تذكره الأولياء ونفحات الانسعرفا-ف

۱۰ ذکر فضیل بن عیاض، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

 

آن مقدّم تایبان، آن معظّم نایبان، آن آفتاب کرم و احسان، آن دریاى ورع و عرفان، آن از دو کون کرده اعراض، [پیر وقت‏] فضیل بن عیاض- رحمه اللّه علیه- از کبار مشایخ بود، و عیّار طریقت و ستوده اقران و مرجع قوم. و در ریاضات و کرامات شأنى رفیع داشت و در ورع و معرفت بى‏همتا بود. و اوّل حال او چنان بود که: در میان بیابان مرو و باورد، خیمه زده بود، و پلاسى پوشیده، و کلاهى پشمین بر سر، و تسبیح در گردن افکنده. و یاران بسیار داشت، همه دزد و راهزن. هر مال که پیش او بردندى، او قسمت کردى. که مهتر ایشان بود. آنچه خواستى، نصیب خود برداشتى. و هرگز از جماعت دست نداشتى. و هر خدمتکارى که خدمت جماعت نکردى، او را دور کردى.تا روزى کاروانى عظیم مى‏آمد. و آواز دزد شنیدند. خواجه‏یى در میان کاروان، نقدى که داشت برگرفت و گفت: در جایى پنهان کنم [تا] اگر کاروان بزنند، بارى این نقد بماند. در بیابان فرورفت. خیمه‏یى دید، در وى پلاس‏پوشى نشسته. زر به وى سپرد.

گفت: «در خیمه رو و در گوشه ا‏یى بنه». بنهاد و بازگشت. چون باز کاروان رسید، دزدان راه زده بودند و جمله مالها برده. آن مرد، رختى که باقى بود با هم آورد؛ پس قصد آن خیمه کرد. چون آنجا رسید، دزدان را دید که مال قسمت مى‏کردند. گفت: «آه! من مال‏ به دزدان سپرده بودم». خواست که بازگردد، فضیل او را بدید. آواز داد که «بیا».آنجا رفت. گفت: «چه کار دارى؟». گفت: «جهت امانت آمده‏ام». گفت: «همان‏جا که نهاده‏اى، بردار». برفت و برداشت. یاران، فضیل را گفتند:«ما در این کاروان هیچ نقد نیافتیم و تو چندین نقد بازمى‏دهى؟». فضیل گفت: «او به من گمان نیکو برد و من نیز به خداى- تعالى- گمان نیکو مى‏برم. من گمان او راست کردم تا باشد که خداى- تعالى- گمان من نیز راست کند».

نقل است که در ابتدا به زنى عاشق شده بود. هر چه از راهزنى به دست آوردى، به وى فرستادى. و گاه‏گاه پیش او رفتى و در هوس او گریستى. تا شبى کاروانى مى‏گذشت. در میان کاروان یکى این آیت مى‏خواند: أَ لَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا، أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ‏؟- آیا وقت آن نیامد که دل خفته شما بیدار گردد؟- چون تیرى بود که بر دل فضیل آمد. گفت: «آمد! آمد! و نیز از وقت گذشت». سرآسیمه و خجل و بى‏قرار، روى به خرابه‏یى نهاد. جمعى کاروانیان فرودآمده بودند. خواستند که بروند. بعضى گفتند: چون رویم؟ که فضیل بر راه است. فضیل گفت: «بشارت شما راکه او توبه کرد. و از شما مى‏گریزد چنان که شما از وى مى‏گریزید». پس مى‏رفت و مى‏گریست و خصم خشنود مى‏کرد. تا در باورد جهودى بود که به هیچ نوع خشنود نمى‏شد. پس جهود با یاران خود گفت: «وقت است که بر محمّدیان استخفاف کنیم». پس گفت: «اگر خواهى که تو را بحلّ کنم، آن تل ریگ که فلان جاى است، بردار و هامون گردان». و آن تل به غایت بزرگ بود- فضیل شب و روز آن را مى‏کشید. تا سحرگاهى بادى درآمد و آن تل ریگ را ناچیز کرد. جهود چون چنان دید، گفت: «سوگند خورده‏ام که تا مال ندهى، تو را بحلّ نکنم. اکنون، زیر بالین من زر است، بردار و به من ده تا تو را بحلّ کنم». فضیل دست در زیر بالین او کرد و زر بیرون آورد و به جهود داد. جهود گفت: «اوّل اسلام عرضه کن». فضیل گفت: «این چه حال است؟». گفت: «در تورات خوانده بودم که هر که توبه او درست بود، خاک در دست او زر شود. من امتحان کردم. و زیر بالین من خاک‏ بود. چون به دست تو زر شد، دانستم که توبه تو صدق است، و دین تو حق». پس جهود ایمان آورد.

