زندگینامه علاء الدوله سمنانى به (قلم خودش-خودنوشت)

نقد حال سمنانى به خامه خودش‏[۱]

در حدود سال ۶۵۷ هجرى یا اندکى پس از آن در خانواده‏اى از ملکان سمنان‏[۲] به دنیا آمدم که «احمد» نام کردند و طبق مرسوم بموقع به مکتب‏خانه سمنانم گذاردند. من که در خانواده محتشم به نوجوانى رسیدم به هر کارى راضى نمى‏ شدم و ملازمت هر کسى را نمى‏پذیرفتم مگر خدمت و ملازمت سلطان روزگار را که ارغون بود. چون به پانزده سالگى رسیدم به خدمت او شتافتم و ده سال بى‏طمع خلعتى و مالى به همگى همت به عمل‏پیشگى او پرداختم. اخلاص من در ملازمت و خدمت به سلطان از دیگر ملازمان و عمل‏پیشگان ممتازم کرد و مورد توجه و عنایت سلطانم گردانید.

سالها با خلوص تمام در دستگاه ارغون خدمت کردم. در این مدت نکاتى را از مسائل دیوانى- که آنها را «فضلیات» مى‏خوانم- مى‏ دانستم و اندکى از علوم عقلى و نقلى آموخته بودم و از قرآن نیز چند سوره حفظ داشتم، اما چون ارغون پاکى و طوع مرا در ملازمت دید، به خودش مقربم گردانید به‏طورى‏که محسود دیگر امرا و وزرا شدم. و از غایت رغبتى که به خدمتگزارى ارغون داشتم گاهگاهى از اداى نماز بازمى‏ماندم، و هم نمى‏رسیدم که خوانده‏ها و آموخته‏هایم را فرا یاد آرم یا چیزى بر آنها بیفزایم.

ده سال بر این منوال گذشت تا آنگاه که به سال ۶۸۳ هجرى ارغون و دیگر شاهزادگان مغول از پذیرفتن اسلام توسط سلطان احمد تگودار برنجیدند و با او به جنگ شتافتند. من نیز- که بیست و چهار پنج سال بیش نداشتم- با ارغون در این جنگ همراهى کردم و از روى غرور جوانى با خود گفتم: جنگى کنم که پسندیده پادشاه افتد.

چون در نزدیکى قزوین سپاه ارغون به لشکر سلطان احمد رسید، من نیز تکبیر گفتم که حمله برم. در این هنگام زاجرى حقانى فرا دید آمد و داعیه‏اى در باطن من پیدا شد. چنانکه حجاب از پیش چشمانم برداشته شد و جمال آخرت و آنچه در اوست به من نموده شد و من نتوانستم در زدوخورد دو سپاه مذکور شرکت جویم، متحیر بر جاى خود ماندم و آن داعیه همچنان مصاحب باطنم بود تا فردا چاشتگاه که چون بر سر خوردن رفتم زاجر حقانى ناپیدا شد اما اثر آن در جانم باقى بود. چنانکه نه تنها به ملازمت سلطان هیچ رغبتى نداشتم بلکه ملالتى نیز در من از خدمت دستگاه ارغون پدیدار مى‏گشت.به اندیشه قضاء طاعاتى که نکرده بودم افتادم و احتراز از گناه و معصیت را بر خود واجب دانستم.

با این حال، نمى‏توانستم خود را قانع کنم که از صحبت و ملازمت ارغون ببرم و دور شوم، ازاین‏رو در دستگاه ارغون به قضاء طاعتهاى فوت شده اهتمام کردم، هر شب قضاء نمازهاى دو روز را بر خود لازم گردانیدم و قرآن مى‏خواندم و پنج آیت در شبانه روزى فرا یاد مى‏دادم. از مناهى و ملاهى دستگاه ارغون توبه کردم، کم خوابیدم، کم گفتم و کم خوردم، تا جایى که گاه بودى که یک هفته مى‏گذشت و من چیزى نمى‏خوردم «تا غایتى که شبى‏ از فرط گرسنگى بیرون آمدم و در پهلوى تنور نانبایان پاره‏اى نان سوخته دیدم … در تاریکى آن خشک‏پاره سوخته مى‏خوردم، طالب علمى آنجا بود آواز خوردن آن بشنید تصور کرد که نبات مى‏خورم، روشنایى بیاورد و گفت:تنها مى‏خورى؟ چون بدید، رقت کرد»[۳].

