زندگینامه عبدالباقی موسوی«طبیب اصفهانی»(۱۱۶۸ه ق)

( اصفهانی) رضاقلی هدایت آرد: نامش میرزا عبدالباقی از اجلهء سادات موسوی، و در طبابتش دم عیسوی، فرزند میرزا محمد رحیم طبیب حکیم باشی شاه سلیمان صفوی بوده، و خود خدمت نادرشاه افشار را مینموده کمال جلال را داشته، بعد از نادر در اصفهان کلانتری کرده و برغبت طبع عالی خویش آن شغل بزرگ را به برادر کوچک خود، میرزا عبدالوهاب واگذاشته بفراغت پرداخته و برادر مذکورش چندی نیز ایالت اصفهان کرده علی الجمله وی در سنهء ۱۱۶۸ ه ق رحلت نمود دیوانش دو سه هزار بیت و حاضر است از اوست:

منزل بسی دور و بپا ما را شکسته خارها
واماندگان را مهلتی ای کاروان سالارها
گر باغبان روزی بما بندد در گلزارها
ما را نگاهی بس بود از رخنهء دیوارها

تا بر دلت از ناله غباری ننشیند
از بیم تو در سینه نهفتیم نفس را
درین گلشن از آن شادم که نوپرواز مرغان را
رسد عهد گرفتاری چو بال و پر شود پیدا
نمیدانم زیان و سود بازار محبت را
همین دانم که کالای وفا کمتر شود پیدا

حسرت مرغ اسیری کشدم کز دامی
کرده پرواز و به کنج قفسی افتاده ست
بخدنگم چو زدی سینهء گرمم بشکاف
که ز پیکان تو در دل اثری پیدا نیست
زورق اشکسته و امید سلامت دارم
در محیطی که ز ساحل اثری پیدا نیست
تا کی نصیحتم که بخوبان مبند دل
ناصح ترا چکار دل من دل تو نیست
دلخراش است دگر نالهء مرغان چمن در خَمِ دام
مگر تازه گرفتاری هست بر هم زدم از ذوق اسیری
پر و بالی ورنه سر پرواز ز کنج قفسم نیست
ریخت گل از گلبن و آوخ که ما را باغبان
رخصت نظاره داداکنون کز او آثار نیست
منم که روز ازل از من آسمان و زمین
محبت پدری مهر مادری برداشت

صیاد را نگر که چه بیداد میکند
نه میکشد مرا و نه آزاد میکند

خوش نغمهء بلبلان چمن را چه شد
که زاغ بر شاخ گل نشسته و فریاد میکند
من ساده لوح و دلبر عاشق فریب من
هر دم به وعده ای دل من شاد میکند

غمش در نهانخانهء دل نشیند
بنازی که لیلی به محمل نشیند
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند
بنازم ببزم محبت که آنجا
گدائی بشاهی مقابل نشیند
خَلَد گر به پا خاری آسان برآرم
چه سازم بخاری که در دل نشیند

ای وای بر آن مرغ گرفتار که از دام
پایش بگشایند و پریدن نگذارند
عاشقان را مگر از خاره تنی ساخته اند
که به بیداد چنین دل شکنی ساخته اند

خلق را بیم هلاک است و مرا غم که مباد
نشود کشتی ما غرق و بساحل برود
در آن گلشن که گلچین در به روی باغبان بندد
نمیدانم به امید چه بلبل آشیان بندد

از کین گر آن بیدادگر بر سینه ام خنجر زند بادا
بحل خون منش گر خنجر دیگر زند
شکرانهء خواب خوشت مپسند بیرون درش
ناکرده خوابی صبحدم گر حلقه ای بر در زند

قسمتم کاش بدان کوی کشد دیگر بار
که از آن مرحله من دل نگران بستم بار
بی تو بر سینه زنم هرچه درین ناحیه سنگ
بی تو بر دل شکنم هرچه درین بادیه خار

هجران بسر رسید و دلم گرم ناله باز
پایان منزل است و جرس در فغان هنوز
هرچند بر آن عارض گلگون نگرد کس
دل میکشدش باز که افزون نگرد کس

چه دامست اینکه هر مرغی که میگردد گرفتارش
نمی آید بخاطر پرفشانیهای گلزارش

از وصالم چه تمتع که تو ای آفت هوش
تا نشینی به کنارم ز میان برخیزم

از ما نهفته با دگران یار بوده ای
ما غافل و تو همدم اغیار بوده ای

جائی که شب شدند حریفان تمام مست
باور که میکند که تو هشیار بوده ای

شب چو بمیرم بسر کوی تو زنده شوم
صبحدم از بوی تو میروم دمبدم
از خود بمن ای باد صبا میتوان یافت
که از دوست پیامی داری کردی چو شهیدم

مکن آلوده بخونم دامان که حریفان نشناسند
کدامی تا عشق مرا فاش نمیدانستی
با من ره پرخاش نمیدانستی
در عاشقی خویش مرا شهرهء شهر دانستی
و ای کاش نمیدانستی

(مجمع الفصحاء ج ۲ ص ۳۴۰ )
و نیز رجوع به تاریخ ادبیات ادوارد براون ترجمهء رشیدیاسمی ج ۴ و قاموس الاعلام ترکی شود.

لغت نامه دهخدا

 

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *