۲۸ ذکر سهل بن عبد اللّه التّسترى، رحمه اللّه علیه(تذکره الأولیاء)

 

آن سیّاح بیداء حقیقت، آن غوّاص دریاى حقیقت آن شرف اکابر، آن مشرف خواطر، مهدى راه و راهبرى، سهل بن عبد اللّه التّسترى- رحمه اللّه‏ علیه- از محتشمان اهل تصوّف بود و از کبار این طایفه بود و در این شیوه مجتهد بود و در وقت خود سلطان طریقت و برهان حقیقت بود. و براهین او بسیار است. و در جوع و سهر شأنى عالى داشت و از علماى مشایخ بود و امام عهد و معتبر جمله بود، و در ریاضات و کرامات بى‏نظیر بود و در معاملات و اشارات بى‏بدل بود و در حقایق و دقایق بى‏همتا. و علماى ظاهر چنین گویند که: میان شریعت و حقیقت، او جمع کرده بود و عجب در آن که این خود هر دو یکى است که حقیقت روغن شریعت است [و شریعت مغز آن‏].

و پیر او ذو النّون مصرى بود، در آن سال که به حج رفته بود، او را دریافت و هیچ شیخى را از طفلى باز، این واقعه نبوده است چنان که او را. تا حدّى که از او نقل کنند که گفته است که: «یاد دارم که حق- تعالى- گفت: الست بربّکم؟ و من گفتم: بلى. و در شکم مادر خویش یاد دارم». و گفت: «سه‏ساله بودم که مرا قیام شب بود و اندر نماز خالم محمّد بن سوار همى‏گریستى که: او را قیام است. گفتى: یا سهل؟ بخسب که دلم‏ مشغول مى‏دارى و من پنهان و آشکارا نظاره او مى‏کردم». تا چنان شد که خال خود را گفت: «مرا حالتى مى‏باشد صعب، چنان بینم که سر من در سجود است پیش عرش».

گفت: «اى کودک! پنهان دار این حالت و با کس مگوى». پس گفت: «به دل یاد کن آنگاه‏که [در جامه خواب‏] از این پهلو به آن پهلو گردى و زبانت نجنبد، بگوى: اللّه معى، اللّه ناظرى، اللّه شاهدى». گفت این را مى‏گفتم. او را خبر دادم. گفت: «هر شب هفت بار بگوى». پس او را خبر دادم. گفت: «هر شب پانزده بار بگوى». آن همى‏گفتم و از آن حلاوتى در دلم پدید مى‏آمد. چون یک سال برآمد، خالم گفت: «نگه دار آنچه تو را آموختم و دایم بر آن باش تا در گور شوى، که در دنیا و آخرت تو را ثمره این خواهد بود».

پس گفت: سالها بگذشت و من همان مى‏گفتم تا حلاوت آن در دل من بازدید مى‏آمد. پس خالم گفت: «یا سهل! هر که خداى- عزّ و جلّ- با او بود و وى را مى‏بیند، چگونه معصیت کندخداى را؟ بر تو باد که معصیت نکنى». پس باز خلوت شدم. آنگاه مرا به دبیرستان فرستادند و گفتم: «من مى‏ترسم که همّت من پراگنده شود. با معلّم شرط کنید که ساعتى پیش او باشم و چیزى بیاموزم و به کار خود بازگردم». بدین شرط به دبیرستان شدم و قرآن آموختم. و هفت‏ساله بودم که روزه داشتمى پیوسته، و قوت من نان جوین بودى. به دوازده سالگى مرا مسئله‏یى افتاد که کس حلّ آن نمى‏ توانست کرد.

درخواستم تا مرا به بصره فرستادند تا آن مسئله را بپرسم. بیامدم و از علماء بصره پرسیدم. هیچ‏کس مرا جواب نداد. به عبّادان آمدم به نزدیک مردى که او را حبیب بن حمزه گفتندى. وى را پرسیدم. جواب داد. به نزدیک وى یک‏چندى ببودم و مرا از وى بسى فواید حاصل گشت. پس به تستر آمدم و قوت خود با آن آوردم که مرا به یک درم جو خریدندى و آس کردندى و نان پختندى. هر شبى وقت سحر به یک وقیّه روزه گشادمى، بى‏نان خورش و بى‏نمک. یک درم مرا یک سال تمام بودى.

پس، عزم کردم‏ که هر سه شبانروز روزه گشایم. پس به پنج روز رسانیدم، پس به هفت روز، پس به بیست و پنج روز- و به روایتى به هفتاد روز [رسانیده بود]- گاه بودى که چهل شبانروز بادام مغزى خوردمى. و گفت: «چندین سال بیازمودم در سیرى و گرسنگى. و در ابتدا ضعف من از گرسنگى بودى و قوّت از سیرى. چون روزگارى برآمد، قوّت از گرسنگى بودى و ضعف از سیرى. آن‏گه گفتم: خداوندا سهل را دیده از هر دو بردوز، تا سیرى در گرسنگى و گرسنگى در سیرى از تو بیند». و بیشتر روزه او در شعبان بودى که بیشتر اخبار در شعبان آمده است. و چون ماه رمضان آمدى، یک‏بار چیزى خوردى و شب و روز در قیام بودى.

