شیخ جعفر کاشف الغطاء (۱۲۹۴ – ۱۳۷۳ ه .ق ) مرجع بزرگ و محقق عالیقدر شیعه ، در یکى از مساجد نجف اشرف اقامه نماز جماعت مى نمود و در ظهر یکى از روزها، مردم به مسجد آمدند و در صفوف جماعت در انتظار آمدن آقا نشستند، ولى آمدن او طول کشید و آنها برخاستند و نماز خود را فرادى خواندند. در بین نماز شیخ جعفر به مسجد آمد و دید مردم فرادى نماز مى خوانند، بسیار ناراحت شد و آنها را سرزنش کرد و گفت : آیا در میان شما یک نفر مورد اطمینان نیست که هر گاه من به مسجد نرسیدم به او اقتدا کنید، و نماز را به جماعت بخوانید؟! در این حال ، چشمش به مرد تاجر نیکوکارى افتاد که (نزد شیخ جعفر مورد وثوق بود)، دید در گوشه اى از مسجد نماز مى خواند.نزد او رفت و به او اقتدا نمود.
مردم نیز به پیروى از شیخ ، صفها را منظم کرده و به آن تاجر صالح ، اقتدا کردند. آن تاجر احساس کرد که شیخ و مردم به او اقتدا کرده اند، بسیار شرمنده شد. از طرفى شرعاً نمى توانست نماز خود را قطع کند. نماز را با زحمت به پایان رساند، بعد از نماز فوراً برخاست که به کنارى برود، آمد که دست شیخ را ببوسد، شیخ دست او را گرفت و اصرار کرد که باید نماز عصر را نیز بخواند و او قبول نمى کرد، سرانجام شیخ گفت ، یا باید نماز جماعت را تو بخوانى و ما به تو اقتدا کنیم ، و یا باید دویست لباس شامى به اینجا (براى فقرا) بیاورى . آن تاجر با خوشحالى گفت : حاضرم آن لباسها را به اینجا بیاورم و امامت نماز جماعت را قبول نکنم .
شیخ گفت : باید قبل از نماز آن لباسها را بیاورى . تاجر قبول کرد و شخصى را فرستاد و آن لباسها را از مغازه اش به مسجد آورد و شیخ جعفر آن لباسها را میان فقرا تقسیم نمود. سپس برخاست و اقامه نماز جماعت را کرد و مردم نماز عصر را با امامت شیخ بجاى آوردند.
داستانها و پندها، ج نهم ، ص ۷۱