آیت الله روح الله امام خمینیحکایات عرفای برجسته

شوخی پند آموز حضرت امام با عروس(امام خمینی)

kv28c5i7wl24y3imugwq شوخی پند آموز حضرت امام با عروس(امام خمینی)

خانم فاطمه طباطبایی همسر حاج احمد آقا هستن

 ایشون نقل میکنن:

زمانی که به اقتضای رشته تحصیلی، یک از متون فلسفی را می خواندم، بعضی عبارات دشوار و مبهم کتاب رادر مواقع مناسب با حضرت امام (قدس سره) در میان می گذاشتم. این پرسش و پاسخ به جلسه درس بیست دقیقه ای تبدیل شد، تا یک روز صبح که برای شروع درس خدمت ایشان رسیدم دریافتم که ایشان با یک رُباعی به طنز هشدارم داده اند:

فاطی که فنون فلسفه می خواند            از فلسفه «فاء» و «لام» و «سین» میداند

اُمّید من آنست که با نور خـــــــدا            خود را ز حجاب  فلسفـــــــه برهانـد

پس از دریافت این رباعی، اصرار مجدّانه من آغاز شد و درخواست ابیات دیگری کردم.

 و چند روز بعد:

فاطی! بسوی دوست  سفر باید کرد           از خویشتنِ خویش گــــــــذر باید کرد

هر معرفتــی که بوی هستیّ تو داد           دیوی است به ره، از آن حذر باید کرد

 تقاضای مدام من کم کم موثر می نمود، چرا که چندی بعد چنین سرودند:

فاطی! تو و حقّ معرفت یعنـــــــــــی چه؟            دریافت ذات بی صفت یعنـی چه؟

ناخوانده «الف»، به «یا» نخواهی ره یافت            ناکرده سلوک، موهبت یعنی چه؟

این پندآموزی و روشنگری امام را که در قالب رباعی و در نهایت ایجاز آمده بود به جان نیوشیدم و آویزه ی گوش کردم و سرمست از حلاوت آن شدم، ناگاه دریافتم که نظیر چنین پیامهایی در باب معرفت، دریغ است ناگفته ماند و نهفته گردد. لذا با سماجت بسیار از ایشان خواستم که سررشته ی کلام و سرودن پیام را رها نکنند. اعتراف می کنمکه لطف بی کران آن عزیز چنان بود که جرآت اصرارم می داد و هر دَم بر خواهشهای من می افزود. تا آنجا که درخواست سرودن غزل کردم و ایشان عتاب کردند که: « مگر من شاعرم؟!». ولی من همچنان به مُراد خود اصرار می ورزیدم و پس از چند روز چنین شنیدم:

تا دوست بُـــــــوَد، تو را گزندی نبُــــــــود           تا اوست، غبار چون و چندی نبُود

بگـــــــــذار هر آنچه هست و او را بگزین            نیکوتر از این دو حرف پندی نبُــود

عاشق نشدی اگر که نامـــــــــــی داری           دیوانه نه ای اگر پیامـــــــی داری

مستی نچشیده ای اگر هوش تو راست           ما را بنـــــــــواز تا که جامی داری

 روزها می گذشت و امام بهای خواهشهای مُلتمسانه ام را هر از چندگاه با غزلی یا نوشته ای می پرداختند … و چنین بود که آن کریم، درخواست مرا اجابت کرد و از خوان معرفت و کرامت خویش توشه ای نصیبم فرمود و مرا مکتوبی بخشید که به غزلی ختم می شد و جواب مُثبتی به درخواست مصرانه من بود

 

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back to top button
-+=