روزى گفت: «تو به فریضه است بر بنده، هر نفسى، خواه خاصّ و خواه عامّ، خواه مطیع باش خواه عاصى». مردى بود در تستر که او را نسبت به زهد و علم کردندى. بر وى خروج کرد بدین سخن که: «از معصیت عاصى را توبت باید کرد و مطیع را از طاعت توبت باید کرد». و روزگار او در چشم عامّه بد گردانید. و احوالش را به مخالفت منسوب کردند و تکفیر کردندش به نزد عوام و بزرگان. و سر آن نداشت که با ایشان مناظره کند، که تفرقه مى‏دادندش. سوز دین دامنش بگرفت. هر چه داشت از ضیاع و عقار و اسباب و فرش و اوانى و زر و سیم‏بر، کاغذها نبشت و خلق را گرد کرد و آن کاغذ پاره‏ها بر سر ایشان افشاند هرکس کاغذ پاره‏ ایى برداشتند. هر چه در آن کاغذ نبشته بود بدیشان مى‏ داد. شکر آن را که دنیا از او قبول کردند. چون همه بداد، سفر حجاز در پیش گرفت و با نفس گفت: «اى نفس! مفلس گشتم. بیش، از من آرزو مخواه که نیابى». نفس با او شرط کرد که: «نخواهم». چون به کوفه رسید، نفسش گفت: «تا اینجا از تو چیزى نخواستم. اکنون پاره‏یى نان و ماهى دهم تا بخورم و تو را بیش تا مکّه نرنجانم» به کوفه درآمد. خرآسى دید که استر بسته بودند. گفت: «این استر را روزى چند کرا دهند؟». گفتند: «دو درم». شیخ گفت: «استر بگشایید و مرا دربندید و تا نماز شام یک درم دهید». استر را بگشادند و شیخ را در خرآس بستند. شبانگاه یک درم بدادند. نان و ماهى خرید و در پیش نهاد و گفت: «اى نفس! هرگاه که از من آرزو

مى‏ خواهى، با خود قرار ده که از بامداد تا شبانگاه کار ستوران کنى تا به آرزو رسى».

پس به کعبه رفت و آنجا بایستاد مشایخ را دریافت- آن‏گاه باز تستر آمد- و ذو النّون را آنجا دریافت.

هرگز پشت به دیوار بازننهاد و پاى دراز نکرد و هیچ سؤال را جواب نداد و بر منبر نیامد و چهار ماه انگشت پاى بسته مى‏داشت. درویشى از وى پرسید که: «انگشتت را چه رسیده است؟». گفت: «هیچ نرسیده است». آنگاه آن درویش به مصر رفت. به نزدیک ذو النّون. او را دید، انگشت پاى بسته. گفت: « [انگشت تو را] چه بوده است؟». گفت: «درد خاسته است» گفت: «از کى باز؟». گفت: «از چهار ماه».

گفت:حساب کردم. در آن وقت بود که ذو النّون را درد خاسته بود- یعنى موافقت شرط است و واقعه بازگفتم. ذو النّون گفت: «کسى مانده است که او را از درد ما آگاهى است و موافقت ما مى ‏کند؟».

نقل است که روزى پاى گرد کرد و پشت به دیوار بازنهاد و گفت: «سلونى عمّا بدا لکم». گفتند: «پیش از این از این‏ها نکردى!». گفت: «تا استاد زنده بود، شاگرد را به ادب باید بود». تاریخ نوشتند، همان وقت ذو النّون درگذشته بود.

نقل است که عمرو لیث بیمار شد چنان که همه طبیبان در معالجه او عاجز شدند.

گفتند: «این کار کسى است که دعایى کند». گفتند: «سهل مستجاب‏الدّعوه است». او را طلب کردند و به فرمان و حکم اولوالامر اجابت کرد. چون پیش او بنشست،

گفت:«دعا در حقّ کسى مستجاب شود که توبت کند [و تو را در زندان مظلومان باشند». همه را رها کرد و] توبت کرد. سهل گفت: «خداوندا! چنان که ذلّ معصیت او با او نمودى، عزّ طاعت من بدو نماى و چنان که باطنش را لباس انابت پوشیدى، ظاهرش را لباس عافیت درپوشان». چون این مناجات تمام کرد، عمرو لیث در حال بازنشست و صحّت یافت. مال بسیار بر او عرضه کرد. هیچ قبول نکرد و از آنجا بیرون آمد.

مریدى گفت:«اگر چیزى قبول کردى تا در وجه اوامى که کرده بودیم بگزاردیمى، به نبودى؟». مرید را گفت: «تو را زر مى‏باید؟ بنگر». آن مرید بنگرید، همه دشت و صحرا دید، زر گشته و[سنگ‏ریزه‏ها] لعل شده. گفت: «کسى را که با خداى- عزّ و جلّ- چنین حالى بود، از مخلوق چرا چیزى گیرد؟».

نقل است که سهل چون سماع شنیدى، او را وجدى پدید آمدى. بیست و پنج روز در آن وجد بماندى و طعام نخوردى. و اگر زمستان بودى، عرق مى‏کردى که پیراهنش تر شدى. چون در آن حالت علما از او سؤال کردندى، گفتى: «از من مپرسید که شما را از من و از کلام من در این وقت هیچ منفعت نباشد».

نقل است که بر آب برفتى که قدمش تر نشدى. گفتند: «مى ‏گویند که: تو بر سر آب مى‏روى». گفت: «از مؤذّن این مسجد بپرس که وى مردى راست‏گوى است». گفت:«پرسیدم. مؤذّن گفت: من این ندانم، لکن در این روزها در حوضى درآمد تا غسلى آرد.در حوض افتاد که اگر من نبودمى، در آنجا بمردى». شیخ ابو على دقّاق گفت- رحمه اللّه علیه-: «او را کرامات بسیار است، لکن خواست تا کرامات خود را بپوشاند».

