تذكره الأولياء ونفحات الانسشعرا-الفشعرای قرن پنجمشعرای قرن چهارمشيخ ابو سعيد ابو الخيرعرفای قرن پنجمعرفای قرن چهارم

۹۵- ۲۳ ذکر شیخ ابو سعید ابو الخیر، [رحمه اللّه علیه‏](تذکره الأولیاء)

آن فانى مطلق، آن باقى بر حق، آن محبوب الهى، آن معشوق نامتناهى، آن نازنین مملکت، آن بستان معرفت، آن عرش فلک سیر، قطب عالم ابو سعید ابو الخیر- قدّس اللّه سرّه- پادشاه عهد بود بر جمله اکابر و مشایخ؛ و از هیچ‏کس چندان کرامت و ریاضت نقل نیست که از او، و هیچ شیخ را چندان اشراف نبود که او را. در انواع علوم به کمال بود. و چنین گویند که: در ابتدا سى هزار بیت عربى خوانده بود. و در علم تفسیر و احادیث و فقه و علم طریقت حظّى وافر داشت، و در عیوب نفس دیدن و مخالفت هوا کردن به اقصى الغایه بود، و در فقر و فنا و ذلّ و تحمل شأنى عظیم داشت، و در لطف و سازگارى آیتى بود خاصّه در فقر؛ از این جهت بود که گفته‏اند: «هرجا که سخن ابو سعید رود همه دلها را وقت خوش شود». زیرا که از ابو سعید با وجود ابو سعید هیچ نمانده است و او هرگز «من و ما» نگفت. همیشه «ایشان» گفت. «من و ما به جاى ایشان مى‏گویم تا سخن فهم افتد».

و پدر او ابو الخیر نام داشت و عطّار بود. نقل است که پدرش دوستدار سلطان محمود غزنوى بود، چنان که سرایى ساخته بود و جمله دیوار آن را صورت‏ محمود و لشکریان و فیلان او نگاشته. شیخ طفل بود. گفت: «یا بابا از براى من خانه‏ یى بازگیر».

ابو سعید همه آن خانه را اللّه بنوشت. پدرش گفت: «این چرا نویسى؟». گفت: «تو نام سلطان خویش مى‏نویسى و من نام سلطان خویش». پدرش را وقت خوش شد و از آنچه کرده بود پشیمان شد و آن نقشها را محو کرد و دل بر کار شیخ نهاد. نقل است که شیخ گفت: «آن وقت که قرآن مى‏آموختم، پدر مرا به نماز آدینه برد.

در راه شیخ ابو القاسم کرکانى که از مشایخ کبار بود پیش آمد، پدرم را گفت که: ما از دنیا نمى‏توانستیم رفت، که ولایت خالى مى‏دیدیم و درویشان ضایع مى‏ ماندند. اکنون این فرزند را دیدم، ایمن گشتم که عالم را از این کودک نصیب خواهد بود.

پس گفت:چون از نماز بیرون آیى این فرزند را پیش من آور. بعد از نماز پدر مرا به نزدیک شیخ برد. بنشستم. طاقى در صومعه او بود نیک بلند، پدرم را گفت: ابو سعید را بر کتف گیر تا قرص را فرودآرد که بر آن طاق است. پدر مرا در گرفت، پس دست بر آن طاق کردم و آن قرص را فرودآوردم. قرص جوین بود گرم، چنان که دست مرا از گرمى آن خبر بود.

شیخ دو نیم کرد. نیمه‏ یى به من داد، گفت: بخور، نیمه ‏یى او بخورد، پدرم را هیچ نداد.

ابو القاسم چون آن قرص بستد چشم پرآب کرد. پدرم گفت: چون است که از آن مرا هیچ نصیب نکردى تا مرا نیز تبرّکى بودى؟ ابو القاسم گفت: سى سال است تا این قرص بر آن طاق است و با ما وعدى کرده بودند که: این قرص در دست هرکس که گرم خواهد شد، این حدیث بر وى ظاهر خواهد بودن. اکنون تو را بشارت باد که این کس پسر تو خواهد بود. پس گفت: این دو سه کلمه ما یاد دار لئن تردّ همّتک مع الله طرفه عین خیر لک ممّا طلعت علیه الشّمس- یعنى اگر یک طرفه العین همت با حق دارى، تو را بهتر از آن که روى زمین مملکت تو باشد- و یک‏بار دیگر شیخ مرا گفت که: اى پسر! خواهى که سخن خدا گویى؟ گفتم: خواهم. گفت: در خلوت این مى‏ گوى، شعر:

من بى‏ تو دمى قرار نتوانم کرد احسان تو را شمار نتوانم کرد
گر بر تن من زبان شود هر مویى‏ یک شکر تو از هزار نتوانم کرد

همه روز این بیت مى‏گفتم تا به برکت این بیت در کودکى راه حق بر من گشاده شد».

و گفت. «یک روز از دبیرستان مى‏آمدم. نابینایى بود، ما را پیش خود خواند.

گفت: چه کتاب مى‏خوانى؟ گفتم: فلان کتاب. گفت: مشایخ گفته‏اند: حقیقه العلم ما کشف على السّرائر. من نمى‏دانستم حقیقت معنى چیست و کشف چه بود؟ تا بعد از شش سال در مرو پیش [ابو] عبد الله خضرى تحصیل کردم. چون وفات کرد پنج سال دیگر پیش امام قفّال تحصیل کردم چنان که همه‏شب در کار بودمى و همه روز در تکرار. تایک‏بار به درس آمدم چشمها سرخ کرده، قفّال گفت: بنگرید تا این جوان شبانه در چه کار است؟ و گمان بد بردى، پس نشسته گوش داشتم. خود را نگونسار کرده بودم و در چاهى ذکر مى‏گفتم و از چشم من خون مى‏افتاد، تا یک روز استاد از آن معنى با من کلمه‏اى بگفت. از مرو به سرخس رفتم و با بوعلى زاهد تعلق ساختم و سى روز روزه داشتمى و در عبادت بودمى».

و گفت: «یک روز رفتم شیخ لقمان سرخسى را دیدم بر تل خاکستر نشسته، و پاره‏یى پوستین کهنه مى‏دوخت، و چوبى، و ابریشم چند بر او بسته، که: این رباب است؛ و گرداگرد او نجاست انداخته؛ و او از عقلاى مجانین بود. چون چشم او بر من افتاد پاره‏یى نجاست بشورید و بر من انداخت. من سینه پیش او داشتم و آن را به خوشى قبول کردم. گفتم که: پاره‏یى رباب زن. پس گفت: اى پسر! بر این پوستینت دوزم. گفتم: حکم تو راست. بخیه‏یى چند بزد و گفت: اینجات دوختم. پس برخاستم و دست من بگرفت و مى‏برد. در راه پیر ابو الفضل حسن که یگانه عهد بود پیش آمد و گفت: یا ابو سعید راه تو نه این است که مى‏روى. به راه خویش رو. پس شیخ لقمان دست من به دست او داد و گفت: بگیر که او از شما است. پس بدو تعلق کردم. پیر ابو الفضل گفت: اى فرزند صد و بیست و چهار هزار پیغمبر که آمدند مقصود همه یک سخن بود. گفتند: با خلق بگویید که: اللّه یکى است. او را شناسید، او را باشید، کسانى‏ که این معنى دادند، این کلمه مى‏گفتند تا این کلمه گشتند. این کلمه بر ایشان پدید آمد و از آن گفتن مستغنى شدند و در این کلمه مستغرق گشتند. و این سخن مرا صید کرد و آن شب در خواب نگذاشت.

دیگر روز به درس رفتم. ابو على تفسیر این آیت مى‏گفت: قُلِ اللَّهُ، ثُمَّ ذَرْهُمْ‏- بگوى که خدا و باقى همه را دست بدار- و آن ساعت درى در سینه ما گشادند و مرا از من بستدند و امام ابو على آن تغیّر بدید. گفت: دوش کجا بوده‏اى؟ گفتم که: نزدیک پیر ابو الفضل.

گفت: اکنون برخیز که حرام شد تو را از آن معنى بدین سخن آمدن. پس به نزدیک پیر شدم واله و متحیّر، همه این کلمه گشته، چون پیر مرا دید گفت: مستک شده‏اى همى‏ندانى پس و پیش. گفتم: یا شیخ چه فرمایى؟ گفت: درآى و هم‏نشین این کلمه باش، که این کلمه با تو کارها دارد. مدّتى در این کلمه بودم. پیر گفت: اکنون لشکرها بر سینه تو تاختن آورد و تو را بردند، برخیز و خلوت طلب کن. و به مهنه آمدم و سى سال در کنجى بنشستم، پنبه بر گوش نهادم و مى‏گفتم: اللّه اللّه. هرگاه که خواب یا غفلتى درآمدى، سیاهى با حربه آتشین از پیش محراب پدید آمدى با هیبتى، بانگ بر من زدى، گفتى: قل اللّه، تا همه ذرّه‏هاى من بانگ در گرفت که: اللّه اللّه».

نقل است که در این مدت یکى پیراهن داشت. هر وقت که بدریدى پاره‏یى بر وى دوختى، تا بیست من شده بود؛ و صائم الدّهر بودى، هر شب به یک نان روزه گشادى و در این مدّت شب و روز نخفت و به هر نماز غسلى کردى. رو به صحرا نهادى و گیاه مى‏خوردى. پدرش او را طلبیدى و به خانه آوردى و او باز مى‏گریختى و رو به صحرا مى ‏نهادى.

