آقاى حداد جدّش سید حسن از هند به کربلا آمد و خودش در کربلا متولد شد و در کربلا وفات کرد. استاد مىفرمودند: آقا سید هاشم مردى معقول و هندى الاصل بود و فارسى هم وارد بود. او مردى حلیم بود، تا جایى که یکى از اقوامش او را اذیت مى کرد مى فرمود: بگذارید زهرش را بریزد.
او اشعار ابن فارض را خوب مى خواند و علاقه داشت، شعرهاى ابن فارض در عشق و توحید همانند شعر حافظ در زبان فارسى است. او کم صحبت بود و معمولاً ما بیشتر صحبت مى کردیم. نوعاً جمعهها در کربلا منتظرم بود و هر گاه دیر مىرفتم او براى دیدارم به نجف مى آمد.
به دو نفر اجازه ذکر داده بود، یکى آقا سید محمد حسین تهرانى و یکى به من. هر گاه کسى براى ذکر به ایشان مراجعه مى کرد به من مى فرمود: به او چیزى بدهید. او قریب ۲۰ سال مرحوم سید على آقا قاضى را درک کرده بود. او مدتى در مدرسه طلاب نجف براى آب آوردن آنان خدمت مى کرد و از چاه آب مى کشید تا آقاى قاضى را درک کرده و از او استفاده نماید. آقاى قاضى به کربلا که مى رفتند به منزل آقاى حداد تشریف مى بردند.
ابتداى آشنایى ما با آقاى حداد این طور اتفاق افتاد که مشغول تدریس بودم، یکى از دوستان نزدم آمد و گفت: کسى در کربلا به نام سید هاشم حداد از شاگردان سید على آقا قاضى است، بیا نزدش برویم. با هم به کربلا رفتیم و به منزلش وارد شدیم همان مجلس اول او را پسندیدیم. او به من فرمود: اجدادت اهل معنى بودند، باید اهل معنى شوى. آن وقت هم من به تدریس اشتغال داشتم و مىفرمود: درس یکى و مباحثه یکى بس است. چون جمع مشکل و کثرت اشتغالات مانع از تمرکز افکار و توجه به مذکور خواهد بود. کمکم بین ما مودّت و دوستى زیاد شد، هر وقت کربلا مىرفتم به منزل ایشان وارد مى شدم.
به خاطر جو حوزه نجف و این که ایشان لباس اهل علم نداشت، بعضى ها به من گفتند: غیر اهل علم حرفهاى غیر وارد و غیر فقاهتى مى زنند، و منظورشان آقاى حداد بود!!
من در جواب آنها مى گفتم: قریب پانزده سال با ایشان مربوط و رفاقت دارم حتى یک بار مطلبى غیر پسندیده از ایشان نشنیدم.
روزى آقاى حداد در نجف به منزلمان آمده بود و اهل علمى به خانه ما آمد و صحبت و اعتراض به اهل دانش مى کرد که بچه ها کتاب مسائل براى خلق مى نویسند با این که دانش ما از آنها بیشتر و مسنتر از آنهائیم و از این قبیل مطالب مى گفت. آقاى حداد فقط چند جمله به آن شخص گفتند. چند روز بعد آن اهل دانش مرا دید و گفت: راستى آن سید که بود که کلامش خیلى در من اثر کرده است؟!
مى فرمودند: کسى نزد آقاى حداد آمد و خیلى آتشى بود و حرفهاى زیادى از جاهاى مختلف مى زد. آقاى حداد فقط این آیه که دلیل بر آتشى بودن طرف داشت را خواند: «وَ اذَا الجَحیمُ سُعّرَت».
مى فرمودند: کسى نزد آقاى حداد آمد و بسیار حرفهاى نامربوط مى زد، آقاى حداد از حرفهایش خسته شد دلشان مى خواست این شخص بیرون رود، این آیه را خواند: «وَ اَمَّا الزَّبَدُ فَیَذهَبُ جُفاءاً». چیزى نگذشت که شخصى به خانه آقاى حداد و دنبال آن شخص آمد و گفت: زود بلند شو برویم، بلیط براى مسافرت خریدم ظاهراً براى بغداد بود.
روزى مرحوم شهید مرتضى مطهرى به دنبال خانه آقاى حداد مى گشت، من او را به خانه ایشان بردم. مرحوم آقاى حداد آن قدر صحبت جانانه اى کرده بودند که گریه ایشان بلند شد و عمامه اش از سرش افتاد، از جمله به او فرموده بودند: تو را مى کشند!
آقاى حداد در سن ۸۶ سالگى مقارن با ماه مبارک رمضان ۱۴۰۴ در کربلا وفات کردند، چون خبر رحلت به سمع استاد رسید بسیار محزون شدند و گاهى به مناسبتها نزد تلامذه از آن مرد توحید و عرفان یاد مى کرد و احوالش را متذکر مى شد. بارها جناب استاد مى فرمودند: همه رفتند و آخرى آنان آقاى حداد بود. (روح وریحان: ص ۳۷ الى ۴۰)
حضرت استاد در جلسه اى قبل از وفاتش در جواب سؤال از مقام سید هاشم حداد فرمود: سید هاشم فانى فى اللّه بود.
فرمودند: سید هاشم وقتى که در تاریکى راه مى رفت، حرفى از اسم اعظم را ذکر مى کرد و نورى از پیشانیش در تاریکى روشن مى شد.
به آیه الله کشمیرى گفته شد: چرا سید هاشم را براى ما معرفى نمى کنید و حالات او را براى ما تبیین نمى کنید؟
فرمودند: سید هاشم بالاتر از آن است که در این عالم شناخته شود، او از خلق در زمان حیاتش بىنیاز بود پس چگونه بعد از وفاتش نیازمند شناخته شدن باشد؟
حضرت استاد فرمودند: در یکى از سالها وقتى که ایام زیارتى مخصوص امام حسینعلیه السلام بود، در منزل سید هاشم حداد جماعتى از اهل معنى حدود هفتاد نفر جمع بودند.
حاضران از مسائل مختلف حرف مى زدند و سید حداد سرش پائین بود. قبل از طلوع فجر سید هاشم شروع به گفتگو و صحبت کرد، و با یک عبارتى از توحید گفتن، تمام آنچه که آن مردان در آن شب گفتگو کرده بودند را از درجه اعتبار ساقط کرد.
حضرت استاد فرمودند: روزى در خدمت آقا سید هاشم حداد بودم، سرش را پائین انداخت و این آیه شریفه را خواند: »قل انّ صلاتى و نسکى و محیاى و مماتى للّه ربّ العالمین: بگو همانا نماز من و پرستش و زندگیم و مرگم از آن خداوند جهانیان است« سپس حقایق آیه شریفه را با تفسیرى بالاتر و برتر از مطالب که در کتاب اسفار ملاصدرا آورده است روشن کرد.
حضرت استاد فرمودند: آقا سید هاشم حداد به همراه اصحابش به زیارت حضرت سلمان فارسى در مدائن رفتند یکى از آن همراهان گفت: همراه آقا به مرقد داخل شدیم و جناب سید در پائین پاى قبر نشست.
بعد از این که نشست زود بلند شد و نزد بالا سر قبر نشست وقتى از مرقد سلمان خارج شدیم، او را قسم دادم که به من بگویید چرا ابتدا پائین پا نشستید و زود به طرف بالا سر رفتید؟
فرمود: وقتى در پائین پاى قبر نشستم، حضرت سلمان را دیدم که از قبر بلند شد و فرمود: تو سیدى و پسر رسول خدا هستى و با این حال در پائین پاى من نشستهاى بلند شو و نزد سر من بنشین. پس خواسته هایش را اجابت کردم و نزد سر شریف نشستم.!!
فرمودند: یکى از اهل دانش در نجف اشرف به دیدارم آمد؛ آن وقت آقاى حداد هم آن جا بودند. وقتى آن اهل دانش نشست، آقاى حداد هر سؤالى را که در قلب او بود، قبل از این که از آن سخنى به زبان آورد، شرح داد. و به او گفت طبع رساله انسان را از تکاملش باز مى دارد، چرا که مشغله هاى دنیوى او را مشغول مى کند.
آن عالم از این قضیه شگفت زده شد، از این که خطور فکرى او را خوانده بود. آن عالم تا پانزده سال بعد هر وقت مرا مىدید، به خدا قسم مى داد و مى پرسید آیا او امام زمان نبود؟ من به او جواب منفى مىدادم ولى سؤالش را تکرار مى کرد.
فرمودند: همراه آقاى حداد زیر گنبد امام حسین علیه السلام شب تولد امام زمان نشسته بودیم. در رواق مقدس ازدحام شدیدى از زوّار بود. ایشان به من فرمود: «سید عبدالکریم خوش او جوه و لکن کلهم یردون دنیه سید عبدالکریم» این وجوه همه شان خوب هستند، ولى همه براى طلب امور دنیوى در این جا ازدحام کرده اند.
فرمودند: با آقاى حداد در منزلش نشسته بودم، مردى از اهل علم آمد روبروى او نشست. آقاى حداد به آن مرد فرمود: اى مرد تو حضرت اباالفضل علیه السلام را زیارت کردى و زیارت جامعه کبیره خواندى، یک ساعت و نیم با تأمل و تأنى نشستى و بعد از همه اینها، از او امور دنیویه را خواستى؟ خجالت نکشیدى؟
آن مرد شگفت زده و پشیمان شد و گفت: بله واللّه راست گفتى؟
فرمودند: روزى در خدمت آقاى حداد نشسته بودم مى خواستم به زیارت حرم امام حسین علیه السلام بروم به من فرمود الآن نرو من به حرفش گوش ندادم و رفتم. در راه پایم لغزید و بر زمین افتادم؛ اگر برکات امام حسینعلیه السلام نبود، نزدیک بود پایم بشکند.
حضرت استاد فرمودند: یک روز یکى از اهل علم، نزدم آمد و از من درباره آقاى حداد پرسید و خواست تا به محضر او مشرف شود. به او گفتم با من نیا این کار را ترک کن! علت این بود که او اهل دلیل بود و مى ترسیدم وقتى با ایشان حرف مى زند براى من مشکلى بوجود بیاورد و بگوید به ایشان بگو: دلیل تو براى این حرف چیست؟ بالاخره آن قدر اصرار کرد که او را با خود نزد آقاى حداد بردم.
ایشان از این اهل دانش به بهترین شکلى استقبال کرد و او را روبروى خود نشاند. با این وجود من مضطرب و خائف بودم.
آن عالم آمد دو زانو نزدش نشست و عرض کرد: به نزد تو آمدهام تا مرا تائب و درست کنى! ایشان فرمود:
استغفراللّه تو سید و عالمى، چرا این حرف را مى زنى. بلند شو سر جایت بنشین. او بلند شد و روبرو نشست و ایشان هیچ حرفى نمىزد.
در این وقت درویشى داخل شد و به صداى بلند پیوسته مى گفت: على، على، على… ایشان به درویش خوش آمد گفت و به آن عالم فرمود: بلند شو براى او قلیانى چاق کن.
استاد فرمودند: من ناگهان متوجه آن عالم شدم! آن عالم گفت: من براى او قلیان درست کنم؟! آقاى حداد با صداى بلند به او فرمود: تو به نزدم آمدى و با خودت بتى آوردهاى. برو بت نفس را بشکن و باز گرد.!!
فرمودند: آقاى حداد در تشخیص نفس و خبر دادن از باطن اشخاص بزرگ بود. یک روز با جمعى از رفقا نزد آقاى حداد بودیم. یکى از افراد، به ذهنش این مطلب خطور مىکرد که الان ایشان در مدینه است یا مکه.
در این وقت آقاى حداد فریاد برآورد و گفت: کار من به تو مربوط نیست؟ از تو درباره من سؤال نمى کنند.!!
فرمودند: از نجف اشرف به کربلا مشرف شدم؛ در این اندیشه بودم که اکنون کجا بروم، حرم یا منزل آقاى حداد؟ وقتى نزدیک منزل او که به مرقد امام حسین فاصله کمى داشت رسیدم؛ تصمیم گرفتم اول به منزل آقاى حداد بروم و بعد حرم امام حسین علیه السلام.
وقتى داخل کوچه شدم، گروهى را دیدم که به سمت من مى آمدند و طفل صغیرى همراه آنان بود. طفل به پدرش گفت: پدرم! به این سید نگاه کن، مولا را رها کرد و قصد زیارت عبد را نموده است! در آن لحظه از آن چیزى که خدا بر زبان آن طفل جارى کرده بود، به وحشت افتادم و مصمم شدم به زیارت امام علیه السلام مشرف شوم، و مى دانستم که آقاى حداد راضى نیست که زیارت او را به زیارت امام مقدم بدارم. (صحبت جانان: ص ۱۹۸ الى ۲۰۲)
استاد فرمود: شخصى خدمت آقاى حداد آمد که خیلى تاریک بود. همه وجودش نفسانیت و ظلمت بود ولى خیلى اظهار وجود مىکرد و ادعا داشت. آقاى حداد نگاهى به من کرد و فرمود: «وَ اذاالجَحیمُ سُعّرَت» یعنى در آن هنگام که دوزخ شعلهور گردد. ایشان به مناسبت و به جا آیه هایى از قرآن را مى خواند.
زبان اهل دریا را نداند مرد صحرایى
الا اى مغربى کم گو زبان اهل دریا را
خواندن آیات به مناسبت حال کسى، از رموزات زبان اهل دریاست و فقط زبان شناسان اهل دریا منظور و مقصود آن را مى فهمند. (مژده دلدار: ص ۵۹)
منزل ما نیا
آیه الله کشمیرى فرمود: خفقان و استیلاى حزب بعث شدید بود. آن اواخر یا همه را زندانى مى کردند یا مى کشتند و یا از عراق اخراج کرده بودند. بنده شبهاى جمعه کربلا مشرف مى شدم و بعد از زیارت خدمت آقاى حداد مى رفتم.
یک شب جمعه اى ایشان به من فرمود: سید عبدالکریم اوضاع بد است. تو هم عالم شناخته شده اى هستى. منزل ما نیا! من شبهاى جمعه مى آیم حرم. اگر شما هم آمدى آن جا همدیگر را ملاقات مى کنیم. گفتم: چشم.
رفتم نجف و دو سه روزى گذشت. اشتیاق زیارت ایشان مرا کلافه کرد. به خودم فشار آوردم تا تحملم تمام شد. آمدم کربلا در منزل آقا را زدم.
اهل بیتش گفت: کیست؟ گفتم: سید عبدالکریم. گفت:، تفضّل. رفتم از پله ها بالا خدمت ایشان نشستم. تا نشستم یکى یکى، هفت هشت نفر از اطلاعات حزب بعث آمدند بالا نشستند.
من شرمنده شدم که آقا گفته نیا و حالا وضع این طور شد. در همان حال بلافاصله بلند شدم و عرض کردم: سید من پیر شده ام. دیگر نمى توانم بیایم این جا. شما بیایید حرم تا استخاره کنم. اما حالا قرآن را بدهید تا استخاره کنم.
ایشان قرآن را داد و بنده مشغول استخاره شدم. اینها کم کم و یکى یکى برخاستند و رفتند.
من از آقا عذرخواهى کردم و عرض کردم طاقتم براى دیدار شما تمام شده بود.
سپس استاد با یادآورى این خاطره سرش را با تأسف تکان داد و آهى کشید و چند دفعه تکرار کرد:
سید هاشم صمد بود، صمد بود، خیلى پُر بود. (مژده دلدار: ص ۵۷ و ۵۸)
کوهى روى دوش
استاد فرمود: آقاى حداد شخصى پخته و بزرگ بود و بنده مکرر از نجف به کربلا مىرفتم و از محضر ایشان استفاده مىکردم. گاهى هم ایشان به نجف مىآمد و در مسجد به نمازم اقتدا مى کرد.
روزى وسط نماز دیدم کوهى روى دوش من گذاشته شده است. تعجب کردم بعد از نماز دیدم که همان موقع آقاى حداد به من اقتدا کرده است. ایشان به بنده فرمود: هیچ گاه از این برخوردها هراسى نداشته باش. (مژده دلدار: ص ۲۴)
همانند کف روى آب
استاد فرمود: روزى مرحوم حداد از کربلا به نجف آمد و مهمان ما شد. کسى در منزل ما بود که اصلاً با روحیه من و ایشان سازگارى نداشت. پیش خود گفتم آقاى حداد وقتى او را ببیند، زود بلند مىشود و مىرود و مىگوید یا جاى من است یا جاى این آقا! همان طور که در فکر بودم، آقاى حداد تبسمى کرد و این آیه را خواند «و اما الزبد فیذهب جفاءاً». یعنى کف روى آب کنار مىرود، اما آن چه مردم را سودمند افتد در زمین باز مى ماند.
پس قلبم آرام گرفت. اتفاقاً چند دقیقه نگذشته بود که یک نفر در خانه را زد و گفت: به فلانى بگویید بلیط هواپیما گرفتم و چند ساعت دیگر از بغداد پرواز مى کنیم. آن شخص فورى ساکش را جمع کرد و رفت!! (مژده دلدار: ص ۶۰)
کینه دلش
استاد فرمود: آقا سید هاشم حداد بسیار بردبار بود. روزى یکى از نزدیکانش براى اذیت کردن، متعرّض ایشان شد. فرمود: بگذارید کینه دلش را خالى کند. (مژده دلدار: ص ۶۷)
استاد در منزل مرحوم حداد
در کتاب روح مجرد مى نویسد: از ارادتمندان مرحوم عارف کبیر سید هاشم حداد… جناب آیه الله سید عبدالکریم کشمیرى بودند که از نجف اشرف به حضورشان مى رسیدند.
به سال ۱۳۷۸ هجرى قمرى از جمله کسانى که ایضاً چندین بار از نجف اشرف به کربلا مشرف و به منزل حضرت آقاى حداد مى آمدند و مذاکرات و سؤالاتى داشتند، آیه اللّه صدیق گرامى آقاى حاج سید عبدالکریم کشمیرى دامت معالیه بودند که آن مجالس هم براى حقیر مغتنم بود. (صحبت جانان: ص ۱۹۷)
او آقا سید هاشم حداد را از معتمدین آقاى قاضى مى دانستند نه فقط از شاگردانش. (میناگردل: ص ۳۲)
جعفر آقاى مجتهدى و آقاى حداد
در چاپ قبلى صحبت جانان ملاقاتى درباره آقاى حداد و جعفر آقا مجتهدى نوشتیم که در کتاب میناگر دل آن را نقد و تصحیح کردیم؛ که از جمله ملاقاتى بین استاد با آقاى مجتهدى در عراق رخ نداده بود، این دو در ایران همدیگر را ملاقات کردند و نقل ما از نوشته نوه آقاى حداد حجه الاسلام سید على حداد بوده است. (صحبت جانان: ص ۲۰۹)
روزى از آقاى حداد پرسیدم: ذکر یونسیه چرا تا «الظّالمین» است تا «ننجى المؤمنین» نیست؟
فرمود: تا «کنت من الظّالمین» است به دلیل آن که تا این جا براى عبد است و بقیه استجابت و نجات مؤمنین از خدا است. گفتم: کلام الملوک، ملوک الکلام.
حضرت استاد فرمودند: روزى کسى از اهل علم در نجف منزل ما آمد و گفت: کسانى که غیر از اهل، ترقیاتى داشته باشند بعضى مطالب غیر وارد و غیر فقاهتى دارند که اشاره به آقاى حداد داشت. گفتم: من پانزده سال با ایشان مربوط بودم و رفاقت داشتم. حتى یک بار مطلبى غیر پسندیده از ایشان نشنیدم.
حضرت استاد که در چند سال اخیر به کسالتهاى جسمانى متعدد دچار شده بود و سکته هم کرده بودند، فرمودند: در خواب آقاى حداد را دیدم، به من فرمود: چرا غمناکى فرج نزدیک است. و آخر الامر همین طور شد و حضرت استاد به لقاء الهى که بالاترین فرج و فتح است، رسیدند.
او قریب بیست سال مرحوم سید على آقا قاضى را درک کرده بود و هر گاه آقاى قاضى به کربلا مىرفتند به منزل آقاى حداد مىرفتند. (آفتاب خوبان: ص ۲۹ و ۳۰)
بیشترین فوق العادگى آقاى حداد در چه چیزى بوده است؟
ج: در علم به نفس و خودشناسى. (آفتاب خوبان: ص ۹۳)
آشنایى شما با مرحوم سید هاشم حداد چه طور شروع شد؟
ج: در نجف وقتى بسیار تدریس مىکردم همانند کفایه و منظومه و امثال اینها، دوستى آمد و گفت: بیا برویم کربلا نزد یکى از شاگردان مرحوم سید على آقا قاضى قدس سره به نام سید هاشم حداد. با هم رفتیم همان مجلس اول او ما را و ما او را پسندیدیم. (آفتاب خوبان: ص ۹۱)
منبع
http://erfanekeshmiri.ir