فصل چهل و چهارم : رازهاى پنهان

۱- زن بدکار

ام قیان ، زنى پاکدامن بود، او در زمان خلافت امیر مومنان على علیه السلام زندگى مى کرد. روزى مردى از اصحاب حضرت على به نزد ام قیان رفته وى را افسرده خاطر دید، از او سبب پرسید؛ وى گفت : کنیزى آزاد شده داشته ام از دنیا رفته او را دفن نموده ام و زمین دوبار او را بیرون انداخته است .

پس نزد امیرالمومنین علیه السلام رفته و او را از ماجرا خبر دادم . آن حضرت فرمود: زمین یهودى و نصرانى را در خود نگه مى دارد چگونه آن زن را نمى پذیرد. علتى جز این ندارد که بندگان خدا را به عقوبت خداوند یعنى آتش عذاب نموده است .

سپس فرمود: اما اگر مقدارى از خاک قبر مسلمانى در قبرش ریخته شود، آرام مى گیرد، و چون چنین کردند قرار گرفت . ام قیان مى گوید: من از حال زن پرسش نمودم معلوم شد که او زنى بدکاره بوده و فرزندانى که از راه زنا زاییده در تنور آتش انداخته ، سوزانده است .

 


۲- اثر وضعى

غلامى را نزد عمر آوردند، غلام ، مولاى خود را کشته بود، عمر دستور داد او را بکشند. امیرالمومنین علیه السلام از قضیه خبردار گردیده غلام را به حضور طلبید و به او فرمود: آیا مولایت را کشته اى ؟
غلام : آرى .
امیرالمومنین علیه السلام : چرا؟
غلام : با من عمل خلاف نمود.
على علیه السلام از اولیاى مقتول پرسید؛ آیا کشته خود را به خاک سپرده اید؟
گفتند: آرى .
فرمود: چه وقت ؟
گفتند: همین الان .
حضرت امیر به عمر رو کرده و فرمود: غلام را بازداشت کن و او را عقوبت نده و به اولیاى مقتول بگو پس از سه روز دیگر بیایند.
چون پس از سه روزه آمدند، على علیه السلام دست عمر را گرفت و به اتفاق اولیاى مقتول به جانب گورستان رهسپار شدند، و چون به قبر آن مرد رسیدند، آن حضرت به اولیاى مقتول فرمود: این قبر کشته شماست ؟ گفتند: آرى .

فرمود: آن را حفر کنید! آن را حفر کردند تا به لحد رسیدند آنگاه به آنان فرمود: میت خود را بیرون بیاورید، آنها هر چه نگاه کردند جز کفن میت چیزى ندیدند. جریان را به آن حضرت عرضه داشتند.

امیرالمومنین علیه السلام دوبار تکبیر گفت و فرمود: به خدا سوگند نه من دروغگو هستم و نه کسى که به من خبر داده است ، شنیدم از رسول خدا صلى الله علیه و آله که فرمود: هر کس از امتم که کردار قوم لوط را مرتکب شود، پس از مردن سه روز بیشتر در قبر نمى ماند و زمین او را به قوم لوط که به عذاب الهى هلاک شدند مى رساند، و در روز قیامت با آنان محشور مى گردد .

 


۳- تاثیر استخوان

جوانى نزد عمر رفت و میراث پدر را از او طلب کرد و اظهار داشت که او هنگام فوت پدرش در مدینه کودکى بوده است . عمر بر او فریاد زد و او را دور نمود.

جوان از نزد عمر بیرون رفت و از دست او تظلم مى کرد. اتفاقا حضرت امیر علیه السلام به جوان رسید و چون از قضیه آگاه شد به همراهان خود فرمود: جوان را به مسجد جامع بیاورید تا خودم در ماجرایش تحقیق کنم .

جوان را به مسجد بردند. على علیه السلام از او سوالاتى کرد و آنگاه فرمود: چنان درباره شما حکم کنم که خداوند بزرگ به آن حکم نموده و تنها، برگزیدگان او بدان حکم مى کنند سپس بعضى از اصحاب خود را طلبیده به آنان فرمود: بیایید و بیلى نیز همراه بیاورید، مى خواهیم به طرف قبر پدر این کودک برویم .

چون رفتند، آن حضرت به قبرى اشاره کرد و فرمود: این قبر را حفر کنید و ضلعى از اضلاع بدن میت را برایم بیاورید، و چون آوردند حضرت آن را به دست کودک داد و به وى فرمود: این استخوان را بو کن . کودک از استخوان بو کشید، ناگهان خون از دو سوراخ بینى او جارى شد، على علیه السلام به کودک فرمود: تو پسر این میت هستى .
عمر گفت : یا على ! با جارى شدن خون ، مال را به او تسلیم مى کنى ؟

حضرت فرمود: این کودک سزاوارترست به این مال از تو و از سایر مردم و آنگاه به حاضران دستور داد استخوان را بو کنند، و چون بو کشیدند، هیچ گونه تاثیرى در آنها نگذاشت و دوباره کودک از آن بو کشید و خون زیادى از بینى او خارج شد، پس مال را به کودک تسلیم نمود و فرمود: به خدا سوگند نه من دروغگو هستم و نه آن کسى که این اسرار را به من آموخته است .

 


۴- آب فرات

حضرت امیر علیه السلام مى فرمود: اگر اهل کوفه اولین غذاى نوزادان خود را آب فرات قرار مى دادند، فرزندانشان از شیعیان ما مى شدند .

قضاوتهای امیرالمومنین علی علیه السلام//آیه الله علامه محمد تقی تستری

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *