تذكره الأولياء ونفحات الانسشعرا-ب

۴۳ ذکر جنید بغدادى، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

 

آن شیخ على الاطلاق، آن قطب به استحقاق، آن منبع اسرار، آن مرتع انوار، آن سبق برده به استادى، سلطان طریقت جنید بغدادى- رحمه اللّه علیه- شیخ المشایخ عالم بود و امام الائمّه جهان، و در فنون علم کامل و در اصول و فروغ مفتى، و در معاملات و ریاضات و کرامات و کلمات لطیف و اشارات عالى بر جمله سبقت داشت و از اوّل حال تا آخر روزگار پسندیده بود و مقبول، و محبوب همه فرقت بود و جمله بر امامت او متّفق بودند، و سخن او در طریقت حجّت است و به همه زبانها ستوده. و هیچ‏کس به ظاهر و باطن او انگشت نتوانست نهاد به خلاف سنّت، و اعتراض نتوانست کرد مگر کوران. و مقتداى اهل تصوّف بود و او را سیّد الطّائفه و لسان القوم خواندند و اعبد المشایخ نوشتند و طاوس العلماء و سلطان المحقّقین.

و در شریعت و حقیقت به اقصى‏ الغایه بود، و در زهد و عشق بى ‏نظیر و در طریقت مجتهد، و بیشتر مشایخ بغداد در عصر او و بعد از وى مذهب او داشته‏اند. و طریق او طریق صحو است به خلاف طیفوریان که اصحاب بایزیداند. و معروف‏تر طریقى در طریقت و مشهورترین مذهبى مذهب جنید است، و در وقت او مرجع مشایخ، او بود و او را تصانیف عالى است در اشارات و حقایق و معانى.

و اوّل کسى که علم اشارت منتشر کرد، او بود و با چنین روزگارى بارها دشمنان و حاسدان به کفر و زندقه او گواهى دادند. و صحبت محاسبى یافته و خواهرزاده سرى بود و مرید وى.روزى از سرى پرسیدند که: «هیچ مرید را درجه از درجه پیر بلندتر باشد؟».

گفت: «باشد، و برهان آن ظاهر است: جنید را درجه بالاى درجه من است». و جنید همه درد و شوق بود و در شیوه معرفت و کشف توحید شأنى رفیع داشت و در مجاهده و مشاهده و فقر آیتى بود، تا از او نقل است که با آن عظمت که سهل تسترى داشت، جنید گفت: «سهل صاحب آیات و سبّاق غایات بود و لکن دل نداشته است ملک صفت بوده است، ملک صفت [نبوده است‏]. چنان که آدم- علیه السّلام- که همه درد و عبادت بود». یعنى: دردمندى کارى دیگر است و ایشان دانند که چه گویند، ما را کار با نقل است و ما را نرسد کسى را از ایشان بر دیگرى تفضیل نهادن.و ابتداى حال او آن بود که از کودکى باز درد زده بود و طلب کار و با ادب و بافراست و فکرت، و تیزفهمى عجب بود. یک روز از دبیرستان بازخانه آمد. پدر را دید گریان. گفت: «چه بوده است؟».

گفت: «امروز چیزى از زکات مال پیش خال تو- یعنى:سرى- بردم، قبول نکرد. مى‏گریم که عمر خود در این پنج درم صرف کردم و هیچ دوستى از دوستان خداى را نمى‏شاید». جنید گفت: «به من ده تا ببرم، که بستاند».بستد و روانه شد و در خانه خال بزد. گفت: «کى است؟». گفت: «منم جنید». درش نگشادند. گفت: «این قراضه بستان».

سرى گفت: «نمى‏ ستانم». گفت: «بدان خداى که با تو این فضل و با پدرم این عدل کرده است که بستانى». سرى گفت: «اى جنید! با من چه فضل و با او چه عدل کرده است؟». جنید گفت: «با تو این فضل کرد که درویشى داد و با پدرم آن عدل کرد که او را به دنیا مشغول گردانید. تو اگر خواهى قبول کنى و اگر خواهى ردّ کنى. و او اگر خواهد و اگر نه، زکات مال به مستحق باید رسانید». سرى را این سخن خوش آمد. گفت: «اى پسر! پیش از آن که این‏ زکات قبول کنم، تو را قبول کردم». و در بگشاد و آن زر بستد و او را در دل خود جاى داد.

و جنید هفت‏ ساله بود که سرى او را به حج برد و در مسجد الحرام مسئله شکر مى‏رفت در میان چهارصد پیر، و چهارصد قول بگفتند در شرح و بیان شکر، هر کسى‏ قولى. سرى، جنید را گفت! «تو نیز چیزى گو». جنید گفت: «شکر آن است که نعمتى که خداى- عزّ و جلّ- تو را داده است، بدان نعمت در وى عاصى نشوى و نعمت او را سرمایه معصیت نسازى». چون جنید این بگفت، هر چهارصد گفتند: «احسنت یا قرّه عین الصّدّیقین». و همه اتّفاق کردند که بهتر از این نتوان گفت. [تا سرى گفت‏]: «یا غلام! زود باشد که حظّ تو از خداى [زبان تو بود]». جنید گفت: «من بدین مى‏ نگرستم که سرى گفت. پس شیخ گفت: این از کجا آوردى؟ گفتم: از مجالس تو».

پس باز بغداد آمد و آبگینه‏فروشى کردى و هر روز به دکان شدى و پرده فروگذاشتى و چهارصد رکعت نماز کردى. مدّتى بر این بگذشت. پس دکان رها کرد. و خانه‏یى بود در دهلیز خانه سرى. در آنجا نشست و به پاسبانى دل مشغول گشت و سجاده در عین مراقب بازکشید تا هیچ‏چیز دون حق بر خاطر او گذر نکرد و چهل سال هم چنین بنشست، چنان که سى سال نماز خفتن بگزاردى و بر پاى ایستادى و تا صبح «اللّه» مى‏ گفتى و هم بدان وضو نماز صبح بگزاردى. گفت: چون چهل سال برآمد، مرا گمان افتاد که به مقصود رسیدم. در ساعت هاتفى آواز داد که: «یا جنید! گاه آن آمد که زنّارگوشه‏یى به تو وانماییم». چون این بشنیدم، گفتم: «خداوندا! جنید چه گناه کرده است که چنین است؟». ندایى شنیدم که: «گناهى بیش از این مى‏ خواهى که تو، هستى». آه کرد و سر درکشید و گفت: «من لم یکن للوصال اهلا، فکلّ احسانه ذنوب».

پس جنید در آن خانه بنشست و همه‏شب «اللّه، اللّه» مى ‏گفت. زبان در کار او دراز کردند و حکایت او با خلیفه گفتند. خلیفه گفت: «او را بى‏ حجّتى منع نتوان کرد».

گفتند: «خلق به سخن او در فتنه مى‏ افتند». خلیفه کنیزکى داشت و به سه هزار دینار خریده بود و به جمال او کسى نبود و خلیفه عاشق او بود. فرمود تا او را به لباس فاخر و جواهر نفیس بیاراستند و او را گفتند: «پیش‏ جنید رو و روى بگشاى و خود را و جامه را و جواهر را بر او عرضه کن و بگو که: من مال بسیار دارم و دلم از کار جهان گرفته است.آمدم تا مرا بخواهى تا در صحبت تو روى در طاعت آرم، که دلم با هیچ‏کس قرار نمى‏گیرد. و خود را بر وى عرضه کن و حجاب بردار و در این باب جدّى بلیغ نماى».

پس خادمى با وى روان کرد. کنیزک با خادم پیش شیخ آمدند و آنچه تقریر کرده بود، به اضعاف آن به جاى آوردند. جنید را بى‏اختیار چشم بر وى افتاد. خاموش شد و هیچ جواب نداد. و کنیزک آن حکایت مکرّر مى‏کرد و جنید سر در پیش افگنده، ناگاه سر بر آورد و گفت: «آه» و در آن کنیزک دمید، در حال بیفتاد و بمرد. خادم برفت و با خلیفه حال بازگفت. خلیفه را آتش در جان افتاد و پشیمان شد و گفت: «هر که با مردان آن کند که نباید کرد، آن بیند که نباید دید». برخاست و پیش جنید رفت و گفت: «چنین کس را به خدمت باید رفت». پس جنید را گفت: «اى شیخ! آخر دلت داد که چنان صورت را بسوزى؟». جنید گفت: «اى امیر المؤمنین! تو را شفقت بر مؤمنان این است که خواستى تا ریاضت و بى‏خوابى و جان کندن چهل ساله مرا به باد دهى؟ من خود در میانه کى ‏ام؟امّا مکن تا نکنند».

بعد از آن کار جنید بالا گرفت و آوازه او به عالم رسید و در هر چه او را امتحان کردند، هزار چندان آمد. و در سخن آمد. تا وقتى گفت که: «با مردمان سخن نگفتم تا سى کس از ابدال اشارت نکردند که: شاید که تو خلق را به خدا خوانى».

و گفت:«دویست پیر را خدمت کردم که بیش از هفت از ایشان اقتدا را نشایست». و گفت: «ما این تصوّف به قیل و قال نگرفتیم و به جنگ و کارزار به دست نیاورده‏ایم، امّا از گرسنگى و بى‏خوابى یافته‏ایم و دست داشتن از دنیا و بریدن از آنچه دوست داشته‏ایم و در چشم آراسته». و گفت: «این راه کسى رود که کتاب خداى- عزّ و جلّ- بر دست راست گرفته باشد و سنّت مصطفى- علیه السّلام- بر دست چپ گرفته، و به روشنایى این دو شمع مى‏رود تا نه درمغاک شبهت افتد و نه در ظلمت بدعت». و گفت: «شیخ ما در اصول و فروع و بلا کشیدن، امیر المؤمنین علىّ [مرتضى‏] است- علیه السّلام- مرتضى را در گزاردن حربها، از او چیزها حکایت کردند که کس طاقت شنیدن آن ندارد، که او امیرى بود که خداوند- تعالى- او را چندان علم و حکمت کرامت کرده بود».

و گفت: «اگر مرتضى یک سخن به کرامت نگفتى، اصحاب طریقت چه کردندى؟». واین سخن آن است که از مرتضى سؤال کردند که: «خداى- عزّ و جلّ- را به چه شناختى؟»، گفت: «بدان که شناسا گردانید مرا به خود، که او خداوندى است که او را شبه نیست و او را در نتوان یافت به هیچ وجهى و او را قیاس نتوان کرد به هیچ خلقى، که او نزدیک است در دورى خویش و دور در نزدیکى خویش، بالاى همه چیزهاست و نتوان گفت که تحت او چیزى هست. و او نیست از چیزى و نیست چون چیزى و نیست در چیزى [و نیست به چیزى‏]. سبحان آن خدایى که او چنین است، و چنین نیست هیچ‏چیز از غیر او»- و اگر شرح این سخن دهد به مجلّدها برآید، فهم من فهم-

و گفت:«ده هزار مرید صادق را با جنید در نهج صدق کشیدند و در معرفت همه را به دریاى قهر فرومى‏بردند تا ابو القاسم جنید را بر سر آوردند و از وى خورشید فلک ارادت ساختند».

و گفت: «اگر من هزار سال بزیم، از اعمال یک‏ذرّه کم نکنم مگر که مرا از آن بازدارند». و گفت: «به گناه اوّلین و آخرین من مأخوذم که ابو القاسم را از عهده نقیر و قطمیر بیرون مى‏باید آمد»- و این نشان آمدن کلّیت بود. چون کسى خود را کلّ بیند و خلایق را به مثابت اعضاء خود بیند و به مقام المؤمنون کنفس واحده برسد، سخنش این بود، که ما اوذى نبى مثل ما أوذیت- و گفت: «روزگار چنان گذاشتم که اهل آسمان و زمین بر من گریستند، باز چنان شدم که [من‏] بر عیب ایشان گریستم. اکنون چنان شدم که نه از ایشان خبر دارم و نه از خود». و گفت: «ده سال بر در دل نشستم و به پاسبانى دل را نگه داشتم تا ده سال دل من [مرا] نگه داشت، اکنون بیست سال است که نه [من‏] از دل خبر دارم ونه دل از من خبر دارد».

و گفت: «خداى- تعالى- سى سال به زبان جنید سخن گفت با خلق و جنید در میانه نه و خلق را خبر نه». و گفت: «بیست سال بر حواشى این علم سخن گفتم، امّا آنچه غوامض آن بود نگفتم، که زبانها را از گفتن آن منع کرده‏اند و دل را از ادراک محروم». و گفت: «خوف مرا منقبض مى‏گرداند و رجا منبسط مى‏کند. پس هرگاه که منقبض شوم به خوف، آنجا فنا شوم و هرگه که منبسط شوم‏ به رجا، مرا به من بازدهند». و گفت: «اگر فردا خداى- تعالى- مرا گوید که: مرا ببین، نبینم. گویم: چشم در دوستى غیر بود و بیگانه، و غیرت مرا از دیدار بازمى‏دارد. که در دنیا بى‏واسطه چشم مى‏دیدم».

و گفت: «تا بدانستم که انّ الکلام لفى الفؤاد، سى‏ساله نماز را قضا کردم». و گفت: «بیست سال تکبیر اوّل از من فوت نشد، چنان که اگر در نمازى مرا اندیشه دنیاوى درآمدى، آن نماز را قضا کردمى، و اگر اندیشه آخرت و بهشت درآمدى، سجده سهو کردمى». یک روز اصحاب را گفت: «اگر دانمى که نمازى بیرون فریضه، فاضل‏تر از نشستن با شما بودى، هرگز با شما ننشستمى».

نقل است که جنید پیوسته روزه داشتى، چون یاران درآمدندى، با ایشان روزه گشادى، و گفتى: «فضل مساعدت با برادران کم از فضل روزه نبود».

نقل است که میان جنید و ابو بکر کتّانى هزار مسئله مراسلت بودى. چون کتّانى وفات کرد، فرمود که: «این مسایل به دست کس مدهید و با من در خاک نهید». جنید گفت: «من چنان دوست مى‏داشتم که آن مسایل به دست کس نیفتد».

نقل است که جنید جامه به رسم علما پوشیدى. اصحاب گفتند: «اى پیر طریقت! چه باشد اگر براى خاطر اصحاب مرقّع درپوشى؟». گفت: «اگر دانمى که به مرقّع کارى برآمدى، از آهن و آتش لباسى ساختمى و درپوشیدمى. لکن هر ساعت در باطن ندا مى‏ کنند که: لیس الاعتبار بالخرقه، انّما الاعتبار بالحرقه».

چون جنید را سخن بلند شد، سرى سقطى گفت: «تو را وعظ باید گفت». جنید متردّد خاطر شد و رغبت نمى‏کرد و مى‏ گفت: «با وجود شیخ ادب نباشد سخن گفتن». تا شبى مصطفى را- علیه الصّلاه و السّلام- به خواب دید که گفت: «سخن گوى». بامداد برخاست تا با سرى گوید. سرى را دید بر در ایستاده. گفت: «در بند آن بودى که دیگران تو را گویند: سخن گوى؟ اکنون باید گفت، که سخن تو را سبب نجات عالمیان گردانیده‏اند. چون به گفتار مریدان نگفتى و به شفاعت مشایخ بغداد نگفتى و من گفتم و نگفتى، اکنون چون پیغمبر- علیه الصّلاه و السّلام- فرمود، بباید گفت». جنید اجابت کرد و استغفار کرد. سرى را گفت: «تو چه دانى که من پیغمبر [را]- علیه السّلام- به خواب دیدم؟». سرى گفت: «من خداى- عزّ و جلّ- را به خواب دیدم و فرمود که: رسول را فرستادم تا جنید را بگوید تا بر منبر سخن گوید». گفت: «بگویم به شرط آن که از چهل تن زیادت نباشند». روزى مجلس گفت. چهل تن حاضر بودند، هجده تن جان بدادند و بیست و دو بى‏ هوش شدند و ایشان را بر گردن نهادند و بازخانه‏ ها بردند.

روزى در جامع مجلس گفت. غلامى ترسا درآمد- چنان که [کس‏] ندانست که او ترساست-و گفت: «ایّها الشّیخ! قول پیغمبر است که: اتّقوا فراسه المؤمن، فانّه ینظر بنور اللّه»- بپرهیزید از فراست مؤمن که او به نور خداى عزّ و جلّ مى‏ نگرد- جنید گفت:«قول آن است که مسلمان شوى و زنّار ببرى که وقت مسلمانى است». در حال مسلمان شد. خلق غلوّ کردند. چون مدّتى مجلس گفت، ترک کرد و در خانه متوارى شد. هر چند درخواست کردند، اجابت نکرد. گفت: «مرا خوش مى‏آید. خود را هلاک نتوانم کرد».

بعد از آن به مدّتى دیگر به منبر شد و سخن آغاز کرد، بى‏آن که گفتند. پس از آن از او سؤال کردند که: «در این چه حکمت بود؟». گفت: «در حدیث یافتم که رسول- علیه الصّلاه و السّلام- فرموده است که: در آخر زمان زعیم قوم آن‏کس بود که بترین ایشان بود و ایشان را وعظ گوید. و من خود را بترین خلق مى‏دانم. براى سخن پیغمبر- علیه السّلام- سخن مى‏ گویم تا سخن او را خلاف نکرده باشم».

و از او پرسیدند که: «بدین درجه به چه رسیدى؟». گفت: «بدان که چهل سال بر آستانه او به قدم مجاهده ایستاده بودم». یعنى [بر] آستانه‏ سرى.

نقل است که گفت: «یک روز دلم گم شده بود. گفتم: الهى! دل من بازده. ندایى شنیدم که: یا جنید! ما دل بدان ربوده‏ایم که با ما بمانى. تو باز مى‏ خواهى تا با غیر ما بمانى؟».

نقل است که چون حسین بن منصور- رحمه اللّه- در غلبه حالات از عمرو بن عثمان مکّى تبرّا کرد و پیش جنید آمد، جنید گفت: «به چه آمده‏اى؟ چنان نباید که با سهل تسترى و عمرو عثمان کردى». حسین گفت: «صحو و سکر دو صفت‏اند بنده را، و پیوسته بنده از خداوند خود [محجوب تا] اوصاف وى فانى شود». جنید گفت: «اى ابن منصور! خطا کردى. در صحو و سکر از آن خلاف نیست، که صحو، عبارت است ازصحّت حال با حق، و این در تحت صفت و اکتساب خلق نیاید، و من اى پسر منصور! در کلام تو فضول بسیار مى‏بینم و عبارات بى‏ معنى».

نقل است که جنید گفت: جوانى را دیدم [در بادیه‏] زیر درخت مغیلانى. گفتم:«چه نشانده است تو را؟». گفت: «حالى داشتم. اینجا گم شد. ملازمت کرده‏ام تا بازیابم».

جنید گفت: به حج رفتم. چون بازگشتم، هم چنان نشسته بود. گفتم: «سبب ملازمت چیست؟». گفت: «آنچه مى‏جستم، اینجا یافتم. لاجرم اینجا ملازمت مى‏ نمایم».

جنید گفت: «ندانم که کدام شریف‏تر از این دو حال: ملازمت در طلب یا ملازمت دریافت حال؟».

نقل است که شبلى گفت: «اگر حق- تعالى- در قیامت مرا مخیّر کند میان بهشت و دوزخ، من دوزخ اختیار کنم. از آن که بهشت مراد من است و دوزخ مراد دوست. هر که اختیار خود بر اختیار دوست نگزیند، نشان محبّت باشد». جنید را از این سخن خبر دادند. گفت: «شبلى کودکى مى‏کند، که اگر مرا مخیّر کنند، من اختیار نکنم. گویم: بنده را به اختیار چه کار؟ هرجا که فرستى بروم و هرجا که بدارى بباشم. مرا اختیار آن باشد که تو خواهى».

نقل است که یک روز کسى پیش جنید آمد و گفت: «ساعتى حاضر باش تا سخنى گویم». جنید گفت: «اى عزیز! تو از من چیزى مى‏طلبى که مدّتى است تا من مى‏طلبم، و مى‏خواهم که یک نفس با حق- تعالى- حاضر شوم، نیافتم. این ساعت به تو حاضر چون توانم شد؟».

نقل است که رویم گفت: در بادیه رفتم.عجوزى را دیدم عصا در دست و میان بسته. گفت: «چون به بغداد رسى، جنید را بگوى که: شرم ندارى که حدیث او کنى در پیش عوامّ؟». چون رسالت گزاردم، جنید گفت: «معاذ اللّه که ما حدیث او مى‏کنیم، که از او حدیث نتوان کرد».

