اصحاب امام جعفر صادق (ع)زندگینامه حضرت امام صادق(ع)

زندگینامه حضرت امام جعفر صادق(ع)به قلم شیخ عباس قمی(کتاب منتهی الامال)قسمت اخر در ذکر اولاد و احفاد امام

فصل هفتم : در ذکر اولاد و احفاد امام جعفر صادق علیه السلام


شـیـخ مـفـیـد رحـمـه اللّه فـرمـوده حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام را ده تـن اولاد بـود: اسـمـاعـیـل و عبداللّه و امّ فروه ـ مادر این سه نفر فاطمه دختر حسین بن على بن الحسین بن عـلى بـن ابـى طـالب علیهم السلام بوده ـ و دیگر موسى علیه السلام و اسحاق و محمّد ـ که مادر ایشان امّ ولده بوده ـ و عباس و على و اسماء و فاطمه ـ که هر یک از ام ولدى بوده اند ـ و اسماعیل از همه برادران بزرگتر بوده و حضرت صادق علیه السلام او را بسیار دوسـت مـى داشت و شفقت و مهربانى بر او بسیار مى نمود. و گروهى از شیعه را گمان آن بود که اسماعیل قائم به امر خلافت و امامت خواهد بود بعد از حضرت صادق علیه السلام بـه سبب آنکه بزرگتر اولاد آن جناب بود و محبت و اکرام پدر بر او بیشتر بود، لکن در حـیـات حـضـرت صادق علیه السلام در قریه عریض از دنیا رفت و مردمان جنازه او را به سـر دوش تا مدینه آوردند و در بقیع مدفون گشت . و روایت شده که حضرت صادق علیه السـلام بـر مـرگ اسـمـاعـیل جزع شدیدى نمود و حزن و اندوهش بر او عظیم گشت و بدون کفش و ردا مقدم سریر او مى رفت و چند دفعه امر فرمود سریر او را بر زمین نهاد و نزدیک جـنـازه مـى آمـد و صـورت او را باز مى کرد و بر او نظر مى نمود و مراد آن حضرت از این کـار آن بود تا امر وفات اسماعیل بر همه مردم مکشوف شود و دفع شبهه شود از کسانى که معتقد به حیات اسماعیل و خلافت او بعد از پدر مى باشند.

مـؤ لف گـویـد: کـه احادیث به این مضمون بسیار است و شیخ صدوق روایت کرده است که حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام بـه سـعـیـد بـن عـبـداللّه اعـرج فـرمـود کـه چـون اسـمـاعیل وفات یافت گفتم جامه اى را که روى او کشیده بودند بردارند، چون صورت او را مکشوف کردند جبهه و زنخ و گلوى او را بوسیدم پس گفتم او را بپوشانند، باز گفتم که جامه را از روى او برداشتند دیگرباره جبین و زنخ و گلوى او را بوسه دادم پس گفتم او را بـپـوشانیدند و غسل دادند چون از کار غسل او فارغ شدند نزدیک او رفتم دیدم که او را در کـفـن پیچیده اند گفتم صورت او را از کفن بیرون کردند باز جبین و زنخ و گلوى او را بـوسـیـدم و او را تـعـویذ کردم پس گفتم او را در کفن کنند. راوى گفت پرسیدم به چه چیز او را تعویذ کردید؟ فرمود: به قرآن .

و روایـت شـده کـه بـه حـاشـیـه کـفـنـش نـوشـت : ( اِسـْمـاعـیل یَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللّهُ. ) و خواند یکى از شیعیان خود را و درهمى چند به او داد و امـر کـرد کـه حـج کـنـد بـا آن از جـانـب پـسـرش اسـمـاعـیـل و فـرمـود کـه هـرگـاه تـو حـج بـگـزارى از جـانـب او نـه سـهـم ثـواب مال تو است و یک سهم مال اسماعیل .

سـیـد ضـامـن بـن شـدقـم در ( تـحـفـه الا زهـار ) گـفـتـه کـه وفـات کـرد اسـمـاعـیـل در سـنـه صـد و چـهـل و دو؛ و در سـنـه پـانـصـد و چـهـل و شـش حـسین بن ابى الهیجاء وزیر عبیدلى به مدینه رسید پس بنا کرد بر مشهدش قـبـّه اى . و ذکـر کـرده ابـن شـیـبـه کـه ایـن محل خانه زید شهید پسر امام زین العابدین علیه السلام بوده .

و بالجمله ؛ شیخ مفید فرموده : چون اسماعیل از دنیا رفت کسانى را که اعتقاد بر خلافت او بود بعد از پدر از این اعتقاد منصرف شدند مگر نادرى از مردمان اباعد که از خواص روات نـبـودنـد بـه هـمـان اعـتـقـاد مـانـدنـد و قـائل بـه حـیـات اسماعیل گشتند و چون حضرت امام صادق علیه السلام از دنیا رحلت فرمود جمله اى از مردم قـائل بـه امـامـت حـضـرت موسى بن جعفر علیه السلام شدند و مابقى هم دو فرقه شدند فـرقـه اى گـفـتـنـد اسـمـاعـیـل امـام بـوده و امـامـت بـعـد از او مـنـتـقـل بـه مـحـمـّد بـن اسـمـاعـیـل شـده اسـت . و فـرقـه دیـگـر گـفـتـنـد کـه اسـمـاعـیـل زنـده اسـت و ایـشـان مـردمـانـى قلیل هستند که گمانشان این است که امامت بعد از اسماعیل در اولاد و احفاد او است تا آخر زمان .

مـؤ لف گـویـد: سـلاطـیـن فـاطـمـیـه کـه در دیـار مـغـرب سـلطـنـت داشـتـنـد از اولاد اسـمـاعـیـل انـد. اول ایـشـان عـبـیـداللّه بـن مـحـمـّد بـن عـبـداللّه بـن احـمـد بـن مـحـمـّد بـن اسـمـاعـیـل بـن الامـام جـعـفـر الصـادق عـلیـه السـلام مـلقـب بـه المـهـدى بـاللّه ، اول کـسـى اسـت کـه از آل اسـمـاعـیل در دیار مغرب و مصر خلیفه شدند در زمان دولت بنى عـبـاس و مـدت دویـسـت و هـفـتـاد و چـهـار سـال پـادشـاهـى کـردنـد و اول سـلطـنـت ایـشـان در زمـان مـعـتـمـد و مـعـتـضـد بـوده کـه اوایل غیبت صغرى باشد و عدد ایشان چهارده است و ایشان را اسماعیلیه و عبیدیه مى گفتند. قاضى نوراللّه گفته که قرامطه وراى اسماعیلیه طایفه دیگرند و عباسیان و هواخواهان ایشان از کمال بغض و عداوت قرامطه را داخل اسماعیلیه ساختند.

فـقیر گوید: که حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام در اخبار غیبیه خود اشاره به عبیداللّه مذکور کرده در آنجا که فرموده :
( ثُمَّ یَظْهَرُ صاحِبُ القَیْرَوان الْغَضُّ البَضُّ، ذُوالنَّسَبِ المَحْضِ، المُنْتَجَبُ مِنْ سُلالَهِ ذِى البَداءِ، المُسَجّى بِالرِّداء. )
( قـیـروان ) شهرى است به مغرب و همان جایى است که عبیداللّه مهدى در حدود آن قـلعـه اى بـنـا کـرد و آن را بـه ( مهدیه ) موسوم ساخته و مراد از ( ذى البداء ) و ( مسجّى برداء ) اسماعیل بن جعفر علیه السلام است .

( قالَ ابْنُ اَبِى الْحَدیدِ: وَ کانَ عُبَیْدِاللّهِ الْمَهْدِىُّ اَبْیَضُ مُتْرَفا مُشَرَّبا بِحُمْرَهٍ رَخْصَ الْبـَدَنِ، تـارَّ الاَطـرافِ، و ذُوالْبـَداءِ اِسـْمـاعـیـلُ بـْنُ جـَعـْفـَرِ بـْنِ مُحَمَّدٍ علیهم السلام وَ هُوَ الْمـُسـَجـّى بـِالرِّداء؛ لاَنَّ اَبـاهُ اَبـاعـَبْدِاللّهِ جَعْفَرَا علیه السلام سَجّاهُ بِرِدائِهِ لَمّا ماتَ وَ اَدْخَلَ اِلَیْهِ وُجُوهَ الشّیعَهِ یُشاهِدُونَهُ لِیَعْلَمُوا مَوْتَهُ وَ تَزوُلَ عَنْهُمْ الشُبّْههُ فى اَمْرِهِ اِنتهى . ) 

و امـا عـبداللّه بن جعفر پس او بعد از اسماعیل بزرگتر بود از سایر برادران خویش و او را نزد پدر چندان مکانت و منزلتى نبود و در اعتقاد متهم بر مخالفت با پدر بوده و گفته شـده کـه بـا ( حـشـویـّه ) خـلطـه و آمـیـزش داشـت و میل به مذهب مرجئه داشت و بعد از فوت پدر ادعاى امامت نمود و حجتش بر امامت کبر سن بود. بـه ایـن سبب جماعتى از اصحاب حضرت صادق علیه السلام او را متابعت کردند و چون او را امتحان کردند دست از او کشیدند و به امامت برادرش موسى علیه السلام رجوع کردند از بسیارى براهین و دلالات باهرات که از حضرت مشاهده کردند، بلى قلیلى از مردم به همان اعـتـقـاد مـانـدنـد و امامت عبداللّه را اختیار کردند و ایشان را ( فطحیّه ) گویند، و این لقـب از آن یـافـتـنـد کـه بـه امـامـت عـبـداللّه قـائل شـدنـد؛ چـه آنـکـه عـبـداللّه اَفـْطـَحـُ الرِّجـْل بـود، یعنى فیل پا، و بعضى گفته اند که ایشان را فطحیّه گفتند به سبب آنکه داعى ایشان بر امامت عبداللّه مردى بوده که او را عبداللّه بن فطیح مى گفتند.

قـطب راوندى روایت کرده از مفضل بن عمر که چون حضرت صادق علیه السلام وفات کرد عبداللّه افطح پسر آن حضرت ادعاى امامت کرد. حضرت امام موسى علیه السلام امر فرمود هـیـزم بـسـیـارى آوردنـد و در وسـط خـانـه ریـختند، آنگاه فرستاد به نزد عبداللّه و او را بطلبید. عبداللّه به منزل آن حضرت آمد و در آن وقت در خدمت حضرت جماعتى از وجوه امامیه بـودنـد هـمـیـن کـه عـبداللّه نشست ، حضرت امر فرمود که آتش در آن هیزمها افکندند هیزمها شـروع کـرد به سوختن و مردم نمى دانستند سبب آن را تا آنکه هیزمها تمامى آتش شد. پس بـرخـاسـت موسى بن جعفر علیه السلام با جامه هاى خود در میان آتش نشست و رو کرد به مـردم حـدیـث گـفـتن تا یک ساعت ، سپس برخاست و جامه خود را تکانید و آمد به مجلس خود! آنـگاه فرمود به برادرش عبداللّه : اگر چنانچه تو امام مى باشى بعد از پدرت بنشین در مـیـان آتـش ! آن جـمـاعت گفتند: دیدیم عبداللّه رنگش تغییر کرد و برخاست در حالى که ردایـش بـر زمـیـن کـشـیـده مـى شـد و از خـانه حضرت بیرون رفت . و عبداللّه بعد از پدر بزرگوارش مدت هفتاد روز زنده بود و وفات کرد.

و روایـت شـده کـه امـام جـعـفـر صادق علیه السلام به امام موسى علیه السلام فرمود: اى پسر جان ! به درستى که برادر تو مى نشیند به جاى من و ادعا مى کند امامت را بعد از من ، مـنـازعـه مـکـن بـا او بـه کـلمـه اى ؛ زیـرا کـه او اول کـسـى اسـت از اهل بیت من که به من ملحق مى شود.

مؤ لف گوید: که سید ضامن بن شدقم مدنى در ( تحفه الا زهار ) گفته که عبداللّه پـسـر امـام جـعـفر صادق علیه السلام وفات کرد در بلده بسطام و قبرش ‍ معروف است در آنجا مقابل قبر على بن عیسى بن آدم بسطامى .فقیر گوید: آنچه براى مـن نـقـل شـده آن اسـت کـه قـبـرى کـه در بـسـطـام اسـت مـقـابـل قـبر ابویزید بسطامى ، قبر محمّد پسر عبداللّه مذکور است نه قبر پدرش واللّه العالم .

و اسحاق بن جعفر مردى بود از اهل فضل و صلاح و روع و اجتهاد. و روایت کرده اند مردم از او حـدیـث و آثـار، و ابـن کـاسـب هـرگـاه از او حـدیـثـى نـقـل مى کرد، مى گفت : حدیث کرد مرا ثقه رضى اسحاق بن جعفر علیه السلام ، و اسحاق قـائل بـود بـه امـامت برادرش موسى بن جعفر علیه السلام . و روایت کرده از پدرش نصّ بر امامت برادرش حضرت موسى بن جعفر را، و صاحب ( عمده الطالب ) گفته که او اشـبـه مـردم بـه رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلم و مادر او مادر امام موسى علیه السـلام بـود، و اسـحـاق محدّثى جلیل بود و طایفه اى از شیعه ادعا کردند در او امامت را و اعقاب او را از محمّد و حسین و حسن است .