مدتى نزدیک به یک سال و دو ماه در حالى که قباه و کلاه دیوانى داشتم، به این صورت گذراندم تا در ۶۸۵ هجرى بیمار شدم، به‏طورى‏که طبیبان دستگاه ارغون از مداواى من عاجز و ناتوان ماندند. در این مدت گاه مصطفى را- صلعم- بخواب مى‏دیدم که وعظ مى‏فرمود و به کره و جبر مرا حاضر مى‏ گردانید، و گاه ابو یزید بسطامى را مى ‏دیدم که این بیچاره را تربیت مى ‏کرد.

در این حال نه چندان خوش با ارغون در تبریز بودم. در شانزدهم شعبان ۶۸۵ هجرى از او اجازه گرفتم و راهى سمنان شدم. چون به اوجان رسیدم اثر صحت و سلامت در خود دیدم، دانستم که آن بیمارى از ملازمت و صحبت شوم دیوانیان بود، ازاین‏رو رغبتم در ترک دنیا و اجتهاد در عبادت و بندگى افزون شد در حالى که سر خجالت در پیش و آب دیده ریزان، و با دل ریش با خود مى‏گفتم که: چه بود ملازمت کسى که بت مى ‏پرستید؟!

به هر حال، در غره رمضان همان سال به سمنان رسیدم، بر سر آرامگاه شیخ حسن سکاکى قباه و کلاه و کمر دیوانى باز کردم و بدور انداختم و جامه صالحان پوشیدم و به تحصیل علوم عبادى و ما لا بد دینى اهتمام کردم و به سلوک طریق بر وفق دستورالعملهاى مندرج در قوت القلوب ابو طالب مکى پرداختم. در ضمن سلوک، حالاتى خوش دست مى‏داد و به تجرید مشتاقم مى‏کرد.

در این هنگام رد مظالم کردم و هرچه داشتم که مى‏دانستم حق کسى در آن هست، باز دادم و آنچه معلومم نبود به فتواى فقیهان وقف و صدقه کردم و غلامان و کنیزان که در خانه داشتم آزاد کردم و حق زن و فرزند را به آنان سپردم و خانقاه سکاکیه را- که شیخ حسن سکاکى از اقران شیخ ابو سعیدابو الخیر ساخته بود- عمارت کردم و خانقاههاى دیگر بنا کردم و به ترک و تجرید اهتمام داشتم.

با وجود جذبه و زاجر الهى در این حالت، شیطان به وسوسه درآمد در ساحت سینه، و نفس مرا به تشویش آورد. القا کرد که تو امرى خطیر اختیار کردى بى‏یقینى که ترا حاصل شده باشد و به تخمین این چنین دانسته‏اى، چگونه عاقل ترک دنیا کند و از آن لذتها و تقرب پادشاه دورى جوید، در این وقت که تو جوانى، چرا عیش خود خراب مى‏کنى به گمانى بى‏برهان؛ حال آنکه هیچ چیزى گواراتر از عمر و لذیذتر از عیش نیست، زمان مى‏گذرد و تو عیش خود منغص کرده‏اى به جامه پشمین و نان جو ناپخته و بى‏خوابى، شاید که بعد از این مدتى برآید و ترا بطلان این طریق روى نماید و نتوانى به سر آن تنعم رفتن. بفرض این که آسان گردد بر تو نقد و جنس دادن به مسلمانان، صحبت و قرب سلطان ترا کى دست دهد و ایام جوانى کى باز آرى؟

در جواب ابلیس پرتلبیس گفتم: همه انبیا و اولیا مردمان را به طاعت و عبادت تحریض کرده‏اند و از دوستى دنیا و متابعت هوا نهى کرده ‏اند.

