آن چراغ شرع و ملّت، آن شمع دین و دولت، آن نعمان حقایق، آن عمان جواهر معانى و دقایق، آن عالم عارف صوفى، امام جهان ابو حنیفه کوفى- رحمه اللّه علیه- صفت کسى که به همه زبانها ستوده باشد و در همه ملّتها مقبول، که تواند گفت؟
ریاضت و مجاهده و خلوت و مشاهده او نهایت نداشت و در اصول طریقت و فروع شریعت درجهیى رفیع و نظرى نافذ داشت و در فراست و سیاست و کیاست یگانه بود و در مروّت و فتوّت اعجوبه بود. هم کریم جهان بود و هم جواد زمان. هم افضل عهد بود و هم اعلم روزگار. و هو کان فى الدّرجه القصوى و الرّتبه العلیا.و انس روایت کرد از رسول- صلى اللّه علیه و سلّم- که فرمود که: مردى باشد در امّت من- یقال له نعمان بن ثابت، کنیته ابو حنیفه- هو سراج امّتى.
صفت ابو حنیفه در تورات بود و ابو یوسف گفت: «نوزده سال در خدمت وى بودم. در این نوزده سال نماز بامداد به طهارت نماز خفتن گزارد». مالک انس گفت:«ابو حنیفه را چنان دیدم که اگر دعوى کردى که این ستون زر است، دلیل توانستى گفت». امام اعظم شافعى گفت: «جمله علماى عالم عیال ابو حنیفهاند در فقه». و قال علىّ بن ابى طالب- علیه السّلام- سمعت النّبىّ صلّى اللّه علیه و سلّم یقول: طوبى لمن رآنى او رأى من رآنى. و وى چند کس از صحابه دریافته بود: عبد اللّه الزبیدى و انس بن مالک و جابر بن عبد اللّه و عبد اللّه بن ابى اوفى و واثله بن اسقع و عائشه بنت عجرد، رضى اللّه عنهم اجمعین. پس متقدّم است بدین دلایل که یاد کردیم. و بسیار مشایخ را دیده بود و با صادق- رضى اللّه عنه- صحبت داشته. و استاد علم فضیل و ابراهیم ادهم و بشر حافى و داود طایى و [عبد اللّه مبارک] بود. و آنگاه که بر سر روضه سیّد المرسلین- علیه الصّلاه و السّلام- رفت و گفت: السّلام علیک یا سیّد المرسلین! جواب آمد که: و علیک السّلام یا امام المسلمین.
و در اوّل کار، عزیمت عزلت کرد. نقل است که توجه به قبله حقیقى داشت و روى از خلق بگردانید و صوف پوشید. تا شبى به خواب دید که استخوانهاى پیغمبر- علیه الصّلاه و السّلام- گرد مىکرد و بعضى را از بعضى جدا مىکرد. از هیبت این بیدار شد، و از یکى از اصحاب ابن سیرین پرسید. گفت: «تو در علم پیغمبر- علیه الصّلاه و السّلام- و حفظ سنّت او به درجهیى بزرگ رسى. چنان که در آن متصرف شوى و صحیح از سقیم جدا کنى». و یکبار دیگر پیغمبر را- علیه الصّلاه و السّلام- به خواب دید که گفت: «یا ابا حنیفه تو را سبب آن زنده گردانیدند تا سنّت من ظاهر گردانى. قصد عزلت مکن». و از برکات احتیاط او بود که: شعبى- که استاد او بود و پیر شده- خلیفه مجمعى ساخت و شعبى را بخواند و علما را حاضر کرد و شرطى را فرمود تا به نام هر خادمى ضیاعى نویسند. بعضى به اقرار و بعضى به ملک و بعضى به وقف. پس خادمى آن خط پیش شعبى آورد که قاضى بود و گفت: «امیر المؤمنین مىفرماید که گواهى بر اینجا نویس». بنوشت و جمله فقها بنوشتند. پیش ابو حنیفه آورد. گفت: «امیر المؤمنین مىفرماید: گواهى بنویس». گفت: «کجاست؟». گفتند: «در خانه». گفت: «امیر المؤمنین اینجا آید یا من آنجا روم تا شهادت درست آید». خادم با وى درشتى کرد که: «قاضى و فقها نوشتند. تو فضولى مىکنى؟». ابو حنیفه گفت: «لها ما کسبت». این به سمع خلیفه رسید. شعبى را حاضر کرد و گفت: [ «در شهادت دیدار شرط نیست یا هست؟». گفت:
«بلى، هست». گفت:] «تو مرا کى دیدى که گواهى نوشتى؟». شعبى گفت: «دانستم که به فرمان توست. لکن دیدار تو نتوانستم خواست». خلیفه گفت: «این سخن از حق دور است و این جوان را قضا از تو اولاتر».پس بعد از آن منصور که خلیفه بود، اندیشه کرد تا قضا به کسى دهد و مشاورت کرد بر یکى از چهار کس که فحول علماء بودند: یکى ابو حنیفه، و دوّم سفیان، سیّوم شریک، چهارم مسعر بن کدام. هر چهار را طلب کردند و در راه که مىآمدند، ابو حنیفه گفت: «من در هر یکى از شما فراستى گویم». گفتند: «صواب آید». گفت: «من به حیلتى قضا از خود دفع کنم و سفیان بگریزد و مسعر خود را دیوانه سازد و شریک قاضى شود». پس سفیان در راه بگریخت و در کشتى پنهان شد و گفت: «مرا پنهان دارید که سرم بخواهند برید»- به تأویل این خبر که رسول- صلّى اللّه علیه و سلّم- فرمود که: من جعل قاضیا فقد ذبح بغیر سکّین- هر که را قاضى گردانیدند بىکاردش کشتند- ملّاح او را پنهان کرد و این هر سه پیش منصور شدند. اوّل ابو حنیفه را گفت: «تو را قضا باید کرد». گفت: «ایّها الامیر! من مردىام نه از عرب. بلکه از موالى ایشانم و سادات عرب به حکم من راضى نباشند». [ابو] جعفر گفت: «این کار به نسب تعلق ندارد. این را علم باید». ابو حنیفه گفت: «من این کار را نشایم. و در این قول که گفتم: نشایم، اگر راست مىگویم نشایم و اگر دروغ مىگویم، دروغگوى قضاى مسلمانان را نشاید و [تو] خلیفه خدایى، روا مدار که دروغگویى را خلیفه خود کنى و اعتماد خون [و مال] مسلمانان بر وى کنى». این بگفت و نجات یافت. و مسعر پیش رفت و دست خلیفه بگرفت و گفت: «چگونهاى، و فرزندانت چگونهاند؟». منصور گفت: «او را بیرون کنید که دیوانه است». پس شریک را گفتند: «تو را قضا باید کرد».
گفت: «من سودایىام.دماغم ضعیف است». منصور گفت: «معالجت کن تا عقلت کامل شود». پس قضا به شریک دادند. و ابو حنیفه او را مجهور کرد و هرگز با وى سخن نگفت.
نقل است که جمعى کودکان گوى مىزدند و گوى ایشان به میان جمع ابو حنیفه افتاد. هیچ کودک نمىرفت تا بیرون آرد. کودکى گفت:«من بروم». پس گستاخوار در رفت و گوى بیرون آورد. ابو حنیفه گفت: «مگر این کودک حلالزاده نیست». تفحص کردند. هم چنان بود. گفتند: «اى امام مسلمانان! چه دانستى؟». گفت: «اگر حلالزاده بودى، حیا او را مانع آمدى».
نقل است که او را بر کسى مالى بود و در محلّت آن شخص شاگردى از آن امام وفات کرد. امام به نماز جنازه او رفت. آفتابى عظیم [گرم] بود و در آنجا هیچ سایه نبود الّا دیوارى از آن آن مرد که مال به امام مىبایست داد. مردمان گفتند: «در این سایه ساعتى بنشین». گفت: «مرا بر صاحب این دیوار مالى است. روا نباشد از دیوار او تمتّعى حاصل کردن. که پیغمبر- علیه الصّلاه و السّلام- فرموده است که: کلّ قرض جرّ منفعه، فهو ربوا. اگر منفعت گیرم ربوا باشد».
نقل است که او را یکبار محبوس کردند. یکى از ظلمه بیامد و گفت: «مرا قلمى تراش». گفت: «نتراشم». هر چند گفت، سود نداشت. گفت: «چرا نمىتراشى؟». گفت:«ترسم که از آن قوم باشم که حق- تعالى- فرموده است: احْشُرُوا الَّذِینَ ظَلَمُوا وَ أَزْواجَهُمْ». و هر شب سیصد رکعت نماز کردى. روزى مىگذشت. زنى با زنى مىگفت که: «این مرد هر شب پانصد رکعت نماز مىکند. امام آن بشنید و نیت کرد که بعد از آن پانصد رکعت نماز کند در هر شبى، تا ظنّ ایشان راست باشد. روزى دیگر مىگذشت.کودکان با یکدیگر مىگفتند که: «این مرد هر شب یک هزار رکعت نماز مىکند».ابو حنیفه نیّت کرد و بعد از آن هر شب یک هزار رکعت نماز مىگزارد.