مـؤ لف گـویـد: بـه اسـحـاق بـن جـعـفـر منتهى مى شود نسب بنى زهره که خانواده جلیلى بـودنـد در حـلب و از جـمـله ایـشـان اسـت ابـوالمـکـارم حـمـزه بـن على بن زهرء حلبى عالم فـاضـل جـلیـل صـاحـب تـصـنـیـفـات کثیره در کلام و امامت و فقه و نحو که از جمله ( غنیه النّزوع الى علمى الاصول و الفروع ) است و او و پدر و جدش و برادرش عبداللّه بن عـلى و بـرادرزاده اش مـحـمّد بن عبداللّه از اکابر فقهاء امامیه اند. و بنوزهره که آیه اللّه عـلامـه حـلّى اجـازه کـبـیـره مـعـروفـه را بـراى ایـشـان نـوشـتـه ، سـیـد جـلیـل حـسـیـب صـاحـب نـفـس قـدسـیـه و ریـاسـت انـسـیـه ، افضل اهل عصر خود علاء الدّین ابوالحسن على بن ابراهیم بن محمّد بن ابى على الحسین بن ابى المحاسن زهره و فرزند معظمش شرف الدّین ابوعبداللّه حسین بن على و برادرش سید مـعـظم ممجد بدر الدّین ابوعبداللّه محمّد بن ابراهیم و دو پسرش ابوطالب احمد بن محمّد و عـزالدّیـن حـسـن بـن مـحـمـّد مـى بـاشـنـد کـه عـلامـه ایـشـان را تجلیل تمام نموده و تمامى را اجازه داده و صورت آن اجازه در مجلد آخر بحار مذکور است ، و سـعـیـد شـریـف تـاج الدّیـن بن محمّد بن حمزه بن زهره در کتاب ( غایه الا ختصار فى اخبار البیوتات العلویه المحفوظه من الغبار ) در ذکر بیت اسحاقیین گفته : حمد خدا را کـه مـا را از بـیـت زهـره قـرار داد که نقباء حلب مى باشند. جد ایشان زهره بن ابى المواهب عـلى نـقـیـب حـلب ابـن مـحـمّد نقیب حلب ابن ابى سالم محمّد مرتضى مدنى است که از مدینه مـنـتـقـل شده به حلب ابن احمد مدنى که مقیم به حرّان بوده ابن امیر شمس الدّین محمّد مدنى ابـن الا مـیر الموقر الحسین بن اسحاق المؤ تمن ابن الا مام جعفر صادق علیه السلام است و گفته که بیت زهره در حلب و در دیار حلب اشهرند از هر مشهورى ، و از ایشان است شریف ابـوالمـکـارم حـمـزه بـن عـلى بـن زهـره سـیـد جـلیـل کـبـیـر القـدر عـظـیـم الشـاءن عـالم کـامـل فـاضل مدرس مصنف مجتهد که عین اعیان سادات و نقباء حلب ، صاحب تصنیفات حسنه و اقـوال مـشـهوره است و از براى او کتبى است ، قدّس اللّه روحه و نوّر ضریحه ، قبرش در حلب پایین جبل جوشن نزد مشهد سقط حسین علیه السلام است و قبرش معروف است و نوشته شـده بـر آن اسـم و نـسـب او تـا امـام صـادق عـلیـه السـلام و تـاریـخ موت او نیز، انتهى .

مـؤ لف گـویـد: کـه تاریخ موت او سنه پانصد و هشتاد و پنج است و تاریخ ولادتش ماه رمـضـان سـنـه پـانـصـد و یـازده ، و قـصـه مـشـهـد سـقـط در جبل جوشن گذشت در مجلّد اول در سیر اهل بیت امام حسین علیه السلام از کوفه به شام .

بـدان کـه زوجـه اسـحاق بن جعفر، علیا مخدّره نفیسه بنت حسن بن زید بن حسن بن على بن ابى طالب علیهم السلام است که به جلالت شاءن معروف است ، در سنه دویست و هشت در مـصـر وفات کرد و در آنجا به خاک رفت ، و مصریین را اعتقاد تمامى است به او و معروف اسـت کـه دعـا در نـزد قـبر او مستجاب مى شود و شافعى از او اخذ حدیث کرده .

سـید مؤ من شبلنجى در ( نورالا بصار ) و شیخ محمّد صبّان در ( اسعاف الراغبین ) نـقـل کـرده انـد کـه سـیـده نـفـیـسـه مـتـولد شـد بـه مـکـه در سـنـه صـد و چـهـل و پـنـج و نـشو و نما کرد در مدینه به عبادت و زهد. روزها روزه مى داشت و شبها به عـبـادت قـیام مى نمود و صاحب مال بود و احسان مى کرد به زمین گیران و مریضان و عموم مردم و سى مرتبه به حج مشرف شد که اکثرش پیاده بود.

از زیـنـت دخـتـر یـحـیـى بـرادر نـفـیـسـه نـقـل شـده کـه مـن خـدمـت کـردم عـمـه ام نـفـیـسـه را چـهـل سـال پـس نـدیـدم او را کـه شـب بـخـوابـد و روزهـا افطار بنماید، و پیوسته قائم اللّیـل و صـائم النـّهـار بـود، گفتم به وى که با خودت مدارا نمى کنى ؟ گفت : چگونه رفـق و مـدارا کـنـم بـا نـفـسـم و حـال آنـکـه در جلو، عقبات دارم که قطع آنها نمى کنند مگر فـائزون ، و جـنـاب نـفیسه از شوهرش اسحاق دو فرزند آورد: قاسم و ام کلثوم و از آنها عـقـبـى نـشـد. وقـتـى بـا شـوهـرش بـه زیـارت حـضـرت ابـراهـیـم خـلیـل عـلیـه السـلام مـشـرف شـد و در مـراجـعـت ، بـه مـصـر تـشـریـف آورد و در خـانـه اى منزل فرمود، و اهل مصر را در حق آن مخدره عقیدت زیاد شد و از او خواهش توقف نمودند و به قـصـد زیـارت او مـشـرف مـى شدند و از او برکات مى دیدند و در مصر تا در آنجا وفات کرد.

و نـقـل کـرده کـه آن مـخـدره قـبـرى براى خود به دست خود کنده بود و پیوسته در آن قبر داخـل مـى شده و نماز مى خوانده و قرآن تلاوت مى کرده تا آنکه شش هزار ختم قرآن در آن قبر نموده ! و در ماه رمضان سنه دویست و هشت وفات کرد و در وقت احتضار روزه بود او را امـر بـه افـطـار نـمـودنـد، فـرمـود: واعـجـبـا! سـى سال است تا به حال که از خداوند تعالى مسئلت مى کنم که با حالت روزه از دنیا بروم و حال که روزه هستم افطار کنم ! پس شروع کرد به خواندن سوره انعام و چون رسید به آیـه مـبـارکـه ( لَهـُمْ دارُالسَّلامِ عـِنْدَ رَبِّهِم ) .وفات کرد، و چون وفات کرد مردم اجتماع کردند از قرى و بلدان و روشن کردند شمع هاى بسیار در آن شب و شـنـیـده مـى شـد گـریـه از هـر خـانـه کـه در مـصـر بـود و بـزرگ شـد غصه و حزن بر اهـل مـصـر و نـمـاز گـذاشـتـنـد بـر آن مـخـدره بـه جـمـعـیـتـى کـه مثل آن دیده نشده بود به طورى که پر کرد فلوات و قیعان را پس دفن شد در همان قبرى که حفر کرده بود به دست خود در خانه خودش به درب السّباع در مراغه .

و نقل کرده که بعد از وفات او شوهرش اسحاق مؤ تمن خواست کنته او را به مدینه معظمه نقل کند و در بقیع دفن نماید اهل مصر مستدعى شدند که آن مخدره را در مصر بگذارد براى تـبـرک و تـیـمن و مالى بسیارى هم بذل کردند. اسحاق راضى نشد تا آنکه در خواب دید رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم را کـه فـرمـود: مـعـاوضـه مـکـن بـا اهل مصر در باب نفیسه ! همانا رحمت نازل مى شود برایشان به برکت او و کراماتى از آن مخدره نقل کرده بلکه کتابى در مآثر او نوشته شده موسم به ( مآثرالنّفیسه ) .

و مـحـمـّد بـن جـعـفـر را ( دیـبـاجـه ) مـى گـفـتـنـد بـه جـهـت حـسـن و جـمـال و بـهـاء و کـمـال او؛ و مـردى سـخـى و شـجـاع بود و با راءى زیدیه در خروج به شمشیر موافقت داشت ، و در ایام ماءمون سنه صد و نود و نه در مدینه خروج کرد و مردم را به بیعت خود خواند، اهل مدینه با او بیعت به امارت مؤ منین کردند و او مردى قوى القلب و عـابـد بـود و پـیـوسـتـه یـک روز روزه مـى داشـت و یـک روز افـطار مى نمود، و هرگاه از مـنـزل بـیرون مى شد بر نمى گشت مگر آنکه جامه خود را کنده بود و برهنه اى را با آن پـوشـانـیده بود و در هر روزى گوسفندى براى میهمانان خود مى کشت . پس به جانب مکه رفـت و بـا جـمـاعـتـى از طـالبـیین که از جمله ایشان بودند حسین بن حسن افطس و محمّد بن سـلیـمـان بـن داود بن حسن مثنّى و محمّد بن حسن معروف به ( سلیق ) و على بن حسین بـن عـیسى بن زید و على بن حسین بن زید و على بن جعفر بن محمّد با هارون بن مسیّب جنگ عـظـیـمـى نـمـودند و بسیار کس از لشکر هارون کشته گشت .

آنگاه دست از جنگ برداشتند و هارون بن مسیّب حضرت على بن موسى الرضا علیه السلام را به رسالت به نزد محمّد بـن جـعـفـر فـرستاد و او را به طریق سلم و صلح طلبید، محمّد بن جعفر از صلح ابا کرد آمـاده حـرب شـد، ایـن وقـت هـارون لشـکـرى فرستاد تا محمّد را با طلبیین در آن کوهى که مـنـزل داشـتـنـد مـحـاصـره کـردنـد و تـا سـه روز مـدت مـحـاصـره طـول کـشـیـد و آب و طـعام ایشان تمام گشت ، اصحاب محمّد بن جعفر دست از او برداشتند و مـتـفـرق شدند، لاجرم محمّد ردا و نعلین پوشیده به خیمه هارون بن مسیب رفت و از او براى اصحاب خود امان خواست هارون او را امان داد. و به روایت دیگر به جاى هارون ، ( عیسى جلودى ) ذکر شده .

بـالجـمـله ؛ طـالبـیـیـن را در قـید کردند و در محملهاى بدون وطاء نشانیدند و به خراسان فـرسـتـادند و چون به خراسان ورود کردند ماءمون ، محمّد بن جعفر را اکرام کرده و جایزه داد و بـا مـاءمـون بـود تا هنگامى که در خراسان وفات یافت . ماءمون به تشییع جنازه او بـیرون شد و جنازه او را حمل داده تا به نزدیک قبر رسانید و بر او نماز خواند و در لحد خوابانید پس از قبر بیرون آمد و تاءمل کرد تا او را دفن نمودند؛ بعضى گفتند: اى امیر! شـمـا امـروز در تـعـب افـتـادیـد خـوب اسـت سـوار شـویـد و بـه مـنـزل تـشـریـف بـریـد، گـفـت : ایـن رحـم مـن اسـت کـه الحـال دویـسـت سـال است که قطع شده است پس قرضهاى محمّد را که قریب به سى هزار دینار بود ادا کرد.

و از ( تـاریـخ قـم ) نقل است که محمّد دیباج در جرجان وفات یافت در وقتى که مـاءمـون به عراق متوجه شده بود در سنه دویست و سه و ماءمون بر او نماز گزارد و به جرجان او را دفن کرد و عبیداللّه بن حسن بن عبداللّه بن عباس بن على بن ابى طالب علیه السلام و دیگر علویه ، ماءمون را بدین سبب شکر کردند. و به من رسیده است که الصاحب الجـلیل کافى الکفاه ابوالقاسم اسماعیل بن عباد بر سر تربت او عمارتى کرده است در سنه سیصد و هفتاد و چهار ـ اربع و سبعین و ثلثمائه ـ انتهى .

شـیـخ صـدوق روایت کرده از حضرت عبدالعظیم بن عبداللّه حسنى از جدش على بن حسن بن زید بن الحسین بن على بن ابى طالب علیه السلام که گفت : حدیث کرد عبداللّه بن محمّد بـن جـعفر از پدرش از جدش امام جعفر صادق علیه السلام که امام محمدباقر علیه السلام جـمـع کرد اولاد خود را و در میان ایشان بود عموى ایشان زید بن على علیه السلام ، آنگاه بـیـرون آورد بـراى ایـشـان کـتـابـى بـه خـط امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـلام و امـلاء رسـول خـدا صـلى اللّه علیه و آله و سلم ، که نوشته بود در آن حدیث لوح آسمانى ( هـذا کـِتـابٌ مـِنَ اللّهِ العـَزیـزِ العَلیمِ ) تا آخر، که در آن تصریح شده به اوصیاء پـیـغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم ، و در آخر روایت است که حضرت عبدالعظیم فرمود: عـجـب و تـمام از محمّد بن جعفر و خروج او است با آنکه شنیده حدیث لوح از پدرش و خودش حکایت کرده آن را.

و بـدان کـه از اعـقـاب مـحـمـّد بـن جـعـفـر اسـت ، سـیـد شـریـف اسماعیل بن حسین بن محمّد بن حسین بن احمد بن محمّد بن عزیز بن الحسین بن محمّد الا طروش بن على بن الحسین بن على بن محمّد دیباج ابن الا مام جعفر صادق علیه السلام ، ابوطالب مـروزى عـلوى نـسـّابـه اول کسى که از اجداد او منتقل شده از مور به قم ، احمد بن محمّد بن عزیز است و از براى او است از مصنفات ( حظیره القدس ) حدود شصت مجلّد و غیر آن از مصنفات دیگر که همگى در انساب بوده ، یاقوت حموى در سنه ششصد و چهارده در مرو او را مـلاقـات کـرده ، و از ( مـعـجـم الا دبـاء ) نـقـل شـده کـه تـرجـمـه او را مـفـضـل در آن ایـراد کـرده و عـبـاس بـن جـعـفـر مـردى جلیل و فاضل نبیل بوده .

ذکـر عـلى بـن جـعـفـر و ابوالحسن و احمد بن قاسم که یکى از احفاد او است و در قم مدفون است

بدان که على بن جعفر علیه السلام سیدى جلیل القدر، عظیم الشاءن ، شدید الورع عالم کـبـیـر، راوى حـدیـث ، کـثـیـر الفـضـل بـوده و تـا حـضـرت جـواد عـلیه السلام بلکه به قول صاحب ( عمده الطالب ) تا حضرت هادى علیه السلام را درک کرده و در ایام آن حـضـرت وفـات کـرده و پـیـوسـت ملازمت برادرش حضرت موسى بن جعفر علیه السلام را اخـتـیـار کـرده بـود و از آن جـنـاب مـعـالم دیـن اخـذ مـى نـمـود و از بـرکـات او اسـت ( مـسـائل عـلى بـن جعفر ) که در دست است و علامه مجلسى رحمه اللّه آن را در مجلد چهارم ( بحار ) [چاپ قدیم ] نقل فرموده .

و بـالجـمـله ؛ جلالت شاءن آن بزرگوار زیاده از آن است که در اینجا ذکر شود و تمامى علماى رجال او را ستایش بلیغ نموده اند.

و شیخ کشّى روایت کرده که وقتى طبیب خواست حضرت امام محمّد جواد علیه السلام را فصد کند چون نیشتر را نزدیک حضرت آورد که رگ را قطع کند على بن جعفر نزدیک آمد و گفت : اى آقـاى مـن ! ابـتـدا مـرا فـصـد کـنـد چون حدّت نیشتر در من اثر کند و جناب شما را متاءلم نـگـرداند و چون آن حضرت برخاست برود على بن جعفر برخاست و کفشهاى آن حضرت را جفت کرد و در پیش پاى آن حضرت نهاد و حال آنکه على بن جعفر در آن وقت پیرمرد محترمى بوده و حضرت جواد علیه السلام تازه جوان بوده !

و شـیـخ کـلیـنـى روایـت کـرده از مـحـمـّد بـن حـسـن عـمـّار کـه مـن ده سال در مدینه خدمت على بن جعفر بودم و از او اخذ مى کردم احادیثى که از برادرش حضرت ابوالحسن علیه السلام شنیده بود و مى نوشتم آنها را، وقتى در خدمت او بودم که حضرت جـواد عـلیـه السـلام داخـل مـسـجد حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم شد. على بن جـعـفر چون نظرش بر آن حضرت افتاد بى اختیار از جاى برخاست و بى کفش و رداء خدمت آن حـضـرت دویـد و دسـت او را بـوسـیـد و او را تـعـظیم و تکریم کرد، حضرت جواد علیه السـلام فـرمـود: اى عـمـو! بـنـشـیـن خـدا تـو را رحمت کند، عرض ‍ کرد: اى سید و آقاى من ! چـگـونـه بـنـشـیـنـم و حـال آنـکه تو ایستاده اى ، پس چون على بن جعفر از خدمت آن حضرت مـرخـص شـد و آمـد در مجلس خود نشست اصحابش او را سرزنش کردند و گفتند تو این نحو با او رفتار مى کنى و حال آنکه عموى پدر او مى باشى ؟! فرمود: سکوت کنید! پس دست برد و محاسن خود را گرفت و گفت : هرگاه حق تعالى مرا با این ریش اهلیت نداد از براى امـامـت و ایـن جـوان را اهـلیـت داد و امـامـت را بـه او تـفـویـض نـمـود آیـا مـن انـکـار کـنـم فـضـل او را، پـناه مى برم به خدا از آنچه شما مى گویید که احترام او را ندارم بلکه من بنده او مى باشم !

مـؤ لف گـویـد: کـه از مـلاحـظـه ایـن دو حـدیث معلوم مى شود که این بزرگوار چه اندازه مـعـرفـت بـه امـام زمان خود داشته و کَفاهُ ذلِکَ فَضْلا وَ شَرَفا. قبر این بزرگوار مشتبه اسـت ، آیـا در قـم اسـت یـا در عـریـض کـه یـک فـرسـخـى مـدیـنـه اسـت کـه ملک آن جناب و محل سکناى او و ذرّیه اش بوده ، اختلاف است ؛ و ما در ( هدیه الزّائرین ) آنچه متعلق به این مقام است ذکر کردیم به آنجا رجوع شود.

صـاحـب ( روضـه الشـهـداء ) گـفته : اما على عریضى کنیتش ابوالحسن است عالم بـزرگ بـوده ، در کـودکـى از پـدر بازمانده و از برادر خود امام موسى علیه السلام علم آمـوخـتـه و نـسـبـت او بـه عـریـض اسـت و آن دهـى اسـت بـه چـهـل مـیل از مدینه دور و اولاد او بسیارند و ایشان را ( عریضّیون ) گویند، و او را عـقـب از چـهـار پـسر است : محمّد و احمد شعرانى و حسن و جعفر. اما جعفر اصغر عقب او از على پـسـر او اسـت و حـال ایـن عـقـب پـوشـیـده اسـت ، انـتـهـى .و احتمال مى رود قبرى که در قم است قبر همین على باشد.

و امـا قـول او کـه عـلى را عـقـب از چـهـار پـسـر اسـت خـلاف آن چـیـزى اسـت کـه نـقـل شـده ؛ زیـرا عـالم فـاضل جلیل سید مجدالدّین عریضى ـ استاد شیخ ابوالقاسم محقق حلّى ـ نسبش به عیسى بن على بن جعفر الصادق علیه السلام منتهى مى شود، بدین طریق السـیـد مـجـدالدّیـن عـلى بن حسن بن ابراهیم بن على بن جعفر بن محمّد بن على بن حسن بن عـیـسـى بن محمّد بن على العریضى صاحب المسائل عن اخیه الکاظم علیه السلام ابن الا مام جـعـفـر صـادق عـلیـه السـلام ، و حسن بن على بن جعفر حمیرى است و بر او اعتماد کرده در طریق خود به مسائل على بن جعفر روایت مى کند از جدش على بن جعفر.

و بـدان که در بعضى از کتب انساب است که فاطمه کبرى بنت محمّد بن عبداللّه الباهرین الا مـام زیـن العابدین علیه السلام زوجه على عریضى است . و بدان نیز آنکه در قم یکى از احـفـاد على بن جعفر رضى اللّه عنه که به شرافت و جلالت معروف است مدفون است و نـام شریف او احمد بن قاسم بن احمد بن على بن جعفر الصادق علیه السلام است و قبرش مزار عامه مردم است و واقع است در قبرستان نزدیک به دروازه قلعه در بقعه قدیمه که از زمان بناى آن تا به حال هفتصد سال است . و خواهرش فاطمه نیز ظاهرا در آنـجـا بـه خـاک رفـتـه و احـمـد بـن قـاسـم مـذکـور جلیل القدر است .

و در ( تـاریـخ قـم ) است که چنین رسیده است که احمد بن قاسم زمین گیر و عنّین بوده و آبله در چشمش پیدا شده و بدان سبب هر دو چشمش تباه گشت و چون وفات یافت به مـقـبـره قـدیـمـه مـالون دفـن گـردیـد و تربت او را زیارت مى کردند و بر سر تربت او سایبانى بوده . و چون اصحاب خاقان مفلحى در سنه دویست و نود و پنج به قم رسیدند آن سایبان را از سر قبر او کشیدند و مدتى زیارت او نمى کردند تا آنگاه که بعضى از صـلحـاى قـم بـه خـواب دید در سنه سیصد و هفتاد و یک که ساکن در این تربت مردى بس فاضل است و در زیارت کردن او ثواب و اجر بسیار است ، پس دیگرباره بناى قبر او را از چوب مجدد گردانیدند و مردم زیارت کردن او را از سر گرفتند و جمعى از ثقات گفته انـد کـه جـمـعـى کـه صاحب علت (مرضى ) کهنه بوده اند و یا در عضوى از اعضاى ایشان زحـمـتـى و عـلتـى واقع شده بر سر قبر او مى رفتند و طلب شفا مى نمودند و به برکت روح شریف او، از آن علت شفا مى یافتند.

فصل هشتم : در ذکر چند نفر از بزرگان اصحاب حضرت صادق علیه السلام است


اول ـ ابان بن تغلب است


از آل بـکـریـن وائل و از اهـل کـوفـه اسـت و ثـقـه و جلیل القدر است . در ( مجالس ‍ المؤ منین ) است که ( ابان ) قارى و عالم به وجـوه قـرائت و دلایـل آن بـود و قـرائتـى عـلیـحـده دارد کـه نزد قراء، مشهور است و در علم تـفـسـیـر و حـدیـث و فـقه و لغت و نحو امام اهل زمان خود بوده ،  و در ( کـتـاب ابـن داود ) مـذکور است که او سى هزار حدیث از حضرت امام جعفر صادق علیه السـلام حـفـظ داشت و او را تصانیف بسیار است مانند ( تفسیر غریب القرآن ) و ( کتاب فضایل ) و ( کتاب احوال صفّین ) و مانند آن .و در ( کـتـاب خـلاصـه ) مـسـطـور اسـت کـه ابـان در مـیـان اصـحـاب مـا ثـقـه اسـت و جـلیـل القـدر و عـظـیـم المنزله . به خدمت حضرت امام زین العابدین و امام محمدباقر و امام جـعـفـر صـادق عـلیـهـم السـلام رسـیـده و بـه التفات خاطر عاطر ایشان مشرف گردیده و حـضـرت امام محمدباقر علیه السلام به او گفته اند که در مسجد مدینه بنشین و فتوى ده مردمان را که دوست مى دارم در میان شیعه من مانند تو را ببینند.و روایتى دیـگـر آن اسـت کـه مـنـاظـره کـن بـا اهـل مـدیـنه که دوست مى دارم مانند تو کسى از روات و رجال من باشد. ابان در حیات امام جعفر صادق علیه السلام وفات یافت و چون خبر فوت او بـه آن حـضـرت رسـیـد رحـمـت بـر او فـرسـتـادنـد و سوگند یاد کردند که موت ابان دل مـرا بـه درد آورد، و وفـات او در سـنـه یـک صـد و چهل و یک بود  و حضرت امام جعفر صادق علیه السلام او را از وفات او خبر داده بود. 


شـیخ نجاشى روایت نموده که هرگاه ابان به مدینه مى رفت خلایق به جهت استماع حدیث و اسـتـفـاده مـسـایل به او هجوم مى کردند چنانکه غیر ستون مسجد که جهت او آن را خالى مى گذاشتند دیگر جایى خالى نمى ماند. و همچنین روایت نموده از عبدالرحمن بن حجاج که گفت روزى در مـجـلس ابـان بـن تـغـلب بـودم کـه نـاگاه مردى از در درآمد از او پرسید که اى ابـوسـعـیـد! مـرا خـبـر ده کـه چـند کس از صحابه پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم با حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـلام مـتـابـعـت نـمـودنـد؟ ابـان گفت : گویا مى خواهى فـضـل و بـزرگـى عـلى عـلیـه السلام را به آنها بشناسى که متابعت امیرالمؤ منین علیه السـلام نـمودند از اصحاب پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم ؟! آن مرد گفت : مقصود من هـمـیـن اسـت ! پـس ابان گفت : واللّه که ما فضل صحابه را نمى شناسیم الاّ به متابعت از حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام .


دوم ـ اسـحـاق بـن عـمّار صیرفى کوفى از اصحاب حضرت صادق علیه السلام و موسى بن جعفر علیه السلام است


عـلمـاء رجـال در حـق او گفته اند که او شیخ اصحاب ما است و ثقه است ، و او و برادران او یونس و یوسف و قیس و اسماعیل بیت بزرگى از شیعه مى باشند، و پسران برادرش على و بـشـیر پسران اسماعیل از وجوه اهل حدیث مى باشند و روایت است که حضرت صادق علیه السـلام هـرگـاه اسـحـاق و اسـمـاعـیل پسران عمّار را مى دید مى فرمود: ( وَ قَدْ یَجْمَعُهُما لاَقـْوامٍ ) ؛ یـعـنـى حـق تـعـالى گـاهـى دنـیـا و آخـرت را بـراى بـعـضـى جـمـع مـى فرماید.