نقل است‏ که یک روز در مسجد نشسته بود. کبوترى بیفتاد از گرما و رنج. سهل گفت: «شاه کرمان بمرد». چون تفحّص کردند. هم چنان بود. یکى از بزرگان گفت که:«روز آدینه پیش از نماز نزدیک سهل شدم. مارى در آن خانه بود. بترسیدم. گفتم:[ «مى‏ترسم» گفت:] «درآى. کسى به حقیقت ایمان نرسد تا از چیزى که بر روى زمین است ترسد». مرا گفت: «در نماز آدینه چه گویى؟». گفتم: «میان ما و مسجد یک شبانروز است». دست من بگرفت. پس نگاه کردم، خود را در مسجد آدینه دیدم. نماز کردم و بیرون آمدم. و در آن مردمان مى‏نگرستم. گفت: «اهل لا اله الّا اللّه بسیارند و مخلصان اندک».

نقل است که شیران و سباع نزدیک وى آمدندى و ایشان را غذا دادى و مراعات کردى و تا امروز خانه سهل را [در تستر]، بیت السّباع گویند.و از بس که قیام کرده بود و ریاضت کشیده، بر جاى بماند و حرقت بول او را پیداشد، چنان که در ساعتى او را چند بار حاجت آمدى و پیوسته ظرفى با خود داشتى. امّا چون وقت نماز درآمدى، به جایى رفتى و طهارت کردى و نماز کردى. و چون به منبر آمدى، همه حرقتش برفتى و همه درد پاى زایل شدى و چون فروآمدى، باز علّتش پیدا آمدى. امّا یک‏ذرّه شریعت از وى فوت نشدى.

نقل است که مریدى را گفت: جهد کن تا همه روز گویى سبحان اللّه، اللّه، اللّه».

آن مرد مى‏ گفت تا بر آن خوگر شد. گفت: «شبها بر آن پیوند کن». چنان کرد تا چنان شد که اگر خود را در خواب دیدى، همان اللّه مى‏گفتى در خواب. تا او را گفتند: «از این بازگرد و به یادداشت مشغول شو» تا چنان شد که همه روزگارش مستغرق آن گشت. وقتى در خانه بود، چوبى از بالا درافتاد و سرش بشکست و قطرات خون از سرش بر زمین چکید و همه نقش «اللّه» بازدید آمد.

نقل است که مریدى را روزى کارى فرمود. گفت: «نتوانم از بیم زبان مردمان».سهل روى فرا اصحاب کرد و گفت: «به حقیقت این کار نرسد تا از دو صفت یکى به حاصل نکند. تا خلق از چشم وى نیفتد که جز خالق را نبیند، و تا نفس وى از چشم وى نیفتد و به هر صفت که خلق وى را بینند باک ندارد». یعنى همه حق بیند.

نقل است که در پیش مریدى حکایت مى‏کرد که در بصره نانوایى است که درجه ولایت دارد. مرید برخاست و به بصره رفت. نانوایى را دید، محاسن در خریطه‏یى کرده چنان که عادت نانوایان باشد. چون چشم مرید بر وى افتاد، بر خاطر او بگذشت که: «اگر او را درجه ولایت بودى، از آتش احتراز نکردى». پس سلام گفت و سؤالى کرد. نانوا گفت: «چون در ابتدا به چشم حقارت نگرستى، تو را در سخن من فایده‏ ایى نبود».

شیخ گفت: وقتى در بادیه مى‏رفتم. مجرّد پیرى دیدم که مى‏آمد، عصابه‏یى بر سر بسته و عصایى در دست گرفته. گفتم: «مگر از قافله بازمانده است».

دست به جیب بردم و چیزى به وى دادم که: «ساختگى کن تا از مقصود بازنمانى». انگشت تعجّب در دندان گرفت و دست به هوا کرد و مشتى زر بگرفت و گفت:«تو از جیب مى‏ گیرى و من از غیب». این بگفت و ناپدید شد. من در حیرت آن مى ‏رفتم‏تا به عرفات رسیدم. چون به طوافگاه شدم، کعبه را دیدم که گرد یکى طواف مى ‏کرد.آنجا رفتم، آن مرد را دیدم. گفت: «یا سهل! هرکس که قدم بردارد تا جمال کعبه را بیند، لا بدّ او را طواف کعبه باید کرد، امّا هر که قدم از خود برگیرد تا جمال حق را بیند، کعبه را گرد وى طواف باید کرد».

و گفت: «مردى از ابدالان به من رسید و با او صحبت کردم و از [من‏] مسایل مى‏پرسید از حقیقت و من جواب مى‏گفتم. تا وقتى که نماز بامداد بگزاردى، و به زیر آب شدى و در زیر آب نشستى [تا وقت زوال. چون اخى ابراهیم بانگ نماز گفتى، بیرون آمدى، یک‏سرموى بر وى تر نشده بودى. و نماز پیشین گزاردى. پس به زیر آب درشدى‏] و از آن آب جز به وقت نماز بیرون نیامدى. مدّتى با من بود، هم بر این صفت که البتّه هیچ نخورد و با کس ننشست تا وقتى که برفت».

و گفت: شبى‏ قیامت را به خواب دیدم که خلق در موقف ایستاده بودند. ناگاه مرغى سپید دیدم که در میان موقف از هرجا یکى مى ‏گرفت و در بهشت مى ‏برد. گفتم:«این چه مرغى است که حق- تعالى- بر سر بندگان خود منّت نهاده است؟». ناگاه کاغذى از هوا پدید آمد. باز کردم. بر آنجا نوشته بود که: «این مرغى است که او را ورع گویند». و گفت: در خواب دیدم که مرا به بهشت بردند. سیصد تن را دیدم. گفتم: «السّلام علیکم». پس پرسیدم که: «خوفناک‏تر چیزى در دنیا که خوف شما از آن بیشتر شد، چه بود؟» گفتند: «خوف خاتمت».

و گفت: حق- تعالى- خواست که در آدم دمد روح را، به نام محمّد در او دمید و کنیت او ابو محمّد کرد و در جمله بهشت یک برگ نیست که نام محمّد بر وى نوشته نیست و درختى نیست در بهشت الّا که به نام او کشته‏اند. و ابتداى جمله به نام او کرده‏اند و ختم جمله انبیا بدو بود. لاجرم نام او خاتم النّبیّین آمد». و گفت: «ابلیس را دیدم در میان قومى. به همّتش بند کردم. چون آن قوم برفتند، گفتم: رها نکنم تا در توحید سخنى نگویى». گفت: «در میان آمد و فصلى بگفت در توحید، که اگر عارفان وقت حاضر بودندى همه انگشت در دندان گرفتندى».

و گفت: من کسى را دیدم در شبى، که عظیم گرسنه بود. لقمه‏یى پیش او آوردم، مگر شبهت‏آلود بود، ترک گرفت و نخورد و آن شب از گرسنگى طاعت نتوانست کرد و سه سال بود تا به شب در طاعت بود. و آن شب مزد گرسنگى و دست از طعام به شبهت کشیدن با ثواب جمله اعمال خلایق برابر کردند، نفروخت که:«به ارزد».

و گفت: «اگر شکم من پر خمر شود، دوست‏تر دارم که از طعام حلال». گفتند:«چرا؟». گفت: «از آن که چون شکم پر خمر شود، عقل بیارامد و آتش شهوت فرومیرد و خلق از دست و زبان من ایمن شوند، امّا چون از طعام حلال پر شود، فضول آرزو کند و شهوت قوى گردد و نفس‏ به طلب آرزوهاى خود سر برآورد». و گفت: «خلوت درست نیاید مگر به حلال خوردن و حلال درست نیاید مگر به حقّ خداى- عزّ و جلّ- دادن».

و گفت: «در شبانروزى هر که یک‏بار خورد. این خوردن صدّیقان است». و گفت: «درست نبود عبادت، هیچ‏کس را و خالص نبود عملى که مى‏کند، تا مرد گرسنه نبود و باید که چهار چیز در پیش گیرد تا در عبادت درست آید: گرسنگى و درویشى و خوارى و قناعت». و گفت: «هر که گرسنگى کشید، شیطان گرد او نگردد به فرمان خداى، عزّ و جلّ.

چون سیر بخورید، طلب گرسنگى کنید از آن که شما را مبتلا گردانیده است به سیر خوردن. اگر چنین نکنید، از حد درگذرید و طاغى شوید». و گفت: «سر همه آفت‏ها سیر خوردن است». و گفت: «هر که حرام خورد، هفت اندام وى در معصیت افتد. اگر خواهد و اگر نه، ناچار معصیت کند و هر که حلال خورد، هفت اندام وى در طاعت بود و توفیق خیر بدو متّصل بود». و گفت: «حلال صافى آن بود که در وى خداى- تعالى- را فراموش نکنند».

نقل است که شاگردى را گرسنگى به غایت رسید و چند روز برآمد. پس گفت:«یا استاذ ما القوت؟» قال: «ذکر الحىّ الّذى لا یموت» و گفت: «خلق بر سه قسم‏اند:گروهى ‏اند با خود به جنگ براى خداى- عزّ و جلّ- و گروهى‏اند با خلق به جنگ براى خداى- عزّ و جلّ- و گروهى‏اند با حق به جنگ براى خود که: چرا قضاء تو به رضاى ما نیست؟ چرا مشیّت تو به مشاورت ما نیست؟». و گفت: «هر که خواهد که در تقوى درست آید. گو: از همه گناهان دست بدار». و گفت: «هر عمل که کنید که نه به اقتدا کنید، جمله عذاب نفس خود دانید». و گفت: «بنده را تعبّد درست نیاید تا آنگاه‏که در عدم بر خویشتن اثر دوستى نبیند و در فنا اثر وجود». و گفت: «بیرون رفتند علما و زهّاد و عبّاد از دنیا، و دل‏هاى ایشان هنوز در غلاف بود و گشاده نشد مگر دل‏هاى صدّیقان و شهیدان».

و گفت: «ایمان مرد کامل نشود تا وقتى که عمل او به ورع نبود و ورع او به اخلاص و اخلاص او به مشاهده» و اخلاص تبرّا کردن بوداز هر چه دون خداى- عزّ و جلّ- است و گفت: «بهترین خایفان مخلصان‏اند و بهترین مخلصان آن قوم‏اند که اخلاص ایشان تا به مرگ برسد». و گفت: «جز مخلص واقف ریا نبود». و گفت: «آن قوم که بدین مقام پدید آمده‏ اند، ایشان را به بلا مرکب دادند که اگر بجنبند، جدا مانند و اگر بیارامند پیوستند».

و گفت: «هر که خداى- عزّ و جلّ- را نپرستد به اختیار، خلقش باید پرستید به اضطرار». و گفت: «حرام است بر دلى که به غیر خداى- تعالى- آرام تواند یافت، که هرگز بوى یقین به وى رسد. و حرام است بر دلى که در او چیزى بود که خداى تعالى- راضى نبود بر آن، که در آن دل نورى راه یابد». و گفت: «هر وجدى که کتاب و سنّت گواه آن نبود، باطل بود». و گفت: «فاضل‏ترین اعمال آن بود که بنده پاک گردد از تصوّر پاکى خویش». و گفت: «هر که نقل کند از نفسى به نفسى بى‏ذکر خداى عزّ و جلّ- ضایع کند عمر خود را». و گفت: «همّت آن است که زیادت طلبد، چون تمام شود به مقصود رسد یا منقطع گردد». [و گفت: «اگر بلا نبودى، به حق راه نبودى». و گفت: «هر که چهل روز به اخلاص زاهد گردد] او را کرامت پدید آید و اگر پدید نیاید، خلل از وى افتاده باشد اندر زهد». گفتند: «چگونه پدید آید او را کرامت؟».

گفت:«بگیرد آنچه خواهد چنان که خواهد». و گفت: «هر دل که با علم سخت گردد، از همه دلها سخت‏تر گردد و علامت آن دل که با علم سخت گردد آن بود که دل وى به تدبیرها و حیلتها بسته شود و تدبیر خویش به خداوند تسلیم نتواند کرد و هر که را حق- تعالى- اورا به تدبیر او بازگذارد، هم بدین [جهان‏] و هم [بدان جهان‏] او را به دوزخ اندازد». و گفت: «علما سه قوم‏اند: عالم است به علم ظاهر، علم خویش با اهل ظاهر مى‏گوید و عالم است به علم باطن، علم خویش با اهل آن مى‏گوید. و عالم است به علمى که میان او و میان خداى- تعالى- است، آن را [با] هیچ‏کس نتواند گفت». و گفت: «آفتاب برنیاید و فرونشود بر هیچ‏کس در روى زمین، نیکوتر از آن که خداى- تعالى- را برگزیند به تن و مال و جان و دنیا و آخرت».

و گفت: «هیچ معصیت عظیم‏تر از جهل‏ نیست». و گفت: «بدین مجنونها به چشم حقارت منگرید، که ایشان را خلیفتان انبیا گفتند». کسى گفت: «علم شما [چیست؟]». گفت: «این علم در تصرّف نیاید، لکن آن علم را به تکلّف رها نتوان کرد.چون این حدیث بیاید، خود آن همه از تو بستاند».

و گفت: «اصول ما شش چیز است: تمسّک به کتاب خداى- عزّ و جلّ- و اقتدا به سنّت رسول- علیه السّلام- و خوردن حلال و بازداشتن دست از رنجانیدن خلق- و اگر چه تو را برنجانند- و دور بودن از مناهى، و تعجیل کردن به گزاردن حقوق».

و گفت:«اصول مذهب ما سه چیز است: اقتدا به رسول در اخلاق و افعال و خوردن حلال و اخلاص در همه افعال». و گفت: «اول چیزى که مبتدى را لازم آید توبه است و آن ندامت است و شهوات از دل برکندن و از حرکات مذمومه به حرکات محموده نقل کردن.و دست ندهد بنده را توبه، تا خاموشى را لازم خود نگرداند و خاموشى لازم او نگردد تا خلوت نگیرد و خلوت نزدیک او نشود تا حلال نخورد و خوردن حلال دست ندهد تا حقّ خداى- تعالى- نگزارد و حقّ خداى- تعالى- گزاردن حاصل نگردد مگر به حفظ جوارح، و از این همه که برشمردیم، هیچ میسّر نشود تا یارى نخواهد از خداى- تعالى- بر این جملت».

و گفت: «اوّل مقام عبودیّت برخاستن از اختیار است و بیزار شدن از حول و قوّت خویش». و گفت: «بزرگترین مقامات آن است که خوى بد خویش به خوى نیک بدل کند». و گفت: «آدمیان را دو چیز هلاک گرداند: طلب عزّ و خوف درویشى».

[و گفت‏]:«هر که دل وى خاشع‏تر بود دیو گرد وى نگردد». و گفت: «پنج چیز از گوهر نفس است:درویشى که توانگرى نماید و گرسنه‏یى که سیرى نماید و اندوهگینى که شادى نماید و مردى که با کسى دشمنى دارد و دوستى نماید و مردى که به شب نماز کند و به روز روزه دارد و قوّت نماید از خود». و گفت: «میان خدا و بنده هیچ حجابى غلیظتر از حجاب دعوى نیست و هیچ راه نیست به خداى- عزّ و جلّ- نزدیک‏تر از افتقار به خدا»

و گفت:

«هر که مدّعى بود خایف نبودو هر که خایف نبود امین نبود و هر که امین نبود او را بر خزاین پادشاه اطّلاع نبود». و گفت: «بوى صدق نیاید از هر که مداهنت کند [غیر خود را و مداهنت با خود، ریا بود». و گفت: «هر که با مبتدع مداهنت کند] حق- تعالى- سنّت از او ببرد». و گفت: «هر حلال که از اهل معاصى خواهند که بگیرند، آن بر ایشان حرام شود». و گفت: «مثل سنّت در دنیا چون بهشت است در عقبى که هر که در بهشت شد، ایمن شد از هوا و بدعت».

و گفت: «هر که طعن کند در کسب، در سنت طعن کرده است و هر که در توکّل طعن کند، در ایمان طعن کرده است و درست نیاید کسب اهل توکّل را، مگر بر جادّه سنّت و هر که نه اهل توکّل است، درست نیست کسب او مگر به نیّت تعاون»- یعنى معاونت کند تا دل خلق از او فارغ بود- و گفت: «اگر توانى که به صبر نشینى چنان کن و از آن قوم مباش که صبر بر تو نشیند». و گفت: «اصل جمله آفتها اندکى صبر است در چیزها. و غایت شکر عارف است که بداند که: عاجز است از آن که شکر او تواند گزارد تا به حدّ شکر شکر تواند رسید». و گفت: «خداى، عزّ و جلّ را در هر شبى و روزى و ساعتى عطاهاست، و بزرگترین عطا آن است که ذکر خویش تو را الهام کند».

