نسب معاوية و بعضى از اخبار او
كنيه معاويه ابو عبدالرحمان است . او پسر ابوسفيان است و نام و نسب ابوسفيان چنين است : صخربن حرب بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصى .مادر معاويه هند دختر عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصى است .هند مادر برادر معاويه يعنى عتبة بن ابى سفيان هم هست . و ديگر پسران ابوسفيان يعنى يزيد و محمد و عنبسته و حنظلة و عمر و از زنان ديگر ابوسفيان هستند.
ابو سفيان همان است كه در جنگهاى قريش با پيامبر (ص ) رهبرى و سالارى قريش را بر عهده داشته است و پس از اينكه عتبة بن ربيعه در جنگ بدر كشته شد، ابوسفيان به رياست خاندان عبد شمس رسيد. ابوسفيان سالار كاروان بود و عتبة بن ربيعه سالار گروهى كه براى جنگ بدر حركت كرده بود و در اين مورد ضرب المثلى هم گفته اند، و براى شخص گمنام و فرومايه گفته مى شود: نه در كاروان است و نه در سپاه
زبير بن بكار روايت مى كند كه عبدالله ، پسر يزيد بن معاويه ، پيش برادر خود خالد آمد و اين موضوع به روزگار حكومت عبدالملك بن مروان بود. عبدالله به خالد گفت : اى برادر! امروز قصد كردم كه وليد پسر عبدالملك را غافلگير سازم و بكشم . خالد گفت : بسيار تصميم بدى درباره پسر اميرالمومنين كه ولى عهد مسلمانان هم هست داشته اى ! موضوع چيست ؟ گفت : سواران من از كنار وليد گذشته اند، آنها را بازيچه قرار داده و مرا هم تحقير كرده است .
خالد گفت : من اين كار را براى تو كفايت مى كنم . خالد پيش عبدالملك رفت وليد هم همانجا بود. خالد گفت : اى اميرالمومنين !سواران عبدالله بن يزيد از كنار وليد گذشته اند، وليد آنها را مسخره و پسر عموى خود را تحقير كرده است . عبدالملك سرش پايين بود، سربلند كرد و اين آيه را خواند: پادشاهان چون به ديارى حمله كنند و در آيند آنرا تباه مى سازند و عزيزان آنرا ذليل مى كنند و شيوه آنان همينگونه است و چنين رفتار مى كنند.
خالد در پاسخ او اين آيه را خواند: و چون اراده كنيم كه اهل ديارى را هلاك سازيم پيشوايان و متنعمان آن را امر كنيم كه در آن تباهى كنند و عذاب بر آن واجب مى شود، سپس آنرا نابود مى سازيم نابود ساختنى .
عبدالملك به خالد گفت : آيا درباره عبدالله با من سخن مى گويى ؟ به خدا سوگند ديروز پيش من آمد و نتوانست بدون غلط و اشتباه سخن بگويد! خالد گفت : اى اميرالمومنين آيا در اين مورد مى خواهى به وليد بنازى ؟ يعنى او كه بيشتر غلط و اشتباه سخن مى گويد. عبدالملك گفت : بر فرض كه وليد چنين باشد برادرش سليمان چنين نيست . خالد گفت : بر فرض كه عبدالله بن يزيد چنين باشد برادرش خالد بدانگونه نيست .
در اين هنگام وليد پسر عبدالملك به خالد نگريست و گفت : واى بر تو! ساكت باش كه به خدا سوگند نه از افراد كاروان شمرده مى شوى و نه از افراد سپاه . خالد نخست خطاب به عبدالملك گفت : اى اميرالمومنين ، گوش كن !و سپس روى به وليد كرد و گفت : اى واى بر تو! جز نياكان من چه كسى سالار كاروان و چه كسى سالار سپاه بوده است . نياى پدريم ابوسفيان سالار كاروان بوده است و نياى ديگرم عتبة سالار سپاه بوده است . آرى ، خدا عثمان را رحمت كناد؛ اگر مى گفتى كه من از سالارى بر چند بزغاله و بره و بر چند تاك انگور در طايف محروم بوده ام ، مى گفتم راست مى گويى .
اين گفتگو از گفتگوهاى پسنديده و الفاظ آن صحيح و پاسخهاى آن دندان شكن است و ابوسفيان سالار كاروانى بوده است كه پيامبر (ص ) و يارانش تصميم گرفتند آنرا تصرف كنند و اين كاروان با كالاى عطر و گندم از شام به مكه بر مى گشت و ابوسفيان از قصد مسلمانان آگاه شد و كاروان را به كنار دريا كشاند و از تعرض مصون داشت و موضوع جنگ بزرگ بدر به سبب همين كاروان اتفاق افتاد، زيرا كسى پيش قريش آمد و آنان را آگاه كرد كه پيامبر با اصحاب خود در تعقيب كاروان بر آمده اند و سالار لشكرى كه بيرون آمد عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بود كه نياى مادرى معاويه است .
اما موضوعچند بره و بزغاله و چند تاك انگور چنين است كه چون پيامبر (ص ) حكم بن ابى العاص را به سبب كارهاى زشتى كه انجام داد تبعيد و از مدينه بيرون كرد، او در طايف در تاكستان كوچكى كه خريد مقيم شد و چند گوسپند و بز را كه گرفته بود مى چراند و از شير آنها مى آشاميد و چون ابوبكر به حكومت رسيد، عثمان شفاعت و استدعا كرد كه حكم را به مدينه برگرداند و او نپذيرفت و چون عمر به حكومت رسيد باز هم عثمان شفاعت كرد و او هم نپذيرفت ، ولى چون عثمان خود به حكومت رسيد او را به مدينه برگرداند و حكم پدر بزرگ عبدالملك است و خالد بن يزيد با اين سخن خود آنان را به كردار حكم سرزنش كرده است .
بنى اميه دو گروهند كه به آنان اعياص و عنابس مى گويند. اعياص عبارتند از: عاص و ابوالعاص و عيص و ابوالعيص ، و عنابس : عبارتند از حرب ابو حرب و ابوسفيان . بنابراين خاندان مروان و عثمان از اعياص هستند و معاويه و فرزندش از عنابس هستند، و در مورد هر يك از اين دو گروه و پيروان ايشان سخن بسيار است و اختلاف شديدى در برترى دادن برخى از ايشان به برخى ديگر مطرح است .
از هند مادر معاويه در مكه به فساد و فحشاء نام برده مى شد.زمخشرى در كتاب ربيع الابرار خود مى گويد: معاويه را به چهار شخص نسبت مى دادند: به مسافربن ابى عمرو، و عمارة بن وليد بن مغيرة ، و عباس بن عبدالمطلب و به صباح كه آوازه خوان عمارة بن وليد بود. زمخشرى مى گويد: ابوسفيان مردى زشت روى و كوته قامت بود، صباح جوان و خوش چهره و مزدور ابوسفيان بود؛ هند او را به خود فرا خواند و او با هند در آميخت .
و گفته اند: عتبة پسر ابوسفيان هم از صباح است و چون هند خوش نمى داشت آن كودك را در خانه خود نگه دارد، او را به منطقه اجياد برد و آنجا نهاد و در آن هنگام كه مشركان و مسلمانان يكديگر را هجو مى گفتند و اين موضوع به روزگار پيامبر (ص ) و پيش از فتح مكه بوده است ، حسان بن ثابت در اين باره چنين سروده است :
اين كودك در خاك افتاده كنار بطحاء كه بدون گهواه است از كيست ؟ او را بانوى سپيد روى و خوش بوى و لطيف چهره يى از خاندان عبدشمس زاييده است .
كسانى كه هند را از اين تهمت پاك مى دانند به گونه ديگرى روايت مى كنند. ابو عبيدة معمر بن مثنى مى گويد: هند، همسر فاكه بن مغيرة مخزومى بوده است و او را خانه يى بود كه ميهمانان و مردم بدون اينكه از فاكه اجازه بگيرند به آنمضيف خانه وارد مى شدند. روزى اين خانه خالى بود و هند و فاكه خود آنجا خوابيده بودند. در آن ميان كارى براى فاكه پيش آمد كه برخاست و بيرون رفت و پس از اينكه برگشت به مردى برخورد كه از آنجا بيرون آمد. فاكه پيش هند رفت و به او لگدى زد و گفت : چه كسى پيش تو بود؟ هند گفت : من خواب بودم و كسى پيش من نبوده است ، فاكه گفت : پيش خانواده خودت برگرد، و هند هماندم برخاست و به خانواده خود پيوست و مردم در اين باره سخن مى گفتند.
عتبه پدر هند به او گفت : دخترم ! مردم درباره كار تو بسيار سخن مى گويند، داستان خود را به راستى به من بگو! اگر گناهى دارى كسى را وادار كنم تا فاكه را بكشد و سخن مردم درباره تو تمام شود. هند سوگند خورد كه براى خود گناهى نمى شناسد و فاكه بر او دروغ بسته و تهمت زده است .
عتبه به فاكه گفت : تو تهمتى بزرگ به دختر من زده اى ، آيا موافقى در اين باره محاكمه پيش يكى از كاهنان بريم ؟ فاكه همراه گروهى از بنى مخزوم و عتبه هم همراه گروهى از خاندان عبد مناف به راه افتادند. عتبه ، هند و چند زن ديگر را هم همراه خود برد و چون نزديك سرزمين كاهن رسيدند حال هند دگرگون شد و رنگ از چهره اش پريد پدرش كه چنين ديد گفت : مى بينم در چه حالى و گويا كار ناخوشى كرده اى ! اى كاش اين موضوع را پيش از حركت ما و مشهور شدن پيش مردم گفته بودى .
هند گفت : پدر جان !اين حال كه در من مى بينى به سبب گناه و كار زشتى كه مرتكب شده باشم نيست ، ولى اين را مى دانم كه شما پيش انسانى مى رويد كه ممكن است خطا كند يا درست بگويد و در امان نيستم كه به من لكه و مهرى بزند كه ننگ آن نزد زنان مكه بر من باقى بماند. عتبه گفت : من پيش از سؤ ال از او، او را خواهم آزمود. عتبه در اين هنگام صفيرى زد و يكى از اسبهاى خود را پيش خواند؛ اسب پيش آمد، عتبه دانه گندمى را در سوراخ آلت اسب نهاد و آنرا با پارچه يى بست و رهايش كرد. و چون پيش كاهن رسيدند ايشان را گرامى داشت و شترى براى آنان كشت .
عتبه گفت : ما براى كارى پيش تو آمده ايم و براى اينكه ترا بيازمايم چيزى را پنهان كرده ام ، بنگر و بگو چيست ؟ گفت : ميوه يى است بر سر آلتى . عتبه گفت : روشن تر از اين بگو! كاهن گفت : دانه گندمى بر آلت اسبى است . عتبه گفت : راست گفتى و اينك در كار اين زنان بنگر. كاهن به هر يك از ايشان نزديك مى شد و مى گفت برخيز و چون پيش هند رسيد بر شانه اش زد و گفت : برخيز كه نه زناكارى و نه دلاله محبت و همانا كه پادشاهى به نام معاويه خواهى زاييد. در اين هنگام فاكه برجست و دست هند را گرفت و گفت : برخيز و به خانه خويش باز آى . هند دست خود را از ميان دست او بيرون كشيد و گفت : از من دور شو كه به خدا سوگند آن پادشاه از تو به وجود نخواهد آمد و از كس ديگرى خواهد بود و سپس ابوسفيان بن حرب با هند ازدواج كرد.
معاويه چهل و دو سال عهده دار امارت و ولايت بود؛ بيست و دو سال عهده دار امارت شام بود، يعنى از هنگام كه برادرش يزيد بن ابى سفيان در سال پنجم خلافت عمر درگذشت تا هنگام شهادت اميرالمومنين على عليه السلام به سال چهلم هجرت ، و پس از آن هم بيست سال عهده دار خلافت بود تا در سال شصت هجرت درگذشت .
هنگامى كه معاويه پسر بچه يى بود و با ديگر كودكان بازى مى كرد كسى از كنار او گذشت و گفت : گمان مى كنم اين پسر بچه به زودى بر قوم خود سرورى خواهد كرد. هند گفت : اگر مى خواهد فقط بر قوم خود سرورى كند بر سوگ او بنشينم ! يعنى بايد بر همه اقوام سيادت و سرورى كند.
