اصحاب امام سجاد(ع)زندگینامه حضرت امام سجاد(ع)

زندگینامه حضرت امام سجاد(ع)به قلم شیخ عباس قمی (کتاب منتهی الامال)قسمت اخردر ذکر اولاد و احفاد حضرت

فصل هفتم : در ذکر اولاد و احفاد حضرت امام زین العابدین علیه السلام

شیخ مفید و صاحب ( فصل المهمّه ) فرموده اند که اولاد حضرت على بن الحسین علیه السلام از ذکور و اناث پانزده نفر بودند:
امـام مـحـمـدبـاقـر عـلیـه السلام مکنّى به ابوجعفر مادرش امّ عبداللّه دختر حضرت امام حسن مجتبى علیه السلام بوده ، و عبداللّه و حسن و حسین مادرشا امّ ولد بوده ، و زید و عمر از ام ولد دیـگـر، و حـسین اصغر و عبدالرحمن و سلیمان از امّ ولد دیگر، و على (و این کوچکترین اولاد حضرت على بن الحسین علیه السلام بوده ،) و خدیجه و مادر این دو تن امّ ولد بوده ، و محمد اصغر مادرش امّ ولد بوده ، و فاطمه و علیه و امّ کلثوم مادرشان امّ ولد بوده .

مـؤ لف گـویـد: کـه ( عـلیـه ) هـمـان مـخـدّره اسـت کـه عـلمـا رجـال او را در کـتـب رجـال ذکـر کـرده انـد و گـفـته اند کتابى جمع فرموده که زراره از او نـقـل مـى کـنـد. و خـدیـجـه زوجـه محمد بن عمر بن على بن ابى طالب علیه السلام بوده . اکنون شروع کنیم به تفصیل احوال اولاد حضرت امام زین العابدین علیه السلام .

ذِکـْرِ ابـُومـُحـَمَّد عـبـداللّه البـاهـر ابـن عـلى بـن الحـسـیـن عـلیـه السـلام و احوال بعضى از اعقاب او

شـیـخ مـفـیـد رحـمـه اللّه فـرمـوده کـه عـبـداللّه بـن عـلى مـتـولى صـدقـات حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم و امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـلام بـود و مـردى فـاضـل و فـقـیـه بـود و روایـت کـرده از پـدران بـزرگـواران خـود از حـضـرت رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم اخـبـار بـسـیـارى و مـردم آثـار بـسـیـار از او نقل کرده اند، و از روایات منقوله از او این خبر است ، که پیغمبر خدا صلى اللّه علیه و آله و سـلم فـرمـود: بـه درسـتـى که بخیل و تمام بخیل کسى است که من مذکور شوم نزد او و صلوات بر من نفرستد. صَلَى اللّه عَلَیه وَ آله .(۱۱۷)

و نـیـز روایـت کـرده از پدرش از جدش امیرالمؤ منین علیه السلام که آن حضرت دست راست دزد را در اول دزدى او مـى بـریـد پـس اگر دوباره دزدى مى کرد پاى چپش را مى برید و اگر مرتبه سوم دزدى مى کرد مخلّد در زندان مى نمود.(۱۱۸)
مـؤ لف گـویـد: کـه عـبـداللّه مـذکـور را عـبـداللّه البـاهـر گـویـنـد بـه واسـطـه حـسن و جـمـال و درخـشـنـدگى رخسار او، نقل شده که هیچ مجلسى ننشستى مگر آنکه حاضران را از فروغ روى و روشنى جمال نور بخشیدى ؛ و جماعتى مادر او را امّ عبداللّه والده حضرت امام محمدباقر علیه السلام دانسته اند و اولاد او را از پسرش محمد ارقط دانند. و از احفاد ا است عباس بن محمد بن عبداللّه بن على بن الحسین علیه السلام که هارون الرشید او را بکشت و سـبـبـش آن شـد کـه وقـتـى بـر هـارون وارد شـد و مـابـیـن او و هـارون کـلمـاتـى رد و بـدل شـد و در پایان کلام هارون الرشید با وى گفت : یابن الفاعله ، عباس گفت : فاعله یـعـنـى زانیه مادر تو است که در اصل کنیزکى بوده و بنده فروشان در فراش او رفت و آمـد کـرده انـد، هارون از این سخن در غضب شد او را نزدیک خویش طلبید و گرز آهن بر وى زد و او را به قتل رسانید.

و نـیـز از احـفـاد او اسـت عـبـداللّه بـن احـمـد الدّخ بـن مـحـمـد بـن اسماعیل بن محمد بن عبداللّه الباهر که صاحب ( عُمْدَهُ الطّالب ) گفته که او در ایام مـسـتـعـیـن خـروج کـرد و او را بـگـرفـتـنـد و بـه سـرّمـن راى حـمـل نـمودند و در جمله عیالش دخترش ‍ زینب بود و مدتى در آنجا زیست نمودند عبداللّه در آنـجـا بـمـرد و عـیـالش بـه حـضـرت امـام حـسـن عـسـگـرى عـلیـه السـلام اتـصـال یـافـتـنـد آن حـضـرت ایـشـان را در جـناح رحمت جاى داد و دست مبارک بر سر زینب بمالید و انگشتر خود به او بخشید و آن انگشتر از نقره بود.

زینب از آن حلقه بساخت و در گوش کرد و چون زینب وفات کرد آن حلقه در گوش ‍ داشت و صـد سـال عـمر یافته بود و مویش سیاه بود.(۱۱۹) و برادرش حمزه بن احمد الدّخ مـعـروف است به ( قمى ) بدان سبب که از ناحیه طبرستان به قم آمد، پس از کـشـتن حسن بن زید برادرش با حسین بن احمد کوکبى و با حمزه بود، دو پسرش ابوجعفر مـحمد و ابوالحسن على به زبان طبرى سخن مى گفتند. چون حمزه به قم ساکن شد و وطن ساخت وجه معاش اکتساب کرد و ببود تا وفات کرد و در مقبره بابلان که حضرت معصومه عـلیـهـمـا السـلام در آن مـدفـون اسـت مدفون گردید، پس ابوجعفر پسرش بعد از وفات پـدر، رئیـس و پـیـشـوا گـشـت و چـنـد صـنـعـت بـه قـم پـدیـد کـرد و پـل وادى واشـجـان بـبـسـت ، ربـاطى آنجا به گچ و آجر بساخت و او نیز در مقبره بابلان مدفون است .

و پـسـرش ابـوالقـاسـم عـلى جـوانى کامل و فاضل بود موصوف به قوت بطش بوده و امـلاکـى چند به غیر از آنکه از پدر به میراث به او رسیده بود به دست آورد و پیشوا و مـقدم سادات شد، و نقابت علویه به قم بعد از عمّش على بن حمزه نقیب به او مفوّض گشت ، و از جـاریـه تـرکـیـّه در سـنـه سـیـصـد و چـهـل و سـه ابـوالفـضـل مـحـمـد را آوردنـد و در شـوال سـنـه سـیـصـد و چـهـل و شـش بـه قـم برگردید و همیشه مقدم و پیشوا بود تا وفات یافت ، و وفاتش در روز جـمـعـه سلخ شعبان سنه سیصد و چهل و هفت بود و او را در قبّه متصله به مشهد پدرش دفـن کـردنـد و جـدش مـحـمـد بـن اسماعیل آن کسى است که رجاء ابن ابى الضّحاک در سنه دویست او را با حضرت على بن موسى الرضا علیه السلام به نزد ماءمون برد.
و بـالجمله ؛ معلوم گشت که اولاد و اعقاب حمزه القمّى نقباء و اشراف مى باشند، و نیز از جـمـله ایـشـان اسـت ابـوالحـسـن عـلى الزّکـى نـقـیـب رى ، و او پـسـر ابوالفضل محمد شریف است که اینک به او اشاره مى رود:
ذکر امامزاده جلیل سلطان محمد شریف که قبرش در قم است

بـدان کـه ایـن بـزرگـوار سـیـدى اسـت جـلیـل القـدر و رفـیـع المـنـزله و فاضل مکنّى به ابوالفضل ، ابن سید جلیل ابوالقاسم على نقیب قم ، ابن ابى جعفر محمد بـن حـمـزه القـمـّى ابـن احـمـد بـن مـحـمد بن اسماعیل بن محمد بن عباللّه الباهرین امام زین العـابـدین علیه السلام و این سید شریف در قم بقعه و مزارى دارد معروف در محله سلطان مـحـمـد شـریـف کـه بـه نـام او مشهور گشته که پدر و دو جدش على و محمد و حمزه نیز در قبرستان بابلان که حضرت معصومه علیهما السلام در آن مدفون است به خاک رفته اند.

و ایـن سید جلیل را اعقاب است که جمله اى از ایشان نقباء و ملوک رى بودند، از آن جمله سید اجـل عـزّالدّیـن ابـوالقـاسـم یـحـیـى بـن شـرف الدیـن ابـوالفـضـل مـحـمـد بـن ابـوالقـاسـم عـلى بـن عـزّالاسـلام و المـسـلمـین محمد بن السید الا جـل نـقیب النقباء اعلم ازهد ابوالحسن المطهّر ابن ذى الحسبین على الزّکىّ ابن السلطان محمد شـریـف مـذکـور اسـت کـه نـقـیـب رى و قـم و جـاى دیـگـر بـود. و او را خـوارزمـشـاه بـه قـتـل رسـانـیـد و اولاد او بـه جـانـب بـغـداد مـنـتـقـل شـدنـد، و ایـن سـیـد شـریـف بـسـیـار جـلیـل الشـاءن و بـزرگ مـرتـبـه بـوده . و کـافـى اسـت در ایـن بـاب آنـکـه عـالم جـلیـل و مـحـدث نـبیل و فقیه نبیه و ثقه ثبت معتمد حافظ صدوق شیخ منتجب الدّین که شیخ اصـحـاب و یـگـانـه عصر خود بوده و وفاتش در سنه پانصد و هشتاد و پنج واقع شده ، ( کـتـاب فـهـرسـت ) خـود را بـا ( کتاب الاربعین عن الاربعین من الا ربعین فى فـضـائل امـیـرالمؤ منین علیه السلام ) به جهت آن جناب تصنیف کرده و در ( فهرست ) در باب یاء فرموده : سید اجل مرتضى عزّالدّین یحیى بن محمد بن على بن المطهّر ابـوالقـاسـم نـقـیـب طـالبـیـیـن اسـت و در عـراق عـالم فاضل کبیر است ، رحاى تشیع براى او دور مى زند مَتَّعَ اللّهُ المُسْلِمینَ وَ الا سْلامَ بِطُولِ بـَقـائِهِ روایـت مـى کـنـد احادیث را از والد سعیدش شرف الدّین محمد و از مشایخ قَدَّسَ اللّهُ اَرْواحـَهـُمْ؛(۱۲۰) و در اول ( فـهرست ) ، مدح بسیار از آن جناب نموده از جـمـله فـرمـوده در حق او سلطان عترت طاهره رئیس رؤ ساى شیعه صدر علماء عراق قدوه الا کـابـر حـجـّه اللّه عـلى الخـلق ذى الشـّرفـین کریم الطّرفین سید امراء السّادات شرفا و غـربـا مـلک السـّاده و مـنـبـع السـّعـاده و کـهـف الا مـه و سـراج المـلّه و عـضـو مـن اعـضـاء الرّسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم و جـزء مـن اجـزاء الوصـى و البتول الى غیر ذلک .(۱۲۱)

و از فرزندان احمد الدّخ ابوجعفر محمد بن احمد معروف به ( کوکبى ) است و از وى عـقـب بـه جـاى مـانـد از جـمله ایشان ابوالحسن احمد بن على بن محمد کوکبى است . و او نقیب الفـقـهاء بغداد در روزگار معزالدّوله بویهى بود، و از جمله ایشان ابوعبداللّه جعفر بن احمد الدّخ است و او را عقب بود و از جمله ایشان الشریف النسابه ابوالقاسم حسین بن جعفر الا حـول بـن الحـسـیـن بـن جعفر مذکور است که معروف بوده به ( ابن خدّاع ) و خداع زنـى بـود کـه جـدّش حسین را تربیت کرده بود، و این سید در مصر جاى داشت و ( کتاب المعقّبین ) تصنیف او است و او را عقب بود.

ذکـر عـمـرالا شـراف بـن عـلى بـن الحـسـیـن عـلیـه السـلام و احوال بعضى از اعقاب او

شـیـخ مـفـیـد رحـمـه اللّه فـرمـود کـه عـمـر بـن عـلى بـن الحـسـیـن عـلیـه السـلام فـاضـل و جـلیـل و متولى صدقات حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم و صدقات حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام بود و دارى ورع و سخاوت بود.
روایـت کـرده داود بـن القـاسـم از حـسـیـن بـن یـزید که گفت : دیدم عمویم عمر بن على بن الحـسـیـن عـلیـه السلام را که شرط مى کرد بر آنکه بیع مى کرد صدقات على را (یعنى کـسـانـى کـه مـیـوه هـاى بـساتین و باغها و زراعتهاى صدقات را مى خریدند) که شکافى گـذارد در حـائط و دیـوار آن کـه اگـر کـسـى بـخـواهـد داخـل شـود بـتـوانـد و مـنـع نـکـنـد کـسـى را کـه داخل در آن مى شود و بخواهد بخورد از آن .(۱۲۲)

مـؤ لف گـویـد: که عمر بن على مذکور ملقب به ( اشرف ) است و او را عمر اشرف گفتند بالنّسبه به عمر اطرف پسر حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام ، چه آنکه این عمر از آن جـهـت کـه فرزند حضرت زهراء علیهما السلام است و داراى آن شرافت است اشرف از آن یـک بـاشـد و آن یـک را عـمـر اطرف گفتند از آنکه فضیلت و جلالت او از یک سوى به تنهایى است که طرف پدرى نسبت به حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام باشد و از طرف مادرى داراى شرافت نیست ، اما عمر اشرف از طرف پدر و مادر هر دو شرافت دارد و در ( رجـال کـبـیـر ) است که عمر بن على بن الحسین علیه السلام مدنى و از تابعین است . روایـت مى کند از ابوامامه سهل بن حنیف ، وفات کرد به سن شصت و پنج و به قولى به سن هفتاد سالگى ، انتهى .

و بـدان کـه عـمـر اشـرف ، ام سـلمه دختر امام حسن علیه السلام را تزویج نموده و در کتب انـسـاب است که عمر اشرف از یک مرد فرزند آورد و او على اصغر محدث است و از حضرت امـام جـعـفـر صادق علیه السلام حدیث روایت مى کند و او از سه مرد اولاد مى آورد: ابو على قـاسم و عمر الشّجرى و ابومحمد حسن ، و بدان نیز که عمر اشرف جد امى علم الهدى سید مـرتـضـى و بـرادرش سـیـد رضـى اسـت ، و سـیـد مـرتـضـى در اول کـتـاب ( رسـائل نـاصـریـات ) نـسـب شـریـف خـود را بـیـان فـرمـوده و فضایل اجداد امى خود را ذکر نموده تا آنکه فرموده :

و امـا عـمـر بـن عـلى مـلقـّب بـه اشـرف پـس او فـخـم السـّیـاده جـلیـل القـدر و المـنزله بوده در دولت بنى امیه و بنى عباس جمیعا و دارى علم بود و از او حـدیـث روایـت شـده و روایـت کـرده ابـوالجـارود بـن المـنـذر که به حضرت ابوجعفر علیه السلام عرض کردم که کدام یک از برادرانت افضل و محبوبتر است نزد حضرتت ؟ فرمود: امـا عـبـداللّه پـس دست من است که با آن حمله مى کنم ، و این عبداللّه برادر پدر و مادرى آن حـضـرت بـود، و اما عمر پس چشم من است که مى بینم با آن و اما زید پس زبان من است که تنطق مى کنم با آن ، و اما حسین پس حلیم و بردبار است .(۱۲۳)
( یَمشى عَلَى اْلاَرْضَ هَوْنَا وَ اِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاما ) (۱۲۴)

فـقیر گوید: که نسب سیدین از طرف مادر به عمر اشرف بدین طریق است : فاطمه دختر حسین بن احمد بن ابى محمد حسن بن على بن حسن بن على بن عمر اشرف بن على بن الحسین عـلیـه السـلام و ابـو مـحـمـد حسن همان است که ملقب است به اطروش و ناصر کبیر و مالک بـلاد دیـلم و طـود العـلم و العـالم و العـلیم صاحب مؤ لفات کثیره از جمله صد مساءله که سـید مرتضى رضى اللّه عنه آن را تصحیح فرموده و ( ناصریات ) نام نهاده . و دیگر ( کتاب انساب الا ئمه علیهم السلام و موالید ایشان ) و دو کتاب در امامت و غیر ذلک .

در سـنـه سـیـصـد و یـک بـه طـبـرسـتـان در آمـد و سـه سـال و سـه مـاه مـالک طـبـرسـتـان شـد. و النـّاصر للحقّ لقب یافت ، و مردمان به دست او مـسـلمـانـى گـرفـتـنـد و کـارش سـخـت عـظـیـم گـردیـد و در سـال سـیـصـد و چـهـارم در آمـل بـمـرد و نـود و نـه سـال و بـه قـولى نـود پـنـج سـال عـمـر کـرد. و غیر از پسرش احمد پسرى دیگر داشته مسمى به ابى الحسن على به مذهب امامیه بوده و زیدیه را هجو مى نموده و نقض کرده بر عبداللّه معزّ در قصایدش در ذمّ علویین .

مـسـعودى در ( مروّج الذّهب ) گفته در سنه سیصد و یک حسن بن على اطروش در بلاد طـبـرستان و دیلم ظهور کرد و مسوّده را از آنجا بیرون کرد، و اطروش ‍ مذکور مردى عالم و بـافهم و عارف به آراء و نحل بود و در دیلم مدتى اقامت داشت و مردم دیلم کافر و مجوس بـودنـد اطـروش ایـشـان را بـه خـداى خـوانـد، آن جماعت به دست او مسلمان شدند و در دیلم مسجدها بنیان کرد. انتهى .(۱۲۵)

و بـالجـمـله ؛ فـاطـمـه والده سـیدین ظاهرا همان است که شیخ مفید رحمه اللّه براى او ( کـتـاب احـکـام النّساء ) تاءلیف نموده و از آن مخدره به سیده جلیله فاضله ـ ادام اللّه اعـزازهـا ـ تـعـبـیـر فـرمـوده .(۱۲۶) و هـم در کـتـب مـعـتـبـره نقل شده که شیخ مفید قدس سره شبى در عالم رؤ یا دید که حضرت فاطمه علیهما السلام وارد شـد بـر او در مـسـجـدش بـا دو نـور دیـده اش حسن و حسین علیهما السلام در حالى که کودک بودند و تسلیم فرمود آن دو بزرگوار را به شیخ و فرمود: علّمهما الفقه ! شیخ بـیـدار شـد بـه حال تعجب از این خواب همین که روز بالا آمد، وارد شد در مسجدش ‍ فاطمه والده سیدین با جوارى خود و دو پسرش مرتضى و رضى در حالى که کودک بودند، چون شـیـخ نـظرش بر آن مخدّره افتاد به جهت احترام او از جاى برخاست و سلام کرد بر او، آن مـخـدره گـفت : اى شیخ ! این دو کودک پسران من اند حاضر کردم ایشان را براى آنکه فقه تـعـلیـمـشـان نـمـایـى ؛ شـیـخ چون این را شنید گریست و خواب خود را براى آن بى بى نقل کرد و مشغول تعلیم ایشان شد تا رسیدند به آن مرتبه رفیعه و مقام معلوم از کمالات و فضائل و جمیع علوم .(۱۲۷)
و چـون آن سـیـده جلیله وفات کرد پسرش سید رضى او را مرثیه گفت به قصیده اى که این چند شعر از او است :

اَبْکیکِ لَوْ نَفَعَ الْغَلیلَ بُکائى

وَ اَرُدُّ لَوْذَهَبَ الْمَقالُ بِدائى

وَ اَلوُذُ بِالصَّبْرِ الْجَمیلِ تَعَزِّیا

لَوْ کانَ فِى الصَّبْرِ الْجَمیلِ عَزائى

لَوْ کانَ مِثْلُکِ کُلَّ اُمَّ بَرَّهٍ

غَنِىَ الْبَنُونِ بِها عِن اْلا باءِ

و نـیـز از اعـقـاب عـمـرالا شـرف اسـت مـحـمـد بـن قـاسـم العلوى که در ایام معتصم اسیر و گـرفـتـار شـد و شـایـسـتـه اسـت کـه مـا در ایـنـجـا اشـاره بـه حال او کنیم .
ذکـر اسـیر ابوجعفر محمد بن القاسم بن على بن عمر بن امام زین العابدین علیه السلام مـادرش صـفـیـه دخـتر موسى بن عمر بن على بن الحسین علیه السلام است و او مردى بوده صاحب عبادت و زهد و ورع و علم و فقه و دین و پیوسته لباسهاى پشمینه مى پوشید و در ایـام مـعـتـصم در کوفه خروج کرد و معتصم به دفع او بر آمد. محمد بر خود ترسید به جـانـب خـراسـان سـفـر کـرد و پـیـوسـتـه از بـلاد خـراسـان نـقـل و انـتـقـال مى نمود. گاهى به مرو و گاهى به سرخس و زمانى به طالقان و گاهى بـه ( نـساء ) منتقل مى شد و براى او حروب و وقایع رخ دد و خلق بسیارى با وى بیعت کردند و رشته اطاعت و انقیاد امر او را در گردن افکندند.
ابـوالفـرج نـقـل کـرده کـه در انـدک زمـانـى در مـرو چـهـل هـزار نـفـر بـه بـیـعت او درآمدند و شبى وعده کرده که لشکرش جمع شوند در آن شب صـداى گـریـه شـنـیـد و در تـحـقـیـق آن برآمد معلوم شد که یکى از لشکریان او نمد مرد جـولایـى را بـه قـهر و غلبه گرفته است و این گریه از آن مرد جولا است ، محمد آن مرد ظـالم غـاصـب را طـلبید و سبب این امر شنیع را از او پرسید، گفت : ما در بیعت تو درآمدیم که مال مردم ببریم و هرچه خواهیم بکنیم ، محمد امر کرد تا نمد را بگرفتند و به صاحبش رد نـمـودنـد. آنـگـاه فـرمـود بـه چنین مردم نتوان در دین خدا انتصار جست امر کرد لشکر را مـتـفرق نمودند. چون مردم پراکنده شدند محمد با خواص اصحاب خود از کوفیین و غیره در هـمـان وقـت بـه طـالقـان رفـت و مـابـیـن مـرو و طـالقـان چهل فرسخ مسافت است و چون به طالقان رسید خلق بسیارى با وى بیعت کردند.

عـبـداللّه بـن طـاهـر کـه از جـانـب مـعتصم والى نیشابور بود حسین بن نوح را به دفع او روانـه کـرد، چـون لشـکـر حـسـیـن بـا لشکر محمد تلاقى کردند و رزم دادند طاقت مقاتلت لشـکـر مـحـمـد را نیاورده هزیمت نمودند، دیگرباره عبداللّه بن طاهر لشکر بسیار به مدد حـسـیـن فـرسـتاد چند کمینى ترتیب داده به جنگ محمد حاضر شدند، این دفعه غلبه و ظفر بـراى حـسـین رخ داد و اصحاب محمد هزیمت کردند محمد نیز مختفیا به جانب ( نساء ) مـطـلع شـد آن وقـت ابراهیم بن غسّان را با هزار سوار منتخب نموده و امر کرد که به دلالت دلیـلى بـه سـمـت نـسـاء بـیرون شود و دور منزل محمد را دفعهً احاطه کند و او را دستگیر نماید و بیاورد.

ابـراهـیـم بـن غسّان به همراهى دلیل با آن سواران به سمت نساء کوچ کرده در روز سوم وارد نساء شدند و در خانه ا که محمد در آن جاى داشت احاطه کردند پس ‍ ابراهیم وارد خانه شـد و مـحـمـد بـن قاسم را با ابوتراب که از خواص اصحاب او بود بگرفت و در قید و بـنـد کـرد و بـه نـیـشـابـور برگشت و شش روزه به نیشابور رسید و محمد را به نظر عـبـداللّه بـن طاهر رسانید، عبداللّه را چون نظر به ثقالت قید و بند او افتاد، گفت : اى ابـراهـیـم ! از خـدا نـتـرسـیـدى که این بنده صالح الهى را چنین در بند و زنجیر نمودى ؟ ابراهیم گفت : اى امیر! خوف تو مرا از خوف خدا بازداشت . پس ‍ عبداللّه امر کرد تا قید او را تخفیف دادند و سه ماه او را در نیشابور بداشت و براى آنکه امر را بر مردم پنهان دارد امـر کـرد مـحـاملى ترتیب داده بر استرها حمل کرده به جانب بغداد بفرستند و برگردانند تـا مردم چنان گمان کنند که محمد را به بغداد فرستاده ، چون سه ماه گذشت ابراهیم بن غـسـّان را امـر کـرد کـه در شـب تـارى محمد را حمل کرده به جانب بغداد برد، چون خواستند حرکت کنند عبداللّه بر محمد عرضه کرد اشیاء نفیسه را هرچه خواهد با خود بردارد، محمد چیزى قبول نکرد جز مصحفى که از عبداللّه بن طاهر بود آن را با خود برداشت .

و بالجمله ؛ چون نزدیک بغداد شدند خبر ورود محمد را به معتصم دادند معتصم امر کرد تا سرپوش محمل محمد را بردارند و عمامه از سرش برگیرند تا مکشوف و سر برهنه وارد بـلد شود، پس محمد را با آن نحو در روز نیروز سنه دویست و نوزده وارد بغداد کردند، و اراذل و اوبـاش لشـکـر مـعـتـصـم در جـلو مـحـمـد بـه لهـو و لعـب و رقـص و طـرب اشـتـغـال داشـتـنـد و معتصم بر موضع رفیعى تماشا مى کرد و مى خندید، و محمد را در آن روز غـم عظیمى عارض شد و حال آنکه هیچگاهى حالت انکسار و جزع در شداید از او مشاهده نگشته بود، پس محمد بگریست و گفت : خداوندا! تو مى دانى که من قصدى جز رفع منکر و تغییر این اوضاع نداشتم ؛ و زبانش به تسبیح و استغفار حرکت مى کرد و بر آن جماعت نـفـریـن مى نمود. پس معتصم ، مسرور کبیر را امر کرد تا او را در محبس افکند، پس محمد را در سـردابـى شـبیه به چاه حبس کردند که نزدیک بود از بدى آن موضع ، هلاک گردد، و خـبـر سـختى او به معتصم رسید امر کرد او را بیرون آوردند و در قبّه اى در بستانى او را حـبـس نـمـودنـد و جـمـاتـى را بـه حـراسـت او گماشت و از پس آن اختلاف است مابین مورخین بـعـضـى گـفته اند که او را مسموم کردند و بعضى گفته اند که به تدبیرى خود را از محبس بیرون کرد و خود را به ( واسط ) رسانید و در ( واسط ) از دنیا رفت و بـه قـولى زنـده بـد در ایـام مـعـتـصـم و واثـق و مـتـوارى مـى زیـسـت تـا در ایـام متوکل او را بگرفتند و در محبس افکندند تا در زندان وفات یافت .(۱۲۸)

و از احـفـاد عـمـرالاشـرف است امامزاده جعفرى که در دامغان معروف و صاحب بقعه و بارگاه است و نسبش چنانکه در آن بقعه نوشته شده چنین است :
( هذا قَبْرُ الاِمامِ الْهُمامِ الْمَقْتُولِ الْمَقْبُولِ قُرَّهِ عَیْنِ الرَّسوُلِ صلى اللّه علیه و آله و سـلم جـَعـْفـَرِ بـْنِ عـَلِىِّ بْنِ حَسَنِ بْنِ عَلِىِّ بْنِ عُمَرِ بْنِ عَلِىِّ بْنِ حُسَیْنِ بْنِ عَلِىِّ بْنِ اَبى طالِب علیه السلام . )
و او غیر از امامزاده جعفرى است که در رى کشته شده ، چه او جعفر بن محمد بن جعفر بن حسن بـن عـلى بـن عـمـر بـن عـلى بـن الحـسـیـن عـلیـه السـلام اسـت چـنـانـکـه در ( مقاتل الطالبیین ) است .
و بدان که یاقوت حموى در ( مُعْجَمُ الْبُلْدان ) گفته : قبر النّذور مشهدى [ مزارى ] اسـت در ظـاهـر بـغـداد بـه مـسافت نصف میل از سور بلد و آن قبر را مردم زیارت مى کنند و براى آن نذر کنند.

از قـاضـى تـنـوحـى بغدادى نقل است که گفت : من با عضدالدّوله بودم وقتى که از بغداد بـه عزم همدان بیرون شد نظرش افتاد بر بناء قبرالنّذور، از من پرسید که اى قاضى این بناء چیست ؟ گفتم : ( اَطالَ اللّهُ بَقاءُ مَوْلانا ) این مشهد النّذور است و نگفتم که قـبـر النّذور است ؛ زیرا مى دانستم که از لفظ قبر و کمتر آن تطیّر مى زند، عضدالدّوله را خـوش آمـد و گـفـت : مـى دانـسـتـم کـه قـبـر النـّذور اسـت ، مـرادم از ایـن سـؤ ال شرح حال او بود؟ گفتم : این قبر عبیداللّه بن محمد بن عمر بن على بن الحسین بن على بـن ابـى طـالب علیه السلام است بعض از خلفاء خواست او را خفیهً بکشد امر کرد در همین مـحل زمین را گود کردند مانند زبیه (و آن مغاکى است که براى شکار کردن شیر درست مى کـنـنـد) و روى آن را پوشانیدند عبیداللّه که از آنجا عبور کرد ندانسته در آن مغاک افتاد و خاک بر روى او ریخته شد و او زنده در زیر خاک مدفون گشت و این قبر مشهور به نذور شـد به سبب آن که هر که براى مقصدى نذرى براى او مى کند به مقصود خود مى رسد و مـن مـکـرر بـراى او نـذر کـرده ام و بـه مـقـصـد خـود نـائل گـشـتـه ام ، عضدالدّوله قبول نکرد و گفت واقع شدن این نذرها اتفاقى است و منشاء ایـن چـیـزهـا مـردم و عـوام مـى بـاشـنـد کـه بـازارى مـى خـواهـنـد درسـت کـنـنـد چـیـزهـاى بـاطل نقل مى کنند، قاضى گفت من سکوت کردم ، پس از چندى روزى عضدالدّوله مرا طلبید و در بـاب قـبر النّذور مرا تصدیق نمود و گفت نذرش مجرب است ، من براى امر بزرگى بر او نذر کردم و به مطلب رسیدم .(۱۲۹)

ذکر زید بن على بن الحسین علیه السلام و مقتل او

شـیـخ مفید قدس سره فرموده که زید بن على بن الحسین علیه السلام بعد از حضرت امام مـحـمـدبـاقـر عـلیـه السـلام از دیـگـر بـرادران خـود بـهـتـر و از هـمـگـى افضل بود و عابد و پرهیزکار و فقیه و سخى و شجاع بود و با شمشیر ظهور نمود، امر بـه مـعـروف و نـهـى از مـنـکـر و طـلب خون امام حسین علیه السلام کرد، پس روایت کرده از ابـوالجـارود و زیـاد بـن المنذر که گفت : وارد مدینه شدم و از هرکس از زید پرسش کردم گفتند او حلیف القرآن است یعنى پیوسته مشغول قرائت قرآن مجید است .

و از خالد بن صفوان نقل کرده که گفت : زید از خوف خدا مى گریست چندان که اشک چشمش بـا آب بـیـنـیـش مـخـلوط مـى گـشـت و اعـتقاد کردند بسیارى از شیعه در حق او امامت را و سبب حـصـول ایـن عـقـیـدت خـروج زیـد بـود بـا شمشیر و دعوت فرمودن او مردمان را به سوى رضـاى از آل مـحـمد صلى اللّه علیه و آله و سلم ایشان چنان گمان کردند که مقصود او از ایـن کـلمـه خود او است و حال آنکه این اراده نداشت ؛ زیرا که زید معرفت و شناسایى داشت به استحقاق برادرش حضرت امام محمدباقر علیه السلام امامت را به وصیت آن حضرت در هنگام وفاتش به حضرت صادق علیه السلام .(۱۳۰)

مؤ لف گوید: که ظهور کمالات نفسانى و مجاهدات زید بن على با مرده مروانى مستغنى از تـوصـیـف است ، صیت فضل و شجاعت او مشهور و مآثر سیف و سنان او در السنه مذکور این چـنـد شـعـر کـه در وصف فضل و شجاعت او است در ( کتاب مجالس المؤ منین ) مسطور است :

فَلَمّا تَرَدّى بِالْحَمائِلِ وَانْتَهى

یَصُولُ بَاَطْرافِ اَلْقِنا الَذَّوابِلِ

تَبَیَّنَتِ اْلاَعْداءُ اَنَّ سِنانَهُ

یُطیلُ حَنینَ الاُمَّهاتِ الثَّواکِلِ

تَبَیَّنَ فیهِ مَیْسَمُ الْعِزِّ وَالتُّقى

وَلیدا یُفَدّى بَیْنَ اِیْدِى الْقَوابِلِ(۱۳۱)

سید اجل سید علیخان در ( شرح صحیفه ) فرموده که زید بن على بن الحسین علیه السـلام را ابـوالحـسـن کـنیت بود و مادرش امّ ولد و مناقبش اکثر ممّا یحصر و یعدّ. و آن سید والانـسـب مـوصـوف بـه حلیف القرآن بودى چه هیچگاه از قرائت کلام مجید بر کنار نبودى .(۱۳۲)

ابـونـصـر بـخارى از ابن الجارود روایت کند که گفت : وارد مدینه شدم و از هرکس از زید پـرسـش کـردم بـه مـن گـفـتـنـد: این حلیف القرآن را مى خواهى و این اسطوانه مسجد را مى گـویـى ؛ زیـرا که از کثرت نماز او را چنین مى خواندند. پس سید کلام شیخ مفید را که ما نـقـل کـردیـم نـقـل کـرده آنـگـاه فـرمـوده کـه اهـل تـاریخ گفته اند: سبب خروج زید و روى برتافتن او از اطاعت بنى مروان آن بود که براى شکایت از خالد بن عبدالملک بن الحرث بن الحکم امیر مدینه به سوى هشام بن عبدالملک راه گرفت و هشام او را رخصت حضور نمى داد و زیـد مـطـالب خـویـش هـمـى بـه او بـرنـگـاشـت و هـشـام در اسفل مکتوب او مى نوشت به زمین خود بازگرد و زید مى فرمود سوگند به خداى هرگز به سوى ابن الحرث باز نشوم .

بـالجـمـله ؛ بـعد از آنکه مدتى زید در آنجا بماند هشام رخصت داد تا به حضور او درآید، چـون زیـد در پـیـش روى هـشـام بـنشست هشام گفت : مرا رسیده است که تو در طلب خلافت و آرزوى ایـن رتـبـت مـى باشى با آن که تو را این مقام و منزلت نباشد، چه فرزند کنیزى بیش نیستى ؛ زید گفت : همانا براى این کلام تو جوابى باشد، گفت : بگوى ، گفت : هیچ کـس بـه خـداونـد اولى نـبـاشـد از پـیـغـمـبـرى کـه او را مـبـعـوث داشـت و او اسـمـاعـیـل بـن ابـراهـیم علیه السلام و پسر کنیز است و خداوند او را برگزید و حضرت خـیـرالبشر صلى اللّه علیه و آله و سلم را از صلب او پدید ساخت ، پس ‍ بعضى کلمات مـابـیـن زیـد و هـشـام رد و بـدل شـد، بـالاخـره هـشـام گـفـت دسـت ایـن گـول نـادان بـگـیـرید و بیرون برید، پس زید را بیرون بردند و با چند تن به جانب مـدیـنـه روان داشتند تا از حدود شامش خارج نمودند و چون از وى جدا شدند به جانب عراق عدول فرمود و به کوفه درآمد و مردم کوفه روى به بیعت او درآوردند.(۱۳۳)

مـسـعـودى در ( مـروج الذهـب عـ( فرموده : سبب خروج زید آن شد که رصافه (که از ارضـاى قـنـّسـریـن اسـت ) بـر هـشام داخل شد و چون وارد مجلس او شد جایى از براى خود نـیـافـت کـه بـنشیند و هم از براى او جایى نگشودند لاجرم در پایین مجلس ‍ بنشست و روى به هشام کرد و فرمود:
لَیـْسَ اَحـَدٌ یَکْبُرُ عَنْ تَقْوَى اللّهِ وَ لایَصْغُرُدُون تَقْوَى اللّهِ وَ اَنَا اُوصیکَ بِتَقْوَى اللّهِ فَاتَّقْهِ!
هـشـام گـفـت : سـاکـت بـاش لاامّ لک ، تـویـى آن کـس کـه بـه خـیـال خـلافـت افـتـاده اى و حـال آنـکه تو فرزند کنیزى مى باشى ، زید گفت : از براى حرفت تو جوابى است اگر بخواهى بگویم و اگر نه ساکت باشم ؟ گفت : بگو.

فـرمـود: اِنَّ الاُمَّهـاتِ لایـُقـْعِدْنَ بِالرِّجالِ عَنِ الْغایاتِ: پستى رتبه مادران موجب پستى قدر فـرزنـدان نـمى شود و این باز نمى دارد ایشان را از ترقى و رسیدن به پایان ، آنگاه فـرمـود: مـادر اسـمـاعـیـل کـنـیـزى بود از براى مادر اسحاق و با آنکه مادرش کنیز بود حق تعالى او را مبعوث به نبوت فرمود و قرار داد او را پدر عرب و بیرون آورد از صلب او پـیـامـبـر خـاتـم صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم را، ایـنـک تو مرا به مادر طعنه مى زنى و حال آنکه من فرزند على و فاطمه علیهما السلام مى باشم . پس به پا خاست و خواند:

شَرَّدَهُ الْخَوْفُ وَ اَزْرى بِهِ

کَذاکَ مَنْ یَکْرُهُ حَرَّ الْجَلادِ

قَدْ کانَ فِى الْمَوْتِ لَهْ راحَهٌ

وَ الْمَوْتُ حَتْمٌ فِى رِقابِ الْعِبادِ

اِنْ یُحْدِثِ اللّهُ لَهُ دَوْلَهً

یَتْرُکُ آثارَ الْعِدى کَالرِّمادِ

و از نزد هشام بیرون شد و به جانب کوفه شتافت .

قـرّاء و اشـراف کـوفه با او بیعت کردند. پس زید خروج کرد و یوسف بن عمر ثقفى که عامل عراق بود از جانب هشام حرب او را آماده گشت ، همین که تنور حرب تافته شد اصحاب زید بناى غدر نهادند، نکث بیعت کرده و فرار نمودند و باقى ماند زید با جماعت قلیلى و پـیـوسـتـه قـتـال سـخـتى کرد تا شب داخل شد و لشکریان دست از جنگ کشیدند و زید زخم بسیار برداشته بود و تیرى هم بر پیشانیش رسیده بود. پس حجامى را از یکى از قراء کوفه طلبیدند تا پیکان تیر را از جبهه [ پیشانى ] او بیرون کشد همین که حجام آن تیر را بـیـرون آورد جـان شـریـف زیـد از تـن بیرون آمد آن وقت جنازه او را برداشتند و در نهر آبى دفن کردند و قبر او را از خاک و گیاه پر کردند و آب بر روى آن جارى ساختند و از آن حـجـام پـیـمـان گـرفتند که این مطلب را آشکار نکند همین که صبح شد حجام نزد یوسف رفـت و موضع دفع زید را نشان داد یوسف قبر زید را شکافت و جنازه او را بیرون آورد و سر نازنینش را جدا کرد و براى هشام فرستاد و هشام او را مکتوب کرد که زید را برهنه و عـریـان بـر دار کـشـید یوسف او را در کناسه کوفه برهنه کرده بر دار آویخت و به همین قـضـیـه اشـاره کـرده بـعـضـى شـعـراء بـنـى امـیـه و خـطـاب بـه آل ابوطالب و شیعیان ایشان نموده و گفته :

صَلَبْنا لَکُمْ زَیْدا عَلى جِذْعِ نَخْلَهٍ

وَ لَمْ اَرَمَهْدِیّا عَلَى الْجِذْعِ یُصْلَبُ

و آنـگـاه بـعـد از زمـانـى هـشـام بـراى یـوسـف نـوشـت که جثّه زید را به آتش بسوزاند و خاکسترش را به باد دهد.
و ذکـر کـرده ابوبکر بن عیّاش و جماعتى آنکه ، زید پنجاه ماه برهنه بر دار آویخته بود در کـنـاسـه کـوفـه و احدى عورت او را ندید به جهت آنکه خدا او را مستور فرموده بود، و چـون ایـام سلطنت به ولید بن یزید بن عبدالملک رسید و یحیى بن زید در خراسان ظهور کـرد ولیـد نـوشـت بـه عـامـل خـود در کـوفـه کـه زیـد را با دارش بسوزانید پس زید را سوزانیدند و خاکسترش را در کنار فرات به باد دادند.

و نـیـز مـسـعـودى گـفـته که حکایت کرده هَیْثَمِ بْنِ عَدِىّ طائى از عمرو بن هانى که گفت : بـیرون شدیم در زمان سفاح با على بن عبداللّه عباسى به جهت نبش کردن گورهاى بنى امـیـه ، پـس رسـیـدیـم به قبر هشام او را از گور بیرون دیدیم بدنش هنوز متلاشى نشده اعـضایش صحیح مانده بود جز نرمه بینیش ، عبداللّه هشتاد تازیانه بر بدن او زد پس او را بـسـوزانـیـد، آنـگـاه رفـتـیـم به ارض وابق ، سلیمان را از گور درآوردیم چیزى از او نـمـانـده بود جز صلب و اضلاع و سرش ، او را هم سوزانیدیم و همچنین کردیم با سایر مرده هاى بنى امیه که گورهاى ایشان در قنّسرین بود، پس رفتیم به سوى دمشق و گور ولیـد بـن عـبـدالمـلک را شـکافتیم و هیچ چیز از او نیافتیم ، پس قبر عبدالملک را شکافتیم چـیـزى از او نـدیـدیـم جـز شـئون سـرش ، آنـگـاه گـور یـزید بن معاویه را کندیم چیزى نـدیـدیـم جـز یـک اسـتـخـوان و در لحـدش خـطـى سـیـاه و طـولانـى دیـدیـم مـثـل آنـکه در طول لحد خاکسترى ریخته باشند پس تفتیش کردیم از قبور ایشان در سایر بلدان و سوزانیدیم آنچه را که یافتیم از ایشان .
مـسـعـودى مـى گـوید: اینکه این خبر را ما در این موقع یاد کردیم براى آن کردار ناستوده است که هشام با زید بن على علیه السلام به پاى برد و آنچه دید به پاداش کردارش ‍ بود (انتهى ).(۱۳۴)

خود لحد گوید به ظالم کیستى

ظالما در بیت مظلم چیستى

ظالمان را کاش جان در تن مباد

کز حریقش آتش اندر من فتاد

نیکوان را خوفها از من بود

اى عجب ظالم زمن ایمن بود

خانه ظالم به دنیا شد خراب

من بر او پاینده تا یوم الحساب

هـمـانـا ایـن گردون گردان ، هزاران عبدالملک و مروان را از ملک و روان بى نصیب ساخته و این روزگار خون آشام هزاران ولید و هشام را دستخوش حوادث سهام [ تیرها] و دواهى حسام [ شمشیر] گردانیده ، و این فلک سبزفام بسى جبابره و تبابعه را ناکام گردانیده است ، چـه بـسـیـار پـادشـاهـا بـا گـنـج و کـلاه را از فـراز کـاخ بـه نـشـیـب خـاک سـیـاه منزل داده و چه شهریاران فیروزبخت را از فراز تخت به تخته نابوت درافکنده :

خون دل شیرین است آن مى که دهد رزبان (۱۳۵)

زآب و گل پرویز است آن خم که نهد دهقان

اى عـجـب چـه بسیار بدیدند و بسیار شنیدند که ستمکاران پیشین زمان چه ستمها کردند و چـه خـونـهـا بـه ناحق ریختند و چه مالها اندوختند و چه البسه حریر و دیباج دوختند و چه تـخـت و تـاج بـیـاراسـتند و چه بناهاى مشیّد و چه بنیادهاى مسدّد بساختند آخر الا مر با چه وبالها باز رفتند و چه خیالها به گور بردند و از آن جمله جز نشان نگذاشتند:

گویى که نگون کرده است ایوان فلک و شرا

حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان

شـیـخ صـدوق از حـمـزه بـن حـمـران روایـت کـرده کـه گـفـت : داخـل شـدم بر حضرت امام جعفر صادق علیه السلام ان حضرت فرمود که اى حمزه از کجا مـى آیـى ؟ عـرض ‍ کردم : از کوفه مى آیم . حضرت از شنیدن این کلمه گریست چندان که مـحـاسـن شـریـفـش از اشـک چـشـمـش تـر شـد، عـرضـه داشـتـم : یـابـن رسول اللّه ! چه شد شما را که گریه بسیار کردید؟ فرمود: گریه ام از آن شد که یاد کردم عمویم زید را و آن مصائبى که به او رسید. گفتم : چه چیز به خاطر مبارک درآوردى ؟ فـرمـود: یاد کردم شهادت او را در آن هنگام که تیرى به جبین او رسید و از پا درآمد پس فـرزنـدش یحیى به سوى او آمد و خود را بر روى او افکند و گفت : اى پدر بشارت باد تو را که اینک وارد مى شوى بر رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم و على و فاطمه و حسن و حسین علیهما السلام .

زیـد گـفت : چنین است که مى گویى اى پسر جان من ، پس حدّادى را طلبیدند که آن تیر را بیرون آورد، همین که تیر را از پیشانى او کشیدند جان او نیز از تن بیرون شد، پس نعش زید را برداشتند آوردند به سوى نهر آبى که در نزد بستان زایده جارى مى شد. پس در مـیـان آن نهر قبرى کندند و زید را دفن نمودند، آنگاه آب بر روى قبرش جارى کردند تا آنکه قبرش معلوم نباشد که مبادا دشمنان ، او را از قبر بیرون آورند و لکن وقتى که او را دفن مى نمودند یکى از غلامان ایشان که از اهل سند بود این مطلب را دانست . روز دیگر خبر بـرد بـراى یـوسـف بـن عـمـر و تـعـیـیـن کـرد بـراى ایـشـان قـبـر زیـد را، پـس چـهـار سـال بـه دار آویـخته بود، پس از آن امر کرد او را پایین آوردند و به آتش سوزانیدند و خـاکـسـتـرش را بـه بـاد دادنـد. پـس حـضـرت فـرمـود: خـدا لعـنـت کـنـد قـاتـل و خـاذل زیـد را و بـه سـوى خـداونـد شـکـایـت مـى کـنـم آنـچـه را کـه بـر مـا اهـل بـیـت بـعـد از پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم از این مردم مى رسد و از حق تعالى یارى مى جوییم بر دشمنان خود وَ هُوَ خَیْرٌ مُسْتَعان .(۱۳۶)

و نـیـز شـیخ صدوق از عبداللّه بن سیابه روایت کرده که گفت : هفت نفر بودیم از کوفه بـیـرون شدیم و به مدینه رفتیم چون خدمت حضرت صادق علیه السلام رسیدیم حضرت فـرمـود: از عـمـوى مـن زیـد خـبـر داریـد؟ گـفـتـیـم : مـهـیـاى خـروج کـردن بـود و الحـال خـروج کـرده یـا خروج خواهد کرد، حضرت فرمود: اگر براى شما از کوفه خبرى رسـیـد مـرا اطـلاع دهـیـد. پـس گـفـتـنـد چـنـد روزى نـگـذشت نامه از کوفه آمد که زید روز چهارشنبه غرّه صفر خروج کرد و روز جمعه به درجه رفیعه شهادت رسید و کشته شد با او فـلان و فـلان ، پـس ما به خدمت حضرت صادق علیه السلام رسیدیم و کاغذ را به آن حـضرت دادیم چون آن نامه را قرائت نمود گریست و فرمود: اِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ از خدا مى طلبم مزد مصیبت عمویم زید را، همانا زید نیکو عمویى بود و از براى دنیا و آخرت مـا نـافـع بـود و بـه خـدا قـسـم کـه عـمـویم شهید از دنیا رفت مانند شهدایى که در خدمت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم و عـلى و حـسـن و حـسین علیه السلام شهید گشتند.(۱۳۷)

شـیـخ مـفـیـد قـدس سره فرموده که چون خبر شهادت زید به حضرت صادق علیه السلام رسـیـد سـخـت غـمگین و محزون گشت به حدى که آثار حزن بر آن حضرت ظاهر شد و هزار دیـنـار از مـال خود عطا کرد که قسمت کنند در میان عیالات آن کسانى که در یارى زید شهید گـشـتـه بـودنـد کـه از جـمـله آنـهـا بـود عـیـال عـبـداللّه بـن زبـیـر بـرادر فـضـیـل بـن زبـیـر رسـّانـى کـه چـهـار دیـنـار به او رسید و شهادت او در روز دوم صفر سـال صـد و بـیـسـتـم واقـع شـد و مـدت عـمـرش چـهـل و دو سال بوده .(۱۳۸)
ذکـر اولاد زیـد بـن عـلى بـن الحـسـیـن عـلیـه السـلام و مقتل یحیى بن زید

هـمـانـا اولاد زیـد بـه قـول صاحب ( عمده الطالب ) چهار پسر بود و دختر نداشت و پـسـران او یـحـیـى و حـسـیـن و عـیـسـى و مـحـمـد اسـت ، امـا یـحـیـى در اوایـل سـلطـنـت ولیـد بـن یـزیـد بـن عـبـدالملک خروج کرد به جهت نهى از منکر و دفع ظلم شـایـعـه امـویـه و در پـایـان کـار کـشـتـه گـشـت . و کـیـفـیـت مقتل او به نحو اختصار چنین است :

ابـوالفـرج و غـیـره نـقـل کرده اند که چون زید بن على بن الحسین علیه السلام در سنته صد و بیست و یک در کوفه شهید گشت و یحیى از کار دفن پدر فارغ گردید اصحاب و اعـوان زیـد مـتـفـرق گـردیـدند و با یحیى باقى نماند جز ده نفر، لاجرم یحیى شبانه از کـوفـه بیرون شد و به جانب نینوا رفت و از آنجا حرکت کرد به سوى مدائن ، و مدائن در آن وقـت در طـریـق خـراسـان بـود، یـوسف بن عمر ثقفى والى عراقین براى گرفتن یحیى حریث کلبى را به مدائن فرستاد، یحیى از مدائن به جانب رى شتافت و از رى به سرخس رفـت و در سـرخـس بـر یـزیـد بـن عـمـرو تـیمى وارد شد و مدت شش ماه در نزد او بماند. جـمـاعـتى از ( محکّمه ) یعنى خوارج که کلمه لاحُکْمَ اِلاّ للّهِ را شعار خود کرده بودند خـواسـتـنـد بـا او هـمـدسـت شـوند به جهت قتال با بنى امیه . یزید بن عمرو، یحیى را از هـمـراهـى بـا ایشان نهى کرد و گفت چگونه استعانت مى جویى بر دفع اعداء به جماعتى کـه بـیـزارى از على و اهلبیتش مى جویند. پس یحیى ایشان را از خود دور کرد و از سرخس بـه جـانب بلخ رفت و بر حریش بن عبدالرحمن شیبانى ورود کرد و نزد او بماند تا هشام از دنـیـا رفـت و ولیـد خـلیـفـه گـشـت . آنـگـاه یـوسـف بـن عـمـر بـراى نـصـربـن سـیـّار عـامـل خـراسـان نـوشـت کـه به سوى حریش بفرست تا یحیى را ماءخوذ دارد، نصر براى عـقـیـل عـامـل بـلخ نـوشـت کـه حـریـش را بـگـیر و او را رها مکن تا یحیى را به تو سپارد، عـقـیـل حـسـب الا مـر نـصـر بـن سـیّار را بگرفت و او را ششصد تازیانه زد و گفت به خدا سوگند اگر یحیى را به من نسپارى تو را مى کشم ، حریش هم از این کار اباء کرد.

قـریـش پـسـر حـریش ، عقیل را گفت که با پدر من کارى نداشته باش که من کفایت این مهم بـر عـهـده مـى گـیـرم و یـحیى را به تو مى سپارم . پس جماعتى را با خود برداشت و در تفتیش یحیى برآمد و یحیى را یافتند در خانه اى که در جوف خانه دیگر بود، پس ‍ او را با یزید بن عمرو که یکى از اصحاب کوفه او بود گرفتند و براى نصر فرستادند، نـصـر او را در قـیـد و بـنـد کـرده مـحـبـوس داشـت و شـرح حـال را بـراى یـوسـف بن عمر نگاشت . یوسف نیز قضیه را براى ولید نوشت ، ولید در جواب نوشت که یحیى و اصحاب او را از بند رها کنند، یوسف مضمون نامه ولید را براى نـصـر نـوشت ، نصر بن سیار، یحیى را طلبید و او را تحذیر از فتنه و خروج نمود و ده هزار درهم و دو استر به وى داد و او را امر کرد که ملحق به ولید بشود.

ابوالفرج روایت کرده که چون یحیى را از قید رها کردند جماعتى از مالداران شیعه رفتند بـه نزد آن حدّادى که قید یحیى را از پاى او درآورده بود با وى گفتند این قید آهن را به ما بفروش ، حدّاد آن قید را به معرض بیع درآورد و هر کدام خواست که ابتیاع کند دیگرى بـر قـیـمـت او مى افزود تا قیمت آن به بیست هزار درهم رسید. آخرالا مر جملگى آن مبلغ را دادنـد و به شراکت خریدند، پس آن قید را قطعه قطعه کرده قسمت کردند هرکس قسمت خود را براى تبرک ، نگین انگشتر نمود.

و بـالجـمـله ؛ چـون یـحیى رها شد به جانب سرخس رفت و از آنجا به نزد عمرو بن زراره والى ابر شهر شد. عمرو، یحیى را هزار درهم داد تا نفقه کند و او را بیرون کرد به جانب بیهق ، یحیى در بیهق هفتاد نفر با خود همدست نمود و براى ایشان ستور خرید و به دفع عـمـرو بـن زراره عـامـل ابر شهر بیرون شد. عمرو چون از خروج یحیى مطلع شد قضیه را بـراى نـصـر بـن سـیـّار نـوشـت . نـصـر نـوشـت بـراى عـبـداللّه بـن قـیـس ‍ عـامـل سـرخـس و بـراى حـسـن بـن زیـد عـامل طوس که به ابر شهر روند و در تحت فرمان عامل او عمرو بن زراره شوند و با یحیى کارزار کنند.

پـس عـبـداللّه و حـسـن بـا جنود خود بهنزد عمرو رفتند و ده هزار تن از عساکر و جنود تهیه کـردنـد و جـنـگ یـحـیـى را آمـاده گشتند، یحیى با هفتاد سوار به جنگ ایشان آمد و با ایشان کـارزار سـخـتـى کـرد و در پـایان کار عمرو بن زراره را بکشت و بر لشکر او ظفر جست و ایـشـان را مـنهزم و متفرق کرد و اموال لشکرگاه عمرو را به غنیمت برداشت ، پس از آن به جـانـب هـرات شـتافت و از هرات به جوزجان (که مابین مرو و بلخ و از بلاد خراسان است ) وارد شد، نصربن سیار سلم [یا سالم ] بن احور را با هشت هزار سوار شامى و غیر شامى بـه جـنـگ یـحـیى فرستاد، پس در قریه ارغوى تلاقى دو لشکر شد و تنور جنگ تافته گشت ، یحیى سه روز و سه شب با ایشان رزم کرد تا لشکرش ‍ کشته شد و در پایان کا در غلواى جنگ تیرى بر جبهه [پیشانى ] یحیى رسید و از پا در آمد و شهید گردید.

پـس چـون ظـفـر بـراى لشـکـر سـلم واقـع شـد و یـحـیـى کـشـتـه گـشـت ، آمـدنـد بـر مـقـتل او و بدن او را برهنه کردند و سرش را جدا نمودند و براى نصر فرستادند، نصر بـراى ولیـد فـرسـتـاد، پـس بـدن یـحـیـى را در دروازه شـهـر جـوزجان بر دار آویختند و پـیـوسـتـه بـدن او بـر دار آویـخـتـه بـود تـا ارکـان سـلطـنـت امـویـه مـتزلزل گشت و سلطنت بنى عباس قوت گرفت و ابومسلم مروزى داعى دولت بنى عباس ، سـلم قـاتـل یـحـیـى را بـکـشـت و جـسـد یـحـیـى را از دار بـه زیـر آورد و او را غسل داد و کفن کرد و نماز بر او خواند و در همانجا او را دفن کرد. پس نگذاشت احدى از آنها را کـه در خـون یـحـیـى شـرکـت نـمـوده بـودنـد مـگر آنکه بکشت ، پس در خراسان و سایر اعـمـال او یـک هـفـتـه عـزاى یـحـیـى را بـه پـا داشـتـنـد و در آن سـال هـر مـولودى کـه در خـراسـان مـتـولد شـد یـحـیـى نـام نـهـادنـد، و قتل یحیى در سنه صد و بیست و پنجم واقع شد، و مادرش ریطه دختر ابوهاشم عبداللّه بن محمد حنفیّه بوده .(۱۳۹)
و دعیل خزاعى اشاره به قبر او نموده در این مصراع :
( وَ اُخْرى بِاَرْضِ الْجُوزجانِ مَحَلُّها. ) (۱۴۰)

و در سـنـد ( صـحـیـفـه کـامـله ) اسـت کـه عـمـیـر بـن مـتـوکل ثقفى بلخى روایت کرد از پدرش متوکل بن هارون که گفت : ملاقات کردم یحیى بن زیـد بـن على علیه السلام را در وقتى که متوجه به خراسان بود پس سلام کردم بر او. گـفـت : از کـجـا مـى آیـى ؟ گـفـتـم : از حـج ، پـس پـرسـیـد از مـن از حـال اهـل بـیـت و بـنـى عـمّ خـود و مـبـالغـه کـرد در پـرسـش از حـال حـضـرت جـعفر بن محمد علیه السلام ، پس من خبر دادم او را به خبر آن حضرت و خبر ایـشـان و حـزن و انـدوه ایشان بر پدرش زید، یحیى گفت که عموى من محمد بن على علیه السلام اشاره فرمود بر پدرم به ترک خروج و او را آگاهى داد که اگر خروج کند و از مـدیـنه مفارقت نماید به کجا خواهد رسید مآل امر او پس آیا ملاقات کردى پس عمویم جعفر بـن مـحـمـد عـلیـه السـلام را؟ گـفـتـم : آرى ، گـفـت : آیا شنیدى از او که دربارهئ من چیزى بـفـرمـایـد؟ گفتم : آرى ، فرمود: به چه یاد کرد مرا خبر بده ، گفتم : فدایت شوم دوست نمى دارم که بگویم به روى تو آنچه که شنیده ام از آن حضرت ، گفت : آیا به مرگ مى ترسانى مرا، بیار آنچه شنیده اى ، گفتم : شنیدم مى فرمود تو کشته مى شوى و بر دار آویخته مى شوى مانند پرت . پس متغیر شد روى یحیى و این آیه مبارکه را تلاوت نمود:
( یَمْحُو اللّهُ ما یَشاءُ وَ یُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ اُمُّ الْکِتابِ ) .(۱۴۱)
پس بعد از کلماتى چند گفت به من آیا چیزى نوشته اى از پسر عمّم یعنى حضرت صادق عـلیه السلام چیزى به تو املاء فرموده که نگاشته باشى آن را؟ گفتم : آرى ، فرمود: بـنـما به من آن را، پس بیرون آوردم به سوى او نوعى چند از علم ، و بیرون آوردم براى او دعـایـى را کـه امـلاء کـرده بـود بـر مـن حضرت صادق علیه السلام و فرموده بود که پـدرش مـحـمـد بن على علیه السلام بر او املاء کرده و خبر داده او را که این از دعاى پدر بـزرگوارش على بن الحسین علیه السلام از جمله دعاى صحیفه کامله است ، پس نظر کرد یـحـیـى در آن تـا رسـیـد به آخر آن و فرمود که آیا رخصت مى دهى مرا در نوشتن این دعا؟ گفتم : یابن رسول اللّه آیا رخصت مى جویى در چیزى که از خود شما است .

پـس فـرمـود: آگـاه بـاش کـه بـیـرون خـواهـم آورد بـه سـوى تـو صـحـیـفـه اى از دعـاى کـامـل کـه پـدرم حـفـظ کـرده آن را از پدرش و همانا پدرم وصیت کرده مرا به نگاه داشتن و صـیـانـت آن و مـنـع نـمـودن آن را از غـیـر اهـلش . عـمـیـر گـفـت کـه پـدرم متوکل گفت برخاستم به سوى یحیى و سرش را بوسسیدم و گفتم به خدا سوگند یابن رسول اللّه که من پرستش و بندگى مى کنم خدا را به دوستى شما در حیات و ممات ، پس افـکـند یحیى صحیفه اى را که به او دادم به سوى پسرش که با او بود و گفت بنویس این دعا را به خط روشن خوب و عرضه کن آن را بر من شاید که من حفظ کنم آن را پس به درسـتـى کـه مـن مـى طـلبـیـدم ایـن دعـا را از حـضـرت جعفر علیه السلام و نمى داد به من ، متوکل ابوعبداللّه صادق علیه السلام با من از پیش نفرموده بود که دعا را به کسى ندهم . پـس یـحـیـى طـلب کـرد جـامـه دانـى و بـیـرون آورد از آن صـحـیـفـه قفل زده مهر کرده پس نگاه کرد به مهر آن و بوسید آن را و گریست پس شکست آن مهر را و قـفـل را گـشود و صحیفه را باز کرد و بر چشم خود گذاشت و مالید آن را بر روى خود و گـفـت : بـه خـدا قـسـم اى مـتـوکـل کـه اگـر نـبـود آنـچـه نـقـل کـردى از قـول پـسـر عمّم حضرت صادق علیه السلام که من کشته مى شوم و بر دار کـشـیـده مـى شـوم هـمـانـا نـمـى دانـم ایـن صـحـیـفـه را بـه تـو و در دادن آن بـخـیـل بـودم و لکـن مـى دانـم کـه گفته او حق است ، فراگرفته است آن را از پدران خود عـلیـهـم السـلام و هـمـانـا بـه زودى خـواهـد شـد. پـس تـرسـیـدم کـه بـیـفـتـد مـثـل ایـن عـلم در چنگ بنى امیه پس پنهان کنند آن را و ذخیره کنند آن را در خزانه هاى خود از بـراى خـود، پـس بـگـیـر ایـن صـحـیفه را و کفایت کن از براى من آن را و منتظر باشد پس هـرگـاه واقع شد آنچه باید مابین من و این قوم واقع شود پس این صحیفه امانت است از من نزد تو تا اینکه برسانى آن را به دو پسر عمّم محمد و ابراهیم پسران عبداللّه بن حسن بن حسین على علیه السلام چه ایشان قائم مقام من اند در این امر بعد از من .

متوکل گفت : گرفتم صحیحفه را پس چون یحیى بن زید کشته شد رفتم به سوى مدینه و مـلاقـات کـردم حـضـرت امـام صـادق عـلیـه السـلام را و نـقـل کـردم بـراى آن حضرت حدیث یحیى را، پس گریست آن حضرت و بسیار اندوهگین شد بـر حـال یـحیى و فرمود: خداوند رحمت کند پسر عم مرا و او را ملحق کند به پدران و اجداد او. بـه خـدا سـوگـنـد اى مـتـوکل منع نکرد مرا از دادن دعا به یحیى مگر همان چیزى که مى ترسید یحیى از آن بر صحیفه پدرش . اکنون کجا است آن صحیفه ؟ گفتم : این است آن ، پـس گـشـود آن را و فـرمود: به خدا قسم ! این خط عمویم زید و دعاى جدم على بن الحسین عـلیـهـمـا السـلام اسـت ، سـپـس فـرمـود بـه پـسـرش اسـمـاعـیـل که برخیز اى اسماعیل و بیاور آن دعایى را که امر کرده بودم تو را به حفظ و صـیـانـت آن ، پـس ‍ اسـمـاعیل برخاست و بیرون آورد صحیفه اى را که گویا همان صحیفه اسـت کـه یـحـیـى داده بـود آن را بـه من ، پس بوسید آن را حضرت صادق علیه السلام و گـذاشـت آن را بر چشم خود و فرمود: این خط پدرم و املاء جد من است در حضور من ، عرض ‍ کـردم : یـابن رسول اللّه ! اگر رخصت باشد مقابله کنم این صحیفه را با صحیفه زید و یـحـیـى ، پـس رخـصـت داد مـرا و فـرمـود کـه دیـدم مـن تـو را اهـل ایـن امـر، پس نگاه کردم دیدم که آن دو صحیفه یکى اند و نیافتم یک حرفى که با هم مـخـالفـت در آن داشته باشد، پس رخصت طلبیدم از آن حضرت در دادن صحیفه به پسران عبداللّه بن حسن . فرمود:
( اِنَّ اللّهَ یَاءْمُرُکُمْ اَنْ تُؤَدُّوا الاَماناتِ اِلى اَهْلِها ) ؛(۱۴۲)

خـداونـد تـعـالى امـر مـى کـنـد شـمـا را کـه بـرسـانـیـد امـانـتـهـا را بـه اهل آن ، آرى بده این صحیفه را به ایشان ، پس چون برخاستم براى دیدن ایشان حضرت فـرمـود بـه مـن کـه بر جاى خود باش ، پس فرستاد آن حضرت به طلب محمد و ابراهیم چـون حـاضـر شـدنـد فـرمـود: ایـن مـیـراث پسرعمّ شما یحیى است از پدرش که مخصوص سـاخـتـه اسـت شـما را به آن نه برادران خود را و ما شرطى مى کنیم با شما در باب این صـحـیـفـه ، عـرض کـردنـد: خـدا تـو را رحـمـت کـنـد، بـفـرمـا کـه قـول تـو مـقـبـول و پـذیـرفـته است . فرمود: که بیرون نبرید این صحیفه را از مدینه ، گفتند: از براى چیست این ؟ فرمود: پسرعمّ شما مى ترسید براى این صحیفه امرى را که مـى تـرسـم مـن آن را بر شما، گفتند: او مى ترسید بر آن هنگامى که دانست که کشته مى شـود، پـس حـضرت صادق علیه السلام فرمود که شما نیز ایمن نباشید به خدا سوگند کـه مـن مـى دانـم شـمـا به زودى خروج خواهید کرد چنانکه او خروج کرد و کشته مى شوید همچنان که او کشته شد. پس برخاستند و مى گفتند:
( لاحَوْلَ وَ لاقُوَّهَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلىِّ الْعَظیمِ ) .(۱۴۳)

ذکر احوال حسین ذوالدّمعه پسر دوم زید شهید و اولاد و اعقاب او

همانا حسین بن زید مکنّى به ابوعبداللّه و ابوعاتقه و ملقب به ذوالدّمعه و ذوالعبره است ، روزى کـه پـدرش کـشـتـه گـشـت هـفـت سـاله بـود، حـضـرت صادق علیه السلام او را به مـنـزل خـود برده و تبنّى و تربیت او فرمود و عالم وافرى به او عنایت نمود و دختر محمد بـن ارقـط بـن عبداللّه الباهر را به وى تزویج نمود، و او سیدى زاهد و عابد بود، و از کـثـرت گـریـستن او در نماز شب از خوف خداى تعالى او را ذوالدّمعه گفتند، و چون در آخر عمر نابینا شد او را مکفوف گفتند.

از حـضرت صادق و حضرت موسى بن جعفر علیه السلام روایت مى کند و ابن ابى عمیر و یونس بن عبدالرحمن و غیر ایشان از او روایت مى کنند، تاج الدّین بن زهره در ذکر بیت زید شـهـیـد، فـرمـوده : و از اعـاظـم ایـشـان اسـت حـسـیـن ذوالعـبـره و ذوالدّمـعـه و او سـیدى بوده جـلیـل القـدر شـیـخ اهـل خـویـش و کـریـم قـوم خـود. و بـود آن جـنـاب از رجـال بـنـى هـاشـم از جـهـت لسـان و بـیـان و عـلم و زهـد و فـضـل و احـاطـه بـه نـسب و ایام ناس روایت کرده از حضرت صادق علیه السلام و وفات کرده سنه صد و سى و چهار انتهى .

و ابـوالفـرج نـقـل کـرده که حسین ذوالدّمعه در محاربه محمد و ابراهیم پسران عبداللّه بن حـسن با منصور، حاضر بود پس از آن از ترس منصور متوارى و پنهان شد، و روایت کرده از پـسـرش یحیى بن حسین که مادرم به پدرم گفت : چه شده که گریه بسیار مى کنى ؟ گفت : آیا آن دو تیر و آتش جهنم براى من سرورى گذاشتند که مانع شود مرا از گریستن ، و مـرادش از دو تـیـر، آن دو تـیـرى بـود که برادرش یحیى و پدرش ‍ زید به آن شهید گشتند.(۱۴۴)

بـالجـمـله ؛ حـسـیـن در سـال یـکـصـد و سـى و پـنـج بـه قـولى یـک صـد و چـهـل وفـات کرد و دخترش را مهدى عباسى تزویج کرده و او را اعقاب بسیار است از جمله : ابـوالمـکـارم مـحـمـد بـن یـحـیى بن نقیب ابوطالب حمزه بن محمد بن حسین بن محمد بن حسن الزّاهد بن ابوالحسن یحیى بن الحسین بن زید شهید است که قرآن را محفوظ داشت ، و همچنین هر یک از پدرانش تا امیرالمؤ منین علیه السلام . و یحیى بن الحسین ذوالدّمعه همان است که در سنه دویست و هفت یا دویست و نه در بغداد وفات کرد و ماءمون بر وى نماز گذاشت .

و از جـمـله اعـقاب حسین ذوالدّمعه ، یحیى بن عمر است که در ایام مستعین باللّه خلیفه دوازده عباسى به قتل رسید.

ذکر قتل یحیى بن عمر بن یحیى بن حسین بن زید شهید و ذکر بعضى اعقاب او

یـحـیـى بـن عـمـر مـکـنـّى بـه ابـوالحـسـیـن و مـادرش امـّالحـسـن دخـتـر حـسین بن عبداللّه بن اسـمـاعـیـل بـن عـبـداللّه بـن جـعـفـر طـیـّار رضـى اللّه عـنـه اسـت ، در ایـام مـتـوکـل در خـراسـان خـروج کـرد او را مـاءخـوذ داشـتـنـد و بـه نـزد متوکل بردند، متوکل امر کرد تا او را تازیانه چند بزدند و در محبس فتح بن خقان افکندند و مـدتـى مـحـبـوس بـمـانـد تا او را رها کردند. پس به جانب بغداد رفت و مدتى در بغداد بـمـانـد آنـگـاه بـه جانب کوفه کوچ کرد و در ایام خلافت مستعین خروج کرد، و هنگامى که اراده خروج کرد ابتدا نمود به زیارت قبر حضرت امام حسین علیه السلام و با جماعت زوار اراده خـود را بـگـفـت جماعتى از ایشان با وى همداستان شدند و به ( قریه شاهى ) آمدند و در آنجا بماندند تا شب داخل شد، آنگاه به کوفه رفتند.

اصحاب او مردم کوفه را به بیعت او دعوت کردند و پیوسته ندا در دادند که اَیُّهَا النّاسُ اَجـیـبـُوا داعـِىَ اللّهِ خـلق کـثـیـرى در بـیـعـت او داخـل شـدنـد چـون روز دیـگـر بـشـد آنـچـه امـوال در بـیت المال کوفه بود یحیى بگرفت و در میان مردم پخش کرد و پیوسته در میان ایـشـان بـه عـدل و داد رفـتـار مـى نـمـود و مـردم کـوفـه از جـان و دل او را دوست مى داشتند، عبداللّه بن محمود که از جانب خلیفه در کوفه بود لشکر خود را جـمـع کـرد و بـه جـنـگ یـحیى بیرون شد، یحیى یک تنه بر او حمله نمود و ضربتى بر صورتش زده و او را با لشکرش هزیمت داد. و یحیى مردى قوى و شجاع و دلیر بود.

ابـوالفـرج از قـوت او نـقـل کـرده کـه او را عـمـوى ثقیل بود از آهن هرگاه بر یکى از غلامان و کنیزانش خشم مى کرد آن عمود را بر گردن او مى پیچید و کسى نمى توانست او را باز کند مگر خودش که او را باز مى کرد.(۱۴۵)
و بـالجـمله ؛ خبر یحیى در بلاد و امصار شایع شد، چون خبر او به بغداد رسید محمد بن عـبـداللّه بـن طـاهـر، پـسرعمّ خود حسین بن اسماعیل را با جماعتى از لشکر به دفع یحیى فـرسـتـاد. بـغـدادیـیـن بـه کـره و بـى رغـبـتـى بـه حـرب یحیى بیرون شدند؛ چه آنکه اهل بغداد در باطن به یحیى میل داشتند.

بـالجـمـله ؛ بعد از حروب و وقایعى مابین یحیى و لشکر حسین در ( قریه شاهى ) تلاقى شد و جنگ مابین دو طرف پیوسته گشت و هیضم که یکى از سرهنگان لشکر یحیى بـود هـنـگـامـى کـه تـنـور جـنـگ تـافـتـه شـد بـگـریـخـت و لشـکـر یـحـیـى را دل بـشکست و لشکر دشمن قوت گرفت ، یحیى چون هزیمت هیضم را بدید قدم مردانگى را اسـتوار داشت و پیوسته جنگ کرد تا زخم بسیارى برداشت و از کار افتاد و سعد ضبابّى نـزدیـک شـد و سـرش را از تـن بـریـد و بـه نـزد حـسـیـن بـن اسماعیل برد. و از کثرت جراحت و زخم که بر صورتش رسیده بود کسى درست او را نمى شـنـاخـت . پـس آن سـر را بـه جـانـب بـغـداد بـه نـزد مـحـمـد بـن عـبـداللّه بـن طـاهـر حمل دادند پس آن را به سامره براى مستعین فرستاد، دیگرباره به بغداد آوردند در بغداد نصب کردند.

مـردم بـغـداد ضـجـّه کـشـیـدنـد و انـکـار قـتـل او نـمـودنـد؛ چـه آنـکـه در بـاطـن مـیـل داشـتـنـد بـه جـهـت آنـچـه از یـحیى مشاهده کرده بودند از حسن معاشرت و تورع از اخذ مال و کفّ از دماء [ خون ریزى ] و بسیارى عدل و احسان او. پس جماعتى بر محمد بن عبداللّه بـن طـاهر وارد شدند و او را به فتح و ظفر تهنیت گفتند، و ابوهاشم جعفرى نیز بر محمد داخـل شـد و گـفـت : اَیُّهـَا اْلاَمـیـر! آمـدم تـو را تـهـنـیـت گـویـم بـه چـیـزى کـه اگـر رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم زنـده بود باید او را تعزیت گفت ! محمد او را جوابى نگفت ، پس ابوهاشم بیرون آمد و این شعر بگفت :

یا بَنى طاهِر کُلُوهُ وَبِیّا

اِنَّ لَحْمَ النَّبِىِّ غَیْرُ مَرِی

اِنَّ وِتْرا یَکُوُنَ طالِبَهُ اللّهُ

لَوِتْرٌ نَجاحُهُ بِالْحَرِىِّ

پـس مـحمد امر کرد اسیران اهل بیت یحیى را به جانب خراسان کوچ دهند و گفت سرهاى اولاد پیغمبر در هر خانه اى که باشد باعث زوال نعمت آن خانه مى شود.
ابـوالفـرج از ابـن عـمـّار حـدیـث کـرده کـه هـنـگـامـى کـه اسـیـران اهـل بیت یحیى و اصحاب او را به بغداد مى آوردند به سختى تمام با پاى برهنه ایشان را مى دوانیدند و هرگاه یکى از ایشان از کثرت خستگى و تعب عقب مى ماند او را گردن مى زدنـد، و تـا آن زمـان شـنـیـده نـشـده بـود کـه بـا اسـیـرى بـا ایـن نـحـو بـدرفـتـارى کنند.(۱۴۶)

و بالجمله ؛ در همان ایامى که در بغداد بودند مکتوب مستعین باللّه رسید که اسیران را از بند و حبس رها کنند، پس محمد بن طاهر همگى را رها کرد مگر اسحاق بن جناح صاحب شرطه یـحـیـى را کـه او را در حـبس بداشت تا در محبس وفات کرد، پس ‍ جنازه او را در خرابه اى افکندند و دیوارى بر روى او خراب کردند.

و بـالجـمـله ؛ یـحیى مردى شریف و ورع و دیّن و خیّر و کثیرالا حسان و عطوف و رؤ ف بر رعـیـت و حـامـى اهـل بیت خود از طالبیین بود، و پیوسته با ایشان نیکى و احسان مى نمود و لهـذا قـتل او در قلوب مردم از خاصّه و عامّه و صغیر و کبیر و قریب و بعید سخت اثر کرد و شـهـادتـش در حـدود سـنـه دویست و پنجاه واقع شد و جماعت بسیارى او را مرثیه گفتند، از جمله بعض شعراى آن عصر گفته :

بَکَتِ الْخَیْلُ شَجْوَها(۱۴۷) بَعْدَ یَحْیى

وَ بَکاهْ الْمُهَنَّدُ الْمَصْقُولُ

وَ بَکاهُ الْعِراقُ شَرْقا وَ غَربا

وَ بَکاهُ الْکِتابُ وَ التَّنْزیلُ

وَ الْمُصَّلى وَ الْبَیْتُ وَ الرُّکْن

وَ الْحِجْرُ جَمیعا لَهُ عَلَیْهِ عِویلُ

کَیْفَ لَمْ تَسْقُطِ السِّماءُ عَلَیْنا

یَوْمَ قالُوا اَبُوالْحُسَیْنِ قَتیلُ

وَ بَناتُ النَّبىِّ یَنْدُبْنَ شَجْوا

مُوْجِعاتٌ دُمُوعُهُنَّ هُمُولُ

وَ یُرَثّینَ(۱۴۸) لِلرَّزیَّهِ بَدْرا

فَقْدُهُ مُفْظِعٌ عَزیزٌ جَلیلُ

قَطَعَتْ وَجْهُهُ سُیُوفُ الاَعادى

بِاَبِى وَجْهُهُ الْوَسیُم الْجَمیلُ

قَتْلُهُ مُذْکِرٌ لِقَتْلِ عَلِی

وَ حُسَیْنٍ یَوْمَ اوُذِى الرَّسُولُ

صَلَواتُ الاِلهِ وَقْفا عَلَیْهِمْ

ما بَکى مُوْجِعٌ وَحَنَّ ثَکُولُ

و نیز از اعقاب حسین ذوالدّمعه است : سید اجل نسّابه علامه نحریر بهاءالدین على بن غیاث الدیـن عـبـدالکریم نیلى نجفى ابن عبدالحمید بن عبداللّه بن احمد بن حسن بن على بن محمد بن على بن غیاث الدین عالم تقى . و او همان است که جمعى از اعراب در شط سواره بر او حـمـله کـردنـد و لبـاسـهـاى او را ربـودنـد و خـواسـتـنـد سـراویـل او را بـربـایـنـد مـانـع شـد او را شـهـیـد کـردنـد. ابـن سـیـد جلال الدین عبدالحمید که محمد بن جعفر المشهدى در ( مزار کبیر ) از او روایت مى کند ابـن عـالم فاضل محدث عبداللّه التقى النّسابه ابن نجم الدین اسامه نقیب عراق ابن نقیب شـمـس ‍ الدیـن احـمـد بـن نـقـیـب ابـوالحـسـیـن عـلى بـن سـیـد فـاضـل نـسـّاب ابـوطـالب مـحـمـد بـن ابـوعـلى عـمـر الشـریـف رئیـس جـلیـل امـیـر حـاج بـود و در سنه سیصد و سى و نهم حجرالا سود به دست او به جاى خود بـرگـشـت . و در واقـعـه قـرامـطـه کـه به مکه آمدند و حجرالا سود را کندند و به کوفه بردند و چندى او را در ستون هفتم مسجد نصب کردند.

و بـه ایـن واقعه اشاره کرده بود حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام در اخبار غیبیّه خود که روزى در کوفه فرمود: لابُدَّ اَنْ یُصْلَبَ فِى هذِهِ السّارِیَهِ؛ نیست چاره اى از آن که آویخته شـود در ایـن سـتـون و اشاره فرمود به ستون هفتم ؛ و این قصه طولانى است . و این سید جـلیـل هـمـان اسـت کـه قـبـّه جـدش امـیـرالمـومـنـیـن عـلیـه السـلام را بـنـا کـرد از خـلّص مـال خـود. ابـن یـحـیـى النـّسـابـه نـقیب النّقباء القائم به کوفه ابن الحسین النّسابه النّقیب الطّاهر ابن ابى عاتقه احمد محدّث ابن ابى على عمر بن یحیى بن الحسین ذوالدّمعه ابن زید الشّهید ابن امام زین العابدین علیه السلام .

و بـالجـمـله ؛ بـهـاءالدیـن عـلى مذکور جلالت شاءنش بسیار و مناقبش بى شمار و از جمله تاءلیفات شریفه او است که نقده اخبار و سدنه آثار بر آن رکون و اعتماد نموده ، و از آن نـقـل کـرده انـد مـانـنـد ( کـتـاب انوار المضیئه والدّر النّضید ) و ( کتاب سرور اهـل الا یـمان فى علامات ظهور صاحب الزّمان صلوات اللّه علیه ) و ( کتاب الغیبه و الا نصاف فى الرّد على صاحب الکشّاف ) و ( شرح مصباح صغیر شیخ ) و غیر ذلک .

اسـتـاد شـیـخ حـسـن بـن سلیمان حلّى صاحب ( مختصر البصائر ) و ابن فهد حلّى و تـلمـیـذ شـیـخ شـهـیـد و فـخـرالمـحـقـقـیـن و سـیـد عـمـیـدالدّیـن اسـت و جـد او مـحـمد الشریف الجـلیـل ابـن عـمـر بـن یـحیى بن الحسین النّسابه ابن ابى عاتقه احمد محدث است و احمد مـحـدث هـمـان اسـت کـه صـاحـب ( عمده الطّالب ) در حق او گفته که او مردى وجیه و مـتمول بود و هیچیک از علویین را آن مقدار اموال و املاک و زراعت و فلاحت نبود، بعضى گفته اند در یک سال به تنهایى هفتاد و هشت هزار جریب زمین را زراعت مى فرمود.

و از غـرائب حـکـایـت او ایـن اسـت که وقتى در دیوان جلوس فرموده بود و مطهّر بن عبداللّه وزیـر عـزّالدّوله بـن بـویـه در دیـوان حـاضـر بـود در ایـن حـال تـوقـیع به او رسید که رسول قرامطه به کوفه مى رسد و شایسته چنان است که بـراى تـهـیـه اسـبـاب دفـاع او چـیـزى به کوفه مکتوب شود. مطهر بن عبداللّه وزیر آن تـوقـیع را به شریف نشان داد و به او اشارت کرد که یکى را به عنوان این خدمت به آن شخص رسول به کوفه روانه دارد و منزل و مایحتاج او را فراهم کند از آن پس وزیر به بـعـض مـهـمـات دیـوان مـشـغـول گـردیـد و سـاعـتـى بـه آن حـال بـود. چـون مـلتـفـت گـشـت شـریـف را فـارغ البـال و آسـوده خـیـال بـر جـاى خود نشسته دید و از روى تعجب گفت که اى شریف ! این امر و قضیه از آن امـور نـبـاشـد کـه بـه تـهـاون و تـکـاسـل بـگـذرد. شـریف گفت : همانا من به جانب کوفه رسول بفرستادم و جواب بازآمد که در تهیه اسباب کار هستند، وزیر از این امر تعجب کرد و از وى از چـگـونگى امر پرسیدن گرفت ، شریف او را خبر داد که او را در بغداد مرغهاى کوفى و در کوفه طیور بغدادیه است و چون تو به آنچه راءى زدى مرا اشارت فرمودى مـن فـرمان کردم تا به توسط مرغ به کوفه مکتوب بفرستد و هم اکنون خبر باز رسید کـه آن مـکـتـوب بـه کـوفـه وصـول یـافـت و ایـنـک بـه اطـاعـت امـر مشغول هستند.(۱۴۹)

و نیز از اعقاب حسین ذوالدّمعه است سید اجل بهاءالشّرف نجم الدین ابوالحن محمد بن الحسن بن احمد بن على بن محمد بن عمر بن یحیى ابن الحسین النّسابه بن احمد المحّدث ابن عمر بـن یـحـیـى بـن الحـسین ذوالدّمعه که در اول صحیفهه کامله اسمش هست و عمیدالرؤ ساء از او روایـت مـى کـنـد و جـمـاعـت بـسیارى غیر از عمیدالرؤ ساء نیز از او روایت مى کنند مانند ابن سـکـون و جـعـفـر بـن عـلى والد شیخ محمد بن المشهدى و شیخ هبه اللّه بن نما و غیر ایشان علیهم الرّضوان .

ذکر عیسى پسر سوم زید بن على بن الحسین علیه السلام

هـمـانـا عـیـسـى بـن زیـد مـکـنـّى اسـت بـه ابـویـحـیـى و مـلقـب اسـت بـه مـوتـم الا شـبـال و این لقب از آن یافت که وقتى شیرى را که داراى بچگان بود و سر راه بر مردم گرفته بود بکشت از آن وقت لقب موتم الا شبال یافت یعنى یتیم کننده شیربچگان .
ابـوالفـرج سـتـایـش بـلیـغـى از او نـمـوده و گـفـتـه کـه او مـردى جـلیـل القـدر و صـاحب علم و ورع و تقوى و زهد بوده ، و از حضرت صادق علیه السلام و بـرادر آن حـضـرت عـبـداللّه محمد علیه السلام و از پدر خود زید بن على علیه السلام و غیرهم روایت مى کرد و علماء عصر او مقدم او را مبارک مى شمردند.(۱۵۰)

و سـفـیـان ثـورى را بـا او ارادتى تام بود و او را به زیادت تعظیم و احترام مى نمود و لکـن موافق روایتى مدح او محل نظر است چه سوء ادبى و جسارتى از او بالنّسبه به امام زمان خود حضرت صادق علیه السلام ظاهر گشته .
و بـالجـمله ؛ عیسى در واقعه محمد و ابراهیم پسران عبداللّه بن حسن حاضر بود و چون آن دو تـن کـشـتـه شـدند عیسى از مرم اعتزال جست و در کوفه در خانه على بن صالح بن حىّ مـتوارى گشت و نسبش را از مردم پوشیده داشت تا وفات یافت و در ایامى که عیسى پنهان بـود یـحـیـى بـن حسین بن زید و به قول صاحب ( عمده الطالب ) محمد بن محمد بن زید به پدر گف که دوست دارم مرا بر عمویم دلالت کنى و بگویى در کجا است تا او را مـلاقات کنم ، همانا قبیح است بر من که من چنین عمویى داشته باشم و او را دیدار ننمایم . پـدر گـفـت : اى پـسـرجـان ! ایـن خـیال از سر به در کن ؛ چه آنکه عموى تو عیسى خود را پـنـهـان کـرده اسـت و دوسـت نـدارد کـه شناخته شود و مى ترسم اگر تو را به سوى او دلالت کـنـم و بـه نـزد او روى بـه سـخـتـى افـتـد و مـنـزل خـود را تـغییر دهد، یحیى در این باب مبالغه و اصرار کرد تا آنکه پدر را راضى نمود که مکان عیسى را نشان دهد.

حـسـیـن گـفت : اى پسر! اگر خواهى عموى خود را ملاقات کنى از مدینه به کوفه سفر کن چـون بـه کـوفـه رسـیـدى از مـحله بنى حىّ پرسش نما، چون این دانستى برو به فلان کـوچـه ، و آن کـوچـه را براى او وصف کرد، چون به آن کوچه رسیدى خانه اى بینى به فـلان صـفت و فلان نشانى ، آن خانه عموى تست ؛ لکن تو بر در خانه منشین بلکه برو در اوایـل کـوچـه بـنـشـیـن تـا وقـت مغرب ، آنگاه مردى بینى بلند قامت به سن کهولت که صـورت نـیکویى دارد و آثار سجده در جبهه [پیشانى ] او نمایان است . جبّه اى از پشم در بر دارد و شترى در پیش انداخته از سقّایى برگشته و به هر قدمى که بر مى دارد و مى نـهـد ذکـر خـدا را بـه جا مى آورد و اشک از چشمان او فرو مى ریزد همان شخص ‍ عموى تو عـیـسـى اسـت ، چـون او را دیـدى بـرخـیز و بر او سلام کن و دست در گردن او آور و عمویت ابـتـدا از تـو وحشت خواهد کرد تو خود را به او بشناسان تا قلبش ساکن شود. پس زمان کمى با او ملاقات مى کنى و مجلس خد را با او طولانى مکن که مبادا کسى شما را ببیند و او را بشناسد آنگاه او را وداع کن و دیگر به نزد او مرو وگرنه از تو نیز پنهان خواهد شد و بـه مـشـقـّت خـواهـد افتاد، یحیى گفت : آنچه فرمودى اطاعت خواهم کرد، پس تجهیز سفر کرده با پدر وداع نموده به جانب کوفه روان شد.

چـون به کوفه رسیده منزل نمود، آنگاه در تجسس عم خود شد، و از محله بنى حىّ پرسش نمود و آن خانه را که پدرش وصف کرده بود پیدا نمود، پس در بیرون کوچه به انتظار عمو بنشست تا وقتى که آفتاب غروب کرد، ناگاه مردى را دید که شترى در پیش انداخته و مـى آیـد بـه همان اوصافى که پدرش نشانى داده بود و هر قدمى که بر مى دارد و مى گـذارد لبـهـایـش بـه ذکـر خـدا حـرکـت مـى کند و اشک از دیدگانش فرو مى ریزد، یحیى بـرخـاسـت و بـر او سلام کرد و با او معانقه نمود. یحیى گفت چون چنین کردم عمویم مانند وحـشـى کـه از انـسـى وحشت کند از من وحشت کرد، گفتم : اى عمو! من یحیى بن حسین بن زید پـسـر بـرادر تـو مـى باشم . چون این از من شنید مرا به سینه چسبانید و چنان گریست و حـالش منقلب شد که گفتم الحال سکته خواهد کرد، چون قدرى به خویشتن آمد شتر خود را بـخـوابـانـیـد و بـا مـن بـنـشـسـت و از احـوال خـویـشـان و اهـل بـیـت خود از مردان و زنان و کودکان یک یک پرسید و من حالات ایشان را براى او شرح دادم و او مـى گـریـسـت . آنـگـاه کـه از حـال ایـشـان مـطـلع شـد حـال خـود را بـراى مـن نـقـل کـرد و گـفـت : اى پـسـرک ! اگـر از حـال مـن خواسته باشى بدان که من نسب و حال خودم را از مردم پنهان کرده ام و این شتر را کـرایـه کـرده هـر روز بـه سقّایى مى روم و آب بار مى کنم و براى مردم مى برم و آنچه تـحـصـیـل کـردم اجرت شتر را به صاحبش مى دهم و آنچه باقى مانده باشد در وجه قوت خـود صـرف مـى کنم و اگر روزى مانعى براى من پیدا شود که نتوانم در آن روز به آب کـشـى بـیـرون روم آن روز را قـوتـى نـدارم کـه صـرف کـنـم لاجرم از کوفه به صحرا بـیـرون یـم شـوم و از فـضـول بـقـول ، یـعـنـى بـرگ کـاهـو و پـوسـت خـیـار و امثال اینها که مردم دور افکنده اند جمع مى کنم و آن را قوت و غذاى خود مى گردانم ، و در ایـن مـدت کـه پـنهان گشته ام در همین خانه منزل کرده ام و صاحب خانه هنوز مرا نشناخته و چندى که در این خانه ماندم دختر خود را به من تزویج کرد و حق تعالى از او دخترى به من کـرامـت فرمود، چون به حدّ بلوغ رسید مادرش به من گفت که دختر را به پسر فلان سقّا کـه هـمسایه ما است تزویج کن ؛ زیرا که به خواستگارى او آمده اند. من او را پاسخ ندادم زوجه ام اصرار بلیغى کرد من در جواب ساکت بودم و جراءت نمى کردم که نسب خود را با وى بـگـویـم و او را خبر دهم که دختر من فرزند پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم است کفو و هم شاءن او پسر فلان مرد سقّا نیست . زوجه من به ملاحظه فقر و افلاس و گمنامى من چنان پنداشت لقمه اى که هرگز در خیالش نمى گنجید به چنگش افتاده ، لاجرم در این بـاب مـبـالغـه بـسـیـار کـرد تا آنکه من از تدبیر کار عاجز شدم و از خدا کفایت این امر را خـواسـتـم . حق تعالى دعاى مرا مستجاب فرمود و بعد از چند روزى دخترم وفات یافت و از غـصه او راحت شدم ، لکن پسرجان من یک غصه در دلم ماند که گمان نمى کنم احدى آن قدر غصه در دل داشته باشد و آن غصه آن است که مادامى که دخترم زنده بود من نتوانستم خود را به او بشناسانم و با او بگویم که اى نور دیده تو از فرزندان پیغمبرى و خانم مى بـاشى نه آنکه دختر یک عمله باشى و او بمرد و شاءن خود را ندانست ؛ پس عمویم با من وداع کـرد و مـرا قسم داد که دیگر به نزد او نروم مبادا که شناخته شود و دستگیر گردد، پـس مـن بـعـد از چـنـد روز دیگر رفتم او را ببینم دیگر او را دیدار نکردم و همان یک دفعه بود ملاقات من با او.(۱۵۱)

ابـوالفـرج روایـت کـرده از خصیب وابشى که از اصحاب زید بن على و مخصوصین عیسى بـن زید بود گفت در اوقاتى که عیسى در کوفه متوارى و پنهان بود گاهى ما به دیدن او با حال خوف مى رفتیم و بسا بود که در صحرا بود و آب کشى مى کرد پس ‍ مى نشست بـا مـا و حدیث مى کرد ما را و مى گفت واللّه دوست داشتم که من ایمن بودم بر شما از اینها یـعـنـى مـهـدى عباسى و اعوان او پس طول مى دادم مجالست با شما را و توشه مى بردم از حـدیـث با شماها و نظر بر روى شماها. به خدا سوگند که من شوق ملاقات شما را دارم و پـیـوسته به یاد شما هستم در خلوات و در رختخواب خود در خواب بروید تا مشهور نشود موضع شما و امر شما پس برسد بدى یا ضررى .(۱۵۲)

و بـالجـمـله ؛ عـیسى به همین حال بود تا وفات یافت . و او را چند نفر مخصوص بود که پـوشـیـده بر امر او مطلع بودند: یکى ابن علاّق صیرفى ، و دیگر ( حاضر ) ، و سـوم صـبـاح زعـفـرانى ، و چهارم حسن بن صالح . و مهدى در صدد بود که اگر عیسى را نمى یابد لااقل بر این چند تن ظفر یابد تا هنگامى که بر ( حاضر ) ظفر یافت و او را در مـحـبس انداخت و به هر حیله که باید و شاید خواست تا مگر از عیسى و اصحاب او از ( حاضر ) خبر گیرد او کتمان کرد و بروز نداد تا او را کشتند، و چون عیسى دنیا را وداع کرد دو طفل صغیر از او بماند، و صباح کفالت ایشان مى نمود.

و نـقـل شده که صباح به حسن ، گفت : اکنون که عیسى وفات کرد چه مانع است که ما خود را ظـاهـر کـنـیـم و خـبر موت عیسى را به مهدى رسانیم تا او راحت شود و ما نیز از خوف او ایـمـن شـویـم ، چـه آنـکـه طـلب کـردن مـهـدى مـا را بـه جـهـت عـیـسـى اسـت الحـال کـه او بـمـرد دیـگر با ما کارى ندارد. حسن گفت : نه واللّه ! چشم دشمن خدا را به مرگ ولى اللّه فرزند نبى اللّه روشن نخواهم کرد، همانا یک شبى که من به حالت ترس بـه پـایـابـن بـرم بـهـتـر اسـت از جـهـاد و عـبـادت یـک سـال ، صـبـاح گفت : چون دو ماه از موت عیسى بگذشت حسن بن صالح نیز از دنیا بگذشت آنگاه من احمد و زید کودکان یتیم عیسى را برداشتم و به جانب بغداد پا گذاشتم چون به بغداد رسیدم کودکان را در خانه اى سپردم و خود با جامه کهنه به دارالخلافه مهدى شدم چـون به آنجا رسیدم گفتم من صباح زعفرانى مى باشم و اذن بار طلبیدم خلیفه مرا طلب کـرد و چـون بـر او داخـل شدم گفت : تویى صباح زعفرانى ؟ گفتم : بلى ، گفت : لاحَیّاکَ اللّهُ وَلابَیّاکَ اللّهُ وَ لا قَرَّبَ دارَکَ اى دشمن خدا تویى که مردم را به بیعت دشمن من عیسى مـى خـوانـدى ؟ گـفـتـم : بـلى ، گـفـت : پس به پاى خود به سوى مرگ آمدى . گفتم : اى خلیفه ! من از براى شما بشارتى دارم و هم تعزیتى ، گفت : بشارت و تعزیت تو چیست ؟ گفتم : اما بشارت تو به مرگ عیسى بن زید است و اما تعزیت نیز براى موت عیسى است ؛ چه آنکه عیسى پسرعم و خویش تو بود.

مـهـدى چـون ایـن بـشـنـید سجده شکر به جاى آورد، پس از آن پرسید که عیسى کى وفات کـرد؟ گـفـتـم : تـا بـه حـال دو مـاه اسـت ، گـفـت : چـرا تـا بـه حال مرا خبر ندادى ؟ گفتم : حسن بن صالح نمى گذاشت تا آنکه او نیز بمرد من به سوى تو آمم ، مهدى چون خبر مرگ حسن شنید سجده دیگر به جاى آورد و گفت : الحمدللّه که خدا شـر او را از مـن کـفـایـت کـرد؛ چـه آنکه او سخت ترین دشمنان من بود، آنگاه گفت : اى مرد! هـرچـه خـواهـى از مـن بـخـواه کـه حـاجـت تـو بـرآورده خـواهـد شـد و مـن تـو را از مـال دنـیـا بـى نـیـاز خـواهـم کرد، گفتم : به خدا سوگند که من از تو چیزى نمى طلبم و حـاجـتـى نمى خواهم جز یک حاجت ، گفت : آن کدام است ؟ گفتم : کفالت یتیمان عیسى بن زید اسـت و به خدا قسم است اگر من چیزى مى داشتم که بتوانم آنها را کفالت کنم این حاجت را نـیـز از تو نمى طلبیدم و ایشان را به بغداد نمى آوردم . پس شرحى از عیسى و کودکان او نقل کردم و گفتم : شایسته است که شما در حق این کودکان یتیم گرسنه که نزدیک است هلاک شوند پدرى کنى و ایشان را از گرسنگى و پریشانى برهانى .

مـهـدى چـون حـال یـتـیمان عیسى را شنید بى اختیار بگریست چندان که اشک چشمش سرازیر شـد، گـفـت : اى مـرد خـدا! خـدا جـزاى خـیـر دهـد تـو را خـوب کـردى کـه حـال ایـشـان را براى من نقل کردى و حق ایشان را ادا نمودى همانا فرزندان عیسى نیز مانند فـرزنـدان مـن انـد اکنون برو و ایشان را به نزد من آر، گفتم : از براى ایشان امان است ؟ گفت : بلى در امان خدا و در امان من و در ذمّه من و ذمّه پدران من مى باشند ، و من پیوسته او را قسم مى دادم و از او امان مى گرفتم که مبادا اگر ایشان را براى او آورم آسیبى به ایشان رسـانـد و مـهـدى هـم ایـشـان را امـان مـى داد تـا آنـکـه در پـایـان کـلام گـفـت : اى حـبیب من ! اطـفـال کـوچـک را چه تقصیر است که من ایشان را آسیبى برسانم ، همانا آنکه با سلطنت من مـعارض بود پدر ایشان بود. و اگر او نیز به نزد من مى آمد و با من منازعت نمى کرد مرا بـا وى کـارى نـبـود تـا چـه رسـد بـه کـودکـان یـتـیـم ، الحال برخیز و برو و ایشان را به نزد من آر خداى جزاى خیرت دهد و از تو هم استدعا مى کـنم که عطاى مرا قبول کنى ، گفتم : من چیزى نمى خواهم . آنگاه رفتم و کودکان عیسى را حـاضـر کـردم ، چـون مـهـدى ایـشـان را بـدیـد به حال ایشان رقت کرد و ایشان را به خود چـسـبـانـیـد و امـر کـرد کـنـیـزکـى را کـه پـرسـتـارى ایـشـان کـنـد و چـنـد نـفـر هـم مـوکـل خـدمـت ایـشـان نـمـود و من نیز در هر چندى از حال ایشان تحقیق مى کردم و پیوسته در دارالخلافه بودند تا زمانى که محمدامین مقتول گشت آنگاه از دارالخلافه بیرون شدند و زید به مرض از دنیا بگذشت و احمد مختفى و متوارى گشت .(۱۵۳)

ذکر اولاد و اعقاب عیسى بن زید شهید

همانا عیسى بن زید را از چهار فرزند اعقاب به یادگار ماند: احمدالمختفى و زید و محمد و حـسین غضاره و حسین جد على بن زید بن الحسین است که در ایام مهتدى باللّه خروج کرد در کـوفـه ، جـمـاعـتـى از عـوام و اعـراب کـوفـه بـا او بـیـعـت کـردنـد. مـهـتـدى شـاه بـن مـیـکـال را بـا لشـکـرى عـظیم به جنگ او فرستاد خبر گوشزد لشکر على گردید متوحش شدند؛ چه آنکه عدد ایشان به دویست سوار مى رسید. على چون وحشت ایشان را بدید گفت : هـمـانـا اى مـردم ! ایـن لشـکـر مـرا مـى طـلبند و با غیر من کارى ندارند من بیعت خود را از گردن شما برداشتم پى کار خود روید و مرا با ایشان گذارید، گفتند: به خدا قسم که ما چنین نخواهیم کرد، چون لشکر شاه بن میکال رسید لشکر على را فزعى غالب شد، على گفت : اى مردم ! به خود بمانید و تماشاى شجاعت من نمایید.

پس شمشیر از نیام کشید و اسب خود را در میان آن لشکر عظیم دوانید و بر ایشان از یمین و یـسـار شمشیر زد تا آنکه از میان لشکر بیرون شد و بر فراز تلّى رفت ، دیگرباره از پـشـت ایـشـان درآمـد و بر ایشان حمله کرد لشکر از ترس براى او کوچه مى دادند تا به مـکـان اول خـود عـود نـمـود و دو سـه کـرّت ایـن چـنـیـن حـمـله کـرد بـر ایـشـان ، لشـکـر او دل قوى شدند و بر لشکر شاه بن میکال حمله کردند، لشکر شاه هزیمتى شنیع نمودند و عـلى بن زید فتح کرد، و ببود تا در ایام معتمد در بصره ناجم او را با طاهر بن محمد بن ابوالقاسم بن حمزه بن حسن بن عبیداللّه بن العباس ابن امیرالمؤ منین علیه السلام و طاهر بـن احـمـد بـن القـاسـم بن محمد بن القاسم بن الحسن بن زید بن الحسن بن على بن ابى طالب علیه السلام گردن زد.(۱۵۴)

ذکر احمد بن عیسى بن زید و ناجم صاحب زنج

احـمد بن عیسى بن زید مردى عالم و فقیه و بزرگ و زاهد و صاحب کتابى در فقه بوده و مـادرش عـاتـکـه دخـتـر فـضـیـل بن عبدالرحمن بن عباس بن ربیعه بن حارث بن عبدالمطلب هـاشـمـیـه بـوده و تـولدش در سـال یـک صـد و پـنـجـاه و هـشـتـم و وفـاتـش در سـال دویـسـت و چـهـلم روى داد. در پـایـان روزگـار نـابـیـنـا گـشـت و چـنـانـکـه در ذیـل وفـات پـدرش عـیـسـى اشـارت رفـت از آن هـنـگام که او را به مهدى تسلیم کردند در دارالخـلافـه مـى زیست تا زمان رشید، صاحب ( عمده الطالب ) گفته که نزد رشید مـى زیـست تا کبیر شد و خروج نمود پس او را ماءخوذ و محبوس داشتند پس خلاص ‍ گشت و پـنـهـان گـردیـد و بـبـود تـا در بـصـره وفـات نـمـود و ایـن هـنـگـام روزگـارش از هشتاد سال گذشته بود و از این روى او را مختفى مى نامیدند انتهى .(۱۵۵)
و زوجـه اش خـدیـجه دختر على بن عمر بن على بن الحسین علیه السلام است و او مادر محمد پسرش است که مردى وجیه و فاضل بوده و در بغداد در حبس وفات یافت .

مؤ لف گوید: از کسانى که خود را به احمد مختفى نسبت داده صاحب زنج است ادعا مى کرده که من على بن محمد بن احمد بن عیسى بن زید بن على بن الحسین علیه السلام مى باشم و جـمـاعـتى او را ( دعّى آل ابوطالب ) مى گفتند و در توقیع حضرت امام حسن عسکرى عـلیـه السـلام اسـت : ( صاحِبُ الزَّنْجِ لَیْسَ مِنْ اَهْلَ الْبَیْتِ ) (۱۵۶) و اصـلش از یـکـى از قـراء رى بـود و بـه مـذهـب ازراقـه و خـوارج میل داشت و تمام گناهان را شرک مى دانست و انصار و اصحابش زنجى بودند.

در ایـام خلافت مهتدى باللّه سه روز به آخر ماه رمضان مانده سنه دویست و پنجاه و پنجم در حـدود بـصـره خـروج کـرد پـس از آن به سوى بصره شده و بصره را مالک گردید و جـمـاعـت ( زنـگ عـ( را براى انگیزش فتنه و غوغا برآشفت و آن جماعت در آن هنگام در بـصـره و اهـواز و نـواحـى اهـواز جـمـعـى بـزرگ بـودنـد و اهـل ایـن نواحى این جماعت را مى خریدند و در املاک و ضیاع و باغستان خود به خدمت ماءمور مـى سـاخـتـنـد و جـماعتى از اعراب ایشان نیز او را متابعت مى کردند و از وى افعالى ظهور یـافـت که هیچ کس پیش از وى چنین نکرده بود و زمان المعتمد على اللّه ابوالعباس احمد بن مـتـوکل برادرش صلحه بن متوکل که ملقب به موفق و قائم به امر خلافت بود به جنگ وى بـیـرون شـد و پیوسته به حیلت و تدبیر جنگ و گریز مى کرد تا او را بکشت و مردم را از شـر او آسـوده کـرد و مـدت ایـام تـسـلط و قـهـر صـاحـب زنـج چـهـارده سال و چهار ماه بود.

و او مـردى قـسـى القـلب و ذمـیـم الا فـعال بود و در سفک دماء مسلمانان و اسر نساء و کشتن زنـان و اطـفـال و غـارت کـردن امـوال خـوددارى نـکـرد. و نقل شده که در یک واقعه در بصره سیصد هزار نفس از مردم بکشت و فتنه او بر مردم سخت عظیم بود.(۱۵۷)
حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام در اخبار غیبیه خود مکرر اشاره فرموده به صاحب زنج و گرفتاریهاى اهل بصره .
از جمله فرموده :
( یا اَحْنَفُ کَاَنّى بِهِ وَقَدْ سارَ بِالْجَیْشِ الَّذى لایَکوُنَ لَهُ غُبارَ [وَ لا لَجَبٌ] وَ لا قَعْقَعَهُ لُجُمٍ وَلا حَمْحَمَهُ خَیْلٍ وَ یُثیروُنَ اْلاَرْضَ بِاَقْدامِهِمْ کَاَنَّها اَقْدامُ النَّعامِ.(۱۵۸))
سـیـد رضـى رضـى اللّه عـنـه فرموده که حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام در این خطبه اشاره به ( صاحب زنج ) فرموده و معنى کلام آن حضرت آن است که اى احنف ! گویا مـى نـگـرم او را کـه با سپاهى سیر مى کند که نه گرد و غبارى و نه صدایى و نه آواز سـلاح و لگـامـى دارد بـا قـدمهاى خویشتن زمین را بر هم مى شورانند و گامهاى آنها مانند قدمهاى شترمرغ است .

مؤ لف گوید: که در اوائل ظهور صاحب زنج که زنگیان به او پناهنده گشتند و جمعیت وى بـسـیـار گـشـت مورخین نوشته اند که در تمامى سپاه او به غیر از سه شمشیر نبود. چون بـه آهـنـگ بـصـره شـد بـه قـریـه مـعـروف به کرخ رسید بزرگان قریه به دیدار او بـشـتـافـتـند و لوازم پذیرایى به جاى آوردند و صاحب الزنج آن شب با ایشان به پاى بـرد و چـون بـامـداد شد اسبى کمیت از بهرش از آن قریه هدیه کردند و آن اسب را زین و لگان نبود و از هیچ کجا به دست نیامد سپس ریسمانى بر او استوار کردند و سوار شدند و هم با ریسمان از لیف دهانش بستند.

ابـن ابـى الحـدیـد مـى گـویـد ایـن داسـتـان مـصـدق قول حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام است که فرموده :
کَاَنّى بِهِ قَدْ سارَ فِى الْجَیْشِ الَّذى لَیْسَ لَهُ غُبارٌ وَ لالَجَبٌ الخ .(۱۵۹)
پس از آن حضرت به احنف ، مى فرماید:
( وَیْلٌ لِسِکَکِمُ الْعامِرَهِ وَ الدُّوْرِ الْمُزَخْرَفَهِ الَّتى لَها اَجْنِحَهٌ کَاَجْنِحَهِ النُّسوُرِ وَ خَراطیمُ کَخَراطیمُ الْفیلَهِ مِنْ اَولئِکَ الَّذینَ لایُنْدَبُ قَتیلُهُمْ وَ لا یُفتَقَدُ عائِبُهُمْ. )

مـى فـرماید: اى احنف ! واى بر کوى و بر زنهاى آبادان شما و خانه هاى آراسته و زینت و نـگـار کـرده کـه بـالهـا دارد مـانـنـد بـالهـاى کـرکـس و خـرطـومـهـا مـانـنـد خـرطـوم فـیـل از چـنـیـن گـروهى که نه بر کشته ایشان کسى ندبه مى کند و نه گمشده ایشان را کـسـى جـسـتجو مى کند، چون که زنگیان عبید و غریب بودند و کسى نداشتند که بر ایشان نـدبـه کـنـد یا از نابود شدن ایشان جایش خالى بماند، و شاید مراد از این بالها رواشن بـاشـد یـا اخـشـاب و بـوریاهایى که بیرون عمارتها از سقفها آویزان مى کنند که درها و دیـوارهـا را از صـدمـه بـاران و تـابـش آفـتـاب نـگـهـدارد. و خـرطـوم خـانه ها، ناودانهاى متصل به دیوار است تا به زمین که قیر بر آنها مالیده اند و بسیار شبیه است به خرطوم فـیـل و حـضـرت امـیـرالمـؤ منین علیه السلام به این فرمایش اشاره مى فرماید به خراب شدن و سوختن این عمارت در فتنه صاحب زنج .

هـمـانـا مـورخـیـن نـقـل کـرده انـد کـه در روز جـمـعـه هـفـدهـم شوال سنه دویست و پنجاه و هفت صاحب زنج داخل بصره شد و مردم بصره را بکشت و مسجد جامع و خانه هاى مردم را آتش زد و در روز جمعه و شب شنبه پیوسته مردم را کشت و خانه ها را آتش زد تا آنکه جویها را از خون روان گشت و کوى و بازار خونگسار گردید و کوشک و گـلستان ، گورستان گردید و خانه ها و هرکجا که رهگذر انسان یا چارپایان بود با هر اسب و اثاث و متاعى بود به جمله بسوخت .
( وَاتَّسـَعَ الْحـَریـقُ مـِنَ الْجـَبـَلِ اِلَى الْجَبَلِ وَ عَظُمِ الْخَطْبُ وَ عَمَّهَا الْقَتْلُ وَ النَّهْبُ وَ اْلاِحْراقُ. )

پـس از ایـن قتل عام ، مردم را امان دادند و گفتند هرکه حاضر شود در امان است ، هنگامى که مردم جمع شدند بناى غدر نهادند و شمشیر در میان ایشان نهادند و صداى مردم به شهادت جـارى و خونشان در زمین سارى بود، کشتند هرکس را که دیدند. در بصره که هرکه مالدار بـود اول مـال او را مـى گـرفـتـنـد یـعـنـى شـکـنـجـه مـى کـردنـد او را تـا ظـاهـر کـنـد مال خود را و ناگهان او را مى کشتند و هرکه فقیر بود بدون فرصت در همان وقت او را مى کـشـتـنـد تـا آنـکـه نـقـل شـده کـه هـرکـس از مـردم بـصـره بـه حـیـل مـخـتـلفـه جـان بـه سـلامـت بـبـرد در آن ابار و چاهها که را سراها کنده بودند پنهان گـردیـده و چـون تاریکى شب جهان را فرو مى گرفت از ظلمت چاه طلوع مى کردند، و چون مـاءکـولى مـوجـود نـبـود نـاچـار از گوشت سگ و موش و گربه کار خورش و خوردنى مى سـاخـتـنـد و چـون خـورشـیـد طـلوع مـى کرد به چاه غروب مى نمودند و به همین گونه مى گـذرانـیدند چندان که از آن حیوانات نیز چیزى به جاى نماند و بر هیچ چیز دست نیافتند ایـن وقـت نـگران بودند تا از همگنان و هم جنسان خود هر کس از گرسنگى بمردى دیگران از گـوشـتـش زنـدگـى گـرفـتـى و هـرکـس را قـدرت بـودى رفیق خود را بکشتى و او را بـخـوردى و چـنـان سـخـتـى کـار بـر مـردم شـدت کرد که زنى را دیدند که سر بر دست گـرفـتـه و مـى گـریـد از سبب آن پرسیدند گفت : مردم دور خواهرم جمع شدند تا بمیرد گـوشـت او را بخوردند هنوز خواهمر نمرده بود که او را پاره پاره کردند و گوشت او را قـسـمـت نـمـودنـد و از گـوشـت او قـسمتى به من ندادند جز سرش و در این قسمت بر من ظلم نمودند!(۱۶۰)
مـؤ لف گـویـد: معلوم شد فرمایش حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام در آن خطبه شریفه که فرموده :
( فـَوَیـْلٌ لَکِ یـا بـَصـْرَهُ مِنْ جَیْشٍ مِنْ نِقَمِ اللّهِ لارَهَجَ لَهُ وَ لاحِسَّ وَ سَیُبْتَلى اَهْلُکِ بِالْمَوْتِ الاَحْمَرِ وَالْجُوعِ الاَغْبَرِ: )

واى بـر تـو اى بـصـره ! از لشـکـرى که نقمت و شکنج خداوند است و بانگ و غبار و جنبش ندارد، چه سیاه زنگى را چون دیگر لشکرها آواز و آهنگ و جرنگ اسلحه و مرکب بسیار نبود و زود بـاشـد اى بـصـره کـه اهـل تـو، بـه مـرگ احـمـر و جوع اغبر مبتلا شوند، یعنى به قـتـل و قحط تباه گردند.(۱۶۱) و این کلمات حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام معجزه بزرگى است .

ذکر محمد بن زید بن الا مام زین العابدین علیه السلام و اعقاب او

مـحـمـد بـن زیـد کـوچـکـترین فرزندان زید شهید است و او را در عراق اعقاب بسیار بوده ، کـنـیـتـش ابـوجـعـفـر، فـضـلى بـسـیـار و نـبـالتـى بـه کمال داشت ، و قصه اى از فتوت و جوانمردى او معروف است که ( داعى کبیر ) آن را بـراى سـادات و عـلویـیـن نـقـل کـرده کـه آن را سرمشق خود قرار داده و به آن طریق رفتار نـمایند، و ما آن قصه را در ذکر اولاد حضرت امام حسن علیه السلام نگارش دادیم به آنجا رجوع شود.

و پسرش محمد بن محمد بن زید همان است که در ایام ابوالسّرایا یا در سنه صد و نود و نـه بـعـد از وفـات مـحـمـد بـن ابـراهـیـم طـبـاطبا مردم با وى بیعت کردند و آخرالا مر او را گـرفـتـه بـه نـزد مـاءمـون در مـرو فـرسـتـادنـد و در آن وقـت بـیـسـت سـال داشـت ، ماءمون تعجب کرد از صغر سن او، با وى گفت : ( کَیْفَ رَاَیْتَ صُنْعَ اللّهِ بِاْبِنِ عَمَّکَ؟ ) محمد گفت :

رَاَیْتُ اَمینَ اللّهِ فِى الْعَفْوِ وَالْحِلْمِ

وَ کانَ یَسیرا عِنْدَهُ اَعْظَمُ الْجُرْمِ

گـویـنـد چـهل روز در مرو بود آنگاه ماءمون او را زهر خورانید و جگرش پاره پاره شده در طـشـت مـى ریـخت و او نظر مى کرد به آنها و خلالى در دست داشت و آنها را مى گردانید. و مـادرش فـاطـمه دختر على بن جعفر بن اسحاق بن على بن عبداللّه بن جعفر بن ابى طالب بوده است .

و پسر دیگرى جعفر بن محمد بن زید مردى عالم و فقیه و ادیب و شاعر و آمر به معروف و نـاهـى از مـنـکـر بـوده در کـلاجـر نیشابور به خاک رفته ، کذا فى بعض ‍ المشجّرات ، و ظاهرا او است پدر احمد سکّین که بیاید ذکرش بعد از این .
و بـدان کـه از احـفاد محمد بن زید است ، سید اجل وحید عصره و فرید دهره صدرالدّین على بـن نـظام الدّین احمد بن میر محمد معصوم مدنى مشهور به سید علیخان شیرازى جامع جمیع کمالات و علوم ، صاحب مؤ لفات نفیسه مانند ( شرح صمدیه ) و ( شرح صحیفه ) و ( سلافه ) و ( انوار الربیع ) و ( سلوه الغریب ) و غیر ذلک . وفـاتـش سـنـه هزار و صد و نوزده در شیراز واقع شده و قبرش در شاه چراغ نزدیک قبر سـیـد اجـل سـیـد مـاجـد است ، پدران سید علیخان همگى علما و فضلا و محدثین بوده اند، در کـتـاب ( سـلافـه العـصـر من محاسن اءعیان العصر ) در ترجمه والدش نظام الدین احمد، فرمود:( اَمـامُ ابْنُ اِمامٍ وَ هُمامُ ابْنُ هُمامُ هَلُمَّ جَرّا اَلى اَنْ اُجاوِزَ الْمَجَرَّهَ مَجَرّا لا اَقِفُ عَلى حَدٍّ حَتّى اِنـْتـهـِىَ اِلى اَشـْرَفِ جـَدٍّ وَ کـَفـى شـاهـِدا عـَلى هـذا الْمـَرامـِ قَوْل اَحَدِ اَجْدادِهِ الْکِرامِ لَیْسَ فى نَسَبِنا اِلاّ ذُوفَضْلٍ وَ حِلْمٍ حَتّى نَقِفَ عَلى بابِ مَدینَهِ الْعِلْمِ.(۱۶۲))

و از جـمـله پـدران او اسـت اسـتـاد البشر والعقل الحادى عشر غیاث الدّین منصور دشتکى که قاضى نوراللّه در ( مجالس ) در ترجمه او فرموده : خاتم الحکماء و غوث العلماء الا میر غیاث الدّین منصور شیرازى آنکه ارسطو و افلاطون بلکه حکماى دهر و قرون اگر در زمـان آن قـبـله اهل ایمان بودندى مفاخرت و مباهات به انخراط در سلک مستفیدان و ملازمان مجلس عالیش نمودندى انتهى .(۱۶۳)
گـویند در بیست سالگى از ضبط علوم فارغ گردیده و در چهارده سالگى داعیه مناظره با علامه دوانى در خود دیده ، در سنه نهصد و سى و شش که زمان سلطنت در کفّ با کفایت شـاه طـهـماسب صفوى بود آن جناب به صدارت عظمى رسید ملقب به صدر صدور ممالک گردید، و در سنه نهصد و سى و هشت جناب خاتم المجتهدین محقق کرکى از عراق عرب به تـبریز آمد و از جانب سلطان نهایت احترام مى دید به امیر غیاث الّین مذکور در طریقه محبت مـسـلوک فـرمـود. گـویـند که این دو بزرگوار با هم قرار دادند که در یک هفته جناب محقق ( کـتـاب شـرح تـجـریـد ) را نزد میر بخواند و در هفته دیگر جناب میر ( کتاب قـواعـد ) را از جـنـاب مـحـقـق اسـتـفـاده نـمـایـد. مـدتـى بـر ایـن مـنـوال گذشت تا آنکه مفسدین سخنى چینى کردند و مابین این دو بزگوار را به هم زدند، پـس جـنـاب مـیـر، از مـنـصـب صـدارت اسـتـعـفـا و عـود بـه شـیـراز نمود و در سنه نهصد و چـهـل و هـشت به رحمت ایزدى پیوست و در جوار مزار پدر بزرگوارش به خاک رفت ، و آن جـنـاب را مـنـصـنـفـات بسیار است که ذکرش در اینجا مهم نیست و والد ماجدش سید الحکماء و المدقّقین ابوالمعالى صدرالّین محمد بن ابراهیم است که معروف به صدرالدّین کبیر که قـاضـى نـوراللّه در تـرجـمـه او فـرموده : آباء و اجداد امجاد او تا حضرت ائمه معصومین علیهم السلام همگى حافظ احادیث و حامل علوم شرعیه بوده اند انتهى .(۱۶۴) از مـاءثـر او، مـدرسـه رفـیـعـه منصوریه است در شیراز، در سنه نهصد و سه از دنیا رحلت بفرمود.

و از جـمـله اجـداد ایـشان است نصرالدّین ابوجعفر احمد سکّین که مقرب به خدمت حضرت امام رضا علیه السلام بوده و آن حضرت ( فقه الرضا ) را به خط مبارک خویش براى او نـوشـتـه و آن کـتـاب شـریـف در جـمـله کتب سید علیخان در بلاد مکه معظمه بوده چنانکه صاحب ریاض فرموده ، و سید صدرالدّین محمّد مذکور فرموده :
( ثُمَّ اِنَّ اَحْمَدَ السِّکین جَدّى صَحِبَ الاِ مامَ الرِّضا علیه السلام مِنْ لَدُنْ کَانَ بِالْمَدینَهِ اِلى اَنْ اُشـْخـِصَ تَلْقاءَ خُراسانَ عَشْرَ سِنینَ فَاَخَذَ مِنْهُ الْعِلْمَ وَ اِجازَتُهُ عِنْدى فَاَحْمَدُ یَرْوى عَنِ الاِمامِ الرِّضا علیه السلام عَنْ آبائِهِ عَلَیْهِمُ السَّلامُ عَنْ رَسولِ اللّهِ صلى اللّه علیه و آله و سلم وَ هذَا الاَسْنادُ اَیْضَا مِمّا اَتَفَرَّدُ بِهِ لایُشْرِکُنى فیهِ اَحَدٌ وَ قَدْ خَصَّنِىَ اللّهُ تَعالىَ بِذلِکَ وَ الْحَمْدُللّهِ. )

ذکر حسین بن الامام زین العابدین علیه السلام و بعض اعقاب او

شـیـخ مـفـیـد رحـمـه اللّه فـرمـوده کـه حـسـیـن بـن عـلى بـن الحـسـیـن عـلیـه السـلام سـیدى فـاضـل و صـاحـب ورع بـوده و روایـت کـرده حـدیث بسیار از پدر بزرگوار و از عمه اش ‍ فـاطمه بنت الحسین علیه السلام و از برادرش حضرت امام محمّدباقر علیه السلام ، احمد بن عیسى از پدرش حدیث کرده که گفت : مى دیدم حسین بن على را که دعا مى کرد من با خود مـى گـفـتـم کـه دست خود را از دعا پایین نمى آورد تا مستجاب شود دعاى او در تمامى خلق .(۱۶۵)

و از سـعـیـد ـ صـاحـب حسن بن صالح ـ مروى است که هیچ کس را ندیده بودم که از حسن بن صـالح بـیـمـناکتر از خداى باشد تا هنگامى که به مدینه طیبه درآمدم و حسین بن على بن الحـسـیـن عـلیـه السـلام را بـدیدم و از وى خائفتر و به آن درجه از خداى بیمناک ندیدم از شـدت بـیم و خوف چنان نمودى که گویا او را به آتش در برده ، دیگر باره اش بیرون آورده اند.(۱۶۶)

یـحـیـى بن سلیمان بن حسین از عمش ابراهیم بن الحسین از پدرش حسین بن على بن الحسین علیه السلام روایت کرده که حسین گفت : ابراهیم بن هشام مخزومى والى مدینه بود و در هر جـمـعـه مـا را بـه مسجد رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلم نزدیک منبر جمع کردى و بـر مـنـبـر بالار فتى و امیرالمؤ منین علیه السلام را ناسزا گفتى ، حسین مى گوید: پس روزى در آنـجـا حـاضـر شدم در وقتى که آن مکان از جمعیت پر شده بود من خود را به منبر چسبانیدم پس مرا خواب ربود در آن حال دیدم که قبر شریف پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلم شـکـافـتـه شـد و مـردى با جامه سفید نمایان گشت ، به من گفت : اى ابوعبداللّه ! مـحـزون نـمـى کـنـد تو را آنچه این مى گوید؟ گفتم : بلى واللّه ، گفت : چشمهاى خود را بـگـشـا و بـبین خدا با او چه مى کند، پس دیدم ابراهیم بن هشام را در حالتى که به على عـلیـه السـلام بـد مـى گـفـت نـاگاه از بالاى منبر به زیر افتاد و بمرد لعنه اللّه علیه .(۱۶۷)

مـؤ لف گوید: پیش از این دانستى که حضرت امام زین العابدین علیه السلام را دو پسر بـوده بـه نـام حـسین و آنکه کوچکتر بوده حسین اصغرش مى گفتند و فرمایش شیخ مفید در تـوصـیـف حـسـیـن مـعـلوم نـیـسـت کـه کـدام یـک مـراد او اسـت لکـن شـیـخ مـادر ( مـسـتـدرک الوسـائل عـ( و بعضى دیگر، فرمایش او را بر حسین اصغر وارد کرده اند، به هر جهت آن حـسـیـن کـه صـاحـب اولاد و اعقاب است ، حسین اصغر است که کنیه اش ابوعبداللّه بوده و مـردى عـفیف و محدث و فاضل بوده و جماعتى از وى روایت حدیث کرده اند از جمله عبداللّه بن المـبـارک و مـحـمـّد بن عمر واقدى شیعى است در سنه صد پنجاه و هفت به سن شصت و چهار سالگى وفات کر و در بقیع به خاک رفت .

و او را چـنـد پـسـر بـوده یـکـى عـبـداللّه پـدر قـاسـم اسـت کـه رئیـس و جـلیـل بـوده و دیـگـر حـسـن بـن حـسـیـن اسـت کـه مـردى مـحـدث نـزیـل مکه بوده و در ارض روم وفات کرده و دیگر ابوالحسین على بن حسین است که او را از رجال بنى هاشم مى شمردند و صاحب فضل و لسان و بیان و سخاوت بوده و از اخلاق او نـقـل شـده کـه چـون طـعـام بـرایـش حـاضـر مـى کـردنـد صـداى سـائل کـه بـلنـد مى شد طعام خود را به سائل مى داد دیگرباره طعام براى او حاضر مى کـردنـد بـاز صـداى سـائل مـى شـنـیـد آن طـعـام را بـه سـائل مـى داد. لاجـرم در وقـت غـذا خـوردن او زوجـه اش کـنـیـزى را مـى فرستاد به نزد در بـایـسـتـد تـا سـائل پـیـدا شـود و بـه او چـیـزى دهـد کـه سائل صدا نکند تا على آن طعام را بخورد.

و دیـگـر عـبـیـداللّه اعـرج اسـت که بیاید ذکرش و بیاى در ذکر اولاد حضرت صادق علیه السـلام آنـکـه فـاطـمـه دخـتـر حـسـیـن زوجـه آن حـضـرت و مـادر اسـمـاعـیـل و عـبـداللّه پـسـران آن حضرت بوده و بالجمله ؛ فرزندان و بازماندگان حسین اصغر در حجاز و عراق و بلاد عجم و مغرب بسیار بوده اند.

از ایـشـان اسـت حـفـیـدش ابـوعـبـداللّه مـحـمـّد بـن عـبـداللّه بـن الحـسـیـن مـذکـور مـدنـى نزیل کوفه که علماء رجال او را ذکر کرده اند، وفاتش سنه صد و هشتاد و یک واقع شده . و بـرادرش قـاسـم بـن عـبـداللّه بـن الحـسـیـن مـردى رئیـس و فـاضـل بـوده ، ابـوالفـرج در ( مقاتل الطالبیین ) او را ذکر نموده .(۱۶۸)

و از جـمله ایشان است عبداللّه بن الحسن بن الحسین الا صغر مدفون در شوشتر که قاضى نـواللّه در ( مـجـالس ) در حق او گفته که او از اکابر ذریّه سیدالمرسلین ، و در فـضل و طهارت مشابه جد خود حضرت امام زین العابدین علیه السلام بود و لهذا در دست اعادى دین شهید گردید، و هم نقل کرده که نام شریف او عبداللّه و لقب منیفش زین العابدین بـود. بـانـى اصـل عـمـارت او مـسـتـنـصـر خـلیـفـه عـبـاسـى کـه اول بـار قـبـّه شـریف حضرت امام موسى کاظم و امام محمّدجواد علیهما السلام را بنا نهاد و بـعد از آن متاءخرا سادات حسینى مرعشى شوشتر بر آن عمارت افزودند و مساعى جمیله در تـزویـج مـزار فـایـض البـرکـات او کـه از اشـراف و الطـف بـقاع شوشتر است نمودند، شکراللّه سمیهم انتهى .(۱۶۹)

و نیز از ایشان است که احمد بن على بن محمّد بن جعفر بن عبداللّه بن الحسین الا صغر که مـعـروف اسـت بـه ( عـقیقى ) و مقیم مکه معظمه بوده و از اصحابنا الکوفیین روایت بسیار سماع کرده و کتبى تصنیف نموده و پسرش على بن احمد معروف به ( عقیقى ) صـاحـب کـتـب کثیره و کتاب رجال ، معاصر شیخ صدوق است . و شیخ ابوعلى در ( منتهى المقال ) از او بسیار نقل مى کند و علامت او را ( عق ) قرار داده و فرموده که او از اجـله عـلمـاء امامیه و اعاظم فقهاء اثنى عشریه صاحب مصنفات مشهور است ، و آیه اللّه علامه در ( خـلاصـه ) (۱۷۰) از کـتـاب رجـال او بـسـیـار نـقـل مـى کـنـد. و شـیـخ صـدوق در ( کـتـاب اکـمـال الدّیـن ) (۱۷۱) حـدیثى نقل کرده که صریح است در جلالت و علو مـنـزلت او و عـمش حسن بن محمّد بن جعفر بن عبداللّه بن الحسین الا صغر از جانب داعى کبیر حکومت شهر سارى داشت . در غیبت داعى ، جامه سیاه که شعار عباسیان بود بپوشید و خطبه بـه نـام سـلاطـیـن خـراسـان کـرد. چـون داعـى قـوت گـرفـت و مـعـاودت نـمـود او را بـه قتل رسانید.

و از جـمـله ایشان است سید شریف نسّابه امام زاده قاضى صابر که در ( ونک ) که یـکـى از قـراء طهران است مدفون است و نسب شریفش چنانچه در ( روح و ریحانه ) اسـت چـنـیـن است : ابوالقاسم على بن محمّد بن نصر بن مهدى بن محمّد بن على بن عبداللّه بـن عـیـسـى بـن عـلى بـن حـسـیـن الا صغر بن على بن الحسین بن على بن ابى طالب علیه السلام و نقل کرده از ( نهایه الا عقاب ) که تولد این امام زاده در همان قریه بوده و در عـلم نسب کمال امتیاز داشته و در زمانهاى گذشته هر بلدى را نسّابه اى بوده و نسّابه رى او بوده و نسّابین به خدمتش مى رسیدند و از او استفاده مى نمودند.
و از مجدالدّین که یکى از نسّابین رى بوده نقل کرده که گفته :
( وَ قـَدْ رَاءَیـْتـُهُ بِالرَّىْ وَ حَضَرْتُ مَجْلِسَهُ وَ کانَ یَدْخُلُ عَلَىَّ وَ یَجْرى بَیْنَنا مُذاکَرَهٌ فِى عِلْمِ الاَنْسابِ فى شُهُورِ سَنَهِ سِتّ وَ عِشرْیَنَ وَ خَمْسَماءَهِ. ) (۱۷۲)
و از جـمـله ایـشـان است محمّد السّلیق و على المرعشى پسران عبیداللّه بن محمّد بن حسن بن حـسین الا صغر، اما این کلمه ماءخوذ است از قوله تعالى ( سَلَقُوکُمْ بِاَلْسِنَهٍ حِدادٍ ) (۱۷۳)
و اما على المرعش ، قاضى نوراللّه شوشترى گفته که کبوتر بلند پرواز را ( مرعش ) مـى گـویـند و چون على مذکور به علو شاءن و رفعت منزلت و مکان اتّصاف داشت تـوصـیـف او بـه مرعش جهت استعاره علو منزلت او بوده باشد، و فرموده : به او منتسب اند سادات مرعشیه و آنها چهار فرقه اند:

فرقه اول ـ سادات عالى درجات مازندران که به تشیع مشهورند، و از جمله ایشان است میر قـوام الدّیـن که سلاطین قوامیه مرعشیه مازندران به او منسوب اند و او مشهور به ( میر بزرگ ) است و نسبش بدین طریق است :
سید قوام الدّین صادق بن عبداللّه بن محمّد بن ابى هاشم بن على بن حسن بن على المرعش ، و آن جـنـاب مـدتـى در خراسان به سلوک مشغول بود بعد از آن به مازندران وطن اصلى خـود رجـوع کـرد و در سـنـه هـفتصد و شصت فرومانده مازندران گردید و در سنه هفتصد و هشتاد و یک وفات کرد و در آمل مدفون گشت ، و مشهدش ‍ مزاریست ساطع الا نوار که در عهد صـفـویـه بـارگاهش به اهتمام تمام پرداخته قبه عظیمى بر آن افراخته شد، و او را چند پـسـر والاگـهـر بـوده ، از آن جـمـله اسـت سـیـد رضـى الدّیـن والى آمل و سید فخرالدّین سردار رستمدار و سید کمال الدّین فرمانفرماى سارى ؛

فرقه دوم ـ سادات شوشتراند که از مازندران به آنجا آمده اند و ترویج مذهب ائمه اطهار علیهم السلام نموده اند و از اکابر متاءخر ایشان صدر عالیمقدار امیر شمس الدّین اسداللّه الشهیر به ( شاه میر ) و پدر منشرح الصّدر میر سید شریف است ؛
فرقه سوم ـ مرعشیه اصفهان اند که ایشان نیز از مازندران به اصفهان آمده اند؛
فرقه چهارم ـ مرعشیه قزوین اند که از قدیم الا یّام در آن دیار روزگار گذرانیده اند، و بعضى از ایشان نقیب و متولى آستانه حضرت شاهزاده حسین اند.(۱۷۴)

و بـدان که از اولاد على مرعش است سید فاضل فقیه عارف زاهد ورع ادیب ابومحمّد حسن بن حـمزه بن على مرعش که از اجلاّى فقهاى طایفه شیعه و از علماى امامیه ماءه رابعه است و در طـبـرسـتـان بـوده ، شـیـخ نـجـاشـى و طـوسـى و عـلامـه سـایـر اربـاب رجـال رضـوان اللّه علیهم او را ذکر کرده اند و ستایش بلیغ از او نموده اند و مصنفات او را نـام بـرده انـد، روایت مى کند از او ( تَلْعَکْبَرى ) ؛ شیخ نجاشى فرموده که او مـعـروف اسـت بـه مـرعـشـى و از بزرگان این طایفه و فقهاى ایشان بود، به بغداد آمد و شیوخ ما با او در سنه سیصد و پنجاه و شش ست و خمسین و ثلاثماته ملاقات کردند و در سـنـه سـیـصـد و پـنـجـاه و هشت ـ ثمانى و خمسین و ثلاثماءئه ـ وفات یافت .(۱۷۵) و سـیـد بـحـرالعـلوم او را تـوثـیـق نموده و فرموده : وَ قَدْ صَحَّ بِما قُلْناهُ اَنَّ حَدیثَ الْحـَسـَنِ صـَحـیـحٌ و ابـن شـهـر آشـوب در کتاب ( معالم العلماء ) ذکر نموده از جمله مصنفات او ( کتاب غیبت ) است .(۱۷۶)

مـؤ لف گـویـد: کـه از ( کتاب غیبت ) او نقل شده این حکایت که فرموده حدیث کرد از براى ما مردى صالح از اصحاب ما امامیه ، گفت :
سـالى از سـالهـا بـه اراده حـج بـیـرون رفـتـم در آن سـال گـرمـا شـدت تـمام داشت و سموم بسیار بود، س از قافله منقطع گشتم و راه را گم کـردم و از غـایـت تشنگى از پاى درآمده بر زمین افتادم و مشرف به مرگ شدم ، پس شیهه اسـبـى بـه گـوشـم رسـیـد چـشـم گـشـوده جـوانـى دیـدم خوشروى و خوشبوى بر اسبى شـهـبـاسـوار و آن جـوان ، آبـى بـه مـن آشـامـانـیـد کـه از بـرف خـنـک تـر و از عسل شیرین تر بود و مرا از هلاک شدن رهانید. گفتم : اى سیدمن ! تو کیستى که این مرحمت دربـاره مـن فرمودى ؟ فرمود: منم حجت خداى بر بندگان خدا و بقیه اللّه در زمین او، منم آن کـسى که پر خواهم کرد زمین را از عدل آن چناکه پر شده باشد از ظلم و جور، منم فرزند حـسین بن على بن محمّد بن على بن موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن الحسین بن على بن ابـى طـالب عـلیـهـم السلام ، بعد از آن فرمود که چشمایت را بپوش ، پوشیدم ، فرمود: بـگـشـا، گـشـودم خـود را در پـیـش روى قـافـله دیـدم ، پـس آن حضرت از نظرم غایب شد ـ صلوات اللّه علیه ـ

شرح حال شهید قاضى نوراللّه

مـؤ لف گـویـد: کـه در احـوال حـضـرت امـام جعفر صادق علیه السلام بیاید ان شاء اللّه تـعـالى خـبـرى مـنـاسـب بـا این حکایت ، و بدان نیز که منتهى مى شود به على مرعش ‍ نسب شـریـف سـیـد شـهـیـد و عالم فاضل جلیل قاضى نوراللّه ابن شریف الدین حسینى مرعشى صـاحب ( مجالس المؤ منین ) و ( احقاق الحق ) و ( الصوارم المهرقه ) و غیر ذلک ، معاضر شیخنا البهائى بوده و در اکبرآباد هند قاضى القضاه بود، و با آنکه مابین اهل سنت بود تقیه مى نمود، آنچه قضاوت نمود و حکم داد تمامش بر مذهب امامیه بود و لکـن آن را مـطـابـق مـى کـرد بـا فـتـواى یـکـى از ائمـه اهـل سـنـت از کـثـرت اطـلاع و مـهـارتـى کـه داشـت در فـقه شیعه و سنى و احاطه به کتب و تـصـانـیـف آنـهـا، اهـل سنت او را به سبب تاءلیف ( کتاب احقاق الحق ) شهید کردند و مـرقد شریفش در اکبرآباد مزار و مشهور است . قریب نود مجلد در غالب علوم تاءلیف نموده کـه از جمله آنها است ( مصائب النّواصب ) در رد میرزا مخدوم شریفى که در مدت هفده روز نوشته و والدش ‍ نیز از اهل علم و حدیث بوده .

شرح حال سلطان العلماء

و نـیز از سادات مرعشیه است سید محقق علامه خلیفه سلطان حسین بن محمّد بن محمود الحسین الا مـلى الاصـفـهـانـى ملقب به سلطان العلماء صاحب مصنفات و حواشى دقیقه موجزه مفیده در زمـان شـاه عباس اول امر وزارت و صدارت به وى تفویض شد و چندان مکانت و مرتبت پیدا کـرد نـزد سـلطـان کـه دامـاد سلطان گردید. صاحب ( تاریخ عالم آراء ) در تاریخ وزارت او این مصرع گفته : ( وزیر شاه شد داماد سلطان ) . در سنه هزار و شصت و چـهـار در اشـرف مـازنـدران وفـات کـرد جـنـازه شـریـفـش را از اشـرف بـه نـجـف اشـرف حمل کردند و به خاک سپردند.

شرح حال میرزا محمّد حسین شهرستانى

و نـیـز از سـادات مـرعـشـیـه اسـت سـیـد سـنـد و رکـن مـعـتـمـد عـالم فـاضل جلیل و فقیه محقق بى بدیل محدث باهر و سحاب ماطر و بحرزآخر جناب آقا میرزا محمّد حسین شهرستانى حائرى صاحب مؤ لفات فائقه و تصنیفات رائقه ، ولادت شریفش ‍ یـک هـزار سـال و دو مـاه بـعد از ولادت مبارک حضرت حضرت حجت علیه السلام روى داده از بطن کریمه قدوه العلماء العظام آقا احمد بن آقا محمّد على کرمانشاهى ابن استاد اکبر محقق بـهـبـانـى رضـى اللّه عـنـه و عـمـده تـحـصـیـلش نـزد عـلامـه ثـانـى سـمـیـّش ‍ مـرحـوم فـاضل اردکانى بوده ، خود آن جناب در ( کتاب موائد ) در ترجمه آقا محمّد ابراهیم بـن آقـا احـمـد، فـرمود: وى خالوى حقیر است در کرمانشاهان متولد شدم والد در سفرى بود خـال (دایـى ) مـذکـور بـه ایـشان نوشت که خداوند مولودى به شما عطا کرده که با شما مـفـاخـره مى کند مى گوید منم حسین و پدرم على و مادرم فاطمه و جدم احمد و خالم ابراهیم ، حقیر گوید بلى و برادرم حسن و پسرانم على و زین العابدین و دخترانم سکینه و فاطمه انتهى .

شرح حال عبیداللّه اعرج

ذکـر عـبـیـداللّه الا عـرج بـن الحسین الاصغر بن الامام زین العابدین علیه السلام و بعض ‍ اولاد و اعقاب او:
هـمـانـا عبیداللّه بن الحسین الا صغر را ابوعلى کنیت است مادرش ام خالد یا خالده دختر حمزه بـن مـصـعـب بـن زبـیـر بـن العـوام اسـت و چـون در یکى از دو پاى او نقصانى بود اعرجش خـوانـدنـد. وقـتى وارد شد بر ابوالعباس سفاح ، سفاح ضیعتى از ضیاع مدائن را به هر سال هشتاد هزار دینار را از آن مدخل برخاستى در اقطاع وى مقرر فرمود و عبیداللّه از بیعت مـحـمـّد بـن عبداللّه معروف به ( نفس زکیه ) تخلف جست ، از این روى محمّد سوگند خـورد کـه اگـر او را بـنگرد به قتل رساند، چون وى را نزد محمّد آوردند محمّد هر دو چشم خـود فـرو خـوابـانـیـد تا خلاف سوگند خود نکرده باشد؛ چه اگر دیدارش به دیدارش افـتـادى بـه تـقـاضـاى سـوگـنـد او را بـایـسـتـى بـه قـتـل رسـانـد و عبیداللّه در خراسان به ابومسلم درآمد، ابومسلم مقدمش را گرامى داشت و از بـهـرش رزق واسـع و روزى فـراوان مـقـرر داشـت و مـردم خـراسـان او را بـزرگ داشتند و عـبـیـداللّه در ضـیـعتى که در ذى امران یا ذى امان داشت وفات یافت و او را از چهار تن عقب بماند: على الصالح و جعفر الحجه و محمّد الجوانى و حمزه المختلس .
امـا عـلى الصـالح بـن عـبـیـداللّه الا عـرج کـنـیـه اش ابـوالحسن و مردى کریم و با ورع و فـاضـل و پـرهـیـزکـار و ازهد آل ابوطالب بود و او و زوجه اش ام سلمه دختر عبداللّه بن الحسین الا صغر را که دختر عمویش باشد ( الزوج الصالح ) مى خواندند.

قاضى نوراللّه در ( مجالس المؤ منین ) گفته آنچه حاصلش این است که ابوالحسن على بن عبیداللّه اعرج سخت بزرگ و عظیم القدر بود و ریاست عراق به او تعلق داشت و مستجاب الدعوه و اعبد آل ابوطالب بود در زمان خویش و از اختصاص یافتگان به حضرت امـام مـوسى و امام رضا علیه السلام بود و حضرت امام رضا علیه السلام او را ( زوج الصـالح عـ( مى نامید و آخرالا مر در خدمت آن حضرت به خراسان رفت ، و چون محمّد بن ابـراهـیـم طـبـاطـبـا خـواسـت از بـهـر ولایـت ابـوالسـّرایـا از وى بـیـعـت سـتـانـد قبول نکرد.(۱۷۷)
و در ( رجال کشّى ) از سلیمان بن جعفر مروى است که على بن عبیداللّه در آغاز امر به من گفت مى خواهم در حضرت امام رضا علیه السلام فایز شوم و بر وى سلام فرستم گـفـتـم : چـه تو را باز مى دارد؟ گفت : عظمت و هیبت آن حضرت ، چون روزى چند برآمد امام علیه السلام رنجور شد. مردم به عیادت آن جناب مبادرت نمودند به وى گفتم وقت [مناسب ] اسـت کـه بـه حـضـور مـبـارکـش مـشـرف شـوى ، چون به خدمت آن حضرت رسید امام علیه السـلام او را مـکـرم و مـعـظم داشت ، على بن عبیداللّه نیک شادان شد از آن پس وى در بستر رنـجـورى در افـتاد، امام علیه السلام او را عیادت فرمود من نیز در خدمت آن حضرت بودم و آن حـضـرت چـنـدان جـلوس ‍ فـرمـود تـا آنـکـه در آن خـانـه بودند بیرون رفتند و چون آن حـضـرت بـیـرون شـد مـن نـیـز در خـدمـت آن حـضرت بیرون شدم ، کنیز من در خانه على بن عـبـیـداللّه بـود بـه مـن گـفت که امّ سلمه زن على از پس پرده به حضرت امام رضا علیه السـلام به نظاره بود، چون آن حضرت بیرون شد از پرده بیرون آمد و روى خود را بر آن مکان که آن حضرت نشسته بود بگذاشت و همى بوسید و دست بر آنجا کشید و بر چهره مالید، من این داستان را در آستان آن امام انس و جان به عرض رسانیدم فرمود: اى سلیمان ! بـدان کـه عـلى بـن عـبـیـداللّه و زن او و فـرزنـدان او از اهـل بهشت باشند. اى سلیمان ! بدان که اولاد على و فاطمه هرگاه خداى تعالى این امر را یـعـنى معرفت امات ائمه اهل بیت را به ایشان روزى فرماید ایشان چون دیگر مردم نخواهند بود.(۱۷۸) و على صالح را اولاد و اعقاب بوده و در اولاد او بوده ریاست عراق و از احفاد او است شیخ شرف النّسابه ابوالحسن محمّد بن محمّد بن على بن الحسین بن على بن ابراهیم بن على صالح که شیخ سید بن رضى و مرتضى بوده .
( حُکِىَ اِنَّهُ بَلَغَ تِسْعَا وَ تِسْعینَ سَنَهَ وَ هُوَ صَحیحُ الاَعضاءِ. )

و امـا جـعـفـر الحـجـه بن عبیداللّه الا عرج : پس او سیدى است شریف ، عفیف ، عظیم الشاءن ، جلیل القدر، عالى همت ، رفیع مرتبت ، فصیح اللّسان ؛ گویند در فصاحت و براعت شبیه زیـد بـن عـلى عـلیـه السـلام بـود، و زیـدیه او را حجه اللّه مى گفتند و جمعى به امامت او قائل بودند. ابوالبخترى وهب بن وهب والى مدینه از جانب هارون الرشید او را در حبس کرد و هـیـجـده مـاه در حـبـس بـود تـا وفـات کـرد، و پـیـوسـتـه قـائم اللیـل و صـائم النهار بود و افطار نمى کرد مگر در عیدین ، و پیوسته امارت و ریاست در اولاد او بوده در مدینه تا سنه هزار و هشتاد و هشت بلکه زیادتر و او را چند پسر بوده یکى ابوعبداللّه الحسین و او مسافرت کرد به بلخ و اولاد پیدا کرد در آنجا، و از اولاد او اسـت ابـوالقـاسـم عـلى بـودله بـن مـحـمـّد الزّاهـد کـه سـیـدى جـلیل القدر، عظیم الشاءن ، عالم ، فاضل ، کامل ، صالح ، عابد رفیع المنزله بوده که سـید ضامن در ( تحفه ) ترجمه او و اولاد او را ذکر کرده و دیگر ابومحمّد حسن است از اولاد اوست نجم المله و الحق والدین سید مهنّا قاضى مدینه .

شرح سید مهنّا

ذکر مهنّا بن سنان و نسب طاهر جد او ـ رحمه اللّه علیه ـ:

هو السید مهنّا بن سنان بن عبدالوهّاب بن نمیله بن محمّد بن ابراهیم بن عبدالوهّاب و تمامى این جماعت هر کدام در عصر خود قاضى مدینه مشرفه بوده اند، ابن ابى عماره مهنّا الا کبر بـن ابـى هـاشم داود بن امیر شمس الدّین ابى احمد قاسم بن امیر على عبیداللّه که امارت و ریـاسـت داشـت در مـدیـنـه در عـقـیـق . ابـن ابـى الحـسـن طـاهـر که در حق او گفته اند عالم ، فـاضـل کـامـل ، جـامـع ، ورع ، زاهـد، صـالح ، عـابـد، تـقـى ، نـفـى ، مـیـمـون جـلیـل القـدر عـظـیـم الشـاءن ، رفـیـع المـنزله ، عالى الهمّه بوده به حدى که فرزندان بـرادرش را ابـن اخـى طـاهـر مـى گـفـتند از ایشان است شریف ابومحمّد حسن بن محمّد یحیى النـّسـابـه کـه شـیـخ تلعکبرى از او روایت مى کند و در سنه سیصد و پنجاه و هشت وفات کرده و در منزل خود در بغداد در سوق العطش که نام محله اى است مدفون شده . و شیخ مفید رحمه اللّه در اوایل جوانیش او را درک کرده و از او اخذ نموده .

و بـیـایـد در ذکـر اولاد حـضـرت مـوسـى بـن جـعـفـر عـلیـه السـلام در حـال احـمـد بـن مـوسى علیه السلام روایتى از شیخ مفید از شریف مذکور، و سید ضامن بن شـدقـم نـقـل کـرده اسـت کـه مـابـیـن ابـوالحـسـن طـاهـر و یـکـى از اهـل خـراسـان مـحـبـت و مـودت بـود و آن مـرد خـراسـانـى هـر سـال کـه بـه حـج مـشـرف مـى گـشت چون به مدینه مشرف مى شد بعد از زیارت حضرت رسـول خـدا و ائمـه هـدى عـلیـهـم السلام به زیارت این سید مشرف مى شد و دویست دینار تـقـدیـم آن جـناب مى نمود، و این مستمرى شده بود براى آن سید معظم تا آنکه بعضى از مـعـانـدیـن بـه آن شـخـص خـراسـانـى گـفـتـنـد تـو مـال خـود را ضـایـع و در غـیـر مـحـل صـرف مـى نـمـایـى ؛ چـه ایـن سـیـد در غـیـر طـاعـت خـدا و رسـول آن را صـرف مـى نـمـایـد، آن شـخـص خـراسـانـى سـه سـال آن مـسـتـمـرى را قـطـع نـمـود. سـیـد بـزرگـوار دل شـکـسـتـه شد، جدش را در خواب دید، به وى فرمود: غمناک مباش که من امر کردم آن مرد خراسانى را که آن وجه را هر ساله به تو بدهد و آنچه هم از تو فوت شده عوض آن را بـه تو بدهد و آن خراسانى نیز رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم را در خواب دید کـه بـه وى فـرمـود: اى فـلان ! قبول کردى حرف دشمنان را در حق پسرم طاهر، قطع مکن صـله او را و بـده بـه او عـوض آنـچـه از تـو فـوت شـده در سـالهـاى قـبـل . آن مـرد بـیدار شد و با کمال مسرت و خوشحالى به مکه مشرف شد و در مدینه خدمت جـنـاب سـیـد رسـیـد و دسـت و پاى او را بوسید و ششصد دینار و بعض هدایا تسلیم سید نـمـود. سـید فرمود: خواب دیدى جدم رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم را که تو را امـر بـه آن نـمـود؟ گـفـت : بـلى ! پـس خـود سـیـد خـواب خـود را نقل کرد، آن خراسانى دیگر باره دست و پاى او را بوسه داد و از او معذرت خواست . و آن سـیـد پـسـر عـالم فـاضـل و عـارف و ورع و زاهـد ابـوالحـسـن یـحـیـى نـسـّابـه اسـت . اول کسى که جمع کرده کتابى در نسب آل ابوطالب .

( وَ کـانَ رَحـْمـَهُ اللّهُ عـارِفـا بـِاُصـوُلِ الْعـَرَبِ وَ فـُرُوعـِهـا حافِظَا لانْسابِها وَ وَقایِعَ الْحَرَمَیْنِ وَ اَخْبارِهاَ. )
در محرم سنه دویست و چهارده در عقیق مدینه به دنیا آمد و در سنه دویست و هفتاد و هفت در مکه وفـات کـرد و در نزدیکى قبر خدیجه کبرى علیهما السلام به خاک رفت . ابى محمّد حسن بـن ابـى الحـسـن جـعـفـر الحجه بن عبیداللّه الحسین الا صغر بن الا مام زین العابدین علیه السلام .

و بـالجـمـله ؛ سـیـد مـهـنـّاى مـذکـور عـلامـه فـقـیـه نـبـیـه مـحـقـق مـدقـق جـامـع فـضـائل و کـمـالات در نـهـایـت جـلالت قـدر و عـظـمـت شـاءن اسـت و صـاحـب مـسـائل مـدنـیـات اسـت و آن مـسـائلى اسـت کـه از آیـه اللّه عـلامـه حـلى رحـمـه اللّه سـؤ ال کـرده و عـلامـه جـواب داده و تـجـلیـل بـسـیـار از او فـرمـوده از جـمـله در یـکى از اجوبه مسائل فرموده :
( اَلسَّیِّدُ الْکَبیرُ الْنَّقیبُ الْحَسیبُ النَّسیُب الْمُرَتَضى مُفْخَرُ الْسّادَهِ وَ زَیْنَ السِّیادَهِ مـَعـْدِنُ الْمـَجـْدِ وَ الْفـِخـارِ وَ الْحـِکـمَ وَ الا ثـارِ الْجـامـِعُ لِلِقـِسـْطِ الاَوفـى مـِنـْ فَضائل الاَخْلاقِ وَ السَّهْمِ الْمُعَلّى مِنْ طیبِ الاَعْراقِ مُزَیَّنُ دیوانِ الْقَضآءِ بِاِظْهارِ الْحَقِّ عَلَى الْحـُجَّهِ الْبـَیـْضـآءِ عـِنـْدَ تـَرافـُعِ الخـُصـَمـآءِ نـِجـْمُ الْمِلَّه وَالْحَقِّ وَالدِّینِ مُهَنَّا بْنِ سِنانِ الْحُسَیْنى الْقاطِنُ بِمَدینَهِ جَدِّهِ رَسُولِ اللّهِ صلى اللّه علیه و آله و سلم ، السّاکِنُ مَهْبِطَ وَحـىِ اللّهِ سـیَِّدُ الْقـُضـاهِ وَ الْحـُکـامِ بـَیـْنَ الْخاصِّ وَ الْعامِّ شَرَّفَ اَصْغَرَ خَدَمِهِ وَ اَقَلَّ خُدّامِهِ رَسائِلَ فِى ضِمْنِها مَسآئِلُ الى غیر ذلک . ) (۱۷۹)

روایـت مـى کـنـد سید مهنّاى مذکور از علامه و فخرالمحققین و اجازه داده به شیخ شهید رحمه اللّه . و سـیـد عـلى سـمـهـودى در ( جـواهـر العـقـدیـن ) حـکـایـتـى از جـلالت او نـقـل کـرده شـبـیـه بـه حـکایت جدش سید ابوالحسن طاهر که شیخ ما در خاتمه ( مستدرک ) آن را نـقل فرموده و سید ضامن بن شدقم مدنى در ( تحفه ) در ذکر سید مهنّا بـن سـنـان گـفـتـه کـه والدم عـلى بـن حـسـیـن ذکـر کـرده در شـجـره انـسـاب اتصال نسب سادات بدلاء را که در قرب کاشان از بلاد عجم مى باشند به سنان قاضى و ایشان در آنجا معروفند به ( وحاحده ) انتهى .

و حـمـوى در ( معجم ) گفته که به عقیق مدینه منسوب است محمّد بن جعفر بن عبداللّه بن الحسین الا صغر معروف به ( عقیقى ) و او را عقب است و در اولاد او ریاست بوده ، و از اولاد او اسـت احـمـد بـن حـسـیـن بن احمد بن على بن محمّد عقیقى ابوالقاسم که از وجوه اشـراف بـوده ، در دمـشق وفات کرد، چهار روز مانده از جمادى الاولى سنه سیصد و هفتاد و هشت در باب صغیر به خاک رفت . انتهى .(۱۸۰)

و نیز از اولاد ابومحمّد حسن بن جعفر الحجه است :

سـیـد مـجـدالدّیـن ابـوالفـوارس مـحـمـّد بـن ابـى الحـسـن فـخـرالدّیـن عـلى عـالم فاضل ادیب شاعر نسّابه ابن محمّد بن احمد بن على الا عرج بن سالم بن برکات بن ابى العـز مـحمّد بن ابى منصور الحسن نقیب الحائر ابن ابوالحسن على بن حسن بن محمّد المعمّر بن احمد الزائر بن على بن یحیى النسّابه ابن حسن بن جعفر الحجه .

و بـالجـمـله ؛ سـیـد مـجـدالدیـن ابـوالفـوارس عـالم جـلیـل القـدر بـوده و صـاحب ( تحفه الا زهار ) ثنا بلیغى از او نموده و فرموده که اسمش در حائر امام حسین علیه السلام و مساجد حلّه مرقوم است و اولاد او را بنوالفوارس مى گـویـنـد و او پدر سید عالم جلیل محقق مدقّق عمیدالدّین عبدالمطلب بن محمّد است که بسیار جـلیـل القـدر و رفـیـع المـنـزله اسـت و از مـشـایـخ شـیـخ شـهید است و والده اش دختر شیخ سدیدالدین والد علامه است .(۱۸۱)

شیخ شهید رحمه اللّه در اجازه ابن بجده (۱۸۲) در حق او فرموده :
( عـَنْ عـِدَّهِ مـِنْ اَصـْحـابِنا مِنُْهمُ الْمَوْلى السَّیِّدُ الا مامُ الْمُرْتضى عَلَمُ الْهُدى شَیْخُ اَهْلِ الْبَیْتِ عَلَیْهِمُ السَّلامُ فى زَمانِهِ عَمیدُ الْحَقِّ وَالدّینِ اَبُوعَبْدِاللّهِ عَبْدُ الْمُطَلِّب بِنُ الاَعْرَجِ الْحُسَیْنى طابَ اللّه ثَراهُ وَ جَعَلَ الْجَنَّهَ مَثْواهُ. )

مـصـنـفـات آن جـنـاب مـشـهـور اسـت و اکـثر آنها تعلیقات و شروحى است بر جمله اى از کتب خـالویـش عـلامـه مـانـنـد ( مـنـیـه اللّبـیـب شـرح تـهـذیـب الا صـول ) (۱۸۳)( کـنـزالفـوائد فـى حـلّ مشکلات القواعد ) و ( تـبـصـره الطـّالبـیـن فـى شـرح نـهـج المـسـتـرشـدیـن ) و ( شـرح مـبـادى الا صول ) الى غیر ذلک .