روزى شاگردى وى را گفت: «مردمان مىگویند که: امام شب نمىخسبد». گفت:«نیّت کردم که دگر در شب هرگز نخسبم». گفتند: «چرا؟». گفت: «خداى- تعالى- مىفرماید: وَ یُحِبُّونَ أَنْ یُحْمَدُوا بِما لَمْ یَفْعَلُوا»- بندگانىاند که دوست دارند که ایشان را ستایند به چیزى که نکردهاند- «اکنون من پهلو بر زمین ننهم تا از آن قوم نباشم». و بعد از آن سى سال نماز بامداد به طهارت نماز خفتن ساخت.
نقل است که سر زانوى ابو حنیفه چون زانوى شتر شده بود، از بسیارى که سجده کرده بود.نقل است که توانگرى را تواضع کرده بود از بهر ایمان او. گفت: «هزار ختم کردهام کفّارت آن را». و گفتند: گاه بودى که چهل بار ختم قرآن کردى تا مسئلهیى که او را مشکل بودى، کشف گشتى.
نقل است که محمّد بن حسن- رحمه اللّه- عظیم صاحب جمال بود و چون یکبار او را بدید، بعد از آن دیگر او را ندید. و چون درس او گفتى، او را در پس ستون نشاندى که نباید که چشمش به وى افتد.
نقل است که داود طایى گفت: «بیست سال پیش امام ابو حنیفه بودم و در این مدّت او را نگه داشتم. در خلا و ملا سر برهنه ننشست و از براى استراحت پاى دراز نکرد. او را گفتم: اى امام دین! در حال خلوت اگر پاى دراز کنى چه شود؟ گفت: با خداى- عزّ و جلّ- ادب گوش داشتن در خلوت اولاتر».روزى مىگذشت. کودکى را دید در گل بمانده. گفت: «گوش دار تا نیفتى».
کودک گفت: «افتادن من سهل است. اگر بیفتم تنها باشم. امّا تو گوش دار که اگر پاى تو بلغزد، همه مسلمانان که از پس تو آیند بلغزند و برخاستن همه دشوار بود». امام را از حذاقت آن کودک عجب آمد و در حال بگریست و اصحاب را گفت: «زینهار! اگر شما را در مسئلهیى چیزى ظاهر شود و دلیلى روشنتر نماید، در آن متابعت من مکنید و به تقلید من ظاهر خود را نمانید» و این نشان کمال انصاف است. تا لاجرم ابو یوسف و محمّد- رحمهما اللّه- بسى اقوال دارند در مسائل مختلف.
نقل است که مردى مالدار بود و امیر المؤمنین عثمان [را]- رضى اللّه عنه- دشمن داشتى تا حدّى که او را جهود خواندى. و این سخن به امام رسید. او را بخواند و گفت:
«دختر تو به فلان جهود خواهم داد». گفت: «تو امام مسلمانان باشى. روا دارى که دختر مسلمانان را به جهودان دهى؟ و من هرگز خود دهم؟». ابو حنیفه گفت: «سبحان اللّه.چون روا نمىدارى دختر خود را به جهودى دادن، چون روا دارى که محمّد- رسول اللّه- دو دختر خود را به جهودى دهد؟». آن مرد در حال بدانست که این سخن از کجاست.از آن اعتقاد برگشت و توبه کرد.
نقل است که روزى در گرمابه بود. یکى را دید بىازار. بعضى گفتند: «او فلسفى است» وبعضى گفتند: «دهرى است». ابو حنیفه چشم بر هم نهاد. آن مرد گفت: «یا امام! روشنایى از تو کى بازگرفتند؟». گفت: «آنگاه که ستر از تو برداشتند».
و گفت: «چون با قدریى مناظره کنى، دو سخن است: یا کافر شود یا از مذهب خود برگردد. او را بگوى که: خداى خواست که علم او در ایشان راست شود و معلوم با علم برابر آید. اگر گوید: نه، کافر باشد. از آن که چون گوید که: نخواست که علم او [در ایشان] راست شود و علم و معلوم برابر آید، این کفر بود. و اگر گوید که: خواست، تسلیم شد و از مذهب خود بیزار گشت». و گفت: «من بخیل را تعدیل نکنم و گواهى او نشنوم.که بخل او را بر آن دارد که استقصا کند و زیادت از حقّ خویش طلب کند».
نقل است که مسجدى را عمارت مىکردند. از بهر تبرّک از ابو حنیفه چیزى خواستند. بر امام گران آمد. مردمان گفتند: «ما را غرض تبرّک است. آنچه خواهد بدهد». درستى زر بداد به کراهیّتى تمام. شاگردان گفتند: «اى امام! تو کریمى و در سخا همتا ندارى. این قدر زر دادن چرا بر تو گران مىآید». گفت: «نه از جهت مال بود. و لکن من یقین مىدانم که مال حلال هرگز به آبوگل خرج نرود. و من مال خود را حلال مىدانم. چون از من چیزى خواستند، کراهیّت من از این بود که در مال من شبهتى پدید مىآید و از این سبب عظیم مىرنجیدم». چون روزى چند برآمد، آن درست بازآوردند و گفتند: «پشیز است». امام عظیم شاد شد.
نقل است که در بازار مىگذشت. مقدار ناخنى گل بر جامه او چکید. به لب دجله رفت و مىشست. گفتند: «اى امام! تو مقدار معیّن نجاست بر جامه رخصت مىدهى، و این قدر گل را مىشویى؟». گفت: «آرى، آن فتوى است و این تقوى. چنان که رسول- علیه الصّلاه و السّلام- نیم گرده بلال را اجازت نداد که مدّخر کند و یکساله زنان را قوت نهاد».
و گویند چون داود طایى- رحمه اللّه- مقتدا شد، ابو حنیفه را گفت: «اکنون چه کنم؟». گفت: «بر تو باد کار بستن علم، که هر علمى که آن را کار نبندى، چون جسدى بود بىروح». و گویند که خلیفه وقت به خواب دید ملک الموت را. از اوپرسید که: «ازمن چند مانده است؟». ملک الموت به پنج انگشت اشارت کرد. تعبیر این خواب از بسیار کس پرسید، معلوم نمىشد. ابو حنیفه را خواند و از او پرسید. گفت: «به پنج علم اشارت کرده است یعنى این پنج علم کس نداند. و آن پنج علم در این آیت است: إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَهِ وَ یُنَزِّلُ الْغَیْثَ وَ یَعْلَمُ ما فِی الْأَرْحامِ، وَ ما تَدْرِی نَفْسٌ ما ذا تَکْسِبُ غَداً وَ ما تَدْرِی نَفْسٌ بِأَیِّ أَرْضٍ تَمُوتُ. إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ خَبِیرٌ».
شیخ علىّ بن عثمان الجلّابى گوید که به شام بودم، به سر خاک بلال المؤذّن- رضى اللّه عنه- خفته بودم. در خواب خود را در مکّه دیدم که پیغمبر- علیه الصّلاه و السّلام- از باب بنى شیبه درآمد و پیرى را در برگرفته، چنان که اطفال را در برگیرند، به شفقتى تمام. و من در پیش دویدم و بر پایش بوسه دادم و در تعجّب ماندم که: آن پیر کى است؟ پیغمبر- علیه الصّلاه و السّلام- به حکم معجزه بر باطن من مشرف گشت و گفت:«این امام تو و اهل دیار توست ابو حنیفه» رحمه اللّه علیه.
نقل است که نوفل بن حیّان گفت: چون ابو حنیفه- رحمه اللّه- وفات کرد، قیامت را به خواب دیدم که جمله خلایق در حسابگاه ایستاده بودند و پیغمبر- علیه الصّلاه و السّلام بر لب حوض ایستاده بود و بر جانب او از راست و از چپ مشایخ را دیدم ایستاده، و پیرى دیدم نیکوروى و سر و رویى سپید، روى بر روى پیغمبر- علیه الصّلاه و السّلام- بازنهاده بود و امام ابو حنیفه را دیدم در برابر پیغمبر- علیه الصّلاه و السّلام- ایستاده. سلام کردم و گفتم: «مرا آب ده». گفت: «تا پیغمبر- علیه الصّلاه و السّلام- اجازت دهد». پس پیغمبر فرمود که: «او را آب ده». جامى آب به من داد. من و اصحاب از آن بازخوردیم که هیچ کم نشد. پس گفتم: «بر راست پیغمبر آن پیر کى است؟». گفت:ابراهیم خلیل و بر چپ ابو بکر صدّیق». همچنان مىپرسیدم و به انگشت عقد مىگرفتم تا هفده کس بپرسیدم. چون بیدار شدم، هفده عقد گرفته بودم.
یحیى معاذ رازى گفت: پیغمبر را- علیه الصّلاه و السّلام- به خواب دیدم. گفتم:«این اطلبک؟». قال: «عند علم ابى حنیفه». و مناقب او بسیار است و محامد او بىشمار، و بر این ختم کردیم.
تذکره الأولیاء//فرید الدین عطار نیشابورى