معاويه همواره داراى همتى عالى بوده و به جستجوى كارهاى بزرگ بر آمده و خويش را آماده و شايسته رياست مى دانسته است . او يكى از دبيران رسول خدا (ص ) هم بوده است ، هر چند درباره چگونگى اين موضوع اختلاف است . آنچه كه محققان سيره نويس بر آنند اين است كه وحى را على (ع ) و زيد بن ثابت و زيد بن ارقم مى نوشته اند و حنظله بن ربيع تيمى و معاوية بن ابى سفيان نامه هاى آن حضرت را براى پادشاهان و رؤ ساى قبايل و برخى امور ديگر و صورت اموال صدقات و چگونگى تقسيم آنرا ميان افراد مى نوشته اند.
معاويه از دير باز على عليه السلام را دشمن مى داشته و از او منحرف بوده است و چگونه نسبت به على (ع ) كينه نداشته باشد و حال آنكه برادرش حنظله و دايى او وليد بن عتبه را در جنگ بدر كشته است ، و با عموى خود حمزه در كشتن پدر بزرگ مادرى او عتبه – يا در كشتن عموى مادرش شبيه به اختلاف روايات – همكارى كرده است و گروه بسيارى از خاندان عبد شمس را كه پسر عموهاى معاويه بوده اند و همگى از اعيان و برجستگان ايشان بوده اند كشته است . سپس هم كه واقعه بزرگ قتل عثمان پيش آمد و معاويه با ايراد اين شبهه كه على (ع ) از يارى عثمان خوددارى كرده ، تمام گناه آنرا بر عهده آن حضرت گذاشت و گفت : بسيارى از قاتلان عثمان بر گرد على جمع شده اند. و كينه استوارتر شد و برانگيخته گرديد و امور پيشين را به ياد آورد تا كار به آنجا كشيد كه كشيد.
معاويه با همه عظمت قدر على عليه السلام در نفوس و اعتراف همه اعراب به شجاعت او و اينكه او دلاورى است كه نمى توان برابرش ايستاد، در حالى كه عثمان هنوز زنده بود، او را تهديد به جنگ مى كرد و از شام نامه ها و پيامهاى خشن و درشت براى على (ع ) مى فرستاد، تا آنجا كه ابو هلال عسكرى در كتاب الاوائل خود نقل مى كند كه معاويه در روى على (ع ) چنين گفت :
ابو هلال مى گويد: معاويه در اواخر خلافت عثمان به مدينه آمد. عثمان روزى براى مردم نشست و از كارهاى خود كه بر او در آن باره اعتراض شده بود پوزش خواست و گفت : پيامبر (ص ) تو به كافر را هم مى پذيرفتند و من عمويم حكم را از اين جهت به مدينه برگرداندم كه توبه كرد و من توبه اش را پذيرفتم و اگر ميان او و ابوبكر و عمر هم همين پيوند خويشاوندى كه با من دارد مى بود، آن دو هم او را پناه مى دادند. اما آنچه كه در مورد عطاهاى من از اموال خداوند اعتراض مى كنيد، حكومت بر عهده من و واگذار شده به من است ، در اين مال به هر نوع كه آنرا به صلاح امت ببينم حكم و تصرف مى كنم وگرنه پس براى چه چيزى خليفه باشم !
در اين هنگام معاويه سخن عثمان را بريد و به مسلمانانى كه پيش او بودند گفت : اى مهاجران ! خود به خوبى مى دانيد هيچيك از شما نبوده مگر اينكه پيش از اسلام ميان قوم خويش چندان اعتبارى نداشته و كارها بدون حضور او انجام مى يافته است ، تا اينكه خداوند رسول خويش را مبعوث فرمود و شما بر گرويدن به او پيشى گرفتيد و حال آنكه مردمى كه اهل شرف و رياست بودند، از گرويدن به او خوددارى كردند و شما فقط براى سبقت به اسلام و نه به سبب چيز ديگرى به سيادت رسيديد؛ تا آنجا كه امروز گفته مى شود: گروه فلان و خاندان فلان ؛ و حال آنكه قبلا نامى هم از آنان برده نمى شد و تا هنگامى كه راست باشيد و استقامت كنيد اين موضوع براى شما ادامه خواهد داشت ؛ و اگر اين پيرمرد و شيخ ما عثمان را رها كنيد كه در بستر خود بميرد، سيادت از دست شما بيرون مى رود و ديگر نه سبقت شما به اسلام و نه هجرت براى شما سودى خواهد داشت .
و على عليه السلام به معاويه گفت : اى پسر زن بوى ناك ترا با اين امور چه كار است ! معاويه گفت : اى اباالحسن از نام بردن مادر من آرام بگير و خوددارى كن كه او پست ترين زنان شما نبوده و پيامبر (ص ) با او در روزى كه اسلام آورد مصافحه فرمود و با هيچ زنى ديگر غير از او مصافحه نفرموده است . اگر كس ديگرى جز تو مى گفت پاسخش را داده بودم . على (ع ) خشمگين برخاست تا بيرون رود، عثمان گفت : بنشين ، فرمود: نمى نشينم ، گفت : از تو مى خواهم و سوگندت مى دهم كه بنشينى . على (ع ) نپذيرفت و پشت كرد. عثمان گوشه رداى او را گرفت و على (ع ) رداى خويش را رها كرد و رفت . عثمان نگاهى از پى او افكند و گفت : به خدا سوگند خلافت به تو و هيچيك از فرزندانت نخواهد رسيد.
اسامة بن زيد مى گويد: من هم در آن مجلس حاضر بودم و از سوگند خوردن عثمان شگفت كردم و چون موضوع را به سعد بن ابى وقاص گفتم ، گفت : تعجب مكن كه من از رسول خدا (ص ) شنيدم ، مى فرمود: على و فرزندانش به خلافت نمى رسند .
اسامه مى گويد: فرداى آن روز من در مسجد بودم ، على و طلحة و زبير و گروهى از مهاجران نشسته بودند، ناگاه معاويه آمد. آنان با خود قرار گذاشتند كه ميان خود براى او جايى باز نكنند. معاويه آمد و مقابل ايشان نشست و گفت : آيا مى دانيد براى چه آمده ام ؟ گفتند: نه ، گفت : به خدا سوگند مى خورم كه اگر اين پيرمرد خودتان را به حال خودش باقى نگذاريد كه به مرگ طبيعى و در بستر خود بميرد، چيزى جز اين شمشير به شما نخواهم داد و برخاست و بيرون رفت .
على (ع ) فرمود: پنداشتم مطلبى دارد. طلحه گفت : چه مطلبى بزرگ تر از اين كه گفت ! خدايش بكشد كه تيرى رها كرد و هدفش را گفت و به نشانه زد و به خدا سوگند اى اباالحسن كلمه يى نشنيده ايى كه اين چنين سينه ات را انباشته كند.
معاويه به اعتقاد مشايخ معتزلى ما كه رحمت خدا بر ايشان باد متهم به زندقه و دين او مورد طعن است ، و ما در نقض كتاب السفيانية ابوعثمان جاحظ كه خود از مشايخ ماست آنچه را كه اصحاب ما در كتابهاى كلامى خود، درباره الحاد او و تعرضش به رسول خدا (ص ) و آنچه كه بعدا در مورد اعتقاد به مذهب جبر و ارجاء كوشش كرده است ، آورده اند نقل كرده ايم و بر فرض كه هيچيك از اين امور نبود مساءله جنگ و قتال او با امام على (ع ) براى فساد او كافى است ؛ به ويژه بر طبق اعتقاد اصحاب ما حتى با ارتكاب فقط يك گناه كبيره ، در صورتى كه توبه نكرده باشد، حكم به آتش و جاودانگى در آن مى دهند.(1)
اخبارى پراكنده از احوال معاويه
گروه بسيارى از ياران (معتزلى ) ما در مورد اصل دين معاويه طعنه زده اند و به فاسق بودن او بسنده كرده اند و گفته اند كه او ملحد بوده و به نبوت اعتقاد نداشته است و مطالبى از ميان سخنان و گفتارهاى ياوه او نقل كرده اند كه دلالت بر اين موضوع دارد.