نقل است که فضیل یکى را گفت: «از بهر خدا مرا بند کن و پیش سلطان بر- که بر من حدّ بسیار است- تا بر من حدّ راند». چنان کرد و پیش سلطان برد. سلطان چون در سیماى او نظر کرد، او را به اعزاز به خانه فرستاد چون به در خانه رسید بنالید. عیال فضیل گفت: «مگر زخم خورده است که مى‏نالد». فضیل گفت: «بلى! زخمى عظیم خورده است». گفت: «بر کجا؟». گفت: «بر جان و جگر». پس زن را گفت: «من عزم خانه خدا دارم، اگر خواهى پاى تو بگشایم». زن گفت: «معاذ اللّه! من هرگز از تو جدا نشوم. و هر کجا باشى، تو را خدمت کنم».پس به مکّه رفتند با هم. و حق- تعالى- راه به ایشان آسان کرد. و آنجا مجاور شدند و بعضى اولیاء را دریافتند. و با امام ابو حنیفه- رحمه اللّه علیه- صحبت داشت و از وى علم گرفت.روایات عالى داشت و ریاضات نیکو. و در مکّه سخن بر وى گشاده شد. و مکیان پیش او مى‏رفتند و فضیل ایشان را وعظ گفتى. تا حال او چنان شد که: خویشان او از باورد به دیدن او آمدند، به مکّه. و ایشان را راه نداد. و ایشان بازنمى‏گشتند. فضیل بر بام کعبه آمد و گفت: «زهى مردمان غافل! خداى- عزّ و جلّ- شما را عقل دهاد و به کارى مشغول کناد». همه از پاى درافتادند [و گریان شدند] و عاقبت روى به خراسان نهادند و او از بام کعبه فرونیامد.

نقل است که هارون الرّشید، فضل برمکى را گفت: «مرا پیش مردى بر که دلم از این طمطراق گرفته است، تا بیاسایم». فضل برمکى او را به در خانه سفیان عیینه برد و آواز داد. سفیان گفت: «کیست؟». گفت: «امیر المؤمنین». گفت: «چرا مرا خبر نکردید تا من به خدمت آمدمى؟». هارون چون این بشنید، گفت: «این آن مرد نیست که من مى‏طلبم». سفیان عیینه گفت: «اى امیر المؤمنین! چنین مرد که تو مى‏طلبى، فضیل عیاض است». به در خانه فضیل عیاض رفتند. و او این آیت مى‏خواند: أَمْ حَسِبَ الَّذِینَ اجْتَرَحُوا السَّیِّئاتِ، أَنْ نَجْعَلَهُمْ کَالَّذِینَ آمَنُوا وَ [عَمِلُوا الصَّالِحاتِ‏]؟. هارون گفت: «اگر پند مى‏طلبیم، این قدر کفایت است»- و معنى این آیت آن است که: پنداشتند کسانى که بدکردارى کردند، که ما ایشان را برابر کنیم با کسانى که نیکوکارى کردند [و ایمان آوردند]؟- پس در بزدند. فضیل گفت: «کیست؟». گفتند: «امیر المؤمنین». گفت:«امیر المؤمنین پیش من چه کار دارد؟ و مرا با او چه کار؟ که مرا مشغول مى‏دارد». فضل برمکى گفت: «طاعت اولوالامر واجب است. اکنون به دستورى درآییم یا به حکم؟».

گفت: «دستورى نیست. اگر به حکم مى‏آیید، شما دانید». هارون درآمد. فضیل چراغ بنشاند تا روى هارون را نباید دید. هارون دست برد. ناگاه بر دست فضیل آمد. فضیل گفت: «چه نرم دستى است، اگر از آتش دوزخ خلاص یابد». این بگفت و در نماز ایستاد. هارون در گریه آمد. گفت: «آخر سخنى بگو». فضیل چون سلام نماز بازداد.

گفت: پدرت، عمّ مصطفى- علیه الصّلاه و السّلام- از وى درخواست کرد که: «مرا بر قومى امیر گردان». گفت: «یا عمّ! یک نفس تو را بر تو امیر کردم»- یعنى [یک‏] نفس تو در طاعت خداى- عزّ و جلّ- بهتر از آن که هزار سال خلق تو را- لانّ الاماره یوم القیمه ندامه. هارون گفت: «زیاده کن». گفت: چون عمر بن عبد العزیز [را]- رحمه اللّه علیه- به خلافت بنشاندند، سالم بن عبد اللّه و رجاء بن حیوه و محمّد بن کعب را بخواند.

و گفت: «من مبتلا شدم در این کار. تدبیر من چیست؟». یکى گفت: «اگر خواهى که فردا تو را از عذاب نجات بود، پیران مسلمانان را پدر خود دان، و جوانان را برادر دان و کودکان [را] چون فرزند، و زنان [را] چون مادر و خواهر. هارون گفت: «زیادت کن».

گفت: «دیار اسلام چون خانه توست و اهل آن خانه، عیال تو. و معاملت با ایشان چنان کن که با پدر و برادر و فرزند. زر اباک، و احسن اخاک، و اکرم على ولدک»- یعنى:زیارت کن پدر را و نیکویى کن با برادران و کرم کن با فرزندان- پس گفت: «مى‏ترسم از روى خوبت که به آتش دوزخ مبتلا شود و زشت گردد

کم من وجه صبیح فى النّار یصیح‏ و کم من امیر هناک اسیر

گفت: «زیادت کن». گفت: «بترس از خداى، و جواب خداى- عزّ و جلّ- را هشیار باش، که روز قیامت، حق- تعالى- از یک‏ یک‏ مسلمانان بازپرسد و انصاف هریک بطلبد. اگر شبى پیرزنى در خانه، بینوا خفته باشد، فردا دامن تو بگیرد و بر تو خصمى کند». هارون از گریه بى‏هوش گشت. فضل برمکى گفت: «یا فضیل! بس، که امیر المؤمنین را هلاک کردى». فضیل گفت: «اى هامان خاموش! که تو و قوم تو او را هلاک کردى نه من». هارون را بدین گریه زیادت شد.آنگه با فضل برمکى گفت که: «تو را هامان از آن گفت، که مرا فرعون مى‏داند». پس هارون گفت: «تو را وام است؟».

گفت: «آرى هست: وام خداوند است بر من. و آن طاعت است. که اگر مرا بدان بگیرد، واى بر من!». هارون گفت: «من وام خلق مى‏گویم».

گفت: «الحمد للّه، که مرا از وى نعمت بسیار است و هیچ گله‏یى ندارم تا با خلق بگویم».

پس هارون مهرى به هزار دینار پیش او بنهاد که «این حلال است و از میراث مادر است». فضیل گفت: «این پندهاى من تو را هیچ سود نداشت. و هم اینجا ظلم آغاز کردى و بیدادگرى پیش گرفتى. من تو را به نجات مى‏خوانم و تو مرا به گران‏بارى. من مى‏گویم: آنچه دارى به خداوندان بازده، توبه دیگرى- که نمى‏باید داد- مى‏دهى. سخن مرا فایده‏یى نیست». این بگفت و از پیش هارون برخاست و در برهم‏زد. هارون بیرون آمد و گفت: «آه! او خود چه مردى است؟ مرد به حقیقت فضیل است».

