آیت الله حسنعلی اصفهانی« نخودکی»حکایات عرفاحکایات عرفای برجسته

حکایات وکرامات شیخ حسنعلی نخودکی

حاج شیخ حسنعلى نخودکى اصفهانى

ایشان فرمودند:
یک کسى به ((حضرت زهرا)) سلام اللّه علیها توهین مى کند، ((آشیخ حسن على نخودکى اصفهانى )) او را به درک واصل مى کند، بعد هراسان مى شود که کجا برود. در همین حال یکى از اولیاء خدا، یا ائمه اطهار علیهم السلام یادم رفته پیدا مى شود و میفرماید آشیخ حسن على چه مى خواهى ؟
آشیخ فرموده بود، رزق حلال میخواهم و دوست دارم درنجف باشم . آن بزرگوار فرموده بود نمى خواهد به نجف بروى . برو مشهد آنجا هم مثل نجف است و بیا این پول حلال را هم بگیر برو نخودک . فلان باغ را بخر و در همان جا باش .
آشیخ به نخودک مى آید و آن باغ را مى خرد و توى باغ درخت هاى مو و انگور مى کارد. در اوقاتى که فصل انگور میشود نان وانگور و بقیه سال را با کشمش ، و هیچ چیز از بیرون استفاده نمى کرد.
ایشان فرمودند:
یک رفیق داشتم خدا بیامرزدش به نام ((شیخ زین العابدین )) رضوان اللّه تعالى علیه که توى ((صحن اسماعیل طلائى )) آن بالا یک حجره داشت . که با شیخ حسنعلى خیلى در ارتباط بودند و حاج شیخ حسنعلى کتابهاى قدیمى به دست مى آورد و شیخ زین العابدین براى ایشان صحافى مى کرد. یکروز شیخ دو کتاب خیلى مهم مى آورد و به ایشان مى دهد تا صحافى کند، مى فرماید به یک شرط صحافى مى کنم که یک روز ناهار تشریف بیاورید منزل ما.
آشیخ حسنعلى فرموده بودند: باشد مى آیم . روزها مى گذشت و آشیخ زین العابدین مى گفت : پس آقا چه شد. مى فرمود: مى آیم . تا یک روز در زمان رضاشاه ملعون که گفتند بیست و چهار ساعت کسى از خانه ها حق بیرون آمدن ندارد، آن روز شیخ با یک طبق نان و چیزى آوردند، و از منزل ما چیزى نخوردند و ایشان خانه هر کس که میرفت حتى یک آب جوش هم نمى خورد.

 

زیارت اهل قبور

حضرت ((حجه الاسلام و المسلمین حاج آقا ابطحى )) اصفهانى فرمودند:
مرحوم ((آیت حق حاج آقا رحیم ارباب )) رضوان اللّه تعالى عیله فرمودند: یک روز جمعه اى ما به تخت فولاد براى زیارت اهل قبور رفتیم ، دیدیم ((آقاى شیخ حسن على )) زیارت اهل قبور مى رود، ما خیلى خوشحال شدیم که ایشان را دیدیم و سلام علیک و آقا کى تشریف آورده اید و چطور شد قدم رنجه فرمودید؟
مرحوم شیخ فرمود: براى زیارت دو نفر تخت فولاد آمده ام ، یکى براى ((حسین کشیک چى )) که حالات ایشان را در کرامات حضرت مهدى عج آورده ام یکى هم براى ((فاضل هندى )). بعد فرمودند من صبح بزیارت نجف و کربلا رفتم و الا ن هم آمده ام اینجا.
من هر چه اصرار کردم که آقا ظهر تشریف بیاورید برویم منزل .
فرمودند: خیر اَلا ن مردم در مشهد منتظرم هستند بعد خداحافظى فرمودند و غیب شدند.