 
و روایـت است از عمار بن حیّان که گفت : خبر دادم به حضرت صادق علیه السلام از برّ و نـیـکـى کـردن اسـمـاعـیـل پـسـرم بـه مـن ، فـرمـود: مـن او را دوسـت مـى داشـتـم و الحال زیاد شد محبت من به او. و بالجمله ؛ علما، اسحاق بن عمار را فطحى مى دانستند به جـهـت تصریح شیخ در ( فهرست ) و از این جهت حدیث را از جهت او موثق مى شمردند تـا نوبت به شیخ بهائى رسید، ایشان اسحاق بن عمار را دو نفر گرفتند یکى را امامى گـفـتـنـد و اسـحـاق بـن عمار بن موسى را فطحى گرفتند و لهذا در سند باید رجوع به تـمـیـز کـنـنـد تـا مـعـلوم شـود کـه کـدام یـک مـى بـاشـنـد، و عـمـل عـلمـا بـر هـمـین بود تا زمان علامه طباطبائى بحرالعلوم رحمه اللّه ، این بزرگوار قـرائنـى بـه دسـت آورد کـه اسحاق به عمار یک نفر بیشتر نیست و آن هم ثقه و امامى مذهب اسـت ، و شـیخ ما علامه محدث نورى رضى اللّه عنه نیز همین را اختیار کرده در خاتمه ( مستدرک الوسائل )  واللّه العالم .


سوم ـ برید بن معاویه المعجلى مکنّى به ابوالقاسم


از وجـوه فقهاى اصحاب و ثقه و جلیل القدر و از حواریین حضرت باقر و حضرت صادق عـلیـهـمـا السـلام مـى بـاشـد و از بـراى او مـکـانـت و مـحـل عـظـیـم اسـت نـزد ائمـه عـلیـهم السلام و از اصحاب اجماع است . حضرت صادق علیه السلام فرمود: اوتاد زمین و اعلام دین چهار نفرند: محمّد بن مسلم و برید بن معاویه و لیث بن البخترى المرادى و زراره بن اعین ؛ و هم در حدیثى در حقى ایشان فرموده :
( هـؤُلا ءِ الْقـَوّامـُونَ بـِالْقـِسـْطِ، هـؤُلا ءِ الْقـَوّامـُونَ بـِالصِّدْقِ، وَ هـؤُلا ءِ السـّابـِقـُونَ السّابِقُونَ اُولئِکَ الْمُقَرَّبُونَ. )


و هـم فـرمـوده بـشـارت دهید مخبتین را به بهشت و این چهار را اسم برده سپس ‍ فرموده این چـهـار کـس نـجـبـاءاند، امناء الهى اند در حلال و حرام خدا، اگر ایشان نبودند منقطع مى شد آثـار نبودت و مندرس مى گشت .وفاتش در سنه صد و پنجاه واقع شد رحـمـه اللّه ، و پسرش قاسم بن برید نیز ثقه و از روات اصحاب حضرت صادق علیه السلام است .

 
چهارم ـ ابوحمزه ثمالى نام شریفش ثابت بن دینار است


ثـقـه و جـلیـل القـدر و از زهـاد و مـشـایـخ کـوفـه اسـت . از فضل بن شاذان روایت است که گفت شنیدم از ثقه اى که گفت شنیدم از حضرت رضا علیه السـلام که فرمود: ابوحمزه ثمالى در زمان خود مانند سلمان فارسى بود در زمان خود و این به آن جهت است که خدمت کرده به چهار نفر از ما: على بن الحسین و محمّد بن على و جعفر بن محمّد و مقدارى از زمان حضرت موسى بن جعفر علیهم السلام .


و روایـت شـده که وقتى حضرت امام جعفر صادق علیه السلام ابوحمزه را طلبید چون وارد شـد حـضـرت بـه او فـرمـود: ( انّى لاستریح اذا رایتک ) ؛ من استراحت و آسایش مى یابم وقتى که تو را مى بینم . و روایت شده که ابوحمزه دخترکى داشت بـر زمـین افتاد و دستش شکست ، نشان شکسته بند داد، گفت : استخوانش شکسته باید او را جبیره کرد، ابوحمزه به حال آن دختر رقت کرد و گریست و دعا کرد، شکسته بند خواست که دست او را به جبیره بندد دید آثارى از شکستگى ندارد، به دست دیگرش نظر کرد دید آن هـم عـیـبـى نـدارد! گـفـت : ایـن دخـتر عیبى ندارد! وفات او در سنه صد و پـنـجاه واقع شده . و در ایام ناخوشى او ابوبصیر به خدمت حضرت صادق علیه السلام رسـیـد حـضـرت احوال ابوحمزه را پرسید، ابوبصیر گفت : ناخوش بود، فرمود: هرگاه بـرگشت به نزد او از جانب من او را سلام برسان و او را بگو که فلان ماه در فلان روز وفات خواهى کرد، گفتم : فدایت شوم به خدا ما با او انس داشتیم و او از شیعیان شما است . فـرمـود: راسـت گـفـتى ما عِنْدَنا خَیْرٌ لَکُمْ؛ آنچه نزد ما براى شما است بهتر است براى شـمـا، گـفتم : شیعه شما با شما است ؟ فرمود: هرگاه از خدا بترسد و مراقب پیغمبر خود باشد و از گناهان ، خود را نگاه دارد با ما خواهد بو در درجات ما الخ .


سـیـد عـبـدالکـریـم بـن طـاوس در ( فرحه الغرىّ ) روایت کرده که حضرت امام زین العـابـدیـن عـلیـه السـلام وارد کـوفه شد و داخل شد در مسجد آن و در مسجد بود ابوحمزه ثـمـالى کـه از زاهـدیـن اهـل کوفه و مشایخ آنجا بود. پس حضرت دو رکعت نماز گذاشت ، ابـوحـمـزه گـفت : نشنیدم لهجه پاکیزه تر از او، نزدیکش رفتم تا بشنوم چه مى گوید، شـنـیـدم مـى گـویـد: ( اِلهى اِْن کانَ قَدْ عَصَیْتُکَ فَاِنّى قَدْ اَطَعْتُکَ فى اَحَبِّ اَلاَشْیاءِ اِلَیْکَ. )


و ایـن دعـایى است معروف آنگاه برخاست و رفت . ابوحمزه گفت که من عقب او رفتم تا مناخ کـوفـه و آن مـکانى بود که شتران را در آنجا مى خوابانیدند، دیدم در آنجا غلامس سیاهى اسـت و بـا او است شتر گزیده و ناقه اى . گفتم : به او: اى سیاه ! این مرد کیست ؟ گفت : ( اَوْ یـَخـْفـِى عـَلَیـْک شـَمـائِلُهُ عـ( ؛ از سیما و شمایلش او را نشناختى ! او على بن الحـسـیـن عـلیـه السـلام اسـت ! ابـوحمزه گفت : پس خود را انداختم روى قدمهاى آن حضرت بـوسـیـدم آن را کـه آن جـنـاب نـگـذاشـت و با دست خود سر مرا بلند کرد و فرمود: مکن اى ابـوحـمـزه ! سـجـود نـشـایـد مـگـر بـراى خـداونـد عـز و جـل ، گـفـتـم : یابن رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلم ! براى چه به اینجا آمدید؟ فـرمـود: از بـراى آنچه که دیدى یعنى نماز در مسجد کوفه ، و اگر مردم بدانند که چه فـضـیـلتـى اسـت در آن ، بیایند به سوى آن اگرچه به روش کودکان خود را زمین کشند، یعن یبایند هرچند در نهایت سختى باشد راه رفتن براى ایشان مانند اطفالى که راه نیفتاده انـد نـشـسته حرکت مى نمایند، پس فرمود: آیا میل دارى که زیارت کنى با من قبر جدم على بـن ابـى طـالب عـلیـه السلام را؟ گفتم : بلى ! پس حرکت فرمود و من در سایه ناقه او بـودم و حـدیـث مـى کرد مرا تا رسیدیم به غریّین و آن بقعه اى بود سفید که نور آن مى درخـشید، پس از شتر خویش پیاده شد و دو طرف روى خود را بر آن زمین گذاشت و فرمود: اى ابـوحـمـزه ! ایـن قـبـر جـدّ مـن على بن ابى طالب علیه السلام است پس زیارت کرد آن حـضـرت را بـه زیـاراتـى کـه اول آن ( اَلسَّلامُ عـَلَى اَسـْمِ اللّهِ الرَّضِىِّ وَ نُورِ وَجْهِهِ الْمـُضـیـى ء ) اسـت . پـس وداع کـرد بـا آن قـبـر مـطـهـر و رفت به سوى مدینه و من برگشتم به سوى کوفه .


مـؤ لف گـویـد: کـه گـذشـت در ذکر وفات حضرت صادق علیه السلام که ابوحمزه به زیـارت قـبـر امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیه السلام مشرف مى گشته و نزدیک آن تربت مقدس ‍ مى نشسته و فقهاى شیعه خدمتش جمع مى گشتند و از جنابش اخذ حدیث و علم مى نمودند.


پنجم ـ حریز بن عبداللّه سجستانى


از مـعـروفـتـریـن اصـحـاب حـضـرت صادق علیه السلام است و کتبى در عبادات نوشته از جمهل ( کتاب صلوه ) است که مرجع اصحاب و معتمد علیه و مشهور بوده . و در روایت مـعروفه حمّاد است که به حضرت صادق علیه السلام گفت : ( اَنَا اَحْفَطُ کِتابَ حَریزٍ فِى الصَّلوهِ. ) 


و بـالجمله ؛ او از اهل کوفه است لکن به جهت تجارت ، مسافرت به سجستان مى کرد به ( سـجـستانى ) مشهور شد و در زمان حضرت صادق علیه السلام شمشیر کشید به جـهـت قـتـال خـوارج سـجـسـتـان .و روایت شده که حضرت او را جدا کرد و مـحـجـوب کـرد از خـودش و او هـمـان اسـت کـه یـونـس بـن عـبـدالرحـمـن فـقـه بـسـیـار از او نقل کرده .


ششم ـ حمران بن اعین شیبانى


بـرادر زراره اسـت کـه از حـواریـیـن حضرت امام محمدباقر علیه السلام و امام جعفر صادق عـلیـه السـلام بـه شـمـار رفـتـه و حضرت باقر علیه السلام به او فرموده که تو از شیعه مایى در دنیا و آخرت .


و حـضـرت صـادق عـلیه السلام بعد از موت او فرموده : ماتَ وَاللّهِ مُؤ مِنا؛ به خدا قسم ! بـه حالت ایمان از دنیا رفت . و وقتى به حضرت صادق علیه السلام عرض کرد: ما شیعیان چه مقدار کم مى باشیم ( لَوِاجْتَمَعْنا عَلى شاهٍ ما اَفَنَیْناهاَ، ) فـرمـود: مى خواهید من عجیبتر از این شما را خبر دهم ؟ گفتم : بلى ، فرمود: مهاجر و انصار رفتند و اشاره به دست خود فرمود مگر سه نفر، و مراد آن حضرت از این سه نفر: سلمان ، ابوذر، مقداد است ، چنانچه در روایت باقرى است :


( اِرتـَدَّ النـّاسُ اِلاّ ثـَلثـَهٌ: سـَلْمـانُ وَ اَبـُوذَرٍ وَ الْمـِقـدادُ، قـال الرّاوى فـَقـُلْتُ: عـَمّارُ! ) قالَ علیه السلام : ( کانَ حاصَ حَیْصَهً ثُمَّ رَجَعَ ثُمَّ ) قال علیه السلام : ( اَنْ اَرَدْتَ الَّذى لَمْ یَشُکَّ وَ لَمْ یَدْخُلْهُ شَى ءٌ فَالْمِقْدادُ. )


و وارد شـده کـه وقـتـى زراره در ایـام جـوانـى که هنوز مو بر صورتش نروییده بود به حـجـاز رفـت و در مـنـى خـیـمـه حـضـرت بـاقـر عـلیـه السـلام را یـافـت بـه آن خـیـمـه داخـل شـد، گـفـت چـون داخـل شـدم دیـدم جـماعتى دور خیمه نشسته اند و صدر مجلس را خالى گـذاشـتـهاند و کسى در آنجا نیست و مردى هم در گوشه اى نشسته حجامت مى کند، با خودم گـفـتـم که باید حضرت باقر علیه السلام همین شخص باشد، به جانب آن جناب رفتم و سـلام کـردم و جواب فرمود، مقابل رویش نشست و حجّام هم پشت سرش بود، فرمود: از اولاد اعـیـن مـى بـاشـى ؟ گفتم : بلى ، من زراره پسر اعین مى باشم ، فرمود: تو را به شباهت شناختم پس فرمود: آیا حمران به حج آمده ؟ گفتم : هرگز، هرگاه او را ملاقات کنى سلام مـرا بـه او بـرسـان و بگو به چه جهت حکم بن عتیبه را از جانب من حدیث کردى که ( اِنَّ الاَوْصـیـاءَ مـُحـَدِّثـُونَ حـَکـَم ) و اشـبـاه او را بـه مثل این حدیث خبر مده ، زراره گفت حمد کردم خدا را و ثنا گفتم او را الخ .


و در روایـت دیـگـر اسـت کـه حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام احـوال حـمـران را از بـکـیـر بـن اعـیـن پـرسـیـد، بـکـیـر گـفـت کـه امـسـال حـج نـیـامـده بـا آنکه شوق شدیدى داشت که خدمت شما برسد و لکن سلام بر شما رسـانـیـده ، حـضـرت فـرمـود: بـر تـو و بـر او سـلام بـاد! حـمـران مـؤ مـن اسـت از اهـل جـنـت کـه مـرتـاب نخواهد شد هرگز نه به خدا نه به خدا، خبر مده او را.(۱۶۲) و روایت شده که اسمش در کتاب اصحاب یمین است .