زبير بن بكار كه هرگز متهم به دشمنى با معاويه نيست و آن چنان كه از احوال او و انحراف و كناره گيرى او از فضايل على عليه السلام معلوم مى شود هيچ گونه نسبتى هم با عقايد شيعه ندارد در كتاب الموفقيات خود چنين آورده است :
مطرف بن مغيرة بن شعبه مى گويد : من با پدرم پيش معاويه رفتم ، پدرم همواره پيش او رفت و با او گفتگو مى كرد و پس از آنكه پيش من باز مى گشت از معاويه و عقل او سخن مى گفت و از آنچه از او مى ديد اظهار شگفتى مى كرد. تا آنكه شبى آمد و از غذا خوردن خوددارى كرد. من او را اندوهگين ديدم ، ساعتى منتظر ماندم و پنداشتم اندوه او براى كارى است كه ميان ما رخ داده بود. گفتم : چرا امشب تو را چنين اندوهگين مى بينم ؟
گفت : پسر جان ! من از پيش كافرترين و پليدترين مردم بر مى گردم پرسيدم موضوع چيست ؟ گفت : در حالى كه با معاويه خلوت كرده بودم به او گفتم : اى اميرالمؤ منين ! از تو عمرى گذشته است و اينك كه پير شده اى چه خوب است دادگرى كنى و كار خير انجام دهى و مناسب است به برادران خودت از بنى هاشم توجه كنى و با ديده محبت بنگرى و پيوند خويشاوندى ايشان را رعايت كنى كه به خدا سوگند امروز قدرتى در دست ايشان نيست كه از آن بيم داشته باشى وانگهى اين كارى است كه نام نيك و ثوابش براى تو باقى است .
گفت : هيهات هيهات ! چه نام نيكى را اميد داشته باشم كه باقى بماند! آن مرد تيمى (ابوبكر) به پادشاهى رسيد و با دادگرى و چنان كه بايد حكومت كرد و همين كه نابود شد نام نيك او هم نابود شد. فقط گاهى كسى مى گويد : ابوبكرى هم بود. سپس آن مرد خاندان عدى (عمر) پادشاه شد، سخت كوشش كرد و ده سال دامن بر كمر زد و همين كه نابود شد نام نيك او هم نابود شد، مگر اين كه گاهى كسى بگويد عمرى هم بود. و حال آنكه در مورد پسر ابى كبشة (حضرت ختمى مرتبت ) هر روز پنج بار بانگ زده مى شود : (اشهد ان محمدا رسول الله ). بنابر اين اى بى پدر پس از اين ديگر چه كارى باقى و كدام كار نيك جاودانه مى ماند؟ نه به خدا سوگند نيست مگر مدفون شدن .
اما كارهاى معاويه كه با عدالت ظاهرى منافات دارد از قبيل جامه ابريشم پوشيدن و در ظروف زرين و سيمين آب خوردن او چنان بود كه ابوالدرداء آن را منكر شمرد و او را از آن كار منع كرد و گفت : من از رسول صلى الله عليه و آله شنيدم مى فرمود : (همانا كسى كه در ظرفهاى زرين و سيمين آب بياشامد در درون خود آتش دوزخ فرو مى ريزد).
معاويه گفت : اما من اشكالى در اين كار نمى بينم . ابوالدرداء گفت : اى واى ! چه كسى عذر مرا در مورد معاويه نمى پذيرد كه من از قول پيامبر او را خبر مى دهم و او از راى خود من به من خبر مى دهد! ديگر هرگز با تو در يك سرزمين زندگى و سكونت نمى كنم .
محدثان و فقيهان ، اين خبر را در كتابهاى خود در احتجاج بر اين كه خبر واحد، در شرع ، ملاك عمل قرار مى گيرد آورده اند. اين خبر نه تنها عدالت معاويه را خدشه دار مى كند كه عقيده او را هم مخدوش مى سازد، زيرا هر كس در مقابل خبرى از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت مى شود بگويد : من در آنچه رسول خدا حرام كرده است اشكالى نمى بينم . داراى عقيده صحيح نيست .
همچنين از حالات ديگر او هم اين موضوع فهميده مى شود زيرا غنايم و اموال همگانى را براى خود مخصوص گردانيد و كسانى را كه حدى بر ايشان نبود حد زد و از كسانى كه اقامه حد كرد بر آنها واجب بود آن را برداشت و در مورد كارهاى مردم و دين خدا به راس و عقيده خود حكم كرد، و زياد را به خود ملحق ساخت و حال آنكه او اين سخن رسول خدا صص را مى دانست : (كه فرزند از آن بستر است و زناكار را سنگ است ). و كشتن او حجر بن عدى و يارانش را كه به هيچ وجه سزاوار آن نبودند و اهانت كردن او به ابوذر غفارى و دشنام دادن و بر پيشانى زدن او و فرستادنش بر شتر بدون جهاز به مدينه ، آن هم فقط به سبب آنكه معاويه را نهى از منكر مى كرد و كارهايش را زشت مى شمرد و لعنت و نفرين كردن او على و حسن و حسين و عبدالله بن عباس را بر منابر اسلام و ولى عهد كردن پسرش يزيد را با آنكه تبهكارى و باده نوشى او آشكار بود و نرد بازى مى كرد و ميان كنيزكان آواز خوان مى خفت و با آنان صبوحى مى آشاميد و ميان آنان طنبور مى نواخت و راهگشايى او براى اينكه بنى اميه بر مقام و خلافت رسول خدا (ص ) دست يازى كنند و كار به آنجا برسد كه امثال يزيد بن عبدالملك و وليد بن يزيد كه دو تبهكار رسوايند به خلافت برسند كه يكى دوست و همنشين حبابة و سلامه است و ديگرى كسى است كه قرآن را تيرباران كرد و اشعار معروف را در الحاد و زندقه سروده است .
در اين موضوع هم ترديد نيست كه اهل دين و حق از خوارج برى و بيزارند و اين به آن سبب است كه ايشان على عليه السلام جدا شدند و بيزارى جستند و گرنه عقايد ديگر ايشان از قبيل جاودانگى فاسق در آتش ، لزوم خروج بر حاكمان ستمگر و امور ديگرى از معتقدات ايشان مورد تاييد اصحاب ما نيز هست و آنان هم همان مذهب را دارند و تنها چيزى كه موجب تبرى از خوارج است تبرى ايشان از على عليه السلام است . حال آنكه در اين مورد هم معاويه چنان بود كه على عليه السلام را در حضور همگان و بر منابر روزهاى جمعه و اعياد در مكه و مدينه و ديگر شهرهاى اسلامى لعنت مى كرد.
بدين گونه معاويه هم در آن كار ناپسند خوارج با ايشان شريك بود و حال آنكه خوارج در اظهار ديندارى و التزام به قوانين شريعت و اجتهاد و كوشش در عبادت و نهى از منكر و زشت شمردن منكرات بر او امتياز داشتند. بنابراين سزاورارترند كه آنان را بر ضد معاويه يارى داد نه اينكه معاويه را بر ضد آنان . با اين توضيح معنى اين سخن اميرالمؤ منين على عليه السلام روشن مى شود كه فرموده است (با خوارج پس از من جنگ نكنيد) يعنى در دوره پادشاهى معاويه .ديگر از امورى كه آن را تاييد مى كند اين است كه عبدالله بن زبير هم براى جنگ با يزيد بن معاويه از خوارج يارى خواست و از آنان تقاضا كرد كه او را براى پادشاهى خود يارى دهد و شاعرى در اين مورد چنين سروده است :
(اى ابن زبير! آيا از گروهى كه پدرت را با ستم كشتند و هنوز از هنگامى كه عثمان را در عيد قربان كشته بودند سلاح بر زمين نگذاشته بودند آرزوى يارى دارى و حال آنكه چه خون پاك و پاكيزه يى را بر زمين ريختند.)
ابن زبير در پاسخ گفت : اگر تركان و ديلميان در جنگ با بنى اميه با من همراهى كنند همراهى آنان را مى پذيرم و به كمك ايشان انتقام مى گيرم .(2)
1خطبه 25 شرح ابن ابی الحدید
2خطبه 60 شرح ابن ابی الحدید
جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید،ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى