـکـه مال بسیار دارد.

دهم ـ در عطوفت و رحم آن حضرت است :از سفیان ثورى روایت شده که روزى به خدمت آن حضرت رسید آن جناب را متغیرانه دیدار کرد، سبب تغیر رنگ را پرسید آن حضرت فرمود که من نهى کرده بودم که در خانه کسى بالاى بام برود، این وقت داخل خانه شدم یکى از کنیزان را که تربیت یکى از اولادهاى مرا مى نمود یافتم که طفل مرا در بردارد و بالاى نردبان است چون نگاهش به من افتاد متحیر شـد و لرزیـد و طـفـل از دسـت او افـتـاد بـر زمـین و بمرد و تغیر رنگ من از جهت غصه مردن طـفـل نـیـسـت بـلکـه بـه سـبـب آن تـرسـى اسـت کـه آن کـنـیـزک از مـن پـیـدا کـرد و بـا این حـال آن حـضـرت کنیزک را فرموده بود تو را به جهت خدا آزاد کردم باکى بر تو نیست ، باکى نباشد تو را.

یازدهم ـ در طول دادن آن حضرت است رکوع را:ثـقـه الا سلام در ( کافى ) مسندا از ابان بن تغلب روایت کرده که گفت : وارد شدم بر حضرت صادق علیه السلام هنگامى که مشغول نماز بود پس شمردم تسبیحات او را در رکوع و سجود تا شصت تسبیحه . 

و نـیز در آن کتاب روایت کرده که چون حضرت صادق علیه السلام روزه مى گرفت بوى خوش استعمال مى نمود و مى فرمود: الطیب تحفه الصائم ؛ بوى خوش تحفه روزه دار است .

دوازدهـم ـ در اسـتـعـمـال آن حـضـرت اسـت طـیـب را در حال روزه :و نـیز در آن کتاب روایت کرده که چون حضرت صادق علیه السلام روزه مى گرفت بوى خوش استعمال مى نمود و مى فرمود: ( الطّیبُ تُحْفَه الصّائِم ) ؛ بوى خوش تحفه روزه دار است . 

سیزدهم ـ در عمله گرى آن حضرت در بستان خود:و نـیـز در آن کـتـاب از ابـوعـمرو شیبانى روایت کرده که گفت : دیدم حضرت صادق علیه السـلام را کـه بـیـلى بر دست گرفته و پیراهن غلیظى پوشیده بود و در بستان خویش عـمـله گـرى مـى کـرد و عـرق از پـشـت مـبـارکـش مـى ریـخـت . گـفـتـم : فـداى تـو شـوم بـیل را به من بده تا اعانت تو کنم ، فرمود: همانا من دوست مى دارم که مرد اذیت بکشد به حرارت آفتاب در طلب معیشت .

 
چـهـاردهـم ـ در مـزد دادن آن حـضـرت اسـت بـه عـمـله در اول وقت فراغش از کار:و نـیـز از شـعیب روایت کرده که گفت : جماعتى را اجیر کردیم که در بستان حضرت صادق عـلیـه السـلام عـمله گرى کنند و مدت عمل ایشان وقت عصر بود چون از کار خود فارغ شد حـضـرت بـه مـعـتـب غـلام خـود فـرمـود کـه مزد این جماعت را بده پیش از آنکه عرقشان خشک شود.

پانزدهم ـ در خریدن آن حضرت است خانه اى در بهشت براى دوست جبلى خود:قـطـب راونـدى و ابـن شـهـر آشـوب از هـشـام بـن الحـکـم روایـت کـرده اند که مردى از ملوک جـبـل از دوسـتـان حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام بـود و هـر سـال بـه جـهـت مـلاقـات آن جـنـاب بـه حـج مـى رفـت و چـون مـدیـنـه مـى آمـد حـضرت او را مـنـزل مـى داد و او از کـثـرت مـحـبـت و ارادتـى کـه بـه آن جـنـاب داشـت طول مى داد مکث خود را در خدمت آن حضرت تا یک نوبت که به مدینه آمد پس از آنکه از خدمت آن جناب مرخص شده به عزم حج خواست حرکت کند ده هزار درهم به آن حضرت داد تا براى او خانه اى بخرد که هرگاه مدینه بیاید مزاحم آن جناب نشود آن مبلغ را تسلیم آن حضرت نـمـود و بـه جـانـب حـج رفـت ، چون از حج مراجعت کرد و خدمت آن جناب شرفیاب شد عرض کرد: براى من خانه خریدید؟ فرمود: بلى و کاغذى به او مرحمت فرمود و گفت : این قباله آن خـانـه است ، آن مرد چون آن قباله را خواند دید نوشته اند: بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمانِ الرَّحیمِ. ایـن قـبـاله خانه اى است که جعفر بن محمّد خریده از براى فلان بن فلان جبلى و آن خانه واقـع اسـت در فـردوس بـریـن مـحـدود بـه حـدود اربـعـه : حـد اول به خانه رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم ، حد دوم امیرالمؤ منین علیه السلام ، حـد سـوم حـسـن بـن عـلى عـلیه السلام و حد چهارم حسین بن على علیه السلام . چون آن مرد نـوشـتـه را خـوانـد عـرض کـرد: فـدایـت شـوم راضـى هـسـتم به این خانه . فرمود که من پول خانه را پخش کردم در فرزندان حسن و حسین علیهما السلام و امیدوار که حق تعالى از تـو قـبـول فـرمـوده بـاشد و عوض در بهشت به تو عطا فرماید. پس آن مرد آن قباله را بـگـرفت و با خود داشت تا هنگامى که ایام عمرش ‍ منقضى شد و علت موت او را دریافت ، پس جمیع اهل و عیال خود را در وقت وفات جمع کرد و ایشان را قسم داد و وصیت کرد که چون من مردم این نوشته را در قبر من بگذارید، ایشان نیز چنین کردند روز دیگر که سر قبرش رفـتـنـد همان نوشته را یافتند که در روى قبر است و بر آن نوشته شده است که به خدا سـوگـنـد! جـعـفـر بـن مـحـمـّد عـلیـه السـلام وفـا کـرد به آنچه براى من گفته و نوشته بود.

شانزدهم ـ در ضمانت آن حضرت بهشت را براى همسایه ابوبصیر:ابن شهر آشوب از ابوبصیر روایت کرده که من همسایه اى داشتم که از اعوان سلطان جور بـود و مـالى به دست کرده بود و کنیزان مغنّیه گرفته بود و پیوسته انجمنى از جماعت اهل لهو و لعب و عیش و طرب آراسته و شراب مى خورد و مغنّیات براى او مى خواندند و به جـهت مجاورت با او پیوسته من در اذیت و صدمه بودم از شنیدن این منکرات لاجرم چند دفعه به سوى او شکایت کردم او مرتدع نشد بالاخره در این باب اصرار و مبالغه بى حد کردم جـواب گـفـت مـن را، کـه اى مـرد! مـن مـردى هـستم مبتلا و اسیر شیطان و هوا و تو مردى هستى معافى ، پس اگر حال مرا عرضه دارى خدمت صاحب یعنى حضرت صادق علیه السلام امید مـى رود که خدا مرا از بند نفس و هوا نجات دهد، ابوبصیر گفت کلام آن مرد در من اثر کرد پس صبر کردم تا هنگامى که از کوفه به مدینه رفتم چون شرفیاب شدم خدمت امام علیه السلام حال همسایه را براى آن جناب نقل کردم فرمود: هنگامى که به کوفه برگشتى آن مرد به دیدن تو مى آید پس بگو به او که جعفر بن محمّد مى گوید ترک کن آنچه را که به جا مى آورى از منکرات الهى تا من ضامن تو شوم از براى تو بر خدا بهشت را.

پس چون به کوفه مراجعت کردم مردمان به دیدن من آمدند آن مرد نیز به دیدن من آمد، چون خـواسـت برود من او را نگاه داشتم تا آنکه منزلم از واردین خالى شد، پس ‍ گفتم او را، اى مـرد! هـمـانـا من حال ترا به جناب صادق علیه السلام عرض کردم ، فرمود که او را سلام بـرسـان و بـگـو ترک کند آن حال خود را و من ضامن مى شوم بهشت را براى او، آن مرد از شـنـیـدن ایـن کـلمات گریست و گفت : ترا به خدا سوگند که جعفر بن محمّد علیه السلام چـنـیـن گـفـت ؟ من قسم یاد کردم که چنین فرمود، گفت همین بس است مرا، این بگفت و برفت . پس چند روزى که گذشت نزد من فرستاد و مرا نزد خود طلبید، چون در خانه او رفتم دیدم بـرهـنـه در پـشـت در اسـت و مـى گـویـد: اى ابـوبـصـیـر! آنـچـه در منزل خود از اموال داشتم بیرون کردم و الا ن برهنه و عریانم چنانکه مشاهده مى کنى ، چون حـال آن مـرد را دیـدم نـزد بـرادران دینى خود رفتم و از براى او لباس جمع کردم و او را بـه آن پـوشـانـیـدم ، چـنـد روز نـگـذشـت کـه بـاز بـه سـوى مـن فـرسـتـاد کـه مـن عـلیـل شـده ام بـه نـزد من بیا، پس من پیوسته به نزد او مى رفتم و مى آمدم و معالجه مى کـردم او را تـا هـنـگـامـى کـه مـرگـش در رسـیـد، مـن در بـالیـن او نـشـسـتـه بـودم و او مـشـغـول بـه جـان کـنـدن بـود که ناگاه غشى او را عارض شد چون به هوش آمد گفت : اى ابـوبـصـیـر! صـاحـبـت حـضـرت جـعـفر بن محمّد علیه السلام وفا کرد براى من به آنچه فرموده بود این بگفت و دنیا را وداع نمود.

پس از مردن او، چون به سفر حج رفتم همین که مدینه رسیدم خواستم خدمت امام خود برسم در خـانه استیذان نمودن و داخل شدم چون داخل خانه شدم یک پایم در دالان بود و یک پایم در صـحـن خـانـه کـه حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام از داخـل اطـاق مـرا صـدا زد اى ابـوبـصیر ما وفا کردیم براى رفیقت آنچه را که ضامن شده بودیم .

هفدهم ـ در حلم آن حضرت است :شـیخ کلینى روایت کرده از حفص بن ابى عایشه که حضرت صادق علیه السلام فرستاد غـلام خـود را پـى حـاجـتـى ، پـس طـول کـشـیـد آمـدن او. حـضـرت بـه دنبال او شد تا ببیند او را که در چه کار است ، یافت او را که خوابیده ، حضرت نزد سر او نشست و او را باد زد تا از خواب خود بیدار شد آن وقت حضرت به او فرمود: اى فلان ! واللّه نـیست براى تو اینکه شب و روز بخوابى ، از براى تو باشد شب ، و از براى ما باشد روز.

فـصـل سـوم : در پـاره اى از کـلمـات حـکمت آمیز و مواعظ و نصایح حضرت امام جعفر صادق علیه السلام است

اول ـ فرمود به حمران بن اعین ، اى حمران ! نظر کن به کسى که پست تر از تو است در تـوانگرى و توانایى و نظر مکن به کسى که بالاتر از تو است ، پس هرگاه به آنچه گفتم رفتار کنى قانعتر خواهى شد به آنچه قسمت و روزى تو شده و سزاوار است براى ایـنـکـه مـسـتـوجـب شـوى زیـادى را از پـروردگـار خـود؛ و بـدان کـه عـمـل دائم و کـم بـا یـقـیـن بـهتر است نزد خدا از عمل بسیار به غیر یقین ؛ و بدان که نیست ورعـى با منفعت تر از اجتناب کردن از محارم الهى و ترک کردن اذیت مؤ منان و غیبت ایشان ؛ و نـیـست عیشى گواراتر از حسن خلق و نیست مالى با نفعتر از قناعت به چیز کافى و نیست جهلى با ضررتر از عجب و خودپسندى .

دوم ـ فرمود آن حضرت اگر بتوانى که از منزلت بیرون نیایى بیرون میا؛ زیرا که تو لازم است در بیرون آمدن که خود را حفظ کنى : غیبت نکنى و دروغ نگویى و حسد نبرى و ریا و تـصـنـع و مـداهـنـه نـکـنـى ، حـفـظ کـردن شـخـص خـود را از ایـن مـعـاصـى در بـیـن مـردم مـشـکـل اسـت ، لکـن اگر در منزل بماند و بیرون نیاید از شرّ آنها آسوده است پس ‍ فرمود خـوب صـومـعـه اسـت بـراى آدم مـسلمان خانه اش ، نگه مى دارد در آن چشم و زبان و نفس و فرج خود را.

 
مـؤ لف گـویـد: کـه تـرغـیـب فـرمـوده آن حـضـرت در ایـن فـرمـایـش اعـتـزال و کـنـاره کـردن از مـردم و انـس بـا حـق تـعـالى را، و روایـات در بـاب اعـتـزال مـختلف است جمله اى در مدح آن وارد شده و پاره اى در کراهت از آن و شاید نسبت به اشخاص و اوقات ، مختلف باشد و ما در اینجا به هر دو اشاره مى کنیم :
امـا آنـچـه در مـدح اعتزال وارد شده به غیر از آنچه که ذکر شد روایتى است که شیخ احمد بـن فـهـد آنـهـا را در ( کـتـاب تـحـصـیـن ) کـه در عـزلت و خمول است ذکر کرده ؛

از جـمـله روایـت کـرده از ابـن مـسـعـود کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلم فرمود: هر آینه اى خواهد آمد بر مردم زمانى که به سـلامـت نـمـانـد دیـن صـاحـب دیـنى مگر آنکه فرار کند از سر کوه به سر کوه دیگر و از سوراخى به سوراخى مانند روباه با بچه هایش ، یعنى همچنان که روباه از ترس آنکه مـبـادا گـرگ بـچه هایش را به دندان گرفته از این سوراخ به آن سوراخ فرار مى کند کـه بـچـه اش مـحـفـوظ بـمـانـد هـمـیـنـطـور صـاحـب دیـن بـایـد دیـنـش را از مـردم بـه اعـتـزال از آنـها حفظ کند. گفتند: یا رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلم چه زمان است آن زمـان ؟ فـرمـود: در وقـتـى کـه تـرسـد مـعـیـشـت مـگـر بـه معصیت هاى خدا پس در آن وقت حـلال مـى شـود عزوبت . گفتند: یا رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلم شما ما را امر فرمودید به تزویج ؟ فرمود: بلى و لکن در آن زمان هلاک مرد بر دست پدر و مادرش است و اگـر پـدر و مـادر نـداشـتـه بـاشـد هلاکش به دست زنش و اولادش است و اگر زن و اولاد نـداشـتـه بـاشـد به دست خویشان و همسایگانش است . گفتند: چگونه هلاکش بر دست آنها است ؟ فرمود: سرزنش مى کنند او را به تنگى معاش و تکلیف مى کنند به چیزى که طاقت آن را ندارد تا وارد مى کنند او را در موارد هلاک .

 
در ( اربعین شیخ بهائى ) است که روایت شده :حواریون به حضرت عیسى علیه السلام گفتند که یا روح اللّه ! ما با کى مجالست کنیم ؟ فرمود: با کسى که رؤ یت او خدا را به یاد شما بیاورد و زیاد کند در علم شما کلام او و رغـبت دهد شما را به آخرت عمل او. شیخ بهائى در بیان این حدیث فرموده که مخفى نماند، مـراد از مـجـالسـت در ایـن حـدیـث آن چـیـزى اسـت کـه شـامل شود الفت و مخالطت و مصاحبت را و در این حدیث اشعار است به آنکه هر که داراى این صفات نباشد شایسته نیست مجالست و مخالطت با او تا چه رسد به آنکه دارا باشد ضد ایـن صـفـات را. مـثـل بـیـشـتـر اهـل زمـان مـا پـس خـوشـا بـه حـال کـسـى کـه حـق تـعـالى او را تـوفـیـق دهـد کـه از ایـشـان دورى و اعتزال جوید و از ایشان وحشت کند و انس به خداى تعالى گیرد، همانا مخالطت با این مردم دل را مـى میراند و دین را فاسد مى نماید و حاصل مى شود به سبب آن براى نفس ملکاتى کـه مـهـلک اسـت و مى رساند شخص را به خسران مبین و وارد شدده در حدیث که فرار کن از مردم مانند فرار کردن از شیر.

و مـعـروف کـرخـى بـه حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام عـرض کـرد کـه یـابـن رسـول اللّه مـرا وصـیـتـى فـرما، فرمود: کم کن شناختگان و آشنایان خود را، عرض کرد: زیادتر بفرما، فرمود: نشناخته گیر شناختگان خود را.
فـقـیـر گـویـد: کـه مـنـاسـب دیـدم در ایـن مـقـام ایـن اشـعـار را نقل نمایم :

سالها شد که روى بر دیوار
دل برآرم به گرد شهر و دیار

تا بیابم نشان آدمى
کاید از وى نسیم محرمیى

بروم خاکپاى او باشم
نقد جان ، زیر پاى او پاشم

دیدنش از خدا دهد یادم
کند از دیدن خود آزادم

سخنش را چو جا کنم در گوش
سازدم از سخنورى خاموش

وه کز این کس نشانه پیدا نیست
اثرى در زمانه قطعا نیست

ور کسى را گمان برم که وى است
چون شود ظاهر آنچنان که وى است

یابمش معجبى به خود مغرور
طورش از اهل دین و دانش دور

نه از این کار در دلش دردى
نه از این راه بر رخش گردى

نه ز علم درایتش خبرى
نه ز سرّ روایتش اثرى

سخن او به غیر دعوى نه
همه دعوى و هیچ معنى نه

طالبان را شود به توبه دلیل
بنماید به سوى زهد سبیل

بر سر راه خلق چاه کن است
رهنما نیست ، او که راهزن است

چون شوم گم به سود حق ره از او
هست شیطان نعوذباللّه از او

گر کسى را بود شکیبایى
وقت تنهایى است و یکتایى

خانه در سوى انزوا کردن
رو به دیوار عزلت آوردن

دل به یک باره بر خدا بستن
خاطر از فکر خلق بگسستن

بر در دل نشستن از پى پاس
تا به بیهوده نگذرد انفاس

ور ز غوغاى نفس امّاره
از جلیسى نباشدت چاره

شو انیس کتابهاى نفیس
انّها فى الزّمان خیر جلیس

گوشه اى گیر و گوش با خود دار
دیده عقل و هوش با خود دار

بگذر از نفس و صاحب دل باش
حسب الا مکان مراقب دل باش


و حـکـایـت شـده کـه بـه راهـبـى از رهـبانان چنین گفتند: اى راهب ! گفت : من راهب نیستم ، راهب کجاست که از حق تعالى بترسد و حمد کند خدا را بر نعمت هایش و صبر کند بر بلایش و پـیـوسـتـه فـرار کـنـد به سوى خدا و استغفار کند از گناه خود و اما من پس سگى گزنده هـسـتـم خـود را در ایـن صـومـعـه حـبـس کـرده ام کـه مـردم را اذیـت نـکـنـم و از شـر مـن راحـت باشند.

و نـقـل شـده از قـثـم زاهـد کـه گـفـت : راهـبـى را دیـدم بـر بـاب بـیـت المـقـدس مثل واله یعنى مانند کسى که بى خود شده از اندوه یا سرگشته شده از عشق ، به او گفتم کـه مـرا وصـیـتـى کـن ، گـفـت : در دنـیا مثل کسى باش که درندگان او را در میان گرفته بـاشـند پس ‍ او خائف و ترسان است مى ترسد که غفلت کند او را پاره کنند یا بازى کند به دندان او را بگزند، پس شب او مى گذرد به خوف و ترس در حالى که ایمن اند در آن مـغـرور شـدگان ، و روزش مى گذرد به اندوه و حزن در حالى که فرحناک و خوشحالند در آن مـردمـان نـاچـیـز و بـى کـار، ایـن را گفت و رفت ، گفتم :، زیادتر بگو، فرمود: آدم تشنه قناعت مى کند به آب کم .
مناسب است این چند شعر در این مقام از شیخ سعدى :

اگر لذت ترک لذت بدانى
دگر لذت نفس لذت نخواهى

هزاران در از خلق بر خود ببندى
گرت باز باشد در آسمانى

چنان مى روى ساکن و خواب در سر
که مى ترسم از کاروان بازمانى

وصیت همین است جان برادر
که اوقات ضایع مکن تا توانى

و گفته شده که به راهبى گفتند که چه چیز تو را به این داشت از مردم کناره کنى ؟ گفت ترسیدم که دینم ربوده شود و من متلفت نباشم .
وَ لَنِعْمَ ما قیلَ:

معرفت از آدمیان برده اند
آدمیان را ز میان برده اند

بانفس هر که برآمیختم
مصلحت آن بود که بگریختم

سایه کس فرّهمایى نداشت
صحبت کس بوى وفایى نداشت

صحبت نیکان ز جهان دور گشت

معرفت اندر گل آدم نماند
اهل دلى در همه عالم نماند

( قالَ الثَّوْرى لِجَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ علیه السلام : یَابْنَ رَسُولِ اللّهِ! اعتَزَلْتَ النّاسَ؟
فَقالَ علیه السلام : یا سُفْیانُ! فَسَدَ الزَّمانُ وَ تَغَیَّرَ الاَخْوانُ فَرَاَیْتُ الاِنِفرادَ اَسْکَنَ لِلْفُؤ ادِ )
ثُمَّ قالَ علیه السلام :

ذَهَبَ الْوَفاءَ ذَهابَ اَمِس الذّاهِبِ
وَالنّاسَ بَیْنَ مُخاتِلِ وَ مُوارِبِ

یَفْنُونَ بَیْنَهُمْ الْمَوَدَّهَ والصَّفا
وَ قُلُوبُهُمْ مَحْشُوَّهٌ بِعَقارِبٍ

امـا آن چـیـزى کـه در کراهت از اعتزال وارد شده پس بسیار است و ما اکتفا مى کنیم در این مقام به آنچه علامه مجلسى رحمه اللّه در ( عین الحیوه ) ذکر کرده ، ملخّصش آن است که اعتزال از عامه خلق در این امت ممدوح نیست ، چنانکه احادیث بسیار در فضیلت دیدن برادران مـؤ مـن و مـلاقـاتـت ایـشان و عیادت بیماران ایشان و اعانت محتاجان ایشان و حاضر شدن به جنازه مرده هاى ایشان و قضاى حوائج ایشان وارد شده است و هیچ یک از اینها با عزلت جمع نـشـود و ایـضـا بـه اجـمـاع و احـادیـث مـتـواتـره جـاهـل را تـحـصیل مسائل ضروریه واجب است و بر عالم ، هدایت خلق و امر به معروف و نهى از منکر واجب است و هیچ یک از اینها با عزلت جمع نمى شود.

چـنـانـچـه کـلیـنـى بـه سـنـد مـعتبر روایت کرده که شخصى به خدمت حضرت صادق علیه السـلام عـرض کـرد کـه شـخصى هست مذهب تشیع را دانسته است و اعتقاد خود را درست کرده اسـت و در خـانـه خـود نـشسته است و بیرون نمى آید و با برادران خود آشنایى نمى کند، حضرت فرمود که این شخص چگونه مسائل خود را یاد مى گیرد.

و به سند معتبر از آن حضرت روایت کرده است که بر شما باد به نماز کردن در مساجد و بـا مـردم نـیکو مجاورت کردن و گواهى براى ایشان دادن و به جنازه ایشان حاضر شدن . به درستى که ناچار است شما را از معاشرت مردم و تا آدمى زنده هست از مردم مستغنى نیست و مـردم هـمـگـى بـه یـکـدیـگـر مـحـتـاجـنـد. و حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم فـرمـود کـه کـسـى کـه صبح کند و اهتمام به امور مـسلمانان نداشته باشد او مسلمان نیست ، و کسى که بشنود که کسى استغاثه مى کند و از مـسـلمـانـان اعـانـت مـى طـلبـد و اجـابـت نکند، او مسلمان نیست . و از آن حضرت پرسیدند که محبوبترین مردم نزد خدا کیست ؟
فرمود: کسى که نفعش به مسلمانان بیشتر مى رسد.

و از حضرت صادق علیه السلام منقول است که هرکه زیارت برادر مؤ من خود را از براى خـدا بـکـنـد خـداونـد عـالمـیـان هـفـتـاد هـزار مـلک را مـوکـّل گـرداند که او را ندا کنند: خوشا حـال تـو و گـوارا بـاد بـهشت از براى تو! و به سند معتبر از خیثمه روایت کرده است که بـه خـدمت حضرت امام محمّدباقر علیه السلام رفتم که آن حضرت را وداع کنم فرمود که اى خیثمه ! هرکس از شیعیان و دوستان ما را که بینى سلام من به ایشان برسان و ایشان را از جـانـب مـن وصیت کن به پرهیزکارى خداوند عظیم و اینکه نفع رسانند اغنیاء شیعیان به فـقـراء ایـشان و اعانت نمایند اقویاء ایشان ضعفاء را و حاضر شوند زندگان ایشان به جنازه مردگان و در خانه ها یکدیگر را ملاقات کنند به درستى که ملاقات ایشان و صحبت داشتن ایشان باعث احیاء امر تشیع مى شود، خدا رحم کند بنده اى را که مذهب ما را زنده دارد. و حـضرت صادق علیه السلام فرمود به اصحاب خود که با یکدیگر برادران باشید و بـا یـکـدیـگر از براى خدا دوستى و مهربانى کنید و بر یکدیگر رحم کنید و یکدیگر را مـلاقـات نـمایید و در امر دیدن مذاکره نمایید و احیاء مذهب حق بکنید. و در حدیث دیگر فرمود کـه سـعـى کـردن در حاجت برادر مؤ من نزد من بهتر است از اینکه هزار بنده آزاد کنم و هزار کـس را بـر اسـبـان زیـن و لجـام کـرده سـوار کـنـم و بـه جـهـاد فـى سبیل اللّه فرستم .

و بـدان کـه در هر یک از این امور احادیث متواتره وارد شده است و ظاهر است که عزلت موجب محرومى از این فضایل است و بعضى از اخبار که در باب عزلت وارد شده است مراد از آنها عـزلت از بـدان خـلق اسـت ، در صـورتـى کـه مـعـاشرت ایشان موجب هدایت ایشان نگردد و ضـرر دیـنـى بـه ایـن کـس رسـانـنـد و اگر نه معاشرت با نیکان و هدایت گمراهان شیوه پـیـغـمـبـران اسـت و از افضل عبادات است بلکه آن عزلتى که ممدوح است در میان مردم نیز مـیسر است و آن معاشرتى که مذموم است در خلوت نیز مى آید؛ زیرا که مفسده معاشرت خلق مـیـل بـه دنـیـا و تـخـلّق بـه اخـلاق ایـشـان و تـضـیـیـع عـمـر بـه مـعـاشـرت اهـل بـاطـل و مـصـاحـبـت بـا ایـشـان اسـت . و بـسـیـار اسـت کـسـى کـه مـعـتـزل از خـلق اسـت و شـیـطـان در آن عـزلت جـمـیـع حـواس او را مـتـوجـه تـحـصـیـل جـاه و اعـتـبـار دنـیا گردانیده است و هرچند از ایشان دور است اما به حسب قلب با ایـشـان معاشرت دارد و اخلاق ایشان را در نفس خود تقویت مى کند و چه بسیار کسى که در مـیـان مـجالس اهل دنیا باشد و از اطوار ایشان بسیار مکدر باشد و آن معاشرت باعث زیادى آگـاهـى و تـنـبـّه او و نـفرت او از دنیا گردد و در ضمن معاشرت چون غرض او خدا است از هـدایـت ایـشـان یـا غـیـر آن از اغـراض صـحـیـحـه ثـوابـهـاى عـظـیـم حاصل کند.

چـنـانـچـه بـه سـنـد صـحـیـح از حـضـرت امـام صـادق عـلیـه السـلام مـنـقول است که خوشا حال بنده خاموش و گمنامى که مردم زمانه خود را شناسد و به بدن بـا ایـشـان مـصـاحـبـت کـنـد و بـا ایـشـان در اعـمـال ایـشـان بـا دل مصاحبت ننماید پس او را بظاهر شناسند و او ایشان را در باطن شناسد.

پـس آنـچـه مـطـلوب اسـت از عـزلت آن اسـت کـه دل مـعتزل باشد از اطوار ناشایسته خلق و برایشان در امور اعتماد نداشته باشد و پیوسته توکل به خداوند خود داشته باشد و از فوائد ایشان منتفع گردد و از مفاسد ایشان محترز بـاشـد و اگـر نـه پـنـهـانـى از خـلق چـاره کـار آدمى نمى کند بلکه اکثر صفات ذمیمه را قویتر مى کند مانند عجب و ریا و غیر ذلک .
سوم ـ قالَ علیه السلام : ( اِذا اُضیف الْبَلاءُ اِلَى الْبَلاءِ کانَ مِنَ البَلاءِ عافَیِهٌ؛ )
یـعـنـى فـرمـود آن حضرت : هرگاه برآید بلایى بر بلاء، خواهد بود از آن بلاء عافیت . 
فـقیر گوید: این فرمایش حضرت شبیه است به کلام جدش امیرالمؤ منین علیه السلام که فرموده :
( عِندَ تَناهِى الشِّدَّهِ تَکوُنُ الْفُرْجَهُ وَ عِنْدَ تَضایُقِ حِلَقِ البِلاءِ یَکُونُ الرَّخاءُ ) : نـزد پـایـان رسـیـدن سختى ، گشایش است و نزد تنگ شدند حلقه هاى بلا، آسایش ‍ است .
قال اللّه تعالى ( فَاِنَّ مَعَ العُسْرِ یُسْرا، اِنَّ مَعَ العُسْرِ یُسْرا )  ؛ یعنى حق تعالى فرموده : به درستى که با دشوارى آسانى است ، باز فرموده :همانان با دشوارى آسانى است .
( و قـال امیرالمؤ منین علیه السلام : اِنَّ لِلنَّکَباتِ غایاتٌ لابُدَّ اَنْ تَنْتَهِىَ اِلَیْها فَاِذا اُحـْکـِمَ عـَلىْ اَحـَدِکـُمْ فـَلْیـَطـاْطاء لَها وَ لْیَصْبِرْ حَتّى تَجْوزَ فَاِنَّ اَعْمالَ الْحیلَهِ فیها عِنْدَ اِقـْبـالِهـازا ئدٌ فـى مـَکـْروُهِها ) ؛ یعنى حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام فرموده که هـمـانـا بـراى نکبتهاى روزگار نهایات است که لابدّ و ناچار باید به آن نهایت برسند، پـس هـرگـاه اسـتوار و محکم گردید بر یکى از شماها پست کند سر خود را از براى آن و صـبـر نماید تا بگذرد همانا به کار بردن حیله و تدبیر در آن هنگامى که رو نموده است زیاد مى کند در مکروه آن . 


اى دل صبور باش و مخور غم که عاقبت
و این شام صبح گردد و این شب سحر شود

منتهی الامال //شیخ عباس قمی

زندگینامه حضرت امام جعفر صادق(ع)به قلم شیخ عباس قمی(کتاب منتهی الامال)قسمت اخر در ذکر اولاد و احفاد امام

فصل هفتم : در ذکر اولاد و احفاد امام جعفر صادق علیه السلام


شـیـخ مـفـیـد رحـمـه اللّه فـرمـوده حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام را ده تـن اولاد بـود: اسـمـاعـیـل و عبداللّه و امّ فروه ـ مادر این سه نفر فاطمه دختر حسین بن على بن الحسین بن عـلى بـن ابـى طـالب علیهم السلام بوده ـ و دیگر موسى علیه السلام و اسحاق و محمّد ـ که مادر ایشان امّ ولده بوده ـ و عباس و على و اسماء و فاطمه ـ که هر یک از ام ولدى بوده اند ـ و اسماعیل از همه برادران بزرگتر بوده و حضرت صادق علیه السلام او را بسیار دوسـت مـى داشت و شفقت و مهربانى بر او بسیار مى نمود. و گروهى از شیعه را گمان آن بود که اسماعیل قائم به امر خلافت و امامت خواهد بود بعد از حضرت صادق علیه السلام بـه سبب آنکه بزرگتر اولاد آن جناب بود و محبت و اکرام پدر بر او بیشتر بود، لکن در حـیـات حـضـرت صادق علیه السلام در قریه عریض از دنیا رفت و مردمان جنازه او را به سـر دوش تا مدینه آوردند و در بقیع مدفون گشت . و روایت شده که حضرت صادق علیه السـلام بـر مـرگ اسـمـاعـیل جزع شدیدى نمود و حزن و اندوهش بر او عظیم گشت و بدون کفش و ردا مقدم سریر او مى رفت و چند دفعه امر فرمود سریر او را بر زمین نهاد و نزدیک جـنـازه مـى آمـد و صـورت او را باز مى کرد و بر او نظر مى نمود و مراد آن حضرت از این کـار آن بود تا امر وفات اسماعیل بر همه مردم مکشوف شود و دفع شبهه شود از کسانى که معتقد به حیات اسماعیل و خلافت او بعد از پدر مى باشند.

مـؤ لف گـویـد: کـه احادیث به این مضمون بسیار است و شیخ صدوق روایت کرده است که حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام بـه سـعـیـد بـن عـبـداللّه اعـرج فـرمـود کـه چـون اسـمـاعیل وفات یافت گفتم جامه اى را که روى او کشیده بودند بردارند، چون صورت او را مکشوف کردند جبهه و زنخ و گلوى او را بوسیدم پس گفتم او را بپوشانند، باز گفتم که جامه را از روى او برداشتند دیگرباره جبین و زنخ و گلوى او را بوسه دادم پس گفتم او را بـپـوشانیدند و غسل دادند چون از کار غسل او فارغ شدند نزدیک او رفتم دیدم که او را در کـفـن پیچیده اند گفتم صورت او را از کفن بیرون کردند باز جبین و زنخ و گلوى او را بـوسـیـدم و او را تـعـویذ کردم پس گفتم او را در کفن کنند. راوى گفت پرسیدم به چه چیز او را تعویذ کردید؟ فرمود: به قرآن .

و روایـت شـده کـه بـه حـاشـیـه کـفـنـش نـوشـت : ( اِسـْمـاعـیل یَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللّهُ. ) و خواند یکى از شیعیان خود را و درهمى چند به او داد و امـر کـرد کـه حـج کـنـد بـا آن از جـانـب پـسـرش اسـمـاعـیـل و فـرمـود کـه هـرگـاه تـو حـج بـگـزارى از جـانـب او نـه سـهـم ثـواب مال تو است و یک سهم مال اسماعیل .

سـیـد ضـامـن بـن شـدقـم در ( تـحـفـه الا زهـار ) گـفـتـه کـه وفـات کـرد اسـمـاعـیـل در سـنـه صـد و چـهـل و دو؛ و در سـنـه پـانـصـد و چـهـل و شـش حـسین بن ابى الهیجاء وزیر عبیدلى به مدینه رسید پس بنا کرد بر مشهدش قـبـّه اى . و ذکـر کـرده ابـن شـیـبـه کـه ایـن محل خانه زید شهید پسر امام زین العابدین علیه السلام بوده .

و بالجمله ؛ شیخ مفید فرموده : چون اسماعیل از دنیا رفت کسانى را که اعتقاد بر خلافت او بود بعد از پدر از این اعتقاد منصرف شدند مگر نادرى از مردمان اباعد که از خواص روات نـبـودنـد بـه هـمـان اعـتـقـاد مـانـدنـد و قـائل بـه حـیـات اسماعیل گشتند و چون حضرت امام صادق علیه السلام از دنیا رحلت فرمود جمله اى از مردم قـائل بـه امـامـت حـضـرت موسى بن جعفر علیه السلام شدند و مابقى هم دو فرقه شدند فـرقـه اى گـفـتـنـد اسـمـاعـیـل امـام بـوده و امـامـت بـعـد از او مـنـتـقـل بـه مـحـمـّد بـن اسـمـاعـیـل شـده اسـت . و فـرقـه دیـگـر گـفـتـنـد کـه اسـمـاعـیـل زنـده اسـت و ایـشـان مـردمـانـى قلیل هستند که گمانشان این است که امامت بعد از اسماعیل در اولاد و احفاد او است تا آخر زمان .

مـؤ لف گـویـد: سـلاطـیـن فـاطـمـیـه کـه در دیـار مـغـرب سـلطـنـت داشـتـنـد از اولاد اسـمـاعـیـل انـد. اول ایـشـان عـبـیـداللّه بـن مـحـمـّد بـن عـبـداللّه بـن احـمـد بـن مـحـمـّد بـن اسـمـاعـیـل بـن الامـام جـعـفـر الصـادق عـلیـه السـلام مـلقـب بـه المـهـدى بـاللّه ، اول کـسـى اسـت کـه از آل اسـمـاعـیل در دیار مغرب و مصر خلیفه شدند در زمان دولت بنى عـبـاس و مـدت دویـسـت و هـفـتـاد و چـهـار سـال پـادشـاهـى کـردنـد و اول سـلطـنـت ایـشـان در زمـان مـعـتـمـد و مـعـتـضـد بـوده کـه اوایل غیبت صغرى باشد و عدد ایشان چهارده است و ایشان را اسماعیلیه و عبیدیه مى گفتند. قاضى نوراللّه گفته که قرامطه وراى اسماعیلیه طایفه دیگرند و عباسیان و هواخواهان ایشان از کمال بغض و عداوت قرامطه را داخل اسماعیلیه ساختند.

فـقیر گوید: که حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام در اخبار غیبیه خود اشاره به عبیداللّه مذکور کرده در آنجا که فرموده :
( ثُمَّ یَظْهَرُ صاحِبُ القَیْرَوان الْغَضُّ البَضُّ، ذُوالنَّسَبِ المَحْضِ، المُنْتَجَبُ مِنْ سُلالَهِ ذِى البَداءِ، المُسَجّى بِالرِّداء. )
( قـیـروان ) شهرى است به مغرب و همان جایى است که عبیداللّه مهدى در حدود آن قـلعـه اى بـنـا کـرد و آن را بـه ( مهدیه ) موسوم ساخته و مراد از ( ذى البداء ) و ( مسجّى برداء ) اسماعیل بن جعفر علیه السلام است .

( قالَ ابْنُ اَبِى الْحَدیدِ: وَ کانَ عُبَیْدِاللّهِ الْمَهْدِىُّ اَبْیَضُ مُتْرَفا مُشَرَّبا بِحُمْرَهٍ رَخْصَ الْبـَدَنِ، تـارَّ الاَطـرافِ، و ذُوالْبـَداءِ اِسـْمـاعـیـلُ بـْنُ جـَعـْفـَرِ بـْنِ مُحَمَّدٍ علیهم السلام وَ هُوَ الْمـُسـَجـّى بـِالرِّداء؛ لاَنَّ اَبـاهُ اَبـاعـَبْدِاللّهِ جَعْفَرَا علیه السلام سَجّاهُ بِرِدائِهِ لَمّا ماتَ وَ اَدْخَلَ اِلَیْهِ وُجُوهَ الشّیعَهِ یُشاهِدُونَهُ لِیَعْلَمُوا مَوْتَهُ وَ تَزوُلَ عَنْهُمْ الشُبّْههُ فى اَمْرِهِ اِنتهى . ) 

و امـا عـبداللّه بن جعفر پس او بعد از اسماعیل بزرگتر بود از سایر برادران خویش و او را نزد پدر چندان مکانت و منزلتى نبود و در اعتقاد متهم بر مخالفت با پدر بوده و گفته شـده کـه بـا ( حـشـویـّه ) خـلطـه و آمـیـزش داشـت و میل به مذهب مرجئه داشت و بعد از فوت پدر ادعاى امامت نمود و حجتش بر امامت کبر سن بود. بـه ایـن سبب جماعتى از اصحاب حضرت صادق علیه السلام او را متابعت کردند و چون او را امتحان کردند دست از او کشیدند و به امامت برادرش موسى علیه السلام رجوع کردند از بسیارى براهین و دلالات باهرات که از حضرت مشاهده کردند، بلى قلیلى از مردم به همان اعـتـقـاد مـانـدنـد و امامت عبداللّه را اختیار کردند و ایشان را ( فطحیّه ) گویند، و این لقـب از آن یـافـتـنـد کـه بـه امـامـت عـبـداللّه قـائل شـدنـد؛ چـه آنـکـه عـبـداللّه اَفـْطـَحـُ الرِّجـْل بـود، یعنى فیل پا، و بعضى گفته اند که ایشان را فطحیّه گفتند به سبب آنکه داعى ایشان بر امامت عبداللّه مردى بوده که او را عبداللّه بن فطیح مى گفتند.

قـطب راوندى روایت کرده از مفضل بن عمر که چون حضرت صادق علیه السلام وفات کرد عبداللّه افطح پسر آن حضرت ادعاى امامت کرد. حضرت امام موسى علیه السلام امر فرمود هـیـزم بـسـیـارى آوردنـد و در وسـط خـانـه ریـختند، آنگاه فرستاد به نزد عبداللّه و او را بطلبید. عبداللّه به منزل آن حضرت آمد و در آن وقت در خدمت حضرت جماعتى از وجوه امامیه بـودنـد هـمـیـن کـه عـبداللّه نشست ، حضرت امر فرمود که آتش در آن هیزمها افکندند هیزمها شـروع کـرد به سوختن و مردم نمى دانستند سبب آن را تا آنکه هیزمها تمامى آتش شد. پس بـرخـاسـت موسى بن جعفر علیه السلام با جامه هاى خود در میان آتش نشست و رو کرد به مـردم حـدیـث گـفـتن تا یک ساعت ، سپس برخاست و جامه خود را تکانید و آمد به مجلس خود! آنـگاه فرمود به برادرش عبداللّه : اگر چنانچه تو امام مى باشى بعد از پدرت بنشین در مـیـان آتـش ! آن جـمـاعت گفتند: دیدیم عبداللّه رنگش تغییر کرد و برخاست در حالى که ردایـش بـر زمـیـن کـشـیـده مـى شـد و از خـانه حضرت بیرون رفت . و عبداللّه بعد از پدر بزرگوارش مدت هفتاد روز زنده بود و وفات کرد.

و روایـت شـده کـه امـام جـعـفـر صادق علیه السلام به امام موسى علیه السلام فرمود: اى پسر جان ! به درستى که برادر تو مى نشیند به جاى من و ادعا مى کند امامت را بعد از من ، مـنـازعـه مـکـن بـا او بـه کـلمـه اى ؛ زیـرا کـه او اول کـسـى اسـت از اهل بیت من که به من ملحق مى شود.

مؤ لف گوید: که سید ضامن بن شدقم مدنى در ( تحفه الا زهار ) گفته که عبداللّه پـسـر امـام جـعـفر صادق علیه السلام وفات کرد در بلده بسطام و قبرش ‍ معروف است در آنجا مقابل قبر على بن عیسى بن آدم بسطامى .فقیر گوید: آنچه براى مـن نـقـل شـده آن اسـت کـه قـبـرى کـه در بـسـطـام اسـت مـقـابـل قـبر ابویزید بسطامى ، قبر محمّد پسر عبداللّه مذکور است نه قبر پدرش واللّه العالم .

و اسحاق بن جعفر مردى بود از اهل فضل و صلاح و روع و اجتهاد. و روایت کرده اند مردم از او حـدیـث و آثـار، و ابـن کـاسـب هـرگـاه از او حـدیـثـى نـقـل مى کرد، مى گفت : حدیث کرد مرا ثقه رضى اسحاق بن جعفر علیه السلام ، و اسحاق قـائل بـود بـه امـامت برادرش موسى بن جعفر علیه السلام . و روایت کرده از پدرش نصّ بر امامت برادرش حضرت موسى بن جعفر را، و صاحب ( عمده الطالب ) گفته که او اشـبـه مـردم بـه رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلم و مادر او مادر امام موسى علیه السـلام بـود، و اسـحـاق محدّثى جلیل بود و طایفه اى از شیعه ادعا کردند در او امامت را و اعقاب او را از محمّد و حسین و حسن است .

مـؤ لف گـویـد: بـه اسـحـاق بـن جـعـفـر منتهى مى شود نسب بنى زهره که خانواده جلیلى بـودنـد در حـلب و از جـمـله ایـشـان اسـت ابـوالمـکـارم حـمـزه بـن على بن زهرء حلبى عالم فـاضـل جـلیـل صـاحـب تـصـنـیـفـات کثیره در کلام و امامت و فقه و نحو که از جمله ( غنیه النّزوع الى علمى الاصول و الفروع ) است و او و پدر و جدش و برادرش عبداللّه بن عـلى و بـرادرزاده اش مـحـمّد بن عبداللّه از اکابر فقهاء امامیه اند. و بنوزهره که آیه اللّه عـلامـه حـلّى اجـازه کـبـیـره مـعـروفـه را بـراى ایـشـان نـوشـتـه ، سـیـد جـلیـل حـسـیـب صـاحـب نـفـس قـدسـیـه و ریـاسـت انـسـیـه ، افضل اهل عصر خود علاء الدّین ابوالحسن على بن ابراهیم بن محمّد بن ابى على الحسین بن ابى المحاسن زهره و فرزند معظمش شرف الدّین ابوعبداللّه حسین بن على و برادرش سید مـعـظم ممجد بدر الدّین ابوعبداللّه محمّد بن ابراهیم و دو پسرش ابوطالب احمد بن محمّد و عـزالدّیـن حـسـن بـن مـحـمـّد مـى بـاشـنـد کـه عـلامـه ایـشـان را تجلیل تمام نموده و تمامى را اجازه داده و صورت آن اجازه در مجلد آخر بحار مذکور است ، و سـعـیـد شـریـف تـاج الدّیـن بن محمّد بن حمزه بن زهره در کتاب ( غایه الا ختصار فى اخبار البیوتات العلویه المحفوظه من الغبار ) در ذکر بیت اسحاقیین گفته : حمد خدا را کـه مـا را از بـیـت زهـره قـرار داد که نقباء حلب مى باشند. جد ایشان زهره بن ابى المواهب عـلى نـقـیـب حـلب ابـن مـحـمّد نقیب حلب ابن ابى سالم محمّد مرتضى مدنى است که از مدینه مـنـتـقـل شده به حلب ابن احمد مدنى که مقیم به حرّان بوده ابن امیر شمس الدّین محمّد مدنى ابـن الا مـیر الموقر الحسین بن اسحاق المؤ تمن ابن الا مام جعفر صادق علیه السلام است و گفته که بیت زهره در حلب و در دیار حلب اشهرند از هر مشهورى ، و از ایشان است شریف ابـوالمـکـارم حـمـزه بـن عـلى بـن زهـره سـیـد جـلیـل کـبـیـر القـدر عـظـیـم الشـاءن عـالم کـامـل فـاضل مدرس مصنف مجتهد که عین اعیان سادات و نقباء حلب ، صاحب تصنیفات حسنه و اقـوال مـشـهوره است و از براى او کتبى است ، قدّس اللّه روحه و نوّر ضریحه ، قبرش در حلب پایین جبل جوشن نزد مشهد سقط حسین علیه السلام است و قبرش معروف است و نوشته شـده بـر آن اسـم و نـسـب او تـا امـام صـادق عـلیـه السـلام و تـاریـخ موت او نیز، انتهى .

مـؤ لف گـویـد: کـه تاریخ موت او سنه پانصد و هشتاد و پنج است و تاریخ ولادتش ماه رمـضـان سـنـه پـانـصـد و یـازده ، و قـصـه مـشـهـد سـقـط در جبل جوشن گذشت در مجلّد اول در سیر اهل بیت امام حسین علیه السلام از کوفه به شام .

بـدان کـه زوجـه اسـحاق بن جعفر، علیا مخدّره نفیسه بنت حسن بن زید بن حسن بن على بن ابى طالب علیهم السلام است که به جلالت شاءن معروف است ، در سنه دویست و هشت در مـصـر وفات کرد و در آنجا به خاک رفت ، و مصریین را اعتقاد تمامى است به او و معروف اسـت کـه دعـا در نـزد قـبر او مستجاب مى شود و شافعى از او اخذ حدیث کرده .

سـید مؤ من شبلنجى در ( نورالا بصار ) و شیخ محمّد صبّان در ( اسعاف الراغبین ) نـقـل کـرده انـد کـه سـیـده نـفـیـسـه مـتـولد شـد بـه مـکـه در سـنـه صـد و چـهـل و پـنـج و نـشو و نما کرد در مدینه به عبادت و زهد. روزها روزه مى داشت و شبها به عـبـادت قـیام مى نمود و صاحب مال بود و احسان مى کرد به زمین گیران و مریضان و عموم مردم و سى مرتبه به حج مشرف شد که اکثرش پیاده بود.

از زیـنـت دخـتـر یـحـیـى بـرادر نـفـیـسـه نـقـل شـده کـه مـن خـدمـت کـردم عـمـه ام نـفـیـسـه را چـهـل سـال پـس نـدیـدم او را کـه شـب بـخـوابـد و روزهـا افطار بنماید، و پیوسته قائم اللّیـل و صـائم النـّهـار بـود، گفتم به وى که با خودت مدارا نمى کنى ؟ گفت : چگونه رفـق و مـدارا کـنـم بـا نـفـسـم و حـال آنـکـه در جلو، عقبات دارم که قطع آنها نمى کنند مگر فـائزون ، و جـنـاب نـفیسه از شوهرش اسحاق دو فرزند آورد: قاسم و ام کلثوم و از آنها عـقـبـى نـشـد. وقـتـى بـا شـوهـرش بـه زیـارت حـضـرت ابـراهـیـم خـلیـل عـلیـه السـلام مـشـرف شـد و در مـراجـعـت ، بـه مـصـر تـشـریـف آورد و در خـانـه اى منزل فرمود، و اهل مصر را در حق آن مخدره عقیدت زیاد شد و از او خواهش توقف نمودند و به قـصـد زیـارت او مـشـرف مـى شدند و از او برکات مى دیدند و در مصر تا در آنجا وفات کرد.

و نـقـل کـرده کـه آن مـخـدره قـبـرى براى خود به دست خود کنده بود و پیوسته در آن قبر داخـل مـى شده و نماز مى خوانده و قرآن تلاوت مى کرده تا آنکه شش هزار ختم قرآن در آن قبر نموده ! و در ماه رمضان سنه دویست و هشت وفات کرد و در وقت احتضار روزه بود او را امـر بـه افـطـار نـمـودنـد، فـرمـود: واعـجـبـا! سـى سال است تا به حال که از خداوند تعالى مسئلت مى کنم که با حالت روزه از دنیا بروم و حال که روزه هستم افطار کنم ! پس شروع کرد به خواندن سوره انعام و چون رسید به آیـه مـبـارکـه ( لَهـُمْ دارُالسَّلامِ عـِنْدَ رَبِّهِم ) .وفات کرد، و چون وفات کرد مردم اجتماع کردند از قرى و بلدان و روشن کردند شمع هاى بسیار در آن شب و شـنـیـده مـى شـد گـریـه از هـر خـانـه کـه در مـصـر بـود و بـزرگ شـد غصه و حزن بر اهـل مـصـر و نـمـاز گـذاشـتـنـد بـر آن مـخـدره بـه جـمـعـیـتـى کـه مثل آن دیده نشده بود به طورى که پر کرد فلوات و قیعان را پس دفن شد در همان قبرى که حفر کرده بود به دست خود در خانه خودش به درب السّباع در مراغه .

و نقل کرده که بعد از وفات او شوهرش اسحاق مؤ تمن خواست کنته او را به مدینه معظمه نقل کند و در بقیع دفن نماید اهل مصر مستدعى شدند که آن مخدره را در مصر بگذارد براى تـبـرک و تـیـمن و مالى بسیارى هم بذل کردند. اسحاق راضى نشد تا آنکه در خواب دید رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم را کـه فـرمـود: مـعـاوضـه مـکـن بـا اهل مصر در باب نفیسه ! همانا رحمت نازل مى شود برایشان به برکت او و کراماتى از آن مخدره نقل کرده بلکه کتابى در مآثر او نوشته شده موسم به ( مآثرالنّفیسه ) .

و مـحـمـّد بـن جـعـفـر را ( دیـبـاجـه ) مـى گـفـتـنـد بـه جـهـت حـسـن و جـمـال و بـهـاء و کـمـال او؛ و مـردى سـخـى و شـجـاع بود و با راءى زیدیه در خروج به شمشیر موافقت داشت ، و در ایام ماءمون سنه صد و نود و نه در مدینه خروج کرد و مردم را به بیعت خود خواند، اهل مدینه با او بیعت به امارت مؤ منین کردند و او مردى قوى القلب و عـابـد بـود و پـیـوسـتـه یـک روز روزه مـى داشـت و یـک روز افـطار مى نمود، و هرگاه از مـنـزل بـیرون مى شد بر نمى گشت مگر آنکه جامه خود را کنده بود و برهنه اى را با آن پـوشـانـیده بود و در هر روزى گوسفندى براى میهمانان خود مى کشت . پس به جانب مکه رفـت و بـا جـمـاعـتـى از طـالبـیین که از جمله ایشان بودند حسین بن حسن افطس و محمّد بن سـلیـمـان بـن داود بن حسن مثنّى و محمّد بن حسن معروف به ( سلیق ) و على بن حسین بـن عـیسى بن زید و على بن حسین بن زید و على بن جعفر بن محمّد با هارون بن مسیّب جنگ عـظـیـمـى نـمـودند و بسیار کس از لشکر هارون کشته گشت .

آنگاه دست از جنگ برداشتند و هارون بن مسیّب حضرت على بن موسى الرضا علیه السلام را به رسالت به نزد محمّد بـن جـعـفـر فـرستاد و او را به طریق سلم و صلح طلبید، محمّد بن جعفر از صلح ابا کرد آمـاده حـرب شـد، ایـن وقـت هـارون لشـکـرى فرستاد تا محمّد را با طلبیین در آن کوهى که مـنـزل داشـتـنـد مـحـاصـره کـردنـد و تـا سـه روز مـدت مـحـاصـره طـول کـشـیـد و آب و طـعام ایشان تمام گشت ، اصحاب محمّد بن جعفر دست از او برداشتند و مـتـفـرق شدند، لاجرم محمّد ردا و نعلین پوشیده به خیمه هارون بن مسیب رفت و از او براى اصحاب خود امان خواست هارون او را امان داد. و به روایت دیگر به جاى هارون ، ( عیسى جلودى ) ذکر شده .

بـالجـمـله ؛ طـالبـیـیـن را در قـید کردند و در محملهاى بدون وطاء نشانیدند و به خراسان فـرسـتـادند و چون به خراسان ورود کردند ماءمون ، محمّد بن جعفر را اکرام کرده و جایزه داد و بـا مـاءمـون بـود تا هنگامى که در خراسان وفات یافت . ماءمون به تشییع جنازه او بـیرون شد و جنازه او را حمل داده تا به نزدیک قبر رسانید و بر او نماز خواند و در لحد خوابانید پس از قبر بیرون آمد و تاءمل کرد تا او را دفن نمودند؛ بعضى گفتند: اى امیر! شـمـا امـروز در تـعـب افـتـادیـد خـوب اسـت سـوار شـویـد و بـه مـنـزل تـشـریـف بـریـد، گـفـت : ایـن رحـم مـن اسـت کـه الحـال دویـسـت سـال است که قطع شده است پس قرضهاى محمّد را که قریب به سى هزار دینار بود ادا کرد.

و از ( تـاریـخ قـم ) نقل است که محمّد دیباج در جرجان وفات یافت در وقتى که مـاءمـون به عراق متوجه شده بود در سنه دویست و سه و ماءمون بر او نماز گزارد و به جرجان او را دفن کرد و عبیداللّه بن حسن بن عبداللّه بن عباس بن على بن ابى طالب علیه السلام و دیگر علویه ، ماءمون را بدین سبب شکر کردند. و به من رسیده است که الصاحب الجـلیل کافى الکفاه ابوالقاسم اسماعیل بن عباد بر سر تربت او عمارتى کرده است در سنه سیصد و هفتاد و چهار ـ اربع و سبعین و ثلثمائه ـ انتهى .

شـیـخ صـدوق روایت کرده از حضرت عبدالعظیم بن عبداللّه حسنى از جدش على بن حسن بن زید بن الحسین بن على بن ابى طالب علیه السلام که گفت : حدیث کرد عبداللّه بن محمّد بـن جـعفر از پدرش از جدش امام جعفر صادق علیه السلام که امام محمدباقر علیه السلام جـمـع کرد اولاد خود را و در میان ایشان بود عموى ایشان زید بن على علیه السلام ، آنگاه بـیـرون آورد بـراى ایـشـان کـتـابـى بـه خـط امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـلام و امـلاء رسـول خـدا صـلى اللّه علیه و آله و سلم ، که نوشته بود در آن حدیث لوح آسمانى ( هـذا کـِتـابٌ مـِنَ اللّهِ العـَزیـزِ العَلیمِ ) تا آخر، که در آن تصریح شده به اوصیاء پـیـغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم ، و در آخر روایت است که حضرت عبدالعظیم فرمود: عـجـب و تـمام از محمّد بن جعفر و خروج او است با آنکه شنیده حدیث لوح از پدرش و خودش حکایت کرده آن را.

و بـدان کـه از اعـقـاب مـحـمـّد بـن جـعـفـر اسـت ، سـیـد شـریـف اسماعیل بن حسین بن محمّد بن حسین بن احمد بن محمّد بن عزیز بن الحسین بن محمّد الا طروش بن على بن الحسین بن على بن محمّد دیباج ابن الا مام جعفر صادق علیه السلام ، ابوطالب مـروزى عـلوى نـسـّابـه اول کسى که از اجداد او منتقل شده از مور به قم ، احمد بن محمّد بن عزیز است و از براى او است از مصنفات ( حظیره القدس ) حدود شصت مجلّد و غیر آن از مصنفات دیگر که همگى در انساب بوده ، یاقوت حموى در سنه ششصد و چهارده در مرو او را مـلاقـات کـرده ، و از ( مـعـجـم الا دبـاء ) نـقـل شـده کـه تـرجـمـه او را مـفـضـل در آن ایـراد کـرده و عـبـاس بـن جـعـفـر مـردى جلیل و فاضل نبیل بوده .

ذکـر عـلى بـن جـعـفـر و ابوالحسن و احمد بن قاسم که یکى از احفاد او است و در قم مدفون است

بدان که على بن جعفر علیه السلام سیدى جلیل القدر، عظیم الشاءن ، شدید الورع عالم کـبـیـر، راوى حـدیـث ، کـثـیـر الفـضـل بـوده و تـا حـضـرت جـواد عـلیه السلام بلکه به قول صاحب ( عمده الطالب ) تا حضرت هادى علیه السلام را درک کرده و در ایام آن حـضـرت وفـات کـرده و پـیـوسـت ملازمت برادرش حضرت موسى بن جعفر علیه السلام را اخـتـیـار کـرده بـود و از آن جـنـاب مـعـالم دیـن اخـذ مـى نـمـود و از بـرکـات او اسـت ( مـسـائل عـلى بـن جعفر ) که در دست است و علامه مجلسى رحمه اللّه آن را در مجلد چهارم ( بحار ) [چاپ قدیم ] نقل فرموده .

و بـالجـمـله ؛ جلالت شاءن آن بزرگوار زیاده از آن است که در اینجا ذکر شود و تمامى علماى رجال او را ستایش بلیغ نموده اند.

و شیخ کشّى روایت کرده که وقتى طبیب خواست حضرت امام محمّد جواد علیه السلام را فصد کند چون نیشتر را نزدیک حضرت آورد که رگ را قطع کند على بن جعفر نزدیک آمد و گفت : اى آقـاى مـن ! ابـتـدا مـرا فـصـد کـنـد چون حدّت نیشتر در من اثر کند و جناب شما را متاءلم نـگـرداند و چون آن حضرت برخاست برود على بن جعفر برخاست و کفشهاى آن حضرت را جفت کرد و در پیش پاى آن حضرت نهاد و حال آنکه على بن جعفر در آن وقت پیرمرد محترمى بوده و حضرت جواد علیه السلام تازه جوان بوده !

و شـیـخ کـلیـنـى روایـت کـرده از مـحـمـّد بـن حـسـن عـمـّار کـه مـن ده سال در مدینه خدمت على بن جعفر بودم و از او اخذ مى کردم احادیثى که از برادرش حضرت ابوالحسن علیه السلام شنیده بود و مى نوشتم آنها را، وقتى در خدمت او بودم که حضرت جـواد عـلیـه السـلام داخـل مـسـجد حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم شد. على بن جـعـفر چون نظرش بر آن حضرت افتاد بى اختیار از جاى برخاست و بى کفش و رداء خدمت آن حـضـرت دویـد و دسـت او را بـوسـیـد و او را تـعـظیم و تکریم کرد، حضرت جواد علیه السـلام فـرمـود: اى عـمـو! بـنـشـیـن خـدا تـو را رحمت کند، عرض ‍ کرد: اى سید و آقاى من ! چـگـونـه بـنـشـیـنـم و حـال آنـکه تو ایستاده اى ، پس چون على بن جعفر از خدمت آن حضرت مـرخـص شـد و آمـد در مجلس خود نشست اصحابش او را سرزنش کردند و گفتند تو این نحو با او رفتار مى کنى و حال آنکه عموى پدر او مى باشى ؟! فرمود: سکوت کنید! پس دست برد و محاسن خود را گرفت و گفت : هرگاه حق تعالى مرا با این ریش اهلیت نداد از براى امـامـت و ایـن جـوان را اهـلیـت داد و امـامـت را بـه او تـفـویـض نـمـود آیـا مـن انـکـار کـنـم فـضـل او را، پـناه مى برم به خدا از آنچه شما مى گویید که احترام او را ندارم بلکه من بنده او مى باشم !

مـؤ لف گـویـد: کـه از مـلاحـظـه ایـن دو حـدیث معلوم مى شود که این بزرگوار چه اندازه مـعـرفـت بـه امـام زمان خود داشته و کَفاهُ ذلِکَ فَضْلا وَ شَرَفا. قبر این بزرگوار مشتبه اسـت ، آیـا در قـم اسـت یـا در عـریـض کـه یـک فـرسـخـى مـدیـنـه اسـت کـه ملک آن جناب و محل سکناى او و ذرّیه اش بوده ، اختلاف است ؛ و ما در ( هدیه الزّائرین ) آنچه متعلق به این مقام است ذکر کردیم به آنجا رجوع شود.

صـاحـب ( روضـه الشـهـداء ) گـفته : اما على عریضى کنیتش ابوالحسن است عالم بـزرگ بـوده ، در کـودکـى از پـدر بازمانده و از برادر خود امام موسى علیه السلام علم آمـوخـتـه و نـسـبـت او بـه عـریـض اسـت و آن دهـى اسـت بـه چـهـل مـیل از مدینه دور و اولاد او بسیارند و ایشان را ( عریضّیون ) گویند، و او را عـقـب از چـهـار پـسر است : محمّد و احمد شعرانى و حسن و جعفر. اما جعفر اصغر عقب او از على پـسـر او اسـت و حـال ایـن عـقـب پـوشـیـده اسـت ، انـتـهـى .و احتمال مى رود قبرى که در قم است قبر همین على باشد.

و امـا قـول او کـه عـلى را عـقـب از چـهـار پـسـر اسـت خـلاف آن چـیـزى اسـت کـه نـقـل شـده ؛ زیـرا عـالم فـاضل جلیل سید مجدالدّین عریضى ـ استاد شیخ ابوالقاسم محقق حلّى ـ نسبش به عیسى بن على بن جعفر الصادق علیه السلام منتهى مى شود، بدین طریق السـیـد مـجـدالدّیـن عـلى بن حسن بن ابراهیم بن على بن جعفر بن محمّد بن على بن حسن بن عـیـسـى بن محمّد بن على العریضى صاحب المسائل عن اخیه الکاظم علیه السلام ابن الا مام جـعـفـر صـادق عـلیـه السـلام ، و حسن بن على بن جعفر حمیرى است و بر او اعتماد کرده در طریق خود به مسائل على بن جعفر روایت مى کند از جدش على بن جعفر.

و بـدان که در بعضى از کتب انساب است که فاطمه کبرى بنت محمّد بن عبداللّه الباهرین الا مـام زیـن العابدین علیه السلام زوجه على عریضى است . و بدان نیز آنکه در قم یکى از احـفـاد على بن جعفر رضى اللّه عنه که به شرافت و جلالت معروف است مدفون است و نـام شریف او احمد بن قاسم بن احمد بن على بن جعفر الصادق علیه السلام است و قبرش مزار عامه مردم است و واقع است در قبرستان نزدیک به دروازه قلعه در بقعه قدیمه که از زمان بناى آن تا به حال هفتصد سال است . و خواهرش فاطمه نیز ظاهرا در آنـجـا بـه خـاک رفـتـه و احـمـد بـن قـاسـم مـذکـور جلیل القدر است .

و در ( تـاریـخ قـم ) است که چنین رسیده است که احمد بن قاسم زمین گیر و عنّین بوده و آبله در چشمش پیدا شده و بدان سبب هر دو چشمش تباه گشت و چون وفات یافت به مـقـبـره قـدیـمـه مـالون دفـن گـردیـد و تربت او را زیارت مى کردند و بر سر تربت او سایبانى بوده . و چون اصحاب خاقان مفلحى در سنه دویست و نود و پنج به قم رسیدند آن سایبان را از سر قبر او کشیدند و مدتى زیارت او نمى کردند تا آنگاه که بعضى از صـلحـاى قـم بـه خـواب دید در سنه سیصد و هفتاد و یک که ساکن در این تربت مردى بس فاضل است و در زیارت کردن او ثواب و اجر بسیار است ، پس دیگرباره بناى قبر او را از چوب مجدد گردانیدند و مردم زیارت کردن او را از سر گرفتند و جمعى از ثقات گفته انـد کـه جـمـعـى کـه صاحب علت (مرضى ) کهنه بوده اند و یا در عضوى از اعضاى ایشان زحـمـتـى و عـلتـى واقع شده بر سر قبر او مى رفتند و طلب شفا مى نمودند و به برکت روح شریف او، از آن علت شفا مى یافتند.

فصل هشتم : در ذکر چند نفر از بزرگان اصحاب حضرت صادق علیه السلام است


اول ـ ابان بن تغلب است


از آل بـکـریـن وائل و از اهـل کـوفـه اسـت و ثـقـه و جلیل القدر است . در ( مجالس ‍ المؤ منین ) است که ( ابان ) قارى و عالم به وجـوه قـرائت و دلایـل آن بـود و قـرائتـى عـلیـحـده دارد کـه نزد قراء، مشهور است و در علم تـفـسـیـر و حـدیـث و فـقه و لغت و نحو امام اهل زمان خود بوده ،  و در ( کـتـاب ابـن داود ) مـذکور است که او سى هزار حدیث از حضرت امام جعفر صادق علیه السـلام حـفـظ داشت و او را تصانیف بسیار است مانند ( تفسیر غریب القرآن ) و ( کتاب فضایل ) و ( کتاب احوال صفّین ) و مانند آن .و در ( کـتـاب خـلاصـه ) مـسـطـور اسـت کـه ابـان در مـیـان اصـحـاب مـا ثـقـه اسـت و جـلیـل القـدر و عـظـیـم المنزله . به خدمت حضرت امام زین العابدین و امام محمدباقر و امام جـعـفـر صـادق عـلیـهـم السـلام رسـیـده و بـه التفات خاطر عاطر ایشان مشرف گردیده و حـضـرت امام محمدباقر علیه السلام به او گفته اند که در مسجد مدینه بنشین و فتوى ده مردمان را که دوست مى دارم در میان شیعه من مانند تو را ببینند.و روایتى دیـگـر آن اسـت کـه مـنـاظـره کـن بـا اهـل مـدیـنه که دوست مى دارم مانند تو کسى از روات و رجال من باشد. ابان در حیات امام جعفر صادق علیه السلام وفات یافت و چون خبر فوت او بـه آن حـضـرت رسـیـد رحـمـت بـر او فـرسـتـادنـد و سوگند یاد کردند که موت ابان دل مـرا بـه درد آورد، و وفـات او در سـنـه یـک صـد و چهل و یک بود  و حضرت امام جعفر صادق علیه السلام او را از وفات او خبر داده بود. 


شـیخ نجاشى روایت نموده که هرگاه ابان به مدینه مى رفت خلایق به جهت استماع حدیث و اسـتـفـاده مـسـایل به او هجوم مى کردند چنانکه غیر ستون مسجد که جهت او آن را خالى مى گذاشتند دیگر جایى خالى نمى ماند. و همچنین روایت نموده از عبدالرحمن بن حجاج که گفت روزى در مـجـلس ابـان بـن تـغـلب بـودم کـه نـاگاه مردى از در درآمد از او پرسید که اى ابـوسـعـیـد! مـرا خـبـر ده کـه چـند کس از صحابه پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم با حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـلام مـتـابـعـت نـمـودنـد؟ ابـان گفت : گویا مى خواهى فـضـل و بـزرگـى عـلى عـلیـه السلام را به آنها بشناسى که متابعت امیرالمؤ منین علیه السـلام نـمودند از اصحاب پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم ؟! آن مرد گفت : مقصود من هـمـیـن اسـت ! پـس ابان گفت : واللّه که ما فضل صحابه را نمى شناسیم الاّ به متابعت از حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام .


دوم ـ اسـحـاق بـن عـمّار صیرفى کوفى از اصحاب حضرت صادق علیه السلام و موسى بن جعفر علیه السلام است


عـلمـاء رجـال در حـق او گفته اند که او شیخ اصحاب ما است و ثقه است ، و او و برادران او یونس و یوسف و قیس و اسماعیل بیت بزرگى از شیعه مى باشند، و پسران برادرش على و بـشـیر پسران اسماعیل از وجوه اهل حدیث مى باشند و روایت است که حضرت صادق علیه السـلام هـرگـاه اسـحـاق و اسـمـاعـیل پسران عمّار را مى دید مى فرمود: ( وَ قَدْ یَجْمَعُهُما لاَقـْوامٍ ) ؛ یـعـنـى حـق تـعـالى گـاهـى دنـیـا و آخـرت را بـراى بـعـضـى جـمـع مـى فرماید.

 
و روایـت است از عمار بن حیّان که گفت : خبر دادم به حضرت صادق علیه السلام از برّ و نـیـکـى کـردن اسـمـاعـیـل پـسـرم بـه مـن ، فـرمـود: مـن او را دوسـت مـى داشـتـم و الحال زیاد شد محبت من به او. و بالجمله ؛ علما، اسحاق بن عمار را فطحى مى دانستند به جـهـت تصریح شیخ در ( فهرست ) و از این جهت حدیث را از جهت او موثق مى شمردند تـا نوبت به شیخ بهائى رسید، ایشان اسحاق بن عمار را دو نفر گرفتند یکى را امامى گـفـتـنـد و اسـحـاق بـن عمار بن موسى را فطحى گرفتند و لهذا در سند باید رجوع به تـمـیـز کـنـنـد تـا مـعـلوم شـود کـه کـدام یـک مـى بـاشـنـد، و عـمـل عـلمـا بـر هـمـین بود تا زمان علامه طباطبائى بحرالعلوم رحمه اللّه ، این بزرگوار قـرائنـى بـه دسـت آورد کـه اسحاق به عمار یک نفر بیشتر نیست و آن هم ثقه و امامى مذهب اسـت ، و شـیخ ما علامه محدث نورى رضى اللّه عنه نیز همین را اختیار کرده در خاتمه ( مستدرک الوسائل )  واللّه العالم .


سوم ـ برید بن معاویه المعجلى مکنّى به ابوالقاسم


از وجـوه فقهاى اصحاب و ثقه و جلیل القدر و از حواریین حضرت باقر و حضرت صادق عـلیـهـمـا السـلام مـى بـاشـد و از بـراى او مـکـانـت و مـحـل عـظـیـم اسـت نـزد ائمـه عـلیـهم السلام و از اصحاب اجماع است . حضرت صادق علیه السلام فرمود: اوتاد زمین و اعلام دین چهار نفرند: محمّد بن مسلم و برید بن معاویه و لیث بن البخترى المرادى و زراره بن اعین ؛ و هم در حدیثى در حقى ایشان فرموده :
( هـؤُلا ءِ الْقـَوّامـُونَ بـِالْقـِسـْطِ، هـؤُلا ءِ الْقـَوّامـُونَ بـِالصِّدْقِ، وَ هـؤُلا ءِ السـّابـِقـُونَ السّابِقُونَ اُولئِکَ الْمُقَرَّبُونَ. )


و هـم فـرمـوده بـشـارت دهید مخبتین را به بهشت و این چهار را اسم برده سپس ‍ فرموده این چـهـار کـس نـجـبـاءاند، امناء الهى اند در حلال و حرام خدا، اگر ایشان نبودند منقطع مى شد آثـار نبودت و مندرس مى گشت .وفاتش در سنه صد و پنجاه واقع شد رحـمـه اللّه ، و پسرش قاسم بن برید نیز ثقه و از روات اصحاب حضرت صادق علیه السلام است .

 
چهارم ـ ابوحمزه ثمالى نام شریفش ثابت بن دینار است


ثـقـه و جـلیـل القـدر و از زهـاد و مـشـایـخ کـوفـه اسـت . از فضل بن شاذان روایت است که گفت شنیدم از ثقه اى که گفت شنیدم از حضرت رضا علیه السـلام که فرمود: ابوحمزه ثمالى در زمان خود مانند سلمان فارسى بود در زمان خود و این به آن جهت است که خدمت کرده به چهار نفر از ما: على بن الحسین و محمّد بن على و جعفر بن محمّد و مقدارى از زمان حضرت موسى بن جعفر علیهم السلام .


و روایـت شـده که وقتى حضرت امام جعفر صادق علیه السلام ابوحمزه را طلبید چون وارد شـد حـضـرت بـه او فـرمـود: ( انّى لاستریح اذا رایتک ) ؛ من استراحت و آسایش مى یابم وقتى که تو را مى بینم . و روایت شده که ابوحمزه دخترکى داشت بـر زمـین افتاد و دستش شکست ، نشان شکسته بند داد، گفت : استخوانش شکسته باید او را جبیره کرد، ابوحمزه به حال آن دختر رقت کرد و گریست و دعا کرد، شکسته بند خواست که دست او را به جبیره بندد دید آثارى از شکستگى ندارد، به دست دیگرش نظر کرد دید آن هـم عـیـبـى نـدارد! گـفـت : ایـن دخـتر عیبى ندارد! وفات او در سنه صد و پـنـجاه واقع شده . و در ایام ناخوشى او ابوبصیر به خدمت حضرت صادق علیه السلام رسـیـد حـضـرت احوال ابوحمزه را پرسید، ابوبصیر گفت : ناخوش بود، فرمود: هرگاه بـرگشت به نزد او از جانب من او را سلام برسان و او را بگو که فلان ماه در فلان روز وفات خواهى کرد، گفتم : فدایت شوم به خدا ما با او انس داشتیم و او از شیعیان شما است . فـرمـود: راسـت گـفـتى ما عِنْدَنا خَیْرٌ لَکُمْ؛ آنچه نزد ما براى شما است بهتر است براى شـمـا، گـفتم : شیعه شما با شما است ؟ فرمود: هرگاه از خدا بترسد و مراقب پیغمبر خود باشد و از گناهان ، خود را نگاه دارد با ما خواهد بو در درجات ما الخ .


سـیـد عـبـدالکـریـم بـن طـاوس در ( فرحه الغرىّ ) روایت کرده که حضرت امام زین العـابـدیـن عـلیـه السـلام وارد کـوفه شد و داخل شد در مسجد آن و در مسجد بود ابوحمزه ثـمـالى کـه از زاهـدیـن اهـل کوفه و مشایخ آنجا بود. پس حضرت دو رکعت نماز گذاشت ، ابـوحـمـزه گـفت : نشنیدم لهجه پاکیزه تر از او، نزدیکش رفتم تا بشنوم چه مى گوید، شـنـیـدم مـى گـویـد: ( اِلهى اِْن کانَ قَدْ عَصَیْتُکَ فَاِنّى قَدْ اَطَعْتُکَ فى اَحَبِّ اَلاَشْیاءِ اِلَیْکَ. )


و ایـن دعـایى است معروف آنگاه برخاست و رفت . ابوحمزه گفت که من عقب او رفتم تا مناخ کـوفـه و آن مـکانى بود که شتران را در آنجا مى خوابانیدند، دیدم در آنجا غلامس سیاهى اسـت و بـا او است شتر گزیده و ناقه اى . گفتم : به او: اى سیاه ! این مرد کیست ؟ گفت : ( اَوْ یـَخـْفـِى عـَلَیـْک شـَمـائِلُهُ عـ( ؛ از سیما و شمایلش او را نشناختى ! او على بن الحـسـیـن عـلیـه السـلام اسـت ! ابـوحمزه گفت : پس خود را انداختم روى قدمهاى آن حضرت بـوسـیـدم آن را کـه آن جـنـاب نـگـذاشـت و با دست خود سر مرا بلند کرد و فرمود: مکن اى ابـوحـمـزه ! سـجـود نـشـایـد مـگـر بـراى خـداونـد عـز و جـل ، گـفـتـم : یابن رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلم ! براى چه به اینجا آمدید؟ فـرمـود: از بـراى آنچه که دیدى یعنى نماز در مسجد کوفه ، و اگر مردم بدانند که چه فـضـیـلتـى اسـت در آن ، بیایند به سوى آن اگرچه به روش کودکان خود را زمین کشند، یعن یبایند هرچند در نهایت سختى باشد راه رفتن براى ایشان مانند اطفالى که راه نیفتاده انـد نـشـسته حرکت مى نمایند، پس فرمود: آیا میل دارى که زیارت کنى با من قبر جدم على بـن ابـى طـالب عـلیـه السلام را؟ گفتم : بلى ! پس حرکت فرمود و من در سایه ناقه او بـودم و حـدیـث مـى کرد مرا تا رسیدیم به غریّین و آن بقعه اى بود سفید که نور آن مى درخـشید، پس از شتر خویش پیاده شد و دو طرف روى خود را بر آن زمین گذاشت و فرمود: اى ابـوحـمـزه ! ایـن قـبـر جـدّ مـن على بن ابى طالب علیه السلام است پس زیارت کرد آن حـضـرت را بـه زیـاراتـى کـه اول آن ( اَلسَّلامُ عـَلَى اَسـْمِ اللّهِ الرَّضِىِّ وَ نُورِ وَجْهِهِ الْمـُضـیـى ء ) اسـت . پـس وداع کـرد بـا آن قـبـر مـطـهـر و رفت به سوى مدینه و من برگشتم به سوى کوفه .


مـؤ لف گـویـد: کـه گـذشـت در ذکر وفات حضرت صادق علیه السلام که ابوحمزه به زیـارت قـبـر امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیه السلام مشرف مى گشته و نزدیک آن تربت مقدس ‍ مى نشسته و فقهاى شیعه خدمتش جمع مى گشتند و از جنابش اخذ حدیث و علم مى نمودند.


پنجم ـ حریز بن عبداللّه سجستانى


از مـعـروفـتـریـن اصـحـاب حـضـرت صادق علیه السلام است و کتبى در عبادات نوشته از جمهل ( کتاب صلوه ) است که مرجع اصحاب و معتمد علیه و مشهور بوده . و در روایت مـعروفه حمّاد است که به حضرت صادق علیه السلام گفت : ( اَنَا اَحْفَطُ کِتابَ حَریزٍ فِى الصَّلوهِ. ) 


و بـالجمله ؛ او از اهل کوفه است لکن به جهت تجارت ، مسافرت به سجستان مى کرد به ( سـجـستانى ) مشهور شد و در زمان حضرت صادق علیه السلام شمشیر کشید به جـهـت قـتـال خـوارج سـجـسـتـان .و روایت شده که حضرت او را جدا کرد و مـحـجـوب کـرد از خـودش و او هـمـان اسـت کـه یـونـس بـن عـبـدالرحـمـن فـقـه بـسـیـار از او نقل کرده .


ششم ـ حمران بن اعین شیبانى


بـرادر زراره اسـت کـه از حـواریـیـن حضرت امام محمدباقر علیه السلام و امام جعفر صادق عـلیـه السـلام بـه شـمـار رفـتـه و حضرت باقر علیه السلام به او فرموده که تو از شیعه مایى در دنیا و آخرت .


و حـضـرت صـادق عـلیه السلام بعد از موت او فرموده : ماتَ وَاللّهِ مُؤ مِنا؛ به خدا قسم ! بـه حالت ایمان از دنیا رفت . و وقتى به حضرت صادق علیه السلام عرض کرد: ما شیعیان چه مقدار کم مى باشیم ( لَوِاجْتَمَعْنا عَلى شاهٍ ما اَفَنَیْناهاَ، ) فـرمـود: مى خواهید من عجیبتر از این شما را خبر دهم ؟ گفتم : بلى ، فرمود: مهاجر و انصار رفتند و اشاره به دست خود فرمود مگر سه نفر، و مراد آن حضرت از این سه نفر: سلمان ، ابوذر، مقداد است ، چنانچه در روایت باقرى است :


( اِرتـَدَّ النـّاسُ اِلاّ ثـَلثـَهٌ: سـَلْمـانُ وَ اَبـُوذَرٍ وَ الْمـِقـدادُ، قـال الرّاوى فـَقـُلْتُ: عـَمّارُ! ) قالَ علیه السلام : ( کانَ حاصَ حَیْصَهً ثُمَّ رَجَعَ ثُمَّ ) قال علیه السلام : ( اَنْ اَرَدْتَ الَّذى لَمْ یَشُکَّ وَ لَمْ یَدْخُلْهُ شَى ءٌ فَالْمِقْدادُ. )


و وارد شـده کـه وقـتـى زراره در ایـام جـوانـى که هنوز مو بر صورتش نروییده بود به حـجـاز رفـت و در مـنـى خـیـمـه حـضـرت بـاقـر عـلیـه السـلام را یـافـت بـه آن خـیـمـه داخـل شـد، گـفـت چـون داخـل شـدم دیـدم جـماعتى دور خیمه نشسته اند و صدر مجلس را خالى گـذاشـتـهاند و کسى در آنجا نیست و مردى هم در گوشه اى نشسته حجامت مى کند، با خودم گـفـتـم که باید حضرت باقر علیه السلام همین شخص باشد، به جانب آن جناب رفتم و سـلام کـردم و جواب فرمود، مقابل رویش نشست و حجّام هم پشت سرش بود، فرمود: از اولاد اعـیـن مـى بـاشـى ؟ گفتم : بلى ، من زراره پسر اعین مى باشم ، فرمود: تو را به شباهت شناختم پس فرمود: آیا حمران به حج آمده ؟ گفتم : هرگز، هرگاه او را ملاقات کنى سلام مـرا بـه او بـرسـان و بگو به چه جهت حکم بن عتیبه را از جانب من حدیث کردى که ( اِنَّ الاَوْصـیـاءَ مـُحـَدِّثـُونَ حـَکـَم ) و اشـبـاه او را بـه مثل این حدیث خبر مده ، زراره گفت حمد کردم خدا را و ثنا گفتم او را الخ .


و در روایـت دیـگـر اسـت کـه حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام احـوال حـمـران را از بـکـیـر بـن اعـیـن پـرسـیـد، بـکـیـر گـفـت کـه امـسـال حـج نـیـامـده بـا آنکه شوق شدیدى داشت که خدمت شما برسد و لکن سلام بر شما رسـانـیـده ، حـضـرت فـرمـود: بـر تـو و بـر او سـلام بـاد! حـمـران مـؤ مـن اسـت از اهـل جـنـت کـه مـرتـاب نخواهد شد هرگز نه به خدا نه به خدا، خبر مده او را.(۱۶۲) و روایت شده که اسمش در کتاب اصحاب یمین است .


و روایـت شـده کـه مـوالى حـضرت صادق علیه السلام نزد آن حضرت مناظره مى نمودند و حـمـران سـاکت بود حضرت فرمود به او که اى حمران ! چرا تو ساکتى تکلم نمى کنى ؟ گـفـت : اى آقـاى مـن ! مـن قـسـم خـورده ام که تلکم نکنم در مجلسى که شما در آنجا باشید، فـرمـود: مـن اذن دادم تو را در کلام ، تکلم کن .و یونس بن یعقوب گفته کـه حـمـران علم کلام را نیکو مى دانست . و حضرت صادق علیه السلام آن مرد شامى را که به جهت مناظره آمده بود حواله داد به حمران ، آن مرد شامى گفت : من به جهت مناظره با تو آمـده ام نـه حمران ، فرمود: اگر غلبه کردى به حمران بر من غلبه کرده اى ، پس آن مرد سـؤ ال کـرد و حـمـران جـواب داد چـنـدانـکـه آن مـرد خـسـتـه و مـلول شـد، حـضـرت بـه وى فـرمود: اى شامى ! حمران را چگونه دیدى ؟ گفت : حاذق است ، از هرچه سؤ ال کردم از او، مرا جواب داد.  و بالجمله ؛ روایات در مدح او بسیار است .


و حـسن بن على بن یقطین از مشایخ خود روایت کرده که حمران و زراره و عبدالملک و بکیر و عبدالرحمان اولاد اعین ، تمامى مستقیم بودند و چهار نفر ایشان در زمان حضرت صادق علیه السـلام وفـات کـردند و از اصحاب حضرت صادق علیه السلام بودند، و زراره تا زمان حـضـرت کـاظـم عـلیـه السـلام بـود و مـلاقات کرد آنچه ملاقات کرد.و گـفـتـه شـده کـه حـمـران از تـابـعـیـن مـحـسـوب مـى شـود بـه جـهـت آنـکـه او از ابـوالطـفـیـل عـامـر بـن واصـله روایـت مـى کـنـد و او آخـر کـسـى اسـت از اصـحـاب حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم که وفات کرده .


مـؤ لف گـویـد: کـه حـمـران از عـبـیـداللّه بـن عـمـر کـه اهل سنت او را از اصحاب شمرده اند نیز روایت کرده .
شـیـخ طـبـرسـى در ( مـجـمـع البـیـان ) در سـوره مزمّل بعد از این آیه شریفه ( اِنَّ لَدَیْنا اَنْکالا وَ حَجیمَا وَ طَعامَا ذا غُصَّهٍ ) ، فرموده : و روایـت شـده از حـمـران بـن اعـیـن از عـبـیـداللّه بـن عـمـر کـه حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلم شنید که شخصى این آیات را قرائت کرد، حضرت از شـنیدن آن غش ‍ کرد. و روایت است که حمران هرگاه با اصحاب مى نشست پـیـوسـتـه بـا ایـشـان از آل مـحـمـّد علیهم السلام روایت مى کرد، پس هرگاه ایشان از غیر آل مـحـمـّد چـیـزى مـى گـفـتـنـد ایـشـان را رد مـى کـرد بـه هـمـان حـدیـث از اهـل بـیـت عـلیـهـم السـلام تـا سـه دفـعـه چـنـیـن مـى کـرد اگـر بـه هـمـان حال باقى مى ماندند بر مى خاست و مى رفت . 


مـؤ لف گـویـد: کـه قـریـب بـه هـمـیـن از سـیـد حـمـیـرى نـقـل شـده از بـعـضـى از اهـل فـضـل کـه گـفـت : در نـزد ابـوعـمـرو عـلاء نشسته بودیم و مـشـغـول مـذاکـره بـودیـم کـه سـیـد حـمـیـر وارد شـد و نـشـسـت و مـا مـشـغـول شـدیـم بـه ذکـر زرع و نـخل یک ساعتى ، سید برخاست ما گفتیم : اى ابوهاشم ! براى چه برخاستى ؟ گفت :

اِنّى لاَکْرَهُ اَنْ اُطیلَ بِمَجْلِسٍ
لاذِکْرَ فیهِ لا لِ مُحَمّدٍ
لا ذِکْرَ فِیهِ لاَحْمَدَ وَ وَصِیِّهِ
وَ بَنیِه ذلِکَ مَجْلِسٌ قَصْفٌ رَدٍ
اِنَّ الَّذى یَنْساهُمُ فى مَجْلِسٍ
حَتّى یُفارِقَهُ لِغَیْرُ مُسَدَّدٍ

و پـسـران حـمـران و حـمـزه و مـحـمـّد و عـقـبـه تـمـامـى از اهل حدیث اند.


هفتم ـ زراره بن اعین شیبانى است


کـه جـلالت شـاءن و عظمت قدرش زیاده از آن است که ذکر شود، جمع شده بود در او جمیع خـصـال خـیـر از عـلم و فـضل و فقاهت و دیانت و وثاقت ، از حواریین صادقین علیهما السلام اسـت و او هـمـان اسـت کـه یـونـس بـن عـمـار حـدیـثـى از او نـقـل کـرده بـراى حـضـرت صادق علیه السلام در باب ارث که او از حضرت باقر علیه السلام نقل کرده بود. حضرت صادق علیه السلام فرمود آنچه را که زراره روایت کرده از ابوجعفر علیه السلام ، پس جایز نیست که ما رد کنیم .و روایت شده که آن حـضـرت بـه فـیـض بن مختار فرموده که هر وقت خواستى حدیث ما را پس اخذ کن از این شخص نشسته و اشاره فرمود به زراره .
و نـیـز از آن حضرت مروى است که درباره زراره فرمود: ( لَوْلا زُرارَهُ لَقُلْتُ اِنَّ اَحادیثَ اَبى سَتَذْهَبُ. )
و گذشت در برید که زراره یکى از اوتاد زمین و اعلام دین است .


و هم روایت است که وقتى حضرت صادق علیه السام به او فرمود اى زراره ! اسم تو در نـامـهـاى اهـل بهشت بى الف است ، گفت : بلى فدایت شوم اسم من عبدربّه است و لکن ملقّب شـدم بـه زراره ، و از او نقل شده که مى گفته : به هر حرف که از امام جعفر صادق علیه السلام مى شنوم ایمان من زیاده مى شود.

 
و از ابـن ابـى عـمـیـر کـه از بـزرگـان فـضـلاء شـیـعـه اسـت نقل است که وقتى به جمیل بن درّاج که از اعاظم فقها و محدثین این طایفه است گفت که چه نیکو است محضر تو و چه زینت دارد مجلس افاده تو، گفت : بلى ، لکن به خدا سوگند که نـبـودیـم مـا در نـزدیـک زراره مـگـر بـه مـنـزله اطـفـال مـکـتـبـى کـه در نـزد مـعـلم خـود بـاشند. و ابوغالب زرارى در رساله اى که به جهت فرزند فرزندش مـحـمـّد بـن عـبـداللّه نـوشـتـه ، فرموده : روایت شده که زراره مردى وسیم و جسیم و ابیض اللّون بـوده و هـنـگامى که به نماز جمعه مى رفت بر سرش برنسى بود و در پیشانیش اثـر سـجـده بـود و بر دست خود عصایى داشت ، مردم احتشام او را به پا مى داشتند و صف مـى زدنـد و نـظـر بـه حـسـن و هـیـئت و جـمـال او مـى نـمـودنـد و در جـدل و مـخـاصـمـت در کلام امتیازى تمام داشت و هیچ کس را قدرت آن نبود که در مناظره او را مغلوب سازد الاّ آنکه کثرت عبادت او را از کلام واداشته بود و متکلمین شیعه در سلک تلامیذ او بـودنـد، هـفـتـاد سـال عـمـر کـرد، و از بـراى آل اعـیـن فـضـایـل بـسـیـارى اسـت و آنـچـه در حـق ایـشـان روایت شده زیاده از آن است که براى تو بنویسم . الخ انتهى .


مـؤ لف گـوید: که وفات زراره بعد از وفات حضرت صادق علیه السلام واقع شد به فـاصـله دو مـاه یـا کـمـتر، و زراره در وقت وفات آن حضرت مریض بود و به همان مرض ‍ رحلت کرد رحمه اللّه .
و بـدان کـه بـیـت اعـیـن از بـیـوت شـریـفـه اسـت و غـالب ایـشـان اهـل حـدیـث و فـقـه و کـلام بـوده انـد و اصـول تـصـانـیـف و روایـات بـسـیـار از ایـشـان نقل شده است و زراره را چند تن اولاد بود از جمله رومى و عبداللّه مى باشند که هر دو تن از ثـقات روات اند، و دیگر حسن و حسین است که حضرت صادق علیه السلام در حق ایشان دعا کرده و فرموده :
( اَحـاطـَهـُمَا اللّهُ وَ کَلاهُما وَ رَعاهُماَ وَ حَفِظَهُما بِصَلاحِ اَبیهِما کَما حَفِظَ الْغُلامَیْنِ. )


و بـرادران زراره ، حـمـران و بـکـیـر و عـبدالرحمن و عبدالملک تمامى از اجلاء مى باشند اما حمران که گذشت حالش و بکیر همان است که حضرت صادق علیه السلام او را یاد کرده و فـرمـوده : ( رَحـِمَ اللّهُ بـُکـَیْرا وَ قَدْ فَعَلَ ) و نیز روایت شده که بعد از فوت او حضرت فرموده : ( وَاللّهُ لَقَدْ اَنْزَلَهُ اللّهُ بَیْنَ رَسُولِهِ وَ اَمیرِالمُؤ مِنینَ ـ صلواتُ اللّهِ وَ سَلامُهُ عَلَیْهِما )


و اولاد و احفاد او اهل حدیث اند، و از براى آن جناب در بیرون شهر دامغان بقعه و مزارى است مـعـروف و عبدالرحمن بن اعین همان است که مشایخ شهادت بر استقامت او داده اند، و عبدالملک بـن اعـیـن هـمـان اسـت کـه حضرت صادق علیه السلام بر او ترحم فرموده و قبر او را در مـدیـنـه بـا اصـحـاب خـود زیـارت کـرده و عـارف به نجوم بوده و فرزندش ضریس بن عبدالملک از ثقات روات است .


هـشـتـم ـ صـفـوان بـن مـهران جمال اسدى کوفى است که مکنّى به ابومحمّد و بسیار ثقه و جلیل القدر است


روایـت کـرده از حـضـرت صـادق عـلیه السلام و عرضه کرده ایمان و اعتقاد خود را درباره ائمه علیهم السلام به آن حضرت ، حضرت به او فرموده : رحمک اللّه .و او هـمـان اسـت کـه شـتـران خـود را به هارون رشید کرایه داد به جهت سفر حج چون خدمت حـضـرت مـوسـى بـن جـعفر علیه السلام رسید آن جناب فرمود: اى صفوان ! هر چیز ازتو نـیـکـو و جـمیل است مگر یک چیز از تو و آن کرایه دادن شتر است به این مرد یعنى هارون ، عـرض کـرد کـه مـن بـه جهت سفر معصیت و لهو و لعب کرایه ندادم و لکن کرایه دادم براى طـریـق مـکـه و خـودم هـم در کار نیستم بلکه امر دست غلامان من است ، فرماید: آیا کرایه از ایـشـان طلب ندارى ؟ گوید: چرا، فرماید: آیا دوست ندارى بقاى ایشان را تا کرایه تو به تو برسد؟ گوید: بلى ، فرماید: کسى که دوست داشته باشد بقاء ایشان را پس او از ایـشـان است و کسى که از ایشان باشد با ایشان وارد آتش شود، صفوان رفت و شتران خـود را بـالتـمـام فـروخت ، هارون چون مطلب را فهمید به وى گفت : به خدا قسم ! اگر نبود حسن صحبت تو، هر آینه تو را مى کشتم .و این صفوان زیارت روز اربعین امام حسین علیه السلام ، را از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده و زیارت وارث و دعاى معروف به ( علقمه ) را که بعد از زیارت عاشورا مى خوانند نیز از آن حضرت نقل کرده  و این صفوان مکرر حضرت صادق علیه السلام را از مدینه به کوفه آورده و با آن جناب به زیارت تربت حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـلام نـائل گـشـته و بر قبر آن جناب خوب مطلع بوده .

 
و از ( کـامـل الزّیـاره ) مـروى اسـت کـه مـدت بـیـسـت سـال بـه زیـارت آن تـربیت مطهره مى رفت و نماز خود را در نزد آن حضرت به جاى مى آورد.(۱۸۶) و او جـد ثـقـه جـلیـل و فـقـیـه نـبـیـل شـیـخ طـایـفـه امامیه ابوعبداللّه صفوانى است که در محضر سیف الدوله حمدانى با قاضى موصل در امامت مباهله کرد چون قاضى از مجلس برخاست تب کرد و دستش که در مباهله کشیده بود سیاه گشت و ورم کرد و روز دیگر هلاک شد.


نهم ـ عبداللّه بن ابى یعفور است


کـه ثـقـه و بـسیار جلیل القدر است در اصحاب ائمه و از حواریین صادقین علیهما السلام بـه شـمـار مـى رفـت و بـسـیـار مـحبوب حضرت صادق علیه السلام بوده و حضرت از او رضـایـت داشـتـه ، چـون در مـقـام اطـاعـت و امـتـثـال امـر آن جـنـاب و قـبـول قـول آن حـضـرت خـیلى ثابت قدم بوده چنانکه روایت است که وقتى به آن حضرت عرض کرد به خدا سوگند! اگر شما انارى را دو نصف کنى و بگویى که این نصف حرام اسـت و ایـن نـصـف حـلال ، مـن شـهـادت مـى دهـم آنـچـه را کـه گـفـتـى حلال ، حلال است و آنچه را که گفتى حرام ، حرام است ! حضرت دو مرتبه فرمود: خدا رحمت کند تو را.


و روایـت اسـت کـه آن حـضـرت فـرمـود: مـن نـیـافـتـم احـدى را کـه قبول کند وصیت مرا و اطاعت کند امر مرا مگر عبداللّه بن ابى یعفور. و او همان است که دین خود را بر حضرت صادق علیه السلام عرضه کرده . و همان کس ‍ است آن حضرت بر او سلام فرستاده و وصیت کرده او را به صدق حدیث و اداى امانت .


و بـالجـمـله ؛ در ایـام حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام ، در سـال طـاعـون وفـات کـرد و بـعـد از فـوت او حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام بـراى مفضل بن عمر مرقومه اى نوشته که تمام آن ثناء و ترضیه است بر ابن ابى یعفور به کـلمـاتـى کـه دلالت دارد بـر جـلالت شـاءن او بـه مـرتـبـه اى کـه عقل حیرت مى کند، از جمله آن کلمات شریفه این است :


( وَ قـُبـِضَ صـَلَواتِ اللّهِ عَلى رُوحِهِ مَحْمُودَ الاَثَرِ مَشْکُورَ السَّعْىِ مَغْفُورا لَهُ مَرْحُوما بـِرضـَى اللّهِ وَ رَسـُولِهِ وَ اِمـامـِهِ عَنْهُ فُبِولادَتى مِنْ رَسُولِ اللّهِ صلى اللّه علیه و آله و سلم ماکا نَ فِى عَصِرِنا اَحَدٌ اَطْوَعَ للّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لاِمامِهِ مِنْهُ فَماَ زالَ کَذلِکَ حَتّى قَبْضَهُ اللّهُ اِلَیْهِ بِرَحْمَتِهِ وَ صَیِّرَهُ اِلى جَنَّتِهِ الخ . )


دهم و یازدهم ـ عمران بن عبداللّه بن سعد اشعرى قمى و برادرش عیسى بن عبداللّه است


که هر دو از اجلاء اهل قم و از دوستان حضرت صادق علیه السلام و از محبوبین آن حضرت بـوده انـد و حـضـرت ، ایـشان را خیلى دوست مى داشت ، و هر وقت بر آن حضرت به مدینه وارد مى شدند از ایشان تفقد مى فرموده و احوال اهل بیت و اقوام و خویشان و بستگان آنها را مى پرسیده ، و وقتى عمران بر حضرت صادق عـلیـه السـلام وارد شـد آن جـنـاب از او احـوال پـرسـى فـرمود و با او نیکویى و بشاشت فـرمـود چون برخاست برود ( حمّادناب ) از آن حضرت پرسید که کیست این شخص کـه ایـن نـحـو بـا او نـیـکـویـى کـردیـد؟ فـرمـود: ایـن از اهـل بیت نجباء است ، یعنى از اهل قم که اراده نمى کند ایشان را جبّارى از جبابره مگر آن که خدا او را در هم مى شکند.


و روایـت شـده کـه وقـتـى آن حـضـرت مـیـان دیـدگـان عـیسى را بوسید و فرمود: تو از ما اهـل بـیـت مـى بـاشـى . و ایـن عـمـران هـمان است که حضرت صادق علیه السلام از او خواسته بود که چند خیمه براى آن حضرت درست کند، او درست کرد و آورد در مـنى براى آن جناب نصب نمود، یک خیمه زنانه و یک خیمه مردانه و یک خیمه براى قضاى حاجت ، چون حضرت صادق علیه السلام با اهل بیت خود وارد شد، پرسید این خیمه ها چیست ؟ گـفـتـنـد: عـمـران بـن عـبـداللّه قـمـى بـراى شـمـا درسـت کـرده ، حـضـرت در آنـجـا نازل شد و عمران را طلبید و فرمود: این خیمه ها به چند از کار درآمده ؟ گفت : فدایت شوم کرباسهاى آن از صنعت خودم است و من اینها را براى شما به دست خود درست کرده ام و به رسـم هـدیـه بـراى آن حـضـرت آورده ام و دوسـت دارم فـدایـت شـوم قـبـول فـرمـایـیـد و من آن مالى را که فرستاده بودید براى این کار رد کردم پس حضرت دسـت او را گـرفـت و فـرمـود: سـؤ ال [ درخواست ] مى کنم از خدا که صلوات بفرستد بر مـحـمـّد و آل مـحـمّد و آنکه تو را و عترت تو را در سایه رحمت خود درآورد روزى که سایه نباشد جز سایه او.و پسر عمران ( مرزبان ) از راویان اصحاب ابـوالحـسـن الرضا علیه السلام و صاحب کتاب است وقتى خدمت آن جناب عرض مى کند که سـؤ ال مـى کـنـم شـمـا را از اهم امور نزد من آیا من از شیعه شما مى باشم ؟ فرمود: بلى ، گفت : اسم من مکتوب است نزد شما؟ فرمود: بلى .


دوازدهم ـ فضیل بن یسار البصرى ابوالقاسم


ثقه جلیل القدر از روات و فقهاء اصحاب صادقین علیهما السلام و از اصحاب اجماع است ، یـعنى از کسانى که اجماع کرده اند اصحاب ما بر تصدیق او و اقرار کرده اند به فقه او. و روایـت اسـت کـه حـضـرت صـادق علیه السلام هرگاه او را مى دید که رو مى کند مى فـرمـود: ( بـَشِّرِ الْمـُخـْبـِتـیـنَ ) هرکه دوست دارد که نظر کند به سوى مردى از اهـل بـهـشـت پـس نـظـر کـنـد بـه سـوى ایـن مـرد. و مـى فـرمـود کـه فـضـیـل از اصـحـاب پـدر مـن اسـت و من دوست مى دارم که آدمى دوست بدارد اصحاب پدرش را.و در زمان حضرت صادق علیه السلام وفات کرد و آن کسى که او را غـسـل داده بـود بـراى آن حـضـرت نـقـل کـرده کـه در وقـت غـسـل فـضـیـل دسـتـش سـبـقـت مـى کـرد بـر عـورتـش حـضـرت فـرمـود: خـدا رحـمـت کـنـد فضیل را او از ما اهل بیت بود.
( وَ رُوِىَ عَنِ الفُضَیْلِ قالَ: قُلْتُ لاَبى عَبْدِاللّهِ علیه السلام ما یَمْنَعْنى مِنْ لِقائِکَ اِلاّ اءَنـّى مـا اَدْرى مـا یـُوافـِقـُکَ مـِنْ ذلِکَ؟ قـالَ فـَقـالَ عـلیه السلام : ذلِکَ خَیْرٌ لَکَ. )
و پسران فضیل : قاسم و علاء و نواده او محمّد بن قاسم جمیعا از اجلاء و ثقات اصحاب مى باشند ـ رضوان اللّه علیهم اجمعین
ـ.

سیزدهم ـ فیض بن المختار کوفى است


کـه ثـقـه و از روات حضرت باقر و صادق علیه السلام است ، وقتى خدمت حضرت صادق عـلیـه السـلام اصـرار بـلیـغ و مـسـئلت کـثـیـر نمود که او را خبر دهد به امام بعد ازخود، حـضـرت پـرده اى کـه در کـنار اطاق آویخته بود بالا زد و پشت آن پرده رفت و او را نیز طـلبـیـد، فـیـض چـون به آن موضع وارد شد دید آنجا مسجد حضرت است ، حضرت در آنجا نـمـاز خـوانـد آنـگـاه مـنـحـرف از قـبـله نـشـسـت ، فـیـض نـیـز در مـقـابـل آن حـضـرت قـرار گـرفـت کـه نـاگـاه امـام مـوسـى عـلیـه السـلام داخـل شـد و در آن حال در سن پنج سالگى بود و در دست خود تازیانه اى داشت ، حضرت صادق علیه السلام او را بر زانوى خویش نشانید و فرمود: پدرم و مادرم فدایت باد! این تازیانه چیست در دستت ؟ گفت : گذشتم به على برادرم دیدم این را در دست داشت و بهیمه را مى زد از دست او گرفتم ، آنگاه حضرت فرمو: اى فیض ! همانا صحف ابراهیم و موسى رسـید به رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم و آن حضرت سپرد او را به على علیه السـلام و او را امـیـن دانـسـت بـر آن ، پس یک یک از امامان را ذکر فرمود تا آنکه فرمود آن صـحـف نـزد مـن اسـت و مـن امین دانستم بر آن این پسرم را با کمى سنش و اینک نزد او است .

فـیـض گـفـت : دانـسـتـم مـراد آن حضرت را لکن گفتم فدایت شوم بیانى زیاده بر این مى خـواهم ، فرمود: اى فیض ! پدرم هرگاه مى خواست که دعایش ‍ مستجاب شود مى گشت دعاى او و مـن نـیـز بـا ایـن پـسـرم چـنـیـن هـسـتم و دیروز هم تو را در موقف یاد کردیم فذکرناک بالخیر. گفتم : سید من ! زیاد کن بیان را، فرمود هرگاه پدرم به سفر مى رفت من با او بـودم ، پـس هرگاه بر روى راحله خود مى خواست خوابى کند من راحله خود را نزدیک راحله او مـى بـردم و ذراع خـود را وسـاده او مـى نـمـودم یـک مـیـل و دو مـیـل تـا از خـواب بـر مـى خـاسـت و ایـن پـس نـیـز بـا من چنین مى نماید، باز سؤ ال زیـاده کـرد، فـرمـود: مـن مـى یـابم به این پسرم آنچه را که یعقوب در یوسف یافت ، گـفـتـم : اى سـیـد مـن ! زیـاده بـر ایـن بـفـرمـا، فـرمـود: ایـن هـمـان امـام است که از آن سؤ ال نـمـودى پـس اقرار کن به حق او پس برخاستم و سر آن حضرت را بوسیدم و دعا کردم بـراى او، پـس ( فـیـض ) اذن طـلبـیـد کـه بـه بـعـضى اظهار کند، فرمود: به اهـل و اولاد و رفـقـایـت بـگـو، ( فـیـض ) در آن سـفـر بـا اهـل و اولاد بـود بـه آنها اطلاع داد، حمد خدا را بسیار نمودند و از رفقایش یونس بن طبیان بـود چـون بـه یـونـس خـبـر داد یـونـس گـفـت : از آن حـضـرت بـایـد خـودم بـال واسطه بشنوم و در او عجله بود پس روان شد به جانب خانه آن حضرت ، ( فیض عـ( گفت من عقب او رفتم همان که به در خانه آن جناب رسید صداى آن حضرت بلند شد کـه امـر چـنان است که فیض براى تو گفت ، یونس گفت شنیدم و اطاعت کردم .


چهاردهم ـ لیث بن البخترى


مـشـهـور بـه ابوبصیر مرادى . قاضى نوراللّه در ( مجالس ) در ترجمه او گفته کـه در ( کـتـاب خـلاصـه ) مذکور است که کنیت او ابوبصیر و ابومحمّد است و از راویان امامین الهمامین محمّد بن على الباقر و جعفر بن محمّد الصادق علیهما السلام بوده و حـضـرت امـام مـحـمدباقر علیه السلام در شاءن او فرموده که بَشِّرِ الْمُخْبِتینَ بِالْجَنَّهِ؛ یـعـنـى بـشـارت اسـت آن کـسـانـى را کـه خـشـوع از بـراى خـدا مـى کـنـنـد بـه دخول جنت و از آن جمله ( لیث ) خواهد بود. و در ( کتاب خلاصه ) از ( مختار کـشـى عـ( از جمیل بن دراج روایت نموده که گفت از حضرت امام جعفر علیه السلام شنیدم که مى فرمود:


( بـَشِّرِ الْمـُخـْبـِتـِیـنَ بـِالْجـَنَّهِ بـُرَیـْدُ بـْنُ مُعاوِیَهِ الْعجلى وَ اَبُوبَصیر لَیْثُ بْن الْبـَخـْتـَرى الْمـُردى وَ مُحَمَّدُ بْنُ مُسْلِمٍ وَ زُرارَهٌ نُجَباءُ اُمَناءُ اللّهِ عَلى حَلالِهِ وَ حَرامِهِ لَوْلا هؤُلاءِ لاَنْقَطَعَتْ آثارُ النَّبُوَهِ وَانْدَرَسَتْ. )


و ایـضـا در ( کـتـاب کـشى ) مسطور است که ابوبصیر یکى از آنها است که اجماع نموده اند امامیه بر تصدیق او و اقرار کرده ان به فقه او. و از ابوبصیر روایت کرده که گـفـت : روزى بـه خدمت حضرت امام جعفر صادق علیه السلام رفتم از من پرسیدند که در وقـت مـوت عـلبـاء بـن درّاع الا سـدى حـاضـر شـده بـودى ؟ گـفـتـم : بـلى ، و او در آن حـال مـرا خبر کرد که تو ضامن دخول بهشت از براى او شده اى و از من استدعا کرد که این مـضـمون را یاد شما آورم ، گفتند که راست گفته است ، پس من به گریه درآمدم گفتم که جـان مـن فـداى تـو بـاد تـقـصـیـر مـن چیست که قابل این عنایت نشده ام مگر پیر سالخورده ضـریـر البصر منقطع به درگاه دین پناه شما نیستم ؟ آن حضرت عنایت نموده فرمودند کـه از بـراى تـو نـیـز ضـامـن بـهشت شدم ، من گفتم که پدران بزرگوار خود را نیز مى خواهم که از براى من ضامن سازى و یکى را بعد از یکى نام بردم ، آن حضرت فرمود که ضـامـن کـردم ، بـاز گفتم که مى خواهم جد عالى مقدار خود را نیز ضامن سازى ، گفتند که چـنـیـن کـردم ، و دیـگـر بـاره درخـواسـت نـمـودم کـه حـضـرت حـق جل و علا را ضامن سازد و آن حضرت لحظه اى سر مبارک گردانیدند و بعد از آن گفتند که این نیز کردم .


مـولف گـویـد: کـه شـیـخ کـشـى از شعیب عقرقوفى روایت کرده است که گفت : گفتم به حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام کـه بـسـا شـود مـا مـحـتـاج شـویـم بـه سـؤ ال بـعـض مـسـایـل ، از کـى سـؤ ال کـنـیـم ؟ فـرمـود: بـر تـو بـاد بـه اسـدى ، یـعـنـى ابـوبـصـیـر. شـیـخ مـا در ( خـاتمه مستدرک ) فرموده : مراد به ابـوبـصـیـر، ابومحمّد یحیى بن قاسم اسدى است به قرینه قائد، یعنى عصاکش او على بن ابى حمزه ، که تصریح کرده اند علما به آنکه او راوى کتاب او است و این ابوبصیر ثـقـه اسـت چـنـانـکـه در ( رجال شیخ ) و ( خلاصه ) است و عقرقوفى پسر خواهر ابوبصیر مذکور است .

 
پانزدهم ـ محمّد بن على بن نعمان کوفى ابوجعفر معروف به ( مؤ من الطّاق ) و به ( احول ) نیز


و مـخـالفـیـن ، او را ( شیطان الطاق ) مى گفتند، دکانى داشت در کوفه در موضعى معروف به طاق المحامل ، و در زمان او پول قلبى (تقلّبى ) پیدا شده بود کته کسى نمى شناخت به ملاحظه آنکه باطن آن پولها قلب بود نه ظاهرش لکن به دست او که مى دادند مـى فـهـمـیـد و بـیـرون مـى آورد قـلب آن را از ایـن جـهـت مـخـالفـیـن او را شـیـطـان الطـاق گفتند. و او یکى از متکلمین است و چند کتاب تصنیف کرده از جمله ( کتاب افعل لاتفعل ) و احتجاج او با زید بن على علیه السلام و هم محاجّه او با خوارج مشهور است و مکالمات او با ابوحنیفه معروف است .


روزى ابـوحـنـیـفـه به وى گفت که شما شیعیان اعتقاد به رجعت دارید؟ گفت : بلى ، گفت : پـس پـانـصـد اشـرفـى (درهـم ) بـه من قرض بده و در رجعت که به دنیا برگشتم از من بـگـیـر، ابـوجـعـفر فرمود از براى من ضامنى بیاور که چون به دنیا بر مى گردى به صـورت انـسـان بـرگـردى تا من پول بدهم ؛ زیرا که مى ترسم به صورت بوزینه برگردى و من نتوانم از تو وجه خود را دریافت نمایم . و هم روایت شده کـه چـون حـضـرت صـادق علیه السلام رحلت فرمود، ابوحنیفه به مؤ من الطّاق گفت : یا ابـاجـعـقـر! امـام تو وفات کرد، مؤ من گفت : ( لکِن امامُکَ مِنَ المُنْظَرین اِلى یَوْمِ الْوَقْتِ المَعْلُومِ ) ؛ اگر امام من وفات نمود امام تو شیطان نمى میرد تا وقت معلوم .


و در ( مجالس المؤ منین ) است که روزى ابوحنیفه با اصحاب خود در یکى از مجالس نشسته بود که ابوجعفر از دور پیدا شده و متوجه جانب ایشان شد و چون ابوحنیفه را نظر بـر او افـتـاد از روى تـعـصـب و عناد به اصحاب خود گفت که قَدْ جاءَکُمُ الشِّیْطانُ؛ یعنى شـیـطـان بـه سـوى شـما آمد. ابوجعفر چون این سخن بشنید و نزدیک رسید این آیه را بر ابوحنیفه و اصحاب او خواند: ( اِنّا اَرْسَلْنَا الشَّیاطِینَ عَلَى الْکافِرینَ تَؤُزُّهُمْ اَزّا ) .


و ایـضا مروى است که چون ضحاک که یکى از خارجیان بود و در کوفه خروج نمود و نام خـود را امـیـرالمؤ منین نهاد و مردم را به مذهب خود مى خواند، مؤ من الطاق نزد او رفت و چون اصحاب ضحاک او را دیدند بر روى او جستند و او را گرفته نزد صاحب خود بردند، پس مـؤ مـن الطـاق بـه ضحّاک گفت که من مردى ام که در دین خود بصیرتى دارم و شنیده ام که تـو بـه صـفـت عـدل و انـصـاف اتصاف دارى ، بنابراین دوست داشتم که در اصحاب تو داخـل بـاشـم ، پـس ضـحـاک بـه اصـحاب خود گفت که اگر این مرد با ما یار شود کار ما رواجـى خـواهـد یافت آنگاه مؤ من الطاق به ضحاک خطاب نمود و گفت که چرا تبرا از على بـن ابـى طـالب عـلیـه السـلام مـى کـنـى و قـتـل و قـتـال او را حـلال دانسته اید؟ ضحاک گفت : براى آنکه او حکم گرفت در دین خدا و هرکه در دین خداى تـعـالى حـکـم گـیـرد قـتـل و قـتـال او و بـیـزارى از او حلال است ،

مؤ من الطاق گفت : پس مرا از اصول دین خود آگاه ساز تا با تو مناظره کنم و هـرگـاه حـجـت تـو بـر حجت من غالب آمد در سلک اصحاب تو درآیم و مناسب آن است که جهت تـمـیـز صـواب و خـطـاى هـریـک از من و تو در مناظره ، کسى را تعیین کنى تا مخطى را در خـطـاى او ادب نـمـایـد و از بـراى مـصـیـب بـه صـواب حکم نماید. پس ضحاک به یکى از اصـحـاب خـود اشـاره نـمـود و گـفـت : ایـن مـرد در مـیـان مـن و تـو حـکـم بـاشـد کـه عـالم و فـاضـل اسـت ، مؤ من الطاق گفت : البته این مرد را حکم مى سازى در دینى که من آمده ام تا با تو در آن مناظره نمایم ، ضحاک گفت : بلى ، پس مؤ من الطاق روى به اصحاب ضحاک نـمـوده گـفـت : ایـنـک صـاحب شما حکم گرفت در دین خداى ، دیگر شما دانید! چون اصحاب ضـحـاک آن مـقـاله را شـنـیـدنـد چـنـدان چـوب و شـمـشـیـر حـواله ضـحـاک نـمـودنـد که هلاک شد.


شـانـزدهـم ـ مـحـمـّد بـن مسلم بن رباح (یا ( ریاح ) ) ابوجعفر ( الطحّان الثقفى الکوفى


از بزرگان اصحاب باقرین علیهما السلام و از حواریین ایشان و از مخبتین و اورع و افقه مـردم و از وجـوه اصـحـاب کوفه است . ( وَ هُوَ مِمَّنِ اجْتَمِعَتِ الْعَصابَهُ عَلى تَصْحیح ما یـَصـِحُّ عـَنـْهُ وَ عـَلى تـَصـْدیـقـِهِ وَ الاِنـْقـِیـاد لَهُ بـِالْفـِقْهِ ) . و روایت شده که چهار سـال در مدینه اقامت نمود و از خدمت حضرت امام محمدباقر علیه السلام استفاده احکام دینى و معارف یقینى مى نمود و بعد از آن حضرت امام جعفر صادق علیه السلام استفاده حقایق مى نمود و از او روایت شده که گفته سى هزار حدیث از حضرت باقر علیه السلام و شانزده هزار حدیث از امام جعفر صادق علیه السلام اخذ کرده ام .


و روایت شده که ثقه جلیل القدر عبداللّه بن ابى یعفور خدمت حضرت صادق علیه السلام عرضه مى دارد که براى من ممکن نمى شود همیشه خدمت شما برسم و بسا مردى از اصحاب مـا بـیـایـد نـزد مـن و از مـن مساءله اى بپرسد و نیست نزد من جواب هر سؤ الى که از من مى پـرسـنـد چـه بکنم ؟ فرمود: چه مانع است تو را از محمّد بن مسلم ، پس به درستى که او اخذ کرده از پدرم و نزد او وجیه بوده .

 
و روایـت شـده از مـحـمـّد بـن مـسلم که گفت : شبى در پشت بام خود خوابیده بودم شنیدم که کـسـى در خـانـه مـرا مـى زنـد پس آواز دادم که کیست ؟ گفت منم کنیزک تو رحمک اللّه من به کنار بام رفتم و سر کشیدم دیدم که زنى ایستاده است چون مرا دید گفت : دختر نوعروس من حامله بود و او را درد زاییدن گرفت و نازاییده به آن درد بمرد و فرزند در شکم او حرکت مـى کـند چه کار باید کرد و حکم صاحب شرع در این باب چیست ؟ پس به او گفتم : اى امه اللّه ! مثل این مساءله را روزى از حضرت امام محمدباقر علیه السلام پرسیدند آن حضرت فرمود که شکم مرده را بشکافند و فرزند را بیرون آرند تو چنان کن ، بعد از آن به او گـفتم که اى امه اللّه ! من مرده ام که در زاویه صاحب راءى و قیاس است جهت حکم این مساءله رفـتـه بودم گفت که من در این مساءله چیزى نمى دانم نزد محمّد بن مسلم ثقفى برو که او تـو را از حـکم این مساءله خبر خواهد داد و هرگاه تو را در این مساءله فتوى دهد تو نزد من بـاز آى و مـرا خـبـر ده ، پـس بـه او گـفـتم : برو به سلامت ، و چون صباح شد به مسجد رفـتـم دیـدم که ابوحنیفه نشسته و همان مساءله را با اصحاب خود در میان دارد و از ایشان سؤ ال مى کند و مى خواهد که آنچه که از من در جواب این مساءله به او رسیده به نام خود اظهار کند، پس از گوشه مسجد تنحنحى کردم ابوحنیفه گفت : خدا بیامرزد تو را بگذار ما را که یک لحظه زندگانى کنیم .


و از زراره رضـى اللّه عـنـه ، روایـت اسـت که وقتى ابوکریبه ازدى و محمّد بن مسلم ثقفى جـهـت اداى شهادتى نزد ( شریک ) قاضى کوفه آمدند، ( شریک ) زمانى در صـورت ایـشـان تـاءمـل نـمـود آثـار صـلاح و تـقوى و عبادت در ناصیه ایشان دید گفت : جـعـفـریـان و فاطمیان یعنى این دو نفر از شیعیان حضرت جعفر و فاطمه و منسوب به این خـانـواده هـستند، ایشان گریستند، ( شریک ) سبب گریه ایشان پرسید، فرمودند: بـراى اینکه ما را شمردى از شیعیان و جزء مردمانى گرفتى که راضى نمى شوند ما را بـرادران خـود بـگـیـرنـد بـه جهت آنچه مشاهده مى کنند از سخافت و کمى ورع ما و هم نسبت دادیـد بـه کـسـى کـه راضـى نـمـى شـود کـه امـثـال مـا را از شیعه خود بگیرد، پس اگر تـفـضـل نـمـود و مـا را قـبـول فـرمـود پـس بـر مـا مـنـت نـهـاده و تفضل فرموده . ( شریک ) تبسم کرد و گفت : هرگاه مرد در دنیا پیدا مى شود باید مانند شما بوده باشد.

 
و وارد شده که محمّد بن مسلم مردى مالدار و جلیل بود، حضرت باقر علیه السلام به وى فـرمـود: تواضع کن اى محمّد! پس در کوفه زنبیلى پر از خرما برداشت و ترازویى بر دست گرفت و بر در مسجد نشست و مشغول خرما فروشى شد. قوم او به نزد او جمع شدند و گـفتند: این کار تو باعث فضیحت ما است ! فرمود: مولاى من مرا امر فرموده به چیزى که مـن دسـت از آن بـرنـخـواهـم داشـت ، گـفـتند: اگر لاعلاج خواهى کسبى کنى پس در دکان آرد فـروشـى بـنـشـیـن ، پـس براى او سنگ آسیا و شترى مهیا کردند که گندم و جو آرد کند و بفروشد محمّد قبول کرد و از این جهت است که او را ( طحّان ) گفتند، در سنه یک صد و پنجاه وفات کرد.


هفدهم ـ معاذ بن کثیر الکسائى الکوفى


کـه از شـیـوخ اصحاب حضرت صادق علیه السلام و از ثقات ایشان و از کسانى است که روایـت کـرده نـص بر امامت حضرت موسى بن جعفر را از پدرش علیه السلام . و در روایت ( تـهـذیـب ) است که او کرباس مى فروخت ، وقتى ترک کسب کرد حضرت صادق عـلیـه السلام احوال او را پرسید، گفتند: ترک کرده تجارت خود را، فرمود: ترک کسب ، عمل شیطان است هرکه ترک کند تجارت و کسب را دو ثلث عقلش مى رود. و هـم روایـت اسـت کـه وقـتـى مـعـاذ در مـوقـف عـرفـات نـظـر افـکـنـد بـه اهـل مـوقـف دیـد مردم بسیار به حج آمده اند خدمت حضرت صادق علیه السلام رسید و گفت : همانا اهل موقف بسیار مى باشند! حضرت نظرى به ایشان افکند پس فرمود: نزد من بیا یا اباعبداللّه ! آنگاه فرمود: ( یَاءتى بِهِ الْمَوْجُ مِنْ کُلُّ مَکان ) ، نه به خدا قسم نیست ، حج مگر براى شما نه به خدا قسم قبول نمى کند خدا مگر از شما.


هجدهم ـ معلى بن خنیس بزّاز کوفى مولى ابى عبداللّه الصادق علیه السلام


از روایـات ظـاهـر مـى شـود کـه او از اولیـاء اللّه و از اهـل بـهـشـت اسـت و حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام او را دوسـت مـى داشـتـه و وکیل و قیم بر نفقات عیال آن حضرت بوده . شیخ طوسى در ( کتاب غیبت ) فرموده : و از ممدوحین ، معلى بن خنیس ‍ است و او از قوام حضرت صادق علیه السلام بود، و داود بن عـلى او را بـه ایـن سـبـب کـشـت و او پـسـندیده بود نزد حضرت صادق علیه السلام و بر طریقه او گذشت . و روایت شده از ابوبصیر که گفت : چون داود بن على ، معلى را کشت و به دار کشید او را، بزرگ آمد این بر حضرت صادق علیه السلام و دشوار آمد بر او، به داود فـرمـود: اى داود! بـراى چـه کـشـتـى مـولاى مـرا و وکیل مرا در مال و عیالم به خدا سوگند که او وجیه تر بود از تو نزد خدا، و در آخر خبر اسـت کـه فـرمـود: آگـاه بـاش بـه خـدا سـوگـنـد کـه او داخل بهشت گردید.


مـؤ لف گـویـد: از اخـبـار ظـاهـر مـى شـود کـه حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام در وقـت قـتـل مـعـلى ، در مـکـه بـود چـون از مـکـه تـشـریـف آورد نـزد داود رفـت فـرمـود: مـردى از اهـل بهشت را بکشتى ، گفت : من نگشتم ، فرمود: کى کشت او را؟ گفت : سیرافى او را بکشت و سیرافى صاحب شرطه او بود، حضرت از او قصاص کرد و او را به عوض ‍ معلى بکشت .


و از معتّب روایت است که حضرت صادق علیه السلام آن شب در سجده و قیام بود و در آخر شب نفرین رکد بر داود بن على ، به خدا سوگند که هنوز سر از سجده بر نداشته بود کـه صداى صیحه شنیدم و مردم گفتند: داود بن على وفات کرد! حضرت فرمود: همانان من خـوانـدم خـدا را به دعا تا فرستاد خداوند به سوى او ملکى که عمودى بر سر او زد که مثانه او را شکافت .


شـیـخ کـلیـنـى و طـوسـى بـه ( سـنـد حـسـن کـالصـحـیـح ) از ولیـد بـن صبیح نقل کرده اند که مردى خدمت حضرت صادق علیه السلام رسید و ادعا کرد بر معلى بن خنیس دینى را بر او، و گفت : معلى برد حق مرا، حضرت فرمود: حق تو را برد آن کسى که او را کـشـت ، پـس فرمود به ولید برخیز و بده حق این مرد را همانا مى خواهم خنک کنم بر معلى پوست او را اگرچه خنک مى باشد یعنى حرارت جهنم به او نرسیده .


و نـیـز کـلیـنـى روایـت کرده از ولید بن صبیح که گفت : روزى خدمت حضرت صادق علیه السلام مشرف شدم افکند نزد من جامه هایى و فرمود: اى ولید! رد کن اینها را به نوردهاى خـود، یعنى خدمت آن حضرت پارچه هاى ندوخته بود که تاهش را باز کرده بودند حضرت بـه او فـرمـود کـه آنـهـا را بـپـیـچـیـد و تـاه کـنـد. ولیـد گـفـت : مـن بـرخـاسـتـم مقابل آن حضرت فرمود: خدا رحمت کند معلى بن خنیس را! من گمان کردم که آن حضرت شبیه کـرد ایـسـتـادن مرا مقابل خود به ایستادن معلى در خدمتش ، پس ‍ فرمود: اف باد براى دنیا که خانه بلا است مسلط فرموده حق تعالى در دنیا دشمنش ‍ را بر ولیش . و نیز شیخ کلینى روایت کرده از عقبه بن خالد که گفت : من و معلى و عثمان بن عمران مشرف شدیم خدمت حضرت صادق علیه السلام همین که حضرت ما را دید فرمود: مرحباء مرحبا به شـمـا! ایـن صورتها دوست دارند ما را و ما دوست مى داریم ایشان را ( جَعَلَکُمُ اللّهُ مَعَنا فـِى الدُّنـْیـا وَ الا خـِرَهِ ) ؛ قـرار دهـد شـمـا را خـداونـد تـعالى با ما در دنیا و آخرت .


شـیـخ کشى روایت کرده که چون روز عید مى شد معلى بن خنیس بیرون مى رفت به صحرا ژولیده مو و گردآلوده در زىّ ستمدیده حسرت خورنده همین که خطیب منبر مى رفت دست خود را به آسمان بلند مى کرد و مى گفت :
( اَللّهـُمَّ هـذا مـَقـامُ خـُلَفـائِکَ وَ اَصـْفـیـائِکَ وَ مـَواِضـعُ اُمـَنـائِکَ الَّذیـنَ خـَصـَصـْتـَهُمُ ابْتَزُّوها الخ ) .


نوزدهم ـ هشام بن محمّد السّائب الکلى ابوالمنذر


عـالم مـشـهـور بـه فـضـل و عـلم ، عـارف بـه ایام و انساب از علماى مذهب ما است گفت : علت بـزرگـى پـیـدا کـردم بـه حدى که علم خود را فراموش نمودم خدمت امام جعفر صادق علیه السـلام رسـیـدم پس آشامانید به من علم را در کاسه اى ، همین کنه آن کاءس را نوشیدم علم بـه مـن عـود کـرد و حـضـرت صـادق علیه السلام به او عنایت داشت و او را نزدیک خود مى نشانید و با او، گشاده رویى و انبساط مى فرمود و او کتب بسیار تاءلیف نموده در انساب و فـتوحات و مثالب و مقاتل و غیره و این همان کلبى نسابه معروف است و پدرش محمّد بن سائب کلبى کوفى از اصحاب حضرت باقر علیه السلام و از علماء و صاحب تفسیر است ؛ از سمعانى نقل شده که ترجمه او گفته :
( اِنَّهُ صـاحـِبُ التَّفْسیرِ کانَ مِنْ اَهْلِ الْکُوفَهِ وَ قائِلا بِالرَّجْعَهِ وَ ابْنُهُ هِشامُ ذَانَسَبٍ عالٍ وَ فِى التَّشَیُّع غالٍ ) .


بیستم ـ یونس بن ظبیان کوفى


کـه از روات اصـحـاب حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام اسـت و اگـر چـه فـضـل بـن شاذان او را از کذابین شمرده و نجاشى فرموده که او ضعیف است جدا و التفات کـرده نـمـى شـود بر روایات او و ابن غضائرى گفته که او غالى و کذاب و وضاع حدیث اسـت و لکـن شـیـخ ما ـ عطّر اللّه مرقده ـ در خاتمه ( مستدرک ) فرموده : و دلالت مى کند بر حسن حال او و استقامت و علو مقام او و عدم غلو او اخبار بسیارى ، پس ‍ آن اخبار را ذکر فـرمـوده کـه از جـمـله کـلام حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام اسـت در حق او که در ( جامع بـزنـطـى ) است که فرموده ( رَحِمَهُ اللّهُ وَ بَنى لَهُ بَیْتَا فِى الجَنَّهِ کانَ وَ اللّهِ مَاْمُونا عَلَى الْحَدیثِ ) .


و هم تعلیم حضرت صادق علیه السلام به او زیارت حضرت سیدالشهداء علیه السلام را بـه نـحـوى شـیـخ در ( تـهـذیـب ) و ابـن قـولویـه در ( کامل ) روایت کرده ، و نیز تعلیم آن جناب به او دعاى معروفى که در نجف باید خواند کـه اول آن اَللّهـُمَّ لابـُدَّ مـِنْ اَمـْرِکَ اسـت کـه در تـمـام کتب مزاریه مذکور است و هم تعلیم او فـرموده آن ( عوذه )  را که براى رفع درد چشم نافع است . الى غـیـر ذلک . و نـیز شیخ ما جواب داده از اخبارى که در مذمت او وارد شده به تفصیلى که مقام گنجایش ذکر ندارد، طالبیت رجوع کنند به آن کتاب شریف .
و گذشت در فیض بن المختار چیزى که متعلق به او بود.
تذییل : مؤ لف گوید: که شایسته دیدم در ذیل احـوال اصـحـاب حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام ایـن روایـت را نقل کنم و این باب را به آن ختم کنم :


حکایت پیشنهاد مرد خراسانى به غلام امام صادق علیه السلام


نـقـل اسـت کـه حـضـرت امـام جـعفر صادق علیه السلام را غلامى بود که هرگاه آن حضرت سـواره بـه مـسـجـد مـى رفـت آن غـلام هـمـراه بود چون آن حضرت از استر پیاده مى گشت و داخـل مـسجد مى شد آن غلام استر را نگاه مى داشت تا آن جناب مراجعت کند، اتفاقا در یکى از روزهـا کـه غـلام بـر در مـسـجـد نـشـسـتـه و اسـتـر را نـگـاه داشـتـه بود چند نفر مسافر از اهـل خـراسـان پـیـدا شـدنـد یـکـى از آنـهـا رو کـرد بـه او گـفـت : اى غـلام ! میل دارى که از آقاى خود حضرت صادق علیه السلام خواهش کنى که مرا مکان تو قرار دهد و مـن غـلام او بـاشـم و بـه جـاى تـو بـمـانـم و مـالم را بـه تـو بـدهـم و مـن مـال بـسـیـار از هـرگـونه دارم تو برو و آن مالها را براى خود قبض کن و من به جاى تو ایـنـجا بمانم . غلام گفت : از آقاى خود خواهش مى کنم این را، پس رفت خدمت حضرت صادق عـلیـه السـلام و عـرض کـرد: فـدایـت شـوم ! مـى دانـى خـدمـت مـرا نـسـبـت خـود و طـول خـدمـتم را، پس هرگاه حق تعالى خیرى را براى من رسانیده باشد شما منع آن خواهید کرد؟ فرمود: من آن را به تو خواهم داد از نزد خودم و از غیر خودم منع مى کنم تو را.


پس غلام قصه آن مرد خراسانى را با خود براى آن جناب حکایت کرد، حضرت فرمود اگر تـو بـى مـیـل شـده اى در خـدمـت مـا و آن مـرد رغـبـت کـرده بـه خـدمـت مـا قبول کردیم ما او را و فرستادیم تو را، پس چون غلام پشت کرد به رفتن ، حضرت او را طـلبـیـد و فـرمـود: بـه جـهت طول خدمت تو در نزدیک ما یک نصیحتى تو را بنمایم آن وقت مـخـتـارى در کـار خـود، و آن نـصـیـحـت ایـن اسـت کـه چـون روز قـیـامـت شـود حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم آویخته و چسبیده باشد به نوراللّه و امیرالمؤ منین عـلیـه السـلام آویـخـتـه بـاشـد بـه رسـول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم و شیعیان ما آویـخـتـه بـاشـنـد بـه مـا پـس داخـل شـونـد در جـایـى کـه مـا داخـل شـویـم و وارد شـوند آنجا که ما وارد شویم ، غلام چون این را شنید عرض کرد: من از خـدمـت شـمـا جـایـى نـمى روم و در خدمت شما خواهم بود و اختیار مى کنم آخرت را به دنیا و بیرون رفت به سوى آن مرد.


آن مرد خراسانى گفت : اى غلام ! بیرون آمدى از نزد حضرت صادق علیه السلام به غیر آن رویـى کـه بـا آن خـدمـت آن حـضـرت رفـتـى ، غـلام کـلام آن حـضـرت را بـراى او نـقـل کـرد و او را برد خدمت آن جناب ، حضرت قبول فرمود ولاء او را و امر فرمود که هزار اشرفى (دینار) به غلام دادند.


ابـن فـقیر ( عباس قمى ) خدمت آن حضرت عرض مى کنم : که اى آقاى من ! من تا خود را شناخته ام خود را بر در خانه شما دیده ام و گوشت و پوست خود را از نعمت شما پروده ام ، رجاء واثق و امید صادق که در این آخر عمر از من نگهدارى فرمایید و از این در خانه مرا دور نفرمایید و من به لسان ذلت و افتقار پیوسته عرض ‍ مى دارم .

شاها چه تو را سگى بباید
گر من بوم آن سگ تو شاید
هستم سگکى ز حبس جسته
بر شاخ گل هوات بسته
از مدح تو با قلاده زر
زنجیر وفا به حلقم اندر
خود را به خودى کشیده از جل
پیش تو کشیده از سر ذل
خود را به قبول رایگانت
بستم به طویله سگانت
افکن نظرى بر این سگ خویش
سنگم مزن و مرانم از پیش

( وَ اَقُولُ اَیْضَا ) :

عَنْ حِماکُمْ کَیْفَ اَنْصَرِفُ
وَ هَواکُمْ لى بِهِ شَرَفُ
سَیّدِى لا عِشْتُ یَوْمَ اُرى
فى سِوى اَبْوابِکُمْ اَقِفُ

 

 

 

منتهی الامال//شیخ عباس قمی

 

 

زندگینامه امیرالمومنین علی (ع)به قلم شیخ عباس قمی (کتاب منتهی الامال)قسمت دوم ذکر اولاد وزوجات ویاران حضرت امیر(ع)

فصل پنجم : در قتل ابن ملجم لعین به دست امام حسن علیه السّلام

چـون حـضـرت امـام حـسن علیه السّلام جسد مبارک پدر را در اَرْض نجف به خاک سپرد و به کـوفـه مراجعت کرد، در میان شیعیان على علیه السّلام بر منبر صعود فرمود و خواست که خـطبه قرائت فرماید، اشک چشم و طغیان بُکاء گلوى مبارکش ‍ را فشار کرد و نگذاشت آغاز سـخـن کـنـد، پـس سـاعـتـى بر فراز منبر نشست تا لختى آسایش گرفت ، پس برخاست و خـطـبـه اى در کـمـال فصاحت و بلاغت قرائت فرمود که خلاصه آن کلمات بعد از ستایش و سپاس یزدان پاک چنین مى آید، فرمود:

حـمد خداوند را که خلافت را بر ما اهل بیت نیکو گردانید و نزد خدا به شمار مى گیریم ، مـصیبت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و مصیبت امیرالمؤ منین علیه السّلام در شرق و غـرب عـالم اثـر کرد و به خدا قسم که امیرالمؤ منین علیه السّلام دینار و درهمى بعد از خـود نـگـذاشـت مـگـر چـهـارصـد درهـم کـه اراده داشـت بـه آن مـبـلغ خـادمـى از بـراى اهل خویش ابتیاع فرماید.(۱۲۸)

و هـمـانـا حـدیـث کـرد مـرا جـدم رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم که دوازده تن از اهـل بـیـت و صـفـوت او مـالک امـّت و خـلافـت بـاشـنـد و هـیـچ یـک از مـا نخواهد بود اِلاّ آنکه مـقـتول یا مسموم شود و چون این کلمات را به پاى برد فرمان کرد تا ابن ملجم را حاضر کردند، فرمود: چه چیز ترا بر این داشت که امیرالمؤ منین علیه السّلام را شهید ساختى و ثُلمه بدین شگرفى در دین انداختى ؟ گفت : من با خدا عهد کردم و بر ذمّت نهادم که پدر ترا به قتل رسانم و لاجَرَم وفا به عهد خویش نمودم اکنون اگر مى خواهى مرا امان ده تا به جانب شام روم و معاویه را به قتل رسانم و تو را از شرّ او آسوده کنم و باز به نزد تـو بـرگـردم آنـگـاه اگـر خـواهـى مرا مى کشى و اگر خواهى مى بخشى ، امام حسن علیه السّلام فرمود: هیهات ! به خدا قسم که آب سرد نیاشامى تا روح تو به آتش دوزخ ملحق گردد.

و موافق روایت (فرحه الغرىّ) ابن ملجم گفت : مرا سِرّى است که مى خواهم در گوش ‍ تو گـویـم ، حـضرت اب اء نمود و فرمود که اراده کرده از شدّت عداوت گوش مرا به دندان بـرکـَنـَد. گفت : به خدا قَسَم ! اگر مرا رُخصت مى داد که نزدیک او شوم ، گوش او را از بیخ مى کندم !(۱۲۹)

پـس آن حـضرت موافق وصیّت امیرالمؤ منین علیه السّلام ابن ملجم ملعون را به یک ضربت به جهنّم فرستاد، و به روایت دیگر حکم کرد که او را گردن زدند. و امّ الهیثم دختر اسود نـخـعى خواستار شد تا جسدش را به او سپردند پس آتشى برافروخت و آن جسد پلید را در آتش بسوخت .(۱۳۰)

مـؤ لّف گـویـد:کـه از ایـن روایت ظاهر شد که ابن ملجم پلید را در روز بیست و یکم شهر رمـضـان کـه روز شـهـادت حـضـرت امـیرالمؤ منین علیه السّلام بوده ، به جهنّم فرستادند چـنـانـچـه بـه ایـن مـضـمـون روایـات دیـگـر اسـت کـه از جـمـله در بـعضى کتب قدیمه است (۱۳۱) که چون در آن شبى که حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام را دفن کردند و صبح طالع شد امّکلثوم حضرت امام حسن علیه السّلام را سوگند داد که مى خواهم کشنده پـدر مـرا یـک سـاعـت زنـده نـگـذارى ؛ پس نتیجه این کلمات آن باشد که آنچه در میان مردم معروف است که ابن ملجم در روز بیست و هفتم ماه رمضان به جهنّم پیوسته مستندى ندارد.

ابـن شـهر آشوب و دیگران روایت کرده اند که استخوانهاى پلید ابن ملجم را در گودالى انـداخـتـه بـودنـد و پـیـوسـتـه مـردم کـوفـه از آن مـغـاک بـانـگ نـاله و فـریـاد مـى شنیدند،(۱۳۲) و حکایت اِخبار آن راهب از عذاب ابن ملجم در دار دنیا به قىّ کردن مرغى بدن او را در چهار مرتبه و پس او را پاره پاره نمودن و بلعیدن و پیوسته این کار را بـا او نـمـودن بـر روى سـنـگـى در مـیـان دریـا، مـشـهـور و در کـتـب مـعـتـبره مسطور است .(۱۳۳)

مورّخ امین مسعودى گفته (۱۳۴) که چون خواستند ابن ملجم را بکشند، عبداللّه بن جـعـفـر خـواسـتـار شـد کـه او را بـا مـن گـذاریـد تـا تـشـفـّى نـفـسـى حاصل کنم پس ‍ دست و پاى او را برید و میخى داغ کرد تا سرخ شد و در چشمانش کرد آن مـلعون گفت : سُبْحانَ اللّهِ الَّذى خَلَقَ الانسانَ اِنَّکَ لَتَکْحَلُ عَمَّکَ بِمَلْمُولٍ مَضٍّ؛ پس مردمان ابـن مـلجـم را مـاءخـوذ داشـتـنـد و در بـوریـا پـیـچـیـدنـد و نـفت بر او ریختند و او را آتش ‍ زدند.(۱۳۵)

فصل ششم : در ذکر اولاد امیرالمؤ منین علیه السّلام و زوجات آن حضرت

حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام را از ذُکـور و اِنـاث بـه قـول شـیـخ مـفید بیست و هفت تن فرزند بود: چهار نفر از ایشان امام حسن و امام حسین و زینب کـبـرى مـُلَقَّب بـه عـقـیـله و زیـنـب صـغـرى است که مُکَنّاه است به اُمّ کُلْثُوم و مادر ایشان حـضـرت فـاطـمـه زهـراء سـیـّده النـّسـاه عـلیـهـمـاالسـّلام اسـت و شـرح حال امام حسن علیه السّلام و امام حسین علیه السّلام بیاید و زینب در حباله نکاح عبداللّه بن جـعـفـر پـسـر عـمّ خـویـش بـود و از او فرزندان آورد که از جمله محمّد و عون بودند که در کربلا شهید گشتند.(۱۳۶)

و ابـوالفـرج گـفـته که محمّد بن عبداللّه بن جعفر که در کربلا شهید شد مادرش خوصا بـنـت حـفـصـه بـن ثـقیف است و او برادر اعیانى عبیداللّه است که او نیز در وقعه طَفّ شهید شـد؛(۱۳۷) و امـّا امـّکـلثـوم حـکـایـت تـزویـج او بـا عـمـر در کـتـب مـسـطـور است (۱۳۸) و بعد از او ضجیع عون بن جعفر و از پس او زوجه محمّد بن جعفر گشت .
و ابن شهر آشوب از (کتاب امامت ) ابو محمّد نوبختى روایت کرده که ام کلثوم را عُمر بن الخـطـّالب تـزویـج کـرد و چـون آن مـخدّره صغیره بود همبستر نگشت و پیش از آنکه با او مضاجعت کند از دنیا برفت .(۱۳۹)

پـنـجـم : مـحـمـّد مـکـنـّى بـه ابى القاسم و مادر او خوله حنفیّه دختر جعفر بن قیس است و در بعضى روایات است که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم امیرالمؤ منین علیه السّلام را بـه مـیـلاد مـحـمد بشارت داد و نام و کُنْیَت خود را عطاى او گذاشت .(۱۴۰)و محمد در زمان حکومت عمربن الخطّاب متولّد شد و در ایّام عبدالملک بن مروان وفات کرد و سن او را شـصـت و پـنج گفته اند و در موضع وفات او اختلاف است : به قولى در (ایله ) و به قولى در (طائف ) و به قول دیگر در (مدینه ) وفات کرد و او را در بقیع به خاک سـپردند. جماعت کیسانیّه او را امام مى دانستند و او را مهدى آخر زمان مى خواندند و به اعتقاد ایـشـان آنکه محمّد در جِبال رَضْوى که کوهستان یَمَن است جاى فرموده است و زنده است تا گـاهـى کـه خـروج کـنـد و الحـمـدللّه اهـل آن مـذهـب منقرض شدند. و محمّد مردى عالم وشجاع ونـیـرومـنـد و قـوى بوده . نقل شده که وقتى زرهى چند به خدمت امیرالمؤ منین علیه السّلام آوردنـد یـکـى از آن درعها از اندازه قامت بلندتر بود حضرت فرمود تا مقدارى از دامان آن زره را قـطع کنند، محمّد دامان زره را جمع کرد و از آنجا که امیرالمؤ منین علیه السّلام علامت نـهاده بود به یک قبضه بگرفت و مثل آنکه بافته حریر را قطع کند دامنهاى درع آهنین را از هـم دریـد. و حـکـایـت او و قـیـس ‍ بـن عـُبـاده بـا آن دو مـرد رُومـى که از جانب سلطان روم فـرسـتـاده شـده بـود مـعـروف اسـت و کـثـرت شـجـاعـت و دلیـرى او از مـلاحـظـه جـنـگ جَمَل و صِفّین معلوم شود.