و گفت: «هیچ معصیت نیست بتر از فراموشى حق». و گفت: «هر که بخواباند چشم خویش از حرام، هرگز در جمله عمر هیچ چشم زخم بدو راه نیابد»- مگر گفته است که راه نیابد بدان یک نفس- و گفت: «حق- تعالى- هیچ مکانى نیافرید از عرش تا ثرى- از دل مؤمن عزیزتر، از بهر آن که هیچ عطایى نداد خلق را از معرفت عزیزتر، و عزیزترین عطاها در عزیزترین مکانها نهند، و اگر در عالم مکانى بودى از دل‏ مؤمن عزیزتر، معرفت خود آنجا نهادى».

و گفت: «عارف آن است که هرگز طعم او نگردد و هر دم خوشبوى‏تر بود». و گفت: «هیچ یارى ‏ده‏ نیست الّا خداى- تعالى- و هیچ دلیل نیست الّا رسول خدا و هیچ زاد نیست الّا تقوى و هیچ عمل نیست مگر صبر بر این پنج چیز که گفتم» و گفت: «هیچ روز نگذرد که نه حق- تعالى- ندا کند که: بنده من! انصاف نمى‏دهى. تو را یاد مى‏کنم و تو مرا فراموش مى‏کنى، تو را به خود مى‏خوانم و تو به درگاه کسى دیگر مى‏روى و من بلاها از تو بازمى‏دارم و تو بر گناه معتکف مى‏باشى. اى فرزند آدم! فردا که به قیامت آیى چه عذر خواهى [گفت؟]».

و گفت: «خداى- تعالى- خلق را بیافرید که: با من راز گویید و اگر راز نگویید به من نگرید و اگر این نکنید، حاجت خواهید». و گفت: «دل هرگز زنده نشود تا نفس نمیرد». و گفت: «هر که به نفس خویش مالک شد، عزیز شد و بر دیگران نیز مالک گشت»- چنان که گفته‏اند: پادشاه تن خود باش که هرگز هیچ خصم با تو برنیاید چون تو با خود برآمده باشى- «و هر که را نفس او بر او مالک شد، ذلیل شد. و اوّل جنایت صدّیقان ساختن ایشان بود با نفس». و گفت: «خداى- عزّ و جلّ- را هیچ عبادت نکنند فاضل‏تر از مخالفت هواى نفس». [و گفت: «هر که نفس خویش را بشناسد خداوند خویش را بشناسد براى نفس خویش»]. و گفت: «هر که خداى- عزّ و جلّ- را شناخت غرقه گشت در دریاى اندوه و شادى». و گفت: «غایت معرفت حیرت است و دهشت».

و گفت: «اوّل مقام معرفت آن است که بنده را یقین دهد در سرّ وى، و جمله جوارح وى بدان یقین آرام گیرد»- یعنى خاطرهاى بد [از ضعف یقین بود]- و گفت: «اهل معرفت خدا اصحاب اعراف‏اند. همه را به نشان او شناسند». و گفت: «صادق آن بود که خداى- تعالى- فرشته‏یى بدو گمارد که چون وقت نماز درآید، بنده را به نماز کردن دارد و اگر خفته باشد بیدار کند». و گفت: «از توبه قرّاء نومیدى بیش از آن بود که از توبه کفّار واهل معاصى».

و گفت: «لا اله الّا اللّه، لازم است خلق را اعتقاد بر آن در دل و اعتراف بدان به زبان و وفا بدان به فعل». و گفت: «اوّل توبه اجابت است، پس انابت است، پس توبه است، پس استغفار. اجابت به فعل‏ بود و انابت به دل و توبه به نیّت و استغفار از تقصیر».

و گفت: «صوفى آن بود که صافى بود از کدورت و پر شود از فکر، و در قرب خداى- عزّ و جلّ- منقطع گردد از بشر، و یکسان شود در چشم او خاک و زر». و گفت: «تصوّف اندک خوردن است و با خداى- عزّ و جلّ- آرام گرفتن و از خلق گریختن».

و گفت: «توکّل حال پیغمبران است. هر که در توکّل حال پیغمبر دارد، گو: سنّت او فرومگذار». و گفت: «اوّل مقامى در توکّل آن است که پیش قدرت چنان باشى که [مرده در دست‏] مرده شوى، تا چنان که خواهد او را مى‏گرداند و او را هیچ ارادت نبود و حرکت نباشد». و گفت: «توکّل درست نیاید الّا به بذل روح و بذل روح نتوان کرد الّا به ترک تدبیر». و گفت: «نشان توکّل سه چیز است: یکى آن که سؤال نکند و چون پدید آید نپذیرد و چون پذیرفت بگذارد». و گفت: «اهل توکّل را سه چیز دهند: حقیقت یقینى و مکاشفه غیبى و مشاهده قرب حق، تعالى». و گفت: «توکّل آن است که حق- تعالى- را متّهم ندارى»- یعنى آنچه گفته است، به تو رساند- و گفت: «توکّل دلى را بود که با خداى- عزّ و جلّ- زندگانى کند بى‏علاقتى». و گفت: «جمله احوال را رویى است و قفایى، مگر توکّل را که همه روى است بى‏قفا»- معنى آن است که: زهد و تقوى اجتناب از دنیا بود، مجاهده در مخالفت نفس و هوا بود، علم و معرفت در دید و دانش اشیا بود، خوف و رجا از لطف کبریا بود، تفویض و تسلیم در رنج و عنا بود، رضا به قضا بود، شکر بر نعما بود، صبر بر بلا بود. توکّل، بر خدا بود. لاجرم توکّل همه روى بود بى‏قفا. اگر کسى گوید: «دوستى نیز هم چنین است که توکّل بر خداى است».

