روزى به ایشان عرض کردم: شاگردهاى شما مىگویند که شما بیست سال قبل از شهادت حاج آقا مصطفى خمینى، داستان شهادت ایشان را به امام گفته بودید، خواستم از زبان خودتان بشنوم. فرمود: بعد از ظهرى بود رفتم منزل آقا (امام)؛ دیدم ایشان پشت بام نشسته، ما هم نشستیم تا غروب شد. آقا فرمود: شام همین جا بمان.
من صداى حاج آقا مصطفى را شنیدم که به مادرش گفت: امشب که آقا (آیهالله بهاءالدینى) این جاست یک کته براى ما درست نمىکنى؟ چون شبها چیزهاى حاضرى مىخوردند. متوجه شدم امشب به خاطر ما باید کته درست کنند. حاج آقا مصطفى که از پله ها به خاطر غذا بالا و پایین مى رفت، دو مرتبه امام فرمود: مصطفى نیفتى!
دفعه سوم که فرمود: مصطفى نیفتى، یک مرتبه پرده کنار رفت و فیلم حاج آقا مصطفى جلو چشمم آمد. بعد از آن به امام گفتم: این قدر مصطفى، مصطفى نکن! مصطفى باید بیفتد. حاج آقا مصطفى به زندان مى افتد، ولى زندان برایش خوب است، ولى بعدا باید آمادگى اش را داشته باشد (براى شهادت).
اتفاقا وقتى حاج آقا مصطفى از زندان آزاد شد، حالش خیلى خوب بود. گفتم: مثل این که زندان، خوش گذشته است! گفت: با یکى از زندانیان سیاسى هم سلول بودیم، غذاى او را از خانه مى آوردند و سفارش داده بود که پسر آقاى خمینى هم اینجا با ما هم سلول است. لذا غذا را دو نفره مى آوردند.
|