۶ و ۷: عمر و رقیّه کبرى است که هر دو تن تواءم از مادر متولد شدند و مادر ایشان ، امّ حبیب دختر ربیعه است .
۸ و ۹ و ۱۰ و ۱۱: عـبـّاس و جـعفر و عثمان و عبداللّه اکبر است که هر چهار در کربلا شهید گشتند و کیفیّت شهادت ایشان بعد از این مذکور شود ان شاء اللّه تعالى . و مادَرِ این چهار تـن ، امّ البـنـیـن بـنـت حـزام بـن خـالد کـلابـى اسـت و نـقـل شـده کـه وقـتـى امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام بـرادر خـود عـقـیل را فرمود که تو عالم به اَنْساب عربى ، زنى براى من اختیار کن که مرا فرزندى بـیاورد که فحل و فارس عرب باشد، عرض کرد که امّ البنین کلابیه را تزویج کن که شجاعتر از پدران او هیچ کس در عرب نبوده . پس جناب امیر علیه السّلام او را تزویج کرد و از او جـناب عباس علیه السّلام و سه برادر دیگر متولّد گشت و از این جهت است که شمر بـن ذى الجـوشـن لَعـَنـَهُ اللّهُ کـه از بـنـى کـِلاب اسـت در کـربـلا خـطّ امـان از بـراى ابـوالفـضـل العـبـّاس عـلیـه السّلام و برادران آورد و تعبیر کرد از ایشان به فرزندان خواهر چنانکه مذکور مى شود.

۱۲ و ۱۳: مـحـمـّد اصـغـر و عـبـداللّه اسـت و مـحمّد مُکَنّى به ابى بکر است و این هر دو در کربلا شهید گشتند و مادر ایشان ، لیلى بنت مسعود دارِمیَّه است .
۱۴: یحیى مادر او، اَسماء بنت عُمَیْس است .
۱۵ و ۱۶: امّالحسن و رَمْلَه است و مادر ایشان امّ سعید بنت عُرْوه بن مسعود ثَقَفى است و این رَمـْلَه ، رمـله کـبـرى است و زوجه ابى الهیاج عبداللّه ابى سفیان بن حارث بن عبدالمطّلب بـوده و گـفـته اند که امّ الحَسَن زوجه جعده بن هبیره پسرعمّه خود بوده و از پس او، جعفر بن عقیل او را نکاح کرد.

۱۷ و ۱۸ و ۱۹: نـفـیـسـه و زیـنب صُغرى و رقیّه صُغرى است ، و ابن شهر آشوب مادر این سه دختر را امّ سعید بنت عُرْوَه گفته و مادر امّ الحَسَن و رَمْلَه را امّ شعیب مخزومیّه ذکر نموده ، و نـقل شده که نفیسه مُکَنّاه به امّ کلثوم صغرى بوده ، و کثیر بن عبّاس بن عبدالمطّلب او را تـزویـج نـمـود و زیـنـب صـغـرى را مـحـمـّد بـن عـقـیـل کـابین بست و بعضى گفته اند که رقیّه صغرى مادرش امّ حبیبه است و او را مسلم بن عـقـیـل به نکاح خویش درآورده بود، و بقیّه اولاد آن حضرت از بیستم تا بیست و هفتم بدین ترتیب به شمار رفته :

اُمّ هانى و اُمّ الکِرام و جُمانه مکنّاه به اُمّ جعفر و اُمامَه و اُمّ سَلَمَه و مَیْمُونَه و خدیجه و فاطمه رحمه اللّه علیهنّ.(۱۴۱)
و بعضى اولادهاى آن حضرت را سى و شش تن شمار کرده اند: هیجده تن ذکور و هیجده نفر اِنـاث بـه زیـادتـى عـبـداللّه و عون که مادرش اَسماء بنت عُمَیْس بوده به روایت هشام بن مـحـمـّد مـعـروف بـه ابـن کـلبـى و مـحـمـّد اوسـط کـه مـادَرِ او اُمـامـه دخـتـر زیـنـب و دخـتـر رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم بوده ، و عثمان اصغر و جعفر اصغر و عبّاس اصغر و عمر اصغر و رَمْلَه صغرى و امّ کلثوم صغرى .
و ابـن شـهـر آشـوب نـقـل کـرده که حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام را از محیاه دختر امرء القـیـس زوجـه آن حـضـرت دخـتـرى بـود کـه در ایـّام صـبـا و صـِغـَر سـنّ از دنـیـا بـرفـت .(۱۴۲) و شـیـخ مـفید رحمه اللّه فرمود که در میان مردم شیعى ذکر مى شود که حـضـرت فـاطـمـه زهراء علیهاالسّلام را فرزندى از حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام در شـکم بود که پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم او را (مُحسن ) نام نهاده بود و بعد از رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم آن کودک نارسیده از شکم مبارکش ساقط شد.
مـؤ لف گـویـد: کـه مـسعودى در (مروج الذّهب ) و ابن قُتَیْبَه در (معارف ) و نورالدین عـبـّاس ‍ مـوسـوى شـامـى در (ازهـار بستان النّاظرین ) محسن را در اولاد امیرالمؤ منین علیه السّلام شمار کرده اند و صاحب (مجدى ) گفته که شیعه روایت کرده خبر محسن و (رفسه ) را و مـن یـافـتـم در بـعـضى کتب اهل سنّت ذکر محسن را ولکن ذکر نکرده رفسه را مِنْ جَهْهٍ اءعول عَلَیْه ا.(۱۴۳)
بـالجـمـله ؛ از پـسـران امـیـرالمـؤ منین علیه السّلام پنج نفر فرزند آوردند امام حسن علیه السـّلام و امـام حـسـیـن عـلیـه السّلام و محمّد بن الحنفیّه و عبّاس و عمر الاکبر و از ذکر کردن مادران اولادهاى امیرالمؤ منین علیه السّلام اسامى جمله ، از زوجات آن حضرت نیز معلوم شد. و گفته شده مادامى که حضرت فاطمه علیهاالسّلام در دنیا بود امیرالمؤ منین علیه السّلام زنـى را بـه نـکـاح خود در نیاورد چنانکه رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم در زمان حـیـات خـدیـجـه زن دیگر اختیار نفرمود و بعد از آنکه حضرت فاطمه علیهاالسّلام از دنیا رحلت فرمود بنا بر وصیّت آن حضرت ، اُمامه دختر خواهر آن مخدّره را تزویج کرد. و به روایتى تزویج امامه از پس سه شب گذشته از وفات حضرت فاطمه علیهاالسّلام واقع شـد و چـون امـیـرالمـؤ مـنـین علیه السّلام شهید گشت ،چهار زن و هجده تن اُمُّ ولد از آن جناب بـاقـى مـانده بود و اسامى این چهار زن چنین به شمار رفته : اُمامه و اَسماء بنت عُمَیْس و لیلى التّمیمیه واُمُّ الْبَنین .
تذییلٌ:
همانا دانستى که از فرزندان امیرالمؤ منین علیه السّلام ، پنج تن اولاد آوردند: حضرت امام حسن و امام حسین علیهماالسّلام و بیاید ذکر این دو بزرگوار و اولادشان بعد از این اِنْ شاءَ اللّه تـعـالى ، و سـه دیـگـر مـحـمّد بن الحنفیّه و حضرت عبّاس و عمر الاطرف مى باشند و شایسته است که ما در اینجا به ذکر بعض اولاد ایشان اشاره کنیم :
ذکر اولاد محمد بن الحنفیّه رضى اللّه عنه
محمد بن حنفّیه را بیست و چهار فرزند بوده که چهارده تن از ایشان ذکور بودند و عقبش از دو پـسـران خـود عـلى و جـعفر است و جعفر در یوم حرّه که مسرف بن عقبه به امر یزید بن مـعـاویـه اهـل مـدیـنه را مى کشت به قتل رسید. و بیشتر اَعقاب او منتهى مى شوند به راءس المـذرى عبداللّه بن جعفر الثانى بن عبداللّه بن جعفر بن محمد بن الحنفیّه و از جمله ایشان اسـت شـریـف نـقیب ابوالحسن احمد بن القاسم بن محمّد العوید بن على بن راءس المذرى و پـسـرش ابـومـحـمّد حسن بن احمد سیّدى جلیل القدر است ، خلیفه سید مرتضى بود در امر نـقـابـت بـه بـغـداد. از بـراى او اعـقـابـى اسـت از اهـل عـلم و جـلالت و فـضـل و روایت معروفند به بنى النّقیب المحمّدى لکن منقرض شدند. و از جمله ایشان است جعفر الثالث بن راءس المذرى و عقب او از پسرش زید و على و موسى و عبداللّه است و از بـنـى عـلى بـن جـعـفر ثالث است ابوعلى محمّدى رضى اللّه عنه در بصره و او حَسَن بن حُسین بن عبّاس بن على بن جعفر ثالث است که صدیق عمرى است .
از ابونصر بخارى نقل شده که منتهى مى شود نسب محمدیّه صحیح به سه نفر:
زیـد الطـویـل بـن جـعـفـر ثـالث ، و اسحاق بن عبداللّه رأ س المذرى ، و محمّد بن على بن عـبـداللّه راءس المـذرى . و از بنو محمد بن على بن اسحاق بن راءس المذرى است سیّد ثقه ابـوالعـبـّاس عـقـیـل بـن حـسین بن محمّد مذکور که فقیه محدّث راویه بود، و از براى اوست کـتـاب صـلوه ، کـتـاب مـنـاسـک حـجّ و کـتاب امالى ؛ قرائت کرده بر او شیخ عبدالرحمن مفید نـیـشـابـورى ، و از بـراى او عقبى است به نواحى اصفهان و فارس و از فرزندان راءس المـذرى اسـت قـاسـم بـن عـبـداللّه راءس المـذرى فـاضـل محدث و پسرش ‍ شریف ابومحمّد عبداللّه بن قاسم . و امّا على بن محمّد بن الحنفیّه پـس از اولاد اوسـت ابـومـحـمـّد حـسـن بـن عـلى مـذکـور و او مـردى بـود عـالم فاضل ، کیسانیّه در حق او ادعا کردند امامت راو وصیّت کرد به پسرش على ، کیسانیّه او را امـام گـرفتند بعد از پدرش و امّا ابوهاشم عبداللّه بن محمّد بن الحنفیّه پس او امام کیسانیّه اسـت و از او مـنـتـقـل شـد بـیعت به بنى عبّاس پس منقرض شد، ابونصر بخارى گفته که مـحـمـّدیـّه در قـزویـن رؤ سـا مـى بـاشـنـد و در قـم عـلمـا مـى بـاشـنـد و در رى ساداتند.(۱۴۴)
ذکر اولاد جناب ابوالفضل العباس بن امیرالمؤ منین علیهماالسّلام
حـضـرت عـبـّاس بـن امـیرالمؤ منین علیه السّلام عقبش از پسرش عبیداللّه است و عقب عبیداللّه منتهى مى شود به پسرش حسن بن عبیداللّه و حسن اعقابش از پنج پسر است :
۱ ـ عبیداللّه که قاضى حَرَمَیْن و امیر مکّه و مدینه بوده ، ۲ ـ عبّاس خطیب فصیح ، ۳ ـ حمزه الاکبر، ۴ ـ ابراهیم جردقه ، ۵ ـ فضل .
امـا فـضـل بـن حـسـن بـن عـبـیداللّه پس او مردى بوده فصیح و زبان آور شدیدالدین عظیم الشـجـاعـه و عـقـب آورد از سـه پـسـر: جـعـفـر و عـبـّاس اکـبـر و مـحـمـّد، و از اولاد مـحـمدّ بن فـضل است ابوالعبّاس فضل بن محمّد خطیب شاعر و از اشعار اوست در مرثیه جدّش حضرت عباس علیه السّلام گفته :
شعر :
اِنّی لاَذْکُرُ لِلْعَبّاسِ مَوْقِفَهُ

بِکَرْبَلاءَ وَ هامُ القَوْم تُخْتَطَفُ

یَحْمِى الْحُسَیْنَ وَیَحْمیهِ على ظَمَاء

ولا یُوَلّی ولا یُثْنی فَیَخْتَلِفُ

وَلا اَرى مَشْهَدا یَوْما کَمَشْهَدِهِ

مَعَ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ الْفَضْلُ وَالشّرَفُ

اَکْرِمْ بِهِ مَشْهَدا ب انَتْ فَضیلَتُهُ

وَما اَضاعَ لَهُ اَفْعالُهُ خَلَفٌ(۱۴۵)

و بـراى فـضـل ولدى اسـت و امـا ابـراهیم جردقه پس او از فقهاء و ادباء، و از زهّاد است و عقبش از سه پسر است : حَسَن و محمَّد وعَلى .
امـّا عـلى بـن جـردقـه پـس او یـکى از اسخیاء بنى هاشم است و صاحب جاه بوده وفات کرد سـنـه دویـسـت و شـصـت و چـهـار و او را نـوزده ولد بـوده کـه یـکـى از ایشان است عبیداللّه (۱۴۶) بـن على بن ابراهیم جردقه . خطیب بغداد گفته که کنیه او ابوعلى است و از اهل بغداد است به مصر رفت ساکن مصر شد، نزد او کتبى بوده موسوم به (جعفریّه ) کـه در آن اسـت فـقـه اهـل بیت و به مذهب شیعه روایت مى کند آن را. وفات کرد به مصر در سنه سیصد و دوازده .
و امـّا حـمـزه بن الحسن بن عبید اللّه بن عباس مُکَنّى به ابوالقاسم است و شبیه بوده به حـضـرت امـیـرالمـؤ منین علیه السّلام و او همان است که ماءمون نوشته به خط خود که عطا شـود بـه حمزه بن حسن شبیه به امیرالمؤ منین على بن ابى طالب علیه السّلام صد هزار درهـم . و از اولاد اوسـت محمد بن على بن حمزه نزیل بصره که روایت کرده حدیث از حضرت امام رضا علیه السّلام و غیر آن حضرت ، و مردى عالم و شاعر بوده خطیب بغداد در تاریخ خـود گـفـتـه که ابوعبداللّه محمّد بن على بن حمزه بن الحَسَن بن عبیداللّه بن العبّاس بن على بن ابى طالب علیه السّلام یکى از ادباء و شعراء است و عالم به روایت اخبار است . روایـت مـى کـنـد از پـدرش و از عـبـدالصـمـد بن موسى هاشمى و غیر ذلک و روایت کرده از عـبـدالصـمـد بـه اسناد خود از عبداللّه بن عباس ‍ که گفت هرگاه حق تعالى غضب کرد بر خـلق خـود و تـعـجیل نفرمود از براى ایشان به عذابى مانند باد و عذابهاى دیگر که هلاک فرمود به آن امّتهائى را، خلق مى فرماید براى ایشان خلقى را که نمى شناسند خدا را، عـذاب کـنـنـد ایـشـان را.(۱۴۷) و نـیز از بنى حمزه است ابومحمّد قاسم بن حمزه الاکـبـر کـه در یـمـن عـظـیـم القدر بوده و او را جمالى به نهایت بوده و او را صوفى مى گـفـتـنـد. و نـیـز از بـنـى حمزه است ابویعلى حمزه بن قاسم بن على بن حمزه الاکبر ثقه جلیل القدر که شیخ نجاشى و دیگران او را ذکر کرده اند و قبرش در نزدیکى حلّه است و شـیـخ مـا در (نـجم الثاقب ) در ذکر حکایت آنان که در غیبت کبرى به خدمت امام عصر عَجَّلَ اللّهُ تـعـالى فـَرَجـَهُ الشـریـف رسـیـده انـد حـکـایـتـى نـقـل فـرمـوده کـه مـتـعـلق اسـت بـه حـمـزه مـذکـور شـایـسـتـه اسـت کـه در ایـنـجـا نقل شود:
حکایت تشرّف آقاسیّدمهدى قزوینى خدمت امام زمان (عج )
آن حکایت چنین است که نقل فرمود سید سَنَد و حبر معتمد زُبده العلماء و قدوه الا ولیاء میرزا صـالح خـلف ارشـد سـیـّد المـحـقـّقـیـن و نـور مـصـبـاح المتهجّدین وحید عصره آقا سیّد مهدى قزوینى طاب ثراه از والد ماجدش ، فرمود: خبر داد مرا والد من که ملازمت داشتم به بیرون رفـتـن بـه سوى جزیره اى که در جنوب حلّه است بین دجله و فرات به جهت ارشاد و هدایت عـشـیـره هـاى بـنـى زبـیـد بـه سـوى مـذهـب حـق (و هـمـه ایـشـان بـه مـذهـب اهـل سـنّت بودند و به برکت هدایت والد۵ همه برگشتند به سوى مذهب امامیّه اَیَّدَهُمُ اللّهُ و بـه هـمـان نـحـو بـاقـى اند تا کنون و ایشان زیاده از ده هزار نفس اند). فرمود در جزیره مـزارى اسـت مـعـروف بـه قبر حمزه پسر کاظم علیه السّلام ، مردم او را زیارت مى کنند و بـراى او کـرامـات بـسـیـار نـقـل مـى کـنـنـد و حـول آن قـریـه اى اسـت مـشتمل بر صد خانوار تقریبا، پس من مى رفتم به جزیره و از آنجا عبور مى کردم و او را زیارت نمى کردم چون نزد من به صحّت رسیده بود که حمزه پسر موسى بن جعفر علیه السـّلام در رى مـدفـون است با عبدالعظیم حسنى ، پس یک دفعه حسب عادت بیرون رفتم و در نـزد اهـل آن قریه مهمان بودم پس اهل آن قریه مستدعى شدند از من که زیارت کنم مرقد مـذکـور را پـس مـن امـتـنـاع کردم و گفتم به ایشان که من مزارى را که نمى شناسم زیارت نـمـى کـنـم و به جهت اعراض من از زیارت آن مزار رغبت مردم به آنجا کم شد، آنگاه از نزد ایـشـان حـرکـت کردم و شب را در مزیدیّه ماندم در نزد بعضى از سادات آنجا، پس چون وقت سحر شد برخاستم براى نافله شب و مهیّا شدم براى نماز، پس چون نافله شب را به جا آوردم نـشـسـتـم بـه انـتـظـار طـلوع فـجـر بـه هـیـئت تـعـقـیـب کـه نـاگـاه داخـل شـد بـر مـن سیّدى که مى شناختم او را به صلاح و تقوى و از سادات آن قریه بود پـس سـلام کـرد و نـشـسـت آنـگـاه گـفـت : یـا مـولانـا! دیـروز مـیـهـمـان اهـل قریه حمزه شدى و او را زیارت نکردى ؟ گفتم : آرى ! گفت : چرا؟ گفتم ؛ زیرا که من زیـارت نـمـى کـنـم آن را که نمى شناسم و حمزه پسر حضرت کاظم علیه السّلام مدفون است در رى ، پس گفت : رُبَّ مَشْهُورٍ لا اَصْلَ لَهُ؛ بسا چیزها که شهرت کرده و اصلى ندارد؛ آن قـبـر حـمـزه پـسـر موسى کاظم علیه السّلام نیست هر چند چنین مشهور شده بلکه آن قبر ابـى یـعـلى حـمـزه بـن قـاسـم عـلوى عـبـّاسـى اسـت یـکـى از عـلمـاء اجـازه و اهـل حدیث و او را اهل رجال ذکر کرده اند در کتب خود و او را ثنا کرده اند به علم و ورع . پس در نـفـس خـود گـفـتـم ایـن از عـوام سـادات اسـت و از اهـل اطـّلاع بـر عـلم رجـال و حـدیث نیست پس شاید این کلام را اخذ نموده از بعضى از علماء، آنـگـاه بـرخـاستم به جهت مراقبت طلوع فجر و آن سیّد برخاست و رفت و من غفلت کردم که سـؤ ال کـنـم از او ایـن کـلام را از کـى اخـذ کـرده ، چـون فـجـر طـالع شـده بـود و مـن مشغول شدم به نماز چون نماز کردم نشستم براى تعقیب تا آنکه آفتاب طلوع کرد و با من جـمـله اى کـتـب رجـال بـود پـس در آنـهـا نـظـر کـردم دیـدم حـال بـدان مـنـوال اسـت کـه ذکر نمود، پس ‍ اهل قریه به دیدن من آمدند و در ایشان بود آن سـیـّد. پـس گفتم : نزد من آمدى و خبر دادى مرا از قبر حمزه که او ابویعلى حمزه بن قاسم عـلوى اسـت پـس آن را تـو از کـجـا گفتى و از کى اخذ نمودى ؟ پس گفت : واللّه ! من نیامده بـودم نـزد تو پیش از این ساعت و من شب گذشته در بیرون قریه بیتوته کرده بودم در جائى که نام آن را برده قدوم ترا شنیدم پس در این روز آمدم به جهت زیارت تو، پس به اهـل آن قـریـه گـفـتـم لازم شـده مرا که برگردم به جهت زیارت حمزه پس شکّى ندارم در ایـنـکـه آن شـخـص ‍ را کـه دیـدم او صـاحـب الامـر عـلیـه السـّلام بـود، پـس مـن و جـمـیـع اهل قریه سوار شدیم به جهت زیارت او و از آن وقت این مزار به این مرتبه ظاهر و شایع شد که براى او شدِّ رحال مى کنند از مکانهاى دور.

مـؤ لف گـویـد: شـیخ نجاشى در (رجال ) فرموده : حمزه بن قاسم بن على بن حمزه بن حـسـن بـن عـبـیـداللّه بـن عـبـاس بـن عـلى بـن ابـى طـالب عـلیـه السـّلام ابـویـعـلى ثـقه جـلیـل القـدر اسـت از اصـحـاب مـا حـدیـث بـسـیار روایت مى کرد ، او را کتابى است در ذکر کـسـانـى کـه روایـت کـرده انـد از جـعـفـر بن محمد علیه السّلام از مردان و از کلمات علماء و اساتید معلوم مى شود که از علماى غیبت صُغْرى معاصر والد صدوق على بن بابویه است رضوان اللّه علیهم اجمعین .(۱۴۸)

و امـّا عـبـّاس بـن الحـسـن بـن عـبـیـداللّه بـن العـبـاس کـُنـْیـَتـش ابـوالفـضـل اسـت ، خـطـیـبى فصیح و شاعرى بلیغ بوده و در نزد هارون الرشید صاحب مـکـانـت بـوده ؛ قـالَ اَبـُونـَصـْر الْبـُخـارى : مـا رُاءیَ هـاشـِمـِىَُّ اَعـْضـَبُ لِسـانـا مـِنـْهُ.(۱۴۹) خـطـیب بغداد گفته : ابوالفضل العبّاس بن حسن برادر محمّد و عبید اللّه و فـضـل و حـمـزه مـى بـاشـد و او از اهـل مـدیـنـه رسـول صـلى اللّه عـلیه و آله و سلم است در ایّام هارون الرشید آمد به بغداد و اقامت کرد در آنـجـا بـه مصاحبت هارون و بعد از هارون ، مصاحبت کرد با ماءمون و او مردى بود عالم و شاعر و فصیح بیشتر علویّین او را اَشْعَر اولاد ابوطالب دانسته اند؛ پس ‍ خطیب به سند خـود روایـت کـرده از فـضـل بـن مـحمّد بن فضل که گفت عمویم عبّاس ‍ فرمود که راءى تو گـنـجـایـش نـدارد هـر چـیـزى را، پـس مـهـیـّا کـن آن را بـر چـیـزهـاى مـهـم و مـال تـو بـى نـیـاز نـمـى کـنـد تـمـام مـردمـان را، پـس مـخـصـوص بـسـاز بـه آن اهـل حـق را و کـرامـتـت کـفـایـت نـمـى کـنـد عـامـّه را، پـس قـصـد کـن بـه آن اهل فضل را.(۱۵۰) و عباس بن حسن مذکور از چهار پسر عقب آورد: احمد و عبیداللّه و على و عبداللّه . و ابونصر بخارى گفته که عقب او از عبداللّه بن عبّاس است نه غیر آن ؛ و عـبـداللّه بـن عـبـّاس شـاعرى بوده فصیح نزد ماءمون تقدّم داشت و ماءمون او را شیخ بن الشیخ مى گفت و چون وفات کرد و ماءمون خبردار شد گفت : اِسْتَوَى النّاسُ بَعْدَکَ یَاَبْنَ عـَبّاس و تشییع کرد جنازه او را.(۱۵۱) و عبداللّه بن عبّاس را پسرى است حمزه نام اولادش به طبریّه شام مى باشند از جمله ابوالطیب محمّد بن حمزه است که صاحب مروّت و سـمـاحـت و صله رحم و کثرت معروف و فضل کثیر و جاه واسع بوده و در طبریّه آب و ملک داشـت و امـوالى جـمـع کـرده بـود. ظـفر بن خضر فراعنى بر او حسد برده لشکرى براى قتل او فرستاد او را در بستان خود در طبریّه شهید کردند و در ماه صفر دویست و نود و یک ، شعراء او را مرثیه گفتند، اعقاب او در طبریّه است ایشان را (بَنُو الشَّهید) گویند.

و امـا عـبـیـداللّه بـن حسن بن عبیداللّه بن العبّاس قاضى قُضاه حَرَمَیْن ، پس از اولاد اوست بنو هارون بن داود بن الحُسین بن على عبیداللّه مذکور و بنو هارون مذکور در (دمیاط) مى باشند، و هم از اولاد اوست قاسم بن عبداللّه بن الحسن بن عبیداللّه مذکور صاحب ابى محمّد امـام حـسـن عـسکرى علیه السّلام . و این قاسم صاحب شاءن و منزلت بود در مدینه و سعى کرد در صلح مابین بنوعلى و بنو جعفر؛ وَک انَ اَحَدَ اَصْحابِ الَّراْى واللِّسانِ.

ذکر عمر الا طرف بن امیرالمؤ منین علیه السّلام و اولاد او
عـمر الا طرف کُنْیَه اش ابوالقاسم است و چون شرافتش از یک طرف است او را (اطرف ) گـویـنـد؛ امـا عـمر بن على بن الحسین چون شرافتش از دو طرف است او را (عمر اشرف ) گویند، مادرش صهباء ثعلبیّه است و آن امّ حبیب بنت عباد بن ربیعه بن یحیى است از سبى یـمـامـه و بـه قولى از سبى خالد بن الولید است از (عین التّمر) که امیرالمؤ منین علیه السـّلام آن را خـریـد و عمر با رقیّه خواهرش تواءم به دنیا آمدند و او آخرین اولاد امیرالمؤ منین علیه السّلام است که به دنیا آمد و او صاحب لسان و داراى فَصاحت وَجُود وَ عفّت بود.
قـالَ صـاحـِبُ (الْعـُمـده ): وَلا یَصِحُّ رِو ایَهُ مَنْ رَوى اَنَّ عُمَرَ حَضَرَ کَرْبَلا وَکانَ اَوَّلُ مَنْ ب ایَعَ عَبْدُاللّهِ بْنِ الزُّبَیْر ثُمَّ ب ایَعَ بَعْدَهُ الْحَجّاجَ.(۱۵۲)
فـقیر گوید:در ذکر اولاد حضرت امام حسن علیه السّلام بیاید که حجّاج خواست عُمَر را با حَسَن بن حَسَن شریک سازد در صَدَقات امیرالمؤ منین علیه السّلام و میسر نشد، وفات کرد عمر در (یَنْبُع ) به سنّ هفتاد و هفت یا هفتاد و پنج ؛ و اولاد او جماعت بسیارند در شهرهاى متعدّده و همگى منتهى مى شوند به پسرش محمّد بن عمر از چهار ولد:
۱ ـ عـبداللّه ۲ – عبیداللّه ۳ ـ عُمَر، و مادر این سه نفر خدیجه دختر امام زین العابدین علیه السّلام است ۴ ـ جعفر و او مادرش اُمّ وَلَد است .
شـیـخ ابـونـصـر بـخـارى گـفـتـه کـه اکـثـر عـلمـا بـرآنـنـد کـه عـقـب جـعـفـر مـنـقـرض ‍ شدند.(۱۵۳)
و امـّا عـمـر بـن مـحـمـد بـن عـمـر الا طـرف ، پـس اعـقـابـش از دو پـسـر اسـت : ابـوالحـمـد اسـماعیل و ابى الحسن ابراهیم ، و امّا عبیداللّه بن محمد بن الا طرف ، صاحب عمده گفته که او صاحب قبر النّذور است به بغداد و او را زنده دفن کردند.(۱۵۴)

فـقیر گوید: که صاحب قبر النّذور عبیداللّه بن محمد بن عمر الا شرف است چنانچه خطیب در (تاریخ بغداد) و حَمَوى در (مُعْجَم ) ذکر کرده اند و روایت کرده خطیب به سند خود از مـحـمـّد بـن مـوسـى بـن حـمـّاد بـربـرى که گفت : گفتم به سلیمان بن ابى شیخ که مى گـویـند صاحب قبرالنّذور، عبیداللّه بن محمد بن عمر بن على بن ابى طالب است ؟ گفت : چـنـین نیست بلکه قبر او در زمین و ملکى است از او در ناحیه کوفه موسوم به (لُبَیّ ا) و صـاحـب قـبر النّذور، عبیداللّه بن محمّد بن عمر بن على بن الحسین بن على بن ابى طالب است علیهماالسّلام . و نیز خطیب روایت کرده از (ابوبکر دُوْرِى ) از ابو محمّد حسن بن محمّد ابن اخى طاهر علوى که قبر عبیداللّه بن محمّد بن عمر بن على بن ابى طالب علیه السّلام در زمینى است به ناحیه کوفه مسمّى به (لُبَىّ).(۱۵۵)

بـالجـمـله ؛ در ذکر اولاد حضرت امام زین العابدین علیه السّلام بیاید ذکر او، و عقب او از عـلى بـن طـبـیب بن عبیداللّه مذکور است و ایشان را (بنوالطّبیب ) گویند و از ایشان است ابـواحـمـد مـحـمـّد بـن احـمـد بـن الطـبـیـب و او سـیـّدى بـود جلیل شیخ آل ابوطالب بوده ، در مصر به سوى او رجوع مى کردند در مشورت و راءى .

و امـا عـبـداللّه بـن مـحـمـّد بـن الا طرف ، پس اعقابش از چهار نفر است : احمد و محمّد و عیسى المـبـارک و یـحـیى الصالح و احمد بن عبداللّه پدر ابویعلى حمزه سمّاکى نسّابه است و پـدر عـبدالرحمن بن احمد است که ظاهر شد در یمن . و محمّد بن عبداللّه پدر قاسم بن محمّد اسـت کـه در طـبـرسـتـان سـلطـنـت پـیـدا کـرد و نـام مـى بـردنـد او را بـه (مـَلِک جـَلیـل ) و نـیـز پـدر او، ابـوعـبداللّه جعفر بن محمّد ملک ملتانى است که در ملتان سلطنت پـیـدا کـرد و اولاد بـسـیـار آورد و عددشان زیاد گردید و بسیارى از ایشان ملوک و اُمراء و عـُلمـا و نـَسـّابون بودند و کثیرى از ایشان بر راءى اسماعیلیه بودند و به زبان هندى تـکـلّم مـى نمودند و از اولاد جعفر ملک ملتانى است ابو یعقوب اسحاق بن جعفر که یکى از عـُلمـا و فـُضـلا بـوده و پـسـرش احـمـد بـن اسحاق صاحب جلالت بوده در مملکت فارس و پسرش ابوالحسن على بن احمد بن اسحاق نسّابه بوده و او همان است که عضدالدّوله او را نـقـابـت طـالبـیـّیـن داد بـعـد از عـزل ابـواحـمـد مـوسـوى ؛ و ابـوالحـسـن مـذکـور چـهـار سال نَقیب نُقباى طالبیّین بود در بغداد و سنّتهاى نیکو به جاى گذاشت .

و امـّا عـیـسى المبارک بن عبداللّه بن محمّد الا طرف ، پس سیّدى شریف راوى حدیث بود و از اولاد اوسـت ابـوطـاهـر احـمـد فـقـیـه نـسـّابـه مـحـدّث شـیـخ اهـل بـیـت خـود در عـلم و زهـد. و او جـَدِّ سیّد شریف نقیب ابوالحسن على بن یحیى بن محمّد بن عـیـسى بن احمد مذکور است که روایت کرده شیخ ابوالحَسَن عُمَرى در (مَجْدى ) از على بن سـهـل تـمّار از خالش ، محمّد بن وهبان از او و او از علان کلابى که گفت : مصاحبت کردم با ابـوجـعـفـر محمّد پسر امام على النّقى بن محمّد بن على الرّضا علیهماالسّلام در حالى که تازه سن بود؛ فَما رَاَیْتُ اَوْقَرَ وَلا اَزْکى وَلا اَجَلَّ مِنْهُ: پس ندیدم کسى را که وقارش از او زیـادتـر بـاشـد و نـه کسى که پاکیزه تر و جلیل تر از او باشد. پدرش امام على نقى عـلیـه السـّلام او را در حـجـاز گـذاشـت در حـالى کـه طفل بود، چون بزرگ شد و قوّت گرفت به سامره آمد وَکانَ مَعَ اَخیهِ الاِمام اَبى محمّد علیه السـّلام لا یـُفـارقـُه : در خـدمـت بـرادرش امـام حسن عسکرى علیه السّلام بود و ملازمت او را اخـتـیـار کـرده و از آن حـضـرت جـدا نـمـى گشت . وَکانَ اَبُو محمّد عَلَیْهِ السَّلامُ یَاْنِسُ بِهِ وَ یـَنـْقـَبـَضُ مـِنْ اَخـیـه جـَعْفَر: و حضرت امام حسن علیه السّلام به او انس مى گرفت و از برادرش جعفر گرفته مى شد.(۱۵۶)

امـّا یحیى الصالح بن عبداللّه بن محمّد الا طرف مُکَنى است به ابوالحسن رشید او را حبس کـرد پـس از آن او را به قتل رسانید و عقب او از دو تن است : یکى ابوعلى محمّد صوفى و دیگر ابوعلى صاحب حَبْس ماءمون و ایشان را اعقاب بسیار است و از اولاد حَسَن است (بنو مـراقـد) کـه جـمـله اى از ایـشان در نیل و حلّه ساکن بودند و از نقباء بودند و از اولاد محمّد صـوفـى اسـت شـیخ ابوالحسن على بن ابى الغنائم محمّد بن على بن محمّد بن محمّد ملقطه بـن عـلى الضـّریـر بـن مـحـمـّد الصـوفـى کـه مـنـتـهـى شده به او علم نَسَب در زمانش و قـول او حـجـّت شـده و شـیـوخـى از بـزرگان و اَجِلاء را ملاقات کرده و تصنیف کرده کتاب (مـبـسـوط) و (مـجـدى ) و (شـافـى ) و (مـشـجـر) را و سـاکن در بصره بود پس از آن مـنـتـقـل شـد بـه موصل در سنه چهار صد و بیست و سه و در آنجا زن گرفت و اولاد آورد و پـدرش ابـوالغـنـائم نـیـز نـسـّابـه اسـت . روایـت مـى کـنـد سـیـّد نـسـّابـه جـلیـل فـخـّار بـن مَعَدّ موسوى از سیّد جلال الدین عبدالحمید بن عبداللّه تقى حسینى از ابن کـلثون عبّاسى نسّابه از جعفر بن ابى هاشم بن على از جدش ابى الحسن عُمَرى مذکور. و نـیز روایت مى کند سیّد جلال الدین عبدالحمید بن تقى از شریف ابوتمام محمّد بن هبه اللّه بن عبدالسّمیع هاشمى از ابوعبداللّه جعفر بن ابى هاشم از جدّش ابوالحسن عُمَرى مذکور.

فـــصـــل هـــفـــتـم : در ذکـر جـمـعـى از اکابر اصحاب امیرالمؤ منین (ع)

اشاره به فضیلت اَصْبَغ بن نُباته

اوّل :اَصـْبـَغ بـن نُباته مُجاشِعى است که جلالت شاءنش بسیار و از فُرْسان عِراق و از خواص امیرالمؤ منین علیه السّلام است :
وَکـانَ رَحـِمـَهُ اللّهُ شَیْخا ن اسِکا عابِدا وَکانَ مِنْ ذَخائِر اَمیرالمُؤْمِنینَ علیه السّلام . قاضى نوراللّه گفته که در (کتاب خلاصه ) مذکور است که او از جمله خواصّ امیرالمؤ منین علیه السّلام بود مشکور است .

و در کـتـاب کـشـّى از ابـى الجـارود روایت کرده که او گفت : از اصبغ پرسیدم که منزلت حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام در مـیـان شـمـا تـا کـجـا اسـت ؟ گـفـت مجمل اخلاص ‍ ما نسبت به او این است که شمشیرهاى خود را بر دوش نهاده ایم و به هر کس کـه ایـمـاء نـمـایـد او را بـه شـمـشـیـرهـاى خود مى زنیم و ایضا روایت نموده که از اصبغ پـرسـیدند که چگونه حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام ترا و اَشْباه ترا شرطه الخمیس نـام نهاده ؟ گفت : بنابر آنکه ما با او شرط کرده بودیم که در راه او مجاهده کنیم تا ظفر یـابـیـم یـا کـشـتـه شـویم و او شرط کرد و ضامن شد که به پاداش آن مجاهده ، ما را به بهشت رساند.(۱۵۷)

مخفى نماند که (خمیس )، لشکر را مى گویند بنابر آنکه مرکّب از پنج فرقه است که آن (مـقدّمه ) و (قلب ) و (میمنه ) و (میسره ) و (ساقه ) باشد، پس آنکه مى گویند کـه فـلان صـاحب امیرالمؤ منین علیه السّلام از شرطه الخمیس است این معنى دارد که از جمله لشکریان اوست که میان ایشان و آن حضرت شرط مذکور منعقد شده .(۱۵۸)

و چـنـیـن روایـت کرده اند که جمعى که با آن حضرت آن شرط نموده اند شش هزار مرد بوده انـد، و در روز حـرب جـمـل بـه عـبـداللّه بـن یحیى حضرمى گفتند که بشارت باد ترا اى پسر یحیى که تو و پدر تو به تحقیق از جمله شرط الخمیس اید و حضرت پیغمبر صلى اللّه عـلیه و آله و سلّم مرا از نام تو و پدر تو خبر داده و خداى تعالى شما را به زبان مبارک پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم خود شرطه الخمیس نام نهاده .(۱۵۹)

و در کـتـاب (مـیـزان ذَهـَبـى ) کـه از اهـل سـنـّت اسـت مـسـطـور اسـت کـه عـلمـاء رجـال اهـل سـنـّت اصـبـغ را شیعه مى دانند و بنابراین حدیث او را متروک مى دانند و از ابن حـِبّان نقل کرده که اصبغ مردى بود که به محبّت على بن ابى طالب علیه السّلام مفتون شـده بـود و طـامـات از او سـر مـى زد، بـنـابـرایـن حـدیـث او را تـرک کـرده انـد انـتـهـى .(۱۶۰)
بـالجـمله ؛اَصْبَغ حدیث عهد اشتر و وصیّت حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام به پسرش محمّد را روایت کرده و کلمات او را با حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام بعد از ضربت زدن ابن ملجم ملعون بر آن حضرت ، در ذکر شهادت آن حضرت گذشت .

شرح حال اویس قرنى

دوّم :اُوَیـْس قـَرَنـى ، صـُهیل یَمَن و آفتاب قَرَن از خِیار تابعین و از حواریّین امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام و یـکـى از زُهـّاد ثـَمـانـیـه (۱۶۱) بـلکـه افـضـل ایشان است و آخرى از آن صد نفر است که در صِفّین با حضرت امیر علیه السّلام بـیـعـت کـردنـد بـه بـذل مـهـجـه شـان در رکـاب مـبـارک او و پـیـوسـتـه در خـدمـت آن جناب قـتـال کـرد تـا شـهـیـد شـد. و نـقـل شـده کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم به اصحاب خود فرمود که بشارت باد شما را به مـردى از امـّت مـن کـه او را اویـس گـویـنـد هـمـانـا او مـانـنـد ربـیـعـه و مـُضَر را شفاعت مى کـنـد.(۱۶۲) و نـیز روایت شده که حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم شهادت داد از براى او به بهشت و هم روایت شده که فرمود:
تَفُوحُ رَو ائِحُ الْجَنَّهِ مِنْ قِبَل الْقَرَنِ و اشَوقاهُ اِلَیکَ ی ا اُوَیْسَ الْقَرَنِ؛
یـعـنـى مـى وزد بـوهـاى بـهـشـت از جـانب قَرَن پس اظهار شوق مى فرمود به اویس قَرَن و فرمود: هرکه او را ملاقات کرد از جانب من به او سلام برساند.(۱۶۳)
بـدان کـه مـوحـدیـن عـرفاء، اُوَیْس را فراوان ستوده اند و او را سید التّابعین گویند، و گـویـنـد که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم او را نفس الرحمن و خیرالتابعین یاد کرده و گاهى که از طرف یمن استشمام نمودى فرمودى اِنّى لاََنْشَقُ رُوحَ الرَّحْمِنٍ مِنْ طَرَفِ الْیَمَن .(۱۶۴)

گویند: اویس شتربانى همى کرد و از اجرت آن ، مادر را نفقه مى داد، وقتى از مادر اجازت طـلبید که به مدینه به زیارت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم مشرّف شود مـادرش گـفـت کـه رخـصـت مـى دهم به شرط آنکه زیاده از نیم روز توقف نکنى . اویس به مدینه سفر کرد چون به خانه حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم آمد از قضا، آن حضرت در خانه نبود لا جَرَم اویس از پس یک دو ساعت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را نـدیـده بـه یـمـن مـراجـعت کرد. چون حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم مراجعت کـرد، فـرمـود: ایـن نـورِ کـیست که در این خانه مى نگرم ؟ گفتند: شتربانى که اویس نام داشـت در ایـن سـراى آمـد و باز شتافت ، فرمود: در خانه ما این نور را به هدیه گذاشت و برفت .(۱۶۵)

و از کـتـاب (تـذکـره الا ولیـاء) نـقـل اسـت کـه خـرقـه رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم را بر حسب فرمان امیرالمؤ منین على علیه السّلام و عمر، در ایام خلافت عمر، به اویس آوردند و او را تشریف کردند؛ عمر نگریست که اویس از جـامه عریان است الاّ آنکه گلیم شترى برخود ساتر ساخته ، عمر او را بستود و اظهار زهد کرد و گفت : کیست که این خلافت را از من به یک قرص نان خریدارى کند؟ اویس گفت : آن کـس ‍ را کـه عـقـل بـاشـد بدین بیع و شراء سر در نیاورد و اگر تو راست مى گوئى بگذار و برو تا هر که خواهد برگیرد! گفت : مرا دعا کن ؛ اویس گفت : من از پس هر نماز، مؤ منین و مؤ منات را دعا گویم اگر تو با ایمان باشى دعاى من ترا در یابد والاّ من دعاى خویش ‍ ضایع نکنم !(۱۶۶)

گویند : اویس بعضى از شبها را مى گفت : امشب شب رکوع است و به یک رکوع شب را به صـُبـح مى آورد و شبى را مى گفت : امشب شب سجود است و به یک سجود شب را به نهایت مـى کـرد! گـفـتـنـد: اى اویـس ایـن چـه زحـمـت اسـت کـه بـر خـود مـى بینى ؟ گفت : کاش از ازل تا ابد یک شب بودى و من به یک سجده به پاى بردمى !(۱۶۷)

شرح حال حارث همدانى

سـوم ـ حـارث بـن عـبداللّه الا عور الهَمْدانى (۱۶۸) (به سکون میم ) از اصحاب امـیـرالمـؤ مـنین علیه السّلام و دوستان آن جناب است . قاضى نوراللّه گفته : در (تاریخ یافعى ) مذکور است که حارث صاحب حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام بوده و به صحبت عـبـداللّه بـن مـسـعـود رسـیـده بـود و فـقـیـه بـود و حـدیـث او در سـُنـَن اَرْبَعه مذکور است (۱۶۹) و در کتاب (میزان ذَهَبى ) مسطور است که حارث از کِبار علماء تابعین بـود، و از ابـن حـیـّان نـقـل نـمـوده کـه حـارث غـالى بـود در تشیّع .(۱۷۰) و از ابـوبـکـر بـن ابـى داود کـه از عـلمـاء اهـل سـنـّت اسـت نـقـل کـرده که او مى گفت که حارث اعور، اَفْقَه ناس و اَفْرَض ناس و اَحْسَب ناس بوده و عـلم فـرایـض را از حـضـرت امـیـر عـلیـه السـّلام اخـذ نـمـوده و نَسائى با آنکه تعنّت در رجال حدیث مى کند حدیث حارث را در سُنَن اربعه ذکر نموده و احتجاج به آن کرده و تقویت امـر حـارث کـرده .(۱۷۱) و در کـتاب شیخ ابوعمرو کَشّى مسطور است که حارث شـبـى بـه خدمت حضرت امیر علیه السّلام رفت ، آن حضرت پرسیدند که چه چیز ترا در این شب به نزد من آورده ؟ حارث گفت : واللّه ! دوستى که مرا با تُست مرا پیش تو آورده ؛ آنـگاه آن حضرت فرمودند: بدان اى حارث که نمیرد آن کسى که مرا دوست دارد الاّ آنکه در وقت جان دادن مرا ببیند و به دیدن من ، امیدوار رحمت الهى گردد و همچنین نمى میرد کسى که مـرا دشـمـن دارد الاّ آنـکـه در آن وقت مردن مرا ببیند و از دیدن من ، در عرق خجالت و ناامیدى نـشـیـنـد.(۱۷۲) این روایت نیز در بعضى از اشعار دیوان معجز نشان آن حضرت مذکور است :
شعر :
یاحار هَمْد انَ مَنْ یَمُتْ یَرَنی

مِنْ مُؤ مِنٍ اَوْمُنافِقٍ قُبُلا(۱۷۳)

(الابیات )
فـقـیر گوید: بدان که نَسَب شَیْخُنَا الْبَهائى ـ زیدَ بهائُهُ ـ به حارث مذکور منتهى مى شود و لهذا شیخ بهائى گاهى (حارثى ) از خود تعبیر مى فرماید.(۱۷۴)

و ایـن حـارث هـمـان است که حضرت امیر علیه السّلام را دید با حضرت خضر در نخیله که طـَبـَق رُطَبى از آسمان بر ایشان نازل شد و از آن خوردند اما خضر علیه السّلام دانه او را دور افـکـند ولکن حضرت امیر علیه السّلام در کف دست جمع کرد، حارث گفت : گفتم به آن حضرت که این دانه هاى خرما را به من ببخش ، حضرت آنها را به من بخشید، من نشاندم آن را بیرون آمد خرمایشان پاکیزه که مثل آن ندیده بودم .(۱۷۵)

و هـم روایـت است که وقتى به حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام عرض کرد که دوست دارم کـه مـرا گـرامـى دارى بـه آنـکـه بـه مـنـزل مـن درآئى و از طـعـام مـن مـیـل فـرمـائى حـضـرت فـرمـود: بـه شـرط آنـکـه تـکـلُّف نـکـنـى بـراى من چیزى را، پس داخل منزل او شد؛ حارث پاره نانى براى آن حضرت آورد حضرت شروع کرد به خوردن ، حـارث گـفـت : بـا من دَراهِمى مى باشد و بیرون آورد و نشان داد و عرض کرد اگر اذن دهید بـراى شـمـا چیزى بخرم ، فرمود: این نیز از همان چیزى است که در خانه است یعنى عیبى ندارد و تکلّف ندارد.(۱۷۶)

شرح حال حُجْربن عدى

چـهـارم ـ حـُجـْر(۱۷۷) ابـن عـدى الکـندى الکوفى از اصحاب امیرالمؤ منین علیه السـّلام و از اَبْدال است ، در (کامل بهائى ) است که زهد و کثرت عبادت او در عَرَب مشهور بـود، گـویند شبانه روزى هزار رکعت نماز کردى (۱۷۸) و در (مجالس ) است کـه صـاحـب اسـتـیـعـاب گـفته که حُجر از فضلاى صحابه بود و با صِغَر سن از کِبار ایشان بود و مستجاب الدَعوه بود و در حرب صفّین از جانب امیرالمؤ منین علیه السّلام امارت لشـکـر کـِنـْدَه بـه او مـتـعـلّق بـود و در روز نـهـران امیر لشکر حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام بود.(۱۷۹)

عـلامـه حـلّى ۱ فـرمـوده کـه حـُجـر از اصـحـاب حـضـرت امـیـر عـلیـه السـّلام و از اَبـْدال بوده ، و حسن بن داود ذکر نموده که حُجر از عظماء صحابه و اصحاب امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام اسـت یـکـى از امـراى مـعـاویـه به او امر کرد که حضرت امیرالمؤ منین علیه السـّلام را لعـن کـنـد او بر زبان آورد که (اِنَّ اَمیرَ الْوَفد اَمَرَنى اَنْ اَلْعَنَ عَلّیا فَالْعَنُوهُ لَعَنَهُ اللّهُ).
حُجر با بعضى از اصحاب خود به سعایت زیاد بن ابیه و حکم معاویه بن ابى سفیان در سنه پنجاه و یک شربت شهادت چشید.(۱۸۰)
فـقـیـر گـویـد: کـه اسامى اصحاب او که با او کشته شدند از این قرار است : شریک بن شدّاد الحَضْرمى ، وصَیْفىّ بن شِبْل الشّیْبانى ، و قَبیصَه بن ضُبَیْعَه العَبسى ، و مـُجـْرِز بـن شـهـاب الْمـِنـْقـَرِىّ، و کِدام بن حیّان العنزى ، و عبدالرحمن بن حسّان العنزى . و قـبـور ایـشـان بـا قـبـر شـریـف حـجـر در عـَذْراء ـ دو فـرسـخـى دمـشـق ـ واقـع اسـت ، و قـتـل حـجـر در قـلوب مـسـلمـانـان بـزرگ آمـد و مـعـاویـه را بـر ایـن عـمـل سـرزنـش و تـوبـیـخ بـسـیـار نمودند. و روایت شده که معاویه وارد شد بر عایشه ، عـایـشـه بـا وى گـفـت کـه چـه واداشـت تـرا بـر کـشـتـن اهـل عـَذْراء حـُجـر و اصـحـابـش ؟ گـفـت اى امّ المـؤ مـنـیـن دیـدم در قـتـل ایـشـان صلاح امّت است و در بقاء ایشان فساد امّت است لاجرم ایشان را کشتم ؛ عایشه گفت : شنیدم از رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم که فرمود کشته خواهد شد بعد از مـن بـه عـذراء کـسـانـى کـه غـضـب خـواهـد کـرد حـق تـعـالى بـراى ایـشـان و اهـل آسـمـان .(۱۸۱) و نـقـل شده که ربیع بن زیاد الحارثى که از جانب معاویه عـامـل خـراسـان بود چون خبر شهادت حُجر را بشنید خداى را بخواند و گفت : اى خدا! اگر ربیع را در نزد تو قرب و منزلتى است جان او را مُعَجلاً قبض کن ! هنوز این سخن در دهان داشت که وفات نمود.(۱۸۲)

شرح حال رُشَیْد هَجَرى

پـنـجـم : رُشـید هَجَرى از مُتَمسّکین به حبل اللّه المتین و از مخصوصین اصحاب امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام بـوده . عـلاّمه مجلسى رحمه اللّه در (جلاء العیون ) فرموده : شیخ کَشّى بـه سـنـد مـعـتـبـر روایـت کـرده اسـت که روزى میثم تمّار که از بزرگان اصحاب حضرت امـیـرالمـؤ منین علیه السّلام و صاحب اسرار آن حضرت بود بر مجلس بنى اسد مى گذشت نـاگاه حبیب بن مظاهر ـ که یکى از شهدا کربلا است ـ به او رسید ایستادند و با یکدیگر سخنان بسیار گفتند، حبیب بن مظاهر گفت که گویا مى بینم مرد پیرى که پیش سر او مو نـداشـتـه بـاشـد و شـکم فربهى داشته باشد و خربزه و خرما فروشد او را بگیرند و بـراى مـحبّت اهل بیت رسالت بردار کشند و بردار، شکمش را بدرند. و غرض او میثم بود. میثم گفت : من نیز مردى را مى شناسم سرخ ‌رو که دو گیسو داشته باشد و براى نصرت فـرزنـد پـیـغـمـبـر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـیـرون آیـد و او را بـه قتل رسانند و سرش را در دور کوفه بگردانند و غرض او حبیب بود، این را گفتند و از هم جـدا شـدنـد. اهـل مجلس چون سخنان ایشان را شنیدند گفتند ما از ایشان دروغگوترى ندیده بـودیـم ، هـنـوز اهل مجلس برنخاسته بودند که رشید هجرى که از محرمان اسرار حضرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام بـود بـه طـلب آن دو بـزرگـوار آمـد و از اهل مجلس احوال ایشان را پرسید، ایشان گفتند که ساعتى در اینجا توقف کردند و رفتند و چـنـیـن سـخـنـان با یکدیگر گفتند؛ رُشَید گفت : خدا رحمت کند میثم را این را فراموش کرده بـود کـه بـگـوید آن کسى که سر او را خواهد آورد جایزه او را صد درهم از دیگران زیاده خـواهـنـد داد. چـون رُشـیـد رفت آن جماعت گفتند که این از آنها دروغگوتر است ، پس بعد از انـدک وقـتـى دیدند که میثم را بر دَرِ خانه عمرو بن حریث بر دار کشیده بودند و حبیب بن مـظـاهـر بـا حـضـرت امـام حـسـیـن عـلیـه السـّلام شـهـیـد شـد و سـر او را بـر دور کـوفـه گردانیدند.(۱۸۳)

ایضا شیخ کَشّى روایت کرده است که روزى حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام با اصحاب خـود بـه خـرما ستانى آمد و در زیر درخت خرمائى نشست و فرمود که از آن درخت ، خرمائى به زیر آوردند و با اصحاب خود تناول فرمود، پس رُشید هَجَرى گفت : یا امیرالمؤ منین ، چـه نـیـکو رُطَبى بود این رطب ! حضرت فرمود: یا رشید! ترا بر چوب این درخت بر دار خواهند کشید؛ پس بعد از آن رُشید پیوسته به نزد آن درخت مى آمد و آن درخت را آب مى داد، روزى بـه نـزد آن درخـت آمـد دیـد کـه آن را بـریـده انـد گـفـت اجـل من نزدیک شد؛ بعد از چند روز، ابن زیاد فرستاد و او را طلبید در راه دید که درخت را بـه دو حـصـّه نـمـوده انـد گـفت : این را براى من بریده اند؛ پس بار دیگر ابن زیاد او را طـلبـیـد و گـفـت : از دروغـهاى امام خود چیزى نقل کن . رشید گفت : من دروغگو نیستم و امام من دروغـگو نیست و مرا خبر داده است که دستها و پاها و زبان مرا خواهى برید. ابن زیاد گفت بـِبـَریـد او را و دسـتها و پاهاى او را ببرید و زبان او را بگذارید تا دروغ امام او ظاهر شود؛ چون دست و پاى او را بریدند و او را به خانه بردند خبر به آن لعین رسید که او امـور غـریبه از براى مردم نقل مى کند، امر نمود که زبانش را نیز بریدند و به روایتى امر کرد که او را نیز به دار کشیدند.(۱۸۴)
شـیـخ طـوسى به سند معتبر از ابوحسّان عجلى روایت کرده است که گفت : ملاقات کردم اَمَه اللّه دختر رُشید هَجَرى را گفتم خبر ده مرا از آنچه از پدر بزرگوار خود شنیده اى . گفت : شـنیدم که مى گفت : که شنیدیم از حبیب خود حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام که مى گفت اى رُشَید چگونه خواهد بود صبر تو در وقتى که طلب کند ولدالزناى بنوامیّه و دستها و پاها و زبان ترا ببرد؟ گفتم : یا امیرالمؤ منین ! آخرش بهشت خواهد بود؟ فرمود که بلى و تـو بـا من خواهى بود در دنیا و آخرت .

پس دختر رُشید گفت : به خدا سوگند! دیدم که عـبـیـداللّه بن زیاد پدر مرا طلبید و گفت بیزارى بجوى از امیرالمؤ منین علیه السّلام ، او قبول نکرد؛ ابن زیاد گفت که امام تو چگونه ترا خبر داده است که کشته خواهى شد؟ گفت کـه خـبـر داده اسـت مرا خلیلم امیرالمؤ منین علیه السّلام که مرا تکلیف خواهى نمود که از او بـیـزارى بـجـویـم پـس دسـتـهـا و پـاها و زبان مرا خواهى برید. آن ملعون گفت : به خدا سوگند که امام ترا دروغگو مى کنم ، دستها و پاهاى او را ببرید و زبان او را بگذارید، پـس دسـتـها و پاهاى او را بریدند و به خانه ما آوردند، من به نزد او رفتم و گفتم : اى پدر! این درد و الم چگونه بر تو مى گذرد؟ گفت : اى دختر! اَلَمى بر من نمى نماید مگر بـه قـدر آنـکـه کـسى در میان ازدحام مردم باشد و فشارى به او برسد؛ پس همسایگان و آشنایان او به دیدن او آمدند و اظهار درد و اندوه براى مصیبت او مى کردند و مى گریستند، پـدرم گـفت : گریه را بگذارید و دواتى و کاغذى بیاورید تا خبر دهم شما را به آنچه مـولایـم امـیـرالمـؤ مـنـین علیه السّلام مرا خبر داده است که بعد از این واقع خواهد شد. پس ‍ خبرهاى آینده را مى گفت و ایشان مى نوشتند. چون خبر بردند براى آن ولدالزنا که رشید خبرهاى آینده را به مردم مى گوید و نزدیک است که فتنه برپا کند، گفت : مولاى او دروغ نـمـى گـویـد بروید و زبان او را ببرید. پس زبان آن مخزن اسرار را بریدند و در آن شب به رحمت حق تعالى داخل شد، حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام او را رُشَیْدُ الْبَلا ی ا مى نامید و علم منایا و بلایا به او تعلیم کرده بود و بسیار بود که به مردم مى رسید و مـى گـفـت تـو چـنـیـن خـواهـى بـود و چـنـیـن کـشـتـه خـواهـى شـد، آنـچـه مـى گـفـت واقع مى شد.(۱۸۵)

مرد نامرئى

و در کـتـاب (بـحـارالانـوار) از کـتـاب (اخـتـصـاص ) نقل شده که در ایّامى که زیاد بن ابیه در طلب رشید هجرى بود، رُشید خود را پنهان کرده و مختفى مى زیست ، روزى (اَبُو اراکَه ) که یکى از بزرگان شیعه است بر در خانه خود نـشـسـتـه بـود بـا جـمـاعـتـى از اصـحـابـش ، دیـد کـه رُشـَیـد پـیـدا شـد و داخـل مـنـزل او شـد، (ابـواراکـه ) از ایـن کـار رشـیـد تـرسـیـد بـرخـاسـت بـه دنـبـال او رفـت و به او گفت که واى بر تو اى رشید! از این کار مرا به کشتن درآوردى و بـچـه هاى مرا یتیم نمودى . گفت : مگر چه شده ؟ گفت : براى آنکه زیاد بن ابیه در طلب تـو اسـت و تـو در مـنـزل من علانیه و آشکار داخل شدى و اشخاصى که نزد من بودند ترا دیـدند؛ گفت : هیچ یک از ایشان مرا ندید. (ابواراکه ) گفت : با این همه با من استهزاء و مـسـخـرگـى مى کنى ؟ پس گرفت رُشید را و او را محکم ببست و در خانه کرده و دَرْ را بر روى او بـبـسـت پـس بـرگـشـت بـه نـزد اصـحـاب خـود و گـفـت بـه نظر من آمد که شیخى داخـل مـنزل من شد آیا به نظر شما هم آمد؟ ایشان گفتند:ما احدى را ندیدیم ! (ابواراکه ) بـراى احـتـیاط مکرّر از ایشان همین را پرسید ایشان همان جواب دادند. (ابو اراکه ) ساکت شـد لکـن تـرسـیـد کـه غـیـر ایـشـان او را دیده باشد؛ پس ‍ رفت به مجلس زیاد بن ابیه تـجسّس نماید هرگاه ملتفت شده اند خبر دهد ایشان را که رُشَیْد نزد اوست ، پس او را به ایـشـان بـدهـد؛ پـس سلام کرد بر زیاد و نشست و مابین او و زیاد دوستى بود، پس در این حال که با هم صحبت مى کردند (ابواراکه ) دید که رُشَیْد سوار بر استر او شده و رو کـرده بـه مـجـلس (زیـاد) مـى آیـد ابوارا که از دیدن رُشَید رنگش تغییر کرد و متحیّر و سـرگـشـتـه مـاند و یقین به هلاکت خویش ‍ نمود، آنگاه دید که رُشید از استر پیاده گشت و بـه نـزد زیـاد آمـد و بـر او سـلام کـرد زیـاد برخاست و دست به گردن او درآورد و او را بوسید و شروع کرد از او احوال پرسیدن که چگونه آمدى با کى آمدى در راه بر تو چه گـذشـت و گـرفـت ریـش او را، پـس رُشـیـد زمـانـى مـکـث کـرد آنـگـاه بـرخـاسـت و برفت . (ابـواراکـه ) از زیـاد پـرسـید که این شیخ کى بود؟ زیاد گفت : یکى از برادران ما از اهـل شـام بـود کـه بـراى زیـارت مـا از شـام آمـده : (ابـواراکه ) از مجلس برخاست و به مـنزل خویش رفت رُشَید را دید که به همان حال است که او را گذاشته و رفته بود، پس بـا او گـفت : الحال که نزد تو چنین علم و توانائى است که من مشاهده کردم پس هرکار که خواهى بکن و هر وقت که خواستى به منزل من بیا.(۱۸۶)

فـقـیـر گوید: که (ابواراکه ) مذکور یکى از خواصّ اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام بـوده مـانـنـد اَصـْبـَغ بـن نـُبـاتـه و مـالک اشـتـر و کـُمـَیـْل بـن زیـاد و آلِ اَبـُواَراکـَه مـشهورند در رجال شیعه و آنچه کرد ابواراکه نسبت به رُشـیـد از جـهـت اسـتـخـفـاف بـه شـاءن او نبود بلکه از ترس بر جان خود بود؛ زیرا که (زیـاد) سـخـت در طـلب رُشـَیـْد و امـثـال او از شـیـعـیـان بـود و در صـدد تـعـذیـب و قتل ایشان بود و همچنین کسانى که اعانت ایشان کنند یا ایشان را پناه دهند و میهمان کنند.

شرح حال زید بن صوحان

شـشم : زید بن صُوْحان العبدى ، در (مجالس ) است که در کتاب (خلاصه ) مذکور است کـه او از اَبـدال و اصـحـاب امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام بـود و در حـرب جـمـل شـهید شد؛(۱۸۷) و شیخ ابوعمرو کَشّى روایت نموده که چون زید را زخم کـارى رسـیـد و از پـشـت اسـب بـر زمین افتاد حضرت امیر علیه السّلام بر بالین او آمد و فرمود: یا زید!
رَحِمَکَ اللّهُ کُنْتَ خَفیفَ الْمَؤ نَهِ عَظیمَ الْمَعُونَهِ؛

یـعـنى رحمت خدابر تو باد که مؤ نه و مشقت و تعلّقات دنیوى ، ترا اندک بود و معونه و امـداد تـو در دیـن بـسـیـار بـود. پس زید سر خود را به جانب آن حضرت برداشت و گفت : خـداى تـعـالى جـزاى خـیـر دهـد تـرا اى امـیرالمؤ منین ، واللّه ! ندانستم ترا مگر علیم به خـداونـد تـعـالى ، بـه خـدا سـوگـنـد کـه بـه هـمـراهـى تـو بـا دشـمـنـان تـو از روى جهل مقاتله نکردم لیکن چون حدیث غدیر را که در حق تو وارد شده از اُمّ سَلَمَه شنیده بودم و از آنـجـا وخـامـت عـاقـبـت کـسى که ترا مخذول سازد، دانسته بودم پس کراهت داشتم که ترا مـخـذول و تـنـهـا بـگـذارم تـا مـبـادا خـداى تـعـالى مـرا مـخـذول سـازد. و از فـضل بن شاذان روایت نموده که زید از رؤ ساى تابعین و زُهّاد ایشان بود و چون عایشه به بصره رسید به او کتابتى نوشت که :
مـِنْ عـایـِشـَهَ زَوْجـَهِ النَّبـِىِّ صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلامِّل ى اِبـْنـِه ا زَیـْدِ بـْنِ صـُوْحانِ الْخاصِّ اَمّا بَعْدُ: فَاِذا اَت اکَ کِتابی هذا فَاجْلِسْ فی بَیْتِکَ وَاخْذُلِ النّاسَ عَنْ عَلِىِّ بِنْ ابى طالب صَلَو اتُ اللّهِ عَلَیْهِ حَتّى یَاْتِیَکَ اَمْری ؛

یعنى این کتابتى است از عایشه زوجه پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم به فرزند او زیـد بن صُوْحان خالص الاعتقاد باید که چون این کتابت به تو رسد مردمان کوفه را از نصرت و همراهى على بن ابى طالب علیه السّلام بازدارى تا دیگر امر من به تو رسد. چـون زیـد کـتـابـت را بـخـواند جواب نوشت که ما را امر کرده اى به چیزى که به غیر آن ماءموریم و خود ترک چیزى کرده اى که به آن ماءمورى والسلام .(۱۸۸)
فقیر گوید: که (مسجد زید) یکى از مساجد شریفه کوفه است و دعاى او که در نماز شب مى خوانده معروف است و ما در (مفاتیح ) ذکر کردیم .(۱۸۹)
روایت است که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم به او فرمود که عضوى از تو پیش از تو به بهشت خواهد رفت پس در جنگ نهاوند دستش بریده شد.(۱۹۰)

شرح حال سلیمان بن صُرد

هـفـتـم : سـلیـمـان بـن صـُرد الخـزاعـى ، اسـم او در جـاهـلیـّت یـسـار بـوده ، رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم او را سـلیـمـان نـام نـهـاده ، مـردى جـلیـل و فاضل بوده در کوفه سکونت اختیار کرد و در خزاعه خانه بنا نهاد و او سیّد قوم خود بوده و در صِفّین ملازم رکاب حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام بود و در آنجا حوشب ذى ظـلیـم بـه دسـت وى کـشـتـه گـشـت و او هـمان کس است که شیعیان کوفه بعد از وفات معاویه در خانه وى جمع شدند و کاغذ براى امام حسین علیه السّلام نوشتند و آن حضرت را به کوفه دعوت کردند ولکن در رکاب سید الشهداء علیه السّلام حاضر نگشت و از فیض شـهادت در خدمت آن جناب محروم ماند. پس از آن سخت پشیمان گشت توبت و انابت جست و از بهر خونخواهى آن حضرت کمر استوار کرد تا در سنه شصت و پنج با مُسَیَّب بن نَجَبَه فـَزارى و عـبـداللّه بـن سـعـد بـن نـُفـَیـْل عـضـدى و عـبـداللّه بـن وال تـمـیمى و رِفاعَه بن شَدّاد بجلى و جمعى از شیعیان کوفه که آنها را توّابین گویند به جهت خونخواهى امام حسین علیه السّلام از بنى امیّه به سمت شام حرکت کردند و در (عین ورده ) کـه شـهـرى اسـت از بلاد جزیره با لشکر شام تلاقى کردند و شامیان سى هزار تـن بـودنـد کـه بـه سـرکـردگـى ابـن زیـاد و حـُصـیـن بـن نـُمـیـر و شـُراحـیل بن ذى الکلاع حِمْیَرى به جهت قتال شیعیان از شام حرکت کرده بودند، پس مابین ایشان جنگ عظیمى واقع شد و سلیمان به تیر حُصین بن نمیر شهید شد و پس از آن مسیّب کشته شد، شیعیان که چنین دیدند یکباره دست از جان بشستند و غلاف شمشیرها را شکستند و مشغول جنگ شدند و در این حال پانصد تن از شیعیان بصره به یارى ایشان رسیدند پاى اصـطـبـار استوار نهادند و پیوسته قتال مى کردند و مى گفتند: اَقِلْن ا رَبَّنا تَفْریطَنا فَقَدْ تُبْنا؛ تا آنکه عبداللّه بن سعد با جمله اى از وجوه لشکر شیعه کشته شدند مابقى چـون تـاب مـقـاومـت در خـود ندیدند روى به هزیمت نهادند و به بلاد خویش ملحق شدند. و شـیـخ ابـن نـمـا در (شـرح الثار) کیفیّت شهادت سلیمان را ذکر کرده و در آخرش گفته :فـَلَقـَدْ بـَذَلَ فـى اَهـْلِ الثـّارِ مُهْجَتَهُ وَاخْلَصَ للّهِ تَوْبَتَهُ وَقَدْ قُلْتُ ه ذَیْنِ الْبَیْتَیْنِ حَیْثُ م اتَ مُبَرَّءً مِنَ الْعَیْبِ وَالشَّیْنِ.

شعر :

قَضى سُلَیْمانُ نَحْبَهُ فَعَذ ا

اِلى جِنانٍ وَرَحْمَهِ الْباری

مَضى حَمیدا فى بَذْلِ مُهْجَتِهِ

وَاَخَذِهِ لِلْحُسَیْنِ بِالّثارِ(۱۹۱)

و در حدیث مفضّل طویل در رجعت اشاره به مدح او شده .

شرح حال سهل بن حُنَیف

هـشـتـم : سـهـل بـن حـُنـَیْف انصارى (به ضم حاء) برادر عثمان بن حُنَیْف است که بیاید ذکرش ، از اَجِلاّ ء صحابه و از دوستان با اخلاص حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام است ، در بَدْر و اُحُد حاضر بوده و در اُحُد مردانگى ها نموده و در صفّین ملازمت رکاب امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام داشـته و بعد از مراجعت آن حضرت از صفّین در کوفه وفات کرد، حضرت امـیـرالمـؤ مـنین علیه السّلام فرمود: لَوْ اَحَبَّنى جَبَلٌ لَتَهافَتْ؛ یعنى اگر کوه مرا دوست دارد هـر آیـنـه پـاره پـاره شـود؛ زیـرا بـلا و امـتـحـان خـاصّ دوسـتـان اهـل بـیـت اسـت . و آن جـنـاب او را کـفـن کرد در بُرْد اَحْمَر حبره و در نماز بر او بیست و پنج مـرتـبـه تـکـبـیـر گـفـت و فـرمـود کـه اگـر هـفـتـاد تـکـبـیـر بـر او بـگـویـم اهـلیـّت آن دارد.(۱۹۲)

و در (مـجـالس ) اسـت که صاحب (استیعاب ) آورده که او در جمیع غزوات و مشاهد حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم حاضر گردیده و در جنگ احد که اکثر صحابه فرار بـرقـرار اخـتـیـار نـمـوده ثـبات قدم ورزیده به رَمْىِ سهام اَعدا را از حرم سید اَنام دور مى سـاخـت و بـعـد از آن در سـلک اصـحـاب حـضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام منتظم بوده و آن حـضـرت در وقـت خـروج بـه حـرب جمل ، او را در مدینه خلیفه و نائب خود نموده و در حرب صفّین با آن حضرت طریق مجاهده پیموده و حکومت فارس بعضى اوقات به او متعلق بوده پـس آن حـضـرت بـه واسـطـه نـاسـازگـارى اهـل آنـجـا او را معزول نمود و (زیاد) را والى آنجا ساخت .(۱۹۳)

شرح حال صَعْصَعْه بن صُوْحان

نـهم :صَعْصَعَه بْن صُوْحانِ العبدى ، در (مجالس ) است که در کتاب (خلاصه ) مذکور اسـت که او از اکابر اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام بود، و از حضرت امام جعفر صادق عـلیـه السـّلام مروى است که در میان اصحاب حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام کسى نبود که حق آن حضرت را چنانکه سزاوار است داند مگر صعصعه و اصحاب او؛ چنانچه ابن داود گفته ، همین قدر بس است در عُلوّ قدر و شرف او.(۱۹۴)

و در کتاب (استیعاب ) مسطور است که صعصعه بن صوحان عبدى در عهد حضرت رسالت صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم مـسلمان بود امّا آن حضرت را، به واسطه مانعى ندید و از جـمـله بـزرگـان قـوم خـود عـبـدالقـیـس بـود و فـصـیـح و خـطـیـب و زبـان آور و دیـنـدار و فـاضـل و بـلیـغ بود و او و برادر او زیدبن صُوْحان در زمره اصحاب امیرالمؤ منین علیه السـّلام شـمـرده مـى شـونـد. و روایـت نـمـوده کـه ابـومـوسـى اشـعـرى کـه عـامـل عـمـر بـود هـزار هـزار درهـم مـال نـزد عـمـر فـرسـتـاد عـمـر آن مال را بر مسلمانان قسمت کرد چون پاره اى از آن بماند عمر برخاست و خطبه اى انشاد کرد و گـفـت : بـدانـیـد اى مـردم کـه از این مال بعد از حقوق مردم ، فَضْلَه و بقیه مانده چه مى گوئید در آن ؟ پس صَعْصَعه برخاست و او در آن وقت جوانى اَمْرد بود گفت : اى امیرالمؤ مـنـیـن ! مـشـورت در چـیـزى بـایـد کـرد کـه قـرآن در بـیـان حـکـم آن نازل نشده باشد. و چون قرآن موضع آن را مُبیّن ساخته تو آن را به جاى آن وضع کن ؛ پـس عـمـر گـفت : راست گفتى ، تو از منى و من از توام ؛ آنگاه آن بقیه را در میان مسلمانان قسمت نمود.(۱۹۵)

شـیـخ ابـوعـمـرو کـَشّى روایت نمود که صعصعه وقتى بیمار بود و حضرت امیرالمؤ منین عـلى عـلیـه السـّلام بـه عـیـادت او تـشـریـف بـردنـد و در آن حـال بـه او گـفـتـنـد کـه اى صـعصعه عیادت مرا نسبت به خود موجب زیادتى بر قوم خود نـسازى ، صعصعه گفت : بلى ، واللّه ! من آن را منّتى و فضلى از خداى تعالى نسبت به خـود مـى دانـم . و هـمچنین روایت نموده که چون معاویه به کوفه آمد جمعى از مردم آنجا که حـضـرت امـام حـسـن عـلیـه السـّلام از مـعـاویـه جـهـت ایشان امان گرفته بود به مجلس ‍ او درآمدند، صعصعه نیز چون از آن جماعت بود به مجلس درآمد، چون نظر معاویه بر او افتاد گفت : به خدا سوگند! اى صعصعه که نمى خواستم تو در امان من درآئى ، صعصعه گفت : بـه خدا سوگند که من نمى خواستم که ترا نام به خلافت برم ، آنگاه به اسم خلافت بـر او سـلام کـرد و بـنـشست . معاویه گفت : اگر تو بر خلافت من صادقى بر منبر رو و عـلى را لعـن کـن ، صعصعه متوجّه مسجد شد و بر منبر رفت و حمد الهى و درود بر حضرت رسالت پناهى ادا کرد، آنگاه گفت : اى گروه حاضران ! از پیش کسى مى آیم که شرّ خود را مقدم داشته و خیر خود را مؤ خّر داشته و مرا امر کرده که على بن ابى طالب را لعنت کنم پس او را لعنت کنید لَعَنَهُ اللّهُ. اهل مسجد آواز به آمین برداشتند؛ آنگاه صعصعه نزد معاویه رفـت و او را بـه آنچه بر منبر گفته بود اِخبار نمود، معاویه گفت : واللّه که تو به آن عبارت لعن مرا قصد نموده بودى ؛ یک بار دیگر باید رفت و تصریح به لعن على کرد. پـس صـعـصـعـه بازگشت و بر منبر آمد و گفت : معاویه مرا امر کرده که لعن على بن ابى طـالب کـنم ، اینک من لعن مى کنم آن کس را که لعن على بن ابى طالب کند. حاضران مسجد دیـگـر بار آواز به آمین برداشتند و چون معاویه از آن خبردار شد و دانست که لعن حضرت امیر او نخواهد کرد، فرمود تا از کوفه او را اخراج کردند.(۱۹۶)

شرح حال ابوالا سود دُئلى

دهم : ظالم بن ظالم ابوالا سود دُئِلى بصرى است که از شُعرا اسلام و از شیعیان امیرالمؤ منین و حاضر شدگان در صِفّین بوده است و او همان است که وضع (علم نحو) نموده بعد از آنـکـه اصـلش را از امـیرالمؤ منین علیه السّلام اخذ نموده و اوست که قرآن مجید را اعراب کرده به نقطه در زمان زیاد بن ابیه . وقتى معاویه براى او هدیّه فرستاد که از جمله آن حـلوائى بـود بـراى آنـکـه او را از محبّت امیرالمؤ منین علیه السّلام منحرف کند دخترش که به سن پنج سالگى یا شش سالگى بود مقدارى از آن حلوا برداشت و در دهان گذاشت ، ابوالا سود گفت : اى دختر! این حلوا را معاویه براى ما فرستاده که ما را از ولاى امیرالمؤ منین علیه السّلام برگرداند. دخترک گفت :
قَبَّحَهُ اللّهُ یَخْدَعُن ا عَنِ السَّیِّدِ الْمُطَهَّرِ بِالشَّهْدِ الْمُزَعْفَرِ تَبّا لِمُرْسِلِهِ وَآکِلِه .
چپس خود را معالجه کرد تا آنچه خورده بود قى کرد و این شعر بگفت :

شعر :

اءَبِاالشَّهْدِ المُزَعْفَرِ یابْنَ هِنْدٍ

نَبیعُ عَلَیْکَ اَحْسابا وَدینا

مَعاذَ اللّهِ کَیْفَ یَکُونُ ه ذا

وَمَوْلی نا امیرُالمُؤْمنینا(۱۹۷)

بـالجـمـله ؛ ابـوالا سـود در طاعون سنه شصت و نه به سن هشتاد و پنج در بصره وفات کـرد و ابـن شـهـر آشـوب و جـمـعـى دیـگـر ذکـر کـرده اند اشعار ابوالا سود را در مرثیه امیرالمؤ منین علیه السّلام و اوّل آن مرثیه این است :

شعر :

الاّ یا عَیْنُ جُودی فَاسْعَدینا

الا فَابْکی اَمیرَ المُؤ منینا(۱۹۸)

و ابـوالا سـود شـاعـرى طـلیـق اللسـان و سـریـع الجـواب بـوده ؛ زمـخـشـرى نـقـل کـرده کـه زیـاد بـن ابـیـه ابوالا سود را گفت که با دوستى على چگونه اى ؟ گفت : چـنـانـچـه تـو در دوسـتـى مـعـاویـه باشى لکن من در دوستى ثواب اُخروى خواهم و تو از دوستى معاویه حُطام دُنیوى جوئى و مَثَل من و تو شعر عمروبن معدى کرب است :

شعر :

خَلیلا نِ مُخْتَلِفٌ شَاءْنن ا

اُریدُ الْعَلاءَ وَیَهْوِى السَّمَنَ

اُحِبُّ دِم آءَ بَنى م الِکِ

وَر اقَ المُعَلّى بَیاضَ اللَّبَنِ(۱۹۹)

و هم زمخشرى این شعر را از او روایت کرده :

شعر :

اَمُفَنّدی فی حُبِّ آلِ محمّد

حَجَرٌ بِفیکَ فَدَعْ مَلا مَکَ اَوْزِد

مَنْ لَمْ یَکُنْ بِحِب الِهِمْ مُسْتَمْسِکا

فَلْیَعْتَرِفْ بِوِلا دَهٍ لَمْ تُرْشَدِ(۲۰۰)

شرح حال عبداللّه بن ابى طلحه

یـازدهـم : عـبداللّه بن ابى طلحه از نیکان اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام است و او همان اسـت کـه رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم دعا کرده براى او در وقت حامله شدن مادر او بـه او؛ چـه آنـکـه مـادر او هـمـان مـادر انـس بـن مـالک اسـت و او افـضـل زنـهاى انصار بوده و چون حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم به مدینه تـشـریـف آورد هـر کسى براى آن جناب هدیّه آورد؛ مادر اَنس دست انس را گرفت به خدمت آن حـضـرت بـرد و گـفـت : یـا رسـول اللّه ! من چیزى نداشتم هدیّه به خدمت شما آورم جز این پسرم ، پس او در خدمت شما باشد و خدمت بکند؛ پس انس ‍ خادم آن حضرت شد و مادر انس را بـعـد از مالک پدر انس ، ابوطلحه مالک شد و ابوطلحه از اَخیار انصار بود؛ شبها قائم و روزهـا صـائم بـود و مـلکـى داشـت روزهـا در آن عمل مى کرد و حق تعالى از مادر انس به او فـرزنـدى داده بـود آن پـسـر نـاخـوش شـد ابـوطـلحـه شـبـهـا کـه بـه خـانـه مـى آمـد احـوال او را مـى پـرسـیـد، و بـه او نـظـر مـى کـرد تا آنکه در یکى از روزها وفات کرد، ابوطلحه شب که به خانه آمد احوال بچه را پرسید، مادرش گفت : امشب بچه ساکن و راحت شـده ! ابـوطـلحـه خوشحال شد پس آن شب را با مادر بچه مقاربت نمود همین که صبح شد مـادر طـفـل به ابوطلحه گفت که اگر یکى از همسایگان به قومى چیزى را عاریه بدهد و ایـشان به آن عاریه تمتع برند و چون عاریه را صاحبش پس گرفت آن قوم شروع کنند بـه گـریـستن حال ایشان چگونه است ؟ گفت : ایشان مَجانین مى باشند. گفت : پس ملاحظه کـن مـا مـجـانـیـن نـبـاشـیـم ، پسرت وفات کرد و آن عاریه بود خدا گرفت پس صبر کن و تـسـلیـم بـاش از بـراى خـدا و او را دفـن کـن . ابـوطـلحـه ایـن مـطـلب را بـراى رسـول خـدا صـلى اللّه علیه و آله و سلّم نقل کرد، آن جناب از امر آن زن تعجّب کرد و دعا کرد براى او و گفت : اَللّهُمَّ بارِکْ لَهُما فى لَیْلَتِها. و از آن شب آبستن شد به عبداللّه و چـون عـبـداللّه مـتـولّد شـد او را در خـرقـه پـیـچـیـد و بـه اَنـَس داد کـه خـدمـت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیه و آله و سلّم برد، آن جناب کام عبداللّه را برداشت و در حق او دعا فرمود، لاجَرَم عبداللّه از افضل ابناء انصار گشت .(۲۰۱)

شرح حال عبداللّه بن بُدیل

دوازدهم : عبداللّه بُدَیل بن ورقاء الخزاعى ، قاضى نوراللّه گفت که در کتاب (استیعاب ) مـذکـور اسـت کـه عـبداللّه با پدر خود پیش از فتح مکّه مسلمان شدند و او بزرگ خزاعه بـود و خـُزاعـه عـَیـْبـَه حـضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم یعنى موضع سرّ آن حـضـرت بـودنـد. عـبـداللّه در غـزاى حـُنـَیـْن وطـائف و تـَبـوک حاضر بود و او را قدر و بـزرگـى تـمـام بود و در حرب صفّین با برادرش عبدالرحمن شهید شد و در آن روز امیر پـیـادگان لشکر حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام بود و از اکابر اصحاب او بود. و از شـعـبى روایت کرده که عبداللّه بن بدیل در حرب صفیّن دو زره پوشیده بود و دو شمشیر داشت و اهل شام را به شمشیر مى زد و مى گفت :
شعر :

لَمْ یَبْقَ اِلا النَّصْرُوَ التَّوَکُّلُ

ثُمَّ الَّتمَشّی فِی الرَّعیلِ الاَوَّلِ

مَشْىَ الْجِمالِ فى حِیاضِ المَنْهَلِ

وَاللّهُ یَقْضْی مایَشآءُ وَیَفْعَلُ

و همچنان شمشیر مى زد و مبارز مى انداخت تا به معاویه رسید و او را از جاى خود برداشت و اصحاب او را که در حوالى او بودند متفرق ساخت بعد از آن اصحاب او اتّفاق نموده او را سـنـگ بـاران کـردند و تیر و شمشیر در او ریختند تا شهید شد. پس ‍ معاویه و عبداللّه بـن عـامر که با هم ایستاده بودند بر سر کشته او آمدند و عبداللّه عامر عمامه خود را فى الحال بر روى او پوشید و رحمت بر او کرد و معاویه به قصد آنکه گوش و بینى او را بـبـرد فـرمـود که روى او را باز کنند، عبداللّه قسم یاد کرد که تا جان در بدن من باشد نخواهم گذاشت که به او تعرّضى رسانید، معاویه گفت : روى او را باز کنید که ما او را بـه عـبـداللّه عـامـر بـخـشـیـدیـم ، چـون عـمـامه از روى او برداشتند و معاویه را نظر بر یـال و کـوپـال او افـتاد گفت : به خدا سوگند که آن قوچ قوم خود بود خدایا مرا ظفر ده بـر اشـتر و اشعث بن قیس که مانند این مرد در میان لشکر على نیست مگر آن دو مرد. بعد از آن مـعـاویـه گـفـت : مـحـبـّت قـبـیـله خـزاعه با على به مرتبه اى است که اگر زنان ایشان تـوانـسـتـنـدى کـه بـا دشـمـن او جـنـگ کـنند تقصیر نکردندى تا به مردان چه رسد انتهى .(۲۰۲)

فـقـیـر گـویـد: کـه مـنـتـهـى مـى شـود بـه عـبـداللّه بـن بُدَیل ، نَسَب شیخ امام سعید قدوه المفسّرین ترجمان کلام اللّه مجید جناب حسین بن على بنْ مـحـمـّد بـن احـمـد الخـُزاعـى مشهور به شیخ ابوالفتوح رازى صاحب (روض الجنان ) در تـفـسـیـر قـرآن و جدّ او محمّد بن احمد و جدّ جدّش احمد و عموى پدرش عبدالرحمن بن احمد بن الحـسین الخزاعى النیسابورى نزیل رى مشهور به مفید نیشابورى و پسر او ابوالفتوح محمّد بن الحسین و پسر خواهرش احمد بن محمّد تمامى از علما و فضلا مى باشند.
وَ هـُوَ رَحـِمـَهُ اللّهُ مـَعـْدِنُ الْعِلْمِ وَمَحْتِدُهُ شَرَفٌ تَت ابَعَ ک ابِرٌ عَنْ ک ابِرٍ کَالرُمْحِ اَنْبُوبا عَلى اَنْبوبٍ.
و ایـن بزرگوار از مشایخ ابن شهر آشوب است و قبر شریفش در جوار حضرت عبدالعظیم در رى در صحن امام زاده حمزه است .

شرح حال عبداللّه بن جعفر طیّار

سـیـزدهـم : عـبـداللّه بـن جـعـفـر الطـّیـّار، در (مـجـالس ) اسـت کـه او اوّل مولودى است از اهل اسلام که در ارض حبشه متولد شده و بعد از هجرت نبوى صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم در خـدمـت پـدر خـود به مدینه آمدند و به شرف ملازمت حضرت پیغمبر صـلى اللّه عـلیه و آله و سلّم فائز شدند از عبداللّه بن جعفر مروى است که گفت : من یاد دارم که چون خبر فوت پدرم جعفر به مدینه رسید حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلّم بـه خـانـه ما آمدند و تعزیت پدرم رسانید و دست مبارک بر سر من و سر برادر من فـرود آوردو بـوسـه بـر روى مـا زد و اشـک از چـشمش روان شد به حیثیتى که بر محاسن مـبـارکـش مـتقاطر مى شد و مى فرمود که جعفر به بهترین ثوابى رسید اکنون خلیفه وى تو باش در ذُریّه وى به بهترین خلافتى و بعد از سه روز باز به خانه ما آمد و همگى را بـنـواخـت و دلدارى نـمود و از لباس تعزیه بیرون آورده در حق ما دعا کرد و به مادر ما اَسـمـاء بـنـت عُمَیْس فرمود که غم مخور من ولىّ ایشانم در دنیا و آخرت . عبداللّه به غایت کـریـم و ظریف و حلیم و عفیف بود، سخاى او به مرتبه اى بود که او را (بحر جود) مى گفتند.

آورده انـد کـه بـعـضى او را در کثرت سخا عتاب نمودند، او در جواب گفت : مدّتى است که مـردم را مـعتاد به اِنعام خود ساخته ام از آن مى اندیشم که اگر انعام خود را از ایشان قطع نمایم خداى تعالى نیز عطاى خود را از من قطع نماید انتهى .(۲۰۳)
ابـن شـهـر آشـوب روایـت کـرده اسـت کـه روزى حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم به عبداللّه بن جعفر گذشت و او در کودکى بازى مى کـرد و خـانـه از گـل مـى سـاخـت حـضـرت فـرمـود کـه چه مى کنى این را؟ گفت : مى خواهم بفروشم . فرمود که قیمتش را چه مى کنى ؟ گفت که رُطب مى خرم و مى خورم . حضرت دعا کـرد کـه خـداونـدا در دستش برکت بگذار و سودایش را سودمند گردان . پس چنان شد به بـرکـت دعـاى آن حـضـرت کـه هـیـچ چـیـز نـخـریـد کـه در آن سـودى نـکـنـد و آن قـدر مـال بـه هـم رسـانـیـد کـه بـه جـود و بـخـشـش او مـثـل مـى زنـنـد و اهل مدینه که قرض مى کردند وعده مى دادند که چون وقت عطاى عبداللّه بن جعفر شود دَیْن خود را ادا مى کنیم (۲۰۴) و روایت شده که او را ملامت مى کردند در کثرت بخشش و جودش .
عبداللّه گفت :

شعر :

لَسْتُ اَخْشى قِلَّهَ الْعَدَمِ

ما اتَّقَیْتُ اللّهَ فی کَرَمی

کُلَّما اَنفَقْتُ یُخْلِفُهُ

لِىَ رَبُّ واسِعُّ النِّعَمِ(۲۰۵)

فـقـیـر گـویـد:حـکـایـاتـى کـه از جـود و سـخـاى او نـقـل شـده زیـاده از آن است که نقل شود، چنین به خاطر دارم که در (مروج الذّهب ) دیدم که چون اموال عبداللّه بن جعفر تمام گشت روز جمعه در مسجد جامع از خدا طلب مرگ کرد و گفت : خـدایـا! تـو مـرا عـادتـى دادى بـه جـود و سـخـاو مـن عـادت دادم مـردم را بـه بـذل و عـطـا، پس اگر مال دنیا را از من قطع خواهى فرمود، مرا در دنیا باقى نگذار؛ پس آن هفته نگذشت که از دنیابگذشت .

و در (عمده الطالب ) است که عبداللّه بن جعفر در سنه هشتاد هجرى در مدینه وفات کرد، ابـان بـن عـثـمان بن عفّان بر وى نماز گزاشت و در بقیع مدفون شد و قولى است که در اَبـواء وفـات کـرد سـنـه نود و سلیمان بن عبدالملک مروان بر او نماز گزاشت و در آنجا دفـن شـد و عـبداللّه را بیست پسر و به قولى بیست و چهار پسر بوده از جمله معاویه بن عـبـداللّه بـن جـعـفـر اسـت کـه وصـىّ پـدرش عبداللّه بوده و او را عبداللّه (معاویه ) نام گـذاشـت بـه خـواهـش معاویه ؛ و او پدر عبداللّه بن معاویه است که در ایّام (مروان حِمار) سـنـه صد و بیست و پنج خروج کرد و مردم را به بیعت خود خواند مردم با او بیعت کردند پس مالک جبل شد پس بود تا سنه صدو بیست و نه ابومسلم مروزى او را به حیله گرفت و در هرات او را حبس کرد پیوسته در مَحْبَس ‍ بود تا سنه صدو هشتاد و سه وفات کرد، قـبرش در هرات است زیارت کرده مى شود. صاحب عمده گفته که من دیدم قبر او را در سنه هفتصد و هفتاد شش .(۲۰۶)

و دیـگـر از اولاد عـبـداللّه بـن جـعـفر، اسحاق عریضى است و او پدر قاسم امیر یمن است و قـاسـم مـردى جـلیل بوده ، مادرش امّ حکیم دختر جناب قاسم بن محمّد بن ابى بکر است پس قاسم بن اسحاق با حضرت صادق علیه السّلام پسر خاله است و او پدر ابوهاشم جعفرى است .

و دیـگـر از اولاد عـبـداللّه بـن جـعـفر، على زینبى است که مادرش حضرت زینب بنت حضرت امـیـرالمـؤ مـنین علیه السّلام است و او را دو پسر است از لبابه دختر عبداللّه بن عبّاس بن عـبـدالمـطـّلب : یـکـى مـحـمّد رئیس و دیگر اسحاق اشرف . و محمّد رئیس ‍ پدر ابى الکرام عـبـداللّه و ابـراهـیـم اعـرابى است که از اَجِلاء بنى هاشم است و به او منتهى مى شود نسب ابـویـعـلى الجـعـفـرى خـلیفه شیخ مفید که وفات کرد در سنه چهارصد و شصت و سه . و دیـگـر از اولاد عـبـداللّه بـن جعفر، محمّد و عون است که در کربلا شهید گشتند و بیاید در احـوال حـضـرت سـیـد الشـهـداء عـلیـه السـّلام ذکـر شـهـادت ایـشـان و بـیـایـد در فـصـل پـنـجـم آن کـلام غـلام عـبـداللّه بـا او در بـاب قتل پسران او و جواب او غلام را.(۲۰۷)

شرح حال عبداللّه بن خبّاب

چـهـاردهـم : عـبداللّه بن خباب بن الاَرَتّ، از اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام و پدرش ‍ از مـعـذّبـیـن فى اللّه بوده و اوست که خوارج نهروان در وقت سیرشان به نهروان عبورشان بـه نـخـلسـتـان و آبـى افـتـاد عـبـداللّه را دیـدنـد کـه بـر گـردن خـود قـرآنـى هـیـکـل نـمـوده سـوار بـر دراز گـوشـى اسـت و بـا او اسـت عیال او در حالتى که زوجه او حامله بود، عبداللّه را گفتند: چه مى گوئى در حق على بعد از تحکیم ؟ گفت :
اِنَّ عَلِیّا اَعْلَمُ بِاللّهِ وَاَشَدُّ تَوَقِیا عَلى دینِهِ وَاَنْفَذُ بَصیرَهً.
گفتند: این قرآنى را که در گردن دارى ما را امر مى کند که ترا بکشیم . پس آن بى چاره مـظـلوم را نـزدیـک بـه نـهـر آوردنـد و او را خـوابـانـیـدنـد و مثل گوسفند سر بریدند که خونش داخل در آب شد و هم زوجه او را شکم دریدند و چند زن دیگر را نیز به قتل رسانیدند و اتفاقاً در آن نخلستان خرمائى افتاده بود یکى از ایشان یک دانه برداشت و در دهان گذاشت او را صدا زدند که چه مى کنى ؟ او فوراً از دهان افکند و به خنزیرى رسیدند یکى از ایشان بزد و او را بکشت ، گفتند: با وى که این فساد است در زمین و انکار بر او نمودند.(۲۰۸)

شرح حال عبداللّه بن عبّاس

پـانـزدهـم : عـبداللّه بن عبّاس از اصحاب رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و محبّین امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام و تـلمـیـذ آن جـناب است . علاّ مه در (خلاصه ) فرموده که حـال عـبداللّه در جلالت و اخلاص به امیر المؤ منین علیه السّلام اَشْهَر از آن است که مخفى باشد. و شیخ کَشّى احادیثى ذکر کرده که متضمّن است قدح در او را و او اجلّ از آن است و ما آن احادیث را در کتاب کبیر ذکر کردیم و از آن ها جواب دادیم .(۲۰۹)

قـاضـى نـوراللّه در (مـجـالس ) گفته که حاصل قوادحى که از روایات کَشّى مفهوم مى شـود راجـع به بعضى از اعمال ابن عبّاس است و مؤ لف کتاب را به ایمان او اعتقاد است و امـّا اَجـْوبـه اى کـه شـیـخ عـلاّ مـه در کتاب کبیر ذکر کرده اند به نظر قاصر این شکسته نرسیده بلکه از بعضى ثقات مسموع شده که کتاب مذکور در فتراتى که بعد از وفات پادشاه مغفور سلطان محمّد خدابنده ماضى واقع شد با بعضى از اسباب و کتب شیخ علاّ مه ضـایـع شـد تـا غـایـت نـسـخـه از آن بـه نـظـر هـیـچ یـک از افاضل روزگار نرسیده و نشانى از آن ندیده اند انتهى .(۲۱۰)

و ابن عبّاس در علم فقه و تفسیر و تاءویل بلکه انساب و شعر امتیازى تمام داشت به سبب تـلمـّذ او بـر امـیـر المـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام و هـم بـه جـهـت دعـاى رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم در حـقّ او؛ زیـرا وقـتـى از بـراى غسل آن حضرت در خانه خاله اش میمونه زوجه آن حضرت آب حاضر ساخت حضرت دعا کرد در حـقّ او وگـفـت : اَللهـُمَّ فَقِّههُ فىِ الدّین وَعلِّمْهُ التّاْویلَ.(۲۱۱) و مردى عالم و فـصیح اللّسان و با فهم بود و حضرت امیر المؤ منین علیه السّلام او را فرستاد تا با خـوارج مـحـاجـّه کـنـد و در قـصـّه تـحـکـیم که ابوموسى را اشعث اختیار کرد براى تحکیم ، حـضـرت فـرمـود: مـن ابـومـوسـى را بـراى این کار نمى پسندم ، ابن عبّاس را اختیار کنید؛ قبول ننمودند.

جواب دندان شکن ابن عبّاس به عایشه

و هـم در جـنـگ بـصـره چـون امـیـر المـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام بـر اصـحـاب جـمـل غـلبـه جـسـت ابـن عـبـّاس را فـرسـتـاد بـه نـزد حـُمـَیـراء کـه امـر کـنـد او را بـه تـعـجـیـل در کـوچ نمودن از بصره به مدینه و عدم اقامت در بصره ؛ و حُمیراء در آن وقت در قصر بنى خلف در جانب بصره بود ابن عبّاس به نزد او رفت و اذن بار خواست ، حمیراء او را اذن نـداد! ابـن عـبـّاس بـى اذن داخـل شـد، چـون وارد مـنزل شد منزل را خالى از فرش دید و آن زن هم در پس دو پرده خود را مستور نموده بود. ابـن عـبـّاس نـگـاه کـرد به اطراف اطاق وِساده اى دید دست دراز کرد آن را نزد خود کشید و روى آن نـشـسـت ، آن زن از پـشـت پـرده گفت : یابن عبّاس ! اَخْطَاْتَ السّنَّه وَدَخَلْتَ بَیْتَنا وَجَلَسْتَ عَلى مَتاعِنا بَغَیْرِ اِذْنِنا؛

یعنى خلاف قانونى کردن که بدون اذن من داخل شدى و بدون رخصت من بر روى فرش من نشستى . ابن عبّاس گفت : ما قانون پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را از تو بهتر مى دانـیـم و اَوْلى هـسـتـیـم بـه آن ، مـا تـورا تـعـلیـم کـردیـم آداب و سـنـّت را، ایـن منزل تو نیست منزل تو همان است که پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم ترا در آن ساکن کـرده و تـو از آن جـا بـیـرون آمـدى از روى ظـلم بـر نـفـس خـود و عـصـیـان خـدا و رسـول پـس ‍ هـرگـاه بـه مـَنـْزلت رفـتـى مـا بـدون اذن تـو در آنـجـا داخـل نـمـى شـویـم و بـر روى فـرش تـو نمى نشینیم . آنگاه گفت که امیر المؤ منین علیه السّلام امر فرموده که کوچ کنى بروى مدینه و در خانه خود قرار گیرى . حُمَیراء گفت : خدا رحمت کند امیرالمؤ منین را و آن عمر بن خطاب بود؛ ابن عبّاس گفت : سوگند به خدا که امیر المؤ منین على علیه السّلام است الخ .(۲۱۲)

بالجمله ؛ ابن عبّاس در اواخر عمر کور شده بود گویند که از کثرت گریستن بر حضرت امیرالمؤ منین و امام حسین علیهماالسّلام کور شده بود و در باب کورى خود گفته :

شعر :

اِنْ یَاخُذِاللّهُ مِنْ عَیْنَىَّ نُورَهما

فَفی لِسانی وَقَلْبی مِنْهُما نُورٌ

قَلْبی زَکِىُّ وَعَقلی غَیْرُ ذى دَخَلٍ

وَفی لس انی ما کالسِّیْفِ مَاءثورٌ(۲۱۳)

آیا ابن عباس بیت المال را غارت کرد؟

و حـکـایـت او در اخـذ بـیـت المال بصره و رفتن او به مکّه و کاغذ نوشتن امیر المؤ منین علیه السـّلام بـه او در ایـن بـاب و جواب نوشتن او به آن عبارتهاى جسارت آمیز محقّقین را به تحیّر در آورده .(۲۱۴)
قطب راوندى گفته که عبیداللّه بن عبّاس است نه عبداللّه ؛ دیگران گفته اند که این درست نـیـایـد؛ زیرا که عبیداللّه عامل آن حضرت بوده در یمن ، او را به بصره چه کار؟ بعلاوه احـدى ایـن مـطـلب را از او نـقـل نـنـمـوده . ابـن ابـى الحـدیـد گـفـتـه کـه ایـن امـر بـر مـن مـشـکـل شـده ؛ چـه اگـر تکذیب نقل کنم مخالفت با رُوات و اکثر کتب کرده ام ؛ زیرا که همه اتـّفـاق کـرده اند بر نقل آن و اگر گویم عبداللّه بن عبّاس است گمان نمى کنم در حقّ او ایـن امـر را بـا آن مـلازمـت و اطـاعت و اخلاص نسبت به على علیه السّلام در حیات على علیه السّلام و بعد از فوت او و اگر این امر را از ابن عبّاس بگردانم به که فرود آورم همانا من در این مقام متوقفم .(۲۱۵)
ابـن مـیـثـم فـرموده که این مجرد استبعاد است و ابن عبّاس معصوم نبوده و امیر المؤ منین علیه السّلام در امر حقّ ملاحظه احدى نمى فرموده اگر چه عزیزترین اولادش باشد بلکه واجب اسـت کـه در ایـن امـور غـلظـت بـر اقـربـاء بـیـشـتـر باشد و این همان ابن عبّاس است انتهى .(۲۱۶)

و ابـن عبّاس از ترس ابن زبیر از مکّه به طائف رفت و در سنه شصت و هشت یا سنه شصت و نـه در طـائف وفـات یافت و محمّد بن حنفیّه بر او نماز خواند و گفت : الیُومَ ماتَ رَبّانىِّ هـذِهِ الاُْمَّهِ.(۲۱۷) گـویـنـد چـون او را بـر سـریـر گذاشته بودند دو مرغ سفید داخل در کفن او شدند مردم گفتند: این فقه او بوده است !(۲۱۸)

شانزدهم : عثمان بن حُنَیف . (مُصَغَّراً)
شرح حال عثمان بن حُنَیف

بـرادر سـَهل بن حُنَیف است که از پیش گذشت ؛ از سابقین است که رجوع به امیر المؤ منین علیه السّلام نمودند و او از جانب آن حضرت والى بصره بود. و روایت شده که میهمان شد به ولیمه یکى از فتیان اهل بصره که در آن مهمانى اغنیاء بودند و فقراء محجوب ؛ چون این خبر به امیر المؤ منین علیه السّلام رسید براى وى کاغذى نوشت :
اَمـّا بـَعـْدُ؛ یـَابـْنَ حـُنـَیْف فَقَدْ بَلَغَنی اَنَّ رَجُلاً مِنْ فِتْیَهِ اَهْلِ الْبَصْرَهِ دَعاکَ اِلى مَاءْدَبَهٍ فـَاَسـْرَعْتَ اِلَیْه ا تُسْتَط ابُ لَکَ الاَْ لْو انُ وَتُنْقَلُ اِلَیْکَ الْجِف انُ وَم ا ظَنَنْتُ اَنَّکَ تُجیبُ اِلى طَع امِ قَوْمٍ ع ائلُهُمْ مَجْفُوُّ وَغَنِیُّهُمْ مَدْ عُوُّ الخ .(۲۱۹)

و این عثمان همان است که طلحه و زبیر وقتى که وارد بصره شدند بسیارى از لشکر او را کـشتند و او را گرفتند و بسیار زدند و ریش او را کندند و او را از بصره اخراج کردند؛ و بعد از جنگ جمل امیر المؤ منین علیه السّلام عبداللّه بن عبّاس را به حکومت بصره باز داشت و عثمان در کوفه سکونت جست و بود تا زمان معاویه بن ابى سفیان .

شرح حال عَدىّ بن حاتم طائى

هـفـدهم : عَدى بن حاتم طائى از محبّین امیر المؤ منین علیه السّلام و در حروب آن حضرت در خـدمـت آن جـنـاب بـوده و در یـارى آن حـضـرت شـمـشـیـر زده و در سال دهم به خدمت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم شتافت و اسلام آورد و سببش آن شد که در سال نهم لشکر اسلام به جبل طىّ رفتند و بتخانه آنجا را که (فلس ) نام داشـت خـراب کـردنـد و اهـلش را اسـیـر کـردنـد، عدىّ بن حاتم که قائد قبیله بود به شام گـریـخـت و خـواهـرش اسـیـر شـد اسـیـران را بـه مـدیـنـه آوردنـد؛ چـون رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم ایشان را مشاهده فرمود دختر حاتم که در صباحت و فـصـاحـت معروف بود به پاى خاست و عرضه داشت : ی ا رَسُولَ الله ! هَلَکَ الْوالِدُ وَغابَ الْوافِدُ فَامْنُنْ عَلَىَّ مَنَّ اللّهُ بِکَ. یعنى پدرم حاتم مرده و برادم عَدىّ به شام فرار کرده ، پس بر من منّت گذار و ببخش مرا.

در روز اوّل و دوّم حـضرت جوابى به او نفرمود، موافق (سیره ابن هشام ) روز سوّم هنگام عـبـور پـیـغمبر بر ایشان ، امیرالمؤ منین علیه السّلام به آن زن اشاره فرمود: که عرض ‍ حـال کـن ، آن زن سـخـن گـذشـتـه را اعـاده کـرد؛ حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم فـرمـود ترا بخشیدم هرگاه قافله با امانتى پیدا شـود مـرا خبر کن تا ترا به بلادت بفرستم . دختر گفت : مى خواهم به نزد برادرم به شـام روم . ایـن بـود تـا جـمـاعـتـى از قـبـیـله قـُضـاعـه بـه مدینه آمدند. دختر به حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم عرض کرد که گروهى از قوم من آمده اند که ثقه و اعتماد به آنها است مرا روانه فرما. حضرت او را جامه بپوشانید و زاد و راحله عطا فرمود و بـا آن جماعت او را روانه فرمود؛ دختر به شام رفت و برادر خود عَدىّ را دیدار کرد و او را از حال خود آگهى داد و با وى گفت : چنان دانم که ایمنى این جهان و آن جهان جز در خدمت مـحـمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم به دست نشود، نیکو آن است که بى درنگ به حضرت او شـتـاب گـیـرى . عـدىّ تـهـیـّه سـفـر کـرده بـه مـدیـنـه آمـد و بـه مـجـلس حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم وارد گشت و معرفى خود نموده ، پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم به جانب خانه حرکت فرمود، عدىّ نیز در قفاى آن حضرت بود، در بین راه پیرزنى خدمت آن حضرت رسید و در حاجت خویش سخن بسیار گفت و آن جناب نیز ایستاده بـود تـا کـار او بـه نـظام گیرد؛ عدى با خود اندیشید که این روش ‍ پادشاهان نباشد از بهر زال چندین مهّم خویش را تعطیل دهند بلکه این خوى پیغمبران است ، چون به خانه وارد شـدنـد رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم به ملاحظه آنکه عدىّ بزرگ زاده و محترم بـود احـتـرام او را ملحوظ فرمود وساده اى که از لیف خرما آکنده بود برداشت و بگسترد و عـدىّ را بـر روى آن نشستن فرمود چندان که عدىّ کناره گرفت پذیرفته نشد پس عدىّ را بر وساده جاى داد و خود بر خاک نشست .(۲۲۰)
ایـن بـود سـیـرت شـریفه آن حضرت با کفّار و کسى که مراجعه کند در کتبى که شیعه و سـنـّى در سـیـرت نـبـوى صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم نـوشـتـه انـد امثال این را بسیار بیند.

بالجمله ؛ عَدىّ بن حاتم به دست حضرت رسول اکرم صلى اللّه علیه و آله و سلم اسلام آورد و بـه حـکـم وَبـِاَبـِهِ اقـْتـَدى عـَدِىُّ فِى الْکَرَمِ، عدىّ مردى صاحب جود و سخاوت بود. گویند وقتى مرد شاعرى به نزد وى آمد و گفت : یا اَباطریف تو را مدح گفته ام . گفت : تـاءمـل کن تا ترا آگاه کنم از مال خود که به تو عطا خواهم کرد تا بر حسب عطا مرا مدح گـوئى و آن هـزار هـزار درهـم و هـزار مـیـش و سـه بنده و اسبى است ، اکنون بگوى ؛ پس ‍ شـاعـر مـدح خـود را انـشـاد کـرد. و عـدىّ سـاکـن کـوفـه گـشـت و در جـَمـَل و صـِفـّیـن و نـهـروان مـلازمـت رکـاب امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام داشـت و در جـمـل یک چشم او به جراحت نابینا شد.، و در سنه شصت و هشت در کوفه وفات کرد. وقتى در ایّام معاویه بر معاویه وفود کرد، معاویه گفت :اى عدىّ چه کردى با پسرهاى خود که بـا خـود نـیـاوردى ؟ گـفـت : در رکـاب امـیـر المـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام کـشـتـه شـدنـد: ق ال مـا اَنْصَفَکَ عَلِىُّ قَتَلَ اَوْلا دَکَ وَاَبْقى اَوْلا دَهُ! فَق الَ عَدِىُّ: م ا اَنْصَفْتُ عَلِیّا اِذْ قُتِلَ وَبـَقـیـت ؛ یـعـنـى مـعـاویـه گـفـت : عـلى در حـق تـو انصاف نکرد که فرزندان ترا کشت و فـرزندان خود را باقى گذاشت ! عدىّ گفت : من با على انصاف ندادم که او کشته شد و من زنده ماندم ؛
شعر :

(دور از حریم کوى تو بى بهره مانده ام

شرمنده مانده ام که چرا زنده مانده ام ؟)

معاویه گفت : دانسته باش که هنوز قطره اى از خون عثمان باقى است که سترده نمى شود مگر به خون شریفى از اشراف یمن ، عدىّ گفت : سوگند به خداى آن دلها که آکنده بود از خـشـم تـو هـنـوز در سـیـنـه هـاى مـا اسـت و آن شـمـشـیـرهـا کـه تـرا بـا آن قتال مى دادیم بر دوشهاى ما است . همانا اگر از دَر خدیعت و غدر شبرى با ما نزدیک شوى در طریق شرّ شبرى ترا نزدیک شویم ، دانسته باش که قطع حلقوم و سکرات مرگ بر ما آسانتر است از اینکه سخنى ناهموار در حق على علیه السّلام بشنویم و کشیدن شمشیراى معاویه به انگیزش شمشیر است . معاویه مصلحت وقت را در جنبش و غضب ندید، روى سخن را بـگـردانید و مستوفیان خود را امر کرد که کلمات عدىّ را مکتوب سازید که همه پند و حکمت است .(۲۲۱)

شرح حال عقیل

هـیـجـدهـم : عـقیل بن ابى طالب ، برادر حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام است ، کُنْیَت او ابـویـزیـد اسـت . گـویـنـد ده سـال از بـرادرش طـالب کـوچـکـتـر بـوده و جـعـفـر ده سال از عقیل و امیر المؤ منین علیه السّلام ده سال از جعفر و جناب ابوطالب در میان اولاد خود عـقـیـل را افـزون دوسـت مـى داشـت و لهـذا حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم در حق عقیل فرمود:
اِنـّى لاَُ حـِبُّهُ حـُبَّیـْنِ حـُبّا لَهُ وَحُبّا لِحُبِّ اَبى طالبٍ لَهُ.(۲۲۲) گویند در میان عـَرب مـانـنـد عـقـیـل در عـلم نـسـب نـبـود از بـراى او وِ سـاده اى در مـسـجـد حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم مى گستردند، مى آمد بر روى آن نماز مى خواند، پس مـردم نـزد او جـمـع مى گشتند و در علم نسب و ایّام عرب از او استفاده مى کردند و در آن وقت چشمان او نابینا شده بود و عقیل مبغوض مردم بود به جهت اینکه از نیک و بد ایشان آگهى داشت . و عقیل در حُسن جواب معروف بود، وقتى بر معاویه وارد شد معاویه امر کرد کرسى هـا نـصـب کـردنـد و جـُلسـاء خـود را حـاضـر کـرد. چـون عـقـیـل وارد شـد پـرسید که خبر ده مرا از لشکر من ولشکر برادرت ؟ فرمود: گذشتم بر لشـکـر بـرادرم ، دیـدم شـب و روز آنـها مثل شب و روز ایّام پیغمبر است لکن پیغمبر در میان ایشان نیست ، ندیدم احدى از ایشان را مگر مشغول به نماز و عبادت ؛ و چون به لشکر تو گذشتم دیدم استقبال کردند مرا جمعى از منافقین که مى خواستند رم دهند شتر پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم را در شب عَقَبَه . پس پرسید کیست که در طرف راست تو نشسته اى معاویه ؟ گفت : عمرو عاص ؛ گفت : این همان است که شش نفر در او مخاصمت کردند و هر کـدام او را دعـوى دار بـودنـد؛ آخـر الا مـر جـزّار قـریش یعنى شتر کش قریش که عاص بن وائل باشد بر همه غلبه کرد و او را پسر خود گرفت . دیگرى کیست ؟ گفت : ضحّاک بن قـیـس ؛ عـقـیـل گـفـت : او هـمـان کـس اسـت که پدرش تکه و نر بزها را کرایه مى داد براى جـهـانـیـدن بـه مـاده هـا؛ دیـگـرى چـه کـس اسـت ؟ گـفـت : ابوموسى اشعرى ؛ گفت : او ابن السـّراقـه اسـت . مـعـاویـه چون دید ندیمان جُلساء او بى کیف شدند خواست ایشان را به دمـاغ آورد پـرسـیـد یـا ابـا یـزیـد! در حـق مـن چـه مـى گـوئى ؟ گـفـت : ایـن سـؤ ال را مکن !؟ گفت : البته باید جواب دهى . گفت : حمامه را مى شناسى ، گفت : حمامه کیست ؟ عـقـیـل گـفـت : تـرا خـبـر دادم ایـن را گـفـت و بـرفـت ؛ مـعـاویـه نـسـّابـه را طـلبـیـد و احـوال حـمامه را پرسید، گفت : در امانم ؟ گفت : بلى ، آن مرد نسّابه گفت : حمامه جدّه تو مادر ابوسفیان است که در جاهلیت از زَوانى معروفه و صاحب رایت بود.(۲۲۳).

قـالَ مـُع اویـهُ لِجُلَسائهِ: قَدْ ساوَیْتُکُمْ وَزِدْتُ عَلَیکُمْ فَلا تَغْضِبُوا؛ وَقالَ مُع اوِیهُ یَوْما وَعـِنـْدَهُ عـَمـْرُو بـْنُ الْعـاصِ وَقـَدْ اَقـْبـَلَ عَقیلٌ لاََ ضْحَکَنَّکَ مِنْ عَقیلٍ فَلَمّا سَلَّمَ قالَ معاویهُ: مـَرْحـَبا بِرَجُلٍ عَمُّهُ اَبُولَهَبٍ فَقالَ عَقیلٌ: وَاَهْلا بِمَنْ عَمَّتُهُ حَمّالَهُ الْحَطَب فى جیدِها حَبْلٌ مِنْ مـَسـَدٍ؛ قـالَ مـعـاویهُ: ی ا اَب ا یَزیدُ! م ا ظَنُّکَ بِعَمِّکَ اَبى لَهَبٍ؟ قالَ: اِذا دَخَلْتَ النّارَ فَخُذْ عـَلى یـَسـارِک تـَجِدْهُ مُفْتَرِشا عَمَّتَک حَمّالَهَ الْحَطَبِ اَفَنا کِحٌ فِى النّار خَیْرٌ اَم مَنْکُوحٌ؟ قالَ: کِلا هُما شَرُّ وَاللّهِ!(۲۲۴)
در سنه پنجاهم به سنّ نود شش وفات یافت .

شرح حال عمروبن حَمِق

نـوزدهـم : عـَمـْرو بـن الحـَمـِق الخـُزاعـى ، عـبد صالح الهى و از حواریین باب علم رسالت پـناهى است در خدمت حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام به مقام عالى رسیده در جمیع حروب آن حـضـرت از جـمل و نهروان و صفّین همراه بوده ، در کوفه سُکنى داشت و بعد از وفات حـضـرت امیر علیه السّلام در اعانت حُجْر بن عَدىّ و منع بنى امیّه از سَبّ آن حضرت ، اهتمام تـمـام مـى نـمـود و چـون زیـاد بـن ابـیـه حـکـم به گرفتن حجر نمو، عمرو گریخته به مـوصـل رفـت و در غـارى پـنـهـان شـد و در آن غـار او را مـارى گزید و شهید گردید. پس جماعتى از جانب زیاد به طلب او رفته بودند او را مرده یافتند سر او را جدا ساخته و نزد (زیـاد) بـُردند، (زیاد) آن سر را بر نزد معاویه فرستاد، معاویه آن سر را بر نیزه کـرد، و ایـن اوّل سـرى بـود که در اسلام بر نیزه زده شد.(۲۲۵)و امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام از عـاقبت امر او خبر داده بود(۲۲۶)و در کاغذى که جناب امام حسین عـلیـه السـّلام در جـواب مـکتوب معاویه نگاشته و در آن شرحى از غدر و مکر و ظلم و نقض عهد او نوشته چنین مرقوم فرموده :

اَوَلَسـْتَ قـاتـِلَ عَمْرِو بْنِ الْحَمِقِ ص احِبِ رَسُولِاللّه صلى اللّه علیه و آله و سلم الْعَبْدِ الصـّالِحِ الذَّی اَبـْلَتـْهُ الْعِب ادِهُ فَنَحَل جِسْمُهُ وَاصْفَرَّ لَوْنُهُ بَعْدَ ما اَمِنْتَهُ وَاَعْطَیْتَهُ مِنْ عـُهـُودِ اللّهِ وَمـَو اثیقِهِ م ا لَوْ اَعْطَیْتَهُ طآئِرا اُنْزِلَ عَلَیْک مِنْ رَاْسِ الْجَبَلِ ثُمَّ قَتَلْتَهُ جُرْاَهً عَلى رَبَّکَ وَاِسْتِخْفافا بِذ الِکَ الْعَهْدِ.(۲۲۷)

فقیر گوید: که بیاید در ذکر مقتولین از اصحاب امام حسین علیه السّلام ذکر (زاهر) که با عمرو بن الحمق بوده و او را دفن نموده .
راوندى و ابن شهر آشوب روایت کرده اند که عمرو بن الحمق وقتى آب داد حضرت رسالت صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم را، حضرت دعا کرد از براى او که خداوندا او را از جوانى خـود بـهره مند گرداند؛ پس هشتاد سال از عمر او گذشت و یک موى سفید در محاسن او ظاهر نشد.(۲۲۸)

شرح حال قنبر

بـیستم : قنبر، غلام خاصّ امیرالمؤ منین علیه السّلام است و ذکرش در اخبار بسیار شده و او همان است که حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام فرمود:

شعر :

اِنّی اِذا اَبْصَرْتُ شَیْئا مُنْکَرا

اَوْقَدْتُ نارى وَدَعَوْتُ قَنْبَرا

و مدّاحى قنبر آن حضرت را ـ در آن وقتى که از او پرسیدند که غلام کیستى ؟ ـ مشهوُر و در (رجال ) شیخ کَشّى مسطور است و او را حجّاج ثقفى شهید کرد. و روایت است که چون قنبر را بر حجّاج وارد نمودند حجّاج پرسید تو در خدمت على چه مى کردى ؟ گفت : آب وضویش را حاضر مى ساختم ؛ پرسید که على چه مى گفت چون از وضوى خویش فارغ مى گشت ؟ گفت : این آیه مبارکه را تلاوت مى فرمود:
(فـَلَمّ ا نـَسـُوام ا ذُکـّرِوُا بـِهِ فَتَحْن ا عَلَیْهِمْ اَبْو ابَ کُلِّ شىٍْ حَتّى اِذا فَرِحوُابِما اءُوتوُ اَخـَذْن اهـُمْ بـَغـْتـَهً فـَاِذا هُمْ مُبْلِسُونَ فَقُطِعَ دابِرُ الْقَوْمِ الَّذینَ ظَلَمُوا وَالْحَمْدُ لِلّهِ رَبَّ الْع الَمینَ.)(۲۲۹)
حـجـّاج گـفـت گـمـان مـى کـنـم کـه ایـن آیـه را بـر مـا تـاءویل مى کرد، قنبر گفت : بلى ، حجّاج گفت : چه خواهى کرد اگر سر تو را بردارم ؟ گـفـت : در ایـن هـنـگـام مـن سـعـیـد خـواهـم بـود و تو شقىّ، پس حکم کرد تا قنبر را گردن زدند.(۲۳۰)

شرح حال کمیل

بـیـسـت و یـکـم : کـُمـیـل بـن زیـاد النَّخـَعى الیَمانى ، از خواص اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام و از اعاظم ایشان است . عُرفا او را صاحب سرّ امیرالمؤ منین علیه السّلام دانسته اند و سـلسـله جماعتى از عرفا را به او منتهى مى دارند. دعاى مشهور که در شب نیمه شعبان و شـبـهـاى جـمـعـه مـى خـوانند منسوب به آن جناب است . و حدیث مشهور که امیرالمؤ منین علیه السّلام دست او را گرفت و به صحرا برد و فرمود:

یـا کـُمـَیـْلُ! اِنَّ ه ذه القـُلُوبُ اَوْعـِیـَهٌ فـَخـَیـْرُها اَوْع اه ا فَاحْفَظْ عَنّی م ا اَقوُلُ لَکَ: اَلنّاسُ ثَلاثَهٌ الخ ،(۲۳۱) در بسیارى از کتب حدیث مى باشد و شیخ بهائى آن را یکى از احـادیـث (اربـعـیـن ) خـود قـرار داده (۲۳۲) و هـم از کلمات امیرالمؤ منین علیه السّلام است که با کمیل وصیّت کرده ، فرموده :
ی ا کـُمـَیـْلُ مـُرْ اَهـْلَکَ اَن یـَروُحُوا فی کسبِ الْمَک ارِم وَیُدْلِجُوا فی حاجَهِ مَنْ هُوَ ن ائِمٌ فَوَالذَّی وَسـِعَ سـَمـْعـُهُ الاَْ صـْو اتَ ما مِنْ اَحَدٍ اَوْدَعَ قَلْبا سُروُرا إ لاّ وَخَلَقَ اللّهُ تَع الى لَهُ مِنْ ذالِکَ السُّرُورِ لُطـْفا فَاِذا نَزَلَتْ ن ازِلَهٌ جَرى اِلَیْه ا کَالمآءِ فی انحِد ارِهِ حَتَّى یَطْرُدَه ا عَنْهُ کَما تُطْرَدُ غَریبَهُ اْلاِبِل .(۲۳۳)

چـنـدى کـمـیـل از جانب آن حضرت عامل بیت بوده و عاقبت حجّاج ثقفى او را شهید کرد، چنانکه روایـت شـده کـه چـون حـجـّاج والى عـراق شـد خـواسـت کـمـیـل را به دست آورد و به قتل رساند کمیل از وى بگریخت ، چون حجّاج بدو دست نیافت عـطـائى کـه از بـیـت المـال بـه اقـوام کـمـیـل بـرقـرار بـود قطع نمود، چون این خبر به کـمـیـل رسـیـد گـفـت : از عـمـر مـن چـندان به جاى نمانده که سبب قطع روزى جماعتى شوم ؛ برخاست وبه نزد حجّاج آمد؛ حجّاج گفت : اى کمیل ! ترا همى جستم تا کیفر کنم . گفت : هر چـه مـى خـواهـى بـکـن کـه از عـمر من جز چیز اندکى نمانده و عنقریب بازگشت من و تو به سـوى خـداونـد اسـت و مـولاى مـن بـه مـن خـبـر داده کـه قاتل من تو خواهى بود. حجّاج گفت : تو در شماره قاتلان عثمانى و فرمان کرد تا سرش ‍ بـرگـرفـتـنـد(۲۳۴). و در سـنـه هـشـتـاد و سـه هـجـرى و ایـن وقـت نـود سال داشت و فعلا قبرش در ثویّه ما بین نجف و کوفه معروف است .

شرح حال مالک اشتر

بـیـسـت و دوم : مـالک بـن الحـارث الاشـتـر النـَخـَعـى ، سـیـف اللّه المـسـلول عـلى اءعـدائه – قـَدَّسَ اللّهُ روحَهُ ـ جلیل القدر و عظیم المنزله است و اختصاص او بـه امـیـرالمـؤ منین علیه السّلام اَظْهَر از آن است که ذکر شود و کافى است در این مقام همان فـرمـایـش امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام کـه مـالک از بـراى مـن چنان بود که من از براى رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـودم (۲۳۵) در سـال سـى و هـشتم هجرى امیرالمؤ منین علیه السّلام او را حکومت مصر داد و پیش از آنکه به مصر رود آن حضرت براى اهل مصر کاغذى نوشت که از جمله فقراتش این است :
اَمّا بعدُ؛ فَقَدْ بَعَثْتُ اِلَیْکُمْ عَبْدا مِن عِب ادِ اللّه لا یَن امُ اَیّ امَ الْخَوْفِ وَلا یَنْکُلُ عَنِ الاَْ عْد آءِ سـاعـاتِ الرَّوْع ؛ اَشـَدُّ عـَلَى الْفـُجّ ار مـِنْ حَریقِ النّارِ وَهُوَ م الِکُ بْنُ الْح ارِثِ اَخُومَذْحِجٍ فـَاسـْمـَعـُوا قـَوْلَهُ وَاَطـیـعـُوا اَمـْرَهُ فـیـم ا ط ابـَقَ الْحـَقَّ فـَاِنَّهُ سـَیـْفٌ مـِنْ سـُیـُوفِ اللّه .(۲۳۶)

و عـهدنامه اى که حضرت براى اشتر نوشته اَطْوَل عهدى است از عهدنامه هاى آن حضرت و مـشـتمل است بر لطائف و محاسن بسیار و پند و حکمت بى شمار که مرسلاطین جهان را در هر امـارت و ایالت قانونى باشد که بدان قانون دفع خراج و زکات شود و هیچ ظلم و ستم بـربـنـدگان و رعیّتها نشود و آن عهدنامه معروف و ترجمه ها از آن شده . و چون امیرالمؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام آن عـهـدنامه را براى آن نوشت امر فرمود تا بسیج راه کند، اشتر با جمعى از لشکر به جانب مصر حرکت فرمود.

نـقـل اسـت کـه چـون این خبر گوشزد معاویه گشت پیغام داد براى دهقان عریش که اشتر را مـسـمـوم کـن تـا مـن خـراج بـیست سال از تو نگیرم ، چون اشتر به عریش رسید دهقان آنجا پـرسـیـد کـه از طـعـام و شـراب چـه چـیـز مـحـبـوبـتـر اسـت نـزد اشـتـر؟ گـفـتـنـد: عـسـل را بـسـى دوسـت مـى دارد. پـس آن مـرد دهـقـان مـقـدارى عـسـل مـسـمـوم بـراى اشـتـر هـدیـه آورد و بـرخـى از اوصـاف و فـوائد آن عـسـل را بـیـان کـرد؛ اشـتـر شـربـتـى از آن عـَسـَل زهـرآلود مـیـل کرد هنوز عسل در جوفش مستقر نشده بود که از دنیا رحلت فرمود. و بعضى گفته اند که شهادتش در قلزم واقع شد و (نافع ) غلام عثمان او را مسموم نمود و چون خبر شهادت اشتر به معاویه رسید چندان خوشحال شد که در پوست خود نمى گنجید و دنیاى وسیع از خـوشـحـالى بـر او تـنـگ گـردیـد و گـفـت : هـمـانـا از بـراى خـداونـد جـُنـْدى اسـت از عـسـل . و چـون خـبـر شـهادت اشتر به حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام رسید به موت او بسى متاءسف گشت و زیاده اندوهناک و گرفته خاطر گردید و بر منبر رفت و فرمود:

اِنـّا لِلّهِ وَانـّا اِلَیـْهِ راجـِعـُونَ وَالْحـَمـْدُ لِلّهِ رَبِّ الْع الَمـیـنـَ اَلل هـُمَّ اِنـّی اَحـْتـَسـِبـُهُ عِنْدَکُ فَاِنَّ مَوْتَهُ مِنْ مَصائبِ الدَّهْرِ رَحِمَ اللّهُ م الِکا فَلَقَدْ اَوْف ى بـِعـَهـْدِهِ وَقـَضـى نـَحـْبَهُ وَلَقى رَبَّهُ مَعَ اَنّا قَدْ وَطَّنّا اَنْفُسَن ا عَلى اَنْ نَصْبِرَ عَلى کُلِّ مُصیبَهٍ بَعْدَ مُصابِن ا بِرَسُولِ اللهِ صلى اللّه علیه و آله و سلّم فَاِنَّه ا مِنْ اَعْظَمِ الْمُصیب ات .(۲۳۷)

پـس ، از مـنـبـر بـه زیـر آمـد و بـه خـانه رفت مشایخ نَخَع به خدمت آن حضرت آمدند و آن حضرت بر مرگ اشتر متاءسف و متلهّف بود؛
ثـُمّ قـالَ: وَللّهِ دَرُّ م الِکٍ وَم ا م الِکٌ لَوْ ک انَ مِنْ جَبَلٍ لَک انَ فُنْدا وَلَوْ ک ان مِنْ حَجَرٍ لَک انَ صـَلْدًا اَم ا وَاللّهِ لَیـَهـِدَّنَّ مَوْتُکَ عالَما وَلَیَفْرِحَنَّ عالَما عَلى مِثْلِ م الِکٍ فَلتبْکِ الْبَواکی وَهَلْ مَرْجُوٌّ کَمالِکٍ وَهَلْ مَوْجُودٌ کَمالِکٍ وَهَلْ ق امَتِ النِّساء عَنْ مِثْلِ مالِکٍ.(۲۳۸)

و هم در حقّ مالک فرمود: خدا رحمت کند مالک را و چه مالک ! اگر مالک کوهى بود، کوه عظیم و بى مانند بود، اگر مالک سنگى بود، سنگ صلب و سختى بود و گویا مرگ او مرا از هـم قـطـع نـمـود(۲۳۹) و هـم در حـق او فـرمـود: بـه خـدا قـسـم کـه مـرگ او اهل شام را عزیز کرد و اهل عراق را ذلیل نمود و فرمود که از این پس مانند مالک را نخواهم یافت .(۲۴۰)

قـاضـى نـوراللّه در (مـجـالس ) گـفـتـه کـه صـاحـب (مـُعـْجـَم البـُلدان ) در ذیل احوال بعلبک آورده که معاویه کسى را فرستاد تا در راه مصر با اشتر ملاقات نمود، عـسـل زهـرآلود بـه خـورد او داد و او در حـوالى قـلزم بـه همان بمرد، چون خبر به معاویه رسـیـد اظـهـار سـرور نموده گفت : اِنَّ لِلّهِ جُنُودا مِنْ عَسَلٍ؟! و جنازه او را از آنجا به مدینه طیّبه نقل نمودند و قبر منوّر او در آنجا معروف و مشهور است . و نیز گفته مخفى نماند که اشـتـر رضـى اللّه عـنه با آنکه به حلیه عقل و شجاعت و بزرگى و فضیلت مُحَلّى بود همچنین به زیور علم و زهد و فقر و درویشى نیز آراسته بود.(۲۴۱)

در (مجموعه ) ورّام بن ابن فراس رحمه اللّه مسطور است که مالک روزى از بازار کوفه مى گذشت و چنانکه شیوه اهل فقر است کرباس خامى در بر و پاره اى از همان کرباس به جاى عمامه بر سر داشت ، یکى از بازاریان بر در دکّانى نشسته بود چون اشتر را بدید کـه بـه چنان وضع و لباس مى رود در نظر او خوار آمده از روى استخفاف شاخ بَقْلَه اى بر اشتر انداخت ، اشتر حلم ورزیده به او التفات ننمود و بگذشت ؛ یکى از حاضران که اشـتـر را مـى شـناخت چون آن حالت مشاهده کرد به آن بازارى خطاب نمود که واى بر تو هـیـچ دانـسـتـى کـه آن چـه کس بود که به او اهانت کردى ؟ گفت : ندانستم ، گفت : آن مالک اشتر صاحب امیرالمؤ منین علیه السّلام بود! پس آن مرد بازارى از تصوّر آن کار که کرده بود به لرزه در آمد و از عقب اشتر روانه شد که خود را به او برساند واز او عذر خواهد، دیـد کـه اشـتـر بـه مـسـجـدى در آمده به نماز مشغول است صبر کرد تا چون اشتر از نماز فارغ شد سلام داد و خود را بر پاى او انداخت و پاى او را بوسیدن گرفت ؛ اشتر ملتفت شـده سـر او را بـر گـرفـت ایـن چـه کـارى است که مى کنى ؟ گفت : عذر گناهى که از من صـادر شـد از تو مى خواهم که ترا نشناخته بودم ، اشتر گفت : بر تو هیچ گناهى نیست بـه خـدا سـوگـنـد کـه مـن بـه مسجد جهت آن آمده بودم که از براى تو استغفار کنم و طلب آمرزش نمایم ! انتهى .(۲۴۲)

مـؤ لف گـویـد: مـلاحـظـه کن که چگونه این مرد از حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام کسب اخـلاق کـرده بـا آنـکـه از اُمـراء لشـکـر آن حـضـرت اسـت و شـجـاع و شدیدالشّوکه است و شـجـاعتش به مرتبه اى است که ابن ابى الحدید گفته که اگر کسى قسم بخورد که در عَرب و عجم شجاعتر از اشتر نیست مگر استادش امیرالمؤ منین علیه السّلام گمان مى کنم که قـَسـمـش راسـت بـاشـد، چـه بـگـویـم در حـق کـسـى کـه حـیـات او مـنـهـزم کـرد اهل شام را و ممات او منهزم کرد اهل عراق را؟ و امیرالمؤ منین علیه السّلام در حق او فرموده که اشـتر براى من چنان بود که من براى رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم بودم و به اصـحـاب خـود فـرمـوده کـه کـاش در مـیـان شـمـا مـثـل او دو نـفر بلکه کاش ‍ یک نفر داشتم مـثل او؛و شدّت شوکتش بر دشمن از تاءمّل در این اشعار که از آن بزرگوار است معلوم مى شود:

شعر :

بَقَیْتُ وَفْرى (۲۴۳) وَاْنحَرَفْتُ عَنِ الْعُلى

وَلَقیتُ اَضْیافی بِوَجْهٍ عَبُوسٍ

اِنْ لَمْ اَشُنّ عَلَى ابْنِ هِنْدٍ غارَهً

لَمْ تَخْلُ یَوْما مِنْ نِهابِ(۲۴۴) نُفُوسٍ

خَیْلا کَاَمْثالِ السَّعالى (۲۴۵) شُزَّبا(۲۴۶)

تَغْدُو بِبیْضٍ فى الْکَریهَهِ شُوسٍ

حَمِىَ الْحَدیدُ عَلَْهِمْ فَکاَنَّهُ

وَمَضانُ بَرْقٍ اَوْ شُعاعُ شمُوُسٍ(۲۴۷)

بالجمله ؛ با این مقام از جلالت و شجاعت و شدّت شوکت ، حسن خلق او به مرتبه اى رسیده کـه یـک مـرد سـوقـى به او اهانت و استهزا مى نماید ابدا تغییر حالى براى او پیدا نمى شـود بـلکـه مـى رود مـسـجـد نـمـاز بـخـواند و دعا و استغفار براى او نماید، و اگر خوب مـلاحـظـه کـنـى این شجاعت و غلبه او بر نفس و هواى خود بالاتر از شجاعت بدنى اوست . قالَ اَمیرُالْمُؤ مِنینَ علیه السّلام اَشْجَعُ النّاسِ مَنْ غَلَبَ هَواهُ.(۲۴۸)

شرح حال محمّد بن ابى بکر

بـیـسـت و سـوّم : مـحـمـّد بـن ابـى بـکـر بـن ابـى قـحـافـه ، جـلیـل القـدر عـظـیـم المـنزله از خواصّ امیرالمؤ منین علیه السّلام و از حواریّین آن حضرت بـلکـه بـه مـنـزله فـرزنـد آن حـضـرت اسـت ؛ چـه آنـکـه مـادرش اَسـْماء بِنْت عُمَیْس که اوّل زوجه جعفر بن ابى طالب علیه السّلام بود بعد از جعفر، زوجه ابى بکر شد و محمّد را در سـفـر حـَجَّهُ الْوِداع مـتـولّد نـمـود و بعد از ابوبکر، زوجه حضرت امیرالمؤ منین علیه السـّلام شـد؛ لاجـرم محمّد در حجر امیر المؤ منین علیه السّلام تربیت شد و پدرى غیر از آن حـضرت نشناخت حتّى آنکه امیرالمؤ منین علیه السّلام فرمود: محمّد فرزند من است از صُلْب ابـوبـکر. و محمّد در جمل و صفیّن حضور داشت و بعد از صفین امیرالمؤ منین علیه السّلام او را حـکومت مصر عطا فرمود و در سنه سى و هشتم معاویه عمرو بن عاص و معاویه بن خدیج و ابـوالاعـور سـَلْمـى را بـا جماعت بسیار به مصر فرستاد، آن جماعت با هوا خواهان عثمان اجـتـمـاع کردند و با محمّد جنگ نمودند و او را دستگیر کردند، پس معاویه بن خدیج محمّد را بـا لب تـشـنـه گـردن زد و جـثـّه او را در شـکم حِمارى گذاشت و آتش زد و محمّد در آن وقت بـیـست و هشت سال از سنّش ‍ گذشته بود. گویند چون این خبر به مادرش رسید از کثرت غـصـّه و غـضـب خـون از پـسـتـانـش چکید و عایشه خواهر پدرى محمّد قسم خورد تا زنده است پـخـتـنـى نـخـورد و بعد از هر نمازى نفرین مى کرد بر معاویه و عمرو عاص و ابن خدیج .(۲۴۹) و چـون خـبـر شـهـادت محمّد به حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام رسید زیـاده محزون و اندوهناک شد و خبر قتل محمّد را براى ابن عبّاس به بصره نگاشت به این کلمات شریفه :

اَمـّا بـَعـْدُ؛ فـَاِنَّ مـِصـْرَ قـَدِ افـْتـُتـِحـَتْ وَ مـُحـَمَّدُ بـْنُ اَبـى بَکْرٍ قَدِ اسْتُشْهِدَ فَعِنْدَاللّهِ نـَحـْتـَسـِبـُهُ وَلَدا ن اصـِحـا وَعـامـِلا ک ادِحـا وَسـَیـْفـا قـادِحـا قـاطـعـا خ ل وَرُکـْنـا دافـِعـا وَقـَدْ کـُنـْتُ حَثَثْتُ النّاسَ عَلى لِحاقِهِ وَاَمَرْتُهُمْ بِغی اثِهِ قَبْلَ الْوَقْعَهِ وَدَعَوْتُهُمْ سِرًّا وَجَهْرا وَعودا وَبَدْءا.

فـَمـِنـْهـُمُ اْلاَّ تـی ک ارِها وَمِنْهُمُ الْمُعْتَلُّ ک اذِبا وَمِنْهُمُ الْقاعِدُ خاذِلا اَسْئَلُ اللّهَ اَنْ یَجْعَلَ لی مـِنـْهـُمْ فـَرَجا عاجِلا فَوَاللّهِ لَوْلا طَمَعی عِنْدَ لِقآءِ عَدُوّىّ فی الشَّهادَهِ وَتَوْطِینی نَفْسی عَلَى الْمـَنـِیَّهِ لاََ حـْبـَبـْتُ اَن لا اَبـْقـى مـَعَ ه ؤُلا ءِ یـَوْمـا و احـِدا وَلا اَلْتـَقـِىَ بـِهـِمـْ اَبَدا.(۲۵۰)
ابـن عـبـّاس چون بر شهادت محمّد اطلاع یافت به جهت تعزیت امیرالمؤ منین علیه السّلام از بـصره به کوفه آمد و آن حضرت را تعزیت بگفت ؛ یکى از جاسوسان امیرالمؤ منین علیه السـّلام از شـام آمـد و گـفـت : یـا امـیـرالمـؤ مـنـیـن ! خـبـر قتل محمّد به معاویه رسید او بر منبر رفت و مردم را اعلام کرد و چنان شام شادى کردند که مـن در هـیـچ وقـت اهـل شـام را بـه آن نـحـو مـسـرور نـدیـدم ؛ حـضـرت فـرمـود: انـدوه ما بر قـتـل او بـه قـدر سـرور ایـشـان اسـت بـلکـه انـدوه مـا زیـادتـر اسـت بـه اضـعـاف آن .(۲۵۱) و روایـت اسـت کـه در حـقّ محمّد فرمود: اِنَّهُ کانَ لی رَبیبا وَکُنْتُ لَهُ والِدً اُعـِدُّهُ وَلَدًا.(۲۵۲) و مـحـمّد علیه السّلام برادر امّى عبداللّه و عون و محمّد پسران جـعـفـر و بـرادر یـحـیى بن امیرالمؤ منین علیه السّلام و پسر خاله ابن عبّاس و پدر قاسم فقیه مدینه است که جدّ اُمّى حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام باشد.

شرح حال محمّد بن ابى حذیفه

بـیـست و چهارم : محمّد بن ابى حذیفه بن عتبه بن عبد شمس ، اگر چه پسر دائى معاویه بن ابـى سفیان است امّا از اصحاب و انصار و شیعیان حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام است ، مـدّتـى در زنـدان مـعاویه محبوس بود وقتى او را از زندان بیرون آورد و گفت : آیا وقت آن نـشده که بینا شوى از ضلالت خود و دست از على بردارى ؟ آیا ندانستى که عثمان مظلوم کـشته شد و عایشه و طلحه و زبیر خروج کردند در طلب خون او و على فرستاد که عثمان را بـکـشـنـد و مـا امروز طلب خون او مى نمائیم ؟ محمّد گفت : تو مى دانى که رَحِم من از همه مـردم بـه تـو نـزدیک تر و شناسائیم به تو بیشتر است ؛ گفت : بلى ، گفت : قسم به خدا که احدى شرکت نکرد در خون عثمان جز تو به سبب آنکه عثمان ترا والى کرد و مهاجر و انـصـار از او خـواستند که ترا معزول کند نکرد لاجرم بر او ریختند و خونش بریختند و به خدا قسم که شرکت نکرد در خون او ابتداء مگر طلحه و زبیر و عایشه و ایشان بودند که مردم را تحریص ‍ بر کشتن او مى نمودند و شرکت کرد با ایشان عبدالرحمن بن عوف و ابن مسعود و عمّار و انصار جمیعا، پس گفت :
وَاللّهِ اِنّی لاََ شْهَدُ اَنَّکَ مُذْ عَرَفْتُکَ فی الْجاهِلِیَّهِ وَالاِْ سْلا مِ لَعلى خُلُقٍ و احِدٍ م ا ز ادَفیکَ الاِْ سـْلا مُ لا قـَلیـلا وَلا کـَثـیـرا وَاِنَّ عـَلا مَهَ ذالِکَ لَبَیِّنَهٌ تَلوُمُونی عَلى حُبّی عَلِیّا خَرَجَ مَعَ عـَلِی عـلیـه السـّلام کـُلُّ صـَوّامٍ وَقـَو امٍ مـُه اجِرِی وَاَنْصارِی وَخَرَجَ مَعَکَ اَبْن اءُ الْمُنافِقینَ وَالطُّلَق آءِ وَالْعُتَق آءِ خَدَعْتَهُمْ عَنْ دینِهِمْ وَخَدَعُوکَ عَنْ دُنْی اکَ.

وَاللّهِ ی ا مـُعـاوِیـه ! م ا خـَفـِىَ عـَلَیـْکَ م ا صـَنَعْتَ وَم ا خَفِىَ عَلَیْهِمْ م ا صَنَعُوا إ ذا خَلَوْا اَنـْفـُسـَهَمْ سَخَطَ اللّهُ فی ط اعَتِکَ وَاللّهِ لا اَزالُ اُحِبُّ عَلِیّا لِلّهِ وَلِرَسُولِهِ وَاُبْغِضُکَ فِی اللّهِ وَفی رَسُولِ اللّهِ اَبَدَا م ابَقیتُ.
مـعـاویـه فرمان داد تا او را به زندان برگردانیدند و پیوسته در زندان بود تا وفات کرد.(۲۵۳)

ابـن ابـى الحـدیـد آورده کـه عـمـرو عاص ، محمّد بن ابى حذیفه را از مصر دستگیر کرد و براى معاویه فرستاد معاویه او را حبس کرد او از زندان بگریخت ، مردى از خثعم که نامش عـبـداللّه بـن عـمـرو بن ظلام و عثمانى بود به طلب او رفت و او را در غارى یافت و بکشت .(۲۵۴) و پدر محمّد ابوحذیفه از اصحاب پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم اسـت و در جـنـگ بـدر کـه پـدر و بـرادرش کشته گشت در جمله اصحاب پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم بود و در روز یمامه در جنگ با مُسَیْلمه کذّاب شهید گشت .

شرح حال میثم تمّار

بـیـسـت و پـنـجم : میثم بن یحیى التّمار، از خواصّ اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام و از اصفیاء ایشان و حواریین امیرالمؤ منین علیه السّلام است و آن حضرت او را به اندازه اى که قابلیت و استعداد داشت علم تعلیم فرموده بود، و او را بر اسرار خفیّه و اخبار غیبیه مطلع فـرمـوده بود و گاه گاهى از او ترشح مى کرد و کافى است در این باب آنکه ابن عبّاس کـه تلمیذ امیرالمؤ منین علیه السّلام است از آن حضرت تفسیر قرآن آموخته و در علم فقه و تـفسیر مقامى رفیع داشت و محمّد حنفیّه از او (ربانىّ امّت ) تعبیر کرده و پسر عمّ پیغمبر و امیرالمؤ منین علیهماالسّلام بود، با این مقام و مرتبت میثم او را ندا کرد: یابن عبّاس ! سؤ ال کـن از مـن آنـچـه بـخـواهـى از تـفـسـیر قرآن که من قرائت کرده ام بر امیرالمؤ منین علیه السّلام تنزیل قرآن را و تعلیم نموده مرا تاءویل آن را. ابن عبّاس استنکاف ننمود و دوات و کاغذ طلبید و نوشت بیانات او را(۲۵۵).

وَک انَ رَحِمَهُ اللّهُ مِنَ الزُّهادِ وَمِمَّنْ یَبَسَتْ عَلَیْهِمْ جُلُودُهُمْ مِنَ الْعِب ادَهِ وَالزّهادَهِ.
از ابـوخـالد تـمّار روایت است که روز جمعه بود با میثم در آب فرات با کشتى مى رفتیم کـه نـاگـاه بـادى وزیـد مـیـثـم بـیـرون آمـد و بـعـد از نـظـر بـر خـصوصیّات آن باد به اهـل کـشـتـى فرمود کشتى را محکم ببندید این (باد عاصف )(۲۵۶) است و شدّت کـنـد هـمـانـا مـعـاویـه در هـمـیـن سـاعـت وفات کرده ، جمعه دیگرى قاصد از شام رسید خبر گـرفـتیم گفت : معاویه بمرد و یزید به جاى او نشست ! گفتیم : چه روز مرد؟ گفت : روز جـمـعـه گـذشـته . و در ذکر احوال رُشید هَجَرى گذشت اِخبار او حبیب بن مظاهر را به کشته شدن او در نصرت پسر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم و آنکه سرش را به کوفه برند و بگردانند.

