اصحاب امام حسن مجتبی(ع)اصحاب امام حسین(ع)اصحاب حضرت امیرالمومنین علی(ع)خاندان حضرت امام حسین (ع)خاندان حضرت امیرالمومنین علی (ع)

زندگینامه حضرت ابوالفضائل ابوالفضل عباس(ع) قسمت سوم

دیدار با حرّ

کاروان امام صحرا را درمى نوردید تا آنکه به ((شراف )) رسید. در آنجا چشمه آبى بود. حضرت به رادمردانش دستور داد هرچه مى توانند با خود آب بردارند. آنان چنان کردند و کاروان امام مجدداً به حرکت درآمد. ناگهان یکى از اصحاب امام ، بانگ تکبیر سر داد، حضرت شگفت زده از او پرسید:((چرا تکبیر گفتى ؟)).
نخلستانى دیدم .
یکى از اصحاب امام که راه را مى شناخت ، سخن او را رد کرد و گفت :((اینجا اصلاً نخلى نیست ، آنها پیکانهاى نیزه ها و گوشهاى اسبانند)).
امام در آن نقطه تاءمل کرد و سپس گفت : ((من هم آنها نیزه ها و گوشهاى اسبان را مى بینم )).
امام دانست که آنان طلایگان سپاه اموى هستند که براى جنگ با ایشان آمده اند، پس به اصحاب خود فرمود:((آیا پناهگاهى نداریم تا بدان پناه ببریم و آن را پشت خود قرار دهیم و با آنان از یک جهت رو در رو شویم ؟)).
یکى از اصحاب که به راهها، نیک آشنا بود به حضرت گفت :((چرا، در کنارتان کوه ((ذو حُسَم )) قرار دارد، اگر به سمت چپتان بپیچید و بر آن دست یابید و زودتر برسید، خواسته شما برآورده شده است )).
کاروان امام بدان سمت پیچید. اندکى نگذشت که لشکر انبوهى به رهبرى ((حر بن یزید ریاحى )) آنان را متوقف کرد. پسر مرجانه از او خواسته بود ((صحراى جزیره )) را طى کند تا امام را پیدا کرده بازداشت نماید.

تعداد سپاهیان حرّ به گفته مورخان حدود هزار سوار بود. آنان در ظهر، راه را بر امام بستند در حالى که از شدت تشنگى در آستانه هلاکت بودند. حضرت بر آنان ترحم کرد و به اصحاب خود دستور داد آنان و اسبانشان را سیراب کنند. یاران امام تمام افراد سپاه دشمن را سیراب کردند و سپس متوجه اسبان شدند و با ظروف مخصوصى ، آنها را نیز سیراب کردند؛ ظرف را در مقابل اسبى مى گرفتند و پس از آنکه چند بار از آن مى نوشید، نزد اسب دیگر مى رفتند تا آنکه تمامى اسبان سیراب شدند.

امام به آن درندگان پست که به جنگ حضرت آمده بودند، چنین لطف کرد و از تشنگى کُشنده نجاتشان داد، لیکن این مروّت و انسانیت امام در آنان اثرى نداشت و آنان بر عکس رفتار کردند، آب را بر خاندان نبوت بستند تا آنکه دلهایشان از تشنگى پاره پاره شد.

سخنرانى امام (ع )

امام ( علیه السّلام ) براى واحدهاى آن سپاه سخنرانى بلیغى ایراد کرد و طى آن روشن کرد که براى جنگ با آنان نیامده است ، بلکه براى رهایى ایشان حرکت کرده است و مى خواهد آنان را از ظلم و ستم امویان نجات دهد. همچنین آمدن ایشان به درخواست خود کوفیان بوده است که با ارسال نمایندگان و نامه ها از حضرت ، براى برپایى حکومت قرآن دعوت کرده اند. در اینجا فقراتى از بیانات آن بزرگوار را نقل مى کنیم :((اى مردم ! در برابر خداوند بر شما حجت را تمام مى کنم و راه عذر را مى بندم ، من به سوى شما نیامدم مگر پس از رسیدن نامه هایتان و فرستادگانتان که گفته بودید: و ما را امامى نیست ، پس به سوى ما روى بیاور، چه بسا که خداوند ما را به وسیله تو بر طریق هدایت مجتمع کند. پس اگر همچنان بر گفته هاى خود هستید که من نزدتان آمده ام ، لذا با دادن عهد و پیمانى مرا به خودتان مطمئن کنید و اگر از آمدن من خشنود نیستید، از شما روى مى گردانم و به جایى که از آن به سویتان آمدم ، باز مى گردم )).
آنان خاموش ماندند؛ زیرا اکثریتشان از کسانى بودند که با حضرت ، مکاتبه کرده و با سفیر بزرگ حضرت ، مسلم بن عقیل به عنوان نایب ایشان بیعت کرده بودند.

هنگام نماز ظهر شد، امام به مؤ ذن خود ((حجاج بن مسروق )) دستور دادبراى نماز، اذان و اقامه بگوید. پس از پایان اقامه ، حضرت متوجه حرّ گشت و فرمود:
((آیا مى خواهى با یارانت نماز بخوانى ؟)).
حرّ، مؤ دّبانه پاسخ داد:
((نه ، بلکه به شما اقتدا مى کنیم )).

سپاهیان حرّ به امام و ریحانه رسول اکرم ( صلّى اللّه علیه و آله ) اقتدا کردند و پس از پایان نماز به محل خود بازگشتند. هنگام نماز عصر نیز حرّ با سپاهیان خود آمدند و به نماز جماعت امام پیوستند. پس از پایان نماز، حضرت ، با حمد و سپاس ‍ خداوند، خطابه غرایى به این مضمون ایراد کردند:((اى مردم ! اگر تقواى خدا پیشه کنید و حق را براى اهل آن بخواهید، مورد رضایت خدا خواهید بود. ما خاندان نبوت به خلافت سزاوارتر از این مدعیان دروغین و رفتارکنندگان به ظلم و ستم در میان شما هستیم . اگر از ما کراهت داشته باشید و به حق ما جهل بورزید و نظرتان جز آن باشد که نامه هایتان از آن حاکى بود، بازخواهم گشت …)).

امام ، آنان را به تقواى خدا، شناخت اهل حق و داعیان عدالت فراخواند؛ زیرا اطاعت از فرمایش امام ، موجب خشنودى خداوند و نجات خودشان است . همچنین آنان را به یارى اهل بیت عصمت ( علیهم السّلام ) که پاسداران شرف و فضیلت و دعوتگران عدالت اجتماعى در اسلام هستند، ترغیب کرد و آنان را شایسته خلافت مسلمانان دانست ، نه امویان که خلاف احکام خدا و ستمگرانه ، حکومت مى کردند. در پایان ، حضرت بر این نکته تاءکید کرد که اگر نظر آنان عوض شده است و دیگر قصد یارى امام را ندارند، ایشان از همان راه آمده ، بازگردد.
حرّ، که از نامه نگاریهاى کوفیان بى اطلاع بود، شتابان از حضرت پرسید:
((این نامه هایى که مى گویى ، چیست ؟)).
امام به ((عقبه بن سمعان )) دستور داد نامه ها را بیاورد، او نیز خرجینى آورد که پر از نامه بود و آنها را مقابل حرّ بر زمین ریخت . حرّ حیرت زده به آنها خیره شد و به امام عرض کرد:
((ما از نویسندگانى که برایت نامه نوشته اند، نیستیم )).
امام قصدکردبه نقطه اى که ازآنجاآمده ، بازگردد ولى حرّمانع ایشان شدوگفت :
((دستور دارم همینکه شما را دیدم ، از شما جدا نشوم تا آنکه شما را به کوفه و نزد ابن زیاد ببرم )).
این سخنان تلخ چون نیش ، امام را آزرد و ایشان خشمگین بر حرّ بانگ زد:
((مرگ به تو نزدیکتر از انجام این کار است )).
سپس حضرت به یاران خود دستور دادند بر مرکبهاى خود بنشینند و راه یثرب را پیش گیرند. حرّ، میان آنان و راه یثرب قرار گرفت . امام بر او بانگ زد:((مادرت به عزایت بنشیند، از ما چه مى خواهى ؟)).

حرّ، سرش را پایین انداخت ، اندکى درنگ کرد و سپس سر خود را بالا گرفت و با ادب به امام گفت :((ولى من به خدا! جز به بهترین شکل و شایسته ترین کلمات نمى توانم از مادرتان نام ببرم )).

خشم امام فرو نشست و مجدداً پرسید:
((از ما چه مى خواهى ؟)).
مى خواهم تو را نزد ابن زیاد ببرم .
((به خدا! به دنبالت نخواهم آمد)).
در آن صورت ، به خدا تو را وانخواهم گذاشت .
آتش جنگ نزدیک بود برافروخته شود که حرّ بر خود مسلّط گشت و گفت :((من دستور پیکار با شما را ندارم . تنها دستورى که به من داده اند بردن شما به کوفه است ، حال که از آمدن به کوفه خوددارى مى کنى ، راهى پیش گیر که نه به کوفه مى رود و نه به مدینه ، تا من به ابن زیاد نامه اى بنویسم ، امید است که خداوند مرا مشمول عافیت کند و از درگیر شدن با شما باز دارد…)).
امام و حرّ با این پیشنهاد موافقت کردند و حضرت راه ((عذیب )) و ((قادسیه )) را ترک گفت و به سمت چپ پیچید و کاروان امام به پیمودن صحرا پرداخت . سپاهیان حرّ نیز به دنبال کاروان حضرت پیش مى رفتند و از نزدیک به شدت مراقب آنان بودند.

خطابه امام (ع )

کاروان امام به ((بیضه )) رسید. در آنجا امام با بیاناتى رسا، حر و سپاهیان او را مورد خطاب قرار داد، انگیزه هاى نهضت خود را برشمرد و از آنان خواست به یاریش برخیزند. در اینجا قسمتهایى از این خطابه را نقل مى کنیم :((اى مردم ! پیامبر خدا( صلّى اللّه علیه و آله ) فرمود:((هرکس سلطان ستمگرى را ببیند که حرام خدا را حلال کرده ، پیمان خدا را شکسته ، به مخالفت با سنت رسول خدا( صلّى اللّه علیه و آله ) برخاسته است و در میان بندگان خدا با گناه و حق کشى حکم مى کند، اگر بر او نشورد و با سخنى یا عملى او را انکار نکند، این حق خداوند است که او را به عاقبت شومى دچار کند و به جایگاه بایسته اش درآورد)).

آگاه باشید! اینان اطاعت شیطان را برگرفته ، اطاعت از رحمان را واگذاشته ، فساد را آشکار کرده ، حدود خدا را معطل داشته ، ((فى ء))(۶۰) را به خود اختصاص داده ، حرام خدا را حلال کرده و حلال خدا را حرام کرده اند. و من به رهبرى جامعه مسلمانان از این مفسدین که دین جدّم را تغییر داده اند، شایسته ترم . نامه هایتان رسید و فرستادگانتان آمدند، که با من بیعت کرده اید و مرا تسلیم نمى کنید و تنهایم نمى گذارید. پس اگر پایبند بیعت خود باشید، به رشد و هدایت دست خواهید یافت . من حسین بن على ، فرزند فاطمه دخت رسول خدا( صلّى اللّه علیه و آله ) هستم . جانم با جان شما و خاندانم با خاندان شماست و براى شما اسوه اى کامل هستم و اگر نپذیرید و پیمان شکنى کنید و بیعتم را فراموش کنید، به جانم سوگند! کار تازه اى از شما نیست ؛ شما قبلاً با پدرم ، برادرم و پسر عمویم مسلم نیز همین کار را کرده اید.

فریب خورده کسى است که فریب شما را بخورد. بهره خود را از دست دادید و راه خود را گم کرده اید. هر کس پیمان شکنى کند به خود زیان زده است و بزودى خداوند ما را از شما بى نیاز خواهد کرد…)).
پدر آزادگان در این سخنرانى شیوا، انگیزه هاى قیام مقدس خود را علیه حکومت یزید برمى شمارد. این قیام به دلایل شخصى و براى جلب منافع خاص ‍ صورت نگرفته است ، بلکه پاسخى است به یک فریضه و تکلیف دینى ؛ فریضه انکار حکومت جابرانه اى که حرام خدا را حلال مى کند، پیمان او را مى شکند و با سنت پیامبر خدا مخالفت مى کند. اگر کسى چنین حکومتى را شاهد باشد و بر او نشورد انباز و شریک ستمگریهایش خواهد بود.

امام ( علیه السّلام ) عیوب امویان را افشاء نموده و آنان را اینگونه توصیف فرمود که طاعت شیطان را برگزیده و طاعت رحمان را واگذاشته ، ((فى ء)) را به خود اختصاص داده و حدود و احکام الهى را ترک گفته اند. امام شایسته ترین کس ، براى تغییر اوضاع موجود و بازگرداندن زندگانى درخشان اسلامى به مجراى طبیعى آن ، میان مسلمانان است .
امام روشن مى کند اگر حکومت را بدست گیرد، مانند یکى از آنان خواهد بود و خانواده اش نیز با خانواده هاى آنان یکسان مى گردد و هیچ امتیازى بر آنان نخواهد داشت .

امام با این خطابه ، ابهامات را برطرف کرد و هدف خود را آشکار نمود. اى کاش ! آنان چشم بصیرت داشتند!
و چون امام سخنان خود را به پایان رساند، حرّ، حضرت را مخاطب ساخته و گفت :((خدا را به یادت مى آورم (که وضع خود را درک کنى )، من گواهى مى دهم که اگر بجنگى ، کشته خواهى شد…)).

امام پاسخ داد:((آیا مرا از مرگ مى ترسانى ؟! و آیا روا مى دارید که مرا بکشید؟! نمى دانم به تو چه بگویم ، ولى همان را که برادرِ ((اوس )) به پسر عمویش گفت ، به تو مى گویم ؛ هنگامى که مى خواست به یارى پیامبر اکرم برود، پسر عمویش به او گفت : کجا مى روى ؟! کشته مى شوى !

آن مرد اوسى پاسخ داد:پیش مى روم که مرگ بر رادمرد، ننگ نیست ، اگر نیت نیکى داشته باشد و در حالیکه مسلمان است جهاد کند و با تمام هستى خود با نیک مردان همدردى و جانبازى نماید و با ننگ مخالفت و از مجرمان جدا شود، پس اگر زنده بمانم پشیمان نیستم و اگر بمیرم نکوهش نمى شوم . این خوارى تو را بس که زنده باشى و به ذلّت تن در دهى )).
هنگامى که حرّ این ابیات را شنید، از حضرت دور شد و دانست که ایشان بر مرگ و جانبازى براى نجات مسلمانان از مصایب و ستمهاى امویان ، آماده و مصمم است .

نامه پسر مرجانه به حرّ

کاروان امام همچنان راه خود را در صحرا ادامه مى داد. گاهى به راست و گاهى به چپ میل مى کرد. سپاهیان حرّ، آنان را به طرف کوفه سوق مى دادند، و در رفتن به طرف صحرا بازمى داشتند، لیکن کاروان حسینى از رفتن به آن سو امتناع مى کرد. ناگهان سوارى را دیدند که به سرعت مى تاخت ، پس اندکى درنگ کردند تا او برسد. سوار که پیک ابن زیاد بود خود را به حرّ رساند، به او سلام کرد ولى آن خبیث به امام سلام نکرد و نامه ابن زیاد را تسلیم او کرد.

حر نامه را گشود و دید در آن چنین آمده است :((همینکه نامه و پیک من نزدت آمد، بر حسین سخت بگیر و او را در بیابانى بدون حفاظ و آب فرود بیاور. به فرستاده ام گفته ام که تو را ترک نکند و همچنان مراقبت باشد، تا دستورم را انجام دهى ؛ سپس نزد من بازگشته و از حسن اجراى دستور، باخبرم سازد)).

پسر مرجانه از نظر سابق خود مبنى بر دستگیرى امام و اعزام ایشان به کوفه ، اعراض کرده بود. احتمالاً از آن مى ترسید با آمدن امام به کوفه ، اوضاع آن شهر به نفع امام دگرگون شود؛ لذا بهتر دید حضرت را در صحرایى دور از آبادى محاصره کند و از این راه به اهداف خود دست پیدا کند.

حرّ، نامه ابن زیاد را بر حضرت خواند و ایشان را که خواستار ادامه مسیر و رسیدن به جایى که آبادى و آبى باشد، از رفتن بازداشت ؛ زیرا چشمان پیک ابن زیاد او را مى نگریست و هر حرکت مخالف فرمان اربابش ، پسر مرجانه را ثبت مى کرد.
((زهیر بن قین )) که از بزرگان اصحاب و خاصان امام بود، به حضرت پیشنهاد کرد، با حرّ بجنگند، لیکن حضرت امتناع نمود و فرمود:
((هرگز پیش قدم جنگ با آنان نخواهم بود)).