و روایـت شـده کـه مـوالى حـضرت صادق علیه السلام نزد آن حضرت مناظره مى نمودند و حـمـران سـاکت بود حضرت فرمود به او که اى حمران ! چرا تو ساکتى تکلم نمى کنى ؟ گـفـت : اى آقـاى مـن ! مـن قـسـم خـورده ام که تلکم نکنم در مجلسى که شما در آنجا باشید، فـرمـود: مـن اذن دادم تو را در کلام ، تکلم کن .و یونس بن یعقوب گفته کـه حـمـران علم کلام را نیکو مى دانست . و حضرت صادق علیه السلام آن مرد شامى را که به جهت مناظره آمده بود حواله داد به حمران ، آن مرد شامى گفت : من به جهت مناظره با تو آمـده ام نـه حمران ، فرمود: اگر غلبه کردى به حمران بر من غلبه کرده اى ، پس آن مرد سـؤ ال کـرد و حـمـران جـواب داد چـنـدانـکـه آن مـرد خـسـتـه و مـلول شـد، حـضـرت بـه وى فـرمود: اى شامى ! حمران را چگونه دیدى ؟ گفت : حاذق است ، از هرچه سؤ ال کردم از او، مرا جواب داد.  و بالجمله ؛ روایات در مدح او بسیار است .


و حـسن بن على بن یقطین از مشایخ خود روایت کرده که حمران و زراره و عبدالملک و بکیر و عبدالرحمان اولاد اعین ، تمامى مستقیم بودند و چهار نفر ایشان در زمان حضرت صادق علیه السـلام وفـات کـردند و از اصحاب حضرت صادق علیه السلام بودند، و زراره تا زمان حـضـرت کـاظـم عـلیـه السـلام بـود و مـلاقات کرد آنچه ملاقات کرد.و گـفـتـه شـده کـه حـمـران از تـابـعـیـن مـحـسـوب مـى شـود بـه جـهـت آنـکـه او از ابـوالطـفـیـل عـامـر بـن واصـله روایـت مـى کـنـد و او آخـر کـسـى اسـت از اصـحـاب حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم که وفات کرده .


مـؤ لف گـویـد: کـه حـمـران از عـبـیـداللّه بـن عـمـر کـه اهل سنت او را از اصحاب شمرده اند نیز روایت کرده .
شـیـخ طـبـرسـى در ( مـجـمـع البـیـان ) در سـوره مزمّل بعد از این آیه شریفه ( اِنَّ لَدَیْنا اَنْکالا وَ حَجیمَا وَ طَعامَا ذا غُصَّهٍ ) ، فرموده : و روایـت شـده از حـمـران بـن اعـیـن از عـبـیـداللّه بـن عـمـر کـه حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلم شنید که شخصى این آیات را قرائت کرد، حضرت از شـنیدن آن غش ‍ کرد. و روایت است که حمران هرگاه با اصحاب مى نشست پـیـوسـتـه بـا ایـشـان از آل مـحـمـّد علیهم السلام روایت مى کرد، پس هرگاه ایشان از غیر آل مـحـمـّد چـیـزى مـى گـفـتـنـد ایـشـان را رد مـى کـرد بـه هـمـان حـدیـث از اهـل بـیـت عـلیـهـم السـلام تـا سـه دفـعـه چـنـیـن مـى کـرد اگـر بـه هـمـان حال باقى مى ماندند بر مى خاست و مى رفت . 


مـؤ لف گـویـد: کـه قـریـب بـه هـمـیـن از سـیـد حـمـیـرى نـقـل شـده از بـعـضـى از اهـل فـضـل کـه گـفـت : در نـزد ابـوعـمـرو عـلاء نشسته بودیم و مـشـغـول مـذاکـره بـودیـم کـه سـیـد حـمـیـر وارد شـد و نـشـسـت و مـا مـشـغـول شـدیـم بـه ذکـر زرع و نـخل یک ساعتى ، سید برخاست ما گفتیم : اى ابوهاشم ! براى چه برخاستى ؟ گفت :

اِنّى لاَکْرَهُ اَنْ اُطیلَ بِمَجْلِسٍ
لاذِکْرَ فیهِ لا لِ مُحَمّدٍ
لا ذِکْرَ فِیهِ لاَحْمَدَ وَ وَصِیِّهِ
وَ بَنیِه ذلِکَ مَجْلِسٌ قَصْفٌ رَدٍ
اِنَّ الَّذى یَنْساهُمُ فى مَجْلِسٍ
حَتّى یُفارِقَهُ لِغَیْرُ مُسَدَّدٍ

و پـسـران حـمـران و حـمـزه و مـحـمـّد و عـقـبـه تـمـامـى از اهل حدیث اند.


هفتم ـ زراره بن اعین شیبانى است


کـه جـلالت شـاءن و عظمت قدرش زیاده از آن است که ذکر شود، جمع شده بود در او جمیع خـصـال خـیـر از عـلم و فـضل و فقاهت و دیانت و وثاقت ، از حواریین صادقین علیهما السلام اسـت و او هـمـان اسـت کـه یـونـس بـن عـمـار حـدیـثـى از او نـقـل کـرده بـراى حـضـرت صادق علیه السلام در باب ارث که او از حضرت باقر علیه السلام نقل کرده بود. حضرت صادق علیه السلام فرمود آنچه را که زراره روایت کرده از ابوجعفر علیه السلام ، پس جایز نیست که ما رد کنیم .و روایت شده که آن حـضـرت بـه فـیـض بن مختار فرموده که هر وقت خواستى حدیث ما را پس اخذ کن از این شخص نشسته و اشاره فرمود به زراره .
و نـیـز از آن حضرت مروى است که درباره زراره فرمود: ( لَوْلا زُرارَهُ لَقُلْتُ اِنَّ اَحادیثَ اَبى سَتَذْهَبُ. )
و گذشت در برید که زراره یکى از اوتاد زمین و اعلام دین است .


و هم روایت است که وقتى حضرت صادق علیه السام به او فرمود اى زراره ! اسم تو در نـامـهـاى اهـل بهشت بى الف است ، گفت : بلى فدایت شوم اسم من عبدربّه است و لکن ملقّب شـدم بـه زراره ، و از او نقل شده که مى گفته : به هر حرف که از امام جعفر صادق علیه السلام مى شنوم ایمان من زیاده مى شود.

 
و از ابـن ابـى عـمـیـر کـه از بـزرگـان فـضـلاء شـیـعـه اسـت نقل است که وقتى به جمیل بن درّاج که از اعاظم فقها و محدثین این طایفه است گفت که چه نیکو است محضر تو و چه زینت دارد مجلس افاده تو، گفت : بلى ، لکن به خدا سوگند که نـبـودیـم مـا در نـزدیـک زراره مـگـر بـه مـنـزله اطـفـال مـکـتـبـى کـه در نـزد مـعـلم خـود بـاشند. و ابوغالب زرارى در رساله اى که به جهت فرزند فرزندش مـحـمـّد بـن عـبـداللّه نـوشـتـه ، فرموده : روایت شده که زراره مردى وسیم و جسیم و ابیض اللّون بـوده و هـنـگامى که به نماز جمعه مى رفت بر سرش برنسى بود و در پیشانیش اثـر سـجـده بـود و بر دست خود عصایى داشت ، مردم احتشام او را به پا مى داشتند و صف مـى زدنـد و نـظـر بـه حـسـن و هـیـئت و جـمـال او مـى نـمـودنـد و در جـدل و مـخـاصـمـت در کلام امتیازى تمام داشت و هیچ کس را قدرت آن نبود که در مناظره او را مغلوب سازد الاّ آنکه کثرت عبادت او را از کلام واداشته بود و متکلمین شیعه در سلک تلامیذ او بـودنـد، هـفـتـاد سـال عـمـر کـرد، و از بـراى آل اعـیـن فـضـایـل بـسـیـارى اسـت و آنـچـه در حـق ایـشـان روایت شده زیاده از آن است که براى تو بنویسم . الخ انتهى .


مـؤ لف گـوید: که وفات زراره بعد از وفات حضرت صادق علیه السلام واقع شد به فـاصـله دو مـاه یـا کـمـتر، و زراره در وقت وفات آن حضرت مریض بود و به همان مرض ‍ رحلت کرد رحمه اللّه .
و بـدان کـه بـیـت اعـیـن از بـیـوت شـریـفـه اسـت و غـالب ایـشـان اهـل حـدیـث و فـقـه و کـلام بـوده انـد و اصـول تـصـانـیـف و روایـات بـسـیـار از ایـشـان نقل شده است و زراره را چند تن اولاد بود از جمله رومى و عبداللّه مى باشند که هر دو تن از ثـقات روات اند، و دیگر حسن و حسین است که حضرت صادق علیه السلام در حق ایشان دعا کرده و فرموده :
( اَحـاطـَهـُمَا اللّهُ وَ کَلاهُما وَ رَعاهُماَ وَ حَفِظَهُما بِصَلاحِ اَبیهِما کَما حَفِظَ الْغُلامَیْنِ. )


و بـرادران زراره ، حـمـران و بـکـیـر و عـبدالرحمن و عبدالملک تمامى از اجلاء مى باشند اما حمران که گذشت حالش و بکیر همان است که حضرت صادق علیه السلام او را یاد کرده و فـرمـوده : ( رَحـِمَ اللّهُ بـُکـَیْرا وَ قَدْ فَعَلَ ) و نیز روایت شده که بعد از فوت او حضرت فرموده : ( وَاللّهُ لَقَدْ اَنْزَلَهُ اللّهُ بَیْنَ رَسُولِهِ وَ اَمیرِالمُؤ مِنینَ ـ صلواتُ اللّهِ وَ سَلامُهُ عَلَیْهِما )


و اولاد و احفاد او اهل حدیث اند، و از براى آن جناب در بیرون شهر دامغان بقعه و مزارى است مـعـروف و عبدالرحمن بن اعین همان است که مشایخ شهادت بر استقامت او داده اند، و عبدالملک بـن اعـیـن هـمـان اسـت کـه حضرت صادق علیه السلام بر او ترحم فرموده و قبر او را در مـدیـنـه بـا اصـحـاب خـود زیـارت کـرده و عـارف به نجوم بوده و فرزندش ضریس بن عبدالملک از ثقات روات است .


هـشـتـم ـ صـفـوان بـن مـهران جمال اسدى کوفى است که مکنّى به ابومحمّد و بسیار ثقه و جلیل القدر است


روایـت کـرده از حـضـرت صـادق عـلیه السلام و عرضه کرده ایمان و اعتقاد خود را درباره ائمه علیهم السلام به آن حضرت ، حضرت به او فرموده : رحمک اللّه .و او هـمـان اسـت کـه شـتـران خـود را به هارون رشید کرایه داد به جهت سفر حج چون خدمت حـضـرت مـوسـى بـن جـعفر علیه السلام رسید آن جناب فرمود: اى صفوان ! هر چیز ازتو نـیـکـو و جـمیل است مگر یک چیز از تو و آن کرایه دادن شتر است به این مرد یعنى هارون ، عـرض کـرد کـه مـن بـه جهت سفر معصیت و لهو و لعب کرایه ندادم و لکن کرایه دادم براى طـریـق مـکـه و خـودم هـم در کار نیستم بلکه امر دست غلامان من است ، فرماید: آیا کرایه از ایـشـان طلب ندارى ؟ گوید: چرا، فرماید: آیا دوست ندارى بقاى ایشان را تا کرایه تو به تو برسد؟ گوید: بلى ، فرماید: کسى که دوست داشته باشد بقاء ایشان را پس او از ایـشـان است و کسى که از ایشان باشد با ایشان وارد آتش شود، صفوان رفت و شتران خـود را بـالتـمـام فـروخت ، هارون چون مطلب را فهمید به وى گفت : به خدا قسم ! اگر نبود حسن صحبت تو، هر آینه تو را مى کشتم .و این صفوان زیارت روز اربعین امام حسین علیه السلام ، را از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده و زیارت وارث و دعاى معروف به ( علقمه ) را که بعد از زیارت عاشورا مى خوانند نیز از آن حضرت نقل کرده  و این صفوان مکرر حضرت صادق علیه السلام را از مدینه به کوفه آورده و با آن جناب به زیارت تربت حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـلام نـائل گـشـته و بر قبر آن جناب خوب مطلع بوده .

 
و از ( کـامـل الزّیـاره ) مـروى اسـت کـه مـدت بـیـسـت سـال بـه زیـارت آن تـربیت مطهره مى رفت و نماز خود را در نزد آن حضرت به جاى مى آورد.(۱۸۶) و او جـد ثـقـه جـلیـل و فـقـیـه نـبـیـل شـیـخ طـایـفـه امامیه ابوعبداللّه صفوانى است که در محضر سیف الدوله حمدانى با قاضى موصل در امامت مباهله کرد چون قاضى از مجلس برخاست تب کرد و دستش که در مباهله کشیده بود سیاه گشت و ورم کرد و روز دیگر هلاک شد.


نهم ـ عبداللّه بن ابى یعفور است


کـه ثـقـه و بـسیار جلیل القدر است در اصحاب ائمه و از حواریین صادقین علیهما السلام بـه شـمـار مـى رفـت و بـسـیـار مـحبوب حضرت صادق علیه السلام بوده و حضرت از او رضـایـت داشـتـه ، چـون در مـقـام اطـاعـت و امـتـثـال امـر آن جـنـاب و قـبـول قـول آن حـضـرت خـیلى ثابت قدم بوده چنانکه روایت است که وقتى به آن حضرت عرض کرد به خدا سوگند! اگر شما انارى را دو نصف کنى و بگویى که این نصف حرام اسـت و ایـن نـصـف حـلال ، مـن شـهـادت مـى دهـم آنـچـه را کـه گـفـتـى حلال ، حلال است و آنچه را که گفتى حرام ، حرام است ! حضرت دو مرتبه فرمود: خدا رحمت کند تو را.