 

ملخ

ایشان فرمودند:
یک شخصى آمد خدمت مرحوم ((حاج شیخ حسن على اصفهانى )) رحمه الله علیه معروف به نخودکى و گفته بود: آشیخ یک سِرى ملخ آمده اند دارند مزرعه مرا مى خورند.
آقا فرموده بود: تو حق فقراء را نمى دهى ، زکات نمى دهى خُب حق فقرا را ملخ ‌ها مى خورند. چون زکات نمى دهى آنها بر مى دارند، آیا قول مى دهى زکات بدهى ؟
گفت : بله آقا.
آقا یک دعا برایش نوشت و فرمود: برو این دعا را توى آن زمین چال کن و از قول من به آن ملخ ‌ها بگو، ملخ ‌ها شیخ حسن على گفته بلند شوید بروید پاى این ساقه هاى گندم و علفهاى هرزه زمین را بخورید، من زکات مى دهم .
من آمدم دعا را در زمین چال کردم و حرف آشیخ حسن على را هم براى ملخ ‌ها گفتم . ملخها از روى خوشه هاى گندم بلند شدند و پاى ساقه هاى گندم نشستند و شروع کردند علفهاى هرزه را خوردن ، علفهاى هرزه را مى خورند و سیر مى شوند.
کم کم گندمها رشد کردند و مزرعه ما آن سال محصول بسیار عالى داد و ما هم به قول خودمان عمل کردیم .

 

سرکوبى نفس

ایشان فرمودند:
یکى از علماء بزرگ مى فرمودند: ((به شیخ حسنعلى نخودکى )) رحمه اللّه علیه گفتم که مى خواهم شاگرد شما بشوم مرا قبول کنید.
فرمود: تو به درد ما نمى خورى . کار ما اینستکه همه اش بزنى توى سر نفس ‍ خبیثت و این هم از تو بر نمى آید.
گفتم : چرا آقا بر مى آید، من اصرار کردم ، فرمودند: خُب از همین جا تا دم حرم با هم مى آئیم این یک کیلومتر راه تو شاگرد و من استاد.
گفتم : چشم . چند قدم که رد شدیم دیدم یک تکه نان افتاده گوشه زمین ، کنار جوى آب .
شیخ فرمود: برو اون تکه نان را بردار. بیاور، ما هم شروع کردیم توى دلمان به شیخ نِق زدن ، آخه اول مى گویند این حدیث را بگو. این ذکر را بگو. انبساط روح پیدا کنى . این چه جور شاگردى است . به من مى گوید برو آن تکه نان را بردار بیاور.
دور و بَرَم را نگاه کردم ، دیدم دو تا طلبه دارند مى آیند، گفتم حالا اینها با خودشان نگویند این فقیر است . باز با خودم گفتم : حالا حمل به صحت مى کنند، مى گویند نان را براى ثوابش خم شد برداشت .
خلاصه هر طورى بود تکه نان را برداشتم ، دوباره قدرى جلوتر رفتم دیدم یک خیار افتاده روى زمین ، نصفش را خورده بودند و نصفش دم جوى آب بود.
حاج شیخ فرمود: برو اون خیار را هم بیاور، چون تر و خاکى هم شده بود، اطرافم را نگاه کردم ، دیدم همان دو طلبه هستند که دارند مى آیند.
گفتم : حالا آنها نون را مى گویند براى خدا بوده ، خیار را چه مى گویند، حیثیت و آبروى ما را این شیخ اول کار بُرد، خلاصه خم شدم و برداشتم ، توى دلم شروع کردم به شیخ نِق زدن ، آخه تو چه استادى هستى ، نون را بیاور و خیار را بیاور.
آشیخ فرمودند: که ما این خیار را مى شوییم و نان را تمیز مى کنیم ناهار ظهر ما همین نان و خیار است .
خلاصه با این عمل نفس ما را از بین برد.