در کربلا

کاروان امام به کربلا رسیده بود. حر به ایشان اصرار کرد در آنجا فرود بیایند. حضرت ناگزیر فرود آمدند، سپس متوجه اصحاب شدند و پرسیدند:
((اسم اینجا چیست ؟)).
کربلا…
چشمان حضرت پراشک شد و گفتند:((پروردگارا! از ((کرب )) و ((بلا))، به تو پناه مى برم )).
امام به فرود آمدن فاجعه کوبنده یقین کرد. پس رو به اصحاب کرد و خبر از شهادت خود و ایشان را چنین بیان کرد:((این جایگاه ((کرب )) و ((بلا)) است ، اینجا پایان سفر و محل فرود آمدن ماست و اینجاست که خونهاى ما به زمین خواهد ریخت …)).

ابوالفضل العباس ( علیه السّلام ) همراه جوانان اهل بیت ( علیهم السّلام ) و دیگر اصحاب بزرگوار به نصب خیمه ها براى خاندان وحى و مخدرات نبوت که ترس بر آنان سایه افکنده بود، شتافت و یقین کرد در این محل به زودى شاهد حوادث هولناکى خواهد بود.
امام محنت کشیده دستانش را به دعا بلند کرد و به خداوند از محنتهاى بزرگ و عظیم خود چنین شکایت نمود:((پرودگارا! ما عترت پیامبرت محمد( صلّى اللّه علیه و آله ) هستیم ، ما را از حرم جدّمان بیرون کرده و دور ساختند و بنى امیه بر ما ستم روا داشتند. پروردگارا! حق ما را بگیر و ما را بر قوم ستمگر نصرت ده …)).

سپس حضرت ، نزد اصحاب خود آمد و به آنان فرمود:((مردم ، بندگان دنیا هستند و دین لقلقه زبان آنان است . تا جایى پایبند آن هستند که روزگارشان بگردد و اگر دچار آزمایش و بلا شوند، دینداران کم خواهند بود)).

چقدر زیبا، این سخنان طلایى ، واقعیت و گرایشهاى مردم را در تمام مراحل تاریخى نشان مى دهد. آنان بندگان زر و زوراند، و امّا دین و ارزشهاى والا، جایى در اعماق وجود آنان ندارد و همینکه دچار مشکلى یا مصیبتى شدند از دین فرار مى کنند و تنها کسانى همچنان استوار مى مانند که خداوند قلوب آنان را براى ایمان امتحان کرده باشد، مانند برگزیدگان بزرگوار اهل بیت ؛ یعنى حسین و یاران او.

امام بعد از حمد و سپاس خداوند متعال ، متوجه یاران خود شد و فرمود:((اما بعد: به راستى بر ما فرود آمده آنچه را که مى بینید، دنیا دگرگون و ناشناخته شده است ، نیکى آن روگردان شده و جز اندکى از آن هم مانند باقیمانده آب ظرف و پس مانده غذایى نافرجام باقى نمانده است .
آیا نمى بینید به حق عمل نمى شود و از باطل منع نمى کنند؟ شایسته است که در این حال ، مؤ من ، مشتاق دیدار خداوند باشد. من مرگ را جز سعادت و زندگى با ظالمان را جز محنت نمى بینم …)).(۶۱)

پدر آزادگان در این خطابه ، آنچه از رنج و اندوه و مشکلات را که بر ایشان نازل شده بود برشمرد، اهل بیت و اصحاب خود را از اراده نیرومند خود براى نبرد با باطل و برپایى حق که در تمام دوران زندگى بدان ایمان داشت ، با خبر ساخت و آنان را با این بیانات نسبت به آینده و تحمل مسؤ ولیت و بینش و بصیرت کارشان توجیه کرد.

اصحاب ، یکدل و یکصدا در حالى که زیباترین الگوهاى جانبازى و فداکارى را ثبت مى کردند، سخنان امام را با گوش جان شنیده آمادگى خود را براى برپایى حکومت حق اعلام کردند. نخستین کسى که سخن گفت ، ((زهیر بن قین )) از آزادگان یگانه بود که چنین گفت :((یابن رسول اللّه ( صلّى اللّه علیه و آله )! سخنانت را شنیدیم . اگر دنیا براى ما جاودانه بود و ما براى همیشه در آن مى زیستیم ، باز هم قیام با شما را، بر این گونه زیستن ترجیح مى دادیم …)).

این کلمات ، شرافت بى مانندى را نشان مى دهد و حرف دل دلباختگان ریحانه رسول اکرم را براى جانبازى در راهش بازگو مى کند. ((بُریر))، یکى دیگر از یاران حضرت (که در راه خدا جان باخت ) برخاست و گفت :((یابن رسول اللّه ! خداوند بر ما منت نهاده است تا در کنارت ، پیکار کنیم و اعضاى ما از یکدیگر جدا شوند، باشد که در روز قیامت جدّت شفیع ما گردد…)).
میان بشریت ، چنین ایمان خالصى یافت نمى شود، ((بریر)) یقین دارد فرصت جانبازى در راه حسین ( علیه السّلام ) منتى است که خداوند بر او نهاده است تا مشمول شفاعت پیامبر اکرم در روز جزا باشد.

یکى دیگر از اصحاب امام ، به نام ((نافع )) برخاست و اعلان نمود که راه سایر اصحاب را انتخاب کرده و گفت :((تو نیک مى دانى که جدت پیامبر اکرم ( صلّى اللّه علیه و آله ) نتوانست محبت خود را در دل همگان جاى دهد و آنان را بدانچه مى خواست برانگیزد. در میان آنان منافقینى بودند که به او وعده یارى مى دادند، لیکن نیرنگ در آستین داشتند، با سخنانى شیرین تر از عسل ، پیامبر را نوید مى دادند، با اعمالى تلخ ‌تر از حنظل به مخالفت با ایشان برمى خاستند. تا آنکه خداوند رسولش را به سوى خود فراخواند. پدرت على نیز چنین وضعى داشت ؛ پس گروهى به یارى او برخاستند و همراه ایشان با ((ناکثین ، قاسطین و مارقین )) پیکار کردند تا آنکه اجل حضرت سر رسید و به سوى رحمت و رضوان حق شتافت . امروز تو نیز در چنین وضعى هستى ؛ پس هر کس پیمان شکنى کند و بیعت خود را فراموش نماید، جز به خودش ضررى نمى زند. اما تو با ما به هر سو مى خواهى پیش برو؛ چه به سمت شرق و چه غرب ، به خدا قسم ! از قضا و قدر الهى بیمى نداریم و از دیدار پروردگارمان ، ناخشنود نیستیم ، ما با بصیرت و نیتى درست با دوستان تو دوستى و با دشمنانت ، دشمنى مى کنیم …)).(۶۲)

این بیانات درخشان ، گویاى آگاهى و بینش عمیق نافع نسبت به حوادث است . نافع این نکته را آشکار مى کند که پیامبر با آن تواناییهاى حیرت انگیز و انفاس قدسیه اش ، نتوانست همه مردم را رهین محبت خود کند و آنان را به رسالت خود مؤ من سازد، بلکه همچنان طایفه اى از منافقین در صفوف مسلمانان باقى ماندند که به زبان ، اسلام آورده بودند، لیکن خمیر مایه آنان با کفر و نفاق عجین شده بود و شبانه روز به مکر و فریب مشغول بودند و به انحاى مختلف ، پیامبر اکرم را آزار مى دادند.
وصى و باب مدینه علم پیامبر( صلّى اللّه علیه و آله )، امام على ( علیه السّلام ) نیز چنین وضعى داشت و چون پیامبر میان دو دسته قرار گرفته بود؛ گروهى به او ایمان آوردند و گروهى با وى به ستیز برخاستند.

وضعیت امام حسین نیز چون پدر و جدش است ، گروهى اندک از مؤ منان راستین به او ایمان آورده اند و در مقابل ، گروه بى شمارى از آنان که خداوند ایمان را از آنان گرفته است ، با حضرت به ستیز برخاسته اند.
به هرحال ،بیشتراصحاب امام ،سخنانى به مضمون کلمات نافع به زبان آوردند و اخلاص و جانبازى خود را نسبت به حضرت بیان کردند. ایشان هم از آنان تشکرکرد،برآنان درود فرستاد و برایشان از خداوند طلب رضوان و مغفرت کرد.

گسیل سپاه براى جنگ با امام حسین (ع )

با تسلط طلایگان سپاه پسر مرجانه بر ریحانه رسول خدا، خوابهاى پسر زیاد تعبیر وآرزوهایش برآورده شد. پس در اندیشه فرو رفت که چه کسى را براى فرماندهى کل سپاه خود براى جنگ با امام برگزیند؛ در این کاوش ذهنى ، کسى را پست تر و پلیدتر از ((عمر سعد)) که آماده انجام هر جنایتى و ارتکاب هر گناهى بود، نیافت . مال پرستى و دیگر گرایشهاى پست عمر را، ابن زیاد نیک مى دانست .

پسر مرجانه و عصاره حرامزادگى ، به عمر پیشنهاد کرد براى جنگ با نواده رسول خدا، فرماندهى سپاه را بپذیرد، لیکن پسر سعد از پذیرفتن آن خوددارى کرد و هنگامى که به برکنارى از حکومت رى که دلبسته آن بود، تهدید شد، پیشنهاد را پذیرفت و همراه چهار هزار سوار به سمت کربلا حرکت کرد. او مى دانست که به جنگ فرزندان پیامبر که بهترین افراد روى زمینند، مى رود. لشکر عمر به کربلا رسید و به سپاهیان موجود در آنجا به فرماندهى حر بن یزید ریاحى ملحق شد.

خطبه ابن زیاد

طاغوت کوفه دستور داد مردم در صحن مسجد جمع شوند و آنان از ترس ‍ پسر مرجانه ، مانند گوسفند بدانجا هجوم آوردند. هنگامى که مسجد پر شد، ابن زیاد به خطابه برخاست و گفت :((اى مردم ! شما خاندان ابوسفیان را آزمودید و آنان را آن گونه که دوست دارید یافتید. و اینک این امیرالمؤ منین یزید است که او را شناخته اید، مردى نیک سیرت ، ستوده طریقت ، نیکوکار در حق رعیت و بخشنده در جاى خود است . راهها در زمان او ایمن شده است . پدرش معاویه نیز در عصر خود چنین بود. و اینک پسرش یزید است که بندگان را مى نوازد و با دارایى ، بى نیاز مى کند، روزى شما را دو برابر کرده و به من دستور داده است که آن را به شما بگویم و اجرا کنم و شما را براى جنگ با دشمن او، حسین ، خارج کنم ؛ پس بشنوید و اطاعت کنید…)).(۶۳)

با آنان به زبانى که مى فهمیدند و بر آن جان مى دادند و خود را هلاک مى کردند، سخن گفت ؛ زبان پول که دلبسته آن بودند. آنان نیز جواب مثبت دادند و براى ارتکاب پلیدترین جنایت بشرى ، خود را در اختیار پسر مرجانه قرار دادند.
ابن زیاد، ((حصین بن نمیر، حجار بن ابجر، شمر بن ذى الجوشن ، شبث بن ربعى )) و مانند آنان را به فرماندهى قسمتهاى مختلف سپاه برگزید و آنان را براى یارى ابن سعد به کربلا روانه کرد.

اشغال فرات

آن گروه جنایتکار که پلیدیهاى روى زمین را یکجا با خود داشتند، ((فرات )) را اشغال کردند و بر تمام آبشخورهاى آن نگهبان گذاشتند و دستورات اکیدى از فرماندهى کل صادر شد، مبنى بر هوشیارى و کنترل کامل تا قطره اى آب به خاندان پیامبر اکرم که بهترین خلق خدا هستند، نرسد.

مورخان مى گویند: سه روز قبل از شهادت امام ، آب را بر ایشان بستند.(۶۴) یکى از بزرگترین مصیبتهاى حضرت ، همین بود که صداى دردآلود کودکان خود را مى شنید که بانگ ((العطش ))، ((العطش )) سرداده بودند. از شنیدن ناله آنان ، و از دیدن صحنه هولناک لبهاى خشکیده اطفال و رنگِ پریده آنان و خشک شدن شیرهاى مادران ، قلب امام درهم فشرده مى شد.

((انور جندى )) این صحنه فاجعه آمیز را چنین تصویر مى کند: ((گرگان درنده از آب بهره مندند، لیکن خاندان نبوت تشنه لب هستند. چقدر ستم است که شیر، تشنه بماند، در حالى که سالم است و اعضایش استوار. اطفال حسین در صحرا مى گریند، پروردگارا! پس فریادرسى کجاست )).(۶۵)

خداوند رحم و مروت را از آنان گرفته بود، پس انسانیت خود را منکر شدند و تمامى ارزشها و عرفها را زیر پا گذاشتند.هیچ یک از شرایع و ادیان ، اجازه نمى دهند آب بر زنان و کودکان منع گردد و همه مردم را در آن شریک و برابر مى دانند. شریعت اسلامى نیز این مطلب را تاءیید کرده و آن را حق طبیعى هر انسانى دانسته است . ولى سپاه اموى به دستورات اسلام اهمیتى نداد و آب را بر خاندان وحى و نبوت بست .

یکى از مسخ شدگان به نام ((مهاجر بن اوس )) سرخوش از این پلیدى و نامردمى ، متوجه حضرت شد و با صداى بلند گفت :
((اى حسین ! آیا آب را مى بینى که چگونه موج مى زند؟ به خدا قسم ! از آن نخواهى چشید تا آنکه در کنارش جان دهى …)).(۶۶)
((عمرو بن حجاج )) نیز گویى به غنیمتى یا مکنتى دست یافته باشد، با خوشحالى به طرف حضرت دوید و فریاد زد:((اى حسین ! این فرات است که سگان ، چهارپایان و گُرازها از آن مى نوشند. به خدا سوگند! از آن جرعه اى نخواهى نوشید تا آنکه ((حمیم )) را در آتش ‍ دوزخ بنوشى )).(۶۷)

این ناجوانمرد از همان کسانى است که به امام نامه نوشتند و خواستار آمدن ایشان به کوفه شدند.یکى دیگر از اوباش کوفه به نام ((عبداللّه بن حصین ازدى )) با صدایى که جاسوسان پسر مرجانه بشنوند و بدین ترتیب به جوایز طاغوت کوفه دست پیدا کند، گفت :((اى حسین ! آیا به این آب که به شفافیت آسمان است مى نگرى ؟ به خدا قسم ! از آن قطره اى نخواهى نوشید، تا آنکه از تشنگى بمیرى )).
امام دست به دعا برداشت و او را نفرین کرد:((پروردگارا! او را با تشنگى بمیران و هرگز او را نیامرز)).(۶۸)این مسخ ‌شدگان همچنان در تباهى پیش رفتند و در درّه هولناک جنایات و گناهان که از آن راه گریزى نیست سقوط کردند.

سقایت عباس (ع )

هنگامى که حضرت ابوالفضل ، تشنگى کشنده اهل بیت و اطفال برادرش را دید، از درد و خشم آتش گرفت پس آن شخصیّت والا بر آن شد تا براى به دست آوردن آب ، به زور متوسل گردد. سى سوار و بیست پیاده همراه این شهامت مجسم به راه افتادند. با خود بیست مشک آب برداشتند و راه ((شریعه فرات )) را پیش گرفتند. ((نافع بن هلال مرادى )) که از اصحاب بزرگ حضرت امام حسین بود، پیشاپیش آنان مى تاخت . عمرو بن حجاج زبیدى که از جنایتکاران جنگ کربلا و مسؤ ول نگهبانى از فرات بود، راه را بر نافع گرفت و از او پرسید:
به چه کار آمده اى ؟
آمده ایم آبى را که ما را از آن بازداشته اى بنوشیم .
بنوش ، گوارایت .

آیا من بنوشم ولى حسین و دیگر اصحابش که مى بینى تشنه باشند؟!
براى آنان نمى شود آب برد، ما را اینجا گذاشته اند تا آنان را از آب منع کنیم .
اصحاب قهرمان امام ، توجهى به او نکردند، سخنان او را به مسخره گرفتند و براى برداشتن آب به سمت فرات رفتند.
((عمرو بن حجاج )) با جماعتى از سپاهیانش بر آنان تاختند، لیکن قهرمان کربلا ابوالفضل و نافع ، حمله آنان را دفع کردند و مشکها را پر نموده و به فرماندهى ابوالفضل ، به مکان خود بازگشتند. در این درگیرى ، از هیچ طرف ، کسى کشته نشد.
ابوالفضل ، تشنگان اهل بیت را آب نوشاند و آنان را از تشنگى نجات داد. از آن روز، حضرت ملقّب به ((سقّا)) شد، که از مشهورترین و محبوبترین القاب حضرت است و مردم ایشان را بیشتر با این لقب مى شناسند.(۶۹)

امان براى عباس (ع )

((شمر بن ذى الجوشن )) پلید و پست ، از اربابش پسر مرجانه ، امانى براى عباس و دیگر برادران بزرگوارش گرفت به گمان اینکه بدین ترتیب آنان را مى فریبد و از یارى برادرشان بازمى دارد و در نتیجه سپاه امام را تضعیف مى کند؛ زیرا آنان از دلیرترین جنگاوران عرب هستند.
شمر، با این نیت ، پارس کنان به طرف سپاه امام تاخت و در برابر آن ایستاد و فریاد زد:
((خواهر زادگان ما، عباس و برادرانش کجا هستند؟)).
آن رادمردان چون شیران از جا جهیدند و گفتند:
((اى پسر ذى الجوشن ! چه مى خواهى ؟)).
شمر در حالى که محبت دروغینى نشان مى داد، چنین مژده داد:
((برایتان امان آورده ام )).
سخن او چون نیشى ، آنان را منزجر کرد، پس با خشم و برافروختگى فریاد زدند:
((خداوند تو را و امانت را لعنت کند! آیا به ما امان مى دهى ، ولى پسر دخت پیامبر خدا( صلّى اللّه علیه و آله ) امان نداشته باشد؟!)).(۷۰)
آن پلید، سرخورده بازگشت ، پنداشته بود این بزرگان و برادران امام مانند یاران خودش هستند؛ مسخ ‌شدگانى که وجدانهاى خود را به ((ثمن بخس )) به ابن زیاد فروختند و زندگى خود را به شیطان بخشیدند. ولى ندانست که برادران حسین ، اسوه هاى تاریخند که کرامت انسانى را بنا کردند و براى انسان ، افتخار بزرگى به ارمغان آوردند.

هجوم سپاهیان براى جنگ با امام حسین (ع )

عصر پنجشنبه ، نهم ماه محرم ، طلایگان سپاه شرک و کفر، براى جنگ با ریحانه رسول خدا( صلّى اللّه علیه و آله ) پیش تاختند. دستورات شدیدى از طرف پسر مرجانه براى پایان دادن سریع به پیکار و حل معضل صادر شده بود؛ زیرا بیم آن مى رفت که سپاهیان ، سر عقل بیایند و دو دستگى در میان آنان حاصل شود. امام در آن لحظه مقابل خیمه اش ، سر بر شمشیر خود نهاده بود که خواب ایشان را در ربود. بانوى بزرگ بنى هاشم خواهر امام ، ((حضرت زینب ( علیها السّلام ) )) هیاهوى سپاهیان و تاختن آنان را شنید، هراسان نزد برادر رفت و او را از خواب بیدار نمود. امام سر برداشت ، به خواهر نگران خود نگاه کرد و با عزم و استوارى گفت :((رسول خدا( صلّى اللّه علیه و آله )را در خواب دیدم که مى گفت :تو به سوى ما مى آیى …)).
بزرگ بانوى حرم از اندوه ، قلبش فشرده شد، فروشکست ، نتوانست خوددارى کند، بر گونه اش نواخت و گفت :
((اى واى بر من !…)).(۷۱)
حضرت ابوالفضل خود را به برادر رساند و عرض کرد:
((آنان به سوى تو مى آیند)).

امام از او خواست علت آمدن آنان را جویا شود و فرمود:
((برادرم ! جانم به فدایت ! سوار شو و نزد آنان برو و از آنان بپرس شما را چه شده و چه مى خواهید؟)).
امام این چنین قربان برادر مى رود و همین نشان دهنده مکانت والا و منزلت بزرگ اوست و آشکار مى کند که حضرت به قله ایمان و بالاترین مرتبه یقین ، دست یافته است .

ابوالفضل ، همراه بیست سوار از اصحاب از جمله : ((زهیر بن قین و حبیب بن مظاهر))، به طرف سپاهیان تاخت و خود را به آنان رساند، سپس از آنان انگیزه این پیشروى را پرسید، آنان گفتند:((امیر به ما فرمان داده است یا حکم او را بپذیرید و یا با شما پیکار مى کنیم )).(۷۲)

حضرت عباس به طرف برادر، بازگشت و خواسته آنان را با ایشان در میان گذاشت . حبیب بن مظاهر در همان جا مانده بود و سپاهیان پسر سعد را نصیحت مى کرد و آنان را از عقاب و کیفر خدا بر حذر داشته و چنین مى گفت :((آگاه باشید! به خدا قسم ! بدترین گروه ، کسانى هستند که فرداى قیامت بر خداى عزوجل و پیامبر بزرگوارش ( صلّى اللّه علیه و آله ) وارد مى شوند در حالى که فرزندان و اهل بیت پیامبر که شب زنده دارند و شبانه روز به یاد خدا مشغولند و شیعیان پرهیزگار و نیک آنان را به قتل رسانده اند…)).(۷۳)

((عزره بن قیس )) با بى شرمى پاسخ داد:((اى پسر مظاهر! تو خودت را پاک و پرهیزکار مى انگارى ؟!)).
قهرمان بى همتا، ((زهیر بن قین )) متوجه عزره شد و گفت :((اى پسر قیس ! از خدا بترس و از کسانى مباش که بر گمراهى کمک مى کنند و نفس زکیه پاک و عترت رسول خدا و برگزیده پیامبران را به قتل مى رسانند)).
عزره پرسید: ((تو که نزد ما عثمانى بودى ، حال چه شده است ؟!)).

زهیر، با منطق شرف و ایمان پاسخ داد:((به خدا قسم ! من نه نامه به حسین نوشتم و نه پیکى نزد او فرستادم و تنها در راه بود که به او برخوردم . هنگامى که او را دیدم ، به یاد رسول خدا افتادم و پیمان شکنى ، نیرنگ ، دنیاپرستى و آنچه از ناجوانمردى براى حسین در نظر گرفته بودید را دانستم . پس بر آن شدم تا براى حفظ حق پیامبر که آن را ضایع کرده بودید او را یارى کنم و به حزب او بپیوندم )).(۷۴)

سخنان زهیر، سرشار از راستى در تمام ابعاد بود و روشن کرد که به امام براى آمدن به کوفه نامه ننوشته است ؛ زیرا به عثمان گرایش داشت . ولى هنگامى که در راه با حضرت ، مصادف شد و نیرنگ و پیمان شکنى و نامردمى کوفیان را در حق او دانست ، موضع خود را عوض کرد، از یاران امام شد و بیش از همه به ایشان محبت ورزید و وفادارى نشان داد؛ زیرا امام نزدیکترین کس به پیامبراکرم ( صلّى اللّه علیه و آله ) بود.

به هر حال ، ابوالفضل ( علیه السّلام ) گفته هاى سپاهیان را براى برادر بازگو کرد، حضرت به او گفتند:((به سوى آنان بازگرد و اگر بتوانى تا فردا از آنان فرصت بگیر. چه بسا امشب را بتوانیم براى خدا نماز بخوانیم ، دعا کنیم و استغفار نماییم ، خداوند مى داند که نماز را دوست دارم و به تلاوت کتابش و دعا و استغفار بسیار، دلبسته ام …)).
ریحانه رسول خدا( صلّى اللّه علیه و آله ) مى خواست با پربارترین توشه ؛ یعنى نماز، دعا، استغفار و تلاوت قرآن ، دنیا را وداع گوید و با دستیابى هرچه بیشتر از آنها به دیدار خداوند بشتابد.

ابوالفضل ( علیه السّلام ) به سوى اردوگاه پسر مرجانه تاخت و خواسته برادرش را براى آنان بازگو کرد. ابن سعد در این مورد از شمر که تنها رقیب او براى فرماندهى سپاه به شمار مى رفت و در عین حال تمام کارهایش را زیر نظر داشت و بر او جاسوس بود نظر خواهى کرد. عمر از آن مى ترسید که در صورت پذیرفتن خواسته امام ، شمر از او نزد ابن زیاد بدگویى کند و همچنین هدف عمر آن بود که در پذیرفتن خواسته امام ، براى خود، شریکى پیدا کند و از بازخواست احتمالى ابن زیاد، مبنى بر تاءخیر جنگ در امان باشد، لیکن شمر از اظهار نظر خوددارى کرد و آن را به عهده عمر گذاشت تا خود او مسؤ ول عواقب آن باشد. ((عمرو بن حجاج زبیدى )) از این تردید و درنگ در پذیرش ‍ خواسته امام به ستوه آمد و با ناراحتى گفت :((پناه بر خدا! به خدا قسم ! اگر او از دیلمى ها بود و این خواسته را از شما داشت ، شایسته بود بپذیرید)).(۷۵)
عمروبن حجاج به همین مقدار اکتفا کرد و دیگر نگفت که او فرزند رسول خداست و آنان بودند که حضرت را با مکاتبات خود به آمدن به کوفه ، دعوت نمودند.

آرى ، اینها را نگفت ؛ زیرا از آن بیم داشت که جاسوسان ابن زیاد، گفته هایش را به طاغوت کوفه برسانند و در نتیجه دچار حرمان و حتى کیفر گردد. ابن اشعث نیز گفته عمرو را تاءیید کرد. پس عمر سعد با تاءخیر جنگ موافقت کرد و به یکى از افراد خود گفت که آن را اعلام کند. آن مرد نزدیک اردوگاه امام رفت و با صداى بلند گفت :
((اى یاران حسین بن على ! تا فردا به شما فرصت مى دهیم ، پس اگر تسلیم شدید و به فرمان امیر تن دادید، شما را نزد او خواهیم برد و اگر خوددارى کردید، با شما خواهیم جنگید)).(۷۶)
نبرد به صبح روز دهم محرّم موکول شد و سپاهیان عمر سعد منتظر فردا ماندند تا ببینند آیا امام تن به خواستهاى آنان مى دهد، یا آنکه دعوت آنان را رد مى کند.

امام (ع ) اصحاب را آزاد مى گذارد

امام حسین ، ریحانه رسول خدا( صلّى اللّه علیه و آله ) شب دهم محرم ، اهل بیت و اصحابش را جمع کرد، خبر شهادت خود را به آنان داد و از آنان خواست راه خود را پیش گرفته ، حضرت را با سرنوشت محتومش تنها گذارند. ایشان مى خواست آنان نسبت به آینده و کار خود بینا و آگاه باشند.

امام در آن شب حساس ، چنین آغاز سخن کرد:((خداوند را به بهترین وجه سپاس مى گویم و او را در خوشى و ناخوشى ، حمد مى کنم . پروردگارا! تو را سپاس مى گویم که ما را کرامت نبوت بخشیدى ، قرآن را به ما آموختى ، بینش در دین عنایت کردى ، براى ما گوش و چشم و دل آگاه قرار دادى و ما را از مشرکان قرار ندادى .

اما بعد: من اصحاب و خاندانى وفادارتر و بهتر از اهل بیت و اصحاب خودم نمى شناسم . خداوند به همه شما پاداش نیک عنایت کند.
آگاه باشید! که من گمان ندارم امروز ما از دست این دشمنان ، فردایى داشته باشد. من به همه شما اجازه دادم و بیعتم را از شما برداشتم تا با آسودگى و بدون ملامت ، راه خود را پیش بگیرید و بروید. اینک این شب است که شما را پوشانده ، پس از آن چون شترى یا چون سپرى (۷۷) استفاده کنید و هر یک از شما دست یکى از افراد خاندانم را بگیرد خداوند به همه شما جزاى خیر دهد و سپس در شهرهاى خود پراکنده شوید تا آنکه خداوند گشایشى دهد. دشمنان تنها مرا مى خواهند و اگر به من دست پیدا کنند، از جستجوى دیگران خوددارى مى کنند…)).(۷۸)

ایمان ناب و عصاره امامت و شخصیت امام در این خطابه بزرگ ، آشکار ومتجلّى مى گردد. حضرت در این شرایط حساس و سرنوشت ساز، از هرگونه ابهام گویى و تعقید، خوددارى مى کند و با صراحت ، آینده محتوم آنان را در صورت بودن با ایشان نشان مى دهد؛ اگر اصحاب و اهل بیت امام بمانند، هیچ سود دنیوى در کار نخواهد بود و یک مسیر را باید بپیمایند؛ که آن جانبازى و شهادت است .

لذا حضرت از آنان مى خواهد از تیرگى شب ، استفاده کنند و با دلى خوش ‍ و بدون دغدغه بیعت زیرا امام همه را از وفاى به عهد و پیمان و بیعت خود معاف کرده است به هر جا که مى خواهند بروند و اگر از کناره گیرى از حضرت در روز، شرم دارند، اینک بهترین فرصت است .امام همچنین تاءکید مى کند که تنها هدف این درندگان خونخوار، اوست و نه دیگرى . و دشمن ، تشنه ریختن خون حسین است و اگر به مقصود خود دست پیدا کند، دیگر با آنان کارى ندارد.

پاسخ اهل بیت (ع )

هنوز امام خطابه خود را به پایان نرسانده بود که شور و جنبشى در اهل بیت به وجود آمد و آنان با چشمانى اشکبار، همبستگى خود را با امام و جانبازى خود را در راه او اعلام کردند. حضرت ابوالفضل ( علیه السّلام ) به نمایندگى از آنان ، امام را مخاطب ساخت و عرض کرد:((هرگز تو را ترک نخواهیم کرد. آیا پس از تو زنده بمانیم ؟! خداوند هرگز چنین روزى را نیاورد!)).
امام متوجه عموزادگان خود، فرزندان عقیل شد و گفت :((از شما، مسلم به شهادت رسید، همین کافى است ، بروید که به شما اجازه رفتن مى دهم )).

رادمردان خاندان عقیل ، چونان شیرانى خشمگین بانگ زدند: ((در آن صورت مردم چه خواهند گفت و ما چه خواهیم گفت ؟! بگوییم : بزرگ و مراد و سرور خود را واگذاشتیم ! بهترین عموزادگان خود را ترک کردیم ! نه با آنان تیرى انداختیم ، نه نیزه اى زدیم ، نه شمشیرى زدیم و نه مى دانیم آنان چه کردند، نه به خدا قسم ! چنین نخواهیم کرد، بلکه با جان و مال و خانواده ، فداى تو مى شویم و همراهت پیکار مى کنیم تا به همان راهى که مى روى ما نیز برویم . خداوند زندگى پس از تو را زشت گرداند)).(۷۹)
آنان ، با عزمى استوار، حمایت از امام و دفاع از اعتقادات و اهداف او را برگزیدند و مرگ زیر سرنیزه ها را بر زندگى بدون هدف ، ترجیح دادند.

پاسخ اصحاب

اصحاب امام و آزادگان دنیا نیز یکایک همبستگى خود را با کلامى آتشین با امام اعلام کردند و گفتند که آماده جانبازى و شهادت در راه اعتقادات مقدسى هستند که امام براى آنها مى جنگد.
((مسلم بن عوسجه )) نخستین کسى بود که سخن گفت :((هرگز! آیا تو را ترک کنیم ؟! در آن صورت در برابر خداوند به سبب کوتاهى در حقت ، چه عذرى خواهیم داشت ؟!

هان به خدا قسم ! تو را ترک نخواهم کرد مگر آنکه با نیزه ام سینه هاى آنان را بشکافم و با شمشیرم تا وقتى که دسته آن به دستم است ضربت بزنم و اگر سلاحى براى پیکاربا من نماند با سنگ آنان را پس برانم و در این راه ،جان دهم )).

این کلمات ، ایمان عمیق او را به ریحانه رسول خدا( صلّى اللّه علیه و آله ) و آمادگى او را براى جنگ تا شهادت نشان مى دهد.
یکى دیگر از قهرمانان اصحاب امام به نام ((سعید بن عبداللّه حنفى )) پیوند ناگسستنى خود را با حضرت چنین اعلام کرد:
((به خدا قسم ! تو را وانخواهیم گذاشت تا خداوند بداند در غیبت پیامبر، حق او را در باب تو رعایت کرده ایم . هان ! به خدا قسم ! اگر بدانم هفتاد مرتبه در راهت کشته شوم ، مرا بسوزانند و خاکسترم را به باد دهند، باز تو را رها نخواهم کرد تا آنکه در راه تو بمیرم . حال چرا این کار را نکنم که یک شهادت بیشتر نیست و پس از آن کرامتى پایان ناپذیر و همیشگى است )).

در قاموس وفا، راست تر و نجیب تر از این وفادارى یافت نمى شود. سعید از صمیم قلب آرزو مى کند، اى کاش ! او را هفتاد بار بکشند تا بدین گونه حق رسول خدا را در باب فرزندش رعایت کند. حال که یک مرگ است و به دنبال آن کرامتى جاودانه و همیشگى ، چرا نباید با آغوش باز، پذیرایش گردد!

((زهیر بن قین )) نیز با سخنانى همچون دیگر مجاهدان ، پیوند استوار خود را با حضرت چنین اعلام کرد:
((به خدا قسم ! آرزو داشتم هزار بار در راهت کشته و سوزانده و پراکنده شوم تا آنکه خداوندبدین وسیله ،مرگ را از تو و رادمردان اهل بیت ، دور کند)).(۸۰)
آیا وفادارى این قهرمانان را مى بینید و آیا براى آن در تاریخ ، نمونه دیگرى دارید؟!
آنان به قلّه نجابت و شهامت دست یافتند و به بلندایى رسیدند که دیگران را تصور آن هم نیست و بدین گونه درسهاى درخشانى براى دفاع از حق به همگان دادند.

دیگر اصحاب امام نیز خشنودى خود را از شهادت در راه امام اعلام کردند. حضرت براى آنان پاداشى نیک طلب کرد و تاءکید نمود که آنان در فردوس برین و کنار پیامبران و صدیقین از نعمات جاوید، برخوردار خواهند بود. پس از آن ، اصحاب یکصدا فریاد زدند:
((ستایش خداى را که ما را به یارى تو کرامت و به شهادت با تو شرافت بخشید. یا بن رسول اللّه ! آیا نمى خواهى ما، هم درجه شما باشیم )).(۸۱)
هستى این قهرمانان با ایمان عمیق ، عجین شده بود و آنان از تمام پایبندیهاى زودگذر، رهایى یافتند و به راه خدا قدم نهادند و پرچم اسلام را در تمام عرصه هاى هستى به اهتزاز درآوردند.

شب زنده دارى

امام ( علیه السّلام ) با برگزیدگان پاک و مؤ من از اهل بیت و یارانش ، متوجه خدا شدند، به نیایش پرداختند، با دل و جان به مناجات پرداختند و از خداوند عفو و مغفرت درخواست کردند.
آن شب هیچ یک از آنان نخوابید، گروهى در حال رکوع ، گروهى در حال سجود و گروهى به تلاوت قرآن مشغول بودند و همهمه اى چون زنبور عسل داشتند. با بى صبرى ، منتظر سرزدن خورشید بودند تا به افتخار شهادت در راه ریحانه رسول خدا دست پیدا کنند.
افراد اردوگاه ابن زیاد نیز آن شب را با شوق منتظر بامداد بودند تا خون اهل بیت ( علیهم السّلام ) را بریزند و بدین ترتیب به اربابشان پسر مرجانه نزدیک بشوند.

روز عاشورا

روز دهم ماه محرم ، تلخ ‌ترین ، پرحادثه ترین و غم انگیزترین روز تاریخ است . فاجعه و محنتى نبود مگر آنکه در آن روز بر ریحانه رسول خدا( صلّى اللّه علیه و آله ) نازل شد و عاشورا در جهان غم ، جاودانه گشت .

دعاى امام (ع )

پدر آزادگان از خیمه خود خارج شد، صحرا را دید مملو از سواره نظام و پیادگان است که شمشیرهاى خود را براى ریختن خون ریحانه رسول خدا برکشیده اند تا به نواله اى ناچیز از تروریست جنایتکار پسر مرجانه ، دست پیدا کنند.
حضرت ، قرآنى را که با خود داشتند، بر سر گشودند و دستان به دعا برداشتند و گفتند: ((پروردگارا! در هر سختى پشتیبان من هستى ، در هر گرفتارى ، امید من هستى ، در آنچه به سر من آمده است مایه اعتماد و توانایى من هستى ، چه بسیار اندوههایى که دل ، تاب آنها را ندارد، راهها بسته مى شود، دوست مخذول مى گردد، موجب دشمنکامى مى شود که آنها را بر تو عرضه داشته ام و به تو شکایت آورده ام ؛ زیرا تنها به تو توجه دارم نه دیگرى و تو آنها را رفع کرده اى ، اندوهم را برطرف و مرا کفایت کرده اى ؛ پس صاحب هر نعمتى و داراى هر حسنه اى و نهایت هر خواسته اى …)).(۸۲)امام با اخلاص و انابه متوجه ولى خود مى شود و به پناهگاه نهایى روى مى آورد و با خدایش نیایش مى کند.

خطبه امام (ع )

امام بر آن شد که آن درندگان را قبل از انجام هر گونه جنایتى ، نصیحت کند و اتمام حجت نماید. پس مرکب خود را خواست ، بر آن سوار شد، به آنان نزدیک گردید و خطبه اى تاریخى ایراد کرد که شامل موعظه ها و حجتهاى بسیار بود. امام با صداى بلندى که اکثر آنان مى شنیدند فرمود:((اى مردم ! سخنم را بشنوید و شتاب مکنید تا حق شما را نسبت به خود با نصیحت ادا کنم و عذر آمدنم بر شما را بخواهم . پس اگر عذرم را پذیرفتید، گفته ام را تصدیق کردید و انصاف روا داشتید، سعادتمندتر خواهید بود و من هم مسؤ ولیتم را انجام داده ام و شما بر من راهى ندارید و اگر عذرم را نپذیرفتید و انصاف روا نداشتید، پس شما و یارانتان یکصدا شوید و بدون ابهام هر آنچه مى خواهید انجام دهید و فرصت هم به من ندهید، به درستى خداوندى که کتاب را فرود آورده ، سرپرست من است و او صالحان را سرپرستى مى کند…)).

باد، این کلمات را به بانوان حرم نبوت رساند و آنان صدایشان به گریه بلند شد. امام ، برادرش عباس و فرزندش على را نزد آنان فرستاد و به آنان گفت :((آنان را ساکت کنید که به جانم سوگند! گریه آنان زیاد خواهد شد)).
هنگامى که آنان خاموش گشتند، حضرت خطابه خود را آغاز کرد، خداوند را ستایش کرد و سپاس گفت ، بر جدش پیامبر اکرم ( صلّى اللّه علیه و آله ) ملائکه و انبیا درود فرستاد و در آن خطبه سخنانى گفت که : ((به شمار نیاید و قبل از آن و بعد از آن سخنانى بدان حدّ از شیوایى و رسایى شنیده نشده و نرسیده است )).(۸۳)

حضرت در قسمتى از سخنان خود چنین فرمود:
((اى مردم ! خداوند متعال دنیا را آفرید و آن را سراى فنا و نابودى قرار داد که با اهل خود هر آنچه خواهد مى کند. پس فریب خورده آن است که دنیا او را فریب دهد و بدبخت کسى است که دنیا گمراهش سازد. مبادا این دنیا فریبتان دهد و مغرورتان سازد. هر که به دنیا امید بندد، امیدش را بر باد مى دهد و آنکه در آن طمع ورزد، سرخورده خواهد شد. شما را مى بینم بر کارى عزم کرده اید که در این کار خدا را به خشم آورده اید، کرمش را از شما برگرفته و انتقامش را متوجه شما کرده است . بهترین پروردگار، خداى ماست و بدترین بندگان ، شما هستید. به طاعت اقرار و اعتراف کردید، به پیامبر اکرم ( صلّى اللّه علیه و آله ) ایمان آوردید، اما به جنگ فرزندان و خاندان او آمده اید و مى خواهید آنان را بکشید. شیطان بر شما چیره گشته و یاد خداى بزرگ را از ضمیرتان زدوده است . پس مرگ بر شما و خواسته هایتان باد! انا للّه وانا الیه راجعون ، اینان قومى هستند که پس از ایمان آوردن ، کفر ورزیدند پس دور باد قوم ظالم از رحمت خدا)).

امام با سخنانى که یادآور روش انبیا و دلسوزى آنان براى امتهایشان بود، ایشان را نصیحت کرد، از فریب و فتنه دنیا بر حذرشان داشت ، آنان را از ارتکاب جنایت قتل خاندان نبوت ، ترساند و روشن کرد که در آن صورت سزاوار عذاب دردناک و جاودانه الهى خواهند گشت .
امام رنجدیده ، سپس سخنان خود را چنین دنبال کرد:
((اى مردم ! به نسبم بنگرید که من کیستم ، سپس به وجدان خود رجوع کنید و آن را سرزنش کنید و ببینید آیا سزاوار است مرا بکشید و حرمت مرا هتک کنید؟! آیا من نواده پیامبرتان و پسر وصى او و پسر عم او و اولین مؤ منان به خدا و تصدیق کنندگان رسالت حضرت ختمى مرتبت ، نیستم ؟!
آیا حمزه سیدالشهداء عموى پدرم نیست ؟!
آیا جعفر طیّار، عمویم نیست ؟!

آیا سخن پیامبر در حق من و برادرم را نشنیده اید که فرمود: ((این دو، سروران جوانان بهشتند)). اگر مرا در گفتارم تصدیق مى کنید که حق هم همان است . به خدا سوگند! از آنجا که دانستم خداوند دروغگویان را مؤ اخذه مى کند و زیان دروغگویى به گوینده آن مى رسد، هرگز دروغ نگفته ام . و اگر مرا تکذیب مى کنید در میان شما هستند کسانى که اگر از آنان بپرسید، به شما خبر خواهند داد. از ((جابر بن عبداللّه انصارى و ابوسعید خدرى و سهل بن سعد ساعدى و زید بن ارقم و انس بن مالک )) بپرسید، تا این گفتار پیامبر( صلّى اللّه علیه و آله ) درباره من و برادرم را براى شما نقل کنند. آیا همین (گفتار پیامبر) مانع شما از ریختن خون من نمى گردد؟!)).
شایسته بود با این سخنان درخشان ، خِرَدهاى رمیده آنان بازگردد و از طغیانگرى باز ایستند. امام هرگونه ابهامى را برطرف کرد و آنان را به تاءمل هر چند اندکى فرا خواند تا از ارتکاب جنایت خوددارى کنند.
آیا حسین نواده پیامبرشان و فرزند وصى پیامبر نبود؟!
مگر نه حسین همانگونه که پیامبر گفته بود ((سرور جوانان بهشت است )) و همین ، مانعى از ریختن خون و هتک حرمت او مى گشت ؟!
لیکن سپاهیان اموى این منطق را نپذیرفتند، آنان رهسپار جنایت بودند و قلبهایشان سیاه شده بود و میان آنان و یاد خدا، پرده افتاده بود.

شمربن ذى الجوشن که از مسخ ‌شدگان بود،پاسخ ‌امام را به عهده گرفت و گفت :
او (شمر) خدا را به زبان پرستیده باشد اگر بداند که (امام ) چه مى گوید!
طبیعى بود که گفته امام را درک نکند؛ زیرا زنگار باطل ، قلب او را تیره کرده و او در گناه فرو رفته بود. ((حبیب بن مظاهر)) که از بزرگان و معروفین تقوا و صلاح بود، بدو چنین پاسخ داد:
((به خدا قسم ! مى بینم که تو خدا را به هفتاد حرف (یعنى پرستشى تُهى از یقین ) مى پرستى و شهادت مى دهم که نیک نمى دانى امام چه مى گوید. ولى خداوند بر قلبت مهر زده است )).

امام متوجه بخشهاى سپاه گشت و فرمود:
((اگر در این گفته شک دارید، آیا در اینکه نواده پیامبرتان هستم نیز شک دارید؟!
به خدا سوگند! در مشرق و مغرب عالم جز من ، دیگر نواده پیامبرى ، نه در میان شما و نه در میان دیگران ، یافت نمى شود.
واى بر شما! آیا به خونخواهى قتلى که مرتکب شده ام آمده اید؟!
یا مالى که بر باد داده ام و یا به قصاص زخمى که زده ام آمده اید؟!)).
آنان حیران شدند و از پاسخ دادن درماندند. سپس حضرت به فرماندهان سپاه که از ایشان خواستار آمدن به کوفه شده بودند، رو کرد و فرمود:
((اى شبث بن ربعى ! اى حجار بن ابجر! اى قیس بن اشعث ! و اى زید بن حرث ! آیا شما به من ننوشتید که درختان به بار نشسته و مرغزارها سبز شده اند و تو بر لشکرى مجهز که در اختیارت قرار مى گیرد، وارد مى شوى …)).

آن خائنان ، نامه و پیمان و وعده یارى به امام را انکار کردند و گفتند ((ما چنین نکرده ایم …)).
امام از این بى شرمى ، حیرت زده گفت :
((پناه بر خدا! به خدا قسم چنین کرده اید…)).
سپس حضرت از آنان روى گرداند و خطاب به همه سپاهیان گفت :
((اى مردم ! اگر از من کراهت دارید، مرا واگذارید تا به جایگاهم بر بسیط خاک بروم )).
((قیس بن اشعث )) که از سران منافقین بود و شرف و حیا را لگدمال کرده بود، در پاسخ امام گفت :
((چرا به حکم عموزادگان خودت تن نمى دهى ؟ آنان جز آنگونه که دوست دارى با تو رفتار نخواهند کرد و از آنان به تو گزندى نخواهد رسید)).

امام خطاب به او فرمود:
((تو برادر برادرت محمد بن اشعث هستى ، آیا مى خواهى بنى هاشم بیش ‍ از خون مسلم بن عقیل ، از تو خونخواهى کنند؟!
به خدا قسم ! نه دست ذلت به آنان خواهم داد و نه چون بندگان فرار خواهم کرد. بندگان خدا! به پروردگارم و پروردگارتان از آنکه سنگسارم کنید، پناه مى برم ، به پروردگارم و پروردگارتان از هر متکبرى که به روز حساب ایمان ندارد، پناه مى برم …)).(۸۴)
این کلمات ، گویاى عزت آزادگان و شرف خویشتنداران بود، ولى در قلوب آن سنگدلان فرو رفته در جهل و گناه ، اثرى نکرد.
اصحاب امام نیز با سپاهیان ابن زیاد سخن گفتند، حجتها را بر آنان اقامه کردند و ستمگریهاى امویان و خودکامگى آنان را به یادشان آوردند. اما این پندها بى اثر بود و آنان از اینکه زیر بیرق پسرمرجانه باشند و با ریحانه رسول خدا( صلّى اللّه علیه و آله ) کارزار کنند، احساس سرافرازى مى کردند.

خطبه دیگرى از امام (ع )

امام آن نواده رسول خدا براى اتمام حجت و اینکه کسى ادعا نکند از حقیقت امر بى اطلاع بوده است ، بار دیگر براى نصیحت گویى به طرف لشکریان ابن زیاد رفت . حضرت در حالى که زره بر تن کرده ، عمامه جدش را بر سر نهاده ، قرآن را گشوده و بر سر گذاشته بود و هاله اى از نور ایشان را فراگرفته بود، با هیبت انبیا و اوصیا در مقابل آنان قرار گرفت و فرمود:
((مرگ و اندوه بر شما! اى گروه ! آیا هنگامى که با شیفتگى از ما یارى خواستید و ما شتابان به یارى شما آمدیم ، شمشیرى را که سوگند خورده بودید بدان ما را یارى کنید، بر ضد ما برکشیدید و آتشى را که براى دشمن ما و شما برافروخته بودیم ، بر علیه ما به کار گرفتید و به دشمنانتان علیه دوستانتان پیوستید بدون آنکه عدالتى میان شما گسترده باشند و یا بدانها امیدوار شده باشید.
پس مرگ بر شما باد! که هنوز اتفاقى نیفتاده ، شمشیر در نیام ، قلب آرام و اندیشه استوار بود، شما چون ملخان نوزاد و پروانه هاى خُرد به سوى آن آمدید و خیلى زود پیمان شکستید، پس مرگ بر شما اى بندگان امت ! و اى پراکنده شدگان از احزاب ! و اى دوراندازان کتاب و تحریف کنندگان آیات ! و اى گروه گناهکار! و اى تفاله هاى شیطان ! و اى خاموش کنندگان سنّتها!

واى بر شما! آیا به اینان کمک مى کنید و ما را وامى گذارید؟! آرى ، به خدا! درخت غدر و نیرنگ در میان شما ریشه دار است و شما بر آن پا گرفته اید و این درخت در میان شما بارور و نیرومند شده است . پس شما پست ترین درختى هستید که بیننده مى نگرد و لقمه اى براى غاصبان هستید. هان ! حرامزاده فرزند حرامزاده ! دو راه بیش نگذاشته است ؛ شمشیر کشیدن یا تن به خوارى دادن ، کجا و ذلّت ! خداوند و رسولش و مؤ منان و دامنهاى پاک و غیرتمندان و نفوس ‍ بلند طبع ، آن را بر ما نمى پسندند که اطاعت فرومایگان بر شهادت کریمان مقدم داشته شود. آگاه باشید! من با این خاندان با وجود کمى تعداد و خوددارى یاوران ، پیش مى روم …)).

سپس حضرت به ابیات ((فروه بن مسیک مرادى )) متمثل شد:
((اگر شکست دهیم ، شیوه ما چنین بوده است و اگر شکست بخوریم ننگى نیست ؛ و از جبن ما نبوده است ، بلکه اجل ما به سر رسیده و دولت دیگران آغاز شده است ؛ به نکوهشگران ما بگویید، هشیار شوید که آنان نیز به سرنوشت ما دچار خواهند شد؛ هنگامى که مرگ از گروهى فارغ شود، به گروه دیگرى خواهد پرداخت )).(۸۵)

((هان ! به خدا قسم ! پس از این جنایت ، فزون از سوار شدن بر اسب ، فرصت نخواهید یافت که چون سنگ آسیا سرگردان و مانند محور آن به لرزش ‍ درخواهید آمد. این عهدى است که پدرم از جدّم رسول خدا( علیه السّلام ) بازگو نموده است پس کار خود را پیش گیرید، شریکانتان را بخوانید و ابهام را از خودتان دور کنید، سپس درباره هر آنچه خواهید، انجام دهید و فرصتى به من ندهید. من به خداوند؛ پروردگارم و پروردگارتان توکل کرده ام . جنبنده اى نیست مگر آنکه در ید قدرت اوست همانا پروردگارم بر صراط مستقیم است )).

سپس حضرت دستانش را به دعا برداشت و گفت :
((پروردگارا! بارش آسمان را بر آنان قطع کن و آنان را دچار سالیان قحطى ، چون سالهاى یوسف کن و غلام ثقفى را بر آنان مسلط ساز تا به آنان جامهاى شرنگ بنوشاند که آنان به ما دروغ گفتند و دست از یارى ما شستند. تویى پروردگار ما، بر تو توکل مى کنیم و به سوى تو مى آییم …)).(۸۶)

و این خطابه انقلابى ، صلابت ، عزم نیرومند، دلاورى و استوارى امام را نشان مى دهد. در حقیقت اوباشانى را که از او یارى خواستند تا آنان را از ظلم و ستم امویّین نجات دهد، تحقیر مى کند چرا که پس از روى آوردن حضرت به سوى آنان بر او پشت نموده و با شمشیرها و نیزه هایشان در برابر او قرار گرفتند تا خود را به سرکشان ، ستمگران و خودکامگان نزدیک نموده و بدون اینکه از آنان عدالتى دیده باشند، در کنار آنان شمشیر کشیدند و بیعت خود را با امام شکستند. درخواست پسرمرجانه را که متضمّن خوارى و تسلیم است آنچه در قاموس بزرگترین نماینده کرامت انسانى و نواده رسول خدا، هرگز وجود ندارد باز پس مى زند، پسر مرجانه ذلّت و خوارى را براى امام ( علیه السّلام ) خواسته بود و دور باد از اینکه امام ( علیه السّلام ) پذیراى ننگ شده در حالى که او نواده پیامبر که درود خدا بر او و خاندانش باد و بالاترین الگوى کرامت انسانى است ؛ از این رو آمادگى خود و خاندانش را براى جنگ و بجا گذاشتن قهرمانیهاى جاودانه و حفظ کرامت خود و امت اسلامى اعلام مى دارد. و امام صلّى اللّه علیه و آله فرجام کار آنها را این گونه بیان کرد: آنان زندگى خوشى نخواهند داشت و به زودى خداوند کسى را بر آنان مسلط خواهد ساخت که جام شرنگ در کامشان خواهد ریخت و دچار رنج و عذابى الیم خواهد کرد.

مدت کمى از ارتکاب این جنایت گذشته بود که پیش بینى امام محقق شد. قهرمان بزرگ ، یاور اسلام و سردار انقلابى ، ((مختار بن یوسف ثقفى )) بر آنان شورید، وجودشان را از ترس و وحشت لبریز کرد و انتقامى سخت از آنان گرفت . ماءموران او آنان را تعقیب کردند و به هر کس دست یافتند به شکل هولناکى به قتل رساندند و تنها افراد معدودى موفق به فرار شدند.
پس از این خطابه تاریخى و جاوید، سپاه ابن سعد خاموش ماند و بسیارى از آنان آرزو مى کردند اى کاش ! به زمین فرو مى رفتند.

لبیّک ((حرّ))

پس از شنیدن خطابه امام ، وجدان حر، بیدار شد و جانش به سوى حق روى آورد و در آن لحظات سرنوشت ساز زندگى اش ، در اندیشه فرو رفت که آیا به حسین ملحق شود و بدین ترتیب آخرت خود را حفظ کند و خود را از عذاب و خشم خدا دور نگهداردیاآنکه همچنان در منصب خود به عنوان فرمانده بخشى از سپاه اموى باقى بماند و از صله ها و پاداشهاى پسر مرجانه برخوردار گردد!
حر، نداى وجدان را پذیرفت و بر هواى نفس غالب شد و بر آن شد تا به امام حسین ( علیه السّلام ) بپیوندد. قبل از پیوستن به امام ، نزد عمر بن سعد فرمانده کل سپاهیان رفت و پرسید:
((آیا با این مرد پیکار خواهى کرد؟)).
ابن سعد بدون توجه به انقلاب روحى حر، به سرعت و با قاطعیت پاسخ داد:
((آرى ، به خدا پیکارى که کمترین اثر آن افتادن سرها و قطع شدن دستها باشد)).
این سخن را در برابر فرماندهان قسمتها به زبان آورد تا اخلاص خود را نسبت به پسرمرجانه نشان دهد.
حرّ مجدداً پرسید:
((آیا به هیچ یک از پیشنهادهاى او رضایت نمى دهید؟)).

عمر پاسخ داد:
((اگر کارها به دست من بود قبول مى کردم ، ولى امیرت آنها را نمى پذیرد)).
هنگامى که حرّ یقین پیدا کرد که آنان تصمیم دارند با امام بجنگند، عزم کرد به اردوگاه امام بپیوندد. در آن لحظات ، دچار تنش و لرزش سختى شده بود. دوستش ((مهاجر بن اوس )) شگفت زده از این اضطراب گفت :
((به خدا قسم ! کار تو شک برانگیز است ، به خدا در هیچ موقفى تو را چون اینجا ندیده ام و اگر از من درباره دلیرترین اهل کوفه پرسش مى شد، جز تو را نام نمى بردم )).
حرّ تصمیم خود را بر او آشکار کرد و گفت :
((به خدا سوگند! خودم را میان بهشت و دوزخ مخیر مى بینم ، ولى هرگز جز بهشت را ترجیح نخواهم داد اگرچه مرا قطعه قطعه کنند و بسوزانند)).

سپس در حالى که از شرم و آزرم آنچه درباره حضرت انجام داده بود سر را به زیر انداخته بود، عنان اسب را پیچید و به سوى امام تاخت ،(۸۷) همینکه به ایشان نزدیک شد با چشمانى اشکبار، صداى خود را بلند کرد و گفت :
((پروردگارا! به سوى تو انابه و توبه مى کنم ، قلوب دوستان تو و فرزندان پیامبرت را لرزاندم . یا اباعبداللّه ! من از گذشته ام تائب هستم ، آیا توبه من پذیرفته است ؟…)).

سپس از اسب فرود آمد، فروتنانه و متضرعانه به امام روى آورد و براى پذیرفته شدن توبه اش چنین گفت :
((یابن رسول اللّه ! خداوند مرا فدایتان گرداند. من همانم که مانع بازگشت شما شدم و شما را در این جاى سخت فرود آوردم . به خدایى که جز او خدایى نیست ، هرگز نمى پنداشتم آنان پیشنهادهاى شما را رد کنند و کار را تا به اینجا برسانند. با خودم مى گفتم : در بعضى کارها از آنان پیروى کنم اشکالى ندارد. هم آنان مرا مطیع خود مى دانند و هم این که خواسته هاى شما را خواهند پذیرفت . به خدا قسم ! اگر گمان مى کردم آنان سخنان شما را نخواهند پذیرفت . هرگز در حق شما چنان نمى کردم . و اینک نزدت آمده ام و از آنچه کرده ام نزد خدایم توبه کرده ام و در راه شما مى خواهم جانبازى کنم تا اینکه در راهت کشته شوم ، آیا توبه ام پذیرفته مى شود؟)).
امام به او بشارت داد و او را عفو کرد و رضایت خود را اعلام داشت :
((آرى ، خداوند توبه ات را مى پذیرد و تو را مى بخشاید)).(۸۸)

حرّ از اینکه حضرت توبه اش را پذیرفت ، سرشار از خشنودى گشت و از ایشان اجازه خواست تا اهل کوفه را نصیحت کند، چه بسا کسانى به راه صواب بازگردند و توبه کنند. امام به او اجازه داد و حرّ به طرف سپاهیان رفت و با صداى بلند گفت :
((اى اهل کوفه ! مادرانتان به عزایتان بنشینند و بگریند. آیااو را دعوت مى کنید و هنگامى که آمد، تسلیم دشمنش مى کنید؟! آیا پنداشتید در راهش ‍ پیکار و جانبازى مى کنید، اما بر ضدش مى جنگید؟! او را خواستید، محاصره کردید و او را از رفتن به شهرهاى بزرگ خدا براى ایمنى خود و خاندانش ، بازداشتید، تا آنجا که چون اسیرى در دست شماست ، نه براى خود سودى مى تواند فروآورد و نه زیانى از خود دور سازد. آب فرات را نیز که یهودیان ، مسیحیان و مجوسان از آن بهره مندند و گرازها و سگان در آن غوطه مى زنند، بر او و خاندانش بستید. اینک او و خاندانش هستند که تشنگى ، آنان را از پا درآورده است . چه بد، حق پیامبرتان را در باب فرزندانش ادا مى کنید. خداوند شما را روز تشنگى و هراس از آنچه درآنید اگر توبه نکنید آب ننوشاند…)).

بسیارى از سپاهیان آرزو مى کردند به زمین فرو روند. آنان به گمراهى خود و نادرستى جنگشان یقین داشتند، لیکن فریفته هواهاى نفسانى و حُبّ بقا شده بودند. بعضى از آنان وقاحت را بدانجا رساندند که تیر به طرف حرّ پرتاب کردند و این تنها حجتى بود که در میدان رزم داشتند.

جنگ

خبر پیوستن حر به اردوگاه امام ، که از فرماندهان بنام لشکر بود ابن سعد را دستپاچه کرد و از آن ترسید که مبادا دیگران نیز به امام بپیوندند. پس آن مزدور پست به طرف اردوگاه امام تاخت و تیرى را که گویى در قلبش نشسته بود برکشیده در کمان گذاشت و به سمت امام پرتاب کرد در حالى که فریاد مى کشید:
((نزد امیر، برایم شهادت دهید که من نخستین کسى بودم که به سمت حسین تیر انداختم )).
عمر از این حرکت به عنوان آغاز جنگ استفاده کرد و از سپاهیان خواست که نزد اربابش پسرمرجانه گواهى دهند که او نخستین کسى بود که تیر به طرف امام پرتاب کرد، تا امیرش از اخلاص و وفادارى او نسبت به بنى امیّه مطمئن شود و شبهه سستى در جنگ با حسین را برطرف کند.

باران تیر بر سر اصحاب امام ، باریدن گرفت و کسى از آنان نماند مگر آن که تیرى به او خورد. امام متوجه اصحاب شد و با این جمله به آنان اجازه جنگ داده و فرمود:
((برخیزیداى بزرگواران ! اینها پیکهاى آنان به سوى شما هستند)).
طلایگان مجد و شرف از اصحاب امام به سوى میدان نبرد روانه شدند تا از دین خدا حمایت و از ریحانه رسول اکرم ( صلّى اللّه علیه و آله ) دفاع کنند؛ با یقینى مطلق و بدون هیچ شکّى به حقانیت خود و بطلان و گمراهى سپاهیان اموى که خداوند به آنان غضب کرده و بر آنان خشم گرفته است .
سى و دو سوار و چهل تن پیاده از اصحاب امام به جنگ دهها هزار تن از سپاهیان اموى رفتند. این گروه اندک مؤ من شجاع در برابر آن گروه بى شمار مجهز به سلاح و ابزارهاى سنگین ، رشادتهاى بى مانندى از خود نشان دادند و خردها را شگفت زده کردند.

نخستین حمله

نیروهاى ابن سعد دست به حمله گسترده و همه جانبه اى زدند که در آن تمام قسمتهاى سپاه شرکت داشتند و با نیروهاى امام در جنگى خونین درگیر شدند. اصحاب امام با عزم و اخلاصى بى مانند در تمامى تاریخ جنگها و با قلوبى استوارتر از سنگ به صفوف دشمن زدند و خسارتهاى سنگین مالى و جانى به آنان وارد کردند. در این حمله ، نیمى از اصحاب امام به شهادت رسیدند.(۸۹)

مبارزه میان دو لشکر

هنگامى که برگزیدگان پاک از اصحاب امام بر زمین کرامت و شهادت جان باختند، آنان که زنده مانده بودند، براى ادامه نبرد پیش تاختند و با خشنودى تمام به استقبال مرگ رفتند. تمامى سپاه دشمن از این قهرمانیهاى کم نظیر و از اینکه یاران امام با خوشحالى تمام به استقبال مرگ مى روند، حیرت زده بود و از خسارتهاى سنگین خود فغان مى کرد. ((عمرو بن حجاج زبیدى )) که از اعضاى برجسته فرماندهى سپاه ابن سعد بود، با صداى بلند آنان را از ادامه نبرد بدین شکل منع کرده و گفت :
((اى احمقها! آیا مى دانید با که کارزار مى کنید؟ با برگزیدگان اَسواران جامعه و گروهى شهادت طلب ، کارزار مى کنید و کسى از شما به سوى آنان نمى رود مگر آنکه کشته مى شود. به خدا سوگند! اگر آنان را فقط با سنگ بزنید، بى شکّ آنان را خواهید کشت )).(۹۰)

این کلمات که از زبان دشمن است به خوبى صفات درخشان اصحاب امام را بازگو مى کند. آنان با شجاعت ، اراده قوى و بینشى که دارند، از اَسواران و جنگاوران جامعه هستند. آنان آگاهانه و با بصیرتى که دارند به یارى امام برخاسته اند و کمترین امیدى به زندگى ندارند، بلکه گروهى شهادت طلب هستند و بر عکس دشمنان که در تیرگى باطل دست و پا مى زنند و هیچ اعتقادى ندارند، اعتقادات و ایمانى به صلابت کوه با خود حمل مى کنند. همه گرایشهاى نیک و صفات والا،ازقبیل ایمان ،آگاهى ،شجاعت و شرافت نفسانى ،در آنان موجود بود.

مورخان مى گویند: عمر سعد نظر عمرو بن حجاج را پسندید و به نیروهایش دستور داد از ادامه مبارزه تن به تن خوددارى کنند.
عمرو بن حجاج با افرادش همگى به باقى مانده اصحاب امام حمله کردند و با آنان درآویختند و جنگى سخت درگرفت .(۹۱)
((عروه بن قیس )) از پسر سعد نیروى تیرانداز و پیاده نظام براى کمک درخواست کرد و گفت :
((آیا نمى بینى به لشکریانم از این گروه اندک ، چه بلاها رسیده است ؟! به سوى آنان ، پیادگان و تیراندازان را بفرست )).

پسر سعد از ((شبث بن ربعى )) خواست که به کمک عروه بشتابد، لیکن او خوددارى کرد و گفت :
((پناه بر خدا! بزرگ مضر و عامه اهل شهر را با تیراندازان مى فرستى ؟! آیا براى این کار جز من را نمى یابى ؟!)).
عمر سعد که این را شنید، ((حصین بن نمیر)) را فراخواند و پیاده نظام و پانصد تیرانداز را با وى همراه کرد.
آنان اصحاب امام را به تیر بستند و اسبان آنان را از پا درآوردند. پس از آن اصحاب امام به پیادگانى بدل شدند ولى این مساءله جز بر ایمان و شجاعتشان نیفزود و چونان کوههاى استوار به ادامه نبرد پرداختند و گامى واپس نگذاشتند. حر بن یزید ریاحى همراه آنان ، پیاده مى جنگید. جنگ به شدت تا نیمروز ادامه یافت و مورخان این جنگ را سخت ترین جنگى مى دانند که خداوند آفریده است .(۹۲)

نماز جماعت

روز به نیمه و هنگام نماز ظهر فرارسیده بود. مجاهد مؤ من ((ابوثمامه صائدى )) باز ایستاد و به آسمان نگریست ، گویى منتظر عزیزترین خواسته اش ؛ یعنى اداى نماز ظهر بود. همینکه زوال آفتاب را مشاهده کرد، متوجه امام شد و عرض کرد:
((جانم به فدایت ! مى بینم که دشمن به تو نزدیک شده است . به خدا کشته نخواهى شد، مگر آنکه من در راه تو کشته شده باشم . دوست دارم خدایم را در حالى ملاقات کنم که نماز ظهر امروز را اینک که وقت آن است ، خوانده باشم )).
مرگ در یک قدمى یا کمتر او قرار داشت ولى در عین حال از یاد خدایش و اداى واجباتش غافل نبود و تمام اصحاب امام این ویژگى را داشتند و چنین اخلاصى را در ایمان و عبادت خود نشان مى دادند.

امام به آسمان نگریست و در وقت ، تاءمّل کرد، دید که هنگام اداى فریضه ظهر فرارسیده است ، پس به او گفت :
((نماز را یاد کردى ، خداوند تو را از نمازگزاران ذاکر قرار دهد، آرى ، اینک اول وقت آن است )).
سپس امام به اصحاب خود دستور داد از سپاهیان ابن زیاد درخواست نمایند جنگ را متوقف کنند تا آنان براى خدایشان نماز بخوانند. آنان (اصحاب امام ) چنان کردند.

((حصین بن نمیر)) پلید به آنان گفت :
((نمازتان پذیرفته نمى شود)).(۹۳)
حبیب بن مظاهر پاسخ داد:
((اى الاغ ! گمان دارى ، نماز خاندان پیامبر پذیرفته نیست ، اما نماز تو مقبول است ؟!)).
حصین بر او حمله کرد. حبیب بن مظاهر نیز بدو تاخت و صورت اسبش را با شمشیر شکافت که بر اثر آن ، اسب دستهایش را بلند کرد و حصین بر زمین افتاد. پس یارانش به سرعت پیش دویدند و او را نجات دادند.(۹۴)

دشمنان خدا، فریبکارانه خواسته امام را پذیرفتند و اجازه دادند حضرت نماز ظهر را بجا آورد. امام با یاران به نماز ایستاد و ((سعید بن عبداللّه حنفى )) مقابل ایشان قرار گرفت تا با بدن خود در برابر تیرها و نیزه ها سپرى بسازد. دشمنان خدا مشغول بودنِ امام و اصحابش به نماز را غنیمت شمردند و شروع به تیراندازى به سمت آنان کردند. سعید حنفى سینه خود را در جهت تیرها، نیزه ها و سنگها قرار مى داد و مانع از اصابت آنها به امام مى گشت . تیرهایى که او را هدف گرفته بودند این کوه ایمان و صلابت را نتوانستند بلرزانند. هنوز امام از نماز کاملاً فارغ نشده بود که سعید بر اثر خونریزى بسیار بر زمین افتاد و در حالى که از خون خود گلگون شده بود، مى گفت :
((پروردگارا! آنان را همچون عاد و ثمود لعنت کن . به پیامبرت سلام مرا برسان و رنجى را که از زخمها بردم برایش بازگو. من خواستم با این کار پاداش ‍ تو را کسب کرده و فرزند پیامبرت را یارى کنم )).
سپس متوجّه امام گشت و با اخلاص و صداقت عرض کرد:
((یابن رسول اللّه ! آیا به عهد خود وفا کردم ؟)).
امام سپاسگزارانه پاسخ داد:
((آرى ، تو در بهشت مقابل من خواهى بود)).
این سخن وجود او را سرشار از شادى کرد. سپس روان بزرگش به سوى خالقش عروج کرد. سعید جز زخم شمشیر و نیزه سیزده تیر، نیز بر بدنش ‍ اصابت نمود(۹۵) و این نهایت ایمان ، اخلاص و حق دوستى است .

شهادت اصحاب

دیگر اصحاب امام ، پیر و جوان و کودکان به سمت میدان رزم تاختند و به خوبى به عهد خود وفا کردند. زبان از مدح و تمجید آنان قاصر است و تاریخ مانند این جانبازى و جهاد را در هیچ یک از عملیات جنگى سراغ ندارد. آنان با تعداد اندک خود، با دشمنان انبوه ، درآویختند و خسارات سنگینى بر آنان وارد کردند. کسى از آنان در عزم خود سست نشد و از ادامه کار بازنماند، بلکه همگى سرافراز از آنچه کردند و اندوهناک از آن که بیشتر نتوانستند انجام دهند، به خون خود آغشته شدند و جان باختند.

امام بزرگوار، کنار قتلگاه آنان مکث کرد، وداع کنان در آنان نگریست ، همه را در خون تپیده دید و زمزمه کنان گفت :
((کشتگانى چون کشتگان پیامبران و خاندان پیامبران )).(۹۶)
ارواح پاک آنان به ملکوت اعلى پیوست ، در حالى که افتخارى بى مانند کسب کرده و شرافتى بى همتا براى امت ثبت کرده بودند و به انسانیت ارمغانى بى نظیر در طول تاریخ ، داده بودند.
به هر حال ، ابوالفضل ( علیه السّلام ) همراه این اصحاب بزرگوار به میادین جنگ شتافت و در جهادشان مشارکت داشت . آنان از حضرت معنویت و شجاعت کسب مى کردند و براى جانبازى الهام مى گرفتند. در مواردى که یکى از آنان در حلقه محاصره دشمن قرار مى گرفت ، حضرت محاصره را مى شکست و او را نجات مى داد.

شهادت خاندان نبوت (ع )

پس از شهادت اصحاب پاکباز و روشن ضمیر امام ، رادمردان خاندان پیامبر چون هُژبرانى خشمگین براى دفاع از ریحانه رسول خدا و حمایت از حریم نبوت و بانوان حرم ، بپا خاستند. نخستین کسى که پیش افتاد، شبیه ترین شخص از نظر صورت و سیرت به پیامبر، على اکبر( علیه السّلام ) بود که زندگى دنیوى را به تمسخر گرفت ، مرگ را در راه کرامت خود برگزید و تن به فرمان حرامزاده فرزند حرامزاده نداد.

هنگامى که امام ، فرزند را آماده رفتن دید، به او نگریست در حالى که از غم و اندوه ، آتش گرفته و در آستانه احتضار قرار داشت . پس محاسن خود را به طرف آسمان گرفت و با حرارت و رنجى عمیق گفت :
((پروردگارا! بر این قوم شاهد باش ، جوانى به سوى آنان روانه است که شبیه ترین مردم از نظر خلقت و خو و منطق به پیامبرت است ، و ما هر وقت تشنه دیدار رسولت مى شدیم در او مى نگریستیم . پروردگارا! برکات زمین را از آنان بازدار و آنان را فرقه فرقه ، دسته دسته و مخالف هم قرار ده و هرگز حاکمان را از آنان خشنود مکن . آنان ما را دعوت کردند تا یاریمان کنند، لیکن براى جنگ بر ضد ما آماده گشتند)).

صفات روحى و جسمى پیامبر بزرگ در نواده اش على اکبر( علیه السّلام ) مجسم شده بود و همین افتخار او را بس که آینه تمام نماى پیامبر باشد.
امام قلبش از فراق فرزند به درد آمد و بر ابن سعد بانگ زد: ((چه کردى ! خدا پیوندت را قطع کند! کارت را مبارک نگرداند! و بر تو کسى را مسلط کند که در رختخوابت تو را به قتل برساند! همانگونه که پیوند و رحم مرا قطع کردى و رعایت خویشاوندى مرا با پیامبر نکردى ، سپس حضرت ، این آیه را تلاوت کردند:(اِنَّ اللّهَ اصْطَفى آدَمَ وَنُوْحاً وَآلَ اِبْراهِیمَ وَآلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمِینَ ذُرِّیَّهَ بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ ).(۹۷)

((خداوند آدم و نوح و خاندان ابراهیم و خاندان عمران را بر جهانیان برگزید، آنان فرزندان (و دودمانى ) بودند که (از نظر پاکى و تقوا و فضیلت ،) بعضى از بعض دیگر گرفته شده بودند؛ و خداوند شنوا و داناست )).
امام ( علیه السّلام ) غرق در رنج و اندوه ، پاره جگر خود را بدرقه کرد و بانوان حرم به دنبال حضرت ، مویه شان بر شبیه پیامبر که به زودى شمشیرها و نیزه ها اعضاى بدن او را به یغما خواهند برد بلند بود. آن رادمرد با هیبت پیامبر، قلبى استوار و بى هراس ، شجاعت جدّش على ( علیه السّلام )، دلیرى عموى پدرش حمزه ، خویشتندارى حسین و با سرافرازى به رزمگاه پا گذاشت و در حالى که با افتخار، رجز مى خواند، وارد معرکه شد: ((من ، على بن حسین بن على هستم . به خداى کعبه سوگند! ما به پیامبر نزدیکتر هستیم . به خدا قسم ! فرزند حرامزاده میان ما حکم نخواهد کرد)).(۹۸)

آرى اى پسر حسین ! اى افتخار امت و اى پیشاهنگ قیام و کرامت امت ! تو و پدرت به پیامبر اکرم ( صلّى اللّه علیه و آله ) و به منصب و مقامش از این زنازادگان که زندگى مسلمین را به دوزخى تحمل ناپذیر بدل کردند شایسته تر و سزاوارتر هستید.
على اکبر( علیه السّلام ) در رجزش عزم نیرومند و اراده استوار خود را بازگو کرد و تاءکید نمود مرگ را بر خوارى ، تن دادن به حکم زنازاده پسر زنازاده ، ترجیح مى دهد.این ویژگى را حضرت از پدرش ؛ بزرگ خویشتنداران عالم به ارث برده بود.
افتخار بنى هاشم ، با دشمنان درآویخت و با شجاعت غیر قابل وصفى که ارائه کرد، آنان را وحشت زده نمود. مورخان مى گویند: ((على آنان را به یاد قهرمانیهاى امیرالمؤ منین ( علیه السّلام ) که شجاعترین انسانهاست که خدا خلق کرده انداخت و بجز مجروحان ، یکصد و بیست سوار را به هلاکت رساند)).(۹۹)

تشنگى بر حضرت غلبه کرد و ایشان را رنجور نمود، پس به سوى پدر بازگشت تا جرعه اى آب طلب کند و براى آخرین بار با او وداع نماید. پدر با حزن و اندوه از او استقبال کرد. على گفت :
((اى پدرم ! تشنگى مرا کشت و سنگینى آهن از پایم انداخت . آیا جرعه آبى به دست مى آید تا بدان وسیله بر دشمنان نیرو بگیرم ؟)).
قلب امام از محنت و درد آتش گرفت و با چشمانى اشکبار و صدایى نرم ، بدو گفت :
((واغوثاه ! چه بسیار زود جدت را دیدار خواهى کرد و او به تو جامى خواهد نوشاند که پس از آن هرگز تشنه نخواهى شد)).
سپس زبان او را به کام گرفت و مکید تا تشنگى خود را نشان دهد، زبانش ‍ از شدت تشنگى چون صفحه سوهان بود، امام خاتم خود را به فرزند داد تا در دهان گذارد.
این صحنه دهشتناک ، از دردآورترین و تلخ ‌ترین مصایب حضرت بود که پاره جگر و فرزند برومند خود را چون ماه شب چهارده در اوج شکوفایى چنین زخمى و خسته و از شدت تشنگى در آستانه مرگ ببیند، زخم شمشیرها تن او را پوشانده باشد، لیکن حضرت نتواند جرعه آبى در اختیار او قرار دهد و بدو یارى رساند.

حجه الاسلام ((شیخ عبدالحسین صادق )) در این باره چنین مى سراید:
((از تشنگى خود نزد بهترین پدر شکایت مى کند، ولى شکایت سوز جگر خود را نزد کسى برد که خود به شدت تشنه بود، همه جگر و درونش چونان اخگرى سوزان بود و زبانش از تشنگى مانند صفحه سوهان خشک و خشن شده بود. پدر بر آن شد تا آب دهان خود را به پسر دهد، البته اگر آب دهانى نیز مانده و نخشکیده باشد)).(۱۰۰)

افتخار بنى هاشم به میدان نبرد بازگشت ، زخمها او را از پا انداخته و تشنگى قلبش را رنجور کرده بود، لیکن به هیچ یک از دردهاى طاقت فرساى خود توجهى نداشت . همه اندیشه و عواطفش متوجه تنهایى پدرش بود؛ پدرى تنها در محاصره گرگان درّنده اى که تشنه خون او بودند و مى خواستندبا ریختن خونش به پسرمرجانه نزدیک شوند. على بن حسین با رجز ذیل در برابر دشمنان ظاهر شد:
((در جنگ ، حقایقى آشکار شد و پس از آن ، صداقتها روشن گشت . به خداوند، پرورگار عرش سوگند! رهایتان نخواهیم کرد تا آنکه شمشیرها را در نیام کنید)).(۱۰۱)

حقایق جنگ آشکار گشته و اهداف آن براى دو طرف روشن شده بود. امام حسین ( علیه السّلام ) براى از بین بردن فریب اجتماعى و تضمین حقوق محرومان و ستمدیدگان و ایجاد زندگى کریمانه اى براى آنان مى جنگید؛ و امّا ارتش امویان براى بنده کردن مردم و تبدیل جامعه به باغستانى براى امویان تا تلاشهاى آنان را به یغما ببرند و آنان را به هر چه مى خواهند مجبور کنند مى جنگید.
على بن حسین دررجزخوداعلام کردبراى پاسدارى ازاهداف والا و آرمانهاى عظیم ،همچنان خواهدجنگیدتاآنکه دشمن عقب نشیند و شمشیرها را غلاف کند.

فرزند حسین با دلاورى بى مانندى به نبرد پرداخت تا آنکه دویست تن از آنان را به هلاکت رساند(۱۰۲) و از شدت خسارات و تلفاتى که ارتش امویان متحمل شده بود، ضجه و فریادشان بلند شد. در این هنگام ، خبیث پست ((مره بن منقذ عبدى )) گفت : ((گناهان عرب بر دوش من اگر پدرش را به عزایش ‍ ننشانم )).(۱۰۳) و به طرف شبیه رسول خدا تاخت و ناجوانمردانه از پشت با نیزه ضربتى به کمرش زد و با شمشیر، سرش را شکافت . على دست در گردن اسب کرد به این پندار که او را نزد پدرش بازخواهد گرداند تا براى آخرین بار وداع کند، لیکن اسب او را به طرف اردوگاه دشمن برد و آنان على را از همه طرف محاصره کردند و با شمشیرهایشان او را قطعه قطعه کردند تا آنکه انتقام خسارات و تلفات خود را بگیرند.
على صدایش را بلند کرد:
((سلامم بر تو باد اى اباعبداللّه ! اینک این جدم رسول خداست که مرا با جام خود نوشاند که پس از آن تشنه نمى شوم ، در حالى که مى گفت : براى تو نیز جامى ذخیره شده است )).

باد، این کلمات را به پدرش رساند، قلبش پاره پاره شد. بند دلش از هم گسیخت ، نیرویش فرو ریخت ، قدرتش را از دست داد. در آستانه مرگ قرار گرفت و شتابان خود را به فرزند رساند، گونه بر گونه اش گذاشت . پیکر پاره پاره فرزند بى حرکت بود، امام با صدایى که پاره هاى قلبش را در خود داشت و چشمانى خونبار مى گفت :
((خداوند قومى را که تو را کشتند، بکشد، پسرم ! چقدر آنان بر خداوند و هتک حرمت پیامبر، جسارت دارند! پس از تو، خاک بر سر دنیا باد)).(۱۰۴)

عباس ( علیه السّلام ) در کنار برادرش بود، با قلبى آتش گرفته و پاره پاره از رنج و درد از مصیبتى که بر سرشان آمده بود. چرا که پسر برادرش که یک دنیا فضیلت و افتخار بود به شهادت رسیده بود. چقدر این فاجعه هولناک و چقدر مصیبت دهشتناکى است !
نواده پاک مصطفى ، زینب ( علیها السّلام ) شتابان خود را بر سر پیکر پسر برادر رساند، خود را بر آن انداخت و در حالى که با اشک خویش شستشویش مى داد، بانگ مویه سر داده بود و مى گفت :
((آه اى پسر برادرم ! آه اى میوه دلم !)).

این صحنه حزن آور در امام تاءثیر کرد، پس شروع کرد به تسلیت گفتن به خواهر، در حالى که خود امام در حالت احتضار بود و دردمندانه مى گفت :
((پسرم ! پس از تو خاک بر سر دنیا)).
یا اباعبداللّه ! خداوند بر این حوادث دهشتبارى که صبر را به ستوه آوردند و کوهها را لرزاندند، پاداشت دهد. در راه این دین مبین که گروهى جنایتکار اموى و مزدورانشان آن را به بازى گرفته بودند، شرنگ به کامت رفت و مصیبتها کشیدى .

شهادت آل عقیل

رادمردان بزرگوار از آل عقیل براى دفاع از امام مسلمین و جانبازى در راه او تمسخر زنان بر زندگى و تحقیرکنندگان بر مرگ ، بپاخاستند. امام شجاعت و شوق آنان را به دفاع از خود دریافت ، پس فرمود:
((پروردگارا! قاتلان آل عقیل را بکش ، اى آل عقیل پایدارى کنید که وعده گاه شما بهشت است )).(۱۰۵)
آنان به دشمن زیانهاى جبران ناپذیرى وارد ساخته و چونان شیران شرزه به قلب دشمن زدند و با عزم نیرومند و اراده استوار خود بر تمام بخشهاى سپاه دشمن سر بودند. نُه تن از آن رادمردان پاک و افتخار خاندان نبوى به شهادت رسیدند. شاعر درباره آنان مى گوید:
((اى چشم ! خون ببار و ناله سر ده و اگر مویه مى کنى بر خاندان رسول مویه کن . هفت تن از فرزندان على و نه تن از فرزندان عقیل به شهادت رسیدند)).(۱۰۶)
ارواح پاک آنان به ملکوت اعلى پیوست و به فردوس برین که جایگاه پیامبران ، صدّیقان و صالحان است . و چه خوب همراهانى هستند وارد شد.

