فصل اوّل : ولادت و رشد
پيش از پرداختن به ولادت و رشد ابوالفضل العباس ( عليه السّلام ) به اختصار از دودمان تابناك ايشان كه در ساخت شخصيت و سلوك درخشان و زندگى سراسر حماسه ايشان اثرى ژرف داشتند، سخن مى گوييم .
دودمان درخشان
حَسَب و نَسَبى والاتر و درخشانتر از نسب حضرت ، در دنياى حسب و نسب وجود ندارد. عباس از بطن خاندان علوى برخاسته است ، يكى از والاترين و شريفترين خاندانهايى كه بشريت در طول تاريخ خود شناخته است ، خاندانى تناور و ريشه دار در بزرگى و شرافت كه با قربانى دادن در راه نيكى و سودرسانى به مردم ، دنياى عربى و اسلامى را يارى كرد و الگوهايى از فضيلت و شرف براى همگان بجا گذاشت و زندگى عامه را با روح تقوا و ايمان منوّر ساخت . در اين جا اشاره اى كوتاه به ريشه هاى گرانقدرى كه ((قمر بنى هاشم )) و ((افتخار عدنان )) از آنها بوجود آمد، مى كنيم .
پدر
پدر بزرگوار حضرت عباس ( عليه السّلام ) اميرالمؤ منين ، وصىّ رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) در مدينه علم نبوت ، اولين ايمان آورنده به پروردگار و مصدق رسولش ، همسر دخت پيامبرش ، همپايه ((هارون )) براى ((موسى )) نزد حضرت ختمى مرتبت ، قهرمان اسلام و نخستين مدافع كلمه توحيد است كه براى گسترش رسالت اسلامى و تحقق اهداف بزرگ آن با نزديكان و بيگانگان جنگيد.
تمام فضيلتهاى دنيا در برابر عظمت او ناچيزند و در فضيلت و عمل ، كسى را ياراى رقابت با او نيست . مسلمانان به اجماع او را پس از پيامبراكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) داناترين ، فقيه ترين و فرزانه ترين كس مى دانند. آوازه بزرگيش در همه جهان پيچيده است و ديگر نيازى به تعريف و توصيف ندارد.
عباس را همين سرافرازى و سربلندى بس كه برخاسته از درخت امامت و برادر دو سبط پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) است .
مادر
مادر گرامى و بزرگوار ابوالفضل العباس ( عليه السّلام ) بانوى پاك ، ((فاطمه دخت حزام بن خالد)) است . ((حزام )) از استوانه هاى شرافت در ميان عرب به شمار مى رفت و در بخشش ، مهمان نوازى ، دلاورى و رادمردى مشهور بود. خاندان اين بانو از خاندانهاى ريشه دار و جليل القدر بود كه به دليرى و دستگيرى معروف بودند. گروهى از اين خاندان به شجاعت و بزرگ منشى ، نامى شدند، از جمله :
1 عامر بن طفيل : عامر برادر ((عمره ))، مادر مادربزرگ ((ام البنين )) بود كه از معروفترين سواران عرب به شمار مى رفت و آوازه دلاورى او در تمام محافل عربى و غير آن پيچيده بود تا آنجا كه اگر هياءتى از عرب نزد ((قيصر روم )) مى رفت در صورتى كه با عامر نسبتى داشت ، مورد تجليل و تقدير قرار مى گرفت وگرنه توجهى به آن نمى شد.
2 عامر بن مالك : عامر جدّ دوّم بانو ((ام البنين )) است كه از سواران و دلاوران عرب به شمار مى رفت و به سبب دليرى بسيارش ، او را ((ملاعب الاسّنة )) (همبازى نيزه ها) لقب داده بودند. شاعرى درباره اش مى گويد:
((عامر با سرنيزه ها بازى مى كند و بهره گردانها را يكجا از آن خود ساخته است )).(4)
علاوه بر دلاورى ، از پايبندان به پيمان و ياور محرومان بود و مردانگى او ضعيفان را دستگير بود كه مورخان در اين باب نمونه هاى متعددى از او نقل كرده اند.
3 طفيل : طفيل پدر عمره (مادر مادر بزرگ ام البنين ) از نامدارترين دلاوران عرب بود و برادرانى از بهترين سواران عرب داشت از جمله : ربيع ، عبيده و معاويه . به مادر آنان ((ام البنين )) گفته مى شد. اين چند برادر نزد ((نعمان بن منذر)) رفتند.
در آنجا ((ربيع بن زياد عبسى )) را كه از دشمنانشان بود، مشاهده كردند. ((لبيد)) از خشم برافروخته شد و نعمان را مخاطب ساخته چنين سرود:
((اى بخشنده خير بزرگ از دارايى ! ما فرزندان چهارگانه ((ام البنين )) هستيم )).
((ماييم بهترين فرزندان عامر بن صعصعه كه در كاسه هاى بزرگ به ديگران اطعام مى كنيم )).
((در ميدان كارزار، ميان جمجمه ها مى كوبيم و از كنام شيران به سويت آمده ايم )).
((درباره او (ربيع ) از دانايى بپرس و پندش را به كار بند)).
((هشيار باش ! اگر از بدگويى و لعن بيزارى ، با او نشست و برخاست مكن و با او هم كاسه مشو)).(5)
نعمان از ربيع روگردان شد و او را از خود دور كرد و به او گفت :
((از من دور شو و به هر سو كه مى خواهى روانه شو و بيش از اين با اباطيلت مرا ميازار)).
((چه راست و چه دروغ ، درباره ات چيزهايى گفته شد، پس عذرت در اين ميان چيست ؟)).(6)
اين كه نعمان فوراً خواسته آنان را برآورد و ربيع را از خود راند، بيانگر موقعيت والاى آنان نزد اوست .
4 عروة بن عتبه :عروه پدر ((كبشه )) نياى مادرى ام البنين و از شخصيتهاى برجسته در عالم عربى بود. به ديدار پادشاهان معاصر خود مى رفت و از طرف آنان مورد تجليل و قدردانى قرار مى گرفت و پذيرايى شايانى از او به عمل مى آمد.(7)
اينان برخى از اجداد مادرى حضرت ابوالفضل ( عليه السّلام ) هستند كه متصف به صفات والا و گرايشهاى عميق انسانى بوده اند و به حكم قانون وراثت ، ويژگيهاى والاى خود را از طريق ام البنين به فرزندان بزرگوارش منتقل كرده اند.
پيوند امام با ام البنين
هنگامى كه امام اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) به سوگ پاره تن و ريحانه پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) و بانوى زنان عالميان ، فاطمه زهرا( عليها السّلام ) نشست ، برادرش ((عقيل )) را كه از عالمان به انساب عرب بود فراخواند و از او خواست برايش همسرى برگزيند كه زاده دلاوران باشد تا پسر دليرى به عرصه وجود برساند و سالار شهيدان را در كربلا يارى كند.(8)
عقيل ، بانو ام البنين از خاندان ((بنى كلاب )) را كه در شجاعت بى مانند بود، براى حضرت انتخاب كرد. بنى كلاب در شجاعت و دلاورى در ميان عرب زبانزد بودند ولبيد درباره آنان چنين مى سرود:
((ما بهترين زادگان عامر بن صعصعه هستيم )).
و كسى بر اين ادعا خرده نمى گرفت . ((ابوبراء)) همبازى نيزه ها (ملاعب الاسنّه ) كه عرب در شجاعت ، چون او را نديده بود، از همين خاندان است .(9)
امام اين انتخاب را پسنديد و عقيل را به خواستگارى نزد پدر ام البنين فرستاد. پدر خشنود از اين وصلت مبارك ، نزد دختر شتافت و او با سربلندى و افتخار، پاسخ مثبت داد و پيوندى هميشگى با مولاى متقيان ، اميرمؤ منان ( عليه السّلام ) بست . حضرت در همسرش ، خِرَدى نيرومند، ايمانى استوار، آدابى والا و صفاتى نيكو مشاهده كرد و او را گرامى داشت و از صميم قلب در حفظ او كوشيد.
ام البنين و دو سبط پيامبر (ص )
ام البنين بر آن بود تا جاى مادر را در دل نوادگان پيامبر اكرم و ريحانه رسول خدا و آقايان جوانان بهشت ، امام حسن و امام حسين ( عليهما السّلام ) پر كند؛ مادرى كه در اوج شكوفايى پژمرده شد و آتش به جان فرزندان نوپاى خود زد. فرزندان رسول خدا در وجود اين بانوى پارسا، مادر خود را مى ديدند و از فقدان مادر، كمتر رنج مى بردند. ام البنين فرزندان دخت گرامى پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) را بر فرزندان خود كه نمونه هاى والاى كمال بودند مقدّم مى داشت و عمده محبت و علاقه خود را متوجه آنان مى كرد.
تاريخ ، جز اين بانوى پاك ، كسى را به ياد ندارد كه فرزندان هووى (10) خود را بر فرزندان خود مقدّم بدارد. ليكن ، ام البنين توجّه به فرزندان پيامبر را فريضه اى دينى مى شمرد؛ زيرا خداوند متعال در كتاب خود به محبت آنان دستور داده بود و آنان امانت و ريحانه پيامبر بودند؛ ام البنين با درك عظمت آنان به خدمتشان قيام كرد و حقّ آنان را ادا نمود.
اهل بيت و ام البنين
محبت بى شائبه ام البنين در حق فرزندان پيامبر و فداكاريهاى فرزندان او در راه سيدالشهداء بى پاسخ نماند، بلكه اهل بيت عصمت و طهارت در احترام و بزرگداشت آنان كوشيدند و از قدردانى نسبت به آنان چيزى فروگذار نكردند. ((شهيد)) كه از بزرگان فقه اماميه است مى گويد:
((ام البنين از زنان بافضيلت و عارف به حق اهل بيت ( عليهم السّلام ) بود. محبتى خالصانه به آنان داشت و خود را وقف دوستى آنان كرده بود. آنان نيز براى او جايگاهى والا و موقعيتى ارزنده قايل بودند. زينب كبرى پس از رسيدن به مدينه نزدش شتافت و شهادت چهار فرزندش را تسليت گفت و همچنين در اعياد براى تسليت نزد او مى رفت …)).
رفتن نواده پيامبر اكرم ، شريك نهضت حسينى و قلب تپنده قيام حسين ، زينب كبرى ، نزد ام البنين و تسليت گفتن شهادت فرزندان برومندش ، نشان دهنده منزلت والاى ام البنين نزد اهل بيت ( عليهم السّلام ) است .
ام البنين نزد مسلمانان
اين بانوى بزرگوار، جايگاهى ويژه نزد مسلمانان دارد و بسيارى معتقدند او را نزد خداوند، منزلتى والاست و اگر دردمندى او را واسطه خود نزد حضرت بارى تعالى قرار دهد، غم و اندوهش برطرف خواهد شد. لذا به هنگام سختيها و درماندگى ، اين مادر فداكار را شفيع خود قرار مى دهند.
البته بسيار طبيعى است كه ام البنين نزد پروردگار مقرب باشد؛ زيرا در راه خدا و استوارى دين حق ، فرزندان و پاره هاى جگر خود را خالصانه تقديم داشت .
مولود بزرگ
نخستين فرزند پاك بانو ام البنين ، سالار بزرگوارمان ابوالفضل العباس ( عليه السّلام ) بود كه با تولدش ، مدينه به گُل نشست ، دنيا پرفروغ گشت و موج شادى ، خاندان علوى را فراگرفت . ((قَمَرى )) تابناك به اين خاندان افزوده شده بود و مى رفت كه با فضايل و خون خود، نقشى جاودانه بر صفحه گيتى بنگارد.
هنگامى كه مژده ولادت عباس به اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) داده شد، به خانه شتافت ، او را در برگرفت ، باران بوسه بر او فرو ريخت و مراسم شرعى تولد را درباره او اجرا كرد. در گوش راستش اذان و در گوش چپ اقامه گفت . نخستين كلمات ، بانگ روحبخش توحيد بود كه به وسيله پدرش پيشاهنگ ايمان و تقوا در زمين ، بر گوشش نشست و سرود جاويدان اسلام ، جانش را نواخت :((اللّه اكبر… لا اله الاّ اللّه )). اين كلمات كه عصاره پيام پيامبران و سرود پرهيزگاران است ، در اعماق جان عباس جوانه زد، با روحش عجين شد و به درختى بارور از ايمان بدل شد تا آنجا كه در راه بارورى هميشگى آن ، جان باخت و خونش را به پاى آن ريخت . در هفتمين روز تولد نيز بنا به سنّت اسلامى ، حضرت ، سر فرزند را تراشيد، همسنگ موهايش ، طلا (يا نقره ) به فقيران صدقه داد و همان گونه كه نسبت به حسنين ( عليهما السّلام ) عمل كرده بود، گوسفندى به عنوان عقيقه ذبح كرد.
سال تولد
برخى از محققان برآنند كه حضرت ابوالفضل العباس ( عليه السّلام ) در روز چهارم ماه شعبان سال 26 هجرى ديده به جهان گشود.(11)
نامگذارى
اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) از پس پرده هاى غيب ، جنگاورى و دليرى فرزند را در عرصه هاى پيكار دريافته بود و مى دانست كه او يكى از قهرمانان اسلام خواهد بود، لذا او را عباس (دُژم : شير بيشه )(12) ناميد؛ زيرا در برابر كژيها و باطل ، ترشرو و پرآژنگ بود و در مقابل نيكى ، خندان و چهره گشوده . همان گونه كه پدر دريافته بود، فرزندش در ميادين رزم و جنگهايى كه به وسيله دشمنان اهل بيت ( عليهم السّلام ) به وجود مى آمد، چون شيرى خشمگين مى غرّيد، گردان و دليران سپاه كفر را درهم مى كوفت و در ميدان كربلا تمامى سپاه دشمن را دچار هراس مرگ آورى كرد. شاعر درباره حضرتش مى گويد:
((هراس از مرگ ، چهره دشمن را درهم كشيده بود، ليكن عباس در اين ميان خندان و متبسم بود)).(13)
كنيه ها
به حضرت عباس ، اين كنيه ها را داده بودند:
1 ابوالفضل :
از آنجا كه حضرت را فرزندى به نام ((فضل )) بود، او را به ((ابوالفضل )) كنيه داده بودند. شاعرى در سوگ ايشان مى گويد: ((اى ابوالفضل ! اى بنيانگذار فضيلت و خويشتندارى ! ((فضيلت )) جز تو را به پدرى نپذيرفت )).(14)
اين كنيه با حقيقت وجودى حضرت هماهنگ است و او اگر به فرض فرزندى به نام فضل نداشت ، باز به راستى ابوالفضل (منبع فضيلت ) بود و سرچشمه جوشان هر فضيلتى به شمار مى رفت ؛ زيرا در زندگى خود با تمام هستى به دفاع از فضايل و ارزشها پرداخت و خون پاكش را در راه خدا بخشيد.
حضرت پس از شهادت ، پناهگاه دردمندان شد و هركس با ضميرى صاف او را نزد خداوند شفيع قرار داد، پروردگار رنج و اندوهش را برطرف ساخت .
2 ابوالقاسم :
حضرت را فرزند ديگرى بود به نام ((قاسم ))، لذا ايشان را ((ابوالقاسم )) كنيه داده بودند. برخى از مورخان معتقدند قاسم همراه پدر و در راه دفاع از ريحانه رسول اكرم در سرزمين كربلا به شهادت رسيد و پدر، او را در راه خدا فدا كرد.
القاب
معمولاً القاب ، ويژگيهاى نيك و بد آدمى را مشخص مى سازد و هر كس را بر اساس خصوصيتى كه دارد لقبى مى دهند. ابوالفضل را نيز به سبب داشتن صفات والا و گرايشهاى عميق اسلامى ، لقبهايى داده اند، از آن جمله :
1 قمر بنى هاشم :
حضرت عباس با رخسار نيكو و تلا لؤ چهره ، يكى از آيات كمال و جمال به شمار مى رفت ، لذا او را قمر بنى هاشم لقب داده بودند. در حقيقت نه تنها قمر خاندان گرامى علوى بود، بلكه قمرى درخشان در جهان اسلام به شمار مى رفت كه بر راه شهادت پرتو افشانى مى كرد و مقاصد آن را براى همه مسلمانان آشكار مى نمود.
2 سقّا:
از بزرگترين و بهترين القاب حضرت كه بيش از ديگر القاب مورد علاقه اش بود، ((سقّا)) مى باشد. پس از بستن راه آب رسانى به تشنگان اهل بيت ( عليهم السّلام ) به وسيله نيروهاى فرزند مرجانه ، جنايتكار و تروريست ، جهت از پا درآوردن فرزندان رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) قهرمان اسلام ، بارها صفوف دشمن را شكافت و خود را به فرات رساند و تشنگان اهل بيت و اصحاب امام را سيراب ساخت كه تفصيل آن را هنگام گزارش شهادت حضرت بيان خواهيم كرد.
3 قهرمان علقمى :
((علقمى )) نام رودى بود كه حضرت بر كناره آن به شهات رسيد و به وسيله صفوف به هم فشرده سپاه فرزند مرجانه ، محافظت مى شد تا كسى از ياران حضرت اباعبداللّه را ياراى دستيابى به آب نباشد و همراهان امام و اهل بيت ايشان تشنه بمانند. حضرت عباس با عزمى نيرومند و قهرمانى بى نظير خود توانست بارها به نگهبانان پليد علقمى حمله كند، آنان را درهم شكند و متوارى سازد و پس از برداشتن آب ، سربلند بازگردد. در آخرين بار، حضرت در كنار همين رود، به شهادت رسيد، لذا او را ((قهرمان علقمى )) لقب دادند.
4 پرچمدار:
از القاب مشهور حضرت ، پرچمدار (حامل اللواء) است ؛ زيرا ايشان ارزنده ترين پرچمها؛ پرچم پدر آزادگان ؛ امام حسين ( عليه السّلام ) را در دست داشتند.
حضرت به دليل مشاهده تواناييهاى نظامى فوق العاده در برادر خود، پرچم را تنها به ايشان سپردند و از ميان اهل بيت و اصحاب ، او را نامزد اين مقام كردند؛ زيرا در آن هنگام سپردن پرچم سپاه از بزرگترين مقامهاى حساس در سپاه به شمار مى رفت و تنها دلاوران و كارآمدان ، بدين امتياز مفتخر مى گشتند. حضرت عباس نيز پرچم را با دستانى پولادين برفراز سر برادر بزرگوارش به اهتزاز درآورد و از هنگام خروج از مدينه تا كربلا، همچنان در دست داشت . پرچم از دست حضرت به زمين نيفتاد مگر پس از آنكه دو دست خود را فدا كرد و در كنار رود علقمى به خاك افتاد.
5 كبش الكتيبه :
لقبى است كه به بالاترين رده فرماندهى سپاه به سبب حسن تدبير و دلاورى كه از خود نشان مى دهد و نيروهاى تحت امر خود را حفظ مى كند، داده مى شود. اين نشان دليرى ، به دليل رشادت بى مانند حضرت عباس در روز عاشورا و حمايت بى دريغ از لشكر امام حسين ( عليه السّلام ) بدو داده شده است . ابوالفضل در اين روز، نيرويى كوبنده در سپاه برادر و صاعقه اى هولناك بر دشمنان اسلام و پيروان باطل بود.
6 سپهسالار:(15)
لقبى است كه به بزرگترين شخصيت فرماندهى و ستاد نظامى داده مى شود. و حضرت را به سبب آنكه فرمانده نيروهاى مسلح برادر در روز عاشورا بود و رهبرى نظامى لشكر امام را بر عهده داشت ، اين گونه لقب داده اند.
7 حامى بانوان :
از القاب مشهور حضرت ابوالفضل ، ((حامى بانوان (حامى الظعينه ) )) است . ((سيد جعفر حلى )) در قصيده استوار و زيباى خود در سوگ حضرت به اين نكته چنين اشاره مى كند:((حامى الظعينه كجا، ربيعه كجا، پدر حامى الظعينه ، امام متقيان كجا و مُكَدَّم كجا)).(16)
به دليل نقش حساس حضرت در حمايت از بانوان حرم و اهل بيت نبوت ، چنين لقبى به حضرت داده شده است . ايشان تمام تلاش خود را مصروف بانوان رسالت و مخدرات اهل بيت نمود و فرود آوردن از هودجها يا سوار كردن به آنهارا به عهده داشت و در طى سفربه كربلا اين وظيفه دشوار را به خوبى انجام داد.
لازم به ذكر است كه اين لقب را به يكى از جنگاوران و دلاوران عرب به نام ((ربيعة بن مُكَدَّم .)) كه در راه دفاع از همسرش ، شجاعت بى نظيرى از خود نشان داد، داده بودند.(17)
در ميان مردم ((باب الحوائج )) است .
آنان به اين مطلب يقين دارند كه دردمند و نيازمندى قصد حضرت را نمى كند، مگر آنكه خداوند حاجت او را برآورده و درد و اندوهش را برطرف مى سازد و گره مشكلات او را مى گشايد. پسرم ((محمد حسين )) نيز قصد درِ خانه حضرت كرد و رفع مشكلاتش را از او خواستار شد كه دعايش برآورده شد و خداوند رنج و اندوهش را برطرف ساخت .
ابوالفضل نسيمى از رحمتهاى الهى ، درِ رحمتى از درهايش و وسيله اى از وسايل اوست و او را نزد خداوند منزلتى والاست . اين موقعيت ، نتيجه جهاد خالصانه در راه خدا و دفاع از آرمانها و اعتقادات اسلامى و پشتيبانى از سالار شهيدان در سخت ترين شرايط است ؛ دفاع از ريحانه رسول خدا تا آخرين مرحله و جانبازى در راه اهداف مقدسش . اينها برخى از لقبهاى حضرت است كه ويژگيهاى شخصيت بزرگ و صفات نيك و مكارم اخلاق او را بازگو مى كند.(18)
شمايل
حضرت آيتى از جمال و زيبايى بود. رخساره اش زيبا، چهره اش پرشكوه ، اندامش متناسب و نيرومند بود كه آثار دليرى و شجاعت را به خوبى نمايان مى ساخت . راويان او را خوبرو و زيبا وصف كرده اند و گفته اند: ((رشادت اندام و قامت ايشان به حدى بود كه بر اسب نيرومند و بزرگى مى نشست ، ليكن در همان حال پاهايش بر زمين خط مى انداخت )).(19)
به خدا مى سپارمت :
قلب مادر آكنده از محبت به عباس و از زندگى نزد او عزيزتر و گراميتر بود. مادر از چشم حسودان بر او مى ترسيد كه مبادا به او آسيبى برسانند و رنجورش كنند، لذا او را در پناه خداوند متعال قرار مى داد و ابيات زير را درباره اش مى سرود:
((فرزندم را از چشم حسودان نشسته و ايستاده ، آينده و رونده ، مسلمان و منكر، بزرگ و كوچك و زاده و پدر در پناه خداوند يكتا قرار مى دهم )).(20)
با پدر
امام اميرالمؤ منين حال فرزند خود را در كودكى بشدت رعايت مى كرد و عنايتى خاص به او داشت ، خصوصيات ذاتى مبتنى بر ايمان و ارزشهاى عميق انسانى خود را به فرزند منتقل مى كرد و در چهره فرزندش قهرمانى از قهرمانان اسلام را مشاهده مى كرد كه براى مسلمانان صفحات درخشانى از سرافرازى و كرامت به يادگار خواهد گذاشت . اميرالمؤ منين پسر را غرق بوسه مى كرد و فرزند، عواطف و قلب پدر را مسخّر كرده بود.
مورخان نقل مى كنند كه : ((روزى اميرالمؤ منين ، عباس را در دامان خود گذاشت ، فرزند آستينهايش را بالا زد و امام در حالى كه بشدت مى گريست به بوسيدن ساعدهاى عباس پرداخت . ام البنين حيرت زده از اين صحنه ، از امام پرسيد:
چرا گريه مى كنى ؟
حضرت با صدايى آرام و اندوه زده پاسخ داد: به اين دو دست نگريستم و آنچه را بر سرشان خواهد آمد به ياد آوردم .
ام البنين شتابان و هراسان پرسيد: چه بر سر آنها خواهد آمد؟
حضرت با آوايى مملوّ از غم و اندوه و تاءثر گفت : آنها از ساعد قطع خواهند شد)).
اين كلمات چون صاعقه اى بر ام البنين فرود آمد و قلبش را ذوب كرد و با دهشت و به سرعت پرسيد:
((چرا قطع مى شوند؟))
امام به او خبر داد كه فرزندش در راه يارى اسلام و دفاع از برادرش ، حافظ شريعت الهى و ريحانه رسول اللّه ( صلّى اللّه عليه و آله ) دستانش قطع خواهند شد. ام البنين به شدت گريست و زنان همراه او نيز در غم و رنج و اندوهش شريك شدند.(21)
سپس ام البنين به دامن صبر و بردبارى چنگ زد و خداى را سپاس گفت كه فرزندش فدايى سبط گرامى رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) و ريحانه او خواهد بود.
رشد
ابوالفضل العباس ، از بالندگى شايسته اى برخوردار بود و كمتر انسانى از چنين امكان رشدى برخوردار مى گردد. حضرت در سايه پدرش ، (پرچمدار عدالت اجتماعى بر روى زمين ) رشد كرد و از علوم ، تقوا، گرايشهاى والا و عادات پاكيزه او بهره مند گشت ، تا آنكه در آينده نمونه كامل و تصويرى گويا از امام متقيان باشد. مادرش بانو فاطمه نيز در تربيت فرزند اهتمامى شايسته داشت و بذر همه صفات كمال و فضايل و خدادوستى را در زمين بكر وجود فرزند كاشت ، كه بر اثر آن ، حضرت عباس در تمام زندگى خود، طاعت خدا و جلب مرضات او را در سرلوحه كار خود قرار داد.
ابوالفضل ، ملازم برادرانش ريحانه و دو سبط گرامى رسول اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) حسن و حسين ( عليهما السّلام ) سروران جوانان بهشت بود و از آنان اصول فضيلت و بنيادهاى آداب والا را فراگرفت . مخصوصاً هماره با برادرش سيدالشهداء بود و در سفر و حضر از او جدا نمى شد و از رفتار برادرش بشدت اثر گرفت و الگوهاى رفتارى او را در جان خود استوار ساخت و صفات نيك او را در خود متمثل كرد تا آنجا كه جلوه اى كامل از برادر در خصوصيات و ديدگاههايش شد. امام نيز كه محبت بى شائبه و جانبازى او را نيك دريافته بود او را بر همه اهل بيت خود مقدم مى داشت و خالصانه به او محبت مى ورزيد.
الگوهاى تربيتى والاى ابوالفضل العباس ، او را به سطح مصلحان بزرگ بشريت رساند، مصلحانى كه با جانبازيهاى والا و تلاشهاى مستمر براى نجات بشريت از ذلّت و بندگى و احياى آرمانهاى بلند انسانى ، مسير تاريخ را عوض كردند.
ابوالفضل از همان آغاز، آموخت كه در راه اعلاى كلمه حق و برافراشتن پرچم اسلام كه خواهان آزاد كردن اراده انسانى و ايجاد جامعه برينى است كه عدالت ، محبت و فداكارى و ازخودگذشتگى بر آن حاكم باشد جان بازى كند. اين اعتقادات بزرگ در جان عباس ريشه داشت و با هستى اش عجين شده بود تا آنجا كه با تمام قوا در راه آنها پيكار كرد. طبيعى بود كه چنين باشد؛ زيرا پدرش اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) و برادرانش ، حسن و حسين ( عليهما السّلام ) نهال ارزشها را در جانش غرس كرده بودند؛ بزرگوارانى كه مشعل حرّيت و كرامت را در دست گرفتند و افقهاى روشنى براى ملتهاى روى زمين گشودند، تا آزادى و كرامت خود را باور كنند و حق و عدالت و ارزشهاى والاى انسانى بر آنان حاكم باشد.
فصل دوّم : عباس (ع ) و ديدگاهها
ابوالفضل ( عليه السّلام ) دل و انديشه بزرگان را مسخّر خود كرد و براى آزادگان در همه جا و هر زمان سرودى جاودانه گشت ؛ زيرا براى برادرش دست به فداكارى بزرگى زد، برادرى كه در برابر ظلم و طغيان خروشيد و براى مسلمانان عزت جاودانه و عظمتى هميشگى ، به ارمغان گذاشت .
در اينجا، برخى از اظهار نظرهاى بزرگان را درباره شخصيت ابوالفضل ( عليه السّلام ) مى آوريم .
1 امام سجّاد(ع )
امام على بن الحسين ، حضرت زين العابدين ( عليه السّلام ) از سروران تقوا و فضيلت در اسلام به شمار مى رود. اين امام بزرگوار هماره براى عمويش عباس طلب رحمت مى كرد و از فداكاريهايش درباره برادرش حسين ( عليه السّلام ) به نيكى ياد مى كرد و جانبازيهاى بزرگش را مرتّب مى ستود. از جمله سخنان حضرت درباره عمويش ، اين موارد را ذكر مى كنيم : ((خداوند عمويم عباس را رحمت كند كه از خودگذشتگى كرد و نيك از عهده آزمايش برآمد. خود را فداى برادر كرد تا آنكه دستانش بريده شد، خداوند به جاى آنها چون جعفر بن ابى طالب ، دو بال عطا كرد تا بدانها با ملائكه در بهشت پرواز كند. عباس را نزد خداوند متعال منزلتى است كه همه شهيدان در روز قيامت بر او غبطه مى خورند…)).(22)
اين كلمات ، فداكاريهاى ابوالفضل را در راه برادرش ، پدر آزادگان ، امام حسين ( عليه السّلام ) به خوبى بيان مى كند. حضرت در ايثار و از خودگذشتگى و جانبازى تا جايى پيش رفت كه زبانزد تاريخ و سَمبل فداكارى گشت ، دستان گرامى اش را روز عاشورا در راه برادر داد و تا آخرين لحظه پايدارى كرد تا آنكه به خون خود درغلتيد.
اين فداكاريهاى بزرگ نزد خداوند بى اجر نماند و حضرتش با پاداشها و كرامتهايش به عباس ، او را بر تمامى شهيدان راه حق و فضيلت در دنياى اسلام و غير آن ، برترى بخشيد تا آنجا كه همه بر او غبطه مى خورند.
2 امام صادق (ع )
امام صادق ( عليه السّلام ) عقل ابداعگر و انديشمند اسلام و چهره بى مانند دانش بشرى ، همواره از عمويش عباس تجليل به عمل مى آورد و با درود و ستايشهاى عطرآگين از او ياد مى كرد و مواضع قهرمانانه اش در روز عاشورا را بزرگ مى داشت . از جمله سخنانى كه امام درباره قمر بنى هاشم فرموده است ، بيان زير مى باشد:
((عمويم عباس بن على ( عليهما السّلام ) بصيرتى نافذ و ايمانى محكم داشت . همراه برادرش حسين جهاد كرد، به خوبى از بوته آزمايش بيرون آمد و شهيد از دنيا رفت …)).(23)
امام صادق ( عليه السّلام ) از برترين صفات مجسم در عمويش كه مورد شگفتى اوست چنين نام مى برد:
الف ((تيزبينى )):
تيزبينى ، پيامد استوارى راءى و اصالت فكر است و كسى بدان دست پيدا نمى كند، مگر پس از پالودگى روان ، خلوص نيت و از خود راندن غرور و هواهاى نفسانى و عدم سلطه آنها بر درون آدمى .
تيزبينى از آشكارترين ويژگيهاى ابوالفضل العباس بود. از تيزبينى و تفكر عميق بود كه حضرت به تبعيت از امام هدايت و سيدالشهداء امام حسين ( عليه السّلام ) برخاست و بدين گونه به قله شرف و كرامت دست يافت و خود را بر صفحات تاريخ ، جاودانه ساخت . پس تا وقتى ارزشهاى انسانى پايدار است و انسان آنها را بزرگ مى شمارد، در برابر شخصيت بى مانند حضرت كه بر قله هاى انسانيت دست يافته است سر بر زمين مى سايد و كرنش مى كند.
ب ((ايمان استوار)):
يكى ديگر از صفات بارز حضرت ، ايمان استوار و پولادين اوست . از نشانه هاى استوارى ايمان حضرت ، جهاد در كنار برادرش ، ريحانه رسول اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) بود كه هدفش جلب رضايت پروردگار متعال به شمار مى رفت . و همانطور كه در رجزهايش روز عاشورا بيان داشت از اين جانبازى كمترين انگيزه مادى نداشت و همين دليلى گوياست بر ايمان استوار حضرت .
ج ((جهاد با حسين (ع ) )):
فضيلت ديگرى كه امام صادق ( عليه السّلام ) براى عمويش ، قهرمان كربلا، عباس ( عليه السّلام ) نام مى برد، جهاد تحت فرماندهى سالار شهيدان ، سبط گرامى پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) و آقاى جوانان بهشت است . جهاد در راه آرمان برادر، بزرگترين فضيلتى بود كه حضرت ابوالفضل بدان دست يافت و نيك از عهده آزمايش به درآمد و در روز عاشورا قهرمانيهايى از خود نشان داد كه در دنياى دلاورى و شجاعت بى مانند است .
زيارت امام صادق (ع )
امام صادق ( عليه السّلام ) به زيارت كربلا، سرزمين شهادت و فداكارى رفت و پس از زيارت امام حسين و اهل بيتش ( عليهم السّلام ) و اصحاب برگزيده اش با شوق به زيارت قبر عمويش ، عباس شتافت و بر سر مرقد بزرگ آن بزرگوار ايستاد و زيارت زير را كه منزلت عباس را نشان مى دهد و بر مكانت او گواهى مى دهد با اين سرآغاز خواند: ((سلام خدا و سلام ملائكه مقرّب و انبياى مرسل و بندگان صالح و همه شهيدان و صديقان پاك ، شبانه روز بر تو باد اى پسر اميرالمؤ منين …)).
امام صادق عمويش عباس را با اين كلمات كه دربردارنده همه مفاهيم و معانى تجليل و بزرگداشت است ، مورد خطاب قرار مى دهد. درود و سلام خداوند، ملائكه ، پيامبران مرسل ، بندگان صالح ، شهيدان و صديقان را بر او مى فرستد و اين بهترين و برترين سلامى است براى پرچمدار كربلا.
سپس عصاره نبوت ، امام صادق ( عليه السّلام ) زيارت خود را چنين پى مى گيرد: ((به تسليم ، تصديق ، وفادارى و فداكاريت در راه جانشين پيامبر مرسل ، سبط برگزيده ، راهنماى عالم ، وصّى ابلاغگر و مظلوم ستمديده ، شهادت مى دهم …)).
در اينجا امام صادق ( عليه السّلام ) بهترين نشانه هايى كه به شهيدان بزرگ تقديم مى شود به عمويش عباس تقديم مى دارد. افتخاراتى از اين گونه :
الف تسليم :
همه امور خود را به برادرش سيدالشهداء سپرد و در همه مراحل و مواقف ، متابعت از او را بر خود واجب كرد تا آنكه در راه او به شهادت رسيد؛ زيرا به امامت برادرش كه مبتنى بر ايمان استوار به خداوند است آگاهى داشت و درستى راه و نيت خالص و راءى اصيل برادر را مى دانست و بدانها باور داشت .
ب تصديق :
عباس ( عليه السّلام ) برادرش ريحانه رسول اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) را در تمامى مواقف و ديدگاهها تصديق كرد و هرگز در درستى و عدالت آرمان او به خود شك راه نداد و يقين داشت برادرش بر حق است و هركه با او سر ستيز دارد در گمراهى آشكار است .
ج وفادارى :
يكى ديگر از صفات نيكى كه امام صادق ( عليه السّلام ) به عمويش ابوالفضل نسبت مى دهد، وفادارى است ؛ هر پيمانى را كه در راه دفاع از برادرش امام حق و حقيقت ابوعبداللّه الحسين ( عليه السّلام ) با خدا بسته بود بجا آورد و در سخت ترين شرايط و مراحل در كنار برادر ايستاد و از او جدا نشد تا آنكه دستانش قطع شد و خود در راهش به شهادت رسيد. وفادارى كه از والاترين صفات است ، از ويژگيهاى اساسى و عناصر حضرت ابوالفضل بود، او آفريده شده بود تا نسبت به دور و نزديكان وفادار باشد.
د فداكارى :
امام صادق ( عليه السّلام ) به فداكارى و جانبازى عمويش در راه برادرش سيدالشهداء( عليه السّلام ) گواهى مى دهد، حضرت خالصانه براى از بين بردن باطل ، فداكارى كرد و با پيشوايان كفر و باطل به ستيز پرداخت و با برادر در جانبازيهاى بزرگ و بى نظير تاريخ شركت كرد. به قسمت ديگرى از اين زيارت بزرگ توجه كنيم :
((پس خداوند از طرف پيامبرش و اميرالمؤ منين و حسن و حسين صلوات خدا بر آنان باد بر آنچه پايدارى ، خويشتندارى و يارى كردى ، به تو بهترين پاداش بدهد كه بهشت ، بهترين فرجام است )).
اين قسمت شامل تجليل و تقدير حضرت عباس از سوى امام صادق ( عليه السّلام ) است ؛ زيرا با فداكاريهاى بزرگ در راه سالار شهيدان و جانبازى در راه او و تحمل هرگونه سختى در كنار او، شايسته اين بزرگداشت است . حضرت در اين تلاشها و مقاومتها تنها رضاى خدا را مد نظر داشت و خداوند نيز عوض پيامبرش ، مولاى متقيان ، حسن و حسين سلام اللّه عليهم اين جانبازيها را ارج نهاد و به او بهترين پاداشها را عطا كرد.
امام صادق ( عليه السّلام ) زيارت خود را پى مى گيرد و صفات والاى عمويش عباس و جايگاهش را نزد خداوند ياد مى كند و مى فرمايد:
((گواهى مى دهم و خدا را گواه مى گيرم كه تو در همان راه پيكارگران ((بدر)) و مجاهدان در راه خدا و صافى ضميران خداخواه در جهاد دشمنانش و مدافعان استوار دوستانش و يارى كنندگان اوليايش ، پيش رفتى و چون آنان كوشيدى ، پس خداوند بهترين ، والاترين و كاملترين پاداشى كه به مطيعان واليان امرش و اجابت كنندگان دعوتش مى دهد، به تو عطا كند…)).(24)
امام صادق ( عليه السّلام ) عقل ابداعگر و انديشمند اسلام گواهى مى دهد و خدا را به شهادت مى طلبد بر اينكه عمويش عباس در جهادش دوشادوش برادرش ، پدر آزادگان ، امام حسين ( عليه السّلام ) بر همان راه شهيدان بدر پيش رفت ؛ رادمردانى كه با خون پاك خود پيروزى هميشگى اسلام را مسجّل كردند و با يقين به عادلانه بودن آرمان خود و با آگاهى و بصيرت تام ، شهادت را انتخاب كردند و پرچم توحيد و كلمه حق را بر بلنداى تاريخ به اهتزاز درآوردند. ابوالفضل العباس نيز در اين راه درخشان پيش تاخت و براى نجات اسلام از چنگال بى سر و پاى اموى و ابوسفيان زاده كه مى خواست كلمه الهى را محو كند و پرچم اسلام را درهم بپيچد و مردم را به جاهليت نخستين برگرداند، قيام كرد و به شهادت رسيد.
ابوالفضل تحت فرماندهى برادرش ، پدرآزادگان در برابر طاغوت خونريز اموى ايستاد و با پايدارى و قيام آنان بود كه كلمه حق تثبيت و اسلام پيروز شد و دشمنان حق و حقيقت و امام بشدت شكست خوردند.
امام صادق ( عليه السّلام ) زيارت خود را ادامه مى دهد و صفات برگزيده عمويش عباس را برمى شمارد و پاداش او را چنين ياد مى كند:
((شهادت مى دهم (كه ) حق نصيحت را بجا آوردى و نهايت تلاشت را كردى ، پس خداوند تو را در ميان شهيدان مبعوث كرد و روحت را با روحهاى سعيدان همراه ساخت و در وسيعترين منزل بهشتى جاى داد و بهترين غرفه را به تو عطا كرد و نامت را در ((علّيين )) پرآوازه ساخت و با پيامبران ، شهيدان و صالحان كه چه خوب رفيقانى هستند محشورت كرد.
شهادت مى دهم كه تو سستى نكردى و عقب ننشستى و با بصيرت نسبت به امرت پيش رفتى در حالى كه به صالحان اقتدا كرده بودى و پيامبران را پيروى مى كردى . پس خداوند ما، تو، پيامبرش و اوليايش را در جايگاه برگزيدگان و پاكان جمع كند كه اوست مهربانترين مهربانان )).(25)
در قسمت پايانى زيارت ، متوجه اهميت بى مانند و موقعيت والاى حضرت عباس نزد امام صادق ( عليه السّلام ) مى شويم ؛ زيرا اين قهرمان بزرگوار با نصيحت خالصانه و فداكارى در راه ريحانه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله )، امام حسين ( عليه السّلام ) از احترامى خاص نزد امام برخوردار گرديد؛ لذا امام صادق دعا مى كند تا خداوند عمويش را به بالاترين درجات قرب برساند و او را با پيامبران و صديقان محشور كند.
3 حضرت حجت (ع )
مصلح بزرگ ، حجت خدا و بقية اللّه الاعظم ، امام زمان عجل اللّه تعالى فرجه الشريف قائم آل محمد( صلّى اللّه عليه و آله ) در بخشى از سخنان زيباى خود درباره عمويش عباس ( عليه السّلام ) چنين مى گويد:
((سلام بر ابوالفضل ، عباس بن اميرالمؤ منين ، همدرد بزرگ برادر كه جانش را فداى او ساخت و از ديروز بهره فردايش را برگزيد، آنكه فدايى برادر بود و از او حفاظت كرد و براى رساندن آب به او كوشيد و دستانش قطع گشت . خداوند قاتلانش ، ((يزيد بن رقاد)) و ((حكيم بن طفيل طايى )) را لعنت كند…)).(26)
امام عصر عجل اللّه تعالى فرجه صفات والاى ريشه دار در عمويش ، قمر بنى هاشم و مايه افتخار عدنان را چنين برمى شمارد و مى ستايد:
1 همدردى و همگامى با برادرش سيدالشهداء( عليه السّلام ) در سخت ترين و دشوارترين شرايط تا آنجا كه اين همگامى و همدلى ضرب المثل تاريخ گشت .
2 فرستادن توشه آخرت با تقوا، خويشتندارى و يارى امام هدايت و نور.
3 فدا كردن جان خود، برادران و فرزندانش در راه سرور جوانان بهشت ، امام حسين ( عليه السّلام ).
4 حفاظت از برادر مظلومش با خون خود.
5 كوشش براى رساندن آب به برادر و اهل بيتش هنگامى كه نيروهاى ستمگر و ظالم مانع از رسيدن قطره اى آب به خاندان پيامبر( صلّى اللّه عليه و آله ) شده بودند.
4 شاعران
شاعران آزاده متمسك به اهل بيت ( عليهم السّلام ) شيفته شخصيت ابوالفضل كه در اوج بزرگى و شرافت مى درخشيد، بودند و تحت تاءثير شخصيت بى مانند و صفات والاى او قصايد زيبايى سرودند كه از شاهكارهاى ادب عرب به شمار مى رود. در اينجا پاره اى از آنها و شعرشان را نقل مى كنيم :
1 كميت :
بزرگترين شاعر اسلام ((كميت اسدى )) دلباخته عظمت ابوالفضل بود و در يكى از ((هاشميات )) جاودانه خود چنين سرود: ((… و ابوالفضل خاطره شيرين آنان ، درمان جانها از دردهاست )).(27)
ياد ابوالفضل و ساير اهل بيت ( عليهم السّلام ) نزد هر بزرگ منشى شيرين است ؛ زيرا يادآورى فضيلت و كمال مطلق است . همچنين داروى جانها از بيماريهاى جهل و غرور و ديگر بيماريهاى روحى است .
2 فضل بن محمد:
فضل بن محمد بن فضل بن حسن بن عبيداللّه بن عباس ( عليه السّلام ) از نوادگان ابوالفضل ، شاعرى آسمانى و شيفته شخصيت نياى بزرگش پرچمدار كربلاست . در قصيده اى چنين مى سرايد:
((ايستادگى عباس را در كربلا روزى كه دشمن از همه سو ديوانه وار هجوم مى آورد، به ياد مى آورم . حمايت از حسين ( عليه السّلام ) نموده و در نهايت تشنگى او را نگهبانى مى كرد و روى نمى گرداند، سستى نشان نمى داد و پروانه وار به گرد وجود برادر مى گشت . هرگز صحنه اى چون رفتارش با حسين فضيلت و شرف بر او باد نديده ام . چه صحنه بى مانندى كه سرشار از فضيلت بود و جانشين او كردارش را تباه نكرده است )).(28)
اين ابيات شجاعت و دليرى بى مانند ابوالفضل ( عليه السّلام ) و نقش درخشان و افتخارآميز او را در حمايت برادرش پدر آزادگان و دفاع از او با خون خود و سقايى خاندان او را به خوبى نشان مى دهد. صحنه اى درخشانتر و زيباتر از اين موضع و حضور بى مانند ابوالفضل در كنار برادرش وجود ندارد. مواضع و شخصيت ابوالفضل بر نواده اش ((فضل )) تاءثيرى شگفت آور دارد و او را شيفته كرده است ؛ پس با قلبى آتشين و جانى سوخته ، طى ابيات لطيفى جدش را چنين مرثيه مى گويد:
((شايسته ترين كس براى گريستن بر او، رادمردى است كه حسين را در كربلا به گريستن واداشت ؛ برادر و فرزند پدرش على ، ابوالفضل آغشته به خون . آنكه در همه حال حق برادرى را بجا آورد و مواسات كرد كه از ثناگويى او عاجزيم و در عين تشنگى ، برادر را بر خود مقدم داشت )).(29)
آرى ، شايسته ترين مردمان براى بزرگداشت و گريستن بر او به سبب مصايب هولناكش ، ابوالفضل سمبل ايستادگى و فضيلت است . امام حسين ( عليه السّلام ) با شهادت برادر، كمرش شكست و بر او به تلخى گريست ؛ زيرا مهربانترين و نيكترين برادر خود را از دست داده بود.
3 سيد راضى قزوينى :
شاعر علوى سيد راضى قزوينى شيفته شخصيت ابوالفضل ( عليه السّلام ) مى شود و چنين او را مى ستايد:
((اى ابوالفضل ! اى سرور فضيلت و ايستادگى و خويشتندارى ! فضيلت جز تو را به پدرى قبول نكرد. كوشيدى و به اوج عظمت و بزرگى دست يافتى ، اما هر كوشنده اى به خواسته اش دست پيدا نمى كند. با عزّت و سرافرازى و علو همّت از پذيرفتن ظلم سرباز زدى و پيكان نيزه ها را مركب خود كردى )).(30)
ابوالفضل ( عليه السّلام ) از بنيانگذاران فضيلت و ايستادگى در دنياى عرب و اسلام به شمار مى رود. حضرتش مراتب كمال را پشت سر گذاشت و به قلّه شرف و كرامت دست يافت و براى رهايى از ذلّت و ظلم ، پيكان نيزه ها را برگزيد.