 

برادر حاج شیخ

 

((حضرت حجه الاسلام والمسلمین حاج آقا ابطحى اصفهانى )) فرمودند:
((آقاى جلالى )) پیرمردى است که الا ن ۱۰۲ سال سن دارد ایشان از ((اصفهان )) از ((زفره )) مى گفت :
((آقاى شیخ حسن على )) یک برادرى داشت که به او ((ملاحسین )) مى گفتیم . ایشان در ((زفره )) چوب و قند و نفت و چاى و اینها مى فروخت و در قدیم یکى از کاسب هاى متدین بود.
مى گفت : یک روز بچه بودم ، تقریباً ۱۰ ۱۳ ساله بودم ، یک مرتبه دیدم سر و صدا مى آید، و گفتند: که مار ((ملاحسین )) را زده است و مى خواهد فوت کند.
پدرم چون کدخداى معروف محل بود، دوید آمد، دید یک مار از زیر چوبهاى انبارى مغازه بیرون آمده و پاى برادر آشیخ را زده .
پدرم به یکى از کارگرها گفت : بروید یک گوسفند بِکُشید و غذا کنید، حالا که دفنش مى کنیم مردم بر مى گردند غذا بخورند.
یک عده رفتند براى ((ملاحسین )) قبر بکنند، ما هم نگاه مى کردیم که این چطور فوت مى کند. یک مرتبه شنیدیم که گفتند: حاج شیخ آمد. حاج شیخ آمد. من دید، بله حاج شیخ آمد و مردم خیلى خوشحال شدند.
حاج شیخ تا رسیدند، پرسیدند که برادرم در چه حالى است ؟
گفتند: آقا برادر شما در حال جان دادن است . بالاى سر برادرش آمد و فرمود: چى شده ؟
گفت : مار مرا زده . فرمودند: کجاى پایت را. او نشان داد.
با قلم تراش که توى جیبش بود، در آورد و یک خَشى روى پاى برادرش زد و بعد پشت قلم تراش را گذاشت پشت رگ گردنش و فشار داد و همین طور دست کشید تا به آن زخم رسید، یک قدرى آب زرد از این پا بیرون زد. و با آب دهانش تر کرد و به ماهیچه پایى که مار زده بود مالید، و فرمود: بلند شو خوب شدى .
بعد فرمودند: من اصفهان آمده بودم ، دیدم که مار تو را زد از اصفهان تا آنجا ۱۵ فرسخ است من گفتم : صله رحم باید بکنم و تو هم هنوز عمرت به دنیا هست و این مار تو را زد ناراحت شدم آمدم که تو را نجات دهم .
برادر حاج شیخ خیلى خوشحال شد و بلند شد نشست . آقا فرمودند: مار کجا بود؟ گفت : که از این انبارى آمد. به مردم فرمود: چوبها را بریزید این طرف ، چوبها را ریختند این طرف ، یک سوراخ مار پیدا شد.
فرمودند: این سوراخ مار است ، بعد اعصایش را زد به سوراخ و فرمود: بیا بیرون ، ما هم ایستاده بودیم و نگاه مى کردیم دیدیم سر مار بیرون آمد.
فرمودند: کارت ندارم بیا بیرون ، این مار تا وسط مغازه آمد، آقا به دم مار زدند و فرمودند: چرا این را زدى برو اینجا دیگه پیدایت نشود. مار مى خواست برود، اماترسیده بود، چون مردم ایستاده بودند. فرمودند: بروید کنار، مردم رفتند کنار، مار شروع کرد همین طور پرت شدن و خودش ‍ را حرکت دادن .
مى گفت : ما دنبال مار تا قبرستان آمدیم این زبان بسته توى قبرستان توى سوراخى رفت و آنجا ناپدید شد.
پدرم به آقا اصرار کرد که برویم منزل ما ناهار، چون ما گوسفندى کشتیم و ناهارى درست کرده ایم که اگر برادرتان فوت بکند مردم غذایى بخورند.
آقا فرمودند: نه من باید بروم . الان مردم در مشهد منتظر هستند و باید بروم ، یک چاى خورد و یک ساعتى نشست و با ما صحبت کرد و من بچه بودم روى زانویش نشستم . و دست آقا را بوسیدم و یک وقت دیدم آمد توى بیابان و ناگهان ناپدید شد.
همان آقا مى گفت : در همان روزهایى که آشیخ به زفره آمده بود به من دعایى آموخت و این قضیه گذشت و من دیگر ایشان ندیدم تا اینکه پدرم به مشهد آمد ودر آنجا فوت شد.
من چون تنها پسرش بودم نتوانستم بروم . آن وقتها هم با کاروان باید مشهد مى رفتیم ، گوسفندهاى زیادى داشتم مى ترسیدم بروم .
از این قضیه چند سالى گذشت یک مرتبه دوستان به مشهد رفتند و برگشتند، گفتند: ((آقاى شیخ حسن على )) فرمودند: زیارت ((امام رضا)) که نیامدى ، آیا نمى آیى قبر پدرت را زیارت کنى که کجا دفن شده ؟
من خیلى ناراحت شدم سال بعد با کاروانى که به مشهد مى رفت به مشهد آمدم . وقتى که نزدیک قدم گاه رسیدیم آمدیم پایین وضو بگیریم دو رکعت نماز بخوانیم ، همین که لباسم را در آوردم و وضو بگیرم باران گرفت و لباسهاى مرا خیس کرد.
من وضو گرفتم و نماز خواندم و کُتَم را پوشیدم متوجّه شدم که سرما خوردم و تب و لرز مرا گرفت . آمدم مشهد سه روز از توى خانه نتوانستم بیرون بیایم . به دوستان گفتم مرا به حرم ببرید.
من را توى حرم آوردند و آنقدر تب و لرز و ناراحتى داشتم که نتوانستم طاقت بیاورم ، رفقایم فقط مرا کنارى گذاشتند و مشغول زیارت شدند و من ، قدرت این که زیارت کنم نداشتم ، همین طور افتاده بودم .
به دوستان گفتم مى گویند ((آقاى شیخ حسنعلى )) این جا هستند، بروید از این خادمها خانه شان را بپرسید این خادم ها مى دانند خانه اش ‍ کجاست .
سؤ ال کردند و آدرس خانه را گرفتند و گفتم مرا هر طورى هست منزل ایشان ببرید. من هم دو تا عبا و شال بسته بودم و از بس ناراحت بودم دستهاى مرا گرفتند و در خانه مرحوم ((حاج حسنعلى )) آوردند، وقتى که به درِ خانه رسیدیم ، دیدیم مردم دسته دسته مى روند و مى آیند، خیلى شلوغ است ما هم سلام کردیم و رفتیم دَم در اتاق نشستیم .
جواب سلام ما را داد، همینطور که نشسته بودیم مردم هِى مى رفتند حوائجشان را مى گفتند و بیماریشان را مى گفتند و ایشان هم با ذکرى که داشتند به هر کس ۳ تا انجیر مى داد و مى فرمودند: که بهتر مى شوى و شفا پیدا مى کنى .
نوبت من رسید سلام کردم و گفتم آقا مرا نمى شناسید؟!
تا این را گفتم ناراحت شدند و فرمودند: من تو را نمى شناسم پیغام من به شما نرسید؟ گفتم : شما نمى خواهید ((امام رضا)) را زیارت کنید، قبر پدرتان را هم نمى خواهید ببینید؟
من خیلى شرمنده شدم ، فرمودند: من به تو هُوَ الفتاح العلیم را نیاموختم ؟ گفتم : آقا معذرت مى خواهم ، بله پیغام شما به من رسید.
اما از بس سرفه مى کردم و عرق مرا گرفته بود نمى توانستم صحبت کنم فرمودند: چیه ؟ گفتم : سخت مریضم یک چند روزى است آمده ام و مى خواستم زودتر خدمت شما برسم نتوانستم ، زیارت ((امام رضا علیه السلام )) هم نتوانستم بروم .
سه تا انجیر برداشتند و ((قل هو اللّه )) خواندند و فوت کردند و به من دادند، و فرمودند: یکى اش را بگذار دهانت و یکى اش را فردا بخور و یکى را نگه دار براى مواقعى که بیمار مى شوى .
همین که این انجیر را خوردم دیدم خیلى گرمم شد، عبا را درآوردم این یکى و اون یکى خیلى گرمم شد، تا آمدم از در بیرون بروم دیگه کاملاً حالم خوب شد.
و از آن روز به بعد هر وقت سخت مریض مى شدم یک ذره از آن انجیر را مى کندم و توى دهانم مى گذاشتم ، فوراً ناراحتیم برطرف مى شد و تا مدتها من انجیر را داشتم و من الان عمرم را به واسطه این مرد دارم ، چون آشیخ دعا کرد که خدا به من عمر طولانى بدهد و الان ۱۰ ۲۰ تا نوه بیشتر دارم .

 

 

معالجه مجنون به وسیله دعا

ایشان فرمودند:
((آقاى کورس )) که لیسانسیه ریاضیات و از فرهنگیان با سابقه و سالها مدیر دبیرستان بزرگ نیاى مشهد بود شبى در باشگاه فرهنگیان کنار هم قرار گرفتیم و به مناسبتى سخن از مرحوم حاج شیخ به میان آمد. ((آقاى کورس )) گفت : زمانى که من دوره دوم دبیرستان رشته ریاضى را مى گذراندم دوران رضا خان و رواج بازار بى دینى بود. من هم تحت تاءثیر محیط به چیزى جز علوم عصر معتقد نبودم و اعتقادات مذهبى را خرافات مى دانستم .
مادرِ پدرم مبتلا به جنون شد مدتها او را معالجه کردند و نتیجه حاصل نشد. دعانویس و رمّال نبود که به خانه ما آمد و شد نداشت . اما روز به روز وضع مریض بدتر مى شد تا آنجا که در زیرزمین خانه او را به ستونى به وسیله طناب بسته بودند.
در آن زمان پدر شاهى بود و ما جراءت آنکه دستور پدر را اطاعت نکنیم نداشتیم .
روزى پدرم دو نفر کارگر و یک مال سوارى حاضر کرد و مادرش را بر الاغ نشاندند و پاهایش را زیر شکم الاغ بستند و دو نفر کارگر از دو طرف دستهاى او را گرفتند.
پدرم به من گفت : مریض را ببرید نخودک نام قریه ایست که اول حاج شیخ آنجا سکنى داشتند منزل ((حاج شیخ حسنعلى )) را سراغ بگیرید و بگوئید این مریضه مدتهاست که مبتلا به جنون حادى است .
من که به هیچ چیز عقیده نداشتم با خود گفتم که آخوندها و دعانویسهاى شهر چکار کردند که آخوند ده بکند ولى چون چاره اى جز اطاعت پدر نداشتم ، راه افتادیم در حالیکه در دل با خود مى گفتم وقتى آنجا رسیدم آن آخوند را دست مى اندازم و مسخره مى کنم .
بالاخره رسیدیم به مقصد و درب خانه را کوبیدم . پیرمردى سربرهنه که عینک به چشم داشت در خانه را باز کرد. سلام کردم او جواب سلام مرا داد ولى عجیب بود، با نگاهش به من گفت ((چلغوز فضله کبوتر را اصفهانیها چلغوز مى گویند تو آمده اى مرا دست بیاندازى ؟)) چنان اُبهت این مرد مرا گرفت که خاضعانه و متواضعانه موضوع جنون مادربزرگم را به ایشان گفتم .
حاج شیخ دست به جیب کردند و یک خرما و یک انجیر در آوردند و فرمودند: این مریض چیزى مى تواند بخورد؟ عرض کردم بلى . فرمودند: برگردانید شهر، خرما را در دهان او بگذارید وقتى که خواست ببلعد سه ((صلوات بفرستید)) و بعد انجیر را به او بخورانید وقتى که مى جود سه ((قل هو الله )) بخوانید و ضمناً دست و پایش را باز کنید چون حالش خوب مى شود اگر دست و پایش بسته باشد ناراحت مى شود، ولى یک هفته بعد همان روز و همان ساعت دو مرتبه جنونش عود مى کند، آنوقت یک کاسه چینى بیاورید تا دعا در آن بنویسم و دستورات لازم را بدهم آنوقت بتدریج حالش خوب مى شود و براى همیشه سلامت خود را باز مى یابد.
((آقاى کورس )) مى گوید: از این ساعت من دیوانه شدم ؛ این چه دستور و معالجه است که علم از درک آن عاجز است ! دقیقه شمارى مى کردم تا بخانه رسیدیم . به پدر جریان را گفتم و طبق دستور خرما به او خورانده و انجیر را که خورد آثار بهبودى در او پیدا شد. بلافاصله طنابها را باز کردیم یک دفعه گفت : چرا لباسهاى من پاره است ، چرا من خاک آلودم ؟!
یک هفته کاملاً خوب بود و روز موعود و ساعت موعود دو مرتبه حالش ‍ برگشت دست و پاى او را بستیم و خدمت حاج شیخ رسیدیم کاسه دعا را مرحمت فرمود و دستورات دیگرى مقرر داشت .
طى حدود بیست روز بتدریج خوب شد و تا پایان عمر سالم بود، هم جسمش و هم عقلش و در این شهر همین الان کسانى هستند که دیوانه شدند و حاج شیخ با دعا شفاشان داده و بعضى از تجار و کسبه معتبر بازارند شاید راضى نباشند وَالاّ نامشان را مى گفتم .

 

مدفن حاج شیخ در صحن عتیق

ایشان فرمودند:
مرحوم حاج شیخ مى فرمودند: من پس از اینکه تحصیلاتم تمام شد و ریاضات لازم به پایان رسید و بایستى از این تاریخ رسیدگى به حوائج خلق شروع مى شد، یکى از دو مشهد مقدس را براى اقامت در زندگى در نظر گرفتم ، یا ((مشهدالرضا مشهد مقدس و یا نجف اشرف )) و در انتخاب یکى از این دو مردد بودم ، با خود گفتم فعلاً براى مدتى به زیارت مشهد مى روم تا بعداً تصمیم نهائى را بگیرم .
در آن روزگار حاج شیخ لباس روحانیت نمى پوشیده اند و به لباس معمول عموم مردم و کلاه نمدى ملبس بوده اند. یکى از دوستانشان اطاقى در صحن کهنه در اختیار ایشان گذاشته بود که در آنجا مشغول به عبادت بوده اند و گویا روزها دم درب صحن به شغل مهرکنى اشتغال داشته اند.
حاج شیخ مى فرمودند: که شبها درهاى شرق و غرب صحن را از اواخر شب تا اذان صبح مى بستند. در یکى از شبها که مشغول اذکار بودم و درب اطاقم که رو به قبله بود باز بود، دیدم درب حرم مطهر از طرف ایوان طلا باز شد گروهى خدام که شباهت به خدمه معمولى نداشتند و خیلى نورانى و آراسته بودند با گرزهاى نقره وارد صحن شدند و یک کرسى مجلل در کنار ایوان عباسى همانجا که فعلاً قبر حاج شیخ است گذارند و ((حضرت رضا سلام الله علیه )) تشریف آوردند و بر آن کرسى نزول اجلال فرمودند سپس امر فرمودند دربهاى صحن را از طرف شرق و غرب باز کردند ناگاه گروه بى شمارى از جمیع مخلوقات انواع حیوانها، انسانها، طیور ، خزندگان ، چرندگان که گویا خلق اولین و آخرین هستند از طرف درب شرقى صحن وارد شده و از درب طرف غرب خارج مى شدند و تمامى آنها از مقابل و نزدیک حضرت عبور مى کردند و هر کدام در عالم خود عرض ارادت مى نمودند و فرد فرد آنها مورد عنایت خاص قرار مى گرفتند. و ضمناً توضیح مى دادند که فقط در عالم مکاشفه مى توان احساس کرد که چگونه میلیاردها موجود در آن واحد مى شود مورد تفقد خاص قرار بگیرند.
و نیز ایشان توضیحاً مى فرمودند که به مولا على (ع) [قَسَمْ] دیدم گوسفندى با بره اش از حضور حضرت عبور کرد حضرت دستى به دمبه آن بره زدند و او از جا جستن کرد مادرش به علامت عرض سپاس سرى به عنوان ادب بطرف حضرت تکان داد.
بر اثر این مکاشفه بعدها علویه همسرشان را که فوت کرد در قسمت درگاه مدرسه مستشار پشت سر قبر فعلى حاج شیخ مدفون ساختند و وصیت فرمودند وقتى که من وفات کردم مرا در این نقطه که محل کرسى حضرت است دفن کنید.
از این رو وقتى که حاج شیخ رحلت فرمودند تمام شهر یکپارچه تعطیل شد حتى اقلیتهاى مذهبى ، یهودیان و ارمنى ها هم تعطیل کرده بودند و در آن زمان ارتش شوروى مشهد را اشغال کرده بود و در روز فوت ایشان حالت فوق العاده اعلام کرده و سربازان روسى با مسلسلها در سراسر مسیر جنازه به گشت مشغول بودند. استاندار و نیابت تولیت آن زمان على منصور بود و به دربار تلگرافاً رحلت حاج شیخ را اطلاع داده بود و براى مدفن ایشان کسب تکلیف کرده بود. در جواب تلگراف کرده بودند که به جز زیر قبه مبارکه که معمول نیست ، هر جاى دیگر براى دفن ایشان خواستند بلامانع است ولى آنها که ماءمور اجراء وصیت حاج شیخ بودند گفتند خود حاج شیخ وصیت کرده اند که باید در این نقطه دفن شوند. این امر براى آنها که از قضیه آگاه نبودند باعث تعجب و شگفتى بود، رضوان الله علیه .

 

مردى که مزار حاج شیخ را تمیز مى کرد

من نمى خواستم این داستان را بنویسم چون فوق العاده خارق العاده است و ممکن است موجب استغراب خوانندگان گردد ولى چون ناقل آن معتبر بود و من خواستم آنچه درباره حاج شیخ شنیده ام تمامى آنها را نوشته باشم بذکر آن مبادرت مى نمایم . برادر بزرگتر من ((مرحوم حاج ابوالقاسم تولائى )) مى گفت :
من غالباً وقتى براى خواندن فاتحه سر قبر مرحوم حاج شیخ مى رفتم مردى را مى دیدم که با عشق و علاقه بر مزار حاج شیخ نشسته و بوسیله اسید، اشک شمعهائى که روى قبر ریخته پاک مى کند و سنگ قبر را مى شوید و مدتها همانجا مى نشیند مثل اینکه با روح حاج شیخ راز و نیاز مى کند. حس ‍ تجسس مرا وا داشت روزى از او بپرسم شما با این مرحوم چه آشنائى داشته اید و آیا او را دیده اید؟
گفت اى برادر مپرس ؛ من با او داستانى دور و دراز دارم این مردم او را نشناخته اند. او گفت : من راننده اتوبوس بودم . روزى از تهران مى آمدم نزدیک قدمگاه دو نفر شیخ پیرمرد از من خواستند که آنها را سوار کنم . من گفتم آخوند سوار نمى کنم چون ممکن است ماشینم خراب شود.
مسافرین به من گفتند: این حرفها چیست ، دو نفر پیرمرد در بیابان مانده اند آنها را سوار کن . من با اکراه بى ادبانه گفتم خوب بروید آن عقب ماشین بنشینید. سوار شدند. نزدیکیهاى خواجه اباصلت ماشین خاموش شد. من به خیال آنکه گازوئیل نمى کشد ساعتى ماشین را دستکارى کردم درست نشد، اوقاتم تلخ شد که چرا آخوند سوار کردم .
دفعهً به ذهنم رسید که شاید گازوئیل تمام شده است مخزن بنزین را بررسى کردم دیدم ابداً گازوئیل ندارد، خیلى ناراحت شدم .
یکى از آن دو شیخ پیرمرد از من پرسید: چرا حرکت نمى کنید؟ گفتم مگر شما مکانیک هستید که سؤ ال مى کنید؟
با تغیّر به من گفت از تو مى پرسم که چرا معطل شده اى ؟ گفتم : آشیخ گازوئیل ندارم . گفت : گازوئیل را کجا مى ریزید، من باک ماشین را به او نشان دادم .
کنار ماشین ایستاد مثل اینکه دعائى خواند و در باک دمید و به من گفت ماشین را روشن کنید!
من با تعجّب پشت ماشین نشستم ، روشن شد و آمدیم شهر و آن دو نفر رفتند. من فراموش کردم که ماشین گازوئیل ندارد، به مسافرت رفتم وقتى متوجّه شدم با خود گفتم تا ماشین خاموش نشود گازوئیل نمى زنم . حدود شش ماه با آن ماشین به مسافرت مى رفتم و احتیاج به گازوئیل نداشتم . در نتیجه استفاده فراوان کردم و این راز را به کسى نگفتم . زن گرفتم خانه ساختم ولى یک روز با خود گفتم باک ماشین را بررسى کنم ببینم آن شیخ چه کرده است . در باک را باز کردم دیدم گازوئیل ندارد و افسوس که از آن ساعت طبق معمول گازوئیل زدم .
چند سالى از ازدواج من گذشته بود ولى اولاد نداشتم . به من گفتند: شخصى در سمرقند هست به نام حاج شیخ حسنعلى دعاى اولاد مى دهد. من رفتم ((سمرقند)) ناگاه دیدم این همان کسى است که در بیابان سوار ماشین من شد و موضوع بنزین را بوجود آورد. دعاى اولاد به من داد و مهربانى ها کرد و من امروز چند فرزند به دعاى او دارم و نذر کرده ام تا زنذه هستم همه روزه بر مزار او بیایم و خدمت کنم و این عمل براى من خیرات و برکاتى در بر داشته است . والله اعلم
بى مناسبت نیست عرض کنم آن دو نفر یکى حاج شیخ و دیگرى ((آخوند ملاحسین یزدى )) بوده اند.
آخوند ((ملاحسین یزدى )) هم مردى وارسته و صاحب دم و نفس و رفیق حاج شیخ بود هر وقت از یزد مى آمد یا در منزل ما بود و یا منزل حاج شیخ ، مردى نورانى و دوست داشتنى بود و تخصص او در شناخت گیاهان طبیعى که از آنها براى معالجات استفاده مى کنند بود.
شخص ثالثى نقل مى کرد که حاج شیخ با آخوند ملاحسین به کوههاى خلج براى تهیّه گیاهان دوائى مى رفتند و او از حاج شیخ بیشتر اطلاعات داشت . من هم به همراه آنها براى کسب معلومات مى رفتم . کوههاى خلج کپچه مار که مانند افعى است زیاد دارد.
این شخص گفت : مارها قد راست تا کمر ایستاده بودند و دهان باز کرده که پرنده هاى کوچک را شکار کنند. مرحوم حاج شیخ یک نگاه به آن مارها مى کرد خشک مى شدند و مى افتادند و به من امر مى فرمود که لاشه بعضى از آنها را که براى تهیّه برخى دواها لازم بود در کیسه اى مى کردم و با خود به شهر مى آوردیم و به خانه حاج شیخ مى بردم .

 

 

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=