نقل است که یکى از بزرگان رسول را- علیه الصّلاه و السّلام- به خواب دید نشسته و جنید حاضر، کسى فتوى درآورد. پیغمبر- علیه الصّلاه و السّلام- فرمود که:

«به جنید ده تا جواب گوید». گفت: «یا رسول اللّه! در حضور تو چگونه کسى جواب فتوى دهد؟». گفت: «چندان که همه انبیا را به همه امّت خود مباهات است، مرا به جنید مباهات است».

جعفر بن نصیر گفت که: جنید درمى به من داد که: «انجیر وزیرى و زیت بستان». بخریدم. نماز شام چون روزه گشاد، یک انجیر در دهان نهاد. پس بینداخت و بگریست و مرا گفت: «بردار». گفتم: «چه بود؟». گفت: «هاتفى آواز داد که: شرم ندارى که چیزى که براى ما بر خود حرام کرده‏اى، باز گرد آن مى‏گردى؟». و این بیت برخواند:

نون الهوان من الهوى مسروقه و صریع کلّ هوى صریع هوان‏

نقل است که یک‏بار رنجور شد و گفت: «اللّهمّ اشفنى». هاتفى آواز داد که: «اى جنید! میان بنده و خداى چه کار دارى؟ تو در میان میا و بدانچه تو را فرموده‏اند مشغول باش و بدانچه مبتلا کرده‏اند، صبر کن. تو را به اختیار چه کار؟».

نقل است که یک‏بار به عیادت درویشى رفت و درویش مى‏نالید. گفت: «از که مى‏نالى؟». درویش خاموش شد. گفت: «این صبر با که مى‏ کنى؟». درویش فریاد برآورد و گفت: «نه سامان نالیدن است و نه قوّت صبر کردن».

نقل است که یک‏بار جنید را پاى درد کرد. فاتحه خواند و بر پاى دمید. هاتفى آواز داد که: «شرم ندارى که کلام ما در حقّ خود صرف کنى؟».

نقل است که یک‏بار چشمش درد کرد. طبیب گفت: «اگر چشمت به کار است، آب مرسان». چون طبیب برفت، وضو ساخت و نماز کرد و به خواب فروشد چون‏ بیدار شد، چشمش نیک شده بود. آوازى شنید که: «یا جنید! در رضاى ما ترک چشم کردى، اگر بدین عزم دوزخیان را از ما خواستى، اجابت افتادى». چون طبیب بازآمد، چشم او نیک دید. گفت: [ «چه کردى؟». گفت‏]: «وضو و نماز». طبیب ترسا بود. در حال ایمان آورد و گفت: «این علاج خالق است نه علاج مخلوق. و درد چشم مرا بود نه تو را و طبیب تو بودى نه من».

نقل است که بزرگى پیش جنید مى‏آمد، ابلیس را دید که از پیش او مى‏ گریخت.چون پیش جنید آمد، او را دید که گرم شده و خشم در وى پیدا، و یکى را مى‏ رنجانید.

گفت: «یا شیخ! من شنیدم که ابلیس را بیشتر در آن وقت دست بود بر فرزند آدم که او در خشم بود، و تو این ساعت در خشمى، و ابلیس را دیدم که از تو مى‏گریخت!». جنید گفت: «نشنیده‏اى و ندانسته‏اى که ما به خود در خشم نشویم؟ بلکه به حق در خشم شویم. لاجرم ابلیس هیچ‏وقت از ما چنان نگریزد که آن وقت که خشم گیریم. خشم دیگران به حظّ نفس خود بود و اگر نه آن بودى که حق- تعالى- فرموده است که:اعوذ باللّه من الشّیطان الرّجیم گویند، من هرگز استعاذت نخواستمى».

نقل است که گفت: خواستم تا ابلیس را ببینم. در مسجد ایستاده بودم. پیرى را دیدم که از دور مى‏آمد. چون او را بدیدم، وحشتى در من پیدا شد. گفتم: «تو کیستى؟».

گفت: «من، آرزوى تو». گفتم: «اى ملعون! چه چیز تو را از سجده آدم بازداشت؟».

گفت: «یا جنید! تو را چه صورت بندد که من غیر او را سجده کنم؟». جنید گفت: «من متحیّر ماندم در سخن او. به سرّ من ندا آمد که بگوى که: دروغ مى‏گویى، که اگر تو بنده بودى، امر او را منقاد بودى و از امر او بیرون نیامدى و به نهى او تقرّب نکردى». ابلیس چون این بشنید، بانگى کرد و گفت: «باللّه که مرا سوختى» و ناپدید شد.

نقل است که شبلى روزى گفت: «لا حول و لا قوه الّا باللّه». جنید گفت: «این گفتار تنگ دلان است و تنگ‏دلى از دست داشتن رضا بود به قضا».

یکى پیش جنید آمد و گفت: «از مریدان خود کسى را دلالت کن که صحبت را بشاید». جنید گفت: «اگر کسى مى‏طلبى که مئونت تو کشد، عزیز است واگر کسى مى‏خواهى که تو مئونت او کشى، از این جنس برادران بسیارند پیش من».

نقل است که شبى با مریدى در راه مى‏رفت. سگى بانگ کرد. جنید گفت:«لبّیک! لبّیک!». مرید گفت: «این چه حال است؟». گفت: «قوّه و دمدمه سگ از قهر حق تعالى- دیدم و آواز او از قدرت حق- تعالى- شنیدم و سگ را در میانه ندیدم. لاجرم لبّیک جواب دادم». و یک روز زار مى‏گریست. سؤال کردند که: «موجب گریه چیست؟». گفت: «اگر بلا اژدهایى گردد، اوّل کسى من باشم که خود را لقمه او سازم و با این همه عمرى گذاشتم در طلب بلا، و هنوز با من مى‏گویند که: تو را چندان بندگى [نیست که‏] به بلاى ما ارزد».

گفتند: «ابو سعید خرّاز را در وقت نزع تواجد بسیار بود». جنید گفت: «عجب نبود اگر از شوق جان او بپریدى». گفتند: «این چه مقام بود؟». گفت: «غایت محبّت، و این مقامى عزیز است که جمله عقول را مستغرق گرداند و جمله نفوس را فراموش کند و این عالى‏ترین مقامى است در معرفت، و علم و معرفت را در این وقت مقامى نبود، که بنده به جایى برسد که داند که خداى- تعالى- او را دوست مى‏دارد. لاجرم این بنده گوید که: به حقّ من بر تو، و به جاه من نزدیک تو. و نیز گوید: به دوستى تو مرا». پس گفت: «این قومى باشند که بر خداى- عزّ و جلّ- ناز کنند و انس بدو گیرند و میان ایشان و خداى- عزّ و جلّ- حشمت برخاسته بود. ایشان سخنان گویند که نزدیک عامّه شنیع باشد». و جنید گفت: «شبى در خواب دیدم که به حضرت خداى- عزّ و جلّ- ایستاده بودم. مرا فرمود که: از کجا مى‏گویى این سخن؟ گفتم: آن چه مى‏گویم، حق مى‏ گویم.فرمود که صدقت: راست مى‏ گویى».

نقل است که ابن سریج به مجلس جنید بگذشت. گفتند: «آنچه جنید مى‏گوید، به علم بازمى‏خواند؟». گفت: «آن نمى‏دانم و لکن این مى‏دانم که سخن او را صولتى است که گویى حق مى‏راند بر زبان او». چنان که نقل است که جنید چون در توحید سخن گفتى، هر بار به عبارتى دگر آغاز کردى که کس را فهم بدان نرسیدى. روزى شبلى در مجلس جنید گفت: «اللّه». جنید گفت: «اگر خداى غایب است، ذکر غایب غیبت است و غیبت حرام‏ است، و اگر حاضر است، در مشاهده حاضر نام او بردن ترک حرمت است».

و روزى سخن مى‏گفت، یکى برخاست و گفت: «در فهم آن نمى‏رسم». گفت: «طاعت هفتادساله در زیر پاى نه». گفت: «نهادم و نمى‏رسم». گفت: «سر زیر پاى نه. اگر نرسى، جرم از من دان». و یکى در مجلس، جنید را بسى مدح گفت. جنید گفت: «این که تو مى‏گویى، مرا هیچ نیست. تو ذکر خداى مى‏کنى و ثنا او را مى‏ گویى».

نقل است که یکى در مجلس او برخاست و گفت: «دل کدام وقت خوش بود؟».گفت: «آن وقت که او دل بود». و یکى پانصد دینار پیش جنید آورد. گفت: «به غیر از این چیزى دیگر دارى؟». گفت: «بسیار». گفت: «دیگرت مى‏باید؟». گفت: «باید». گفت:«بردار که تو بدین اولاترى، که من هیچ ندارم و مرا نمى‏ باید».

نقل است که جنید از جامع بیرون مى‏آمد بعد از نماز، و خلق بسیار دید. جنید روى به اصحاب کرد و گفت: «این همه حشو بهشت‏اند. امّا همنشینى حق را قومى دیگراند».

نقل است که مردى در مجلس جنید برخاست و سؤال کرد. جنید را در خاطر آمد که: این مرد تندرست است و کسب تواند کرد. سؤال چرا مى‏ کند؟ و این مذلّت بر خود چرا مى‏نهد؟ آن شب در خواب دید که طبقى سر پوشیده در پیش او نهادند و او را گفتند:«بخور». چون سرپوش برداشت، سائل را دید مرده و بر آن طبق نهاده. گفت: «من گوشت مرده نخورم». گفتند: «پس چرا دى مى‏خوردى در مسجد؟». جنید دانست که غیبت کرده است به دل، و او را به خاطرى بگیرند. گفت: «از هیبت آن بیدار شدم و طهارت کردم و دو رکعت نماز گزاردم و به طلب درویش رفتم. او را دیدم بر لب دجله و از آن تره ریزه‏ها که شسته بودند از سر آب مى‏ گرفت و مى‏ خورد. سر برآورد و مرا دید که پیش او رفتم. گفت: اى جنید توبه نکردى از آنچه در حقّ ما اندیشیدى؟ گفتم: کردم.گفت: اکنون برو، و هو الّذى یقبل التّوبه عن عباده، و این توبه خاطر نگه دار».

نقل است که گفت: اخلاص از حجّامى آموختم. وقتى به مکّه بودم. حجّامى موى خواجه‏یى راست مى‏کرد. گفتم: «از براى خداى موى من توانى‏ ستردن؟». گفت: «توانم» و چشم پرآب کرد و خواجه را بازگذاشت تمام ناشده. گفت: «برخیز که چون حدیث خداى آمد، همه در باقى شد». مرا بنشاند و بوسه بر سرم مى‏داد. و موى باز کرد. پس کاغذى به من داد. در آنجا قراضه‏اى چند بود. و گفت: «این را به حاجت خود صرف کن». با خود نیّت کردم که اوّل فتوحى که مرا باشد، به جاى او مروّت کنم. بسى بر نیامد که از بصره صرّه‏یى زر برسید. پیش او بردم. گفت: «چیست؟». گفتم: «نیّت کرده بودم‏ که هر فتوحى که اوّل مرا رسد، به تو دهم. این آمده است». گفت: «اى مرد! از خداى شرم ندارى؟ که مرا گفتى: از براى خدا مویم باز کن، و پس مرا چیزى مى‏دهى. که را دیدى که از براى خدا کارى کرد و بدان مزد گرفت؟».

و گفت: وقتى در شب به نماز مشغول شدم. هر چند جهد کردم، نفس در یک سجده با من موافقت نکرد و هیچ تفکّر نیز نتوانستم کرد. دل تنگ شدم. خواستم که از خانه بیرون آیم. چون در بگشادم، جوانى را دیدم گلیمى پوشیده و بر در سراى سر در گلیم کشیده. چون مرا دید، گفت: «تا این ساعت در انتظار تو بودم». گفتم: «پس تو بوده‏اى که مرا بى‏قرار کردى؟». گفت: «آرى. مسئله مرا جواب ده: چه گویى در نفس که هرگز درد او داروى او گردد؟». گفتم: «گردد، چون مخالفت هواى خود کند». چون این بگفتم، به گریبان فرونگریست و گفت: «اى نفس! چندین بار همین جواب از من شنیدى، اکنون از جنید بشنو». برخاست و برفت و ندانستم که از کجا آمده بود و به کجا شد؟.

جنید گفت: «یونس چندان بگریست که نابینا شد و چندان در نماز بایستاد که پشتش دو تا گشت». و گفت: «به عزّت تو، که اگر میان من و خدمت تو دریایى آتش بود و راه بر آنجا باشد، من درآیم از غایت شوق که به حضرت تو دارم».

نقل است که علىّ سهل- رحمه اللّه- نامه‏یى نوشت به جنید که: «خواب غفلت است و قرار، چنان باید که محبّ را خواب و قرار نباشد. اگر بخسبد، از مقصود بازماند و از خود و وقت خود غافل شود، چنان که حق- تعالى- به داود علیه السّلام وحى فرستاد که: دروغ گفت آن که‏ دعوى محبّت ما کرد و چون شب درآمد بخفت و از دوستى من بپرداخت». جنید جواب نوشت که: «بیدارى ما معاملت ماست در راه حق، و خواب ما فعل حقّ است بر ما؛ پس آنچه بى‏اختیار ما بود از حق به ما، بهتر از آن بود که به اختیار ما بود از ما به حق. و النّوم موهبه من اللّه على المحبّین آن عطایى بود از حق- تعالى- بر دوستان». و عجب از جنید آن است که او صاحب صحو بود و در این نامه تربیت اهل‏ سکر مى ‏کند. تواند بود که آنجا معنى این حدیث مى‏خواهد که: نوم العالم عباده، یا آن مى‏خواهد که: تنام عیناى و لا ینام قلبى.

نقل است که در بغداد دزدى را آویخته بودند. جنید برفت و پاى او را بوسه داد.او را سؤال کردند، گفت: «هزار رحمت بر وى باد که در کار خود مرد بوده است و چنان این کار را به کمال رسانیده است که سر در سر آن کرد».

نقل است که شبى دزدى به خانه جنید رفت. جز پیرهنى نیافت. برداشت و برفت. روز دیگر در بازار مى‏گذشت. پیراهن خود به دست دلّالى دید که مى‏فروخت، و خریدار آشنا مى‏طلبید و گواه، تا یقین شود که از آن اوست، تا بخرد. جنید نزدیک رفت و گفت: «من گواهى دهم که: از آن اوست»، تا بخرید.

نقل است که پیرزنى پیش جنید آمد و گفت: «پسرم غایب است. دعایى کن تا بازآید». گفت: «صبر کن». پیرزن برفت و روزى چند صبر کرد. شیخ گفت: «صبر کن».

تا چند نوبت بگذشت. روزى پیرزن بیامد و گفت: «هیچ صبرم نمانده است. [خداى را دعایى کن». جنید گفت: «اگر راست مى‏گویى، پسرت بازآمده است‏] که حق- تعالى- مى‏فرماید: أَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ‏». پس دعا کرد. پیرزن گفت: «چون بازخانه رفتم، پسرم آمده بود».

نقل است که یکى پیش جنید حکایت مى‏کرد از گرسنگى و برهنگى. جنید گفت:«برو و ایمن باش، که او گرسنگى و برهنگى به کسى ندهد که تشنیع زند و جهان را پر از شکایت کند. و به صدّیقان و دوستان خود دهد. تو شکایت مکن».

نقل است که جنید با اصحاب نشسته بود. دنیادارى درآمد و درویشى را بخواند و با خود ببرد. بعد از ساعتى بیامد، زنبیلى بر سر درویش نهاده،در وى انواع طعام. جنید چون آن بدید، غیرت کرد. فرمود تا آن زنبیل بر روى آن دنیادار باززدند. گفت:«درویشى مى‏ بایست تا حمّالى کند؟». آن‏گه گفت: «اگر درویشان را نعمت نیست، همت هست و اگر دنیا نیست آخرت هست».

نقل است که یکى از توانگران صدقه خویش جز به صوفیان ندادى. گفتى:«ایشان قومى‏اند که هیچ همّت ندارند جز خداى- تعالى- ایشان را چون حاجتى بود، همّت ایشان پراگنده شود و از حق- تعالى- بازمانند، و من چون یکدل به حضرت خداى- عزّ و جلّ- بازبرم، دوست‏تر دارم از هزار دل که همّت او دنیا بود». این سخن با جنید گفتند. گفت: «این سخن دوستى است از دوستان خدا». پس اتفاق چنان افتاد که آن مرد مفلس شد، به سبب آن که هر چه درویشان خریدندى، بها نگرفتى. جنید مالى چند بدو داد و گفت: «چون تو مرد را تجارت زیان ندارد».

نقل است که مریدى بسیار مال داشت و همه در راه شیخ درباخته بود و او را هیچ نمانده بود، الّا خانه‏یى. گفت: «یا شیخ! چه کنم؟». گفت: «بفروش و زر بیاور تا کارت انجام گیرد». برفت و بفروخت. شیخ گفت: «آن زر در دجله انداز». برفت و در دجله انداخت و به خدمت شیخ شد. شیخ او را براند و خود را بیگانه ساخت و گفت: «از من بازگرد». هر چند مى‏آمد، مى‏راند- یعنى: تا خودبینى نکند که من چندین زر درباخته‏ام تا آن‏گه که راهش انجام گرفت.

نقل است که جوانى را در مجلس جنید حالتى ظاهر شد. توبه کرد و هر چه داشت به غارت داد و حقّ دیگران بداد و هزار دینار برداشت تا به خدمت جنید برد. گفتند:«حضرت او حضرت دنیا نیست. آن حضرت را آلوده نتوان کرد». بر لب دجله نشست و یک‏یک دینار را در آب مى‏انداخت تا هیچ نماند. پس برخاست و به خانقاه رفت. جنید چون او را بدید، گفت: «قدمى که یک‏بار باید نهاد، تو به هزار بار مى‏نهى؟ برو که ما را نشایى. از دلت نیامد که به یک‏بار انداختى. در این راه نیز اگر هم چنین حساب خواهى کرد، برو که به هیچ جا نرسى. بازگرد و باز بازار شو، که حساب و صرفه دیدن در بازار راست آید».

نقل است که مریدى را صورت بست که: «به درجه کمال رسیدم وتنها بودن مرا بهتر». به گوشه‏یى رفت و مدّتى بنشست تا چنان شد که هر شب شترى بیاوردندى و گفتندى که: «تو را به بهشت مى‏بریم». او بر آن شتر نشستى و مى‏رفتى تا به جایى خوش و خرّم رسیدى و قومى با صورت زیبا و طعامهاى پاکیزه و آب‏روان. و تا سحر آنجابودى. آن‏گه به خواب درشدى. خود را در صومعه یافتى. تا رعونت در وى ظاهر شد و پندارى عظیم در وى سر برزد و به دعوى پدید آمد،

و گفت: «هر شبى مرا به بهشت مى‏برند». این سخن به جنید رسید. برخاست و به صومعه او شد. او را دید با تکبّرى تمام. حال پرسید. همه با شیخ بازگفت. شیخ گفت: «امشب چون تو را آنجا برند، سه بار بگوى: لا حول و لا قوّه الّا باللّه العلىّ العظیم». چون شب درآمد و او را مى‏بردند، او به دل انکار شیخ مى‏کرد. چون بدان موضع رسید، تجربه را لا حول گفت. آن قوم به جملگى بخروشیدند [و برفتند] و او خود را در مزبله‏یى یافت استخوان مرده در پیش نهاده، و بر خطاى خود واقف شد و توبه کرد و به صحبت شیخ پیوست و بدانست که مرید را تنها بودن زهر است.

نقل است که جنید سخن مى‏ گفت. مریدى نعره‏یى بزد. شیخ او را از آن منع کرد و گفت: «اگر یک‏بار دیگر نعره زنى تو را مهجور گردانم». پس شیخ با سر سخن شد. آن مرد خود را نگه مى‏ داشت تا حال به جایى رسید که طاقتش نماند و هلاک شد. برفتند و او را دیدند، میان دلق خاکستر شده.