در جوابم گفت: چون مى ‏دانى که آنچه ایشان گفتند، مطابق واقع است؟

گفتم: بى ‏شک مى ‏دانم که دل من از دنیا و لذتهاى دنیا ملول شده است و باز نمى‏ گردم بر سر هرچه رها کرده‏ام، و از این ریاضت و طاعت لذت بى‏ملالت مى‏ یابم.

باز شیطان گفت: این کلام تو بى‏ برهان است و عقل طالب حق التفات به چیزى که بى‏حجت و برهان باشد، نمى‏کند. نشنیده‏اى که خداى تعالى در کلام خود مى‏فرماید: قُلْ هاتُوا بُرْهانَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ‏ (۲۷/ ۶۴).

چون شیطان به وسوسه غلبه مى‏کرد به او التفات نکردم و در ریاضت و مجاهده افزودم و از حق تعالى خواستم که الهامى کرامت کناد تا شیطان و وساوس او را جواب دهم. در این حالت هاتفى خبر داد که تعجیل مکن، متابع عتبه حبیب خدا باش که زود بر تو این در گشاده گردد.

پس «به مجاهده، زیادت از آنکه ذکر رفت مشغول گشتم چنانکه‏ اگر یکى از اصحاب سخنى مى‏گفت، مجال جواب او نداشتم از استغراق اوقات به اوراد شب و روز، تا در این هنگام طالع شد صبح سعادت از افق اقبال، و سلطان الهام در صفه صدر درآمد و بر من روشن کرد که آدمى را در تکمیل نفس چاره نیست از سه چیز:

یکى سیاست از براى ضبط اموال و حفظ نفوس و امر معاش.

دوم طهارت، تا از حیوان ممتاز گردد که این پاکى را انسان بطبع دوست داشته است.

سوم عبادت معبود و موجد خود، که طبع سلیم و عقل مستقیم الزام مى‏کند که ما را موجدى رازق خالق هست. پس واجب است او را فرمان بردن.

و دانستم که آدم و فرزندان او ثابت بوده‏اند در رعایت این سه شرط». چون آدم از دنیا رحلت کرد اختلاف کردند که ظاهر این سه شرط معتبر است یا باطن آن، و یا جمع بین ظاهر و باطن. پس چون این الهام به دل رسید، نفس آرام گرفت در رعایت این سه شرط، و به تحقیق دانستم که جمع کردن میان ظاهر و باطن بهتر است.

پس از آن در احوال و آراء گروهها و فرقه‏هاى مختلف به الهام ربانى جستجو کردم، تا به گروهى رسیدم که آنان را صوفیه مى‏گویند و صورت و معنى شرطهاى سه‏گانه سیاست و طهارت و عبادت را بجاى مى‏آرند. چون به خود آمدم اشتیاق پیوستن به صوفیه را در خود یافتم و مشتاق شدم به دیدار آنان. خبر از هر کس مى‏پرسیدم هیچ کس در عالم شهادت ایشان را نمى‏نمود، اگر چه صاحب خرقه بسیار بودند، اما:

پوشیده‏مرقع‏اند ازین خامى چند نارفته ره صدق و صفا گامى چند
بگرفته ز طامات الف لامى چند بدنام‏کننده نکونامى چند

پس چون از وجود آنان در عالم ناامید شدم به مطالعه کتابهایشان پرداختم و احوال و آرا و چگونگى مجاهده و سلوک آنان را مى‏خواندم و به آنها عمل مى‏کردم. برخى از حالات آنان را مانند خلوت و عزلت و جلوت و مقاماتشان را بتعریف بدانستم و علاقه بیشترى به ایشان پیدا کردم و از حق تعالى توفیق‏ وصول به آنان را مى‏ خواستم.