4 محمد رضا ازرى :
حاج ((محمد رضا ازرى )) در قصيده شيواى خود به ذكر و ستايش از صفات گرامى قمر بنى هاشم كه قلب و عقل آزادگان را تسخير كرده ، پرداخته است و چنين مى سرايد:
((براى كسب ياد و نام نيك بكوش كه نام نيك بهترين سرمايه كريمان است .
آيا ماجراى كربلا را كه غبار پيكارش آسمان را تيره و تار و نبردش گوش فلك را كر كرده است نشنيده اى ؟! روزى كه خورشيد از شدت گردباد آن تيره شده و امام هدايت به ابوالفضل پناهنده شده بود)).
در نخستين بيت ، ((ازرى )) آدمى را به كسب نام نيك فرامى خواند؛ زيرا تنها سرمايه ماندنى و پايدار همين ذكر جميل است .
در دومين بيت به عبرت گرفتن از واقعه كربلا كه آتش فشان فضايل و رادمرديهاى اهل بيت ( عليهم السّلام ) است ، دعوت مى كند.
در سوّمين بيت ، ((ازرى )) از پناه بردن سبط گرامى پيامبراكرم و ريحانه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) به حضرت ابوالفضل ( عليه السّلام ) سخن مى گويد.
به ابيات ديگر ((ازرى )) كه در آنها از ياريها و دلاوريهاى عباس در راه برادرش سخن مى گويد توجه كنيم :
((چون شيرى از كنام خود پاسدارى كرد و بر دشمنان شوريد، آرى ، هژبر ((شرى ))(31) از بيشه خود دفاع مى كند. كوبش شمشيرها، چونان تندر و رعدهاى ابر سنگين بود، از شيرمردى كه با چهره خندان با انبوه دشمنان رو به رو مى شود و با غرور سرش را تقديم مرگ مى كند، سرافرازى كه در خانه ستم جايگير نمى شود تا آنكه بر ستارگان چيره شود.
آيا قريش نمى دانست كه او پيشاهنگ هر دشوارى و آزموده سختيها است ؟!)).(32)
اين ابيات بدقّت ، قهرمانيها و نقش درخشان حضرت ابوالفضل در دفاع از برادرش پدر آزادگان را تصوير مى كند و غرّيدن و هجوم چون شير حضرت را به صفوف دشمن و درهم شكستن حيوان صفتانى را كه براى دفاع از گرگان انسان نما جمع شده بودند نشان مى دهد. ابوالفضل بدون توجّه به انبوه دشمنان و سفلگان كه صحرا را پركرده بودند، با چهره اى خندان به پيكارشان مى رفت و در راه كرامت خود و عزّت برادرش به آنان جام مرگ مى نوشاند. قبايل قريش در اين نبرد بود كه دريافتند، عباس مرد دشواريها و فرزند و دست پرورده على ( عليه السّلام ) است ؛ آنكه بتهايشان را درهم شكسته و جاهليتشان را نسخ كرده و به پذيرفتن اسلام وادارشان كرده بود.
نظرات امامان معصوم و برخى از بزرگان ادب عرب را درباره ابوالفضل العباس ( عليه السّلام ) در همين جا به پايان مى بريم .
فصل سوّم : ويژگيهاى روحى
سرورمان عباس ( عليه السّلام ) دنيايى از فضايل و نيكى بود. هر صفت نيك و گرايش والا را كه بتوان تصور كرد، جزء ذاتيات او بود و همين افتخار او را بس كه زاده اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) داراى تمامى فضايل دنيا بود. ابوالفضل همه فضيلتها و صفات پدر را به ارث برد تا آنكه نزد مسلمانان سَمبل هر فضيلتى و نماد هر ارزشى والا گشت .
در اينجا به اختصار برخى صفات حضرت را ياد مى كنيم :
1 شجاعت
دليرى و شجاعت ، گوياترين نشان مردانگى است ؛ زيرا نشانه قوت و استوارى و ايستادگى در برابر حوادث مى باشد. ابوالفضل اين صفت والا را از پدرش كه شجاعترين انسان هستى است و داييهايش كه از دلاوران نامدار عرب بودند و در ميان ساير قبايل بدين صفت مشهور بودند، به ارث برده بود.
ابوالفضل دنيايى از قهرمانيها بود و آنگونه كه مورخان گفته اند در جنگهاى همراه پدرش هرگز ترسى به خود راه نداد. روز عاشورا نيز آنچنان شجاعتى از خود نشان داد كه زبانزد تاريخ گشت . ابوالفضل در اين روز كه از حماسى ترين روزهاى تاريخ اسلام است ، در برابر انبوه دشمنان كه دشت را پر كرده بودند آنقدر دلاورى نشان داد كه شجاعان قوم را متزلزل و عامه سپاهيان را هراسان كرد و زمين ، زير پايشان لرزيد و مرگ بر آنان سايه افكند تا آنجا كه به حضرتش پيشنهاد فرماندهى كل سپاه را در صورت كناره گيرى از يارى برادرش دادند. ليكن عباس بر آن تمسخر زد و بر ايمان و عقيده اش و دفاع از آرمان مقدسش افزوده شد.
شجاعت و دلاورى حضرت عباس ( عليه السّلام ) در روز عاشورا براى به دست آوردن سودى مادى از اين زندگى نبود، بلكه دفاع از مقدّسّترين آرمانهاى مجسم در نهضت برادرش سيدالشهداء بزرگترين مدافع حقوق محرومان و ستمديدگان به شمار مى رفت .
با شاعران
شاعران از شجاعت ، دليرى ، رادمردى حضرت و شكستى كه يك تنه به سپاه اموى وارد كرد، همواره در شگفت بوده اند و شيفته شخصيت والاى او گشته اند. براى مثال ، شمارى از آنان را كه در اين باب داد سخن داده اند مى آوريم .
الف سيد جعفر حلى :
شاعر علوى ((سيد جعفر حلى )) در قصيده درخشان خود، ترس و هراس سپاه اموى از پيكارهاى حضرت را چنين تصوير مى كند:
((از شير كارآزموده نبردها، بر سپاهيان اموى ، عذاب فرو ريخت . جز هجوم شيرى خشمگين و غرّان كه خواسته اش را نيك آشكار كرده بود، چيزى آنان را هراسان نكرد. ترس از مرگ ، چهره هاى آنان را اندوهگين كرده بود. اما عباس در آن ميانه خندان بود.
ميمنه و ميسره سپاه را درهم مى ريخت ، آنان را درهم مى كوفت و سرهايشان را درو مى كرد. دلاورى به او حمله نمى كرد مگر آنكه مى گريخت و سرش ، پيشاپيش او حركت مى كرد. اسبان را چنان با نيزه اش رنگ آميزى كرد كه سياه و سپيدشان يكسان شدند. بر شكارش خشمناكانه هجوم نمى آورد مگر آنكه بلاى محتوم را بر او سرازير مى كرد. پيشروى او رنگى از درنگ و هراس داشت ، گويى براى تسليم پيش مى رود. قهرمانى كه شجاعت را از پدرش به ارث برد و بدان ، دماغ پرباد گمراه زادگان را به خاك ماليد)).
مى بينيد چگونه ((حلى )) هراس فراگير امويان را از هجوم قمربنى هاشم ، قهرمان اسلام وصف مى كند و آشفتگى صفوف آنان را تصوير مى نمايد.
عباس با قلبى آرام و چهره اى خندان به لشكر دشمن مى تازد و از كشته ، پشته مى سازد و اسبان آنان را با خونشان رنگين مى كند. تا جايى كه مى دانيم هرگز كسى شجاعت و دليرى را چنين ترسيم نكرده است و بدون گزافگويى ، عباس همانگونه كه مورخان نوشته اند خسارتهاى سنگينى به اهل كوفه وارد كرد.
((سيد جعفر حلى )) همچنان در وصف شجاعت ابوالفضل ، داد سخن مى دهد و مى گويد:
((قهرمانى كه هنگام سوار شدن بر اسب بزرگ ، گويى كوهى سرافراز، بر اسب نشسته است و شگفتا كه اسبى ، چنين كوهى را خوب تحمل مى كند و رهوار مى تازد! سوگند به برق شمشيرش و من جز به آذرخش آسمانى ، سوگند نمى خورم اگر شهادت او مقدّر نبود، با شمشيرش هستى را مى زدود؛ ليكن اين خداوند است كه هرچه اراده كند، مقدر مى سازد و بر آن حكم مى راند)).(33)
تيغ ابوالفضل صاعقه اى ويرانگر بود كه بركوفيان فرود آمد و اگر قضاى الهى نبود، آنان را از صفحه روزگار محو مى كرد.
ب كاشف الغطاء:
امام ((محمد كاشف الغطاء)) شيفته شجاعت ابوالفضل شده و طى قصيده درخشانى او را چنين مى ستايد:
((هنگامى كه عباس خندان به رزمگاه پا مى گذاشت ، چهره هاى امويان را هراس از مرگ ، دژم (اندوهگين ) مى كرد.
به مرگ آورى ، آگاه بود و شمشيرش كارآزمودگان را از پا درمى آورد.
وقتى كه تيرگى و سختى جنگ ، چون شبى تاريك به اوج مى رسيد، مرگبارترين روز دشمنانش آغاز مى شد)).(34)
هراس از ابوالفضل چهره هاى امويان را تيره كرده ، زيرا سرهاى قهرمانان آنان را درو كرد و روحيه آنان را درهم شكست و بارانى از عذاب بر آنان فروباريد.
ج فرطوسى :
شاعر دلباخته اهل بيت ، شيخ ((عبدالمنعم فرطوسى )) نور به قبرش ببارد در حماسه جاويدان خود، دليرى و شجاعت ابوالفضل در ميدان نبرد را چنين مى ستايد:
((در هر هجومى در جهاد، كوه است و در استوارى هنگام رويارويى كوهى است . تمامى گُردى و عزت پدرش على در او ريشه دواند و بارور گشت . در هر دلى و جانى ، نقشى از خود به يادگار گذاشته و در هر ديدار، هراسى در روان دشمن افكنده است )).
سپس همو، شكستهاى سنگين سپاه اموى به وسيله ابوالفضل را چنين ترسيم مى كند:
((چون پرچمى برفراز دژى ، بر پشت اسب خود نشست و در تيرگى چون شب جنگ ، ماهوار درخشيد. دلهاى دلاوران از ديدن هيبت او فرو ريخت و چون هوا از پهلوهايشان به درآمد و بدنهاى درهم شكسته شان بر زمين افتاد در حالى كه سرهايشان پرّان بود و او انبوه لشكريان را با يد بيضاى خود به سوى مرگ مى راند)).(35)
شجاعت و دلاورى ابوالفضل ، شاعران بزرگ را شيفته خود كرد و ضرب المثل تاريخ گشت .
آنچه بر اهميت اين شجاعت مى افزايد ((للّه )) بودن آن است . حضرت ، شجاعت خود را در راه يارى حق و دفاع از آرمانهاى والاى اسلام به كار گرفت و هرگز دربند دستاوردهاى مادى زندگى زودگذر نبود.
2 ايمان به خدا
قوت ايمان به خدا و استوارى در آن ، يكى از بارزترين و بنيادى ترين ويژگيهاى ابوالفضل بود. حضرت در دامان ايمان ، مركز تقوا و آموزشگاه خداپرستى و خداخواهى ، تربيت يافت و پدرش ، پيشواى موحّدان و سرور متقيان ، جانش را با جوهر ايمان و توحيد حقيقى پرورش داد و تغذيه كرد. پدر، او را با ايمان مبتنى بر آگاهى و تعمّق در حقايق هستى و رازهاى طبيعت ، تغذيه نمود؛ ايمانى كه خود چنين وصفش كرده بود:
((اگر پرده ها برايم كنار زده شوند، بر يقينم افزوده نخواهد شد)).
اين ايمان ژرف و ريشه دار با ذرّات وجود حضرت عباس عجين شد و او را به يكى از بزرگان تقوا و توحيد بدل ساخت . و بر اثر همين ايمان پايدار و عظيم بود كه ايشان ، خود، برادران و شمارى از فرزندانش را در راه خدا و تنها براى خدا قربانى كرد.
عباس ( عليه السّلام ) با دلاورى به دفاع از دين خدا و حمايت از عقايد اسلامى كه در آستانه تحريف شدن و نابودى در زمان حكومت امويان قرار گرفته بود، برخاست و در اين كار فقط خداوند و رضاى حق و جايگاه اخروى را مد نظر داشت .
3 خويشتندارى
يكى ديگر از صفات برجسته ابوالفضل ( عليه السّلام ) عزّت نفس و خويشتندارى بود. حضرت از زندگى خفت بار زير سايه حكومت اموى ابا داشت ؛ حكومتى كه بندگان خدا را برده خود و اموال بيت المال را دارايى شخصى كرده بود و به دنبال برادرش ، پدر آزادگان كه صلاى عزّت و كرامت در داده بود و مرگ زير سايه هاى نيزه ها را سعادت و زندگى با ظالمان را اندوهبار اعلام كرده بود، دست به قيامى خونين زد و به ميدان نبرد و جهاد پا گذاشت .
ابوالفضل ( عليه السّلام ) در روز عاشورا عزّت نفس و خويشتندارى را با تمام ابعاد و آفاقش مجسم ساخت . امويان او را به شرط كناره گيرى از برادرش ، وعده فرماندهى كل قوا دادند، ليكن حضرت بر آنان تمسخر زد و فرماندهى سپاه آنان را لگدمال كرد و با شوق و اخلاص ، به سوى آوردگاه شتافت و در راه دفاع از حرّيت ، دين و آزادگى خود، كُندآوران را به خاك انداخت و سرها را درو كرد.
4 صبر
يكى از ويژگيهاى ابوالفضل ( عليه السّلام ) شكيبايى و بردبارى در برابر حوادث تلخ و دشوار بود. مصايبى كه در روز عاشورا بر سر حضرت آمد، كوهها را مى گداخت ، ليكن ايشان همچنان استوار بودند و كمترين سخنى دالّ بر دردمندى بر زبان نياوردند. حضرت همچون برادرش ، سيدالشهداء كه صبرش از صلابت و سنگينى كوههاى سر به فلك كشيده ، بيش بود و به پيروى از امامش ، خود و اراده اش را تسليم پروردگار بزرگ كرد و هرچه را بر خود و خاندانش نازل شد با چشم رضامندى نگريست . حضرت ابوالفضل ، ستارگان تابناك و اصحاب باوفا را مى ديد كه بر دشت سوزان كربلا چون قربانيها به خون تپيده اند و آفتاب ، آنان را مى گدازد، مويه و فرياد كودكان را مى شنيد كه بانگ ((العطش )) سر داده اند، نوحه بانوان حرم وحى بر كشتگان خود را مى شنيد، تنهايى برادرش ، سيدالشهداء را در ميان كركسهاى كوفه و مزدوران ابن مرجانه كه براى كشتنش بر يكديگر پيشى مى گرفتند تا به رهبرشان نزديك شوند، مى ديد. آرى ، همه اين حوادث سنگين را مى ديد، ليكن امر خود را به خداى متعال واگذار كرده بود و بدون كمترين تزلزلى پاداش را از پروردگارش درخواست مى كرد.
5 وفادارى
يكى ديگر از صفات ابوالفضل كه از برترين و برجسته ترين صفات است ، ((وفادارى )) است . حضرت در اين صفت ، گوى سبقت از همگان ربود و ركوردى جاودانى برجاى گذاشت و به بالاترين حد آن رسيد. نمونه هاى وفادارى حضرت را در اينجا مى آوريم .
الف وفادارى به دين :
ابوالفضل العباس ( عليه السّلام ) از وفادارترين كسان به دين خود بود و بشدت از آن دفاع كرد. هنگامى كه اسلام در خطر نابودى قرار گرفت و دشمنان كمر بسته آن امويان با تمام وجود به انكار آن برخاستند و شبانه روز محو آن را وجهه نظر خود قرار دادند و با آن جنگيدند، ابوالفضل به رزمگاه پاگذاشت و در راه دين خود، مخلصانه جهاد كرد تا آنكه كلمه توحيد در زمين برقرار باشد و در آرمانهاى اعتقاديش دستانش قطع گشت و به خون خود درغلتيد.
ب وفادارى به امت :
سرور ما حضرت عباس ( عليه السّلام ) مى ديد كه امت اسلامى در زير كابوس تيره امويان دست و پا مى زند و زندگى مرگبار سراسر ذلت و خوارى را سپرى مى كند. گروهى از مجرمان اموى سرنوشت آنان را در دست گرفته ، ثروتهاى آنان را به باد مى دهند، با مقدرات آنان بازى مى كنند و حتى يكى از سپاسگزاران اموى با وقاحت و بدون شرم و حيا اعلام مى كند كه : (( (منطقه ) سواد؛ باغستان قريش است )) و چه اهانتى به امت بيش از اين .
در برابر وضعيت طاقت فرسا، ابوالفضل وفادارى به امت را در قيام ديد. پس همراه با برادرش و گروهى از رادمردان اهل بيت و آزادگان دلباخته آنان بپاخاست و شعار آزادى از يوغ بندگى امويان را سر داد و رهايى امت اسلامى از بردگى آنان را هدف خود كرد و جهادى مقدّس براى بازگرداندن زندگى كريمانه براى آنان را آغاز كرد و در راه اين هدف والا، خود و تمامى بپاخاستگان به شهادت رسيدند. پس كدام وفادارى به امت مثل اين وفادارى است ؟!
ج وفادارى به وطن :
سرزمين اسلامى در گرداب محنت و رنجهاى توانفرسا در ايام حكومت امويان ، غوطه ور بود. استقلال و كرامت خود را از دست داده بود و به باغستانى براى امويان ، سرمايه داران قريش و ديگر مزدوران بدل گشته بود.
تهيدستى و فقر، همه گير و مصلحان و آزادگان خوار شده بودند و مجالى براى آزادى فكر و نظر نمانده بود. حضرت عباس تحت رهبرى برادرش سيدالشهداء براى درهم شكستن اين حكومت سياه و فروپاشى پايه هاى آن ، قيام كرد و بر اثر فداكاريهاى آنان بود كه طومار حكومت اموى پس از چندى درهم پيچيده شد؛ در حقيقت بزرگترين وفادارى به وطن اسلامى همين است .
د وفادارى به برادر:
ابوالفضل پيمانى را كه با خداوند براى حفظ بيعت خود با برادرش ريحانه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) و اولين مدافع حقوق مظلومان و محرومان بسته بود، بدان وفادار ماند. مردمان در طول تاريخ مانند اين وفادارى در حق برادر را نديده اند و قطعاً زيباتر از اين وفادارى در كارنامه وفاى انسانى به ثبت نرسيده است ؛ وفاداريى كه هر آزاده شريفى را به خود جذب مى كند.
6 قوّت اراده
((استوارى و قدرت اراده )) از مهمترين و بارزترين صفات بزرگان جاويد تاريخ است كه در كار خود موفق بوده اند؛ زيرا محال است افراد سست عنصر و ضعيف الاراده بتوانند كمترين هدف اجتماعى را محقق كنند يا كارى سياسى را به پايان برند.
ابوالفضل ( عليه السّلام ) در اراده نيرومند و عزم و جزم ، در بالاترين سطح قرار داشت . به اردوگاه حق پيوست و بدون تزلزل يا ترديد، پيش رفت و در عرصه تاريخ به عنوان بزرگترين فرمانده بى مانند شناخته شد و اگر اين صفت در او نبود، افتخار و جاودانگى در طول تاريخ برايش ثبت نمى شد.
7 مهربانى
محبت و مهربانى به محرومان و ستمديدگان بر وجود ابوالفضل مستولى بود و اين پديده به زيباترين شكل خود در كربلا آشكار شد و جلوه كرد؛ سپاه امويان آبشخور فرات را بر اهل بيت بستند تا آنان بر اثر تشنگى بميرند يا تسليم گردند. ابوالفضل كه لبهاى خشكيده و چهره هاى رنگ پريده فرزندان برادرش و ديگر كودكان را از شدت تشنگى ديد، قلبش فشرده گشت و از عطوفت و مهربانى دلش آتش گرفت . سپس به مهاجمان حمله كرد، راهى براى خود گشود و براى كودكان آب آورد و آنان را سيراب كرد. در روز دهم محرم نيز بانگ ((العطش )) كودكان را شنيد، دلش به درد آمد و مهر به آنان ، او را از جا كند. مشكى برداشت و در ميان صفوف به هم فشرده دشمنان خدا رفت ، با آنان درآويخت و از فرات دورشان ساخت ، مشتى آب برداشت تا تشنگى خود را برطرف كند، ليكن مهربانى او اجازه نداد قبل از برادر و كودكانش سيراب شود، پس آب را فرو ريخت . حال در تاريخ امتها و ملتها بگرديد آيا چنين محبت و رحمتى را جز در قمر بنى هاشم و افتخار عدنان خواهيد يافت ؟!
اينها پاره اى از صفات و فضايل ابوالفضل است كه با داشتن آنها چون پدرش به بالاترين قلّه مجد و كرامت دست يافت .
فصل چهارم : با رويدادها
ابوالفضل ( عليه السّلام ) از همان كودكى به بعد، همگام حوادث بزرگى بود كه تنشى عميق در بنيادهاى فكرى مسلمانان ايجاد كرد؛ حوادثى نه خرد و نه ساده بلكه بس پيچيده و ريشه دار كه دقيقاً دور كردن اهل بيت از مراكز سياسى جامعه و به زير سلطه درآوردن آنان را هدف قرار داده بود. در اين دوران ، اعمالى در زمينه هاى اقتصادى و سياسى صورت گرفت كه با بسيارى از اصول و دستورات اسلامى مغايرت داشت . جلوه آشكار اين سياستگذارى در حكومت عثمان بود كه بخشيدن مناصب ادارى و امور دولتى به امويان و ((آل معيط)) و راندن بنى هاشم و ياران آنان از فرزندان صحابه از هرگونه مشاغل كليدى را وجهه همت خود كرد.
امويان بر تمامى دستگاههاى دولتى مسلّط شدند و خواسته و ناخواسته ، بحرانهاى حادى در ميان مسلمانان به وجود آوردند. به طور قطع اكثر آنان نه گرايشى به اسلام داشتند و نه كمترين شناختى نسبت به قوانين اسلامى براى ساختن جامعه اى بالنده و مبتنى بر محبت و همكارى و دورى از درجا زدن ، به دست آورده بودند. حكومت عثمان ، سرمايه دارى را در جامعه حاكم كرد، به امويان و برخى از فرزندان قريش امتيازات ويژه عطا كرد و راه گردآورى و انباشتن اموال به طور غيرمشروع را بر آنان گشود. اين سياست كجروانه موجب تنشهايى فراگير، نه تنها در زندگانى اقتصادى مردم ، بلكه در تمام جلوه هاى زندگى مردم گشت و تمام محافل اسلامى را به خرده گيرى از اين سياست واداشت تا آنكه گروههايى از ارتش كه در عراق و مصر به مرزدارى مشغول بودند راه مدينه را پيش گرفتند و از عثمان اعتدال در سياست ، دور كردن امويان از دستگاه حكومت و مخصوصاً بركنارى مستشار و وزيرش مروان بن حكم را كه به صورت آشكار آتش فتنه را در جامعه برمى افروخت خواستار شدند.
عثمان خواسته هاى انقلابيون را برآورده نكرد، تن به راءى اندرزدهندگان و دلسوزانش نداد، همچنان دست به دامان خاندانش شد و نزديكانش را در پناه گرفت و خود تحت اختيار آنان ماند. اخبار كجروى و انجام محرمات الهى توسط دست نشاندگانش ، پياپى به او مى رسيد، اما عثمان راه عذرتراشى را باز كرده بود و اعمال هر يك را به گونه اى توجيه مى كرد و پندگويان را به دشمنى با خاندان خود متهم مى كرد.
هنگامى كه تمامى راههاى مسالمت آميز براى بازداشتن عثمان از ادامه سياستهايش بسته شد، انقلابيون ناچار به كشتن او شدند و عثمان به بدترين شكلى به قتل رسيد.
مورخان مى گويند بهترين فرزندان صحابه ((از جمله محمد بن ابوبكر)) و بزرگان اصحاب و در راءس آنان صحابى بزرگوار و يار همراه رسول اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) عمار ياسر، كشتن او را تاءييد كردند و بر عمل آنان صحه گذاشتند.
بدين گونه حكومت عثمان كه از بزرگترين حوادث آن روزگار بود، در برابر چشمان باز و گوشهاى شنواى ابوالفضل به پايان رسيد. حضرت در آستانه شكوفايى و جوانى بود كه ديد چگونه فرصت طلبان اموى قتل عثمان را دستاويز تبليغاتى خودقراردادند،در بوق و كرنا كردند، پيراهن خونين او را بالا بردند و آن را شعارى براى قيام عليه حكومت حق و عادلانه امام اميرالمؤ منين قرار دادند.
بدترين ميراث حكومت وى ، ايجاد فتنه ميان مسلمانان و حصر ثروت ميان امويان و آل معيط و قرشيان دست نشانده آنان دشمنان و مخالفان عدالت اجتماعى بود. آنان به اتكاى همين ثروت بود كه دست به شورشى مسلحانه عليه حكومت امام اميرالمؤ منين كه دنباله طبيعى و امتداد حقيقى حكومت پيامبر بزرگوار( صلّى اللّه عليه و آله ) بود زدند. به هر حال ، ماجراى عثمان را وامى گذاريم و به ذكر بقيه حوادثى كه در زمان ابوالفضل ( عليه السّلام ) روى داد، مى پردازيم .
حكومت امام
مساءله قطعى و مورد قبول همگان انتخابى بودن اميرالمؤ منين به خلافت است . حضرت از طرف تمامى طبقات مردم به خلافت برگزيده شد و در راءس آنان نيروهاى مسلحى بودند كه حكومت عثمان را سرنگون كردند. آنان با شوق تمام به سوى امام شتافته و ايشان را خليفه بلامنازع معرفى كردند و زمام امور را بديشان سپردند. اين انتخاب مورد قبول مردم تمامى شهرها و مناطق اسلامى واقع شد، تنها اهل شام و چند تن از اهل مدينه مانند ((سعد بن ابى وقاص ، عبداللّه بن عمر)) و برخى امويان كه حكومت امام را آغاز عدالت اجتماعى و پايان انحصار قدرت و ثروت خودشان مى دانستند و سياستهاى امام را مغاير با مطامع خود مى شناختند، از بيعت سرباز زدند و حكومت حضرت را نپذيرفتند. امام نيز طبق فرمان اسلام مبتنى بر آزادى همه مردم چه موافق حكومت و چه مخالف آن به شرط آنكه از اين آزادى سوء استفاده نكنند و دست به فساد و فتنه انگيزى نزنند، بر آنان سخت نگرفت و در تنگنا نگذاشت و از قوه قضائيه و اجرائيه اتخاذ تصميماتى قاطع عليه آنان را خواستار نشد. اين آزادى را بلوا و آشوب طلبى ، شورش مسلحانه عليه دولت و هرگونه توطئه محدود مى كند و در آن صورت است كه دولت اسلامى ملزم به مهار آنان و به كارگيرى قوانين خاص عليه سوء استفاده كنندگان است .
به هر حال ، انتخاب اميرالمؤ منين و بيعت با ايشان با رضايت كامل قاطبه مردم و فرزندان ملتهاى اسلامى روبه رو شد و همگان خشنودى خود را از اين انتخاب و بيعت به گونه اى آشكار كردند كه هيچ يك از خلفاى پيشين يا پس از حضرت از آن بهره مند نشدند.
به مجرد به دست گرفتن حكومت ، حضرت به شكلى مثبت و فراگير، عدالت خالص و حق ناب را عرضه كرد و هرگونه مصلحت شخصى را كه سود آن به خود يا بستگانش مى رسيد كنار گذاشت و مصالح تهيدستان و بينوايان را بر تمام مصالح ديگر مقدم داشت . خرسندى و سعادت حضرت آن بود كه اقشار مردم را در خير و سعادت و دور از فقر و درماندگى ببيند. در تاريخ شرق هرگز حكمرانى بدين پايبندى به حق و حقيقت و دلسوزى و محبت به محرومان و بينوايان ديده نشده است .
در اينجا ناگزيريم برخى مسايل حكومت امام ( عليه السّلام ) را بيان كنيم ؛ زيرا ارتباطى استوار با سيره و روش فرزندش ابوالفضل ( عليه السّلام ) دارد. از اين زاويه مى توان چشمه جوشانى كه ابوالفضل را سيراب كرد، بهتر شناخت و تربيت والاى فرزند را در دامان چنين پدرى پيشاهنگ عدالت اجتماعى در زمين نيكتر دريافت . در دامان پدر بود كه قربانى شدن در راه خدا و فداكارى را آموخت . همچنين با نگاهى به كارنامه حكومت اميرالمؤ منين ، انگيزه هاى سر باز زدن نيروهاى آزمند و منحرف ، از بيعت با حضرت و ايستادن در برابر ايشان و جنگ با ايشان و پس از شهادتشان با فرزندانش را دريافت .
شيوه حكومت امام (ع )
روش و فلسفه حكومت نزد امام ( عليه السّلام ) درخشان بود و بر اساس رشد و پيشرفت و جان گرفتن ملتهاى اسلامى قرار داشت . به اعتقاد من ، بشريت در هيچ يك از دوره هاى خود، حكومتى مانند حكومت حضرت را كه تا اين حد، عدالت اجتماعى ، سياسى و اقتصادى را وجهه نظر خود قرار داده باشد، به خود نديده است و همسنگ شيوه هاى بى نظيرى كه حضرت در اين زمينه ها ايجاد كرده ، شاهد نبوده است . در اينجا به برخى از آنها اشاره مى كنيم :
1 گسترش آزاديها:
امام ( عليه السّلام ) به ضرورت دادن آزاديهاى عمومى به همه فرزندان امت ، ايمان داشت و آن را از حقوق اوليه آنان مى شمرد و دولت را مسؤ ول ايجاد آزادى و گسترش آن براى يكايك فرزندان ملت مى دانست و گرفتن آزادى را از آنان موجد عقده هاى روانى ، مانع پيشرفت فكرى و اجتماعى مردم ، در جا زدن و سستى و زيانهاى بسيار ديگرى براى آنان مى شناخت . اما حد و وسعت اين آزاديها و ابعاد آنها بدين شرح است :
الف ((آزادى دينى )):
امام ( عليه السّلام ) بر آن است كه مردم در اعتقادات مذهبى و افكار دينى خود آزاد هستند و دولت نبايد آنان را از اعتقادات و سنتهاى مذهبى خود بازدارد. مردم ملزم نيستند در همه امور با مسلمانان همگامى كنند، بلكه در مسايل مدنى خاص و احكام مذهبى ، مى توانند از فقها و شريعت خود پيروى كنند.
ب ((آزادى سياسى )):
مراد ما از اين آزادى ، دادن آزادى كامل به مردم براى تن دادن به مكاتب سياسى مورد علاقه و ميل خود است .
دولت نمى تواند نظر سياسى مخالف اعتقادات سياسى مردم را بر آنان حتم كند و آنان را مجبور به دست كشيدن از نظريات سياسى خاص خود بنمايد، ليكن وظيفه دولت در اين ميان آوردن و بيان كردن دلايلى است كه نادرستى و فساد آن عقيده خاص را آشكار مى كند، حال اگر مردم از آن نظر روگردان شدند و به شاهراه حقيقت رو آوردند كه چه بهتر وگرنه دولت آنان را به خود وامى گذارد، تا وقتى كه دست به فساد و افساد در زمين و ايجاد خلل در آزادى عمومى نزده اند، همان طور كه درباره خوارج اين مطلب اتفاق افتاد؛ آنان تمام بنيادهاى فكرى و بديهيات علمى را زيرپا گذاشتند و در تيرگى و ظلمت جهل و گمراهى فرو رفتند و مردم بى گناه را كشتند و رعب و وحشت ايجاد كردند. امام كه مدتها آنان را به خود واگذاشته بود، پس از اتمام حجت و بستن راه عذر، راه بر آنان بست و چشم فتنه را همانگونه كه خود فرمود بركند و سرچشمه آن را خشكاند. سزاوار ياد كردن است كه از پيامدهاى آزادى سياسى ، آزادى انتقاد از رئيس دولت و تمام اعضاى آن است .
مردم در دلبستگيها و انتقادات خود آزاد هستند. خوارج سخنان امام ( عليه السّلام ) را قطع مى كردند و با انتقادات بى پايه و مبتنى بر جهل و مغالطه خود، ديگران را رنجور مى كردند و حضرت را مورد هجوم تبليغاتى قرار مى دادند، ليكن حضرت عليه آنان دستورى صادر نمى كرد و آنان را به محاكم قضايى نمى فرستاد تا جزاى اعمال خود را ببينند.
بدين گونه بود كه امام گسترش آگاهى عمومى و ساختن شخصيت شكوفاى انسان مسلمان را بر همگان فرض كردند.
اينها برخى جلوه هاى آزادى بودند كه امام اميرالمؤ منين در ايام حكومت درخشان خود ايجاد و تضمين كردند و به خوبى اصالت روش سياسى حضرت را كه همپاى ابداع و پيشرفت است ، نشان مى دهد.
2 نشر آگاهى دينى :
امام اميرالمؤ منين به گونه اى مثبت و فعال به نشر آگاهى دينى و گسترش ارزشهاى اسلامى ميان مسلمانان توجه كرد؛ زيرا سنگ بناى اصلاح جامعه و پايه بهبود روابط همين است . از نخستين دستاوردهاى آگاهى دينى ، از بين رفتن جنايت و دور شدن انحرافات و كجروى از جامعه است . و اگر جامعه از اين انحرافات پاك شود به نهايت شكوفايى و پيشرفت دست يافته است .
به طور قطع ما هيچ يك از خلفا و حاكمان اسلامى را نديده ايم كه اين چنين تربيت دينى و اخلاقى را مدنظر داشته باشند، تنها امام اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) است كه هماره و در اوضاع مختلف ، اين مهم را فراموش نمى كرد؛ بسيارى از خطبه هاى نهج البلاغه بر ژرفاى جان اثر مى گذارد، آن را مى لرزاند، به راه نيك خويى و نيك جويى سوق مى دهد، زيبايى ، فضايل را در برابر آدمى مى آرايد و زشتى رذايل را عيان مى كند و در نهايت ، پاكباختگانى خداجو مى پروراند. همانگونه كه نيك نفسانى از پاكان و صالحان مسلمان پرورش داد كه در برابر بحران ارزشها و سقوط اخلاقى ايستادند و با تفكر اباحى گرى كه در زمان حكومت امويان شايع شده بود پيكار كردند و بر سر آرمانهاى اسلامى جان باختند؛ از اين سازندگان انديشه اسلامى ، مى توان ((رشيد هَجَرى )) و ((عمرو بن الحمق خزاعى )) را ياد كرد.
3 نشر آگاهى سياسى :
يكى از مهمترين اهداف سياسى مورد نظر امام در ايام حكومتش ، نشر آگاهى سياسى در ميان طبقات مختلف جامعه اسلامى بود. مقصود ما از آگاهى سياسى ، آگاه كردن جامعه با تمام وسايل نسبت به مسؤ وليت الهى ، هشيارى در برابر كل مسايل اجتماعى و اوضاع عمومى است ؛ مسلمانان نسبت به امور اجتماعى كه به نحوى بر سير جامعه و پيشرفت آن اثر دارد، مسؤ ولند تا كندى در حركت و تفرقه در صفوف آنان به وجود نيايد و زندگى فردى و اجتماعى آنان دچار ركود نگردد.
اين مسؤ وليت را اسلام بر دوش همگان گذاشته و همه را ملزم به آن دانسته است ؛ پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) فرمود:((كلكم راع و كلكم مسؤ ول عن رعيته )).(36)
پيامبر خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) مسؤ وليت سلامت جامعه ، دور داشتن فساد از آن و عمل براى حفظ مسلمانان را بر دوش يكايك مسلمين گذاشته است . از جمله احاديث مهمى كه به ايستادگى در برابر پيشوايان ظلم و ستم ، فرامى خواند، اين حديث نبوى است كه سرور آزادگان براى مزدوران ، بندگان و اوباش ابن مرجانه مى خواند:
((اى مردم ! پيامبر خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) فرمود: هر كس حاكمى جائر و ستمگر را ببيند كه حرام الهى را حلال كرده ، پيمان خدايى را شكسته ، با سنت پيامبر خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) مخالفت كرده و در ميان بندگان خدا با گناه و تجاوز و حق كشى رفتار مى كند، اگر با گفتار يا كردارى او را انكار نكند، پس حق خداوند است كه او را به جايگاه بايسته اش درآورد (و به عاقبت زشتش دچار سازد)…)).(37)
اين حديث شريف از انگيزه هاى سيدالشهداء( عليه السّلام ) براى اعلام جهاد مقدس بر ضد حكومت ستمگر اموى بود كه حرام خدا را حلال كرده ، پيمان الهى را شكسته ، با سنت پيامبر خدا مخالفت كرده بود و در ميان بندگان خدا با جور و حق كشى حكم مى راند.
بيدارى سياسى كه امام اميرالمؤ منين در ايام حكومت خود ميان مسلمانان گسترده بود، شعور و آگاهى انقلابى بر ضد ظالمان و خودكامگان ايجاد كرد و مجاهدان دست پرورده حضرت و آموخته اين روحيه را به نبرد با طاغيان برانگيخت و در راءس آنان پدر آزادگان ، سيدالشهداء و برادرش ، قهرمان بى همتا، ابوالفضل العباس ( عليهما السّلام ) و گروهى تابناك از جوانان اهل بيت ( عليهم السّلام ) و اصحاب گرانمايه آنان قرار داشتند كه براى رهايى مسلمانان از ذلّت و بندگى و بازآوردن زندگى با كرامت ميان مسلمانان بر طاغوت زمان ، يزيد بن معاويه شوريدند.
پيش از اين بزرگان نيز، مصلح بزرگ ((حصير بن عدى كندى ، عمرو بن الحمق خزاعى ، رشيد هَجَرى ، ميثم تمار)) و ديگر بزرگان آزاديخواه و دعوتگران اصلاح اجتماعى ، همين راه را رفتند؛ آنان بر معاوية بن ابى سفيان ، نماينده جاهليت زمان و سردمدار مخالفان اسلام ، شوريدند و درسى را كه از امامشان آموخته بودند، به كار بستند.
به هر حال ، امام اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) بذر عصيان و شورش عليه ظلم و طغيان را در جانهاى مسلمانان پاشيد و آنان را بر آن داشت تا در برابر سيرى ظالم و گرسنگى مظلوم ، ساكت نمانند و تن ندهند.
4 حذف نورچشمى ها:
امام ( عليه السّلام ) در ايام حكومت خود انواع نورچشمى ها و پارتى بازيها را از ميان برد و براى هيچ كس امتيازى خاص قايل نشد. نزديكان با افراد معمولى يكسان بودند و از حقوق و امتيازات يكنواختى برخوردار مى شدند. حضرت به گونه اى بى طرفانه ميان عرب و موالى ، مساوات برقرار ساخت و همه را به يك چشم نگريست . همين باعث شد تا موالى ، دل به حضرت بستند و به امامت ايشان ايمان آوردند. امام انواع تبعيضات نژادى و نورچشمى گرى را برانداخت و ميان مسلمانان بدون توجه به نژاد و قوميت ، مساوات عادلانه قايل شد. اين گونه برابرى در تاريخ ملتها و امتها بى مانند بوده است . مساوات امام ، روح حقيقت و جوهر اسلام را كه از نزد پروردگار عالميان نازل شده بود در خود داشت ؛ اسلامى كه براى وصل كردن آمده است نه فصل كردن ، اسلامى كه اجازه نمى دهد در ميان صفوف مسلمانان رخنه اى براى تسلط دشمنان و تفرقه مسلمين و سست شدن وحدت آنان به وجود بيايد.
5 نابود كردن فقر:
فلسفه امام ( عليه السّلام ) در حكومت ، مبتنى بر پيكار با فقر و دور كردن شبح منفورش از مردم است ؛ زيرا فقر، فاجعه اى است كه اخلاق و موهبتهاى انسانى را ويران مى كند و امت ، هيچ يك از اهداف فرهنگى و بهداشتى خود را با وجود فقر نمى تواند تحقق بخشد. فقر، سدّى است ميان امت و خواسته هايى چون پيشرفت ، تحول و آسايش در جامعه . لازم به ذكر است كه از جمله برنامه هاى اسلامى براى حل بنيادى مساءله فقر كه موجب بهزيستى مردم مى گردد، موارد ذيل است :
الف ايجاد مسكن .
ب تاءمين اجتماعى .
ج ايجاد كار.
د از بين بردن استثمار.
ه بستن راههاى رباخوارى .
و از بين بردن احتكار.
اينها برخى از روشهايى است كه اسلام در اقتصاد خود مورد توجه قرار داده است و امام در ايام حكومتش آنها را به كار بست . سرمايه داران قريش تمام امكانات خود را به كار گرفتند تا حكومت امام را كه منافع و مصالح ناچيز و محدود آنان را از بين برده بود، واژگون كنند. در اينجا سخن از روش و فلسفه حكومتى امام را به پايان مى بريم .
مخالفان امام (ع )
در اينجا درنگى كوتاه داريم براى شناخت دشمنان حكومت امام كه هدفى والا نداشتند، بلكه تنها انگيزه آنان از مخالفت ، دستيابى به حكومت براى بهره ورى از ثروتهاى كشورها و حاكميت به ناحق بر گرده مسلمانان بود.
عايشه :
متاءسفانه ، عايشه از امام ، كينه اى ويرانگر و نفرتى سخت داشت . شايد علت آن تا آنجا كه مى دانيم به علاقه همسرش پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) به امام اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) و پاره تن و دخت گرامى و محبوبش بانوى زنان عالم فاطمه زهرا( عليها السّلام ) و دو ريحانه حضرت ، سروران جوانان اهل بهشت امام حسن و امام حسين ( عليهما السّلام ) و ستايش مكرر پيامبر از آنان و منزلت والاى آنان نزد خداوند، برمى گردد. خداوند متعال محبت آنان را بر همه مسلمانان واجب كرد و در قرآن كريم فرمود: ((اى پيامبر! بگو: بر رسالتم از شما جز محبت به قربى چيزى نمى خواهم ))، ليكن در همان وقت با عايشه رفتارى معمولى مى شد و در موارد بسيارى ، حضرت رسول ( صلّى اللّه عليه و آله ) عواطف او را جريحه دار مى كرد؛ حضرت به همسرانش فرمود: ((سگهاى حواءب ، بر كدام يك از شما پارس خواهند كرد تا از صراط بلغزد)).
همچنين حضرت با اشاره به خانه عايشه فرمود:((شرّ، اينجا زاده مى شود و از اينجا پا مى گيرد)) و موارد ديگرى كه عواطف او را برمى انگيخت .
علت ديگرى كه مى توان براى نفرت عايشه از امام ( عليه السّلام ) ياد كرد، موضع قاطع حضرت در قبال خلافت پدر عايشه ، ابوبكر و تحريم انتخاب او و خوددارى از بيعت با او بود. عايشه پس از سقوط حكومت عثمان قصد آن داشت تا خلافت را مجدداً به قبيله خود (تيم ) بازگرداند و بدين ترتيب بر كل سياست دولت و دستگاههاى آن مسلط گردد و خلافت را تابع خواست و آرزوى خود بگرداند؛ زيرا يقين داشت در صورت دستيابى امام ( عليه السّلام ) به خلافت ، با او چون ديگر شهروندان رفتار خواهد شد و از امتيازى ويژه بهره اى نخواهد داشت ؛ چونكه حكومت حضرت بر طبق كتاب و سنت است و اين معيارها در تمام امور سياسى و اقتصادى در نظر گرفته خواهد شد و حضرت ، مجالى براى اجراى عواطف و هواها نخواهد داد.
عايشه همه اين مسايل را مى دانست ، پس تمرد و عصيان خود را بر ضد حكومت حقِ اميرالمؤ منين اعلام كرد و ((طلحه و زبير)) و ديگر آزمندان و منحرفان از راه حق از قبايل قريش كه از آغاز تابش نور اسلام با دعوت اسلامى به نبرد پرداخته بودند، با او همدست شدند. به هر حال ، عايشه از مهمترين عوامل سرنگونى حكومت عثمان بود و فتوا به وجوب قتلش داده بود. هنگامى كه عثمان در آستانه هلاكت بود، عايشه راه مكه را پيش گرفت ، ولى همچنان در جريان اخبار بود و خبر كشته شدن عثمان را با خوشحالى بسيارى دريافت كرد، ليكن ناگهان با خبر خلافت امام ( عليه السّلام ) شوكه شد و فوراً موضع خود را عوض كرد و شعار خونخواهى عثمان را سر داد و با حرارت ، فرياد كشيد: ((عثمان مظلومانه كشته شد!! به خدا به خونخواهى او برخواهم خاست !!)) و رياكارانه براو مويه كرد و پيراهن خونين او را برگرفت و آن را شعارى براى شورش بر حكومت مشروع و حق طلبانه امام كه حقوق انسان را مطمع نظر قرار داده بود و مصالح محرومان و ستمديدگان را وجهه همت ساخته بود و ادامه حقيقى حكومت رسول اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) به شمار مى رفت قرار داد.
عايشه در مكه با اعضاى برجسته حزب خود چون طلحه و زبير و ديگر امويان ، انجمنها كرد و به تبادل آرا پرداخت تا كدام شهر را مورد تعرض قرار دهند و در آن پايه حكومت خود را بريزند و از آنجا جنك را عليه امام و سرنگونى حكومت حضرت ، آغاز كنند. پس از كنكاشها و دقت در امور شهرهاى اسلامى ، نظرشان بر آن قرار گرفت تا شهر ((بصره )) را كه در آن يارانى هم داشتند، اشغال كنند. پس از آن ، شورش مسلحانه خود را اعلام كردند و به سوى بصره پيشروى كردند و حيوانهاى آدم نما و واماندگان جامعه كه كمترين آگاهى و شعورى ندارند بدانها پيوستند و يكسره خود را به بصره رساندند. پس از درگيرى سختى ميان آنان و نيروهاى حكومت مركزى در آنجا، توانستند شهر را اشغال كنند و حاكم آنجا ((سهل بن حنيف )) را دست بسته نزد عايشه بياورند.
عايشه دستور داد محاسن سهل را بتراشند و اوباشان و عوانان نيز دستور او را اجراكردندو((سهل ))پس از كهولت سن و بلندى محاسن ،به جوانى بى مو بدل شد.
همين كه خبر شورش عايشه و اشغال بصره به وسيله افرادش به اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) رسيد، حضرت براى جلوگيرى از گسترش فتنه به ديگر شهرهاى اسلامى ، به سرعت با سپاهيانش راه بصره را پيش گرفت تا كانون فتنه را درهم بكوبد و شورشيان را درهم بشكند. سپاه امام از افراد آگاه و بابصيرتى چون صحابى بزرگ ((عمار ياسر، مالك اشتر، حجر بن عدى ، ابن التيهان )) و كسانى تشكيل شده بود كه در بناى اسلام و استوارسازى پايه هاى آن در زمين ، نقشى شايسته داشتند.
سپاهيان امام ، راه بصره را پيش گرفتند و هنگامى كه بدانجا رسيدند، شهر را به وسيله لشكريانى انبوه ، اشغال شده ديدند كه اطاعت و پيروى خود را از عايشه اعلام داشته بودند. حضرت پيكهايى نزد فرماندهى لشكر عايشه چون طلحه و زبير فرستاد و بر آنان صلح را عرضه داشت و براى حفظ خون مسلمانان از آنان خواست تا تن به مذاكراتى با امام بدهند، ليكن شورشيان طرح صلح را رد كردند و بر عصيان خود پافشارى نمودند و با وقاحت اعلام كردند كه به خونخواهى عثمان برخاسته اند، در صورتى كه خودشان حكومت عثمان را واژگون كرده و او را كشته بودند.
هنگامى كه تمامى راههاى صلح و آشتى بسته شد، حضرت ناچار شد آنان را به جنگ بخواند و ميان دو لشكر، جنگ سختى درگرفت كه بر اثر آن ، بيش از ده هزار سپاهى كشته شدند. در فرجام كار، خداوند، امام را بر دشمنانش پيروز كرد، طلحه و زبير كشته شدند، ميدان رزم از كشته هاى دشمن انباشته شد و خداوند در دل زندگان آنان ترسى افكند كه بر اثر آن با خفت و سرشكستگى از ميدان كارزار گريختند.
لشكريان امام ( عليه السّلام ) بر عايشه ، فرمانده كل شورشيان دست يافتند و او را با احترام به يكى از خانه هاى بصره بُردند. امام بدون گرفتن تصميمى خشن عليه عايشه با او به نيكى رفتار كرد و او را (به خوبى همراه عده اى از زنان ) به مدينه فرستاد تا طبق دستور خدا و رسولش در خانه خود بنشيند و از دخالت در امورى كه در برابرش مسؤ وليت ندارد، خوددارى كند.
اين فتنه كه مورخان بدان ((جنگ جمل )) نام داده اند به پايان رسيد و در پس خود، اندوه و سوگى عظيم در ميان مسلمانان بجا گذاشت ، صفوف متّحد آنان را به هم ريخت و آنان را دچار شرّى بزرگ كرد. به طور قطع انگيزه هاى اين جنگ سالم نبودند و دلايل عايشه و حزبش ، منطقى نبود، بلكه آنان براى بهره ورى مادى و به دليل نفرت شديدشان از حكومت امام كه در آن امتيازات ويژه خود را از دست داده بودند و با آنان چون ديگر مسلمانان رفتار مى شد، دست به اين جنگ نافرجام و فاجعه آميز زدند.
ابوالفضل ( عليه السّلام ) اين جنگ خونين را شاهد بود و به اهداف آن كه براندازى حكومت پدرش پيشاهنگ عدالت اجتماعى در زمين بود واقف شد و كينه هاى قبايل قريش بر او آشكار گشت و دانست كه دين در اعماق جان آنان نفوذ نكرده است ، بلكه آنان براى حفظ جان و مصالح خود به زبان ايمان آورده اند.
معاويه و بنى اميه :
در راءس مخالفان حكومت امام و معاندان او، ((معاوية بن ابى سفيان )) و بنى اميه قرار داشتند. خداوند قلوب آنان را از ايمان تهى كرده و آنان را در فتنه درافكنده بود، پس ، از سرسخت ترين دشمنان امام بودند. بنى اميه قبلاً نيز با پيامبر و دعوت او به دشمنى برخاسته بودند و به رسالت حضرت كفر ورزيدند و شبانه روز به توطئه گرى عليه پيامبراكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) دست زدند، تا آنكه خداوند پيامبرش را عزّت و نصرت داد و آنان را خوار كرد و مغلوب ساخت .
آنان با اكراه نه با ايمان قلبى مسلمان شدند و پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) با بلند نظرى و راءفت و رحمت عظيم خود آنان را پذيرفت و بخشيد و با آنان همچون با ديگر دشمنان رفتار كرد و اگر اين اخلاق والاى حضرت نبود، آنان را از صفحه روزگار محو مى كرد. بنى اميه در دوران پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) قدر و منزلتى شايان ذكر نداشتند، با خوارى مى زيستند و مسلمانان با چشم دشمنى به آنان مى نگريستند و زشتكاريها، دشمنيها و جنگهاى آنان با پيامبر( صلّى اللّه عليه و آله ) و نبوتش را بازگو مى كردند. متاءسفانه پس از فاجعه وفات پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) امويان در صحنه اجتماعى ظاهر شدند و بلند آوازه گشتند. اين ظهور و اعتلا به دلايل سياسى خاصى صورت گرفت . ابوبكر، ((يزيد بن ابى سفيان )) را به امارت دمشق گماشت و خود تا بيرون مدينه براى بدرقه و توديع او خارج شد.
مورخان مى گويند: ((ابوبكر تنها براى يزيد، اين كار را كرد و براى ديگر كارگزاران خود چنين احترامى قايل نمى شد)). خود همين مطلب گواه ارزشى است كه ابوبكر به يزيد و خاندانش داده بود. هنگامى كه يزيد هلاك شد، امارت دمشق به برادرش معاويه واگذار شد. معاويه بسيار مورد توجه عمر بود و اخبار بسيارى را كه درباره انحرافات و كجرويهايش به خليفه مى رسيد، به هيچ مى گرفت . به عمر خبر دادند كه معاويه اعمالى مغاير اسلام مرتكب مى شود؛ حرير و ديبا به تن مى كند و در ظروف طلا و نقره غذا مى خورد در حالى كه اين كارها در اسلام حرام است خليفه در توجيه اعمال او و دفاع از او دست به عذرتراشى زد و گفت : ((معاويه كسراى عرب است !!)). كى اين بى سر و پاى راهزن پست ، كسراى عرب بود؟! و به فرض هم كه چنين باشد، آيا او مجاز بود محرمات الهى را مرتكب شود و حسابى پس ندهد؟! خداوند با كسى خويشى و پيوندى ندارد و با همه يك نسبت دارد؛ هر كه از حدود شريعت الهى خارج شود و اعمال ناشايست مرتكب گردد، كيفر خواهد ديد. پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) در اين باره مى فرمايد: ((اگر عصيان كنم ، سقوط خواهم كرد)).(38)
و امام چهارم زين العابدين مى فرمايد: ((خداوند متعال بهشت را براى مطيعان خود آفريد، اگرچه بردگان حبشى باشند و دوزخ را براى عاصيان خلق كرد، اگرچه سروران قرشى باشند)).
به هر حال ، عمر، معاويه را مشمول انواع الطاف و مزايا ساخت و دامنه حكومتى او را گسترش داد و روح بلند پروازى را در او دميد. معاويه نيز در خطه حكومتى خود، سلطنت خواهانه به امارت پرداخت ، بزرگان و سرشناسان را به خود نزديك مى كرد و با انواع بخششها دل و عقل و ايمان آنان را مى خريد و دوستى خود را در دلهاى سفلگان مى نشاند.
عايشه با شورش عليه حكومت امام ( عليه السّلام ) زمينه را براى شورش مسلحانه معاويه عليه حكومت امام كه درخشانترين حكومتى است كه در طول تاريخ در شرق عربى به وجود آمده است آماده كرد و معاويه اين گرگ جاهلى از آن دستاويزى براى تمرد خود ساخت .
معاويه ، خونخواهى عثمان را وسيله اى براى فريب بى سر و پاها قرار داد و امام را متهم كرد كه مسؤ ول خون عثمان است و در همان وقت به دستگاههاى تبليغاتى خود دستور داد بانگ مظلوميت عثمان را سردهند و او را از اعمالى كه خلاف اسلام بود و مرتكب شده بود چه در زمينه هاى اقتصادى و چه سياسى تبرئه كنند.
معاويه با ديپلماتهاى بزرگ و سياست بازان كارآزموده جهان عرب مانند ((مغيرة بن شعبه و عمرو بن عاص )) و مانند آنان مجهز شده بود و اين مشاوران با شناخت عميقى كه از جامعه و احوال آن داشتند، برايش برنامه هاى پيچيده اى ارائه مى كردند تا بر حوادث دشوار، پيروز شود.
اعلان جنگ
معاويه رسماً از بيعت با امام سرباز زد و اعلان جنگ كرد. در حالى كه مى دانست با برادر رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) وصى ، باب مدينه علم حضرت و كسى كه منزلتش نزد پيامبر همچون منزلت هارون نزد موسى است ، مى جنگد. او با اميرالمؤ منين به جنگ برخاست همانطور كه پدرش ابوسفيان با پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) جنگ كرد. سپاهيان معاويه كه راه جنگ با حضرت را پيش گرفته بودند، از عناصر ذيل تشكيل مى شدند:
الف سفلگان :
بى سر و پاها، بى خردان ملتها هستند و مانند چهارپايان و حتى بدتر در هر زمانى مورد استفاده و بهره گيرى حكومت قرار مى گيرند تا اهدافش را برآورده سازند و سرهاى خود را بر باد مى دهند تا پايه هاى حكومت استوار گردد. اكثريت قاطع سپاهيان معاويه همين افراد فريب خورده بودند كه حق را از باطل تشخيص نمى دادند و تبليغات ، آنان را به هر رنگى كه مى خواست درمى آورد. معاويه از آنان پلى ساخت ، تا به مقاصد شريرانه خود دست يابد.
ب منافقان :
منافقان به زبان ، اسلام آورده و كفر و دشمنى با اسلام را در دل خود پنهان كرده بودند و شبانه روز به فتنه انگيزى و توطئه چينى عليه اسلام مشغول بودند، اسلام و مسلمانان بشدت از دست اين تيره ، رنج و محنت كشيدند؛ زيرا آنان هميشه كانون خطر عليه مسلمانان و اسلام بودند. سران و پيش كسوتان منافقان مانند مغيرة بن شعبه ، عمرو بن عاص ، مروان بن حكم و ديگر باغيان كه هماره مترصد فرصتى مناسب براى نابودى اسلام و كندن ريشه هاى آن بودند، به لشكر معاويه ملحق شدند و به معاويه كه بزرگترين دشمن اسلام به شمار مى رفت ، پيوستندو او را يارى كردند و همراه سپاهش به جنگ برادر رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) و بزرگترين مدافع اسلام شتافتند. تمام منافقينى كه با پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) جنگيده بودند، به معاويه ملحق شدند و از ياران و اعضاى حزب او گشتند و براى جنگ با اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) همدست شدند.
ج سودپرستان :
سودپرستان ؛ يعنى كسانى كه امتيازات و منافع نامشروع خود را در حكومت امام پيشاهنگ عدالت انسانى از دست داده بودند، بخش ديگرى از سپاهيان معاويه بودند. در راءس اين قشر،كارگزاران ، كارمندان و حكام دوران عثمان بودند كه امام به مجرد به دست گرفتن حكومت ، معزولشان كرده بود. آنان كه منافع خود را از دست داده بودند و مى ترسيدند اموال نامشروعى كه از بيت المال اختلاس كرده بودند، مصادره شود، با معاويه همگام شدند تا با حكومت عادلانه امام بجنگند.
اينان برخى از عناصر تشكيل دهنده سپاه معاويه بودند كه مى رفتند تا با فرمانده اسلام و پيشاهنگ عدالت انسانى ، پيكار كنند.
اشغال فرات
سپاهيان معاويه راه عراق را پيش گرفتند و در منطقه ((صفين )) اردو زدند و آنجا را مركز جنگى خود قرار دادند. فرماندهى كل ، به گروهى از لشكريان دستور داد فرات را اشغال كنند و بر آبشخور آن موانعى قرار دهند تا لشكر امام از دستيابى به آب محروم گردند و از تشنگى بميرند. معاويه اين حركت را سرآغاز پيروزى مى دانست ؛ حركتى كه خبث ذاتى و دنائت طبع او را به خوبى نشان مى دهد. از نظر تمام ملتها و امتها، استفاده از آب ، حق طبيعى هر انسان و حتى حيوان است ، ليكن معاويه و بنى اميه از تمامى سنتها روى گرداندند و آب را به عنوان سلاحى در جنگهاى خود به كار گرفتند. آنان ريحانه رسول خدا و اهل بيت نبوت را در واقعه كربلا از آب منع كردند تا آنكه از شدت تشنگى در آستانه مرگ قرار گرفتند.
هنگامى كه خبر حركت لشكر معاويه به صفين ، به حضرت رسيد، ايشان نيز همان راه را پيش گرفتند همينكه به فرات رسيدند، آنجا را اشغال شده به وسيله سپاهيان معاويه ديدند و نتوانستند به آب دست پيدا كنند.
فرماندهان سپاه حضرت ، نزد ايشان رفتند و از امام اجازه پيكار با دشمن خواستند. حضرت بر آن بود كه قبل از پيكار با سپاهيان معاويه ، آزادى دستيابى به آب را خواستار شوند؛ زيرا ((آب )) در تمام شرايع و اديان براى همگان مباح است و نمى توان از آن منع كرد، ليكن دشمن از پذيرش درخواست امام سرباز زد و بر گمراهى خود پافشارى كرد.
پس از آن ، امام ناگزير به نيروهاى مسلح خود اجازه گشودن آتش جنگ بر دشمن را صادر كرد و آنان با يك حمله ، دشمن را به شكستى سخت دچار كردند و آنان سنگرها و مواضع خود را ترك نمودند و سپاهيان امام ، فرات را اشغال كردند. گروهى از فرماندهان سپاه نزد حضرت رفتند و از ايشان اجازه خواستند تا با دشمن مقابله به مثل كنند و آب را بر آنان ببندند، ليكن امام درخواست آنان را رد كرد و آب را براى آنان مباح ساخت ، همانگونه كه در شريعت الهى براى همگان مباح است . امويان پست اين عمل كريمانه امام را ناسپاسى كردند و پاسخى زشت دادند. آنان آب را بر فرزندان حضرت در كربلا قطع كردند تا آنكه تشنگى ، آنان را از پا انداخت و جگرهايشان آتش گرفت .
دعوت امام (ع ) به صلح
امام بشدت از جنگ و خونريزى بيزار بود، لذا به صلح و موافقت دعوت مى كرد، هياءتهايى نزد پسر هند فرستاد و از او خواست در زمره ديگر مسلمانان درآيد و آنان را از جنگ باز دارد، ليكن معاويه اين درخواست والا را نپذيرفت و بر كجروى و نادرستى خود پافشارى كرد و به دروغ ادعاى خونخواهى عثمان كه بر اثر رفتارهاى نادرست سياسى و ادارى خود به قتل رسيده بود نمود.
جنگ
پس از آنكه تمامى تلاشهاى امام براى صلح و حفظ خون مسلمانان شكست خورد، ايشان ناگزير از در جنگ وارد شد؛ جنگى ويرانگر كه غير از معلولان دهها هزار كشته از دو طرف بجا گذاشت و دو سال طول كشيد. گاهى جنگ به اوج خود مى رسيد و زمانى فروكش مى كرد و برخوردهاى كوچكى رخ مى داد. در خاتمه جنگ ، حضرت در آستانه پيروزى كامل و كنترل ميدان نبرد قرار گرفت و آثار شكست در سپاهيان معاويه آشكار گشت و تمامى پايگاههاى نظامى او پراكنده شدند و معاويه قصد گريز داشت كه ابيات ((عمرو بن اطنابه )) به مضمون ذيل به يادش آمد:
((عفت و آزرمم ، پيكارم با قهرمان نيرومند، بخششهايم به آسيب ديدگان و ستايش فزونى كه دريافته ام و سخنم به قلبم هنگامى كه از هراس ، جاكن مى شد و بشدت مى تپيد اين بود: آرام باش ، كه يا پيروز مى شوى و مورد ستايش قرار مى گيرى و يا كشته مى شوى و آرامش مى يابى ، همه اينها مرا به ثبات و پايدارى واداشتند)).(39)
اين شعر همان طور كه خود پس از آن واقعه و در زمان قدرت مى گفت او را به ثبات و ايستادگى فراخواند. البته به نظر ما اين شعر او را به ثبات و صبر فرانخواند؛ زيرا پسر هند، بويى از عفت و آزرم و ديگر مفاهيم ابيات فوق نبرده بود، بلكه ترفندى كه سپاه عراق را دچار تفرقه كرد و ما از آن سخن خواهيم راند او را به پايدارى واداشت .
نيرنگ بزرگ
زمان پيروزى حتمى سپاه امام فرا رسيده بود و حضرت در آستانه پيروزى بود و همان طور كه فرمانده كل نيروهاى مسلح سپاه امام ، مالك اشتر مى گفت به اندازه دوشيدن شير گوسفندى فرصت باقى بود تا معاويه كشته شود يا اسير گردد. متاءسفانه در همين لحظات حساس و تعيين كننده ، در لشكر امام ، كودتاى نظامى رخ داد و بخش بزرگى از سپاهيان تمرد كردند. سپاه معاويه قرآنهايى بر سر نيزه ها كرده بودند و مردم را به داورى قرآن ، پايان دادن به جنگ و حفظ خون مسلمانان فرامى خواندند. قسمتى از سپاه امام اين دعوت ويران كننده حكومت امام وافول دولت قرآن را پذيرفتند و پاسخ مثبت دادند. شگفتا! معاويه و پدرش نخستين كسانى بودند كه با قرآن جنگيدند، حال چه شده است كه سپاه معاويه تن به داورى قرآن مى دهد؟!
آيا پسر هند كه براى ارضاى آرزوهاى جاهلى خود و انتقام از اسلام ، شط خون جارى مى كرد و مسلمانان را مى كشت . به قرآن ايمان آورده است و براى حفظ خون مسلمين مى كوشد؟!
نخستين كسى كه اين دعوت فريبكارانه را پذيرفت ، مزدور اموى ((اشعث بن قيس )) بود كه چون سگى پارس كنان به طرف امام دويد و با صداى بلندى كه سپاهيان بشنوند حضرت را مخاطب ساخت و گفت : ((مى بينم مردم از دعوت قوم براى پذيرش داورى قرآن خشنود و راضى هستند، پس چه بهتر كه بنگرى معاويه چه مى خواهد …)).
امام از پاسخ به اين مزدور منافق كه ذاتاً با اسلام سرجنگ داشت ، خوددارى كرد. گروهى از خائنان ، گرد اشعث جمع شدند و در حالى كه حضرت را محاصره مى كردند فرياد مى زدند: ((حرف اشعث را بپذير)).
حضرت ناگزير به خواسته آنان تن داد و آن خائن ، نزد معاويه رفت و از او پرسيد:((چرا اين قرآنها را سر نيزه ها كرده ايد؟)).
معاويه فريبكارانه پاسخ داد:((براى اينكه ما و شما به فرمان خداوند متعال در كتابش گردن نهيم . مردى را كه از او خشنوديد برمى گزينيد و ما نيز مرد مورد رضايت خود را انتخاب مى كنيم ، سپس با آنان عهد مى كنيم تا بر طبق كتاب خداوند رفتار كنند و از آن عدول نكنند، آنگاه هر تصميمى را متفقاً گرفتند، به كار مى بنديم و از آن متابعت مى كنيم )).
اشعث بانگ برداشت و گفت : ((حق همين است )).
اشعث ، در حالى كه بر ضرورت آتش بس و بازگشت به كتاب خدا تاءكيد مى كرد و آن را بازمى گفت ، از نزد معاويه خارج شد. به طور قطع ، شورشى كه اين منافق مزدور، سردمدار آن بود، نتيجه بر سر نيزه كردن قرآن ها نبود، بلكه به زمانى نه چندان كوتاه قبل از آن بازمى گشت . پيوندهاى نهانى ميان اشعث و معاويه و وزير زيرك و فريبكارش ((عمرو بن عاص )) براى تحقق اين توطئه به وجود آمده بود. يكى از دلايلى كه اين نكته را مسجل مى سازد، عدم وجود يك سازمان اطلاعاتى و بازرسى در ميان لشكر امام براى كنترل كسانى كه با لشكر معاويه رفت و آمد دارند، بود. راه باز بود و زد و بندهاى زيادى ميان معاويه با اشعث و برخى از فرماندهان سپاه عراق صورت گرفته بود. معاويه با دادن رشوه هاى كلان و وعده منزلتهاى والا و اموال بسيار، آنان را فريفته و با خود همراه كرده بود.
به هر حال ، امام مجبور به پذيرش ((تحكيم )) گشت . بخشهايى از سپاه حضرت با شمشيرهاى بركشيده و نيزه هاى آماده امام را در ميان گرفتند و فرياد مى زدند: ((حكم تنها از آن خداست )). به تدريج اين ندا، بدل به شعارى براى تمردشان از دستور امام و ايستادن در برابر ايشان گشت . خيلى زود تمرد به شورش تبديل گشت و فتنه ها و تنشهاى بسيارى را موجب شد.
در هر صورت ، امام خودشان يا به وسيله پيكهاى خود درصدد قانع كردن آنان و بازگرداندنشان به راه حق برآمد، ليكن موفق نشد و ديد كه آنان آماده جنگ با حضرت و سرنگونى حكومت مشروع ايشان هستند. ناگزير به خواسته آنان تن درداد و به فرمانده نيروهاى نظامى خود، سردار بزرگ ، ((مالك اشتر)) دستور داد عمليات نظامى را متوقف و از ميدان نبرد عقب نشينى كند. مالك كه ميدان را در كنترل خود داشت و با پيروزى كامل فاصله بسيار كمى داشت . از انجام دستور خوددارى كرد و بر ادامه جنگ تاءكيد ورزيد، ليكن به او خبر دادند كه امام در خطر است و متمردان ايشان را محاصره كرده اند، پس ناگزير شد كه جنگ را متوقف كند.
بدين گونه مقصود معاويه براندازى حكومت امام برآورده شد و در همان لحظات ، پيروزى بر امام برايش ثبت گشت و به گفته يكى از نويسندگان معاصر، با پيروزى معاويه ، بت پرستى قرشى نيز پيروز شد و پا گرفت .
تحكيم
مشكلات و بحرانهاى پياپى در برابر امام قد برمى افراشتند در حالى كه ماهيت شورشيان مزدور را آشكار مى كردند.
آنان بر انتخاب ((ابوموسى اشعرى )) به عنوان نماينده عراقيان پافشارى مى كردند. اشعرى ، علاوه بر نفاق و خبث و پليدى و دشمنى بى مانند با امام ، از كمترين آگاهى و درك وقايع ، نصيبى نداشت و كودن بود. منافقان و شورشيان سپاه امام از او چون پلى براى رسيدن به مقاصد خود؛ يعنى بركنارى امام از زمامدارى و تثبيت معاويه در جايگاه خود، استفاده مى كردند.
امام نتوانست گسترش اين توطئه را در سپاه متوقف كند تا آنجا كه فرماندهان سپاه حضرت ، دستورات و رهنمودهاى لازم را از طرف معاويه و وزيرش عمرو بن عاص دريافت مى كردند و حضرت بكلى از عرصه سياسى كنار گذاشته شد؛ امام دستور مى داد اما كسى اطاعت نمى كرد، سپاه را فرامى خواند، اماپاسخى دريافت نمى داشت و بالا خره سكّان كشتى حكومت در اختيار معاويه قرار گرفت .
((ابوموسى )) به بركنارى امام حكم كرد و عمرو بن عاص به ابقا و تثبيت معاويه دستور داد و بدين گونه بازى تحكيم با بركنارى امام از حكومت و سپردن زمام كار به معاويه ، به پايان رسيد.
مقدس ترين حكومتى كه در شرق پا گرفته بود و اميد مى رفت عدالت سياسى و اجتماعى را ميان مردم حاكم كند، درهم پيچيده شد و گرگهاى خونخوار و درندگان اموى و ديگر قبايل قريش ، آن را برنتافتند و مانع تحقق اهداف و آرمانهاى والاى آن شدند.
ابوالفضل ( عليه السّلام ) در دوران جوانى ، پرده هاى اين تراژدى بزرگ را مشاهده كرد، قلبش فشرده گشت ، عواطفش لرزيد و اثرى ماندگار بر او گذاشت . مصايبى سنگين براى اهل بيتش به وجود آمده بود و محنتها و دشواريها براى آنها بجا گذاشته بود.
شورش خوارج
يكى ديگر از مصايب امام كه حضرت را رنجور كرد، شورش خوارج بود. اكثريت آنان از بهايم بشر بودند كه معاويه برگرده آنان سوار شد و بدون آنكه خود بدانند از آنان پلى ساخت براى دستيابى به اهداف و آرزوهاى خود، آنان حضرت را وادار به قبول ((تحكيم )) كردند و خواستار توقف جنگ شدند و بر انتخاب ابوموسى اشعرى منافق ، پافشارى كردند. پس از پذيرش تحكيم ، ابوموسى امام را از منصب خود عزل كرد و در همان حال عمرو عاص اربابش معاويه را در جايگاه خود ابقا كرد. تازه آنان متوجه نيرنگى شدند كه از عمرو عاص و قرآن سر نيزه كردن او، خورده بودند و كوتاهيشان در امر جامعه اسلامى بر آنان آشكار گشت . در حقيقت آنان خود مسؤ ول تمام اين پيامدها بودند، ليكن بر حضرت خرده گرفتند و به خاطر پذيرفتن تحكيم ، امام را تكفير كردند!!
هنگامى كه لشكر امام از صفين حركت كرد و به سوى كوفه آمد، خوارج از همراهى با آن خوددارى كردند و راه ((حروراء)) را در پيش گرفتند و به ((حروريه )) منسوب شدند. آنانكه تعدادشان به گفته مورخان به دوازده هزار تن مى رسيد، ((شبث بن ربعى منافق )) را كه بعدها يكى از سرداران ابن زياد در كربلا شد و با ريحانه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) امام حسين ( عليه السّلام ) جنگيد به فرماندهى جنگ و ((عبداللّه بن الكواء عسكرى )) را به امامت جماعت برگزيدند و كار را پس از پيروزى به شورا و بيعت با خدا واگذاشتند و از مهمترين احكامى كه برايش مى جنگيدند، امر به معروف و نهى از منكر معرفى كردند و شعارشان را ((لاحكم الاللّه )) انتخاب نمودند. اما چه زود شعار خود را فراموش كردند و با كشتار بى گناهان و خونريزى و ايجاد خوف و هراس ميان مسلمانان ، حكومت را به شمشير واگذاشتند و تيغ بران را حاكم شناختند.
امام پيكى نزدشان فرستاد و آنان را بر انديشه ناصوابشان سرزنش كرد و راه حق را بدانان نشان داد. اما پيك به نتيجه نرسيد. امام خود، همراه بزرگان اصحابش نزد آنان رفت و با آنان مناظره و محاجه كرد و با دلايل استوار، نادرستى و فساد انديشه و تباهى راهشان را ثابت كرد.
گروهى سخنان حضرت را پذيرفتند و گروهى ديگر بر عقايد خود پافشارى كردند. اعمال فسادآميز آنان روز به روز آنان را از امام دورتر مى كرد و كارها دشوار مى شد. ((خوارج )) دست به ويرانگرى و ايجاد رعب و وحشت و فسادانگيزى زدند، كوفه را ترك كردند و در ((نهروان )) اردو زدند.
صحابى بزرگوار ((عبداللّه بن خباب بن الارت )) كه از صحابيان بزرگوار و جليل القدر بود، بر آنان گذشت و با آنان سخنانى رد و بدل كرد. آنان بر او تاختند و عبداللّه و همسرش را كشتند. شر و فساد آنان در همين حد توقف نكرد، بلكه دست به ايجاد ترس و وحشت ميان مسلمانان زدند.
امام ، ((حارث بن مرّه عبدى )) را نزد آنان فرستاد تا از سبب اين فساد انگيزى پرسش كند، ليكن آنان قصد پيك كردند و او را كشتند. پس از آن ، حضرت ديد كه آنان خطر بزرگى براى حكومت و سرچشمه فتنه و ويرانگرى ميان مسلمانانند پس بايد با آنان پيكار كرد. امام با لشكرى به مصاف آنان رفت و در نبردى هولناك همه را از پا درآورد و تنها نُه نفر جان بدر بردند(40) و بالا خره جنگ نهروان پايان يافت . ابوالفضل العباس ( عليه السّلام ) شاهد اين جنگ بود و انگيزه هاى آن از جمله ناخشنودى آنان از عدالت امام و ذوب شدن حضرت در اقامه حق ميان مردم را دريافت .
ناگفته نماند كه ابوالفضل ( عليه السّلام ) در جنگ صفين و نهروان شركت نكرد؛ امام ، او را مانند برخى از فرزندان و اصحاب بزرگ خود براى حفظ جان آنان از رفتن به ميدان بازداشت . يكى از دلايل اين مطلب آن است كه مورخانى كه در باب جنگ صفين و نهروان قلم زده اند، كمترين نقشى براى حضرت عباس در آنها ذكر نكرده اند.
پيامدهاى دهشتناك
جنگهاى جمل و صفين پيامدهاى بسيار ناخوشايندى براى امام داشت و ايشان را بشدت رنجور كرد كه از جمله موارد ذيل را مى توان نام برد:
1 سرپيچى و نافرمانى كامل در سپاه امام تا آنجا كه هيچ يك از بخشهاى آن مطيع اوامر حضرت نبودند. خودباختگى و شكست روحى ، سراسر سپاه را دربرگرفته بود و آنان در قبال حوادثى كه روى مى داد بشدت زبون شده بودند.
2 معاويه پس از واقعه صفين به تقويت و حفظ لشكر خود كمر بست و در آن روح عزم و اخلاص دميد و يقين پيدا كرد كه بر سپاه امام پيروز خواهد شد.
3 شهرهايى كه تابع حكومت امام بودند در معرض حملات تروريستى گروههاى جنايتكارى قرار گرفتند كه معاويه براى ايجاد ترس در ميان مردم آنان را فرستاده بود. شهرهاى نزديك به پايتخت امام نيز مورد حملات سگهاى تروريست معاويه قرار گرفتند در حالى كه امام نمى توانست از آنها دفاع كند و امنيت و استقرار را در آنها حفظ نمايد، حضرت با حرارت ، سپاهيان را براى حراست از حدود و ثغور وطن از تجاوز فرا مى خواند، ليكن هيچ يك از آنان لبيك نمى گفتند.
4 سپاهيان معاويه ، مصر را اشغال نظامى كردند و آن را از تحت حكومت امام خارج ساختند. حكومت امام دچار شكست و عقبگرد شده و پس از اين حوادث ، شكلى ميان تهى در عرصه حكومت پديدار گشت .
شهادت امام (ع )
امام محنت كشيده در حومه كوفه ، در ميان انبوه مشكلات و بحرانهايى كه به دنبال يكديگر فرا مى رسيدند، مى ديد كه باطل و تباهى معاويه در حال استوار شدن و نيرومندى است و شر و ناراستى او فراگير مى شود، ليكن او نمى تواند دست به كارى زند تا اوضاع نابسامان اجتماعى را كه هشدارى بود براى غروب حكومت حق و پاگرفتن حكومت ظلم و جور، بهبود بخشد.
رنج و اندوه ، قلب امام را درهم فشرده بود. پس دستان مشتاق را به دعا بلند كرد و با حرارت از خداوند خواست تا او را از اين جهان پرفتنه و باطل راحت كند و به جوار خود منتقل كند. خداوند نيز دعاى حضرت را اجابت كرد؛ گروهى از جنايتكاران خوارج ، در مكه كنفرانسى تشكيل دادند و پس از يادآورى كشته هايشان كه شمشير حق در نهروان ، سرهاى آنان را درو كرده بود و اظهار تاءسف و دريغ بر آنان ، به بحث از مشكلات و فتنه هاى عالم اسلامى و شكافى كه رخ داده بود، پرداختند و به گمان خود، عامل آنها را امام على ( عليه السّلام )، معاويه و عمرو عاص دانستند. پس تصميم گرفتند آنان را ترور كنند و براى اين كار، زمان خاصى در نظر گرفتند. ((عبدالرحمن بن ملجم يهودى زاده )) به شهادت رساندن امام اميرالمؤ منين را به عهده گرفت . ناگفته نماند كه اين كنفرانس در برابر چشم و گوش حكومت محلى مكه تشكيل شد و به احتمال زياد با آن در ارتباط بود و نيروهاى منحرف و مخالف امام ، به ابن ملجم كمك مالى دادند تا حضرت را به شهادت برساند.
به هر حال ، ابن ملجم با انبانى از شر براى اهل زمين و حوادثى ويرانگر براى مسلمانان ، راه كوفه را در پيش گرفت و به مجرد ورود، با مزدور امويان ((اشعث بن قيس منافق )) تماس گرفت و ماءموريت خود را با او درميان گذاشت . اشعث او را به ارتكاب اين جنايت تشويق كرد و انواع كمكها را براى انجام مقصود، در اختيارش گذاشت .
در بامداد شب نوزدهم ماه رمضان ماه مبارك خداوند پيشواى موحدان و سيد متقيان ، راه مسجد را درپيش گرفت تا نماز صبح را ادا كند. به خداوند روى آورد. به نماز خواندن پرداخت و هنگامى كه سر از سجده برداشت ، آن يهودى زاده بر او تاخت و سر مباركش را با شمشير شكافت ؛ سرى كه گنجينه اى از علم و حكمت و ايمان بود و در آن جز انديشه خيرخواهى براى محرومان و درماندگان و گسترش حق و عدالت ميان مردم و نشر احكام الهى ، چيزى نبود.
هنگامى كه حضرت سوزش شمشير را حس كرد، لبخند پيروزى و خرسندى بر لبانش ظاهر شد و گفت :((به خداوند كعبه ، رستگار شدم !)).(41)
اى امام مصلحان ! به راستى كه رستگار شدى ، زندگيت را براى خداوند بخشيدى و خالصانه و موحدانه در راهش جهاد كردى ، آرى ، اى امام متقيان ، رستگار شدى ؛ زيرا در تمامى زندگيت ، نه نيرنگ زدى ، نه فريب دادى و نه مداهنه كردى ، بلكه به سيد رسولان ، پسر عمّت ( صلّى اللّه عليه و آله ) اقتدا كردى و با بصيرتى تمام پيش رفتى ، حقا كه رستگارى بزرگ همين بود.
اى امام فرزانه ! تو رستگار شدى ؛ زيرا دنيا را آزمودى و آن را سراى ناپايدار و فناپذير يافتى ، پس سه طلاقه اش كردى و از لذات زودگذر آن و خوشيهايش روگرداندى و به سوى خداوند شتافتى و آنچه را مى پسنديدى و تو را به آستانش نزديكتر مى كرد، انجام دادى .
حضرت را به خانه اش رساندند، چشمان مردم گريان و دلهايشان پريشان گشت و غم و اندوه وجودشان را فراگرفت .
امام با آرامش و سكينه خاطر، متوجه مبداء هستى شده و در راز و نياز با حضرت حق ، فرو رفته بود و از آن درگاه ، همنشينى و مرافقت پيامبران و اوصيا را خواستار شده بود. سپس حضرت يكايك فرزندان را از نظر گذراند و توجه و محبتى خاص به فرزندش ((ابوالفضل ( عليه السّلام ) )) كرد؛ زيرا از پس پرده غيب دريافته بود كه عباس از برافرازندگان پرچم قرآن خواهد بود و به يارى برادرش ريحانه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) و بزرگترين مدافع رسالت اسلام برخواهد خاست .
وصيتهاى جاودانه
هنگامى كه امام ( عليه السّلام ) نزديك بودن اجل حتمى را دريافت ، فرزندانش را نصيحت نموده و به كار بستن مكارم اخلاق و اعمال نيك را بدانان سفارش كرد و به آنان دستور داد اسلام را در رفتار و روش خود مجسم سازند.
در اينجا برخى از بندهاى وصيت امام را نقل مى كنيم :
الف آراستگى به تقواى الهى كه اساس بناى شخصيت اسلامى است و موجب شكوفايى و آگاهى كامل فرد مى گردد.
ب پايبندى به حق در گفتار و كردار كه بدين وسيله حقوق حفظ مى گردد و عدالت اجتماعى ميان مردم حاكم مى شود.
ج ستيز با ظالم و ايستادگى در برابر او و يارى مظلوم ، كه بدين ترتيب يكى از بزرگترين اهداف اسلام كه آن را دنبال مى كند؛ يعنى ، اقامه عدل ، محقق مى گردد.
د تلاش براى اصلاح ذات البين ، بهبود رابطه ميان اشخاص ، زدودن كينه و نفرت از دلها و آشتى دادن مخالفان كه از برترين و مهمترين اعمال اسلامى است ؛ زيرا بدين گونه جامعه اى مبتنى بر محبت و دوستى ، پا مى گيرد.
ه رعايت حال يتيمان ، پيوند با آنان و برآورده ساختن خواسته هاى آنان ؛ اين اصل از اصول تاءمين اجتماعى و مسؤ وليت اسلامى است كه اسلام آن را در نظام اقتصادى خود ابداع كرده است .
و نيكى به همسايگان و كمك رسانى به آنان ؛ زيرا اين كار موجب گسترش محبت ميان مسلمانان مى گردد و در عين حال از مهمترين روشهاى حفظ وحدت و يگانگى جامعه اسلامى است .
ز عمل كردن به احكام ، سنن و آداب قرآن ، كه بهترين ضامن سلامتى رفتار آدمى و پالايش روح و بالابردن سطح انديشه و عمل اوست .
ح برپاداشتن نمازها در وقت خود به بهترين شكل ؛ زيرا نماز ستون دين و معراج مؤ من است و آدمى را به آفريدگار هستى و بخشنده زندگى ، شرف اتصال مى دهد و در نتيجه او را به بالاترين مرحله كمال مى رساند.
ط حفظ و زنده داشتن مساجد با ياد خدا، اعم از علم يا عبادت ؛ زيرا مساجد از مهمترين مراكز گسترش آداب و فضيلتها ميان مسلمانان است .
ى جهاد در راه خدا با جان و مال براى برپاداشتن بنيادهاى دين ، زنده كردن سنت و ميراندن بدعت .
ك گسترش محبت و دوستى ميان مسلمانان با پيوندها و نيكى كردن و كنار گذاشتن هر آنچه موجب از ميان رفتن وحدت ميان آنان مى گردد، مانند قطع رابطه و پشت كردن به هم .
برپاداشتن سنت امر به معروف و نهى از منكر؛ زيرا اين عمل به ايجاد جامعه سالمى كه عدالت بر آن حاكم است مى انجامد. ولى ترك آن ، پيامدهاى ناگوارى دارد كه جامعه را به گرداب فتنه و بلا مى اندازد،مانندحاكم شدن فاسقان و اشرار بر مردم كه در آن صورت ، ديگر دعاى مردم به اجابت نخواهد رسيد.
اينها برخى از وصيتهاى حضرت بود كه در بستر مرگ به فرزندانش سفارش كردند.(42)
به سوى فردوس برين
ضربه ناجوانمردانه شمشير ابن ملجم يهودى زاده كه به زهر آغشته بود، در حضرت كارگر افتاد و سمّ در تمام بدن حضرت رخنه كرد. مرگ به سرعت به حضرت نزديك مى شد و امام متقيان با چهره اى خندان ، نفسى آرام ، قلبى تشنه ديدار حق تعالى و روحى راضى به قضا و قدر الهى و بدون آنكه لحظه اى از ذكر خدا و تلاوت قرآن بازايستد، به استقبال آن مى رفت .
فرزندان با قلبهايى شرحه شرحه از مصيبت و با چشمانى خونبار به گرد پدر حلقه زده بودند. امام رو به قبله شد و خدا را ستايش كرد كه روح بلندش در ميان استقبال ملائكه رحمان و ارواح پيامبران و اوصيا، نزد پروردگار شتافت و بهشت از آن شكوفا شد.
اين انديشه والا و عقل محض انسانى و پيشاهنگ عدالت اجتماعى در زمين ، درگذشت . اين امام بزرگوار در جامعه ، غريب زيست و كسى قدر او را نشناخت و به اهداف و آرمانهاى والايش واقف نشد؛ اهدافى كه كمترين آنها، از بين بردن فقر و تهيدستى در زمين و زدودن حاجت و بى نوايى همه انسانها و توزيع نعمتهاى الهى بر آنان بود. گروه جنايتكار از سرمايه داران قريش و ديگر او باش بنى اميه كه نعمتهاى الهى را بازيچه خود و بندگان خدا را برده خود كرده بودند تاب اهداف حضرت را نياوردند و بر او شوريدند، ليكن امام از اهداف خود بازنگشت و در برابر آنان ايستاد و در راه دفاع از ارزشها و اهدافش به شهادت رسيد.
كفن و دفن
امام حسن ( عليه السّلام ) با ديگر برادران بزرگوارش ، از جمله ابوالفضل ، با چشمانى خونبار، پيكر مطهر پدر را غسل دادند، كفن كردند و آن را تشييع كردند و در آخرين منزل در نجف به خاك سپردند. خداوند متعال نيز آنجا را قبله زايران و مشتاقان قرار داد و آنجا را به يكى از مقدس ترين مشاهد متبرك تبديل كرد. اينك آن مرقد مبارك با هاله اى از بزرگداشت ، پوشيده شده است و مورد تكريم تمام مسلمانان است .
حضرت ابوالفضل ( عليه السّلام ) خلافت پدر، مصايب و مشكلات او و حوادث سنگين دوره زمامدارى امام را شاهد بود و ديد كه پدرش براى اجراى عدالت اجتماعى در زندگى عامه مسلمانان چه رنجها كشيد و منحرفان از اسلام و دشمنان اصلاحات اجتماعى چگونه با حضرتش به ستيز برخاستند و با حكومت مشروعش جنگيدند.
عباس ، اهداف درخشان پدر را كه آنها را اعلام داشته بود، نيك دريافت و بدانها ايمان آورد و در راه آنها جهاد كرد. حضرت همراه برادرش سيدالشهداء به سوى ميدانهاى شرافت و جهاد تاخت ، تا آنكه سيره پدر را براى مسلمانان بازگرداند وروش درخشان اميرالمؤ منين را در عرصه سياست وحكومت زنده كند.
خلافت امام حسن (ع )
امام حسن ( عليه السّلام ) پس از وفات پدر، در حالى كه اوضاع سياسى و اجتماعى بر ضد او بودند، رهبرى دولت اسلامى را به عهده گرفت . اكثريت قاطع سران و فرماندهان نظامى در نهان و آشكار به معاويه گرايش داشتند و او با زر به جنگشان رفته و با اموال خود برده شان كرده بود. انديشه خوارج نيز بسان خوره در ميان بخشهاى مختلف سپاه حضرت ، در حال پيشروى بود و شعار نامشروع بودن حكومت امام حسن و حكومت امام ، اميرالمؤ منين را اعلام مى كرد. لذا مردم چندان استقبالى از بيعت با حضرت نكردند و نيروهاى مسلح نيز از خود حرارتى نشان ندادند، بلكه مجبور به بيعت شدند. اين مساءله امام را نسبت به آنان انديشناك ساخت و به عقيده ناظران سياسى در سپاه امام ، سپاه فرورفته در گرداب فتنه و بددلى بود و خطر آن براى امام بيش از خطر معاويه به شمار مى رفت و به هيچ وجه مصلحت نبود كه امام با چنين سپاه آشفته و ناهمراه به هيچ يك از ميادين نبرد پاگذارد.
به هر حال ، امام زمام حكومت را كه دچار سستى ، آشفتگى ، ضعف ، فتنه و تنش بود، به عهده گرفت . تسلط بر اوضاع اجتماعى و به زير سُلطه درآوردن شهرها به وسيله سپاه ، تنها از دو راه ممكن بود:
راه اول :
برقرارى حكومت نظامى در شهرها، سلب آزاديهاى عمومى ، گسترش ترس و وحشت و بازداشت مردم با تهمت و گمان ؛ روشى كه شيفتگان قدرت مى پويند و امروزه در ميان ملتهاى خود اجرا مى كنند، اين روش از نظر امامان اهل بيت ( عليهم السّلام ) كمترين مشروعيتى نداشته اگرچه به پيروزى منجر گردد. آنان معتقد به ايجاد و گسترش زندگى آزاد و كريمانه براى مردم و راندن روشهاى انحرافى از آنان بودند.
راه دوم :
بركشيدن طبقه سرمايه دارى و صاحبان نفوذ و دادن امتيازات خاص و پستهاى حساس و بخشيدن اموال به آنان و مقدم داشتن آنان بر گروههاى ملت . اگر امام اين كار را مى كرد و اين راه را برمى گزيد، همه مشكلات حل مى شد، كارها به روال عادى برمى گشت و سپاهيان از تمرّد و سرپيچى دست مى كشيدند، ليكن حضرت از اين روش بكلى دور بود؛ زيرا شريعت خدا آن را روا نمى دارد. روش سياسى امام حسن ( عليه السّلام ) روشن و بدون ابهام بود؛ تمسك به حق و دورى كردن از بيراهه ها اگرچه به پيروزى منجر گردد، راه و رسم آن حضرت بود.
اعلان جنگ به وسيله معاويه
معاويه با شناختى كه از لشكر امام و تفرقه و تشتت در آن داشت ، براى اعلان جنگ به ريحانه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) پيشقدم شد؛ او پيشاپيش ، بيشتر فرماندهان سپاه امام را با تطميع و وعده هاى خوشايند، از قبيل مقامات بالا و داماد خليفه شدن و غيره ، فريفته و همدست كرده بود و با استفاده از رشوه در سطح وسيع ، موافقت آنان را جلب كرده بود، تا آنجا كه به او قول دادند، امام را هر وقت معاويه بخواهد اسير كنند و به او تحويل دهند، يا حضرت را ترور كنند. اين عوامل او را به پيش انداختن جنگ و حل معضل به سود خود برانگيخت .
معاويه با سپاهيان يكپارچه و سر به فرمان خود راه عراق را در پيش گرفت . امام كه از ماجرا با خبر شد، نيروهاى مسلح خود را جمع كرد و قضيه را به آنان گفت و از آنان خواست براى جهاد و دفع تجاوز به راه بيفتند، ليكن آنان خاموش ماندند و ترس و هراس بر آنان چيره گشت . كسى پاسخ حضرت را نداد؛ زيرا عافيت را برگزيده و از جنگ بيزار بودند. سردار بزرگ ((عدى بن حاتم )) كه در جازدن آنان را ديد از خشم برافروخته شد و به سوى آنان شتافت و آنان را بر اين زبونى ، سرزنش كرد و فرمانبرى مطلق خود را از امام اعلام داشت . سرداران بزرگوارى چون ((قيس بن سعد بن عباده ، معقل بن قيس رياحى و زياد بن صعصعه تميمى )) نيز همبستگى خود را با امام اعلام كردند و سپاهيان را بر روش غيرمنصفانه و به دور از شرافتشان سرزنش كردند و آنان را به جهاد برانگيختند.
امام حسن ( عليه السّلام ) همراه گروههاى مختلف براى مقابله با معاويه خارج شد و در ((نخيله )) اردو زد. در آنجا بخشهايى از سپاه كه جامانده بودند به او پيوستند و حضرت به راه افتاد تا آنكه به ((دير عبدالرحمان )) رسيد و در آنجا سه روز توقف كرد و سپس يكسره مسير خود را پيش گرفت و راه را ادامه داد.
در مدائن :
امام همراه قسمتهايى از سپاه خود به ((مدائن )) رسيد و در همانجا اردو زد. بحرانها و مشكلات متعدد، حضرت را در بر گرفته بودند. و از سپاه آشفته و خيانتكار خود مصيبتهايى كشيد كه هيچ يك از فرماندهان و خلفاى مسلمين نكشيدند، از جمله :
1 خيانت فرمانده كل :
يكى از بزرگترين مشكلات حضرت در آن شرايط حساس ، خيانت عموزاده اش ((عبيداللّه بن عباس )) فرمانده كل نيروهاى مسلح بود. معاويه قريب يك ميليون درهم به او رشوه داد و اين خائن ترسو نيز با ننگ و خوارى ، شبانه گريخت و به اردوگاه معاويه پيوست . خبر خيانت عبيداللّه ، لشكر را دچار آشفتگى بى مانندى كرد و روح خيانت را در آنان دميد سپس گروهى از سران و فرماندهان نظامى نيز با دريافت رشوه هايى ، به معاويه پيوستند.
خيانت عبيداللّه از بزرگترين ضربه هايى بود كه به سپاه امام خورد و پس از آن ، باب خيانت براى افراد سست عنصر باز شد تا وجدانهاى خود را به معاويه بفروشند. همچنين موجب تضعيف روحيه و خودباختگى سپاهيان گشت . در همان حال ، بزرگترين صدمه اى بود كه به امام خورد؛ زيرا حضرت متوجه شد كه فرماندهان سپاه گروهى خيانتكارند و كمترين پايبندى به دين و وطن ندارند.
2 كوشش براى ترور امام (ع ):
گرفتارى و مصيبت امام از سپاهش در همين حد باقى نماند، بلكه به مراحل بسيار دشوارترى رسيد؛ مزدوران اموى و جانوران خوارج ، دست به عمليات متعددى براى به شهادت رساندن امام زدند كه تمام آنها شكست خورد، اين توطئه ها عبارت بودند از:
الف امام را در حال نماز با تير زدند كه اثرى بر حضرت نداشت .
ب امام را در هنگام نماز خواندن با خنجرى زخم زدند.
ج ران امام را با خنجرى زخمى كردند.
دنيا بر پسر رسول خدا تنگ شده بود و انبوه مشكلات و بحرانها را گرداگرد خود مى ديد و يقين نمود كه يا ترور خواهد شد و خونش به هدر خواهد رفت و يا آنكه حضرت را بازداشت كرده به اسارت نزد معاويه خواهند فرستاد. اين انديشه هاى دور، امام را به شدت نگران كرد.
3 تكفير امام (ع ):
خائنان و مزدوران در سپاه امام همچنان به فتنه گرى و خيانت ادامه مى دادند و امام را با كلماتى گزنده كه بر حضرت گرانتر از زخم شمشير و نيزه بود، مورد اهانت قرار مى دادند. ((جرّاح بن سنان )) چونان سگى پارس كنان به طرف حضرت آمد و با صداى بلند گفت : ((اى حسن ! تو نيز چون پدرت مشرك شدى !!)).
هيچ يك از سپاهيان براى كيفر دادن اين مجرم از جا نجنبيد. اين خائنان از حق روى گردان شدند و راه مستقيم را ترك كردند و به نواده پيامبرشان و فرزند وصى او نسبت كفر و خروج از دين دادند.
چه گمراهى از اين بالاتر؟!
4 غارت وسايل امام (ع ):
اوباش در برابر چشم سپاهيان به حضرت حمله كردند، حتى فرش زير پاى ايشان را كشيدند، رداى حضرت را كندند و ديگر وسايل حضرت را به يغما بردند؛ اما سپاهيان هيچ عكس العملى نشان ندادند.
اينهاپاره اى از حوادث دهشتبارى بودندكه امام را رنجاندند و ايشان را ناچار از پذيرش صلح و كناره گيرى از آن جامعه بيمار در اخلاق و عقيده ساختند.
ضرورت صلح
بر اساس منطق سياست ، صلح امام با معاويه ضرورى بود، همچنانكه از نظر شرعى بر حضرت واجب بود تن به صلح بدهد و در برابر خداوند مسؤ ول اجراى آن بود. اگر حضرت با لشكر شكست خورده روحى و متشتت خود به جنگ معاويه مى رفت ، در اولين تهاجم ، دشمن پيروز مى شد و حضرت موفق نمى شد هيچ پيروزى كسب كند. در آن صورت دو حالت ممكن بود پيش بيايد:
الف يا آنكه امام شهيد مى شد و يا اسير مى گشت ؛ اگر شهيدمى شد آرمان اسلامى از آن سود نمى برد؛ زيرا معاويه با ديپلماسى پيچيده و مكارانه اش امام را مسؤ ول قتل خودمعرفى مى كردو هرنوع مسؤ وليتى را ازگردن خود ساقطمى نمود.
ب و اگر امام شهيد نمى شد و به اسارت نزد معاويه مى رفت ، قطعاً معاويه او را مى بخشيد و بدين گونه خاندان نبوت را رهين منت خود مى ساخت و مهر ((آزاد شده )) را كه پيامبر( صلّى اللّه عليه و آله ) بر پيشانى معاويه و خاندانش زده بود، پاك مى كرد.
به هر حال ، امام حسن ( عليه السّلام ) ناگزير به صلح شد و راهى براى سرباز زدن از آن نماند. صلح بر طبق شرايطى كه به تفصيل همراه با تحليل آن در كتاب ديگرمان ((حياة الامام الحسن ( عليه السّلام ) ))(43) بيان كرده ايم ، برقرار شد. به طور قطع بر اساس معيارهاى علمى و سياسى ، امام در عقد صلح پيروز شدند و آن سوى چهره معاويه را آشكار ساختند.
پس از صلح ، انديشه ها و مقاصد نهفته معاويه عيان گشت و او كينه و دشمنى خود با اسلام و مسلمانان را به همه نشان داد. همينكه كارها بر او راست شد، آشكارا به جنگ اسلام آمد و از بزرگان دين چون صحابى بزرگ ((حجر بن عدى )) انتقام گرفت .
معاويه با جناياتش حوادث جانفرسا و فجايعى براى مسلمانان بجا گذاشت و آنان را به شرّى فراگير دچار ساخت كه در بحثهاى آينده از آن سخن خواهيم گفت .
امام حسن ( عليه السّلام ) بعد از صلح ، كوفه را كه به او و به پدرش نيرنگ زده بود، ترك كرد تا منتظر معاويه و ظلم او باشد و خود با اهل بيت ، برادران و بخصوص بازوى توانمندش ابوالفضل ، يكسره راه مدينه را در پيش گرفت . بازماندگان از صحابه و فرزندانشان به استقبال تازه واردان آمدند و آنان را به گرمى پذيرفتند. امام در آنجا ماندگار شد و علما و فقها گرد ايشان جمع شدند و از سرچشمه معرفت و حكمت ايشان به فراخور حال خود بهره مند شدند. فيض و بخشش امام ، تهيدستان و بينوايان را نيز فراگرفت و هر يك ، از نعمات حضرت ، نصيبى بردند، مدينه بار ديگر به حالت دوران اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) بازگشت و رهبرى روحى را كه با ترك شهر به وسيله مولاى متقيان از دست داده بودند، بازيافتند.
به هر حال ، ابوالفضل ( عليه السّلام ) آنچه را از سختى و محنت بر برادرش گذشت شاهد بود، غدر و خيانت و پيمان شكنى اهل كوفه را نسبت به برادرش دريافت و اين اوضاع سياسى و اجتماعى ، حقيقت جامعه را بر او آشكار كرد؛ اكثريت قاطع آنان در پى منافع خود گام مى زدند و اثرى از ارزشهاى دينى در وجودشان نبود. در اينجا سخن از برخى از حوادث دهشتناكى را كه ابوالفضل ( عليه السّلام ) شاهد بود، به پايان مى بريم .
فصل پنجم : كابوس هولناك
پس از صلح با امام حسن ( عليه السّلام ) معاويه كه آمال پليد خود را برآورده مى ديد، رهبرى دولت اسلامى را به عهده گرفت . هدف معاويه از ميان برداشتن حكومت علوى ؛ يعنى حكومت محرومان و ستمديدگان و نمونه زنده و گوياى حكومت پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) بود و با به دست گرفتن خلافت ، تمامى ارزشهاى اسلامى و اهداف والاى اين دين مبين را زير پا گذاشت و آرمانهاى بلند اسلام ، قربانى مطامع بى شرمانه او گشت .
جهان اسلامى ، آسايش ، آرامش و امنيت را از دست داد و دچار كابوس هولناكى شد كه محنتها و فجايعى در خود داشت و عبوديت و خوارى بر آن سايه افكند. معاويه از همه ارزشها و سنتها روى گرداند و بر مسلمانان به گونه بى سابقه اى حكومت كرد. ناظران سياسى ، پيروزى او را پيروزى بت پرستى با تمام پليديهايش مى دانند.
((سيد على ميرهندى )) مى گويد:((با رسيدن معاويه به خلافت در شام ، حكومت به نخبگان بت پرست پيشين بازگشت و جاى حكومت دموكراسى اسلامى را اشغال كرد و بت پرستى با همه وقاحت و پليديهايش جان گرفت ، گويى كه رستاخيزى تازه و آغازى دوباره براى بت پرستى بود. پرچم حكام اموى و فرماندهان سپاه شام هرجا برافراشته شد، رذالت ، انحراف اخلاقى و كجروى در فضايى وسيع گسترش يافت …)).(44)
مسلمانان در آن حكومت سياه ، دچار مصايب و مشكلات وصف ناپذيرى شدند كه به اختصار، برخى از آنها را ياد مى كنيم :
نابود كردن آگاهان
پسر هند به نابود كردن نيروهاى آگاه اسلامى كمر بست و دست به تصفيه هاى خونينى زد و گروهى از آنان را رهسپار ميدانهاى اعدام كرد، از جمله :
1 حجر بن عدى :
((حجر بن عدى كِنْدى )) از بزرگان اسلام و قهرمانان عرصه جهاد و از برجسته ترين طلايگان مجد و سربلندى امت عربى و اسلامى است . او از دست پروردگان زبده و درخشان مكتب اميرالمؤ منين و پايبندان به اهداف و ارزشهاى آن بود. اين يگانه و بزرگ ، زندگى خود را براى خدا فدا كرد و هنگامى كه زياد بن ابيه جنايتكار و تروريست ، رسماً ناسزاگويى به اميرالمؤ منين ( عليه السّلام )، سپيده انديشه و فروغ در اسلام و دومين بنيانگذار بناى اعتقادى اسلام پس از پسر عم و رهبرش پيامبر عظيم الشاءن ( صلّى اللّه عليه و آله ) را برقرار كرد، بر او شوريد.
زياد طاغى و مجرم كه مخالفت ((حجر)) را با سبّ امام دريافت ، خون اين مجاهد بزرگ را مباح كرد و دستگيرش ساخته همراه گروهى ديگر از بزرگان مجاهد اسلام ، تحت الحفظ نزد برادر و همكيش جنايتكارش معاويه پسر هند فرستاد.
دستور اعدام اين رادمردان صادر شد و جلاّدان آن را اجرا كردند و پيكرهاى معطّر از خون شهادت آنان بر ((مرج العذراء)) به زمين افتاد و راه را براى مردم به سوى زندگى كريمانه اى كه ظالمان و خودكامگان در آن سرورى نداشته باشند، روشن كرد.
2 عمرو بن الحمق :
يكى ديگر از شهيدان جاودانه اسلام ، صحابى جليل القدر ((عمرو بن الحمق خزاعى )) است كه از احترام بسيارى نزد پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) برخوردار بود و حضرت در حق او دعا كردند تا خداوند از جوانى بهره مندش سازد. خداوند متعال دعاى پيامبر را اجابت كرد و عمرو در حالى كه به هشتاد سالگى رسيده بود در رخسار مباركش يك تار موى سپيد نيز ديده نمى شد.(45)
عمرو، به ارزشهاى اسلامى واقف و عميقاً به آن مؤ من بود و در راه آنها با تمام وجود، جهاد مى كرد.
هنگامى كه زياد بن ابيه جلاد از طرف برادر نامشروعش ، معاويه ، به امارت كوفه منصوب شد، به جاسوسان و اعوان خود دستور داد تا عمرو را تعقيب و بازداشت كنند؛ زيرا از شيعيان برجسته امام اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) به شمار مى رفت . عمرو با يار خود ((رفاعة بن شدّاد)) به طرف موصل گريختند و قبل از رسيدن به آنجا در كوهى پنهان شدند تا استراحت كنند. پليس محلى به آنان مشكوك شد و عمرو را دستگير كرد، ليكن رفاعه فرار نمود. پليس ، عمرو را تحت الحفظ نزد عبدالرحمن ثقفى حاكم موصل فرستاد و او نيز از معاويه در باب عمرو دستور خواست . پسر هند دستور داد تا عمرو را با نه تير پيكان پهن (مخصوص شكار جانوران ) از پا درآورند. مزدوران حاكم نيز دستور را اجرا كردند و با اولين تير عمرو به شهادت رسيد، سرش را بريدند و معاويه دستور داد تا آن را در شهر دمشق به گردش درآورند؛ و اين نخستين سرى بود كه در اسلام به گردش درآمد. سپس پسر هند دستور داد سر عمرو را نزد همسرش ، ((آمنه بنت شريد)) كه در زندان معاويه به سر مى برد ببرند. آمنه ناگهان به خود آمد و سر بريده همسر را در دامان خود يافت ، از هوش رفت و نزديك بود جان بسپارد.
پس از آن او را نزد معاويه بردند و گفتگوى شديدى ميان آنان درگرفت كه دليل مسخ معاويه و تهى شدن او از هر ارزش انسانى است . اين مطلب را به تفصيل در كتابمان ((حياة الامام الحسن ( عليه السّلام ) )) آورده ايم .
3 رشيد هَجَرى :
((رشيد هجرى )) از بزرگان اسلام و اقطاب ايمان است . به شدت نسبت به اميرالمؤ منين و وصى و باب مدينه علم رسول اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) اخلاص مى ورزيد. مزدوران ((زياد)) او را دستگير كرده و دست بسته نزد او آوردند.هنگامى كه رشيد در برابر آن جنايتكارباغى قرا گرفت ،زياد براوبانگ زد:
((دوستت اميرالمؤ منين درباره رفتار ما با تو چه گفته است ؟)).
رشيد بدون توجه به او و با صدق و ايمان پاسخ داد:
((گفته است كه دست و پايم را قطع مى كنيد و مرا دار خواهيد زد)).
آن خبيث پليد براى تكذيب گفته امام ، گفت :
((هان ! به خدا قسم چنان مى كنم كه گفته اش دروغ گردد، او را آزاد كنيد…)).
اعوان زياد، رشيد را آزاد كردند، ليكن مدت كمى نگذشت كه زياد از گفته اش پشيمان شد و دستور داد او را احضار كنند، هنگامى كه رشيد حاضر شد بر او بانگ زد:
((بهتر از آنچه كه دوستت به تو گفته است ، نمى يابيم ، تو اگر بمانى همچنان براى بدخواهى ما مى كوشى . دستها و پاهايش را قطع كنيد!…)).
جلادان به سرعت دستها و پاهاى او را قطع كردند، ليكن اين رادمرد بزرگ بدون توجه به درد جانكاه خود، شروع به برشمردن پليديهاى امويان و ستمهايشان نمود و توده ها را تشويق به شورش بر ضد آنان كرد. ماءموران ، شتابان نزد زياد رفتند و ماجرا را با وى در ميان گذاشتند، او نيز دستور داد زبان رشيد را قطع كنند، زبانش را بريدند و در حالى كه اين مجاهد بزرگ تا آخرين لحظه حيات از اعتقادات و دوستى با اهل بيت دفاع مى كرد، جان سپرد.
اينها پاره اى از بزرگان اسلام بودند كه به وسيله معاويه تصفيه فيزيكى شدند؛ زيرافضايل اهل بيت را كه سرچشمه آگاهى وانديشه اسلامى هستند،نشر مى دادند.
ستيز با اهل بيت (ع )
هنگامى كه كارها براى معاويه راست شد، تمامى سازمانهاى دولتى و وسايل تبليغى خود را براى ستيز با اهل بيت كه ميراث و وديعه گرانبهاى پيامبر در امت و عصب حساس جامعه اسلامى هستند، به كار گرفت . اين گرگ جاهلى ، خطرناكترين وسايل را براى ستيز با آنان به كار بست از جمله :
1 جعل اخبار:
معاويه شبكه اى از مزدوران خود در زمينه جعل اخبار و نسبت دادن آنها به پيامبر، براى كاستن از منزلت و اهميت اهل بيت ، تشكيل داد. جاعلان نيز گاهى اخبارى در فضيلت صحابه براى علم كردن آنان در برابر خاندان وحى مى ساختند كه امام محمد باقر( عليه السّلام ) بيش از صد حديث را در اين زمينه برشمرده است .گاهى اخبارى در مذمت اهل بيت ( عليهم السّلام ) جعل مى كردند.
آنان همچنين احاديثى در مدح و ستايش امويان كه هميشه با اسلام سرستيز داشتند جعل كردند و فضايل دروغينى به آنان نسبت دادند. اين شبكه ويرانگر به همين مقدار اكتفا نكرد، بلكه اخبارى در زمينه احكام اسلامى جعل كردند و متاءسفانه اين مجعولات به كتابهاى صحاح و سنن نيز راه يافت و بخشى از شريعت اسلامى گشت و مصنفان كتب ، متوجه جعلى بودن آنها نگشتند.
گروهى از محققان در اين زمينه دست به تاءليف كتبى زدند، از جمله ((محقق مدقق ؛ جلال الدين سيوطى )) كتابى دارد به نام ((اللئالى المصنوعة فى الاخبار الموضوعة )) و در آن ، احاديث زيادى از اين قبيل را نام برده است .
((علامه امينى )) نيز در اثر ماندگار خود، ((الغدير)) تعداد اين احاديث را تا نيم ميليون ثبت مى كند.
به هر حال ، بزرگترين فاجعه اى كه جهان اسلامى را رنجانيده و مسلمانان را دچار شرى بزرگ كرده ، همين احاديث مجعول است كه چهره تابناك اسلام را مخدوش كرده است و پرده اى ميان مسلمانان و امامان و احاديث صحيح آنها كه از ذخيره هاى اسلام مى باشد، آويخته است .
2 ناسزاگويى به اميرالمؤ منين (ع ):
معاويه رسماً دستور داده بود كه اميرالمؤ منين را سبّ كنند و از كارگزاران و واليان خود خواسته بود آن را ميان مسلمانان اشاعه دهند و اين كار را عنصرى اساسى در استوارى و ماندگارى حكومت خود مى پنداشت .
وابستگان حكومت و وعّاظ السلاطين در پى اجراى خواسته معاويه نه تنها در محافل خصوصى و عمومى ، بلكه در خطبه هاى نماز جمعه و ديگر مناسبتهاى دينى ، به سبّ امام پرداختند، با اين اعتقاد كه شخصيت امام را نابود و نام او را محو كنند، غافل از آنكه :
چراغى را كه ايزد برفروزد |
هر آن كس پف كند ريشه اش بسوزد |
اين سبّ و لعنها به خودشان و ياورانشان و آنانكه بر مسلمانان مسلطشان كرده بودند، بازگشت و امام در گستره تاريخ به عنوان درخشانترين انسانى كه بنيادهاى عدالت اجتماعى را استوار كرد و اركان حق را در زمين برقرار ساخت ، ظاهر شد. از نظر تمام عرفهاى بين المللى و سياسى ، امام به عنوان بزرگترين حاكم شرق و اولين بنيانگذار حقوق محرومان و ستمديدگان و اعلام كننده حقوق بشر، شناخته شد، ليكن دشمنان حضرت ، تفاله هاى بشريت و بدترين آفريدگان بودند كه جنايتشان بر انسانيت نظير ندارد، آنان مانع از آن شدند كه امام نقش خود را در زمينه بناى تمدن انسانى و تحول زندگانى عامه در تمام زمينه هاى اقتصادى ، اجتماعى و سياسى ، ايفا كند.
3 آموزشگاههاى كينه پرورى :
معاويه آموزشگاهها و سازمانهاى تعليمى خاصى به كار گرفت تا نوباوگان را با بغض نسبت به اهل بيت ( عليهم السّلام ) كه مركز حساس اسلام هستند، بپرورند. اين دستگاهها نيز به فرزندان نوپاى مسلمين دشمنى با عترت پيامبر( صلّى اللّه عليه و آله ) و خاندان وحى را مى آموختند. ولى اين كارها نتايج زودگذرى داشت و خداوند بر عكس خواسته معاويه اراده كرده بود و آرزوهاى او را به باد داد.
اينك اين اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) است كه وصف او زبانزد دنياست و مكارمش درهمه زبانها بازگو مى شود و سرود آزادگان در هر زمان و مكانى است . ستاره درخشانى است در آسمان شرق كه به نورش مصلحان راه مى پويند و بر طريقش پرهيزگاران گام مى زنند. و اين معاويه و امويان هستند كه چون جرثومه فساد، بدانها نگريسته مى شود و جز با خذلان و خوارى و عاقبت به شرّى ، از آنان ياد نمى شود.
معاويه در ميدان سياسى و اجتماعى شكست خورد و برنامه هاى اهل بيت ستيزش ، درون آلوده به گناهان و جنايات او را آشكار كرد و بر همگان روشن شد كه او پليدترين حاكمى است كه در شرق عربى و اسلامى ظاهر شده است .
گسترش ظلم
معاويه ظلم و جور را در تمام نقاط عالم اسلامى گسترد، حاكمانى خونخوار بر مسلمانان مسلط كرد و آنان بى رحمانه در ارتكاب جنايت و مردم آزارى پيش رفتند. از همه آنان پليدتر، سنگدلتر و خونخوارتر، ((زياد بن ابيه )) بود كه بر مردم عراق رگبارى از عذاب باريد. زياد همانگونه كه در يكى از خطبه هايش گفته بود با كمترين شك و گمان و اتهامى ، حكم مى كرد و متهمان را بدون هيچ گونه تحقيق به طرف مرگ و اعدام مى راند و در خونريزى به ناحق ، هراسى نداشت و از گستردن سايه هاى هراس و وحشت ميان مسلمانان احساس گناه نمى كرد. در يك جمله ، او در ارتكاب همه محرّمات الهى چون برادر نامشروعش بود.
ظلم و ستم در مناطق اسلامى بيداد مى كرد، تا آنكه مى گفتند:((اگر سعد رها شد، سعيد از پا درآمد)).(46) بيش از همه ، شيعيان اهل بيت ( عليهم السّلام ) در تنگنا بودند. حكومت ، آنان را مخصوصاً مورد ظلم و تجاوزگرى خود قرار مى داد، بسيارى از آنان را در زندانهاى تاريك و اتاقهاى شكنجه محبوس كرد، چشمهاى آنان را از حدقه درآورد و به انحاى مختلف آنان را شكنجه داد. تنها جرم آنان دوستى اهل بيت ( عليهم السّلام ) و دلبستگى به آنان بود.
ابوالفضل ( عليه السّلام ) شاهد ستمها و انتقام گيريهاى وحشتناكى بود كه شيعيان اهل بيت متحمل مى شدند. اين مشاهدات ، بر ايمان او به ضرورت جهاد و قيام مسلحانه بر ضد امويان براى نجات امت ، از محنت و بازگرداندن حيات اسلامى ميان مسلمانان ، افزود.
خلافت بخشى به يزيد:
معاويه بزرگترين جنايت را در اسلام مرتكب شد و خلافت اسلامى را به فرزندش يزيد كه به اجماع مورخان از همه ارزشهاى انسانى عارى بود و سرسپرده گناه و بى بند و بارى و به معناى واقعى كلمه فردى ((جاهلى )) بود، سپرد. يزيد همان طور كه در شعرش گفته بود، نه به خدا ايمان داشت و نه به روز جزا و هنگامى كه اسيران خاندان پيامبر را در دمشق بر او وارد كردند، گفت :
((كلاغ بانگ زد، بدو گفتم چه بانگ زنى و چه بانگ نزنى ، من تقاصم را از پيامبر گرفتم )).(47)
آرى ، طلبهاى امويان را از فرزند فاتح مكه بازپس گرفت ؛ فرزندانش را كشت و خاندانش را اسير كرد.
دفعه ديگر همو گفت : ((از خندف نيستم ، اگر از فرزندان پيامبر انتقام آنچه انجام داده بود، نگيرم )).(48)
آرى ، اين يزيد است كه با الحاد و بى دينى خود، معاويه او را بر گرده مسلمانان سوار مى كند و او نيز با احياى زندگى و فرهنگ جاهلى ، اسلام زدايى فكرى و اعتقادى از زندگى اجتماعى را مد نظر قرار مى دهد و با كشتن و نابود كردن عترت پيامبر( صلّى اللّه عليه و آله ) و اسير كردن خاندان عصمت ، حوادثى جانكاه را براى هميشه در ميان مسلمانان به جا مى گذارد.
ترور شخصيتهاى مسلمان
معاويه براى هموار كردن زمينه خلافت يزيد و از ميان بردن كسانى كه مى توانستند مورد توجه مسلمانان قرار بگيرند، دست به ترور شخصيتهاى مسلمان كه داراى منزلت والايى ميان مسلمين بودند، زد و افراد ذيل را بر همين اساس ازپا درآورد.
1 سعد بن ابى وقاص :
((سعد بن ابى وقاص )) فاتح عراق و يكى از اعضاى شوراى شش نفره كه عمر آنان را براى خلافت اسلامى كانديد كرده بود، وجودش بر معاويه گران آمد، پس با دادن زهر او را كشت .(49)
2 عبدالرحمان بن خالد:
((عبدالرحمان بن خالد)) از پايگاه توده اى وسيعى ميان شاميان برخوردار بود و هنگامى كه معاويه با آنان مشورت كرد كه خلافت را پس از خود به چه كسى بسپارد، عبدالرحمان را معرفى كردند. معاويه به روى خود نياورد و در نهان براى او توطئه اى چيد. چندى بعد عبدالرحمان بيمار گشت و معاويه به طبيبى يهودى اشاره كرد تا معالجه او را به عهده گيرد و به او زهر دهد. طبيب نيز دستور را به كار بست و عبدالرحمن بر اثر زهر، درگذشت .(50)
3 عبدالرحمن بن ابى بكر:
((عبدالرحمان بن ابى بكر)) از برجسته ترين مخالفان معاويه در زمينه بيعت گرفتن براى يزيد بود و مخالفت خود را آشكار كرده بود. خبر مخالفت او در مدينه و دمشق پيچيده بود. معاويه يك صد هزار درهم براى كسب رضايت عبدالرحمن به عنوان رشوه برايش فرستاد، ليكن او از پذيرفتن رشوه خوددارى كرد و گفت : ((دينم را به دنيايم نمى فروشم )). برخى از منابع برآنند كه معاويه او را مسموم كرد و از پا درآورد.(51)
4 امام حسن (ع ):
وجود امام حسن ( عليه السّلام ) بر معاويه سنگين شده و او به دنبال راهى براى رهايى از آن حضرت بود؛ زيرا در بندهاى پيمان صلح ، عهد كرده بود كه خلافت ، پس از مرگش ، به امام واگذار شود، لذا نزديكان امام را از نظر گذراند تا وجدان يكى از آنان را خريده و او را به كشتن حضرت برانگيزد.
در اين كاوش ، كسى جز همسر امام ، ((جعده بنت اشعث )) خائن را نيافت . اين زن به خاندانى تعلق داشت كه هرگز نجيب زاده اى به عرصه ظهور نرسانده بود و هيچ يك از آنان به ارزشهاى انسانى ، ايمان نداشتند. پس معاويه با عامل خود در مدينه ، مروان بن حكم تماس گرفت و اجراى توطئه را از او خواستار شد. مروان نيز با دادن اموال و وعده ازدواج با يزيد، او را به انجام اين جنايت برانگيخت . ((جعده )) در پى اجراى خواسته جنايتكارانه معاويه ، حضرت را با زهرى قتّال ، مسموم كرد.
حضرت روزه بود و هنگامى كه زهر در ايشان اثر كرد، آن زن خبيث را مخاطب قرار داد و فرمود:
((مرا كشتى ، خداوند تو را بكشد، به خدا! كسى جاى مرا براى تو نخواهد گرفت ، او معاويه تو را فريفت و بازيچه قرار داد، خداوند تو و او را خوار كند…)).
نواده و ريحانه پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) زير بار دردهاى سنگين ، فرسوده شده بود، زهر كارگر افتاده ، چهره حضرت پژمرده و رخسارش زردرنگ شده بود، ليكن همچنان به ذكر خدا و تلاوت آيات قرآن مشغول بود تا آنكه روح عظيم حضرت در ميان استقبال ملائكه رحمان و ارواح پيامبران به سوى پروردگارش عروج كرد.
امام در حالى درگذشت كه مصايب ومشكلات ،جانشان را رنجور كرده بودند.
پسر هند به حضرت ظلم كرد. خلافت او را غصب كرد، شيعيان او و پدرش را به زندان افكند يا كشت ، او و پدرش را علناً ناسزا گفت و در پايان با شرنگ ، احشاى امام را پاره پاره كرد.
غسل و كفن
سيدالشهداء پيكر مقدس برادر را غسل داد و كفن كرد و تشييع كنندگان و در راءس آنان علويان با چشمانى خونبار جسد مقدس امام را برگرفتند و تا آرامگاه پيامبر تشييع كردند. در آنجا مى خواستند پيكر حضرت را در جوار جدّ بزرگوارش به خاك بسپارند.
فتنه امويان
پيكر مقدس را نزديك قبر پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) آوردند، تا آنكه در كنار ايشان به خاك سپرده شود، ليكن امويان و در راءسشان قورباغه فرزند قورباغه ، مروان بن حكم برشوريدند و مقابل تشييع كنندگان فرياد سر دادند: ((آيا حسن در جوار جدش دفن شود، اما عثمان در آن سوى بقيع دفن گردد، محال است چنين باشد…)) و چون سگان به سوى عايشه كه انحراف او را از اهل بيت مى دانستند، شتافتند و بدين گونه او را تحريك كردند:
((اگر حسن در كنار جدش دفن شود، افتخار پدرت و ياورش از بين خواهد رفت …)).
عايشه نيز از جا جهيد، به راه افتاد و در حالى كه صفوف مردم را از هم مى شكافت فرياد مى زد:
((اگر حسن در كنار جدش دفن شود، هر آينه اين ، بريده خواهد شد و به گيسوى خود اشاره كرد…)).
سپس متوجه تشييع كنندگان شد و گفت :
((آن كه را دوست ندارم ، به خانه ام وارد مكنيد…)).
و بدين ترتيب ، كينه خود را نسبت به اهل بيت ( عليهم السّلام ) آشكار كرد.
حال جاى اين پرسش است كه اين خانه از كجا به ملكيت عايشه درآمد، مگر پدرش از پيامبراكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) نقل نكرد كه مى گفت : ((ما گروه پيامبران نه طلايى به ميراث مى گذاريم و نه نقره اى ))، پس خانه پيامبر بر طبق اين روايت خانه اى از خانه هاى خداست ، كسى مالك آن نمى شود و متعلق به همه مسلمانان است .
بنابراين ، چگونه عايشه اجازه مى دهد پدرش و ياور او (عمر) را در آنجا دفن كنند و اگر عايشه به اين روايت عمل نمى كند و پيامبر چون ديگر پيامبران فرزندانش از او ارث مى برند، در آن صورت اين امام حسن است كه ارث مى برد؛ زيرا نواده پيامبر است ، ولى زنان پيامبراكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) از خانه ارث نمى برند و از بنا هم آن مقدار كه فقها ذكر كرده اند، ارث مى برند.
به هر حال ، امويان بر فتنه انگيزى و ايجاد بلوا پافشارى كردند و باطن كينه توزانه خود را نسبت به اهل بيت نشان دادند و به مزدوران خويش دستور دادند تا پيكر امام را تيرباران كنند، آنان نيز با كمانهاى خود شروع به تيراندازى كردند و نزديك بود جنگى ميان بنى هاشم و امويان دربگيرد. ابوالفضل العباس ( عليه السّلام ) براى پيكار با امويان و پراكندن آنان پيش تاخت ، ليكن برادرش امام حسين ( عليه السّلام ) براى حفظ وصيت امام حسن ( عليه السّلام ) مبنى بر آنكه نبايد قطره اى خون ريخته شود، او را از انجام هرگونه حركتى بازداشت . پيكر مقدس را به بقيع بردند و در آنجا همراه صفات برجسته بردبارى ، شرف و فضيلت به خاك سپردند و بدين گونه صفحه درخشانى از صفحات نبوت و امامت ، ورق خورد.
ابوالفضل العباس ( عليه السّلام ) شاهد حوادث هولناكى بود كه بر سر برادرش امام حسن ( عليه السّلام ) آمد و باعث دل كندن از دنيا و سير شدن از زندگى حضرت گشت و به قيام و جهاد در راه خدا دل بست .
مخالفت امام حسين (ع ) با معاويه
هنگامى كه معاويه سياست انحرافى خود و مخالف مصالح مسلمانان و مغاير اهداف آنان را همچنان ادامه داد، سرور آزادگان ، امام حسين ( عليه السّلام ) اعمال معاويه را تقبيح كرد و در تمام ابعاد به رسوا كردن او دست زد و مسلمانان را به قيام بر ضد حكومت او فرا خواند.
سازمان جاسوسى معاويه ، فعاليتهاى سياسى حضرت بر ضد حكومت را به شام گزارش دادند. معاويه به شدت هراسان شد و يادداشت شديداللحنى براى بازداشتن امام از مخالفت و تهديد به اتخاذ تصميمات شديد و سخت در صورت ادامه مخالفت ، به سوى حضرت فرستاد. امام او را با لحنى شديد پاسخ گفت و سياستهايش را يكايك باز نمود و عملكرد مخالف كتاب خدا و سنت پيامبر را بر او خرده گرفت و جنايتهايش نسبت به آزادگان و مصلحانى چون ((حجر بن عدى ، عمرو بن حمق خزاعى و رشيد هَجَرى )) را كه از بزرگان انديشه اسلامى بودند، محكوم كرد.
پاسخ امام از درخشانترين اسناد سياسى است كه در آن هرگونه ابهامى را برطرف كرد، حوادث هولناكى را كه در آن زمان رخ داده بود به تفصيل بيان داشت و موضع انقلابى خود را عليه حكومت معاويه آشكار كرد.(52)
كنفرانس امام حسين (ع ) در مكه
امام حسين ( عليه السّلام ) در مكّه كنفرانسى سياسى منعقد ساخت و در آن جمعيت كثيرى از مهاجران ، انصار و تابعين كه در موسم حج حاضر شده بودند، شركت كردند. امام در اين كنفرانس بپاخاست و با بيانى رسا يكايك محنتها و مصايب خود و شيعيان خود را در عهد معاويه ، طاغوت اموى ، برشمرد.
((سليم بن قيس )) قسمتى از خطابه امام را پس از حمد و ستايش خداوند متعال چنين نقل مى كند:
((اما بعد: به درستى كه اين طاغوت معاويه با ما و شيعيان ما رفتارى داشته است كه مى دانيد و ديده ايد و شاهد بوده ايد. من از شما چيزى مى خواهم ، اگر راست بگويم ، تصديقم كنيد و اگر دروغ بگويم ، تكذيبم كنيد. گفته ام را بشنويد، سخنم را بنويسيد، سپس به شهرها و قبايل خود بازگرديد. در آنجا هر كس را مورد اعتماد خود يافتيد، به سوى آنچه از حق ما مى دانيد دعوت كنيد. من مى ترسم اين ديانت مندرس گردد و مغلوب شود و خداوند، نور خود را تماميت خواهد بخشيد اگرچه كافران خوش نداشته باشند …)).
سليم مى گويد: ((امام در اين خطابه تمام آياتى را كه خداوند در حق اهل بيت نازل كرده بود، تلاوت نمود و تفسير كرد و همه گفته هاى پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) را در حق خود و خاندانش يكايك برخواند و نقل كرد و پس از هر يك ، صحابه مى گفتند: ((آرى ، به خدا آن را شنيده ايم و گواهى مى دهيم )) و تابعين مى گفتند: ((آرى ، به خدا! آن را صحابى مورد اعتماد و وثوقم ، برايم روايت كرده است )).
سپس حضرت فرمود: ((خدا را بر شما شاهد مى گيرم كه گفته هايم را براى افراد متدين و مورد وثوق خود بازگوييد…)).(53)
اين نخستين كنفرانسى بود كه در آن هنگام ، تشكيل شد. حضرت در آن مَجمع ، سياست معاويه مبنى بر جدا كردن مردم از اهل بيت و پوشاندن فضايل خاندان وحى را محكوم كرد و حاضران كنفرانس را به نشر فضايل و گسترش مناقب و نقل رواياتى كه از پيامبر( صلّى اللّه عليه و آله ) در حق آنان صادر شده است ، دعوت كرد تا مردم نيتهاى پليد معاويه را بر ضد اهل بيت ( عليهم السّلام )؛ اين قلب تپنده امت اسلامى ، بشناسند.
هلاكت معاويه
معاويه در اضطراب از جناياتى كه مرتكب شده بود و زير بار سنگين گناهان ، به استقبال مرگ رفت ، در حالى كه افسوس مى خورد و مى گفت : ((واى بر من ! از ابن ادبر مقصودش حجر بن عدى بود به خاطر او روز دشوارى در پيش خواهم داشت )).
آرى او، روزى دشوار و حسابى سخت در پيشگاه خداوند دارد؛ نه تنها به خاطر حُجر، بلكه به سبب به ناحق ريختن خون مسلمانان .
او دهها هزار تن از مسلمانان را به كشتن داد و سوگ و اندوه را در خانه ها برقرار كرد.
او بود كه با حكومت اسلامى جنگيد و دولت امويان را كه بندگان خدا را برده خود كرد و بيت المال را اموال شخصى خود ساخت ، به وجود آورد.
او بود كه شريرترين بندگان خدا را چون زياد بن ابيه بر مسلمانان مسلط كرد تا بر آنان ظلم روا دارد و آنان را لگدمال كند. او بود كه پس از خود، يزيد را به خلافت برگزيد تا آن حوادث دهشتناك را در اسلام بيافريند و در ضديت با اسلام و پيامبر چون نياى خود ابوسفيان رفتار كند. او بود كه امام حسن ( عليه السّلام ) را مسموم كرد. و همو بود كه دستور سبّ اهل بيت ( عليهم السّلام ) بر منابر را صادر كرد و آن را بخشى از زندگى عقيدتى مسلمانان قرار داد. به اضافه اعمال نارواى ديگرى كه حساب او را نزد خداوند، سنگين و سخت خواهد كرد.
به هر حال ، معاويه هلاك شد؛ هلاكتى خوار و مورد استقبال ديگران . ديوار ظلم شكست و پايه هاى ستم به لرزه درآمد و سردار بزرگ عراقى ((يزيد بن مسعود نهشلى )) هلاكت معاويه را به مسلمانان شادباش گفت . وليعهد معاويه ؛ يعنى يزيد هنگام مرگ پدر، در آنجا نبود، بلكه در شكارگاهها با عربده هاى مستانه و در ميان نغمه هاى خنياگران و نوازندگان از همه جا بى خبر بود.
در اينجا سخن از حكومت معاويه را كه سنگين ترين كابوس در آن زمان به شمار مى رفت و عالم اسلامى را دچار مصايبى تلخ كرد، به پايان مى بريم .
ابوالفضل العباس ( عليه السّلام ) شاهد فجايع وحشتناكى بود كه سايه هاى آن ، حكومت مسلمانان را فراگرفته بود.
فصل ششم : با نهضت حسينى
ابوالفضل العباس ( عليه السّلام ) با نهضت بزرگ اسلامى كه برادرش سرورآزادگان و سيدالشهداء امام حسين ( عليه السّلام ) آغاز كرد، همگام و همراه شد؛ نهضت عظيمى كه از بزرگترين نهضتهاى جهانى و پرثمرترين آنها براى ملتهاى روى زمين به شمار مى رود. اين نهضت ، سير تاريخ را دگرگون كرد، همه عالم را تكان داد، انسان مسلمان را آزاد نمود و گروههاى ملى مسلمان را به سرپيچى از حكومت ظلم و ظالم ستيزى ، برانگيخت .
قمر بنى هاشم و افتخار عدنان در اين نهضت ، فعالانه شركت كرد و نقشى مثبت ايفا نمود، در تمام مراحل آن با برادرش حسين ( عليه السّلام ) همكارى كرد، تمام اهداف و خواسته هاى رحيمانه و خيرخواهانه اش را براى محرومان و ستمديدگان ، دانست و به آنها ايمان آورد.
عباس ، برجسته ترين عضو اين نهضت درخشان بود. مطيعانه ملازمت برادر را پى گرفت ، خواسته هاى او را برآورد، بازوى توانمند او گشت ، به گفته اش ايمان آورد، مواضع و آرمانهايش را تصديق كرد و در سير جاودانه اش از مدينه به مكه و سپس به سرزمين كرامت و شهادت ، از برادر جدا نشد. در هر موقف و موضعى از نهضت امام حسين ( عليه السّلام ) عباس همراه و شريك او بود.
در اينجا به اختصار از برخى فصلهاى تاريخى اين نهضت بزرگ كه عباس چهره برجسته آن بود، سخن مى گوييم .
حسين (ع ) بيعت نمى كند
امام حسين ( عليه السّلام ) رسماً از بيعت كردن با يزيد سر باز زد و آن هنگامى بود كه حاكم مدينه ((وليد بن عقبه )) حضرت را شبانه فراخواند. حضرت كه خواسته وليد را مى دانست بازوى توانمندش ، عباس و ديگر جوانان بنى هاشم را براى حمايت خود فراخواند و از آنان خواست بر در خانه وليد بايستند و همينكه صداى حضرت بلند شد، براى نجات حضرت ، داخل خانه شوند. امام وارد خانه وليد شد و مورد استقبال گرم او قرار گرفت . پس از آن ، وليد خبر مرگ معاويه را به حضرت داد و گفت كه يزيد بيعت اهل مدينه عموماً و بيعت امام را خصوصاً خواستار شده است . امام تا صبح و تا آنكه مردم جمع شوند مهلت خواست . حضرت مى خواست در برابر آنان مخالفت كامل خود را با خلافت يزيد اعلام كند و آنان را به سرپيچى از حكومت و قيام عليه آن دعوت كند. ((مروان بن حكم )) كه از سران منافقين و پايه هاى باطل بود، حضور داشت و براى آتش افروزى و فتنه انگيزى از جا جهيد و بر وليد بانگ زد:
((اگر حسين اينك بدون بيعت از تو جدا شود، ديگر به چنين فرصتى دست نخواهى يافت ، مگر پس از كشته هاى بسيار ميان شما، او را باز دار و بيعت بگير و اگر مخالفت كرد، گردن او را بزن …)).
نگهبان حرم نبوت ، امام حسين با تحقير در چهره مروان خيره شد و فرمود:
((اى پسر زرقاء! آيا تو مرا مى كشى يا او؟ به خدا سوگند! دروغ گفتى و خوار شدى …)).
سپس پدر آزادگان متوجه وليد گشت و عزم و تصميم خود مبنى بر عدم بيعت با يزيد را چنين اعلام كرد:
((اى امير! ما اهل بيت نبوت ، معدن رسالت ، محل آمد و رفت ملائكه و جايگاه رحمت هستيم . خداوند نبوت را با ما آغاز كرد و با ما ختم كرد. اما يزيد، مردى فاسق ، مى خواره ، كشنده نفس به ناروا و متجاهر به فسق است . كسى چون من با مثل او بيعت نمى كند؛ به زودى خواهيم ديد و خواهيد ديد كه كدام يك از ما به خلافت و بيعت سزاوارتريم …)).(54)
امام در دارالاماره و دژ قدرت حاكم ، بدون توجهى به آنان ، عدم بيعت خود را با يزيد اعلام كرد. حضرت خود را آماده كرده بود تا براى رهايى مسلمانان از حكومت جبار و تروريستى يزيد كه خوار كردن آنان را هدف خود كرده و واداشتن آنان را به آنچه نمى پسندند، وجهه نظر خود قرار داده بود، جانبازى و فداكارى كند.
امام به فسق و بى دينى يزيد، دانا بود و اگر حكومت او را امضا مى كرد، مسلمانان را به ذلت بندگى دچارمى ساخت واعتقادات اسلامى را در درّه هاى عميق گمراهى نهان مى كرد، ليكن حضرت سلام اللّه عليه در برابر طوفانها ايستاد، بر زندگى تمسخر زده ، به مرگ خنديد و براى مسلمانان ، عزتى استوار و كرامتى والا به ارمغان گذاشت و پرچم توحيد را در آسمان جهان به اهتزاز درآورد.
به سوى مكّه
سرور آزادگان تصميم گرفت مدينه را ترك كند و به سوى مكه برود و آنجا را پايگاهى براى گسترش دعوت و تبيين اهداف نهضت خود قرار دهد و مسلمانان را به قيام عليه حكومت اموى كه جاهليت را با تمام ابعاد پليد خود مجسم كرده بود، برانگيزد.
حضرت قبل از حركت نزد قبر جدش پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) رفت و با صدايى اندوهباردرحاليكه بار مشكلات و بحرانها را بر دوش مبارك داشت ، به گفتگو با روح مطهر ايشان پرداخت و از فتنه هاى روزگار شكايت كرد. سپس براى آخرين ديدار نزد قبر مادر بزرگوار و برادرش امام حسن رفت و با آنان وداع كرد.
اينك كاروان حسينى با تمام افراد خانواده رهسپار مكه شده اند تا به خانه خدا كه بايد براى همگان جاى امن باشد، پناهنده شوند. ابوالفضل سرپرستى تمام كارهاى امام و خاندان او را به عهده دارد و نيك از پس آنها برمى آيد. عباس در كنار برادر، پرچم را به اهتزاز درآورده است و مصمم ، پيش مى رود. امام جاده عمومى را پيش گرفت ، يكى از همراهان به حضرت پيشنهاد نمود مانند ((ابن زبير)) از بيراهه حركت كند و بدين ترتيب از تعقيب نيروهاى دولتى در امان ماند، ليكن حضرت با شجاعت و اعتماد به نفس پاسخ داد:
((به خدا سوگند! اين راه را همچنان ادامه مى دهم ، تا آنكه خانه هاى مكه را ببينم ، تا خداوند در اين باب آنچه را اراده كند و مرضىّ اوست ، انجام دهد…)).
كاروان امام ، شب جمعه سوم شعبان به مكه رسيد و در خانه ((عباس بن عبدالمطلب )) فرود آمد. اهل مكه استقبال گرمى از حضرت به عمل آوردند و صبح و شام براى به دست آوردن احكام دين خود و احاديث پيامبرشان به ديدار حضرت مى شتافتند. حُجاج و ديگر زايران بيت اللّه از همه نقاط نيز براى زيارت امام نزد ايشان مى رفتند. حضرت براى نشر آگاهى دينى و سياسى در ميان بازديدكنندگان خود چه مكّى و چه غير آن لحظه اى فروگذار نمى كرد و آنان را به قيام عليه حكومت اموى كه قصد به بندكشيدن و خوار كردن آنان را داشت ، دعوت مى كرد.