و روایـت اسـت کـه آن حـضـرت فـرمـود: مـن نـیـافـتـم احـدى را کـه قبول کند وصیت مرا و اطاعت کند امر مرا مگر عبداللّه بن ابى یعفور. و او همان است که دین خود را بر حضرت صادق علیه السلام عرضه کرده . و همان کس ‍ است آن حضرت بر او سلام فرستاده و وصیت کرده او را به صدق حدیث و اداى امانت .


و بـالجـمـله ؛ در ایـام حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام ، در سـال طـاعـون وفـات کـرد و بـعـد از فـوت او حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام بـراى مفضل بن عمر مرقومه اى نوشته که تمام آن ثناء و ترضیه است بر ابن ابى یعفور به کـلمـاتـى کـه دلالت دارد بـر جـلالت شـاءن او بـه مـرتـبـه اى کـه عقل حیرت مى کند، از جمله آن کلمات شریفه این است :


( وَ قـُبـِضَ صـَلَواتِ اللّهِ عَلى رُوحِهِ مَحْمُودَ الاَثَرِ مَشْکُورَ السَّعْىِ مَغْفُورا لَهُ مَرْحُوما بـِرضـَى اللّهِ وَ رَسـُولِهِ وَ اِمـامـِهِ عَنْهُ فُبِولادَتى مِنْ رَسُولِ اللّهِ صلى اللّه علیه و آله و سلم ماکا نَ فِى عَصِرِنا اَحَدٌ اَطْوَعَ للّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لاِمامِهِ مِنْهُ فَماَ زالَ کَذلِکَ حَتّى قَبْضَهُ اللّهُ اِلَیْهِ بِرَحْمَتِهِ وَ صَیِّرَهُ اِلى جَنَّتِهِ الخ . )


دهم و یازدهم ـ عمران بن عبداللّه بن سعد اشعرى قمى و برادرش عیسى بن عبداللّه است


که هر دو از اجلاء اهل قم و از دوستان حضرت صادق علیه السلام و از محبوبین آن حضرت بـوده انـد و حـضـرت ، ایـشان را خیلى دوست مى داشت ، و هر وقت بر آن حضرت به مدینه وارد مى شدند از ایشان تفقد مى فرموده و احوال اهل بیت و اقوام و خویشان و بستگان آنها را مى پرسیده ، و وقتى عمران بر حضرت صادق عـلیـه السـلام وارد شـد آن جـنـاب از او احـوال پـرسـى فـرمود و با او نیکویى و بشاشت فـرمـود چون برخاست برود ( حمّادناب ) از آن حضرت پرسید که کیست این شخص کـه ایـن نـحـو بـا او نـیـکـویـى کـردیـد؟ فـرمـود: ایـن از اهـل بیت نجباء است ، یعنى از اهل قم که اراده نمى کند ایشان را جبّارى از جبابره مگر آن که خدا او را در هم مى شکند.


و روایـت شـده کـه وقـتـى آن حـضـرت مـیـان دیـدگـان عـیسى را بوسید و فرمود: تو از ما اهـل بـیـت مـى بـاشـى . و ایـن عـمـران هـمان است که حضرت صادق علیه السلام از او خواسته بود که چند خیمه براى آن حضرت درست کند، او درست کرد و آورد در مـنى براى آن جناب نصب نمود، یک خیمه زنانه و یک خیمه مردانه و یک خیمه براى قضاى حاجت ، چون حضرت صادق علیه السلام با اهل بیت خود وارد شد، پرسید این خیمه ها چیست ؟ گـفـتـنـد: عـمـران بـن عـبـداللّه قـمـى بـراى شـمـا درسـت کـرده ، حـضـرت در آنـجـا نازل شد و عمران را طلبید و فرمود: این خیمه ها به چند از کار درآمده ؟ گفت : فدایت شوم کرباسهاى آن از صنعت خودم است و من اینها را براى شما به دست خود درست کرده ام و به رسـم هـدیـه بـراى آن حـضـرت آورده ام و دوسـت دارم فـدایـت شـوم قـبـول فـرمـایـیـد و من آن مالى را که فرستاده بودید براى این کار رد کردم پس حضرت دسـت او را گـرفـت و فـرمـود: سـؤ ال [ درخواست ] مى کنم از خدا که صلوات بفرستد بر مـحـمـّد و آل مـحـمّد و آنکه تو را و عترت تو را در سایه رحمت خود درآورد روزى که سایه نباشد جز سایه او.و پسر عمران ( مرزبان ) از راویان اصحاب ابـوالحـسـن الرضا علیه السلام و صاحب کتاب است وقتى خدمت آن جناب عرض مى کند که سـؤ ال مـى کـنـم شـمـا را از اهم امور نزد من آیا من از شیعه شما مى باشم ؟ فرمود: بلى ، گفت : اسم من مکتوب است نزد شما؟ فرمود: بلى .


دوازدهم ـ فضیل بن یسار البصرى ابوالقاسم


ثقه جلیل القدر از روات و فقهاء اصحاب صادقین علیهما السلام و از اصحاب اجماع است ، یـعنى از کسانى که اجماع کرده اند اصحاب ما بر تصدیق او و اقرار کرده اند به فقه او. و روایـت اسـت کـه حـضـرت صـادق علیه السلام هرگاه او را مى دید که رو مى کند مى فـرمـود: ( بـَشِّرِ الْمـُخـْبـِتـیـنَ ) هرکه دوست دارد که نظر کند به سوى مردى از اهـل بـهـشـت پـس نـظـر کـنـد بـه سـوى ایـن مـرد. و مـى فـرمـود کـه فـضـیـل از اصـحـاب پـدر مـن اسـت و من دوست مى دارم که آدمى دوست بدارد اصحاب پدرش را.و در زمان حضرت صادق علیه السلام وفات کرد و آن کسى که او را غـسـل داده بـود بـراى آن حـضـرت نـقـل کـرده کـه در وقـت غـسـل فـضـیـل دسـتـش سـبـقـت مـى کـرد بـر عـورتـش حـضـرت فـرمـود: خـدا رحـمـت کـنـد فضیل را او از ما اهل بیت بود.
( وَ رُوِىَ عَنِ الفُضَیْلِ قالَ: قُلْتُ لاَبى عَبْدِاللّهِ علیه السلام ما یَمْنَعْنى مِنْ لِقائِکَ اِلاّ اءَنـّى مـا اَدْرى مـا یـُوافـِقـُکَ مـِنْ ذلِکَ؟ قـالَ فـَقـالَ عـلیه السلام : ذلِکَ خَیْرٌ لَکَ. )
و پسران فضیل : قاسم و علاء و نواده او محمّد بن قاسم جمیعا از اجلاء و ثقات اصحاب مى باشند ـ رضوان اللّه علیهم اجمعین
ـ.

سیزدهم ـ فیض بن المختار کوفى است


کـه ثـقـه و از روات حضرت باقر و صادق علیه السلام است ، وقتى خدمت حضرت صادق عـلیـه السـلام اصـرار بـلیـغ و مـسـئلت کـثـیـر نمود که او را خبر دهد به امام بعد ازخود، حـضـرت پـرده اى کـه در کـنار اطاق آویخته بود بالا زد و پشت آن پرده رفت و او را نیز طـلبـیـد، فـیـض چـون به آن موضع وارد شد دید آنجا مسجد حضرت است ، حضرت در آنجا نـمـاز خـوانـد آنـگـاه مـنـحـرف از قـبـله نـشـسـت ، فـیـض نـیـز در مـقـابـل آن حـضـرت قـرار گـرفـت کـه نـاگـاه امـام مـوسـى عـلیـه السـلام داخـل شـد و در آن حال در سن پنج سالگى بود و در دست خود تازیانه اى داشت ، حضرت صادق علیه السلام او را بر زانوى خویش نشانید و فرمود: پدرم و مادرم فدایت باد! این تازیانه چیست در دستت ؟ گفت : گذشتم به على برادرم دیدم این را در دست داشت و بهیمه را مى زد از دست او گرفتم ، آنگاه حضرت فرمو: اى فیض ! همانا صحف ابراهیم و موسى رسـید به رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم و آن حضرت سپرد او را به على علیه السـلام و او را امـیـن دانـسـت بـر آن ، پس یک یک از امامان را ذکر فرمود تا آنکه فرمود آن صـحـف نـزد مـن اسـت و مـن امین دانستم بر آن این پسرم را با کمى سنش و اینک نزد او است .

فـیـض گـفـت : دانـسـتـم مـراد آن حضرت را لکن گفتم فدایت شوم بیانى زیاده بر این مى خـواهم ، فرمود: اى فیض ! پدرم هرگاه مى خواست که دعایش ‍ مستجاب شود مى گشت دعاى او و مـن نـیـز بـا ایـن پـسـرم چـنـیـن هـسـتم و دیروز هم تو را در موقف یاد کردیم فذکرناک بالخیر. گفتم : سید من ! زیاد کن بیان را، فرمود هرگاه پدرم به سفر مى رفت من با او بـودم ، پـس هرگاه بر روى راحله خود مى خواست خوابى کند من راحله خود را نزدیک راحله او مـى بـردم و ذراع خـود را وسـاده او مـى نـمـودم یـک مـیـل و دو مـیـل تـا از خـواب بـر مـى خـاسـت و ایـن پـس نـیـز بـا من چنین مى نماید، باز سؤ ال زیـاده کـرد، فـرمـود: مـن مـى یـابم به این پسرم آنچه را که یعقوب در یوسف یافت ، گـفـتـم : اى سـیـد مـن ! زیـاده بـر ایـن بـفـرمـا، فـرمـود: ایـن هـمـان امـام است که از آن سؤ ال نـمـودى پـس اقرار کن به حق او پس برخاستم و سر آن حضرت را بوسیدم و دعا کردم بـراى او، پـس ( فـیـض ) اذن طـلبـیـد کـه بـه بـعـضى اظهار کند، فرمود: به اهـل و اولاد و رفـقـایـت بـگـو، ( فـیـض ) در آن سـفـر بـا اهـل و اولاد بـود بـه آنها اطلاع داد، حمد خدا را بسیار نمودند و از رفقایش یونس بن طبیان بـود چـون بـه یـونـس خـبـر داد یـونـس گـفـت : از آن حـضـرت بـایـد خـودم بـال واسطه بشنوم و در او عجله بود پس روان شد به جانب خانه آن حضرت ، ( فیض عـ( گفت من عقب او رفتم همان که به در خانه آن جناب رسید صداى آن حضرت بلند شد کـه امـر چـنان است که فیض براى تو گفت ، یونس گفت شنیدم و اطاعت کردم .


چهاردهم ـ لیث بن البخترى


مـشـهـور بـه ابوبصیر مرادى . قاضى نوراللّه در ( مجالس ) در ترجمه او گفته کـه در ( کـتـاب خـلاصـه ) مذکور است که کنیت او ابوبصیر و ابومحمّد است و از راویان امامین الهمامین محمّد بن على الباقر و جعفر بن محمّد الصادق علیهما السلام بوده و حـضـرت امـام مـحـمدباقر علیه السلام در شاءن او فرموده که بَشِّرِ الْمُخْبِتینَ بِالْجَنَّهِ؛ یـعـنـى بـشـارت اسـت آن کـسـانـى را کـه خـشـوع از بـراى خـدا مـى کـنـنـد بـه دخول جنت و از آن جمله ( لیث ) خواهد بود. و در ( کتاب خلاصه ) از ( مختار کـشـى عـ( از جمیل بن دراج روایت نموده که گفت از حضرت امام جعفر علیه السلام شنیدم که مى فرمود:


( بـَشِّرِ الْمـُخـْبـِتـِیـنَ بـِالْجـَنَّهِ بـُرَیـْدُ بـْنُ مُعاوِیَهِ الْعجلى وَ اَبُوبَصیر لَیْثُ بْن الْبـَخـْتـَرى الْمـُردى وَ مُحَمَّدُ بْنُ مُسْلِمٍ وَ زُرارَهٌ نُجَباءُ اُمَناءُ اللّهِ عَلى حَلالِهِ وَ حَرامِهِ لَوْلا هؤُلاءِ لاَنْقَطَعَتْ آثارُ النَّبُوَهِ وَانْدَرَسَتْ. )


و ایـضـا در ( کـتـاب کـشى ) مسطور است که ابوبصیر یکى از آنها است که اجماع نموده اند امامیه بر تصدیق او و اقرار کرده ان به فقه او. و از ابوبصیر روایت کرده که گـفـت : روزى بـه خدمت حضرت امام جعفر صادق علیه السلام رفتم از من پرسیدند که در وقـت مـوت عـلبـاء بـن درّاع الا سـدى حـاضـر شـده بـودى ؟ گـفـتـم : بـلى ، و او در آن حـال مـرا خبر کرد که تو ضامن دخول بهشت از براى او شده اى و از من استدعا کرد که این مـضـمون را یاد شما آورم ، گفتند که راست گفته است ، پس من به گریه درآمدم گفتم که جـان مـن فـداى تـو بـاد تـقـصـیـر مـن چیست که قابل این عنایت نشده ام مگر پیر سالخورده ضـریـر البصر منقطع به درگاه دین پناه شما نیستم ؟ آن حضرت عنایت نموده فرمودند کـه از بـراى تـو نـیـز ضـامـن بـهشت شدم ، من گفتم که پدران بزرگوار خود را نیز مى خواهم که از براى من ضامن سازى و یکى را بعد از یکى نام بردم ، آن حضرت فرمود که ضـامـن کـردم ، بـاز گفتم که مى خواهم جد عالى مقدار خود را نیز ضامن سازى ، گفتند که چـنـیـن کـردم ، و دیـگـر بـاره درخـواسـت نـمـودم کـه حـضـرت حـق جل و علا را ضامن سازد و آن حضرت لحظه اى سر مبارک گردانیدند و بعد از آن گفتند که این نیز کردم .


مـولف گـویـد: کـه شـیـخ کـشـى از شعیب عقرقوفى روایت کرده است که گفت : گفتم به حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام کـه بـسـا شـود مـا مـحـتـاج شـویـم بـه سـؤ ال بـعـض مـسـایـل ، از کـى سـؤ ال کـنـیـم ؟ فـرمـود: بـر تـو بـاد بـه اسـدى ، یـعـنـى ابـوبـصـیـر. شـیـخ مـا در ( خـاتمه مستدرک ) فرموده : مراد به ابـوبـصـیـر، ابومحمّد یحیى بن قاسم اسدى است به قرینه قائد، یعنى عصاکش او على بن ابى حمزه ، که تصریح کرده اند علما به آنکه او راوى کتاب او است و این ابوبصیر ثـقـه اسـت چـنـانـکـه در ( رجال شیخ ) و ( خلاصه ) است و عقرقوفى پسر خواهر ابوبصیر مذکور است .

 
پانزدهم ـ محمّد بن على بن نعمان کوفى ابوجعفر معروف به ( مؤ من الطّاق ) و به ( احول ) نیز


و مـخـالفـیـن ، او را ( شیطان الطاق ) مى گفتند، دکانى داشت در کوفه در موضعى معروف به طاق المحامل ، و در زمان او پول قلبى (تقلّبى ) پیدا شده بود کته کسى نمى شناخت به ملاحظه آنکه باطن آن پولها قلب بود نه ظاهرش لکن به دست او که مى دادند مـى فـهـمـیـد و بـیـرون مـى آورد قـلب آن را از ایـن جـهـت مـخـالفـیـن او را شـیـطـان الطـاق گفتند. و او یکى از متکلمین است و چند کتاب تصنیف کرده از جمله ( کتاب افعل لاتفعل ) و احتجاج او با زید بن على علیه السلام و هم محاجّه او با خوارج مشهور است و مکالمات او با ابوحنیفه معروف است .


روزى ابـوحـنـیـفـه به وى گفت که شما شیعیان اعتقاد به رجعت دارید؟ گفت : بلى ، گفت : پـس پـانـصـد اشـرفـى (درهـم ) بـه من قرض بده و در رجعت که به دنیا برگشتم از من بـگـیـر، ابـوجـعـفر فرمود از براى من ضامنى بیاور که چون به دنیا بر مى گردى به صـورت انـسـان بـرگـردى تا من پول بدهم ؛ زیرا که مى ترسم به صورت بوزینه برگردى و من نتوانم از تو وجه خود را دریافت نمایم . و هم روایت شده کـه چـون حـضـرت صـادق علیه السلام رحلت فرمود، ابوحنیفه به مؤ من الطّاق گفت : یا ابـاجـعـقـر! امـام تو وفات کرد، مؤ من گفت : ( لکِن امامُکَ مِنَ المُنْظَرین اِلى یَوْمِ الْوَقْتِ المَعْلُومِ ) ؛ اگر امام من وفات نمود امام تو شیطان نمى میرد تا وقت معلوم .


و در ( مجالس المؤ منین ) است که روزى ابوحنیفه با اصحاب خود در یکى از مجالس نشسته بود که ابوجعفر از دور پیدا شده و متوجه جانب ایشان شد و چون ابوحنیفه را نظر بـر او افـتـاد از روى تـعـصـب و عناد به اصحاب خود گفت که قَدْ جاءَکُمُ الشِّیْطانُ؛ یعنى شـیـطـان بـه سـوى شـما آمد. ابوجعفر چون این سخن بشنید و نزدیک رسید این آیه را بر ابوحنیفه و اصحاب او خواند: ( اِنّا اَرْسَلْنَا الشَّیاطِینَ عَلَى الْکافِرینَ تَؤُزُّهُمْ اَزّا ) .


و ایـضا مروى است که چون ضحاک که یکى از خارجیان بود و در کوفه خروج نمود و نام خـود را امـیـرالمؤ منین نهاد و مردم را به مذهب خود مى خواند، مؤ من الطاق نزد او رفت و چون اصحاب ضحاک او را دیدند بر روى او جستند و او را گرفته نزد صاحب خود بردند، پس مـؤ مـن الطـاق بـه ضحّاک گفت که من مردى ام که در دین خود بصیرتى دارم و شنیده ام که تـو بـه صـفـت عـدل و انـصـاف اتصاف دارى ، بنابراین دوست داشتم که در اصحاب تو داخـل بـاشـم ، پـس ضـحـاک بـه اصـحاب خود گفت که اگر این مرد با ما یار شود کار ما رواجـى خـواهـد یافت آنگاه مؤ من الطاق به ضحاک خطاب نمود و گفت که چرا تبرا از على بـن ابـى طـالب عـلیـه السـلام مـى کـنـى و قـتـل و قـتـال او را حـلال دانسته اید؟ ضحاک گفت : براى آنکه او حکم گرفت در دین خدا و هرکه در دین خداى تـعـالى حـکـم گـیـرد قـتـل و قـتـال او و بـیـزارى از او حلال است ،

مؤ من الطاق گفت : پس مرا از اصول دین خود آگاه ساز تا با تو مناظره کنم و هـرگـاه حـجـت تـو بـر حجت من غالب آمد در سلک اصحاب تو درآیم و مناسب آن است که جهت تـمـیـز صـواب و خـطـاى هـریـک از من و تو در مناظره ، کسى را تعیین کنى تا مخطى را در خـطـاى او ادب نـمـایـد و از بـراى مـصـیـب بـه صـواب حکم نماید. پس ضحاک به یکى از اصـحـاب خـود اشـاره نـمـود و گـفـت : ایـن مـرد در مـیـان مـن و تـو حـکـم بـاشـد کـه عـالم و فـاضـل اسـت ، مؤ من الطاق گفت : البته این مرد را حکم مى سازى در دینى که من آمده ام تا با تو در آن مناظره نمایم ، ضحاک گفت : بلى ، پس مؤ من الطاق روى به اصحاب ضحاک نـمـوده گـفـت : ایـنـک صـاحب شما حکم گرفت در دین خداى ، دیگر شما دانید! چون اصحاب ضـحـاک آن مـقـاله را شـنـیـدنـد چـنـدان چـوب و شـمـشـیـر حـواله ضـحـاک نـمـودنـد که هلاک شد.


شـانـزدهـم ـ مـحـمـّد بـن مسلم بن رباح (یا ( ریاح ) ) ابوجعفر ( الطحّان الثقفى الکوفى


از بزرگان اصحاب باقرین علیهما السلام و از حواریین ایشان و از مخبتین و اورع و افقه مـردم و از وجـوه اصـحـاب کوفه است . ( وَ هُوَ مِمَّنِ اجْتَمِعَتِ الْعَصابَهُ عَلى تَصْحیح ما یـَصـِحُّ عـَنـْهُ وَ عـَلى تـَصـْدیـقـِهِ وَ الاِنـْقـِیـاد لَهُ بـِالْفـِقْهِ ) . و روایت شده که چهار سـال در مدینه اقامت نمود و از خدمت حضرت امام محمدباقر علیه السلام استفاده احکام دینى و معارف یقینى مى نمود و بعد از آن حضرت امام جعفر صادق علیه السلام استفاده حقایق مى نمود و از او روایت شده که گفته سى هزار حدیث از حضرت باقر علیه السلام و شانزده هزار حدیث از امام جعفر صادق علیه السلام اخذ کرده ام .


و روایت شده که ثقه جلیل القدر عبداللّه بن ابى یعفور خدمت حضرت صادق علیه السلام عرضه مى دارد که براى من ممکن نمى شود همیشه خدمت شما برسم و بسا مردى از اصحاب مـا بـیـایـد نـزد مـن و از مـن مساءله اى بپرسد و نیست نزد من جواب هر سؤ الى که از من مى پـرسـنـد چـه بکنم ؟ فرمود: چه مانع است تو را از محمّد بن مسلم ، پس به درستى که او اخذ کرده از پدرم و نزد او وجیه بوده .

 
و روایـت شـده از مـحـمـّد بـن مـسلم که گفت : شبى در پشت بام خود خوابیده بودم شنیدم که کـسـى در خـانـه مـرا مـى زنـد پس آواز دادم که کیست ؟ گفت منم کنیزک تو رحمک اللّه من به کنار بام رفتم و سر کشیدم دیدم که زنى ایستاده است چون مرا دید گفت : دختر نوعروس من حامله بود و او را درد زاییدن گرفت و نازاییده به آن درد بمرد و فرزند در شکم او حرکت مـى کـند چه کار باید کرد و حکم صاحب شرع در این باب چیست ؟ پس به او گفتم : اى امه اللّه ! مثل این مساءله را روزى از حضرت امام محمدباقر علیه السلام پرسیدند آن حضرت فرمود که شکم مرده را بشکافند و فرزند را بیرون آرند تو چنان کن ، بعد از آن به او گـفتم که اى امه اللّه ! من مرده ام که در زاویه صاحب راءى و قیاس است جهت حکم این مساءله رفـتـه بودم گفت که من در این مساءله چیزى نمى دانم نزد محمّد بن مسلم ثقفى برو که او تـو را از حـکم این مساءله خبر خواهد داد و هرگاه تو را در این مساءله فتوى دهد تو نزد من بـاز آى و مـرا خـبـر ده ، پـس بـه او گـفـتم : برو به سلامت ، و چون صباح شد به مسجد رفـتـم دیـدم که ابوحنیفه نشسته و همان مساءله را با اصحاب خود در میان دارد و از ایشان سؤ ال مى کند و مى خواهد که آنچه که از من در جواب این مساءله به او رسیده به نام خود اظهار کند، پس از گوشه مسجد تنحنحى کردم ابوحنیفه گفت : خدا بیامرزد تو را بگذار ما را که یک لحظه زندگانى کنیم .


و از زراره رضـى اللّه عـنـه ، روایـت اسـت که وقتى ابوکریبه ازدى و محمّد بن مسلم ثقفى جـهـت اداى شهادتى نزد ( شریک ) قاضى کوفه آمدند، ( شریک ) زمانى در صـورت ایـشـان تـاءمـل نـمـود آثـار صـلاح و تـقوى و عبادت در ناصیه ایشان دید گفت : جـعـفـریـان و فاطمیان یعنى این دو نفر از شیعیان حضرت جعفر و فاطمه و منسوب به این خـانـواده هـستند، ایشان گریستند، ( شریک ) سبب گریه ایشان پرسید، فرمودند: بـراى اینکه ما را شمردى از شیعیان و جزء مردمانى گرفتى که راضى نمى شوند ما را بـرادران خـود بـگـیـرنـد بـه جهت آنچه مشاهده مى کنند از سخافت و کمى ورع ما و هم نسبت دادیـد بـه کـسـى کـه راضـى نـمـى شـود کـه امـثـال مـا را از شیعه خود بگیرد، پس اگر تـفـضـل نـمـود و مـا را قـبـول فـرمـود پـس بـر مـا مـنـت نـهـاده و تفضل فرموده . ( شریک ) تبسم کرد و گفت : هرگاه مرد در دنیا پیدا مى شود باید مانند شما بوده باشد.

 
و وارد شده که محمّد بن مسلم مردى مالدار و جلیل بود، حضرت باقر علیه السلام به وى فـرمـود: تواضع کن اى محمّد! پس در کوفه زنبیلى پر از خرما برداشت و ترازویى بر دست گرفت و بر در مسجد نشست و مشغول خرما فروشى شد. قوم او به نزد او جمع شدند و گـفتند: این کار تو باعث فضیحت ما است ! فرمود: مولاى من مرا امر فرموده به چیزى که مـن دسـت از آن بـرنـخـواهـم داشـت ، گـفـتند: اگر لاعلاج خواهى کسبى کنى پس در دکان آرد فـروشـى بـنـشـیـن ، پـس براى او سنگ آسیا و شترى مهیا کردند که گندم و جو آرد کند و بفروشد محمّد قبول کرد و از این جهت است که او را ( طحّان ) گفتند، در سنه یک صد و پنجاه وفات کرد.


هفدهم ـ معاذ بن کثیر الکسائى الکوفى


کـه از شـیـوخ اصحاب حضرت صادق علیه السلام و از ثقات ایشان و از کسانى است که روایـت کـرده نـص بر امامت حضرت موسى بن جعفر را از پدرش علیه السلام . و در روایت ( تـهـذیـب ) است که او کرباس مى فروخت ، وقتى ترک کسب کرد حضرت صادق عـلیـه السلام احوال او را پرسید، گفتند: ترک کرده تجارت خود را، فرمود: ترک کسب ، عمل شیطان است هرکه ترک کند تجارت و کسب را دو ثلث عقلش مى رود. و هـم روایـت اسـت کـه وقـتـى مـعـاذ در مـوقـف عـرفـات نـظـر افـکـنـد بـه اهـل مـوقـف دیـد مردم بسیار به حج آمده اند خدمت حضرت صادق علیه السلام رسید و گفت : همانا اهل موقف بسیار مى باشند! حضرت نظرى به ایشان افکند پس فرمود: نزد من بیا یا اباعبداللّه ! آنگاه فرمود: ( یَاءتى بِهِ الْمَوْجُ مِنْ کُلُّ مَکان ) ، نه به خدا قسم نیست ، حج مگر براى شما نه به خدا قسم قبول نمى کند خدا مگر از شما.


هجدهم ـ معلى بن خنیس بزّاز کوفى مولى ابى عبداللّه الصادق علیه السلام


از روایـات ظـاهـر مـى شـود کـه او از اولیـاء اللّه و از اهـل بـهـشـت اسـت و حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام او را دوسـت مـى داشـتـه و وکیل و قیم بر نفقات عیال آن حضرت بوده . شیخ طوسى در ( کتاب غیبت ) فرموده : و از ممدوحین ، معلى بن خنیس ‍ است و او از قوام حضرت صادق علیه السلام بود، و داود بن عـلى او را بـه ایـن سـبـب کـشـت و او پـسـندیده بود نزد حضرت صادق علیه السلام و بر طریقه او گذشت . و روایت شده از ابوبصیر که گفت : چون داود بن على ، معلى را کشت و به دار کشید او را، بزرگ آمد این بر حضرت صادق علیه السلام و دشوار آمد بر او، به داود فـرمـود: اى داود! بـراى چـه کـشـتـى مـولاى مـرا و وکیل مرا در مال و عیالم به خدا سوگند که او وجیه تر بود از تو نزد خدا، و در آخر خبر اسـت کـه فـرمـود: آگـاه بـاش بـه خـدا سـوگـنـد کـه او داخل بهشت گردید.


مـؤ لف گـویـد: از اخـبـار ظـاهـر مـى شـود کـه حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام در وقـت قـتـل مـعـلى ، در مـکـه بـود چـون از مـکـه تـشـریـف آورد نـزد داود رفـت فـرمـود: مـردى از اهـل بهشت را بکشتى ، گفت : من نگشتم ، فرمود: کى کشت او را؟ گفت : سیرافى او را بکشت و سیرافى صاحب شرطه او بود، حضرت از او قصاص کرد و او را به عوض ‍ معلى بکشت .


و از معتّب روایت است که حضرت صادق علیه السلام آن شب در سجده و قیام بود و در آخر شب نفرین رکد بر داود بن على ، به خدا سوگند که هنوز سر از سجده بر نداشته بود کـه صداى صیحه شنیدم و مردم گفتند: داود بن على وفات کرد! حضرت فرمود: همانان من خـوانـدم خـدا را به دعا تا فرستاد خداوند به سوى او ملکى که عمودى بر سر او زد که مثانه او را شکافت .


شـیـخ کـلیـنـى و طـوسـى بـه ( سـنـد حـسـن کـالصـحـیـح ) از ولیـد بـن صبیح نقل کرده اند که مردى خدمت حضرت صادق علیه السلام رسید و ادعا کرد بر معلى بن خنیس دینى را بر او، و گفت : معلى برد حق مرا، حضرت فرمود: حق تو را برد آن کسى که او را کـشـت ، پـس فرمود به ولید برخیز و بده حق این مرد را همانا مى خواهم خنک کنم بر معلى پوست او را اگرچه خنک مى باشد یعنى حرارت جهنم به او نرسیده .


و نـیـز کـلیـنـى روایـت کرده از ولید بن صبیح که گفت : روزى خدمت حضرت صادق علیه السلام مشرف شدم افکند نزد من جامه هایى و فرمود: اى ولید! رد کن اینها را به نوردهاى خـود، یعنى خدمت آن حضرت پارچه هاى ندوخته بود که تاهش را باز کرده بودند حضرت بـه او فـرمـود کـه آنـهـا را بـپـیـچـیـد و تـاه کـنـد. ولیـد گـفـت : مـن بـرخـاسـتـم مقابل آن حضرت فرمود: خدا رحمت کند معلى بن خنیس را! من گمان کردم که آن حضرت شبیه کـرد ایـسـتـادن مرا مقابل خود به ایستادن معلى در خدمتش ، پس ‍ فرمود: اف باد براى دنیا که خانه بلا است مسلط فرموده حق تعالى در دنیا دشمنش ‍ را بر ولیش . و نیز شیخ کلینى روایت کرده از عقبه بن خالد که گفت : من و معلى و عثمان بن عمران مشرف شدیم خدمت حضرت صادق علیه السلام همین که حضرت ما را دید فرمود: مرحباء مرحبا به شـمـا! ایـن صورتها دوست دارند ما را و ما دوست مى داریم ایشان را ( جَعَلَکُمُ اللّهُ مَعَنا فـِى الدُّنـْیـا وَ الا خـِرَهِ ) ؛ قـرار دهـد شـمـا را خـداونـد تـعالى با ما در دنیا و آخرت .


شـیـخ کشى روایت کرده که چون روز عید مى شد معلى بن خنیس بیرون مى رفت به صحرا ژولیده مو و گردآلوده در زىّ ستمدیده حسرت خورنده همین که خطیب منبر مى رفت دست خود را به آسمان بلند مى کرد و مى گفت :
( اَللّهـُمَّ هـذا مـَقـامُ خـُلَفـائِکَ وَ اَصـْفـیـائِکَ وَ مـَواِضـعُ اُمـَنـائِکَ الَّذیـنَ خـَصـَصـْتـَهُمُ ابْتَزُّوها الخ ) .


نوزدهم ـ هشام بن محمّد السّائب الکلى ابوالمنذر


عـالم مـشـهـور بـه فـضـل و عـلم ، عـارف بـه ایام و انساب از علماى مذهب ما است گفت : علت بـزرگـى پـیـدا کـردم بـه حدى که علم خود را فراموش نمودم خدمت امام جعفر صادق علیه السـلام رسـیـدم پس آشامانید به من علم را در کاسه اى ، همین کنه آن کاءس را نوشیدم علم بـه مـن عـود کـرد و حـضـرت صـادق علیه السلام به او عنایت داشت و او را نزدیک خود مى نشانید و با او، گشاده رویى و انبساط مى فرمود و او کتب بسیار تاءلیف نموده در انساب و فـتوحات و مثالب و مقاتل و غیره و این همان کلبى نسابه معروف است و پدرش محمّد بن سائب کلبى کوفى از اصحاب حضرت باقر علیه السلام و از علماء و صاحب تفسیر است ؛ از سمعانى نقل شده که ترجمه او گفته :
( اِنَّهُ صـاحـِبُ التَّفْسیرِ کانَ مِنْ اَهْلِ الْکُوفَهِ وَ قائِلا بِالرَّجْعَهِ وَ ابْنُهُ هِشامُ ذَانَسَبٍ عالٍ وَ فِى التَّشَیُّع غالٍ ) .


بیستم ـ یونس بن ظبیان کوفى


کـه از روات اصـحـاب حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام اسـت و اگـر چـه فـضـل بـن شاذان او را از کذابین شمرده و نجاشى فرموده که او ضعیف است جدا و التفات کـرده نـمـى شـود بر روایات او و ابن غضائرى گفته که او غالى و کذاب و وضاع حدیث اسـت و لکـن شـیـخ ما ـ عطّر اللّه مرقده ـ در خاتمه ( مستدرک ) فرموده : و دلالت مى کند بر حسن حال او و استقامت و علو مقام او و عدم غلو او اخبار بسیارى ، پس ‍ آن اخبار را ذکر فـرمـوده کـه از جـمـله کـلام حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام اسـت در حق او که در ( جامع بـزنـطـى ) است که فرموده ( رَحِمَهُ اللّهُ وَ بَنى لَهُ بَیْتَا فِى الجَنَّهِ کانَ وَ اللّهِ مَاْمُونا عَلَى الْحَدیثِ ) .


و هم تعلیم حضرت صادق علیه السلام به او زیارت حضرت سیدالشهداء علیه السلام را بـه نـحـوى شـیـخ در ( تـهـذیـب ) و ابـن قـولویـه در ( کامل ) روایت کرده ، و نیز تعلیم آن جناب به او دعاى معروفى که در نجف باید خواند کـه اول آن اَللّهـُمَّ لابـُدَّ مـِنْ اَمـْرِکَ اسـت کـه در تـمـام کتب مزاریه مذکور است و هم تعلیم او فـرموده آن ( عوذه )  را که براى رفع درد چشم نافع است . الى غـیـر ذلک . و نـیز شیخ ما جواب داده از اخبارى که در مذمت او وارد شده به تفصیلى که مقام گنجایش ذکر ندارد، طالبیت رجوع کنند به آن کتاب شریف .
و گذشت در فیض بن المختار چیزى که متعلق به او بود.
تذییل : مؤ لف گوید: که شایسته دیدم در ذیل احـوال اصـحـاب حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام ایـن روایـت را نقل کنم و این باب را به آن ختم کنم :


حکایت پیشنهاد مرد خراسانى به غلام امام صادق علیه السلام


نـقـل اسـت کـه حـضـرت امـام جـعفر صادق علیه السلام را غلامى بود که هرگاه آن حضرت سـواره بـه مـسـجـد مـى رفـت آن غـلام هـمـراه بود چون آن حضرت از استر پیاده مى گشت و داخـل مـسجد مى شد آن غلام استر را نگاه مى داشت تا آن جناب مراجعت کند، اتفاقا در یکى از روزهـا کـه غـلام بـر در مـسـجـد نـشـسـتـه و اسـتـر را نـگـاه داشـتـه بود چند نفر مسافر از اهـل خـراسـان پـیـدا شـدنـد یـکـى از آنـهـا رو کـرد بـه او گـفـت : اى غـلام ! میل دارى که از آقاى خود حضرت صادق علیه السلام خواهش کنى که مرا مکان تو قرار دهد و مـن غـلام او بـاشـم و بـه جـاى تـو بـمـانـم و مـالم را بـه تـو بـدهـم و مـن مـال بـسـیـار از هـرگـونه دارم تو برو و آن مالها را براى خود قبض کن و من به جاى تو ایـنـجا بمانم . غلام گفت : از آقاى خود خواهش مى کنم این را، پس رفت خدمت حضرت صادق عـلیـه السـلام و عـرض کـرد: فـدایـت شـوم ! مـى دانـى خـدمـت مـرا نـسـبـت خـود و طـول خـدمـتم را، پس هرگاه حق تعالى خیرى را براى من رسانیده باشد شما منع آن خواهید کرد؟ فرمود: من آن را به تو خواهم داد از نزد خودم و از غیر خودم منع مى کنم تو را.


پس غلام قصه آن مرد خراسانى را با خود براى آن جناب حکایت کرد، حضرت فرمود اگر تـو بـى مـیـل شـده اى در خـدمـت مـا و آن مـرد رغـبـت کـرده بـه خـدمـت مـا قبول کردیم ما او را و فرستادیم تو را، پس چون غلام پشت کرد به رفتن ، حضرت او را طـلبـیـد و فـرمـود: بـه جـهت طول خدمت تو در نزدیک ما یک نصیحتى تو را بنمایم آن وقت مـخـتـارى در کـار خـود، و آن نـصـیـحـت ایـن اسـت کـه چـون روز قـیـامـت شـود حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم آویخته و چسبیده باشد به نوراللّه و امیرالمؤ منین عـلیـه السـلام آویـخـتـه بـاشـد بـه رسـول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم و شیعیان ما آویـخـتـه بـاشـنـد بـه مـا پـس داخـل شـونـد در جـایـى کـه مـا داخـل شـویـم و وارد شـوند آنجا که ما وارد شویم ، غلام چون این را شنید عرض کرد: من از خـدمـت شـمـا جـایـى نـمى روم و در خدمت شما خواهم بود و اختیار مى کنم آخرت را به دنیا و بیرون رفت به سوى آن مرد.


آن مرد خراسانى گفت : اى غلام ! بیرون آمدى از نزد حضرت صادق علیه السلام به غیر آن رویـى کـه بـا آن خـدمـت آن حـضـرت رفـتـى ، غـلام کـلام آن حـضـرت را بـراى او نـقـل کـرد و او را برد خدمت آن جناب ، حضرت قبول فرمود ولاء او را و امر فرمود که هزار اشرفى (دینار) به غلام دادند.


ابـن فـقیر ( عباس قمى ) خدمت آن حضرت عرض مى کنم : که اى آقاى من ! من تا خود را شناخته ام خود را بر در خانه شما دیده ام و گوشت و پوست خود را از نعمت شما پروده ام ، رجاء واثق و امید صادق که در این آخر عمر از من نگهدارى فرمایید و از این در خانه مرا دور نفرمایید و من به لسان ذلت و افتقار پیوسته عرض ‍ مى دارم .

شاها چه تو را سگى بباید
گر من بوم آن سگ تو شاید
هستم سگکى ز حبس جسته
بر شاخ گل هوات بسته
از مدح تو با قلاده زر
زنجیر وفا به حلقم اندر
خود را به خودى کشیده از جل
پیش تو کشیده از سر ذل
خود را به قبول رایگانت
بستم به طویله سگانت
افکن نظرى بر این سگ خویش
سنگم مزن و مرانم از پیش

( وَ اَقُولُ اَیْضَا ) :

عَنْ حِماکُمْ کَیْفَ اَنْصَرِفُ
وَ هَواکُمْ لى بِهِ شَرَفُ
سَیّدِى لا عِشْتُ یَوْمَ اُرى
فى سِوى اَبْوابِکُمْ اَقِفُ

 

 

 

منتهی الامال//شیخ عباس قمی

 

 

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=