آن مقدّم تایبان، آن معظّم نایبان، آن آفتاب کرم و احسان، آن دریاى ورع و عرفان، آن از دو کون کرده اعراض، [پیر وقت] فضیل بن عیاض- رحمه اللّه علیه- از کبار مشایخ بود، و عیّار طریقت و ستوده اقران و مرجع قوم. و در ریاضات و کرامات شأنى رفیع داشت و در ورع و معرفت بىهمتا بود. و اوّل حال او چنان بود که: در میان بیابان مرو و باورد، خیمه زده بود، و پلاسى پوشیده، و کلاهى پشمین بر سر، و تسبیح در گردن افکنده. و یاران بسیار داشت، همه دزد و راهزن. هر مال که پیش او بردندى، او قسمت کردى. که مهتر ایشان بود. آنچه خواستى، نصیب خود برداشتى. و هرگز از جماعت دست نداشتى. و هر خدمتکارى که خدمت جماعت نکردى، او را دور کردى.تا روزى کاروانى عظیم مىآمد. و آواز دزد شنیدند. خواجهیى در میان کاروان، نقدى که داشت برگرفت و گفت: در جایى پنهان کنم [تا] اگر کاروان بزنند، بارى این نقد بماند. در بیابان فرورفت. خیمهیى دید، در وى پلاسپوشى نشسته. زر به وى سپرد.
گفت: «در خیمه رو و در گوشه ایى بنه». بنهاد و بازگشت. چون باز کاروان رسید، دزدان راه زده بودند و جمله مالها برده. آن مرد، رختى که باقى بود با هم آورد؛ پس قصد آن خیمه کرد. چون آنجا رسید، دزدان را دید که مال قسمت مىکردند. گفت: «آه! من مال به دزدان سپرده بودم». خواست که بازگردد، فضیل او را بدید. آواز داد که «بیا».آنجا رفت. گفت: «چه کار دارى؟». گفت: «جهت امانت آمدهام». گفت: «همانجا که نهادهاى، بردار». برفت و برداشت. یاران، فضیل را گفتند:«ما در این کاروان هیچ نقد نیافتیم و تو چندین نقد بازمىدهى؟». فضیل گفت: «او به من گمان نیکو برد و من نیز به خداى- تعالى- گمان نیکو مىبرم. من گمان او راست کردم تا باشد که خداى- تعالى- گمان من نیز راست کند».
نقل است که در ابتدا به زنى عاشق شده بود. هر چه از راهزنى به دست آوردى، به وى فرستادى. و گاهگاه پیش او رفتى و در هوس او گریستى. تا شبى کاروانى مىگذشت. در میان کاروان یکى این آیت مىخواند: أَ لَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا، أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ؟- آیا وقت آن نیامد که دل خفته شما بیدار گردد؟- چون تیرى بود که بر دل فضیل آمد. گفت: «آمد! آمد! و نیز از وقت گذشت». سرآسیمه و خجل و بىقرار، روى به خرابهیى نهاد. جمعى کاروانیان فرودآمده بودند. خواستند که بروند. بعضى گفتند: چون رویم؟ که فضیل بر راه است. فضیل گفت: «بشارت شما راکه او توبه کرد. و از شما مىگریزد چنان که شما از وى مىگریزید». پس مىرفت و مىگریست و خصم خشنود مىکرد. تا در باورد جهودى بود که به هیچ نوع خشنود نمىشد. پس جهود با یاران خود گفت: «وقت است که بر محمّدیان استخفاف کنیم». پس گفت: «اگر خواهى که تو را بحلّ کنم، آن تل ریگ که فلان جاى است، بردار و هامون گردان». و آن تل به غایت بزرگ بود- فضیل شب و روز آن را مىکشید. تا سحرگاهى بادى درآمد و آن تل ریگ را ناچیز کرد. جهود چون چنان دید، گفت: «سوگند خوردهام که تا مال ندهى، تو را بحلّ نکنم. اکنون، زیر بالین من زر است، بردار و به من ده تا تو را بحلّ کنم». فضیل دست در زیر بالین او کرد و زر بیرون آورد و به جهود داد. جهود گفت: «اوّل اسلام عرضه کن». فضیل گفت: «این چه حال است؟». گفت: «در تورات خوانده بودم که هر که توبه او درست بود، خاک در دست او زر شود. من امتحان کردم. و زیر بالین من خاک بود. چون به دست تو زر شد، دانستم که توبه تو صدق است، و دین تو حق». پس جهود ایمان آورد.
نقل است که فضیل یکى را گفت: «از بهر خدا مرا بند کن و پیش سلطان بر- که بر من حدّ بسیار است- تا بر من حدّ راند». چنان کرد و پیش سلطان برد. سلطان چون در سیماى او نظر کرد، او را به اعزاز به خانه فرستاد چون به در خانه رسید بنالید. عیال فضیل گفت: «مگر زخم خورده است که مىنالد». فضیل گفت: «بلى! زخمى عظیم خورده است». گفت: «بر کجا؟». گفت: «بر جان و جگر». پس زن را گفت: «من عزم خانه خدا دارم، اگر خواهى پاى تو بگشایم». زن گفت: «معاذ اللّه! من هرگز از تو جدا نشوم. و هر کجا باشى، تو را خدمت کنم».پس به مکّه رفتند با هم. و حق- تعالى- راه به ایشان آسان کرد. و آنجا مجاور شدند و بعضى اولیاء را دریافتند. و با امام ابو حنیفه- رحمه اللّه علیه- صحبت داشت و از وى علم گرفت.روایات عالى داشت و ریاضات نیکو. و در مکّه سخن بر وى گشاده شد. و مکیان پیش او مىرفتند و فضیل ایشان را وعظ گفتى. تا حال او چنان شد که: خویشان او از باورد به دیدن او آمدند، به مکّه. و ایشان را راه نداد. و ایشان بازنمىگشتند. فضیل بر بام کعبه آمد و گفت: «زهى مردمان غافل! خداى- عزّ و جلّ- شما را عقل دهاد و به کارى مشغول کناد». همه از پاى درافتادند [و گریان شدند] و عاقبت روى به خراسان نهادند و او از بام کعبه فرونیامد.
نقل است که هارون الرّشید، فضل برمکى را گفت: «مرا پیش مردى بر که دلم از این طمطراق گرفته است، تا بیاسایم». فضل برمکى او را به در خانه سفیان عیینه برد و آواز داد. سفیان گفت: «کیست؟». گفت: «امیر المؤمنین». گفت: «چرا مرا خبر نکردید تا من به خدمت آمدمى؟». هارون چون این بشنید، گفت: «این آن مرد نیست که من مىطلبم». سفیان عیینه گفت: «اى امیر المؤمنین! چنین مرد که تو مىطلبى، فضیل عیاض است». به در خانه فضیل عیاض رفتند. و او این آیت مىخواند: أَمْ حَسِبَ الَّذِینَ اجْتَرَحُوا السَّیِّئاتِ، أَنْ نَجْعَلَهُمْ کَالَّذِینَ آمَنُوا وَ [عَمِلُوا الصَّالِحاتِ]؟. هارون گفت: «اگر پند مىطلبیم، این قدر کفایت است»- و معنى این آیت آن است که: پنداشتند کسانى که بدکردارى کردند، که ما ایشان را برابر کنیم با کسانى که نیکوکارى کردند [و ایمان آوردند]؟- پس در بزدند. فضیل گفت: «کیست؟». گفتند: «امیر المؤمنین». گفت:«امیر المؤمنین پیش من چه کار دارد؟ و مرا با او چه کار؟ که مرا مشغول مىدارد». فضل برمکى گفت: «طاعت اولوالامر واجب است. اکنون به دستورى درآییم یا به حکم؟».
گفت: «دستورى نیست. اگر به حکم مىآیید، شما دانید». هارون درآمد. فضیل چراغ بنشاند تا روى هارون را نباید دید. هارون دست برد. ناگاه بر دست فضیل آمد. فضیل گفت: «چه نرم دستى است، اگر از آتش دوزخ خلاص یابد». این بگفت و در نماز ایستاد. هارون در گریه آمد. گفت: «آخر سخنى بگو». فضیل چون سلام نماز بازداد.
گفت: پدرت، عمّ مصطفى- علیه الصّلاه و السّلام- از وى درخواست کرد که: «مرا بر قومى امیر گردان». گفت: «یا عمّ! یک نفس تو را بر تو امیر کردم»- یعنى [یک] نفس تو در طاعت خداى- عزّ و جلّ- بهتر از آن که هزار سال خلق تو را- لانّ الاماره یوم القیمه ندامه. هارون گفت: «زیاده کن». گفت: چون عمر بن عبد العزیز [را]- رحمه اللّه علیه- به خلافت بنشاندند، سالم بن عبد اللّه و رجاء بن حیوه و محمّد بن کعب را بخواند.
و گفت: «من مبتلا شدم در این کار. تدبیر من چیست؟». یکى گفت: «اگر خواهى که فردا تو را از عذاب نجات بود، پیران مسلمانان را پدر خود دان، و جوانان را برادر دان و کودکان [را] چون فرزند، و زنان [را] چون مادر و خواهر. هارون گفت: «زیادت کن».
گفت: «دیار اسلام چون خانه توست و اهل آن خانه، عیال تو. و معاملت با ایشان چنان کن که با پدر و برادر و فرزند. زر اباک، و احسن اخاک، و اکرم على ولدک»- یعنى:زیارت کن پدر را و نیکویى کن با برادران و کرم کن با فرزندان- پس گفت: «مىترسم از روى خوبت که به آتش دوزخ مبتلا شود و زشت گردد
کم من وجه صبیح فى النّار یصیح | و کم من امیر هناک اسیر |
گفت: «زیادت کن». گفت: «بترس از خداى، و جواب خداى- عزّ و جلّ- را هشیار باش، که روز قیامت، حق- تعالى- از یک یک مسلمانان بازپرسد و انصاف هریک بطلبد. اگر شبى پیرزنى در خانه، بینوا خفته باشد، فردا دامن تو بگیرد و بر تو خصمى کند». هارون از گریه بىهوش گشت. فضل برمکى گفت: «یا فضیل! بس، که امیر المؤمنین را هلاک کردى». فضیل گفت: «اى هامان خاموش! که تو و قوم تو او را هلاک کردى نه من». هارون را بدین گریه زیادت شد.آنگه با فضل برمکى گفت که: «تو را هامان از آن گفت، که مرا فرعون مىداند». پس هارون گفت: «تو را وام است؟».
گفت: «آرى هست: وام خداوند است بر من. و آن طاعت است. که اگر مرا بدان بگیرد، واى بر من!». هارون گفت: «من وام خلق مىگویم».
گفت: «الحمد للّه، که مرا از وى نعمت بسیار است و هیچ گلهیى ندارم تا با خلق بگویم».
پس هارون مهرى به هزار دینار پیش او بنهاد که «این حلال است و از میراث مادر است». فضیل گفت: «این پندهاى من تو را هیچ سود نداشت. و هم اینجا ظلم آغاز کردى و بیدادگرى پیش گرفتى. من تو را به نجات مىخوانم و تو مرا به گرانبارى. من مىگویم: آنچه دارى به خداوندان بازده، توبه دیگرى- که نمىباید داد- مىدهى. سخن مرا فایدهیى نیست». این بگفت و از پیش هارون برخاست و در برهمزد. هارون بیرون آمد و گفت: «آه! او خود چه مردى است؟ مرد به حقیقت فضیل است».
نقل است که وقتى فرزند خرد خود را در کنار گرفت. و مىنواخت، چنان که عادت پدران باشد. کودک گفت: «اى پدر! مرا دوست دارى؟». گفت: «دارم». گفت:«خداى را دوست دارى؟». گفت: «دارم». گفت: «چند دل دارى؟». گفت: «یکدل!».
گفت: «به یکدل دو دوست توانى داشت؟». فضیل دانست که این سخن از کجا [ست]، و از غیرت حق- تعالى- تعریفى است، به حقیقت. دست بر سر مىزد و کودک را بینداخت. و به حق مشغول گشت و مىگفت: «نعم الواعظ انت یا بنىّ»- نیکو واعظى تو اى پسرک!-
نقل است که روزى به عرفات ایستاده بود و در خلق نظاره مىکرد و تضرّع و زارى خلایق مىشنید. گفت: «سبحان اللّه، اگر چندین خلایق نزدیک شخصى روند، و ازوى دانگى زر خواهند، ایشان را ناامید نگرداند. بر تو که خداوند کریم غفارى، آمرزش ایشان آسانتر است از دانگى زر بر آن مرد. و تو اکرمالاکرمینى، امید آن است که همه را بیامرزى».
نقل است که در شبانه عرفات از او پرسیدند که «حال این خلایق چون مىبینى؟». گفت: «آمرزیدهاندى، اگر فضیل در میان ایشان نبودى». و پرسیدند که «چون است که خایفان رانمىبینیم؟». گفت: «اگر خایف بودى، ایشان بر شما پوشیده نبودندى. که خایف را نبیند، مگر خایف، و ماتمزده را نبیند، مگر ماتمزده». گفتند: «مرد چه وقت در دوستى به غایت رسد؟». گفت: «چون منع و عطا، پیش او یکسان بود».گفتند: «چه گویى در مردى که مىخواهد که لبّیک گوید، و از بیم لا لبّیک نیارد؟». گفت:«امیدوارم که هر که چنین کند و خود را چنین داند، هیچ لبّیک گوى برابر او نبود».
نقل است که پرسیدند از او که: «اصل دین چیست؟». گفت: «عقل». گفتند: «اصل عقل چیست؟». گفت: «حلم». گفتند: « [اصل] حلم چیست؟». گفت: «صبر».امام احمد حنبل گفت: از فضیل شنیدم- رحمهما اللّه- که: «هر که ریاست جست، خوار شد». گفتم: «مرا وصیّتى کن». گفت: «تبع باش، متبوع مباش». گفتم: «این پسندیده است».بشر حافى گفت: از او پرسیدم که: «زهد بهتر یا رضا؟». گفت: رضا. از آن که راضى، هیچ منزلتى طلب نکند، بالاى منزلت خویش».
نقل است که سفیان ثورى گفت: شبى پیش او رفتم و آیات و اخبار و آثار مىگفتیم. و گفتم: «مبارک شبى که امشب بود، و ستوده صحبتى که بود! همانا صحبت چنین، بهتر از وحدت». فضیل گفت: «بد شبى بود امشب، و تباه صحبتى که دوش بود».گفتم: «چرا؟». گفت: «از آن که تو همهشب در بند آن بودى تا چیزى گویى که مرا خوش آید [و من در بند آن بودم که جوابى گویم تا تو را خوش آید] و هر دو به سخن یکدیگر مشغول بودیم. و از خداى- عزّ و جلّ- بازماندیم. پس تنهایى بهتر و مناجات با حق».
نقل است که عبد اللّه بن مبارک را دید که پیش او مىرفت. فضیل گفت: «از آنجاکه رسیدهاى بازگرد و الّا من بازگردم. مىآیى که مشتى سخن بر من پیمایى و من بر تو پیمایم؟».
نقل است که مردى به زیارت فضیل آمد. گفت: «به چه کار آمدهاى؟». گفت: «تا از تو آسایشى یابم و مؤانستى». گفت: «به خدا، که این به وحشت نزدیک است.نیامدهاى الّا بدان که مرا بفریبى به دروغ، و من تو را بفریبم به دروغ. هم از آنجا بازگرد».
گفت: «مىخواهم تا بیمار شوم، تا به نماز جماعت نباید رفت و نزد خلق نباید رفت و خلق را نباید دید». گفت: «اگر توانى جایى ساکن شوى که کس شما را نبیند و شما کس را نبینید که عظیم نیکو بود». گفت: «منّتى عظیم قبول کردم از کسى که بگذرد بر من، و بر من سلام نکند، و چون بیمار شوم به عیادت من نیاید». گفت: «چون شب درآید، شاد شوم که مرا خلوتى بود بىتفرقه. و چون صبح آید اندوهگین شوم از کراهیّت دیدار خلق، که نباید که درآیند و مرا تشویش دهند». گفت: «هر که را تنها وحشت بود و به خلق انس گیرد، از سلامت دور بود». گفت: «هر که سخن از عمل خود گوید، سخنش اندک بود. مگر در آنچه او را به کار آید». گفت: «هر که از خداى- عزّ و جلّ- ترسد، زبان او گنگ بود». گفت: «چون حق- تعالى- بندهیى را دوست دارد، اندوهش بسیار دهد. و چون دشمن دارد، دنیا را بر وى فراخ کند. اگر غمگینى در میان امّتى بگرید، جمله آن امّت را در کار او کنند». گفت: «هر چیزى را زکاتى است و زکاه عقل، اندوه طویل است»- و از آنجاست که کان رسول اللّه، صلى اللّه علیه و آله و سلّم، متواصل الاحزان- [گفت]: «چنان که عجب بود که در بهشت گریند، عجبتر آن بود که کسى در دنیا خندد». گفت: «چون خوفى در دل ساکن شود، چیزى که به کار نیاید به زبان آنکس نگذرد. و از آن خوف، حبّ دنیا و شهوات بسوزد، و رغبت دنیا از دل بیرون کند».
گفت: «هر که از خداى- تعالى- بترسد، جمله چیزها از او بترسد». گفت:«خوف و رهبت بنده به قدر علم بنده بود. و زهد بنده در دنیا به قدر رغبت بنده بود درآخرت». گفت: «هیچ آدمى را ندیدم در این امّت، امیدوارتر به خداى- تعالى- و ترسناکتر از ابن سیرین، رحمه اللّه علیه». گفت: «اگر همه دنیا به من دهند، حلال، بىحساب، از وى ننگ دارم چنان که شما از مردار ننگ دارید». گفت: «جمله بدىها را در خانهیى جمع کردند و کلید آن دوستى دنیا کردند. و جمله نیکىها را در خانهیى جمع کردند و کلید آن دشمنى دنیا کردند». گفت: «در دنیا شروع کردن آسان است. امّا بیرون آمدن و خلاص یافتن دشوار».
گفت: «دنیا بیمارستانى است و خلق در وى چون دیوانگاناند و دیوانگان را در بیمارستان غل و بند بود». گفت: «به خدا، که اگر آخرت از سفال باقى بودى و دنیا از زر فانى، سزا بودى که رغبت خلق به سفال باقى بودى، فکیف که دنیا از سفال فانى است و آخرت از زر باقى». گفت: «هیچکس را هیچ ندادند از دنیا تا از آخرتش صدچندان کم نکردند، از بهر آن که [تو را] به نزدیک حق- تعالى- آن خواهد بود که کسب مىکنى، خواه بسیار کن و خواه اندک».
گفت: «به جامه نرم و طعام خوش و لذّت حالى منگرید، که فردا لذّت آن جامه و [آن] طعام نیابید». گفت: «مردمان که از یکدیگر بریده شدند، به تکلّف شدند. هرگه که تکلّف از میان برخیزد، یکدیگر را گستاخ بتوانند دید». گفت: «حق- تعالى- وحى کرد به کوهها که: من بر یکى از شما با پیغمبرى سخن خواهم گفت. همه کوهها تکبّر کردند مگر طور سینا، که سر فرودآورد. لاجرم کرامت کلام حق یافت». گفت: «هر که خود را قیمتى داند، او را از تواضع نصیبى نیست».
گفت: «سه چیز مجویید که نیابید: عالمى که علم او، به میزان عمل راست بود، مجویید که نیابید و بىعالم بمانید. و عاملى که اخلاص با عمل او موافق بود، مجویید که نیابید و بىعمل بمانید. و برادر بىعیب مجویید که نیابید و بىبرادر بمانید». گفت:«هر که با برادر خود دوستى ظاهر کند به زبان، و در دل دشمنى دارد، خداى- تعالى- لعنتش کند وکور و کر گرداندش».
گفتند: «وقتى بود که آنچه مىکردند به ریا مىکردند. اکنون بدانچه نمىکنند ریا مىکنند». گفت: «دوست داشتن عمل براى خلق ریا بود. و عمل کردن براى خلق شرک بود. و اخلاص آن بود که حق- تعالى- تو را از این دو خصلت نگه دارد، ان شاء اللّه، تعالى». گفت: «اگر سوگند خورم که مرائىام، دوستتر از آن دارم که گویم: نیم».
گفت:«اصل زهد راضى شدن است از حق- تعالى- به هر چه کند. و سزاوارترین خلق به رضاى حق، اهل معرفتاند». گفت: «هر که حق- تعالى- را بشناسد به حقّ معرفت، پرستش او کند به قدر طاقت».
گفت: «فتوت در گذاشتن بود از برادران». گفت: «حقیقت توکّل آن است که به غیر خداى- عزّ و جلّ- اومید ندارد و از غیر او نترسد». گفت: «متوکّل آن بود که واثق بود به خداى، عزّ و جلّ. نه خداى- عزّ و جلّ- را در هر چه کند متّهم دارد، و نه شکایت کند» یعنى ظاهر و باطن در تسلیم یک رنگ دارد- گفت: «چون تو را گویند: خداى- عزّ و جلّ- را دوست دارى؟ خاموش باش که اگر گویى: نه، کافر باشى. و اگر گویى: بلى، فعل تو به فعل دوستان او نماند». گفت: «شرمم گرفت از خداى- عزّ و جلّ- از بس که به مبرز رفتم»- و در سه روز یکبار بیش نرفتى- گفت: «بسا مردا که در طهارت جاى رود و پاک بیرون آید و بسا مردا که در کعبه رود و پلید بیرون آید». گفت: «جنگ کردن با خردمندان آسانتر است از حلوا خوردن با بىخردان». گفت: «هر که در روى فاسقى خوش بخندد، در ویران کردن مسلمانى سعى مىبرد». گفت: «هر که بر ستورى لعنت کند، [ستور] گوید: آمین، از من و تو هر که در خداى- عزّ و جلّ- عاصىتر است لعنت بر او باد». گفت: «اگر مرا خبر آید که: تو را یک دعا مستجاب است هر چه خواهى بخواه، من آن دعا را در حق سلطان صرف کنم. از آن که اگر در صلاح خویش دعا کنم، صلاح من تنها بود. و صلاح سلاطین صلاح عالمیان است».
گفت: «دو خصلت است که دل را فاسد کند: بسیار خفتن و بسیار خوردن».
گفت: «در شما دو خصلت است که هر دو از جهل است: یکى آن که مىخندید، و عجبى ندیده، و نصیحت مىکنى، و به شب بیدار نابوده». گفت: «حق- تعالى- مىفرماید که اى فرزند آدم! اگر تو مرا یاد کنى، من تو را یاد کنم. و اگر مرا فراموش کنى، من تو را فراموش کنم. و این ساعت که تو مرا یاد نخواهى کرد، آن بر توست، نه از توست. اکنون مىنگر تا چون مىکنى؟». گفت: «حق- تعالى- گفته است پیغمبر را که بشارت ده گنهکاران را که اگر توبه کنند بپذیرم، و بترسان صدّیقان را که اگر به عدل با ایشان کار کنم همه را بسوزم».
یکى از وى وصیّتى خواست. گفت: ارباب متفرّقون خیر، ام اللّه الواحد القهّار».
یک روز پسر خود را دید که درستى زر مىسخت [تا به کسى دهد]. و شوخ که در نقش زر بود، پاک مىکرد. گفت: «اى پسر! این تو را فاضلتر از ده حجّ». یکبار پسر او را بول بسته شد. فضیل دست برداشت و گفت: «یا رب! به دوستى من تو را که از این رنجش رهایى ده». هنوز از آنجا برنخاسته بود که شفا پدید آمد.
و در مناجات گفتى: «خداوندا! بر من رحمتى کن، که تو بر من عالمى. و عذابم مکن، که تو بر من قادرى». وقتى گفتى: «الهى! تو مرا گرسنه مىدارى، و مرا و عیال مرا برهنه مىدارى، و مرا به شب چراغ نمىدهى- و تو این با دوستان خویش کنى- به کدام منزلت، فضیل این دولت یافت؟».
نقل است که سى سال، هیچکس لب او خندان ندیده بود. مگر آن روز که پسرش بمرد، تبسّم کرد. گفتند: «اى خواجه! چه وقت این است؟». گفت: «دانستم که خداوند راضى بود به مرگ این پسر، من نیز موافقت کردم و رضاى او را تبسّم کردم».
و در آخر عمر مىگفت: «از پیغامبران رشک نیست، که ایشان را هم لحد و هم قیامت و هم دوزخ و هم صراط در پیش است. و جمله با کوتاه دستى نفسى نفسى خواهند گفت. از فرشتگان هم رشک نیست، که خوف ایشان از خوف بنى آدم زیادت است و ایشان را درد [بنى آدم نیست و هر که را] این درد نبود، من آن نخواهم. لیکن از آنکس رشکم مىآید که هرگز از مادر نخواهد زاد».
گویند: روزى مقریى بیامد و در پیش وى چیزى خواند. گفت: «این را پیش پسر [من] برید تا برخواند». و گفت: «سوره القارعه نخوانى که او طاقت شنیدن سخن قیامت ندارد». قضا را مقرى همین سورت برخواند. چون گفت: الْقارِعَهُ مَا الْقارِعَهُ؟ آهى بکرد.چون گفت: یَوْمَ یَکُونُ النَّاسُ کَالْفَراشِ الْمَبْثُوثِ، آه دیگر بکرد و بىهوش گشت. نگاه کردند، آن پاکزاده جان داده بود.
فضیل را چون اجل نزدیک آمد، دو دختر داشت. عیال خود را وصیّت کرد که:چون من بمیرم، این دخترکان را برگیر. و بر کوه بوقبیس بر. و روى سوى آسمان کن و بگوى: خداوندا! مرا وصیّت کرد فضیل، و گفت: «تا من زنده بودم، این زینهاریان را به طاقت خویش مىداشتم. چون مرا به زندان گور محبوس کردى، زینهاریان را به تو بازدادم». چون فضیل را دفن کردند، عیالش همچنان کرد که او گفته بود. دخترکان را آنجا برد و مناجات کرد و بسیار بگریست. همان ساعت امیر یمن آنجا بگذشت با دو پسر خود. ایشان را دید با گریستن و زارى. برسید و گفت: «حال چیست؟». آن زن حکایت بازگفت. امیر گفت: «این دختران را به پسران خود دهم و هر یکى را هزار دینار کابین کنم. تو بدین راضى هستى؟». گفت: «هستم». در حال فرمود تا عمارىها و فرشها و دیباها بیاوردند. و دختران را با مادر ایشان در عمارى نشاندند و به یمن بردند. و بزرگان را جمع کرد و دختران را نکاح کرد و به پسران تسلیم کرد. آرى: من کان للّه، کان اللّه له.
عبد اللّه مبارک گفت- رحمه اللّه علیه-: «چون فضیل درگذشت. اندوه، همه برخاست».
تذکره الأولیاء//فرید الدین عطار نیشابورى