نقل است که از مریدى مگر ترک ادبى در وجود آمد. سفر کرد و به مسجد شونیزیه بنشست. جنید را روزى گذر بر آنجا افتاد. در وى نگریست. آن مرید در حال از هیبت شیخ بیفتاد و سرش بشکست و خون روان شد و از هر قطره‏یى نقش «اللّه» پدید مى‏آمد. جنید گفت: «جلوه‏گرى مى‏کنى یعنى: به مقام ذکر رسیدم؟ که همه کودکان با تو در ذکر برابرند. مرد مى‏باید که به مذکور رسد». این سخن بر جان او آمد و در حال وفات کرد. بعد از مدّتى او را به خواب دیدند، پرسیدند که: «چون یافتى خود را؟».

گفت:«سالها [ى‏] دراز است تا مى ‏روم اکنون به سر کفر خود رسیدم و کفر و دین خود را دیدم.دور دور است. آن همه‏ مکر بود».

نقل است که جنید را در بصره مریدى بود. در خلوت مگر روزى اندیشه گناهى کرد. در آینه نگه کرد و روى خود سیاه دید. متحیّر شد. هر حیلت که کرد، سودى‏ نداشت. از شرم روى به کس ننمود تا سه روز برآمد. پاره پاره آن سیاهى کم مى‏شد. ناگاه یکى در بزد. گفت: «کى است؟». گفت: «نامه‏یى آورده‏ام از جنید». نامه برخواند. نبشته بود که: «چرا در حضرت عزّت به ادب نباشى؟ که سه شبانروز است تا مرا گازرى مى ‏باید کرد تا سیاهى رویت به سپیدى بدل شود».

نقل است که جنید را مریدى بود. مگر روزى نکته‏ ایى بر وى گرفتند از خجالت برفت و باز خانقاه نیامد. تا یک روز جنید با اصحاب در بازار مى‏گذشتند. نظر شیخ بر آن مرید افتاد. مرید از شرم بگریخت. جنید اصحاب را بازگردانید و گفت: «ما را مرغى از دام نفور شده، و بر عقب او برفت. مرید بازنگریست شیخ را دید که مى‏رفت. گام گرم کرد و مى‏رفت تا به جایى رسید که راه نبود. روى به دیوار بازنهاد از شرم شیخ. ناگاه شیخ بدو رسید. مرید گفت: «کجا مى‏آیى؟». شیخ گفت: «جایى که مرید را پیشانى به دیوار آید، شیخ آنجا به کار باید». پس او را باز خانقاه برد و مرید در قدم شیخ افتاد و استغفار کرد. چون خلق این حال بدیدند، رقّتى در خلق بازدید آمد. و بسیار توبه کردند.

نقل است که جنید با مریدى به بادیه فروشد، و گوشه جیب مرید دریده بود.آفتاب در او مى‏تافت تا بسوخت و خون از وى روان شد. به زبان مرید برفت که «امروز روزى گرم است». شیخ به هیبت در وى نگریست و گفت: «برو که تو اهل صحبت نیستى». و او را مهجور گردانید.

نقل است که مریدى داشت که او را از همه عزیزتر داشتى. دیگران را غیرت آمد.شیخ به فراست بدانست. گفت: «ادب و فهم او از همه زیادت‏تر است. ما را نظر در آن است. امتحان کنیم تا شما را معلوم گردد». فرمود تا بیست مرغ آوردند و گفت: «هر مریدى یکى بردارید و جایى که کس شما را نبیند، بکشید و بیارید». همه برفتند و بکشتند و بازآمدند، الّا آن مرید که مرغ زنده بازآورد. شیخ پرسید که: «چرا نکشتى؟».

گفت: «از آن که‏ شیخ فرموده بود که: جایى باید که کسى نبیند. و من هرجا که مى‏رفتم حق- تعالى- مى‏دیدم». شیخ گفت: «دیدید که فهم او چگونه است و از آن دیگران‏ چون؟». بعد از آن استغفار کردند.

نقل است که او را هشت مرید بود که از خواصّ او بودند، که هر اندیشه‏یى که بودى، ایشان کفایت کردندى. ایشان را در خاطر آمد که به جهاد مى‏باید رفت. دیگر روز جنید خادم را فرمود که: «ساختگى جهاد کن». پس شیخ با هر هشت به جهاد رفتند به روم. چون صف برکشیدند، مبارزى درآمد از کفّار و هر هشت را شهید کرد. جنید نگاه کرد. گفت: در هوا نه هودج دیدم ایستاده. روح هریک را که شهید مى‏ شد از آن مریدان، در آن هودج مى ‏نهادند. پس یک هودج تهى بماند. من گفتم که: «شاید که آن از آن من باشد». در صفّ کارزار شدم. آن مبارز که اصحاب را کشته بود، درآمد و گفت: «اى ابو القاسم! آن هودج نهم از آن من است. تو به بغداد بازرو، و پیر قوم باش. و ایمان بر من عرضه کن». پس مسلمان شد و به همان تیغ که ایشان را کشته بود هشت کافر را بکشت. پس شهادت یافت. جنید گفت: «جان او را نیز در آن هودج نهادند و ناپدید شدند».

نقل است که جنید را گفتند: «سى سال است تا فلان کس سر از زانو بر نگرفته است و طعام و شراب نخورده و جمّندگان در وى افتاده و او را از آن خبر نه. چه گویى در چنین کسى؟ او در جمع جمع باشد یا نه؟». گفت: «بشود، ان شاء اللّه».

نقل است که سیّدى بود که او را ناصرى گفتندى. قصد حج کرد. چون به بغداد رسید، به زیارت جنید رفت و سلام کرد. جنید پرسید که: «سیّد از کجاست؟». گفت: «از گیلان» گفت: «از فرزندان کیستى؟». گفت: «از فرزندان امیر المؤمنین على». گفت: «پدر تو دو شمشیر مى ‏زد: یکى با کافران و یکى با نفس. اى سیّد که فرزند اویى، از این دو کدام را کار فرمایى؟». سیّد چون این بشنید، بسیار بگریست و پیش جنید مى ‏غلطید.

گفت: «اى شیخ! حجّ من اینجا بود. مرا به خداى ره نماى». گفت: «این سینه تو حرم خاصّ خدا است. تا توانى هیچ نامحرم را در حرم خاصّ راه‏ مده». [گفت: «تمام شد».

و جنید را کلمات عالى است‏]. گفت: «فتوّت به شام است و فصاحت به عراق و دق به خراسان». و گفت: «در این راه قاطعان بسیارند و در راه سه گونه دام مى‏اندازند: دام مکر و استدراج، و دام قهر، و دام لطف، و این را نهایت نیست. اکنون مریدى باید تا فرق کند میان دامها». و گفت: «نفس رحمانى چون از سرّ بازدید آید، نفس سینه و دل بمیراند و بر هیچ نگذرد الّا که آن چیز را بسوزد و اگر همه خود عرش بود». و گفت: «چون قدرت معاینه گردد، صاحب آن، نفس به کراهیّت تواند زد و چون عظمت معاینه شود، از نفس زدن منع کنند و چون هیبت معاینه شود، آنجا هر که نفس زند کافر شود». و گفت: «نفسى که به اضطرار از مرد برآید، جمله حجابها و گناه‏ها که میان بنده و خداى- تعالى- است، بسوزد».

و گفت: «صاحب تعظیم را نفس زدن تواند بود و آن نفس زدن از او گناه نبود [و نتواند که از او بازایستد. و صاحب هیبت صاحب حمد است و این نزدیک او گناه بود] و نتواند که آنجا نفس زند». و گفت: «خنک کسى که او را در همه عمر یک ساعت حضور بوده است». و گفت: «لحظت، کفران است و خطرت ایمان و اشارت غفران»- یعنى لحظت اختیار بود- و گفت: «بندگان دو قسم‏اند: [بندگان حقّ‏اند و بندگان حقیقت. امّا بندگان حق آنجااند که اعوذ برضاک من سخطک، و امّا] بندگان حقیقت آنجااند که اعوذ بک منک». و گفت: «خداى- عزّ و جلّ- از بندگان دو علم مى‏خواهد: یکى شناخت علم عبودیّت، دوّم شناخت علم ربوبیت و هر چه جز این است، حظّ نفس است». و گفت: «شریف‏ترین نشست‏ها و بلندترین نشستى این است که با فکرت بود در میدان توحید». و گفت: «همه راه‏ها بر خلق بسته است مگر که بر راه محمّد- علیه الصّلاه و السّلام- رود. که هر که حافظ قرآن نباشد و حدیث پیغمبر- علیه الصّلاه و السّلام- ننوشته باشد، به وى اقتدا مکنید زیرا که علم به کتاب و سنّت بازبسته است».

و گفت: «میان بنده و حق- [تعالى‏]- چهار دریاست که تا بنده آن را قطع نکند، به حق نرسد: یکى دنیا و کشتى اوزهد است، و یکى آدمیان و کشتى او دور بودن است از ایشان و یکى ابلیس و کشتى او بغض است، و یکى‏ هوا و کشتى او مخالفت است». و گفت: «میان هواجس نفسانى و وسواس شیطانى فرق آن است که نفس [به‏] چیزى الحاح کند و تو منع مى‏کنى و او معاودت مى‏کند اگر چه بعد از مدّتى بود، تا وقتى که به مراد خود رسد. امّا شیطان چون دعوت کند به چیزى، اگر خلاف آن کنى، او ترک آن دعوت کند». و گفت: «این نفس، بدى فرماینده است، به هلاک خواند و یارى دشمنان کند و متابع هوا بود و به همه بدى‏ها متّهم بود».

و گفت:«ابلیس مشاهده نیافت در طاعتش، و آدم مشاهده کم نکرد در زلّتش». و گفت: «طاعت علّت [نیست‏] بدانچه در ازل رفته است و لکن بشارت مى‏دهد بر آن که در آن کار که رفته است در حقّ طاعت‏کننده، نیکو رفته است». و گفت: «مرد به سیرت نیکو مرد آید، نه به صورت».

و گفت: «دل دوستان خداى، جاى سرّ خدا است و خداى- عزّ و جلّ- سرّ خود در دلى ننهد که در وى دوستى دنیا بود». و گفت: «اساس آن است که قیام نکند به مراد نفس». و گفت: «غافل بودن از خداى- عزّ و جلّ- سخت‏تر از آن که در آتش شدن». و گفت: «به حقیقت آزادى نرسى تا از عبودیّت هیچ بر تو باقى مانده بود». و گفت: «نفس هرگز با حق- تعالى- الفت نگیرد». و گفت: «هر که نفس خود را بشناسد، عبودیت بر وى آسان گردد». و گفت: «هر که نیکو بود رعایت او، دایم بود ولایت او». و گفت: «هر که را معاملت بر خلاف اشارت بود، او مدّعى و کذّاب است». و گفت: «هر که گوید: اللّه- بى‏مشاهده- این کس دروغ‏زن است». و گفت: «هر که نشناخت خداى را، هرگز شاد نبود».