نقل است که وقتى فرزند خرد خود را در کنار گرفت. و مى‏نواخت، چنان که عادت پدران باشد. کودک گفت: «اى پدر! مرا دوست دارى؟». گفت: «دارم». گفت:«خداى را دوست دارى؟». گفت: «دارم». گفت: «چند دل دارى؟». گفت: «یکدل!».

گفت: «به یکدل دو دوست توانى داشت؟». فضیل دانست که این سخن از کجا [ست‏]، و از غیرت حق- تعالى- تعریفى است، به حقیقت. دست بر سر مى‏زد و کودک را بینداخت. و به حق مشغول گشت و مى‏گفت: «نعم الواعظ انت یا بنىّ»- نیکو واعظى تو اى پسرک!-

نقل است که روزى به عرفات ایستاده بود و در خلق نظاره مى‏کرد و تضرّع و زارى خلایق مى‏شنید. گفت: «سبحان اللّه، اگر چندین خلایق نزدیک شخصى روند، و ازوى دانگى زر خواهند، ایشان را ناامید نگرداند. بر تو که خداوند کریم غفارى، آمرزش ایشان آسان‏تر است از دانگى زر بر آن مرد. و تو اکرم‏الاکرمینى، امید آن است که همه را بیامرزى».

نقل است که در شبانه عرفات از او پرسیدند که «حال این خلایق چون مى‏بینى؟». گفت: «آمرزیده‏اندى، اگر فضیل در میان ایشان نبودى». و پرسیدند که «چون است که خایفان رانمى‏بینیم؟». گفت: «اگر خایف بودى، ایشان بر شما پوشیده نبودندى. که خایف را نبیند، مگر خایف، و ماتم‏زده را نبیند، مگر ماتم‏زده». گفتند: «مرد چه وقت در دوستى به غایت رسد؟». گفت: «چون منع و عطا، پیش او یکسان بود».گفتند: «چه گویى در مردى که مى‏خواهد که لبّیک گوید، و از بیم لا لبّیک نیارد؟». گفت:«امیدوارم که هر که چنین کند و خود را چنین داند، هیچ لبّیک گوى برابر او نبود».

نقل است که پرسیدند از او که: «اصل دین چیست؟». گفت: «عقل». گفتند: «اصل عقل چیست؟». گفت: «حلم». گفتند: « [اصل‏] حلم چیست؟». گفت: «صبر».امام احمد حنبل گفت: از فضیل شنیدم- رحمهما اللّه- که: «هر که ریاست جست، خوار شد». گفتم: «مرا وصیّتى کن». گفت: «تبع باش، متبوع مباش». گفتم: «این پسندیده است».بشر حافى گفت: از او پرسیدم که: «زهد بهتر یا رضا؟». گفت: رضا. از آن که راضى، هیچ منزلتى طلب نکند، بالاى منزلت خویش».

نقل است که سفیان ثورى گفت: شبى پیش او رفتم و آیات و اخبار و آثار مى‏گفتیم. و گفتم: «مبارک شبى که امشب بود، و ستوده صحبتى که بود! همانا صحبت چنین، بهتر از وحدت». فضیل گفت: «بد شبى بود امشب، و تباه صحبتى که دوش بود».گفتم: «چرا؟». گفت: «از آن که تو همه‏شب در بند آن بودى تا چیزى گویى که مرا خوش آید [و من در بند آن بودم که جوابى گویم تا تو را خوش آید] و هر دو به سخن یکدیگر مشغول بودیم. و از خداى- عزّ و جلّ- بازماندیم. پس تنهایى بهتر و مناجات با حق».

نقل است که عبد اللّه بن مبارک را دید که پیش او مى‏رفت. فضیل گفت: «از آنجاکه رسیده‏اى بازگرد و الّا من بازگردم. مى‏آیى که مشتى سخن بر من پیمایى و من بر تو پیمایم؟».

نقل است که مردى به زیارت فضیل آمد. گفت: «به چه کار آمده‏اى؟». گفت: «تا از تو آسایشى یابم و مؤانستى». گفت: «به خدا، که این به وحشت نزدیک است.نیامده‏اى الّا بدان که مرا بفریبى به دروغ، و من تو را بفریبم به دروغ. هم از آنجا بازگرد».