ولادتـش شـب نـیـمـه شـعبان سنه ششصد و هشتاد و یک در حلّه ، وفاتش شب دهم شعبان سنه هـفـتـصـد و پـنـجـاه و شـش واقـع شـده و از ( مـجـمـوعـه شـیـخ شـهـیـد ) نـقـل شده که فرمود در بغداد وفات کرده و جنازه اش را به مشهد مقدس ‍ امیرالمؤ منین علیه السلام نقل کردند.
( بـَعْدَ اَنْ صُلِّىِ عَلَیْهِ بِالْحِلَّهِ فِى یَوْمِ الثُّلثاءِ بِمَقامِ اَمیرِالْمُؤْمِنینَ علیه السلام . )

روایـت مـى کـنـد از پـدر و جـدش و از دو خالش علامه و رضى الدّین على بن یوسف برادر عـلامـه و غـیـر ذلک و پـسـرش سـیـد جـمـال الدیـن مـحـمـّد بـن عـبـدالمـطـلب عـالم جـلیـل عـالى الهـمـّه رفـیـع القـدر و المـنـزله در مـشـهـد غـروى بـه ظلم و ستم شهید گشت .(۱۸۴)

در ( تحفه الازهار ) است که آن جناب را در نجف اشرف به ظلم و عدوان آتش زدند و سـوزانـیـدنـد، و بـرادران عـمـیـدالدیـن فـاضـل عـلامـه نـظـام الدّیـن عـبـدالحـمـیـد و فاضل علامه ضیاءالدین عبداللّه و اولاد او نیز از فقها و علما مى باشند.(۱۸۵) و در ( عمده الطّالب ) به ایشان اشاره شده .(۱۸۶)
و اما محمّد الجوانى بن عبداللّه الا عرج :
پـس مـنـسـوب اسـت بـه جـوانـیـه که قریه اى است در نزدیک مدینه که منسوب است به آن عـلویـون بنو الجوانى که از ایشان است ابوالحسن على بن ابراهیم بن محمّد بن الحسن بن محمّد الجوانى بن عبیداللّه الا عرج که علماء رجال او را ذکر کرده اند و توثیق نموده اند و گـفـتـه انـد ثـقه و صحیح الحدیث بوده و با حضرت امام رضا علیه السلام به خراسان رفته .

و لکـن احـقـر در رفـتـن او بـه خـراسـان بـا حـضـرت امـام رضـا عـلیـه السـلام تـاءمـل دارم ؛ زیرا که او زیاده از صد سال بعد از حضرت امام رضا علیه السلام بوده ، بـه دلیـل ایـنـکـه ابـوالفرج اصفهانى که تایخ وفاتش در سنه سیصد و پنجاه و شش است از او سماع کرده و کتب او را از او نقل مى کند و شیخ تلعکبرى که وفاتش سنه سیصد و هشتاد و پنج است از پسرش ابوالعباس احمد بن على بن ابراهیم جوّانى اجازه گرفته و از او روایـت مى کند و دعاى حریق را از او شنیده ، پس بسیار بعید است که على بن ابراهیم مذکور در سنه دویست هجرى با حضرت امام رضا علیه السلام به خراسان رفته باشد و آنـچـه بـه نـظـر احـقر مى رسد آن است که محمّد جوانى که جد جد على است با حضرت امام رضـا عـلیـه السلام به خراسان رفته ، زیرا که در روایت اسم جوانى برده نشده بلکه خبر این است :
( عـَنْ اَبـى جـَعـْفـَرٍ مـَحـَمَّدِ بـْنِ عـیسى قال : کانَ الْجَوّانى خَرِجَ مَعَ اَبى الْحَسَنِ علیه السلام اِلى خُراسانَ وَ کانَ مِنْ قَرابَتِهِ. )
و مـراد از جـوانـى مـحـمـّد بـن عـبـیداللّه اعرج است و آنکه مراد على بن ابراهیم باشد ظاهرا اشـتـبـاه اسـت ؛ زیرا که على مذکور ولادتش در مدینه شده و نشو و نماى او در کوفه و در کـوفـه وفـات کـرده و اگر جوانى به او بگویند به تبع جدش محمّد جوانى است واللّه العالم .

و مـحـتـمـل اسـت کـه او را پـسـرى بـوده عـلى نـام و او بـا حـضـرت هـمـراه بـوده چـنـانـکـه فـاضـل نـسـّابـه جـنـاب سـیـد ضـامـن بـن شـدقـم در ( تـحـفـه الا هـار ) در احـوال ابـى الحـسـن عـلى بـن مـحـمـّد جـوانـى بـن عـبـیـداللّه اعـرج گفته که او سیدى بود جـلیـل القـدر و عـظـیـم الشـاءن و رفـیـع المـنـزله ، حـسـن الشـّمـائل ، جـم الفـضـائل ، عالم فاضل ، تقى نقى مبارک ، همراه حضرت امام رضا علیه السـلام بـود در طریق خراسان و از آن حضرت حدیث روایت کرده و کثیرالعباده بود، روزها روزه مـى گـرفـت و شـب را قـائم بـه عـبـادت بـود و در هـر روزى هـزار مـرتـبـه قل هو اللّه احد مى خواند. بعد از موتش یکى از اولادش او را در خواب دید از حالش پرسید گـفـت : جـایم در بهشت است به جهت تلاوت کردنم سوره اخلاص را؛ و او را مصنفات عدیده جلیله است در بیشتر علوم انتهى .

و نـیـز از اولاد محمّد جوانى است ابوعبداللّه محمّد بن الحسن بن عبداللّه بن الحسین بن محمّد بن الحسن بن محمّد جوانى ابن عبیداللّه الا عرج که نجاشى فرموده ساکن طبرستان بود و فـقـیـه بـود و سـمـاع حـدیـث کـرده و از مـصـنـفـات اوسـت ( کـتـاب ثـواب الا عمال ) .(۱۸۷)

و امـا حـمـزه المـخـتـلس بـن عـبـیـداللّه الا عـرج پـس اعـقـاب او قـلیـل اسـت ، و از اعقاب او است حسین بن محمدبن حمزه المختلس معروف به ( حرون ) کـه بعد از ایام یحیى بن عمر بن یحیى بن الحسین بن زید بن الا مام زین العابدین علیه السـلام کـه گـذشـت ذکـر او، در سـنـه دویست و پنجاه و یک در کوفه خروج کرد. مستعین ، مزاحم بن خاقان را با لشکرى عظیم به حرب او فرستاد، چون عباسیین به کوفه نزدیک شـدنـد حـسـیـن از راه دیـگر از کوفه بیرون شد و به سامراء رفت و با متعزّباللّه بیعت کـرد، و ایـن در ایـامـى بـود کـه مـستعین باللّه در بغداد بود و مردم سامراء با متعزّباللّه بیعت کرده بودند، و مدتى بر این منوال بر حسین گذشت دیگرباره اراده خروج کرد، او را بـگرفتند و در محبس افکندند و تا سال دویست و شصت و هشت در زندان بود معتمد او را رها کـرد دیـگر باره در کوفه خروج کرد، در سنه دویست و شصت و نه او را بگرفتند و به نـزد ( موفق ) بردند، امر کرد او را در واسط حبس کردند و چندى در زندان بود تا وفات کرد.

شرح حال على اصغر بن سجاد علیه السلام

ذکر على اصغر بن الا مام زین العابدین علیه السلام و پسرش حسن افطس و اولاد و اعقاب او:
هـمـانـا عـلى بـن عـلى بـن الحـسـیـن عـلیـه السلام کوچکترین فرزندان حضرت سجاد علیه السـلام بـوده و صـاحـب شـرف و قـدر بـوده ، و گـفـتـه شـده کـه از بـراى او آثـارى از فضایل و مناقب بوده و حضرت امام زین العابدین علیه السلام او را به نام برادرش على بن الحسین علیه السلام نام نهاد و اولاد او بسیار شدند.

صاحب ( عمده الطالب ) مى گوید: على اصغر مکنّى به ابوالحسن است و از پسرش حسن افطس اعقاب پیدا کرد (۱۸۸) ابونصر بخارى گفته است : افطس با محمّد بـن عـبـداللّه بن الحسن نفس زکیه خروج کرد و رایتى بیضاء در دست داشت و آزموده بود و هـیـچ کـس بـه شـجـاعـت و صـبـر او بـا نـفـس زکـیـه خـروج نـنـمـود، و افـطـس را بـه سـبب طـول قـامـت ( رمـح (۱۸۹) آل ابـوطـالب ) مى گفتند.(۱۹۰) ابـوالحسن عمرى گفته که افطس صاحب رایت صفراء نفس زکیه بود و چون نفس زکیه به قتل رسید حسن افطس مختفى گردید و چون حضرت امام جعفر صادق علیه السلام به عراق آمد و ابوجعفر منصور را بدید به وى فرمود: اى امیرالمؤ منین ! مى خواهى که به حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم احـسانى کرده باشى ؟ گفت : بلى یا اباعبداللّه . فرمود: از پسر عمّش حسن بن على بن على یعنى افطس درگذر، منصور از او در گذشت .

و روایت شده از سالمه کنیز حضرت امام جعفر صادق علیه السلام ، که گفت : مریض ‍ شد حـضـرت امـام جـعـفـر صـادق عـلیـه السـلام پـس ترسید بر خود پس موسى علیه السلام پـسـرش را بخواست و فرمود: اى موسى ! بده به افطس هفتاد اشرفى و فلان و فلان ، سـالمـه گـویـد: مـن نـزدیـک شـدم و گـفـتـم آیـا عـطـا مـى کـنـى بـه افـطـس و حال آنکه نشست در کمین تو و مى خواست تو را بکشد؟ فرمود: اى سالمه ! مى خواهى من از آن کـسـان بـاشـم کـه خـداى تـعـالى فـرمـوده ( وَ یـَقـْطـَعـُونَ مـا اَمـَرَ اللّهِ بـِهِ اَنـْ یـُوصـَل عـ( (۱۹۱) ؛ یعنى قطع مى کنند و مى برند چیزى را که حق تعالى فرمان کرده که به هم پیوسته دارند، یعنى رحم .(۱۹۲) و حسن افطس را اولاد بـسـیـار اسـت و عقب او از پنج تن است : على الحورى و عمر و حسین و حسن مکفوف و عبیداللّه قتیل برامکه .

امـا على الحورىّ(۱۹۳) بن افطس بن على اصغر بن الا مام زین العابدین علیه السـلام مـادرش امّ ولد اسمش عبّاده بوده ، و على شاعرى فصیح و همان کس باشد که دختر عـمـر عـثـمـانـیـّه را کـه از نـخـست در تحت نکاح مهدى عباسى بود به نکاح درآورد و موسى الهادى را این امر اگران افتاد و فرمان داد تا او را طلاق گوید.

عـلى امـتناع نمود و گفت : مهدى رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم نبوده است تا زنان او بـعـد از وى بر دیگران حرام باشند و از من اشرف نبوده است ، موسى هادى از این سخن در خـشـم شد و فرمان داد چندان او را بزدند تا بى هوش گشت ، و این على را هارون رشید به قتل رسانید.

شرح حال سید رضى الدین آوى

ذکر سید رضى الدّین محمّد آوى که یکى از اعقاب على الحورىّ است :
هـمـانـا از اعـقـاب عـلى الحـورىّ مـى بـاشـد سـیـد جـلیـل عـابـد نـبـیـل رضـى الدّین محمّد آوى النقیب ابن فخرالدّین محمّد بن رضى الدّین محمّد بن زید بن الدّاعـى زید بن على بن الحسین بن الحسن بن ابى الحسن على بن ابى محمّد الحسن النّقیب الرّئیس ابن على بن محمّد بن على الحورىّ ابن حسن بن على اصغر ابن الا مام زین العابدین عـلیـه السـلام و ایـن سـیـد جـلیـل صـاحـب مـقـامـات عـالیـه و کـرامـات بـاهـره اسـت و عـدیـل سـیـد رضـى الدّیـن بن طاوس و صدیق او است و بسیار مى شود که سید بن طاوس ‍ تعبیر مى کند از او در کتب خود به برادر صالح چنانکه در ( رساله مواسعه و مضایقه ) فرموده که توجه کردم من با برادر صالح خود محمّد بن محمّد بن محمّد قاضى آوى ـ ضاعف اللّه سعادته و شرّف خاتمته ـ از حلّه به سوى مشهد مولایمان حضرت امیرالمؤ منین عـلیـه السـلام پـس بیان فرموده که در این سفر مکاشفات جمیله و بشارات جلیله براى من روى داد.(۱۹۴)

مـؤ لف گـوید: که از براى این سید بزرگوار قصه اى است متعلق به ( دعاى عبرات ) کـه سـید بن طاوس در ( مهج الدّعوات ) و علامه در ( منهاج الصلاح ) بـه آن اشاره کرده اند و آن حکایت چنین است که خفر المحقّقین از والدش علامه از جدش شیخ سـدیـدالدّیـن از سـیـد مـذکـور روایـت کـرده کـه آن جناب محبوس بود در نزد امیرى از امراء سلطان جرماغون مدت طویلى در نهایت سختى و تنگى ، پس در خواب خود دید خلف صالح منتظر ـ صلوات اللّه علیه ـ را پس گریست و گفت : اى مولاى من ! شفاعت کن در خلاص شدن مـن از ایـن گـروه ظـلمه ، حضرت فرمود: بخوان دعاى عبرات را، سید گفت : کدام است دعاى عـبرات ؟ فرمود: آن دعا در ( مصباح ) تو است ، سید گفت : اى مولاى من ! دعا در ( مصباح ) من نیست . فرمود نظر کن در ( مصباح ) خواهى یافت دا را در آن ، پس از خواب بیدار شده نماز صبح را ادا کرد و ( مصباح ) را باز نمود پس ورقه اى یافت در مـیـان اوراق کـه ایـن دعـا نـوشـتـه بـود در آن ، پـس چـهـل مرتبه آن دعا را خواند. آن امیر را دو زن بود یکى از آن دو زن عاقله و مدیره و آن امیر بـر او اعـتـماد داشت ، پس امیر نزد او آمد در نوبه اش پس گفت به امیر، گرفتى یکى از اولاد امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـلام را؟ امـیـر گـفـت : چـرا سـؤ ال کـردى از ایـن مطلب ؟ گفت : در خواب دیدم شخصى را و گویا نور آفتاب مى درخشد از رخسار او، پس حلق مرا میان دو انگشت خود گرفت آنگاه فرمود که مى بینم شوهرت را که گرفت یکى از فرزندان مرا، و طعام و شراب بر او تنگ گرفته پس من به او گفتم : اى سید من ! تو کیستى ؟ فرمود: من على بن ابى طالبم ، بگو به او اگر او را رها نکرد هر آیـنـه خـراب خـواهم کرد خانه او را. پس این خواب منتشر شد و به سلطان رسید، پس گفت مـرا عـلمـى بـه ایـن مـطـلب نیست و از بوّاب خود جستجو کرد و گفت کى محبوس است در نزد شـما؟ گفتند: شیخ علوى که امر کردى به گرفتن او، گفت : او را رها کنید و اسبى به او بدهید که سوار شود و راه را به او دلالت کنید که رود به خانه خود انتهى .(۱۹۵)

و ایـن سـید جلیل همان است که سند یک قسم استخاره به تسبیح به او منتهى مى شود. و او روایـت مـى کند از حضرت صاحب الا مر علیه السلام چنانکه شیخ شهید در ( ذکرى ) نـقـل فرموده و ظاهر آن است ک سید آن استخاره را تلقى کرده از حضرت حجت علیه السلام مـشـافههً بدون واسطه و این در غیبت کبرى منقبتى است ( عظیمه لایَحُومُ حَلوْلَها فَضیلَهٌ. ) و مـن کـیـفـیت آن استخاره را در ( کتاب باقیات صالحات ) که در حاشیه ( مفاتیح ) است نقل کردم به آنجا رجوع کنند.(۱۹۶)

روایـت مـى کـنـد این بزرگوار از برادر روحانى خود سید بن طاوس و از پدر بزرگوار خود از پدرش از پدرش از پدرش داعى بن زید ـ که پدر چهارم او است ـ از سید مرتضى و شیخ طوسى و سلاّر و غیره و وفاتش در چهارم صفر سنه ششصد و پنجاه و چهار واقع شده .
و ( آوىّ ) نسبت به ( آوه ) بر وزن ساوه از توابع قم است و فضیلت بسیار براى آن نقل شده که جمله اى از آن را قاضى نوراللّه در ( مجالس ‍ المؤ منین ) ایراد فـرمـوده .(۱۹۷) و بـدان کـه از بـنـى اعـمـام سـیـد رضـى مـذکـور اسـت سـیـد جـلیـل شـهـیـد تـاج الدّیـن ابـوالفـضل محمّد بن مجدالدّین حسین بن على بن زید بن داعى و شایسته است که ما به نحو اختصار به شهادت او اشاره کنیم .

شهادت ابوالفضل تاج الدّین محمّد الحسینى رحمه اللّه :

صـاحـب ( عـمـده الطـالب ) گـفـتـه کـه ایـن سـیـد جـلیـل در آغـاز امر واعظ بود، و روزگار خویش را به مواعظ و نصایح به پاى گذاشت ، سـلطـان اولجـایـتـو مـحمّد او را احضار کرده به حضرت خویش اختصاص داد، و نقابت نقباء مـمـالک عـراق و مـملکت رى و بلاد خراسان و فارس و سایر ممالک خود را بهتمامت به عهده کـفـایـتـش حوالت داد، اما رشیدالدّین طبیب که در حضرت سلطان وزارت داشت با تاج الدّین بـه عـداوت و کـیـن بـوده و سـبـب آن شـد کـه در مـشـهـد ذى الکـفـل نـبى علیه السلام که در قریه اى در میان حلّه و کوفه بود مردم یهود به زیارت مى رفتند و به آن مکان شریف حمل نذور مى نمودند، سید تاج الدّین بفرمود تا مردم یهود را از آن قـریـه مـمـنـوع داشـتـند، و در بامداد آن شب منبرى در آنجا نصب نموده نماز جمعه و جـمـاعـتـى به پاى مى رفت . رشیدالدّین که از علو مقام و منزلت سید والا رتبت در حضرت سلطنت دلى پر کین و خاطرى اندهگین داشت از این کردار بر حسد و عداوتش بر افزود پس اسباب قتل او را فراهم نمود به نحوى که جاى ذکرش ‍ نیست .

پـس ایـن سـیـد جـلیـل را بـا دو پـسـرش شـمس الدّین حسین و شرف الدّین على در کنار دجله حـاضـر کـردنـد بـر طـبـق مـیـل رشـیـد خـبـیـث ، اول دو پـسـرش را و پـس از آن خـود آن سـید جـلیـل را بـه قـتـل رسانیدند، و این قضیه در ماه ذى القعده سنه هفتصد و یازده روى داد، و بعد از قتل ایشان مردم عوام بغداد و جماعت حنابله شقاوت نهاد خباثت فطرى خویش را ظاهر کره بدن آن سید جلیل را پاره پاره کرده گوشتش را بخوردند، موهاى شریفش را کنده هر دسـتـه از مـوى مـبـارکـش را بـه یـک دیـنـار بـفروختند، چون سلطان این داستان بشنید سخت خـشـمناک شده و از قتل او و پسرانش متاءسف گردید و بفرمود تا قاضى حنابله را به دار کشند جماعتى لب به شفاعت گشودند، فرمان داد تا واژگونه اش بر دراز گوشى کور نشانده در بازارهاى بغداد گردش دهند و هم فرمان داد که بعد از آن حنابله کسى قضاوت نکند.(۱۹۸)

ذکر بعض اعقاب عمربن حسن افطس بن على اصغر بن الا مام زین العابدین علیه السلام

شرح حال سید عبداللّه شبّر

از جـمـله ایـشـان اسـت سـیـد عـبـداللّه شـبـّر. بـدان کـه از اعـقـاب او اسـت سـیـد جـلیـل الشـاءن سـیـد عـبـداللّه مـعـروف بـه شـبـّر، ابـن سـیـد جلیل عالى همت رفیع مرتبت سید محمّدرضا ابن محمّد بن الحسن بن احمد بن على بن احمد بن ناصرالدّین بن شمس الدّین محمّد بن نجم الدّین بن حسن شبّر بن محمّد بن حمزه بن احمد بن عـلى بـن طـلحـه بن الحسن بن على بن عمر بن الحسن افطس بن على بن على بن الحسین بن عـلى بـن ابـى طـالب عـلیـهـمـا السـلام فـاضـل مـحـدث جلیل و فقیه خبیر متتبع نبیل عالم ربانى مجلسى عصر خود تلمّذ کرده بر جماعتى از فقهاء اعلام مانند شیخ جعفر کبیر و صاحب ریاض و آقامیرزا محمّد مهدى شهرستانى و محقق قمى و شـیـخ احـسـانـى و غـیـرهـم و تـصـنـیـف کـرده کـتب نافعه بسیار در تفسیر و حدیث و فقه و اصول و عبادات و غیر ذلک و تعریف کرده جمله اى از کتابهاى فارسى علامه مجلسى را.

و شیخ ما مرحوم ثقه الاسلام نورى در ( دارالسّلام ) اسامى مصنّفات او را به اعداد ابـیـات آنها ذکر فرموده و نقل کره از شیخ اجل محقق مدفّق شیخ اسداللّه صاحب ( مقابس الا نـوار ) که وقتى داخل شد بر سید مذکور و تعجب کرد از کثرت مصنفات او و قلت مصنفات خود با آن فهم و استقامت و اطلاع و دقت که حق تعالى به او مرحمت فرموده بود و سـرّ او را از سـیـد پـرسـید، سید گفت که کثرت تصانیف از من توجه امام همام حضرت امام مـوسـى عـلیـه السـلام است ؛ زیرا که من آن حضرت را در خواب دیدم که قلمى به من داد و فـرمـود: بـنـویـس ! از آن وقت من موفق شدم به تاءلیف ، پس هرچه از قلمم بیرون آمده از برکات آن قلم شریف است .(۱۹۹)

وفـات کـرد در رجـب سـنـه هـزار و دویـسـت و چـهـل و دو بـه سـن پـنـجـاه و چـهـل سالگى و قبر شریفش در جوار حضرت موسى بن جعفر علیه السلام است با مرحوم والدش ‍ در رواق شـریـف در حـجـره اى کـه قـریـب بـه بـاب القـبـله است در یمین کسى که داخل حرم مطهر شود.

و نـیـز از اعـقـاب عمر بن حسن افطس است امیر عمادالدّین محمّد بن نقیب النّقباء امیر حسین بن جـلال الدّیـن مرتضى بن حسن بن حسین بن شرف الدّین مجددالدّین محمّد بن تاج الدّین حسن بـن شرف الدّین حسین بن الا میر الکبیر عمادالشّرف بن عباد بن محمّد بن حسین بن محمّد بن الا میر حسین القمى بن الامیر على بن عمرالا کبر بن حسن الا فطس بن على الاصغر بن الا مام زیـن العـابـدیـن عـلیـه السـلام . و امـیـر عـمـادالدّیـن مـذکـور اول کـسـى اسـت کـه وارد شـد بـه اصـفهان و مدفون است در کوه جورت اصفهان جنب قریه خاتون آباد و او را دو پسر معروف بوده : میر سید على که مدفون است نزد او و دیگر میر اسـمـاعـیل که او نیز در بقعه جورت مدفون است ، و مشهور است به ( شاه مراد ) ، و مـحـل نـذور و صـاحـب کـرامـات جلیله است و اولاد و احفاد او علماء و مدرس و رئیس بوده اند و شـایـسـتـه اسـت کـه مـن در ایـنـجـا به جهت احیاء ذکر آنها اشاره به معروفین از آنها نمایم بنابر آنچه از بعض مشجرات التقاط کرده ایم .

شرح حال خاتون آبادى

ذکر اولاد و اعقاب میراسماعیل بن میر عمادالدّین محمّد معروف به خاتون آبادى :

مـیر اسماعیل بن میر عماد را دو پسر معروف بوده است : میر محمدباقر، و میر محمّد صالح ، اما میر محمّدباقر پس مردى عالم و ورع و زاهد و صاحب مقامات علیهو کرامات جلیه بوده اخذ حـدیـث کـرده از تـقـى مـجـلسـى و حـافـظ قـرآن مـجید بوده و هفت مرتبه حج مشرف شده که بیشترش پیاده بوده ، ولادتش در خاتون آباد بوده و قبرش در جورت معروف و مزار است . و پـسـرش مـیـر عـبدالحسین فاضل کامل عالم ورع محث فقیه و ثقه مجمع اخلاق فاضله کثیر الجـد در عـبـادت و زهـد و تقوى است و تلمیذ محقق سبزوارى و تقى مجلسى است ، در شعبان سـنـه هـزار و سـى و هـفـت در خـاتون آباد متولد شده و در اصفهان وفات کرده . و در تخت فولاد در مقبره بابا رکن الدّین مدفون گشته و پسرش میر معصوم است که در سنه هزار و صـد پـنـجـاه و شـش وفات کرده و در تخت فولاد در نزدیکى تکیه محقق خوانسارى در جلو قـبـر مـرحـوم خـلد مـقـام آقـا مـحـمـّد بـیـدآبـادى مـدفـون گـشته و معروف است به کرامات و محل نذور خلق است . گویند آقامحمّد وصیت کرده بود که نزد او دفنش کنند.

