از طبقه رابعه است. نام وى جعفر بن یونس است، و گفتهاند دلف بن جعفر، و گفتهاند دلف بن جحدر. و بر قبر وى به بغداد جعفر بن یونس نوشته اند.
شیخ الاسلام گفت که: «وى مصرى است. به بغداد آمد، و در مجلس خیر نسّاج توبه کرد. شاگرد جنید است. عالم بوده و فقیه و مذکّر. مجلس کردى. مذهب مالک داشت، و موطّاحفظ کرده بود. پدر وى حاجب الحجّاب خلیفه بود.»
و فى طبقات السّلمى: «انّه خراسانى الأصل، بغدادى المنشأ و المولد، و أصله من أسروشنه من فرغانه، و مولده کما قیل سامرّه.»
جنید گفته است: «لا تنظروا الى أبی بکر الشّبلی بالعین الّتی ینظر بعضکم الى بعض، فانّه عین من عیون اللّه.»
هشتاد و هفت سال عمر وى بود. در سنه أربع و ثلاثین و ثلاثمائه برفته از دنیا، در ماه ذوالحجّه.
هم جنید گفته: «لکلّ قوم تاج، و تاج هذا القوم الشّبلى.»
شبلى بیست و دو بار در بیمارستان بوده.
شبلى گفته: «الحرّیه هی حرّیه القلب لا غیر.»
شیخ الاسلام گفت که شیخ ابو سعید مالینى حافظ صوفى این حکایت از شبلى آورده که وى گفته که: «این سرمایه وقت که دارید به ناز دارید! فردا همین خواهید داشت، و تا جاوید صحبت با وى به این مىباید کرد.»
شیخ الاسلام گفت که: «از اینجا مىباید برد، که فردا گویند منافقان را: ارْجِعُوا وَراءَکُمْ. فَالْتَمِسُوا نُوراً (۱۳/ حدید).»
شیخ الاسلام گفت و وصیت کرد که: «این حکایت بنویسید و یاد دارید که شما را از شبلى هیچ چیز نیارند به از این حکایت: فردا وقت نو نیارند، که این وقت که اینجا دارى ببر آرند.»
کسى شبلى را گفت: «مرا دعایى کن!» این بیت بخواند:
مضى زمن و النّاس یستشفعون بی | فهل لی الى لیلی الغداه شفیع |
وى را گفتند: «ترا خوش فربه مىبینیم و محبّتى که دعوى مىکنى تقاضاى لاغرى مىکند.» گفت:
أحبّ قلبی و ما درى بدنى | و لو درى ما أقام فی السّمن |
وى را پرسیدند که: «مردى سماع مىکند و نمىداند که چه مىشنود. این چیست؟» جواب داد به این ابیات:
ربّ ورقاء هتوف بالحمى | ذات شجو صدحت فی فنن |
و لقد أشکو فما أفهمها | و لقد تشکو فما تفهمنى |
غیر انّی بالجوى أعرفها | و هی أیضا بالهوى تعرفنی |
ذکرت إلفا و دهرا صالحا | فبکت شجوا و هاجت شجنى |
شیخ الاسلام گفت که: «این ابیات مجنون راست نه شبلى را، اما وى انشا کرد.»
شبلى عبد الرحمن خراسانى را گفت: «یا خراسانى! هل رأیت غیر شبلىّ احدا یقول اللّه قطّ؟» قال: «فقلت: و ما رأیت الشّبلى یوما یقول اللّه.» قال: «فخرّ الشّبلى مغشیّا علیه.»
عبد الرحمن خراسانى گوید که: «شخصى به در سراى شبلى آمد و در بزد. شبلى فرا در آمد سر برهنه و پاى برهنه. گفت: کرا مىخواهى؟ گفت: شبلى را. گفت: نشنیدى که مات کافرا فلا رحمه اللّه؟»
شیخ الاسلام گفت: «نفس را مى گفت.»
وقتى جمعى در خانه وى بودند. در آفتاب نگریست دید که به غروب نزدیک است. گفت:
«وقت نماز است.» برخاستند و نماز دیگر بگزاردند. شبلى بخندید و گفت: «چه خوش گفته است آن کس که گفته است:
نسیت الیوم من عشقی صلاتی | فلا أدری غداتی من عشائى |
فذکرک سیّدی أکلى و شربی | و وجهک ان رأیت شفاء دائى |
» و یکى از این طایفه گوید که: «در مسجد مدینه بر حلقه شبلى بیستادم. سایلى به آنجا رسید و مىگفت: یا اللّه! یا جواد! شبلى آهى کشید و گفت: چگونه توانم که حق را- سبحانه- به جود ستایم، و مخلوقى در مدح مخلوقى مىگوید:
تعوّد بسط الکفّ حتّى لو انّه | أراد انقباضا لم تجبه أنامله |
تراه إذا ما جئته متهلّلا | کأنّک تعطیه الّذی أنت سائله |
و لو لم یکن فی کفّه غیر روحه | لجاد بها فلیتّق اللّه آمله |
هو البحر من أیّ النّواحى أتیته | فلجّته المعروف و الجود ساحله |
بعد از آن بگریست و گفت: بلى یا جواد! فانّک اوجدت تلک الجوارح و بسطت تلک الهمم ثمّ مننت بعد ذلک على أقوام بالاستغناء عنهم و عمّا فی أیدیهم بک، فانّک الجواد کلّ الجواد. فانّهم یعطون عن محدود و عطاءک لا حدّ له و لا صفه، فیا جوادا یعلو کلّ جواد و به جاد من جاد.»
شبلى گفته در تفسیر قوله- تعالى- قُلْ لِلْمُؤْمِنِینَ یَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ (۳۰/ نور): «أبصار الرّءوس عن المحارم و أبصار القلوب عمّا سوى اللّه.»
گفتهاند که وى شنید که کسى مىگفت: «الخیار عشره بدانق!» فریادى کرد و گفت: «اذا کان الخیار عشره بدانق، فکیف الشّرار؟»
وى گفته که: «وقتى عهد کردم که نخورم مگر حلال. در بیابانها مىگشتم به انجیر بنى رسیدم. دست دراز کردم تا بخورم. از آن انجیر بن آواز آمد که عهد خود نگاهدار، و از من مخور که من ملک یهودیىام!»
از وى پرسیدند که: «کدام چیز عجیبتر است؟» گفت: «دلى که خداى خود را بشناسد و در وى عاصى شود.»
بکیر دینورى گوید- خادم شبلى- که: «نزدیک وفات خود گفت: بر من یک درم مظلمه است، و چندین هزار درم براى صاحب آن صدقه دادهام، و هنوز بر دل من هیچ شغلى از آن گرانتر نیست.»
و هم بکیر گوید که: «در این بیمارى گفت که: مرا وضو ده! وى را وضو دادم، و تخلیل لحیه فراموش کردم. زبان وى گرفته بود. دست مرا گرفت. و به میان لحیه خود درآورد، پس جان بداد.» یکى از بزرگان آن را شنید گفت: «چه گویید در مردى که در آخر عمر ادبى از آداب شریعت از وى فوت نشد؟»
و هم بکیر گوید که: «شبلى را روز جمعه در آن بیمارى خفّتى شد. گفت: به مسجد جامع مىرویم. تکیه بر دست من کرده بود و مىرفت. مردى ما را در راه پیش آمد. شبلى گفت: بکیر! گفتم: لبیک! گفت: ما را فردا با این مرد کارى است. پس برفتیم و نماز بگزاردیم، و به خانه باز آمدیم. شب را فوت شد. گفتند: در فلان موضع مردى است صالح که غسل مردگان مى کند.
سحرگاه به در خانه وى رفتم، و آهسته در بزدم و گفتم: سلام علیکم! از درون خانه گفت: شبلى بمرد؟ گفتم: بلى. پس بیرون آمد، دیدم همان مرد بود که در راه مسجد پیش آمده بود. به تعجّب گفتم: لا إله الّا اللّه! گفت: تعجّب از چه مى کنى؟ سبب را گفتم. پس سوگند بر وى دادم که: تو از کجا دانستى که شبلى مرد؟ گفت: اى نادان! از آنجا که شبلى دانست که وى را امروز با من کار است.»