و گفت:«هر که خواهد که دین او به سلامت باشد و تن او آسوده و دل او به عافیت، گو: از مردمان جدا باش که این زمانه وحشت است و خردمند آن است که تنهایى اختیار کند».

و گفت:«هر که را علم به یقین نرسیده است و یقین به خوف، و خوف به عمل و عمل به ورع، و ورع به اخلاص، و اخلاص به مشاهده، او از هالکین است».

و گفت:«مردانى بوده‏اند که به یقین بر آب مى‏رفتند و آن مردان که از تشنگى مى‏مردند، یقین ایشان فاضل‏تر». و گفت: «به رعایت حقوق نتوان رسید مگر به حراست قلوب». و گفت: «اگر جمله دنیا یک کس را بود، زیانش ندارد و اگر سرّش شره یک دانه خرما کند، زیانش دارد». 

و گفت: «اگر توانى که اوانى خانه تو جز سفال نباشد، بکن». و گفت: «بنده آن است که با هیچ‏کس شکایت نکند و ترک تقصیر کند در خدمت، و تقصیر در تدبیر است».

و گفت: «هرگه که برادران و یاران حاضر شوند، نافله بیفتد». و گفت: «مرید صادق بى‏نیاز بود از علم عالمیان». و گفت: «به درستى که حق- تعالى- معامله‏اى [که‏] در آخر با بندگان خواهد کرد، به اندازه آن بود که بندگان در اول با او کرده باشند». و گفت: «به درستى که خداى- تعالى- بر دل بندگان نزدیک شود، بر اندازه آن که بنده را به خویش قرب بیند». و گفت: «اگر از تو تحقیق بدانند، راه بر تو آسان گردانند. و اگر مردانه باشى در اوّل مصایب، بر تو روشن شود بسى چیز از لطایف و عجایب. و الصّبر عند الصّدمه الاولى». و گفت: «در جمله دلیل بذل مجهود است و نبود کسى که خداى- تعالى- را طلب کند به بذل مجهود، چون کسى که او را طلب کند از طریق جود».

و گفت:«جمله علم علما به دو حرف بازرسیده است: تصحیح ملّت و تجرید خدمت».

و گفت:«حیات هر که به نفس خود بود، موت او به رفتن جان بود. و حیات هر که به خداى بود، او نقل کند از حیات طبع به حیات اصل، و حیات بر حقیقت این است و هر چشمى که به عبرت حق- تعالى- مشغول نبود، نابینا به، و هر زبان که به ذکر او مستغرق نیست، گنگ به؛ و هر گوش که به حق شنیدن مترصّد نیست، کر به؛ و هر تنى که به خدمت خداى- عزّ و جلّ- در کار نبود، مرده به». و گفت: «هر که دست در عمل خود زند، قدمش از جاى برود و هر که دست در مال زند، در اندکى افتد، و هر که دست در خداى زند، جلیل و بزرگوار شود». و گفت: «چون حق- تعالى- به مریدى نیکى خواسته است، او را پیش صوفیان اندازد و از قرّایان‏ بازدارد». و گفت: «نشاید که مریدان چیزى آموزند، مگر آن چه در نماز بدان محتاج باشند و فاتحه و قل هو اللّه احد. و هر مریدى که زن کند و علم نویسد، از او هیچ نیاید».

و گفت: «هر که میان خود و حضرت خداى توبره‏یى پرطعام نهاده است، آن‏گه خواهد که لذّت مناجات یابد، این هرگز نبود». و گفت: «دنیا در دل مریدان تلخ‏تر از صبر است. چون معرفت به دل ایشان رسد، این صبر شیرین‏تر از عسل گردد». و گفت: «شما را که درویشان‏اید، به خدا شناسند و از براى او اکرام کنند.بنگرید تا در خلا با وى چگونه‏اید؟». و گفت: «زمین درخشان است از متعبّدان چنان که آسمان درخشان است به ستارگان». و گفت: «فاضل‏ترین اعمال، علم اوقات آموختن است و آن علم آن است که نگهدارنده نفس باشى و نگهدارنده دل و نگهدارنده دین».

و گفت: «خاطرها چهار است: خاطرى است از حق که بنده را دعوت کند به حق؛ و خاطرى است از ملک که بنده را دعوت کند به طاعت؛ و خاطرى است از نفس که دعوت کند به آرایش نفس و تنعّم به دنیا؛ و خاطرى است از شیطان که دعوت کند به حقد و حسد و عداوت». و گفت: «بلا چراغ عارفان است و بیدارکننده مریدان و هلاک‏کننده غافلان».

و گفت: «همّت اشارت خداى است و ارادت اشارت فریشته و خاطر اشارت معرفت و زینت تن اشارت شیطان و شهوات اشارت نفس و لهو اشارت کفر».

و گفت:«خداى- تعالى- هرگز صاحب همّت را عقوبت نکند، اگر چه معصیت رود بر وى». و گفت: «هر که را همّت است، او بیناست و هر که را ارادت است، او نابیناست».

و گفت:«هیچ شخصى بر هیچ شخصى سبقت نگیرد و هیچ عمل [را] بر هیچ عمل پیشى نبود، و لکن پیشى آن بود که صاحب همّت بر همّتهاى دیگر سبقت گیرد و همّتها از اعمال غیرى در پیش شود». و گفت: «اجماع چهار هزار پیر طریقت است که: نهایت ریاضت این است که هرگه که دل خود طلبى، ملازم حق بینى». و گفت: «هر که در موافقت به حقیقت رسیده باشد، از آن ترسد که حظّ او ازخداى- عزّ و جلّ- فوت شود به چیزى دیگر». و گفت: «مقامات به شواهد است، هر که را مشاهده احوال است، او رفیق است و هر که را مشاهده صفات است، او امیر است. که رنج آنجا رسد که خودى بر جاى بود، در شبانروزى هزار بارش بباید مرد. چون او فانى شد و شهود حق- تعالى- حاصل گشت، امیر شد».

و گفت: «سخن انبیا خبر باشد از حضور؛ و کلام صدّیقان اشارت است از مشاهده». و گفت: «اوّل چیزى که ظاهر شود از احوال اهل احوال، خالص شدن افعال ایشان بود. هر که را سرّ خالص نبود، هیچ فعل او صافى نبود». و گفت: «صوفى چون زمین بود که همه پلیدى در وى افگنند و همه نیکویى از وى بیرون آرند».

و گفت:«تصوّف ذکرى است به اجتماع و وجدى است به استماع و عملى به اتّباع».

و گفت:«تصوّف از اصطفاست (!) هر که گزیده شود از ماسوى اللّه، او صوفى است».

و گفت:«صوفى آن است که دل او چون دل ابراهیم سلامت یافته بود از دوستى دنیا؛ و به جاى آرنده فرمان خداى بود؛ و تسلیم او تسلیم اسماعیل بود؛ و اندوه او اندوه داود؛ و فقر او فقر عیسى؛ و صبر او صبر ایّوب؛ و شوق او شوق موسى در وقت مناجات، و اخلاص او اخلاص محمّد، علیهم الصّلاه و السّلام».

و گفت: «تصوّف نعتى است که اقامت بنده در آن است». گفتند: «نعت حق است یا نعت خلق؟». گفت: «حقیقتش نعت حق است و اسمش نعت خلق». و گفت: «تصوّف آن است که تو را خداى- عزّ و جلّ- از تو بمیراند و به خود زنده کند». و گفت: «تصوّف آن است که با خداى- عزّ و جلّ- باشى بى‏علاقه [یى‏]». و گفت: «تصوّف ذکرى است، پس وجدى، پس نه این است و نه آن، تا نماید، چنان که نبود». پرسیدند از ذات تصوّف.

گفت: «بر تو باد که ظاهرش بگیرى و از حقیقتش نپرسى، که ستم کردن بود بر وى».

و گفت: «صوفیان آن‏اند که قیام ایشان به خداوند است. از آنجا که نداند الّا او» چنان که: جوانى در میان اصحاب جنید افتاد و چند روز سر بر نیاورد مگر به نماز، پس برفت.جنید مریدى را در عقب او بفرستادکه: «از او سؤال کن که: صوفیى که به صفا موصوف بود، چگونه دریابد چیزى که او را وصف نیست؟». مرید برفت و از آن درویش سؤال کرد. جواب داد که: «کن بلا وصف، حتّى تدرک ما لا وصف له»- بى‏وصف باش تا بى‏وصف را دریابى- جنید چون این بشنید، چند روز در عظمت این سخن فروشد و گفت: «دریغا که مرغى عظیم بود و من قدر او ندانستم».

و گفت: «عارف را هفتاد مقام است: یکى از آن نایافت مراد است از مرادات این جهان». و گفت: «عارف را حالى از حالى بازندارد و منزلتى از منزلتى بازندارد». و گفت: «عارف آن است که حق- تعالى- او را آن منزلت دهد که از سرّ او سخن گوید و او خاموش باشد». و گفت: «عارف آن است که در درجات مى‏گردد، چنان که هیچ‏چیز او را حجاب نکند و بازندارد». و گفت معرفت دو قسم است: معرفت تعرّف است و معرفت تعریف. معرفت تعرّف آن است که خود را با ایشان آشنا گرداند و معرفت تعریف آن‏ است که ایشان را بشناسد».

و گفت: «معرفت مشغولى است به خداى، تعالى». و گفت: «معرفت مکر خداى- تعالى- [است‏]»- یعنى هر که پندارد که عارف است، ممکور است- و گفت: «معرفت وجود جهل است در وقت حصول علم تو». گفتند: «زیادت کن». گفت: «عارف و معروف اوست». و گفت: «علم چیزى است محیط و معرفت چیزى است محیط. پس خداى- عزّ و جلّ- کجاست و بنده کجا؟»- یعنى علم خداى راست و معرفت بنده را و هر دو محیط است و این محیط از آن است که عکس آن است. چون این محیط در آن محیط فروشود، شرک نماند. و تا تو خداى و بنده مى‏گویى، شرک مى‏نشیند. بلکه عارف و معروف یکى است، چنان که گفته‏اند: در حقیقت اوست. آنجا خداى و بنده کجاست؟ یعنى همه خداى است- و گفت: «اوّل علم است، پس معرفت است به آن کار، پس جحود به انکار، پس نفى است، پس غرق است، پس هلاک. و چون پرده برخیزد، همه خداوند حجاب‏اند».

و گفت: «علم آن است که قدر خویش بدانى». و گفت: «اثبات مکر است و علم به اثبات مکر، و حرکات غدر است و آنچه موجود است در داخل، مکر و غدر است».

و گفت: «علم توحید خداى است از وجود او و وجود او مفارق علم است بدو».

و گفت: «بیست سال است تا علم توحید را در نوشته‏اند و مردمان در حواشى آن سخن مى‏گویند». و گفت: «توحید خداى، دانستن قدم او بود از حدث»- یعنى دانى که:اگر سیل به دریا باشد، امّا نه دریا باشد- و گفت: «غایت توحید انکار توحید است».یعنى هر توحید که بدانى انکار کنى، که: این توحید نیست.

و گفت: «محبّت امانت خداست». و گفت: «هر محبّت که به عوض بود، چون عوض برخیزد محبّت برخیزد». و گفت: «محبّت درست نشود مگر در میان دو تن که یکى دیگرى را گوید که: اى من!» و گفت: «چون محبّت درست گردد، شرط ادب بیفتد». و گفت: «حق- تعالى- حرام گردانیده است محبّت بر صاحب علاقت».

و گفت:«محبّت افراط میل است بى‏میل». و گفت: «به محبّت خداى به خداى نتوان رسید، تا به جان در راه او سخاوت نکنى». و گفت: «انس یافتن به وعده‏ها و اعتماد کردن بر آن خلل است در سخاوت». و گفت: «اهل انس در خلوت و مناجات چیزها گویند که نزدیک عامّ کفر نماید و اگر عامّ آن را بشنوند، ایشان را تکفیر کنند، و ایشان در احوال خویش بر آن مزید یابند، و هر چه گویند از ایشان احتمال کنند، و لایق ایشان این بود».

و گفت: «مشاهده غرق است و وجد هلاک». و گفت: «وجد زنده‏کننده همه است و مشاهده میراننده همه». و گفت: «مشاهده اقامت ربوبیّت است و ازالت عبودیّت، به شرط آن که تو در میانه هیچ نبینى». و گفت: «معاینه شدن چیزى با نایافت ذات آن چیز مشاهده است». و گفت: «وجد هلاک وجد است». و گفت: «وجد انقطاع اوصاف است در ظهور ذات، در سرور»- یعنى آن چه اوصاف تویى توست، منقطع گردد و آن چه ذات توست درون عیب، برون روى نماید- و گفت: «قرب به وجد، جمع است و غیبت او دربشریت تفرقه».

گفت: «مراقبه آن بود که ترسنده باشد بر فوت شده». پرسیدند که: «فرق چیست میان مراقبت و حیا؟». گفت: «مراقبت انتظار غایب است و حیا خجلت از حاضر مشاهده». و گفت: «وقت چون فوت شود، هرگز باز نتوان یافت و هیچ‏چیز عزیزتر از وقت نیست». و گفت: «اگر صادقى هزار سال روى به حقّ آرد پس یک لحظه از حقّ اعراض کند، آنچه در آن لحظه از او فوت شده باشد بیش از آن بود که در آن هزار سال حاصل [کرده بود»- یعنى در آن یک لحظه حاصل توانستى کرد آنچه در آن هزار سال حاصل‏] کردى. دیگر معنى آن است که ماتم، مضرّت ضایع شدن حضور آن یک لحظه [است‏] که از خداى عزّ و جلّ اعراض کرده باشد، و به هزارساله طاعت و حضور، جبر آن بى‏ادبى نتوان کرد- و گفت: «هیچ‏چیز بر اولیا سخت‏تر از نگاهداشت انفاس در اوقات نیست». و گفت: «عبودیّت دو خصلت است: صدق افتقار به خداى- عزّ و جلّ- در نهان و آشکارا، و نیکى اقتدا به رسول خداى، تعالى».

و گفت: «عبودیّت ترک‏ مشغله‏ هاست و مشغول بودن بر آنچه اصل فراغت است». و گفت: «عبودیّت ترک کردن این دو نسبت است: یکى ساکن شدن در لذّت، دوّم اعتماد کردن بر حرکت. چون این هر دو از تو کم شد، آنجا حقّ عبودیّت گزارده آمد».

و گفت: «شکر آن است که نفس خود را از اهل نعمت نشمرد». و گفت: «شکر را علّتى است و آن، آن است که نفس خود را مرید بدان مطالبت کند و با خداى- عزّ و جلّ- ایستاده باشد به حظّ نفس». و گفت: «حدّ زهد تهى بودن است، و خالى بودن از مشغله آن». و گفت: «حقیقت صدق آن است که راست گویى در مهمّ‏ترین کارى که از او نجات نیایى مگر به دروغ». و گفت: «هیچ‏کس نیست که طلب صدق کند و نیابد. و اگر نیابد، بعضى بیابد» و گفت: «صادق روزى چهل بار از حال به حال بگردد و مرائى چهل سال بر یک حال بماند». و گفت: «علامت فقراى صادق آن است که سؤال نکنند و معارضه نکنند، و اگر کسى با ایشان‏ معارضه کند، خاموش شوند». و گفت: «تصدیق زیادت شود و نقصان نگیرد؛ و اقرار زبان نه زیادت شود و نه نقصان [پذیرد] و عمل ارکان زیادت و نقصان پذیرد».

و گفت: «صبر بازداشتن نفس است با خداى- تعالى- بى‏آن که جزع کند». و گفت: غایت صبر توکّل است، قال اللّه تعالى: الَّذِینَ صَبَرُوا، وَ عَلى‏ رَبِّهِمْ یَتَوَکَّلُونَ*». و گفت: «صبر فروخوردن تلخ‏هاست و روى ترش ناکردن». و گفت: «توکّل خوردن بى‏طعام است»- یعنى طعام در میانه نبیند- و گفت: «توکّل آن است که خداى را باشى، چنان که پیش از این که نبودى، خداى را بودى». و گفت: «پیش از این توکّل حقیقت بود، امروز علم است». و گفت: «توکّل نه کسب کردن است و نه ناکردن. لکن سکون دل است به وعده حق، تعالى». و گفت: «یقین قرار گرفتن علمى بود در دل که به هیچ حال نگردد و از دل خالى نبود». و گفت: «یقین آن است که عزم رزق نکنى و اندوه رزق نخورى، و این از تو کفایت آید. و آن است که به عملى که در گردن تو کرده‏اند مشغول شوى، که به یقین او رزق تو برساند».

و گفت: «فتوّت آن است که با درویشان نقار و با توانگران معارضه نکنى». و گفت: «جوانمردى آن است که بار خلق بکشى و آنچه دارى بذل کنى». و گفت: «تواضع آن است که تکبّر نکنى بر اهل هر دو سراى و مستغنى باشى به حق، تعالى». و گفت:

«خلق چهار چیز است: سخاوت و الفت و نصیحت و شفقت». و گفت: «صحبت با فاسقان نیکوخوى دوست‏تر دارم از آن که با قرّاء بدخوى». و گفت: حیا دیدن آلاء است و دیدن تقصیر. پس از این هر دو حال حالتى زاید که آن را حیا گویند». و گفت: «عنایت پیش از آب‏وگل بوده است»، و گفت: «حال چیزى است که به دل فروآید امّا دایم نبود». و گفت: «رضا رفع اختیار است» و گفت: «رضا آن است که بلا را نعمت شمرى». و گفت: «فقر دریاى بلاست». و گفت: «فقر خالى شدن دل است از اشکال». و گفت: «خوف آن است که بیرون کنى حرام از جوف و ترک عمل گیرى به عسى و سوف».

و گفت: «صوم‏ نصفى از طریقت است». و گفت: «توبه را سه معنى است: اوّل ندامت، دوّم عزم بر ترک معاودت، سیّوم خود را پاک کردن از مظالم و خصومت». و گفت: «حقیقت ذکر، فانى شدن ذاکر است در ذکر و ذکر در مشاهده مذکور».

و گفت:«مکر آن است که کسى بر آب مى‏رود و در هوا مى‏رود، و وهم او را در این تصدیق مى‏کند و اشارات او را در این تصحیح مى‏کند. این همه مکر بود کسى را که داند». و گفت: «ایمن بودن مرید از مکر از کبایر بود و ایمن بودن و اصل از مکر کفر بود».

پرسیدند که: «چه حال است که مرد آرمیده است، چون سماع شنود اضطراب در وى پدید آید؟». گفت: «حق- تعالى- ذریّت آدم را در میثاق خطاب کرد که: الست بربّکم؟ همه ارواح مستغرق لذّت آن خطاب شدند. چون در این عالم سماع شنوند، در حرکت و اضطراب آیند». و گفت: «تصوّف صافى کردن دل است از مراجعت خلقت، و مفارقت از اخلاق طبیعت، و فرومیرانیدن صفات بشریّت، و دور بودن از دواعى نفسانى و فروآمدن بر صفات روحانى و بلند شدن به علوم حقیقى و به کار داشتن آنچه اولاتر است الى الابد، و نصیحت کردن جمله امّت و وفا به جاى آوردن بر حقیقت و متابعت پیغمبر- علیه الصّلاه و السّلام- در شریعت». و [بازپرسیدند] از تصوّف. گفت: «بر تو بادکه دور باشى از سخن تصوّف. به ظاهر مى‏گیر و از ذات سؤال مکن». پس رویم الحاح کرد، گفت: «صوفیان قومى‏اند قایم به خداوند، چنان که ایشان را نداند الّا خداى، تعالى». و پرسیدند که: «از همه زشتى‏ ها صوفى را چه زشت‏ تر؟». گفت: «بخل».

و از توحید سؤال کردند. گفت: «معنى آن است که ناچیز گردد در وى رسوم و ناپیدا شود در وى علوم، و خداى- تعالى- بود چنان که بود همیشه و باشد، [فنا و نقص گردش راه نیابد]. بازگفتند: «توحید چیست؟». گفت: «صفت بندگى همه ذلّ است و عجز و ضعف و استکانت، و صفت خداوند همه عزّ و قدرت. هر که این جدا تواند کرد، با آن که گم‏ شده است، موحّد است». باز پرسیدند از توحید. گفت: «یقین است». گفتند:«چگونه؟». گفت: «آن که بشناسى که حرکات و سکنات خلق فعل خداست- عزّ و جلّ- و کسى را با او شرکت نیست. چون این به جاى آوردى، شرط توحید به جاى آوردى».سؤال کردند از فنا و بقا. گفت: «بقا حق راست و فنا ما دون او را».

گفتند: تجرید چیست؟. گفت: «آن که ظاهر او مجرّد بود از اعراض و باطن او از اعتراض». سؤال کردند از محبّت. گفت: «آن که صفات محبوب بدل صفات محبّ نشیند.قال النّبىّ- صلى للّه علیه و على آله و سلّم- فاذا احببته کنت له سمعا و بصرا». سؤال کردند از انس. گفت: «آن بود که حشمت برخیزد». سؤال کردند از تفکّر. گفت: «در این چند وجه است: تفکّرى است در آیات خدایى و علامتش آن بود که از او معرفت زاید؛ و تفکّرى است در آلاء و نعماء خداى- تعالى- که از او محبّت زاید، و تفکّرى است در وعده خداى و عذاب او. و از او هیبت زاید؛ و تفکّرى است در صفات نفس و در احسان خداى- عزّ و جلّ- با نفس، و از او حیا زاید از خداى، تعالى». و اگر کسى گوید: چرا از فکرت در وعده هیبت زاید؟ گوییم: از اعتماد بر کرم خداى- عزّ و جلّ- از خداى- عزّ و جل- بگریزد و به معصیت مشغول شود.

سؤال کردند از تحقیق بنده در عبودیّت. گفت: «چون بنده جمله اشیا را ملک خداى عزّ و جلّ بیند و پدید آمدن جمله از خداى بیند و قیام جمله به خداى بیند، و مرجع جمله به خداى بیند، چنان که خداى- تعالى- فرموده است: فَسُبْحانَ الَّذِی بِیَدِهِ مَلَکُوتُ کُلِّ شَیْ‏ءٍ وَ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ‏، و این همه او را محقّق بود، به صفوت عبودیّت رسیده بود».

سؤال کردند از حقیقت مراقبت. گفت: «حالى است که مراقبت را انتظار مى‏کنند آنچه از وقوع او ترسند. لاجرم خلقى بود چنان که کسى از شبیخون ترسد، نخسبد. قال اللّه تعالى: فَارْتَقِبْ* یعنى فانتظر». سؤال کردند از صادق و صدّیق و صدق. گفت: «صدق صفت صادق است و صادق آن است که چون او را بینى چنان بینى که شنوده باشى. خبر او چون معاینه بود، بل که خبر اواگر یک‏بار به تو رسیده باشد، همه عمرش هم چنان یابى، و صدّیق آن است که پیوسته بود صدق او در افعال و اقوال و احوال».

پرسیدند از اخلاص. گفت: «فرض فى فرض و نقل فى نقل»- گفت: اخلاص فریضه است در هر چه فریضه بود چون نماز و غیر آن، و نماز که فریضه است، فرض است در سنّت به اخلاص بودن. و به اخلاص بودن مغز نماز بود و نماز مغز سنّت». و هم از اخلاص پرسیدند. گفت: «فناء توست از فعل خویش و برداشتن فعل خویش و دیدن از پیش». و گفت: «اخلاص آن است که بیرون آرى خلق را از معامله خداى و نفس»- یعنى نفس دعوى ربوبیّت مى ‏کند-

سؤال کردند از خوف. گفت: «چشم داشتن عقوبت است در هر نفسى». گفتند: «بلاى او چه کار کند؟». گفت: «بوته توست، که مرد را بپالاید. هر که در این بوته پالوده گشت، هرگز او را بلا ننماید». سؤال کردند از شفقت بر خلق. گفت: «شفقت بر خلق آن است که به طوع به ایشان دهى آنچه طلب مى‏کنند و بارى بر ایشان ننهى که طاقت آن ندارند و سخنى نگویى که ندانند».

گفتند. «تنها بودن کى درست آید؟». گفت: «وقتى که از نفس خویش عزلت گیرى، و آنچه تو را دى نوشته‏اند، امروز درس تو شود». گفتند: «عزیزترین خلق کى است؟»: گفت: «درویش راضى». گفتند: «صحبت با که داریم؟». گفت: «با کسى که هر نیکى که با تو کرده باشد، بر وى فراموش شود و آنچه بر وى بود مى‏گزارد».

گفتند:«هیچ‏چیز فاضل‏تر از گریستن نیست» گفت: «گریستن بر گریستن». گفتند: «بنده کى است؟» گفت: «آن که از بندگى کسان دیگر آزاد بود». گفتند: «مرید و مراد کى است؟».

گفت: «مرید در سیاست بود از علم و عمل، و مراد در رعایت حق بود. زیرا که مریددونده بود و مراد پرنده. دونده در پرنده کى رسد؟». گفتند: «راه به خداى- تعالى- چگونه است؟». گفت: «دنیا را ترک گیر و یافتى و خلاف هوا کن که به حق پیوستى».

گفتند: «تواضع چیست؟». گفت: «سر فروداشتن و پهلو به زیر داشتن».

گفتند:«مى‏ گویى که حجاب سه است: نفس و خلق و دنیا». گفت: «این سه عامّ است، و حجاب خاصّ‏ سه است: دید طاعت و دید ثواب و دید کرامت». و گفت: «زلّت عالم میل است از حلال به حرام، و زلّت زاهد میل است از بقا به فنا، و زلّت عارف میل است از کریم به کرامت».

گفتند: «فرق میان دل مؤمن و منافق چیست؟». گفت: «دل مؤمن در ساعتى هفتاد بار بگردد و دل منافق هفتاد سال بر یک حال بماند». و گفت: «یا ربّ مرا فرداى قیامت نابیناانگیزان». گفتند: «این چه دعاست؟». گفت: «از آن که چون تو را بیند، کسى دیگر نباید دید».

چون وفاتش نزدیک آمد، گفت: «خوان را بکشند و سفره را بنهند، تا به مجمجه خوردن اصحاب جان بدهم». چون کارش نیک تنگ درآمد، گفت: «مرا وضو دهید».

مگر تخلیل فراموش کردند. فرمود تا خلال به جاى آوردند. پس در سجود افتاد و مى‏گریست. گفتند: «اى سیّد طریقت! با این همه طاعت و عبادت که از پیش فرستاده‏اى، چه وقت سجود است؟». گفت: «هیچ‏وقت جنید محتاج‏تر از این ساعت نیست». و حالى قرآن خواندن آغاز کرد و مى‏خواند. مریدى گفت: «قرآن مى‏ خوانى؟».

گفت: «اولى‏ تر از من در این ساعت بر من که خواهد بود؟ که این ساعت صحیفه عمر من در خواهند نوردید و هفتادساله طاعت و عبادت خود را مى‏بینم، در هوا به یک موى آویخته. و بادى درآمده و آن را مى‏جنباند. نمى‏دانم که باد قطعیت است یا باد وصلت، و بر یک جانب صراط و بر یک جانب ملک‏الموت؛ و قاضى که عدل صفت اوست میل نکند؛ و راهى در پیش من نهاده، و نمى‏دانم که مرا به کدام راه خواهند برد!». پس [از] سوره البقره هفتاد آیت برخواند و کارش تنگ درآمد. گفتند: «بگوى: اللّه».

گفت:«فراموش نکرده‏ام». پس در تسبیح انگشت عقد مى ‏کرد. تا چهار انگشت عقد گرفت و انگشت مسبّحه را فروگذاشت و با عظمتى تمام گفت: «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم» و دیده‏ فراز کرد و جان بداد. غسّال در وقت غسل کردن خواست تا آبى به چشم او رساند.

هاتفى آواز داد که: «دست از دیده دوست ما بدار. که چشمى که به نام ما بسته شد جز به لقاء ما نگشاید». پس خواست تا انگشت که عقد کرده بود باز کند.آواز آمد که:

«انگشتى که به نام ما عقد کرده شد، جز به فرمان ما گشاده نکردد». و چون جنازه او برداشتند، کبوترى سپید بر گوشه جنازه او نشست. هر چند که مى‏راندند، نمى‏رفت تا آواز داد که: «خود را و مرا رنجه مدارید که چنگ من به مسمار عشق بر گوشه جنازه دوخته‏اند. من از بهر این نشسته‏ام که امروز قالب او نصیب کرّوبیان است. که اگر غوغاء شما نبودى، قالب او چون بازى سپید در هوا پرواز کردى».

یکى او را به خواب دید و گفت: «جواب منکر و نکیر چون دادى؟». گفت: «چون آن دو مقرّب از درگاه عزّت با آن هیبت بیامدند و گفتند: من ربّک؟ من در ایشان نگرستم و بخندیدم و گفتم: آن روز که پرسنده او بود از من که: الست بربّکم؟ من جواب دادم که: بلى. اکنون شما آمده‏اید که: خداى تو کى است؟ کسى که جواب سلطان داده باشد، از غلام کى اندیشد؟ هم امروز به زبان او مى‏گویم: الّذی خلقنى فهو یهدین. به حرمت از پیش من برفتند و گفتند: او هنوز در سکر محبّت است».

دیگرى او را به خواب دید. گفت: «کار خود را چون دیدى؟». گفت: «کار غیر از آن بود که ما دانستیم. که صد و اند هزار نقطه نبوّت سرافگنده و خاموش‏اند. ما نیز خاموش شده‏ایم تا کار چگونه آید؟».

جریرى گفت: جنید را به خواب دیدم. گفتم: «خداى- عزّ و جلّ- با تو چه کرد؟».

گفت: «رحمت کرد، و آن همه اشارات و عبارات باد بود، مگر آن دو سه رکعت نماز که در نیم شبان مى‏کردم».

نقل است که شبلى یک روز بر سر خاک جنید ایستاده بود. یکى از وى مسئله‏یى پرسید. جواب نداد و گفت: «و انّى استحییته- و التّرب بیننا- کما کنت استحییته و هو یرانی». بزرگان را حال حیات و ممات یکى است. من شرم دارم که پیش خاک او جواب مسئله گویم چنان که [در حال حیات شرم داشتم‏]».

تذکره الأولیاء//فرید الدین عطار نیشابورى

نمایش بیشتر

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=