گوییم:دوستى بر خدا نبود، با خداى بود- و گفت: «دوستى دست به گردن طاعت کردن بود و از مخالفت دور بودن». و گفت: «هر که خداى- عزّ و جلّ- را دوست دارد عیش، او دارد».

و گفت «حیا بلندتر است از خوف. که حیا خاصّگیان را بود و خوف علما را». و گفت:«عبودیّت‏ رضا دادن است به فعل خداى، عزّ و جلّ».

و گفت: «مراقبت آن است که از فوت دنیا نترسى و از فوت آخرت بترسى».

و گفت: «خوف نر است و رجا ماده، و فرزند هر دو ایمان است» و گفت: «در هر دل که کبر بود، خوف و رجا در آن دل قرار نگیرد». و گفت: «خوف دور بودن است از نواهى و رجا شتافتن است به اداء اوامر، و علم [به‏] رجا درست نیاید الّا خایف را» و گفت: «درست‏ترین و بلندترین مقام آن است که بنده خایف بود تا در علم خداى- عزّ و جلّ- تقدیر او بر چه رفته است؟».

نقل است که مردى دعوى خوف کرد. گفت: «در سرّ تو بیرون از خوف قطعیت هیچ خوف دیگر هست؟». گفت: «هست!». گفت: «تو خداى- تعالى- را نشناخته‏اى و از قطعیت نترسیده‏اى». و گفت: «صبر انتظار فرج است از خداى، تعالى».

و گفت:«مکاشفه آن است که گفته‏اند که: لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا».

و گفت: «فتوّت متابعت سنّت است». و گفت: «زهد در سه چیز است: یکى در ملبوس [که‏] آخر آن به مزبله‏ها خواهد رسید، و زهد در برادران که آخر آن فراق خواهد بود، و زهد در دنیا که آخر آن فنا خواهد بود». و گفت: «ورع ترک دنیاست و دنیا نفس است. هر که نفس خود را دوست دارد، دشمن، خداى- عزّ و جلّ- [را] گرفته است». و گفت: «سفر کردن از نفس به خداى- عزّ و جلّ- صعب است». و گفت: «نفس از سه صفت خالى نیست: یا کافر است یا منافق یا مرائى». و گفت: «نفس را شرهاى بسیار است. یکى از آن شرها آن است که بر فرعون آشکارا کرد و جز بر فرعونى آشکارا نکند و آن دعوى خدایى است». و گفت: «انس با کسى گیر که به نزدیک اوست هر چه تو را مى‏باید». و گفت: «حق- تعالى- قرب بداد ابرار را به خیرات و قوّت داد به یقین». و گفت: «روغن به کار دارید تا عقلتان زیادت شود که هرگز خداى- تعالى- هیچ دلى ناقص عقل را در نیافته است». و گفت: «تجلّى بر سه حالت است: تجلّى ذات و آن‏ مکاشفه است و تجلّى صفات و آن موضع نور است و تجلّى حکم ذات و آن آخرت است و ما فیها». پرسیدند از انس. گفت: «انس آن است که اندامها انس گیرد [به عقل و عقل انس گیرد به علم‏ و علم انس گیرد] به بنده و بنده انس گیرد به خداى».

و پرسیدند از [ابتداى‏] احوال و نهایت آن، گفت: «ورع اوّل زهد است و زهد اوّل توکّل و توکّل اوّل درجه عارف. و معرفت اوّل قناعت است و قناعت ترک شهوات است و ترک شهوات اوّل رضاست و رضا اوّل موافقت است». و پرسیدند که: «چه چیز سخت‏تر بود بر نفس؟». گفت: «اخلاص. زیرا که نفس را در اخلاص هیچ نصیبى نیست». و گفت: «اخلاص اجابت است. هر که را اجابت نیست، اخلاص نیست».

پرسیدند از اخلاص. گفت: «اخلاص آن است که چنان که دین را از خداى عزّ و جلّ گرفته‏اى، به هیچ‏کس دیگر ندهى جز به خداوند». گفتند: «ما را وصف صادقان کن». گفت: «شما اسرار صادقان بیارید تا من شما را خبر دهم از وصف صادقان».

گفتند: «مشاهده چیست؟». گفت: «عبودیّت». گفتند: «عاصیان را انس بود؟».

گفت: «نه. و نه هر که [را] اندیشه معصیت بود». گفتند: «به چه چیز بدان رسند که نماز شب کنند؟». گفت: «بدان که در روز خیانت نکنند».

گفتند: «مردى مى‏گوید که: من هم چون درى‏ام. حرکت نکنم تا مرا حرکت ندهند». گفت: «این سخن نگوید مگر دو تن یا صدّیقى یا زندیقى». گفتند: «در شبانروزى یک‏بار طعام خوردن چه گویى؟». گفت: «خوردن صدّیقان بود».

گفتند:«دو بار». گفت: «خوردن مؤمنان بود». گفتند: «سه بار». گفت: «بگو تا آخورى بکند و چون ستور مى ‏خورد».

پرسیدند از خوى نیکو. گفت: «کمترین [حالش‏] بارکشى و مکافات [بدى‏] ناکردن و او را آمرزش خواستن و بر او بخشودن». گفت: «روى آوردن بندگان به خداى زهد است». پرسیدند که: «به چه چیز اثر لطف خود به بنده آرد». گفت: «چون در گرسنگى و بیمارى و بلا صبر کند، الّا ما شاء اللّه». پرسیدند [از کسى‏] که روزهاى بسیار هیچ نمى‏خورد: «کجا مى‏شود آتش گرسنگى او؟». گفت: «آن نار را نور بنشاند».

وگفت: «گرسنگى را سه منزل است: یکى جوع طبع و این موضع عقل است، و جوع موت و این موضع فساد است، و جوع شهوت و این موضع اسراف است».

پرسیدند که: «توبه‏ چیست؟». گفت: «آن که گنه را فراموش کنى». مرد گفت:«توبه آن است که گنه را فراموش نکنى». سهل گفت: «چنین نیست که تو دانسته‏اى، که ذکر جفا در ایّام وفا، جفا بود». گفت: «مرا وصیّتى کن». گفت: «رستگارى تو در چهار چیز است: کم خوردن و بى‏خوابى و تنهایى و خاموشى». گفت: «خواهى که با تو صحبت دارم؟». گفت: «چون از ما یکى بمیرد، با که صحبت دارى؟ اکنون خود با او دار». و گفت: «اگر تو از سباع مى‏ترسى با من صحبت مدار». گفت: «مى‏گویند که: شیر به زیارت تو مى‏ آید». گفت: «آرى. سگ بر سگ آید».

گفتند: «درویش کى بیاساید؟». گفت: «آنگاه‏که خود را جز آن وقت نبیند که در وى بود». گفتند: «از جمله خلق با کدام قوم صحبت داریم؟». گفت: «با عارفان، از جهت آن که ایشان هیچ‏چیز [را] بسیار نشمرند و هر فعلى که رود، آن را به نزدیک ایشان تأویلى بود. لاجرم تو را در همه احوال معذور دارند».

مناجات او این است که گفتى: «الهى مرا یاد کردى و من کس نه، و اگر من تو را یاد کنم چون من کس نه. مرا این شادى بس نه؟ و از من ناکس‏تر نه».

و سهل- رحمه اللّه- واعظى حقیقى بود و خلقى به سبب او به راه بازآمدند. و آن روز که وفات او نزدیک رسید، چهارصد مرد مرید داشت. آن مریدان بر بالینش بودند.

گفتند: «بر جاى تو که نشیند و بر منبر تو که سخن گوید؟». گبرى بود. او را شاددل گبر گفتند. پیر چشم باز کرد و گفت: «بر جاى من شاددل نشیند». خلق گفتند: «مگر پیر را عقل تفاوت کرده است! کسى را که چهارصد مرد عالم شاگرد دین‏دار بود، گبرى را به جاى خود نصب کند؟». او گفت: «شور در باقى کنید و بروید و آن شاددل را به نزد من آرید». بیاوردند. چون شیخ او را بدید، گفت: «چون روز سیّوم بود از وفات من، بعد از نماز دیگر بر منبر رو و به جاى من بنشین و خلق را سخن گوى و وعظ کن». شیخ این‏ بگفت و درگذشت.

روز سیّوم بعد از نماز دیگر مردم جمع شدند. شاددل به منبر برآمد و خلق نظاره او مى‏کردند تا: خود این چه حال است؟ گبرى و کلاه گبرى بر سرو زنّار بر میان.

گفت:«مهتر شما مرا به شما رسول کرده است و مرا گفته که: اى شاددل! گاه آن نیامد که زنّار گبرى ببرى؟ اکنون بریدم». و کارد برنهاد و ببرید و کلاه گبرى از سر بنهاد

و گفت:«اشهد ان لا اله الّا اللّه و اشهد انّ محمّدا رسول اللّه». پس گفت: «شیخ گفته است: [بگو که‏] این پیر و استاد شما بود [نصیحت کرد و نصیحت استاد خود پذیرفتن شرط هست‏]. اینک شاددل زنّار ظاهر ببرید، اگر خواهید که به قیامت ما را بینید، جوانمردى بر شما که همه زنّارهاى باطن ببرید». این بگفت و قیامتى از آن قوم برآمد و حالاتى عجب ظاهر گشت.

نقل است که آن روز که جنازه شیخ برداشتند، خلق بسیار زحمت مى ‏کردند.جهودى بود هفتادساله، چون بانگ و مشغله بشنود، بیرون آمد تا چیست؟ چون جنازه برسید، آواز برآورد که: «اى مردمان! آنچه من مى‏بینم، شما مى‏بینید؟». فریشتگان از آسمان فرومى‏آمدند و خویشتن بر جنازه او مى‏مالیدند. در حال کلمه شهادت گفت و مسلمان شد.

ابو طلحه مالک گفت: سهل، آن روز که از مادر در وجود آمد روزه‏دار بود و آن روز که برفت روزه‏دار بود و در حضرت حق روزه گشاد».

نقل است که سهل روزى نشسته بود با یاران. مردى آنجا بگذشت. سهل گفت:«این مرد سرّى دارد». تا بنگرستند مرد رفته بود. چون سهل وفات کرد، مریدى بر سر گور وى نشسته بود. آن مرد بگذشت. مرید گفت: «این خواجه که در این خاک است گفته است که: تو سرّى دارى. به حقّ آن خدایى که تو را این سرّ داده است که چیزى به ما نمایى». آن مرد به گور سهل اشارت کرد که: «اى سهل! بگوى». سهل در گور به آواز بلندبگفت که: «لا اله الّا اللّه وحده، لا شریک له». گفت: «گفته‏اند که اهل لا اله الّا اللّه را تاریکى گور نبود. راست هست؟». سهل گفت: «هست».

تذکره الأولیاء//فرید الدین عطار نیشابورى

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *