تذكره الأولياء ونفحات الانس

۵۴ ذکر سمنون محبّ، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

 

آن بى‏خوف همه حبّ، آن بى‏عقل همه لبّ، آن پروانه شمع جلال، آن آشفته صبح وصال، آن ساکن مضطرب، محبوب حق سمنون محبّ- رحمه اللّه علیه- در شأن خویش یگانه و مقبول اهل زمانه و الطف مشایخ بود و اشارات غریب و رموز عجیب داشت، و در محبّت آیتى بود و جمله اکابر به بزرگى او اقرار کردند و او را از فتوّت و محبّت سمنون محبّ خواندندى. و او خود را سمنون کذّاب خواندى.

صحبت سرّى یافته [بود و از] اقران جنید بود و او را در محبّت مذهبى خاصّ هست، و او تقدیم محبّت کرده است بر معرفت؛ و بیشتر مشایخ معرفت را بر محبّت تقدیم داشته‏اند. او مى‏گوید که: «محبّت اصل و قاعده راه خداست و احوال و مقامات همه با نسبت محبّت، بازى‏اند؛ و در [هر] محلّى که طالب را شناسند، زوال بدان روا باشد، در محلّ محبّت به هیچ حال روا نباشد، ما دام که ذات [او] موجود بود».

نقل است‏ که چون به حجاز رفت، اهل فید او را گفتند: «ما را سخن گوى». بر منبر شد و سخن مى‏گفت. مستمع نیافت. روى به قنادیل کرد که: «با شما مى‏گویم سخن محبّت». در حال آن قنادیل بر یکدیگر مى‏آمدند و پاره پاره مى ‏شدند.

نقل است که یک روز در محبّت سخن مى‏گفت: مرغى از هوا فروآمد و بر سر او نشست. پس بر دست او نشست. پس در کنار او نشست. پس چندان منقار بر زمین زدکه خون از منقارش روان شد. پس بیفتاد و بمرد.

نقل است که در آخر عمر براى سنّت زنى خواست. دخترى در وجود آمد. چون سه‏ساله شد، سمنون را با وى پیوندى پدید آمد. همان شب قیامت را به خواب دید [و دید که‏] علم‏ها نصب مى‏کردند براى هر قومى؛ و علمى نصب کردند که نور او عرصات را فروگرفت. سمنون گفت: «این علم کدام قوم است؟». گفتند: «از آن آن قوم که یحبّهم و یحبّونه در شأن ایشان است». سمنون خود را در میان ایشان انداخت. یکى بیامد و او را از میان ایشان بیرون کرد. سمنون فریاد برآورد که: «چرا بیرون مى ‏کنى؟». گفت: «از آن که این علم محبّان است و تو از ایشان نیستى». گفت: «آخر مرا سمنون محبّ مى‏خوانند و حق- تعالى از دل من مى ‏داند». هاتفى آواز داد که: «اى سمنون! تو از محبّان بودى، امّا چون دل تو بدان کودک میل کرد، نام تو از جریده محبّان محو کردیم». سمنون هم در خواب زارى آغاز کرد که: «خداوندا! اگر این طفل قاطع راه من خواهد بود، او را از راه بردار». چون از خواب بیدار گشت، فریادى برآمد که: «دختر از بام در افتاد و بمرد».

نقل است که یک‏بار در مناجات گفت: «الهى! در هر چه مرا بیازمایى در آن راستم یابى و در آن تسلیم شوم و دم نزنم». در حال دردى بر وى مستولى شد که جانش برخواست آمد، و او دم نمى‏زد. [بامداد] همسایگان گفتند: «اى شیخ! [دوش‏] تو را چه بود؟ که از فریاد تو ما را خواب نیامد». و او دم نزده بود امّا معنى او در صورت آمده بود و به گوش مستمعان رسیده»، تا حق- تعالى- بدو بازنمود که: «خاموشى خاموشى باطن است.اگر به حقیقت خاموش بودى، همسایگان را خبر نبودى». یعنى که: چیزى که نتوانى مگوى. یک‏بار این بیت مى ‏گفت:

و لیس لى فى سواک حظّ فکیف ما شئت فاختبرنى‏

 

یعنى: مرا جز در تو نصیب نیست [و] دلم به غیر تو مایل نیست. مرا به هر چه خواهى امتحان کن- در حال بولش بسته شد. به دبیرستانها مى‏گردید و کودکان را مى‏گفت که: «عمّ دروغ زن را دعا کنید تا حق- تعالى- شفا دهدش».

ابو محمّد مغازلى گوید: با سمنون در بغداد بودم. چهل هزار درم بر درویشان نفقه کردند که هیچ به ما ندادند. بعد از آن سمنون گفت: «بیا تا جایى رویم و به هر درمى که ایشان دادند، رکعتى نماز کنیم». پس به مداین رفتیم و چهل هزار رکعت نماز کردیم.

نقل است که غلام خلیل خود را به تصوّف پیش خلیفه معروف کرده بود و دین به دنیا فروخته؛ و دایم عیب مشایخ پیش خلیفه گفتى؛ [و مرادش آن بود تا همه مهجور باشند و کس بدیشان تبرّک نکند تا جاه او بر جاى بماند و فضیحت نشود]. چون سمنون را جاه بلند شد و صیت او منتشر گشت، غلام خلیل رنج بسیار بدو رسانید و فرصت مى‏جست تا چگونه او را فضیحت کند. تا زنى منعمه خود را به سمنون عرضه کرد که: «مرا بخواه». سمنون قبول نکرد. پیش جنید رفت تا شفاعت کند به سمنون، تا او را بخواهد. جنید او را زجر کرد و براند. آن زن پیش غلام خلیل رفت و سمنون را تهمتى نهاد. غلام خلیل شاد شد و خلیفه را بر وى متغیّر گردانید. پس خلیفه فرمود که سمنون را بکشند. چون سیّاف حاضر شد، خلیفه خواست تا سخنى گوید، نتوانست.

زبانش بگرفت. شبانه در خواب دید که گفتند: «زوال ملک تو در ممات سمنون بسته‏اند». بامداد سمنون را بخواند و بنواخت و به اکرامى تمام بازگردانید. پس غلام خلیل را دشمنى زیادت شد. تا به آخر عمر مجذوم گشت. یکى پیش بزرگى حکایت کرد که: غلام خلیل مجذوم گشت». گفت: «همانا که [یکى‏] از نارسیدگان متصوّفه همّت در وى بسته است و نیک نکرده است، که او منازع مشایخ بود و گاه‏ گاه مشایخ را به اعمال او راه مى‏گرفت. خدایش شفا دهاد». این سخن با غلام خلیل گفتند. از آن جمله توبه کرد و هر چه داشت از متاع، پیش متصوّفه فرستاد. ایشان هیچ قبول نکردند. بنگر که ایشان چه قومى‏اند که منکر ایشان را عاقبت به توبه مى‏رساند. خود کسى که اقرار دارد، چون بود؟ لاجرم گفته‏اند که: «هیچ‏کس بر ایشان زیان نکند».

سؤال کردند از محبّت. گفت: «صفاى دوستى است با ذکر دایم، چنان که حق-تعالى- فرمود: اذکروا اللّه ذکرا کثیرا. محبّان خداى- عزّ و جلّ- شرف دنیا و آخرت بردند. لانّ النّبىّ- صلى اللّه علیه و سلّم- قال: المرء مع من احبّ- یعنى مرد با آن بود که دوست دارد- پس ایشان در دنیا و آخرت با خدا باشند». و گفت: «عبارت نتوان کرد از چیزى مگر به چیزى که از آن چیز رقیق‏تر و لطیف‏تر بود، و هیچ‏چیز لطیف‏تر از محبّت نبود. پس [به چه‏] از محبّت عبارت توان کرد؟»- یعنى از محبّت عبارت نتوان کرد- گفتند: «چرا محبّت را به بلا مقرون کردند؟». گفت: «تا هر سفله‏یى دعوى محبّت نکند. چون بلا بیند، به هزیمت شود».

پرسیدند از فقر. گفت: «فقیر آن است که با فقر انس گیرد چنان که جاهل به نقد، و فقیر را از نقد چنان وحشت بود که جاهل را از فقر». و گفت: «تصوّف آن است که هیچ‏چیز ملک تو نباشد و تو ملک هیچ‏چیز نباشى».

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطار نیشابوری

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=