شیخ شهید محمّدبن مکى روایت کرده از میثم که گفت شبى از شبها امیرالمؤ منین علیه السّلام مرا با خود از کوفه بیرون بُرد تا به مسجد جعفى ، پس در آنجا رو به قبله کرد و چهار رکعت نماز گزاشت چون سلام داد و تسبیح گفت کف دستها را پهن نمود و گفت :
اِلهـى کَیفَ اَدْعوُکَ وَقَدْ عَصَیْتُکَ وَکَیفَ لا اَدْعُوکَ وَقَدْ عَرَفْتُکَ وَحُبُّکَ فى قَلْبی مَکینٌ مَدَدْتُ اِلَیـکَ یـَدا بـاِلذُّنـُوبِ مـَمـْلُوَّهً وَعـَیـْنـا بـاِلرَّجـآءِ مـَمـْدُودَهً اِل هـى اَنـْتَ م الِکُ الْعـَط ای ا وَاَنـَا اَسـَیُر الْخَط ای ا. و خواند تا آخر دعا، آنگاه به سجده رفـت و صـورت بـه خـاک گـذاشـت و صـد مرتبه گفت : اَلْعَفْوَ اَلْعَفْوَ پس برخاست و از مـسـجـد بیرون رفت و من هم همراه آن حضرت رفتم تا رسید به صحراء پس خطى کشید از براى من و فرمود: از این خط تجاوز مکن ! و گذاشت مرا و رفت و آن شب ، شب تاریکى بود مـن با خودم گفتم مولاى خودت را تنها گذاشتى در این صحراء با آنکه دشمن بسیار دارد، پـس از بـراى تـو چـه عـذرى خـواهـد بـود نـزد خـدا و رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم ؟ به خدا قسم که در عقب او خواهم رفت تا از او با خـبـر بـاشـم و اگـر چـه مخالفت امر او خواهم نمود. پس به جستجوى آن حضرت رفتم تا یـافـتم او را که سر خود را تا نصف بدن در چاهى کرده و با چاه مخاطبه و گفتگو مى کند همین که احساس کرد مرا فرمود: کیستى ؟ گفتم : میثمَمْ، فرمود: آیا امر نکردم ترا که از خط خـود تـجـاوز نـکـنـى ؟ عرض کردم : اى مولاى من ! ترسیدم بر تو از دشمنان تو پس دلم طـاقت نیاورد. فرمود آیا شنیدى چیزى از آنچه مى گفتم ؟ گفتم : نه اى مولاى من ، فرمود: اى مـیـثـم ! وَفـىِ الصَّدْرِ(۲۵۷) لِب ان اتٌ اِذا ض اقَ لَهـا صـَدْری نَکَتُّ الاَْ رْضَ بِالْکَفِّ وَاَبْدَیْتُ لَه ا سِرّى فَمَهْم ا تُنْبِتُ الاَْ رْضُ فَذاک النَّبْتُ مِنْ بَذْری .

علاّ مه مجلسى در (جلاء العیون ) فرموده که شیخ کشّى و شیخ مفید و دیگران روایت کرده اند که میثم تمّار غلامِ زنى از بنى اَسَد بود حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام او را خرید و آزاد کرد پس از او پرسید که چه نام دارى ؟ گفت : سالم ، حضرت فرمود: خبر داده است مرا رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم که پدر تو در عجم ترا میثم نام کرده ، گفت : راست گفته اند خدا و رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و امیرالمؤ منین علیه السّلام ، به خدا سوگند که مرا پدرم چنین نام کرده است . حضرت فرمود که سالم را بگذار و همین نـام که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم خبر داده است داشته باش ، نام خود را میثم کرد و کنیت خود را ابوسالم .(۲۵۸)

روزى حـضـرت امیرالمؤ منین علیه السّلام به او فرمود که ترا بعد از من خواهند گرفت و بردار خواهند کشید و حربه برتو خواهند زد و در روز سوّم خون از بینى و دهان تو روان خـواهد شد و ریش تو از آن رنگین خواهد شد پس منتظر آن خضاب باش و ترا بر دَر خانه عَمرو بن الحریث با نُه نفر دیگر به دار خواهند کشید و چوب دار تو از همه آنها کوتاهتر خواهد بود و تو به منزلت از آنها نزدیکتر خواهى بود، با من بیا تا به تو بنمایم آن درخـتـى کـه تـرا بـر چـوب آن خـواهـنـد آویـخـت ، پـس آن درخـت را بـه مـن نـشـان داد.(۲۵۹) بـه روایـت دیـگـر حـضـرت به او گفت : اى میثم ! چگونه خواهد بود حـال تو در وقتى که ولدالزناى بنى امیّه ترا بطلبد و تکلیف کند که از من بیزار شوى ؟ مـیـثـم گـفـت : بـه خـدا سـوگـنـد کـه از تـو بیزار نخواهم شد، حضرت فرمود: به خدا سـوگند که ترا خواهد کشت و بردار خواهد کشید! میثم گفت : صبر خواهم کرد واینها در راه خـدا کـم است و سهل است ! حضرت فرمود که اى میثم ، تو در آخرت با من خواهى بود و در درجـه مـن . پس بعد از حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام میثم پیوسته به نزد آن درخت مى آمـد و نماز مى کرد و مى گفت : خدا برکت دهد ترا اى درخت که من از براى تو آفریده شده ام و تو از براى من نشو و نما مى کنى . به عَمْروبن الحُرَیْث مى رسید مى گفت : من وقتى که همسایه تو خواهم شد رعایت همسایگى من بکن ؛ عمرو گمان مى کرد که خانه مى خواهد در پـهلوى خانه او بگیرد مى گفت : مبارک باشد خانه ابن مسعود را خواهى خرید یا خانه ابن حکم را؟ و نمى دانست که مراد او چیست .

پـس در سـالى کـه حـضـرت امـام حـسـیـن علیه السّلام از مدینه متوجّه مکّه شد و از مکّه متوجّه کـربـلا، مـیـثـم بـه مـکـّه رفـت و بـه نـزد امّ اسـلمـه عـلیـهـاالسـّلام زوجـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم رفت ، امّ سلمه گفت : تو کیستى ؟ گفت : منم میثم ؛ امّ سـلمـه گـفـت : بـه خـدا سـوگـنـد کـه بـسـیـار شـنـیـدم کـه حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلّم دردل شب یاد مى کرد ترا و سفارش ترا به حضرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام مـى کـرد؛ پـس مـیثم احوال حضرت امام حسین علیه السّلام را پرسید، امّ سلمه گفت که به یکى از باغهاى خود رفته است ، میثم گفت : چون بیاید سلام مـرا بـه او بـرسـان و بگوى در این زودى من و تو به نزد حق تعالى یکدیگر را ملاقات خواهیم کرد ان شاءاللّه . پس امّسلمه بوى خوشى طلبید و کنیزک خود را گفت : ریش او را خـوشـبـو کـن ، چـون ریـش او را خـوشـبو کرد و روغن مالید میثم گفت : تو ریش مرا خوشبو کردى و در این زودى در راه محبّت شما اهل بیت به خون خضاب خواهد شد.

پس امّ سلمه گفت که حضرت امام حسین علیه السّلام تو را بسیار یاد مى کرد. میثم گفت : من نـیـز پیوسته در یاد اویم و من تعجیل دارم و براى من و او امرى مقدّر شده است که مى باید بـه او بـرسـیـم . چـون بیرون آمد عبداللّه بن عبّاس را دید که نشسته است گفت : اى پسر عبّاس ! سؤ ال کن آنچه خواهى از تفسیر قرآن که من قرآن را نزد امیرالمؤ منین علیه السّلام خوانده ام و تاءویلش از او شنیده ام . ابن عبّاس دواتى و کاغذى طلبید و از میثم مى پرسید و مـى نـوشـت تـا آنـکـه مـیـثـم گـفـت کـه چـون خـواهـد بـود حال تو اى پسر عبّاس در وقتى که ببینى مرا با نُه کس به دار کشیده باشند؟

چـون ابـن عـبـّاس این را شنید کاغذ را درید و گفت : تو کهانت مى کنى ! میثم گفت : کاغذ را مـَدَر اگر آنچه گفتم به عمل نیاید کاغذ را بِدَر. چون از حجّ فارغ شد متوجّه کوفه شد و پـیـش از آنـکه به حج رود با معرّف کوفه مى گفت : که زود باشد حرام زاده بنى امیّه مرا از تـو طـلب کـند و از او مهلتى بطلبى و آخر مرا به نزد او ببرى تا آنکه بر در خانه عَمْربن الحُرَیْث مرا بردار کشند.

چـون عـبـیـداللّه زیـاد بـه کـوفـه آمـد فـرسـتـاد مـعـرّف را طـلبـیـد و احوال میثم را از او پرسید، معرّف گفت : او به حجّ رفته است ، گفت به خدا سوگند اگر او را نـیـاورى تـرا بـه قـتـل رسـانـم ؛ پـس او مـهـلتـى طـلبـیـد و بـه استقبال میثم رفت به قادسیّه و در آنجا ماند تا میثم آمد و میثم را گرفت و به نزد آن ملعون بـرد و چـون داخـل مـجـلس شـد حـاضـران گـفتند: این مقرّبترین مردم بود نزد على بن ابى طـالب عـلیـه السّلام گفت : واى بر شما این عجمى را اینقدر اعتبار مى کرد؟ گفتند: بلى ، عـبـیـداللّه گـفـت : پـروردگار تو در کجاست ؟ گفت : در کمین ستمکاران است و تو یکى از ایـشـانـى . ابـن زیـاد گفت : تو این جرئت دارى که این روش سخن بگوئى اکنون بیزارى بـجـوى از ابوتراب ، گفت : من ابوتراب را نمى شناسم . ابن زیاد گفت : بیزار شو از عـلى بـن ابـى طـالب عـلیـه السـّلام مـیـثـم گـفـت : اگر نکنم چه خواهى کرد؟ گفت به خدا سـوگـنـد تـرا به قتل خواهم رسانید، میثم گفت : مولاى من مرا خبر داده است که تو مرا به قـتل خواهى رسانید و بر دار خواهى کشید با نُه نفر دیگر بر دَرِ خانه عمرو بن الحریث ؛ ابـن زیـاد گـفـت : مـن مـخالفت مولاى تو مى کنم تا دروغ او ظاهر شود؛ میثم گفت : مولاى من دروغ نـگفته است و آنچه فرموده است از پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم شنیده است و پـیـغـمـبـر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از جـبـرئیـل شـنـیـده و جـبـرئیل از خداوند عالمیان شنیده پس چگونه مخالفت ایشان مى توانى کرد و مى دانم به چـه روش مـرا خـواهـى کـشـت و در کـجـا بـه دار خـواهـى کـشـیـد و اوّل کـسـى را کـه در اسـلام بـر دهـان او لجـام خواهند بست من خواهم بود پس امر کرد میثم و مختار را هر دو به زندان بردند و در زندان میثم به مختار گفت : تو از حبس رها خواهى شد و خروج خواهى کرد و طلب خون امام حسین علیه السّلام خواهى کرد و همین مرد را خواهى کشت !

چون مختار را بیرون برد که بکشد پیکى از جانب یزید رسید و نامه آورد که مختار را رها کـن و او را رهـا کـرد، پـس میثم را طلبید و امر کرد او را بردار کشند بر در خانه عمرو بن الحریث و در آن وقت عمرو دانست که مراد میثم چه بوده است ، پس جاریه خود را امر کرد که زیـر دار او را جـاروب کـنـد و بـوى خـوشـى بـراى او بـسـوزانـد پـس او شـروع کرد به نـقـل احـادیـث در فـضـایـل اهـل بـیـت و در لعـن بـنـى امـیـّه و آنـچـه واقـع خـواهـد شـد از قتل و انقراض بنى امیّه ، چون به ابن زیاد گفتند که این مرد رسوا کرد شما را، آن ملعون امـر کرد که دهان او را لجام نمودند و بر چوب دار بستند که سخن نتواند گفت ، چون روز سـوّم شـد ملعونى آمد و حربه در دست داشت و گفت : به خدا سوگند که این حربه را به تو مى زنم با آنکه مى دانم روزها روزه بودى و شبها به عبادت حق تعالى ایستاده بودى ، پـس حـربـه را بـر تهیگاه او زد که به اندرونش رسید ودر آخر روز خون از سوراخهاى دمـاغش روان شد و بر ریش و سینه مبارکش جارى شد و مرغ روحش به ریاض جِنان پرواز کـرد.(۲۶۰) و شهادت او پیش از آن بود که حضرت امام حسین علیه السّلام وارد عراق شود به ده روز.(۲۶۱)

ایـضـا روایـت کـرده اسـت کـه چـون آن بـزرگـوار بـه رحـمـت پـروردگـار واصـل شـد هـفـت نـفـر از خـرمـا فـروشـان کـه هـم پـیشه او بودند شبى آمدند در وقتى که پـاسـبـانـان هـمـه بـیـدار بـودنـد و حـق تـعـالى دیده ایشان را پوشانید تا ایشان میثم را دزدیـدنـد و آوردنـد و بـه کـنـار نـهـرى دفـن کـردنـد و آب بـر روى او افـکـندند و هر چند پاسبانان تفحّص کردند از او اثرى نیافتند.(۲۶۲)

شرح حال هاشم بن عتبه مِرْقال

بـیـسـت و شـشـم : هـاشـم بـن عـُتـْبـَهِ بـن ابـى وقـّاص المـلقـّب بـالمـِرْقـال ، قـاضـى نوراللّه گفته که در کتاب (اصابه ) مذکور است که هاشم همان شـجـاع مـعـروف مـشـهـور مـلقـّب به مرقال است و براى آن به این لقب شهرت یافته که (اِرْقـال ) نـوعـى اسـت از دویـدن و او در روز کـارزار بـر سر خصم مسارعت مى کرد و مى دوید و از کلبى و ابن حِبّان نقل کرده که او به شرف صحبت حضرت رسالت صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم رسـیـده و در روز فتح مکّه مسلمان گردیده ودر جنگ عجم با عمّ خود سعد وقاص در قادسیه همراه بود و در آنجا آثار مردى و مردانگى به ظهور رسانید و در حرب صـفـیـّن مـلازم رکـاب ظـفـر انتساب شاه ولایت مآب بوده و در آنجا نیز مراسم مجاهده به جا آورده .(۲۶۳)

و در (فـتـوح ) اعـثـم کـوفـى و کتاب (اصابه ) مسطور است که چون خبر کشتن عثمان و بـیـعـت کـردن مـردمـان بـه امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام پـراکـنـده شـد اهـل کـوفـه نـیـز ایـن خـبـر بـشـنـیـدند و در آن وقت ابوموسى اشعرى امارت کوفه داشت ، کوفیان به نزد ابوموسى آمدند و گفتند: چرا با امیرالمؤ منین على بیعت نمى کنى ؟ گفت : در ایـن مـعـنـى تـوقـّف مـى کنم و مى نگرم تا بعد از این چه حادث شود و چه خبر رسد؟ هاشم بن عتبه گفت : چه خبر خواهد رسید، عثمان را بکشتند و انصار خاصّ و عامّ با امیرالمؤ منین علیه السّلام على بیعت کردند از آن مى ترسى که اگر با على بیعت کنى عثمان از آن جـهـان بـاز خواهد آمد و ترا ملامت خواهد کرد؟ هاشم این سخن بگفت و به دست راست خویشتن دسـت چـپ بـگـرفـت و گـفـت : دسـت چـپ از آن مـن اسـت و دست راست من از آن امیرالمؤ منین علیه السـّلام بـا او بـیـعت کردم و به خلافت او راضى شدم ؛ چون هاشم با این وجه بیعت کرد، ابـومـوسـى را هـیـچ عـذرى نـمـاند برخاست و بیعت کرد و در عقب او جمله اکابر و سادات و معارف کوفه بیعت کردند.(۲۶۴)

در (اصـابـه ) مـذکـور اسـت کـه هـاشم در وقت بیعت این ابیات را بدیههً انشاد نموده بر ابوموسى اشعرى انشاد کرد:
شعر :
اُبایِعُ غَیْرَ مُکْتَرِثٍ عَلِیّا

وَلا اَخْشى اَمیرا اَشْعَرِیّا

اُبایِعُهُ وَاَعْلَمُ اَنْ سَاءُرْضی

بِذ اکَ اللّهَ حَقَّا وَالنَّبِیّا(۲۶۵)

هـاشـم در حـرب صـفـّیـن بـه درجـه شـهـادت رسید و بعد از عتبه بن هاشم ، عَلَم پدر بر گـرفت و بر اهل شام حمله کرد و چند کس را بکشت واثرهاى خوب نمود عاقبت او نیز شربت شهادت چشید و به پدر بزرگوار خود رسید.(۲۶۶)
فـقـیر گوید: از اینجا معلوم شد که هاشم مرقال در صفّین به درجه رفیع شهادت رسید پس آن چیزى که در بعضى کتب است که روز عاشوراء به یارى سیدالشهداء علیه السّلام آمـد و گـفـت : اى مـردم هـرکـه مـرا نمى شناسد من خودم را بشناسانم من هاشم بن عتبه پسر عموى عمر سعد م الخ ، واقعى ندارد واللّه العالم .

منتهی الامال//شیخ عباس قمی



۱۲۸ـ بعد از این در احوال حضرت امام حسن علیه السّلام ذکر مى شود خطبه آن حـضـرت بـه طور اَطْوَل و در آن خطبه شریفه است که هفتصد درهم از آن حضرت باقیماند که مى خواست خادمى براى اهل خود بخرد. الخ (محدّث قمى رحمه اللّه ).

۱۲۹ـ (فـرحـه الغـرىّ) ص ۴۶، تـحـقـیـق : آل شبیب الموسوى . ۱
۱۳۰ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۲۲ .
۱۳۱ـ ر.ک : (جلاء العیون ) علاّ مه مجلسى ص ۳۷۳ .
۱۳۲ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۲/۳۸۷ .
۱۳۳ـ (نور الابصار) شَبْلَنْجى ۲۱۷ ـ ۲۱۸، چاپ منشورات الرضى .
۱۳۴ـ (مروج الذَهَب ) مسعودى ۲/۴۱۴ .
۱۳۵ـ و عمران بن حطّان رقاشى در مدح ابن ملجم علیهما لعائِنُ اللّهِ، گفته :
ی ا ضَرِْبَهً مِنْ تَقىّ م ا اَر ادَبِه ا

اِلاّ لِیَبْلُغَ مِنْ ذى الْعَرْشِ رِضْو انا

اِنّى لَاَذْکُرُهُ یَوْما فَاَحْسِبُهُ

اَوْ فَی الْبَریَّهِ عِنْد اللّهِ میز انا

قاضى ابو طیّب طاهر بن عبداللّه شافعى در جواب او گفته :
اِنّی لاََبْرَءُ مِمّا اَنْتَ ق ائِلُهُ

عَنِ ابْنِ مُلْجَم الْمَلْعُونِ بُهْت انا

ی ا ضَرِبَهً مِنْ شَقّی م ا ار ادَبِه ا

اِلاّ لِیَهْدِمَ لِلاِسْلامِ اَرکانا

اِنّی لاََذْکُرُه یَوْما فَاَلْعَنَهُ

دُنْیا وَ اَلْعَنُ عِمْرانا وَحطّانا

عَلَیْهِ ثُمَّ عَلَیْه الدَّهْرُ مُتَّصِلا

لَع ائِنُ اللّهِ اِسر ارا و اِعْلا نا

فَاَنْتُما مِنْ کِلاب النّارِ ج اءَ بِهِ

نصُّ الشَریعَهِ بُرهانا وَتِبْی انا

(الاستیعاب ) ابن عبدالبرّ ۳/۱۱۲۸، تحقیق : البجاوى .
۱۳۶ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۳۵۴ .
۱۳۷ـ (مقاتل الطالبیین ) ابوالفرج اصفهانى ص ۶۰ .
۱۳۸ـ شـیـخ مـفـید رحمه اللّه مى فرماید: (خبرى که درباره تزویج امیرالمؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام دخـتـرش را بـه عـمـر مـطـرح شده ثابت نیست و آن از طریق زبیر بن بـکـّار(وفـات : ۲۵۶ ه‍ ق ) اسـت و او تـوثـیـقى ندارد و زبیر به خاطر کنیه اش به على عـلیـه السـّلام ، مـتـهـم اسـت و آنـچـه دربـاره بـنـى هـاشـم نـقـل کـرده مـورد اطـمـیـنـان نـیـسـت ..). رساله (تزویج على علیه السّلام بِنْتَهُ مِنْ عُمَر) تـاءلیـف شـیـخ مـفـیـد، ص ۱۳ و هـمچنین جهت اطلاع بیشتر مراجعه شود به کتاب ارزنده (إ فحامُ الا عداء والخصوم …). عّلامه ناصر حسین هندى . (ویراستار).
۱۳۹ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۳/۳۴۹ .
۱۴۰ـ ر.ک : (تنقیح المقال ) عّلامه مامقانى ، ۳/۱۱۲، چاپ سه جلدى .
۱۴۱ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۳۵۴ ـ ۳۵۵، (مناقب ) ابن شهر آشوب ۳/۳۵۰ .
۱۴۲ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۳/۳۵۰ .
۱۴۳ـ (المجدی ) ص ۱۲٫
۱۴۴ـ (اَلْمَجْدى ) ص ۲۲۳ ـ ۲۳۰، (سرّ السلسله العلویه ) ص ۸۶ ـ ۸۷ .
۱۴۵ـ (اَلْمَجْدى ) ص ۲۳۲ .
۱۴۶ـ شـیـخ رضـى الدیـن عـلى بـرادر عـّلامـه رحـمـه اللّه از زبیر بن بَکّار نـقـل کـرده کـه عـُبـیـد اللّه بـن عـلى مـذکـور عـالم و فـاضـل و جـواد بـود و طـواف کـرد دنـیـا را و جـمـع کـرد جـعـفـریـّه را کـه در آن اسـت فقه اهـل بیت علیهماالسّلام و وارد بغداد شد چندى در آن بلد بود و حدیث مى کرد آنگاه مسافرت به مصر فرمود و در آنجا در سنه ۳۱۲ وفات نمود.
۱۴۷ـ (تاریخ بغداد) ۳/۶۳، شماره ۱۰۱۶ .
۱۴۸ـ (نـجـم الثـاقـب ) مـحـدّث نـورى ص ۶۴۴، حـکـایـت ۹۴٫ (رجال النجاشى ) ص ۱۴۰، شماره ۳۶۴ .
۱۴۹ـ (سرّ السلسله العلویّه ) ص ۹۰ .
۱۵۰ـ (تاریخ بغداد) ۱۲/۱۲۶، شماره ۶۵۸۱٫
۱۵۱ـ (سرّ السلسله العلویّه ) ص ۹۱ .
۱۵۲ـ (عمده الطالب ) ص ۳۶۲٫
۱۵۳ـ (سرّ السلسله العلویّه ) ص ۹۹ .
۱۵۴ـ (عمده الطالب ) ص ۳۶۴٫
۱۵۵ـ (تـاریـخ بـغـداد) ۱/۱۲۳ ـ ۱۲۵ در کـتـاب خـطـیـب بـغـدادى بـه جـاى (لُبَىّ)، (اَلْبَىُّ) آمده است . (ویراستار).
۱۵۶ـ (المَجْدی ) ص ۱۳۱٫
۱۵۷ـ (مـجـالس المـؤ مـنـیـن ) ۱/۳۰۳، (رجال کشّى ) ۱/۳۲۰ .
۱۵۸ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۳۰۳ .
۱۵۹ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۳۰۳ .
۱۶۰ـ (مـیـزان الاعـتـدلال ) ۱/۴۳۶ ، تـحـقـیـق : عـلى مـحـمـّد مـعـوّض و عادل احمد عبدالموجود.
۱۶۱ـ زُهّاد ثَمانیه : ربیع بن حشیم و هرم بن حیان و اویس قرنى و عابدبن عبد قـیـس و ابـو مـسـلم خـولانى و مسروق بن الاجذع و حسن بن ابى الحسن و اسود بن یزید مى باشند. چهار نفر اول از اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام و از زهّاد و اتقیا بودند و چهار دیگر باطل بودند.(شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه )
۱۶۲ـ (میزان الاعتدال ) ۱/۴۴۹ .
۱۶۳ـ (بحارالانوار) ۴۲/۱۵۵ .
۱۶۴ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۸۰، (تذکره الا ولیاء) ص ۱۷ .
۱۶۵ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۸۳٫
۱۶۶ـ (تذکره الاولیاء) ص ۲۱ ـ ۲۲ .
۱۶۷ـ (تذکره الاولیاء) ص ۲۴، انتشارات بهزاد.
۱۶۸ـ بـدان کـه هر گاه در میان اصحاب حضرت امیرالمؤ منین (ع ) تا اصحاب حـضرت صادق (ع ) (همدانى ) پیدا شد تمامش به سکون میم است و منسوب به هَمْدان که قـبـیـله بـزرگـى اسـت از یمن که شیعه و دوست امیرالمؤ منین (ع ) مى باشند. و حضرت در شاءن ایشان فرموده :
وَلَوْ کُنْتُ بَوابا عَلى باب جنَّهٍ

لَقُلْتُ لِهَمْدانَ ادَخُلوا بِسَلامٍ

و امـّا بـعـد از حـضـرت امـام صـادق (ع ) هـر گـاه هـمـدانـى دیـده شـده مـحـتـمـل اسـت کـه بـه فتح میم باشد منسوب به هَمَدان و آن شهرى است که بنا کرده آن را هـمـدان بـن فـلوح بـه سـام بـن نـوح (ع ). دور آن شـهر است کوه الوند که از حضرت امام صـادق (ع ) مـروى اسـت کـه در آن کـوه چـشـمـه اى است از چشمه هاى بهشت . صاحب (عجائب المـخـلوقـات ) نـقـل کـرده آن حـدیـث را از حـضـرت امـام صـادق (ع ) آن وقـت گـفـتـه کـه اهـل هـمدان مى گویند این چشمه همان آبى است که در قلّه کوه است و آن آبى است که بسیار سـرد و سـبـک و گـوارا بـه خـوى کـه شـارب آن احـسـاس ثقل آن نمى کند و آن شفاى مریضان است و پیوسته مى آیند به سوى او از اطراف .
(شیخ عباس قمى رحمه اللّه ).
۱۶۹ـ (میزان الاعتدال ذَهَبى ) ۲/۱۷۱ .
۱۷۰ـ (مـجـالس المؤ منین ) قاضى نوراللّه ۱/۳۰۸، (مراه الجنان یافعى ) ۱/۱۱۴ ذیل حوادث سال ۶۵ ه‍ ق .
۱۷۱ـ (مـجـالس المـؤ مـنـیـن ) ۱/۳۰۸، (مـیـزان الاعتدال ) ۲/۱۷۲ .
۱۷۲ـ (رجال کَشّى ) ۱/۲۹۹، (مجالس المؤ منین ) ۱/۳۰۹ .
۱۷۳ـ این اشعار از سید حِمیَرى است که فرمایش على علیه السّلام را به شعر کـشـیـده اسـت : (دیـوان حـمـیـرى ) ص ۳۲۷، (امـالى شـیـخ مـفـیـد) ص ۷، مـجـلس اول .
۱۷۴ـ (اربـعـیـن شـیـخ بـهـایـى ) تـرجـمـه : خـاتون آبادى ، ص ۲۵، حدیث اول .
۱۷۵ـ (قصص الانبیاء) راوندى ص ۱۶۰، حدیث ۱۷۲، چاپ الهادى .
۱۷۶ـ (بحارالانوار) ۴۲/۱۶۰٫
۱۷۷ـ به تقدم حاء مهمله مضمومه بر جیم .
۱۷۸ـ (کامل بهائى ) ۲/۱۹۲ ـ ۱۹۳٫
۱۷۹ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۴۲، (الاستیعاب ) ۱/۳۲۹٫
۱۸۰ـ (مـجـالس المـؤ مـنـیـن ) ۱/۲۴۲، (رجال ابن داود) ص ۷۰ .
۱۸۱ـ (تنقیح المقال ) علامه مامقانى ۱/۲۵۶
۱۸۲ـ همان ماءخذ.
۱۸۳ـ (جلاء العیون ) علامه مجلسى ص ۵۸۱ .
۱۸۴ـ (رجال کشّى ) ۱/۲۹۲ .
۱۸۵ـ (امالى شیخ طوسى ) ص ۱۶۵، مجلس ششم ، حدیث ۲۷۶ .
۱۸۶ـ (بحارالانوار) ۴۲/۱۴۰ ، (اختصاص ) ص ۷۸ .
۱۸۷ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۸۹ .
۱۸۸ـ (رجال کشّى ) ۱/۲۸۴؛ (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۹۰ .
۱۸۹ـ (مـفـاتـیـح الجـنـان ) بـاب سـوم ، فصل هشتم .
۱۹۰ـ (الخرائج ) راوندى ۱/۶۶٫
۱۹۱ـ (بحارالانوار) ۴۵/۳۶۱ .
۱۹۲ـ (بحارالانوار) ۴۲/۱۵۹ .
۱۹۳ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۲۸، (الاستیعاب ) ۲/۶۶۲ ـ ۶۶۳ .
۱۹۴ـ (مـجـالس المـؤ مـنـیـن ) ۱/۲۹۰ ، (رجال ابن داود) ص ۱۱۱ .
۱۹۵ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۹۱، (الاستیعاب ) ۲/۷۱۷ .
۱۹۶ـ (مـجـالس المـؤ مـنـیـن ) ۱/۲۹۱ ، (رجال کَشّى ) ۱/۲۸۵ .
۱۹۷ـ (ربـیـع الا بـرار) عـلاّ مـه زمـخـشـرى ۵/۳۲۲، تـحـقـیق : عبدالامیر مهنا؛ (روضات الجنات ) علاّ مه خوانسارى ۴/۱۶۸ .
۱۹۸ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۳/۳۶۱ .
۱۹۹ـ (مـجـالس المـؤ مـنـیـن ) ۱/۳۲۵ از (ربـیـع الا بـرار) زمـخـشـرى ، نقل کرده است .
۲۰۰ـ مـاءخذ پیشین . علامه شوشترى مى گوید: (مفند، ملامت کننده است ، یعنى اى مـلامـت کننده من در دوستى آل محمّد علیهماالسّلام ، سنگ در دهن تُست ؛ خواه ترک ملامت خود کنى و خواه آن را زیاده کنى و مضمون بیت ثانى آن است که شاعر فارسى گفته :
هر که را هست با على کینه
در سخن حاجت درازى نیست

نیست در دستش آستین پدر
دامن مادرش نمازى نیست

(مجالس المؤ منین ) ۱/۳۲۶ .ویراستار
۲۰۱ـ (رجال علاّ مه حلّى ) ص ۱۰۴، شماره ۶
۲۰۲ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۵۵، (الاستیعاب ) ۳/۸۷۲ .
۲۰۳ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۱۹۳ ـ ۱۹۵ .
۲۰۴ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۱۱۸ .
۲۰۵ـ (المجدی ) ص ۲۹۷ ـ ۲۹۸ .
۲۰۶ـ (عمده الطالب ) ص ۳۸ .
۲۰۷ـ ر.ک : (المَجْدی ) ص ۲۹۸ ـ ۳۰۶ .
۲۰۸- (مستدرک الوسائل ) ۳/۸۲۰٫
۲۰۹- (خـلاصـه ) عـلاّ مـه حـلّى ص ۱۰۳، (رجال کشّى ) ۱/۲۷۱٫
۲۱۰- (مجالس المؤ منین ) ۱ / ۱۹۰٫
۲۱۱- (الاستیعاب ) ۳ / ۹۳۵، تحقیق : البجاوى .
۲۱۲- (رجال کَشّى ) ۱ / ۲۷۷، (بحار الانوار) ۳۲ / ۲۶۹٫
۲۱۳- (الاستیعاب ) ۳ / ۹۳۸٫
۲۱۴- (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ص ۳۱۳، نامه ۴۱٫
۲۱۵- (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۱۶ / ۱۶۹ ـ ۱۷۲٫
۲۱۶- (شرح نهج البلاغه ) ابن میثم ۵ / ۹۰٫
۲۱۷- (الاستیعاب ) ۳ / ۹۳۴٫
۲۱۸- همان ماءخذ ۳ / ۹۳۹٫
۲۱۹- (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ص ۳۱۷، نامه ۴۵٫
۲۲۰- (سیره النبویّه ) ابن هشام ۴/۵۷۸ ـ ۵۸۱٫
۲۲۱- (مروج الذّهب ) مسعودى ۳/۵، تحقیق : دکتر مفید محمّد قیمحه .
۲۲۲- (بحار الانوار) ۴۴/۲۸۷ و ۲۸۸٫
۲۲۳- (بحار الانوار) ۳۳/۲۰۰٫
۲۲۴- (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۴/۹۳٫
۲۲۵- (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۵۸٫
۲۲۶- (بحار الانوار) ۳۴/۳۰۰٫
۲۲۷- (بحار الانوار) ۴۴/۲۱۳٫
۲۲۸- (الخرائج ) راوندى ۱/۵۲، (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۱۱۸٫
۲۲۹- سوره انعام (۶)، آیه ۴۴ ـ ۴۵٫
۲۳۰- (رجال کشّى ) ۱/۲۹۰، (مجالس المؤ منین ) ۱/۳۱۴٫
۲۳۱- (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ص ۳۷۸، کلمه قصار ۱۴۷٫
۲۳۲- (اربعین شیخ بهائى ) حدیث ۳۶٫
۲۳۳- (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ص ۴۰۳، کلمات قصار ۲۵۷٫
۲۳۴- (بحار الانوار) ۴۲/۱۴۸٫
۲۳۵- (حدیقه الشیعه ) ۱/۱۶۰، چاپ انصاریان .
۲۳۶- (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ص ۳۱۲، نامه ۳۸٫
۲۳۷- (شـرح نـهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۶/۷۷، (الغارات ) ۱/۲۶۴ چاپ اُرْمَوى .
۲۳۸- همان ماءخذ.
۲۳۹- (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۸۳، (الاختصاص ) ص ۸۱٫
۲۴۰- (الاختصاص ) ص ۸۱٫
۲۴۱- (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۸۸ و ۲۸۹، (معجم البلدان ) ۱/۴۵۴٫
۲۴۲- (مجموعه ورّام ) ۱/۲، (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۸۸٫
۲۴۳- (وفر) یعنى توانگرى .
۲۴۴- جمع (نهب ) غارت و هر چه به غارت آورده شود.
۲۴۵- یعنى غولها.
۲۴۶- شُزَّبا یعنى لاغر و باریک و پژمرده .
۲۴۷- اى الطّوال .
۲۴۸- (بحار الانوار) ۷۰/۷۶٫
۲۴۹- (الغارات ) ۱/۲۸۳ و ۲۸۴، چاپ اُرْموى .
۲۵۰- (نـهـج البـلاغـه ) تـرجـمـه شـهـیـدى ص ۳۱۰، نـامه ۳۵؛ (الغارات )۱/۲۹۹٫
۲۵۱- (الغارات ) ۱/۲۹۵٫
۲۵۲- (الغارات ) ۱/۳۰۱٫
۲۵۳- (رجال کشّى ) ۱/۲۸۶، (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۹۵٫
۲۵۴- (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۶/۱۰۰٫
۲۵۵- (جلاء العیون ) علاّ مه مجلسى ص ۴۰۰، چاپ سرور.
۲۵۶- فـقـیـر گـویـد: کـه نـظـیر آن است آنچه راوندى روایت کرده از حضرت صـادق عـلیـه السـّلام کـه در غـزوه بـنـى المـُصـْطـَلق بـاد عـظـیـمـى وزیـد حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود سبب این باد آن است که منافقى در مدینه مرده است چون به مدینه آمدند رفاعه بن زید که از عظماء منافقان بود مرده بود.
۲۵۷- یـعـنـى در سـینه من حاجاتى است در وقتى که تنگى مى کند از جهت آنها سـیـنـه من زمین را مى کَنَم با کف دست خود و ظاهر مى کنم در آن راز خود را پس هر وقتى که برویاند آن زمین پس آن گیاه از آن تخمى است که من کشته ام .(شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۲۵۸- (جلاء العیون ) ص ۵۸۴٫
۲۵۹- همان ماءخذ
۲۶۰- (جلاء العیون ) ص ۵۸۵ ـ ۵۸۸، (بحار الانوار) ۴۲/۱۲۴٫
۲۶۱- (ارشاد) شیخ مفید ،۱/۳۲۵٫
۲۶۲- (رجال کشّى ) ۱/۲۹۵٫
۲۶۳- (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۶۹، (الاصابه ) ابن حجر ۶/۴۰۴٫
۲۶۴- (الاصـابـه ) ابـن حـجـر ۶/۴۰۵، تـحـقـیـق : عادل احمد عبدالموجود و شیخ معوّض .
۲۶۵- همان ماءخذ.
۲۶۶- (مجالس المؤ منین )۱/۲۹۶٫

زندگینامه حضرت امیر المومنین علی (ع)به قلم شیخ عباس قمی(کتاب منتهی الامال) قسمت اول از تولد تا شهادت

بـاب سـوّم درتـاریـخ ولادت و شهادت سیدالاوصیاءوامام اءتقیاء حضرت امیرالمؤ منین على بن ابى طالب علیه السّلام

فصل اوّل : در ولادت باسعادت امیرالمؤ منین علیه السّلام

مـشـهـور آن اسـت کـه آن حـضـرت در روز جـمـعـه سـیـزدهـم مـاه رجـب بـعـد از سـى سـال از عـام الفـیـل در مـیـان کـعـبـه مـعظمه متولد شده است ،(۱) پدر آن حضرت ابـوطـالب پـسـر عـبـدالمـطـّلب بـوده کـه بـا عـبـداللّه پـدر حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـرادر اعـیـانـى (پـدرى و مـادرى ) بـوده و مادر آن حـضـرت ، فـاطـمـه بـنـت اسـد بـن هـاشـم بـن عـبـدمـنـاف بـوده و آن حـضـرت و برادرانش اوّل هـاشـمـى بـودنـد کـه پـدر و مـادرشان هر دو هاشمى بودند. و در کیفیت ولادت آن جناب روایـات بـسـیـار اسـت و آنـچـه بـه سـنـدهـاى بـسیار وارد شده آن است که روزى عباس بن عـبـدالمـطّلب با یزید بن قعنب و با گروهى از بنى هاشم و جماعتى از قبیله بنى العزّى در بـرابـرخانه کعبه نشسته بودند ناگاه فاطمه بنت اسد به مسجد درآمد و به حضرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام نـُه مـاه آبستن بود و او را درد زائیدن گرفته بود، پس در برابر خانه کعبه ایستاد و نظر به جانب آسمان افکند و گفت :پروردگارا! من ایمان آورده ام بـه تـو و بـه هـر پـیـغـمـبـر و رسـولى کـه فـرسـتـاده اى و بـه هـر کـتـابـى کـه نـازل گـردانـیـده اى و تـصـدیـق کـرده ام بـه گـفـتـه هـاى جـدّم ابـراهـیـم خـلیـل کـه خـانـه کـعـبـه بـنـا کـرده او اسـت ، پـس سـؤ ال مى کنم از تو به حق این خانه و به حق آن کسى که این خانه را بنا کرده است و به حق ایـن فـرزنـدى کـه در شـکـم مـن است و با من سخن مى گوید و به سخن گفتن خود مونس من گـردیـده اسـت و یـقـین دارم که او یکى از آیات جلال و عظمت تو است که آسان کنى بر من ولادت مرا.

عـبـاس و یـزیـد بـن قـعنب گفتند که چون فاطمه از این دعا فارغ شد دیدیم که دیوارِ عقب خـانـه شـکـافته شد فاطمه از آن رخنه داخل خانه شد و از دیده هاى ما پنهان گردید، پس شکاف دیوار به هم پیوست به اذن خدا. و ما چون خواستیم در خانه را بگشاییم چندان که سعى کردیم در گشوده نشد دانستیم که این امر از جانب خدا واقع شده و فاطمه سه روز در انـدرون کـعـبـه مـانـد اهـل مـکـّه در کـوچـه هـا و بـازارهـا ایـن قـصـّه را نـقـل مـى کـردنـد و زنـها در خانه ها این حکایت را یاد مى کردند و تعجب مى نمودند تا روز چهارم رسید پس همان موضع از دیوار کعبه که شکافته شده بود دیگر باره شکافته شد فـاطـمـه بـنـت اسـد بـیـرون آمـد و فرزند خود اَسَداللّه الغالب على بن ابى طالب علیه السـّلام را در دسـت خـویـش داشـت و مـى گـفـت : اى گـروه مردم ! به درستى که حق تعالى بـرگـزید مرا از میان خلق خود و فضیلت داد مرا بر زنان برگزیده که پیش از من بوده اند؛ زیرا که حق تعالى برگزید آسیه دختر مزاحم را و او عبادت کرد حق تعالى را پنهان در مـوضـعـى کـه عـبـادت در آنـجـا سـزاوار نـبـود مـگـر در حـال ضـرورت یـعـنى خانه فرعون ؛ و مریم دختر عمران را حق تعالى برگزید و ولادت حـضـرت عـیـسى علیه السّلام را بر او آسان گردانید و در بیابان درخت خشک را جنبانید و رُطـَب تـازه از براى او از آن درخت فرو ریخت و حق تعالى مرا بر آن هر دو زیادتى داد و هـمچنین بر جمیع زنان عالمیان که پیش از من گذشته اند؛ زیرا که من فرزندى آورده ام در مـیـان خـانـه بـرگـزیـده او و سه روز در آن خانه محترم ماندم و از میوه ها و طعامهاى بهشت تـنـاول کـردم و چون خواستم که بیرون آیم در هنگامى که فرزند برگزیده من بر روى دسـت مـن بود، هاتفى از غیب مرا ندا کرد که اى فاطمه ! این فرزند بزرگوار را (على ) نـام کـن بـه درسـتـى کـه مـنـم خـداونـد عـلىّ اعـلا و او را آفـریـده ام از قـدرت و عـزّت و جلال خود و بهره کامل از عدالت خویش به او بخشیده ام و نام او را از نام مقدّس خود اشتقاق نـموده ام و او را به آداب خجسته خود تاءدیب نموده ام و اُمور خود را به او تفویض کرده ام و او را بـر عـلوم پـنـهـان خـود مـطـلع کـرده ام و در خـانـه مـحـتـرم مـن مـتـولّد شـده اسـت و او اول کـسـى اسـت کـه اذان خـواهـد گـفـت بـر روى خانه من و بتها را خواهد شکست و آنها را از بـالاى کـعـبـه بـه زیـر خـواهـد انداخت و مرا به عظمت و مجد و بزرگوارى و یگانگى یاد خـواهـد کـرد و اوست امام و پیشوا بعد از حبیب من برگزیده از جمیع خلق من محمد صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم کـه رسـول مـن اسـت و او وصـى او خـواهـد بـود خـوشـا حـال کـسـى کـه او را دوسـت دارد و یـارى کـنـد او را، و واى بـر حال کسى که فرمان او نبرد و یارى او نکند و انکار حق او نماید.(۲)

و در بـعـضى روایات است که چون حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام متولد شد ابوطالب او را بر سینه خود گرفت و دست فاطمه بنت اسد را گرفته به سوى ابطح آمدند و ندا کرد به این اشعار:
شعر :
یارَبِّ یاذَا الْغَسَقِ الدُّجِىِّ

وَالْقَمَرِ الْمبْتَلَجِ الْمضِىِّ

بَیِّنْ لَنا مِنْ حُکْمِکَ المَقْضیِّ

ماذا تَرى فى اِسْمِ ذَا الصَّبِىِّ

؛مـضـمون این اشعار آن است که اى پروردگارى که شب تار و ماه روشن و روشنى دهنده را آفریده اى ، بیان کن از براى ما که این کودک را چه نام گذاریم ؟ ناگاه مانند ابر چیزى از روى زمین پیدا شد نزدیک ابوطالب آمد، ابوطالب او را گرفت و با على علیه السّلام بـه سـینه خود چسبانید و به خانه برگشت چون صبح شد دید که لوح سبزى است در آن نوشته شده است :

شعر :

خُصِّصْتُما بِالْوَلَدِ الْزَّکِىِّ

وَالطّاهِرِ الْمُنْتَجَبِ الْرَّضِىِّ

فَاِسْمُهُ مِنْ شامِخٍ عَلِی

عَلِىُّ اشْتُقَ مِنَ الْعَلِىِّ

؛حـاصـل مـضـمـون آنـکه مخصوص گردیدید شما اى ابوطالب و فاطمه به فرزند طاهر پاکیزه پسندیده ، پس نام بزرگوار او على علیه السّلام است و خداوند على اعلا نام او را از نام خود اشتقاق کرده است .
پـس ابـوطـالب آن حضرت را على نام کرد و آن لوح را در زاویه راست کعبه آویخت و چنان آویـخـتـه بـود تـا زمـان هـشام بن عبدالملک که آن را از آنجا فرود آورد و بعد از آن ناپیدا شد.(۳)

و اخبار در باب ولادت آن حضرت و کیفیت آن بسیار است و مقام را گنجایش بیش ‍ از این نیست و ایـن فـضـیـلت از خـصـایـص آن حـضـرت اسـت ؛ چـه اشـرف بِقاع حَرَمِ مکه است و اشرف مـواضـع حـرم مـسـجد است و اشرف موضع آن کعبه است و احدى غیر از حضرت امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام در چـنـیـن مکانى متولد نشده ، و نیز متولّد نشده مولودى در سیّد ایّام که روز جمعه باشد در شهر حرام که ماه رجب باشد در بیت الحرام سواى امیرالمؤ منین علیه السّلام ابوالائمّه الکرام عَلَیه وَ آلِهِ آلاف السَّلام .
وفى حدیقه الحقیقه :

شعر :

ه ذِهِ مِنْ عُلاهُ اِحْدىَ الْمَع الى

وَعَلی ه ذِهِ فَقِسْ م اسِو اه ا

اى سنائى بقوّت ایمان

مدح حیدر بگو پس از عثمان

با مدیحش مدایح مُطلق

زَهَقَ الْب اطِلَ است و ج اءَ الْحَقّ

در پس پرده آنچه بود آمد

اَسَد اللّه در وجود آمد

وَلَنِعْمَ ما قالَ الْحِمْیَرى :

شعر :

وَلَدَتْهُ فی حَرَمِ الاِل هِ وَاَمْنِهِ

وَالْبَیْتُ حَیْثُ فِن آئُهُ وَالْمَسْجِدُ

بَیْضآءَ طاهِرَهَ الثِّیابِ کَریمَهً

ط ابَتْ وَط ابَ وَلیدُه ا وَالمَوْلِدُ

فی لَیْلَهٍ غابَتْ نُحُوسُ نُجُومِها

وَبَدَتْ مَعَ الْقَمَرِ المُنیرِ الاسْعَدُ

م الُفَّ فی خِرَقِ الْقَوابِلِ مِثْلُهُ

اِلا ابْنُ آمِنَهَ النَّبِىُّ مُحَمَّدٌ.(۴)

شعر :

على است صاحب عزو جلال و رفعت و شاءن

على است بحر معارف ، على است کوه وقار

دلیل رفعت شاءن على اگرخواهى

بدین کلام دمى گوش خویشتن مى دار

چه خواست مادرش از بهر زادنش جائى

درون خانه خاصش بداد جا جَبّار

زبهر مدخل آن پیشواى خیل زنان

شکافت حضرت ستّار کعبه را دیوار

پس آن مطهّره با احترام داخل شد

در آن مکان مقدّس بزاد مَرْیم وار

برون چه خواست که آید پس از چهارم روز

ندا شنید که رو نام او على بگذار

فداى نام چنین زاده اى بود جانم

چنین امام گزینید یا اوْلِى الابْصار

فصل دوّم : در بیان فضائل امیرالمؤ منین علیه السّلام است

بـر اهـل دانـش و بـینش مخفى نیست که فضائل امیرالمؤ منین على علیه السّلام را هیچ بیان و زبان برنسنجد و در هیچ باب و کتاب نگنجد بلکه ملائکه سموات ادراک درجات او نتوانند کـرد، و فـى الحـقیقه فضائل آن حضرت را اِحْصاء نمودن ، آب دریا را به غرفه پیمودن اسـت . و در احـادیـث وارد شـده کـه مـائیـم کـلمـات پـروردگـار کـه فضائل ما را احصا نمى توان کرد.(۵) وَلَنِعْمَ ما قیلَ:

شعر :

کتاب فضل ترا آب بحر کافى نیست

که تر کنم سر انگشت و صفحه بشمارم

و بـه هـمـیـن مـلاحـظـه ایـن احـقـر را جرئت نبود که قلم بر دست گیرم و در این باب چیزى نـویـسم لیکن چون حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام معدن کرم و فتوت است رجاء واثق آن اسـت کـه بـر مـن بـبـخـشـایـد و ایـن مـخـتـصـر خـدمـت را قبول فرماید. وَما تَوْفیقى اِلا بِاللّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَاِلَیْهِ اُنیبُ.

بـدان کـه فـضـائل یـا نـفـسـانـیـّه اسـت یـا بـدنیّه و امیرالمؤ منین صلى اللّه علیه و آله و سـلامَّکْمَل و اَفْضَل تمام مردم بود بعد از رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم در این دو نـوع فـضـایـل به وجوه عدیده . و ما در اینجا به ذکر چهارده وجه از آن اکتفا مى کنیم و به این عدد شریف تبرّک مى جوئیم :

مجاهدت حضرت على علیه السّلام

وجـه اول : آنـکه آن جناب جهادش در راه خدا زیادتر و بلایش عظیم تر بود از تمامى مردم در غـزوات پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم و هیچ کس به درجه او نرسید در این باب ؛ چـنـانـکه در غزوه بَدْر که اول جنگى بود که مؤ منین به آن مُمْتحَن شدند، جناب امیرالمؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام در آن جـنـگ بـه دَرک فـرستاد ولید و شیبه و عاص و حنظله و طعمه و نـوفـل و دیـگـر شـجـاعـان مـشـرکـیـن را و پـیـوسـتـه قـتـال کـرد تـا نـصـف مـشـرکـیـن کـه مـقـتـول گـشـتـند بر دست آن حضرت کشته گردیدند و نصف دیگر را باقى مسلمین با سه هزار ملائکه مُسَوّمین کشتند؛ و دیگر غزوه اُحُد بود که مردم فرار کردند و آن حضرت ثابت ماند و لشکر دشمن را از دور پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم دور مى کرد و از آنها مى کـشـت تـا زخـمهاى کارى بر بدن مقدسش وارد شد با این همه رنج و تَعَب ، آن حضرت را هـول و هـرب نـبـود و پـیـوسـتـه اَبـْطـال رجـال را کـشـت تـا از حـضـرت جـبـرئیـل در مـیـان آسمان و زمین نداى لاسَیْفَ اِلا ذُوالْفِقار وَلا فَتى اِلا عَلىّ شنیده شد.

و دیگر غزوه احزاب بود که حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام عَمْروبن عَبْدَود را کشت و فتح بـر دسـت آن حـضرت واقع شد و پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم در حق او فرمود که (ضـربـت عـلى عـلیـه السـّلام بـهـتر است از عبادت جن و انس ). و دیگر جنگ خیبر بود که مَرحَب یهودى بر دست آن حضرت کشته گشت و دَرِ قلعه را با آن عظمت به دست معجزنماى خـود کـَنـْد و چـهـل گـام دور افـکـنـد و چهل نفر از صحابه خواستند حرکت دهند نتوانستند! و دیـگر غزوه حُنَیْن بود که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم با ده هزار نفر از مـسـلمـیـن بـه جـنـگ رفـت و ابـوبـکـر از کـثـرت جـمـعیت تعّجب کرد و تمام منهزم شدند و با رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم باقى نماند مگر چند نفر که رئیس آنها امیرالمؤ منین علیه السّلام بود، پس آن حضرت اَبُوجَرْوَلْ را کشت تا آنکه مشرکین دلشکسته شدند و فـرار کـردنـد و فـرار کـنـندگان مسلمین برگشتند. و غیر این غزوات از جنگهاى دیگر که اربـاب سـِیَر و تواریخ ضبط نموده اند و بر متتبّع آنها ظاهر است کثرت جهاد و شجاعت و بزرگى ابتلاء آن حضرت در آن غزوات .(۶)

علم على علیه السّلام

وجه دوم : آنکه امیرالمؤ منین علیه السّلام اَعْلَم و داناترین مردم بود و اعلمیّت آن جناب به جهاتى چند ظاهر است .
اوّل : آنکه آن جناب در نهایت فطانت و قوّت حدس و شدّت ذکاوت بود و پیوسته ملازم خدمت حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم بود و از آن حضرت استفاده و از نور مشکات نـبـوّت اقـتـبـاس مى نمود و این برهانى است واضح بر اَعْلَمیت آن جناب بعد از نبى صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم ؛ بـعـلاوه آنـکـه رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم در هنگام رحـلت از دنـیـا هـزار بـاب علم تعلیم آن حضرت علیه السّلام نمود که از هر بابى هزار بـاب دیـگـر مـفـتـوح مـى شد؛ چنانکه از اخبار معتبره مستفیضه بلکه متواتره استفاده شده و شـیـعـه و سـنـّى روایـت کـرده انـد کـه پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم در حق آن جناب فرمود: اَنَا مَدینَهُ الْعِلْمِ وَعَلِىُّ بابُها.(۷)و معنى آن چنان است که حکیم فردوسى گفته :

شعر :

چه گفت آن خداوند تنزیل و وحى

خداوند امر و خداوند نهى

که من شهر عِلمم عَلیّم در است

درست این سخن قول پیغمبر است

گواهى دهم کاین سخن راز او است

تو گوئى دو گوشم بر آواز اوست (۸)

دوّم : آنـکـه بـسـیار اتّفاق افتاد که صحابه احکام الهى بر آنها مشتبه مى شد و بعضى غـلط فـتـوى مـى دادنـد و رجـوع بـه آن حـضـرت مـى کـردند و آن جناب ایشان را به طریق صـواب مـى داشـت و هـیـچ گـاهى نقل نشده که آن حضرت در حکمى به آنها رجوع کند و این دلیـل اَعـْلَمـیّت آن حضرت است و حکایت خطاهاى صحابه و رجوع ایشان به آن حضرت بر ماهر خبیر واضح و مستنیر است .

سـوم : مـفـاد حـدیث (اَقْضاکُمْ عَلِىُّ)(۹) است که مستلزم است اعلمیّت را؛ چه قضا مستلزم علم است .

سرچشمه همه علوم ، حضرت على علیه السّلام است

چـهـارم : قـضـیـه اسـتـناد فُضلا و علماى هر فنى است به آن حضرت چنانکه از کلمات ابن ابـى الحـدیـد نـقـل شـده کـه گـفـتـه بـر هـمـه مـعـلوم اسـت کـه اشرف علوم ، علم معرفت و خداشناسى است و اساتید این فن شاگردان آن جناب اند. امّا از شیعه و امامیه پس ظاهر است و مـحتاج به ذکر نیست و اما از عامّه پس استاد این فن از اشاعره ابوالحسن اشعرى است و او تـلمـیـذ ابـوعـلى جـبـّائى اسـت کـه یـکـى از مـشـایـخ مـعـتـزله اسـت و اسـتـاد مـعـتـزله واصل بن عطا است و او شاگرد ابوهاشم عبداللّه بن محمّد حنفیّه است و او شاگرد پدرش و پـدرش مـحـمّد شاگرد پدر خود امیرالمؤ منین است و از جمله علوم ، علم تفسیر قرآن است که تـمـامـى از آن حـضـرت ماءخوذ است و ابن عباس که یکى از بزرگان و مشایخ مفسّرین است شـاگـرد امـیـرالمؤ منین علیه السّلام است و از جمله علوم ، علم نحو است و بر همه کس معلوم اسـت کـه اخـتـراع ایـن عـلم از آن جناب شده و ابوالاسود دُئَلى استاد این علم به تعلیم آن حضرت تدوین این فن نمود، و نیز واضح است که تمام فقهاء منتسب مى نمایند خود را به آن حـضـرت و از قـضایا و احکام آن جناب استفاده مى نمایند و ارباب علم طریقت نیز خود را بـه آن جـنـاب نسبت مى دهند و تمامى دَم از مولى مى زنند و خِرقه که شعار ایشان است به سند متّصل به اعتقاد خود به آن حضرت مى رسانند.(۱۰)

پـنجم : آنکه خود آن حضرت خبر داد از کثرت علم خود در مواضع متعدّده چنانچه مى فرمود: بـپـرسـیـد از مـن از طـُرُق آسـمـان هـمـانـا شـنـاسـائى مـن بـه آن ، بیشتر است از طُرُق زمین .(۱۱) و مـکـرّر مـردم را مـى فـرمـود: سـَلُونـی قـَبـْلَ اَنْ تـَفـْقـِدُونـی .(۱۲)هـرچـه مـى خـواهـیـد از مـن بپرسید پیش از آنکه من از میان شما مفقود شوم و پـیـوسـتـه مـردم نـیـز از آن حـضـرت مـطالب مشکله و علوم غامضه مى پرسیدندو جواب مى شـنـیـدنـد. واز غـرائب آنـکـه ایـن کـلمـات را بـعـد از آن حـضـرت هـرکـه ادّعـا کـرد در کـمـال ذلّت و خـوارى رسـوا شـد؛ چـنـانـکـه واقـع شـد ایـن مـطـلب از بـراى (ابـن جـوزى )(۱۳) و (مـقـاتـل بـن سـلیـمـان )(۱۴) و (واعـظ بـغـدادى )(۱۵) در عـهـد ناصر عباسى و حکایت رسوا شدن ایشان بعد از تَفَوُّه به این کـلمـات در کـتب سِیَر و تواریخ مسطور است ، و این نیز برهانى شده براى مقصود ما؛ چه آنـکـه نـقـل شـده کـه خـود آن جـنـاب از ایـن مـطـلب خـبر داد فرمود: لا یَقُولُها بَعْدی اِلاّ مُدَّعٍ کـَذّابٌ.(۱۶) هـیچ کس بعد از من بدین کلمه سخن نکند مگر آنکه ادعاى مطلب دُروغ کـرده باشد.و نیز حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام گاهى دست بر شکم مبارک مى نهاد و مـى فـرمـود: اِنَّ هـی هـُنـا لَعـِلْما جَمّا؛ در اینجا علم بسیار جمع شده است و گاهى مى فرمود: وَاللّهِ لَوْ کُسِرَت (ثُنِّیَتْ: نسخه بدل ) لِىَ الْوَسادَهُ لَحَکَمْتُ بَیْنَ اهْلِ التَّوْری ه بِتَوْر یتِهِم (۱۷).

بـالجـمـله ؛ نـقـل نـشـده از احـدى آنـچـه از آن حـضـرت نـقـل شـده از اصـول علم و حکمت و قضایاى کثیره و ما امروز مى بینیم که حکمایى مانند ابن سینا و نصیرالدین محقق طوسى و ابن میثم و مانند ایشان و همچنان علماى اَعلام و فقهاى کِرام چـون عـلامـه و مـحـقـق و شـهـیـد و دیـگـران ـ رضـوان اللّه عـلیـهـم ـ در تـفـسـیـر و تـاءویـل کـلمات آن حضرت از یکدیگر استمداد کرده اند و علوم بسیار از کلمات و قضایاى آن جناب استفاده نموده اند.

دلالت آیه مباهله بر افضلیت على علیه السّلام

وجـه سـوم ـ از وجوهى که دلالت بر فضیلت و اَفضلیّت آن حضرت مى کند آن چیزى است کـه از آیـه مـبارکه (تطهیر) و آیه وافى هدایه (مباهله ) استفاده شده به بیانى که در جـاى خـودش بـه شـرح رفـته و این مختصر را گنجایش بسط نیست . بلى از فخر رازى ، کـلامـى در ذیـل آیـه مباهله منقول است که نقل آن در اینجا مناسب است ، فخر بن الخطیب گفته کـه شـیـعه از این آیه استدلال مى کنند بر آنکه على بن ابى طالب علیه السّلام از جمیع پـیـغـمـبـران بـجـز پـیـغـمـبـر خـاتـم صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم و از جـمـیع صحابه افـضـل اسـت ؛ زیـرا کـه حـق تـعـالى فـرمـوده (وَاَنـْفـُسـَن ا وَاَنـْفُسَکُمْ)(۱۸)؛ بـخوانیم نفسهاى خود و نفسهاى شما را و مراد از (نفس ) نفس مقدّس نبوى نیست ؛ زیرا که دعـوت اقـتـضاى مغایرت مى کند و آدمى خود را نمى خواند؛ پس باید مراد دیگرى باشد و بـه اتـفاق ، غیر از زنان و پسران کسى که به (اَنْفُسَنا) تعبیر از او شده باشد به غـیـر از عـلى بـن ابـى طـالب علیه السّلام نبود، پس معلوم شد که حق تعالى نفس على را نـفـس مـحـمـد گـرفـتـه اسـت و اتـحـاد حـقـیـقـى مـیـان دو نـفـس مـُحـال اسـت ؛ پـس ‍ بـایـد کـه مـجـاز بـاشـد و در (عـلم اصـول ) مـُقـرّر اسـت کـه حـمـل لفـظ بـر اَقـْرَب مـجـازات اَوْلى اسـت از حـمـل بـر اَبـْعـَد، و اَقـْرَب مـجـازات اسـتـواى عـلى اسـت بـا حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم در جمیع امور و شرکت در جمیع کمالات مگر آنچه به دلیل خارج شود مانند نبوّت که به اجماع بیرون رفته است و على علیه السّلام در این امر بـا او شـریـک نـیـسـت امـا در کـمـالات دیـگـر بـا او شـریـک اسـت کـه از جـمـله فـضـیـلت رسـول خـداسـت بـر سـایر پیغمبران و جمیع صحابه و مردمان پس على علیه السّلام نیز بـایـد افـضـل باشد. تمام شد موضع حاجت از کلام فخر رازى .(۱۹) وَلنِعْمَ مَا قالَ ابْن حماد رحمه اللّه :

شعر :

وَسَمّاهُ رَبُّ الْعَرْشِ فى الذِّکْرِ نَفْسَهُ

فَحَسْبُکَ ه ذَا الْقَوْلُ اِنْ کُنْتَ ذاخُبْرِ

وَق الَ لَهُمْ هذ ا وَصِیّی وَو ارِثی

وَمَنْ شَدَّ رَبُّ الْعالَمینَ بِهِ اءَزْری

عَلىُّ کَزُرّی مِنْ قَمیصی اِشارَهٌ

بِاَنْ لَیْسَ یَسْتَغْنِی الْقَمیصُ عَنِ الزُّرِّ(۲۰)

ابـن حـمـّاد در هـر یـک از ایـن سـه شـعـر اشـاره بـه فـضـیـلتـى از فـضـایـل امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام نـمـوده در شـعـر اوّل اشاره به آیه مباهله و در ثانى به حدیث غدیر و تعیین کردن پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلّم آن جناب را به وصایت و در شعر سوم اشاره کرده به حدیث شریف نبوى که بـه امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام فـرمـوده چـنـانـکـه ابـن شـهـر آشـوب نقل کرده (اَنْتَ زُرّى مِنْ قَمیصی )؛(۲۱) یعنى نسبت تو با من نسب تکمه است با پیراهن و ابن حماد در شعر خود گفته که این تشبیه اشاره است به آنکه همچنان که پیراهن تـکـمـه لازم دارد و مـحـتـاج اسـت به او، پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم هم على علیه السّلام را لازم دارد و از او مستغنى نیست .

سخاوت حضرت على علیه السّلام

وجـه چـهـارم : کـثـرت جـود و سـخـاوت آن جناب است و این مطلب مشهورتر است از آنکه ذکر شـود، روزهـا روزه مـى گـرفـت و شـبـهـا بـه گـرسـنگى مى گذرانید و قوت خود را به دیـگـران عـطـا مـى فـرمـود، و سـوره هـَلْ اَتـى در بـاب ایـثـار آن حـضـرت نازل شده و آیه (اَلّذَینَ یُنْفِقُونَ اَمْو الَهُمْ بِاللَّیْل وَالنَّهارِ سِرًّا وَعَلانِیَهً)(۲۲) در شـاءن او وارد شـده . مـزدورى مى کرد و اجرتش را تصدّق مى نمود و خود از گرسنگى بـر شـکـم مـبـارک سـنگ مى بست و بس است شهادت معاویه که اَعْدا عَدُوّ آن حضرت است به سـخـاوت آن جناب ؛ چه اَلْفَضْلُ ما شَهِدَتْ بِهِ الاَعْدآءُ. معاویه گفت : در حق او که على علیه السّلام اگر مالک شود خانه اى از طلا و خانه اى از کاه ، طلا را بیشتر تصدّق مى دهد تا هـیـچ از آن نـمـانـد. و چـون آن جناب از دنیا رفت هیچ چیز باقى نگذاشت مگر دَراهِمى که مى خـواسـت خـادمـى از بـراى اهـل خـود بـخـرد و خـطـاب آن حـضـرت بـا اَمـْوال دنـیـویـّه بـه (ی ا بـَیـْضاء وَی ا صَفْراء غَرّى غَیْرى )(۲۳) و جاروب نـمـودن او بـیـت المـال را بـعـد از تـصدّق اموال و نماز گزاردن در جاى او، در کتب سُنّى و شیعه مسطور است .

شیخ مفید رحمه اللّه از سعید بن کلثوم روایت کرده است که وقتى در خدمت حضرت امام جعفر صـادق عـلیـه السـّلام بودم آن حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام را نام برد و مدح بسیار نـمـود آن جـنـاب را تـا آنکه فرمود: به خدا قسم که على بن ابى طالب علیه السّلام هیچ گاهى در دنیا حرام تناول نفرمود تا از دنیا رحلت کرد و هیچ وقت دوامرى از براى او روى نـمـى داد کـه رضـاى خـدا در آن دوامـر باشد مگر آنکه امیرالمؤ منین علیه السّلام اختیار مى کـرد آن امـرى را کـه سـخـت تـر و شـدیـدتـر بـود و نـازل نـشـد بـر رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم نازله و امر مهمى مگر آنکه على عـلیـه السـّلام را بـراى کـشـف آن مـى طـلبـیـد و هـیـچ کـس را در ایـن امـّت طـاقـت عـمـل رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم نـبـود مـگـر امـیـرالمـؤ منین علیه السّلام و عـمـل آن حضرت مانند عمل شخصى بود که مواجه جنّت و نار باشد که امید ثواب و ترس ‍ عـقـاب داشـتـه بـاشـد و در راه خـدا از مـال خـویـش کـه بـه کـدّ یـمـیـن و رشـح جـبـیـن حـاصـل کـرده بـود هـزار بـنـده خـریـد و آزاد کـرد و قـوت اهـل خـانـه آن حضرت زیت و سرکه و عجوه بود و لباس او از کرباس تجاوز نمى کرد و هـرگـاه جـامـه مـى پوشید که آستین آن بلند بود مِقْراضى مى طلبید و آن زیادتى را مى بـرید، و هیچ کس در اهل بیت و اولاد آن حضرت مثل على بن الحسین علیه السّلام در لباس و فقاهت اَشْبَه به او نبود الخ .(۲۴)

زهد حضرت على علیه السّلام

وجـه پـنـجـم : کـثرت زهد امیرالمؤ منین علیه السّلام است و شکى نیست که اَزْهَد مردم بعد از رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم ، آن حضرت بود و تمام زاهدین روى اخلاص به او دارنـد و آن حـضـرت سـیـد زُهـّاد بـود هـرگـز طـعـامـى سـیـر نـخـورد و مـاءکـول و ملبوسش از همه کس درشت تر بود. نان ریزه هاى خشک جوین را مى خورد و سَر اَنـبـان نـان را مهر مى کرد که مبادا فرزندانش از روى شفقت و مهربانى زیت یا روغنى به آن بـیـالایـنـد و کـم بـود کـه خـورشى با نان خود ضمّ کند و اگر گاهى مى کرد نمک یا سرکه بود.(۲۵)

و در کـیـفـیـت شـهـادت آن حـضرت بیاید که آن حضرت در شب نوزدهم ماه رمضان که براى افـطـار بـه خـانه ام کلثوم آمد، امّ کلثوم طَبَقى از طعام نزد آن حضرت نهاد که در آن دو قـرص جـویـن و کاسه اى از لَبَن و قدرى نمک بود حضرت را که نظر بر آن طعام افتاد بگریست و فرمود: اى دختر! دو نان خورش براى من در یک طَبَق حاضر کرده اى مگر نمى دانى که من متابعت برادر و پسر عمّم رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را مى کنم تا آنـکـه فـرمود: به خدا سوگند که افطار نمى کنم تا یکى از این دو خورش را بردارى ! پـس امّ کـلثـوم کـاسـه لَبـَن را بـرداشـت و آن حـضـرت انـدکـى از نـان بـا نـمـک تـنـاول فـرمـود و حـمـد و ثـنـاى الهـى بـه جـا آورد و به عبادت برخاست و آن حضرت در مـکـتـوبـى کـه به عُثمان بن حُنَیْف نوشته چنین مرقوم فرموده که امام شما در دنیا اکتفا کـرد بـه دو جامه کهنه و از طعام خود به دو قرص نان ، و فرموده که اگر من مى خواستم غـذاى خـود را از عـَسـَل مـُصَفّى و مغز گندم قرار دهم و جامه هاى خویش ‍ را از بافته هاى حـریـر و ابـریـشـم کنم ممکن بود، لیکن هیهات که هوى و هوس بر من غلبه کند و من طعامم چـنـیـن بـاشد و شاید در حجاز یا در یَمامه کسى باشد که نان نداشته باشد و شکم سیر بـر زمـیـن نـگذارد، آیا من با شکم سیر بخوابم و در اطراف من شکم هاى گرسنه باشد و قناعت کنم به همین مقدار که مرا امیر مؤ منان گویند ولیکن فقرا را مشارکت نکنم در سختى و مـکـاره روزگـار، خـلق نـکـردنـد مرا که پیوسته مثل حیواناتى که همّ آنها به خوردن علف مصروف است مشغول به خوردن غذاهاى طیّب و لذیذ شوم .(۲۶)

بـالجـمـله ؛ اگر کسى سیر کند در خُطَب و کلمات آن حضرت به عین الیقین مى داند کثرت زهد و بى اعتنائى آن جناب به دنیا تا چه اندازه بود.
شـیـخ مـفـیـد روایـت کرده که آن حضرت در سفرى که به جانب بصره کوچ فرمود به جهت دفع اصحاب جَمَل نزول اجلال فرمود در رَبَذه ، حُجّاج مکّه نیز آنجا فرود آمده بودند و در نـزدیـکـى خـیـمـه آن حـضـرت جـمع شده بودند تا مگر کلامى از آن حضرت استماع کنند و مـطلبى از آن جناب استفاده نمایند و آن جناب در خیمه خود به جاى بود. ابن عباس به جهت آنـکـه حـضرت را از اجتماع مردم خبر دهد و او را از خیمه بیرون آورد گفت رفتم به خدمت آن حـضـرت یافتم او را که کفش خود را پینه مى زند و وصله مى دوزد، گفتم که احتیاج ما با آنـکـه اصـلاح امـر مـا کنى بیشتر است از آنکه این کفش پاره را پینه بدوزى ، حضرت مرا پـاسـخ نـداد تا از اصلاح کفش ‍ خود فارغ شد، آنگاه آن کفش را گذاشت پهلوى آن یکتاى دیـگـرش و مرا فرمود که این جفت کفش مرا قیمت کن ؛ من گفتم : قیمتى ندارد، یعنى از کثرت اِنـْدراس و کـهـنـگـى دیـگـر قابل قیمت نیست و بهائى ندارد. فرمود: با این همه چند ارزش دارد؟ گفتم : درهمى یا پاره درهمى ، فرمود: به خدا سوگند که این یک جفت کفش در نزد من بـهـتـر و مـحبوبتر است از امارت و خلافت شما مگر اینکه توانم اقامه و احقاق حقى کنم یا باطلى را دفع فرمایم . الخ .(۲۷)

و از جـمـله کـلمـات آن حـضرت است که به سوى ابن عباس مکتوب فرموده که الحقّ سزاوار است به آب طلا نوشته شود:
اَمـّا بـَعـْدُ، فـَاِنَّ الْمـَرْءَ قـَدْ یـَسـُرُّهُ دَرْکُ م الَمْ یـَکـُنْ لِیـَفـُوتَهُ وَیَسُوئُهُ فَوْتُ م الَمْ یَکُنْ لِیـُدْرِکـَهُ فـَلْیـَکـُنْ سـُروُرُکَ بـِم انـِلْتَ مـِنْ آخـِرَتـِکَ وَلْیـَکـُنْ اَسـَفـُکـَ عـَل ى م اف اتـَک مـِنـْه ا وَم ا نـِلْتَ مـِنْ دُنْی اکَ فَلا تُکْثِرْ بِهِ فَرَحا وَم اف اتَکَ مِنْه ا فَلا تَاءْسَ عَلَیْهِ جَزَعا وَلْیَکُنْ هَمُّکَ فیم ا بَعْدَ الْمَوْتِ؛(۲۸)

یعنى همانا مردم را گاهى مسرور و خشنود مى سازد یافتن چیزى که از او فوت نخواهد شد و در قـضـاى خـدا تـقـدیـر یـافـتـه کـه بـه او بـرسـد و انـدوهـنـاک و بـدحـال مـى کند او را نیافتن چیزى که نمى تواند او را درک کند و نباید که آن را بیابد؛ چـه هم به حکم خدا ادراک آن از براى او مُحال باشد پس باید که سرور و خوشحالى تو در آن چـیـزى بـاشد که از آخرت به دست کنى و غصه و غم تو بر آن چیزى باشد که از فـوائد آخـرت از دسـت تو بیرون رود، لاجرم بدانچه از منافع و فوائد دنیویه به دست آورى زیاده خوشحال مباش و به فراهم آمدن اموال دنیا فرحان مشو و چون دنیا با تو پشت کند غمگین و در جزع مباش و اهتمام تو در کارى باید که بعد از مرگ به کار آید.

ابـن عـبـاس پـس از آنـکـه ایـن مـکـتـوب را قـرائت کـرد گـفـت کـه مـن بـعـد از کـلمـات رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از هـیـچ کـلامـى نـفـع نـبـردم مثل آنچه از این کلمات نفع بردم !
بالجمله ؛مطالعه این کلمات از براى زهد در دنیا هر عاقلى را کافى و وافى است .

عبادت حضرت على علیه السّلام

وجـه ششم : آنکه حضرت اَعْبَد مردم و سیّد عابدین و مصباح مُتَهَجّدین بود، نمازش از همه کـس بـیـشـتـر و روزه اش فـزونتر بود، بندگان خدا از آن جناب نماز شب و ملازمت در اقامت نوافل را آموختند و شمع یقین را در راه دین از مشعل او افروختند، پیشانى نورانیش از کثرت سـجـود پـیـنـه کـرده بـود و مـحـافـظـت آن بـزرگـوار بـر اداى نـوافـل بـه حـدّى بود که نقل شده در لیله الهریر در جنگ صِفّین بین الصَّفَّیْن نطعى برایش گسترده بودند و بر آن نماز مى کرد و تیر از راست و چپ او مى گذشت و بر زمین مـى آمـد و ابـدا آن حـضـرت را در سـاحـت وجـودش تـزلزلى نـبـود و بـه نـمـاز خـود مـشـغـول بود و وقتى تیرى به پاى مبارکش فرو رفته بود خواستند آن را بیرون آورند بـه طـریـقـى کـه درد آن بـر آن جـنـاب اثـر نـکـنـد صـبـر کـردنـد تـا مـشـغـول نـماز شد آنگاه بیرون آوردند؛ چه آن وقت توجّه کلّى آن جناب به جانب حق تعالى بود و ابدا به غیر او التفاتى نداشت و به صحّت پیوسته که آن جناب در هر شب هزار رکعت نماز مى گزارد و گاه گاهى از خوف و خشیت الهى آن حضرت را غشى طارى مى شد و حـضرت على بن الحُسَین علیه السّلام با آن کثرت عبادت و نماز که او را ذوالثَّفِنات و زین العابدین مى گویند فرموده :
وَمَنْ یَقْدِرُ عَلى عِب ادَهِ عَلىِّ بْنِ ابى طالب علیه السّلام ؟!
یـعـنى که را توانائى است بر عبادت على بن ابى طالب علیه السّلام و چه کسى قدرت دارد که مثل على علیه السّلام عبادت خدا کند؟!(۲۹)

حلم و عفو حضرت على علیه السّلام

وجه هفتم : آنکه آن حضرت اَحْلَم مردم و عفو کننده ترین مردمان بود از کسى که با او بدى کـنـد و صـحـت ایـن مـطـلب مـعـلوم است از آنچه کرد با دشمنان خود مانند مروان ابن الحکم و عـبـداللّه بـن زبـیـر و سـعـیـد بـن العـاص کـه در جـنـگ جـمـل بـرایـشـان مـسـلط شـد و ایـشان اسیر آن حضرت شدند، آن جناب تمامى را رها کرد و مـتـعـرّض ایـشـان نشد و تلافى ننمود و چون بر صاحب هودج عایشه ظفر یافت به نهایت شـفـقـت و لطـف ، مراعات او نمود؛ و اهل بصره شمشیر بر روى او و اولادش کشیدند و ناسزا گـفـتـنـد، چـون بـر ایـشـان غـلبـه کـرد شـمـشـیـر از ایـشـان بـرداشـت و آنـها را امان داد و امـوال و اولادشـان را نـگـذاشـت غـارت کـنـنـد. و نیز این مطلب پر ظاهر است از آنچه در جنگ صِفّین با معاویه کرد که اوّل لشکر مُعاویه سَرِ آب را گرفته ملازمان آن حضرت را از آن مـنـع کـردند بعد از آن ، آن جناب آب را از تصرّف ایشان گرفت و آنها را به صحراى بـى آبـى رانـد اصـحاب آن حضرت گفتند تو هم آب را از ایشان منع فرما تا از تشنگى هلاک شوند و حاجت به جنگ و جدال نباشد، فرمودند: وَاللّه ! آنچه ایشان کردند من نمى کنم و شـمـشـیـر مـُغـنـى اسـت مرا از این کار و فرمان کرد تا طرفى از آب گشودند تا لشکر مُعاویه نیز آب بردارند.(۳۰)

و جـمـع کـثـیـرى از عـلمـاى سـنـّت در کـتـب خـود نـقـل کـرده انـد کـه یـکـى از ثـقـات اهل سنّت گفت : على بن ابى طالب علیه السّلام را در خواب دیدم گفتم : یا امیرالمؤ منین ! شـمـا وقـتى که فتح مکّه فرمودید خانه ابوسفیان را مَاءْمَن مردم نمودید و فرمودید هرکه داخـل خـانـه ابوسفیان شود بر جان خویش ایمن است ، شما این نحو احسان در حق ابوسفیان فـرمـودیـد، فـرزنـد او در عـوض تـلافى کرد فرزندت حسین علیه السّلام را در کربلا شـهـیـد نـمـود و کـرد آنـچـه کرد، حضرت فرمود: مگر اشعار ابن الصّیفى را در این باب نـشنیدى ؟ گفتم : نشنیدم ، فرمود: جواب خود را از او بشنو، گفت : چون بیدار شدم مبادرت کردم به خانه ابن الصّیفى که معروف است به (حیص و بَیص ) و خواب خود را براى او نـقـل کـردم تـا خـواب مـرا شـنـیـد شـهقه زد و سخت گریست و گفت : به خدا قسم که این اشـعـارى را که امیرالمؤ منین علیه السّلام فرموده من در همین شب به نظم آوردم و از دهان من هنوز بیرون نشده و براى احدى ننوشته ام پس انشاد کرد از براى من آن ابیات را:

شعر :

مَلَکْنا فَکانَ الْعَفْوُمِنّا سَجِیَّهً

فَلَمّا مَلَکْتُمْ سالَ بِالدَّمِ اَبْطَحُ

وَحَلَّلْتُم قتْلَ الاُسارى وَطالَ ما

غَدَوْنا عَلَى الاَسْرى فَنَعْفُو وَنَصْفَحُ

وَحَسْبُکُم ه ذَا التَّفاوُتُ بَیْنَنا

وَکُلُّ اِنآءٍ بَالَّذی فیهِ یَرْشَحُ(۳۱)

حسن خلق حضرت على علیه السّلام

وجه هشتم :حُسْن خُلق و شکفته روئى آن حضرت است . و این مطلب به حدّى واضح است که دشمنانش به این عیب کردند، عمروعاص مى گفت که او بسیار دِعابَه و خوش طبعى مى کند و عـمـرو ایـن را از قـول عـمـر بـرداشـتـه کـه او بـراى عـذر ایـنکه خلافت را به آن حضرت تـفـویض نکند این را، عیب او شمرد. صَعْصَعْه بن صُوْحان و دیگران در وصف او گفتند: در مـیـان مـا کـه بـود مـثـل یکى از ما بود، به هر جانب که او را مى خواندیم مى آمد و هرچه مى گـفـتـیـم مـى شـنـیـد و هـرجـا کـه مـى گـفـتـیـم مـى نـشـسـت و بـا ایـن حـال ، چـنـان از آن حـضـرت هـیـبـت داشـتـیم که اسیر دست بسته دارد از کسى که با شمشیر برهنه بر سرش ایستاده باشد و خواهد گردنش را بزند.(۳۲)

و نقل شده که روزى معاویه به قیس بن سعد، گفت : خدا رحمت کند ابوالحسن را که بسیار خـنـدان و شـکـفـتـه و خـوش طـبـع بـود، قـیـس گـفـت : بـلى چـنـیـن بـود و رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم نـیز با صحابه خوش طبعى مى نمود و خندان بـود، اى مـعـاویـه ! تـو بـه ظـاهـر چـنـین نمودى که او را مدح مى کنى امّا قصد ذمّ آن جناب نـمـودى واللّه ! آن جـنـاب با آن شکفتگى و خندانى ، هیبتش از همه کس افزون بود و آن هیبت تـقـوى بـود کـه آن سـرور داشـت نـه مـثـل هـیـبـتـى کـه اراذل و لِئام شام از تو دارند.(۳۳)

سبقت حضرت على علیه السّلام در ایمان

وجـه نـهـم : آنـکـه آن حـضـرت اسـبـق نـاس بـود در ایـمـان بـه خـدا و رسـول ؛ چـنانچه عامّه و خاصّه به این فضیلت معترفند و دشمنان او انکار او نمى توانند نمود؛ چنانکه خود امیرالمؤ منین علیه السّلام این منقبت را در بالاى منبر اظهار فرمود و احدى انکار آن نکرد.(۳۴)

از جناب سلمان روایت شده که پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:
اَوَّلُکُمْ وُرُودا عَلَىَّ الْحوضَ وَاَوَّلُکُمْ اِسْلاما عَلِىُّ بْنُ ابى طالب .(۳۵)
و نـیـز آن حـضـرت بـه فـاطـمـه عـلیـهـاالسـّلام ، فـرمـود: زَوَّجْتُکِ اَقْدَمَهُمْ اِسلاما وَاَکثْرَهُمْ عِلْما.(۳۶)و اَنَس گفته که برانگیخت حق تعالى پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را در روز دوشنبه و اسلام آورد على علیه السّلام در روز سه شنبه .(۳۷)
و خزیمه بن ثابت انصارى در این باب گفته :

شعر :

م آ کُنْتُ اَحْسِبُ هذَا الاَمْرَ مُنْصَرِفا

عَنْ هاشِمٍ ثُمَّ مِنْها عَنْ اَبى حَسَنٍ

اَلَیْسَ اَوَّل مَنْ صَلّى بِقِبْلَتِهِمْ

وَاَعْرِفُ النّاسِ بِالا ثارِ وَالسُّنَنِ

وَ آخِرُ النّاسِ عَهْدا بِالنَّبِىِّ وَمَنْ

جِبْرِیلُ عَوْنٌ لَهُ فِى الْغُسْلِ وَالْکَفَنِ(۳۸)

شـیـخ مـفـیـد رحمه اللّه روایت کرده از یحیى بن عفیف که پدرم با من گفت : روزى در مکّه با عـبـّاس بـن عـبـدالمـطـّلب نـشـسـتـه بـودم کـه جـوانـى داخـل مـسـجـد الحـرام شـد و نـظـر بـه سـوى آسـمـان افـکـنـد و آن هـنـگـام وقـت زوال بود پس رو به کعبه نمود و به نماز ایستاد، در این هنگام کودکى را دیدم که آمد در طرف راست او به نماز ایستاد و از پس آن زنى آمد و در عقب ایشان ایستاد، پس آن جوان به رکـوع رفـت و آن کـودک و زن نـیز رکوع کردند، پس آن جوان سر از رکوع برداشت و به سـجده رفت آن دو نفر نیز متابعت کردند، من شگفت ماندم و به عبّاس گفتم : امر این سه تن امـرى عظیم است ! عبّاس گفت : بلى ، آیا مى دانى ایشان کیستند؟ این جوان محمّد بن عبداللّه بـن عبدالمطّلب فرزند برادر من است و آن کودک على بن ابى طالب فرزند برادر دیگر مـن اسـت و آن زن خـدیجه دختر خُوَیْلد است ، همانا بدانکه فرزند برادرم محمّد بن عبداللّه مـرا خـبـر داد که او را خدائى است پروردگار آسمانها و زمین است و امر کرده است او را به ایـن دیـنـى کـه بـر طـریـق او مـى رود، و به خدا قسم که بر روى زمین غیر از این سه تن کسى بر دین او نیست .(۳۹)

فصاحت حضرت على علیه السّلام

وجـه دهـم : آنکه آن حضرت افصح فصحاء بود و این مطلب به مرتبه اى واضح است که مـُعـاویـه اذعـان بـه آن نموده چنانچه گفته : واللّه که راه فصاحت و بلاغت را بر قریش ‍ کـسـى غـیـر عـلى نـگـشـوده و قانون سخن را کسى غیر او تعلیم ننموده .(۴۰) و بـلغـاء گـفـتـه انـد در وصـف کـلام آن جـنـاب کـه دوَن کـَلامِ الْخـالقِ و فـوقَ کَلامِ الْمَخْلُوق (۴۱)و کـتـاب (نـهـج البـلاغـه ) اَقـْوى شـاهـدى اسـت در ایـن بـاب و خـدا و رسول داند اندازه فصاحت و دقائق حکمت کلمات آن حضرت را و هیچ کس آرزو نکرده است و در خاطرى نگذشته است که مانند خُطَب و کلمات آن حضرت تلفیق کند و اگر بعضى از علماى سـنّت و جماعت خطبه شقشقیه را از خُطَب آن حضرت نشمردند و منسوب به سید رضى جامع نـهـج البـلاغـه کـردنـد مـطـلبـى دقـیـق در ایـن بـاب مـلحـوظ نـظـر داشـتـه انـد والاّ بـر اهل ادب و خبره پوشیده نیست سخافت قول ایشان ؛ چه علماى اخبار ذکر کرده اند که پیش از ولادت سـیـد رضى رحمه اللّه این خطبه را در کتب سالفه یافتند. و شیخ مفید که ولادتش بـیـسـت و یـک سال قبل از سید رضى رحمه اللّه واقع شده این خطبه را در کتاب (ارشاد) نـقـل کرده و فرموده که جماعتى از اهل نقل به طُرُق مختلفه از ابن عباس روایت کرده اند که امـیـرالمـؤ منین علیه السّلام این خطبه را در رَحْبَه انشاء فرمود و من نیز در خدمت آن حضرت حـاضـر بـودم .(۴۲) و ابـن ابى الحدید و فصحاى عرب و علماى ادب متفقند که سـیـد رضـى رحـمـه اللّه و غـیـر او ابـدا بـه امـثـال ایـن کـلمـات تـَفـَوُّه نـتـوانـنـد کرد.(۴۳)

معجزات حضرت على علیه السّلام

وجه یازدهم : معجزات باهرات آن جناب است :
بدان که معجزه آن است که بر دست بشرى امرى ظاهر گردد که از حدّ بشر بیرون باشد و مـردمـان از آوردن بـه مـثـل آن عـاجـز بـاشند لکن واجب نمى کند که از صاحب معجزه همواره مـعـجـزه اش آشـکـار بـاشـد و هـر وقت که صاحب معجزه دیدار گردد معجزه او نیز دیده شود بـلکـه صـاحـب مـعـجزه چون از درِ تَحَدّى بیرون شدى یا مدّعى از وى معجزه طلبیدى اجابت فـرمـودى و امـرى بـه خـارق عادت ظاهر نمودى . امّا بسیارى از معجزات امیرالمؤ منین علیه السـّلام هـمـواره مـلازم آن حـضـرت بـود و دوست و دشمن نظاره مى کرد و هیچ کس را نیروى انـکـار آن نـبـوده و آنها زیاده از آن است که نقل شود؛ از جمله شجاعت و قوّت آن حضرت است که به اتّفاق دوست و دشمن کَرّار غیر فَرّار و غالب کلّ غالب است . و این مطلب بر ناظر غـزوات آن حـضـرت مـانند بدر و اُحُد و جنگهاى بصره و صِفّین و دیگر حُروب آن حضرت واضـح و ظـاهـر اسـت و در لیـلهُ الهـَریر(۴۴) زیاده از پانصد کس و به قولى نـُهـصـد کـس را با شمشیر بکشت و به هر ضربتى تکبیر گفت و معلوم است که شمشیر آن حـضـرت بـر درع آهـن و (خـُودِ) فولاد فرود مى آمد و تیغ آن جناب آهن و فولاد مى درید و مـرد مـى کـشـت ، آیـا هیچ کس این را تواند یا در خور تمناى این مقام تواند بود؟ و امیرالمؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام در ایـن غـزوات اظـهار خرق عادت و معجزات نخواست بنماید بلکه این شجاعت و قوّت ملازم قالب بشریّت آن حضرت بود.

ابـن شـهـر آشـوب قـضـایـاى بـسـیـار در بـاب قـوّت آن حـضـرت نـقـل نـمـوده مـانـنـد دریـدن آن حـضـرت قـمـاطـ(۴۵) را در حال طفولیّت و کشتن او مارى را به فشار دادن گردن او را به دست خود در اوان صِغَر که در مهد جاى داشت ، و مادر او را حیدره نامید و اثر انگشت آن حضرت در اسطوانه در کوفه و مـشـهـد، اثـر کـف او در تـکـریـت و مـوصـول و غـیـره و اثـر شـمـشـیـر او در صـخـره جـبـل ثـور در مـکـّه و اَثـَر نـیـزه او در کـوهى از جبال بادیه و در سنگى در نزد قلعه خیبر مـعـروف بـوده اسـت . و حـکـایـت قوّت آن حضرت در باب قطب رحى (۴۶) و طوق کـردن آن را در گـردن خـالدبـن الولید و فشار دادن آن جناب خالد را به انگشت سبابه و وسـطـى بـه نـحوى که خالد نزدیک به هلاکت رسید و صیحه منکره کشید و در جامه خویش پـلیـدى کـرد بر همه کس ‍ معلوم است و برداشتن آن جناب سنگى عظیم را از روى چشمه آب در راه صـِفـّیـن و چـنـد ذراع بـسـیـار او را دور افکندن در حالتى که جماعت بسیار از قلع (۴۷) آن عـاجـز بـودنـد و حـکـایـت قـَلْع بـاب خـیـبـر و قـتـل مـرحـب اَشـْهـَر اسـت از آنـکـه ذکـر شـود و مـا در تـاریـخ احوال حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم به آن اشاره کردیم .

ابـن شـهـر آشـوب فـرموده چیزى که حاصلش این است که از عجایب و معجزات امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام آن اسـت کـه آن حـضـرت در سـالیـان دراز کـه در خـدمـت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم جهاد همى کرد و در ایّام خلافت خود که با ناکثین و قـاسـطـیـن و مـارقـین جنگهاى سخت همى کرد هرگز هزیمت نگشت و او را هرگز جراحتى منکر نـرسـیـد و هـرگـز بـا مـبـارزى قـتال نداد الاّ آنکه بر وى ظفر جست و هرگز قِرْنى از وى نـجـات نـیـافـت و در تـحـت هـیـچ رایـت قـتـال نـداد الاّ آنـکـه دشـمـنـان را مـغـلوب و ذلیـل سـاخـت و هـرگـز از انـبوه لشکر خوفناک نگشت و همواره به جانب ایشان هَرْوَله کنان رفـت ؛ چـنـانـکـه روایـت شـده کـه در یـوم خـنـدق بـه آهـنـگ عـَمـْروبـن عـبـدود چـهـل ذراع جـسـتـن کرد و این از عادت خارج است و دیگر قطع کردن او پاهاى عمرو را با آن ثیاب و سلاح که عمرو پوشیده بود، و دیگر دو نیمه کردن مرحب جهود را از فرق تا به قدم با آنکه همه تن او محفوف در آهن و فولاد بود(۴۸) الخ .

دیـگـر فـصاحت و بلاغت آن حضرت است که به اتفاق فُصَحاى عرب و علماى ادب کلام آن جناب فوق کلام مخلوق و تحت کلام خالق است ؛ چنانکه به این مطلب اشاره شد.
دیـگـر عـلم و حـکـمـت آن حـضـرت اسـت کـه انـدازه او را جـز خـدا و رسول کسى نداند و شرح کردن آن نتواند؛ چنانکه به برخى از آن اشاره شد؛ پس کسى کـه بـى مـعـلّمـى و مـدرّسـى به صورت ظاهر در مَعارج علم و حکمت چنان عُروج کند که هیچ آفریده تمنّاى آن مقام نتواند کرد، معجزه آشکار باشد.

دیـگـر جـود و سـخـاوت آن حـضـرت اسـت کـه هـر چـه بـه دسـت کـرد بـذل کـرد و بـا فـاطـمه و حَسَنَیْن علیهماالسّلام سه شب رُوزه با روزه پیوستند و طعام خویش را به مسکین و یتیم و اسیر دادند و در رکوع انگشترى قیمتى انفاق کرد و حق تعالى در شـاءن او و اهـل بـیـت او سـوره (هـَلْ اَتـى ) و آیـه اِنَّمـا نازل فرمود و گذشت که آن حضرت به رشح جبین و کدّ یمین هزار بنده آزاد فرمود.
و دیـگـر عـبـادت و زهد آن حضرت است که به اتّفاق علماى خبر هیچ کس آن عبادت نتوانست کـرد و در تـمـامـى عـمـر بـه نان جوین قناعت فرمود و از نمک و سرکه خورشى افزونتر نـخواست و با آن قوت آن قوّت داشت که به برخى از آن اشارت نمودیم و این نیز معجزه باشد؛ زیرا که از حدّ بشر بیرون است . و از این سان است عفو و علم و رحمت او و شدّت و نـقـمـت او و شـرف او و تـواضـع او کـه تـعـبـیـر از او مى شود به (جمع بین الاضداد) و (تـاءلیـف بـیـن الاَشـْتـات ) و ایـن نـیـز از خـوارق عـادات و فـضـائل شـریـفه آن حضرت باشد؛ چنانکه سیّد رضى رضى اللّه عنه در افتتاح (نهج البـلاغـه ) بـه ایـن مـطـلب اشـاره کـرده و فـرمـوده : اگـر کـسـى تاءمّل و تدبر کند در خُطَب و کلمات آن حضرت و از ذهن خود خارج کند که این کلمات از آن مـشـرع فصاحت است که عظیم القدر و نافذ الامر و مالک الرّقاب بوده شکّ نخواهد کرد که صـاحـب ایـن کـلمـات بـایـد شـخـصـى بـاشـد کـه غـیـر از زهـد و عـبـادت حـظّ و شـغـل دیـگـر نـداشته باشد و باید کسى باشد که در گوشه خانه خود غنوده یا در سر کـوهـى اعـتزال نموده باشد که غیر از خود کسى دیگر ندیده باشد و ابدا تصوّر نخواهد کـرد و یقین نخواهد نمود که این کلمات از مثل آن حضرت کسى باشد که با شمشیر برهنه در دریاى حَرْب غوطه خورده و تن هاى اَبْطال را بى سر نموده و شجاعان روزگار را به خـاک هـلاک افـکـنـده و پـیـوسـتـه از شـمـشـیـرش خـون مـى چـکـیـده و بـا ایـن حـال زاهـِدُ الزُّهـاد و بـَدَلُ الاَبـْدال بـوده و ایـن از فضایل عجیبه و خصایص لطیفه آن جناب است که مابین صفتهاى متضادّه جمع فرموده انتهى .(۴۹)
وَلَنعمَ ما ق الَ الصَّفِىّ الحلّى فى مدح امیرالمؤ منین علیه السّلام :

شعر :

جُمِعَتْ فى صِفاتِکَ الاَضْدادُ

فَلِهذ ا عَزَّتْ لَکَ الاَنْد ادُ

زاهِدٌ ح اکِمٌ حَلی مٌ شُج اعٌ

ف اتِکٌ ن اسِکٌ فَقی رٌ جَوا دٌ

شِیَمٌ ما جُمِعْنَ فى بَشَرٍ قَطُّ

وَلا حازَ مِثْلَهُنَّ الْعِبادُ

خُلُقٌ یُحْجِلُ النَّسیمَ مِنَ

اللُّطْفِ وَبَاْسٌ یَدوبُ مِنْهُالْجَمادُ

بـالجـمـله ؛ آن حـضرت در جمیع صفات از همه مخلوقات جز پسر عمّش برترى دارد لاجرم وجـود مـبـارکـش انـدر آفـریـنـش مـحـیـط مـمـکـنـات و بـزرگـتـرین معجزات است و هیچ کس را مـجـال انـکـار آن نیست بِاَبى اَنْتَ وَاُمّى یا آیَهَ اللّهِ الْعُظْمى وَالنَّبَاء الْعَظیمَ. امّا معجزاتى کـه گاهى از آن حضرت ظاهر شده زیاده از حَدّ و عَدّ است و این احقر در این مختصر به طور اجـمـال اشـاره بـه مـخـتـصـرى از آن مـى نـمـایـم کـه فـهـرسـتـى بـاشـد از بـراى اهل تمیزّ و اطّلاع .

از جـمـله مـعـجزات آن حضرت ، معجزات متعلّقه به انقیاد حیوانات و جنّیان است آن جناب را؛ چـنـانـچـه ایـن مطلب ظاهر است از حدیث شیر و جُوَیْرِیَه ابْنِ مُسْهِرْ(۵۰)و مخاطبه فرمودن آن جناب با ثعبان بر منبر کوفه (۵۱) و تکلّم کردن مرغان و گرگ و جرّى با آن حضرت و سلام دادن ماهیان فرات آن جناب را به امارت مؤ منان (۵۲) و بـرداشـتـن غـراب کـفـش آن حـضـرت را و افـتـادن مارى از آن (۵۳) و قضیّه مرد آذربایجانى و شتر سرکش او(۵۴) و حکایت مرد یهودى و مفقود شدن مالهاى او و آوردن جـنـّیـان آنـها را به امر امیرمؤ منان (۵۵) و کیفیت بیعت گرفتن آن جناب از جنّها به وادى عقیق و غیره .(۵۶)

دیگر معجزات آن حضرت است تعلّق به جمادات و نباتات مانند رَدّ شَمْس براى آن حضرت در زمـان رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم و بـعـد از مـمـات آن حـضـرت در ارض بـابل و بعضى در جواز ردّ شمس کتابى نوشته اند و ردّ شمس را در مواضِع عدیده براى آن حـضـرت نـگـاشـتـه انـد.(۵۷) و دیـگـر تـکلّم کردن شمس است با آن جناب در مـواضـع مـتعدّده و دیگر حکم آن حضرت به سکون زمین هنگامى که زلزله حادث شد در زمین مـدیـنـه زمـان ابـوبکر و از جنبش باز نمى ایستاد و به حکم آن جناب قرار گرفت و دیگر تنطّق کردن حِصى در دست حق پرستش و دیگر حاضر شدن آن حضرت به طىّ الارض در نـزد جـنـازه سـلمـان در مدائن و تجهیز او نمودن و تحریک آن حضرت ابوهریره را به طىّ الارض و رسـانـیـدن او را بـه خـانـه خـویش ‍ هنگامى که شکایت کرد به آن حضرت کثرت شوق خویش را به دیدن اهل و اولاد خود.(۵۸)

دیـگـر حـدیـث بـسـاط است که سیر دادن آن جناب باشد جمعى از اصحاب را در هوا و بردن ایـشـان را بـه نزد کهف اصحاب کهف و سلام کردن اصحاب بر اصحاب کهف و جواب ندادن ایـشـان جـز امـیـرالمـؤ مـنین علیه السّلام را و تکلّم نمودن ایشان با آن حضرت و دیگر طلا کـردن آن جـنـاب کـلوخـى را بـراى وام خـواه (۵۹) و حـکم کردن او به عدم سقوط جِدارى که مُشْرِف بر انهدام بود و آن حضرت در پاى آن نشسته بود و دیگر نرم شدن آهن زره در دسـت او چـنـانـچه خالد گفته که دیدم آن جناب حلقه هاى درع خود را با دست خویش اصـلاح مى فرمود و به من فرمود که اى خالد، خداوند به سبب ما و به برکت ما آهن را در دسـت د اوُد نـرم سـاخـت . و دیـگـر شـهـادت نخلهاى مدینه به فضلیت آن جناب و پسر عمّ و برادرش رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و فرمودن پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم به آن حضرت که یا على ! نخل مدینه را (صیحانى ) نام گذار، که فضیلت من و تـو را آشـکـار کـردنـد. و دیـگر سبز شدن درخت امرودى به معجزه آن حضرت و اژدها شدن کـمان به امر آن حضرت و از این قبیل زیاده از آن است که اِحْصاء شود و سلام کردن شَجَر و مـدر بـه آن جـنـاب در اراضـى یـمـن و کـم شدن فرات هنگام طغیان آن به امر آن حضرت .(۶۰)

و دیـگـر مـعـجـزات آن حضرت است متعلّق به مَرضى و مَوْتى مانند ملتئم شدن دست مقطوع هـشـام بـن عـدىّ همدانى در حرب صفّین و ملتئم فرمودن او دست مقطوع آن مرد سیاهى که از مـحـبـّان آن جـنـاب بـود و بـه امر آن حضرت قطع شده بود هنگامى که سرقت کرده بود. و دیـگـر سـخـن گـفـتـن جـمـجـمـه یـعـنـى کـلّه پـوسـیـده بـا آن حـضـرت در اراضـى بـابـل و در آن و مـوضـع مـسـجـدى بـنـا کـردنـد(۶۱) و الحال آن موضع در نزدیکى مسجد ردّ شمس در نواحى حلّه معروف است .(۶۲) و در (تـحـیـّه الزّائر) و (هـدیـّه ) بـه مـسـجـد ردّ شـمـس و جـمـجمه اشارتى به شرح رفته (۶۳) و دیـگـر حـکـایت زنده کردن آن سام بن نوح را و زنده گردانیدن اصحاب کهف را در حدیث بساط چنانکه به آن اشارت شد.

و از حـضـرت امـام مـحـمـد بـاقـر عـلیـه السـّلام مـنـقـول اسـت کـه وقـتـى رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم مریض شد امیرالمؤ منین علیه السّلام جماعتى از انـصـار را در مـسـجـد دیـدار کـرد و فـرمـود: دوسـت داریـد کـه حـاضـر خـدمـت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم شوید؟ گفتند: بلى ، پس ایشان را بر در سراى آن حـضـرت آورد و اجـازه خـواسـتـه حـاضـر مجلس ساخت و خود بر بالین حضرت مصطفى صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم در نـزد سـر آن بـزرگـوار نـشـست و دست مبارک بر سینه پـیـغـمـبـر صـلى اللّه علیه و آله و سلّم گذاشت و فرمود: اُمَّ مِلدَمٍ! اُخْرُجى عَنْ رَسُولِ اللّهِ صـَلّى اللّهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ. و تب را فرمود که بیرون شو، در زمان تب از بدن پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـیـرون شـد و آن حـضـرت بـرخـاسـت و نشست و فرمود: اى پسر ابوطالب ! خداوند چندان ترا خصال خیر عطاء فرمود که تب از تو هزیمت مى کند. وَلَنِعْمَ ما قیلَ: (قائل مَقْصُوره عَبْدى است ).

شعر :

مَنْ ز الَتِ الْحُمّى عَنِ الطُهْرِبِهِ

مَنْ رُدَّتِ الشَّمْسُ لَهُ بَعْدَ الِعِشا

مَنْ عَبَّرَ الْجَیْشَ عَنِ الْمآءِ وَلَمْ

یُخْشَ عَلَیْهِ بَلَلٌ وَلا نَدى (۶۴)

و نیز ابن شهر آشوب رحمه اللّه روایت کرده است از عبدالواحد بن زید که گفت : در خانه کـعـبـه مـشـغـول بـه طواف بودم دخترى را دیدم که براى خواهر خود سوگند یاد کرد به امیرالمؤ منین علیه السّلام به این کلمات :
لا وَحـَقِّ الْمـُنـْتـَجـَبِ بـِالْوَصـِیَّهِ، الْحـاکـِمِ بـِالسَّوِیَّهِ، الْع ادِلِ فـىِ الْقـَضِیَّهِ، الْع الى الْبَیِّنَهِ زَوْج فاطِمَهِ الْمَرْضِیَّهِ م ا کانَ کذَا.
مـن در تـعـجـّب شـدم کـه دختر به این کودکى چگونه امیرالمؤ منین علیه السّلام را به این کلمات مدح مى کند، از او پرسیدم که آیا على علیه السّلام را مى شناسى که بدین تمجید او را یـاد مـى کـنـى ؟ گـفت : چگونه نشناسم کسى را که پدرم در جنگ صِفّین در یارى او کـشـتـه گشت و از پس آن که ما یتیم گشتیم آن حضرت روزى به خانه ما درآمد و به مادرم فـرمـود: چـون اسـت حـال تـو اى مـادر یـتـیـمان ؟ مادرم عرض کرد: به خیر است ؛ پس مرا و خـواهـرم را کـه ایـنـک حـاضـر اسـت بـه نـزد آن حضرت حاضر ساخت و مرض آبله چشم مرا نابینا ساخته بود چون نگاهش به من افتاد آهى کشید و این دو شعر را قرائت فرمود:

شعر :

ما اِنْ تَاَوَّهْتُ مِنْ شَىْءٍ رُزِئْتُ بِهِ

کَما تَاَوَّهْتُ لِلاَطفالِ فیِ الصِّغَرِ

قَدْ ماتَ والِدُهُم مَنْ کانَ یَکْفِلُهُمْ

فیِ النّآئب اتِ وَفیِ الاَسْفارِ وَالحَضَرِ

آنگاه دست مبارک بر صورت من کشید، در زمان به برکت دست معجز نماى آن حضرت چشم من بینا شد چنانکه در شب تاریک شتر رمیده را از مسافت بعیده دیدار مى کنم .(۶۵)

دیگر معجزات آن حضرت است در تعذیب و هلاکت جماعتى که به خصومت و دشمنى آن حضرت قـیـام نـمودند مانند هلاکت مردى که سبّ آن حضرت مى نمود به زیر پاى شتر و کور شدن ابـوعـبداللّه المحّدث که منکر فضل آن حضرت بود و به صورت سگ شدن خطیب دمشقى و به صورت خنزیز شدن دیگرى و سیاه شدن روى مرد دیگر و بیرون آمدن گاوى از شطّ و کـشـتـن خـطـیـب بـدگـو را در واسـط و فشردن آن حضرت گلوى بدگوئى را در خواب و قطران شدن بول مرد بدگوئى و هلاک جمع بسیارى در خواب که آن حضرت را ناسزا مى گـفـتند مانند احمد بن حمدون موصلى و مذبوح شدن همسایه محمّد بن عَبّاد بصراوى و غیر ایـشـان از جماعت دیگر که در دنیا چاشنى عذاب الهى را چشیدند به جهت آنکه آن حضرت را سَبّ مى کردند. و کور شدن مردى که تکذیب آن حضرت مى نمود و تعذیب حارث بن نعمان فـِهـْرى (۶۶) کـه از قـبـولى مـولائیت جناب امیر علیه السّلام سرتافت و کراهت شـدیـد از آن ظـاهـر نـمـود. و احـقـر قضیّه آن را از ثَعْلَبى و سائر ائمّه سنّیّه در (فیض قـدیـر) نـقـل نـمـودم و عـقـد اعـتـراضـات ابـن تیمیّه حرّانى را بر این حدیث شریف مبتور و خرافات او را هباءً منثور نمودم .

و دیـگـر از مـعـجـزات آن حضرت است که بعد از شهادت آن بزرگوار و جمله اى از آنها از قبر شریفش ظاهر شده .
و دیـگر از معجزات آن حضرت اِخبار آن حضرت است از اَخبار غیب که بعد از این به جمله اى از آنها اشارت خواهد شد ان شاء اللّه تعالى .
بـالجـمـله ؛ مـعـجـزات آن حـضـرت واضـح و روشـن اسـت کـه هـیـچ کـس را مـجـال انـکـار آن نیست ، یا اباالحَسَن ! یا امیرالمؤ منین ! بِاَبى اَنْتَ وَ اُمّى ، توئى آن کس کـه دشـمـنـانـت پـیـوسـتـه سـعـى مـى کـردنـد در خـامـوش کـردن نـور فـضـایـل تـو و دوسـتـانـت را یـارائى ذکـر مـنـاقـب نـبـود و بـه جـهـت تـرس و تقیّه کتمان فـضـل تـو مـى نـمـودنـد و بـا ایـن حـال ایـن قـدر از مـعـجـزات و فضائل جنابت بر مردم ظاهر شد که شرق و غرب عالم را فرا گرفت و دوست و دشمن به ذکر مدائح و مناقب رطب اللسان و عذب البیان گشتند. عَرَبیّه :

شعر :

شَهِدَ الاَنامُ بِفَضْلِهِ حَتَّى الْعِد ى

وَالْفَضْلُ ما شَهِدَتْ بِهِ الاَعْد اءُ

ابـن شـهـر آشـوب نقل کرده که اعرابیّه را در مسجد کوفه دیدند که مى گفت : اى آن کسى که مشهورى در آسمانها و مشهورى در زمینها و مشهورى در دنیا و مشهورى در آخرت ، سلاطین جـور و جبابره زمان همّت بر آن گماشتند که نور ترا خاموش کنند خدا نخواست و روشنى آن را زیـادتر گردانید. گفتند: از این کلمات چه کس را قصد کرده اى ؟ گفت : امیرالمؤ منین علیه السّلام را، این بگفت و از دیده ها غایب گشت .(۶۷)

به روایات مستفیضه از شَعْبى روایت شده که مى گفت پیوسته مى شنیدم که خُطباى بنى امـیـّه بـر مـنـابـر سـَبّ امـیرالمؤ منین علیه السّلام مى کردند و از براى آن حضرت بد مى گـفـتـنـد بـا ایـن حال ، گویا کسى بازوى آن جناب را گرفته به آسمان بالا مى برد و رفـعـت و رتـبـت او را ظاهر مى نمود. و نیز مى شنیدیم که پیوسته مدائح و مناقب اسلاف و گـذشـتـگان خویش را مى نمودند و چنان مى نمود که مردارى را بر مردم مى نمودند و جیفه اى را ظاهر مى کردند یعنى هرچه مدح و خوبى گذشتگان خود مى کردند بدى و عفونت آنها بـیـشـتـر ظـاهـر مـى شـد و ایـن نـیـز خـرق عـادت و مـعـجـزه آشـکـار اسـت و اگـرنـه با این حـال ، بـایـد فـضـیـلتـى از آن جـنـاب ظـاهـر نـشـود و نـور او خـامـوش شـود بـلکـه بـَدَل مـنـاقـب مـثـالب مـوضـوعـه مـنـتـشـر شـود نـه آنـکـه فـضـائل و مـنـاقـب او شـرق و غـرب عـالم را مملو کند و جمهور مردم و کافّه ناس از دوست و دشـمـن قـهرا مدح او را گویند:(یُریدوُنَ اَنْ یُطْفِؤُا نُورَ اللّهِ بِاَفْواهِهِمْ وَیَاْبَى اللّهُ اِلاّ اَنْ یُتِمَّ نُورَهُ وَلَوْ کَرِهَ الْکافِرُونَ.)(۶۸)

از این سان است کثرت نسل و ذَرارى و اولادهاى آن جناب که پیوسته خلفاى جور و دشمنان و جبابره زمان همّت بر آن گماشتند که ایشان را از بیخ برکنند و نام و نشانى از ایشان بـاقى نگذارند و چه بسیار از علویّین را شهید کردند و به انواع سختیها ایشان را عذاب نـمـودند بعضى را به تیغ و شمشیر و برخى را به جوع و عطش کشتند و کثیرى را زنده در بـیـن اسـطـوانـه و جـِدار و تـحـت اَبـْنـِیـَه نـهـادنـد و بـسـیـارى را در حـبـس و نکال مسجون نمودند(۶۹) و قلیلى که از دست ایشان جستند از ترس جان از بلاد خـویـش غـربـت و دورى اخـتـیـار کردند و در مواضع نائیه و بیابان قفر دور از آبادانى و عـمـران مـتـفرق شدند و مردم نیز از ترس جان خویش و به جهت تقرّب نزد جبابره زمان از ایشان دورى کردند و با این حال ، بحمدللّه تعالى در تمام بلاد و در هر شهر و قریه و در هـر مـجـلس و مـجـمـعـى آن قدر مى باشند که حصر ایشان نتوان نمود و از تمامى ذَرارى پـیـغـمـبـران و اولیـاء و صـالحـان بـلکـه از ذَرارى هر یک از مردمان بیشتر و فزونتر مى باشند و این نیز خرق عادت و معجزه باهره باشد.(۷۰)

خبردادن حضرت على علیه السّلام از امور غیبى

وجـه دوازدهـم : اِخـبـار آن حـضـرت اسـت از اخبار غیبیّه و آن اخبار زیاده از آن است که اِحْصاء شود و این احقر به ذکر چند موردى از آن اشارت مى کنم .
نخستین : کَرّه بعد کَرَّه خبر داد که ابن ملجم (فرق ) مرا با تیغ مى شکافد و ریش مرا از خون سرم خضاب مى کند. و دیگر خبرداد از شهادت امام حسین علیه السّلام به زهر و بسیار وقـت از شـهـادت فـرزنـدش حـسـیـن عـلیـه السـّلام خـبـر مـى داد، و هـنـگـام عـبـور از کربلا مـقـتـل مردان و مقام زنان و مناخ شتران را بنمود و خبر داد براء بن عازب را از درک کردن او زمان شهادت حسین علیه السّلام را و یارى نکردن او آن حضرت را. و دیگر خبر داد از حکومت حـَجـّاج بـن یـوسـف ثـَقَفى و از یوسف بن عمرو از فتک و خویریزى ایشان ، و خبر داد از خـوارج نـهـروان و عـبـور نـکـردن ایـشـان از نـهـر و خـبـر داد از قـتـل ایـشـان ، و از کشته شدن ذى الثّدیه سرکرده خوارج و خبر داد از عاقبت امور جمعى از اصـحـاب خـویـش کـه هـر یـک را چـسـان مـى کـُشـنـد، چنانکه خبر داد از بریدن دست و پاى جویریه بن مسهر و رُشید هَجَرى و به دار کشیدن ایشان را، و خبر داد از کیفیّت شهادت میثم تـمّار و به دار کشیدن او را بر دارى که از نخلى بود که تعیین آن فرمود و بودن آن دار در نـزد خـانـه عـمـروبـن حـریـث . و خـبـر داد بـه کـشـتـه شـدن قـنـبـر و کـمـیـل و حُجر بن عَدى و غیره و خبر داد از نمردن خالد بن عرفطه و رئیس شدن او بر جیش ضلالت و خبر داداز قتال ناکثین و قاسطین و مارقین و خبر داد از مکنون طلحه و زبیر هنگامى کـه بـه جـهـت نـکـث بـیـعـت و تهیّه جنگ با آن حضرت به جانب مکّه خواستند بروند و گفتند خـیـال عـُمـْره داریـم . و نـیـز خـبـر داد اصحاب خویش را که بعد از این طلحه و زبیر را با لشکر فراوان ملاقات کنید. و خبر داد از وفات سلمان در مدائن هنگام رحلت سلمان و خبر داد از خلافت بنى امیّه و بنى عبّاس و اشاره فرمود به اَشْهَر اوصاف و خصایص بعض خلفاء بـنـى عـبـّاس مـانـنـد راءفـت سـفّاح (۱)(۷۱) و خونریزى منصور(۲) و بزرگى سـلطـنـت رشـیـد(۵) و دانـائى مـاءمـون (۷) و کـثـرت نـصـب و عـنـاد مـتـوکـّل (۱۰) و کـشـتـن پـسـر او، او را و کـثـرت تـَعـَب و زحـمـت مـعـتـمـد (۱۵) بـه جـهـت اشـتـغـال او به حروب و جنگ با صاحب زنج و احسان معتضد (۱۶) با علوییّن و کشته شدن مـقـتـدر (۱۸) و اسـتـیلاء سه فرزند او بر خلافت که (راضى ) و (متّقى ) و (مطیع ) بـاشـنـد و غـیـر ایـشـان چـنانکه بر اهل تاریخ و سِیَر مخفى نیست و این اخبار در این خطبه شریفه است که آن حضرت فرموده :

وَیـْلُ له ذِهِ الاُمَّهِ مـِنْ رِجـالِهـِمْ الشَّجَرَهُ الْمَلْعُونَهُ الّتی ذَکَرَها رَبُّکُمْ تَعالى اَوَّلُهُمْ خَضْرآءُ وَ آخِرُهُمْ هَزْمآءُ، ثُمّ یَلی بَعْدَهُمْ اَمْرَ ه ذِهِ الاُمَّهِ رِجالٌ اَوَّلُهُمْ اَرْاَفُهُمْ وَ ث انیهِمْ اَفْتَکُهُمْ و خامِسُهُمْ کـَبـْشـُهـُمْ وَسـابـِعـُهُمْ اَعْلَمُهُمْ وَعاشِرُهُمْ اَکْفَرُهُمْ یَقْتُلُهُ اَخَصُّهُمْ بِهِ وَخامِسُ عَشَرُهُمْ کَثیرُ الْعـَنـآءِ قـَلیـلُ الْغِنآءِ سادِسُ عَشَرُهُمْ اَقْضاهُمْ لِلذِّمَمِ وَ اَوْ صَلُهُمْ لِلّرَحِمِ کَانّی اَرى ث امِنَ عـَشـَرِهـِمْ تـَفـْحُص رِجْلاهُ فی دَمِهِ بَعْدَ اَنْ یَاْخُذُهُ جُنْدُهُ بِکَظْمِهِ مِنْ ولْدِهِ ثَلاثُ رِجالٍ سیرَتُهُمْ سیرَهُ الضَّلالِ.

تا آخر خطبه که اشاره فرموده به کشته شدن مستعصم در بغداد چنانکه فرموده :
لَکـَاَنـّی اَر اهُ عـَلى جـِسـْرِ الزَّوْراءِ قـَتـیـلاً ذلِکَ بـِمـا قَدَّمَتْ یَد اکَ وَاَنَّ اللّه لَیْسَ بِظلا مٍ لِلْعَبیدِ.(۷۲)
و دیـگـر خـبر داد از وقوع فتنه ها در کوفه و کشته شدن یا مبتلا به بلاهاى شاغله شدن سرکردگان ظلم که در کوفه عَلَمْ ظلم و ستم افراشته سازند در آنجا فرموده :
کَاَنّى بِکِ ی ا کُوفَهُ تُمَدّینَ مَدَّا الاَدیمِ الْعُک اظى .
تـا آنـکـه مـى فـرمـاید: وَاِنّی لاََعْلَمُ وَاللّهِ اَنَّهُ لا یُریدُ بِکِ جَبّارٌ بِسُوءٍ اِلاّ رَماهُ اللّه بِق اتِلٍ اَو اِبْتَلا هُ اللّهُ بِشاغِلٍ.(۷۳)

و چـنـیـن شد که آن حضرت خبر داده بود و زیاد بن ابیه و یوسف بن عمرو و حجّاج ثقفى و دیـگـران کـه در کـوفـه بـنـاى تـعـدّى و ظـلم نـهـادنـد ابتلاء آنها و هلاکت و مردن آنها به بدترین حالى در موضع خود به شرح رفته .
و دیگر خبر داد مردم را از عرض کردن معاویه بر ایشان سبّ کردن آن حضرت را، و خبر داد ابـن عـبـّاس را در (ذى قار) از آمدن لشکرى از جانب کوفه براى بیعت با جنابش که عدد آنـهـا هـزار بـه شمار مى رود بدون کم و زیاد، و خبر داد(۷۴) از لشکر هُلاکو و فـتـنـه هـاى ایـشـان ، و در خـطـبـه اى که در وقعه جمل در بصره خواند اشارت فرمود به قـتـل مـردم بـصـره بـه دسـت زنـگـیـان و اخـبـار فـرمـود از دَجّال و حوادث جهان (۷۵) ودیگرخبر داد از غرق شدن بصره چنانکه فرمود:
وَاَیـْمُ اللّهِ لَتـُغـْرقـَنَّ بـَلْدَتـُکـُمْ حـَتـّى کـَانّی اَنْظُرُ اِلى مَسْجِدِه ا کَجُؤ جُوءِطَیْرٍ فی لُجَّهِ بَحْرٍ.(۷۶)
و خـبـر داد ازبـنـاء شـهـر بـغـداد، و دیـگـر خـبـر داد از مـَآل امـر عـبـداللّه بـن زبـیر وَقَوْلُهُ فیه : خَبُّ ضَبُّ یَرُومُ اَمْرا وَلا یُدْرِکْهُ یَنْصَبُ حِب الَهَ الدّینِ لاِصْطِی ادِ الدُّنیا وَهُوَ بَعْدُ مَصْلُوب قُریْشٍ.
و دیگر خبر داد که سادات بنى هاشم چون ناصر و داعى و غیر ایشان خروج خواهند کرد و فـرمـوده : اِنَّ لاَِّلِ مـُحَمّدٍ بالطّالقانِ لَکَنْزا سَیُظْهِرُهُ اللّهُ اذا ش اءَ دُع اهٌ حَتّى تَقُومَ بِإ ذنِ اللّه فَتَدْعُوا اِل ى دین اللّهِ.
و خبر داد از مقتل نفس زکیّه محمّد بن عبداللّه محض در احجار زیت مدینه ؛
فى قولِهِ: اَنَّهُ یُقْتَلُ عِنْدَ اَحْجارِ الزَّیْتِ.
و هـمچنین خبر داد از مقتل برادر محمّد ابراهیم در زمین باخمرا که موضعى است مابین واسط و کوفه آنجا که مى فرماید: بِب اخَمْر آ یُقْتَلُ بَعْدَ اَنْ یَظْهَرَ وَ یُقْهَرُ بَعْدَ اَنَ یَقْهَرَ.
و هم در حق او فرموده :
یَاْتِی هِ سَهْمٌ غَربٌ یَکُونُ فیهِ مَنِیَّتُهُ فَی ابَؤُسَ الّر امى شَلَّتْ یَدُهُ وَ وَهَنَ عَضُدُهُ.
و دیـگر خبر داد از مقتولین فخّ و از سلطنت سلاطین علویه در مغرب و از سلاطین اسماعیلیّه کقوله :
ثُمَّ یَظْهَرُ صاحِبُ الْقَیْرو انِ اِلى قَوْلِهِ مِنْ سُلا لَهِ ذِى الْبَدآءِ المُسَجّى بِالرِّد آءِ.

و خبر داد از سلاطین آل بویه .

وقـَوله فـیـهـِم : وَ یـَخـْرُجُ مـِنْ دَیـْلمان بَنُوا الصَّیّادِ وقوله فیهم : ثُمَّ یَسْتَشْرى اَمْرُهُم حَتّى یَمْلِکُوا الزَّوْر آء وَیَخْلَعُوا الْخُلَف اء.
و خـبـر داد از خـلفـاى بنى عبّاس و على بن عبداللّه بن عبّاس جدّ عبّاسییّن را (اَباالاملاک ) فـرمـود. و در واقـعـه صـفـّیـن کـه مـابـیـن آن حـضـرت و مـُعـاویـه ارسـال رسـل و رسـائل بـود در یـکـى از مـکـتوبات خود آن حضرت از اخبار غیب بسى اخبار فـرمـود از جـمـله در خـاتـمـه آن ، مـعـاویـه را مـخـاطـب داشـتـه کـه رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیه و آله و سلّم مرا خبر داد: زود باشد که موى ریش من به خون سـرم خضاب گردد و من شهید شوم و بعد از من سلطنت امّت به دست گیرى و فرزندم حسن را از دَر غدر و خدیعت به سمّ ناقع شهید کنى و از پس تو یزید فرزند تو به دستیارى و هـمـدسـتـى پـسـر زانـیه ـ که ابن زیاد باشد ـ حسین پسرم را شهید سازد و دوازده تن از ائمـه ضـلالت از اولاد ابـى العـاص و مـروان بن الحکم بعد از تو والى بر امّت شوند؛ چـنـانـکـه رسـول خـدا صـلى اللّه علیه و آله و سلّم را در خواب نمودار شد و ایشان را به صـورت بـوزینه دید که بر منبر او مى جهند و امّت را از شریعت باز پس مى برند؛ پس فـرمـود: آنـگـاه جـماعتى که رایات ایشان سیاه و عَلَمهاى سیاه علامت دارند ـ که بنى عبّاس مـراد اسـت ـ خـلافـت و سـلطـنـت را از ایـشـان باز گیرند و بر هر کس از این جماعت که دست یابند از پاى درآورند و به کمال ذلّت و خوارى ایشان را بکشند.
آنـگـاه حـضـرت اخـبـار فـرمـود بـه مـغـیـّبـات بـسـیـار از امـر دجّال و پاره اى از ظهور قائم آل محمّد علیهماالسّلام و در آخر مکتوب مرقوم فرمود: همانا من مـى دانـم کـه ایـن کـاغـذ بـراى تـو نـفـعـى و سـودى نبخشد و حظّى از آن نبرى مگر اینکه فـرحـنـاک شـوى بـه اخـبـار مـن از سلطنت تو و فرزند تو لکن آنچه باعث شد مرا که این مـکـتوب را براى تو نگاشتم آن بود که کاتب خود را گفتم که آن را نسخه کند که شاید شـیـعـه و اصـحـاب مـن از آن نـفـع بـرند یا یک تن از کسانى که نزد تو مى باشند آن را بـخوانند بلکه از گمراهى روى برتابد و طریق هدایت پیش گیرد و هم حجّتى باشد از من بر تو.(۷۷)
مؤ لّف گوید: که شرح غالب این اخبار غیبیّه در این کتاب مبارک و تتمّه آن هر یک در موقع خود مذکور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى .

استجابت دعاهاى على علیه السّلام

وجـه سیزدهم : استجابت دعوات آن حضرت است ؛ چنانچه به طُرُق بسیار معتبره ثابت شده نـفـریـن آن حـضـرت در حـقّ بـُسـْر بـن ارطـاه بـه اخـتـلاط عـقـل و اسـتـجـابت دعاى آن حضرت در حق او و نفرین نمودن او در حق مردى که جاسوسى مى کرد و اخبار آن حضرت را به معاویه مى رسانید پس کور شد، و نفرین کرد در حقّ طلحه و زبـیـر کـه بـه کمال ذلّت و زشتى کشته گردند و بمیرند، و دعاى آن جناب در حقّ ایشان مستجاب شد و زبیر را، عمروبن جُرموز در وقت خواب به ضرب شمشیر بکشت و جسدش ‍ را در خاک کرد(۷۸) و طلحه را، مروان بن الحکم تیرى زد و به سبب آن رگ اکحلش گـشـوده گـشـت و در مـیـان بـیـابان در آفتاب سوزان به تدریج خون از بدنش ‍ رفت تا بـمـرد و خـود طـلحـه مـى گـفـت کـه هـیـچ مـرد قـرشـى مثل من خونش ضایع نگشت .(۷۹)

و از روایـات اهـل سـنـت ثـابـت اسـت کـه امیرالمؤ منین علیه السّلام استشهاد فرمود جمعى از صـحـابـه را بـر حـدیـث غـدیـر تـمـامـى شـهـادت دادنـد کـه شـنـیـدنـد رسـول خـدا صـلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود در خُمّ غدیر (مَنْ کُنْتُ مَوْلا هُ فَعَلِىُّ مَوْلا هُ). مـگر چند نفر که کتمان کردند و به اخفاى آن پرداختند، آن حضرت در حقّ ایشان نفرین کرد پس ‍ به دعاى آن حضرت ، سزاى خود یافتند یعنى بعضى به کورى و بعضى به بـَرَص ‍ مـبتلا گشتند و چاشنى عذاب الهى را در دار دنیا چشیدند، مانند انس بن مالک و زید بـن ارقـم و عـبـدالرحـمـن مـدلج و یـزیـد بـن ودیـعـه چـنـانچه در کتاب (اُسد الغابه ) و (تـاریـخ ابـن کـثـیـر) و (انـسـان العیون ) حَلَبى و (مناقب ابن المغازلى ) و (شواهد النبوّه ) جامى و (انساب الاشراف ) بَلاذُرى و (حلیه ) اَبونُعَیْم اصفهانى و دیگر کتب بـه شـرح رفـتـه و عـبـارات ایـشـان را در (فـیـض قـدیـر) ایـراد نـمـوده ام و بـطـلان قـول ابـن روزبـهـان را کـه ایـن روایـات را از مـوضـوعـات روافـض شـمـرده ظاهر ساختم .(۸۰)

یـــارى کـــردن عـــلى عــلیـه السـّلام بـه پـیـامـبـر اسـلام صـلى اللّه علیه و آله و سلّم

وجـه چـهـاردم : اخـتـصـاص آن حـضـرت اسـت بـه فـضـیـلت نـصرت و یارى کردن حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم چنانچه حق تعالى فرموده :
(فَاِنَّ اللّهَ هُوَ مَوْلا هُ وَ جِبْریلُ وَصالِحُ الْمُؤ مِنینَ).(۸۱)
(مـولى ) در اینجا به معنى (ناصر) است و به اتفاق مفسّرین مراد از (صالح المؤ منین )، امـیـرالمؤ منین علیه السّلام است . و نیز اختصاص آن جناب است به اُخوّت و برادرى با رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و به پا نهادن بر دوش پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلّم و شـکستن بُتها و به فضیلت (خبر طائر) و (حدیث منزلت ) و (رایت ) و (خبر غدیر) و غیره .
وَلَقَدْ اَحْسَنَ مَنْ قالَ:

شعر :

غیر على کس نکرد خدمت احمد

غم خور موسى نباشد الا هارون

کرد جهانى زتیغ زنده به معنى

از دم تیغش اگرچه ریخت همى خون

صورت انسانى و صفات خدائى

سُبحان اللّه از این مرکّب معجون

ساحت جاهش به عقل پى نتوان برد

نتوان با موزه در گذشت زجیحون

سوى شریعت گراى و مهر على جوى

از بن دندان اگر نه قلبى و واروُن

بـالجـمـله ؛ در کـمـالات نفسانیّه و بدنیّه و خارجیّه ، آن حضرت متمیّز بود از سایرین ؛ چه کـمـالات نـفـسـانـیـه آن جـناب مانند علم و حلم و زهد و شجاعت و سخاوت و حُسن خلق و عفّت و غـیرها به مرتبه اى بود که احدى را معشار آن نبود و دشمنانش ‍ اعتراف به آن مى نمودند و انـکـار آن نـمـى تـوانستند نمود و جوانمردى و ایثار او به مرتبه اى بود که در فراش رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم خـوابید و شمشیرهاى برهنه کفّار قریش را در عوض رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم به جان خود خرید و در غزوه اُحد به اندازه اى جـوانـمـردى و فـتـوّت از آن حـضـرت ظـاهـر شـد کـه از جـانـب ملا اعلا نداى لا سَیْفَ اِلا ذُوالفِقار وَلا فَتى اِلاّ عَلى بلند شد.

شجاعت شگفت انگیز على علیه السّلام

امـّا کـمـالات بـدنـیـّه آن حـضـرت را هـمـه مى دانند که احدى همپایه او نبود، قوّت و زورش ‍ ضـرب المـثـل اسـت در آفـاق و هـیـچ کـس به قوّت او نبوده . به اتفاق دَر خیبر را به دست معجزنماى خویش از جاى کند و جماعتى نتوانستند حرکتش دهند و سنگى عظیم را از سر چاهى بـر گـرفـت کـه لشـکـر از تـحـریکش عاجز بودند، شجاعتش شجاعت گذشتگان را از یاد برده و نام آیندگان را بر زبانهاى مردم فسرده ، مقاماتش در حروب مشهور و حروبش تا قـیـامـت معروف و مذکور است . شجاعى است که هرگز نگریخته و از هیچ لشکرى نترسیده هرگز خصمى در برابر نیامده که از او نجات یافته باشد مگر در ایمان آوردن ، هرگز ضربتى نزده که محتاج به ضربت دیگر باشد، و شجاعى را که آن حضرت مى کشت قوم او افتخار مى کردند به آنکه امیرالمؤ منین علیه السّلام او را کشته ؛ و لهذا خواهر عمروبن عـبـدودّ در مـرثـیـه بـرادر خـویـش اشعارى خواند به این مضمون که اگر کشنده عمرو غیر امیرالمؤ منین علیه السّلام بود من تا زنده بودم بر او مى گریستم امّا چون قاتلش یگانه است در شجاعت و ممتاز است به کرامت ، کشته او را عارى و ننگى نیست . و شجاعى که لحظه اى در مقابل آن حضرت مى ایستاد پیوسته به آن افتخار مى نمود و از قوّت قلب و دلیرى خود مى سرود. پادشاهان بلاد کفر صورت آن جناب را در معبد خود نقش مى کردند و جمعى از مـلوک تـرک و آل بـویـه بـراى تـیمّن و تبرّک صورت او را بر شمشیرهاى خود از جهت ظـفـر و نـصـرت بر دشمن نگاشته و با خود مى داشتند و این بود قوّت و زور او با آنکه نان جو مى خورد و غذا کم تناول مى نمود و ماءکول و ملبوسش از همه کس درشت تر بود و همیشه صائم و قائم و عبادت او دائم بود.(۸۲)

نَسَب شریف حضرت على علیه السّلام

امـّا کـمـالات خـارجـیـّه او یـکـى نسب شریف او است که پدرش ابوطالب سیّد بطحاء و شیخ قـریـش و رئیـس مـکـّه مـعـظـمـه بـوده و کـفـالت نـمـود حـفـظ کـردن حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم را از اَوان صـِغـَر تـا ایـّام کـبـر و آن حضرت را از مـشـرکـیـن و کـفـّار، مـحـافـظـت و حـمـایـت مـى نـمـود و تـا او در حـیـات بـود حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم محتاج به هجرت و اختیار غربت نشد تا هنگامى که ابـوطـالب از دنـیـا رحـلت کـرد، بى یار و ناصر شد از مکّه به مدینه هجرت کرد. و مادر امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام فـاطـمـه بـنـت اسـد بـن هـاشـم بـود کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم او را بـه رداى خـویـش تـکـفـین فرمود. پسر عمّ آن حـضـرت سـیـّد الاوّلین والا خرین محمّد بن عبداللّه خاتم النّبییّن صلى اللّه علیه و آله و سـلّم بـود و بـرادرش جـعـفر طیّار ذوالجناحین و عمّش حمزه سید الشهداء(سلام اللّه علیهم اجمعین ) بود.

بـالجـمله ؛ پدرانش ، پدران رسول خدا و مادرانش ، مادران خیر خلق اللّه ، گوشت و خونش بـا گـوشـت و خـون او مـقـرون و نـور روحـش بـا نـور او مـتـصـل و مـضـمـوم ؛ پیش از خلق آدم تا صُلْب عبدالمطّلب و بعد از صُلْب عبدالمطّلب در صـُلْب عـبـداللّه و ابـوطـالب از هـم جـدا شـدنـد و دو سـیـّد عـالم بـه هـم رسـیـدنـد، اوّل مـُنـْذِر و ثـانـى هـادى . و دیـگـر از کـمـالات خـارجـیـه او مـصـاهـرت او اسـت کـه رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم تزویج فرمود فاطمه علیهاالسّلام را به او که اشـرف دخـتـران خـویـش و سـیـّده زنـان عـالمـیـان بـود و بـه مـرتـبـه اى رسـول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم او را دوست مى داشت که از براى آمدن او تواضع مـى نـمـود و از جـاى خـویـش بـرمـى خاست و او را مى بوسید و مى بوئید. و معلوم است که مـحـبـّت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فاطمه علیهاالسّلام را نه از جهت آن بود که فـاطمه علیهاالسّلام دختر او بود بلکه از جهت کثرت شرافت و محبوبیت او نزد حق تعالى بود.

شعر :

این محبت ها از محبت ها جداست

حُبّ محبوب خدا حُبّ خداست

بارها رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مى فرمود که فاطمه پاره تن من است اذیّت او اذیّت من ، رضاى او رضاى من ، غضب او غضب من است .(۸۳)
دیـگـر از کـمـالات خـارجـیـّه آن حـضـرت حـکـایـت اولادهـاى او اسـت و حـاصـل نـشـد از بـراى احـدى آنـچـه از بـراى آن جـنـاب حـاصـل شـد از شرف اولاد؛ چه آنکه حضرت حسن و حسین علیهماالسّلام که دو اولاد آن جناب انـد دو امـام و سـیـّد جـوانـان اهـل بـهـشـت انـد و مـحـبـّت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم در باب آنها به مرتبه اى بود که بر احدى مخفى نـیـسـت . و دیـگـر جـنـاب عباس و محمّد و حضرت زینب و امّ کلثوم و غیر ایشان که جلالت و مـرتـبـه ایـشـان اوضـح از بـیـان اسـت و از براى هر یک از جناب امام حسن و امام حسین علیه السّلام اولادهائى بود که به نهایت شرف رسیده بودند.

امـّا از امـام حسن علیه السّلام ؛ پس قاسم و عبداللّه و حسن مثنّى و مثلّث و عبداللّه محض ونفس زکـیـّه و ابـراهـیـم قـتـیـل بـاخـمـرى و عـلى عـابـد و حـسـیـن بـن عـلى بـن الحـسـن مـقـتـول فـخّ و ادریـس بـن عـبـداللّه و عـبدالعظیم وسادات بطحانى و شجرى وگلستانه و آل طـاوس و اسماعیل بن ابراهیم بن الحسن بن الحسن بن على علیهماالسّلام ملقب به طباطبا و غـیـر ایـشان رضوان اللّه علیهم اجمعین که در باب اولادهاى امام حسن علیه السّلام اسامى ایشان به شرح خواهد رفت .

و امـّا از جـنـاب امـام حسین علیه السّلام ؛ پس به هم رسید امامان بزرگواران مانند امام زین العـابـدیـن و حـضـرت بـاقـر العلوم و جناب امام جعفر صادق و حضرت امام موسى کاظم و جـناب امام رضا و حضرت محمد جواد و جناب على هادى و حضرت حسن عسکرى و حضرت حجه بن الحسن مولانا صاحب العصر والزّمان صلوات اللّه وسلامه علیهم اجمعین .
اَلْحَمْدُللّهِ الَّذى جَعَلَن امِنَ الْمُتَمسِّکینَ بِوِلا یَهِ اَمیرِالْمُؤْمِنین وَالاَئمَّهِ عَلَیْهِم السَّلام .

شعر :

مَو آهِبُ اللّهِ عِنْدی جاوَزَتْ اءَمَلی

وَلَیْسَ یَبْلُغُها قَوْلى وَلا عَمَلی

لَکِنَّ اَشْرَفُها عِنْدی وَاَفْضَلُها

وَلا یَتی لاَمیرِالْمُؤْمِنینَ عَلِىُّ(۸۴)

ی ارَبِّ فَاحْشُرْنى فِى الاخِرَهِ مَعَ النَّبِىَ وَالْعِتْرَهِ الطّاهِرَهِ.

خـاتـمـه : مـَرحـُوم مـَغْفُور خُلد مقام عالِم کامِل جَلیلُ الْقَدْر صاحب تصانیف رائقه آخوند ملا مـُحـمـّد طـاهـر قـمـى کـه در قبرش در شیخان کبیر قم است نزدیک جناب زکریّا ابن آدم قمى رحـمـه اللّه قـصـیده اى گفته در مدح حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام موسوم به (مُونس الابـَرار) و در آن اشـاره کـرده بـه بـسـیـارى از فـضـائل آن بـزرگوار و شایسته است که ما در این کتاب مبارک به چند شعر از آن تبرّک جسته و این فصل را به آن ختم کنیم . فرموده :

شعر :

به خون دیده نوشتیم بر در و دیوار

که چشم لطف ز اَبناى روزگار مدار

مگیر انس به کس در جهان به غیر خدا

بکن اگر بتوانى زخویش نیز کنار

فریب نرمى اَبناء روزگار مخور

که هست نرمى ایشان به رنگ نرمى مار

همیشه در پى خواب و خورند و منصب و جاه

کنند مثل عروسان حجله نقش و نگار

چه روز ظاهرشان بر صفا و نورانى

درونشان چو شب تیره رنگ ، تیره و تار

همیشه در پى آزار یکدیگر باشند

حسد نموده شعار و نفاق کرده دثار

جمیع خسته و بیمار بهر سیم و زرند

دواى علّتشان هست شربت دینار

خورند از سر جرئت حرام از غفلت

نمى کنند لبى تر به آب استغفار

ز روى ذوق چنان مى خورند مال حرام

که اشتران علف سبز را به وقت بهار

به گوششان نشود آشنا حکایت مرگ

اگر کنى به شب و روز نزدشان تکرار

نمى شوند به مردن از آن جهت راضى

که کرده اند عمارت در این شکسته حصار

بهوش باش مرو از پى هوا و هوس

بیا و گوهر ایمان خویش محکم دار

که دیو نفس تو همدست گشته با ابلیس

که از کف تو ربایند این دُرّ شهوار

سرت به افسر عزّت بلند کى گردد

زسر برون نکنى تا علاقه دستار

محل امن مدان این جهان فانى را

برون فرست متاعت از این شکسته حصار

چُه مرغ خانه مقیم زمین چرا شده اى

اسیر خاک مذلّت تو خویش را مگذار

ترا پریدن با قدسیان بود ممکن

بیا و رشته غفلت زبال خود بردار

شود گشوده به رویت درى زخلوت انس

اگر مراقبه سازى شعار و ذکر دثار

خشوع و نیّتِ اخلاص روح اعمال است

عمل چُه دور شد از روح ، طاعتش ‍ مشمار

ریاء و سُمْعه بود زهر در مزاج عمل

بیا و یک سر مو زین دو در عمل مگذار

به غیر یاد خدا هرچه در دلت گذرد

مرض شمار تو آن را و ناتمام عیار

اسیر کاکُل و زُلف بتان مکن خود را

که روزگار شود بر تو تیره چون شب تار

زدیده تا بتوانى بگیر گوهر اشک

که روز حشر بود این متاع را بازار

زکشتزار جهان قانعم به دانه اشک

مرا به دانه خال بتان نباشد کار

نشسته بر سر راهت اجل سِنان بر کف

ببر پناه به دار الامان استغفار

اگرچه در چمن دهر از کشاکش چرخ

چه خاک راه شدم پایکوب هر خس و خار

زمهر یک سرو گردن بلندتر گشتم

زدم به سر چو گل مهر حیدر کرّار

به تاج مِهْر على سر بلند گردیدم

زآسمان گذرد گر سرم ، عجب مشمار

زذوق مهر على آمده به چرخ افلاک

زبهر او شده سرگرم ثابت و سیّار

محبتش نه همین واجب است بر انسان

شده محبت او فرض بر جِبال و بِحار
زمهر او چه عقیق یمن بود معروف

برند دست به دستش زگرمى بازار

على که خواند رسول خداش ، خیر بشر(۸۵)

در او کسى که شک آورد، گشت از کفّار

نماز و روزه و حج کسى نشد مقبُول

مگر به مهر على و ائمّه اطهار

به غیر تیغ کسش آب در گلو نکند

شود چه دشمن شوریده بخت او بیمار

دلى که نیست در او مهر مرتضى ، قلب است

شود به مهر على نقد دل تمام عیار

على است صاحب (۸۶)بدر آنکه در میانه جیش ‍

چُه ماه بَدْر بُد و دیگران نجوم صِغار

على است قاتل عمرو آن دلیر کز خونش

گرفت مذهب اسلام دست و پا بنگار

به نور علم على محو گشت ظلمت جهل

به آب تیغ على شد زمین دل گُلزار

شدى سیاه رخ منکران (۸۷) خرق فلک

اگر شدى به دم تیغ او سپهر دچار

على است عرش مکانى که بهربت شکنى

به دوش عرش (۸۸) نشان نبى گرفت قرار

نمود مدح على را به (هَلْ اَتى ) رَحْم ن

چه کرد از سر اخلاص نان خود ایثار

چه داد از سر اخلاص خاتم (۸۹) خود را

نهاد بر سر او تاج (اِنّما) غفّار

دلیل اگرطلبى بر امامتش یک دم

به چشم دل بنگر بر حدیث یوم الدّار(۹۰)

حدیث منزله (۹۱) را وِرْد خویشتن میساز

کـه مـى کـنـد دل اهل نفاق را افکار

بودامام به حُکم حدیث روز غدیر

بدین حدیث نمایند خاص و عام اقرار

نبى چه وارد خُم گشت بر سر منبر

خلیفه کرد على را به گفته جبّار

نهاد بر سر او تاج والِ مَنْ و الاهُ

گرفت از همه امّتان خود اقرار

ولیک آنکه با صحبت تهنیت کردى

نمود از پس اقرار خویشتن انکار

على است آنکه خدا نفس مصطفى خواندش (۹۲)

جدا نکرد زهم این دو نفس را جبّار

ز اتحاد نگنجد میانشان مویى

میان این دو برادر کجاست جاى سه بار

على که مظهر یَتْلُوهُ ش اهِدٌ آمده است

به غیر او، تو کسى را امام خود مشمار

على است (۹۳) هادى هر قوم و ثانى ثقلین (۹۴)

قدم برون زطریق هدایتش مگذار

على به قول نبى هست چون سفینه نوح (۹۵)

به دامنش چه زنى دست ، خوف غرق مدار

بگیر دامن حیدر که آیه تطهیر(۹۶)

گواه پاکى دامان اوست بى گفتار

بود امام من آن کس که در زمان رَسُول

همیشه بود امیر مهاجر و انصار

نه آن خلاف شعار آنکه حضرت نبوى

نمود بر سر ایشان اُسامه را سردار

بود امام من آن سرورى که در خیبر

نبى نمود ثنایش به خوشترین گفتار

عَلَم (۹۷)چه داد به دست على رسول خداى

شدند مضطرب از بیم ضربتش ‍ کفار

شکسته گشت زیک حمله اش عَساکر کفر

زتیغ او بنمودند همچو تیر فرار

به دستیارى توفیق دَرْ زخیبر کند

چنانچه کاه برون آورند از دیوار

درى که بود گران بر چهل نفر افکند

چهل گزش به پى سر به قوّت جبّار

بود امام رسولى که خواند در موسم

به امر حضرت بارى برائت بر کفار

نه آنکه حضرت جبریل بر زمین آورد

برات غزلش از نزد عالم الاسرار

بود خلیفه حق آنکه در تمامى عمر

زحق (۹۸) جدا نشد و حقّ از او نکرد کنار

بود امام من آن آفتاب بُرج شرف

که کرد از سر اعجاز ردّ شمس دوبار

سخن چه کرد به اخلاص با على خورشید

ربود گوى تفاخر زثابت و سیار

کسى که گفت (سَلونى ) سزد امامت را

نه آنکه کرد به (لَوْلا) به جهل خود اقرار

امام اهل معارف کسى تواند بود

که کرد تربیتش مصطفى به دوش و کنار

همیشه کرد زعلم لَدُنّیش تعلیم

بدو سپرد علوم ظواهر واسرار

نمود نام على را دَرِ مدینه عِلمْ

که تا غلط نکند ابلهى دراز دیوار

به شهر علم ترا حاجتى اگر باشد

بگیر راه درش را و کج مرو زینهار

بُود امام مرا بس على و اولادش

مرا به این و به آن نیست غیر لعنت کار

مرا به سر نبود جز هواى خاک نجف

به مصر و شام و صفاهان مرا نباشد کار

شدم به یارى حق سالها مقیم نجف

که شاید شود آن خاک پاک قبر و مزار

ولیک عاقبت از جور دشمنان کردم

از آن زمین مقدس به اضطرار فرار

به حق جاه محمّد به آبروى على

مرا رسان به نجف اى اِله جنّت و نار

اگرچه جمع بود خاطرم به مهر عَلى

اگر به هند بمیرم و گر به ملک تتار

هر آن کسى که به مهر على بود معروف

یقین کنند از او، منکر و نکیر فرار

کسى که چشم شفاعت زمرتضى دارد

به گوش او نرسد غیر مژده ازغفّار

زبهر دشمن حیدر بود بناى جحیم

به دوستان على دوزخش نباشد کار

گر اتّفاق به مهر على نمودندى

نمى نمود خدا خلق بهر مردم نار

چه حصر کردن فضل على میسر نیست

سخن بس است دگر کن به عجز خود اقرار

کسى که دم زند از فضل بى نهایت او

چه مُرغکى است که از بحر تَر کند منقار

حدیث فضل على را تمام نتوان کرد

اگر مداد(۹۹) شود اَبْحُر و قلم اشجار

گمان مکن که در این گفتگو بود اغراق

چنین به ما خبر آمد ز احمد مختار

فصل سوم : در بیان سبب شهادت آن حضرت و ضربت ابن ملجم مرادى علیه اللعنه

مـشـهـور میان علماى شیعه آن است که در شب نوزدهم ماه مبارک رمضان سنه چهلم از هجرت در وقـت طـلوع صـبح حضرت سیّد اوصیاء على مرتضى علیه السّلام از دست شقى ترین امّت ابـن مـلجـم مـرادى لعین ، ضربت خورد و چون ثُلثى از شب بیست و یکم آن ماه گذشت روح مـقـدّسـش بـه ریـاض جـِنـان پـرواز کـرد و مـدّت عـمـر شـریـفـش شـصـت و سـه سـال بـوده ، ده سـاله بـود که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم به پیغمبرى مـبـعـوث گـردیـد و بـه آن حـضـرت ایـمـان آورد و بـعـد از بـعـثـت سـیـزده سـال بـا آن حـضـرت در مـکـّه مـانـد و بـعـد از هـجـرت بـه مـدیـنـه بـا آن حـضـرت ده سـال در مـدیـنـه بـود و پـس از آن بـه مـصـیـبـت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم مـبـتـلا شـد و بـعـد از آن حـضـرت سـى سـال زنـدگـانـى فـرمـود، دو سـال و چـهـار مـاه در خـلافـت ابـوبـکـر و یـازده سـال در خـلافـت عـُمـر و دوازده سـال در خـلافـت عـثـمـان بـه سر برد. و خلافت ظاهریّه آن حـضـرت قـریـب بـه پـنـج سـال کـشـیـد و در اکـثـر آن مـدّت بـا مـنـافـقـان مـشـغـول قـتـال و جـدال بـود و پـیـوسـتـه بـعـد از حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم مـظـلوم بود و اظهار مظلومیّت خویش مى فرمود و از کثرت نافرمانى و نفاق مردم خویش دلتنگ بود و طلب مرگ از خدا مى نمود وکَرّهً بَعْد کَرّهٍ از شـهـادت خـود بـه دسـت ابـن مـلجـم خـبر مى داد و گاهى مى فرمود که چه مانع شده است بـدبـخـت تـریـن امـّت را کـه مـحـاسن مرا از خون سرم خضاب کند؟ و در آن ماه رمضانى که واقـعـه شـهـادت آن جناب در آن ماه اتّفاق افتاد بر منبر اصحاب خویش رااعلام فرمود که امـسال به حج خواهید رفت و من در میان شما نخواهم بود و در آن ماه یک شب در خانه امام حسن عـلیـه السـّلام و یـک شـب در خـانـه امـام حـسـیـن عـلیـه السّلام و یک شب در خانه جناب زینب علیهاالسّلام دختر خود که در خانه عبداللّه بن جعفر بود افطار مى فرمود و زیاده از سه لقـمـه تـنـاول نمى فرمود، از سبب آن حالت مى پرسیدند مى فرمود: امر خدا نزدیک شده است مى خواهم خدا را ملاقات کنم و شکم من از طعام پر نباشد و بعضى نگاشته اند که یک روز از بالاى منبر به جانب فرزندش امام حسن علیه السّلام نظرى افکند و فرمود: اى ابا مـحـمـّد! از این ماه رمضان چند روز گذشته است ؟ عرض کرد: سیزده روز؛ پس به جانب امام حـسـیـن عـلیـه السّلام نظرى کرد و فرمود: اى اباعبداللّه از این ماه رمضان چند روز مانده ؟ عرض کرد: هفده روز؛ پس حضرت دست بر محاسن شریف خود زد و در آن روز لحیه آن جناب سفید بود و فرمود: وَاللّهِ لَیَخْضِبُه ا بِدَمِه ا اِذِ انْبَعَثَ اَشْق یه ا؛ به خدا قسم که اشقى امّت ، این موى سفید را با خون سر خضاب خواهد کرد! پس این شعر را انشاد فرمود:

شعر :

اُریدُ حَیاتَهُ وَیُریدُ قَتْلی

عَذیرَکَ من خَلیلِکَ مِنْ مُرادٍ(۱۰۰)

وامـّا کـیـفـیـّت مـقـتـل آن حـضـرت چـنـانـکـه جـمـاعـتـى از بـزرگـان نـقـل کرده اند چنین است که گروهى از خوارج که از آن جمله عبدالرّحمن بن ملجم بود بعد از واقـعـه نـهـروان در مکّه جمع شدند و هر روز اجتماعى مى کردند و انجمنى مى ساختند و بر کشتگان نهروان مى گریستند، یک روز در طى سخن همى گفتند: على و معاویه کار این امّت را پریشان ساختند اگر هر دو تن را مى کشتیم این امّت را از زحمت ایشان آسُوده مى ساختیم ؛ مردى از قبیله اشجع سر برداشت و گفت : به خدا قسم که عمرو بن العاص کم از ایشان نـیـسـت بـلکـه اصـل فساد و ریشه فتنه اوست ؛ پس سخن بر این نهادند که هر سه تن را بـایـد کـشـت ، ابـن مـُلجم لعین گفت : على را من مى کشم ؛ حجّاج بن عبداللّه که معروف به (بـُرْک ) بود، کشتن معاویه را به ذمّه خویش نهاد، و (دادویه ) که معروف به عمرو بن بـکـر تـمـیمى است ، قتل عمرو عاص را بر ذمّه نهاد؛ چون عهد به پاى بردند با هم قرار دادند که باید هر سه تن در یک شب بلکه در یک ساعت کشته شوند و سخن بر این نهادند کـه شب نوزدهم ماه رمضان هنگام نماز بامداد که ایشان حاضر مسجد شوند در انجام این امر اقدام نمایند؛ پس یکدیگر را وداع کرده (بُرْک ) طریق شام گرفت و عمرو سفر مصر کرد و ابـن مـلجـم لعـیـن بـه جـانـب کوفه روان شد و هر سه تن شمشیر خود را مسموم ساختند و مـکنون خاطر را مکتوم داشتند و انتظار روز میعاد مى بردند تا گاهى که شب نوزدهم رسید. بـامـداد آن شـب بـُرک بـن عـبـداللّه بـا شـمـشـیـر زهـر آب داده داخـل مـسجد شد و در میان جماعت از قفاى مُعاویه بایستاد آنگاه که معاویه به رکوع یا به سجود رفت تیغ بکشید و بر ران او زده معاویه بانگى در داد و در محراب در افتاد مردمان در هـم رفـتـنـد و (بـرک ) را بـگرفتند و معاویه را به سراى خویش بردند و طبیب حاذق حـاضر کردند چون طبیب زخم او را دید گفت : این ضربت از اثر شمشیر زهر آب داده است و عـِرْق نـکـاح را آسـیـب رسـیـده اسـت اگـر خـواهـى ایـن جـراحـت بـهـبـودى پـذیـرد و نـسـل تـو مـنـقـطع نشود باید با آهن سرخ کرده موضع جراحت را داغ کرد آنگاه مداوا کرد و اگر چشم از فرزند مى پوشى با مشروبات معالجه توان کرد، معاویه گفت : مرا تاب و تـوان نـیـسـت کـه با حدیده محماه صبر کنم و مرا دو فرزندم یزید و عبداللّه کافى است ؛ پـس او را بـا شـراب عـقـاقـیـر مـداوا کـردنـد تـا بـهـبـودى یـافـت و نسل او منقطع گشت و بعد از صحّت ، امر کرد تا از بهر او در مسجد مقصوره اى بنا کردند و پاسبانان بگماشت تا او را حراست کنند؛ پس (بُرْک ) را حاضر ساخت و فرمان داد تا سـر از تـنـش بـرگـیرند گفت : الامان و البشاره ! معاویه گفت : چیست آن بشارت ؟ گفت : رفیق من رفته است که على را در این وقت بکشد اکنون مرا حبس کن تا خبر رسد اگر على را کـشـتـه انـد آنـچـه خـواهـى بـکـن و اگـرنـه مـرا رهـا کـن کـه بـروم عـلى را بـه قتل رسانم و سوگند یاد کنم که باز به نزد تو آیم که هرچه خواهى در حقّ من حکم کنى ؛ پس بنابر قولى معاویه امر کرد تا او را حبس ‍ کردند تا گاهى که خبر شهادت امیرالمؤ منین علیه السّلام رسید به شکرانه قتل على علیه السّلام او را رها کرد.

امّا عمرو بن بکر چون داخل مصر شد صبر کرد تا شب نوزدهم شهر رمضان برسید پس با شـمـشـیـر مـسـمـوم در مـسـجـد جـامـع درآمـد و بـه انـتظار عمروعاص نشست از قضا در آن شب عـمـروعـاص را قـولنـجـى عارض شد و نتوانست به مسجد رفت ، پس ‍ قاضى مصر را که خارجه بن ابى حبیبه مى گفتند به نیابت خویش به مسجد فرستاد، خارجه به نماز ایستاد عـمـروبـن بـکـر را چنان گمان رفت که پیشنماز عمروعاص است شمشیر خود را کشید و بر خـارجـه بـدبـخـت فرود آورد و او را در خون خود بغلطانید و همى خواست تا فرار کند که مردم او را بگرفتند و به نزد عمروعاص ، او را بردند؛ عمروبن العاص فرمان داد تا او را بـکـشند آن ملعون آغاز جزع نمود و سخت بگریست ، گفتند: هنگام مرگ این گریستن چیست مگر ندانستى که جزاى این کار هلاکت است ؟ گفت : لاواللّه ! من از مرگ هراسان نشوم بلکه از آن مـى گریم که بر قتل عمرو ظفر نیافتم و از آن غمگینم که (بُرْک ) و (ابن ملجم ) به آرزوى خویش رسیدند و على و معاویه را به تیغ خویش گذرانیدند، عمرو گفت تا او را گـردن زدنـد و روز دیـگر به عیادت خارجه رفت و او هنوز حشاشه جانى باقى داشت ، رو بـه عـمـروعـاص کـرد و گـفـت : یـا ابـا عـبـداللّه ! هـمـانـا ایـن مـرد اراده نـداشـت جـز قتل ترا، عمرو گفت : لکن خداوند اراده کرد خارجه را.

امّا عبدالرحمن بن ملجم به قصد قتل امیرالمؤ منین علیه السّلام به کوفه آمد و در محلّه بنى کِنْدَه که قاعدین خوارج در آنجا جاى داشتند فرود شد ولکن از خوارج قصد خویش را مخفى مى داشت که مبادا منتشر شود در این ایّام که به انتظار کشتن امیرالمؤ منین علیه السّلام روز بـه سر مى برد وقتى به زیارت یکى از اصحاب خویش ‍ رفت در آنجا قَط امِ بنت اخضر تیمیّه را ملاقات کرد و او سخت نیکو روى و مشگین موى بود و پدر و برادر او را که از جمله خـوارج بـود امیرالمؤ منین علیه السّلام در نهروان کشته بود از این جهت او را با على علیه السـّلام خـصـومـت بـى نـهـایـت بـود، ابـن مـلجـم را چـون نـظـر بـه جـمـال دل آراى او فتاد یک باره دل از دست بداد؛ لاجرم از در خواستگارى قَطامِ بیرون شد، قطام گفت که چه مَهْر من خواهى کرد؟ گفت : هرچه بگوئى ! گفت : صداق من سه هزار درهم و کـنـیزکى و غلامى و کشتن على بن ابى طالب است ! ابن مُلجم گفت که تمام آنچه گفتى مـمـکـن اسـت جـز قـتـل عـلى کـه چـگـونـه از بـراى مـن میسّر شود؛ قطامِ گفت : وقتى که على مشغول به امرى باشد و از تو غافل باشد ناگهان بر او شمشیر مى زنى و غیلهً او را مى کـشـى پـس اگر کشتى قلب مرا شفا دادى و عیش خود را با من مُهنّا ساختى و اگر تو کشته شوى پس آنچه در آخرت به تو مى رسد از ثوابها بهتر است براى تو از آنچه در دنیا بـه تـو مـى رسـد. ابـن مـلجـم دانست که آن ملعونه با او در مذهب موافقت دارد گفت : به خدا سوگند که من نیز به این شهر نیامده ام مگر براى این کار، قطام گفت که من از قبیله خود جـمـعـى را با تو همراه مى کنم که تو را در این امر معاونت کنند، پس کس فرستاد به نزد وَرْدان بـن مُجالد که از قبیله او بود و او را براى یارى ابن ملجم طلبید. و ابن ملجم نیز در این اوقات که مصمم قتل على علیه السّلام بود وقتى شبیب بن بَجْرَه را که از قبیله اشجع بود و مذهب خوارج داشت دیدار کرد گفت : اى شبیب ! هیچ توانى که کسب شرف دنیا و آخرت کـنـى ؟ گـفـت : چـه کـنـم ؟ ابـن مـلجـم مـلعـون گـفـت کـه در قـتـل عـلى ، مرا اعانت کنى ، شبیب گفت : یابن ملجم ! مادر به عزاى تو بگرید اندیشه مرا هـولنـاک کـرده اى چـگـونـه بدین آرزو دست توان یافت ؟ ابن ملجم گفت : چندین ترسان و بددل مباش ‍ در مسجد جامع کمین مى سازیم و هنگام نماز فجر بر وى مى تازیم و کار او را بـا شـمشیر مى سازیم و دل خود را شفا مى بخشیم و خون خود را باز مى جوئیم . چندان از ایـنگونه سخن کرد که شبیب را قوى دل ساخت و با خود همدست و همداستان نمود و او را با خـود به نزد قَطامِ برد و در این هنگام آن ملعونه در مسجد اعظم بود و قبّه و خیمه از براى او برپا کرده بودند و به اعتکاف مشغول بود،

پس ابن ملجم از اتفاق شبیب با خود، قطام را آگـهـى داد آن مـلعـونـه گـفـت : هـرگـاه کـه خـواسـتـیـد او را بـه قـتل آرید در اینجا به نزد من آئید؛ پس آن دو ملعون از مسجد بیرون شدند و چند روزى به سـر بـردند تا شب چهارشنبه نوزدهم رسید، پس ابن ملجم با شبیب و وَرْدان به نزد قَطام در مـسـجـد حـاضـر شـدند آن ملعونه بافته اى چند از حریر طلبید و بر سینه هاى ایشان مـحـکـم بـبـسـت و شـمـشـیـرهـاى زهـر آب داده را بـداد تـا حـمایل کردند و گفت چون مردان مرد انتها زفرصت برید و چون هنگام رسید وقت را از دست نـدهـیـد؛ آن سـه تـن از نـزد آن مـلعـونـه بـیـرون شـدنـد و در مـقـابـل آن درى کـه حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام از آن داخِل مسجد مى شد، بنشستند و انتظار حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام را مى بردند. و هم در این ایّام که این سه ملعون به این خیال بودند وقتى اشعث بن قیس را دیدار کرده بودند و او را از عزم خویشتن آگاهى داده بودند اشعث نیز اعانت ایشان را بر ذمّه نهاده بود تا در ایـن شـب که لیله نوزدهم بود او نیز حسب الوعده خویش به نزد ایشان آمد. و حُجْر بن عدى رحـمـه اللّه کـه از بزرگان شیعیان بود آن شب را در مسجد به سر مى برد ناگهان به گـوش او رسـیـد کـه اشـعـث مـى گـویـد: یابن ملجم ! در کار خویش بشتاب و سرعت کن در انـجـاح حاجت خویش که صبح دمید و رسوا خواهى گردید. حُجْر از این سخن غرض ایشان را فهمید و با اشعث ، گفت : اى >X.کـار از حـدّ گـذشـت چـون بـه مـسـجـد رسـیـد صـداى مـردم را شـنـیـد کـه بـه قتل آن حضرت خبر مى دهند.

اکـنـون بـیـان کـنـیـم حـال حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن علیه السّلام را در آن شب : از امّکلثوم نقل شده که فرمود چون شب نوزدهم ماه رمضان رسید پدرم به خانه آمد به نماز ایستاد، من براى افطار آن جناب طبقى حاضر گذاشتم که دو قرصه نان جو با کاسه اى از لَبَن و مقدارى از نمک سوده در آن بود چون از نماز فارغ شد، چون آن طبق را نگریست بگریست و فرمود: اى دختر! براى من در یک طَبَق دو نانخورش ‍ حاضِر کرده اى مگر نمى دانى که من مـتـابـعـت برادر و پسر عمّ خود رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مى کنم ؟ اى دختر! هـرکـه خـوراک و پوشاک او در دنیا نیکوتر است ایستادن او در قیامت نزد حق تعالى بیشتر اسـت ، اى دخـتـر! در حـلال دنـیا حساب است و در حرام دنیا عذاب . پس برخى از زهد حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم را تـذکـره فـرمـود آنـگاه فرمود: به خدا سوگند افـطـار نکنم تا از این دو خورش ، یکى را بردارى ؛ پس من کاسه لَبَن را برداشتم و آن حضرت اندکى از نان جو با نمک تناول فرمود و حمد و ثناى الهى به جا آورد و برخاست و بـه نـمـاز ایـسـتـاد پـیـوسـتـه مـشـغـول رکـوع و سـجـود بـود و تـضـرّع و ابـتـهـال بـه درگاه خالق متعال مى نمود و نقل شده که آن حضرت در آن شب بسیار از بیت خود بیرون مى رفت و داخل مى شد و به اطراف آسمان نظر مى کرد و اضطراب مى نمود و تـضـرّع و زارى مـى کـرد و سوره یس را تلاوت فرمود و مى گفت : اَللّهُمَّ ب ارکْ لى فى الْمَوْتِ ؛ یعنى خداوندا مبارک گردان براى من مرگ را، بسیار مى گفت : اِنّا للّهِ وَاِنّا اِلَیْهِ ر اجـِعـُونَ و کـلمـه مـبـارکه لا حَوْلَ وَلا قُوَّهَ اِلا بِاللّهِ العَلِىِّ الْعَظیمِ را بسیار مکرر مى کرد و بسیار صلوات مى فرستاد و استغفار مى نمود.

و ابـن شـهـر آشـوب و غیره روایت کرده اند که حضرت در تمام آن شب بیدار بود و براى نماز شب بیرون نرفت به خلاف عادت همیشه خویش .
امّ کـلثـوم عـرض کـرد: اى پـدر! ایـن بـیـدارى و اضـطـراب شـما در این شب براى چیست ؟ فرمود: در صبح این شب من شهید خواهم شد! عرض کرد: بفرمائید جعده به مسجد رود و با مـردم نـمـاز گـزارد، (جـعـده فـرزنـد هـبـیـره است و مادرش امّ هانى خواهر امیرالمؤ منین علیه السـّلام اسـت ) فـرمـود: (بـگـویـئد جعده به مسجد رود و با مردم نماز گزارد)؛ پس بى تـوانـى فـرمـود کـه از قـضـاى الهـى نـمـى تـوان گـریـخـت و خـود آهـنگ رفتن به مسجد نمود.(۱۰۱)

و روایـت شـده کـه در آن شـب آن حـضـرت بیدار بود و بسیار بیرون مى رفت و به آسمان نـظـر مـى افکند و مى فرمود:به خدا قسم که دروغ نمى گویم و دروغ به من گفته نشده ایـن اسـت آن شـبـى کـه مـرا وَعـْده شـهادت داده اند، پس به مضجع خویش ‍ برمى گشت پس زمـانـى کـه فـجـر طـالع شـد (اِبـْن نـَبـّاح ) مؤ ذّن آن حضرت درآمد و نداى نماز در داد، حـضـرت به آهنگ مسجد برخاست چون به صحن خانه آمد مرغابیان چند که در خانه بودند بـه خـلاف عـادت از پـیـش روى آن حـضـرت درآمدند و پر مى زدند و فریاد و صیحه همى کـردنـد بـعـضـى خـواسـتند که ایشان را برانند حضرت فرمود: (دَعُوهُنَّ فاِنَّهُنَّ صَوآئحُ تـَتـْبـَعـُهـا نـَوآئحُ)(۱۰۲) یـعـنـى بـگـذاریـد ایـشـان را بـه حـال خود همانا ایشان صیحه زنندگانند که از پى ، نوحه کنندگان دارند. و به روایتى ام کـلثـوم یـا امـام حـسـن عـلیـه السـّلام عـرض کـرد: اى پـدر! چـرا فـال بـد مـى زنـى ؟ فـرمـود: فـال بـد نـمـى زنـم ولکـن دل شـهـادت مـى دهـد کـه کـشته مى شوم یا آنکه فرمود: این سخن حقّى بود که به زبانم جـارى شـد؛ آنگاه سفارش مرغابیان را به امّکلثوم نمود و فرمود: اى دخترک من ! به حق من بـر تـو کـه ایـنـهـا را رها کنى ؛ زیرا که محبوس داشتى چیزى را که زبان ندارد و قادر نیست بر سخن گفتن ، هرگاه گرسنه یا تشنه شود پس آنها را غذا ده و سیراب کن و اگر نه رها کن بروند و از گیاههاى زمین بخورند و چون به در خانه رسید قلاب ، در کمربند آن حضرت بند شد و از کمر مبارکش باز شد حضرت کمر را محکم بست و اشعارى چند انشاد کرد که از جمله این دو بیت است :

(مـورّخ امـیـن (مـسـعـودى ) گـفـته در خانه آن حضرت از تنه درخت خرما بود و چون خواست بـیـرون برود در باز نمى شد و مشکل شده بود فتح ، آن حضرت در را از جا کند و کنارى نـهـاد و اِزار خـود بـگـشـود و مـحـکـم بـسـت و ایـن دو شـعـر را انـشـاد فـرمـود: اُشْدُدْ…)(۱۰۳)

شعر :

اُشْدُدْ حَی ازیمَکَ لِلْمَوْتِ

فِاَنَّ المَوتَ لا قیک ا

وَلا تَجْزَعْ عَنِ المَوْتِ

اِذ ا حَلَّ بِن ادیک ا

وَلا تَغْتَرَّ بالدَّهْرِ

وَإ نْ ک انَ یُو افیک ا

کَم ا اَضْحَکَکَ الدَّهْرُ

کَذ اکَ الدَّهْرُ یُبْکیک ا(۱۰۴)

مـضـمـون اشعار آنکه : اى على ! ببند میان خود را براى مرگ ، پس همانا مرگ ترا ملاقات خـواهـد نـمـود، و جـَزَع مـکـن از مـرگ وقـتـى کـه نـازل شـود بـه مـنـزل تـو، و مـغـرور مـشـو بـه دنیا هرچند با تو موافقت نماید، همچنان که دهر ترا خندان گردانیده است ، همچنین ترا به گریه خواهد درآورد؛ پس گفت : الهى مرگ را بر من مبارک کن و لقاى خود را بر من خجسته فرماى .

اُمـّکـُلْثـُوم از شـنـیـدن ایـن کـلمـات فـریاد و ا اَبَتاهُ و و اغَوْث اهُ برداشت و امام حسن علیه السّلام از قفاى پدر بیرون رفت چون به آن حضرت رسید عرض کرد همى خواهم با شما بـاشـم ، حضرت فرمود که ترا سوگند مى دهم به حقّى که از براى من است بر تو که برگردى ، امام حسن علیه السّلام به خانه باز شد و با امّ کلثوم محزون و غمگین نشستند و بر احوال و اقوالى که از پدربزرگوار مشاهده کرده بودندمى گریستند.

و از آن سـوى امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام وارد مـسـجـد گـشـت و قـنـدیـل هـاى مـسـجد خاموش بود، آن حضرت در تاریکى رکعتى چند نماز بگزاشت و لختى مشغول تعقیب گشت ، آنگاه بر بام مسجد آمد و انگشتان مبارک بر گوش نهاد و بانگ اذان در داد و چـون آن حـضـرت اذان مـى گـفـت هیچ خانه در کوفه نبود مگر آنکه صداى اذانش ‍ به آنـجـا مـى رسـیـد، آنـگـاه از مـَاءْذَنـه بـه زیـر آمـد و خـداى را تـقـدیـس و تـهـلیـل مـى گـفـت و صـلوات مى فرستاد آنگاه از بام به زیر آمد و این چند بیت را قرائت فرمود:

شعر :

خَلُّوا سَبیلَ المُؤْمِن الُْمجاهِدِ

فی اللّه ذى الکُتُب وَذى المشاهد

فىِ اللّهِ لا یَعْبُدُ غَیْرَ الْواحِد

وَ یُوقِظُ النّاسَ اِلَى الْمَساجِدِ(۱۰۵)

پس به صحن مسجد درآمد و همى گفت : الصَّلوه الصَّلوه و خفتگان را براى نماز از خواب بـرمـى انگیخت و ابن ملجم ملعون در تمام آن شب بیدار بود و در آن امر عظیم که اراده داشت تفکّر مى کرد؛ این هنگام که امیرالمؤ منین علیه السّلام خفتگان را براى نماز بیدار مى کرد او نـیـز در مـیان خفتگان به روى در افتاده بود و شمشیر مسموم خود را در زیر جامه داشت ، چـون امـیـرالمـؤ منین علیه السّلام بدو رسید فرمود: برخیز! براى نماز و چنین مخواب که ایـن خـواب شـیـاطـیـن اسـت ، بـر دسـت راسـت بخواب که خواب مؤ منان است یا به طرف چپ بخواب که خواب حکماء است و بر پشت بخواب که خواب پیغمبران است .

آنـگـاه فـرمـود: قـصدى در خاطر دارى که نزدیک است از آن آسمانها فرو ریزد و زمین چاک شود و کوهسارها نگون گردد و اگر بخواهم مى توانم خبر داد که در زیر جامه چه دارى ! و از او در گـذشـت و بـه مـحراب رفت و به نماز ایستاد. و امّا ابن ملجم با اینکه کَرّهً بَعْدَ کـَرّهٍ گـوشـزد او گـشـته بود که امیرالمؤ منین علیه السّلام را اَشقاى امّت شهید مى کند و گـاهـى قـَطـامِ را مى گفت مى ترسم من آن کس باشم و بر آرزو نیز دست نیابم . و آن شب تـا بـامـداد در اندیشه این امر عظیم بود عاقبت سیلاب شقاوت او این خیالات گوناگون را چـون خـس و خـاشـاک بـه طـوفـان فـنـا داد و عـزم خـویـش را در قـتـل امـیـرالمـؤ مـنـیـن علیه السّلام درست کرد و بیامد در پهلوى آن استوانه که در پهلوى مـحـراب بـود جـاى گـرفـت ، وَرْدان و شَبیب نیز در گوشه اى خزیدند، چون امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام در رکـعـت اوّل سـر از سـجـده بـرداشـت ، شـبـیـب ابـن بـَجـْرَه اوّل آهـنـگ قـتـل آن حـضـرت کـرد و بانگ زد که : للّهِ الْحُکْم ی ا على لا لَکَ وَلا لا صْحابِکَ؛ یـعـنـى حـکـم خـاص خـداونـد اسـت تـو نـتوانى از خویشتن حکم کنى و کار دین را به حکومت حَکَمَیْن بازگذارى . این بگفت و تیغ را براند شمشیر او بر طاق آمد و خطا کرد. از پس ‍ او، ابن ملجم آمد بى توانى شمشیر خود را حرکتى داد این کلمات بگفت و شمشیر بر فرق آن حـضـرت فـرود آورد و از قـضـا ضـربت او به جاى زخم عمروبن عبدود آمد و تا موضع سجده را بشکافت آن حضرت فرمود:

بِسْمِ اللّهِ وبِاللّهِ وَعَلى مِلَّهِ رَسُولِ اللّهِ فُزْتُ وَرَبِّ الکَعْبَهِ.
سـوگـنـد بـه خـداى کـعـبه که رستگار شدم ! و صیحه شریفه اش بلند شد که فرزند یـهـودیـه ابـن مـلجم مرا کشت او را ماءخوذ دارید، اهل مسجد چون صداى آن حضرت شنیدند در طلب آن ملعون شدند و صداها بلند شد و حال مردم دیگرگون شده بود پس همه به سوى محراب دویدند که آن حضرت در محراب افتاده و فَرْق مبارکش ‍ شکافته شده و خاک برمى گیرد و بر مواضع جراحت مى ریزد و این آیه مبارکه مى خواند:(۱۰۶)

(مِنها خَلَقْن اکُمْ وَفیه ا نُعیدُکُمْ وَمِنها نُخْرِجُکُمْ ت ارَهً اُخْرى .)(۱۰۷)
؛یـعـنى از زمین خلق کردم شما را و در زمین برمى گردانم شما را و از زمین بیرون مى آورم شـمـا را بـار دیـگـر؛ پـس فـرمـود کـه آمـد امـر خـدا و راسـت شـد گـفـتـه رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم ؛ مردمان دیدند که خون سرش بر روى و محاسن شریفش جارى است و ریش مبارکش به خون خضاب شده و مى فرماید:

ه ذ ا م ا وَعـَدَنـَا اللّهُ وَرَسـُولُهُ؛ ایـن هـمـان وعـده اسـت کـه خـدا و رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم به من داده اند؛ و هم هنگام ضربت ابن مُلجم بر فرق آن حـضـرت زمـیـن بـلرزیـد و دریـاهـا بـه مـوج آمـد و آسـمـانـهـا مـتـزلزل گـشـت و درهـاى مـسـجـد بـه هـم خورد و خروش از ملائکه آسمانها بلند شد و باد سـیـاهـى سـخـت بـوزیـد کـه جـهـان را تـاریـک سـاخـت و جبرئیل در میان آسمان و زمین ندا در داد چنانکه مردمان بشنیدند و گفت :

تـَهـَدَّمـَتْ وَاللّهِ اَرْکـانُ الْهـُدى وَانْطَمَسَتْ اَعْلامُ التُّقى وَانْفَصَمَتِ الْعُرْوَهُ الْوُثْقى قُتِلَ ابـْنُ عـَمِّ الْمـُصـطـَفـى قـُتـِلَ الْوَصـِىُّ الْمـُجْتَبى قُتِلَ عَلِىُّ الْمُرْتَضى قَتَلَهُ اَشْقَى الاَشْقِی اءِ؛
به خدا سوگند که در هم شکست ارکان هدایت و تاریک شد ستاره هاى علم نبّوت و برطرف شـد نـشـانـه هـاى پـرهـیـزکـارى و گـسـیـخـتـه شـد عـروه الوثـقـاى اِل هـى و کـشـتـه شـد پـسـر عَمِّ محمّد مصطفى صلى اللّه علیه و آله و سلّم و شهید شد سیّد اوصیاء على مرتضى شهید کرد او را بدبخت ترین اشقیاء.

چـون امّ کـلثـوم ایـن صـدا را شـنـید طپانچه بر روى خود زد و گریبان چاک کرد و فریاد بـرداشـت و ا اَبـَتـاه و ا عـَلیـّاه و ا مـحـمّد اه پس حَسَنَیْن علیهماالسّلام از خانه به سوى مسجد دویدند، دیدند که مردم نوحه و فریاد مى کنند و مى گویند: و ااِم ام اه وَ و ا اَمیرالْمُؤ منین به خدا سوگند که شهید شد امام عابد مجاهد که هرگز اصنام و اوثان را سجده نکرد و اشـبـه مـردم بـود بـه رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم پـس چـون داخل مسجد شدند فریاد و ااَبَتاه و و ا عَلیاه برآوردند و مى گفتند کاش مرده بودیم و این روز را نـمـى دیدیم ؛ چون به نزدیک محراب آمدند پدر بزرگوار خویش را دیدند که در میان محراب در افتاده . و ابوجعده وَ جماعتى از اصحاب و انصار آن حضرت حاضرند و همى خـواهـنـد تـا مگر آن حضرت را بر پا دارند تا با مردم نماز گزارد و او توانائى ندارد، پـس حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام امام حسن علیه السّلام را به جاى خود باز داشت که با مردم نماز گزارد و آن حضرت نماز خویشتن را نشسته تمام کرد و از زحمت زهر و شدت زخـم بـه جانب یمین و شمال متمایل مى گشت ، چون امام حسن علیه السّلام از نماز فارغ شد سـر پـدر را در کـنـار گرفت و همى گفت : اى پدر! پشت مرا شکستى چگونه ترا به این حال توانم دید؟ امیرالمؤ منین علیه السّلام چشم بگشود و فرمود: اى فرزند! از پس امروز پـدر تـرا رنـجـى و اَلَمى نیست ، اینک جدّ تو محمّد مصطفى صلى اللّه علیه و آله و سلّم و جـدّه تـو خـدیـجـه کـبـرى و مادر تو فاطمه زهرا علیهاالسّلام و حوریان بهشت حاضرند و انـتـظـار پـدر تـرا دارنـد تـو شاد باش و دست از گریستن بدار که گریه تو، ملائکه آسـمـان را بـه گـریه درآورده است ؛ پس با رداى امیرالمؤ منین علیه السّلام جراحت سر را مـحـکـم بـبـسـتند و آن حضرت را از محراب به میان مسجد آوردند و از آن سوى ، خبر شهادت امـیـرالمـؤ مـنین علیه السّلام در شهر کوفه پراکنده شد زن و مرد آن بلده به سوى مسجد شتاب کردند، امیرالمؤ منین علیه السّلام را دیدند که سرش در دامن امام حَسَن علیه السّلام اسـت . و با آنکه جاى ضربت را محکم بسته اند خون از آن مى ریزد و گلگونه مبارکش از زردى بـه سفیدى مایل شده است به اطراف آسمان نظر مى کند و زبان مبارکش به تسبیح و تقدیس الهى مشغول است و مى گوید:
اِل هی اَسْئَلُکَ مُر افَقَهَ الاَنْبِی آءِ وَالاَوْصِیاءِ وَاَعْلى دَرَج اتِ جَنَّهِ الْمَاْو ى .

پس زمانى مدهوش شد و امام حسن علیه السّلام بگریست و از قَطَرات عَبرات آن حضرت که بـر روى پـدر بـزرگـوارش ریـخـت آن حـضـرت به هوش آمد و چشم بگشود و فرمود: اى فرزند! چرا مى گریى و جَزَع مى کنى ؟ همانا تو بعد از من به زهر ستم شهید مى شوى و بـرادرت حـسـیـن به تیغ و هر دو تن به جدّ و پدر و مادر خود ملحق خواهید شد. آنگاه امام حسن علیه السّلام از قاتل پدر پرسش کرد، فرمود: مرا پسر یهودیّه عبدالرّحمن بن مُلْجُم مـُرادى ضـربـت زد و اکنون او را به مسجد درآورند و اشاره کرد به باب کِنْدَه و پیوسته زهـر شـمـشـیر بر بدن آن حضرت سَرَیان مى کرد و آن حضرت را بى خویشتن مى نمود و مـردمـان بـه بـاب کـِنـْدَه مـى نـگریستند و بر امیرالمؤ منین علیه السّلام مى گریستند که نـاگـاه صـدائى از دَرِ مـسـجـد بـلنـد شـد و ابن ملجم را دست بسته از باب کِنْدَه به مسجد درآوردنـد و مـردمان گوش و گردن او را با دندان مى گزیدند و بر رویش مى زدند و آب دهان بر روى نحسش مى افکندند و او را همى گفتند: واى بر تو! ترا چه بر این داشت که امیرالمؤ منین علیه السّلام را کشتى و رُکْن اسلام را در هم شکستى ؟! و او خاموش بود چیزى نـمـى گـفـت و مـردم را هـر سـاعـت آتش خشم افروخته تر مى گشت و همى خواستند او را با دنـدان پـاره پـاره کنند. حُذَیْفه نَخَعى با شمشیر کشیده از پیش روى مى شتافت و مردم را مى شکافت تا او را به حضور حضرت امام حسن علیه السّلام آوردند، چون نظر آن حضرت بر او افتاد فرمود: اى ملعون ! کشتى امیرالمؤ منین و امام المسلمین را به جاى آنکه ترا پناه داد و تـرا بـر دیـگران اختیار کرد و عطاها فرمود، آیا بد امامى بود از براى تو و جزاى نیک هاى او به تو این بود که دادى ؟!.
ابـن مـلجم همچنان سر به زیر افکنده بود و سخن نمى گفت ، پس در آن وقت صداهاى مردم بـه گـریه و نوحه بلند شد، پس امام حسن علیه السّلام پرسید از آن مردى که آن ملعون را آورده بـود، کـه ایـن دشـمـن خـدا را در کجا یافتى ؟ پس آن مرد حکایت یافتن ابن ملجم را بـراى آن حـضـرت نـقـل نـمـود، پس امام حسن علیه السّلام فرمود: حمد و سپاس خداوندى را سـزا اسـت کـه دوسـت خـود را یـارى کـرد و دشـمـن خـود را مخذول و گرفتار نمود. بعد از لختى امیرالمؤ منین علیه السّلام چشم بگشود و این کلمه مى فرمود:

اِرْفـَقُوا ی ا مَلائِکَهَ رَبّى بى ؛ یعنى اى فرشتگان خدا، با من رفق و مدارا کنید. آنگاه امام حـسـن عـلیـه السـّلام بـه آن حـضـرت عـرض کـرد: ایـن دشـمـن خـدا و رسـول و دشـمن تو، ابن ملجم است که حق تعالى ترا بر او نیرو داد و در نزد تو حاضر ساخت . امیرالمؤ منین علیه السّلام به جانب آن ملعون نگریست و به صداى ضعیفى فرمود: یـابـن مـلجـم ! امـرى بزرگ آوردى و مرتکب کار عظیم گشتى ، آیا من از بهر تو بد امامى بـودم کـه مـرا چـنـین جزا دادى ؟ آیا من ترا مَوْرِد مرحمت نکردم و از دیگران برنگزیدم ؟ آیا بـه تـو احـسـان نـکردم و عطاى تو را افزون نکردم با آنکه مى دانستم که تو مرا خواهى کشت لکن خواستم حجّت بر تو تمام شود و خدا انتقام مرا از تو بکشد و نیز خواستم که از ایـن عقیدت برگردى و شاید از طریق ضلالت و گمراهى روى بتابى ، پس شقاوت بر تـو غـالب شد تا مرا بکشتى ، اى شقى ترین اشقیاء! ابن ملجم این وقت بگریست و گفت : اَفَاَنْتَ تُنْقِذُ مَنْ فى النّارِ؟ یعنى آیا تو نجات مى توانى داد کسى را که در جهنم است و خـاصّ آتـش اسـت ؟ آنـگاه حضرت سفارش او را به امام حسن علیه السّلام کرد و فرمود: اى پسر! با اسیر خود مدارا کن و طریق شفقت و رحمت پیش دار، آیا نمى بینى چشمهاى او را که از ترس چگونه گردش مى کند و دلش چگونه مضطرب مى باشد؟ امام حسن علیه السّلام عـرض کـرد: ایـن مـلعـون ترا کشته است و دل ما را به درد آورده است امر مى کنى که با او مـدارا کـنـیم ؟! فرمود:

اى فرزند! ما اهل بیت رحمت و مغفرتیم ، پس بخوران به او از آنچه خـود مـى خـورى و بـیـاشـام او را از آنـچـه خـود مى آشامى ، پس اگر من از دنیا رفتم از او قـصاص کن و او را بکش و جسد او را به آتش نسوزان و او را مُثْله مکن ـ یعنى دست و پا و گـوش و بـیـنـى و سـایـر اعـضـاى او را قـطـع مـکـن ـ کـه مـن از جـدّ تـو رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم شـنیدم که فرمود: (مثله مکنید اگر چه به سگ گـزنـده بـاشـد).و اگـر زنـده مـاندم من خود داناترم که با او چه کار کنم و من اَوْلى مى باشم به عفو کردن ؛ چه ما اهل بیتى مى باشیم که با گناهکار در حق ما جز به عفو و کرم رفتار دیگر ننمائیم . این وقت آن حضرت را از مسجد برداشته با نهایت ضعف و بى حالى آن جناب را به خانه بردند و ابن ملجم را دست به گردن بسته در خانه محبوس داشتند و مـردمـان در گـرد سـراى آن حـضـرت فـریـاد گـریـه و عـویـل در هم افکندند و نزدیک بود که خود را هلاک کنند و حضرت امام حسن علیه السّلام در عـیـن گـریـه و زارى و نـاله و بى قرارى با پدر بزرگوار خود گفت : اى پدر! بعد از تـو بـراى مـا کـه خـواهـد بـود مـصـیـبـت تـو بـراى مـا امـروز مـثـل مـصیبت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم است ، گویا گریه را از براى مصیبت تـو آموخته ایم ؛ پس حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام نور دیده خود را به نزدیک خویش طلبید و دیده هاى او را دید که از بسیارى گریه مجروح گردیده پس به دست مبارک خود آب از چـشـمـان حـسـن عـلیـه السـّلام پـاک کـرد و دسـت بـر دل مـبـارکـش نـهـاد و فـرمـود:

اى فـرزنـد! خـداونـد عـالمـیـان دل تـرا بـه صـبـر سـاکـن فـرماید و مزد تو و برادران ترا در مصیبت من عظیم گرداند و سـاکـن فـرماید اضطراب ترا و جریان آب دیدگان ترا، پس به درستى که خداوند مزد مـى دهـد تـرا بـه قـدر مـصـیـبـت تـو؛ پـس آن حـضـرت را در حـجـره اى نـزدیک مصلاى خود خوابانیدند، زینب و ام کلثوم آمدند و در پیش آن حضرت بنشستند و نوحه و زارى براى آن حـضـرت مـى کـردنـد و مـى گـفـتـنـد کـه بـعـد از تـو کـودکـان اهـل بـیـت را کـه تـربیت خواهد کرد؟ و بزرگان ایشان را که محافظت خواهد نمود؟ اى پدر بـزرگـوار! انـدوه مـا بـر تو دور و دراز است و آب دیده ما هرگز ساکن نخواهد شد! پس ‍ صـداى مـردم از بـیـرون حـجره بلند شد به ناله و آب از دیده هاى آن حضرت جارى شد و نظر حسرت به سوى فرزندان خود افکند و حسنَیْن علیهماالسّلام را نزدیک خود طلبید و ایـشـان را در بـرکـشـیـد و رویـهـاى ایـشـان را مـى بـوسـیـد.(۱۰۸) شـیـخ مـفـیـد(۱۰۹) و شیخ طوسى روایت کرده اند از اصبغ بن نباته که چون حضرت امـیـرالمـ>X.اصـبـغ ! گـریه مکن که من راه بهشت در پیش دارم ، گفتم : فداى تو شوم مى دانم که تو به بهشت مى روى من بر حال خود و بر مفارقت تو مى گریم انتهى .(۱۱۰)

بالجمله ؛پس ساعتى مدهوش شد به سبب زهرى که در بدن مبارکش جارى شده بود چنانکه حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلّم به سبب زهرى که به او داده بودند گاهى مـدهـوش مى شد و گاهى به هوش باز مى آمد، چون امیرالمؤ منین علیه السّلام به هوش آمد امـام حـسـن عـلیـه السـّلام کـاسه اى از شیر به دست آن حضرت داد، حضرت گرفت اندکى تناول فرمود و بقیّه آن را براى ابن ملجم امر فرمود، دیگر باره سفارش کرد به حضرت امام حسن علیه السّلام در باب اَکْل و شُرْبه آن ملعون .
شیخ مفید و دیگران روایت کرده اند که چون ابن ملجم را به حبس بردند ام کلثوم گفت : اى دشـمـن خـدا! امـیـرالمؤ منین علیه السّلام را کشتى ؟ آن ملعون گفت : امیرالمؤ منین را نکشته ام پـدر ترا کشته ام ؛ امّ کلثوم فرمود: امیدوارم که آن حضرت از این ضربت شفا یابد و حق تعالى ترا در دنیا و آخرت معذّب دارد؛ ابن ملجم گفت که آن شمشیر با هزار درهم خریده ام و هـزار درهـم دیـگـر داده ام کـه آن را به زهر آب داده اند و ضربتى بر او زده ام که اگر میان اهل زمین قسمت کنند آن ضربت را هر آینه همه را هلاک کند!(۱۱۱)

ابوالفرج نقل کرده که به جهت معالجه زخم امیرالمؤ منین علیه السّلام اطبّاء کوفه را جمع کردند و عالم تر آنان در عمل جرّاحى شخصى بود که او را اثیر بن عمرو مى گفتند، چون در جـراحـت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السّلام نگریست شُش گوسفندى طلبید که تازه و گرم بـاشـد، چـون آن شـش را حاضر کردند رگى از آن بیرون کشید آنگاه او را در شکاف زخم کرد و در آن دمید تا اطرفش به اَقْصاى جرحت رسید و لختى بگذاشت پس برداشت و در آن نـظر کرد بعضى از سفیدى مغز سر آن حضرت را در آن دید آن وقت به امیرالمؤ منین علیه السـّلام عـرض کرد که وصیت خود را بکن که ضربت این دشمن خدا کار خود را کرده و به مغز سر رسیده و دیگر کار از تدبیر بیرون شده .(۱۱۲)

فـصـل چـهـارم : در وصـیـّت هـاى امـیـرالمـومـنـیـن (ع ) وکـیـفـیـت وفـات وغسل و دفن آن حضرت
از مـحـمّد بن حنفیه روایت شده که چون شب بیستم ماه مبارک رمضان شد اثر زهر به قدمهاى مـبـارک پـدرم رسید و در آن شب نشسته نماز مى کرد و به ما وصیّتها مى کرد و تسلّى مى داد تا آنکه صبح طالع شد، پس مردم را رخصت داد که به خدمتش ‍ برسند، مردمان مى آمدند و سلام مى کردند و جواب مى فرمود و مى فرمود:

اَیُّهـَا النـّاسُ سـَلُونـى قـَبـْلَ اَنْ تـَفـْقـِدُونـى ؛ سـؤ ال کنید و بپرسید از من پیش از آنکه مرا نیابید، و سؤ الهاى خود را سبک کنید براى مصیبت امـام خـود. مردم خروش برآوردند و سخت بنالیدند. حُجْر بن عَدى برخاست و شعرى چند در مـصـیـبـت امـیـرالمؤ منین علیه السّلام انشاد کرد؛ چون ساکت شد آن حضرت فرمود: اى حُجْر! چـون بـاشـد حـال تـو گـاهى که ترا بطلبند و تکلیف نمایند که از من برائت و بیزارى جـوئى ؟ عـرض ‍ کرد: به خدا قسم ! اگر مرا با شمشیر پاره پاره کنند و به آتش عذاب نـمـایـنـد از تـو بـیـزارى نـجـویـم . فـرمـود: تـو به هر خیر موفق باشى ، خداوندت از آل پیغمبر جزاى خیر دهد. آنگاه شربتى از شیر طلبید و اندکى بیاشامید و فرمود که این آخر روزى من است از دنیا، اهل بیت به هاى هاى بگریستند.(۱۱۳)

نـقـل شـده کـه مـردى ابـن مـلجـم را گـفـت : اى دشـمـن خـداى ! خـوشـدل مـبـاش کـه امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام را بـهـبـودى حاصل شود؛ آن ملعون گفت : پس امّ کلثوم بر چه کس مى گرید، بر من مى گرید یا بر عـلى سـوگـوارى مـى کـند؟ سوگند به خداى که این شمشیر را با هزار درهم خریدم و با هـزار درهـم آن را به زهر سیراب ساختم و هر نقصان که داشت به اصلاح آوردم و با چنان شـمـشـیـر ضـربـتـى بـر عـلى زدم کـه اگـر قـسـمـت کـنـنـد آن ضـربـت را بـر اهل مشرق و مغرب همگان بمیرند!(۱۱۴)

بـالجـمـله ؛چـون شـب بـیـسـت و یـکـم شـد فـرزنـدان و اهل بیت خود را جمع کرد و ایشان را وداع کرد و فرمود که خدا خلیفه من است بر شما او بس اسـت مـرا و نیکو وکیلى است و ایشان را وصیّت به خیرات فرمود و در آن شب اثر زهر بر بـدن مـبـارکـش بـسـیـار ظـاهـر شـده بـود هـر چـنـد خـوردنـى و آشـامـیـدنـى آوردنـد تـنـاول نـفـرمـود و لبهاى مبارکش ‍ به ذکر خدا حرکت مى کرد و مانند مروارید عرق از جبین نـازنـیـنـش مـى ریـخـت و بـه دسـت مـبـارک خـود پـاک مـى کـرد و مـى فـرمـود: شـنـیـدم از رسـول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم که چون وفات مؤ من نزدیک مى شود عرق مى کند جـبـیـن او مـانـنـد مـروارید تر و ناله او ساکن مى شود. پس صغیر و کبیر فرزندان خود را طـلبـیـد و فـرمـود کـه خدا خلیفه من است بر شما، شما را به خدا مى سپارم ؛ پس همه به گـریـه افـتـادنـد، حضرت امام حسن علیه السّلام گفت : اى پدر! چنین سخن مى گوئى که گـویـا از خود ناامید شده اى ؟ فرمود: اى فرزند گرامى ! یک شب پیش از آنکه این واقعه بشود جدّت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را در خواب دیدم از آزارهاى این امّت با او شـکـایـت کـردم ، فـرمـود: نـفـریـن کـن بـر ایـشـان ، پـس گـفـتـم : خـداونـدا! بـدل مـن بـدان را بر ایشان مسلط کن و بدل ایشان بهتر از ایشان مرا روزى گردان ، پس حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که خداى دعاى ترا مستجاب کرد بعد از سه شب ترا به نزد من خواهد آورد؛ اکنون سه شب گذشته است ، اى حسن ! ترا وصیّت مـى کـنـم به برادرت حسین و فرمود که شماها از من اید و من از شمایم ؛ آنگاه رو کرد به فـرزنـدان دیـگـر کـه غـیر از فاطمه بودند و ایشان را وصیّت فرمود که مخالفت حسن و حسین مکنید، پس گفت حق تعالى شما را صبر نیکو کرامت فرماید امشب از میان شما مى روم و بـه حـبیب خود محمد مصطفى صلى اللّه علیه و آله و سلّم ملحق مى شوم چنانچه مرا وعده داده است .(۱۱۵)

شـیـخ مـفید و شیخ طوسى از حضرت امام حسن علیه السّلام روایت کرده اند که فرمود چون پـدر بـزرگـوار مـرا هـنـگـام وفات رسید چنین ما را وصیّت (۱۱۶) کرد که این چـیـزى اسـت کـه وصـیـّت مـى کـنـد بـه آن عـلى بـن ابى طالب برادر و پسر عمّ و مصاحب رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم ، اوّل وصیّت من این است که شهادت مى دهم به وحـدانـیـّت خـدا و ایـنـکـه مـحـمـّد صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـنـده خـدا و رسـول و بـرگـزیده اوست و خدا او را به علم خویش اختیار کرد و او را پسندید و گواهى مـى دهـم کـه خـدا مـردگـان را از گـور خـواهـد بـرانـگـیـخـت و از اعـمـال مـردم پـرسـش خـواهـد نـمـود و دانا است به آنچه در سینه هاى مردم پنهان است ،

اى فـرزنـد مـن حـسـن ! تـرا وصـیـّت مـى کـنـم بـدانـچـه رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم مرا وصیّت فرمود و تو کافى هستى از براى وصایت ، چون من از دنیا بروم و امّت با تو در طریق مخالفت باشند ملازم خانه خود باش و بـر خـطیئه خود گریه کن و دنیا را مقصود بزرگ خویش مساز و در طلبش متاز و نماز را در اوّل وقـت آن به پا دار و زکات را در وقت خود به اهلش برسان و در کارهاى شبهه ناک خـامـوش باش و هنگام خشم و رضا به عدل و اقتصاد رفتار کن و با همسایگان نیکو سلوک کـن و مـهـمان را گرامى دار و بر ارباب مشقّت و بلا ترحم کن و صله رحم کن و مسکینان را دوسـت دار و بـا ایـشـان مـجـالسـت کـن و تـواضـع و فـروتـنـى کـن کـه آن افـضل عبادات است و آرزو و آمال خویش را کوتاه کن و مرگ را یاد مى کن و ترک کن دنیا را و طـریـقـه زهد پیش آر؛ زیرا که تو رهینه مرگى و هدف بلائى و افکنده رنج و عنائى و ترا وصیّت مى کنم به خشیت و ترس از خداوند جبّار در پنهان و آشکار و نهى مى کنم ترا از آنـکـه بـى انـدیـشـه و تـاءمـّل در گـفـتـن و کـردن سـرعـت کـنى و در کار آخرت ابتدا و تـعـجـیـل نـمـا و در امر دنیا تاءنى و مسامحه نما تا رشد و صلاح تو در آن بر تو معلوم شـود. و بـپـرهـیـز از جـاهـائى کـه مـحـلّ تـهـمـت اسـت و از مـجـلسـى کـه گـمـان بـد بـه اهـل آن بـرده مـى شـود؛ چه همانا همنشین بد ضرر مى زند همنشین خود را،

اى فرزند من ! از بـراى خـدا کـار مى کن و از فحش و هرزه گوئى زبان خود را زجر میکن و امر به معروف و نهى از منکر کن و با برادران دینى از براى خدا برادرى کن و صالح را به جهت صلاح او دوسـت مـیـدار و بـا فـاسـقـان مـدارا کـن کـه ضـرر بـه دیـن تـو نـرسـانـنـد و در دل ، ایـشـان را دشـمـن دار و کـردار خـود را از کـردار ایـشـان جـدا کـن تـا آنـکـه مـثـل ایـشـان نباشى . و در معبر و راهها منشین و با سفیهان و جاهلان مجادله و ممارات مکن و در مـعـیـشـت خود میانه روى کن و در عبادت خویش نیز به طریق اقتصاد باش و بر تو باد در عـبـادات بـه عبادتى که بر آن مداومت نمائى و طاقت آن داشته باشى و خاموشى اختیار کن تـا از مـفـاسـد زبان سالم بمانى و زاد خویش را در سفر آخرت از پیش فرست و یادگیر نـیـکـوئیـهـا و خـیـر را تـا دانـا بـاشـى و ذکـر کـن خـدا را در هـمـه حـال و بـر خـُردان اهـل خویش رحم کن و پیران ایشان را توقیر و تعظیم کن و هیچ طعامى را مـخور تا آنکه پیش از خوردن از آن ، قدرى تصدق کنى و بر تو باد به روزه داشتن که آن زکات بدن و سپر آتش جهنّم است و با نفس خود جهاد مى کن و از جلیس خود در حذر باش و از دشمن اجتناب جوى و بر تو باد به مجالسى که ذکر خدا در آن مى شود و دعا بسیار کـن . ایـنـهـا وصـیـّتـهـاى مـن است و من در نصیحت تو اى فرزند تقصیر نکردم ، اینک هنگام مـفـارقـت و جـدائى اسـت ، ترا وصیّت مى کنم که با برادر خود محمد نیکوئى کنى ؛ چه او برادر و فرزند پدر تُست و مى دانى که من او را دوست مى دارم و امّا برادرت حُسین ، پس پـسـر مـادر تـو و بـرادر اعیانى تُست و ترا در باب او احتیاج به وصیّت نیست و خداوند خـلیـفـه مـن اسـت بـر شـمـا و از او مـسـئلت مـى کـنـم کـه احوال شما را به اصلاح آورد و شرّ ستمکاران و طاغیان را از شما بگرداند، بر شما است کـه شـکـیـبـائى کـنـیـد و پـاى اصـطـبـار اسـتـوار داریـد تـا امـر خـدا نـازل شـود و فـرح شـمـا در رسـد و نـیـسـت قـوّت و قـدرتـى مـگـر بـه خداوند علىّ عظیم .(۱۱۷)

بـه روایـت سـابـقه چون حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام وصیّتهاى خود را به امام حسن عـلیـه السـّلام نـمـود پـس فـرمـود: اى حـسـن ! چـون مـن از دنـیـا بـروم مـرا غـُسـل ده کـفـن مـیـکـن و حـنـوط کـن بـه بـقـیـّه حـنـوط جـدّت رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم کـه از کـافـور بـهـشـت اسـت و جـبـرئیـل آن را آورده بـود بـراى آن حضرت و چون مرا بر روى سریر گذارید پیش روى سـریـر را حـمـل نـکـنید بلکه دنبال او را بگیرید و به هر سو که سریرم مى رود متابعت کنید و به هر موضع که بایستد بدانید قبر من آنجا است ، پس جنازه مرا بر زمین گذارید و تـو اى حـسـن ، بـر مـن نـمـاز کـن و هـفـت تـکـبـیـر بـگوى و بدان که هفت تکبیر جز بر من حـلال نـبـاشـد الاّ بـر فـرزنـد بـرادرت حـسـیـن کـه او قـائم آل مـحـمد و مهدى این امّت است و ناراحتى هاى خلق را او درست خواهد کرد؛ و چون از نماز بر من فارغ شدى جنازه را از موضع خود بردار و خاک آنجا را حفر کن قبر کنده و لحدى ساخته و تخته چوبى منقّر خواهى یافت که پدرم حضرت نوح براى من ساخته ، پس مرا بر روى آن تخته بگذار و هفت خشت ساخته بزرگ آنجا خواهى یافت آنها را بر روى من بچین ، پس ‍ انـدکـى صـبـر کـن آنـگاه یک خشت را بردار و به قبر نظر کن ، خواهى یافت که من در قبر نـیـسـتـم ؛ زیرا که به جدّ تو رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم ملحق خواهم شد؛ چه اگر پیغمبرى را در مشرق به خاک سپرند و وصّى او را در مغرب مدفون سازند البته حق تعالى روح و جسد پیغمبر را با روح و جسد وصّى او جمع نماید و پس از زمانى از هم جدا شـونـد و بـه قـبـرهـاى خـویش برمى گردند، پس آنگاه قبر مرا با خاک انباشته کن و آن مـوضـع را از مـردم پـنـهـان کـن و چـون روز روشـن شـود نـعـشـى بـر نـاقـه حـمـل کـن و بـده بـه کـسى که به جانب مدینه کشد تا مردمان ندانند که من در کجا مدفونم .(۱۱۸)

و از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام مروى است که امیرالمؤ منین علیه السّلام امام حسن را فرمود: از براى من چهار قبر در چهار موضع حفر کن : یکى در مسجد کوفه ، دوم در میان رَحـْبـَه ، سـوم در نـجـف ، چـهـارم در خـانـه جـُعـْدَه بـن هـُبـَیـره تـا کـس در قـبـر مـن راه نبرد.(۱۱۹)

مـؤ لّف گوید: که این اخفاى قبر براى آن بود که مَب ادا ملاعین خوارج و بنى امیه که در نـهـایـت دشـمـنـى و عداوت آن حضرت بودند بر قبر مطلع شوند و اراده کنند جسد مطهر آن حضرت را از قبر بیرون آورند و پیوسته آن قبر مخفى بود تا زمان حضرت صادق علیه السـّلام که بعضى از اصحاب و شیعیان به توسط زیارت کردن آن حضرت جدّ خود را و نـمـودن قـبر را دانستند و در زمان رشید بر همه ظاهر ولائح شد موضع آن مضجع منوّر به تفصیلى که مقام را گنجایش ذکر نیست .

پس حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام با فرزندان خود فرمود: زود باشد که فتنه ها از هر جانب رو به شما آورد و منافقان این امّت کینه هاى دیرینه خود را از شما طلب نمایند و انـتـقـام از شما بکشند، پس بر شما باد به صبر که عاقبت صبر، نیکو است ؛ پس رو به جـانب حَسَنَیْن علیهماالسّلام نمود فرمود که بعد از من بر خصوص شما فتنه هاى بسیار واقع خواهد شد از جهت هاى مختلفه ، پس صبر کنید تا خدا حکم کند میان شما و دشمنان شما و او بـهـتـریـن حـکم کنندگان است پس به امام حسین علیه السّلام رو کرد و فرمود: اى ابا عبداللّه ! ترا این امّت شهید مى کنند پس بر تو باد به تقوى و صبر در بلاد پس لختى بى هوش شد چون به هوش آمد فرمود: اینک رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و عمّ مـن حـمـزه و بـرادرم جعفر نزدیک من آمدند و گفتند زود بشتاب که ما مشتاق و منتظر توایم ! پس دیده هاى مبارک خود را گردانید و به اهل بیت خود نظر کرد و فرمود که همه را به خدا مى سپارم خدا همه را به راه حقّ و راست دارد و از شرّ دشمنان حفظ نماید، خدا خلیفه من است بـر شـمـا و خـدا بـس اسـت بـراى خـلافـت و نـصرت ، آنگاه فرمود: بر شما باد سلام اى فرشتگان خدا!
ثـُمَّ قـال : (لِمـِثـْلِ ه ذا فـَلْیـَعـْمـَلِ الْع امـِلُونَ)(۱۲۰) (اِنَّ اللّهَ مَعَ الَّذینَ اتَّقَوْا وَالَّذینَهُمْ مُحْسِنُونَ)؛(۱۲۱)

از بـراى مـثـل ایـن مـقـام و مـنـزلت باید عمل کنند عمل کنندگان ، به درستى که خداوند با پـرهـیزکاران و نیکوکاران است . پس جبین مبارکش در عرق نشست و چشم هاى مبارک را بر هم گذاشت و دست و پاى را به جانب قبله کشید و گفت :
اَشْهَدُ اَنْ لا اِل هَ اِلا اللّهُ وَحَدَهُ لا شَریکَ لَهُ وَاَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّدا عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ.
ایـن بـگـفـت و بـه قـدم شـهادت به سوى جنّت خرامید صلوات اللّه علیه و لعنه اللّه على قـاتـِلِه .(۱۲۲)و ایـن واقـعـه هـایـله در شـب جـمـعـه بـیـسـت و یـکـم شهر رمضان سال چهلم از هجرت بود.

پـس در آن حـال صـداى شـیـون و گـریـه از خـانـه آن حـضـرت بـلنـد شـد پـس اهـل کـوفـه دانـسـتند که مصیبت آن حضرت واقع شده از تمامى شهر کوفه صداى شیون و گـریـه بـلنـد شـد مانند روزى که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم از دنیا رحلت فـرمـوده بـود و نـیـز در آن شـب آفاق آسمان متغیّر گشت و زمین بلرزید و صداى تسبیح و تـقـدیـش فـرشـتـگـان از هـوا شـنـیده مى شد و قبائل جنّ نوحه مى کردند و مى گریستند و مرثیه مى خواندند، پس مشغول غسل آن حضرت شدند.

مـحـمـد بـن الحـنـفـیـّه روایـت کـرده کـه چـون بـرادرانـم مـشـغـول غـسـل شـدنـد امـام حـسـیـن عـلیـه السـّلام آب مـى ریـخـت و امـام حـسـن عـلیـه السـّلام غـسـل مـى داد و احـتیاج نداشتند به کسى که جسد آن حضرت را بگرداند و بدن مبارک هنگام غسل خود از این سوى بدان سوى مى شد و بوئى خوشتر از مُشک و عَنْبَر از جسد مطهرش شنیده مى شد. چون از کار غسل فارغ شدند، امام حَسَن علیه السّلام صدا زد که اى خواهر! بیاور حنوط جدّم رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را، پس زینب علیهاالسّلام مبادرت کرد و سهم حنوط امیرالمؤ منین علیه السّلام را که بعد از پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلّم و فـاطـمـه عـلیـهـمـاالسـّلام بـه جـاى مـانـده بـود و از هـمـان کـافـورى بـود کـه جبرئیل از بهشت آورده بود حاضر ساخت چون آن حنوط را سر بگشودند شهر کوفه را به جمله اى از بوى خوش معطّر ساخت ، پس آن حضرت را در پنج جامه کفن کردند و در تابوت نـهـادنـد و بـه حـکـم وصـیـت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام دنـبـال سـریـر را حـَسـَنـَیـْن عـلیـهـمـاالسـّلام بـرداشـتـنـد و مـقـدم آن را جـبـرئیـل و میکائیل حمل دادند و به جانب نجف که ظَهْر کوفه است شتافتند و بعضى از مردم خـواسـتـنـد که به مشایعت بیرون شوند امام حسن علیه السّلام ایشان را به مراجعت فرمان کـرد. و حـضـرت امـام حـسـین علیه السّلام مى گریست و مى گفت : لا حَوْلَ وَلا قُوَّهَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلىّ الْعَظیمِ، اى پدر بزرگوار پشت ما را شکستى گریه را از جهت تو آموخته ام .

و محمد بن حنفیّه گفته : به خدا سوگند که من مى دیدم که جنازه آن حضرت بر هر دیوار و عمارت و درختى که مى گذشت آنها خم مى شدند و خشوع مى کردند نزد جنازه آن حضرت و مـوافـق روایـت (امالى ) شیخ طوسى چون جنازه آن حضرت گذشت به قائم غرّى و آن در قدیم بنائى بود گویا شبیه به میل که آن را عَلَم نیز مى نامیدند پس به جهت تعظیم و احـتـرام آن نـعـش مـطـهـّر کـج و مـنـحـنـى شـد چـنـانـچـه سـریـر اَبـْرَهـَه در وقـت داخـل شـدن عـبـدالمـطـّلب بـر ابـرهـه بـه جـهـت تـعـظـیـم آن جـنـاب ، مـنـحـنـى و کج شد و الحـال بـه جـاى آن قـائم ، مـسـجـدى کـه آن را مـسـجد حنّانه مى نامند و در شرقى نجف به فاصله سه هزار ذرع تقریبا واقع است .

بـالجـمـله ؛ چـون جـنـازه بـه موضع قبر آن حضرت رسید فرود آمد، پس جنازه را بر زمین نـهادند و امام حسن علیه السّلام به جماعت بر آن حضرت نماز کرد و هفت تکبیر گفت و بعد از نـمـاز جنازه را برداشتند و آن موضع را حَفْر کردند ناگاه قبر ساخته و لحد پرداخته ظـاهـر شـد و تـخـته اى در زیر قبر فرش کرده بود که بر آن لوح به خطّ سریانى دو سطر نقش بود که این کلمات ترجمه آن است :
بـِسمِ اللّهِ الرّحمن الرّحیمِ هذا ما حَفَرَهُ نوحٌ النَّبِىُّ لِعَلِىٍ وَصِىِّ مُحَمَّدٍ صلى اللّه علیه و آله و سلّم قَبْلَ الطُّوفانِ بِسَبعِمِاءَه عامٍ.
و بـه روایـتـى نـوشـته بود که این آن چیزى است که ذخیره کرده است نوح پیغمبر براى بـنـده شـایـسـتـه طـاهـر و مـطـهـّر. و چـون خـواسـتـنـد آن حـضـرت را داخل قبر نمایند صداى هاتفى شنیدند که مى گفت فرو برید او را به سوى تربت طاهر و مطهّر که حبیب به سوى حبیب خود مشتاق گردیده است .(۱۲۳)

و نـیـز صـداى مـنـادى شـنیده شد که گفت : حقّ تعالى شما را صبر نیکو کرامت فرماید در مصیبت سیّد شما و حجّت خدا بر خلق خویش .
و از امـام مـحمد باقر علیه السّلام منقول است که حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام را پیش از طـلوع صـبـح در نـاحیه غَرِیَّیْن دفن کردند و در قبر آن حضرت امام حسن علیه السّلام و امـام حـسـیـن عـلیـه السـّلام و مـحـمـد حـنـفـیـه وعـبـداللّه بـن جـعـفـر داخل شدند.

بالجمله ؛ پس از آنکه قبر را پوشیده داشتند یک خشت از بالاى سر آن حضرت برداشتند و در قـبـر نـظـر کـردنـد کـسـى را در قبر ندیدند ناگاه صداى هاتفى را شنیدند که گفت : امـیـرالمؤ منین بنده شایسته خدا بود، حق تعالى او را به پیغمبر خود ملحق گردانید و چنین کـنـد خـداوند با اوصیاء پس از انبیاء حتّى آنکه اگر پیغمبرى در مشرق بمیرد و وصى او در مغرب رحلت نماید خدا آن وصى را با پیغمبر ملحق خواهد ساخت !

صاحب کتاب (مشارق الانوار) از امام حسن علیه السّلام حدیث کرده که حضرت امیرالمؤ منین عـلیه السّلام با حَسَنَیْن علیه السّلام فرمود که چون مرا به قبر گذارید پیش از آنکه خـاک بـر قبر بریزید دو رکعت نماز به جا آورید و بعد از آن ، در قبر نظر نمائید. پس چون آن حضرت را داخل قبر نمودند و دو رکعت نماز گزاردند و در قبر نگریستند دیدند که پـرده اى از سندس بر روى قبر گسترده است امام حسن علیه السّلام از فراز سر آن پرده را بـه یـک سـوى کـرد و در قـبـر نـگـاه کـرد، دیـد کـه رسـول خـدا و آدم صفىّ و ابراهیم خلیل علیهماالسّلام با آن حضرت سخن مى گویند و امام حـسـیـن عـلیـه السـّلام از جـانب پاى آن حضرت پرده را برگرفت دید که حضرت فاطمه عـلیـهـاالسـّلام و حـوّا و مـریـم و آسیه بر آن حضرت نوحه مى کنند. و چون از کار دفن آن حـضـرت فارغ شدند، صعصعه بن صُوْحان عبدى نزد قبر مقدس آن حضرت ایستاد و مشتى از خاک برگرفت و بر سر خود ریخت و گفت : پدر و مادرم فداى تو باد یا امیرالمؤ منین ! گوارا باد ترا کرامتهاى خدا اى ابوالحسن علیه السّلام به تحقیق که مولد تو پاکیزه بود و صبر تو قوى بود و جهاد تو عظیم بود و به آنچه آرزو داشتى رسیدى و تجارت سـودمـند کردى و به نزد پروردگار خود رفتى و از این نوع کلمات بسیار گفت و بسیار گریست و دیگران را به گریه آورد، پس رو کردند به سوى حضرت امام حسن وامام حسین عـلیهماالسّلام و محمّد و جعفر و عبّاس و یحیى و عون و سایر فرزندان آن حضرت و ایشان را تـعـزیـت گـفـتـنـد و بـه کـوفـه مـراجـعـت کـردنـد. چون صبح طالع شد براى مصلحتى تـابـوتـى از خـانـه حـضـرت بـیرون آوردند به بیرون کوفه ، حضرت امام حسین علیه السّلام بر آن تابوت نماز کرد و آن تابوت را بر شترى بستند و به جانب مدینه روان داشتند.
نـقـل شـده کـه عـبـداللّه بن عباس این اشعار را در مرثیه حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام انشاد کرد:

شعر :

وَهَزَّ عَلِىُّ بالْعِراقَیْنِ لِحیتَهُ

مُصیبَتُها جَلَّتْ عَلى کُلِّ مُسْلِمٍ

وَقالَ سَیَاءتیها مِنَ اللّهِ نازِلٌ

وَیَخْضِبُها اَشْقَى الْبَرِیَّهِ بالدَّمِ

فَع اجَلَهُ بِالسَّیْفِ شَلَّتْ یَمینُهُ

لِشُؤْمِ قَطامِ عِنْدَ ذاکَ ابْنُ مُلْجَمٍ

فَیاضَرْبَهً مِنْ خاسِرٍ ضَلّ سَعْیُهُ

تَبَوّءَ مِنْها مَقْعَدا فى جَهَنَّم

فَفازَ اَمیرُ المُؤْمِنینَ بِحَظِّهِ

وَاِنْ طَرَقَتْ اِحْدى اللَّیالى بِمُعْظَمٍ

اَلا اِنَّمَا الدُّنْیا بَلاءٌ وَفِتْنَهٌ

حَلا وَتُها شیبَتْ بِصَبْرٍ وَعَلْقَمٍ(۱۲۴)

و نیز منقول ست که چون خبر قتل امیرالمؤ منین علیه السّلام را براى معاویه بردند گفت :
اِنَّ الاسـَدَ الَّذى کـانَ یـَفـْتَرِشُ ذِراعَیْهِ فِى الْحَرْبِ قَدْ قَضى نَحْبَهُ ؛ یعنى آن شیرى که چـنـگـالهـاى خود را هنگام حرب بر زمین گسترده مى داشت وداع جهان گفت ؛ پس این شعر را تذکره کرد:

شعر :

قُلْ لِلاَرانِبِ تَرْعى اَیْنَما سَرَحَتْ

وَلِظِّباء بِلا خَوْفٍ وَلا وَجَلٍ(۱۲۵)

شـیخ کلینى و ابن بابویه رحمه اللّه و دیگران به سندهاى معتبر روایت کرده اند که در روز شـهـادت حـضـرت امـیـرالمـؤ منین علیه السّلام صداى شیون از مردم بلند شد و دهشتى عظیم در مردم افتاد مانند روزى که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم از جهان برفت و در آن حال پیرمردى اشک ریزان و شتاب کنان بیامد مى گریست و مى گفت :
(اِنـّا للّهِ وَاِنـّا اِلَیـْهِ ر اجِعُونَ) امروز خلافت نبوّت انقطاع یافت پس بیامد و بر دَرِ خانه امـیـرالمـؤ مـنـین علیه السّلام بایستاد و بسیارى از مناقب حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام تـذکـره کـرد و مـردمـان سـاکـت بودند و مى گریستند چون سخن را به پاى آورد، از نظر ناپدید شد مردمان هرچه او را طلب کردند او را نیافتند!(۱۲۶)
مـؤ لّق گوید: که آن پیرمرد حضرت خضر علیه السّلام بود و کلمات او را که به منزله زیـارت حـضـرت امـیرالمؤ منین علیه السّلام است و در روز شهادت آن حضرت ، این احقر در کـتـاب (هـدیـّه ) در بـاب زیـارات آن حـضـرت ذکـر کـردم و ایـن مـخـتـصـر را گـنـجـایش ‍ نقل آن نیست .(۱۲۷)

منتهی الامال//شیخ عباس قمی



۱ـ در تاریخ ولادت آن حضرت گفته شده :
گشته پیدا مثال معنى لفظ

خاته زاد خدا ز بیت اللّه

یـعـنـى چـنـانـچه معنى از لفظ پیدا مى شود امیرالمؤ منین علیه السّلام از خانه خدا پیدا و ظاهر شد
شده تاریخ سال عام الفیل

مبداء لا اِلهِ ا لا اللَّهُ

مـبـداء کـلمـه طـیـّبـه لا اِل هِ اِلا اللّهُ (لام ) اسـت کـه بـه حـسـاب (جـُمـَل ) سـى بـاشـد و ولادت شـریـف آن حـضـرت نـیـز بـعـد از سـى سال از عام الفیل است چنانچه در متن گفته شده .(شیخ عباس قمى رحمه اللّه ).
۲ـ (بشاره المصطفى لشیعه المرتضى ) ص ۸ ؛ (حدیقه الشیعه ) ۱/۱۸٫
۳ـ (جلاء العیون ) علامه مجلسى ص ۳۰۶، (بحار الانوار) ۳۵/۱۸ .
۴ـ (روضـه الواعـظـیـن ) فـتـال نیشابورى ۱/۸۱٫
۵ـ (حدیقه الشیعه ) مقدس اردبیلى ۱/۹۳ ـ ۹۴، چاپ انصاریان .
۶ـ ر.ک : (نهج الحق ) علامه حلى ص ۲۴۸ ـ ۲۵۱٫
۷ـ ر.ک : (کشف الیقین ) علامه حلى ص ۴۲ ـ ۷۴٫
۸ـ (شاهنامه فردوسى ) ص ۴، به کوشش : فرشادمهر ، نشر محمد، تهران .
۹ـ (تاریخ الخلفاء) سیوطى ص ۶۶، (کفایه الطّالب ) ص ۲۲۶٫
۱۰ـ (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۱/۱۶ ـ ۳۰٫
۱۱ـ (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ، ص ۲۰۶، خطبه ۱۸۹٫
۱۲ـ (تلخیص الشافى ) شیخ طوسى ۳/۲۲٫
۱۳ـ حکایت ابن جوزى در این مقام به مرتبه اى رسیده که محتاج به ذکر نیست . (شیخ عباس قمى رحمه اللّه ). (بحارالانوار) ۲۹/۶۴۷
۱۴ـ امـّا حـکـایـت مـقـاتـل بـن سـلیـمـان کـه از جـمـله اجـلّه اعـیـان اهـل سـنـت اسـت از (تـاریـخ ابـن خّلَّکان ) چنین نقل شده که ابراهیم حربى حدیث کرده که روزى مـقـاتل گفت : سَلُونی عَمّادوُنَ الْعَرْش ؛ شخصى به او گفت که چون آدم علیه السّلام حـج گـذاشـت سـر او را کـه تـراشـیـد؟ (جـواب ایـن مـسـاءله بـیـایـد در مـجـلد دوم در ذکـر فـضـائل حـضـرت امـام عـلى النـقـى عـلیـه السـّلام ) مقاتل گفت : این سؤ ال از شما نیست لکن خدا خواست که مرا مبتلا سازد به عجز و ذلّت به سبب عُجْبى که در نفس من به هم رسید.
۱۵ـ و امـّا حـکـایـت واعـظ چـنـیـن است : که در زمان الناصر لدین اللّه العباسى واعظى مشهور به علم رجال و حدیث بود و در پاى منبر او از عارف و عامى مردم بغداد خلقى کـثـیـر جـمـع مـى گـشـت و او حـکـمـاى مـتـاءلّهـیـن و طـلبـه عـلوم عـقـلیـه و اهل کلام را دشمن مى داشت و از همه افزون ، مردم شیعى را بد مى گفت ؛ بزرگان شیعه با هم قرار دادند که مردى را بگمارند هنگامى که واعظ خویشتن را بر سر مَنْبر مى ستاید و شـیعیان را بدگوئى مى نماید از معضلات مسائل و مشکلات و مطالب از وى پرسش کنند و او را شـرمـنـده و در مـیـان مردم رسوا نمایند، از میانه مردى به نام احمد بْن عبدالعزیز را اخـتـیـار نـمـودنـد کـه مـردى شـیـعـى بـود و از عـلم کـلام و مـعـلومـات مـعـتـزله ومـسـائل ادبـیـّه بهره وافى داشت ، یک روز که واعظ بر سر منبر قرار داشت و مردم بسیار نـیـز جمع بودند واعظ آغاز سخن به ذکر صفات قادر ذوالمنن نمود در اثناى وعظ او، احمد بـن عـبـدالعزیز برخاست و از مسائل عقلیّه چیزى چند به قانون متکلّمین از معتزله ، پرسش نـمـود و جـواب هـیـچ یـک را واعـظ نـتـوانـسـت کـه بـگـویـد لاجـرم بـه طـریـق مـحـاجـّه و جدل کلمات خطابه و الفاظ مُسَجَّع و مُقَفّى سخنى چند بر هم مى بافت و مى پرداخت و در پایان کار این کلمات بگفت : اَعْیُنُ الْمُعتَزَلَهِ حُولٌ وَاَصْو اتى فى مَس امِعِهم طُبُولٌ وَکَلامى فـی اءَفـْئِدَتـِهـِمْ نـُصـُولٌ ی ا مـَنْ بـِالاعـتـِز الِ وَیـْحـَکَ کـَمْ تـَحـُومُ وَتـَجـُولُ حـَوْل مـَنْ لا یُدْرِکُهُ الْعُقُولُ کَمْ اَقْولُ کَمْ اَقْولُ خَلّوُا ه ذا الْفُضُولَ؛ یعنى چشمهاى معتزله دو بـیـن و اَحـْول اسـت و بـانـگ مـن در گـوش ایـشـان مـانـنـد طـبـل بـى اثـر است و سخنان من در دلهاى ایشان مانند پیکان تیر کار مى کند، اى کسى که بـر قـانـون اعـتـزال مـى روى واى بـر تـو چـه قـدر دَوْر مـى زنـى و جـولان مـى کـنـى حول کسى را که عُقلا از درک او عاجزند و چند در تفهیم آن همى گوئى من مى گویم من مى گویم (آنگاه گفت ) دست از این فضولى ها بردارید.
مـردمـان چـون ایـن عـبارات مسجع و چرب زبانى را از واعظ دیدند اغلوطه خوردند و احمد را بـانـگ زدنـد کـه خـاموش باش واعظ شاد شد و طربناک و آغاز شطاحى نهاد کَرَّهً بَعْدَ کَرَّهٍ همى گفت : سَلُونى قَبْلَ اءنْ تَفْقِدونى ؛ احمد دیگر باره برخاست و گفت :
اى شیخ ! این چه سخن است که مى گوئى هیچ کس به این کلمه تَنَطُّق نکرده است مگر على بن ابى طالب علیه السّلام و تمام خبر معلوم است و از ذکر تمام خبر این سخن را اراده کرد که آن حضرت فرمود: لا یَقُولُه ا بَعْدی اِلاّ مُدَّع کَذّابٌ؛ واعظ هنوز شاد خاطر و طربناک بود و در پـاسـخ احـمـد هـمـى خـواسـت کـه بـنـمـایـد کـه مـن عـلم رجـال را نـیـز بـه کـمال دانم گفت : کدام على بن ابى طالب ؟ آیا على بن ابى طالب بن المـبـارک النیشابورى را گوئى یا على بن ابى طالب بن اسحاق المروزى یا ابن عثمان القـیـروانـى یـا ابـن سلیمان الرازى ، هفت یا هشت علىّ بن ابى طالب از رُواه احادیث شمار کرد.
ایـن وقـت احـمـد بـن العـزیـز بـرخـاسـت و دو تـن دیگر نیز از یمین و یسار به حمایت احمد بـرخـاستند و دل به مرگ نهادند، پس احمد گفت : اى شیخ ! آهسته باش گوینده این سخن عـلىّ بـن ابـى طـالب علیه السّلام شوهر حضرت فاطمه علیهاالسّلام سیّده نساء عالمیان اسـت اگـر هـنـوز نـمـى شـنـاسـى روشـنـتـر بـگـویـم صـاحـب ایـن قـول آن کـس اسـت کـه وقـتـى مـحـمد بن عبداللّه صلى اللّه علیه و آله در میان اصحاب عقد بـرادرى بـبـسـت او را بـرادر خـویش خواند مُسَجَّل فرمود که على نظیر من است آیا مکانت و مـنـزلت او را هـیچ نشنیدى و مقام رفیع و محلّ منیع او را هیچ ندانستى ؟! واعظ خواست احمد را جـواب گـویـد، آن دیـگـرى از جانب یمین بانگ زد که اى شیخ ! ساکت باش در اسامى مردم محمد بن عبداللّه بسیار است لکن آن کس دیگر است که خداوند در شاءن او فرماید:
م اضَلَّ ص احِبُکُمْ وَم ا غَوى وَم ا یَنْطِقُ عَنِ الْهَوى اِنْ هُوَ اِلا وَحْىٌ یُوحى .
و هـمـچـنـان على بن ابى طالب در میان اسامى بسیار است لکن آن کس دیگر است که صاحب شریعت در حق او فرمود: اَنْتَ مِنّی بِمَنْزِلَهِ ه اروُن مِنْ موسى اِلاّ اَنَّهُ لا نَبِىَّ بَعْدی ؛
یـعـنى تو وصىّ من هستى و خلیفه من هستى و از براى من چنانى که هارون از براى موسى بـود مگر آنکه پیغمبرى نیست بعد من . هان اى شیخ ! دانسته باش که اسامى بسیار است و کُنْیَت فراوان لکن هر کس را باید به جاى خود شناخت . واعظ روى به جانب او آورد تا او را پـاسخى گوید که آن دیگرى از جانب یسار بانگ زد که اى شیخ ! چندان بیهوده مگوى تو مرد جاهلى باشى و اگر على بن ابى طالب علیه السّلام را نشناسى معذور باشى و این شعر بگفت :
وَاِذ ا خَفیتُ عَلَى الْغَبِىّ فَع اذِرٌ

اَنْ لا تَر انی مُقْلَهٌ عَمْی آءٌ

حاصل مضمون آنکه
شب پره گر وصل آفتاب نخواهد

رونق بازار آفتاب نکاهد

ایـن وقـت مـجـلس مـضطرب گشت ، عامّه درهم افتادند و سر و مغز یکدیگر با مشت بکوفتند، سـرهـا بـرهـنـه گـشـت و جـامـه هـا بـر تـن چـاک شـد، واعـظ هـول زده از مـنـبـر فـرود آمـد و او را بـه خـانـه بردند در به روى او ببستند. این خبر به دربـار خـلیفه رسید ملازمان سلطان درآمدند و مردم را از جنگ و جوش بازداشتند نماز دیگر النـاصـرلدین اللّه فرمان کرد تا احمد و آن دو نفر دیگر را ماءخوذ داشته محبوس نمودند پـس ‍ از تـسـکین فتنه ها رها دادند. (شیخ عباس قمى رحمه اللّه ). (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۱۳/۱۰۷ ـ ۱۰۹
۱۶ـ (بحارالانوار) ۵۷/۳۳۶٫
۱۷ـ (کشف الیقین ) علامه حلّى ص ۵۶٫
۱۸ـ سوره آل عمران (۳)، آیه ۶۱٫
۱۹ـ (تفسیر فخر رازى ) ۸/۸۱، مساءله پنجم .
۲۰ـ (مناقب آل ابى طالب ) ابن شهر آشوب ۲/۲۴۷٫
۲۱ـ (مناقب آل ابى طالب ) ابن شهر آشوب ۲/۲۴۷٫
۲۲ـ سوره بقره (۲) ، آیه ۲۷۴٫
۲۳ـ (کشف الیقین ) علامه حلى ص ۸۷٫
۲۴ـ (ارشاد شیخ مفید) ۲/۱۴۱ ـ ۱۴۲٫
۲۵ـ (کشف الیقین ) علامه حلى ص ۸۵ ـ ۸۸٫
۲۶ـ (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ص ۳۱۸ ، نامه ۴۵٫
۲۷ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۲۴۷٫
۲۸ـ (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ص ۲۸۴، نامه ۲۲٫
۲۹ـ ر.ک : (کشف الیقین ) علاّمه حلّى ص ۱۱۸ ـ ۱۱۲٫
۳۰ـ ر.ک : (الجـمـل ) شـیـخ مـفـیـد؛ (وقـعـه صـفّین ) نصر بن مزاحم مِنقرى ؛ (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۱/۲۳٫
۳۱ـ (روضات الجنّات ) ۴/۳۳، چاپ بیروت .
۳۲ـ (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۱/۲۵٫
۳۳ـ (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۱/۲۵٫
۳۴ـ (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۱/۳۰ .
۳۵ـ (الاستیعاب ) ۳/۱۰۹۱ تحقیق : البجاوى .
۳۶ـ (بحارالانوار) ۴۳/۱۳۳٫
۳۷ـ (الاستیعاب ) ۳/۱۰۹۵٫
۳۸ـ (دفـاع از تـشـیـّع ) تـرجـمـه الفـصـول المـخـتـاره شـیـخ مـفید ص ۴۸۹؛ این اشعاربه افراد مختلفى منسوب شده ، جهت اطلاع بیشتر رجوع کنید به (دفاع از تشیّع ).
۳۹ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۲۹ ـ ۳۰ .
۴۰ـ (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۱/۲۴ ـ ۲۵ .
۴۱ـ ماءخذ پیشین
۴۲ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۲۸۴ .
۴۳ـ (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۱/۲۰۵ .
۴۴ـ یکى از شبهاى مشهور جنگ صِفّین است .
۴۵ـ حـکـایـت دریدن آن حضرت قماط را: چنان است که جماعتى حدیث کرده اند از فـاطـمه مادر آن جناب که فرمود: چون على علیه السّلام متولّد شد او را در قماط پیچیده و سـخـت بـبـستم ، على علیه السّلام قوت کرد و او را پاره ساخت ! من قماط را دو لایه و سه لایـه نـمـودم او را پاره همى نمود تا گاهى که شش لایه کردم پارچه بعضى از حریر و بـعـضى از چرم بود چون آن حضرت را در لاى آن قماط ببستم باز قوّت نموده آن قماط را پـاره کـرد آنـگاه گفت : اى مادر! دستهاى مرا مبند که مى خواهم با انگشتان خود از براى حق تـعـالى تـبـصـبص و تضرّع و ابتهال کنم . ( شیخ عباس ‍ قمى رحمه اللّه ) (مناقب ) ابن شهر آشوب ۲/۳۲۳
۴۶ـ در بـاب قـُطـْب رَحـى : و مجمل آن حدیث چنین است که وقتى خالد با لشکر خـویـش امـیـرالمـؤ مـنـین علیه السّلام را در اراضى خود دیدار کرد و اراده جسارتى نمود،آن جـنـاب او را از اسـب پـیـاده کرد و او را کشانید به جانب آسیاى حارث بن کلده و میله آهنین آن سنگ را بیرون کرد و مثل طوقى بر گردن او کرد و اصحاب خالد تمام از او بترسیدند و خـالد نـیـز آن جناب را قسم داد که مرا رها کن ، پس حضرت او را رها کرد در حالتى که آن میله آهنین به گردن او بود مثل قلاّده و نزد ابوبکر رفت آهنگران را فرمان کرد تا او را از گـردن خـالد بـیـرون کـنند، گفتند ممکن نیست مگر آنکه به آتش برده شود و خالد را تاب حدید محماه نیست و هلاک خواهد شد و پیوسته آن قلاّده آهنین در گردن خالد بود و مردم از او مـى خـنـدیـدنـد تـا حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام از سفر خویش مراجعت فرمود پس به نـزد آن حـضـرت رفـتـنـد و شـفـاعـت خـالد نـمـودنـد آن حـضـرت قـبـول فـرمـود و آن طـوق آهـن را مـثل خمیر قطعه کرد و بر زمین ریخت ! (مناقب ) ابن شهر آشوب ۲/۳۲۵
امـا قـصـّه فشار دادن آن حضرت خالد را به دو انگشت سَبّابه و وُسْط ى ، معروف است در قضیّه ماءمور شدن خالد به کشتن آن حضرت ، پس خالد تصمیم عزم نمود و با شمشیر به مـسـجـد آمـد و در نـزد آن حـضـرت مـشغول نماز شد تا پس از سلام ابى بکر آن حضرت را بـکـشـد، ابوبکر در تشهّد نماز فکر بسیارى در این امر نموده پیوسته تشهّد را مکرّر مى کـرد تـا نـزدیـک شد که آفتاب طالع شود آنگاه پیش از سلام گفت : اى خالد! مکن آنچه را که ماءمورى و سلام نماز را داد؛ حضرت پس از نماز از خالد پرسید به چه ماءمور بودى ؟ گـفـت : آنـکـه گـردنـت بزنم ، فرمود: مى کردى ؟ گفت : بلى به خدا سوگند اگر مرا نـهـى نـمى کرد. پس حضرت او را گرفته بر زمین زد و موافق روایات دیگر او را با دو انـگشت وُسْطى و سَبّابه فشارى داد که خالد در جامه خود پلیدى کرد و نزدیک به هلاکت رسید، پس آن حضرت به شفاعت عباس عموى خویش دست از او برداشت . الخ . ( شیخ عبّاس قمّى رحمه اللّه ). (مناقب ) ابن شهر آشوب ۲/۳۲۶، تحقیق : دکتر بقاعى
۴۷ـ فـقـیـر گـویـد: کـه تـفـصـیـل ایـن مـعـجـزه در مـجـلّد دوّم در احـوال حـضـرت امـام رضـاعـلیه السّلام بیاید. و مرحوم ملا محمّد طاهر به این مطلب اشاره فرموده در شعر خود:
بُوَد امام امیرى که کند سنگ گران

از روى چشمه به تاءیید حضرت جبّار

به گوش راهب دیر این قضیّه چون برسید

برون دوید شتابان زمعبد کفّار

فتاد چون نظرش بر رخ على بنمود

به دین احمد مختار در زمان اقرار

برفت از پى آن شاه از سر اخلاص

نمود در قدمش نقد جان خود ایثار

۴۸ـ (مناقب آل ابى طالب ) ابن شهر آشوب ۲/۳۳۳ ـ ۳۳۴ .
۴۹ـ (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ص (لب ).
۵۰ـ حـدیـث شـیـر و جـویریه چنان است : که حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام بـه او فـرمـود هـنـگـامـى کـه عـازم خروج به سفر شده بود که اى جویریه در عرض راه شـیـرى بـا تو دچار خواهد شد عرض کرد: تدبیر چیست که از او سلامت جویم ؟ فرمود: او را سـلام بـرسـان و بگو که امیرالمؤ منین علیه السّلام مرا از آسیب تو امان داده است ؛ پس جویریه بیرون شد و چون در اثناى راه شیر را ملاقات کرد سلام رسانید و امان خویش را از حضرت امیرعلیه السّلام بگفت چون شیر این بشنید روى برتافت و همهمه کرد و برفت ، چـون جـویـریـه از سـفـر مـراجـعـت کـرد حـکـایـت شـیـر را بـراى آن حـضـرت نـقل نمود آن جناب فرمود که شیر ترا گفت که وصى محمد صلى اللّه علیه و آله را از من سلام برسان و از دست مبارک پنج عقد شمرده یعنى پنج مرتبه سلام رسانید و به طریق دیـگـر نـیـز ایـن قـضیّه نقل شده لکن این نقل موافق روایت حضرت باقرعلیه السّلام بود. (شیخ عباس قمى رحمه اللّه ) (مناقب ) ابن شهر آشوب ۲/۳۴۰
۵۱ـ قـضیّه ثعب ان : چنان است که روزى حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام بر مـنـبـرکوفه خطبه مى خواند که ثعبانى از نزد منبر ظاهر شد و به آهنگ امیرالمؤ منین علیه السـّلام بـرفراز شد مردمان ترسیدند و مهیّاى دفع آن شدند، حضرت اشاره کرد که به حـال خود باشید؛ پس آن ثعبان به نزدیک آن حضرت شد حضرت سر را به جانب او برد و او دهـان خـود را بـر گـوش آن حـضـرت نـهـاد وصـیـحـه زد و از مـکـان خـود نـازل شـد و مـردم سـاکـت و مـتحیّر بودند و امیرالمؤ منین علیه السّلام لبهاى مبارک خود را حـرکـت داد و آن ثـعـبان اصغاء مى کرد و پائین شده و از دیده ها غایب گشت چنانچه گوئى زمـیـن او را بـلع کرد، پس امیرالمؤ منین علیه السّلام رجوع به خطبه خویش نمود و بعد از فـراغ از خـطـبـه و نـزول از مـنـبـر، مـردم نـزد آن جـاب جـمـع شـدنـد و از حـال ثـعبان پرسش کردند؛ فرمود که حاکمى بود از حُکّام جنّیان قضیّه بر او مشتبه شده بود نزد من آمد و از من استفهام کرد من حکم را یاد او دادم دعا کرد و رفت .
و بدین مطلب اشاره کرده مرحوم ملاّ محمّد طاهر در شعر خود:
بود خلیفه حقّ آنکه بر سر منبر

جواب مشکل ثعبان دهد سلیمان وار

نه جاهلى که چو مشکل شد بر او وارد

زننگ جهل بر او پیچها زدى چون مار

۵۲ـ تـکـلم خـبـرى کـه مـارمـاهـى باشد چنان است که امیرالمؤ منین علیه السّلام روزى در کـنـار فـرات آمـد و ایـسـتـاد و فـرمـود: یـا هناش ! مارماهى سر از آب بیرون کرد حـضـرت فـرمـود: کـیـسـتـى ؟ عـرض کـرد: مـن از اُمـّت بـنـى اسـرائیـل ام کـه ولایـت شـمـا را قـبول نکردم مسخ شدم و بدین صورت درآمدم . (شیخ عباس قمى ).
۵۳ـ قضیه برداشتن کلاغ کفش آن حضرت را: چنان است که صاحب (اَغانى ) از مداینى نقل کرده که یک روز سیّد حمیرى سوار بر اسب در کناسه کوفه بایستاد و گفت : اگـر کـسـى در فـضـیلت على علیه السّلام حدیثى گوید که من آن را نشنیده باشم و به شـعـر درنـیـاورده بـاشـم ، اسـب خویش را با آنچه با من است عطا کنم . جماعتى که حاضر بـودنـد حـدیـث از فـضائل على علیه السّلام کردند و سیّد شعرهاى خویش را که موافق آن حـدیـث بـوده انـشـاد مـى کـرد تـا آنـکـه مـردى روایـت کـرد از ابوالرّعل مرادى که گفت : حاضر خدمت حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام شدم و آن حضرت خـُفّ خـویـش را از بـراى نماز بیرون کرد در زمان مارى میان آن رفت پس چون فارغ شد و کفش خویش را طلبید غرابى از هوا به زیر آمد و آن خُفّ را به منقار گرفت و به هوا برد و از فـراز به زمین افکند آن مار از خُفّ بیرون آمد. سیّد حمیرى گفت که تاکنون این حدیث را نـشـنـیـده بـودم پـس اسـب خـود را و آنـچه به او وعده کرده عطا کرد و اشعار متضمّن این فضیلت انشاد کرد که صدر آنها این شعر است :
اَلا یاقَوم للعَجَب الْعُج اب

لِخفِّ اَبى الحُسَیْن وَللجِب ابِ

(مناقب ) ابن شهر آشوب ۲/۳۴۳
۵۴ـ حـکایت مرد آذربایجانى چنان است : که آن مرد روزى به خدمت امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام آمد و عرض کرد که مرا شترى سرکش و شموش ‍ است که به هیچ نوع منقاد نمى شود. فرمود: چون بازشوى برو در آن موضعى که شتر صعب تو در آنجا است و این دعـا بـخوان : اَللّهُمَّ اِنّى اَتَوَجَّهُ اِلَیْکَ الخ آن مرد مراجعت کرد و به این دعا شتر خود را رام سـاخـت و سـال دیگر بر آن نشست و به خدمت امیرالمؤ منین علیه السّلام آمد از آن پیش سخن کـه گـویـد امـیرالمؤ منین علیه السّلام حکایت رام شدن شتر را به همان نحوکه واقع شده بـود تـقـریـر فـرمـود عـرض کـرد چـنـان مـى نماید که نزد من حاضر بودى و معاینه مى فرمودى .(مناقب ) ابن شهر آشوب ۲/۳۴۷
۵۵ـ حـکـایـت مـرد یـهودى چنان است : که ابواسحاق سبیعى و حارث اعور روایت کـرده انـد کـه پـیـرمـدى را در کـوفـه دیـدیـم کـه مـى گـریـسـت و مـى گـفـت : صـد سـال روزگـار بـه سـر بـردم وجـز ساعتى عدل ندیدم گفت : چگونه بود؟ گفت : من حجر حـِمـْیَریم و بر دین یهودان بودم از بهر ابتیاع اطعام به کوفه آمدم چون به قبّه که نام مـوضـعـى اسـت در کـوفـه رسـیـدم مـالهاى من مفقود شد به نزدیک اشتر نَخَعى رفتم قصّه خـویـش بـگـفتم ، اشتر مرا به نزد امیرالمؤ منین علیه السّلام برد آن حضرت چون مرا دید فرمود: یا اخا الیهود علم بلایا و منایا و ما کان و مایکون به نزد ما است من بگویم تو از بـهـر چـه آمـدى یـا تـو مـرا خـبـر مـى دهـى ؟ گـفـتـم بـلکـه تـو بـگوى . فرمود: مردم جن مـال تـو را در قـبـه ربـودنـد الحـال چـه مـى خـواهـى ؟ گـفـتـم : اگـر تـفـضـّل کـنـى بر من و مالم را به من برسانى مسلمان شوم ؛ پس مرا خواست و مرا با خود بـرد بـه قـبـّه کـوفـه و دو رکـعـت نـماز گزارد و دعائى نمود پس قرائت فرمود: یُرْسَلُ عَلَیْکُم ا شُو اظُ مِنْ نارٍ وَنْحاسٌ فَلا تَنْتَصِرانِ… سوره الرحمان ، آیه ۳۵ آنگاه فرمود: اى مـعـشـر جنّ! شما با من بیعت کردید و پیمان نهادید این چه نکوهیده کارى است که مرتکب شدید. ناگاه دیدم مالم از قبّه برون شد، در زمان شهادت گفتم و ایمان آوردم و اکنون که وارد کـوفـه شـدم آن حـضرت مقتول شده گریه ام از آن است . ابن عقده گفته که آن مرد از قلاع مدینه بود.(مناقب ) ابن شهر آشوب ۲/۳۴۲
۵۶ـ ر.ک : (مناقب آل ابى طالب ) ابن شهر آشوب ۲/۳۲۳ ـ ۳۵۲ .
۵۷ـ ر.ک : (مناقب آل ابى طالب ) ۲/۳۵۳ .
۵۸ـ ر.ک : (مناقب آل ابى طالب )۲/۳۶۰ .

۵۹ـ طلا کردن آن جناب کلوخ را: و قضیّه آن چنان است که مردى منافق از مؤ منى مـالى طـلب داشـت و از او طلبکارى مى کرد، امیرالمؤ منین علیه السّلام براى او دعائى کرد آنگاه او را امر کرد تا سنگى و کلوخى از زمین برگیرد و به حضرت دهد، چون آن حضرت آن حـَجـَر و مـدر را گـرفـت در دست او طلاى احمر شد و به آن مرد عطا کرد، پس آن مرد دین خـویـش را از آن ادا کـرد و زیاده از صد هزار درهم براى او به جاى ماند. (شیخ عباس قمى رحمه اللّه ). (مناقب ) ابن شهر آشوب ۲/۳۶۲
۶۰ـ ر.ک : (مناقب آل ابى طالب ) ۲/۳۵۳ ـ ۳۷۲ .
۶۱ـ ر.ک : ماءخذ پیشین ۲/۳۷۲ ـ ۳۷۵ .
۶۲ـ مـسـجـد ردّ شـمـس چـون در جـنـب حـلّه واقـع شـده و اهـل حـلّه نـیـز هـمـیـشـه چـون غـالبـا از امـامـیـّه و مـخـلصـیـن اهل بیت بوده اند، آن مسجد را همیشه معمور و آباد داشته اند بخلاف مسجد جمجمه که در کنار افتاده و از عبور و مرور شیعه دور است لهذا متروک و مهجور شده اندک اندک اسمش هم از میان رفـت بـا آنـکـه جـمـعى از بزرگان علماء مانند ابن شهر آشوب و قطب راوندى و ابن حمزه طـوسـى و غـیـر هـم ، ایـن مـسـجـد شـریـف را در بـاب مـعـجـزات و فضائل امیرالمؤ منین علیه السّلام ذکر کرده اند و شیخ ما علاّمه نورى طاب ثراه در اواخر عـمر خویش وقتى به جهت استکشاف امر این مسجد شریف به جانب حلّه سفر کرد و به زحمت شدیدى در قریه جمجمه که نزدیک حلّه واقع است و در آنجا قبر امامزاده معروف به عمران فـرزنـد امـیرالمؤ منین علیه السّلام واقع است موضع مسجد جمجمه را در باغ آخر قریه از طـرف شـرق پـیـدا نـمـود، و پـیـرمـردان قـریـه از پـیـرمـردان سـابـق نـقـل کـرده انـد کـه قـبـّه آن مـسـجـد را درک کـرده بـودنـد و از مـسـلّمـات اهل آنجا بوده که اگر کسى از آجر اساس آن قبّه که فعلاً معلوم است برداشته و جزء خانه یـا چـاه آب خـود نـمـوده هر دو خراب شده لهذا کسى را جرئت برداشتن آجر آن نیست و اساس بـنـاء مـسـجـد آن مـعـلوم گـشـت بـعـد از آنـکـه خـاکـهـاى آنـجـا را برداشته اند لکن تا به حـال کـسـى در صـدد تـعـمـیـر آن بـرنـیـامـده امـیـد مـى رود کـه بـعـضـى از اهل ثروت که پیوسته در ترویج دین و تشیید مبانى شرع همراهى دارند عِرق غیرت دینى و عـصـبـیـت مذهبى او را محرّک شود تنها یا به اعانت و شراکت راغبین در خیر اقدام نموده این خـانه خراب خداوند را آباد و مُصَلاى امیرالمؤ منین علیه السّلام را معمور و کلمات محو شده آن کـلّه پـوسـیـده را زنـده و مـعـجزه امیرالمؤ منین علیه السّلام را پاینده و جماعت شیعیان را مـفـتـخـر و سـرافـراز نـمـایند و از زراعت بانضارت اِنَّما یَعْمُرُ مَس اجِدَ اللّهِ توشه براى آخرت خویش بردارند. و سالهاى سال اسم خود را باقى و خود را زنده بدارند:
نمرد آنکه ماند پس از وى به جاى

پل و برکه و خان و مهمان سراى

۶۳ـ (تـحـیـّه الزّائر) مـحـدّث نـورى ص ۲۰۹، چـاپ سـال ۱۳۲۷ ه‍ ق ، تـهـران ، (هـدیـه الزّائریـن ) مـحـدّث قـمـى ص ۵۰، چـاپ سال ۱۳۴۳ه‍ ق ، تبریز.
۶۴ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۲/۳۷۲ ـ ۳۷۳ .
۶۵ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۲/۳۷۳ .
۶۶ـ حـدیث تعذیب حارث چنان است : که ثَعْلَبى روایت کرده است که از سفیان بن عیینه پرسیدند از تفسیر قوله تعالى سَاَلَ س آئِلٌ که در حق کدام کس وارد شده ؟ گفت کـه سـؤ ال کـردى مـرا از چـیـزى کـه پـیـش از تـو کـسـى سـؤ ال نـکـرده ، پـدرم مرا خبر داد که جناب جعفر صادق علیه السّلام از پدرش روایت کرده که چون حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله به غدیر خم وارد شدند ندا کرد مردم را و چون مـردم جـمـع شـدند دست على بن ابى طالب علیه السّلام را گرفت و گفت : مَنْ کُنْتُ مَوْلا ه فـَعَلِىٌ مَوْلاهُ این امر شایع شد و خبر به شهرها رسید، حارث بن نعمان فِهْرى سوار بر نـاقـه شـد آمـد بـه سـوى حـضرت رسول صلى اللّه علیه و آله در ابطح به آن حضرت رسـید، پس از شتر خویش فرود آمد و او را عقال بست و به خدمت آن حضرت رسید در وقتى کـه آن جـنـاب در مـیـان صـحـابه جاى داشت پس گفت : یا محمد صلى اللّه علیه و آله ! امر کـردى مـا را از جـانـب خـدا کـه شـهـادت بـه وحـدانـیـّت خـدا و رسـالت تـو دهـیـم پـس قـبـول کـردیـم آن را از تـو، و امـر کـردى مـا را کـه پـنـج نـمـاز بـگـزاریـم قـبـول کـردیـم و امـر کـردى کـه زکـات بـدهـیـم قـبـول کـردیـم و امـر کردى که حج بکنیم قـبـول کـردیـم ، پـس بـه ایـنها اکتفا نکردى و راضى نشدى تا آنکه گرفتى دو بازوى پسر عَمَّت را و بلند کردى او را و بر ما زیادتى دادى او را و گفتى هر که من مولاى اویم پـس عـلى مـولاى او اسـت پس آیا این امر از جانب تو است یا از جانب خداوند عزوجلّ؟ حضرت فـرمـود کـه سـوگند یاد مى کنم به حقّ آن خدائى که بجز او خداى به حقّى نیست که این یـعـنـى تـفـضـیـل على علیه السّلام بر شما از جانب حق تعالى است . پس حارث به سوى راحـله خـویـش روانـه شد در حالتى که مى گفت : بار الها! اگر آنچه محمّد مى گوید حق اسـت پـس بـبـاران مـا را سـنـگ از آسـمـان یا بیاور ما را عذاب دردناک ؛ هنوز به راحله خود نـرسـیـده بـود کـه حـق تـعـالى او را هـدف سنگى نمود آن سنگ بر فَرقْش فرود آمد و از دُبـُرش بـیـرون شـد و او را بـکـشـت . پـس حـق تـعـالى نازل فرمود: سَاَلَ س آئِلٌ بِعَذابٍ و اقِعٍ لِلْک افِرینَ لَیْسَ لَهُ د افِعٌ.
و جماعتى بسیار از اساطین ائمّه سُنیّه در کتب خود این حدیث را ایراد کرده اند و جیکانى نیز این حدیث را از حذیفه الیمان ایراد کرده است و (اَبْطَح ) در این روایت ابطح مکّه مراد نیست ؛ چـه آنـکـه ابـطـح مـنـحـصـر در ابـطـح مـکّه نیست بلکه به معنى وادى پهنى است که جاى سـیـل و مـحـلّ سـنـگـریزه هاى باریک باشد، و به همین ملاحظه ابطح مکّه را بطحا و ابطح گـویـنـد نه آنکه از اَعلام شخصیّه باشد، و ائمّه علم لغت به این معنى تصریح نموده اند بـعـلاوه اطـلاقـات عـلماء و اشعار عرب عربآء استعمال ابطح را در این معنى و در وجه هفتم شـعـر ابـن الصـّیـفـى کـه شـاهـد بر این مدّعى است مذکور شد؛ پس اعتراض ابن تیمیّه را وقـعـى نـبـاشـد و هـمچنین سایر خرافات او در قدح این روایت به اینکه سوره س ائِلٌ مکیّه اسـت و جـوابـش آنـکـه در ایـنـجـا حـمـل بـر تـعـدّد نـزول اسـت چـنـانـکـه ایـن احـتـمـال را عـلماء اهل سنّت در بسیارى از مواضع ذکر مى کنند، سیوطى در (کتاب اتقان ) گفته :
(النـّوع الح ادى عـشـر م ا تـکـرّر نـزولهُ صـَرَحَ جـَم اعـهُ مـن المتقدّمین والْمُتاخِرین بانّ مِنَ القرآن م ا تَکَرّر نُزُولهُ)
سـپـس سـیـوطـى از ابـن الحـصـان مـواضع بسیار نقل کرده که سوره و آیات قرآنى در آن تـکـرار یـافـتـه و امـّا اسـتدلال ابن تیمیّه بر نفى تعذیب حارث به آیه مبارکه ( م ا کانَ اللّهُ لِیـُعـَذِّبَهُمْ وَاَنْتَ فیهِم ) سوره انفال ، آیه ۳۳ جوابش آنکه نفى تعذیب على الاطلاق مراد نیست و حق تعالى از پس این آیه فرمود. (وَم آلَهُم اَلاّ یُعَذِّبَهُمُ اللّهُ…) فخر رازى در تفسیر گفته : (وَکانَ الْمَعْنى انّه یُعَذَبُهُم اِذا خَرَجَ الرَّسُولُ مِنْ بَیْنِهِمْ ثُمَ اخْتَلَفوا فى ه ذا الْعَذ اب فَق الَ بَعْضُهُمْ لَحِقَهُمْ ه ذا الْعَذابُ الْمُتَوعّد بِه یَوْمَ بَدْر وَقیلَ بَلْ یَوْمَ فَتح مکّه الخ . (تفسیر فخر رازى ) ۱۵/۱۵۹
و تـمـثـیـل تـعـذیـب حـارث بـه تـعـذیـب اصـحـاب فـیـل مـحـض تـخـدیـع و تـسویل است چه یک کس را بر جماعتى قیاس نتوان کرد و همچنین امرى را که دواعى یا خفاء و کـتـمـان اسـت در آن بـه امـرى کـه تـوفـّر دواعـى اسـت بـر نـقـل آن و ایـن جـواب مـجـمـلى اسـت از خـرافـات (مـنـهـاج السـّنـیـه ) و تفصیل در (فیض قدیر) است . (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
(۱و ۲)- (مناقب ) ابن شهر آشوب ۲/۳۹۱ .
۶۸ـ سوره صف (۶۱)، آیه ۸٫
۶۹ـ قـالَ السـیـّدُ مـحـمـّد اشـرف مـؤ لّف (فـضـائل السـّادات ) و فـى کـتـاب (سـیاده الاشراف لبعض الاعلام من الاشراف ) و ممّا یـرغـم انـف الحـسود ما اشتهر انّه لمّا قتل الحسین علیه السّلام کان فى بنى امیّه اثنى عشر الف ولد مـهـورهـم مـن الذَّهـَب والفـِضَّه و لم یـکن للحسین علیه السّلام الاّ ابنه على علیه السـّلام و الان قَلَّ ان یوجد بلدٌ او قریهٌ ولا یوجد فیها جَمّ غفیر و جمع کثیر من الحُسینیّن و لم یـبـق مـن بـنـى امـیّه من ینستفخ النّار بل فنواعن بکره اَبیهم و بذاک ردّ اللّه تعالى على عمرو بن العاص بقوله جلّ شاءنه (اِنَّ ش انِئَکَ هُوَ الاَبْتَر) حیث عابه صلى اللّه علیه و آله عمرو بن العاص باءنّه ابتر منقطع النّسل انتهى .
سـبـط ابـن جـوزى در (تـذکـره ) نـقل نموده که واقدى گفته : منصُور عبّاسى بیست تن از فرزندان امام حسین علیه السّلام را در سردابى حبس کرد در زیر زمین که پیوسته تاریک بـود و شـب روز معلوم نبود و در آن سرداب چاهى و مبالى نبود که بتوان قضاء حاجت نمود لاجـرم سـادات حـَسـَنـى در همان محبس بول و غایط مى نمودند پس رایحه آنها منتشر شد و بـر ایـشـان سـخت مى گذشت و پیوسته قدمهاى ایشان وَرَم مى کرد و بر ایشان به نهایت سـخـتـى امـر مـى گـذشـت و اگـر کـسى از ایشان مى مرد مدفون نمى گشت و آنها که زنده بـودنـد او را مـى نـگـریـسـتـنـد و مـى گـریستند تا تمام هلاک شدند و به روایت طبرى از تشنگى مردند؛ اءلا لَعْنَهُ اللّهِ عَلَى الْقَوْمِ الظّالِمینَ. (شیخ عباس قمى رحمه اللّه ).
۷۰ـ ر.ک : (بحارالانوار) ۴۲/۲۰ .
۷۱ـ این شماره ها ترتیب خلفاى بنى عباس است (مصحّح ).
۷۲ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۲/۳۱۰ ـ ۳۱۱٫
۷۳ـ (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ص ۴۲، خطبه ۴۷٫
۷۴ـ ر.ک ؛ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۲/۳۰۶ ـ ۳۰۸٫
۷۵ـ ماءخذ پیشین
۷۶ـ (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ص ۱۶، خطبه ۱۳٫
۷۷ـ (بحارالانوار) ۳۳/۱۵۷ .
۷۸ـ (الجمل ) شیخ مفید ص ۳۹۰٫
۷۹ـ (الجمل ) شیخ مفید ص ۳۸۴٫
۸۰ـ (شـواهـد النـبـوّه ) جـامـى ص ۱۶۷ ـ ۱۶۸، (حـلیـه الاولیـاء) ابونُعیم ۵/۲۶، (اُسـد الغـابه ) ۲/۳۰۷، (مناقب ابن مغازلى ) ص ۲۰ ـ ۲۶، (اءنساب الاشراف ) ۲/۳۵۷، (تـاریـخ ابـن کـثـیـر) ۷/۳۸۴، ذیـل حـوادث سـال چـهـل ه‍ ق . هـمچنین مراجعه شود به (فیض القدیر) که در چهارصد و شصت صفحه توسط دفتر تبلیغات اسلامى قم چاپ شده است .
۸۱ـ سوره تحریم (۶۶)، آیه ۴٫
۸۲ـ ر.ک : (مناقب ) ابن شهر آشوب ۲/۹۴ ـ ۱۰۸٫
۸۳ـ ر.ک : (مناقب ) ابن شهر آشوب ۲/۱۹۲ ـ ۲۱۶ .
۸۴ـ قـائل ایـن اشـعـار (ابـن شـهـر آشوب ) است . (مناقب ) ابن شهر آشوب ۲/۱۷۵، تـحـقـیـق : دکـتـر بـقاعى .
۸۵ـ اشاره است به حدیث نبوى صلى اللّه علیه و آله و سلّم : علىُّ خَیْرُ الْبَشَر مَنْ اَبى فَقَدْ کَفَرَ. (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۸۶ـ اشـاره اسـت بـه غـزوه بـدر و ایـن جـنگى بود که دین اسلام به آن قوّت گرفت و لشکر اسلام سیصد و سیزده تن بودند موافق عدد جیش . (محدّث قمى رحمه اللّه )
۸۷ـ رد قول بـعـضـى حـکـمـاء اسـت کـه گـویـنـد خـرق آسـمـان یـعـنـى پـاره شـدن مُحال است .
۸۸ـ اشـاره است به آنکه امیرالمؤ منین علیه السّلام پا بر دوش پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم گـذاشـت و بـر بـام کعبه رفته بتها را بر زمین افکند و شکست . (محدث قمى رحمه اللّه ).
۸۹ـ اشـاره اسـت بـه آنـکه امیرعلیه السّلام در رکوع نماز انگشتر خود را به سائل داد حق تعالى در شاءنش فرستاد (اِنَّم ا وَلیُّکُمُ اللّهُ وَرَسولُهُ…) (محدث قمى رحمه اللّه ).
۹۰ـ اشـاره اسـت بـه آنـکـه چـون آیـه (وَانـْذِرْ عـَشـیـرَتـَکَ الاَقـْرَبـیـنَ) نـازل شـد حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم خـویـشـان خـود را کـه چـهـل نفر بودند از آل عبدالمطّلب جمع فرمود و ایشان را به اندک طعامى و شیرى سیر و سیراب فرمود و فرمود به ایشان که کیست با من برادرى کند و اعانت من نماید تا بعد از مـن خـلیفه و وصى من باشد سه دفعه این را فرمود و جز على علیه السّلام هیچ کس جواب نداد و قبول نکرد. (شیخ عباس قمى رحمه اللّه ).
۹۱ـ اشـاره اسـت بـه حـدیث اَنْتَ مِنّى بِمَنْزلَهِ ه ارُونَ مِنْ مُوسى اِلا اَنَّهُ لا نَبِىَّ بَعْدی (قمى رحمه اللّه ).
۹۲ـ اشاره به آیه (اَنْفُسَن ا) است در مباهله (محدث قمى رحمه اللّه ).
۹۳ـ اشـاره اسـت بـه آیـه (اَنـْتَ مـُنـْذِرٌ وَلِکـُلِّ قـَوْمٍ ه ادٍ) کـه عـلمـاء نقل کرده اند که مراد از هادى ، على علیه السّلام است . (قمى رحمه اللّه )
۹۴ـ اشـاره اسـت بـه حـدیـث ثـقـلیـن کـه شـیـعـه و سـنـى نـقـل کـرده انـد که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که اى مردمان من مى گـذارم در میان شما دو چیز نفیس و سنگین را که قرآن و عترت آن حضرت است که از هم جدا نشوند اگر چنانچه پیروى ثقلین کنید هرگز گمراه نخواهید شد. (قمى رحمه اللّه )
۹۵ـ اشـاره اسـت بـه حـدیـث شـریـف : مَثَلُ اَهْلَ بَیْتی کَسَفینَهِ نُوح مَنْ رَکبَه ا نَجى وَمَنْ تَخَلَفَه ا غَرَقَ. (قمى رحمه اللّه )
۹۶ـ آیـه تـطـهـیـر (اِنَّم ا یـُریـدُ اللّهُ لِیـُذْهـِبَ عـَنـْکـُم الرِجْسَ اَهْلَ الْبَیْتِ و یـُطـَهِّرَکـُمْ تـَطـْهـیـرا) اسـت کـه در شـاءن امـیـرالمـؤ مـنـیـن و فـاطمه و حسنین علیهماالسّلام نازل شده (قمى رحمه اللّه ).
۹۷ـ اشـاره اسـت بـه فـرمـایـش رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم که فـرمـودفـردا عـَلَم را مـى دهـم بـه کـسـى کـه دوسـت دارد خـدا و رسـول را و دوسـت دارنـد خـدا و رسول او را اوست کرّار غیر فرّار چون روز شد على علیه السـّلام را طـلبـید، گفتند: درد چشم دارد و امر فرمود او را آوردند آب دهان به چشمش افکند فى الفور خوب گشت آنگاه عَلَم را به آن حضرت داد. (شیخ عباس قمى رحمه اللّه ).
۹۸ـ اشاره است به حدیث شریف (الْحَقّ مَعَ عَلىّ وَعَلِىّ مَعَ الْحَقِّ) (قمى رحمه اللّه ).
۹۹ـ اشاره است به حدیث نبوى صلى اللّه علیه و آله و سلّم : اگر درختان قلم شـود و دریـا مـداد گـردد و جـنـّیـان حـسـاب کـنـنـده و اِنـس نـویـسـنـده بـاشـنـد فـضـائل عـلى بـن ابـى طـالب عـلیه السّلام را احصا نمى توانند کنند. (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۱۰۰ـ ر.ک : (مناقب ) ابن شهر آشوب ۳/۳۵۴ ـ ۳۵۶ .
۱۰۱ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۳/۳۵۵ ـ ۳۵۶٫
۱۰۲ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۳/۳۵۶ .
۱۰۳ـ (مروج الذهب ) مسعودى ۲/۴۱۸ .
۱۰۴ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۳/۳۵۶؛ با مختصر تفاوت .
۱۰۵ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۳/۳۵۶ .
۱۰۶ـ و موافق روایت شیخ مفید و مسعودى : ابن ملجم و شبیب و مجاشع بن وردان ، شمشیرهاى خود را حمایل کردند و مقابل باب سُدّه در کمین امیرالمؤ منین علیه السّلام نشستند هـمـیـن کـه آن حـضـرت داخـل مـسـجـد شـد و صـداى نـازنـیـنـش بـلنـد شـد ی ا اَیُّهـَا النـّاسـُ الصَّل وهُ،کـه شـمـشیرها را بلند کردند و بر آن جناب حمله کردند و گفتند: الْحُکُم للّهِ لا لَکَ،پس شمشیر شَبیب ملعون به در گرفت و به آن حضرت نخورد ولکن شمشیر ابن ملجم بـر فـرق مـبـارک آن جناب رسید و بشکافت و وَرْدان فرار کرد، امیرالمؤ منین علیه السّلام فـرمـود: لا یـَفـُوتَنَّکُمْ الرَّجُل ، پس مردم بر ابن ملجم حمله کردند و بر او سنگ ریزه مى زدنـد و فریاد مى کشیدند که او را بگیرید. پس مردى از هَمْدان ساق پاى او را مضروب و مـغیره بن نوفل حارث بن عبدالمطّلب ضربتى بر صورت او زد که به روى افتاد، پس او را گرفتند و به نزد امام حسن علیه السّلام بردند و شبیب خود را در میان مردم افکند که کـسـى او را نـشـنـاسـد و نـجـات یـافـت و فـرار کـرد تـا بـه مـنـزل خـویـش رسـیـد؛ عـبـداللّه بـن بـَجـْرَه کـه یـکـى از فـرزنـدان پـدرش بـود بـر او داخل شد دید که شبیب وحشتناک است سینه باز مى کند، مگر چه واقع شده ؟ حکایت را براى او نقل کرد، عبداللّه به منزل خویش رفت و شمشیر خود را آورد و بر شبیب ضربتى زد و او را بکشت . معلوم باشد که آنچه از روایات مستفاد مى شود آن است که آن نمازى که حضرت امیرعلیه السّلام در آن ضربت زده شده نافله فجر بود. (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
ر.ک : (ارشاد شیخ مفید) ۱/۲۰؛ (مروج المذهب ) ۲/۴۱۲
۱۰۷ـ سوره طه (۲۰)، آیه ۵۵ .
۱۰۸ـ (جـلاء العـیـون ) عـلامـه مـجـلسـى ص ۳۳۶ ـ ۳۴۶، (بـحـارالانـوار) ۴۲/۲۷۶ ـ ۲۸۸ .
۱۰۹ـ و از (فـضـایـل ) شـاذان بـن جـبـرئیل قمى نقل است که اصبغ بن نباته گفت که چون حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام را ضـربـت زدنـد بـه هـمـان ضـربتى که از دنیا رحلت فرمود، مردمان جمع شدند بر دَرِ دارالا مـاره و قصد داشتند کشتن ابن ملجم را، پس امام حسن علیه السّلام بیرون آمد و فرمود: مـعاشر الناس ! پدرم وصیّت فرمود به من که امر ابن ملجم را تاءخیر بیندازم تا وفات او، پـس هـرگاه فوت فرمود او را بکشم و الا پدرم خودش مى داند با او، شما بروید خدا رحـمـت کـنـد شـمـا را؛ پـس مـردم رفتند و من نرفتم . پس دیگر باره حضرت امام حسن علیه السـّلام بـیـرون آمـد و فـرمـود: اى اصـبـغ ! آیـا نـشـنـیـدى قـول مـرا از قـول امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام ؟ گـفـتـم : بـلى ولیـکـن چـون دیـدم حـال او را دوسـت داشـتـم نـظـرى بـر آن حـضـرت کـنـم پـس از او حـدیثى بشنوم پس اجازه دخـول بـراى مـن بـگـیـر رَحـِمـَکَ اللّهُ. پـس حـضـرت داخـل خـانـه شـد و طـولى نـکـشـیـد کـه بـیـرون آمـد و فـرمـود کـه داخـل شـو؛ پـس داخـل خـانه شدم دیدم که امیرالمؤ منین علیه السّلام را دستمالى بر سرش بـسـتـه انـد کـه زردى صـورتش بر زردى آن دستمال غلبه کرده و از شدّت آن ضربت و زیادتى زهر یک ران خود را بر مى دارد و یکى دیگر را مى گذارد، پس فرمود به من : اى اصـبـغ ! آیـا نـشـنـیـدى قـول حـسـن عـلیـه السـّلام را از قـول مـن ؟ گـفـتـم : بـلى ، یـا امـیرالمؤ منین ولیکن دیدم ترا به آن حالت دوست داشتم که نظرى به شما افکنم و حدیثى از شما بشنوم . فرمود به من : بنشین ! پس نمى بینم ترا کـه دیـگـر حـدیـثـى از مـن بـشـنـوى بـعـد از امروز: بدان اى اصبغ که من رفتم به عیادت حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله همچنان که تو الا ن به عیادت من آمدى پس فرمود بـه مـن اى ابـوالحـسن ! بیرون برو و در میان مردم ندا کن الصّلوه جامعه پس برو بالاى منبر و از مقام من یک پله پائین تر بنشین و بگو به مردم :
اَلا مـَنْ عـَقَّ و الِدَیـْهِ فَلَعْنَهُ اللّهِ عَلَیْهِ، اَلا مَنْ اَبِقَ مَو الی ه فلعنه اللّه عَلَیه ، اَلا مَنْ ظَلَمَ اَجـیـرا اُجـْرَتَهُ فَلَعْنَهُ اللّهِ عَلَیْهِ؛ یعنى هرکه جفا کند با والدین خود، پس لعنت خدا بر او بـاد و هر که بگریزد از مولاى خود، پس لعنت خدا بر او باد، پس هرکه ظلم کند اجیرى را مزد او را، پس لعنت خدا بر او باد. پس من به جا آوردم آنچه امر فرموده بود به من حبیب من رسول خدا صلى اللّه علیه و آله پس برخاست کسى از پائین مسجد و گفت : یا ابا الحسن ! تـکـلّم کـردى بـه سـه کـلمه موجز پس شرح کن آنها را پس من جواب نگفتم او را تا خدمت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله برسیدم و گفتم به او آنچه آن مرد گفت ؛ اصبغ گفت : پس حـضـرت گرفت دست مرا و فرمود: بگشا دست خود را! پس من گشودم دست خویش را پس آن حـضـرت گـرفـت یـکى از انگشتان دست مرا و فرمود: اى اصبغ ! همچنان که من انگشت دست تـرا گـرفتم حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله نیز یکى از انگشتان مرا گرفت پس فـرمـود: اى ابوالحسن ! من و تو دو پدران این امّت هستیم هر که ما را جفا کند، پس لعنت خدا بر او؛ من و تو مولاى این امّت هستیم هر که از ما بگریزد، بر او باد لعنت خدا؛ من و تو دو اجیر این امت هستیم هرکه ظلم کند اجرت ما را، پس لعنت خدا بر او پس فرمود: آمین ، من گفتم : آمـیـن ! اصـبـغ گـفـت : پس بى هوش شد آن حضرت پس به هوش آمد و فرمود: اى اصبغ ! هـنوز نشسته اى ؟ گفتم : بلى اى مولاى من . فرمود: آیا زیاد کنم براى تو حدیثى دیگر؟ گـفـتـم : بـلى ز ادَکَ اللّهُ مـِنْ مـَزیـد اتِ الْخـَیـْر. فـرمـود: اى اصـبـغ ! مـلاقـات کـرد مـرا رسول خدا صلى اللّه علیه و آله در بعض راههاى مدینه و من غم دار بودم به نحوى که غم در صورت من ظاهر بود، فرمود به من اى ابوالحسن ! مى بینم ترا که در غم مى باشى ، آیـا مـى خـواهـى کـه حـدیـث کـنم ترا به حدیثى که دیگر غم دار نشوى بعد از آن هرگز؟ گـفتم : بلى . فرمود: هرگاه روز قیامت شود حق تعالى نصب فرماید منبرى را که بلندى داشته باشد بر منبرهاى پیغمبران و شهیدان پس امر فرماید حق تعالى ترا که بالاى آن منبر بر آئى بیک پله پایین تر از من پس امر فرماید دو ملکى را که بنشینند پائین تر از تـو به یک پلّه ، پس چون بالاى آن منبر قرار گرفتیم باقى نمانند خلق اوّلین و آخرین مـگـر آنـکـه حاضر شوند، پس ندا کند آن مَلَکى که پائین تر از تو نشسته به یک پله : مـعـاشـر النـاس ! هـرکـه مـرا مـى شـنـاسـد که مى شناسد و هر که مرا نمى شناسد پس من بـشـنـاسـانـم خـود را بـه او، مـنـم رضـوان خـازن بـهـشـت ، هـمـانـا خداوند به مَنّ و کرم و فـضـل و جـلال خـود امر فرمود مرا که بدهم کلیدهاى بهشت را به محمد صلى اللّه علیه و آله و مـحـمد صلى اللّه علیه و آله امر فرمود مرا که بدهم آنها را به على بن ابى طالب علیه السّلام پس شماها را شاهد مى گیرم در این باب پس برمى خیزد آن ملکى که پائین تـر از آن مـلک اسـت بـه یـک مـرتـبـه و نـدا مـى کـنـد بـه نـحـوى کـه مـى شـنـونـد اهـل مـوقـف : مـعـاشـر النـاس ! هـرکـه مـرا مـى شـناسد مى شناسد و هرکه نمى شناسد پس بـشـنـاسـانـم خـودم را بـه او ، مـنـم مـالک خـازن جـهـنـّم ، هـمـانـا حـق تـعـالى بـه مـنّ و فـضـل و کـرم و جـلال خـود امـر فـرمـود مرا که بدهم کلیدهاى جهنّم را به محمد صلى اللّه عـلیـه و آله و مـحـمـد صـلى اللّه عـلیه و آله امر فرمود که بدهم آنها را به على بن ابى طـالب عـلیـه السّلام ، پس شما را شاهد مى گیرم در این باب ، امیرالمؤ منین علیه السّلام فـرمـود: پـس مـى گـیـرم مـن کلیدهاى بهشت و دوزخ را، پس پیغمبر صلى اللّه علیه و آله فـرمـود: یـا عـلى ! مـى گـیـرى بـالاى دامـن مـرا و اهـل بیت تو مى گیرند بالاى دامن ترا و شـیـعیان تو مى گیرند بالاى دامن اهل بیت تو را؛ امیرالمؤ منین علیه السّلام فرمود: پس من دسـتـهـاى خـود را بـر هـم زدم و گـفـتـم بـه سـوى بـهـشـت مـى رویـم یـا رسـول اللّه ؟ فرمود: بلى به پروردگار کعبه قَسَم ! اصبغ گفت : پس شنیدم از مولاى خـود ایـن دو حـدیـث را، پس وفات فرمود آن حضرت علیه السّلام . (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۱۱۰ـ (امالى شیخ مفید) ص ۳۵۱ ، مجلس ۴۲، حدیث سوم .
۱۱۱ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۲۱ .
۱۱۲ـ (مقاتل الطالبیین ) ابوالفرج اصفهانى ص ۲۳ .
۱۱۳ـ (بحارالانوار) ۴۲/۲۹۰، (جلاء العیون ) مجلسى ص ۳۴۷ .
۱۱۴ـ ر. ک : (ارشاد شیخ مفید) ۱/۲۱٫
۱۱۵ـ (بحارالانوار) ۴۲/۲۹۰ .
۱۱۶ـ وَق الَ الْمـسـعـودى فـى (مـُرُوجِ الذّهـب ): (ثـُمَّ دَعـَىَ الْحَسَنَ وَالْحُسَیْنَ علیهماالسّلام فَق الَ لَهُم ا: اءوصیکُم ا بتَقْوَى اللّهِ وَحْدَهُ وَلا تَبْغِیَا الدُّنْیا وَ اِنْ بَغَتکُم ا نـْه ا قـُولا الْحـَقَّ وَارْحَمَا الْیَتیمَ وَاَعینَا الضَعیفَ وکُون ا لِلظّالِم خَصْما وَلِلْمَظْلُومِ عَوْنا وَلا تـَاْخـُذْ کـُم ا فِى اللّهِ لَوْمَهُ لا ئِمٍ، ثُمّ نَظَرَ اِلى ابْنِ الْحَنَفِیَّه فَق الَ: هَلْ سَمِعْتَ م ا قَلْتُ بـهِ اَخـَوَیـْکَ؟ ق الَ: نـَعـَمْ. ق الَ اوصیکُمْ بِمِثْلِهِ..). (شیخ عباس قمى رحمه اللّه ) (مروج الذهب ) ۲/
۱۱۷ـ (امـالى شـیـخ مـفـیـد) ص ۲۲۰، مـجـلس ۲۶، حـدیـث اول ، (امالى شیخ طوسى ) ص ۷، مجلس اول ، حدیث ۸٫
۱۱۸ـ (بحارالانوار) ۴۲/۲۹۱٫
۱۱۹ـ (فـرحـه الغـرى ) ص ۱۰۰، حـدیـث ۵۱، تـحـقـیـق : ال شبیب الموسوى .
۱۲۰ـ سوره صافات (۳۷)، آیه ۶۱ .
۱۲۱ـ سوره نحل (۱۶)، آیه ۱۲۸٫
۱۲۲ـ (بحارالانوار) ۴۲/۲۹۲ .
۱۲۳ـ (جلاء العیون ) علامه مجلسى ص ۳۶۳ ـ ۳۶۴ .
۱۲۴ـ (وقـایـع الایـّام ) (حـوادث و اعـمال ماه رمضان ) علامه حاج على خیابانى ص ۵۹۲؛ (ناسخ التواریخ ) ۵/۶۴۱، چاپ امیر کبیر.
۱۲۵ـ (ناسخ التواریخ ) ۵/۶۴۲، رحلى ، چاپ امیر کبیر.
۱۲۶ـ (الکـافى ) کلینى ۱/۴۵۴، باب (مولد امیرالمؤ منین علیه السّلام )، حدیث چهارم ، (کمال الدین ) ابن بابویه ۲/۳۸۷ .
۱۲۷ـ (هـدیـّه الزائریـن ) ص ۱۹۴، فصل چهارم ، چاپ تبریز، سال ۱۳۴۳ ه‍ ق
۱۲۸ـ بعد از این در احوال حضرت امام حسن علیه السّلام ذکر مى شود خطبه آن حـضـرت بـه طور اَطْوَل و در آن خطبه شریفه است که هفتصد درهم از آن حضرت باقیماند که مى خواست خادمى براى اهل خود بخرد. الخ (محدّث قمى رحمه اللّه ).

۱ -ذکر ابن محمّد جعفر الصّادق، رضى اللّه عنه ‏(تذکره الأولیاء)

آن سلطان ملّت مصطفوى، آن برهان حجّت نبوى، آن عالم صدّیق، آن عالم تحقیق، آن میوه دل اولیا، آن گوشه جگر انبیا، آن ناقل على، آن وارث نبى، آن عارف عاشق، ابو محمّد جعفر صادق- رضى اللّه عنه-گفته بودیم که اگر ذکر انبیا و صحابه و اهل بیت کنیم، یک کتاب جداگانه مى‏باید.

و این کتاب شرح حال این قوم خواهد بود، از مشایخ، که بعد از ایشان بوده‏اند. امّا به سبب تبرّک به صادق- رضى اللّه عنه- ابتدا کنیم، که او نیزبعد از ایشان بوده است. و چون از اهل بیت بیشتر سخن طریقت او گفته است، و روایت از او بیش آمده، کلمه‏اى چند از آن حضرت بیارم، که ایشان همه یکى‏اند. چون ذکر او کرده آمد ذکر همه بود.

نبینى که قومى که مذهب او دارند، مذهب دوازده امام دارند؟ یعنى یکى دوازده است و دوازده یکى. اگر تنها صفت او گویم، به زبان عبارت من راست نیاید، که در جمله علوم، و اشارات و عبارات بى‏تکلف به کمال بود. و قدوه جمله مشایخ بود، و اعتماد همه بر او بود. و مقتداى مطلق بود و همه الهیان را شیخ بود، و همه محمّدیان را امام بود. هم اهل ذوق را پیشرو بود و هم اهل عشق را پیشوا. هم عبّاد را مقدّم بود و هم زهّاد را مکرّم. هم در تصنیف اسرار حقایق، خطیر بود، هم در لطایف اسرار تنزیل و تفسیر، بى‏نظیر. و از باقر- رضى اللّه عنه- بسى سخن عظیم نقل کرده است. و عجب مى‏دارم از آن قوم که‏ایشان را خیال بندد [که اهل سنّت و جماعت را با اهل بیت چیزى در راه است‏]. که اهل سنّت و جماعت اهل بیت‏اند به حقیقت. و من آن نمى‏دانم که کسى در خیال باطل مانده است. آن مى‏دانم که هر که به محمّد- صلّى اللّه علیه و آله و سلّم- ایمان دارد و به فرزندان و یارانش ایمان ندارد، او به محمّد- علیه الصلاه و السّلام- ایمان ندارد. تا به حدّى که امام اعظم شافعى- رحمه اللّه علیه- در دوستى اهل بیت به غایتى بوده است که به رفضش نسبت کردند و محبوس داشتند. و او در این معنى شعرى گفته، و یک بیت از آن این است: شعر

لو کان رفضا حبّ آل محمد فلیشهد الثّقلان: انّى رافض‏

یعنى اگر دوستى آل محمّد رفض است، گو: جمله جنّ و انس گواهى دهند به رفض من. اگر آل و اصحاب رسول دانستن، از اصول ایمان نیست، بسى فضول که به کار نمى‏باید، مى‏دانى. اگر این نیز بدانى هیچ زیان ندارد. بل که انصاف آن است که چون پادشاه دنیا و آخرت محمّد را مى‏دانى، وزراى او [را] نیز به جاى خود مى‏باید شناخت و صحابه را به جاى خود، و فرزندان او را به جاى خود، تا سنّى و پاک اعتقاد باشى. و با هیچ‏کس از نزدیکان پادشاه تعصّب نکنى الّا به حق، چنان که از امام ابو حنیفه- رحمه اللّه علیه- سؤال کردند:

«از پیوستگان پیغمبر- علیه الصّلاه و السّلام- کدام فاضل‏تر؟». گفت: «از پیران، صدّیق و فاروق، و از جوانان عثمان و على، و از دختران فاطمه و از زنان عایشه، رضى اللّه عنهم اجمعین».

نقل است که منصور خلیفه، شبى وزیر را گفت: «برو و صادق را بیار، تا بکشیم». وزیر گفت: «او در گوشه‏یى نشسته است و عزلت گرفته، و به عبادت مشغول شده و دست از ملک کوتاه کرده، و امیر المؤمنین را از وى رنجى نه. در آزار وى چه فایده بود؟». هر چند گفت، سودى نداشت. وزیر برفت. منصور غلامان را گفت: «چون صادق درآید و من کلاه از سر بردارم، شما او را بکشید» وزیر صادق را درآورد.

منصور در حال برجست و پیش صادق بازدوید و در صدرش بنشاند و به دو زانو پیش او بنشست. غلامان را عجب آمد. پس منصور گفت: «چه حاجت دارى؟». گفت: «آن که مرا پیش خود نخوانى و به طاعت خداى- عزّ و جلّ- بازگذارى». پس دستورى داد و به اعزازى تمام او را روانه کرد. و در حال لرزه بر منصور افتاد و سر در کشید و بى‏هوش شد، تا سه روز. و به روایتى تا سه نماز از وى فوت شد. چون بازآمد، وزیر پرسید که: «این چه حال بود؟». گفت: «چون صادق از در درآمد، اژدهایى دیدم که لبى به زیر صفّه نهاد، و لبى بر زبر. و مرا گفت: اگر او را بیازارى، تو را با این صفه فروبرم. و من از بیم آن اژدها ندانستم که چه مى‏گویم و از او عذر خواستم و بى‏هوش شدم».

نقل است که یک‏بار داود طایى پیش صادق آمد و گفت: «اى پسر رسول خدا! مرا پندى ده، که دلم سیاه شده است». گفت: «یا باسلیمان! تو زاهد زمانه‏اى. تو را به پند من چه حاجت؟». گفت: «اى فرزند پیغمبر! شما را بر همه خلایق فضل است و پند دادن همه بر تو واجب». گفت: «یا باسلیمان! من از آن مى‏ترسم که به قیامت، جدّ من دست در من زند که: چرا حق متابعت من نگزاردى؟. این کار به نسبت صحیح و نسب قوى نیست. این کار به معامله‏اى است که شایسته حضرت حق افتد». داود بگریست و گفت:

«بار خدایا! آن که معجون طینت او از آب نبوّت است،جدش رسول است و مادرش بتول، بدین حیرانى است. داود که باشد که به معامله خود معجب شود؟».

نقل است که با موالى خود روزى نشسته بود. ایشان را گفت: «بیایید تا بیعت کنیم و عهد بندیم که هر که از میان ما در قیامت رستگارى یابد، همه را شفاعت کند». ایشان گفتند: «یا ابن رسول اللّه! تو را به شفاعت ما چه حاجت؟ که جدّ تو شفیع جمله خلایق است». صادق گفت: «من بدین افعال خود شرم دارم که به قیامت در روى جدّ خود نگرم».

نقل است که جعفر صادق مدّتى خلوت گرفت و بیرون نیامد. سفیان ثورى به در خانه وى آمد و گفت: «مردمان از فواید انفاس تو محروم‏اند. چرا عزلت گرفته‏اى؟» صادق جواب داد که: «اکنون روى چنین دارد، فسد الزّمان و تغیّر الاخوان» و این دو بیت برخواند: شعر:

ذهب الوفا، ذهاب امس الذّاهب‏ و النّاس بین مخایل و مآرب‏
یفشون بینهم المودّه و الوفا و قلوبهم محشوّه بعقارب‏

نقل است که صادق را دیدند خزّى گرانمایه پوشیده. گفتند: «یا ابن رسول اللّه لیس هذا من زىّ اهل بیتک». دست آن‏کس بگرفت و در آستین کشید. پلاسى پوشیده بود که دست را خلیده مى‏کرد. و گفت: «هذا للخلق، و ذاک للحقّ».

نقل است که صادق را گفتند: «همه هنرها دارى: زهادت و کرم باطن، و قرّه العین خاندانى، و لیکن بس متکبّرى». گفت: «من متکبر نیم. لکن کبر کبریائى است، که من چون از سر کبر خود برخاستم، کبریائى او بیامد و به جاى کبر من بنشست. به کبر خود، کبر نشاید کرد، اما به کبریائى او کبر شاید کرد».

نقل است که صادق از ابو حنیفه پرسید که: «عاقل کى است؟». گفت: «آن که تمییز کند میان خیر و شرّ». صادق گفت: «بهایم نیز تمییز توانند کرد، میان آن که او را بزنند یا او را علف دهند». ابو حنیفه گفت: «به نزدیک تو عاقل کى است؟» گفت: «آن که تمییز کند میان دو خیر و دو شر. تا از دو خیر، خیر الخیرین اختیار کند و از دو شر، خیر الشّرین برگزیند».

نقل است که همیانى زر از کسى برده بودند. آن‏کس در صادق آویخت که: «تو برده‏اى»- و او را نشناخت- صادق گفت:«چند بود؟». گفت: «هزار دینار». او را به خانه برد و هزار دینار به وى داد. بعد از آن، آن مرد زر خود بازیافت و زر صادق بازپس آورد و گفت: «غلط کرده بودم». صادق گفت: «ما هر چه دادیم بازنگیریم». بعد از آن، از کسى پرسید که: «او کى است؟». گفتند: «جعفر صادق». آن مرد خجل بازگردید.

نقل است که روزى تنها در راهى مى‏رفت و «اللّه، اللّه» مى‏گفت. سوخته‏یى بر عقب او مى‏رفت و «اللّه، اللّه» مى‏گفت. صادق گفت: «اللّه! جبه ندارم، اللّه! جامه ندارم». در حال دستى جامه حاضر شد و امام جعفر درپوشید. آن سوخته پیش رفت و گفت: «اى خواجه! در اللّه گفتن با تو شریک بودم. آن کهنه خود به من ده». صادق را خوش آمد و آن کهنه به وى داد.

نقل است که یکى پیش صادق آمد و گفت: «خداى را به من نماى». گفت: «آخر نشنیده‏اى که موسى را گفتند: لن ترانى؟» گفت: «آرى. امّا این ملّت محمّد است که یکى فریاد مى‏کند که: رأى قلبى ربّى. و دیگرى نعره مى‏زند که: لم اعبد ربّا لم اره». صادق گفت: «او را ببندید و در دجله اندازید». او را ببستند و در دجله انداختند. آب او را فروبرد. بازبرانداخت. گفت: «یا ابن رسول اللّه الغیاث، الغیاث». صادق گفت: «اى آب! فروبرش». فروبرد. باز برآورد. گفت: «یا ابن رسول اللّه! الغیاث، الغیاث». صادق دگر بار گفت: «اى آب! فروبرش». همچنین فرومى‏برد و برمى‏آورد، چندین کرّت. چون امید از خلایق به یک‏بارگى منقطع گردانید، این نوبت گفت: «یا الهى! الغیاث، الغیاث».

صادق گفت: «او را برآرید». برآوردند و ساعتى بگذاشتند تا باز قرار آمد. پس گفتند: «خداى را دیدى؟». گفت: «تا دست در غیرى مى‏زدم، در حجاب مى‏بودم. چون به کلّى پناه بدو بردم و مضطر شدم، روزنه‏یى در درون دلم گشاده شد. آنجا فرونگرستم.آنچه مى‏جستم بدیدم و تا اضطرار نبود آن نبود، که امّن یجیب المضطرّ اذا دعاه».

صادق گفت: «تا صادق مى‏گفتى، کاذب بودى، اکنون روزنه را نگاه دار که جهان خداى- عزّ و جلّ- بدانجا فروست. و هر که گوید که خداى- عزّ و جلّ- برچیزست، یا در چیزست و از چیزست، او کافر بود».

و گفت: «هر آن معصیت که اوّل آن ترس بود و آخر آن عذر، بنده را به حق رساند و هر آن طاعت که اوّل آن امن بود و آخر آن عجب، بنده را از حق- تعالى- دور گرداند.مطیع با عجب، عاصى است و عاصى با عذر، مطیع».

و از وى پرسیدند که «درویش صابر فاضل‏تر یا توانگر شاکر؟». گفت: «درویش صابر، که توانگر را دل به کیسه بود و درویش [را] با خدا». و گفت: «عبادت جز به توبه راست نیاید، که حق- تعالى- توبت مقدّم گردانید بر عبادت، کما قال: التائبون العابدون». و گفت: «ذکر توبه، در وقت ذکر حق- تعالى- غافل ماندن است از ذکر. و خداى- تعالى- [را] یاد کردن به حقیقت، آن بود که فراموش کند در جنب خداى، جمله اشیاء را. به جهت آن که خداى- تعالى- او را عوض بود از جمله اشیاء».

و گفت: «در معنى این آیت که یختصّ برحمته من یشاء- خاص گردانم به رحمت خویش هر که را خواهم- واسطه و علل و اسباب از میان برداشته است. تا بدانید که عطاء محض است». و گفت: «مؤمن آن است که ایستاده است با نفس خویش، و عارف آنست که ایستاده است با خداوند خویش». و گفت: «هر که مجاهده کند با نفس براى نفس، برسد به کرامات. و هر که مجاهده کند با نفس براى خداوند، برسد به‏ خداوند». و گفت: «الهام از اوصاف مقبولان است و استدلال ساختن که بى‏الهام بود، از علامت راندگان است».

و گفت: «مکر خداى- عزّ و جلّ- در بنده نهان‏تر است از رفتن مورچه، در سنگ سیاه، به شب تاریک». و گفت: «عشق، جنون الهى است. نه مذموم است و نه محمود». و گفت: «سرّ معاینه مرا آنگاه مسلّم شد، که رقم دیوانگى بر من کشیدند». و گفت: «از نیکبختى مرد است، که خصم او خردمند است».

و گفت: «از صحبت پنج کس حذر کنید: یکى از دروغ‏گوى، که همیشه با وى در غرور باشى. دوّم از احمق، که آن وقت که سود تو خواهد، زیان تو بود و نداند. سیّوم بخیل، که بهترین وقتى از تو ببرد. چهارم بددل، که در وقت حاجت‏ تو را ضایع کند.پنجم فاسق که تو را به یک لقمه بفروشد. و به کمتر لقمه‏یى طمع کند».

گفت: «حق تعالى- را در دنیا بهشتى است و دوزخى: بهشت عافیت است و دوزخ بلاست. عافیت آن است که کار خود به خداى- عزّ و جلّ- بازگذارى، و دوزخ آن است که کار خداى با نفس خویش گذارى».

گفت: «من لم یکن له سرّ، فهو مضرّ». گفت: «اگر صحبت اعدا، مضرّ بودى اولیا را، به آسیه ضرر بودى از فرعون. و اگر صحبت اولیا، نافع بودى اعدا را، منفعتى بودى زن نوح و لوط را، و لکن بیش از قبضى و بسطى نبود».

و سخن او بسیار است. تأسیس را، کلمه‏ اى چند گفتیم و ختم کردیم.

تذکره الأولیاء// فرید الدین عطار نیشابورى

زندگینامه سید نعمت الله جزایرى(۱۰۵۰- ۱۱۱۲ ق)

تولد

(صباغیه ) یکى از جزایر پیرامون بصره ، در حدود ۱۰۵۰ ق . شاهد تولد نوزادى بود که خانه سید عبدالله را در شادمانى فرو برد. سید عبدالله که از نوادگان امام کاظم علیه السلام به شمار مى آمد فرزند دلبند خویش را نعمت الله نامید و در نخستین فرصت به مکتب سپرد.

در مسیر تحصیل

نعمت الله روزهاى کودکى را شتابان پشت سر نهاد و با بهره گیرى از دانشوران صباغیه ، شط بنى اسد، حویزه و بصره به یازده سالگى رسید. در این هنگام همراه برادرش سید نجم الدین رهسپار شیراز شد و به یارى شیخ جعفر بحرانى در مدرسه منصور به اقامت گزید. تهیدستى بسیار نعمت الله ، سرانجام وى را از انزواى ویژه روزگار آغازین درس بیرون آورده ، به نسخه بردارى از کتابها، تصحیح نسخه ها و حاشیه نویسى کشاند. فرزند سید عبدالله گاه تا بامداد کار مى کرد، درس مى خواند و پس از نماز صبح و مطالعه ویژه بامدادى سر بر کتاب نهاده ، لحظه اى مى آرامید. آنگاه تا نیمروز تدریس مى کرد و پس از نماز ظهر به درس یکى از استادان مى شتافت . او خود خاطره آن روزهاى دشوار را چنین نگاشته است :

… وقتى اذان ظهر بر مى خاست به درس مى شتافتم … البته بیشتر وقتها نمى توانستم نان تهیه کنم ، بنابراین تا شامگاه گرسنه مى ماندم . اغلب هنگامى که شب فرا مى رسید به اندازه اى در اندیشه درس فرو مى رفته بودم نمى دانستم در روز چیزى خورده ام یا نه ! پس از مدتى فکر مى کردم و در مى یافتم که چیزى نخورده ام …

تلاش سید تابستان و زمستان نمى شناخت . براى او همه فصلها فصل درس ‍ بود. آنچه فرزند سخت کوش صباغیه درباره یکى از زمستانهاى شیراز نگاشته ، درستى این گفتار را نشان مى دهد:
من درسى داشتم که حاشیه هاى آن را بعد از نماز صبح زمستان مى نوشتم . سرماى هوا و بسیارى تلاش باعث مى شد که خون از دستم جارى شود!… سه سال روزگارم بدین سان گذشت .

ناگفته پیداست که کار نسخه بردارى همواره برقرار نبود. بنابراین نوجوان بین النهرین گاه چنان در تهیدستى فرو مى رفت که حتى توان خرید لقمه نانى را نداشت . در چنین موقعیت دشوارى چراغ حجره اش به سبب بى روغنى خاموش مى ماند و سید نعمت الله را در اندوهى جانکاه فرو مى برد. او براى تحمل گرسنگى توان بسیار داشت ولى هرگز نمى توانست به دلیل نادارى درس شامگاهى را ترک کند. بنابراین به مهتاب ، خانه دوستان یا مسجد جامع پناه مى برد.

شیراز با همه دشواریها، جاذبه هایى نیز داشت . جاذبه هایى که ثروتمندان و تهیدستان به یک اندازه از آن بهره مند مى شدند. باغهاى سرسبز، چشم اندازهاى پر گل و چشمه هاى زلال را باید در شمار این جاذبه هاى طبیعى جاى داد. زیباییهایى که گاه نوجوان صباغیه را به بیرون شهر و اقامت یک هفته اى در گلستانها (۷۶۵) کشانده ، بر نشاط و اشتیاقش مى افزود.

سرانجام پیامهاى پیوسته پدر، نعمت الله را به سمت صباغیه رهسپار ساخت . پدر و مادر، که براى دیدار فرزند روز شمارى مى کردند براى آنکه او را در روستا ماندگار سازند مراسم ازدواج بر پا داشتند و پیوند سید نعمت الله با دختر عمویش را جشن گرفتند.
بیست روز پس از ازدواج در حالى که سید اندیشه شیراز را – دست کم براى مدتى – از خود دور ساخته بود، زیارت یکى از دانشوران جزایر و گفتار ارزنده وى اشتیاق مدرسه را در دل او بیدار ساخت . به گونه اى که در همان محفل تصمیم به ادامه درس گرفت و چون از خانه آن دانشمند بیرون آمد بى آنکه کسى را آگاه سازد رهسپار شیراز شد. ولى این بار اقامت در مدرسه منصوریه دیرى نپایید. پس از مدتى خبر درگذشت پدر وى را در اندوه فرو برد و اندکى بعد دست حوادث مدرسه را به آتش کشید. سید نعمت الله با خاطره استادان بزرگ شیراز: شیخ جعفر بحرانى (متوفاى ۱۰۹۱ ق .) ابراهیم بن ملاصدرا، شاه ابوالولى بن شاه تقى الدین شیرازى ، سید هشام بن حسین احسابى ، شیخ صالح بن عبد الکریم کزکزانى (متوفاى ۱۰۹۸ ق .) راه اصفهان را پیش گرفت .

در پناه آفتاب

فرزند صباغیه در اصفهان از محضر حافظ سید محمد میرزا جزایرى ، میرزا رفیع الدین محمد بن حیدر طباطبایى (متوفاى ۱۰۷۹ ق .)، شیخ عماد الدین یزدى ، محقق سبزوارى (متوفاى ۱۰۹۰ ق .) شیخ على بن شیخ محمد عاملى ، (۷۷۲) شیخ حر عاملى (متوفاى ۱۱۰۴ ق .)، شیخ حسین بن جمال الدین خوانسارى (متوفاى ۱۰۹۷ ق .)، امیر اسماعیل خاتون آبادى (متوفاى ۱۱۱۶ ق .)، ملا محسن فیض کاشانى (متوفى ۱۰۹۱ ق .) و علامه محمد باقر مجلسى بهره گرفته ، در تهیدستى و گرسنگى به سوى قله هاى کمال پیش رفت . ولى تندگدستى سپاهان دیرى نپایید. گوهر صباغیه را باز شناخت و او را حمایت مادى و معنوى خویش برخوردار ساخت . سید نعمت الله اینک مى توانست برون از دغدغه روغن چراغ و غذا به پژوهش پردازد و استاد را در انجام رسالت بزرگش یارى دهد. او خود خاطره آن روزها را چنین ثبت کرده است :

(من در وقت تالیف (بحارالانوار) شب و روز در خدمتش بودم و در حل بعض احادیث مشکله با همدیگر مباحثه مى نمودیم ، بلکه بعض اوقات ایشان مرا از عالم خواب بیدار مى کرد و درباره حل بعضى احادیث مراجعه مى نمود… به خاطر کمک به وى شبها در اتاقش مى خوابیدم . او با من بسیار مزاح مى کرد و مى خندید تا از مطالعه خسته نشوم ، ولى با همه اینها هر گاه مى خواستم نزدش حضور یابم از شدت هیبت و عظمت وى دلم چنان مى تپید که مدتى پشت در مى ایستادم تا به حالت عادى باز گردم .)
توقف در خانه ناخداى فرزانه دریاهاى نور چهار سال به درازا کشید. اندک اندک مدرسه اى که میرزا تقى دولت آبادى بنیاد نهاده بود تکمیل شد و سید نعمت الله در آن مرکز علمى به تدریس پرداخت .

بدین ترتیب آفتاب تابناک صباغیه از افق مدرسه دولت آبادى برآمد و همه حوزه هاى آن روز را تحت تاثیر قرار داد. آگاهى و دانش فراوان ، فروتنى ، ساده زیستى ، روى گشاده و بیان روشنى که دانشور بین النهرین از آن برخوردار بود دانشجویان بسیارى را به مدرسه دولت آبادى کشاند. حضور چشمگیر دانش پژوهان و برقرارى درسهاى گوناگون ، مطالعه ، تحقیق ، تدریس و تالیفى که چهار سال پیاپى ادامه یافت و سرانجام دیدگان استاد بزرگ مدرسه را به ضعف و بیمارى کشاند.

هر چند دانشمند گرانمایه جزایر نخست درد چشم را نادیده مى گرفت و آن را پدیده اى گذرا مى پنداشت ، بزودى از مطالعه باز ماند و بینایى اش با خطرى جدى روبرو شد. حکیمان در درمان چشم استاد بسیار کوشیدند ولى دریغ که داروهایشان جز رنج مدرس جوان ثمرى به بار نیاورد. سید نعمت الله که پس از عمرى مبارزه با ناکامیها داروى دردش را از حکیمان بهتر مى شناخت به برادرش سید نجم الدین گفت : مى خواهم راه عراق پیش ‍ گیرم و از زیارت معصومان کامیاب شوم .
سید نجم الدین که خود در آرزوى زیارت پیشوایان آسمان تبار به سر مى برد، بى درنگ پاسخ داد: من نیز همراهت خواهم آمد.

خاکهاى مسیحایى

برادران نیکبخت جزایرى به سمت عراق رهسپار شدند و پس از سفرى بسیار دشوار به (سامرا) رسیدند. حضور راهزنان ، هراس ‍ کاروان کوچک مشتاقان اهل بیت علیه السلام و سرانجام رهایى مومنان در سایه قرآن کریم از نکات فراموش ناشدنى این سفر به شمار مى آید. دانشور پرهیزگار صباغیه به داستان آن کرامت قرآنى را چنین باز گفته است :

(… وقتى به نهر رسیدیم اسبهاى دزدان آشکار شد. پس به سوى ما تاختند. من آیه الکرسى خواندم و همه همراهان را فرمان دادم تا آیه الکرسى بخوانند. چون دزدان به ما رسیدند نخست از ما فاصله گرفته ، در گوشه اى به تفکر پرداختند. آنگاه به سمت ما آمده ، گفتند: شما راه را گم کرده اید البته درست مى گفتند، ما راه را گم کرده بودیم . دزدان یکى از افرادشان را با ما همراه ساختند تا ما را به منزل بعدى رساند.)

سید پس از زیارت معصومان خفته در سامرا به کاظمین شتافت و از آن سرزمین مقدس رهسپار کربلا و نجف شد. او از آرامگاه هر امام معصوم قدرى خاک برداشته ، آنها را در آمیخت و سرمه دیدگان ساخت این داروى گرانبها بى درنگ اثر بخشید و بینایى و توان جوانى را به چشمان استاد مخلص مدرسه دولت آبادى باز گرداند.
البته دستاورد سفر به عراق تنها درمان دیدگان نبود. او علاوه بر بهره هاى بسیار معنوى ، در مزار امیر مومنان گوهرى سپید یافت و آن را نگین انگشترى ساخت .

داغ یک همسفر

سید سپس راه صباغیه را پیش گرفت تا ضمن دیدار بستگان به سوى اصفهان حرکت کند. ولى ابرهاى نگرانى و ناآمنى بر مسیر سپاهیان سایه افکنده بود. حسین پاشا (حاکم بصره ) که در انتظار رسیدن عثمانیان و درگیرى با آنها به سر مى برد، وى را به زندگى در قلعه القرنه ناگزیر ساخت . سید کتابها و خانواده اش را همراه برادر به حویزه فرستاده ، خود به نگارش (شرح تهذیب ) پرداخت . اندک اندک القرنه به محاصره عثمانیان درآمد. استاد مدرسه دولت آبادى پس از چهار ماه زندگى در محاصره فرصتى طلایى به دست آورده ، رهسپار حویزه شد و دو ماه در آن آبادى به سر برد. (۷۸۵) سپس راه اصفهان را پیش گرفت و پس از توقفى شش ماهه در شوشتر و دهدشت ، در حالى که دستش به سبب فرو افتادن از چار پا آسیب دیده بود، به اصفهان رسید.

هر چند درد دست پس از پنج ماه بهبود یافت ولى بیمارى بر جانش پنجه افکنده ، او را تا وادى رازناک مرگ پیش برد. مدتى بعد امواج درد فرو نشست و پیکر سید بر ساحل تندرستى رسید تا در آزمونى دشوار شرکت جوید. آزمونى که درشب جمعه اول شعبان ۱۰۷۹ ق . با مرگ سید نجم الدین تحقق پذیرفت .

مرگ برادر و رفیق راههاى سراسر رنج و خاطره زندگى ، استاد پاکدل مدرسه دولت آبادى را در ماتمى جانکاه فرو برد. مانعى که تا پایان عمر پیوسته با او بود و به گفته خودش جز با خفتن زیر خروارها خاک فراموش نمى شد. فرزانه غمگین بین النهرین شبها با خاطره نجم الدین مى خفت و روزها دیده بر کتابهاى برادر دوخته ، در سوگ آن ستاره خاموش مى گریید. اندک بعد راه خراسان پیش گرفت تا کشتى توفان زده روانش در ساحل رضا علیه السلام لختى آرامش یابد.

مرجع جنوب

سید در بازگشت از خراسان ، در سبزوار بیمار شد و با رنج بسیار خود را به اصفهان رساند. در این روزگار نامه هاى فراوان از شوشتر و حویزه دریافت کرد. نامه هایى که وى را به آن شهرها فرا مى خواند. فقیه پاک راى صباغیه ناگزیر به قرآن کریم پناه برد و به راهنمایى آن کتاب مقدس شوشتر را برگزید و در روزهاى پایانى ۱۰۷۹ ق . دعوت فتحعلى خان (حاکم خوزستان ) را اجابت کرد و به شوشتر پاى نهاد. (۷۹۱) او در آن دیار مسجدها و مدرسه هاى دینى فراوان پى افکند و به ترتیب مشتاقان علوم اهل بیت علیه السلام پرداخت . آن بزرگمرد علاوه بر اقامه نماز جماعت و ارشاد مردم در مسجد جامع ، در خیابانها به راه مى افتاد و اصناف و پیشه وران را با آداب اسلامى آشنا مى ساخت .

اندک اندک نهال هایى که او کشته بود بارور شد و دانشورانى توانا به جامعه عرضه کرد. دانشورانى که به آبادیهاى دور و نزدیک مى شتافتند و مردم را با اهل بیت علیه السلام آشنا مى ساختند. (۷۹۳) چون خبر تلاشهاى موفقیت آمیز فقیه بلند آوازه صباغیه به شاه سلیمان صفوى رسید چنان تحت تاثیر قرار گرفت که بى درنگ در ضمن فرمانى ، او را به شیخ الاسلامى جنوب برگزید و همه مناصب شرعى آن دیار را به وى وانهاد.

او که اینک مرجع دینى اهالى خوزستان و جنوب عراق به شمار مى آمد در پى هدایت مردم و از میان برداشتن دشمنى قبیله ها تلاش فراوان کرده ، اطلاعیه هاى گوناگونى با مهرهاى ویژه خویش ، که به عبارتهاى (و ان تعدوا نعمه الله لاتحصوها) و (الواثق بالله نعمه الله ) آراسته بود، به دور و نزدیک مى فرستاد.

در سوگ آفتاب

در این زمان فرصتى پدید آمد تا پس از تولد نخستین فرزندش ، سید نور الدین ، همراه استاد فرزانه اش ، شیخ حر عاملى ، به زیارت خانه خدا شتابد.(۷۹۶) مکه چنان فقیه نامور صباغیه را جذب کرد که اندکى پس از بازگشت ، دیگر بار اسباب سفر آماده ساخت و در حدود ۱۹۰۵ ق . عازم حریم امن الهى شد. (۷۹۷)

در بازگشت از دومین زیارت هنوز داغ از دست دادن فرزند دلبندش ، سید حبیب الله را فراموش نکرده بود. که خبر درگذشت رهبر روشن بین حوزه هاى علمیه ، حضرت علامه محمد باقر مجلسى وى را در اندوه فرو برد. از این رو شتابان راه اصفهان را پیش گرفته ، در مراسم تشییع و تدفین ستاره تابناک آسمان دانش و پرهیزگارى شرکت جست . و پس از مدتى توقف دیگر بار به شوشتر بازگشت . ولى درد از دست دادن گوهرى چون علامه مجلسى بزرگتر از آن بود که پیکر نحیف مرجع شوشتر توان تحملش ‍ را داشته باشد. بنابراین راه خراسان پیش گرفت تا آفتاب تابناک مشرق رضا علیه السلام قلب مجروحش را التیام بخشد.

مرجع روشن بین شوشتر در بازگشت از حریم پاک رضوى مدتى در گرگان توقف کرده ، مومنان آن را سامان را از دریاى دانش و اخلاص خویش ‍ سیراب ساخت . آنگاه به جانب خوزستان ادامه مسیر داد تا همچنان روشنگر راه پاکدلان آن سرزمین باشد.

درخت آسمانى

پیر دانشور صباغیه شاگردان بسیارى تربیت کرد که هر یک در گوشه اى از جهان اسلام به هدایت مردم و تدریس علوم اهل بیت پرداختند، دانشورانى چون : ابوالحسن اصفهانى غروى ، ابوالحسن شوشترى ، شیخ على بن حسین بن محیى الدین جامعى عاملى ، فتح الله بن علوان الکعبى الدورقى ، قاضى محمد تقى بن قاضى عنایت الله شوشترى ، شیخ محمد بن على بن حسین نجار شوشترى ، محمود بن میر على میمندى و ده ها شخصیت دیگر از شاگردان او به شمار مى آیند.

نوشته هاى سبز

حضرت سید نعمت الله جزایرى کتابهاى گرانبهایى که فراتر از ۵۵ عنوان است ، از خود به یادگار نهاد. نوشته هایى که نام برخى از آنها را بر مى شماریم :

الانوار النعمانیه فى بیان معرفه النشاه الانسانیه ،

انیس الفرید فى شرح التوحید،

تحفه الاسرار فى الجمیع بین الاخبار،

الجواهر الغوالى فى شرح عوالى اللثالى ،

ریاض الابرار فى مناقب الائمه الاطهار،

زهر الربیع ، الغایه القصوى ،

عقود المرجان فى تفسیر القرآن ،

مشکلات المسائل ،

منبع الحیاه فى اعتبار قول المجتهدین من الاموات ،

نوادر الاخبار،

النور المبین فى قصص الانبیاء و المرسلین ،

هدیه المبین و تحفه الراغبین

و ده ها اثر دیگرى که به صورت حاشیه و شرح نوشته شده است .

مسافر ملکوت

مرجع ۶۲ ساله جنوب آنگاه که به سمت خوزستان ادامه مسیر مى داد به شدت بیمار شد کاروانیان چون به جایدر (منزلگاهى نزدیک پلدختر) رسیدند سید را فرو آوردند تا لختى بیاساید، لیکن در این وادى بیمارى شدت یافت و سرانجام در شب جمعه ۲۲ شوال ۱۱۱۲ ق . دیدگانى که به برکت خاک مقبره امامان معصوم علیه السلام فروغى آسمانى یافته بود، براى همیشه بسته شد.

مسافران پاکدل شوشترى پیکر پاک مرجعشان را غریبانه در جایدر به خاک سپردند. نیکان آن سامان ، که قدر گوهر رخشان جزایر را مى دانستند، بر آرامگاهش ساختمانى سراسر عشق و اخلاص بنیاد نهادند و براى تامین مخارج قاریان و خدمتگزاران حرمش موقوفاتى در نظر گرفتند. اینک جایدر در سایه ایمان ، پرهیزکارى و خلوص سرور فقیهان خوزستان چون خورشید به همه گیتى نور امید و رستگارى مى پراکند. مومنان بسیار از گوشه و کنار کشورهاى اسلامى بدان سامان روى آورده ، مراد خویش از سید سپید دست صباغیه مى گیرند و شادمان باز مى گردند. هر چند شرح کامیابیهاى مومنان پاکدلى که در سایه عنایت آن مرجع وارسته به خواستهایشان دست یافته اند، فرصتى بیش این نوشتار مى جوید ولى نگاهى گذرا به داستان کوتاه کامروایى نیکبخت پاکستان ، شیخ حسین بخش جعفرى ما را با شناسایى جایگاه والاى معنوى آفتاب رخشان بین النهرین آشناتر مى سازد.

شیخ حسین به سبب محکومیت برادرش به اعدام ، بسیار نگران بود. شبانگاه سیدى گران پایه در خواب مى بیند و مشکل خویش با وى در میان مى نهد.
سید به وى مى فرماید: در آرامگاهم به دیدارم بیا، گره از کارت گشوده خواهد شد، ان شاء الله !
شیخ حسین مى پرسد: آقاى من ! شما را نمى شناسم . کیستید؟ جایگاهتان کجاست ؟
سید مى فرماید: دوستى دارى که فردا به سوى ما حرکت مى کند، با او رهسپار شو!

شیخ حسین بامداد یکى از آشنایانش را مى بیند و داستان رویاى معنوى را به باز مى گوید. آن دوست که اندیشه زیارت آفتاب تابناک پلدختر در سر داشت ، در شگفتى فرو مى رود و شیخ حسین بر مرقد بزرگمرد وارسته صباغیه خدا را مى خواند و چون باز مى گردد، خبر رهایى برادرش را از اعدام دریافت مى کند.

نسل آفتاب

فقیه فرزانه شوشتر چهار فرزند داشت :
سید نور الدین ، سید حبیب الله ، سید محمد شفیع قاضى و سید جمال الدین . از این گروه سید حبیب الله در کودکى گیتى را وداع گفت و سید نور الدین وارث دانش ، حکمت و ادب پدر شد.

آن بزرگوار که در سال ۱۰۸۸ ق . پاى به هستى نهاده بود از محضر دانشوران سپاهیان سود برده ، پس از رحلت پدر مقام شیخ الاسلامى شوشتر را به عهده گرفت . از آنجا که نسل سید نعمت الله بیشتر از ناحیه نورالدین بر جاى مانده ، نوادگان مرجع فرزانه شوشتر را (سادات نوریه ) مى نامند.

گلشن ابرار//جمعی از پژوهشگران حوزه علمیه قم

زندگینامه ملا محسن فیض کاشانى (۱۰۰۷- ۱۰۹۱ ق)

ولادت و نسب

محمد مشهور به ملا محسن و ملقب به فیض در چهاردهم ماه صفر سال ۱۰۰۷ ق . در یکى از معروف ترین خاندان علم ، عرفان و ادب ، که سابقه درخشان آنان به حدود چهار قرن مى رسد در کاشان به دنیا آمد.
پدرش رضى الدین شاه مرتضى (۹۵۰ – ۱۰۰۹ ق ) فقیه ، متکلم ، مفسر و ادیب در کاشان حوزه تدریس داشته و از شاگردان ملا فتح الله کاشانى (متوفى ۹۸۸ ق ) و ضیاء الدین محمد رازى (متوفى ۱۰۹۱ ق ) بوده است .

مادر او زهرا خاتون (متوفى ۱۰۷۱ ق ) بانویى عالم و شاعر، دختر ضیاء الدین العرفا رازى (از عالمان بزرگ شهررى ) بوده است . جد فیض تاج الدین شاه محمود فرزند ملا على کاشانى ، عالم و عارفى شاعر از ناموران زمان خویش در کاشان بوده و در آنجا مدفون است .

دوران کودکى و تحصیلات

ملا محسن چهارمین فرزند شاه مرتضى در دو سالگى پدر خود را از دست داد. از آن پس دایى و عمویش تعلیم و تربیت او و دیگر برادرانش را به عهده گرفتند و چون فیض از برادران خود باهوش تر بود مقدمات علوم دینى و بخشهایى از آن را تا سن بلوغ در کاشان نزد عمو و دایى اش نورالدین محمد مشهور به حکیم و آخوند نورا (متوفى ۱۰۴۸ ق ) فرا گرفت .

بیست ساله بود که با برادر بزرگش عبدالغفور براى ادامه تحصیل به اصفهان که در آن روزگار پایتخت کشور و مرکز تجمع علماى بزرگ و اساتید ماهر در رشته هاى مختلف علوم اسلامى بود، رهسپار گردید و از این موقعیت مناسب که در هیچ یک از شهرهاى ایران و دیگر ممالک اسلامى یافت نمى شد بیشترین بهره ها و استفاده هاى علمى را برد.

مشهورترین استادان و ناموران اجازه اجتهاد و نقل روایت فیض در اصفهان ، ملا محمد تقى مجلسى (متوفى ۱۰۷۰ ق )، شیخ بهایى (متوفى ۱۰۳۱ ق )، در علوم فقه و حدیث و تفسیر و میرداماد (متوفى ۱۰۴۰ ق ) میرفندرسکى (متوفى ۱۰۵۰ ق ) و ملاصدرا (متوفى ۱۰۵۰ ق ) در فلسفه ، عرفان و کلام بوده اند. پس از آن ملا محسن با شنیدن خبر ورود سید ماجد بحرانى (متوفى ۱۰۲۸ ق ) به شیراز، از اصفهان به آنجا رفت و مدت دو سال نزد ایشان به تکمیل علم حدیث و روایت پرداخت و از او نیز اجازه نقل روایت گرفت و به اصفهان بازگشت و بار دیگر در حلقه درس و بحث شیخ بهایى حاضر شد و استفاده هاى شایان برد.
در این سالها که فیض از تقلید مستغنى و براى حج مستطیع شده بود عازم بیت الله الحرام گردید و در آنجا به ملاقات شیخ محمد فرزند حسن فرزند زین الدین عاملى (متوفى ۱۰۳۰ ق ) رفت و از آن بزرگوار پس از استفاده هاى علمى ، اجازه روایت و نقل حدیث دریافت کرد.

او پس از مراجعت از مکه به شهرهاى دیگر ایران مسافرت کرد و از دانشمندان آن شهرها بهره برد تا زمانى که ملاصدرا از شیراز به قم مهاجرت کرد و در کهک قم اقامت گزید. در این موقعیت که ملاصدرا دوره ریاضت و علم باطنى را شروع کرده بود ملا محسن و ملا عبدالرزاق لاهیجى به سویش شتافته ، مدت هشت سال مونس تنهایى او بودند و در مصاحبتهاى شبانه روزى با استاد استفاده کامل معنوى مى بردند.

در این دوران (۱۰۴۰ – ۱۰۲۹ ق ) ملاصدرا دو دختر فاضل و عالم خود را به دو شاگردش ملا محسن و ملا عبدالرزاق تزویج کرد و آن دو شاگرد و داماد را به (فیض ) و (فیاض ) لقب داد. در همین زمان از سوى حاکم شیراز از ملاصدرا تقاضاى مراجعت به شیراز شد. او این دعوت را پذیرفت . فیض نیز همراه استاد و پدر همسرش به شیراز رفت و نزدیک به دو سال در آنجا ماند. بعد از این مدت او به کاشان بازگشت و به امر تدریس ، تعلیم ، تبلیغ و ترویج و تالیف و تصنیف مشغول گردید و گاه در قمصر و کاشان با جمعى از دوستان نماز جمعه اقامه نمود.

شاگردان معروف فیض

ملا محسن شاگردان فراوانى داشت . آنان علاوه بر استفاده هاى علمى و معنوى از او به کسب اجازه هاى اجتهاد و نقل حدیث نیز مفتخر گردیده بودند .

معروفترین شاگردان ایشان عبارتند از:

محمد مشهور به علم الهدى (۱۰۲۹ – ۱۱۱۵ ق ): فرزند فیض که از دوران کودکى تا پایان عمر نزد پدر حضور داشته و تالیف و تصنیف کتاب و رساله ها با او همکارى مى کرده است . علم الهدى از پدر چندین اجازه مختصر و طولانى دریافت نموده و خود او داراى آثار علمى فراوان مى باشد.

احمد مشهور به معین الدین (۱۰۵۶ – ۱۱۰۷ ق ): فرزند دیگر فیض که او نیز در فقه و حدیث متبحر و داراى تالیفاتى بوده است .

محمد مومن فرزند عبدالغفور (برادر فیض ): از فقیهان و مدرسان عصر خود که در یکى از شهرهاى مازندران به تعلیم و تدریس طلاب و محصلان علوم دینى اشتغال داشته است .

شاه مرتضى دوم : پسر برادر فیض و دو فرزند او به نامهاى محمد هادى و نورالدین محمد که هر سه از فاضلان عصر خود و داراى کتاب و رساله هاى متعدد بوده اند.
ضیاء الدین محمد: او فرزند حکیم نورالدین دایى فیض (متوفى ۱۰۴۷ ق ) است که عالمى حکیم و عارفى دانشمند و شاعر بوده است .
ملا شاه فضل الله و ملا علامى : خواهر زادگان فیض و فرزندان ملا محمد شریف . این دو در علوم عقلى و نقلى صاحبنظر بودند و شاه فضل الله حدود چهل تالیف در موضوعات فقه ، تفسیر و کلام داشته است .

ملا محمد باقر مجلسى (۱۰۳۷ – ۱۱۱۱ ق ) مولف بحارالانوار.

سید نعمت الله جزایرى (متوفى ۱۱۱۲ ق ).

قاضى سعید قمى (متوفاى ۱۱۰۳ ق ).

ملا محمد صادق خضرى – شمس الدین محمد قمى – شیخ محمد محسن عرفان شیرازى و…

تالیفات و تصنیفات

فیض کاشانى عمر خود را صرف تعلیم ، تدریس و تالیف کرد. او پس از کسب معارف و استفاده علمى و معنوى از استادان بزرگ خود نوشتن کتاب و رساله را از هیجده سالگى آغاز نمود و در طى ۶۵ سال نزدیک به دویست جلد اثر نفیس در علوم و فنون مختلف تالیف کرد.

خدمت پر ارج ایشان در این آثار نسبت به ترویج مذهب شیعه با خدمات و زحمات مردان زیادى از عالمان دینى برابرى مى کند. فیض در فهرست هاى متعددى که خود نگاشته تعداد تالیفات و تصنیفات را تا هشتاد جلد ذکر کرده و فرزندش علم الهدى تعداد آثار او را یکصد و سى جلد نام برده است . اما برابر فهرست تهیه شده از سوى ادیب و شاعر معاصر آقاى مصطفى فیضى تعداد کتابها و رساله هاى فیض قریب به یکصد و چهل مجلد بالغ مى گردد (۶۲۱) که اکثر آنها به زیور طبع آراسته شده است در اینجا به چند تالیف مهم فیض که در علوم مختلف نگاشته شده اشاره مى کنیم :

الف – در تفسیر قرآن

۱٫ تفسیر صافى : از کتب معتبر در تفسیر قرآن است . فیض این تفسیر را در سال ۱۰۷۵ ق با مطالعه اکثر تفاسیر قرآن (از سنى و شیعه ) نوشته و در ضمن بیان آیات ، روایات معتبر و مستند شیعه را گردآورده است .
۲٫ تفسیر اصفى : این تفسیر تلخیص صافى است که در سال ۱۰۷۷ ق نوشته شده است .
۳٫ تفسیر مصفى : برگزیده مطالب تفسیرى (تفسیر اصفى ) مى باشد.

ب – حدیث و روایت

۱٫ الوافى : محدث کاشانى براى نوشتن کتاب وافى چهار کتاب معتبر حدیث شیعه (کافى ، تهذیب ، استبصار، من لایحضره الفقیه ) را در سال (۱۰۶۸ ق ) تنقیح و با حذف احادیث مکرر، آن را یکجا در اجزاى متعدد جمع کرده و پس از آن فرزندش علم الهدى با نوشتن و افرودن یک جزء که شامل معرفى رجال حدیث ، کشف رموز و… بوده آن را تکمیل کرده است . هم اکنون کتاب (الوافى ) در مجلدات متعدد چاپ گردیده است .
۲٫ الشافى : منتخبى از احادیث (الوافى ) است که در سال (۱۰۸۲ ق ) نگاشته شده است .
۳٫ النوادر: مجموعه احادیث نقل نشده در کتب معتبر را گردآورده است .
۴٫ المحجه البیضاء: فیض در سال ۱۰۴۶ ق کتاب احیاء العلوم غزالى را تنقیح و تصحیح کرد و با استفاده از احادیث و روایات معتبر شیعه آن را شرح و تکمیل و به نام (الحقایق ) ارائه کرد.
۵٫ مفاتیح الشرایع : از کتب روایى فقهى و استدلالى فیض است که در سال ۱۰۴۲ ق نگاشته شده این کتاب در بردارنده همه ابواب فقه است . فیض با عنایت شدید به کتاب و سنت معصومین علیه السلام و گریز از به کارگیرى دلایل عقلى و اجتهاد به راى ، راه نوى فرا روى پژوهشگران در علم فقه قرار داده است .
این کتاب از آغاز تالیف مورد توجه مجتهدان و محدثان بوده و تاکنون چهارده شرح و چندین حاشیه بر آن کتاب نگاشته شده که از جمله آنها شرح آقا محمد باقر بهبهانى (بزرگ مجتهد قرن دوازدهم ) شایان ذکر است .

ج – کلام و عرفان

از کتب کلامى و عرفانى حکیم و عارف کاشانى کتاب (اصول المعارف ) در چند جلد (تالیف سال ۱۰۴۶ ق )، (اصول العقائد) (۱۰۳۶ ق )، رساله هاى (علم الیقین ) و، (الحق الیقین )، (عین الیقین )، (الحق المبین ) و (الجبر و الاختیار) و… مى باشند.

د – اخلاق و ادب

در موضوع اخلاق و ادب کتاب و رساله هاى متعددى به زبان فارسى و عربى نگاشته است . از آنها (ضیاء القلب ) (تالیف در سال ۱۰۵۷ ق )، (الفت نامه ) و (زاد السالک ) (بین سالهاى ۱۰۴۰ – ۱۰۳۰ ق )، (شرح الصدر) (۱۰۶۵ ق )، (راه صواب )، (گلزار قدس )، (آب زلال )، (دهر آشوب )، (شوق الجمال )، (شوق المهدى )، (شوق العشق ) و دیوان قصائد و غزلیات و مثنویات مى باشند.

روحیات فیض

از مطالعه و سیر در کتابهاى و رساله هاى اخلاقى ، عرفانى و شرح حالهاى که به قلم خود فیض یا شاگردان و دیگر علما نوشته اند این گونه دریافت مى شود که فیض به دلیل کثرت تالیفات و تصنیفات و تنوع آنها عالم و دانشمندى پر کار و جامع در علوم و فنون بوده و سالهاى متمادى به امر تعلیم و تعلم و افاضه اشتغال داشته است .

او داراى منشى عالى و نظراتى بلند و از عناوین و القاب گریزان بوده و از به دست آوردن شهرت و قدرت با وجود امکانات خوددارى مى کرده است . وى گوشه گیرى و انزوا را براى کسب علم باطنى و دانش و تفکر مفید، بر همه چیز ترجیح داده است .
از رفتن به مهمانى و مجالست با اصحاب و انصار دیوان (حکومت ) فاصله مى گرفته و در جستجوى اهل کمال و کاوشهاى علمى مسافرتهاى زیاد کرده است .

فیض در بیان آراء و نظریات خود صریح بوده و از ریاء و تظاهر و تملق پرهیز مى کرده و نارضایتى خود را از هر گونه بى بند بارى ، تظاهرات صوفیانه ، تقدس خشک ، عالم نماهاى دنیاپرست ابراز مى نموده است .
در راه اعتلاى کلمه حق و عقاید راستین شیعه هیچ تراسى و هراسى به خود راه نداده و آرزوى او این بوده است که مسلمانان همه سرزمینها بدور از تفرقه و پراکندگى همزیستى داشته باشند. این حکیم فرزانه خود را مقلد حدیث و قرآن و تابع اهل بیت علیه السلام معرفى کرده و مى گوید:

من هر چه خوانده ام از یاد من برفت

الا حدیث دوست که تکرار مى کنم

در سرودن اشعار مختلف به زبان فارسى و عربى توانا و این فن را فرع بر علوم و دانستنى هاى دیگر خود شمرده و به تبعیت از اساتید خود ملاصدرا، میرداماد و شیخ بهایى که نیکو شعر مى سرودند رباعیات ، غزلیات ، قصاید و مثنوى هایى دارد که در چند کتاب و رساله گردآورى شده است .
در اینجا به یکى از اشعار معروف فیض و به نمونه اى از نثر او اشاره مى کنیم :

الفت و یگانگى

بیا تا مونس هم ، یار هم ، غمخوار هم باشیم

انیس جان غم فرسوده بیمار هم باشیم

شب آید شمع هم گردیم و بهد یکدیگر سوزیم

شود چون روز دست و پاى هم در کار هم باشیم

دواى هم ، شفاى هم ، براى هم ، فداى هم

دل هم ، جان هم ، جانان هم ، دلدار هم باشیم

به هم یکتن شویم و یکدل و یکرنگ و یک پیشه

سرى در کار هم آریم و دوش بار هم باشیم

جدایى را نباشد زهره اى تا در میان آید

به هم آریم سر، برگردهم ، پر کار هم باشیم

حیات یکدیگر باشیم و بهر یکدگر مى ریم

گهى خندان زهم گه خسته و افکار هم باشیم

به وقت هوشیارى عقل کل گردیم به هم

چو وقت مستى آید ساغر سرشار هم باشیم

شویم از نغمه سازى عندلیبى غم سراى هم

به رنگ و بوى یکدیگر شده گلزار هم باشیم

به جمعیت پناه آریم از باد پریشانى

اگر غفلت کند آهنگ ما هشیار هم باشیم

براى دیده بانى خواب را بر یکدیگر بندیم

ز بهر پاسبانى دیده بیدار هم باشیم

جمال یکدیگر گردیم و عیب یکدیگر پوشیم

قبا و جبه و پیراهن و دستار هم باشیم

غم هم ، شادى هم ، دین هم ، دنیاى هم گردیم

بلاى یکدیگر را چاره و ناچار هم باشیم

بلا گردان هم گردیده گرد یکدیگر گردیم

شده قربان هم از جان و نیت دار هم باشیم

یکى گردیم در گفتار و در کردار و در رفتار

زبان و دست و پا یک کرده خدمتکار هم باشیم

نمى بینم بجز تو همدمى اى ، فیض ، در عالم

بیا دمساز هم گنجینه اسرار هم باشیم

نمونه نثر

بسم الله الرحمن الرحیم

یا محسن قد اتاک المسنى : فیض احسان بى پایان تو را چگونه شکر گزارم که از من ناتوان نمى آید و زبان ثناى عظمت و کبریاى تو از کجا آرم . چون این زبان آن را نمى شاید. طوطى جان در هواى هواى تو با شکر، شکر تو مى جوید و بلبل روح در گلزار فتوح به نواى عجز و انکسار، ثناى کبریاى تو مى گوید. خیال جمال رخسارت قهرمان عشق را بر قلوب مشتاقان دیدارت گماشته تا جز تو نبینند و کلک بدایع آثارت از قلم حقایق انجام الهام بر الواح ارواح اهل عرفان نگاشته تا با غیر ننشینند…

… در این مجموعه که گلزارى است از عالم قدس ، گلهاى رنگارنگ شکفته و در آن گلها، مل هاى گوناگون نهفته ، از آن گلها تحفه هاى جانفزاى روحانى به مشام اهل دل مى وزد تا هزار دستان چمن انس را بر تنم دارد و از آن مل ها طریهاى حیات بخش ربانى به روان مشتاقان مى رسد تا مى پرستان میکده قرس را در اهتزاز آرد…

آراء و اندیشه هاى فیض

در لابه لاى نوشته ها و گفته هاى فیض نظرات و آراء ویژه اى در مسائل فقهى ، فلسفى و کلامى به چشم مى خورد که گویاى شخصیت واقعى اوست و نیز از این آثار به سیر تطور افکار و اندیشه هاى او و زمانش پى مى بریم .
ایشان در تمامى ابواب فقه چنانچه از کتاب فقهى روایى او مفاتیح الشرایع استفاده مى شود نظراتى خاص دارد. یکى از فتاوا و نظریات مهم فیض ‍ که در موضوع غنا و شهرت دارد بدین شرح است .

فیض به استناد روایاتى معتبر غنا و (آواز خوانى ) را در مجالس عروسى جایز و همچنین در رساله (مشواق ) خود غنا و خواندن اشعار دینى و اخلاقى را به صورت خوش براى ترویج روح مومنان جایز دانسته است . اما در همه آثار او با بیانى روشن مردم را از هر گونه استفاده باطل از غنا و لهو و لعب بر حذر داشته و گفته است : در عصر حکومت اسلامى اموى و عباسیان که با ائمه طاهرین علیه السلام همعصر بوده اند غنا به گونه مبتذل در درباریان رواج داشت به طورى که زنان مغنیده در مجالس خلفا و وزرا در میان رجال به لهو و لعب مشغول بودند و بدون شک این نوع غنا نمى توانسته است مورد قبول پیشوایان بر حق امامیه باشد.)

فیض در نظر بزرگان

درباره شخصیت و آثار گوناگونى از سوى علما و بزرگان همعصر و بعد از او ابراز شده که به نمونه هایى از آنها اشاره مى شود.
محمد اردبیلى (متوفى قرن یازدهم ):
(آن ) علامه محقق و مدقق ، جلیل القدر و عظیم الشان و بلند مرتبه ، فاضل کامل ، ادیب و متبحر در همه علوم است .
شیخ حر عاملى (متوفاى ۱۱۰۴ ق ):
محمد فرزند مرتضى مشهور به فیض کاشانى ، فاضل ، عالم ، ماهر، حکیم ، متکلم ، محدث ، فقیه ، محقق ، شاعر و ادیب بود و از نویسندگان خوب عصر ماست که داراى کتابها و نوشته هاى فراوانى است .
سید نعمت الله جزایرى (متوفاى ۱۱۱۲ ق ):
استاد محقق ما ملا محمد محسن فیض کاشانى صاحب کتاب الواقى و دویست کتاب و رساله دیگر مى باشد.
سید محمد باقر خوانسارى (متوفاى ۱۲۱۳ ق ):
بر علما و بزرگان دینى پوشیده نیست که فیض در فضل و فهم و خبره بودن در فروغ و اصول دین و زیادى نوشته ها با عبارات و جملات زیبا و رسا سرآمد دیگر عالمان دین است .
محدث قمى (متوفى ۱۳۱۹ ق ):
… او در دانش و ادب و زیادى معلومات و دانستها و به کارگیرى تعبیرات و عبارات نیکو در نوشته ها واحاطه کامل به علوم عقلى و نقلى مشهور است . (۶۳۵)
محدث نورى (متوفاى ۱۳۲۰ ق ):
از مشایخ علامه مجلسى ، عالم بافضل و متبحر، محدث و عارف حکیم ، ملا محسن فرزند شاه مرتضى مشهور به فیض کاشانى است
علامه امینى (متوفاى ۱۳۴۹ ق ):
… (فیض ) علمدار فقاهت و پرچمدار حدیث و گلدسته رفیع فلسفه و معدن معارف دینى و اسوه اخلاق و سرچشمه جوشان علم و دانشسهاست … بعید است که روزگار به مثل او دیگر فرزندى را بیاورد.
شیهد استاد مطهرى (شهادت ۱۳۵۸ ه‍):
… فیض کاشانى … هم یک مرد محدث فقیهى است و گاهى در آن کار محدثى و فقاهتش خیلى قشرى مى شود و هم ضمنا یک مرد حکیم و فیلسوفى است .
علامه طباطبایى (متوفى ۱۳۶۰ ه‍):
… این مرد جامع علوم است و به جامعیت او در عالم اسلام کمتر کسى سراغ داریم و ملاحظه مى شود که در علوم مستقلا وارد شده و علوم را با هم خلط و مزج نکرده است . در تفسیر صافى واصفى و مصفى وارد مسائل فلسفى و عرفانى و شهودى نمى گردد. در اخبار، کسى که وافى او را مطالعه کند مى بیند یک اخبارى صرف است و او گویى اصلا فلسفه نخوانده است در کتابهاى عرفانى و ذوقى نیز از همان روش تجاوز نمى کند و از موضاعات خارج نمى شود تا اینکه در فلسفه استاد و از مبرزان شاگردان صدر المتالهین بوده است .
استاد سید محمد مشکوه :
… خاندان فیض سرشار است از عالم ، فاضل که در هیچ خاندانى مساوى او نیست . او با تصنیف کتاب وافى که جامع احادیث شیعه است آن را در ردیف منابع اولیه قرار داده و سایر تالیفات اخلاقى و فقهى او چنین است . فیض در فلسفه و زیادى تالیف بر همعصران خود پیشى گرفته است .

فرزندان و وفات

فیض کاشانى از همسر و دختر فاضل و عالم خود (متوفى ۱۰۹۷ ق ) داراى شش فرزند بوده است .
۱٫ علیه بانو (۱۰۳۱ – ۱۰۷۹ ق ) فاضل و شاعر
۲٫ علامه محمد علم الهدى (۱۰۳۹ – ۱۱۱۵ ق ) متولد قم و ساکن و مدفون در کاشان است . عالمى فقیه و محدث و متکلى است که از نسل او تا کنون عالمانى ادیب و فقیه در شهرهاى کاشان ، قم ، تهران ، کرمانشاه و شیراز برخاسته اند.
۳٫ سکینه بانو که کنیه اش ام البر بوده و سال تولدش ۱۰۴۲ ق . ذکر شده است .
۴٫ ابو حامد محمد ملقب به نورالهدى متولد ۱۰۴۷ ق ، عالم و شاعر و مدفون در کاشان است .
۵٫ ام سلمه (متولد ۱۰۵۳ ق .) زاهد و حافظ قرآن بوده است .
۶٫ ابو على معین الدین احمد (۱۰۵۶ – ۱۱۰۷ ق ) فقیه و محدث که مدفون در کاشان است .

ملا محسن فیض در ۸۴ سالگى در کاشان بدرود حیات گفت و در قبرستانى که در زمان حیاتش زمین آن را خریدارى و وقف نموده بود، به خاک سپرده شد. بر طبق وصیت ایشان ، بر روى قبر وى سقف و سایبان ساخته نشده است ولى اهالى مسلمان آن دیار، هر صبح جمعه به (قبرستان فیض ) رفته ، با قرائت فاتحه و توسل به او، روح ملکوتى اش استمداد مى کنند.

گلشن ابرار//جمعی از پژوهشگران حوزه علمیه قم

زندگینامه محمد بهاءالدین عاملی «شیخ بهایى» (متوفاى ۱۰۳۰ ق)

بهاءالدین عاملی ، محمدبن عزّالدین حسین ، متخلص به بهائی و معروف به شیخ بهائی ، فقیه و دانشمند ذوفنون قرن دهم و یازدهم . خاستگاه وی جَبَع یا جباع ، از قرای جبل عامل بوده و نسبت «جبعی » در حواشی بعضی از تألیفات شیخ بهائی و جدش ، شمس الدّین محمدبن علی ، ذکر شده است . نسبِ وی به حارث هَمْدانی (متوفی ۶۵) از اصحاب حضرت علی علیه السّلام می رسد ازینرو به حارثی هَمْدانی نیز شهرت دارد. تخلّص شعری وی ، بهائی ، برگرفته از لقبش بوده ، و این که محمد شفیع جاپلقی بروجردی (ص ) لقب او را امین الدّین دانسته بی اساس است .

سوانح حیات .

بهاءالدین عاملی در ۹۵۳ در بعلبک به دنیا آمد و یک سال بعد با خانواده اش به جبل عامل رفت . پدرش ، عزّالدین حسین بن عبدالصمد حارثی *، از شاگردان و دوستان شهید ثانی *  بود و پس از شهادت او و احساس عدم امنیّت در جبل عامل و نیز به دعوت و تشویق شاه طهماسب و علی بن هلال کرکی معروف به شیخ علی مِنشار * ، شیخ الاسلام اصفهان ، با خانواده اش به ایران آمد و در اصفهان ساکن شد. وی از نخستین علمای شیعه در جبل عامل بود که در پی استقرار حکومت شیعی صفوی ، به ایران مهاجرت کردند . بنابر نسخه ای به خط شیخ بهائی که در ۹۶۹ در قزوین نوشته شده است ، وی هنگام ورود به ایران سیزده ساله بود، اما بعضی منابع  به اشتباه او را در این زمان هفت ساله دانسته اند.

بعضی منابع ، نسبت عاملی را به آملی تغییر داده و او را ایرانی شمرده اند . همچنین بعضی تذکره نویسان ، به دلیل اقامت طولانیش در قزوین ، این محل را زادگاه وی دانسته اند  او را متولد عربستان دانسته که احتمالاً به دلیل نسب او است . بعداز سه سال اقامت در اصفهان ، شاه طهماسب به توصیه و تأکید شیخ علی منشار، عزّالدین حسین را به قزوین دعوت کرد و منصب شیخ الاسلامی این شهر را به او اعطا نمود و شیخ بهائی نیز همراه پدرش به قزوین آمد و برای مدتی در آنجا اقامت کرد، و به تحصیل علوم مختلف پرداخت .

به نوشته خودش در آغاز الاربعون حدیثاً ، وی در ۹۷۱ همراه با پدرش در مشهد رضوی بوده است. بعدها پدرش برای مدتی شیخ الاسلام هرات شد، اما وی در قزوین ماند و در ۹۷۹ و ۹۸۱ اشعاری در اشتیاق به دیدار پدر و شهر هرات برای او فرستاد . در ۹۸۳ نیز که پدرش به قزوین آمد و برای سفر حج از شاه اجازه خواست ، شاه به او اجازه داد و از همراهی بهاءالدین عاملی با او ممانعت و او را به ماندن در قزوین و تدریس علوم مکلّف کرد .

بهائی پس از مرگ پدرش در ۹۸۴، در بحرین به امر شاه طهماسب به هرات رفت و به جای او به شیخ الاسلامی هرات منصوب شد؛این اولین منصب رسمی وی بود . مضمون «ارجوزه هراتیه » که آن را در قزوین سروده و از علاقه وی به هرات حکایت می کند، نشان می دهد که وی از هرات به قزوین بازگشته بوده است .

احتمالاً مدت شیخ الاسلامی وی در هرات بسیار کوتاه بوده است ، زیرا پس از وفات پدر همسرش ، شیخ علی منشار در همان سال شیخ الاسلام اصفهان شد. همچنین از آنجا که شاه عباس در ۹۹۶ به حکومت رسید، شیخ الاسلامی او در اصفهان برخلاف مشهور به امر شاه عباس نبود، بلکه شاه اسماعیل ثانی  یا سلطان محمد خدابنده  او را منصوب کرده بودند. احتمال دارد که وی در زمان شاه عباس نیز شیخ الاسلام اصفهان شده باشد .

گفته اند که او حدود سی سال در سفر بوده است ، اما این مسئله با توجه به اشتغالات اجتماعی و تألیفات فراوان او و عهده داری منصب شیخ الاسلامی و قضاوت ، اغراق آمیز می نماید. بعضی منابع سفر ممتد و طولانی بهائی را قبل از شیخ الاسلامی او در اصفهان دانسته اند. بهائی پس از مدتی ، به شوق سفر حج ، از شیخ الاسلامی کناره گرفت و مسافرت طولانی خود را آغاز کرد و در ۱۰۲۵ به اصفهان بازگشت و از آن پس تا آخر عمر ملازم شاه عباس بود. وی در این سفر، به عراق و حلب ، شام و مصر و سراندیب ، حجاز و بیت المقدّس رفته و در سیاحت خود به مصاحبت بسیاری از علما و اکابر صوفیه نائل شده است .

بهائی در سفرهای خود،

ناشناس و در کسوت فقر و درویشی سیر کرده و با ارباب ادیان و مذاهب اسلامی به بحث و احتجاج پرداخته و در بعضی موارد تقیّه می کرده است . به گزارش محبّی، در مصر با محمدبن ابی الحسن بکری (متوفی ۹۹۳) از علمای شافعی ، دیدار کرد؛به هیئت سیّاحان درآمد و به خواهش رضی بن ابی اللّطیف مقدسی هیئت و هندسه را به شرط کتمان به او آموخت .

در دمشق ، با حافظ حسین کربلایی یا تبریزی مؤلّف روضات الجنان ، دیدار نمود، و همچنین با بورینی * ملاقات و مباحثه کرد. همچنین در حلب ، با شیخ عمر عرضی (متوفی ۱۰۲۴)، مفتی شافعی ، ملاقات کرد و به نوشته محبّی اظهار تسنّن نمود. در همین حال ، مردم جبل عامل از حضور بهائی در حلب آگاه شدند و به دیدارش شتافتند، اما شیخ برای آنکه شناخته نشود از حلب خارج شد. در شام نیز به مذهب شافعی شناخته شد و از روی تقیّه کتابی را که در تفسیر به نام شاه عبّاس صفوی نوشته بود، به نام سلطان مراد سوم ، سلطان عثمانی  تغییر داد . منابع دیگر در شرح این سفر به ناشناس بودن و کسوت فقر و درویشی شیخ اشاره کرده اند، اما از اظهار تسنن او سخن نگفته اند . وقوع این سفر طولانی در زمان شیخ الاسلامی بهائی بعید می نماید، ازینرو بعضی منابع ( ایرانیکا ، همانجا) گفته اند که بهائی احتمالاً به علت حسدورزی و رقابت روحانیان دربار با او برای مدتی از منصب شیخ الاسلامی استعفا کرد و به سفر رفت .

از سفرهای مهم و تاریخی بهائی ، سفر پیاده او به مشهد به همراه شاه عباس است . در ۲۵ ذیحجه ۱۰۰۸، شاه عباس به شکرانه فتح خراسان ، پیاده از طوس به مشهد رفت . سه سال بعد در ۱۰۱۰ نیز به موجب نذری که داشت به همین کیفیّت از اصفهان به مشهد رفت و سه ماه در آنجا ماند. احتمالاً بهائی در هر دو سفر شاه عباس همراه او بوده است .

از دیگر مسافرتهای بهائی اطلاع دقیقی در دست نیست . مستندترین گزارش سفر بهائی را شاگرد او سیدحسین بن سیدصدر کرکی عاملی معروف به مجتهد کرکی (متوفی ۱۰۷۶) که چهل سال ملازم وی بوده ، به دست داده است . بهائی در ۹۹۱ به حج و در رمضان ۹۹۲ در راه بازگشت از حج به تبریز رفت و مدتی (تا ۹۹۳) در آنجا ماند. اشاراتی به این سفر در کشکول (ج ۱، ص ۹۷) و نیز در سفینه ای که چند صفحه آن به خط بهائی بوده آمده است .

وی سفری هم به کَرْک نوح در جبل عامل داشته و در آنجا با شیخ حسن صاحب معالم  دیدار کرده است . از آثار وی چنین برمی آید که وی به شهرهای دیگری چون کاظمین (۱۰۰۳)، هرات، آذربایجان و اران ، گنجه ، قم ، شیروان و آمِد نیز مسافرت کرده است .

همسر شیخ ، دختر شیخ علی منشار عاملی ، زنی دانشمند بود که پس از درگذشت پدر، کتابخانه نفیس چهار هزار جلدی او را به ارث برد و شیخ بهائی آن را در ۱۰۳۰ وقف کرد، ولی پس از وفات بهائی ، این کتابخانه به سبب اهمال در نگهداری از بین رفت.

از این که بهائی مدت زیادی از عمر خود را به تنهایی در سفر گذرانده می توان حدس زد که فرزندی نداشته است . بیشتر منابع نیز فرزندی برای او نشناسانده و بعضی او را عقیم دانسته اند . نفیسی  به نقل از محمدباقر،الفت پسری به نام علی برای شیخ بر می شمرد که گویا اهل فضل بوده است ، از تردید شدید خود الفت در این مورد بر می آید که این قول اساسی ندارد. افندی اصفهانی  تصریح دارد که بهائی تنها یک دختر از خود به جای گذارد که اعقاب وی در زمان افندی در قید حیات بوده اند. آقابزرگ طهرانی  نیز شاعری به نام میرزامحمد خطّاط بهایی گلپایگانی (متوفی ۱۳۰۵) متخلص به «بهایی » و «گلشن » را با هفت واسطه از اولاد بهائی برشمرده و اجداد او را تا بهائی از علما و عرفا دانسته است.

بنابر نقل الفت و نیز به گفته شاردن )، دو خانواده در اصفهان به بهائی منتسب و مشهور بوده اند، کوچه ای نیز به نام شیخ بهاءالدین محمد در محله دردشت بوده و حمّام معروف شیخ بهائی (رجوع کنید به ادامه مقاله ) در آن کوچه واقع است . همچنین در محله «خواجه بزرگ » خانه ای به نام شیخ بهائی وجود داشته است . خاندانی به نام «آل مروه » از علمای جبل عامل را نیز از اعقاب بهائی دانسته اند که به عقیده امین (همانجا) صحّت ندارد.

بهائی برادر کوچکتری به نام عبدالصّمد (۹۶۶ـ۱۰۲۰) داشته که با هم نزد پدرشان ، شیخ حسین ، درس خوانده و اجازه نامه مشترکی دریافت داشته اند (محمدباقر مجلسی ، ج ۱۰۵، ص ۱۸۹ـ۱۹۰). نفیسی  عبدالصّمد را برادر بزرگتر دانسته و دلایلی بر مدّعای خود آورده و امینی  ضمن ارائه سندی تاریخی ، دلایل نفیسی را با قاطعیّت رد کرده است . تنکابنی  نیز عبدالصّمد را به خطا برادرزاده شیخ دانسته است . قبر عبدالصّمد در کنار قبر شیخ بهائی در مشهد است .

تحصیلات و استادان بهائی .

بیشتر تحصیلات بهائی ، در قزوین ، که آن زمان حوزه علمی فعّالی داشت ، صورت گرفت و سپس در اصفهان ادامه یافت . اولین و مهمترین استاد بهائی ، پدرش بود که نزد وی تفسیر و حدیث و ادبیات عرب و مقداری معقول خواند واز او اجازه روایت دریافت کرد. این اجازه را مجلسی (همانجا) نقل کرده است .

استادان دیگر بهائی عبارت اند از:

ملاّ عبداللّه یزدی (متوفی ۹۸۱) صاحب حاشیه بر تهذیب المنطق تفتازانی که به نام حاشیه ملاعبدالله از کتب درسی رایج منطق در حوزه های علمیّه است .شیخ بهائی نزد ملاّ عبدالله حکمت ، کلام ، طب و قدری منقول خوانده و در آثار خود از او به علاّ مه یزدی تعبیر کرده است ؛

ریاضیات و هیئت

ملاّ علی مُذَهّبو

ملاّ علی قائنیو

ملاّ محمدباقر یزدی

که شیخ از آنان در ریاضیات و هیئت بهره برد؛

حکمت

شیخ احمد گچایی معروف به پیراحمد قزوینی که بهائی در قزوین از او حکمت و ریاضیات آموخت ؛

شیخ عبدالعالی کرکی (متوفی ۹۹۳) فرزند محقق کرکی ؛

محمّدبن محمّدبن ابی اللّطیف مقدسی شافعی ، که بهائی الجامع الصحیح و دیگر آثار محمدبن اسماعیل بخاری و نیز الجامع الصحیح مسلم را از طریق او نقل می کند.اجازه روایت شیخ بهائی از صحیح بخاری یکی از اسناد کم نظیر است .

همچنین به گفته نوری (همانجا)، بهائی از میرمحمدباقر داماد معروف به میرداماد روایت کرده است .

علوم غریبه

نیز معروف است که در علوم غریبه شاگرد محمود دهدار * (متوفی ۱۰۱۶) بوده است (میرجهانی طباطبائی ، ص ۱۰۰). هرچند این مطلب در منابع معتبر نیامده و احتمالاً بهائی ، علوم غریبه را از کتابهایی که شیخ علی منشار از هند آورده بود آموخته است .

شهرت علمی و موقعیت اجتماعی بهائی شاگردان بسیاری را در محضرش گردآورد.

امینی (ج ۱۱، ص ۲۵۲ـ۲۶۰)، کاملترین گزارش از اسامی شاگردان شیخ و راویان او را گردآوری کرده است .

وی از ۹۷ نفر با ذکر منبع و ترتیب الفبایی نام می برد که مشهورترین آنها عبارت اند از:

محمدتقی مجلسی ؛
محمدمحسن فیض کاشانی ؛
صدرالمتألهین شیرازی ؛
سید ماجد بحرانی * که بر الاثناعشریّه بهائی (درباره نماز) تعلیقه نگاشته است (همان ، ج ۱۱، ص ۲۶۲)؛
شیخ جوادبن سعد بغدادی معروف به فاضل جواد، شارح خلاصه الحساب و زبده الاصول شیخ بهائی ؛
ملاّ حسنعلی شوشتری که در ۱۰۳۰ از بهائی اجازه روایت دریافت داشته است (محمدباقر مجلسی ، ج ۱۰۷، ص ۲۳ـ۲۴)؛
ملاّ خلیل بن غازی قزوینی (متوفی ۱۰۸۹)؛
شیخ زین الدّین بن محمد نواده شهید ثانی ؛
ملاّ صالح مازندرانی ؛
مجتهد کرکی ؛
علی بن سلیمان بحرانی * معروف به امّالحدیث ؛
رفیع الدّین محمّد نائینی مشهور به میرزا رفیعا (برای تفصیل بیشتر رجوع کنید به محمدباقر مجلسی ، ج ۱۰۶، ص ۱۴۶ـ۱۵۱؛آقابزرگ طهرانی ، ۱۴۰۳، ج ۱، ص ۲۳۷ـ۲۳۹).

وفات .

بهائی چند روز قبل از مرگ با جمعی از همراهان و شاگردان خود به زیارت قبر بابا رکن الدین شیرازی * رفت و مکاشفه ای برایش روی داد که از آن نزدیک بودن مرگش را استنباط کرد. محمدتقی مجلسی ، که خود از همراهان شیخ بوده ، این مکاشفه را گزارش کرده است (برای آگاهی از جزئیات مکاشفه و اختلاف منابع در آن رجوع کنید به مدنی ، ۱۳۲۴، ص ۲۹۱؛اسکندر منشی ، ج ۲، ص ۹۶۷؛محبّی ، خلاصه الاثر ، ج ۳، ص ۴۵۴ـ۴۵۵). بهائی از آن پس خلوت گزید و بعداز هفت روز بیماری از دنیا رفت و طبق وصیتش او را به مشهد انتقال دادند و در مَدْرس سابق خودِ او در نزدیکی حرم رضوی سمت پایین پای مبارک به خاک سپردند . امروزه ، این محل ، جزو رواقهای حرم است .

در تعیین سال وفات شیخ بهائی اختلاف است . از آنجا که اسکندر منشی (ج ۲، ص ۹۶۷)، وقایع نگار روزانه شاه عباس ، و نیز مظفربن محمدقاسم گنابادی ، منجّم معروف آن عصر، در تنبیهات المنجّمین (ص ۲۲۳ـ۲۲۴) که چند ماه پس از مرگ بهائی نوشته است ، سال ۱۰۳۰ را ذکر کرده اند، این قول پذیرفتنی است . جمعی از معاصران بهائی نیز همین تاریخ را ذکر کرده اند . ظاهراً پس از این که نظام الدین ساوجی تمام کننده جامع عباسی و شاگرد بهائی ، وفات وی را در ۱۰۳۱ ذکر کرده است  بسیاری از تذکره نویسان از وی پیروی نموده اند . اقوال دیگر، مانند ۱۰۳۲  و ۱۰۳۵ و ۱۰۴۰، بی اساس است .

موقعیت اجتماعی . بهائی به تقاضا و درخواست شاهان صفوی شیخ الاسلام * ، بالاترین منصب رسمی دینی ، شد و تا پایان عمر در آن منصب باقی بود. این منصب مورد رضایت و علاقه او نبود و همچنان گرایش به عزلت داشت و در زیّ زهد و درویشی به سر می برد .

حتی پیوسته سعی در کناره گیری و استعفا از شیخ الاسلامی داشت و به گزارش بعضی منابع برای مدتی از این مقام کناره گرفت (افندی اصفهانی ، ۱۴۱۰، همانجا). بهائی آمدن خود از جبل عامل به ایران و مراوده با سلاطین را باعث تیرگی باطن و محرومیّت از کمالات معنوی می دانست ، و در حسرت گذشته «ای خوشا خرقه و خوشا کشکول » سر می داد. او همچنین در اشعار خود از مصاحبت و قرب پادشاهان تحذیر بلیغ کرده است . بهائی گذشته از شیخ الاسلامی ، منزلت و قرب خاصّی در دربار صفوی داشت .

وی در دانش ، تقوا، کفایت و کاردانی مورد اعتماد کامل شاه عباس بود و پیوسته طرف مشورت او قرار می گرفت . به نوشته اسکندرمنشی (ج ۱، ص ۱۵۷)، شاه از محضر بهائی بهره می برد و وجود او را بسیار مغتنم می شمرد، تا آنجا که پس از بازگشت بهائی از سفر طولانی خود، به استقبال او آمد و ریاست علمای ایران را به او پیشنهاد کرد که بهائی نپذیرفت (طوقان ، ص ۴۷۴). شاه عباس ، شیخ بهائی را در سفرها و لشکرکشیها به همراه می برد و احتمالاً این کار را در مقام تفأل به فتح و ظفر انجام می داد، تا آنجا که به گزارش اوحدی بلیانی در عرفات العاشقین (گ ۱۱۳ ر)، گویی کلمه «شیخ بهاءالدّین » (۱۱۱۳) طلسم فتح ایروان بوده است . بهائی در قضاوت و بعضی امور سیاسی و اجتماعی نیز مورد مشورت و اعتماد شاه صفوی بود .

شاه به مقام علمی بهائی اعتقاد داشت و در ۱۰۱۷ که از آثار رصدخانه مراغه بازدید کرد، پس از بازگشت به اصفهان ، شیخ بهائی ، ملاّ جلال الدین منجم و علیرضای عباسی خوشنویس را برای آماده کردن مقدّمات تعمیر آن رصدخانه به مراغه فرستاد . به گزارش بعضی منابع  مرقد ربیع بن خُثَیم ، معروف به خواجه ربیع ، در مشهد نیز به پیشنهاد بهائی ، به فرمان شاه عباس ساخته شد. در امور شرعیِ خانوادگی نیز شاه صفوی به بهائی رجوع می کرد .

اما این امور سبب نمی شد که بهائی ، در روابط خود با شاه ، جانب شرع را فروگذارد. برای نمونه در چراغانی و جشن نوروز ۱۰۱۸ که مقارن با دوازدهم محرم بود و هیچیک از علما جرأت اعتراض و خرده گیری بر عمل شاه را نداشتند، بهائی با ساختن مادّه تاریخ «علی ببخشد» اعتراض و نارضایتی خود را از خطای شاه صفوی ابراز کرد . بهائی علی رغم آمدوشد در دربار، از معاشرت با توده عوام ، حتی دراویش و معرکه گیرهای اصفهان ، رویگردان نبود و به تعبیر خودش «میل قلندری » داشت . وی بسیار بخشنده بود و سرایی بزرگ داشت که پناهگاه یتیمان و محرومان و مکانی برای نگهداری و تربیت اطفال بی سرپرست بود .

بهائی با علمای عصر خود، بخصوص میرداماد، رابطه خوبی داشت (برای نمونه رجوع کنید به امین ، ج ۹، ص ۲۴۰ـ۲۴۱؛خراسانی ، ص ۶۳۹؛بهاءالدین عاملی ، کلیات ، مقدمه نفیسی ، ص ۵۵؛نوری ، ۱۴۱۵ـ۱۴۱۶، ج ۲، ص ۲۰۵) و بعضی داستانها درباره تیرگی رابطه او و میرداماد اعتباری ندارد. ظاهراً این تصور از رساله میرداماد به نام اغلاط الشیخ البهائی و تصحیفاته نشأت گرفته است . حکایت افسانه آمیزی نیز از روابط بهائی با میرفندرسکی (متوفی ۱۰۵۰)، فیلسوف بزرگ عصر صفوی ، وجود دارد .

بهائی به علمای جبل عامل نیز عنایت داشت و تنی چند از ایشان را که برای استفاده علمی از وی به اصفهان آمده بودند، مدتی طولانی در منزل خود جای داد .

مذهب و مشرب . شیخ بهائی بدون تردید از علما و فقهای امامیّه بوده ، و آثار او گواه روشنی بر تشیّع اوست . ازینرو اصرار بعضی منابع عامّه در این که او را سنّی به شمار آورند، بیهوده است . محبّی  و خَفاجی (ص ۱۰۴) بر این باورند که بهائی تسنّن خود را از شاه عباس ، که شیعه بود، پنهان می کرد و او را تنها به سبب افراطی که در محبّت ائمّه شیعه داشته است شیعه شمرده اند . احتمالاً مهمترین سبب این اشتباه ، مشی و سلوک خودِ بهائی است ؛وی در سفرهای خود تقیّه می کرد و به سبب مشرب عرفانی خود با هر ملّتی به اقتضای مذهب ایشان رفتار می نمود. ازینرو هرکس او را هم عقیده با خود می پنداشت . خود وی صریحاً به این شیوه رفتاری در قصیده وسیله الفوز والامان اشاره کرده است ،

ولی آنچه مسلم است شیخ بهائی فقیه شیعی معتدلی بوده و به شیوه قدما به اقوال و آثار عامّه نظر داشته است . برای نمونه ، بر کشّاف زمخشری حاشیه نوشته و حاشیه اش بر تفسیر بیضاوی علی رغم ناتمام ماندن آن ، از بهترین حواشی این تفسیر شمرده شده است (امین ، ج ۹، ص ۲۴۴؛خوانساری ، ج ۷، ص ۵۹). از این گذشته ، در مواردی بین او و علمای مذاهب دیگر مباحثات کلامی واقع شده که در آنها بهائی از عقیده امامیّه دفاع کرده است  و مهمتر از همه در اشعار عربی خود علاوه بر اظهار ارادت و اخلاص کامل به ائمّه شیعه و اشتیاق به زیارت قبور ایشان ، در مواردی از مخالفان آنها تبرّی جسته است .

از سوی دیگر، بهائی در کسوت فقر و درویشی بوده و علی رغم آمدوشد به دربار صفوی مشرب تصوّف و عرفان داشته است و بنابراین مورد توجه منابع صوفیّه قرار گرفته و گاه یک صوفی تمام عیار معرّفی شده است . حتی کیخسرو اسفندیار (ج ۱، ص ۴۷) از تمایل بهائی به زردشتی گری سخن به میان آورده است  بهائی را همراه با بسیاری از بزرگان شیعه چون میرداماد، میرفندرسکی ، ملاّ صدرا، مجلسی اول و فیض کاشانی به سلسله نوربخشیّه و نعمه اللّهیه منتسب کرده و او را خلیفه شیخ محمد مؤمن سبزواری ، از خلفای نوربخشیّه ، دانسته است .

آنچه بیش از هرچیز تصوّف بهائی را قوّت بخشیده کلمات و اشعار خود اوست (رجوع کنید به بهاءالدین عاملی ، کلیّات اشعار ). بهائی در کشکول نیز که آیینه افکار و گرایشهای باطنی اوست ، سخنان فراوانی از اکابر صوفیه مانند شیخ عبدالقادر گیلانی (ج ۲، ص ۲۴۰)، جُنید بغدادی (ج ۱، ص ۲۲۹، ج ۲، ص ۳۰۵)، حسین بن منصور حلاّ ج (ج ۱، ص ۳۰۱، ۳۱۲ـ۳۱۳، ۳۱۵)، حسن بصری (ج ۱، ص ۳۱۱، ج ۳، ص ۲۳۰، ۳۰۸)، رابعه عدویّه (ج ۱، ص ۳۲۶؛نیز رجوع کنید به الاربعون حدیثاً ، ص ۲۸۳؛العروه الوثقی ، ص ۱۱۱) و سفیان ثوری (ج ۱، ص ۳۲۵، ج ۲، ص ۲۵۱) نقل کرده و در بعضی موارد آنها را ستوده است .

او در آثار خود از محیی الدّین ابن عربی با عباراتی مانند جمال العارفین ، شیخ جلیل ، کامل ، عارف و واصل صمدانی تجلیل کرده است (رجوع کنید به کشکول ، ج ۱، ص ۴۷، ج ۲، ۳۳۵، ۳۴۹، ج ۳، ص ۵۶، ۳۲۱؛الاربعون حدیثاً ، ص ۱۱۴، ۱۱۶، ۴۳۴) و در تفسیر العروه الوثقی (ص ۱۱۵) و خاتمه مفتاح الفلاح (ص ۷۷۷) در تفسیر آیه ایّاک نعبد و ایّاک نستعین ، کلام امام صادق علیه السلام را به «انّی انااللّه » گفتنِ شجره طور تشبیه کرده و بیت منسوب به شبستری (روا باشد اناالحق از درختی …) را در تأیید نظر خود آورده است .

نیز در کشکول (ج ۱، ص ۱۱۵) پس از تجلیل و تکریم فراوان از بایزید بسطامی ، به نقل از علاّ مه حلّی و ابن طاووس و فخررازی ، و نیز براساس عقیده صوفیان ، او را سقّای امام صادق علیه السلام دانسته است (معصوم علیشاه ، ج ۱، ص ۱۹۷). همچنین از مهمترین شواهد بر تمایل وی به تصوّف ، تعظیم او از مولوی و ارادت به اوست ؛در کشکول (برای نمونه رجوع کنید به ج ۱، ص ۱۳ـ۱۴، ۲۷۶ـ۲۷۷، ج ۲، ص ۷ـ ۸) بیش از دیگران از او شعر نقل کرده است و در اشعاری که به وی منسوب است (رجوع کنید به خوانساری ، ج ۸، ص ۷۴) مثنوی مولوی را «قرآن بر زبان پهلوی » خوانده است (درباره نظر بهائی درباره مثنوی رجوع کنید به محمد طاهر قمی ، ص ۳۷۲).

مجموع اشارات فوق و نیز عبارات دیگری از بهائی ، شخصیت عرفانی او را نزد صوفیّه قوّت بخشیده است . بعضی علمای شیعه نیز بر او به دلیل تمایلش به تصوّف و بعضی موارد دیگر ایراد گرفته اند (برای تفصیل این ایرادها و پاسخ به آنها رجوع کنید به تنکابنی ، ص ۲۴۰ـ۲۴۲). آنچه مسلّم است بهائی بیش از سایر علما و فقهای امامیّه تمایل به عرفان داشته است .

به گفته علاّ مه مجلسی ، وی اهل چلّه نشینی و ریاضات شرعی بوده و به شاگرد خود محمدتقی مجلسی تعلیم ذکر داده است (جعفریان ، ۱۳۷۰ ش ، ص ۲۶۶؛همو، ۱۳۶۹ ش ، ص ۱۲۵؛معصوم علیشاه ، ج ۱، ص ۲۸۴). اگر تصوّف را به معنای ترک تعلّقات دنیوی و مجاهده بانفس و کسب کمالات روحانی بدانیم ، بهائی سهم وافری از آن داشته است . وی در مراقبه و تزکیه نفس کم نظیر بوده و کراماتی نیز بدو منسوب است ؛مزار او نیز مورد استشفا و توجه است (علی اصغر جاپلقی بروجردی ، ج ۲، ص ۳۹۳).

محمدتقی مجلسی ، که خود فقیه و محدث بلندآوازه ای است ، برای شیخ بهائی مقامی قدسی قائل بوده و اقدام به نگارش شرح من لایحضره الفقیه به نام روضه المتّقین را براساس رؤیایی که نقل می کند، از برکات استادش دانسته و معتقد بوده است که به امر او این شرح را نگاشته است (۱۴۰۶ـ۱۴۱۳، ج ۱، ص ۱۷ـ۱۸، ۲۲، ج ۱۴، ص ۴۳۳ـ۴۳۴). همچنین ، بعضی منابع (مدرّس تبریزی ، ج ۳، ص ۳۰۳) آگاهی او بر علوم غریبه را غیر اکتسابی و مرهون تصفیه باطن دانسته اند. محمدتقی مجلسی (۱۴۱۴، ج ۱، ص ۱۴) نیز شرحی در اطلاّ ع وسیع بهائی از علم جَفر به طریق غیرعادی ، آورده است .

از سوی دیگر بهائی مانند سایر عُرفا، در حکمت و فلسفه تبرّزی از خود نشان نداده و به کلام نیز بی اعتنا بوده است . در الحدیقه الهلالیه (ص ۸۳) قول فلاسفه مبنی بر امتناع خرق افلاک را قاطعانه رد کرده و ادله آنان را بر اثبات این ادعا بسیار ضعیف دانسته است («دونَ ثبوته خَرطُ القتاده »). در دو مثنوی نان و حلوا و شیروشکر و بعضی اشعار دیگر خود نیز با طعن زدن به بسیاری از کتب معقول ، بر عدم تأثیر آنها در نجات آدمی اصرار ورزیده و گوهر سعادت را در آموختن «علم عاشقی » دانسته و مابقی را «تلبیس ابلیس شقی » خوانده است .

همچنین «علم رسمی » را که «سر به سر قیل است و قال » بی حاصل خوانده است ( کلیات ، چاپ نفیسی ، ص ۱۵۴). در کشکول (ج ۱، ص ۲۱۰ـ۲۱۴) نیز که شکوه ها و احوال درونی خود را تحت عنوان «سانحه » آورده ، ضمن شرح مواجید و اذواق روحانی خود، از فساد زمانه و تصدّی جهّال بر امر تدریس و کساد علم اظهار ملالت کرده و از صرف عمر در تحصیل علومی که گوهر سعادت را به همراه ندارند تحذیر کرده است . با اینهمه ، در بعضی منابع به بیزاری بهائی از صوفیان و دراویش زمان خود و آداب و عقاید ایشان اشاره شده است (کشمیری ، ص ۳۳؛آقامحمدعلی کرمانشاهی ، ج ۲، ص ۳۹۷).

خود بهائی نیز در داستان رمزی گربه و موش (درباره محتویات ، اصالت این اثر و انتساب آن به بهائی رجوع کنید به مینوی ، ۱۳۳۴ ش ، ص ۴۹ـ۵۵؛کتابخانه عمومی حضرت آیت الله العظمی مرعشی نجفی ، ج ۸، ص ۶۱؛منزوی ، ج ۲، ص ۱۷۲۶) و در اشعارش از صوفیان سالوس و ریایی انتقاد شدیدی کرده است . ازینرو از بعضی علمای شیعه در دفاع از بهائی و عدم انتساب او به تصوّف اصطلاحی شواهدی نقل شده است (رجوع کنید به حرّعاملی ، ۱۴۰۰، ص ۱۶، ۳۴، ۵۳؛کشمیری ، ص ۳۲ـ۳۳؛امین ، ج ۹، ص ۲۴۲؛عباس قمی ، سفینه البحار ، ج ۲، ص ۵۸؛بهاءالدین عاملی ، کلیات ، مقدمه نفیسی ، ص ۴۶ـ۴۷؛امینی ، ج ۱۱، ص ۲۸۳ـ۲۸۴ در ردّ نفیسی ).

نهایتاً،انتساب بهائی به تصوّف نه به معنای تأیید تصوّف و درویشی مصطلح و رایج در عصر صفوی بلکه تنها به دلیل تمایلات عرفانی او در آثار و اشعارش بوده است (رجوع کنید به معصوم علیشاه ، ج ۱، ص ۲۰۳، ۲۲۸).

مقام علمی و ادبی .

شخصیت علمی بهائی از آن نظر مورد توجه و اعجاب است که وی در تمام علوم رسمی زمان خود دست داشت و در شماری از آنها منحصر به فرد بود. او در حوزه معارف دینی و علوم اسلامی استاد بود و از خود خلاقیّت بسیار نشان داد. در سلسله اجازات روایی ، از محدّثان امامیِ برجسته قرن یازدهم به شمار می رود و طرق بسیاری از اجازات محدّثین در قرون اخیر به او و از او به پدرش و شهید ثانی منتهی می شود (خوانساری ، ج ۷، ص ۶۰؛بهاءالدین عاملی ، الاربعون حدیثاً ، ص ۶۳ـ۶۵).

بهائی در شکوفایی علمی حوزه اصفهان نقشی اساسی داشت ، به طوری که بعضی منابع وی را مؤسس چندین مدرسه علمی در اصفهان دانسته اند (امین ، ج ۹، ص ۲۳۶). گزارشی نیز از جاذبه علمی بهائی و کیفیّت استفاده شاگردان از محضر او حتی در ایام تعطیل در منابع آمده است (مدرّس تبریزی ، ج ۳، ص ۳۰۷ـ ۳۰۸؛خوانساری ، ج ۷، ص ۶۸).

شاگردانش ، از جمله محمدتقی مجلسی (۱۴۰۶ـ۱۴۱۳، همانجا)، فضل و دانش و کثرت محفوظات او را ستوده اند (نوری ، ۱۴۰۳، ص ۱۱۲؛همو، ۱۴۱۵ـ۱۴۱۶، ج ۳، ص ۴۱۷ـ ۴۱۸؛مدنی ، ۱۳۲۴، ص ۲۸۹ـ۳۰۱؛همو، ۱۲۹۷، ص ۲ـ۳؛امین ، ج ۹، ص ۲۳۴ـ۲۳۶؛امینی ، ج ۱۱، ص ۳۴۹؛مدرّس تبریزی ، ج ۳، ص ۳۰۱ـ۳۰۳).

هرچند بهائی در علوم و معارف اسلامی مؤسس نبوده و نوآوری علمی بندرت در آثارش دیده می شود، اما جامعیّت او سبب شده است که در ارائه و تدوین مطالب ذوق و ابتکار و نوعی نبوغ خاص از خود بروز دهد؛
با این حال چند مسئله بحث انگیز به او منسوب است .

در اعتقادات ، بهائی مکلّف را در صورت بذل جُهد در تحصیل دلیل ، حتی اگر خطا کند بری ءالذّمّه دانسته و اهل دوزخ نمی شمارد (برای آگاهی از ایراداتی که بر این نظر گرفته اند، و پاسخ آنها رجوع کنید به بحرانی ، ص ۱۹ـ۲۰؛خوانساری ، ج ۷، ص ۶۷ـ ۶۸). در مسئله عذاب قبر، بهائی راه یک محدّث و فقیه امامی را پیموده و به اقوال حکما چندان اهمیتی نداده است .

وی با استناد به قرآن ، اعتقاد به عذاب قبر را به اجمال واجب دانسته و علم به کیفیّت و تفصیل آن را غیرضروری و بلکه محال می شمارد و برای فهم بهتر عذاب قبر دست به توجیه و تمثیل گشوده و مرگ را با خواب مقایسه کرده است ( الاربعون حدیثاً ، ص ۳۸۳، ۴۸۶؛برای اطلاع از سایر اقوال بهائی درباره قالب مثالی ، تجسم اعمال و میزان اعمال رجوع کنید به همان ، ص ۸۹، ۱۹۱ـ۱۹۲، ۴۹۱ـ۴۹۲، ۵۰۳ ـ۵۰۴).

نیز در بسیاری موارد، در شرح احادیث به تأویلاتی ذوقی و عرفانی در حدّ اعتدال پرداخته است (برای نمونه رجوع کنید به الاربعون حدیثاً ، ص ۷۸، ۲۰۳ـ۲۰۷، ۲۳۱ـ۲۳۲، ۲۸۳، ۳۳۲ـ۳۳۳، ۴۱۵ـ۴۱۶، ۴۸۵). در مسئله جنجالی و پراختلاف «سهوالنبی » نیز پاسخی ذوقی و ابتکاری ارائه کرده است (محمدتقی مجلسی ، ۱۴۱۴، ج ۴، ص ۳۰۳ـ۳۰۴).

وی در تفسیرقرآن از بیست تا پنجاه سالگی ، به خوض و تدقیق پرداخته و آن را اشرف علوم دانسته است (بهاءالدین عاملی ، العروه الوثقی ، ص ۴۲ـ۴۳). مهمترین کوشش بهائی ، ارائه توجیه و تعلیلی در مورد وضع معانی جدید برای تقسیم بندی احادیث از سوی متأخران است .

به گفته وی ، وقوع فاصله زمانی بین متأخرین و سلف صالح و احتمال از میان رفتن کتب اصولِ اخبار و اشتباه بین احادیث مورد اعتماد قدما با غیر آن و به طور خلاصه انسداد طرق تشخیص احادیث مورد وثوق قدما، باعث شد تا متأخران به وضع معانی جدید برای اصطلاحاتی چون صحیح ، حَسَن و موثّق دست یازند و ملاک جدیدی برای تمیز اخبار ارائه دهند. وی همچنین به ریشه های تقسیم بندی قدما و تعریف آنان از صحیح و حسن و موثّق اشاره می کند (رجوع کنید به مشرق الشمسین ، ص ۲۴، ۳۵؛نوری ، ۱۴۱۵ـ ۱۴۱۶، ج ۳، ص ۴۸۱ـ۴۸۲).

گذشته از علوم و معارف اسلامی ، مهمترین حوزه فعالیت علمی بهائی ، ریاضی و سپس معماری و مهندسی است . معروفترین اثر علمی و ریاضی او خلاصه الحساب است که یک دوره ریاضیّات مقدماتی و متوسّط است و شروح بسیاری برآن نگاشته شده است ( ایرانیکا ، ذیل مادّه ؛آقابزرگ طهرانی ، ۱۴۰۳، ج ۷، ص ۲۲۴ـ ۲۲۵، ج ۱۳، ص ۲۲۷ـ۲۳۴؛نیز رجوع کنید به خلاصه الحساب * ).

دیدگاههای ریاضی بهائی

تنها به مطالب خلاصه الحساب محدود نبوده ، بلکه وی در حلّ مسائل فلسفی نیز از ریاضی بهره جسته است . برای نمونه در بطلان نظریه عدم تناهی ابعاد ( کشکول ، ج ۲، ص ۲۰۴ـ۲۰۵، ۲۵۳)، ابطال قول به «جزء لایتجزّی » یا «جوهر فرد» (همان ، ج ۱، ص ۲۶۶) و امتناع تسلسل علل و معلولات (شریف لاهیجی ، ص ۱۰۷۲) به طرح استدلالات ریاضی و هندسی روی آورده است .

در حلّ مسائل فقهی نیز از ریاضی به نحو مطلوبی بهره جسته که نمونه آن تعیین حجم و وزن آب کُر و تعیین نصاب در زکات است . بهائی در کشکول نیز شماری از مسائل ریاضی و هندسی را طرح کرده است ، از جمله محاسبه جذر اَصَمّ تقریبی (ج ۳، ص ۴۳۷) و تعیین ارتفاع بناها یا عوارض مرتفع بدون داشتن ابزارهای اندازه گیری (ج ۲، ص ۲۰۰ـ۲۰۱؛نیز رجوع کنید به ج ۱، ص ۱۳۱ـ۱۳۴، ج ۲، ص ۲۹۸ـ۲۹۹، ۳۰۳، ج ۳، ص ۱۶۶، ۱۷۳، ۲۲۴ـ۲۲۵، ۴۳۳ ـ ۴۳۴).

مهمترین آثار بهائی در نجوم تشریح الافلاک و دو رساله اسطرلاب به فارسی و عربی است . تشریح الافلاک مختصر است و بارها به طبع رسیده است و نسخ خطّی فراوانی از آن در کتابخانه های ایران و عراق وجود دارد. در بین آثار علمی بهائی این کتاب پس از خلاصه الحساب بیش از هر اثر دیگری مورد توجه دانشمندان واقع شده و تا مدتها از کتب درسی حوزه های علمیه به شمار می آمده است . مؤلف حاشیه ای ، بیش از دو برابر اصل ، نیز بر آن نگاشته است (برای آگاهی از شروح و حواشی تشریح الافلاک رجوع کنید به امینی ، ج ۱۱، ص ۲۶۳ـ۲۶۴؛نعمه ، ص ۳۵۵ـ ۳۵۶؛آقابزرگ طهرانی ، ۱۴۰۳، ج ۴، ص ۱۸۶ـ۱۸۷، ج ۶، ص ۳۹).

رساله اسطرلاب به عربی ، مشهور به الصفیحه یا الصّفحه نیز شرح شده است (رجوع کنید به نعمه ، ص ۳۵۶) و رساله اسطرلاب به فارسی معروف به تحفه حاتمیّه یا هفتاد باب به خواهش اعتماد الدّوله حاتم بیک صافی اردوبادی (متوفی ۱۰۹۰)، صدراعظم شاه عباس ، نوشته شده است (بهاءالدین عاملی ، کلیات ، مقدمه نفیسی ، ص ۶۶ـ۶۷). این اثر نیز بارها به چاپ رسیده است .

بهائی در جغرافیا نیز آثار متعددی دارد که معروفترین آنها تضاریس الارض یا رساله فی کرویّه الارض (۹۹۵) است (آقابزرگ طهرانی ، ۱۴۰۳، ج ۴، ص ۲۰۰، ج ۱۷، ص ۲۹۲).

آثار معماری و مهندسی شیخ بهائی را از حیث انتساب می توان به سه دسته تقسیم کرد؛

اول ، آثاری که نسبت آنها به او قوی است ، مانند اثر مهندسی تقسیم آب زاینده رود برای هفت ناحیه از نواحی اصفهان که خصوصیّات آن بتفصیل در سندی که به طومار شیخ بهائی * شهرت دارد آمده است ؛

دوم ، آثاری که به گزارش منابع به بهائی منتسب است ، مانند طرّاحی کاریز نجف آباد معروف به قنات زرّین کمر، تعیین دقیق قبله مسجدشاه اصفهان ، طرّاحی نقشه حصار نجف ، طرّاحی و ساخت شاخص ظهر شرعی در مغرب مسجد شاه اصفهان و نیز در صحن حرم مطهّر حضرت رضا علیه السلام ، طرح دیواری در صحن حرم حضرت علی علیه السلام در نجف اشرف به قسمی که زوال شمس را در تمام ایّام سال مشخص می کند، طرّاحی صحن و سرای مشهد مقدّس به صورت یک شش ضلعی ، اختراع سفیدآب که در اصفهان به سفیدآب شیخ معروف است ، ساختن منارجنبان * ، طرّاحی گنبد مسجدشاه اصفهان که صدا را هفت مرتبه منعکس می کند، وساختن ساعتی که نیاز به کوک کردن نداشت (مدرّس تبریزی ، ج ۳، ص ۳۰۵؛امین ، ج ۹، ص ۲۴۰؛نعمه ، ص ۵۵ـ۵۶؛بهاءالدین عاملی ، کلیات ، مقدمه نفیسی ، ص ۵۱؛هنرفر، ص ۴۵۵؛رفیعی مهرآبادی ، ص ۴۶۷، ۴۷۱؛همایی ، ج ۱، ص ۱۷)؛

سوم ، آثاری که انتساب آنها به شیخ افسانه آمیز است و بیشتر نبوغ و شخصیّت نادر بهائی دستمایه انتساب این خوارق عادات و افسانه های تاریخی به وی شده است ، مانند حمّام معروف شیخ بهائی در اصفهان که می گویند مدت زیادی آب آن تنها با نور شمعی گرم بوده است (مدرّس تبریزی ، همانجا؛نعمه ، ص ۵۵؛بهاءالدین عاملی ، کلیات ، مقدمه نفیسی ، ص ۵۲؛رفیعی مهرآبادی ، ص ۳۹۷، ۴۰۷).

همچنین ، تبحّر بهائی در علوم غریبه ریشه انتساب بعضی افسانه های دیگر، است مانند آگاهی شیخ از سرمه خفا و تعلیم آن به نااهل و دفن کردن دو قطعه سنگ در شیراز و اصفهان برای دفع وبا و طاعون . بعضی منابع این حکایات را ساختگی دانسته (مدرّس تبریزی ، همانجا؛بهاءالدین عاملی ، کلیات ، مقدمه نفیسی ، ص ۴۷ـ۵۳) و بعضی دیگر آنها را تلقّی به قبول کرده اند (نوری ، ۱۴۱۵ـ۱۴۱۶، ج ۲، ص ۲۲۹ـ۲۳۰؛عباس قمی ، ۱۳۲۷ ش ، ج ۲، ص ۵۱۳ـ۵۱۴؛خراسانی ، ص ۶۳۹ـ۶۴۰).

در این میان ، استفاده شیخ از کتابی با عنوان کلّه سر که شامل علوم کیمیا، لیمیا، هیمیا، سیمیا، ریمیا، بوده است ، به گزارش خود او مستند است (طباطبائی ، ج ۱، ص ۲۴۴). همچنین ، مصاحبت وی با آگاهان از علوم خفیه به گزارش محمدتقی مجلسی (۱۴۱۴، ج ۵، ص ۳۰۹) متیقّن است . در کشکول (ج ۱، ص ۳۱۳، ج ۲، ص ۱۸۸، ۳۰۹، ج ۳، ص ۳۲۱) نیز مطالبی در علوم غریبه و طلسمات آمده که حاکی از اطلاع بهائی بر آنهاست (برای اطلاع از سایر انتسابات افسانه ای به شیخ بهائی رجوع کنید به تنکابنی ، ص ۲۳۸). همچنین فالنامه هایی که به نام بهائی به طبع رسیده فاقد اعتبار، ولی و حاکی از نفوذ شخصیّت او در فرهنگ عامّه است .

نیز کتاب اسرار قاسمی که به قاسم نامی از شاگردان بهائی منسوب است و درباره آن حکایات غریبی نقل شده است ، با آنکه محدّث نوری (۱۴۱۵ـ۱۴۱۶، ج ۲، ص ۲۲۸) به نقل از محبوب القلوب آن را آورده ، بی اساس می نماید. آنچه مسلّم است ، به گزارش سیدحسن کرکی ، بهائی از دانشهایی که هیچکس از علمای عامّه و خاصّه قبل از او و در زمان او از آنها اطلاع نداشتند، آگاهی داشته (خوانساری ، ج ۷، ص ۵۷ـ ۵۸) و همین سبب شده است که هر امر عجیبی را بدو نسبت دهند (مدرّس تبریزی ، ج ۳، ص ۳۰۴ـ۳۰۵؛نوری ، همانجا).

بهائی آثار برجسته ای به نثر و نظم پدید آورده است .

به نوشته موسوی حسینی (ج ۱، ص ۲۵۰)، وی با زبان ترکی نیز آشنایی داشته است . تذکره نویسانی چون نصرآبادی (ص ۱۵۰ـ۱۵۱)، هدایت (۱۳۴۴ ش ، ص ۵۸ ـ۶۴؛همو، ۱۳۳۶ـ ۱۳۴۰ ش ، ج ۲، بخش ۱، ص ۱۲ـ۱۵)، آذر بیگدلی (ص ۱۷۴)، صبا (ص ۱۲۱ـ۱۲۳) و محمد قدرت الله گوپاموی (ص ۱۰۳ـ ۱۰۵)، او را از شعرای فارسی زبان دانسته و در تذکره های خود شرح حال و نمونه هایی از اشعارش را آورده اند. عرفات العاشقین (تألیف ۲۲ـ ۱۰۲۴)،

اولین تذکره ای است که در زمان حیات بهائی از او نام برده است (اوحدی بلیانی ، گ ۱۱۳ر ـ ۱۱۴ر). بهترین منبع برای گردآوری اشعار بهائی ، کشکول است تا جایی که به عقیده برخی محققان ، انتساب اشعاری که در کشکول نیامده است به بهائی ثابت نیست (سمیعی ، ص ۵۱).

از اشعار و آثار فارسی بهائی دو تألیف معروف تدوین شده است

؛یکی به کوشش سعید نفیسی با مقدّمه ای ممتّع در شرح احوال بهائی ، دیگری توسط غلامحسین جواهری وجدی که مثنوی منحول «رموز اسم اعظم » (ص ۹۴ـ۹۹) را هم نقل کرده است . با اینهمه هر دو تألیف حاوی تمام اشعار و آثار فارسی شیخ نیست .

اشعار فارسی بهائی عمدتاً شامل مثنویّات ، غزلیّات و رباعیّات است .

وی در غزل به شیوه فخرالدین عراقی و حافظ ، در رباعی با نظر به ابوسعید ابوالخیر و خواجه عبداللّه انصاری ، و در مثنوی به شیوه مولوی ، شعر سروده است . ویژگی مشترک اشعار بهائی میل شدید به زهد و تصوّف و عرفان است .

از مثنویّات معروف شیخ می توان از اینها نام برد:

نان و حلوا یا سوانح سفر الحجاز ، این مثنوی ملمّع چنانکه از نام آن پیداست در سفر حج و بر وزن مثنوی مولوی سروده شده است و بهائی در آن ابیاتی از مثنوی را نیز تضمین کرده است (بهاءالدین عاملی ، کلیات ، چاپ نفیسی ، ص ۱۷۰ـ۱۷۱، ۱۷۳). او این مثنوی را به طور پراکنده در کشکول نقل کرده و گردآورندگان دیوان فارسی وی ظاهراً به علت عدم مراجعه دقیق به کشکول متن ناقصی از این مثنوی را ارائه کرده اند (رجوع کنید به کشکول ، ج ۱، ص ۲۱۵ـ۲۱۶، ۲۲۸، ۲۴۲ـ۲۴۴، ۲۷۷)؛

نان و پنیر ، این اثر نیز بر وزن و سبک مثنوی مولوی است ؛«طوطی نامه »، نفیسی این مثنوی را که از نظر محتوا و زبان نزدیکترین مثنوی بهائی به مثنوی مولوی است ، بهترین اثر ادبی شیخ دانسته و با آنکه آن را در اختیار داشته جز اندکی در دیوان بهائی نیاورده و نام آن را نیز خود براساس محتویاتش انتخاب کرده است (رجوع کنید به بهاءالدین عاملی ، کلیات ، مقدمه نفیسی ، ص ۸۲ ـ۸۵)؛

شیر و شکر ، اولین منظومه فارسی در بحر خَبَب یا مُتدارک است . در زبان عربی این بحر شعری پیش از بهائی نیز مورد استفاده بوده است (رجوع کنید به سُبکی ، ج ۸، ص ۵۶ ـ ۵۹؛ابن صابونی ، ص ۱۳؛مینوی ، ۱۳۷۵ ش ، ج ۱، ص ۱۳۱ـ ۱۳۲). پس از وی نیز قصائد شیوا و استواری در این بحر سروده شده است (رجوع کنید به موسوی هندی ، دیوان ، «قصیده کوثریّه »، ص ۲۰ـ۲۲). شیر و شکر سراسر جذبه و اشتیاق است و علی رغم اختصار آن (۱۶۱ بیت در کلیات ، چاپ نفیسی ، ص ۱۷۹ـ ۱۸۸؛۱۴۱ بیت در کشکول ، ج ۱، ص ۲۴۷ـ۲۵۴) مشحون از معارف و مواعظ حکمی است ، لحن حماسی دارد و منظومه ای بدین سبک و سیاق در ادب فارسی سروده نشده است ؛مثنویهایی مانند «نان و خرما»، «شیخ ابوالپشم » و «رموز اسم اعظم » را نیز منسوب بدو دانسته اند که مثنوی اخیر به گزارش میرجهانی طباطبائی (ص ۱۰۰) از آنِ سیدمحمود دهدار است (رجوع کنید به مینوی ، ۱۳۷۵ ش ، ج ۱، ص ۱۳۱).

شیوه مثنوی سرایی بهائی مورد استقبال دیگر شعرا، که بیشتر از عالمان امامیّه اند، واقع شده است (رجوع کنید به آقابزرگ طهرانی ، ۱۴۰۳، ج ۲۴، ص ۲۸ـ۳۳). تنها نثر ادبی فارسی بهائی که در دیوانهای چاپی آمده «رساله پند اهل دانش و هوش به زبان گربه و موش » است (رجوع کنید به سطور پیشین ). بعضی مکتوبات ملمّع بهائی چاپ شده است (رجوع کنید به دیباجی ، ص ۳۳۸ـ ۳۳۹؛همدانی ، ص ۱۱ـ ۱۹؛ثابتیان ، ص ۵۶ـ۳۶۰؛
آقابزرگ طهرانی ، ۱۴۰۳، ج ۱۷، ص ۲۰۷ـ ۲۰۸، ج ۲۲، ص ۱۶۲، ج ۲۳، ص ۲۵).

بهائی در عربی نیز شاعری چیره دست و زبان دانی صاحب نظر است و آثار نحوی و بدیعی او در ادبیات عرب جایگاه ویژه ای دارد.

مهمترین و دقیقترین اثر او در نحو، الفوائد الصمدیّه ، معروف به صمدیّه است که به نام برادرش عبدالصمد نگاشته و جزو کتب درسی در مرحله متوسط علم نحو در حوزه های علمیّه است . صمدیّه علی رغم ایجاز، احتوای قابل توجهی بر آرای نحویان دارد و از اولین کتب نحو است که در آن از شواهد قرآنی و حدیثی بسیار استفاده شده است . بر این کتاب ، به علت عمق و ایجاز آن ، شروح متعدّدی نوشته شده است که بهترین و معروفترین آنها شرح کبیر سید علیخان مدنی (متوفی ۱۱۲۰) موسوم به الحدائق الندیّه فی شرح فوائد الصمدیّه است که خود در ردیف کتب درسی حوزه قرار گرفته ، و در مقدمه آن (ص ۲) شارح ، صمدیّه را در نوع خود بی نظیر معرفی می کند. وی دو شرح دیگر نیز، که به وسیط و صغیر معروف اند، بر صمدیّه نگاشته است .

در دوره اخیر شرح محمّدعلی مدرّس افغانی به نام الکلام المفید فی المدرّس والمستفید ، معروفیّت درخوری یافته و مورد استفاده حوزویان است (برای آگاهی از دیگر شارحان صمدیّه رجوع کنید به بهاءالدین عاملی ، کلیات ، مقدمه نفیسی ، ص ۷۱ـ۷۲؛امینی ، ج ۱۱، ص ۲۷۰؛آقابزرگ طهرانی ، ۱۴۰۳، ج ۱۳، ص ۳۶۲ـ۳۶۳).

پس از صمدیّه ، مهمترین اثر ادبی بهائی تهذیب البیان در علم بیان است . از معروفترین شروح این اثر شرح شیخ محمدبن علی حرفوشی عاملی (متوفی ۱۰۵۹) و شرح سیدنعمه الله جزایری (متوفی ۱۱۱۲) است (رجوع کنید به آقابزرگ طهرانی ، ۱۴۰۳، ج ۴، ص ۵۰۹).

اشعار عربی بهائی نیز شایان توجه بسیار است . معروفترین و مهمترین قصیده او موسوم به وسیله الفوزوالامان فی مدح صاحب الزّمان علیه السلام در ۶۳ بیت است که هرگونه شبهه ای را در اثناعشری بودن وی مردود می سازد. دو شرح مهم و معروف بر این قصیده موجود است : منن الرّحمان فی شرح قصیده وسیله الفوز والامان اثرشیخ جعفر نقدی (متوفی ۱۳۷۰)؛و مثنوی شرح شیخ احمدبن علی منینی (متوفی ۱۱۷۲) از علمای عامّه و صاحب الفتح الوهبی ،که به همراه کشکول به طبع رسیده است (برای استقبالهایی که از این قصیده شده است رجوع کنید به امینی ، ج ۱۱، ص ۲۷۹؛آقابزرگ طهرانی ، ۱۴۰۳، ج ۱۶، ص ۳۷۳ـ ۳۷۴). متن کامل قصیده وسیله الفوز … در کشکول آمده است (ج ۱، ص ۲۳۰ـ۲۳۴؛قس امین ، ج ۹، ص ۲۴۵ـ۲۴۶).

دیگر از اشعار معروف بهائی ، قصیده او در مرثیه پدرش ( کشکول ، ج ۱، ص ۱۶۶) و نیز قصیده ای در استقبال از قصیده پدرش (همان ، ج ۱، ص ۱۴۷ ـ۱۴۹) می باشد که مورد اقتفا و استقبال شعرای پس از وی قرار گرفته است . نمونه ای از این استقبالها به همراه متن قصیده در نزهه الجلیس (موسوی حسینی ، ج ۱، ص ۳۸۲ـ۳۹۳) آمده است . قصیده غدیریه او نیز که شیخ علی مقری آن را تضمین کرده او را در ردیف شعرای غدیر قرار داده است (امینی ، ج ۱۱، ص ۲۴۴ـ۲۴۹).

بهائی در ارجوزه سرایی نیز مهارت داشت و دو ارجوزه شیوا یکی در وصف شهر هرات به نام هراتیه یا الزّاهره ( کشکول ، ج ۱، ص ۱۸۹ـ۱۹۴) و دیگر ارجوزه ای عرفانی موسوم به ریاض الارواح ( کشکول ، ج ۱، ص ۲۲۵ـ۲۲۷) از وی باقی مانده است (نیز رجوع کنید به موسوی حسینی ، ج ۱، ص ۳۷۱ـ۳۸۱؛مدنی ، ۱۳۲۴، ص ۲۹۶ـ ۲۹۸). دوبیتیهای عربی شیخ نیز از شهرت و لطافت بسیاری برخوردار بوده که بیشتر آنها در اظهار شوق نسبت به زیارت روضه مقدّسه معصومین علیهم السلام است (محبّی ، خلاصه الاثر ، ج ۳، ص ۴۵۴ـ ۴۵۵؛امین ، ج ۱۱، ص ۲۷۲ـ۲۷۹؛حرّ عاملی ، ۱۳۸۵، ج ۱، ص ۱۵۸ـ۱۵۹).

شیخ محمدرضا فرزند شیخ حرّعاملی (متوفی ۱۱۱۰) مجموعه لطیفی از اشعار عربی و فارسی شیخ بهائی را در دیوانی فراهم آورده است (حرّعاملی ، ۱۳۸۵، ج ۱، ص ۱۵۷). اشعار عربی وی اخیراً با تدوین دیگری نیز به چاپ رسیده است . بخش مهمی از اشعار عربی بهائی ، لُغَز و معمّاست . از بررسی شیوه نگارش بهائی در اکثر آثارش ، این نکته هویداست که وی مهارت فراوانی در ایجاز و بیان معمّاآمیز مطالب داشته است . وی حتی در آثار فقهی اش این هنر را به کار برده که نمونه بارز آن رسائل پنجگانه الاثناعشرّیه است . این سبک نویسندگی در خلاصه الحساب ، فوائد الصمدیّه ، تهذیب البیان ، و الوجیزه فی علم الدرایه آشکارتر است .

بهائی تبحّر بسیاری در صنعت لغز و تعمیه داشته و رسائل کوتاه و لغزهای متعدّد و معروفی به عربی از وی به جا مانده است ، مانند: لغزالزبده (لغزی است که کلمه زبده از آن به دست می آید)، لغزالنحو ، لغزالکشّاف ، لغزالقانون ، لغزالصمدیه ، لغزالکافیه ، و فائده (آقابزرگ طهرانی ، ۱۴۰۳، ج ۱۸، ص ۳۳۴ـ۳۳۶، ج ۶، ص ۱۸۹؛افندی اصفهانی ، ۱۴۱۰، ص ۶۷ـ ۶۸، ۷۰)؛در کشکول (ج ۱، ص ۵۳ ـ ۵۵، ۵۸، ۱۱۶، ۱۷۹ـ۱۸۱، ۲۲۱ـ۲۲۲، ۲۶۷ـ ۲۷۱، ج ۲، ص ۱۲۰، ج ۳، ص ۲۲۲ـ۲۲۳، ۲۵۵، ۲۶۱، ۴۰۹، ۴۱۱) نیزلغزهای فراوانی آمده است . تذکره نویسان (عباس قمی ، ۱۳۲۷ ش ، ج ۲، ص ۵۰۸، پانویس ۱؛خوانساری ، ج ۷، ص ۸۳ ـ ۸۴؛امین ، ج ۹، ص ۲۴۳) لغز معروفی از بهائی نقل کرده اند که نام «علی » از آن به دست می آید. بر لغزهای بهائی شروح متعددی نوشته شده است (رجوع کنید به امینی ، ج ۱۱، ص ۲۷۱).

نامدارترین اثر بهائی الکشکول ، معروف به کشکول شیخ بهائی * است که مجموعه گرانسنگی از علوم و معارف مختلف است و آینه معلومات و مشرب بهائی محسوب می شود. اثر منحولی نیز به نام مِخلاه به سبک کشکول ولی خلاصه تر و سست تر از آن به نام بهائی منتشر شده است . آنچه مسلّم است به تصریح خود بهائی در مقدمه کشکول (ج ۱، ص ۹)، وی تألیفی با عنوان مِخلاه قبل از کشکول و در جوانی نگاشته است . همچنین تذکره نویسان متقدّم (افندی اصفهانی ، ۱۴۱۰، ص ۶۸؛حرّعاملی ، ۱۳۸۵، ج ۱، ص ۱۵۶) نام مخلاه را در سیاهه آثار بهائی ثبت کرده و آن را مفصّل تر از کشکول دانسته اند، ولی انتساب آنچه به نام بهائی در ۱۳۱۷ در مصر چاپ شده مورد تردید و تأمّل بسیار است ، زیرا محتوای آن (ص ۷، ۱۱، ۱۵) نشان از غیرامامی بودن مؤلفش دارد (نیز رجوع کنید به آقابزرگ طهرانی ، ۱۴۰۳، ج ۲۰، ص ۲۳۲ـ۲۳۳؛استوارت ، ص ۴۷؛مهاجر، ص ۱۷۰).

همین شبهه درباره رساله کوتاه (۲۱ صفحه ) اسرارالبلاغه که با مخلاه به چاپ رسیده و به بهائی منسوب است ، وارد است و آنچه انتساب آن را به بهائی بکلّی مردود می سازد، تاریخ نگارشِ (۸۵۳) قید شده در پایان رساله است (نیز رجوع کنید به استوارت ، ص ۴۶؛مهاجر، ص ۱۷۱).

بهائی در شمار مؤلّفان پراثر در علوم مختلف است و آثار او که تماماً موجز و بدون حشو و زواید است ، مورد توجه دانشمندان پس از او قرار گرفته و بر شماری از آنها شروح و حواشی متعدّدی نگاشته شده است . خود بهائی نیز بر بعضی تصانیف خود حاشیه ای مفصّل تر از اصل نوشته است (افندی اصفهانی ، ۱۴۰۱، ج ۵، ص ۹۵). شمار آثار بهائی به یکصد می رسد که نسخه های خطی فراوانی از آنها در کتابخانه های دنیا موجود است و بسیاری از آنها نیز به طبع رسیده است (برای مشخصّات آثار بهائی و نسخه ها و شروح آنها رجوع کنید به بروکلمان ، ج ۲، ص ۵۴۶، > ذیل < ، ج ۲، ص ۵۹۵؛بهاءالدین عاملی ، کلیات ، مقدمه نفیسی ، ص ۶۵ـ۷۶، ۹۹ـ۱۰۶؛قصری ، ۱۸۱ـ ۱۸۹). تعدادی از آثار شیخ ناتمام مانده و برخی دیگر بسیار کوتاه اند. انتساب بعضی از آنها نیز به شیخ محلّ تردید است .

از جمله رساله ای با عنوان فی وحده الوجود یا فی وحده الموجودیّه که انتساب آن به بهائی مورد تردید شدید است (رجوع کنید به استوارت ، ص ۴۷؛مهاجر، همانجا) و هیچیک از شرح حال نویسان ضمن بررسی آثار بهائی از این اثر نام نبرده اند. همچنین محتوای آن ، که تفسیری از وحدت وجود به شیوه ابن عربی است ، مطابق عقیده و مشرب بهائی نیست (برای آگاهی بیشتر رجوع کنید به جهانگیری ، ص ۸۶ـ۹۱).

از برجسته ترین آثار چاپ شده بهائی ، می توان از اینها نام برد:

مشرق الشمسین و اکسیرالسعادتین (تألیف ۱۰۱۵)، که ارائه فقه استدلالی شیعه بر مبنای قرآن (آیات الاحکام ) و حدیث است . این اثر دارای مقدمه بسیار مهمی در تقسیم احادیث و معانی برخی اصطلاحات حدیثی نزد قدما و توجیه و تعلیل این تقسیم بندی است . از اثر مذکور تنها باب طهارت نگاشته شده و بهائی در آن از حدود چهارصد حدیث صحیح و حسن بهره برده است ؛

جامعِ عباسی * ، از نخستین و معروفترین رساله های عملیّه به زبان فارسی ؛

حبل المتین فی اِحکام احکام الدّین (تألیف ۱۰۰۷)، در فقه که تا پایان صلوه نوشته شده و در آن به شرح و تفسیر بیش از یکهزار حدیث فقهی پرداخته شده است ؛

الاثناعشریّات الخمس ، نام پنج رساله (تألیف ۱۰۱۲ ـ ۱۰۲۵) فقهی به نام الاثنا عشریه در پنج باب طهارت ، صلات ، زکات ، خمس ، صوم و حج است . بهائی در این اثر بدیع ، مسائل فقهی هر باب را به قسمی ابتکاری برعدد دوازده تطبیق کرده است ، خود وی نیز بر آن شرح نگاشته است (برای سایر شروح و حواشی رجوع کنید به امینی ، ج ۱۱، ص ۲۶۲ـ۲۶۳)؛

زبده الاصول ، این کتاب تا مدتها کتاب درسی حوزه های علمی شیعه بود و دارای بیش از چهل شرح و حاشیه و نظم است (رجوع کنید به امینی ، ج ۱۱، ص ۲۶۷ـ۲۶۹؛آقابزرگ طهرانی ، ۱۴۰۳، ج ۶، ص ۱۰۲ـ۱۰۳)؛

الوجیزه فی درایه الحدیث (تألیف ۱۰۱۰)، از کتب درسی مرسوم حوزه بوده و دارای شروح متعدد است (رجوع کنید به امینی ، ج ۱۱، ص ۲۷۱)، بهائی این اثر را به عنوان مقدّمه بر اثر دیگرش ، حبل المتین ، نگاشته است ؛الاربعون حدیثاً (تألیف ۹۹۵) معروف به اربعین بهائی (رجوع کنید به اربعین * )؛

مفتاح الفلاح (تألیف ۱۰۱۵) در اعمال و اذکار شبانه روز به همراه تفسیر سوره حمد. این اثر کم نظیر که گفته می شود مورد توجه و تأیید امامان معصوم علیهم السّلام قرار گرفته (درباره رؤیایی در این مورد رجوع کنید به تنکابنی ، ص ۲۴۵؛نوری ، ۱۴۱۵ـ۱۴۱۶، ج ۲، ص ۲۳۱؛عباس قمی ، الکنی والالقاب ، ج ۲، ص ۹۰ـ۹۱)، در میان کتب ادعیه شیعه جایگاه والایی دارد (برای شروح و حواشی و ترجمه های آن رجوع کنید به امینی ، ج ۱۱، ص ۲۷۰)؛حدائق الصالحین (ناتمام )، شرحی است بر صحیفه سجادیه که هریک از ادعیه آن با نام مناسبی شرح شده است .

از این اثر تنها الحدیقه الهلالیّه در شرح دعای رؤیت هلال (دعای چهل و سوم صحیفه سجادیه ) در دست است . حدیقه هلالیّه شامل تحقیقات و فوائد نجومی ارزنده است که سایر شارحان صحیفه از جمله سیّدعلیخان مدنی در شرح خود موسوم به ریاض السالکین (ج ۵، ص ۵۰۴ ـ ۵۰۷، ۵۱۴ ـ۵۱۵، ۵۱۷ ـ ۵۱۸، ۵۲۰ ـ۵۲۱، ۵۲۷ ـ۵۲۹، ۵۳۲) از آن استفاده بسیار کرده اند. همچنین فوائد و نکات ادبی ، عرفانی ، فقهی ، و حدیثی بسیار در این اثر موجز به چشم می خورد.

از اشارات بهائی در الحدیقه الهلالیّه (ص ۹۳ـ۹۴، ۱۲۸، ۱۳۰ـ۱۳۱، ۱۳۳، ۱۵۰، ۱۵۲) برخلاف قول مدنی (۱۴۱۵، ج ۱، ص ۴۴ـ۴۵) پیداست که قسمتهای دیگری از صحیفه را نیز شرح کرده بوده است ؛برای نمونه شرح دعای مکارم الاخلاق (دعای بیستم صحیفه ) را با عنوان الحدیقه الاخلاقیه و نیز شرح دعای توبه (دعای سی ویکم صحیفه ) را به انجام رسانیده و شرح دعای اول را با نام الحدیقه التحمیدیّه ناتمام گذارده و در نظر داشته دعای چهل و چهارم را با عنوان الحدیقه الصّومیّه شرح کند (مدرس تبریزی ، ج ۳، ص ۳۱۰؛برای اطلاع از چگونگی شرح سایر ادعیه صحیفه توسط بهائی ، و نسخ آن رجوع کنید به نامه یکی از شاگردان مجلسی به او در بحارالانوار ، ج ۱۰۷، ص ۱۷۱).



منابع :
(۱) لطفعلی بن آقاخان آذر بیگدلی ، آتشکده آذر ، چاپ جعفر شهیدی ، چاپ افست تهران ۱۳۳۷ ش ؛
(۲) محمدمحسن آقابزرگ طهرانی ، الذریعه الی تصانیف الشیعه ، چاپ علی نقی منزوی و احمد منزوی ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۳) همو، الروضه النضره فی علماءِ القرن الحادی عشره ، بیروت ۱۴۱۱/۱۹۹۰؛
(۴) همو، طبقات اعلام الشیعه : احیاء الداثر من القرن العاشر ، چاپ علی نقی منزوی ، تهران ۱۳۶۶ ش ؛
(۵) آقامحمدعلی کرمانشاهی ، خیراتیّه در ابطال طریقه صوفیّه ، چاپ مهدی رجائی ، قم ۱۴۱۲؛
(۶) ابن صابونی ، کتاب تکمله اکمال الاکمال فی الانساب و الاسماء و الالقاب ، بیروت ۱۴۰۶/۱۹۸۶؛
(۷) دوین جی . استوارت ، «شیخ بهائی و ‘ کشکول ، او»، ترجمه حسین معصومی همدانی ، نشر دانش ، سال ۱۱، ش ۳ (فروردین و اردیبهشت ۱۳۷۰)؛
(۸) اسکندر منشی ، تاریخ عالم آرای عباسی ، تهران ۱۳۵۰ ش ؛
(۹) محمدحسن بن علی اعتمادالسلطنه ، تاریخ منتظم ناصری ، چاپ محمد اسماعیل رضوانی ، تهران ۱۳۶۳ـ۱۳۶۷ ش ؛همو، مطلع الشمس ، چاپ تیمور برهان لیمودهی ،

(۱۰) چاپ سنگی تهران ۱۳۰۱ـ۱۳۰۳، چاپ افست تهران ۱۳۶۲ـ۱۳۶۳ ش ؛
(۱۱) عبدالله بن عیسی افندی اصفهانی ، تعلیقه امل الا´مل ، چاپ احمد حسینی ، قم ۱۴۱۰؛
(۱۲) همو، ریاض العلماء و حیاض الفضلاء ، چاپ احمد حسینی ، قم ۱۴۰۱؛
(۱۳) محسن امین ، اعیان الشیعه ، چاپ حسن امین ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۱۴) عبدالحسین امینی ، الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب ، ج ۱۱، بیروت ۱۳۸۷/۱۹۶۷؛
(۱۵) تقی الدین محمدبن محمد اوحدی بلیانی ، عرفات العاشقین ، نسخه عکسی از نسخه خطی موجود در کتابخانه ملک ، ش ۵۳۲۴؛
(۱۶) یوسف بن احمد بحرانی ، لؤلؤه البحرین ، چاپ محمدصادق بحرالعلوم ، قم ( بی تا. ) ؛
(۱۷) ابراهیم برهان آزاد، «دو نکته مربوط بشرح حال شیخ بهائی »، یغما ، سال ۱۳، ش ۳ (خرداد ۱۳۳۹)؛
(۱۸) بطرس بستانی ، کتاب دائره المعارف ، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۱۹) محمدبن حسین بهاءالدین عاملی ، الاربعون حدیثاً ، قم ۱۴۱۵؛
(۲۰) همو، جامع عباسی ، چاپ سنگی تهران ۱۳۲۸؛
(۲۱) همو، الحدیقه الهلالیه : شرح دعاء الهلال من الصحیفه السجادیه ، چاپ علی موسوی خراسانی ، قم ۱۴۱۰؛
(۲۲) همو، العروه الوثقی : تفسیر سوره الحمد ، چاپ اکبر ایرانی قمی ، قم ۱۴۱۲؛
(۲۳) همو، کتاب المخلاه ، مصر ( ۱۳۱۷ ) ؛
(۲۴) همو، الکشکول ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۲۵) همو، کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهاءالدین محمد العاملی مشهور به شیخ بهائی ، چاپ غلامحسین جواهری ، تهران ( بی تا. ) ؛
(۲۶) همان : کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی ، چاپ سعید نفیسی ، تهران ( بی تا. ) ؛
(۲۷) همو، مشرق الشمسین و اکسیر السعادتین ، مع تعلیقات محمد اسماعیل بن حسین مازندرانی خواجوئی ، چاپ مهدی رجائی ، مشهد ۱۳۷۲ ش ؛
(۲۸) همو، مفتاح الفلاح ، مع تعلیقات محمد اسماعیل بن حسین مازندرانی خواجوئی ، چاپ مهدی رجائی ، قم ۱۴۱۵؛
(۲۹) محمدبن سلیمان تنکابنی ، کتاب قصص العلماء ، تهران ( بی تا. ) ؛
(۳۰) ذبیح الله ثابتیان ، اسناد و نامه های تاریخی دوره صفویه ، تهران ۱۳۴۳ ش ؛
(۳۱) علی اصغربن محمد شفیع جاپلقی بروجردی ، ظرائف المقال فی معرفه طبقات الرجال ، چاپ مهدی رجائی ، قم ۱۴۱۰؛
(۳۲) محمدشفیع بن علی اکبر جاپلقی بروجردی شفیعا، روضه البهیه فی طرق الشفیعیه ، چاپ سنگی تهران ۱۲۸۰؛
(۳۳) نعمت الله بن عبدالله جزایری ، الانوار النعمانیه ، چاپ محمدعلی قاضی طباطبایی ، تبریز ۱۳۸۲؛
(۳۴) رسول جعفریان ، دین و سیاست در دوره صفوی ، قم ۱۳۷۰ ش ؛
(۳۵) همو، «رویارویی فقیهان و صوفیان در عصر صفویان »، کیهان اندیشه ، ش ۳۳ (آذر و دی ۱۳۶۹)؛
(۳۶) محسن جهانگیری ، «شرح احوال و ذکر آثار و نقل افکار شیخ بهائی »، فلسفه ، نشریه اختصاصی گروه آموزشی فلسفه ، ش ۱، ضمیمه مجله دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران (بهار ۱۳۵۵)؛
(۳۷) محمدعلی حبیب آبادی ، مکارم الا´ثار در احوال رجال دو قرن ۱۳ و ۱۴ هجری ، ج ۳، اصفهان ۱۳۵۱ ش ؛
(۳۸) محمدبن حسن حرّ عاملی ، الاثناعشریه ، چاپ مهدی لازوردی و محمد درودی ، قم ?( ۱۴۰۰ ) ؛
(۳۹) همو، امل الا´مل ، چاپ احمد حسینی ، ج ۱، بغداد ( تاریخ مقدمه ۱۳۸۵ ) ؛
(۴۰) حسن بن مرتضی حسینی استرآبادی ، تاریخ سلطانی : از شیخ صفی تا شاه صفی ، چاپ احسان اشراقی ، تهران ۱۳۶۴ ش ؛
(۴۱) محمدهاشم خراسانی ، کتاب منتخب التواریخ ، تهران ۱۳۱۷ ش ؛
(۴۲) احمدبن محمد خفاجی ، ریحانه الالباء و زهره الحیاه الدنیا ، چاپ سنگی بولاق ۱۲۷۳؛
(۴۳) محمدباقربن زین العابدین خوانساری ، روضات الجنات فی احوال العلماء والسادات ، چاپ اسدالله اسماعیلیان ، قم ۱۳۹۰ـ۱۳۹۲؛
(۴۴) ابراهیم دیباجی ، «کفاره روزه ایکه خوردم رمضان : شرح از جامی ، شیخ بهائی ، و اسیری لاهیجی »، وحید ، سال ۴، ش ۴ (فروردین ۱۳۴۶)؛
(۴۵) ابوالقاسم رفیعی مهرآبادی ، آثار ملی اصفهان ، تهران ۱۳۵۲ ش ؛
(۴۶) جرجی زیدان ، تاریخ آداب اللغه العربیه ، بیروت ۱۹۷۸؛
(۴۷) عبدالوهاب بن علی سبکی ، طبقات الشافعیه الکبری ، چاپ محمود محمد طناحی و عبدالفتاح محمد حلو، قاهره ۱۹۶۴ـ۱۹۷۶؛
(۴۸) یوسف الیان سرکیس ، معجم المطبوعات العربیه و المعربه ، قاهره ۱۳۴۶/۱۹۲۸، چاپ افست قم ۱۴۱۰؛
(۴۹) کیوان سمیعی ، «تسامحات ادبی »، یادگار ، سال ۲، ش ۲ (مهر ۱۳۲۴)؛
(۵۰) جان شاردن ، سفرنامه شاردن ، ترجمه اقبال یغمایی ، تهران ۱۳۷۲ـ۱۳۷۵ ش ؛
(۵۱) ولی قلی بن داوودقلی شاملو، قصص الخاقانی ، چاپ حسن سادات ناصری ، تهران ۱۳۷۱ ش ؛
(۵۲) علی شریعتی ، راهنمای خراسان ، تهران ۱۳۶۳ ش ؛
(۵۳) محمدبن علی شریف لاهیجی ، محبوب القلوب ، عکس نسخه خطی ؛
(۵۴) محمدمظفر حسین بن محمد یوسفعلی صبا، تذکره روز روشن ، چاپ محمد حسین رکن زاده آدمیت ، تهران ۱۳۴۳ ش ؛
(۵۵) محمدبن احمد طالوی ارتقی ، سانحات دمی القصر فی مطارحات بنی العصر ، چاپ محمد مرسی خولی ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۵۶) محمدحسین طباطبائی ، المیزان فی تفسیر القرآن ، بیروت ۱۳۹۰ـ۱۳۹۴/ ۱۹۷۱ـ۱۹۷۴؛
(۵۷) قدری حافظ طوقان ، تراث العرب العلمی فی الریاضیات و الفلک ، بیروت ( تاریخ مقدمه ۱۹۶۳ ) ؛
(۵۸) حسین بن عبدالصمد عاملی ، وصول الاخیار الی اصول الاخبار ، چاپ عبداللطیف کوهکمری ، قم ۱۴۰۱؛
(۵۹) محمدعلی عبرت نائینی ، تذکره مدینه الادب ، چاپ عکسی تهران ۱۳۷۶ ش ؛
(۶۰) نصرالله فلسفی ، زندگانی شاه عباس اول ، تهران ۱۳۶۴ ش ؛
(۶۱) محمد قصری ، سیمایی از شیخ بهائی در آئینه آثار ، مشهد ۱۳۷۴ ش ؛
(۶۲) عباس قمی ، سفینه البحار و مدینه الحکم و الا´ثار ، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۶۳) همو، فوائد الرضویه : زندگانی علمای مذهب شیعه ، تهران ( تاریخ مقدمه ۱۳۲۷ ش ) ؛
(۶۴) همو، کتاب الکنی والالقاب ، صیدا ۱۳۵۷ـ ۱۳۵۸، چاپ افست قم ( بی تا. ) ؛
(۶۵) محمدطاهربن محمد حسین قمی ، تحفه الاخیار : بحثی در پیرامون آراء و عقاید صوفیه ، چاپ داوود الهامی ، قم ۱۳۶۹ ش ؛
(۶۶) کتابخانه عمومی حضرت آیت الله العظمی مرعشی نجفی ، فهرست نسخه های خطی کتابخانه عمومی حضرت آیه الله العظمی مرعشی نجفی مدّظله العالی ، نگارش احمد حسینی ، قم ۱۳۵۴ـ۱۳۷۶ ش ؛
(۶۷) محمدعلی بن صادقعلی کشمیری ، کتاب نجوم السماء فی تراجم العلماء ، قم ( بی تا. ) ؛
(۶۸) کیخسرو اسفندیار، دبستان مذاهب ، چاپ رحیم رضازاده ملک ، تهران ۱۳۶۲ ش ؛
(۶۹) مظفربن محمدقاسم گنابادی ، تنبیهات المنجمین ، چاپ سنگی ( ایران ) ۱۲۸۴؛
(۷۰) محمد قدرت الله گوپاموی ، کتاب تذکره نتایج الافکار ، بمبئی ۱۳۳۶ ش ؛
(۷۱) محمدباقربن محمدتقی مجلسی ، بحارالانوار ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۷۲) محمدتقی بن مقصودعلی مجلسی ، روضه المتقین فی شرح من لایحضره الفقیه ، چاپ حسین موسوی کرمانی و علی پناه اشتهاردی ، قم ۱۴۰۶ـ۱۴۱۳؛
(۷۳) همو، لوامع صاحبقرانی ، قم ۱۴۱۴؛
(۷۴) محمدامین بن فضل الله محبی ، خلاصه الاثر فی اعیان القرن الحادی عشر ، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۷۵) همو، نفحه الریحانه و رشحه طلاءالحانه ، چاپ عبدالفتاح محمد حلو، قاهره ۱۳۸۷ـ۱۳۹۱/ ۱۹۶۷ـ۱۹۷۱؛
(۷۶) محمدعلی مدرس تبریزی ، ریحانه الادب ، تهران ۱۳۶۹ ش ؛
(۷۷) علی خان بن احمد مدنی ، الحدائق الندیه فی شرح فواید الصمدیه ، چاپ سنگی تهران ۱۲۹۷؛
(۷۸) همو، ریاض السالکین فی شرح صحیفه سیدالساجدین ، قم ۱۴۱۵؛
(۷۹) همو، سلافه العصر فی محاسن الشعراء بکل مصر ، مصر ۱۳۲۴، چاپ افست تهران ( بی تا. ) ؛
(۸۰) محمد معصوم بن زین العابدین معصوم علیشاه ، طرائق الحقائق ، چاپ محمدجعفر محجوب ، تهران ۱۳۳۹ـ۱۳۴۵ ش ؛
(۸۱) جلال الدین محمد منجم یزدی ، تاریخ عباسی ، یا روزنامه ملاجلال ، چاپ سیف الله وحیدنیا، تهران ۱۳۶۶ ش ؛
(۸۲) احمد منزوی ، فهرست نسخه های خطی فارسی ، تهران ۱۳۴۸ـ۱۳۵۱ ش ؛
(۸۳) عباس بن علی موسوی حسینی ، نزهه الجلیس و منیه الادیب الانیس ، نجف ۱۳۸۶ـ۱۳۸۷، چاپ افست قم ۱۳۷۵ ش ؛
(۸۴) رضا موسوی هندی ، دیوان ، چاپ موسی موسوی ، بیروت ۱۴۰۹/۱۹۸۸؛
(۸۵) جعفر مهاجر، الهجره العاملیه الی ایران فی العصر الصفوی ، بیروت ۱۴۱۰/۱۹۸۹؛
(۸۶) مریم میراحمدی ، دین و مذهب در عصر صفوی ، تهران ۱۳۶۳ ش ؛
(۸۷) محمدحسن میرجهانی طباطبائی ، روایح النسمات در شرح دعای سمات ، تهران ۱۳۷۰ ش ؛
(۸۸) محمدباقربن محمد میرداماد، اثنی عشر رساله للمعلم الثالث ، چاپ جمال الدین میردامادی ( بی جا. بی تا. ) ؛
(۸۹) مجتبی مینوی ، «موش و گربه مجلسی »، یغما ، سال ۸، ش ۲ (اردیبهشت ۱۳۳۴)؛
(۹۰) همو، یادداشتهای مینوی ، ج ۱، چاپ مهدی قریب و محمدعلی بهبودی ، تهران ۱۳۷۵ ش ؛
(۹۱) محمدطاهر نصرآبادی ، تذکره نصرآبادی ، چاپ وحید دستگردی ، تهران ۱۳۶۱ ش ؛
(۹۲) عبدالله نعمه ، فلاسفه شیعه ، ترجمه جعفر غضبان ، تهران ۱۳۶۷ ش ؛
(۹۳) حسین بن محمدتقی نوری ، خاتمه مستدرک الوسائل ، قم ۱۴۱۵ـ۱۴۱۶؛
(۹۴) همو، الفیض القدسی فی ترجمه العلامه المجلسی ، در مجلسی ، بحارالانوار ، ج ۱۰۲، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۹۵) رضاقلی بن محمدهادی هدایت ، تذکره ریاض العارفین ، چاپ مهرعلی گرگانی ، تهران ( ۱۳۴۴ ش ) ؛
(۹۶) همو، مجمع الفصحا ، چاپ مظاهر مصفا، تهران ۱۳۳۶ـ۱۳۴۰ ش ؛
(۹۷) همو، ملحقات تاریخ روضه الصفای ناصری ، در میرخواند، تاریخ روضه الصفا ، ج ۸ ـ۱۰، تهران ۱۳۳۹ ش ؛
(۹۸) جلال الدین همائی ، تاریخ اصفهان ، ج ۱، هنر و هنرمندان ، چاپ ماهدخت بانوهمایی ، تهران ۱۳۷۵ ش ؛
(۹۹) ابراهیم بن حسین همدانی ، «سواد کتابت حضرت میرزا ابراهیم همدانی بحضرت شیخ بهاءالدین محمد»، ارمغان ، دوره ۷، ش ۱ (فروردین ۱۳۰۵)؛
(۱۰۰) لطف الله هنرفر، گنجینه آثار تاریخی اصفهان ، اصفهان ۱۳۴۴ ش ؛

(۱۰۱) Carl Brockelmann, Geschichte der arabischen Litteratur , Leiden 1943-1949, Supplementband , 1937-1942;
(۱۰۲) Encyclopaedia Iranica , s.v. “Baha ¦ Ý- A l-D ¦ân ـ A ¦mel ¦â” (by E. Kohlberg).

 دانشنامه جهان اسلامجلد ۴ 

زندگینامه قاضى نور الله شوشترى (متوفاى ۱۰۱۹ ق)

سلسله نور

قاضى نور الله شوشترى که نسبتش به واسطه سلسله نورانى سادات مرعشى به امام زین العابدین علیه السلام مى رسد (فرزند شریف الدین بن ضیاء الدین نور الله بن محمد شاه ، بن مبارز الدین بن الحسین جمال الدین بن نجم الدین ابى على محمود… است .)
اجداد قاضى نور الله به نجم الدین محمود حسینى مرعشى آملى که از آمل به شوشتر هجرت کرد باز مى گردد.
قاضى نورالله در (مجالس المومنین ) پیرامون زمینه علنى شدن تشیع در این دیار را با حضور این سید جلیل القدر چنین مى آورد:(… تحقیق عقیده اهل خوزستان بر وجهى که از دیگر کتب به نظر قاصر رسیده آن است که در زمان امویه و عباسیه اکثر اهل خوزستان معتزلى بوده اند و در اوائل ماه ثامنه (قرن هشتم ) سید اجل امیر نجم الدین محمود الحسینى المرعشى الاملى از دارالمومنین آمل به شوشتر آمد و دختر سید عزالدوله را که نقیب سادات حسنى آن دیار بود در حباله نکاح خود در آورده و در آنجا اقامت فرمود و مردم آن دیار را هدایت و ارشاد فرمود. جمعى که دلهاى ایشان مستعد هدایت بود مستبصر گردیدند و…)

قاضى نورالله همواره به پیوند خود با این سلسله نورانى افتخار مى کرد و در لابلاى آثارش آن را به ظهور مى رساند. او در شعرى با افتخار به اسلاف و اجداد پاکش گوید:

شکر خدا که نور الهى است رهبرم
وز نار شوق اوست فروزنده گوهرم
اندر حسب خلاصه معنى و صورتم
و اندر نسب سلاله زهرا و حیدرم
داراى دهر ،سبط رسولم پدر بود
بانوى شهر دختر کسرى است مادرم
هان اى فلک چو این پدرانم یکى بیار
یا سر به بندگى نه و یا آزاد زى برم

با مجالس تا شوشتر

(مجالس المومنین ) حاوى موضوعاتى در جغرافیاى اماکن شیعى است همان گونه که در تاریخ رادمردان مذهب بر حق امامیه به شمار مى رود. قاضى در این کتاب شهرهاى آسمانى چون دارالسلام و قطعه هایى از آسمان جدا شده و بر زمین فرو افتاده را چون زادگاهش شوشتر با نثرى زیبا به تصویر مى کشد. او درباره زادگاهش مى نویسد:

(بدان که دارالمومنین شوشتر بلده اى است دلگشا چون نام خود را حسن و خوبى نام خطه اى است منتخب از ریاض دارالسلام از هفت اقلیم ربع مسکون چون فصل بهار به لطف مزاج و اعتدال طبع امتیاز دارد و هواى بهارش پر لطافت باد هر دمى صد جلوه گرى و ناز دارد و…)

قاضى نور الله در این شهر که از آن به دارالمومنین یاد مى کند و در خاندانى نورانى (۵۱۹) که از آن به بهترین نسب نام مى برد در (تاریخ ۹۵۶ هجرى قمرى از دامان مادرى مومنه بنام فاطمه که از همین خاندان جلیل و بزرگ سادات مرعشى به شمار مى رفت چشم به جهان گشود.)

پدرش سید شریف الدین از علماى بزرگ و متحبر در علوم نقلى و عقلى عصر خود و از شاگردان شیخ فقیه سید شریف داراى تالیف در زمینه هاى گوناگونى است که از جمله مى توان کتب ذیل را نام برد:
رساله حفظ الصحه فى الطب ، رساله فى اثبات الواجب تعالى ، رساله فى شرح الخطبه الشقشقیه ، رساله فى الانشاءآت و المکاتیب ، رساله فى علم البحث و المناظره و تعلیقه على شرح التجرید)

قاضى نور الله دروس آغازینى که هر طالب علم براى رسیدن به مراتب عالى  بدان نیاز دارد، نزد پدر فرا گرفت و از آنجا که قاضى در آینده نه چندان دور در مباحثه و مناظره و نقد و رد مباحث معاندان و همچنین شوق شهادت گوى را از دیگر هم عصران خود ربود، گویى دو رباعى پدر در خصوص این دو مسیر، سنگ پایه این دو راه را بنا نهاد.
وى کتب اربعه ، کتب ، فقه ، اصول ، کلام و ریاضیات را نزد پدر آموخت سپس در سال ۹۷۹ ق . راهى مشهد مقدس شد.

به سوى مشهد

قاضى نورالله در مشهد مقدس در درس علامه محقق مولا عبدالواحد شوشترى حاضر شد و بیشترین بهره علمى خویش را در زمینه هاى فقه ، اصول ، کلام و حدیث و تفسیر از او کسب نمود او از محضر مولا محمد ادیب قارى تسترى ، ادبیات عرب و تجوید قرآن کریم را فرا گرفت و در ادامه تحصیل از بزرگانى اجازه روایت کسب کرد. از آن میان مى توان به مولا عبدالرشید شوشترى فرزند خواجه نورالدین طبیب (مولف کتاب (مجالس ‍ الامامیه ) در اعتقادات ) و همچنین مولا عبدالوحید تسترى اشاره کرد.

هجرت

قاضى در سال ۹۹۳ ق . روانه هند گشت و به قصد شهر (آگره ) از شهرها و روستاهاى دیگر گذشت . زمانى که او به دیار هند گام نهاد هندوستان آرام ترین روزگار خود را در تاریخ سپرى مى کرد و شاید این آرامش به روحیه اکبر شاه باز مى گشت که در آن زمان بر آن سرزمین حکمرانى مى کرد. (اکبر شاه نوه بابر از نسل تیمور پسر همایون شاه در چهارده سالگى به سلطنت رسید و لیاقت و درایت بیکرانى از خود نشان داد و ممالک گجرات ، بنگاله و کشمیر و سند را به تصرف خود در آورد و سلطنتى بزرگ تشکیل داد و شهرها و آبادیهاى بى شمارى را بنیان نهاد(۵۲۴) اکبر شاه گذشته از اینکه علاقه زیادى به عمران و آبادى داشت و عنایت خاصى به مسائل فلسفى داشت اما عقیده چندان محکمى نسبت به دین خاصى نداشت . (۵۲۵) همین نگرش اکبر شاه به دین موجب گشته بود که اکبر شاه به فکر ارائه دینى مشترک از کل ادیان افتاده و سپس هندوستان محل زندگى ملحدین گردد. قاضى نور الله شوشترى به هنگام ورود به آگره ، نزد ابوالفتح مسیح الدین گیلانى طبیب حاذق ایرانى و شاعر بزرگ رفت . مسیح الدین گیلانى بعد از فراگیرى علوم و فنون در سال ۹۸۳ وارد هندوستان شد و به خاطر قابلیت و استعداد خویش در زمره مقربان اکبر شاه در آمد.)

تجسم عدالت

بیان روآورى قاضى به پذیرش دستگاه قضا و نحوه عدالت گسترى او از زبان یکى از علماى اهل سنت هم عصر وى نمایانگر عظمت او در چشم همگان حتى معاندان است .
عبدالقادر بدوانى در (منتخب التواریخ ) مى نویسد:
(اگر چه شیعى مذهب است ، اما بسیار به صفت نصفت و عدالت و نیک نفسى و حیا و تقوا و عفاف و اوصاف اشراف موصوف است و به علم و حلم و جودت فهم و حدت طبع و صفاى قریحه و ذکاء مشهور است . صاحب تصانیف لایقه است . توقیعى بر تفسیر مهمل ؟! شیخ فیضى نوشته که از خیر تعریف و تصنیف بیرون است و طبع نظمى دارد و اشعار دلنشین مى گوید.

به وسیله حکیم ابوالفتح به ملازمت پادشاهى پیوست و زمانى که موکب منصور به لاهور رسید و شیخ معین قاضى لاهور را در وقت ملازمت از ضعف پیرى و فتور در قوا، سقطه در دربار واقع شد، رحم بر ضعف او آورده ، فرمودند که شیخ از کار مانده ، بنابراین قاضى نورالله به آن عهده منصوب و منسوب گردید و الحق مفتیان ماجن و محتسبان حیال محتال لاهور را که به معلم الملکوت سبق مى دهند، خوش به ضبط در آورده و راه رشوت را برایشان بسته و در پوست پسته گنجانیده چنانچه فوق آن متصور نیست و مى توان گفت که قائل این بیت او را منظور داشته و گفته که :

تویى آن کس که نکردى به همه عمر قبول
در قضا هیچ ز کس جز که شهادت ز گواه (۵۲۷)

در سایه سار تقیه

گرچه شهادت در کام مردان خدا شیرین است لیک در سایه سار تقیه ، دفاع از مکتب و مذهب با همه تلخکامى ها، شیرین تر و گواراتر است . محتواى تقیه تنها براى کسانى درخور درک است که بر بلنداى قله تعبد رسیده باشند و گرنه در انتخاب بین مرگ و آبرو کمتر آزاده اى است که راه دردناک تر از مرگ را انتخاب کند.

قاضى نورالله در سایه سار تقیه نه تنها به منصب قضا دست یافت بلکه توانست کتب ارزشمندى را به جامعه شیعى تحویل دهد. اما از آنجا که خود در نامه اى مى نویسد: (فقیر نام خود را در تصانیف ننوشته تا قریه الى الله باشد و ایضا هرگز به کسى از مخالفان اظهار نکرده که آن تصانیف از فقیر است ) در شمار کتب ایشان اختلاف نظر است ولى آیت الله مرعشى نجفى (ره ) در مقدمه کتاب (احقاق الحق ) تصنیفات این بزرگ مرد عرصه سیاست و نگارش را ۱۴۰ کتاب ذکر مى کند که در ذیل به فهرست این گنجینه گرانبها اشاره مى شود.

۱٫ احقاق الحق ، این کتاب سه مرتبه به چاپ رسیده است .
۲٫ اجوبه مسائل السید حسن الغزنوى
۳٫ الزام النواصب فى الرد على میرزا مخدوم الشریفى . (این کتاب توسط استاد میرزا محمد على چهاردهى گیلانى ترجمه شده و نوه دانشمند او به نام مرتضى مدرسى آن را چاپ کرده است .)
۴٫ (القام الحجر) در رد ابن حجر
۵٫ بحر الغزیر فى تقدیر ماءالکثیر (قاضى در این کتاب در مورد وزن و حجم آب کر تحقیق کرده است .
۶٫ بحر الغدیر فى اثبات تواتر حدیث الغدیر سندا و مولف و دلاله
۷٫ (تفسیر القرآن ) در چند جلد که در نوع خود بى نظیر است .
۸٫ کتابى در تفسیر آیه رویا
۹٫ تحفه العقول
۱۰٫ حل العقول
۱۱٫ حاشیه بر (شرح الکافیه ) جامى در علم نحو
۱۲٫ حاشیه بر (حاشیه چلپى ) بر شرح التجرید اصفهانى
۱۳٫ حاشیه بر (مطول ) تفتازانى
۱۴٫ حاشیه بر (رجال )کشى که مطلب مفیدى در زمینه علم رجال در بردارد.
۱۵٫ حاشیه بر (تهذیب الاحکام ) شیخ طوسى (که ناتمام مانده است )
۱۶٫ حاشیه بر (کنز العرفان ) فاضل مقداد در آیات الاحکام
۱۷٫ حاشیه بر حاشیه (تهذیب المنطق ) دوانى
۱۸٫ حاشیه بر مبحث (عذاب القبر) از شرح (قواعد العقاید)
۱۹٫ حاشیه بر (شرح مواقف ) در علم کلام
۲۰٫ حاشیه بر (رساله الاجوبه الفاخره )
۲۱٫ حاشیه بر شرح (تهذیب الاصول )
۲۲٫ حاشیه بر (مبحث الجواهر) از شرح تجرید علامه
۲۳٫ حاشیه بر (تفسیر بیضایى )
۲۴٫ حاشیه بر (الهیات ) شرح تجرید
۲۵٫ حاشیه بر (حاشیه القدیمیه )
۲۶٫ حاشیه بر (حاشیه الخطایى ) در علم فصاحت و بلاغت
۲۷٫ حاشیه دیگرى بر (تفسیر بیضایى )
۲۸٫ حاشیه بر (شرح الشمسیه ) از قطب الدین در منطق
۲۹٫ حاشیه بر (قواعد) علامه در فقه
۳۰٫ حاشیه بر (تهذیب ) از شیخ الطائفه شیخ طوسى
۳۱٫ حاشیه بر (خطبه الشرایع ) محقق حلى
۳۲٫ حاشیه بر (هدایه ) در فقه حنفى
۳۳٫ حاشیه بر شرح (رساله آداب المطالعه )
۳۴٫ حاشیه بر شرح (تلخیص المفتاح ) معروف به مختصر تفتازانى
۳۵٫ حاشیه بر (شرح چغمینى در هیئت )
۳۶٫ حاشیه بر (مختلف علامه ) در فقه
۳۷٫ حاشیه بر (اثبات الواجب الجدید) از علامه دوانى
۴۰٫ حاشیه بر (تحریر اقلیدس ) در هندسه
۴۱٫ حاشیه بر (خلاصه علامه ) در علم رجال
۴۲٫ حاشیه بر (خلاصه الحساب ) شیخ بهایى
۴۳٫ حاشیه بر (مبحث الاعراض ) از شیخ بهایى
۴۴٫ حاشیه بر (رساله بدخشى ) در کلام
۴۵٫ حاشیه بر (حاشیه شرح تجرید)
۴۶٫ حاشیه بر (باب شهادات ) قواعد علامه
۴۷٫ حاشیه بر (شرح العضدى ) در اصول
۴۸٫ حاشیه بر (شرح الاشارات ) محقق طوسى در حکمت
۴۹٫ (دلائل الشیعه فى الامامه ) به فارسى
۵۰٫ دیوان القصائد
۵۱٫ دیوان الشعر
۵۲٫ دافعه الشقاق (دافعه النفاق )
۵۳٫ الذکر الابقى
۵۴٫ رساله لطیفه
۵۵٫ رساله اى در تفسیر آیه (انما المشرکون نجس )
۵۶٫ رساله اى در (امر العصمه )
۵۷٫ رساله اى در (تجدید وضو)
۵۸٫ رساله اى در (رکنیه السجدتین ) (رکن بودن دو سجده )
۵۹٫ رساله اى در ذکر نام حدیث سازان و احوال آنان
۶۰٫ رساله اى در (رد شبهه فى تحقیق العلم الالهى )
۶۱٫ رساله اى در رد بعضى عامه که عصمت انبیاء را نفى مى کنند
۶۲٫ رساله اى در (لبس الحریر) پوشیدن لباس حریر
۶۳٫ رساله اى در (نجاسه الخمر)
۶۴٫ رساله اى در (مساله الکفاره )
۶۵٫ رساله اى در (غسل الجمعه )
۶۶٫ رساله اى در (تحقیق فعل ماضى )
۶۷٫ رساله اى در (حقیقه الوجود)
۶۸٫ (اللمعه فى الصلاه الجمعه ) قاضى در این کتاب حرمت نماز جمعه را در عصر غیبت را به اثبات رسانده است .
۶۹٫ (النور الانور الازهر فى تنویر خفایا رساله الفضا و القدر للعلامه الحلى ) صاحب ریاض مى نویسد: کتابى است بسیار خوب که در آن رد کرده است رساله بعضى از علماء هند در عصر خود… قاضى زمان پایان این کتاب را سنه ۱۰۱۸ نوشته است .
۷۰٫ رساله اى در تفسیر آیه (فمن یرد الله ان یهدید یشرح صدره للاسلام ) در سوره انعام – قاضى در این رساله به دفع کلام نیشابورى در تفسیرش ‍ پرداخته است .
۷۱٫ (الرساله المسیحه ) کتابى است مبسوط و مفصل که در آن ادله طائفه شیعه و اهل سنت را در مسئله شستن پاها و مسح آن ذکر کرده است .
۷۲٫ رساله اى بر (حاشیه التشکیک )
۷۳٫ رساله اى در رد (رساله الکاشى )
۷۴٫ تعلیقه اى بر نظریه نصیر الدین طوسى در مورد (تخلف الجوهریه )
۷۵٫ رساله اى در جواب از اعتراض بعضى از اعتراضات عامه بر قاضى در (حاشیه الوقایه )
۷۶٫ رساله اى در حل بعضى از مشکلات
۷۷٫ رساله فى الرد على رساله الدوانى
۷۸٫ رساله فى الادعیه
۷۹٫ رساله اى در (اسطرلاب ) شامل صد باب است به فارسى
۸۰٫ رساله در (ان الوجود لا مسئله له )
۸۱٫ رساله اى در رد مقدمات ترجمه (الصواعق المحرقه )
۸۲٫ رساله اى در بیان (انواع الکم )
۸۳٫ رساله اى در رد اشکالات و ایراداتى در مسائل گوناگون وارد شده است
۸۴٫ رساله اى در جواب شبهات الشیاطین . در کشف الحجب آمده است : قاضى در این کتاب به رد شبهات الشیطان امت رسول صلى الله علیه و آله پرداخته است
۸۵٫ رساله فى مساله الفاره
۸۶٫ رساله اى در (وجوب المسح على رجلین دون غسلهما) ظاهرا این کتاب با کتابى که قبلا در همین خصوص آمده است یکى باشد.
۸۷٫ رساله اى در تنجیس الماء القلیل بالملاقات مع النجاسه
۸۸٫ رساله اى درباره (کلیات خمس )
۸۹٫ رساله انموذج العلوم . در این رساله قاضى برخى مسائل از علوم مختلف را از باب نمونه آورده است
۹۰٫ رساله اى در اثبات تشیع سید محمد نوربخش
۹۱٫ رساله اى در شرح کلام القاضى زاده رومى در هیئت
۹۲٫ رساله اى در شرح رباعى ابوالسعید ابوالخیر
۹۳٫ الرساله الجلالیه
۹۴٫ رساله فى علمه تعالى
۹۵٫ رساله اى در (جواز الصلاه فیما لا تتم الصلاه فیه وحده )
۹۶٫ رساله اى در حل عبارت قواعد علامه (اذا زاد الشاهد فى شهادته او نقص قبل الحکم )
۹۷٫ رساله (انس الوحید) در تفسیر سوره توحید
۹۸٫ رساله رفع القدر
۹۹‍ رساله اى در رد بر آنچه که شاگردان ابن همام در خصوص اذان جمعه به شافعى نوشته است .
۱۰۰٫ رد نوشته شاگردان ابن همام در خصوص اقتداء و برپایى نماز جمعه به مذهب شافعى – گمان مى رود با کتاب فوق یکى باشد
۱۰۱٫ رساله فى النحو
۱۰۲٫ السبعه السیاراه
۱۰۳٫ السحاب المطیر در تفسیر آیه تطهیر
۱۰۴٫ شرح بر مبحث التشکیک از شرح تجرید
۱۰۵٫ شرح گلشن راز شبسترى
۱۰۶٫ شرح دعاء الصباح و المساء از على بن ابى طالب علیه السلام به فارسى
۱۰۷٫ شرح مبحث (حدوث العالم ) از انموذج العلوم دوانى
۱۰۸٫ شرح الجواهر
۱۰۹٫ شرح خطبه حاشیه القزوینى بر عضدى
۱۱۰٫ شرح رساله (اثبات الواجب القدیمه ) علامه دوانى
۱۱۱٫ الصوارم المهرقه در رد بر الصواعق المحرقه
۱۱۲٫ کشف الحوار
۱۱۳٫ گوهر شاهوار (به فارسى )
۱۱۴٫ گل و سنبل (به فارسى )
۱۱۵٫ النظر السلیم
۱۱۶٫ الخیرات الحسان
۱۱۷٫ عده الامراء
۱۱۸٫ الاجوبه الفاخره
۱۱۹٫ شرح بر تهذیب الحدیث از شیخ الطائفه
۱۲۰٫ شرح بر مبحث تشکیک از حاشیه قدیمه (شاید این کتاب با کتابى که گذشت یکى باشد)
۱۲۱٫ کتابى در قضاء و شهادات کتابى است مفصل که در آن قاضى شرایط قاضى و محکوم و همچنین احکام قضا را که در این باب از سوى شیعه و اهل سنت وارد شده است بیان نموده است .
۱۲۲٫ العشره الکامله
۱۲۳٫ کتابى در مناظره با مخالفین
۱۲۴٫ کتابى در مناقب ائمه از طریق مخالفین
۱۲۵٫ کتابى در نوشته هاى سجع قاضى به عربى و فارسى
۱۲۶٫ کتابى در انساب و خاندان سادات مرعشى
۱۲۷٫ مجموعه مثل ها، کشکول
۱۲۸٫ مصائب النواصب
۱۲۹٫ موائد الانعام
۱۳۰٫ مجموعه اى مانند دائره المعارف ، صاحب ریاض آن را به خط خودش ‍ دیده است
۱۳۱٫ مجالس المومنین
۱۳۲٫ نور العین
۱۳۳٫ نهایه الاقدام
۱۳۴٫ شرح بر مقامات حریرى بر اسلوب و روشى نو بى سابقه
۱۳۵٫ شرح بر (مقامات بدیع الزمان )
۱۳۶٫ شرح بر صحیفه کامله (ناتمام مانده است )
۱۳۷٫ حاشیه بر شرح اللمعه (ناتمام )
۱۳۸٫ تعلیقه بر روضه کافى
۱۳۹٫ رساله اى در وجوب لطف
از میان کتب قاضى نورالله شوشترى چهار کتاب او از جایگاه ویژه اى برخوردار است که آنها را از زبان بزرگان نقل مى کنیم :

۱- احقاق الحق : کلماتش حاکى از تبحر علمى اوست و آن را در رد کتاب (ابطال الباطل ) قاضى فضل بن روزبهان اصفهانى عامى نوشته است . کتاب قاضى فضل در رد کتاب (نهج الحق و کشف الصدق ) علامه حلى تالیف شده است . قاضى نورالله در این اثر با بیان منطقى و زیبا و رسا کتاب فضل بن روزبهان را پاسخ گفته است و در بطلان دیدگاه وى به کتابهاى خود اهل سنت استشهاد نموده است .

۲- مجالس المومنین : این اثر احوال جماعتى از علما، حکما، ادبا، عرفا، شعرا و رجال متقدم و راویانى است که به اعتقاد قاضى نورالله همگى شیعه مذهب اند. افزون بر اینها در بر دارنده حکایات و قصه ها و روایات آنها، همچنین گذرى به شهرها و احوالات ایشان است .

۳- (الصوارم المهرقه ) در جواب (الصواعق المحرقه ) و کتاب (مصائب النواصب ). از آنجا که شیخ حر عاملى (متوفاى ۱۱۱۰) در امل الامل خود این دو کتاب اخیر را در کنار احقاق الحق و کتب دیگر نام مى برد بیانگر این مطلب است که این کتابهاى مهم قاضى  در همان عصر صفویه در جهان اسلام شهرت داشته است .

شاعر شهود

شعر، جهان را به چشم دیگر دیدن است و آفرینش را به زبانى دیگر سرودن . قاضى نورالله شاعر است . آن هم شاعرى که با چشم شهود لطافتهاى خلقت را به تماشا مى نشیند.
قاضى نورالله شاعر است چون پدرش و پسرش علاءالملک .
او شاعر است چون عمویش سید میر حبیب الله و چون نوه هایش سید محمد شریف و سید ابوالحسن مرعشى .
او که تخلصش به نورى است (دیوانى ) دارد که بیانگر قریحه ذاتى اوست . نقد و رد در شعر قاضى نورالله ، از جایگاه ویژه اى برخوردار است . قاضى به هر دو زبان عربى و فارسى شعر مى سرود.
این غزل از شعرهاى اوست :

عشق تو نهالى است که خوارى ثمر اوست
من خارى از آن بادیه ام کاین شجر اوست
بر مانده عشق اگر روزه گشایى
هشدار که صد گونه بلا ماحضر اوست
وه کاین شب هجران تو بر ما چه دراز است
گویى که مگر صبح قیامت سحر اوست
فرهاد صفت این همه جان کندن (نورى )
در کوه ملامت به هواى کمر اوست (۵۳۱)

بوستان نورالله

پنج گل علم و معرفت که رایحه اجداد خویش را در فضاى هندوستان منتشر کردند، ثمره زندگى قاضى نورالله شوشترى است که هر یک از آنان از نویسندگان ، شاعران و علماى عصر خود به شمار مى روند و داراى تالیفاتى هستند که در این مقال نمى گنجد. تنها به نام این گلهاى بوستان قاضى بسنده مى کنیم :
۱٫ علامه سید محمد یوسف
۲٫ علامه شریف الدین (۹۹۲-۱۰۲۰ ق )
۳٫ علامه علاء الملک
۴٫ سید ابوالمعالى (۱۰۰۴-۱۰۴۶ ق )
۵٫ سید علاء الدوله (۱۰۱۲- ؟ق )

شاگردان نور

کتمان مذهب از یک سو، قدرت و تسلط وى بر مبانى فقهى و کلامى مذاهب از سوى دیگر در کنار آوازه زهد و پارسایى او طلاب و فرق و مذاهب گوناگون را به پاى درس وى مى کشاند. قاضى فقه را بر مبناى مذاهب پنجگانه (شیعه )، (حنفیه )(۵۳۲)، (مالکیه )، (حنبلیه ) و (شافیعه ) براى طلاب هر مذهب تدریس مى نمود و در خاتمه و بیان اقوال ، نظر شیعه را با ظرافتى خاص بر کرسى مى نشاند.
جو ضد شیعى و رابطه مخفیانه شاگردان شیعى مذهب و همچنین تقیه قاضى نورالله موجب گشت که غیر از چند تن که آن هم برخى از فرزندان قاضى بوده اند نام شاگردان دیگر وى در تاریخ به ثبت نرسد و تنها نام این بزرگان در دفتر باقى بماند.
– علامه شیخ محمد هروى خراسانى
– علامه مولا محمد على کشمیرى
– سید جمال الدین عبدالله مشهدى

مرد مناظره

او به علم و ادب به چشم نردبانى مى نگریست که انسان را به سوى کمال عمل و منزلگه اداى تکلیف مى رساند. از این رو بر بحث و مناظره او غبار جدل و مراء نمى نشست و از آنجا که مناظره هاى او رنگ خدایى داشت همواره از بحث و جدل سربلند بیرون مى آمد.
از مناظره هاى قاضى نورالله مى توان به مناظره ایشان با عبدالقادر بن ملکوک شاه بدوانى از عالمان اهل تسنن ، اشاره کرد. وى در کتاب منتخب التواریخ خود از آن یاد مى کند.(۵۳۴) همچنین مناظره ایشان با سید قزوینى که قاضى نورالله خود در کتاب مجالس المومنین (۵۳۵) به آن اشاره مى نماید.

هیمه حسد

قاضى نورالله درباره حسد مى نویسد:(عاده الله جارى شده که هر کس به مرتبه عالى از فضل آراسته گردد به موجب کلام ملک علام که (ام یحسدون الناس على ما آتاهم الله من فضله ) یعنى از اهل زمانه که خود ارزنى نمى ارزد به او حسد مى ورزد – خصوصا که عداوت دینى علاوه آن باشد و سینه ایشان به ناخن عناد خراشد…)
به همین علت عالمان حسود دربار سلطان اکبر شاه همواره درصدد بودند تا روزى او را از چشم سلطان انداخته ، زمینه بر کنارى یا قتل او را فراهم سازند.
قاضى در جاى دیگرى در خصوص رسم دیرینه علماى اهل سنت در شوراندن حاکمان بر ضد دیگران – خصوصا علماى تشیع – اشاره مى کند و مى نویسد:
رسم دیرینه برخى از اهل سنت است که چون به مقتضاى کلام معجز (فیهت الذى کفر) در اثبات مطالب باطله خود از خصم مبهوت و عاجز گردند و به مقدمات علمى کار نتوانند ساخت به شمشیر و بوکده و قلمتراش ‍ با او مناظره نمایند و اگر از آن نیز عاجز باشند تهمتى بر او اندازند و سلطان وقت را بر او متغیر سازند و اگر بر آن نیز قادر نباشند مرگ او را به دعا آرزو کنند.

حاسدان هر روز در پى فرصتى نشستند تا سخن و حرکتى را از او مشاهده کنند و به سعایت او برخیزد تا اینکه قضاوت و مفتیان شنیدند که روزى قاضى نور الله کلمه (علیه الصلاه و السلام ) را در حق مولى الموحدین به کار برده است . از این رو آن را بدعت و مختص به نبى برشمردند و فتوا به حلال بودن خون او دادند در این خصوص حکمى را تهیه و امضا کرده ، نزد اکبر شاه فرستادند.
آنان همه امضا کردند مگر یکى از بزرگان ایشان که مخالفت کرد و بیتى را به این مضمون نوشت و به نزد اکبر شاه فرستاد:

گر لحمک لحمى بحدیث نبوى هى
بى صل على نام على بى ادبى هى (۵۳۷)

اکبر شاه از کشتن قاضى نورالله صرف نظر کرد و محبت او بیش از پیش در قلب وى افزون شد.(

 

شور شهادت

خوش پریشان شده اى با تو نگفتم نورى
آفتى این سرو سامان تو دارد در پى (۵۳۹)

قاضى نورالله ، این مروج و مدافع مذهب تشیع در اواخر عمر پر برکت خود کاسه صبر را لبریز دید. وى در (مجالس المومنین ) در بیان احوال مومن طاق (از یاران امام صادق علیه السلام ) به این نکته چنین اشاره مى کند:

(در مختار کشى از مفضل بن عمر روایت مى کند که او گفت : حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مرا گفتند که نزد من مومن طاق رو و او را امر کن که با مخالفان مناظره نکند. پس به در خانه او آمدم و چون از کنار بام سر کشید به او گفتم که حضرت امام تو را امر مى فرماید که با اغیار سخن نکنى ! گفت : مى ترسم که با صبر نتوانم کرد.

مولف گوید که این بیچاره مسکین نیز مدتى به بلاى صبر گرفتار بودم و با اغیار، تقیه و مدارا مى نمودم و از بى صبرى که از آن مى ترسیدم به آن رسیدم و از عین بى صبرى این کتاب را در سلک تقریر کشیدم . اکنون از جوشش ‍ بى اختیار به جناب پروردگار پناه مى برم و همین کتاب را شفیع خود مى آورم .)

سرانجام مجالس المومنین ، شفیع قاضى نورالله ، او را به سر منزلگه مقصود رساند و علماى دربار که با مرگ اکبر شاه و نشستن جهانگیر شاه بر تخت ، زمینه را مساعد دیدند به میدان آمدند.
محدث قمى نحوه شهادت او را چنین مى آورد:
(… قاضى نورالله مشغول به قضاوت و همچنین نویسندگى در خفاء بود تا اینکه سلطان اکبر از دنیا رفت و جهانگیر شاه بر تخت نشست
علماى دربار و مقرب در صدد فتنه و بر انگیختن شاه بر علیه قاضى برآمدند و نزد او به سعایت پرداختند، که قاضى شیعه است و خود را ملزم به مذاهب امامیه تطبیق مى کند.
جهانگیر شاه بیان آنان را براى اثبات تشیع قاضى کامل ندانست و گفت : این دلیل کامل نیست چرا که او از اول قضاوت را به شرط اجتهاد خود پذیرفته است .
آنان به حیله دیگرى دست زدند شخصى را وا داشتند تا به عنوان شاگرد نزد قاضى رفت و آمد کند و خود را شیعه معرفى کند.
وى پس از رفت و آمد بسیار و جلب اطمینان قاضى ، به نوشته هاى وى از جمله (مجالس المومنین ) پى برد و درخواست آن نمود. وى کتاب را از قاضى گرفت و از آن نسخه اى برداشت و نزد علماى دربار برد. آنان نیز این کتاب را به عنوان سند تشیع قاضى نورالله به جهانگیر شاه عرضه کردند و به سلطان گفتند که او در کتابش چنین و چنان گفته است و استحقاق اجراى حد دارد.
جهانگیر شاه گفت : حدش چیست ؟ آنان گفتند: ضربه زدن با شلاق … شاه کار را بر آنان واگذار کرد و آنان بلافاصله حد را اجرا کردند.
قاضى نور الله در سال ۱۰۱۹ ه‍ق ، در حالى که حدود هفتاد سال عمر داشت . در زیر شلاق به شهادت رسید.
مى گویند بر بدن قاضى نورالله با چوب خاردار آنچنان زدند که بدنش قطعه قطعه شد.)
امروز مزار او در آگره هندوستان زیارتگاه هزاران هزار مسلمان بیدار دل شبه جزیره است .

گلشن ابرار//جمعی از پژوهشگران حوزه علمیه قم

 

زندگینامه زین الدین عاملى«شهید ثانى»(متوفاى ۹۶۶ ق)

ولادت

زین الدین بن على بن احمد   معروف به (شهید ثانى ) از بزرگترین و والاترین فقیهان و دانشمندان شیعه در سده دهم هجرى است . وى در سال ۹۱۱ ق . در شهرک (جبع ) در جنوب لبنان دیده به جهان گشود. پدر وى (نورالدین على ) مردى فاضل و از عالمان با فضیلت جبل عامل بود.

خاندان فضیلت

بسیارى از نیاکان و دودمان شهید ثانى در زمره دانشمندان و عالمان شیعى بوده ، از بزرگان علم و ادب به شمار مى روند. به همین سبب است که خاندان شهید ثانى به (سلسله الذهب ) یعنى زنجیره هاى طلایى معروف گردیده اند. شیخ حسن فرزند شهید از دانشمندان بزرگ شیعه و مولف کتاب معروف (معالم الاصول ) در اصول فقه است که در این زمان نیز از کتب درسى حوزه هاى علمیه به شمار مى رود.

دانشمند و فقیه معروف (سیدمحمد على عاملى ) نوه دخترى شهید ثانى است . کتاب (مدارک ) وى از کتب معتبر فقهى و از اهمیت بالایى برخوردار است . فرزند و نوه شهید ثانى به موجب اهمیت این دو کتاب ، در حوزه هاى علمیه با عنوان (صاحب معالم ) و (صاحب مدارک ) نام برده مى شوند.

از دودمان شهید ثانى دانشمندانى بزرگ و چهره هایى نورانى برخاسته و خدمات بزرگ و ارزنده اى به اسلام و فرهنگ اسلامى نموده اند کسانى که در زمان ما از شهرتى جهانى برخوردار بوده و برخى از آنان همچون خود (شهید ثانى ) سرانجام در راه مکتب تشیع و عشق به خاندان پیامبر صلى الله علیه و آله جان بر سر اهداف و آرمانهاى اسلامى خود نهاده و شربت شهادت نوشیده اند. شهید سیدمحمد باقر صدر و خواهر شهیدش (بنت الهدى ) و امام موسى صدر از آخرین گلهاى سرخ این باغ سر سبز شهادت بودند.

آغاز تحصیلات

شهید ثانى در نه سالگى پس از آنکه روخوانى قرآن مجید را فراگرفت تحصیلات خود را آغاز کرد. نخستین معلم وى پدرش على بن احمد عاملى بود که شهید، ادبیات عرب و کتابهاى (مختصر النافع ) تالیف محقق حلى و (اللمعه الدمشقیه ) از محمد بن مکى (شهید اول ) و برخى کتابهاى دیگر را از محضر وى فرا گرفت . اما افسوس که وى در حساسترین دوران زندگى خود پدر را از دست داد و در حالى که بیش از چهارده بهار از زندگانى خود را پشت سر نگذاشته بود در سال ۹۲۵ ق . به سوگ پدر نشست و براى همیشه از داشتن چنان استاد و پدرى دلسوز و مهربان محروم گشت .

بى شک اندوهى گران و غمى جانکاه بر قلب زین الدین نوجوان نشست و روح حساس وى را به سختى آزرد اما عزم راسخ و اراده پولادین او را در راه تحصیل هرگز سست نکرد.
او مصمم و استوار در این راه به پیش مى رفت و غم از دست دادن پدر را با کار و تلاش بیشتر فراموش مى کرد و جاى خالى او را با احساس تکلیف و مسئولیت بیشتر نسبت به مادر و بستگان خود پر مى نمود.

در روستاى میس

شهید پس از درگذشت پدر بزرگوارش براى ادامه تحصیل به روستاى (میس ) واقع در جبل عامل رفت زیرا در آنجا دانشمند و محققى بزرگوار به نام (شیخ على بن عبدالعالى میسى ) زندگى مى کرد که در ضمن شوهر خاله او بود و بنابراین وى با آسودگى بیشترى مى توانست در آنجا از محضر آن عالم روحانى استفاده کند.

شهید ثانى مدت هشت سال در (میس ) به سر برد و در این مدت کتابهاى (شرایع الاسلام ) محقق حلى و (ارشاد الاذهان ) علامه حلى و (قواعد) شهید اول (محمد بن مکى ) را که همه آنها در موضوع فقه است ، از محضر استاد نامبرده فرا گرفت .

سال ۹۳۳ قمرى شهید ثانى جوانى ۲۲ ساله بود. هشت سال بود که با جدیت تمام و کوشش شبانه روزى و خستگى ناپذیر، نزد شوهر خاله خود به تحصیل اشتغال داشت و در این مدت از دانشى وسیع و علومى سرشار برخوردار گردیده بود. در همین ایام با دختر خاله خود که دختر استادش ‍ على بن عبدالعالى بود ازدواج کرد و زندگى مشترک خویش را آغاز نمود.

سفرهاى علمى و زیارتى

شهید در سال ۹۳۳ (میس ) را به قصد (روستاى کرک نوح ) ترک کرد. وى در آنجا به محضر دانشمند و محقق عالیقدر (سید بدرالدین حسن اعرجى )شتافت و حدود یک سال نزد وى به شاگردى و بهره ورى علمى پرداخت اما دیرى نگذشت که استاد وى دیده از جهان فرو بست و شهید ثانى را در غم هجران و فراق خویش نشاند و از ادامه تحصیل در خدمت او محروم ساخت .

شهید پس از درگذشت استادش (سال ۹۳۴ ق .) ناگزیر به زادگاه خود (جبع ) بازگشت ولى در آنجا هم از کوشش باز ننشست و پیوسته به مطالعه و مذاکره و تحقیق و بررسى کارهاى علمى اشتغال داشت . همچنین به مسئولیتهاى اجتماعى و دنى و موعظه و ارشاد مردم زادگاهش مى پرداخت و آنچه را از قرآن و معارف اسلامى آموخته بود، با کمال تواضع نثار هموطنان خویش مى نمود و آنان نیز متقابلا سخنان وى را با گوش جان خریده ، از محضر پر فیضش بهره مى بردند.

عطش سیراب ناپذیرى شهید ثانى نسبت به دانش فلسفه و حکمت و کسب معارف والاى اسلامى وى را در سال ۹۳۷ ق به شهر بزرگ و تاریخى (دمشق ) کشانید. دمشق در روزگار شهید ثانى از نظر مرکزیت علمى موقعیت بسیار خوب و ممتازى داشت . شهید در آن شهر از محضر محقق و فیلسوف (شمس الدین محمد بن مکى ) علوم طب و هیئت و فلسفه و… را آموخت و برخى دانشهاى دیگر را از استادان دیگر دمشق فرا گرفت . او پس از تحصیل در دمشق به زادگاه خود بازگشت و چند سالى را در آنجا به سر برد و بار دیگر در سال ۹۴۲ ق براى ادامه تحصیلات به دمشق رفت و مدت یک سال دیگر در این شهر به فراگیرى دانش و تحقیق و کنکاش علمى پرداخت .

آنگاه از دمشق رهسپار کشور مصر گشت و به قاهره رفت تا با شخصیتهاى علمى قاهره نیز دیدار کند و با مجامع علمى و روش تدریس و رشته هاى دانش سرزمین اهرام آشنا شده ، بهره هایى نیز در خدمت دانشمندان برجسته مصر ببرد. گفتنى است که در این سفر دو تن از شاگردان شهید ثانى به نام شیخ حسین عبدالصمد (پدر شیخ بهایى ) و پسر عموى او على بن زهره جبعى نیز همراه او بودند.

نام تنى چند از اساتید مصرى که شهید ثانى از آنها بهره برده است به قرار ذیل است :

۱- شهاب الدین احمد رملى : شهید کتابهاى (منهاج نووى ) در فقه ، (مختصر الاصول ) ابن حاجب ، (شرح عقائد عضدى )، (شرح تلخیص ) در معانى و بیان ، (شرح تصریف عربى )، (شرح جمع الجوامع ) در اصول فقه و (توضیح ابن هشام ) در نحو را نزد این استاد مصرى آموخته است .
۲- ملاحسین جرجانى : (شرح تجرید) قوشچى ، (شرح اشکال ) در هندسه و (شرح چغمینى ) قاضى زاده رومى را شهید نزد این استاد فرا گرفته است .
۳- شهاب الدین ابن نجار حنبلى .
۴- ناصرالدین طبلاوى .
۵- ناصرالدین مقانى .
۶- محمد بن ابى نحاس .
۷- عبدالحمید سنهورى .
۸- محمد بن عبدالقادر شافعى .

در بیابان گر به شوق کعبه خواهى زد قدم

سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور

شهید در تاریخ ۱۷ شوال ۹۴۳ ق . مصر را همراه با دو شاگردش به قصد مکه و زیارت خانه خدا ترک گفت . او روزها به عشق کعبه دلها، خانه خدا، در بیابانهاى داغ و سوزان مصر و حجاز راه پیمود و از میان سنگها و خارها گذشت تا به سرزمین وحى رسید و در آن سال توفیق یافت در مراسم حج و عمره شرکت کند و خانه خدا را که سخت در اشتیاق آن بود براى نخستین بار زیارت نماید.

شهید پس از انجام مراسم حج و زیارت خانه خدا سر از پاى نشناخته ، رهسپار کوى دوست و حرم محبوبش پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله در مدینه منوره گردید و پس از زیارت قبر پیامبر صلى الله علیه و آله به زیارت ائمه بقیع علیهم السلام رفت و آنگاه خرسند و شاکر از آن همه توفیق علمى و معنوى که نصیب وى گشته بود به وطن بازگشت .

بازگشت

شهید ثانى پس از سفرهاى علمى و زیارتى خود به شهرهاى دمشق ، قاهره و مکه و مدینه که دو سال به طول انجامید، سرانجام در سال ۹۴۴ ق به زادگاه خود (جبع ) بازگشت .
بازگشتى که کوله بارى از دانش و تجربه و معلومات و خرمنى از نور را به همراه داشت و شهید این همه را به مدد توفیقات الهى و تلاشهاى خستگى ناپذیر خویش کسب کرده و براى هموطنان خود به ارمغان آورده بود. در این تاریخ آوازه دانش و مقام بلند شهید ثانى در بیشتر سرزمینهاى اسلامى پیچیده بود و مردم جبل عامل مشتاق دیدار با او بودند، بویژه مردم (جبع ) که براى ورود او لحظه شمارى کرده ، بى صبرانه در انتظار مقدم فقیه و پیشواى بزرگ و هموطن خود بودند و در آن روز استقبال باشکوهى از وى به عمل آوردند.

(ابن عودى ) شاگرد دانشمند شهید مى نویسد: (بازگشت شهید ثانى به وطن مانند باران رحمتى بود که از آسمان نازل شده باشد. او با آمدن خود دلهاى مرده از جهل را با دانش وسیعى که اندوخته بود، زنده کرد. صاحبان علم و فضل دور او را گرفته ، دانشمندان آن دیار همچون تشنگانى که بر سرچشمه پاک و زلالى رسیده باشند به سوى او هجوم آوردند تا جان و روح خویش را از سرچشمه پاک و زلال دانش گواراى وى سیراب سازند.

گویى درهاى دانش پیش از آمدن شهید بسته بود و با آمدن او این درها گشوده گشت و بازار کساد دانش از نو رونق گرفت و فعالیت و جنب و جوش ‍ خویش را باز یافت .فروغ دانش و معنویت او همه جا را روشن ساخت و زنگار جهل و نادانى و بى خبرى را از دلها زدود.)

شاگردان

شهید همان طور که استادان زیادى داشته و از آنان بهره هاى فراوانى برده است شاگردان فراوانى نیز تربیت کرده و از آنچه خود در طول سالیان دراز و با سختیهاى فراوان آموخته ، به دیگران نیز انتقال داده و کسان زیادى را از سرچشمه زلال دانش خویش سیراب ساخته است ،

تنى چند از معروف ترین شاگردان دانشمند و دست پروردگان وى بدین قرارند:

۱- سید نورالدین على عاملى جبعى (پدر صاحب مدارک که داماد شهید بوده است .)
۲- سیدعلى حسینى عاملى جزینى (مشهور به صائغ )
۳- شیخ حسین بن عبدالصمد حارثى عاملى .
۴- محمد بن حسین ملقب به حر عاملى مشغرى (جد پدرى صاحب وسائل الشیعه ).
۵- بهاالدین محمد بن على عودى جزینى (معروف به ابن عودى ).

جلوه هاى معنوى و اخلاقى

از سخنانى که دانشمندان بزرگ اسلامى در ستایش از مقام معنوى و اخلاقى (شهید ثانى ) گفته و وى را ستوده اند به خوبى مقام و مرتبه والا و شخصیت عظیم علمى ، اخلاقى و معنوى او معلوم مى گردد و زندگینامه و تاریخ روشن و سراسر افتخار شهید نیز خود گواهى صادق بر این مطلب است .

(شهید ثانى ) در اخلاق اسلامى ، زهد و تقوا، طهارت و تعالى روح ، دانش ‍ و حکمت و اخلاص و پاکى نیت به درجه اى رسیده بود که به گفته بعضى از بزرگان تا مرز عصمت پیش رفته بود.
آن یگانه عصر فردى بسیار فروتن ، خوش اخلاق و خوش برخورد بود. به گونه اى که دیگران در همان دیدار و برخورد نخست شیفته اخلاق پیامبر گونه او مى شدند و مهر و محبت او در دلهاى پاک و با صفا جاى مى گرفت .
(شهید) در مجلس و جمع یاران ، همانند پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله بود. بى توجه به اینکه موضعى خاص را در جمع دوستان و دیگران به خود اختصاص دهد بالا و پایین مجلس براى او یکسان بود.
وى کارهاى شخصى و بسیارى از امور مربوط به اداره منزل را خود انجام مى داد و در این قبیل کارها دوست نمى داشت دیگرى او را یارى دهد و بار او را بر دوش کشد.

حتى براى تهیه سوخت منزل ، به صحرا و جنگل مى رفت و هیزم و بوته هایى را جمع آورى کرده ، بر استرى مى نهاد و به خانه مى برد. و این در زمانى بود که آن شهید بزرگوار در اوج شهرت علمى و موقعیت اجتماعى قرار داشت و از جایگاه و محبوبیت اجتماعى ویژه اى برخوردار بود.

تالیفات

شهید ثانى نویسنده اى زبردست و بسیار پر کار بود و با اطلاعات علمى وسیعى که در علوم مختلف بویژه در فقه داشت توانست در مدت عمر کوتاه خود (۵۵ سال ) آثار علمى و بسیار ارزنده اى را در موضوعات مختلف به جامعه و فرهنگ اسلامى عرضه بدارد و بر میراث پر بار اسلامى بیفزاید. شهید بیش از هفتاد کتاب و رساله در موضوعات گوناگون نوشته است که دو کتاب (شرح لمعه ) و (مسالک ) وى در فقه ، و (منیه المرید) در اخلاق و تعلیم و تربیت از جمله مهمترین آنهاست .

کتابهاى ذیل نیز از جمله آثار معروف وى مى باشد:

۱-اسرار الصلوه ،
۲-البدایه فى الدرایه
۳- البدایه فى سبیل الهدایه
۴-تمهید القواعد الاصولیه و العربیه ،
۵-حاشیه ارشاد، حاشیه تمهید القواعد،
۶-حاشیه القواعد،
۷-حاشیه مختصر النافع ،
۸-رساله فى صلاه الجمعه ،
۹-روض الجنان فى شرح ارشاد الاذهان ،
۱۰کشف الریبه عن احکام الغیبه ،
۱۱-مسالک الافهام فى شرح شرایع الاسلام و دهها اثر دیگر.

غروب آفتاب

شهادت شهید ثانى بنابر آنچه محدث بزرگ اسلامى شیخ حر عاملى در کتاب خود (آمل الامل ) آورده بدین صورت بوده است که : روزى دو نفر براى قضاوت و حل موضوعى که با هم اختلاف داشتند نزد شهید مى روند و شهید ثانى – علیه الرحمه – هم نظر خود یعنى حکم شرعى و فقهى آن را بیان مى نماید.

روشن است که به قول معروف هیچ وقت دو نفر که به نزد قاضى رفته اند هر دو راضى بر نمى گردند. بالاخره یکى حاکم و دیگرى محکوم مى گردد. در اینجا فردى که قضاوت و حکم شهید علیه وى تمام شده بود با ناراحتى زیاد به سراغ قاضى شهر (صیدا) مى رود که فردى بسیار متعصب و سیاه دل و از قاضیان دربارى به نام (معروف ) بود. او در آنجا از شهید ثانى و نحوه قضاوت وى شکایت مى کند. قاضى معروف هم مامورى را براى دستگیرى شهید به (جبع ) مى فرستد اما او موفق به دستگیرى شهید نمى شود.

از این سبب نامه اى به سلطان روم (عثمانى ) مى نویسد و در آن نامه یادآور مى شود که در اینجا مردى شیعى مذهب پیدا شده و از مرام و مکتب تشیع تبلیغ مى کند و مردم را گمراه مى کند! سلطان سلیم هم مامورى را براى جلب و دستگیرى شهید به زادگاه او (جبع ) مى فرستد و از وى مى خواهد تا شهید ثانى را زنده نزد وى ببرد. شهید ثانى پس از اطلاع از این موضوع صلاح مى بیند مدتى از (جبع ) دور شود و مخفیانه زندگى کند.

بنابراین به طور ناشناس به سوى مکه حرکت مى کند اما ماموران در بین راه به وى دست مى یابند و او را دستگیر مى کنند و از وى مى خواهند تا همراه آنها به اسلامبول (مرکز حکومت عثمانى ) برود. شهید ثانى از ماموران درخواست مى کند اجازه بدهند وى سفر ناتمام خود را به پایان برده ، براى آخرین بار کعبه دلها و قبله آمال ، خانه خدا را زیارت کند و حجه الوداع خویش را به جاى آورد آنگاه همراه آنان به هر کجا مى گویند برود. ماموران درخواست وى را پذیرفته ، شهید، خانه خدا را زیارت مى کند و بعد به سوى اسلامبول حرکت مى کنند.

وقتى به دهکده اى به نام (بایزید) در نزدیکى قسطنطنیه (اسلامبول ) مى رسند. در بین راه پیش از آنکه وارد شهر شوند مردى به آنان برخورد مى کند و گویا با مامور دستگیرى شهید سابقه آشنایى داشته است . او با مامور درباره شهید گفتگو مى کند که کیست و چه کاره است و او را به کجا مى برد. آن مامور هم ماجرا را براى وى بیان مى کند. آن فرد شیطان صفت و دیو سیرت در گوش مامور زمزمه مى کند که اگر شهید ثانى را زنده به درگاه سلطان ببرد به موجب کوتاهى و سهل انگارى که نسبت به دستور سلطان داشته است (اجازه دادن به شهید براى زیارت خانه خدا) مواخذه مى گردد.

افزون بر این او در آنجا (اسلامبول ) دوستان و یارانى دارد که ممکن است در بین راه یا هنگام ورود به شهر وى را شناخته ، او را از چنگ وى آزاد کنند، و تازه جان خود مامور نیز در معرض خطر قرار مى گیرد. بنابراین بهتر است او را همانجا کشته ، سر وى را نزد سلطان ببرد. آن مامور سنگدل و سیاه دل نیز تسلیم سخنان شیطانى آن فرد مى شود و همانجا در کنار دریا آن فقیه بزرگ و عالم ربانى و مرد خدا را به شهادت مى رساند و دست ناپاک خود را به خون یکى از بهترین و پاک ترین فرزندان اسلام و قرآن آلوده مى سازد.

سپس سر مبارک شهید را از تن جدا کرده ، در ظرفى نهاده ، روانه درگاه سلطان سلیم مى گردد و پیکر پاک و مطهر شهید را همانجا روى خاک در ساحل دریا رها مى نماید.
گفته شده در آن شب گروهى از ترکمنها که در آن نواحى بودند، مى بینند انوارى از آسمان پایین مى آید و بالا مى رود! پس از جستجو به پیکر بى سر و غرقه به خون شهید ثانى بر مى خورند و بدون اینکه آن را بشناسند و هویت او را تشخیص دهند، آن بدن پاک را همانجا به خاک سپرده ، گنبد کوچکى نیز بر مزار او مى سازند. آن مامور و قاتل جنایتکار نیز وقتى به دربار عثمانى مى رسد به جاى پاداش به سبب تخلف از دستور سلطان سلیم که به وى سفارش کرده بود شهید را زنده نزد وى بیاورد، بى درنگ به سزاى جنایت بزرگ خود رسیده ، اعدام مى گردد

گلشن ابرار//جمعی از پژوهشگران حوزه علمیه قم

زندگینامه علامه جمال الدین حسن بن یوسف حلی (۶۴۸-۷۲۶ه.ق)«علامه حلی»

طلیعه

برگهاى زرین حیات علامه حلى با تعهد و صداقت مزین و با تار و پودى از اخلاص و محبت شیرازه گردیده است . مرزبان بیدارى که فقه شیعه و معارف اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام را در سایه سار ولایت پاسدارى کرد و فقاهت را با درفش ولایت بر افراشت .
باشد که با دقت و مطالعه در زندگى این ستاره درخشان روح بلند، ایمان ، لوح دانش و فضیلتهاى معنوى و تقواى او را نظاره کنیم و در پرتو معرفت ، هنر، تعهد و اخلاصش ، نبض حرکت دانشها و تحصیلات خویش را تنظیم نماییم و با شیوه برخورد با رخدادها و فراز و نشیب حوادث روزگار آشنا شویم .

ولادت و خاندان

چنانکه نقل است مولاى متقیان على علیه السلام در مسیر حرکت از کوفه به صفین بر تپه هاى بابل روى تل بزرگى ایستاد و اشاره به بیشه و نیزارى نمود و این سخن را فرمود:
اینجا شهرى است و چه شهرى !
اصبغ بن نباته از یاران نزدیک حضرت عرض کرد:
یا امیرالمومنین ! مى بینم از وجود شهرى در اینجا سخن مى گویى ، آیا در اینجا شهرى بود و اکنون آثار آن از بین رفته است ؟
فرمود: نه ! ولى در اینجا شهرى به وجود مى آید که آن را (حله سیفیه ) مى گویند و مردى از تیره بنى اسد آن را بنا مى کند و از این شهر مردمى پاک سرشت و مطهر پدید مى آیند که در پیشگاه خداوند مقرب و مستجاب الدعوه مى شوند.

در شب ۲۹ رمضان ۶۴۸ ق . در این شهر فرزندى از خاندانى پاک سرشت ولادت یافت که از مقربان درگاه بارى تعالى قرار گرفت . نامش حسن و معروف به آیه الله علامه حلى است . مادرش بانویى نیکوکار و عفیف ، دختر حسن بن یحیى بن حسن حلى خواهر محقق حلى است و پدرش شیخ یوسف سدیدالدین از دانشمندان و فقهاى عصر خویش در شهر فقاهت حله است .

علامه حلى از طرف پدر به (آل مطهر) پیوند مى خورد که خاندانى مقدس ‍ و بزرگ و همه اهل دانش و فضیلت و تقوا بودند. از آنها آثار و نوشته هاى گرانقدر به یادگار مانده که تا به امروز و در امتداد تاریخ مورد استفاده دانش ‍ پژوهان قرار گرفته است . آل مطهر به قبیله بنى اسد که بزرگترین قبیله عرب در شهر حله است پویند مى خوردند که مدت زمانى حکومت و سیادت از آنها بود.

آغاز تحصیل

منزل شیخ سدیدالدین که سرشار از کرامت و تقواست ، کودکى را در خود جاى داده که مایه افتخار آن است . حسن فرزند شیخ گرچه هنوز از عمرش ‍ چند سالى بیش نگذشته ، با راهنمایى دلسوزانه پدرش براى فراگیرى قرآن مجید به مکتب خانه رفت و با تلاش و پیگیرى مداوم و هوش و استعداد خدادادى که داشت در زمان کوتاه خواندن قرآن را بخوبى یاد گرفت .
فرزند شیخ نوشتن را در مکتب خانه آموخت ولى به این مقدار راضى نشد. از این رو نزد معلم خصوصى خد رفت و در محضر شخصى به نام (محرم ) با تلاش و جدیت فراوان در اندک زمان نوشتن را بخوبى فرا گرفت .

حسن بن یوسف پس از آموختن کتاب وحى و خط، کم کم آمادگى فراگیرى دانشها را در خود تقویت نمود و در مراحل اولیه تحصیل مقدمات و مبادى علوم را در محضر پدر فاضل و فقیه خود آموخت و به سبب کسب این همه فضیلتها و نیکیها در سنین کودکى به لقب (جمال الدین ) (زینت و زیبایى دین ) در بین خانواده و دانشمندان مشهور گشت .

در برابر طوفان

هنوز یک دهه از سن جمال الدین حسن نگذشته بود که با حمله وحشیانه مغولان رعب و وحشت سرزمینهاى اسلام را در بر گرفت . ایران در آتش ‍ جنگ مغولان مى سوخت و شعله آن دیگر نواحى را نیز تهدید مى کرد. در این میان مردم عراق دلهره عجیبى داشتند. هر لحظه ممکن بود لشکریان مغول از ایران به سوى عراق حرکت کنند و شهرهاى آنجا را یکى پس از دیگرى فتح نمایند. بغداد پایتخت عباسیان آخرین روزهاى زوال خلافت عباسیان را مشاهده مى کرد. مردم از ترس احتمال حمله مغلولان وحشى شهرها خالى کرده و سر به بیابان گذاشته بودند.

شیعیان و مردم شهرهاى مقدس عراق چون کربلا، نجف و کاظمین به بارگاه ملکوتى ائمه معصومین روى آورده ، در حرم امن اهل بیت عصمت و طهارت علهیم السلام پناهنده شدند و حریم دل را آرامش مى دادند.
مردم حله نیز سر به بیابان و نیزارها گذاشته ، بعضى به کربلا معلا و نجف اشرف پناهنده شدند و چند نفرى هم در شهر ماندند که از جمله آنان سه نفر فقیه و دانشمند به نامهاى : شیخ یوسف سدیدالدین ، سید مجدالدین بن طاووس و فیه ابن العز بودند. این دانشمندان در جایى جمع شدند و براى نجات شهرهاى مقدس کربلا، نجف ، کوفه حله در پى چاره اندیشى بر آمدند و پس از گفتگوهاى زیاد و مشورت با یکدیگر به این نتیجه رسیدند که نامه اى نزد هلاکوخان پادشاه مغول بفرستند و از وى امنیت و آسایش براى شهرهاى مقدس عراق در خواست نمایند.

سرانجام در سال ۶۵۷ ق . بغداد به دست هلاکو فتح گردید و (معتصم ) آخرین خلیفه بنى عباس از بین رفت حوزه فرهنگ اسلام و مذهب شیعى در بغداد که از رونق بسزایى بر خوردار بود متلاشى شد و بر شهرهاى عراق ترس و وحشت از مغولان سایه افکند. ولى به رغم وحشیگریهاى مغولان دور از فرهنگ و با تلاش و همت بلند و درایت فقهاى شیعه در حله – بویژه شیخ یوسف سدیدالدین پدر جمال الدین حسن – لطف و عنایت پروردگار، امنیت به شهر حله و شهرهاى مقدس عراق بازگشت و سرزمین حله پناهى براى فقها و دانشمندان شد.

از این پس حله تا اواخر قرن هشتم ، به مثابه یکى از حوزه هاى برزگ مذهب شیعى شناخته مى شد که طلاب و اندیشمندان از گوشه و کنار مجذوب آن حوزه مى شدند. بدین ونه وطن جال الدین حسن براى وى و دیگر دانش ‍ پژوهان در ساره صلح و آرامش و به دور از جنگ و خونریزى مهیاى استفاده از محضر بزرگان و عالمان دین قرار گرفت .

در محضر عالمان

جمال الدین در شهر حله بزیست و در محضر فقها، متکلمان و فلاسفه والا مقام با کمال ادب زانو زد و از روح بلند و اخلاق و دانش آنان بهره کافى برد و خویشتن را به دانش و تهذیب نفس آراست و به تمام فنون و علوم مسلح گردید و از دست آنان به دریافت اجازه نامه اجتهادى و نقل حدیث مفتخر گردید.

حال به اختصار به نام چند نفر از اساتید بزرگوارى اشاره مى کنیم :

شیخ یوسف سدیدالدین (پدر ارجمند او)،
محقق حلى (۶۰۲ – ۶۷۶ ق )،
خواجه نصیرالدین طوسى (۵۹۷ – ۶۷۲ ق .)
سید رضى الدین على بن طاووس (۵۹۷ – ۶۶۴ ق .)،
سید احمد بن طاووس (متوفا به سال ۶۷۳ ق .)
یحیى بن سعید حلى (متوفا به سال ۶۹۰ ق .)
مفیدالدین محمد بن جهم حلى ،
على بن سلیان بحرانى ،
ابن میثم بحرانى (۶۲۶ – ۶۷۹ ق .)،
جمال الدین حسین بن ایاز نحوى (متوفاى ۶۸۱ ق .)،
محمد بن محمد بن احمد کشى (۶۱۵ – ۶۹۵ ق )،
نجم الدین على بن عمر کاتبى (متوفا به سال ۶۷۵ ق )،
برهان الدین نسفى ،
شیخ فاروقى واسطى و
شیخ تقى الدین عبدالله بن جعفر کوفى .

درخشش

جمال الدین حسن ، ستاره پر فروغ (آل مطهر) و شهر فقاهت حله هنوز مدت زمانى از تحصیلش نگذشته بود که با ذوق سرشار خدادادى و علاقه وافر، به تمام دانشهاى بشرى مانند فقه و حدیث ، کلام و فلسله ، اصول فقه ، منطق ، ریاضیات و هندسه مسلح گردید و تجربه لازم را به دست آورد. آوازه فضل و دانش وى به سرعت در سزرمین حله و دیگر شهرها پیچید و در مجالس درس و محیط فرهنگى نام مقدسش را به نیکى و احترام یاد مى کردند و (علامه )اش مى خواندند.

علامه حلى چون خورشید فروزان در آسمان فقاهت درخشید و دیگران از نور وجودش استفاده کردند. در شهر حله حوزه درس تشکیل داد و علاقه مندان و تشنه کامان معارف و علوم اهل بیت علیهم السلام از کوشه و کنار جذب آن شدند و از دریاى بى کرانش سیراب گشتند.

یکى از دانشمندان مى گوید: علامه حلى نظیرى ندارد نه پیش از زمان خودش نه بعد از آن . کسى که در مجلس درس او پانصد مجتهد تربیت شد.
از جمله فرزانگان و ستارگانى که در محضرش زانو زدند و از انفاس پاک و مکتب پر بار فقهى ، کلامى و روح بلندش بهره ها بردند از از دست مبارکش ‍ به دریافت اجازه نامه اجتهادى و نقل حدیث مفتخر شدند اینان بودند:
فرزند عزیز و نابغه اش محمد بن حسن بن یوسف حلى معروف به (فخر المحققین ) (۶۲۸ – ۷۷۱ ق )،سید عمیدالدین عبدالمطلب و سید ضیا الدین عبدالله حسینى اعرجى حلى (خواهرزادگان علامه حلى ) تاج الدین سید محمد بن قاسم حسنى معروف به (ابن معیه ) (متوفى ۷۷۶ ق )، رضى الدین ابوالحسن على بن احمد حلى (متوفى ۷۵۷ ق )، قطب الدین رازى (متوفى ۷۷۶ ق .)، سید نجم الدین مهنا بن سنان مدنى ، تاج الدین محمود بن مولا، تقى الدین ابراهیم بن حسین آملى و محمد بن على جرجانى .

مرجع تقلید

بعد از رحلت محقق حلى در سال ۶۷۶ ق که زعامت و مرجعیت شیعیان را به عهده داشت شاگردان ممتاز وى و فقها و دانشمندان حله به دنبال فقیه و مجتهدى بودند که خصوصیات مرجعیت و زعامت را دارا باشد تا او را به عنوان مرجع تقلید معرفى کنند. آنان تنها علامه حلى را که از شاگردان برجسته و دست پرورده مکتب فقهى محقق حلى بود و فقها و مجتهدان بنام آن روزگار در حوزه درس وى شرکت کردند شایسته مرجعیت و پیشوایى دین مى شناختند و این در زمانى بود که فقط ۲۸ بهار از عمر شریف علامه گذشته بود. این امر حاکى از نبوغ و شخصیت والاى اوست که در این سنین تمام دانشها و فضایل اخلاقى و کرامتهاى معنوى و انسانى ارا به کمال رسانده و از دیگر عالمان و مجتهدان برترى جسته و به مقام شامخ مرجع تقلید و فتوا در احکام شرع مقدس ، اسلام نایل گشته بود.

آرى پس از رحلت محقق حلى زعامت و مرجعیت شیعیان به علامه حلى منتقل گردید و این بار امانت الهى بر دوش با کفایت او گذاشته شد. بدین سبب به لقب مقدس و شریف (آیه الله ) مشهور گردید، که در آن روزگار تنها او به این لقب خوانده مى شد و هر کس آیه الله مى گفت منظورش علامه حلى بود.

عصر علامه

عصر علامه را باید زمان توسعه فقه و شیعه و حقانیت مذهب اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام و در دوره پیشرفت تمدن و دانش در گوشه و کنار جهان اسلام نامید. چرا که علامه حلى تلاش و کوشش خستگى ناپذیرى در نشر علوم و فقه اسلام بر طبق مذهب اهل بیت نمود و در فقه تحول و شیوه نوى را ارائه کرد.

وى اولین فقیهى بود که ریاضیات را به عنوان دانشى در فقه وارد کرد و به فقه استدلالى تکامل بخشید. تاثیرى که دیدگاه فقهى ، کلامى و آثار علامه گذارده بود محور بحث و تکلیه گاه دانشمندان بر طبق نظرات فقهى فقها و دانشمندان شیعى بود.
در آن روزگار، در بغداد و عراق خاندان جوینى حکومت مى کردند که گر چه از طرف پادشاهان مغول به بغداد و این منطقه گمارده شده بودند، بیش از سى سال فرمانرواى مطلق بودند و در ترویج دین مبین اسلام و تعظیم علما و نشر دانش و فضیلتها و ترمیم خرابیهاى مغولان ، هر چه توانستند دریغ نکردند. به واقع اگر وجود آنان نبود آثارى از تمدن اسلام بر جاى نمى ماند.

در ایران نیز گر چه حاکمان مغول حکومت مى کردند و مدت زیادى رعب و وحشت و جنایت و خونریزى حکمفرما بود، رفته رفته از بى فرهنگى و خوى ستمگرى مغولان کاسته شد و این به سبب تاثیر فرهنگ مردم ایران و اسلام و نیز هوشیارى و سیاست وزراى لایق و شایسته اى نظیر خواجه نصیرالدین طوسى ، یاور وحى و عقل و استاد علامه حلى بود.

حضور چنین دانشمندان دلسوز فرهنگ اسلام و ملت در دستگاه مغولان ، در پیشرفت علم و جلوگیرى مغولان وحشى از تخریب و آتش سوزى مراکز فرهنگى و کتابخانه ها، نقش بسزایى ایفا کرد، دانشمندانى که در انجام این مهم از آبروى خویشتن سرمایه گذاشتند و همچون شمع سوختند.

علامه و اولجایتو

علامه حلى شهرت جهانى داشت و آوازه او به تمام نقاط رسیده بود. حاکم عصر وى سلطان محمد اولجایتو یکى از پادشاهان مغول بود که از سال ۷۰۳ تا ۷۱۶ ق . در ایران بر متصرفات مغول حکومت مى کرد.
اولجایتو در سال ۷۰۶ ق . در پنج فرسخى ابهر در سرزمینى سر سبز که رود کوچک ابهر و زنجان رود از آنجا سرچشمه مى گیرد، شهر (سلطانیه ) را تاسیس کرد. بناى شهر ده سال طول کشید و در سال ۷۱۳ ق . شهرى بزرگ داراى ساختمان و بناهاى بسیار زیبا به وجود آمد. در آنجا قصرى براى خویش ساخت و مدرسه بزرگى شبیه مدرسه مستنصر به بغداد بنیانگذارى و از هر سو مدرسان و علماى اسلامى را دعوت کرد.

نوشته اند در یکى از روزها سلطان در پى ناراحتى شدید از روى خشم یکى از زنانش را در یک مجلس سه طلاقه کرد! پس از مدتى پشیمان شد و از دانشمندان سنى مذهب دربارى از حکم چنین طلاقى سئوال کرد. آنها در پاسخ گفتند: آن زن دیگر همسر شما نیست !

یکى از وزرا گفت : در شهر حله فقیهى است که فتوا به باطل بودن این طلاق مى دهد. فقیهى را که آن وزیر پیشنهاد داد علامه حلى بود. از این رو سلطان از علامه دعوت کرد و قاصدان به شهر حله رفتند و آیه الله حلى را همراه خود به مرکز حکومت آوردند. هر چند زمان مسافرت علامه به ایران به طور دقیق روشن نیست ولى ممکن است پس از سالهاى ۷۰۵ ق . به بعد باشد.

علامه پس از ورود به ایران ، در اولین جلسه اى که سلطان تشکیل داد شرکت کرد و بدون توجه به مجلس شاهانه ، با برخورد علمى و پاسخهاى دقیق و محکمى که به سوالات مى گفت دانشمندان و پیروان مذاهب چهارگانه اهل سنت را به پذیرش نظر خویش ملزم کرد و در خصوص طلاق همسر شاه فرمود: طلاق باطل است چون شرط طلاق باطل است چون شرط طلاق که حضور دوم شاهد عادل باشد فراهم نبوده است . شاه با خوشحالى از این فتوا، از قدرت علامه حلى در بحث و مناظره ، صراحت لهجه ، حضور ذهن قوى ، دانش و اطلاعاتى که داشت و با شهامت و دلیلهاى روشن صحت نظرات خویش را ثابت مى کرد خوشش آمد علاقه وافرى به فقیه شیعى پیدا کرد.

بذر تشیع

آن را که فضل و دانش و تقوا مسلم است
هر جا قدم نهد قدمش خیر مقدم است .
حضور فقیه یگانه عصر علامه حلى در ایران و مرکز حکومت مغولان خیر و برکت بود و با زمینه هایى که حاکم مغول براى وى به وجود آورده بود کمال بهره را برد و به دفاع از امامت و ولایت ائمه معصومین علیهم السلام برخاست . از این رو بزرگترین جلسه مناظره با حضور اندیشمندان شیعى و علماى مذاهب مختلف برگزار شد. از طورف علماى اهل سنت خواجه نظام الدین عبدالملک مراغه اى که از علماى شافعى و داناترین آنها بود برگزیده شد. علامه حلى با وى در بحث امامت مناظره کرد و خلافت بلا فصل مولا على علیه السلام بعد از رسالت پیامبر اسلام را ثابت نمود و با دلیلهاى بسیار محکم برترى مذهب شیعه امامیه را چنان روشن ساخت که جاى هیچ گونه تردید و شبهه اى براى حاضران باقى نماند.

پس از جلسات بحث و مناظره و اثبات حقانیت مذهب اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام اولجایتو مذهب اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام اولجایتو مذهب شیعه را انتخاب کرد و به لقب (سلطان محمد خدابنده ) معروف گشت . پس از اعلان تشیع وى ، در سراسر ایران مذهب اهل بیت منتشر شد و سلطان به نام دوازده امام خطبه خواند و دستور داد در تمام شهرها به نام مقدس ائمه معصومین علیهم السلام سکه زنند و سر در مساجد و اماکن مشرفه به نام ائمه مزین گردد.

یکى از دانشمندان مى نویسد: اگر براى علامه حلى منقبت و فضیلتى غیر از شیعه شدن سلطان محمد به دست او نبود، همین براى برترى و افتخار علامه بر دانشمندان و فقها بس بود حال آنکه مناقب و خوبیهاى وى شمارش یافتنى نیست و آثار ارزنده اش بى نهایت است .

در ایران

آیه الله علامه حلى ، عارف و فقیه بر جسته شیعه ، در ایران باقى ماند و حدود یک دهم از عمر شریفش در این خطه گذشت . او در این مدت خدمات بسیار ارزنده اى نمود و در نشر علوم و معارف اهل بیت علیهم السلام کوشش فراوان نمود و شاگردان زیادى را تربیت کرد.

علامه چه در شهر سلطانیه و چه در مسافرتها به دیگر شهرهاى ایران پیوسته ملازم با سلطان بود به پیشنهاد وى سلطان دستور داد مدرسه سیارى را از خیمه و چادر، داراى حجره و مدرس آماده کنند تا با کاروان حمل گردد و در هر منزلى که کاروان رحل اقامت کرد خیمه مدرسه در بالاترین و بهترین نقطه منزل بر پا شود.

او علاوه بر تدریس و بحث و مناظره با دانشمندان اهل سنت و تربیت شاگردان ، به نوشتن کتابهاى فقهى ، کلامى و اعتقادى مشغول بود، چنانکه در پایان بعضى از کتابهاى خود نگاشته است : این نوشته در مدرسه سیار سلطانیه در کرمانشاهان به اتمام رسید. وى کتاب ارزشمند (منهاج الکرامه ) را که در موضوع امامت است براى سلطان نوشت و در همان زمان پخش گردید.

علامه حلى پس از یک دهه تلاش و خدمات ارزنده فرهنگى و به اهتزاز در آوردن پرچم ولایت و عشق و محبت خاندان طهارت علهیم السلام در سراسر قلمرو مغولان در ایران ، در سال ۷۱۶ ق . بعد از مرگ سلطان محمد خدابنده ، به وطن خویش سرزمین حله برگشت و در آنجا به تدریس و تالیف مشغول گردید و تا آخر عمر منصب مرجعیت و فتوا و زعامت شیعیان را به عهده داشت .

گنجینه ماندگار

تدریس و تالیف هر یک فضیلت بسیار مهمى براى رادمردان عرصه دانش ‍ است و علامه شخصیتى بود که در این دو جنبه از دیگر محققان و دانشوران پیشى گرفت و سرآمد روزگار شد. چنانکه گفته اند: علامه حلى زمانى از نوشتن کتابهاى حکمت و کلام فارغ شد و به تالیف کتابهاى فقهى پرداخت که از عمر مبارکش بیش از ۲۶ سال نگذشته بود.

او در رشته هاى گوناگون علوم کتابهاى زیادى دارد که اگر در مجموعه اى جمع آورى شود دایره المعارف و کتابخانه بسیار ارزشمندى خواهد شد. یکى از دانشمندان مى نویسد: اگر به نوشته هاى علامه دقت کنید پى خواهید برد که این مرد از طرف خداوند تایید شده است ، بلکه نشانه اى از نشانه هاى خداست . چنانچه نوشته هاى وى بر ایام عمرش – از ولادت تا وفات –

تقسیم شود سهم هر روز یک دفترچه بزرگ مى شود.

الف – آثار فقهى

منتهى المطلب فى تحقیق المذهب ،
تلخیص المرام فى معرفه الاحکام ،
غایه الاحکام فى تصحیح تلخیص المرام ،
تحریر الاحکام الشرعیه على مذهب الامامیه ،
مختلف الشیعه فى احکام الشرعیه ،
تبصره المتعلمین فى احکام الدین ،
تذکره الفقها،
ارشاد الاذهان فى احکام الایمان ،
قواعد الاحکام فى معرفه الحلال و الحرام ،
مدارک الاحکام ،
نهایه الاحکام فى معرفه الاحکام ،
المنهاج فى مناسک الحاج ،
تسبیل الاذهان الى احکام الایمان ،
تسلیک الافهام فى معرفه الاحکام ،
تنقیح قواعد الدین ،
تذهیب النفس فى معرفه المذاهب الخمس ،
المعتمد فى الفقه ،
رساله فى واجبات الحج و ارکانه و
رساله فى واجبات الوضو و الصلوه .

ب – آثار اصولى

النکه البدیعه فى تحریر الذریعه ،
غایه الوصول و ایضاح السبل ،
مبادى الوصول الى یعلم الاصول ،
تهذیب الوصول الى علم الاصول ،
نهایه الوصول الى علم الاصول ،
نه الوصول الى علم الاصول ،
منتهى الوصول الى علمى الکلام و الاصول .

ج – آثار کلامى و اعتقادى

منهاج الیقین ،
کشف المراد،
انوار الملکوت فى شرح الیاقوت ،
نظم البراهین فى اصول الدین ،
معارج الفهم ،
الابحاث المفیده فى تحصیل العقیده ،
کشف الفوائد فى شرح قواعد العقائد،
مقصد الواصلین ،
تسلیک النفس الى حظیره القدس ،
نهج المسترشدین ،
مناهج الهدآیه و معارج الدرآیه ،
منهاج الکرامه ، نهایه المرام ،
نهج الحق و کشف الصدق ،
الالفین ،
باب حادى عشر،
اربعون مساله ،
رساله فى خلق الاعمال ،
استقصا النظر،
الخلاصه ،
رساله السعدیه ،
رساله واجب الاعتقاد،
اثبات الرجعه ،
الایمان ،
رساله فى جواب سئوالین ،
کشف الیقین فى فضائل امیر المومنین علیه السلام ،
جواهر المطاب ،
التناسب بین الاشعریه و فرق السوفسطائیه المبحاث السنیه و المعارضات النصریه ،
مرثیه الحسین علیه السلام .

د – آثار حدیثى

استقصا الاعتبار فى تحقیق معانى الاخبار،
مصابیح الانوار،
الدرر و المرجان فى الاحادیث الصحاح و الحاسن ،
نهج الوضاح فى الاحادیث الصحاح ،
جامع الاخبار،
شرح الکلمات الخمس لامیرالمومنین علیه السلام ،
مختصر شرح نهج البلاغه ،
شرح حدیث قدسى .

ه ‍- آثار رجالى

خلاصه الاقوال فى معرفه الرجال ،
کشف المقال فى معرفه الرجال ،
ایضاح الاشتباه .

و – آثار تفسیرى

نهج الایمان فى تفسیر القرآن ،
القول الوجیز فى تفسیر الکتاب العزیز و ایضاح مخالفه السنه .
ز – آثار فلسفى و منطقى
القواعد و المقاصد، الاسرار الخفیه ،
کاشف الاستار، الدر المکنون ،
المقامات ،
حل المشکلات ،
ایضاح التلبیس ،
الجوهر النضید،
ایضاح المقاصد، نهج العرفان ،
کشف الخفا من کتاب الشفا،
مراصد التدقیق و مقاصد التحقیق ،
المحاکمات بین شراح الاشارت ،
ایضاح المعضلات من شرح الاشارات ،
نور المشرق فى علم المنطق ،
الاشارات الى معانى الاشارات ،
بسط الاشارت ،
تحریر الابحاث فى معرفه العلوم الثلاثه ،
تحصیل الملخص ،
التعلیم التام ،
شرح القانون ،
شرح حکمه الاشراق ،
القواعد الجلیه .

ح – آثار ارزنده در زمینه دعا

الادعیه الفاخره المنقوله عن الائمه الطاهره و منهاج الصلاح فى اختصار المصباح .

ط – آثار ادبى

کشف المکنون من کتاب القانون ،
بسط الکافیه ،
المقاصد الوافیه بفوائد القانون و الکافیه ،
المطالب العلیه ،
لب الحمکه ،
و اشعار در موضوعات مختلف و قصیده اى بلند درباره دانش و مال .

ى – دیگر آثار

آداب البحث ،
جوابات المسائل المهنائیه الاولى ،
جوابات المسائل المهنائیه الثانیه ،
جواب السوال عن حکمه النسخ ،
اجازه نقل حدیث به بنى زهره حلبى ،
لاجازه نقل حدیث به قطب الدین رازى در ورامین ،
اجازه نقل حدیث به مولا تاج الدین رازى در سلطانیه ،
دو جازه نقل حدیث به سید مهنا بن سنان مدنى در حله ، اجازات متعدد به شاگردان و دیگر فقها،
وصیتنامه ،
الغریه ،
مسائل سید علاالدین .

علامه و ابن تیمیه

شیخ تقى الدین سبکى معروف به (ابن تیمیه ) از دانشمندان متعصب اهل سنت و معاصر با علامه حلى است که بیشتر شخصیتهاى علمى به فساد عقیده وى اعتراف دارند و بلکه مى گویند کافر و مرتد است ، تا جایى که در زمان حیاتش به علت داشتن نظرات انحرافى به زندان افتاده است و دانشمندان شیعه و سنى کتابهاى زیادى در زمان وى بود بعد از آن بر رد او نوشته اند.

بعد از اینکه علامه حلى کتاب (منهاج الکرامه ) را در اثبات امامت نوشت ابن تیمیه به علت عناد و لجاجتى که با علامه داشت کتابى به نام (منهاج السنه ) (به خیال خام خویش به عنوان رد بر شیعه و بویژه رد بر کتاب منهاج الکرامه ) نوشت .
وقتى کتاب منهاج السنه به دست علامه رسید این بزرگوار با آن همه تهاجمات و بى ادبیها و توهینهاى ابن تیمیه اشعارى نوشت و برایش فرستاد که ترجمه شعرها چنین است :
– اگر آنچه را سایر مردم مى دانستند تو هم مى دانستى با دانشمندان دوست مى گشتى .
– ولى جهل و نادانى را شیوه خود ساختى و گفتى :
– هر کس بر خلاف هواى نفس تو مى رود دانشمند نیست .
ابن حجر عقلانى – دانشمند سنى – چنین اعتراف مى کند: (علامه نامش ‍ مشهور و اخلاقى نیک دارد. وقتى کتاب ابن تیمیه به او رسید گفت : (لو کان یفهم ما اقول اجبته ) یعنى :
اگر ابن تیمیه آنچه را که من گفتم مى دانست جوابش را مى دادم .

فضیلتهاى درخشان

انسانهاى نمونه داراى یک بعد و ارزش خاص نیستند، بلکه ارزشهاى گوناگون را در خود جمع کرده اند. علامهه حلى از شخصیتهایى است که از هر نظر مصداق انسان کامل است و داراى ابعاد گوناگون و فضیلتهاى درخشان . او در تمام دانشها علامه بود و گوى سبقت را از دیگران ربود و ارزشهاى ممتازى را که دیگران داشتند به تنهایى داشت . وى با اندیشه و فکر مواج خویش علاوه بر تحولى که در فقه ایجاد کرد و در عصر خویش ‍ مسیر اندیشه فقها را متوجه مبانى فقه و معارف اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام نمود در فنون و دانشهاى دیگر چون حدیث تحول بنیادى به وجود آورد و دریچه اى به روى محققان در طول تاریخ گشود که مشعل پر فروغى فرا راه آنان شد.

عارف فرزانه و اسوه ایمان و تقوا علامه حلى با آن همه تلاش فرهنگى و تدریس و نوشتن کتابهاى ارزنده ، از یاد خدا و تقرب به درگاه حق غافل نبود و موفقیت در عرصه دانش و خدمات ارزشمند و پر بار را در سایه ارتباط معنوى و تقواى الهى مى دانست . او را از زاهدترین و با تقواترین مردم معرفى کرده اند که سه یا چهار بار نمازهاى تمام عمر خویش را قضا نمود. نها به این اکتفا نکرد بلکه سفارش کرد تمام نمازها و روزه هایش را بعد از رحلتش به جا آورند و با اینکه به حج هم مشرف شده بود وصیت کرد از طرف او حج انجام دهند.

علامه حلى پرچم ولایت را بر افراشت و با تمام وجود از ولایت و رهبرى صحیح دفاع کرد. این عشق سرشار به خاندان طهارت علهیم السلام با گوشت ، پوست و استخوانش آمیخته بود و آنجا که در ارتباط با آنان قلم بر صفحه کاغد مى گذاشت با اخلاص برخاسته از اعماق جانش چنین مى نگاشت : بزرگترین سرچشمه دوستى و محبت اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام اطاعت و پذیرش حکومت و ولایت آنهاست و قیام بر همان شیوه اى که آنان ترسیم کردند… .

سفارش مى کنم که به محبت و عشق ورزى به فرزندان فاطمه زهرا علیهاالسلام . چون آنان شفاعت کنندگان ما هستند در روزى که مال و فرزندان براى ما سودى نخواهند داشت … از چیزهایى که خداوند بر ما احسان کرد اینکه در بین ما آل على علیه السلام را قرار داده است . خداوندا، ما را بر دوستى و محبت آنان محشور کن و از کسانى قرار ده که حق جدشان پیامبر و نسلش را ادا کرده اند.(۴۳۳)
علامه به پیروى از مولا و مقتدایش امیرالمومنین علیه السلام نواحى وسیعى را با مال و دست خود آباد کرد و براى استفاده مردم وقف نمود و این یکى از فضیلتهاى او بود که در زندگى کمتر دانشمند و فقیهى به چشم مى خورد. یکى از دانشمندان مى نویسد: براى وى آبادیهاى زیادى بود که خود نهرهاى آب آنها را حفر و با پول و ثروتش زنده کرد. این آبادیها به کسى تعلق نداشت و در زمان حیاتش آنان را وقف کرد.

در خدمت امام زمان علیه السلام

شب جمعه که فرا مى رسید بوى تربت مقدس ابا عبدالله الحسین علیه السلام و عشق زیارت حضرتش ، علامه را بى تاب مى کرد و از حله به کربلا مى کشاند. از این رو هر هفته روزهاى پنجشنبه به زیارت مولا و آقایش ‍ مى شتافت . در یکى از هفته ها که به تنهایى در حال حرکت بود شخصى همراه وى به راه افتاد و با یکدیگر مشغول صحبت شدند. در ضمن صحبت براى علامه معلوم شد که این شخص مرد فاضلى است و تبحر خاصى در علوم دارد. از این نظر مشکلاتى را که در علوم مختلف برایش پیش آمده بود از آن شخص پرسید و او به همه پاسخ گفت تا اینکه بحث در یک مساله فقهى واقع شد و آن شخص فتوایى داد که علامه منکر آن شد و گفت : دلیل و حدیثى بر طبق این فتوا نداریم ! آن شخص گفت : شیخ طوسى در کتاب تهذیب ، در فلان صفحه و سطر حدیثى را در این باره ذکر کرده است ! علامه در حیرت شد که راستى این شخص کیست ! از او پرسید آیا در این زمان که غیبت کبراست مى توان حضرت صاحب الامر (عج ) را دید؟ در این هنگام عصا از دست علامه افتاد و آن شخص خم شد و عصا را از زمین برداشت و در دست علامه گذاشت و فرمود: چگونه صاحب الزمان را نمى توان دید و حال آنکه دست او در دست تو است ! علامه بى اختیار خود را در مقابل پاى آن حضرت انداخت و بیهوش شد!

وقتى به هوش آمد کسى را ندید. پس از بازگشت به حله به کتاب تهذیب مراجعه کرد و آن حدیث را در همان صفحه و سطر که آن حضرت فرموده بود پیدا کرد و به خط خود در حاشیه آن نوشت : این حدیثى است که حضرت صاحب الامر (عج ) به آن خبر داد و به آن راهنمایى کرد. یکى از دانشمندان مى نویسد:
من آن کتاب را دیدم و در حاشیه آن حدیث ، خط علامه حلى را نیز مشاهده کردم .

غروب ستاره حله

پایان زندگى هر کس به مرگ اوست جز مرد حق که مرگ وى آغاز دفتر است محرم سال ۷۲۶ ق . براى شیعیان و پیروان راستین اسلام فراموش نشدنى است . عزا و ماتم آنان افزون است . بویژه حله این سرزمین مردان پاک سرشت و عاشقان اهل بیت علیهم السلام شور و ماتم بیشترى دارد.

عجب تقارن و اتفاقى ! پاسدار بزرگ اسلام و فقیه شیعه ، علامه حلى ، ولادتش در ماه پربرکت و با فضیلت رمضان واقع شد و زندگى اش با خیر و برکت فراوان گردید و بعد از گذشت ۷۸ سال عمر پر بار، پرواز روحش با عشق و محبتى که به اهل بیت نبوت و رابطه ناگسستنى با ولایت داشت ، در ماه شهادت به وقوع پیوست وبه روح مطهر سالار شهیدان امام حسین علیه السلام پیوند خورد.

آرى ، در ۲۱ محرم این سال مرجع تقلید شیعه ، فقیه و عارف فرزانه ، ستاره پرفروغ آسمان علم و فقاهت ، آیه الله علامه حلى دار فانى را وداع گفت و روح ملکوتى اش به سوى خدا پرواز کرد و به رضوان و لقاى معبودش ‍ شتافت . غم و اندوه بر چهره همه سایه افکند. بغض ، گلوها را فشرد و چشمها را از فرط ریزش اشک داغ ، همچون آتش گذاخته سوزاند. از حضور و ازدحام مردم مصیبت زده محشرى بپا شد و در فضاى آکنده از غم و آه ، پیکر پاک ستاره تابناک شیعى بر دوش هزاران عاشق و شیفتگان راهش از حله به نجف تشییع گردید و در جوار بارگاه ملکوتى مولاى متقیان على علیه السلام در حرم مطهر به خاک سپرده شد.

از ایوان طلاى امیرالمومنین علیه السلام درى به رواق علوى گشوده است . پس از ورود به سمت راست ، حجره اى کوچک داراى پنجره فولادى ، مخصوص قبر شریف علامه حلى است . زائرین بارگاه علوى در مقابل این حجره توقفى کرده ، مرقد شریفش را زیارت مى کنند و از روح بلندش مدد مى جویند.

گلشن ابرار//جمعی از پژوهشگران حوزه علمیه قم

زندگینامه محقق حلى(متوفاى ۶۷۶ ق)

مقدمه

عالمان دین که شاگردان مکتب ائمه اطهار – علیهم السلام – هستند با تاسى به ائمه خود را قربانى اسلام و دین کردند. آرى ! اگر این ایثار و از خود گذشتگى هاى عالمان دین نبود امروز از اسلام خبرى نبود. روحانیون بودند که روحیه سرخ جهاد و شهادت را در طول چهارده قرن گذشته ، زنده نگه داتشند و فقه و تفسیر و حدیث و دیگر علوم اسلامى و در یک کلام ، فرهنگ اسلام ناب محمدى صلى الله علیه و آله را به آیندگان رساندند.

فقیه بزرگ ، محقق حلى یکى از این پاسداران ارجمند فرهنگ تشیع است که در قرن هفتم هجرى بزرگترین پرچمدار اجتهاد و فقاهت شیعى بود و آثار ارزشمند این شریعت شناس نو آور پس از گذشت هفت قرن ، تازه و در نوع خود کم نظیر مى باشد و سبک فقاهتى او هنوز هم مورد استفاده و محور تحقیق راهیان فقه پویاى آل محمد صلى الله علیه و سلم است .

حوزه بغداد

قبل از شهر تاریخى (حله ) بغداد مرکز علم و نشر اسلام و فقه شیعه به حساب مى آمد. در آن زمان فقیهان نامدار شیعه همچون شیخ مفید (در گذشته به سال ۴۱۳ ق .) و شاگردانش سید مرتضى علم الهدى (متوفاى ۴۳۶ ق .) و سید رضى گرد آورنده اثر جاوید نهج البلاغه و نیز فقیه بزرگ شیخ طوسى (متوفاى ۴۶۰ ق .) در شهر بغداد بودند.(۳۹۱) بعد از مدتى شهر بغداد و اطراف آن را قحطى ، سخت در فشار گذاشت و مردم درمانده آن رو به دیگر سامانها کردند و اى بسا برخى براى همیشه دیار خود را ترک گفتند.

نام آوران حله

در برگهاى کهن تاریخ حله حقایقى را مى یابیم و در آن چهره هایى پر نور دانشمندانى که تا به امروز نامشان زنده است و هر یک ستاره اى درخشنده در آسمان تشیع مى باشند. نام جمعى از آنان بدین قرار است :
۱ – ابن ادریس حلى (۵۴۳ – ۵۹۸ ق .).
۲ – سدیدالدین حلى (متوفاى ۶۸۰ ق .).
۳ – سید رضى الدین على (۵۸۹ – ۶۶۴ ق .).
۴ – سید رضى الدین محمد حسین آوى (آبى – متوفاى ۶۵۴ ق .).
۵ – ابوالقاسم نجم الدین جعفر بن حسن بن یحیى معروف به (محقق ، محقق اول ، محقق حلى ، شیخ فقیه ، نجم الدین ، صاحب شرائع ) و لقب او (کشاف شرایع پیامبر آخر الزمان ) (۶۰۲ – ۶۷۶ ق .).
۶ – علامه حلى (۸۴۶ – ۷۲۶ ق ).
۷ – فخرالدین مشهور به (فخر المحققین ) فرزند علامه حلى (۶۸۲ – ۷۷۱ ق .).
۸ – محمد مکى عاملى مشهور به (شهید اول ) ، (۷۳۴ – ۷۸۶ ق .).

از میلاد تا مدرسه

شیخ حسن حلى پدر محقق حلى یکى از عالمان بزرگ دین در شهر حله با کمال احترام و عظمت زندگى مى کرد. در یکى از روزهاى سال ۶۰۲ ق . بود که فرزند سعادتمندش به دنیا آمد. شیخ حسن نام فرزند را جعفر نهاد. (جعفر) نام پیشواى ششم شیعیان و احیاگر مکتب توحیدى تشیع و گسترش دهند۰ فرهنگ غنى اسلام است و بدین سبب نیز این مکتب را (جعفرى ) نامیده اند.

این کودک بعدها لقب (محقق ) گرفت و آوازه اش به همه جاى عالم رسید. جعفر از آغاز کودکى ، باهوش و استعداد سرشارى شروع به فراگیرى دانش ‍ و فضایل اخلاقى و معنوى نمود. مقدمات و علوم دینى را نزد پدر دانشمندش فرا گرفت و از عالمان دیگر شیعه نیز بهرها برد و در علوم و معارف اسلامى از جمله در فقه و اصول و کلام و پاره اى دانشهاى دیگر تسلط کامل یافت . در همین اوان بود که در میان عالمان نام آور، آوازه اى والا یافت .

اساتید محقق حلى

حضور تحصیلى او منحصر به حوزه علمیه (حله ) نبود. او با عالمان استادان آن دیار ارتباط یافته و از آنان توشه بر مى گرفت و با آنان به مذاکره مى پرداخت و استفاده هاى بسیار مى برد و با این کار بر اندوخته هاى علمى و معنوى اش مى افزود.
در اینجا به نام گروهى از استادان (محقق حلى ) اشاره مى نماییم :
۱ – پدرش (شمس الدین حسن حلى ).
۲ – ابن زهره حلى .
۳ – تاج الدین حسن بن على دربى .
۴ – شیخ مفیدالدین محمد بن جهم حلى .
۵ – سید مجدالدین على بن حسن عریضى .
۶ – شیخ سدیدالدین سالم بن محفوظ.
۷ – سید فخار موسوى .
۸ – نجیب الدین محمد بن جعفر بن ابى البقا هبه الله بن نما حلى .

تربیت مردان علم و عمل

محقق حلى در نزد اساتید بزرگ فقه و معارف اسلامى ، زانوى ادب زد و دانشهاى مرسوم حوزه هاى علمیه را از آنان فرا گرفت و سرانجام عالمى بزرگ و استادى ماهر گردید و به تدریس فقه و معارل اسلامى و تربیت شاگرد همت گماشت .

شاگردان وى نه تنها از دانش او بهره مى بردند بلکه از کرامتهاى اخلاقى و از روش زندگى بسیار ساده و سرشار از ایمان آن استاد نیز سودمند مى شدند. به حقیقت که در سایه تلاشهاى او استعدادهاى فراوانى به کمال نایل آمدند.

رفتار خوب محقق با شاگردان و نحوه تدریس و تربیت او باعث شد که شاگردان وى همانند ستارگان فروزان در آسمان عالم اسلام بدرخشند. او هر کس را به اندازه استعدادش به تمرین وا مى داشت و هنگامى که از شاگردش گرایش معنوى مى دید، بى نهایت به او توجه مى کرد و بزرگش ‍ مى داشت .
شخصیت شناسان شیعه ، نام گروهى از دست پروردگان (محقق حلى ) را چنین بر مى شمرده اند:
۱ – علامه حلى : (۶۴۸ – ۷۲۶ ق .).
۲ – ابن داوود حلى (۶۴۷ – ۷۱۵ ق .)
۳ – عبدالعزیز السرایا صفى الدین حلى
۴ – سید غیاث الدین عبدالکریم ، معروف به (ابن طاووس ) (۶۴۸ – ۶۹۳ ق .)
۵ – سید جلال الدین محمد بن على بن طاووس
۶ – ابو زکریا نجیب الدین ، معروف به (ابن سعید هذلى حلى ) (۶۰۱ – ۶۸۹ ق .)
در میان شاگردان محقق ، علامه حلى از برجستگى خاصى برخوردار است . وى که خواهرزاده محقق است از دوران کودکى به تحصیل علوم اسلامى و کسب کمالات معنوى پرداخت و هنوز به سن تکلیف پا ننهاده بود که به درجه اجتهاد نائل گشت  او علاوه بر شاگردى محقق  مدتها از پدر بزرگوارش سدیدالدین یوسف و خواجه نصیرالدین طوسى کسب فیض ‍ کرده است .

حوادث

در سال ۶۵۶ ق . هلاکوخان مغول از خراسان براى فتح بغداد حرکت کرد. در این زمان بغداد و شرهاى دیگر عراق از مراکز مهم نشر علوم اسلامى بود. اکثر اهل حله قبل از فتح بغداد به دست لشکر مغول ، به بیرون شهر فرار کردند، جز عده کمى از جمله علامه حلى و پدرش . این چند نفر نامه اى به هلاکو نوشتند و درباره حله ، کوفه ، نجف و کربلا امان خواستند. که مردم و حوزه هاى علمیه از بین نروند. هلاکو از حمله به این شهرها خوددارى کرد. هلاکو علامه و پدرش و… را طلبید و از آنان پرسید: چگونه پیش از فتح ، به من نامه نوشتید و امان خواستید؟ از کجا فهمیدید که من شهرهاى شما را نیز فتح خواهم کرد؟

پدر علامه حلى در جواب گفت : در حدیثى که از پیشواى ما على علیه السلام درباره حوادث آینده به ما رسیده است ، اوصاف سردارى که بر آخرین خلیفه عباسى پیروز مى شود، ذکر شده که آن اوصاف با شما مطابقت دارد. بنابراین خواستیم قبل از فتح و خونریزى از شما امان بگیریم !

پس از فتح بغداد، حوزه هاى علمیه آن شهر بکلى ویران شد و حوزه علمیه عظیم بغداد به شهر حله انتقال یافت .
عالمان حله تصمیم گرفتند که مدارس حله را افزایش دهند و اندیشمندان را به این شهر جذب کنند و در واقع حوزه پر عظمت بغداد را در حله احیا نمایند. بعد از این ، شهر حله مرکز علوم دینى تشیع گردید و محقق حلى در این اقدامات احیاگرانه نقش مهمى را ایفا مى کرد.

استقبال از خواجه نصیر

در سال ۶۶۲ ق . خواجه نصیرالدین طوسى آن دانشمند بلند آوازه و کم نظیر شیعه به همراه هلاکوخان مغلول به بغداد آمد. وى مى خواست از علماى حله و حوزه هاى علمیه آن دیار دیدار کند. محقق از آمدن خواجه به حله مطلع شد و اعلام استقبال کرد. چون خواجه از اعلام استقبال محقق و علماى حله آگاه شد فروتنى و تواضع به او اجازه نداد که به زحمت ایشان در استقبال از او راضى شود.

بنابراین بدون الاع قبلى وارد شهر حله شد و قبل از هر چیز به قصد دیدن محقق به حوزه مرکزى شهر در آمد. محقق بر فراز منبر مشغول تدریس بود که ناگاه خواجه وارد جلسه شد. چون چشم محقق به خواجه افتاد در بلاى منبر بپاخاست و پایین آمد و به پیشواز خواجه شتافت و او را در آغوش ‍ گرفت و خوش آمد گفت . محقق خواست درس را تعطیل نماید ولى خواجه راضى نشد، بلکه بر ادامه تدریس اصرار ورزید.

باغ بى خزان

آثار (محقق حلى ) هر یک ستاره اى تابناک در آسمان علم معرفت است که تا ابد خواهد درخشید و کتابهایش گلهاى باغ بى خزان جاودانى است که غبار کهنگى و افسردگى بر آنها ننشسته است . خداوند متعال به او ذوق و استعداد سرشارى داده بود و او نیز از این نعمت بزرگ الهى توانست بخوبى بهره مند شود. او علاوه بر تربیت شاگردان ممتاز، آثار مهمى در زمینه فقه ، اصول ، کلام ، منطق ، ادبیات به جامعه اسلامى عرضه کرد. براى پرهیز از طول کلام ، به مهمترین آنها به ترتیب اشاره مى کنیم :

۱ – شرائع الاسلام : این کتاب یکى از کتب مهم فقه استدلالى است و قرن هاست که در حوزه هاى علمیه شیعه و چندى است در دانشگاههاى کشورهاى مختلف تدریس مى شود. در طى قرون متمادى حدود یکصد، بلکه بیشتر، بر این اثر نفیس شرح نوشته شده است ، از جمله : جوهر الکلام ، مسالک الافهام و مدارک الاحکام .
همچنین دهها حاشیه (۴۰۴) از بزرگان شیعه بر این کتاب نوشته شده است ، از جمله : حاشیه محقق کرکى حاشیه آقا جمال الدین محمد خوانسارى و دیگران .
کتاب (شرائع الاسلام ) یکى از شاهکارهاى جهان دانش است که سزا نبود در قالب زبان عرب محضور و محبوس باشد و غیر عرب زبانان از محتواى حیاتبخش آن محروم گردند. به همین سبب این کتاب به زبانهاى مختلف از سوى اهل فن و دانش ترجمه شده است . از جمله : ترجمه به زبان روسى ، فرانسه ، انگلیسى ، استانبولى و فارسى .
۲ – المختصر النافع فى فقه الامامیه : بر این کتاب نیز دهها شرح نوشته شده است .
۳ – المعتبر فى شرح مختصر النافع .
۴ – المعارج فى اصول الفقه .
۵ – نهج الوصول الى معرفه علم الاصول .
۶ – تلخیص الفهرست .

در عرصه شعر و ادب

در میان عالمان دین جمع زیادى از نعمت ذوق شاعرانه نصیب داشته اند. (محقق حلى ) از گروه فقیهان شاعر است . اشعار او حاوى نکات اخلاقى و عرفانى و حکمت آمیز و به صورت مشاعره و مکاتبه و خطاب به پدر و دوستانش سروده است .
شعر شیخ شمس الدین محفوظ بن وشاح خطاب به محقق حلى :

اغیب عنک و اشواقى تجاذبنى
الى لقائک ، جذب المغرم العانى
یا جعفر بن سعید یا امام هدى
یا واحد الدهر یا من ماله ثان
انى بحبک مغرى غیر مکترث
بمن یلوم و فى جنبیک یلحانى

و…
– از تو دورم در حالى که اشتیاق فراوانى به دیدار تو دارم . اشتیاقى که مرا به سوى تو هدایت مى کند.
– اى ابا جعفر (محقق حلى ) فرزند سعید، اى پیشواى راهبر، اى یگانه روزگار، اى کسى که در روزگار همتا ندارى .
– من فریفته تو هستم . نه از کسى که مرا سرزنش کند باکى دارم و نه از آنهایى که در جوار تو هستند هراسى !
وقتى محقق شعر دوست خود (ابن وشاح ) را خواند، به وى این چنین جواب داد:

لقد وافت قصائدک العوالى
تهز معاطف اللفظ الرشیق
ففضت ختامهن فخلت انى
ففضت بهم عن مسک فتیق
و جال الطراف منها فى ریاض
کسین بناظر الزهر الانیق

و…
– بدیهى است که قصاید و شعرهاى عالى و لطیف تو با الفاظ آراسته توجهات همگان را به جانب خود جلب نموده است .
– من مهر از گلابدان حقایق آنها برداشتم و چنان بر من اثر کرد که گویا که مشکش همه جا را فرا گرفته .
– آرى دیدگانم در باغهایى به جولان در آمد که از شکوفه هاى زیباى خود همه جا را به طرز شکوهمندى آراسته بودند.

از دیدگاه دیگران

آثار علمى و فقهى محقق ، بیش از هر عامل دیگر روشن کننده ترین آیینه شخصیت علمى و اعتقادى اوست و در وهله دوم اظهار نظرها و گفته هاى دیگر دانشمندان اسلامى معیار درستى براى معرفى شخصیت ، شان و عظمت روحانى و ارزش معنوى او خواهد بود.
محقق حلى را باید علاوه بر آثارش ، در گفته ها و نظریه هاى دیگران جستجو کرد تا به فضل و نقش درخشان او در تاریخ شیعه پى برد. شرح حال نگاران و عالمان پس از محقق ، گستره دانش و عظمت وى را ستوده اند.
علامه حلى خواهرزاده محقق و شاگرد نامى اش مى گوید:
(محقق حلى بزرگترین فقیه زمانش بود.)
شیخ حسن فرزند شهید ثانى مشهور به (صاحب معالم ) او را بدین گونه یاد مى کند:
(اگر علامه حلى ، (محقق ) را فقیه و بزرگ همه زمانها مى شمرد، بهتر بود. چرا که محقق ، سر آمد فقیهان شیعه است و در میان آنان نظیرى ندارد)

غروب خورشید فقاهت

محقق حلى این دانشمند بزرگ و نام ، مرجع عالم تشیع ، عارف وارسته ، شارع متعهد، نویسنده نوآور و خدمتگذار صادق اسلام و مسلمانان ، چراغ دیده داشن پزوهان مرزبان فقاهت ، سرانجام پس از عمرى پر بار در ۱۳ جمادى الاخر روز پنجشنبه سال ۶۷۶ ق . در شهر حله دار فانى را وداع گفت و به جوار حق شتافت و سبب مرگ این فقیه را سقوط از پشت بام خانه اش نوشته اند.
پس از رحلت جانگداز محقق ، مردم شهر همه با شنیدن این خبر ناگوار غمزده به طرف خانه این بزرگوار سرازیر شده ، در آنجا اجتماع کردند به شیون و عزادارى پرداختند.

نهان شد گوهرى از گنج دانش
زباغ دین گرامى باغبان رفت
نداى ارجعى بشنید از غیب
شتابان روح او سوى جنان رفت
خبر دادند چون از رحلت او
سرشک از دیده پیر و جوان رفت

(شیخ عباس رسولى تبریزى ، شاعر معاصر)
مردم حله پس از برگزارى مراسم تشییع ، پیکر شریف محقق را در آرامگاهى که از پیش در آن شهر آماده کرده بودند به خاک سپردند. مقبره شکوهمند این نام آور شیعه در حله است و قبه بلندى بر آن مزار ساخته اند. سالها در جوار آن ساخته اند.
سالها در جوار آن مزار نورانى خادمانى بودند که نسل اندر نسل در آن خدمت مى کردند و این خدمت را از یکدیگر به ارث مى بردند.

در رثاى یار

شیخ شمس الدین محفوظ بن وشاح ، در رثاى دوست و استادش محقق چنین سروده است :

اقلفنى الدهر و فرط الاسى
و زاد فى قلبى لهب الضرا
لفقد بحر العلم و المرتضى فى
القول و الفعل و فصل الخصام
اعنى اباالقاسم شمس العلى
الماجد المقدام لیث الزحام
قد قلت للقبر الذى ضمه
کیف جویت البحر و البحر طام

– روزگار با اندوهناکى بسیار، مرا بیچاره ساخت و دلم را به کام لهیب غم انداخت .
– آرى این بیچارگى در دورى دریاى علم بود. یعنى همان کسى که کردار و گفتارش مورد پسند بود و بین دشمنیها فاصله مى انداخت .
– این بزرگمرد، ابوالقاسم (محقق حلى ) خورشید آسمان سر بلندى و سرآمد بزرگان بود و در بزرگوارى شیر بیشه مردان .
– من آن هنگامى که کنار قبر او رفتم با حیرت خطاب به قبرش گفتم :
چگونه دریاى پر از آب معرفت را در خود فرو گرفته اى !
و الحمد لله رب العالمین

گلشن ابرار//جمعی از پوژهشگران حوزه علمیه قم

زندگینامه خواجه نصیر الدین طوسى(متوفاى ۶۷۳ ق)

 .
زادگاه و ولادت

سرزمین طوس ناحیه اى از خراسان بزرگ است که خاستگاه دانشورانى بزرگ و تاریخ ساز بوده است . در جغرافیاى قدیم ایران ، طوس از شهرهاى مختلفى چون (نوقان )، (طابران ) و (اردکان ) تشکیل شده بود و قبر مطهر حضرت على بن موسى الرضا علیه السلام در حوالى شهر (نوقان ) و در روستایى به نام (سناباد) قرار داشت که پس از توسعه آن ، امروزه یکى از محله هاى شهر مشهد به شمار مى آید.

گویند زمانى (شیخ وجیه الدین محمد بن حسن ) که از بزرگان و دانشوران قم بوده و در روستاى (جهرود) از توابع قم زندگى مى کرد.  به همراه خانواده و به شوق زیارت امام هشتم شیعیان به مشهد عازم شد و پس از زیارت ، در هنگام بازگشت به علت بیمارى همسرش ، در یکى از محله هاى شهر طوس مسکن گزید. او پس از چندى به درخواست اهالى محل علاوه بر اقامه نماز جماعت در مسجد، به تدریس در مدرسه علمیه مشغول شد. در صبحگاه یازدهم جمادى الاول سال ۵۹۷ ق به هنگام طلوع آفتاب ، سپیده از خنده شکفته شد و درخشنده ترین چهره حکمت و ریاضى در قرن هفتم پا به عرصه وجود نهاد.
پدر با تفال به قرآن کریم نوزاد را که سومین فرزندش بود (محمد) نامید. او بعدها کنیه اش ، (ابوجعفر) گشته ، به القابى چون (نصیرالدین )،
(محقق طوسى )، (استاد البشر) و (خواجه ) شهرت یافت .

تحصیل

ایام کودکى و نوجوانى محمد در شهر طوس سپرى شد. وى در این ایام پس ‍ از خواندن و نوشتن ، قرائت قرآن ، قواعد زبان عربى و فارسى ، معانى و بیان و حدیث را نزد پدر خویش آموخت .

مادرش نیز وى را در خواندن قرآن و متون فارسى کمک مى کرد. پس از آن به توصیه پدر نزد دایى اش (نورالدین على بن محمد شفیعى ) که از دانشمندان نامور در ریاضیات ، حکمت و منطق بود، به فراگیرى آن علوم پرداخت .

عطش علمى محمد در نزد دایى اش چندان بر طرف نشد و بدین سبب با راهنمایى پدر در محضر، (کمال الدین محمد حاسب ) که از دانشوان نامى در ریاضیات بود، به تحصیل پرداخت اما هنوز چند ماهى نگذشته بود که استاد قصد سفر کرد و آورده اند که وى به پدر او چنین گفت : من آنچه مى دانستم به او (خواجه نصیر) آموختم و اکنون سوالهایى مى کند که گاه پاسخش را نمى دانم !

پس از چندى آن نوجوان سعادتمند از فیض وجود استاد بى بهره بود دایى پدرش (نصیرالدین عبدالله بن حمزه ) که تبحر ویژه اى در علوم رجال ، درایه و حدیث داشت ، به طوس آمد و محمد که هر لحظه ، عطش ‍ علمى اش افزون مى گردید در نزد او به کسب علوم پرداخت . گرچه او موفق به فراگیرى مطالب جدیدى از استاد نشد، اما هوش و استعداد وافرش ‍ شگفتى و تعجب استاد را برانگیخت به گونه اى که به او توصیه کرد تا به منظور استفاده هاى علمى بیشتر به نیشابور مهاجرت کند.

او در شهر طوس و به دست استادش (نصیرالدین عبدالله بن حمزه ) لباس ‍ مقدس عالمان دین را بر تن کرد و از آن پس لقب (نصیرالدین ) از سوى استاد افتخارى جاویدان یافت .
در آخرین روزهایى که نصیرالدین جوان براى سفر به نیشابور آماده مى شد غم از دست دادن پدر بر وجودش سایه افکند اما تقدیر چنین بود و او مى بایست با تحمل آن اندوه جانکاه به تحصیل ادامه دهد. در حالى که یک سال از فوت پدرش مى گذشت به نیشابور پاى نهاد و به توصیه دایى پدر به مدرسه سراجیه رفت و مدت یک سال نزد سراج لالدین قمرى که از استادان بزرگ درس خارج فقه و اصول در آن مدرسه بود، به تحصیل پرداخت . سپس در محضر استاد فریدالدین داماد نیشابورى – از شاگردان امام فخر رازى – کتاب (اشارات ابن سینا) را فراگرفت .

پس از مباحثات علمى متعدد فرید الدین با خواجه ، علاقه و استعداد فوق العاده خواجه نسبت به دانش اندوزى نمایان شد و فرید الدین او را به یکى دیگر از شاگردان فخر رازى معرفى کرده و بدین ترتیب نصیر الدین طوسى توانست کتاب (قانون ابن سینا) را نزد (قطب الدین مصرى شافعى ) به خوبى بیاموزد. وى علاوه بر کتابهاى فوق از محضر عارف معروف آن دیار (عطار نیشابورى ) (متوفى ۶۲۸) نیز بهره مند شد.

خواجه که در آن حال صاحب علوم ارزشمندى گشته و همواره به دنبال کسب علوم و فنون بیشتر بود، پس از خوشه چینى فراوان از خرمن پربار دانشمندان نیشابور به رى شتافت و با دانشور بزرگى به نام برهان الدین محمد بن محمد بن على الحمدانى قزوینى آشنا گشت . او سپس قصد سفر به اصفهان کرد اما در بین راه ، پس از آشنایى به (میثم بن على میثم بحرانى ) به دعوت او و به منظور استفاده از درس خواجه ابوالسعادات اسعد بن عبدالقادر بن اسعد اصفهانى به شهر قم رو کرد.

محقق طوسى پس از قم به اصفهان و از آنجا به عراق رفت . او علم (فقه ) را از محضر (معین الدین سالم بن بدران مصرى مازنى ) (از شاگردان ابن ادریس حلى و ابن زهره حلبى ) فرا گرفت . و در سال ۶۱۹ ق از استاد خود اجازه نقل روایت دریافت کرد.

آن گونه که نوشته اند خواجه مدت زمانى از (علامه حلى ) فقه و علامه نیز در مقابل ، درس حکمت نزد خواجه آموخته است .
(کمال الدین موصلى ) ساکن شهر موصل (عراق ) از دیگر دانشمندانى بود که علم نجوم و ریاضى به خواجه آموخت و بدین ترتیب محقق طوسى دوران تحصیل را پشت سر نهاده ، پس از سالها دورى از وطن و خانواده ، قصد عزیمت به خراسان کرد.

دوران آشوب

سالهایى که خواجه براى تحصیل در عراق به سر مى برد اخبار پراکنده و ناگوارى از تجاوز قوم مغول به ایران به گوش مى رسد. مغولها اقوام بیابانگردى بودند که در ابتدا به دامدارى و شکار در بیابانها پرداخته ، با جگزار و فرمابنردار چین شمالى بودند. زمانى (یسوگا) پدر چنگیز خان مغول که از روساى مغول بود، سر به شورش نهاد و عده زیادى از آن قوم را به اطاعت خود در آورد. پس از وى پسر بزرگش (تموچین ) که بعدها به چنگیزخان شهرت یافت به جاى پدر نشست و پس از جمع آورى لشکریان بسیار به کشورهاى بسیارى حمله کرد.

ایران که در آن زمان حاکمى بى سیاست و نالایق به نام (سلطان محمد خوارزمشاه ) بر آن فرمانروایى مى کرد از هجوم مغولان در امان نماند و شهرهاى مختلفى از آن مورد تاخت و تاز آنان قرار گرفت .

گرچه تجاوزگرى و توسعه طلبى از ویژگیهاى این قوم ستم پیشه بود، رفتار غیر عاقلانه سلطان ایران با فرستادگان مغولى و کشتار آنان ، در شروع حمله و تجاوز بى تاثیر نبود. این هجوم از سال ۶۱۶ ق شروع شد و در پى آن شهرهاى بسیارى از ایران بجز مناطق جنوبى کشور به تصرف مهاجمان در آمد و جنایات هولناکى و ویرانیهاى بى شمارى به وجود آمد.  در این میان شهر نیشابور آنچنان مورد تهاجم قرار گرفت که نه تنها مردمان بلکه حیوانات خانگى آن شهر هم از تیغ خونین متجاوزان در امان نبودند. پس از کشتار دستجمعى ، هفت شبانه روز بر شهر آب بسته ، آن را شخم زدند.  برخى عدد کشتگان نیشابور را ۱۷۴۸۰۰۰ نفر دانسته اند.

این اخبار دردناک که قلب هر مسلمانى را اندوهگین مى ساخت خواجه نصیر را بر آن داشت با براى کمک به هموطنان و خانواده خویش راهى ایران شود. طوسى پس از رسیدن به نیشابور صحنه هاى دلخراش خون و آتش و ویرانى را مشاهده کرد و با اضطراب بسیار به سوى خانه اى که زادگاهش بود رفت اما کسى را در آن خانه نیافت .

خواجه با راهنمایى یکى از همسایگان اطلاع پیدا کرد که مادر و خواهرش ‍ براى نجات جان خود به شهر قائن رفته اند. او نیز نزد خانواده خویش رفت و پس از چندى سکونت در آنجا به تقاضاى والى شهر، امام جماعت یکى از مساجد شد و احترام ویژه اى به دست آورد. او در سال ۶۲۸ ق پس از آنکه بیش از سى سال از بهار عمرش مى گذشت در قائن ازدواچ کرد.

خدمات ارزنده

اسماعیلیان فرقه اى از شیعیان بودند که اسماعیل فرزند امام صادق علیه السلام را جانشین آن حضرت مى دانسته بر او توقف کردند. این گروه پس از مدتها در سال ۴۸۳ ق به دست حسن صباح در ایران رونقى دوباره یافتند و پس از چندى ، گرایشهاى شدید سیاسى پیدا کرده ، فعالیتهاى خود را گسترش دادند. قلعه الموت در حوالى قزوین پایتخت آنان بود و علاوه بر آن قلعه هاى متعدد و استوارى داشتند که جایگاه امنى براى مبارزان سیاسى به شمار مى رفت و دستیابى بر آنها بسیار سخت بود.

خواجه نصیرالدین پس از چند ماه سکونت در قائن ، به دعوت (ناصر الدین عبدالرحیم بن ابى منصور) که حاکم قلعه قهستان بود و نیز مردى فاضل و دوستدار فلاسفه بود، به همراه همسرش به قلعه اسماعیلیان دعوت شد و مدتى آزادانه و با احترام ویژه اى در آنجا زندگى کرد. او در مدت اقامت خود کتاب (طهاره العراق ) تالیف ابن مسکویه را به درخواست میزبانش به زبان عربى ترجمه کرد و نام آن را (اخلاق ناصرى ) نهاد وى در همین ایام (رساله معینیه ) در موضوع علم هئیت ، به زبان فارسى نگاشت .

ناسازگارى اعتقادى خواجه با اسماعیلیان و نیز ظلم و ستم آنان نسبت به مردم وى را بر آن داشت تا براى کمک گرفتن ، نامه اى به خلیفه عباسى در بغداد بنویسد.
در این میان حاکم قلعه از ماجراى نامه باخبر شد و به دستور او خواجه نصیر بازداشت و زندانى گردید.

پس از چندى خواجه به قلعه الموت منتقل شد ولى حاکم قلعه که از دانش ‍ محقق طوسى اطلاع پیدا کرده بود با او رفتارى مناسب در پیش گرفت .

نصیر الدین طوسى حدود ۲۶ سال در قلعه هاى اسماعیلیه به سر برد اما در این دوران لحظه اى از تلاش علمى باز ننشست و کتابهاى متعددى از جمله (شرح اشارت ابن سینا)، (تحریر اقلیدس )، (تولى و تبرى ) و (اخلاق ناصرى ) و چند کتاب و رساله دیگر را تالیف کرد.

خواجه در پایان کتاب شرح اشارات مى نویسد:
(بیشتر مطالب آن را در چنان وضع سختى نوشته ام که سخت تر از آن ممکن نیست و بیشتر آن را در روزگار پریشانى فکر نگاشتم که هر جزئى از آن ، ظرفى براى غصه و عذاب دردناک بود و پشیمانى و حسرت بزرگى همراه داشت . و زمانى بر من نگذشت که از چشمانم اشک نریزد و دلم پریشان نباشد و زمانى پیش نمى آمد که دردهایم افزون نگردد و غمهایم دو چندان نشود.)

از آنجا که وجود اسماعیلیان حاکمیت و قدرت سیاسى مغولان را به خطر مى انداخت هلاکوخان در سال ۶۵۱ ق با اعزام لشکرى به قهستان آنجا را فتح کرد.

حاکم قلعه پس از مشورت با خواجه نصیر، علاوه بر تسلیم کامل قلعه ، از مغولان اطاعت کرد و چندى پس از آن در سال ۶۵۶ ق تاج و تخت اسماعیلیان در ایران برچیده شد و بدین سان خواجه نصیر بزرگترین گام را در جلوگیرى از جنگ و خونریزى و قتل و عام مردم را برداشته ، از این رو نزد خان مغول احترام و موقعیت ویژه اى یافت .
هلاکوخان همچنین در فتح بغداد و کشتن آخرین خلیفه عباسى ، از نظرهاى خواجه طوسى بهره گرفت .

معتصم (آخرین خلیفه عباسى ) در دوران حکومت خود علاوه بر لهو و لعب ، به خونریزى مسلمانان پرداخت . عده اى از شیعیان بغداد به دست پسرش (ابوبکر) به خاک و خون کشیده شدند و اموالشان به غارت رفت .

فرشته نجات

مقام علمى و ارزش فکرى نصیرالدین طوسى موجب شد تا هلاکو، او را در شمار بزرگان خود دانسته ، نسبت به حفظ و حراست از جان وى کوشا باشد و او را در همه سفرها به همراه شیخ دارد؟!
خواجه که در آن ایام داراى مقام و صاحب نفوذ شده بود از موقعیت استفاده کرد و خدمات بسیارى به فرهنگ اسلام و کشورهاى مسلمان روا داشت که برخى از آنها عبارت اند از:

۱ – انجام کارهاى علمى و فرهنگى و نگارش کتابهاى ارزشمند.
۲ – جلوگیرى از به آتش کشیدن کتابخانه بزرگ حسن صباح در قلعه الموت به دست مغولان
۳ – نجات جان دانشمندان و علمایى همچون ابن ابى الحدید (شارح نهج البلاغه ) و برادرش موفق الدوله و عطاملک جوینى که بى رحمانه مورد غضب و خشم مغولان قرار گرفته بودند.
۴ – جذب و حل شدن قوم مغول در فرهنگ و تمدن اسلامى به دست خواجه ، به گونه اى که موجب شد مغولان به اسلام روى آورند و از سال ۶۹۴ ق اسلام دین رسمى ایران قرار بگیرد.
۵ – جلوگیرى از تهاجم آنان به کشورهاى مسلمان .
۶ – تاسیس رصدخانه مراغه در سال ۶۵۶ ق ، با همکارى جمعى از دانشمندان .
۷ – احداث و تجهیز کتابخانه بزرگ رصدخانه در مراغه .

اخلاق خواجه نصیر

خواجه نه تنها مرد علم و کتاب و تحقیق و تالیف بود، بلکه دانشورى متعهد و برخوردار از ویژگیهاى اخلاقى زیادى بود و هیچ گاه عملش بر تعهد و اخلاقش سبقت نمى گرفت . توجه به نظر دیگران و برخورد متواضعانه و حکیمانه با افراد از خصوصیات او به شمار مى آمد. تمایلات و روحیات عرفانى خواجه در برخى کتابهایش چون اخلاق ناصرى و شرح اشارات مشهود است

مطیع ساختن مغولان بیابانگرد و ویران ساز، خود نشان بزرگى از رفتار و کردار حکیمانه اوست و این تا جایى بود که علماى بسیارى از شیعه و سنى به تعریف و تمجید خواجه زبان گشودند.
علامه حلى – از شاگردان معروف خواجه نصیر مى گوید:
(خواجه بزرگوار در علوم عقلى و نقلى تصنیفات بسیار دارد و علوم دین بر طریقه مذهب شیعه کتابها نوشت . او شریف ترین دانشمندى بود که من دیده ام .)
ابن فوطى – یکى از شاگردان حنبلى مذهب خواجه نصیر – مى نویسد:
(خواجه مردى فاضل و کریم و الاخلاق و نیکو سیرت و فروتن بود و هیچ گاه از درخواست کسى دلتنگ نمى شد و حاجتمندى را رد نمى کرد و بر خورد او با همه با خوش رویى بود.)
ابن شاکر – یکى از مورخان اهل سنت – اخلاق خواجه را چنین توصیف مى کند:
(خواجه بسیار نیکو صورت و خوش رو و کریم و سخى و بردبار و خوش ‍ معاشرت و زیرک و با فراست بود و یکى از سیاستمداران روزگار به شمار مى رفت .)

شاگردان

نصیرالدین طوسى در شهرها و کشورهاى مختلف رفت و آمد مى کرد و همچون خورشیدى تابان نورافشانى کرده ، شاگردان بسیارى را فروغ دانش ‍ مى بخشید. برخى از آنان به این قرار است :
۱ – جمال الدین حسن بن یوسف مطهر حلى (علامه حلى – متوفى ۷۲۶ ق ) او از دانشوران بزرگ شیعه بود که آثار گران سنگى از خود به جاى نهاد وى شرحهایى نیز بر کتابهاى خواجه نگاشت .
۲ – کمال الدین میثم بن على بن میثم بحرانى ، او حکیم ، ریاضیدان ، متکلم و فقیه بود و عالمان بزرگى از محضرش استفاده کردند. وى گرچه در رشته حکمت زانوى ادب و شاگردى در مقابل خواجه بر زمین زد، از آن سو خواجه از درس فقه وى بهره مند شد. این محقق بحرینى شرح مفصلى بر نهج البلاغه نوشته که به شرح نهج البلاغه ابن میثم معروف است .
۳ – محمود بن مسعود بن مصلح شیرازى ، معروف به (قطب الدین شیرازى ) (متوفى ۷۱۰ ق ) او از شاگردان ممتاز خواجه است وى در چهارده سالگى به جاى پدر نشست ودر بیمارستان به طبابت پرداخت . سپس به شهرهاى مختلفى سفر کرد و علم هئیت و اشارات ابوعلى را از محضر پر فیض خواجه نصیر فرا گرفت . قطب الدین کتابهایى در شرح قانون ابن سینا و در تفسیر قرآن نوشته است .
۴ – کمال الدین عبدالرزاق شیبانى بغدادى (۶۴۲ – ۷۲۳ ق ) او حنبلى مذهب و معروف به ابن الفوطى بود. این دانشمند مدت زیادى در محضر خواجه علم آموخته است . وى از تاریخ نویسان معروف قرن هفتم است و کتابهاى معجم الاداب ، الحوادث الجامعه و تلخیص معجم الالقاب از آثار اوست .
۵ – سید رکن الدین استرآبادى (متوفى ۷۱۵ ق ) از شاگردان و همراهان خاص خواجه بوده و شرح هایى بر کتابهاى استاد خویش نوشته و علاوه بر تواضع و بردبارى ، از احترامى افزون برخوردار بوده است . وى در تبریز به خاک سپرده شده است .
برخى دیگر از شاگردان خواجه نصیر عبارتند از:
ابراهیم حموى جوینى
اثیرالدین اومانى
مجدالدین طوسى
مجدالدین مراغى

دانش خواجه

تبحر خواجه نصیر الدین طوسى در علوم عصر خویش به ویژه فلسفه ، ریاضیات ، کلام ، منطق ، ادبیات و نجوم ، بزرگان را بر آن داشته تا زبان به ستایش وى گشود، با تعبیراتى چون (استاد البشر)، (افضل علما)، (سلطان فقها)، (سرآمد علم )، (اعلم نویسندگان )، (عقل حادى عشر)، (معلم ثالث ) از او یاد کنند.
این گونه ستایشها از مقام علمى خواجه حتى در کلمات و جملات دانشمندان غیر مسلمان نیز موج مى زد. چنانکه نوشته اند خواجه در رشته هاى ذیل از تخصص کافى بهره مند بود.

الف – ریاضیات

او در ریاضى از نظرهاى برجسته اى برخوردار بود به گونه اى که تا به امروز در جبر، حساب ، هندسه ، مثلثات و سایر علوم ریاضى از دانشمندان این رشته به شمار مى آید.
دانش پژوهان غربى ، خواجه را تنها از طریق این رشته شناخته و دیگر علوم و فنون وى از نظر آنان پنهان مانده است . او با تالیف کتاب (الشکل القطاع ) نظریات جدیدى در ریاضى به وجود آورد و بحث مثلثات را از علم فلک جدا کرده ، هر کدام را موضوعى جداگانه به حساب آورد.
محقق طوسى اولین دانشمندى بود که حالات شش گانه مثلث کروى در قائم الزاویه را به کار برد. تالیف سى و پنج اثر در موضوع ریاضى از سوى خواجه دلیلى روشن بر این است که وى از دانشوران برجسته این علم بوده است .

ب – فسلفه

حواجه در عصرى زندگى مى کرد که امام فخر رازى متعصبانه بر افکار و نظریات فلسفى ابو على سینا مى تاخت و عقاید فلسفه مشاء را بشدت مخدوش مى ساخت و کسى را هم یاراى ایستادگى در برابر شبهات او نبود، به گونه اى که افکار ابن سینا از توجه فلاسفه دور گشته و مورد بى مهرى قرار گرفته بود.
در این برهه ، خواجه نصیر پا به عرصه نهاد و با نوشتن کتابى در شرح اشارت ابن سینا تمامى اشکالات فخر رازى را که از بزرگان اهل تسنن بود، پاسخ داده ، بار دیگر افکار عالى و مهم بوعلى حیات تازه اى یافت .

ج – کلام

علم کلام به بحث و بررسى پیرامون عقاید اسلامى مى پردازد. این علم از عصر معصومین – علیه السلام – به ویژه دوران شکوهمند امام صادق علیه السلام و پس از آن همواره مورد توجه مسلمانان بوده است . خواجه نصیرالدین در قرن هفتم با تالیف کتاب بسیار مهم و مستدل (تجرید العقاید) محکمترین متن کلامى را به رشته تحریر درآورد و افقهاى تازه اى به روى مشتاقان این علم گشود. این کتاب جاودانگى هفتصد ساله خود را همچنان حفظ کرده است و هم اکنون در حوزه هاى علمیه و دانشگاههاى اسلامى تدریس مى شود.

و – اخلاق

پرداختن خواجه به هئیت ، ریاضیات ، نجوم و دیگر علوم رایج آن زمان ، وى را از توجه ویژه به علم اخلاق و مسائل تربیتى غافل نکرد. محقق طوسى با نگارش کتاب (آداب المتعلمین ) دستورالعملهاى ظریف اخلاقى را به شیوه اى بایسته براى تمامى دانش پژوهان بیان داشته است 

ه ‍- ادبیات

ذوق لطیف و طبع ظریف خواجه او را بر آن داشت تا قلم استوار خویش را در ادبیات و شعر نیز به کار گیرد. کتاب (اخلاق ناصرى ) که به دست تواناى خواجه به رشته تحریر در آمده یکى از شاهکارهاى نثر فارسى است .
او از شعر بهره اى نیک داشته و کتاب (معیار الاشعار) را در موضوع علم عروض نوشته است .
بعضى از اشعار این دانشمند که گوشه اى از اندیشه هاى وى را در قالب شعر ترسیم کرده است . در این قسمت ذکر مى کنیم :

موجود بحق ، واحد اول باشد
باقى همه موهوم و مخیل باشد
هر چیز جز او که آید اندر نظرت
نقش دومین چشم احول باشد
لذات دنیوى همه هیچ است نزد من
در خاطر از تغیر آن هیچ ترس نیست
روز تنعم و شب عیش و طرب مرا
غیر از شب مطالعه و روز درس نیست

طوسى به زبان عربى نیز اشعارى سروده است .

آثار سبز

نصیر الدین در دوران حیات ارزشمند خویش ، به رغم آشوب و حوادث مخاطره انگیز و فشارهاى سیاسى ، اجتماعى و نظامى آن عصر، توانست حدود یکصد و نود کتاب و رساله علمى در موضوعات متفاوت به رشته تحریر درآورد.
برخى از آثارش عبارت اند از:
۱ – تجرید العقاید، که در موضوع کلام نگاشته شده و به دلیل اهمیت فوق العاده آن مورد توجه دانشمندان قرار گرفته و شرحهاى بسیارى پیرامون آن نوشته شده است .
۲ – شرح اشارات ، این کتاب شرحى بر اشارات بوعلى سینا است .
۳ – قواعد العقاید، در موضوع اصول عقاید
۴ – اخلاق ناصرى
۵ – اوصاف الاشراف
۶ – تحریر اقلیدس
۷ – تحریر مجسطى
۸ – اساس الاقتباس
۹ – زیج ایلخانى
۱۰ – اثبات الجواهر
۱۱ – اثبات اللوح المحفوظ
۱۲ – اشکال الکرویه
۱۳ – شرح اصول کافى
۱۴ – رساله اى در کلیات طب
۱۵ – تجرید الهندسه
و ده ها کتاب و رساله علمى دیگر.

غروب خورشید

هیجدهم ذیقعده سال ۶۷۳ ق . است ، آسمان بغداد غروب دیگرى در پیش ‍ دارد. مردى که پس از عمرى نورافشانى و تبلیغ وحى ، توانمند و پرتلاش به یارى عقل شتافت اینک در بستر بیمارى افتاده و بستگان و دوستان به گردش حلقه زده اند. در همین حال یکى از اطرافیان به او نزدیک شد و گفت : وصیت کن پس از مرگ در جوار قبر حضرت على علیه السلام به خاک سپرده شوى ! خواجه با ادب جواب داد: مرا شرم مى آید که در جوار این امام (امام کاظم علیه السلام ) بمیرم و از آستان او به جاى دیگر برده شوم .
پس از این گفتگو خواجه به ملاقات خداى خویش شتافت . مراسم تشییع جنازه او با حضور شمارى از ارادتمندان و مشتاقانش به سوى آستان مقدس ‍ امام موسى کاظم علیه السلام انجام گرفت .
هنگامى که مى خواستند قبرى براى او حفر کنند به قبرى از پیش ساخته برخوردند که تاریخ آماده شدن آن مصادف با تاریخ تولد خواجه بود، سرانجام پیکر مطهر این دانشمند طوسى در همان قبر، در آغوش خاک جاى گرفت .

فرزندان

خواجه نصیر سه پسر از خود به یادگار نهاد: صدرالدین على ، فرزند بزرگ او که همواره در کنار پدر و همگام با او بود و در فلسفه ، نجوم و ریاضى بهره کافى داشت .
دومین فرزندش اصیل الدین حسن نیز اهل دانش و فضیلت بود و در زمان حیاتش اغلب به امور سیاسى مشغول بود.
فرزند کوچک خواجه فخر الدین محمد بود که ریاست امور اوقاف در کشورهاى اسلامى را به عهده داشت .

گلشن ابرار //جمعی از پژوهگران حوزه علمیه قم

 

زندگینامه أبو الحسن سعد الدین موسى بن جعفر« ابن طاوس» (۵۸۹-۶۶۴ه.ق)

نامش على و کنیه ‏اش أبو القاسم و أبو الحسن و لقبش رضى الدین فرزند سعد الدین موسى بن جعفر بن محمد بن أحمد بن محمد بن أحمد بن أبی عبد الله محمد ملقب بطاوس است. و محمد بدین جهت طاوس لقب یافت که وى را صورتى بود زیبا ولى پاهایش همچون طاوس با جمال رویش تناسبى نداشت.

طاوس را بنقش و نگارى که هست خلق‏

تحسین کنند و او خجل از پاى زشت خویش‏

و از طرف مادر نواده شیخ الطائفه شیخ طوسی است که شیخ را دو دختر دانشمند بود و جعفر جد سید، شوهر یکى از آن دو دختر بود.

ولادت و وفات‏

در نیمه ماه محرم سال ۵۸۹ هجرى قمرى در شهر حله متولد گردید. و دوران کودکى و جوانى را در محل ولادت بسر برد. و شاید در سن چهل و اندى بود که مهاجرت ببغداد نمود. و ۱۵ سال در بغداد که پایتخت حکومت خلفاى بنى عباس بود. اقامت فرمود. سپس بحله بازگشت. و در هریک از نجف و کربلا و کاظمین سه سال مجاور بود. و سه سال هم قصد مجاورت در سامرا نمود. که آن روز مانند صومعه ‏اى بود در وسط بیابان و در اواخر عمر باقتضاى مصالحى که ایجاب مى ‏نمود دوباره ببغداد آمد. و منصب نقابت طالبیین را بنا بدستور هلاکو خان مغول در سال ۶۶۱ بعهده گرفت.

و سه سال‏ و یازده ماه متصدى این منصب بود با اینکه در زمان مستنصر خلیفه عباسى از پذیرش این منصب سخت خوددارى مى‏فرمود و بنا بنقل شهید ره در مجموعه خود، میان سید و وزیر المستنصر: مؤید الدین بن محمد بن أحمد بن العلقمى و برادرش و فرزندش عز الدین ابى الفضل محمد بن محمد که خزانه‏دارى کل را بعهده داشت علائق محبت و مودت کاملى بود و لذا قریب ۱۵ سال در بغداد اقامت فرمود سپس بحله: زادگاه اصلى خود مراجعت نمود و پس از آن بنجف اشرف مشرف گردید باز در دوران حکومت مغول ببغداد بازگشت و همواره در راه خیر و ادب قدم برمى‏ داشت و با کمال قداست و پاکى زندگى کرد تا آنکه صبح روز دوشنبه پنجم ذى القعده سال ۶۶۴ بسن ۷۵ سالگى وفات یافت.

مدفن سید

سید مذکور در کتاب فلاح السائل چنین مى ‏فرماید:بیان چگونگى قبر: شایسته است که قبر به اندازه قامت میت گود باشد. یا اقلا تا در گردنش و لحدى داشته باشد. رو بقبله که شخصى بتواند در میان آن بنشیند. که منزل خلوت و تنهائى است. پس به همان‏قدر که خداى جل جلاله دستور فرموده است. و موجب قرب بوسائل خوشنودى حق است. بایستى توسعه داده شود من خود چنین تصمیمى بدل داشتم. و یکى را دستور دادم تا در جوار جدم و مولایم على بن ابى طالب صلوات الله علیه محلى را که براى قبر خود برگزیده بودم کنده و آماده نماید مگر پس از مرگم میهمان آن حضرت شوم و پناهنده و وارد بر او گردم و گداى در خانه‏ اش باشم و بامید إحسان بسر برم و هرگونه وسیله ‏اى را که کسى بآن متوسل مى‏ شود.

بدست آورم و محل قبر را پائین پاى پدر و مادرم رضوان الله علیهما قرار دادم زیرا دیدم خداى جل جلاله دستورم فرموده است که در مقابل پدر و مادر شکسته بال باشم و سفارش فرموده تا درباره آنان نیکى کنم از این رو خواستم تا هر زمانى که در زیر خاک گور خواهم ماند سر خویش به‏پاى پدر و مادر نهاده باشم.

بحسب این بیان مى‏ بایست وصیت فرموده باشد تا جنازه ‏اش را بنجف حمل نموده و در همان‏جا که تعیین کرده است به خاک بسپارند و در غیر این صورت مناسب آن بود که در کاظمین و جوار مرقد مطهر موسى بن جعفر و جواد الأئمه علیهما السلام مدفون شده باشد. ولى با این حال در بیرون شهر حله مرقدى است که منسوب بسید است. و زیارتگاه مؤمنین، و پیدا است که اگر سید در بغداد وفات کرده باشد. بعید بنظر مى ‏رسد که در حله به خاکش سپرده باشند. و الله العالم.

نظریه دانشمندان شیعه درباره سید

سید بزرگوار نزد همه دانشمندان شیعه معروف به جلالت قدر و تقوى و زهد است علامه حلى در اجازه‏اش مى فرماید: از جمله کتابها تصنیفاتى است که دو سید بزرگوار و سعادتمند: رضى الدین علی و جمال الدین احمد فرزندان حسینى ‏نژاد موسى بن طاوس نموده ‏اند و این دو سید هر دو عابد بودند و باورع و مخصوصا رضی الدین على رحمه الله که صاحب کرامات بود و من از پدر خود و هم از دیگران پاره‏اى از کرامات ایشان را شنیدم.

و در منهاج الصلاح در بحث استخاره مى ‏فرماید: روایت شده است از سید سند سعید رضى الدین علی بن موسى بن طاوس و او عابدترین فرد دوران‏ خودش بود که ما دیدیم و سید تفرشى در نقد الرجال ص ۱۴۴ مى ‏گوید:
که او (یعنى سید) از بزرگان و موثقین این طایفه (طایفه شیعه) است جلیل القدر و عظیم المنزله است روایات فراوانى بحفظ دارد و سخنانى پاکیزه و حالش در عبادت و زهد مشهورتر از این است که بیان شود، ماحوزى در بلغه مى‏ گوید: سید سند بزرگوار و مورد اعتماد و دانشمند عابد زاهد پاک و پاکیزه که زمام مناقب و مفاخر را بدست گرفته و صاحب دعوات و مقامات و مکاشفات و کرامات مى‏ باشد. مظهر فیض و لطفهاى پنهان و آشکار خداوندى …

و بعضى از شاگردانش در اول کتاب یقین درباره او چنین مى ‏گوید:
مولاى ما صاحب مصنف کبیر و کسى که عالم و عادل و فاضل و فقیه و کامل و علامه و نقیب و طاهر بود صاحب مناقب و مفاخر و فضائل و مآثر و زاهد و عابد و باورع و مجاهد رضى الدین رکن الإسلام و المسلمین نمونه اجداد طاهرینش جمال العارفین … و بالجمله بفرموده محدث نورى اعلى الله مقامه ابن طاوس تنها فردى است. که علماء شیعه با اختلاف مشرب و مسلکى که دارند. همگى به یک زبان او را صاحب کرامت مى ‏دانند. و این فضیلت تنها مر سید راست و درباره هیچ یک از علماء متقدم بر او و متأخر از او چنین هم آهنگى وجود ندارد. و نیز فرماید: آنچه از مطالعه تألیفات سید مخصوصا کتاب کشف المحجه بدست مى ‏آید این است که آن بزرگوار را با ولى عصر امام زمان صلوات الله علیه باب مراوده و استفاضه از فیض حضور مقدسش مفتوح بوده و گاه ‏وبیگاه به حضرتش تشرف حاصل مى ‏کرده است انتهى.

خصایص سید بزرگوار

و از خصایص سید بزرگوار مراعات او است آداب عبودیت را در پیشگاه احدیت قولا و عملا تا آنجا که در تمام تألیفاتش نام خداى تعالى را بدون کلمه جل جلاله و مانند او نیاورده است و نه سهم از غلات خود را بفقراء مى‏داده و یک سهم به خود اختصاص مى‏داده است و این چنین ادب در گفتار و تسلیم و انقیاد در کردار، کاشف از حد معرفتى است که نظیر آن را در امثال و اقران او کمتر توان یافت و گوئى از آثار همین معرفت بوده است که رابطه عبودیتش با حضرت متعال همواره محفوظ بوده و پیوسته از ربوبیت خاصه الهى برخوردار و از هدایت‏هاى غیبى و الهامات معنوى بهره‏ مند بوده است و ما دو مورد براى نمونه و جلب توجه خوانندگان ذکر مى‏ کنیم:

۱- در کتاب اقبال در باب اعمال روز ۱۳ ربیع الاول مى ‏فرماید: من روز ۱۲ را به شکرانه ورود رسول خدا ص در مثل چنان روزى به مدینه روزه داشتم و تصمیم بر این بود که روز ۱۳ را افطار کنم روایتى در کتاب ملاحم بطائنى از امام صادق بنظرم رسید که مژده آمدن مردى از اهل بیت را پس از زوال حکومت بنى عباس در برداشت و احتمال مى ‏رفت که اشاره به ما باشد و نیز انعامى بر ما، و الفاظ روایتى که از نسخه‏هاى قدیمى نقل نموده و آن نسخه در خزانه امام کاظم علیه السلام بود چنین است:
ابى بصیر روایت کرده است از امام صادق علیه السلام که فرمود: خداوند، والاتر و بزرگوارتر و بزرگتر از این است که زمین را بدون امام

عادل واگذارد، گوید: عرض کردم:
من به قربانت چیزى بفرمائید که دلم را آسایش بخشد فرمود: ای ابا محمد ما دام که حکومت بدست بنى فلان (بنى عباس) است امت محمد هرگز گشایشى در کار خود نخواهد دید تا آنگاه که حکومت آنان منقرض گردد و چون منقرض گشت. خداوند مردى را از ما خاندان براى این امت آماده خواهد فرمود که راه تقوى و پرهیزکارى به مردم نشان داده و خود نیز همان راه پیماید و در قضاوتى که مى‏کند رشوه نمى ‏گیرد به خدا قسم که من او را بنام و نام پدر مى ‏شناسم … و بس از نقل بقیه روایت فرماید از وقتى که حکومت بنى عباس منقرض شده است. من مردى را از خاندان پیغمبر ندیده و نشنیده ‏ام. که راه تقوى ارائه کند و خود نیز عامل بآن باشد و رشوه نگیرد.

از آنجائى که فضل خداى تعالى ظاهرا و باطنا شامل حال ما شده است مرا گمان بیشتر و بلکه یقین بر این شد که این روایت اشاره بما است و انعامى بر ما لذا دعائى به این معنى عرضه داشتم که بار الها اگر این مردى که روایت إشاره مى ‏کند منم طبق عادت و رحمتى که نسبت بمن دارى و هر کارى را که نخواهى انجامش دهم. منعم فرمائى و هر کارى را که بخواهى انجام دهم آزادم مى‏ گذارى. مرا از روزه این روز که ۱۳ ماه ربیع الأول است بازمدار، آفتاب آن روز نزدیک بظهر بود که من اجازه و دستور روزه را دریافت نمودم و آن روز را روزه داشتم و باز عرض کردم بار الها اگر در روایت إشاره بمن شده مرا از اداى نماز شکر و دعاهایش بازمدار پس بپاخواستم و نه تنها از نماز منع نشدم بلکه دستورى نیز بمن رسید و لذا نماز شکر و دعاهایش را خواندم تا آخر آنچه بیان فرموده است:

۲- محدث نورى ره در خاتمه مستدرک از رساله مواسعه و مضایقه سید نقل مى‏ کند که سید ضمن نقل داستان مفصلى مى ‏فرماید: از آنجا براى درک زیارت اول رجب رو بحله آمدیم و شب جمعه ۲۷ جمادى الثانیه سال ۶۴۱ بحکم استخاره بحله وارد شدیم حسن بن بقلى بروز همان جمعه کسى را معرفى کرد بنام عبد المحسن که ظاهر الصلاح است و بادیه‏ نشین و بحله آمده است و مى‏ گوید: که در عالم بیدارى به خدمت امام زمان شرفیاب شده و از جانب حضرت براى من حامل پیامى است من قاصدى را بنام محفوظ بن قرا فرستادم و شب شنبه ۲۸ جمادى الآخر من و این شیخ به خلوت نزد هم نشسته بودیم.

او را مردى آراسته شناختم که در راستگوئى ‏اش هیچ‏گونه تردیدى بدل راه نمى‏ یافت و سنش هم از من بیشتر بود جریان را پرسیدم گفت: که اصلش از حصن بشر است و اخیرا به دولابى‏ که مقابل محوله و معروف به مجاهدیه است. منتقل شده است و معروف است. بدولاب(۱) ابن أبی الحسن و فعلا در همان‏جا ساکن است ولى نه بعنوان کارگر و کشاورز بلکه کسب ضعیفى در رشته تجارت غله دارد و غله‏اى از انبار دولتی سرائر خریدارى نموده بوده است و آمده که جنس را تحویل بگیرد شب را نزد عربهاى بیابانى در جاهائى که معروف است بمحبر مانده همین‏که نزدیک صبح مى ‏شود. خوش ندارد که از آبهاى عربها استفاده کند لذا از منزل بیرون مى‏رود و بقصد اینکه از نهر آبى در سمت شرقی منزل استفاده کند. براه مى ‏افتد یک‏وقت به خود مى‏ آید و خود را بالاى تل سلام که در راه کربلا و سمت مغرب است مى ‏بیند و این جریان در شب ۱۹ جمادى الثانیه سال ۶۴۱ یعنى شب همان روزى که در خدمت مولاى ما أمیر المؤمنین تفضلات الهى شامل حال من شد و پاره‏اى ازآن را قبلا شرح دادیم مى ‏گوید:

نشستم تا از آب استفاده کنم ناگاه اسب سوارى را در کنار خود دیدم که نه آمدنش را احساس کردم و نه صداى پاى اسبش را شنیدم شب مهتابى بود ولى در هوا پشه فراوانى دیده مى ‏شد پرسیدم ‏اش که سوار و اسبش چه خصوصیاتى داشتند گفت: اسبش به رنگ سرخ تندى بود و خود، جامه سفید بر تن و عمامه ‏اش تحت الحنک داشت. و شمشیرى به میان بسته بود، سوار، به شیخ عبد المحسن مى‏ گوید: وقت مردم چگونه مى ‏گذرد عبد المحسن گفت: من به گمانم که از ساعت و وضع هوا مى‏ پرسد لذا عرض کردم:

هوا پشه فراوان دارد و گردآلود است فرمود:
من که این را نپرسیدم من از وضع حال مردم پرسیدم عبد المحسن گفت. گفتم مردم حالشان خوب است. و در وسعت و امنیت نسبت بجان و مالشان به سر مى ‏برند فرمود: به نزد ابن طاوس برو و چنین و چنانش بگو و پیغام حضرت را براى من گفت. سپس از زبان حضرت نقل کرد. که وقت نزدیک شده وقت نزدیک شده عبد المحسن گفت بدل من گذشت. و یقین کردم که آن حضرت مولاى ما صاحب الزمان صلوات الله علیه است.

پس به رو در افتادم و همان طور بحال غش بودم تا صبح طلوع کرد گفتمش از کجا فهمیدى که مراد حضرت از ابن طاوس منم؟ گفت من از اولاد طاوس بجز تو کسى را نمى ‏شناختم و در دلم بجز پیام بر تو کس دیگر خطور نکرد.

گفتم از فرمایش حضرت که فرمود وقت نزدیک شده است چه فهمیدى؟
آیا مقصودش مرگ من بود یا وقت ظهور حضرت؟
گفت: من چنین فهمیدم که مقصود وقت ظهور حضرت است .

شیخ‏ گفت: امروز از نزد تو رو بکربلا خواهم رفت. و تصمیم گرفته ‏ام تا زنده ‏ام خانه‏ نشین باشم و مشغول پرستش پروردگار، و پشیمانم که چرا مطالبى را که میل داشتم بپرسم از آن حضرت نپرسیدم گفتمش: کسى را هم از این جریان آگاه نمودى؟ گفت آرى، بعضى از عرب‏ها را که از بیرون شدن من اطلاع داشتند. و چون به واسطه غش کردن دیر کرده بودم. به گمانشان که من راه گم کرده و هلاک شده ‏ام و علاوه مى ‏دیدند که در اثر ترسى که از حضرت بمن دست داده و غش کرده بودم .در تمام آن روز که پنجشنبه بود حال من عادى نبود و اثر غش در من باقى بود من به او سفارش کردم. که این جریان را هرگز براى دیگرى نقل نکند و چیزى به او دادم که نگرفت و گفت من خود ثروتم زیاد است. و نیازى به مردم ندارم پس من و او هر دو برخواستیم و چون از من جدا شد.

رختخوابى برایش فرستادم و شب را در همان‏جا که نشسته بودیم یعنى بر در منزل فعلى من در حله خوابید من برخواستم و از ایوانى که باهم نشسته بودیم فرود آمدم که بخوابم از خداى تعالى خواستم که آن شب خوابى ببینم و مطلب روشن‏تر شود، مولاى ما امام صادق را به خواب دیدم که منزل من تشریف آورده و هدیه گرانى براى من آورده و من آن هدیه را دارم ولى گوئى قدرش را نمى ‏شناسم از خواب بیدار شدم شکر خدا را بجاى آوردم و بر ایوان شدم تا نافله شب را بجاى آورم و آن شب شب شنبه ۲۸ جمادى الآخر بود فتح (خدمتگزار) آفتابه را بالا آورده در کنار من نهاد من دستم را برده و از دسته آفتابه گرفتم.

با بر دستم آب بریزم کسى لوله آفتابه را گرفت و چرخاند و نگذاشت من براى نماز وضو بسازم. پیش خود گفتم، شاید آب نجس است و خداى جل جلاله چنین خواست که مرا از استعمال آن محافظت فرماید. که خداى عز و جل‏ را با من لطفهاى فراوانى است و یکى از همان الطاف این قبیل کارها است که سابقه ‏اش را داشتم فتح را صدا زدم و گفتم آب آفتابه را از کجا پر کردى؟

گفت از جو، گفتم: شاید این آب نجس است. این را برگردان و خالى کن و آفتابه را آب بکش و از شط پر کن، فتح رفت و آفتابه را را برگرداند. و من قلقل خالى شدن آفتابه را مى ‏شنیدم و از شط آفتابه را پر آب نموده و آورد دسته آفتابه را گرفتم. و شروع به ریختن بر کف دستم نمودم باز کسى لوله آفتابه را گرفته و چرخاند. و نگذاشت از آب استفاده کنم من برگشتم و مقدارى صبر کردم و دعاهائى نمودم و مجددا آفتابه را برداشتم همان جریان قبلى پیش آمد. فهمیدم که امشب نخواهند گذاشت من نماز شب بخوانم. و در دل گفتم شاید خداوند مى‏ خواهد فردا حکمى بر من جارى فرماید و بلائى بر من فرستد و نمى ‏خواهد که من امشب براى سلامتى خود از آن بلا دعا کنم نشستم و جز این چیزى به خواطرم نگذشت به همان حال که نشسته بودم خوابم ربود.

به خواب دیدم مردى بمن مى‏ گوید آنکه پیامت آورد (مقصودش شیخ عبد المحسن بود) گوئى شایستگى داشت. که تو همچون غلامان پیشاپیش او قدم بردارى از خواب بیدار شدم. و در دلم افتاد که من در احترام و بزرگداشت او (شیخ عبد المحسن) کوتاهى نموده ‏ام. پس بسوى خداى جل جلاله توبه نمودم. و آنچه را که توبه کار در چنین جائى بجاى مى ‏آورد. بجاى آوردم و به وضو شروع کردم دیگر کسى جلوى آفتابه را نگرفته بود. و من بحال عادى خود بودم وضو را ساختم. و دو رکعت نماز خواندم که سفیده صبح زد پس من قضاى نوافل شب را بجاى آوردم و فهمیدم که من آن طور که شاید و باید از این پیام احترام نگرفته ‏ام. پس به نزد شیخ‏ عبد المحسن فرود آمدم و به ملاقاتش رسیدم و اکرامش نمودم …

از این دو نمونه که ذکر شد مقام سید بزرگوار در مکتب تربیتى حضرت پروردگار و عنایات خاصه ربوبى درباره او تا حدى معلوم مى ‏شود و لمثل هذا فلیعمل العاملون و فی ذلک فلیتنافس المتنافسون اللهم اجعلنا ممن ادبته فاحسنت تأدیبه.

تألیفات سید

سید بزرگوار را تألیفات بسیارى است که بترتیب حروف ذکر مى ‏شود.

۱- الابانه فی معرفه کتب الخزانه
۲- الاجازات لکشف طرق المفازات، که قسمتى از آن درج ۲۶ بحار الأنوار ص ۱۷- ۱۹ چاپ شده است‏
۳- الاختیارات من کتاب ابى عمرو الزاهد المطرز ۳۴۵
۴- ادعیه الساعات‏
۵- اسرار الدعوات لقضاء الحاجات و ما لا یستغنى عنه‏
۶- اسرار الصلاه
۷- الاصطفاء فی اخبار الملوک و الخلفاء
۸- اغاثه الداعی او إعانه الساعى‏
۹- الاقبال بالاعمال الحسنه فیما یعمل مره فی السنه
۱۰- الامان من الاخطار
۱۱- الانوار الباهره فی انتصار العتره الطاهره
۱۲- البشارات بقضاء الحاجات على ید الأئمه بعد الممات‏
۱۳- البهجه لثمره المهجه
۱۴- التحصیل من التذییل‏
۱۵- التحصین فی اسرار ما زاد على کتاب الیقین‏
۱۶- التشریف بتعریف وقت التکلیف‏
۱۷- التشریف بالمنن فی التعریف بالفتن که بنام الملاحم و الفتن مکرر بچاپ رسیده است‏
۱۸- التعریف للمولد الشریف‏
۱۹- التمام لمهام شهر الصیام‏
۲۰- التوفیق للوفاء بعد تفریق دار الفناء
۲۱- جمال الأسبوع بکمال العمل المشروع‏
۲۲- الدروع الواقیه من الاخطار
۲۳- ربیع الالباب در چند مجلد
۲۴- ربیع الشیعه (۲)
۲۵- روح الاسرار و روح الاسمار
۲۶- رى الضمآن من مروی محمد بن عبد الله بن سلیمان‏
۲۷- زهره الربیع فی ادعیه الاسابیع‏
۲۸- السعادات بالعبادات التی لیس لها وقت محتوم معلوم فی الروایات إلخ‏
۲۹- سعد السعود
۳۰- شرح نهج البلاغه
۳۱- شفاء القول من داء الفضول‏
۳۲- صلوات و مهمات للأسبوع در دو مجلد
۳۳- الطرائف فی مذاهب الطوائف‏
۳۴- الطرف من الأنبیاء و المناقب‏
۳۵- عمل لیله الجمعه و یومها
۳۶- غیاث سلطان الورى لسکان الثرى‏
۳۷- فتح الأبواب بین ذوى الالباب و بین رب الارباب فی الاستخاره و ما فیها من وجوه الصواب‏
۳۸- فتح محجوب الجواب الباهر فی شرح وجوب خلق الکافر
۳۹- فرج المهوم فی معرفه الحلال و الحرام من النجوم‏
۴۰- فرحه الناظر و بهجه الخواطر. روایاتى است پدر سید در یادداشتهاى خود نوشته بوده که سید جمع‏آورى نموده و بدین نامش نامیده است‏
۴۱- فلاح السائل و نجاح المسائل‏
۴۲- الفلاح و النجاح فی عمل الیوم و اللیله
۴۳- القبس الواضح من کتاب الجلیس الصالح‏
۴۴- کتاب الکرامات‏
۴۵- کشف المحجه لثمره المهجه نام دیگر این کتاب ثمره الفؤاد على سعاده الدنیا و المعاد است‏
۴۶- لباب المسره من کتاب ابن أبی قره
۴۷- المجتنى من الدعاء المجتبى‏
۴۸- محاسبه الملائکه الکرام آخر کل یوم من الذنوب و الآثام‏
۴۹- محاسبه النفس‏
۵۰- مختصر کتاب محمد بن حبیب‏
۵۱- المسالک الى خدمه المالک‏
۵۲- مسالک المحتاج الى مناسک الحاج‏
۵۳- مصباح الزائر و جناح المسافر در سه مجلد
۵۴- مضمار السبق و اللحاق بصوم شهر اطلاق الأرزاق و عتاق الاعناق‏
۵۵- الملتقط
۵۶- الملهوف (یا اللهوف) على قتلى الطفوف: کتاب حاضر
۵۷- المنتقى‏
۵۸- مهج الدعوات و منهج العبادات‏
۵۹- المواسعه و المضایقه
۶۰- الیقین فی إمره أمیر المؤمنین‏

و اللهوف على قتلى الطفوف که هم اکنون ترجمه شده و در دسترس خوانندگان گذاشته مى‏شود این کتاب همان طور که سید در مقدمه کتاب اشاره فرموده است خلاصه‏اى است از داستان جانسوز کربلا و منظور سید از تالیف این کتاب آن بوده است. که کتاب کوچکى در مصیبت سید الشهداء در دست باشد. تا زائران قبر أبا عبد الله علیه السلام بتوانند. به هنگام تشرف بحرم مطهر آن را به همراه داشته و با تذکر بمصائب آن حضرت از ثواب و اجر حزن و گریه بر حضرتش محروم نمانند. لذا واقعه کربلا را بترتیب از بدو حرکت امام علیه السلام از مدینه بسوى کربلا تا بازگشت.

أهل بیت به مدینه با حذف اسناد روایت نقل فرموده است و با اعتمادى که قاطبه فقهاء و علماء شیعه بقدس و طهارت سید دارند کتاب مذکور از مدارک تاریخى مورد شیعه شده است و از همین جهت بود که سعى بلیغ مبذول گردید تا مگر ترجمه‏اش ساده و خالى از لغات مشکله و قابل فهم همگانى و درعین‏حال انطباق کامل بر متن داشته باشد امید است بندگان آستان ملایک پاسبان سرور و سالار شهیدان أبی عبد الله الحسین ارواحنا فداه این هدیه ناقابل را (که جهد من مقل) بپذیرند و بر کوچکى ‏اش ننگرند که ان الهدایا على مقدار مهدیها و صلى الله على محمد و آله الطاهرین العبد المفتاق السید احمد الفهرى الزنجانى‏



(۱) دولاب چاه آبى است که بوسیله دلوهاى به‏هم بسته شده آب از آن مى‏کشند.

(۲) این کتاب اشتباها بسید نسبت داده شده است و همان کتاب اعلام الورى است. و محدث نورى را در این باره کلامى است به خاتمه مستدرک رجوع شود.

 مقدمه ؛اللهوف على قتلى الطفوف / ترجمه فهرى //السید احمد الفهرى الزنجانى‏

زندگینامه ابن شهر آشوب (متوفاى ۵۸۸ ه ق)

سرآغاز

دانشمند بلند آوازه شیعه (ابن شهر آشوب ) یکى از بزرگمردان تاریخ است که زندگى و آثارش سراسر درس عبرت ، معنویت ، شور و شوق و الگوى ایمان و تلاش است .
او در طول زندگى پربار خویش همواره در راه احیاى مکتب انسان پرور اهل بیت علیهم السلام و رشد و استحکام حوزه هاى علوم اسلامى کوشش ‍ فروانى از خودشان نشان داد. دانشمندى که در تمام علوم اسلامى مقامى بس بلند به دست آورد و در تربیت شاگرد و تحقیق و تصنیف تا واپسین لحظات زندگى تلاش کرد. حال زندگى او را به اختصار مرور مى کنیم .

میلاد

ابو عبدالله محمد بن على بن شهر آشوب سروى مازندرانى معروف به (رشید الدین از عالمان بزرگ و معروف شیعه در اواخر قرن پنجم و اوایل ششم هجرى است .
این فقیه فرزانه در جمادى الثانى سال ۴۸۸ ق . (و به قولى ۴۸۹ ق .) به دنیا آمد.  از اینکه به (شهر آشوب )، پدرش ، جدش نسبت (سرورى ) داده اند، بر مى آید که اصل این خاندان بزرگ از سارى مازندرانى بوده است ، اما درباره تولد خود وى که آباد در سارى بوده یا بغداد، نمى توان به یقیقن اظهار نظر کرد. البته بعضى از محققان تولد (این شهر آشوب ) در بغداد را ترجیح داده اند.

جد او شیخ شهر آشوب بن کیاکى ، دانشمندان بزرگ شیعه و از مردم سارى بود که در گروه شاگردان نامى و ممتاز شیخ طوسى (متوفى ۴۶۰ ق .) به شمار مى رفت .
پدرش شیخ على فرزند شیخ شهر آشوب نیز از فقیهان و محدثان فاضل و از دانشمندان بزرگ شیعه محسوب مى شدکه در تربیت فرزند خویش از جان و دل تلاش کرد.

شکوفایى

محمد رفته رفته همچون دیگر کودکان همسن و سال خود رشد مى کرد و بزرگ مى شد، اما فرقى که با دیگران داشت این بود که در دامن خانواده اى روحانى ، دانش پرور و تربیت شناس پرورش مى یافت . او چون به هشت سالگى رسید تمام قرآن را حفظ کرده بود و از این به بعد او را (حفظ) (حافظ قرآن ) لقب دادند.
این شهر آشوب بعد از فراگیرى قرآن و دروس مقدماتى و ادبى به تحصیل علوم و معارف دینى مثل فقه و اصول ، حدیث ، رجال ، کلام و تفسیر پرداخت .

آغاز و انجام تحصیلات عالى او دقیقا معلوم نیست ، اما همین قدر معلوم است که در نزد پدر و جدش و بزرگانى چون شیخ طوسى ، عبدالواحد آمدى و قطب الدین راوندى سطوح عالى علم و ادب را گذراند ولى از آنجا که آن بزرگان هر یک در شهر و دیارى دور از هم زندگى مى کردند به این نتیجه مى رسیم که ابن شهر آشوب در راه کسب علم و معرفت و براى استفاده از محضر دانشوران بزرگ شیعه در اواخر قرن پنجم و اوایل قرن ششم هجرى سالها از این شهر به آن شهر و از این دیار در حال مهاجرت و گشت و گذار بوده است .

اساتید

۱ – شیخ شهر آشوب ( جد بزرگوار وى )
۲ – شیخ على (پدر دانشمندش )
۳ – واعظ نیشابورى (متوفاى ۵۰۸ ق .) معروف به (صاحب روضه الواعظین ) و (فتال نیشابورى ). این عالم بزرگ شیعه را در سال ۵۰۸ ق . در شهر نیشابور به شهادت رساندند.
۴ – شیخ ابو على فضل بن حسن طبرسى (متوفى ۵۴۸ ق .) مفسر بلند آوازه شیعه هجرى است  که دارى تاءلیفات زیادى چون : تفسیر مجمع البیان و جوامع الجامع ، اعلام الورى و… مى باشد.
۵ – ابو منصور طبرسى ، نویسنده کتاب رجالى خود (معالم العلماء) به بزرگى از او یاد کرده و درباره آثارش مى نویسد:
(استادم احمد بن ابى طالب ، کتابهاى مختلفى دارد از جمله : الکافى در فقه و…)
۶ – (قاضى سید ناصح الدین آمدى (متوفى ۵۵۰ ق .) صاحب کتاب ارزنده (غررالحکم و دررالکلم )
۷ – ابوالفتوح رازى (متوفى ۵۲۲ ق .)  از علماى بزرگ عصر خود و از اساتید عصر خود بود که داراى کتاب معروفى به نام (النفض ) مى باشد.
۹- سید ضیاء الدین فضل الله راوندى کاشانى (متوفاى ۵۶۲ ق .)
۱۰ – قطب الدین راوندى (متوفاى ۵۷۳ ق .)
۱۱ – ابوالحسن على بن ابى القاسم بیهقى ، معروف به ابن قندى ۵۶۵ ق .) او مورخ شهیر خطه دانش پرور سبزوار و خراسان و یکى از علماى بزرگ شیعه در قرن ششم هجرى است .

ابن شهر آشوب همچنین در محضر گروهى از علماى اهل سنت نیز تحصیل کرده است که مشهورترین آنها عبارتند از:

۱ – ابوعبدالله محمد بن احمد نطنزى ، مؤ لف کتاب (الخصائص العلویه على سائر البریه ) (۳۰۷)
۲ – جارالله زمحشرى معتزلى (متوفاى ۵۳۸ ق .) ابن شهر آشوب در نزد او کتاب (تفسیر کشاف ) و (ربیع الابرار) و (الفایق فى غریب الحدیث ) را که همه از تاءلیفات خود زمحشرى است ، خوانده و از این استاد اجازه نقل روایات آن کتابها را نیز گرفته است . (۳۰۸)

موفقیت

ابن شهر آشوب پس از سالیانى اقامت در حوزه هاى علمیه ایران و استفاده از محضر دانشمندان و اساتید بزرگ و مسافرتهاى علمى در سرزمینهاى مختلف ایران (مازنداران ، مشهد مقدس ، نیشابور، سبزوار، رى ، کاشان ، اصفهان و همدان ) در سال ۵۴۷ ق . با کوله بارى از دانش و معنویت از شهر همدان به بغداد عزیمت کرد. وى در بغداد که پایتخت بنى عباس و مشهورترین مرکز علوم اسلامى آن روزگار بود و دانشمندان زیادى در آن علوم و فنون مختلف پرداخت و هم در آن رشته ها کتابها نوشت .

ابن شهر آشوب از همان سالهاى جوانى که در ایران و عراق مشغول تحصیل بود، تدریس هم مى کرد. (وى هر علمى از علوم اسلامى را که به حد کمال دارا بود، شروع به تدریس آن علم مى کرد.)

با اینکه در زمان ابن شهر آشوب دانشمندان عالمان بزرگى وجود داشتند که مورد احترام مردم و از جایگاه ویژه اى برخوردار بودند، در این میان ابن شهر آشوب امتیاز و بر جستگى خاص داشت و مقام علمى و موفقیت او از دیگران نمایان تر بود. او به هر شهرى از ممالک اسلامى که حوزه علمیه داشت ، مى رفت در راءس آنان قرار مى گرفت و کار تدریس و بحث و پرورش ‍ شاگران را به صورت جدى و چشمگیرترى آغاز مى کرد.

شاگردان

وى زمانى که در شهرهاى بغداد، حله و موصل مى زیست و در اواخر عمر که در شهر حلب اقامت داشت و در دیگر شهرهاى اسلامى ، شاگردان زیادى تربیت کرد که از میان به افراد مى توان اشاره کرد:
۱ – علامه سید محمد بن زهره حلبى (متوفاى پس از ۵۸۵ ق .)
۲ – شیخ جمال الدین ابوالحسن على بن شعره حلى جامعانى (متوفاى ۵۸۱)
۳ – شیخ تاج الدین حسن بن محمد سوارى
۵ – یحیى بن ابى طى حلبى
۶ – سید کمال الدین حیدر حسینى
ابن شهر آشوب یکى از اساتید علم و حدیث و اجازه نقل حدیث بوده است . وى از اساتید خویش اجازه نقل روایت داشته و از آنها روایت مى کرده است . از جمله ایشان : شیخ ابومنصور طبرسى ، محدث شیخ على ابن شهر آشوب ، شیخ شهر آشوب ، شیخ ابوعلى فضل بن حسن طبرسى (صاحب تفسیر (مجمع البیان ) )، شیخ جمال الدین ابوالفتوح رازى ، قطب الدین راوندى و… مى باشند.

هجرت

اوائل دوران خلفت مستضیئى (۵۴۷ – ۵۶۶) ابن شهر آشوب در بغداد بود و مشتضیئى در تقویت افکار و گسترش عقاید و اقتدار علماى حنبلى سعى و کوشش مى نمود. رفته رفته فعالیتهاى چشمگیر ابن شهر آشوب از سوى مخالفان نادیده انگاشته مى شد و او را تضعیف مى کردند. از این رو بغداد دیگر مکان مناسبى براى ارائه فعالیت ابن شهر آشوب نبود. وى بغداد را به قصد شهر تاریخى و عالم پرور حله ترک کرد و به آن دیار مهاجرت نمود. ابن شهر آشوب در سال ۵۶۷ ق . کرسى درس خود را در حله رونق بخشید و شروع به تدریس و تربیت شاگرد نمود و پس از سالیان دراز، حله را ترک کرد و به شهر موصل رفت و پس از اقامت زیادى در موصل سرانجام به شهر حلب (شهر ستارگان ) هجرت کرد.

نویسنده روضات الجنات مى گوید:
(علت انتقال ابن شهر آشوب از عراق به شهر حلب آن بود که شهرستان مزبور در آن روزگار مجمع رجال و بزرگان بوده و مردم آنجا هم عموما با امامى مذهبان بخوبى رفتار مى کرده و به مناسبت اینکه شهرستان حلب تحت نظر آل حمدان بود که امامى مذهب بوده اند… نسبت به علماى شیعه احترام مى کردند.)

آثار جاودن

ابن شهر آشوب قهرمان عرصه قلم و نگارش بود. او در اکثر علوم اسلامى – اعم از فقه ، اصول ، کلام ، حدیث ، تاریخ ، تفسیر، رجال و… – تاءلیفات و تصنیفاتى ارزنده ، آموزنده و بى سابقه از خود به یادگار گذاشته که هر یک در نوع خود مهم و نشانگر نبوغ فکرى و مقام والاى علمى نویسنده آن است ؛ آثارى که همواره مورد توجه و عنایت علمان و دانشمندان قرار گرفته است .
اینک به معرفى برخى از آثار پر ارج آن دانشمند بزرگ شیعه مى پردازیم :

۱ – متشابه القرآن و مختلفه : کتابى است تحقیقى که مؤ لف آن در سال ۵۷۰ ق . در شهر حله به پایان برده است .
۲ – مناقب آل ابى طالب علیه السلام : ابن شهر آشوب در این اثر گرانقدر مناقب و فضایل چهارده معصوم علیه السلام را یکایک مورد بحث و شرح قرار داده است .
۳ – معالم العماء: او در یک کتاب کم حجم و پربار پس از برشمارى نام ۱۰۲۱ تن از دانشمندان شرح حال کوتاهى از زندگى آنان و آثارشان را ذکر کرده است .
۴ – مناقب النوصب
و شانزده اثر ذیل :
مخزون المکنون فى عیون الفنون ،

الطرائق فى الحدود و الحقائق ،

مائده الفائده ،

امثال فى الامثال ،

الاسباب و النزول على مذهب آل الرسول ،

الحاوى ،

الاوصاف ،

المنهاج ،

الفصول فى النحو، الجدیده ،

انساب آل ابى طالب ،

الاربعین حدیثا (در مناقب حضرت علیه السلام )، نخب الاخبار، الخصایص الفاطمیه ،

بیان التنزیل ،

الموالید

در عرصه شعر

ابن شهر آشوب در عرصه شعر و ادب نیز حضورى نیکو داشت . و اشعار به جا مانده از ایشان بیانگر این است که او اشعارى توانا و زبردست و ادیبى ماهر بود. اشعار او بیشتر حاوى نکات اخلاقى عرفانى ، حکیمانه و مدایح و مناقب اهل بیت – علیه السلام – بود و در نوشته ها و هم در اشعارش به مخالفان تشیع پاسخ داده و در این مورد اشعار زیاد سروده است . او اشعار خود را بیشتر در کتاب (مناقب ) به مناسبتهاى مختلف آورده و با کمال تاءسف هنوز به صورت دیوان ، با دفتر شعر، تدوین و تنظیم نشده است . ما در اینجا به عنوان نمونه دو بیت از اشعارش را که در مدح و منقبت ائمه اطهار – علیه السلام – گفته است مى آوریم :

بعد النبى ائمه لمعاشر
و ائمتى من بعده اولاده
ان کان قد شرقت به اصحابه
فنبوه ما شرفوا و هم اکباده .

– بعد از رحلت پیامبر صلى الله علیه و آله مردمان را پیشوایانى بود، اما پیشوایان من بعد از آن حضرت فرزندان اویند.
– چرا که اگر اصحاب او به سبب صحابه بود شرافت یافتند، فرزندان وى ، هم این شرافت داشتند و هم جگر پاره هاى او بودند.

از نگاه دیگران

گفته ها و اظهار نظرهاى دانشمندان اسلامى چراغى است تا ما در پرتو آن ، شخصیت علمى شاءن و منزلت معنوى مردانى چون ابن شهر آشوب را بهتر بشناسیم . پس با گذشت دیگران عظمت روحى و مقام علمى او را به نظاره مى نشنینیم :
۱ – علامه میرمصطفى حسینى تفرشى (متوفى ۱۰۲۱ ق .) نقل مى کند:
(رشید الدین محمد… شهر آشوب ، پیشواى طایفه شیعه و فقیه آنان ، شاعرى بلیغ و نویسنده بود…)
۲ – شیخ ابو على حائرى (متوفى ۱۲۵۱ ق .) مى نویسد:
(ابن آشوب شیخ الطائفه است و پایه فضل او به گفتگو ندارد.)
۳ – شیخ حر عاملى (متوفى ۱۱۰۴ ق .) مى گوید:
(ابن آشوب عارف به رجال و اخبار و احادیث ، شاعر و ادیب و جامع همه خوبیها بود.)
۴ – علامه میرزا حسین نورى (متوفى ۱۳۲۰ ه‍ق ) مى نویسد:
(فخر شیعه ، تاج شریعت ، افضل الاوائل و دریاى تلاطم ژرفى که ساحل ندارد، احیا کننده آثار مناقب و فضائل ، رشید المله و الدین شمس الاسلام و المسلمین ابن آشوب فقیه ، محدث ، مفسر، محقق و…)
۵ – دانشمند رجالى و محقق ملا على قراجه داغى دیزمارى علیارى (متوفى ۱۳۲۷ ق .) مى نویسد:
(ابن آشوب مازندرانى ، پیشواى طایفه شیعه … و نویسنده بود.)
چنانچه از کتابهاى نویسندگان بر مى آید دانشمندان اهل تسنن آن طور که از ابن شهر آشوب تجلیل و به بزرگى یاد کرده اند، در حق کمتر کسى از علماى شیعه چنین کرده اند.
اینک به گفته هاى یکى از آنان اشاره مى کنیم تا از این رهگذر اندکى به شخصیت علمى و قدر و منزلت و شان او بیشتر پى بریم .
صلاح الدین صفدرى ، یکى از عالمان بزرگ اهل سنت مى نویسد:
(محمد بن على بن شهر آشوب … یکى از سرشناسان شیعه است . او در هشت سالگى قرآن را حفظ کرده بود و در علم اصول شیعه به حد نهایى رسید. وى در علوم قرآنى و مشکلات حدیث و اخبار و لغت و نحو و موعظه در منبر – در زمانى که مقتفى خلیفه عباسى در بغداد بود از دیگران تقدم داشت .)

رحلت

سرانجام ابن آشوب ، فقیه فرزانه اهل بیت عصمت و طهارت علیه السلام پس از گذراندن صد سال عمر و حدود هفتاد سال خدمت پرتلاش به تشیع ، با تحصیل ، تعلیم و تربیت ، تحقیق و ترویج احکام الهى و تحمل محنتهاى بسیار در راه دین و استحکام حوزه هاى علوم دینى و رفع مسائل اجتماعى مردم و مشکلات شخصى زندگى ، در شب جمعه ۲۲ شعبان سال ۵۸۸ ق در شهر حلب به دیار باقى پر کشید و پیکر عزیزش را در نزدیکى شهر در دامنه کوه جوشن ، در جوار مرقد حضرت محسن بن ابى عبدالله الحسین علیه السلام دفن کردند.

 

گلشن ابرار//جمعی از پژوهشگران حوزه علمیه قم

زندگینامه ابو الحسن سعید بن عبدالله «قطب الدین رواندى»(متوفاى ۵۷۳ ق)

ایران در عصر قطب رواندى

سده ششم هجرى دوران حاکمیت دو سلسه بزرگ از پادشاهان ایرانى بود .سلجوقیان سلسه اى بودند که پس از جدا شدن از حوزه ئ خلافت بغداد حکومت مستقلى تشکیل دادند و از سال ۴۲۹ الى ۵۵۳ ق . در سرتاسر ایران فرمانروایى کردند. آنان از مقتدرترین حکومتهاى این سرزمین بودند. پیروزى مسلمانان در جنگ با مسیحیان روم شرقى (بیزاس ) و گسترش ‍ قلمرو آ نان ر ا، از نقطه هاى برجسته در دوران حکومت این خاندان است .

پس از آنان خوارزمشاهیان بر ضد سلجوقیان طغیان کردند و اقتدار ساسى ایران را به دست گرفتند در این عصر – بخصوص در دوره سلجوقیان – افکار مذهبى و سنت گرایى بر گرایشهاى عقلى غلبه کرد و بسیارى از کتب علوم عقلى و فلسفى سوزانده شد. دولتمردان سلجوقى ، بویژه وزیر آنان (خواجه الملک ) از سنت گرایان و سرمداران شورش شد عقلى بودند .

وقوع جنگهاى صلیبى و هجوک و آگاهى اروپائیان به جهام اسلام عواقبى جون به تاراج بردن گنجینه هاى علمى مسلمنان را در بر داشت ولى به رغم حوادث فوق ، قرن ششم را مى بایست سده علم و معرفت نامید.

چرا که دانشمندان بسیارى در این دوران پا به عرصه وجود نهاده ، با تلاش ‍ علمى و بى وقفه خویش خدمات بسیارى به اسلام انجلان دادند.
از جمله این اندیشمندان تلاشگر، دانشمند عالى مقام ، فقیه و محدث مشهور، (سعید بن هبه الله راوندى ) معروف به (قطب راوند ) بود که در این نوشتار به تماشاى زندگى پر افتخارش مى نشینیم .

زادگاه و نیاکان

(راوند) که در آن زمان روستایى در نزدیکى کاشان بود زادگاه عالمان بسیارى شناخته مى شد به گونه اى که آقا بزرگ تهرانى بیش از ده نفر از بزرگان راوند را منحصر قرن ششم یاد مى کند.

(سعید) گلى از بوستان مکتب محمدى بود که از آن دیار برخاست و قطب الدین لقب یافت او فرزند (هبه الله بن حسین بن هبه الله بن حسن راوندى ) بود. گرچه اطلاعات کافى از همه نیاکان او به دست نیامده ، همین اندازه معلوم است که پدر و جد قطب الدین ، از عالمان و برجستگان آن دیار بوده اند. با تاءسف تاریخچه و شرح حالى از تولد و دوران کودکى او نیز به دست نیامده است .

تحصیل

فرزانه برومند، علاوه بر پدر، از محضر بزرگان دیگرى استفاده کرده است . قطب الدین خوشه چین خرمن عالمانى است که ثمره اندیشه شان قرنهاى متمادى مشام انسانها را معطر ساخته است . افکار بزرگ شخصیتهایى چون شیخ صدوق ، سید مرتضى ، سید رضى و شیخ طوسى ، در اندیشه و تفکر او جاى پیدا کرده و یا نقل حدیث از شاگردان آنان ، جوهره علمى و عملى او نضج یافته است .

بنابر آنچه در ریاض العلماءاست ، قطب الدین روایاتى از برزگان حدیث در شهرهاى اصفهان ، خراسان و همدان شنیده و نقل کرده است . و از این روزنه مى توان به مسافرتهاى علمى او به شهرهاى مختلف پى برد چنانچه قرار داشتن قبر شریف او در قم ، دلیلى بر استفاده او از محضر استادان آن دیار است .

برخى از استادان او عبارت اند از:

۱- ابو جعفر محمد بن على بن محسن حلبى . او موفق به درک محضر شیخ طوسى شده و قطب الدین رواندى از روایات نقل کرده است .
۲- ابو الحسن محمد بن على بن عبد ا لصند تمیمى نیشابورى . او از شاگردان فرزند شیخ طوسى بوده است .
۳- سید ابو البرکات محمد بن اسماعیل مشهدى . وى از شاگردان شیخ طوسى بوده است و علاوه بر قطب الدین منتخب الدین (صاحب کتاب الفهرست ) و امام ضیاء الدین از جمله شاگردانش بوده اند.
۴- صفى الدین مرتضى بن داعى بن قاسم . او از شاگردان شسخ طوسى و مولف تبصره العوام است .
۵- شیخ الساده مجتبى بن داعى بن قاسم . ایشان نیز همچون بردارش از محدثان بزرگ بوده ، و قطل الدین از این دو برادر روایت نقل کرده است .
۶- ابوالفضل عبدالرحیم بن احمد شیبانى .
۷- ابوجعفر محمد بن مرزبان . از شاگردان شیخ مفید است که قطب الدین د رکتاب قصص الانیاء از روایات نقل کرده است .
۸- هبه الله بن دوعویدار. از شاگردان شیخ صدوق به شمار آمده است .
۹- ابو جعفر بن کیمیح .
۱۰- ابو نصر الغارى .
۱۱ – ابو صمصام احمد بن محمد على مرشکى .
۱۲- ابوالسعید حسن بن على لارآبا دى .
۱۴- ابوالقاسم حسن بن محمد حدیقى .
۱۵- ابو صمصام ذوالفقار بن محمد بن معبد حسینى .
علاوه بر آنها، نام هقت نفر از بزرگان و اندیشه وران آن عصر در شمار استادان قطب الدین قرار داد.

استاد بزرگ

ابو على فضل بن حسن طبرسى ، معروف به (امین الدین ) از بزرگترین دانشمندان و مفسران شیعى در قرن ششم هجرى است .
شیخ طبرسى با خلق تفسیر بى نظیرى از قرآن کریم به نام (مجمع البیان ) جاودانگى نام و یاد خوبیش را موجب گشت .

گرچه او بیش از دهها اثر مفید همچون (اعلام الورى ) از خود به جا گذاشت ، تفسیر قرآن (مجنع البیان ) براى شناساندن شخصیت علمى اش از همه ممتازتر است قطب راوندى شاگرد ممتاز شیخ طبرسى بوده است و ا ین امتیاز و شایستگى ، به حدى رسیده بود که قطب را با ا و او را با قطب مى شناسند.

قطب راوندى خود به قرآن عشق مى ورزید و د رراه نشر معارف آن پر تلاش ‍ بود، اما تاءثیر نفس قدسى استادش طبرسى بزرگ ، در اندیه و آثار گران سنگ او نقش بسزایى داشت و از این رو، آثار و تالیفات راوندى ، رتگه ، خدایى و بوى ، وحى به خود گرفت .

شاگردان

راوندى دانشمند بزرگ و وارسته قزن ششم از چهرهاى درخشان است که فرزانگن بسیارى از محضر نورانى اش به فیض رسیده و دانش اندوخته و خود نیز شمع فروزان محافل علمى گردیده اند.
از میان انبوه جویندگان علم که از خرمن فضل راوندى خوشه چینى کرده اند نام فرزندان وى درخششى ویژه دارد. او نه تنها در مسجد و منزل و م کتب بلکه در سفر و حضر، به نورافشانى پرداخته و شاگردان بسیارى را به جامعه اسلامى آن روز ارائه داده است . شاگران قطب الدین چهره هاى برجسته اى هستند که از وى به نقل روایت پرداخته اند.

برخى از آنان عبارتند از:

۱ – احمد بن على بن عبدالجبار طبرسى . او علاوه بر قضاوت به نقل حدیث نیز مى پرداخت .
۲ – حسین بن سعید بن هبه الله . وى فرزند دانشور قطب الدین بوده و از او به عنوان شهید یاد شده است .
۳ – على بن عبدالجبار بن محمد. از دانشمندان و فقهاى بنام .
۴ – على بن محمد المدائنى .
۵ – محمد بن الحسن البغدادى .
۶ – محمد بن سعید بنن هبه الله و او فرزند دیگر قطب راوندى است که به ظهیر الدین معروف بود.
محمد بن على معروف به (ابن شهر آشوب ) از ستارگان درخشان تشیع و بر جسته ترین شاگردان قطب بود. (ابن شهر آشوب ) در کتاب خویش (معالم العلماء) با یادى از قطب الدین به عنوان استاد خویش نام چند کتاب وى را ثبت کرده است .

دانش و آثار

مردان خدا الگوى روشنى هستند که به رغم مشکلات و کمبودهاى عصر خویش ، همه تلاش و همتشان خدمت به اسلام عزیز و احیاى مجد و عظمت آن بوده است .
آنان با عشق به قرآن مجید و اهل بیت علیه السلام به نشر و پخش آثار ایشان پرداخته ، همواره از سرچشمه زلال ابدیت سیراب مى شوند.

قطب الدین راوندى در زمره مردان بزرگى است که با دانش فراوان خود پس ‍ از بهره مندى از علوم مختلف و تبحر از بهره مندى از علوم مختلف و تبحر در آنها، حلقه زرینى در سلسله حافظان و راویان معارف اسلامى گردید و در بیشتر رشته هاى علوم اسلامى تبحر و تخصص خود را به نمایش گذارد.

الف – علم تفسیر

تفسیر قرآن ، درک معانى عمیق و دقیق آیات و تدوین و نگارش آن ، از خدمات بزرگ عالمان دینى است . على بن ابراهیم قمى ، شیخ طوسى و علامه طبرسى و دیگر رادمردان عرصه علم و معرفت از پیشگامان این حرکت عظیم بودند. قطب الدین نیز در کنار این دانشوران قرار داشته و چندین تفسیر به شرح ذیل به نام وى ثبت شده است .

۱ – (ام القرآن ).
۲ – (تفسیر القرآن ) در دو جلد.
۳ – (خلاصه التفاسیر) در ده جلد.
۴ – (شرح آیات المشکله فى التنزیه ).
۵ – (اللباب فى فضل آیه الکرسى ).
۶ – (الناسخ و المنسوخ من القرآن ).

ب – نهج البلاغه

راوندى نه تنها در فقاهت و حدیث ژرف نگر و ناخداى دریاى قرآن است بلکه غواص کلام امیر المؤ منین علیه السلام بود.
ابن ابى الحدید، دانشمند بزرگ اهل سنت در تمجید از قطب مى نویسد.
(کسى قبل از من تا آن اندازه که اطلاع دارم به تفسیر نهج البلاغه نپرداخته است بجز یک نفر و آن سعید بن هبه الله بن حسین معروف به قطب راوندى است ) .
(منهاج البراعه فى شرح نهج البلاغه ) کتابى است . در دو جلد قطور که راوندى در آن به شرح و توضیح سخنان مولاى متقیان علیه السلام پرداخته است .
ابن ابى الحدید این شرح را چونان کتاب مرجع به کار گرفته و از آن استفاده هاى فراوان برده است .

ج – کلام و فلسفه

سابقه علم کلام درباره مسائل اعتقادى اسلام و اصول دین به بحث مى نشیند به سده هاى اول تاریخ ما باز مى گردد. کلام به دو دسته تقسیم مى شود. کلام عقلى و کلام نقلى . قطب الدین راوندى از دانشمدان کلام نقلى بود که اعتقادات و تفکرات اسلامى خویش را با سخن پروردگار در آمیخته بود.

راوندى دانشورى بود که تمامى آثارش رنگ و بویى روایى داشت و با استفاده از نبوغ و تحقیقات و مطالعاتش از او به عنوان مرزبانى ژرف نگر از حریم تشیع یاد شده است .
دفاع از حریم عقاید شیعه و پاسخگویى به شکاکان و متعصبان عصر خویش ، وى را بر آن داشت تا در پى انجام وظیفه ، آثار ارزشمندى را از خود به یادگار نهد.

از آثار قطب الدین راوندى مى توان به کتابهاى ذیل اشاره کرد:

۱ – (الخرایج و الجرایح ) – این کتاب که معروفترین آثار قطب به شمار مى آید در بیان مسائل کلامى و عقاید بوده و در برگیرنده هفت کتاب پیرامون مساءله معجزه و شیوه زندگى رسول خدا صلى الله علیه و آله است .
۲ – (ام المعجزات ) – نام کتابى است که راوندى پس از چندى به عنوان (تتمه الخرایج ) به نگارش در آورد.
۳ – (الاختلاف ) – این کتاب در برگیرنده اختلافهاى کلامى بین شیخ مفید و سید مرتضى (علم الهدى ) بوده و ۹۵ مساءله اختلافى در آن بررسى شده است .
۴ – (تهامت الفلاسفه ) – این کتاب که نشان دهنده دانش فلسفى قطب است در موضوع حکمت و فلسفه نگارش شده و به تناقض گویى فلاسفه پرداخته است
۵ – (کلام الکلام فى شرح مقدمه الکلام ) – شرحى بر کتاب (مقدمه الکلام ) شیخ طوسى در علم کلام است .

د – فقه

حدود بیست اثر و مفید در علم فقه ، به دست تواناى این دانشور راوندى تاءلیف شده که برخى از آن عبارت اند از:
۱ – (آیات الاحکام ) – این کتاب آیاتى از قرآن کریم را که مربوط به مسائلى فقهى و احکام دینى است مورد بحث و بررسى قرار داده است .
۲ – (الحکام الاحکام )
۳ – (الانجاز) – شرحى است بر کتاب (الایجاز فى الفرائض ) شیخ طوسى .
۴ – (رحل المعقود فى الغسله الثانیه ).
۵ – (الشافیه فى الغسله الثانیه ).
۶ – (الخمس )
۷ – (من حضره الاداء و علیه القضیاء)
۸ – (رساله الفقهاء)
۹ – (المشکلات النهایه )
۱۰ – (المنتهى فى شرح النهایه ) – این کتاب به شرح نهایه شیخ طوسى پرداخته و در ده جلد به چاپ رسیده است .
۱۱ – (الرائع فى الشرایع ).
۱۲ – (النیات فى جمیع العبادات )
۱۳ – (نهیه النهایه )
۱۴ – (فقه القرآن ). این کتاب گرانسنگ با تلاش و کوششى ستودنى به دست توانمند قطب راوندى نوشته شده است . او در کتاب فوق تمام آیاتى قرآنى را که به احکام فقهى مربوط بوده است به ترتیب ابواب فقه دسته بندى کرده و در دو جلد به یادگار نهاده است .

قبل از او تنها دو کتاب در این موضوع به رشته تحریر در آمده بود. قطب الدین در این کتاب پس از ذکر آیات مربوط به هر موضوع ، به بررسى فقهى آن پرداخته نتایج فقهى خویش را از آن بیان مى دارد.(۲۷۸)

ه‍ – حدیث

قطب راوندى در حدیث و روایت آثار جاویدان و ارزشمندى داشته و گامهایى استوار در این موضوع برداشته است . از این آثار مى توان به کتابهاى زیر اشاره کرد:
۱ – (تحفه العیل ) – در موضوع دعا و آداب آن و احادیث مربوط به امراض و بلاها.
۲ – (رساله فى صحه احادیث اصحابنا) – در موضوع آن بیان صحت احادیثى است که علماى شیعه نقل کرده اند.
۳ – (شرح الکلمات المائده ) – شامل شرح صد کلمه از سخنان حضرت على علیه السلام .
۴ – (ضیاء الشهاب ) – شرحى بر کتاب شهاب الاخبار قاضى سلامه مصرى .
۵ – (لباب الاخبار ).
۶ – (لب اللباب ) – اخبار و احادیثى در موضوع اخلاق .
۷ – (مزار) – کتابى بزرگ و احادثى در موضوع زیارتنامه ها.
۸ – (المجالس فى الحدیث ).
۹- (دعوات ) معروف به سلجوه الحزین – موضوع این کتاب ارزشمند مربوط به آداب دعاها و تاءثیر آنها است که در چهار باب تدوین گشته است . فضیلت دعا و ذکر صحت و سلامتى از نگاه روایات ، امراض و عوارض ‍ جسمى و روحى از زبان ائمه اطهار علیه السلام و حالات مرگ و پایان زندگى ، چهار موضوع اصلى آن به شمار مى رود.

و – تاریخ

قطب راوندى داراى آثارى در موضوع تاریخ است .
۱ – جنى الجنتین – در تاریخ اولاد امام هادى علیه السلام و امام عسکرى علیه السلام .
۲ – قصص الانبیاء – در این کتاب تاریخ و شرح زندگى پیامبران از زبان روایات بیان شده است .

ز – اصول فقه

(المستقصى ) نام کتابى از راوندى در علم اصول فقه است . این کتاب شرحى بر (الذریعه ) سید مرتضى در علم اصول مى باشد.

ح – شعر و ادب

ستاره پر فروغ راوند، در شعر و ادب نیز بهره اى نیک داشته و به زبان عربى شعر مى سروده است . در سوردن اشعار خویش عشق و معرش به خاندان اهل بیت علیه السلام را به تصویر کشیده است علاوه بر شعر، در ادبیات عرب نیز دانشى در خور توجه داشته و آثارى در آن موضوع تدوین کرده است . برخى از کتابهایش در این دانش عبارت اند از:
۱ – (التغریب فى التعریب )
۲ – (الاغراب فى الاعراب ).
۳ – (شرح العوامل الماءئه ) شامل صد عامل در علم نحو.
۴ – (غریب النهایه ) در شرح لغتهاى مشکل فقهى کتاب نهایه شیخ طوسى .
۵ – (نفثه المصدور) – این کتاب دیوان اشعار قطب راوندى است .

شعر ذیل از اوست :

۱ – قسم النار ذو خبر و خیر

یخلصنا الغداه من السعیر

۲ – فکان محمد فى الدین شمسا

على بعد کالبدر المنیر

۳ – هما فرعان من علیا قریش

مصاص الخلق بالنصب الشهیر

۴ – و قال له النبى علیه السلام و انت منى

کهرون و انت معى وزیرى

۵ – و من بعدى الخلیفه فى البرایا

على جاه السریرى

۶ – و انت عیائهم و الغوث فیهم

لدى الظلماء کالصبح البشیر

۷ – و لائى فى البتول و فى بنیها

کمثل الروض فى الیوم المطیر

۸ – محمد النبى صلى الله علیه و آله غدا شفیعى

لان علیا الاعلى ظهیرى )

۹- و لا ارضى بتیم او عدى

امیرا خاب ذلک من امیرى

۱۰ – مصیرى آل احمد یوم حشرى

و یوم الحشر حبهم نصیرى

۱ – تقسیم کننده بهشت و دوزخ و صاحب خیر کثیر و از همه برتر على علیه السلام است
که فردا ما را از آتش جهنم رهایى مى بخشد.
۲ – در آسمان اسلام ، حضرت محمد صلى الله علیه و آله خورشید است
و پس از او على علیه السلام به مانند ماه شب چهاردهم نور افشانى مى کند.
۳ – این دو بزرگوار فرع یک اصل و از تبار تابناک قریش اند
و به دلایلى که همگان مى دانند پناه و پشتیبان خللق اند.
۴ – پیامبر صلى الله علیه و آله به على علیه السلام فرمود که تو از منى ، چنان که هارون از موسى بود و تو همشیه با من ووزیر منى .
۵ – و پس از من نیز جانشین من در میان مردمانى ، و تنها تویى که سزوار جانشینى مرادارى .
۶ – و زمانى که مردم در سیطره تاریکیها گرفتار آیند، تنها داد رسى که نمى تواند چون صبح ، صباح نور و نجات را مژده دهد تو خواهى بود و بس .
۷ – دل من در گرو محبت فاطمه زهرا علیه السلام و فرزندان اوست چنان که وجود باغستانها و گلستانها در گرو روزهاى بارانى است .
۸ – فرداى قیامت ، رسول خدا صلى الله علیه و آله شفیع من خواهد بود چرا بود که على اعلى پشتیبان من است .
۹- به حکومت دیگران به هیچ وجه رضایت نخواهم داد حکومت کسانى که بیراهه رفتند و از امیر المؤ منین روگردان شدند.
۱۰ – راه من راه آل محمد و تا قیامت از این راه منحرف نخواهم شد، در آن روز بزرگ تنها چیزى که به کار من آید همین است و بس .

از نگاه دیگران

دانشمند بزرگ شیعه ، علامه امینى درباره راوندى مى گوید.
(راوندى یکى از پیشوایان علماى شیعه ، برگزیده این طایفه و از اساتید بى نظیر فقه و حدیث و از نوابغ و از اساتید بى نظیر فقه و حدیث و از نوابغ علم و ادب است . هیچ گونه عیبى در آثار فراوانش و تیرگى در فضایل و تلاشها و خدمات دینى و اعمال نیکو و کتب ارزنده اش وجود ندارد.)
(میزا عبدالله افندى ) که شرح حال بسیارى از بزرگان را به نگارش در آورده است ، در این باره مى گوید:
(شیخ امام و فقیه ، قطب الدین راوندى ، شخصى فاضل ، عالم ، متبحر، فقیه ، محدث ، متکلم ، آشناى به اخبار و احادیث و شاعر بوده است .)
(میزا محمد باقر خوانسارى ) درباره قطب راوندى نوشته است :

(او والاتر و بزرگتر از اینهاست که درباره وى گفته اند. چنانکه بعد از آگاهى از برخى تاءلیفات او بخصوص (شرح آیات الاحکام ) وى ، تردیدى در این باره براى شما خوانندگان باقى نمى ماند.)
(محدث قمى ) از دیگر اندیشمندانى است که درباره قطب الدین چنین آورده است :
(عالمى است متبحر، فقیه ، محدث ، مفسر، محقق ، راستگو، بزرگوار… و از بزرگترین محدثان شیعه مى باشد.)
نبوغ فکرى و فزونى تاءلیفات و عمیق تحقیقات علمى راوندى موجب گردیده تا علماى سنت نیز در مقابل او سر تعظیم فرود آورند.
(ابن حجر عسقلانى ) درباره راوندى نوشته است :
(او در جمیع علوم فاضل است . و در هر نوعى از علوم صاحب تصنیفات بى شمار بوده است .)

فرزندان قطب

از این دانشمند قرن ششم ، سه فرزند پسر به نامهاى عماد الدین على ، نصیر الدین حسین و ظهیر الدین محمد شناخته شده اند که هر سه در شمار فرزانگان عصر خود بوده اند.
گرچه موقعیت تابناک پدر، آنان را تحت الشعاع قرار داده است ، اما نور پر فروغ آن سه فرزند در تاریخ دانش پژوهان تشیع محو نگشته است .

(عمادالدین على ) از فقها و محدثان است که پس از پدر به روایت و تبلیغ عقاید و تفکرات تشیع پرداخته و تلاشهاى بى فقه پدر را به ثمر نشانده است .
مؤ لف کتاب (امل الامل ) او را به عنوان فاضل ، عالم ، راستگو و کسى که از شهید اول روایت مى کند، ستوده است .

(نصیر الدین حسین ) نیز از دانشمندان عصر خویش بوده که به دست بیگانگان به شهادت رسیده است . در کتاب (شهداء الفضیله ) نام او در ردیف عالمان شهید قرار گرفته ولى جزئیات دیگرى درباره شهادت او به دست نیامده است .

پدرش قطب الدین در کتاب جواهر الکلام خود اجازه نامه اى براى نصیر الدین نوشته است .
(ظهیر الدین محمد) از دیگر فرزندان قطب بود که همچون دیگر برادران ، راه پدر را ادامه داد و به نقل روایات پیامبر و اهل بیت علیهم السلام پرداخت .

غروب خورشید

چهاردهم شوال ۵۷۳ ق . آسمان شهر قم رنگى دیگر به خود گرفته بود و عالمان و اندیشمندان و دوستداران اهل بیت علیهم السلام در خانه قطب راوندى ، بر بالین یکى از بزرگمردان گرد آمده بودند نزدیکى اذان ظهر بود که نسیم عطر آگین بهشت مشام راوندى را نوازش داد و شبنم اشک را دیدگان زنان و کودکان سرازیر گشت و جهان اسلام در عزاى یکى از فرهیختگان مکتب اهل بیت علیهم السلام به سوگ نشست .

پس از مراسم تشیع پیکر پاک آن فرزانه در جوار مرقد مطهر حضرت معصومه علیهم السلام به خاک سپرده شد و روح (سعید) محدثان با زمزمه (عاش سعیدا و مات سعیدا) به ملکوت اعلى پر کشید.

از آن پس جسم مطهرش با کتابها و نوشته هایش جاودانه شد و روزى که پس از هشت قرن تعمیرگران صحن مطهر حضرت معصومه علیهم السلام با پیکر سالم و سیماى نورانیش رو به رو شدند چیزى جز این منزلت را براى او تصور نکردند که باید جسم مطهرش چون روح شاهد و ناظرش بر حوزه فقاهت اهل بیت علیهم السلام تا قیامت سالم بماند. حضرت آیه الله مرعشى نجفى علیهم السلام به پاس خدمات او، سنگ قبرى بلند و به یاد ماندنى را بر فراز به یادگار نهاد تا زائرین حرم فاطمه معصومه علیهم در ابتداى ورود و خروج از صحن مبارکش چشمانشان به قبر این فرزانه بزرگ روشن شود .
والسلام

گلشن ابرار//جمعی از پزوهشگران حوزه علمیه قم

زندگینامه علامه طبرسى(متوفاى ۵۴۸ ق)(پیشواى مفسران)

علامه بزرگوارامین الاسلام ، ابوعلى فضل بن حسن طبرسى از جمله اندیشمندان نادرى است که هر چند در دانشهاى رایج عصر خویش خبره بود، منزلت او در تفسیر، تمام ابعاد و جوانب علمى اش را تحت شعاع قرار داده ، وى را به مثابه مفسرى سترگ در دنیاى دانش و معرفت کرد. در این نوشتار بر آنیم که به گوشه هایى از زندگى هفتاد و نه (یا هشتاد) ساله گوشه هایى از زندگى هفتاد و نه (یا هشتاد) ساله این مفسر قرآن و پیشواى مفسران بپردازیم .

ولادت

او به سال ۴۶۸ ق ( یا ۴۶۸ ق .) دیده به جهان گشود و حسن بن فضل طبرسى پدر طبرسى پدر آن عزیز، او را (فضل ) نامید. اصل و منشاء (فضل بن حسن ) طبرسى (تفرشى ) بوده و به همین سبب به (طبرسى ) به معروف و مشهور گشته است ؛ هر چند دلیلى بر ولادت یا اقامت او در آن دیار علم خیز در دست نیست .

در مقابل ، گروهى از شرح حال نویسان ، طبرسى را اهل طبرستان (مازندران امروز) دانسته اند لیکن وجود دلایلى روشن بر یکى بودن طبرس و تفرش آن ادعاها را مخدوش مى سازد ؛ که مى توان به برخى از آنها اشاره کرد: بیهقى ( معروف به ابن فندق ) که از معاصران طبرسى است در بیان شرح حال او مى گوید (طبرس منزلى است میان قاشان (کاشان ) به اصفهان . اصل ایشان از آن بقعت بوده است .) همچنین یعقوبىو علامه مجلسى طبرسى را معرب تفرشى و منسوب به تفرش از توابع قم مى دانستند.

این ناحیه نخست از توابع قم بوده و امروز از شهرهاى استان مرکزى به شمار مى آید این شهر به دلیل نزدیکى به قم ، در آغاز ورود اسلام ، مذهب تشیع را پذیرفت .

تحصیل

فضل بن حسن دوران کودکى و تحصیل خود را در جوار بارگاه ملکوتى امام هشتم علیه السلام گذراند و پس از چند سال حضور در مکتب ، و فراگیرى و خواندن و نوشتن و یادگیرى قرائت قرآن ، خود را به منظور تحصیل علوم اسلامى و شرکت در جلسه درس بزرگان دین آماده ساخت . او در فراگیرى علومى چون ادبیات عرب قرائت ، تفسیر، حدیث ، فقه ، اصول و کلام فوق العاده تلاش کرد، بدان حد که در هر یک از رشته ها صاحب نظر گردید. با وجودى که در مدارس آن عصر علوم چون حساب ، جبر و مقابله رایج نبود و کسى براى فراگیرى آن رغبت نمى ورزید، او به سوى آن علوم شتافت و از صاحب نظران آن فن به شمار مى آمد.
اساتید امین الدین طبرسى که نقش مهمى در بارورکردن شخصیت علمى و معنوى او داشتند از این قرارند: ابوعلى طوسى ( فرزند شیخ طوسى )، جعفر بن محمد دوریستى ، عبدالجبار مقرى نیشابورى امام موفق الدین حسین واعظ بکرآبادى جرجانى ، سید محمد غصبى جرجانى ، عبد الله قشیرى ، ابوالحسن عبد الله محمد بیهقى ، سید مهدى حسینى قاینى ، شمس اسلام حسن بن بابویه قمى رازى ، موقف عارف نوقانى و تاج القراء کرمانى .

در عرصه شعر

طبرسى در ایام جوانى اشعار بسیارى سروده است که عموم آنها حاوى مضامین عالى و دلیل صادقى بر آشنایى و خبرگى وى در سرودن شعر است . اثر ذیل در بیان ارادت وى به اهل بیت علیه السلام یکى از آن آثار جاودان مى باشد.

اطیب یومى بذکراکم و اسعد نومى برویاکم
فان فوادى مغناکم لئن غبتم عن مغانیکم
فلا باءس ریب دهرى اتى بما لا یسر رعایاکم
و فضل من الله یغشاکم فنصر من الله یاءتیکم
و عقد و لائى لکم شاهد بانى فتاکم و مولاکم
لکم فى جدودکم اسوه اذا ساء کم عیش دنیاکم
و کم مثلها افرجت عنکم و خط بها من خطایاکم
کما صفى التبر فى کوره کذلکم الله صفاکم

ترجمه :

– روز را یاد شما عطر آگین مى سازم و خوابم را با دیدن شما شیرین و دلچسب مى کنم .
– اگر چه از منازل خود غایت شده اید، ولى دل من منزگاه شماست .
– باکى نیست اگر حوادث روزگار بر من عارض شود و امت شما را خوشایند نباشد.
– زیرا پیروزیى از ناحیه خدا نصیب شما خواهد شد و فضیلتى از جانب او شما را بر خواهد گرفت .
– آنچه از محبت شما در وجدانى جاى گرفته شاهد است که من غلام و دوستدار شما هستم .
– پیشینیان شمابرایتان اسوه اند، هرگاه زندگى دنیا بر شما بد معامله کند.
– چه بسیار از این سختیها که از شما دور مى شود و به وسیله آن گرفتاریهاى شما محو مى گردد.
– همان طور که طلا در کوره تصفیه مى شود خدا نیز شما را تصفیه نموده است .

هجرتى پر بار

امین الاسلام طبرسى حدود ۵۴ سال در مشهد مقدس سکونت داشت وسپس بنا بر دعوت بزرگان سبزوار، و با توجه به امکانات بسیارى که در آن شهر موجود بود و زمینه تدریس ، تاءلیف وترویج دین را براى او فراهم مى ساخت ، در سال ۵۲۳ ق . راهى را براى آن دیار گردید. سادات آل زیاره – که طبرسى با آنان نسبت فامیلى داشت – میزبان او بودند و از کمک و همکارى با آن عالم وارسته دریغ ننمودند.

نخستین اقدام شیخ ، پذیرش مسؤ ولیت (مدرسه دروازه عراق ) بود که با سرپرستى و راهنمایى او، مدرسه به حوزه علمیه وسیع و با اهمیتى مبدل گشت غناى فرهنگى و علمى این مکان ، سبب جذب محصلان بسیارى از دور افتاده ترین نقاط ایران گردید و طلبه هاى جوان به عشق رسیدن به کمال و خدمت به مکتب در آن مدرسه مشغول تحصیل شدند و علوم مختلفى چون فقه و تفسیر را از محضر طبرسى فرا گرفتند. شاگردان دانشمند و بلند آوازه ذیل ثمره تلاش علمى شیخ است : رضى الدین حسن طبرسى (فرزند طبرسى )، قطب الدین راوندى ، محمد بن على بن شهر آشوب ، ضیاء الدین فضل الله حسنى راوندیت شیخ منتخب الدین قمى ، شاذان بن جبرئیل قمى ، عبد الله بن جعفر دوریستى ، سید شرف شاه حسینى افطسى نیشابورى و برهان الدین قزوینى همدانى .

آثار سبز

مصنفات وآثار متعددى از امین الاسلام از امین الاسلام طبرسى به یادگار مانه است که جملگى از فضل ودانش آن عالم کوشا و اندیشمند، توانا حکایت مى کند. گنجینه آثار او بدین شرح است :

الاداب الدینه للخزانه المعینه ، اسرار الامامه ، اعلام الورى با علام الهدى ، تاج الوالید، جوامع الجامع ، الجواهر (جواهر الجمل )، حقائق الامور، عده السفر و عمده الحضر، العمده فى اصول الدین و الفرائض النوافل غنیه العابد و منیه الزاهد، الفائق ، الکافى الشافى کنوز النجاج ، مجمع البیان ، مشکوه الانوار فى الاخبار، معارج السؤ ال ، المؤ تلف من المختلف بین ائمه السلف ، نثر اللالى ، النور المبین و روایت صحیفه الرضا علیه السلام

پیشواى مفسران

اندیشه خدمت به قرآن از اون جوانى در ذهن علامه جاى داشت . زندگى اش آمیخته با آن کتاب الهى بود احیاى معارف آن معجزه بى بدیل و یگانه و نوشتن تفسیر از آروزهاى اصلى او به شمار مى رفت . خالق هستى ، آن بر آورنده آرزوها، توفیق عرصه آثار جاودان و میراث ماندگار را به او ارزانى داشت و در حالى که سن علامه از شصت تجاوز کرده و موهاى سرش به سپیدى گراییده بود سه کتاب تفسیر قرآن را به سبک هاى مختلف به رشته تحریر درآورد. او چنان ابتکارى را در تفسیر قرآن به کار بست که تا قرن حاضر، مفسران دیگر به کار بست که تا قرن حاضر، مفسران دیگر بر آستان تفسیر او اعتکاف کرده ، از خرمن بى پایانش – که الهام گرفته از مکتب اهل بیت عصمت وطهارت علیه السلام بود – استفاده کردند. مناسب است به اختصار به سبک و محتویات هر یک از تفاسیر آن دانشمند فرزانه اشاره نماییم .

الف – (مجمع البیان ) سرآمد تفاسیر

آستین همت بالا زدم و نهایت جد و جهد را به کار بستم و دیدار بیدار داشتم و اندیشه کردم و تفاسیر گوناگون را در پیش رو نهادم و از خداوند سبحان توفیق و تیسیر طلبیدم و نگارش کتابى را آغاز کردم که در نهایت فشردگى و پیراستگى و حسن نظم و تربیت است و حاوى انواع و اقسام دانش تفسیر است و در و گوهرهایى اعم از علم قرائت ، اعراب و لغنت ، و پیچدگى و مشکلات ، معانى و جوانب ، نزول و اخبار، قصص و آثار، حدود و احکام در بردارد و از خدشه هایى که مبطلان آن مطرح کرده اند سخن را آورده ام که تنها اصحاب ما – رضى الله عنهم – متعرض آن شده اند و استدلالات بسیارى را در صحت اعتقادات خود اعم از اصول و فروع و معقول و منقول به گونه اى معتدل و مختصر و بالاتر از ایجاز و پایین تر از تفصیل در بر دارد؛ زیرا اندیشه هاى عصر حاضر تاب تحمل سنگینى بزرگ ناتوان است زیرا از علما تنها نامى مانده و از علوم تنها رمقى ) .

گرایش روحى بر نوشتن تفسیر با ابتکار و سبکى منحصر به فرد که از روزگار جوانى در او جولان داشت و همچنین تشویق یار و دوست نزدیکش ، محمد بن یحیى (از سادات آل زباره و از شخصیتهاى بر جسته سبزوار) دو عامل و انگیزه اى است که مؤ لف محترم خود در مقدمه بدان اشاره کرده است . برخى از مورخان با بیان داستانى از طبرسى ، انگیزه دیگرى را در باب علت نوشتن تفسیر دخیل مى دانند .آن حکایت از این قرار است : زمانى سکته اى بر علامه عارض مى شود و خاندانش به این گمان که او به رحمت ایزدى پیوسته است وى را به خاک مى سپارند. او پس از مدتى به هوش ‍ آمده ، خود را درون قبر مى بیند و هیچ راهى را براى خارج شدن و رهایى از آن نمى یابد.

در حال نذر مى کند که اگر خداوند او را از درون قبر نجات دهد کتابى را در تفسیر قرآن بنویسد. در همان شب قبرش به دست فردى کفن نبش مى شود وآن گور کن پس از شکافتن قبر شروع به باز کردن کفنهاى او مى کند. در آن هنگام علامه دست او را مى گیرد! کفن دزد از ترس ، تمام بدنش به لرزه مى افتد، علامه با او سخن مى گوید، لیکن ترس و وحشت آن مرد بیشتر مى شود. علامه طبرسى به منظور آرام ساختن او، ماجراى خود را شرح مى دهد و پس از آن مى ایستد. کفن دزد نیز آرام شده ، با درخواست علامه که قادر به حرکت نبود، او را بر پشت خود مى نهد و به منزلش ‍ مى رساند. طبرسى نیز به پاس زحمات آن گورکن ، کفنهاى خود را همراه مقدارى بسیارى پول به او هدیه مى کند آن مرد نیز با مشاهده این صحنه و با یارى و کمک علاقه توبه کرده ، از کردار گذشته اش از درگاه خداوند طلب آمرزش مى کند. طبرسى نیز پس از آن به نذر خود وفا کرده ، کتاب مجمع البیان را مى نویسد.

شیخ طوسى تفسیر خود را در مدت هفت سال و با اقتباس (التبیان ) اثر شیخ طوسى ، تدوین کرده و هر یک از فنون مختلف قرآنى را به صورت جدا از هم درقالبى منظم ومرتب بیان نمود. این نظم خاص سبب گردید که دانشمندان شیعه وسنى ، آن تفسیر را بر بسیارى از تفاسیر دیگر برترى داده ، آن را مورد ستایش قرار دهند.

مجمع البیان در ده جلد تدوین و در پنج مجلد چاپ شده است . این کتاب با مقدمه اى مفید آغاز شده و موضوعاتى در هفت فن به قرار ذیل در آن مطرح شده است : تعداد آیات قرآن و ثمره آشنایى با آن ، ذکر اسامى قراء مشهور قرآن و نظرات آنان ، تعریف تفسیر، تاءویل و معنى ، نامهاى قرآن و معانى آن ، یادى از علوم قرآن و مسائل مربوط به آن و کتابهایى که در مورد آن تاءلیف شده است ، احادیث مشهور پیرامون فضیلت قرآن واهل آن و بیان آنچه که براى قارى قرآن نیکوست (چون زیبا خواندن الفاظ قرآن ).

او در پاره اى از موارد به دنبال معنى آیات و به منظور توضیح بیشتر، به مطلبى اشاره و آن موضوع را با عنوان (فصل ) مشخص مى کند. عناویتى چون تقوا، خصوصیت هدایت و هدى ، توبه وشرایط آن ، نام محمد صلى الله علیه و آله و بالاخره چکیده اى از پندها و حکمتهاى لقمان حکیم نمونه هایى از این فصلها مى باشد. همچنین احادیث و روایات بسیارى در این تفسیر وجود دارد که تعداد آن بیش از هزار و سیصد حدیث است .

ب – (الکافى الشافى ) گزیده اى از الکشاف

علامه طبرسى پس از تاءلیفات مجمع البیان – که به تفسیر کبیر شهرت یافت – به تفسیر کشاف ، اثر جار الله زمخشرى برخورد و به دلیل جذابیت و هنر نمایى موجود در آن ، به تلخیص آن کتاب اهتمام ورزید. او معانى نو و بدیع و الفاظ نیکویى را که در نوع خود بى همتا بود از این تفسیر گلچین کرد و آن را در یک جلد تاءلیف نمود و نام این تفسیر گزدیده و مختصر را (الکافى الشافى ) نهاد (۲۲۹).این کتاب در آثار برخى از شرح حال نویسان به (الوجیز) تعبیر شده است .چون نسبت به مجمع البیان و تفسیر دیگر علامه ، موسوم به جوامع داراى حجم کوچکى بوده است .

ج – جوامع الجامع ، تفسیر وسیط

این کتاب پس از مجمع البیان از معروف ترین آثار طبرسى است که در مدت یک سال (از ماه صفر ۵۴۲ تا محرم ۵۴۳ ق .) و پس از اتمام دو تفسیر گذشته تاءلیف شده است (۲۳۱). در این تفسیر گزیده گویى شیوه مفسر است و او کوشیده تا مطالب مهم و برجسته و لطایف آن دو کتاب را گرد آورى کرده ، از برخى مطالب آن دو تفسیر کبیر وجیز صرف نظر نماید. همچنین حسن ابتکار و لطف تعبیرى که در بیان دقایق آیات و کیفیت توجیه آن به کار رفته و استفاده اى که از کشاف زمخشرى شده ، باعث شد که این تفسیر از مجمع البیان ممتاز گردد علامه ، جوامع الجامع را به دلیل کمى حجم وفزونى فوایدش ، وسیط نیز نامیده است .
بیشتر مطالب تفسیر جوامع الجامع از کشاف زمحشرى اقتباس شده است . در پاره اى از موارد نیز مطالبى از تفسیر در مقایسه با کشاف امتیازاتى دارد؛ همچون اختصار و حذف زواید و مطالب غیر ضرورى نقل روایاتى از طریق شیعه که گاهى غیر ضرورى ، نقل روایاتى از طریق شیعه که گاهى با تفسیر صاحب کشاف موافق و در بسیارى از مواضع با آن مخالف است و بیان آراء کلامى شیعه امامیه در مواردى که با دیدگاه معتزله موافق نیست یا نظر شخصى طبرسى در تفسیر آیه با نظر زمخشرى مخالف است که در این صورت طبرسى از نظر صاحب کشاف عدول نموده و آنچه مى دانسته ذکر کرده است .

بر قله فقاهت

علم فقه که فن استخراج و استنباط احکام از مدارک آن چون کتاب ، سنت ، اجماع و عقل مى باشد از جمله دانشهاى دقیقى است که شیخ در آن صاحبنظر بود. علماى بزرگ و شرح حال نگاران ، از وى به عنوان مجتهد و فقهى بزرگوار یاد کرده اند. طبرسى با عنایت به وجود بیش از پانصد آیه قرآن که بر احکام عبادات و معاملات اشاره دارد به طرح موضوعاتى فقهى در دو تفسیر کبیر و وسیط خود پرداخته است . او نخست اقوال فرق مختلف اسلامى را بیان کرده ، پس از شرح دیدگاه شیعه نظر خود را به گونه فتوا اظهار مى کند. بسیارى از فقهاى بزرگ شیعه نظرات او را مورد اشاره قرار داده اند که مى توان به برخى از عناوین دیدگاههاى فقهى او اشاره کرد:

کبیره بودن تمام گناهان ، معناى شرعى تیمم ، مستحب بودن استعاذه در نماز و غیره آن ، ارکان و واجبات حج و عمره ، حکم صورتى که بین دوبینه در موردى تعارض واقع مى شود ، خمس ، قبص در رهن ، دین مفلس ، حکم دیون در صورت فوت بدهکار ، شفعه ، حکم ربا ، جزیه نگرفتن از صائبین ، حکم وقف بر کافر ، جواز وصیت بر شخص ذمى ، صید و ذباحه ، رضاع ، خلع و مبارات، مراد از خوف شقایق .

آیینه وحدت

اختلاف وتنش هاى مذهبى ، یکى از معضلات و گرفتارهاى عصر شیخ طبرسى بود. حاکمیت ترکان سلجوقى در مشرق زمین هر چند تحولى بزرگ در تمدن اسلامى ایجاد کرد لیکن به موجب جانبدارى آنان از مذهبى خاص ‍ و تحت فشار قرار دادن مذاهب دیگر – بخصوص شیعه امامیه – سبب شد که فرق اسلامى به جاى تکیه بر اصولو بها دادن به اتحاد و ائتلاف ، درگیر مناقشات مذهبى شده بر اختلافت موجود بیفزایند.

شیعه به هنگام حکومت علویان و آل بویه قدرت و عظمتى یافته بود لیکن در عهد غزنویان و در آغاز دولت سلجوقیان زندگى سیاسى شان مدتى در پس ابرهاى تیره تعصب پوشیده ماند و افق حیات براى آنان تاریک گشت و بنا به گفته برخى از زمامداران آن عصر، آنان در ردیف گبران و ترسایان ، یاراى تظاهر به دین و ورود به خدمات عمومى را نداشتند.

با تمام این دشواریها، علماى مذهب تشیع در ایران از مسیر توسعه و کسب تدریجى نیرو باز نایستاده ، از کیان و فرهنگ خویش پاسدارى کردند. در سالهاى پایانى سلطنت ملک شاه ، گروهى از شخصیتهاى بانفوذ شیعه در دستگاه حکومتى سلجوقیان راه یافتند و پس از بر کنارى خواجه نظام الملک و واگذارى کرسى وزارت به یک فرد شیعى به نام تاج الملک ابوالفضل قمى ، پاى گروهى از شیعیان چون مجد الملک ابوالفضل قمى به دربار باز گردید.
بحثها و مشاجرات مذهبى فراگیر بین علماى مذاهب فراگیر بین علماى مذاهب در آن دوره در برخى مواقع به ستیز و خونریزى دسته هاى مختلف دسته هاى مختلف منتهیمى گشت .
در میان سنیان درباره مذهب حنفى و شافعى ، جبر و اختیار یابرترى مذهب اشعرى ، معتزلى و؟ و غیره ، و بین سنیان و شیعیان در مسائل گوناگون مورداختلاف ، و بین همه آنالن با باطنیان ، بحثهاى شدید و دامنه دارى انجام مى شد که غالبا با تشکیل مجالس و تالیف کتابها یا گرفتن اقرار کتبى به ترک عقیده اى و قبول عقیده دیگر منجر مى گردید و گاه با تبعید یا کشتن و نظایر آن پایان مى یافت .

راستى ، در این حال براى ائتلاف و نزدیک ساختن قلوب مسلمانان – که از آرزوهاى مصلحان و درد آشنایالن به شمار مى رفت – چه اقدامى بایسته و شایسته مى بد؟ آیا تسلیم فضاس مسموم جامعه شدن و ترویج و تشویق صف بندیها، خدمت تلقى مى شد یاسکوت و کنازه گکیرى از اوضاع ومسائل حاد جامعه بهترین راه به شمار مى رفت ؟ بى شک این دو شیوه فوق ، آتش اختلاف راشعله ور ساخته بود و براى رهایى از ین بحران اقدامى شایسته و شجاعانه – برخلاف راههاى گذشته – لازم بود اء علامه طبرسى درد را بخوبى احساس کرده بد و در پى رشد واحیاى اندیشه وحدت فکرى و تفهاهم مذهبى و باعنایت به مقیضیات زمان و به منظور کاستن احتلافهاى موجود، به میدان ائتلاف وارد شد و قرآن مجید را که مورداحترام و قبول همه مذاهب اسلامى بود اساس کار خود قرار داد.

آزاد اندیشى ، بلندنگرى ، سعه صدر، عفت قلم وانصاف درپژوهش از خصایص ‍ بارزى است که در کتاب (مجمع البیان ) وى به چشم مى خورد. او خودرادر منبع یا منابع محدودى محصور نساخت ت بلکه اندیشه هالى مخالف و موافق را نظاره کرده ،؟ دامن پژوهش و تحقیق از مرزهاى اندیشه خود گذراند و به کاوش دیگاه دیگران ره سپرد و با نظر یکسان به مهم اصنالف و فرقه ها، انجه را صحیح و معقول به بود مى پذیرفت و در تقدیم و تاحیر آن غرض خاصى نداشت . علامه همچنین در نقل عقیده دیدگاه محالفان تا آنجا که از نظزاصولى عقیده و مبانى مکتبش خدشه وارد نمى نمود دریغ نمى ورزید .

در میان مولفان و مصنفان کمتر کسى را چون او مى توان یافت که کلامش از طعن و اعتراف نسبت به مخالفان طریقه خود خالى باشد او همچون سلف صالح وبه دنبال سیره پیشوایان شیعه ت امامیه ت دفاع از اصول ومبانى شیعه را با حفظ اعتدال ت نداشتن تعصب و افراط و پرهیز از غرور در آمیخته بودو خدمتى پر ارج را در نزدیک ساختن افکار و اندیشه هاى مذاهب اسلامى به انجام رسادن و نام خودرادر میان شیعیان و دانشمندان منصف اهل سنت جاودانه ساخت .

علامه سید محسن امین عاملى در این باره چنین نمى نگارد: (بزرگى ، عظمت ، تبحر در علوم و وثاقت او امرى است که نیاز به بیان ندارد و مجمع البیان بهترین شاهد بر این مدعاست ؛ کتابى که انواع را در آن جمع ساخته ، نظرات پراکنده در تفسیر را بیان نموده ، و در هر مقام به احادیث اهل بیت – علیه السلام – در تفسیر آیات قرآن اشاره کرده است .

او دلایل روشن و مورد قبول را با حفظ اعتدال ، گزینش نیکو در اقوال ، رعایت ادب و حفظ نگهدارى گفتار در مقابل مخالفان فکرى جمع کرده است ، به نحوى که در کلامش جمله اى که نفرت از خضم را حکایت کرده یا مشتمل بر تقبیح آنها باشد یافت نمى شود و این خصیصه و امتیاز در آثار کمتر مؤ لف و مصنفى یافت مى شود. به گفتار او در مقدمه جوامع الجامع بنگرید که چگونه به تعظیم و ثناى علم و دانش صاحب الکشاف بر خاسته است ؛ تا بدانید که آن امر، از بزرگى ، انصاف و پاکى نفس او مى باشد.)

شیخ محمود شلتوت ، رئیس سابق دانشگاه الازهر، طبرسى و آثارش را چنین معرفى مى کند: (طبرسى اگر چه به بیان نظرات اختصاصى شیعه در احکام و آراء مورد اختلاف طریق افراط در پیش نمى گیرد و مخالفان خود و مذهب خود را مورد حمله نمى دهد. واقعیت آن است که باید به این شیوه تا آنجا که به اصول مذاهب و مسائل ریشه اى آن مربوط مى شود نگاهى آرام و با اغماض داشته باشیم ….

وى به آنچه داشت و به آنچه از دانش شیخ امت و مرجع بزرگ آن در تفسیر یعنى (امام طوسى ) صاحب کتاب (تبیان ) گرد آورد، بسنده نکرد؛ تا آنکه به دانش جدید که بدان آگاهى یافت روى آورد وآن دانش صاحب کشاف بود که شیخ طبرسى این اطلاعات قدیم خود پیوند داد و اختلاف میان او و این کار مانع نشد، چنانکه امورى که از تعصب بر مى خاست نیز مانع چنین امرى نشد و حجاب هم عصرى میان آنها حایل نشد وحال آنکه هم عصرى نیز خود نوعى مانع است …. )

غروب در شامگاه عرفه

امام مفسران ، امین الاسلام طبرسى پس از هفتاد و نه ( هشتاد) سال زندگى با برکت و سراسر خدمت به اسلام و مردم ، شبانگاه روز نهم ذیحجه سال ۵۴۸ ق . در شب عید قربان در شهر سبزوار به دیار حق شتافت و جهان اسلام را در عزایش سیه پوش ساخته ، در سوگ نشاند. برخى از نویسندگان اسلامى شیخ طبرسى رابه عنوان (شهید) یاد کرده اند. وسیله سم به شهادت رسیده است . در مقابل ، گروهى نیز با توجه به همزمان بودن رحلت شیخ بافتنه طائفه وغز ، به شهر ایشان به دست این گروه شورشى اشاره کرده اند.

پیکر پاک علامه از سبزوار به مشهد مقدس انتقال یافت و در نزدیکى حرم مطهر امام رضا علیه السلام در محلى به نام قبرستان قتلگاه به خاک سپرده شد. آرامگاه او که در ابتداى خیابان طبرسى واقع شده ، از آغاز، محل زیارت مؤ منان بوده است و در سال ۱۳۷۰ به موجب طرح توسعه حرم ، به داخل باغ رضوان انتقال داده شد .

یادگاران

این مقدمه را با یاد آورى از دو فرزند علامه ، پایان مى دهیم .
۱ – ابونصر، حسن بن فضل بن حسن طبرسى : او در فضایل و کمالات معنوى مرتبه اى بلند داشت ومحدث قمى از او به عنوان فاضل کامل فقیه و محدث بزرگ یاد مى کند . به در خواست او بود که پدر، تفسیر جوامع الجامع را تاءلیف نمود مهمترین اثر به یادگار مانده ابونصر، کتاب (مکارم الاخلاق ) مى باشد.
۲ – على بن فضل طبرسى : از او هیچ گونه اطلاعى به دست نیامده

گلشن ابرار//جمعی از پژوهشگران حوزه علمیه قم

زندگینامه شیخ طوسى( متوفاى ۴۶۰ ق)

 .ولادت :

محمد بن حسن طوسى در ماه رمضان سال ۳۸۵ ق . در خانه اى محقر اما سرشار از نور ایمان پا به عرصه وجود گذاشت . زادگاه وى شهر طوس بود محمد تا سال ۴۰۸ ق . در این شهر اقامت کرد و در طول این مدت مقدمات علوم متداول در آن عصر را فرا گرفت و در بهار جوانى از محصلین فاضل و درس خوانده گردید.

به سوى بغداد

طوسى در ۲۳ سالگى چون محیط کوچک طوس را براى پیشرفت شایان شایان و سیر کمالات معنوى تنگ دید، به منظور استفاده کامل و درک محضر اساتید بزرگ و نامى آن دوره بخصوص شیخ مفید و سید مرتضى در سال ۴۰۸ ق رهسپار بغداد گردید(۱۸۵) در آن زمان بغداد شهر علم بود و آوازه بلندى داشت و حوزه درسى شیخ مفید دانشوران بسیارى را از اطراف به این شهر فرا خوانده بود. در چنین محیطى وى هیچگونه غربتى در خود احساس نکرد و سالها چون خورشید در این حوزه درخشید و در پاى درس ‍ نابغه دهر، شیخ مفید نشست و مدت پنج سالى افتخار شاگردى وى را داشت . حضور جوانى ۲۳ ساله در درس رهبر و پیشواى دینى شیعیان ، در کنار شاگردان برازنده اى چون سید مرتضى و برادر نابغه اش سید رضى ، نجاشى ، ابوالفتح کراجکى و محمد بن حسن حمزه که همه در شمار بزرگان و دانشمندان شیعه به شمار مى رفتند، خود گواه صادقى بر عظمت علمى و جایگاه ویژه ایشان است .

شیخ طوسى در دوران جوانى به درجه اجتهاد رسید و کتاب تهذیب الاحکام را که از کتب معروف و مورد توجه شیعه است ، در این دوره  و با پیشنهاد استاد نابغه خود، شیخ مفید تاءلیف نموده است .
این کتاب شاهد صادقى است بر اجتهاد و تبحر دانشور نامور طوس در زمینه هاى مختلف ؛ فقه ، اصول و رجال ، در حالى که هنوز از سن او سى سال نگذشته بود.

تصویرى از منزلت (مفید رحمه الله )

ابن ندیم که از معاصران شیخ مفید بوده و مانند او در بغداد مى زیسته در کتاب (فهرست ) نوشته است : ( ابن معلم ابوعبدالله (شیخ مفید) ریاست متکلمین شیعه در عصر ما به وى رسیده است . او در علم کلام (عقاید و مذاهب ) به روش مذهب شیعه بر همه کس پیشى دارد. دانشمندى باهوش ‍ و بافراست است من او را دیده ام دانشمندى علیقدر است .)

ابن عماد حنبلى مورخ مشهور اسلامى در کتاب شذرات الذهب ، ضمن وقایع سال ۴۱۳ ق مى نویسد (مفید در این سالها وفات یافت . او از عالمان شیعه و پیشواى آنان بوده و داراى کتابها و نوشته هاى فراوانى است ).

این ابى طى در تاریخ امامیه (شیعه ) مى گوید: مفید، بزرگ بزرگان شیه و زبان گویاى آن است . وى در کلام ، فقه و جدل استادى فرزانه بود و در دولت (آل بویه ) با طرفداران هر مسلک و عقیده با متانت و عظمت خاصى بحث و مناظره و از مستمندان دستگیرى بسیار مى کرد. فروتنى و خشوع وى زیاد، نماز و روزه اش فراوان ، لباس تمیز و نیکو بر تن داشت و دیگران گفته اند عضدالدوله دیلمى حاکم مقتدر آل بویه بسیارى از اوقات به ملاقات شیخ مفید مى رفته است . ۷۶ سال زندگى کرد و بیش از دویست کتاب و رساله نوشت . در ماه رمضان سال ۴۱۳ ق . دار فانى را وداع گفت و هشتاد هزار نفر در تشییع جنازه وى شرکت کردند.

علامه حلى که خود از محققان نامى دنیاى تشیع است در مقام توصیف شیخ مفید مى نویسد: کلیه دانشمندان ما که بعد از وى آمده اند از دانش او استفاده نموده اند .فضل و دانش او در فقه ، کلام و حدیث مشهورتر از آن است که به وصف آید.او موثق ترین و داناترین عالمان عصر خود بود. ریاست علمى و دینى طایفه شیعه در عصر او به وى منتهى گشت )

پس از رحلت مرجع و رهبر بزرگ شیعیان (شیخ مفید) هدایت کشتى طوفان زده شیعه که در اقیانوس بیکران و ظلمانى تحت سیطره حکام عباسى و تلاطم بود، به عهده مردى از تبار بزرگان و سادات علوى به نام سید مرتضى معروف به علم الهدى گذارده شد و سید مرتضى در بسیارى از علوم کلام ، فقه و اصول و ادب و شعر، شهره محافل علمى در دور نقاط عراق بود.(۱۹۱) شیخ طوسى با اینکه خود در این زمان از صاحبنظران علم فقه و حدیث بوده است ، بعد از شیخ مفید مدت ۲۳ سال (۴۱۳ – ۴۳۶ ق ) در محضر این سید بزرگوار و دانشمند ژرف اندیش ، شاگردى نمود و از فضل و ادب این رادمرد تاریخ شیعه ، پیمانه دانش و اندیشه خود را لبریز ساخت . در درس سید مرتضى دانشمندان بزرگى حاضر مى شدند و سید بنا به مرتبه علمى و تلاش آنان در مسیر تحقیق و دقت نظر در مباحث ، کمک تحصیلى ماهانه اى را قرار داده بود. نظر به استعداد سرشار و آمادگى ذهنى شیخ طوسى در فراگیرى مباحث علمى و قدرت استنباط و نقد و بررسى آراء و عقاید، وى خیلى زود مورد عنایت خاص استاد قرار گرفت و بیشترین شهریه ماهیانه را که ۱۲ دینار بود، از براى شیخ مقرر داشت

هر چند شیخ از نظر علمى در بعضى از علوم مانند فقه و حدیث و رجال متبحر بوده و نیازى به فراگیرى دانشى در این زمینه ها نداشته است در علم کلام ، تفسیر، لغت و به طور کلى علوم ادبى از محضر سید مرتضى حداکثر استفاده را نموده است . شیخ طوسى در طى این مدت ضمن بالا بردن و توسعه اطلاعات گوناگون علمى شروع به تاءلیف کتابهاى متنوع در علوم اسلامى نیز کرد. تعدادى از کتابهاى مهمى که شیخ در حیات سید مرتضى نوشته بدین قرار است : تهذیب ، استبصار، نهایه ، المفصح فى الامامه ، رجال ، آغاز فهرست و از همه مهمتر تلخیص الشافى که مهمترین کتاب اوست . و آن تنظیم و خلاصه کتاب شافى سید مرتضى است . تا آن هنگام کتاب با آن اهمیت در مساءله امامت تاءلیف نگردیده بود و شیخ در سال ۴۳۳ ق (چهار سال قبل از درگذشت سید) آن را به پایان رسانیده است . ناگفته نماند که شیخ بیشتر این کتابهاى را به تقاضاى فقیهان و دانشوران بزرگى همچون قاضى ابن براج یا دیگران نوشته است .

از دیدگاه بسیارى از محققان ، شیخ طوسى تدوین کننده اساسنامه مکتب تشیع در فرهنگ و تمدن اسلامى محسوب مى شود. علامه حلى مى گوید: (شیخ طوسى پیشواى دانشمندان شیعه و رئیس طایفه امامیه … صاحبنظر در علوم اخبار، رجال ، فقه ، اصول ، کلام و ادب بوده است . همه فضیلتها منسوب به اوست و در تمامى فنون اسلام کتاب نوشته است اوست که عقاید شیعه را در اصول و فروع آن دسته بندى و اصلاح نموده )

شیخ طوسى همچنین در این مدت از محضر اساتیدى چون : ابن غضائرى ، ابن شاذان متکلم ، ابن حسکه قمى ، حسین بن ابى محمد تلعکبرى ، ابن بشران معدل ، ابومنصور شکرى ، احمد بن ابراهیم قزوینى ، ابن فهام سامرى ، ابوحسین صفار، ابن ابى جید، ابن حاشر و دهها فرزانه دیگر فیض ‍ کرد.

خورشید عرش

در ۲۵ ربیع الاول ۴۳۶ ق روح ملکوتى سید مرتضى بعد از ۸۰ سال عمر گرانبار، تعلق زمینى را رها کرد و به سوى معبود شتافت (۱۹۵) و پس از آن شیخ طوسى رهبر و پیشواى مذهب تشیع گردید و دوازده سال بعد از سید مرتضى در بغداد بر دنیاى شیعه زمامت داشت . او با دور اندیشى وصف نشدنى ، صفحات طلایى ناگشوده تاریخ اسلام و شیعه را، به معناى واقع جلوه اى بدیع بخشید.

در آن ایام از دورترین نقاط مملکت اسلامى دانش پژوهان و فقیهان براى حل مشکلات علمى خود به منزل و محل درس شیخ مى آمدند تا از افکار و اندیشه هاى این فرزانه دوران به اندازه ظرفیت وجودى خود پیمانه هاى علم و معرفت برگیرند. در تاریخ آمده است : سیصد تن از مجتهدان شیعه شاگرد وى بودند و از عالمان اهل تسنن آن قدر از این منبع فیض استفاده کرده اند که به شمارش درنیاید.

دانشمند فرهیخته اى همچون اسحاق بن بابویه قمى ، ابوالصلاح حلبى ، ابوعلى طوسى (فرزند شیخ ) سعدالدین بن البراج ، شهر آشوب سروى مازندرانى ، عبدالجبار بن عبدالله المقرى رازى ، محمد بن حسن فتال ، کراجکى ، حسین بن فتح جرجانى ، جعفر بن على حسینى ، ابوالصلت محمد بن عبدالقادر، ناصر بن رضا علوى ، غازى بن احمد سامانى و دهها اندیشمند دیگر از شاگردان برجسته شیخ مى باشند.

در سال ۴۴۷ ق طغرل بیک سلجوقى با سپاهى لجام گسیخته وارد بغداد شد و محله شیعه نشین شهر را مورد تاخت و تاز قرار داد و افزون بر به خاک و خون کشیدن مردم بى پناه ، کتابخانه عظیم ابونصر شاپور بن اردشیر را به آتش کشید و حتى دهها قرآن نفیس کتابخانه نیز از خشم دنیاطلبان سلجوقى در امان نماند.

در این توطئه که تا سال ۴۵۱ ق . ادامه داشت چندین بار کتابخانه شخصى و دست نوشته هاى شیخ طوسى در میان کوچه و خیابان بغداد به آتش کشیده شد. در ماه صفر ۴۴۹ ق . به خانه شیخ هجوم بردند و هر آنچه از لوازم ، کتابها و دفاتر در منزل او گذارده بودند به میدان اصلى شهر آورده ، آتش ‍ زدند. (۱۹۹)بروز این حوادث ناگوار شیخ طوسى را بر آن داشت تا در پى حفظ میراث فرهنگى و نجات دانشمندان شیعه ، هجرتى دگر آغاز کند و راهى نجف شود

هجرت به شهر عشق

نجف در زمان سلاطین دیلمى مانند معزالدوله ، عضدالدوله و وزا و شخصیتهاى شیعه این خاندان ، تغییرات زیادى پیدا کرد. آنان اشیاى نفیسى را وقف بارگاه آن حضرت کردند. سلاطین مزبور خود به زیارت مرقد منور ایشان بعد از مرگ نیز در سرداب صحن نجف کنار آن تربت پاک به خاک سپرده شدند. ولى در زمان ورود شیخ به نجف (۴۴۸ ق .) این شهر دیگر رونق زمان آل بویه را نداشت ، از آن آمد و شدها خبرى نبود، تعصبهاى جاهلانه و مرگبار بر همه جا سایه افکنده و حالت رعب و وحشت سراسر عراق را فراگرفته بود.

اما از سویى اطراف نجف عشایر غیور و شجاعى از عربهاى شیعه زندگى مى کردند و بسان دژ محکمى مرقد مطهر و نورانى مولاى خود را از هر گونه گزند و تعرضى محافظت مى کردند.  بر همین اساس نجف براى شیعیان منطقه امنى محسوب مى شد و حسن انتخاب شیخ هم تاءییدى بر وجود امنیت نسبى در آن منطقه از عراق است .

با ورد شیخ طوسى ، نجف شاهد جنب و جوش وصف ناپذیرى شد. چرا که مردى آسمانى با روحى لطیف به لطافت شبنم ، داراى اندیشه اى به خروش ‍ اقیانوس و ارادى خلل ناپذیر چون پولاد، همراه گلستانى از شقایق سرخ ، در پى خدمت به مولاى خویش و رونق مکتب وى ، به بهشت خدا در زمین هجرت کرده است تا نجف را بزودى قبله آمال و آروزى عاشقان علم و معرفت سازد. وى تشنگان معرفت و عرفان مولاى متقیان را که در بوستان دانش علوى دعوت مى کند و تحفه اى از اندیشه هاى علوى را به ایشان تقدیم مى دارد.

اولین دانشگاه شیعه

شیخ که خانه ، کتابها و دست نوشته هاى خود را در بغداد از دست داده بود، در نجف مدت ۱۲ سال آخر عمر را با پشتکارى بیشتر گذراند و به دانشوران بدین سامان پرداخت . نجف در آن زمان شهر نبود حتى عنوان قریه هم نداشت به جهت وجود بارگاه امیر مؤ منان تنها زایرین بودند که در آن رفت و آمد داشتند. شیخ طوسى حوزه علمى جدیدى را در آنجا به وجود آورد و پایه هاى استوار این مرکز بزرگ را بنا گذاشت ؛ به طورى که پس از گذشت هزار سال از آن تاریخ ، هنوز اصالت علمى خود را حفظ کرده و دیگر مراکز اسلامى را تغذیه فرهنگى مى کند.
بحق وى را باید مؤ سس اولین دانشگاه تشیع دانست و با انفجار از هنر این رادمرد صحنه هاى پیکار علم و اندیشه ، که در هر زمینه مطلبى بدیع و منحصر به فرد به یادگار گذاشته ، یاد کرد.

میراث گرانبها

شمار آثار شیخ – اعم از کتاب و رساله – به ۵۱ مجلد مى رسد که گاه بعضى از این مجلدات ده جلد کتاب قطور را در بر مى گیرد. موضوعات این کتابها تحت عناوینى چون تفسیر، حدیث ، فقه ، اصول فقه ، کلام رجال و فهرست ، تاریخ و مقتل ، جواب مسائل شرعى و اعتقادى و دعا مندرج است .

التبیان فى تفسیر القرآن (در ده جلد)، المسائل الدمشقیه فى تفسیر القرآن و المسائل الرجیه فى تفسیر آیات من القرآن ، از آثار تفسیرى اوست .
تهذیب و استبصار دو اثر او در علم حدیث است که در کنار کافى (اثر شیخ کلینى ) و من لا یحضره الفقیه (اثر شیخ صدوق )، کتب اربعه را تشکیل مى دهند.

مهترین آثار شیخ در فقه عبارت اند از:

۱-النهایه ،

۲-المبوط،

۳-الخلاف ،

۴-الجعل و العقود فى العبادات

۵- الا یجاز فى الفروض

۶- مناسک الحج فى مجرد العمل ،

۷-المسائل الحلبیه فى الفقه ،

۸-المسائل الجنبلائیه فى الفقه

۹- المسائل الحائریه فى الفقه ،

۱۰-مساءله فى وجوب الجزیه على الیهود،

۱۱-مساءله فى تحریم الفقاع ،

۱۲-مساءله فى موافقیت الصلاه .

۱۳-عده الاصول و مساءله فى العمل بخبر الواحد و بیان حجه الاخبار از آثار او در اصول مى باشد.

تاءلیفات شیخ در علم کلام عبارت اند از:

۱-تلخیص الشافى (فى الامامه )،

۲-تمهید الاصول (شرح کتاب جمل العلم و العمل سید مرتضى )،

۳-الاقتصاد (الهادى الى طریق الرشاد)،

۴-المفصح فى الا مامه ،

۵-مقدمه فى المدخل الى علم الکلام ،

۶-ریاضه العقول ، مایعلل ،

۷-ما لا یسع المکلف الاخلال به ،

۸-شرح الشرح فى الاصول

۹- اصول العقائد الغیه ،

۱۰-الفراق بین النبى و الامام ،

۱۱-مساءله فى الا حول ،

۱۲-المسائل الرازیه ،

۱۳-النقض على بن شاذان فى مساءله الغار،

۱۴-مسائل اصول الدین و الکافى .

شیخ طوسى در دو علم رجال و فهرست چند کتاب ارزشمند به یادگار گذاشته است :

کتاب الابوا؛ رجال شیخ طوسى )، اختیار معرفه الرجال (معروف به رجال کشى . شیخ به حذف اشتباهات ، مرتب کردن و اصلاح اصل کتاب کشى اقدام کرد) و الفهرست ( معرفى مصنفان نامدار شیعه و آثار آنان ).

در زمینه تاریخ نیز شیخ طوسى رحمه الله علیه دو اثر نگاشته است .

مقتل الحسى و مختصر اخبار مختار بن ابى عبیده الثقفى .
مسائل الالیاسیه ، المسائل القیه ، مسائل ابن براج و تعلیق ما لا یسع ( که مجموعه پاسخ ‌هاى شیخ به سئوال هاى پرسشگران است ).
در زمینه دعا و اعمال عبادى آثار ذیل از شیخ به یادگار مانده است :
مصباح المتهجد و سلا ح المتعبد، مختصر المصباح ، محتصر فى عمل بوم و لیله ، انس الوحید و هدایه المسترشد و بصیره المتعبد )

شاگردان

گذشته از آثار گرانبها و ارزشمند علمى ، دانشوران بزرگى در حوزه درسى وى پرورش یافتند. طبق نوشته گروهى از دانشمندان شیعه شاگردان شیخ الطائفه افزون از سیصد دانشمند مجتهد بوده اند در منابع مختلف شیخ مختص فرزانگان تشیع نبوده اند بلکه بسیارى از دانشمندان اهل تسنن نیز از محضر ایشان به مقام علمى دست یافتند.

اشک ملائک

محرم سال ۴۶۰ هجرى با روزها و شبهاى غم آلود، نزدیک مى شود. روزها در پرده بسیارى عزاى حسینى با شبهاى خرابه نشینان آل رسول صلى الله علیه و آله همنوا شده اند. در گوشه اى از نجف اشرف دلى شکسته و قلبى آکنده از تاءسف و اندوه ، متعلق به پیرى وارسته و عارف ، آخرین آهنگهاى حیات را مى نوازد تا روح خسته و ملول این جسم مطهر و نجف را در سفرى آسمانى و روحانى آزاد کند. شب ۲۲ محرم سال ۴۶۰ ق فرا مى رسد. ملائک که در انتظار رؤ یت خورشید آسمان عشق و معرفت ، سالها چشم به راه بودند، عاقبت در این شب حزن انگیز روح ملکوتى آقا و مراد شیعیان ، شیخ طوسى را چون نورى آسمانى به میهمانى خدا بردند تا در پرتو عظمت آن نفس پاکیزه تقربى نصبیشان گردد. آرى ! مردى بزرگ پس از گذاردن ۷۶ سال ، زندگى پر برکت و سعادت با عشق وصال حق شتابان به سوى خدا رخت بر بست .
(شیخ را در خانه مسکونى اش در نجف دفن کردند. این خانه در سمت شمال بقعه علوى به نام مسجد طوسى معروف است ).

گلشن ابرار//جمعی از پژوهشگران حوزه علمیه قم

 

زندگینامه سید مرتضى علم الهدى (۳۵۵-۴۳۶ ه.ق)

مقدمه

(سید مرتضى ) یکى از چهره هاى امید آفرین و هدف بخش و سازنده جهان تشیع و بلکه افتخار اسلام به شمار آمده ، آثار علمى و زندگى اجتماعى و شخصیت معنوى او براى همه نسلها آموزنده و الهام بخش ‍ است .
گرچه بیش از هزار سال از روزگار او مى گذرد، شایستگى و برجستگى هاى وى سد زمان را شکسته و تا امروز امتداد یافته است و شناخت او در همه زمانها به زانوان انسانها توان بیشتر در پیمودن راه انسانیت مى بخشید.

ولادت

سید مرتضى در ماه رجب سال ۳۵۵ هجرى قمرى در شهر بغداد دیده به جهان گشود نامش على فرزند (ابو احمد حسین ) فرزند موسى بن محمد بن موسى بن ابراهیم فرزند امام موسى بن جعفر علیه السلام است که نسب او با پنج واسطه به امام هفتم علیه السلام مى رسد. کنیه اش ابوالقاسم است و پدر و مادرش نیز از افراد لایق آن روزگار بودند. پدرش حسین موسوى به (طاهر اوحد ذوالمناقب ) معروف بود که منصب نقابت و رسیدگى به کار و زندگى سادات دودمان ابوطالب و مسؤ ولیت نظارت بر دیوان مظالم و سرپرستى زائران خانه خدا را که از منصبهاى مهم آن روز بود به عهده داشت  مادرش نیز بانویى بزرگوار و دانشمند بود که شیخ مفید پیشواى شیعیان کتاب (احکام النساء) را به خاطر او تاءلیف و تدوین کرده است .

آغاز تحصیل

پیشواى شیعه ( شیخ مفید) شبى در خواب دید حضرت فاطمه زهرا دخت گرامى پیامبر گرامى اسلام صلى الله علیه و آله دست دو فرزندش ‍ امام حسن و امام حسین علیه السلام را گرفته ، آنها را به نزد او آورد و پس از سلام گفت : (جناب استاد! این دو پسران من هستند، به آنها علم فقه و احکام دین بیاموز! استاد از خواب برخاست و پس از انجام کارهاى لازم و با اندیشه هاى مختلفى که گریبانگیر او بود به محفل درس خود که مسجد براثا واقع در محله شیعه نشین بغداد بود،آمد و پس از لحظاتى درس را شروع کرد. در کلاس درس مساءله خاصى پیش نیامد و موضوع خواب روشن نشد ولى چند لحظه پس از پایان درس دید زنى باوقار خاصى در حالى که دست دو فرزندش را گرفته و پیرامونش را زنانى که گویا از کنیزان او هستند همراهى مى کنند وارد مسجد شدند و پس از سلام نشستند. وقتى استاد فهمید که او فاطمه دختر ناصر کبیر است به احترام او از جا برخاست .

مادر دو فرزند ( على و محمد) خطاب به استاد گفت : جناب شیخ ! این دو پسر بچه ، پسران من هستند آنان را خدمت شما آوردم تا علم فقه بیاموزند! مرجع بزرگ شیعه فورى به یاد خواب شب گذشته افتاد و شروع به گریستن نمود. همه حاضران مبهوت شدند و سبب گریه او را سؤ ال کردند. استاد لب به سخن گشود و خواب شب گذشته خود را که تعبیر شده بود براى آنان نقل کرد، سپس با کمال اشتیاق تعلیم و تربیت آن دو برادر را به عهده گرفت و در پیشبرد آنان به درجات علمى و عملى همت گماشت و آنچنان درهاى علوم و معارف اسلامى را به روى آنان گشود که هر دو از نوابغ روزگار و عالمان نامدار به شمار آمدند

 

استادان

سید مرتضى (على ) تا آن زمان که خود بر فراز کرسى استادى تکیه زد در نزد شمارى از پاکان عصر خویش براى فراگیرى علوم آسمانى به ادب زانو زد و بهره ها برد. در ذیل یادى از آن خدا ترسان عرصه علم خواهیم کرد.

۱ – شیخ مفید (متوفى ۴۱۳ ق .): شخصیت ممتازى که به قول نجاشى فضل و برترى او در فقه ، کلام ، روایت ، علم و وثاقت مشهورتر از آن است که توصیف و تعریف شود(۱۱۴) او توانست شاگردانى بلند آوازه و نابغه و پرکار همانند شیخ طوسى و سید مرتضى را تقدیم جامعه اسلامى بدارد.

۲ – ابومحمد هارون فرزند موسى تلعکبرى (متوفى ۳۸۰ ق .): او دانشمند و فقیهى برجسته و کم نظیر بود و از جمله راویان مشهورى است که از مرحوم کلینى روایت نقل مى کند.(۱۱۵)

۳ – شیخ محمد صدوق (متوفى ۳۸۱ ق .): او از بزرگان و پیشتازان حدیث است که به قول شیخ طوسى وى دانشمندى بزرگ ، پاسدار احادیث ، آگاه به رجال و نقاد اخبار بود که در میان قمى ها کسى در پاسدارى از اعم حدیث و دانش زیاد همانند او دیده نشده است و حدود ۳۰۰ کتاب تاءلیف کرده است .

۴ – حسین بن على بابویه برادر شیخ صدوق : او فقیهى بزرگوار و محدثى شناخته شده است که از پدر و برادرش حدیث نقل کرده است .
در ردیف استادان سید مرتضى رحمه الله نام بزرگان دیگر هم به چشم مى خورد که ما به موجب اختصار فقط به ذکر نام آنان که در کتاب ارزشمند الغدیر آمده اکتفا مى کنیم : ۱ – احمد بن على بن سعیدکوفى ۲ – محمد بن عمران کاتب مرزبانى ۳ – ابویحیى ابن نباته ۴ – ابوالحسن على بن محمد کاتب ۵ – ابوالقاسم عبدالله بن عثمان بن یحیى ۶ – احمد بن سهل دیباجى . (۱۱۷)

شاگردان

۱ – شیخ طوسى : وى پنج سال پس از ورود به بغداد (که مرکز گسترش علوم اسلامى و حوزه علمیه شیعه به شمار مى رفت ) و استفاده از محضر استادان گرانقدر بویژه مفید – با کمال تواضع در مجلس درس سید مرتضى حاضر شد و بیست و سه سال تمام از محضر این استاد وارسته علم و ادب آموخت و به مقام والایى رسید و شاگردان بسیارى تربیت کرد که گفته شده شاگردان مجتهد او از عالمان شیعه بیش از سیصد نفر بود و شاگردانش از علماى اهل تسنن بیش از آن بود که بتوان آن را شمرد.

۲ – ابویعلى سلار دیلمى : او از فقهاى بزرگ شیعه و از شاگردان سید مرتضى و شیخ مفید بود و اصلش از دیلم (رشت امروز یا نواحى آن منطقه ) است . از آنجا به بغداد هجرت کرد و از محضر آن دو استاد بزرگ دانش و معرفت را فراگرفت و توانست فوق العاده مورد توجه استادش سید قرار گرفته ، جانشین او در منصب قضا در شهرهاى حلب گردد.

۳ – ابوالصلاح حلبى : او از عالمان و فقهاى مشهور است . این شهر آشوب درباره او مى گوید: ابوالصلاح حلبى از شاگردان سید مرتضى رحمه الله است و کتابى دارد به نام (بدایه ) در فقه و شرحى دارد بر کتاب ذخیره سید مرتضى .

۴ – قاضى ابن براج طرابلسى : او از فقها و دانشمندان و شاگردان مشهور سید مرتضى رحمه الله است که گفته شده سید مرتضى ماهانه هشت دینار – که در آن زمان مبلغ بالایى بوده است – به او شهریه مى داد و مدت بیست و سه سال تمام در طرابلس قضاوت مى کرد. از این رو به او قاضى طرابلسى گفته اند.

نام شمار دیگرى از شاگردان سید که در کتب معتبر آمده از این قرار است :

شریف ابویعلى محمد بن حسن بن حمزه جعفرى ،

ابو الصمصام مروزى ،

سید نجیب الدین کراجکى ،

شیخ ابوالحسن سلیمان صهرشى ،

جعفر بن محمد دوریستى ،

ثابت بن عبدالله نباتى ،

شیخ احمد خزاعى ،

شیخ مفید ثانى ،

شیخ ابوالمعالى احمد بن قدامه ،

شیخ ابوعبدالله محمد فرزند على صلواتى و

ابوزید فرزند کیابکى حسینى و…

حوزه درس سید

حوزه درس او ویژگیهایى داشت که به سختى مى توان نمونه آن را در درس ‍ دیگر عالمان یافت . از ویژگى مجلس درس او این بود که همه گونه افراد با هر عقیده اى مى توانستند در محضر او حضور یابند و از علوم مختلفى که وى تدریس مى کرد استفاده نمایند. نقل شده زمانى مردى یهودى که از قحطى و تنگدستى رنج مى برد به حضور استاد رسید و از وى تقاضاى یادگیرى علم نجوم کرد. سید مرتضى با گشاده رویى تقاضاى او را پذیرفت و دستور داد هر روز مبلغى به او بپردازند. آن مرد یهودى مدتى در درس ‍ استاد شرکت کرد و زندگى خود را از طریق همان مبلغ گذراند و پس از گذشت مدتى نه چندان زیاد، تحت تاءثیر عظمت و برخوردهاى مکتبى شریف مرتضى قرار گرفت و مسلمان شد.

مرحوم محدث نورى مى نویسد: (سید مرتضى – قدس سره – علوم زیادى را تدریس مى کرد)  خصوصیت دیگر حوزه درس او این بود که به هر شاگردى به فراخور حالش شهریه مى پرداخت . نقل شده که این استاد بزرگوار به شاگرد ممتازش شیخ طوسى ماهانه دوازده دینار مى پرداخت .

ویژگى دیگر درس او این بود که بزرگان بسیارى در آن شرکت مى کردند، حتى گاهى استاد عالى قدرش شیخ مفید رحمه الله نیز در درس او حضور مى یافت . در این باره چنین گفته شده است :

(تمام فاضلها و دانشمندان عرب و عجم از جملات او متحیر، توگویى سیبویه همه زمانهاست و سبحان  قرن چهارم ، تواءم با حکمت لقمان و زهد سلمان . وقتى در درس خواجه نصیر نام او برده شد مؤ دبانه گفت : صلوات الله علیه ! چون سید مرتضى به درس مفید حاضر گشتى ، مفید به احترام او از جا برمى خاستى و گاه کرسى درس خود به او دادى و از بیان و تقریر او نشاط کردى و در جلو او بر روى مبارکش لبخند شادى زدى ؛ که گویى سیماى معصومین بینى و گاه که به یاد خواب زهرا علیهاالسلام مى افتادى اشک شوق و محبت به گونه جارى ساختى .)

دارالعلم و کتابخانه سید

در زمان سید مرتضى رحمه الله شهر بغداد در مدتى کوتاه شاه گسترش علم و ادب بود. در آن روزگار شیفتگان دانش و معرفت از دورترین نقاط جهان به آنجا مى آمدند تا از محضر استادانى چون سید مرتضى توشه اى گرفته ، به دیار خود بازگردند و اقوام خود را ارشاد نمایند. در ظاهر هیچ مشکلى براى تحصیل علوم و معارف انسانى و اسلامى فرا روى آنان دیده نمى شد جز فقر و تنگدستى افراد – بویژه در سالهایى که قحطى شدید در شهر رخ نمود و مردم از جمله دانش پژوهان را در تنگنا و سختى قرار داد.

در آن سالها طلاب بیش از دیگران براى تاءمین زندگى و نیازمندیهاى تحصیلى خود در زحمت بودند و کتابخانه اى نیز در آن زمان در شهر وجود نداشت . از این رو سید مرتضى بر آن شد تا بخشى از خانه خود را به اهل علم اختصاص دهد تا شاگردان و دانش پژوهان با استفاده از آن و کتابخانه اش ، به تحقیق و مطالعه و مذاکرات علمى و تاءلیف بپردازند؛ که آن مرکز بعدها (دارالعلم ) نامیده شد. مرحوم علامه امینى مى نویسد: (ابن طى ) گفته : او اولین کسى است که خانه اش را دارالعلم قرار داد و براى مباحثه و مناظره آماده کرد.

ابولقاسم تنوخى ، قاضى مدائن و شاگرد سید مى گوید: (کتابخانه وى (سید مرتضى ) داراى هشتاد هزار جلد کتاب بود که او آنها را خوانده یا تاءلیف کرده بود یا مطالب آنها را به خاطر داشت .

کار ارزشمند دیگرى که سید مرتضى در این زمینه انجام داد این بود که یکى از روستاهاى متعلق به خود را براى تاءمین کاغذ دانشمندان و فقها وقف نمود و مخارج زندگى شاگردان را نیز از درآمد املاکش مى پرداخت .

البته معلوم نیست املاکى که سید در اختیار داشته از ملک شخصى خود وى بوده بلکه به احتمال زیاد این اموال متعلق به بیت المال بوده و سید مرتضى آنها را در جاهاى مناسب از جمله در راه پیشبرد اهداف اسلام و تربیت شاگردان و رسیدگى به نیازمندان جامعه هزینه مى نموده است .

تاءلیفات سید مرتضى

خداوند متعال به سید مرتضى ذوق و استعدادى سرشار داده بود و او نیز از این نعمت بزرگ الهى به خوبى بهره بردارى کرد و در نتیجه تلاش و کوشش ‍ در مدتى نه چندان طولانى هنرمندى صاحب قلم ، شاعرى متعهد مجتهدى عارف ، محققى توانا،اسلام شناسى ورزیده و آگاه و خدمتگزارى لایق و دلسوز براى اسلام و مسلمانان گردید. او علاوه بر داشتن مسؤ ولیتهاى مهم اجتماعى و تربیت شاگردان تاءلیفات مهمى در زمینه فقه و اصول ، تفسیر، علوم قرآن ، کلام ، حدیث و ادبیات به جامعه عرضه کرد که تعدادى از آنها در ایران و کشورهاى عربى چاپ و منتشر شده است و دانشمندان و ادبا از آنها استفاده مى کنند.

مرحوم علامه امینى در الغدیر نام ۸۶ اثر او را بیان کرده  و مرحوم سید محسن امین نیز نام ۸۹ کتاب وى را برشمرده و آنها را ستوده است .
یکى از کتابهاى وى دیوان معروف او با بیست هزار بیت است . او علاوه بر مقام علمى و اجتهاد داراى ذوق شعر و ادب بود و در زمان ایشان غیر از برادرش سید رضى شاعرى همانندش نبود. کتاب دیگر او (امالى ) است که در موضوع فقه و تفسیر و حدیث و شعر و فنون ادب است .

نکته مهمى که در تاءلیفات وى وجود دارد این است که در هر زمینه که وارد تحقیق شد سنگ تمام را گذاشته و آنچه در آن قابل بحث و تحقیق بوده بیان کرده است . از این رو بنیانگذار جمهورى اسلامى ایران حضرت امام خمینى در مورد کتاب (شافى ) که در بحث امامت نگاشته شده ، چنین فرموده است :

(کتاب شافى سید مرتضى علم الهدى (متوفى در سال ۴۳۶) که بهترین کتابها و مشهورترین مصنفات در این باب است در دسترس همه است ؛ که هر چه متاءخرین درباره امامت نوشتند، کمتر از آن است که در شافى سید مرتضى تحقیق کرده است .

نکته دیگر اینکه تعداد زیادى از کتابهاى او درباره مسائل آن روز جامعه و بعضى از آنها در پاسخ به سؤ الات افراد در شهرهاى مختلف آن ایام بوده است ؛ همانند کتاب مسائل ناصریه ، مسائل طرابلسیه ، مسائل موصلیه ، و… که نشان دهنده این است که آن بزرگوار با همه اشتغالات علمى و تربیت شاگردان ، با مردم جامعه خود نیز ارتباط تنگاتنگ داشته و عالمى مردمى بوده است که به مسائل و مشکلات فکرى و اعتقادى آنان اهمیت مى داد و به آنها رسیدگى مى کرده است .

سید مرتضى احیاگر قرن چهارم

در میان مسلمانان معروف است که خداى بزرگ در آغاز هر صد سال (یک قرن ) کسى را بر مى انگیزد تا دین را رونقى بخشد و در نشر احکام و نگهداشت آن بکوشد. استاد محمد رضا حکیمى در این مورد مى گوید: شاید مدرک این عقیده حدیثى باشد که ابوداود… از پیامبر صلى الله علیه و آله نقل کرده است که فرمود: (خداوند بزرگ براى این امت در سر هر صد سال ، کسى را بر مى انگیزد تا دین او را تازگى بخشد و رواج دهد.)(۱۳۱) این حدیث در کتابهاى مختلف با عبارات گوناگون نقل شده و بعضى از نویسندگان نام احیاگر هر قرن را هم مشخص کرده اند.

نویسنده کتاب (علماى بزرگ شیعه از کلینى تا خمینى ) مى نویسد:
شیعه مى گوید: (مجدد مکتب در قرن اول باقرالعلوم علیه السلام و فرزندش امام صادق علیه السلام بودند. در قرن دوم حضرت ثامن الحج على بن موسى علیه السلام در قرن سوم محمد بن یعقوب کلینى و در قرن چهارم سید مرتضى اعلى الله مقامه .)

و در این زمان هم باید گفت : احیاگر اسلام در آغاز قرن پانزدهم بنیانگذار جمهورى اسلامى ایران حضرت آیت الله العظمى امام خمینى – رضوان الله تعالى علیه – است که اسلام را زنده و مسلمانان را سر بلند کرد.

داناى هنرور در سخن دانشمندان

علامه حلى مى گوید: ( علم الهدى در علوم بسیارى یگانه بود. دانشمندان ما بر وفور فضل و دانش او اتفاق نظر دارند. در دانشهایى مانند علم کلام و فقه و ادب از قبیل شعر و لغت و جز اینها بر همگان مقدم بود… شیعه از زمان وى تا عصر ما که در سال ۶۹۳ هجرى است از کتابهاى او استفاده کرده اند. او رکن طائفه (شیعه ) و معلم آنهاست . )

علامه بحر العلوم که خود سرآمد فقهاى شیعه بود، مى نویسد: (على بن حسین … ابوالقاسم مرتضى علم الهدى ، ذوالمجدین و صاحب الفخرین و الریاستین ، مروج دین جدش ، سرور ثقلین در قرن چهارم ، به روش پیشوایان برگزیده ، او سرور علماى اسلام و پس از ائمه اطهار علیه السلام از همه کس ‍ برتر است . او دانشهایى گرد آورد که نصیب هیچ کس نشد و از فضایلى برخوردار گردید، که او را از همه کس ممتاز گردانید، دانشمندان مخالف و موافق درباره فزونى فضلش اتفاق نظر دارند و به تقدمش بر تمامى دانشمندان پیشین و پسین معترف مى باشند.

ابوالعلا معرى در پاسخ افرادى که از او درباره سید پرسیدند، در ضمن دو بیت شعر عربى چنین گفت :(اى کسى که آمده اى تا درباره سید مرتضى از من بپرسى ، بدان که او از هر نقص و عیبى پیراسته است . اگر او را ببینى ، خواهى فهمید که وجود همه مردم در مردى جمع ، و روزگار در یک ساعت متمرکز گشته و جهان در یک خانه قرار گرفته است )

سید مرتضى و مسئولیتهاى اجتماعى

سید مرتضى علاوه بر فعالیتهاى علمى و فرهنگى و مسئولیتهاى اجتماعى و رهبرى جامعه اسلامى ، پس از وفات برادرش سید رضى در سال ۴۰۶ ق . مسئولیت نقابت و امارت حج و نظارت بر دیوان مظالم را به عهده گرفت .

از زمان خلفاى بنى امیه تا زمان معتضد عباسى ، فرزندان على بن ابیطالب علیه السلام همیشه تحت تعقیب و مراقبت خلفا و ماءموران بودند. چون با حکام ستمگر مبارزه مى کردند. از این رو آنان اغلب در شهرهاى مختلف متوارى بودند و معمولا در جنگ و گریزها به شهادت مى رسیدند. وجود امامزادگان متعدد در نقاط مختلف و دور افتاده حاکى از همین مبارزات است . هنگامى که حکومت و خلافت در سال ۲۷۹ ق . به معتضد عباسى واگذار شد موضوع احترام به علویان و تعیین سرپرست مطرح شد و در هر شهرى یکى از بزرگان سادات یا علماى علوى نقابت یعنى سرپرستى سادات آن شهر یا منطقه را به عهده گرفت .

او علاوه بر نظارت بر نسب و دفاع از حقوق و حفظ شرافت آنان موظف بود در میان آنان قضاوت کند، سرپرستى اموال و دارایى یتیمان را بر عهده گیرد، احکام الهى را در صورت ارتکاب گناه درباره آنان جارى کند، دختران و زنان بى سرپرست را شوهر دهد و از بى سرپرستان مراقبت کند. کسى که این مسئولیت ها را به عهده مى گرفت بایستى دانشمند و مجتهد باشد تا قضاوت او معتبر و نافذ باشد.

امارت حج هم مسئولیت بزرگى بود که ریاست و رهبرى زائران خانه خدا را به عهده داشت و معمولا شخص خلیفه آن را به عهده داشت . ولى گاهى خلیفه این مسئولیت بسیار مهم را به شخصى که شایستگى داشت واگذار مى کرد.

نظارت بر دیوان – که در آن به اعمال ظالمانه حکام و امرا و رجال بزرگ دولت زیر نظر شخص خلیفه رسیدگى مى شد. نیز یکى از مسئولیتهاى خطیر اجتماعى بود.
این سه مسئولیت مهم در سال ۴۰۶ ق . (پس از وفات سید رضى که بیش از بیست سال آنها را به عهده داشت ) به برادرش سید مرتضى واگذار شد و تا آخر عمر آنها را به عهده داشت و به خوبى از انجام امور مربوط به آنها برآمد.

شایسته ذکر است که موقعیت اجتماعى و مسائل سیاسى ، فرمانروایان ستمگر را وادار مى کرد تا آن مسئولیت هاى مهم و برادرش نیز به منظور خدمت به اسلام و مسلمانان آن مسئولیت ها را پذیرفتند تا در سایه آن بتوانند خدمات ارزنده براى جامعه انجام دهند وگرنه این مسئولیت ها چیزى نبود که بر عظمت و شخصیت آنان بیفزاید و به آنها افتخار کنند. از این رو است که مى بینیم او به پیروى از جد بزرگوارش به وضع بیچارگان و محرومان جامعه خود رسیدگى مى کرد؛ تا جائى که سید شریف تاج الدین حسینى حلبى مى نویسد:

(او پیوسته مراقب حال مستمندان و مواظب بسیارى از خانواده هاى نیازمند بود و براى افراد بى بضاعت ماهانه مقرر داشته بود که خود آنان از منبع آن خبر نداشتند و پس از رحلت سید که ماهانه قطع گردید متوجه شدند.)

وصیت تکان دهنده و عشق به نماز

سید مرتضى در وصیت خود چنین آورده است : (تمام نمازهاى واجب مرا که در طول عمرم خوانده ام به نیابت از من دوباره بخوانید)

وقتى این سخنان از ایشان نقل شد نزدیکان و اطرافیان شگفت زده شدند و پرسیدند چرا؟! شما که فردى وارسته بودید و اهمیت فوق العاده اى به نماز مى دادید، علاقه مند و عاشق نماز بودید و همیشه قبل از فرارسیدن وقت نماز وضو گرفته ، آماده مى شدید تا وقت نماز فرا رسد، حال چه شد که این گونه وصیت مى کنید؟!

سید در پاسخ فرمود: آرى من علاقه مند به نماز بلکه عاشق نماز و راز و نیاز با خالق خود بودم و از راز و نیاز هم لذت فراوان مى بردم ، از این رو همیشه قبل از فرا رسیدن وقت نماز لحظه شمارى مى کردم تا وقت نماز برسد و این تکلیف الهى را انجام دهم و به دلیل همین علاقه شدید و لذت از نماز، وصیت مى کنم که تمام نمازهاى مرا دوباره بخوانید زیرا تصور من این است که شاید نمازهاى من صد در صد خالص براى خدا انجام نگرفته باشد بلکه درصدى از آنها به خاطر لذت روحى و معنوى خودم به انجام رسیده باشد! پس همه را قضا کنید چون اگر یک درصد از نماز هم براى غیر خدا انجام گرفته باشد شایسته درگاه الهى نیست و مى ترسم به همین سبب اعمال و راز و نیازهاى من مورد پذیرش خداى منان قرار نگیرد!

آرى ! اشتغالات علمى و اجتماعى و سیاسى او نه تنها جلو جلوه هاى عبادى و معنوى او را نتوانست بگیرد، بلکه او در میدان هم گوى سبقت را از دیگران ربود و الگو قرار گرفت .
اینجاست که باید گفت : او به راستى – (مرتضى ) و بحق (شریف ) بود که با گذشت زمان و ارائه کوششهاى افزون و حوادثى که در زندگى او پیش ‍ آمد و سبب شد که به نامها و القابى همانند: شریف مرتضى ، علم الهدى ، ذوالمجدین و ابوالثمانین (۱۳۹) مشهور گردد.

وداع با سید

سید مرتضى سرانجام پس از عمرى پربار و انجام کارهایى بزرگ و ارزنده در حدود هشتاد سالگى در روز یکشنبه ۲۵ ربیع الاول ۴۳۶ ق . در شهر بغداد به جوار حق شتافت (۱۴۱) و به دست (ابوالحسین نجاشى ) و با کمک (محمد بن حسین جعفرى ) و (سلار بن عبدالعزیز) و دیگر شاگردانش ‍ غسل داده شد و سپس فرزندش سید محمد بر او نماز خواند و در خانه اش ‍ واقع در محله کرخ به خاک سپرده شد و با مرگ او یکى از چهره هاى درخشان قرن چهارم و با مرگ او یکى از چهره هاى درخشان قرن چهارم در بغداد افول کرد. پس از مدتى پیکر مطهر او به کربلا منتقل شد و جوار جد بزرگوارش حضرت سید الشهدا علیه السلام در کنار قبر برادرش سید رضى در مقبره ابراهیم حجاب (نیاى بزرگشان ) دفن گردید.

در کتاب (رجال بحرالعلوم ) آمده است : به من خبر رسید که بعضى از فرمانروایان روم – فکر مى کنم سال ۹۴۲ – قبر مرحوم سید مرتضى را کندند و دیدند که بدن او هنوز (بعد از پانصد سال و اندى ) تازه است و زمین و خاک ، آن را تغییر نداده و نقل شده که آثار حنا نیز هنوز در دستها و موهاى صورتش وجود داشته است .

گلشن ابرار//جمعی از پژوهشگران حوزه علمیه قم

 

 

زندگینامه محمدبن محمد بن نعمان «شیخ مفید» (۳۳۶- ۴۱۳ه. ق)  

نام گرامیش «محمد» است فرزند محمد بن نعمان که به «شیخ مفید» ملقب گشته و به «ابن المعلم» معروف مى‏باشد. نجاشى نسب او را به تفصیل تا یعرب بن قحطان ضبط کرده است. گویند: یکى از دانشمندان اهل تسنن بنام على بن عیسى رمانى در اثر مباحثه‏اى که در یکى از موضوعات علمى با وى داشته او را به «مفید» ملقب ساخته است.

مدح و ثناى دانشمندان در باره وى‏

علماى علم رجال و تراجم از عامه و خاصه (شیعه و سنى) با عبارات گوناگون و تعبیرات مختلفى وى را ستوده و هر کدام بگوشه‏اى از حیات درخشان این بزرگمرد علم و عمل و دانش و تقوى اشارتى داشته‏اند. ابن حجر گوید:
«وى از حد بسیار نازلى از خوراک و پوشاک برخوردار بود، دلى خاشع و عشقى فراوان به علم و دانش داشت. وى نزد دانشمندان بسیارى درس خوانده، و در مکتب فرقه امامیه به اعلى درجه آن دست یافته و بآخرین قله‏هاى آن رسیده بحدى که در باره او گفته شده: او را بر هر پیشوائى در علم و دانش منتى عظیم است.

پدرش در واسط معلم بود و در همان جا متولد شد و در عکبرى به قتل رسید. گویند:
عضد الدوله بزیارتش مى‏رفت و بهنگام بیمارى از وى عیادت مى‏کرد. و شریف ابو یعلى جعفرى که داماد او است گفته: وى (مفید) اندکى در شب مى ‏خوابید سپس برخاسته بنماز و مطالعه و درس و تلاوت قرآن مشغول مى‏ گشت».
عماد حنبلى‏ از ابن ابى طى حلبى نقل کرده که وى گفت: «او یکى از بزرگان شیوخ امامیه، و در علم کلام و فقه و جدل پیشتاز است. وى با قدر و منزلت بزرگى که در دولت آل بویه داشت با این حال با هر صاحب نظرى به بحث و مناظره مى ‏نشست. او بسیار صدقه مى‏ داد، و کاملا فروتن بود، و نماز و روزه فراوان بجا مى ‏آورد، و لباسى زبر و خشن به تن مى ‏کرد، و عضد الدوله زیاد بزیارت وى مى‏ رفت. مردى میان بالا و لاغر اندام و گندم گون بود. هفتاد و شش سال عمر کرد و بیش از دویست تصنیف و تألیف از خود بیادگار گذارد.

تشییع جنازه

داستان تشییع جنازه او مشهور است که در آن روز هشتاد هزار نفر از شیعیان او را تشییع کردند، و در ماه مبارک رمضان در گذشت. خدایش رحمت کند-».
و ابن ندیم گوید : «ابن المعلم ابو عبد الله کسى است که ریاست متکلمان شیعه در عصر ما به او منتهى شده است، وى در صناعت کلام از تمامى همگنان خود پیشى گرفته و بسیار باریک بین و ژرف‏نگر و خوش حافظه مى‏باشد. من او را دیده‏ام و او را مردى بلند پایه در علم و فضیلت یافته‏ ام».
و نیز گوید : «ابن المعلم ابو عبد الله محمد بن محمد بن نعمان کسى است که ریاست همگنان او از شیعیان امامیه در علم فقه و کلام و آثار به وى منتهى شده است».

دانشمندانى دیگر نیز بنوبه خود سخنانى در جلالت شأن و علو مقام وى گفته‏اند که بجهت رعایت اختصار از ذکر آنها خوددارى مى‏شود، و آنچه گفته آمد مشتى از خروار، و جرعه‏اى از دریاى بیکران فضل و دانش اوست، و با این حال از همین مختصر که مذکور شد نمودار مى‏گردد که شیخ بزرگوار مفید- رضوان الله تعالى علیه- در هر فضیلتى از فضائل که براى انسان کامل امکان دسترسى بآنست از علم و عمل و زهد و تقوا و دیگر فضائل سر آمد معاصرین خویش است و از همه آنان در این گونه فضائل گوى سبقت را ربوده است.

راستى که او مصداق اتم و اکمل، و آیینه تمام نماى این سخن امام على علیه السلام است که فرموده:
«سعى کنید تا چشمه‏سارهاى دانش، و چراغهاى دیجور، و ژنده‏پوش، و فراخ دل باشید، که بدین صفات در آسمان معروف، و در زمین مذکور گردید».

جامعیت وى در علم و عمل‏

اما در باره دانش او همین گفتار ابن حجر بس که: «او را بر هر پیشوائى در علم و دانش منتى عظیم است» صرف نظر از اینکه گفته: «وى به اوج قله دانش‏ دست یافته و عشقى فراوان به علم و دانش دارد». و صرف نظر از گفتار ابن ابى طى که: «وى در علم کلام و فقه و جدل پیشتاز است».

و اما در باره عمل او، همین گفتار شریف ابى یعلى جعفرى در عبادت او کافى است که: «اندکى به شب مى‏خفت و سپس برخاسته به نماز و مطالعه و درس مى‏پرداخت»، و همین دلیل است که وى مردى شب زنده‏دار بوده چه که نماز شب بهترین شاهد اخلاص و صفاى قلب و دعوى صدق ایمان است. و نیز بیشتر روزها را روزه مى‏داشته که ابن ابى طى گفته: «بسیار نماز و روزه بجاى مى‏آورد».
و اما در زمینه زهد و سادگى و خشونت لباس و سطح پائین بودن زندگى و فروتنى قلبى وى به سخن ابن حجر گوش فرادار. و باید دانست که خشونت خوراک و پوشاک از ویژگیهاى حضرت مسیح (ع)، و فروتنى قلبى از ویژگیهاى حضرات زکریا و یحیى و مادر یحیى علیهم السلام بوده است.

و اما در زمینه انفاق، سخن ابن ابى طى را بخاطر بسپار، و در زمینه مجاهدت در راه خدا باین گفتار توجه نما که: «او را دویست تصنیف و تألیف است» صرف نظر از تدریس و تعلیم او حتى در ساعات نیمه شب چنان که ابن ابى طى گفته است.

تمامى این صفات و کمالات، از ایمان درست او به حق، و شدت و سختگیرى وى در امور الهى، و استواریش در دین، و عمل خالصانه‏اش براى حق، و فنایش در ولایت محمد (ص) و آل عصمت علیهم السلام خبر مى‏دهد، و گواهى صادق بر همه اینهاست.
شاگردانى که بدست وى تربیت یافته و در مکتب او پرورده گشته و از شاخسار دانش او خوشه چیده‏اند کسانیند که خود فخر بآنان افتخار مى‏ورزد، و روزگار از شرفى که بوجود آنان یافته بخود مى‏بالد، و هر کدام چون قمرى در فلک علم و دانش، و ستاره‏اى در آسمان فهم و کوشش مى ‏درخشند.

در هر رشته‏اى از علوم ادبى، فقهى، اصولى، کلامى، تاریخى که بنگرى شاگردان وى را در ردیف اول از صاحبان آن علوم مى‏یابى، بلکه پاره‏اى از آنان پایه‏گذار و یا مجدد آن علوم بوده‏اند، و نام گرامشان در طول تاریخ آن علوم پیوسته بر سر زبانهاست. البته مرحوم شیخ مفید که استاد همه آنهاست رأس و رئیس و اصل و ریشه تمامى ایشان بحساب مى ‏آید.

راستى که خداى سبحان‏– جل جلاله- تا چه اندازه نظر لطف و عنایت به وى داشته! نخستین بار بذر وجودش را در نژادى اصیل و با فضیلت بکاشت، سپس او را از ذهنى تیز، و حافظه‏اى نیرومند، و نبوغى سرشار، و عقلى کامل، و ژرف‏نگرى ویژه‏اى برخوردار ساخت، تا اینکه بدرجه‏اى از علم و دانش و فضیلت رسید که دانشمندان عامه و خاصه بر استادى و تفوق و برترى و پیشتازى وى گواهى داده‏اند، و کارش بجائى رسیده که تألیف گرانمایه‏اش تمامى پر بار و متناسب با نیازهاى عصر خویش، و خود در مباحثاتش پیروز، و نظریاتش همه صائب و درست مى‏ باشد.

راستى که مى‏توان موقعیت این بزرگ دانشمند را در میان اقران و امثالش همچون قمرى در وسط آسمان و خورشیدى در میان منظومه شمسى و شاه فرد ممتاز گردنبند مروارید تمثیل نمود.

راستى که وى از همه معاصرینش نیکوتر، و خوش فهم‏تر، و در خوراک و پوشاک خشن‏تر، و از لحاظ عقل وافرتر، و از نظر علم و دانش برتر، و از جهت جهاد در راه خدا کوشاتر بود. زمان بوجودش ارج یافت، و مشام تاریخ از بوى خوشش تازه گشت، و زنان از زائیدن چون اویى عقیم گشتند.

ما کجا مى‏ توانیم به کنه عظمت او پى ببریم، هرگز؟! اوصاف او در قله ‏اى بلند و دور از دسترس است که گامهاى وصف ما هر چند بلند باشد به فراز آن نرسد، و هر چند بکوشیم به عشرى از فضایل و کمالات او دست نیابیم. پس ناگزیر به عجز و ناتوانى خویش اعتراف مى‏کنیم و سخن را بهمین مقال بپایان مى‏بریم، و سلام و درود خداوندى را بر روان پاک وى نثار مى‏داریم.
گوهر پاک وى از مدحت ما مستغنى است فکر مشاطه چه با حسن خدا داد کند

اساتید وى‏

اساتید و دانشمندانى که مرحوم مفید از خرمن دانش آنان بهره برده و آثار و احادیث پیامبر (ص) و آل عصمت (ع) و دیگر مسائل علمى را از آنان روایت نموده بسیارند و تعداد آنان بالغ بر شصت نفر مى ‏باشد که در اینجا بنام ده تن از معروفین و مشهورین آنان ذیلا اشاره‏اى مى‏ رود :

۱- احمد بن محمد بن حسن بن ولید قمى

۲- جعفر بن محمد بن قولویه قمى

۳- على بن محمد بن زبیر کوفى

۴- محمد بن على بن حسین بن موسى بن بابویه قمى (شیخ صدوق)

۵- محمد بن عمر تمیمى بغدادى معروف به ابن الجعابى

۶- محمد بن عمران مرزبانى

۷- محمد بن احمد بن جنید کاتب اسکافى

۸- محمد بن حسین بزوفرى

۹- محمد بن على بن ریاح قرشى

۱۰- حسین بن على بن ابراهیم معروف به «جعل»

شاگردان وى‏

چنان که گذشت شاگردانى که در مکتب وى تربیت یافته‏اند جملگى از بزرگان علم و استوانه‏ هاى مذهب بوده‏اند که از جمله مى ‏توان:

مرحوم سید مرتضى،

و سید رضى (جامع نهج البلاغه)،

و شیخ طوسى،

و نجاشى،

و سلار،

و مظفر بن على حمدانى (از سفراء امام زمان)،

و کراجکى

را نام برد، و تعداد آنان به شانزده تن مى ‏رسد که اسامى شریف آنان در مقدمه بحار الانوار و غیره آمده است.

تألیف وى‏

همان طور که در ابتداى مقال اشاره شد مرحوم مفید بیش از دویست تصنیف و تألیف از خود بیادگار گذاشته که دست غدار روزگار اکثر آنها را از بین برده است و نام ۱۹۴ کتاب از آنها در کتب تراجم و فهرستها آمده که بجهت رعایت اختصار از برشمارى و تکرار آنها خوددارى مى‏شود ، و از معروفترین آنها مى‏توان از: الارشاد، و الجمل، و الفصول العشره، و امالى، و اوائل المقالات، و شرح عقاید صدوق، و مقنعه در فقه نام برد.

تاریخ ولادت و وفات و محل دفن وى‏

مرحوم شیخ مفید در ۱۱ ذى قعده سال ۳۳۳ یا ۳۳۸ در عکبرى که از نواحى دجیل عراق است دیده بجهان گشود، و در شب جمعه چهارم ماه مبارک رمضان سال ۴۱۳ در بغداد دیده از جهان بر بست. تشییع جنازه با شکوهى از وى بعمل آمد که هشتاد هزار نفر در آن شرکت داشتند، و مرحوم سید مرتضى در میدان اشنان همان شهر بر وى نماز گزارد. پیکر او را نخستین بار در خانه‏اش دفن کردند و پس از چند سال به مقابر قریش انتقال داده شد و پایین پاى حضرت جواد علیه السلام کنار آرامگاه استاد بزرگوارش ابن قولویه بخاک سپرده شد.

وى مدت هفتاد و پنج سال یا بیشتر در کمال عزت و شرافت و سعادت و فضیلت و طهارت در این دنیا زیست، و پس از عمرى تلاش و کوشش در راه تحقق آرمانهاى الهى‏اش و دفاع از حق و حقیقت و شناساندن و چهره پلید باطل دار فانى را بدرود گفت. سلام و درود خداوند بر او در آن روز که متولد شد و در آن روز که دیده از جهان بر بست و در آن روز که زنده از قبر بر انگیخته خواهد گشت‏ .

مقدمه ، الأمالی (للمفید) / ترجمه استاد حسین استاد ولى‏

زندگینامه سید رضی(متوفی۴۰۶ه.ق)


هنوز یک قرن از غیبت خورشید پر فروغ آسمان امامت – حضرت مهدى (عج ) – نگذشته بود که ستاره اى از افق بغداد درخشیدن گرفت و نور امیدى بر دل عاشقان و منتظران نشاند.
او به سال ۳۵۹ ق . در محله شیعه نشین کرخ بغداد، در خانه اى که از گلهاى عطر آگین ایمان و اخلاص و روشنایى علم و عمل آذین بندى شده بود، دیده به جهان گشود و نام زیباى (محمد) به خود گرفت . محمد که بعدها به (شریف رضى ) و (سید رضى ) شهرت یافت از خاندانى برخاست که همه از بزرگان دین و عالمان و عابدان و زاهدان و پرهیزکاران کم مانند و روزگار بودند.

پدر و مادر سید رضى هر دو از سادات علوى و از نوادگان سرور آزادگان حسین بن على علیه السلام بودند. نسب وى از جانب پدر با پنج واسطه به امام هفتم مى رسد. از این رو گاهى شریف رضى را(رضوى ) مى خوانند. و از طرف مادر نسب وى با شش رابطه مى خوانند و از طرف مادر نسب وى با شش رابطه به امام زین العابدین علیه السلام مى رسد.

در جلالت و عظمت شاءن فاطمه مادر شاءن فاطمه مادر رسید رضى همین بس که مى گویند: شیخ مفید رحمه الله کتاب (کتاب النساء) را براى او نوشته و در مقدمه کتاب از او به بانویى محترم و فاطمه یاد کرده است .

خواب سرنوشت ساز

قرن چهارم پنجم ق . براى بغداد دوران طلایى به حساب مى آید. زیرا در آن موقع از نظر علم و ادب ، بغداد به اوج شهرت و عظمت خود رسیده بود و وجود ستارگان درخشان آسمان پرفروغ علم و معرفت ، تشنگان فضیلت را به ضیافت کوثر دعوت مى کرد. از جمله آنان دانشمندان فرزانه و فقیه یگانه محمد بن محمد بن نعمان مشهور به شیخ مفید بود که در آن دیار حوزه درسى برپا کرد و به پرورش استعداد پرداخت و روز به روز بر رونق آن افزوده مى شد.

روزى همچون گذشته شیخ بزرگوار و عصاره تقوا، به منظور تدریس قدم بر (مسجد براثا) گذاشت و درس را شروع کرد. چند لحظه اى از شروع درس ‍ نگذشته بود که ناگهان نفسهاى گرم استاد در پشت قفس برخاست …: سلام علیکم ، بفرمائید!

طلبه ها به پشت سر برگشتند و در مقابل دیدگان زده خود بانوى محترمى را دیدند که دست دو فرزند کوچک را گرفته بود. بانوى پاکدامن در کمال متانت رو به شیخ کرد و گفت : اى شیخ ! اینان دو فرزند (سید مرتضى ) و (سید رضى ) هستند، به خدمت شما آورده ام تا فقه به آنان بیاموزى .
با شنیدن این کلام شیخ شروع به گریستن کرد و…

حاضران در وادى حیرت پى علت مى گشتند تا اینکه کلمه (شگفتا)ى استاد آنها را متوجه خود ساخت . شیخ با چشمانى اشک آلود گفت : (حالا حقیقت برایم آفتابى شد و رؤ یاى شگفتم تعبیر گردید.)

و بعد در دوران حیرت پى بحث به استراحت پرداخته بودم خواب دیدم در همین مسجد نشسته ام و مشغول تدریس هستم . در خواب بى بى دو عالم ، فاطمه زهرا علیه السلام را دیدم که دست دو فرزندش امام حسن و امام حسین علیه السلام را گرفته بود و رو به من فرمودند: اى شیخ ! دو فرزندم حسن و حسین را پیش آوردم تا فقه فقه شان بیاموزى .

هنوز حلاوت حضورشان رامى چشیدم که از عالم خواب بیدار شدم و در دریاى تفکر فرو رفتم خدایا! من کجا و استادى دو امام معصوم کجا؟! با این افکار به مسجد آمدم تا اینکه این سلالهب ء زهراى اطهر علیه السلام با دو غنچه از گلستان محمدى از در مسجد وارد شدند و من به تعبیر رؤ یاى خود رسیدم .
از همه روز شیخ مفید و تربیت سید مرتضى و سید رضى را به عهده گرفت و در پرورش آنان نهایت سعى و تلاش خود را به عمل آورد.

 

دلباخته علم و معرفت 

سید رضى از همان اوایل کودکى با اشتیاق فراوان به تحصیل و فراگیرى علوم رو آورد. وى علاوه بر جدیت و پشتکارى برخوردار بود که پیشرفت علمى و ادبى او را سرعت مى بخشید. در حقیقت در قرن چهارم تا حدودى از بین رفته بود. از این رو در دو فرقه بزرگ و نیرومند تشیع و تسنن در جوى مسالمت آمیز زندگى مى کردند و روح تفاهم و هبستگى باعث شده بود که دانشمندان هر دو فرقه به طور آزاد به ارائه افکار و اشاعه مذهب بپردازند. سید رضى از این فرصت استثنایى بهره هاى فراوان برد و علوم مختلف مانند قرائت قرآن ، صرف و نحو، حدیث ، کلام ، بلاغت فقه ، اصول تفسیر و فنون شعر و غیره را بیاموخت تا اینکه در بیست سالگى از تحصیل بى نیاز گشت و خود در صف استادان و محققان نامدار قرار گرفت .

عدهاى از دانشمندان نام آورى که سید رضى نزد آنان به کسب دانش ‍ پرداخته عبارت اند از:
۱ – ابو اسحاق ابراهیم بن احمد طبرى (متوفى ۳۹۳ ق .) فقیه و ادیب و نویسنده زبر دست که سید رضى قرآن را در دوران کودکى نزد وى آموخت .
۲ – ابوعلى فارسى (متوفى ۳۷۷ ق .) نام آور دانش و ادب و پیشواى علم نحو در عصر خود.
۳ – ابوسعید سیرافى (متوفى ۳۶۸ ق ) دانشمند بزرگ و نحوى که مسند قضاوت بغداد را به عهده داشت .
۴ – قاضى عبدالجبار بغدادى ، متخصص علم حدیث و ادبیات .
۵ – عبد الرحیم بن نباته (متوفى ۳۷۴ ق .) از خطباى بلند آوازه و نامدار شیعه ، مشهور به خطیب مصرى . سید رضى مقدارى از فنون شعر را از وى آموخت .
۶ – ابومحمد عبدالله بن محمد اسدى اکفافى (متوفاى ۴۰۵ ق .) عالم فاضل و پرهیزکار و مسند نشین قضاوت در بغداد.
۷ – ابوالفتح عثمان بن جنى (متوفى ۳۹۲ ق .) ادیب ماهر در علم نحو و صرف .
۸ – ابوالحسن على بن عیسى (متوفاى ۴۲۰ ق .) شعر شناس و پیشواى علم لغت و ادبیات .
۹- ابوحفص عمر بن ابراهیم بن احمد الکنانى ، محدث ثقه که سید رضى از او حدیث فرا گرفت .
۱۰ – ابوالقاسم عیسى بن على بن حدیث بن داوود بن جراح (متوفى ۳۵۰ ق .) لغت شناس و محدث بزرگ و مورد اعتماد.
۱۱ – ابوعبدالله مرزبانى (متوفاى ۳۸۴ ق .) حدیث و مورد اعتماد شیخ صدوق رحمه الله .
۱۲ – ابوبکر محمد بن موسى خوارزمى (متوفى ۴۰۳ ق .) فقیهى سترگ و استاد حدیث که سید رضى و دیگران از وى فقه آموختند.
۱۳ – ابومحمد هارون تلعکبرى (متوفاى ۳۸۵ ق .) فقیهى جلیل القدر و صاحب کتاب جوامع در علوم دین .
۱۴ – ابو عبد الله محمد بن محمد نعمان مشهور به شیخ مفید (متوفاى ۴۱۳ ق .) از دانشمندان کم مانند عالم اسلام .

شعر متعهد 

سید رضى از بزرگترین صاحبان فصاحت و بلاغت بود که از درکى صحیح و ذوقى سلیم برخوردار بود. وى اولین چکامه قصیده اش را در مدح و ستایش ‍ نیاکانش (اهل بیت صلى الله علیه و آله هم آوازه با خروش دجله روان ساخت . او در آن هنگام بیش از ۹سال نداشت اما چنان مهارتى از خود نشان داد که همگان ، را شگفت زده کرد. او در طول حیات شعر و شاعرى گذاشت که لقب (اشعر قریش ) و (اشعر عرب ) (سرآمد شعراى قریش و عرب ) را به خود اختصاص داد و آثار گران بهایى از جمله دیوان اشعار که به گفته ثعالبى چهار مجلد مى باشد به یادگار گذاشت .

پدر بزرگوارش تا انقراض حکومت پر اقتدار عضدوالدوله دیلمى در قلعه شیراز زندانى بود و در طول این هشت سال ، شریف رضى که دوران کودکى خود را مى گذراند در هاله اى از غم و اندوه به سر مى برد.
در دوران زمامدارى صمصام الدوله ، ابواحمد پدر سید رضى از بند اسارت آزاد گشت و سید رضى با سرودن اشعارى مقدم پدر از گرامى داشت .

شیفته خدمت نه تشنه قدرت 

سید رضى دانشمندى متعهد، وظیفه شناس و عاشق خدمت بود. او تحصیل علم را براى روشنگرى افکار و اندیشه هاى جامعه مى خواست و از نفوذ اجتماعى و سیاسى خود به منظور تشکل نیروهاى مخلص و یارى رساندن به همنوعان خود استفاده مى کرد. سید رضى هیچگاه خود را در کنج کتابخانه و گوشه مسجد و مدرسه محبوس و محصور نساخت و هرگز در را روى محبوس نبست . جوانمردى همچون سید رضى رسالت خود را فقط در بحث و تحقیق و تاءلیف و شعر و شاعرى نمى دید بلکه با پیروى از جد بزرگوارش امیر مؤ منان على علیه السلام به دستگیرى از محرومان و ستمدیدگان مى شتافت و نصرت دین خدا را هدف نهایى خود حکومت مردان فرومایه و غاصبان خلافت قرار گیرد. او شیفته خدمت بود نه تشنه قدرت . از این رو تنها مسئولیتهایى را به عهده گرفت که ویژگیهاى مردمى داشت ؛ مانند نقابت علویان ، امارت حاجیان و دیوان مظالم .

ترفند سیاسى 

سید رضى همه خلفاى بنى عباس را غاصب مى دانست و از آنها متنفر بود، بخصوص از (القادربالله ). الله مردى خود خواه و جاه طلب و متعصب و پرکینه و عقده اى بود و در پى بهانه اى مى گشت تا ابهت و شخصیت اجتماعى و وجهه علمى و روحانى سید رضى را از بین ببرد. از طرفى دیگر سید رضى در همان زمان تنفر و انزجار خود را طى اشعارى آشکار ساخت که همچون رعد در همه جا پیچید و غوغایى به پا کرد…

(من لباس ذلت در دیار دشمنان بپوشم ، حال آنکه در مصر علوى (شیعى ) حکومت کند!
هنگامى که اشعار آتشین سید رضى به گوش خلیفه رسید سخت برآشفت . و بر مجلسى برپا کرد تا سید دلتنگى و نفرت خود را از حکومت بنى عباس ‍ و بغداد ( مرکز خلافت عباسیان ) دل آزرده کند در مصر – سرزمین علویان – به سر مى برد.

سید رضى با تمام شهامت و شجاعت دعوت خلیفه را رد کرد و در مجلس ‍ وى حاضر نشد. از این رو خلیفه غضبناک شد. سید رضى را از تمام مسئولیتهاى مهم اجتماعى برکنار کرد.
در مجلس خلیفه صورت جلسه اى هم تدارک دیده بودند که مى خواستند از آن بر ضد حکومت علویان مصر کنند. وقتى صورت جلسه را براى امضا پیش سید رضى آوردند از امضاى آن امتناع ورزید.

روح حماسى

سید رضى سخنورى شجاع و بى باک اقیانوسى بیکران و روحش سراسر امواج خروشان حماسه بود که بر ساحل نظاره ها رخ مى نمود و از بیشه بى انتهاى دلش درختان پرصلابت شهامت به بلنداى مجاهدت ، قد بر مى افراشت . او از هیچ مقام و قدرت و صاحب منصبى واهمه به دل راه نمى داد. سید والامقام همه خلفاى بنى عباس را غاصبان خلافت و ولایت و حکومت اسلامى مى دانست و هر چند بنا به شرایط نامناسب زمان مجبور به مبارزه منفى بود، با این حال لحظه اى از فکر براندازى نظام و ترسیم کربلا و تجدید عاشورا غافل نبود. او همیشه به انتظار یارى بخت و مساعدت زمان به سر مى برد تا بر ضد طاغوتیان و حاکمان ظلم و جور، خروشى بى امان از دل پر جوش حسنیان برآورد و با خشکاندن ریشه ظلم و فساد، زمامدارى امت اسلامى را به دست گیرد و بار دیگر عدل على علیه السلام را بگستراند. آن سید مجاهد افکار انقلابى خود را در مجالس ‍ خصوصى ، ضمن اشعار حماسى به رفقاى صمیمى و هم مرام خویش بازگو مى کرد. و بنا به فکر بلند سیاسى که داشت خود را برتر از خلیفه مى دانست .

سید رضى روزى نزد (الطایع بالله ) نشسته بود و بى اعتنا به جاه و جبروت خلیفه محاسن خود را به دست گرفته ، به طرف محاسن خود را به دست گرفته ، به طرف بینى بالا مى برد.خلیفه روباه صفت که خواست بر سید طعنه بزند و قدرت پر زرق را به رخ او بکشد، رو به سید گفت :

گمان مى کنم بوى خلافت را استشمام مى کنى ؟!
سید رضى با همان متانت و شجاعت همیشگى پاسخ داد:
بلکه بوى نبوت را استشمام مى نمایم !

بوستان معرفت 

سید رضى به سبک جالب و بى نظیر حوزه هاى علمیه ، در حین فراگیرى و قبل از فارغ التحصیلى ، اقدام به پرورش طالبان علم و جویندگان معرفت کرد. وى در بوستان معرفتش به پرورش شاگردانى پرداخت که هر یک از آنان افتخار مى ورزید. به طورى که هر یک از آنان مانند قمرى در فلک علم و فرهنگ مى درخشند. نام آن واستگان به قرار زیر است :
۱ – سید عبد الله جرجانى ، مشهور به ابوزید کیابکى
۲ – شیخ محمد حلوانى
۳ – شیخ جعفر دوریستى (متوفى حدود ۴۷۳ ق .)
۴ – شیخ طوسى (م ۴۶۰ ق .)
۵ – احمد بن على بن قدامه مشهور به این قدامه (م ۴۸۶ ق .)
۶ – ابوالحسن هاشمى
۷ – مفید نیشابورى (م ۴۵۵ ق .)
۸ – ابوبکر نیشابورى خزاعى (متوفى حدود ۴۸۰ ق .)
۹- قاضى ابوبکرى عکبرى (م ۴۷۲ ق .)
۱۰ – مهیار دیلمى

اولین دانشگاه 

شریف رضى جوانمردى درد آشنا بود.او نیش حسادت و شماتت را بر عزلت و رهبانیت ترجیح مى داد و در میدانهاى خدمت کمر همت مى بست و یک تنه مسئولیتهاى سنگین و دشوار اجتماعى را بر عهده مى گرفت .

سید بزرگوار در کنار کارهاى بس سنگین نقابت و دیوان مظالم و…همواره به فکر تحصیل طلاب بود.از این رو در پى طرحى نو به منظور بالا بردن سطح معلومات شاگردان افتاد که نتیجه اندیشه اش ایجاد دانشگاه شبانه روزى شد که تا آن زمان سابقه نداشت .( او با اینکه از تمکن مالى کم بهره بود مع الوصف نداشت .وقتى دید گروهى از طالبان علم و شاگردانش پیوسته در ملازمت او هستند خانه اى تهیه کرد و آن را به صورت مدرسه جهت شاگردان خود درآورد و نامش را ( دارالعلم ) نهاد و تمامى نیازمندیهاى طلاب را براى آنها فراهم کرد سید رضى براى دارالعلم کتابخانه و خزانه اى با کلیه وسایل و لوازم فراهم کرد.

باید دانست که تاءسیس دارالعلم سید رضى ده ها سال پیش از تاءسیس ‍ مدرسه نظامیه بغداد و با وجود هنگفت دولتى از سوى خواجه نظام الملک طوسى (سال ۴۵۷ ق .) صورت گرفته است .او تقریبا حدود هشتاد سال بعد از سید رضى به این کار اقدام ورزیده است .

جلوه هاى تربیتى 

سید رضى مردى خود ساخته و پیراسته بود و شخصیت و عظمت افراد را در ارزشهاى والاى انسانى و معنویات مى دید. از این رو در تمام عمرش ‍ همواره میانه روى را پیشه خود ساخت . چرا که با روح قناعت در غناى حقیقى به سر مى برد.وى هیچ گاه دست طمع به سوى دیگران دراز نکرد. به همین سبب ،علو همت و مناعت طبع شریف رضى ، زبانزد عام و خاص ‍ گشته بود.در مورد خصوصیات اخلاقى سید رضى قضایاى زیادى نقل شده است که به یکى از آنها اکتفا مى کنیم :
از ابى محمد مهلبى ، وزیر بهاءالدوله نقل کرده اند که مى گفت :

روزى به من خبر رسید خداوند به سید رضى پسرى عنایت کرده است . فرصت را غنیمت شمردم و خواستم به بهانه این مولود صله اى به سید رضى بدهم . به غلامان دستور دادم طبقى حاضر کردند و دوهزار دینار بر طبق گذاشتم و به رسم چشم روشنى و هدیه برایش فرستادم .
سید قبول نکرده و پیغام داده بود که : لابد وزیر مى دانند و اگر مطلع نیستند، بدانند که من از کسى صله قبول نمى کنم .
به امید اینکه اصرارم ثمر بخشد دوباره طبق پر سیم و زر را فرستادم گفتم : این هدیه ناچیز را قبول بفرمایید و به قابله ها بدهید.
او آنها را دوباره پس فرستاد و جواب داد:قابله ها غریبه نیستند و رسم ما بر این نیست که بیگانگان به خانه ما رفت و آمد داشته باشند. آنها از بستگان خودمان مى باشند و چیزى هم نمى پذیرند.

براى بار سوم طبق را فرستادم و گفتم :حال که خود قبول نمى کنید بین طلبه هایى که پیش شما درس مى خوانند تقسیم کنید.چون طبق را آوردند استاد در حضور طبله ها فرمود:طلبه ها خودشان حاضرند!بعد رو کرد به شاگردان و گفت :هر کس به این پولها محتاج است بردارد.
در این هنگام یکى از آنان برخاست دینارى (طلا)برداشت و قسمتى از آن را قیچى کرد و بقیه را سر جایش گذاشت .دیگر طلبه ها هم چیزى را برنداشتند.
شریف رضى از آن طلبه پرسیده : براى چه این مقدار برداشتى ؟!
وى گفت : شب گذشته هنگام مطالعه روغن چراغ تمام شد، خادم نبود که از انبار مدرسه روغن بدهد،از فلان بقال مقدارى روغن چراغ نسیه کرده ام . حالا این قطعه طلا را برداشتم تا قرض خود را اداء کنم !
سید رضى تا این سخن بشنید دستور داد عدد طلاب کلید ساختند تا هر کس چیزى لازم داشت کلید انبار را همراه داشته باشد.

قطره اى از دریاى بیکران 

سید رضى در دوران جوانى به تفسیر و توضیح آیات الهى روى آورد. عشق و علاقه وى به قرآن از همان اوایل کودکى آغاز شده بود.چنانکه بعد از یادگیرى ، انس دایم و رابطه همیشگى با قرآن برقرار کرد.او همواره با زمزمه کلام الهى آینه دل را جلا مى بخشید. بعد از گذراندن علوم مختلف قرآنى علاوه بر شیرینى قرائت دوران کودکى ، خود را با دنیایى از زیباییهاى روح بخش همراه مى یافت که وسعتش بى انتها و غایتش بى منتها بود.سید رضى محو در جمال تابناک آیات الهى دست به قلم برد تا قطره اى از دریاى بیکران تعالیمش را بر صفحه روزگار جارى سازد.ثمره این تلاش با اخلاص ‍ سه گنجینه گران سنگى است که براى نسلهاى آینده به یادگار گذاشت :
۱ – تلخیص البیان عن مجازات القرآن
۲ – حقایق التاءویل فى متشابه التنزیل
۳ – معانى القرآن

دیگر تاءلیفات سید رضى عبارتند از:

خصایص الائمه ،

نهج البلاغه ،

الزیادات فى شعر ابى تمام ،

تعلیق خلاف الفقهاء،

کتاب مجازات آثار النبویه ،

تعلیقه بر ایضاح ابى على ،

الجید الحجاج ،

مختار شعر ابى اسحق الصابى ،

کتاب (ما دار بینه و بین ابى اسحق من الرسائل ) و

دیوان اشعار.

رسالت بزرگ 

هر روز که سپرى مى شد برگ زرینى به دست تواناى سید رضى بر تاریخ تابناک اسلام افزوده مى گشت . او با قلمى روان و علمى فراوان خدمات ارزنده اى ارائه کرد. براى کتاب وحى تفسیر نوشت ، احکام فقهى تدوین کرد، با اشعار نغز و قصیده هاى بلند خود سیل معارف روان ساخت و مسئولیت هاى طاقت فرساى دینى ، سیاسى ، اجتماعى را بر عهده گرفت ، و… با همه اینها خلاء و کمبود مى کرد که گویى براى رسالتى بس بزرگ .

وى مى بایست از فضاى آزاد به وجود آمده کمال استفاده را مى برد و با شناساندن اصالت شیعه ، اسلام واقعى را به جهانیان معرفى مى کرد. سید رضى به خوبى مى دانست که رسالت بدون امامت ناقص است و شهر علم پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم بدون وجود على علیه السلام شهرى بى دروازه مى ماند و بدون معصوم قرآن بدون مفسر خواهد بود. مى بایست قدم به میدان گذاشت و اقدامى کرد و کارى را که انجام آن براى گذشتگان میسر نگشته است به سر منزل مقصود رساند.

شریف رضى با این تفکر الهى کار بزرگى را آغازید. همان کارى که ثمره شیرینش در کلام بلند مولا على علیه السلام به بار نشست و کتاب همیشه جاودان نهج البلاغه را به ارمغان آورده ، نام و یاد سید رضى را براى همیشه زنده نگه داشت . در حقیقت او اولین عالمى است که کلمات و خطبه هاى سراسر بلاغت امیرالمومنان على علیه السلام را گردآورى و تدوین کرد.

از دیدگاه دانشمندان اهل تسنن 

سید رضى از نظر مقامات بلند علمى و فضیلتهاى ارزشمند اخلاقى خود را به مرحله اى رساند که گوى سبقت از دیگران ربود تا بدان حد که خاص و عام ، دوست و دشمن و عالم و عامى به دیده احترامش مى نگریستند و زبان به تعریف و تمجیدش مى گشودند. دانشمندان و بزرگان اهل سنت درباره عظمت همیشه درخشان سید رضى سخنان جالب توجهى دارند. که در ذیل به پاره اى از آنها اشاره مى کنیم .

عبدالملک ثعالبى ، شاعر معاصر سید رضى در کتاب تحقیقى و ادبى خویش (یتیمه الدهر) در وصف سید مى نویسد: (تازه وارد ده سالگى شده بود که به سرودن شعر پرداخت . او امروز سرآمد شعراى عصر ما و نجیب ترین سروران عراق و داراى شرافت نسب و افتخار حسب ، و ادبى ظاهر و فضلى باهر و خود داراى همه خوبى هاست .)
خطیب بغدادى در کتابش موسوم به (تاریخ بغداد) مى گوید: (… رضى کتابهایى در معانى قرآن نگاشته است که مانند آن کمتر یافته مى شود.)
جمال الدین ابى المحاسن یوسف بن تغرى بردى اتابکى در کتاب (النجوم الزاهره فى ملوک مصر و القاهره ) مى نویسد:
(سید رضى موسوى ، عارف به لغت و احکام و فقه و نحو و شاعرى فصیح بود. او و پدرش و برادرش پیشواى شیعیان بودند.)

غروبى نابهنگام 

آن روز شهر بغداد در تب و تاب و هیجان بود. نگاههاى نگران و معنا دار مردم حاکى از اضطرابى بود که کسى نمى خواست و نمى توانست باور کند. هرگز به ذهن کسى نمى رسید که به این زودى شاهد چنین حادثه غم انگیز و جانسوزى خواهد شد… اما هرچه بود تمام شده بود و دیگر گریزى جز پذیرفتن آن نبود. هرکس به دیگرى مى گفت : شریف رضى درگذشت . (انالله و انا الیه راجعون ).

سید رضى در ماه محرم سال ۴۰۶ ق . در سن ۴۷ سالگى چشم از جهان فرو بست و جهان علم و عالم تشیع را در غم و ماتم فرو برد…
نوشته اند سید رضى استوانه علم و تقوا و سیاست ، از در گذشت مرموز و ناگهانى برادرش چنان متاثر و متاسف شد که در تاب دیدن جنازه او را نیاورد و از شدت حزن و اندوه به حرم مقدس کاظمین علیه السلام پناه برد. از انبوه مردم جنازه سید رضى را تشییع کردند و فخرالملک وزیر بر جنازه وى نماز خواند پیکر پاکش را در خانه خود به امانت دفن و بعدها به حرم امام حسین علیه السلام منتقل کردند.

غم فراق برادر بر سید مرتضى بس سنگین بود. تنها و داغدیده سر به زانوى غم نهاده ، آه جانسوز از دل آتشین بر مى کشید و مرثیه فراق مى سرود: اى یاران ! داد از این فاجعه ناگوار که بازوى مرا شکست ! کاش جان مرا هم مى گرفت !

گلشن ابرار//جمعی از پژوهشگران حوزه علمیه قم

 

زندگینامه محمد بن على بابویه قمى«شیخ صدوق»(۳۸۱-۳۰۶ه.ق)

محمد بن على بن حسین بن بابویه قمى، مشهور به «شیخ صدوق» در سال ۳۰۶ یا ۳۰۷ (ه. ق) در خاندان علم و تقوى در شهر مذهبى قم، دیده به جهان گشود. پدر بزرگوارش، على بن حسین بن بابویه قمى، از برجسته ‏ترین علما و فقهاى زمان خود بود. او در بازار، دکان کوچکى داشت و از طریق کسب و تجارت، در نهایت زهد و عفاف، امرار معاش مى ‏کرد.

همچنین، ساعاتى از روز را نیز در منزل، به تدریس و تبلیغ معالم دین و نقل روایات اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام مى‏ پرداخت.

جلالت شأن و منزلت این فقیه بزرگوار، تا بدان پایه رسید که حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام، طى نامه‏اى او را با القابى چون «شیخى»، «معتمدى» و «فقیهى» مورد خطاب قرار داد.
چون این نامه داراى مضامین بسیار بلندى است و در طى آن، نکات دقیقى بیان شده که آگاهى بر آن، براى سالکین سبیل ولایت کبرویه مرتضویه، ضرورى به نظر مى‏ رسد، لذا متن آن را عینا در اینجا نقل مى‏کنیم:

نامه امام حسن عسکرى علیه السلام به على بن بابویه‏

بسم الله الرحمن الرحیم «الحمد لله رب العالمین‏ و العاقبه للمتقین و الجنه للموحدین و النار للملحدین و لا عدوان الا على الظالمین و لا اله الا الله أحسن الخالقین‏ و الصلوه على خیر خلقه محمد و عترته الطاهرین.
اما بعد اوصیک یا شیخى و معتمدى و فقیهى ابا الحسن على بن الحسین بن بابویه القمى- وفقک الله لمرضاته و جعل من صلبک اولادا صالحین برحمته- بتقوى‏ الله و إقام الصلاه و إیتاء الزکاه فانه لا تقبل الصلاه من مانع الزکاه و اوصیک بمغفره الذنب و کظم الغیظ و صله الرحم و مواساه الاخوان و السعى فی حوائجهم فی العسر و الیسر و الحلم و التفقه فی الدین و التثبت فی الامر و التعاهد للقرآن و حسن الخلق و الامر بالمعروف و النهى عن المنکر،

فان الله عز و جل قال: لا خیر فی کثیر من نجواهم إلا من أمر بصدقه أو معروف أو إصلاح بین الناس‏ و اجتناب الفواحش کلها و علیک بصلاه اللیل فان النبى صلى الله علیه و آله و سلم اوصى علیا علیه السلام فقال: یا على علیک بصلاه اللیل علیک بصلاه اللیل علیک بصلاه اللیل و من استخف بصلاه اللیل فلیس منا، فاعمل بوصیتى و أمر شیعتى حتى یعملوا علیه و علیک بالصبر و انتظار الفرج فان النبى صلى الله علیه و آله و سلم قال: افضل اعمال امتى انتظار الفرج، و لا تزال شیعتنا فی حزن حتى یظهر ولدى الذى بشر به النبى صلى الله علیه و آله و سلم بملاء الارض قسط و عدلا کما ملئت ظلما و جورا. فاصبر یا شیخى یا ابا الحسن على و أمر جمیع شیعتى‏ بالصبر فان‏ الأرض لله یورثها من یشاء من عباده و العاقبه للمتقین‏ و السلام علیک و على جمیع شیعتنا و رحمه الله و برکاته و صلى الله على محمد و آله» .

امام حسن عسکرى علیه السلام در این نامه، پس از حمد خدا و درود بر پیامبر و عترت طاهرینش مى ‏فرماید:اى فقیه مورد اعتماد من، على بن الحسین بن بابویه القمى، خداوند تو را به کارهاى مورد رضایتش توفیق دهد و از نسل تو، اولاد صالح بیافریند. تو را به رعایت تقوى و برپا داشتن نماز و اداى زکات وصیت مى‏کنم، به رعایت تقوى و بر پا داشتن نماز و اداى زکات زیرا کسى که زکات نپردازد، نمازش قبول نخواهد شد. و نیز تو را سفارش مى‏کنم به بخشایش گناه دیگران، و خویشتن‏دارى به هنگام خشم و غضب، ارتباط با خویشاوندان، تعاون و همکارى با برادران دینى و کوشش در رفع نیازهاى آنها در تنگدستى و گشاده‏دستى، بردبارى و کسب آگاهى و معرفت در دین.

در کارها ثابت قدم و با قرآن هم‏پیمان باش، اخلاق خود را نیکو گردان و دیگران را به کارهاى شایسته امر کن و از پلیدى‏ها باز دار، زیرا خداوند فرموده است: «در بسیارى از سخنان آهسته و در گوشى آنها، هیچ خیرى نیست مگر اینکه ضمن آن، به صدقه یا کار نیک و یا اصلاح بین مردم امر نمایند» [و بطور کلى‏] تو را سفارش مى‏کنم به خوددارى از تمام معاصى و گناهان.

نماز شب را ترک مکن، زیرا پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم در وصیت خود به‏ على علیه السلام، سه مرتبه فرمود: «بر نماز شب مواظبت نما. و [آگاه باش‏] هر کس نسبت به نماز شب بى‏ اعتنا باشد، از ما نیست» پس اى على بن الحسین، تو خود به سفارشات من عمل کن و شیعیان مرا نیز دستور ده تا عمل کنند.

نیز تو را به صبر و پایدارى و انتظار فرج توصیه مى‏کنم، زیرا پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: «بهترین کارهاى امت من، انتظار فرج است». شیعیان ما همواره در غم و اندوه به سر مى‏برند تا فرزندم ظهور کند، همان کسى که پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم بشارت آمدنش را داده است. او زمین را از عدل و داد پر مى‏کند، همان گونه که از ظلم و ستم پر شده است.

پس بار دیگر اى على بن بابویه، تو را به صبر و استقامت توصیه مى‏کنم و تو نیز به همه شیعیان و پیروان مرا به صبر و استقامت فرمان بده. «به راستى زمین از آن خداست و آن را به هر کس از بندگانش که بخواهد به ارث مى‏دهد و عاقبت از آن پرهیزگاران است».
سلام و رحمت و برکت حق بر تو و بر همه شیعیان ما، و درود خداوند بر محمد صلى الله علیه و آله و سلم و آل او.

چگونگى ولادت‏

عمر با برکت على بن بابویه از پنجاه مى‏ گذشت و هنوز فرزندى نداشت، لذا نامه‏ اى به محضر مبارک حضرت ولى عصر علیه السلام نوشت و از آن حضرت درخواست کرد برایش دعا کند تا خداوند به او فرزندى صالح و فقیه مرحمت فرماید.
ابو جعفر بن على الاسود مى‏ گوید: من نامه ابن بابویه را به حسین بن روح، سومین نایب خاص حضرت حجت رساندم. پس از سه روز به من خبر داد که حضرت براى على بن حسین بن بابویه دعا فرموده و «انه سیولد له ولد مبارک ینفع الله به و بعده اولاد» به زودى خداوند به او فرزند مبارکى عطا مى‏ فرماید و به سبب او [به مردم‏] خیر مى ‏رساند و بعد از او (شیخ صدوق) نیز فرزندان دیگرى به او (ابن بابویه) مرحمت مى‏ فرماید.

شیخ صدوق در یکى از کتابهایش به نام «کمال الدین»، ضمن نقل موضوع فوق، اضافه مى‏ کند که هر گاه ابو جعفر بن على الاسود مرا مى‏ دید که براى طلب علم و دانش به محضر استاد مى ‏رفتم، به من مى‏ فرمود: این علاقه و اشتیاق تو به علم، تعجبى ندارد، زیرا تو به دعاى امام زمان علیه السلام متولدشده‏ اى.

مرحوم علامه مجلسى نیز در کتاب ارزشمند «بحار الانوار»، این قضیه را از معجزات حضرت ولى عصر علیه السلام دانسته است.

دیدگاه دانشمندان اسلامى در مورد شیخ صدوق‏

همه علما و فقهاى بزرگ اسلام، با دیده احترام و تعظیم به شیخ صدوق نگریسته‏اند و عدالت او را توثیق نموده و مقام شامخ علمى او را با عباراتى بلند تصدیق نموده‏اند. ما در اینجا اظهار نظر برخى از علماى بزرگ اسلام را یادآور مى ‏شویم:

۱- فقیه نامدار، شیخ طوسى در معرفى شیخ صدوق مى ‏گوید:

«محمد بن على بن بابویه القمى جلیل القدر یکنى ابا جعفر کان جلیلا، حافظا للاحادیث، بصیرا بالرجال ناقدا للاخبار لم یر فی القمیین مثله فی حفظه و کثره علمه، له نحو من ثلاث مائه مصنف».
او دانشمندى جلیل القدر و حافظ احادیث بود. از احوال رجال کاملا آگاه، و در سلسله احادیث، نقادى عالى مقام به شمار مى‏آمد و در میان علماى قم، از نظر حفظ احادیث و کثرت معلومات، بى‏نظیر بود و در حدود سیصد اثر تألیفى از خود به یادگار گذاشت.

۲- رجالى کبیر نجاشى چنین مى ‏نویسد:

ابو جعفر (شیخ صدوق) ساکن رى، بزرگ ما و فقیه ما و چهره برجسته شیعه در خراسان است. به بغداد نیز وارد شد و با اینکه در سن جوانى بود، همه بزرگان شیعه (شیوخ الطائفه) از او استماع حدیث مى‏کردند.

۳- سید بن طاوس مى فرماید:

شیخ صدوق کسى است که همه بر علم و عدالت او اتفاق دارند.

۴- علامه مجلسى در وصف او چنین مى‏ گوید:

«من عظماء القدماء التابعین لآثار الائمه النجباء الذین لا یتبعون الآراء و الاهواء و لذا ینزل اکثر اصحابنا کلامه و کلام ابیه (رضى الله عنهما) منزله النص المنقول و الخبر المأثور» شیخ صدوق از بزرگترین علماى گذشته است و از جمله کسانى است که از آثار امامان بزرگوار تبعیت مى‏کنند، نه از پندارها و خواهشهاى نفسانى خود، و به همین دلیل است که اکثر علماى شیعه، کلام وى و پدرش را به منزله حدیث و روایات اهل بیت علیهم السلام مى ‏دانند.

۵- علامه سید هاشم بحرانى بعد از اشاره به عظمت شیخ مى ‏گوید:

جمعى از اصحاب، ما، از جمله علامه در «مختلف»، شهید در «شرح الارشاد» و سید محقق داماد، روایات مرسله صدوق را صحیح مى‏دانند و به آنها عمل مى‏کنند، زیرا همان گونه که روایات مرسله ابن ابى عمیر پذیرفته شده، روایات مرسله صدوق هم مورد قبول واقع شده است.

۶- سید محمد باقر خوانسارى، صاحب روضات الجنات نیز این چنین آورده است:

«شیخ العلم الامین، عماد المله و الدین، رئیس المحدثین، ابو جعفر الثانى … المشتهر بالشیخ الصدوق، امره فی العمل و العداله و الفهم و النباله و الفقه و الجلاله و الثقه و حسن الحاله و کثره التصنیف و جوده التألیف و غیر ذلک من صفات البارعین و سمات الجامعین اوضح من ان یحتاج الى بیان او یفتقر الى تقریر القلم فی مثل هذا المکان».

شخصیت نامدار و مورد اعتماد، پایه و ستون دین، رئیس محدثین، ابو جعفر دوم …، مشهور به شیخ صدوق، در علم و عدالت و فهم مطالب و برجستگى شخصیت و فقاهت و جلالت قدر و وثوق و درست کردارى و تصانیف بسیار و حسن سلیقه‏اى که در تنظیم و تألیف آنها بکار برده و در آراستگى به همه صفاتى که زیبنده شخصیتهاى نامى و صاحبان فضل و کمال است، بالاتر از آن است که نیازمند به بیان و گفتار یا محتاج به تقریر قلم و نوشتار باشد.

۷- و از همه محکمتر، کلام بلند و رساى علامه بحر العلوم طباطبائى است که به شیواترین تعبیرات، حق مطلب را ادا کرده است. متن کلام سید بحر العلوم در تعریف شیخ صدوق، چنین است:

«شیخ مشایخ الشیعه و رکن من ارکان الشریعه رئیس المحدثین و الصدوق فیما یرویه عن الائمه علیهم السلام ولد بدعاء صاحب الامر صلوات الله علیه و نال بذلک عظیم الفضل و الفخر وصفه الامام علیه السلام فی التوقیع الخارج من ناحیه المقدسه بانه فقیه، خیر مبارک، ینفع الله به، فعمت برکته الانام، و انتفع به الخاص و العام و بقیت آثاره و مصنفاته مدى الایام و عم الانتقاع بفقهه و حدیثه فقهاء الاصحاب و من لا یحضره الفقیه من العوام …» شیخ صدوق، بزرگ بزرگان و استاد راویان شیعه و ستونى از ستونهاى شریعت اسلام و پیشواى محدثین است و در آنچه از امامان شیعه علیهم السلام نقل مى ‏کند، راست گفتار است. او به دعاى حضرت صاحب الامر علیه السلام به دنیا آمد و همین فضیلت و افتخار بزرگ او را بس که امام عصر علیه السلام در نامه مبارکش، او را با کلماتى همچون «فقیه» (دانشمند)، «خیر» (نیکوکار)، «مبارک» (با برکت)، «ینفع الله به» (از جانب خداوند سود بخش) وصف فرموده‏ است. از این رو، خیر و برکت او، شامل حال مردم گردید و خواص و عوام، از او نفع بردند و کتابهاى و تألیفاتش تا همیشه روزگار باقى است. از فقه و حدیثش، هم دانشمندان استفاده مى‏کنند و هم عامه مردم که دسترسى به فقها ندارند.

تألیفات شیخ صدوق‏

شیخ صدوق، علاوه بر آثار متعددى که در زمینه‏ هاى مختلف علوم اسلامى از خود به جاى گذاشت، با بیان معارف و معالم دین، فرهنگ غنى شیعه را نیز هر چه بیشتر به جامعه معرفى نمود و در این راه، زحمات طاقت فرسایى را متحمل گردید. او به راستى یکى از احیاگران علوم اهل بیت علیهم السلام در تاریخ شیعه است.

شیخ طوسى فرموده: او (شیخ صدوق) سیصد کتاب تألیف کرده است و نجاشى حدود دویست کتاب از کتابهاى صدوق را نام مى ‏برد، ولى چون ذکر همه آنها خارج از حوصله این کتاب است، لذا در اینجا تنها نام تعدادى از آثار مشهور شیخ صدوق را یادآور مى ‏شویم:

 ۱-«کتاب من لا یحضره الفقیه»، این کتاب، یکى از کتب اربعه فقه شیعه به شمار مى ‏رود.

۲- «مدینه العلم»، این کتاب که به گفته شیخ طوسى بزرگتر از «کتاب من لا یحضره الفقیه» است، حدود ۴۰۰ سال پیش ناپدید گشته است.
 ۳-«عیون اخبار الرضا»،

۴-«کتاب التوحید»،

۵-«الخصال»، «الامالى»،

۶-«معانى الاخبار»،

۷-«علل الشرائع»،

۸-«کمال الدین و تمام النعمه»،

۹-«ثواب الاعمال و عقاب الاعمال» و …

وفات شیخ صدوق‏

سرانجام این عالم بزرگوار، سرانجام پس از گذشت هفتاد و چند سال از عمر شریف و پر برکتش، در سال ۳۸۱ ه. ق دعوت حق را لبیک گفت و در شهر رى دیده از جهان فرو بست.
پیکر پاکش در میان غم و اندوه شیعیان در نزدیکى مرقد مطهر حضرت عبد العظیم الحسنى به خاک سپرده شد. آرامگاهش در این ایام به نام «ابن بابویه» در شهر رى مشهور است و قبر منورش، زیارتگاه دوست داران آل رسول صلى الله علیه و آله و سلم و محل استجابت دعاى مؤمنان است.

سالم ماندن پیکر شریف صدوق

ناگفته نماند اکثر تذکره نویسان، قضیه ‏اى راجع به سالم ماندن پیکر شریف صدوق، پس از گذشت نهصد سال از وفات وى نقل کرده‏ اند که ما نیز خلاصه آن را در اینجا ذکر مى ‏کنیم.
علامه خوانسارى متوفاى ۱۳۱۳ ه. ق در کتاب ارزشمند «روضات الجنات» مى ‏نویسد:«از کرامات صدوق که در این اواخر به وقوع پیوسته و عده کثیرى از اهالى شهر آن را مشاهده کرده ‏اند، آن است که در عهد فتحعلى شاه قاجار، در حدود ۱۲۳۸ ه. ق، مرقد شریف صدوق که دراراضى رى قرار دارد، از کثرت باران خراب شد و رخنه‏اى در آن پدید آمد. به جهت تعمیر و اصلاح آن، اطرافش را مى ‏کندند، پس به سردابه‏اى که مدفنش بود برخوردند. هنگامى که وارد سرداب شدند، دیدند که جثه او همچنان تر و تازه، با بدن عریان و مستور العوره باقى مانده و در انگشتانش اثر خضاب دیده مى‏ شود. در کنارش نیز تارهاى پوسیده کفن، به شکل فتیله‏ هایى روى خاک قرار گرفته است.

این خبر به سرعت در تهران منتشر شد و به گوش سلطان وقت رسید. وى با جمعى از بزرگان و امناى دولت، به جهت مشاهده حضورى به محل آمدند.

جمعى از علما و اعیان داخل سرداب شدند و صدق قضیه را به رأى العین مشاهده کردند. پس از آن، وى، دستور تعمیر و تجدید بنا و تزئینات آن بقعه را صادر کرد.» صاحب روضات که در آن زمان ۱۲ ساله بوده مى ‏نویسد:

«من خود بعضى از افرادى را که در آن واقعه حضور داشتند ملاقات نموده‏ ام.» صاحب «تنقیح المقال» نیز همین قضیه را نقل نموده و اضافه مى ‏کند:

«چهل سال پیش به سند صحیح از سید ابراهیم لواسانى- یکى از علماى بزرگ تهران- نقل شده که وى خود از کسانى بوده است که‏
به چشم خود جسد مطهر را به همان حال که ذکر شد مشاهده کرده است. خداى او را رحمت کند و با پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم و ائمه طاهرین علیهم السلام محشورش گرداند.

مقدمه صفات الشیعه / ترجمه توحیدى //امیر توحیدى تهران

زندگینامه استاد علامه آیت الله مرتضى مطهرى (شهادت ۱۲/۲/۱۳۵۸ ش )

images (6)

بهاران


در روز ۱۳ بهمن ۱۲۹۸ شمسى ، خداى کریم به عالم ربانى حاج شیخ محمد حسین مطهرى و همسر مؤ منش – سکینه – فرزندى هدیه کرد که مرتضى نامیده شد و براى آن خانواده پاک ، بهاران را به ارمغان آورد.مرتضى کم کم دوران کودکى را پشت سر گذاشت . او که علاقه عجیبى به حقیقت و معنویت داشت با شور و شوق فراوان ، نزد پدر شروع به آموزش ‍ کرد و عاقبت این اشتیاق ، وى را به مکتب کشاند و به دیدار گلهاى آن بوستان رساند.


بوى خوش گلستان


او در دوازده سالگى عطر روح بخش گلستان بزرگ حوزه علمیه مشهد را احساس کرد و عاشقانه به آنجا روى کرد (۷۵۸) و چنان پرتلاش و منظم به تحصیل مشغول شد که باعث شگفتى اهل بصیرت گردید.رفته رفته افکارى بلند و سؤ الهایى سرنوشت ساز برایش آشکار شد جهان آفریده کیست ؟ خدا چگونه صفاتى دارد؟ انسان براى چه آفریده شده است ؟ و… این پرسشها همه فکر او را به خود مشغول ساخته بود. در آن زمان مرتضى آرزو مى کرد که روزى بتواند در درس میرزا مهدى شهیدى رضوى – مدرس فلسفه الهى – حاضر شود، اما این آرزو برآورده نشد و آن استاد در سال ۱۳۵۵ قمرى درگذشت .


سرانجام مرتضى در سال ۱۳۱۶ شمسى در زمانى که حکومت سیاه رضاخان بیداد مى کرد. ظلمت همه جا را فراگرفته بود، به دنبال نور و فضیلت ، همه جا را فراگرفته بود، به دنبال نور و فضیلت راهى حوزه علمیه قم شد تا روح تشنه اش را از کوثر قرآن و زمزم عترت سیراب کند.
مطهرى به دنبال یافتن گنج علم و فضیلت ، با شور و علاقه اى وصف نشدنى ، به تلاش و فعالیت پرداخت . پشتکار و کثرت مطالعه او همه اهل علم را در مدرسه فیضیه شگفت زده کرد.

او آرام و قرار نداشت ، منتظر و تشنه به دنبال گمشده اى بود در این هنگام ستاره اى بدرخشید و او را به مقصود رساند. حضرت امام خمینى – الگوى علم و تقوا – درس اخلاق تشکیل داد و به نور افشانى و انسان سازى پرداخت .مطهرى به زیارت آن استاد بزرگ نایل آمد و از سرچشمه زلال او سیراب شد. این درس در حقیقت درس معارف و سیر و سلوک بود، نه اخلاق به مفهوم علمى آن . درس ((یافتن )) و ((رسیدن )) بود نه فقط ((دانستن )) و ((آموختن )).


مرتضى از سویى ، غرق در مطالعه و تحصیل و تدریس و از سویى دیگر یکى از مهم ترین کارهایش و بلکه عالى ترین و مهم ترین کارهایش و بلکه عالى ترین و مهم ترین فعالیتش ، راز و نیاز و مناجات نیمه شب و اشک سحرى بود. او شیرینى و لذتى از این کار مبارک و سعادت آفرین ، احساس ‍ مى کرد که شب تیره زندگیش را تبدیل به روز روشن مى نمود.


دانش اندوزى


مطهرى با دقت ، سرعت ، نظم و تلاشى ستودنى به آموختن علوم اسلامى مشغول شد او نزد آیه الله صدوقى ، کتاب ((مطول )) را فراگرفت و در محضر آیه الله مرعشى نجفى ، ((شرح لمعه )) را بیاموخت . او همچنین از استادانى بزرگ مانند آیات سید صدرالدین صدر، سید محمد رضا گلپایگانى ، سید احمد خوانسارى ، سید محمد تقى خوانسارى ، سید محمد حجت ، سید محمد محقق یزدى – معروف به داماد – انگجى و میرزا مهدى آشتیانى – که سلام خدا بر همگى آنان – در علوم گوناگون بهره مند شد.


دیدار با عالم ربانى حاج میرزا على آقا شیرازى اصفهانى ، مرتضى را وارد دنیایى جدید و شگفت انگیز کرد. حاج میرزا على آقا با نهج البلاغه مى زیست ، با آن تنفس مى کرد و روحش با این کتاب همدم و جمله هاى گرانقدر آن ، ورد زبانش بود. و مهم تر آنکه به هر آنچه مى دانست عمل مى کرد. راستى که مرد حقیقت و معنویت بود.


مطهرى ، تحصیل رسمى علوم عقلى و فلسفى را در سال ۱۳۲۳ شمسى آغاز کرد.  او بحث حکمت از ((شرح منظومه )) حکیم سبزوارى و مبحث نفس از ((اسفار اربعه )) صدرالمتاءلهین شیرازى را در محضر حضرت امام خمینى آموخت .وى بعد از ورود آیه الله بروجردى به قم ، در درس فقه و اصول ایشان شرکت کرد  و از بحثهاى مجتهد پرور آن عالم ربانى بهره مند شد. او پیش از رسیدن به مرحله اجتهاد، از آیه الله بروجردى تقلید مى کرد.


مطهرى ، درس اصول فقه را از ((مباحث عقلیه )) به طور خصوصى از حضرت امام خمینى فرا گرفت و راز و رمز اجتهاد را از آن حکیم الهى و فقیه وارسته بیاموخت .در سال ۱۳۲۹ ش . استاد مطهرى در محضر درس استاد علامه سید محمد حسین طباطبایى حاضر شد و مبحث ((الهیات )) از کتاب ((شفا)) (تاءلیف ابوعلى سینا) را از آن حکیم بزرگ بیاموخت .


علامه طباطبایى ، درس دیگرى – غیر از الهیات شفا – در فلسفه شروع کرده بود که در شبهاى پنجشنبه و جمعه تشکیل مى شد. این درس خصوصى بود و در آن جمعى از فاضلان حوزه علمیه قم ، از جمله آیه الله دکتر بهشتى ، امام موسى صدر، استاد مطهرى ، دکتر احمد احمدى و… شرکت مى کردند  ثمره مبارک این مجمع علمى بزرگ ، شاهکارى جهانى در کلام و فلسفه است به نام کتاب ((اصول فلسفه و روش رئالیسم )). سهم مطهرى در آفرینش این اثر پربار و ماندگار، اگر بیشتر از علامه طباطبایى نباشد، بدون شک ، کمتر نیست .


استاد مطهرى ، همچنین در دوره تحصیل همفکر و یار و یاور سازمان انقلابى و اسلامى ((فدائیان اسلام )). بود. این حزب سیاسى اسلامى که در سال ۱۳۲۴ شمسى ، از سوى روحانى مبارز سید مجتبى نواب صفوى تشکیل شد نقش مؤ ثرى در مبارزه با ستمگران و استبداد داشت .


مطهرى ، علاوه بر مباحثه دروس اصولى ، فقهى و فلسفى ، خود حوزه تدریس داشت . او از جمله کتابهاى ذیل را تدریس کرد:
((مطول )) (در علم معانى ، بیان و بدیع )،
((شرح مطالع )) (در علم منطق )،
کشف المراد (در علم منطق )،
((رسائل )) و ((کفایه )) (در علم اصول فقه )،
((مکاسب )) (در فقه )
((شرح منظومه )) و ((اسفار)) (در فلسفه ).


هجرت به تهران


استاد مطهرى در سال ۱۳۳۱ هجرى شمسى با دختر آیه الله روحانى (ره ) ازدواج کرد و در همان سال – در حالى که در به مدرسى مشهور بود – به تهران هجرت کرد.  علت این هجرت را برخى تنگدستى شمرده اند، اما سببش هر چه بود، باید آن را لطف خفى الهى شمرد زیرا حضور مطهرى در تهران و در جمع دانشگاهیان و روشنفکران ، سراسر خیر و برکت و مایه تربیت و هدایت شد.


استاد مطهرى از ابتداى ورود به تهران ، به سازندگى و نور افشانى پرداخت . او در مدرسه مروى ، آموزش فلسفه اسلامى را به شکل تطبیقى و مقایسه اى براى جویندگان حکمت و حقیقت ، آغاز کرد.سخنرانیهاى روشنگر و مفید استاد، همزمان با تدریس در مدرسه مروى ، در تهران آغاز شد. او توجه بسیارى به حل شبهات و پاسخگویى به سؤ الهاى موجود درباره معارف اسلامى داشت و با مطالعه ، تحقیق ، دقت ، تلاش و اخلاص ، در این راه موفق شد.


در سال ۱۳۳۳ استاد مطهرى تدریس در دانشگاه تهران را شروع کرد. استاد در دانشکده معقول و منقول (الهیات و معارف اسلامى ) آن دانشگاه بیش از بیست سال به مبارزه عالمانه با جهل ، مادیگرى و غربزدگى پرداخت .رفتار ایشان با دانشجو به قدرى صمیمى بود که دانشجو به استاد عشق مى ورزید و مرید او بود.


استاد مطهرى در آن دانشکده ، دوره هاى لیسانس و دکترا، کلیات علوم اسلامى (منطق ، فلسفه ، کلام ، عرفان ، اصول فقه ، فقه و حکمت عملى )، فلسفه (شرح منظومه ، الهیات شفا، مقاصدالفلاسفه غزالى و…)، تاریخ فلسفه ، تاریخ مجادلات اسلامى و روابط فلسفه و عرفان را تدریس ‍ مى کرد.


مرزبان اسلام


الف . سلاح قلم :
استاد مطهرى بعد از حدود سى سال که از زمزم قرآن و کوثر عترت سیراب شد و دم مسیحایى تقوا به او زندگى جدیدى بخشید، قدم در سنگر نویسندگى گذارد و سلاح قلم را به دست گرفت و مرزبان حماسه جاوید شد.این مرزبان قهرمان ، فقط به حل مشکلات و پاسخگویى و سؤ الهاى موجود درباره مسائل اسلامى مى اندیشید و هدف نوشته هایش همان بود.


او معتقد بود دین مقدس اسلام یک دین ناشناخته است . حقایق این دین به طور تدریجى در نظر مردم واژگونه شده است و علت اساسى گریز گروهى از مردم ، آموزشهاى غلطى است که به نام اسلام داده مى شود. این دین مقدس ‍ بیش از هر چیز، از طرف برخى از کسانى که مدعى حمایت از آن هستند ضربه صدمه مى بیند.


ب . مجله مکتب تشیع


در سال ۱۳۳۶ به همت جمعى از دانشمندان حوزه علمیه قم ، نشریه مکتب تشیع شروع به فعالیت کرد. استاد مطهرى هم با این مجله ، همکارى علمى و ارشادى داشت . مقالاتى از استاد مطهرى در نشریه مکتب تشیع منتشر شد، از جمله ؛ ((اصالت روح ))، ((قرآن و مساءله اى از حیات ))، ((توحید و تکامل )) و ((حق عقل در اجتهاد)).


ج . چراغ انجمن


بعد از تاءسیس انجمن اسلامى پزشکان (۱۳۳۷ – ۱۳۳۸ ش .)، استاد مطهرى ، چراغ آن انجمن شد و در زمانى که سردى و تاریکى جامعه را فراگرفته بود به دلهاى سرد، گرمى بخشید و نور و روشنایى داد.استاد یکى از مهم ترین سخنرانان جلسات این انجمن بود. ایشان در سخنرانیهایش ، موضوعات حساس و سرنوشت سازى مانند توحید، نبوت ، معاد، مساله حجاب ، بردگى در نگاه اسلام ، صلح امام حسن علیه السلام ، امام صادق علیه السلام و مساله خلافت ، مساله ولایت عهدى امام رضا علیه السلام ، تربیت اسلامى ، فطرت ، ربا، بانک ، بیمه و… را مورد بررسى عالمانه قرار داد و آثارى ارزشمند به یادگار نهاد.


د. داستان راستان


طرح تدوین ((داستان راستان )) از سوى یکى از مؤ سسات علمى به آیه الله مطهرى پیشنهاد شد. استاد چون این کار را پسندیده و مفید یافت تعهد کرد که آن را انجام دهد. او در زمانى شروع به داستان نویسى کرد که استادى مشهور در دانشگاه بود و از شخصیتها و عالمان مهم مذهبى در کشور شمرده مى شد.جلد اول داستان راستان در سال ۱۳۳۹ و جلد دوم در سال ۱۳۴۳ چاپ و منتشر شد و با توجه و استقبال کم نظیر مردم مواجه گشت .


ه‍ طرحى نو


استاد مطهرى سالها بود که آرزوى تاءسیس مؤ سسه اى علمى – فرهنگى را داشت تا بتواند جوابگوى نیازهاى فکرى جامعه باشد و به نشر و تبلیغ معارف عالى اسلامى بپردازد. سرانجام در سال ۱۳۴۶ به کمک چند تن از دوستانش ، از جمله آقاى محمد همایون ، حجه السلام سید على شاهچراغى ، مؤ سسه حسینیه ارشاد را تاءسیس کرد.


بعد از تاءسیس حسینیه ارشاد، به کار این مؤ سسه دل بست و با شور و حرارت و آگاهى و درایت به همکارى و برنامه ریزى پرداخت . او دانشمندان بسیارى را به آنجا دعوت مى کرد تا سخنرانى کنند و خود نیز یکى از موفق ترین سخنرانان آن بود.


و. علل گرایش به مادیگرى


کتاب علل گرایش به مادیگرى – که تکمیل شده دو سخنرانى استاد مطهرى در سالهاى ۴۸و ۴۹ در دانشسراى عالى است – در سال ۱۳۵۰ منتشر شد. استاد این اثر کارآمد را در زمانى تاءلیف کرد که در میان نسل جوان ، گرایشى به مکاتب مادى – و از جمله مارکسیسم – مشاهده مى شد. سران سازمان منافقین هم در حال گرایش به مارکسیسم بودند که سرانجام مارکسیست شدند و به طور رسمى این تغییر ایدئولوژى را اعلام کردند.
استاد مطهرى در این کتاب به بررسى نقش کلیسا، مفاهیم فلسفى ، اجتماعى و سیاسى و… در گرایش به مادیگرى مى پردازد و علل لغزشها و انحرافها را در این زمینه روشن مى سازد.


ز. فلسفه تاریخ


یکى از درسهایى که استاد مطهرى در منزل خودشان برقرار کرد درباره فلسفه تاریخ بود که از سال ۱۳۵۵ تا ۱۳۵۷ با جمع برخى از شاگردان برگزار مى شد.استاد در این دروس ، آراء فلاسفه غرب و اسلام را در مورد مباحثى مانند ((عوامل محرک تاریخ ))، ((ارزش تاریخ ))، ((جامعه و فرد))، (( ارتباط تاریخ با علم ، مذهب و اخلاق ))، ((علیت در تاریخ ))، ((تکامل تاریخ ))، ((پیش بینى آینده )) و… عالمانه نقد و بررسى مى کرد.


ج . مقدمه اى برجهان بینى اسلامى


آخرین اثر قلمى استاد مطهرى ، کتاب ((مقدمه اى بر جهان بینى اسلامى )) است این کتاب در سالهاى ۵۶ و ۵۷ به رشته تحریر در آمد.آن استاد عالیقدر انحرافات فراوانى در نشریات برخى گروههاى به ظاهر اسلامى و آثار بعضى روشنفکران مسلمان درباره جهان بینى اسلامى مشاهده مى کرد. بدین علت و براى جلوگیرى از التقاط، و از همه مهم تر براى روشن کردن نظر اسلام ، این اثر پر برگ وبار را نوشت و در آن بسیارى از اشتباهات فکرى روشنفکران را آشکار ساخت .در این کتاب نفیس ، مواضع و جهان بینى بعضى از گروهکها مانند ((منافقین )) مورد نقد و بررسى قرار گرفته است .


ط. ماتریالیسم در ایران


کتاب علل گرایش به مادیگرى که در سال ۱۳۵۰ منتشر شده بود مورد استقبال شایان مردم حقیقت جو قرار گرفت ، به طورى که در سال ۱۳۵۷ به چاپ هشتم رسید و استاد مقدمه اى تحت عنوان ((ماتریالیسم در ایران )) بر آن افزود.

ستاد مطهرى در این مقدمه بسیار پربار به افشا و نقد شیوه هاى جدید تبلیغ ماتریالیسم در ایران مى پردازد و این بحث را در دو بخش ارائه مى کند: ۱ – تحریف شخصیتها ۲ – تحریف آیات قرآن .
در این مقدمه سودمند بود که آراء برخى از گروهکها، از جمله ((فرقان )) مورد نقد و بررسى عالمانه و منصفانه قرار گرفت و پوچى و سستى آن آشکار شد.


بعد از انتشار این مقدمه ، گروهک فرقان اطلاعیه اى منتشر کرد به این مضمون : هر کس که در مسیر افکار ما قرار گیرد، به طریق انقلابى پاسخ او را مى دهیم . اما استاد مطهرى فرمود: اگر قرار باشد که انسان از دنیا برود، چه بهتر که در راه اصلاح عقاید و دفاع از اسلام باشد، و من در این راه کوچکترین تردیدى ندارم .


تدریس در قم


استاد مطهرى بنا به توصیه حضرت امام خمینى از سال ۱۳۵۱ تا ۱۳۵۷، هفته اى دو روز به قم مى رفتند و در حوزه علمیه ، دروس مهمى مانند شناخت ، اصل غائیت ، فلسفه هگل ، معارف قرآن ، مارکس و مارکسیسم ، ((منظومه ))،((نجات )) و ((اسفار)) تدریس مى کردند.


استاد به حکم وظیفه شرعى از تهران به قم مى رفتند تا تدریس کنند در حالى که در تهران ، استادان با سابقه دانشگاه ، با تقاضاى بسیار در کلاس ‍ درس ایشان شرکت مى کردند.


گلستان جاودان


یادگارهاى استاد مطهرى ، بحق گلستانى جاودان است که بوى خوش آن ، عقل و جان هر حقیقت جویى را زنده مى کند.
آثار منتشر شده استاد بیش از ۵۰ کتاب است که برخى از مهم ترین آن عبارتند از:
مقدمه اى بر جهان بینى اسلامى ، آشنایى با قرآن ، اسلام و مقتضیات زمان ، انسان کامل ، پیرامون انقلاب اسلامى ، پیرامون جمهورى اسلامى ، تعلیم و تربیت در اسلام ، توحید، نبوت ، معاد حماسه حسینى ، خدمات متقابل اسلام و ایران ، عدل الهى ، داستان و راستان ، سیرى در نهج البلاغه ، سیرى در سیره نبوى ، سیر در سیره ائمه اطهار علیه السلام ، شرح مبسوط منظومه ، علل گرایش به مادیگرى ، فطرت ، فلسفه اخلاق ، فلسفه تاریخ ، گفتارهاى معنوى ، مساله حجاب ، نظام حقوق زن در اسلام و قیام و انقلاب مهدى (عج ).


برخى از آثار منتشر نشده استاد عبارتند از:
شرح منظومه (به زبان عربى به قلم حجه السلام شیخ محمد تقى شریعتمدارى )، آشنایى با قرآن (جلدهاى ۵ تا ۱۵)، فلسفه تاریخ (جلد ۲ تا ۴)، مساءله بردگى در اسلام ، پانزده گفتار، توکل و رضا، انسان شناسى ، حاشیه بر تفسیر المیزان و…


پیشتاز نهضت


یکى از عالمانى که در هدایت و راهنمایى مردم در قیام ۱۵ خرداد نقشى اساسى و سازنده داشت ، استاد مطهرى بود. او در سخنرانى آتشین و انقلابى خود در شب عاشورا خطاب به روحانیت گفت : ((باید واقعیت را بگویید و در مقابل همه نوع حادثه و گرفتارى بایستید)). بعد خطبه امام حسین علیه السلام ععع (… من راى سلطانا جائرا…)عععع را مطرح کرد و به طور صریح و قاطع به محمد رضا پهلوى حمله کرد.


به دنبال این سخنرانى حسینى بود که استاد مطهرى دستگیر و زندانى شد. این حبس ، حدود دو ماه به طول انجامید.
استاد مطهرى یکى از اعضاى شوراى رهبرى حزب سیاسى اسلامى و نظامى ((هیاءتهاى مؤ تلفه اسلامى )) بود. او در جمع آنان ، مباحث سودمندى ایراد کرد، از جمله مساله ((انسان و سرنوشت )).


بعد از تبعید امام خمینى ، مهم ترین عکس العمل اسلامى در برابر این ظلم بزرگ ، ترور حسنعلى منصور – نخست وزیر وقت – بود که به دست قهرمانان هیاءتهاى مؤ تلفه اسلامى انجام شد. و ارشاد و تاءیید استاد مطهرى بود که این اقدام خداپسندانه را به ثمر رساند.


آیه الله مطهرى بعد از پیروزى انقلاب اسلامى ، براى تثبیت حکومت اسلامى ، فعالیتهاى بسیار ارزنده و سرنوشت سازى انجام داد. از آن جمله ، ایشان مهم ترین و مورد اعتمادترین مشاور حضرت امام خمینى بود و نظرشان درباره معرفى افراد براى مسئولیتهاى مختلف ، پذیرفته مى شد.


در مسلخ عشق


استاد مطهرى که آرزویش شهادت در راه خدا بود و در کتابها و گفتارهایش ، مقام بلند و ارزش والاى شهید را با عبارتى نغز و حکیمانه ، نوشته و گفته بود، سرانجام به آرزویش رسید.
در شب چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۵۸، ساعت بیست و دو و بیست دقیقه ، استاد مطهرى به وسیله جوانى فریب خورده از اعضاى گروهک سیاسى و منافق ((فرقان )) به شهادت رسید.

گلشن ابرار جلد ۲//جمعی از پژوهشگران حوزه علمیه قم

زندگینامه امام موسى صدر (مفقود الاثر ۱۳۵۷ ش )

۲۱۸۷۳۴۱۷۵۵۷۰۱۸۵۲۶۲۳۲۳۸۱۸۱۱۶۳۲۰۱۱۳۵۲۲۲۲۵۴
((سید موسى صدر)) در تاریخ ۱۴ اسفند ۱۳۰۷ ش و در عصر حکومت فرعونى در شهر قم دیده به جهان گشود. حکومتى که مردمش حتى محدوده خانه و در کنار سفره ساده ناهار و شامشان نیز جراءت آن که سخنى علیه رژیم بر زبان آورند، نداشتند. با همه اینها سید موسى به دور از چشم فرعونیان زمان ، دوران نونهالى و کودکى را پشت سر مى گذاشت و رفته رفته مانند بچه هاى دیگر شهر با کوچه و بازار و حوزه باصفاى این شهر آشنا مى شد.

پدر وى آیه الله العظمى سید صدرالدین صدر در زمان تحصیل خود در نجف اشرف حرکتهاى مترقى و نوجویانه را در عراق رهبرى مى کرد. نام او هنوز با نهضت ادبى آن کشور همراه است وى پس از مهاجرت به ایران در شهر مقدس مشهد سکونت گزید. اندکى بعد به دعوت مرجع عالیقدر و بنیانگذار حوزه علمیه قم ، فرزانه دوراندیش حاج شیخ عبدالکریم حائرى یزدى ، به منظور معاونت و جانشینى ایشان به شهر قم هجرى کرد و پس از سالها تلاش و خدمت ، در همانجا دارفانى را وداع گفت .

صدر شهداى عراق

شهید والامقام و اندیشمند بزرگ اسلامى آیه الله سید محمد باقر صدر، پسر عمو و شوهر خواهر سید موسى بود. وى رهبرى انقلاب عراق را به عهده داشت و در پى مبارزه پیگیر با حکومت بعثى و پشتیبانى از انقلاب اسلامى ایران و امام خمینى رضوان الله علیه همراه خواهرش ((بنت الهدى )) که او نیز یکى از مبارزان و نویسندگان فرزانه عراق بود، زیر شکنجه صدام خونخوار، به شهادت رسید.

اجداد پدرى سید موسى را بیشتر عالمان تلاشگر و مجاهدان سخت کوش ‍ تشکیل مى دهند که هر یک در عصر خود طلایه دار رهایى مردم از ظلم و جهل و مبشر نور و معرفت بوده اند. سید موسى از ذریه پیامبر اسلام و فرزند پاکى از خاندان على بن ابیطالب علیه السلام به شمار مى آید. وى با سى و سه واسطه درخشان از طرف پدر به جدش امام هفتم شیعیان ، حضرت موسى بن جعفر علیه السلام پیوند مى خورد.

ورود به حوزه سازندگى

هر چند وى همپاى گذراندن درسهاى دبستان و دبیرستان به دروس ‍ حوزوى نیز اشتغال داشت شروع به تحصیل تمام وقت او در حوزه علمیه قم از سال ۱۳۶۰ ق . مقارن ۱۳۲۰ ش . آغاز شد. تحصیلات حوزوى سید موسى در قم بیش از یک دهد به طول انجامید. وى پس از گذراندن دوره مقدمات و سطح متوسط و عالى ، در درس خارج فقه و اصول و فلسفه استادان نامى و بزرگ حوزه شرکت جست .
از استادان معروف دروس سطح و خارج او این فرزانگان را مى توان نام برد:

دروس سطح

الف : آیه الله علوى اصفهانى
ب : آیه الله محقق داماد
ج : آیه الله سید رضا صدر

خارج فقه

الف : آیه الله سید احمد خوانسارى
ب : آیه الله حجت کوه کمره اى
ج : آیه الله سید صدرالدین صدر(پدرش )
د: آیه الله امام خمینى (در درس ایشان مدت اندکى شرکت کرد.)
ه‍: آیه الله محقق داماد

خارج اصول

آیه الله محقق داماد

فلسفه

الف : آیه الله علامه طباطبایى
ب : آیه الله سید رضا صدر(برادرش )
سید موسى صدر خود در کنار تحصیل خارج فقه و اصول به تدریس ‍ مقدمات و سطح نیز اشتغال داشت . از جمله کتاب با ارزش ((شرح لمعه ))(۷۲۱) را براى شاگردانى چند که در حوزه از برجستگى خاصى برخوردار بودند، تدریس مى کرد و در ارائه مسائل مهم و پیچیده آن ، با بیانى شیوا و گیرا همه را سخت به تعجب و تحسین وا مى داشت .او در سایه پشتکار شبانه روزى توانست در مدت کوتاهى خود را در صف اساتید حوزه علمیه قم جاى دهد و پس از چندى به تدریس فقه و اصول و منطق و فلسفه بپردازد.

تحصیل در دانشگاه

او در کنار تحصیل و تدریس درسهاى حوزه ، براى ورود به دانشگاه در آزمون کنکور سراسرى شرکت مى جوید و پس از موفقیت در دانشکده حقوق تهران مشغول تحصیل مى شود و در نهایت به اخذ درجه لیسانس ‍ حقوق اقتصادى نایل مى آید.

وى همچنان از روح بلند و استعداد سرشار خود کمک مى گیرد و علاوه بر تسلط کامل به دو زبان فارسى و عربى ، به فراگیرى زبانهاى فرانسه و انگلیسى همت مى گمارد و در این راه نیز پیروز و سربلند بیرون مى آید. او فرصتهاى طلایى دوران جوانى را به آسانى از دست نمى دهد و از لحظه هاى هر چند کوتاه آن استفاده هاى بلند و پایدار مى کند وى در سال ۱۳۳۲ ش . پدر گرانقدر خود را از دست مى دهد، در همان سال از قم هجرت آغاز کرده ، وارد حوزه علمیه نجف مى شود.

اجتهاد جواهرى

سید موسى صدر در حوزه علمیه نجف نیز همانند قم ، در میان دوستان همدرس و هم بحث خود همچنان برترى علمى خویش را حفظ نمود و با نبوغ و استعداد حیرت انگیز خود همه را به شگفتى و غبطه واداشت ؛ به طورى که هر گاه دوستان هم سطح در محافل علمى و در جلسات درس و بحث با گفتار محکم وى مواجه مى گشتند، بى اختیار شیفته قدرت علمى و اندیشه وى مى شدند.

بزرگان و مراجع تقلید نجف نیز براى شخصیت جامع و کامل وى احترام خاصى قائل بودند و با چشم عظمت و امید به او نظر مى کردند. حتى برخى از آنان که در درس خود اجازه اشکال به هیچ کس نمى دادند. به نشان تجلیل از شخصیت سید موسى صدر به گفتار و ایرادهاى او با دقت تمام گوش فرا مى دادند.

همه اینها حکایت از آن داشت که او به درجه والاى اجتهاد نایل آمده است ولى نه آن اجتهاد مصطلح و مرسومى که بسیارى از آن بهره داشتند. بلکه اجتهاد وى نشاءت گرفته از فقه سنتى و الهام یافته از اجتهاد جواهرى بود که او را همانند ((محقق اردبیلى ))ها و ((شیخ انصارى ))ها و جلوه پرفروغى فقیهى زمان شناس آگاه و درد آشناى دوران کرده بود. (۷۲۷) او علاوه بر داشتن ملکه خلوص ، تقوا و زهد که براى هر مجتهد ضرورى است داراى زیرکى ، هوش و فراست فراوانى بود که به وى توان آن را مى داد تا رهبرى و هدایت جامعه بزرگ اسلامى را به عهده بگیرد. سید موسى در سال ۱۳۳۵ ش . به فکر تشکیل خانواده افتاد تا با انتخاب همسرى همراه و شایسته به زندگى سرتاسر تلاش خود جلوه دیگرى بخشد. او در ۲۸ سالگى به این آرزو تحقق بخشید و با دختر خانواده اى اصیل و مذهبى پیوند زناشویى و تعهد بست که حاصل این وصلت مبارک در سالها بعد، علاوه بر موفقیتهاى بارز معنوى و سیاسى و اجتماعى ، دو دختر و دو پسر به نامهاى (صدرالدین ، حمید، حورا، ملیحه ) بود.

نامه اى از زعیم حوزه

درخشش حیاتبخش سید موسى صدر در ابعاد گوناگون علمى ، سیاسى ، اجتماعى و فرهنگى ، او را بسان گوهرى گرانبها در فراروى دیده ها نشانده بود. تنها عالم بزرگوار عبدالحسین شرف الدین نبود که شیفته عظمت وجودى او گشته بود. شخصیت جامع و کامل سید موسى صدر بسیارى از مراکز علمى و دانشگاهى آن روز در ایران را نیز تحت تاءثیر فراوان خود قرار داده بود.

در آن روزها فعالیتهاى تبلیغى و ارشادى در خارج از کشور به کوشش مرجع دوراندیش آیه الله بروجردى (ره ) جان تازه اى مى گرفت . بدین منظور نام شخصیتهاى برجسته و جامع حوزه براى عهده دار شدن این مسؤ ولیت خطیر تنظیم گردید؛ که در آن میان نام سید موسى صدر نیز به چشم مى خورد. پس از آن نامه اى از طرف زعیم عالیقدر حوزه خطاب به سیدموسى صدر نگارش یافت و به نجف ارسال شد؛ بدین مضمون که سید موسى نماینده تام الاختیار مرجع جهان تشیع در کشور ایتالیا باشد و امور مذهبى و اجتماعى مسلمانان آنجا را به دست با کفایت خود اداره کند.اما زمانى که نامه به دست وى رسید بنابه دلایلى جواب عاجلى بدان نداد واز این نظر از ساحت مقدس آن رهبر بزرگ طلب عفو و اغماض نمود.

اصلاح نظام حوزه

یکى از حرکتهاى ارزشمند و تاریخ سید موسى صدر و دوستانش در حوزه علمیه قم ، موضع گیرى و اقدامات فداکارانه آنان در مورد ((اصلاحات اساسى در حوزه )) بود. آنها با یک جهش صادقانه و دردمندانه ، دست به تدوین ((طرح مقدماتى اصلاح حوزه )) زدند که به دلیل بى توجهى و کارشکنى برخى از کوته نظران و ساده لوحان ، کوچکترین استقبالى از آن به عمل نیامد. در این مورد آیه الله ناصر مکارم شیرازى چنین اظهار مى دارد:
((… در زمان مرجعیت حضرت آیه الله بروجردى این مسائل (اصلاح حوزه ) مطرح بود. مخصوصا طرحى به وسیله دوستان فاضل جوان در آن زمان امثال امام موسى صدر و شهید دکتر بهشتى و جمعى از مدرسین بزرگ فعلى براى گامهاى اولیه اصلاح حوزه تهیه شده بود، ولى بر اثر آماده نبودن افکار به دست فراموشى سپرده شد و مایه سرخوردگى همه دوستان گردید.))

آغاز هجرت

سید موسى در سر هواى زیارت داشت . زیارت کانونهاى عشق و عاطفه خفته در عراق ، ((عتبات عالیات )). و این در حالى بود که از رحلت جانسوز مجاهد بزرگ سید عبدالحسین شرف الدین حدود دو سال مى گذشت . هنوز مردم لبنان سرو سامان نیافته بودند و به دنبال یافتن رهبرى مجاهد و آگاه لحظه شمارى مى کردند.

آن ها هرچند گاهى با سید موسى تماس مى گرفتند و در این اواخر نیز با ارسال نامه اى به طور رسمى از وى براى سفر به لبنان دعوت به عمل آورده بودند. از طرف دیگر در همین زمان نامه دیگرى از سوى رهبر شیعیان جهان ، آیه الله بروجردى ، به سید موسى صدر رسید و آن عالم درد آشنا ایشان را براى قبول آن مسوولیت خطیر مکلف کرد.

همه اینها نشان مى داد که دیگر عذرى برایش باقى نمانده و از هجرتى ناگزیر گریزى نبوده است . از این رو مسافرت به عراق را نمى توان تنها یک سفر زیارتى نامید، زیرا او به دنبال این سفر، سرى به کشور لبنان زد تا از نزدیک با مردم سخن گوید و با موقعیت سیاسى ، اجتماعى و فرهنگى آنها پیش از پیش آشنا شود و آن وقت تصمیم نهایى خود را در مورد ماندن در آن کشور، بگیرد.

سید موسى صدر پس از زیارت عتبات عالیات ، در زمستان سال ۱۳۷۹ قمرى مطابق با سال ۱۳۳۸ ش . نخست براى یک بازدید سى روزه وارد کشور لبنان شد. ولى پس از بررسى اوضاع آشفته آن کشور و مشاهده نابسامانیهاى شیعیان و مسلمانان جنوب ، بشدت احساس وظیفه نمود و بر خلاف میل باطنى خود تصمیم به ماندن گرفت .

سید موسى صدر پس از ورود به کشور لبنان ، شهر ((صور)) را براى ایفا مسؤ ولیت بزرگ خود انتخاب کرد و در مسجد جامع آن به اقامه نماز جماعت مشغول گردید. او با مطالعه دقیق اوضاع ، بخوبى دریافت که ریشه اصلى همه این گرفتاریها فقر فرهنگى و اقتصادى است . از این رو، با یک برنامه ریزى اساسى نخست به جنگ فقر فرهنگى رفت و علاوه بر ایراد سخنرانى ، تشکیل کلاسهاى منظم در دبیرستانها و مراکز فرهنگى و هنرى دیگر، با جوانان روشنفکر آن سامان ارتباط نزدیک برقرار نمود.

وى با سخن رسا و روشنگرانه خود، پوچى فرهنگ غرب و مادیگرى را براى آنان توضیح داد و با الهام از قرآن ، سنت و مکتب اهل بیت علیه السلام منطق اسلام را به مثابه قوى ترین و پرمحتواترین منطق روز معرفى کرد. جوانان که تا آن روز ندیده و باور نمى کردند که یک روحانى و رهبر مذهبى این چنین با سیمایى گشاده در برابر آنها مانند پدرش مهربان سخن بگوید، شیفته اش شدند. بعلاوه آنها به قدرى از معارف اسلام و تشیع فاصله داشتند که نمى توانستند قبول کنند این سخنان از منابع دین مقدس اسلام و تشیع گرفته شده است .

سید موسى هر چند که در شهر صور سکونت داشت و هفته اى دو روز براى سخنرانى در دبیرستان عاملیه به بیروت سفر مى کرد و دبیران و دانش آموزان آنجا را نیز از سرچشمه زلال شریعت محمدى صلى الله علیه و آله سیراب مى نمود و با گفتار و کردار دلپسند خود همه را بى اختیار شیفته معارف الهى و مکتب امامان معصوم علیه السلام مى کرد.

وضع دردناک مدارس

همزمان با نفوذ استعمار فرانسه در لبنان ، وضع آموزش و پرورش آن کشور بسیار دگرگون و درد آور گردید؛ به طورى که یکى از موفق ترین عوامل نشر فرهنگى بیگانگان وجود دهمین مراکز در آن کشور بود. چرا که برنامه درسى مدارس و دبیرستانها نیز از سوى آنان تنظیم مى شد و جوانان مسلمان سخت تحت تاءثیر آداب و رسوم دشمنان قرار داشتند.در این حال (سال ۱۳۷۱ ق .) عالم دوراندیش سید عبدالحسین شرف الدین که همواره در این قبیل مسائل حالت تهاجمى داشت ، حرکت کرد و در مقابل این تهاجم بزرگ فرهنگى نیز ایستاد.
با شروع فعالیت سید موسى صدر این مدارس نیز رونق بیشترى گرفت ؛ به گونه اى که با تلاشهاى وى پس از مدتى مدرسه عامله بیروت ، به دانشکده تبدیل شد و به ((دانشکده عاملیه )) معروف گردید.

او در عین حالى که به سنگر مسجد اهمیت فراوان مى داد از مراکز فرهنگى نیز غافل نبود و همچنان که گذشت باذوق سرشار و به کارگیرى روشهاى جدید، سعه صدر و برخوردهاى مناسب خود، در مدت کوتاهى مدارس ، دبیرستانها و دانشگاهها را تبدیل به سنگرهایى فولادین علیه فرهنگ بیگانه کرد و راه استاد بزرگ خود، عالم مبارز سید شرف الدین را ادامه داد.

سید موسى صدر معتقد بود که فقر فرهنگى ارتباط تنگاتنگى با فقر اقتصادى دارد. همچنان که این دو بى ارتباط با مسائل سیاسى ، نظامى ، اخلاقى و اعتقادى نیز نمى توانند باشند. بنابراین باید هه اینها در کنار هم ارزیابى شده ، براى هر کدام به طور همزمان و در کنار هم چاره اندیشى کرد. او مى گفت :

((چقدر تعجب آور است ! اسلام طلب علم را فریضه (واجب ) بداند و بیسوادترین مردم مسلمانها باشند. (یا اینکه ) نظافت را از ایمان بشمارد، در حالى که کثیف ترین کوچه و بازار، کوچه ها و بازارهاى ما مسلمانها باشد… . دعوت صحیح اگر تواءم با عمل نباشد و وضع اجتماعى دعوت کننده یا هم مذهبان او بد باشد، دعوت کم اثر خواهد بود. اصولا یکى از بزرگ ترین دلیلها براى بطلان ادعاى هر دعوت کننده ، همان وضع اجتماعى اوست . آخر چطور ممکن است مردم ادعاى مسلمانى را که اسلام را ضامن سعادت دنیا و آخرت مى داند باور کنند، در حالى که فقر، جهل ، مرض و عدم بهداشت آنها را فراگرفته است ؛ اخلاق تجار، روش جوانان ، کردار زنان و رفتار سیاستمداران همه فاسد و منحرف باشد؟! این خود سند بى اعتبارى مدعاى هر دعوت کننده اى است .))

او با توجه به همه این ریزه کاریها و براى حل نابسامانیها ریشه دار در ابعاد مختلف ، به سنگر مسجد و فعالیت در دبیرستانها و دانشگاهها اکتفا نکرد و اقدام به تاسیس مراکز اساسى ترى نمود از جمله :

۱٫ مدرسه صنعتى جبل عامل

اولین موسسه اى که وى در شهر صور بنیان نهاد ((مدرسه صنعتى جبل عامل )) بود. هدف او از ایجاد این مرکز آن بود تا فقر و جهل را که سالها سایه شوم خود را بر سر این مردم افکنده بود از میان بردارد.

۲٫ تاسیس جمعیت بر و احسان

این مرکز که به شکل تعاونى و به ابتکار و همت سید موسى ایجاد گردیده است داراى پنج کمیسیون جداگانه به نامهاى ((تفتیش ، برنامه ، مالى ، تبلیغاتى و مجالس مذهبى )) است ، که هر کدام فعالیتهاى خاص خود را دنبال مى کنند. این جمعیت در نخستین سال تاءسیس خود، تنها بیش از یکصد و بیست نفر فقیر دوره گرد را از کوچه و بازار جمع کرد و علاوه بر کمکهاى مالى ، براى هر یک شغل آبرومندى ایجاد نمود.

۳٫ تاءسیس خانه دختران

زنان و دختران علاوه بر فعالیت در بخش بانوان ((جمعیت بر و احسان )) در سه مؤ سسه مهم دیگر که باز به همت سید موسى صدر، براى آنان راه اندازى شده بود، به کار و کوشش پرداختند. یکى از آنها مدرسه اى به نام ((بیت الفنتاه )) (خانه دختران ) بود. در این مکان به دختران بى سرپرستى و فقیر هنرهاى دستى دیگر آموزش مى دادند.

۴٫ آموزشگاه پرستارى

وى مرکز دیگرى نیز براى بانوان دایر کرد به عنوان ((آموزشگاه پرستارى )). در این آموزشگاه دخترانى که مدرک دیپلم گرفته بودند، پذیرفته مى شدند و زیر نظر استادان با تجربه آموزش پرستارى مى دیدند و پس از فارغ التحصیل شدن به مراکز بهداشتى ، درمانى و بیمارستانها اعزام مى شدند و در عین حالى که براى خود و خانواده مایه امید و زندگى بودند در آن مرکز در خدمت محرومان و بیچارگان قرار مى گرفتند.

۵٫ مرکز پزشکى

این مرکز به نام ((مدینه الطب )) شهرت یافته و تا به حال اقدامات وسیع و مهمى را در خصوص امور بهداشتى و درمانى به انجام رسانده و در بسیارى از قصبه هاى جنوب لبنان که سالها مردمش از همه چیز محروم بودند، درمانگاه و مرکز بهداشتى دایر نموده است .

۶٫ مؤ سسه قالیبافى

این مرکز آموزشى یکى از مراکز سرنوشت ساز براى بانوان و دیگر محرومان به حساب مى آمد و به موجب همین اهمیت ، زیر نظر شهید بزرگوار دکتر مصطفى چمران اداره مى شد و بیش از ۳۰۰ دختر از منطقه جبل عامل در این مرکز آموزشى مشغول یادگیرى قالیبافى بودند.

۷٫ حوزه علمیه

یکى دیگر از حرکتهاى مهم و ماندگار سید موسى صدر، راه اندازى مرکز فعال دیگرى به نام ((معهد الدراسات الاسلامیه )) (مرکز بررسیهاى اسلامى ) بوده است .

البته مؤ سسات و مراکز مختلفى را که به همت و رهبرى سید موسى صدر ساخته شده ، نمى توان در همین هفت مورد خلاصه کرد، چنانکه دو مؤ سسه مهم دیگر به نامهاى ((دارالایتام )) و ((سازمان زنان )) هم در نتیجه تلاشها و جانفشانیهاى او به ثمر رسیده است . که توضیح و تفصیل این همه مجال دیگرى را مطلب مى کند.

تدبیر تاریخى

مردم شیعه لبنان که جمعیت اکثر آن کشور را تشکیل مى دادند، احتیاج به مرکز سازماندهى قانونى براى خود داشتند، تا از حقوق طبیعى و شخصیت انسانى آنان بخوبى حراست نماید.
سید موسى صدر براى گرفتن حقوق قانونى شیعیان رهسپار بیروت شد و مبارزه وسیعى را در این خصوص آغاز نمود. وى تمام نیروى خود را به کار گرفت تا یک مجلس قانونى براى شیعیان آن کشور تشکیل دهد. در حرکت نخست ، موضوع را به طور جدى با شخصیتهاى بزرگ سیاسى و مذهبى شیعه و غیر شیعه لبنان در میان گذاشت و هدف خود از تاءسیس این مرکز را براى آنان توضیح داد. در این میان مخالفتها و کارشکنیهایى از طرف دولتهاى عربى و برخى از شخصیتهاى داخلى آغاز گردید. ولى او هیچ وقت از پاى ننشست و به تلاشهاى پیگیر خود ادامه داد.

تشکیل مجلس و انتخاب رهبر

برخلاف کارشکنیها و مخالفتهاى گوناگون ، سرانجام تلاشهاى مخلصانه سید موسى صدر به نتیجه رسید و نمایندگان شیعیان در مجلس شوراى لبنان ، به پیشنهاد وى یک طرح قانونى را تقدیم مجلس کردند که این طرح در روز سه شنبه ۶ صفر ۱۳۸۷ ق . (۷۳۹) به تصویب مجلس و امضاى رئیس جمهور لبنان رسید.

بر اساس این طرح قانونى شیعیان اجازه داشتند مجلسى را به نام ((المجلس الاسلامى الشیعى الاعلى )) براى دفاع از حقوق حقه خود تاءسیس نمایند. پس از گذراندن مراحل قانونى ، در تابستان سال ۱۳۸۹ ق . مجلس اعلاى شیعیان در لبنان به طور رسمى و قانونى شروع به فعالیت کرد و باز با دستهاى پرتوان سید موسى صدر صفحه درخشان دیگرى بر مبارزات تاریخى مردم شیعه لبنان اضافه شد.

سازمان ((جنبش مستضعفان ))

سید موسى صدر شخصیتى بود که دهها سال از زمان خود جلوتر بود و حوادث و مشکلات را قبل از وقوع شناسایى کرده ، در پى علاج و پیشگیرى برمى آمد. او در مدت چند سال اقامت خود در لبنان به این نتیجه رسیده بود که جوانان این کشور زمینه هاى مساعدى براى فداکارى و سلحشورى در راه تحقق آرمانهاى مقدس اسلامى دارند از این رو براى سازماندهى ، تربیت و تشکل نیروهاى بالقوه آنان و آگاهى هر چه بیشتر و بهتر جوانان از جهان بینى و ایدئولوژى اسلامى ، اقدام به تاءسیس سازمانى به نام ((حرکه المحرومین )) نمود، تا براى مبارزه اساسى با دشمنان اسلام در منطقه ، از نیروهاى کار آمد، با ایمان و جان بر کفى برخوردار باشد.

شهید بزرگ دکتر مصطفى چمران که از طرف امام موسى صدر به مسؤ ولیت سازماندهى این جنبش منصوب شده بود چنین مى نویسد:
((… شیعیان فوج فوج وارد این نهضت مى شدند، احزاب را رها مى کردند و به این سازمان مى یپوستند. سازمانى مکتبى و بر اساس ایدئولوژى اسلامى ، براساس خط على و حسین علیه السلام … نمى خواستیم سازمان به صورت دکان درآید و هرکس و ناکس و یا هر فکر غلطى وارد آن شود و خداى نکرده حزبى دیگر مثل احزاب فاسد لبنانى به وجود آید که کارشان دروغ و تهمت و کار چاق کنى و زدن اموال مردم و حکومت و تقسیم منافع است . از همان اول تاءکید کردیم که ما ایجاد حرکت کرده ایم نه حزب ، و حرکت از مبارزه با نفس و تربیت نفس و اخلاق شروع مى شود… .))

این سازمان براى اولین بار طلسم وابستگى را شکست و با شعار ((نه شرقى ، نه غربى )) حرکت خود را آغاز کرد و با الهام از معارف ناب اسلامى در کوتاه مدت ، کادرهاى با ایمان ، زبده و نمونه اى را تربیت نمود که هر یک در میدانهاى مختلف علمى ، صنعتى ، نظامى ، اخلاقى و… الگو و سرآمد بودند.

در واقع مى توان این بخش از فعالیت ((تاءسیس حرکه المحرومین )) از سوى امام موسى صدر را دومین مرحله از سرى مراحل سازماندهى شیعیان لبنان به حساب آورد. زیرا اولین مرحله آن را وى با تاءسیس مرکزى بزرگ به نام ((مجلس اعلاى شیعیان )) شروع کرده بود.

سازمان نظامى ((امل ))

پس از آنکه سازمانهاى ادارى ، تشکیلاتى و عقیدتى با موفقیت کامل راه اندازى شد و با استقبال پرشور مردمى روز به روز پایه هایشان استوارتر گردید، نوبت به مرحله سوم سازماندهى رسید. در آن زمان احزاب و گروههاى چپ گرا و راست گرا هر کدام براى خود ارتشى کوچک تشکیل داده ، براى تحقق آرمانهاى حزب متبوع خود، هر چند گاهى از آن استفاده مى کردند. این ارتشها غالبا چون از انگیزه و آرمان دینى و مذهبى تهى بودند در برابر تهدیدات نظامى کشورهاى بیگانه ، از کارایى لازم بر خوردار نبودند به همین علت امنیت مرزهاى کشور لبنان به آسانى آسیب پذیر مى شد.

براى از بین بردن چنین حالتى ، و در پى ایجاد امنیت داخلى و خارجى کشور لبنان ، تاءسیس یک سازمان نظامى قوى ، ضرورى به نظر مى رسید. سازمانى که افراد آن با داشتن آگاهیهاى سیاسى ، مذهبى و نظامى ، پاسدار مرزهاى عقیده و نظام باشند.از این تاریخ بود که پایه هاى یک سازمانى نظامى به نام ((افواج مقاومت لبنان )) (امل ) پى ریزى گردید.

سلوک سیاسى

به طور کلى خط مشى اساسى و دورنماى فعالیتهاى امام موسى صدر در طول اقامت وى در لبنان را مى توان در عنوانهاى زیر خلاصه کرد:
۱٫ جانبدارى از اصل همزیستى صلح آمیز فرقه هاى مذهبى و طایفى چندگانه کشور لبنان و مبارزه با تلاشهاى مذبوحانه در جهت تجزیه کشور.
۲٫ حراست از اصل همزیستى مسالمت آمیز لبنان و فلسطین و حمایت همه جانبه از انقلاب فلسطین و مرد آواره آن .
۳٫ تلاش براى رفع هر گونه اختلاف ، و کوشش در پى تحقق اصلاحات سیاسى ، اجتماعى و فرهنگى .
۴٫ مردود شمردن هر گونه تعصبات فرقه اى و مذهبى و دورى از جنگ و ستیز فرقه گرایانه .
۵٫ ارج نهادن به اصل دفاع از خویشتن براى هر گروه ، دسته و افراد.
۶٫ مبارزه مداوم با دولت غاصب اسرائیل .
۷٫ مبارزه با هر گونه تجاوز خارجى به کشور لبنان .
۸٫ تلاش در جهت جلوگیرى از احتمال سرکوبى انقلاب فلسطین .
در اینجا فرصت آن است که به خصوصیات اخلاقى و برجستگیهاى روحى امام موسى صدر پرداخته شود تا رمز موفقیت و پیروزى وى بیش از پیش ‍ آشکار گردد.

ساده زیستى

او در اوج عظمت و منزلت بود و بالاترین قدرت سیاسى و مذهبى را در دست داشت و بر قلوب میلیونها انسان در کشورهاى مختلف – اعم از شیعه ، سنى و مسیحى – حکومت مى کرد.بزرگى شخصیت او همه صاحب منصبان ظاهرى را به کرنش و کوچکى وامى داشت .با همه اینها او هنوز در نظر خود همان طلبه ساده بود. در برخورد با وى هیچ احساس نمى شد که وى رئیس ((مجلس اعلاى شیعیان لبنان )) است و آن همه عاشق و جان باخته و طرفدار دارد. با همه فعالیتهاى زیادى که در اجتماع داشت در انجام امور خانه چون پخت و پز، شستن لباس و امورى از این قبیل به خانواده کمک مى کرد.

همراه با مردم

کوچک پس کوچه هاى شهرها و قصبات سراسر لبنان یکصدا شهادت مى دهند که امام موسى صدر همیشه در کنار مردم مى زیست . به دیدار آنها مى رفت ، با مهربانى و تواضع فراوان با آنان صحبت مى کرد و به سخنان هر یک گوش فرا مى داد. عشق به توده مردم از چشمان پرفروغ وى همیشه موج مى زد. او مى گفت :((… جاى من اکنون در میان شماست . پایگاه من در قلبهاى شماست . قدرت من به دستان شماست . حافظ و نگهدار من چشمان شما هستند. برنامه هاى من به دست شما اجرا خواهند شد. هیچ کس و هیچ چیزى را در این دنیا بر شما ترجیح نخواهم داد…))

مردم نیز به وى عشق مى ورزیدند. اکثر ابراز احساساتى که نسبت به وى مى شد غالبا تا نیم ساعت یا بیشتر طول مى کشید. بارها دیده مى شد که از شدت استقبال عمامه او باز شده یا از سرش افتاده است .به کشورهاى مختلف آفریقایى و غیر آن که سفر مى نمود از همه بیشتر، فرصتها را براى دیدار با مردم مى گذاشت و در نماز جمعه هاى آنان شرکت مى کرد و با سخنرانى خود با آنان به درد دل مى نشست .وى در فرصتهاى مناسب و به طور مرتب به دیدار خانواده شهدا مى شتافت و در کنار جانبازان ، از استقامت و شجاعت بى سابقه آنان لذت مى برد و روح و جان تازه اى مى گرفت .

تواضع و بزرگوارى

داستان بزرگوارى و افتادگى وى زبانزد بود. او نه تنها در محیط کار با دوستان و همکاران ، بلکه در همه جا و در برخورد با همه کس این خلق محمدى صلى الله علیه و آله را از خود به نمایش مى گذاشت . یکى از هم بحثهاى معروف وى در نجف در این مورد چنین اظهار مى دارد:

((… در موقع کار و حمل اثاثیه سفر، بیشتر از همه کار انجام مى داد و سنگین ترین وسایل ، همیشه بر دوش وى قرار داشت . در وقت شوخى و مزاح ، مزاحهاى علمى و اخلاقى جالبى مى کرد. خدا مى داند که ما در این سفر و در برخوردهاى دیگرى که داشتیم ، همه اش محبت ، تواضع ، وقار و بزرگوارى دیدم . تمامى اوصافى که در روایات براى علما ذکر شده است ، همه اش در آقا موسى صدر جمع شده بود.))

گذشت و کرامت

چهار بار دشمنان و مزدوران آنها نقشه کشیدند تا وى را ترور کنند ولى هیچ که موفق نگردیدند. در یکى از این عملیات ناموفق چند جوان شیعه عضو حزب کمونیست ((جبهه شعبیه )) به رهبرى ((جرج حبش )) که فریب خورده و ماءموریت یافته بودند تا امام موسى صدر را به شهادت برسانند، با ((آرپى جى )) بر سر راه وى کمین مى کنند تا ماشین او را هدف قرار دهند. اما به خواست خدا، امام موسى صدر مدتى زودتر از همان راه گذشته بود.

پس از گذشت ساعاتى از این حالت جوانان امل منطقه را محاصره کرده و آنها را دستگیر مى کنند و همه شان به ماءموریت خود اعتراف مى نمایند. سپس آنان را به حضور امام موسى صدر مى برند. او نیز بلافاصله دستور آزادى آنان را صدر مى کند.

روح بندگى

روح بندگى که یکى از شرایط اصلى رهبر در جامعه اسلامى است و در قرآن و احادیث ائمه معصومین نیز به آن تاءکید فراوان شده است . امام موسى صدر در حد اعلا پرورش یافته و او را به انسانى متعبد به تمام معنا جلوه گر ساخته بود.

احترام به پدر

امام موسى صدر در احترام به پدر که استاد او نیز بود، اهتمام خاصى مى ورزید. نحوه برخوردهاى وى در این خصوص به قدرى شورانگیز بود که آشکارا نشان مى داد این ارتباط فرزند با پدر از درجه احترام پا فراتر گذاشته و به مرحله عشق و ایثار رسیده است . این بود که همه را به شگفتى فرو مى برد. هر کسى کمترین ارتباطى با بیت ((آیه الله العظمى سید الدین صدر)) داشت بى درنگ از این موضوع با خبر مى شد و تحت تاءثیر آن قرار مى گرفت . به یقین یکى از رموز موفقیت و پیروزى در فعالیتهاى فردى ، اجتماعى ، سیاسى و… امام موسى صدر را باید در همین موضوع جستجو کرد؛ نیکى به دیگران ، بخصوص به پدر و مادر و احترام به آنان .

مرد صلح و دوستى

امام موسى صدر با پیروان ادیان و مذاهب ، روابط صمیمانه اى داشت . پیش از ورود وى به لبنان ، میان مسیحیان و مسلمانان آن کشور بر اثر اختلافات موجود شکاف بزرگى پدید آمده بود و هر روز که مى گذشت با نقشه هاى دشمنان این جدایى عمق بیشترى مى گرفت . او پس از آمدن خود به این ناحیه مصمم شد با تلاش و استقامت خود این فاصله را از میان این دو طایفه بزرگ دینى بردارد و آنها را با همدیگر دوست و مهربان سازد.

وى در مراسم جشن و سوگوارى هموطنان مسیحى شرکت مى کرد. و در غم و شادى آنان خود را سهیم مى دانست . در کلیساهاى آنان حاضر مى شد و معاشرت دوستانه اى با آنها داشت . بدین ترتیب در مدت کوتاهى این برخوردهاى سنجیده ، موجب گشت که جامعه مسیحیان یکپارچه شیفته امام موسى صدر شوند، به طورى که مکرر از وى دعوت به عمل مى آوردند تا در مراسم دینى و مذهبى آنان شرکت جسته ، براى آنان سخنرانى کند.

هراس غارتگران

نزدیک به بیست سال تلاش مداوم و حیرت انگیز امام موسى صدر در لبنان ، تحول عجیبى را در خاورمیانه پدید آورد. وى علاوه بر فعالیتهایى در لبنان مسافرتهاى بسیارى به کشورهاى آفریقا، مصر، اروپا و… انجام داد و با شرکت در کنگره هاى مختلف اسلامى با مسلمانان دنیا و رهبران دینى ، مذهبى و سیاسى آنان ارتباط فکرى برقرار کرد. او با سخنرانیهاى جذاب و روشنگرانه اش در دل اکثر توده هاى مردم کشورهاى اسلامى و غیر اسلامى به طور شگفت آورى براى خود و افکار و اندیشه هایش جاى باز گرد و در تلاش بود تا شالوده یک حکومت و امت واحده اسلامى را در سرتاسر جهان پایه ریزى کرده ، مسلمانان را از چنگال استعمارگران غارتگر رهایى بخشد. و این درست در حالى بود که صداى نسیم صبح رهایى (انقلاب اسلامى ایران ) از کوچه هاى ماتم گرفته شهر نجف به آسمان بلند شده بود و مردم ایران و مسلمانان جهان را به طلوع خورشیدى بى غروب بشارت مى داد و منشاء همه گرفتاریهاى ملل مسلمان و محروم را به دولت ستمگر آمریکا، روسیه و انگلیس معرفى مى کرد.

وقتى این نداى شورانگیز در سرتاسر جهان طنین افکند امام موسى صدر جزو نخستین شخصیتهایى بود که به دعوت این صداى آشنا پاسخ مساعد داد و در ضمن مقاله اى در اوایل شهریور ۱۳۵۷ ش . (یک هفته قبل از ناپدید شدن ) در روزنامه ((لوموند)) به طور رسمى از انقلاب اسلامى به عنوان ادامه حرکت انبیا نام برد و امام خمینى رضوان الله علیه را یگانه رهبر بزرگ این انقلاب ، به دنیا معرفى کرد.

در این زمان بود که سردمداران دنیاى غرب و شرق بشدت غافلگیر شده ، هراس و اضطراب بر وجودشان مستولى گشت . پشتیبانى امام موسى صدر – به مثابه یک شخصیت موجه و صاحب نفوذ در منطقه – از حرکت و انقلاب امام خمینى ، مشکلى بسیار جدى بود که دشمنان به هیچ وجه نمى توانستند از کنار آن به سادگى بگذرند. آنها به روشنى مى دانستند که اگر بازوان پرتوان امام موسى صدر با مشتهاى گره خورده امام خمینى همراه شود دیگر هیچ فرصتى براى ادامه حیات و اجراى سیاستهاى شوم و توسعه طلبانه آنان در منطقه وجود نخواهد داشت . این بود که باز به روشهاى شیطانى خود روى آوردند. آنها چندین بار به کمک نوکران خویش ‍ در لبنان ، اقدام به ترور امام موسى صدر کردند ولى در هر بار رسوا و ناکام تیرشان به سنگ خورد.

بناچار نقشه دیگرى کشیدند و تصمیم گرفتند تا به دست یکى دیگر از ایادى نقابدار خویش در منطقه ، وى را از دست امت اسلامى گرفته و منطقه را از وجود پرتوان و ثمر بخش او براى همیشه تهى سازد. بعضى از دولتهاى مرتجع یا بظاهر انقلابى هم که وجود قدرتمند امام موسى صدر در منطقه را یکى از بزرگترین عوامل سقوط خود در آینده مى دانستند دست همکارى به این ایادى سپردند و در نهایت همه دستگاههاى جاسوسى و امنیتى دشمنان در منطقه و جهان ، دست به دست هم دادند تا این بزرگ مرد را از صحنه خاج سازند.

آدم ربایى

از نخستین روزهاى جایگزین شدن امام موسى صدر در لبنان ، دولت و رهبر لیبى یکى از سر سخت ترین دشمنان وى به شمار مى رفت . در مرداد ماه ۱۳۵۷ امام موسى صدر قصد سفرى به کشور الجزیر داشت . به دنبال آن تماسهایى حاصل شد و بلافاصله از طرف دولت لیبى دعوتى رسمى از امام موسى صدر براى سفر به آن کشور به عمل آمد. روز نوزدهم رمضان ۱۳۹۸ ق . وى از الجزیر وارد کشور لیبى شد.

در یکى از این نشستها امام موسى صدر با عقاید جنون آمیز قذافى که خود را ((جانشین خدا در زمین )) مى خواند بشدت مخالفت کرد و با شهامت ، پیامدهاى شوم این طرز تفکر انحرافى را به وى گوشزد نمود.
بعد از یک هفته اقامت در لیبى امام موسى صدر تصمیم گرفت روز بیست و پنجم رمضان ۱۳۹۸ ق . (۹ شهریور ۱۳۵۷ ش / ۳۱ اوت ۱۹۷۸ م ) آن کشور را به قصد لبنان ترک گوید تا ساعت ۲ و سى دقیقه بعد از ظهر همین روز، وى در جلو هتل محل اقامت خود مشاهده گردیده ولى بعد از آن با دو تن از همراهان خود ((شیخ محمد یعقوب )) و ((عباس بدر الدین )) ناگهان ناپدید شده است .

عکس العمل شورانگیز

هنگامى که خبر ربوده شدن امام موسى صدر انتشار یافت بى تابى و نگرانى جهان اسلام را فراگرفت و ملتهایى که کوچکترین شناختى از وى داشتند به غم و اندوه فرو رفتند. مردم لبنان یکپارچه به هیجان در آمدند و اعتصاب سرتاسرى همه جا را از تحرک بازداشت .

در این حال روزنامه هاى وابسته به دولت لیبى مانند ((السفیر)) در پى انحراف افکار عمومى ، با تیترهاى بزرگ و با آب و تاب فراوان اعلان کردند که : امام موسى صدر براى همکارى با انقلاب ایران و مبارزه بر ضد شاه مخفیانه به ایران سفر کرده است . ولى کسى به این حرفها گوش نمى داد. اعتراض و راهپیمایى همچنان ادامه داشت و هر روز بیش از روز گذشته بر شور و هیجان و اعتراض مردمى افزود مى شد.

نگرانى امام خمینى (ره )

حضرت آیه الله العظمى امام خمینى رضوان الله علیه پس از اطلاع از ربوده شدن امام موسى صدر بشدت ناراحت گشته ، بى درنگ تلگرامى بدین شرح خطاب به یاسر عرفات مخابره کردند:
بسم الله الرحمن الرحیم
((جناب آقاى یاسر عرفات رئیس کمیته اجرائیه سازمان آزادیبخش ‍ فلسطین
از سلامت جناب حجه الاسلام آقاى سید موسى صدر رئیس مجلس ‍ شیعیان لبنان هیچ گونه اطلاعى ندارم و موجب نگرانى این جانب است . از جناب عالى تقاضا دارم که هر چه زودتر از مکان ایشان اطلاع پیدا کرده و این جانب را از سلامت ایشان آگاه گردانید.
توفیق جناب عالى را در اهداف اسلامى خواستارم .
روح الله الموسوى الخمینى ))

تلگراف به حافظ اسد

پس از برگزارى یکى دیگر از اجلاس کنگره صمود در سوریه ، امام خمینى ضمن ارسال تلگرافى به حافظ اسد رئیس کنگره صمود خواستار تحقیق اعضاى کنگره در مورد ناپدید شدن امام موسى صدر گردید. متن این پیام تاریخى بدین شرح است :

بسم الله الرحمن الرحیم
((پس از اهداى سلام ، این جانب از غیبت حجه السلام والمسلمین آقاى سید موسى صدر نگران و متاءثرم . از جناب عالى تقاضا دارم که این موضوع را با سران کشورهایى که در قضیه فلسطین اجتماع کرده اند، در میان گذارید و اهتمام آنان را جلب نمایید. ما و ملت ایران در این عصر گرفتار رژیمى هستیم که با اتکا به پشتیبانى آمریکا ملت را در آتش دیکتاتورى و کشتارهاى دسته جمعى و سلب همه آزادیها مى سوزاند. ما از شما سران دولتهاى اسلامى براى رهایى ملت بى پناه ایران کمک مى خواهیم . برادران مسلمان شما در زیر چکمه دژخیمان شاه خرد شده اند و حکومت نظامى که در اکثر شهرستانهاى مهم ایران برپاست ملت را به جان آورده از پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله نقل مى شود: ععع ((کلکم راع و کلکم مسئول عن رعیته )).  همه افراد و از جمله شما سران دولتهاى اسلامى که قدرت دفاع از ملت مظلوم ما را دارید مسئول هستید.))

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته روح الله الموسوى الخمینى

گلشن ابرار جلد ۲//جمعی از پژوهشگران حوزه علمیه قم

زندگینامه آیت الله محمدعلی شاه آبادی

 
در سال ۱۲۹۲ ق . در محله حسین آباد اصفهان در خانه آیه الله میرزا محمد جواد بیدآبادى طفلى پا به عرصه وجود نهاد که او را ((محمد على )) نامیدند.آیه الله بیدآبادى که خود فقیهى وارسته بود به تربیت فرزندانش همت و توجه فوق العاده اى داشت و به برکت همین تلاش ، فرزندانش هر یک چون ستاره اى تابناک بر تارک حوزه هاى علمیه درخشیدند.محمد على ، مقدمات علوم را نزد پدر آموخت و آنگاه در کلاس درس برادر بزرگترش (شیخ احمد مجتهد) که یکى از اساتید معروف آن روز اصفهان بود حاضر شد و چون به دهمین بهار عمر قدم نهاد در درس آیه الله میرزاهاشم خوانسارى (نویسنده کتاب مبانى الاصول ) شرکت نمود و معلم درس ریاضیات وى نیز آقا میرزاعبدالرزاق سرتیپ بود.

در سال ۱۳۰۴ ق . ناصرالدین شاه قاجار، آیه الله بیدآبادى را به همراه دو فرزندش محمد على و على محمد به تهران تبعید کرد و محمد على در تهران در درس فقه و اصول آیه الله میرزا حسن آشتیانى – که خود از شاگردان بزرگ آیه الله شیخ مرتضى انصارى بود – شرکت نمود و فطرت توحیدى و عشق به شناخت معارف الهى او را به درس فلسفه حکیم بزرگ میرزا ابوالحسن جلوه مشتاق ساخت .

میرزا محمد على نخستین سالهاى بلوغ را پشت سر مى گذاشت که در کلاس ‍ درس عرفان نشست و آنگاه که وارد هیجدهمین سال عمر خود شد در سال ۱۳۱۰ ق . به درجه اجتهاد نایل آمد.

او در سال ۱۳۱۲ ق . اولین و بهترین استاد خود یعنى پدر مهربانش را از دست داد ولى این حادثه تلخ نتوانست در روح او خللى ایجاد کند و به رغم مشکلات فراوان به تحصیل ادامه داد. وى حدود شانزده سال در تهران اقامت کرد و در این مدت علاوه بر تحصیل به تدریس اشتغال داشت .

در سال ۱۳۲۰ ق . میرزا محمد على به قصد عزیمت به نجف اشرف و حضور در درس آیه اله العظمى محمد کاظم خراسانى (مشهور به آخوند خراسانى ) ابتدا راهى اصفهان شد و پس از دو سال اقامت در آنجا راهى نجف گردید. در این سفر مادر و پدر همسرش نیز او را همراهى مى کردند.

در این زمان میرزا محمد على با آنکه خود مجتهد بود با شور و شوقى وصف ناپذیر درس آخوند خراسانى حاضر مى شد. اقامت ایشان در نجف هفت سال طول کشید و طى آن توانست در دو دوره کامل درس خارج اصول آخوند شرکت کند که نتیجه آن یک دوره شرح بر کتاب کفایه الاصول است که به قلم ایشان نگارش یافته است .
همچنین ایشان در نجف در درس آیه الله شیخ فتح الله شریعت (شیخ ‌الشریعه ) و آیه الله میرزا محمد حسن خلیلى شرکت مى جست .

پس از رحلت آخوند خراسانى – که آقا میرزا محمد على براى ایشان احترام فوق العاده قائل بود و او را عقل مجسم مى شمرد – جناب میرزا راهى سامرا شد تا از خرمن علوم آیه الله العظمى میرزا محمد تقى شیرازى خوشه چینى کند. ایشان پس از درس استاد در جایگاه تدریس مى نشست و بسیارى از شاگردان استاد در کلاس او شرکت مى کردند در این میان میرزاى شیرازى خود نیز به آیه الله شاه آبادى توجه ویژه اى داشت و به همین دلیل است که آیه الله شاه آبادى یکى از شش نفرى است که از میرزاى شیرازى گواهى اجتهاد دریافت کرده است . چنانکه آیات عظام شیخ ‌الشریعه اصفهانى ، سید اسماعیل صدر، شریانى ، میرزا خلیل تهرانى هم به عارف کامل شاه آبادى گواهى اجتهاد داده بودند.

بازگشت آیت حق ، شاه آبادى بعد از هشت سال اقامت در عراق به رغم میل باطنى خود و به خاطر درخواست مادرش – که دورى از دیگر فرزندان کاسه صبرش را لبریز کرده بود – به طرف ایران حرکت کرد و آنگاه که علماى سامرا دریافتند که ایشان در حال آماده سازى وسایل سفر براى حرکت به طرف ایران است با اصرار زیاد از ایشان خواستند که در سامرا بماند ولى ایشان رضایت مادر را که رضایت خداوند در آن بود به تدریس و اقامت در سامرا ترجیح داده و به طرف اصفهان به راه افتاد.

چون مردم تهران از ورود آیه الله شاه آبادى به ایران مطلع شدند از ایشان خواستند که به تهران برود و وى پذیرفت و چون منزل ایشان در خیابان شاه آباد (جمهورى اسلامى کنونى ) بود به آیه الله شاه آبادى معروف شد.
ایشان نخست در منزل اقامه جماعت و سخنرانى مى نمود و بعد به سبب کمبود جا سنگر را به مسجد سراج الملک منتقل کرد.

آن بزرگوار از سال ۱۳۳۰ ق . تا ۱۳۴۷ ق . در تهران اقامت داشت . در آن زمان چون تازه رضاخان به قدرت رسیده بود یکى از مهم ترین اقدامات آیه الله شاه آبادى مبارزه با ظلم ستم شاهى وى بود، چنانکه امام ((قدس سره )) مى فرمایند:((مرحوم آیه الله شاه آبادى علاوه بر آنکه یک فقیه و عارف کامل بودند یک مبارزه به تمام معنا هم بودند.))

در اوج خفقان رضاخانى ، آیه الله شاه آبادى ، از علماى تهران و دیگر شهرها خواست که در اعتراض به ستمهاى شاه در پناه حضرت عبدالعظیم در شهر رى گرد آمده ، متحصن شوند. ولى علما نتوانستند ایشان را همراهى کنند ودر حالى که تنها دو نفر ایشان را همراهى مى کردند دست از مبارزه خود برنداشت و چون ماه محرم بود همه روزه با سخنرانیهاى کوبنده فجایع رژیم را براى مردم بازگو مى نمود.
آن بزرگوار حدود پانزده ماه به تحصن ادامه داد و آنگاه در سال ۱۳۴۷ق . راهى شهر مقدس قم شد. و به تعلیم و تربیت طلاب علوم دینى همت گمارد.

آهنگ رجعت

آیه الله شاه آبادى هفت سال در قم اقامت گزید. زمانى نیز مردم تهران به قم آمده ، از ایشان خواستند به تهران مراجعت کند و وى به رغم میل باطنى خود، در پى احساس وظیفه در سال ۱۳۵۴ ق . راهى تهران شد. ابتدا حدود دو سال در مسجد امین الدوله – واقع در بازار چهل تن – به امامت جماعت و ارشاد و هدایت پرداخت و آنگاه که یکى از شبستانهاى مسجد جامع – که قبل از آن تبدیل به انبار شده بود – آماده شد، نماز و سخنرانى را بدانجا منتقل نمود و از آن پس مسجد جامع سنگر مبارزه با رضاخان گردید.

شیر بیشه حق

در موقعیتى که رضاخان تمام مساجد و منابر را تعطیل نموده بود آیه الله شاه آبادى هیچ گاه نماز و سخنرانى اش قطع نشد. زمانى هم که رضاقلدر پوشیدن لباس روحانیت را ممنوع کرده بود او فرزندانش را به روحانى شدن و پوشیدن لباس مقدس روحانیت تشویق کرد و به برکت همیت تلاش ‍ مخلصانه هفت تن از فرزندان ایشان روحانى شدند.

ماءموران رضاخان ، براى آنکه بتوانند صداى حق طلب آیه الله شاه آبادى را خاموش کنند، منبر او را از مسجد جامع دزدیدند ولى از آن پس ایشان ایستاده سخنرانى مى کرد و مى گفت

((منبر سخن نمى گوید اگر مى خواهید سخنرانى تعطیل شود، باید مرا ببرید و من هر روز قبل از اذان صبح تنهایى از منزل به طرف مسجد مى آیم ، اگر عرضه دارید آن وقت بیایید و مرا دستگیر کنید))!

بر پایه این گفتار شجاعانه روزى عده اى روباه صفت براى دستگیرى شیخ عارف به مسجد جامع حمله ور شدند و با بى شرمى تمام همچون لشکر یزید چکمه پوشان وارد مسجد شدند که ناگاه آیت حق نهیبى بر آنها زد و همگى آنها پا به فرار گذاشتند و براى دستگیرى ایشان در بیرون مسجد کمین کردند و آنگاه که آیه الله شاه آبادى از مسجد خارج شد فرمانده آنها رو به شیخ عارف کرد و گفت : ((آقاى شاه آبادى ! آقاى شاه آبادى ! تو باید همراه ما بیایى کلانترى !))
آیه الله شاه آبادى ایستاد و در حالى که ابروانش به هم گره خورده بود گفت : ((برو به بزرگترت بگو بیاد!)) و به راه خود ادامه داد.

مهم ترین اقدام فرهنگى ایشان تدریس و بعد از آن تاءلیف است
.وى در حوزه علمیه قم روزى نه تا ده درس تدریس مى کرد و نکته جالب توجه اینکه هر یک از علما که در درسى از درسهاى ایشان شرکت مى کرد، استاد را در همان رشته خاص بسیار مى ستود؛ چنانکه امام (ره ) که در درسهاى عرفان ایشان حاضر مى شد استادش را در عرفان فوق العاده مى ستود و آیه الله میرزا هاشم آملى (ره ) معتقد بود مهارت ایشان در فقه و اصول بیش از فلسفه و عرفان است .

تدریس

۱٫ فقه و اصول (دوره سطح و خارج )
۲٫ تفسیر
۳٫ عرفان
۴٫ فلسفه و منطق و… که دانش پژوهان بسیارى از آنها استفاده مى کردند. در ذیل نام چند تن از آنان را یادآور مى شویم :
۱٫ حضرت امام خمینى (ره )
۲٫ آیه الله حاج شهاب الدین مرعشى نجفى
۳٫ آیه الله حاج میرزا هاشم آملى
۴٫ آیه الله شیخ محمد رضا طبسى نجفى
۵٫ آیه الله حاج محمد ثقفى تهرانى (پدر همسر حضرت امام ) و…
پربهاتر از خون شهیدان
از شیخ عارف کامل کتابهاى فراوانى بر جا مانده که برخى از آنها چاپ شده و بعضى دیگر هنوز به چاپ نرسیده است . در این میاه ، بعضى از رساله ها و کتابهاى چاپ نشده ایشان ، پس از رحلت استاد در اختیار حضرت امام (ره ) قرار داشت که در سال ۱۳۴۳ ش . در حمله ساواک به کتابخانه و منزل امام در قم همراه آثارى از امام راحل ربوده شد.تالیفات۱٫ ش۱-ذرات المعارف نام دیگر این کتاب حرام الاسلام است و در ایران چند بار به چاپ رسیده است . این کتاب در دو جلد جیبى و درباره مطالب اخلاقى و مبارزه با تهاجم فرهنگى است .
۲٫ رشحات البحار. عربى و شامل ۳ بخش است : الف : القرآن والعتره ب : الایمان والرجعه ج : الانسان والفطره .
۳٫ مفتاح السعاده فى احکام العباده (توضیح المسائل )
۴٫ حاشیه نجاه العباد: چنانکه از نام آن برمى آید شامل حاشیه هایى است که ایشان بر کتاب نجاه العباد استاد بزرگ شیخ محد حسن صاحب جواهر نوشته است .
۵٫ منازل السالکین : موضوع این کتاب اخلاق است که در هزار منزل تنظیم شده است .
۶٫ حاشیه کفایه الاصول آخوند خراسانى
۷٫ حاشیه فصول الاصول
۸٫ رساله العقل والجهل
۹٫ تفسیرى مشتمل بر توحید، اخلاق و سیر و سلوک
۱۰٫ چهار رساله درباره نبوت عامه خاصه و تعدادى کتب و رساله دیگر.

رحلت

و سرانجام در ساعت ۲ بعدازظهر روز پنجشنبه سوم آذر ۱۳۲۸ ش . (سوم صفر ۱۳۶۹ ق .) پس از هفتاد و هفت سال عمر پر برکت روح او به ملکوت اعلى پرواز کرد.
جنازه پاک او با تشییع هزاران نفر از مردم مؤ من به حضرت عبدالعظیم منتقل و در مقبره شیخ ابوالفتوح رازى (مفسر بزرگ ) مدفون گشت .

گلشن ابرار ج۲//جمعی از پژهشگران حوزه علمیه قم

زندگینامه آیت الله عبدالحسین دستغیب

 تولد

در عاشوراى ۱۳۳۲ ق . در شیراز کودکى به دنیا آمد که چون آن ایام ، روزهاى پرسوز شهادت سالار شهیدان ، امام حسین علیه السلام بود نامش را ((عبدالحسین )) نهادند.
خاندان عبدالحسین از سادات حسنى و حسینى به شمار مى رفتند که از حدود چهار قرن پیش در شیراز به ((دستغیب )) معروف شده بودند. سیادت نشان افتخار این خانواده بود و حلقه هاى نورانى پیوند او را (باسى و دو واسطه ) به حضرت ((زید شهید)) فرزند امام سجاد علیه السلام مى رساند.

از این خاندان در طول تاریخ عالمان بزرگ برخاسته اند از جمله امیر فضل الله بن محب جالله حسینى (متوفاى ۱۰۴۳)، سید حکیم دستغیب (متوفاى ۱۰۷۷)، میرزا ابوالحسن دستغیب (متوفاى بعد از ۱۳۰۰ ق .) میرزا هدایت الله (متوفى ۱۳۲۰ ق .) میرزاابومحمد دستغیب و آقا سید محمد تقى پدر سید عبدالحسین .

تحصیل

سید عبدالحسین درس را از مکتب خانه شروع کرد و با فراگیرى قرآن و نصاب و خواندن چند کتاب منظوم منشور فارسى دوره مکتب را پشت سر گذاشت . پس از آن شروع به تحصیل علوم اسلامى نمود و درسهاى ابتدایى حوزه علمیه را نزد پدر خواند و از محبت هاى پدرانه و استادانه اش بهره برد. در سال ۱۳۴۲ ق . در حالى که یازده ساله بود پدر را از دست داد و در نوجوانى روح لطیفش سخت آزرده و از نعمت پدر محروم گشت .

پس از فوت پدر تحصیلات را در مدرسه خان شیراز ادامه داد و از نورانیت و روحانیت مدرسه نیز بهره مند بود. این مدرسه در مدت حیات خود انسانهاى پاک و والاتبارى را در خود جاى داده بود و آنان با دعاها و خلوص ‍ و معرفت خود فضاى آن را عطرآگین کرده بودند. صدرالمتالهین شیرازى و بسیارى از عالمان بزرگ در این مدرسه درس خوانده بودند.

او در حوزه شیراز مدتها به تحصیل پرداخت و نزد اساتیدى همچون شیخ اسماعیل ، ملااحمد دارابى ، و آیه الله ملاعلى اکبر ارسنجانى دوره مقدماتى و سطح را به پایان رساند پایان یافتن دروس سطح حوزه او همزمان با غائله کشف حجاب رضاخانى بود و دستغیب جوان در همان سنین (حدود ۲۵ سالگى ) به مبارزه با این تهاجم بزرگ پرداخت . اما ماءموران او را زیر فشار قرار دادند و او نیز در سال ۱۳۱۴ ش . مجبور به حرکت به سوى نجف شد. در نجف اشرف تحصیلات خود را ادامه داد و با تلاش پیگیر در طول هفت سال به مقام شامخ اجتهاد نایل آمد.

استادان

آیات عظام :
۱- سید ابوالحسن اصفهانى
۲-ایت الله محمد جواد انصاری همدانی
۳- آقا ضیاء عراقى
۴- آقا سید باقر اصطهباناتى
۵- شیخ محمد کاظم شیرازى از معماران علمى او در حوزه نجف بودند.

تهذیب

روح جستجوگر آن شهید بزرگوار، بلند پروازتر از آن بود که به درس و بحث بسنده کند و از علوم مرسوم حوزه نجف سیراب شود. عطش عصیانگر او پس از سالها درس و تدریس آرام نگرفت و او همچنان در پى یافتن صاحبدلى بود که بتواند او را به وادى ایمن رسانده ، در معرفت خود و خداى خویش به کمال برساند.

در همان ایام این توفیق و موهبت نصیب او شد و به محضر پرفیض استاد اخلاق حوزه نجف ، عارف نامور میرزا محمد على قاضى تبریزى رضوان الله علیه راه یافت و در مکتب عرفانى او رشد کرد.

پس از گذشت چند سال مرحوم قاضى به سراى باقى شتافت و او به محضر آیه الله آقا شیخ محمد جواد انصارى همدانى را یافت و مدتها تحت نظر وى راههاى ظریف و لطیف معرفت نفس را طى کرد. ارتباط او با آیه الله انصارى همدانى در ایامى بود که وى در شیراز به سر مى برد و براى استفاده از استاد به همدان مى رفت .
سفر به عنایت دوست

سال ۱۳۲۱ ش . آیه الله با کوله بارى از علم و معرفت عزم سفر به سوى شهر خود کرد. در این کوچ مبارک لطایفى نهفته بود که نشان از عنایت خداى سبحان و ولى عصر (عج ) به ایشان داشت . او خود در ابتدا اندیشه بازگشت به شیراز را نداشت اما روزى به درس آقا شیخ محمد کاظم شیرازى حاضر شد و استاد به ایشان گفت : آقاى دستغیب یکى از علما براى شما خواب خوبى دیده است بهتر است شما بهر شیراز برگردید. او در حالى که سخت مشغول تحصیل بود و در صورت ماندن ، در آسمان فقاهت درخششى شایسته مى نمود اما قصد بازگشت کرد.

تلاش براى جامعه

در سال ۱۳۲۱ ش . آیه الله دستغیب بر خلاف میل خود و به توصیه استادانش به ایران بازگشت . بنابراین آیت خدایى ، عارف سالک شیرازى با گرفتن اجازه اجتهاد از استادانش به شیراز مراجعت کرد.
با آمدن به شیراز از ابتدا در مسجد طالبیون به اقامه جماعت پرداخت و پس ‍ از آن چون ماه رمضان نزدیک مى شد و جمعیت زیادتر، صلاح دیده شد که طاق منبرى مسجد جامع عتیق شیراز را (شبستان وسطى مسجد جامع ) نخاله بردارى و آماده انجام مراسم ماه رمضان شود.این کار با زحمت فراوان انجام شد و مسجد تا حدودى آماده پذیرایى زائران خانه دوست شد.

پس از ماه رمضان و زمینه سازى ها آقاى دستغیب تصمیم گرفتند مسجد را از آن غربت در آورند و آن بناى مقدس و دیرینه را احیا نمایند. بر این اساس ‍ کار را شروع کردند. پس از چندین سال تلاش پیگیر سید خوب شیراز و مردم مؤ من آن دیار کار تکمیل بنا پایان یافت . از آن پس شهید دستغیب در مسجد جامع عتیق کار فرهنگى وسیعى را شروع کرد.

او که از پشتوانه غنى اخلاقى برخوردار بود انسانهاى زیادى را جذب مسجد کرد. شیوه هاى تربیت اسلامى را در قالبى لطیف براى نسلهاى جامعه مطرح کرد و خود عملا به تربیت جوانان و مستعدان جامعه اسلامى همت گماشت . بسیارى از سوره هاى قرآن را در آن روزگاران تفسیر کرد (که در بخش تاءلیفات از آن نام خواهیم برد) و زمینه تربیت عده اى را فراهم نمود. این برنامه هاى زندگى ساز تا قبل از سال ۱۳۴۰ به خوبى پیش ‍ مى رفت و او در این کار پر توفیق ترین بود. علاوه بر این در شیراز نیز کارهاى خدماتى فراوانى را بنیان و تکمیل کرد. از ساختمان مساجد و مدارس و تعمیر آنها و تاءسیس مراکز خدماتى و خیریه گرفته تا ایجاد مشاغل گوناگون براى کارگران و بیکاران و دستگیرى مستمندان همه را عهده دار شد و از عهده خدمت و تلاش به نحو شایسته برآمد.

شایستگى هاى روحى

گرچه آیه الله دستغیب در خدمت به مردم مضایقه نمى کرد و زمان بسیارى به این کار اختصاص مى داد، حال و هواى دعا و مناجات را رها نکرد بلکه چون در عرصه اجتماع آسیب پذیرى بیشترى وجود دارد باید از سلاح و سپر دعا و یاد حق بیشتر جست .

همسر ایشان نقل مى کند که در برخى از شبها ناله هاى پرسوز و گداز آقا خواب را از من مى ربود و نمى توانستم بخوابم . به غذایى ساده بسنده مى کرد و زیاد مى شد که به نان و پنیرى راضى بود. بعضى روزها با نان پیاز سر مى کرد و هرگز معترض نبود.

بعضى از شبها با دوست بزرگوارش حاج مؤ من پیش هم بودند و به مناجات مشغول و شبهاى ماه رمضان تا صبح به دعا و نیاز به درگاه دوست قیام مى کردند.

برخوردهاى اجتماعى ، خانوادگى تربیتى اش همه از خودسازیهاى پیوسته در طول عمرش حکایت مى کرد. با اینکه هشت فرزند داشت به امور همه با صبر و حوصله مى پرداخت و خیلى مراقب بود بچه ها مادرشان را اذیت نکنند اساسا او نسبت به همسرش احترام خاص قائل بود. هیچ گاه براى بیدار کردن بچه ها براى نماز صبح یا کار دیگر سرزده بر آنها وارد نمى شد بلکه در مى زد و آنها را صدا مى کرد. یکى از دختران آن سالک پرهیزگار مى گوید: براى نماز صبح در مى زد و مرا چون خیلى زود بیدار مى شدم و سحر خیز بودم با این عنوان زیبا صدا مى زد: خانم بهشتى ، خانم بهشتى ، وقت نماز است . پاشو!

صبحها به پیاده روى مى رفت و از نسیم صبحگاه استفاده مى کرد. در راه بازگشت نان مى خرید و به خانه مى آمد. سپس چاى و صبحانه را آماده مى کرد. ما را صدا مى زند تا با هم صبحانه بخوریم . براستى خداوند درزمین عده اى را بر مى گزیند و فراوان شایستگى هاى انسانى را نصیبشان مى کند به طورى که هر دوستدار کمالى را به سر وجد مى آورد.
در سر سفره ، بسم الله آغازین را بلند مى گفت و پس از هر لقمه باز بلند مى گفت الحمد الله . این طور بچه ها نیز یاد مى گرفتند. در مسائل خانوادگى نه جبارانه برخورد مى کرد نه بى تفاوت بود و نه از دیگران سلب اختیار مى کرد. یکى از فرزندان ایشان نقل مى کند: هنگامى که خواهرم مى خواست ازدواج کند چهارده ساله بود. او را در اتاق بالا صدا زد و با او حرف زد. به او گفته بود. ببین دختر جان ، آقاى … را من از بچگى مى شناسم . فرد لایقى است . این آقا از کوچکى نمازش ترک نشده . من نظرم این است که شما در صورت ازدواج با ایشان سعادتمند مى شوید. نظر خودت چیست ؟
هر چه شما بگویید آقا جان !
و آقا گفته بود: شما مى خواهیم زندگى کنید، من چى بگم ؟!
در شیوه زندگى معتقد بود که : ما باید از همه مردم سطح زندگى مان پایین تر باشد تا مردم به روحانیت شیعه بدبین نشوند. روزى یکى از دخترانشان به ایشان مى گوید: آقا جان ، پول بده برم لباس بخرم ! آقا مى گوید: ((وصله لباست کو؟)) یعنى چنین نیست که لباس انسان تنها به دلیل اینکه نو نیست نیازمند تعویض باشد.
تاءلیفات۱٫ آدابى از قرآن
۲٫ سراى دیگر
۳٫ معارفى از قرآن
۴٫ رازگویى و قرآن
۵٫ قلب قرآن
۶٫ حقایقى از قرآن
۷٫ معراج
۸٫ قیامت و قرآن
۹٫ بهشت جاویدان
۱۰٫ فاتحه الکتاب
۱۱٫ صلوه الخاشعین
۱۲٫ بندگى راز آفرینش ‍
۱۳٫ ایمان
۱۴٫ گناهان کبیره
۱۵٫ گنجینه اى از قرآن
۱۶٫ سید الشهداء
۱۷٫ زندگانى صدیقه کبرى فاطمه زهرا علیه السلام
۱۸٫ قلب سلیم
۱۹٫ استعاذه
۲۰٫ شرح فوائد الاصول شیخ انصارى
۲۱٫ شرح کفایه الاصول آخوند خراسانى
۲۲٫ تقریرات درس فقه و اصول آیه الله العظمى شیخ محمد کاظم شیرازى (از مراجع نجف )
۲۳٫ داستانهاى شگفت
۲۴٫رساله توضیح المسائل مطابق نظرات فقهى آن حضرت . و غیر آن که به ۵۶ اثر مى رسد.بسیارى از کتابهاى آن بزرگ به عربى ترجمه و بارها چاپ شده است . اندیشه هاى خالص و صحیح آن بزرگمرد اشتیاق فراوان افراد به کتابهاى او را موجب شده است . کتابهاى ایشان داراى سه خصوصیت مهم است : اول اینکه بر اساس نیازهاى اخلاقى و اجتماعى جامعه تنظیم شده و مشکلات روحى را به درستى مطرح مى کند. دوم سادگى و روانى این نوشته هاست . و دیگر اعتبار و استوارى آن اندیشه هاست که امیدواریم جامعه اسلامى از این سفره پرنعمت بهره فراوان برد، ان شاء الله .خدمات

چهل سال خدمت و تلاش پیگیر آیه الله دستغیب براى مردم شیراز فراموش ‍ ناشدنى است . عالمى شیعى که با اندیشه و عملى بسیار ارزشمند عمر خود را در خدمت و پاسدارى از ارزشهاى اسلام صرف کرد و براى مردم مسلمان چون پدرى شفیق بود. در اینجا از خدمات انجام شده آن نیک سیرت شیرازى با اشاره اى مختصر یاد مى کنیم .

۱٫ بازسازى مسجد جامع شیراز: از آثار باستانى ارزشمند که رو به ویرانى نهاده بود. آقا آن را به صورت زیبایى مرمت و بازسازى کرد.
۲٫ نوسازى مدرسه علمیه حکیم
۳٫ تاءسیس حوزه علمیه آیه الله دستغیب
۴٫ مسجد الرضا
۵٫ مجتمع خاتم الاوصیاء
۶٫ مجتمع مرد اول
۷٫ شهرک شهید آیه الله دستغیب
۸٫ مسجد شهید خلیل دستغیب
۹٫ مسجد المهدى
۱۰٫ مسجد روح الله
۱۱٫ مسجد امام حسین
علاوه بر اینها از کمکهاى فراوان آیه الله دستغیب به مساجد شهر به روستاهاى شیراز و مشارکت در اینجا فضاهاى آموزشى مذهبى ، خدماتى را مى توان نام برد که از ذکر خصوصیات آن معذوریم .

شهادت

در سال ۱۳۶۰ ش . منافقین طرح ترور آیه الله دستغیب را تهیه کرده ، مدتها براى جمع آورى اطلاعات تلاش کردند. تشکیلات منافقین زمان ترور را روز جمعه ۱۳ آبان تصویب کرد و براى این کار دخترى به نام گوهر ادب آواز انتخاب شد. او به موجب مشکلات خانوادگى از کانون خانواده رهیده و در شیراز جذب تشکیلات منافقین شده بود. برنامه ترور روز ۱۳ آبان غیرمنتظره به هم خورد و بخشى از تلاش گروه هدر رفت . اما آنان در پى فرصتى دیگر برآمده نقشه یک ترور انتحارى را شکل دادند و ضارب باید خود طعمه هوس تشکیلات شود.

آن سوى دیگر حالات و واردات روحى آقا سید عبدالحسین به او خبر از یک واقعه مى داد. گاهى که به آقا بیشتر مواظب خودتان باشید، مى گفت : شهادت افتخار است ، مگر شما حسودى تان مى شود که من به مقامى برسم ، افتخارى نصیبم شود!

آقا معمولا شبها در ساعت معینى از خواب بر مى خواستند ولى شب جمعه پس از ساعتى استراحت ناگهان از خواب بیدار شدند. سرشان را در دستانشان مى گیرند و مرتب ((لاحول و لاقوه الا بالله )) مى گویند همسرش مى گوید: آقا آب مى خواهید؟ ناراحتى دارید؟ جوابى نمى شنود. اصرار مى کند و آقا مى گوید دیگر جز به اشاره سخن نمى گویم ! مشهدى حیدر خادم مى گوید: صبحها که مى رفتم ایشان همیشه پشت میز نشسته بود ولى آن روز جمعه در اتاق قدم مى زد و ((لاحول و لاقوه الا بالله )) مى گفت . همه این حالات حکایت از این داشت که بار سنگین معرفتى در جانش ریخته اند و او در تحمل آن از زلال یاد حق استمداد مى کند و سخن جز یاد حق در کام کشیده است . همسرش مى گوید آنگاه که خواست براى نماز جمعه خارج شود دو اشاره کرد که من بعدها فهمیدم یعنى چه . و آن دو اشاره ، یکى به خود و دیگرى به سوى آسمان بود! یعنى که روز پرواز من به آسمان فرارسیده است .

آقا به طرف نماز جمعه حرکت کرد. ناگهان در مسیر خانمى از در خانه اى به طرف آقا آمد. چون معمولا افراد در راه به آقا نامه مى دادند و آقا سخت پروا داشت که پاسداران مانع شوند آن خانم خیلى سریع خود را به آقا رساند و در سال ۲۵/۱۱ دقیقه بود که در یک لحظه زمین و زمان ، کوچه پس ‍ کوچه هاى اطراف خانه آقا آتش شد! انفجارى مهیب رخ داد و پس از لحظه اى آقا غرق در خون شد و آیت نیک کردار حق ، دستغیب ، صد پاره به سوى دوست عروج کرد.

چون کفن آقا را آوردند کیسه اى کوچک به همراه آن بود که معلوم نشد چیست . یک هفته بعد از خاکسپارى چندین نفر خواب دیدند که آقا مى گوید تکه گوشتهاى من لابه لاى دیوارها و اطراف است به من ملحق کنید! هنگامى که آنها را جمع کردند دریافتند آن کیسه براى این مقدار از بدن آقا بوده است و این خود شاهدى دیگر بر آن بار معرفت قبل از عروج بود.

گلشن ابرار ج۲//جمعی از پژهشگران حوزه علمیه قم

زندگینامه علامه سیدمحمد حسین طباطبایی

علامه طباطبایی

علامه طباطبایی در آخرین روز ماه ذیحجه سال ۱۳۲۱ هـ.ق در شاد آباد تبریز متولد شد، و ۸۱ سال عمر پربرکت کرد، و در صبح یکشنبه ۱۸ محرم الحرام سال ۱۴۰۲ هـ.ق سه ساعت به ظهر مانده رحلت کردند.

اجداد علامه طباطبایی از طرف پدر از اولاد حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام و از اولاد ابراهیم بن اسماعیل دیباج هستند، و از طرف مادر اولاد حضرت امام حسین علیه السلام می باشند. در سن پنج سالگی مادرشان، و در سن نه سالگی پدرشان بدرود حیات می گویند و از آنها اولادی جز ایشان و برادر کوچکتر از ایشان بنام سید محمد حسن کسی دیگر باقی نمانده بود.
جدّ علامه طباطبائی(ره) از شاگردان و معاشران نزدیک شیخ محمد حسن نجفی (صاحب جواهرالکلام) بود و نامه ها و نوشته های ایشان را می نگاشت. مجتهد بود و به علوم غریب (رمل و جفر و …) نیز احاطه داشت اما از نعمت داشتن فرزند محروم بود. روزی هنگام تلاوت قرآن به این آیه رسید « و ایوب إذ نادی ربه: انیّ مسنی الضر و انت ارحم الرّاحمین ». با خواندن این آیه، دلش می شکند و از نداشتن فرزند غمگین می شود. همان هنگام چنین ادراک می کند که اگر حاجت خود را از خداوند بخواهد، روا خواهد شد. دعا می کند و خداوند هم ـ پس از عمری دراز ـ فرزند صالحی به او عنایت می فرماید. آن پسر، پدر مرحوم علامه طباطبائی می شود. پدر علامه نیز پس از تولد او، نام پدر خود ( یعنی جدّ علامه) را بر وی می نهد.

 

 

تحصیلات و اساتید

سید محمد حسین به مدت شش سال (۱۲۹۰ تا ۱۲۹۶هـ.ش) پس از آموزش قرآن که در روش درسی آن روزها قبل از هر چیز تدریس می شد، آثاری چون گلستان، بوستان و … را فراگرفت. علاوه بر آموختن ادبیات، زیر نظر میرزا علینقی خطاط به یادگیری فنون خوشنویسی پرداخت.
چون تحصیلات ابتدایی نتوانست به ذوق سرشار و علاقه وافر ایشان پاسخ گوید، از این جهت به مدرسه طالبیه تبریز وارد شد و به فراگیری ادبیات عرب و علوم نقلی و فقه و اصول پرداخت و از سال ۱۲۹۷ تا ۱۳۰۴ هـ.ش مشغول فراگیری دانشهای مختلف اسلامی گردید.

علامه طباطبایی بعد از تحصیل در مدرسه طالبیه تبریز همراه برادرشان به نجف اشرف مشرف می شوند، و ده سال تمام در نجف اشرف به تحصیل علوم دینی و کمالات اخلاقی و معنوی مشغول می شوند. علامه طباطبایی علوم ریاضی را در نجف اشرف نزد آقا سید ابوالقاسم خوانساری که از ریاضی دانان مشهور آن زمان بود فراگرفت.

ایشان دروس فقه و اصول را نزد استادان برجسته ای چون مرحوم آیت الله نائینی(ره) و مرحوم آیت الله اصفهانی(ره) خواندند، و مدت درسهای فقه و اصول ایشان مجموعاً ده سال بود.
استاد ایشان در فلسفه، حکیم متأله، مرحوم آقا سید حسین باد کوبه ای بود، که سالیان دراز در نجف اشرف در معیت برادرش مرحوم آیت الله حاج سید محمد حسن طباطبایی الهی نزد او به درس و بحث مشغول بودند.
و اما معارف الهیه و اخلاق و فقه الحدیث را نزد عارف عالیقدر و کم نظیر مرحوم آیت الله سید علی آقا قاضی طباطبائی(ره) آموختند و در سیر و سلوک و مجاهدات نفسانیه و ریاضات شرعیه تحت نظر و تعلیم و تربیت آن استاد کامل بودند.

استاد امجد نقل می کند که « حال مرحوم علامه، با شنیدن نام آیت الله قاضی دگرگون می شد. »
حجت الاسلام سید احمد قاضی از قول علامه نقل می کند که: « پس از ورودم به نجف اشرف، به بارگاه امیرالمؤمنین علیه السلام رو کرده و از ایشان استمداد کردم. در پی آن، آقای قاضی نزدم آمد و فرمود:
« شما به حضرت علی علیه السلام عرض حال کردید و ایشان مرا فرستاده اند. از این پس، هفته ای دو جلسه با هم خواهیم داشت. »
و در همان جلسه فرمود:
« اخلاصت را بیشتر کن و برای خدا درس بخوان. زبانت را هم بیشتر مراقبت نما.»

 

 

شاگردان

شاگردان علامه، دهها نفر از بزرگان و فرهیختگان کنونی در حوزه‎های علمیه می‎باشند که به تنی چند از آنان اشاره می‎شود: حضرات آیات و حجج الاسلام

  • (۱) استاد شهید مرتضی مطهری،
  • (۲) سید محمد حسینی بهشتی،
  • (۳) امام موسی صدر،
  • (۴) ناصر مکارم شیرازی،
  • (۵) شهید محمد مفتح،
  • (۶) شیخ عباس ایزدی،
  • (۷) سید عبدالکریم موسوی اردبیلی،
  • (۸)عز الدین زنجانی،
  • (۹) محمد تقی مصباح یزدی ،
  • (۱۰) ابراهیم امینی
  • ،(۱۱) یحیی انصاری ،
  • (۱۲) سید جلال الدین آشتیانی،
  • (۱۳) سید محمد باقر ابطحی،
  • (۱۴) سید محمد علی ابطحی،
  • (۱۵) سید محمد حسین کاله زاری ،
  • (۱۶) حسین نوری همدانی ،
  • (۱۷) حسن حسن زاده آملی،
  • (۱۸) سید مهدی روحانی،
  • (۱۹) علی احمدی میانجی ،
  • (۲۰) عبدالله جوادی آملی،
  • (۲۱) احمد احمدی،
  • (۲۲)دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی،
  • (۲۳) دکتر سید یحیی یثربی و … .

 

 

مهارتهای علامه

فرزند علامه می افزاید:
« پدرم از نظر فردی، هم تیرانداز بسیار ماهری بود و هم اسب سواری تیزتک و به راستی در شهر خودمان- تبریز- بی رقیب بود، هم خطاطی برجسته بود، هم نقاش و طراحی ورزیده، هم دستی به قلم داشت و هم طبعی روان در سرایش اشعار ناب عارفانه و ….، اما از نظر شخصیت علمی و اجتماعی، هم استاد صرف و نحو عربی بود، هم معانی و بیان، هم در اصول و کلام کم نظیر بود و هم در فقه و فلسفه، هم از ریاضی( حساب و هندسه و جبر) حظی وافر داشت و هم از اخلاق اسلامی، هم در ستاره شناسی (نجوم) تبحر داشت، هم در حدیث و روایت و خبر و …،

شاید باور نکنید که پدربزرگوار من، حتی در مسائل کشاورزی و معماری هم صاحب نظر و بصیر بود و سالها شخصاً در املاک پدری در تبریز به زراعت اشتغال داشت و در ساختمان مسجد حجت در قم عملاً طراح و معماری اصلی را عهده دار بود و تازه اینها گوشه ای از فضایل آن شاد روان بود وگرنه شما می دانید که بی جهت به هر کس لقب علامه نمی دهند و همگان بخصوص بزرگان و افراد خبیر و بصیر هیچکس را علامه نمی خوانند مگر به عمق اطلاعات یک شخص در تمام علوم و فنون عصر ایمان آورده باشند… »

 

 

آثار علامه طباطبایی (به استثنای تفسیر المیزان ) را می توان به دو بخش تقسیم کرد:

الف- کتاب هایی که به زبان عربی نگاشته شده اند.
این کتاب ها عبارتند از:

۱- کتاب توحید که شامل ۳ رساله است:

•رساله در توحید
•رساله در اسماء الله
•رساله در افعال الله

۲- کتاب انسان که شامل ۳ رساله است:

•الانسان قبل الدنیا
•الانسان فی الدنیا
•الانسان بعد الدنیا

۳- رساله وسائط که البته همگی این رساله ها در یک مجلد جمع آوری شده و به نام هفت رساله معروف است.
۴- رساله الولایه (طریق عرفان: ترجمه و شرح رساله الولایه )
۵- رساله النبوه و الامامه

 

ب- کتاب هایی که به زبان فارسی نگاشته شده اند:

۶- شیعه در اسلام
۷- قرآن در اسلام (به بحث درباره مباحث قرآنی از جمله نزول قرآن، آیات محکم و متشابه ناسخ و منسوخ و … پرداخته است.)
۸- وحی یا شعور مرموز
۹- اسلام و انسان معاصر
۱۰- حکومت در اسلام
۱۱- سنن النبی (درباره سیره و خلق و خوی پیامبر اسلام در بخش های مختلف زندگی فردی و اجتماعی ایشان است.)
۱۲- اصول فلسفه و روش رئالیسم (در مورد مبانی فلسفی اسلامی و نیز نقد اصول مکتب ماتریالیسم دیالکتیک است.
۱۳- بدایه الحکمه
۱۴- نهایه الحکمه (فروغ حکمت: ترجمه و شرح نهایه الحکمه )
(این دو کتاب از متون درسی فلسفی بسیار مهم حوزه و دانشگاه محسوب می شود.)
۱۵- علی و فلسفه الهی
۱۶- خلاصه تعالیم اسلام
۱۷- رساله در حکومت اسلامی

سیرى در قرآن (سید مهدى آیت اللهى)
در محضر علامه طباطبایى (محمد حسین رخشاد)
۶۶۵ پرسش و پاسخ (محمد حسین رخشاد)

 

 

فعالیت و کسب درآمد

مرحوم علامه در مدتی که در نجف مشغول تحصیل بودند بعلت تنگی معیشت و نرسیدن مقرری که از ملک زراعیشان در تبریز بدست می آمد مجبور به مراجعت به ایران می شود و مدت ده سال در قریه شادآباد تبریز به زراعت و کشاورزی مشغول می شوند.
فرزند ایشان مهندس سید عبدالباقی طباطبائی می گوید:

« خوب به یاد دارم که، مرحوم پدرم دائماً و در تمام طول سال مشغول فعالیت بود و کارکردن ایشان در فصل سرما در حین ریزش باران و برفهای موسمی در حالی که، چتر به دست گرفته یا پوستین بدوش داشتند امری عادی تلقی می گردید، در مدت ده سال بعد از مراجعت علامه از نجف به روستای شادآباد و بدنبال فعالیتهای مستمر ایشان قناتها لایروبی و باغهای مخروبه تجدید خاک و اصلاح درخت شده و در عین حال چند باغ جدید، احداث گردید و یک ساختمان ییلاقی هم در داخل روستا جهت سکونت تابستانی خانواده ساخته شد و در محل زیرزمین خانه حمامی به سبک امروزی بنا نمود. »

 

 

هجرت

به هر حال علامه طباطبایی بعد از مدتی اقامت در تبریز تصمیم می گیرد تا به قم عزیمت نماید و بالاخره این تصمیم خود را در سال ۱۳۲۵هـ.ش عملی می کند.

فرزند علامه طباطبایی در این مورد می گوید:
« همزمان با آغاز سال ۱۳۲۵هـ.ش وارد شهر قم شدیم… در ابتدا به منزل یکی از بستگان که ساکن قم و مشغول تحصیل علوم دینی بود وارد شدیم، ولی به زودی در کوچه یخچال قاضی در منزل یکی از روحانیان که هنوز هم در قید حیات است اتاق دو قسمتی، که با نصب پرده قابل تفکیک بود اجاره کردیم، این دو اتاق قریب بیست متر مربع بود.

طبقه زیر این اطاقها انبار آب شرب منزل بود که، در صورت لزوم بایستی از درب آن به داخل خم شده و ظرف آب شرب را پر کنیم. چون خانه فاقد آشپزخانه بود پخت و پز هم در داخل اطاق انجام می گرفت – در حالی که مادر ما به دو مطبخ (آشپزخانه) ۲۴ متر مربعی و ۳۵ متر مربعی عادت کرده بود که در میهمانیهای بزرگ از آنها به راحتی استفاده می کرد ـ پدر ما در شهر قم چند آشنای انگشت شمار داشت که یکی از آنها مرحوم آیت الله حجت بود. اولین رفت و آمد مرحوم علامه به منزل آقای حجت بود و کم کم با اطرافیان ایشان دوستی برقرار و رفت و آمد آغاز شد.

لازم به ذکر است که علامه طباطبایی در ابتدای ورودشان به قم به قاضی معروف بودند، چون از سلسه سادات طباطبایی هم بودند، خود ایشان ترجیح دادند، که به طباطبایی معروف شوند. ایشان عمامه ای بسیار کوچک از کرباس آبی رنگ و دگمه های باز قبا و بدون جوراب با لباس کمتر از معمول، در کوچه های قم تردد داشت و در ضمن خانه بسیار محقر و ساده ای داشت. »

 

 

 

رحلت

مهندس عبدالباقی، نقل می کند :
« هفت، هشت روز مانده به رحلت علامه، ایشان هیچ جوابی به هیچ کس نمی داد و سخن نمی گفت، فقط زیر لب زمزمه می کرد: « لا اله الا الله! »
حالات مرحوم علامه در اواخر عمر، دگرگون شده و مراقبه ایشان شدید شده بود و کمتر «تنازل» می کردند، و [ مانند استاد خود، مرحوم آیه الله قاضی] این بیت حافظ را می خواندند و یک ساعت می گریستند: « کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش کی روی؟ ره زکه پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟! »

همان روزهای آخر، کسی از ایشان پرسید: « در چه مقامی هستید؟» فرموده بودند: « مقام تکلم ».
سائل ادامه داد: « با چه کسی؟ » فرموده بودند: « با حق. »
حجت الاسلام ابوالقاسم مرندی می گوید:
« یک ماه به رحلتشان مانده بود که برای عیادتشان به بیمارستان رفتم. گویا آن روز کسی به دیدارشان نیامده بود. مدتی در اتاق ایستادم که ناگهان پس از چند روز چشمانشان را گشودند و نظری به من انداختند.

به مزاح [ از آن جا که ایشان خیلی با دیوان حافظ دمخور بودند ] عرض کردم: آقا از اشعار حافظ چیزی در نظر دارید؟ فرمودند:
« صلاح کار کجا و، من خراب کجا؟ بقیه اش را بخوان! »
گفتم: ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا!
علامه تکرار کردند: « تا به کجا! » و باز چشم خود را بستند و دیگر سخنی به میان نیامد.
آخرین باری که حالشان بد شد و راهی بیمارستان شده بودند، به همسر خود گفتند:
« من دیگر بر نمی گردم. »

آیت الله کشمیری می فرمودند:
« شب وفات علامه طباطبائی در خواب دیدم که حضرت امام رضا علیه السلام در گذشته اند و ایشان را تشییع جنازه می کنند. صبح، خواب خود را چنین تعبیر کردم که یکی از بزرگان [ و عالمان] از دنیا خواهد رفت؛ و در پی آن، خبر آوردند که آیت الله طباطبائی درگذشت. »

ایشان در روز سوم ماه شعبان ۱۴۰۱ هـ.ق به محضر ثامن الحجج علیه السلام مشرف شدند و ۲۲ روز در آنجا اقامت نمودند، و بعد به جهت مناسب نبودن حالشان او را به تهران آورده و بستری کردند، ولی دیگر شدت کسالت طوری بود، که درمان بیمارستانی نیز نتیجه ای نداشت. تا بالاخره به شهر مقدس قم که، محل سکونت ایشان بود، برگشتند و در منزلشان بستری شدند، و غیر از خواص، از شاگردان کسی را به ملاقات نپذیرفتند، حال ایشان روز به روز سخت تر می شد، تا اینکه ایشان را در قم، به بیمارستان انتقال دادند.

قریب یک هفته در بیمارستان بستری می شوند، و دو روز آخر کاملاً بیهوش بودند، تا در صبح یکشنبه ۱۸ ماه محرم الحرام، ۱۴۰۲ هـ.ق سه ساعت به ظهر مانده به سرای ابدی انتقال و لباس کهنه تن را خلع و به حیات جاودانی مخلع می گردند، و برای اطلاع و شرکت بزرگان، از سایر شهرستانها، مراسم تدفین به روز بعد موکول می شود، و جنازه ایشان را در ۱۹ محرم الحرام دو ساعت به ظهر مانده از مسجد حضرت امام حسن مجنبی علیه السلام تا صحن مطهر حضرت معصومه علیها السلام تشییع می کنند، و آیت الله حاج سید محمد رضا گلپایگانی(ره) بر ایشان نماز می گذارند و در بالا سر قبر حضرت معصومه علیها السلام دفن می کنند.
« و سلام علیه یوم ولد و یوم یموت و یوم یبعث حیا و درود [ی سترگ] بر او، روزی که زاده شده و روزی که می میرد و روزی که زنده برانگیخته می شود. »

 

منبع مرکز تعلیمات اسلامی واشنگتن