و فـرزنـد دیـگـر مـیـر مـحـمـدبـاقـر، مـیـر مـحـمـّد اسـمـاعـیـل اسـت کـه عـالمـى عـامـل فـاضـل کـامـل ، زاهـد، تارک دنیا بوده و در علم فقه و حدیث و تفسیر و کلام و حکمت و غـیـرهـا مـاهـر بـوده و در جـامـع جـدیـد عـبـاسـى در اصـفـهـان مـدرس بـوده و قـریـب پـنجاه سـال تـدریـس مى کرده و اخذ علم از مولى محمدتقى مجلسى و میرزا رفیع الدّین نائینى و سـیـدمیرزا جزائرى نموده و هشتاد و پنج سال عمر نموده و در روز دوشنبه شانزدهم ربیع الثـّانـى سـنـه یـک هـزار و سـى و یـک مـتولد شده و در سنه یک هزار و یک صد و شانزده وفـاتـت فروده . و از رساله اجازات سید نورالدّین بن سید نعمت اللّه جزایرى رحمه اللّه نـقـل شـده کـه در حال این سید جلیل نگاشته که در سن هفتاد سالگى عزلت از خلق اختیار کرده در مدرسه تخت فولاد که از بناى خود ایشان است سکنى نموده و قبر خود را حجره اى از حجرات کنده و شبها بعد از فریضه مغرب و عشاء در میان آن قبر رفته و تهجّد در قبر گـذاشـتـه و بـعـد از آن از قـبـر بـیـرون مـى آمـد و شـرح بـر اصـول کـافـى و تـفـسیر قرآن مى نوشته و روزها جمعى از طلاب مستعد که از جمله مرحوم والدم سـیـد نعمت اللّه بوده در خدمت ایشان بودند. عاقبت در همانجا وفات فرمود و در همان قبر مدفون شد و بعد از فوت ایشان شاه سلطان حسین حجره را بزرگ کرده و قبه براى او ساخت الا ن در تخت فولاد موجود است .

و مـیـر مـحـمـداسـمـاعـیـل مـذکـور را چـنـد فـرزنـد بـوده از جمله میر محمدباقر ملاّباشى که فـاضـل کامل متبحر در فنون علم ، صاحب مؤ لفات بوده از جمله ( ترجمه مکارم الا خلاق ) ، اخـذ عـلم کـرده بـود از والد مـاجـدش و از مـحـقـق خوانسارى ، و در مدرسه چهارباغ اصـفـهـان تـدریـس مـى فرمود، و در سنه هزار و یک صد و بیست و هفت او را به زهر شهید کردند در تاریخ او گفته شده : ( آمد جگر ) [دویست و بیست و سه ] از شهید ثالث بیرون [هزار و سیصد و پنجاه ](۲۰۰) ، در تخت فولاد در جوار والدش در یکى از حـجـرات مـدفـون گـشـت . و در نـزد او است قبر فرزند جلیلش زاهد ماهر در فنون علم ، سـیـّمـا ( فقه ) و ( حدیث ) و ( تفسیر ) بوده . اخذ علم کرده ه بود از والد ماجد خود و از فاضل خوانسارى و امامت مى کرده در جامع عباسى و تدریس مى نموده در مـدرسـه جـدیـده سـلطـانـیـه و چـون در زمـان افـاغـنـه بـوده مجهول القدر مانده .

و فـرزنـد جـلیـلش اسـتـاد الکـل فـى الکـل مـیـرزاابـوالقـاسـم مـدرس عـالم فـاضـل کـامـل تـقـى نـقـى جـامع اغلب علوم از فقه و حدیث و تفسیر و اخلاق و کلام ، استاد فـضـلاء عـصـر خود بوده مانند والد ماجدش سید محمداسماعیل در جامع عباسى امامت داشته و قـریـب سـى سـال در مـدرسـه سـلطـانـیـه تدریس مى نموده و در علم حکمت و کلام بر عالم جـلیـل مـولى اسـمـاعـیـل خـواجـوئى تـلمـّذ کـرده و در فـقـه و اصـول و حـدیـث بـر عـلامه طباطبائى بحرالعلوم تلمّذ نموده و جناب بحرالعلوم از ایشان حـکمت و کلام چهار سال اخذ کرده و در سنه هزار و دویست و دو به سن پنجاه و هفت سالگى در اصـفـهـان وفـات کـرده جـنـازه اش را بـه نـجـف اشـرف حمل کردند و در نزدیکى مضجع شریف او را در سردابى دفن نمودند.

و فرزند جلیلش میر محمّدرضا عالم فاضل تقى نقى ماهر در فقه و حدیث بوده ، محترز از لذات و مـنـعـزل از خـلق بـوده بـعـد از پـدرش مـدت سـى سـال در مـدرسـه سـلطـانـیه تدریس و در جامع عباسى امامت داشته ، در ماه رجب سنه هزار و دویـسـت و سـى و هـشـت در اصـفـهـان وفـات کـرده جـنـازه اش را بـه نـجـف اشـرف حمل نمودند.

و فـرزنـد جـلیـلش مـیـر مـحـمـّد صـادق عـالم فـاضـل کـامـل ورع تـقـى نـقـى جـامع معقول و منقول و مدرس در اغلب علوم بوده ، اکثر علماء بلاد از تـلامـذه او بـودنـد، امـامـت کـرد در جـامـع عـبـاسـى مـدت سـى و دو سـال ، ازهـد اهـل زمان خود بوده چهل سال روزه گرفته و به اندک جیزى تعیّش کرده و در مدت عمر خود در محبس حکام و سلاطین داخل نشده مگر یک شب به جهت محاجّه با میرزاعلى محمّد بـاب . اخـذ کـرده بـود عـلم فـقـه را از مـحـقق قمى و شیخ محمدتقى صاحب ( حاشیه بر مـعـالیـم ) و عـلم حـکـمـت و کـلام را از مـولى عـلى نـوریـو مـلاّ مـحـراب و مـلاّ اسـمـاعـیـل خواجوئى ، در سنه هزار و دویست و هفت متولد شده و در چهاردهم رجب سنه هزار و دویـسـت و هـفـتـاد و دو بـعـد از تـحـویل به شش ساعت وفات فرمود و عجب آن است که والد مـاجـدش مـیـر مـحـمـدرضـا و جـدّ امـجـدش مـیـرزاابـوالقـاسـم نـیـز هـر کـدام بـعـد از تحویل شمس به شش ساعت وفات کردند وضوان اللّه علیهم اجمعین .
و نافله (۲۰۱) ایشان عالم فاضل کـامـل حاج میر محمّد صادق بن حاج میر محمّد حسین بن میر محمدصادق مذکور است که مقامش در عـلم مـقـامـى اسـت رفـیـع ، مـانـنـد آبـاء امـجـادش در اصـفـهـان بـه تـدریـس و نـشـر عـلم اشـتـغـال داشـت تـا سـال گـذشـتـه کـه سـنـه یـک هـزار و سـیـصـد و چهل و هشت باشد به رحمت ایزدى پیوست .

شرح حال میر محمّد صالح

ذکـر مـیـر محمّد صالح فرزند دیگر میراسماعیل بن میر عمادالدّین محمّد و ذکر اولاد و اعقاب او:

هـمـانـا مـیـر مـحـمـّد صالح را از زوجه خود سیده النساء بنت سید حسین حسینى که منتسب به گـلسـتـانـه اسـت دو فـرزنـد بـود: سـیـد عـبـدالواسع و سید محمدرفیع ، سید محمّدرفیع مـشـغـول بـه عـبـادت بـود هشتاد و هشت سال عبادت کرد و در اصفهان وفات نمود و در مقبره بـابـا رکـن الدّیـن مـدفـون گـشـت و سـیـد مـحـمـّد صـالح والدش در اوایـل شـبـاب (جـوانـى ) وفـات کرد و در خاتون آباد با سید حسین پدر زوجه خود در جنب بقعه اى که منسوب است به ابن محمّد حنفیّه ، مدفون گشت .

و امام میر عبدالواسع بن میر محمّد صالح سبط او میر محمّدحسین در ترجمه او گفته که جدم سـیـد عـبـدالواسـع عـالم ورع مـتـعـبد، ماهر در فنون علم و انحاء نحو و سایر علوم و فنون عربیت بود تعلّم کرده بود بر فاضل علامه ابوالقاسم جرفادقانى و اخذ حدیث کرده از جـمـاعـتـى از افـاضـل عـصر خویش خصوص از جدم علامه ملاّ محمدتقى مجلسى رحمه اللّه ، ولادتـش در خـاتون آباد شد و لکن به اصفهان رحلت کرد و متوطّن در آنجا شد. نود و نه سـال عـمـر کـرد و در ماه رمضان سنه هزار و یک صد و نه وفات کرد و در مقبره بابا رکن الدّیـن مـدفـون گـشـت ، بـعـد از چـنـدى از سـنـیـن (سـالهـا)، نـعـشـش را بـه نـجـف اشـرف حمل کردند و نزدیک قبر مطهر به خاک سپردند و من او را درک کردم ، و نزد او مصحف شریف و مـقـدارى از نـحـو و صـرف و منطق خواندم و او مرا در حجر خود تربیت کرد و حقوق بر من بسیار است ( جَزاهُ اللّهُ عَنّى اَحْسَنَ الْجَزاءِ وَ حَشَرَهُ مَعَ مَوالیِه . )

و فـرزنـد جـلیـلش مـیـر مـحـمـّد صـالح بـن مـیـر عـبـدالواسـع عـالم جـلیـل القـدر داماد علامه مجلسى رحمه اللّه بوده . در اصفهان شیخ ‌الا سلام بوده ، و او را مـصـنـفاتى است از جمله ( حدائق المقربّین ) و ( ذریعه ) و ( شرح فقیه و استبصار ) ، روایت مى کند از علامه مجلسى رحمه اللّه .و فرزند جلیلش میر محمّد حسین خـاتـون آبـادى سـبـط عـلامـه مـجـلسـى امـام جـمـعـه اصـفـهـان عـالم عامل کامل فاضل ماهر در فقه و حدیث و تفسیر و خط بوده ، اخذ کرده از پدرش و از میر محمّد اسـمـاعـیـل و از فـرزنـدش مـیـرمـحـمـّد بـاقـر مـدرّس و او را کـتـابـى اسـت در اعـمـال سـنـه و رسـائلى در فـقـه و آن بـزرگـوار در زمـان افـاغـنه بوده لاجرم از ایشان گـریـخـتـه و در جـورت مـخـتـفـى شـد و در شـب دوشـنـبـه بـیـسـت و سـوم شوال سنه هزار و صد و پنجاه و یک وفات کرد.
و از مـیـر مـحمّدحسین دو فرزند معروف است : میر محمدمهدى که بعد از پدر ماجدش امام جمعه اصـفـهـان گـردیـد و او پـدر مـیـر سـیـدمـرتضى است و او پدر میر محمّد صالح که مدرّس مـدرسـه کـاسـه گـران بـوده و میر محمدمهدى که امام جمعه طهران بوده و این هر دو برادر عـقـیـم بـودنـد و بـرادر سـوم ایـشـان میر محسن است که والد میر سیدمرتضى صدرالعلماء طهران و میرزا ابوالقاسم امام جمعه طهران است .

و مـیـرزا ابـوالقـاسـم عالم عامل تقى نقى ماهر در فقه و حدیث و غیره صاحب اخلاق حسنه و داراى جـود و سخا بوده به حدى که دیگران را بر خود ایثار مى کرده و جد و جهد داشت در قـضـاء حـوائج مسلمین ، و آن جناب از شاگردان شیخ اکبر مرحوم شیخ جعفر و صاحب جواهر است ، در سنه هزار و دویست و هفتاد و یک وفات کرد و در طهران دفن شد. و قبر آن جناب در طهران مزارى است معروف با قبّه عالیه و آن بزرگوار والد مرحوم آمیر زین العابدین امام جمعه و جد امام جمعه حالیه است .

و فـرزنـد دیـگـر مـیـر مـحـمـدحـسـیـن خاتون آبادى ، میر عبدالباقى است که بعد از فوت بـرادرش مـیـر مـحـمـّدمـهـدى امـام جـمـعـه اصـفـهـان گـردیـد و آن جـنـاب را در عـلم و عمل و زهد و تقوى مقامى است معلوم ، و او است یکى از اساتید علامه طباطبائى بحرالعلوم ، روایت مى کند از پدرش از جدش از علامه مجلسى مرحوم ، وفات کرد در سنه هزار و دویست و یازده .

و فرزند جلیلش حاج میر محمدحسین سلطان العلماء و امام جمعه اصفهان است که وفات کرد در سـنـه هـزار و دویـست و سى و سه . و فرزند جلیلش حاج میرزا حسن امام جمعه و سلطان العـلماء را سه فرزند است : یکى میرمحمّد مهدى امام جمعه اصفهان که وفاتش سنه هزار و دویـسـت و پـنـجاه و چهار بوده ، و دیگر میر سیدمحمّد امام جمعه که در سنه هزار و دویست و نـود و یـک وفـات کـرده ، و دیـگـر مـحـمـدحـسـیـن امـام جـمـعـه کـه فـاضـل مـاهـر در غـالب عـلوم بـوده خصوص در کلام و تفسیر، وفات کرده در سنه هزار و دویست و نود و هفت و بعد از آن جناب میرزا محمّد على بن میراز جعفر بن میر سید محمّد بن میر عـبـدالبـاقـى بـن مـیـر مـحـمـّد حـسـیـن خـاتـون آبادى امام جمعه اصفهان گردید، و این سید جـلیـل عـالم عـامـل فـقـیـه محدث تلمیذ میر محمدرضا و حاج ملاّ حسینعلى تویسرکانى است و صـاحـب تـصنیفاتى است از جمله ( رساله منجّزات مریض ) و ( رساله تقلید میّت ) و غیر ذلک . وفات کرده سنه هزار و سیصد، قبرش جنب قبر مجلسیین است . و میر سید محمّد بن حاج میرزا حسن والد جناب حاج میرزا هاشم امام جمعه اصفهان است که در سنه هزار و سیصد و بیست و یک وفات کرد. رحمه اللّه و رضوانه علیهم اجمعین .

ذکـر عـبداللّه بن حسن بن على اصغر بن الا مام زین العابدین علیه السلام و بعض ‍ اعقاب او که از جمله ( ابیض ) است که در رى مدفون است :
صـاحـب ( عمده الطالب ) گفته که عبداللّه الشهید بن افطس در واقعه فخ حضور داشـت و دو شـمـشـیـر حـمایل کرده و کوششى به سزا نموده ، و بعضى گفته اند که حسین صـاحـب فـخّ او را وصـى خـود قـرار داده و گـفـت که اگر من کشته گشتم این امر بعد از من براى تو است .(۲۰۲)

فـقـیـر گـویـد: کـه مـن در احـوال بـنـى الحـسـن در مـجـلد اول در قـصـه فـخ نـقل کردم که در ابتداء خروج صاحب فخ که علویین اجتماع کردند چون وقـت نـمـاز صـبـح مؤ ذّن بالاى مناره رفت که اذان گوید، عبداللّه افطس با شمشیر کشیده بـالاى مـنـاره رفت و مؤ ذن را گفت در اذان ( حَىِّ عَلى خَیْرِالْعَمَلْ ) بگوید، مؤ ذن از تـرس ‍ شـمـشـیر حىّ على خیرالعمل گفت ، عبدالعزیز عمرى که نایب الا یاله مدینه معظمه بـود از شـنیدن ( حَیَّعَله ) احساس شرّ کرد و دهشت زده فریاد برداشت که استر مرا در خـانـه حـاضـر کـنـیـد و مـرا بـه دو حـبّه آب طعام دهید، این بگفت و فرار کرد و از ترس ضرطه مى داد تا خود را از ترس علویین نجات داد.

و بالجمله ؛ عبداللّه همان است هارون الرّشید او را بگرفت و نزد جعفر بن یحیى حبس کرد، عـبـداللّه از زحـمـت زنـدان سینه اش تنگى گرفت رقعه اى به سوى رشید نوشت و در آن نـوشـتـه دشـنـامهاى زشت براى او نوشت رشید به آن رقعه اعتنایى نکرد و فرمان داد تا بر وى وسعت گشایش دهند و گفته بود روزى به حضور جعفر که : خدایا کفایت کن امر او را بر دست دوستى از دوستان من و دوستان خودت . جعفر پس از شنیدن این سخن امر کرد در شـب نـوروزى او را بـکـشـتـنـد و سرش را از تن برگرفتند پس آن سر را در جمله هدایاى نـوروزى بـه نـزد رشـیـد فرستاد، چون سرپوش از روى سر برگرفتند و نظر رشید بـر آن سـر افـتـاد و آن شـقـاوت را از جعفر نگران شد، این امر بر وى عظیم و گران آمد، جـعفر گفت هرچه بیندیشیدم هیچ چیزى را براى هدیه پیشگاه تو در این جشن نوروز و روز دلفـروز بـهـتـر از ایـن نـیـافـتـم کـه سر دشمن تو و دشمن پدران تو را به حضور تو بـفـرسـتـم ، و ایـن بـود تـا وقتى که هارون الرّشید اراده کشتن جعفر کرد. جعفر با مسرور کبیر گفت که امیرالمؤ منین به کدام جرم خون مرا روا شمرده ؟ گفت به کشتن پسر عمّش به کشتن پسر عمّش ‍ عبداللّه بن حسن بن على بدون اذن او.

عـمـرى نـسـّابـه گـفـتـه کـه قبر عبداللّه در بغداد در سوق الطّعام است و مشهدى (مزارى ) دارد.(۲۰۳) و اعـقـاب او در مـدائن جـماعت جماعت بسیارند و او را عقب از دو فرزند اسـت : عـبـاس و مـحـمـّد امـیـر جلیل شهید که معتصم خلیفه او را به زهر کشته ، اما عباس بن عـبـداللّه شهید عقبش قلیل است و در ( تاریخ قم ) است که پسرش عبداللّه بن عباس بـا عـلى بـن محمّد علوى صاحب زنج در بصره بوده ، چون على بن محمّد را بکشتند عبداللّه بن عباس در قم ابوالفضل العباس و ابوعبداللّه الحسین ملقّب به ( ابیض ) و سه دخـتـر بـه وجـود آمدند، و از عباس ، ابوعلى احمد متولد شد و ابوعبداللّه الا بیض به رى رفت و اعقاب او در رى اند. انتهى .

ابـونـصـر بـخارى گفته که حسین بن عبداللّه بن عباس ابیض در سنه سیصد و نوزده در رى وفـات کـرد و قـبـرش ظـاهـر اسـت و در قـرب مـزار حـضرت عبدالعظیم علیه السلام و زیـارت کرده مى شود و عقبش منقرض شد و نسل محمّد بن عبداللّه به حاى ماند.(۲۰۴)

مـؤ لف گـویـد: که از نسل عبداللّه بن الحسن بن على بن على بن الحسین بن على بن ابى طـالب علیهم السلام که عباداللّه الصالحین و از فقها و علما و متکلمین است ساکن نیشابور بـوده و کـتبى تصنیف کرده و در امامت و فرائض و غیره ، و شیخ نجاشى و علامه و دیگران در کتب خود او را ذکر کرده اند.(۲۰۵)

منتهی الامال//شیخ عباس قمی



۱۱۷- ( ارشاد شیخ مفید ) ۲/۱۶۹٫
۱۱۸- ( ارشاد شیخ مفید ) ۲/۱۷۰٫
۱۱۹- ( عمده الطالب ) ص ۲۵۳٫
۱۲۰- ( الفهرست منتجب الدین ) تحقیق : علامه محدث ارموى ، ص ۱۳۱٫
۱۲۱- همان ماءخذ، ص ۲۹٫
۱۲۲- ( ارشاد شیخ مفید ) ۲/۱۷۰ ـ ۱۷۱٫
۱۲۳- ( رسائل سید مرتضى علم الهدى ) .
۱۲۴- سـوره فـرقـان (۲۵)، آیـه ۶۳، در قرآن به جاى ( یمشى ) ( یمشون ) ذکر شده است .
۱۲۵- ( مروج الذهب ) ۴/۲۷۸٫
۱۲۶- ( احکام النساء ) ص ۱۳٫
۱۲۷- ( شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۱/۴۱٫
۱۲۸- ( مقاتل الطالبیین ) ابوالفرج اصفهانى ، ص ۴۶۴، ۴۷۲٫
۱۲۹- ( معجم البلدان ) ۴/۳۰۵٫
۱۳۰- ( ارشاد شیخ مفید ) ۲/۱۷۱ ـ ۱۷۲٫
۱۳۱- ( مـجـالس المؤ منین ) ) ۲/۲۵۳٫ این ابیات از حسن بن کنانى است کـه مـرحـوم شـوشـتـرى از کـتـاب ( ربـیـع الانـوار ) نقل کرده است .
۱۳۲- ( ریاض السالکین ) سید علیخان ۱/۷۳٫
۱۳۳- ( ریاض السالکین ) ۱/۷۳٫
۱۳۴- ( مروج الذهب ) ۳/۲۰۶ ـ ۲۰۸٫
۱۳۵- نگهبان و باغبان باغ انگور.
۱۳۶- ( امالى شیخ صدوق ) ص ۴۷۷، مجلس ۶۲، حدیث ۶۴۳٫
۱۳۷- ( عیون اخبار الرضا علیه السلام ) شیخ صدوق ۱/۲۵۲٫
۱۳۸- ( ارشاد شیخ مفید ) ۲/۱۷۳٫
۱۳۹- ( مقاتل الطالبیین ) ابوالفرج اصفهانى ، ص ۱۴۵ ـ ۱۵۰٫
۱۴۰- ( دیـوان دعـبـل الخـزاعـى عـ( ص ۱۳۶، تحقیق : عبدالصاحب عمران الدّجیلى .
۱۴۱- سوره رعد (۱۳)، آیه ۳۹٫
۱۴۲- سوره نساء، (۴)، آیه ۵۸٫
۱۴۳- ( ریاض السالکین ) ۱/۶۹ ـ ۱۴۴٫
۱۴۴- ( مقاتل الطالبیین ) ، ص ۳۳۲٫
۱۴۵- ( مقاتل الطالبیین ) ص ۵۰۶٫
۱۴۶- ( مقاتل الطالبیین ) ص ۵۱۰٫
۱۴۷- یعنى حاجت و اندوه (شیخ عباس قمى ).
۱۴۸- رثّیت المّیت تربیه ؛ یعنى ستودم میت را و گریستم بر وى .
۱۴۹- ( عمده الطالب ) ص ۲۷۸٫
۱۵۰- ( مقاتل الطالبیین ) ص ۳۴۲ ـ ۳۶۱٫
۱۵۱- ( مقاتل الطالبیین ) ص ۳۴۵ ـ ۳۴۷٫
۱۵۲- همان ماءخذ، ص ۳۴۹٫
۱۵۳- ( مقاتل الطالبیین ) ص ۳۵۵ ـ ۳۵۶٫
۱۵۴- ( مـقاتل الطالبیین ) ص ۵۲۸ ـ ۵۲۹٫ ابوالفرج اصفهانى به جاى ( میکال ) ضبط کرده است .
۱۵۵- ( عمده الطالب ) ص ۲۹۰٫
۱۵۶- ( بحارالانوار ) ۶۶/۱۹۷٫
۱۵۷- ( شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۸/۱۲۶ ـ ۲۱۴٫
۱۵۸- ( نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ، ص ۱۲۶، خطبه ۱۲۸٫
۱۵۹- ( شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۸/۱۳۶٫
۱۶۰- ( شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۸/۱۵۰٫
۱۶۱- ( نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ، ص ، خطبه ۱۰۲٫
۱۶۲- ( سلافه العصر ) ص ۱۰٫
۱۶۳- ( مجالس المؤ منین ) ۲/۲۳۰٫
۱۶۴- همان ماءخذ ۲/ ۲۳۱٫
۱۶۵- ( ارشاد شیخ مفید ) ۲/۱۷۴٫
۱۶۶- همان ماءخذ.
۱۶۷- همان ماءخذ.
۱۶۸- ( مقاتل الطالبیین ) ص ۴۹۱٫
۱۶۹- ( مجالس المؤ منین ) ۱/۴۹۶٫
۱۷۰- ( رجال علامه حلى ) ص ۲۳۳، شماره ۱۲٫
۱۷۱- ((اکمال الدّین ) ص ۵۰۵، حدیث ۳۶٫
۱۷۲- ( روح و ریحان ) ص ۴۹۳ ـ ۴۹۵٫
۱۷۳- سوره احزاب (۳۳)، آیه ۱۹٫
۱۷۴- ( مجالس المؤ منین ) ۱/۱۴۷ ـ ۱۴۸٫
۱۷۵- ( رجال نجاشى ) ص ۶۴، شماره ۱۵۰٫
۱۷۶- ( معالم العلماء ) ص ۳۶٫
۱۷۷- ( مجالس المؤ منین ) ۱/۱۹۶٫
۱۷۸- ( رجال کشّى ) ۲/۸۵۶، ( مجالس المؤ منین ) ۱/۴۹۶ ـ ۴۹۷٫
۱۷۹- ر.ک : ( ریاض العلماء ) ۵/۲۲۲ ـ ۲۲۳٫
۱۸۰- ( معجم البلدان ) ۴/۱۳۹٫
۱۸۱- ( تحفه الا زهار ) ۲/۱۸۱ ـ ۱۸۲، چاپ میراث مکتوب .
۱۸۲- در ( ریـاض العلماء ) به جاى ( بجده ) ، ( نجده ) ضبط شده .
۱۸۳- در ((ریـاض العـلماء ) به جاى ((منبه ) ، ((غنیه ) ذکر شده است .
۱۸۴- ( ریاض العلماء ) ۳/ ۲۵۸ ـ ۲۶۵٫
۱۸۵- ( تحفه الا زهار ) ۲/۱۸۲٫
۱۸۶- ( عمده الطالب ) ص ۳۳۳٫
۱۸۷- ( رجال نجاشى ) ص ۳۹۵، شماره ۱۰۸۵٫
۱۸۸- ( عمده الطالب ) ص ۳۳۹٫
۱۸۹- رمح : نیزه .
۱۹۰- (سرّ السلسله العلویه ) ص ۷۷٫
۱۹۱- سوره بقره (۲)، آیه ۲۷٫
۱۹۲- ( المجدى ) ص ۲۱۲ با مختصر تفاوت .
۱۹۳- حورى منسوب است به ( حوره ) و آن قریه اى است در طرف فرات .
۱۹۴- ( المواسعه و المضایقه ) ص ۶٫
۱۹۵- ر.ک : ( مهج الدّعوات ) ص ۴۰۳٫
۱۹۶- ( مفاتیح الجنان ) ص ۷۸۳، چاپ انصاریان ، قم .
۱۹۷- ( مجالس المؤ منین ) ۱/۸۸ ـ ۸۹٫
۱۹۸- ( عمده الطالب ) ص ۳۴۱٫
۱۹۹- ( دارالسلام ) محدث نورى ، ۲/۲۵۰٫
۲۰۰- ۱۳۵۰ ـ ۲۲۳ برابر ۱۱۲۷٫
۲۰۱- نوه .
۲۰۲- ( عمده الطالب ) ص ۳۴۸٫
۲۰۳- ( المجدى ) ص ۲۲۰٫
۲۰۴- ( سرّ السلسله العلویّه ) ص ۸۰٫
۲۰۵- ( رحال النجاشى ) ص ۴۴۳، شماره ۱۱۹۴٫

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=