تذكره الأولياء ونفحات الانسعرفا-حعرفا-ق

۳۹ ذکر حمدون قصّار، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

 

آن یگانه قیامت، آن نشانه ملامت، آن پیر ارباب ذوق، آن شیخ اصحاب شوق، آن موزون ابرار، حمدون قصّار- رحمه اللّه علیه- از کبار مشایخ بودو موصوف بود به ورع و تقوى، و در علم فقه و علم حدیث درجه عالى داشت، و در عیوب نفس دیدن صاحب نظرى عجب بود، و مجاهده و معامله‏اى به غایت داشت، و کلامى در دلها مؤثّر و عالى، و مذهب ثورى داشت و مرید ابو تراب بود و پیر عبد اللّه مبارک بود و به ملامت خلق مبتلا بود، و مذهب ملامتیان در نشابور از او منتشر گشت، و در طریقت مجتهد و صاحب مذهب بود. و جمعى از این طایفه بدو تولّى کنند و ایشان را قصّاریان خوانند. و در تقوى چنان بود که شبى بر بالین دوستى بود در حالت نزع، چون آن دوست وفات کرد، چراغ بنشاند و گفت: «این ساعت چراغ وارث راست، روا نباشد سوختن آن».

و گفت: روزى در محلّتى از نشابور مى‏ گذشتم. عیّارى بود به فتوّت معروف، نام او نوح.در پیش آمد. گفتم: «یا نوح! جوانمردى چیست؟». گفت: «جوانمردى من یا از آن تو؟».گفتم: «هر دو». گفت: «جوانمردى من آن است که قبا بیرون کنم و مرقّع درپوشم و معاملت مرقّع‏پوشان پیش گیرم تا صوفیى شوم و از شرم خلق در آن جامه از معصیت پرهیز کنم، و جوانمردى تو آن است که مرقّع بیرون کنى، تا تو به خلق و خلق به تو فریفته نگردند. پس جوانمردى من حفظ شریعت بود بر اظهار و آن تو حفظ حقیقت بود بر اسرار». و این اصلى عظیم است.

نقل است که چون کار او عالى شد و کلمات او منتشر گشت. ائمّه و اکابر نشابور بیامدند و وى را گفتند که: «تو را سخن باید گفت که سخن تو فایده دلهاى مرده بود».

گفت: «مرا سخن گفتن روا نیست». گفتند: «چرا؟». گفت: «از آن که دل من هنوز بسته دنیا و جاه است، سخن من فایده‏یى ندهد و در دلها اثر نکند و سخنى که در دلها مؤثر نبود، گفتن آن بر علم استهزاء کردن بود و بر شریعت استخفاف کردن. و سخن، آن‏کس را مسلّم بود که به خاموشى او دین باطل شود و چون بگوید خلل برخیزد». و گفت:

«نشاید هیچ‏کس را که در علم سخن گوید، چون همان سخن کسى دیگر مى‏گوید و نیابت مى‏دارد، و روا نبود که سخن گوید تا نبیند که فرضى واجب است بر وى سخن گفتن. تا او را صلاحیت‏ آن بود». گفتند: «نشان صلاحیت چیست؟». گفت: «آن که هر سخن که گفته باشد، هرگزش حاجت نبود بار دگر گفتن، و در وى تدبیر آن نبود که بعد از این چه خواهم گفت؟ و سخن او از غیب بود. چنان که از غیب بر او مى‏آید، مى‏گوید، و خود را در میان نبیند».

پرسیدند که: «چرا سخن سلف نافع‏تر بود دلها را؟». گفت: «به جهت آن که ایشان سخن از براى عزّ اسلام گفتند و جهت نجات نفس و از بهر رضاى حق. ما از بهر عزّ نفس و طلب دنیا و قبول خلق مى‏گوییم». و گفت: «باید که علم حق- تعالى- به تو نیکوتر از آن باشد که علم خلق»- یعنى با حق در خلا معاملت بهتر از آن کنى که در ملا-

و گفت:«هر که محقّق بود در حال خود، از حال خویش خبر باز نتواند داد». و گفت: «فاش مگردان بر هیچ‏کس، آنچه واجب است که از تو نیز پنهان بود». و گفت: «هر چه خواهى که پوشیده بود، بر کس آشکارا مکن». و گفت: «در هر که خصلتى بینى از خیر، از او جدایى مجوى. که زود بود که از برکات او چیزى به تو رسد». و گفت: «من شما را به دو چیز وصیّت مى‏کنم: طلب صحبت علما و احتراز از جهّال». و گفت: «صحبت با صوفیان کنید که زشت را نزد ایشان عذرها بود، و نیکى را بس خطرى نباشد تا تو را بدان بزرگ دارند و تو بدان در غلط افتى». و گفت: «هر که در سیرت‏هاى سلف نظر کند، تقصیر خود بداند و بازپس ماندن خویش از درجه مردان». [و گفت‏]: «بسنده است آنچه به تو مى‏رسانند به آسانى بى‏رنجى. امّا رنج که هست در طلب زیادت است».

و گفت: «شکرنعمت آن است که خود را طفیلى بینى». و گفت: «هر که تواند که کور نبود از دیدن نقصان نفس خود، گو: کور مباش». و گفت: «هر که پندارد که نفس او بهتر است از نفس فرعون، کبر آشکارا کرده است». و گفت: «هرگه مستى را بینى که مى‏خسبد و مى‏خیزد، نگر تا وى را ملامت نکنى، که نباید که به همان بلا مبتلا گردى». و گفت: «ملامت ترک سلامت است».

پرسیدند از ملامت، گفت: «راه این بر خلق دشوار است‏ و مغلق، امّا طرفى بگویم:رجاء مرجیان و خوف قدریان، صفت ملامتیان بود»- یعنى در رجا چندان رفته است که مرجیان، تا بدان سبب همه ملامت کنند، و در خوف چندان سلوک کرده باشد که قدریان، تا بدان سبب همه ملامت کنند. تا او در همه حال نشانه تیر ملامت بود-

و گفت:«من نیک خویى را ندانم مگر در سخاوت و بدخویى را نشناسم الّا در بخل».

و گفت:«هر که خود را ملکى داند، بخیل بود». و گفت: «حال فقیر در تواضع بود. چون به فقر خویش تکبّر کند، بر جمله اغنیا در تکبّر باید که زیادت آید». و گفت: «تواضع آن بود که کس را به خود محتاج نبینى، نه در این جهان و نه در آن جهان». و گفت: «منصب حق، فقیر را چندان بود که او متواضع بود و هرگه که تواضع را ترک کرد، جمله خیرات را ترک کند». و گفت: «میراث زیرکى، عجب است و از این است که مشایخ و بزرگان بیشتر زیرکان را از این طریق دور داشته‏اند». و گفت: «اصل همه دردها بسیار خوردن است و آفت دین بسیار خوردن است». و گفت: «هر که را مشغول گردانند به طلب دنیا از آخرت، ذلیل و خوار گشت، یا در دنیا یا در آخرت». و گفت: «خوار دار دنیا را تا بزرگ‏نمایى در چشم اهل دنیا».

و عبد اللّه بن مبارک گفت: «حمدون مرا وصیّت کرد که: تا توانى از بهر دنیا خشم مگیر».

پرسیدند که: «بنده کى است؟». گفت: «آن که حق را پرستد و دوست ندارد که او را پرستند». گفتند: «زهد چیست؟». گفت: «نزدیک من آن است که بدانچه در دست توست ساکن‏دل‏تر نباشى از آنچه در ضمان خداى- تعالى- است». پرسیدند از توکّل.

گفت: «آن است که اگر دو هزار درم تو را وام بود و چشم بر هیچ ندارى، نومید نباشى از حق- تعالى- به گزاردن آن».

و گفت: «توکّل دست به خداى- تعالى- زدن است». و گفت: «اگر توانى که کار خود به خداى- تعالى- بازگذارى، بهتر از آن که به حیله و تدبیر مشغول شوى». و گفت: «جزع نکند در مصیبت مگر کسى که خداى- تعالى- را متهم داشته باشد»

و گفت: «ابلیس و یاران او به هیچ‏ چیز چنان شاد نشوند که به سه چیز: یکى آن که مؤمنى مؤمنى را بکشد،دوّم آن که کسى در کفر بمیرد، سیّوم از دلى که در وى بیم درویشى بود».

عبد اللّه مبارک گفت: چون حمدون بیمار شد، او را گفتند: «فرزندان را وصیّتى کن». گفت: «من بر ایشان از توانگرى بیش مى‏ ترسم که از درویشى». و عبد اللّه را گفت در حال نزع که: «مرا در میان زنان مگذار».

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطار نیشابوری

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=