آن ادب خورده ریاضت، آن پرورده عنایت، آن بیننده انوار طرایق، آن داننده اسرار حقایق، آن به حقیقت وارث نبى، شیخ وقت [ابو] عثمان مغربى- رحمه اللّه علیه از اکابر ارباب طریقت بود و از جمله اصحاب ریاضت و در مقام ذکر و فکر آیتى بود، و در انواع علم خطره داشت، و در تصوّف صاحب تصنیف بود و بسى مشایخ کبار را دیده بود و با نهرجورى و ابو الحسن الصّائغ صحبت داشته، و امام بود در حرم مدتى، در علوّ حال کس مثل او نشان نداد، و در صحت حکم فراست و قوّت هیبت و سیاست بىنظیر بود و صد و سى سال عمر یافت. گفت: «نگاه کردم در چنین عمرى در من هیچچیز نمانده بود که همچنان بر جاى بود که وقت جوانى، مگر امل».
نقل است که در اول بیست سال عزلت گرفت در بیابانها، چنان که در این مدت حسّ آدمى نشیند، تا از مشقت و ریاضت، بنیت او بگداخت و چشمهایش به مقدار سوراخ جوالدوزى بازآمد و از صورت آدمى بگشت و بعد از بیست سال، فرمان یافت از حق که: با خلق صحبت کن! با خود گفت: «ابتداى صحبت با اهل خدا و مجاوران خانه وى بود، مبارکتر بود». قصد مکّه کرد. مشایخ را از آمدن او به دلآگاهى بود، به استقبال او بیرون شدند، او را یافتند به صورت مبدّل شده و به حالى گشته که جز رمق خلق چیزى نمانده. گفتند: «یا ابا عثمان بیست سال بدین صفت زیستى که آدم و آدمیان در پیش کار تو عاجز شدند. ما را بگوى تا خود چرا رفتى و چه دیدى و چه یافتى و چرا بازآمدى؟» گفت: «به سکر رفتم و آفت سکر دیدم و نومیدى یافتم، به عجز بازآمدم. رفته بودم تا اصل برم آخر دست من جزبه فرع نرسید. ندا آمد که: یا با عثمان گرد فرع مىگرد و در حال مستى مىباش که اصل بریدن نه کار توست و صحو حقیقى در اوست. اکنون بازآمدم». جمله مشایخ گفتند: «یا با عثمان! حرام است از پس تو، به معبّران، که عبارت صحو و سکر کنند که تو انصاف جمله بدادى».
نقل است که گفت: «مرا در ابتداء مجاهده حال چنان بودى که وقت بودى که مرا از آسمان به دنیا انداختندى، من دوستتر داشتمى از آن که طعام بایستى خورد یا از بهر نماز فریضه طهارت بایستى کرد. زیرا که ذکر من غایب شدى و آن غیبت بر من دشوارتر از همه رنجها و سختتر بودى، و در حالت ذکر بر من چیزها مىرفت که نزدیک دیگران کرامت بود، و لکن آن بر من سختتر از کبیره آمدى، و خواستمى که هرگز خواب نیاید تا از ذکر بازنمانم».
نقل است که گفت: «یکبار با ابو الفارس بودم و آن شب عید بود. وى بخفت.مرا به خاطر آمد که: اگر روغن گاو بودى از براى این دوستان خداى- عزّ و جلّ- طعامى بساختمى، ابو الفارس را دیدم که در خواب مىگفت که: بینداز این روغن گاو از دست، و همچنین بر طریق تأکید سه بار مىگفت. بیدار کردم او را. گفتم: این چه بود که تو مىگفتى؟ گفت: در خواب چنان دیدمى که ما به جایى بودیمى بلند و چنانستى که گوییا خواستیم خداى- عزّ و جلّ- دیدن و دلها پر از هیبت گشته، تو در میان ما بودى اما در دست روغن گاو بودى تو را. گفتمى که: بینداز این روغن گاو از دست، یعنى حجاب تو است».
نقل است که گفت: «از غایت حلاوت ذکر نخواستمى که شب به خواب روم.حیلتى ساختمى بر سنگ لغزان به مقدار یکقدم در زیر آن وادى، و اگر فروافتادمى پاره پاره شدمى. پس بر چنین سنگى نشستمى تا خوابم نبرد از بیم فروافتادن. وقت بودى که مرا خواب بردى خود را خفته یافتمى ستان بر چنین سنگى خرد و معلّق در هوا، که به بیدارى بر آن دشوارتر توان خفت».
نقل است که یک روزى کسى گفت: «نزدیک ابو عثمان شدم و با خویش گفتم که: مگر ابو عثمان چیزى آرزو خواهد. گفت:پسندیده نیست آن که فراستانم که نیز آرزو خواهم و سؤال کنم؟».
نقل است که ابو عمرو زجّاجى گفت: «عمرى در خدمت شیخ ابو عثمان بودم و چنان بودم در خدمت که یک لحظه بى او نتوانستم بودن. شبى در خواب دیدم که کسى مرا گفت: اى فلان چند با بو عثمان از ما بازمانى؟ و چند با بو عثمان مشغول گردى و پشت به حضرت ما آورى؟ و یک روز بیامدم و با مریدان شیخ بگفتم که: دوش خواب عجب دیدهام. اصحاب گفتند هر یکى، که: نیز امشب خوابى دیدهایم. اما نخست تو بگوى تا چه دیدهاى». ابو عمرو خواب خود بگفت. همه سوگند خوردند که: «ما نیز بعینه همین خواب دیدهایم و همین آواز از غیب شنیدهایم». پس همه در اندیشه بودند که چون شیخ از خانه بیرون آید این سخن با او چگونه گوییم؟ ناگاه در خانه باز شد.
شیخ از خانه به تعجیل بیرون آمد، از غایت عجلت که داشت پاىبرهنه بود و فرصت نعلین در پاى کردن نداشت. پس روى به اصحاب کرد و گفت: چون شنیدید آنچه گفتند، اکنون روى از ابو عثمان بگردانید و حق را باشید و مرا بیش تفرقه مدهید».
نقل است که امام ابو بکر فورک نقل کرد که: «از شیخ ابو عثمان شنیدم که گفت:اعتقاد من جهت بود در حق- تعالى- تا آن وقت که در بغداد آمدم و اعتقاد درست کردم که او منزّه است از جهت. پس مکتوبى نوشتم به مشایخ مکّه که: من در بغداد به تازگى مسلمان شدم».
نقل است که یک روز ابو عثمان خادم را گفت: «اگر کسى تو را گوید: معبود تو بر چه حالت است، چه گویى؟» گفت: «گویم در آن حالت که در ازل بود». گفت: «اگر گوید در ازل کجا بود؟ چه گویى؟» گفت: «گویم بدان جاى که اکنون هست».
نقل است که عبد الرّحمن سلمى گفت: «به نزدیک شیخ ابو عثمان بودم کسى از چاه آب مى کشید. آواز از چرخ مىآمد. مىگفت: یا عبد الرّحمن! مىدانى که این چرخ چه مىگوید؟ گفتم: چه مى گوید؟ گفت: اللّه اللّه».
گفت: «هر که دعوى سماع کند واو را از آواز مرغان و آواز ددها و از باد او را سماع نبود در دعوى سماع دروغ زن است». و سخن اوست که: «بنده در مقام ذکر چون دریا شود. از اوجویها مىرود به هر جایى به حکم خداوند و در وى حکم نبود جز خداى تعالى- و همه کون را بیند بدان که او را بود. چنان که هیچچیز در کون از آسمان و زمین و ملکوت بر او پوشیده نماند، تا مورى که در همه کون بجنبند بداند و ببیند، و حقیقت توحید آنجا تمام شود و از ذکر چندان حلاوت بود که خواهد که نیست شود و مرگ به آرزو جوید که طاقت چشیدن آن حلاوت ندارد».
نقل است که استاد ابو القاسم قشیرى گفت: «ابو عثمان چنین بود که طاقت لذّت ذکر نداشت، خویشتن را از خلوت برون انداخت و بگریخت. یکبار گفت: کلمه لا اله الّا اللّه باید که ذاکر با علم خود بیامیزد. هر چه در دلش آید از نیک و بد، او به قوه و سلطنت این کلمه، آن همه را دور کند و بدین صمصام غیرت سر آن خیال برگیرد. وراى این همه است حق، تعالى و تقدس».
و گفت: «هر آنکس که انس وى به معرفت و ذکر خداى- تعالى- بود، مرگ آن انس وى را ویران نکند، بل که چندان انس و راحت زیاده شود، از آن که اسباب شوریده از میان برخیزد و محبت صرف بماند».
گفت: «به جناب اعظم رفیع، دلیل دو چیز است: نبوت و حدیث. پس نبوت مرتفع شد، ختم انبیا بگذشت، اکنون حدیث بمانده است، و راهش مجاهده و ذکر است. پس این عمر اندک بها را در عوض چنین وصال عزیز دانند، سخت مختصر است و سخت ارزان. پس اى بیچاره! چه آورده است تو را بدان که این اندک بها را اندر بهاى فراق دایم کردن؟ آخر از چه افتادست این جوانمردى بدین جایگاهى؟» و گفت: «هر که خلوت بر صحبت اختیار کند باید که از یاد کردن همه چیزها خالى بود مگر از یاد کردن خداى- تعالى- و از همه ارادتها خالى بود مگر از رضاى خداى- تعالى- و از مطالبت نفس خالى بود به جمله اسباب، که اگر بدین صفت نباشد خلوت او را هلاک و بلا بود».
و گفت: «عاصى به از مدّعى، زیرا که عاصى توبه کند و مدعى در حال دعوى خویش گرفتار آمده بود». و گفت: «هر که صحبت درویش از دست بدارد و صحبت توانگران اختیار کند، او را به مرگ و کورى مبتلا کنند». و گفت: «هر که دست به طعام توانگران دراز کند به شره و شهوت، هرگز فلاح نیابد و در این عذر نیست مگر کسى را که مضطر بود». و گفت: «هر که به احوال خلق مشغول شد حال خویش ضایع کرد». گفتند که: «فلانى سفر مىکند». گفت: «سفر او چنان مىباید که از هوا و شهوت و مراد خویش کند، که سفر غربت است و غربت مذلّت و مؤمن را روا نیست که خود را ذلیل گرداند». پرسیدند از خلق، گفت: «قالبها است که احکام قدرت بر ایشان مى رود، و دلهاى خلایق را دو روى آفریده شده است: یکى جانب عالم ملکوت و دیگر جانب عالم شهادت و آن معارفى که خطوط از اوج قلوب است بر آن روى است که مقابل ملکوت است و آنگاه عکس آن معارف مقدسه از آن روى بدین روى دیگر زند و آن روى بدین دیگر باززند تا او را از هژده هزار عالم خبر دهد و عکس آن حقایق را که ضیاء نور است چون فروغ بدین روى زند که عالم شهادت است، آن را نام معرفت شود».
سؤال کردند از منقطعان راه که: «به چه چیز منقطع شدند؟». گفت: «از آن که در نوافل و سنن و فرایض خلل آوردند». سؤال کردند از صحبت، گفت: «نیکویى صحبت آن باشد که فراخ دارى بر برادر مسلمان آنچه بر خود مىدارى، و در آنچه او را بود طمع نکنى و قبول کنى جفاى او، انصاف او بدهى و از وى انصاف طلب نکنى و مطیع او باشى و او را تابع خود ندانى، و هر چه از وى بر تو رسد تو آن را از وى بزرگ و بسیار شمارى و هر چه از تو بدو رسد احقر و اندک دانى». و گفت: «فاضلترین چیزى که مردمان آن را ملازمت کنند در این طریق، محاسبت خویش است و مراقبت و نگاه داشتن کارها به علم». و گفت: «اعتکاف حفظ جوارح است در تحت اوامر». و گفت: «هیچکس چیزى نداند تا که ضد آن نداند و از براى این است که درست نگردد مخلص را اخلاص، مگر بعد از آن که ریا را دانسته باشد و مفارقت از ریا دانسته بود». و گفت: «هر که بر مرکب خوف نشیند، به یکبار نومید شود و هر که بر مرکب رجا نشیند کاهل شود، و لیکن گاه بر آن و گاه بر این و گاه میان این و آن». و گفت: «عبودیّت اتّباع امر است بر مشاهده امر». و گفت: «شکر شناختن عجز خود است از کمال شکر نعمت». و گفت: «تصوّف قطع علایق است و رفض خلایق و اتصال به حقایق». و گفت: «علامت شوق دوست داشتن مرگ است در حال راحت». و گفت: «غیرت از صفات مریدان باشد و اهل حقایق را نبود».
و گفت: «عارف از انوار علم روشن گردد تا بدان عجایب غیب بیند».
و گفت:«مثل مجاهده مرد در پاک کردن دل، چنان است که کسى را فرمایند که این درخت برکن. هر چند اندیشه کند که برکند نتواند. گوید که صبر کنیم تا قوّت یابیم. آنگاه هر چند دیرتر رها کند، درخت قوىتر گردد و او ضعیفتر مىشود و به کندن دشوارتر».
و گفت:«هر که را ایمان بود با اولیا، از اولیاست». و گفت: «اولیا مشهور بود اما مفتون نبود».
نقل است که چون شیخ ابو عثمان بیمار شد، طبیب آوردند، گفت: «مثل اطباء من مثل برادران یوسف است که پرورشدهنده، قدرت بود، و برادران تدبیر در کار او مىکردند». یعنى تدبیر خلق نیز از تقدیر قدرت است.
نقل است که به وقت وفات سماع خواست، وصیت کرد که: «بر جنازه من، امام ابو بکر فورک بر من نماز کند». این بگفت و وفات کرد. علیه الرّحمه.
تذکره الأولیاء//فریدالدین عطارنیشابوری