مرحوم آیه الله حاج شیخ عباس قوچانى قدّس الله روحه فرمودند:
«یکى از ارباب مکاشفۀ معروف ساکن طهران به نام حاج رجبعلى خیّاط به در منزل مرحوم قاضى آمد و گفت: من حالى داشتم که تمام گیاهان خواص و آثار خود را به من مىگفتند. مدتى است حجابى حاصل شده و دیگر به من نمىگویند. من از شما تقاضا دارم که عنایتى بفرمائید تا آن حال به من بازگردد.
مرحوم قاضى به او فرمود: دست من خالى است.
او رفت و پس از زیارت دوره به کربلا و کاظمین و سرّمنرآه [سامرا]به نجف آمد، و یک روز که جمیع شاگردان نزد مرحوم قاضى گرد آمده بودند، در منزل ایشان آمد، و از بیرون در سرش را داخل نموده گفت: آنچه را که از شما مىخواستم و به من ندادید، از حضرت ( صاحبالامر) گرفتم و حضرت فرمود: به قاضى بگو: بیا نزد من، من با او کارى دارم!
مرحوم قاضى سر خود را بلند کرده به سوى او، و گفت: بگو: قاضى نمىآید! !»
«. . . بعد گفتند این داستان مانند داستان شیخ احمد احسائى است که روزى به شاگردان خود گفت من هروقت به حرّم مشرّف مىشوم و به حضرت سلام مىکنم حضرت بلند جواب سلام مرا مىدهند که اگر شما هم باشید مىشنوید. یک مرتبه با من بیایید تا بفهمید. روزى شاگردان با شیخ به حرم مشرّف شدند شیخ سلام کرد بعد رو کرد به شاگردان و گفت جواب شنیدید؟ گفتند نه، دو مرتبه سلام کرد و گفت شنیدید؟ گفتند: نه! پس شاگردان و خود او دانستند که شیخ در این موضوع اشتباه کرده است.»
آیت الحق//سید محمد حسن قاضی