شهادت فرزندان امام حسن (ع )

رادمردان از فرزندان امام حسن ( علیه السّلام ) براى دفاع از عموى خود و یارى او با قلبى خونبار از مصایب حضرت ، بپاخاستند. یکى از این دلاوران ، قاسم بن حسن بود که مورخان در وصفش گفته اند: چون ماه شب چهارده بود. امام او را تغذیه روحى کرده و پرورش داده بود تا آنکه یکى از نمونه هاى عالى کمال و ادب گشت . قاسم و برادرانش از محنت و مصیبت عمویشان باخبر مى شدند و آرزو مى کردند اى کاش بتوانند ضربات دشمن را با خون و جان خود به تمامى ، دفع کنند. قاسم مى گفت : ((امکان ندارد عمویم کشته شود و من زنده باشم )).(۱۰۷)

قاسم نزد امام آمد تا اذن جهاد بگیرد. حضرت او را دربرگرفت در حالى که چشمانش اشکبار بود ولى اجازه نداد به میدان رود، جز آنکه قاسم همچنان پافشارى مى کرد و دست و پاى امام را مى بوسید تا اجازه او را دریافت کند. پس ‍ حضرت اذن داد و آن پیشاهنگ فتوت اسلامى ، راه رزمگاه را پیش گرفت و براى تحقیر آن درندگان ، زره بر تن نکرد. سرها را درو مى کرد و گُردان را به خاک مى انداخت ، گویى مرگ مطیع اراده اش بود. در حین جنگ ، بند نعلینش که از آن لشکر باارزشتر بود کنده شد. زاده نبوت ، نپسندید که یکى از پاهایش ‍ بدون نعلین باشد، پس ، از حرکت باز ایستاد و به بستن بند آن پرداخت و این حرکت در حقیقت تحقیر آنان بود. سگى از سگان آن لشکر به نام ((عمرو بن سعد ازدى )) این فرصت را غنیمت شمرد و گفت :((به خدا بر او خواهم تاخت )). ((حمید بن مسلم )) بر او خرده گرفت و گفت :
((پناه بر خدا! از این کار چه نتیجه اى خواهى برد؟! این قوم که هیچ یک از آنان را باقى نخواهند گذاشت ، براى او کافیست و نیازى به تو نیست )).
لیکن آن پلید توجهى به گفته اش نکرد و پیش تاخت و با شمشیر ضربتى بر سر او زد. قاسم چون ستاره اى به خاک افتاد و در خون سرخش غوطه زد و با صداى بلندى فریاد زد:
((اى عمو! مرا دریاب !)).

مرگ از این صدا براى امام سبکتر بود، بند دلش از هم گسیخت و از اندوه و حسرت جانش به پرواز درآمد و به سرعت به طرف پسر برادرش رفت ، پس ‍ قصد قاتل او کرد و با شمشیر ضربتى به او زد. عمرو دستش را بالا آورد و شمشیر آن را از آرنج قطع کرد و خودش به زمین افتاد. سپاهیان اهل کوفه براى نجات او پیش تاختند ولى آن پست فطرت ، زیر سم ستوران به هلاکت رسید. سپس امام متوجه فرزند برادر گشت و او را غرق در بوسه کرد. قاسم چون کبوترى سربریده دست و پا مى زد و امام قلبش فشرده مى شد و با جگرى سوخته مى گفت : ((از رحمت خدا دور باشند قومى که تو را کشتند! خونخواه تو در روز قیامت جدت خواهد بود. به خدا بر عمویت گران است که او را بخوانى و پاسخت ندهد، یا پاسخت دهد، لیکن به تو سودى نبخشد. این روزى است که خونخواه آن بسیار و یار آن کم است )).(۱۰۸)

امام پسر برادرش را بر دستانش بلند کرد. قاسم همچنان دست و پا مى زد.(۱۰۹) تا آنکه در آغوش امام جان باخت . حضرت او را آورد و پهلوى پسرش على اکبر و دیگر شهداى گرانقدر خاندان نبوت گذاشت ، به آنان خیره شد، قلبش به درد آمد و علیه خونریزان جنایتکارى که خون خاندان پیامبرشان را مباح کرده بودند، دست به دعا برداشت :
((پروردگارا! همه را به شمار آور، کسى از آنان را فرومگذار و آنان را هرگز نیامرز. اى عموزادگانم ! پایدارى کنید؛ اى اهل بیتم ! پایدارى کنید. پس از امروز، هرگز روى خوارى را نخواهید دید)).(۱۱۰)

پس از آن ، عون بن عبداللّه بن جعفر و محمد بن عبداللّه بن جعفر که مادرشان بانوى بزرگوار نواده پیامبر اکرم زینب کبرى بود براى دفاع از امام و ریحانه رسول خدا بپاخاستند و به شرف شهادت نایل شدند. پس از آنان از خاندان نبوت جز برادران امام و در راءسشان عباس ، کسى باقى نماند. عباس در کنار برادر به عنوان نیرویى بازدارنده عمل مى کرد و ایشان را از هر حمله و تجاوزى حفظ مى نمود و شریک تمامى دردها و رنجهاى برادر بود.

فصل هشتم : بر کرانه علقمه

قلب ابوالفضل از رنج و اندوه فشرده شده بود و آرزو مى کرد که مرگ ، او را در رُباید و شاهد این حوادث هولناک ، که هر زنده اى را از پا درمى آورد و بنیاد صبر را واژگون مى کرد و جز صاحبان عزیمت از پیامبران که خداوند آنان را آزموده و بر بندگان برترى داده ، کسى طاقت آنها را نداشت نباشد.

از جمله این حوادث هولناک آن بود که ابوالفضل ( علیه السّلام ) هر لحظه به استقبال جوان نورسى مى شتافت که شمشیرها و نیزه هاى بنى امیّه اندام او را پاره پاره کرده بودند و صداى بانوان حرم را مى شنید که به سختى بر عزیز خود مویه مى کردند و بر صورت خود مى کوفتند و ماههاى شب چهارده را که در راه دفاع از ریحانه رسول خدا( صلّى اللّه علیه و آله ) به خون تپیده بودند، در آغوش مى گرفتند.

علاوه بر همه اینها، ابوالفضل برادر تنهاى خود را میان انبوه کرکسانى مى دید که براى تقرب به جرثومه دنائت ، پسر مرجانه ، تشنه ریختن خون امام هستند، لیکن این محنتها و رنجها عزم حضرت را براى پیکار با دشمنان خدا و جانبازى در راه نواده پیامبر اکرم ( صلّى اللّه علیه و آله ) جزم مى کرد و ایشان مصمم تر مى شدند.
در اینجا به اختصار به بحث از شهادت حضرت و حوادث منجر به آن مى پردازیم .

عباس (ع ) با برادرانش

پس از شهادت جوانان اهل بیت ( علیهم السّلام ) عباس قهرمان کربلا به برادران خود رو کرد و گفت :
اینک در میدان نبرد درآئید و مخلصانه در راه یارى دین خدا با دشمنان او کارزار نمایید زیرا یقین مى دانم از این عمل ، زیانى نخواهید دید.(۱۱۱)
از برادران بزرگوارش خواست خود را براى خدا قربانى کنند و خالصانه در راه خدا و رسولش جهاد نمایند و در جانبازى خود به چیز دیگرى اعم از نسب و غیره نیندیشند. ابوالفضل متوجه برادرش عبداللّه گشت و گفت :
((برادرم ! پیش برو تا تو را کشته ببینم و نزد خدایت به حساب آورم )).(۱۱۲)
آن رادمردان نداى حق را لبیک گفتند و براى دفاع از بزرگ خاندان نبوت و امامت ، حسین بن على ( علیه السّلام ) پیش تاختند.
سخن سست
از خنده آورترین و ناحق ترین سخنان ، گفتار ((ابن اثیر)) است که : ((عباس به برادران خود گفت : پیش بروید تا از شما ارث ببرم ؛ زیرا شما فرزندى ندارید!!)).

این سخن را گفته اند تا از اهمیت این نادره اسلام و این مایه افتخار مسلمانان بکاهند.
آیا ممکن است مایه سرافرازى بنى هاشم در آن ساعات هولناک که مرگ در یک قدمى او بود و برادرش در محاصره گرگان اموى قرار داشت و یارى مى خواست و کسى به یاریش نمى آمد و مویه بانوان حرم رسالت را مى شنید، به مسایل مادى بیندیشد؟! در حقیقت حضرت عباس در آن لحظات به یک چیز مى اندیشید و بس ؛ اداى وظیفه و شهادت در راه سبط پیامبر همان راهى که اهل بیت او پیمودند.
علاوه بر آن ، ام البنین مادر این بزرگواران زنده بود و اگر قرار بود ارثى تقسیم شود، او بود که ارث مى برد؛ زیرا در طبقه اول میراث بران قرار داشت .

وانگهى ، پدرشان امیرالمؤ منین هنگام وفات نه زرى بجا گذاشت و نه سیمى ، پس فرزندان امام از کجا دارایى به هم زده بودند؟!
به احتمال قوى عبارت حضرت عباس چنین بوده است :
((تا انتقام خون شما را بگیرم ))(۱۱۳)، ولى سخنان حضرت تصحیف یا تحریف شده است .

شهادت برادران عباس (ع)

برادران عباس ، ندایش را پاسخ مثبت دادند، جهت کارزار بپاخاستند و براى دفاع از برادرشان ریحانه رسول خدا( صلّى اللّه علیه و آله ) آماده جانبازى و مرگ گشتند.
عبداللّه فرزند امیرالمؤ منین ( علیهما السّلام ) پیش تاخت و با سپاهیان اموى درآویخت در حالى که این رجز را مى خواند:
((پدرم على صاحب افتخارات والا، زاده هاشم نیک پى و برگزیده است . اینک این حسین فرزند پیامبر مرسل است و ما با شمشیر صیقل داده از او دفاع مى کنیم . جانم را فداى چنین برادر بزرگوارى مى کنم . پروردگارا! به من ثواب آخرت و سراى جاوید، عطا کن )).(۱۱۴)

((عبداللّه )) در این رجز، سربلندى و افتخار خود را نسبت به پدرش ‍ امیرالمؤ منین باب مدینه علم پیامبر و وصى او و برادرش سرور جوانان بهشت ، ابراز داشت و اعلام کرد در راه برادر جانبازى خواهد کرد زیرا او پسر پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله ) و بدین ترتیب ، خواستار ثواب اخروى و درجات رفیعه اى است که پروردگارش عطا کند.
آن رادمرد همچنان به شدت پیکار مى کرد تا آنکه یکى از پلیدان اهل کوفه به نام ((هانى بن ثبیت حضرمى )) بر او تاخت و او را به شهادت رساند.(۱۱۵)

پس از او برادرش ((جعفر)) که نوزده ساله بود، به پیکار پرداخت و دلیرانه جنگید تا آنکه قاتل برادرش او را نیز به شهادت رساند.(۱۱۶)
پس از آن ، برادرش ، ((عثمان )) که ۲۱ ساله بود به جنگ پرداخت . خولى او را با تیر زد که ناتوانش ساخت و مردى پلید از ((بنى دارم )) بر او تاخت و سرش را برگرفت تا بدان نزد پسر بدکاره ؛ عبیداللّه بن مرجانه تقرب جوید.(۱۱۷)
ارواح پاک آنان به سوى پروردگارشان بالا رفت . آنان زیباترین جانبازى و ایمان به درستى راه و فناى در حق را به نمایش گذاشتند.
ابوالفضل بر کنار پیکرهاى پاره پاره برادران ایستاد، در چهره نورانى شان خیره شد، سیرتهاى والا و وفادارى بى نظیر آنان را یادآور گشت ، به تلخى بر آنان گریست و آرزو کرد اى کاش قبل از آنان به شهادت رسیده بود و پس از آن آماده شهادت و دستیابى به رضوان خداوند گشت .

شهادت ابوالفضل (ع)

هنگامى که ابوالفضل ، تنهایى برادر، کشته شدن یاران و اهل بیتش را که هستى خود را به خداوند ارزانى داشتند، دید، نزد او شتافت و از او رخصت خواست تا سرنوشت درخشان خود را دنبال کند. امام به او اجازه نداد و با صدایى حزین فرمود:
((تو پرچمدار من هستى !)).
امام با بودن ابوالفضل ، احساس توانمندى مى کرد؛ زیرا عباس به عنوان نیروى بازدارنده و حمایتگر در کنار او عمل مى کرد و ترفند دشمنان را خنثى مى نمود. ابوالفضل با اصرار گفت :
((از دست این منافقین سینه ام تنگ شده است ، مى خواهم انتقام خون برادرانم را از آنان بگیرم )).
آرى ، هنگامى که برادرانش ، عموزادگانش و دیگر افراد کاروان را چون ستارگانى در خون نشسته دید که بر صحرا فتاده اند و جسدهاى پاره پاره آنان دل را به درد مى آورد، قلبش فشرده شد و از زندگى بیزار گشت . لذا بر آن شد که انتقام آنان را بگیرد و به آنان بپیوندد.

امام از برادرش خواست براى اطفالى که تشنگى ، آنان را از پا درآورده است ، آب تهیه کند. آن دلاور بزرگوار نیز به طرف آن مسخ شدگان هم آنان که دلهایشان تهى از مهربانى و عطوفت بود رفت ، آنان را پند داد، از عذاب و انتقام الهى برحذر داشت و سپس سخن خود را متوجه عمر سعد کرد و گفت :
((اى پسر سعد! این حسین فرزند دختر پیامبر( صلّى اللّه علیه و آله ) است که اصحاب و اهل بیتش را کشته اید و اینک خانواده و کودکانش تشنه اند، آنان را آب دهید که تشنگى ، جگرشان را آتش زده است . و این حسین است که باز مى گوید: مرا واگذارید تا به سوى ((روم )) یا ((هند)) بروم و حجاز و عراق را براى شما بگذارم )).
سکوتى هولناک نیروهاى پسر سعد را فرا گرفت ، بیشترشان سر فرو افکندند و آرزو کردند که به زمین فرو روند.
پس شمر بن ذى الجوشن پلید و ناپاک ، چنین پاسخ داد:
((اى پسر ابوتراب ! اگر سطح زمین همه آب بود و در اختیار ما قرار داشت ، قطره اى به شما نمى دادیم تا آنکه تن به بیعت با یزید بدهید)).

دنائت طبع ، پست فطرتى و لئامت ، این ناجوانمرد را تا بدین درجه از ناپاکى تنزل داده بود. ابوالفضل به سوى برادر بازگشت ، طغیان و سرکشى آنان را بازگو کرد، صداى دردناک کودکان را شنید که آواى العطش سرداده بودند، لبهاى خشکیده و رنگهاى پریده آنان را دید و مشاهده کرد که از شدت تشنگى در آستانه مرگ هستند، هراسان شد؛ دریاى درد، در اعماق وجود حضرت موج مى زد، دردى کوبنده خطوط چهره اش را درهم کشید و با شجاعت به فریادرسى آنان برخاست ؛ مشک را برداشت ، بر اسب نشست ، به طرف شریعه فرات تاخت ، با نگهبانان درآویخت ، آنان را پراکنده ساخت ، حلقه محاصره را درهم شکست و آنجا را در اختیار گرفت . جگرش از شدت تشنگى چون اخگرى مى سوخت ، مشتى آب برگرفت تا بنوشد، لیکن به یاد تشنگى برادرش و بانوان و کودکان افتاد، آب را ریخت ، عطش خود را فرونشاند و گفت :
((اى نفس ! پس از حسین ، پست شو و پس از آن مباد که باقى باشى ، این حسین است که جام مرگ مى نوشد ولى تو آب خنک مى نوشى ، به خدا این کار خلاف دین من است )).(۱۱۸)
انسانیت ، این فداکارى را پاس مى دارد و این روح بزرگوار را که در دنیاى فضیلت و اسلام مى درخشد و زیباترین درسها را از کرامت انسانى به نسلهاى مختلف مى آموزد، بزرگ مى شمارد.

این ایثار که در چهار چوب زمان و مکان نمى گنجد از بارزترین ویژگیهاى آقایمان ابوالفضل بود. شخصیت مجذوب حضرت و شیفته امام نمى توانست بپذیرد که قبل از برادر آب بنوشد. کدام ایثار از این صادقانه تر و والاتر است ؟!
قمر بنى هاشم ، سرافراز، پس از پر کردن مشک آب ، راه خیمه ها را در پیش گرفت و این عزیزترین هدیه را که از جان گرامیتر مى داشت با خود حمل مى کرد. در بازگشت ، با دشمنان خدا و انسانهاى بى مقدار، درآویخت ، او را از همه طرف محاصره کردند و مانع از رساندن آب به تشنگان خاندان نبوت شدند. حضرت با خواندن رجز زیر، آنان را تار و مار کرد و بسیارى را کشت :
((از مرگ هنگامى که روى آورد بیمى ندارم ، تا آنکه میان دلاوران به خاک افتم ، جانم پناه نواده مصطفى باد! منم عباس که براى تشنگان آب مى آورم و روز نبرد از هیچ شرى هراس ندارم )).(۱۱۹)

با این رجز، دلیرى بى مانند خود را آشکار ساخت ، بى باکى خود را از مرگ نشان داد و گفت که : با چهره خندان براى دفاع از حق و جانبازى در راه برادر به استقبال مرگ خواهد شتافت . سر افراز بود از اینکه مشکى پرآب براى تشنگان اهل بیت مى برد.
سپاهیان از برابر او هراسان مى گریختند، عباس آنان را به یاد قهرمانیهاى پدرش ، فاتح خیبر و درهم کوبنده پایه هاى شرک ، مى انداخت ؛ لیکن یکى از بزدلان و ناجوانمردان کوفه در کمین حضرت نشست و از پشت به ایشان حمله کرد و دست راستشان را قطع کرد؛ دستى که همواره بر سر محرومان و ستمدیدگان بود و از حقوق آنان دفاع مى کرد. قهرمان کربلا این ضربه را به هیچ گرفت و به رجزخوانى پرداخت :
((به خدا قسم ! اگر دست راستم را قطع کردید، من همچنان از دینم دفاع خواهم کرد و از امام درست باور خود، فرزند پیامبر امین و پاک ، حمایت خواهم نمود)).(۱۲۰)

با این رجز، اهداف بزرگ و آرمانهاى والایى را که به خاطر آنها مى جنگید، نشان داد و روشن کرد که براى دفاع از اسلام و امام مسلمانان و سید جوانان بهشت ، پیکار مى کند.
اندکى دور نشده بود که یکى دیگر از ناجوانمردان و پلیدان کوفه به نام ((حکیم بن طفیل ))درکمین حضرت نشست و دست چپ ایشان را قطع کرد.حضرت به گفته برخى منابع مشک را به دندان گرفت و بدون توجه به خونریزى و درد بسیار، براى رساندن آب به تشنگان اهل بیت شروع به دویدن کرد.

حقیقتاً این بالاترین مرحله شرف ، وفادارى و محبت است که انسانى از خود نشان مى دهد. در حالى که مى دوید تیرى به مشک اصابت کرد و آب آن را فروریخت . سردار کربلا ایستاد، اندوه او را فراگرفت ، ریخته شدن آب برایش ‍ سنگین تر از جدا شدن دستانش بود. ناگهان یکى از آن پلیدان به حضرت حمله ور شد و با عمود آهنین بر سر ایشان کوفت ، فرق ایشان شکافت و حضرت بر زمین افتاد، آخرین سلام و درودش را براى برادر فرستاد:
((یا اباعبداللّه ! سلامم را بپذیر)).
باد،صداى عباس رابه امام رساند،قلبش شرحه شرحه شد،دلش ازهم گسیخت ، به طرف علقمه شتافت ، با دشمنان درآویخت ، بر سر پیکر برادر ایستاد، خود را بر روى او انداخت با اشکش او را شستشو داد و با قلبى آکنده از درد و اندوه گفت :
((آه ! اینک کمرم شکست و راهها بر من بسته شد و دشمنشاد شدم )).

امام با اندامى درهم شکسته ، نیرویى فروریخته و آرزوهایى بر باد رفته به برادرش خیره شد و آرزو کرد قبل از او به شهادت رسیده باشد. ((سید جعفر حلى )) حالت امام را در آن لحظات ، چنین وصف کرده است :
((حسین به طرف شهادتگاه عباس رفت در حالى که چشمانش از خیمه ها تا آنجا را کاوش مى کرد. جمال برادر رانهان یافت ، گویى ماه شب چهارده که زیر نیزه ها شکسته نهان باشد، بر پیکر او افتاد و اشکش زمین را گلگون کرد. خواست او را ببوسد، لیکن جایى در بدن او در امان از زخم سلاح نیافت تا ببوسد، فریادى کشید که در صحرا پیچید و سنگهاى سخت را از اندوهش به درد آورد:
برادرم ! بهشت بر تو مبارک باد، هرگز گمان نداشتم راضى شوى که در تنعم باشى و من مصیبت تو را ببینم .
برادرم ! دیگر چه کسى دختران محمد را حمایت خواهد کرد، که ترحم مى خواهند لیکن کسى به آنان رحم نمى کند.
پس از تو نمى پنداشتم که دستانم از کار بیفتد، چشمانم نابینا شود و کمرم بشکند.

براى غیر تو سیلى به گونه مى نوازند و اینک براى تو است که با شمشیرهاى آخته به پیشانیم کوبیده مى شود.
میان شهادت جانگداز تو و شهادت من ، جز آنکه تو را مى خوانم و تو از نعیم بهره مندى ، فاصله اى نیست .این شمشیر تو است ، دیگر چه کسى با آن ، دشمنان را خوار مى کند؟! این پرچم توست ، دیگر چه کسى با آن پیش خواهد رفت ؟! برادرم ! مرگ فرزندانم را بر من سبک کردى و زخم را تنها زخم دردناکتر، تسکین مى دهد)).(۱۲۱)این شعر توصیف دقیقى است از مصایبى که امام پس از فقدان برادر، به آنها دچار شدند. شاعر دیگرى به نام ((حاج محمد رضا ازدى )) وضعیت امام را چنین توصیف مى کند:

((خود را بر او انداخت درحالى که مى گفت :امروز شمشیر از کف افتاد، امروز سردار سپاه از دست رفت ، امروز راه یافتگان ، امام خود را از دست دادند، امروز جمعیت ما پریشان شد. امروز پایه ها از هم گسیخت ، امروز چشمانى که با بودنت به خواب نمى رفتند آرام گرفتندوخوابیدندوچشمانى که به راحتى مى خوابیدند از خفتن محروم شدند.
اى جان برادر! آیا مى دانى که پس از تو لئیمان بر تو تاختند و یورش ‍ آوردند، گویى آسمان به زمین آمده است یا آنکه قله هاى کوهها فرو ریخته است ، لیکن یک چیز مصیبت تو را برایم آسان مى کند؛ اینکه به زوردى به تو ملحق مى شوم و این خواسته پروردگار داناست )).(۱۲۲)

با این همه هرچه شاعران و نویسندگان بگویند و بنویسند، نمى توانند ابعاد مصیبت امام ، رنج و اندوه کمرشکن و سوگ او را کاملاً تصویر کنند. نویسندگان مقتلها نقل مى کنند امام هنگامى که از کنار پیکر برادر برخاست ، نمى توانست قدم بردارد و شکست برایشان عارض شده بود، لیکن حضرت صبور بود، با چشمانى اشکبار به طرف خیمه ها رفت ، سکینه به استقبالش آمد و گفت :
((عمویم ابوالفضل کجاست ؟)).

امام غرق گریه شد و با کلماتى بریده بریده از شدت گریه خبر شهادت او را داد. سکینه دهشت زده مویه اش بلند شد. هنگامى که نواده پیامبر اکرم ، زینب کبرى ( علیها السّلام ) از شهادت برادرش که همه گونه خدمتى به خواهر کرده بود، مطلع شد، دست بر قلب آتش گرفته خود نهاد و فریاد زد: ((آه برادرم ! آه عباسم ! چقدر فقدانت بر ما سنگین است واى از این فاجعه ! واى از این سوگ بزرگ !)).

زمین از شدت گریه و مویه لرزیدن گرفت و بانوان حرم که یقین به فقدان برادر یافته بودند، سیلى به گونه ها نواختند. سوگوار اندوهگین ، پدر شهیدان نیز در غم و سوگ آنان شریک شد و گفت :
((یا اباالفضل ! چقدر فقدانت بر ما سنگین است !)).
امام پس از فقدان برادر که در نیکى و وفادارى مانندى نداشت ، احساس ‍ تنهایى و بى کسى کرد. فاجعه مرگ برادر، سخت ترین فاجعه اى بود که امام را غمین کرد و او را از پا انداخت .
بدرود، اى قمر بنى هاشم !
بدرود، اى سپیده هر شب !
بدرود، اى سمبل وفادارى و جانبازى !
سلام بر تو! روزى که زاده شدى ، روزى که شهید شدى و روزى که زنده ، برانگیخته مى شوى .

زندگانى حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام//علّامه محقق حاج شیخ باقر شریف قرشى/ترجمه : سیّد حسن اسلامى



۵۹-((زُباله )) محلّى است معروف در مسیر مکّه از طریق کوفه و مکانى است آباد که داراى بازارهایى مى باشد این محلّ بین ((واقصه )) و ((ثعلبیه )) واقع شده است ((معجم البلدان ۳ / ۱۲۹).
۶۰-((فى ء)) ثروت و حقوقى که به خاندان پیامبر اختصاص دارد.
۶۱-حیاه الامام الحسین ، ج ۳، ص ۹۸٫
۶۲-مقتل ، عبدالرزاق المقرّم ، ص ۲۳۱٫
۶۳-تاریخ طبرى ، ج ۶، ص ۲۳۰٫
۶۴-مرآه الزمان فی تواریخ الاعیان ، ص ۸۹٫

۶۵- وذئاب الشرور تنعم بالماء
واهل النبىّ من غیر ماء

یا لظلم الاقدار یظماء قلب اللیث
واللیث موثق الاعضاء

وصغار الحسین یبکون فی الصحرا
یا رب ! این غوث القضاء

۶۶-انساب الاشراف ، ج ۲، ق ۱٫
۶۷-انساب الاشراف ، ج ۲، ق ۱٫
۶۸-الصراط السوى فى مناقب آل النبى ، ص ۸۶٫
۶۹-انساب الاشراف ، ج ۱، ق ۱٫
۷۰-انساب الاشراف ، ج ۱، ق ۱٫
۷۱-الکامل ، ابن اثیر، ج ۳، ص ۲۸۴٫
۷۲-البدایه والنهایه ، ج ۸، ص ۱۷۷٫
۷۳-حیاه الامام الحسین ، ج ۳، ص ۱۷۲٫
۷۴-انساب الاشراف ، ج ۱، ق ۱٫
۷۵-تاریخ ابن اثیر، ج ۳، ص ۲۸۵٫
۷۶-حیاه الامام الحسین ، ج ۳، ص ۱۶۵٫
۷۷-با اختلاف روایت در متن خطبه : ((جملاً)) و ((جُنّه )) (م ).
۷۸-ابن اثیر، ج ۳، ص ۲۸۵٫
۷۹-تاریخ طبرى ، ج ۶، ص ۲۳۸٫
۸۰-حیاه الامام الحسین ، ج ۳، ص ۱۶۸۱۶۹٫
۸۱- حیاه الامام الحسین ، ج ۳، ص ۱۶۸۱۶۹٫
۸۲-تاریخ ابن عساکر، ج ۱۳، ص ۱۴٫
۸۳-تاریخ طبرى ، ج ۶، ص ۲۴۲٫
۸۴-تاریخ طبرى ، ج ۶، ص ۴۳٫

۸۵- فان نَهزم فهزامون قدماً
وان نُهزم فغیر مهزمینا

وما ان طبنا جبن ولکن
منایانا ودوله آخرینا

فقل للشامتین بنا، افیقوا
سیلقى الشامتون کما لقینا

اذا ماالموت رفع عن اناس
بکلکله اناخ بآخرینا

۸۶-تاریخ ابن عساکر، ج ۱۳، ص ۷۴۷۵٫
۸۷-تاریخ طبرى ، ج ۶، ص ۲۴۴٫
۸۸- الکامل ، ج ۳، ص ۲۸۸ و۲۲۹٫
۸۹-حیاه الامام الحسین ، ج ۳، ص ۲۰۳٫
۹۰- انساب الاشراف ، ج ۱، ق ۱٫
۹۱-حیاه الامام الحسین ، ج ۳، ص ۲۱۱٫
۹۲-تاریخ ابن اثیر، ج ۳، ص ۲۹۱٫
۹۳- در این جا عبارت متن ناقص و مبهم است . با مراجعه به منبع کتاب ، عبارات کامل ترجمه شده است (م ).
۹۴-الکامل فى التاریخ ، ابن اثیر، ج ۴، ص ۷۰، دار صادر، ۱۳۸۵ بیروت .
۹۵-مقتل الحسین ، المقرم ، ص ۲۹۷٫
۹۶-حیاه الامام الحسین ، ج ۳، ص ۲۳۹٫
۹۷-سوره آل عمران ، آیه ۳۳ ۳۴٫
۹۸-تاریخ ابن اثیر، ج ۳، ص ۲۹۳:
انا على بن الحسین بن على
نحن و رب البیت اولى بالنبى

تاللّه لایحکم فینا ابن الدعى
۹۹-مقتل خوارزمى ، ج ۲، ص ۳۰٫
۱۰۰- یشکو لخیر اءب ظماءه وما اشتکى
ظماء الحشا الاّ الى الظامى الصدی

کل حشاشته کصالیه الغضا
ولسانه ظماء کشقه مبرد

فانصاع یوثره علیه بریقه
لو کان ثمه ریقه لم یجمد

۱۰۱-حیاه الامام الحسین ، ج ۳، ص ۲۴۷:
الحرب قد بانت لها حقائق
وظهرت من بعدها مصادق

واللّه رب العرش لانفارق
جموعکم او تغمد البوارق

۱۰۲-مقتل خوارزمى ، ج ۲، ص ۳۱٫
۱۰۳-مقتل مقرّم ، ص ۳۱۶٫
۱۰۴-نسب قریش ، ص ۵۷٫
۱۰۵-حیاه الامام الحسین ، ج ۳، ص ۲۴۹٫

۱۰۶-المعارف ، ص ۲۰۴:
عین جودى بعبره وعویل
واندبى ان ندبت آل الرسول

سبعه کلهم لصلب على
قد اصیبوا وتسعه لعقیل

۱۰۷-حیاه الامام الحسین ، ج ۳، ص ۲۵۵٫
۱۰۸-البدایه والنهایه ، ج ۸، ص ۱۸۶٫
۱۰۹-حیاه الامام الحسین ، ج ۳، ص ۲۵۶٫
۱۱۰-مقتل خوارزمى ، ج ۲، ص ۲۸٫
۱۱۱-ارشاد، ص ۲۶۹٫
۱۱۲-مقاتل الطالبیین ، ص ۸۲٫
۱۱۳-عبارت ابن اثیر چنین است : ((حتى ارثکم )). احتمال مؤ لف چنین است : ((حتى اثاءرکم )) (م ).
۱۱۴- شیخى على ذوالفخار الاطوال
من هاشم الخیر الکریم المفضل

هذا حسین بن النبى المرسل
عنه نحامى بالحسام المصقل

تفدیه نفسى من اخٍ مبجّل
یا رب فامنحنى ثواب المنزل

۱۱۵-حیاه الامام الحسین ، ج ۳، ص ۲۶۲٫
۱۱۶-ارشاد، ص ۲۶۹٫
۱۱۷-مقاتل الطالبیین ، ص ۸۳٫

۱۱۸- یا نفس من بعد الحسین هونى
و بعده لاکنت ان تکونى

هذا الحسین وارث المنون
وتشربین بارد المعین

تاللّه ماهذا فعال دینى

۱۱۹- لا ارهب الموت اذ الموت زقا
حتى اوارى فى المصالیت لقى

نفسى لسبط المصطفى الطهر وقا
انى انا العباس اعدو بالسقا

ولا اخاف الشر یوم الملتقى
۱۲۰- واللّه ان قطعتم یمینى
انى احامى ابدا عن دینى

وعن امام صادق الیقینى
نجل النبى الطاهر الامینى

۱۲۱- فمشى لمصرعه الحسین وطرفه
بین الخیام وبینه متنسم

الفاه محجوب الجمال کانّه
بدر بمنحطم الوشیج ملثم

فاکب منحنیاَ علیه و دمعه
صبغ البسیط کانما هو عندم

قد رام یلثمه فلم یر موضعاً
لم یدمه عض السلاح فیلثم

نادى و قد ملا البوادى صیحهً
صم الصخور لهولها تتاءلَم

اءاءخُّى یهنیک النعیم ولم اخل
ترضى بان ارزى وانت منعم

اءاءخُّى من یحمى بنات محمد
اذ صرن یسترحمن من لایرحم

ماخلت بعدک ان تشل سواعدى
وتکف باصرتى وظهرى یقصم

لسواک یلطم بالاکف وهذه
بیض الضبى لک فى جبینى تلطم

مابین مصرعک الفظیع ومصرعى
إ لا کما ادعوک قبل وتنعم

هذا حسامک من یذل به العداى
ولواک هذا من به یتقدم

هونت یابن ابى مصارع فتیتى
والجرح یسکنه الذى هوآلم

۱۲۲- وهوى علیه ماهنالک قائلاً
الیوم بان عن الیمین ، حسامها

الیوم سار عن الکتائب کبشها
الیوم بان عن الهداه امامها

الیوم آل الى التفرق جمعنا
الیوم حل عن البنود نظامها

الیوم نامت اعین بک لم تنم
وتسهّدت اخرى فعز منامها

اشقیق روحى هل تراک علمت ان
غودرت وانثالت علیک لئامها

قد خلت اطبقت السماء على الثرى
او دکدکت فوق الربى اعلامها

لکن اهان الخطب عندى انّنى
بک لاحق امراً قضى علاّمها

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back to top button
-+=