هراس حاكم مكّه
قدرت محلى در مكه از آمدن امام به آنجا و تبديل شهر به مركزى براى دعوت و اعلام نهضت خود، هراسان شد. حاكم مكه ((عمرو بن سعيد اشدق )) طاغوتى كه خود شاهد ازدحام مسلمانان به گرد امام بود و گفته هاى آنان مبنى بر اولويت امام به خلافت و ناشايستگى خاندان ابوسفيان كه حرمتى براى خداوند قايل نبودند، مشاهده مى كرد شتابان نزد حضرت رفت و خشمگين گفت :
((چرا به بيت الحرام آمده اى ؟)).
گويى خانه خدا ملك بنى اميه است و نه متعلق به همه مسلمانان ! حضرت با آرامش و اعتماد به نفس ، پاسخ داد:
((من به خداوند و اين خانه پناهنده شده ام )). آن طاغوت هم فوراً نامه اى به اربابش يزيد نوشت و او را در جريان آمدن امام به مكه ، رفت و آمد مردم با ايشان و تجمع آنان به دور حضرت ، قرار داد و گوشزد كرد كه اين مساءله خطرى جدّى براى حكومت يزيد، دربردارد.
هنگامى كه يزيد، نامه ((اشدق )) را خواند، به شدت هراسان شد و يادداشتى براى ((ابن عباس )) فرستاد و در آن ، حضرت امام حسين را به سبب تحركش تهديد كرد و از ابن عباس خواست براى بهبود امور و بازداشتن امام از ستيز با يزيد، دخالت كند. ابن عباس در پاسخ ، نامه اى به يزيد نوشت و در آن يزيد را به عدم تعرض به امام نصيحت كرد و توضيح داد كه امام براى رهايى از قدرت محلى مدينه و عدم رعايت مكانت و مقام حضرت ، توسط آنان به مكه هجرت كرده است .
امام در مكه توقف كرد، مردم همچنان به ديدار حضرت مى رفتند و از ايشان مى خواستند تا عليه امويان قيام كند.
نيروهاى امنيّتى ، به شدت مراقب حضرت بودند، تمام تحركات و فعاليتهاى سياسى ايشان را ثبت مى كردند، آنچه را ميان ايشان و ديدار كنندگان مى گذشت ، مى نگاشتند و همه را براى يزيد به دمشق مى فرستادند تا در جريان امور قرار گيرد.
تحرّك شيعيان كوفه
خبر هلاكت معاويه ، شيعيان كوفه را خشنود كرد و آنان شادمانى خود را از اين واقعه ابراز كردند و كنفرانسى مردمى در خانه بزرگترين رهبر خود، ((سليمان بن صرد خزاعى ))، تشكيل دادند و در آن با ايراد خطابه هاى حماسى به تفصيل ، رنج و محنت خود را در ايام حكومت معاويه برشمردند و متفقاً تصميم گرفتند با امام حسين بيعت كرده و بيعت با يزيد را رد كنند.
فوراً هياءتى كه يكى از افراد آن ((عبداللّه بجلى )) بود، برگزيدند تا نزد امام رفته ايشان را به آمدن به كوفه و تشكيل حكومت در آن شهر تشويق كنند. آنان مى خواستند كه امام با حكومت خود، امنيت ، كرامت و آسايش از دست رفته شان در حكومت اموى را به آنان بازگرداند و شهرشان را همانطور كه در زمان اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) بود به پايتخت دولت اسلامى بدل كند.
هياءت نمايندگى به سرعت به مكه رفته و شتابان به حضور امام ( عليه السّلام ) شرفياب شده و خواسته هاى اهل كوفه را عرضه كرد ومصرّانه از حضرت درخواست نمود براى آمدن به كوفه بشتابد.
نامه هاى كوفيان
اهل كوفه به هياءتى كه نزد امام فرستاده بودند، اكتفا نكردند، بلكه با ارسال هزاران نامه بر عزم خود نسبت به يارى امام تاءكيد نموده و اعلام داشتند كه در كنار ايشان خواهند ايستاد و با جان و مال خود از حضرت دفاع خواهند كرد و مجدداً از حضرت خواستند براى آمدن به كوفه بشتابد تا حكومت اسلامى و قرآنى كه نهايت آرزوى آنان است ، تشكيل دهد. همچنين حضرت را در برابر خداوند اگر خواسته آنان را اجابت نكند مسؤ ول دانستند.
امام ( عليه السّلام ) ديد كه حجت شرعى قائم شده و بر ايشان است كه پاسخ مثبتى به آنان دهد.
فرستادن مسلم به كوفه
هنگامى كه تعداد هياءتها و نامه هاى تشويق آميز كوفيان براى آمدن حضرت به شهرشان ، بسيار شد، ايشان ناگزير از پذيرفتن خواسته شان گشت . پس حضرت ، فرد ثقه و مورد اعتماد و بزرگ خانواده و پسر عم خود، ((مسلم بن عقيل )) را كه در فضيلت و تقوا نمونه بود به نمايندگى خود به سوى كوفه فرستاد. ماءموريت مسلم ، مشخص و محدود بود، ايشان موظف بود كوفيان و خواسته آنان را ارزيابى كند و بنگرد كه آيا راست مى گويند و حقيقتاً خواستار حكومت امام هستند، تا در آن صورت امام راه شهر آنان را پيش بگيرد و در آنجا حكومت قرآن را برقرار سازد.
((مسلم )) به سرعت و بى درنگ به سوى كوفه حركت كرد و در خانه يكى از رهبران و رزم آوران شيعه ؛ يعنى ((مختار بن ابى عبيده ثقفى )) كه از آگاهى و بصيرتى تام در امور سياسى و مسايل روانى و اجتماعى برخوردار بود و شجاعتى بسزا داشت ، فرود آمد. مختار درهاى خانه اش را بر مسلم گشود و آنجا به مركز سفارت حسينى بدل گشت .
شيعيان كه خبر ورود مسلم را دريافت كردند، نزد حضرت رفتند و به گرمى به ايشان خوشامد گفتند و انواع احترامات لازم را تقديم داشتند و پشتيبانى خود را از ايشان اعلام كردند. آنان به گرد مسلم حلقه زدند و خواستار آن شدند تا با او به عنوان نماينده امام حسين ( عليه السّلام ) بيعت كنند.
مسلم خواسته آنان را پذيرفت و دفترى براى ثبت اسامى بيعت كنندگان تعيين كرد. در مدت كمى بيش از هجده هزار تن با حضرت به نيابت از امام ، بيعت كردند. تعداد بيعت كنندگان روز به روز افزايش مى يافت و با اصرار، از حضرت مسلم مى خواستند تا با امام مكاتبه كند و از ايشان بخواهد به سرعت بسوى كوفه بيايد و رهبرى امت را عهده دار شود.
ناگفته نماند كه قدرت محلى كوفه از تمامى رويدادهاى شهر و تحرك شيعيان باخبر بود، ليكن موضع بى طرفانه اتخاذ نموده و از هرگونه واكنشى عليه آنان خوددارى كرده بود.
علت اين بى تفاوتى آن بود كه حاكم كوفه ، ((نعمان بن بشير انصارى )) از ((يزيد)) كه موضعى ضد انصار داشت ، روگردان بود. علاوه بر آن ، دختر نعمان ، همسر مختار ميزبان و همگام مسلم به شمار مى رفت .
طبيعى بود كه مزدوران و وابستگان اموى ، موضع ملايمت آميز و سهل انگارانه نعمان در قبال كوفه را نپسندند، آنان با دمشق تماس گرفتند، يزيد را از مواضع نعمان آگاه كردند، بركنارى او را خواستار شدند و به جاى او تعيين حاكمى دورانديش را كه بتواند قيام را سركوب كند و مردم را به زير يوغ حكومت يزيد بكشد، درخواست كردند. يزيد از دريافت اين اخبار هراسان شد و مشاور مخصوص خود، ((سرجون )) را كه ديپلماتى كارآزموده و مجرّب بود، فرا خواند و قضايا را با او در ميان گذاشت . سپس از او خواست كسى را كه بتواند اوضاع انفجارآميز كوفه را كنترل كند، به او معرفى كند. سرجون نيز ((عبيداللّه بن زياد)) را كه در خونريزى و تهى بودن از هر خصلت انسانى چون پدرش بود، براى امارت كوفه مناسب دانست .
عبيداللّه در آن زمان حاكم بصره بود. يزيد طى حكمى علاوه بر ولايت بصره ، امارت كوفه را نيز به ابن زياد واگذار كرد و بدين گونه تمام عراق تحت سيطره او قرار گرفت . ابن زياد دستورات اكيدى براى رسيدن فورى به كوفه صادر كرد تا بتواند قيام را سركوب كند و مسلم را از پاى درآورد.
سفر ابن زياد به كوفه
همينكه ابن زياد حكم امارت كوفه را دريافت ، به سرعت راه آن ديار را پيش گرفت و براى سبقت گرفتن از امام حسين در رسيدن به كوفه بدون كمترين درنگى تا نزديكيهاى آن شهر تاخت . در آنجا براى آنكه به كوفيان وانمود كند كه امام حسين است ، لباسهاى خود را تغيير داد و لباس يمنى پوشيد و عمامه اى سياه بر سر گذاشت . اين نيرنگ ، مؤ ثّر واقع شد و مردم به استقبال او شتافتند در حالى كه بانگ ((زنده باد)) سر مى دادند. ابن زياد به شدت نگران شد، از ترس آنكه مبادا رازش آشكار شود و به قتل برسد، بر سرعت خود افزود تا به دارالاماره رسيد. در آنجا درها را بسته ديد، در را به صدا درآورد. نعمان از فراز ديوار آشكار شد و به گمان آنكه امام حسين پشت در است ، با ملايمت گفت :
((يابن رسول اللّه ! من امانتم را به تو تحويل نخواهم داد، علاقه اى هم به جنگ با تو ندارم )).
پسر مرجانه بر او بانگ زد: ((در را باز كن كه مى خواهم باز نكنى ! شبت دراز باد!)).
يكى از كسانى كه در پس او بود، او را شناخت و بر مردم بانگ زد: ((به خداوند كعبه ! او پسر مرجانه است )).
اين سخن چون صاعقه براى آنان بود. همه آنان در حالى كه از هراس و ترس ، وجودشان پر شده بود، به طرف خانه هاى خود شتافتند. آن طاغوت وارد قصر شد، بر اموال و تسليحات دست گذاشت و مزدوران اموى چون ((عمر بن سعد، شمر بن ذى الجوشن ، محمد بن اشعث )) و ديگر سران كوفه ، دور او را گرفتند و پس از بيان قيام و معرفى اعضاى برجسته آن ، به طرح نقشه هاى هولناك براى سركوب آن پرداختند.
فرداى آن روز، پسر مرجانه مردم را در مسجد اعظم شهر جمع كرد، آنان را از امارت خود بر كوفه آگاه كرد، مطيعان را به پاداش ، وعده داد و عاصيان را به كيفرهاى سخت ، تهديد كرد. سپس دست به گستردن وحشت و ترس ميان مردم زد؛ گروهى را بازداشت كرد و بدون كمترين تحقيقى دستور اعدام آنان را صادر كرد و زندانها را از بازداشت شدگان پر كرد و از اين وسيله براى تسلط بر شهر استفاده نمود.
هنگامى كه مسلم از آمدن ابن زياد به كوفه و اعمال وحشيانه او با خبر شد، از خانه مختار به خانه بزرگ كوفيان و سرور مطاع آنان ، سردار بزرگ ، ((هانى بن عروة )) كه به دوستى اهل بيت مشهور بود منتقل شد.
((هانى )) به گرمى از ((مسلم )) استقبال كرد و درهاى خانه را بر شيعيان او گشود و در زمينه تصميماتى كه براى استوارى و پشتيبانى نهضت و ستيز با دشمنان آن اتخاذ مى شد، همكارى كرد.
برنامه هاى هولناك
پسر مرجانه با طرح و اجراى برنامه هايى در زمينه هاى سياسى ، پيروز شد و اوضاع شهر را كنترل كرد. كوفه پس از آنكه در اختيار مسلم بود، يكسره تغيير جهت داد و به طرف ابن زياد روى آورد. از جمله طرحهاى اجرا شده ابن زياد، موارد ذيل را مى توان نام برد:
1 شناسايى مسلم (ع ):
نخستين برنامه پسر مرجانه ، شناسايى فعاليتهاى سياسى مسلم ، دستيابى به نقاط قوت و ضعف نهضت و آنچه در اطراف حضرت مى گذشت بود. براى انجام اين ماءموريت ، ((معقل )) غلام ابن زياد كه فردى زيرك ، باهوش و آگاه به سياست نيرنگ بود، برگزيده شد. پسر مرجانه به او سه هزار درهم داده و دستور داد با اعضاى نهضت تماس بگيرد و خود را از موالى كه اكثر آنان به دوستى اهل بيت شهرت داشتند معرفى كند و بگويد كه بر اثر شنيدن خبر آمدن نماينده حسين ( عليه السّلام ) به كوفه براى گرفتن بيعت ، به اين شهر پاگذاشته است و همراه خود پولى دارد كه مى خواهد آن را در اختيار مسلم بگذارد تا از آن براى پيروز شدن بر دشمن سود جويد.
((معقل )) در پى اجراى ماءموريت خود به راه افتاد و به كنكاش از كسى كه سفير حسين را بشناسد، پرداخت . ((مسلم بن عوسجه )) را كه از بزرگان شيعه و از رهبران برجسته نهضت بود، به او معرفى كردند. معقل نزد او رفت و به دروغ ، خود را از محبان اهل بيت وانمود كرد و فريبكارانه عطش خود را براى ديدار سفير امام ، مسلم ، نشان داد.
ابن عوسجه فريب سخنان معقل و شيفتگى دروغين او براى ديدن نماينده حسين را خورد و او را نزد مسلم بن عقيل برد. معقل با مسلم بيعت كرد، پولها را به او داد و از آن پس ، به رفت و آمد نزد ايشان پرداخت .
طبق گفته مورخان ، معقل زودتر از همه نزد مسلم مى آمد و ديرتر از همه خارج مى شد و بدين ترتيب به تمام مسايل و امور نهضت واقف شد؛ اعضا و طرفداران پرحرارت آن را شناخت ، از رويدادها با خبر گرديد و تمام ديده و شنيده هاى خود را كلمه به كلمه به ابن زياد منتقل كرد. اين چنين بود كه پسر مرجانه از تمام مسايل مطلع گشت و چيزى بر او پوشيده نماند.
2 بازداشت هانى :
ابن زياد دست به خطرناكترين عملياتى زد كه پيروزى او را در اجراى طرحهايش ، تضمين كرد؛ دستور داد ((هانى بن عروه )) بزرگ كوفه و تنها رهبر قبايل ((مذحج )) را كه اكثريت قاطع ساكنين كوفه را تشكيل مى دادند دستگير كنند. اين حركت ، موجى از وحشت و هراس را در كوفيان ايجاد كرد و ضربه سخت و ويرانگرى به نهضت زد. ترس و خودباختگى بر ياران مسلم حاكم شد و آنان دچار شكست روحى شديدى شدند.
به هر حال ، هنگامى كه هانى را نزد ابن زياد آوردند، پسر مرجانه با خشونت و ددمنشى از او خواست فوراً مسلم ، ميهمان خود را تسليم كند.
هانى ، بودن مسلم در خانه اش را منكر شد؛ زيرا اين مساءله در نهايت پنهانكارى و خفا بود. ابن زياد دستور داد جاسوسش معقل را حاضر كنند و همين كه هانى او را ديد، وارفت و سرش را به زير انداخت ، ليكن به سرعت ، دليرى او بر وضعيت مجلس ، پرتو افكند و چون شيرى شرزه غريد و ابن زياد را مسخره كرد و او را تمرد نمود و از تحويل دادن ميهمان بزرگوارش به شدت خوددارى كرد؛ زيرا با اين كار، خوارى و ننگى براى خود ثبت مى كرد. آن طاغوت بر او شوريد و بانگ زد و سپس به غلام خود ((مهران )) دستور داد تا او را نزديك بياورد، پس با عصاى خود به صورت مباركش زد تا آنكه بينى هانى را شكست ، گونه هاى او را پاره كرد و خون بر محاسن و لباسهايش سرازير شد و اين كار را آنقدر ادامه داد تا آنكه عصايش شكست و پس از آن دستور داد هانى را در يكى از اتاقهاى قصر زندانى كنند.
3 قيام مذحج :
همينكه خبر بازداشت هانى منتشر شد، قبايل مذحج به طرف قصر حكومتى سرازير شدند. رهبرى آنان را فرصت طلب پست ، ((عمرو بن الحجّاج )) كه از وابستگان و حقيرترين مزدوران اموى بود، به عهده داشت . هنگامى كه به قصر رسيدند، عمرو با صداى بلندى كه ابن زياد بشنود فرياد زد:
((من عمرو بن الحجّاج هستم و اينان سواران و بزرگان مذحج هستند، نه از پيمان طاعت خارج شده ايم و نه از جماعت جدا گشته ايم …)).
در اين سخنان اثرى از خشونت و درخواست آزادى هانى نبود، بلكه سراپا ذلت و نرمش در برابر قدرت و پشتيبانى ابن زباد بود؛ لذا ابن زياد اهميتى بدان نداد و به شريح قاضى كه از وعاظ السلاطين و پايه هاى حكومت اموى بود دستور داد، نزد هانى برود و سپس در برابر مذحجيان ظاهر شود و زنده بودن و سلامتى او را خبر دهد و دستور او را مبنى بر رفتن قبايل مذحج به خانه هايشان به آنان ابلاغ كند. شريح نيز نزد هانى رفت و همينكه هانى او را ديد دادخواهانه فرياد زد:
((مسلمانان ! به دادم برسيد. آيا عشيره ام هلاك شده اند؟ متدينين كجا هستند؟ اهل كوفه كجا هستند؟ آيا مرا با دشمنان خود تنها مى گذارند؟!…)).
سپس در حالى كه صداى افراد خاندان خود را شنيده بود، متوجه شريح شد و به او گفت :
((اى شريح ! گمان كنم اين صداهاى مذحج و مسلمانان هواخواه من باشد. اگر ده تن بر من وارد شوند، مرا نجات خواهند داد…)).
شريح كه آخرت و وجدان خود را به پسر مرجانه فروخته بود، خارج شد و به مذحجيان گفت :
((يار شما را ديدم ، او زنده مى باشد و كشته نشده است )). عمرو بن الحجّاج مزدور و نوكر امويان ، فوراً در پاسخ ، با صداى بلندى كه مذحجيان بشنوند، گفت :
((اگر كشته نشده است ، پس الحمدللّه )).
قبايل مذحج با خوارى و خيانت عقب نشستند گويى از زندان ، آزاد شده باشند و پراكنده شدند.
به تحقيق شكست و عقب نشينى سريع مذحجيان بر اثر زد و بند مخفيانه ، ميان رهبران آنان با پسر مرجانه براى از پادرآوردن هانى بود. و اگر چنين نبود، آنان به زندان حمله مى كردند و او را آزاد مى ساختند. مذحجيان در اوج قدرت خود در كوفه ، رهبرى را كه برايشان زحمت كشيده بود، در دست پسر مرجانه تروريست ، به اسارت رها كردند تا هر طور بخواهد او را مقهور و خوار كند. آنان به حقوق خود در برابر رهبرشان وفا نكردند.
4 قيام مسلم (ع ):
همينكه مسلم خبر بازداشت هانى و توهين به اين عضو برجسته نهضت را دريافت كرد، تصميم به آغاز قيام عليه ابن زياد گرفت . پس به يكى از فرماندهان سپاه خود ((عبداللّه بن حازم )) دستور داد تا ياران خود را كه در خانه ها جمع شده بودند، فرا بخواند. نزديك به چهار هزار رزمنده و به قولى چهل هزار تن در حالى كه شعار مسلمانان در جنگ بدر ((يا منصور امت …)) را تكرار مى كردند، نداى حضرت را پاسخ دادند و آماده شدند.
مسلم به آرايش سپاه خود پرداخت ، محبّان و مُخلصان اهل بيت را به فرماندهى بخشهاى سپاه برگزيد و با سپاه به طرف دارالاماره پيشروى كرد. ابن زياد در آن هنگام در مسجد به خطابه پرداخته بود و مخالفان دولت و منكران بيعت يزيد را تهديد مى كرد. همينكه خطابه او به پايان رسيد، بانگ و فرياد انقلابيون را كه خواستار سقوطش بودند، شنيد؛ وحشت زده از ماجرا پرسش كرد، به او گفتند كه مسلم بن عقيل در راءس جمعيت بسيارى از شيعيان خود به جنگ او مى آيد. آن بزدل ، هراسان شد، از ترس ، رنگ خود را باخت ، دنيا بر او تنگ شد و چون سگى لَه لَه زنان به طرف قصر شتافت ؛ زيرا نيروى نظامى حمايت كننده اى در كنارش نبود، بلكه تنها سى تن از نيروى انتظامى و بيست تن از اشراف كوفه كه به مزدورى امويان معروف گشته ، همراه ابن زياد بودند. بر تعداد سپاهيان مسلم همچنان افزوده مى شد، پرچمها را برافراشته و شمشيرها را بركشيده بودند. طبلهاى جنگ به صدا درآمد و آن طاغوت ، به هلاكت خود يقين كرد؛ زيرا به ركنى استوار پناهنده نشده بود.
5 جنگ اعصاب :
ابن زياد به نزديكترين و بهترين وسيله اى كه پيروزى او را تضمين كند، انديشيد و جز جنگ اعصاب و شايعه پراكنى كه به تاءثير آن بر كوفيان آگاه بود، راهى نيافت ، پس به اشراف و بزرگان كوفه كه به مزدورى او تن داده بودند، دستور داد تا در صفوف سپاه مسلم رخنه كنند و بذر وحشت و هراس را بپراكنند. مزدوران نيز ميان سپاه مسلم رفتند و به دروغ پردازى و شايعه پراكنى پرداختند. عمده تبليغات آنان بر محورهاى ذيل مى گشت :
الف :تهديد ياران مسلم به سپاه شام و اينكه اگر همچنان به پيروى از مسلم ادامه دهند، سپاه شام از آنان انتقام سختى خواهد گرفت .
ب :حكومت ، به زودى حقوق آنان را قطع خواهد كرد و آنان را از تمام درآمدهاى اقتصادى شان محروم خواهد ساخت .
ج :دولت ، آنان را به جنگ شاميان گرفتار خواهد كرد.
د:امير، به زودى حكومت نظامى برقرار خواهد كرد و سياست زياد بن ابيه را كه نشانه هاى مرگ و ويرانى را با خود دارد، درباره آنان به كار خواهد بست .
اين شايعات در ميان سپاه مسلم چون توپ صدا كرد، اعصاب آنان را متشنج ساخت ، دلهايشان هراسان و لرزان شد، به شدت ترسيدند و در حالى كه مى گفتند: ((ما را چه كار، به دخالت در امور سلاطين !)) پراكنده شدند. اندك زمانى نگذشته بود كه بخش اعظم آنان گريختند و مسلم با گروه كمى كه مانده بودند، راه مسجد اعظم را در پيش گرفت تا نماز مغرب و عشا را بخواند. باقيمانده سپاه نيز كه وباى ترس آنان را از پا انداخته و دلهايشان پريشان بود، ميان نماز، حضرت را تنها گذاشته و فرار كردند و حتى يك تن ، باقى نماند تا به ايشان راه را نشان دهد و يا به ايشان پناه دهد.
كوفيان با اين كار، لباس ننگ و عار را به تن نموده و ثابت كردند كه محبت آنان نسبت به اهل بيت ( عليهم السّلام ) احساسى زودگذر و در اعماق وجود آنان نفوذ نكرده و آنان پايبند پيمان و وفا نيستند.
مسلم ، افتخار بنى هاشم در كويهاى كوفه سرگردان شد و به دنبال خانه اى بود تا باقى مانده شب را در آن به سر برد، ليكن جايى نيافت . شهر از رهگذر تهى شده بود. گويى مقرّرات منع رفت و آمد برقرار شده بود. كوفيان درها را بر خود بسته بودند. مبادا جاسوسان ابن زياد و نيروهاى امنيتى ، آنان را بشناسند و بدانند كه همراه مسلم بوده اند و در نتيجه ، آنان را بازداشت و شكنجه كنند.
6 در سراى طوعه :
پسر عقيل حيران بود و نمى دانست به كجا پناه ببرد. امواج غم و اندوه او را فراگرفته بود و قلبش از شدت طوفان درد، در آستانه انفجار قرار داشت . دريافت كه در شهر، مردى شريف كه او را حمايت و از او پذيرايى كند، يافت نمى شود. سرگردان ، كوچه ها را پشت سر مى گذاشت ، تا آنكه به بانوى بزرگوارى به نام ((طوعه )) رسيد كه در انسانيت ، شرافت و نجابت سرامد همه شهر بود.
طوعه ، بر در خانه ، به انتظار آمدن پسرش ايستاده بود و از حوادث آن روز بر او بيمناك بود. همينكه مسلم او را ديد به سويش رفت و بر او سلام كرد طوعه پاسخ داد. مسلم ايستاد، طوعه به سرعت پرسيد:
((چه مى خواهى ؟!
كمى آب مى خواهم .
طوعه به درون خانه شتافت و با آب بازگشت . مسلم آب را نوشيد و سپس نشست ، طوعه به ايشان شك كرد و پرسيد:آيا آب نخوردى ؟!چرا…
پس به سوى خانواده ات راه بيفت كه نشستن تو شك برانگيز است )).
مسلم ساكت ماند. طوعه بار ديگر سخن خود را تكرار كرد و از او خواست آنجا را ترك كند، باز مسلم ساكت ماند. طوعه كه هراسان شده بود بر او بانگ زد:
((پناه بر خدا! من راضى نيستم بر در خانه من بنشينى )).
همينكه طوعه نشستن بر در خانه را بر مسلم حرام كرد، حضرت برخاست و با صدايى آرام و اندوه بار گفت :
((در اين شهر، خانه و بستگانى ندارم . آيا خواهان نيكوكارى هستى ، امشب از من پذيرايى كنى ؟ چه بسا پس از اين ، عمل تو را جبران كنم …)).
زن دانست كه اين مرد، غريب است و داراى مكانت و منزلت بالا. و اگر در حق او نيكى كند، در آينده جبران خواهد كرد. پس از او پرسيد:
((اى بنده خدا، قضيه چيست ؟)).
مسلم با چشمانى اشكبار، گفت :
((من مسلم بن عقيل هستم ، اين قوم به من دروغ گفتند و فريبم دادند…)).
آن بانو خود را باخت و با دهشت و بزرگداشت پرسيد:
((تو مسلم بن عقيل هستى ؟!)).
((آرى …)).
آن بانو با فروتنى به ميهمان بزرگوارش اجازه داد تا به خانه درآيد و بدين گونه شرافت و بزرگى را از آن خود كرد.
طوعه با بزرگداشت ، برگزيده بنى هاشم ، سفير ريحانه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) را پناه داد و مسؤ وليت پناه دادن به او را در قبال ابن زياد به دوش گرفت .
طوعه ، مسلم را به اتاقى جز آنكه در آن مى زيست ، راهنمايى كرد و روشنايى و غذا براى ايشان آورد. حضرت از خوردن غذا امتناع كرد. رنج و اندوه ، قلب ايشان را پاره پاره نموده و به فاجعه اى كه انتظارش را داشت ، يقين پيدا كرده بود، به حوادثى كه به سراغش خواهد آمد، مى انديشيد و در فكر امام حسين (كه از او خواسته بود به كوفه بيايد،) غوطه ور بود؛ كوفيان با امام همان خواهند كرد كه با مسلم …
اندك زمانى نگذشت كه ((بلال )) پسر طوعه وارد شد و ديد كه مادرش به اتاقى كه مسلم در آن بود، براى خدمت كردن ، زياد رفت و آمد مى كند. شگفت زده از مادر علت رفت و آمدش را به آنجا پرسش كرد، اما مادر از پاسخ دادن خوددارى نمود و پس از آنكه بلال بر سؤ الش پافشارى كرد، مادر با گرفتن سوگند و پيمان از پسر، براى راز نگهدارى ، ماجرا را به او گفت . آن پست فطرت از خوشحالى در پوست نمى گنجيد و تمام شب را بيدار ماند تا بامداد، شتابان ، جايگاه مسلم را به حكومت نشان دهد و بدين وسيله به ابن زياد تقرب جويد و جايزه اى دريافت كند.
اين پليد، تمام عرفها، اخلاق و سنتهاى عربى در باب ميهمان نوازى و دور داشتن هر گزندى از او را كه حتى در عصر جاهليت حاكم بود زير پا گذاشت و با حركت خود نشان داد از هر ارزش انسانى به دور است ؛ نه تنها او، كه اكثريت آن جامعه ، ارزشهاى انسانى را زير پا، لگدمال كرده بودند.
به هر حال ، زاده هاشم و سفير حسين آن شب را با اندوه ، اضطراب و تنش به سر برد. ايشان اكثر شب را به عبادت و تلاوت قرآن مشغول بود. يقين داشت كه آن شب آخرين شب زندگى اوست . در آن شب لحظه اى خواب او را درربود، در خواب ، عمّ خود اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) را ديد كه به او خبر داد خيلى زود به پدر و عمويش ملحق خواهد شد؛ آنجا بود كه مسلم يقين كرد كه اجل حتمى ، نزديك شده است .
7 نشان دادن جايگاه مسلم (ع ):
همينكه سپيده دميد، بلال با حالتى آشفته كه جلب توجه مى كرد، به سوى ((دارالامارة )) رهسپار شد تا جاى مسلم را نشان دهد. در آنجا نزد ((عبدالرحمن بن محمد بن اشعث )) رفت ؛ عبدالرحمن ، متعلق به خاندان فرصت طلبى بود كه شرف و نيكى را سه طلاقه كرده بودند. بلال ماجرا را با وى در ميان گذاشت . عبدالرحمن از او خواست ساكت بماند تا ديگرى خبر را نزد ابن زياد نبرد و جايزه را به خود اختصاص ندهد و خودش به سرعت نزد پدرش رفت و خبر بزرگ را به او داد. چهره محمد از خوشحالى برق زد و نشانه هاى خرسندى بر آن ظاهر شد. ابن زياد به زيركى دريافت كه بايد خبر مهمى كه مربوط به حكومت است او را چنين خوشحال كرده باشد، پس سؤ ال كرد:
((عبدالرحمن به تو چه گفت ؟)).
محمد سر از پا نشناخته پاسخ داد:((امير پاينده باد! مژده بزرگ …)).
چه هست ؟ هيچ كس چون تو مژده نمى دهد…
پسرم به من خبر داده است كه مسلم در خانه طوعه است .
ابن زياد از خوشحالى به پرواز درآمد و آمال و آرزوهاى خود را برآورده مى ديد. او در آستانه دستيابى به برگزيده بنى هاشم بود تا وى را براى پيوند دروغين و نامشروع اموى خود، قربانى كند؛ شروع به وعده دادن مال و مقام به ((ابن اشعث )) كرد و گفت :
((برخيز و او را نزد من بياور كه هرچه جايزه و نصيب كامل خواسته باشى ، به تو داده خواهد شد)).
ابن اشعث با دهانى آب افتاده از طمع به دنبال اجراى خواسته پست ابن زياد و دستگيرى مسلم به راه افتاد.
8 هجوم به مسلم (ع ):
پسر مرجانه ، محمد بن اشعث و عمرو بن حريث مخزومى را براى جنگ با مسلم تعيين كرد و سيصد تن از سواران كوفه را در اختيار آنان گذاشت . اين درندگان خونخوار كه بويى از شرافت و مردانگى نبرده بودند، به جنگ مسلم كه مى خواست آنان را از ذلت و بندگى و ظلم و ستم امويان برهاند، آمدند.
همينكه آنان به خانه طوعه نزديك شدند، مسلم دريافت كه به جنگش آمده اند. پس به سرعت اسب خود را زين كرد و لگام زد، زره را بر تن كرد، شمشير بر كمر بست و از طوعه به سبب ميهمان نوازى خوبش تشكر نموده و به او خبر داد كه پسر ناجوانمردش جاى او را به ابن زياد، گزارش كرده است .
دشمن به خانه ريخت تا مسلم را بگيرد، ليكن ايشان چون شيرى بر آنان تاخت و با ضربات شمشير همه را كه از شدت ترس گيج شده بودند، فرارى داد. كمى بعد باز به طرف حضرت آمدند و ايشان با حمله ديگرى دشمنان را از خانه بيرون كرد و به دنبال آنان خارج شد، در حالى كه با شمشيرش ، سرها را درو مى كرد. در آن روز مسلم قهرمانيهايى از خود نشان داد كه در هيچ يك از مراحل تاريخى ، از كسى ديده نشده است ؛ به گفته برخى مورخان ، چهل و يك نفر را كشت و اين تعداد غير از زخميها بود. از توانمندى حيرت آور ايشان آن بود كه هر گاه يكى از مهاجمان را مى گرفت چون پاره سنگى به بالاى بام پرتاب مى كرد.
به تاءكيد مى گوييم ، در تاريخ انسانيت چنين قهرمانى و نيرومندى ، بى مانند بوده است . و البته اين عجيب نيست ؛ زيرا عموى مسلم ، امام ، اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) نيرومندترين ، دليرترين و استوارترين مردمان است .
بى سر و پاهاى كوفه كه از رويارويى مستقيم با حضرت ، ناتوان شده بودند پرتاب سنگ و گداخته هاى آتشين از روى بامهاى خانه هايشان به طرف مسلم را شروع كردند.
بدون شك اگر جنگ در فضاى باز و هموار ادامه پيدا مى كرد، مسلم آنان را از پا درمى آورد، ليكن اين جنگ نابرابر در كوچه ها و خيابانها بود. با اين همه ، مهاجمان پليد كوفه شكست خوردند و از مقابله با اين قهرمان يكتا درمانده شدند. مرگ و نيستى در ميان آنان گسترش مى يافت و ابن اشعث ناگزير نزد اربابش ، پسر مرجانه رفت و از او نفرات بيشترى براى جنگ درخواست كرد؛ زيرا از مقابله با اين قهرمان بزرگ ناتوان بود.
طاغوت كوفه حيرت زده از اين درخواست ، رهبرى ابن اشعث را توبيخ كرد و گفت :
((پناه بر خدا! تو را فرستاديم تا يك نفر را براى ما بياورى ، ولى اين صدمات سنگين به افرادت وارد شده است !)).
اين سرزنش ، بر ابن اشعث گران آمد، پس به ستايش قهرمانيهاى پسر عقيل پرداخت و گفت :
((تو گمان كرده اى مرا به جنگ بقالى از بقالان كوفه يا جرمقانى از جرامقه حيره (55) فرستاده اى ؟ در حقيقت مرا به جنگ شيرى شرزه و شمشيرى بران در دست قهرمانى بى مانند از خاندان بهترين مردمان فرستاده اى )).
ابن زياد هم نيروى كمكى زيادى در اختيار او گذاشت و او را گسيل داشت .
مسلم ، قهرمان اسلام و فخر عدنان با نيروى تازه نفس به جنگ سختى پرداخت در حالى كه رجز ذيل را مى خواند:
((سوگند خورده ام ، جز به آزادگى تن به كشتن ندهم . اگرچه مرگ را ناخوشايند يافته ام . (در حال محاصره دشمن هرگاه اندكى بگذرد) شعاع خورشيد مى تابد و آب سرد را گرم و تلخ مى كند (كار را بر من دشوار مى سازد) هركس روزى با ناخواسته ناپسندى مواجه خواهد شد.(56) مى ترسم از اينكه مرا دروغگو پنداشته (بگويند او ناتوان بود و دستگير شد) يا او را به حيله گرفتيم )).
آه ! اى مسلم ! اى پسر عقيل ! تو سالار خويشتنداران و آزادگان بودى ، پرچم عزت و كرامت را برافراشتى و شعار آزادى سر دادى ، امّا دشمنانت ، بندگانى بودند كه به پستى و خوارى تن دادند و زير بار بندگى و ذلت رفتند.
تو خواستى آزادشان كنى و زندگى آزاد و كريمانه را به آنان بازگردانى ، ولى آنان نپذيرفتند و با تو به جنگ برخاستند و بدين ترتيب ، انسانيت و بنيادهاى زندگى معنوى را از دست دادند.
ابن اشعث كه رجز مسلم مبنى بر مرگ آزادگان و شريفان را شنيد، به قصد فريب به ايشان گفت :
((به تو دروغ نمى گوييم و فريبت نمى دهيم ، آنان عموزادگان تو هستند، نه تو را مى كشند و نه به تو آسيبى مى رسانند)).
مسلم بدون توجه به دروغهاى ابن اشعث ، به شدت پيكار خود را با دشمنان ادامه داده و به درو كردن سرهاى آنان پرداخت آنان از مقابل حضرت مى گريختند و به ايشان سنگ پرتاب مى كردند. مسلم اين حركت ناجوانمردانه را توبيخ كرد و بر ايشان بانگ زد:
((واى بر شما! چرا مرا با سنگ مى زنيد، آن طور كه كفار را مى زنند؟! در حالى كه از خاندان نيكان هستم واى بر شما! آيا حق رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) و فرزندان او را رعايت نمى كنيد؟!)).
اين دون همتان از همه ارزشها و سنتها به دور بودند و حق رسول اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) را كه آنان را از صحرانشينى به بالاترين مرحله تمدن بشرى رساند تا آنجا كه چشمها خيره شد اين چنين ادا كردند كه فرزندان آن حضرت را به بدترين وجه بكشند و زجر دهند.
به هر حال ، سپاهيان ابن زياد از مقاومت در برابر اين قهرمان بزرگ ، ناتوان شدند و آثار شكست بر آنان ظاهر گشت . ابن اشعث درمانده شد، پس ناگزير به مسلم نزديك شد و با صداى بلند گفت :
((اى پسر عقيل ! خود را به كشتن مده ، تو در امانى و خونت به گردن من است …)).
مسلم تحت تاءثير گفته هاى او قرار نگرفت و به امان دادن او توجهى نكرد؛ زيرا مى دانست كه ابن اشعث به خاندانى تعلق دارد كه از مهر و وفا و پيمان ، جز نام نمى شناسند؛ لذا حضرت اين چنين پاسخ داد:
((اى پسر اشعث ! تا قدرت جنگيدن دارم ، هرگز خود را تسليم نخواهم كرد. نه ، اين كار محال است )).
سپس مسلم چنان به او حمله ور شد كه آن بزدل ، چون سگى لَه لَه زنان گريخت ، تشنگى ، سختى ، حضرت را آزار مى داد تا آنكه ايشان گفتند:
((پروردگارا! تشنگى مرا از پا درآورد)).
سپاهيان با ترس و وحشت ، مسلم را محاصره كردند، ليكن نزديك نمى شدند. ابن اشعث بر آنان بانگ زد:
((ننگ آور است كه شما از يك مرد، اين چنين هراس داشته باشيد، همگى با هم بر او حمله ببريد…)).
آن پليدان بى شرم نيز به حضرت حمله كردند و با شمشيرها و نيزه هايشان ايشان را سخت مجروح كردند، ((بُكير بن حَمران احمرى )) با شمشير، ضربه اى به لب بالاى حضرت زد كه آن را شكافت و به لب زيرين رسيد، ايشان نيز با ضربه اى آن ناجوانمرد را بر خاك افكند.
9 اسارت :
زخمهاى بسيار و خونريزى مداوم ، نيروى حضرت را تحليل برد و ديگر نتوانست ايستادگى كند؛ مهاجمان بى سر و پا ايشان را به اسارت درآوردند و براى رساندن خبر اسارت رهبر بزرگى كه براى آزادى شهرشان و حاكميت قرآن در آنجا و رهاندن آنان از ستم امويان ، به كوفه آمده بود؛ به پسر مرجانه بر يكديگر پيشى مى گرفتند.
ابن زياد از خوشحالى مى خواست پرواز كند، دشمنِ خود را در چنگ داشت و نهضت را سركوب كرده بود.
مسلم را نزد بنده و مزدور امويان آوردند، گروهى ازدحام كرده ، به صف تماشاچيان پيوسته بودند؛ آنان كسانى بودند كه با او (مسلم ) بيعت كرده و پيمانهاى وفادارى بسته بودند، ولى از در خيانت وارد شده و با حضرت جنگيدند.
مسلم را تا در قصر آورده بودند، تشنگى به شدت ايشان را مى آزرد، در آنجا كوزه آب سردى ديدند، پس متوجه اطرافيان شدند و گفتند:((مرا از اين آب بنوشانيد)).
مزدور پست و لئيم امويان ، ((مسلم بن عمرو باهلى )) به سرعت گفت :
((مى بينى چقدر خنك است ! به خدا سوگند! از آن قطره اى نخواهى چشيد تا آنكه در آتش دوزخ ((حميم ))، آب جوشان بنوشى )).
اين حركت و مانند آن ، كه از اين مسخ شدگان صادر مى شد، نشان مى دهد كه آنان از هر ارزش انسانى به دور بودند.
به طور قطع اين نشانه گوياى تمامى پليدان بى حيثيت ، از قاتلان پيامبران و مصلحان است . مسلم شگفت زده از اين انسان مسخ شده ، پرسيد:
((تو كيستى ؟)).
((باهلى )) خود را از بندگان و دنباله هاى حكومت دانست و گفت :
((من آنم كه حق را شناخت ، زمانى كه تو آن را ترك كردى ، به خيرخواهى امت و امام پرداخت ، وقتى كه تو نيرنگ زدى . شنيد و اطاعت كرد، هنگامى كه تو عصيان كردى ؛ من مسلم بن عمرو باهلى هستم )).
كدام حق را اين احمق سبك سر شناخته بود! مگر نه اينكه او و اكثريت قاطع افراد جامعه اى كه در آن مى زيستند؛ در گرداب باطل و منكر دست و پا مى زدند. بالاترين افتخار اين بى شرم ، آن است كه سرسپرده پسر مرجانه ، پليدترين مخلوقى كه تاريخ بشرى ، شناخته است مى باشد.
مسلم بن عقيل با منطق نيرومند و فياض خود، چنين پاسخ داد:
((مادرت به عزايت بنشيند! چقدر سنگدل ، خشن و جفاكارى ! تو اى پسر باهله ! به حميم و خلود در آتش دوزخ ، سزاوارتر از من هستى )).
((عمارة بن عقبة )) كه در آنجا حاضر بود، از سنگدلى و پستى باهلى ، شرمنده شد، پس آب سردى خواست و آن را در قدحى ريخت و به مسلم داد. همينكه حضرت خواست آب را بنوشد، قدح ، پر از خون لبهاى ايشان شد. سه مرتبه آب را عوض كردند و هر بار، قدح پر از خون مى شد؛ سپس حضرت فرمود:
((اگر اين آب روزى من بود آن را مى نوشيدم )).
10 با پسر مرجانه :
ماه عدنان را بر پسر مرجانه وارد كردند، به حاضران سلام كرد، اما به ابن زياد سلام نكرد. يكى از اوباش كوفه بر حضرت خرده گرفت و گفت :
((چرا بر امير سلام نكردى ؟)).
قهرمان بزرگوار با تحقير او و اميرش ، پاسخ داد:
((ساكت باش اى بى مادر! به خدا سوگند! مرا اميرى نيست تا بر او سلام كنم )).
طاغوت كوفه برافروخته و خشمگين شد و گفت :
((مهم نيست ، چه سلام بكنى و چه سلام نكنى ، تو كشته مى شوى )).
سرمايه اين طاغوت جز ويرانى و كشتار نيست و محال است اين چنين سلاحى ، آزادگانى چون مسلم كه تاريخ اين امت را ساختند و بناى تمدن آن را استوار كردند، بهراساند. در اين ديدار، گفتگوهاى بسيارى بين مسلم و پسر مرجانه صورت گرفت كه حضرت در آنها دليرى ، استوارى ، عزم قوى و ايستادگى خود را در قبال آن طاغوت نشان داد و با دلاورى خود، ثابت كرد كه از افراد يگانه تاريخ است .
به سوى دوست
پسر مرجانه ناپاك و بى ريشه ، به ((بكير بن حمران )) كه مسلم او را ضربتى زده بود، رو كرد و گفت : ((مسلم را برگير و او را به بام قصر ببر و در آنجا گردنش را خودت بزن تا خشمت فرونشيند و دلت خنك شود)).
مسلم ، با چهره اى خندان مرگ را پذيرا شد و همچنان ، آرام ، استوار، با عزمى قوى و قلبى مطمئن ، تن به قضاى الهى داد.
((بكير)) حضرت را كه مشغول ذكر و ستايش خدا و نفرين بر خونخواران و جنايتكاران بود، به بالاى بام برد، جلاد، ايشان را بر زانو نشاند و گردن ايشان را زد؛ سپس سر و تن حضرت را به پايين انداخت . و اين چنين ، زندگانى قهرمان بزرگى كه در راه دفاع از حقوق محرومان و ستمديدگان و كرامت انسانى و آرمانهاى سرنوشت سازش ، به شهادت رسيد، پايان يافت .
مسلم ، نخستين شهيد از خاندان نبوت بود كه آشكارا در برابر مسلمانان او را كشتند و كسى براى رهايى و دفاع از او، از جاى نجنبيد.
شهادت هانى
زاده نيرنگ و خيانت ، پس از قتل مسلم ، دستور داد هانى ، سردار بزرگ و عضو برجسته نهضت را اعدام كنند. او را از زندان درآوردند، در حالى كه در برابر خاندان خود كه چون حشره بودند، فرياد مى كشيد:
((مذحجيان ! به دادم برسيد! عشيره ام ! به دادم برسيد!)).
اگر خاندان او سر سوزنى غيرت و حميت داشتند، براى نجات رهبر بزرگ خود كه چون پدرى براى آنان بود و همه گونه خدمت در حق آنان كرده بود، بپا مى خاستند، ليكن آنان نيز چون ديگر قبايل كوفه ، نيكى و غيرت را سه طلاقه نموده و بويى از شرف و كرامت نبرده بودند.
هانى رابه ميدان گوسفندفروشان آوردند.جلادان در آنجا حكم اعدام را اجرا كردند و بدن هانى در حالى كه با خون شهادت گلگون شده بود، به خاك افتاد.
هانى در راه دفاع از دين ، آرمانها و عقيده اش به شهادت رسيد و با شهادت او درخشان ترين صفحه از كتاب قهرمانى و جهاد در اسلام نوشته شد.
بر زمين كشيدن اجساد
مزدوران و بندگان ابن زياد و فرصت طلبان و اوباش ، اجساد مسلم و هانى را در كوچه ها و خيابانها به حركت درآوردند و بر زمين كشيدند. اين كار براى ترساندن عامه مردم و گسترش وحشت ، ميان آنان و توهين به پيروان و ياران مسلم صورت گرفت .
با اين حركت ، نهضت والايى كه گسترش عدالت ، امنيت و آسايش ميان مردم را مد نظر داشت ، به پايان رسيد و پس از شكست قيام ، كوفيان به بندگى و ذلت تن دادند.
طاغوت كوفه به ستمگرى پرداخت ، در آن خطه حكومت نظامى اعلام كرد و چون پدرش زياد بيگناه را به جاى گناهكار مجازات كرد و با تهمت و گمان ، به كشتن اقدام كرد و بالا خره كوفيان را چون گله هاى گوسفند، براى ارتكاب وحشيانه ترين جنايت تاريخ بشرى ؛ يعنى جنگ با نواده پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) امام حسين ( عليه السّلام ) به حركت درآورد.
فصل هفتم : به سوى سرزمين شهادت
امام حسين ( عليه السّلام ) مكه را ترك كرد و در آنجا نماند؛ زيرا دانسته بود يزيد گروهى تروريست را براى به شهادت رساندن حضرت اگرچه به پرده هاى كعبه چنگ زده باشد فرستاده است ؛ لذا از اين موضوع انديشناك شد كه مبادا در حرم خدا كه امن است و در ماه حرام ، خونش ريخته شود.
علاوه بر آن ، سفير امام ، مسلم بن عقيل به امام نامه نوشته بود و آمادگى كوفيان براى استقبال از حضرت و جانبازى در راه ايشان براى تشكيل حكومت علوى در آن خطه و پشتيبانى كامل آنان را از حضرت اعلام نموده و امام را به آمدن به كوفه تشويق كرده بود.
امام همراه خانواده و گروهى تابناك از برومندان بنى هاشم كه اسوه هاى مردانگى ، عزم و استوارى بودند و در راءسشان حضرت ابوالفضل قرار داشت ، با پرچمى برافراشته بر سر امام حسين كه از مكه راه كربلا، سرزمين شهادت و وفادارى را پيش گرفتند. حضرت عباس همواره مراقب كاروان و برآوردن خواسته هاى بانوان و فرزندان برادرش بود و با كوششهاى خود، سختى راه را آسان مى كرد و مشكلات آنان را برآورده مى ساخت ، به اندازه ايى كه محبت و توجه او را وصف ناپذير يافتند.
امام با طوفانى از انديشه هاى تلخ ، مسير جاودانى خود را دنبال مى كرد، يقين داشت همان كسانى كه با نامه هاى خود امام را به آمدن تشويق كرده بودند، او و خاندانش را به شهادت خواهند رساند. در راه ، شاعر بزرگ ((فرزدق همام بن غالب )) به خدمت امام مشرف شد و پس از سلام و درود گفت :
((پدر و مادرم به فدايت يابن رسول اللّه ! چه شد كه حج را رها كردى ؟)).
امام تلاش حكومت را براى به شهادت رساندن ايشان به او گفت و ادامه داد:
((اگر عجله نمى كردم ، كشته مى شدم …)).
سپس حضرت سريعاً از او پرسيد:
((از كجا مى آيى ؟)).
از كوفه .
((اخبار مردم را برايم بازگو)).
فرزدق با آگاهى و صداقت ، وضعيت موجود كوفه را براى امام بيان كرد، آن را نااميد كننده توصيف نمود و گفت :
((به شخص آگاهى دست يافته اى . دلهاى مردم با تو و شمشيرهايشان با بنى اميه است ، قضا از آسمان فرود مى آيد، خداوند هر چه اراده كند انجام مى دهد… و پروردگار ما هر روز در كارى است …)).
امام با بيانات ذيل ، سخنان فرزدق را تاءييد كرد، او را از عزم استوار و اراده نيرومند خود براى جهاد و دفاع از حريم اسلام با خبر ساخت و توضيح داد كه اگر به مقصود دست يافت كه چه بهتر والاّ در راه خدا به شهادت رسيده است : ((راست گفتى ، همه كارها، از آن خداست ، خداوند آنچه اراده كند انجام مى دهد و پروردگار ما هر روز در كارى است ، اگر قضاى الهى بر مقصود ما قرار گرفت ، بر نعمتهايش او را سپاس مى گزاريم و براى اداى شكرش از همويارى مى خواهيم و اگر قضاى حق ، مانع خواسته ما گشت ، آنكه حق ، نيّت او و پرهيزگارى طينت او باشد، از جاده حقيقت جدا نشده است )).
سپس حضرت اين ابيات را سرودند:
((اگر دنيا ارزشمند تلقى مى شود، پس خانه پاداش الهى برتر و زيبنده تر است . و اگر بدنها براى مرگ ساخته شده اند، پس كشته شدن آدمى با شمشير در راه خدا، بهتر است . و اگر روزيهاى آدميان مقدّر و معين باشد، پس تلاش كمتر آدمى دربه دست آوردن روزى ، زيباتر است . و اگر مقصود از جمع آورى اموال ، واگذاشتن آنهاست ،پس چراآدمى نسبت به اين واگذاشتنى ها بخل مى ورزد؟)).(57)
اين ابيات ، گوياى زهد حضرت در دنيا، علاقه شديدشان به ديدار خداوند متعال و تصميم استوار و خلل ناپذيرشان بر جهاد و شهادت در راه خداست .
ديدار امام با فرزدق ، تن به ذلت دادن مردم و بى توجهى شان به يارى حق را نشان داد. فرزدق كه از آگاهى اجتماعى و فرهنگى برجسته اى برخوردار بود، امام و ريحانه رسول اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) را ديد كه به سوى شهادت پيش مى رود و نيروهاى باطل براى جنگ با ايشان آماده شده اند، ليكن از همراهى با حضرت و يارى ايشان خوددارى كرد و زندگى را بر شهادت ترجيح داد. اگر حال فرزدق چنين باشد، پس درباره جاهلان و مردم نادان و سياهى لشكر چه بايد گفت ؟!
خبر شهادت مسلم (ع )
كاروان حسينى بدون توقف ، صحرا را درنورديد، تا آنكه به ((زرود)) رسيد، در آنجا حضرت امام حسين ( عليه السّلام )، مردى را مشاهده كرد كه از سمت كوفه مى آيد، لذا به انتظار آمدن او در همانجا توقف كرد، زمانى كه آن مرد امام حسين ( عليه السّلام ) را ديد، از مسير اصلى خارج شده و به راه خود ادامه داد. ((عبداللّه بن سليمان اسدى و منذر بن المُشْمعل اسدى )) كه همراه امام بودند و علاقه ايشان را به پرس و جو از آن مرد دريافتند، به شتاب خود را به او رساندند و اخبار كوفه را از او پرسيدند. در پاسخ آن دو نفر گفت :((قبل از خروج از كوفه ديدم كه مسلم بن عقيل و هانى بن عروه را كشتند و ريسمان در پاهايشان انداختند و در بازارها بر زمين كشيدند)).
آنان با آن مرد وداع كردند و شتابان نزد امام آمدند. همينكه حضرت در ((ثعلبيه )) فرود آمد، آنان به ايشان گفتند:
((خداوند تو را مشمول رحمت خود قرار دهد، خبرى داريم ، اگر بخواهى آن را آشكار گوييم و اگر اراده كنى ، آن را نهانى به شما بگوييم )).
حضرت نگاهى به اصحاب بزرگوار خود كرد و سپس گفت :
((اينان محرم رازند)).
[آن دو نفر گفتند]:((سوارى را كه غروب ديروز از رو به رويمان آمد ديديد؟)).
[امام فرمود]:((آرى ، مى خواستم از او پرس و جو كنم )).
[در ادامه به امام عرض كردند]:((به خدا سوگند! اخبار او را براى شما به دست آورديم ، او مردى است از ما، صاحب راءى و صدق و خرد، وى براى ما گفت كه از كوفه خارج نشده بود كه ديد مسلم و هانى را كشتند و اجسادشان را در بازارهاى كوفه بر زمين كشيدند…)).
دلهاى علويان و شيعيان آنان از اين خبر فاجعه آميز، پاره پاره شد، انفجار گريه و مويه ، آنجا را لرزاند و سيل اشك سرازير شد؛ بانوان اهل بيت نيز شريك گريه آنان شدند. و برايشان پيمان شكنى و نيرنگ كوفيان آشكار شد و دريافتند كه اهل بيت به همان سرنوشتى دچار خواهند شد كه مسلم دچار گشت .
امام متوجه فرزندان و نوادگان عقيل گشت و فرمود:
((نظر شما چيست ؟ مسلم كشته شده است )).
آن رادمردان چون شيرانى از جا جهيدند، مرگ را خوار شمردند، زندگى را مسخره كردند، پايدارى خود را بر ادامه راه مسلم اعلام كردند و گفتند:
((نه ، به خدا قسم ! باز نمى گرديم تا آنكه انتقام مسلم را بگيريم يا همچون او به شهادت برسيم )).
پدر آزادگان در تاءييد گفته آنان فرمود:
((پس از آنان ديگر زندگى ارزشى ندارد)).
سپس ابيات زير را برخواند:
((پيش مى روم ، مرگ بر رادمرد ننگ نيست ، اگر نيت حقى داشته باشد و در حاليكه مسلمان است جهاد كند. پس اگر بميرم ، پشيمان نمى شوم و اگر زنده بمانم ، ملامت نمى گردم . همين ننگ تو را بس كه ذليل گردى و تو را به ناشايست مجبور كنند)).(58)
اى پدر آزادگان ! تو استوار، مصمم ، سربلند، باعزم و با چهره اى روشن در راه كرامت به سوى مرگ پيش رفتى و در برابر آن پليدان غرقه در گنداب گناه و رذايل ، سست نشدى ، تن ندادى و ساكت نماندى .
خبر دردناك شهادت عبداللّه
كاروان امام بدون درنگ همچنان پيش مى رفت ، تا آنكه به ((زباله ))(59) رسيد. در آنجا خبر جانگداز شهادت قهرمان بزرگ ((عبداللّه بن يقطر)) را به حضرت دادند. امام ، عبداللّه را براى ملاقات با مسلم بن عقيل فرستاده بود، اما ماءموران ابن زياد او را دستگير كردند و تحت الحفظ نزد پسر مرجانه فرستادند. همينكه او را پيش آن پليد پست آوردند، بر او بانگ زد:
((بر بالاى منبر شو و كذّاب مقصودش امام حسين بود پسر كذّاب را لعن كن ، تا آنگاه راءى خود را در باب تو صادر كنم …)).
پسر مرجانه او را مثل ماءموران خود و از سنخ جلادانش مى پنداشت كه ضميرشان را به او فروخته بودند، غافل از آنكه عبداللّه از آزادگان بى مانندى است كه در مكتب اهل بيت ( عليهم السّلام ) پرورده شده اند و براى اين امت ، شرف و افتخار به يادگار گذاشته اند.
قهرمان بزرگ بر منبر رفت ، صدايش را كه صدايى كوبنده و حق خواه بود بلند كرد و گفت :
((اى مردم ! من فرستاده حسين پسر فاطمه ، به سوى شما هستم تا او را يارى كنيد و عليه اين زنازاده ، پسر زنازاده ، پشتيبان حضرت باشيد…)).
عبداللّه سخنان انقلابى خود را پى گرفت و كوفيان را به يارى ريحانه رسول خدا و دفاع از او و ستيز با حكومت اموى كه مسلمانان را خوار كرده و آزاديها و اراده شان را سلب نموده بود، دعوت كرد. پسر مرجانه از خشم ، سياه شد و بر خود پيچيد، پس دستور داد اين بزرگ مرد را از بام قصر به زير اندازند. ماءموران او را بر بالاى قصر بردند و از آنجا به پايين انداختند كه بر اثر آن ، استخوانهاى عبداللّه خرد شد و هنوز جان در بدن داشت كه مزدور پليد ((عبدالملك لخمى )) براى تقرب به پسر مرجانه ، سر عبداللّه را از تن جدا كرد.
خبر شهادت عبداللّه بر امام سنگين بود و ايشان را از زندگى نوميد كرد و دانست كه به سوى مرگ پيش مى رود، لذا دستور داد اصحاب و همراهانى كه عافيت طلبانه همراه امام راه افتاده بودند، جمع شوند، سپس كناره گيرى مردم از يارى امام و جهت گيرى آنان به سوى بنى اميه را باايشان در ميان گذاشت وفرمود:
((اما بعد: شيعيان ما، ما را واگذاشتند، پس هر كس از شما دوست دارد، مى تواند راه خود را بگيرد و برود كه من بيعتم را برداشتم )).
آزمندانى كه براى به دست آوردن غنيمت و دستيابى به مناصب دولتى ، گرد حضرت جمع شده بودند، ايشان را واگذاشتند و پراكنده شدند، تنها اصحاب بزرگوار كه آگاهانه از حضرت پيروى كرده بودند و كمترين طمعى نداشتند با ايشان ماندند.
در آن مرحله تعيين كننده ، امام به صراحت ، واقعيت را با اصحاب خود در ميان گذاشت ، به آنان گفت كه به سوى شهادت مى رود نه سلطنت و قدرت و هر كس با او بماند با كسب رضاى خدا رستگار خواهد شد.
اگر امام از شيفتگان حكومت بود، چنين به صراحت سخن نمى گفت و مسايلى را پنهان مى داشت ؛ زيرا در آن هنگام بيشترين نياز را، به ياور و پشتيبان داشت .
امام در هر موقعيتى ، از اصحاب و اهل بيت خود مى خواست تا از او كناره گيرى كنند و حضرت را واگذارند. علت اين كار آن بود كه همه آگاهانه پايان حركت خود را بدانند و كسى ادعا نكند از واقعيت بى خبر بوده است .
ديدار با حرّ
كاروان امام صحرا را درمى نورديد تا آنكه به ((شراف )) رسيد. در آنجا چشمه آبى بود. حضرت به رادمردانش دستور داد هرچه مى توانند با خود آب بردارند. آنان چنان كردند و كاروان امام مجدداً به حركت درآمد. ناگهان يكى از اصحاب امام ، بانگ تكبير سر داد، حضرت شگفت زده از او پرسيد:
((چرا تكبير گفتى ؟)).
نخلستانى ديدم .
يكى از اصحاب امام كه راه را مى شناخت ، سخن او را رد كرد و گفت :
((اينجا اصلاً نخلى نيست ، آنها پيكانهاى نيزه ها و گوشهاى اسبانند)).
امام در آن نقطه تاءمل كرد و سپس گفت : ((من هم آنها نيزه ها و گوشهاى اسبان را مى بينم )).
امام دانست كه آنان طلايگان سپاه اموى هستند كه براى جنگ با ايشان آمده اند، پس به اصحاب خود فرمود:
((آيا پناهگاهى نداريم تا بدان پناه ببريم و آن را پشت خود قرار دهيم و با آنان از يك جهت رو در رو شويم ؟)).
يكى از اصحاب كه به راهها، نيك آشنا بود به حضرت گفت :
((چرا، در كنارتان كوه ((ذو حُسَم )) قرار دارد، اگر به سمت چپتان بپيچيد و بر آن دست يابيد و زودتر برسيد، خواسته شما برآورده شده است )).
كاروان امام بدان سمت پيچيد. اندكى نگذشت كه لشكر انبوهى به رهبرى ((حر بن يزيد رياحى )) آنان را متوقف كرد. پسر مرجانه از او خواسته بود ((صحراى جزيره )) را طى كند تا امام را پيدا كرده بازداشت نمايد.
تعداد سپاهيان حرّ به گفته مورخان حدود هزار سوار بود. آنان در ظهر، راه را بر امام بستند در حالى كه از شدت تشنگى در آستانه هلاكت بودند. حضرت بر آنان ترحم كرد و به اصحاب خود دستور داد آنان و اسبانشان را سيراب كنند. ياران امام تمام افراد سپاه دشمن را سيراب كردند و سپس متوجه اسبان شدند و با ظروف مخصوصى ، آنها را نيز سيراب كردند؛ ظرف را در مقابل اسبى مى گرفتند و پس از آنكه چند بار از آن مى نوشيد، نزد اسب ديگر مى رفتند تا آنكه تمامى اسبان سيراب شدند.
امام به آن درندگان پست كه به جنگ حضرت آمده بودند، چنين لطف كرد و از تشنگى كُشنده نجاتشان داد، ليكن اين مروّت و انسانيت امام در آنان اثرى نداشت و آنان بر عكس رفتار كردند، آب را بر خاندان نبوت بستند تا آنكه دلهايشان از تشنگى پاره پاره شد.
سخنرانى امام (ع )
امام ( عليه السّلام ) براى واحدهاى آن سپاه سخنرانى بليغى ايراد كرد و طى آن روشن كرد كه براى جنگ با آنان نيامده است ، بلكه براى رهايى ايشان حركت كرده است و مى خواهد آنان را از ظلم و ستم امويان نجات دهد. همچنين آمدن ايشان به درخواست خود كوفيان بوده است كه با ارسال نمايندگان و نامه ها از حضرت ، براى برپايى حكومت قرآن دعوت كرده اند. در اينجا فقراتى از بيانات آن بزرگوار را نقل مى كنيم :
((اى مردم ! در برابر خداوند بر شما حجت را تمام مى كنم و راه عذر را مى بندم ، من به سوى شما نيامدم مگر پس از رسيدن نامه هايتان و فرستادگانتان كه گفته بوديد: و ما را امامى نيست ، پس به سوى ما روى بياور، چه بسا كه خداوند ما را به وسيله تو بر طريق هدايت مجتمع كند. پس اگر همچنان بر گفته هاى خود هستيد كه من نزدتان آمده ام ، لذا با دادن عهد و پيمانى مرا به خودتان مطمئن كنيد و اگر از آمدن من خشنود نيستيد، از شما روى مى گردانم و به جايى كه از آن به سويتان آمدم ، باز مى گردم )).
آنان خاموش ماندند؛ زيرا اكثريتشان از كسانى بودند كه با حضرت ، مكاتبه كرده و با سفير بزرگ حضرت ، مسلم بن عقيل به عنوان نايب ايشان بيعت كرده بودند.
هنگام نماز ظهر شد، امام به مؤ ذن خود ((حجاج بن مسروق )) دستور دادبراى نماز، اذان و اقامه بگويد. پس از پايان اقامه ، حضرت متوجه حرّ گشت و فرمود:
((آيا مى خواهى با يارانت نماز بخوانى ؟)).
حرّ، مؤ دّبانه پاسخ داد:
((نه ، بلكه به شما اقتدا مى كنيم )).
سپاهيان حرّ به امام و ريحانه رسول اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) اقتدا كردند و پس از پايان نماز به محل خود بازگشتند. هنگام نماز عصر نيز حرّ با سپاهيان خود آمدند و به نماز جماعت امام پيوستند. پس از پايان نماز، حضرت ، با حمد و سپاس خداوند، خطابه غرايى به اين مضمون ايراد كردند:
((اى مردم ! اگر تقواى خدا پيشه كنيد و حق را براى اهل آن بخواهيد، مورد رضايت خدا خواهيد بود. ما خاندان نبوت به خلافت سزاوارتر از اين مدعيان دروغين و رفتاركنندگان به ظلم و ستم در ميان شما هستيم . اگر از ما كراهت داشته باشيد و به حق ما جهل بورزيد و نظرتان جز آن باشد كه نامه هايتان از آن حاكى بود، بازخواهم گشت …)).
امام ، آنان را به تقواى خدا، شناخت اهل حق و داعيان عدالت فراخواند؛ زيرا اطاعت از فرمايش امام ، موجب خشنودى خداوند و نجات خودشان است . همچنين آنان را به يارى اهل بيت عصمت ( عليهم السّلام ) كه پاسداران شرف و فضيلت و دعوتگران عدالت اجتماعى در اسلام هستند، ترغيب كرد و آنان را شايسته خلافت مسلمانان دانست ، نه امويان كه خلاف احكام خدا و ستمگرانه ، حكومت مى كردند. در پايان ، حضرت بر اين نكته تاءكيد كرد كه اگر نظر آنان عوض شده است و ديگر قصد يارى امام را ندارند، ايشان از همان راه آمده ، بازگردد.
حرّ، كه از نامه نگاريهاى كوفيان بى اطلاع بود، شتابان از حضرت پرسيد:
((اين نامه هايى كه مى گويى ، چيست ؟)).
امام به ((عقبة بن سمعان )) دستور داد نامه ها را بياورد، او نيز خرجينى آورد كه پر از نامه بود و آنها را مقابل حرّ بر زمين ريخت . حرّ حيرت زده به آنها خيره شد و به امام عرض كرد:
((ما از نويسندگانى كه برايت نامه نوشته اند، نيستيم )).
امام قصدكردبه نقطه اى كه ازآنجاآمده ، بازگردد ولى حرّمانع ايشان شدوگفت :
((دستور دارم همينكه شما را ديدم ، از شما جدا نشوم تا آنكه شما را به كوفه و نزد ابن زياد ببرم )).
اين سخنان تلخ چون نيش ، امام را آزرد و ايشان خشمگين بر حرّ بانگ زد:
((مرگ به تو نزديكتر از انجام اين كار است )).
سپس حضرت به ياران خود دستور دادند بر مركبهاى خود بنشينند و راه يثرب را پيش گيرند. حرّ، ميان آنان و راه يثرب قرار گرفت . امام بر او بانگ زد:
((مادرت به عزايت بنشيند، از ما چه مى خواهى ؟)).
حرّ، سرش را پايين انداخت ، اندكى درنگ كرد و سپس سر خود را بالا گرفت و با ادب به امام گفت :
((ولى من به خدا! جز به بهترين شكل و شايسته ترين كلمات نمى توانم از مادرتان نام ببرم )).
خشم امام فرو نشست و مجدداً پرسيد:
((از ما چه مى خواهى ؟)).
مى خواهم تو را نزد ابن زياد ببرم .
((به خدا! به دنبالت نخواهم آمد)).
در آن صورت ، به خدا تو را وانخواهم گذاشت .
آتش جنگ نزديك بود برافروخته شود كه حرّ بر خود مسلّط گشت و گفت :
((من دستور پيكار با شما را ندارم . تنها دستورى كه به من داده اند بردن شما به كوفه است ، حال كه از آمدن به كوفه خوددارى مى كنى ، راهى پيش گير كه نه به كوفه مى رود و نه به مدينه ، تا من به ابن زياد نامه اى بنويسم ، اميد است كه خداوند مرا مشمول عافيت كند و از درگير شدن با شما باز دارد…)).
امام و حرّ با اين پيشنهاد موافقت كردند و حضرت راه ((عذيب )) و ((قادسيه )) را ترك گفت و به سمت چپ پيچيد و كاروان امام به پيمودن صحرا پرداخت . سپاهيان حرّ نيز به دنبال كاروان حضرت پيش مى رفتند و از نزديك به شدت مراقب آنان بودند.
خطابه امام (ع )
كاروان امام به ((بيضه )) رسيد. در آنجا امام با بياناتى رسا، حر و سپاهيان او را مورد خطاب قرار داد، انگيزه هاى نهضت خود را برشمرد و از آنان خواست به ياريش برخيزند. در اينجا قسمتهايى از اين خطابه را نقل مى كنيم :
((اى مردم ! پيامبر خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) فرمود:((هركس سلطان ستمگرى را ببيند كه حرام خدا را حلال كرده ، پيمان خدا را شكسته ، به مخالفت با سنت رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) برخاسته است و در ميان بندگان خدا با گناه و حق كشى حكم مى كند، اگر بر او نشورد و با سخنى يا عملى او را انكار نكند، اين حق خداوند است كه او را به عاقبت شومى دچار كند و به جايگاه بايسته اش درآورد)).
آگاه باشيد! اينان اطاعت شيطان را برگرفته ، اطاعت از رحمان را واگذاشته ، فساد را آشكار كرده ، حدود خدا را معطل داشته ، ((فى ء))(60) را به خود اختصاص داده ، حرام خدا را حلال كرده و حلال خدا را حرام كرده اند. و من به رهبرى جامعه مسلمانان از اين مفسدين كه دين جدّم را تغيير داده اند، شايسته ترم . نامه هايتان رسيد و فرستادگانتان آمدند، كه با من بيعت كرده ايد و مرا تسليم نمى كنيد و تنهايم نمى گذاريد. پس اگر پايبند بيعت خود باشيد، به رشد و هدايت دست خواهيد يافت . من حسين بن على ، فرزند فاطمه دخت رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) هستم . جانم با جان شما و خاندانم با خاندان شماست و براى شما اسوه اى كامل هستم و اگر نپذيريد و پيمان شكنى كنيد و بيعتم را فراموش كنيد، به جانم سوگند! كار تازه اى از شما نيست ؛ شما قبلاً با پدرم ، برادرم و پسر عمويم مسلم نيز همين كار را كرده ايد.
فريب خورده كسى است كه فريب شما را بخورد. بهره خود را از دست داديد و راه خود را گم كرده ايد. هر كس پيمان شكنى كند به خود زيان زده است و بزودى خداوند ما را از شما بى نياز خواهد كرد…)).
پدر آزادگان در اين سخنرانى شيوا، انگيزه هاى قيام مقدس خود را عليه حكومت يزيد برمى شمارد. اين قيام به دلايل شخصى و براى جلب منافع خاص صورت نگرفته است ، بلكه پاسخى است به يك فريضه و تكليف دينى ؛ فريضه انكار حكومت جابرانه اى كه حرام خدا را حلال مى كند، پيمان او را مى شكند و با سنت پيامبر خدا مخالفت مى كند. اگر كسى چنين حكومتى را شاهد باشد و بر او نشورد انباز و شريك ستمگريهايش خواهد بود.
امام ( عليه السّلام ) عيوب امويان را افشاء نموده و آنان را اينگونه توصيف فرمود كه طاعت شيطان را برگزيده و طاعت رحمان را واگذاشته ، ((فى ء)) را به خود اختصاص داده و حدود و احكام الهى را ترك گفته اند. امام شايسته ترين كس ، براى تغيير اوضاع موجود و بازگرداندن زندگانى درخشان اسلامى به مجراى طبيعى آن ، ميان مسلمانان است .
امام روشن مى كند اگر حكومت را بدست گيرد، مانند يكى از آنان خواهد بود و خانواده اش نيز با خانواده هاى آنان يكسان مى گردد و هيچ امتيازى بر آنان نخواهد داشت .
امام با اين خطابه ، ابهامات را برطرف كرد و هدف خود را آشكار نمود. اى كاش ! آنان چشم بصيرت داشتند!
و چون امام سخنان خود را به پايان رساند، حرّ، حضرت را مخاطب ساخته و گفت :
((خدا را به يادت مى آورم (كه وضع خود را درك كنى )، من گواهى مى دهم كه اگر بجنگى ، كشته خواهى شد…)).
امام پاسخ داد:
((آيا مرا از مرگ مى ترسانى ؟! و آيا روا مى داريد كه مرا بكشيد؟! نمى دانم به تو چه بگويم ، ولى همان را كه برادرِ ((اوس )) به پسر عمويش گفت ، به تو مى گويم ؛ هنگامى كه مى خواست به يارى پيامبر اكرم برود، پسر عمويش به او گفت : كجا مى روى ؟! كشته مى شوى !
آن مرد اوسى پاسخ داد:
پيش مى روم كه مرگ بر رادمرد، ننگ نيست ، اگر نيت نيكى داشته باشد و در حاليكه مسلمان است جهاد كند و با تمام هستى خود با نيك مردان همدردى و جانبازى نمايد و با ننگ مخالفت و از مجرمان جدا شود، پس اگر زنده بمانم پشيمان نيستم و اگر بميرم نكوهش نمى شوم . اين خوارى تو را بس كه زنده باشى و به ذلّت تن در دهى )).
هنگامى كه حرّ اين ابيات را شنيد، از حضرت دور شد و دانست كه ايشان بر مرگ و جانبازى براى نجات مسلمانان از مصايب و ستمهاى امويان ، آماده و مصمم است .
نامه پسر مرجانه به حرّ
كاروان امام همچنان راه خود را در صحرا ادامه مى داد. گاهى به راست و گاهى به چپ ميل مى كرد. سپاهيان حرّ، آنان را به طرف كوفه سوق مى دادند، و در رفتن به طرف صحرا بازمى داشتند، ليكن كاروان حسينى از رفتن به آن سو امتناع مى كرد. ناگهان سوارى را ديدند كه به سرعت مى تاخت ، پس اندكى درنگ كردند تا او برسد. سوار كه پيك ابن زياد بود خود را به حرّ رساند، به او سلام كرد ولى آن خبيث به امام سلام نكرد و نامه ابن زياد را تسليم او كرد.
حر نامه را گشود و ديد در آن چنين آمده است :
((همينكه نامه و پيك من نزدت آمد، بر حسين سخت بگير و او را در بيابانى بدون حفاظ و آب فرود بياور. به فرستاده ام گفته ام كه تو را ترك نكند و همچنان مراقبت باشد، تا دستورم را انجام دهى ؛ سپس نزد من بازگشته و از حسن اجراى دستور، باخبرم سازد)).
پسر مرجانه از نظر سابق خود مبنى بر دستگيرى امام و اعزام ايشان به كوفه ، اعراض كرده بود. احتمالاً از آن مى ترسيد با آمدن امام به كوفه ، اوضاع آن شهر به نفع امام دگرگون شود؛ لذا بهتر ديد حضرت را در صحرايى دور از آبادى محاصره كند و از اين راه به اهداف خود دست پيدا كند.
حرّ، نامه ابن زياد را بر حضرت خواند و ايشان را كه خواستار ادامه مسير و رسيدن به جايى كه آبادى و آبى باشد، از رفتن بازداشت ؛ زيرا چشمان پيك ابن زياد او را مى نگريست و هر حركت مخالف فرمان اربابش ، پسر مرجانه را ثبت مى كرد.
((زهير بن قين )) كه از بزرگان اصحاب و خاصان امام بود، به حضرت پيشنهاد كرد، با حرّ بجنگند، ليكن حضرت امتناع نمود و فرمود:
((هرگز پيش قدم جنگ با آنان نخواهم بود)).
در كربلا
كاروان امام به كربلا رسيده بود. حر به ايشان اصرار كرد در آنجا فرود بيايند. حضرت ناگزير فرود آمدند، سپس متوجه اصحاب شدند و پرسيدند:
((اسم اينجا چيست ؟)).
كربلا…
چشمان حضرت پراشك شد و گفتند:
((پروردگارا! از ((كرب )) و ((بلا))، به تو پناه مى برم )).
امام به فرود آمدن فاجعه كوبنده يقين كرد. پس رو به اصحاب كرد و خبر از شهادت خود و ايشان را چنين بيان كرد:
((اين جايگاه ((كرب )) و ((بلا)) است ، اينجا پايان سفر و محل فرود آمدن ماست و اينجاست كه خونهاى ما به زمين خواهد ريخت …)).
ابوالفضل العباس ( عليه السّلام ) همراه جوانان اهل بيت ( عليهم السّلام ) و ديگر اصحاب بزرگوار به نصب خيمه ها براى خاندان وحى و مخدرات نبوت كه ترس بر آنان سايه افكنده بود، شتافت و يقين كرد در اين محل به زودى شاهد حوادث هولناكى خواهد بود.
امام محنت كشيده دستانش را به دعا بلند كرد و به خداوند از محنتهاى بزرگ و عظيم خود چنين شكايت نمود:
((پرودگارا! ما عترت پيامبرت محمد( صلّى اللّه عليه و آله ) هستيم ، ما را از حرم جدّمان بيرون كرده و دور ساختند و بنى اميه بر ما ستم روا داشتند. پروردگارا! حق ما را بگير و ما را بر قوم ستمگر نصرت ده …)).
سپس حضرت ، نزد اصحاب خود آمد و به آنان فرمود:
((مردم ، بندگان دنيا هستند و دين لقلقه زبان آنان است . تا جايى پايبند آن هستند كه روزگارشان بگردد و اگر دچار آزمايش و بلا شوند، دينداران كم خواهند بود)).
چقدر زيبا، اين سخنان طلايى ، واقعيت و گرايشهاى مردم را در تمام مراحل تاريخى نشان مى دهد. آنان بندگان زر و زوراند، و امّا دين و ارزشهاى والا، جايى در اعماق وجود آنان ندارد و همينكه دچار مشكلى يا مصيبتى شدند از دين فرار مى كنند و تنها كسانى همچنان استوار مى مانند كه خداوند قلوب آنان را براى ايمان امتحان كرده باشد، مانند برگزيدگان بزرگوار اهل بيت ؛ يعنى حسين و ياران او.
امام بعد از حمد و سپاس خداوند متعال ، متوجه ياران خود شد و فرمود:
((اما بعد: به راستى بر ما فرود آمده آنچه را كه مى بينيد، دنيا دگرگون و ناشناخته شده است ، نيكى آن روگردان شده و جز اندكى از آن هم مانند باقيمانده آب ظرف و پس مانده غذايى نافرجام باقى نمانده است .
آيا نمى بينيد به حق عمل نمى شود و از باطل منع نمى كنند؟ شايسته است كه در اين حال ، مؤ من ، مشتاق ديدار خداوند باشد. من مرگ را جز سعادت و زندگى با ظالمان را جز محنت نمى بينم …)).(61)
پدر آزادگان در اين خطابه ، آنچه از رنج و اندوه و مشكلات را كه بر ايشان نازل شده بود برشمرد، اهل بيت و اصحاب خود را از اراده نيرومند خود براى نبرد با باطل و برپايى حق كه در تمام دوران زندگى بدان ايمان داشت ، با خبر ساخت و آنان را با اين بيانات نسبت به آينده و تحمل مسؤ وليت و بينش و بصيرت كارشان توجيه كرد.
اصحاب ، يكدل و يكصدا در حالى كه زيباترين الگوهاى جانبازى و فداكارى را ثبت مى كردند، سخنان امام را با گوش جان شنيده آمادگى خود را براى برپايى حكومت حق اعلام كردند. نخستين كسى كه سخن گفت ، ((زهير بن قين )) از آزادگان يگانه بود كه چنين گفت :
((يابن رسول اللّه ( صلّى اللّه عليه و آله )! سخنانت را شنيديم . اگر دنيا براى ما جاودانه بود و ما براى هميشه در آن مى زيستيم ، باز هم قيام با شما را، بر اين گونه زيستن ترجيح مى داديم …)).
اين كلمات ، شرافت بى مانندى را نشان مى دهد و حرف دل دلباختگان ريحانه رسول اكرم را براى جانبازى در راهش بازگو مى كند. ((بُرير))، يكى ديگر از ياران حضرت (كه در راه خدا جان باخت ) برخاست و گفت :
((يابن رسول اللّه ! خداوند بر ما منت نهاده است تا در كنارت ، پيكار كنيم و اعضاى ما از يكديگر جدا شوند، باشد كه در روز قيامت جدّت شفيع ما گردد…)).
ميان بشريت ، چنين ايمان خالصى يافت نمى شود، ((برير)) يقين دارد فرصت جانبازى در راه حسين ( عليه السّلام ) منتى است كه خداوند بر او نهاده است تا مشمول شفاعت پيامبر اكرم در روز جزا باشد.
يكى ديگر از اصحاب امام ، به نام ((نافع )) برخاست و اعلان نمود كه راه ساير اصحاب را انتخاب كرده و گفت :
((تو نيك مى دانى كه جدت پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) نتوانست محبت خود را در دل همگان جاى دهد و آنان را بدانچه مى خواست برانگيزد. در ميان آنان منافقينى بودند كه به او وعده يارى مى دادند، ليكن نيرنگ در آستين داشتند، با سخنانى شيرين تر از عسل ، پيامبر را نويد مى دادند، با اعمالى تلخ تر از حنظل به مخالفت با ايشان برمى خاستند. تا آنكه خداوند رسولش را به سوى خود فراخواند. پدرت على نيز چنين وضعى داشت ؛ پس گروهى به يارى او برخاستند و همراه ايشان با ((ناكثين ، قاسطين و مارقين )) پيكار كردند تا آنكه اجل حضرت سر رسيد و به سوى رحمت و رضوان حق شتافت . امروز تو نيز در چنين وضعى هستى ؛ پس هر كس پيمان شكنى كند و بيعت خود را فراموش نمايد، جز به خودش ضررى نمى زند. اما تو با ما به هر سو مى خواهى پيش برو؛ چه به سمت شرق و چه غرب ، به خدا قسم ! از قضا و قدر الهى بيمى نداريم و از ديدار پروردگارمان ، ناخشنود نيستيم ، ما با بصيرت و نيتى درست با دوستان تو دوستى و با دشمنانت ، دشمنى مى كنيم …)).(62)
اين بيانات درخشان ، گوياى آگاهى و بينش عميق نافع نسبت به حوادث است . نافع اين نكته را آشكار مى كند كه پيامبر با آن تواناييهاى حيرت انگيز و انفاس قدسيه اش ، نتوانست همه مردم را رهين محبت خود كند و آنان را به رسالت خود مؤ من سازد، بلكه همچنان طايفه اى از منافقين در صفوف مسلمانان باقى ماندند كه به زبان ، اسلام آورده بودند، ليكن خمير مايه آنان با كفر و نفاق عجين شده بود و شبانه روز به مكر و فريب مشغول بودند و به انحاى مختلف ، پيامبر اكرم را آزار مى دادند.
وصى و باب مدينه علم پيامبر( صلّى اللّه عليه و آله )، امام على ( عليه السّلام ) نيز چنين وضعى داشت و چون پيامبر ميان دو دسته قرار گرفته بود؛ گروهى به او ايمان آوردند و گروهى با وى به ستيز برخاستند.
وضعيت امام حسين نيز چون پدر و جدش است ، گروهى اندك از مؤ منان راستين به او ايمان آورده اند و در مقابل ، گروه بى شمارى از آنان كه خداوند ايمان را از آنان گرفته است ، با حضرت به ستيز برخاسته اند.
به هرحال ،بيشتراصحاب امام ،سخنانى به مضمون كلمات نافع به زبان آوردند و اخلاص و جانبازى خود را نسبت به حضرت بيان كردند. ايشان هم از آنان تشكركرد،برآنان درود فرستاد و برايشان از خداوند طلب رضوان و مغفرت كرد.
گسيل سپاه براى جنگ با امام حسين (ع )
با تسلط طلايگان سپاه پسر مرجانه بر ريحانه رسول خدا، خوابهاى پسر زياد تعبير وآرزوهايش برآورده شد. پس در انديشه فرو رفت كه چه كسى را براى فرماندهى كل سپاه خود براى جنگ با امام برگزيند؛ در اين كاوش ذهنى ، كسى را پست تر و پليدتر از ((عمر سعد)) كه آماده انجام هر جنايتى و ارتكاب هر گناهى بود، نيافت . مال پرستى و ديگر گرايشهاى پست عمر را، ابن زياد نيك مى دانست .
پسر مرجانه و عصاره حرامزادگى ، به عمر پيشنهاد كرد براى جنگ با نواده رسول خدا، فرماندهى سپاه را بپذيرد، ليكن پسر سعد از پذيرفتن آن خوددارى كرد و هنگامى كه به بركنارى از حكومت رى كه دلبسته آن بود، تهديد شد، پيشنهاد را پذيرفت و همراه چهار هزار سوار به سمت كربلا حركت كرد. او مى دانست كه به جنگ فرزندان پيامبر كه بهترين افراد روى زمينند، مى رود. لشكر عمر به كربلا رسيد و به سپاهيان موجود در آنجا به فرماندهى حر بن يزيد رياحى ملحق شد.
خطبه ابن زياد
طاغوت كوفه دستور داد مردم در صحن مسجد جمع شوند و آنان از ترس پسر مرجانه ، مانند گوسفند بدانجا هجوم آوردند. هنگامى كه مسجد پر شد، ابن زياد به خطابه برخاست و گفت :
((اى مردم ! شما خاندان ابوسفيان را آزموديد و آنان را آن گونه كه دوست داريد يافتيد. و اينك اين اميرالمؤ منين يزيد است كه او را شناخته ايد، مردى نيك سيرت ، ستوده طريقت ، نيكوكار در حق رعيت و بخشنده در جاى خود است . راهها در زمان او ايمن شده است . پدرش معاويه نيز در عصر خود چنين بود. و اينك پسرش يزيد است كه بندگان را مى نوازد و با دارايى ، بى نياز مى كند، روزى شما را دو برابر كرده و به من دستور داده است كه آن را به شما بگويم و اجرا كنم و شما را براى جنگ با دشمن او، حسين ، خارج كنم ؛ پس بشنويد و اطاعت كنيد…)).(63)
با آنان به زبانى كه مى فهميدند و بر آن جان مى دادند و خود را هلاك مى كردند، سخن گفت ؛ زبان پول كه دلبسته آن بودند. آنان نيز جواب مثبت دادند و براى ارتكاب پليدترين جنايت بشرى ، خود را در اختيار پسر مرجانه قرار دادند.
ابن زياد، ((حصين بن نمير، حجار بن ابجر، شمر بن ذى الجوشن ، شبث بن ربعى )) و مانند آنان را به فرماندهى قسمتهاى مختلف سپاه برگزيد و آنان را براى يارى ابن سعد به كربلا روانه كرد.
اشغال فرات
آن گروه جنايتكار كه پليديهاى روى زمين را يكجا با خود داشتند، ((فرات )) را اشغال كردند و بر تمام آبشخورهاى آن نگهبان گذاشتند و دستورات اكيدى از فرماندهى كل صادر شد، مبنى بر هوشيارى و كنترل كامل تا قطره اى آب به خاندان پيامبر اكرم كه بهترين خلق خدا هستند، نرسد.
مورخان مى گويند: سه روز قبل از شهادت امام ، آب را بر ايشان بستند.(64) يكى از بزرگترين مصيبتهاى حضرت ، همين بود كه صداى دردآلود كودكان خود را مى شنيد كه بانگ ((العطش ))، ((العطش )) سرداده بودند. از شنيدن ناله آنان ، و از ديدن صحنه هولناك لبهاى خشكيده اطفال و رنگِ پريده آنان و خشك شدن شيرهاى مادران ، قلب امام درهم فشرده مى شد.
((انور جندى )) اين صحنه فاجعه آميز را چنين تصوير مى كند: ((گرگان درنده از آب بهره مندند، ليكن خاندان نبوت تشنه لب هستند. چقدر ستم است كه شير، تشنه بماند، در حالى كه سالم است و اعضايش استوار. اطفال حسين در صحرا مى گريند، پروردگارا! پس فريادرسى كجاست )).(65)
خداوند رحم و مروت را از آنان گرفته بود، پس انسانيت خود را منكر شدند و تمامى ارزشها و عرفها را زير پا گذاشتند.
هيچ يك از شرايع و اديان ، اجازه نمى دهند آب بر زنان و كودكان منع گردد و همه مردم را در آن شريك و برابر مى دانند. شريعت اسلامى نيز اين مطلب را تاءييد كرده و آن را حق طبيعى هر انسانى دانسته است . ولى سپاه اموى به دستورات اسلام اهميتى نداد و آب را بر خاندان وحى و نبوت بست .
يكى از مسخ شدگان به نام ((مهاجر بن اوس )) سرخوش از اين پليدى و نامردمى ، متوجه حضرت شد و با صداى بلند گفت :
((اى حسين ! آيا آب را مى بينى كه چگونه موج مى زند؟ به خدا قسم ! از آن نخواهى چشيد تا آنكه در كنارش جان دهى …)).(66)
((عمرو بن حجاج )) نيز گويى به غنيمتى يا مكنتى دست يافته باشد، با خوشحالى به طرف حضرت دويد و فرياد زد:
((اى حسين ! اين فرات است كه سگان ، چهارپايان و گُرازها از آن مى نوشند. به خدا سوگند! از آن جرعه اى نخواهى نوشيد تا آنكه ((حميم )) را در آتش دوزخ بنوشى )).(67)
اين ناجوانمرد از همان كسانى است كه به امام نامه نوشتند و خواستار آمدن ايشان به كوفه شدند.
يكى ديگر از اوباش كوفه به نام ((عبداللّه بن حصين ازدى )) با صدايى كه جاسوسان پسر مرجانه بشنوند و بدين ترتيب به جوايز طاغوت كوفه دست پيدا كند، گفت :
((اى حسين ! آيا به اين آب كه به شفافيت آسمان است مى نگرى ؟ به خدا قسم ! از آن قطره اى نخواهى نوشيد، تا آنكه از تشنگى بميرى )).
امام دست به دعا برداشت و او را نفرين كرد:
((پروردگارا! او را با تشنگى بميران و هرگز او را نيامرز)).(68)
اين مسخ شدگان همچنان در تباهى پيش رفتند و در درّه هولناك جنايات و گناهان كه از آن راه گريزى نيست سقوط كردند.
سقايت عباس (ع )
هنگامى كه حضرت ابوالفضل ، تشنگى كشنده اهل بيت و اطفال برادرش را ديد، از درد و خشم آتش گرفت پس آن شخصيّت والا بر آن شد تا براى به دست آوردن آب ، به زور متوسل گردد. سى سوار و بيست پياده همراه اين شهامت مجسم به راه افتادند. با خود بيست مشك آب برداشتند و راه ((شريعه فرات )) را پيش گرفتند. ((نافع بن هلال مرادى )) كه از اصحاب بزرگ حضرت امام حسين بود، پيشاپيش آنان مى تاخت . عمرو بن حجاج زبيدى كه از جنايتكاران جنگ كربلا و مسؤ ول نگهبانى از فرات بود، راه را بر نافع گرفت و از او پرسيد:
به چه كار آمده اى ؟
آمده ايم آبى را كه ما را از آن بازداشته اى بنوشيم .
بنوش ، گوارايت .
آيا من بنوشم ولى حسين و ديگر اصحابش كه مى بينى تشنه باشند؟!
براى آنان نمى شود آب برد، ما را اينجا گذاشته اند تا آنان را از آب منع كنيم .
اصحاب قهرمان امام ، توجهى به او نكردند، سخنان او را به مسخره گرفتند و براى برداشتن آب به سمت فرات رفتند.
((عمرو بن حجاج )) با جماعتى از سپاهيانش بر آنان تاختند، ليكن قهرمان كربلا ابوالفضل و نافع ، حمله آنان را دفع كردند و مشكها را پر نموده و به فرماندهى ابوالفضل ، به مكان خود بازگشتند. در اين درگيرى ، از هيچ طرف ، كسى كشته نشد.
ابوالفضل ، تشنگان اهل بيت را آب نوشاند و آنان را از تشنگى نجات داد. از آن روز، حضرت ملقّب به ((سقّا)) شد، كه از مشهورترين و محبوبترين القاب حضرت است و مردم ايشان را بيشتر با اين لقب مى شناسند.(69)
امان براى عباس (ع )
((شمر بن ذى الجوشن )) پليد و پست ، از اربابش پسر مرجانه ، امانى براى عباس و ديگر برادران بزرگوارش گرفت به گمان اينكه بدين ترتيب آنان را مى فريبد و از يارى برادرشان بازمى دارد و در نتيجه سپاه امام را تضعيف مى كند؛ زيرا آنان از دليرترين جنگاوران عرب هستند.
شمر، با اين نيت ، پارس كنان به طرف سپاه امام تاخت و در برابر آن ايستاد و فرياد زد:
((خواهر زادگان ما، عباس و برادرانش كجا هستند؟)).
آن رادمردان چون شيران از جا جهيدند و گفتند:
((اى پسر ذى الجوشن ! چه مى خواهى ؟)).
شمر در حالى كه محبت دروغينى نشان مى داد، چنين مژده داد:
((برايتان امان آورده ام )).
سخن او چون نيشى ، آنان را منزجر كرد، پس با خشم و برافروختگى فرياد زدند:
((خداوند تو را و امانت را لعنت كند! آيا به ما امان مى دهى ، ولى پسر دخت پيامبر خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) امان نداشته باشد؟!)).(70)
آن پليد، سرخورده بازگشت ، پنداشته بود اين بزرگان و برادران امام مانند ياران خودش هستند؛ مسخ شدگانى كه وجدانهاى خود را به ((ثمن بخس )) به ابن زياد فروختند و زندگى خود را به شيطان بخشيدند. ولى ندانست كه برادران حسين ، اسوه هاى تاريخند كه كرامت انسانى را بنا كردند و براى انسان ، افتخار بزرگى به ارمغان آوردند.
هجوم سپاهيان براى جنگ با امام حسين (ع )
عصر پنجشنبه ، نهم ماه محرم ، طلايگان سپاه شرك و كفر، براى جنگ با ريحانه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) پيش تاختند. دستورات شديدى از طرف پسر مرجانه براى پايان دادن سريع به پيكار و حل معضل صادر شده بود؛ زيرا بيم آن مى رفت كه سپاهيان ، سر عقل بيايند و دو دستگى در ميان آنان حاصل شود. امام در آن لحظه مقابل خيمه اش ، سر بر شمشير خود نهاده بود كه خواب ايشان را در ربود. بانوى بزرگ بنى هاشم خواهر امام ، ((حضرت زينب ( عليها السّلام ) )) هياهوى سپاهيان و تاختن آنان را شنيد، هراسان نزد برادر رفت و او را از خواب بيدار نمود. امام سر برداشت ، به خواهر نگران خود نگاه كرد و با عزم و استوارى گفت :
((رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله )را در خواب ديدم كه مى گفت :تو به سوى ما مى آيى …)).
بزرگ بانوى حرم از اندوه ، قلبش فشرده شد، فروشكست ، نتوانست خوددارى كند، بر گونه اش نواخت و گفت :
((اى واى بر من !…)).(71)
حضرت ابوالفضل خود را به برادر رساند و عرض كرد:
((آنان به سوى تو مى آيند)).
امام از او خواست علت آمدن آنان را جويا شود و فرمود:
((برادرم ! جانم به فدايت ! سوار شو و نزد آنان برو و از آنان بپرس شما را چه شده و چه مى خواهيد؟)).
امام اين چنين قربان برادر مى رود و همين نشان دهنده مكانت والا و منزلت بزرگ اوست و آشكار مى كند كه حضرت به قله ايمان و بالاترين مرتبه يقين ، دست يافته است .
ابوالفضل ، همراه بيست سوار از اصحاب از جمله : ((زهير بن قين و حبيب بن مظاهر))، به طرف سپاهيان تاخت و خود را به آنان رساند، سپس از آنان انگيزه اين پيشروى را پرسيد، آنان گفتند:
((امير به ما فرمان داده است يا حكم او را بپذيريد و يا با شما پيكار مى كنيم )).(72)
حضرت عباس به طرف برادر، بازگشت و خواسته آنان را با ايشان در ميان گذاشت . حبيب بن مظاهر در همان جا مانده بود و سپاهيان پسر سعد را نصيحت مى كرد و آنان را از عقاب و كيفر خدا بر حذر داشته و چنين مى گفت :
((آگاه باشيد! به خدا قسم ! بدترين گروه ، كسانى هستند كه فرداى قيامت بر خداى عزوجل و پيامبر بزرگوارش ( صلّى اللّه عليه و آله ) وارد مى شوند در حالى كه فرزندان و اهل بيت پيامبر كه شب زنده دارند و شبانه روز به ياد خدا مشغولند و شيعيان پرهيزگار و نيك آنان را به قتل رسانده اند…)).(73)
((عزرة بن قيس )) با بى شرمى پاسخ داد:
((اى پسر مظاهر! تو خودت را پاك و پرهيزكار مى انگارى ؟!)).
قهرمان بى همتا، ((زهير بن قين )) متوجه عزره شد و گفت :
((اى پسر قيس ! از خدا بترس و از كسانى مباش كه بر گمراهى كمك مى كنند و نفس زكيه پاك و عترت رسول خدا و برگزيده پيامبران را به قتل مى رسانند)).
عزره پرسيد: ((تو كه نزد ما عثمانى بودى ، حال چه شده است ؟!)).
زهير، با منطق شرف و ايمان پاسخ داد:
((به خدا قسم ! من نه نامه به حسين نوشتم و نه پيكى نزد او فرستادم و تنها در راه بود كه به او برخوردم . هنگامى كه او را ديدم ، به ياد رسول خدا افتادم و پيمان شكنى ، نيرنگ ، دنياپرستى و آنچه از ناجوانمردى براى حسين در نظر گرفته بوديد را دانستم . پس بر آن شدم تا براى حفظ حق پيامبر كه آن را ضايع كرده بوديد او را يارى كنم و به حزب او بپيوندم )).(74)
سخنان زهير، سرشار از راستى در تمام ابعاد بود و روشن كرد كه به امام براى آمدن به كوفه نامه ننوشته است ؛ زيرا به عثمان گرايش داشت . ولى هنگامى كه در راه با حضرت ، مصادف شد و نيرنگ و پيمان شكنى و نامردمى كوفيان را در حق او دانست ، موضع خود را عوض كرد، از ياران امام شد و بيش از همه به ايشان محبت ورزيد و وفادارى نشان داد؛ زيرا امام نزديكترين كس به پيامبراكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) بود.
به هر حال ، ابوالفضل ( عليه السّلام ) گفته هاى سپاهيان را براى برادر بازگو كرد، حضرت به او گفتند:
((به سوى آنان بازگرد و اگر بتوانى تا فردا از آنان فرصت بگير. چه بسا امشب را بتوانيم براى خدا نماز بخوانيم ، دعا كنيم و استغفار نماييم ، خداوند مى داند كه نماز را دوست دارم و به تلاوت كتابش و دعا و استغفار بسيار، دلبسته ام …)).
ريحانه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) مى خواست با پربارترين توشه ؛ يعنى نماز، دعا، استغفار و تلاوت قرآن ، دنيا را وداع گويد و با دستيابى هرچه بيشتر از آنها به ديدار خداوند بشتابد.
ابوالفضل ( عليه السّلام ) به سوى اردوگاه پسر مرجانه تاخت و خواسته برادرش را براى آنان بازگو كرد. ابن سعد در اين مورد از شمر كه تنها رقيب او براى فرماندهى سپاه به شمار مى رفت و در عين حال تمام كارهايش را زير نظر داشت و بر او جاسوس بود نظر خواهى كرد. عمر از آن مى ترسيد كه در صورت پذيرفتن خواسته امام ، شمر از او نزد ابن زياد بدگويى كند و همچنين هدف عمر آن بود كه در پذيرفتن خواسته امام ، براى خود، شريكى پيدا كند و از بازخواست احتمالى ابن زياد، مبنى بر تاءخير جنگ در امان باشد، ليكن شمر از اظهار نظر خوددارى كرد و آن را به عهده عمر گذاشت تا خود او مسؤ ول عواقب آن باشد. ((عمرو بن حجاج زبيدى )) از اين ترديد و درنگ در پذيرش خواسته امام به ستوه آمد و با ناراحتى گفت :
((پناه بر خدا! به خدا قسم ! اگر او از ديلمى ها بود و اين خواسته را از شما داشت ، شايسته بود بپذيريد)).(75)
عمروبن حجاج به همين مقدار اكتفا كرد و ديگر نگفت كه او فرزند رسول خداست و آنان بودند كه حضرت را با مكاتبات خود به آمدن به كوفه ، دعوت نمودند.
آرى ، اينها را نگفت ؛ زيرا از آن بيم داشت كه جاسوسان ابن زياد، گفته هايش را به طاغوت كوفه برسانند و در نتيجه دچار حرمان و حتى كيفر گردد. ابن اشعث نيز گفته عمرو را تاءييد كرد. پس عمر سعد با تاءخير جنگ موافقت كرد و به يكى از افراد خود گفت كه آن را اعلام كند. آن مرد نزديك اردوگاه امام رفت و با صداى بلند گفت :
((اى ياران حسين بن على ! تا فردا به شما فرصت مى دهيم ، پس اگر تسليم شديد و به فرمان امير تن داديد، شما را نزد او خواهيم برد و اگر خوددارى كرديد، با شما خواهيم جنگيد)).(76)
نبرد به صبح روز دهم محرّم موكول شد و سپاهيان عمر سعد منتظر فردا ماندند تا ببينند آيا امام تن به خواستهاى آنان مى دهد، يا آنكه دعوت آنان را رد مى كند.
امام (ع ) اصحاب را آزاد مى گذارد
امام حسين ، ريحانه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) شب دهم محرم ، اهل بيت و اصحابش را جمع كرد، خبر شهادت خود را به آنان داد و از آنان خواست راه خود را پيش گرفته ، حضرت را با سرنوشت محتومش تنها گذارند. ايشان مى خواست آنان نسبت به آينده و كار خود بينا و آگاه باشند.
امام در آن شب حساس ، چنين آغاز سخن كرد:
((خداوند را به بهترين وجه سپاس مى گويم و او را در خوشى و ناخوشى ، حمد مى كنم . پروردگارا! تو را سپاس مى گويم كه ما را كرامت نبوت بخشيدى ، قرآن را به ما آموختى ، بينش در دين عنايت كردى ، براى ما گوش و چشم و دل آگاه قرار دادى و ما را از مشركان قرار ندادى .
اما بعد: من اصحاب و خاندانى وفادارتر و بهتر از اهل بيت و اصحاب خودم نمى شناسم . خداوند به همه شما پاداش نيك عنايت كند.
آگاه باشيد! كه من گمان ندارم امروز ما از دست اين دشمنان ، فردايى داشته باشد. من به همه شما اجازه دادم و بيعتم را از شما برداشتم تا با آسودگى و بدون ملامت ، راه خود را پيش بگيريد و برويد. اينك اين شب است كه شما را پوشانده ، پس از آن چون شترى يا چون سپرى (77) استفاده كنيد و هر يك از شما دست يكى از افراد خاندانم را بگيرد خداوند به همه شما جزاى خير دهد و سپس در شهرهاى خود پراكنده شويد تا آنكه خداوند گشايشى دهد. دشمنان تنها مرا مى خواهند و اگر به من دست پيدا كنند، از جستجوى ديگران خوددارى مى كنند…)).(78)
ايمان ناب و عصاره امامت و شخصيت امام در اين خطابه بزرگ ، آشكار ومتجلّى مى گردد. حضرت در اين شرايط حساس و سرنوشت ساز، از هرگونه ابهام گويى و تعقيد، خوددارى مى كند و با صراحت ، آينده محتوم آنان را در صورت بودن با ايشان نشان مى دهد؛ اگر اصحاب و اهل بيت امام بمانند، هيچ سود دنيوى در كار نخواهد بود و يك مسير را بايد بپيمايند؛ كه آن جانبازى و شهادت است .
لذا حضرت از آنان مى خواهد از تيرگى شب ، استفاده كنند و با دلى خوش و بدون دغدغه بيعت زيرا امام همه را از وفاى به عهد و پيمان و بيعت خود معاف كرده است به هر جا كه مى خواهند بروند و اگر از كناره گيرى از حضرت در روز، شرم دارند، اينك بهترين فرصت است .
امام همچنين تاءكيد مى كند كه تنها هدف اين درندگان خونخوار، اوست و نه ديگرى . و دشمن ، تشنه ريختن خون حسين است و اگر به مقصود خود دست پيدا كند، ديگر با آنان كارى ندارد.
پاسخ اهل بيت (ع )
هنوز امام خطابه خود را به پايان نرسانده بود كه شور و جنبشى در اهل بيت به وجود آمد و آنان با چشمانى اشكبار، همبستگى خود را با امام و جانبازى خود را در راه او اعلام كردند. حضرت ابوالفضل ( عليه السّلام ) به نمايندگى از آنان ، امام را مخاطب ساخت و عرض كرد:
((هرگز تو را ترك نخواهيم كرد. آيا پس از تو زنده بمانيم ؟! خداوند هرگز چنين روزى را نياورد!)).
امام متوجه عموزادگان خود، فرزندان عقيل شد و گفت :
((از شما، مسلم به شهادت رسيد، همين كافى است ، برويد كه به شما اجازه رفتن مى دهم )).
رادمردان خاندان عقيل ، چونان شيرانى خشمگين بانگ زدند: ((در آن صورت مردم چه خواهند گفت و ما چه خواهيم گفت ؟! بگوييم : بزرگ و مراد و سرور خود را واگذاشتيم ! بهترين عموزادگان خود را ترك كرديم ! نه با آنان تيرى انداختيم ، نه نيزه اى زديم ، نه شمشيرى زديم و نه مى دانيم آنان چه كردند، نه به خدا قسم ! چنين نخواهيم كرد، بلكه با جان و مال و خانواده ، فداى تو مى شويم و همراهت پيكار مى كنيم تا به همان راهى كه مى روى ما نيز برويم . خداوند زندگى پس از تو را زشت گرداند)).(79)
آنان ، با عزمى استوار، حمايت از امام و دفاع از اعتقادات و اهداف او را برگزيدند و مرگ زير سرنيزه ها را بر زندگى بدون هدف ، ترجيح دادند.
پاسخ اصحاب
اصحاب امام و آزادگان دنيا نيز يكايك همبستگى خود را با كلامى آتشين با امام اعلام كردند و گفتند كه آماده جانبازى و شهادت در راه اعتقادات مقدسى هستند كه امام براى آنها مى جنگد.
((مسلم بن عوسجه )) نخستين كسى بود كه سخن گفت :
((هرگز! آيا تو را ترك كنيم ؟! در آن صورت در برابر خداوند به سبب كوتاهى در حقت ، چه عذرى خواهيم داشت ؟!
هان به خدا قسم ! تو را ترك نخواهم كرد مگر آنكه با نيزه ام سينه هاى آنان را بشكافم و با شمشيرم تا وقتى كه دسته آن به دستم است ضربت بزنم و اگر سلاحى براى پيكاربا من نماند با سنگ آنان را پس برانم و در اين راه ،جان دهم )).
اين كلمات ، ايمان عميق او را به ريحانه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) و آمادگى او را براى جنگ تا شهادت نشان مى دهد.
يكى ديگر از قهرمانان اصحاب امام به نام ((سعيد بن عبداللّه حنفى )) پيوند ناگسستنى خود را با حضرت چنين اعلام كرد:
((به خدا قسم ! تو را وانخواهيم گذاشت تا خداوند بداند در غيبت پيامبر، حق او را در باب تو رعايت كرده ايم . هان ! به خدا قسم ! اگر بدانم هفتاد مرتبه در راهت كشته شوم ، مرا بسوزانند و خاكسترم را به باد دهند، باز تو را رها نخواهم كرد تا آنكه در راه تو بميرم . حال چرا اين كار را نكنم كه يك شهادت بيشتر نيست و پس از آن كرامتى پايان ناپذير و هميشگى است )).
در قاموس وفا، راست تر و نجيب تر از اين وفادارى يافت نمى شود. سعيد از صميم قلب آرزو مى كند، اى كاش ! او را هفتاد بار بكشند تا بدين گونه حق رسول خدا را در باب فرزندش رعايت كند. حال كه يك مرگ است و به دنبال آن كرامتى جاودانه و هميشگى ، چرا نبايد با آغوش باز، پذيرايش گردد!
((زهير بن قين )) نيز با سخنانى همچون ديگر مجاهدان ، پيوند استوار خود را با حضرت چنين اعلام كرد:
((به خدا قسم ! آرزو داشتم هزار بار در راهت كشته و سوزانده و پراكنده شوم تا آنكه خداوندبدين وسيله ،مرگ را از تو و رادمردان اهل بيت ، دور كند)).(80)
آيا وفادارى اين قهرمانان را مى بينيد و آيا براى آن در تاريخ ، نمونه ديگرى داريد؟!
آنان به قلّه نجابت و شهامت دست يافتند و به بلندايى رسيدند كه ديگران را تصور آن هم نيست و بدين گونه درسهاى درخشانى براى دفاع از حق به همگان دادند.
ديگر اصحاب امام نيز خشنودى خود را از شهادت در راه امام اعلام كردند. حضرت براى آنان پاداشى نيك طلب كرد و تاءكيد نمود كه آنان در فردوس برين و كنار پيامبران و صديقين از نعمات جاويد، برخوردار خواهند بود. پس از آن ، اصحاب يكصدا فرياد زدند:
((ستايش خداى را كه ما را به يارى تو كرامت و به شهادت با تو شرافت بخشيد. يا بن رسول اللّه ! آيا نمى خواهى ما، هم درجه شما باشيم )).(81)
هستى اين قهرمانان با ايمان عميق ، عجين شده بود و آنان از تمام پايبنديهاى زودگذر، رهايى يافتند و به راه خدا قدم نهادند و پرچم اسلام را در تمام عرصه هاى هستى به اهتزاز درآوردند.
شب زنده دارى
امام ( عليه السّلام ) با برگزيدگان پاك و مؤ من از اهل بيت و يارانش ، متوجه خدا شدند، به نيايش پرداختند، با دل و جان به مناجات پرداختند و از خداوند عفو و مغفرت درخواست كردند.
آن شب هيچ يك از آنان نخوابيد، گروهى در حال ركوع ، گروهى در حال سجود و گروهى به تلاوت قرآن مشغول بودند و همهمه اى چون زنبور عسل داشتند. با بى صبرى ، منتظر سرزدن خورشيد بودند تا به افتخار شهادت در راه ريحانه رسول خدا دست پيدا كنند.
افراد اردوگاه ابن زياد نيز آن شب را با شوق منتظر بامداد بودند تا خون اهل بيت ( عليهم السّلام ) را بريزند و بدين ترتيب به اربابشان پسر مرجانه نزديك بشوند.
روز عاشورا
روز دهم ماه محرم ، تلخ ترين ، پرحادثه ترين و غم انگيزترين روز تاريخ است . فاجعه و محنتى نبود مگر آنكه در آن روز بر ريحانه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) نازل شد و عاشورا در جهان غم ، جاودانه گشت .
دعاى امام (ع )
پدر آزادگان از خيمه خود خارج شد، صحرا را ديد مملو از سواره نظام و پيادگان است كه شمشيرهاى خود را براى ريختن خون ريحانه رسول خدا بركشيده اند تا به نواله اى ناچيز از تروريست جنايتكار پسر مرجانه ، دست پيدا كنند.
حضرت ، قرآنى را كه با خود داشتند، بر سر گشودند و دستان به دعا برداشتند و گفتند: ((پروردگارا! در هر سختى پشتيبان من هستى ، در هر گرفتارى ، اميد من هستى ، در آنچه به سر من آمده است مايه اعتماد و توانايى من هستى ، چه بسيار اندوههايى كه دل ، تاب آنها را ندارد، راهها بسته مى شود، دوست مخذول مى گردد، موجب دشمنكامى مى شود كه آنها را بر تو عرضه داشته ام و به تو شكايت آورده ام ؛ زيرا تنها به تو توجه دارم نه ديگرى و تو آنها را رفع كرده اى ، اندوهم را برطرف و مرا كفايت كرده اى ؛ پس صاحب هر نعمتى و داراى هر حسنه اى و نهايت هر خواسته اى …)).(82)
امام با اخلاص و انابه متوجه ولى خود مى شود و به پناهگاه نهايى روى مى آورد و با خدايش نيايش مى كند.
خطبه امام (ع )
امام بر آن شد كه آن درندگان را قبل از انجام هر گونه جنايتى ، نصيحت كند و اتمام حجت نمايد. پس مركب خود را خواست ، بر آن سوار شد، به آنان نزديك گرديد و خطبه اى تاريخى ايراد كرد كه شامل موعظه ها و حجتهاى بسيار بود. امام با صداى بلندى كه اكثر آنان مى شنيدند فرمود:
((اى مردم ! سخنم را بشنويد و شتاب مكنيد تا حق شما را نسبت به خود با نصيحت ادا كنم و عذر آمدنم بر شما را بخواهم . پس اگر عذرم را پذيرفتيد، گفته ام را تصديق كرديد و انصاف روا داشتيد، سعادتمندتر خواهيد بود و من هم مسؤ وليتم را انجام داده ام و شما بر من راهى نداريد و اگر عذرم را نپذيرفتيد و انصاف روا نداشتيد، پس شما و يارانتان يكصدا شويد و بدون ابهام هر آنچه مى خواهيد انجام دهيد و فرصت هم به من ندهيد، به درستى خداوندى كه كتاب را فرود آورده ، سرپرست من است و او صالحان را سرپرستى مى كند…)).
باد، اين كلمات را به بانوان حرم نبوت رساند و آنان صدايشان به گريه بلند شد. امام ، برادرش عباس و فرزندش على را نزد آنان فرستاد و به آنان گفت :
((آنان را ساكت كنيد كه به جانم سوگند! گريه آنان زياد خواهد شد)).
هنگامى كه آنان خاموش گشتند، حضرت خطابه خود را آغاز كرد، خداوند را ستايش كرد و سپاس گفت ، بر جدش پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) ملائكه و انبيا درود فرستاد و در آن خطبه سخنانى گفت كه : ((به شمار نيايد و قبل از آن و بعد از آن سخنانى بدان حدّ از شيوايى و رسايى شنيده نشده و نرسيده است )).(83)
حضرت در قسمتى از سخنان خود چنين فرمود:
((اى مردم ! خداوند متعال دنيا را آفريد و آن را سراى فنا و نابودى قرار داد كه با اهل خود هر آنچه خواهد مى كند. پس فريب خورده آن است كه دنيا او را فريب دهد و بدبخت كسى است كه دنيا گمراهش سازد. مبادا اين دنيا فريبتان دهد و مغرورتان سازد. هر كه به دنيا اميد بندد، اميدش را بر باد مى دهد و آنكه در آن طمع ورزد، سرخورده خواهد شد. شما را مى بينم بر كارى عزم كرده ايد كه در اين كار خدا را به خشم آورده ايد، كرمش را از شما برگرفته و انتقامش را متوجه شما كرده است . بهترين پروردگار، خداى ماست و بدترين بندگان ، شما هستيد. به طاعت اقرار و اعتراف كرديد، به پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) ايمان آورديد، اما به جنگ فرزندان و خاندان او آمده ايد و مى خواهيد آنان را بكشيد. شيطان بر شما چيره گشته و ياد خداى بزرگ را از ضميرتان زدوده است . پس مرگ بر شما و خواسته هايتان باد! انا للّه وانا اليه راجعون ، اينان قومى هستند كه پس از ايمان آوردن ، كفر ورزيدند پس دور باد قوم ظالم از رحمت خدا)).
امام با سخنانى كه يادآور روش انبيا و دلسوزى آنان براى امتهايشان بود، ايشان را نصيحت كرد، از فريب و فتنه دنيا بر حذرشان داشت ، آنان را از ارتكاب جنايت قتل خاندان نبوت ، ترساند و روشن كرد كه در آن صورت سزاوار عذاب دردناك و جاودانه الهى خواهند گشت .
امام رنجديده ، سپس سخنان خود را چنين دنبال كرد:
((اى مردم ! به نسبم بنگريد كه من كيستم ، سپس به وجدان خود رجوع كنيد و آن را سرزنش كنيد و ببينيد آيا سزاوار است مرا بكشيد و حرمت مرا هتك كنيد؟! آيا من نواده پيامبرتان و پسر وصى او و پسر عم او و اولين مؤ منان به خدا و تصديق كنندگان رسالت حضرت ختمى مرتبت ، نيستم ؟!
آيا حمزه سيدالشهداء عموى پدرم نيست ؟!
آيا جعفر طيّار، عمويم نيست ؟!
آيا سخن پيامبر در حق من و برادرم را نشنيده ايد كه فرمود: ((اين دو، سروران جوانان بهشتند)). اگر مرا در گفتارم تصديق مى كنيد كه حق هم همان است . به خدا سوگند! از آنجا كه دانستم خداوند دروغگويان را مؤ اخذه مى كند و زيان دروغگويى به گوينده آن مى رسد، هرگز دروغ نگفته ام . و اگر مرا تكذيب مى كنيد در ميان شما هستند كسانى كه اگر از آنان بپرسيد، به شما خبر خواهند داد. از ((جابر بن عبداللّه انصارى و ابوسعيد خدرى و سهل بن سعد ساعدى و زيد بن ارقم و انس بن مالك )) بپرسيد، تا اين گفتار پيامبر( صلّى اللّه عليه و آله ) درباره من و برادرم را براى شما نقل كنند. آيا همين (گفتار پيامبر) مانع شما از ريختن خون من نمى گردد؟!)).
شايسته بود با اين سخنان درخشان ، خِرَدهاى رميده آنان بازگردد و از طغيانگرى باز ايستند. امام هرگونه ابهامى را برطرف كرد و آنان را به تاءمل هر چند اندكى فرا خواند تا از ارتكاب جنايت خوددارى كنند.
آيا حسين نواده پيامبرشان و فرزند وصى پيامبر نبود؟!
مگر نه حسين همانگونه كه پيامبر گفته بود ((سرور جوانان بهشت است )) و همين ، مانعى از ريختن خون و هتك حرمت او مى گشت ؟!
ليكن سپاهيان اموى اين منطق را نپذيرفتند، آنان رهسپار جنايت بودند و قلبهايشان سياه شده بود و ميان آنان و ياد خدا، پرده افتاده بود.
شمربن ذى الجوشن كه از مسخ شدگان بود،پاسخ امام را به عهده گرفت و گفت :
او (شمر) خدا را به زبان پرستيده باشد اگر بداند كه (امام ) چه مى گويد!
طبيعى بود كه گفته امام را درك نكند؛ زيرا زنگار باطل ، قلب او را تيره كرده و او در گناه فرو رفته بود. ((حبيب بن مظاهر)) كه از بزرگان و معروفين تقوا و صلاح بود، بدو چنين پاسخ داد:
((به خدا قسم ! مى بينم كه تو خدا را به هفتاد حرف (يعنى پرستشى تُهى از يقين ) مى پرستى و شهادت مى دهم كه نيك نمى دانى امام چه مى گويد. ولى خداوند بر قلبت مهر زده است )).
امام متوجه بخشهاى سپاه گشت و فرمود:
((اگر در اين گفته شك داريد، آيا در اينكه نواده پيامبرتان هستم نيز شك داريد؟!
به خدا سوگند! در مشرق و مغرب عالم جز من ، ديگر نواده پيامبرى ، نه در ميان شما و نه در ميان ديگران ، يافت نمى شود.
واى بر شما! آيا به خونخواهى قتلى كه مرتكب شده ام آمده ايد؟!
يا مالى كه بر باد داده ام و يا به قصاص زخمى كه زده ام آمده ايد؟!)).
آنان حيران شدند و از پاسخ دادن درماندند. سپس حضرت به فرماندهان سپاه كه از ايشان خواستار آمدن به كوفه شده بودند، رو كرد و فرمود:
((اى شبث بن ربعى ! اى حجار بن ابجر! اى قيس بن اشعث ! و اى زيد بن حرث ! آيا شما به من ننوشتيد كه درختان به بار نشسته و مرغزارها سبز شده اند و تو بر لشكرى مجهز كه در اختيارت قرار مى گيرد، وارد مى شوى …)).
آن خائنان ، نامه و پيمان و وعده يارى به امام را انكار كردند و گفتند ((ما چنين نكرده ايم …)).
امام از اين بى شرمى ، حيرت زده گفت :
((پناه بر خدا! به خدا قسم چنين كرده ايد…)).
سپس حضرت از آنان روى گرداند و خطاب به همه سپاهيان گفت :
((اى مردم ! اگر از من كراهت داريد، مرا واگذاريد تا به جايگاهم بر بسيط خاك بروم )).
((قيس بن اشعث )) كه از سران منافقين بود و شرف و حيا را لگدمال كرده بود، در پاسخ امام گفت :
((چرا به حكم عموزادگان خودت تن نمى دهى ؟ آنان جز آنگونه كه دوست دارى با تو رفتار نخواهند كرد و از آنان به تو گزندى نخواهد رسيد)).
امام خطاب به او فرمود:
((تو برادر برادرت محمد بن اشعث هستى ، آيا مى خواهى بنى هاشم بيش از خون مسلم بن عقيل ، از تو خونخواهى كنند؟!
به خدا قسم ! نه دست ذلت به آنان خواهم داد و نه چون بندگان فرار خواهم كرد. بندگان خدا! به پروردگارم و پروردگارتان از آنكه سنگسارم كنيد، پناه مى برم ، به پروردگارم و پروردگارتان از هر متكبرى كه به روز حساب ايمان ندارد، پناه مى برم …)).(84)
اين كلمات ، گوياى عزت آزادگان و شرف خويشتنداران بود، ولى در قلوب آن سنگدلان فرو رفته در جهل و گناه ، اثرى نكرد.
اصحاب امام نيز با سپاهيان ابن زياد سخن گفتند، حجتها را بر آنان اقامه كردند و ستمگريهاى امويان و خودكامگى آنان را به يادشان آوردند. اما اين پندها بى اثر بود و آنان از اينكه زير بيرق پسرمرجانه باشند و با ريحانه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) كارزار كنند، احساس سرافرازى مى كردند.
خطبه ديگرى از امام (ع )
امام آن نواده رسول خدا براى اتمام حجت و اينكه كسى ادعا نكند از حقيقت امر بى اطلاع بوده است ، بار ديگر براى نصيحت گويى به طرف لشكريان ابن زياد رفت . حضرت در حالى كه زره بر تن كرده ، عمامه جدش را بر سر نهاده ، قرآن را گشوده و بر سر گذاشته بود و هاله اى از نور ايشان را فراگرفته بود، با هيبت انبيا و اوصيا در مقابل آنان قرار گرفت و فرمود:
((مرگ و اندوه بر شما! اى گروه ! آيا هنگامى كه با شيفتگى از ما يارى خواستيد و ما شتابان به يارى شما آمديم ، شمشيرى را كه سوگند خورده بوديد بدان ما را يارى كنيد، بر ضد ما بركشيديد و آتشى را كه براى دشمن ما و شما برافروخته بوديم ، بر عليه ما به كار گرفتيد و به دشمنانتان عليه دوستانتان پيوستيد بدون آنكه عدالتى ميان شما گسترده باشند و يا بدانها اميدوار شده باشيد.
پس مرگ بر شما باد! كه هنوز اتفاقى نيفتاده ، شمشير در نيام ، قلب آرام و انديشه استوار بود، شما چون ملخان نوزاد و پروانه هاى خُرد به سوى آن آمديد و خيلى زود پيمان شكستيد، پس مرگ بر شما اى بندگان امت ! و اى پراكنده شدگان از احزاب ! و اى دوراندازان كتاب و تحريف كنندگان آيات ! و اى گروه گناهكار! و اى تفاله هاى شيطان ! و اى خاموش كنندگان سنّتها!
واى بر شما! آيا به اينان كمك مى كنيد و ما را وامى گذاريد؟! آرى ، به خدا! درخت غدر و نيرنگ در ميان شما ريشه دار است و شما بر آن پا گرفته ايد و اين درخت در ميان شما بارور و نيرومند شده است . پس شما پست ترين درختى هستيد كه بيننده مى نگرد و لقمه اى براى غاصبان هستيد. هان ! حرامزاده فرزند حرامزاده ! دو راه بيش نگذاشته است ؛ شمشير كشيدن يا تن به خوارى دادن ، كجا و ذلّت ! خداوند و رسولش و مؤ منان و دامنهاى پاك و غيرتمندان و نفوس بلند طبع ، آن را بر ما نمى پسندند كه اطاعت فرومايگان بر شهادت كريمان مقدم داشته شود. آگاه باشيد! من با اين خاندان با وجود كمى تعداد و خوددارى ياوران ، پيش مى روم …)).
سپس حضرت به ابيات ((فروة بن مسيك مرادى )) متمثل شد:
((اگر شكست دهيم ، شيوه ما چنين بوده است و اگر شكست بخوريم ننگى نيست ؛ و از جبن ما نبوده است ، بلكه اجل ما به سر رسيده و دولت ديگران آغاز شده است ؛ به نكوهشگران ما بگوييد، هشيار شويد كه آنان نيز به سرنوشت ما دچار خواهند شد؛ هنگامى كه مرگ از گروهى فارغ شود، به گروه ديگرى خواهد پرداخت )).(85)
((هان ! به خدا قسم ! پس از اين جنايت ، فزون از سوار شدن بر اسب ، فرصت نخواهيد يافت كه چون سنگ آسيا سرگردان و مانند محور آن به لرزش درخواهيد آمد. اين عهدى است كه پدرم از جدّم رسول خدا( عليه السّلام ) بازگو نموده است پس كار خود را پيش گيريد، شريكانتان را بخوانيد و ابهام را از خودتان دور كنيد، سپس درباره هر آنچه خواهيد، انجام دهيد و فرصتى به من ندهيد. من به خداوند؛ پروردگارم و پروردگارتان توكل كرده ام . جنبنده اى نيست مگر آنكه در يد قدرت اوست همانا پروردگارم بر صراط مستقيم است )).
سپس حضرت دستانش را به دعا برداشت و گفت :
((پروردگارا! بارش آسمان را بر آنان قطع كن و آنان را دچار ساليان قحطى ، چون سالهاى يوسف كن و غلام ثقفى را بر آنان مسلط ساز تا به آنان جامهاى شرنگ بنوشاند كه آنان به ما دروغ گفتند و دست از يارى ما شستند. تويى پروردگار ما، بر تو توكل مى كنيم و به سوى تو مى آييم …)).(86)
و اين خطابه انقلابى ، صلابت ، عزم نيرومند، دلاورى و استوارى امام را نشان مى دهد. در حقيقت اوباشانى را كه از او يارى خواستند تا آنان را از ظلم و ستم امويّين نجات دهد، تحقير مى كند چرا كه پس از روى آوردن حضرت به سوى آنان بر او پشت نموده و با شمشيرها و نيزه هايشان در برابر او قرار گرفتند تا خود را به سركشان ، ستمگران و خودكامگان نزديك نموده و بدون اينكه از آنان عدالتى ديده باشند، در كنار آنان شمشير كشيدند و بيعت خود را با امام شكستند. درخواست پسرمرجانه را كه متضمّن خوارى و تسليم است آنچه در قاموس بزرگترين نماينده كرامت انسانى و نواده رسول خدا، هرگز وجود ندارد باز پس مى زند، پسر مرجانه ذلّت و خوارى را براى امام ( عليه السّلام ) خواسته بود و دور باد از اينكه امام ( عليه السّلام ) پذيراى ننگ شده در حالى كه او نواده پيامبر كه درود خدا بر او و خاندانش باد و بالاترين الگوى كرامت انسانى است ؛ از اين رو آمادگى خود و خاندانش را براى جنگ و بجا گذاشتن قهرمانيهاى جاودانه و حفظ كرامت خود و امت اسلامى اعلام مى دارد. و امام صلّى اللّه عليه و آله فرجام كار آنها را اين گونه بيان كرد: آنان زندگى خوشى نخواهند داشت و به زودى خداوند كسى را بر آنان مسلط خواهد ساخت كه جام شرنگ در كامشان خواهد ريخت و دچار رنج و عذابى اليم خواهد كرد.
مدت كمى از ارتكاب اين جنايت گذشته بود كه پيش بينى امام محقق شد. قهرمان بزرگ ، ياور اسلام و سردار انقلابى ، ((مختار بن يوسف ثقفى )) بر آنان شوريد، وجودشان را از ترس و وحشت لبريز كرد و انتقامى سخت از آنان گرفت . ماءموران او آنان را تعقيب كردند و به هر كس دست يافتند به شكل هولناكى به قتل رساندند و تنها افراد معدودى موفق به فرار شدند.
پس از اين خطابه تاريخى و جاويد، سپاه ابن سعد خاموش ماند و بسيارى از آنان آرزو مى كردند اى كاش ! به زمين فرو مى رفتند.
لبيّك ((حرّ))
پس از شنيدن خطابه امام ، وجدان حر، بيدار شد و جانش به سوى حق روى آورد و در آن لحظات سرنوشت ساز زندگى اش ، در انديشه فرو رفت كه آيا به حسين ملحق شود و بدين ترتيب آخرت خود را حفظ كند و خود را از عذاب و خشم خدا دور نگهداردياآنكه همچنان در منصب خود به عنوان فرمانده بخشى از سپاه اموى باقى بماند و از صله ها و پاداشهاى پسر مرجانه برخوردار گردد!
حر، نداى وجدان را پذيرفت و بر هواى نفس غالب شد و بر آن شد تا به امام حسين ( عليه السّلام ) بپيوندد. قبل از پيوستن به امام ، نزد عمر بن سعد فرمانده كل سپاهيان رفت و پرسيد:
((آيا با اين مرد پيكار خواهى كرد؟)).
ابن سعد بدون توجه به انقلاب روحى حر، به سرعت و با قاطعيت پاسخ داد:
((آرى ، به خدا پيكارى كه كمترين اثر آن افتادن سرها و قطع شدن دستها باشد)).
اين سخن را در برابر فرماندهان قسمتها به زبان آورد تا اخلاص خود را نسبت به پسرمرجانه نشان دهد.
حرّ مجدداً پرسيد:
((آيا به هيچ يك از پيشنهادهاى او رضايت نمى دهيد؟)).
عمر پاسخ داد:
((اگر كارها به دست من بود قبول مى كردم ، ولى اميرت آنها را نمى پذيرد)).
هنگامى كه حرّ يقين پيدا كرد كه آنان تصميم دارند با امام بجنگند، عزم كرد به اردوگاه امام بپيوندد. در آن لحظات ، دچار تنش و لرزش سختى شده بود. دوستش ((مهاجر بن اوس )) شگفت زده از اين اضطراب گفت :
((به خدا قسم ! كار تو شك برانگيز است ، به خدا در هيچ موقفى تو را چون اينجا نديده ام و اگر از من درباره دليرترين اهل كوفه پرسش مى شد، جز تو را نام نمى بردم )).
حرّ تصميم خود را بر او آشكار كرد و گفت :
((به خدا سوگند! خودم را ميان بهشت و دوزخ مخير مى بينم ، ولى هرگز جز بهشت را ترجيح نخواهم داد اگرچه مرا قطعه قطعه كنند و بسوزانند)).
سپس در حالى كه از شرم و آزرم آنچه درباره حضرت انجام داده بود سر را به زير انداخته بود، عنان اسب را پيچيد و به سوى امام تاخت ،(87) همينكه به ايشان نزديك شد با چشمانى اشكبار، صداى خود را بلند كرد و گفت :
((پروردگارا! به سوى تو انابه و توبه مى كنم ، قلوب دوستان تو و فرزندان پيامبرت را لرزاندم . يا اباعبداللّه ! من از گذشته ام تائب هستم ، آيا توبه من پذيرفته است ؟…)).
سپس از اسب فرود آمد، فروتنانه و متضرعانه به امام روى آورد و براى پذيرفته شدن توبه اش چنين گفت :
((يابن رسول اللّه ! خداوند مرا فدايتان گرداند. من همانم كه مانع بازگشت شما شدم و شما را در اين جاى سخت فرود آوردم . به خدايى كه جز او خدايى نيست ، هرگز نمى پنداشتم آنان پيشنهادهاى شما را رد كنند و كار را تا به اينجا برسانند. با خودم مى گفتم : در بعضى كارها از آنان پيروى كنم اشكالى ندارد. هم آنان مرا مطيع خود مى دانند و هم اين كه خواسته هاى شما را خواهند پذيرفت . به خدا قسم ! اگر گمان مى كردم آنان سخنان شما را نخواهند پذيرفت . هرگز در حق شما چنان نمى كردم . و اينك نزدت آمده ام و از آنچه كرده ام نزد خدايم توبه كرده ام و در راه شما مى خواهم جانبازى كنم تا اينكه در راهت كشته شوم ، آيا توبه ام پذيرفته مى شود؟)).
امام به او بشارت داد و او را عفو كرد و رضايت خود را اعلام داشت :
((آرى ، خداوند توبه ات را مى پذيرد و تو را مى بخشايد)).(88)
حرّ از اينكه حضرت توبه اش را پذيرفت ، سرشار از خشنودى گشت و از ايشان اجازه خواست تا اهل كوفه را نصيحت كند، چه بسا كسانى به راه صواب بازگردند و توبه كنند. امام به او اجازه داد و حرّ به طرف سپاهيان رفت و با صداى بلند گفت :
((اى اهل كوفه ! مادرانتان به عزايتان بنشينند و بگريند. آيااو را دعوت مى كنيد و هنگامى كه آمد، تسليم دشمنش مى كنيد؟! آيا پنداشتيد در راهش پيكار و جانبازى مى كنيد، اما بر ضدش مى جنگيد؟! او را خواستيد، محاصره كرديد و او را از رفتن به شهرهاى بزرگ خدا براى ايمنى خود و خاندانش ، بازداشتيد، تا آنجا كه چون اسيرى در دست شماست ، نه براى خود سودى مى تواند فروآورد و نه زيانى از خود دور سازد. آب فرات را نيز كه يهوديان ، مسيحيان و مجوسان از آن بهره مندند و گرازها و سگان در آن غوطه مى زنند، بر او و خاندانش بستيد. اينك او و خاندانش هستند كه تشنگى ، آنان را از پا درآورده است . چه بد، حق پيامبرتان را در باب فرزندانش ادا مى كنيد. خداوند شما را روز تشنگى و هراس از آنچه درآنيد اگر توبه نكنيد آب ننوشاند…)).
بسيارى از سپاهيان آرزو مى كردند به زمين فرو روند. آنان به گمراهى خود و نادرستى جنگشان يقين داشتند، ليكن فريفته هواهاى نفسانى و حُبّ بقا شده بودند. بعضى از آنان وقاحت را بدانجا رساندند كه تير به طرف حرّ پرتاب كردند و اين تنها حجتى بود كه در ميدان رزم داشتند.
جنگ
خبر پيوستن حر به اردوگاه امام ، كه از فرماندهان بنام لشكر بود ابن سعد را دستپاچه كرد و از آن ترسيد كه مبادا ديگران نيز به امام بپيوندند. پس آن مزدور پست به طرف اردوگاه امام تاخت و تيرى را كه گويى در قلبش نشسته بود بركشيده در كمان گذاشت و به سمت امام پرتاب كرد در حالى كه فرياد مى كشيد:
((نزد امير، برايم شهادت دهيد كه من نخستين كسى بودم كه به سمت حسين تير انداختم )).
عمر از اين حركت به عنوان آغاز جنگ استفاده كرد و از سپاهيان خواست كه نزد اربابش پسرمرجانه گواهى دهند كه او نخستين كسى بود كه تير به طرف امام پرتاب كرد، تا اميرش از اخلاص و وفادارى او نسبت به بنى اميّه مطمئن شود و شبهه سستى در جنگ با حسين را برطرف كند.
باران تير بر سر اصحاب امام ، باريدن گرفت و كسى از آنان نماند مگر آن كه تيرى به او خورد. امام متوجه اصحاب شد و با اين جمله به آنان اجازه جنگ داده و فرمود:
((برخيزيداى بزرگواران ! اينها پيكهاى آنان به سوى شما هستند)).
طلايگان مجد و شرف از اصحاب امام به سوى ميدان نبرد روانه شدند تا از دين خدا حمايت و از ريحانه رسول اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) دفاع كنند؛ با يقينى مطلق و بدون هيچ شكّى به حقانيت خود و بطلان و گمراهى سپاهيان اموى كه خداوند به آنان غضب كرده و بر آنان خشم گرفته است .
سى و دو سوار و چهل تن پياده از اصحاب امام به جنگ دهها هزار تن از سپاهيان اموى رفتند. اين گروه اندك مؤ من شجاع در برابر آن گروه بى شمار مجهز به سلاح و ابزارهاى سنگين ، رشادتهاى بى مانندى از خود نشان دادند و خردها را شگفت زده كردند.
نخستين حمله
نيروهاى ابن سعد دست به حمله گسترده و همه جانبه اى زدند كه در آن تمام قسمتهاى سپاه شركت داشتند و با نيروهاى امام در جنگى خونين درگير شدند. اصحاب امام با عزم و اخلاصى بى مانند در تمامى تاريخ جنگها و با قلوبى استوارتر از سنگ به صفوف دشمن زدند و خسارتهاى سنگين مالى و جانى به آنان وارد كردند. در اين حمله ، نيمى از اصحاب امام به شهادت رسيدند.(89)
مبارزه ميان دو لشكر
هنگامى كه برگزيدگان پاك از اصحاب امام بر زمين كرامت و شهادت جان باختند، آنان كه زنده مانده بودند، براى ادامه نبرد پيش تاختند و با خشنودى تمام به استقبال مرگ رفتند. تمامى سپاه دشمن از اين قهرمانيهاى كم نظير و از اينكه ياران امام با خوشحالى تمام به استقبال مرگ مى روند، حيرت زده بود و از خسارتهاى سنگين خود فغان مى كرد. ((عمرو بن حجاج زبيدى )) كه از اعضاى برجسته فرماندهى سپاه ابن سعد بود، با صداى بلند آنان را از ادامه نبرد بدين شكل منع كرده و گفت :
((اى احمقها! آيا مى دانيد با كه كارزار مى كنيد؟ با برگزيدگان اَسواران جامعه و گروهى شهادت طلب ، كارزار مى كنيد و كسى از شما به سوى آنان نمى رود مگر آنكه كشته مى شود. به خدا سوگند! اگر آنان را فقط با سنگ بزنيد، بى شكّ آنان را خواهيد كشت )).(90)
اين كلمات كه از زبان دشمن است به خوبى صفات درخشان اصحاب امام را بازگو مى كند. آنان با شجاعت ، اراده قوى و بينشى كه دارند، از اَسواران و جنگاوران جامعه هستند. آنان آگاهانه و با بصيرتى كه دارند به يارى امام برخاسته اند و كمترين اميدى به زندگى ندارند، بلكه گروهى شهادت طلب هستند و بر عكس دشمنان كه در تيرگى باطل دست و پا مى زنند و هيچ اعتقادى ندارند، اعتقادات و ايمانى به صلابت كوه با خود حمل مى كنند. همه گرايشهاى نيك و صفات والا،ازقبيل ايمان ،آگاهى ،شجاعت و شرافت نفسانى ،در آنان موجود بود.
مورخان مى گويند: عمر سعد نظر عمرو بن حجاج را پسنديد و به نيروهايش دستور داد از ادامه مبارزه تن به تن خوددارى كنند.
عمرو بن حجاج با افرادش همگى به باقى مانده اصحاب امام حمله كردند و با آنان درآويختند و جنگى سخت درگرفت .(91)
((عروة بن قيس )) از پسر سعد نيروى تيرانداز و پياده نظام براى كمك درخواست كرد و گفت :
((آيا نمى بينى به لشكريانم از اين گروه اندك ، چه بلاها رسيده است ؟! به سوى آنان ، پيادگان و تيراندازان را بفرست )).
پسر سعد از ((شبث بن ربعى )) خواست كه به كمك عروه بشتابد، ليكن او خوددارى كرد و گفت :
((پناه بر خدا! بزرگ مضر و عامه اهل شهر را با تيراندازان مى فرستى ؟! آيا براى اين كار جز من را نمى يابى ؟!)).
عمر سعد كه اين را شنيد، ((حصين بن نمير)) را فراخواند و پياده نظام و پانصد تيرانداز را با وى همراه كرد.
آنان اصحاب امام را به تير بستند و اسبان آنان را از پا درآوردند. پس از آن اصحاب امام به پيادگانى بدل شدند ولى اين مساءله جز بر ايمان و شجاعتشان نيفزود و چونان كوههاى استوار به ادامه نبرد پرداختند و گامى واپس نگذاشتند. حر بن يزيد رياحى همراه آنان ، پياده مى جنگيد. جنگ به شدت تا نيمروز ادامه يافت و مورخان اين جنگ را سخت ترين جنگى مى دانند كه خداوند آفريده است .(92)
نماز جماعت
روز به نيمه و هنگام نماز ظهر فرارسيده بود. مجاهد مؤ من ((ابوثمامه صائدى )) باز ايستاد و به آسمان نگريست ، گويى منتظر عزيزترين خواسته اش ؛ يعنى اداى نماز ظهر بود. همينكه زوال آفتاب را مشاهده كرد، متوجه امام شد و عرض كرد:
((جانم به فدايت ! مى بينم كه دشمن به تو نزديك شده است . به خدا كشته نخواهى شد، مگر آنكه من در راه تو كشته شده باشم . دوست دارم خدايم را در حالى ملاقات كنم كه نماز ظهر امروز را اينك كه وقت آن است ، خوانده باشم )).
مرگ در يك قدمى يا كمتر او قرار داشت ولى در عين حال از ياد خدايش و اداى واجباتش غافل نبود و تمام اصحاب امام اين ويژگى را داشتند و چنين اخلاصى را در ايمان و عبادت خود نشان مى دادند.
امام به آسمان نگريست و در وقت ، تاءمّل كرد، ديد كه هنگام اداى فريضه ظهر فرارسيده است ، پس به او گفت :
((نماز را ياد كردى ، خداوند تو را از نمازگزاران ذاكر قرار دهد، آرى ، اينك اول وقت آن است )).
سپس امام به اصحاب خود دستور داد از سپاهيان ابن زياد درخواست نمايند جنگ را متوقف كنند تا آنان براى خدايشان نماز بخوانند. آنان (اصحاب امام ) چنان كردند.
((حصين بن نمير)) پليد به آنان گفت :
((نمازتان پذيرفته نمى شود)).(93)
حبيب بن مظاهر پاسخ داد:
((اى الاغ ! گمان دارى ، نماز خاندان پيامبر پذيرفته نيست ، اما نماز تو مقبول است ؟!)).
حصين بر او حمله كرد. حبيب بن مظاهر نيز بدو تاخت و صورت اسبش را با شمشير شكافت كه بر اثر آن ، اسب دستهايش را بلند كرد و حصين بر زمين افتاد. پس يارانش به سرعت پيش دويدند و او را نجات دادند.(94)
دشمنان خدا، فريبكارانه خواسته امام را پذيرفتند و اجازه دادند حضرت نماز ظهر را بجا آورد. امام با ياران به نماز ايستاد و ((سعيد بن عبداللّه حنفى )) مقابل ايشان قرار گرفت تا با بدن خود در برابر تيرها و نيزه ها سپرى بسازد. دشمنان خدا مشغول بودنِ امام و اصحابش به نماز را غنيمت شمردند و شروع به تيراندازى به سمت آنان كردند. سعيد حنفى سينه خود را در جهت تيرها، نيزه ها و سنگها قرار مى داد و مانع از اصابت آنها به امام مى گشت . تيرهايى كه او را هدف گرفته بودند اين كوه ايمان و صلابت را نتوانستند بلرزانند. هنوز امام از نماز كاملاً فارغ نشده بود كه سعيد بر اثر خونريزى بسيار بر زمين افتاد و در حالى كه از خون خود گلگون شده بود، مى گفت :
((پروردگارا! آنان را همچون عاد و ثمود لعنت كن . به پيامبرت سلام مرا برسان و رنجى را كه از زخمها بردم برايش بازگو. من خواستم با اين كار پاداش تو را كسب كرده و فرزند پيامبرت را يارى كنم )).
سپس متوجّه امام گشت و با اخلاص و صداقت عرض كرد:
((يابن رسول اللّه ! آيا به عهد خود وفا كردم ؟)).
امام سپاسگزارانه پاسخ داد:
((آرى ، تو در بهشت مقابل من خواهى بود)).
اين سخن وجود او را سرشار از شادى كرد. سپس روان بزرگش به سوى خالقش عروج كرد. سعيد جز زخم شمشير و نيزه سيزده تير، نيز بر بدنش اصابت نمود(95) و اين نهايت ايمان ، اخلاص و حق دوستى است .
شهادت اصحاب
ديگر اصحاب امام ، پير و جوان و كودكان به سمت ميدان رزم تاختند و به خوبى به عهد خود وفا كردند. زبان از مدح و تمجيد آنان قاصر است و تاريخ مانند اين جانبازى و جهاد را در هيچ يك از عمليات جنگى سراغ ندارد. آنان با تعداد اندك خود، با دشمنان انبوه ، درآويختند و خسارات سنگينى بر آنان وارد كردند. كسى از آنان در عزم خود سست نشد و از ادامه كار بازنماند، بلكه همگى سرافراز از آنچه كردند و اندوهناك از آن كه بيشتر نتوانستند انجام دهند، به خون خود آغشته شدند و جان باختند.
امام بزرگوار، كنار قتلگاه آنان مكث كرد، وداع كنان در آنان نگريست ، همه را در خون تپيده ديد و زمزمه كنان گفت :
((كشتگانى چون كشتگان پيامبران و خاندان پيامبران )).(96)
ارواح پاك آنان به ملكوت اعلى پيوست ، در حالى كه افتخارى بى مانند كسب كرده و شرافتى بى همتا براى امت ثبت كرده بودند و به انسانيت ارمغانى بى نظير در طول تاريخ ، داده بودند.
به هر حال ، ابوالفضل ( عليه السّلام ) همراه اين اصحاب بزرگوار به ميادين جنگ شتافت و در جهادشان مشاركت داشت . آنان از حضرت معنويت و شجاعت كسب مى كردند و براى جانبازى الهام مى گرفتند. در مواردى كه يكى از آنان در حلقه محاصره دشمن قرار مى گرفت ، حضرت محاصره را مى شكست و او را نجات مى داد.
شهادت خاندان نبوت (ع )
پس از شهادت اصحاب پاكباز و روشن ضمير امام ، رادمردان خاندان پيامبر چون هُژبرانى خشمگين براى دفاع از ريحانه رسول خدا و حمايت از حريم نبوت و بانوان حرم ، بپا خاستند. نخستين كسى كه پيش افتاد، شبيه ترين شخص از نظر صورت و سيرت به پيامبر، على اكبر( عليه السّلام ) بود كه زندگى دنيوى را به تمسخر گرفت ، مرگ را در راه كرامت خود برگزيد و تن به فرمان حرامزاده فرزند حرامزاده نداد.
هنگامى كه امام ، فرزند را آماده رفتن ديد، به او نگريست در حالى كه از غم و اندوه ، آتش گرفته و در آستانه احتضار قرار داشت . پس محاسن خود را به طرف آسمان گرفت و با حرارت و رنجى عميق گفت :
((پروردگارا! بر اين قوم شاهد باش ، جوانى به سوى آنان روانه است كه شبيه ترين مردم از نظر خلقت و خو و منطق به پيامبرت است ، و ما هر وقت تشنه ديدار رسولت مى شديم در او مى نگريستيم . پروردگارا! بركات زمين را از آنان بازدار و آنان را فرقه فرقه ، دسته دسته و مخالف هم قرار ده و هرگز حاكمان را از آنان خشنود مكن . آنان ما را دعوت كردند تا ياريمان كنند، ليكن براى جنگ بر ضد ما آماده گشتند)).
صفات روحى و جسمى پيامبر بزرگ در نواده اش على اكبر( عليه السّلام ) مجسم شده بود و همين افتخار او را بس كه آينه تمام نماى پيامبر باشد.
امام قلبش از فراق فرزند به درد آمد و بر ابن سعد بانگ زد: ((چه كردى ! خدا پيوندت را قطع كند! كارت را مبارك نگرداند! و بر تو كسى را مسلط كند كه در رختخوابت تو را به قتل برساند! همانگونه كه پيوند و رحم مرا قطع كردى و رعايت خويشاوندى مرا با پيامبر نكردى ، سپس حضرت ، اين آيه را تلاوت كردند:(اِنَّ اللّهَ اصْطَفى آدَمَ وَنُوْحاً وَآلَ اِبْراهِيمَ وَآلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمِينَ ذُرِّيَّةَ بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ وَاللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ).(97)
((خداوند آدم و نوح و خاندان ابراهيم و خاندان عمران را بر جهانيان برگزيد، آنان فرزندان (و دودمانى ) بودند كه (از نظر پاكى و تقوا و فضيلت ،) بعضى از بعض ديگر گرفته شده بودند؛ و خداوند شنوا و داناست )).
امام ( عليه السّلام ) غرق در رنج و اندوه ، پاره جگر خود را بدرقه كرد و بانوان حرم به دنبال حضرت ، مويه شان بر شبيه پيامبر كه به زودى شمشيرها و نيزه ها اعضاى بدن او را به يغما خواهند برد بلند بود. آن رادمرد با هيبت پيامبر، قلبى استوار و بى هراس ، شجاعت جدّش على ( عليه السّلام )، دليرى عموى پدرش حمزه ، خويشتندارى حسين و با سرافرازى به رزمگاه پا گذاشت و در حالى كه با افتخار، رجز مى خواند، وارد معركه شد: ((من ، على بن حسين بن على هستم . به خداى كعبه سوگند! ما به پيامبر نزديكتر هستيم . به خدا قسم ! فرزند حرامزاده ميان ما حكم نخواهد كرد)).(98)
آرى اى پسر حسين ! اى افتخار امت و اى پيشاهنگ قيام و كرامت امت ! تو و پدرت به پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) و به منصب و مقامش از اين زنازادگان كه زندگى مسلمين را به دوزخى تحمل ناپذير بدل كردند شايسته تر و سزاوارتر هستيد.
على اكبر( عليه السّلام ) در رجزش عزم نيرومند و اراده استوار خود را بازگو كرد و تاءكيد نمود مرگ را بر خوارى ، تن دادن به حكم زنازاده پسر زنازاده ، ترجيح مى دهد.اين ويژگى را حضرت از پدرش ؛ بزرگ خويشتنداران عالم به ارث برده بود.
افتخار بنى هاشم ، با دشمنان درآويخت و با شجاعت غير قابل وصفى كه ارائه كرد، آنان را وحشت زده نمود. مورخان مى گويند: ((على آنان را به ياد قهرمانيهاى اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) كه شجاعترين انسانهاست كه خدا خلق كرده انداخت و بجز مجروحان ، يكصد و بيست سوار را به هلاكت رساند)).(99)
تشنگى بر حضرت غلبه كرد و ايشان را رنجور نمود، پس به سوى پدر بازگشت تا جرعه اى آب طلب كند و براى آخرين بار با او وداع نمايد. پدر با حزن و اندوه از او استقبال كرد. على گفت :
((اى پدرم ! تشنگى مرا كشت و سنگينى آهن از پايم انداخت . آيا جرعه آبى به دست مى آيد تا بدان وسيله بر دشمنان نيرو بگيرم ؟)).
قلب امام از محنت و درد آتش گرفت و با چشمانى اشكبار و صدايى نرم ، بدو گفت :
((واغوثاه ! چه بسيار زود جدت را ديدار خواهى كرد و او به تو جامى خواهد نوشاند كه پس از آن هرگز تشنه نخواهى شد)).
سپس زبان او را به كام گرفت و مكيد تا تشنگى خود را نشان دهد، زبانش از شدت تشنگى چون صفحه سوهان بود، امام خاتم خود را به فرزند داد تا در دهان گذارد.
اين صحنه دهشتناك ، از دردآورترين و تلخ ترين مصايب حضرت بود كه پاره جگر و فرزند برومند خود را چون ماه شب چهارده در اوج شكوفايى چنين زخمى و خسته و از شدت تشنگى در آستانه مرگ ببيند، زخم شمشيرها تن او را پوشانده باشد، ليكن حضرت نتواند جرعه آبى در اختيار او قرار دهد و بدو يارى رساند.
حجة الاسلام ((شيخ عبدالحسين صادق )) در اين باره چنين مى سرايد:
((از تشنگى خود نزد بهترين پدر شكايت مى كند، ولى شكايت سوز جگر خود را نزد كسى برد كه خود به شدت تشنه بود، همه جگر و درونش چونان اخگرى سوزان بود و زبانش از تشنگى مانند صفحه سوهان خشك و خشن شده بود. پدر بر آن شد تا آب دهان خود را به پسر دهد، البته اگر آب دهانى نيز مانده و نخشكيده باشد)).(100)
افتخار بنى هاشم به ميدان نبرد بازگشت ، زخمها او را از پا انداخته و تشنگى قلبش را رنجور كرده بود، ليكن به هيچ يك از دردهاى طاقت فرساى خود توجهى نداشت . همه انديشه و عواطفش متوجه تنهايى پدرش بود؛ پدرى تنها در محاصره گرگان درّنده اى كه تشنه خون او بودند و مى خواستندبا ريختن خونش به پسرمرجانه نزديك شوند. على بن حسين با رجز ذيل در برابر دشمنان ظاهر شد:
((در جنگ ، حقايقى آشكار شد و پس از آن ، صداقتها روشن گشت . به خداوند، پرورگار عرش سوگند! رهايتان نخواهيم كرد تا آنكه شمشيرها را در نيام كنيد)).(101)
حقايق جنگ آشكار گشته و اهداف آن براى دو طرف روشن شده بود. امام حسين ( عليه السّلام ) براى از بين بردن فريب اجتماعى و تضمين حقوق محرومان و ستمديدگان و ايجاد زندگى كريمانه اى براى آنان مى جنگيد؛ و امّا ارتش امويان براى بنده كردن مردم و تبديل جامعه به باغستانى براى امويان تا تلاشهاى آنان را به يغما ببرند و آنان را به هر چه مى خواهند مجبور كنند مى جنگيد.
على بن حسين دررجزخوداعلام كردبراى پاسدارى ازاهداف والا و آرمانهاى عظيم ،همچنان خواهدجنگيدتاآنكه دشمن عقب نشيند و شمشيرها را غلاف كند.
فرزند حسين با دلاورى بى مانندى به نبرد پرداخت تا آنكه دويست تن از آنان را به هلاكت رساند(102) و از شدت خسارات و تلفاتى كه ارتش امويان متحمل شده بود، ضجه و فريادشان بلند شد. در اين هنگام ، خبيث پست ((مرة بن منقذ عبدى )) گفت : ((گناهان عرب بر دوش من اگر پدرش را به عزايش ننشانم )).(103) و به طرف شبيه رسول خدا تاخت و ناجوانمردانه از پشت با نيزه ضربتى به كمرش زد و با شمشير، سرش را شكافت . على دست در گردن اسب كرد به اين پندار كه او را نزد پدرش بازخواهد گرداند تا براى آخرين بار وداع كند، ليكن اسب او را به طرف اردوگاه دشمن برد و آنان على را از همه طرف محاصره كردند و با شمشيرهايشان او را قطعه قطعه كردند تا آنكه انتقام خسارات و تلفات خود را بگيرند.
على صدايش را بلند كرد:
((سلامم بر تو باد اى اباعبداللّه ! اينك اين جدم رسول خداست كه مرا با جام خود نوشاند كه پس از آن تشنه نمى شوم ، در حالى كه مى گفت : براى تو نيز جامى ذخيره شده است )).
باد، اين كلمات را به پدرش رساند، قلبش پاره پاره شد. بند دلش از هم گسيخت ، نيرويش فرو ريخت ، قدرتش را از دست داد. در آستانه مرگ قرار گرفت و شتابان خود را به فرزند رساند، گونه بر گونه اش گذاشت . پيكر پاره پاره فرزند بى حركت بود، امام با صدايى كه پاره هاى قلبش را در خود داشت و چشمانى خونبار مى گفت :
((خداوند قومى را كه تو را كشتند، بكشد، پسرم ! چقدر آنان بر خداوند و هتك حرمت پيامبر، جسارت دارند! پس از تو، خاك بر سر دنيا باد)).(104)
عباس ( عليه السّلام ) در كنار برادرش بود، با قلبى آتش گرفته و پاره پاره از رنج و درد از مصيبتى كه بر سرشان آمده بود. چرا كه پسر برادرش كه يك دنيا فضيلت و افتخار بود به شهادت رسيده بود. چقدر اين فاجعه هولناك و چقدر مصيبت دهشتناكى است !
نواده پاك مصطفى ، زينب ( عليها السّلام ) شتابان خود را بر سر پيكر پسر برادر رساند، خود را بر آن انداخت و در حالى كه با اشك خويش شستشويش مى داد، بانگ مويه سر داده بود و مى گفت :
((آه اى پسر برادرم ! آه اى ميوه دلم !)).
اين صحنه حزن آور در امام تاءثير كرد، پس شروع كرد به تسليت گفتن به خواهر، در حالى كه خود امام در حالت احتضار بود و دردمندانه مى گفت :
((پسرم ! پس از تو خاك بر سر دنيا)).
يا اباعبداللّه ! خداوند بر اين حوادث دهشتبارى كه صبر را به ستوه آوردند و كوهها را لرزاندند، پاداشت دهد. در راه اين دين مبين كه گروهى جنايتكار اموى و مزدورانشان آن را به بازى گرفته بودند، شرنگ به كامت رفت و مصيبتها كشيدى .
شهادت آل عقيل
رادمردان بزرگوار از آل عقيل براى دفاع از امام مسلمين و جانبازى در راه او تمسخر زنان بر زندگى و تحقيركنندگان بر مرگ ، بپاخاستند. امام شجاعت و شوق آنان را به دفاع از خود دريافت ، پس فرمود:
((پروردگارا! قاتلان آل عقيل را بكش ، اى آل عقيل پايدارى كنيد كه وعده گاه شما بهشت است )).(105)
آنان به دشمن زيانهاى جبران ناپذيرى وارد ساخته و چونان شيران شرزه به قلب دشمن زدند و با عزم نيرومند و اراده استوار خود بر تمام بخشهاى سپاه دشمن سر بودند. نُه تن از آن رادمردان پاك و افتخار خاندان نبوى به شهادت رسيدند. شاعر درباره آنان مى گويد:
((اى چشم ! خون ببار و ناله سر ده و اگر مويه مى كنى بر خاندان رسول مويه كن . هفت تن از فرزندان على و نه تن از فرزندان عقيل به شهادت رسيدند)).(106)
ارواح پاك آنان به ملكوت اعلى پيوست و به فردوس برين كه جايگاه پيامبران ، صدّيقان و صالحان است . و چه خوب همراهانى هستند وارد شد.
شهادت فرزندان امام حسن (ع )
رادمردان از فرزندان امام حسن ( عليه السّلام ) براى دفاع از عموى خود و يارى او با قلبى خونبار از مصايب حضرت ، بپاخاستند. يكى از اين دلاوران ، قاسم بن حسن بود كه مورخان در وصفش گفته اند: چون ماه شب چهارده بود. امام او را تغذيه روحى كرده و پرورش داده بود تا آنكه يكى از نمونه هاى عالى كمال و ادب گشت . قاسم و برادرانش از محنت و مصيبت عمويشان باخبر مى شدند و آرزو مى كردند اى كاش بتوانند ضربات دشمن را با خون و جان خود به تمامى ، دفع كنند. قاسم مى گفت : ((امكان ندارد عمويم كشته شود و من زنده باشم )).(107)
قاسم نزد امام آمد تا اذن جهاد بگيرد. حضرت او را دربرگرفت در حالى كه چشمانش اشكبار بود ولى اجازه نداد به ميدان رود، جز آنكه قاسم همچنان پافشارى مى كرد و دست و پاى امام را مى بوسيد تا اجازه او را دريافت كند. پس حضرت اذن داد و آن پيشاهنگ فتوت اسلامى ، راه رزمگاه را پيش گرفت و براى تحقير آن درندگان ، زره بر تن نكرد. سرها را درو مى كرد و گُردان را به خاك مى انداخت ، گويى مرگ مطيع اراده اش بود. در حين جنگ ، بند نعلينش كه از آن لشكر باارزشتر بود كنده شد. زاده نبوت ، نپسنديد كه يكى از پاهايش بدون نعلين باشد، پس ، از حركت باز ايستاد و به بستن بند آن پرداخت و اين حركت در حقيقت تحقير آنان بود. سگى از سگان آن لشكر به نام ((عمرو بن سعد ازدى )) اين فرصت را غنيمت شمرد و گفت :((به خدا بر او خواهم تاخت )). ((حميد بن مسلم )) بر او خرده گرفت و گفت :
((پناه بر خدا! از اين كار چه نتيجه اى خواهى برد؟! اين قوم كه هيچ يك از آنان را باقى نخواهند گذاشت ، براى او كافيست و نيازى به تو نيست )).
ليكن آن پليد توجهى به گفته اش نكرد و پيش تاخت و با شمشير ضربتى بر سر او زد. قاسم چون ستاره اى به خاك افتاد و در خون سرخش غوطه زد و با صداى بلندى فرياد زد:
((اى عمو! مرا درياب !)).
مرگ از اين صدا براى امام سبكتر بود، بند دلش از هم گسيخت و از اندوه و حسرت جانش به پرواز درآمد و به سرعت به طرف پسر برادرش رفت ، پس قصد قاتل او كرد و با شمشير ضربتى به او زد. عمرو دستش را بالا آورد و شمشير آن را از آرنج قطع كرد و خودش به زمين افتاد. سپاهيان اهل كوفه براى نجات او پيش تاختند ولى آن پست فطرت ، زير سم ستوران به هلاكت رسيد. سپس امام متوجه فرزند برادر گشت و او را غرق در بوسه كرد. قاسم چون كبوترى سربريده دست و پا مى زد و امام قلبش فشرده مى شد و با جگرى سوخته مى گفت : ((از رحمت خدا دور باشند قومى كه تو را كشتند! خونخواه تو در روز قيامت جدت خواهد بود. به خدا بر عمويت گران است كه او را بخوانى و پاسخت ندهد، يا پاسخت دهد، ليكن به تو سودى نبخشد. اين روزى است كه خونخواه آن بسيار و يار آن كم است )).(108)
امام پسر برادرش را بر دستانش بلند كرد. قاسم همچنان دست و پا مى زد.(109) تا آنكه در آغوش امام جان باخت . حضرت او را آورد و پهلوى پسرش على اكبر و ديگر شهداى گرانقدر خاندان نبوت گذاشت ، به آنان خيره شد، قلبش به درد آمد و عليه خونريزان جنايتكارى كه خون خاندان پيامبرشان را مباح كرده بودند، دست به دعا برداشت :
((پروردگارا! همه را به شمار آور، كسى از آنان را فرومگذار و آنان را هرگز نيامرز. اى عموزادگانم ! پايدارى كنيد؛ اى اهل بيتم ! پايدارى كنيد. پس از امروز، هرگز روى خوارى را نخواهيد ديد)).(110)
پس از آن ، عون بن عبداللّه بن جعفر و محمد بن عبداللّه بن جعفر كه مادرشان بانوى بزرگوار نواده پيامبر اكرم زينب كبرى بود براى دفاع از امام و ريحانه رسول خدا بپاخاستند و به شرف شهادت نايل شدند. پس از آنان از خاندان نبوت جز برادران امام و در راءسشان عباس ، كسى باقى نماند. عباس در كنار برادر به عنوان نيرويى بازدارنده عمل مى كرد و ايشان را از هر حمله و تجاوزى حفظ مى نمود و شريك تمامى دردها و رنجهاى برادر بود.
فصل هشتم : بر كرانه علقمه
قلب ابوالفضل از رنج و اندوه فشرده شده بود و آرزو مى كرد كه مرگ ، او را در رُبايد و شاهد اين حوادث هولناك ، كه هر زنده اى را از پا درمى آورد و بنياد صبر را واژگون مى كرد و جز صاحبان عزيمت از پيامبران كه خداوند آنان را آزموده و بر بندگان برترى داده ، كسى طاقت آنها را نداشت نباشد.
از جمله اين حوادث هولناك آن بود كه ابوالفضل ( عليه السّلام ) هر لحظه به استقبال جوان نورسى مى شتافت كه شمشيرها و نيزه هاى بنى اميّه اندام او را پاره پاره كرده بودند و صداى بانوان حرم را مى شنيد كه به سختى بر عزيز خود مويه مى كردند و بر صورت خود مى كوفتند و ماههاى شب چهارده را كه در راه دفاع از ريحانه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) به خون تپيده بودند، در آغوش مى گرفتند.
علاوه بر همه اينها، ابوالفضل برادر تنهاى خود را ميان انبوه كركسانى مى ديد كه براى تقرب به جرثومه دنائت ، پسر مرجانه ، تشنه ريختن خون امام هستند، ليكن اين محنتها و رنجها عزم حضرت را براى پيكار با دشمنان خدا و جانبازى در راه نواده پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) جزم مى كرد و ايشان مصمم تر مى شدند.
در اينجا به اختصار به بحث از شهادت حضرت و حوادث منجر به آن مى پردازيم .
عباس (ع ) با برادرانش
پس از شهادت جوانان اهل بيت ( عليهم السّلام ) عباس قهرمان كربلا به برادران خود رو كرد و گفت :
اينك در ميدان نبرد درآئيد و مخلصانه در راه يارى دين خدا با دشمنان او كارزار نماييد زيرا يقين مى دانم از اين عمل ، زيانى نخواهيد ديد.(111)
از برادران بزرگوارش خواست خود را براى خدا قربانى كنند و خالصانه در راه خدا و رسولش جهاد نمايند و در جانبازى خود به چيز ديگرى اعم از نسب و غيره نينديشند. ابوالفضل متوجه برادرش عبداللّه گشت و گفت :
((برادرم ! پيش برو تا تو را كشته ببينم و نزد خدايت به حساب آورم )).(112)
آن رادمردان نداى حق را لبيك گفتند و براى دفاع از بزرگ خاندان نبوت و امامت ، حسين بن على ( عليه السّلام ) پيش تاختند.
سخن سست
از خنده آورترين و ناحق ترين سخنان ، گفتار ((ابن اثير)) است كه : ((عباس به برادران خود گفت : پيش برويد تا از شما ارث ببرم ؛ زيرا شما فرزندى نداريد!!)).
اين سخن را گفته اند تا از اهميت اين نادره اسلام و اين مايه افتخار مسلمانان بكاهند.
آيا ممكن است مايه سرافرازى بنى هاشم در آن ساعات هولناك كه مرگ در يك قدمى او بود و برادرش در محاصره گرگان اموى قرار داشت و يارى مى خواست و كسى به ياريش نمى آمد و مويه بانوان حرم رسالت را مى شنيد، به مسايل مادى بينديشد؟! در حقيقت حضرت عباس در آن لحظات به يك چيز مى انديشيد و بس ؛ اداى وظيفه و شهادت در راه سبط پيامبر همان راهى كه اهل بيت او پيمودند.
علاوه بر آن ، ام البنين مادر اين بزرگواران زنده بود و اگر قرار بود ارثى تقسيم شود، او بود كه ارث مى برد؛ زيرا در طبقه اول ميراث بران قرار داشت .
وانگهى ، پدرشان اميرالمؤ منين هنگام وفات نه زرى بجا گذاشت و نه سيمى ، پس فرزندان امام از كجا دارايى به هم زده بودند؟!
به احتمال قوى عبارت حضرت عباس چنين بوده است :
((تا انتقام خون شما را بگيرم ))(113)، ولى سخنان حضرت تصحيف يا تحريف شده است .
شهادت برادران عباس (ع)
برادران عباس ، ندايش را پاسخ مثبت دادند، جهت كارزار بپاخاستند و براى دفاع از برادرشان ريحانه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) آماده جانبازى و مرگ گشتند.
عبداللّه فرزند اميرالمؤ منين ( عليهما السّلام ) پيش تاخت و با سپاهيان اموى درآويخت در حالى كه اين رجز را مى خواند:
((پدرم على صاحب افتخارات والا، زاده هاشم نيك پى و برگزيده است . اينك اين حسين فرزند پيامبر مرسل است و ما با شمشير صيقل داده از او دفاع مى كنيم . جانم را فداى چنين برادر بزرگوارى مى كنم . پروردگارا! به من ثواب آخرت و سراى جاويد، عطا كن )).(114)
((عبداللّه )) در اين رجز، سربلندى و افتخار خود را نسبت به پدرش اميرالمؤ منين باب مدينه علم پيامبر و وصى او و برادرش سرور جوانان بهشت ، ابراز داشت و اعلام كرد در راه برادر جانبازى خواهد كرد زيرا او پسر پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله ) و بدين ترتيب ، خواستار ثواب اخروى و درجات رفيعه اى است كه پروردگارش عطا كند.
آن رادمرد همچنان به شدت پيكار مى كرد تا آنكه يكى از پليدان اهل كوفه به نام ((هانى بن ثبيت حضرمى )) بر او تاخت و او را به شهادت رساند.(115)
پس از او برادرش ((جعفر)) كه نوزده ساله بود، به پيكار پرداخت و دليرانه جنگيد تا آنكه قاتل برادرش او را نيز به شهادت رساند.(116)
پس از آن ، برادرش ، ((عثمان )) كه 21 ساله بود به جنگ پرداخت . خولى او را با تير زد كه ناتوانش ساخت و مردى پليد از ((بنى دارم )) بر او تاخت و سرش را برگرفت تا بدان نزد پسر بدكاره ؛ عبيداللّه بن مرجانه تقرب جويد.(117)
ارواح پاك آنان به سوى پروردگارشان بالا رفت . آنان زيباترين جانبازى و ايمان به درستى راه و فناى در حق را به نمايش گذاشتند.
ابوالفضل بر كنار پيكرهاى پاره پاره برادران ايستاد، در چهره نورانى شان خيره شد، سيرتهاى والا و وفادارى بى نظير آنان را يادآور گشت ، به تلخى بر آنان گريست و آرزو كرد اى كاش قبل از آنان به شهادت رسيده بود و پس از آن آماده شهادت و دستيابى به رضوان خداوند گشت .
شهادت ابوالفضل (ع)
هنگامى كه ابوالفضل ، تنهايى برادر، كشته شدن ياران و اهل بيتش را كه هستى خود را به خداوند ارزانى داشتند، ديد، نزد او شتافت و از او رخصت خواست تا سرنوشت درخشان خود را دنبال كند. امام به او اجازه نداد و با صدايى حزين فرمود:
((تو پرچمدار من هستى !)).
امام با بودن ابوالفضل ، احساس توانمندى مى كرد؛ زيرا عباس به عنوان نيروى بازدارنده و حمايتگر در كنار او عمل مى كرد و ترفند دشمنان را خنثى مى نمود. ابوالفضل با اصرار گفت :
((از دست اين منافقين سينه ام تنگ شده است ، مى خواهم انتقام خون برادرانم را از آنان بگيرم )).
آرى ، هنگامى كه برادرانش ، عموزادگانش و ديگر افراد كاروان را چون ستارگانى در خون نشسته ديد كه بر صحرا فتاده اند و جسدهاى پاره پاره آنان دل را به درد مى آورد، قلبش فشرده شد و از زندگى بيزار گشت . لذا بر آن شد كه انتقام آنان را بگيرد و به آنان بپيوندد.
امام از برادرش خواست براى اطفالى كه تشنگى ، آنان را از پا درآورده است ، آب تهيه كند. آن دلاور بزرگوار نيز به طرف آن مسخ شدگان هم آنان كه دلهايشان تهى از مهربانى و عطوفت بود رفت ، آنان را پند داد، از عذاب و انتقام الهى برحذر داشت و سپس سخن خود را متوجه عمر سعد كرد و گفت :
((اى پسر سعد! اين حسين فرزند دختر پيامبر( صلّى اللّه عليه و آله ) است كه اصحاب و اهل بيتش را كشته ايد و اينك خانواده و كودكانش تشنه اند، آنان را آب دهيد كه تشنگى ، جگرشان را آتش زده است . و اين حسين است كه باز مى گويد: مرا واگذاريد تا به سوى ((روم )) يا ((هند)) بروم و حجاز و عراق را براى شما بگذارم )).
سكوتى هولناك نيروهاى پسر سعد را فرا گرفت ، بيشترشان سر فرو افكندند و آرزو كردند كه به زمين فرو روند.
پس شمر بن ذى الجوشن پليد و ناپاك ، چنين پاسخ داد:
((اى پسر ابوتراب ! اگر سطح زمين همه آب بود و در اختيار ما قرار داشت ، قطره اى به شما نمى داديم تا آنكه تن به بيعت با يزيد بدهيد)).
دنائت طبع ، پست فطرتى و لئامت ، اين ناجوانمرد را تا بدين درجه از ناپاكى تنزل داده بود. ابوالفضل به سوى برادر بازگشت ، طغيان و سركشى آنان را بازگو كرد، صداى دردناك كودكان را شنيد كه آواى العطش سرداده بودند، لبهاى خشكيده و رنگهاى پريده آنان را ديد و مشاهده كرد كه از شدت تشنگى در آستانه مرگ هستند، هراسان شد؛ درياى درد، در اعماق وجود حضرت موج مى زد، دردى كوبنده خطوط چهره اش را درهم كشيد و با شجاعت به فريادرسى آنان برخاست ؛ مشك را برداشت ، بر اسب نشست ، به طرف شريعه فرات تاخت ، با نگهبانان درآويخت ، آنان را پراكنده ساخت ، حلقه محاصره را درهم شكست و آنجا را در اختيار گرفت . جگرش از شدت تشنگى چون اخگرى مى سوخت ، مشتى آب برگرفت تا بنوشد، ليكن به ياد تشنگى برادرش و بانوان و كودكان افتاد، آب را ريخت ، عطش خود را فرونشاند و گفت :
((اى نفس ! پس از حسين ، پست شو و پس از آن مباد كه باقى باشى ، اين حسين است كه جام مرگ مى نوشد ولى تو آب خنك مى نوشى ، به خدا اين كار خلاف دين من است )).(118)
انسانيت ، اين فداكارى را پاس مى دارد و اين روح بزرگوار را كه در دنياى فضيلت و اسلام مى درخشد و زيباترين درسها را از كرامت انسانى به نسلهاى مختلف مى آموزد، بزرگ مى شمارد.
اين ايثار كه در چهار چوب زمان و مكان نمى گنجد از بارزترين ويژگيهاى آقايمان ابوالفضل بود. شخصيت مجذوب حضرت و شيفته امام نمى توانست بپذيرد كه قبل از برادر آب بنوشد. كدام ايثار از اين صادقانه تر و والاتر است ؟!
قمر بنى هاشم ، سرافراز، پس از پر كردن مشك آب ، راه خيمه ها را در پيش گرفت و اين عزيزترين هديه را كه از جان گراميتر مى داشت با خود حمل مى كرد. در بازگشت ، با دشمنان خدا و انسانهاى بى مقدار، درآويخت ، او را از همه طرف محاصره كردند و مانع از رساندن آب به تشنگان خاندان نبوت شدند. حضرت با خواندن رجز زير، آنان را تار و مار كرد و بسيارى را كشت :
((از مرگ هنگامى كه روى آورد بيمى ندارم ، تا آنكه ميان دلاوران به خاك افتم ، جانم پناه نواده مصطفى باد! منم عباس كه براى تشنگان آب مى آورم و روز نبرد از هيچ شرى هراس ندارم )).(119)
با اين رجز، دليرى بى مانند خود را آشكار ساخت ، بى باكى خود را از مرگ نشان داد و گفت كه : با چهره خندان براى دفاع از حق و جانبازى در راه برادر به استقبال مرگ خواهد شتافت . سر افراز بود از اينكه مشكى پرآب براى تشنگان اهل بيت مى برد.
سپاهيان از برابر او هراسان مى گريختند، عباس آنان را به ياد قهرمانيهاى پدرش ، فاتح خيبر و درهم كوبنده پايه هاى شرك ، مى انداخت ؛ ليكن يكى از بزدلان و ناجوانمردان كوفه در كمين حضرت نشست و از پشت به ايشان حمله كرد و دست راستشان را قطع كرد؛ دستى كه همواره بر سر محرومان و ستمديدگان بود و از حقوق آنان دفاع مى كرد. قهرمان كربلا اين ضربه را به هيچ گرفت و به رجزخوانى پرداخت :
((به خدا قسم ! اگر دست راستم را قطع كرديد، من همچنان از دينم دفاع خواهم كرد و از امام درست باور خود، فرزند پيامبر امين و پاك ، حمايت خواهم نمود)).(120)
با اين رجز، اهداف بزرگ و آرمانهاى والايى را كه به خاطر آنها مى جنگيد، نشان داد و روشن كرد كه براى دفاع از اسلام و امام مسلمانان و سيد جوانان بهشت ، پيكار مى كند.
اندكى دور نشده بود كه يكى ديگر از ناجوانمردان و پليدان كوفه به نام ((حكيم بن طفيل ))دركمين حضرت نشست و دست چپ ايشان را قطع كرد.حضرت به گفته برخى منابع مشك را به دندان گرفت و بدون توجه به خونريزى و درد بسيار، براى رساندن آب به تشنگان اهل بيت شروع به دويدن كرد.
حقيقتاً اين بالاترين مرحله شرف ، وفادارى و محبت است كه انسانى از خود نشان مى دهد. در حالى كه مى دويد تيرى به مشك اصابت كرد و آب آن را فروريخت . سردار كربلا ايستاد، اندوه او را فراگرفت ، ريخته شدن آب برايش سنگين تر از جدا شدن دستانش بود. ناگهان يكى از آن پليدان به حضرت حمله ور شد و با عمود آهنين بر سر ايشان كوفت ، فرق ايشان شكافت و حضرت بر زمين افتاد، آخرين سلام و درودش را براى برادر فرستاد:
((يا اباعبداللّه ! سلامم را بپذير)).
باد،صداى عباس رابه امام رساند،قلبش شرحه شرحه شد،دلش ازهم گسيخت ، به طرف علقمه شتافت ، با دشمنان درآويخت ، بر سر پيكر برادر ايستاد، خود را بر روى او انداخت با اشكش او را شستشو داد و با قلبى آكنده از درد و اندوه گفت :
((آه ! اينك كمرم شكست و راهها بر من بسته شد و دشمنشاد شدم )).
امام با اندامى درهم شكسته ، نيرويى فروريخته و آرزوهايى بر باد رفته به برادرش خيره شد و آرزو كرد قبل از او به شهادت رسيده باشد. ((سيد جعفر حلى )) حالت امام را در آن لحظات ، چنين وصف كرده است :
((حسين به طرف شهادتگاه عباس رفت در حالى كه چشمانش از خيمه ها تا آنجا را كاوش مى كرد. جمال برادر رانهان يافت ، گويى ماه شب چهارده كه زير نيزه ها شكسته نهان باشد، بر پيكر او افتاد و اشكش زمين را گلگون كرد. خواست او را ببوسد، ليكن جايى در بدن او در امان از زخم سلاح نيافت تا ببوسد، فريادى كشيد كه در صحرا پيچيد و سنگهاى سخت را از اندوهش به درد آورد:
برادرم ! بهشت بر تو مبارك باد، هرگز گمان نداشتم راضى شوى كه در تنعم باشى و من مصيبت تو را ببينم .
برادرم ! ديگر چه كسى دختران محمد را حمايت خواهد كرد، كه ترحم مى خواهند ليكن كسى به آنان رحم نمى كند.
پس از تو نمى پنداشتم كه دستانم از كار بيفتد، چشمانم نابينا شود و كمرم بشكند.
براى غير تو سيلى به گونه مى نوازند و اينك براى تو است كه با شمشيرهاى آخته به پيشانيم كوبيده مى شود.
ميان شهادت جانگداز تو و شهادت من ، جز آنكه تو را مى خوانم و تو از نعيم بهره مندى ، فاصله اى نيست .
اين شمشير تو است ، ديگر چه كسى با آن ، دشمنان را خوار مى كند؟! اين پرچم توست ، ديگر چه كسى با آن پيش خواهد رفت ؟! برادرم ! مرگ فرزندانم را بر من سبك كردى و زخم را تنها زخم دردناكتر، تسكين مى دهد)).(121)
اين شعر توصيف دقيقى است از مصايبى كه امام پس از فقدان برادر، به آنها دچار شدند. شاعر ديگرى به نام ((حاج محمد رضا ازدى )) وضعيت امام را چنين توصيف مى كند:
((خود را بر او انداخت درحالى كه مى گفت :
امروز شمشير از كف افتاد، امروز سردار سپاه از دست رفت ، امروز راه يافتگان ، امام خود را از دست دادند، امروز جمعيت ما پريشان شد. امروز پايه ها از هم گسيخت ، امروز چشمانى كه با بودنت به خواب نمى رفتند آرام گرفتندوخوابيدندوچشمانى كه به راحتى مى خوابيدند از خفتن محروم شدند.
اى جان برادر! آيا مى دانى كه پس از تو لئيمان بر تو تاختند و يورش آوردند، گويى آسمان به زمين آمده است يا آنكه قله هاى كوهها فرو ريخته است ، ليكن يك چيز مصيبت تو را برايم آسان مى كند؛ اينكه به زوردى به تو ملحق مى شوم و اين خواسته پروردگار داناست )).(122)
با اين همه هرچه شاعران و نويسندگان بگويند و بنويسند، نمى توانند ابعاد مصيبت امام ، رنج و اندوه كمرشكن و سوگ او را كاملاً تصوير كنند. نويسندگان مقتلها نقل مى كنند امام هنگامى كه از كنار پيكر برادر برخاست ، نمى توانست قدم بردارد و شكست برايشان عارض شده بود، ليكن حضرت صبور بود، با چشمانى اشكبار به طرف خيمه ها رفت ، سكينه به استقبالش آمد و گفت :
((عمويم ابوالفضل كجاست ؟)).
امام غرق گريه شد و با كلماتى بريده بريده از شدت گريه خبر شهادت او را داد. سكينه دهشت زده مويه اش بلند شد. هنگامى كه نواده پيامبر اكرم ، زينب كبرى ( عليها السّلام ) از شهادت برادرش كه همه گونه خدمتى به خواهر كرده بود، مطلع شد، دست بر قلب آتش گرفته خود نهاد و فرياد زد: ((آه برادرم ! آه عباسم ! چقدر فقدانت بر ما سنگين است واى از اين فاجعه ! واى از اين سوگ بزرگ !)).
زمين از شدت گريه و مويه لرزيدن گرفت و بانوان حرم كه يقين به فقدان برادر يافته بودند، سيلى به گونه ها نواختند. سوگوار اندوهگين ، پدر شهيدان نيز در غم و سوگ آنان شريك شد و گفت :
((يا اباالفضل ! چقدر فقدانت بر ما سنگين است !)).
امام پس از فقدان برادر كه در نيكى و وفادارى مانندى نداشت ، احساس تنهايى و بى كسى كرد. فاجعه مرگ برادر، سخت ترين فاجعه اى بود كه امام را غمين كرد و او را از پا انداخت .
بدرود، اى قمر بنى هاشم !
بدرود، اى سپيده هر شب !
بدرود، اى سمبل وفادارى و جانبازى !
سلام بر تو! روزى كه زاده شدى ، روزى كه شهيد شدى و روزى كه زنده ، برانگيخته مى شوى .
زندگانی حضرت ابوالفضل العباس (ع)//علّامه محقق حاج شیخ باقر شریف قرشی
________________________________________________________________________________
1-
2-((تيول )): واگذارى درآمد و هزينه ناحيه معيّنى است از طرف پادشاه و دولت به اشخاص ، بر اثر ابراز لياقت يا به ازاى مواجب و حقوق ساليانه (فرهنگ معين ).
5-
6-
7-قمر بنى هاشم ، ص 1113. محقق بزرگ شيخ عبدالواحد مظفر در كتاب خود ((بطل العلقمي )) به تفصيل درباره اين خاندان گرامى و باقيات صالحات آنان سخن رانده است .
14-
15-در متن ((فرهنگ عميد)) آمده است كه امروزه معادل ((سرتيپ )) در فارسى است ، لذا ((سپهسالار)) كه در عربى معادل تقريبى ((لواء)) است ارجح به نظر رسيد م .
17-در عقد الفريد، ج 3، ص 331 چنين آمده است : ((دُرَيد بن الصمه )) همراه گروهى از دلاوران بنى جشم به قصد يورش به بنى كنانه وارد وادى اخرم كه به آنان تعلّق داشت ، شدند. در كناره وادى مردى را با همسرش ديدند، پس ((دريد)) به يكى از يارانش دستور داد كه برود و آن زن را بياورد. سوار، خود را به آن مرد رساند و گفت : ((زن را واگذار و جانت را نجات ده )). آن مرد افسار شتر را رها كرد و به زن گفت :
((با ايمنى و اطمينان خاطر و دلى استوار راه خودت را ادامه بده و دل مشغول مباش . كوتاه آمدن در برابر حريفم ننگ آور است ، از اين آزمون سرافراز بيرون خواهم آمد، پس خبر بگير و بنگر)). سپس به سوار حمله كرد و او را از پا درآورد و اسبش را به زن داد. ((دريد)) ديگرى را فرستاد تا ببيند چرا سوار اوّلى نيامد و همين كه بدانجا رسيد و صحنه را مشاهده كرد، آن مرد را صدا زد، او نيز افسار مركب زن را واگذاشت و به سويش بازگشت درحالى كه ابيات زير را مى خواند:
((راه زن آزاد و پاكدامن را بازبگذار كه قبل از دستيابى بر او، با ربيعه طرف هستى كه در دستش نيزه اى بازدارنده است . نخست ضربتى سريع بگير كه ضربتهاى من در پيكرها فرورونده است ))، بر او حمله كرد و او را نيز از پادرآورد.
((چون او، حمايتگرى نديده و نشنيده ام اسوارى كه چنين به حمايت همسر بپردازد و زنده بماند، دلاورانى نيرومند را مى كُشد سپس راه خود را دنبال مى كند گويى اتّفاقى نيفتاده و چهره اش چون شمشير صيقل داده مى درخشد، رقبايش را چون پرندگانى خرد و بى مقدار كه از جنگ هراس دارند با قدرت به خاك مى اندازد و نيزه اش را پس خود مى كشد)).
21-قمر بنى هاشم ، ص 19.
عجيب آنكه شارح ديوان ،ابوالفضل را عباس بن عبدالمطلب معرفى مى كند(مؤ لف ).
29-الغدير، ج 3، ص 5:
30-
31-((كنام )) شيران در كنار فرات كه بعدها ضرب المثل شجاعت شد و گفته مى شد: كاسد الشرى (م ).
33-
34-
35-ملحمة اءهل البيت ، ج 3، ص 329330:
36-نهج الفصاحة ، ص 2163.
40-حياة الامام الحسن ، ج 1، ص 358 (چاپ سوّم ).
48-
49-مقاتل الطالبيين ، ص 29.
57-
58-
59-((زُباله )) محلّى است معروف در مسير مكّه از طريق كوفه و مكانى است آباد كه داراى بازارهايى مى باشد اين محلّ بين ((واقصه )) و ((ثعلبيه )) واقع شده است ((معجم البلدان 3 / 129).
66-انساب الاشراف ، ج 2، ق 1.
86-تاريخ ابن عساكر، ج 13، ص 7475.
تاللّه لايحكم فينا ابن الدعى
101-حياة الامام الحسين ، ج 3، ص 247:
102-مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 31.
107-حياة الامام الحسين ، ج 3، ص 255.
115-حياة الامام الحسين ، ج 3، ص 262.
119-
120-
121-
122-
|