نقل است که پدر شیخ گفت که: «من در سراى به زنجیر محکم کردمى و گوش مى‏داشتمى تا ابو سعید سرباز نهادى، گفتمى که: در خواب شد. من نیز بخفتمى. شبى در نیم‏شب از خواب درآمدم، ابو سعید را ندیدم. برخاستم و طلب مى‏کردم. در خانه نبود و زنجیر همچنان بسته بود. پس چند شب گوش داشتم. وقت صبح درآمدى، آهسته به جامه خواب رفتى؛ وبر وى ظاهر نمى‏کردم. آخر شبى او را گوش داشتم چندان که مى‏رفت من بر اثر آن مى‏رفتم تا به رباطى رسید و در مسجد شد و در فراز کرد. چوبى در پس در نهاد. از بیرون نگاه مى‏کردم. در گوشه آن مسجد در نماز ایستاد. چون از نماز فارغ شد، چاهى بود، رسنى بر پاى خود بست و چوب بر سر چاه نهاد و خویشتن را بیاویخت و قرآن را ابتدا کرد تا سحر ختم تمام کرده بود. آنگاه بر آمد و در رباط به وضو کردن مشغول شد. من به خانه بازآمدم و برقرار خود بخفتم تا او درآمد چنان که هر شب، سر بازنهاد. پس من برخاستم و خود را از او دور داشتم و چندان که معهود بود او را بیدار کردم و به جماعت رفتم. بعد از آن چند شب گوش داشتم، همچنان مى‏ کرد چندان که توانستى، و خدمت درویشان قیام نمودى، و دریوزه کردى از جهت ایشان و با ایشان صحبت داشتى».

نقل است که اگر او را مشکل افتادى، در حال به سرخس رفتى معلق در هوا میان‏ آسمان و زمین، و آن مشکل از پیر ابو الفضل پرسیدى. تا روزى مریدى از آن پیر ابو الفضل پیر را گفت: «ابو سعید در میان آسمان و زمین مى‏آید». پیر گفت: «تو آن بدیدى؟». گفت: «دیدم». گفت: «تا نابینا نشوى نمیرى». و در آخر عمر نابینا شد.

نقل است که پیر ابو الفضل، ابو سعید را پیش عبد الرّحمن سلمى فرستاد تا از دست او خرقه پوشید و نزدیک ابو الفضل بازآمد. پیر گفت: «اکنون حال تمام شد. با میهنه باید شد تا خلق را به خداى خوانى».

نقل است که ابو سعید هفت سال دیگر در بیابان گشت و گل کن مى‏خورد و با سباع مى‏بود، و در این مدت چنان بیخود بود که گرما و سرما در او اثر نمى‏کرد، تا روزى بادى و دمه‏یى عظیم برخاست. چنان که بیم بود که شیخ را ضررى رساند. گفت: «این از سرّى خالى نیست. روى به آبادانى کرد تا به گوشه دهى رسید، خانه‏یى دید، پیر زنى و پیرمردى آتشى کرده و طعامى ساخته بودند. شیخ سلام کرد و گفت: «مهمان مى‏خواهید؟» گفتند: «خواهیم». شیخ در رفت و گرم شد، چیزى بخورد و بیاسود، پشت به دیوار بازنهاد و بیخود در خواب شد، آواز شخصى شنید که مى‏ گفت:«فلان کس چندین سال است تا گل کن مى‏خورد و هرگز هیچ‏کس چنین نیاسود. پس گفتند: برو که ما بى‏نیازیم. به میان خلق رو تا از تو آرایشى به دلى رسد». چون شیخ به مهنه بازآمد خلق بسیار توبه کردند و همسایگان شیخ همه خمر بریختند، تا کار به جایى رسید که گفت: «پوست خربزه که از ما بیفتادى به بیست دینار مى‏خریدند، و یک‏بار ستور ما آب بریخت بر سر خویش مالیدند». و گفت: «ما جمله کتابها در خاک کردیم و بر سر آن دکانى ساختیم. که اگر بخشیدمى یا بفروختمى، دید آن منّت بودى به امکان رجوع به مسئله. پس از آن ما را بماندند که آن نه ما بودیم. آوازى آمد از گوشه مسجد که: أو لم یکف بربّک؟ نورى در سینه ما پدید آمد و حجابها برخاست تا هر که ما را قبول کرده بود دیگرباره به انکار پدید آمد، تا کار بدانجا رسید که به قاضى رفتند و به کافرى بر ما گواهى دادند، و به هر زمین که ما درشدمانى گفتند: به شومى این، در این زمین گیاه نروید. تا روزى در مسجد نشسته بودم زنان بر بام آمدند و خاکستر بر سر من کردند.

آوازى آمد که: أ و لم یکف بربّک؟ تا جماعتیان از جماعت بازاستادند و گفتند: این مرددیوانه شده است، تا چنان شد که هر که در همه شهر بود یک کف خاکروبه داشتى، صبر کردى تا ما آنجا رسیدیم، بر سر ما ریختى».

و گفت: «ما را عزیمت شیخ ابو العباس قصّاب پدید آمد که نقیب مشایخ بود.پیر ابو الفضل وفات کرده بود، در قبضى تمام مى‏رفتم. در راه پیرى دیدم که کشت مى‏کرد، نام او ابو الحسن خرقانى بود، چون مرا بدید گفت: «اگر حق- تعالى- عالم پرارزن کردى و آنگاه مرغى بیافریدى و سوز این حدیث در سینه وى نهادى و گفتى: تا این مرغ عالم از این ارزن پاک نکند تو به مقصود نخواهى رسید و در این سوز و درد خواهى بود، اى ابو سعید! هنوز روزگارى نبود». از این سخن، قبض ما برخاست و واقعه حل شد».

نقل است که به آمل شد پیش ابو العباس قصّاب، مدتى اینجا بود. ابو العباس او را در برابر خود خانه داد، و شیخ پیوسته در آن خانه بودى و به مجاهده و ذکر مشغول بودى و چشم بر شکاف درمى‏ داشتى و مراقبت شیخ ابو العباس مى‏کردى. یک شب ابو العباس فصد کرده بود، رگش گشاده و جامه‏اش آلوده شده، از خانه بیرون آمد. او دوید و رگ او ببست و جامه او بستد و جامه خود پیش داشت تا درپوشید، و جامه ابو العباس نمازى کرد و هم در شب خشک کرد و پیش ابو العباس برد. ابو العباس گفت: «تو را درباید پوشید». پس جامه به دست خود، داد ابو سعید پوشید. بامداد اصحاب جامه شیخ در بر ابو سعید دیدند و جامه ابو سعید در بر شیخ، تعجب کردند ابو العباس گفت: «دوش بشارتها رفته است، جمله نصیب این جوانمرد مهنگى آمد.

مبارکش باد». پس ابو سعید را گفت: «بازگرد و به مهنه رو تا روزى چند این علم بر در سراى تو برند». شیخ با صدهزار فتوح به حکم اشارت بازگشت.

نقل است که ریاضت شیخ سخت بود، چنان که آن وقت که نکاح کرده بود و فرزندان پدید آمده، هم در کار بود، تا به حدى که گفت: «آنچه ما را مى‏بایست که حجاب به کلى مرتفع گردد و بت به کلى برخیزد حاصل نمى‏شد. شبى با جماعت خانه شدم و مادر ابو طاهر را گفتم تا پاى من به رشته‏یى محکم بازبست و مرا نگون کرد و خود برفت و در ببست. و من قرآن مى‏خواندم و گفتم: ختم کنم همچنان نگونسار. آخر خون به‏ روى من افتاد و بیم بود که چشم مرا آفتى رسد. گفتم: سود نخواهد داشت. همچنین خواهم بود. ما را از این حدیث مى‏باید، خواه چشم باش خواه مباش. و خون از چشم بر زمین چکید و از قرآن به فسیکفیکهم اللّه رسیده بودم. در حال این حدیث فروآمد و مقصود حاصل شد».

و گفت: «کوهى بود و در زیر آن کوه غارى بود که هر که در آن نگریستى زهره‏اش برفتى. بدانجا رفتم و با نفس گفتم: از آنجا فروافتى بمیرى، تا نخسبى و جمله قرآن ختم کنى. ناگاه به سجود رفتم. خواب غلبه کرد. فروافتادم. بیدار شدم، خود را در هوا دیدم.زنهار خواستم. حق- تعالى- مرا بر سر کوه آورد».

نقل است که یک روز زیر درختى بید فرودآمده بود و خیمه زده و کنیزکى ترک پایش مى‏مالید و قدحى شربت بر بالینش نهاده، و مریدى پوستینى پوشیده بود ودر آفتاب گرم استاده و از گرما استخوان مرید شکسته مى‏شد و عرق از وى مى‏ ریخت تا طاقتش برسید، بر خاطرش بگذشت که: «خدایا او بنده‏یى و چنین در عزّ و ناز، و من بنده‏یى و چنین مضطرّ و بیچاره و عاجز!» شیخ در حال بدانست. گفت: «اى جوانمرد! این درخت که تو مى‏بینى هشتاد ختم قرآن کردم سرنگونسار از این درخت درآویخته». و مریدان را چنین تربیت مى‏ کرد.

نقل است که رئیس بچه‏یى را به مجلس او گذر افتاد. سخن وى شنید. درد این حدیث دامنش گرفت. توبه کرد و زر و سیم و اسباب مبلغ (!) هر چه داشت همه در راه شیخ نهاد، تا شیخ هم در آن روز همه را صرف درویشان کرد- و هرگز شیخ از براى فردا هیچ ننهادى- پس آن جوان را روزه بر دوام و ذکر بر دوام و نماز شب فرمود، و یک سال خدمت مبرز پاک کردن فرمود و کلوخ راست کردن، و یک سال دیگر حمام تافتن و خدمت درویشان، و یک سال دیگر دریوزه فرمود. و مردمان به رغبتى تمام زنبیل او پر مى‏کردند، از آن که معتقد فیه بود. بعد از آن بر چشم مردمان خوار شد و هیچ‏چیز به وى نمى‏دادند و شیخ نیز اصحاب را گفته بود تا التفات بدو نمى‏ کردند و او را مى‏راندند و جفاها مى‏ کردند و با وى آمیزش نمى‏کردند، و او همه روز از ایشان مى‏رنجید اما شیخ با او نیک بود. بعد از آن شیخ نیز او را رنجانیدن گرفت و بر سر جمع سخن سرد با او گفت و زجر کرد و براند، و همچنان مى‏بود. اتفاق چنان افتاد که سه روز متواتر بود به دریوزه رفت و مویزى بدو نداد و او در این سه روز هیچ نخورده بود و روزه نگشاده بود، که شیخ گفته بود که در خانقاه هیچش ندهند. شب چهارم در خانقاه سماع بود و طعامهاى لطیف ساخته بودند و شیخ خادم را گفت که: «هیچش ندهید» و درویشان را گفت: «چون بیاید راهش ندهید». پس آن جوان از دریوزه بازرسید با زنبیل تهى و خجل و سه شبانروز گرسنه بوده و ضعیف گشته. خود را در مطبخ انداخت، راهش ندادند. چون سفره بنهادند بر سر سفره جایش ندادند. او بر پاى مى‏بود و شیخ و اصحاب در وى ننگریستند.

چون طعام بخوردند شیخ را چشم بر وى افتاد گفت: «اى ملعون مطرود بدبخت! چرا از پى کارى نروى؟». جوان را در آن ضعف و گرسنگى بزدند و بیرون کردند و در خانقاه در بستند. جوان، امید به کلى از خلق منقطع کرده و مال و جاه رفته و قبول نمانده و دین به دست نیامده و دنیا رفته، به هزار نیستى و عجز در مسجدى خراب شد و روى بر خاک نهاد و گفت: «خداوندا! تو مى‏دانى و مى‏بینى چگونه رانده شدم و هیچ کسم نمى‏پذیرد و هیچ دردى دیگر ندارم الّا درد تو و هیچ پناهى ندارم الّا تو». از این جنس زارى مى‏کرد و زمین مسجد را به خون چشم آغشته گردانیده. ناگاه آن حال بدو فروآمد و آن دولت که مى‏طلبید روى نمود- مست و مستغرق شد- شیخ در خانقاه اصحاب را آواز داد که: «شمعى برگیرید تا برویم». و شیخ و یاران مى‏رفتند تا بدان مسجد. جوان را دید روى بر خاک نهاده، و اشک باریدن گرفت. چون شیخ و اصحاب را دید گفت: «اى شیخ این چه تشویش است که بر سر من آوردى و مرا از حال خود شورانیدى؟». شیخ گفت: «تنها مى‏بایدت که بخورى؟ هر چه یافتى ما بدان شریکیم».

جوان گفت اى شیخ از دلت مى ‏آید که مرا آن همه جفا کنى؟». شیخ گفت: «اى فرزند تو از همه خلق امید نبریدى. حجاب میان تو و خدا ابو سعید بود، و در تو خبر از این یک بت نمانده بود. آن حجاب چنین از برابر تو برتوانست گرفت، و نفس تو چنین توانست شکست. اکنون برخیز که مبارکت باد».

نقل است از حسن مؤدّب که خادم خاص شیخ بود که گفت: «در نشابور بودم به بازرگانى. چون آوازه شیخ بشنیدم به مجلس او رفتم. چون چشم شیخ بر من افتادگفت: بیا که بر سر زلف تو کارها دارم- و من منکر صوفیان بودم- پس در آخر مجلس از جهت درویشى جامه‏یى خواست و مرا در دل افتاد که دستار خود بدهم. پس گفتم: مرا از آمل به هدیه آورده‏اند و ده دینار قیمت این است. تن زدم. شیخ دیگر بار آواز داد. هم در دلم افتاد باز پشیمان شدم. همچنین سوم بار، کسى در پهلوى من نشسته بود، گفت:شیخا! خداى با بنده سخن گوید؟.

شیخ گفت: از بهر دستارى طبرى خداى- تعالى- سه بار به این مرد که در پهلوى تو نشسته است سخن گفت و او مى‏گوید: ندهم که قیمت آن ده دینار است و از آمل به هدیه آورده‏ اند. چون این سخن بشنیدم لرزه بر من افتاد. پیش شیخ رفتم و جامه بیرون کردم و توبه کردم و هیچ انکارى در دلم نماند. هر مال که داشتم همه در راه شیخ نهادم و به خادمى او کمر بستم».

نقل است که پیرى گفت: «در جوانى به تجارت رفتم. در راه مرو چنان که عادت کاروانى باشد از پیش برفتم و خواب بر من غلبه کرد و از راه به یکسو رفتم و بخفتم و کاروان بگذشت و من در خواب بماندم تا آفتاب برآمد. از جاى برفتم. اثر کاروان ندیدم که همه راه ریگ بود. پاره‏یى بدویدم و راه گم کردم و مدهوش شدم. چون به خود بازآمدم یک طرف اختیار کردم، تا آفتاب گرم شد و تشنگى و گرسنگى بر من اثر کرد و دیگر قوّت رفتن نماند. صبر کردم تا شب شد. همه شب رفتم، چون روز شد به صحرایى رسیدم پرخاک‏وخاشاک، و گرسنگى و تشنگى به غایت رسید و گرمایى سخت شد، شکسته‏دل شدم و دل بر مرگ نهادم. پس جهد کردم تا خود را بر بلندى افگنم، و گرد صحرا نگریستم، از دور سبزیى دیدم، دلم قوى شد. روى بدان جانب نهادم چشمه آب بود. آب خوردم، و وضو ساختم و نماز کردم. چون وقت زوال شد یکى پدید آمد، روى بدین آب آورد. مردى دیدم بلندبالاى سفید پوست، محاسن کشیده و مرقعى پوشیده، به کنار آب آمد و طهارت کرد و نماز بگزارد و برفت. من با خود گفتم که: چرا به او سخن نکردى. پس صبر کردم تا نماز دیگر بازآمد. من پیش او رفتم و گفتم: اى شیخ از بهر خدا مرا فریاد رس که از نشابور و از کاروان جدا افتاده و بدین احوال شده، دست من بگرفت. شیر را دیدم که از آن بیابان برآمد و او را خدمت کرد. شیخ دهان به گوش شیر نهاد و چیزى بگفت: پس مرا بر شیر نشاند و گفت: چشم بر هم نه. هرجا که شیر باستد، تو از وى فرودآى. چشم بر هم نهادم. شیر در رفتن آمد و پاره‏ یى برفت و باستاد و من از وى‏ فرودآمدم. چشم باز کردم. شیر برفت. قدمى چند برفتم، خود را به بخارا دیدم. یک روز به در خانقاه مى‏گذشتم، خلقى بسیار دیدم، پرسیدم که: چه بوده است؟ گفتند: شیخ ابو سعید آمدست. من نیز رفتم، نگاه کردم، آن مرد بود که مرا بر شیر نشانده بود. روى به من کرد و گفت که: سرّ مرا تا من زنده‏ام به هیچ‏کس مگو، که هر چه در ویرانى بینند در آبادانى نگویند. چون این سخن بگفت: نعره از من برآمد و بى‏ هوش شدم».

نقل است که اول که شیخ به نشابور مى‏آمد آن شب سى تن از اصحاب ابو القاسم قشیرى به خواب دیدند که: آفتاب فروآمدى. استاد نیز آن خواب دید. روز دیگر آوازه در شهر افتاد که: شیخ ابو سعید مى‏رسد. استاد مریدان را حجت گرفت که: «به مجلس او مروید». چون شیخ ابو سعید درآمد، مریدان که خواب دیده بودند همه به مجلس او رفتند. استاد را از آن غبارى پدید آمد. به زیارت شیخ نیامد و یک روز بر سر منبر گفت که:

«فرق میان من و ابو سعید آن است که ابو سعید خداى را دوست مى‏دارد و خداى- تعالى- ابو القاسم را دوست مى‏دارد. پس ابو سعید ذرّه بود و ما کوهى». این سخن با شیخ گفتند. شیخ گفت: «ما هیچ نیستیم. آن کوه و آن ذرّه همه اوست». به استاد رسانیدند که: «شیخ چنین از بهر تو گفته است». استاد را از آن سخن انکارى پدید آمد. بر سر منبر گفت: «هر که به مجلس ابو سعید رود. مهجورى یا مطرودى بود». همان شب مصطفى را در خواب دید که مى‏رفت. استاد پرسید که: «یا رسول اللّه کجا مى‏روى؟». گفت: «به مجلس ابو سعید مى‏روم. هر که به مجلس او نرود مهجورى بود یا مطرودى». استاد چون از خواب درآمد، متحیّر عزم مجلس شیخ کرد. برخاست تا وضو کند. در متوضّا وجود را از بیرون جامه به دست گرفته بود و استبرا مى‏کرد- و وجود را از بیرون جامه به دست گرفتن سنت نیست- پس فراز شد و کنیزک را گفت: «برخیز و لگام و طرف زین بمال». پس بامداد برنشست و عزم مجلس شیخ کرد، و مشغله سگان مى‏آمد که یکدیگر را مى‏دریدند. استاد گفت: «چه بوده است؟». گفتند: «سگى غریب آمده است، سگان محله روى در وى آورده‏ اند

و در وى مى‏افتند». استاد با خود گفت: «سگى نباید کرد و در غریب نباید افتاد و غریب‏نوازى باید کرد. اینک رفتم به خدمت شیخ». از در مسجد درآمد، خلق متعجب بماندند. استاد نگاه مى‏کرد، آن سلطنت و عظمت شیخ مى‏دید. در خاطرش بگذشت که: «این مرد به فضل و علم از من بیشتر نیست. به معامله برابر باشیم، این اعزاز از کجا یافته است؟». شیخ به فراست بدانست. روى بدو کرد و گفت: «اى استاد این حال آن وقت جویند که خواجه نه به سنّت، وجود را گرفته بود و استبرا کند، پس کنیزک را گوید: برخیز و طرف زین بمال». استاد به یک‏بارگى از دست برفت و وقتش خوش گشت. شیخ چون از منبر فرودآمد به نزدیک استاد شد، یکدیگر را در کنار گرفتند، استاد از آن انکار برخاست و میان ایشان کارها بازدید آمد، تا استاد بار دیگر بر سر منبر گفت که: «هر که به مجلس ابو سعید نرود مهجور و مطرود بود، که اگر آنچه اول گفتم به خلاف این بود، اکنون چنین مى‏ گویم».

نقل است که استاد ابو القاسم سماع را معتقد نبود. یک روز به در خانقاه شیخ مى‏گذشت و در خانقاه سماعى بود. بر خاطر استاد بگذشت که: «قوم چنین فاش سر و پاى برهنه کرده، برگردند، در شرع عدالت ایشان باطل بود و گواهى ایشان نشنوند».

شیخ در حال کسى از پس استاد فرستاد که: «بگو: ما را در صفّ گواهان کى دیدى که گواهى بشنوند یا نه؟».

نقل است که زن استاد ابو القاسم که دختر شیخ ابو على دقّاق بود. از استاد دستورى خواست تا به مجلس شیخ رود. استاد گفت: «چادرى کهنه بر سر کن تا کسى را ظنّ نبود که تو کیستى». آخر بیامد و بر بام در میان زنان نشست. شیخ در سخن بود.

گفت: «این از ابو على دقّاق شنیدم، و اینک جزوى از اجزاى او». کدبانو که این بشنید بى‏هوش شد و از بام در افتاد. شیخ گفت: «خدایا بدین بام باز ببر، همان‏جا که بود». معلق در هوا بماند تا زنان بر بامش کشیدند.

نقل است که در نشابور امامى بود. او را ابو الحسن تونى گفتندى و شیخ را سخت منکر بود، چنان که لعنت مى‏کرد و تا شیخ در نشابور بود به سوى‏ خانقاه یک‏بار نگذشته بود. روزى شیخ گفت: «اسب را زین کنید تا به زیارت ابو الحسن تونى رویم».

جمعى به دل انکار مى‏کردند که: «شیخ به زیارت کسى مى‏رود که بر او لعنت مى‏کند؟».

شیخ با جماعتى برفتند. در راه منکرى بیرون آمد و شیخ را لعنت مى‏ کرد. جماعت قصد زخم او کردند. شیخ گفت: «آرام گیرید که خداى بر این لعنت به وى رحمت کند». گفتند:«چگونه؟». گفت: «او پندارد که ما بر باطلیم، لعنت بر آن باطل مى ‏کند از براى خدا». آن منکر چون این سخن بشنید در دست و پاى اسب شیخ افتاد و توبه کرد. گفت: «دیدید که لعنت که براى خدا کنند چه اثر دارد؟». پس شیخ باز راه کسى را بفرستاد تا ابو الحسن را خبر کند که: «شیخ به سلام تو مى ‏آید». درویش برفت و او را خبر کرد.

ابو الحسن تونى نفرین کرد و گفت: «او نزد من چه کار دارد؟ او را به کلیسیا مى‏باید رفت. که جاى او آنجاست». درویش بازآمد و حال بازگفت. شیخ عنان اسب بگردانید و گفت: «بسم اللّه، چنان باید کرد که پیر فرموده است». روى به کلیسیا نهاد. ترسایان به کار خویش بودند. چون شیخ را دیدند، همه گرد وى درآمدند که تا به چه کار آمده است؟- و صورت عیسى و مریم قبله‏گاه خود کرده بودند- شیخ بدان صورت‏ها بازنگریست و گفت: «أ أنت قلت للنّاس: اتّخذونى و امّى الهین من دون اللّه؟- تو مى‏گویى: مرا و مادرم را به خدا گیرید؟- اگر دین محمّد بر حق است همین لحظه هر دو سجده کنند خداى را». در حال آن هر دو صورت بر زمین افتادند چنان که رویهایشان سوى کعبه بود. فریاد از ترسایان برآمد و چهل تن زنّار ببریدند و ایمان آوردند. شیخ رو به جمع کرد و گفت: «هر که بر اشارت پیران رود چنین باشد از برکات آن پیر». این خبر به ابو الحسن تونى رسید. حالتى عظیم بدو درآمد. گفت: «آن چوب پاره بیارید- یعنى محفّه- مرا پیش شیخ ببرید». او را در محفّه پیش شیخ بردند. نعره مى‏زد و در دست و پاى شیخ افتاد و توبه کرد و مرید شیخ شد.

نقل است که قاضى صاعد که قاضى نشابور بود و منکر شیخ بود و شنیده بود که شیخ گفته: «اگر همه عالم خون طلق گیرد ماجز حلال نخوریم». قاضى یک روز امتحان را دو برّه فربه- هر دو یکسان، یکى از وجه حلال و یکى از حرام- بریان کرد و پیش شیخ فرستاد، و خود پیش رفت. قضا را چند ترک مست بدان غلامان رسیدند. طبقى که برّه حرام در آنجا بود از ایشان به زور گرفتند و بخوردند. کسان قاضى از در خانقاه درآمدند و یک بریان پیش شیخ نهادند. قاضى در ایشان مى‏نگریست. به هم برمى ‏آمد.

شیخ گفت: «اى قاضى فارغ باش که مردار به سگان رسید و حلال به حلال خواران».قاضى شرم زده شد و از انکار برآمد.

نقل است که روزى شیخ مستى را دید افتاده، گفت: «دست به من ده». گفت:«اى شیخ! برو که دستگیرى کار تو نیست. دستگیر بیچارگان خداست». شیخ را وقت خوش شد. نقل است که شیخ با مریدى به صحرا بیرون شد. در آن صحرا گرگ مردم خوار بود. ناگاه گرگ آهنگ شیخ کرد. مرید سنگ برداشت و در گرگ انداخت. شیخ گفت:«چه مى‏کنى؟ از بهر جانى با جانورى مضایقه نتوان کرد». و گفت: «اگر هشت بهشت در مقابله یک‏ذرّه نیستى ابو سعید افتد، همه محو و ناچیز گردد». و گفت: «به عدد هر ذرّه راهى است به حق، اما هیچ راه بهتر و نزدیکتر از آن نیست که راحتى به دل سلطانى رسد که ما بدین راه یافتیم».

نقل است که درویشى گفت: «او را کجا جوییم؟». گفت: «کجاش جستى که نیافتى؟ اگر یک‏قدم به صدق در راه طلب کنى، در هر چه نگرى او را بینى».

نقل است که شیخ را وفات نزدیک آمد. گفت: «ما را آگاه کردند که این مردمان که اینجا مى‏آیند تو را مى‏بینند، ما تو را از میان برداریم تا اینجا آیند ما را بینند». و گفت:«ما رفتیم و سه چیز به شما میراث گذاشتیم: رفت و روى و شست‏وشوى و گفت و گوى». و گفت: «فردا صدهزار باشند بى‏طاعت، خداوند ایشان را بیامرزد». گفتند:«ایشان که باشند؟». گفت: «قومى باشند که سر در سخن ما جنبانیده باشند».

نقل است که سخنى چند دیگر مى‏گفت و سر در پیش افگند. ابروى او فرومى‏شد و همه جمع مى‏گریستند، پس بر اسب نشست و به جمله موضعها که شبهاو روزها خلوتى کرده بود. رسید و وداع کرد.

نقل است که خواجه ابو طاهر پسر شیخ به مکتب رفتن سخت دشمن داشتى و از دبیرستان رمیدى. یک روز بر لفظ شیخ رفت که: «هر که ما را خبر آورد که درویشان مسافر مى‏رسند، هر آرزو که خواهد بدهم». ابو طاهر بشنید، بر بام خانقاه رفت. دید که جمعى درویشان مى‏آیند. شیخ را خبر داد. گفت: «چه مى‏ خواهى؟». گفت: «آن که به دبیرستان نروم». گفت: «مرو». گفت: «هرگز نروم». شیخ سر در پیش افگند، آنگاه گفت: «مرو، اما انّا فتحنا از بر یاد گیر». ابو طاهر خوش شد و انّا فتحنا از بر کرد. چون شیخ وفات کرد و چند سال برآمد، خواجه ابو طاهر وام بسیار داشت. به اصفهان شد، که خواجه نظام الملک آنجا حاکم بود. خواجه او را چنان اعزاز کرد که در وصف نیاید و در آن وقت علویى بود، عظیم منکر صوفیان بود. نظام الملک را ملامت کرد که: «مال خود به جمعى مى‏دهى که ایشان وضو نمى‏دانند و از علوم شرعى بى‏بهره‏اند. مشتى جاهل دست‏آموز شیطان شده». نظام الملک گفت: «چه گویى؟ که ایشان از همه چیز خبردار باشند و پیوسته به کار دین مشغول‏اند». علوى شنیده بود که ابو طاهر قرآن نمى‏ داند.

گفت: «اتفاق است که امروز بهتر صوفیان ابو طاهر است و او قرآن نمى‏داند».نظام الملک گفت: «او را بطلبیم که: تو سورتى از قرآن اختیار کنى تا برخواند». پس ابو طاهر را با جمعى از بزرگان و صوفیان حاضر کردند. نظام الملک علوى را گفت:«کدام سوره خواهى تا خواجه ابو طاهر برخواند؟». گفت: «سوره انّا فتحنا». پس ابو طاهر انّا فتحنا آغاز کرد و مى‏خواند و نعره مى‏زد و مى‏گریست. چون تمام کرد آن علوى خجل شد و نظام الملک شاد گشت. پس پرسید که: «سبب گریه و نعره زدن چه بود؟». خواجه ابو طاهر حکایت پدر را از اول تا آخر با نظام الملک گفت. کسى که پیش از هفتاد سال بیند که بعد از وفات او متعرّضى رخنه در کار فرزندان او خواهد کرد و آن رخنه را استوار کند، بین که درجه او چگونه باشد؟ پس اعتقاد او از آنچه گفته بود زیادت شد.

نقل است از شیخ ابو على بخارى که‏ گفت که: «شیخ را به خواب دیدم بر تختى نشسته. گفتم: یا شیخ ما فعل اللّه؟ شیخ بخندید و سه بار سر بجنبانید. گفت: گویى در میان افگند و خصم را چوگان شکست و مى‏زد از این سو بدان سو بر مراد خویش».

و السّلام و الاکرام.

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطار نیشابوری

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back to top button
-+=