گفت: «مى‏خواهم تا بیمار شوم، تا به نماز جماعت نباید رفت و نزد خلق نباید رفت و خلق را نباید دید». گفت: «اگر توانى جایى ساکن شوى که کس شما را نبیند و شما کس را نبینید که عظیم نیکو بود». گفت: «منّتى عظیم قبول کردم از کسى که بگذرد بر من، و بر من سلام نکند، و چون بیمار شوم به عیادت من نیاید». گفت: «چون شب درآید، شاد شوم که مرا خلوتى بود بى‏تفرقه. و چون صبح آید اندوهگین شوم از کراهیّت دیدار خلق، که نباید که درآیند و مرا تشویش دهند». گفت: «هر که را تنها وحشت بود و به خلق انس گیرد، از سلامت دور بود». گفت: «هر که سخن از عمل خود گوید، سخنش اندک بود. مگر در آنچه او را به کار آید». گفت: «هر که از خداى- عزّ و جلّ- ترسد، زبان او گنگ بود». گفت: «چون حق- تعالى- بنده‏یى را دوست دارد، اندوهش بسیار دهد. و چون دشمن دارد، دنیا را بر وى فراخ کند. اگر غمگینى در میان امّتى بگرید، جمله آن امّت را در کار او کنند». گفت: «هر چیزى را زکاتى است و زکاه عقل، اندوه طویل است»- و از آنجاست که کان رسول اللّه، صلى اللّه علیه و آله و سلّم، متواصل الاحزان- [گفت‏]: «چنان که عجب بود که در بهشت گریند، عجب‏تر آن بود که کسى در دنیا خندد». گفت: «چون خوفى در دل ساکن شود، چیزى که به کار نیاید به زبان آن‏کس نگذرد. و از آن خوف، حبّ دنیا و شهوات بسوزد، و رغبت دنیا از دل بیرون کند».

گفت: «هر که از خداى- تعالى- بترسد، جمله چیزها از او بترسد». گفت:«خوف و رهبت بنده به قدر علم بنده بود. و زهد بنده در دنیا به قدر رغبت بنده بود درآخرت». گفت: «هیچ آدمى را ندیدم در این‏ امّت، امیدوارتر به خداى- تعالى- و ترسناک‏تر از ابن سیرین، رحمه اللّه علیه». گفت: «اگر همه دنیا به من دهند، حلال، بى‏حساب، از وى ننگ دارم چنان که شما از مردار ننگ دارید». گفت: «جمله بدى‏ها را در خانه‏یى جمع کردند و کلید آن دوستى دنیا کردند. و جمله نیکى‏ها را در خانه‏یى جمع کردند و کلید آن دشمنى دنیا کردند». گفت: «در دنیا شروع کردن آسان است. امّا بیرون آمدن و خلاص یافتن دشوار».

گفت: «دنیا بیمارستانى است و خلق در وى چون دیوانگان‏اند و دیوانگان را در بیمارستان غل و بند بود». گفت: «به خدا، که اگر آخرت از سفال باقى بودى و دنیا از زر فانى، سزا بودى که رغبت خلق به سفال باقى بودى، فکیف که دنیا از سفال فانى است و آخرت از زر باقى». گفت: «هیچ‏کس را هیچ ندادند از دنیا تا از آخرتش صدچندان کم نکردند، از بهر آن که [تو را] به نزدیک حق- تعالى- آن خواهد بود که کسب مى‏کنى، خواه بسیار کن و خواه اندک».

گفت: «به جامه نرم و طعام خوش و لذّت حالى منگرید، که فردا لذّت آن جامه و [آن‏] طعام نیابید». گفت: «مردمان که از یکدیگر بریده شدند، به تکلّف شدند. هرگه که تکلّف از میان برخیزد، یکدیگر را گستاخ بتوانند دید». گفت: «حق- تعالى- وحى کرد به کوهها که: من بر یکى از شما با پیغمبرى سخن خواهم گفت. همه کوهها تکبّر کردند مگر طور سینا، که سر فرودآورد. لاجرم کرامت کلام حق یافت». گفت: «هر که خود را قیمتى داند، او را از تواضع نصیبى نیست».

گفت: «سه چیز مجویید که نیابید: عالمى که علم او، به میزان عمل راست بود، مجویید که نیابید و بى‏عالم بمانید. و عاملى که اخلاص با عمل او موافق بود، مجویید که نیابید و بى‏عمل بمانید. و برادر بى‏عیب مجویید که نیابید و بى‏برادر بمانید». گفت:«هر که با برادر خود دوستى ظاهر کند به زبان، و در دل دشمنى دارد، خداى- تعالى- لعنتش کند وکور و کر گرداندش».

گفتند: «وقتى بود که آنچه مى‏کردند به ریا مى‏کردند. اکنون بدانچه نمى‏کنند ریا مى‏کنند». گفت: «دوست داشتن عمل براى خلق ریا بود. و عمل کردن براى خلق شرک بود. و اخلاص آن بود که حق- تعالى- تو را از این دو خصلت نگه دارد، ان شاء اللّه، تعالى». گفت: «اگر سوگند خورم که مرائى‏ام، دوست‏تر از آن دارم که گویم: نیم».

گفت:«اصل زهد راضى شدن است از حق- تعالى- به هر چه کند. و سزاوارترین خلق به رضاى حق، اهل معرفت‏اند». گفت: «هر که حق- تعالى- را بشناسد به حقّ معرفت، پرستش او کند به قدر طاقت».

گفت: «فتوت در گذاشتن بود از برادران». گفت: «حقیقت توکّل آن است که به غیر خداى- عزّ و جلّ- اومید ندارد و از غیر او نترسد». گفت: «متوکّل آن بود که واثق بود به خداى، عزّ و جلّ. نه خداى- عزّ و جلّ- را در هر چه کند متّهم دارد، و نه شکایت کند» یعنى ظاهر و باطن در تسلیم یک رنگ دارد- گفت: «چون تو را گویند: خداى- عزّ و جلّ- را دوست دارى؟ خاموش باش که اگر گویى: نه، کافر باشى. و اگر گویى: بلى، فعل تو به فعل دوستان او نماند». گفت: «شرمم گرفت از خداى- عزّ و جلّ- از بس که به مبرز رفتم»- و در سه روز یک‏بار بیش نرفتى- گفت: «بسا مردا که در طهارت جاى رود و پاک بیرون آید و بسا مردا که در کعبه رود و پلید بیرون آید». گفت: «جنگ کردن با خردمندان آسان‏تر است از حلوا خوردن با بى‏خردان». گفت: «هر که در روى فاسقى خوش بخندد، در ویران کردن مسلمانى سعى مى‏برد». گفت: «هر که بر ستورى لعنت کند، [ستور] گوید: آمین، از من و تو هر که در خداى- عزّ و جلّ- عاصى‏تر است لعنت بر او باد». گفت: «اگر مرا خبر آید که: تو را یک دعا مستجاب است هر چه خواهى بخواه، من آن دعا را در حق سلطان صرف کنم. از آن که اگر در صلاح خویش دعا کنم، صلاح من تنها بود. و صلاح سلاطین صلاح عالمیان است».

گفت: «دو خصلت است که دل را فاسد کند: بسیار خفتن و بسیار خوردن».

گفت: «در شما دو خصلت است که هر دو از جهل است: یکى آن که‏ مى‏خندید، و عجبى ندیده، و نصیحت مى‏کنى، و به شب بیدار نابوده». گفت: «حق- تعالى- مى‏فرماید که اى‏ فرزند آدم! اگر تو مرا یاد کنى، من تو را یاد کنم. و اگر مرا فراموش کنى، من تو را فراموش کنم. و این ساعت که تو مرا یاد نخواهى کرد، آن بر توست، نه از توست. اکنون مى‏نگر تا چون مى‏کنى؟». گفت: «حق- تعالى- گفته است پیغمبر را که بشارت ده گنهکاران را که اگر توبه کنند بپذیرم، و بترسان صدّیقان را که اگر به عدل با ایشان کار کنم همه را بسوزم».

یکى از وى وصیّتى خواست. گفت: ارباب متفرّقون خیر، ام اللّه الواحد القهّار».

یک روز پسر خود را دید که درستى زر مى‏سخت [تا به کسى دهد]. و شوخ که در نقش زر بود، پاک مى‏کرد. گفت: «اى پسر! این تو را فاضل‏تر از ده حجّ». یک‏بار پسر او را بول بسته شد. فضیل دست برداشت و گفت: «یا رب! به دوستى من تو را که از این رنجش رهایى ده». هنوز از آنجا برنخاسته بود که شفا پدید آمد.

و در مناجات گفتى: «خداوندا! بر من رحمتى کن، که تو بر من عالمى. و عذابم مکن، که تو بر من قادرى». وقتى گفتى: «الهى! تو مرا گرسنه مى‏دارى، و مرا و عیال مرا برهنه مى‏دارى، و مرا به شب چراغ نمى‏دهى- و تو این با دوستان خویش کنى- به کدام منزلت، فضیل این دولت یافت؟».

نقل است که سى سال، هیچ‏کس لب او خندان ندیده بود. مگر آن روز که پسرش بمرد، تبسّم کرد. گفتند: «اى خواجه! چه وقت این است؟». گفت: «دانستم که خداوند راضى بود به مرگ این پسر، من نیز موافقت کردم و رضاى او را تبسّم کردم».

و در آخر عمر مى‏گفت: «از پیغامبران رشک نیست، که ایشان را هم لحد و هم قیامت و هم دوزخ و هم صراط در پیش است. و جمله با کوتاه دستى نفسى نفسى خواهند گفت. از فرشتگان هم رشک نیست، که خوف ایشان از خوف بنى آدم زیادت است و ایشان را درد [بنى آدم نیست و هر که را] این درد نبود، من آن نخواهم. لیکن از آن‏کس رشکم مى‏آید که هرگز از مادر نخواهد زاد».

گویند: روزى مقریى بیامد و در پیش وى چیزى خواند. گفت: «این را پیش پسر [من‏] برید تا برخواند». و گفت: «سوره القارعه نخوانى که او طاقت شنیدن سخن قیامت ندارد». قضا را مقرى همین سورت برخواند. چون گفت: الْقارِعَهُ مَا الْقارِعَهُ؟ آهى بکرد.چون گفت: یَوْمَ یَکُونُ النَّاسُ کَالْفَراشِ الْمَبْثُوثِ‏، آه دیگر بکرد و بى‏هوش گشت. نگاه کردند، آن پاک‏زاده جان داده بود.

فضیل را چون اجل نزدیک آمد، دو دختر داشت. عیال خود را وصیّت کرد که:چون من بمیرم، این دخترکان را برگیر. و بر کوه بوقبیس بر. و روى سوى آسمان کن و بگوى: خداوندا! مرا وصیّت کرد فضیل، و گفت: «تا من زنده بودم، این زینهاریان را به طاقت خویش مى‏داشتم. چون مرا به زندان گور محبوس کردى، زینهاریان را به تو بازدادم». چون فضیل را دفن کردند، عیالش همچنان کرد که او گفته بود. دخترکان را آنجا برد و مناجات کرد و بسیار بگریست. همان ساعت امیر یمن آنجا بگذشت با دو پسر خود. ایشان را دید با گریستن و زارى. برسید و گفت: «حال چیست؟». آن زن حکایت بازگفت. امیر گفت: «این دختران را به پسران خود دهم و هر یکى را هزار دینار کابین کنم. تو بدین راضى هستى؟». گفت: «هستم». در حال فرمود تا عمارى‏ها و فرش‏ها و دیباها بیاوردند. و دختران را با مادر ایشان در عمارى نشاندند و به یمن بردند. و بزرگان را جمع کرد و دختران را نکاح کرد و به پسران تسلیم کرد. آرى: من کان للّه، کان اللّه له.

عبد اللّه مبارک گفت- رحمه اللّه علیه-: «چون فضیل درگذشت. اندوه، همه برخاست».

 تذکره الأولیاء//فرید الدین عطار نیشابورى

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back to top button
-+=