به هر حال، مدتى را با چنین حالاتى بسر کردم و همچنان در پى صوفیه بودم تا آنکه در محرم ۶۸۶ هجرى حال بر من غلبه کرد و به خلوت نشستم. به خلوت رفتن من فریاد از نهاد خلق برآورد و گفتند که فلانى دیوانه شد. در این موقع اخى شرف الدین سعد الله بن حسنویه سمنانى‏[۴]– که مرید و خلیفه شیخ نور الدین عبد الرحمن اسفراینى (۶۳۹- ۷۱۷ ه. ق.) بود- از خراسان به سمنان آمد و مصاحب من شد. شبى دیدم او را که بر سر تنور نشسته، ذکر مى‏گوید و سر مى‏جنباند. از حالش پرسیدم، اهمیت و کیفیت ذکر گفتن را بطریقه نفى و اثبات به من باز گفت. گفته‏ هایش آموختم و به شیوه او به ذکر گفتن مشغول شدم، تا نیم‏شب، ناگاه از پیش سینه چپ شراره‏اى چند ظاهر شد، گمان بردم که سبب جنبانیدن سر است، خواستم تا ترک ذکر گفتن کنم، میسرم نشد و ذکر، مرا در ربود تا به وقت سحر، به قوت تمام ذکر گفتم و نفى و اثبات مى‏کردم. شرارات به جایى رسید که به آسمان متصل شد و نفسم از آن بترسید که مبادا جنون باشد! و چون مردم بر جنون من متفق شده بودند و هم بر من زیادت شد، برخاستم و تجدید وضو کردم و نماز صبح بگزاردم. همچنان دل گوشتین من متحرک بود چنانکه از حرکت او «الله» مى‏شنیدم. و این سخن با اخى سعد الله نمى‏توانستم گفت؛ زیرا مى‏ترسیدم که مبادا او نیز بترسد و با کسى بگوید و این حال مؤکد ظن ایشان شود. تا روز دوم که این شرارات به جایى رسید که مى‏خواست تا جامه شق کنم و نعره زنم، اما به قوت عقل خود را بتکلف نگاه مى‏داشتم تا وقت نماز صبح، چون پاى بر سر سجاده نهادم که سنت صبح بگزارم در مواجهه بر یمین و یسار ستارگان غیر معدود در فشیدن آغاز کردند و در نماز فرض همچو چشمه‏اى بر سر سجاده در جوش آمدند و خود را بر این بیچاره مى‏زدند و هیبتى عظیم در وجود این بیچاره افتاد به‏طورى‏که مى‏ خواستم که از نماز بیرون جهم، اما حق تعالى یار شد تا نماز بتمام گزاردم.

بعد از آن با اخى شرف الدین خلوتى کردم و گفتم: در اثناى ذکر شراره در جانب سینه چپ دیده شد. متبسم گشت و فرحى در باطن ظاهر شد و گفت: ترا این معنى افتاده است؟ گفتم: بلى. گفت: الحمد لله، مرا چون شیخ عبد الرحمن اسفراینى تلقین ذکر فرمود، مدت سالى در مکه به ذکر مشغول بودم بعد از آن در عرفات مرا این حال افتاد و به راى شیخ عرضه کردم، پسندید و فرمود که کلمه لا إله الا الله همچون آهن آتشزنه است و دل همچون سنگ، و نور ایمان همچو شراره که در آن سنگ مستکن است. علامت وصول کلمه به دل، این شراره است که بظهور آمده، و اگر به ذکر حق مشغول شوى چون باطنت مستعد افتاده است زود باشد که کواکب و انجم و ماه و آفتاب دیده شود.

چون او ذکر کواکب کرد، گفتم: اخى! مرا این ساعت بر سر سجاده کواکب درى نامحصور در نظر آمد و همگى وجود من به صحت طریقت اقرار کرد. بعد از این ترک اوراد خود کردم، مرا چه مى‏باید کرد؟ گفت: شیخ عبد الرحمن کسرقى اسفراینى مریدان را به دوام ذکر لا إله الا الله مى‏فرماید به شرط نفى ما سوى و اثبات محبت مولى.

پس از آن استفسار کردم از اخى شرف الدین که این طریق از چه کسى آموختى؟ گفت: به نزد شیخ عبد الرحمن در حجاز آموختم و شیخ مرا فرمود که به خراسان رو، و چون یکى از ابناء ملوک دریابى که به جذبه مکرمت حق تعالى مکرم گشته باشد با او بنشین و مصاحبت او واجب دان.

گفتم: شیخ تو کجاست؟ گفت: در بغداد، و امروز در خدمت او بسى سالکان‏اند که به خلوت و عزلت مشغول مى ‏باشند.

پس متعجب شدم از سخنان او که مطابق با احوال من بود و شوق دیدار شیخ اسفراینى در من پدیدار گشت. بیست و شش‏ساله بودم که وجد غلبه کرد بر دل و سماع مى‏طلبید. سر را حلق کردم و خرقه‏اى پوشیدم در ۲۷ محرم سال ۶۸۷ هجرى به قصد رفتن به بغداد، عزیمت همدان کردم. سلطان زمان که ارغون بود، دانست که به بغداد مى‏روم، جماعتى فرستاد و بازگردانید مرا به شهر، و به خیمه‏گاه تابستانى خود برد. در آنجا دانشمند و علماى بخشى را از هند و کشمیر و تبت و ایغور حاضر کرد تا با من مناظره کنند. نخست ارغون بازوى من گرفت و مى‏جنبانید که سخن بگو. «قطعا با او التفات نمى‏کردم. عم من که وزیر او بود و از بیرون خرگاه مشاهده مى‏کرد، بترسید و درآمد و مرا گفت: احمد! پادشاه با تو سخن مى‏گوید، جواب بگو. من سر برآوردم، گفتم: تو برو بجاى خود بایست که مرا از این‏ها فراغت است و جز از حق از هیچ آفریده‏اى بیم ندارم. همچنین بودم تا آنگاه که ارغون سخت برنجید و پس‏تر خزید و بجاى خود بنشست و گفت: بروید و بخشیان را بیارید، و خاموش شد.

امراى بزرگ که در درون خرگاه بودند چون تغیر او مشاهده کردند با من سخن گفتن آغاز کردند که تو از نزدیک ما گریخته‏اى و تاجیکى، چگونه چنین دلیرى مى‏کنى؟ سر برآوردم و روى به ایشان کردم، گفتم: آنگاه که با شما بودم بنده شما بودم، اکنون که خداوند خود را بشناختم به شما نمى‏پردازم و از شما باک نمى‏دارم.

در این اثنا بخشیى درآمد، بنشست، من در مراقبه بودم، ارغون گفت بخشى را که از او سؤالى کن. بخشى بخندید و گفت: او در کودکى با ما بوده است، چه مى‏داند که از او سؤال کنم. فرمود که البته سؤال کن. بخشى گفت: نزدیک من مى‏رسد که این که او را علاء الدوله مى‏گویند و اشارت به تو مى‏کنند، کدام عضو تست؟ من زانوها برآوردم و گرد بنشستم گفتم: این مجموع منم. بخشى متعجب شد، چون دیدم با من بحث مى‏کند و به جهت دین جواب مى‏باید داد مصلحت چنان دیدم که اول ارغون را که رنجیده است دلخوش کنم بعد از آن سخن گویم تا ارغون بر طرف او نباشد. روى به ارغون کردم، گفتم: دل پادشاه آیینه جهان‏نماى باشد اگر به انصاف بشنود من ثابت کنم که این هندو را که چنین عزیز مى‏دارد هیچ نیست و دین شاکمونى که به آن مى‏نازد نمى‏داند و پیرو آن نیست، و پادشاه او را تربیت مى‏کند به امید آنکه براى او دعا کند و پیروى او مى‏کند تا به خدا نزدیک شود. چون او ازخدا دور است و سخن شاکمونى نمى‏شنود پادشاه را از دعاى او و متابعت او چه فایده دهد؟

چون بخشى این بشنید، گفت: چه چیز است که من سخن شاکمونى را خلاف کرده‏ام بگو! گفتم: شاکمونى در نون‏[۵] نگفته است که اگر پاى بر گیاه تر نهند چنانکه خسته شود و راه آب‏خور آن دربند شود، میان آن کس و خدا راه دربند شود؟ گفت: بلى نوشته است. گفتم: پس آنجا که خرگاه تو زده‏اند چند شاخ گیاه باشد که غلامان تو ببریده‏اند و از آنجا تا اینجا که آمده‏اى چند گیاه در زیر قدم تو شکسته شده است؟ و دیگر نه شاکمونى گفته: اگر خمر بر زمین ریزد و از آنجا گیاه برآید اگر اسب آن گیاه را بخورد آن که بر اسب نشیند مردود این راه باشد؟ گفت: نوشته. گفتم: تو اینجا نشسته و در شکم مرده تو پنج من خمر است، تو چگونه بخشى باشى؟

به عون حضرت حق بخشى خوار گشت و خجل شد. دیدم که سخنهاى من در دل ارغون جایگیر شد، بعد از آن ارغون با من گفت: مى‏خواهم که با من باشى، مرا سخن تو خوش آمد. گفتم: نتوانم و ممکن نیست که بیش از این با شما باشم.بعد از آن، باغچه‏اى بود در آن نزدیکى که باغ خاصه ارغون بود.

در آنجا رفت و مرا به خلوت بطلبید و دست من بگرفت و بر زمین نشست و مرا بنشاند و گفت: دریغ نباشد که همچو تو کسى پس‏روى دین باطل کند؟ گفتم:

دین باطل کدام است؟ گفت: دین محمد تو. گفتم: معاذ الله، دین حق دین محمد است. گفت: نه تو این ساعت مى‏گفتى که در دین شاکمونى هرکه گیاهى را خسته کند راه او به خدا دربند شود؟ گفتم: آرى. گفت: محمد تو نسقى در میان خلق نهاده است چنانکه مردمان به ریختن خون رغبت کنند و کشتن آدمى از آن نسق او لازم مى‏آید. جایى که شکستن شاخ گیاه راه‏ به خدا را دربند کند، کشتن خلق بنگر که چگونه باشد.

گفتم: چون؟ گفت:نه او لشکر خود را گفته است که با کافران جنگ کنید، اگر ایشان را بکشید شما به بهشت روید و اگر ایشان بکشند هم شما به بهشت روید؟ این نسق رغبت جنگ را بیفزاید و از هر دو طرف بیشتر کشته شود.

قضا را خود باغبان در برابر ما اره در دست داشت و درختى را عمارت مى‏کرد و شاخهاى آن مى‏برید و مى‏انداخت، گفتم: نه این باغبان را هر سال چندین اجره مى‏دهى؟ گفت: آرى. گفتم: چرا شاخهاى سبز را مى‏برد و مى‏اندازد؟ گفت: باغبان است، دانسته مى‏کند، آنچه بریدنى است مى‏برد تا شاخهاى دیگر قوت گیرد و آن آبى که شاخهاى بد مى‏کشند آن شاخ نیک بکشد و بر دهد. گفتم: این عالم باغ خداست و محمد باغبان، و خلق چون درختان. محمد- صلعم- مى‏داند که کافران شاخهاى بداند و مسلمانان شاخهاى نیک، شاخهاى بد را مى‏برد، یعنى کافران را مى‏ کشد تا مسلمانان به فراغت خاطر توانند بندگى حق کردن، و آن نعمت که کافران مى‏خورند و معصیت مى‏کنند، مسلمانان بخورند و طاعت کنند[۶].

ارغون را از این سخن عجب آمد، مرا گفت: در دین محمد از تو مقرب‏تر کسى نیست که چنین سخن براى او مى‏توانى گفت. گفتم: تو مقربان محمد را- علیه السلام- چه دانى؟ آخر نبینى که من یک ساعت بى‏تو نمى‏توانستم بود، این ساعت که بویى از مقربان او به دماغ من رسیده، نمى‏خواهم که بیش ترا ببینم، ایشان که مقربان او باشند به تو کجا پردازند و از توشان کجا یاد آید!

بعد از آن ارغون گفت: براى دل من ملازم من باش که دل من ترا دوست مى‏دارد و سخن تو مرا خوش مى‏آید، هرچه بخواهى ترا بدهم و هیچ کس بجاى تو ندارم. گفتم: ربع مسکون بیست و چهار هزار فرسنگ است و این ملک تو هزار فرسنگ بیش نیست، پس همچو تو بیست و سه پادشاه در دنیا باشد و بیست و سه ملک دیگر همچنین باشد. گفت: باشد. گفتم: اگرخداى تعالى فرماید که این بیست و چهار هزار فرسنگ را به تو مى‏دهم و هزار سال ترا عمر باشد و چون بمیرى ترا از هیچ نپرسم و به بهشت درآرم، من مملکت را از خداى قبول نکنم و ترک این راه و لذت که در آنم نگیرم، تو مرا چه توانى داد؟ چون این بشنید دانست که کار نوعى دیگر است، امید منقطع کرد تا آنگاه که کار به جایى رسید که بى‏اجازت او از آنجا برفتم». عم من به ارغون از رفتنم اطلاع داد، ارغون گفته بود که کسى در پى او بفرستید اگر به بغداد برود منع کند. من به سمنان رفتم و عرض حال بنوشتم و به اخى شرف الدین سمنانى دادم که به شیخ عبد الرحمن اسفراینى برساند.

چون اخى شرف الدین نامه و گزارش احوالم را به شیخ رسانید، شیخ تعجب کرده بود، و جوابم نوشت که «تعبیر واقعات تو به دست اخى شرف الدین خواهم فرستاد، آمدن تو به بغداد حاجت نیست که معنى من پیش تو حاضر است».

بعد از آن در اواخر شعبان اخى شرف الدین بیامد و مکتوب شیخ ما را بیاورد که در آن مرا اجازه داده بود که به خلوت درآیم. هم به دست اخى خرقه‏اى ملمع برایم فرستاده بود. خرقه را پوشیدم و به اربعین موسوى درآمدم و عجایبها دیدم و اشتیاقم به دیدار شیخ افزونتر گشت، تا آنکه در بیست و هشت سالگى پنهان از ارغون و شحنگان او روانه بغداد شدم و شیخ خود را دیدار کردم و او مرا تلقین ذکر کرد و به خلوت نشاند و سپس به زیارت کعبه فرستاد. در بازگشت از کعبه به سال ۷۸۹ هجرى بارى دیگر شیخم را ملاقات کردم، و به دستور او در شونیزیه بغداد به خلوت نشستم، و چون بیرون آمدم، شیخ امر کرد به مراجعت به سمنان و مشغول گشتن به خدمت والده، و اجازت فرمود به ارشاد سالکان راه حق. چون به سمنان آمدم، به ارشاد مشغول شدم، طالبان از همه طرف روى به خانقاه من آوردند و من هر یک را مطابق استعدادى که داشت به سیر و سلوک مشغول گردانیدم، به‏طورى‏که بعضى از آنان از واصلان حق شدند.

از این پس آوازه علاء الدوله سمنانى به آنجا رسید که برخى از مشایخ خانقاه هاى دیگر همراه با دسته‏هاى مریدانشان در صوفیا باد سمنان به او پیوستند[۷]، و امیران آرزو مى‏کردند که شیخ سمنان گوشت صید آنان را بپذیرد[۸] و میانجى عقده‏هاى کور سیاسى آنان گردد[۹]، و او نه در زمان و نه در مکان، که بر زمان و مکان، دهها مرید را به درجه مراد رسانید، به‏طورى‏که مرید مرید او- یعنى امیر سید على همدانى که تربیت‏شده دست شیخ محمود مزدقانى بود از مریدان سمنانى- آراء او را به شبه قاره هندوستان رسانید و مریدى دیگر راه او را در فراه باز نمود، و سدیگر آنان در ماوراءالنّهر اهتمام به نشان دادن طریق عرفانى او کرد و …

بعلاوه، سمنانى پس از گرایش به تصوفى رقیق و ملایم، دست به تألیف و تصنیف برد و در تفسیر قرآن و شرح احادیث قدسى و نبوى و رموز عرفانى و آداب و کلام وفقه و فلسفه خانقاهى و وعظ و نصیحت و وصیتهاى اجتماعى دهها اثر کوتاه و بلند به زبان فارسى و تازى نوشت، آن چنانکه نگارشهاى او آینه‏اى است غماز در الهیات و خانقاهیات و اجتماعیات و مسائل سیاسى، اجتماعى و اقتصادى، و متضمن بسیارى از دقایق مربوط به ادبیات تصوف و بسیار مفید براى مطالعه در تاریخ زبان فارسى، که پس از هفتصد سال بدون هیچ‏گونه صعوبت و دشواریى گویاست و مفهوم.

و سرانجام این پیر پخته و سوخته در شب جمعه، بیست و دوم رجب از سال ۷۳۶ هجرى درگذشت و در بیرون خانقاه صوفى ‏آباد در محل حظیره جمال الدین عبد الوهاب بارسینى به خاک سپرده شد.

این بود کلیات سرگذشت سمنانى که به خامه خودش، جسته جسته در نگارشهایش آمده است. هرچند از خلال نگاشته‏ هاى او مى‏ توان به جزئیات آرا و عقاید و جهان‏بینى سیاسى، عرفانى، اجتماعى و حتى اقتصادى او نیز پى برد اما در این مقدمه به آنها نمى‏پردازم که سخن به درازا مى‏کشد. همه این نکته‏ها را- اعم از کتابشناسى و نسخه‏شناسى مصنفات تازى و فارسى او، و سلسله‏ هایى که به او منتهى مى‏شوند و معاصرانى که با او رابطه داشته‏اند و معاشران و اصحاب او- همراه با دقایقى دیگر در کتابى به نام «پیر بیابانکى» آورده‏ام که در پى این مجموعه، با فاصله‏اى نه چندان زیاد عرضه خواهد شد ان شاء الله تعالى.

علاء الدوله سمنانى، مصنفات فارسى سمنانى، ۱جلد، شرکت انتشارات علمى و فرهنگى – تهران، چاپ: دوم، ۱۳۸۳٫



[۱] (*) درباره زندگى و سرگذشت عرفانى و فرهنگى سمنانى، معاصران او و متأخران، هریک به‏ گونه‏اى، مطالبى نوشته ‏اند و معاصران ما نیز با توجه به نوشته‏ هاى مذکور تحقیقاتى کوتاه و بلند کرده‏اند. من هم درباره او در مقدمه‏ هاى العروه و چهل مجلس نکاتى را آورده‏ام، اما در نوشتن این سرگذشت‏نامه، جز در چند مورد، فقط به خامه و نوشته خود سمنانى نگاه کرده‏ام؛ زیرا آنچه او درباره خویش گفته است که صادقانه هم مى‏نماید، روشنترین نقد حالى است که مى‏توان درباره او سراغ گرفت.

[۲] ( ۲). از خانواده علاء الدوله سمنانى سه نفر زیر به امور دیوانى اشتغال داشته‏اند و به همین جهت آنان را« ملک» مى‏خوانده‏اند. این سه نفر عبارتند از: ۱٫ ملک جلال الدین بن احمد بیابانکى که به وزارت ارغون شاه هم رسیده است( دستور الوزراء خواند میر ۲۹۵) ۲٫ پدر علاء الدوله، یعنى ملک شرف الدین محمد بن احمد بیابانکى که ملک بغداد بوده است( مجمل فصیحى ۱/ ۱۴) ۳٫ رکن الدین صاین قاضى که شغل قضاوت را در عهد ایلخانان داشته است( دستور الوزراء ۲۴۰)

[۳] ( ۳). منقولاتى که از نص کلام سمنانى در این سرگذشت‏نامه آمده است مربوط است به متن فتح المبین، العروه لاهل الخلوه و الجلوه، چهل مجلس و سلوه العاشقین

[۴] ( ۴). درباره او- سلسله الاولیاء نوربخش، ش ۲۵۰

[۵] (*) نون‏nON یا نوم‏mON در مغولى به معنى شرع، دین، قانون و رساله مذهبى است. بعضى آن را در اصل از سغدى دانسته، و عده‏اى ریشه آن را اوم سانسکریت بشمار آورده‏اند- دائره المعارف هند ۵۷

[۶] (*) نظیرى به این گونه، به همین مضمون توجه داده است:

نیست در خشک و تر بیشه من کوتاهى‏ چوب هر نخل که منبر نشود دار کنم‏

[۷] ( ۵).- چهل مجلس ۱۳۹

[۸] ( ۶).- همان کتاب ۱۵۸

[۹] ( ۷).- مطلع سعدین سمرقندى ۱/ ۷۳

علاء الدوله سمنانى، مصنفات فارسى سمنانى، ۱جلد، شرکت انتشارات علمى و فرهنگى – تهران، چاپ: دوم، ۱۳۸۳٫

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *